دیوان اشعار سعدی(غزلیات)200تا400
غزل 201: آن به که نظر باشد و گفتار نباشد
آن به که نظر باشد و گفتار نباشد****تا مدعی اندر پس دیوار نباشد
آن بر سر گنجست که چون نقطه به کنجی****بنشیند و سرگشته چو پرگار نباشد
ای دوست برآور دری از خلق به رویم****تا هیچ کسم واقف اسرار نباشد
میخواهم و معشوق و زمینی و زمانی****کو باشد و من باشم و اغیار نباشد
پندم مده ای دوست که دیوانه سرمست****هرگز به سخن عاقل و هشیار نباشد
با صاحب شمشیر مبادت سر و کاری****الا به سر خویشتنت کار نباشد
سهلست به خون من اگر دست برآری****جان دادن در پای تو دشوار نباشد
ماهت نتوان خواند بدین صورت و گفتار****مه را لب و دندان شکربار نباشد
وان سرو که گویند به بالای تو باشد****هرگز به چنین قامت و رفتار نباشد
ما توبه شکستیم که در مذهب عشاق****صوفی نپسندند که خمار نباشد
هر پای که در خانه فرورفت به گنجی****دیگر همه عمرش سر بازار نباشد
عطار که در عین گلابست عجب نیست****گر وقت بهارش سر گلزار نباشد
مردم همه دانند که در نامه سعدی****مشکیست که در کلبه عطار نباشد
جان در سر کار تو کند سعدی و غم نیست****کان یار نباشد که وفادار نباشد
غزل 202: جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد
جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد****یاری که تحمل نکند یار نباشد
گر بانگ برآید که سری در قدمی رفت****بسیار مگویید که بسیار نباشد
آن بار که گردون نکشد یار سبکروح****گر بر دل عشاق نهد بار نباشد
تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی****تا شب نرود صبح پدیدار نباشد
آهنگ دراز شب رنجوری مشتاق****با آن نتوان گفت که بیدار نباشد
از دیده من پرس که خواب شب مستی****چون خاستن و خفتن بیمار نباشد
گر دست به شمشیر بری عشق همانست****کان جا که ارادت بود انکار نباشد
از من مشنو دوستی گل مگر آن گاه****کم پای برهنه خبر از خار نباشد
مرغان قفس را المی باشد و شوقی****کان مرغ نداند که گرفتار نباشد
دل آینه صورت غیبست ولیکن****شرطست که بر آینه زنگار نباشد
سعدی حیوان را که سر از خواب گران شد****دربند نسیم خوش اسحار نباشد
آن را که بصارت نبود یوسف صدیق****جایی بفروشد که خریدار نباشد
غزل 203: تو را نادیدن ما غم نباشد
تو را نادیدن ما غم نباشد****که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی****ولیکن چون تو در عالم نباشد
عجب گر در چمن برپای خیزی****که سرو راست پیشت خم نباشد
مبادا در جهان دلتنگ رویی****که رویت بیند و خرم نباشد
من اول روز دانستم که این عهد****که با من میکنی محکم نباشد
که دانستم که هرگز سازگاری****پری را با بنی آدم نباشد
مکن یارا دلم مجروح مگذار****که هیچم در جهان مرهم نباشد
بیا تا جان شیرین در تو ریزم****که بخل و دوستی با هم نباشد
نخواهم بی تو یک دم زندگانی****که طیب عیش بی همدم نباشد
نظر گویند سعدی با که داری****که غم با یار گفتن غم نباشد
حدیث دوست با دشمن نگویم****که هرگز مدعی محرم نباشد
غزل 204: گر گویمت که سروی سرو این چنین نباشد
گر گویمت که سروی سرو این چنین نباشد****ور گویمت که ماهی مه بر زمین نباشد
گر در جهان بگردی و آفاق درنوردی****صورت بدین شگرفی در کفر و دین نباشد
لعلست یا لبانت قندست یا دهانت****تا در برت نگیرم نیکم یقین نباشد
صورت کنند زیبا بر پرنیان و دیبا****لیکن بر ابروانش سحر مبین نباشد
زنبور اگر میانش باشد بدین لطیفی****حقا که در دهانش این انگبین نباشد
گر هر که در جهان را شاید که خون بریزی****با یار مهربانت باید که کین نباشد
گر جان نازنینش در پای ریزی ای دل****در کار نازنینان جان نازنین نباشد
ور زان که دیگری را بر ما همیگزیند****گو برگزین که ما را بر تو گزین نباشد
عشقش حرام بادا بر یار سروبالا****تردامنی که جانش در آستین نباشد
سعدی به هیچ علت روی از تو برنپیچد****الا گرش برانی علت جز این نباشد
غزل 205: اگر سروی به بالای تو باشد
اگر سروی به بالای تو باشد****نه چون بشن دلارای تو باشد
و گر خورشید در مجلس نشیند****نپندارم که همتای تو باشد
و گر دوران ز سر گیرند هیهات****که مولودی به سیمای تو باشد
که دارد در همه لشکر کمانی****که چون ابروی زیبای تو باشد
مبادا ور بود غارت در اسلام****همه شیراز یغمای تو باشد
برای خود نشاید در تو پیوست****همیسازیم تا رای تو باشد
دو عالم را به یک بار از دل تنگ****برون کردیم تا جای تو باشد
یک امروزست ما را نقد ایام****مرا کی صبر فردای تو باشد
خوشست اندر سر دیوانه سودا****به شرط آن که سودای تو باشد
سر سعدی چو خواهد رفتن از دست****همان بهتر که در پای تو باشد
غزل 206: در پای تو افتادن شایسته دمی باشد
در پای تو افتادن شایسته دمی باشد****ترک سر خود گفتن زیبا قدمی باشد
بسیار زبونیها بر خویش روا دارد****درویش که بازارش با محتشمی باشد
زین سان که وجود توست ای صورت روحانی****شاید که وجود ما پیشت عدمی باشد
گر جمله صنمها را صورت به تو مانستی****شاید که مسلمان را قبله صنمی باشد
با آن که اسیران را کشتی و خطا کردی****بر کشته گذر کردن نوع کرمی باشد
رقص از سر ما بیرون امروز نخواهد شد****کاین مطرب ما یک دم خاموش نمیباشد
هر کو به همه عمرش سودای گلی بودست****داند که چرا بلبل دیوانه همیباشد
کس بر الم ریشت واقف نشود سعدی****الا به کسی گویی کو را المی باشد
غزل 207: تو را خود یک زمان با ما سر صحرا نمیباشد
تو را خود یک زمان با ما سر صحرا نمیباشد****چو شمست خاطر رفتن بجز تنها نمیباشد
دو چشم از ناز در پیشت فراغ از حال درویشت****مگر کز خوبی خویشت نگه در ما نمیباشد
ملک یا چشمه نوری پری یا لعبت حوری****که بر گلبن گل سوری چنین زیبا نمیباشد
پری رویی و مه پیکر سمن بویی و سیمین بر****عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمیباشد
چو نتوان ساخت بی رویت بباید ساخت با خویت****که ما را از سر کویت سر دروا نمیباشد
مرو هر سوی و هر جاگه که مسکینان نیند آگه****نمیبیند کست ناگه که او شیدا نمیباشد
جهانی در پیت مفتون به جای آب گریان خون****عجب میدارم از هامون که چون دریا نمیباشد
همه شب میپزم سودا به بوی وعده فردا****شب سودای سعدی را مگر فردا نمیباشد
چرا بر خاک این منزل نگریم تا بگیرد گل****ولیکن با تو آهن دل دمم گیرا نمیباشد
غزل 208: مرا به عاقبت این شوخ سیمتن بکشد
مرا به عاقبت این شوخ سیمتن بکشد****چو شمع سوخته روزی در انجمن بکشد
به لطف اگر بخرامد هزار دل ببرد****به قهر اگر بستیزد هزار تن بکشد
اگر خود آب حیاتست در دهان و لبش****مرا عجب نبود کان لب و دهن بکشد
گر ایستاد حریفی اسیر عشق بماند****و گر گریخت خیالش به تاختن بکشد
مرا که قوت کاهی نه کی دهد زنهار****بلای عشق که فرهاد کوهکن بکشد
کسان عتاب کنندم که ترک عشق بگوی****به نقد اگر نکشد عشقم این سخن بکشد
به شرع عابد اوثان اگر بباید کشت****مرا چه حاجت کشتن که خود وثن بکشد
به دوستی گله کردم ز چشم شوخش گفت****عجب نباشد اگر مست تیغ زن بکشد
به یک نفس که برآمیخت یار با اغیار****بسی نماند که غیرت وجود من بکشد
به خنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی****مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشد
غزل 209: تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد
تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد****ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد
کی شکیبایی توان کردن چو عقل از دست رفت****عاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشد
سروبالای منا گر چون گل آیی به چمن****خاک پایت نرگس اندر چشم بینایی کشد
روی تاجیکانهات بنمای تا داغ حبش****آسمان بر چهره ترکان یغمایی کشد
شهد ریزی چون دهانت دم به شیرینی زند****فتنه انگیزی چو زلفت سر به رعنایی کشد
دل نماند بعد از این با کس که گر خود آهنست****ساحر چشمت به مغناطیس زیبایی کشد
خود هنوزت پسته خندان عقیقین نقطهایست****باش تا گردش قضا پرگار مینایی کشد
سعدیا دم درکش ار دیوانه خوانندت که عشق****گر چه از صاحب دلی خیزد به شیدایی کشد
غزل 210: خواب خوش من ای پسر دستخوش خیال شد
خواب خوش من ای پسر دستخوش خیال شد****نقد امید عمر من در طلب وصال شد
گر نشد اشتیاق او غالب صبر و عقل من****این به چه زیردست گشت آن به چه پایمال شد
بر من اگر حرام شد وصل تو نیست بوالعجب****بوالعجب آن که خون من بر تو چرا حلال شد
پرتو آفتاب اگر بدر کند هلال را****بدر وجود من چرا در نظرت هلال شد
زیبد اگر طلب کند عزت ملک مصر دل****آن که هزار یوسفش بنده جاه و مال شد
طرفه مدار اگر ز دل نعره بیخودی زنم****کآتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد
سعدی اگر نظر کند تا نه غلط گمان بری****کو نه به رسم دیگران بنده زلف و خال شد
غزل 211: امروز در فراق تو دیگر به شام شد
امروز در فراق تو دیگر به شام شد****ای دیده پاس دار که خفتن حرام شد
بیش احتمال سنگ جفا خوردنم نماند****کز رقت اندرون ضعیفم چو جام شد
افسوس خلق میشنوم در قفای خویش****کاین پخته بین که در سر سودای خام شد
تنها نه من به دانه خالت مقیدم****این دانه هر که دید گرفتار دام شد
گفتم یکی به گوشه چشمت نظر کنم****چشمم دور بماند و زیادت مقام شد
ای دل نگفتمت که عنان نظر بتاب****اکنونت افکند که ز دستت لگام شد
نامم به عاشقی شد و گویند توبه کن****توبت کنون چه فایده دارد که نام شد
از من به عشق روی تو میزاید این سخن****طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد
ابنای روزگار غلامان به زر خرند****سعدی تو را به طوع و ارادت غلام شد
آن مدعی که دست ندادی ببند کس****این بار در کمند تو افتاد و رام شد
شرح غمت به وصف نخواهد شدن تمام****جهدم به آخر آمد و دفتر تمام شد
غزل 212: هر که شیرینی فروشد مشتری بر وی بجوشد
هر که شیرینی فروشد مشتری بر وی بجوشد****یا مگس را پر ببندد یا عسل را سر بپوشد
همچنان عاشق نباشد ور بود صادق نباشد****هر که درمان میپذیرد یا نصیحت مینیوشد
گر مطیع خدمتت را کفر فرمایی بگوید****ور حریف مجلست را زهر فرمایی بنوشد
شمع پیشت روشنایی نزد آتش مینماید****گل به دستت خوبرویی پیش یوسف میفروشد
سود بازرگان دریا بیخطر ممکن نگردد****هر که مقصودش تو باشی تا نفس دارد بکوشد
برگ چشمم مینخوشد در زمستان فراقت****وین عجب کاندر زمستان برگهای تر بخوشد
هر که معشوقی ندارد عمر ضایع میگذارد****همچنان ناپخته باشد هر که بر آتش نجوشد
تا غمی پنهان نباشد رقتی پیدا نگردد****هم گلی دیدست سعدی تا چو بلبل میخروشد
غزل 213: دوش بی روی تو آتش به سرم بر میشد
دوش بی روی تو آتش به سرم بر میشد****و آبی از دیده میآمد که زمین تر میشد
تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز****همه شب ذکر تو میرفت و مکرر میشد
چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من****گفتی اندر بن مویم سر نشتر میشد
آن نه میبود که دور از نظرت میخوردم****خون دل بود که از دیده به ساغر میشد
از خیال تو به هر سو که نظر میکردم****پیش چشمم در و دیوار مصور میشد
چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی****مدعی بود اگرش خواب میسر میشد
هوش میآمد و میرفت و نه دیدار تو را****میبدیدم نه خیالم ز برابر میشد
گاه چون عود بر آتش دل تنگم میسوخت****گاه چون مجمرهام دود به سر بر میشد
گویی آن صبح کجا رفت که شبهای دگر****نفسی میزد و آفاق منور میشد
سعدیا عقد ثریا مگر امشب بگسیخت****ور نه هر شب به گریبان افق بر میشد
غزل 214: سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد
سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد****غلغل ز گل و لاله به یک بار برآمد
مرغان چمن نعره زنان دیدم و گویان****زین غنچه که از طرف چمنزار برآمد
آب از گل رخساره او عکس پذیرفت****و آتش به سر غنچه گلنار برآمد
سجاده نشینی که مرید غم او شد****آوازه اش از خانه خمار برآمد
زاهد چو کرامات بت عارض او دید****از چله میان بسته به زنار برآمد
بر خاک چو من بیدل و دیوانه نشاندش****اندر نظر هر که پری وار برآمد
من مفلس از آن روز شدم کز حرم غیب****دیبای جمال تو به بازار برآمد
کام دلم آن بود که جان بر تو فشانم****آن کام میسر شد وین کار برآمد
سعدی چمن آن روز به تاراج خزان داد****کز باغ دلش بوی گل یار برآمد
غزل 215: ساعتی کز درم آن سرو روان بازآمد
ساعتی کز درم آن سرو روان بازآمد****راست گویی به تن مرده روان بازآمد
بخت پیروز که با ما به خصومت میبود****بامداد از در من صلح کنان بازآمد
پیر بودم ز جفای فلک و جور زمان****باز پیرانه سرم عشق جوان بازآمد
دوست بازآمد و دشمن به مصیبت بنشست****باد نوروز علی رغم خزان بازآمد
مژدگانی بده ای نفس که سختی بگذشت****دل گرانی مکن ای جسم که جان بازآمد
باور از بخت ندارم که به صلح از در من****آن بت سنگ دل سخت کمان بازآمد
تا تو بازآمدی ای مونس جان از در غیب****هر که در سر هوسی داشت از آن بازآمد
عشق روی تو حرامست مگر سعدی را****که به سودای تو از هر که جهان بازآمد
دوستان عیب مگیرید و ملامت مکنید****کاین حدیثیست که از وی نتوان بازآمد
غزل 216: روز برآمد بلند ای پسر هوشمند
روز برآمد بلند ای پسر هوشمند****گرم ببود آفتاب خیمه به رویش ببند
طفل گیا شیر خورد شاخ جوان گو ببال****ابر بهاری گریست طرف چمن گو بخند
تا به تماشای باغ میل چرا میکند****هر که به خیلش درست قامت سرو بلند
عقل روا مینداشت گفتن اسرار عشق****قوت بازوی شوق بیخ صبوری بکند
دل که بیابان گرفت چشم ندارد به راه****سر که صراحی کشید گوش ندارد به پند
کشته شمشیر عشق حال نگوید که چون****تشنه دیدار دوست راه نپرسد که چند
هر که پسند آمدش چون تو یکی در نظر****بس که بخواهد شنید سرزنش ناپسند
در نظر دشمنان نوش نباشد هنی****وز قبل دوستان نیش نباشد گزند
این که سرش در کمند جان به دهانش رسید****مینکند التفات آن که به دستش کمند
سعدی اگر عاقلی عشق طریق تو نیست****با کف زورآزمای پنجه نشاید فکند
