شاهنامه فردوسی ب33_داستان رستم و شغاد
داستان رستم و شغاد
بخش ۱
یکی پیر بد نامش آزاد سرو****که با احمد سهل بودی به مرو
دلی پر ز دانش سری پر سخن****زبان پر ز گفتارهای کهن
کجا نامهٔ خسروان داشتی****تن و پیکر پهلوان داشتی
به سام نریمان کشیدی نژاد****بسی داشتی رزم رستم به یاد
بگویم کنون آنچ ازو یافتم****سخن را یک اندر دگر بافتم
اگر مانم اندر سپنجی سرای****روان و خرد باشدم رهنمای
سرآرم من این نامهٔ باستان****به گیتی بمانم یکی داستان
به نام جهاندار محمود شاه****ابوالقاسم آن فر دیهیم و گاه
خداوند ایران و نیران و هند****ز فرش جهان شد چو رومی پرند
به بخشش همی گنج بپراگند****به دانایی از گنج نام آگند
بزرگست و چون سالیان بگذرد****ازو گوید آنکس که دارد خرد
ز رزم و ز بزم و ز بخش و شکار****ز دادش جهان شد چو خرم بهار
خنک آنک بیند کلاه ورا****همان بارگاه و سپاه ورا
دو گوش و دو پای من آهو گرفت****تهی دستی و سال نیرو گرفت
ببستم برین گونه بدخواه بخت****بنالم ز بخت بد و سال سخت
شب و روز خوانم همی آفرین****بران دادگر شهریار زمین
همه شهر با من بدین یاورند****جز آنکس که بددین و بدگوهرند
که تا او به تخت کیی برنشست****در کین و دست بدی را ببست
بپیچاند آن را که بیشی کند****وگر چند بیشی ز پیشی کند
ببخشاید آن را که دارد خرد****ز اندازهٔ روز برنگذرد
ازو یادگاری کنم در جهان****که تا هست مردم نگردد نهان
بدین نامهٔ شهریاران پیش****بزرگان و جنگی سواران پیش
همه رزم و بزمست و رای و سخن****گذشته بسی روزگار کهن
همان دانش و دین و پرهیز و رای****همان رهنمونی به دیگر سرای
ز چیزی کزیشان پسند آیدش****همین روز را سودمند آیدش
کزان برتران یادگارش بود****همان مونس روزگارش بود
همی چشم دارم بدین روزگار****که دینار یابم من از شهریار
دگر چشم دارم به دیگر سرای****که آمرزش آید مرا از خدای
که از من پس از مرگ ماند نشان****ز گنج شهنشاه گردنکشان
کنون بازگردم به گفتار سرو****فروزندهٔ سهل ماهان به مرو
بخش ۲
چنین گوید آن پیر دانشپژوه****هنرمند و گوینده و با شکوه
که در پرده بد زال را بردهای****نوازندهٔ رود و گویندهای
کنیزک پسر زاد روزی یکی****که ازماه پیدا نبود اندکی
به بالا و دیدار سام سوار****ازو شاد شد دودهٔ نامدار
ستارهشناسان و کنداوران****ز کشمیر و کابل گزیده سران
ز آتشپرست و ز یزدانپرست****برفتند با زیج رومی به دست
گرفتند یکسر شمار سپهر****که دارد بران کودک خرد مهر
ستاره شمرکان شگفتی بدید****همی این بدان آن بدین بنگرید
بگفتند با زال سام سوار****که ای از بلند اختران یادگار
گرفتیم و جستیم راز سپهر****ندارد بدین کودک خرد مهر
چو این خوب چهره به مردی رسد****به گاه دلیری و گردی رسد
کند تخمهٔ سام نیرم تباه****شکست اندرآرد بدین دستگاه
همه سیستان زو شود پرخروش****همه شهر ایران برآید به جوش
شود تلخ ازو روز بر هر کسی****ازان پس به گیتی نماند بسی
