شاهنامه فردوسی ب34_داستان سیاوش
داستان سیاوش
بخش ۱
کنون ای سخن گوی بیدار مغز****یکی داستانی بیرای نغز
سخن چون برابر شود با خرد****روان سراینده رامش برد
کسی را که اندیشه ناخوش بود****بدان ناخوشی رای اوگش بود
همی خویشتن را چلیپا کند****به پیش خردمند رسوا کند
ولیکن نبیند کس آهوی خویش****ترا روشن آید همه خوی خویش
اگر داد باید که ماند بجای****بیرای ازین پس بدانا نمای
چو دانا پسندد پسندیده گشت****به جوی تو در آب چون دیده گشت
زگفتار دهقان کنون داستان****تو برخوان و برگوی با راستان
کهن گشته این داستانها ز من****همی نو شود بر سر انجمن
اگر زندگانی بود دیریاز****برین وین خرم بمانم دراز
یکی میوهداری بماند ز من****که نازد همی بار او بر چمن
ازان پس که بنمود پنچاه و هشت****بسر بر فراوان شگفتی گذشت
همی آز کمتر نگردد بسال****همی روز جوید بتقویم و فال
چه گفتست آن موبد پیش رو****که هرگز نگردد کهن گشته نو
تو چندان که گویی سخن گوی باش****خردمند باش و جهانجوی باش
چو رفتی سر و کار با ایزدست****اگر نیک باشدت جای ار بدست
نگر تا چه کاری همان بدروی****سخن هرچه گویی همان بشنوی
درشتی ز کس نشنود نرم گوی****به جز نیکویی در زمانه مجوی
به گفتار دهقان کنون بازگرد****نگر تا چه گوید سراینده مرد
بخش ۱۰
نگه کرد گرسیوز نامدار****سواران ترکان گزیده هزار
خنیده سپاه اندرآورد گرد****بشد شادمان تا سیاووش گرد
سیاوش چو بشنید بسپرد راه****پذیره شدش تازیان با سپاه
گرفتند مر یکدگر را کنار****سیاوش بپرسید از شهریار
به ایوان کشیدند زان جایگاه****سیاوش بیاراست جای سپاه
دگر روز گرسیوز آمد پگاه****بیاورد خلعت ز نزدیک شاه
سیاوش بدان خلعت شهریار****نگه کرد و شد چون گل اندر بهار
نشست از بر بارهٔ گام زن****سواران ایران شدند انجمن
همه شهر و برزن یکایک بدوی****نمود و سوی کاخ بنهاد روی
هم آنگه به نزد سیاوش چو باد****سواری بیامد ورا مژده داد
که از دختر پهلوان سپاه****یکی کودک آمد به مانند شاه
ورا نام کردند فرخ فرود****به تیره شب آمد چو پیران شنود
به زودی مرا با سواری دگر****بگفت اینک شو شاه را مژده بر
همان مادر کودک ارجمند****جریره سر بانوان بلند
بفرمود یکسر به فرمانبران****زدن دست آن خرد بر زعفران
نهادند بر پشت این نامه بر****که پیش سیاووش خودکامه بر
بگویش که هر چند من سالخورد****بدم پاک یزدان مرا شاد کرد
سیاوش بدو گفت گاه مهی****ازین تخمه هرگز مبادا تهی
فرستاده را داد چندان درم****که آرنده گشت از کشیدن دژم
به کاخ فرنگیس رفتند شاد****بدید آن بزرگی فرخ نژاد
پرستار چندی به زرین کلاه****فرنگیس با تاج در پیشگاه
فرود آمد از تخت و بردش نثار****بپرسیدش از شهر و ز شهریار
دل و مغز گرسیوز آمد به جوش****دگرگونهتر شد به آیین و هوش
به دل گفت سالی چنین بگذرد****سیاوش کسی را به کس نشمرد
همش پادشاهیست و هم تاج و گاه****همش گنج و هم دانش و هم سپاه
نهان دل خویش پیدا نکرد****همی بود پیچان و رخساره زرد
بدو گفت برخوردی از رنج خویش****همه سال شادان دل از گنج خویش
نهادند در کاخ زرین دو تخت****نشستند شادان دل و نیکبخت
نوازندهٔ رود با میگسار****بیامد بر تخت گوهرنگار
ز نالیدن چنگ و رود و سرود****به شادی همی داد دل را درود
چو خورشید تابنده بگشاد راز****به هرجای بنمود چهر از فراز
سیاوش ز ایوان به میدان گذشت****به بازی همی گرد میدان بگشت
چو گرسیوز آمد بینداخت گوی****سپهبد پس گوی بنهاد روی
چو او گوی در زخم چوگان گرفت****همآورد او خاک میدان گرفت
ز چوگان او گوی شد ناپدید****تو گفتی سپهرش همی برکشید
بفرمود تا تخت زرین نهند****به میدان پرخاش ژوپین نهند
دو مهتر نشستند بر تخت زر****بدان تا کرا برفروزد هنر
بدو گفت گرسیوز ای شهریار****هنرمند وز خسروان یادگار
هنر بر گهر نیز کرده گذر****سزد گر نمایی به ترکان هنر
به نوک سنان و به تیر و کمان****زمین آورد تیرگی یک زمان
به بر زد سیاوش بدان کار دست****به زین اندر آمد ز تخت نشست
زره را به هم بر ببستند پنج****که از یک زره تن رسیدی به رنج
نهادند بر خط آوردگاه****نظاره برو بر ز هر سو سپاه
سیاوش یکی نیزهٔ شاهوار****کجا داشتی از پدر یادگار
که در جنگ مازندران داشتی****به نخچیر بر شیر بگذاشتی
به آوردگه رفت نیزه بدست****عنان را بپیچید چون پیل مست
بزد نیزه و برگرفت آن زره****زره را نماند ایچ بند و گره
از آورد نیزه برآورد راست****زره را بینداخت زان سو که خواست
سواران گرسیوز دام ساز****برفتند با نیزهای دراز
فراوان بگشتند گرد زره****ز میدان نه بر شد زره یک گره
سیاوش سپر خواست گیلی چهار****دو چوبین و دو ز آهن آبدار
کمان خواست با تیرهای خدنگ****شش اندر میان زد سه چوبه به تنگ
یکی در کمان راند و بفشارد ران****نظاره به گردش سپاهی گران
بران چار چوبین و ز آهن سپر****گذر کرد پیکان آن نامور
بزد هم بر آن گونه دو چوبه تیر****برو آفرین کرد برنا و پیر
ازان ده یکی بیگذاره نماند****برو هر کسی نام یزدان بخواند
بدو گفت گرسیوز ای شهریار****به ایران و توران ترا نیست یار
بیا تا من و تو به آوردگاه****بتازیم هر دو به پیش سپاه
بگیریم هردو دوال کمر****به کردار جنگی دو پرخاشخر
ز ترکان مرا نیست همتاکسی****چو اسپم نبینی ز اسپان بسی
بمیدان کسی نیست همتای تو****همآورد تو گر ببالای تو
گر ایدونک بردارم از پشت زین****ترا ناگهان برزنم بر زمین
چنان دان که از تو دلاورترم****باسپ و بمردی ز تو برترم
و گر تو مرا برنهی بر زمین****نگردم بجایی که جویند کین
سیاوش بدو گفت کین خود مگوی****که تو مهتری شیر و پرخاشجوی
همان اسپ تو شاه اسپ منست****کلاه تو آذر گشسپ منست
جز از خود ز ترکان یکی برگزین****که با من بگردد نه بر راه کین
بدو گفت گرسیوز ای نامجوی****ز بازی نشانی نیاید بروی
سیاوش بدو گفت کین رای نیست****نبرد برادر کنی جای نیست
نبرد دو تن جنگ و میدان بود****پر از خشم دل چهره خندان بود
ز گیتی برادر توی شاه را****همی زیر نعل آوری ماه را
کنم هرچ گویی به فرمان تو****برین نشکنم رای و پیمان تو
ز یاران یکی شیر جنگی بخوان****برین تیزتگ بارگی برنشان
گر ایدونک رایت نبرد منست****سر سرکشان زیر گرد منست
بخندید گرسیوز نامجوی****همانا خوش آمدش گفتار اوی
به یاران چنین گفت کای سرکشان****که خواهد که گردد به گیتی نشان
یکی با سیاوش نبرد آورد****سر سرکشان زیر گرد آورد
نیوشنده بودند لب با گره****به پاسخ بیامد گروی زره
منم گفت شایستهٔ کارکرد****اگر نیست او را کسی هم نبرد
سیاوش ز گفت گروی زره****برو کرد پرچین رخان پرگره
بدو گفت گرسیوز ای نامدار****ز ترکان لشکر ورا نیست یار
سیاوش بدو گفت کز تو گذشت****نبرد دلیران مرا خوار گشت
ازیشان دو یل باید آراسته****به میدان نبرد مرا خواسته
یکی نامور بود نامش دمور****که همتا نبودش به ترکان به زور
بیامد بران کار بسته میان****به نزد جهانجوی شاه کیان
سیاوش بورد بنهاد روی****برفتند پیچان دمور و گروی
ببند میان گروی زره****فرو برد چنگال و برزد گره
ز زین برگرفتش به میدان فگند****نیازش نیامد به گرز و کمند
وزان پس بپیچید سوی دمور****گرفت آن بر و گردن او به زور
چنان خوارش از پشت زین برگرفت****که لشکر بدو ماند اندر شگفت
چنان پیش گرسیوز آورد خوش****که گفتی ندارد کسی زیرکش
فرود آمد از باره بگشاد دست****پر از خنده بر تخت زرین نشست
برآشفت گرسیوز از کار اوی****پر از غم شدش دل پر از رنگ روی
وزان تخت زرین به ایوان شدند****تو گفتی که بر اوج کیوان شدند
نشستند یک هفته با نای و رود****می و ناز و رامشگران و سرود
به هشتم به رفتن گرفتند ساز****بزرگان و گرسیوز سرفراز
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه****پر از لابه و پرسش و نیکخواه
ازان پس مراو را بسی هدیه داد****برفتند زان شهر آباد شاد
به رهشان سخن رفت یک با دگر****ازان پرهنر شاه و آن بوم و بر
چنین گفت گرسیوز کینه جوی****که مارا ز ایران بد آمد بروی
یکی مرد را شاه ز ایران بخواند****که از ننگ ما را به خوی در نشاند
دو شیر ژیان چون دمور و گروی****که بودند گردان پرخاشجوی
چنین زار و بیکار گشتند و خوار****به چنگال ناپاک تن یک سوار
سرانجام ازین بگذراند سخن****نه سر بینم این کار او را نه بن
چنین تا به درگاه افراسیاب****نرفت اندران جوی جز تیره آب
چو نزدیک سالار توران سپاه****رسیدند و هرگونه پرسید شاه
فراوان سخن گفت و نامه بداد****بخواند و بخندید و زو گشت شاد
نگه کرد گرسیوز کینهدار****بدان تازه رخسارهٔ شهریار
همی رفت یکدل پر از کین و درد****بدانگه که خورشید شد لاژورد
همه شب بپیچید تا روز پاک****چو شب جامهٔ قیرگون کرد چاک
سر مرد کین اندرآمد ز خواب****بیامد به نزدیک افراسیاب
ز بیگانه پردخته کردند جای****نشستند و جستند هرگونه رای
بدو گفت گرسیوز ای شهریار****سیاوش جزان دارد آیین و کار
فرستاده آمد ز کاووس شاه****نهانی بنزدیک او چند گاه
ز روم و ز چین نیزش آمد پیام****همی یاد کاووس گیرد به جام
برو انجمن شد فراوان سپاه****بپیچید ازو یک زمان جان شاه
اگر تور را دل نگشتی دژم****ز گیتی به ایرج نکردی ستم
دو کشور یکی آتش و دیگر آب****بدل یک ز دیگر گرفته شتاب
تو خواهی کشان خیره جفت آوری****همی باد را در نهفت آوری
اگر کردمی بر تو این بد نهان****مرا زشت نامی بدی در جهان
دل شاه زان کار شد دردمند****پر از غم شد از روزگار گزند
بدو گفت بر من ترا مهر خون****بجنبید و شد مر ترا رهنمون
سه روز اندرین کار رای آوریم****سخنهای بهتر بجای آوریم
چو این رای گردد خرد را درست****بگویم که دران چه بایدت جست
چهارم چو گرسیوز آمد بدر****کله بر سر و تنگ بسته کمر
سپهدار ترکان ورا پیش خواند****ز کار سیاوش فراوان براند
بدو گفت کای یادگار پشنگ****چه دارم به گیتی جز از تو به چنگ
همه رازها بر تو باید گشاد****به ژرفی ببین تا چه آیدت یاد
ازان خواب بد چون دلم شد غمی****به مغز اندر آورد لختی کمی
نبستم به جنگ سیاوش میان****ازو نیز ما را نیامد زیان
چو او تخت پرمایه پدرود کرد****خرد تار کرد و مرا پود کرد
ز فرمان من یک زمان سر نتافت****چو از من چنان نیکویها بیافت
سپردم بدو کشور و گنج خویش****نکردیم یاد از غم و رنج خویش
به خون نیز پیوستگی ساختم****دل از کین ایران بپرداختم
بپیچیدم از جنگ و فرزند روی****گرامی دو دیده سپردم بدوی
پس از نیکویها و هرگونه رنج****فدی کردن کشور و تاج و گنج
گر ایدونک من بدسگالم بدوی****ز گیتی برآید یکی گفت و گوی
بدو بر بهانه ندارم ببد****گر از من بدو اندکی بد رسد
زبان برگشایند بر من مهان****درفشی شوم در میان جهان
نباشد پسند جهانآفرین****نه نیز از بزرگان روی زمین
ز دد تیزدندانتر از شیر نیست****که اندر دلش بیم شمشیر نیست
اگر بچهای از پدر دردمند****کند مرغزارش پناه از گزند
سزد گر بد آید بدو از پناه؟****پسندد چنین داور هور و ماه؟
ندانم جز آنکش بخوانم به در****وز ایدر فرستمش نزد پدر
اگر گاه جوید گر انگشتری****ازین بوم و بر بگسلد داوری
بدو گفت گرسیوز ای شهریار****مگیر اینچنین کار پرمایه خوار
از ایدر گر او سوی ایران شود****بر و بوم ما پاک ویران شود
هر آنگه که بیگانه شد خویش تو****بدانست راز کم و بیش تو
چو جویی دگر زو تو بیگانگی****کند رهنمونی به دیوانگی
یکی دشمنی باشد اندوخته****نمک را پراگنده بر سوخته
بدین داستان زد یکی رهنمون****که بادی که از خانه آید برون
ندانی تو بستن برو رهگذار****و گر بگذری نگذرد روزگار
سیاووش داند همه کار تو****هم از کار تو هم ز گفتار تو
نبینی تو زو جز همه درد و رنج****پراگندن دوده و نام و گنج
ندانی که پروردگار پلنگ****نبیند ز پرورده جز درد و چنگ
چو افراسیاب این سخن باز جست****همه گفت گرسیوز آمد درست
پشیمان شد از رای و کردار خویش****همی کژ دانست بازار خویش
چنین داد پاسخ که من زین سخن****نه سر نیک بینم بلا را نه بن
بباشیم تا رای گردان سپهر****چگونه گشاید بدین کار چهر
به هر کار بهتر درنگ از شتاب****بمان تا برآید بلند آفتاب
ببینم که رای جهاندار چیست****رخ شمع چرخ روان سوی کیست
وگر سوی درگاه خوانمش باز****بجویم سخن تا چه دارد به راز
نگهبان او من بسم بیگمان****همی بنگرم تا چه گردد زمان
چو زو کژیی آشکارا شود****که با چاره دل بیمدارا شود
ازان پس نکوهش نباید به کس****مکافات بد جز بدی نیست بس
چنین گفت گرسیوز کینهجوی****کهای شاه بینادل و راستگوی
سیاوش بران آلت و فر و برز****بدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز
بیاید به درگاه تو با سپاه****شود بر تو بر تیره خورشید و ماه
سیاوش نه آنست کش دیده شاه****همی ز آسمان برگذارد کلاه
فرنگیس را هم ندانی تو باز****تو گویی شدست از جهان بینیاز
سپاهت بدو بازگردد همه****تو باشی رمه گر نیاری دمه
سپاهی که شاهی ببیند چنوی****بدان بخشش و رای و آن ماهروی
تو خوانی که ایدر مرا بنده باش****به خواری به مهر من آگنده باش
ندیدست کس جفت با پیل شیر****نه آتش دمان از بر و آب زیر
اگر بچهٔ شیر ناخورده شیر****بپوشد کسی در میان حریر
به گوهر شود باز چون شد سترگ****نترسد ز آهنگ پیل بزرگ
پس افراسیاب اندر آن بسته شد****غمی گشت و اندیشه پیوسته شد
همی از شتابش به آمد درنگ****که پیروز باشد خداوند سنگ
ستوده نباشد سر بادسار****بدین داستان زد یکی هوشیار
که گر باد خیره بجستی ز جای****نماندی بر و بیشه و پر و پای
سبکسار مردم نه والا بود****و گرچه به تن سروبالا بود
برفتند پیچان و لب پر سخن****پر از کین دل از روزگار کهن
بر شاه رفتی زمان تا زمان****بداندیشه گرسیوز بدگمان
ز هرگونه رنگ اندرآمیختی****دل شاه ترکان برانگیختی
چنین تا برآمد برین روزگار****پر از درد و کین شد دل شهریار
سپهبد چنین دید یک روز رای****که پردخت ماند ز بیگانه جای
به گرسیوز این داستان برگشاد****ز کار سیاوش بسی کرد یاد
ترا گفت ز ایدر بباید شدن****بر او فراوان نباید بدن
بپرسی و گویی کزان جشنگاه****نخواهی همی کرد کس را نگاه
به مهرت همی دل بجنبد ز جای****یکی با فرنگیس خیز ایدر آی
نیازست ما را به دیدار تو****بدان پرهنر جان بیدار تو
برین کوه ما نیز نخچیر هست****ز جام زبرجد می و شیر هست
گذاریم یک چند و باشیم شاد****چو آیدت از شهر آباد یاد
به رامش بباش و به شادی خرام****می و جام با من چرا شد حرام
برآراست گرسیوز دام ساز****دلی پر ز کین و سری پر ز راز
چو نزدیک شهر سیاوش رسید****ز لشکر زبانآوری برگزید
بدو گفت رو با سیاوش بگوی****که ای پاک زاده کی نام جوی
به جان و سر شاه توران سپاه****به فر و به دیهیم کاووس شاه
که از بهر من برنخیزی ز گاه****نه پیش من آیی پذیره به راه
که تو زان فزونی به فرهنگ و بخت****به فر و نژاد و به تاج و به تخت
که هر باد را بست باید میان****تهی کردن آن جایگاه کیان
فرستاده نزد سیاوش رسید****زمین را ببوسید کاو را بدید
چو پیغام گرسیوز او را بگفت****سیاوش غمی گشت و اندر نهفت
پراندیشه بنشست بیدار دیر****همی گفت رازیست این را به زیر
ندانم که گرسیوز نیکخواه****چه گفتست از من بدان بارگاه
چو گرسیوز آمد بران شهر نو****پذیره بیامد ز ایوان به کو
بپرسیدش از راه وز کار شاه****ز رسم سپاه و ز تخت و کلاه
پیام سپهدار توران بداد****سیاوش ز پیغام او گشت شاد
چنین داد پاسخ که با یاد اوی****نگردانم از تیغ پولاد روی
من اینک به رفتن کمر بستهام****عنان با عنان تو پیوستهام
سه روز اندرین گلشن زرنگار****بباشیم و ز باده سازیم کار
که گیتی سپنج است پر درد و رنج****بد آن را که با غم بود در سپنج
چو بشنید گفت خردمند شاه****بپیچید گرسیوز کینهخواه
به دل گفت ار ایدونک با من به راه****سیاوش بیاید به نزدیک شاه
بدین شیرمردی و چندین خرد****کمان مرا زیر پی بسپرد
سخن گفتن من شود بی فروغ****شود پیش او چارهٔ من دروغ
یکی چاره باید کنون ساختن****دلش را به راه بد انداختن
زمانی همی بود و خامش بماند****دو چشمش بروی سیاوش بماند
فرو ریخت از دیدگان آب زرد****به آب دو دیده همی چاره کرد
سیاوش ورا دید پرآب چهر****بسان کسی کاو بپیچد به مهر
بدو گفت نرم ای برادر چه بود****غمی هست کان را بشاید شنود
گر از شاه ترکان شدستی دژم****به دیده درآوردی از درد نم
من اینک همی با تو آیم به راه****کنم جنگ با شاه توران سپاه
بدان تا ز بهر چه آزاردت****چرا کهتر از خویشتن داردت
و گر دشمنی آمدستت پدید****که تیمار و رنجش بباید کشید
من اینک به هر کار یار توام****چو جنگ آوری مایه دار توام
ور ایدونک نزدیک افراسیاب****ترا تیره گشتست بر خیره آب
به گفتار مرد دروغ آزمای****کسی برتر از تو گرفتست جای
بدو گفت گرسیوز نامدار****مرا این سخن نیست با شهریار
نه از دشمنی آمدستم به رنج****نه از چاره دورم به مردی و گنج
ز گوهر مرا با دل اندیشه خاست****که یاد آمدم زان سخنهای راست
نخستین ز تور ایدر آمد بدی****که برخاست زو فرهٔ ایزدی
شنیدی که با ایرج کم سخن****به آغاز کینه چه افگند بن
وزان جایگه تا به افراسیاب****شدست آتش ایران و توران چو آب
به یک جای هرگز نیامیختند****ز پند و خرد هر دو بگریختند
سپهدار ترکان ازان بترست****کنون گاو پیسه به چرم اندرست
ندانی تو خوی بدش بیگمان****بمان تا بیاید بدی را زمان
نخستین ز اغریرث اندازه گیر****که بر دست او کشته شد خیره خیر
برادر بد از کالبد هم ز پشت****چنان پرخرد بیگنه را بکشت
ازان پس بسی نامور بیگناه****شدستند بر دست او بر تباه
مرا زین سخن ویژه اندوه تست****که بیدار دل بادی و تن درست
تو تا آمدستی بدین بوم و بر****کسی را نیامد بد از تو به سر
همه مردمی جستی و راستی****جهانی به دانش بیاراستی
کنون خیره آهرمن دل گسل****ورا از تو کردست آزردهدل
دلی دارد از تو پر از درد و کین****ندانم چه خواهد جهان آفرین
تو دانی که من دوستدار توام****به هر نیک و بد ویژه یار توام
نباید که فردا گمانی بری****که من بودم آگاه زین داوری
سیاووش بدو گفت مندیش زین****که یارست با من جهان آفرین
سپهبد جزین کرد ما را امید****که بر من شب آرد به روز سپید
گر آزار بودیش در دل ز من****سرم برنیفراختی ز انجمن
ندادی به من کشور و تاج و گاه****بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه
کنون با تو آیم به درگاه او****درخشان کنم تیرهگون ماه او
هرانجا که روشن بود راستی****فروغ دروغ آورد کاستی
نمایم دلم را بر افراسیاب****درخشانتر از بر سپهر آفتاب
تو دل را بجز شادمانه مدار****روان را به بد در گمانه مدار
کسی کاو دم اژدها بسپرد****ز رای جهان آفرین نگذرد
بدو گفت گرسیوز ای مهربان****تو او را بدان سان که دیدی مدان
و دیگر بجایی که گردان سپهر****شود تند و چین اندرآرد به چهر
خردمند دانا نداند فسون****که از چنبر او سر آرد برون
بدین دانش و این دل هوشمند****بدین سرو بالا و رای بلند
ندانی همی چاره از مهر باز****بباید که بخت بد آید فراز
همی مر ترا بند و تنبل فروخت****به اورند چشم خرد را بدوخت
نخست آنک داماد کردت به دام****بخیره شدی زان سخن شادکام
و دیگر کت از خویشتن دور کرد****به روی بزرگان یکی سور کرد
بدان تا تو گستاخ باشی بدوی****فروماند اندر جهان گفتوگوی
ترا هم ز اغریرث ارجمند****فزون نیست خویشی و پیوند و بند
میانش به خنجر بدو نیم کرد****سپه را به کردار او بیم کرد
نهانش ببین آشکارا کنون****چنین دان و ایمن مشو زو به خون
مرا هرچ اندر دل اندیشه بود****خرد بود وز هر دری پیشه بود
همان آزمایش بد از روزگار****ازین کینه ور تیزدل شهریار
همه پیش تو یک به یک راندم****چو خورشد تابنده برخواندم
به ایران پدر را بینداختی****به توران همی شارستان ساختی
چنین دل بدادی به گفتار او****بگشتی همی گرد تیمار او
درختی بد این برنشانده به دست****کجا بار او زهر و بیخش کبست
همی گفت و مژگان پر از آب زرد****پر افسون دل و لب پر از باد سرد
سیاوش نگه کرد خیره بدوی****ز دیده نهاده به رخ بر دو جوی
چو یاد آمدش روزگار گزند****کزو بگسلد مهر چرخ بلند
نماند برو بر بسی روزگار****به روز جوانی سرآیدش کار
دلش گشت پردرد و رخساره زرد****پر از غم دل و لب پر از باد سرد
بدو گفت هرچونک می بنگرم****به بادافرهٔ بد نه اندرخورم
ز گفتار و کردار بر پیش و پس****ز من هیچ ناخوب نشنید کس
چو گستاخ شد دست با گنج او****بپیچید همانا تن از رنج او
اگرچه بد آید همی بر سرم****هم از رای و فرمان او نگذرم
بیابم برش هم کنون بیسپاه****ببینم که از چیست آزار شاه
بدو گفت گرسیوز ای نامجوی****ترا آمدن پیش او نیست روی
به پا اندر آتش نشاید شدن****نه بر موج دریا بر ایمن بدن
همی خیره بر بد شتاب آوری****سر بخت خندان به خواب آوری
ترا من همانا بسم پایمرد****بر آتش یکی برزنم آب سرد
یکی پاسخ نامه باید نوشت****پدیدار کردن همه خوب و زشت
ز کین گر ببینم سر او تهی****درخشان شود روزگار بهی
سواری فرستم به نزدیک تو****درفشان کنم رای تاریک تو
امیدستم از کردگار جهان****شناسندهٔ آشکار و نهان
که او بازگردد سوی راستی****شود دور ازو کژی و کاستی
وگر بینم اندر سرش هیچ تاب****هیونی فرستم هم اندر شتاب
تو زان سان که باید به زودی بساز****مکن کار بر خویشتن بر دراز
برون ران از ایدر به هر کشوری****بهر نامداری و هر مهتری
صد و بیست فرسنگ ز ایدر به چین****همان سیصد و سی به ایران زمین
ازین سو همه دوستدار تواند****پرستنده و غمگسار تواند
وزان سو پدر آرزومند تست****جهان بندهٔ خویش و پیوند تست
بهر کس یکی نامهای کن دراز****بسیچیده باش و درنگی مساز
سیاوش به گفتار او بگروید****چنان جان بیدار او بغنوید
بدو گفت ازان در که رانی سخن****ز پیمان و رایت نگردم ز بن
تو خواهشگری کن مرا زو بخواه****همی راستی جوی و بنمای راه
بخش ۱۱
دبیر پژوهنده را پیش خواند****سخنهای آگنده را برفشاند
نخست آفریننده را یاد کرد****ز وام خرد جانش آزاد کرد
ازان پس خرد را ستایش گرفت****ابر شاه ترکان نیایش گرفت
که ای شاه پیروز و به روزگار****زمانه مبادا ز تو یادگار
مرا خواستی شاد گشتم بدان****که بادا نشست تو با موبدان
و دیگر فرنگیس را خواستی****به مهر و وفا دل بیاراستی
فرنگیس نالنده بود این زمان****به لب ناچران و به تن ناچمان
بخفت و مرا پیش بالین ببست****میان دو گیتیش بینم نشست
مرا دل پر از رای و دیدار تست****دو کشور پر از رنج و آزار تست
ز نالندگی چون سبکتر شود****فدای تن شاه کشور شود
بهانه مرا نیز آزار اوست****نهانم پر از درد و تیمار اوست
چو نامه به مهر اندر آمد به داد****به زودی به گرسیوز بدنژاد
دلاور سه اسپ تگاور بخواست****همی تاخت یکسر شب و روز راست
چهارم بیامد به درگاه شاه****پر از بد روان و زبان پرگناه
فراوان بپرسیدش افراسیاب****چو دیدش پر از رنج و سر پرشتاب
چرا باشتاب آمدی گفت شاه****چگونه سپردی چنین تند راه
بدو گفت چون تیره شد روی کار****نشاید شمردن به بد روزگار
سیاوش نکرد ایچ بر کس نگاه****پذیره نیامد مرا خود به راه
سخن نیز نشنید و نامه نخواند****مرا پیش تختش به زانو نشاند
ز ایران بدو نامه پیوسته شد****به مادر همی مهر او بسته شد
سپاهی ز روم و سپاهی ز چین****همی هر زمان برخروشد زمین
تو در کار او گر درنگ آوری****مگر باد زان پس به چنگ آوری
و گر دیر گیری تو جنگ آورد****دو کشور به مردی به چنگ آورد
و گر سوی ایران براند سپاه****که یارد شدن پیش او کینهخواه
ترا کردم آگه ز دیدار خویش****ازین پس بپیچی ز کردار خویش
چو بشنید افراسیاب این سخن****برو تازه شد روزگار کهن
به گرسیوز از خشم پاسخ نداد****دلش گشت پرآتش و سر چو باد
بفرمود تا برکشیدند نای****همان سنج و شیپور و هندی درای
به سوی سیاووش بنهاد روی****ابا نامداران پرخاشجوی
بدانگه که گرسیوز بدفریب****گران کرد بر زین دوال رکیب
سیاوش به پرده درآمد به درد****به تن لرز لرزان و رخساره زرد
فرنگیس گفت ای گو شیرچنگ****چه بودت که دیگر شدستی به رنگ
چنین داد پاسخ که ای خوبروی****به توران زمین شد مرا آب روی
بدین سان که گفتار گرسیوزست****ز پرگار بهره مرا مرکزست
فرنگیس بگرفت گیسو به دست****گل ارغوان را به فندق بخست
پر از خون شد آن بسد مشکبوی****پر از آب چشم و پر از گرد روی
همی اشک بارید بر کوه سیم****دو لاله ز خوشاب شد به دو نیم
همی کند موی و همی ریخت آب****ز گفتار و کردار افراسیاب
بدو گفت کای شاه گردن فراز****چه سازی کنون زود بگشای راز
پدر خود دلی دارد از تو به درد****از ایران نیاری سخن یاد کرد
سوی روم ره با درنگ آیدت****نپویی سوی چین که تنگ آیدت
ز گیتی کراگیری اکنون پناه****پناهت خداوند خورشید و ماه
ستم باد بر جان او ماه و سال****کجا بر تن تو شود بدسگال
همی گفت گرسیوز اکنون ز راه****بیاید همانا ز نزدیک شاه
چهارم شب اندر بر ماهروی****بخوان اندرون بود با رنگ و بوی
بلرزید وز خواب خیره بجست****خروشی برآورد چون پیل مست
همی داشت اندر برش خوب چهر****بدو گفت شاها چبودت ز مهر
خروشید و شمعی برافروختند****برش عود و عنبر همی سوختند
بپرسید زو دخت افراسیاب****که فرزانه شاها چه دیدی به خواب
سیاوش بدو گفت کز خواب من****لبت هیچ مگشای بر انجمن
چنین دیدم ای سرو سیمین به خواب****که بودی یکی بیکران رود آب
یکی کوه آتش به دیگر کران****گرفته لب آب نیزه وران
ز یک سو شدی آتش تیزگرد****برافروختی از سیاووش گرد
ز یک دست آتش ز یک دست آب****به پیش اندرون پیل و افراسیاب
بدیدی مرا روی کرده دژم****دمیدی بران آتش تیزدم
چو گرسیوز آن آتش افروختی****از افروختن مر مرا سوختی
فرنگیس گفت این بجز نیکوی****نباشد نگر یک زمان بغنوی
به گرسیوز آید همی بخت شوم****شود کشته بر دست سالار روم
سیاوش سپه را سراسر بخواند****به درگاه ایوان زمانی بماند
بسیچید و بنشست خنجر به چنگ****طلایه فرستاد بر سوی گنگ
دو بهره چو از تیره شب در گذشت****طلایه هم آنگه بیامد ز دشت
که افراسیاب و فراوان سپاه****پدید آمد از دور تازان به راه
ز نزدیک گرسیوز آمد نوند****که بر چارهٔ جان میان را ببند
نیامد ز گفتار من هیچ سود****از آتش ندیدم جز از تیره دود
نگر تا چه باید کنون ساختن****سپه را کجا باید انداختن
سیاوش ندانست زان کار او****همی راست آمدش گفتار او
فرنگیس گفت ای خردمند شاه****مکن هیچ گونه به ما در نگاه
یکی بارهٔ گامزن برنشین****مباش ایچ ایمن به توران زمین
ترا زنده خواهم که مانی بجای****سر خویش گیر و کسی را مپای
سیاوش بدو گفت کان خواب من****بجا آمد و تیره شد آب من
مرا زندگانی سرآید همی****غم و درد و انده درآید همی
چنین است کار سپهر بلند****گهی شاد دارد گهی مستمند
گر ایوان من سر به کیوان کشید****همان زهر گیتی بباید چشید
اگر سال گردد هزار و دویست****بجز خاک تیره مرا جای نیست
ز شب روشنایی نجوید کسی****کجا بهره دارد ز دانش بسی
ترا پنج ماهست ز آبستنی****ازین نامور گر بود رستنی
درخت تو گر نر به بار آورد****یکی نامور شهریار آورد
سرافراز کیخسروش نام کن****به غم خوردن او دل آرام کن
چنین گردد این گنبد تیزرو****سرای کهن را نخوانند نو
ازین پس به فرمان افراسیاب****مرا تیرهبخت اندرآید به خواب
ببرند بر بیگنه بر سرم****ز خون جگر برنهند افسرم
نه تابوت یابم نه گور و کفن****نه بر من بگرید کسی ز انجمن
نهالی مرا خاک توران بود****سرای کهن کام شیران بود
برین گونه خواهد گذشتن سپهر****نخواهد شدن رام با من به مهر
ز خورشید تابنده تا تیرهخاک****گذر نیست از داد یزدان پاک
به خواری ترا روزبانان شاه****سر و تن برهنه برندت به راه
بیاید سپهدار پیران به در****بخواهش بخواهد ترا از پدر
به جان بیگنه خواهدت زینهار****به ایوان خویشش برد زار و خوار
وز ایران بیاید یکی چارهگر****به فرمان دادار بسته کمر
از ایدر ترا با پسر ناگهان****سوی رود جیحون برد در نهان
نشانند بر تخت شاهی ورا****به فرمان بود مرغ و ماهی ورا
ز گیتی برآرد سراسر خروش****زمانه ز کیخسرو آید به جوش
ز ایران یکی لشکر آرد به کین****پرآشوب گردد سراسر زمین
پی رخش فرخ زمین بسپرد****به توران کسی را به کس نشمرد
به کین من امروز تا رستخیز****نبینی جز از گرز و شمشیر تیز
برین گفتها بر تو دل سخت کن****تن از ناز و آرام پردخت کن
سیاوش چو با جفت غمها بگفت****خروشان بدو اندر آویخت جفت
رخش پر ز خون دل و دیده گشت****سوی آخر تازی اسپان گذشت
بیاورد شبرنگ بهزاد را****که دریافتی روز کین باد را
خروشان سرش را به بر در گرفت****لگام و فسارش ز سر برگرفت
به گوش اندرش گفت رازی دراز****که بیدار دل باش و با کس مساز
چو کیخسرو آید به کین خواستن****عنانش ترا باید آراستن
ورا بارگی باش و گیتی بکوب****چنان چون سر مار افعی به چوب
از آخر ببر دل به یکبارگی****که او را تو باشی به کین بارگی
دگر مرکبان را همه کرد پی****برافروخت برسان آتش ز نی
خود و سرکشان سوی ایران کشید****رخ از خون دیده شده ناپدید
چو یک نیم فرسنگ ببرید راه****رسید اندرو شاه توران سپاه
سپه دید با خود و تیغ و زره****سیاوش زده بر زره بر گره
به دل گفت گرسیوز این راست گفت****سخن زین نشانی که بود در نهفت
سیاوش بترسید از بیم جان****مگر گفت بدخواه گردد نهان
همی بنگرید این بدان آن بدین****که کینه نبدشان به دل پیش ازین
ز بیم سیاوش سواران جنگ****گرفتند آرام و هوش و درنگ
چه گفت آن خردمند بسیار هوش****که با اختر بد به مردی مکوش
چنین گفت زان پس به افراسیاب****که ای پرهنر شاه با جاه و آب
چرا جنگ جوی آمدی با سپاه****چرا کشت خواهی مرا بیگناه
سپاه دو کشور پر از کین کنی****زمان و زمین پر ز نفرین کنی
چنین گفت گرسیوز کم خرد****کزین در سخن خود کی اندر خورد
گر ایدر چنین بیگناه آمدی****چرا با زره نزد شاه آمدی
پذیره شدن زین نشان راه نیست****سنان و سپر هدیهٔ شاه نیست
سیاوش بدانست کان کار اوست****برآشفتن شه ز بازار اوست
چو گفتار گرسیوز افراسیاب****شنید و برآمد بلند آفتاب
به ترکان بفرمود کاندر دهید****درین دشت کشتی به خون برنهید
از ایران سپه بود مردی هزار****همه نامدار از در کارزار
رده بر کشیدند ایرانیان****ببستند خون ریختن را میان
همه با سیاوش گرفتند جنگ****ندیدند جای فسون و درنگ
کنون خیره گفتند ما را کشند****بباید که تنها به خون در کشند
بمان تا ز ایرانیان دست برد****ببینند و مشمر چنین کار خرد
سیاوش چنین گفت کین رای نیست****همان جنگ را مایه و پای نیست
مرا چرخ گردان اگر بیگناه****به دست بدان کرد خواهد تباه
به مردی کنون زور و آهنگ نیست****که با کردگار جهان جنگ نیست
سرآمد بریشان بر آن روزگار****همه کشته گشتند و برگشته کار
ز تیر و ز ژوپین ببد خسته شاه****نگون اندر آمد ز پشت سپاه
همی گشت بر خاک و نیزه به دست****گروی زره دست او را ببست
نهادند بر گردنش پالهنگ****دو دست از پس پشت بسته چو سنگ
دوان خون بران چهرهٔ ارغوان****چنان روز نادیده چشم جوان
برفتند سوی سیاووش گرد****پس پشت و پیش سپه بود گرد
چنین گفت سالار توران سپاه****که ایدر کشیدش به یکسو ز راه
کنیدش به خنجر سر از تن جدا****به شخی که هرگز نروید گیا
بریزید خونش بران گرم خاک****ممانید دیر و مدارید باک
چنین گفت با شاه یکسر سپاه****کزو شهریارا چه دیدی گناه
چرا کشت خواهی کسی را که تاج****بگرید برو زار با تخت عاج
سری را کجا تاج باشد کلاه****نشاید برید ای خردمند شاه
به هنگام شادی درختی مکار****که زهر آورد بار او روزگار
همی بود گرسیوز بدنشان****ز بیهودگی یار مردم کشان
که خون سیاوش بریزد به درد****کزو داشت درد دل اندر نبرد
ز پیران یکی بود کهتر به سال****برادر بد او را و فرخ همال
کجا پیلسم بود نام جوان****یکی پرهنر بود و روشن روان
چنین گفت مر شاه را پیلسم****که این شاخ را بار دردست و غم
ز دانا شنیدم یکی داستان****خرد شد بران نیز همداستان
که آهسته دل کم پشیمان شود****هم آشفته را هوش درمان شود
شتاب و بدی کار آهرمنست****پشیمانی جان و رنج تنست