غزل 217: آن را که غمی چون غم من نیست چه داند
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند****کز شوق توام دیده چه شب میگذراند
وقتست اگر از پای درآیم که همه عمر****باری نکشیدم که به هجران تو ماند
سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس****کاندوه دل سوختگان سوخته داند
دیوانه گرش پند دهی کار نبندد****ور بند نهی سلسله در هم گسلاند
ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری****در آتش سوزنده صبوری که تواند
هر گه که بسوزد جگرم دیده بگرید****وین گریه نه آبیست که آتش بنشاند
سلطان خیالت شبی آرام نگیرد****تا بر سر صبر من مسکین ندواند
شیرین ننماید به دهانش شکر وصل****آن را که فلک زهر جدایی نچشاند
گر بار دگر دامن کامی به کف آرم****تا زندهام از چنگ منش کس نرهاند
ترسم که نمانم من از این رنج دریغا****کاندر دل من حسرت روی تو بماند
قاصد رود از پارس به کشتی به خراسان****گر چشم من اندر عقبش سیل براند
فریاد که گر جور فراق تو نویسم****فریاد برآید ز دل هر که بخواند
شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت****پیداست که قاصد چه به سمع تو رساند
زنهار که خون میچکد از گفته سعدی****هرک این همه نشتر بخورد خون بچکاند
غزل 218: آن سرو که گویند به بالای تو ماند
آن سرو که گویند به بالای تو ماند****هرگز قدمی پیش تو رفتن نتواند
دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست****با غمزه بگو تا دل مردم نستاند
زنهار که چون میگذری بر سر مجروح****وز وی خبرت نیست که چون میگذراند
بخت آن نکند با من سرگشته که یک روز****همخانه من باشی و همسایه نداند
هر کو سر پیوند تو دارد به حقیقت****دست از همه چیز و همه کس درگسلاند
امروز چه دانی تو که در آتش و آبم****چون خاک شوم باد به گوشت برساند
آنان که ندانند پریشانی مشتاق****گویند که نالیدن بلبل به چه ماند
گل را همه کس دست گرفتند و نخوانند****بلبل نتوانست که فریاد نخواند
هر ساعتی این فتنه نوخاسته از جای****برخیزد و خلقی متحیر بنشاند
در حسرت آنم که سر و مال به یک بار****در دامنش افشانم و دامن نفشاند
سعدی تو در این بند بمیری و نداند****فریاد بکن یا بکشد یا برهاند
غزل 219: کسی که روی تو دیدست حال من داند
کسی که روی تو دیدست حال من داند****که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند
مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست****که آدمی که تو بیند نظر بپوشاند
هر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاد****دلش ببخشد و بر جانت آفرین خواند
اگر به دست کند باغبان چنین سروی****چه جای چشمه که بر چشمهات بنشاند
چه روزها به شب آورد جان منتظرم****به بوی آن که شبی با تو روز گرداند
به چند حیله شبی در فراق روز کنم****و گر نبینمت آن روز هم به شب ماند
جفا و سلطنتت میرسد ولی مپسند****که گر سوار براند پیاده درماند
به دست رحمتم از خاک آستان بردار****که گر بیفکنیم کس به هیچ نستاند
چه حاجتست به شمشیر قتل عاشق را****حدیث دوست بگویش که جان برافشاند
پیام اهل دلست این خبر که سعدی داد****نه هر که گوش کند معنی سخن داند
غزل 220: دلم خیال تو را ره نمای میداند
دلم خیال تو را ره نمای میداند****جز این طریق ندانم خدای میداند
ز درد روبه عشقت چو شیر مینالم****اگر چه همچو سگم هرزه لای میداند
ز فرقت تو نمیدانم ایچ لذت عمر****به چشمهای کش دلربای میداند
بسی بگشت و غمت در دلم مقام گرفت****کجا رود که هم آن جای جای میداند
به حال سعدی بیچاره قهقهه چه زنی****که چاره در غم تو های های میداند
غزل 221: مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند****عیش خلوت به تماشای گلستان ماند
می حلالست کسی را که بود خانه بهشت****خاصه از دست حریفی که به رضوان ماند
خط سبز و لب لعلت به چه ماننده کنی****من بگویم به لب چشمه حیوان ماند
تا سر زلف پریشان تو محبوب منست****روزگارم به سر زلف پریشان ماند
چه کند کشته عشقت که نگوید غم دل****تو مپندار که خون ریزی و پنهان ماند
هر که چون موم به خورشید رخت نرم نشد****زینهار از دل سختش که به سندان ماند
نادر افتد که یکی دل به وصالت ندهد****یا کسی در بلد کفر مسلمان ماند
تو که چون برق بخندی چه غمت دارد از آنک****من چنان زار بگریم که به باران ماند
طعنه بر حیرت سعدی نه به انصاف زدی****کس چنین روی نبیند که نه حیران ماند
هر که با صورت و بالای تواش انسی نیست****حیوانیست که بالاش به انسان ماند
غزل 222: حسن تو دایم بدین قرار نماند
حسن تو دایم بدین قرار نماند****مست تو جاوید در خمار نماند
ای گل خندان نوشکفته نگه دار****خاطر بلبل که نوبهار نماند
حسن دلاویز پنجهایست نگارین****تا به قیامت بر او نگار نماند
عاقبت از ما غبار ماند زنهار****تا ز تو بر خاطری غبار نماند
پار گذشت آن چه دیدی از غم و شادی****بگذرد امسال و همچو پار نماند
هم بدهد دور روزگار مرادت****ور ندهد دور روزگار نماند
سعدی شوریده بیقرار چرایی****در پی چیزی که برقرار نماند
شیوه عشق اختیار اهل ادب نیست****بل چو قضا آید اختیار نماند
غزل 223: عیب جویانم حکایت پیش جانان گفتهاند
عیب جویانم حکایت پیش جانان گفتهاند****من خود این پیدا همیگویم که پنهان گفتهاند
پیش از این گویند کز عشقت پریشانست حال****گر بگفتندی که مجموعم پریشان گفتهاند
پرده بر عیبم بپوشیدند و دامن بر گناه****جرم درویشی چه باشد تا به سلطان گفتهاند
تا چه مرغم کم حکایت پیش عنقا کردهاند****یا چه مورم کم سخن نزد سلیمان گفتهاند
دشمنی کردند با من لیکن از روی قیاس****دوستی باشد که دردم پیش درمان گفتهاند
ذکر سودای زلیخا پیش یوسف کردهاند****حال سرگردانی آدم به رضوان گفتهاند
داغ پنهانم نمیبینند و مهر سر به مهر****آن چه بر اجزای ظاهر دیدهاند آن گفتهاند
ور نگفتندی چه حاجت کآب چشم و رنگ روی****ماجرای عشق از اول تا به پایان گفتهاند
پیش از این گویند سعدی دوست میدارد تو را****بیش از آنت دوست میدارم که ایشان گفتهاند
عاشقان دارند کار و عارفان دانند حال****این سخن در دل فرود آید که از جان گفتهاند
غزل 224: گلبنان پیرایه بر خود کردهاند
گلبنان پیرایه بر خود کردهاند****بلبلان را در سماع آوردهاند
ساقیان لاابالی در طواف****هوش میخواران مجلس بردهاند
جرعهای خوردیم و کار از دست رفت****تا چه بی هوشانه در میکردهاند
ما به یک شربت چنین بیخود شدیم****دیگران چندین قدح چون خوردهاند
آتش اندر پختگان افتاد و سوخت****خام طبعان همچنان افسردهاند
خیمه بیرون بر که فراشان باد****فرش دیبا در چمن گستردهاند
زندگانی چیست مردن پیش دوست****کاین گروه زندگان دل مردهاند
تا جهان بودست جماشان گل****از سلحداران خار آزردهاند
عاشقان را کشته میبینند خلق****بشنو از سعدی که جان پروردهاند
غزل 225: اینان مگر ز رحمت محض آفریدهاند
اینان مگر ز رحمت محض آفریدهاند****کآرام جان و انس دل و نور دیدهاند
لطف آیتیست در حق اینان و کبر و ناز****پیراهنی که بر قد ایشان بریدهاند
آید هنوزشان ز لب لعل بوی شیر****شیرین لبان نه شیر که شکر مزیدهاند
پندارم آهوان تتارند مشک ریز****لیکن به زیر سایهٔ طوبی چریدهاند
رضوان مگر سراچهٔ فردوس برگشاد****کاین حوریان به ساحت دنیا خزیدهاند
آب حیات در لب اینان به ظن من****کز لولههای چشمهٔ کوثر مکیدهاند
دست گدا به سیب زنخدان این گروه****نادر رسد که میوهٔ اول رسیدهاند
گل برچنند روز به روز از درخت گل****زین گلبنان هنوز مگر گل نچیدهاند
عذر است هندوی بت سنگین پرست را****بیچارگان مگر بت سیمین ندیدهاند
این لطف بین که با گل آدم سرشتهاند****وین روح بین که در تن آدم دمیدهاند
آن نقطههای خال چه شاهد نشاندهاند****وین خطهای سبز چه موزون کشیدهاند
بر استوای قامتشان گویی ابروان****بالای سرو راست هلالی خمیدهاند
با قامت بلند صنوبرخرامشان****سرو بلند و کاج به شوخی چمیدهاند
سحر است چشم و زلف و بناگوششان دریغ****کاین مؤمنان به سحر چنین بگرویدهاند
ز ایشان توان به خون جگر یافتن مراد****کز کودکی به خون جگر پروریدهاند
دامن کشان حسن دلاویز را چه غم****کآشفتگان عشق گریبان دریدهاند
در باغ حسن خوشتر از اینان درخت نیست****مرغان دل بدین هوس از بر پریدهاند
با چابکان دلبر و شوخان دلفریب****بسیار درفتاده و اندک رهیدهاند
هرگز جماعتی که شنیدند سر عشق****نشنیدهام که باز نصیحت شنیدهاند
زنهار اگر به دانه خالی نظر کنی****ساکن که دام زلف بر آن گستریدهاند
گر شاهدان نه دنیی و دین میبرند و عقل****پس زاهدان برای چه خلوت گزیدهاند
نادر گرفت دامن سودای وصلشان****دستی که عاقبت نه به دندان گزیدهاند
بر خاک ره نشستن سعدی عجب مدار****مردان چه جای خاک که بر خون طپیدهاند
غزل 226: درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند****جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
حریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد****علی الخصوص که پیرایهای بر او بستند
کسان که در رمضان چنگ میشکستندی****نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند
بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط****ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند
دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را****که مدتی ببریدند و بازپیوستند
به در نمیرود از خانگه یکی هشیار****که پیش شحنه بگوید که صوفیان مستند
یکی درخت گل اندر فضای خلوت ماست****که سروهای چمن پیش قامتش پستند
اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست****خبر ندارم از ایشان که در جهان هستند
مثال راکب دریاست حال کشته عشق****به ترک بار بگفتند و خویشتن رستند
به سرو گفت کسی میوهای نمیآری****جواب داد که آزادگان تهی دستند
به راه عقل برفتند سعدیا بسیار****که ره به عالم دیوانگان ندانستند
غزل 227: آخر ای سنگ دل سیم زنخدان تا چند
آخر ای سنگ دل سیم زنخدان تا چند****تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند
خار در پای گل از دور به حسرت دیدن****تشنه بازآمدن از چشمه حیوان تا چند
گوش در گفتن شیرین تو واله تا کی****چشم در منظر مطبوع تو حیران تا چند
بیم آنست دمادم که برآرم فریاد****صبر پیدا و جگر خوردن پنهان تا چند
تو سر ناز برآری ز گریبان هر روز****ما ز جورت سر فکرت به گریبان تا چند
رنگ دستت نه به حناست که خون دل ماست****خوردن خون دل خلق به دستان تا چند
سعدی از دست تو از پای درآید روزی****طاقت بار ستم تا کی و هجران تا چند
غزل 228: کاروان میرود و بار سفر میبندند
کاروان میرود و بار سفر میبندند****تا دگربار که بیند که به ما پیوندند
خیلتاشان جفاکار و محبان ملول****خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند
آن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور****عاقبت روز جدایی پس پشت افکندند
طمع از دوست نه این بود و توقع نه چنین****مکن ای دوست که از دوست جفا نپسندند
ما همانیم که بودیم و محبت باقیست****ترک صحبت نکند دل که به مهر آکندند
عیب شیرین دهنان نیست که خون میریزند****جرم صاحب نظرانست که دل میبندند
مرض عشق نه دردیست که میشاید گفت****با طبیبان که در این باب نه دانشمندند
ساربان رخت منه بر شتر و بار مبند****که در این مرحله بیچاره اسیری چندند
طبع خرسند نمیباشد و بس مینکند****مهر آنان که به نادیدن ما خرسندند
مجلس یاران بی ناله سعدی خوش نیست****شمع میگرید و نظارگیان میخندند
غزل 229: پیش رویت دگران صورت بر دیوارند
پیش رویت دگران صورت بر دیوارند****نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند
تا گل روی تو دیدم همه گلها خارند****تا تو را یار گرفتم همه خلق اغیارند
آن که گویند به عمری شب قدری باشد****مگر آنست که با دوست به پایان آرند
دامن دولت جاوید و گریبان امید****حیف باشد که بگیرند و دگر بگذارند
نه من از دست نگارین تو مجروحم و بس****که به شمشیر غمت کشته چو من بسیارند
عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز****خواب میگیرد و شهری ز غمت بیدارند
بوالعجب واقعهای باشد و مشکل دردی****که نه پوشیده توان داشت نه گفتن یارند
یعلم الله که خیالی ز تنم بیش نماند****بلکه آن نیز خیالیست که میپندارند
سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی****باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند
تا به بستان ضمیرت گل معنی بشکفت****بلبلان از تو فرومانده چو بوتیمارند
غزل 230: شاید این طلعت میمون که به فالش دارند
شاید این طلعت میمون که به فالش دارند****در دل اندیشه و در دیده خیالش دارند
که در آفاق چنین روی دگر نتوان دید****یا مگر آینه در پیش جمالش دارند
عجب از دام غمش گر بجهد مرغ دلی****این همه میل که با دانه خالش دارند
نازنینی که سر اندر قدمش باید باخت****نه حریفی که توقع به وصالش دارند
غالب آنست که مرغی چو به دامی افتاد****تا به جایی نرود بی پر و بالش دارند
عشق لیلی نه به اندازه هر مجنونیست****مگر آنان که سر ناز و دلالش دارند
دوستی با تو حرامست که چشمان کشت****خون عشاق بریزند و حلالش دارند
خرما دور وصالی و خوشا درد دلی****که به معشوق توان گفت و مجالش دارند
حال سعدی تو ندانی که تو را دردی نیست****دردمندان خبر از صورت حالش دارند
غزل 231: تو آن نهای که دل از صحبت تو برگیرند
تو آن نهای که دل از صحبت تو برگیرند****و گر ملول شوی صاحبی دگر گیرند
و گر به خشم برانی طریق رفتن نیست****کجا روند که یار از تو خوبتر گیرند
به تیغ اگر بزنی بیدریغ و برگردی****چو روی باز کنی دوستی ز سر گیرند
هلاک نفس به نزدیک طالبان مراد****اگر چه کار بزرگست مختصر گیرند
روا بود همه خوبان آفرینش را****که پیش صاحب ما دست بر کمر گیرند
قمر مقابله با روی او نیارد کرد****و گر کند همه کس عیب بر قمر گیرند
به چند سال نشاید گرفت ملکی را****که خسروان ملاحت به یک نظر گیرند
خدنگ غمزه خوبان خطا نمیافتد****اگر چه طایفهای زهد را سپر گیرند