غمی گشت زان کار دستان سام****ز دادار گیتی همی برد نام
به یزدان چنین گفت کای رهنمای****تو داری سپهر روان را به پای
به هر کار پشت و پناهم توی****نمایندهٔ رای و راهم توی
سپهر آفریدی و اختر همان****همه نیکویی باد ما را گمان
بجز کام و آرام و خوبی مباد****ورا نام کرد آن سپهبد شغاد
همی داشت مادر چو شد سیر شیر****دلارام و گوینده و یادگیر
بران سال کودک برافراخت یال****بر شاه کابل فرستاد زال
جوان شد به بالای سرو بلند****سواری دلاور به گرز و کمند
سپهدار کابل بدو بنگرید****همی تاج و تخت کیان را سزید
به گیتی به دیدار او بود شاد****بدو داد دختر ز بهر نژاد
ز گنج بزرگ آنچ بد در خورش****فرستاد با نامور دخترش
همی داشتش چون یکی تازه سیب****کز اختر نبودی بروبر نهیب
بزرگان ایران و هندوستان****ز رستم زدندی همی داستان
چنان بد که هر سال یک چرم گاو****ز کابل همی خواستی باژ و ساو
در اندیشهٔ مهتر کابلی****چنان بد کزو رستم زابلی
نگیرد ز کار درم نیز یاد****ازان پس که داماد او شد شغاد
چو هنگام باژ آمد آن بستدند****همه کابلستان بهم بر زدند
دژم شد ز کار برادر شغاد****نکرد آن سخن پیش کس نیز یاد
چنین گفت با شاه کابل نهان****که من سیر گشتم ز کار جهان
برادر که او را ز من شرم نیست****مرا سوی او راه و آزرم نیست
چه مهتر برادر چه بیگانهای****چه فرزانه مردی چه دیوانهای
بسازیم و او را به دام آوریم****به گیتی بدین کار نام آوریم
بگفتند و هر دو برابر شدند****به اندیشه از ماه برتر شدند
نگر تا چه گفتست مرد خرد****که هرکس که بد کرد کیفر برد
شبی تا برآمد ز کوه آفتاب****دو تن را سر اندر نیامد به خواب
که ما نام او از جهان کم کنیم****دل و دیدهٔ زال پر نم کنیم
چنین گفت با شاه کابل شغاد****که گر زین سخن داد خواهیم داد
یکی سور کن مهتران را بخوان****می و رود و رامشگران را بخوان
به می خوردن اندر مرا سرد گوی****میان کیان ناجوانمرد گوی
ز خواری شوم سوی زابلستان****بنالم ز سالار کابلستان
چه پیش برادر چه پیش پدر****ترا ناسزا خوانم و بدگهر
برآشوبد او را سر از بهر من****بیابد برین نامور شهر من
برآید چنین کار بر دست ما****به چرخ فلکبر بود شست ما
تو نخچیرگاهی نگه کن به راه****بکن چاه چندی به نخچیرگاه
براندازهٔ رستم و رخش ساز****به بن در نشان تیغهای دراز
همان نیزه و حربهٔ آبگون****سنان از بر و نیزه زیر اندرون
اگر صد کنی چاه بهتر ز پنج****چو خواهی که آسوده گردی ز رنج
بجای آر صد مرد نیرنگ ساز****بکن چاه و بر باد مگشای راز
سر چاه را سخت کن زان سپس****مگوی این سخن نیز با هیچکس
بشد شاه و رای از منش دور کرد****به گفتار آن بیخرد سور کرد
مهان را سراسر ز کابل بخواند****بخوان پسندیدهشان برنشاند
چو نان خورده شد مجلس آراستند****می و رود و رامشگران خواستند
چو سر پر شد از بادهٔ خسروی****شغاد اندر آشفت از بدخوی
چنین گفت با شاه کابل که من****همی سرفرازم به هر انجمن
برادر چو رستم چو دستان پدر****ازین نامورتر که دارد گهر
