loading...
فوج
s.m.m بازدید : 465 1395/04/24 نظرات (0)

مختارنامه_عطار باب35الی50

باب35

شمارهٔ ۱

چون روی تو در همه جهان روی کراست

بی روی تو یک مو سرِ جان روی کراست

خورشید ز خجلتِ رخت پشت بداد

میگشت به پهلو که چُنان روی کراست

شمارهٔ ۲

بی موی تونیست موی کس موئی راست

بی روی تو روی دگران روی و ریاست

بی موی تو ای موی میان موی که دید

بی روی تو در روی زمین روی کراست

شمارهٔ ۳

تا روی ز زیرِ پرده بنمودی تو

صد پرده دریدی و ببخشودی تو

امروز همه جهان ز تو پُر شور است

زین پیش که داند که کجا بودی تو

شمارهٔ ۴

در کوی تو آفتاب منزل بگرفت

وز روی تو یک ذرّهٔ کامل بگرفت

از پرتوِ روی تست گیتی روشن

از بدعتِ خورشیدمرا دل بگرفت

شمارهٔ ۵

ای واقعهٔ عشقِ تو کاری مشکل

خورشیدِ رُخَت فتنهٔ جان، غارتِ دل

هرکاو نَفَسی بدید خورشیدِ رُخَت

دیوانه بوَد اگر بماند عاقل

شمارهٔ ۶

عشقت به هزار پادشاهی ارزد

وصلِ تو ز ماه تا به ماهی ارزد

آن را که رخی بود بدین زیبائی

انصاف بده که هرچه خواهی ارزد

شمارهٔ ۷

ای زلفِ تو صد دامِ ستم افکنده

جانِ همه عاشقان به غم افکنده

هرجا که درین پرده وجودی مییافت

یک پرتو رویت به عدم افکنده

شمارهٔ ۸

جانا غم عشقت دل و دینم نگذاشت

یک ذرّه گمانم و یقینم نگذاشت

گفتم که ز دستِ تو کنم بر سرْ خاک

خود عشقِ رخت فرا زمینم نگذاشت

شمارهٔ ۹

زلف و رخِ تو که قصدِ جان دارندم

در هر نفسی کار به جان آرندم

از سایهٔ زلفِ تو رخت چون بینم

کز سایه به آفتاب نگذارندم

شمارهٔ ۱۰

ای روی چو آفتابِ تو پشت سیاه

بی پشتی تو مه ننهد روی به راه

از روی توآفتاب را پشت شکست

وز روی تو پشتِ دست میخاید ماه

شمارهٔ ۱۱

ای پیش تو سرو و ماه پیوسته رهی

با قد چو سرو و با رخ همچو مهی

مه چهره و سرو قد بسی هست ولیک

تابندهتر است ماه بر سروِ سهی

شمارهٔ ۱۲

چون ماه، به قطع، آب روی تو نداشت

یک ذرّه ز آفتاب روی تو نداشت

خورشید که جملهٔ جهان روشن از اوست

شد زرد از آنکه تابِ روی تو نداشت

شمارهٔ ۱۳

گر پرده ز روی دلستان برگیری

هر پرده که هست در جهان برگیری

چون زندگی از عشق تو داریم همه

وقت است که این بدعت جان برگیری

شمارهٔ ۱۴

ای گم شده درحسنِ تو هر دیدهوری

گوئی که ز حسنِ خود نداری خبری

خلقی به نظارهٔ تو میبینم مست

تو از چه نظاره میکنی در دگری

شمارهٔ ۱۵

تا دیده بر آن عارضِ گلگون افتاد

چشمم ز سرشک چشمهٔ خون افتاد

هر راز که در پردهٔ دل پنهان بود

باخونِ جگر ز دیده بیرون افتاد

شمارهٔ ۱۶

گر در همه عمر آرزوئیم بوَد

از وصلِ تو قدرِ سرِ موئیم بوَد

بی روی تو بر روی ازان میگریم

تا پیشِ تو بو که آب روئیم بوَد

شمارهٔ ۱۷

ای تُرک! دلم غاشیه بر دوش تو شد

جانم ز جهان واله و مدهوش تو شد

بر سیمِ بناگوش تو چون جملهٔ خلق،

در مینگرند، حلقه در گوش تو شد

شمارهٔ ۱۸

تا حلقهٔ آن زلف مشوّش دیدم

دل را به میانه در کشاکش دیدم

تا روی چوآتش تودیدم از دور

دور از رویت به چشم آتش دیدم

شمارهٔ ۱۹

در جنب رخت چو ماه میننماید

میگردد و میکاهد و میافزاید

از غیرت روی همچو خورشید تو ماه

دیرست که ماهتاب میپیماید

شمارهٔ ۲۰

بی عشق تو زیستن دریغم آید

جز از تو گریستن دریغم آید

چون نیست ز نازکی ترا تاب نظر

در تو نگریستن دریغم آید

شمارهٔ ۲۱

ای حسن تو درحدّ کمال افتاده

شرح دهنت کار محال افتاده

خورشید، که در زیر نگین دارد ملک،

از شرم رخ تو در زوال افتاده

شمارهٔ ۲۲

خورشید که چرخ در نکوئیش آورد

گوئی که برای یافه گوئیش آورد

چون پیشِ رخِ تو لافِ نیکوئی زد

زان لافِ دروغْ زرد روئیش آورد

شمارهٔ ۲۳

ای نرگسِ صفرا زده سودائی تو

تر گشته و تازه پیشِ رعنائی تو

در هیچ نگارخانهٔ چین هرگز

صورت نتوان کرد به زیبائی تو

شمارهٔ ۲۴

لعلت که بلای دل و دین آید هم

گه چون گل و گه چو انگبین آید هم

گر خوبی ماهِ آسمان بسیارست

پیشِ رخِ تو فرا زمین آید هم

شمارهٔ ۲۵

تا روی چو آفتاب جانان بفروخت

ازحسن جهان بر مه تابان بفروخت

از رشک رخت کمال بسیار خرید

تا بفروزد جمله به نقصان بفروخت

شمارهٔ ۲۶

گل را به چمن گونهٔ رخسار تو نیست

مه را به سخن لعل شکربار تو نیست

خورشید جهان فروز را یک ساعت

در هیچ طریق تاب دیدار تو نیست

شمارهٔ ۲۷

عشق رخ تو که کیمیای خطرست

از یک جو او دو کون زیر و زبرست

چون سرپیچم از تو چو هر روز مرا

همچون رخ تو، عشق رخت، تازهترست

شمارهٔ ۲۸

گاهی ز سرِ زلفِ سیاهت ترسم

گاهی ز کمین گاهِ کلاهت ترسم

گفتی: «به نهان بر تو آیم، یک شب»

از روشنی روی چو ماهت ترسم

شمارهٔ ۲۹

کوثر که لبِ ترا ندیم افتادهست

سر بر خطِ سبزِ تومقیم افتادهست

آفاق ز روی تست روشن همه روز

خورشید بهانهای عظیم افتادهست

شمارهٔ ۳۰

ماهی که ز رخ یک سرِ مویم ننمود

راهم زد و راهِ سرِ کویم ننمود

صد معنی بکر در صفات رویش،

چون روی نماید، ز چه رویم ننمود

شمارهٔ ۳۱

آن ماه که سجده بُرد انجم او را

تا کرد دل از دیدهٔ خود گم او را

از بس که گریست دیده در فرقت او

ازدیده بشد صورت مردم او را

شمارهٔ ۳۲

بی لعلِ لبش شکرستان میچکنم

بی ماهِ رخش زحمتِ جان میچکنم

گویند: «جهان بر رخِ او باید دید»

گر پیش آید رخش جهان میچکنم

شمارهٔ ۳۳

بگشاده رخ و بسته قبا میآید

سرمست به بازار چرا میآید

میآید و در پوست چو گل میخندد

آری چه توان کرد مرا میآید

شمارهٔ ۳۴

آن روز که روی دلستان نتوان دید

از بینایی نام ونشان نتوان دید

او مردم چشم ماست چون میبرود

شک نیست که بعد ازین جهان نتوان دید

شمارهٔ ۳۵

شرطِ رَهِ عشق چیست، درخون گشتن

همچون شمعی به فرق بیرون گشتن

از مشعلهٔ روی تو دلگرم شدن

وز سلسلهٔ زلفِ تو مجنون گشتن

شمارهٔ ۳۶

ای باد به سوی زلفِ آن یار بتاز

کوتاه مکن دست از آن زلف دراز

آهم به سرِ زلفِ درازش برسان

بوی جگر سوخته در مشک انداز

شمارهٔ ۳۷

دوش آمد و بنشست به صد زیبایی

برخاست ز زلفش این دلِ سودایی

میپیمودم زلفش و عقلم میگفت

سودای سیاه است چه میپیمایی

شمارهٔ ۳۸

از بادهٔ عشق تو خماری دارم

وز هرچه نه عشقِ تو کناری دارم

می در مکش از من سرِ زلفِ تو که من

با هر شکنِ زلفِ تو کاری دارم

شمارهٔ ۳۹

دل، خستهٔ چشم ناوک انداز مدار

جان بستهٔ آن زلفِ فسونساز مدار

شوریدهٔ زنجیر سرِ‌زلفِ توام

زنجیر ز شوریدهٔ خود باز مدار

شمارهٔ ۴۰

اول که به پیشِ خویشتن راهم داد

صد وعدهٔ وصل گاه و بیگاهم داد

و آخر ز حیل پردهٔ کژ ساخت ز زلف

یعنی که ترا پردهٔ کژ خواهم داد

شمارهٔ ۴۱

زلف تو برفت از نظرم چه توان کرد

برد این دل زیر و زبرم چه توان کرد

گر من کمری ز زلف تو بربندم

زنّار بود آن کمرم چه توان کرد

شمارهٔ ۴۲

دل دادم و ترکِ کفر ودینش کردم

گمراهی و مفلسی یقینش کردم

چون نامِ تو نقشِ دلِ من بود مدام

در حلقهٔ زلفِ تو نگینش کردم

شمارهٔ ۴۳

زلف تو که بود آرزوئی همه را

جز دیدن او نبود روئی همه را

موئی ز سرِ یک شکنش برکندم

کآویخته بود دل به موئی همه را

شمارهٔ ۴۴

دل در خم آن زلف چو زنجیر بماند

سر بر خط تو دو پای در قیر بماند

مشکِ سرِ زلفِ تو دلِ ما بربود

ما را، جگرِ سوخته، توفیر بماند

شمارهٔ ۴۵

جانا! ز همه جهان نشستم برتر

سربازان را چو دیده هستم در خور

در باز کن و ببین که هستم بر در

وز دستِ سرِ زلفِ تو دستم بر سر

شمارهٔ ۴۶

تا در سر زلفت خم و چین افکندی

بر ماه نقاب عنبرین افکندی

با تو سخنی ز زلف تو میگفتم

در خشم شدی و بر زمین افکندی

شمارهٔ ۴۷

زلف تو که چون مشک به هر سوی افتاد

بی مهر از آن است که هندوی افتاد

زان گشت چنین شکسته کز غارت جان

از بس که شتاب کرد بر روی افتاد

شمارهٔ ۴۸

دل گفت: «رهِ زلف تو چون کوتاهی است»

چون دید که نیست هر زمانش آهی است

در زلفِ تو میرفت و به زاری میگفت:

«یا رب چه دراز و بس پریشان راهی است!»

شمارهٔ ۴۹

شب نیست که جان بی تو به لب مینرسد

روزی نه که در غصّه به شب مینرسد

زلفِ تو چنین دراز و من در عجبم

تا دست بدو از چه سبب مینرسد

شمارهٔ ۵۰

در زلف اگرچه جایگاهی سازی

با این دلِ سرگشته نمیپردازی

با تو سخنِ زلف تو مینتوان گفت

زیرا که ورا از پسِ پشت اندازی

شمارهٔ ۵۱

زان خط که به گردِ شکر آوردی تو

خوندلم و قفای خود خوردی تو

گفتم که مکن به دلبری زلفت کژ

دیدی که بتافتی و کژ کردی تو

شمارهٔ ۵۲

بوئی که ز زلف مشکبوی تو رسد

دل در طلبش بر سر کوی تو رسد

آن زلف سیاهِ تو بلایی سیه است

ترسم که نیاید که به روی تو رسد

شمارهٔ ۵۳

چون گشت دل من از سر زلف تو مست

هرگز بندادم ز سر زلف تو دست

گفتی سر زلف من کرا خواهد بود

دانی که سر زلف تو دارم پیوست

شمارهٔ ۵۴

در عشق رخت چون رخ تو بیشم نیست

قربان تو گردم که جز این کیشم نیست

بردی دل من به زلف و بندش کردی

زانست که یک لحظه دل خویشم نیست

شمارهٔ ۵۵

گر لعل لب تو آب حیوانم داد

ور چشم خوش تو قوت جانم داد

زلف تو به دست سخت میخواهم داشت

من این شیوه ز دست نتوانم داد

شمارهٔ ۵۶

هرکاو رخ تو بدید حیران ماند

وز لعل لب تو لب به دندان ماند

وانکس که سرِ زلفِ پریشانِ تو دید

کافر باشد اگر مسلمان ماند

شمارهٔ ۵۷

ای خاصیتِ لعل تو جان پروردن

تا کی ز سر زلف تو غارت کردن

چون من دو هزار عاشق بی سر و بن

هر دم سر زلفت فکند در گردن

شمارهٔ ۵۸

دل در سر زلف چون توحسن افروزی

چون شمع دمی نمیزید بی سوزی

برکش سر زلفت که بلایی است سیاه

ترسم که به گرد تو درآید روزی

شمارهٔ ۵۹

مشکین رسنت چو پردهٔ ماه شود

بس پرده نشین که زود گمراه شود

ور چاهِ زنخدانت ببیند بیژن

دانم که بدان رسن فراچاه شود

شمارهٔ ۶۰

چون چشمِ تو تیرِ غمزه محکم انداخت

هر لحظه هزار صید بر هم انداخت

چون زلف تو سر بستگی آغاز نهاد

سرگشتگیی در همه عالم انداخت

شمارهٔ ۶۱

گفتی که اگر میطلبی تدبیری

هرچت باید بخواه بیتأخیری

زلفت خواهم ازانکه در میباید

دیوانگی مرا چنان زنجیری

شمارهٔ ۶۲

دل روی بدان زلفِ سرافراز آورد

با هر شکن زلف تو صد راز آورد

روزی زسرِ زلفِ تو موئی سرتافت

سودای تواش موی کشان باز آورد

شمارهٔ ۶۳

گه لعلِ تو از قند دلم خواهد تافت

گه زلفِ تو از بند دلم خواهد تافت

از زلفِ درازِ تو دلم میتابد

تابش در ده چند دلم خواهد تافت

شمارهٔ ۶۴

تا زلف ترا به خونِ دل، رای افتاد

دل در سرِ زلفِ تو به صد جای افتاد

از بس که سرِ زلفِ تو کردند به خم

دیدم که سرِ زلفِ تو در پای افتاد

شمارهٔ ۶۵

در زلفِ تو صد حلقهٔ دیگرگون است

هر حلقهٔ او تشنهٔ صدصد خون است

مینتوان گفت وصفِ زلفت چون است

باری ز حساب عقل ما بیرون است

شمارهٔ ۶۶

ای بیخبر از رنج و گرفتاری من

شادم که تو خوشدلی به غمخواری من

تا غمزه به خونِ دلِ من بگشادی

در زلف تو بسته است نگونساری من

شمارهٔ ۶۷

گر کشته شوم کشته به نامِ تو شوم

ور بندهٔ کس شوم غلام تو شوم

چون دست به دامِ زلفِ تو مینرسد

هم آن بهتر که صیدِ دامِ تو شوم

شمارهٔ ۶۸

چون نیست ز عقل ذرّهای توفیرم

تا می چه کنم عقل، کمش میگیرم

دیوانگی عشقِ توام میباید

تا بو که ز زلفِ تو رسد زنجیرم

شمارهٔ ۶۹

تا زلفِ زره ورت به هم تافته شد

گوئی که هزار نافه بشکافته شد

زنجیرِ سرِ طرهٔ مشکین رنگت

از تابشِ خورشید رخت تافته شد

شمارهٔ ۷۰

تا در سرِ زلفت خم و تاب افکندی

این سوخته را دل به عذاب افکندی

از زلفِ سیاهِ تو جهان تیره از آنست

کان زلفِ سیه بر آفتاب افکندی

شمارهٔ ۷۱

چون مشکِ خط تو سایه ور میافتد

خورشید به زیرِ سایه درمیافتد

زیبندهترست موی و بالا باری

کان موی به بالای تو برمیافتد

شمارهٔ ۷۲

زلف تودگر ز دست نگذارم من

تا بو که دل از شست برون آرم من

گویم که دلِ مرا چراندهی باز

گوئی که برو دلِ تو کی دارم من

شمارهٔ ۷۳

ای پردهٔ دل پرده نوازت بوده

جان هم نَفَسِ پردهٔ رازت بوده

من چون سرِ زلفِ تو به خاک افتاده

دست آویزم زلفِ درازت بوده

شمارهٔ ۷۴

بیچاره دلِ من که غمِ جانش نیست

در درد بسوخت و هیچ درمانش نیست

گفتم که سرِ زلفِ تو دستش گیرد

در پای فکندی که سر آنش نیست

شمارهٔ ۷۵

گر لعلِ لبِ تو دَرِّ شهوارم داد

زلف تو ز پی شکست بسیارم داد

با لعلِ لبِ تو کارِ ما چون زر بود

زلفت به ستیزه تاب در کارم داد

شمارهٔ ۷۶

تا کی کمرِ عهد و وفا باید بست

زنّارم ازان زلفِ دو تا باید بست

چون کارِ من از لبِ تو مینگشاید

دل در سرِ زلفِ تو چرا باید بست

باب36

شمارهٔ ۱

هر روز سرِ زلفِ تو کاری نهدم

در حلقهٔ خویش باکناری نهدم

چشم تو که خارِ مژه در جان شکند

هر لحظه ز مژگانِ تو خاری نهدم

شمارهٔ ۲

لعلت به صواب هیچ کس دم نزند

رای شکری با همه عالم نزند

وین نادرهتر که چشم تو از شوخی

صد تیر زند که چشم بر هم نزند

شمارهٔ ۳

چشمِ سیهت که فتنهٔ آفاق است

جانم ز میان جان بدو مشتاق است

و ابروی تو ریخت آب رویم بر خاک

کابروی تو پیوسته به خوبی طاق است

شمارهٔ ۴

هر دم به حیل زخمِ دگر سانم زن

وز نرگسِ مست تیرِ مژگانم زن

تیرِ مژه چون کشیدهای در رویم

دل خود بردی بیا و بر جانم زن

شمارهٔ ۵

هم زلف تو از برونِ دل در تاب است

هم خطِّ تو از چشمهٔ دل سیراب است

وان نرگسِ نیم مستِ شوریدهٔ تو

گر باده نخوردست چرا پرخواب است

شمارهٔ ۶

در عشقِ تو عقل و هوش مینتوان داشت

جان مست و زبان خموش مینتوان داشت

عقلِ منِ دلسوخته را چشم رسید

کز چشمِ تو عقل گوش مینتوان داشت

شمارهٔ ۷

تا ابروی طاقِ تو کماندار افتاد

تیرِ مژه جفتِ او سزاوار افتاد

در من نگر و گره بر ابروی مزن

کز ابرویت گره برین کار افتاد

شمارهٔ ۸

دردی که ز تو به حاصلم میآید

دور از رویت دل گسلم میآید

تیرِ مژه از کمانِ ابرو آخر

چند اندازی که بر دلم میآید

شمارهٔ ۹

تا غمزهٔ چشم رهزنت راهم زد

صد تیرِ جفا بر دلِ آگاهم زد

بس سنگدل و ستمگرت میبینم

بشتاب که سنگ و سیم را خواهم زد

شمارهٔ ۱۰

چون خطِّ رخت هست روان چندینی

تا چند کنی قصد به جان چندینی

ابروی تو بر من که کمانی شدهام

از بهرِ چه میکشد کمان چندینی

شمارهٔ ۱۱

زلفِ تو به هم در اوفتاده عجب است

گه سرکش و گاه سر نهاده عجب است

جانا! مژهٔ من است در آب مدام

تیرِ مژهٔ تو آب داده عجب است!