سری را که باشی بدو پادشا****به تیزی بریدن نبینم روا
ببندش همی دار تا روزگار****برین بد ترا باشد آموزگار
چو باد خرد بر دلت بروزد****از ان پس ورا سربریدن سزد
بفرمای بند و تو تندی مکن****که تندی پشیمانی آرد به بن
چه بری سری را همی بیگناه****که کاووس و رستم بود کینه خواه
پدر شاه و رستمش پروردگار****بپیچی به فرجام زین روزگار
چو گودرز و چون گیو و برزین و طوس****ببندند بر کوههٔ پیل کوس
دمنده سپهبد گو پیلتن****که خوارند بر چشم او انجمن
فریبرز کاووس درنده شیر****که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر
برین کینه بندند یکسر کمر****در و دشت گردد پر از کینهور
نه من پای دارم نه پیوند من****نه گردی ز گردان این انجمن
همانا که پیران بیاید پگاه****ازو بشنود داستان نیز شاه
مگر خود نیازت نیاید بدین****مگستر یکی تا جهانست کین
بدو گفت گرسیوز ای هوشمند****بگفت جوانان هوا را مبند
از ایرانیان دشت پر کرگس است****گر از کین بترسی ترا این بس است
همین بد که کردی ترا خود نه بس****که خیره همی بشنوی پند کس
سیاووش چو بخروشد از روم و چین****پر از گرز و شمشیر بینی زمین
بریدی دم مار و خستی سرش****به دیبا بپوشید خواهی برش
گر ایدونک او را به جان زینهار****دهی من نباشم بر شهریار
به بیغولهای خیزم از بیم جان****مگر خود به زودی سرآید زمان
برفتند پیچان دمور و گروی****بر شاه ترکان پر از رنگ و بوی
که چندین به خون سیاوش مپیچ****که آرام خوار آید اندر بسیچ
به گفتار گرسیوز رهنمای****برآرای و بردار دشمن ز جای
زدی دام و دشمن گرفتی بدوی****ز ایران برآید یکی های و هوی
سزا نیست این را گرفتن به دست****دل بدسگالان بباید شکست
سپاهی بدین گونه کردی تباه****نگر تا چگونه بود رای شاه
اگر خود نیازردتی از نخست****به آب این گنه را توانست شست
کنون آن به آید که اندر جهان****نباشد پدید آشکار و نهان
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه****کزو من ندیدم به دیده گناه
و لیکن ز گفت ستاره شمر****به فرجام زو سختی آید به سر
گر ایدونک خونش بریزم به کین****یکی گرد خیزد ز ایران زمین
رها کردنش بتر از کشتنست****همان کشتنش رنج و درد منست
به توران گزند مرا آمدست****غم و درد و بند مرا آمدست
خردمند گر مردم بدگمان****نداند کسی چارهٔ آسمان
فرنگیس بشنید رخ را بخست****میان را به زنار خونین ببست
پیاده بیامد به نزدیک شاه****به خون رنگ داده دو رخساره ماه
به پیش پدر شد پر از درد و باک****خروشان به سر بر همی ریخت خاک
بدو گفت کای پرهنر شهریار****چرا کرد خواهی مرا خاکسار
دلت را چرا بستی اندر فریب****همی از بلندی نبینی نشیب
سر تاجداران مبر بیگناه****که نپسندد این داور هور و ماه
سیاوش که بگذاشت ایران زمین****همی از جهان بر تو کرد آفرین
بیازرد از بهر تو شاه را****چنان افسر و تخت و آن گاه را
بیامد ترا کرد پشت و پناه****کنون زو چه دیدی که بردت ز راه
نبرد سر تاجداران کسی****که با تاج بر تخت ماند بسی
مکن بیگنه بر تن من ستم****که گیتی سپنج است با باد و دم
یکی را به چاه افگند بیگناه****یکی با کله برشناند به گاه
سرانجام هر دو به خاک اندرند****ز اختر به چنگ مغاک اندرند
شنیدی که از آفریدون گرد****ستمگاره ضحاک تازی چه برد
همان از منوچهر شاه بزرگ****چه آمد به سلم و به تور سترگ
کنون زنده بر گاه کاووس شاه****چو دستان و چون رستم کینه خواه
جهان از تهمتن بلرزد همی****که توران به جنگش نیرزد همی
چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران****که نندیشد از گرز کنداوران
همان گیو کز بیم او روز جنگ****همی چرم روباه پوشد پلنگ
درختی نشانی همی بر زمین****کجا برگ خون آورد بار کین
به کین سیاوش سیه پوشد آب****کند زار نفرین به افراسیاب
ستمگارهای بر تن خویشتن****بسی یادت آید ز گفتار من
نه اندر شکاری که گور افگنی****دگر آهوان را به شور افگنی
همی شهریاری ربایی ز گاه****درین کار به زین نگه کن پگاه
مده شهر توران به خیره به باد****بباید که روز بد آیدت یاد
بگفت این و روی سیاوش بدید****دو رخ را بکند و فغان برکشید
دل شاه توران برو بر بسوخت****همی خیره چشم خرد را بدوخت
بدو گفت برگرد و ایدر مپای****چه دانی کزین بد مرا چیست رای
به کاخ بلندش یکی خانه بود****فرنگیس زان خانه بیگانه بود
مر او را دران خانه انداختند****در خانه را بند برساختند
بفرمود پس تا سیاووش را****مرآن شاه بیکین و خاموش را
که این را بجایی بریدش که کس****نباشد ورا یار و فریادرس
سرش را ببرید یکسر ز تن****تنش کرگسان را بپوشد کفن
بباید که خون سیاوش زمین****نبوید نروید گیا روز کین
همی تاختندش پیاده کشان****چنان روزبانان مردم کشان
سیاوش بنالید با کردگار****کهای برتر از گردش روزگار
یکی شاخ پیدا کن از تخم من****چو خورشید تابنده بر انجمن
که خواهد ازین دشمنان کین خویش****کند تازه در کشور آیین خویش
همی شد پس پشت او پیلسم****دو دیده پر از خون و دل پر ز غم
سیاوش بدو گفت پدرود باش****زمین تار و تو جاودان پود باش
درودی ز من سوی پیران رسان****بگویش که گیتی دگر شد بسان
به پیران نه زینگونه بودم امید****همی پند او باد بد من چو بید
مرا گفته بود او که با صد هزار****زرهدار و بر گستوانور سوار
چو برگرددت روز یار توام****بگاه چرا مرغزار توام
کنون پیش گرسیوز اندر دوان****پیاده چنین خوار و تیرهروان
نبینم همی یار با خود کسی****که بخروشدی زار بر من بسی
چو از شهر و ز لشکر اندر گذشت****کشانش ببردند بر سوی دشت
ز گرسیوز آن خنجر آبگون****گروی زره بستد از بهر خون
بیفگند پیل ژیان را به خاک****نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک
یکی تشت بنهاد زرین برش****جدا کرد زان سرو سیمین سرش
بجایی که فرموده بد تشت خون****گروی زره برد و کردش نگون
یکی باد با تیره گردی سیاه****برآمد بپوشید خورشید و ماه
همی یکدگر را ندیدند روی****گرفتند نفرین همه بر گروی
بخش ۱۲
چو از سروبن دور گشت آفتاب****سر شهریار اندرآمد به خواب
چه خوابی که چندین زمان برگذشت****نجنبیند و بیدار هرگز نگشت
چو از شاه شد گاه و میدان تهی****مه خورشید بادا مه سرو سهی
چپ و راست هر سو بتابم همی****سر و پای گیتی نیابم همی
یکی بد کند نیک پیش آیدش****جهان بنده و بخت خویش آیدش
یکی جز به نیکی جهان نسپرد****همی از نژندی فرو پژمرد
مدار ایچ تیمار با او به هم****به گیتی مکن جان و دل را دژم
ز خان سیاوش برآمد خروش****جهانی ز گرسیوز آمد به جوش
ز سر ماهرویان گسسته کمند****خراشیده روی و بمانده نژند
همه بندگان موی کردند باز****فرنگیس مشکین کمند دراز
برید و میان را به گیسو ببست****به فندق گل ارغوانرا بخست
به آواز بر جان افراسیاب****همی کرد نفرین و میریخت آب
خروشش به گوش سپهبد رسید****چو آن ناله و زار نفرین شنید
به گرسیوز بدنشان شاه گفت****که او را به کوی آورید از نهفت
ز پرده به درگه بریدش کشان****بر روزبانان مردم کشان
بدان تا بگیرند موی سرش****بدرند بر بر همه چادرش
زنندش همی چوب تا تخم کین****بریزد برین بوم توران زمین
نخواهم ز بیخ سیاوش درخت****نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت
همه نامداران آن انجمن****گرفتند نفرین برو تن به تن
که از شاه و دستور وز لشکری****ازینگونه نشیند کس داوری
بیامد پر از خون دو رخ پیلسم****روان پر ز داغ و رخان پر ز نم
به نزدیک لهاک و فرشیدورد****سراسر سخنها همه یاد کرد
که دوزخ به از بوم افراسیاب****نباید بدین کشور آرام و خواب
بتازیم و نزدیک پیران شویم****به تیمار و درد اسیران شویم
سه اسپ گرانمایه کردند زین****همی برنوشتند گفتی زمین
به پیران رسیدند هر سه سوار****رخان پر ز خون همچو ابر بهار
برو بر شمردند یکسر سخن****که بخت از بدیها چه افگند بن
یکی زاریی خاست کاندر جهان****نبیند کسی از کهان و مهان
سیاووش را دست بسته چو سنگ****فگندند در گردنش پالهنگ
به دشتش کشیدند پر آب روی****پیاده دوان در به پیش گروی
تن پیل وارش بران گرم خاک****فگندند و از کس نکردند باک
یکی تشت بنهاد پیشش گروی****بپیچید چون گوسفندانش روی
برید آن سر شاهوارش ز تن****فگندش چو سرو سهی بر چمن
همه شهر پر زاری و ناله گشت****به چشم اندرون آب چون ژاله گشت
چو پیران به گفتار بنهاد گوش****ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش
همی جامه را بر برش کرد چاک****همی کند موی و همی ریخت خاک
بدو پیلسم گفت بشتاب زود****که دردی بدین درد و سختی فزود
فرنگیس رانیز خواهند کشت****مکن هیچگونه برین کار پشت
به درگاه بردند مویش کشان****بر روزبانان مردم کشان
جهانی بدو کرده دیده پرآب****ز کردار بدگوهر افراسیاب
که این هول کاریست بادرد و بیم****که اکنون فرنگیس را بر دو نیم
زنند و شود پادشاهی تباه****مر او را نخواند کسی نیز شاه
ز آخر بیاورد پس پهلوان****ده اسپ سوار آزموده جوان
خود و گرد رویین و فرشیدورد****برآورد زان راه ناگاه گرد
بدو روز و دو شب بدرگه رسید****درنامور پرجفا پیشه دید
فرنگیس را دید چون بیهشان****گرفته ورا روزبانان کشان
به چنگال هر یک یکی تیغ تیز****ز درگاه برخواسته رستخیز
همانگاه پیران بیامد چو باد****کسی کش خرد بوی گشتند شاد
چو چشم گرامی به پیران رسید****شد از خون دیده رخش ناپدید
بدو گفت با من چه بد ساختی****چرا خیره بر آتش انداختی
ز اسپ اندر افتاد پیران به خاک****همه جامهٔ پهلوی کرده چاک
بفرمود تا روزبانان در****زمانی ز فرمان بتابند سر
بیامد دمان پیش افراسیاب****دل از درد خسته دو دیده پر آب
بدو گفت شاها انوشه بدی****روان را به دیدار توشه بدی
چه آمد ز بد بر تو ای نیکخوی****که آوردت این روز بد آرزوی
چرا بر دلت چیره شد رای دیو****ببرد از رخت شرم گیهان خدیو
به کشتی سیاووش را بیگناه****به خاک اندر انداختی نام و جاه
به ایران رسد زین بدی آگهی****که شد خشک پالیز سرو سهی
بسا تاجداران ایران زمین****که با لشکر آیند پردرد و کین
جهان آرمیده ز دست بدی****شده آشکارا ره ایزدی
فریبنده دیوی ز دوزخ بجست****بیامد دل شاه ترکان بخست
بران اهرمن نیز نفرین سزد****که پیچد روانت سوی راه بد
پشیمان شوی زین به روز دراز****بپیچی زمانی به گرم و گداز
ندانم که این گفتن بد ز کیست****و زین آفریننده را رای چیست
چو دیوانه از جای برخاستی****چنین خیره بد را بیاراستی
کنون زو گذشتی به فرزند خویش****رسیدی به پیچاره پیوند خویش
نجوید همانا فرنگیس بخت****نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت
به فرزند با کودکی در نهان****درفشی مکن خویشتن در جهان
که تا زندهای بر تو نفرین بود****پس از زندگی دوزخ آیین بود
اگر شاه روشن کند جان من****فرستد ورا سوی ایوان من
گر ایدونک اندیشه زین کودک است****همانا که این درد و رنج اندک است
بمان تا جدا گردد از کالبد****بپیش تو آرم بدو ساز بد
بدو گفت زینسان که گفتی بساز****مرا کردی از خون او بینیاز
سپهدار پیران بدان شاد شد****از اندیشه و درد آزاد شد
بیامد به درگاه و او را ببرد****بسی نیز بر روزبانان شمرد
بیآزار بردش به سوی ختن****خروشان همه درگه و انجمن
چو آمد به ایوان گلشهر گفت****که این خوب رخ را بباید نهفت
تو بر پیش این نامور زینهار****بباش و بدارش پرستاروار
برین نیز بگذشت یک چند روز****گران شد فرنگیس گیتی فروز
بخش ۱۳
شبی قیرگون ماه پنهان شده****به خواب اندرون مرغ و دام و دده
چنان دید سالار پیران به خواب****که شمعی برافروختی ز آفتاب
سیاوش بر شمع تیغی به دست****به آواز گفتی نشاید نشست
کزین خواب نوشین سر آزاد کن****ز فرجام گیتی یکی یاد کن
که روز نوآیین و جشنی نوست****شب سور آزاده کیخسروست
سپهبد بلرزید در خواب خوش****بجنبید گلهشر خورشید فش
بدو گفت پیران که برخیز و رو****خرامنده پیش فرنگیس شو
سیاووش را دیدم اکنون به خواب****درخشانتر از بر سپهر آفتاب
که گفتی مرا چند خسپی مپای****به جشن جهانجوی کیخسرو آی
همی رفت گلشهر تا پیش ماه****جدا گشته بود از بر ماه شاه
بدید و به شادی سبک بازگشت****همانگاه گیتی پرآواز گشت
بیامد به شادی به پیران بگفت****که اینت به آیین خور و ماه جفت
یکی اندر آی و شگفتی ببین****بزرگی و رای جهان آفرین
تو گویی نشاید مگر تاج را****و گر جوشن و ترگ و تاراج را
سپهبد بیامد بر شهریار****بسی آفرین کرد و بردش نثار
بران برز و بالا و آن شاخ و یال****تو گویی برو برگذشتست سال
ز بهر سیاوش دو دیده پر آب****همی کرد نفرین بر افراسیاب
چنین گفت با نامدار انجمن****که گر بگسلد زین سخن جان من
نمانم که یازد بدین شاه چنگ****مرا گر سپارد به چنگ نهنگ
بدانگه که بنمود خورشید چهر****به خواب اندر آمد سر تیره مهر
چو بیدار شد پهلوان سپاه****دمان اندر آمد به نزدیک شاه
همی ماند تا جای پردخت شد****به نزدیک آن نامور تخت شد
بدو گفت خورشید فش مهترا****جهاندار و بیدار و افسونگرا
به در بر یکی بنده بفزود دوش****تو گفتی ورا مایه دادست هوش
نماند ز خوبی جز از تو به کس****تو گویی که برگاه شاهست و بس
اگر تور را روز باز آمدی****به دیدار چهرش نیاز آمدی
فریدون گردست گویی بجای****به فر و به چهر و به دست و به پای
بر ایوان چنو کس نبیند نگار****بدو تازه شد فرهٔ شهریار
از اندیشهٔ بد بپرداز دل****برافراز تاج و برفراز دل
چنان کرد روشن جهان آفرین****کزو دور شد جنگ و بیداد و کین
روانش ز خون سیاوش به درد****برآورد بر لب یکی باد سرد
پشیمان بشد زان کجا کرده بود****به گفتار بیهوده آزرده بود
بدو گفت من زین نوآمد بسی****سخنها شنیدستم از هر کسی
پرآشوب جنگست زو روزگار****همه یاد دارم ز آموزگار
که از تخمهٔ تور وز کیقباد****یکی شاه سر برزند با نژاد
جهان را به مهر وی آید نیاز****همه شهر توران برندش نماز
کنون بودنی هرچ بایست بود****ندارد غم و رنج و اندیشه سود
مداریدش اندرمیان گروه****به نزد شبانان فرستش به کوه
بدان تا نداند که من خود کیم****بدیشان سپرده ز بهر چیم
نیاموزد از کس خرد گر نژاد****ز کار گذشته نیایدش یاد
بگفت آنچ یاد آمدش زین سخن****همه نو شمرد این سرای کهن
چه سازی که چاره بدست تو نیست****درازست در کام و شست تو نیست
گر ایدونک بد بینی از روزگار****به نیکی همو باشد آموزگار
بیامد به در پهلوان شادمان****بدل بر همه نیک بودش گمان
جهان آفرین را نیایش گرفت****به شاه جهان بر ستایش گرفت
پراندیشه بد تا به ایوان رسید****کزان رنج و مهرش چه آید پدید
شبانان کوه قلا را بخواند****وزان خرد چندی سخنها براند
که این را بدارید چون جان پاک****نباید که بیند ورا باد و خاک
نباید که تنگ آیدش روزگار****اگر دیده و دل کند خواستار
شبان را ببخشید بسیار چیز****یکی دایه با او فرستاد نیز
بریشان سپرد آن دل و دیده را****جهانجوی گرد پسندیده را
بدین نیز بگذشت گردان سپهر****به خسرو بر از مهر بخشود چهر
چو شد هفت ساله گو سرفراز****هنر با نژادش همی گفت راز
ز چوبی کمان کرد وز روده زه****ز هر سو برافگند زه را گره
ابی پر و پیکان یکی تیر کرد****به دشت اندر آهنگ نخچیر کرد
چو دهساله شد گشت گردی سترگ****به زخم گراز آمد و خرس و گرگ
وزان جایگه شد به شیر و پلنگ****هم آن چوب خمیده بد ساز جنگ
چنین تا برآمد برین روزگار****بیامد به فرمان آموزگار
شبان اندر آمد ز کوه و ز دشت****بنالید و نزدیک پیران گذشت
که من زین سرافراز شیر یله****سوی پهلوان آمدم با گله
همی کرد نخچیر آهو نخست****بر شیر و جنگ پلنگان نجست
کنون نزد او جنگ شیر دمان****همانست و نخچیر آهو همان
نباید که آید برو برگزند****بیاویزدم پهلوان بلند
چو بشنید پیران بخندید و گفت****نماند نژاد و هنر در نهفت
نشست از بر باره دست کش****بیامد بر خسرو شیرفش
بفرمود تا پیش او شد به مهر****نگه کرد پیران بران فر و چهر
به بر در گرفتش زمانی دراز****همی گفت با داور پاک راز
بدو گفت کیخسرو پاک دین****به تو باد رخشنده توران زمین
ازیرا کسی کت نداند همی****جز از مهربانت نخواند همی
شبانزادهای را چنین در کنار****بگیری و از کس نیایدت عار
خردمند را دل برو بر بسوخت****به کردار آتش رخش برفروخت
بدو گفت کای یادگار مهان****پسندیده و ناسپرده جهان
که تاج سر شهریاران توی****که گوید که پور شبانان توی
شبان نیست از گوهر تو کسی****و زین داستان هست با من بسی
ز بهر جوان اسپ و بالای خواست****همان جامهٔ خسروآرای خواست
به ایوان خرامید با او به هم****روانش ز بهر سیاوش دژم
همی پرورانیدش اندر کنار****بدو شادمان گردش روزگار
بدین نیز بگذشت چندی سپهر****به مغز اندرون داشت با شاه مهر
شب تیره هنگام آرام و خواب****کس آمد ز نزدیک افراسیاب
بران تیرگی پهلوان را بخواند****گذشته سخنها فراوان براند
کز اندیشهٔ بد همه شب دلم****بپیچید وز غم همی بگسلم
ازین کودکی کز سیاوش رسید****تو گفتی مرا روز شد ناپدید
نبیره فریدون شبان پرورد****ز رای و خرد این کی اندر خورد
ازو گر نوشته به من بر بدیست****نشاید گذشتن که آن ایزدیست
چو کار گذشته نیارد به یاد****زید شاد و ما نیز باشیم شاد
وگر هیچ خوی بد آرد پدید****بسان پدر سر بباید برید
بدو گفت پیران که ای شهریار****ترا خود نباید کس آموزگار
یکی کودکی خرد چون بیهشان****ز کار گذشته چه دارد نشان
تو خود این میندیش و بد را مکوش****چه گفت آن خردمند بسیارهوش
که پروردگار از پدر برترست****اگر زاده را مهر با مادرست
نخستین به پیمان مرا شاد کن****ز سوگند شاهان یکی یاد کن
فریدون به داد و به تخت و کلاه****همی داشتی راستی را نگاه
ز پیران چو بشینید افراسیاب****سر مرد جنگی درآمد ز خواب
یکی سخت سوگند شاهانه خورد****به روز سپید و شب لاژورد
به دادار کاو این جهان آفرید****سپهر و دد و دام و جان آفرید
که ناید بدین کودک از من ستم****نه هرگز برو بر زنم تیزدم
زمین را ببوسید پیران و گفت****که ای دادگر شاه بییار و جفت
برین بند و سوگند تو ایمنم****کنون یافت آرام جان و تنم
وزانجا بر خسرو آمد دمان****رخی ارغوان و دلی شادمان
بدو گفت کز دل خرد دور کن****چو رزم آورد پاسخش سور کن
مرو پیش او جز به دیوانگی****مگردان زبان جز به بیگانگی
مگرد ایچ گونه به گرد خرد****یک امروز بر تو مگر بگذرد
به سر بر نهادش کلاه کیان****ببستش کیانی کمر بر میان
یکی بارهٔگام زن خواست نغز****برو بر نشست آن گو پاک مغز
بیامد به درگاه افراسیاب****جهانی برو دیده کرده پرآب
روارو برآمد که بشگای راه****که آمد نوآیین یکی پیشگاه
همی رفت پیش اندرون شاه گرد****سپهدار پیران ورا پیش برد
بیامد به نزدیک افراسیاب****نیا را رخ از شرم او شد پرآب
بران خسروی یال و آن چنگ او****بدان شاخ و آن فر و اورنگ او
زمانی نگه کرد و نیکو بدید****همی گشت رنگ رخش ناپدید
تن پهلوان گشت لرزان چو بید****ز جان جوان پاک بگسست امید
زمانی چنان بود بگشاد چهر****زمانه به دلش اندر آورد مهر
بپرسید کای نورسیده جوان****چه آگاه داری ز کار جهان
بر گوسفندان چه گردی همی****زمین را چه گونه سپردی همی
چنین داد پاسخ که نخچیر نیست****مرا خود کمان و پر تیر نیست
بپرسید بازش ز آموزگار****ز نیک و بد و گردش روزگار
بدو گفت جایی که باشد پلنگ****بدرد دل مردم تیزچنگ
سه دیگر بپرسیدش از مام و باب****ز ایوان و از شهر وز خورد و خواب
چنین داد پاسخ که درنده شیر****نیارد سگ کارزاری به زیر
بخندید خسرو ز گفتار اوی****سوی پهلوان سپه کرد روی
بدو گفت کاین دل ندارد بجای****ز سر پرسمش پاسخ آرد ز پای
نیاید همانا بد و نیک ازوی****نه زینسان بود مردم کینه جوی
رو این را به خوبی به مادر سپار****به دست یکی مرد پرهیزگار
گسی کن به سوی سیاووش گرد****مگردان بدآموز را هیچ گرد
ز اسپ و پرستنده و بیش و کم****بده هرچ باید ز گنج و درم
سپهبد برو کرد لختی شتاب****برون بردش از پیش افراسیاب
به ایوان خویش آمد افروخته****خرامان و چشم بدی دوخته
همی گفت کز دادگر کردگار****درخت نو آمد جهان را به بار
در گنجهای کهن کرد باز****ز هر گونهای شاه را کرد ساز
ز دینار و دیبا و تیغ و گهر****ز اسب و سلیح و کلاه و کمر
هم از تخت وز بدرهای درم****ز گستردنیها و از بیش و کم
گسی کردشان سوی آن شارستان****کجا جملگی گشته بد خارستان
فرنگیس و کیخسرو آنجا رسید****بسی مردم آمد ز هر سو پدید
بدیده سپردند یک یک زمین****زبان دد و دام پرآفرین
همی گفت هرکس که بودش هنر****سپاس از جهان داور دادگر
کزان بیخ برکنده فرخ درخت****ازینگونه شاخی برآورد سخت
ز شاه کیان چشم بد دور باد****روان سیاوش پر از نور باد
همه خاک آن شارستان شاد شد****گیا بر چمن سرو آزاد شد
ز خاکی که خون سیاوش بخورد****به ابر اندر آمد درختی ز گرد
نگاریده بر برگها چهر او****همه بوی مشک آمد از مهر او
بدی مه نشان بهاران بدی****پرستشگه سوگواران بدی
چنین است کردار این گنده پیر****ستاند ز فرزند پستان شیر
چو پیوسته شد مهر دل بر جهان****به خاک اندر آرد سرش ناگهان
تو از وی بجز شادمانی مجوی****به باغ جهان برگ انده مبوی
اگر تاج داری و گر دست تنگ****نبینی همی روزگار درنگ
مرنجان روان کاین سرای تو نیست****بجز تنگ تابوت جای تو نیست
نهادن چه باید بخوردن نشین****بر امید گنج جهانآفرین
چو آمد به نزدیک سر تیغ شست****مده می که از سال شد مرد مست
بجای عنانم عصا داد سال****پراگنده شد مال و برگشت حال
همان دیدهبان بر سر کوهسار****نبیند همی لشکر شهریار
کشیدن ز دشمن نداند عنان****مگر پیش مژگانش آید سنان
گرایندهٔ تیزپای نوند****همان شست بدخواه کردش به بند
همان گوش از آوای او گشت سیر****همش لحن بلبل هم آوای شیر
چو برداشتم جام پنجاه و هشت****نگیرم بجز یاد تابوت و تشت
دریغ آن گل و مشک و خوشاب سی****همان تیغ برندهٔ پارسی
نگردد همی گرد نسرین تذرو****گل نارون خواهد و شاخ سرو
همی خواهم از روشن کردگار****که چندان زمان یابم از روزگار
کزین نامور نامهٔ باستان****بمانم به گیتی یکی داستان
که هر کس که اندر سخن داد داد****ز من جز به نیکی نگیرند یاد
بدان گیتیم نیز خواهشگرست****که با تیغ تیزست و با افسرست
منم بندهٔ اهل بیت نبی****سرایندهٔ خاک پای وصی
برین زادم و هم برین بگذرم****چنان دان که خاک پی حیدرم
ابا دیگران مر مرا کار نیست****بدین اندرون هیچ گفتار نیست
به گفتار دهقان کنون بازگرد****نگر تا چه گوید سراینده مرد
بخش ۱۴
چو آگاهی آمد به کاووس شاه****که شد روزگار سیاوش تباه
به کردار مرغان سرش را ز تن****جدا کرد سالار آن انجمن
ابر بیگناهش به خنجر به زار****بریدند سر زان تن شاهوار
بنالد همی بلبل از شاخ سرو****چو دراج زیر گلان با تذرو
همه شهر توران پر از داغ و درد****به بیشه درون برگ گلنار زرد
گرفتند شیون به هر کوهسار****نه فریادرس بود و نه خواستار
چو این گفته بشنید کاووس شاه****سر نامدارش نگون شد ز گاه
بر و جامه بدرید و رخ را بکند****به خاک اندر آمد ز تخت بلند
برفتند با مویه ایرانیان****بدان سوگ بسته به زاری میان
همه دیده پرخون و رخساره زرد****زبان از سیاوش پر از یادکرد
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر****چو شاپور و فرهاد و رهام شیر
همه جامه کرده کبود و سیاه****همه خاک بر سر بجای کلاه
پس آگاهی آمد سوی نیمروز****به نزدیک سالار گیتی فروز
که از شهر ایران برآمد خروش****همی خاک تیره برآمد به جوش
پراگند کاووس بر یال خاک****همه جامهٔ خسروی کرد چاک
تهمتن چو بشنید زو رفت هوش****ز زابل به زاری برآمد خروش
به چنگال رخساره بشخود زال****همی ریخت خاک از بر شاخ و یال
چو یک هفته با سوگ بود و دژم****به هشتم برآمد ز شیپور دم
سپاهی فراوان بر پیلتن****ز کشمیر و کابل شدند انجمن
به درگاه کاووس بنهاد روی****دو دیده پر از آب و دل کینه جوی
چو نزدیکی شهر ایران رسید****همه جامهٔ پهلوی بردرید
به دادار دارنده سوگند خورد****که هرگز تنم بیسلیح نبرد
نباشد بشویم سرم را ز خاک****همه بر تن غم بود سوگناک
کله ترگ و شمشیر جام منست****به بازو خم خام دام منست
چو آمد به نزدیک کاووس کی****سرش بود پرخاک و پرخاک پی
بدو گفت خوی بد ای شهریار****پراگندی و تخمت آمد ببار
ترا مهر سودابه و بدخوی****ز سر برگرفت افسر خسروی
کنون آشکارا ببینی همی****که بر موج دریا نشینی همی
از اندیشهٔ خرد و شاه سترگ****بیامد به ما بر زیانی بزرگ
کسی کاو بود مهتر انجمن****کفن بهتر او را ز فرمان زن
سیاوش به گفتار زن شد به باد****خجسته زنی کاو ز مادر نزاد
دریغ آن بر و برز و بالای او****رکیب و خم خسرو آرای او
دریغ آن گو نامبرده سوار****که چون او نبیند دگر روزگار
چو در بزم بودی بهاران بدی****به رزم افسر نامداران بدی
همی جنگ با چشم گریان کنم****جهان چون دل خویش بریان کنم
نگه کرد کاووس بر چهر او****بدید اشک خونین و آن مهر او
نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم****فرو ریخت از دیدگان آب گرم
تهمتن برفت از بر تخت اوی****سوی خان سودابه بنهاد روی
ز پرده به گیسوش بیرون کشید****ز تخت بزرگیش در خون کشید
به خنجر به دو نیم کردش به راه****نجنبید بر جای کاووس شاه
بیامد به درگاه با سوگ و درد****پر از خون دل و دیده رخساره زرد
همه شهر ایران به ماتم شدند****پر از درد نزدیک رستم شدند
چو یک هفته با سوگ و با آب چشم****به درگاه بنشست پر درد و خشم
به هشتم بزد نای رویین و کوس****بیامد به درگاه گودرز و طوس
چو فرهاد و شیدوش و گرگین و گیو****چو بهرام و رهام و شاپور نیو
فریبرز کاووس درنده شیر****گرازه که بود اژدهای دلیر
فرامرز رستم که بد پیش رو****نگهبان هر مرز و سالار نو
به گردان چنین گفت رستم که من****برین کینه دادم دل و جان و تن
که اندر جهان چون سیاوش سوار****نبندد کمر نیز یک نامدار
چنین کار یکسر مدارید خرد****چنین کینه را خرد نتوان شمرد
ز دلها همه ترس بیرون کنید****زمین را ز خون رود جیحون کنید
به یزدان که تا در جهان زندهام****به کین سیاوش دل آگندهام
بران تشت زرین کجا خون اوی****فرو ریخت ناکاردیده گروی
بمالید خواهم همی روی و چشم****مگر بر دلم کم شود درد و خشم
وگر همچنانم بود بسته چنگ****نهاده به گردن درون پالهنگ
به خاک اندرون خوار چون گوسفند****کشندم دو بازو به خم کمند
و گر نه من و گرز و شمشیر تیز****برانگیزم اندر جهان رستخیز
نبیند دو چشمم مگر گرد رزم****حرامست بر من می و جام و بزم
به درگاه هر پهلوانی که بود****چو زان گونه آواز رستم شنود
همه برگرفتند با او خروش****تو گفتی که میدان برآمد به جوش
ز میدان یکی بانگ برشد به ابر****تو گفتی زمین شد به کام هژبر
بزد مهره بر پشت پیلان به جام****یلان بر کشیدند تیغ از نیام
برآمد خروشیدن گاودم****دم نای رویین و رویینه خم
جهان پر شد از کین افراسیاب****به دریا تو گفتی به جوش آمد آب
نبد جای پوینده را بر زمین****ز نیزه هوا ماند اندر کمین
ستاره به جنگ اندر آمد نخست****زمین و زمان دست خون را بشست
ببستند گردان ایران میان****به پیش اندرون اختر کاویان
گزین کرد پس رستم زابلی****ز گردان شمشیرزن کابلی
ز ایران و از بیشهٔ نارون****ده و دو هزار از یلان انجمن
سپه را فرامرز بد پیشرو****که فرزند گو بود و سالار نو
همی رفت تا مرز توران رسید****ز دشمن کسی را به ره بر ندید
دران مرز شاه سپیجاب بود****که با لشکر و گنج و با آب بود
ورازاد بد نام آن پهلوان****دلیر و سپه تاز و روشن روان
سپه بود شمشیرزن سی هزار****همه رزم جوی از در کارزار
ورازاد از قلب لشکر برفت****بیامد به نزد فرامرز تفت
بپرسید و گفتش چه مردی بگوی****چرا کردهای سوی این مرز روی
سزد گر بگویی مرا نام خویش****بجویی ازین کار فرجام خویش
همانا به فرمان شاه آمدی****گر از پهلوان سپاه آمدی
چه داری ز افراسیاب آگهی****ز اورنگ و ز تاج و تخت مهی
نباید که بینام بر دست من****روانت برآید ز تاریک تن
فرامرز گفت ای گو شوربخت****منم بار آن خسروانی درخت
که از نام او شیر پیچان شود****چو خشم آورد پیل بیجان شود
مرا با تو بدگوهر دیوزاد****چرا کرد باید همی نام یاد
گو پیلتن با سپاه از پس است****که اندر جهان کینه خواه او بس است
به کین سیاوش کمر بر میان****ببست و بیامد چو شیر ژیان
برآرد ازین مرز بیارز دود****هوا گرد او را نیارد بسود
ورازاد بشنید گفتار او****همی خوار دانست پیگار او
به لشکر بفرمود کاندر دهید****کمانها سراسر به زه بر نهید
رده بر کشید از دو رویه سپاه****به سر بر نهادند ز آهن کلاه
ز هر سو برآمد ز گردان خروش****همی کر شد از نالهٔ کوس گوش
چو آواز کوس آمد و کرنای****فرامرز را دل برآمد ز جای
به یک حمله اندر ز گردان هزار****بیفگند و برگشت از کارزار
دگر حمله کردش هزار و دویست****ورازاد را گفت لشکر مهایست
که امروز بادافرهٔ ایزدیست****مکافات بد را ز یزدان بدیست
چنین لشکر گشن و چندین سوار****سراسیمه شد از یکی نامدار
همی شد فرامرز نیزه به دست****ورازاد را راه یزدان ببست
فرامرز جنگی چو او را بدید****خروشی چو شیر ژیان برکشید
برانگیخت از جای شبرنگ را****بیفشرد بر نیزه بر چنگ را
یکی نیزه زد بر کمربند او****که بگسست زیر زره بند او
چنان برگرفتش ز زین خدنگ****که گفتی یک پشه دارد به چنگ
بیفگند بر خاک و آمد فرود****سیاووش را داد چندی درود
سر نامور دور کرد از تنش****پر از خون بیالود پیراهنش
چنین گفت کاینت سر کین نخست****پراگنده شد تخم پرخاش و رست
همه بوم و بر آتش اندرفگند****همی دود برشد به چرخ بلند
یکی نامه بنوشت نزد پدر****ز کار ورازاد پرخاشخر
که چون برگشادم در کین و جنگ****ورا برگرفتم ز زین پلنگ
به کین سیاوش بریدم سرش****برافروختم آتش از کشورش
وزان سو نوندی بیامد به راه****به نزدیک سالار توران سپاه
که آمد به کین رستم پیلتن****بزرگان ایران شدند انجمن
ورازاد را سر بریدند زار****برانگیخت از مرز توران دمار
سپه را سراسر بهم بر زدند****به بوم و به بر آتش اندر زدند
چو بشنید افراسیاب این سخن****غمی شد ز کردارهای کهن
نماند ایچ بر دشت ز اسپان یله****بیاورد چوپان به میدان گله
در گنج گوپال و برگستوان****همان نیزه و خنجر هندوان
همان گنج دینار و در و گهر****همان افسر و طوق زرین کمر
ز دستور گنجور بستد کلید****همه کاخ و میدان درم گسترید
چو لشکر سراسر شد آراسته****بریشان پراگنده شد خواسته
بزد کوس رویین و هندی درای****سواران سوی رزم کردند رای
سپهدار از گنگ بیرون کشید****سپه را ز تنگی به هامون کشید
فرستاد و مر سرخه را پیش خواند****ز رستم بسی داستانها براند
بدو گفت شمشیرزن سی هزار****ببر نامدار از در کارزار
نگه دار جان از بد پور زال****به رزمت نباشد جزو کس همال
تو فرزندی و نیکخواه منی****ستون سپاهی و ماه منی
چو بیدار دل باشی و راهجوی****که یارد نهادن بروی تو روی
کنون پیش رو باش و بیدار باش****سپه را ز دشمن نگهدار باش
ز پیش پدر سرخه بیرون کشید****درفش و سپه را به هامون کشید
طلایه چو گرد سپه دید تفت****بپیچید و سوی فرامرز رفت
از ایران سپه برشد آوای کوس****ز گرد سپه شد هوا آبنوس
خروش سواران و گرد سپاه****چو شب کرد گیتی نهان گشت ماه
درخشیدن تیغ الماس گون****سنانهای آهار داده به خون
تو گفتی که برشد به گیتی بخار****برافروختند آتش کارزار
ز کشته فگنده به هر سو سران****زمین کوه گشت از کران تا کران
چو سرخه بران گونه پیگار دید****درفش فرامرز سالار دید
عنان را به بور سرافراز داد****به نیزه درآمد کمان باز داد
فرامرز بگذاشت قلب سپاه****بر سرخه با نیزه شد کینهخواه
یکی نیزه زد همچو آذرگشسپ****ز کوهه ببردش سوی یال اسپ
ز ترکان به یاری او آمدند****پر از جنگ و پرخاشجو آمدند
از آشوب ترکان و از رزم سخت****فرامرز را نیزه شد لخت لخت
بدانست سرخه که پایاب اوی****ندارد غمی گشت و برگاشت روی
پس اندر فرامرز با تیغ تیز****همی تاخت و انگیخته رستخیز
سواران ایران به کردار دیو****دمان از پسش برکشیده غریو