کم از مطالعهای بوستان سلطان را****چو باغبان نگذارد کز او ثمر گیرند
وصال کعبه میسر نمیشود سعدی****مگر که راه بیابان پرخطر گیرند
غزل 232: دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند
دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند****هزار فتنه به هر گوشهای برانگیزند
چگونه انس نگیرند با تو آدمیان****که از لطافت خوی تو وحش نگریزند
چنان که در رخ خوبان حلال نیست نظر****حلال نیست که از تو نظر بپرهیزند
غلام آن سر و پایم که از لطافت و حسن****به سر سزاست که پیشش به پای برخیزند
تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس****کز اشتیاق جمالت چه اشک میریزند
قرار عقل برفت و مجال صبر نماند****که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند
مرا مگوی نصیحت که پارسایی و عشق****دو خصلتند که با یک دگر نیامیزند
رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی****که شرط نیست که با زورمند بستیزند
غزل 233: روندگان مقیم از بلا نپرهیزند
روندگان مقیم از بلا نپرهیزند****گرفتگان ارادت به جور نگریزند
امیدواران دست طلب ز دامن دوست****اگر فروگسلانند در که آویزند
مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست****که اهل معرفت از تو نظر بپرهیزند
نشان من به سر کوی میفروشان ده****من از کجا و کسانی که اهل پرهیزند
بگیر جامه صوفی بیار جام شراب****که نیک نامی و مستی به هم نیامیزند
رضای دوست به دست آر و دیگران بگذار****هزار فتنه چه غم باشد ار برانگیزند
مرا که با تو که مقصودی آشتی افتاد****رواست گر همه عالم به جنگ برخیزند
به خونبهای منت کس مطالبت نکند****حلال باشد خونی که دوستان ریزند
طریق ما سر عجزست و آستان رضا****که از تو صبر نباشد که با تو بستیزند
غزل 234: آفتاب از کوه سر بر میزند
آفتاب از کوه سر بر میزند****ماه روی انگشت بر در میزند
آن کمان ابرو که تیر غمزه اش****هر زمانی صید دیگر میزند
دست و ساعد میکشد درویش را****تا نپنداری که خنجر میزند
یاسمین بویی که سرو قامتش****طعنه بر بالای عرعر میزند
روی و چشمی دارم اندر مهر او****کاین گهر میریزد آن زر میزند
عشق را پیشانیی باید چو میخ****تا حبیبش سنگ بر سر میزند
انگبین رویان نترسند از مگس****نوش میگیرند و نشتر میزنند
در به روی دوست بستن شرط نیست****ور ببندی سر به در بر میزند
سعدیا دیگر قلم پولاد دار****کاین سخن آتش به نی در میزند
غزل 235: بلبلی بیدل نوایی میزند
بلبلی بیدل نوایی میزند****بادپیمایی هوایی میزند
کس نمیبینم ز بیرون سرای****و اندرونم مرحبایی میزند
آتشی دارم که میسوزد وجود****چون بر او باد صبایی میزند
گر چه دریا را نمیبیند کنار****غرقه حالی دست و پایی میزند
فتنهای بر بام باشد تا یکی****سر به دیوار سرایی میزند
آشنایان را جراحت مرهمست****زان که شمشیر آشنایی میزند
حیف باشد دست او در خون من****پادشاهی با گدایی میزند
بندهام گر بی گناهی میکشد****راضیم گر بی خطایی میزند
شکر نعمت میکنم گر خلعتی****میفرستد یا قفایی میزند
ناپسندیدست پیش اهل رای****هر که بعد از عشق رایی میزند
محتسب گو چنگ میخواران بسوز****مطرب ما خوش به تایی میزند
دود از آتش میرود خون از قتیل****سعدی این دم هم ز جایی میزند
غزل 236: توانگران که به جنب سرای درویشند
توانگران که به جنب سرای درویشند****مروتست که هر وقت از او بیندیشند
تو ای توانگر حسن از غنای درویشان****خبر نداری اگر خستهاند و گر ریشند
تو را چه غم که یکی در غمت به جان آید****که دوستان تو چندان که میکشی بیشند
مرا به علت بیگانگی ز خویش مران****که دوستان وفادار بهتر از خویشند
غلام همت رندان و پاکبازانم****که از محبت با دوست دشمن خویشند
هرآینه لب شیرین جواب تلخ دهد****چنان که صاحب نوشند ضارب نیشند
تو عاشقان مسلم ندیدهای سعدی****که تیغ بر سر و سر بنده وار در پیشند
نه چون منند و تو مسکین حریص کوته دست****که ترک هر دو جهان گفتهاند و درویشند
غزل 237: یار باید که هر چه یار کند
یار باید که هر چه یار کند****بر مراد خود اختیار کند
زینهار از کسی که در غم دوست****پیش بیگانه زینهار کند
بار یاران بکش که دامن گل****آن برد کاحتمال خار کند
خانه عشق در خراباتست****نیک نامی در او چه کار کند
شهربند هوای نفس مباش****سگ شهر استخوان شکار کند
هر شبی یار شاهدی بودن****روز هشیاریت خمار کند
قاضی شهر عاشقان باید****که به یک شاهد اختصار کند
سر سعدی سرای سلطانست****نادر آن جا کسی گذار کند
غزل 238: بخرام بالله تا صبا بیخ صنوبر برکند
بخرام بالله تا صبا بیخ صنوبر برکند****برقع افکن تا بهشت از حور زیور برکند
زان روی و خال دلستان برکش نقاب پرنیان****تا پیش رویت آسمان آن خال اختر برکند
خلقی چو من بر روی تو آشفته همچون موی تو****پای آن نهد در کوی تو کاول دل از سر برکند
زان عارض فرخنده خو نه رنگ دارد گل نه بو****انگشت غیرت را بگو تا چشم عبهر برکند
ما خار غم در پای جان در کویت ای گلرخ روان****وان گه که را پروای آن کز پای نشتر برکند
ماه است رویت یا ملک قند است لعلت یا نمک****بنمای پیکر تا فلک مهر از دوپیکر برکند
باری به ناز و دلبری گر سوی صحرا بگذری****واله شود کبک دری طاووس شهپر برکند
سعدی چو شد هندوی تو هل تا پرستد روی تو****کو خیمه زد پهلوی تو فردای محشر برکند
غزل 239: کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند
کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند****ز عشق سیر نباشد ز عیش بس نکند
در این روش که تویی پیش هر که بازآیی****گرش به تیغ زنی روی بازپس نکند
چنان به پای تو در مردن آرزومندم****که زندگانی خویشم چنان هوس نکند
به مدتی نفسی یاد دوستی نکنی****که یاد تو نتواند که یک نفس نکند
ندانمت که اجازت نوشت و فتوی داد****که خون خلق بریزی مکن که کس نکند
اگر نصیب نبخشی نظر دریغ مدار****شکرفروش چنین ظلم بر مگس نکند
بنال سعدی اگر عشق دوستان داری****که هیچ بلبل از این ناله در قفس نکند
غزل 240: چه کند بنده که بر جور تحمل نکند
چه کند بنده که بر جور تحمل نکند****دل اگر تنگ شود مهر تبدل نکند
دل و دین در سر کارت شد و بسیاری نیست****سر و جان خواه که دیوانه تأمل نکند
سحر گویند حرامست در این عهد ولیک****چشمت آن کرد که هاروت به بابل نکند
غرقه در بحر عمیق تو چنان بیخبرم****که مبادا که چه دریام به ساحل نکند
به گلستان نروم تا تو در آغوش منی****بلبل ار روی تو بیند طلب گل نکند
هر که با دوست چو سعدی نفسی خوش دریافت****چیز و کس در نظرش باز تخیل نکند
غزل 241: میل بین کان سروبالا میکند
میل بین کان سروبالا میکند****سرو بین کاهنگ صحرا میکند
میل از این خوشتر نداند کرد سرو****ناخوش آن میلست کز ما میکند
حاجت صحرا نبود آیینه هست****گر نگارستان تماشا میکند
غافلست از صورت زیبای او****آن که صورتهای دیبا میکند
من هم اول روز دانستم که عشق****خون مباح و خانه یغما میکند
صبر هم سودی ندارد کآب چشم****راز پنهان آشکارا میکند
گر مراد ما نباشد گو مباش****چون مراد اوست هل تا میکند
یار زیبا گر بریزد خون یار****زشت نتوان گفت زیبا میکند
سعدیا بعد از تحمل چاره نیست****هر ستم کان دوست با ما میکند
تا مگس را جان شیرین در تنست****گرد آن گردد که حلوا میکند
غزل 242: سرو بلند بین که چه رفتار میکند
سرو بلند بین که چه رفتار میکند****وان ماه محتشم که چه گفتار میکند
آن چشم مست بین که به شوخی و دلبری****قصد هلاک مردم هشیار میکند
دیوانه میکند دل صاحب تمیز را****هر گه که التفات پری وار میکند
ما روی کرده از همه عالم به روی او****وان سست عهد روی به دیوار میکند
عاقل خبر ندارد از اندوه عاشقان****خفتست او عیب مردم بیدار میکند
من طاقت شکیب ندارم ز روی خوب****صوفی به عجز خویشتن اقرار میکند
بیچاره از مطالعه روی نیکوان****صد بار توبه کرد و دگربار میکند
سعدی نگفتمت که خم زلف شاهدان****دربند او مشو که گرفتار میکند
غزل 243: زلف او بر رخ چو جولان میکند
زلف او بر رخ چو جولان میکند****مشک را در شهر ارزان میکند
جوهری عقل در بازار حسن****قیمت لعلش به صد جان میکند
آفتاب حسن او تا شعله زد****ماه رخ در پرده پنهان میکند
من همه قصد وصالش میکنم****وان ستمگر عزم هجران میکند
گر نمکدان پرشکر خواهی مترس****تلخیی کان شکرستان میکند
تیر مژگان و کمان ابروش****عاشقان را عید قربان میکند
از وفاها هر چه بتوان میکنم****وز جفاها هر چه نتوان میکند
غزل 244: یار با ما بیوفایی میکند
یار با ما بیوفایی میکند****بیگناه از من جدایی میکند
شمع جانم را بکشت آن بیوفا****جای دیگر روشنایی میکند
میکند با خویش خود بیگانگی****با غریبان آشنایی میکند
جوفروشست آن نگار سنگ دل****با من او گندم نمایی میکند
یار من اوباش و قلاشست و رند****بر من او خود پارسایی میکند
ای مسلمانان به فریادم رسید****کان فلانی بیوفایی میکند
کشتی عمرم شکستست از غمش****از من مسکین جدایی میکند
آن چه با من میکند اندر زمان****آفت دور سمایی میکند
سعدی شیرین سخن در راه عشق****از لبش بوسی گدایی میکند
غزل 245: هر که بی او زندگانی میکند
هر که بی او زندگانی میکند****گر نمیمیرد گرانی میکند
من بر آن بودم که ندهم دل به عشق****سروبالا دلستانی میکند
مهربانی مینمایم بر قدش****سنگ دل نامهربانی میکند
برف پیری مینشیند بر سرم****همچنان طبعم جوانی میکند
ماجرای دل نمیگفتم به خلق****آب چشمم ترجمانی میکند
آهن افسرده میکوبد که جهد****با قضای آسمانی میکند
عقل را با عشق زور پنجه نیست****احتمال از ناتوانی میکند
چشم سعدی در امید روی یار****چون دهانش درفشانی میکند
هم بود شوری در این سر بی خلاف****کاین همه شیرین زبانی میکند
غزل 246: دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند****سروران بر در سودای تو خاک قدمند
شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق****خلقی اندر طلبت غرقه دریای غمند
خون صاحب نظران ریختی ای کعبه حسن****قتل اینان که روا داشت که صید حرمند
صنم اندر بلد کفر پرستند و صلیب****زلف و روی تو در اسلام صلیب و صنمند
گاه گاهی بگذر در صف دلسوختگان****تا ثناییت بگویند و دعایی بدمند
هر خم از جعد پریشان تو زندان دلیست****تا نگویی که اسیران کمند تو کمند
حرفهای خط موزون تو پیرامن روی****گویی از مشک سیه بر گل سوری رقمند
در چمن سرو ستادست و صنوبر خاموش****که اگر قامت زیبا ننمایی بچمند
زین امیران ملاحت که تو بینی بر کس****به شکایت نتوان رفت که خصم و حکمند
بندگان را نه گزیرست ز حکمت نه گریز****چه کنند ار بکشی ور بنوازی خدمند
جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست****گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند
غم دل با تو نگویم که تو در راحت نفس****نشناسی که جگرسوختگان در المند
تو سبکبار قوی حال کجا دریابی****که ضعیفان غمت بارکشان ستمند
سعدیا عاشق صادق ز بلا نگریزد****سست عهدان ارادت ز ملامت برمند
غزل 247: با دوست باش گر همه آفاق دشمنند
با دوست باش گر همه آفاق دشمنند****کو مرهمست اگر دگران نیش میزنند
ای صورتی که پیش تو خوبان روزگار****همچون طلسم پای خجالت به دامنند
یک بامداد اگر بخرامی به بوستان****بینی که سرو را ز لب جوی برکنند
تلخست پیش طایفهای جور خوبروی****از معتقد شنو که شکر میپراکنند
ای متقی گر اهل دلی دیدهها بدوز****کاینان به دل ربودن مردم معینند
یا پردهای به چشم تأمل فروگذار****یا دل بنه که پرده ز کارت برافکنند
جانم دریغ نیست ولیکن دل ضعیف****صندوق سر توست نخواهم که بشکنند
حسن تو نادرست در این عهد و شعر من****من چشم بر تو و همگان گوش بر منند
گویی جمال دوست که بیند چنان که اوست****الا به راه دیده سعدی نظر کنند
غزل 248: شوخی مکن ای یار که صاحب نظرانند
شوخی مکن ای یار که صاحب نظرانند****بیگانه و خویش از پس و پیشت نگرانند
کس نیست که پنهان نظری با تو ندارد****من نیز بر آنم که همه خلق بر آنند
اهل نظرانند که چشمی به ارادت****با روی تو دارند و دگر بی بصرانند
هر کس غم دین دارد و هر کس غم دنیا****بعد از غم رویت غم بیهوده خورانند
ساقی بده آن کوزه خمخانه به درویش****کانها که بمردند گل کوزه گرانند
چشمی که جمال تو ندیدست چه دیدست****افسوس بر اینان که به غفلت گذرانند
تا رای کجا داری و پروای که داری****کز هر طرفت طایفهای منتظرانند
اینان که به دیدار تو در رقص میآیند****چون میروی اندر طلبت جامه درانند
سعدی به جفا ترک محبت نتوان گفت****بر در بنشینم اگر از خانه برانند
غزل 249: این جا شکری هست که چندین مگسانند
این جا شکری هست که چندین مگسانند****یا بوالعجبی کاین همه صاحب هوسانند
بس در طلبت سعی نمودیم و نگفتی****کاین هیچ کسان در طلب ما چه کسانند
ای قافله سالار چنین گرم چه رانی****آهسته که در کوه و کمر بازپسانند
صد مشعله افروخته گردد به چراغی****این نور تو داری و دگر مقتبسانند
من قلب و لسانم به وفاداری و صحبت****و اینان همه قلبند که پیش تو لسانند
آنان که شب آرام نگیرند ز فکرت****چون صبح پدیدست که صادق نفسانند
و آنان که به دیدار چنان میل ندارند****سوگند توان خورد که بی عقل و خسانند
دانی چه جفا میرود از دست رقیبت****حیفست که طوطی و زغن هم قفسانند
در طالع من نیست که نزدیک تو باشم****میگویمت از دور دعا گر برسانند
غزل 250: خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند
خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند****به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند
پادشاهان ملاحت چو به نخجیر روند****صید را پای ببندند و رها نیز کنند
نظری کن به من خسته که ارباب کرم****به ضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند
عاشقان را ز بر خویش مران تا بر تو****سر و زر هر دو فشانند و دعا نیز کنند
گر کند میل به خوبان دل من عیب مکن****کاین گناهیست که در شهر شما نیز کنند
بوسهای زان دهن تنگ بده یا بفروش****کاین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند
تو ختایی بچهای از تو خطا نیست عجب****کان که از اهل صوابند خطا نیز کنند