شمارهٔ ۱۲

چشمِ خوشِ تو که مذهبِ عبهر داشت

بس شور که هر مژهٔ او در سر داشت

تیر و مژهات گرچه به هم میمانست

اما مژهٔ تو مزهٔ دیگر داشت

شمارهٔ ۱۳

از زلفِ شکن بر شکنت میترسم

وز نرگسِ مستِ پرفنت میترسم

من میخواهم که راه گیرم در پیش

از غمزهٔ چشمِ رهزنت میترسم

شمارهٔ ۱۴

گر عفو کنی به لطف جرمی که مراست

آسان ز سرِ وجود برخواهم خاست

با قدّ تو راست است هر چیز که هست

با ابرویت هیچ نمیآید راست

شمارهٔ ۱۵

از زلفِ تو دل چو در عقابین افتاد

نقدش همه از نرگس تو عین افتاد

و آخر حجر الاسودِ خالت چو بدید

از ابرویت به قاب قوسین افتاد

شمارهٔ ۱۶

خطّت دام است و خالت او را دانه است

با دانهٔ تو مرغِ دلم همخانه است

بیمارستانِ چشمِ‌بیمارِ ترا

در زلفِ چو زنجیرِ تو بس دیوانه است

شمارهٔ ۱۷

گفتم: خط مشکین تو بر ماه خطاست

گفتا:‌به خطا مشک ز من باید خواست

گفتم که زه این کمان ابرو که تراست!

گفتا که چنین کمان به زه ناید راست

شمارهٔ ۱۸

گفتم: «کس را روی تو و موی تو نیست

تیر مژه و کمان ابروی تو نیست»

چشمش به زبانِ حال گفتا: «از تیر

مگریز که این کمان به بازوی تو نیست»

شمارهٔ ۱۹

چون غمزهٔ تو جادویی آغاز نهد

ممکن نبود که هیچ غمّاز جهد

بر هم زدهای همه جهان در نفسی

آخر که جهان به دست تو باز دهد

شمارهٔ ۲۰

دایم گهر وصل تو میجویم باز

وز هجر تو رخ به اشک میشویم باز

تا نرگسِ مستِ نیم خوابت دیدم

هم مستم و هم ز خواب میگویم باز

باب37

شمارهٔ ۱

بر لب، خط فستقیش، پیوسته بماند

و آن پسته دهان با جگری خسته بماند

ازتنگی پسته مغز را گنج نبود

از پوست بجست و بر در بسته بماند

شمارهٔ ۲

ای مورچهٔ خط! بدمیدی آخر

برگرد مهش خط کشیدی آخر

گویند که در مه نرسد هرگز مور

ای مور! به ماه چون رسیدی آخر

شمارهٔ ۳

بی برگ گلش جامه قبا خواهم کرد

باری بنپرسی که چرا خواهم کرد

آمد خط او و ورق گل بگرفت

یعنی که من این ورق فرا خواهم کرد

شمارهٔ ۴

گفتم: دل من ببردی ای جادو وش!

گفتا: چکنم تو دل ندادی خوش خوش

گفتم: رخت آتش است و خطّت دودست

گفتا که تو دود دیدهای از آتش

شمارهٔ ۵

گفتم: ز خط تو بوی خون میآید

وز خطّ تو عقل در جنون میآید

گفتا که خط از برای زر میآرم

گفتم که زر از سنگ برون میآید

شمارهٔ ۶

گه در خط دلبران شیرین نگرم

گه در خد و خال و زلفِ مشیکن نگرم

از بس که رخِ سیم بران میبینم

حیرت شدهام تا به کدامین نگرم

شمارهٔ ۷

زین خط که لعل تو کنون میآرد

دل خود که بود که جان جنون میآرد

سبزی خط تو سرخ روئی من است

کان سبزه مرا خطّ به خون میآرد

شمارهٔ ۸

از تیرِ غمت بسی جگر دوختهای

بر مشک خطت بسی جگر سوختهای

مگذار که خطّ تو ز دستم بشود

چون دست مرا بدان خط آموختهای

شمارهٔ ۹

گفتی: «خطم از لبم جدا خواهد شد

وین وعده که میدهم وفا خواهد شد»

طوطی لبت به شکّر و آب حیاة

منقار فرو برده کجا خواهد شد

شمارهٔ ۱۰

ای زلفِ تو دامن قمر بگرفته

ماه تو به مشک سر به سر بگرفته

طوطی خط فستقیت بر عناب

حلقه زده و گردِ شکر بگرفته

شمارهٔ ۱۱

یا رب چه خط است این که درآوردی تو

تادست به بیداد برآوردی تو

دی خطّ به خون من همی آوردی

و امروز خطی پر شکر آوردی تو

شمارهٔ ۱۲

تا خط تو پشت بر قمر آوردست

عقل از دل من روی به درآوردست

طوطی خط زمردینت بر لعل

خطّی است که بر تنگ شکر آوردست

شمارهٔ ۱۳

چون خط تو باعث گنه خواهد شد

هر روز هزار دل ز ره خواهد شد

زین شیوه که خط تو محقق افتاد

دیوان من از خطت سیه خواهد شد

شمارهٔ ۱۴

اندیشهٔ ابروی تو پیوسته مراست

وز حلقهٔ زلفت دل بشکسته مراست

چون خط تو رسته است و دهانت بسته

عشقی است که بر رسته و بر بسته مراست

شمارهٔ ۱۵

از پستهٔ تو سبزهٔ خط بر رسته است

یا مغز ز پستهٔ تو بیرون جسته است

بر رسته دگر باشد و بر بسته دگر

این طرفه که بر رستهٔ تو بربسته است

شمارهٔ ۱۶

تا خط تو بر خون جگر میخوانم

گوئی که غم دلم زبر میخوانم

از من ببری دلی چو خط آوردی

زیرا که من از خط تو بر میخوانم

شمارهٔ ۱۷

آن پسته میان مغز چون افتادست

یا آن خط فستقی کنون افتادست

یا مغز دران پسته نمیگنجیدست

وز تنگی جایگه برون افتادست

شمارهٔ ۱۸

دوش آمد و گفت: «آمدهام حور سرشت

تاختم کنم ملکت حوران بهشت»

گفتم: «به خطی سرخ بر آن زیر نویس»

رویش به خطی سبز در آن زیر نوشت

شمارهٔ ۱۹

از خجلت خط، رخت اگر پر عرق است

بر جملهٔ خوبان جهانت سبق است

گر از ورق گلت خطی پیدا شد

خط را ورقی باید و خط بر ورق است

شمارهٔ ۲۰

از عشقِ خط تو سرنگون میگردم

وز خال تو در میان خون میگردم

تا روی نمود نقطهٔ خال توام

چون پرگاری به سر برون میگردم

شمارهٔ ۲۱

خال تو که جاودان بدو بتوان دید

بر روی تو روی جان بدو بتوان دید

گر مردمک دیدهٔ زیبائی نیست

پس چون که همه جهان بدو بتوان دید

باب38

شمارهٔ ۱

لعلت که خجل کرد گل رعنا را

از پسته نمود خالِ مشک آسا را

میخواستم از پستهٔ سبزت شکری

تو بر در بسته خط نوشتی ما را

شمارهٔ ۲

چون دیده به روی تو نظر بگشاید

از هر مژهای خون جگر بگشاید

در صد گره‌ام ز زلف خم در خمِ تو

تا پسته به یک تنگ شکر بگشاید

شمارهٔ ۳

جانم که به لب از لب لعل تو رسید

دل تحفه به پیش لب لعل تو کشید

خوی خشک نمیکند زخون چون گل لعل

زان سنبل ترکز لب لعل تو دمید

شمارهٔ ۴

زلفِ تو سرِ درازدستی دارد

چشمِ تو همه میل به مستی دارد

امّا دهنت که ذرّهای را ماند

یک ذرّه نه نیستی نه هستی دارد

شمارهٔ ۵

ای کرده پسند از دو جهان چاره منت

حقّا که دریغ دارم از خویشتنت

چون بیخورشید ذرّه را نتوان دید

بیروی تو در چشم کی آید دهنت

شمارهٔ ۶

بنگر که دلم چه گونه مظلوم نمود

گر زلف تو در وجود معدوم نمود

گر زلف ترا حال پریشانی داشت

از رستهٔ دندان تو منظوم نمود

شمارهٔ ۷

لعل تو براتِ کامرانی دهدم

منشور به عمر جاودانی دهدم

بر روی تو صد بار بمردم هر روز

تا لعلِ تو آبِ زندگانی دهدم

شمارهٔ ۸

چون توبهٔ تو گناه خواهد افتاد

بس کس که به تو ز راه خواهد افتاد

ای ماه! به صَدْقَه یک شکربخش مرا

کاین صَدْقه به جایگاه خواهد افتاد

شمارهٔ ۹

زانگه که مرا سوی تو آهنگ افتاد

صبر از دلِ من هزار فرسنگ افتاد

هر کز دهنِ تو یک شکر کرد سؤال

تا در نگریست در دمی تنگ افتاد

شمارهٔ ۱۰

فرسودنِ لعلِ آبدارت بر من

بنمودنِ زلفِ بیقرارت بر من

یک بوسه بخواهم و صدم عشوه دهی

وآنگه گویی ازین هزارت بر من

شمارهٔ ۱۱

ای جانِ همه جهان زکوةِ لبِ تو

رسته ز شکر برون نباتِ لبِ تو

دل در ظلماتِ زلفت از دست برفت

آه ار نرسد آبِ حیاتِ لبِ تو

شمارهٔ ۱۲

دل نیست کز آن ماه برنجد هرگز

کانجا دل کس هیچ نسنجد هرگز

هرکس سخن دهان او میگوید

لیکن سخنی درو نگنجد هرگز

شمارهٔ ۱۳

ای ماه به چهره یا گلی یا سمنی

وز خوش بوئی شکوفه یا یاسمنی

شیرین لب و پسته دهن و خوش سخنی

المنة للَّه که به دندان منی!

شمارهٔ ۱۴

از وعدهٔ کژ دل به غمت میافتد

وز کژگوئی راست کمت میافتد

جانا! سخن شکسته زان میگوئی

کز تنگی جان برهمت میافتد

شمارهٔ ۱۵

آنجا که سر زلف تو جانها ببرد

جانها چو غباری به جهانها ببرد

وانجا که لب لعل تو جان باز دهد

سرگردانی ز آسمانها ببرد

شمارهٔ ۱۶

آن خندهٔ خوش اگرچه پیوسته بهَست

اما به هزار و به آهسته بهَست

در بند درِ پستهٔ شورانگیزت

کان شوری پسته نیز در بسته بهَست

شمارهٔ ۱۷

آن دل که ز دست من کنون خواهی برد

خونی است که در میانِ خون خواهی برد

باری چو برون میبری از تن دل من

آخر به شکر خنده برون خواهی برد

شمارهٔ ۱۸

بر شاخِ دل شکسته یک برگم نیست

کز بی برگی بتر ز صد مرگم نیست

بی دانه چگونه برگ باشد آخر

بی دانهٔ نارِ لبِ تو برگم نیست

شمارهٔ ۱۹

چون گشت لبت به یک شکر ارزانی

از لعلِ لبت شکر چه میافشانی

من در عوض یک شکر از پستهٔ تو

دل دادم نقد و قلب مینستانی

شمارهٔ ۲۰

زهرم آید شکرستان بی لبِ تو

بگرفت مرا دل از جهان بی لبِ تو

گفتی که تو زود از لب من سیر شوی

بس سیر شدم بُتا ز جان بی لبِ تو

شمارهٔ ۲۱

چشمت که سبق به دلربائی او راست

در خون ریزی کام روائی او راست

گر جان خواهد رواست زیرا که لبت

صد جان دهدم که جان فزائی او راست

شمارهٔ ۲۲

کس مثل تو در جهانِ جان ماه نیافت

همتای تو یک دلبر دلخواه نیافت

جانا! سخن از دهانِ تنگت گفتن

کاری است که اندیشه در او راه نیافت

شمارهٔ ۲۳

من بی سر و سامانِ تو میخواهم زیست

سرگشته و حیرانِ تو میخواهم زیست

در چاهِ زنخدانِ تو میخواهم مرد

وز چشمهٔ حیوانِ تو میخواهم زیست

شمارهٔ ۲۴

چون گِرد مه از مشک سیه مور آورد

شیرینی خط بر شکرش زور آورد

فریاد مرا زین دلِ دیوانه مزاج

کز پستهٔ او بار دگر شور آورد

شمارهٔ ۲۵

زان پسته که شیرینی جان میخیزد

شوری است که از شکرستان میخیزد

چون خندهٔ پستهٔ تو بس با نمک است

این شور ز پستهٔ تو زان میخیزد

شمارهٔ ۲۶

در عشق دلم هیچ نمیسنجد از او

هر دم به غمی دگر همی رنجد از او

زان تنگ دهان میبنگویم سخنی

تنگ است دهان برون نمیگنجد از او

شمارهٔ ۲۷

گفتم:‌«شکری از دهنت، درگذری

ناگه ببرم تا که بیابم دگری»

گفتا: «دهنی چو چشم سوزن دارم

بیرون نشود زچشم سوزن شکری»

شمارهٔ ۲۸

دل، مست بتی عهدشکن دارم من

با او به یکی بوسه سخن دارم من

گفتم: «شکری» گفت که تعجیل مکن

بشنو سخنی که در دهن دارم من

شمارهٔ ۲۹

گفتم که «چنان شیفتهٔ آن دهنم

کز تنگی او تنگدل و ممتحنم»

گفتا که «دهانِ تنگ من روزی تست»

سبحان اللّه چه تنگ روزی که منم!

شمارهٔ ۳۰

گفتم: «شکریم ده مسلمانی نیست»

گفتا: «جان ده که نرخ پنهانی نیست

یک بوسه به جانیست مرا، گو بمخر

آن را که بدین گرانی ارزانی نیست»

شمارهٔ ۳۱

گفتم که «هزار رونق افزون گیری

گر تو کم یک شکر هم اکنون گیری»

گفتا: «شکر از لبم گرفتی بیرون»

یا رب که چگونه جست بیرون گیری

شمارهٔ ۳۲

گفتم:‌«بردی از لب و دندان جانم

روی از لب و دندان تو چون گردانم»

گفتا: «لب خویش را به دندان میخا

دور از لب و دندانت لب و دندانم!»

شمارهٔ ۳۳

میآمد و بر زلف شکن میانداخت

ناخورده شراب، خویشتن میانداخت

پنهان ز رقیبی که همه زهر نمود

از لب شکری به سوی من میانداخت

شمارهٔ ۳۴

ترکم همه کارم به خلل خواهد کرد

آورد خطی مگر عمل خواهد کرد

هر شور که در جهان ز چشمِ خوشِ اوست

با شیرینی لبش بدل خواهد کرد

شمارهٔ ۳۵

عشقش ز وجودم عدمی میسازد

در هر نفسیم ماتمی میسازد

گاهم بدو چشم میزند بر جان زخم

گاهم به دو لعل مرهمی میسازد

باب39

شمارهٔ ۱

گفتم که «ترا عقل مه تابان گفت»

گفتا که «ز دیوانگی و نقصان گفت»

گفتم که «میان تست این یا مویی»

گفتا که «درین میان سخن نتوان گفت!»

شمارهٔ ۲

ای ماه! گشاده کن به وصلت گره‌ام

تا من ز فرو بستگی غم برهم

از جانب من میانِ ما موئی نیست

آن موی میان تست، من بیگنهم

شمارهٔ ۳

ای عقل ز شوق تو فغان در بسته

در وصف تو دل از دل و جان در بسته

وی پیش میان تو – که گوئی عدم است

هر جا که وجودی است میان در بسته

شمارهٔ ۴

جانا چو برت حریر میبینم من

دل در غم او اسیر میبینم من

ای موی میان! میانِ چون موی ترا

موئی است که در خمیر میبینم من

شمارهٔ ۵

من بی سر و سامان تو خواهم آمد

در کیش تو قربان تو خواهم آمد

هر چند که با میان خوشم میآید

با لعلِ بدخشان تو خواهم آمد

شمارهٔ ۶

با روی تو ماه را محل نتوان یافت

مثلت ز ابد تا به ازل نتوان یافت

چون بر برِ سیمین تو جویم بدلی

زیرا که بران سیم بدل نتوان یافت

شمارهٔ ۷

جائی که چنان خطّ سیه رنگ آید

شک نیست که پای حسن در سنگ آید

و آن را که میان! بود بدین باریکی

نادر نبود اگر قبا تنگ آید

شمارهٔ ۸

نه دل به تمنای تو در بر گنجد

نه عقل ز سودای تو در سر گنجد

ای موی میان! از کمرت در رشکم

کانجا که وی است موی می در گنجد

شمارهٔ ۹

ای عشق توام کار به جان آورده

سودای توام موی کشان آورده

وردی که به سالها کسی یاد نداشت

عشقِ کمرِ تو با میان آورده

شمارهٔ ۱۰

وقت است که دل از دو جهان برگیریم

صد گنج ز وصل تونهان برگیریم

بنشین تو و دست در کمر کن با ما

تا ما کمرِ تو ازمیان برگیریم

شمارهٔ ۱۱

بی روی تو مه راهِ تماشا نگرفت

بی زلف تو شب پردهٔ سودا نگرفت

گر سرو همه جهان به آزادی خورد

بی قدِ تو کارِ سرو بالا نگرفت

باب40

شمارهٔ ۱

گر خورشیدی چرخ برینت نرسد

ور جمشیدی روی زمینت نرسد

گفتی که مرا ناز رسد بر همه کس

تا چند کنی ناز که اینت نرسد

شمارهٔ ۲

از درد تو ای ماهِ دل افروز آخر

شب چند آرم چو شمع با روز آخر

دل گرچه بسی بسوخت جز با تو نساخت

ای بی معنی وفا درآموز آخر

شمارهٔ ۳

بر خاکِ درت پای در آتش بودن

خوشتر بودم کز دگری خوش بودن

گفتی: «ستمم مکش!» خوشم میآید

از چون تو سمن بری ستم کش بودن

شمارهٔ ۴

گفتی که «ترا چو خاک گردانم پست

تا نیز به زلفِ دلکشم ناری دست»

خاکم مکن ای نگار بادم گردان

تا گِردِ سرِ زلفِ تو گردم پیوست

شمارهٔ ۵

پیوسته به آرزو ترا باید خواست

تا از تو یک آرزو مرا ناید راست

در کینهٔ من نشستهای پیوسته

زین کینه بجز دلم چه بر خواهد خواست

شمارهٔ ۶

در عشق تو جز بلا و غم ناید راست

شادی وصال بیش و کم ناید راست

کمتر باشد ز وعدهای در همه عمر

عمرم بشد و آنِ تو هم ناید راست

شمارهٔ ۷

از بس که تو خود به خویشتن مینازی

یک لحظه به عاشقی نمیپردازی

با پشت خمیده همچو چنگی شدهام

تا بوک چو چنگ یک دمم بنوازی

شمارهٔ ۸

دل بی تو ز اختیار بر خواهد خاست

جان نیز ز پیشِ کار برخواهد خاست

برخاستهای غبار من میبنشان

بنشین که غبار وار برخواهد خاست

شمارهٔ ۹

ای عشق رخت واقعهٔ مشکل من

بی حاصلی از فراقِ تو حاصل من

از سنگدلی تو دلم میسوزد

ای کاش بسوختی دلت بر دل من

شمارهٔ ۱۰

آن کس که ترا عزیزتر ازجان دید

مینتواند ترا کنون آسان دید

تو چشم منی گرت نبینم شاید

زان روی که چشم خویش را نتوان دید

شمارهٔ ۱۱

گر از تو مرا کفر و اگر ایمان است

چون از تو به من رسد مرا یکسان است

آن دوستییی کز تو مرا در جان است

گر نیست چنانکه بود صد چندان است

شمارهٔ ۱۲

تا چند مرا خوار و خجل خواهی داشت

دیوانه و زنجیر گسل خواهی داشت

دلدار منی بیا ودل با من دار

گر با منِ دلسوخته دل خواهی داشت

شمارهٔ ۱۳

تا چند مرا سوخته خرمن نگری

وز دوستیت به کام دشمن نگری

تو ناقد عاشقانی و رویم زر

آخر به زکات چشم در من نگری

شمارهٔ ۱۴

آن است همه آرزویم عمر دراز

تا پیش از اجل ببینم ای شمع طراز

تو تیغ کشیده از پسم میآئی

من جان بر کف پیش تو میآیم باز

شمارهٔ ۱۵

جانا! چو ز سر تا قدمت جمله نکوست

سر تا قدم جهان ترا دارم دوست

من بی تو همه مهر تو دارم در مغز

تو با من مهربان چه داری در پوست

شمارهٔ ۱۶

ای مونسِ جانِ همه کس! در من خند!

خوش خوش چوگل از بادِ هوس در من خند!

در خون گشتم هزار شبگیر از تو

چون صبح برآی و یک نفس در من خند!

شمارهٔ ۱۷

سهل است اگر کار مرا ساز دهی

گاهم بنوازی و گه آواز دهی

چون عاشق دل شکسته را دل بردی

چه کم شود ازتو گر دلش باز دهی

شمارهٔ ۱۸

بر خاک چو بادم ای دل افزای هنوز

بر آتش و چشمم آب پالای هنوز

بر خاک نشسته بادپیمای هنوز

آبم شد و آتش تو بر جای هنوز

شمارهٔ ۱۹

گفتم که اگر دلِ تو یک رنگ آید

در بر کشیم گرچه ترا ننگ آید

گفتی تو که در قبای من کی گنجی

در برکشمت قبای من تنگ آید!

