loading...
فوج
s.m.m بازدید : 306 1395/05/24 نظرات (0)

شاهنامه فردوسی ب29_پادشاهی اردشیر نکوکار

پادشاهی اردشیر نکوکار

 

پادشاهی اردشیر نکوکار

چو بنشست بر گاه شاه اردشیر****بیاراست آن تخت شاپور پیر
کمر بست و ایرانیان را بخواند****بر پایهٔ تخت زرین نشاند
چنین گفت کز دور چرخ بلند****نخواهم که باشد کسی را گزند
جهان گر شود رام با کام من****ببینند تیزی و آرام من
ور ایدونک با ما نسازد جهان****بسازیم ما با جهان جهان
برادر جهان ویژه ما را سپرد****ازیرا که فرزند او بود خرد
فرستم روان ورا آفرین****که از بدسگالان بشست او زمین
چو شاپور شاپور گردد بلند****شود نزد او گاه و تاج ارجمند
سپارم بدو گاه و تاج و سپاه****که پیمان چنین کرد شاپور شاه
من این تخت را پایکار وی‌ام****همان از پدر یادگار وی‌ام
شما یکسره داد یاد آورید****بکوشید و آیین و داد آورید
چنان دان که خوردیم و بر ما گذشت****چو مردی همه رنج ما باد گشت
چو ده سال گیتی همی داشت راست****بخورد و ببخشید چیزی که خواست
نجست از کسی باژ و ساو و خراج****همی رایگان داشت آن گاه و تاج
مر او را نکوکار زان خواندند****که هرکس تن‌آسان ازو ماندند
چو شاپور گشت از در تاج و گاه****مر او را سپرد آن خجسته کلاه
نگشت آن دلاور ز پیمان خویش****به مردی نگه داشت سامان خویش

پادشاهی نوذر

 

بخش ۱

چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت****ز کیوان کلاه کیی برفراشت
به تخت منوچهر بر بار داد****بخواند انجمن را و دینار داد
برین برنیامد بسی روزگار****که بیدادگر شد سر شهریار
ز گیتی برآمد به هر جای غو****جهان را کهن شد سر از شاه نو
چو او رسمهای پدر درنوشت****ابا موبدان و ردان تیز گشت
همی مردمی نزد او خوار شد****دلش بردهٔ گنج و دینار شد
کدیور یکایک سپاهی شدند****دلیران سزاوار شاهی شدند
چو از روی کشور برآمد خروش****جهانی سراسر برآمد به جوش
بترسید بیدادگر شهریار****فرستاد کس نزد سام سوار
به سگسار مازندران بود سام****فرستاد نوذر بر او پیام
خداوند کیوان و بهرام و هور****که هست آفرینندهٔ پیل و مور
نه دشواری از چیز برترمنش****نه آسانی از اندک اندر بوش
همه با توانایی او یکیست****اگر هست بسیار و گر اندکیست
کنون از خداوند خورشید و ماه****ثنا بر روان منوچهر شاه
ابر سام یل باد چندان درود****که آید همی ز ابر باران فرود
مران پهلوان جهاندیده را****سرافراز گرد پسندیده را
همیشه دل و هوشش آباد باد****روانش ز هر درد آزاد باد
شناسد مگر پهلوان جهان****سخنها هم از آشکار و نهان
که تا شاه مژگان به هم برنهاد****ز سام نریمان بسی کرد یاد
همیدون مرا پشت گرمی بدوست****که هم پهلوانست و هم شاه دوست
نگهبان کشور به هنگام شاه****ازویست رخشنده فرخ کلاه
کنون پادشاهی پرآشوب گشت****سخنها از اندازه اندر گذشت
اگر برنگیرد وی آن گرز کین****ازین تخت پردخته ماند زمین
چو نامه بر سام نیرم رسید****یکی باد سرد از جگر برکشید
به شبگیر هنگام بانگ خروس****برآمد خروشیدن بوق و کوس
یکی لشکری راند از گرگسار****که دریای سبز اندرو گشت خوار
چو نزدیک ایران رسید آن سپاه****پذیره شدندش بزرگان به راه
پیاده همه پیش سام دلیر****برفتند و گفتند هر گونه دیر
ز بیدادی نوذر تاجور****که بر خیره گم کرد راه پدر
جهان گشت ویران ز کردار اوی****غنوده شد آن بخت بیدار اوی
بگردد همی از ره بخردی****ازو دور شد فرهٔ ایزدی
چه باشد اگر سام یل پهلوان****نشیند برین تخت روشن روان
جهان گردد آباد با داد او****برویست ایران و بنیاد او
که ما بنده باشیم و فرمان کنیم****روانها به مهرش گروگان کنیم
بدیشان چنین گفت سام سوار****که این کی پسندد ز من کردگار
که چون نوذری از نژاد کیان****به تخت کیی بر کمر بر میان
به شاهی مرا تاج باید بسود****محالست و این کس نیارد شنود
خود این گفت یارد کس اندر جهان****چنین زهره دارد کس اندر نهان
اگر دختری از منوچهر شاه****بران تخت زرین شدی با کلاه
نبودی جز از خاک بالین من****بدو شاد بودی جهانبین من
دلش گر ز راه پدر گشت باز****برین برنیامد زمانی دراز
هنوز آهنی نیست زنگار خورد****که رخشنده دشوار شایدش کرد
من آن ایزدی فره باز آورم****جهان را به مهرش نیاز آورم
شما بر گذشته پشیمان شوید****به نوی ز سر باز پیمان شوید
گر آمرزش کردگار سپهر****نیابید و از نوذر شاه مهر
بدین گیتی اندر بود خشم شاه****به برگشتن آتش بود جایگاه
بزرگان ز کرده پشیمان شدند****یکایک ز سر باز پیمان شدند
چو آمد به درگاه سام سوار****پذیره شدش نوذر شهریار
به فرخ پی نامور پهلوان****جهان سر به سر شد به نوی جوان
به پوزش مهان پیش نوذر شدند****به جان و به دل ویژه کهتر شدند
برافروخت نوذر ز تخت مهی****نشست اندر آرام با فرهی
جهان پهلوان پیش نوذر به پای****پرستنده او بود و هم رهنمای
به نوذر در پندها را گشاد****سخنهای نیکو بسی کرد یاد
ز گرد فریدون و هوشنگ شاه****همان از منوچهر زیبای گاه
که گیتی بداد و دهش داشتند****به بیداد بر چشم نگماشتند
دل او ز کژی به داد آورید****چنان کرد نوذر که او رای دید
دل مهتران را بدو نرم کرد****همه داد و بنیاد آزرم کرد
چو گفته شد از گفتنیها همه****به گردنکشان و به شاه رمه
برون رفت با خلعت نوذری****چه تخت و چه تاج و چه انگشتری
غلامان و اسپان زرین ستام****پر از گوهر سرخ زرین دو جام
برین نیز بگذشت چندی سپهر****نه با نوذر آرام بودش نه مهر