ازو شاه کابل برآشفت و گفت****که چندین چه داری سخن در نهفت
تو از تخمهٔ سام نیرم نهای****برادر نهای خویش رستم نهای
نکردست یاد از تو دستان سام****برادر ز تو کی برد نیز نام
تو از چاکران کمتری بر درش****برادر نخواند ترا مادرش
ز گفتار او تنگدل شد شغاد****برآشفت و سر سوی زابل نهاد
همی رفت با کابلی چند مرد****دلی پر ز کین لب پر از باد سرد
بیامد به درگاه فرخ پدر****دلی پر ز چاره پر از کینه سر
همانگه چو روی پسر دید زال****چنان برز و بالا و آن فر و یال
بپرسید بسیار و بنواختش****همانگه بر پیلتن تاختش
ز دیدار او شاد شد پهلوان****چو دیدش خردمند و روشنروان
چنین گفت کز تخمهٔ سام شیر****نزاید مگر زورمند و دلیر
چگونه است کار تو با کابلی****چه گویند از رستم زابلی
چنین داد پاسخ به رستم شغاد****که از شاه کابل مکن نیز یاد
ازو نیکویی بد مرا پیش ازین****چو دیدی مرا خواندی آفرین
کنون می خورد چنگ سازد همی****سر از هر کسی برفرازد همی
مرابر سر انجمن خوار کرد****همان گوهر بد پدیدار کرد
همی گفت تا کی ازین باژ و ساو****نه با سیستان ما نداریم تاو
ازین پس نگوییم کو رستمست****نه زو مردی و گوهر ما کمست
نه فرزند زالی مرا گفت نیز****وگر هستی او خود نیرزد به چیز
ازان مهتران شد دلم پر ز درد****ز کابل براندم دو رخساره زرد
چو بشنید رستم برآشفت و گفت****که هرگز نماند سخن در نهفت
ازو نیر مندیش وز لشکرش****که مه لشکرش باد و مه افسرش
من او را بدین گفته بیجان کنم****برو بر دل دوده پیچان کنم
ترا برنشانم بر تخت اوی****به خاک اندر آرم سر بخت اوی
همی داشتش روی چند ارجمند****سپرده بدو جایگاه بلند
ز لشگر گزین کرد شایسته مرد****کسی را که زیبا بود در نبرد
بفرمود تا ساز رفتن کنند****ز زابل به کابل نشستن کنند
چو شد کار لشکر همه ساخته****دل پهلوان گشت پرداخته
بیامد بر مرد جنگی شغاد****که با شاه کابل مکن رزم یاد
که گر نام تو برنویسم بر آب****به کابل نیابد کس آرام و خواب
که یارد که پیش تو آید به جنگ****وگر تو بجنبی که سازد درنگ
برآنم که او زین پشمان شدست****وزین رفتم سوی درمان شدست
بیارد کنون پیش خواهشگران****ز کابل گزیده فراوان سران
چنین گفت رستم که اینست راه****مرا خود به کابل نباید سپاه
زواره بس و نامور صد سوار****پیاده همان نیز صد نامدار
بخش ۳
بداختر چو از شهر کابل برفت****بدان دشت نخچیر شد شاه تفت
ببرد از میان لشکری چاهکن****کجا نام بردند زان انجمن
سراسر همه دشت نخچیرگاه****همه چاه بد کنده در زیر راه
زده حربهها را بن اندر زمین****همان نیز ژوپین و شمشیر کین
به خاشاک کرده سر چاه کور****که مردم ندیدی نه چشم ستور
چو رستم دمان سر برفتن نهاد****سواری برافگند پویان شغاد
که آمد گو پیلتن با سپاه****بیا پیش وزان کرده زنهار خواه
سپهدار کابل بیامد ز شهر****زبان پرسخن دل پر از کین و زهر
چو چشمش به روی تهمتن رسید****پیاده شد از باره کو را بدید