شمارهٔ ۲۰

بی یاد تو من سرزبان را بزنم

بر یاد تو جملهٔ جهان را بزنم

تو جان منی ومن از آن میترسم

کز بس که جفا کنی تو جان را بزنم

شمارهٔ ۲۱

گفتم: «ز میان جان شوم خاک درش

تا بوک بود بر من مسکین گذرش»

او خود چو ز ناز چشم مینکُند باز

کی بر منِ دلسوخته افتد نظرش

شمارهٔ ۲۲

یا رب چه دمم بود که دمساز نداد

دل برد و دمم داد و دلم باز نداد

گفتم که مرا یک نفس آواز دهد

جانم شد و آن ستمگر آواز نداد

شمارهٔ ۲۳

گفتم: «چو تنم ضعیف و لاغر باشد

دل در برت از سنگ قویتر باشد»

گفتا: «بی شک چو من به میزان کشمت

زر بیش دهی چو سنگ در بر باشد»

شمارهٔ ۲۴

دوش آمد و دادِ دلِ سرمستم داد

یک عشوه نداد و بوسه پیوستم داد

پس دستم داد تا ببوسم دستش

این کار نکو نگر که چون دستم داد

شمارهٔ ۲۵

گر جان خواهد از بن دندان بدهم

جان خود چه بود هزار چندان بدهم

دل میخواهد تا به برِ من آید

آری شاید، دل چه بود جان بدهم

شمارهٔ ۲۶

از بس که بخورد خون من بیدادی

بیمار شدم نکرد از من یادی

آنگاه به دست من چه بودی بادی

گر خون دلم بر جگرش افتادی

شمارهٔ ۲۷

تا از غم تب دلش به صد درد افتاد

شد زرد رخ و بر رخ او گرد افتاد

گفتم که چه بود کافتابت شد زرد

گفتا مگر آفتاب بر زرد افتاد

شمارهٔ ۲۸

ماهی که دلم زو به بلا افتادست

در رنجوری به صد عنا افتادست

بر بستر ناتوانی افتاد دلم

این بارکشی بین که مرا افتادست

شمارهٔ ۲۹

ماهی که به قد سرو روانم آمد

دلتنگی او آفت جانم آمد

دلتنگ چنان شد که اگر جهد کنم

گِرد دل او برنتوانم آمد

شمارهٔ ۳۰

دل در غم تو غرقهٔ خونِ جگر است

جانم متحیر و تنم بیخبر است

در هر بن مویم ز تو صد نوحهگر است

تا بنیوشی تو یا نه کاری دگر است

باب41

شمارهٔ ۱

عشقت که به صد هزار جان ارزانی است

بحری است که موج او همه حیرانی است

تا لاجرم از عشق تو همچون فلکی

سر تا سر کارم همه سرگردانی است

شمارهٔ ۲

نی در ره تو گرد تو میبینم من

نه هیچ کسی مرد تو میبینم من

هرجا که به گوشهای درون دلشدهای است

ماتم زدهٔ درد تو میبینم من

شمارهٔ ۳

بر باطل نیست گر دلم دیوانه است

زیرا که تو شمعی و دلم پروانه است

قصّه چکنم که هر که بودند همه

در تو نرسیدند و دگر افسانه است

شمارهٔ ۴

نه مرد و نه نامرد توام میدانی

زیرا که نه در خورد توام میدانی

دلسوختهٔ عشق توام میبینی

ماتم زدهٔ درد توام میدانی

شمارهٔ ۵

در عشق تو پیوسته به جان میگردم

چون شیفتگان گِردِ جهان میگردم

برخاک نشسته اشک خون میریزم

پس نعره زنان در آن میان میگردم

شمارهٔ ۶

هم بر جانم این همه غم میدانی

هم کشته تنم به صد ستم میدانی

هر وقت بپرسی که چه افتاد ترا

بیچاره و بی کسم تو هم میدانی

شمارهٔ ۷

چندان که غم تو میشود انبوهم

هم میکوشم که با دلی بستوهم

گر بشکافی سینهٔ پراندوهم

بینی تو که زیر صد هزاران کوهم

شمارهٔ ۸

وقت است که بیقراری ما بینی

در عزت خویش خواری ما بینی

باری بنگر به گوشهٔ چشم به ما

گر میخواهی که زاری ما بینی

شمارهٔ ۹

سودای ترا پشت سپه میدارم

اندوهِ ترا توشهٔ ره میدارم

چون از درِ اندوه درآمد کارم

دایم درِ اندوه نگه میدارم

شمارهٔ ۱۰

جانا ز رهت نصیب من گردی نیست

آری چکنم مخنّثی مردی نیست

گر مردم و گر نیم مرا در ره تو

سرتاسر روزگار جز دردی نیست

شمارهٔ ۱۱

زان روز که بوی پیرهن بی تو رسید

صد گونه غمم به جان و تن بی تو رسید

ور آب زمین و آسمان خون گردد

کی برگویم آنچه به من بی تو رسید

شمارهٔ ۱۲

تادل دارم همدم تو باید داشت

تا جان دارم محرم تو باید داشت

بی تو همه روزم غم تو باید داشت

تنها همه شب ماتم تو باید داشت

شمارهٔ ۱۳

آن راز که دل به دیده میگوید باز

و آن چیز که گم نکرد میجوید باز

تا کرد دلم درد ترا مرهمِ صبر

دردی دگر ازتو روی میشوید باز

شمارهٔ ۱۴

ای ابر هوای عشق تو بس خون بار

وی راه غم تو وادیی بس خونخوار

در راه تو از ابر تحیر شب و روز

باران دریغ و درد میبارد زار

شمارهٔ ۱۵

از درد منت اگر خبر خواهد بود

درمان ز توام درد دگر خواهد بود

درمان چکنم درد ترا چون هر روز

دردی که ز تست بیشتر خواهد بود

شمارهٔ ۱۶

ای عشقِ تو عینِ عالم حیرانی

سودای تو سرمایهٔ سرگردانی

حالِ من دلسوخته تا کی پرسی

چون میدانم که به ز من میدانی

شمارهٔ ۱۷

جانا صد ره بمُردم از حیرانی

بار دگرم زنده چه میگردانی

چون شرح دهم این همه سرگردانی

گر من بنگویم تو همه میدانی

شمارهٔ ۱۸

چون حسن و جمال جاودان داری تو

شور دل و شیرینی جان داری تو

چون این داری و جای آن داری تو

بس سرگردان که در جهان داری تو

شمارهٔ ۱۹

در راه تو دانش و خرد مینرسد

با عشق تو نام نیک و بد مینرسد

هستی ترا نهایتی نیست از آنک

هر هست که در تو میرسد مینرسد

شمارهٔ ۲۰

گر قلب نبرد بایدت اینک دل

ور عاشق فرد بایدت اینک دل

گر کعبهٔ شوق بایدت اینک جان

ور قبلهٔ درد بایدت اینک دل

شمارهٔ ۲۱

تا دل به غمت فرو شد و برنامد

زان روز ز دل نشان دیگر نامد

در پای تو افشاند همی هرچه که داشت

دردا که به جز دریغ با سر نامد

شمارهٔ ۲۲

گاهی چو گهر ز تیغ میتابی تو

گاه از دل پر دریغ میتابی تو

ای ماه زمین و آسمان جانم سوخت

آخر ز کدام میغ میتابی تو

شمارهٔ ۲۳

گر دل گویم ز غایت مشتاقی

از دست بشد باده بیار ای ساقی

ور جان گویم در ره تو فانی شد

جان فانی شد کنون تو دانی باقی

شمارهٔ ۲۴

جانا! ز غمت این دل دیوانه بسوخت

در دام بر امّید یکی دانه بسوخت

از بس که دل خام طمع سودا پخت

در خامی و سوز همچو پروانه بسوخت

شمارهٔ ۲۵

دل بی تو چو بی سلامتی برخیزد

وز نالهٔ او قیامتی برخیزد

ور با تو دمی نشستنم دست دهد

از یک یک ذرّه قامتی برخیزد

شمارهٔ ۲۶

دردی که ز تو رسد دوا نتوان کرد

بر هر چه کنی چون و چرا نتوان کرد

دستار ز دست تونگه نتوان داشت

کز دامن تو دست رها نتوان کرد

شمارهٔ ۲۷

هم عاشق آن روی چو مه خواهم بود

هم فتنهٔآن زلف سیه خواهم بود

بر باد مده مرا که من در ره تو

تا خواهم بود خاک ره خواهم بود

شمارهٔ ۲۸

جانا! غم تو فکند در کوی مرا

چون گوی روان کرد به هر سوی مرا

گر آه برآرم ازدل پرخونم

خونی بچکد از بن هر موی مرا

شمارهٔ ۲۹

زان روز که عشق تو به من درنگریست

خلقی به هزار دیده بر من بگریست

هر روز هزار بار در عشق توام

میباید مُرد زار و میباید زیست

شمارهٔ ۳۰

بس قصّه که بر خلق شمردم ز غمت

بس قصّه که زیر خاک بردم ز غمت

گر شادی تو در غم این مسکین است

تو شاد بزی که من بمردم ز غمت

شمارهٔ ۳۱

در عشق توام هم نفس اندوه تو بس

در درد توام دسترس اندوه تو بس

در تنهائی که یار باید صد کس

گر نیست مرا هیچ کس، اندوه تو بس

شمارهٔ ۳۲

در عشق تو من با دل پرخون چکنم

چون افتادم ز پرده بیرون چکنم

گفتم نفسی برآرم از دل با تو

دل رفت و نفس نماند اکنون چکنم

شمارهٔ ۳۳

تن را که در آتش عذاب افتاده است

بر رشتهٔ جان هزار تاب افتاده است

دل را که به سالها عمارت کردم

اکنون ز می عشق، خراب افتاده است

شمارهٔ ۳۴

خوش خوش بربود نیکوئی تو مرا

در کار کشید بدخوئی تو مرا

تلخی تو نیست شوربختی من است

شیرینی آن ترش روئی تو مرا

شمارهٔ ۳۵

جانا! دل و جانم آتش افروز از تست

ناسازی این بخت جگرسوز از تست

شب نیست که روز دل فرومینشود

خوش باد شبت که دل بدین روز از تست!

شمارهٔ ۳۶

دوشم غم تو وداع جان میفرمود

برکندن دل ازین جهان میفرمود

پا بر زبر جهان و جان بنهادم

یعنی که غم توام چنان میفرمود

شمارهٔ ۳۷

در عشق تو خوف و خطرم بسیارست

خون دل وآه سحرم بسیارست

زان روز که در عشق تو شور آوردم

زان شور نمک بر جگرم بسیارست

شمارهٔ ۳۸

دل نیست که از عشق تو خون مینشود

تن نیست که از تو سرنگون مینشود

جان از تن غم کشم برون رفت و هنوز

سودای تو از سرم برون مینشود

شمارهٔ ۳۹

در دست جفای تو زبون است دلم

در پای غم تو سرنگون است دلم

هرچند که خون دل حلال است ترا

در خونِ دلم مشو که خون است دلم

شمارهٔ ۴۰

دانی تو که از حلقهٔ زلفت چونم

چون حلقه منه از در خود بیرونم

شک نیست که خونی نرهد از سردار

خونی گردی اگر شوی در خونم

باب42

شمارهٔ ۱

خونِ من خاکی که بریزد آخر

با خاک به خونی که ستیزد آخر

در خون دلم مشو که من خاک توام

از خون کفی خاک چه خیزد آخر

شمارهٔ ۲

بی چهرهٔ تو چشم کرادارم من

خون میریزی که خونبها دارم من

خونی که بریختی چو بگشادی دست

در گردن من کن که روا دارم من

شمارهٔ ۳

تاکی بی تو زاری پیوست کنم

جان را ز شراب عشق تو مست کنم

گاهی خود را نیست و گهی هست کنم

وقت است که در گردن تودست کنم

شمارهٔ ۴

خواهم که همی عاشق رویت میرم

سرگشته چو موی پیش مویت میرم

دانم به یقین که زنده مانم جاوید

گر نعرهزنان در آرزویت میرم

شمارهٔ ۵

گاه از غم تو مست و خرابم بینی

گه چون شمعی در تب و تابم بینی

دوشم دیدی به خواب جان رفته ز دست

امروز چو جان رفت چه خوابم بینی

شمارهٔ ۶

جانا! تو کجائی که نیازم بینی

وین نالهٔ شبهای درازم بینی

از ضعف چنانم که نیایم در چشم

گر بازآئی مدان که بازم بینی

شمارهٔ ۷

در عشق تو راه این دل غافل گم کرد

هر روز هزار بار منزل گم کرد

چون در پهلوست جای دل عاشق تو

در پهلوی تو چرا چنین دل گم کرد

شمارهٔ ۸

در عشق تو من گرد جنون میگردم

وز دایرهٔ عقل برون میگردم

دیری است که در خون دل من شدهای

در خون تو شدی و من به خون میگردم

شمارهٔ ۹

در عشقِ تو رسوای جهان آمدهایم

و انگشت نمای این و آن آمدهایم

کردیم هزار منزل از پس هر روز

تا ما ز دل خویش به جان آمدهایم

شمارهٔ ۱۰

جان سوخته پای بست آمد بی تو

وز دست شده به دست آمد بی تو

تا خیلِ خیال تو شبیخون آورد

بر قلبِ بسی شکست آمد بی تو

شمارهٔ ۱۱

ای شمع چگل! تاتو برفتی ز برم

من کُشتهٔ هجر تو چو شمع سحرم

دور از تو چنان شدم که در روی زمین

گر بازآیی باز نیابی اثرم

شمارهٔ ۱۲

در عشقِ تو برخویشتنم فرمان نیست

وین درد مرا به هیچ رو درمان نیست

گفتی: «برهی گر ز سرم برخیزی»