گر رود نام من اندر دهنت باکی نیست****پادشاهان به غلط یاد گدا نیز کنند
سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج****ما که باشیم که اندیشه ما نیز کنند
غزل 251: اگر تو برشکنی دوستان سلام کنند
اگر تو برشکنی دوستان سلام کنند****که جور قاعده باشد که بر غلام کنند
هزار زخم پیاپی گر اتفاق افتد****ز دست دوست نشاید که انتقام کنند
به تیغ اگر بزنی بیدریغ و برگردی****چو روی باز کنی بازت احترام کنند
مرا کمند میفکن که خود گرفتارم****لویشه بر سر اسبان بدلگام کنند
چو مرغ خانه به سنگم بزن که بازآیم****نه وحشیم که مرا پای بند دام کنند
یکی به گوشه چشم التفات کن ما را****که پادشاهان گه گه نظر به عام کنند
که گفت در رخ زیبا حلال نیست نظر****حلال نیست که بر دوستان حرام کنند
ز من بپرس که فتوی دهم به مذهب عشق****نظر به روی تو شاید که بردوام کنند
دهان غنچه بدرد نسیم باد صبا****لبان لعل تو وقتی که ابتسام کنند
غریب مشرق و مغرب به آشنایی تو****غریب نیست که در شهر ما مقام کنند
من از روی تو نپیچم که شرط عشق آنست****که روی در غرض و پشت برملام کنند
به جان مضایقه با دوستان مکن سعدی****که دوستی نبود هر چه ناتمام کنند
غزل 252: نشاید که خوبان به صحرا روند
نشاید که خوبان به صحرا روند****همه کس شناسند و هر جا روند
حلالست رفتن به صحرا ولیک****نه انصاف باشد که بی ما روند
نباید دل از دست مردم ربود****چو خواهند جایی که تنها روند
که بپسندد از باغبانان گل****که از بانگ بلبل به سودا روند
برآرند فریاد عشق از ختا****گر این شوخ چشمان به یغما روند
همه سروها را بباید خمید****که در پای آن سروبالا روند
بسا هوشمندا که در کوی عشق****چو من عاقل آیند و شیدا روند
بسازیم بر آسمان سلمی****اگر شاهدان بر ثریا روند
نه سعدی در این گل فرورفت و بس****که آنان که بر روی دریا روند
غزل 253: به بوی آن که شبی در حرم بیاسایند
به بوی آن که شبی در حرم بیاسایند****هزار بادیه سهلست اگر بپیمایند
طریق عشق جفا بردنست و جانبازی****دگر چه چاره که با زورمند برنایند
اگر به بام برآید ستاره پیشانی****چو ماه عید به انگشتهاش بنمایند
در گریز نبستست لیکن از نظرش****کجا روند اسیران که بند بر پایند
ز خون عزیزترم نیست مایهای در تن****فدای دست عزیزان اگر بیالایند
مگر به خیل تو با دوستان نپیوندند****مگر به شهر تو بر عاشقان نبخشایند
فدای جان تو گر جان من طمع داری****غلام حلقه به گوش آن کند که فرمایند
هزار سرو خرامان به راستی نرسد****به قامت تو و گر سر بر آسمان سایند
حدیث حسن تو و داستان عشق مرا****هزار لیلی و مجنون بر آن نیفزایند
مثال سعدی عودست تا نسوزانی****جماعت از نفسش دم به دم نیاسایند
غزل 254: اخترانی که به شب در نظر ما آیند
اخترانی که به شب در نظر ما آیند****پیش خورشید محالست که پیدا آیند
همچنین پیش وجودت همه خوبان عدمند****گر چه در چشم خلایق همه زیبا آیند
مردم از قاتل عمدا بگریزند به جان****پاکبازان بر شمشیر تو عمدا آیند
تا ملامت نکنی طایفه رندان را****که جمال تو ببینند و به غوغا آیند
یعلم الله که گر آیی به تماشا روزی****مردمان از در و بامت به تماشا آیند
دلق و سجاده ناموس به میخانه فرست****تا مریدان تو در رقص و تمنا آیند
از سر صوفی سالوس دوتایی برکش****کاندر این ره ادب آنست که یکتا آیند
میندانم خطر دوزخ و سودای بهشت****هر کجا خیمه زنی اهل دل آن جا آیند
آه سعدی جگر گوشه نشینان خون کرد****خرم آن روز که از خانه به صحرا آیند
غزل 255: تو را سماع نباشد که سوز عشق نبود
تو را سماع نباشد که سوز عشق نبود****گمان مبر که برآید ز خام هرگز دود
چو هر چه میرسد از دست اوست فرقی نیست****میان شربت نوشین و تیغ زهرآلود
نسیم باد صبا بوی یار من دارد****چو باد خواهم از این پس به بوی او پیمود
همیگذشت و نظر کردمش به گوشه چشم****که یک نظر بربایم مرا ز من بربود
به صبر خواستم احوال عشق پوشیدن****دگر به گل نتوانستم آفتاب اندود
سوار عقل که باشد که پشت ننماید****در آن مقام که سلطان عشق روی نمود
پیام ما که رساند به خدمتش که رضا****رضای توست گرم خسته داری ار خشنود
شبی نرفت که سعدی به داغ عشق نگفت****دگر شب آمد و کی بی تو روز خواهد بود
غزل 256: نفسی وقت بهارم هوس صحرا بود
نفسی وقت بهارم هوس صحرا بود****با رفیقی دو که دایم نتوان تنها بود
خاک شیراز چو دیبای منقش دیدم****وان همه صورت شاهد که بر آن دیبا بود
پارس در سایه اقبال اتابک ایمن****لیکن از ناله مرغان چمن غوغا بود
شکرین پسته دهانی به تفرج بگذشت****که چه گویم نتوان گفت که چون زیبا بود
یعلم الله که شقایق نه بدان لطف و سمن****نه بدان بوی و صنوبر نه بدان بالا بود
فتنه سامریش در نظر شورانگیز****نفس عیسویش در لب شکرخا بود
من در اندیشه که بت یا مه نو یا ملکست****یار بت پیکر مه روی ملک سیما بود
دل سعدی و جهانی به دمی غارت کرد****همچو نوروز که بر خوان ملک یغما بود
غزل 257: از دست دوست هر چه ستانی شکر بود
از دست دوست هر چه ستانی شکر بود****وز دست غیر دوست تبرزد تبر بود
دشمن گر آستین گل افشاندت به روی****از تیر چرخ و سنگ فلاخن بتر بود
گر خاک پای دوست خداوند شوق را****در دیدگان کشند جلای بصر بود
شرط وفاست آن که چو شمشیر برکشد****یار عزیز جان عزیزش سپر بود
یا رب هلاک من مکن الا به دست دوست****تا وقت جان سپردنم اندر نظر بود
گر جان دهی و گر سر بیچارگی نهی****در پای دوست هر چه کنی مختصر بود
ما سر نهادهایم تو دانی و تیغ و تاج****تیغی که ماه روی زند تاج سر بود
مشتاق را که سر برود در وفای یار****آن روز روز دولت و روز ظفر بود
ما ترک جان از اول این کار گفتهایم****آن را که جان عزیز بود در خطر بود
آن کز بلا بترسد و از قتل غم خورد****او عاقلست و شیوه مجنون دگر بود
با نیم پختگان نتوان گفت سوز عشق****خام از عذاب سوختگان بیخبر بود
جانا دل شکسته سعدی نگاه دار****دانی که آه سوختگان را اثر بود
غزل 258: مرا راحت از زندگی دوش بود
مرا راحت از زندگی دوش بود****که آن ماه رویم در آغوش بود
چنان مست دیدار و حیران عشق****که دنیا و دینم فراموش بود
نگویم می لعل شیرین گوار****که زهر از کف دست او نوش بود
ندانستم از غایت لطف و حسن****که سیم و سمن یا بر و دوش بود
به دیدار و گفتار جان پرورش****سراپای من دیده و گوش بود
نمیدانم این شب که چون روز شد****کسی بازداند که باهوش بود
مؤذن غلط کرد بانگ نماز****مگر همچو من مست و مدهوش بود
بگفتیم و دشمن بدانست و دوست****نماند آن تحمل که سرپوش بود
به خوابش مگر دیدهای سعدیا****زبان درکش امروز کان دوش بود
مبادا که گنجی ببیند فقیر****که نتواند از حرص خاموش بود
غزل 259: ناچار هر که صاحب روی نکو بود
ناچار هر که صاحب روی نکو بود****هر جا که بگذرد همه چشمی در او بود
ای گل تو نیز شوخی بلبل معاف دار****کان جا که رنگ و بوی بود گفت و گو بود
نفس آرزو کند که تو لب بر لبش نهی****بعد از هزار سال که خاکش سبو بود
پاکیزه روی در همه شهری بود ولیک****نه چون تو پاکدامن و پاکیزه خو بود
ای گوی حسن برده ز خوبان روزگار****مسکین کسی که در خم چوگان چو گو بود
مویی چنین دریغ نباشد گره زدن****بگذار تا کنار و برت مشک بو بود
پندارم آن که با تو ندارد تعلقی****نه آدمی که صورتی از سنگ و رو بود
من باری از تو بر نتوانم گرفت چشم****گم کرده دل هرآینه در جست و جو بود
بر مینیاید از دل تنگم نفس تمام****چون ناله کسی که به چاهی فرو بود
سعدی سپاس دار و جفا بین و دم مزن****کز دست نیکوان همه چیزی نکو بود
غزل 260: من چه در پای تو ریزم که خورای تو بود
من چه در پای تو ریزم که خورای تو بود****سر نه چیزست که شایسته پای تو بود
خرم آن روی که در روی تو باشد همه عمر****وین نباشد مگر آن وقت که رای تو بود
ذرهای در همه اجزای من مسکین نیست****که نه آن ذره معلق به هوای تو بود
تا تو را جای شد ای سرو روان در دل من****هیچ کس مینپسندم که به جای تو بود
به وفای تو که گر خشت زنند از گل من****همچنان در دل من مهر و وفای تو بود
غایت آنست که ما در سر کار تو رویم****مرگ ما باک نباشد چو بقای تو بود
من پروانه صفت پیش تو ای شمع چگل****گر بسوزم گنه من نه خطای تو بود
عجبست آن که تو را دید و حدیث تو شنید****که همه عمر نه مشتاق لقای تو بود
خوش بود ناله دلسوختگان از سر درد****خاصه دردی که به امید دوای تو بود
ملک دنیا همه با همت سعدی هیچست****پادشاهیش همین بس که گدای تو بود
غزل 261: یا رب شب دوشین چه مبارک سحری بود
یا رب شب دوشین چه مبارک سحری بود****کو را به سر کشته هجران گذری بود
آن دوست که ما را به ارادت نظری هست****با او مگر او را به عنایت نظری بود
من بعد حکایت نکنم تلخی هجران****کان میوه که از صبر برآمد شکری بود
رویی نتوان گفت که حسنش به چه ماند****گویی که در آن نیم شب از روز دری بود
گویم قمری بود کس از من نپسندد****باغی که به هر شاخ درختش قمری بود
آن دم که خبر بودم از او تا تو نگویی****کز خویشتن و هر که جهانم خبری بود
در عالم وصفش به جهانی برسیدم****کاندر نظرم هر دو جهان مختصری بود
من بودم و او نی قلم اندر سر من کش****با او نتوان گفت وجود دگری بود
با غمزه خوبان که چو شمشیر کشیدست****در صبر بدیدم که نه محکم سپری بود
سعدی نتوانی که دگر دیده بدوزی****کان دل بربودند که صبرش قدری بود
غزل 262: عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود
عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود****مجنون از آستانه لیلی کجا رود
گر من فدای جان تو گردم دریغ نیست****بسیار سر که در سر مهر و وفا رود
ور من گدای کوی تو باشم غریب نیست****قارون اگر به خیل تو آید گدا رود
مجروح تیر عشق اگرش تیغ بر قفاست****چون میرود ز پیش تو چشم از قفا رود
حیف آیدم که پای همی بر زمین نهی****کاین پای لایقست که بر چشم ما رود
در هیچ موقفم سر گفت و شنید نیست****الا در آن مقام که ذکر شما رود
ای هوشیار اگر به سر مست بگذری****عیبش مکن که بر سر مردم قضا رود
ما چون نشانه پای به گل در بماندهایم****خصم آن حریف نیست که تیرش خطا رود
ای آشنای کوی محبت صبور باش****بیداد نیکوان همه بر آشنا رود
سعدی به در نمیکنی از سر هوای دوست****در پات لازمست که خار جفا رود
غزل 263: گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود****وان چنان پای گرفتست که مشکل برود
دلی از سنگ بباید به سر راه وداع****تا تحمل کند آن روز که محمل برود
چشم حسرت به سر اشک فرو میگیرم****که اگر راه دهم قافله بر گل برود
ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست****همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود
موج از این بار چنان کشتی طاقت بشکست****که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود
سهل بود آن که به شمشیر عتابم میکشت****قتل صاحب نظر آنست که قاتل برود
نه عجب گر برود قاعده صبر و شکیب****پیش هر چشم که آن قد و شمایل برود
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست****مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود
گر همه عمر ندادست کسی دل به خیال****چون بباید به سر راه تو بیدل برود
روی بنمای که صبر از دل صوفی ببری****پرده بردار که هوش از تن عاقل برود
سعدی ار عشق نبازد چه کند ملک وجود****حیف باشد که همه عمر به باطل برود
قیمت وصل نداند مگر آزرده هجر****مانده آسوده بخسبد چو به منزل برود
غزل 264: هر که مجموع نباشد به تماشا نرود
هر که مجموع نباشد به تماشا نرود****یار با یار سفرکرده به تنها نرود
باد آسایش گیتی نزند بر دل ریش****صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود
بر دل آویختگان عرصه عالم تنگست****کان که جایی به گل افتاد دگر جا نرود
هرگز اندیشه یار از دل دیوانه عشق****به تماشای گل و سبزه و صحرا نرود
به سر خار مغیلان بروم با تو چنان****به ارادت که یکی بر سر دیبا نرود
با همه رفتن زیبای تذرو اندر باغ****که به شوخی برود پیش تو زیبا نرود
گر تو ای تخت سلیمان به سر ما زین دست****رفت خواهی عجب ار مورچه در پا نرود
باغبانان به شب از زحمت بلبل چونند****که در ایام گل از باغچه غوغا نرود
همه عالم سخنم رفت و به گوشت نرسید****آری آن جا که تو باشی سخن ما نرود
هر که ما را به نصیحت ز تو میپیچد روی****گو به شمشیر که عاشق به مدارا نرود
ماه رخسار بپوشی تو بت یغمایی****تا دل خلقی از این شهر به یغما نرود
گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند****هر که او را غم جانست به دریا نرود
سعدیا بار کش و یار فراموش مکن****مهر وامق به جفا کردن عذرا نرود
غزل 265: هر که را باغچهای هست به بستان نرود
هر که را باغچهای هست به بستان نرود****هر که مجموع نشستست پریشان نرود
آن که در دامنش آویخته باشد خاری****هرگزش گوشه خاطر به گلستان نرود
سفر قبله درازست و مجاور با دوست****روی در قبله معنی به بیابان نرود
گر بیارند کلید همه درهای بهشت****جان عاشق به تماشاگه رضوان نرود
گر سرت مست کند بوی حقیقت روزی****اندرونت به گل و لاله و ریحان نرود
هر که دانست که منزلگه معشوق کجاست****مدعی باشد اگر بر سر پیکان نرود
صفت عاشق صادق به درستی آنست****که گرش سر برود از سر پیمان نرود
به نصیحتگر دل شیفته میباید گفت****برو ای خواجه که این درد به درمان نرود
به ملامت نبرند از دل ما صورت عشق****نقش بر سنگ نبشتست به طوفان نرود
عشق را عقل نمیخواست که بیند لیکن****هیچ عیار نباشد که به زندان نرود
سعدیا گر همه شب شرح غمش خواهی گفت****شب به پایان رود و شرح به پایان نرود
غزل 266: در من این عیب قدیمست و به در مینرود
در من این عیب قدیمست و به در مینرود****که مرا بی می و معشوق به سر مینرود
صبرم از دوست مفرمای و تعنت بگذار****کاین بلاییست که از طبع بشر مینرود
مرغ مؤلوف که با خانه خدا انس گرفت****گر به سنگش بزنی جای دگر مینرود
عجب از دیده گریان منت میآید****عجب آنست کز او خون جگر مینرود