ز سرشارهٔ هندوی برگرفت****برهنه شد و دست بر سر گرفت
همان موزه از پای بیرون کشید****به زاری ز مژگان همی خون کشید
دو رخ را به خاک سیه بر نهاد****همی کرد پوزش ز کار شغاد
که گر مست شد بنده از بیهشی****نمود اندران بیهشی سرکشی
سزد گر ببخشی گناه مرا****کنی تازه آیین و راه مرا
همی رفت پیشش برهنه دو پای****سری پر ز کینه دلی پر ز رای
ببخشید رستم گناه ورا****بیفزود زان پایگاه ورا
بفرمود تا سر بپوشید و پای****به زین بر نشست و بیامد ز جای
بر شهر کابل یکی جای بود****ز سبزی زمینش دلارای بود
بدو اندرون چشمه بود و درخت****به شادی نهادند هرجای تخت
بسی خوردنیها بیاورد شاه****بیاراست خرم یکی جشنگاه
می آورد و رامشگران را بخواند****مهان را به تخت مهی بر نشاند
ازان سپ به رستم چنین گفت شاه****که چون رایت آید به نخچیرگاه
یکی جای دارم برین دشت و کوه****به هر جای نخچیر گشته گروه
همه دشت غرمست و آهو و گور****کسی را که باشد تگاور ستور
به چنگ آیدش گور و آهو به دشت****ازان دشت خرم نشاید گذشت
ز گفتار او رستم آمد به شور****ازان دشت پرآب و نخچیرگور
به چیزی که آید کسی را زمان****بپیچد دلش کور گردد گمان
چنین است کار جهان جهان****نخواهد گشادن بمابر نهان
به دریا نهنگ و به هامون پلنگ****همان شیر جنگاور تیزچنگ
ابا پشه و مور در چنگ مرگ****یکی باشد ایدر بدن نیست برگ
بفرمود تا رخش را زین کنند****همه دشت پر باز و شاهین کنند
کمان کیانی به زه بر نهاد****همی راند بر دشت او با شغاد
زواره همی رفت با پیلتن****تنی چند ازان نامدار انجمن
به نخچیر لشکر پراگنده شد****اگر کنده گر سوی آگنده شد
زواره تهمتن بران راه بود****ز بهر زمان کاندران چاه بود
همی رخش زان خاک مییافت بوی****تن خویش را کرد چون گردگوی
همی جست و ترسان شد از بوی خاک****زمین را به نعلش همی کرد چاک
بزد گام رخش تگاور به راه****چنین تا بیامد میان دو چاه
دل رستم از رخش شد پر ز خشم****زمانش خرد را بپوشید چشم
یکی تازیانه برآورد نرم****بزد نیک دل رخش را کرد گرم
چو او تنگ شد در میان دو چاه****ز چنگ زمانه همی جست راه
دو پایش فروشد به یک چاهسار****نبد جای آویزش و کارزار
بن چاه پر حربه و تیغ تیز****نبد جای مردی و راه گریز
بدرید پهلوی رخش سترگ****بر و پای آن پهلوان بزرگ
به مردی تن خویش را برکشید****دلیر از بن چاه بر سر کشید
بخش ۴
چو با خستگی چشمها برگشاد****بدید آن بداندیش روی شغاد
بدانست کان چاره و راه اوست****شغاد فریبنده بدخواه اوست
بدو گفت کای مرد بدبخت و شوم****ز کار تو ویران شد آباد بوم
پشیمانی آید ترا زین سخن****بپیچی ازین بد نگردی کهن
برو با فرامرز و یکتاه باش****به جان و دل او را نکوخواه باش
چنین پاسخ آورد ناکس شغاد****که گردون گردان ترا داد داد
تو چندین چه نازی به خون ریختن****به ایران به تاراج و آویختن
ز کابل نخوا هی دگر بار سیم****نه شاهان شوند از تو زین پس به بیم
که آمد که بر تو سرآید زمان****شوی کشته در دام آهرمنان