برخاستنم از سر جان آسان نیست

شمارهٔ ۱۳

جانا! دل من زیر و زبر خواهد شد

در پای غمت عمر بسر خواهد شد

دم دم به دمی که نیم جانی است گرو

خوش خوش به سر کارتو درخواهد شد

شمارهٔ ۱۴

تا کی طلبم ز هر کسی پیوستت

یک ره تو طلب اگروفائی هستت

چون بر دل همچوآتشم دست تراست

دستی برنه گر چه بسوزد دستت

شمارهٔ ۱۵

جان گِردِ تو از میان جان میگردد

تن در هوست نعره زنان میگردد

وان دل که ز زنجیر سر زلف تو جست

زنجیر گسسته درجهان میگردد

شمارهٔ ۱۶

خود را ز تو بیگناه مینتوان داشت

دل جز به غمت سیاه مینتوان داشت

از دردِ تو بادِ سرد من چندان است

کز باد کُلَه نگاه مینتوان داشت

شمارهٔ ۱۷

مهری که ز تو در دل من بنهفته است

با تو به زبان اگر نگویم گفته است

وقت است که طاق و جفت گویم با تو

در طاق دو ابروی تو چشمت جفت است

شمارهٔ ۱۸

تا عشق نشست ناگهی در سر من

برخاست ازین غم دل غم پرور من

هرگز به چه باز آید مرغِ دل من

تا بازآید برین که رفت از بر من

شمارهٔ ۱۹

بی عشق نفس زدن حرام است مرا

کان دم که نه عشقِ اوست دام است مرا

با قربتِ معشوق مرا کاری نیست

اندیشهٔ فکر او تمام است مرا

شمارهٔ ۲۰

عمری به هوس در تک و تاز آمد دل

تا محرم راز دلنواز آمد دل

پس رفت به پیش باز و جان پاک بباخت

انصاف بده که پاکباز آمد دل

شمارهٔ ۲۱

گر دل گویم به پای غم پست افتاد

ور جان گویم به عشق سرمست افتاد

میشست به خون دیده دل دست ز جان

دل نیز چو خون دیده بر دست افتاد

شمارهٔ ۲۲

زانگه که دلم بر آن سمن بر بگذشت

هر دم بر من به درد دیگر بگذشت

با آنکه ز عشق هیچ آبم بنماند

بنگر که چگونه آبم از سر بگذشت

شمارهٔ ۲۳

چون درد و دریغ از دل ریشم بنشد

جان شد به دریغ ودرد خویشم بنشد

گفتم که چو سایه میروم از پس او

این نیز چه سود چون ز پیشم بنشد

شمارهٔ ۲۴

ماهی که به حسن، عالم آرای افتاد

جان در طلبش شیفته هر جای افتاد

بیچاره دلم که دست و پایی میزد

از دست بشد از آن که در پای افتاد

باب43

شمارهٔ ۱

خواهی که ز شغل دو جهان فرد شوی

با اهل صفا همدم و همدرد شوی

غایب مشو از دردِ دلِ خویش دمی

مستحضرِ درد باش تا مرد شوی

شمارهٔ ۲

در عشق اگر جان بدهی جان اینست

ای بی سر و سامان! سرو سامان اینست

گر در ره او دل تو دردی دارد

آن درد نگه دار که درمان اینست

شمارهٔ ۳

کم گوی که ترک حرف میباید کرد

واهنگ رهی شگرف میباید کرد

جانی که ازو عزیزتر چیزی نیست

در درد و دریغ صرف میباید کرد

شمارهٔ ۴

عاشق ز همه کار جهان فرد بود

از هر دو جهان بگذرد و مرد بود

پیوسته دلش گرم و دمش سرد بود

از ناخنِ پای تا به سر درد بود

شمارهٔ ۵

بس سر که به زیر تیغ خواهد بودن

کان ماه به زیر میغ خواهد بودن

تا یک نفسم ز عمر میخواهد ماند

تسبیح من «ای دریغ!» خواهد بودن

شمارهٔ ۶

برقی که ز سوی دوست ناگه برود

در حال هزار جان به یک ره برود

هر لحظه ز سوی اودرآید برقی

صد عالم در دم آرد آنگه برود

شمارهٔ ۷

کو جان که به چاره چارهٔ جان کنمش

کو دل که علاجِ دلِ حیران کنمش

دردی دارم که هیچ نتوانم گفت

دردی که بتر شود چه درمان کنمش

شمارهٔ ۸

دل را چو به دردِ عشق افسون کردم

از شهر نهاد خویش بیرون کردم

چون راز ونیاز هر دو معجون کردم

آنگاه دوای دلِ پرخون کردم

شمارهٔ ۹

دل چون دل من غم زده نتواند بود

صد واقعه بر هم زده نتواند بود

تا شربت عالم نشود خونابه

قوت من ماتم زده نتواند بود

شمارهٔ ۱۰

چندان که به جهد اسب جان میرانم

چون مینگرم هنوز در زندانم

از بس که زدم آه ز دردِ دلِ ریش

بیم است که با آه برآید جانم

شمارهٔ ۱۱

بیم است که نُه پردهٔ گردون سحری

برهم سوزم ز سوز دل چون جگری

چون بلبل مست در بهار از غم عشق

مینالم و هیچ کس ندارد خبری

شمارهٔ ۱۲

کس را چه خبر ز آهِ دلسوزِ دلم

وز واقعهٔ قیامت افروزِ دلم

امروز چنانم که به فردا نرسم

فردای قیامت است امروزِ دلم

شمارهٔ ۱۳

در عشق، خلاصهٔ جنون از من خواه

جان رفته و عقل سرنگون از من خواه

صدواقعهٔ روزفزون از من خواه

صد بادیه پر آتش و خون از من خواه

شمارهٔ ۱۴

گر مرد رهی همدم و همدردم باش

پس زن صفتی مکن یکی مردم باش

انکار چه میکنی بیا گر مردی

هم زانوی من دمی درین دردم باش

شمارهٔ ۱۵

ای قوم! اگر همدم این مسکینید

ماتم زدهای بر سر من بگزینید

وی جملهٔ ذرّات جهان میبینید

تا حشر به ماتم دلم بنشینید

شمارهٔ ۱۶

اندیشهٔ عالمی مرا افتادست

هر جاکه فتد غمی مرا افتادست

چون خوش دارم دلت که تا جان دارم

تنها همه ماتمی مرا افتادست

شمارهٔ ۱۷

هر لحظه دل و جان به غمی تازه درند

آواره شده به عالمی تازه درند

گر باشد یک غمم چه غم باشد ازان

یک یک جزوم به ماتمی تازه درند

شمارهٔ ۱۸

برخاست دلم چنانکه در غم بنشست

وز شیوهٔ جست و جوی عالم بنشست

از درد دلم یکی بگفتم به جهان

ذرات جهان جمله به ماتم بنشست

شمارهٔ ۱۹

گر مملکت درد مسلم بکنم

هر لحظه تماشای دو عالم بکنم

خواهم که هر آن ذرّه که در عالم هست

من بر هر یک هزار ماتم بکنم

شمارهٔ ۲۰

در پیشِ نظر این همه میغم ز چه خاست

وین رهگذرِ تیز چو تیغم ز چه خاست

دردا و دریغا که نمیدانم هیچ

کاین چندینی درد ودریغم ز چه خاست

شمارهٔ ۲۱

دردی که مرا در دل بی درمان است

یک ذرّه ز دل کم نشود تا جان است

گر دردِ دلِ خلقِ جهان جمع کنند

دردِ دلِ من یک شبه صد چندان است

شمارهٔ ۲۲

چون خیل بلا ز پیش و از پس بودم

ناکس باشم اگر دلِ کس بودم

کارِ من دلسوخته آه است همه

گردر گیرد یک آهِ من بس بودم

شمارهٔ ۲۳

ره نیست بدان دانه کِشتند مرا

وز قصّهٔ آن خط که نوشتند مرا

گر میبندانم آنکه درمان من است

دانم که ز درد او سرشتند مرا

شمارهٔ ۲۴

چون هست غمت غمی دگر حاجت نیست

با خون دلم خون جگر حاجت نیست

گفتم که هزار نوحه گر بنشانم

ماتم زده را به نوحه گر حاجت نیست

باب44

شمارهٔ ۱

ما رندان را حلقه به گوش آمدهایم

ناخورده شراب در خروش آمدهایم

دست از بد و نیک و کفر و اسلام بدار

دُردی در دِه دُردنوش آمدهایم

شمارهٔ ۲

ما خرقهٔ رسم، از سرانداختهایم

سر را، بَدَلِ خرقه، درانداختهایم

هر چیز که سدِّ راه ما خواهد بود

گر خود همه جان است برانداختهایم

شمارهٔ ۳

تا دل به غم عشق تو در خواهد بود

دُردی کش و رند و در بدر خواهد بود

بر لوح نوشتهاند کاین بی سر و بن

هر روز به صد نوع بتر خواهد بود

شمارهٔ ۴

زانگه که مرا عشق تودرکار آورد

بی صبری و بی قراریم بار آورد

تسبیح و ردا صلیب و زنّار آورد

جان برد و ازین متاع بسیار آورد

شمارهٔ ۵

در عشق تو دین خویش نو خواهم کرد

در ترسایی گفت و شنو خواهم کرد

زنّارِ چهارْ کرد برخواهم بست

دستار به میخانه گرو خواهم کرد

شمارهٔ ۶

سودای توام بیدل و دین میخواهد

خمّار و خرابات نشین میخواهد

من میخواهم که عاقلی باشم چُست

دیوانگی توام چنین میخواهد

شمارهٔ ۷

آن رفت که گفتمی من از زهد سخن

اکنون من و دَردِ نو و دُردی کهن

دی سر و بُنِ صومعهٔ دین بودم

و امروز به میخانه شدم بی سر و بن

شمارهٔ ۸

معشوقه نه سر،‌نه سروری میخواهد

حیرانی و زیر و زَبَری میخواهد

من زاهد فوطه پوش چون دانم بود

چون یار مرا قلندری میخواهد

شمارهٔ ۹

چون با سرو دستار نمیپردازم

دستار به میخانه فرو اندازم

اندر همه کیسه یک درم نیست مرا

وین طرفه که هر دو کون در میبازم

شمارهٔ ۱۰

در عشق بزرگیم به خردی بدهم

وین سرخی روی خود به زردی بدهم

از صافی دین چو قطرهای نیست مرا

سجّاده گرو کنم به دُردی بدهم

شمارهٔ ۱۱

ترسابچهای که توبه بشکست مرا

دوش آمد و زلف داد در دست مرا

در رقصِ چهارْ کرد برگشت وبرفت

زنّار چهارْ کرد بر بست مرا

شمارهٔ ۱۲

نه در سرِ من سَرِسری بینی تو

نه میل دلم به داوری بینی تو

اینجا که منم نقطهٔ دردی بفرست

تا گمراهی و کافری بینی تو

شمارهٔ ۱۳

تا در بُنهٔ خویش مقام است ترا

سودا چه پزی که کارخام است ترا

تا صاف نگردد دلت از هر دوجهان

دُردی خرابات حرام است ترا

شمارهٔ ۱۴

تا چند ز زاهد ریائی آخر

دُردی درکش که مردِ مائی آخر

ما را جگر از زهد ریائی خون شد

ای رندِ‌قلندری کجائی آخر

شمارهٔ ۱۵

از بس که دلم بسوخت زین کاردرشت

روزی صد ره به دست خود خود را کشت

جامی دو، می مغانه خواه از زردشت

تا باز کنم قبای آدم از پشت

شمارهٔ ۱۶

زین دَرد که جز غصهٔ جان میندهد

جز دُردِ قلندری امان میندهد

آن آه به صدق کز قلندر خیزد

در صومعه هیچ کس نشان میندهد

شمارهٔ ۱۷

گر زهد کنی سوز وگدازت ببرد

عُجْب آورد و شوق ونیازت ببرد

زنهار به گرد من مگرد ای زاهد

کاین رندِ قلندر از نمازت ببرد

شمارهٔ ۱۸

خواهی که ز خود به رایگان باز رهی

فانی شوی و به یک زمان باز رهی

یک لحظه به بازارِ قلندر بگذر

تا از بد و نیک دو جهان باز رهی

شمارهٔ ۱۹

خون شد جگرم بیار جام ای ساقی

کاین کار جهان دم است و دام ای ساقی

می ده که گذشت عمر و بگذاشته گیر

روزی دو سه نیز والسلام ای ساقی

شمارهٔ ۲۰

از تفِّ دلم می به صباح ای ساقی

جوشیده چو گشت شد مباح ای ساقی

مستی و مُقامری بسی بهتر از آنک

بر روی و ریا کنی صلاح ای ساقی

شمارهٔ ۲۱

شمع است و شراب و ماهتاب ای ساقی

شاهد و شرابْ نیم خواب ای ساقی

از خام مگو وین دل پر آتش نیز

بر باد مده بیار آب ای ساقی

شمارهٔ ۲۲

همچون من و تو علی الیقین ای ساقی

بسیار فرو خورد زمین ای ساقی

تاکی کنی اندیشه ازین ای ساقی

العیش! که عمر رفت هین ای ساقی

شمارهٔ ۲۳

دل گشت ز معصیت سیاه ای ساقی

فریاد زشومی گناه ای ساقی

برگیر به سوی توبه راه ای ساقی

کز عمر بسی نماند آه ای ساقی

شمارهٔ ۲۴

هم سبزهٔ سرمست برُست ای ساقی

هم گل به گلاب روی شست ای ساقی

چون یاسمن لطیف را شاخ شکست

کی توبهٔ ما بود درست ای ساقی

شمارهٔ ۲۵

چون گل بشکفت در بهار ای ساقی

تاکی نهدم زمانه خار ای ساقی

در پیش بنه صراحی و بر کف جام

با سبز خطی به سبزهزار ای ساقی

شمارهٔ ۲۶

تاکی شوم از زمانه پست ای ساقی

زین پس من و آن زلف خوش است ای ساقی

زلف تو به دست باتو دستی بزنیم

زان پیش که بگذرد ز دست ای ساقی

شمارهٔ ۲۷

سلطان، تو، به می دهندگی ای ساقی

ما بسته میان به بندگی ای ساقی

ما مردهٔ محنتیم و امروز به تست

جان را ز شراب،‌زندگی ای ساقی

شمارهٔ ۲۸

تا کی گوئی ز چار و هفت ای ساقی

تا چند ز چار وهفت تفت ای ساقی

هین قول بگو که وقت شد ای مطرب

هین باده بده که عمر رفت ای ساقی

شمارهٔ ۲۹

گل روی نمود از چمن ای ساقی

بلبل ز فراق نعره زن ای ساقی

مَیکش که بسی کشند می بی من و تو

ما روی کشیده در کفن ای ساقی

شمارهٔ ۳۰

پر کن شکمی به اشتها ای ساقی

از قافِ قرابه تابهها ای ساقی

خون شد دل من به ابتدا باده بیار

تاتوبه کنم به انتها ای ساقی

شمارهٔ ۳۱

تا چند ازین بی خبران ای ساقی

دل کرده سبک، کیسه گران ای ساقی

تا کی ز خصومت خران ای ساقی

بگذر ز جهانِ گذران ای ساقی

شمارهٔ ۳۲

هرگز نه جهانِ کهنه نو خواهد شد

نه کارِ کسی به کام او خواهد شد

ای ساقی گر تو میدهی ور ندهی

میدان که سرِ جمله فرو خواهد شد

شمارهٔ ۳۳

برخاست دلم، چوباده در خم بنشست

وز طلعت گل هزاردستان شد مست

دستی بزنیم با تو امروز به نقد

زان پیش که از کار فرو ماند دست

شمارهٔ ۳۴

وقت است که در بر آشنائی بزنیم

تا بر گل و سبزه تکیه جایی بزنیم

زان پیش که دست و پا فرو بنده مرگ

آخر کم ازانکه دست و پائی بزنیم

شمارهٔ ۳۵

ترسم که چو پیش ازین کم از کم نرسیم

با هم نفسان نیز فراهم نرسیم

این دم که دریم پس غنیمت داریم

باشد که به عمر خود بدین دم نرسیم

شمارهٔ ۳۶

ای هم نفسان فعل اجل میدانید

روزی دو سه داد خود ز خود بستانید

خیزید و نشینید که خود بعد از این

خواهید به هم نشستن ونتوانید

شمارهٔ ۳۷

خوش باش دلا که نیک وبد میبرسد

با خلق جهان داد و ستد میبرسد

شادی و طرب چو نعمت و ناز جهان

چون جمله به مرگ میرسد میبرسد

شمارهٔ ۳۸

بر چهرهٔ گل شبنم نوروز خوشست

در باغ و چمن روی دل افروز خوشست

از دی که گذشت هرچه گوئی خوش نیست

خوش باش و ز دی مگو که امروز خوشست

شمارهٔ ۳۹

چون پرتو شمع بر شراب است امشب

در طبع دلم میل کباب است امشب

جانا! می ده چه جای خواب است امشب

آباد بران چه آن خراب است امشب!

شمارهٔ ۴۰

چون گل بشکفت ساعتی برخیزیم

بر شادی می، ز دست غم بگریزیم

باشد که بهار دیگر ای هم نفسان

گل میریزد ز بار و ما میریزیم

شمارهٔ ۴۱

گر سبز خطی است، گوشهای خالی گیر

بر مفرش سبزه، رو، کَمِ قالی گیر

اندیشهٔ حال زیر خاکت تا کی

عمر تو چو باد میرود حالی گیر

شمارهٔ ۴۲

بر آب روان و سبزه ای شمع طراز

می در ده و توبه بشکن و چنگ بساز

خوش باش که نعره میزند آب روان

میگوید: رفتم که دگر نایم باز

شمارهٔ ۴۳

مهتاب به نور دامن شب بشکافت

میخور که دمی خوشتر ازین نتوان یافت

خوش باش و بیندیش که مهتاب بسی

خوش بر سر خاک یک به یک خواهد تافت

شمارهٔ ۴۴

چون عهده نمیکند کسی فردا را

یک امشب خوش کن دلِ پر سودا را

مینوش به نور ماه ای ماه که ماه

بسیار بتابد که نیابد ما را

شمارهٔ ۴۵

ای دل چو درین راه خطرناک شوی

از کار زمین و آسمان پاک شوی

مهتاب بتافت، آسمان سیر ببین!

زان پیش که در زیر زمین خاک شوی

شمارهٔ ۴۶

بر روی گل از ابر گلاب است هنوز

در طبع دلم میل شراب است هنوز

در خواب مشو چه جای خواب است هنوز

جانا! می ده که ماهتاب است هنوز

شمارهٔ ۴۷

دل گرچه ز عمر پیش خوردی دارد

می ده که دلم هنوز گردی دارد

بر زردی آفتاب دَر دِه می سرخ

کاین زردی آفتاب دردی دارد

شمارهٔ ۴۸

روزی که بود روز هلاک من و تو

از تن برهد روانِ پاک من و تو

ای بس که نباشیم وزین طاق کبود

مه میتابد بر سر خاک من و تو

شمارهٔ ۴۹

ساقی به صبوحی می ناب اندر ده

مستان شبانه را شراب اندر ده

مستیم و خراب در خرابات فنا

آوازه به عالم خراب اندر ده

شمارهٔ ۵۰

مائیم به عقل ناصواب افتاده

دل از شر و شور در شراب افتاده

آزاد ز ننگ و نام سر بر خشتی

در کنج خرابات خراب افتاده

شمارهٔ ۵۱

خواهی که غم از دل تو یک دم بشود

میخور که چو می به دل رسد غم بشود

بگشای سر زلف بتان، بند ز بند،

زان پیش که بند بندت از هم بشود

شمارهٔ ۵۲

گل جلوه همی کند به بستان ای دوست

دریاب چنین وقت گلستان ای دوست

بنشین چو ز هر چه هست برخواهی خاست

روزی دو ز عیشْ داد بستان ای دوست

شمارهٔ ۵۳

بشکفت گل تازه به بستان ای دوست

بر زمزمهٔ هزار دستان ای دوست

میدان به یقین که تو بدین دم که دری

گر جهد کنی رسید نتوان ای دوست

شمارهٔ ۵۴

آن لحظه که از اجل گریزان گردیم

چون برگ ز شاخ عمر ریزان گردیم

عالم ز نشاط دل به غربال کنید

زان پیش که خاکِ خاک بیزان گردیم

شمارهٔ ۵۵

جانا گل بین جامهٔ چاک آورده

وز غنچه صباش بر مغاک آورده

می خور که صبا بسی وزد بی من و تو

ما زیر کفن روی به خاک آورده

شمارهٔ ۵۶

چون صبح دمید ودامن شب شد چاک

برخیز و صبوح کن چرائی غمناک

می نوش دمی که صبح بسیار دمد

او روی به ما کرده و ما روی به خاک

شمارهٔ ۵۷

صبح از پس کوه روی بنمود ای دوست

خوش باش و بدان که بودنی بود ای دوست

هر سیم که داری به زیان آر که عمر

چون درگذرد نداردت سود ای دوست

شمارهٔ ۵۸

هر روز برآنم که کنم شب توبه

وز جام پیاپی لبالب توبه

و اکنون که شکفت برگ گل برگم نیست

در موسم گل ز توبه یارب توبه

شمارهٔ ۵۹

می خور که فلک بهر هلاک من و تو

قصدی دارد به جان پاک من و تو

بر سبزه نشین که عمر بسیار نماند

تا سبزه برون دمد ز خاک من و تو

شمارهٔ ۶۰

زان آتشِ تر که خیمه برکِشت زنند

شاید که درین دل چو انگشت زنند

تا از سر درد گِل کنم خاک ز اشک

زان پیش که از کالبدم خشت زنند

شمارهٔ ۶۱

مهتاب افتاد در گلستان امشب

گل روی نمود سوی بستان امشب

در ده می گلرنگ که مینتوان خفت

از مشغلهٔ هزار دستان امشب

شمارهٔ ۶۲

مائیم به میخانه شده جمع امشب

داده به سماع مطربان سمع امشب

برخاسته ازدو کون و خوش بنشسته

با شاهد و با شراب و با شمع امشب

شمارهٔ ۶۳

جانا! می ده که با دلی غمناکم

تا می زغم جهان بشوید پاکم

هین باده! که سبزه آمد از خاک پدید

زان پیش که ناپدید گردد خاکم

شمارهٔ ۶۴

زهرست غم این دل غمناک همه

جانا! می ده که هست تریاک همه

می ده به لب کشت که بسیار نماند

تا کشت کنند بر سر خاک همه

شمارهٔ ۶۵

این نوحه که از چنگ کنون میآید

تا کی گویی که بوی خون میآید

وین نالهٔ زارِ نای در وقت بهار

گوئی که ز گور من برون میآید

شمارهٔ ۶۶

مائیم و میی و مطربی مشکین خال

بی هجر میسَّر شده ایام وصال

با سیمبری نشسته در باد شمال

زین آب حرام خون خود کرده حلال

شمارهٔ ۶۷

برخیز که ماه میزند خیمه ز شب

خورشید همی رود سراسیمه ز شب

شمع آر و شراب و نُقل و خندان بنشین

کاندر شکند تمام یک نیمه ز شب

شمارهٔ ۶۸

برخیز که کار ما چو زر خواهد شد

اسبابِ شراب مختصر خواهد شد

بشتاب که بر پُشتی رویت خورشید

خوش خوش به دهان شیر در خواهد شد

شمارهٔ ۶۹

یک دم به طرب بادهٔ خوش لَوْن دهید

فارغ ز فساد و ایمن از کَوْن دهید

تا غرقه شود در آب فرعونِ هوا

فرعَوْنی مَی به دست فرعَوْن دهید

شمارهٔ ۷۰

دل در غم همدمی بفرسود و نیافت

میجست مراد و مینیاسود و نیافت

فرمان بر و باده خور که عمری است که دل

در آرزوی چنین دمی بود و نیافت

شمارهٔ ۷۱

تا چند درین مقام بیدادگران

روزی به شبی شبی به روزی گذران

هین کاسهٔ می! که عمر در بیخبری

از کیسهٔ ما میرود ای بیخبران!

شمارهٔ ۷۲

مخموران را پیالهٔ می در ده

بر نعرهٔ چنگ و نالهٔ نی در ده

ای ساقی! اگر جام سراسر بنماند

بر دُرد زن و جام پیاپی در ده

شمارهٔ ۷۳

جانا! می خور که چون گل تازه شکفت

بلبل ره خارکش کنون خواهد گفت

تنها منشین و شمع منشان که بسی

تنهات به خاک تیره میباید خفت

شمارهٔ ۷۴

چون جلوهٔ گل ز گلستان پیدا شد

بلبل به سخن درآمد و شیدا شد

در جام بلور کن می لعل که باغ

از مروارید ابر چون مینا شد

شمارهٔ ۷۵

ای ترک قلندری شرابی در ده

جامی دو، می، از بهر خرابی در ده

وین بستهٔ حرص عالم فانی را

زان پیش که خاک گردد آبی در ده

شمارهٔ ۷۶

برخیز که گل کیسهٔ زر خواهد ریخت

ابرش به موافقت گهر خواهد ریخت

گر زر داری بریز چون خاک و بخور

کز روی تو زر به خاک درخواهد ریخت

شمارهٔ ۷۷

چندان که نگاه میکنم هر سوئی

از سبزه بهشت است و ز کوثر جویی

صحرا چو بهشت شد ز دوزخ کم گوی

بنشین به بهشت با بهشتی رویی

باب45

شمارهٔ ۱

بنگر ز صبا دامنِ گل چاک شده

بلبل ز جمال گل طربناک شده

در سایهٔ گل نشین که بس گل که ز باد

بر خاک فرو ریزد و ما خاک شده

شمارهٔ ۲

گل بین که به غنج و ناز خواهد خندید

بر عالم پر مجاز خواهد خندید

صد دیده بباید که بر او گرید زار

آندم که زغنچه باز خواهد خندید

شمارهٔ ۳

ابری که رخ باغ کنون خواهد شست

گل را به گلاب بین که چون خواهد شست

گل میآید با قدحی خون در دست

از عمر مگر دست به خون خواهد شست

شمارهٔ ۴

از دست گلابگر گل عشوه پرست

در پای آمد چنانکه بر خاک نشست

گل خون شد و از درد به بلبل میگفت:

«آخر به چنین خون که بیالاید دست»