بخش ۱۰

فرستاده نزدیک دستان رسید****به کردار آتش دلش بردمید
سوی گرد مهراب بنهاد روی****همی تاخت با لشکری جنگجوی
چو مهراب را پای بر جای دید****به سرش اندرون دانش و رای دید
به دل گفت کاکنون ز لشکر چه باک****چه پیشم خزروان چه یک مشت خاک
پس آنگه سوی شهر بنهاد روی****چو آمد به شهر اندرون نامجوی
به مهراب گفت ای هشیوار مرد****پسندیده اندر همه کارکرد
کنون من شوم در شب تیره‌گون****یکی دست یازم بریشان به خون
شوند آگه از من که بازآمدم****دل آگنده و کینه ساز آمدم
کمانی به بازو در افگند سخت****یکی تیر برسان شاخ درخت
نگه کرد تا جای گردان کجاست****خدنگی به چرخ اندرون راند راست
بینداخت سه جای سه چوبه تیر****برآمد خروشیدن دار و گیر
چو شب روز شد انجمن شد سپاه****بران تیر کردند هر کس نگاه
بگفتند کاین تیر زالست و بس****نراند چنین در کمان تیر کس
چو خورشید تابان ز بالا بگشت****خروش تبیره برآمد ز دشت
به شهر اندرون کوس با کرنای****خروشیدن زنگ و هندی درای
برآمد سپه را به هامون کشید****سراپرده و پیل بیرون کشید
سپاه اندرآورد پیش سپاه****چو هامون شد از گرد کوه سیاه
خزروان دمان با عمود و سپر****یکی تاختن کرد بر زال زر
عمودی بزد بر بر روشنش****گسسته شد آن نامور جوشنش
چو شد تافته شاه زابلستان****برفتند گردان کابلستان
یکی درع پوشید زال دلیر****به جنگ اندر آمد به کردار شیر
بدست اندرون داشت گرز پدر****سرش گشته پر خشم و پر خون جگر
بزد بر سرش گرزهٔ گاورنگ****زمین شد ز خونش چو پشت پلنگ
بیفگند و بسپرد و زو درگذشت****ز پیش سپاه اندر آمد به دشت
شماساس را خواست کاید برون****نیامد برون کش بخوشید خون
به گرد اندرون یافت کلباد را****به گردن برآورد پولاد را
چو شمشیرزن گرز دستان بدید****همی کرد ازو خویشتن ناپدید
کمان را به زه کرد زال سوار****خدنگی بدو اندرون راند خوار
بزد بر کمربند کلباد بر****بران بند زنجیر پولاد بر
میانش ابا کوههٔ زین بدوخت****سپه را به کلباد بر دل بسوخت
چو این دو سرافگنده شد در نبرد****شماساس شد بی‌دل و روی زرد
شماساس و آن لشکر رزم ساز****پراگنده از رزم گشتند باز
پس اندر دلیران زاولستان****برفتند با شاه کابلستان
چنان شد ز بس کشته در رزمگاه****که گفتی جهان تنگ شد بر سپاه
سوی شاه ترکان نهادند سر****گشاده سلیح و گسسته کمر
شماساس چون در بیابان رسید****ز ره قارن کاوه آمد پدید
که از لشکر ویسه برگشته بود****به خواری گرامیش را کشته بود
به هم بازخوردند هر دو سپاه****شماساس با قارن کینه‌خواه
بدانست قارن که ایشان کیند****ز زاولستان ساخته بر چیند
بزد نای رویین و بگرفت راه****به پیش سپاه اندر آمد سپاه
ازان لشکر خسته و بسته مرد****به خورشید تابان برآورد گرد
گریزان شماساس با چند مرد****برفتند ازان تیره گرد نبرد

بخش ۱۱

سوی شاه ترکان رسید آگهی****کزان نامداران جهان شد تهی
دلش گشت پر آتش از درد و غم****دو رخ را به خون جگر داد نم
برآشفت و گفتا که نوذر کجاست****کزو ویسه خواهد همی کینه خواست
چه چاره است جز خون او ریختن****یکی کینهٔ نو برانگیختن
به دژخیم فرمود کو را کشان****ببر تا بیاموزد او سرفشان
سپهدار نوذر چو آگاه شد****بدانست کش روز کوتاه شد
سپاهی پر از غلغل و گفت و گوی****سوی شاه نوذر نهادند روی
ببستند بازوش با بند تنگ****کشیدندش از جای پیش نهنگ
به دشت آوریدندش از خیمه خوار****برهنه سر و پای و برگشته کار
چو از دور دیدش زبان برگشاد****ز کین نیاگان همی کرد یاد
ز تور و ز سلم اندر آمد نخست****دل و دیده از شرم شاهان بشست
بدو گفت هر بد که آید سزاست****بگفت و برآشفت و شمشیر خواست
بزد گردن خسرو تاجدار****تنش را بخاک اندر افگند خوار
شد آن یادگار منوچهر شاه****تهی ماند ایران ز تخت و کلاه
ایا دانشی مرد بسیار هوش****همه چادر آزمندی مپوش
که تخت و کله چون تو بسیار دید****چنین داستان چند خواهی شنید
رسیدی به جایی که بشتافتی****سرآمد کزو آرزو یافتی
چه جویی از این تیره خاک نژند****که هم بازگرداندت مستمند
که گر چرخ گردان کشد زین تو****سرانجام خاکست بالین تو
پس آن بستگان را کشیدند خوار****به جان خواستند آنگهی زینهار
چو اغریرث پرهنر آن بدید****دل او ببر در چو آتش دمید
همی گفت چندین سر بی‌گناه****ز تن دور ماند به فرمان شاه
بیامد خروشان به خواهشگری****بیاراست با نامور داوری
که چندین سرافراز گرد و سوار****نه با ترگ و جوشن نه در کارزار
گرفتار کشتن نه والا بود****نشیبست جایی که بالا بود
سزد گر نیاید به جانشان گزند****سپاری همیدون به من شان ببند
بریشان یکی غار زندان کنم****نگهدارشان هوشمندان کنم
به ساری به زاری برآرند هوش****تو از خون به کش دست و چندین مکوش
ببخشید جان‌شان به گفتار اوی****چو بشنید با درد پیکار اوی
بفرمودشان تا به ساری برند****به غل و به مسمار و خواری برند
چو این کرده شد ساز رفتن گرفت****زمین زیر اسپان نهفتن گرفت
ز پیش دهستان سوی ری کشید****از اسپان به رنج و به تک خوی کشید
کلاه کیانی به سر بر نهاد****به دینار دادن در اندرگشاد