من از این بازنیایم که گرفتم در پیش****اگرم میرود از پیش اگر مینرود
خواستم تا نظری بنگرم و بازآیم****گفت از این کوچه ما راه به در مینرود
جور معشوق چنان نیست که الزام رقیب****گویی ابریست که از پیش قمر مینرود
تا تو منظور پدید آمدی ای فتنه پارس****هیچ دل نیست که دنبال نظر مینرود
زخم شمشیر غمت را به شکیبایی و عقل****چند مرهم بنهادیم و اثر مینرود
ترک دنیا و تماشا و تنعم گفتیم****مهر مهریست که چون نقش حجر مینرود
موضعی در همه آفاق ندانم امروز****کز حدیث من و حسن تو خبر مینرود
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان سعدی****چند گویی مگس از پیش شکر مینرود
غزل 267: سروبالایی به صحرا میرود
سروبالایی به صحرا میرود****رفتنش بین تا چه زیبا میرود
تا کدامین باغ از او خرمترست****کو به رامش کردن آن جا میرود
میرود در راه و در اجزای خاک****مرده میگوید مسیحا میرود
این چنین بیخود نرفتی سنگ دل****گر بدانستی چه بر ما میرود
اهل دل را گو نگه دارید چشم****کان پری پیکر به یغما میرود
هر که را در شهر دید از مرد و زن****دل ربود اکنون به صحرا میرود
آفتاب و سرو غیرت میبرند****کآفتابی سروبالا میرود
باغ را چندان بساط افکندهاند****کآدمی بر فرش دیبا میرود
عقل را با عشق زور پنجه نیست****کار مسکین از مدارا میرود
سعدیا دل در سرش کردی و رفت****بلکه جانش نیز در پا میرود
غزل 268: ای ساربان آهسته رو کرام جانم میرود
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود****وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او****گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون****پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان****کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان****دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم****چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم میرود
با آن همه بیداد او وین عهد بیبنیاد او****در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین****کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
شب تا سحر مینغنوم و اندرز کس مینشنوم****وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل****وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من****گر چه نباشد کار من هم کار از آنم میرود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن****من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بیوفا****طاقت نمیارم جفا کار از فغانم میرود
غزل 269: آن که مرا آرزوست دیر میسر شود
آن که مرا آرزوست دیر میسر شود****وین چه مرا در سرست عمر در این سر شود
تا تو نیایی به فضل رفتن ما باطلست****ور به مثل پای سعی در طلبت سر شود
برق جمالی بجست خرمن خلقی بسوخت****زان همه آتش نگفت دود دلی برشود
ای نظر آفتاب هیچ زیان داردت****گر در و دیوار ما از تو منور شود
گر نگهی دوست وار بر طرف ما کنی****حقه همان کیمیاست وین مس ما زر شود
هوش خردمند را عشق به تاراج برد****من نشنیدم که باز صید کبوتر شود
گر تو چنین خوبروی بار دگر بگذری****سنت پرهیزگار دین قلندر شود
هر که به گل دربماند تا بنگیرند دست****هر چه کند جهد بیش پای فروتر شود
چون متصور شود در دل ما نقش دوست****همچو بتش بشکنیم هر چه مصور شود
پرتو خورشید عشق بر همه افتد ولیک****سنگ به یک نوع نیست تا همه گوهر شود
هر که به گوش قبول دفتر سعدی شنید****دفتر وعظش به گوش همچو دف تر شود
غزل 270: هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود
هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود****تا منتهای کار من از عشق چون شود
دل برقرار نیست که گویم نصیحتی****از راه عقل و معرفتش رهنمون شود
یار آن حریف نیست که از در درآیدم****عشق آن حدیث نیست که از دل برون شود
فرهادوارم از لب شیرین گزیر نیست****ور کوه محنتم به مثل بیستون شود
ساکن نمیشود نفسی آب چشم من****سیماب طرفه نبود اگر بی سکون شود
دم درکش از ملامتم ای دوست زینهار****کاین درد عاشقی به ملامت فزون شود
جز دیده هیچ دوست ندیدم که سعی کرد****تا زعفران چهره من لاله گون شود
دیوار دل به سنگ تعنت خراب گشت****رخت سرای عقل به یغما کنون شود
چون دور عارض تو برانداخت رسم عقل****ترسم که عشق در سر سعدی جنون شود
غزل 271: بخت این کند که رای تو با ما یکی شود
بخت این کند که رای تو با ما یکی شود****تا بشنود حسود و بر او ناوکی شود
خونم بریز و بر سر خاکم گذار کن****کاین رنج و سختیم همه پیش اندکی شود
آن را مسلمست تماشای نوبهار****کز عشق بوستان گل و خارش یکی شود
ای مفلس آن چه در سر توست از خیال گنج****پایت ضرورتست که در مهلکی شود
سعدی در این کمند به دیوانگی فتاد****گر دیگرش خلاص بود زیرکی شود
غزل 272: آن که نقشی دیگرش جایی مصور میشود
آن که نقشی دیگرش جایی مصور میشود****نقش او در چشم ما هر روز خوشتر میشود
عشق دانی چیست سلطانی که هر جا خیمه زد****بی خلاف آن مملکت بر وی مقرر میشود
دیگران را تلخ میآید شراب جور عشق****ما ز دست دوست میگیریم و شکر میشود
دل ز جان برگیر و در بر گیر یار مهربان****گر بدین مقدارت آن دولت میسر میشود
هرگزم در سر نبود اندیشه سودا ولیک****پیل اگر دربند میافتد مسخر میشود
عیشها دارم در این آتش که بینی دم به دم****کاندرونم گر چه میسوزد منور میشود
تا نپنداری که با دیگر کسم خاطر خوشست****ظاهرم با جمع و خاطر جای دیگر میشود
غیرتم گوید نگویم با حریفان راز خویش****باز میبینم که در آفاق دفتر میشود
آب شوق از چشم سعدی میرود بر دست و خط****لاجرم چون شعر میآید سخن تر میشود
قول مطبوع از درون سوزناک آید که عود****چون همیسوزد جهان از وی معطر میشود
غزل 273: هفتهای میرود از عمر و به ده روز کشید
هفتهای میرود از عمر و به ده روز کشید****کز گلستان صفا بوی وفایی ندمید
آن که برگشت و جفا کرد به هیچم بفروخت****به همه عالمش از من نتوانند خرید
هر چه زان تلختر اندر همه عالم نبود****گو بگو از لب شیرین که لطیفست و لذیذ
گر من از خار بترسم نبرم دامن گل****کام در کام نهنگست بباید طلبید
مرو ای دوست که ما بی تو نخواهیم نشست****مبر ای یار که ما از تو نخواهیم برید
از تو با مصلحت خویش نمیپردازم****که محالست که در خود نگرد هر که تو دید
آفرین کردن و دشنام شنیدن سهلست****چه از آن به که بود با تو مرا گفت و شنید
جهد بسیار بکردم که نگویم غم دل****عاقبت جان به دهان آمد و طاقت برسید
آخر ای مطرب از این پرده عشاق بگرد****چند گویی که مرا پرده به چنگ تو درید
تشنگانت به لب ای چشمه حیوان مردند****چند چون ماهی بر خشک توانند طپید
سخن سعدی بشنو که تو خود زیبایی****خاصه آن وقت که در گوش کنی مروارید
غزل 274: چه سروست آن که بالا مینماید
چه سروست آن که بالا مینماید****عنان از دست دلها میرباید
که زاد این صورت منظور محبوب****از این صورت ندانم تا چه زاید
اگر صد نوبتش چون قرص خورشید****ببینم آب در چشم من آید
کس اندر عهد ما مانند وی نیست****ولی ترسم به عهد ما نپاید
فراغت زان طرف چندان که خواهی****وزین جانب محبت میفزاید
حدیث عشق جانان گفتنی نیست****و گر گویی کسی همدرد باید
درازای شب از ناخفتگان پرس****که خواب آلوده را کوته نماید
مرا پای گریز از دست او نیست****اگر میبنددم ور میگشاید
رها کن تا بیفتد ناتوانی****که با سرپنجگان زور آزماید
نشاید خون سعدی بی سبب ریخت****ولیکن چون مراد اوست شاید
غزل 275: نگفتم روزه بسیاری نپاید
نگفتم روزه بسیاری نپاید****ریاضت بگذرد سختی سر آید
پس از دشواری آسانیست ناچار****ولیکن آدمی را صبر باید
رخ از ما تا به کی پنهان کند عید****هلال آنک به ابرو مینماید
سرابستان در این موسم چه بندی****درش بگشای تا دل برگشاید
غلامان را بگو تا عود سوزند****کنیزک را بگو تا مشک ساید
که پندارم نگار سروبالا****در این دم تهنیت گویان درآید
سواران حلقه بربودند و آن شوخ****هنوز از حلقهها دل میرباید
چو یار اندر حدیث آید به مجلس****مغنی را بگو تا کم سراید
که شعر اندر چنین مجلس نگنجد****بلی گر گفته سعدیست شاید
غزل 276: به حسن دلبر من هیچ در نمیباید
به حسن دلبر من هیچ در نمیباید****جز این دقیقه که با دوستان نمیپاید
حلاوتیست لب لعل آبدارش را****که در حدیث نیاید چو در حدیث آید
ز چشم غمزده خون میرود به حسرت آن****که او به گوشه چشم التفات فرماید
بیا که دم به دمت یاد میرود هر چند****که یاد آب بجز تشنگی نیفزاید
امیدوار تو جمعی که روی بنمایی****اگر چه فتنه نشاید که روی بنماید
نخست خونم اگر میروی به قتل بریز****که گر نریزی از دیدهام بپالاید
به انتظار تو آبی که میرود از چشم****به آب چشم نماند که چشمه میزاید
کنند هر کسی از حضرتت تمنایی****خلاف همت من کز توام تو میباید
شکر به دست ترش روی خادمم مفرست****و گر به دست خودم زهر میدهی شاید
تو همچو کعبه عزیز اوفتادهای در اصل****که هر که وصل تو خواهد جهان بپیماید
من آن قیاس نکردم که زور بازوی عشق****عنان عقل ز دست حکیم برباید
نگفتمت که به ترکان نظر مکن سعدی****چو ترک ترک نگفتی تحملت باید
در سرای در این شهر اگر کسی خواهد****که روی خوب نبیند به گل برانداید
غزل 277: بخت بازآید از آن در که یکی چون درآید
بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید****روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را****تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
این لطافت که تو داری همه دلها بفریبد****وین بشاشت که تو داری همه غمها بزداید
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد****زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی****پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخاید
گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی****چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم****هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید
با همه خلق نمودم خم ابرو که تو داری****ماه نو هر که ببیند به همه کس بنماید
گر حلالست که خون همه عالم تو بریزی****آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید
چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند****پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید
سعدیا دیدن زیبا نه حرامست ولیکن****نظری گر بربایی دلت از کف برباید
غزل 278: سروی چو تو میباید تا باغ بیاراید
سروی چو تو میباید تا باغ بیاراید****ور در همه باغستان سروی نبود شاید
در عقل نمیگنجد در وهم نمیآید****کز تخم بنی آدم فرزند پری زاید
چندان دل مشتاقان بربود لب لعلت****کاندر همه شهر اکنون دل نیست که برباید
هر کس سر سودایی دارند و تمنایی****من بنده فرمانم تا دوست چه فرماید
گر سر برود قطعا در پای نگارینش****سهلست ولی ترسم کو دست نیالاید
حقا که مرا دنیا بی دوست نمیباید****با تفرقه خاطر دنیا به چه کار آید
سرهاست در این سودا چون حلقه زنان بر در****تا بخت بلند این در بر روی که بگشاید
ترسم نکند لیلی هرگز به وفا میلی****تا خون دل مجنون از دیده نپالاید
بر خسته نبخشاید آن سرکش سنگین دل****باشد که چو بازآید بر کشته ببخشاید
ساقی بده و بستان داد طرب از دنیا****کاین عمر نمیماند و این عهد نمیپاید
گویند چرا سعدی از عشق نپرهیزد****من مستم از این معنی هشیار سری باید
غزل 279: فراق را دلی از سنگ سختتر باید
فراق را دلی از سنگ سختتر باید****مرا دلیست که با شوق بر نمیآید
هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم****بیا و گر همه دشنام میدهی شاید
اگر چه هر چه جهانت به دل خریدارند****منت به جان بخرم تا کسی نیفزاید
بکش چنان که توانی که بنده را نرسد****خلاف آن چه خداوندگار فرماید
نه زنده را به تو میلست و مهربانی و بس****که مرده را به نسیمت روان بیاساید
مپرس کشته شمشیر عشق را چونی****چنان که هر که ببیند بر او ببخشاید
پدر که چون تو جگرگوشه از خدا میخواست****خبر نداشت که دیگر چه فتنه میزاید
توانگرا در رحمت به روی درویشان****مبند و گر تو ببندی خدای بگشاید
به خون سعدی اگر تشنهای حلالت باد****تو دیر زی که مرا عمر خود نمیپاید
غزل 280: مرو به خواب که خوابت ز چشم برباید
مرو به خواب که خوابت ز چشم برباید****گرت مشاهده خویش در خیال آید
مجال صبر همین بود و منتهای شکیب****دگر مپای که عمر این همه نمیپاید
چه ارمغانی از آن به که دوستان بینی****تو خود بیا که دگر هیچ در نمیباید
اگر چه صاحب حسنند در جهان بسیار****چو آفتاب برآید ستاره ننماید
ز نقش روی تو مشاطه دست بازکشید****که شرم داشت که خورشید را بیاراید
به لطف دلبر من در جهان نبینی دوست****که دشمنی کند و دوستی بیفزاید
نه زنده را به تو میلست و مهربانی و بس****که مرده را به نسیمت روان بیاساید
دریغ نیست مرا هر چه هست در طلبت****دلی چه باشد و جانی چه در حساب آید
چرا و چون نرسد دردمند عاشق را****مگر مطاوعت دوست تا چه فرماید
گر آه سینه سعدی رسد به حضرت دوست****چه جای دوست که دشمن بر او ببخشاید
غزل 281: امیدوار چنانم که کار بسته برآید
امیدوار چنانم که کار بسته برآید****وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید
من از تو سیر نگردم و گر ترش کنی ابرو****جواب تلخ ز شیرین مقابل شکر آید
به رغم دشمنم ای دوست سایهای به سر آور****که موش کور نخواهد که آفتاب برآید
گلم ز دست به دربرد روزگار مخالف****امید هست که خارم ز پای هم به درآید
گرم حیات بماند نماند این غم و حسرت****و گر نمیرد بلبل درخت گل به بر آید
ز بس که در نظر آمد خیال روی تو ما را****چنان شدم که به جهدم خیال در نظر آید
هزار قرعه به نامت زدیم و بازنگشتی****ندانم آیت رحمت به طالع که برآید
ضرورتست که روزی به کوه رفته ز دستت****چنان بگرید سعدی که آب تا کمر آید
غزل 282: مرا چو آرزوی روی آن نگار آید
مرا چو آرزوی روی آن نگار آید****چو بلبلم هوس نالههای زار آید