شمارهٔ ۵

با گل گفتم چو یوسفِ کنعانی

در مصرِ چمن تُرا سزد سلطانی

گل گفت که من صد وَرَقم در هر باب

خود یک وَرَقست این که تو بر میخوانی

شمارهٔ ۶

بلبل که به عشق یک هم آواز نیافت

همچون تو گلی شکفته در ناز نیافت

گل گرچه به حسن صد وَرَق داشت ولیک

در هیچ وَرَق شرحِ رخت باز نیافت

شمارهٔ ۷

بلبل همه شب شرحِ وصالت میخواند

مه طلعت خورشیدِ کمالت میخواند

گل پیش رخِ تو صد وَرَق بازگشاد

وز هر وَرَق آیتِ جمالت میخواند

شمارهٔ ۸

گل بین که بر اطراف چمن مینازد

وز سوی دگر سرو و سمن مینازد

هر گل که به ناز باز خندید چو صبح

از حسن تو یا ز شعرِ من مینازد

شمارهٔ ۹

نی حال من و تو ماهوش میگوید

بشنو که درین فصل چه خوش میگوید

گل نیز چو در خارکشی افتادست

بلبل همه راه خارکش میگوید

شمارهٔ ۱۰

گل بی سر و پای خویشتن میانداخت

خود را به میان انجمن میانداخت

از رشک رخت به خاک ره میافتاد

پس خاک به دست با دهن میانداخت

شمارهٔ ۱۱

چون برگِ گلت بدید گلبرگِ طری

شق کرد قَصَب به دست بادِ سحری

شد تا به برِ گلابگر جامه دران

از شرم رخت در آتش افتاد و گری

شمارهٔ ۱۲

در پیش رخ تو آفتاب افسانهست

در جنبِ لبت جام شراب افسانهست

چون گل بشکفت و رونقِ روی تو دید

از شرمِ تو آب شد، گلاب افسانهست

شمارهٔ ۱۳

گل بین که گلابِ ابر میدارد دوست

وز خنده چو پسته مینگنجد در پوست

تا بادِ صبا بر سرِ گل مُشک افشاند

مینازد از آن باد که اندر سرِ اوست

شمارهٔ ۱۴

گل گفت که رفتنم یقین افتادست

یک یک ورقم فرا زمین افتادست

از عمرِ عزیز اگرچه صد برگم من

بی برگ فتادهام، چنین افتادست

شمارهٔ ۱۵

گل گفت: اگرچه ابر صدگاهم شُست

آن دست همی ز عمر کوتاهم شُست

بلبل بر گل ازین سخن زار گریست

یعنی همه روز خون به خون خواهم شُست

شمارهٔ ۱۶

گل گفت که دست زرفشان آوردم

خندان خندان سر به جهان آوردم

بند از سرِ کیسه برگرفتم رفتم

هر نقد که بود با میان آوردم

شمارهٔ ۱۷

گل گفت که تا روی گشادند مرا

هم بر سر پای سر بدادند مرا

هر چند لطیفِ عالمم میخوانند

بنگر تو که چه خار نهادند مرا

شمارهٔ ۱۸

گل گفت که تا چشم گشادند مرا

دیدم که برای مرگ زادند مرا

هر چند که صد برگ نهادند مرا

بی برگ به راه سر بدادند مرا

شمارهٔ ۱۹

گل گفت: کسم عمر به دریوزه نداد

دادِ دلِ من گنبدِ فیروزه نداد

ایام اگر چه داد صد برگ مرا

چه سود که برگِ عمر یک روزه نداد

شمارهٔ ۲۰

گل گفت: ز رخ نقاب باید انداخت

جان در خطر عذاب باید انداخت

چون در آتش گلاب میباید شد

ناکامْ سپر بر آب باید انداخت

شمارهٔ ۲۱

گل گفت: که گه زخم زند صد خارم

گه باد به خاک ره فشاند خوارم

گه مردِ گلابگر بر آتش نهدم

آخر منِ غم کش چه جنایت دارم

شمارهٔ ۲۲

گل گفت: مرا خون جگر خواهد ریخت

بر خاک رهم کنار زر خواهد ریخت

ای ابر! بیا و آب زن بر رویم

کآبِ رخ من گلابگر خواهد ریخت

شمارهٔ ۲۳

گل گفت که چند اوفتم در پستی

بیرون تازم با سپری از مستی

تا غنچه بدو گفت: سپر میچکنی

انگار که چون من کمری بر بستی

شمارهٔ ۲۴

گل گفت: نقاب برگشادیم و شدیم

از دست به دسته اوفتادیم و شدیم

چون عمر وفا نکرد هم بر سرِ پای

ما دستهٔ خویش باز دادیم و شدیم

شمارهٔ ۲۵

گل گفت: چنین که من کنون میآیم

حقا که خلاصهٔ جنون میآیم

شاید اگر آغشتهٔ خون میآیم

چون از رحمِ غنچه برون میآیم

شمارهٔ ۲۶

گل گفت: کسم هیچ فسون مینکند

درمان من غرقه به خون مینکند

زین پای که من بر سر آتش دارم

کس خار گلابگر برون مینکند

شمارهٔ ۲۷

گل گفت: گلابگر چو تابم ببرد

در زیرِ جُلَیلِ غنچه خوابم ببرد

من میشکفم گلابگر میآید

تا بر سرِ آتش همه آبم ببرد

شمارهٔ ۲۸

گل گفت: که با گلابگر هر سحری

اول پیکان نمودم آخر سپری

چون جنگ نداشت سود زر بر کفِ دست

بنمودمش و نکرد این هم اثری

شمارهٔ ۲۹

گل گفت: منم فتاده صد کار امروز

در آتش و خون مانده گرفتار امروز

چه بر سر آتشم نشانید آخر

در پای تمامست مرا خار امروز

شمارهٔ ۳۰

گل گفت: چو نیست هفتهای روی نشست

از کم عمری پشت امیدم بشکست

هر چند چو آتشم بدین سیرآبی

بر خاک فتاده میروم باد به دست

شمارهٔ ۳۱

گل گفت ز تفِّ دل عرق خواهم کرد

زر از پی عمر بر طبق خواهم کرد

چون مینالد بلبل عاشق بر من

شک نیست در آن که جامه شق خواهم کرد

شمارهٔ ۳۲

گل بر سر پای غرقهٔ خون زانست

کاو روز دویی درین جهان مهمانست

پیکان در خون عجب نباشد دیدن

در غنچه نگر که خونِ در پیکان است

شمارهٔ ۳۳

یارب صفت رایحهٔ نسرین چیست

این روح ریاحین چمن چندین چیست

گر مصحف حسن نیست گلبرگ لطیف

پس بر ورقش دَه آیهٔ زرّین چیست

شمارهٔ ۳۴

افکند گلابگر ز بیدادگری

صد خار جفا در ره گلبرگ طری

گل گفت: آخر کنار پُر زر دارم

تو سنگدلم بینی و بازم نخری

شمارهٔ ۳۵

بلبل به سحرگه غزلی تر میخواند

تا ظن نبری کان غزل از بر میخواند

از دفتر گل باز همی کرد ورق

وز هر ورقش قصّهٔ دیگر میخواند

شمارهٔ ۳۶

زین شیوه که اکنون گل تر میخیزد

از بلبل مست ناله بر میخیزد

در مدت یک هفته به صد دست بگشت

زان هر نفس از دست دگر میخیزد

شمارهٔ ۳۷

تاگل ز گریبان چمن سر بر کرد

بلبل هر دم مشغلهٔ دیگر کرد

چون خندهٔ گل ز غنچه بس زیبا بود

در تاخت صبا و دهنش پر زر کرد

شمارهٔ ۳۸

ای گل به دریغِ عمر دل پُر خون کن

ور ماتم خویش میکنی اکنون کن

وی صبح چو عمر گل به یک دم گرو است

آن دم بزن و از گروش بیرون کن

شمارهٔ ۳۹

گرچه گل تر درآمدن سر تیز است

چه سود که در وقت شدن خونریز است

تاروی نمود گل همی پشت بداد

دردا که وصال گل فراق آمیز است

شمارهٔ ۴۰

میریخت گل و ز خاک مفرش میکرد

وز بیم شدن سینه پُر آتش میکرد

دردا که چو بیوفایی عمر بدید

نابرده شبی به روز، شب خوش میکرد

شمارهٔ ۴۱

بشکفت به صد هزار خوبی گل مست

وز رعنایی جلوه گری در پیوست

وآخر چو ندید در جهان جای نشست

ننشست ز پای و میبشد دست به دست

شمارهٔ ۴۲

غنچه که چو پسته لب شود خندانش

از کم عمری بر لبش آمد جانش

چون نیست بجز نیست شدن درمانش

خون میبچکد به درد از پیکانش

شمارهٔ ۴۳

با گل گفتم که داد بستان و برو

آب رخ خود خواه ز باران و برو

گل گفت که برمن ابر از آن میگرید

یعنی که بشوی دست از جان و برو

شمارهٔ ۴۴

بلبل سخنی گفت به گل آهسته

یعنی که بپیوند بدین دلخسته

گل گفت: آخر در که توانم پیوست

بشکفتن من ریختن پیوسته

شمارهٔ ۴۵

گل گفت که در خاک چرا ننشینم

چون از زر خود دست تهی می‌بینم

زر بر کف دست داشتم باد بریخت

در خاک فتادهام زرم میچینم

شمارهٔ ۴۶

بلبل به سحر نعره زنان میآشفت

وز غنچهٔ سر تیز حدیثی میگفت

چون غنچه درون پوست زر داشت نهفت

در پوست نگنجید و ز شادی بشکفت

شمارهٔ ۴۷

در غنچه نگاه کن که چون میجوشد

پیکانش نگر که همچو خون میجوشد

بلبل سرِپیکانش به منقار بسفت

خون از سرِ پیکانش برون میجوشد

شمارهٔ ۴۸

چون شور ز گل در دل بلبل افتاد

در هر رگ او هزار غلغل افتاد

از باد صبا شور ز عالم برخاست

وز گریهٔ ابر خنده بر گل افتاد

شمارهٔ ۴۹

گل قصّهٔ بی خویشتنی خواهد گفت

و افسانهٔ شیرین سخنی خواهد گفت

گل کیست به طفلی دهنی پُرآتش

موسی است مگر او«اَرِنِی» خواهد گفت

شمارهٔ ۵۰

با گل گفتم: چو چشم آن میدارم

کز خندهٔ تو گشاده گردد کارم

گل گفت: چو ابر گرید آید زارم

کز خندیدن ریختن آرد بارم

شمارهٔ ۵۱

بشکفت گل و رونق شمشاد ببرد

آرام دل بنده و آزاد ببرد

بلبل گل را جملهٔ شب دم میداد

تا لاجرمش زان همه دم باد ببرد

شمارهٔ ۵۲

گل از پی عمری به طلب میآید

از پردهٔ غنچه زین سبب میآید

گل نیست که آن غنچه نمود از پیکان

جان است که غنچه را به لب میآید

شمارهٔ ۵۳

گل عمر بسی کرد طلب پس چه کند

آورد ز غنچه جان به لب پس چه کند

بلبل سبقی از ورق گل میخواند

تکرار همی کند به شب پس چه کند

شمارهٔ ۵۴

با گل گفتم که با چنین عمر که هست

انگار که نیست رخت بر باید بست

گل گفت: چو نیست در جهان جای نشست

هم بر سر پای میروم دست به دست

شمارهٔ ۵۵

گل بین که به صد غنج و به صدناز رسید

وز غنچهٔ سرکش به صد اعزاز رسید

رازی که صبا به گوش گل درمیگفت

امروز به بلبل آن همه باز رسید

شمارهٔ ۵۶

تا پرده ز روی گلِ تر باز افتاد

بلبل با گل همدم و همراز افتاد

ناآمده گویی به سرانجام رسید

زین شیوه که کار غنچه آغاز افتاد

شمارهٔ ۵۷

آن نقد نگر که در میان دارد گل

یعنی که کنار زرفشان دارد گل

گل میخندد که زعفران خورد بسی

شک نیست در آن که زعفران دارد گل

باب46

شمارهٔ ۱

ای صبح به یک نَفَس سبق چون بُردی

روشن به شبِ تیره شبیخون بُردی

دعوی کردی که صادقم دم دادی

کاذب بودی به خنده بیرون بُردی

شمارهٔ ۲

ای صبح چو امشب تو ز اهلِ حَرَمی

هندوی توام، مباش ترکی عجمی

زنهار مَدَم که در دل آتش دارم

آتش گردم گر بدمد صبح دمی

شمارهٔ ۳

ای صبح بجز نام تو را صادق نیست

زیرا که دلت چون دلِ من عاشق نیست

چون تو ز خورشید پشت گرم میداری

با خنده دم سرد بهم لایق نیست

شمارهٔ ۴

ای صبح قدم به جایگه بایدداشت

در بحر فلک دم پگه باید داشت

گر در تابد ز صدقِ تو خورشیدت

چون غوّاصان دست نگه باید داشت

شمارهٔ ۵

ای شب مزن از ستاره چندینی جوش

خفاش بسیست نور و ظلمت در پوش

وی صبح گر آفتاب داری در دل

چون همنفسِ تو کاذب افتاد خموش

شمارهٔ ۶

ای صبح اگر دم به هوس خواهی زد

از همدمی کدام کس خواهی زد

عمریست که تا همنفسی یافتهای

آن هم برود تاکه نفس خواهی زد

شمارهٔ ۷

بیهمدم اگر دمی زنی نقصان است

زیرا که تو را همدم مطلق جان است

چون صبح نیافت همدمی در همه عمر

دم گر چه به صدق میزنی تاوان است

شمارهٔ ۸

چون هم نفسِ همه کسی هر جاییست

پس هم نفست خموشی و تنهاییست

در صدق ز صبح نیستی روشنتر

اول که نفس زند دوم رسواییست

شمارهٔ ۹

ای صبح اگر از پرده عَلَم خواهی زد

بی تیغ مرا سر چو قَلَم خواهی زد

زان سِر که میان من و یار است امشب

دم نتوان زد چرا تو دم خواهی زد

شمارهٔ ۱۰

وقت است که ساقی سرِ می بگشاید

مطرب ره چنگ و دم نی بگشاید

تاروی چو خورشیدِ تو نَبْوَد به صبوح

کارم به کلیدِ صبح کی بگشاید

شمارهٔ ۱۱

آوازِ خروس صبح در سمع افتاد

آتش ز فروغ باده در شمع افتاد

برخیز و صبوح کن که چون ابرِ بهار

از خندهٔ صبح گریه بر جمع افتاد

شمارهٔ ۱۲

ای صبح مرو دم پراکنده مزن

گر تیغ کشی بر من افکنده مزن

از هر مژه سیلی دگرم میریزی

آبت ببرد گریهٔ من، خنده مزن

شمارهٔ ۱۳

ای صبح چرا اسبِ ستیز انگیزی

یعنی به دمی آتشِ تیز انگیزی

گر دم زنی امشب که شبِ خلوتِ ماست

همچون دمِ صور رستخیز انگیزی

شمارهٔ ۱۴

ای صبح مرا به صد عذاب اندازی

کرجست طلب در آفتاب اندازی

از گریهٔ من همه جهان آب گرفت

گر خنده زنی سپر بر آب اندازی

شمارهٔ ۱۵

دوش از برِ من یار گریزان میرفت

ناکرده صبوح صبح خیزان میرفت

صبح از لبِ او خنده زنان میآمد

شب از چشمم ستاره ریزان میرفت

شمارهٔ ۱۶

ای صبح اگر عزیمتِ خنده کنی

حالم چو جمالِ خویش فرخنده کنی

دایم چو تویی همدم عیسی در دم

تا بوکه دل مردهٔ من زنده کنی

شمارهٔ ۱۷

ای صبح هنوز ماهتاب است، مخند

در شیشهٔ ما یقین شراب است، مخند

در تیغ نهاده‌ای قلم میخندی

چون جای تو تیغ آفتاب است، مخند

شمارهٔ ۱۸

ای شب تو طریقِ زلفِ جانان داری

یعنی نتوان گفت که پایان داری

ای صبح مرا جان به لب آمد امشب

آخر نَفَسی بزن اگر جان داری

شمارهٔ ۱۹

ای صبح دمی به خنده بگشای لبی

تا باز رهم من از چنین تیره شبی

چون از خورشید در دل آتش داری

گر درگیرد دَمِ تو نَبْوَد عجبی

شمارهٔ ۲۰

تا کی ز شبِ دراز گریان گردم

در تاریکی چو زلفِ جانان گردم

گر زنگی شب، چو صبح، خندان گردد

من چون زنگی سپید دندان گردم

شمارهٔ ۲۱

ای صبح! مدم، مخند و مپسند آخر

یک روز لب از خنده فرو بند آخر

من میگریم که امشبی روز مشو

تو بر دَمِ بامداد تا چند آخر

شمارهٔ ۲۲

ای صبح! چو دیدی بر من سیم تنی

بر عشرت ما خنده زدی بی دهنی

گر من بخرید می دمت از کاذب

بفروختیی همه جهان بر چو منی

شمارهٔ ۲۳

امشب ز دمیدن تو ترسم ای صبح

وز تیغ کشیدن تو ترسم ای صبح

چون در پس پرده یار با ما بنشست

از پرده دریدن تو ترسم ای صبح

شمارهٔ ۲۴

امشب که دمی هم نفس جانانم

سرمایهٔ عمر این نفس میدانم

ای صبح، چو از دم آتش افزون گردد

گر در دمی، آتش بزنی در جانم

شمارهٔ ۲۵

امشب اگر از تو بی قراری نرود

از روز دگر سفیدکاری نرود

من زلف دراز تو به شب پیوندم

کز روی تو صبح را به یاری نرود

شمارهٔ ۲۶

امشب چه شود که لب ببندی ای صبح

درد من و یارم نپسندی ای صبح

چون بر سر ما شمع بسی میگرید

شاید که تو نیز برنخندی ای صبح

شمارهٔ ۲۷

ای چرخ ز دریوزهٔ تو میگریم

وز خرقه پیروزهٔ تو میگریم

وی صبح چو بر همه جهان میخندی

از خندهٔ هر روزهٔ تو میگریم

شمارهٔ ۲۸

صبحا! ندمی تو تا که بندی نکنی

یک روز دوای دردمندی نکنی

چون شمع مرا گریهٔ هر شب بس نیست

گر هر روزیم ریشخندی نکنی

شمارهٔ ۲۹

امشب بر ماست آن صنمِ جان افروز

ای صبح! مشو روز و مرا جان بمسوز

گرچه همه شب به لطف زاری کردم

هم بر دم بامدادی ای صبح امروز

شمارهٔ ۳۰

ای صبح!‌اگر تو یاریی خواهی کرد

آنست که پرده داریی خواهی کرد

من خود ز سیه گری شب میترسم

تو نیز سفیدکاریی خواهی کرد

شمارهٔ ۳۱

ای صبح! امشب علاج دیگر نبرم

گر دست به زلف آن سمن برنبرم

با هر سرِ موی او سری دارم من

چندین سر اگر تیغ کشی سر نبرم

شمارهٔ ۳۲

ای صبح! هزار پرده در پیش انداز

وان جمله بدین عاشق دل ریش انداز

امشب شب خلوت است ما را بمژول

هر تیغ که برکشی سر خویش انداز

شمارهٔ ۳۳

ای صبح! اگر بلندیت هست امشب

از بهر خدا که صبر کن پست امشب

تا دور ز رویت من سرمست امشب

در گردنِ مقصود کنم دست امشب

شمارهٔ ۳۴

ای صبح! اگر طلوع خواهی کردن

در کشتن من شروع خواهی کردن

حقا که اگر رنجه شوی ز آه دلم

از نیمهٔ ره رجوع خواهی کردن

شمارهٔ ۳۵

ای صبح! مخند امشب و لب بر لب باش

با عاشقِ دلسوخته هم مذهب باش

چون یار بر من است تا روز امشب

یک روز مدم گو همه عالم شب باش

شمارهٔ ۳۶

امشب که مرا نه تاب و نه تب بودست

با یار به هم جامِ لبالب بودست

ای صبح! در آن کوش که امشب ندمی

زیرا که مرا روز خود امشب بودست

شمارهٔ ۳۷

ای صبح! جهان فروز عالم تو نیی

در خنده زدن شکرفشان هم تو نیی

چون نیست تُرا یک صفت همدم من

دم درکش و دم مده که همدم تو نیی

شمارهٔ ۳۸

جانم به مرادِ دل رسیدست امشب

بر سیم بری سری کشیدست امشب

ای صبح! مکن مرا مگریان و مخند

کآرام دل من آرمیدست امشب

شمارهٔ ۳۹

گر صبح شبی واقعهٔ من دیدی

در پرده شدی پردهٔ من نَدْریدی

ور دم نزدی یک سخنم نشنیدی

تا حشر دمش فرو شدی نَدْمیدی

شمارهٔ ۴۰

آن شب که بود وصال جان افروزم

من جملهٔ شب حیلهگری آموزم

از هر مژه سوزنی کنم تا شب را

بر صبحدم روز قیامت دوزم

شمارهٔ ۴۱

دوش آن بت مستم به طلب آمده بود

شب خوش میکرد آن که به شب آمده بود

چه سود که چون صبح وصالش بدمید

جانم به وداع تن به لب آمده بود