بخش ۱۲

به گستهم و طوس آمد این آگهی****که تیره شد آن فر شاهنشهی
به شمشیر تیز آن سر تاجدار****به زاری بریدند و برگشت کار
بکندند موی و شخودند روی****از ایران برآمد یکی های‌وهوی
سر سرکشان گشت پرگرد و خاک****همه دیده پر خون همه جامه چاک
سوی زابلستان نهادند روی****زبان شاه‌گوی و روان شاه‌جوی
بر زال رفتند با سوگ و درد****رخان پر ز خون و سران پر ز گرد
که زارا دلیرا شها نوذرا****گوا تاجدارا مها مهترا
نگهبان ایران و شاه جهان****سر تاجداران و پشت مهان
سرت افسر از خاک جوید همی****زمین خون شاهان ببوید همی
گیایی که روید بران بوم و بر****نگون دارد از شرم خورشید سر
همی داد خواهیم و زاری کنیم****به خون پدر سوگواری کنیم
نشان فریدون بدو زنده بود****زمین نعل اسپ ورا بنده بود
به زاری و خواری سرش را ز تن****بریدند با نامدار انجمن
همه تیغ زهرآبگون برکشید****به کین جستن آیید و دشمن کشید
همانا برین سوگ با ما سپهر****ز دیده فرو باردی خون به مهر
شما نیز دیده پر از خون کنید****همه جامهٔ ناز بیرون کنید
که با کین شاهان نشاید که چشم****نباشد پر از آب و دل پر ز خشم
همه انجمن زار و گریان شدند****چو بر آتش تیز بریان شدند
زبان داد دستان که تا رستخیز****نبیند نیام مرا تیغ تیز
چمان چرمه در زیر تخت منست****سنان‌دار نیزه درخت منست
رکابست پای مرا جایگاه****یکی ترگ تیره سرم را کلاه
برین کینه آرامش و خواب نیست****همی چون دو چشمم به جوی آب نیست
روان چنان شهریار جهان****درخشنده بادا میان مهان
شما را به داد جهان آفرین****دل ارمیده بادا به آیین و دین
ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم****برینیم و گردن ورا داده‌ایم
چو گردان سوی کینه بشتافتند****به ساری سران آگهی یافتند
ازیشان بشد خورد و آرام و خواب****پر از بیم گشتند از افراسیاب
ازان پس به اغریرث آمد پیام****که ای پرمنش مهتر نیک‌نام
به گیتی به گفتار تو زنده‌ایم****همه یک به یک مر ترا بنده‌ایم
تو دانی که دستان به زابلستان****به جایست با شاه کابلستان
چو برزین و چون قارن رزم‌زن****چو خراد و کشواد لشکرشکن
یلانند با چنگهای دراز****ندارند از ایران چنین دست باز
چو تابند گردان ازین سو عنان****به چشم اندر آرند نوک سنان
ازان تیز گردد رد افراسیاب****دلش گردد از بستگان پرشتاب
پس آنگه سر یک رمه بی‌گناه****به خاک اندر آرد ز بهر کلاه
اگر بیند اغریرث هوشمند****مر این بستگان را گشاید ز بند
پراگنده گردیم گرد جهان****زبان برگشاییم پیش مهان
به پیش بزرگان ستایش کنیم****همان پیش یزدان نیایش کنیم
چنین گفت اغریرث پرخرد****کزین گونه گفتار کی درخورد
ز من آشکارا شود دشمنی****بجوشد سر مرد آهرمنی
یکی چاره سازم دگرگونه زین****که با من نگردد برادر به کین
گر ایدون که دستان شود تیزچنگ****یکی لشکر آرد بر ما به جنگ
چو آرد به نزدیک ساری رمه****به دستان سپارم شما را همه
بپردازم آمل نیایم به جنگ****سرم را ز نام اندرآرم به ننگ
بزرگان ایران ز گفتار اوی****بروی زمین برنهادند روی
چو از آفرینش بپرداختند****نوندی ز ساری برون تاختند
بپویید نزدیک دستان سام****بیاورد ازان نامداران پیام
که بخشود بر ما جهاندار ما****شد اغریرث پر خرد یار ما
یکی سخت پیمان فگندیم بن****بران برنهادیم یکسر سخن
کز ایران چو دستان آزادمرد****بیایند و جویند با وی نبرد
گرانمایه اغریرث نیک پی****ز آمل گذارد سپه را به ری
مگر زنده از چنگ این اژدها****تن یک جهان مردم آید رها
چو پوینده در زابلستان رسید****سراینده در پیش دستان رسید
بزرگان و جنگ‌آوران را بخواند****پیام یلان پیش ایشان براند
ازان پس چنین گفت کای سروران****پلنگان جنگی و نام‌آوران
کدامست مردی کنارنگ دل****به مردی سیه کرده در جنگ دل
خریدار این جنگ و این تاختن****به خورشید گردن برافراختن
ببر زد بران کار کشواد دست****منم گفت یازان بدین داد دست
برو آفرین کرد فرخنده زال****که خرم بدی تا بود ماه و سال
سپاهی ز گردان پرخاشجوی****ز زابل به آمل نهادند روی
چو از پیش دستان برون شد سپاه****خبر شد به اغریرث نیک خواه
همه بستگان را به ساری بماند****بزد نای رویین و لشکر براند
چو گشواد فرخ به ساری رسید****پدید آمد آن بندها را کلید
یکی اسپ مر هر یکی را بساخت****ز ساری سوی زابلستان بتاخت
چو آمد به دستان سام آگهی****که برگشت گشواد با فرهی
یکی گنج ویژه به درویش داد****سراینده را جامهٔ خویش داد
چو گشواد نزدیک زابل رسید****پذیره شدش زال زر چون سزید
بران بستگان زار بگریست دیر****کجا مانده بودند در چنگ شیر
پس از نامور نوذر شهریار****به سر خاک بر کرد و بگریست زار
به شهر اندر آوردشان ارجمند****بیاراست ایوانهای بلند
چنان هم که هنگام نوذر بدند****که با تاج و با تخت و افسر بدند
بیاراست دستان همه دستگاه****شد از خواسته بی‌نیاز آن سپاه

بخش ۱۳

چو اغریرث آمد ز آمل به ری****وزان کارها آگهی یافت کی
بدو گفت کاین چیست کانگیختی****که با شهد حنظل برآمیختی
بفرمودمت کای برادر به کش****که جای خرد نیست و هنگام هش
بدانش نیاید سر جنگجوی****نباید به جنگ اندرون آبروی
سر مرد جنگی خرد نسپرد****که هرگز نیامیخت کین با خرد
چنین داد پاسخ به افراسیاب****که لختی بباید همی شرم و آب
هر آنگه کت آید به بد دسترس****ز یزدان بترس و مکن بد بکس
که تاج و کمر چون تو بیند بسی****نخواهد شدن رام با هر کسی
یکی پر ز آتش یکی پرخرد****خرد با سر دیو کی درخورد
سپهبد برآشفت چون پیل مست****به پاسخ به شمشیر یازید دست
میان برادر بدونیم کرد****چنان سنگدل ناهشیوار مرد
چو از کار اغریرث نامدار****خبر شد به نزدیک زال سوار
چنین گفت کاکنون سر بخت اوی****شود تار و ویران شود تخت اوی
بزد نای رویین و بربست کوس****بیاراست لشکر چو چشم خروس
سپهبد سوی پارس بنهاد روی****همی رفت پرخشم و دل کینه جوی
ز دریا به دریا همی مرد بود****رخ ماه و خورشید پر گرد بود
چو بشنید افراسیاب این سخن****که دستان جنگی چه افگند بن
بیاورد لشکر سوی خوار ری****بیاراست جنگ و بیفشارد پی
طلایه شب و روز در جنگ بود****تو گفتی که گیتی برو تنگ بود
مبارز بسی کشته شد بر دو روی****همه نامداران پرخاشجوی

بخش ۲

پس آنگه ز مرگ منوچهر شاه****بشد آگهی تا به توران سپاه
ز نارفتن کار نوذر همان****یکایک بگفتند با بدگمان
چو بشنید سالار ترکان پشنگ****چنان خواست کاید به ایران به جنگ
یکی یاد کرد از نیا زادشم****هم از تور بر زد یکی تیز دم
ز کار منوچهر و از لشکرش****ز گردان و سالار و از کشورش
همه نامداران کشورش را****بخواند و بزرگان لشکرش را
چو ارجسپ و گرسیوز و بارمان****چو کلباد جنگی هژبر دمان
سپهبدش چون ویسهٔ تیزچنگ****که سالار بد بر سپاه پشنگ
جهان پهلوان پورش افراسیاب****بخواندش درنگی و آمد شتاب
سخن راند از تور و از سلم گفت****که کین زیر دامن نشاید نهفت
کسی را کجا مغز جوشیده نیست****برو بر چنین کار پوشیده نیست
که با ما چه کردند ایرانیان****بدی را ببستند یک یک میان
کنون روز تندی و کین جستنست****رخ از خون دیده گه شستنست
ز گفت پدر مغز افراسیاب****برآمد ز آرام وز خورد و خواب
به پیش پدر شد گشاده زبان****دل آگنده از کین کمر برمیان
که شایستهٔ جنگ شیران منم****هم‌آورد سالار ایران منم
اگر زادشم تیغ برداشتی****جهان را به گرشاسپ نگذاشتی
میان را ببستی به کین آوری****بایران نکردی مگر سروری
کنون هرچه مانیده بود از نیا****ز کین جستن و چاره و کیمیا
گشادنش بر تیغ تیز منست****گه شورش و رستخیز منست
به مغز پشنگ اندر آمد شتاب****چو دید آن سهی قد افراسیاب
بر و بازوی شیر و هم زور پیل****وزو سایه گسترده بر چند میل
زبانش به کردار برنده تیغ****چو دریا دل و کف چو بارنده میغ
بفرمود تا برکشد تیغ جنگ****به ایران شود با سپاه پشنگ
سپهبد چو شایسته بیند پسر****سزد گر برآرد به خورشید سر
پس از مرگ باشد سر او به جای****ازیرا پسر نام زد رهنمای
چو شد ساخته کار جنگ آزمای****به کاخ آمد اغریرث رهنمای
به پیش پدر شد پراندیشه دل****که اندیشه دارد همی پیشه دل
چنین گفت کای کار دیده پدر****ز ترکان به مردی برآورده سر
منوچهر از ایران اگر کم شدست****سپهدار چون سام نیرم شدست
چو گرشاسپ و چون قارن رزم زن****جز این نامداران آن انجمن
تو دانی که با سلم و تور سترگ****چه آمد ازان تیغ زن پیر گرگ
نیا زادشم شاه توران سپاه****که ترگش همی سود بر چرخ و ماه
ازین در سخن هیچ گونه نراند****به آرام بر نامهٔ کین نخواند
اگر ما نشوریم بهتر بود****کزین جنبش آشوب کشور بود
پسر را چنین داد پاسخ پشنگ****که افراسیاب آن دلاور نهنگ
یکی نره شیرست روز شکار****یکی پیل جنگی گه کارزار
ترا نیز با او بباید شدن****به هر بیش و کم رای فرخ زدن
نبیره که کین نیا را نجست****سزد گر نخوانی نژادش درست
چو از دامن ابر چین کم شود****بیابان ز باران پر از نم شود
چراگاه اسپان شود کوه و دشت****گیاها ز یال یلان برگذشت
جهان سر به سر سبز گردد ز خوید****به هامون سراپرده باید کشید
سپه را همه سوی آمل براند****دلی شاد بر سبزه و گل براند
دهستان و گرگان همه زیر نعل****بکوبید وز خون کنید آب لعل
منوچهر از آن جایگه جنگجوی****به کینه سوی تور بنهاد روی
بکوشید با قارن رزم زن****دگر گرد گرشاسپ زان انجمن
مگر دست یابید بر دشت کین****برین دو سرافراز ایران زمین
روان نیاگان ما خوش کنید****دل بدسگالان پرآتش کنید
چنین گفت با نامور نامجوی****که من خون به کین اندر آرم به جوی