همانگه سپهدار کابل ز راه****به دشت اندر آمد ز نخچیرگاه
گو پیلتن را چنان خسته دید****همان خستگیهاش نابسته دید
بدو گفت کای نامدار سپاه****چه بودت برین دشت نخچیرگاه
شوم زود چندی پزشک آورم****ز درد تو خونین سرشک آورم
مگر خستگیهات گردد درست****نباید مرا رخ به خوناب شست
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی****که ای مرد بدگوهر چارهجوی
سر آمد مرا روزگار پزشک****تو بر من مپالای خونین سرشک
فراوان نمانی سرآید زمان****کسی زنده برنگذرد باسمان
نه من بیش دارم ز جمشید فر****که ببرید بیور میانش به ار
نه از آفریدون وز کیقباد****بزرگان و شاهان فرخنژاد
گلوی سیاوش به خنجر برید****گروی زره چون زمانش رسید
همه شهریاران ایران بدند****به رزم اندرون نره شیران بدند
برفتند و ما دیرتر ماندیم****چو شیر ژیان برگذر ماندیم
فرامرز پور جهانبین من****بیاید بخواهد ز تو کین من
چنین گفت پس با شغاد پلید****که اکنون که بر من چنین بد رسید
ز ترکش برآور کمان مرا****به کار آور آن ترجمان مرا
به زه کن بنه پیش من با دو تیر****نباید که آن شیر نخچیرگیر
ز دشت اندر آید ز بهر شکار****من اینجا فتاده چنین نابکار
ببیند مرا زو گزند آیدم****کمانی بود سودمند آیدم
ندرد مگر ژنده شیری تنم****زمانی بود تن به خاک افگنم
شغاد آمد آن چرخ را برکشید****به زه کرد و یک بارش اندر کشید
بخندید و پیش تهمتن نهاد****به مرگ برادر همی بود شاد
تهمتن به سختی کمان برگرفت****بدان خستگی تیرش اندر گرفت
برادر ز تیرش بترسید سخت****بیامد سپر کرد تن را درخت
درختی بدید از برابر چنار****بروبر گذشته بسی روزگار
میانش تهی بار و برگش بجای****نهان شد پسش مرد ناپاک رای
چو رستم چنان دید بفراخت دست****چنان خسته از تیر بگشاد شست
درخت و برادر بهم بر بدوخت****به هنگام رفتن دلش برفروخت
شغاد از پس زخم او آه کرد****تهمتن برو درد کوتاه کرد
بدو گفت رستم ز یزدان سپاس****که بودم همه ساله یزدانشناس
ازان پس که جانم رسیده به لب****برین کین ما بر نبگذشت شب
مرا زور دادی که از مرگ پیش****ازین بیوفا خواستم کین خویش
بگفت این و جانش برآمد ز تن****برو زار و گریان شدند انجمن
زواره به چاهی دگر در بمرد****سواری نماند از بزرگان و خرد
بخش ۵
ازان نامداران سواری بجست****گهی شد پیاده گهی برنشست
چو آمد سوی زابلستان بگفت****که پیل ژیان گشت با خاک جفت
زواره همان و سپاهش همان****سواری نجست از بد بدگمان
خروشی برآمد ز زابلستان****ز بدخواه وز شاه کابلستان
همی ریخت زال از بر یال خاک****همیکرد روی و بر خویش چاک
همیگفت زار ای گو پیلتن****نخواهد که پوشد تنم جز کفن
گو سرفراز اژدهای دلیر****زواره که بد نامبردار شیر
شغاد آن به نفرین شوریدهبخت****بکند از بن این خسروانی درخت
که داند که با پیل روباه شوم****همی کین سگالد بران مرز و بوم
که دارد به یاد این چنین روزگار****که داند شنیدن ز آموزگار
که چون رستمی پیش بینم به خاک****به گفتار روباه گردد هلاک