شمارهٔ ۴۲

دوش آمد و گفت: چند جانت سوزم

وقت است که امشبیت جان افروزم

دردا که هنوز در دهن داشت سخن

خود صبح برآمد و فرو شد روزم

شمارهٔ ۴۳

چندان که به ناله میگشایم لب را

وز بیخوابی میشمرم کوکب را

خود روز پدید نیست یا رب چه شب است

کامشب گویی روز فروشد شب را

شمارهٔ ۴۴

گر زلفِ بتم نیی تو ای شب بسر آی

تا کی ز درازی تو کوتاهتر آی

وی صبح اگر از دل کُهْ میندمی

یعنی که ز سنگ آخر از پرده برآی

باب47

شمارهٔ ۱

بس آب که بگذشته ز سر از تو مراست

بس آتش و خون که در جگر از تو مراست

در عشق تو یکتا صفتم لیک چو شمع

در هر تویی سوز دگر از تو مراست

شمارهٔ ۲

با عشق تو جان خویش در خواهم باخت

با گریه بهم خون جگر خواهم باخت

گر میگریم چو شمع زیبنده مراست

کز هر اشکی سری دگر خواهم باخت

شمارهٔ ۳

ای در سر ذرّه ذرّه سودا از تو

چون ذرّه هزار بی سر و پا از تو

مردی باید چو شمع دل پُر آتش

وآنگاه چو شمع پای بر جا ازتو

شمارهٔ ۴

تا چند ز سودای تو در سوز و گداز

چون شمع آرم به روز شبهای دراز

تا کی ز تو بازمانم ای شمع طراز

مانندهٔ طفل تشنه از پستان باز

شمارهٔ ۵

خونی که ز تو درجگرم میگردد

میجوشد و گردِ نظرم میگردد

چون شمع هزار اشک سرگردانی

بر رخ ریزم که بر سرم میگردد

شمارهٔ ۶

جان پیش رخت نثار خواهم آورد

دل در غمت استوار خواهم آورد

چون شمع سری هزار خواهم آورد

پیشت همه در کنار خواهم آورد

شمارهٔ ۷

گه عشق توام چو شمع گرینده کند

گه چون صبحم با لب پُر خنده کند

چون صبح اگرم زنده کنی زنده شوم

گردن زدنم پیش رخت زنده کند

شمارهٔ ۸

در عشق تو از نفع و ضرر نندیشم

چون شمع ز سوزِ پا و سر نندیشم

چون هیچ دگر نیست مرا جز غم تو

تا هست غمت چیزِ دگر نندیشم

شمارهٔ ۹

جان روی دل افروزِ تُرا باید داشت

دل ناوک دلدوزِ تُرا باید داشت

چون شمعم اگر هزار سر خواهد بود

آن چندان سرسوزِ تُرا باید داشت

شمارهٔ ۱۰

دل شمع تو شد به یک نفس مرده شود

ور زنده شود جان به لب آورده شود

اشکی که ز سوز میفشانم چون شمع

باز از دم سرد بر رخ افسرده شود

شمارهٔ ۱۱

تن جز به هوای تو قدم مینزند

جان جز به ثنای تو قلم مینزند

بیچاره دلم که همچو شمعی همه شب

میسوزد و میگرید ودم مینزند

شمارهٔ ۱۲

ای جان و دلم به جان و دل مولایت

از جای شدم ز عشق یک یک جایت

تو شمعِ منی و منْت پروانه شدم

جز سوخته سر میننهم بر پایت

شمارهٔ ۱۳

بر خویش بسی چو شمع بگریستهام

تا بی تو چرا به خویش نگریستهام

بی سوز تو چون شمع فرو مردم من

چون شمع مگر ز سوز میزیستهام

شمارهٔ ۱۴

کارم که چو زلف تو مشوش دارم

از دست بشد چگونه دل خوش دارم

گر چون شمعم پای بر آتش چه عجب

زیرا که چو شمع سر در آتش دارم

شمارهٔ ۱۵

ای رفته به آسمان نفیرم بی تو

یک لحظه قرار مینگیرم بی تو

تو شمع منی بیا و میسوز مرا

کان دم که نسوزیم بمیرم بی تو

شمارهٔ ۱۶

هر لحظه در آتشِ غمم اندازی

ور ناله کنم در عدمم اندازی

چون شمع اگر زار بگریم بر خویش

در حال سر اندر قدمم اندازی

شمارهٔ ۱۷

از آتشِ عشق چون تو جان افروزی

چون شمع نفس نمیزنم بی سوزی

عمری است که بی تو جان من میسوزد

آخر بر من دلت نسوزد روزی

شمارهٔ ۱۸

ای کاش هزار موی بشکافتمی

وز تو سرِ یک موی خبر یافتمی

گر عشق رخِ تو نیستی آتشِ صِرف

چون شمع کی از سوزِ تو سر تافتمی

شمارهٔ ۱۹

آن دل که چو موم نرمم آمدبی تو

از بس که بسوخت شرمم آمد بی تو

تادیدهام از دور تُرا شمع توام

زان در دهن آب گرمم آمد بی تو

شمارهٔ ۲۰

در راه غمِ تو جسم و جوهر بنماند

ره محو شد و رهرو و رهبر بنماند

من راه چگونه گیرم از سرکه چو شمع

تا راه به پای برده شد سر بنماند

شمارهٔ ۲۱

جان بر گرهِ زلفِ تو آموخته گیر

بی روی تو چشم از دو جهان دوخته گیر

دل را که چو پروانه به پای افتادست

چون شمع اگر بسر برم سوخته گیر

شمارهٔ ۲۲

از بس که ز غم سوختم ای شمع طراز

چون شمع ز تو سوخته میمانم باز

کوتاه کنم سخن که مینتوان گفت

غمهای دلم مگر به شبهای دراز

شمارهٔ ۲۳

تادور فتادهام از آن نادره کار

دل گشت به صد پاره و صد شد به هزار

من چون شمعم که در فراقِ رخِ یار

شب میسوزم به روز میمیرم زار

شمارهٔ ۲۴

دل در غم عشقِ دلفروزم همه شب

وز آتش دل میان سوزم همه شب

هستم چو چراغ مرده تا شب همه روز

وز سوز چو شمع تا به روزم همه شب

شمارهٔ ۲۵

تا آتشِ عشقِ او برافروخت مرا

در اشک چو شمع غرقه میسوخت مرا

عمری میگفت رخ به تو بنمایم

چون رخ بنمود دیده بر دوخت مرا

شمارهٔ ۲۶

در عشق چو شمع من به سوزم زنده

در سوز بروی دلفروزم زنده

امشب همه گردِ من درآیند به جمع

زیرا که چو شمع تا به روزم زنده

شمارهٔ ۲۷

تا روی به روی دلفروز آوردیم

چون شمع گداختیم و سوز آوردیم

بس شب که میان جمع اندوهگنان

چون شمع به صد سوز به روز آوردیم

شمارهٔ ۲۸

هر دل که ره چنان جمالی یابد

گر خورشیدی بود زوالی یابد

با هجر بساختم که پروانه ز شمع

ناکام بسوزد چو وصالی یابد

شمارهٔ ۲۹

با دل گفتم که راه دلبر گیرم

چون راه به پای شد ز سر درگیرم

واکنون که چو شمع ره به پای آوردم

در سوز بمُردم چه ره از سر گیرم

شمارهٔ ۳۰

امشب به صفت شمع دلفروزم من

میگریم و میخندم و میسوزم من

ای صبح بدم که عمر شب خوش کندم

زیرا که چو شمع زنده تا روزم من

شمارهٔ ۳۱

خورشید ز سوزِ من سراسیمه بسوخت

مه را ز طنابِ آه من خیمه بسوخت

چون شمع تنم بماند دانی که چه بود

یک نیمه در اشک رفت و یک نیمه بسوخت

شمارهٔ ۳۲

تا چند قفا ز نیک و بد خواهم خورد

خونابهٔ خصم بی خرد خواهم خورد

بر سفرهٔ سفلهای اگر بنشینم

چون شمع بر آن سفره ز خود خواهم خورد

شمارهٔ ۳۳

زین کار که در گردنِ من خواهد بود

آتش همه در خرمنِ من خواهد بود

با سر نتوانم که زیم زانکه چو شمع

سر بر تنِ من دشمن من خواهد بود

شمارهٔ ۳۴

چون عین بریدگی بود دوختنم

پس بی خبریم به ز آموختنم

چه سود چو شمع اول افروختنم

چون خواهدْ بود آخرش سوختنم

شمارهٔ ۳۵

شمعم که خوشی میان سوزم بکُشند

گر بهتر و گر بتر فروزم بکُشند

گر شمع نیم چرا به هر جمع مرا

شب میسوزند تا به روزم بکُشند

شمارهٔ ۳۶

شمعم که غذای من ز من خواهد بود

در چنبر حلقِ من رسن خواهد بود

کس را چه گناه کاین همه سوز و گداز

چون شمع مرا ز خویشتن خواهد بود

شمارهٔ ۳۷

شمعم که چنین زار و نزار آمدهام

در سوختن و گریهٔ زار آمدهام

از اشک نمیرد آتشِ من همه شب

چون شمع ز آتش اشکبار آمدهام

شمارهٔ ۳۸

گر میسوزم مرا مکن چندین عیب

کاتش دارم چو شمع دایم در جیب

زان میسوزم مدام تابوکه چو شمع

تن را در جان گدازم و جان در غیب

شمارهٔ ۳۹

گفتی چه کنم تا شب من گردد روز

وز نورِ سوادِ فقر گردم فیروز

یک شمع اندیش هر دو عالم وانگه

گر آتشِ عشق داری آن شمع بسوز

شمارهٔ ۴۰

دانی تو که شمع را چرا افروزند

تا کشتنش و سوختنش آموزند

چون آتش سوزنده غیب است بسی

چیزی باید که دایمش میسوزند

شمارهٔ ۴۱

ای دل دیدی که هر که شد زنده بمُرد

جاوید خدای ماند ار بنده بمُرد

جان آتش و تن چوموم شمع است مرا

چون موم بسوخت آتش سوزنده بمُرد

شمارهٔ ۴۲

امروز منم عهد مصیبت بسته

برخاسته دل میان خون بنشسته

چون شمع تنی سوخته جانی خسته

امید گسسته اشک در پیوسته

شمارهٔ ۴۳

مائیم ز غم سوخته خوش خوش چون شمع

وز گریهٔ پیوسته مشوش چون شمع

نایافته نور صدق یک دم چون شمع

گم کرده سررشته درآتش چون شمع

شمارهٔ ۴۴

در خفیه بسوختم بسی بی آتش

هرگز که چنین سوخت کسی بی آتش

آن میخواهم چو شمع در عمر دراز

کز سینه برآرم نفسی بی آتش

شمارهٔ ۴۵

چون نیست نصیبِ من بجز غمخواری

موجود برای غم شدم پنداری

چون شمع اگر تنم بسوزد صد بار

یک ذرّه ز پروانه نجویم یاری

شمارهٔ ۴۶

تا چند روم که این ره کوته نیست

وز هر سویی که راه جویم ره نیست

چون شمع میان آب و آتش شب و روز

میسوزم و کس ز سوز من آگه نیست

شمارهٔ ۴۷

پیوسته ز عشق جان و تن میسوزم

در درد فراق خویشتن میسوزم

من خام طمع به صد هزاران زاری

چون شمع میان پیرهن میسوزم

شمارهٔ ۴۸

سر رفت به باد و من کله میدارم

چشمم بشد و گوش به ره میدارم

در گریه و در گداز مانندهٔ شمع

میسوزم و خویش را نگه میدارم

شمارهٔ ۴۹

چون صبح به خنده یک نفس خرسندم

چون ابر به گریه نیست کس مانندم

با خنده و گریهٔ کسم کاری نیست

بر خود گریم چو شمع و برخود خندم

شمارهٔ ۵۰

شمعم که ز خود نهان فرو میگریم

میخندم و هر زمان فرو میگریم

بر گریهٔ من چو هیچ کس واقف نیست

خوش خوش به درون جان فرو میگریم

شمارهٔ ۵۱

ما بحرِ بلا پیش گرفتیم و شدیم

قربان گشتن کیش گرفتیم و شدیم

چون اشک به پای اوفتادیم به درد

چون شمع سرِ خویش گرفتیم و شدیم

شمارهٔ ۵۲

شمعم که حریف آتشم میآید

وز اشک همه پیش کشم میآید

در سوز مصیبت فراقِ تو چو شمع

بر خویش گریستن خوشم میآید

شمارهٔ ۵۳

هر لحظه مرا چو شمع سوز افزون شد

وز گریه کنارم چو شفق پُر خون شد

در عشق کسی درست آید که چو شمع

از پای درآمد و به سر بیرون شد

شمارهٔ ۵۴

داری سرِ عشق کار از سردرگیر

گر مست نیی خمار از سر درگیر

ور نرم نشد چو موم این رمز تُرا

چون شمع هزار بار از سر درگیر

شمارهٔ ۵۵

تا هیچ چو شمعت سر و کار خویش است

گردن زدنی بهر سرت در پیش است

چه سود به یک پای ستاده چون شمع

زیرا که هزار سر چو شمعت بیش است

شمارهٔ ۵۶

گر عیاری خشک و ترت سوختنی است

ور طیاری بال و پرت سوختنی است

سر در ره عشق باز زیرا که چو شمع

تا خواهد بود یک سرت سوختنی است

شمارهٔ ۵۷

تا تو به بلای عشق تن در ندهی

هرگز نرسی به وصل آن سروسهی

میسوز چو شمع و صبر میکن در سوز

آخر چو بسوزی برهی یانرهی

شمارهٔ ۵۸

گر هست دلت سوختهٔ جان افروز

از شمع میانِ سوختن عشق آموز

شبهای دراز ماهتابی چون روز

چون شمع نخفت میگری و میسوز

شمارهٔ ۵۹

ای آن که دل زندهٔ تو مُرد از تو

ناخورده ز صافِ عشق یک دُرد از تو

عمری است که علمِ شمع میآموزی

چه سود که پروانه سبق بُرد از تو

شمارهٔ ۶۰

چون شمع به یک نفس فرو مرده مباش

در کوی هوس عمر بسر برده مباش

چون شمع فسرده آمد اندر ره عشق

میسوزندش که نیز افسرده مباش

شمارهٔ ۶۱

آن را که درین حبسِ فنا باید مُرد

چون برق جهنده کم بقا باید مُرد

منشین ز سر پای که تا چشم زنی

همچون شمعت بر سر پا باید مُرد

شمارهٔ ۶۲

در عشق چو شمع با خطر نتوان زیست

چون شمع شدی نیز به سر نتوان زیست

دل مُرده چو مرد بی خبر نتوان مُرد

در نزع چو شمع در سحر نتوان زیست

شمارهٔ ۶۳

چون گل به دل افروخته میباید بود

چون غنچه به لب دوخته میباید بود

چون هست وبالِ ما سخن گفتن ما

چون شمع زبان سوخته میباید بود

شمارهٔ ۶۴

در عشق چو شمع سوز باید آورد

پس روی به دلفروز باید آورد

در گریه و سوز و سر بریدن باری

با شمع شبی به روز باید آورد

شمارهٔ ۶۵

چون تن زده سر به راه میباید داشت

بگشاده زبان گناه میباید داشت

چون شمع برون داشت زبان ببریدند

در کام زبان نگاه میباید داشت

شمارهٔ ۶۶

در شمع نگر فتاده در سوز و گداز

برّیده ز انگبین به صد تلخی باز

شاید که زبانْش در دهان گیرد گاز

تا در آتش زبان چرا کرد دراز

شمارهٔ ۶۷

شمعی که ز درد او کسی باز نگفت

جان داد که یک سخن به آواز نگفت

شاید که ببرّند زبانش که به قطع

تا در دهن گازنشد راز نگفت

شمارهٔ ۶۸

از دل غم دلفروز میباید دید

وز جان چو چراغ سوز میباید دید

وین از همه سختتر که مانندهٔ شمع

سوزِ شب و مرگِ روز میباید دید

شمارهٔ ۶۹

بس شب که چو شمع با سحر باید بُرد

در هر نفسی سوزِ دگر باید بُرد

عمری که بدو چو شمع امیدی نیست

هم بر سر پای می بسر باید بُرد

شمارهٔ ۷۰

شمعی که ز سوز خویش بر خود بگریست

این خنده به سر بریدنش باری چیست

در عشق چو شمعِ مرده میباید زیست

پس در همه کس چو شمع روشن نگریست

شمارهٔ ۷۱

گفتم: شمعا! چند گدازی مگداز

گفتا: تو خبر نداری از پردهٔ راز

چون نگدازد کسی که او را همه شب

بر سر دو موکل بود از آتش و گاز

شمارهٔ ۷۲

گفتم:‌شمعا! چون همه شب در کاری

از گرمی کار و بار برگی داری

گفتا که درین سوختن و دشواری

اشکم بارست و آتشم سرباری

شمارهٔ ۷۳

ای شمع سرافراز چه پنداشتهای

کز سرکشی خویش سرافراشتهای

در سوختن و بریدن افکندی سر

با خویش همانا که سری داشتهای

شمارهٔ ۷۴

ای شمع! فروختی و لاف آوردی

آتش به سر خود به گزاف آوردی

در سینه چو من نهفته در آتش عشق

از بهر چه سر را به طواف آوردی

شمارهٔ ۷۵

چون شمع دمی نبود خشنود از خویش

در سوز برآورد بسی دود از خویش

گفتم که مسوز، گفت: تو بی خبری

زان میسوزم تا برَهم زود از خویش

شمارهٔ ۷۶

میپرسیدم دوش ز شمع آهسته

کاخر به خوش آیدت بگو ای خسته!

گفت: آن که مرا به درد من بگذارند

تا میسوزم به دردِ خود پیوسته

شمارهٔ ۷۷

شمع از در جمع چون درآمد حالی

گفتم که تُرا کار برآمد حالی

گر آتش سوزنده در افتاد به تو

شکر ایزد را کان به سرآمد حالی

شمارهٔ ۷۸

آتش همه با شمع جفا خواهد کرد

وز سوختنش بی سر وپا خواهد کرد

کردش ز عسل جدا به گرمی آخر

وز موم به نرمیش جدا خواهد کرد

شمارهٔ ۷۹

از روغنِ شمع بوی خون میآید

کز پیشِ عسل تشنه کنون میآید

این طرفه که در مغز وی افتاد آتش

روغن همه از پوست برون میآید

شمارهٔ ۸۰

ای شمع! تُرا نیست ز سوز آگاهی

زیرا که ز سوختن بسی میکاهی

مینالم من ز شادی سوز مدام

پس عشق درآموز اگر میخواهی

شمارهٔ ۸۱

ای شمع! برو که سوختن حدّ من است

مقبول نیی که سوز تو ردّ من است

تو میسوزی به درد و من مینالم

پس سوز نه برقدّ تو بر قدّ من است

شمارهٔ ۸۲

ای شمع! تُرا ز سوز محروم کنند

گر سوز منتْ تمام معلوم کنند

فرقی است ز سوزی که همه جان سوزد

تا آن که به دستِ خویش از موم کنند

شمارهٔ ۸۳

ای شمع! تویی علی الیقین دشمنِ تو

خود را کشتی خون تو در گردنِ تو

با آتش سوزنده گرفتی سرِخویش

تا چند زسرگرفتگی کردنِ تو

شمارهٔ ۸۴

ای شمع! چو از آتش افسر کردی

تا دست به گردن بلا در کردی

در سر مکن از خویش و غمِ خود خور ازانک

بی سرگشتی از آنچه در سر کردی

شمارهٔ ۸۵

ای شمع! اگرچه مجلس افروختهای

اما تن نرمُ نازکت سوختهای

تو سر زده در دهان گرفتی آتش

نفط اندازی از که در آموختهای

شمارهٔ ۸۶

ای شمع! چو تو هیچ کس آشفته ندید

در سوز یکی مست جگر تفته ندید

هرگز چشمی در همه آفاق چو تو

یک سوختهٔ ز سر برون رفته ندید

شمارهٔ ۸۷

ای شمع! مگر چنان گمانْت افتادست

کاتش ز زبان در دل و جانْت افتادست

هر دم گویی در دلم آتش افتاد

این چه سخنی است کز زبانْت افتادست

شمارهٔ ۸۸

از آه دلم کام و زبان میسوزد

چه کام و زبان همه جهان میسوزد

ای شمع! اگر بسوزدت تن سهل است

زیرا که مرا جملهٔ جان میسوزد

شمارهٔ ۸۹

ای شمع! بلا در تو اثر خواهد کرد

و اشکت همه دامنِ تو تر خواهد کرد

سر در آتش نهاده آگاه نیی

کاین کار سر از کجا به در خواهد کرد

شمارهٔ ۹۰

در شمع نگاه کن که جان میسوزد

وز آتش دل همه جهان میسوزد

آتش دل اوست برگرفته است از خویش

بر خود دل گرم او از آن میسوزد!