بخش ۳

چو دشت از گیا گشت چون پرنیان****ببستند گردان توران میان
سپاهی بیامد ز ترکان و چین****هم از گرزداران خاور زمین
که آن را میان و کرانه نبود****همان بخت نوذر جوانه نبود
چو لشکر به نزدیک جیحون رسید****خبر نزد پور فریدون رسید
سپاه جهاندار بیرون شدند****ز کاخ همایون به هامون شدند
به راه دهستان نهادند روی****سپهدارشان قارن رزم‌جوی
شهنشاه نوذر پس پشت اوی****جهانی سراسر پر از گفت و گوی
چو لشکر به پیش دهستان رسید****تو گفتی که خورشید شد ناپدید
سراپردهٔ نوذر شهریار****کشیدند بر دشت پیش حصار
خود اندر دهستان نیاراست جنگ****برین بر نیامد زمانی درنگ
که افراسیاب اندر ایران زمین****دو سالار کرد از بزرگان گزین
شماساس و دیگر خزروان گرد****ز لشکر سواران بدیشان سپرد
ز جنگ آوران مرد چون سی هزار****برفتند شایستهٔ کارزار
سوی زابلستان نهادند روی****ز کینه به دستان نهادند روی
خبر شد که سام نریمان بمرد****همی دخمه سازد ورا زال گرد
ازان سخت شادان شد افراسیاب****بدید آنکه بخت اندر آمد به خواب
بیامد چو پیش دهستان رسید****برابر سراپرده‌ای برکشید
سپه را که دانست کردن شمار****برو چارصد بار بشمر هزار
بجوشید گفتی همه ریگ و شخ****بیابان سراسر چو مور و ملخ
ابا شاه نوذر صد و چل هزار****همانا که بودند جنگی سوار
به لشکر نگه کرد افراسیاب****هیونی برافگند هنگام خواب
یکی نامه بنوشت سوی پشنگ****که جستیم نیکی و آمد به چنگ
همه لشکر نوذر ار بشکریم****شکارند و در زیر پی بسپریم
دگر سام رفت از در شهریار****همانا نیاید بدین کارزار
ستودان همی سازدش زال زر****ندارد همی جنگ را پای و پر
مرا بیم ازو بد به ایران زمین****چو او شد ز ایران بجوییم کین
همانا شماساس در نیمروز****نشستست با تاج گیتی فروز
به هنگام هر کار جستن نکوست****زدن رای با مرد هشیار و دوست
چو کاهل شود مرد هنگام کار****ازان پس نیابد چنان روزگار
هیون تکاور برآورد پر****بشد نزد سالار خورشید فر