فرامرز چون سرخه را یافت چنگ****بیازید زان سان که یازد پلنگ
گرفتش کمربند و از پشت زین****برآورد و زد ناگهان بر زمین
پیاده به پیش اندر افگند خوار****به لشکرگه آوردش از کارزار
درفش تهمتن همانگه ز راه****پدید آمد و گرد پیل و سپاه
فرامرز پیش پدر شد چو گرد****به پیروزی از روزگار نبرد
به پیش اندرون سرخه را بسته دست****بکرده ورازاد را یال پست
همه غار و هامون پر از کشته بود****سر دشمن از رزم برگشته بود
سپاه آفرین خواند بر پهلوان****بران نامبردار پور جوان
تهمتن برو آفرین کرد نیز****به درویش بخشید بسیار چیز
یکی داستان زد برو پیلتن****که هر کس که سر برکشد ز انجمن
خرد باید و گوهر نامدار****هنر یار و فرهنگش آموزگار
چو این گوهران را بجا آورد****دلاور شود پر و پا آورد
از آتش نبینی جز افروختن****جهانی چو پیش آیدش سوختن
فرامرز نشگفت اگر سرکش است****که پولاد را دل پر از آتش است
چو آورد با سنگ خارا کند****ز دل راز خویش آشکارا کند
به سرخه نگه کرد پس پیلتن****یکی سرو آزاده بد بر چمن
برش چون بر شیر و رخ چون بهار****ز مشک سیه کرده بر گل نگار
بفرمود پس تا برندش به دشت****ابا خنجر و روزبانان و تشت
ببندند دستش به خم کمند****بخوابند بر خاک چون گوسفند
بسان سیاوش سرش را ز تن****ببرند و کرگس بپوشد کفن
چو بشنید طوس سپهبد برفت****به خون ریختن روی بنهاد تفت
بدو سرخه گفت ای سرافراز شاه****چه ریزی همی خون من بیگناه
سیاوش مرا بود هم سال و دوست****روانم پر از درد و اندوه اوست
مرا دیده پرآب بد روز و شب****همیشه به نفرین گشاده دو لب
بران کس که آن تشت و خنجر گرفت****بران کس که آن شاه را سرگرفت
دل طوس بخشایش آورد سخت****بران نامبردار برگشته بخت
بر رستم آمد بگفت این سخن****که پور سپهدار افگند بن
چنین گفت رستم که گر شهریار****چنان خستهدل شاید و سوگوار
همیشه دل و جان افراسیاب****پر از درد باد و دو دیده پرآب
همان تشت و خنجر زواره ببرد****بدان روزبانان لشکر سپرد
سرش را به خنجر ببرید زار****زمانی خروشید و برگشت کار
بریده سر و تنش بر دار کرد****دو پایش زبر سر نگونسار کرد
بران کشته از کین برافشاند خاک****تنش را به خنجر بکردند چاک
جهانا چه خواهی ز پروردگان****چه پروردگان داغ دل بردگان
بخش ۱۵
چو لشکر بیامد ز دشت نبرد****تنان پر ز خون و سران پر ز گرد
خبر شد ز ترکان به افراسیاب****که بیدار بخت اندرآمد به خواب
همان سرخه نامور کشته شد****چنان دولت تیز برگشته شد
بریده سرش را نگونسار کرد****تنش را به خون غرقه بر دار کرد
همه شهر ایران جگر خستهاند****به کین سیاوش کمر بستهاند
نگون شد سر و تاج افراسیاب****همی کند موی و همی ریخت آب
همی گفت رادا سرا موبدا****ردا نامدارا یلا بخردا
دریغ ارغوانی رخت همچو ماه****دریغ آن کیی برز و بالای شاه
خروشان به سر بر پراگند خاک****همه جامه ها کرد بر خویش چاک
چنین گفت با لشکر افراسیاب****که مارا بر آمد سر از خورد و خواب
همه کینه را چشم روشن کنید****نهالی ز خفتان و جوشن کنید
چو برخاست آوای کوس از درش****بجنبید بر بارگه لشکرش
بزد نای رویین و بربست کوس****همی آسمان بر زمین داد بوس
به گردنکشان خسرو آواز کرد****که ای نامداران روز نبرد
چو برخیزد آوای کوس از دو روی****نجوید زمان مرد پرخاشجوی
همه رزم را دل پر از کین کنید****به ایرانیان پاک نفرین کنید
خروش آمد و نالهٔ کرنای****دم نای رویین و هندی درای
زمین آمد از سم اسپان به جوش****به ابر اندر آمد فغان و خروش
چو برخاست از دشت گرد سپاه****کس آمد بر رستم از دیدهگاه
که آمد سپاهی چو کوه گران****همه رزم جویان کندآوران
ز تیغ دلیران هوا شد بنفش****برفتند با کاویانی درفش
برآمد خروش سپاه از دو روی****جهان شد پر از مردم جنگجوی
خور و ماه گفتی به رنگ اندرست****ستاره به چنگ نهنگ اندرست
سپهدار ترکان برآراست جنگ****گرفتند گوپال و خنجر به چنگ
بیامد سوی میمنه بارمان****سپاهی ز ترکان دنان و دمان
سوی میسره کهرم تیغزن****به قلب اندرون شاه با انجمن
وزین روی رستم سپه برکشید****هوا شد ز تیغ یلان ناپدید
بیاراست بر میمنه گیو و طوس****سواران بیدار با پیل و کوس
چو گودرز کشواد بر میسره****هجیر و گرانمایگان یکسره
به قلب اندرون رستم زابلی****زرهدار با خنجر کابلی
تو گفتی نه شب بود پیدا نه روز****نهان گشت خورشید گیتیفروز
شد از سم اسپان زمین سنگ رنگ****ز نیزه هوا همچو پشت پلنگ
تو گفتی هوا کوه آهن شدست****سر کوه پر ترگ و جوشن شدست
به ابر اندر آمد سنان و درفش****درفشیدن تیغهای بنفش
بیامد ز قلب سپه پیلسم****دلش پر ز خون کرده چهره دژم
چنین گفت با شاه توران سپاه****کهای پرهنر خسرو نیکخواه
گر ایدونک از من نداری دریغ****یکی باره و جوشن و گرز و تیغ
ابا رستم امروز جنگ آورم****همه نام او زیر ننگ آورم
به پیش تو آرم سر و رخش او****همان خود و تیغ جهان بخش او
ازو شاد شد جان افراسیاب****سر نیزه بگذاشت از آفتاب
بدو گفت کای نام بردار شیر****همانا که پیلت نیارد به زیر
اگر پیلتن را به چنگ آوری****زمانه برآساید از داوری
به توران چو تو کس نباشد به جاه****به گنج و به تیغ و به تخت و کلاه
به گردان سپهر اندرآری سرم****سپارم ترا دختر و کشورم
از ایران و توران دو بهر آن تست****همان گوهر و گنج و شهر آن تست
چو بشنید پیران غمی گشت سخت****بیامد بر شاه خورشید بخت
بدو گفت کاین مرد برنا و تیز****همی بر تن خویش دارد ستیز
همی در گمان افتد از نام خویش****نیندیشد از کار فرجام خویش
کسی سوی دوزخ نپوید به پا****و گر خیره سوی دم اژدها
گر او با تهمتن نبرد آورد****سر خویش را زیر گرد آورد
شکسته شود دل گوان را به جنگ****بود این سخن نیز بر شاه ننگ
برادر تو دانی که کهتر بود****فزونتر برو مهر مهتر بود
به پیران چنین گفت پس پیلسم****کزین پهلوان دل ندارد دژم
که گر من کنم جنگ جنگی نهنگ****نیارم به بخت تو بر شاه ننگ
به پیش تو با نامور چار گرد****چه کردم تو دیدی ز من دست برد
همانا کنون زورم افزونترست****شکستن دل من نه اندرخورست
برآید به دست من این کارکرد****به گرد در اختر بد مگرد
چو بشنید زو این سخن شهریار****یکی اسپ شایستهٔ کارزار
بدو داد با تیغ و بر گستوان****همان نیزه و درع و خود گوان
بیاراست آن جنگ را پیلسم****همی راند چون شیر با باد و دم
به ایرانیان گفت رستم کجاست****که گوید که او روز جنگ اژدهاست
چو بشنید گیو این سخن بردمید****بزد دست و تیغ از میان برکشید
بدو گفت رستم به یک ترک جنگ****نسازد همانا که آیدش ننگ
برآویختند آن دو جنگی به هم****دمان گیو گودرز با پیلسم
یکی نیزه زد گیو را کز نهیب****برون آمدش هر دو پا از رکیب
فرامرز چون دید یار آمدش****همی یار جنگی به کار آمدش
یکی تیغ بر نیزهٔ پیلسم****بزد نیزه از تیغ او شد قلم
دگر باره زد بر سر ترگ اوی****شکسته شد آن تیغ پرخاشجوی
همی گشت با آن دو یل پیلسم****به میدان به کردار شیر دژم
تهمتن ز قلب سپه بنگرید****دو گرد دلیر و گرانمایه دید
برآویخته با یکی شیرمرد****به ابر اندر آورده از باد گرد
بدانست رستم که جز پیلسم****ز ترکان ندارد کس آن زور و دم
و دیگر که از نامور بخردان****ز گفت ستارهشمر موبدان
ز اختر بد و نیک بشنوده بود****جهان را چپ و راست پیموده بود
که گر پیلسم از بد روزگار****خرد یابد و بند آموزگار
نبرده چنو در جهان سر به سر****به ایران و توران نبندد کمر
همانا که او را زمان آمدست****که ایدر به چنگم دمان آمدست
به لشکر بفرمود کز جای خویش****مگر ناورند اندکی پای پیش
شوم برگرایم تن پیلسم****ببینم که دارد پی و شاخ و دم
یکی نیزهٔ بارکش برگرفت****بیفشارد ران ترگ بر سر گرفت
گران شد رکیب و سبک شد عنان****به چشم اندر آورد رخشان سنان
غمی گشت و بر لب برآورد کف****همی تاخت از قلب تا پیش صف
چنین گفت کای نامور پیلسم****مرا خواستی تا بسوزی به دم
همی گفت و میتاخت برسان گرد****یکی کرد با او سخن در نبرد
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی****ز زین برگرفتش به کردار گوی
همی تاخت تا قلب توران سپاه****بینداختش خوار در قلبگاه
چنین گفت کاین را به دیبای زرد****بپوشید کز گرد شد لاژورد
عنان را بپیچید زان جایگاه****بیامد دمان تا به قلب سپاه
ببارید پیران ز مژگان سرشک****تن پیلسم دور دید از پزشک
دل لشکر و شاه توران سپاه****شکسته شد و تیره شد رزمگاه
خروش آمد از لشکر هر دو سوی****ده و دار گردان پرخاشجوی
خروشیدن کوس بر پشت پیل****ز هر سو همی رفت تا چند میل
زمین شد ز نعل ستوران ستوه****همه کوه دریا شد و دشت کوه
ز بس نعره و نالهٔ کرهنای****همی آسمان اندر آمد ز جای
همی سنگ مرجان شد و خاک خون****سراسر سر سروران شد نگون
بکشتند چندان ز هردو گروه****که شد خاک دریا و هامون چو کوه
یکی باد برخاست از رزمگاه****هوا را بپوشید گرد سپاه
دو لشکر به هامون همی تاختند****یک از دیگران بازنشناختند
جهان چون شب تیره تاریک شد****تو گفتی به شب روز نزدیک شد
چنین گفت با لشکر افراسیاب****که بیدار بخت اندر آمد به خواب
اگر سستی آرید یک تن به جنگ****نماند مرا روزگار درنگ
بریشان ز هر سو کمین آورید****به نیزه خور اندر زمین آورید
بیامد خود از قلب توران سپاه****بر طوس شد داغ دل کینهخواه
از ایران فراوان سپه را بکشت****غمی شد دل طوس و بنمود پشت
بر رستم آمد یکی چارهجوی****که امروز ازین رزم شد رنگ و بوی
همه رزمگه شد چو دریای خون****درفش سپهدار ایران نگون
بیامد ز قلب سپه پیلتن****پس او فرامرز با انجمن
سپردار بسیار در پیش بود****که دلشان ز رستم بداندیش بود
همه خویش و پیوند افراسیاب****همه دل پر از کین و سر پرشتاب
تهمتن فراوان ازیشان بکشت****فرامرز و طوس اندر آمد به پشت
چو افراسیاب آن درفش بنفش****نگه کرد بر جایگاه درفش
بدانست کان پیلتن رستمست****سرافراز وز تخمهٔ نیرمست
برآشفت برسان جنگی پلنگ****بیفشارد ران پیش او شد به جنگ
چو رستم درفش سیه را بدید****به کردار شیر ژیان بردمید
به جوش آمد آن نامبردار گرد****عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد
برآویخت با سرکش افراسیاب****به پیگار خون رفت چون رود آب
یکی نیزه سالار توران سپاه****بزد بر بر رستم کینهخواه
سنان اندر آمد ببند کمر****به ببر بیان بر نبد کارگر
تهمتن به کین اندر آورد روی****یکی نیزه زد بر سر اسپ اوی
تگاور ز درد اندر آمد به سر****بیفتاد زو شاه پرخاشخر
همی جست رستم کمرگاه او****که از رزم کوته کند راه او
نگه کرد هومان بدید از کران****به گردن برآورد گرز گران
بزد بر سر شانهٔ پیلتن****به لشکر خروش آمد از انجمن
ز پس کرد رستم همانگه نگاه****بجست از کفش نامبردار شاه
برآشفت گردافگن تاجبخش****بدنبال هومان برانگیخت رخش
بتازید چندی و چندی شتافت****زمانه بدش مانده او را نیافت
سپهدار ترکان نشد زیر دست****یکی بارهٔ تیزتگ برنشست
چو از جنگ رستم بپیچید روی****گریزان همی رفت پرخاشجوی
برآمد ز هر سو دم کرنای****همی آسمان اندر آمد ز جای
به ابر اندر آمد خروش سران****گراییدن گرزهای گران
گوان سر به سر نعره برداشتند****سنانها به ابر اندر افراشتند
زمین سربسر کشته و خسته بود****وگر لاله بر زعفران رسته بود
سپردند اسپان همی خون به نعل****شده پای پیل از دل کشته لعل
هزیمت گرفتند ترکان چو باد****که رستم ز بازو همی داد داد
سه فرسنگ چون اژدهای دمان****تهمتن همی شد پس بدگمان
وزان جایگه پیلتن بازگشت****سپه یکسر از جنگ ناساز گشت
ز رستم بپرسید پرمایه طوس****که چون یافت شیر از یکی گور کوس
بدو گفت رستم که گرز گران****چو یاد آرد از یال جنگآوران
دل سنگ و سندان نماند درست****بر و یال کوبنده باید نخست
عمودی که کوبنده هومان بود****تو آهن مخوانش که موم آن بود
به لشکرگه خویش گشتند باز****سپه یکسر از خواسته بینیاز
همه دشت پر آهن و سیم و زر****سنان و ستام و کلاه و کمر
بخش ۱۶
چو خورشید برزد سر از کوهسار****بگسترد یاقوت بر جویبار
تهمتن همه خواسته گرد کرد****ببخشید یکسر به مردان مرد
خروش آمد و نالهٔ کرنای****تهمتن برانگیخت لشکر ز جای
نهادند سر سوی افراسیاب****همه رخ ز کین سیاوش پر آب
پس آگاهی آمد به پرخاشجوی****که رستم به توران در آورد روی
به پیران چنین گفت کایرانیان****بدی را ببستند یکسر میان
کنون بوم و بر جمله ویران شود****به کام دلیران ایران شود
کسی نزد رستم برد آگهی****ازین کودک شوم بیفرهی
هم آنگه برندش به ایران سپاه****یکی ناسزا برنهندش کلاه
نوندی برافگن هم اندر زمان****بر شوم پیزادهٔ بدگمان
که با مادر آن هر دو تن را به هم****بیارد بگوید سخن بیش و کم
نوندی بیامد ببردندشان****شدند آن دو بیچاره چون بیهشان
به نزدیک افراسیاب آمدند****پر از درد و تیمار و تاب آمدند
وز آن جایگه شاه توران زمین****بیاورد لشکر به دریای چین
تهمتن نشست از بر تخت اوی****به خاک اندر آمد سر بخت اوی
یکی داستانی بگفت از نخست****که پرمایه آنکس که دشمن نجست
چو بدخواه پیش آیدت کشته به****گر آواره از پیش برگشته به
از ایوان همه گنج او بازجست****بگفتند با او یکایک درست
غلامان و اسپ و پرستندگان****همان مایهور خوب رخ بندگان
در گنج دینار و پرمایه تاج****همان گوهر و دیبه و تخت عاج
یکایک ز هر سو به چنگ آمدش****بسی گوهر از گنج گنگ آمدش
سپه سر به سر زان توانگر شدند****ابا یاره و تخت و افسر شدند
یکی طوس را داد زان تخت عاج****همان یاره و طوق و منشور چاچ
ورا گفت هر کس که تاب آورد****وگر نام افراسیاب آورد
همانگه سرش را ز تن دور کن****ازو کرگسان را یکی سور کن
کسی کاو خرد جوید و ایمنی****نیازد سوی کیش آهرمنی
چو فرزند باید که داری به ناز****ز رنج ایمن از خواسته بینیاز
تو درویش را رنج منمای هیچ****همی داد و بر داد دادن بسیچ
که گیتی سپنجست و جاوید نیست****فری برتر از فر جمشید نیست
سپهر بلندش به پا آورید****جهان را جزو کدخدا آورید
یکی تاج پرگوهر شاهوار****دو تا یاره و طوق با گوشوار
سپیجاب و سغدش به گودرز داد****بسی پند و منشور آن مرز داد
ستودش فراوان و کرد آفرین****که چون تو کسی نیست ز ایران زمین
بزرگی و فر و بلندی و داد****همان بزم و رزم از تو داریم یاد
ترا با هنر گوهرست و خرد****روانت همی از تو رامش برد
روا باشد ار پند من بشنوی****که آموزگار بزرگان توی
سپیجاب تا آب گلزریون****ز فرمان تو کس نیاید برون
فریبرز کاووس را تاج زر****فرستاد و دینار و تخت و کمر
بدو گفت سالار و مهتر توی****سیاووش رد را برادر توی
میان را به کین برادر ببند****ز فتراک مگشای بند کمند
به چین و ختن اندرآور سپاه****به هر جای از دشمنان کینهخواه
میاسای از کین افراسیاب****ز تن دور کن خورد و آرام و خواب
به ماچین و چین آمد این آگهی****که بنشست رستم به شاهنشهی
همه هدیه ها ساختند و نثار****ز دینار و ز گوهر شاهوار
تهمتن به جان داد زنهارشان****بدید آن روانهای بیدارشان
وزان پس به نخچیر به ایوز و باز****برآمد برین روزگاری دراز
چنان بد که روزی زواره برفت****به نخچیر گوران خرامید تفت
یکی ترک تا باشدش رهنمای****به پیش اندر افگند و آمد بجای
یکی بیشه دید اندران پهن دشت****که گفتی برو بر نشاید گذشت
ز بس بوی و بس رنگ و آب روان****همی نو شد از باد گفتی روان
پس آن ترک خیره زبان برگشاد****به پیش زواره همی کرد یاد
که نخچیرگاه سیاوش بد این****برین بود مهرش به توران زمین
بدین جایگه شاد و خرم بدی****جز ایدر همه جای با غم بدی
زواره چو بشنید زو این سخن****برو تازه شد روزگار کهن
چو گفتار آن ترکش آمد به گوش****ز اسپ اندر افتاد و زو رفت هوش
یکی باز بودش به چنگ اندرون****رها کرد و مژگان شدش جوی خون
رسیدند یاران لشکر بدوی****غمی یافتندش پر از آب روی
گرفتند نفرین بران رهنمای****به زخمش فگندند هر یک ز پای
زواره یکی سخت سوگند خورد****فرو ریخت از دیدگان آب زرد
کزین پس نه نخچیر جویم نه خواب****نپردازم از کین افراسیاب
نمانم که رستم برآساید ایچ****همی کینه را کرد باید بسیچ
همانگه چو نزد تهمتن رسید****خروشید چون روی او را بدید
بدو گفت کایدر به کین آمدیم****و گر لب پر از آفرین آمدیم
چو یزدان نیکی دهش زور داد****از اختر ترا گردش هور داد
چرا باید این کشور آباد ماند****یکی را برین بوم و بر شاد ماند
فرامش مکن کین آن شهریار****که چون او نبیند دگر روزگار
برانگیخت آن پیلتن را ز جای****تهمتن هم آن کرد کاو دید رای
همان غارت و کشتن اندر گرفت****همه بوم و بر دست بر سر گرفت
ز توران زمین تا به سقلاب و روم****نماندند یک مرز آباد بوم
همی سر بریدند برنا و پیر****زن و کودک خرد کردند اسیر
برین گونه فرسنگ بیش از هزار****برآمد ز کشور سراسر دمار
هرآنکس که بد مهتری با گهر****همه پیش رفتند بر خاک سر
که بیزار گشتیم ز افراسیاب****نخواهیم دیدار او را به خواب
ازان خون که او ریخت بر بیگناه****کسی را نبود اندر آن روی راه
کنون انجمن گر پراگندهایم****همه پیش تو چاکر و بندهایم
چو چیره شدی بیگنه خون مریز****مکن چنگ گردون گردنده تیز
ندانیم ماکان جفاگر کجاست****به ابرست گر در دم اژدهاست
چو بشنید گفتار آن انجمن****بپیچید بینادل پیلتن
سوی مرز قچغار باشی براند****سران سپه را سراسر بخواند
شدند انجمن پیش او بخردان****بزرگان و کارآزموده ردان
که کاووس بیدست و بی فر و پای****نشستست بر تخت بیرهنمای
گر افراسیاب از رهی بیدرنگ****یکی لشکر آرد به ایران به جنگ
بیابد بران پیر کاووس دست****شود کام و آرام ما جمله پست
یکایک همه فام کین توختیم****همه شهر آباد او سوختیم
کجا سالیان اندر آمد به شش****که نگذشت بر ما یکی روز خوش
کنون نزد آن پیر خسرو شویم****چو رزم اندر آید همه نو شویم
چو دل بر نهی بر سرای کهن****کند ناز و ز تو بپوشد سخن
تهمتن بران گشت همداستان****که فرخنده موبد زد این داستان
چنین گفت خرم دل رهنمای****که خوبی گزین زین سپنجی سرای
بنوش و بناز و بپوش و بخور****ترا بهره اینست زین رهگذر
سوی آز منگر که او دشمنست****دلش بردهٔ جان آهرمنست
نگه کن که در خاک جفت تو کیست****برین خواسته چند خواهی گریست
تهمتن چو بشنید شرم آمدش****برفتن یکی رای گرم آمدش
نگه کرد ز اسپان به هر سو گله****که بودند بر دشت ترکان یله
غلام و پرستندگان ده هزار****بیاورد شایستهٔ شهریار
همان نافهٔ مشک و موی سمور****ز در سپید و ز کیمال بور
به رنگ و به بوی و به دیبا و زر****شد آراسته پشت پیلان نر
ز گستردنیها و از بیش و کم****ز پوشیدنیها و گنج و درم
ز گنج سلیح و ز تاج و ز تخت****به ایران کشیدند و بربست رخت
ز توران سوی زابلستان کشید****به نزدیک فرخنده دستان کشید
سوی پارس شد طوس و گودرز و گیو****سپاهی چنان نامبردار و نیو
نهادند سر سوی شاه جهان****همه نامداران فرخ نهان
وزان پس چو بشنید افراسیاب****که بگذشت رستم بران روی آب
شد از باختر سوی دریای گنگ****دلی پر ز کینه سری پر ز جنگ
همه بوم زیر و زبر کرده دید****مهان کشته و کهتران برده دید
نه اسپ و نه گنج و نه تاج و نه تخت****نه شاداب در باغ برگ درخت
جهانی به آتش برافروخته****همه کاخها کنده و سوخته
ز دیده ببارید خونابه شاه****چنین گفت با مهتران سپاه
که هر کس که این را فرامش کند****همی جان بیدار خامش کند
همه یک به یک دل پر از کین کنید****سپر بستر و تیغ بالین کنید
به ایران سپه رزم و کین آوریم****به نیزه خور اندر زمین آوریم
به یک رزم اگر باد ایشان بجست****نباید چنین کردن اندیشه پست
برآراست بر هر سوی تاختن****ندید ایچ هنگام پرداختن
همی سوخت آباد بوم و درخت****به ایرانیان بر شد آن کار سخت
ز باران هوا خشک شد هفت سال****دگرگونه شد بخت و برگشت حال
شد از رنج و سختی جهان پر نیاز****برآمد برین روزگار دراز
بخش ۱۷
چنان دید گودرز یک شب به خواب****که ابری برآمد ز ایران پرآب
بران ابر باران خجسته سروش****به گودرز گفتی که بگشای گوش
چو خواهی که یابی ز تنگی رها****وزین نامور ترک نر اژدها
به توران یکی نامداری نوست****کجا نام آن شاه کیخسروست
ز پشت سیاوش یکی شهریار****هنرمند و از گوهر نامدار
ازین تخمه از گوهر کیقباد****ز مادر سوی تور دارد نژاد
چو آید به ایران پی فرخش****ز چرخ آنچ پرسد دهد پاسخش
میان را ببندد به کین پدر****کند کشور تور زیر و زبر
به دریای قلزم به جوش آرد آب****نخارد سر از کین افراسیاب
همه ساله در جوشن کین بود****شب و روز در جنگ بر زین بود
ز گردان ایران و گردنکشان****نیابد جز از گیو ازو کس نشان
چنین است فرمان گردان سپهر****بدو دارد از داد گسترده مهر
چو از خواب گودرز بیدار شد****نیایش کنان پیش دادار شد
بمالید بر خاک ریش سپید****ز شاه جهاندار شد پرامید
چو خورشید پیدا شد از پشت زاغ****برآمد به کردار زرین چراغ
سپهبد نشست از بر تخت عاج****بیاراست ایوان به کرسی ساج
پر اندیشه مر گیو را پیش خواند****وزان خواب چندی سخنها براند
بدو گفت فرخ پی و روز تو****همان اختر گیتی افروز تو
تو تا زادی از مادر به آفرین****پر از آفرین شد سراسر زمین
به فرمان یزدان خجسته سروش****مرا روی بنمود در خواب دوش
نشسته بر ابری پر از باد و نم****بشستی جهان را سراسر ز غم
مرا دید و گفت این همه غم چراست****جهانی پر از کین و بینم چراست
ازیرا که بیفر و برزست شاه****ندارد همی راه شاهان نگاه
چو کیخسرو آید ز توران زمین****سوی دشمنان افگند رنج و کین
نبیند کس او را ز گردان نیو****مگر نامور پور گودرز گیو
چنین کرد بخشش سپهر بلند****که از تو گشاید غم و رنج بند
همی نام جستی میان دو صف****کنون نام جاویدت آمد به کف
که تا در جهان مردمست و سخن****چنین نام هرگز نگردد کهن
زمین را همان با سپهر بلند****به دست تو خواهد گشادن ز بند
به رنجست گنج و به نامست رنج****همانا که نامت به آید ز گنج
اگر جاودانه نمانی بجای****همی نام به زین سپنجی سرای
جهان را یکی شهریار آوری****درخت وفا را به بار آوری
بدو گفت گیو ای پدر بندهام****بکوشم به رای تو تا زندهام
خریدارم این را گر آید بجای****به فرخنده نام و پی رهنمای
به ایوان شد و ساز رفتن گرفت****ز خواب پدر مانده اندر شگفت
چو خورشید رخشنده آمد پدید****زمین شد بسان گل شنبلید
بیامد کمربسته گیو دلیر****یکی بارکش بادپایی به زیر
به گودرز گفت ای جهان پهلوان****دلیر و سرافراز و روشن روان
کمندی و اسپی مرا یار بس****نشاید کشیدن بدان مرز کس
چو مردم برم خواستار آیدم****ازان پس مگر کارزار آیدم
مرا دشت و کوهست یک چند جای****مگر پیشم آید یکی رهنمای
به پیرزو بخت جهان پهلوان****نیایم جز از شاد و روشن روان
تو مر بیژن خرد را در کنار****بپرور نگهدارش از روزگار
ندانم که دیدار باشد جزین****که داند چنین جز جهان آفرین
تو پدرود باش و مرا یاد دار****روان را ز درد من آزاد دار
چو شویی ز بهر پرستش رخان****به من بر جهان آفرین را بخوان
مگر باشدم دادگر رهنمای****به نزدیک آن نامور کدخدای
به فرمان بیاراست و آمد برون****پدر دل پر از درد و رخ پر ز خون
پدر پیر سر بود و برنا دلیر****دهن جنگ را باز کرده چو شیر
ندانست کاو باز بیند پسر****ز رفتن دلش بود زیر و زبر
بخش ۱۸
بسا رنجها کز جهان دیدهاند****ز بهر بزرگی پسندیدهاند
سرانجام بستر جز از خاک نیست****ازو بهره زهرست و تریاک نیست
چو دانی که ایدر نمانی دراز****به تارک چرا بر نهی تاج آز
همان آز را زیر خاک آوری****سرش را سر اندر مغاک آوری
ترا زین جهان شادمانی بس است****کجا رنج تو بهر دیگر کس است
تو رنجی و آسان دگر کس خورد****سوی گور و تابوت تو ننگرد
برو نیز شادی سرآید همی****سرش زیر گرد اندر آید همی
ز روز گذر کردن اندیشه کن****پرستیدن دادگر پیشه کن
بترس از خدا و میازار کس****ره رستگاری همین است و بس
کنون ای خردمند بیدار دل****مشو در گمان پای درکش ز گل
ترا کردگارست پروردگار****توی بنده و کردهٔ کردگار
چو گردن به اندیشه زیر آوری****ز هستی مکن پرسش و داوری
نشاید خور و خواب با آن نشست****که خستو نباشد بیزدان که هست
دلش کور باشد سرش بیخرد****خردمندش از مردمان نشمرد
ز هستی نشانست بر آب و خاک****ز دانش منش را مکن در مغاک
توانا و دانا و دارنده اوست****خرد را و جان را نگارنده اوست
جهان آفرید و مکان و زمان****پی پشهٔ خرد و پیل گران
چو سالار ترکان به دل گفت من****به بیشی برآرم سر از انجمن
چنان شاهزاده جوان را بکشت****ندانست جز گنج و شمشیر پشت
هم از پشت او روشن کردگار****درختی برآورد یازان به بار
که با او بگفت آنک جز تو کس است****که اندر جهان کردگار او بس است
خداوند خورشید و کیوان و ماه****کزویست پیروزی و دستگاه
خداوند هستی و هم راستی****نخواهد ز تو کژی و کاستی
جز از رای و فرمان او راه نیست****خور و ماه ازین دانش آگاه نیست
پسر را بفرمود گودرز پیر****به توران شدن کار را ناگریز
به فرمان او گیو بسته میان****بیامد به کردار شیر ژیان
همی تاخت تا مرز توران رسید****هر آنکس که در راه تنها بدید
زبان را به ترکی بیاراستی****ز کیخسرو از وی نشان خواستی
چو گفتی ندارم ز شاه آگهی****تنش را ز جان زود کردی تهی
به خم کمندش بیاویختی****سبک از برش خاک بربیختی
بدان تا نداند کسی راز او****همان نشنود نام و آواز او
یکی را همی برد با خویشتن****ورا رهنمون بود زان انجمن
همی رفت بیدار با او به راه****برو راز نگشاد تا چندگاه
بدو گفت روزی که اندر جهان****سخن پرسم از تو یکی در نهان
گر ایدونک یابم ز تو راستی****بشویی به دانش دل از کاستی
ببخشم ترا هرچ خواهی ز من****ندارم دریغ از تو پرمایه تن
چنین داد پاسخ که دانش بسست****ولیکن پراگنده با هر کسست
اگر زانک پرسیم هست آگهی****ز پاسخ زبان را نیابی تهی
بدو گفت کیخسرو اکنون کجاست****بباید به من برگشادنت راست
چنین داد پاسخ که نشنیدهام****چنین نام هرگز نپرسیدهام
چو پاسخ چنین یافت از رهنمون****بزد تیغ و انداختش سرنگون
به توران همی رفت چون بیهشان****مگر یابد از شاه جایی نشان
چنین تا برآمد برین هفت سال****میان سوده از تیغ و بند دوال
خورش گور و پوشش هم از چرم گور****گیا خوردن باره و آب شور
همی گشت گرد بیابان و کوه****به رنج و به سختی و دور از گروه
چنان بد که روزی پراندیشه بود****به پیشش یکی بارور بیشه بود
بدان مرغزار اندر آمد دژم****جهان خرم و مرد را دل به غم
زمین سبز و چشمه پر از آب دید****همی جای آرامش و خواب دید
فرود آمد و اسپ را برگذاشت****بخفت و همی بر دل اندیشه داشت
همی گفت مانا که دیو پلید****بر پهلوان بد که آن خواب دید
ز کیخسرو ایدر نبینم نشان****چه دارم همی خویشتن را کشان
کنون گر به رزماند یاران من****به بزم اندرون غمگساران من
یکی نامجوی و یکی شادروز****مرا بخت بر گنبد افشاند گوز
همی برفشانم به خیره روان****خمیدست پشتم چو خم کمان
همانا که خسرو ز مادر نزاد****وگر زاد دادش زمانه به باد
ز جستن مرا رنج و سختیست بهر****انوشه کسی کاو بمیرد به زهر
سرش پر ز غم گرد آن مرغزار****همی گشت شه را کنان خواستار
یکی چشمهای دید تابان ز دور****یکی سرو بالا دل آرام پور
یکی جام پر می گرفته به چنگ****به سر بر زده دستهٔ بوی و رنگ
ز بالای او فرهٔ ایزدی****پدید آمد و رایت بخردی
تو گفتی منوچهر بر تخت عاج****نشستست بر سر ز پیروزه تاج
همی بوی مهر آمد از روی او****همی زیب تاج آمد از موی او
به دل گفت گیو این بجز شاه نیست****چنین چهره جز در خور گاه نیست
پیاده بدو تیز بنهاد روی****چو تنگ اندر آمد گو شاهجوی
گره سست شد بر در رنج او****پدید آمد آن نامور گنج او
چو کیخسرو از چشمه او را بدید****بخندید و شادان دلش بردمید
به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست****بدین مرز خود زین نشان نیونیست
مرا کرد خواهد همی خواستار****به ایران برد تا کند شهریار
چو آمد برش گیو بردش نماز****بدو گفت کای نامور سرافراز
برانم که پور سیاوش توی****ز تخم کیانی و کیخسروی
چنین داد پاسخ ورا شهریار****که تو گیو گودرزی ای نامدار
بدو گفت گیو ای سر راستان****ز گودرز با تو که زد داستان
ز کشواد و گیوت که داد آگهی****که با خرمی بادی و فرهی
بدو گفت کیخسرو ای شیر مرد****مرا مادر این از پدر یاد کرد
که از فر یزدان گشادی سخن****بدانگه که اندرزش آمد به بن
همی گفت با نامور مادرم****کز ایدر چه آید ز بد بر سرم
سرانجام کیخسرو آید پدید****بجا آورد بندها را کلید
بدانگه که گردد جهاندار نیو****ز ایران بیاید سرافراز گیو
مر او را سوی تخت ایران برد****بر نامداران و شیران برد
جهان را به مردی به پای آورد****همان کین ما را بجای آورد
بدو گفت گیو ای سر سرکشان****ز فر بزرگی چه داری نشان
نشان سیاوش پدیدار بود****چو بر گلستان نقطهٔ قار بود
تو بگشای و بنمای بازو به من****نشان تو پیداست بر انجمن
برهنه تن خویش بنمود شاه****نگه کرد گیو آن نشان سیاه
که میراث بود از گه کیقباد****درستی بدان بد کیان را نژاد
چو گیو آن نشان دید بردش نماز****همی ریخت آب و همی گفت راز
گرفتش به بر شهریار زمین****ز شادی برو بر گرفت آفرین
از ایران بپرسید و ز تخت و گاه****ز گودرز وز رستم نیکخواه
بدو گفت گیو ای جهاندار کی****سرافراز و بیدار و فرخنده پی
جهاندار دارندهٔ خوب و زشت****مراگر نمودی سراسر بهشت
همان هفت کشور به شاهنشهی****نهاد بزرگی و تاج مهی
نبودی دل من بدین خرمی****که روی تو دیدم به توران ز می
که داند به گیتی که من زندهام****به خاکم و گر بتش افگندهام
سپاس از جهاندار کاین رنج سخت****به شادی و خوبی سرآورد بخت
برفتند زان بیشه هر دو به راه****بپرسید خسرو ز کاووس شاه
وزان هفت ساله غم و درد او****ز گستردن و خواب وز خورد او
همی گفت با شاه یکسر سخن****که دادار گیتی چه افگند بن
همان خواب گودرز و رنج دراز****خور و پوشش و درد و آرام و ناز
ز کاووس کش سال بفگند فر****ز درد پسر گشت بی پای و پر
ز ایران پراکنده شد رنگ و بوی****سراسر به ویرانی آورد روی
دل خسرو از درد و رنجش بسوخت****به کردار آتش رخش برفروخت
بدو گفت کاکنون ز رنج دراز****ترا بردهد بخت آرام و ناز
مرا چون پدر باش و با کس مگوی****ببین تا زمانه چه آرد به روی
سپهبد نشست از بر اسپ گیو****پیاده همی رفت بر پیش نیو
یکی تیغ هندی گرفته به چنگ****هر آنکس که پیش آمدی بیدرنگ
زدی گیو بیدار دل گردنش****به زیر گل و خاک کردی تنش
برفتند سوی سیاووش گرد****چو آمد دو تن را دل و هوش گرد
فرنگیس را نیز کردند یار****نهانی بران بر نهادند کار
که هر سه به راه اندر آرند روی****نهان از دلیران پرخاشجوی
فرنگیس گفت ار درنگ آوریم****جهان بر دل خویش تنگ آوریم
ازین آگهی یابد افراسیاب****نسازد بخورد و نیازد به خواب
بیاید به کردار دیو سپید****دل از جان شیرین شود ناامید
یکی را ز ما زنده اندر جهان****نبیند کسی آشکار و نهان
جهان پر ز بدخواه و پردشمنست****همه مرز ما جای آهرمنست
تو ای بافرین شاه فرزند من****نگر تا نیوشی یکی پند من
که گر آگهی یابد آن مرد شوم****برانگیزد آتش ز آباد بوم
یکی مرغزارست ز ایدر نه دور****به یکسو ز راه سواران تور
همان جویبارست و آب روان****که از دیدنش تازه گردد روان
تو بر گیر زین و لگام سیاه****برو سوی آن مرغزاران پگاه
چو خورشید بر تیغ گنبد شود****گه خواب و خورد سپهبد شود
گله هرچ هست اندر آن مرغزار****به آبشخور آید سوی جویبار
به بهزاد بنمای زین و لگام****چو او رام گردد تو بگذار گام
چو آیی برش نیک بنمای چهر****بیارای و ببسای رویش به مهر
سیاوش چو گشت از جهان ناامید****برو تیره شد روی روز سپید
چنین گفت شبرنگ بهزاد را****که فرمان مبر زین سپس باد را
همی باش بر کوه و در مرغزار****چو کیخسرو آید ترا خواستار
ورا بارگی باش و گیتی بکوب****ز دشمن زمین را به نعلت بروب
نشست از بر اسپ سالار نیو****پیاده همی رفت بر پیش گیو
بدان تند بالا نهادند روی****چنان چون بود مردم چارهجوی
فسیله چو آمد به تنگی فراز****بخوردند سیراب و گشتند باز
نگه کرد بهزاد و کی را بدید****یکی باد سرد از جگر برکشید
