بزرگی گفت: سحرگاهی به در مسجد حسن رفتم. به نماز. در مسجد بسته بود
و حسن در درون مسجد دعا میکرد و قومی آمین میگفتند. صبر کردم تا روشنتر
شد. دست بر در نهادم، گشاده شد. در شدم، حسن را دیدم - تنها - متحیر شدم.
چون نماز بگزاردیم، قصه با وی بگفتم و گفتم: خدایرا مرا از این...