بخش ۴

سپیده چو از کوه سر برکشید****طلایه به پیش دهستان رسید
میان دو لشکر دو فرسنگ بود****همه ساز و آرایش جنگ بود
یکی ترک بد نام او بارمان****همی خفته را گفت بیدار مان
بیامد سپه را همی بنگرید****سراپردهٔ شاه نوذر بدید
بشد نزد سالار توران سپاه****نشان داد ازان لشکر و بارگاه
وزان پس به سالار بیدار گفت****که ما را هنر چند باید نهفت
به دستوری شاه من شیروار****بجویم ازان انجمن کارزار
ببینند پیدا ز من دستبرد****جز از من کسی را نخوانند گرد
چنین گفت اغریرث هوشمند****که گر بارمان را رسد زین گزند
دل مرزبانان شکسته شود****برین انجمن کار بسته شود
یکی مرد بی‌نام باید گزید****که انگشت ازان پس نباید گزید
پرآژنگ شد روی پور پشنگ****ز گفتار اغریرث آمدش ننگ
بروی دژم گفت با بارمان****که جوشن بپوش و به زه کن کمان
تو باشی بران انجمن سرفراز****به انگشت دندان نیاید به گاز
بشد بارمان تا به دشت نبرد****سوی قارن کاوه آواز کرد
کزین لشکر نوذر نامدار****که داری که با من کند کارزار
نگه کرد قارن به مردان مرد****ازان انجمن تا که جوید نبرد
کس از نامدارانش پاسخ نداد****مگر پیرگشته دلاور قباد
دژم گشت سالار بسیار هوش****ز گفت برادر برآمد به جوش
ز خشمش سرشک اندر آمد به چشم****از آن لشکر گشن بد جای خشم
ز چندان جوان مردم جنگجوی****یکی پیر جوید همی رزم اوی
دل قارن آزرده گشت از قباد****میان دلیران زبان برگشاد
که سال تو اکنون به جایی رسید****که از جنگ دستت بباید کشید
تویی مایه‌ور کدخدای سپاه****همی بر تو گردد همه رای شاه
بخون گر شود لعل مویی سپید****شوند این دلیران همه ناامید
شکست اندرآید بدین رزم‌گاه****پر از درد گردد دل نیک‌خواه
نگه کن که با قارن رزم زن****چه گوید قباد اندران انجمن
بدان ای برادر که تن مرگ راست****سر رزم زن سودن ترگ راست
ز گاه خجسته منوچهر باز****از امروز بودم تن اندر گداز
کسی زنده بر آسمان نگذرد****شکارست و مرگش همی بشکرد
یکی را برآید به شمشیر هوش****بدانگه که آید دو لشگر به جوش
تنش کرگس و شیر درنده راست****سرش نیزه و تیغ برنده راست
یکی را به بستر برآید زمان****همی رفت باید ز بن بی‌گمان
اگر من روم زین جهان فراخ****برادر به جایست با برز و شاخ
یکی دخمهٔ خسروانی کند****پس از رفتنم مهربانی کند
سرم را به کافور و مشک و گلاب****تنم را بدان جای جاوید خواب
سپار ای برادر تو پدرود باش****همیشه خرد تار و تو پود باش
بگفت این و بگرفت نیزه به دست****به آوردگه رفت چون پیل مست
چنین گفت با رزم زن بارمان****که آورد پیشم سرت را زمان
ببایست ماندن که خود روزگار****همی کرد با جان تو کارزار
چنین گفت مر بارمان را قباد****که یکچند گیتی مرا داد داد
به جایی توان مرد کاید زمان****بیاید زمان یک زمان بی‌گمان
بگفت و برانگیخت شبدیز را****بداد آرمیدن دل تیز را
ز شبگیر تا سایه گسترد هور****همی این برآن آن برین کرد زور
به فرجام پیروز شد بارمان****به میدان جنگ اندر آمد دمان
یکی خشت زد بر سرین قباد****که بند کمرگاه او برگشاد
ز اسپ اندر آمد نگونسار سر****شد آن شیردل پیر سالار سر
بشد بارمان نزد افراسیاب****شکفته دو رخسار با جاه و آب
یکی خلعتش داد کاندر جهان****کس از کهتران نستد آن از مهان
چو او کشته شد قارن رزمجوی****سپه را بیاورد و بنهاد روی
دو لشکر به کردار دریای چین****تو گفتی که شد جنب جنبان زمین
درخشیدن تیغ الماس گون****شده لعل و آهار داده به خون
به گرد اندرون همچو دریای آب****که شنگرف بارد برو آفتاب
پر از نالهٔ کوس شد مغز میغ****پر از آب شنگرف شد جان تیغ
به هر سو که قارن برافگند اسپ****همی تافت آهن چو آذرگشسپ
تو گفتی که الماس مرجان فشاند****چه مرجان که در کین همی جان فشاند
ز قارن چو افراسیاب آن بدید****بزد اسپ و لشکر سوی او کشید
یکی رزم تا شب برآمد ز کوه****بکردند و نامد دل از کین ستوه
چو شب تیره شد قارن رزمخواه****بیاورد سوی دهستان سپاه
بر نوذر آمد به پرده سرای****ز خون برادر شده دل ز جای
ورا دید نوذر فروریخت آب****ازان مژهٔ سیرنادیده خواب
چنین گفت کز مرگ سام سوار****ندیدم روان را چنین سوگوار
چو خورشید بادا روان قباد****ترا زین جهان جاودان بهر باد
کزین رزم وز مرگمان چاره نیست****زمی را جز از گور گهواره نیست
چنین گفت قارن که تا زاده‌ام****تن پرهنر مرگ را داده‌ام
فریدون نهاد این کله بر سرم****که بر کین ایرج زمین بسپرم
هنوز آن کمربند نگشاده‌ام****همان تیغ پولاد ننهاده‌ام
برادر شد آن مرد سنگ و خرد****سرانجام من هم برین بگذرد
انوشه بدی تو که امروز جنگ****به تنگ اندر آورد پور پشنگ
چو از لشکرش گشت لختی تباه****از آسودگان خواست چندی سپاه
مرا دید با گرزهٔ گاوروی****بیامد به نزدیک من جنگجوی
به رویش بران گونه اندر شدم****که با دیدگانش برابر شدم
یکی جادوی ساخت با من به جنگ****که با چشم روشن نماند آب و رنگ
شب آمد جهان سر به سر تیره گشت****مرا بازو از کوفتن خیره گشت
تو گفتی زمانه سرآید همی****هوا زیر خاک اندر آید همی
ببایست برگشتن از رزمگاه****که گرد سپه بود و شب شد سیاه

بخش ۵

برآسود پس لشکر از هر دو روی****برفتند روز دوم جنگجوی
رده برکشیدند ایرانیان****چنان چون بود ساز جنگ کیان
چو افراسیاب آن سپه را بدید****بزد کوس رویین و صف برکشید
چنان شد ز گرد سواران جهان****که خورشید گفتی شد اندر نهان
دهاده برآمد ز هر دو گروه****بیابان نبود ایچ پیدا ز کوه
برانسان سپه بر هم آویختند****چو رود روان خون همی ریختند
به هر سو که قارن شدی رزمخواه****فرو ریختی خون ز گرد سیاه
کجا خاستی گرد افراسیاب****همه خون شدی دشت چون رود آب
سرانجام نوذر ز قلب سپاه****بیامد به نزدیک او رزمخواه
چنان نیزه بر نیزه انداختند****سنان یک به دیگر برافراختند
که بر هم نپیچد بران گونه مار****شهان را چنین کی بود کارزار
چنین تا شب تیره آمد به تنگ****برو خیره شد دست پور پشنگ
از ایران سپه بیشتر خسته شد****وزان روی پیکار پیوسته شد
به بیچارگی روی برگاشتند****به هامون برافگنده بگذاشتند
دل نوذر از غم پر از درد بود****که تاجش ز اختر پر از گرد بود
چو از دشت بنشست آوای کوس****بفرمود تا پیش او رفت طوس
بشد طوس و گستهم با او به هم****لبان پر ز باد و روان پر ز غم
بگفت آنک در دل مرا درد چیست****همی گفت چندی و چندی گریست
از اندرز فرخ پدر یاد کرد****پر از خون جگر لب پر از باد سرد
کجا گفته بودش که از ترک و چین****سپاهی بیاید به ایران زمین
ازیشان ترا دل شود دردمند****بسی بر سپاه تو آید گزند
ز گفتار شاه آمد اکنون نشان****فراز آمد آن روز گردنکشان
کس از نامهٔ نامداران نخواند****که چندین سپه کس ز ترکان براند
شما را سوی پارس باید شدن****شبستان بیاوردن و آمدن
وزان جا کشیدن سوی زاوه کوه****بران کوه البرز بردن گروه
ازیدر کنون زی سپاهان روید****وزین لشکر خویش پنهان روید
ز کار شما دل شکسته شوند****برین خستگی نیز خسته شوند
ز تخم فریدون مگر یک دو تن****برد جان ازین بی‌شمار انجمن
ندانم که دیدار باشد جزین****یک امشب بکوشیم دست پسین
شب و روز دارید کارآگهان****بجویید هشیار کار جهان
ازین لشکر ار بد دهند آگهی****شود تیره این فر شاهنشهی
شما دل مدارید بس مستمند****که باید چنین بد ز چرخ بلند
یکی را به جنگ اندر آید زمان****یکی با کلاه مهی شادمان
تن کشته با مرده یکسان شود****تپد یک زمان بازش آسان شود
بدادش مران پندها چون سزید****پس آن دست شاهانه بیرون کشید
گرفت آن دو فرزند را در کنار****فرو ریخت آب از مژه شهریار