بدید آن نشست سیاوش پلنگ****رکیب دراز و جناغ خدنگ
همی داشت در آبخور پای خویش****از آنجا که بد دست ننهاد پیش
چو کیخسرو او را به آرام یافت****بپویید و با زین سوی او شتافت
بمالید بر چشم او دست و روی****بر و یال ببسود و بشخود موی
لگامش بدو داد و زین بر نهاد****بسی از پدر کرد با درد یاد
چو بنشست بر باره بفشارد ران****برآمد ز جا آن هیون گران
به کردار باد هوا بردمید****بپرید وز گیو شد ناپدید
غمی شد دل گیو و خیره بماند****بدان خیرگی نام یزدان بخواند
همی گفت کاهرمن چارهجوی****یکی بارگی گشت و بنمود روی
کنون جان خسرو شد و رنج من****همین رنج بد در جهان گنج من
چو یک نیمه ببرید زان کوه شاه****گران کرد باز آن عنان سیاه
همی بود تاپیش او رفت گیو****چنین گفت بیدار دل شاه نیو
که شاید که اندیشهٔ پهلوان****کنم آشکارا به روشن روان
بدو گفت گیو ای شه سرفراز****سزد کاشکارا بود بر تو راز
تو از ایزدی فر و برز کیان****به موی اندر آیی ببینی میان
بدو گفت زین اسپ فرخ نژاد****یکی بر دل اندیشه آمدت یاد
چنین بود اندیشهٔ پهلوان****که اهریمن آمد بر این جوان
کنون رفت و رنج مرا باد کرد****دل شاد من سخت ناشاد کرد
ز اسپ اندر آمد جهاندیده گیو****همی آفرین خواند بر شاه نیو
که روز و شبان بر تو فرخنده باد****سر بدسگالان تو کنده باد
که با برز و اورندی و رای و فر****ترا داد داور هنر با گهر
ز بالا به ایوان نهادند روی****پراندیشه مغز و روان راهجوی
چو نزد فرنگیس رفتند باز****سخن رفت چندی ز راه دارز
بدان تا نهانی بود کارشان****نباشد کسی آگه از رازشان
فرنگیس چون روی بهزاد دید****شد از آب دیده رخش ناپدید
دو رخ را به یال و برش بر نهاد****ز درد سیاوش بسی کرد یاد
چو آب دو دیده پراگنده کرد****سبک سر سوی گنج آگنده کرد
به ایوان یکی گنج بودش نهان****نبد زان کسی آگه اندر جهان
یکی گنج آگنده دینار بود****زره بود و یاقوت بسیار بود
همان گنج گوپال و برگستوان****همان خنجر و تیغ و گرز گران
در گنج بگشاد پیش پسر****پر از خون رخ از درد خسته جگر
چنین گفت با گیو کای برده رنج****ببین تا ز گوهر چه خواهی ز گنج
ز دینار وز گوهر شاهوار****ز یاقوت وز تاج گوهرنگار
ببوسید پیشش زمین پهلوان****بدو گفت کای مهتر بانوان
همه پاسبانیم و گنج آن تست****فدی کردن جان و رنج آن تست
زمین از تو گردد بهار بهشت****سپهر از تو زاید همی خوب و زشت
جهان پیش فرزند تو بنده باد****سر بدسگالانش افگنده باد
چو افتاد بر خواسته چشم گیو****گزین کرد درع سیاووش نیو
ز گوهر که پرمایهتر یافتند****ببردند چندانک برتافتند
همان ترگ و پرمایه برگستوان****سلیحی که بود از در پهلوان
سر گنج را شاه کرد استوار****به راه بیابان برآراست کار
چو این کرده شد برنهادند زین****بران باد پایان باآفرین
فرنگیس ترگی به سر بر نهاد****برفتند هر سه به کردار باد
سران سوی ایران نهادند گرم****نهانی چنان چون بود نرم نرم
بشد شهر یکسر پر از گفت و گوی****که خسرو به ایران نهادست روی
نماند این سخن یک زمان در نهفت****کس آمد به نزدیک پیران بگفت
که آمد ز ایران سرافراز گیو****به نزدیک بیدار دل شاه نیو
سوی شهر ایران نهادند روی****فرنگیس و شاه و گو جنگجوی
چو بشنید پیران غمی گشت سخت****بلرزید برسان برگ درخت
ز گردان گزین کرد کلباد را****چو نستیهن و گرد پولاد را
بفرمود تا ترک سیصد سوار****برفتند تازان بران کارزار
سر گیو بر نیزه سازید گفت****فرنگیس را خاک باید نهفت
ببندید کیخسرو شوم را****بداختر پی او بر و بوم را
سپاهی برین گونه گرد و جوان****برفتند بیدار دو پهلوان
فرنگیس با رنج دیده پسر****به خواب اندر آورده بودند سر
ز پیمودن راه و رنج شبان****جهانجوی را گیو بد پاسبان
دو تن خفته و گیو با رنج و خشم****به راه سواران نهاده دو چشم
به برگستوان اندرون اسپ گیو****چنان چون بود ساز مردان نیو
زره در بر و بر سرش بود ترگ****دل ارغنده و تن نهاده به مرگ
چو از دور گرد سپه را بدید****بزد دست و تیغ از میان برکشید
خروشی برآورد برسان ابر****که تاریک شد مغز و چشم هژبر
میان سواران بیامد چو گرد****ز پرخاش او خاک شد لاژورد
زمانی به خنجر زمانی به گرز****همی ریخت آهن ز بالای برز
ازان زخم گوپال گیو دلیر****سران را همی شد سر از جنگ سیر
دل گیو خندان شد از زور خشم****که چون چشمه بودیش دریا به چشم
ازان پس گرفتندش اندر میان****چنان لشکری همچو شیر ژیان
ز نیزه نیستان شد آوردگاه****بپوشید دیدار خورشید و ماه
غمی شد دل شیر در نیستان****ز خون نیستان کرد چون میستان
ازیشان بیفگند بسیار گیو****ستوه آمدند آن سواران ز نیو
به نستیهن گرد کلباد گفت****که این کوه خاراست نه یال و سفت
همه خسته و بسته گشتند باز****به نزدیک پیران گردن فراز
همه غار و هامون پر از کشته بود****ز خون خاک چون ارغوان گشته بود
چو نزدیک کیخسرو آمد دلیر****پر از خون بر و چنگ برسان شیر
بدو گفت کای شاه دل شاد دار****خرد را ز اندیشه آزاد دار
یکی لشکر آمد بر ما به جنگ****چو کلباد و نستیهن تیز چنگ
چنان بازگشتند آن کس که زیست****که بر یال و برشان بباید گریست
گذشته ز رستم به ایران سوار****ندانم که با من کند کارزار
ازو شاد شد خسرو پاکدین****ستودش فراوان و کرد آفرین
بخوردند چیزی کجا یافتند****سوی راه بی راه بشتافتند
چو ترکان به نزدیک پیران شدند****چنان خسته و زار و گریان شدند
برآشفت پیران به کلباد گفت****که چونین شگفتی نشاید نهفت
چه کردید با گیو و خسرو کجاست****سخن بر چه سانست برگوی راست
بدو گفت کلباد کای پهلوان****به پیش تو گر برگشایم زبان
که گیو دلاور به گردان چه کرد****دلت سیر گردد به دشت نبرد
فراوان به لشکر مرا دیدهای****نبرد مرا هم پسندیدهای
همانا که گوپال بیش از هزار****گرفتی ز دست من آن نامدار
سرش ویژه گفتی که سندان شدست****بر و ساعدش پیل دندان شدست
من آورد رستم بسی دیدهام****ز جنگ آوران نیز بشنیدهام
به زخمش ندیدم چنین پایدار****نه در کوشش و پیچش کارزار
همی هر زمان تیز و جوشان بدی****به نوی چو پیلی خروشان بدی
برآشفت پیران بدو گفت بس****که ننگست ازین یاد کردن به کس
نه از یک سوارست چندین سخن****تو آهنگ آورد مردان مکن
تو رفتی و نستیهن نامور****سپاهی به کردار شیران نر
کنون گیو را ساختی پیل مست****میان یلان گشت نام تو پست
چو زین یابد افراسیاب آگهی****بیندازد آن تاج شاهنشهی
که دو پهلوان دلیر و سوار****چنین لشکری از در کارزار
ز پیش سواری نمودید پشت****بسی از دلیران ترکان بکشت
گواژه بسی باشدت بافسوس****نه مرد نبردی و گوپال و کوس
بخش ۱۹
سواران گزین کرد پیران هزار****همه جنگجوی و همه نامدار
بدیشان چنین گفت پیران که زود****عنان تگاور بباید بسود
شب و روز رفتن چو شیر ژیان****نباید گشادن به ره بر میان
که گر گیو و خسرو به ایران شوند****زنان اندر ایران چه شیران شوند
نماند برین بوم و بر خاک و آب****وزین داغ دل گردد افراسیاب
به گفتار او سر برافراختند****شب و روز یکسر همی تاختند
نجستند روز و شب آرام و خواب****وزین آگهی شد به افراسیاب
چنین تا بیامد یکی ژرف رود****سپه شد پراگنده چون تار و پود
بنش ژرف و پهناش کوتاه بود****بدو بر به رفتن دژآگاه بود
نشسته فرنگیس بر پاس گاه****به دیگر کران خفته بد گیو و شاه
فرنگیس زان جایگه بنگرید****درفش سپهدار توران بدید
دوان شد بر گیو و آگاه کرد****بران خفتگان خواب کوتاه کرد
بدو گفت کای مرد با رنج خیز****که آمد ترا روزگار گریز
ترا گر بیابند بیجان کنند****دل ما ز درد تو پیچان کنند
مرا با پسر دیده گردد پرآب****برد بسته تا پیش افراسیاب
وزان پس ندانم چه آید گزند****نداند کسی راز چرخ بلند
بدو گفت گیو ای مه بانوان****چرا رنجه کردی بدینسان روان
تو با شاه برشو به بالای تند****ز پیران و لشکر مشو هیچ کند
جهاندار پیروز یار منست****سر اختر اندر کنار منست
بدوگفت کیخسرو ای رزمساز****کنون بر تو بر کار من شد دراز
ز دام بلا یافتم من رها****تو چندین مشو در دم اژدها
به هامون مرارفت باید کنون****فشاندن به شمشیر بر شید خون
بدو گفت گیو ای شه سرفراز****جهان را به نام تو آمد نیاز
پدر پهلوانست و من پهلوان****به شاهی نپیچیم جان و روان
برادر مرا هست هفتاد و هشت****جهان شد چو نام تو اندر گذشت
بسی پهلوانست شاه اندکی****چه باشد چو پیدا نباشد یکی
اگر من شوم کشته دیگر بود****سر تاجور باشد افسر بود
اگر تو شوی دور از ایدر تباه****نبینم کسی از در تاج و گاه
شود رنج من هفت ساله به باد****دگر آنک ننگ آورم بر نژاد
تو بالا گزین و سپه را ببین****مرا یاد باشد جهان آفرین
بپوشید درع و بیامد چو شیر****همان باره دستکش را به زیر
ازین سوی شه بود ز آنسو سپاه****میانچی شده رود و بر بسته راه
چو رعد بهاران بغرید گیو****ز سالار لشکر همی جست نیو
چو بشنید پیرانش دشنام داد****بدو گفت کای بد رگ دیوزاد
چو تنها بدین رزمگاه آمدی****دلاور به پیش سپاه آمدی
کنون خوردنت نوک ژوپین بود****برت را کفن چنگ شاهین بود
اگر کوه آهن بود یک سوار****چو مور اندر آید به گردش هزار
شود خیره سر گرچه خردست مور****نه مورست پوشیده مرد و ستور
کنند این زره بر تنش چاک چاک****چو مردار گردد کشندش به خاک
یکی داستان زد هژبر دمان****که چون بر گوزنی سرآید زمان
زمانه برو دم همی بشمرد****بیاید دمان پیش من بگذرد
زمان آوریدت کنون پیش من****همان پیش این نامدار انجمن
بدو گفت گیو ای سپهدار شیر****سزد گر به آب اندر آیی دلیر
ببینی کزین پرهنر یک سوار****چه آید ترا بر سر ای نامدار
هزارید و من نامور یک دلیر****سر سرکشان اندر آرم به زیر
چو من گرزهٔ سرگرای آورم****سران را همه زیر پای آورم
چو بشنید پیران برآورد خشم****دلش گشت پرخون و پرآب چشم
برانگیخت اسپ و بیفشارد ران****به گردن برآورد گرز گران
چو کشتی ز دشت اندر آمد به رود****همی داد نیکی دهش را درود
نکرد ایچ گیو آزمون را شتاب****بدان تا برآمد سپهبد ز آب
ز بالا به پستی بپیچید گیو****گریزان همی شد ز سالار نیو
چو از آب وز لشکرش دور کرد****به زین اندر افگند گرز نبرد
گریزان ازو پهلوان بلند****ز فتراک بگشاد پیچان کمند
همآورد با گیو نزدیک شد****جهان چون شب تیره تاریک شد
بپیچید گیو سرافراز یال****کمند اندرافگند و کردش دوال
سر پهلوان اندر آمد به بند****ز زین برگرفتش به خم کمند
پیاده به پیش اندر افگند خوار****ببردش دمان تا لب رودبار
بیفگند بر خاک و دستش ببست****سلیحش بپوشید و خود بر نشست
درفشش گرفته به چنگ اندرون****بشد تا لب آب گلزریون
چو ترکان درفش سپهدار خویش****بدیدند رفتند ناچار پیش
خروش آمد و نالهٔ کرنای****دم نای رویین و هندی درای
جهاندیده گیو اندر آمد به آب****چو کشتی که از باد گیرد شتاب
برآورد گرز گران را به کفت****سپه ماند از کار او در شگفت
سبک شد عنان وگران شد رکیب****سر سرکشان خیره گشت از نهیب
به شمشیر و با نیزهٔ سرگرای****همی کشت ازیشان یل رهنمای
از افگنده شد روی هامون چون کوه****ز یک تن شدند آن دلیران ستوه
قفای یلان سوی او شد همه****چو شیر اندر آمد به پیش رمه
چو لشکر هزیمت شد از پیش گیو****چنان لشکری گشن و مردان نیو
چنان خیره برگشت و بگذاشت آب****که گفتی ندیدست لشکر به خواب
دمان تا به نزدیک پیران رسید****همی خواست از تن سرش را برید
به خواری پیاده ببردش کشان****دمان و پر از درد چون بیهشان
چنین گفت کاین بددل و بیوفا****گرفتار شد در دم اژدها
سیاوش به گفتار او سر بداد****گر او باد شد این شود نیز باد
ابر شاه پیران گرفت آفرین****خروشان ببوسید روی زمین
همی گفت کای شاه دانش پژوه****چو خورشید تابان میان گروه
تو دانستهای درد و تیمار من****ز بهر تو با شاه پیگار من
سزد گر من از چنگ این اژدها****به بخت و به فر تو یابم رها
به کیخسرو اندر نگه کرد گیو****بدان تا چه فرمان دهد شاه نیو
فرنگیس را دید دیده پرآب****زبان پر ز نفرین افراسیاب
به گیو آن زمان گفت کای سرافراز****کشیدی بسی رنج راه دراز
چنان دان که این پیرسر پهلوان****خردمند و رادست و روشن روان
پس از داور دادگر رهنمون****بدان کاو رهانید ما را ز خون
ز بد مهر او پردهٔ جان ماست****وزین کردهٔ خویش زنهار خواست
بدو گفت گیو ای سر بانوان****انوشه روان باش تا جاودان
یکی سخت سوگند خوردم به ماه****به تاج و به تخت شه نیکخواه
که گر دست یابم برو روز کین****کنم ارغوانی ز خونش زمین
بدو گفت کیخسرو ای شیرفش****زبان را ز سوگند یزدان مکش
کنونش به سوگند گستاخ کن****به خنجر وراگوش سوراخ کن
چو از خنجرت خون چکد بر زمین****هم از مهر یاد آیدت هم ز کین
بشد گیو و گوشش به خنجر بسفت****ز سوگند برتر درشتی نگفت
چنین گفت پیران ازان پس به شاه****که کلباد شد بیگمان با سپاه
بفرمای کاسپم دهد باز نیز****چنان دان که بخشیدهای جان و چیز
بدو گفت گیو ای دلیر سپاه****چرا سست گشتی به آوردگاه
به سوگند یابی مگر باره باز****دو دستت ببندم به بند دراز
که نگشاید این بند تو هیچکس****گشاینده گلشهر خواهیم و بس
کجا مهتر بانوان تو اوست****وزو نیست پیدا ترا مغز و پوست
بدان گشت همداستان پهلوان****به سوگند بخرید اسپ و روان
که نگشاید آن بند را کس به راه****ز گلشهر سازد وی آن دستگاه
بدو داد اسپ و دو دستش ببست****ازان پس بفرمود تا برنشست
بخش ۲
چنین گفت موبد که یک روز طوس****بدانگه که برخاست بانگ خروس
خود و گیو گودرز و چندی سوار****برفتند شاد از در شهریار
به نخچیر گوران به دشت دغوی****ابا باز و یوزان نخچیر جوی
فراوان گرفتند و انداختند****علوفه چهل روزه را ساختند
بدان جایگه ترک نزدیک بود****زمینش ز خرگاه تاریک بود
یکی بیشه پیش اندر آمد ز دور****به نزدیک مرز سواران تور
همی راند در پیش با طوس گیو****پس اندر پرستندهای چند نیو
بران بیشه رفتند هر دو سوار****بگشتند بر گرد آن مرغزار
به بیشه یکی خوب رخ یافتند****پر از خنده لب هر دو بشتافتند
به دیدار او در زمانه نبود****برو بر ز خوبی بهانه نبود
بدو گفت گیوای فریبنده ماه****ترا سوی این بیشه چون بود راه
چنین داد پاسخ که ما را پدر****بزد دوش بگذاشتم بوم و بر
شب تیره مست آمد از دشت سور****همان چون مرا دید جوشان ز دور
یکی خنجری آبگون برکشید****همان خواست از تن سرم را برید
بپرسید زو پهلوان از نژاد****برو سروبن یک به یک کرد یاد
بدو گفت من خویش گرسیوزم****به شاه آفریدون کشد پروزم
پیاده بدو گفت چون آمدی****که بیباره و رهنمون آمدی
چنین داد پاسخ که اسپم بماند****ز سستی مرا بر زمین برنشاند
بیاندازه زر و گهر داشتم****به سر بر یکی تاج زر داشتم
بران روی بالا ز من بستدند****نیام یکی تیغ بر من زدند
چو هشیار گردد پدر بیگمان****سواری فرستد پس من دمان
بیید همی تازیان مادرم****نخواهد کزین بوم و بر بگذرم
دل پهلوانان بدو نرم گشت****سر طوس نوذر بیآزرم گشت
شه نوذری گفت من یافتم****از ایرا چنین تیز بشتافتم
بدو گفت گیو ای سپهدار شاه****نه با من برابر بدی بیسپاه
همان طوس نوذر بدان بستهید****کجا پیش اسپ من اینجا رسید
بدو گیو گفت این سخن خودمگوی****که من تاختم پیش نخچیرجوی
ز بهر پرستندهای گرمگوی****نگردد جوانمرد پرخاشجوی
سخنشان به تندی بجایی رسید****که این ماه را سر بباید برید
میانشان چو آن داوری شد دراز****میانجی برآمد یکی سرفراز
که این را بر شاه ایران برید****بدان کاو دهد هر دو فرمان برید
نگشتند هر دو ز گفتار اوی****بر شاه ایران نهادند روی
چو کاووس روی کنیزک بدید****بخندید و لب را به دندان گزید
بهر دو سپهبد چنین گفت شاه****که کوتاه شد بر شما رنج راه
برین داستان بگذارنیم روز****که خورشید گیرند گردان بیوز
گوزنست اگر آهوی دلبرست****شکاری چنین از در مهترست
بدو گفت خسرو نژاد تو چیست****که چهرت همانند چهر پریست
ورا گفت از مام خاتونیم****ز سوی پدر بر فریدونیم
نیایم سپهدار گرسیوزست****بران مرز خرگاه او مرکزست
بدو گفت کاین روی و موی و نژاد****همی خواستی داد هر سه به باد
به مشکوی زرین کنم شایدت****سر ماه رویان کنم بایدت
چنین داد پاسخ که دیدم ترا****ز گردنکشان برگزیدم ترا
بت اندر شبستان فرستاد شاه****بفرمود تا برنشیند به گاه
بیراستندش به دیبای زرد****به یاقوت و پیروزه و لاجورد
دگر ایزدی هر چه بایست بود****یکی سرخ یاقوت بد نابسود
بخش ۲۰
چو از لشگر آگه شد افراسیاب****برو تیره شد تابش آفتاب
بزد کوس و نای و سپه برنشاند****ز ایوان به کردار آتش براند
دو منزل یکی کرد و آمد دوان****همی تاخت برسان تیر از کمان
بیاورد لشکر بران رزمگاه****که آورد کلباد بد با سپاه
همه مرز لشکر پراگنده دید****به هر جای بر مردم افگنده دید
بپرسید کاین پهلوان با سپاه****کی آمد ز ایران بدین رزمگاه
نبرد آگهی کس ز جنگآوران****که بگذشت زین سان سپاهی گران
که برد آگهی نزد آن دیوزاد****که کس را دل و مغز پیران مباد
اگر خاک بودیش پروردگار****ندیدی دو چشم من این روزگار
سپهرم بدو گفت کاسان بدی****اگر دل ز لشکر هراسان بدی
یکی گیو گودرز بودست و بس****سوار ایچ با او ندیدند کس
ستوه آمد از چنگ یک تن سپاه****همی رفت گیو و فرنگیس و شاه
سپهبد چو گفت سپهرم شنید****سپاهی ز پیش اندر آمد پدید
سپهدار پیران به پیش اندرون****سرو روی و یالش همه پر ز خون
گمان برد کاو گیو رایافتست****به پیروزی از پیش بشتافتست
چو نزدیکتر شد نگه کرد شاه****چنان خسته بد پهلوان سپاه
ورا دید بر زین ببسته چو سنگ****دو دست از پس پشت با پالهنگ
بپرسید و زو ماند اندر شگفت****غمی گشت و اندیشه اندر گرفت
بدو گفت پیران که شیر ژیان****نه درنده گرگ و نه ببر بیان
نباشد چنان در صف کارزار****کجا گیو تنها بد ای شهریار
من آن دیدم از گیو کز پیل و شیر****نبیند جهاندیده مرد دلیر
بر آن سان کجا بردمد روز جنگ****ز نفسش به دریا بسوزد نهنگ
نخست اندر آمد به گرز گران****همی کوفت چون پتک آهنگران
به اسپ و به گرز و به پای و رکیب****سوار از فراز اندر آمد به شیب
همانا که باران نبارد ز میغ****فزون زانک بارید بر سرش تیغ
چو اندر گلستان به زین بر بخفت****تو گفتی که گشتست با کوه جفت
سرانجام برگشت یکسر سپاه****بجز من نشد پیش او کینه خواه
گریزان ز من تاب داده کمند****بیفگند و آمد میانم به بند
پراگنده شد دانش و هوش من****به خاک اندر آمد سر و دوش من
از اسپ اندر آمد دو دستم ببست****برافگند بر زین و خود بر نشست
زمانی سر وپایم اندر کمند****به دیگر زمان زیر سوگند و بند
به جان و سر شاه و خورشید وماه****به دادار هرمزد و تخت و کلاه
مرا داد زینگونه سوگند سخت****بخوردم چو دیدم که برگشت بخت
که کس را نگویی که بگشای دست****چنین رو دمان تا بجای نشست
ندانم چه رازست نزد سپهر****بخواهد بریدن ز ما پاک مهر
چو بشنید گفتارش افراسیاب****بدیده ز خشم اندرآورد آب
یکی بانگ برزد ز پیشش براند****بپیچید پیران و خامش بماند
ازان پس به مغز اندر افگند باد****به دشنام و سوگند لب برگشاد
که گر گیو و کیخسرو دیوزاد****شوند ابر غرنده گر تیز باد
فرود آورمشان ز ابر بلند****بزد دست و ز گرز بگشاد بند
میانشان ببرم به شمشیر تیز****به ماهی دهم تا کند ریز ریز
چو کیخسرو ایران بجوید همی****فرنگیس باری چه پوید همی
خود و سرکشان سوی جیحون کشید****همی دامن از چشم در خون کشید
به هومان بفرمود کاندر شتاب****عنان را بکش تا لب رود آب
که چون گیو و خسرو ز جیحون گذشت****غم و رنج ما باد گردد بدشت
نشان آمد از گفتهٔ راستان****که دانا بگفت از گه باستان
که از تخمهٔ تور وز کیقباد****یکی شاه خیزد ز هر دو نژاد
که توران زمین را کند خارستان****نماند برین بوم و بر شارستان
رسیدند پس گیو و خسرو بر آب****همی بودشان بر گذشتن شتاب
گرفتند پیگار با باژخواه****که کشتی کدامست بر باژگاه
نوندی کجا بادبانش نکوست****به خوبی سزاوار کیخسرو اوست
چنین گفت با گیو پس باج خواه****که آب روان را چه چاکر چه شاه
همی گر گذر بایدت ز آب رود****فرستاد باید به کشتی درود
بدو گفت گیو آنچ خواهی بخواه****گذر ده که تنگ اندر آمد سپاه
بخواهم ز تو باج گفت اندکی****ازین چار چیزت بخواهم یکی
زره خواهم از تو گر اسپ سیاه****پرستار و گر پور فرخنده ماه
بدو گفت گیو ای گسسته خرد****سخن زان نشان گوی کاندر خورد
به هر باژ گر شاه شهری بدی****ترا زین جهان نیز بهری بدی
که باشی که شه را کنی خواستار****چنین باد پیمایی ای بادسار
وگر مادر شاه خواهی همی****به باژ افسر ماه خواهی همی
سه دیگر چو شبرنگ بهزاد را****که کوتاه دارد به تگ باد را
چهارم چو جستی به خیره زره****که آن را ندانی گره تا گره
نگردد چنین آهن از آب تر****نه آتش برو بر بود کارگر
نه نیزه نه شمشیر هندی نه تیر****چنین باژ خواهی بدین آبگیر
کنون آب ما را و کشتی ترا****بدین گونه شاهی درشتی ترا
بدو گفت گیو ار تو کیخسروی****نبینی ازین آب جز نیکوی
فریدون که بگذاشت اروند رود****فرستاد تخت مهی را درود
جهانی شد او را سراسر رهی****که با روشنی بود و با فرهی
چه اندیشی ار شاه ایران توی****سرنامداران و شیران توی
به بد آب را کی بود بر تو راه****که با فر و برزی و زیبای گاه
اگر من شوم غرقه گر مادرت****گزندی نباید که گیرت سرت
ز مادر تو بودی مراد جهان****که بیکار بد تخت شاهنشهان
مرا نیز مادر ز بهر تو زاد****ازین کار بر دل مکن هیچ یاد
که من بیگمانم که افراسیاب****بیاید دمان تا لب رود آب
مرا برکشد زنده بر دار خوار****فرنگیس را با تو ای شهریار
به آب افگند ماهیانتان خورند****وگر زیر نعل اندرون بسپرند
بدو گفت کیخسرو اینست و بس****پناهم به یزدان فریادرس
فرود آمد از بارهٔ راهجوی****بمالید و بنهاد بر خاک روی
همی گفت پشت و پناهم توی****نمایندهٔ رای و راهم توی
درستی و پستی مرا فر تست****روان و خرد سایهٔ پر تست
به آب اندرون دلفزایم توی****به خشکی همان رهنمایم توی
به آب اندر افگند خسرو سیاه****چو کشتی همی راند تا باژگاه
پس او فرنگیس و گیو دلیر****نترسد ز جیحون و زان آب شیر
بدان سو گذشتند هر سه درست****جهانجوی خسرو سر و تن بشست
بدان نیستان در نیایش گرفت****جهان آفرین را ستایش گرفت
چو از رود کردند هر سه گذر****نگهبان کشتی شد آسیمه سر
به یاران چنین گفت کاینت شگفت****کزین برتر اندیشه نتوان گرفت
بهاران و جیحون و آب روان****سه جوشنور و اسپ و برگستوان
بدین ژرف دریا چنین بگذرد****خرمندش از مردمان نشمرد
پشیمان شد از کار و گفتار خویش****تبه دید ازان کار بازار خویش
بیاراست کشتی به چیزی که داشت****ز باد هوا بادبان برگذاشت
به پوزش برفت از پس شهریار****چو آمد به نزدیکی رودبار
همه هدیه ها نزد شاه آورید****کمان و کمند و کلاه آورید
بدو گفت گیو ای سگ بیخرد****توگفتی که این آب مردم خورد
چنین مایه ور پرهنر شهریار****همی از تو کشتی کند خواستار
ندادی کنون هدیهٔ تو مباد****بود روز کاین روزت آید به یاد
چنان خوار برگشت زو رودبان****که جان را همی گفت پدرودمان
چو آمد به نزدیکی باژگاه****هم آنگه ز توران بیامد سپاه
چو نزدیک رود آمد افراسیاب****ندید ایچ مردم نه کشتی برآب
یکی بانگ زد تند بر باژخواه****که چون یافت این دیو بر آب راه
چنین داد پاسخ کهای شهریار****پدر باژبان بود و من باژدار
ندیدم نه هرگز شنیدم چنین****که کردی کسی ز آب جیحون زمین
بهاران و این آب با موج تیز****چو اندر شوی نیست راه گریز
چنان برگذشتند هر سه سوار****تو گفتی هوا داشت شان برکنار
ازان پس بفرمود افراسیاب****که بشتاب و کشتی برافگن به آب
بدو گفت هومان که ای شهریار****براندیش و آتش مکن در کنار
تو با این سواران به ایران شوی****همی در دم گاوشیدان شوی
چو گودرز و چون رستم پیلتن****چو طوس و چو گرگین و آن انجمن
همانا که از گاه سیر آمدی****که ایدر به چنگال شیر آمدی
ازین روی تا چین و ماچین تراست****خور و ماه و کیوان و پروین تراست
تو توران نگهدار و تخت بلند****ز ایران کنون نیست بیم گزند
پر از خون دل از رود گشتند باز****برآمد برین روزگار دراز
بخش ۲۱
چو با گیو کیخسرو آمد به زم****جهان چند ازو شاد و چندی دژم
نوندی به هر سو برافگند گیو****یکی نامه از شاه وز گیو نیو
که آمد ز توران جهاندار شاد****سر تخمهٔ نامور کیقباد
فرستادهٔ بختیار و سوار****خردمند و بینادل و دوستدار
گزین کرد ازان نامداران زم****بگفت آنچ بشنید از بیش و کم
بدو گفت ایدر برو به اصفهان****بر نیو گودرز کشوادگان
بگویش که کیخسرو آمد به زم****که بادی نجست از بر او دژم
یکی نامه نزدیک کاووس شاه****فرستادهای چست بگرفت راه
هیونان کفک افگن بادپای****بجستند برسان آتش ز جای
فرستادهٔ گیو روشن روان****نخستین بیامد بر پهلوان
پیامش همی گفت و نامه بداد****جهان پهلوان نامه بر سر نهاد
ز بهر سیاووش ببارید آب****همی کرد نفرین بر افراسیاب
فرستاده شد نزد کاووس کی****ز یال هیونان بپالود خوی
چو آمد به نزدیک کاووس شاه****ز شادی خروش آمد از بارگاه
خبر شد به گیتی که فرزند شاه****جهانجوی کیخسرو آمد ز راه
سپهبد فرستاده را پیش خواند****بران نامهٔ گیو گوهر فشاند
جهانی به شادی بیاراستند****بهر جای رامشگران خواستند
ازان پس ز کشور مهان جهان****برفتند یکسر سوی اصفهان
بیاراست گودرز کاخ بلند****همه دیبهٔ خسروانی فگند
یکی تخت بنهاد پیکر به زر****بدو اندرون چند گونه گهر
یکی تاج با یاره و گوشوار****یکی طوق پر گوهر شاهوار
به زر و به گوهر بیاراست گاه****چنان چون بباید سزاوار شاه
سراسر همه شهر آیین ببست****بیاراست میدان و جای نشست
مهان سرافراز برخاستند****پذیره شدن را بیاراستند
برفتند هشتاد فرسنگ پیش****پذیره شدندش به آیین خویش
چو چشم سپهبد برآمد به شاه****همان گیو را دید با او به راه
چو آمد پدیدار با شاه گیو****پیاده شدند آن سواران نیو
فرو ریخت از دیدگان آب زرد****ز درد سیاوش بسی یاد کرد
ستودش فراوان و کرد آفرین****چنین گفت کای شهریار زمین
ز تو چشم بدخواه تو دور باد****روان سیاوش پر از نور باد
جهاندار یزدان گوای منست****که دیدار تو رهنمای منست
سیاووش را زنده گر دیدمی****بدین گونه از دل نخندیدمی
بزرگان ایران همه پیش اوی****یکایک نهادند بر خاک روی
وزان جایگه شاد گشتند باز****فروزنده شد بخت گردن فراز
ببوسید چشم و سر گیو گفت****که بیرون کشیدی سپهر از نهفت
گزارندهٔ خواب و جنگی توی****گه چاره مرد درنگی توی
سوی خانهٔ پهلوان آمدند****همه شاد و روشن روان آمدند
ببودند یک هفته با می بدست****بیاراسته بزمگاه و نشست
به هشتم سوی شهر کاووس شاه****همه شاددل برگرفتند راه
چو کیخسرو آمد بر شهریار****جهان گشت پر بوی و رنگ و نگار
بر آیین جهانی شد آراسته****در و بام و دیوار پرخواسته
نشسته به هر جای رامشگران****گلاب و می و مشک با زعفران
همه یال اسپان پر از مشک و می****درم با شکر ریخته زیر پی
چو کاووس کی روی خسرو بدید****سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید
فرود آمد از تخت و شد پیش اوی****بمالید بر چشم او چشم و روی
جوان جهانجوی بردش نماز****گرازان سوی تخت رفتند باز
فراوان ز ترکان بپرسید شاه****هم از تخت سالار توران سپاه
چنین پاسخ آورد کان کم خرد****به بد روی گیتی همی بسپرد
مرا چند ببسود و چندی بگفت****خرد با هنر کردم اندر نهفت
بترسیدم از کار و کردار او****بپیچیدم از رنج و تیمار او
اگر ویژه ابری شود در بار****کشنده پدر چون بود دوستدار
نخواند مرا موبد از آب پاک****که بپرستم او را پدر زیر خاک
کنون گیو چندی به سختی ببود****به توران مرا جست و رنج آزمود
اگر نیز رنجی نبودی جزین****که با من بیامد ز توران زمین
سرافراز دو پهلوان با سپاه****پس ما بیامد چو آتش به راه
من آن دیدم از گیو کز پیل مست****نبیند به هندوستان بت پرست
گمانی نبردم که هرگز نهنگ****ز دریا بران سان برآید به جنگ
ازان پس که پیران بیامد چو شیر****میان بسته و بادپایی به زیر
به آب اندر آمد بسان نهنگ****که گفتی زمین را بسوزد به جنگ
بینداخت بر یال او بر کمند****سر پهلوان اندر آمد به بند
بخواهشگری رفتم ای شهریار****وگرنه به کندی سرش را ز بار
بدان کاو ز درد پدر خسته بود****ز بد گفتن ما زبان بسته بود
چنین تا لب رود جیحون به جنگ****نیاسود با گرزهٔ گاورنگ
سرانجام بگذاشت جیحون به خشم****به آب و کشتی نیفگند چشم
کسی را که چون او بود پهلوان****بود جاودان شاد و روشن روان
یکی کاخ کشواد بد در صطخر****که آزادگان را بدو بود فخر
چو از تخت کاووس برخاستند****به ایوان نو رفتن آراستند
همی رفت گودرز با شهریار****چو آمد بدان گلشن زرنگار
بر اورنگ زرینش بنشاندند****برو بر بسی آفرین خواندند
ببستند گردان ایران کمر****بجز طوس نوذر که پیچید سر
که او بود با کوس و زرینه کفش****هم او داشتی کاویانی درفش
ازان کار گودرز شد تیز مغز****بر او پیامی فرستاد نغز
پیمبر سرافراز گیو دلیر****که چنگ یلان داشت و بازوی شیر
بدو گفت با طوس نوذر بگوی****که هنگام شادی بهانه مجوی
بزرگان و گردان ایران زمین****همه شاه را خواندند آفرین
چرا سر کشی تو به فرمان دیو****نبینی همی فر گیهان خدیو
اگر تو بپیچی ز فرمان شاه****مرا با تو کین خیزد و رزمگاه
فرستاده گیوست پیغام من****به دستوری نامدار انجمن
ز پیش پدر گیو بنمود پشت****دلش پر ز گفتارهای درشت
بیامد به طوس سپهبد بگفت****که این رای را با تو دیوست جفت
چو بشنید پاسخ چنین داد طوس****که بر ما نه خوبست کردن فسوس
به ایران پس از رستم پیلتن****سرافرازتر کس منم ز انجمن
نبیره منوچهر شاه دلیر****که گیتی به تیغ اندر آورد زیر
همان شیر پرخاشجویم به جنگ****بدرم دل پیل و چنگ پلنگ
همی بی من آیین و رای آورید****جهان را به نو کدخدای آورید
نباشم بدین کار همداستان****ز خسرو مزن پیش من داستان
جهاندار کز تخم افراسیاب****نشانیم بخت اندر آید به خواب
نخواهیم شاه از نژاد پشنگ****فسیله نه نیکو بود با پلنگ
تو این رنجها را که بردی برست****که خسرو جوانست و کندآورست
کسی کاو بود شهریار زمین****هنر باید و گوهر و فر و دین
فریبرز کاووس فرزند شاه****سزاوارتر کس به تخت و کلاه
بهرسو ز دشمن ندارد نژاد****همش فر و برزست و هم نام و داد
دژم گیو برخاست از پیش او****که خام آمدش دانش و کیش او
بیامد به گودرز کشواد گفت****که فر و خرد نیست با طوس جفت
دو چشمش تو گویی نبیند همی****فریبرز را برگزیند همی
برآشفت گودرز و گفت از مهان****همی طوس کم باد اندر جهان
نبیره پسر داشت هفتاد و هشت****بزد کوس ز ایوان به میدان گذشت
سواران جنگی ده و دو هزار****برون رفت بر گستوانور سوار
وزان رو بیامد سپهدار طوس****ببستند بر کوههٔ پیل کوس
ببستند گردان ایران میان****به پیش سپاه اختر کاویان
چو گودرز را دید و چندان سپاه****کزو تیره شد روی خورشید و ماه
یکی تخت بر کوههٔ ژنده پیل****ز پیروزه تابان به کردار نیل
جهانجوی کیسخرو تاج ور****نشسته بران تخت و بسته کمر
به گرد اندرش ژندهپیلان دویست****تو گفتی به گیتی جز آن جای نیست
همی تافت زان تخت خسرو چو ماه****ز یاقوت رخشنده بر سر کلاه
غمی شد دل طوس و اندیشه کرد****که امروز اگر من بسازم نبرد
بسی کشته آید ز هر دو سپاه****ز ایران نه برخیزد این کینهگاه
نباشد جز از کام افراسیاب****سر بخت ترکان برآید ز خواب
بدیشان رسد تخت شاهنشهی****سرآید به ما روزگار مهی
خردمند مردی و جوینده راه****فرستاد نزدیک کاووس شاه
که از ما یکی گر برین دشت جنگ****نهد بر کمان پر تیر خدنگ
یکی کینه خیزد که افراسیاب****هم امشب همی آن ببیند به خواب
چو بشنید زینگونه گفتار شاه****بفرمود تا بازگردد به راه
بر طوس و گودرز کشوادگان****گزیده سرافراز آزادگان
که بر درگه آیند بیانجمن****چنان چون بباید به نزدیک من
بشد طوس و گودرز نزدیک شاه****زبان برگشادند بر پیش گاه
بدو گفت شاه ای خردمند پیر****منه زهر برنده بر جام شیر
بنه تیغ و بگشای ز آهن میان****نباید کزین سود دارد زیان