میان انجمن از لعل او چو آرم یاد****مرا سرشک چو یاقوت در کنار آید
ز رنگ لاله مرا روی دلبر آید یاد****ز شکل سبزه مرا یاد خط یار آید
گلی به دست من آید چو روی تو هیهات****هزار سال دگر گر چنین بهار آید
خسان خورند بر از باغ وصل او و مرا****ز گلستان جمالش نصیب خار آید
طمع مدار وصالی که بی فراق بود****هرآینه پس هر مستیی خمار آید
مرا زمانه ز یاران به منزلی انداخت****که راضیم به نسیمی کز آن دیار آید
فراق یار به یک بار بیخ صبر بکند****بهار وصل ندانم که کی به بار آید
دلا اگر چه که تلخست بیخ صبر ولی****چو بر امید وصالست خوشگوار آید
پس از تحمل سختی امید وصل مراست****که صبح از شب و تریاک هم ز مار آید
ز چرخ عربده جو بس خدنگ تیر جفا****بجست و در دل مردان هوشیار آید
چو عمر خوش نفسی گر گذر کنی بر من****مرا همان نفس از عمر در شمار آید
بجز غلامی دلدار خویش سعدی را****ز کار و بار جهان گر شهیست عار آید
غزل 283: سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید
سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید****خاک وجود ما را گرد از عدم برآید
گر پرتوی ز رویت در کنج خاطر افتد****خلوت نشین جان را آه از حرم برآید
گلدسته امیدی بر جان عاشقان نه****تا ره روان غم را خار از قدم برآید
گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم****آن کام برنیامد ترسم که دم برآید
عاشق بگشتم ار چه دانسته بودم اول****کز تخم عشقبازی شاخ ندم برآید
گویند دوستانم سودا و ناله تا کی****سودا ز عشق خیزد ناله ز غم برآید
دل رفت و صبر و دانش ما ماندهایم و جانی****ور زان که غم غم توست آن نیز هم برآید
هر دم ز سوز عشقت سعدی چنان بنالد****کز شعر سوزناکش دود از قلم برآید
غزل 284: به کوی لاله رخان هر که عشقباز آید
به کوی لاله رخان هر که عشقباز آید****امید نیست که دیگر به عقل بازآید
کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید****قضا همیبردش تا به چنگ باز آید
ندانم ابروی شوخت چگونه محرابیست****که گر ببیند زندیق در نماز آید
بزرگوار مقامی و نیکبخت کسی****که هر دم از در او چون تویی فراز آید
ترش نباشم اگر صد جواب تلخ دهی****که از دهان تو شیرین و دلنواز آید
بیا و گونه زردم ببین و نقش بخوان****که گر حدیث کنم قصهای دراز آید
خروشم از تف سینست و ناله از سر درد****نه چون دگر سخنان کز سر مجاز آید
به جای خاک قدم بر دو چشم سعدی نه****که هر که چون تو گرامی بود به ناز آید
غزل 285: کاروانی شکر از مصر به شیراز آید
کاروانی شکر از مصر به شیراز آید****اگر آن یار سفرکرده ما بازآید
گو تو بازآی که گر خون منت درخوردست****پیشت آیم چو کبوتر که به پرواز آید
نام و ننگ و دل و دین گو برود این مقدار****چیست تا در نظر عاشق جانباز آید
من خود این سنگ به جان میطلبیدم همه عمر****کاین قفس بشکند و مرغ به پرواز آید
اگر این داغ جگرسوز که بر جان منست****بر دل کوه نهی سنگ به آواز آید
من همان روز که روی تو بدیدم گفتم****هیچ شک نیست که از روی چنین ناز آید
هر چه در صورت عقل آید و در وهم و قیاس****آن که محبوب منست از همه ممتاز آید
گر تو بازآیی و بر ناظر سعدی بروی****هیچ غم نیست که منظور به اعزاز آید
غزل 286: اگر آن عهدشکن با سر میثاق آید
اگر آن عهدشکن با سر میثاق آید****جان رفتست که با قالب مشتاق آید
همه شبهای جهان روز کند طلعت او****گر چو صبحیش نظر بر همه آفاق آید
هر غمی را فرجی هست ولیکن ترسم****پیش از آنم بکشد زهر که تریاق آید
بندگی هیچ نکردیم و طمع میداریم****که خداوندی از آن سیرت و اخلاق آید
گر همه صورت خوبان جهان جمع کنند****روی زیبای تو دیباچه اوراق آید
دیگری گر همه احسان کند از من بخلست****وز تو مطبوع بود گر همه احراق آید
سرو از آن پای گرفتست به یک جای مقیم****که اگر با تو رود شرمش از آن ساق آید
بی تو گر باد صبا میزندم بر دل ریش****همچنانست که آتش که به حراق آید
گر فراقت نکشد جان به وصالت بدهم****تو گرو بردی اگر جفت و اگر طاق آید
سعدیا هر که ندارد سر جان افشانی****مرد آن نیست که در حلقه عشاق آید
غزل 287: نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید
نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید****و گر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید
مرا تو جان شیرینی به تلخی رفته از اعضا****الا ای جان به تن بازآ و گر نه تن به جان آید
ملامتها که بر من رفت و سختیها که پیش آمد****گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید
چه پروای سخن گفتن بود مشتاق خدمت را****حدیث آن گه کند بلبل که گل با بوستان آید
چه سود آب فرات آن گه که جان تشنه بیرون شد****چو مجنون بر کنار افتاد لیلی با میان آید
من ای گل دوست میدارم تو را کز بوی مشکینت****چنان مستم که گویی بوی یار مهربان آید
نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری****کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید
گناه توست اگر وقتی بنالد ناشکیبایی****ندانستی که چون آتش دراندازی دخان آید
خطا گفتم به نادانی که جوری میکند عذرا****نمیباید که وامق را شکایت بر زبان آید
قلم خاصیتی دارد که سر تا سینه بشکافی****دگربارش بفرمایی به فرق سر دوان آید
زمین باغ و بستان را به عشق باد نوروزی****بباید ساخت با جوری که از باد خزان آید
گرت خونابه گردد دل ز دست دوستان سعدی****نه شرط دوستی باشد که از دل بر دهان آید
غزل 288: که برگذشت که بوی عبیر میآید
که برگذشت که بوی عبیر میآید****که میرود که چنین دلپذیر میآید
نشان یوسف گم کرده میدهد یعقوب****مگر ز مصر به کنعان بشیر میآید
ز دست رفتم و بی دیدگان نمیدانند****که زخمهای نظر بر بصیر میآید
همیخرامد و عقلم به طبع میگوید****نظر بدوز که آن بینظیر میآید
جمال کعبه چنان میدواندم به نشاط****که خارهای مغیلان حریر میآید
نه آن چنان به تو مشغولم ای بهشتی رو****که یاد خویشتنم در ضمیر میآید
ز دیدنت نتوانم که دیده دربندم****و گر مقابله بینم که تیر میآید
هزار جامه معنی که من براندازم****به قامتی که تو داری قصیر میآید
به کشتن آمده بود آن که مدعی پنداشت****که رحمتی مگرش بر اسیر میآید
رسید ناله سعدی به هر که در آفاق****هم آتشی زدهای تا نفیر میآید
غزل 289: آن نه عشقست که از دل به دهان میآید
آن نه عشقست که از دل به دهان میآید****وان نه عاشق که ز معشوق به جان میآید
گو برو در پس زانوی سلامت بنشین****آن که از دست ملامت به فغان میآید
کشتی هر که در این ورطه خون خوار افتاد****نشنیدیم که دیگر به کران میآید
یا مسافر که در این بادیه سرگردان شد****دیگر از وی خبر و نام و نشان میآید
چشم رغبت که به دیدار کسی کردی باز****باز بر هم منه ار تیر و سنان میآید
عاشق آنست که بی خویشتن از ذوق سماع****پیش شمشیر بلا رقص کنان میآید
حاش لله که من از تیر بگردانم روی****گر بدانم که از آن دست و کمان میآید
کشته بینند و مقاتل نشناسند که کیست****کاین خدنگ از نظر خلق نهان میآید
اندرون با تو چنان انس گرفتست مرا****که ملالم از همه خلق جهان میآید
شرط عشقست که از دوست شکایت نکنند****لیکن از شوق حکایت به زبان میآید
سعدیا این همه فریاد تو بی دردی نیست****آتشی هست که دود از سر آن میآید
غزل 290: تو را سریست که با ما فرو نمیآید
تو را سریست که با ما فرو نمیآید****مرا دلی که صبوری از او نمیآید
کدام دیده به روی تو باز شد همه عمر****که آب دیده به رویش فرو نمیآید
جز این قدر نتوان گفت بر جمال تو عیب****که مهربانی از آن طبع و خو نمیآید
چه جور کز خم چوگان زلف مشکینت****بر اوفتاده مسکین چو گو نمیآید
اگر هزار گزند آید از تو بر دل ریش****بد از منست که گویم نکو نمیآید
گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید****که هیچ حاصل از این گفت و گو نمیآید
گمان برند که در عودسوز سینه من****بمرد آتش معنی که بو نمیآید
چه عاشقست که فریاد دردناکش نیست****چه مجلسست کز او های و هو نمیآید
به شیر بود مگر شور عشق سعدی را****که پیر گشت و تغیر در او نمیآید
غزل 291: آنک از جنت فردوس یکی میآید
آنک از جنت فردوس یکی میآید****اختری میگذرد یا ملکی میآید
هر شکرپاره که در میرسد از عالم غیب****بر دل ریش عزیزان نمکی میآید
تا مگر یافته گردد نفسی خدمت او****نفسی میرود از عمر و یکی میآید
سعدیا لشکر سلطان غمش ملک وجود****هم بگیرد که دمادم یزکی میآید
غزل 292: شیرین دهان آن بت عیار بنگرید
شیرین دهان آن بت عیار بنگرید****در در میان لعل شکربار بنگرید
بستان عارضش که تماشاگه دلست****پرنرگس و بنفشه و گلنار بنگرید
از ما به یک نظر بستاند هزار دل****این آبروی و رونق بازار بنگرید
سنبل نشانده بر گل سوری نگه کنید****عنبرفشانده گرد سمن زار بنگرید
امروز روی یار بسی خوبتر از دیست****امسال کار من بتر از پار بنگرید
در عهد شاه عادل اگر فتنه نادرست****این چشم مست و فتنه خون خوار بنگرید
گفتار بشنویدش و دانم که خود ز کبر****با کس سخن نگوید رفتار بنگرید
آن دم که جعد زلف پریشان برافکند****صد دل به زیر طره طرار بنگرید
گنجیست درج در عقیقین آن پسر****بالای گنج حلقه زده مار بنگرید
چشمش به تیغ غمزه خون خوار خیره کش****شهری گرفت قوت بیمار بنگرید
آتشکدست باطن سعدی ز سوز عشق****سوزی که در دلست در اشعار بنگرید
دی گفت سعدیا من از آن توام به طنز****این عشوه دروغ دگربار بنگرید
حرف ر
غزل 293: آفتابست آن پری رخ یا ملایک یا بشر
آفتابست آن پری رخ یا ملایک یا بشر****قامتست آن یا قیامت یا الف یا نیشکر
هد صبری ما تولی رد عقلی ما ثنا****صاد قلبی ما تمشی زاد وجدی ما عبر
گلبنست آن یا تن نازک نهادش یا حریر****آهنست آن یا دل نامهربانش یا حجر
تهت و المطلوب عندی کیف حالی ان نا****حرت و المامول نحوی ما احتیالی ان هجر
باغ فردوسست گلبرگش نخوانم یا بهار****جان شیرینست خورشیدش نگویم یا قمر
قل لمن یبغی فرارا منه هل لی سلوه****ام علی التقدیر انی ابتغی این المفر
بر فراز سرو سیمینش چو بخرامد به ناز****چشم شورانگیز بین تا نجم بینی بر شجر
یکره المحبوب وصلی انتهی عما نهی****یرسم المنظور قتلی ارتضی فیما امر
کاش اندک مایه نرمی در خطابش دیدمی****ور مرا عشقش به سختی کشت سهلست این قدر
قیل لی فی الحب اخطار و تحصیل المنی****دوله القی بمن القی بروحی فی الخطر
گوشه گیر ای یار یا جان در میان آور که عشق****تیربارانست یا تسلیم باید یا حذر
فالتنائی غصه ما ذاق الامن صبا****و التدانی فرصه ما نال الا من صبر
دختران طبع را یعنی سخن با این جمال****آبرویی نیست پیش آن آن زیبا پسر
لحظک القتال یغوی فی هلاکی لا تدع****عطفک المیاس یسعی فی بلائی لا تذر
آخر ای سرو روان بر ما گذر کن یک زمان****آخر ای آرام جان در ما نظر کن یک نظر
یا رخیم الجسم لو لا انت شخصی ما انحنی****یا کحیل الطرف لو لا انت دمعی ما انحدر
دوستی را گفتم اینک عمر شد گفت ای عجب****طرفه میدارم که بی دلدار چون بردی به سر
بعض خلانی اتانی سائلا عن قصتی****قلت لا تسئل صفار الوجه یغنی عن خبر
گفت سعدی صبر کن یا سیم و زر ده یا گریز****عشق را یا مال باید یا صبوری یا سفر
غزل 294: آمد گه آن که بوی گلزار
آمد گه آن که بوی گلزار****منسوخ کند گلاب عطار
خواب از سر خفتگان به دربرد****بیداری بلبلان اسحار
ما کلبه زهد برگرفتیم****سجاده که میبرد به خمار
یک رنگ شویم تا نباشد****این خرقه سترپوش زنار
برخیز که چشمهای مستت****خفتست و هزار فتنه بیدار
وقتی صنمی دلی ربودی****تو خلق ربودهای به یک بار
یا خاطر خویشتن به ما ده****یا خاطر ما ز دست بگذار
نه راه شدن نه روی بودن****معشوقه ملول و ما گرفتار
هم زخم تو به چو میخورم زخم****هم بار تو به چو میکشم بار
من پیش نهادهام که در خون****برگردم و برنگردم از یار
گر دنیی و آخرت بیاری****کاین هر دو بگیر و دوست بگذار
ما یوسف خود نمیفروشیم****تو سیم سیاه خود نگه دار
غزل 295: خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار
خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار****چون نتواند کشید دست در آغوش یار
گر دگری را شکیب هست ز دیدار دوست****من نتوانم گرفت بر سر آتش قرار
آتش آه است و دود میرودش تا به سقف****چشمه چشمست و موج میزندش بر کنار
گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم****ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار
ای که به یاران غار مشتغلی دوستکام****غمزدهای بر درست چون سگ اصحاب غار
این همه بار احتمال میکنم و میروم****اشتر مست از نشاط گرم رود زیر بار
ما سپر انداختیم گردن تسلیم پیش****گر بکشی حاکمی ور بدهی زینهار
تیغ جفا گر زنی ضرب تو آسایشست****روی ترش گر کنی تلخ تو شیرین گوار
سعدی اگر داغ عشق در تو مؤثر شود****فخر بود بنده را داغ خداوندگار
غزل 296: دولت جان پرورست صحبت آموزگار
دولت جان پرورست صحبت آمیزگار****خلوت بی مدعی سفره بی انتظار
آخر عهد شبست اول صبح ای ندیم****صبح دوم بایدت سر ز گریبان برآر
دور نباشد که خلق روز تصور کنند****گر بنمایی به شب طلعت خورشیدوار
مشعلهای برفروز مشغلهای پیش گیر****تا ببرم از سرم زحمت خواب و خمار
خیز و غنیمت شمار جنبش باد ربیع****ناله موزون مرغ بوی خوش لاله زار
برگ درختان سبز پیش خداوند هوش****هر ورقی دفتریست معرفت کردگار
روز بهارست خیز تا به تماشا رویم****تکیه بر ایام نیست تا دگر آید بهار
وعده که گفتی شبی با تو به روز آورم****شب بگذشت از حساب روز برفت از شمار
دور جوانی گذشت موی سیه پیسه گشت****برق یمانی بجست گرد بماند از سوار
دفتر فکرت بشوی گفته سعدی بگوی****دامن گوهر بیار بر سر مجلس ببار
غزل 297: زنده کدامست بر هوشیار
زنده کدامست بر هوشیار****آن که بمیرد به سر کوی یار
عاشق دیوانه سرمست را****پند خردمند نیاید به کار
سر که به کشتن بنهی پیش دوست****به که بگشتن بنهی در دیار
ای که دلم بردی و جان سوختی****در سر سودای تو شد روزگار
شربت زهر ار تو دهی نیست تلخ****کوه احد گر تو نهی نیست بار
بندی مهر تو نیابد خلاص****غرقه عشق تو نبیند کنار