بخش ۶

ازان پس بیاسود لشکر دو روز****سه دیگر چو بفروخت گیتی فروز
نبد شاه را روزگار نبرد****به بیچارگی جنگ بایست کرد
ابا لشکر نوذر افراسیاب****چو دریای جوشان بد و رود آب
خروشیدن آمد ز پرده‌سرای****ابا نالهٔ کوس و هندی درای
تبیره برآمد ز درگاه شاه****نهادند بر سر ز آهن کلاه
به پرده‌سرای رد افراسیاب****کسی را سر اندر نیامد به خواب
همه شب همی لشکر آراستند****همی تیغ و ژوپین بپیراستند
زمین کوه تا کوه جوشن‌وران****برفتند با گرزهای گران
نبد کوه پیدا ز ریگ و ز شخ****ز دریا به دریا کشیدند نخ
بیاراست قارن به قلب اندرون****که با شاه باشد سپه را ستون
چپ شاه گرد تلیمان بخاست****چو شاپور نستوه بر دست راست
ز شبگیر تا خور ز گردون بگشت****نبد کوه پیدا نه دریا نه دشت
دل تیغ گفتی ببالد همی****زمین زیر اسپان بنالد همی
چو شد نیزه‌ها بر زمین سایه‌دار****شکست اندر آمد سوی مایه‌دار
چو آمد به بخت اندرون تیرگی****گرفتند ترکان برو چیرگی
بران سو که شاپور نستوه بود****پراگنده شد هرک انبوه بود
همی بود شاپور تا کشته شد****سر بخت ایرانیان گشته شد
از انبوه ترکان پرخاشجوی****به سوی دهستان نهادند روی
شب و روز بد بر گذرهاش جنگ****برآمد برین نیز چندی درنگ
چو نوذر فرو هشت پی در حصار****برو بسته شد راه جنگ سوار
سواران بیاراست افراسیاب****گرفتش ز جنگ درنگی شتاب
یکی نامور ترک را کرد یاد****سپهبد کروخان ویسه نژاد
سوی پارس فرمود تا برکشید****به راه بیابان سر اندر کشید
کزان سو بد ایرانیان را بنه****بجوید بنه مردم بدتنه
چو قارن شنود آنکه افراسیاب****گسی کرد لشکر به هنگام خواب
شد از رشک جوشان و دل کرد تنگ****بر نوذر آمد بسان پلنگ
که توران شه آن ناجوانمرد مرد****نگه کن که با شاه ایران چه کرد
سوی روی پوشیدگان سپاه****سپاهی فرستاد بی مر به راه
شبستان ماگر به دست آورد****برین نامداران شکست آورد
به ننگ اندرون سر شود ناپدید****به دنب کروخان بباید کشید
ترا خوردنی هست و آب روان****سپاهی به مهر تو دارد روان
همی باش و دل را مکن هیچ بد****که از شهریاران دلیری سزد
کنون من شوم بر پی این سپاه****بگیرم بریشان ز هر گونه راه
بدو گفت نوذر که این رای نیست****سپه را چو تو لشکرآرای نیست
ز بهر بنه رفت گستهم و طوس****بدانگه که برخاست آوای کوس
بدین زودی اندر شبستان رسد****کند ساز ایشان چنان چون سزد
نشستند بر خوان و می خواستند****زمانی دل از غم بپیراستند
پس آنگه سوی خان قارن شدند****همه دیده چون ابر بهمن شدند
سخن را فگندند هر گونه بن****بران برنهادند یکسر سخن
که ما را سوی پارس باید کشید****نباید برین جایگاه آرمید
چو پوشیده رویان ایران سپاه****اسیران شوند از بد کینه‌خواه
که گیرد بدین دشت نیزه به دست****کرا باشد آرام و جای نشست
چو شیدوش و کشواد و قارن بهم****زدند اندرین رای بر بیش و کم
چو نیمی گذشت از شب دیریاز****دلیران به رفتن گرفتند ساز
بدین روی دژدار بد گژدهم****دلیران بیدار با او بهم
وزان روی دژ بارمان و سپاه****ابا کوس و پیلان نشسته به راه
کزو قارن رزم‌زن خسته بود****به خون برادر کمربسته بود
برآویخت چون شیر با بارمان****سوی چاره جستن ندادش زمان
یکی نیزه زد بر کمربند اوی****که بگسست بنیاد و پیوند اوی
سپه سر به سر دل شکسته شدند****همه یک ز دیگر گسسته شدند
سپهبد سوی پارس بنهاد روی****ابا نامور لشکر جنگ‌جوی

بخش ۷

چو بشنید نوذر که قارن برفت****دمان از پسش روی بنهاد و تفت
همی تاخت کز روز بد بگذرد****سپهرش مگر زیر پی نسپرد
چو افراسیاب آگهی یافت زوی****که سوی بیابان نهادست روی
سپاه انجمن کرد و پویان برفت****چو شیر از پسش روی بنهاد و تفت
چو تنگ اندر آمد بر شهریار****همش تاختن دید و هم کارزار
بدان سان که آمد همی جست راه****که تا بر سر آرد سری بی‌کلاه
شب تیره تا شد بلند آفتاب****همی گشت با نوذر افراسیاب
ز گرد سواران جهان تار شد****سرانجام نوذر گرفتار شد
خود و نامداران هزار و دویست****تو گفتی کشان بر زمین جای نیست
بسی راه جستند و بگریختند****به دام بلا هم برآویختند
چنان لشکری را گرفته به بند****بیاورد با شهریار بلند
اگر با تو گردون نشیند به راز****هم از گردش او نیابی جواز
همو تاج و تخت بلندی دهد****همو تیرگی و نژندی دهد
به دشمن همی ماند و هم به دوست****گهی مغز یابی ازو گاه پوست
سرت گر بساید به ابر سیاه****سرانجام خاک است ازو جایگاه
وزان پس بفرمود افراسیاب****که از غار و کوه و بیابان و آب
بجویید تا قارن رزم زن****رهایی نیابد ازین انجمن
چو بشنید کاو پیش ازان رفته بود****ز کار شبستان برآشفته بود
غمی گشت ازان کار افراسیاب****ازو دور شد خورد و آرام و خواب
که قارن رها یافت از وی به جان****بران درد پیچید و شد بدگمان
چنین گفت با ویسهٔ نامور****که دل سخت گردان به مرگ پسر
که چون قارن کاوه جنگ آورد****پلنگ از شتابش درنگ آورد
ترا رفت باید ببسته کمر****یکی لشکری ساخته پرهنر

بخش ۸

بشد ویسه سالار توران سپاه****ابا لشکری نامور کینه‌خواه
ازان پیشتر تابه قارن رسید****گرامیش را کشته افگنده دید
دلیران و گردان توران سپاه****بسی نیز با او فگنده به راه
دریده درفش و نگونسار کوس****چو لاله کفن روی چون سندروس
ز ویسه به قارن رسید آگهی****که آمد به پیروزی و فرهی
ستوران تازی سوی نیمروز****فرستاد و خود رفت گیتی فروز
ز درد پسر ویسهٔ جنگجوی****سوی پارس چون باد بنهاد روی
چو از پارس قارن به هامون کشید****ز دست چپش لشکر آمد پدید
ز گرد اندر آمد درفش سیاه****سپهدار ترکان به پیش سپاه
رده برکشیدند بر هر دو روی****برفتند گردان پرخاشجوی
ز قلب سپه ویسه آواز داد****که شد تاج و تخت بزرگی به باد
ز قنوج تا مرز کابلستان****همان تا در بست و زابلستان
همه سر به سر پاک در چنگ ماست****بر ایوانها نقش و نیرنگ ماست
کجا یافت خواهی تو آرامگاه****ازان پس کجا شد گرفتار شاه
چنین داد پاسخ که من قارنم****گلیم اندر آب روان افگنم
نه از بیم رفتم نه از گفت‌وگوی****به پیش پسرت آمدم کینه جوی
چو از کین او دل بپرداختم****کنون کین و جنگ ترا ساختم
برآمد چپ و راست گرد سیاه****نه روی هوا ماند روشن نه ماه
سپه یک به دیگر برآویختند****چو رود روان خون همی ریختند
بر ویسه شد قارن رزم جوی****ازو ویسه در جنگ برگاشت روی
فراوان ز جنگ آوران کشته شد****بورد چون ویسه سرگشته شد
چو بر ویسه آمد ز اختر شکن****نرفت از پسش قارن رزم‌زن
بشد ویسه تا پیش افراسیاب****ز درد پسر مژه کرده پرآب