چنین گفت طوس سپهبد به شاه****که گر شاه سیر آید از تخت و گاه
به فرزند باید که ماند جهان****بزرگی و دیهیم و تخت مهان
چو فرزند باشد نبیره کلاه****چرا برنهد برنشیند به گاه
بدو گفت گودرز کای کم خرد****ترا بخرد از مردمان نشمرد
به گیتی کسی چون سیاوش نبود****چنو راد و آزاد و خامش نبود
کنون این جهانجوی فرزند اوست****همویست گویی به چهر و به پوست
گر از تور دارد ز مادر نژاد****هم از تخم شاهی نپیچد ز داد
به توران و ایران چنو نیو کیست****چنین خام گفتارت از بهر چیست
دو چشمت نبیند همی چهر او****چنان برز و بالا و آن مهر او
به جیحون گذر کرد و کشتی نجست****به فر کیانی و رای درست
بسان فریدون کز اروند رود****گذشت و به کشتی نیامد فرود
ز مردی و از فرهٔ ایزدی****ازو دور شد چشم و دست بدی
تو نوذر نژادی نه بیگانهای****پدر تیز بود و تو دیوانهای
سلیح من ار با منستی کنون****بر و یالت آغشته گشتی به خون
بدو گفت طوس ای جهاندیده پیر****سخن گوی لیکن همه دلپذیر
اگر تیغ تو هست سندان شکاف****سنانم به درد دل کوه قاف
وگر گرز تو هست با سنگ و تاب****خدنگم بدوزد دل آفتاب
و گر تو ز کشواد داری نژاد****منم طوس نوذر مه و شاهزاد
بدو گفت گودرز چندین مگوی****که چندین نبینم ترا آب روی
به کاووس گفت ای جهاندار شاه****تو دل را مگردان ز آیین و راه
دو فرزند پرمایه را پیش خوان****سزاوار گاهند و هر دو جوان
ببین تا ز هر دو سزاوار کیست****که با برز و با فرهٔ ایزدیست
بدو تاج بسپار و دل شاد دار****چو فرزند بینی همی شهریار
بدو گفت کاووس کاین رای نیست****که فرزند هر دو به دل بر یکیست
یکی را چو من کرده باشم گزین****دل دیگر از من شود پر ز کین
یکی کار سازم که هر دو ز من****نگیرند کین اندرین انجمن
دو فرزند ما را کنون بر دو خیل****بباید شدن تا در اردبیل
به مرزی که آنجا دژ بهمنست****همه ساله پرخاش آهرمنست
برنجست ز آهرمن آتش پرست****نباشد بران مرز کس را نشست
ازیشان یکی کان بگیرد به تیغ****ندارم ازو تخت شاهی دریغ
چو بشنید گودرز و طوس این سخن****که افگند سالار هشیار بن
برین هر دو گشتند همداستان****ندانست ازین به کسی داستان
برین یک سخن دل بیاراستند****ز پیش جهاندار برخاستند
چو خورشید برزد سر از برج شیر****سپهر اندر آورد شب را به زیر
فریبرز با طوس نوذر دمان****به نزدیک شاه آمدند آن زمان
چنین گفت با شاه هشیار طوس****که من با سپهبد برم پیل و کوس
همان من کشم کاویانی درفش****رخ لعل دشمن کنم چون بنفش
کنون همچنین من ز درگاه شاه****بنه برنهم برنشانم سپاه
پس اندر فریبرز و کوس و درفش****هوا کرده از سم اسپان بنفش
چو فرزند را فر و برز کیان****بباشد نبیره نبندد میان
بدو گفت شاه ار تو رانی ز پیش****زمانه نگردد ز آیین خویش
برای خداوند خورشید و ماه****توان ساخت پیروزی و دستگاه
فریبرز را گر چنین است رای****تو لشکر بیارای و منشین ز پای
بشد طوس با کاویانی درفش****به پا اندرون کرده زرینه کفش
فریبرز کاووس در قلبگاه****به پیش اندرون طوس و پیل و سپاه
چو نزدیک بهمن دژ اندر رسید****زمین همچو آتش همی بردمید
بشد طوس با لشکری جنگجوی****به تندی سوی دژ نهادند روی
سر بارهٔ دژ بد اندر هوا****ندیدند جنگ هوا کس روا
سنانها ز گرمی همی برفروخت****میان زره مرد جنگی بسوخت
جهان سر به سر گفتی از آتش است****هوا دام آهرمن سرکش است
سپهبد فریبرز را گفت مرد****به چیزی چو آید به دشت نبرد
به گرز گران و به تیغ و کمند****بکوشد که آرد به چیزی گزند
به پیرامن دژ یکی راه نیست****ز آتش کسی را دل ای شاه نیست
میان زیر جوشن بسوزد همی****تن بارکش برفروزد همی
بگشتند یک هفته گرد اندرش****بدیده ندیدند جای درش
به نومیدی از جنگ گشتند باز****نیامد بر از رنج راه دراز
بخش ۲۲
چو آگاهی آمد به آزادگان****بر پیر گودرز کشوادگان
که طوس و فریبرز گشتند باز****نیارست رفتن بر دژ فراز
بیاراست پیلان و برخاست غو****بیامد سپاه جهاندار نو
یکی تخت زرین زبرجدنگار****نهاد از بر پیل و بستند بار
به گرد اندرش با درفش بنفش****به پا اندرون کرده زرینه کفش
جهانجوی بر تخت زرین نشست****به سر برش تاجی و گرزی به دست
دو یاره ز یاقوت و طوقی به زر****به زر اندرون نقش کرده گهر
همی رفت لشکر گروها گروه****که از سم اسپان زمین شد چو کوه
چو نزدیک دژ شد همی برنشست****بپوشید درع و میان را ببست
نویسندهای خواست بر پشت زین****یکی نامه فرمود با آفرین
ز عنبر نوشتند بر پهلوی****چنان چون بود نامهٔ خسروی
که این نامه از بندهٔ کردگار****جهانجوی کیخسرو نامدار
که از بند آهرمن بد بجست****به یزدان زد از هر بدی پاک دست
که اویست جاوید برتر خدای****خداوند نیکی ده و رهنمای
خداوند بهرام و کیوان و هور****خداوند فر و خداوند زور
مرا داد اورند و فر کیان****تن پیل و چنگال شیر ژیان
جهانی سراسر به شاهی مراست****در گاو تا برج ماهی مراست
گر این دژ بر و بوم آهرمنست****جهان آفرین را به دل دشمنست
به فر و به فرمان یزدان پاک****سراسر به گرز اندر آرم به خاک
و گر جاودان راست این دستگاه****مرا خود به جادو نباید سپاه
چو خم دوال کمند آورم****سر جاودان را به بند آورم
وگر خود خجسته سروش اندرست****به فرمان یزدان یکی لشکرست
همان من نه از دست آهرمنم****که از فر و برزست جان و تنم
به فرمان یزدان کند این تهی****که اینست پیمان شاهنشهی
یکی نیزه بگرفت خسرو به دست****همان نامه را بر سر نیزه بست
بسان درفشی برآورد راست****به گیتی بجز فر یزدان نخواست
بفرمود تا گیو با نیزه تفت****به نزدیک آن بر شده باره رفت
بدو گفت کاین نامهٔ پندمند****ببر سوی دیوار حصن بلند
بنه نامه و نام یزدان بخوان****بگردان عنان تیز و لختی ممان
بشد گیو نیزه گرفته به دست****پر از آفرین جان یزدان پرست
چو نامه به دیوار دژ برنهاد****به نام جهانجوی خسرو نژاد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد****پس آن چرمهٔ تیزرو باد کرد
شد آن نامهٔ نامور ناپدید****خروش آمد و خاک دژ بردمید
همانگه به فرمان یزدان پاک****ازان بارهٔ دژ برآمد تراک
تو گفتی که رعدست وقت بهار****خروش آمد از دشت و ز کوهسار
جهان گشت چون روی زنگی سیاه****چه از باره دژ چه گرد سپاه
تو گفتی برآمد یکی تیره ابر****هوا شد به کردار کام هژبر
برانگیخت کیخسرو اسپ سیاه****چنین گفت با پهلوان سپاه
که بر دژ یکی تیر باران کنید****هوا را چو ابر بهاران کنید
برآمد یکی میغ بارش تگرگ****تگرگی که بردارد از ابر مرگ
ز دیوان بسی شد به پیکان هلاک****بسی زهره کفته فتاده به خاک
ازان پس یکی روشنی بردمید****شد آن تیرگی سر به سر ناپدید
جهان شد به کردار تابنده ماه****به نام جهاندار پیروز شاه
برآمد یکی باد با آفرین****هوا گشت خندان و روی زمین
برفتند دیوان به فرمان شاه****در دژ پدید آمد از جایگاه
به دژ در شد آن شاه آزادگان****ابا پیر گودرز کشوادگان
یکی شهر دید اندر آن دژ فراخ****پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
بدانجای کان روشنی بردمید****سر بارهٔ دژ بشد ناپدید
بفرمود خسرو بدان جایگاه****یکی گنبدی تا به ابر سیاه
درازی و پهنای او ده کمند****به گرد اندرش طاقهای بلند
ز بیرون دو نیمی تگ تازی اسپ****برآورد و بنهاد آذرگشسپ
نشستند گرد اندرش موبدان****ستارهشناسان و هم بخردان
دران شارستان کرد چندان درنگ****که آتشکده گشت با بوی و رنگ
چو یک سال بگذشت لشکر براند****بنه بر نهاد و سپه برنشاند
چو آگاهی آمد به ایران ز شاه****ازان ایزدی فر و آن دستگاه
جهانی فرو ماند اندر شگفت****که کیخسرو آن فر و بالا گرفت
همه مهتران یک به یک با نثار****برفتند شادان بر شهریار
فریبرز پیش آمدش با گروه****از ایران سپاهی بکردار کوه
چو دیدش فرود آمد از تخت زر****ببوسید روی برادر پدر
نشاندش بر تخت زر شهریار****که بود از در یاره و گوشوار
همان طوس با کاویانی درفش****همی رفت با کوس و زرینه کفش
بیاورد و پیش جهاندار برد****زمین را ببوسید و او را سپرد
بدو گفت کاین کوس و زرینه کفش****به نیک اختری کاویانی درفش
ز لشکر ببین تا سزاوار کیست****یکی پهلوان از در کار کیست
ز گفتارها پوزش آورد پیش****بپیچید زان بیهده رای خویش
جهاندار پیروز بنواختش****بخندید و بر تخت بنشاختش
بدو گفت کین کاویانی درفش****هم آن پهلوانی و زرینه کفش
نبینم سزای کسی در سپاه****ترا زیبد این کار و این دستگاه
ترا پوزش اکنون نیاید به کار****نه بیگانهای خواستی شهریار
چو پیروز برگشت شیر از نبرد****دل و دیدهٔ دشمنان تیره کرد
سوی پهلو پارس بنهاد روی****جوان بود و بیدار و دیهیم جوی
چو زو آگهی یافت کاووس کی****که آمد ز ره پور فرخنده پی
پذیره شدش با رخی ارغوان****ز شادی دل پیر گشته جوان
چو از دود خسرو نیا را بدید****بخندید و شادان دلش بردمید
پیاده شد و برد پیشش نماز****به دیدار او بد نیا را نیاز
بخندید و او را به بر در گرفت****نیایش سزاوار او برگرفت
وزانجا سوی کاخ رفتند باز****به تخت جهاندار دیهیم ساز
چو کاووس بر تخت زرین نشست****گرفت آن زمان دست خسرو به دست
بیاورد و بنشاند بر جای خویش****ز گنجور تاج کیان خواست پیش
ببوسید و بنهاد بر سرش تاج****به کرسی شد از نامور تخت عاج
ز گنجش زبرجد نثار آورید****بسی گوهر شاهوار آورید
بسی آفرین بر سیاوش بخواند****که خسرو به چهره جز او را نماند
ز پهلو برفتند آزادگان****سپهبد سران و گرانمایگان
به شاهی برو آفرین خواندند****همه زر و گوهر برافشاندند
جهان را چنین است ساز و نهاد****ز یک دست بستد به دیگر بداد
بدردیم ازین رفتن اندر فریب****زمانی فراز و زمانی نشیب
اگر دل توان داشتن شادمان****به شادی چرا نگذرانی زمان
به خوشی بناز و به خوبی ببخش****مکن روز را بر دل خویش رخش
ترا داد و فرزند را هم دهد****درختی که از بیخ تو برجهد
نبینی که گنجش پر از خواستست****جهانی به خوبی بیاراستست
کمی نیست در بخشش دادگر****فزونی بخوردست انده مخور
بخش ۳
بسی برنیمد برین روزگار****که رنگ اندر آمد به خرم بهار
جدا گشت زو کودکی چون پری****به چهره بسان بت آزری
بگفتند با شاه کاووس کی****که برخوردی از ماه فرخندهپی
یکی بچهٔ فرخ آمد پدید****کنون تخت بر ابر باید کشید
جهان گشت ازان خوب پر گفت و گوی****کزان گونه نشنید کس موی و روی
جهاندار نامش سیاوخش کرد****برو چرخ گردنده را بخش کرد
ازان کاو شمارد سپهر بلند****بدانست نیک و بد و چون و چند
ستاره بران بچه آشفته دید****غمی گشت چون بخت او خفته دید
بدید از بد و نیک آزار او****به یزدان پناهید از کار او
چنین تا برآمد برین روزگار****تهمتن بیامد بر شهریار
چنین گفت کاین کودک شیرفش****مرا پرورانید باید به کش
چو دارندگان ترا مایه نیست****مر او را بگیتی چو من دایه نیست
بسی مهتر اندیشه کرد اندر آن****نیمد همی بر دلش برگران
به رستم سپردش دل و دیده را****جهانجوی گرد پسندیده را
تهمتن ببردش به زابلستان****نشستنگهش ساخت در گلستان
سواری و تیر و کمان و کمند****عنان و رکیب و چه و چون و چند
نشستنگه مجلس و میگسار****همان باز و شاهین و کار شکار
ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه****سخن گفتن ززم و راندن سپاه
هنرها بیاموختش سر به سر****بسی رنج برداشت و آمد به بر
سیاوش چنان شد که اندر جهان****به مانند او کس نبود از مهان
چو یک چند بگذشت و او شد بلند****سوی گردن شیر شد با کمند
چنین گفت با رستم سرفراز****که آمد به دیدار شاهم نیاز
بسی رنج بردی و دل سوختی****هنرهای شاهانم آموختی
پدر باید اکنون که بیند ز من****هنرهای آموزش پیلتن
گو شیردل کار او را بساخت****فرستادگان را ز هر سو بتاخت
ز اسپ و پرستنده و سیم و زر****ز مهر و ز تخت و کلاه و کمر
ز پوشیدنی هم ز گستردنی****ز هر سو بیورد آوردنی
ازین هر چه در گنج رستم نبود****ز گیتی فرستاد و آورد زود
گسی کرد ازان گونه او را به راه****که شد بر سیاوش نظاره سپاه
همی رفت با او تهمتن به هم****بدان تا نباشد سپهبد دژم
جهانی به آیین بیراستند****چو خشنودی نامور خواستند
همه زر به عنبر برآمیختند****ز گنبد به سر بر همی ریختند
جهان گشته پر شادی و خواسته****در و بام هر برزن آراسته
به زیر پی تازی اسپان درم****به ایران نبودند یک تن دژم
همه یال اسپ از کران تا کران****براندوه مشک و می و زعفران
چو آمد به کاووس شاه آگهی****که آمد سیاووش با فرهی
بفرمود تا با سپه گیو و طوس****برفتند با نای رویین و کوس
همه نامداران شدند انجمن****چو گرگین و خراد لشکرشکن
پذیره برفتند یکسر ز جای****به نزد سیاووش فرخنده رای
چو دیدند گردان گو پور شاه****خروش آمد و برگشادند راه
پرستار با مجمر و بوی خوش****نظاره برو دست کرده به کش
بهر کنج در سیصد استاده بود****میان در سیاووش آزاده بود
بسی زر و گوهر برافشاندند****سراسر همه آفرین خواندند
چو کاووس را دید بر تخت عاج****ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج
نخست آفرین کرد و بردش نماز****زمانی همی گفت با خاک راز
وزان پس بیمد بر شهریار****سپهبد گرفتش سر اندر کنار
شگفتی ز دیدار او خیره ماند****بروبر همی نام یزدان بخواند
بدان اندکی سال و چندان خرد****که گفتی روانش خرد پرورد
بسی آفرین بر جهان آفرین****بخواند و بمالید رخ بر زمین
همی گفت کای کردگار سپهر****خداوند هوش و خداوند مهر
همه نیکویها به گیتی ز تست****نیایش ز فرزند گیرم نخست
ز رستم بپرسید و بنواختش****بران تخت پیروزه بنشاختش
بزرگان ایران همه با نثار****برفتند شادان بر شهریار
ز فر سیاوش فرو ماندند****بدادار برآفرین خواندند
بفرمود تا پیشش ایرانیان****ببستند گردان لشکر میان
به کاخ و به باغ و به میدان اوی****جهانی به شادی نهادند روی
به هر جای جشنی بیراستند****می و رود و رامشگران خواستند
یکی سور فرمود کاندر جهان****کسی پیش از وی نکرد از مهان
به یک هفته زان گونه بودند شاد****به هشتم در گنجها برگشاد
ز هر چیز گنجی بفرمود شاه****ز مهر و ز تیع و ز تخت و کلاه
از اسپان تازی به زین پلنگ****ز بر گستوان و ز خفتان جنگ
ز دینار و از بدرههای درم****ز دیبای و از گوهر بیش و کم
جز افسر که هنگام افسر نبود****بدان کودکی تاج در خور نبود
سیاووش را داد و کردش نوید****ز خوبی بدادش فراوان امید
چنین هفت سالش همی آزمود****به هر کار جز پاک زاده نبود
بهشتم بفرمود تا تاج زر****ز گوهر درافشان کلاه و کمر
نبشتند منشور بر پرنیان****به رسم بزرگان و فر کیان
زمین کهستان ورا داد شاه****که بود او سزای بزرگی و گاه
چنین خواندندش همی پیشتر****که خوانی ورا ماوراء النهر بر
برآمد برین نیز یک روزگار****چنان بد که سودابهٔ پرنگار
ز ناگاه روی سیاوش بدید****پراندیشه گشت و دلش بردمید
چنان شد که گفتی طراز نخ است****وگر پیش آتش نهاده یخ است
کسی را فرستاد نزدیک اوی****که پنهان سیاووش را این بگوی
که اندر شبستان شاه جهان****نباشد شگفت ار شوی ناگهان
فرستاده رفت و بدادش پیام****برآشفت زان کار او نیکنام
بدو گفت مرد شبستان نیم****مجویم که بابند و دستان نیم
دگر روز شبگیر سودابه رفت****بر شاه ایران خرامید تفت
بدو گفت کای شهریار سپاه****که چون تو ندیدست خورشید و ماه
نه اندر زمین کس چو فرزند تو****جهان شاد بادا به پیوند تو
فرستش به سوی شبستان خویش****بر خواهران و فغستان خویش
همه روی پوشیدگان را ز مهر****پر ازخون دلست و پر از آب چهر
نمازش برند و نثار آورند****درخت پرستش به بار آورند
بدو گفت شاه این سخن در خورست****برو بر ترا مهر صد مادرست
سپهبد سیاووش را خواند و گفت****که خون و رگ و مهر نتوان نهفت
پس پردهٔ من ترا خواهرست****چو سودابه خود مهربان مادرست
ترا پاک یزدان چنان آفرید****که مهر آورد بر تو هرکت بدید
به ویژه که پیوستهٔ خون بود****چو از دور بیند ترا چون بود
پس پرده پوشیدگان را ببین****زمانی بمان تا کنند آفرین
سیاوش چو بشنید گفتار شاه****همی کرد خیره بدو در نگاه
زمانی همی با دل اندیشه کرد****بکوشید تا دل بشوید ز گرد
گمانی چنان برد کاو را پدر****پژوهد همی تا چه دارد به سر
که بسیاردان است و چیره زبان****هشیوار و بینادل و بدگمان
بپیچید و بر خویشتن راز کرد****از انجام آهنگ آغاز کرد
که گر من شوم در شبستان اوی****ز سودابه یابم بسی گفت و گوی
سیاوش چنین داد پاسخ که شاه****مرا داد فرمان و تخت و کلاه
کز آنجایگه کآفتاب بلند****برآید کند خاک را ارجمند
چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه****به خوبی و دانش به آیین و راه
مرا موبدان ساز با بخردان****بزرگان و کارآزموده ردان
دگر نیزه و گرز و تیر و کمان****که چون پیچم اندر صف بدگمان
دگرگاه شاهان و آیین بار****دگر بزم و رزم و می و میگسار
چه آموزم اندر شبستان شاه****بدانش زنان کی نمایند راه
گر ایدونک فرمان شاه این بود****ورا پیش من رفتن آیین بود
بدو گفت شاه ای پسر شاد باش****همیشه خرد را تو بنیاد باش
سخن کم شنیدم بدین نیکوی****فزاید همی مغز کاین بشنوی
مدار ایچ اندیشهٔ بد به دل****همه شادی آرای و غم برگسل
ببین پردگی کودکان را یکی****مگر شادمانه شوند اندکی
پس پرده اندر ترا خواهرست****پر از مهر و سودابه چون مادرست
سیاوش چنین گفت کز بامداد****بییم کنم هر چه او کرد یاد
یکی مرد بد نام او هیربد****زدوده دل و مغز و رایش ز بد
که بتخانه را هیچ نگذاشتی****کلید در پرده او داشتی
سپهدار ایران به فرزانه گفت****که چون برکشد تیغ هور از نهفت
به پیش سیاوش همی رو بهوش****نگر تا چه فرماید آن دار گوش
به سودابه فرمود تا پیش اوی****نثار آورد گوهر و مشک و بوی
پرستندگان نیز با خواهران****زبرجد فشانند بر زعفران
چو خورشید برزد سر از کوهسار****سیاوش برآمد بر شهریار
برو آفرین کرد و بردش نماز****سخن گفت با او سپهد به راز
چو پردخته شد هیربد را بخواند****سخنهای شایسته چندی براند
سیاووش را گفت با او برو****بیرای دل را به دیدار نو
برفتند هر دو به یک جا به هم****روان شادمان و تهی دل ز غم
چو برداشت پرده ز در هیربد****سیاوش همی بود ترسان ز بد
شبستان همه پیشباز آمدند****پر از شادی و بزم ساز آمدند
همه جام بود از کران تا کران****پر از مشک و دینار و پر زعفران
درم زیر پایش همی ریختند****عقیق و زبرجد برآمیختند
زمین بود در زیر دیبای چین****پر از در خوشاب روی زمین
می و رود و آوای رامشگران****همه بر سران افسران گران
شبستان بهشتی شد آراسته****پر از خوبرویان و پرخواسته
سیاوش چو نزدیک ایوان رسید****یکی تخت زرین درفشنده دید
برو بر ز پیروزه کرده نگار****به دیبا بیراسته شاهوار
بران تخت سودابه ماه روی****بسان بهشتی پر از رنگ و بوی
نشسته چو تابان سهیل یمن****سر جعد زلفش سراسر شکن
یکی تاج بر سر نهاده بلند****فرو هشته تا پای مشکین کمند
پرستار نعلین زرین بدست****به پای ایستاده سرافگنده پست
سیاوش چو از پیش پرده برفت****فرود آمد از تخت سودابه تفت
بیمد خرامان و بردش نماز****به بر در گرفتش زمانی دراز
همی چشم و رویش ببوسید دیر****نیمد ز دیدار آن شاه سیر
همی گفت صد ره ز یزدان سپاس****نیایش کنم روز و شب بر سه پاس
که کس را بسان تو فرزند نیست****همان شاه را نیز پیوند نیست
سیاوش بدانست کان مهر چیست****چنان دوستی نز ره ایزدیست
به نزدیک خواهر خرامید زود****که آن جایگه کار ناساز بود
برو خواهران آفرین خواندند****به کرسی زرینش بنشاندند
بر خواهران بد زمانی دراز****خرامان بیمد سوی تخت باز
شبستان همه شد پر از گفتوگوی****که اینت سر و تاج فرهنگ جوی
تو گویی به مردم نماند همی****روانش خرد برفشاند همی
سیاوش به پیش پدر شد بگفت****که دیدم به پرده سرای نهفت
همه نیکویی در جهان بهر تست****ز یزدان بهانه نبایدت جست
ز جم و فریدون و هوشنگ شاه****فزونی به گنج و به شمشیر و گاه
ز گفتار او شاد شد شهریار****بیراست ایوان چو خرم بهار
می و بربط و نای برساختند****دل از بودنیها بپرداختند
چو شب گذشت پیدا و شد روز تار****شد اندر شبستان شه نامدار
پژوهنده سودابه را شاه گفت****که این رازت از من نباید نهفت
ز فرهنگ و رای سیاوش بگوی****ز بالا و دیدار و گفتار اوی
پسند تو آمد خردمند هست****از آواز به گر ز دیدن بهست
بدو گفت سودابه همتای شاه****ندیدست بر گاه خورشید و ماه
چو فرزند تو کیست اندر جهان****چرا گفت باید سخن در نهان
بدو گفت شاه ار به مردی رسد****نباید که بیند ورا چشم بد
بدو گفت سودابه گر گفت من****پذیره شود رای را جفت من
هم از تخم خویشش یکی زن دهم****نه از نامداران برزن دهم
که فرزند آرد ورا در جهان****به دیدار او در میان مهان
مرا دخترانند مانند تو****ز تخم تو و پاک پیوند تو
گر از تخم کی آرش و کی پشین****بخواهد به شادی کند آفرین
بدو گفت این خود بکام منست****بزرگی به فرجام نام منست
سیاوش به شبگیر شد نزد شاه****همی آفرین خواند بر تاج و گاه
پدر با پسر راز گفتن گرفت****ز بیگانه مردم نهفتن گرفت
همی گفت کز کردگار جهان****یکی آرزو دارم اندر نهان
که ماند ز تو نام من یادگار****ز تخم تو آید یکی شهریار
چنان کز تو من گشتهام تازه روی****تو دل برگشایی به دیدار اوی
چنین یافتم اخترت را نشان****ز گفت ستاره شمر موبدان
که از پشت تو شهریاری بود****که اندر جهان یادگاری بود
کنون از بزرگان یکی برگزین****نگه کن پس پردهٔ کی پشین
به خان کی آرش همان نیز هست****ز هر سو بیرای و بپساو دست
بدو گفت من شاه را بندهام****به فرمان و رایش سرافگندهام
هرآن کس که او برگزیند رواست****جهاندار بربندگان پادشاست
نباید که سودابه این بشنود****دگرگونه گوید بدین نگرود
به سودابه زینگونه گفتار نیست****مرا در شبستان او کار نیست
ز گفت سیاوش بخندید شاه****نه آگاه بد ز آب در زیرکاه
گزین تو باید بدو گفت زن****ازو هیچ مندیش وز انجمن
که گفتار او مهربانی بود****به جان تو بر پاسبانی بود
سیاوش ز گفتار او شاد شد****نهانش ز اندیشه آزاد شد
به شاه جهان بر ستایش گرفت****نوان پیش تختش نیایش گرفت
نهانی ز سودابهٔ چارهگر****همی بود پیچان و خسته جگر
بدانست کان نیز گفتار اوست****همی زو بدرید بر تنش پوست
بخش ۴
بدین داستان نیز شب برگذشت****سپهر از بر کوه تیره بگشت
نشست از بر تخت سودابه شاد****ز یاقوت و زر افسری برنهاد
همه دختران را بر خویش خواند****بیراست و بر تخت زرین نشاند
چنین گفت با هیربد ماهروی****کز ایدر برو با سیاوش بگوی
که باید که رنجه کنی پای خویش****نمایی مرا سرو بالای خویش
بشد هیربد با سیاووش گفت****برآورد پوشیده راز از نهفت
خرامان بیمد سیاوش برش****بدید آن نشست و سر و افسرش
به پیشش بتان نوآیین به پای****تو گفتی بهشتست کاخ و سرای
فرود آمد از تخت و شد پیش اوی****به گوهر بیاراسته روی و موی
سیاوش بر تخت زرین نشست****ز پیشش بکش کرده سودابه دست
بتان را به شاه نوآیین نمود****که بودند چون گوهر نابسود
بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه****پرستنده چندین بزرین کلاه
همه نارسیده بتان طراز****که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز
کسی کت خوش آید ازیشان بگوی****نگه کن بدیدار و بالای اوی
سیاوش چو چشم اندکی برگماشت****ازیشان یکی چشم ازو برنداشت
همه یک به دیگر بگفتند ماه****نیارد بدین شاه کردن نگاه
برفتند هر یک سوی تخت خویش****ژکان و شمارنده بر بخت خویش
چو ایشان برفتند سودابه گفت****که چندین چه داری سخن در نهفت
نگویی مرا تا مراد تو چیست****که بر چهر تو فر چهر پریست
هر آن کس که از دور بیند ترا****شود بیهش و برگزیند ترا
ازین خوب رویان بچشم خرد****نگه کن که با تو که اندر خورد
سیاوش فرو ماند و پاسخ نداد****چنین آمدش بر دل پاک یاد
که من بر دل پاک شیون کنم****به آید که از دشمنان زن کنم
شنیدستم از نامور مهتران****همه داستانهای هاماوران
که از پیش با شاه ایران چه کرد****ز گردان ایران برآورد گرد
پر از بند سودابه کاو دخت اوست****نخواهد همی دوده را مغز و پوست
به پاسخ سیاوش چو بگشاد لب****پری چهره برداشت از رخ قصب
بدو گفت خورشید با ماه نو****گر ایدون که بینند بر گاه نو
نباشد شگفت ار شود ماه خوار****تو خورشید داری خود اندر کنار
کسی کاو چو من دید بر تخت عاج****ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج
نباشد شگفت ار به مه ننگرد****کسی را به خوبی به کس نشمرد
اگر با من اکنون تو پیمان کنی****نپیچی و اندیشه آسان کنی
یکی دختری نارسیده بجای****کنم چون پرستار پیشت به پای
به سوگند پیمان کن اکنون یکی****ز گفتار من سر مپیچ اندکی
چو بیرون شود زین جهان شهریار****تو خواهی بدن زو مرا یادگار
نمانی که آید به من بر گزند****بداری مرا همچو او ارجمند
من اینک به پیش تو استادهام****تن و جان شیرین ترا دادهام
ز من هرچ خواهی همه کام تو****برآرم نپیچم سر از دام تو
سرش تنگ بگرفت و یک پوشه چاک****بداد و نبود آگه از شرم و باک
رخان سیاوش چو گل شد ز شرم****بیاراست مژگان به خوناب گرم
چنین گفت با دل که از کار دیو****مرا دور داراد گیهان خدیو
نه من با پدر بیوفایی کنم****نه با اهرمن آشنایی کنم
وگر سرد گویم بدین شوخ چشم****بجوشد دلش گرم گردد ز خشم
یکی جادوی سازد اندر نهان****بدو بگرود شهریار جهان
همان به که با او به آواز نرم****سخن گویم و دارمش چرب و گرم
سیاوش ازان پس به سودابه گفت****که اندر جهان خود تراکیست جفت
نمانی مگر نیمهٔ ماه را****نشایی به گیتی بجز شاه را
کنون دخترت بس که باشد مرا****نشاید بجز او که باشد مرا
برین باش و با شاه ایران بگوی****نگه کن که پاسخ چه یابی ازوی
بخواهم من او را و پیمان کنم****زبان را به نزدت گروگان کنم
که تا او نگردد به بالای من****نیید به دیگر کسی رای من
و دیگر که پرسیدی از چهر من****بیمیخت با جان تو مهر من
مرا آفریننده از فر خویش****چنان آفرید ای نگارین ز پیش
تو این راز مگشای و با کس مگوی****مرا جز نهفتن همان نیست روی
سر بانوانی و هم مهتری****من ایدون گمانم که تو مادری
بگفت این و غمگین برون شد به در****ز گفتار او بود آسیمه سر
چو کاووس کی در شبستان رسید****نگه کرد سودابه او را بدید
بر شاه شد زان سخن مژده داد****ز کار سیاوش بسی کرد یاد
که آمد نگه کرد ایوان همه****بتان سیه چشم کردم رمه
چنان بود ایوان ز بس خوب چهر****که گفتی همی بارد از ماه مهر
جز از دختر من پسندش نبود****ز خوبان کسی ارجمندش نبود
چنان شاد شد زان سخن شهریار****که ماه آمدش گفتی اندر کنار
در گنج بگشاد و چندان گهر****ز دیبای زربفت و زرین کمر
همان یاره و تاج و انگشتری****همان طوق و هم تخت کنداوری
ز هر چیز گنجی بد آراسته****جهانی سراسر پر از خواسته
نگه کرد سودابه خیره بماند****به اندیشه افسون فراوان بخواند
که گر او نیاید به فرمان من****روا دارم ار بگسلد جان من
بد و نیک و هر چاره کاندر جهان****کنند آشکارا و اندر نهان
بسازم گر او سربپیچد ز من****کنم زو فغان بر سر انجمن
نشست از بر تخت باگوشوار****به سر بر نهاد افسری پرنگار
سیاوخش را در بر خویش خواند****ز هر گونه با او سخنها براند
بدو گفت گنجی بیاراست شاه****کزان سان ندیدست کس تاج و گاه
ز هر چیز چندان که اندازه نیست****اگر بر نهی پیل باید دویست
به تو داد خواهد همی دخترم****نگه کن بروی و سر و افسرم
بهانه چه داری تو از مهر من****بپیچی ز بالا و از چهر من
که تا من ترا دیدهام بردهام****خروشان و جوشان و آزردهام
همی روز روشن نبینم ز درد****برآنم که خورشید شد لاجورد
کنون هفت سالست تا مهر من****همی خون چکاند بدین چهر من
یکی شاد کن در نهانی مرا****ببخشای روز جوانی مرا
فزون زان که دادت جهاندار شاه****بیارایمت یاره و تاج و گاه
و گر سر بپیچی ز فرمان من****نیاید دلت سوی پیمان من
کنم بر تو بر پادشاهی تباه****شود تیره بر روی تو چشم شاه
سیاوش بدو گفت هرگز مباد****که از بهر دل سر دهم من به باد
چنین با پدر بیوفایی کنم****ز مردی و دانش جدایی کنم
تو بانوی شاهی و خورشید گاه****سزد کز تو ناید بدینسان گناه
وزان تخت برخاست با خشم و جنگ****بدو اندر آویخت سودابه چنگ
بدو گفت من راز دل پیش تو****بگفتم نهان از بداندیش تو
مرا خیره خواهی که رسوا کنی****به پیش خردمند رعنا کنی
بزد دست و جامه بدرید پاک****به ناخن دو رخ را همی کرد چاک
برآمد خروش از شبستان اوی****فغانش ز ایوان برآمد به کوی
یکی غلغل از باغ و ایوان بخاست****که گفتی شب رستخیزست راست
به گوش سپهبد رسید آگهی****فرود آمد از تخت شاهنشهی
پراندیشه از تخت زرین برفت****به سوی شبستان خرامید تفت
بیامد چو سودابه را دید روی****خراشیده و کاخ پر گفت و گوی
ز هر کس بپرسید و شد تنگدل****ندانست کردار آن سنگ دل
خروشید سودابه در پیش اوی****همی ریخت آب و همی کند موی
چنین گفت کامد سیاوش به تخت****برآراست چنگ و برآویخت سخت
که جز تو نخواهم کسی را ز بن****جز اینت همی راند باید سخن
که از تست جان و دلم پر ز مهر****چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر
بینداخت افسر ز مشکین سرم****چنین چاک شد جامه اندر برم
پراندیشه شد زان سخن شهریار****سخن کرد هرگونه را خواستار
به دل گفت ار این راست گوید همی****وزینگونه زشتی نجوید همی
سیاووش را سر بباید برید****بدینسان بودبند بد را کلید
خردمند مردم چه گوید کنون****خوی شرم ازین داستان گشت خون
کسی را که اندر شبستان بدند****هشیوار و مهترپرستان بدند
گسی کرد و بر گاه تنها بماند****سیاووش و سودابه را پیش خواند
به هوش و خرد با سیاووش گفت****که این راز بر من نشاید نهفت
نکردی تو این بد که من کردهام****ز گفتار بیهوده آزردهام
چرا خواندم در شبستان ترا****کنون غم مرا بود و دستان ترا
کنون راستی جوی و با من بگوی****سخن بر چه سانست بنمای روی
سیاووش گفت آن کجا رفته بود****وزان در که سودابه آشفته بود
چنین گفت سودابه کاین نیست راست****که او از بتان جز تن من نخواست
بگفتم همه هرچ شاه جهان****بدو داد خواست آشکار و نهان
ز فرزند و ز تاج وز خواسته****ز دینار وز گنج آراسته
بگفتم که چندین برین بر نهم****همه نیکویها به دختر دهم
مرا گفت با خواسته کار نیست****به دختر مرا راه دیدار نیست
ترا بایدم زین میان گفت بس****نه گنجم به کارست بی تو نه کس
مرا خواست کارد به کاری به چنگ****دو دست اندر آویخت چون سنگ تنگ
نکردمش فرمان همی موی من****بکند و خراشیده شد روی من
یکی کودکی دارم اندر نهان****ز پشت تو ای شهریار جهان
ز بس رنج کشتنش نزدیک بود****جهان پیش من تنگ و تاریک بود
چنین گفت با خویشتن شهریار****که گفتار هر دو نیاید به کار
برین کار بر نیست جای شتاب****که تنگی دل آرد خرد را به خواب
نگه کرد باید بدین در نخست****گواهی دهد دل چو گردد درست
ببینم کزین دو گنهکار کیست****ببادافرهٔ بد سزاوار کیست
بدان بازجستن همی چاره جست****ببویید دست سیاوش نخست
بر و بازو و سرو بالای او****سراسر ببویید هرجای او
ز سودابه بوی می و مشک ناب****همی یافت کاووس بوی گلاب
ندید از سیاوش بدان گونه بوی****نشان بسودن نبود اندروی
غمی گشت و سودابه را خوار کرد****دل خویشتن را پرآزار کرد
به دل گفت کاین را به شمشیر تیز****بباید کنون کردنش ریز ریز
ز هاماوران زان پس اندیشه کرد****که آشوب خیزد پرآواز و درد
و دیگر بدانگه که در بند بود****بر او نه خویش و نه پیوند بود
پرستار سودابه بد روز و شب****که پیچید ازان درد و نگشاد لب
سه دیگر که یک دل پر از مهر داشت****ببایست زو هر بد اندر گذاشت
چهارم کزو کودکان داشت خرد****غم خرد را خوار نتوان شمرد
سیاوش ازان کار بد بیگناه****خردمندی وی بدانست شاه
بدو گفت ازین خود میندیش هیچ****هشیواری و رای و دانش بسیچ
مکن یاد این هیچ و با کس مگوی****نباید که گیرد سخن رنگ و بوی
چو دانست سودابه کاو گشت خوار****همان سرد شد بر دل شهریار
یکی چاره جست اندر آن کار زشت****ز کینه درختی بنوی بکشت
زنی بود با او سپرده درون****پر از جادوی بود و رنگ و فسون