درد نهانی دل تنگم بسوخت****لاجرمم عشق ببود آشکار
در دلم آرام تصور مکن****وز مژهام خواب توقع مدار
گر گله از ماست شکایت بگوی****ور گنه از توست غرامت بیار
بر سر پا عذر نباشد قبول****تا ننشینی ننشیند غبار
دل چه محل دارد و دینار چیست****مدعیم گر نکنم جان نثار
سعدی اگر زخم خوری غم مخور****فخر بود داغ خداوندگار
غزل 298: شرطست جفا کشیدن از یار
شرطست جفا کشیدن از یار****خمرست و خمار و گلبن و خار
من معتقدم که هر چه گویی****شیرین بود از لب شکربار
پیش دگری نمیتوان رفت****از تو به تو آمدم به زنهار
عیبت نکنم اگر بخندی****بر من چو بگریم از غمت زار
شک نیست که بوستان بخندد****هر گه که بگرید ابر آزار
تو میروی و خبر نداری****و اندر عقبت قلوب و ابصار
گر پیش تو نوبتی بمیرم****هیچم نبود گزند و تیمار
جز حسرت آن که زنده گردم****تا پیش بمیرمت دگربار
گفتم که به گوشهای چو سنگی****بنشینم و روی دل به دیوار
دانم که میسرم نگردد****تو سنگ درآوری به گفتار
سعدی نرود به سختی از پیش****با قید کجا رود گرفتار
غزل 299: ای صبر پای دار که پیمان شکست یار
ای صبر پای دار که پیمان شکست یار****کارم ز دست رفت و نیامد به دست یار
برخاست آهم از دل و در خون نشست چشم****یا رب ز من چه خاست که بی من نشست یار
در عشق یار نیست مرا صبر و سیم و زر****لیک آب چشم و آتش دل هر دو هست یار
چون قامتم کمان صفت از غم خمیده دید****چون تیر ناگهان ز کنارم بجست یار
سعدی به بندگیش کمر بستهای ولیک****منت منه که طرفی از این برنبست یار
اکنون که بیوفایی یارت درست شد****در دل شکن امید که پیمان شکست یار
غزل 300: یار آن بود که صبر کند بر جفای یار
یار آن بود که صبر کند بر جفای یار****ترک رضای خویش کند در رضای یار
گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ****بیند خطای خویش و نبیند خطای یار
یار از برای نفس گرفتن طریق نیست****ما نفس خویشتن بکشیم از برای یار
یاران شنیدهام که بیابان گرفتهاند****بیطاقت از ملامت خلق و جفای یار
من ره نمیبرم مگر آن جا که کوی دوست****من سر نمینهم مگر آن جا که پای یار
گفتی هوای باغ در ایام گل خوشست****ما را به در نمیرود از سر هوای یار
بستان بی مشاهده دیدن مجاهدست****ور صد درخت گل بنشانی به جای یار
ای باد اگر به گلشن روحانیان روی****یار قدیم را برسانی دعای یار
ما را از درد عشق تو با کس حدیث نیست****هم پیش یار گفته شود ماجرای یار
هر کس میان جمعی و سعدی و گوشهای****بیگانه باشد از همه خلق آشنای یار
غزل 301: هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر
هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر****که من از دست تو فردا بروم جای دگر
بامدادان که برون مینهم از منزل پای****حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست****ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
زان که هرگز به جمال تو در آیینه وهم****متصور نشود صورت و بالای دگر
وامقی بود که دیوانه عذرایی بود****منم امروز و تویی وامق و عذرای دگر
وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد****خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر
بامدادان به تماشای چمن بیرون آی****تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر
هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید****گویم این نیز نهم بر سر غمهای دگر
بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست****سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر
غزل 302: به فلک میرسد از روی چو خورشید تو نور
به فلک میرسد از روی چو خورشید تو نور****قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور
آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد****بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور
حور فردا که چنین روی بهشتی بیند****گرش انصاف بود معترف آید به قصور
شب ما روز نباشد مگر آن گاه که تو****از شبستان به درآیی چو صباح از دیجور
زندگان را نه عجب گر به تو میلی باشد****مردگان بازنشینند به عشقت ز قبور
آن بهایم نتوان گفت که جانی دارد****که ندارد نظری با چو تو زیبامنظور
سحر چشمان تو باطل نکند چشم آویز****مست چندان که بکوشند نباشد مستور
این حلاوت که تو داری نه عجب کز دستت****عسلی دوزد و زنار ببندد زنبور
آن چه در غیبتت ای دوست به من میگذرد****نتوانم که حکایت کنم الا به حضور
منم امروز و تو انگشت نمای زن و مرد****من به شیرین سخنی تو به نکویی مشهور
سختم آید که به هر دیده تو را مینگرند****سعدیا غیرتت آمد نه عجب سعد غیور
غزل 303: پروانه نمیشکیبد از دور
پروانه نمیشکیبد از دور****ور قصد کند بسوزدش نور
هر کس به تعلقی گرفتار****صاحب نظران به عشق منظور
آن روز که روز حشر باشد****دیوان حساب و عرض منشور
ما زنده به ذکر دوست باشیم****دیگر حیوان به نفخه صور
یا رب که تو در بهشت باشی****تا کس نکند نگاه در حور
ما مست شراب ناب عشقیم****نه تشنه سلسبیل و کافور
بیم است شرار آه مشتاق****کآتش بزند حجاب مستور
من دانم و دردمند بیدار****آهنگ شب دراز دیجور
آخر ز هلاک ما چه خیزد****سیمرغ چه میکند به عصفور
نزدیک نمیشوی به صورت****وز دیده دل نمیشوی دور
از پیش تو راه رفتنم نیست****گردن به کمند به که مهجور
سعدی چو مرادت انگبینست****واجب بود احتمال زنبور
غزل 304: آن کیست که میرود به نخجیر
آن کیست که میرود به نخجیر****پای دل دوستان به زنجیر
همشیره جادوان بابل****همسایه لعبتان کشمیر
اینست بهشت اگر شنیدی****کز دیدن آن جوان شود پیر
از عشق کمان دست و بازوش****افتاده خبر ندارد از تیر
نقاش که صورتش ببیند****از دست بیفکند تصاویر
ای سخت جفای سست پیوند****رفتی و چنین برفت تقدیر
کوته نظران ملامت از عشق****بی فایده میکنند و تحذیر
با جان من از جسد برآید****خونی که فروشدست با شیر
گر جان طلبد حبیب عشاق****نه منع روا بود نه تأخیر
آن را که مراد دوست باید****گو ترک مراد خویشتن گیر
سعدی چو اسیر عشق ماندی****تدبیر تو چیست ترک تدبیر
غزل 305: از همه باشد به حقیقت گزیر
از همه باشد به حقیقت گزیر****وز تو نباشد که نداری نظیر
مشرب شیرین نبود بی زحام****دعوت منعم نبود بی فقیر
آن عرقست از بدنت یا گلاب****آن نفسست از دهنت یا عبیر
بذل تو کردم تن و هوش و روان****وقف تو کردم دل و چشم و ضمیر
دل چه بود جان که بدو زندهام****گو بده ای دوست که گویم بگیر
راحت جان باشد از آن قبضه تیغ****مرهم دل باشد از آن جعبه تیر
درد نهانی به که گویم که نیست****باخبر از درد من الا خبیر
عیب کنندم که چه دیدی در او****کور نداند که چه بیند بصیر
چون نرود در پی صاحب کمند****آهوی بیچاره به گردن اسیر
هر که دل شیفته دارد چو من****بس که بگوید سخن دلپذیر
ناله سعدی به چه دانی خوشست****بوی خوش آید چو بسوزد عبیر
غزل 306: ای پسر دلربا وی قمر دلپذیر
ای پسر دلربا وی قمر دلپذیر****از همه باشد گریز وز تو نباشد گزیر
تا تو مصور شدی در دل یکتای من****جای تصور نماند دیگرم اندر ضمیر
عیب کنندم که چند در پی خوبان روی****چون نرود بنده وار هر که برندش اسیر
بسته زنجیر زلف زود نیابد خلاص****دیر برآید به جهد هر که فروشد به قیر
چون تو بتی بگذرد سروقد سیم ساق****هر که در او ننگرد مرده بود یا ضریر
گر نبرم ناز دوست کیست که مانند اوست****کبر کند بی خلاف هر که بود بینظیر
قامت زیبای سرو کاین همه وصفش کنند****هست به صورت بلند لیک به معنی قصیر
هر که طلبکار توست روی نتابد ز تیغ****وان که هوادار توست بازنگردد به تیر
بوسه دهم بنده وار بر قدمت ور سرم****در سر این میرود بی سر و پایی مگیر
سعدی اگر خون و مال صرف شود در وصال****آنت مقامی بزرگ اینت بهایی حقیر
گر تو ز ما فارغی زو همه کس بی نیاز****ما به تو مستظهریم وز همه عالم فقیر
غزل 307: دل برگرفتی از برم ای دوست دست گیر
دل برگرفتی از برم ای دوست دست گیر****کز دست میرود سرم ای دوست دست گیر
شرطست دستگیری درمندگان و من****هر روز ناتوان ترم ای دوست دست گیر
پایاب نیست بحر غمت را و من غریق****خواهم که سر برآورم ای دوست دست گیر
سر مینهم که پای برآرم ز دام عشق****وین کی شود میسرم ای دوست دست گیر
دل جان همیسپارد و فریاد میکند****کآخر به کار تو درم ای دوست دست گیر
راضی شدم به یک نظر اکنون که وصل نیست****آخر بدین محقرم ای دوست دست گیر
از دامن تو دست ندارم که دست نیست****بر دستگیر دیگرم ای دوست دست گیر
سعدی نه بارها به تو برداشت دست عجز****یک بارش از سر کرم ای دوست دست گیر
غزل 308: فتنهام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر
فتنهام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر****قامتست آن یا قیامت عنبرست آن یا عبیر
گم شدم در راه سودا ره نمایا ره نمای****شخصم از پای اندرآمد دستگیرا دستگیر
گر ز پیش خود برانی چون سگ از مسجد مرا****سر ز حکمت برندارم چون مرید از گفت پیر
ناوک فریاد من هر ساعت از مجرای دل****بگذرد از چرخ اطلس همچو سوزن از حریر
چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبر ناشکیب****چون کنم کز جان گزیرست و ز جانان ناگزیر
بی تو گر در جنتم ناخوش شراب سلسبیل****با تو گر در دوزخم خرم هوای زمهریر
گر بپرد مرغ وصلت در هوای بخت من****وه که آن ساعت ز شادی چارپر گردم چو تیر
تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان****تا وجودم هست خواهم کند نقشت در ضمیر
گر نبارد فضل باران عنایت بر سرم****لابه بر گردون رسانم چون جهودان در فطیر
بوالعجب شوریدهام سهوم به رحمت درگذار****سهمگن درماندهام جرمم به طاعت درپذیر
آه دردآلود سعدی گر ز گردون بگذرد****در تو کافردل نگیرد ای مسلمانان نفیر
غزل 309: ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر
ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر****به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر
در آفاق گشادست ولیکن بستست****از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر
من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر****از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر
گر چه در خیل تو بسیار به از ما باشد****ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر
در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی****باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر
این حدیث از سر دردیست که من میگویم****تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر
گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست****رنگ رخسار خبر میدهد از سر ضمیر
عشق پیرانه سر از من عجبت میآید****چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر
من از این هر دو کمانخانه ابروی تو چشم****برنگیرم و گرم چشم بدوزند به تیر
عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند****برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر
سعدیا پیکر مطبوع برای نظرست****گر نبینی چه بود فایده چشم بصیر
حرف ز
غزل 310: ای به خلق از جهانیان ممتاز
ای به خلق از جهانیان ممتاز****چشم خلقی به روی خوب تو باز
لازمست آن که دارد این همه لطف****که تحمل کنندش این همه ناز
ای به عشق درخت بالایت****مرغ جان رمیده در پرواز
آن نه صاحب نظر بود که کند****از چنین روی در به روی فراز
بخورم گر ز دست توست نبید****نکنم گر خلاف توست نماز
گر بگریم چو شمع معذورم****کس نگوید در آتشم مگداز
مینگفتم سخن در آتش عشق****تا نگفت آب دیده غماز
آب و آتش خلاف یک دگرند****نشنیدیم عشق و صبر انباز
هر که دیدار دوست میطلبد****دوستی را حقیقتست و مجاز
آرزومند کعبه را شرطست****که تحمل کند نشیب و فراز
سعدیا زنده عاشقی باشد****که بمیرد بر آستان نیاز
غزل 311: متقلب درون جامه ناز
متقلب درون جامه ناز****چه خبر دارد از شبان دراز
عاقل انجام عشق میبیند****تا هم اول نمیکند آغاز
جهد کردم که دل به کس ندهم****چه توان کرد با دو دیده باز
زینهار از بلای تیر نظر****که چو رفت از کمان نیاید باز
مگر از شوخی تذروان بود****که فرودوختند دیده باز
محتسب در قفای رندانست****غافل از صوفیان شاهدباز
پارسایی که خمر عشق چشید****خانه گو با معاشران پرداز
هر که را با گل آشنایی بود****گو برو با جفای خار بساز
سپرت میبباید افکندن****ای که دل میدهی به تیرانداز
هر چه بینی ز دوستان کرمست****گر اهانت کنند و گر اعزاز
دست مجنون و دامن لیلی****روی محمود و خاک پای ایاز
هیچ بلبل نداند این دستان****هیچ مطرب ندارد این آواز
هر متاعی ز معدنی خیزد****شکر از مصر و سعدی از شیراز
غزل 312: بزرگ دولت آن کز درش تو آیی باز
بزرگ دولت آن کز درش تو آیی باز****بیا بیا که به خیر آمدی کجایی باز
رخی کز او متصور نمیشود آرام****چرا نمودی و دیگر نمینمایی باز
در دو لختی چشمان شوخ دلبندت****چه کردهام که به رویم نمیگشایی باز
اگر تو را سر ما هست یا غم ما نیست****من از تو دست ندارم به بیوفایی باز
شراب وصل تو در کام جان من ازلیست****هنوز مستم از آن جام آشنایی باز
دلی که بر سر کوی تو گم کنم هیهات****که جز به روی تو بینم به روشنایی باز
تو را هرآینه باید به شهر دیگر رفت****که دل نماند در این شهر تا ربایی باز
عوام خلق ملامت کنند صوفی را****کز این هوا و طبیعت چرا نیایی باز
اگر حلاوت مستی بدانی ای هشیار****به عمر خود نبری نام پارسایی باز
گرت چو سعدی از این در نوالهای بخشند****برو که خو نکنی هرگز از گدایی باز
غزل 313: برآمد باد صبح و بوی نوروز
برآمد باد صبح و بوی نوروز****به کام دوستان و بخت پیروز
مبارک بادت این سال و همه سال****همایون بادت این روز و همه روز
چو آتش در درخت افکند گلنار****دگر منقل منه آتش میفروز
چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست****حسدگو دشمنان را دیده بردوز
بهاری خرمست ای گل کجایی****که بینی بلبلان را ناله و سوز