چرا پیش ایشان نمردم به زار****چرا ماندم اندر جهان یادگار
چرا بایدم زندگانی و گاه****چرا بایدم خواب و آرامگاه
پسانگه بسی مویه آغاز کرد****چو بر پور پهلو همی ساز کرد
گوا شیرگیرا یلا مهترا****دلاور جهاندیده کنداورا
کجات آن دلیری و مردانگی****کجات آن بزرگی و فرزانگی
کجات آن دل و رای و روشنروان****کجات آن بر و برز و یال گران
کجات آن بزرگ اژدهافش درفش****کجا تیر و گوپال و تیغ بنفش
نماندی به گیتی و رفتی به خاک****که بادا سر دشمنت در مغاک
پس انگه فرامرز را با سپاه****فرستاد تا رزم جوید ز شاه
تن کشته از چاه باز آورد****جهان را به زاری نیاز آورد
فرامرز چون پیش کابل رسید****به شهر اندرون نامداری ندید
گریزان همه شهر و گریان شده****ز سوک جهانگیر بریان شده
بیامد بران دشت نخچیرگاه****به جایی کجا کنده بودند چاه
چو روی پدر دید پور دلیر****خروشی برآورد بر سان شیر
بدان گونه بر خاک تن پر ز خون****به روی زمین بر فگنده نگون
همی گفت کای پهلوان بلند****به رویت که آورد زین سان گزند
که نفرین بران مرد بیباک باد****به جای کله بر سرش خاک باد
به یزدان و جان تو ای نامدار****به خاک نریمان و سام سوار
که هرگز نبیند تنم جز زره****بیوسنده و برفگنده گرد
بدان تا که کین گو پیلتن****بخواهم ازان بیوفا انجمن
همانکس که با او بدین کین میان****ببستند و آمد به ما بر زبان
نمانم ز ایشان یکی را به جای****همانکس که بود اندرین رهنمای
بفرمود تا تختهای گران****بیارند از هر سوی در گران
ببردند بسیار با هوی و تخت****نهادند بر تخت زیبا درخت
گشاد آن میان بستن پهلوی****برآهیخت زو جامهٔ خسروی
نخستین بشستندش از خون گرم****بر و یال و ریش و تنش نرمنرم
همی عنبر و زعفران سوختند****همه خستگیهاش بردوختند
همی ریخت بر تارکش بر گلاب****بگسترد بر تنش کافور ناب
به دیبا تنش را بیاراستند****ازان پس گل و مشک و می خواستند
کفندوز بر وی ببارید خون****به شانه زد آن ریش کافورگون
نبد جا تنش را همی بر دو تخت****تنی بود با سایه گستر درخت
یکی نغز تابوت کردند ساج****برو میخ زرین و پیکر ز عاج
همه درزهایش گرفته به قیر****برآلوده بر قیر مشک و عبیر
ز جاهی برادرش را برکشید****همی دوخت جایی کجا خسته دید
زبر مشک و کافور و زیرش گلاب****ازان سان همی ریخت بر جای خواب
ازان پس تن رخش را برکشید****بشست و برو جامهها گسترید
بشستند و کردند دیبا کفن****بجستند جایی یکی نارون
برفتند بیداردل درگران****بریدند ازو تختهای گران
دو روز اندران کار شد روزگار****تن رخش بر پیل کردند بار
ز کابلستان تا به زابلستان****زمین شد به کردار غلغلستان
زن و مرد بد ایستاده به پای****تنی را نبد بر زمین نیز جای
دو تابوت بر دست بگذاشتند****ز انبوه چون باد پنداشتند
بده روز و ده شب به زابل رسید****کسش بر زمین بر نهاده ندید
زمانه شد از درد او با خروش****تو گفتی که هامون برآمد به جوش
کسی نیز نشنید آواز کس****همه بومها مویه کردند و بس