گران بود اندر شکم بچه داشت****همی از گرانی به سختی گذاشت
بدو راز بگشاد و زو چاره جست****کز آغاز پیمانت خواهم نخست
چو پیمان ستد چیز بسیار داد****سخن گفت ازین در مکن هیچ یاد
یکی دارویی ساز کاین بفگنی****تهی مانی و راز من نشکنی
مگر کاین همه بند و چندین دروغ****بدین بچگان تو باشد فروغ
به کاووس گویم که این از منند****چنین کشته بر دست اهریمنند
مگر کین شود بر سیاوش درست****کنون چارهٔ این ببایدت جست
گرین نشنوی آب من نزد شاه****شود تیره و دور مانم ز گاه
بدو گفت زن من ترا بندهام****بفرمان و رایت سرافگندهام
چو شب تیره شد داوری خورد زن****که بفتاد زو بچهٔ اهرمن
دو بچه چنان چون بود دیوزاد****چه گونه بود بچه جادو نژاد
نهان کرد زن را و او خود بخفت****فغانش برآمد ز کاخ نهفت
در ایوان پرستار چندانک بود****به نزدیک سودابه رفتند زود
یکی طشت زرین بیارید پیش****بگفت آن سخن با پرستار خویش
نهاد اندران بچهٔ اهرمن****خروشید و بفگند بر جامه تن
دو کودک بدیدند مرده به طشت****از ایوان به کیوان فغان برگذشت
چو بشنید کاووس از ایوان خروش****بلرزید در خواب و بگشاد گوش
بپرسید و گفتند با شهریار****که چون گشت بر ماهرخ روزگار
غمی گشت آن شب نزد هیچ دم****به شبگیر برخاست و آمد دژم
برانگونه سودابه را خفته دید****سراسر شبستان برآشفته دید
دو کودک بران گونه بر طشت زر****فگنده به خواری و خسته جگر
ببارید سودابه از دیده آب****بدو گفت روشن ببین آفتاب
همی گفت بنگر چه کرد از بدی****به گفتار او خیره ایمن شدی
دل شاه کاووس شد بدگمان****برفت و در اندیشه شد یک زمان
همی گفت کاین را چه درمان کنم****نشاید که این بر دل آسان کنم
ازان پس نگه کرد کاووس شاه****کسی را که کردی به اختر نگاه
بجست و ز ایشان بر خویش خواند****بپرسید و بر تخت زرین نشاند
ز سودابه و رزم هاماوران****سخن گفت هرگونه با مهتران
بدان تا شوند آگه از کار اوی****بدانش بدانند کردار اوی
وزان کودکان نیز بسیار گفت****همی داشت پوشیده اندر نهفت
همه زیج و صرلاب برداشتند****بران کار یک هفته بگذاشتند
سرانجام گفتند کاین کی بود****به جامی که زهر افگنی می بود
دو کودک ز پشت کسی دیگرند****نه از پشت شاه و نه زین مادرند
گر از گوهر شهریاران بدی****ازین زیجها جستن آسان بدی
نه پیداست رازش درین آسمان****نه اندر زمین این شگفتی بدان
نشان بداندیش ناپاک زن****بگفتند با شاه در انجمن
نهان داشت کاووس و باکس نگفت****همی داشت پوشیده اندر نهفت
برین کار بگذشت یک هفته نیز****ز جادو جهان را برآمد قفیز
بنالید سودابه و داد خواست****ز شاه جهاندار فریاد خواست
همی گفت همداستانم ز شاه****به زخم و به افگندن از تخت و گاه
ز فرزند کشته بپیچد دلم****زمان تا زمان سر ز تن بگسلم
بدو گفت ای زن تو آرام گیر****چه گویی سخنهای نادلپذیر
همه روزبانان درگاه شاه****بفرمود تا برگرفتند راه
همه شهر و برزن به پای آورند****زن بدکنش را بجای آورند
به نزدیکی اندر نشان یافتند****جهان دیدگان نیز بشتافتند
کشیدند بدبخت زن را ز راه****به خواری ببردند نزدیک شاه
به خوبی بپرسید و کردش امید****بسی روز را داد نیزش نوید
وزان پس به خواری و زخم و به بند****به پردخت از او شهریار بلند
نبد هیچ خستو بدان داستان****نبد شاه پرمایه همداستان
بفرمود کز پیش بیرون برند****بسی چاره جویند و افسون برند
چو خستو نیاید میانش به ار****ببرید و این دانم آیین و فر
ببردند زن را ز درگاه شاه****ز شمشیر گفتند وز دار و چاه
چنین گفت جادو که من بیگناه****چه گویم بدین نامور پیشگاه
بگفتند باشاه کاین زن چه گفت****جهان آفرین داند اندر نهفت
به سودابه فرمود تا رفت پیش****ستاره شمر گفت گفتار خویش
که این هر دو کودک ز جادو زنند****پدیدند کز پشت اهریمنند
چنین پاسخ آورد سودابه باز****که نزدیک ایشان جز اینست راز
فزونستشان زین سخن در نهفت****ز بهر سیاوش نیارند گفت
ز بیم سپهبد گو پیلتن****بلرزد همی شیر در انجمن
کجا زور دارد به هشتاد پیل****ببندد چو خواهد ره آب نیل
همان لشکر نامور صدهزار****گریزند ازو در صف کارزار
مرا نیز پایاب او چون بود****مگر دیده همواره پرخون بود
جزان کاو بفرماید اخترشناس****چه گوید سخن وز که دارد سپاس
تراگر غم خرد فرزند نیست****مرا هم فزون از تو پیوند نیست
سخن گر گرفتی چنین سرسری****بدان گیتی افگندم این داوری
ز دیده فزون زان ببارید آب****که بردارد از رود نیل آفتاب
سپهبد ز گفتار او شد دژم****همی زار بگریست با او بهم
گسی کرد سودابه را خسته دل****بران کار بنهاد پیوسته دل
چنین گفت کاندر نهان این سخن****پژوهیم تا خود چه آید به بن
ز پهلو همه موبدان را بخواند****ز سودابه چندی سخنها براند
چنین گفت موبد به شاه جهان****که درد سپهبد نماند نهان
چو خواهی که پیدا کنی گفتوگوی****بباید زدن سنگ را بر سبوی
که هر چند فرزند هست ارجمند****دل شاه از اندیشه یابد گزند
وزین دختر شاه هاماوران****پر اندیشه گشتی به دیگر کران
ز هر در سخن چون بدین گونه گشت****بر آتش یکی را بباید گذشت
چنین است سوگند چرخ بلند****که بر بیگناهان نیاید گزند
جهاندار سودابه را پیش خواند****همی با سیاوش بگفتن نشاند
سرانجام گفت ایمن از هر دوان****نگردد مرا دل نه روشن روان
مگر کاتش تیز پیدا کند****گنه کرده را زود رسوا کند
چنین پاسخ آورد سودابه پیش****که من راست گویم به گفتار خویش
فگنده دو کودک نمودم بشاه****ازین بیشتر کس نبیند گناه
سیاووش را کرد باید درست****که این بد بکرد و تباهی بجست
به پور جوان گفت شاه زمین****که رایت چه بیند کنون اندرین
سیاوش چنین گفت کای شهریار****که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار
اگر کوه آتش بود بسپرم****ازین تنگ خوارست اگر بگذرم
پراندیشه شد جان کاووس کی****ز فرزند و سودابهٔ نیکپی
کزین دو یکی گر شود نابکار****ازان پس که خواند مرا شهریار
چو فرزند و زن باشدم خون و مغز****کرا بیش بیرون شود کار نغز
همان به کزین زشت کردار دل****بشویم کنم چارهٔ دلگسل
چه گفت آن سپهدار نیکوسخن****که با بددلی شهریاری مکن
به دستور فرمود تا ساروان****هیون آرد از دشت صد کاروان
هیونان به هیزم کشیدن شدند****همه شهر ایران به دیدن شدند
به صد کاروان اشتر سرخ موی****همی هیزم آورد پرخاشجوی
نهادند هیزم دو کوه بلند****شمارش گذر کرد بر چون و چند
ز دور از دو فرسنگ هرکش بدید****چنین جست و جوی بلا را کلید
همی خواست دیدن در راستی****ز کار زن آید همه کاستی
چو این داستان سر به سر بشنوی****به آید ترا گر بدین بگروی
نهادند بر دشت هیزم دو کوه****جهانی نظاره شده هم گروه
گذر بود چندان که گویی سوار****میانه برفتی به تنگی چهار
بدانگاه سوگند پرمایه شاه****چنین بود آیین و این بود راه
وزان پس به موبد بفرمود شاه****که بر چوب ریزند نفط سیاه
بیمد دو صد مرد آتش فروز****دمیدند گفتی شب آمد به روز
نخستین دمیدن سیه شد ز دود****زبانه برآمد پس از دود زود
زمین گشت روشنتر از آسمان****جهانی خروشان و آتش دمان
سراسر همه دشت بریان شدند****بران چهر خندانش گریان شدند
سیاوش بیامد به پیش پدر****یکی خود زرین نهاده به سر
هشیوار و با جامهای سپید****لبی پر ز خنده دلی پرامید
یکی تازیی بر نشسته سیاه****همی خاک نعلش برآمد به ماه
پراگنده کافور بر خویشتن****چنان چون بود رسم و ساز کفن
بدانگه که شد پیش کاووس باز****فرود آمد از باره بردش نماز
رخ شاه کاووس پر شرم دید****سخن گفتنش با پسر نرم دید
سیاوش بدو گفت انده مدار****کزین سان بود گردش روزگار
سر پر ز شرم و بهایی مراست****اگر بیگناهم رهایی مراست
ور ایدونک زین کار هستم گناه****جهان آفرینم ندارد نگاه
به نیروی یزدان نیکی دهش****کزین کوه آتش نیابم تپش
خروشی برآمد ز دشت و ز شهر****غم آمد جهان را ازان کار بهر
چو از دشت سودابه آوا شنید****برآمد به ایوان و آتش بدید
همی خواست کاو را بد آید بروی****همی بود جوشان پر از گفت و گوی
جهانی نهاده به کاووس چشم****زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم
سیاوش سیه را به تندی بتاخت****نشد تنگدل جنگ آتش بساخت
ز هر سو زبانه همی برکشید****کسی خود و اسپ سیاوش ندید
یکی دشت با دیدگان پر ز خون****که تا او کی آید ز آتش برون
چو او را بدیدند برخاست غو****که آمد ز آتش برون شاه نو
اگر آب بودی مگر تر شدی****ز تری همه جامه بیبر شدی
چنان آمد اسپ و قبای سوار****که گفتی سمن داشت اندر کنار
چو بخشایش پاک یزدان بود****دم آتش و آب یکسان بود
چو از کوه آتش به هامون گذشت****خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت
سواران لشکر برانگیختند****همه دشت پیشش درم ریختند
یکی شادمانی بد اندر جهان****میان کهان و میان مهان
همی داد مژده یکی را دگر****که بخشود بر بیگنه دادگر
همی کند سودابه از خشم موی****همی ریخت آب و همی خست روی
چو پیش پدر شد سیاووش پاک****نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک
فرود آمد از اسپ کاووس شاه****پیاده سپهبد پیاده سپاه
سیاووش را تنگ در برگرفت****ز کردار بد پوزش اندر گرفت
سیاوش به پیش جهاندار پاک****بیامد بمالید رخ را به خاک
که از تف آن کوه آتش برست****همه کامهٔ دشمنان گشت پست
بدو گفت شاه ای دلیر جوان****که پاکیزه تخمی و روشن روان
چنانی که از مادر پارسا****بزاید شود در جهان پادشا
به ایوان خرامید و بنشست شاد****کلاه کیانی به سر برنهاد
می آورد و رامشگران را بخواند****همه کامها با سیاوش براند
سه روز اندر آن سور می در کشید****نبد بر در گنج بند و کلید
چهارم به تخت کیی برنشست****یکی گرزهٔ گاو پیکر به دست
برآشفت و سودابه را پیش خواند****گذشت سخنها برو بر براند
که بیشرمی و بد بسی کردهای****فراوان دل من بیازردهای
یکی بد نمودی به فرجام کار****که بر جان فرزند من زینهار
بخوردی و در آتش انداختی****برین گونه بر جادویی ساختی
نیاید ترا پوزش اکنون به کار****بپرداز جای و برآرای کار
نشاید که باشی تو اندر زمین****جز آویختن نیست پاداش این
بدو گفت سودابه کای شهریار****تو آتش بدین تارک من ببار
مرا گر همی سر بباید برید****مکافات این بد که بر من رسید
بفرمای و من دل نهادم برین****نبود آتش تیز با او به کین
سیاوش سخن راست گوید همی****دل شاه از غم بشوید همی
همه جادوی زال کرد اندرین****نخواهم که داری دل از من بکین
بدو گفت نیرنگ داری هنوز****نگردد همی پشت شوخیت کوز
به ایرانیان گفت شاه جهان****کزین بد که این ساخت اندر نهان
چه سازم چه باشد مکافات این****همه شاه را خواندند آفرین
که پاداش این آنکه بیجان شود****ز بد کردن خویش پیچان شود
به دژخیم فرمود کاین را به کوی****ز دار اندر آویز و برتاب روی
چو سودابه را روی برگاشتند****شبستان همه بانگ برداشتند
دل شاه کاووس پردرد شد****نهان داشت رنگ رخش زرد شد
سیاوش چنین گفت با شهریار****که دل را بدین کار رنجه مدار
به من بخش سودابه را زین گناه****پذیرد مگر پند و آید به راه
همی گفت با دل که بر دست شاه****گر ایدون که سودابه گردد تباه
به فرجام کار او پشیمان شود****ز من بیند او غم چو پیچان شود
بهانه همی جست زان کار شاه****بدان تا ببخشد گذشته گناه
سیاووش را گفت بخشیدمش****ازان پس که خون ریختن دیدمش
سیاوش ببوسید تخت پدر****وزان تخت برخاست و آمد بدر
شبستان همه پیش سودابه باز****دویدند و بردند او را نماز
برین گونه بگذشت یک روزگار****برو گرمتر شد دل شهریار
چنان شد دلش باز از مهر اوی****که دیده نه برداشت از چهر اوی
دگر باره با شهریار جهان****همی جادوی ساخت اندر نهان
بدان تا شود با سیاووش بد****بدانسان که از گوهر او سزد
ز گفتار او شاه شد در گمان****نکرد ایچ بر کس پدید از مهان
بجایی که کاری چنین اوفتاد****خرد باید و دانش و دین و داد
چنان چون بود مردم ترسکار****برآید به کام دل مرد کار
بجایی که زهر آگند روزگار****ازو نوش خیره مکن خواستار
تو با آفرینش بسنده نهای****مشو تیز گر پرورنده نهای
چنینست کردار گردان سپهر****نخواهد گشادن همی بر تو چهر
برین داستان زد یکی رهنمون****که مهری فزون نیست از مهر خون
چو فرزند شایسته آمد پدید****ز مهر زنان دل بباید برید
بخش ۵
به مهر اندرون بود شاه جهان****که بشنید گفتار کارآگهان
که افراسیاب آمد و صدهزار****گزیده ز ترکان شمرده سوار
سوی شهر ایران نهادست روی****وزو گشت کشور پر از گفت و گوی
دل شاه کاووس ازان تنگ شد****که از بزم رایش سوی جنگ شد
یکی انجمن کرد از ایرانیان****کسی را که بد نیکخواه کیان
بدیشان چنین گفت کافراسیاب****ز باد و ز آتش ز خاک و ز آب
همانا که ایزد نکردش سرشت****مگر خود سپهرش دگرگونه کشت
که چندین به سوگند پیمان کند****زبان را به خوبی گروگان کند
چو گردآورد مردم کینه جوی****بتابد ز پیمان و سوگند روی
جز از من نشاید ورا کینه خواه****کنم روز روشن بدو بر سیاه
مگر گم کنم نام او در جهان****وگر نه چو تیر از کمان ناگهان
سپه سازد و رزم ایران کند****بسی زین بر و بوم ویران کند
بدو گفت موبد چه باید سپاه****چو خود رفت باید به آوردگاه
چرا خواسته داد باید بباد****در گنج چندین چه باید گشاد
دو بار این سر نامور گاه خویش****سپردی به تیزی به بدخواه خویش
کنون پهلوانی نگه کن گزین****سزاوار جنگ و سزاوار کین
چنین داد پاسخ بدیشان که من****نبینم کسی را بدین انجمن
که دارد پی و تاب افراسیاب****مرا رفت باید چو کشتی بر آب
شما بازگردید تا من کنون****بپیچم یکی دل برین رهنمون
سیاوش ازان دل پراندیشه کرد****روان را از اندیشه چون بیشه کرد
به دل گفت من سازم این رزمگاه****به خوبی بگویم بخواهم ز شاه
مگر کم رهایی دهد دادگر****ز سودابه و گفت و گوی پدر
دگر گر ازین کار نام آورم****چنین لشکری را به دام آورم
بشد با کمر پیش کاووس شاه****بدو گفت من دارم این پایگاه
که با شاه توران بجویم نبرد****سر سروران اندر آرم به گرد
چنین بود رای جهان آفرین****که او جان سپارد به توران زمین
به رای و به اندیشهٔ نابکار****کجا بازگردد بد روزگار
بدین کار همداستان شد پدر****که بندد برین کین سیاوش کمر
ازو شادمان گشت و بنواختش****به نوی یکی پایگه ساختش
بدو گفت گنج و گهر پیش تست****تو گویی سپه سر به سر خویش تست
ز گفتار و کردار و از آفرین****که خوانند بر تو به ایران زمین
گو پیلتن را بر خویش خواند****بسی داستانهای نیکو براند
بدو گفت همزور تو پیل نیست****چو گرد پی رخش تو نیل نیست
ز گیتی هنرمند و خامش توی****که پروردگار سیاوش توی
چو آهن ببندد به کان در گهر****گشاده شود چون تو بستی کمر
سیاوش بیامد کمر بر میان****سخن گفت با من چو شیر ژیان
همی خواهد او جنگ افراسیاب****تو با او برو روی ازو برمتاب
چو بیدار باشی تو خواب آیدم****چو آرام یابی شتاب آیدم
جهان ایمن از تیر و شمشیر تست****سر ماه با چرخ در زیر تست
تهمتن بدو گفت من بندهام****سخن هرچ گویی نیوشندهام
سیاوش پناه و روان منست****سر تاج او آسمان منست
چو بشنید ازو آفرین کرد و گفت****که با جان پاکت خرد باد جفت
وزان پس خروشیدن نای و کوس****برآمد بیامد سپهدار طوس
به درگاه بر انجمن شد سپاه****در گنج دینار بگشاد شاه
ز شمشیر و گرز و کلاه و کمر****همان خود و درع و سنان و سپر
به گنجی که بد جامهٔ نابرید****فرستاد نزد سیاوش کلید
که بر جان و بر خواسته کدخدای****توی ساز کن تا چه آیدت رای
گزین کرد ازان نامداران سوار****دلیران جنگی ده و دو هزار
هم از پهلو و پارس و کوچ و بلوچ****ز گیلان جنگی و دشت سروچ
سپرور پیاده ده و دو هزار****گزین کرد شاه از در کارزار
از ایران هرآنکس که گوزاده بود****دلیر و خردمند و آزاده بود
به بالا و سال سیاوش بدند****خردمند و بیدار و خامش بدند
ز گردان جنگی و نامآوران****چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران
همان پنج موبد از ایرانیان****برافراختند اختر کاویان
بفرمود تا جمله بیرون شدند****ز پهلو سوی دشت و هامون شدند
تو گفتی که اندر زمین جای نیست****که بر خاک او نعل را پای نیست
سراندر سپهر اختر کاویان****چو ماه درخشنده اندر میان
ز پهلو برون رفت کاووس شاه****یکی تیز برگشت گرد سپاه
یکی آفرین کرد پرمایه کی****که ای نامداران فرخنده پی
مبادا جز از بخت همراهتان****شده تیره دیدار بدخواهتان
به نیک اختر و تندرستی شدن****به پیروزی و شاد باز آمدن
وزان جایگه کوس بر پیل بست****به گردان بفرمود و خود برنشست
دو دیده پر از آب کاووس شاه****همی بود یک روز با او به راه
سرانجام مر یکدگر را کنار****گرفتند هر دو چو ابر بهار
ز دیده همی خون فرو ریختند****به زاری خروشی برانگیختند
گواهی همی داد دل در شدن****که دیدار ازان پس نخواهد بدن
چنین است کردار گردنده دهر****گهی نوش بار آورد گاه زهر
سوی گاه بنهاد کاووس روی****سیاوش ابا لشکر جنگجوی
سپه را سوی زابلستان کشید****ابا پیلتن سوی دستان کشید
همی بود یکچند با رود و می****به نزدیک دستان فرخنده پی
گهی با تهمتن بدی می بدست****گهی با زواره گزیدی نشست
گهی شاد بر تخت دستان بدی****گهی در شکار و شبستان بدی
چو یک ماه بگذشت لشکر براند****گوپیلتن رفت و دستان بماند
سپاهی برفتند با پهلوان****ز زابل هم از کابل و هندوان
ز هر سو که بد نامور لشکری****بخواند و بیامد به شهر هری
ازیشان فراوان پیاده ببرد****بنه زنگهٔ شاوران را سپرد
سوی طالقان آمد و مرورود****سپهرش همی داد گفتی درود
ازانپس بیامد به نزدیک بلخ****نیازرد کس را به گفتار تلخ
وزان روی گرسیوز و بارمان****کشیدند لشکر چو باد دمان
سپهرم بد و بارمان پیش رو****خبر شد بدیشان ز سالار نو
که آمد سپاهی و شاهی جوان****از ایران گو پیلتن پهلوان
هیونی به نزدیک افراسیاب****برافگند برسان کشتی برآب
که آمد ز ایران سپاهی گران****سپهبد سیاووش و با او سران
سپه کش چو رستم گو پیلتن****به یک دست خنجر به دیگر کفن
تو لشکر بیاری و چندین مپای****که از باد کشتی بجنبد ز جای
برانگیخت برسان آتش هیون****کزین سان سخن راند با رهنمون
سیاووش زین سو به پاسخ نماند****سوی بلخ چون باد لشکر براند
چو تنگ اندر آمد ز ایران سپاه****نشایست کردن به پاسخ نگاه
نگه کرد گرسیوز جنگجوی****جز از جنگ جستن ندید ایچ روی
چو ز ایران سپاه اندر آمد به تنگ****به دروازهٔ بلخ برخاست جنگ
دو جنگ گران کرده شد در سه روز****بیامد سیاووش لشکر فروز
پیاده فرستاد بر هر دری****به بلخ اندر آمد گران لشکری
گریزان سپهرم بدان روی آب****بشدبا سپه نزد افراسیاب
سیاوش در بلخ شد با سپاه****یکی نامه فرمود نزدیک شاه
نوشتن به مشک و گلاب و عبیر****چانچون سزاوار بد بر حریر
نخست آفرین کرد بر کردگار****کزو گشت پیروز و به روزگار
خداوند خورشید و گردنده ماه****فرازندهٔ تاج و تخت و کلاه
کسی را که خواهد برآرد بلند****یکی را کند سوگوار و نژند
چرا نه به فرمانش اندر نه چون****خرد کرد باید بدین رهنمون
ازان دادگر کاو جهان آفرید****ابا آشکارا نهان آفرید
همی آفرین باد بر شهریار****همه نیکوی باد فرجام کار
به بلخ آمدم شاد و پیروز بخت****به فر جهاندار باتاج و تخت
سه روز اندرین جنگ شد روزگار****چهارم ببخشود پروردگار
سپهرم به ترمذ شد و بارمان****به کردار ناوک بجست از کمان
کنون تا به جیحون سپاه منست****جهان زیر فر کلاه منست
به سغد است با لشکر افراسیاب****سپاه و سپهبد بدان روی آب
گر ایدونک فرمان دهد شهریار****سپه بگذرانم کنم کارزار
چو نامه بر شاه ایران رسید****سر تاج و تختش به کیوان رسید
به یزدان پناهید و زو جست بخت****بدان تا ببار آید آن نو درخت
به شادی یکی نامه پاسخ نوشت****چو تازه بهاری در اردیبهشت
که از آفرینندهٔ هور و ماه****جهاندار و بخشندهٔ تاج و گاه
ترا جاودان شادمان باد دل****ز درد و بلا گشته آزاد دل
همیشه به پیروزی و فرهی****کلاه بزرگی و تاج مهی
سپه بردی و جنگ را خواستی****که بخت و هنر داری و راستی
همی از لبت شیر بوید هنوز****که زد بر کمان تو از جنگ توز
همیشه هنرمند بادا تنت****رسیده به کام دل روشنت
ازان پس که پیروز گشتی به جنگ****به کار اندرون کرد باید درنگ
نباید پراگنده کردن سپاه****بپیمای روز و برآرای گاه
که آن ترک بدپیشه و ریمنست****که هم بدنژادست و هم بدتنست
همان با کلاهست و با دستگاه****همی سر برآرد ز تابنده ماه
مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب****به جنگ تو آید خود افراسیاب
گر ایدونک زین روی جیحون کشد****همی دامن خویش در خون کشد
نهاد از بر نامه بر مهر خویش****همانگه فرستاده را خواند پیش
بدو داد و فرمود تا گشت باز****همی تاخت اندر نشیب و فراز
فرستاده نزد سیاوش رسید****چو آن نامهٔ شاه ایران بدید
زمین را ببوسید و دل شاد کرد****ز هر غم دل پاک آزاد کرد
ازان نامهٔ شاه چون گشت شاد****بخندید و نامه بسر بر نهاد
نگه داشت بیدار فرمان اوی****نپیچید دل را ز پیمان اوی
وزان سو چو گرسیوز شوخ مرد****بیامد بر شاه ترکان چو گرد
بگفت آن سخنهای ناپاک و تلخ****که آمد سپهبد سیاوش به بلخ
سپه کش چو رستم سپاهی گران****بسی نامداران و جنگ آوران
ز هر یک ز ما بود پنجاه بیش****سرافراز با گرزهٔ گاومیش
پیاده به کردار آتش بدند****سپردار با تیر و ترکش بدند
نپرد به کردار ایشان عقاب****یکی را سر اندر نیاید بخواب
سه روز و سه شب بود هم زین نشان****غمی شد سر و اسپ گردنکشان
ازیشان کسی را که خواب آمدی****ز جنگش بدانگه شتاب آمدی
بخفتی و آسوده برخاستی****به نوی یکی جنگ آراستی
برآشفت چون آتش افراسیاب****که چندش چه گویی ز آرام و خواب
به گرسیوز اندر چنان بنگرید****که گفتی میانش بخواهد برید
یکی بانگ برزد براندش ز پیش****کجا خواست راندن برو خشم خویش
بفرمود کز نامداران هزار****بخوانید وز بزم سازید کار
سراسر همه دشت پرچین نهید****به سغد اندر آرایش چین نهید
بدین سان به شادی گذر کرد روز****چو از چشم شد دور گیتی فروز
به خواب و به آرامش آمد شتاب****بغلتید بر جامه افراسیاب
بخش ۶
چو یک پاس بگذشت از تیره شب****چنان چون کسی راز گوید به تب
خروشی برآمد ز افراسیاب****بلرزید بر جای آرام و خواب
پرستندگان تیز برخاستند****خروشیدن و غلغل آراستند
چو آمد به گرسیوز آن آگهی****که شد تیره دیهیم شاهنشهی
به تیزی بیامد به نزدیک شاه****ورا دید بر خاک خفته به راه
به بر در گرفتش بپرسید زوی****که این داستان با برادر بگوی
چنین داد پاسخ که پرسش مکن****مگو این زمان ایچ با من سخن
بمان تا خرد بازیابم یکی****به بر گیر و سختم بدار اندکی
زمانی برآمد چو آمد به هوش****جهان دیده با ناله و با خروش
نهادند شمع و برآمد به تخت****همی بود لرزان بسان درخت
بپرسید گرسیوز نامجوی****که بگشای لب زین شگفتی بگوی
چنین گفت پرمایه افراسیاب****که هرگز کسی این نبیند به خواب
کجا چون شب تیره من دیدهام****ز پیر و جوان نیز نشنیدهام
بیابان پر از مار دیدم به خواب****جهان پر ز گرد آسمان پر عقاب
زمین خشک شخی که گفتی سپهر****بدو تا جهان بود ننمود چهر
سراپردهٔ من زده بر کران****به گردش سپاهی ز کندآوران
یکی باد برخاستی پر ز گرد****درفش مرا سر نگونسار کرد
برفتی ز هر سو یکی جوی خون****سراپرده و خیمه گشتی نگون
وزان لشکر من فزون از هزار****بریده سران و تن افگنده خوار
سپاهی ز ایران چو باد دمان****چه نیزه به دست و چه تیر و کمان
همه نیزهاشان سر آورده بار****وزان هر سواری سری در کنار
بر تخت من تاختندی سوار****سیه پوش و نیزهوران صد هزار
برانگیختندی ز جای نشست****مرا تاختندی همی بسته دست
نگه کردمی نیک هر سو بسی****ز پیوسته پیشم نبودی کسی
مرا پیش کاووس بردی دوان****یکی بادسر نامور پهلوان
یکی تخت بودی چو تابنده ماه****نشسته برو پور کاووس شاه
دو هفته نبودی ورا سال بیش****چو دیدی مرا بسته در پیش خویش
دمیدی به کردار غرنده میغ****میانم بدو نیم کردی به تیغ
خروشیدمی من فراوان ز درد****مرا ناله و درد بیدار کرد
بدو گفت گرسیوز این خواب شاه****نباشد جز از کامهٔ نیک خواه
همه کام دل باشد و تاج و تخت****نگون گشته بر بدسگال تو بخت
گزارندهٔ خواب باید کسی****که از دانش اندازه دارد بسی
بخوانیم بیدار دل موبدان****از اخترشناسان و از بخردان
هر آنکس کزین دانش آگه بود****پراگنده گر بر در شه بود
شدند انجمن بر در شهریار****بدان تا چرا کردشان خواستار
بخواند و سزاوار بنشاند پیش****سخن راند با هر یک از کم و بیش
چنین گفت با نامور موبدان****کهای پاکدل نیکپی بخردان
گر این خواب و گفتار من در جهان****ز کس بشنوم آشکار و نهان
یکی را نمانم سر و تن به هم****اگر زین سخن بر لب آرند دم
ببخشیدشان بیکران زر و سیم****بدان تا نباشد کسی زو ببیم
ازان پس بگفت آنچ در خواب دید****چو موبد ز شاه آن سخنها شنید
بترسید و ز شاه زنهار خواست****که این خواب را کی توان گفت راست
مگر شاه با بنده پیمان کند****زبان را به پاسخ گروگان کند
کزین در سخن هرچ داریم یاد****گشاییم بر شاه و یابیم داد
به زنهار دادن زبان داد شاه****کزان بد ازیشان نبیند گناه
زبان آوری بود بسیار مغز****کجا برگشادی سخنهای نغز
چنین گفت کز خواب شاه جهان****به بیدرای آمد سپاهی گران
یکی شاهزاده به پیش اندرون****جهان دیده با وی بسی رهنمون
بران طالع او را گسی کرد شاه****که این بوم گردد بما بر تباه
اگر با سیاوش کند شاه جنگ****چو دیبه شود روی گیتی به رنگ
ز ترکان نماند کسی پارسا****غمی گردد از جنگ او پادشا
وگر او شود کشته بر دست شاه****به توران نماند سر و تاج و گاه
سراسر پر آشوب گردد زمین****ز بهر سیاوش بجنگ و به کین
بدانگاه یاد آیدت راستی****که ویران شود کشور از کاستی
جهاندار گر مرغ گردد بپر****برین چرخ گردان نیابد گذر
برین سان گذر کرد خواهد سپهر****گهی پر ز خشم و گهی پر ز مهر
غمی شد چو بشنید افراسیاب****نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب
به گرسیوز آن رازها برگشاد****نهفته سخنها بسی کرد یاد
که گر من به جنگ سیاوش سپاه****نرانم نیاید کسی کینه خواه
نه او کشته آید به جنگ و نه من****برآساید از گفت و گوی انجمن
نه کاووس خواهد ز من نیز کین****نه آشوب گیرد سراسر زمین
بجای جهان جستن و کارزار****مبادم بجز آشتی هیچ کار
فرستم به نزدیک او سیم و زر****همان تاج و تخت و فراوان گهر
مگر کاین بلاها ز من بگذرد****که ترسم روانم فرو پژمرد
چو چشم زمانه بدوزم به گنج****سزد گر سپهرم نخواهد به رنج
نخواهم زمانه جز آن کاو نوشت****چنان زیست باید که یزدان سرشت
چو بگذشت نیمی ز گردان سپهر****درخشنده خورشید بنمود چهر
بزرگان بدرگاه شاه آمدند****پرستنده و با کلاه آمدند
یکی انجمن ساخت با بخردان****هشیوار و کارآزموده ردان
بدیشان چنین گفت کز روزگار****نبینم همی بهره جز کارزار
بسا نامداران که بر دست من****تبه شد به جنگ اندرین انجمن
بسی شارستان گشت بیمارستان****بسی بوستان نیز شد خارستان
بسا باغ کان رزمگاه منست****به هر سو نشان سپاه منست
ز بیدادی شهریار جهان****همه نیکوی باشد اندر نهان
نزاید به هنگام در دشت گور****شود بچهٔ باز را دیده کور
نپرد ز پستان نخچیر شیر****شود آب در چشمهٔ خویش قیر
شود در جهان چشمهٔ آب خشک****نگیرد به نافه درون بوی مشک
ز کژی گریزان شود راستی****پدید آید از هر سوی کاستی
کنون دانش و داد یاد آوریم****بجای غم و رنج داد آوریم
برآساید از ما زمانی جهان****نباید که مرگ آید از ناگهان
دو بهر از جهان زیر پای منست****به ایران و توران سرای منست
نگه کن که چندین ز کندآوران****بیارند هر سال باژ گران
گر ایدونک باشید همداستان****به رستم فرستم یکی داستان
در آشتی با سیاووش نیز****بجویم فرستم بیاندازه چیز
سران یک به یک پاسخ آراستند****همی خوبی و راستی خواستند
که تو شهریاری و ما چون رهی****بران دل نهاده که فرمان دهی
همه بازگشتند سر پر ز داد****نیامد کسی را غم و رنج یاد
به گرسیوز آنگه چنین گفت شاه****که ببسیج کار و بیپمای راه
به زودی بساز و سخن را مهایست****ز لشگر گزین کن سواری دویست
به نزد سیاووش برخواسته****ز هر چیز گنجی بیاراسته
از اسپان تازی به زرین ستام****ز شمشیر هندی به زرین نیام
یکی تاج پرگوهر شاهوار****ز گستردنی صد شتروار بار
غلام و کنیزک به بر هم دویست****بگویش که با تو مرا جنگ نیست
بپرسش فراوان و او را بگوی****که ما سوی ایران نکردیم روی
زمین تا لب رود جیحون مراست****به سغدیم و این پادشاهی جداست
همانست کز تور و سلم دلیر****زبر شد جهان آن کجا بود زیر
از ایرج که بر بیگنه کشته شد****ز مغز بزرگان خرد گشته شد
ز توران به ایران جدایی نبود****که باکین و جنگ آشنایی نبود
ز یزدان بران گونه دارم امید****که آید درود و خرام و نوید
برانگیخت از شهر ایران ترا****که بر مهر دید از دلیران ترا
به بخت تو آرام گیرد جهان****شود جنگ و ناخوبی اندر نهان
چو گرسیوز آید به نزدیک تو****به بار آید آن رای تاریک تو
چنان چون به گاه فریدون گرد****که گیتی ببخشش به گردان سپرد
ببخشیم و آن رای بازآوریم****ز جنگ و ز کین پای بازآوریم
تو شاهی و با شاه ایران بگوی****مگر نرم گردد سر جنگجوی
سخنها همی گوی با پیلتن****به چربی بسی داستانها بزن
برین هم نشان نزد رستم پیام****پرستنده و اسپ و زرین ستام
به نزدیک او هم چنین خواسته****ببر تا شود کار پیراسته
جز از تخت زرین که او شاه نیست****تن پهلوان از در گاه نیست
بخش ۷
بیاورد گرسیوز آن خواسته****که روی زمین زو شد آراسته
دمان تا لب رود جیحون رسید****ز گردان فرستادهای برگزید
بدان تا رساند به شاه آگهی****که گرسیوز آمد بدان فرهی
به کشتی به یکروز بگذاشت آب****بیامد سوی بلخ دل پر شتاب
فرستاده آمد به درگاه شاه****بگفتند گرسیوز آمد به راه
سیاوش گو پیلتن را بخواند****وزین داستان چند گونه براند
چو گوسیوز آمد به درگاه شاه****بفرمود تا برگشادند راه
سیاووش ورا دید بر پای خاست****بخندید و بسیار پوزش بخواست
ببوسید گرسیوز از دور خاک****رخش پر ز شرم و دلش پر ز باک
سیاووش بنشاندش زیر تخت****از افراسیابش بپرسید سخت
چو بنشست گرسیوز از گاه نو****بدید آن سر وافسر شاه نو
به رستم چنین گفت کافراسیاب****چو از تو خبر یافت اندر شتاب
یکی یادگاری به نزدیک شاه****فرستاد با من کنون در به راه
بفرمود تا پرده برداشتند****به چشم سیاووش بگذاشتند
ز دروازهٔ شهر تا بارگاه****درم بود و اسپ و غلام و کلاه
کس اندازه نشاخت آنراکه چند****ز دینار و ز تاج و تخت بلند
غلامان همه با کلاه و کمر****پرستنده با یاره و طوق زر
پسند آمدش سخت بگشاد روی****نگه کرد و بشنید پیغام اوی
تهمتن بدو گفت یک هفته شاد****همی باش تا پاسخ آریم یاد
بدین خواهش اندیشه باید بسی****همان نیز پرسیدن از هر کسی
چو بشنید گرسیوز پیش بین****زمین را ببوسید و کرد آفرین
یکی خانه او را بیاراستند****به دیبا و خوالیگران خواستند
نشستند بیدار هر دو به هم****سگالش گرفتند بر بیش و کم
ازان کار شد پیلتن بدگمان****کزان گونه گرسیوز آمد دمان
طلایه ز هر سو برون تاختند****چنان چون ببایست برساختند
سیاوش ز رستم بپرسید و گفت****که این راز بیرون کنید از نهفت
که این آشتی جستن از بهر چیست****نگه کن که تریاک این زهر چیست
ز پیوستهٔ خون به نزدیک اوی****ببین تا کدامند صد نامجوی
گروگان فرستد به نزدیک ما****کند روشن این رای تاریک ما
نباید که از ما غمی شد ز بیم****همی طبل سازد به زیر گلیم
چو این کرده باشیم نزدیک شاه****فرستاده باید یکی نیکخواه
برد زین سخن نزد او آگهی****مگر مغز گرداند از کین تهی
چنین گفت رستم که اینست رای****جزین روی پیمان نیاید بجای
به شبگیر گرسیوز آمد بدر****چنان چون بود با کلاه و کمر
بیامد به پیش سیاوش زمین****ببوسید و بر شاه کرد آفرین
سیاوش بدو گفت کز کار تو****پراندیشه بودم ز گفتار تو
کنون رای یکسر بران شد درست****که از کینه دل را بخواهیم شست