شمارهٔ ۹۱

شمع است که همچو سرکشی میخندد

وز بیخبری در آتشی میخندد

پس میگرید جملهٔ شب در غم صبح

بر گریهٔ او صبح خوشی میخندد

شمارهٔ ۹۲

شمعی که به یک دو شب فرو میگذرد

گه سوخته گه کشته به کو میگذرد

در خندهٔ بی فایدهٔ او منگر

بنگر چه بلا بر سرِ او میگذرد

شمارهٔ ۹۳

ای آتش شمع سوز ناساز مشو

در شمع سرافروز و سرافراز مشو

گر شمع شهد دور شد آن همه رفت

چه بر سر او زنی پیش باز مشو

شمارهٔ ۹۴

ای شمع! دمی از دل مضطر میزن

میسوز و نفس چو عود مجمر میزن

در صحبت شهد خام بودی میسوز

چون محرم او نیامدی سر میزن

شمارهٔ ۹۵

در عشقِ تو عقل و سمع میباید باخت

مردانه میان جمع میباید باخت

من غرقهٔ خون چو لالهٔ سیر آبی

سر در آتش چو شمع میباید باخت

شمارهٔ ۹۶

ماتم زدهٔ تو جانِ سرگشتهٔ ماست

غرقه شدهٔ تو دلِ آغشتهٔ ماست

چون شمع به سوزِ رشتهٔ جان سوزم

دردِ دل و سوزِ عشق سررشتهٔ ماست

شمارهٔ ۹۷

روی تو که عقل ازو خجل میآید

ماهی است که بس مهر گسل میآید

دور از رویت چو شمع ازان میسوزم

کز شمعِ رخت سوز به دل میآید

شمارهٔ ۹۸

چون شمع ز سوختن دمی دم نزنم

تا دست در آن کمند پُر خم نزنم

ور توبه کنم ز عشقِ تو ننشینم

تا همچو سر‍ زلفِ تو برهم نزنم

شمارهٔ ۹۹

تا از سر‍ زلفت خبرم میماند

جان بر لب و خون برجگرم میماند

من شمعِ توام که در هوای رخ تو

در سوخت تنم تا اثرم میماند

شمارهٔ ۱۰۰

من شمع توام که گر بسوزم صد بار

گویی که ز صد رسیده نوبت به هزار

چون شمع نداریم زمانی بیکار

تا میسوزم به درد و میگریم زار

شمارهٔ ۱۰۱

بر بوی وصال میدویدم همه سال

گفتی بنشانمت ازین کار محال

جانا منِ برخاسته دل شمع توام

گر بنشانی مرا بمیرم در حال

شمارهٔ ۱۰۲

پیوسته کتاب هجر میخواهم خواند

بر بوی وصال اشک میخواهم راند

کارِ من سرگشته چو شمع افتادست

میخواهم سوخت تا که میخواهم ماند

شمارهٔ ۱۰۳

در اشک خود از فرقت آن یار که بود

غرقه شدم از گریهٔ بسیار که بود

چون کار من سوخته دل سوختن است

با سر بردم چو شمع هر کار که بود

شمارهٔ ۱۰۴

گفتم:‌جانا! عهد و قرارت این است

مینشمریم هیچ، شمارت این است

گفتا که تو شمعی همه شب زار بسوز

چون روز درآید همه کارت این است

شمارهٔ ۱۰۵

دل بی غم دلفروز نتوان آورد

جان در طلبش به سوز نتوان آورد

گرچون شمعم هزار شب بنشانند

بی سوز تو شب به روز نتوان آورد

شمارهٔ ۱۰۶

دی میگفتم دستِ من و دامنِ او

چون خونِ من او بریخت در گردنِ او

پروانه به پای شمع از آن افتادست

تا شمع به اشکِ خود بشوید تنِ او

شمارهٔ ۱۰۷

امروز منم فتاده زان دلکش باز

خو کرده به اضطرار از او خوش خوش باز

سررشته بسی جسته وآخر چون شمع

سر رشتهٔ خود یافته در آتش باز

شمارهٔ ۱۰۸

چون نیست امید غمگسارم نفسی

پس من چکنم با که برآرم نفسی

تا دور فتادهام ازان شمع چو گل

چون شمع سرِ خویش ندارم نفسی

شمارهٔ ۱۰۹

ای شمع! کسی که چون تو آغشته بود

در علت و دردِ خویش سرگشته بود

خوردی عسل و رشته و دق آوردی

بس گرم دماغ تر نه از رشته بود

شمارهٔ ۱۱۰

ای شمعِ جهان فروز! در هر نفسی

از پرتو تو بسوخت پروانه بسی

این گرمْ دماغی از کجا آوردی

کس گرمْ دماغ تر ندید از تو کسی

شمارهٔ ۱۱۱

ای آتشِ شمع بر تنِ لاغرِ او

رحمت کن و بگریز ز چشمِ ترِ او

وی داده طلاق او و زو ببریده

امشب نتوانی که شوی با سرِ او

شمارهٔ ۱۱۲

چون شمع یک آغشتهٔ تنها بنمای

در سوز به روز برده شبها بنمای

گر بر پهنا برفتی آتش با شمع

کی گویندی بدو که بالا بنمای

باب48

شمارهٔ ۱

شمع آمد و گفت: هر دم آتش بیش است

وامشب تنم از گریه به روز خویش است

گر میگریم به زاری زار رواست

تا غسل کنم که کشتنم در پیش است

شمارهٔ ۲

شمع آمد و گفت: موسی جمع منم

اینک بنگر چو طشت آتش لگنم

همچون موسی ز مادر افتاده جدا

وانگاه بمانده آتشی در دهنم

شمارهٔ ۳

شمع آمد و گفت: جان فشان آمدهام

کز کشتن و سوختن به جان آمدهام

آتش به زبان از آن برآرم هر شب

کز آتشِ تیزتر زبان آمدهام

شمارهٔ ۴

شمع آمد و گفت: جانِ من میسوزد

وز جان تن ناتوانِ من میسوزد

سوگند همی خورم به جان و سرِ خویش

وز سوگندم زبانِ من میسوزد

شمارهٔ ۵

شمع آمد و گفت: این چه عذاب است مرا

کز آتش و از چشم پرآب است مرا

سررشتهٔ من به دست آتش دادند

جان در غم و دل در تب و تاب است مرا

شمارهٔ ۶

شمع آمد و گفت: تا تنم زنده بود

جان بر سرِ من آتشِ سوزنده بود

شاید که مرا دیدهٔ گرینده بود

تا ازچه ز سرْ بریدنم خنده بود

شمارهٔ ۷

شمع آمد و گفت: آمده جانم به لب است

باکشتن روزم این همه سوز شب است

زین آتش تیز در عجب ماندهام

تا اشک چگونه مینسوزد عجب است

شمارهٔ ۸

شمع آمد و گفت: از تنِ سرکشِ خویش

سر میبینم فکنده در مفرشِ خویش

هرچند که در مشمّعم پیچیده

هم غرقه شوم در آب از آتشِ خویش

شمارهٔ ۹

شمع آمد و گفت: من به صد جان نرهم

وز آتش سوزنده تن آسان نرهم

از هستی خویش ماندهام در آتش

تا نکشندم ز آتش سوزان نرهم

شمارهٔ ۱۰

شمع آمد و گفت: شخصم آغشته که بود

بود ای عجب از آتش سرگشته که بود

با آتش سرکشم اگر بودی تاب

بازم نشدی ز تاب این رشته که بود

شمارهٔ ۱۱

شمع آمد وگفت: در دلم خون افتاد

کز پرده ز بیم سوز بیرون افتاد

من در هوس آتش و کس آگه نیست

تا در سرِ من چنین هوس چون افتاد

شمارهٔ ۱۲

شمع آمد و گفت: عزّت من بنگر:

در زیر نهاده شمعدان طشتی زر

چون گوهر شبچراغم آمد آتش

افتاد ازان طشت چو گوهر با سر

شمارهٔ ۱۳

شمع آمد و گفت: در دلم خونم سوخت

کاتش همه شب درون و بیرونم سوخت

این طرفه که آتشی که در سر دارم

چون آب ز سرگذشت افزونم سوخت

شمارهٔ ۱۴

شمع آمد و گفت: هر زمان چون قلمم

گاز از سرِکین سرافکند در قدمم

بسیار به عجز گاز را دم دادم

هم درگیرد که آتشین است دمم

شمارهٔ ۱۵

شمع آمد و گفت:‌چند سرگشته شوم

آن اولیتر که با سررشته شوم

هرچند که بینفس زدن زنده نیم

تا در نگری به یک نفس کشته شوم

شمارهٔ ۱۶

شمع آمد و گفت: با چنین کار درشت

تاکی دارم نهاده بر لب انگشت

آن را که به آتش است زنده که بسوخت

و آن راکه به بادی بتوان کشت که کشت

شمارهٔ ۱۷

شمع آمد و گفت: چون منم دشمنِ من

کوکس که به گازی ببُرد گردنِ من

گر بُکْشَنْدم تنم بماند زنده

ور زنده بمانم بنماند تنِ من

شمارهٔ ۱۸

شمع آمد و گفتا: منِ مجنون باری

ننهم قدمی ز سوز بیرون باری

چون بر سرمّ آتشِ جهان افروز است

بالا دارد کارِ من اکنون باری

شمارهٔ ۱۹

شمع آمد و گفت: چند باشم سرکش

بر پای بمانده به که تا سوزم خوش

چون هر نفس از کشتن خویش اندیشم

بیرون شود از پای به فرقم آتش

شمارهٔ ۲۰

شمع آتش را گفت که طبعی که تر است

در شیب مرا مسوز چون بالا خواست

آتش گفتش که هست بالای تو راست

گردر شیبت بسوزم آن هم بالاست

شمارهٔ ۲۱

شمع آمد و گفت: نیست اینجا جایم

تا آمدهام هست به رفتن رایم

گرچه بنشانند مرا هر روزی

بنشانده هنوز همچنان بر پایم

شمارهٔ ۲۲

شمع آمد و گفت: من نیم قلب مجاز

مومی که بود نقره چو قلبش بگداز

گر قلب شود موم همان نقره بود

خود موم سر از پای کجا ماند باز

شمارهٔ ۲۳

شمع آمد وگفت: جاودان افتادن

به زانکه چو من به هر میان افتادن

از شهد چو موم نقره دور افتادم

بر نقره ازین بِهْ نتوان افتادن

شمارهٔ ۲۴

شمع آمد و گفت: بر تن خویشتنم

دل میسوزد که سخت شد سوختنم

با هر که درین واقعه فریاد کنم

سر بُرَّد و آتشی نهد در دهنم

شمارهٔ ۲۵

شمع آمد و گفت: من نیم عهد شکن

یک ذرّه نبود بیوفایی در من

آتش بر من همه جهان کرد سیاه

من از آتش همه جهان را روشن

شمارهٔ ۲۶

شمع آمد و گفت: هر دمم میسوزند

پیوسته ز سر تا قدمم میسوزند

چون گریه و دلسوزی من میبینند

زان فایدهای نیست همم میسوزند

شمارهٔ ۲۷

شمع آمد و گفت: نی غمم میبرسد

نه سوختن دمادمم میبرسد

شب میسوزم که صبح را دریابم

چون میبدمد صبح دمم میبرسد

شمارهٔ ۲۸

شمع آمد و گفت: جانم آتشخانه است

وز آتشِ من هزار دل دیوانه است

من همچو درختِ موسی آتش دارم

موسی سراسیمهٔ من پروانه است

شمارهٔ ۲۹

شمع آمد و گفت: جان نگر بر لبِ من

گردون به خروش آمد از یاربِ من

وین طرفه که روز شادیم شب خوش کرد

در آتش و سوز چون بُود خود شبِ من

شمارهٔ ۳۰

شمع آمد و گفت: می بر افروزندم

تا کشتن و سوختن در آموزندم

هرگز چون شمع سایه نبود کس را

از بهر چه میکُشند و میسوزندم

شمارهٔ ۳۱

شمع آمد و گفت:‌چون مرا نیست قرار

از پنبه نفس زنم چو حلاج از دار

در واقعهٔ خویش چو حلاجم من

آویخته و سوخته و کشتهٔ زار

شمارهٔ ۳۲

شمع آمد و گفت: چند از افروختنم

وز خامی خود سوختن آموختم

چون من نزدم اناالحقی چون حلاج

فتوی که دهد به کشتن و سوختنم

شمارهٔ ۳۳

شمع آمد و گفت: از چه دل خوش دارم

چون از آتش حال مشوّش دارم

آتش سر من دارد و کم باد سرم

گر من سرِ مویی سرِ آتش دارم

شمارهٔ ۳۴

شمع آمد و در آتش سرکش پیوست

در آتش سوزان که چنان خوش پیوست

پیوند عجب نگر که او را افتاد

بُبرید از انگبینْ به آتش پیوست

شمارهٔ ۳۵

شمع آمد و گفت: ماندهام بی سر و پای

سر سوخته پای بسته نی بند و گشای

کس چون من اگر چه پای بر جا نبود

از آتش فرق، پای من رفت ز جای

شمارهٔ ۳۶

شمع آمد زار زار و میگفت به راز

حال من و آتش است با سوز و گداز

من کرده به درد گریهٔ تلخ آغاز

برّیده ز من یار به شیرینی باز

شمارهٔ ۳۷

شمع آمد و گفت: کیست گمراه چو من

در حلق طناب مانده ناگاه چو من

تا خام رگی چو موم نبود نرود

از جهل به ریسمان فرو چاه چو من

شمارهٔ ۳۸

شمع آمد و گفت: آتش و گازست عظیم

زین سرزنش و ازان گدازست عظیم

وین سوختنم که هر شبی خواهد بود

گر بیش شبی نیست درازست عظیم

شمارهٔ ۳۹

شمع آمد و گفت: مانده در سوز و گداز

کار من غم کشته کی آید با ساز

گرچه همه جمع را زِ من روشنی است

در چشم همه به هیچ میآیم باز

شمارهٔ ۴۰

شمع آمد و گفت: ماندهام بی سر و پا

پای اندر بند و سر در آتش همه جا

گاهم بکشند و گه بسوزند به درد

یک سوخته سرگشتهتر از من بنما

شمارهٔ ۴۱

شمع آمد و گفت: کشتهام هر سحری

پس سوخته هر شبی به دست دگری

چون در سرم آتش است و بر پایم بند

هرگز نبود کار مرا پای و سری

شمارهٔ ۴۲

شمع آمد و گفت: این کرا تاب بود

کز آتش تیز بی خور وخواب بود

آبم کند آتش که به من بسته دلست

آتش دیدی که تشنهٔ آب بود

شمارهٔ ۴۳

شمع آمد و گفت: اگر لبم پُرخنده است

بر خود خندم که چشم من گرینده است

از سر تیزی سرم به پای افکنده است

کان سر تیزی ز آتش سوزنده است

شمارهٔ ۴۴

شمع آمد و گفت: بیسرم باید مُرد

هر لحظه به سوز دیگرم باید مُرد

چون مردهٔ یادم ز سرم باید زیست

چون زندهٔ بیخواب و خورم باید مرُد

شمارهٔ ۴۵

شمع آمد و گفت: اگر میسر گردد

چندین سوزم ز اشک کمتر گردد

چون در آتش تشنگیم مینکشد

زان میگریم تادهنم تر گردد

شمارهٔ ۴۶

شمع آمد و گفت: زود بیرون رفتم

نادیده ز عمر سود بیرون رفتم

چون عالم را آتش و دودی دیدم

ره پُر آتش به دود بیرون رفتم

شمارهٔ ۴۷

شمع آمد و گفت: جان غم کش دارم

تن در آتش حال مشوش دارم

مینتوانم دمی که دل خوش دارم

چون سر تا پا برای آتش دارم

شمارهٔ ۴۸

شمع آمد و گفت: اینهمه بیچارگیم

زان است که کس نیست به غم خوارگیم

تا پر شد از آن لقمهٔ آتش دهنم

آن لقمه خوشی بخورد یکبارگیم

شمارهٔ ۴۹

شمع آمد و گفت: رختِ رفتن بستم

در آتشِ سوزنده به جان پیوستم

چون هر نفسم به گاز سر میفکنند

بر پای که سر نهم که گیرد دستم

شمارهٔ ۵۰

شمع آمد و گفت: دل گرفت از خلقم

کافتاد ز خلق آتشی در فرقم

چون زار نسوزم و نگریم بر خویش

آتش بر فرق و ریسمان در حلقم

شمارهٔ ۵۱

شمع آمد و گفت: این سفر افتاد مرا

کز رفتن آن صد خطر افتاد مرا

سر در کَنَبَم تمام، گویی که نبرد

این کار نگر که در سر افتاد مرا

شمارهٔ ۵۲

شمع آمد و گفت: شهر پر خندهٔ ماست

ابر از سر درد نیز گریندهٔ ماست

چون من ز سر راستیی بر پایم

سر میفکنندم که سرافکندهٔ ماست

شمارهٔ ۵۳

شمع آمد و گفت: دادِ من باید خواست

کز آتشِ سوزنده بمانْدَم کم و کاست

تا در سرِ من نشست ناگه آتش

گویی تو که دل بود که از من برخاست

شمارهٔ ۵۴

شمع آمد وگفت: آمدهام شب پیمای

تا بو که از آتش برهم در یکجای

آتش چو به پای رفت شد عمر به سر

برگفتمت این حدیث از سر تا پای

شمارهٔ ۵۵

شمع آمد و گفت: سوزِ من گر دانی

چندین بنسوزیم درین حیرانی

چندین چکنی دراز اشک افشانی

تا گرد کنم به دست سرگردانی

شمارهٔ ۵۶

شمع آمد و گفت: یارِ من خواهد بود

پروانه که جان سپارِ من خواهد بود

اول چو بشویمش به اشکی که مراست

آخر لحدش کنارِ من خواهد بود

شمارهٔ ۵۷

شمع آمد و گفت: میفروزم همه شب

کز سوختن است همچو روزم همه شب

هر چند زبان چرب دارم همه روز

از چرب زبانی است سوزم همه شب

شمارهٔ ۵۸

شمع‌ آمد و گفت: میروم حیران من

گه کشته و گه مرده و گه گریان من

بخریدهام این فروختن از جان من

مینفروشم تا نکنم تاوان من

شمارهٔ ۵۹

شمع آمد و گفت: حالتی خوش دیدم

خود را که سرافکنده و سرکش دیدم

از هر تر و خشک و دخل و خرجی که بود

خرجم همه اشک و دخل آتش دیدم

شمارهٔ ۶۰

شمع آمد و گفت: اگر تنم غم کش خاست

آتش در من گرم رود دل خوش خاست

گرداب بلا بر سر من میگردد

گرداب که دیده است که از آتش خاست

شمارهٔ ۶۱

شمع آمد و گفت: این تن لاغر همه سوخت

رفتم که مرا ز پای تا سر همه سوخت

خشکم همه از دست شد و تر همه سوخت

اشکی دو سه نم بماند و دیگر همه سوخت

شمارهٔ ۶۲

شمع آمد و گفت: جان من پُردرد است

زین اشک که آتشم به روی آورده است

دی شهد همی خوردم و امروز آتش

تا درد همو خورد که صافی خورده است

شمارهٔ ۶۳

شمع آمد و گفت: آنِ عشقم همه شب

در بوتهٔ امتحانِ عشقم همه شب

برکردهام آتشی بلند از سرِ خویش

زان روی که دیدهبانِ عشقم همه شب

شمارهٔ ۶۴

شمع آمد و گفت: بر تنِ لاغر خویش

میافشانم اشک ز چشمِ ترِ خویش

چون از سر خویش از عسل دور شدم

بنگر که چه آمد به سرم از سرِ خویش

شمارهٔ ۶۵

شمع آمد و گفت: هر که مردی بودست

سوزش چو من از غایتِ دردی بودست

گر گریم تلخ هم روا میدارم

کز شیرینیم پیش خوردی بودست

شمارهٔ ۶۶

شمع آمد و گفت: دامنی تر داری

زیرا که نه رهرُوی نه رهبر داری

من هر ساعت سری دگر در بازم

تو ره نبری به سر که یک سر داری

شمارهٔ ۶۷

شمع آمد و گفت: آمدهام رنگ آمیز

بر چهره ز ابر آتشین طوفان ریز

من از سر عشق میزنم لاف و تو هم

تا خود که برد زین دو به سر آتش تیز

شمارهٔ ۶۸

شمع آمد و گفت: زاتش افسر دارم

هر لحظه به نو سوزش دیگر دارم

تا چند به هر جمع من بی سر و پای

در پای افتم از آنچه در سر دارم

شمارهٔ ۶۹

شمع آمد و گفت: انجمنم باید ساخت

با سوختن جان و تنم باید ساخت

ما را چو برای سوختن ساختهاند

شک نیست که با سوختنم باید ساخت

شمارهٔ ۷۰

شمع آمد و گفت: پا و سر باید سوخت

هر لحظه به آتش دگر باید سوخت

وقتی که به جمع روشنی بیش دهم

گر خواهم وگرنه بیشتر باید سوخت

شمارهٔ ۷۱

شمع آمد و گفت: خویشتن میتابم

جان میسوزم به درد و تن میتابم

چون رشتهٔ من پیش ز من تافتهاند

بر تافتن است اصل و من میتابم

شمارهٔ ۷۲

شمع آمد و گفت: بنده میباید بود

در سوز میان خنده میباید بود

سر میببرند هر زمانم در طشت

پس میگویند زنده میباید بود

شمارهٔ ۷۳

شمع آمد و گفت: کار باید کرد

تادر آتش بر بفرازم گردن

صد بار اگر سرم ببرند از تن

من میخندم روی ندارد مردن

شمارهٔ ۷۴

شمع آمد و گفت: تا مرا یافتهاند

در تافتنم به جمع بشتافتهاند

کمتر باشد ز ریسمانی که مراست

آن نیز در اندرون من بافتهاند

شمارهٔ ۷۵

شمع آمد و گفت: اگر خطا سوختمی

جز خود دگری را به بلا سوختمی

از خامی خویش زار میباید سوخت

گر خام نبودمی کجا سوختمی

شمارهٔ ۷۶

شمع‌ آمد و گفت: بر نمیباید خاست

تا پیش تو سرگذشت برگویم راست

نی نی که زبان من بسوزد ز آتش

گر برگویم ز سرگذشتی که مراست

شمارهٔ ۷۷

شمع آمد و گفت: گر بما زد پر باز

پروانه ز شوق کس نزد دیگر باز

هر لحظه رهی که میروم چون خامم

زان در آتش گرفتهام از سر باز

شمارهٔ ۷۸

شمع آمد و گفت: در بلا باید سوخت

وز آتش سر بر سر پا باید سوخت

من آمده در میان جمعی چو بهشت

درآتش دوزخم چرا باید سوخت

شمارهٔ ۷۹

شمع آمد و گفت: سوز پروانه جداست

کاو را پر سوخت سوز من سر تا پاست

من بنمودم درین میان فرقی راست

فرقی روشن چنین که دارد که مراست

شمارهٔ ۸۰

شمع آمد و گفت: کشته بنشینم نیز

تا کشته به سوزد تن مسکینم نیز

از آتش تیز میزیم جان من اوست

وان عمر به سر آمده میبینم نیز

شمارهٔ ۸۱

شمع آمد و گفت: زخم خوردم بر سر

ایام بسی نهاد دردم بر سر

روزم دم سرد گشته شب سوخته درد

ای بس که گذشت گرم و سردم بر سر

شمارهٔ ۸۲

شمع آمد و گفت: کشتهٔ هر روزم

شب میسوزم که انجمن افروزم

گفتم: هوس سوز در افتد به سرم

اکنون باری ز سر درآمد سوزم

شمارهٔ ۸۳

شمع آمد و گفت: دولتم دوری بود

کان شد که مرا پردهٔ زنبوری بود

نوری که از او کار جهان نور گرفت

زان نور نصیب من همه نوری بود

شمارهٔ ۸۴

شمع آمد و گفت: چون گرفتم کم خویش

باری بکنم به کام دل ماتمِ خویش

ای کاش سرم میببریدی هر دم

تا بر زانو نهادمی در غمِ خویش

شمارهٔ ۸۵

شمع آمد و گفت: دوربین باید بود

در زخم فراق انگبین باید بود

میخندم و باز آب حسرت در چشم

یعنی که چو جان دهی چنین باید بود

شمارهٔ ۸۶

شمع آمد و گفت: دائماً در سفرم

میسوزم و میگدازم و میگذرم

بخت بدِ من چو رشته در کارم کرد

بنگر که ازین رشته چه آید به سرم

شمارهٔ ۸۷

شمع آمد و گفت: اگر شماری دارم

اشک است که پُر اشک کناری دارم

گر سوختن و کشتنِ من چیزی نیست

این هست که روشن سر و کاری دارم

شمارهٔ ۸۸

شمع آمد و گفت: اگر بمی باید رفت

شک نیست که زودتر بمی بایدرفت

چون در بند است پایم و ره در پیش

ناکام مرا به سر بمی باید رفت

شمارهٔ ۸۹

شمع آمد و گفت: کار در کار افتاد

در سوختنم گریستن زار افتاد

از بس که عسل بخوردم از بیخبری

در من افتاد آتش و بسیار افتاد

شمارهٔ ۹۰

شمع آمد و گفت: عمر خوش خوش بگذشت

دورم همه در سوز مشوش بگذشت

گر آب ز سر در گذرد سهل بود

این است بلا کز سرم آتش بگذشت

شمارهٔ ۹۱

شمع آمد و گفت: جمع اگر بنشینند

بر من دگری به راستی بگزینند

چون گردن راستان بمی باید زد

بیچاره کژان! چو راستان این بینند

شمارهٔ ۹۲

شمع آمد وگفت: چون درآمد آتش

سر در آتش چگونه باشم سرکش

جانم به لب آورد به زاری آتش

کس نیست که بر لبم زند آبی خوش

شمارهٔ ۹۳

شمع آمد و گفت: خیز و جانبازی بین

با آتش سینه سوز و دمسازی بین

هر چند که سرفرازیم میبینی

آن سرسری افتاد سراندازی بین

شمارهٔ ۹۴

شمع آمد و گفت: کشتهٔ ایامم

سرگشتهٔ روزگارِ نافرجامم

با آن که بریدهاند صد بار سرم

شیرینی انگبین نرفت از کامم

شمارهٔ ۹۵

شمع آمد وگفت: سوز جان خواهم داشت

تا روز مصیبت جهان خواهم داشت

هر اشک که بود با کنار آوردم

یعنی همه نقد در میان خواهم داشت

شمارهٔ ۹۶

شمع آمد و گفت: گه دلم مُرده شود

گه در سوزم عمر به سر بُرده شود

چون در دهن آب گرمم آید بیدوست

بر روی ز باد سردم افسُرده شود

شمارهٔ ۹۷

شمع آمد و گفت: جور عالم برسد

وین سوختن و اشک دمادم برسد

من در آتش میروم آتش در من

چون من برسم آتش من هم برسد

شمارهٔ ۹۸

شمع آمد و گفت: از سر دردی که مراست

اشک افشانم بر رخ زردی که مراست

هر چند که اشک من ز آتش خیزد

افسرده شود از دم سردی که مراست

شمارهٔ ۹۹

شمع آمد و گفت: ماندهام بیخور و خَفْت

وز آتش تیز در بلای تب و تفت

گرچه بنشانند مرا هر سحری

هم بر سر پایم که بمی باید رفت

شمارهٔ ۱۰۰

شمع آمد و گفت: سخت کوشم امشب

وز آتش دل هزار جوشم امشب

دی شیر ز پستان عسل نوشیدم

شیر از آتش چگونه نوشم امشب

شمارهٔ ۱۰۱

شمع آمد وگفت: جان من میببرند

وز من همه دوستان من میببرند

ناگفتنیی نگفتهام در همه عمر

پس از چه سبب زبان من میببرند

باب49

شمارهٔ ۱

پروانه به شمع گفت: ای در سر سوز

هر لحظه مرا به شیوهٔ دیگر سوز

گر کارِ مرا هیچ سری پیدا نیست

پیداست سرِ کارِ تُرا کمتر سوز

شمارهٔ ۲

پروانه به شمع گفت: چند افروزی

خوش سوزی اگر سوز ز من آموزی

هر لحظه سری دگر برآری در سوز

ای شمع برو که سرسری میسوزی

شمارهٔ ۳

پروانه به شمع گفت: «از روزِ نخست

چون کشته شوم بر سرت از عهد درست

زنهار به اشکِ خود بشویی تو مرا»

شمعش گفتا: «شهید رانتوان شست»

شمارهٔ ۴

پروانه به شمع گفت: عیدِ تو خوش است

قربانم کن که من یزیدِ تو خوش است

هم وعدهٔ تو خوش و وعید تو خوش است

تو شاهدِ ما و ما شهیدِ تو خوش است

شمارهٔ ۵

پروانه به شمع گفت: یارم باشی

گفتا که اگر کشتهٔ زارم باشی

دَرْ رو به میان آتش و پاک بسوز

گر میخواهی که در کنارم باشی

شمارهٔ ۶

پروانه به شمع گفت: من بیش از تو

خون میگریم به درد بر خویش از تو

چون تو سر زندگی نداری اینجا

در پای تو مُردم و شدم پیش از تو

شمارهٔ ۷

پروانه به شمع گفت: چون خوش افتاد

حالی که مرا با چو تو سرکش افتاد

گویند که در سوخته افتد آتش

این سوختهٔ تو چون در آتش افتاد

شمارهٔ ۸

پروانه به شمع گفت: کیفر بردیم

وز دستِ تو جان یک ره دیگر بردیم

شمعش گفتا: کنون مترس از آتش

کان آتشِ سینه سوز با سر بردیم

شمارهٔ ۹

پروانه به شمع گفت: گرینده مباش

شمعش گفتا: ز من پراکنده مباش

کاتش بسرم چو اشک در پای افتاد

سر میفکنندم که سر افکنده مباش

شمارهٔ ۱۰

پروانه به شمع گفت: میسوزم خویش

شمعش گفتا که نیستی دور اندیش

یک لحظه تو سوختی و رستی از خویش

من شب تا روز سوختن دارم پیش

شمارهٔ ۱۱

پروانه به شمع گفت: میسوزم زار

شمعش گفتا که سوختن بادت کار

زان میسوزی که میپرستی آتش

آتش مپرست و کافری دست بدار

شمارهٔ ۱۲

پروانه به شمع گفت: چندی سوزم

شمعش گفتا: سوختنت آموزم

تو پر سوزی به یکدم و من همه شب

میسوزم و میگریم و میافروزم

شمارهٔ ۱۳

پروانه به شمع گفت: آخر نظری

شمعش گفتا: ز من نداری خبری

پروانهٔ شمعی دگرم من همه شب

تو میسوزی از من و من از دگری

شمارهٔ ۱۴

پروانه به شمع گفت: کم سوز مرا

شمعش گفتا: شیوه میاموز مرا

شب میسوزم تا برهم روز آخر

چون روز آید خود برسد روز مرا

شمارهٔ ۱۵

پروانه به شمع گفت: دمسازی من

میبینی و میکنی سراندازی من

با این همه گر چه نیست با جان بازی

در عشق تو کس نیست به جانبازی من

شمارهٔ ۱۶

پروانه به شمع گفت: غم بیشستی

گر سوز من و تو را نه در پیشستی

هرچند سرِ منت نبودست دمی

ای کاش که یک دمت سرِ خویشستی

شمارهٔ ۱۷

پروانه که شمع دلگشایش افتاد

دلبستگی گره گشایش افتاد

گردِ سرِ شمع پایکوبان میگشت

جان بر سرش افشاند و به پایش افتاد

شمارهٔ ۱۸

چون شمعِ جمال خود به پروانه نمود

پروانه ز شوقِ او فرود آمد زود

شمعش گفتا: چه بود گفت: آمدهام

تا جمله تو باشم و نمییارم بود

باب50

شمارهٔ ۱

ای دوست بدان کاین فلک پیروزه

از حلقهٔ جمع ما کند دریوزه

هر کس که کشد دمی ازین پستان شیر

بالغ گردد گرچه بود یک روزه

شمارهٔ ۲

جبریل به پرِّ جان ما پرّیدست

کیست آن که نه از جهانِ ما پرّیدست

طاوسِ فلک، که مرغ یک دانهٔ‌ ماست

او نیز ز آشیانِ ما پرّیدست

شمارهٔ ۳

بحر کرم و گنج وفا در دل ماست

گنجینهٔ تسلیم و رضا در دل ماست

گر چرخ فلک چو آسیا میگردد

غم نیست که میخ آسیا در دل ماست

شمارهٔ ۴

بگذشت ز فرق دو جهان گوهر ما

وز گوهر ماست این عظمت در سرِ ما

ما اعجمیان بارگاه عشقیم

این سِر تو ندانی بچه آیی بر ما

شمارهٔ ۵

شد در همه آفاق عَلَم شیوهٔ ما

پُر شد ز وجود تاعدم شیوهٔ ما

چندان که به هر شیوه فرو مینگریم

هم شیوهٔ ما به است هم شیوهٔ ما

شمارهٔ ۶

یک قطره ز فقرِ دل سوی صحرا شد

سرمایهٔ ابر و دایهٔ دریا شد

در هشت بهشت بوی مشک افتادست

زین رنگ که بر رگوی ما پیدا شد

شمارهٔ ۷

رفتیم و ز ما زمانه آشفته بماند

با آن که ز صد گهرِ یکی سفته بماند

افسوس که صد هزار معنی لطیف

از نااهلی خلق ناگفته بماند

شمارهٔ ۸

ای بس که به خار مژه خارا سفتیم

تا از ره عشق نکتهای برگفتیم

تا ما ز شراب معرفت آشفتیم

خود را بیخود ز خویشتن بنهفتیم

شمارهٔ ۹

اینک جانم به پیشِ جانان شدهام

در پرتوِ او سایهٔ پنهان شدهام

لب بر لبِ لعلش سخنی میگفتم

زانست که در سخن دُر افشان شدهام

شمارهٔ ۱۰

صد دُر به اشارتی بسفتیم و شدیم

صد گل به عبارتی برُفتیم و شدیم

گر دانایی به لفظ منگر بندیش

آن راز که ما به رمز گفتیم و شدیم

شمارهٔ ۱۱

گلهای حقیقت بنرُفتیم یکی

دُرهای طریقت بنسفتیم یکی

از بسیاری که راز در دل داریم

بسیار بگفتیم و نگفتیم یکی

شمارهٔ ۱۲

چون چنگ، همه خروش میباید بود

چون بحر،‌هزار جوش میباید بود

ای هم نفسان بسی بگفتیم و شدیم

زیرا که بسی خموش میباید بود

شمارهٔ ۱۳

از نادره، نادر جهانیم امروز

اعجوبهٔ آخر الزّمانیم امروز

سلطان سخن نشسته بر مسند فقر

ماییم که صاحب قرانیم امروز

شمارهٔ ۱۴

در فقر دلم عزم سیاهی دارد

قصد صفتی نامتناهی دارد

در ظلمت ازان گریخت چون مردم چشم

یعنی که بسی نور الاهی دارد

شمارهٔ ۱۵

درویشی را به هر چه خواهی ندهم

وین ملک به ماه تا به ماهی ندهم

چون صحت و امن و لذت علمم هست

تنهای را به پادشاهی ندهم

شمارهٔ ۱۶

که کرد چو بازی مگسی را هرگز

وین عز نبودست خسی را هرگز

آن لطف که با ناکس خود میکند او

میبرنتوان گفت کسی را هرگز

شمارهٔ ۱۷

عیسی چو شرابِ لطف در کامم ریخت

بارانِ کمال بر در و بامم ریخت

چون جان و جهان زخویش کردم خالی

خضر آبِ حیات خواست در جامم ریخت

شمارهٔ ۱۸

گه یک نفسم هر دوجهان میگیرد

گه یک سخنم هزار جان میگیرد

چندان که ز دریا دلم آب حیات

بر میکشم آب جای آن میگیرد

شمارهٔ ۱۹

از دفترِ عشقم ورقی بنهادم

وز درس وجودم سبقی بنهادم

هر چند که آفتاب در دل دارم

همچون گردون بر طبقی بنهادم

شمارهٔ ۲۰

آمد دلم و کام روا کرد و برفت

از نقل جهان طعم جدا کرد و برفت

طعم همه چیزها به تنهایی خورد

پس نقل به منکران رها کرد و برفت

شمارهٔ ۲۱

جمشید یقین شدم ز پیدایی خویش

خورشید منور از نکورایی خویش

در گوشهٔ غم با دل سودایی خویش

بردم سبق از جهان به تنهایی خویش

شمارهٔ ۲۲

رفتم که زبان را سر انشا بنماند

جان نیز در انوارِ تجلی بنماند

ناگفته درین شیوه میانِ فضلا

دعوی کنم این که هیچ معنی بنماند

شمارهٔ ۲۳

دل نیست که نور حق بر او تافته نیست

جان نیست که این حدیث دریافته نیست

آن قوم که دیبای یقین بافتهاند

دانند که این سخن فرا یافته نیست

شمارهٔ ۲۴

ای دل به سخن مثل محال است تُرا

سبحان اللّه! این چه کمال است تُرا

چون بر تو حرام است سخن گفتن ازانک

این نیست سخن سِحرِ حلال است تُرا

شمارهٔ ۲۵

موج سخنم ز اوج پروین بگذشت

وین گوهر من زطشت زرین بگذشت

نتوان کردن چنین سخن را تحسین

کاین شیوه سخن ز حد تحسین بگذشت

شمارهٔ ۲۶

اینها که زنظم و نثرِ خود میلافند

میپنداری که موی میبشکافند

نه از سرِ قدرت است کز جان کندن

هر یک به تکلّف سخنی میبافند

شمارهٔ ۲۷

خورشید چو رخ نمود انجم برخاست

فریاد ز جان و دل مردم برخاست

شعر دگران چه میکنی شعر این است

دریا چو پدید شد تیمم برخاست

شمارهٔ ۲۸

در وقت بیان،‌عقل سخن سنج مراست

در وقت معانی دو جهان گنج مراست

با این همه یک ذرّه نیم فارغ از آنک

گر من منم و اگر نیم رنج مراست

شمارهٔ ۲۹

تا کی سخن لطیف نیکو گویم

تا چند ز جان و نفس بدخو گویم

چون نیست کسی که راز من بنیوشد

در دل کشتم تا همه با او گویم

شمارهٔ ۳۰

تا روی چو آفتاب دلدار بتافت

در یک تابش جملهٔ اسرار بتافت

گفتم‌:همه کار در عبارت آرم

خود گنگ شدم چو ذرهای کار بتافت

شمارهٔ ۳۱

دل میبینم عاشق وآشفته ازو

جان هر نفسی گلی دگر رُفته ازو

شکر ایزد را که آنچه در جان من است

در گفت نیاید این همه گفته ازو

شمارهٔ ۳۲

یا رب ز خور و خفت چه میباید دید

وز تهمت پذرفت چه میباید دید

بسیار بگفتم و نمیداند کس

تا خود پس ازین گفت چه میباید دید

شمارهٔ ۳۳

تا بود مجال گفت، جان، دُرها سفت

وز گلبن اسرار یقین، گلها رُفت

جانا! جانم میزند از معنی موج

لیکن چه کنم چو مینیاید در گفت

شمارهٔ ۳۴

در هر سخنی که سر بدان آوردم

تا سر ننهم دران سخن سرکردم

آخر چه دلی بود که آن خون نشود

دردش نکند این سخن پُر دردم

شمارهٔ ۳۵

بر دل ز هوا اگر چه بند است تُرا

بنیوش سخن که سودمند است تُرا

خود یک کلمه است جمله پند است تُرا

گر کار کنی یکی، پسند است تُرا

شمارهٔ ۳۶

بس دُرِّ یقین که میبسفتم با تو

آگاه شوی که من نخفتم با تو

مگذر به گزاف سرسری از سر این

باری بندیش تا چه گفتم با تو

شمارهٔ ۳۷

جانم دُرِ این قلزم بیپایان سفت

عقلم گل این طارم سرگردان رُفت

از بهر خدا تو نیز انصاف بده

کاین شیوه سخن خود به ازین نتوان گفت

شمارهٔ ۳۸

آن را که ز سلطان یقین تمکین نیست

گو از بر من برو که او را دین نیست

دریای عجایب است در سینهٔ من

لیکن چه کنم که یک عجایب بین نیست

شمارهٔ ۳۹

ای خلق فرو مانده کجایید همه

وز بهر چه مشغول هوایید همه

عطار چو الصّلاءِ اسرار بگفت

گر حوصله دارید بیایید همه

شمارهٔ ۴۰

دیدی که چِه‌ها با منِ شیدا کردی

یکباره مرا بی سر و بی پا کردی

سهل است از آنِ من، ولی با دگران

زنهار چنان مکن که با ما کردی

شمارهٔ ۴۱

هان ای دل بیدار بخفتی آخر

گفتی که نیوفتم بیفتی آخر

ای جان شده عطّار و ز جان آمده سیر

بسیار بگفتی و برفتی آخر

شمارهٔ ۴۲

مرغی دیدم نشسته بر ویرانی

در پیش گرفته کلّهٔ سلطانی

میگفت بدان کلّه که ای نادانی

دیدی که بمردی وندادی نانی

شمارهٔ ۴۳

عالم که امان نداد کس را نفسی

خوابیم نمود در هوا و هوسی

ای بیخبرانِ خفته! گفتیم بسی

رفتیم که قدر ما ندانست کسی

شمارهٔ ۴۴

زین کژ که به راستی نکو میگردد

ماییم و دلی که خون درو میگردد

ای بس که بگردیم من و چرخ ولیک

من خاک همی گردم و او میگردد

شمارهٔ ۴۵

ماییم به صد هزار غم رفته به خاک

پیدا شده در جهان و بنهفته به خاک

ای بس که به خاک من مسکین آیند

گویند که این تویی چنین خفته به خاک

شمارهٔ ۴۶

با زهر اجل چو نیست تریاکم روی

کردند به سوی عالم پاکم روی

ای بس که نباشم من و پاکان جهان

بر خاک نهند بر سر خاکم روی

شمارهٔ ۴۷

عطار به درد از جهان بیرون شد

در خاک فتاد و با دلی پُر خون شد

زان پس که چنان بود چنین اکنون شد

گویای جهان بدین خموشی چون شد

شمارهٔ ۴۸

گاهی سخنم به صد جنون بنویسند

گاه از سر عقل ذوفنون بنویسند

گر از فضلایند به زر نقش کنند

ور عاشق زارند به خون بنویسند

پایان مختارنامه

بعدی                           قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 19
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 454
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 5,196
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 7,074
  • بازدید ماه : 15,285
  • بازدید سال : 255,161
  • بازدید کلی : 5,868,718