به باغ اندرون دخمهای ساختند****سرش را به ابر اندر افراختند
برابر نهادند زرین دو تخت****بران خوابنیده گو نیکبخت
هرانکس که بود از پرستندگان****از آزاد وز پاکدل بندگان
همی مشک باگل برآمیختند****به پای گو پیلتن ریختند
همی هرکسی گفت کای نامدار****چرا خواستی مشک و عنبر نثار
نخواهی همی پادشاهی و بزم****نپوشی همی نیز خفتان رزم
نبخشی همی گنج و دینار نیز****همانا که شد پیش تو خوار چیز
کنون شاد باشی به خرم بهشت****که یزدانت از داد و مردی سرشت
در دخمه بستند و گشتند باز****شد آن نامور شیر گردنفراز
چه جویی همی زین سرای سپنج****کز آغاز رنجست و فرجام رنج
بریزی به خاک از همه ز آهنی****اگر دینپرستی ور آهرمنی
تو تا زندهای سوی نیکی گرای****مگر کام یابی به دیگر سرای
بخش ۶
فرامرز چون سوک رستم بداشت****سپه را همه سوی هامون گذاشت
در خانهٔ پیلتن باز کرد****سپه را ز گنج پدر ساز کرد
سحرگه خروش آمد از کرنای****هم از کوس و رویین و هندی درای
سپاهی ز زابل به کابل کشید****که خورشید گشت از جهان ناپدید
چو آگاه شد شاه کابلستان****ازان نامداران زابلستان
سپاه پراگنده را گرد کرد****زمین آهنین شد هوا لاژورد
پذیرهٔ فرامرز شد با سپاه****بشد روشنایی ز خورشید و ماه
سپه را چو روی اندر آمد به روی****جهان شد پرآواز پرخاشجوی
ز انبوه پیلان و گرد سپاه****به بیشه درون شیر گم گرد راه
برآمد یکی باد و گردی کبود****زمین ز آسمان هیچ پیدا نبود
بیامد فرامرز پیش سپاه****دو دیده نبرداشت از روی شاه
چو برخاست آواز کوس از دو روی****بیآرام شد مردم جنگجوی
فرامرز با خوارمایه سپاه****بزد خویشتن را بر آن قلبگاه
ز گرد سواران هوا تار شد****سپهدار کابل گرفتار شد
پراگنده شد آن سپاه بزرگ****دلیران زابل به کردار گرگ
ز هر سو بریشان کمین ساختند****پس لشکراندر همی تاختند
بکشتند چندان ز گردان هند****هم از بر منش نامداران سند
که گل شد همی خاک آوردگاه****پراگنده شد هند و سندی سپاه
دل از مرز وز خانه برداشتند****زن و کودک خرد بگذاشتند
تن مهتر کابلی پر ز خون****فگنده به صندوق پیل اندرون
بیاورد لشکر به نخچیرگاه****به جایی کجا کنده بودند چاه
همی برد بدخواه را بسته دست****ز خویشان او نیز چل بتپرست
ز پشت سپهبد زهی برکشید****چنان کاستخوان و پی آمد پدید
ز چاه اندر آویختنش سرنگون****تنش پر ز خاک و دهن پر ز خون
چهل خویش او را بر آتش نهاد****ازان جایگه رفت سوی شغاد
به کردار کوه آتشی برفروخت****شغاد و چنار و زمین را بسوخت
چو لشکر سوی زابلستان کشید****همه خاک را سوی دستان کشید
چو روز جفاپیشه کوتاه کرد****به کابل یکی مهتری شاه کرد
ازان دودمان کس به کابل نماند****که منشور تیغ ورا برنخواند
ز کابل بیامد پر از داغ و دود****شده روز روشن بروبر کبود
خروشان همه زابلستان و بست****یکی را نبد جامه بر تن درست
به پیش فرامرز باز آمدند****دریده بر و با گداز آمدند
به یک سال در سیستان سوک بود****همه جامههاشان سیاه و کبود