تو پاسخ فرستی به افراسیاب****که از کین اگر شد سرت پر شتاب
کسی کاو ببیند سرانجام بد****ز کردار بد بازگشتش سزد
دلی کز خرد گردد آراسته****یکی گنج گردد پر از خواسته
اگر زیر نوش اندرون زهر نیست****دلت را ز رنج و زیان بهر نیست
چو پیمان همی کرد خواهی درست****که آزار و کینه نخواهیم جست
ز گردان که رستم بداند همی****کجا نامشان بر تو خواند همی
بر من فرستی به رسم نوا****که باشد به گفتار تو بر گوا
و دیگر ز ایران زمین هرچ هست****که آن شهرها را تو داری به دست
بپردازی و خود به توران شوی****زمانی ز جنگ و ز کین بغنوی
نباشد جز از راستی در میان****به کینه نبندم کمر بر میان
فرستم یکی نامه نزدیک شاه****مگر بشتی باز خواند سپاه
برافگند گرسیوز اندر زمان****فرستادهای چون هژبر دمان
بدو گفت خیره منه سر به خواب****برو تازیان نزد افراسیاب
بگویش که من تیز بشتافتم****همی هرچ جستم همه یافتم
گروگان همی خواهد از شهریار****چو خواهی که برگردد از کارزار
فرستاده آمد بدادش پیام****ز شاه و ز گرسیوز نیکنام
چو گفت فرستاده بشنید شاه****فراوان بپیچید و گم کرد راه
همی گفت صد تن ز خویشان من****گر ایدونک کم گردد از انجمن
شکست اندر آید بدین بارگاه****نماند بر من کسی نیکخواه
وگر گویم از من گروگان مجوی****دروغ آیدش سر به سر گفت و گوی
فرستاد باید بر او نوا****اگر بی گروگان ندارد روا
بران سان که رستم همی نام برد****ز خویشان نزدیک صد بر شمرد
بر شاه ایران فرستادشان****بسی خلعت و نیکوی دادشان
بفرمود تا کوس با کرهنای****زدند و فروهشت پردهسرای
به خارا و سغد و سمرقند و چاچ****سپیجاب و آن کشور و تخت عاج
تهی کرد و شد با سپه سوی گنگ****بهانه نجست و فریب و درنگ
چو از رفتنش رستم آگاه شد****روانش ز اندیشه کوتاه شد
به نزد سیاوش بیامد چو گرد****شنیده سخنها همه یاد کرد
بدو گفت چون کارها گشت راست****چو گرسیوز ار بازگردد رواست
بفرمود تا خلعت آراستند****سلیح و کلاه و کمر خواستند
یکی اسپ تازی به زرین ستام****یکی تیغ هندی به زرین نیام
چو گرسیوز آن خلعت شاه دید****تو گفتی مگر بر زمین ماه دید
بشد با زبانی پر از آفرین****تو گفتی مگر بر نوردد زمین
سیاوش نشست از بر تخت عاج****بیاویخته بر سر عاج تاج
همی رای زد با یکی چربگوی****کسی کاو سخن را دهد رنگ و بوی
ز لشکر همی جست گردی سوار****که با او بسازد دم شهریار
چنین گفت با او گو پیلتن****کزین در که یارد گشادن سخن
همانست کاووس کز پیش بود****ز تندی نکاهد نخواهد فزود
مگر من شوم نزد شاه جهان****کنم آشکارا برو بر نهان
ببرم زمین گر تو فرمان دهی****ز رفتن نبینم همی جز بهی
سیاوش ز گفتار او شاد شد****حدیث فرستادگان باد شد
سپهدار بنشست و رستم به هم****سخن راند هرگونه از بیش و کم
بفرمود تا رفت پیشش دبیر****نوشتن یکی نامهای بر حریر
نخست آفرین کرد بر دادگر****کزو دید نیروی و فر و هنر
خداوند هوش و زمان و مکان****خرد پروراند همی با روان
گذر نیست کس را ز فرمان او****کسی کاو بگردد ز پیمان او
ز گیتی نبیند مگر کاستی****بدو باشد افزونی و راستی
ازو باد بر شهریار آفرین****جهاندار وز نامداران گزین
رسیده به هر نیک و بد رای او****ستودن خرد گشته بالای او
رسیدم به بلخ و به خرم بهار****همه شادمان بودم از روزگار
ز من چون خبر یافت افراسیاب****سیه شد به چشم اندرش آفتاب
بدانست کش کار دشوار گشت****جهان تیره شد بخت او خوار گشت
بیامد برادرش با خواسته****بسی خوبرویان آراسته
که زنهار خواهد ز شاه جهان****سپارد بدو تاج و تخت مهان
بسنده کند زین جهان مرز خویش****بداند همی پایه و ارز خویش
از ایران زمین بسپرد تیره خاک****بشوید دل از کینه و جنگ پاک
ز خویشان فرستاد صد نزد من****بدین خواهش آمد گو پیلتن
گر او را ببخشد ز مهرش سزاست****که بر مهر او چهر او بر گواست
چو بنوشت نامه یل جنگجوی****سوی شاه کاووس بنهاد روی
وزان روی گرسیوز نیکخواه****بیامد بر شاه توران سپاه
همه داستان سیاوش بگفت****که او را ز شاهان کسی نیست جفت
ز خوبی دیدار و کردار او****ز هوش و دل و شرم و گفتار او
دلیر و سخنگوی و گرد و سوار****تو گویی خرد دارد اندر کنار
بخندید و با او چنین گفت شاه****که چاره به از جنگ ای نیکخواه
و دیگر کزان خوابم آمد نهیب****ز بالا بدیدم نشان نشیب
پر از درد گشتم سوی چاره باز****بدان تا نبینم نشیب و فراز
به گنج و درم چاره آراستم****کنون شد بران سان که من خواستم
وزان روی چون رستم شیرمرد****بیامد بر شاه ایران چو گرد
به پیش اندر آمد بکش کرده دست****برآمده سپهبد ز جای نشست
بپرسید و بگرفتش اندر کنار****ز فرزند و از گردش روزگار
ز گردان و از رزم و کار سپاه****وزان تا چرا بازگشت او ز راه
نخست از سیاوش زبان برگشاد****ستودش فراوان و نامه بداد
چو نامه برو خواند فرخ دبیر****رخ شهریار جهان شد قیر
به رستم چنین گفت گیرم که اوی****جوانست و بد نارسیده بروی
چو تو نیست اندر جهان سر به سر****به جنگ از تو جویند شیران هنر
ندیدی بدیهای افراسیاب****که گم شد ز ما خورد و آرام و خواب
مرا رفت بایست کردم درنگ****مرا بود با او سری پر ز جنگ
نرفتم که گفتند ز ایدر مرو****بمان تا بسیچد جهاندار نو
چو بادافرهٔ ایزدی خواست بود****مکافات بدها بدی خواست بود
شما را بدان مردری خواسته****بدان گونه بر شد دل آراسته
کجا بستد از هر کسی بیگناه****بدان تا بپیچیدتان دل ز راه
به صد ترک بیچاره و بدنژاد****که نام پدرشان ندارید یاد
کنون از گروگان کی اندیشد او****همان پیش چشمش همان خاک کو
شما گر خرد را بسیچید کار****نه من سیرم از جنگ و از کارزار
به نزد سیاوش فرستم کنون****یکی مرد پردانش و پرفسون
بفرمایمش کآتشی کن بلند****ببند گران پای ترکان ببند
برآتش بنه خواسته هرچ هست****نگر تا نیازی به یک چیز دست
پس آن بستگان را بر من فرست****که من سر بخواهم ز تنشان گسست
تو با لشکر خویش سر پر ز جنگ****برو تا به درگاه او بیدرنگ
همه دست بگشای تا یکسره****چو گرگ اندر آید به پیش بره
چو تو سازگیری بد آموختن****سپاهت کند غارت و سوختن
بیاید بجنگ تو افراسیاب****چو گردد برو ناخوش آرام و خواب
تهمتن بدو گفت کای شهریار****دلت را بدین کار غمگین مدار
سخن بشنو از من تو ای شه نخست****پس آنگه جهان زیر فرمان تست
تو گفتی که بر جنگ افراسیاب****مران تیز لشکر بران روی آب
بمانید تا او بیاید به جنگ****که او خود شتاب آورد بیدرنگ
ببودیم یک چند در جنگ سست****در آشتی او گشاد از نخست
کسی کاشتی جوید و سور و بزم****نه نیکو بود پیش رفتن برزم
و دیگر که پیمان شکستن ز شاه****نباشد پسندیدهٔ نیکخواه
سیاوش چو پیروز بودی بجنگ****برفتی بسان دلاور پلنگ
چه جستی جز از تخت و تاج و نگین****تن آسانی و گنج ایران زمین
همه یافتی جنگ خیره مجوی****دل روشنت به آب تیره مشوی
گر افراسیاب این سخنها که گفت****به پیمان شکستن بخواهد نهفت
هم از جنگ جستن نگشتیم سیر****بجایست شمشیر و چنگال شیر
ز فرزند پیمان شکستن مخواه****مکن آنچ نه اندر خورد با کلاه
نهانی چرا گفت باید سخن****سیاوش ز پیمان نگردد ز بن
وزین کار کاندیشه کردست شاه****بر آشوبد این نامور پیشگاه
چو کاووس بشنید شد پر ز خشم****برآشفت زان کار و بگشاد چشم
به رستم چنین گفت شاه جهان****که ایدون نماند سخن در نهان
که این در سر او تو افگندهای****چنین بیخ کین از دلش کندهای
تن آسانی خویش جستی برین****نه افروزش تاج و تخت و نگین
تو ایدر بمان تا سپهدار طوس****ببندد برین کار بر پیل کوس
من اکنون هیونی فرستم به بلخ****یکی نامهٔ با سخنهای تلخ
سیاوش اگر سر ز پیمان من****بپیچد نیاید به فرمان من
بطوس سپهبد سپارد سپاه****خود و ویژگان باز گردد به راه
ببیند ز من هرچ اندر خورست****گر او را چنین داوری در سرست
غمی گشت رستم به آواز گفت****که گردون سر من بیارد نهفت
اگر طوس جنگیتر از رستم است****چنان دان که رستم ز گیتی کم است
بگفت این و بیرون شد از پیش اوی****پر از خشم چشم و پر آژنگ روی
هم اندر زمان طوس را خواند شاه****بفرمود لشکر کشیدن به راه
چو بیرون شد از پیش کاووس طوس****بفرمود تا لشکر و بوق و کوس
بسازند و آرایش ره کنند****وزان رزمگه راه کوته کنند
بخش ۸
هیونی بیاراست کاووس شاه****بفرمود تا بازگردد به راه
نویسندهٔ نامه را پیش خواند****به کرسی زر پیکرش برنشاند
یکی نامه فرمود پر خشم و جنگ****زبان تیز و رخساره چون بادرنگ
نخست آفرین کرد بر کردگار****خداوند آرامش و کارزار
خداوند بهرام و کیوان و ماه****خداوند نیک و بد و فر و جاه
بفرمان اویست گردان سپهر****ازو بازگسترده هرجای مهر
ترا ای جوان تندرستی و بخت****همیشه بماناد با تاج و تخت
اگر بر دلت رای من تیره گشت****ز خواب جوانی سرت خیره گشت
شنیدی که دشمن به ایران چه کرد****چو پیروز شد روزگار نبرد
کنون خیره آزرم دشمن مجوی****برین بارگه بر مبر آبروی
منه با جوانی سر اندر فریب****گر از چرخگردان نخواهی نهیب
که من زان فریبنده گفتار او****بسی بازگشتم ز پیکار او
ترا گر فریبد نباشد شگفت****مرا از خود اندازه باید گرفت
نرفت ایچ با من سخن ز آشتی****ز فرمان من روی برگاشتی
همان رستم از گنج آراسته****نخواهد شدن سیر از خواسته
ازان مردری تاج شاهنشهی****ترا شد سر از جنگ جستن تهی
در بینیازی به شمشیر جوی****به کشور بود شاه را آبروی
چو طوس سپهبد رسد پیش تو****بسازد چو باید کم و بیش تو
گروگان که داری به بند گران****هم اندر زمان بارکن بر خران
پرستار وز خواسته هرچ هست****به زودی مر آن را به درگه فرست
تو شوکین و آویختن را بساز****ازین در سخنها مگردان دراز
چو تو ساز جنگ شبیخون کنی****ز خاک سیه رود جیحون کنی
سپهبد سراندر نیارد به خواب****بیاید به جنگ تو افراسیاب
و گر مهر داری بران اهرمن****نخواهی که خواندت پیمان شکن
سپه طوس رد را ده و بازگرد****نهای مرد پرخاش روز نبرد
تو با خوبرویان برآمیختی****به بزم اندر از رزم بگریختی
نهادند بر نامه بر مهر شاه****هیون پر برآورد و ببرید راه
چو نامه به نزد سیاووش رسید****بران گونه گفتار ناخوب دید
فرستاده را خواند و پرسید چست****ازو کرد یکسر سخنها درست
بگفت آنک با پیلتن رفته بود****ز طوس و ز کاووس کاشفته بود
سیاوش چو بشنید گفتار اوی****ز رستم غمی گشت و برتافت روی
ز کار پدر دل پراندیشه کرد****ز ترکان و از روزگار نبرد
همی گفت صد مرد ترک و سوار****ز خویشان شاهی چنین نامدار
همه نیک خواه و همه بیگناه****اگرشان فرستم به نزدیک شاه
نپرسد نه اندیشد از کارشان****همانگه کند زنده بر دارشان
به نزدیک یزدان چه پوزش برم****بد آید ز کار پدر بر سرم
ور ایدونک جنگ آورم بیگناه****چنان خیره با شاه توران سپاه
جهاندار نپسندد این بد ز من****گشایند بر من زبان انجمن
وگر بازگردم به نزدیک شاه****به طوس سپهبد سپارم سپاه
ازو نیز هم بر تنم بد رسد****چپ و راست بد بینم و پیش بد
نیاید ز سودابه خود جز بدی****ندانم چه خواهد رسید ایزدی
دو تن را ز لشکر ز کندآوران****چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران
بران رازشان خواند نزدیک خویش****بپرداخت ایوان و بنشاند پیش
که رازش به هم بود با هر دو تن****ازان پس که رستم شد از انجمن
بدیشان چنین گفت کز بخت بد****فراوان همی بر تنم بد رسد
بدان مهربانی دل شهریار****بسان درختی پر از برگ و بار
چو سودابه او را فریبنده گشت****تو گفتی که زهر گزاینده گشت
شبستان او گشت زندان من****غمی شد دل و بخت خندان من
چنین رفت بر سر مرا روزگار****که با مهر او آتش آورد بار
گزیدم بدان شوربختیم جنگ****مگر دور مانم ز چنگ نهنگ
به بلخ اندرون بود چندان سپاه****سپهبد چو گرسیوز کینهخواه
نشسته به سغد اندرون شهریار****پر از کینه با تیغ زن صدهزار
برفتیم بر سان باد دمان****نجستیم در جنگ ایشان زمان
چو کشور سراسر بپرداختند****گروگان و آن هدیهها ساختند
همه موبدان آن نمودند راه****که ما بازگردیم زین رزمگاه
پسندش نیامد همی کار من****بکوشد به رنج و به آزار من
به خیره همی جنگ فرمایدم****بترسم که سوگند بگزایدم
وراگر ز بهر فزونیست جنگ****چو گنج آمد و کشور آمد به چنگ
چه باید همی خیره خون ریختن****چنین دل به کین اندر آویختن
همی سر ز یزدان نباید کشید****فراوان نکوهش بباید شنید
دو گیتی همی برد خواهد ز من****بمانم به کام دل اهرمن
نزادی مرا کاشکی مادرم****وگر زاد مرگ آمدی بر سرم
که چندین بلاها بباید کشید****ز گیتی همی زهر باید چشید
بدین گونه پیمان که من کردهام****به یزدان و سوگندها خوردهام
اگر سر بگردانم از راستی****فراز آید از هر سوی کاستی
پراگنده شد در جهان این سخن****که با شاه ترکان فگندیم بن
زبان برگشایند هر کس به بد****به هرجای بر من چنان چون سزد
به کین بازگشتن بریدن ز دین****کشیدن سر از آسمان و زمین
چنین کی پسندد ز من کردگار****کجا بر دهد گردش روزگار
شوم کشوری جویم اندر جهان****که نامم ز کاووس ماند نهان
که روشن زمانه بران سان بود****که فرمان دادار گیهان بود
سری کش نباشد ز مغز آگهی****نه از بتری باز داند بهی
قباد آمد و رفت و گیتی سپرد****ورا نیز هم رفته باید شمرد
تو ای نامور زنگه شاوران****بیارای تن را به رنج گران
برو تا به درگاه افرسیاب****درنگی مباش و منه سر به خواب
گروگان و این خواسته هرچ هست****ز دینار و ز تاج و تخت نشست
ببر همچنین جمله تا پیش اوی****بگویش که ما را چه آمد به روی
بفرمود بهرام گودرز را****که این نامور لشکر و مرز را
سپردم ترا گنج و پیلان کوس****بمان تا بیاید سپهدار طوس
بدو ده تو این لشکر و خواسته****همه کارها یکسر آراسته
یکایک برو بر شمر هرچ هست****ز گنج و ز تاج و ز تخت نشست
چو بهرام بشنید گفتار اوی****دلش گشت پیچان به تیمار اوی
ببارید خون زنگهٔ شاوران****بنفرید بر بوم هاماوران
پر از غم نشستند هر دو به هم****روانشان ز گفتار او شد دژم
بدو باز گفتند کاین رای نیست****ترا بیپدر در جهان جای نیست
یکی نامه بنویس نزدیک شاه****دگر باره زو پیلتن را بخواه
اگر جنگ فرمان دهد جنگ ساز****مکن خیره اندیشهٔ دل دراز
مگردان به ما بر دژم روزگار****چو آمد درخت بزرگی به بار
نپذرفت زان دو خردمند پند****دگرگونه بد راز چرخ بلند
چنین داد پاسخ که فرمان شاه****برانم که برتر ز خورشید و ماه
ولیکن به فرمان یزدان دلیر****نباشد ز خاشاک تا پیل و شیر
کسی کاو ز فرمان یزدان بتافت****سراسیمه شد خویشتن را نیافت
همی دست یازید باید به خون****به کین دو کشور بدن رهنمون
وزان پس که داند کزین کارزار****کرا برکشد گردش روزگار
ز بهر نوا هم بیازارد او****سخنهای گم کرده بازآرد او
همان خشم و پیگار بار آورد****سرشک غم اندر کنار آورد
اگر تیرهتان شد دل از کار من****بپیچید سرتان ز گفتار من
فرستاده خود باشم و رهنمای****بمانم برین دشت پردهسرای
سیاوش چو پاسخ چنین داد باز****بپژمرد جان دو گردن فراز
ز بیم جداییش گریان شدند****چو بر آتش تیز بریان شدند
همی دید چشم بد روزگار****که اندر نهان چیست با شهریار
نخواهد بدن نیز دیدار او****ازان چشم گریان شد از کار او
چنین گفت زنگه که ما بندهایم****به مهر سپهبد دل آگندهایم
فدای تو بادا تن و جان ما****چنین باد تا مرگ پیمان ما
چو پاسخ چنین یافت از نیکخواه****چنین گفت با زنگه بیدار شاه
که رو شاه توران سپه را بگوی****که زین کار ما را چه آمد بروی
ازین آشتی جنگ بهر منست****همه نوش تو درد و زهر منست
ز پیمان تو سر نگردد تهی****وگر دور مانم ز تخت مهی
جهاندار یزدان پناه منست****زمین تخت و گردون کلاه منست
و دیگر که بر خیره ناکرده کار****نشایست رفتن بر شهریار
یکی راه بگشای تا بگذرم****بجایی که کرد ایزد آبشخورم
یکی کشوری جویم اندر جهان****که نامم ز کاووس ماند نهان
ز خوی بد او سخن نشنوم****ز پیگار او یک زمان بغنوم
بشد زنگه با نامور صد سوار****گروگان ببرد از در شهریار
چو در شهر سالار ترکان رسید****خروش آمد و دیدهبانش بدید
پذیره شدش نامداری بزرگ****کجا نام او بود جنگی طورگ
چو زنگه بیامد به نزدیک شاه****سپهدار برخاست از پیشگاه
گرفتش به بر تنگ و بنواختش****گرامی بر خویش بنشاختش
چو بنشست با شاه پیغام داد****سراسر سخنها بدو کرد یاد
چو بشنید پیچان شد افراسیاب****دلش گشت پر درد و سر پر ز تاب
بفرمود تا جایگه ساختند****ورا چون سزا بود بنواختند
چو پیران بیامد تهی کرد جای****سخن رفت با نامور کدخدای
ز کاووس وز خام گفتار او****ز خوی بد و رای و پیگار او
همی گفت و رخساره کرده دژم****ز کار سیاووش دل پر ز غم
فرستادن زنگهٔ شاوران****همه یاد کرد از کران تا کران
بپرسید کاین را چه درمان کنیم****وزین چاره جستن چه پیمان کنیم
بدو گفت پیران که ای شهریار****انوشه بدی تا بود روزگار
تو از ما به هر کار داناتری****ببایستها بر تواناتری
گمان و دل و دانش و رای من****چنینست اندیشه بر جای من
که هر کس که بر نیکوی در جهان****توانا بود آشکار و نهان
ازین شاهزاده نگیرند باز****زگنج و ز رنج آنچ آید فراز
من ایدون شنیدم که اندر جهان****کسی نیست مانند او از مهان
به بالا و دیدار و آهستگی****به فرهنگ و رای و به شایستگی
هنر با خرد نیز بیش از نژاد****ز مادر چنو شاهزاده نزاد
بدیدن کنون از شنیدن بهست****گرانمایه و شاهزاد و مهست
وگر خود جز اینش نبودی هنر****که از خون صد نامور با پدر
برآشفت و بگذاشت تخت و کلاه****همی از تو جوید بدین گونه راه
نه نیکو نماید ز راه خرد****کزین کشور آن نامور بگذرد
ترا سرزنش باشد از مهتران****سر او همان از تو گردد گران
و دیگر که کاووس شد پیرسر****ز تخت آمدش روزگار گذر
سیاوش جوانست و با فرهی****بدو ماند آیین و تخت مهی
اگر شاه بیند به رای بلند****نویسد یکی نامهٔ سودمند
چنان چون نوازنده فرزند را****نوازد جوان خردمند را
یکی جای سازد بدین کشورش****بدارد سزاوار اندر خورش
بر آیین دهد دخترش را بدوی****بداردش با ناز و با آبروی
مگر کاو بماند به نزدیک شاه****کند کشور و بومت آرامگاه
و گر باز گردد سوی شهریار****ترا بهتری باشد از روزگار
سپاسی بود نزد شاه زمین****بزرگان گیتی کنند آفرین
برآساید از کین دو کشور مگر****اگر آردش نزد ما دادگر
ز داد جهان آفرین این سزاست****که گردد زمانه بدین جنگ راست
چو سالار گفتار پیران شنید****چنان هم همه بودنیها بدید
پس اندیشه کرد اندر آن یک زمان****همی داشت بر نیک و بد بر گمان
چنین داد پاسخ به پیران پیر****که هست اینک گفتی همه دلپذیر
ولیکن شنیدم یکی داستان****که باشد بدین رای همداستان
که چون بچهٔ شیر نر پروری****چو دندان کند تیز کیفر بری
چو با زور و با چنگ برخیزد او****به پروردگار اندر آویزد او
بدو گفت پیران کاندر خرد****یکی شاه کندآوران بنگرد
کسی کز پدر کژی و خوی بد****نگیرد ازو بدخویی کی سزد
نبینی که کاووس دیرینه گشت****چو دیرینه گشت او بباید گذشت
سیاوش بگیرد جهان فراخ****بسی گنج بیرنج و ایوان و کاخ
دو کشور ترا باشد و تاج و تخت****چنین خود که یابد مگر نیکبخت
چو بشنید افراسیاب این سخن****یکی رای با دانش افگند بن
دبیر جهاندیده را پیش خواند****زبان برگشاد و سخن برفشاند
نخستین که بر خامه بنهاد دست****به عنبر سر خامه را کرد مست
جهان آفرین را ستایش گرفت****بزرگی و دانش نمایش گرفت
کجا برترست از مکان و زمان****بدو کی رسد بندگی را گمان
خداوند جانست و آن خرد****خردمند را داد او پرورد
ازو باد بر شاهزاده درود****خداوند گوپال و شمشیر و خود
خداوند شرم و خداوند باک****ز بیداد و کژی دل و دست پاک
شنیدم پیام از کران تا کران****ز بیدار دل زنگهٔ شاوران
غمی شد دلم زانک شاه جهان****چنین تیز شد با تو اندر نهان
ولیکن به گیتی بجز تاج و تخت****چه جوید خردمند بیدار بخت
ترا این همه ایدر آراستست****اگر شهریاری و گر خواستست
همه شهر توران برندت نماز****مرا خود به مهر تو باشد نیاز
تو فرزند باشی و من چون پدر****پدر پیش فرزند بسته کمر
چنان دان که کاووس بر تو به مهر****بران گونه یک روز نگشاد چهر
کجا من گشایم در گنج بست****سپارم به تو تاج و تخت نشست
بدارمت بیرنج فرزندوار****به گیتی تو مانی زمن یادگار
چو از کشورم بگذری در جهان****نکوهش کنندم کهان و مهان
وزین روی دشوار یابی گذر****مگر ایزدی باشد آیین و فر
بدین راه پیدا نبینی زمین****گذر کرد باید به دریای چین
ازین کرد یزدان ترا بی نیاز****هم ایدر بباش و به خوبی بناز
سپاه و در گنج و شهر آن تست****به رفتن بهانه نبایدت جست
چو رای آیدت آشتی با پدر****سپارم ترا تاج و زرین کمر
که ز ایدر به ایران شوی با سپاه****ببندم به دلسوزگی با تو راه
نماند ترا با پدر جنگ دیر****کهن شد سرش گردد از جنگ سیر
گر آتش ببیند پی شصت و پنج****رسد آتش از باد پیری به رنج
ترا باشد ایران و گنج و سپاه****ز کشور به کشور رساند کلاه
پذیرفتم از پاک یزدان که من****بکوشم به خوبی به جان و به تن
نفرمایم و خود نسازم به بد****به اندیشه دل را نیازم به بد
چو نامه به مهر اندر آورد شاه****بفرمود تا زنگهٔ نیکخواه
به زودی به رفتن ببندد کمر****یکی خلعت آراست با سیم و زر
یکی اسپ بر سر ستام گران****بیامد دمان زنگهٔ شاوران
چو نزدیک تخت سیاوش رسید****بگفت آنچ پرسید و بشنید و دید
سیاوش به یک روی زان شاد شد****به دیگر پر از درد و فریاد شد
که دشمن همی دوست بایست کرد****ز آتش کجا بردمد باد سرد
یکی نامه بنوشت نزد پدر****همه یاد کرد آنچ بد در به در
که من با جوانی خرد یافتم****بهر نیک و بد نیز بشتافتم
از آن زن یکی مغز شاه جهان****دل من برافروخت اندر نهان
شبستان او درد من شد نخست****ز خون دلم رخ ببایست شست
ببایست بر کوه آتش گذشت****مرا زار بگریست آهو به دشت
ازان ننگ و خواری به جنگ آمدم****خرامان به چنگ نهنگ آمدم
دو کشور بدین آشتی شاد گشت****دل شاه چون تیغ پولاد گشت
نیاید همی هیچ کارش پسند****گشادن همان و همان بود بند
چو چشمش ز دیدار من گشت سیر****بر سیر دیده نباشند دیر
ز شادی مبادا دل او رها****شدم من ز غم در دم اژدها
ندانم کزین کار بر من سپهر****چه دارد به راز اندر از کین و مهر
ازان پس بفرمود بهرام را****که اندر جهان تازه کن کام را
سپردم ترا تاج و پردهسرای****همان گنج آگنده و تخت و جای
درفش و سواران و پیلان کوس****چو ایدر بیاید سپهدار طوس
چنین هم پذیرفته او را سپار****تو بیدار دل باش و به روزگار
ز دیده ببارید خوناب زرد****لب رادمردان پر از باد سرد
ز لشکر گزین کرد سیصد سوار****همه گرد و شایستهٔ کارزار
صد اسپ گزیده به زرین ستام****پرستار و زرین کمر صد غلام
بفرمود تا پیش او آورند****سلیح و ستام و کمر بشمرند
درم نیز چندان که بودش به کار****ز دینار وز گوهر شاهوار
ازان پس گرانمایگان را بخواند****سخنهای بایسته چندی براند
چنین گفت کز نزد افراسیاب****گذشتست پیران بدین روی آب
یکی راز پیغام دارد به من****که ایمن به دویست از انجمن
همی سازم اکنون پذیره شدن****شما را هم ایدر بباید بدن
همه سوی بهرام دارید روی****مپیچد دل را ز گفتار اوی
همی بوسه دادند گردان زمین****بران خوب سالار باآفرین
بخش ۹
چو خورشید تابنده بنمود پشت****هوا شد سیاه و زمین شد درشت
سیاووش لشکر به جیحون کشید****به مژگان همی از جگر خون کشید
چو آمد به ترمذ درون بام و کوی****بسان بهاران پر از رنگ و بوی
چنان بد همه شهرها تا به چاچ****تو گفتی عروسیست باطوق و تاج
به هر منزلی ساخته خوردنی****خورشهای زیبا و گستردنی
چنین تا به قچقار باشی براند****فرود آمد آنجا و چندی بماند
چو آگاهی آمد پذیره شدند****همه سرکشان با تبیره شدند
ز خویشان گزین کرد پیران هزار****پذیره شدن را برآراست کار
بیاراسته چار پیل سپید****سپه را همه داد یکسر نوید
یکی برنهاده ز پیروزه تخت****درفشنده مهدی بسان درخت
سرش ماه زرین و بومش بنفش****به زر بافته پرنیایی درفش
ابا تخت زرین سه پیل دگر****صد از ماهرویان زرین کمر
سپاهی بران سان که گفتی سپهر****بیاراست روی زمین را به مهر
صد اسپ گرانمایه با زین زر****به دیبا بیاراسته سر به سر
سیاووش بشنید کامد سپاه****پذیره شدن را بیاراست شاه
درفش سپهدار پیران بدید****خروشیدن پیل و اسپان شنید
بشد تیز و بگرفتش اندر کنار****بپرسیدش از نامور شهریار
بدو گفت کای پهلوان سپاه****چرا رنجه کردی روان را به راه
همه بردل اندیشه این بد نخست****که بیند دو چشمم ترا تندرست
ببوسید پیران سر و پای او****همان خوب چهر دلارای او
چنین گفت کای شهریار جوان****مراگر بخواب این نمودی روان
ستایش کنم پیش یزدان نخست****چو دیدم ترا روشن و تندرست
ترا چون پدر باشد افراسیاب****همه بنده باشیم زین روی آب
ز پیوستگان هست بیش از هزار****پرستندگانند با گوشوار
تو بیکام دل هیچ دم بر مزن****ترا بنده باشد همی مرد و زن
مراگر پذیری تو با پیر سر****ز بهر پرستش ببندم کمر
برفتند هر دو به شادی به هم****سخن یاد کردند بر بیش و کم
همه ره ز آوای چنگ و رباب****همی خفته را سر برآمد ز خواب
همی خاک مشکین شد از مشک و زر****همی اسپ تازی برآورد پر
سیاوش چو آن دید آب از دو چشم****ببارید و ز اندیشه آمد به خشم
که یاد آمدش بوم زابلستان****بیاراسته تا به کابلستان
همان شهر ایرانش آمد به یاد****همی برکشید از جگر سرد باد
ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت****به کردار آتش رخش برفروخت
ز پیران بپیچید و پوشید روی****سپهبد بدید آن غم و درد اوی
بدانست کاو را چه آمد بیاد****غمی گشت و دندان به لب بر نهاد
به قچقار باشی فرود آمدند****نشستند و یکبار دم بر زدند
نگه کرد پیران به دیدار او****نشست و بر و یال و گفتار او
بدو در دو چشمش همی خیره ماند****همی هر زمان نام یزدان بخواند
بدو گفت کای نامور شهریار****ز شاهان گیتی توی یادگار
سه چیزست بر تو که اندر جهان****کسی را نباشد ز تخم مهان
یکی آنک از تخمهٔ کیقباد****همی از تو گیرند گویی نژاد
و دیگر زبانی بدین راستی****به گفتار نیکو بیاراستی
سه دیگر که گویی که از چهر تو****ببارد همی بر زمین مهر تو
چنین داد پاسخ سیاووش بدوی****که ای پیر پاکیزه و راستگوی
خنیده به گیتی به مهر و وفا****ز آهرمنی دور و دور از جفا
گر ایدونک با من تو پیمان کنی****شناسم که پیان من مشکنی
گر از بودن ایدر مرا نیکویست****برین کردهٔ خود نباید گریست
و گر نیست فرمای تا بگذرم****نمایی ره کشوری دیگرم
بدو گفت پیران که مندیش زین****چو اندر گذشتی ز ایران زمین
مگردان دل از مهر افراسیاب****مکن هیچگونه برفتن شتاب
پراگنده نامش به گیتی بدیست****ولیکن جز اینست مرد ایزدیست
خرد دارد و رای و هوش بلند****به خیره نیاید به راه گزند
مرا نیز خویشیست با او به خون****همش پهلوانم همش رهنمون
همانا برین بوم و بر صد هزار****به فرمان من بیش باشد سوار
همم بوم و بر هست و هم گوسفند****هم اسپ و سلیح و کمان و کمند
مرا بینیازیست از هر کسی****نهفته جزین نیز هستم بسی
فدای تو بادا همه هرچ هست****گر ایدونک سازی به شادی نشست
پذیرفتم از پاک یزدان ترا****به رای و دل هوشمندان ترا
که بر تو نیاید ز بدها گزند****نداند کسی راز چرخ بلند
مگر کز تو آشوب خیزد به شهر****بیامیزی از دور تریاک و زهر
سیاووش بدان گفتها رام شد****برافروخت و اندر خور جام شد
بخوردن نشستند یک با دگر****سیاوش پسر گشت و پیران پدر
برفتند با خنده و شادمان****به ره بر نجستند جایی زمان
چنین تا رسیدند در شهر گنگ****کزان بود خرم سرای درنگ
پیاده به کوی آمد افراسیاب****از ایوان میان بسته و پر شتاب
سیاوش چو او را پیاده بدید****فرود آمد از اسپ و پیشش دوید
گرفتند مر یکدگر را به بر****بسی بوس دادند بر چشم و سر
ازان پس چنین گفت افراسیاب****که گردان جهان اندر آمد به خواب
ازین پس نه آشوب خیزد نه جنگ****به آبشخور آیند میش و پلنگ
برآشفت گیتی ز تور دلیر****کنون روی گیتی شد از جنگ سیر
دو کشور سراسر پر از شور بود****جهان را دل از آشتی کور بود
به تو رام گردد زمانه کنون****برآساید از جنگ وز جوش خون
کنون شهر توران ترا بندهاند****همه دل به مهر تو آگندهاند
مرا چیز با جان همی پیش تست****سپهبد به جان و به تن خویش تست
سیاوش برو آفرین کرد سخت****که از گوهر تو مگر داد بخت
سپاس از خدای جهان آفرین****کزویست آرام و پرخاش و کین
سپهدار دست سیاوش به دست****بیامد به تخت مهی بر نشست
به روی سیاوش نگه کرد و گفت****که این را به گیتی کسی نیست جفت
نه زینگونه مردم بود در جهان****چنین روی و بالا و فر و مهان
ازان پس به پیران چنین گفت رد****که کاووس تندست و اندک خرد
که بشکیبد از روی چونین پسر****چنین برز بالا و چندین هنر
مرا دیده از خوب دیدار او****بماندست دل خیره از کار او
که فرزند باشد کسی را چنین****دو دیده بگرداند اندر زمین
از ایوانها پس یکی برگزید****همه کاخ زربفتها گسترید
یکی تخت زرین نهادند پیش****همه پایها چون سر گاومیش
به دیبای چینی بیاراستند****فراوان پرستندگان خواستند
بفرمود پس تا رود سوی کاخ****بباشد به کام و نشیند فراخ
سیاوش چو در پیش ایوان رسید****سر طاق ایوان به کیوان رسید
بیامد بران تخت زر بر نشست****هشیوار جان اندر اندیشه بست
چو خوان سپهبد بیاراستند****کس آمد سیاووش را خواستند
ز هر گونهای رفت بر خوان سخن****همه شادمانی فگندند بن
چو از خوان سالار برخاستند****نشستنگه می بیاراستند
برفتند با رود و رامشگران****بباده نشستند یکسر سران
بدو داد جان و دل افراسیاب****همی بی سیاوش نیامدش خواب
همی خورد می تا جهان تیره شد****سرمیگساران ز می خیره شد
سیاوش به ایوان خرامید شاد****به مستی ز ایران نیامدش یاد
بدان شب هم اندر بفرمود شاه****بدان کس که بودند بر بزمگاه
چنین گفت با شیده افراسیاب****که چون سر برآرد سیاوش ز خواب
تو با پهلوانان و خویشان من****کسی کاو بود مهتر انجمن
به شبگیر با هدیه و با غلام****گرانمایه اسپان زرین ستام
ز لشکر همی هر کسی با نثار****ز دینار وز گوهر شاهوار
ازینگونه پیش سیاوش روند****هشیوار و بیدار و خامش روند
فراوان سپهبد فرستاد چیز****بدین گونه یک هفته بگذشت نیز
شبی با سیاوش چنین گفت شاه****که فردا بسازیم هر دو پگاه
که با گوی و چوگان به میدان شویم****زمانی بتازیم و خندان شویم
ز هر کس شنیدم که چوگان تو****نبینند گردان به میدان تو
تو فرزند مایی و زیبای گاه****تو تاج کیانی و پشت سپاه
بدو گفت شاها انوشه بدی****روان را به دیدار توشه بدی
همی از تو جویند شاهان هنر****که یابد به هرکار بر تو گذر
مرا روز روشن به دیدار تست****همی از تو خواهم بد و نیک جست
به شبگیر گردان به میدان شدند****گرازان و تازان و خندان شدند
چنین گفت پس شاه توران بدوی****که یاران گزینیم در زخم گوی
تو باشی بدانروی و زینروی من****بدو نیم هم زین نشان انجمن
سیاوش بدو گفت کای شهریار****کجا باشدم دست و چوگان به کار
برابر نیارم زدن با تو گوی****به میدان همآورد دیگر بجوی
چو هستم سزاوار یار توام****برین پهن میدان سوار توام
سپهبد ز گفتار او شاد شد****سخن گفتن هر کسی باد شد
به جان و سر شاه کاووس گفت****که با من تو باشی همآورد و جفت
هنر کن به پیش سواران پدید****بدان تا نگویند کاو بد گزید
کنند آفرین بر تو مردان من****شگفته شود روی خندان من
سیاوش بدو گفت فرمان تراست****سواران و میدان و چوگان تراست
سپهبد گزین کرد کلباد را****چو گرسیوز و جهن و پولاد را
چو پیران و نستیهن جنگجوی****چو هومان که بردارد از آب گوی
به نزد سیاووش فرستاد یار****چو رویین و چون شیدهٔ نامدار
دگر اندریمان سوار دلیر****چو ارجاسپ اسپ افگن نره شیر
سیاوش چنین گفت کای نامجوی****ازیشان که یارد شدن پیشگوی
همه یار شاهند و تنها منم****نگهبان چوگان یکتا منم
گر ایدونک فرمان دهد شهریار****بیارم به میدان ز ایران سوار
مرا یار باشند بر زخم گوی****بران سان که آیین بود بر دو روی
سپهبد چو بشنید زو داستان****بران داستان گشت هم داستان