بخش ۹

و دیگر که از شهر ارمان شدند****به کینه سوی زابلستان شدند
شماساس کز پیش جیحون برفت****سوی سیستان روی بنهاد و تفت
خزروان ابا تیغ‌زن سی هزار****ز ترکان بزرگان خنجرگزار
برفتند بیدار تا هیرمند****ابا تیغ و با گرز و بخت بلند
ز بهر پدر زال با سوگ و درد****به گوراب اندر همی دخمه کرد
به شهر اندرون گرد مهراب بود****که روشن روان بود و بی‌خواب بود
فرستاده‌ای آمد از نزد اوی****به سوی شماساس بنهاد روی
به پیش سراپرده آمد فرود****ز مهراب دادش فراوان درود
که بیداردل شاه توران سپاه****بماناد تا جاودان با کلاه
ز ضحاک تازیست ما را نژاد****بدین پادشاهی نیم سخت شاد
به پیوستگی جان خریدم همی****جز این نیز چاره ندیدم همی
کنون این سرای و نشست منست****همان زاولستان به دست منست
ازایدر چو دستان بشد سوگوار****ز بهر ستودان سام سوار
دلم شادمان شد به تیمار اوی****برآنم که هرگز نبینمش روی
زمان خواهم از نامور پهلوان****بدان تا فرستم هیونی دوان
یکی مرد بینادل و پرشتاب****فرستم به نزدیک افراسیاب
مگر کز نهان من آگه شود****سخنهای گوینده کوته شود
نثاری فرستم چنان چون سزاست****جز این نیز هرچ از در پادشاست
گر ایدونک گوید به نزد من آی****جز از پیش تختش نباشم به پای
همه پادشاهی سپارم بدوی****همیشه دلی شاد دارم بدوی
تن پهلوان را نیارم به رنج****فرستمش هرگونه آگنده گنج
ازین سو دل پهلوان را ببست****وزان در سوی چاره یازید دست
نوندی برافگند نزدیک زال****که پرنده شو باز کن پر و بال
به دستان بگو آنچ دیدی ز کار****بگویش که از آمدن سر مخار
که دو پهلوان آمد ایدر بجنگ****ز ترکان سپاهی چو دشتی پلنگ
دو لشکر کشیدند بر هیرمند****به دینارشان پای کردم به بند
گر از آمدن دم زنی یک زمان****برآید همی کامهٔ بدگمان

پادشاهی نرسی بهرام

 

پادشاهی نرسی بهرام

چو نرسی نشست از بر تخت عاج****به سر بر نهاد آن سزاوار تاج
همه مهتران با نثار آمدند****ز درد پدر سوکوار آمدند
بریشان سپهدار کرد آفرین****که ای مهربانان باداد و دین
بدانید کز کردگار جهان****چنین رفت کار آشکار و نهان
که ما را فزونی خرد داد و شرم****جوانمردی و داد و آواز نرم
همان ایمنی شادمانی بود****کرا ز اخترش مهربانی بود
خردمند مرد ار ترا دوست گشت****چنان دان که با تو ز یک پوست گشت
تو کردار خوب از توانا شناس****خرد نیز نزدیک دانا شناس
دلیری ز هشیار بودن بود****دلاور به جای ستودن بود
هرانکس که بگریزد از کارکرد****ازو دور شد نام و ننگ و نبرد
همان کاهلی مردم از بددلیست****هم‌آواز آن بددلی کاهلیست
همی زیست نه سال با رای و پند****جهان را سخن گفتنش سودمند
چو روزش فراز آمد و بخت شوم****شد آن ترگ پولاد بر سان موم
دوان شد به بالینش شاه اورمزد****به رخشانی لاله اندر فرزد
که فرزند آن نامور شاه بود****فرزوان چو در تیره شب ماه بود
بدو گفت کای نازدیده جوان****مبر دست سوی بدی تا توان
تو از جای بهرام و نرسی به بخت****سزاوار تاجی و زیبای تخت
بدین زور و بالا و این فر و یال****بهر دانش از هرکسی بی‌همال
مبادا که تاج از تو گریان شود****دل انجمن بر تو بریان شود
جهان را به آیین شاهان بدار****چو آمختی از پاک پروردگار
به فرجام هم روز تو بگذرد****سپهر روانت به پی بسپرد
چنان رو که پرسند پاسخ کنی****به پاسخ‌گری روز فرخ کنی
بگفت این و چادر به سر درکشید****یکی بادسرد از جگر برکشید
همان روز گفتی که نرسی نبود****همان تخت و دیهیم و کرسی نبود

پادشاهی اورمزد

 

بخش ۱

سر گاه و دیهیم شاه اورمزد****بیارایم اکنون چو ماه اورمزد
ز شاهی برو هیچ تاوان نبود****ازان بد که عهدش فراوان نبود
چو بنشست شاه اورمزد بزرگ****به آبشخور آمد همی میش و گرگ
چنین گفت کای نامور بخردان****جهان گشته و کار دیده ردان
بکوشیم تا نیکی آریم و داد****خنک آنک پند پدر کرد یاد
چو یزدان نیکی‌دهش نیکوی****بما داد و تاج سر خسروی
به نیکی کنم ویژه انبازتان****نخواهم که بی من بود رازتان
بدانید کان کو منی فش بود****بر مهتران سخت ناخوش بود
ستیره بود مرد را پیش رو****بماند نیازش همه ساله نو
همان رشک شمشیر نادان بود****همیشه برو بخت خندان بود
دگر هرک دارد ز هر کار ننگ****بود زندگانی و روزیش تنگ
در آز باشد دل سفله مرد****بر سفلگان تا توانی مگرد
هرانکس که دانش نیابی برش****مکن ره‌گذر تازید بر درش
به مرد خردمند و فرهنگ و رای****بود جاودان تخت شاهی به پای
دلت زنده باشد به فرهنگ و هوش****به بد در جهان تا توانی مکوش
خرد همچو آبست و دانش زمین****بدان کاین جدا و آن جدا نیست زین
دل شاه کز مهر دوری گرفت****اگر بازگردد نباشد شگفت
هرانکس که باشد مرا زیردست****همه شادمان باد و یزدان‌پرست
به خشنودی کردگار جهان****خرد یار باد آشکار و نهان
خردمند گر مردم پارسا****چو جایی سخن راند از پادشا
همه سخته باید که راند سخن****که گفتار نیکو نگردد کهن
نباید که گویی بجز نیکوی****وگر بد سراید نگر نشنوی
ببیند دل پادشا راز تو****همان بشنود گوش آواز تو
چه گفت آن سخن‌گوی پاسخ نیوش****که دیوار دارد به گفتار گوش
همه انجمن خواندند آفرین****بران شاه بینادل و پاک‌دین
پراگنده گشت آن بزرگ انجمن****همه شاد زان سرو سایه فگن
همان رسم شاپور شاه اردشیر****همی داشت آن شاه دانش‌پذیر
جهانی سراسر بدو گشت شاد****چه نیکو بود شاه با بخش و داد
همی راند با شرم و با داد کار****چنین تا برآمد برین روزگار
بگسترد کافور بر جای مشک****گل و ارغوان شد به پالیز خشک
سهی سرو او گشت همچون کمان****نه آن بود کان شاه را بدگمان
نبود از جهان شاد بس روزگار****سرآمد بران دادگر شهریار