بخش ۷
چنین گفت رودابه روزی به زال****که از زاغ و سوک تهمتن بنال
همانا که تا هست گیتی فروز****ازین تیرهتر کس ندیدست روز
بدو گفت زال ای زن کم خرد****غم ناچریدن بدین بگذرد
برآشفت رودابه سوگند خورد****که هرگز نیابد تنم خواب و خورد
روانم روان گو پیلتن****مگر باز بیند بران انجمن
ز خوردن یکی هفته تن باز داشت****که با جان رستم به دل راز داشت
ز ناخوردنش چشم تاریک شد****تن نازکش نیز باریک شد
ز هر سو که رفتی پرستنده چند****همی رفت با او ز بیم گزند
سر هفته را زو خرد دور شد****ز بیچارگی ماتمش سور شد
بیامد به بستان به هنگام خواب****یکی مرده ماری بدید اندر آب
بزد دست و بگرفت پیچان سرش****همی خواست کز مار سازد خورش
پرستنده از دست رودابه مار****ربود و گرفتندش اندر کنار
کشیدند از جای ناپاک دست****به ایوانش بردند و جای نشست
به جایی که بودیش بشناختند****ببردند خوان و خورش ساختند
همی خورد هرچیز تا گشت سیر****فگندند پس جامهٔ نرم زیر
چو باز آمدش هوش با زال گفت****که گفتار تو با خرد بود جفت
هرانکس که او را خور و خواب نیست****غم مرگ با جشن و سورش یکیست
برفت او و ما از پس او رویم****به داد جهانآفرین بگرویم
به درویش داد آنچ بودش نهان****همی گفت با کردگار جهان
که ای برتر از نام وز جایگاه****روان تهمتن بشوی از گناه
بدان گیتیش جای ده در بهشت****برش ده ز تخمی که ایدر بکشت
بخش ۸
چو شد روزگار تهمتن به سر****به پیش آورم داستانی دگر
چو گشتاسپ را تیره شد روی بخت****بیاورد جاماسپ را پیش تخت
بدو گفت کز کار اسفندیار****چنان داغ دل گشتم و سوکوار
که روزی نبد زندگانیم خوش****دژم بودم از اختر کینهکش
پس از من کنون شاه بهمن بود****همان رازدارش پشوتن بود
مپیچید سرها ز فرمان اوی****مگیرید دوری ز پیمان اوی
یکایک بویدش نماینده راه****که اویست زیبای تخت و کلاه
بدو داد پس گنجها را کلید****یکی باد سرد از جگر برکشید
بدو گفت کار من اندر گذشت****هم از تارکم آب برتر گذشت
نشستم به شاهی صد و بیست سال****ندیدم به گیتی کسی را همال
تو اکنون همی کوش و با داد باش****چو داد آوری از غم آزاد باش
خردمند را شاد و نزدیک دار****جهان بر بداندیش تاریک دار
همه راستی کن که از راستی****بپیچد سر از کژی و کاستی
سپردم ترا تخت و دیهیم و گنج****ازان سپ که بردم بسی گرم و رنج
بفگت این و شد روزگارش به سر****زمان گذشته نیامد به بر
یکی دخمه کردندش از شیز و عاج****برآویختند از بر گاه تاج
همین بودش از رنج و ز گنج بهر****بدید از پس نوش و تریاک زهر
اگر بودن اینست شادی چراست****شد از مرگ درویش با شاه راست
بخور هرچ برزی و بد را مکوش****به مرد خردمند بسپار گوش
گذر کرد همراه و ما ماندیم****ز کار گذشته بسی خواندیم
به منزل رسید آنک پوینده بود****رهی یافت آن کس که جوینده بود
نگیرد ترا دست جز نیکوی****گر از پیر دانا سخن بشنوی
کنون رنج در کار بهمن بریم****خرد پیش دانا پشوتن بریم