سیاوش از ایرانیان هفت مرد****گزین کرد شایستهٔ کارکرد
خروش تبیره ز میدان بخاست****همی خاک با آسمان گشت راست
از آوای سنج و دم کره نای****تو گفتی بجنبید میدان ز جای
سیاووش برانگیخت اسپ نبرد****چو گوی اندر آمد به پیشش به گرد
بزد هم چنان چون به میدان رسید****بران سان که از چشم شد ناپدید
بفرمود پس شهریار بلند****که گویی به نزد سیاوش برند
سیاوش بران گوی بر داد بوس****برآمد خروشیدن نای و کوس
سیاوش به اسپی دگر برنشست****بیانداخت آن گوی خسرو به دست
ازان پس به چوگان برو کار کرد****چنان شد که با ماه دیدار کرد
ز چوگان او گوی شد ناپدید****تو گفتی سپهرش همی برکشید
ازان گوی خندان شد افراسیاب****سر نامداران برآمد ز خواب
به آواز گفتند هرگز سوار****ندیدیم بر زین چنین نامدار
ز میدان به یکسو نهادند گاه****بیامد نشست از برگاه شاه
سیاووش بنشست با او به تخت****به دیدار او شاد شد شاه سخت
به لشگر چنین گفت پس نامجوی****که میدان شما را و چوگان و گوی
همی ساختند آن دو لشکر نبرد****برآمد همی تا به خورشید گرد
چو ترکان به تندی بیاراستند****همی بردن گوی را خواستند
ربودند ایرانیان گوی پیش****بماندند ترکان ز کردار خویش
سیاووش غمی گشت ز ایرانیان****سخن گفت بر پهلوانی زبان
که میدان بازیست گر کارزار****برین گردش و بخشش روزگار
چو میدان سرآید بتابید روی****بدیشان سپارید یکبار گوی
سواران عنانها کشیدند نرم****نکردند زان پس کسی اسپ گرم
یکی گوی ترکان بینداختند****به کردار آتش همی تاختند
سپهبد چو آواز ترکان شنود****بدانست کان پهلوانی چه بود
چنین گفت پس شاه توران سپاه****که گفتست با من یکی نیکخواه
که او را ز گیتی کسی نیست جفت****به تیر و کمان چون گشاید دو سفت
سیاوش چو گفتار مهتر شنید****ز قربان کمان کی برکشید
سپهبد کمان خواست تا بنگرد****یکی برگراید که فرمان برد
کمان را نگه کرد و خیره بماند****بسی آفرین کیانی بخواند
به گرسیوز تیغ زن داد مه****که خانه بمال و در آور به زه
بکوشید تا بر زه آرد کمان****نیامد برو خیره شد بدگمان
ازو شاه بستد به زانو نشست****بمالید خانه کمان را به دست
به زه کرد و خندان چنین گفت شاه****که اینت کمانی چو باید به راه
مرا نیز گاه جوانی کمان****چنین بود و اکنون دگر شد زمان
به توران و ایران کس این را به چنگ****نیارد گرفتن به هنگام جنگ
بر و یال و کتف سیاوش جزین****نخواهد کمان نیز بر دشت کین
نشانی نهادند بر اسپریس****سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس
نشست از بر بادپایی چو دیو****برافشارد ران و برآمد غریو
یکی تیر زد بر میان نشان****نهاده بدو چشم گردنکشان
خدنگی دگر باره با چارپر****بینداخت از باد و بگشاد پر
نشانه دوباره به یک تاختن****مغربل بکرد اندر انداختن
عنان را بپیچید بر دست راست****بزد بار دیگر بران سو که خواست
کمان را به زه بر بباز و فگند****بیامد بر شهریار بلند
فرود آمد و شاه برپای خاست****برو آفرین ز آفریننده خواست
وزان جایگه سوی کاخ بلند****برفتند شادان دل و ارجمند
نشستند خوان و می آراستند****کسی کاو سزا بود بنشاستند
میی چند خوردند و گشتند شاد****به نام سیاووش کردند یاد
بخوان بر یکی خلعت آراست شاه****از اسپ و ستام و ز تخت و کلاه
همان دست زر جامهٔ نابرید****که اندر جهان پیش ازان کس ندید
ز دینار وز بدرهای درم****ز یاقوت و پیروزه و بیش و کم
پرستار بسیار و چندی غلام****یکی پر ز یاقوت رخشنده جام
بفرمود تا خواسته بشمرند****همه سوی کاخ سیاوش برند
ز هر کش به توران زمین خویش بود****ورا مهربانی برو بیش بود
به خویشان چنین گفت کاو را همه****شما خیل باشید هم چون رمه
بدان شاهزاده چنین گفت شاه****که یک روز با من به نخچیرگاه
گر آیی که دل شاد و خرم کنیم****روان را به نخچیر بیغم کنیم
بدو گفت هرگه که رای آیدت****بران سو که دل رهنمای آیدت
برفتند روزی به نخچیرگاه****همی رفت با یوز و با باز شاه
سپاهی ز هرگونه با او برفت****از ایران و توران بنخچیر تفت
سیاوش به دشت اندرون گور دید****چو باد از میان سپه بردمید
سبک شد عنان و گران شد رکیب****همی تاخت اندر فراز و نشیب
یکی را به شمشیر زد بدو نیم****دو دستش ترازو بد و گور سیم
به یک جو ز دیگر گرانتر نبود****نظاره شد آن لشکر شاه زود
بگفتند یکسر همه انجمن****که اینت سرافراز و شمشیرزن
به آواز گفتند یک با دگر****که ما را بد آمد ز ایران به سر
سر سروران اندر آمد به تنگ****سزد گر بسازیم با شاه جنگ
سیاوش هیمدون به نخچیر بور****همی تاخت و افگند در دشت گور
به غار و به کوه و به هامون بتاخت****بشمشیر و تیر و بنیزه بیاخت
به هر جایگه بر یکی توده کرد****سپه را ز نخچیر آسوده کرد
وزان جایگه سوی ایوان شاه****همه شاد دل برگرفتند راه
سپهبد چه شادان چه بودی دژم****بجز با سیاوش نبودی به هم
ز جهن و ز گرسیوز و هرک بود****به کس راز نگشاد و شادان نبود
مگر با سیاوش بدی روز و شب****ازو برگشادی به خنده دو لب
برین گونه یک سال بگذاشتند****غم و شادمانی بهم داشتند
سیاوش یکی روز و پیران بهم****نشستند و گفتند هر بیش و کم
بدو گفت پیران کزین بوم و بر****چنانی که باشد کسی برگذر
بدین مهربانی که بر تست شاه****به نام تو خسپد به آرامگاه
چنان دان که خرم بهارش توی****نگارش تویی غمگسارش تویی
بزرگی و فرزند کاووس شاه****سر از بس هنرها رسیده به ماه
پدر پیر سر شد تو برنا دلی****نگر سر ز تاج کیی نگسلی
به ایران و توران توی شهریار****ز شاهان یکی پرهنر یادگار
بنه دل برین بوم و جایی بساز****چنان چون بود درخور کام و ناز
نبینمت پیوستهٔ خون کسی****کجا داردی مهر بر تو بسی
برادر نداری نه خواهر نه زن****چو شاخ گلی بر کنار چمن
یکی زن نگه کن سزاوار خویش****از ایران منه درد و تیمار پیش
پس از مرگ کاووس ایران تراست****همان تاج و تخت دلیران تراست
پس پردهٔ شهریار جهان****سه ماهست با زیور اندر نهان
اگر ماه را دیده بودی سیاه****از ایشان نه برداشتی چشم ماه
سه اندر شبستان گرسیوزاند****که از مام وز باب با پروزاند
نبیره فریدون و فرزند شاه****که هم جاه دارند و هم تاج و گاه
ولیکن ترا آن سزاوارتر****که از دامن شاه جویی گهر
پس پردهٔ من چهارند خرد****چو باید ترا بنده باید شمرد
ازیشان جریرست مهتر بسال****که از خوبرویان ندارد همال
یکی دختری هستی آراسته****چو ماه درخشنده با خواسته
نخواهد کسی را که آن رای نیست****بجز چهر شاهش دلارای نیست
ز خوبان جریرست انباز تو****بود روز رخشنده دمساز تو
اگر رای باشد ترا بندهایست****به پیش تو اندر پرستندهایست
سیاوش بدو گفت دارم سپاس****مرا خود ز فرزند برتر شناس
گر او باشدم نازش جان و تن****نخواهم جزو کس ازین انجمن
سپاسی نهی زین همی بر سرم****که تا زندهام حق آن نسپرم
پس آنگاه پیران ز نزدیک اوی****سوی خانهٔ خویش بنهاد روی
چو پیران ز پیش سیاوش برفت****به نزدیک گلشهر تازید تفت
بدو گفت کار جریره بساز****به فر سیاووش خسرو به ناز
چگونه نباشیم امروز شاد****که داماد باشد نبیره قباد
بیورد گلشهر دخترش را****نهاد از بر تارک افسرش را
به دیبا و دینار و در و درم****به بوی و به رنگ و به هر بیش و کم
بیاراست او را چو خرم بهار****فرستاد در شب بر شهریار
مراو را بپیوست با شاه نو****نشاند از بر گاه چون ماه نو
ندانست کس گنج او را شمار****ز یاقوت و ز تاج گوهرنگار
سیاوش چو روی جریره بدید****خوش آمدش خندید و شادی گزید
همی بود با او شب و روز شاد****نیامد ز کاووس و دستانش یاد
برین نیز چندی بگردید چرخ****سیاووش را بد ز نیکیش به رخ
ورا هر زمان پیش افراسیاب****فرونتر بدی حشمت و جاه و آب
یکی روز پیران به به روزگار****سیاووش را گفت کای نامدار
تو دانی که سالار توران سپاه****ز اوج فلک برفرازد کلاه
شب و روز روشن روانش توی****دل و هوش و توش و توانش توی
چو با او تو پیوستهٔ خون شوی****ازین پایه هر دم به افزون شوی
بباشد امیدش به تو استوار****که خواهی بدن پیش او پایدار
اگر چند فرزند من خویش تست****مرا غم ز بهر کم و بیش تست
فرنگیس مهتر ز خوبان اوی****نبینی به گیتی چنان موی و روی
به بالا ز سرو سهی برترست****ز مشک سیه بر سرش افسرست
هنرها و دانش ز اندازه بیش****خرد را پرستار دارد به پیش
از افراسیاب ار بخواهی رواست****چنو بت به کشمیر و کابل کجاست
شود شاه پرمایه پیوند تو****درفشان شود فر و اورند تو
چو فرمان دهی من بگویم بدوی****بجویم بدین نزد او آبروی
سیاوش به پیران نگه کرد و گفت****که فرمان یزدان نشاید نهفت
اگر آسمانی چنین است رای****مرا با سپهر روان نیست پای
اگر من به ایران نخواهم رسید****نخواهم همی روی کاووس دید
چو دستان که پروردگار منست****تهمتن که روشن بهار منست
چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران****جزین نامدران کنداوران
چو از روی ایشان بباید برید****به توران همی جای باید گزید
پدر باش و این کدخدایی بساز****مگو این سخن با زمین جز به راز
اگر بخت باشد مرا نیکخواه****همانا دهد ره به پیوند شاه
همی گفت و مژگان پر از آب کرد****همی برزد اندر میان باد سرد
بدو گفت پیران که با روزگار****نسازد خرد یافته کارزار
نیابی گذر تو ز گردان سپهر****کزویست آرام و پرخاش و مهر
به ایران اگر دوستان داشتی****به یزدان سپردی و بگذاشتی
نشست و نشانت کنون ایدرست****سر تخت ایران به دست اندرست
بگفت این و برخاست از پیش او****چو آگاه گشت از کم و بیش او
به شادی بشد تا بدرگاه شاه****فرود آمد و برگشادند راه
همی بود بر پیش او یک زمان****بدو گفت سالار نیکوگمان
که چندین چه باشی به پیشم به پای****چه خواهی به گیتی چه آیدت رای
سپاه و در گنج من پیش تست****مرا سودمندی کم و بیش تست
کسی کاو به زندان و بند منست****گشادنش درد و گزند منست
ز خشم و ز بند من آزاد گشت****ز بهر تو پیگار من باد گشت
ز بسیار و اندک چه باید بخواه****ز تیغ و ز مهر و ز تخت و کلاه
خردمند پاسخ چنین داد باز****که از تو مبادا جهان بینیاز
مرا خواسته هست و گنج و سپاه****به بخت تو هم تیغ و هم تاج و گاه
ز بهر سیاوش پیامی دراز****رسانم به گوش سپهبد به راز
مرا گفت با شاه ترکان بگوی****که من شاد دل گشتم و نامجوی
بپروردیم چون پدر در کنار****همه شادی آورد بخت تو بار
کنون همچنین کدخدایی بساز****به نیک و بد از تو نیم بینیاز
پس پردهٔ تو یکی دخترست****که ایوان و تخت مرا درخورست
فرنگیس خواند همی مادرش****شود شاد اگر باشم اندر خورش
پراندیشه شد جان افراسیاب****چنین گفت با دیده کرده پرآب
که من گفتهام پیش ازین داستان****نبودی بران گفته همداستان
چنین گفت با من یکی هوشمند****که رایش خرد بود و دانش بلند
که ای دایهٔ بچهٔ شیرنر****چه رنجی که جان هم نیاری به بر
و دیگر که از پیش کندآوران****ز کار ستاره شمر بخردان
شمار ستاره به پیش پدر****همی راندندی همه دربدر
کزین دو نژاده یکی شهریار****بیاید بگیرد جهان در کنار
به توران نماند برو بوم و رست****کلاه من اندازد از کین نخست
کنون باورم شد که او این بگفت****که گردون گردان چه دارد نهفت
چرا کشت باید درختی به دست****که بارش بود زهر و برگش کبست
ز کاووس وز تخم افراسیاب****چو آتش بود تیز یا موج آب
ندانم به توران گراید به مهر****وگر سوی ایران کند پاک چهر
چرا بر گمان زهر باید چشید****دم مار خیره نباید گزید
بدو گفت پیران که ای شهریار****دلت را بدین کار غمگین مدار
کسی کز نژاد سیاوش بود****خردمند و بیدار و خامش بود
بگفت ستارهشمر مگرو ایچ****خردگیر و کار سیاوش بسیچ
کزین دو نژاده یکی نامور****برآرد به خورشید تابنده سر
بایران و توران بود شهریار****دو کشور برآساید از کارزار
وگر زین نشان راز دارد سپهر****بیفزایدش هم باندیشه مهر
بخواهد بدن بیگمان بودنی****نکاهد به پرهیز افزودنی
نگه کن که این کار فرخ بود****ز بخت آنچ پرسند پاسخ بود
ز تخم فریدون وز کیقباد****فروزندهتر زین نباشد نژاد
به پیران چنین گفت پس شهریار****که رای تو بر بد نیاید به کار
به فرمان و رای تو کردم سخن****برو هرچ باید به خوبی بکن
دو تا گشت پیران و بردش نماز****بسی آفرین کرد و برگشت باز
به نزد سیاوش خرامید زود****برو بر شمرد آن کجا رفته بود
نشستند شادان دل آن شب بهم****به باده بشستند جان را ز غم
چو خورشید از چرخ گردنده سر****برآورد برسان زرین سپر
سپهدار پیران میان را ببست****یکی بارهٔ تیزرو برنشست
به کاخ سیاووش بنهاد روی****بسی آفرین خواند بر فر اوی
بدو گفت کامروز برساز کار****به مهمانی دختر شهریار
چو فرمان دهی من سزاوار او****میان را ببندم پی کار او
سیاووش را دل پر آزرم بود****ز پیران رخانش پر از شرم بود
بدو گفت رو هرچ باید بساز****تو دانی که از تو مرا نیست راز
چو بشنید پیران سوی خانه رفت****دل و جان ببست اندر آن کار تفت
در خانهٔ جامهٔ نابرید****به گلشهر بسپرد پیران کلید
کجا بود کدبانوی پهلوان****ستوده زنی بود روشن روان
به گنج اندرون آنچ بد نامدار****گزیده ز زربفت چینی هزار
زبرجد طبقها و پیروزه جام****پر از نافهٔ مشک و پر عود خام
دو افسر پر از گوهر شاهوار****دو یاره یکی طوق و دو گوشوار
ز گستردنیها شتروار شست****ز زربفت پوشیدینها سه دست
همه پیکرش سرخ کرده به زر****برو بافته چند گونه گهر
ز سیمین و زرین شتربار سی****طبقها و از جامهٔ پارسی
یکی تخت زرین و کرسی چهار****سه نعلین زرین زبرجد نگار
پرستنده سیصد به زرین کلاه****ز خویشان نزدیک صد نیکخواه
پرستار با جام زرین دو شست****گرفته ازان جام هر یک به دست
همان صد طبق مشک و صد زعفران****سپردند یکسر به فرمانبران
به زرین عماری و دیبا و جلیل****برفتند با خواسته خیل خیل
بیورد بانو ز بهر نثار****ز دینار با خویشتن سیهزار
به نزد فرنگیس بردند چیز****روانشان پر از آفرین بود نیز
وزان روی پیران و افراسیاب****ز بهر سیاوش همه پرشتاب
به یک هفته بر مرغ و ماهی نخفت****نیمد سر یک تن اندر نهفت
زمین باغ گشت از کران تا کران****ز شادی و آوای رامشگران
به پیوستگی بر گوا ساختند****چو زین عهد و پیمان بپرداختند
پیامی فرستاد پیران چو دود****به گلشهر گفتا فرنگیس زود
هم امشب به کاخ سیاوش رود****خردمند و بیدار و خامش رود
چو بانوی بشنید پیغام اوی****به سوی فرنگیس بنهاد روی
زمین را ببوسید گلشهر و گفت****که خورشید را گشت ناهید جفت
هم امشب بباید شدن نزد شاه****بیاراستن گاه او را به ماه
بیامد فرنگیس چون ماه نو****به نزدیک آن تاجور شاه نو
بدین کار بگذشت یک هفته نیز****سپهبد بیاراست بسیار چیز
از اسپان تازی و از گوسفند****همان جوشن و خود و تیغ و کمند
ز دینار و از بدرهای درم****ز پوشیدنیها و از بیش و کم
وزین مرز تا پیش دریای چین****همی نام بردند شهر و زمین
به فرسنگ صد بود بالای او****نشایست پیمود پهنای او
نوشتند منشور بر پرنیان****همه پادشاهی به رسم کیان
به خان سیاوش فرستاد شاه****یکی تخت زرین و زرین کلاه
ازان پس بیاراست میدان سور****هرآنکس که رفتی ز نزدیک و دور
می و خوان و خوالیگران یافتی****بخوردی و هرچند برتافتی
ببردی و رفتی سوی خان خویش****بدی شاد یک هفته مهمان خویش
در بسته زندانها برگشاد****ازو شادمان بخت و او نیز شاد
به هشتم سیاووش بیامد به گاه****اباگرد پیران به نزدیک شاه
گرفتند هر دو برو آفرین****کهای مهتر و شهریار زمین
همیشه ترا جاودان باد روز****به شادی و بدخواه را پشت کوز
وزان جایگه بازگشتند شاد****بسی از جهاندار کردند یاد
چنین نیز یک سال گردان سپهر****همی گشت بیدار بر داد و مهر
فرستاده آمد ز نزدیک شاه****به نزد سیاوش یکی نیکخواه
که پرسد همی شاه را شهریار****همی گوید ای مهتر نامدار
بود کت ز من دل بگیرد همی****وزین برنشستن گزیرد همی
از ایدر ترا دادهام تا به چین****یکی گرد برگرد و بنگر زمین
به شهری که آرام و رای آیدت****همان آرزوها بجای آیدت
به شادی بباش و به نیکی بمان****ز خوبی مپرداز دل یک زمان
سیاوش ز گفتار او گشت شاد****بزد نای و کوس و بنه برنهاد
سلیح و سپاه و نگین و کلاه****ببردند زینگونه با او به راه
فراوان عماری بیاراستند****پس پرده خوبان بپیراستند
فرنگیس را در عماری نشاند****بنه برنهاد و سپه را براند
ازو بازنگسست پیران گرد****بنه برنهاد و سپه را ببرد
به شادی برفتند سوی ختن****همه نامداران شدند انجمن
که سالار پیران ازان شهر بود****که از بدگمانیش بیبهر بود
همی بود یکماه مهمان او****بران سر چنین بود پیمان او
ز خوردن نیاسود یک روز شاه****گهی رود و می گاه نخچیرگاه
سر ماه برخاست آوای کوس****برانگه که خیزد خروش خروس
بیامد سوی پادشاهی خویش****سپاه از پس پشت و پیران ز پیش
بران مرز و بوم اندر آگه شدند****بزرگان به راه شهنشه شدند
به شادی دل از جای برخاستند****جهانی به آیین بیاراستند
ازان پادشاهی خروشی بخاست****تو گفتی زمین گشت با چرخ راست
ز بس رامش و نالهٔ کرنای****تو گفتی بجنبد همی دل ز جای
بجایی رسیدند کاباد بود****یکی خوب فرخنده بنیاد بود
به یک روی دریا و یک روی کوه****برو بر ز نخچیر گشته گروه
درختان بسیار و آب روان****همی شد دل سالخورده جوان
سیاوش به پیران سخن برگشاد****که اینت بر و بوم فرخ نهاد
بسازم من ایدر یکی خوب جای****که باشد به شادی مرا رهنمای
برآرم یکی شارستان فراخ****فراوان کنم اندرو باغ و کاخ
نشستنگهی برفرازم به ماه****چنان چون بود در خور تاج و گاه
بدو گفت پیران که ای خوب رای****بران رو که اندیشه آرد بجای
چو فرمان دهد من بران سان که خواست****برآرم یکی جای تا ماه راست
نخواهم که باشد مرا بوم و گنج****زمان و زمین از تو دارم سپنج
یکی شارستان سازم ایدر فراخ****فراوان بدو اندر ایوان و کاخ
سیاوش بدو گفت کای بختیار****درخت بزرگی تو آری به بار
مرا گنج و خوبی همه زان تست****به هر جای رنج تو بینم نخست
یکی شهر سازم بدین جای من****که خیره بماند دل انجمن
ازان بوم خرم چو گشتند باز****سیاوش همی بود با دل به راز
از اخترشناسان بپرسید شاه****که گر سازم ایدر یکی جایگاه
ازو فر و بختم به سامان بود****وگرکار با جنگ سازان بود
بگفتند یکسر به شاه گزین****که بس نیست فرخنده بنیاد این
از اخترشناسان برآورد خشم****دلش گشت پردرد و پرآب چشم
کجا گفته بودند با او ز پیش****که چون بگذرد چرخ بر کار خویش
سرانجام چون گرددت روزگار****به زشتی شود بخت آموزگار
عنان تگاور همی داشت نرم****همی ریخت از دیدگان آب گرم
بدو گفت پیران که ای شهریار****چه بودت که گشتی چنین سوگوار
چنین داد پاسخ که چرخ بلند****دلم کرد پردرد و جانم نژند
که هر چند گرد آورم خواسته****هم از گنج و هم تاج آراسته
به فرجام یکسر به دشمن رسد****بدی بد بود مرگ بر تن رسد
کجا آن حکیمان و دانندگان****همان رنجبردار خوانندگان
کجا آن سر تاج شاهنشهان****کجا آن دلاور گرامی مهان
کجا آن بتان پر از ناز و شرم****سخن گفتن خوب و آوای نرم
کجا آنک بر کوه بودش کنام****رمیده ز آرام وز کام و نام
چو گیتی تهی ماند از راستان****تو ایدر ببودن مزن داستان
ز خاکیم و باید شدن زیر خاک****همه جای ترسست و تیمار و باک
تو رفتی و گیتی بماند دراز****کسی آشکارا نداند ز راز
جهان سر به سر عبرت و حکمتست****چرا زو همه بهر من غفلتست
چو شد سال برشست و شش چاره جوی****ز بیشی و از رنج برتاب روی
تو چنگ فزونی زدی بر جهان****گذشتند بر تو بسی همرهان
چو زان نامداران جهان شد تهی****تو تاج فزونی چرا برنهی
نباشی بدین گفته همداستان****یکی شو بخوان نامهٔ باستان
کزیشان جهان یکسر آباد بود****بدانگه که اندر جهان داد بود
ز من بشنو از گنگ دژ داستان****بدین داستان باش همداستان
که چون گنگ دژ در جهان جای نیست****بدان سان زمینی دلارای نیست
که آن را سیاوش برآورده بود****بسی اندرو رنجها برده بود
به یک ماه زان روی دریای چین****که بینام بود آن زمان و زمین
بیابان بیاید چو دریا گذشت****ببینی یکی پهن بیآب دشت
کزین بگذری بینی آباد شهر****کزان شهرها بر توان داشت بهر
ازان پس یکی کوه بینی بلند****که بالای او برتر از چون و چند
مرین کوه را گنگ دژ در میان****بدان کت ز دانش نیاید زیان
چو فرسنگ صد گرد بر گرد کوه****ز بالای او چشم گردد ستوه
ز هر سو که پویی بدو راه نیست****همه گرد بر گرد او در یکیست
بدین کوه بینی دو فرسنگ تنگ****ازین روی و زان روی دیوار سنگ
بدین چند فرسنگ اگر پنج مرد****بباشد به راه از پی کارکرد
نیابد بریشان گذر صد هزار****زرهدار و بر گستوان ور سوار
چو زین بگذری شهر بینی فراخ****همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ
همه شهر گرمابه و رود و جوی****به هر برزنی آتش و رنگ و بوی
همه کوه نخچیر و آهو به دشت****چو این شهر بینی نشاید گذشت
تذروان و طاووس و کبک دری****بیابی چو از کوهها بگذری
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد****همه جای شادی و آرام و خورد
نبینی بدان شهر بیمار کس****یکی بوستان بهشتست و بس
همه آبها روشن و خوشگوار****همیشه بر و بوم او چون بهار
درازی و پهناش سی بار سی****بود گر بپیمایدش پارسی
یک و نیم فرسنگ بالای کوه****که از رفتنش مرد گردد ستوه
وزان روی هامونی آید پدید****کزان خوبتر جایها کس ندید
همه گلشن و باغ و ایوان بود****کش ایوانها سر به کیوان بود
بشد پور کاووس و آنجای دید****مر آن را ز ایران همی برگزید
تن خویش را نامبردار کرد****فزونی یکی نیز دیوار کرد
ز سنگ و ز گچ بود و چندی رخام****وزان جوهری کش ندانیم نام
دو صد رش فزونست بالای اوی****همان سی و پنچست پهنای اوی
که آن را کسی تا نبیند به چشم****تو گویی ز گوینده گیرند خشم
نیاید برو منجنیق و نه تیر****بباید ترا دیدن آن ناگزیر
ز تیغش دو فرسنگ تا بوم خاک****همه گرد بر گرد خاکش مغاک
نبیند ز بن دیده بر تیغ کوه****هم از بر شدن مرد گردد ستوه
بدان آفرین کان چنان آفرید****ابا آشکارا نهان آفرید
نبایست یار و نه آموزگار****برو بر همه کار دشوار خوار
جز او را مخوان کردگار جهان****جز او را مدان آشکار و نهان
به پیغمبرش بر کنیم آفرین****بیارانش بر هر یکی همچنین
مرا فر نیکیدهش یار بود****خردمندی و بخت بیدار بود
برین سان یکی شارستان ساختند****سرش را به پروین پرداختند
کنون اندرین هم به کار آوریم****بدو در فراوان نگار آوریم
چه بندی دل اندر سرای سپنج****چه یازی به رنج و چه نازی به گنج
که از رنج دیگر کسی برخورد****جهانجوی دشمن چرا پرورد
چو خرم شود جای آراسته****پدید آید از هر سوی خواسته
نباشد مرا بودن ایدر بسی****نشیند برین جای دیگر کسی
نه من شاد باشم نه فرزند من****نه پرمایه گردی ز پیوند من
نباشد مرا زندگانی دراز****ز کاخ و ز ایوان شوم بینیاز
شود تخت من گاه افراسیاب****کند بیگنه مرگ بر من شتاب
چنین است رای سپهر بلند****گهی شاد دارد گهی مستمند
بدو گفت پیران کای سرفراز****مکن خیره اندیشهٔ دل دراز
که افراسیاب از بلا پشت تست****به شاهی نگین اندر انگشت تست
مرا نیز تا جان بود در تنم****بکوشم که پیمان تو نشکنم
نمانم که بادی به تو بگذرد****وگر موی بر تو هوا بشمرد
سیاوش بدو گفت کای نیکنام****نبینم جز از نیکنامیت کام
تو پپمان چنین داری و رای راست****ولیکن فلک را جز اینست خواست
همه راز من آشکارا به تست****که بیدار دل بادی و تندرست
من آگاهی از فر یزدان دهم****هم از راز چرخ بلند آگهم
بگویم ترا بودنیها درست****ز ایوان و کاخ اندرآیم نخست
بدان تا نگویی چو بینی جهان****که این بر سیاوش چرا شد نهان
تو ای گرد پیران بسیار هوش****بدین گفتها پهن بگشای گوش
فراوان بدین نگذرد روزگار****که بر دست بیداردل شهریار
شوم زار من کشته بر بیگناه****کسی دیگر آراید این تاج و گاه
ز گفتار بدخواه و ز بخت بد****چنین بیگنه بر سرم بد رسد
ز کشته شود زندگانی دژم****برآشوبد ایران و توران بهم
پر از رنج گردد سراسر زمین****دو کشور شود پر ز شمشیر و کین
بسی سرخ و زرد و سیاه و بنفش****از ایران و توران ببینی درفش
بسی غارت و بردن خواسته****پراگندن گنج آراسته
بسا کشورا کان به پای ستور****بکوبند و گردد به جوی آب شور
از ایران و توران برآید خروش****جهانی ز خون من آید به جوش
جهاندار بر چرخ چونین نوشت****به فرمان او بردهد هرچ کشت
سپهدار ترکان ز کردار خویش****پشیمان شود هم ز گفتار خویش
پشیمانی آنگه نداردش سود****که برخیزد از بوم آباد دود
بیا تا به شادی خوریم و دهیم****چو گاه گذشتن بود بگذریم
چو بشنید پیران و اندیشه کرد****ز گفتار او شد دلش پر ز درد
چنین گفت کز من بد آمد به من****گر او راست گوید همی این سخن
ورا من کشیده به توران زمین****پراگندم اندر جهان تخم کین
شمردم همه باد گفتار شاه****چنین هم همی گفت با من پگاه
وزان پس چنین گفت با دل به مهر****که از جنبش و راز گردان سپهر
چه داند بدو رازها کی گشاد****همانا ز ایرانش آمد بیاد
ز کاووس و ز تخت شاهنشهی****بیاد آمدش روزگار بهی
دل خویش زان گفته خرسند کرد****نه آهنگ رای خردمند کرد
همه راه زینگونه بد گفت و گوی****دل از بودنیها پر از جست و جوی
چو از پشت اسپان فرود آمدند****ز گفتار یکباره دم برزدند
یکی خوان زرین بیاراستند****می و رود و رامشگران خواستند
ببودند یک هفته زینگونه شاد****ز شاهان گیتی گرفتند یاد
به هشتم یکی نامه آمد ز شاه****به نزدیک سالار توران سپاه
کزانجا برو تا به دریای چین****ازان پس گذر کن به مکران زمین
همی رو چنین تا سر مرز هند****وزانجا گذر کن به دریای سند
همه باژ کشور سراسر بخواه****بگستر به مرز خزر در سپاه
برآمد خروش از در پهلوان****ز بانگ تبیره زمین شد نوان
ز هر سو سپاه انجمن شد به روی****یکی لشکری گشت پرخاش جوی
به نزد سیاوش بسی خواسته****ز دینار و اسپان آراسته
به هنگام پدرود کردن بماند****به فرمان برفت و سپه را براند
هیونی ز نزدیک افراسیاب****چو آتش بیامد به هنگام خواب
یکی نامه سوی سیاوش به مهر****نوشته به کردار گردان سپهر
که تا تو برفتی نیم شادمان****از اندیشه بیغم نیم یک زمان
ولیکن من اندر خور رای تو****به توران بجستم همی جای تو
گر آنجا که هستی خوش و خرم است****چنان چون بباید دلت بیغم است
به شادی بباش و به نیکی بمان****تو شادان بداندیش تو با غمان
بدان پادشاهی همی بازگرد****سر بدسگال اندرآور به گرد
سیاوش سپه برگرفت و برفت****بدان سو که فرمود سالار تفت
صد اشتر ز گنج و درم بار کرد****چهل را همه بار دینار کرد
هزار اشتر بختی سرخ موی****بنه بر نهادند با رنگ و بوی
از ایران و توران گزیده سوار****برفتند شمشیرزن ده هزار
به پیش سپاه اندرون خواسته****عماری و خوبان آراسته
ز یاقوت و ز گوهر شاهوار****چه از طوق و ز تاج وزگوشوار
چه مشک و چه کافور و عود و عبیر****چه دیبا و چه تختهای حریر
ز مصری و چینی و از پارسی****همی رفت با او شتر بار سی
چو آمد بران شارستان دست آخت****دو فرسنگ بالا و پهناش ساخت
از ایوان و میدان و کاخ بلند****ز پالیز وز گلشن ارجمند
بیاراست شهری بسان بهشت****به هامون گل و سنبل و لاله کشت
بر ایوان نگارید چندی نگار****ز شاهان وز بزم وز کارزار
نگار سر و تاج و کاووس شاه****نگارید با یاره و گرز و گاه
بر تخت او رستم پیلتن****همان زال و گودرز و آن انجمن
ز دیگر سو افراسیاب و سپاه****چو پیران و گرسیوز کینهخواه
بهر گوشهای گنبدی ساخته****سرش را به ابراندر افراخته
نشسته سراینده رامشگران****سر اندر ستاره سران سران
سیاووش گردش نهادند نام****همه شهر زان شارستان شادکام
چو پیران بیامد ز هند و ز چین****سخن رفت زان شهر با آفرین
خنیده به توران سیاووش گرد****کز اختر بنش کرده شد روز ارد
از ایوان و کاخ و ز پالیز و باغ****ز کوه و در و رود وز دشت راغ
شتاب آمدش تا ببیند که شاه****چه کرد اندران نامور جایگاه
هرآنکس که او از در کار بود****بدان مرز با او سزاوار بود
هزار از هنرمند گردان گرد****چو هنگامهٔ رفتن آمد ببرد
چو آمد به نزدیک آن جایگاه****سیاوش پذیره شدش با سپاه
چو پیران به نزد سیاوش رسید****پیاده شد از دور کاو را بدید
سیاوش فرود آمد از نیل رنگ****مر او را گرفت اندر آغوش تنگ
بگشتند هر دو بدان شارستان****ز هر در زدند از هنر داستان
سراسر همه باغ و میدان و کاخ****همی دید هرسو بنای فراخ
سپهدار پیران ز هر سو براند****بسی آفرین بر سیاوش بخواند
بدو گفت گر فر و برز کیان****نبودیت با دانش اندر جهان
کی آغاز کردی بدین گونه جای****کجا آمدی جای زین سان به پای
بماناد تا رستخیز این نشان****میان دلیران و گردنکشان
پسر بر پسر همچنین شاد باد****جهاندار و پیروز و فرخ نژاد
چو یک بهره از شهر خرم بدید****به ایوان و باغ سیاوش رسید
به کاخ فرنگیس بنهاد روی****چنان شاد و پیروز و دیهیم جوی
پذیره شدش دختر شهریار****به پرسید و دینار کردش نثار
چو بر تخت بنشست و آن جای دید****بران سان بهشتی دلارای دید
بدان نیز چندی ستایش گرفت****جهان آفرین را نیایش گرفت
ازان پس بخوردن گرفتند کار****می و خوان و رامشگر و میگسار
ببودند یک هفته با می به دست****گهی خرم و شاددل گاه مست
به هشتم رهآورد پیش آورید****همان هدیهٔ شارستان چون سزید
ز یاقوت و زگوهر شاهوار****ز دینار وز تاج گوهرنگار
ز دیبا و اسپان به زین پلنگ****به زرین ستام و جناغ خدنگ
فرنگیس را افسر و گوشوار****همان یاره و طوق گوهرنگار
بداد و بیامد بسوی ختن****همی رای زد شاد با انجمن
چو آمد به شادی به ایوان خویش****همانگاه شد در شبستان خویش
به گلشهر گفت آنک خرم بهشت****ندید و نداند که رضوان چه کشت
چو خورشید بر گاه فرخ سروش****نشسته به آیین و با فر و هوش
به رامش بپیمای لختی زمین****برو شارستان سیاوش ببین
خداوند ازان شهر نیکوترست****تو گویی فروزندهٔ خاورست
وزان جایگه نزد افراسیاب****همی رفت برسان کشتی بر آب
بیامد بگفت آن کجا کرده بود****همان باژ کشور که آورده بود
بیاورد پیشش همه سربسر****بدادش ز کشور سراسر خبر
که از داد شه گشت آباد بوم****ز دریای چین تا به دریای روم
وزانجا به کار سیاوش رسید****سراسر همه یاد کرد آنچ دید
ز کار سیاوش بپرسید شاه****وزان شهر و آن کشور و جایگاه
بدو گفت پیران که خرم بهشت****کسی کاو نبیند به اردیبهشت
سروش آوریدش همانا خبر****که چونان نگاریدش آن بوم و بر
همانا ندانند ازان شهر باز****نه خورشید ازان مهتر سرافراز
یکی شهر دیدم که اندر زمین****نبیند دگر کس به توران و چین
ز بس باغ و ایوان و آب روان****برآمیخت گفتی خرد با روان
چو کاخ فرنگیس دیدم ز دور****چو گنج گهر بد به میدان سور
بدان زیب و آیین که داماد تست****ز خوبی به کام دل شاد تست
گله کرد باید به گیتی یله****ترا چون نباشد ز گیتی گله
گر ایدونک آید ز مینو سروش****نباشد بدان فر و اورنگ و هوش
و دیگر دو کشور ز جنگ و ز جوش****برآسود چون مهتر آمد به هوش
بماناد بر ما چنین جاودان****دل هوشمندان و رای ردان
زگفتار او شاد شد شهریار****که دخت برومندش آمد به بار
به گرسیوز این داستان برگشاد****سخنهای پیران همه کرد یاد
پس آنگه به گرسیوز آهسته گفت****نهفته همه برگشاد از نهفت
بدو گفت رو تا سیاووش گرد****ببین تا چه جایست بر گرد گرد
سیاوش به توران زمین دل نهاد****از ایران نگیرد دگر هیچ یاد
مگر کرد پدرود تخت و کلاه****چو گودرز و بهرام و کاووس شاه
بران خرمی بر یکی خارستان****همی بوم و بر سازد و شارستان
فرنگیس را کاخهای بلند****برآورد و دارد همی ارجمند
چو بینی به خوبی فراوان بگوی****به چشم بزرگی نگه کن به روی
چو نخچیر و می باشد و دشت و کوه****نشینند پیشت ز ایران گروه
بدانگه که یاد من آید به دست****چو خوردی به شادی بباید نشست
یکی هدیه آرای بسیار مر****ز دینار وز اسب و زرین کمر
همان گوهر و تخت و دیبای چین****همان یاره و گرز و تیغ و نگین
ز گستردنیها و از بوی و رنگ****ببین تا ز گنجت چه آید به چنگ
فرنگیس را هدیه بر همچنین****برو با زبانی پر از آفرین
اگر آب دارد ترا میزبان****بران شهر خرم دو هفته بمان