بخش ۲

چو دانست کز مرگ نتوان گریخت****بسی آب خونین ز دیده بریخت
بگسترد فرش اندر ایوان خویش****بفرمود کامدش بهرام پیش
بدو گفت کای پاک‌زاده پسر****به مردی و دانش برآورده سر
به من پادشاهی نهادست روی****که رنگ رخم کرد همرنگ موی
خم آورد بالای سرو سهی****گل سرخ را داد رنگ بهی
چو روز تو آمد جهاندار باش****خردمند باش و بی‌آزار باش
نگر تا نپیچی سر از دادخواه****نبخشی ستمکارگان را گناه
زبان را مگردان به گرد دروغ****چو خواهی که تاج از تو گیرد فروغ
روانت خرد باد و دستور شرم****سخن گفتن خوب و آواز نرم
خداوند پیروز یار تو باد****دل زیردستان شکار تو باد
بنه کینه و دور باش از هوا****مبادا هوا بر تو فرمانرا
سخن چین و بی‌دانش و چاره‌گر****نباید که یابد به پیشت گذر
ز نادان نیابی جز از بتری****نگر سوی بی‌دانشان ننگری
چنان دان که بی‌شرم و بسیارگوی****نبیند به نزد کسی آب‌روی
خرد را مه و خشم را بنده‌دار****مشو تیز با مرد پرهیزگار
نگر تا نگردد به گرد تو آز****که آز آورد خشم و بیم و نیاز
همه بردباری کن و راستی****جدا کن ز دل کژی و کاستی
بپرهیز تا بد نگرددت نام****که بدنام گیتی نبیند به کام
ز راه خرد ایچ گونه متاب****پشیمانی آرد دلت را شتاب
درنگ آورد راستیها پدید****ز راه خرد سر نباید کشید
سر بردباران نیاید به خشم****ز نابودنیها بخوابند چشم
وگر بردباری ز حد بگذرد****دلاور گمانی به سستی برد
هرانکس که باشد خداوند گاه****میانجی خرد را کند بر دو راه
نه سستی نه تیزی به کاراندرون****خرد باد جان ترا رهنمون
نگه دار تا مردم عیب‌جوی****نجوید به نزدیک تو آب‌روی
ز دشمن مکن دوستی خواستار****وگر چند خواند ترا شهریار
درختی بود سبز و بارش کبست****وگر پای گیری سر آید به دست
اگر در فرازی و گر در نشیب****نباید نهادن سر اندر فریب
به دل نیز اندیشهٔ بد مدار****بداندیش را بد بود روزگار
سپهبد کجا گشت پیمان‌شکن****بخندد بدو نامدار انجمن
خردگیر کرایش جان تست****نگهدار گفتار و پیمان تست
هم آرایش تاج و گنج و سپاه****نمایندهٔ گردش هور و ماه
نگر تا نسازی ز بازوی گنج****که بر تو سرآید سرای سپنج
مزن رای جز با خردمند مرد****از آیین شاهان پیشی مگرد
به لشکر بترسان بداندیش را****به ژرفی نگه کن پس و پیش را
ستاینده‌ای کو ز بهر هوا****ستاید کسی را همی ناسزا
شکست تو جوید همی زان سخن****ممان تا به پیش تو گردد کهن
کسی کش ستایش بیاید به کار****تو او را ز گیتی به مردم مدار
که یزدان ستایش نخواهد همی****نکوهیده را دل بکاهد می
هرانکس که او از گنهکار چشم****بخوابید و آسان فرو برد خشم
فزونیش هر روز افزون شود****شتاب آورد دل پر از خون شود
هرانکس که با آب دریا نبرد****بجوید نباشد خردمند مرد
کمان دار دل را زبانت چو تیر****تو این گفته‌های من آسان مگیر
گشاد پرت باشد و دست راست****نشانه بنه زان نشان کت هواست
زبان و خرد با دلت راست کن****همی ران ازان سان که خواهی سخن
هرانکس که اندر سرش مغز بود****همه رای و گفتار او نغز بود
هرانگه که باشی تو با رای‌زن****سخنها بیارای بی‌انجمن
گرت رای با آزمایش بود****همه روزت اندر فزایش بود
شود جانت از دشمن آژیرتر****دل و مغز و رایت جهانگیرتر
کسی را کجا پیش رو شد هوا****چنان دان که رایش نگیرد نوا
اگر دوست یابد ترا تازه‌روی****بیفزاید این نام را رنگ و بوی
تو با دشمنت رو پر آژنگ دار****بداندیش را چهره بی‌رنگ دار
به ارزانیان بخش هرچت هواست****که گنج تو ارزانیان را سزاست
بکش جان و دل تا توانی ز رشک****که رشک آورد گرم و خونین سرشک
هرانگه که رشک آورد پادشا****نکوهش کند مردم پارسا
چو اندرز بنوشت فرخ دبیر****بیاورد و بنهاد پیش وزیر
جهاندار برزد یکی باد سرد****پس آن لعل رخسارگان کرد زرد
چو رنگین رخ تاجور تیره شد****ازان درد بهرام دل خیره شد
چهل روز بد سوکوار و نژند****پر از گرد و بیکار تخت بلند
چنین بود تا بود گردان سپهر****گهی پر ز درد و گهی پر ز مهر
تو گر باهشی مشمر او را به دوست****کجا دست یابد بدردت پوست
شب اورمزد آمد و ماه دی****ز گفتن بیاسای و بردار می
کنون کار دیهیم بهرام ساز****که در پادشاهی نماند دراز

پادشاهی اورمزد نرسی

 

پادشاهی اورمزد نرسی

 

چو بر گاه رفت اورمزد بزرگ****ز نخچیر کوتاه شد چنگ گرگ
جهان را همی داشت با ایمنی****نهان گشت کردار آهرمنی
نخست آفرین کرد بر کردگار****توانا و دانا و پروردگار
شب و روز و گردان سپهر آفرید****چو بهرام و کیوان و مهر آفرید
ازویست پیروزی و فرهی****دل و داد و دیهیم شاهنشهی
همیشه دل ما پر از داد باد****دل زیردستان به ما شاد باد
ستایش نیابد سر سفله مرد****بر سفلگان تا توانی مگرد
همان نیز با مرد بدخواه رای****اگر پندگیری به نیکی گرای
ز بخشش هرانکس که جوید سپاس****نخواندش بخشنده یزدان‌شناس
ستاننده گر ناسپاست نیز****سزد گر ندارد کس او را به چیز
هراسان بود مردم سخت‌کار****که او را نباشد کسی دوستدار
وگر سستی آرد به کار اندرون****نخواند ورا رای‌زن رهنمون
گر از کاهلان یار خواهی به کار****نباشی جهانجوی و مردم‌شمار
نگر خویشتن را نداری بزرگ****وگر گاه یابی نگردی سترگ
چو بدخو شود مرد درویش خوار****همی بیند آن از بد روزگار
همه‌ساله بیکار و نالان ز بخت****نه رای و نه دانش نه زیبای تخت
وگر بازگیرند ازو خواسته****شود جان و مغز و دلش کاسته
به بی چیزی و بدخویی یازد اوی****ندارد خرد گردن افرازد اوی
نه چیز و نه دانش نه رای و هنر****نه دین و نه خشنودی دادگر
شما را شب و روز فرخنده باد****بداندیش را جان پراگنده باد
برو مهتران آفرین ساختند****خود از سوک شاهان بپرداختند
چو نه سال بگذشت بر سر سپهر****گل زرد شد آن چو گلنار چهر
غمی شد ز مرگ آن سر تاجور****بمرد و به شاهی نبودش پسر
چنان نامور مرد شیرین‌سخن****به نوی بشد زین سرای کهن
چنین بود تا بود چرخ روان****توانا به هر کار و ما ناتوان
چهل روز سوکش همی داشتند****سر گاه او خوار بگذاشتند
به چندین زمان تخت بیکار بود****سر مهتران پر ز تیمار بود
نگه کرد موبد شبستان شاه****یکی لاله رخ دید تابان چو ماه
سر مژه چون خنجر کابلی****دو زلفش چو پیچان خط مغولی (؟)
مسلسل یک اندر دگر بافته****گره بر زده سرش برتافته
پری چهره را بچه اندر نهان****ازان خوب‌رخ شادمان شد جهان
چهل روزه شد رود و می خواستند****یکی تخت شاهی بیاراستند
به سر برش تاجی برآویختند****بران تاج زر و درم ریختند
چهل روز بگذشت بر خوب‌چهر****یکی کودک آمد چو تابنده مهر
ورا موبدش نام شاپور کرد****بران شادمانی یکی سور کرد
تو گفتی همی فره ایزدیست****برو سایهٔ رایت بخردیست
برفتند گردان زرین کمر****بیاویختند از برش تاج زر
چو آن خرد را سیر دادند شیر****نوشتند پس در میان حریر
چهل روزه را زیر آن تاج زر****نهادند بر تخت فرخ پدر

بعدی                          قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 14
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 588
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 7,457
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 7
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 9,335
  • بازدید ماه : 17,546
  • بازدید سال : 257,422
  • بازدید کلی : 5,870,979