جهان بی ما بسی بودست و باشد****برادر جز نکونامی میندوز
نکویی کن که دولت بینی از بخت****مبر فرمان بدگوی بدآموز
منه دل بر سرای عمر سعدی****که بر گنبد نخواهد ماند این گوز
دریغا عیش اگر مرگش نبودی****دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز
غزل 314: مبارکتر شب و خرمترین روز
مبارکتر شب و خرمترین روز****به استقبالم آمد بخت پیروز
دهلزن گو دو نوبت زن بشارت****که دوشم قدر بود امروز نوروز
مهست این یا ملک یا آدمیزاد****پری یا آفتاب عالم افروز
ندانستی که ضدان در کمینند****نکو کردی علی رغم بدآموز
مرا با دوست ای دشمن وصالست****تو را گر دل نخواهد دیده بردوز
شبان دانم که از درد جدایی****نیاسودم ز فریاد جهان سوز
گر آن شبهای باوحشت نمیبود****نمیدانست سعدی قدر این روز
غزل 315: پیوند روح میکند این باد مشک بیز
پیوند روح میکند این باد مشک بیز****هنگام نوبت سحرست ای ندیم خیز
شاهد بخوان و شمع بیفروز و میبنه****عنبر بسای و عود بسوزان و گل بریز
ور دوست دست میدهدت هیچ گو مباش****خوشتر بود عروس نکوروی بی جهاز
امروز باید ار کرمی میکند سحاب****فردا که تشنه مرده بود لای گو بخیز
من در وفا و عهد چنان کند نیستم****کز دامن تو دست بدارم به تیغ تیز
گر تیغ میزنی سپر اینک وجود من****عیار مدعی کند از دشمن احتراز
فردا که سر ز خاک برآرم اگر تو را****بینم فراغتم بود از روز رستخیز
تا خود کجا رسد به قیامت نماز من****من روی در تو و همه کس روی در حجاز
سعدی به دام عشق تو در پای بند ماند****قیدی نکردهای که میسر شود گریز
غزل 316: ساقی سیمتن چه خسبی خیز
ساقی سیمتن چه خسبی خیز****آب شادی بر آتش غم ریز
بوسهای بر کنار ساغر نه****پس بگردان شراب شهدآمیز
کابر آزاد و باد نوروزی****درفشان میکنند و عنبربیز
جهد کردیم تا نیالاید****به خرابات دامن پرهیز
دست بالای عشق زور آورد****معرفت را نماند جای ستیز
گفتم ای عقل زورمند چرا****برگرفتی ز عشق راه گریز
گفت اگر گربه شیر نر گردد****نکند با پلنگ دندان تیز
شاهدان میکنند خانه زهد****مطربان میزنند راه حجاز
توبه را تلخ میکند در حلق****یار شیرین زبان شورانگیز
سعدیا هر دمت که دست دهد****به سر زلف دوستان آویز
دشمنان را به حال خود بگذار****تا قیامت کنند و رستاخیز
حرف س
غزل 317: بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس
بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس****ور پایبندی همچو من فریاد میخوان از قفس
گیرند مردم دوستان نامهربان و مهربان****هر روز خاطر با یکی ما خود یکی داریم و بس
محمول پیش آهنگ را از من بگو ای ساربان****تو خواب میکن بر شتر تا بانگ میدارد جرس
شیرین بضاعت بر مگس چندان که تندی میکند****او بادبیزن همچنان در دست و میآید مگس
پند خردمندان چه سود اکنون که بندم سخت شد****گر جستم این بار از قفس بیدار باشم زین سپس
گر دوست میآید برم یا تیغ دشمن بر سرم****من با کسی افتادهام کز وی نپردازم به کس
با هر که بنشینم دمی کز یاد او غافل شوم****چون صبح بی خورشیدم از دل بر نمیآید نفس
من مفلسم در کاروان گوهر که خواهی قصد کن****نگذاشت مطرب دربرم چندان که بستاند عسس
گر پند میخواهی بده ور بند میخواهی بنه****دیوانه سر خواهد نهاد آن گه نهد از سر هوس
فریاد سعدی در جهان افکندی ای آرام جان****چندین به فریاد آوری باری به فریادش برس
غزل 318: امشب مگر به وقت نمیخواند این خروس
امشب مگر به وقت نمیخواند این خروس****عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس
پستان یار در خم گیسوی تابدار****چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس
یک شب که دوست فتنه خفتست زینهار****بیدار باش تا نرود عمر بر فسوس
تا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح****یا از در سرای اتابک غریو کوس
لب بر لبی چو چشم خروس ابلهی بود****برداشتن بگفته بیهوده خروس
حرف ش
غزل 319: هر که بی دوست میبرد خوابش
هر که بی دوست میبرد خوابش****همچنان صبر هست و پایابش
خواب از آن چشم چشم نتوان داشت****که ز سر برگذشت سیلابش
نه به خود میرود گرفته عشق****دیگری میبرد به قلابش
چه کند پای بند مهر کسی****که نبیند جفای اصحابش
هر که حاجت به درگهی دارد****لازمست احتمال بوابش
ناگزیرست تلخ و شیرینش****خار و خرما و زهر و جلابش
سایرست این مثل که مستسقی****نکند رود دجله سیرابش
شب هجران دوست ظلمانیست****ور برآید هزار مهتابش
برود جان مستمند از تن****نرود مهر مهر احبابش
سعدیا گوسفند قربانی****به که نالد ز دست قصابش
غزل 320: یاری به دست کن که به امید راحتش
یاری به دست کن که به امید راحتش****واجب کند که صبر کنی بر جراحتش
ما را که ره دهد به سراپرده وصال****ای باد صبحدم خبری ده ز ساحتش
باران چون ستارهام از دیدگان بریخت****رویی که صبح خیره شود در صباحتش
هر گه که گویم این دل ریشم درست شد****بر وی پراکند نمکی از ملاحتش
هرچ آن قبیحتر بکند یار دوست روی****داند که چشم دوست نبیند قباحتش
بیچارهای که صورت رویت خیال بست****بی دیدنت خیال مبند استراحتش
با چشم نیم خواب تو خشم آیدم همی****از چشمهای نرگس و چندان وقاحتش
رفتار شاهد و لب خندان و روی خوب****چون آدمی طمع نکند در سماحتش
سعدی که داد وصف همه نیکوان به داد****عاجز بماند در تو زبان فصاحتش
غزل 321: آن که هلاک من همیخواهد و من سلامتش
آن که هلاک من همیخواهد و من سلامتش****هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش
میوه نمیدهد به کس باغ تفرجست و بس****جز به نظر نمیرسد سیب درخت قامتش
داروی دل نمیکنم کان که مریض عشق شد****هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش
هر که فدا نمیکند دنیی و دین و مال و سر****گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش
جنگ نمیکنم اگر دست به تیغ میبرد****بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش
کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی****کان چه گناه او بود من بکشم غرامتش
هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل****گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش
غزل 322: خجلست سرو بستان بر قامت بلندش
خجلست سرو بستان بر قامت بلندش****همه صید عقل گیرد خم زلف چون کمندش
چو درخت قامتش دید صبا به هم برآمد****ز چمن نرست سروی که ز بیخ برنکندش
اگر آفتاب با او زند از گزاف لافی****مه نو چه زهره دارد که بود سم سمندش
نه چنان ز دست رفتست وجود ناتوانم****که معالجت توان کرد به پند یا به بندش
گرم آن قرار بودی که ز دوست برکنم دل****نشنیدمی ز دشمن سخنان ناپسندش
تو که پادشاه حسنی نظری به بندگان کن****حذر از دعای درویش و کف نیازمندش
شکرین حدیث سعدی بر او چه قدر دارد****که چنو هزار طوطی مگسست پیش قندش
غزل 323: هر که نازک بود تن یارش
هر که نازک بود تن یارش****گو دل نازنین نگه دارش
عاشق گل دروغ میگوید****که تحمل نمیکند خارش
نیکخواها در آتشم بگذار****وین نصیحت مکن که بگذارش
کاش با دل هزار جان بودی****تا فدا کردمی به دیدارش
عاشق صادق از ملامت دوست****گر برنجد به دوست مشمارش
کس به آرام جان ما نرسد****که نه اول به جان رسد کارش
خانه یار سنگ دل اینست****هر که سر میزند به دیوارش
خون ما خود محل آن دارد****که بود پیش دوست مقدارش
سعدیا گر به جان خطاب کند****ترک جان گوی و دل به دست آرش
غزل 324: هر که نامهربان بود یارش
هر که نامهربان بود یارش****واجبست احتمال آزارش
طاقت رفتنم نمیماند****چون نظر میکنم به رفتارش
وز سخن گفتنش چنان مستم****که ندانم جواب گفتارش
کشته تیر عشق زنده کند****گر به سر بگذرد دگربارش
هر چه زان تلختر بخواهد گفت****گو بگو از لب شکربارش
عشق پوشیده بود و صبر نماند****پرده برداشتم ز اسرارش
وه که گر من به خدمتش برسم****خود چه خدمت کنم به مقدارش
بیم دیوانگیست مردم را****ز آمدن رفتن پری وارش
کاش بیرون نیامدی سلطان****تا ندیدی گدای بازارش
سعدیا روی دوست نادیدن****به که دیدن میان اغیارش
غزل 325: کس ندیدست به شیرینی و لطف و نازش
کس ندیدست به شیرینی و لطف و نازش****کس نبیند که نخواهد که ببیند بازش
مطرب ما را دردیست که خوش مینالد****مرغ عاشق طرب انگیز بود آوازش
بارها در دلم آمد که بپوشم غم عشق****آبگینه نتواند که بپوشد رازش
مرغ پرنده اگر در قفسی پیر شود****همچنان طبع فرامش نکند پروازش
تا چه کردیم دگرباره که شیرین لب دوست****به سخن باز نمیباشد و چشم از نازش
من دعا گویم اگر تو همه دشنام دهی****بنده خدمت بکند ور نکند اعزازش
غرق دریای غمت را رمقی بیش نماند****آخر اکنون که بکشتی به کنار اندازش
خون سعدی کم از آنست که دست آلایی****ملخ آن قدر ندارد که بگیرد بازش
غزل 326: دست به جان نمیرسد تا به تو برفشانمش
دست به جان نمیرسد تا به تو برفشانمش****بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش
قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را****گرد در امید تو چند به سر دوانمش
ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد****فارغی از فغان من گر به فلک رسانمش
آه دریغ و آب چشم ار چه موافق منند****آتش عشق آن چنان نیست که وانشانمش
هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد****خون شد و دم به دم همی از مژه میچکانمش
عمر منست زلف تو بو که دراز بینمش****جان منست لعل تو بو که به لب رسانمش
لذت وقتهای خوش قدر نداشت پیش من****گر پس از این دمی چنان یابم قدر دانمش
نیست زمام کام دل در کف اختیار من****گر نه اجل فرارسد زین همه وارهانمش
عشق تو گفته بود هان سعدی و آرزوی من****بس نکند ز عاشقی تا ز جهان جهانمش
پنجه قصد دشمنان مینرسد به خون من****وین که به لطف میکشد منع نمیتوانمش
غزل 327: چون برآمد ماه روی از مطلع پیراهنش
چون برآمد ماه روی از مطلع پیراهنش****چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش
تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار****دست او در گردنم یا خون من در گردنش
هر که معلومش نمیگردد که زاهد را که کشت****گو سرانگشتان شاهد بین و رنگ ناخنش
گر چمن گوید مرا همرنگ رویش لالهایست****از قفا باید برون کردن زبان سوسنش
ماه و پروینش نیارم گفت و سرو و آفتاب****لطف جان در جسم دارد جسم در پیراهنش
آستین از چنگ مسکینان گرفتم درکشد****چون تواند رفت و چندین دست دل در دامنش
من سبیل دشمنان کردم نصیب عرض خویش****دشمن آن کس در جهان دارم که دارد دشمنش
گر تنم مویی شود از دست جور روزگار****بر من آسانتر بود کسیب مویی بر تنش
تا چه رویست آن که حیران ماندهام در وصف او****صبحی از مشرق همیتابد یکی از روزنش
بعد از این ای یار اگر تفصیل هشیاران کنند****گر در آن جا نام من بینی قلم بر سر زنش
لایق سعدی نبود این خرقه تقوا و زهد****ساقیا جامی بده وین جامه از سر برکنش
غزل 328: رها نمیکند ایام در کنار منش
رها نمیکند ایام در کنار منش****که داد خود بستانم به بوسه از دهنش
همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق****بدان همیکند و درکشم به خویشتنش
ولیک دست نیارم زدن در آن سر زلف****که مبلغی دل خلقست زیر هر شکنش
غلام قامت آن لعبتم که بر قد او****بریدهاند لطافت چو جامه بر بدنش
ز رنگ و بوی تو ای سروقد سیم اندام****برفت رونق نسرین باغ و نسترنش
یکی به حکم نظر پای در گلستان نه****که پایمال کنی ارغوان و یاسمنش
خوشا تفرج نوروز خاصه در شیراز****که برکند دل مرد مسافر از وطنش
عزیز مصر چمن شد جمال یوسف گل****صبا به شهر درآورد بوی پیرهنش
شگفت نیست گر از غیرت تو بر گلزار****بگرید ابر و بخندد شکوفه بر چمنش
در این روش که تویی گر به مرده برگذری****عجب نباشد اگر نعره آید از کفنش
نماند فتنه در ایام شاه جز سعدی****که بر جمال تو فتنهست و خلق بر سخنش
غزل 329: خوشست درد که باشد امید درمانش
خوشست درد که باشد امید درمانش****دراز نیست بیابان که هست پایانش
نه شرط عشق بود با کمان ابروی دوست****که جان سپر نکنی پیش تیربارانش
عدیم را که تمنای بوستان باشد****ضرورتست تحمل ز بوستانبانش
وصال جان جهان یافتن حرامش باد****که التفات بود بر جهان و بر جانش
ز کعبه روی نشاید به ناامیدی تافت****کمینه آن که بمیریم در بیابانش
اگر چه ناقص و نادانم این قدر دانم****که آبگینه من نیست مرد سندانش
ولیک با همه عیب احتمال یار عزیز****کنند چون نکنند احتمال هجرانش
گر آید از تو به رویم هزار تیر جفا****جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکانش
حریف را که غم جان خویشتن باشد****هنوز لاف دروغست عشق جانانش
حکیم را که دل از دست رفت و پای از جای****سر صلاح توقع مدار و سامانش
گلی چو روی تو گر ممکنست در آفاق****نه ممکنست چو سعدی هزاردستانش
غزل 330: زینهار از دهان خندانش
زینهار از دهان خندانش****و آتش لعل و آب دندانش
مگر آن دایه کاین صنم پرورد****شهد بودست شیر پستانش
باغبان گر ببیند این رفتار****سرو بیرون کند ز بستانش
ور چنین حور در بهشت آید****همه خادم شوند غلمانش
چاهی اندر ره مسلمانان****نیست الا چه زنخدانش
چند خواهی چو من بر این لب چاه****متعطش بر آب حیوانش
شاید این روی اگر سبیل کند****بر تماشاکنان حیرانش
ساربانا جمال کعبه کجاست****که بمردیم در بیابانش
بس که در خاک میطپند چو گوی****از خم زلف همچو چوگانش
لاجرم عقل منهزم شد و صبر****که نبودند مرد میدانش
ما دگر بی تو صبر نتوانیم****که همین بود حد امکانش
از ملامت چه غم خورد سعدی****مرده از نیشتر مترسانش
غزل 331: هر که هست التفات بر جانش
هر که هست التفات بر جانش****گو مزن لاف مهر جانانش
درد من بر من از طبیب منست****از که جویم دوا و درمانش
آن که سر در کمند وی دارد****نتوان رفت جز به فرمانش
چه کند بنده حقیر فقیر****که نباشد به امر سلطانش
ناگزیرست یار عاشق را****که ملامت کنند یارانش
وان که در بحر قلزمست غریق****چه تفاوت کند ز بارانش
گل به غایت رسید بگذارید****تا بنالد هزاردستانش
عقل را گر هزار حجت هست****عشق دعوی کند به بطلانش
هر که را نوبتی زدند این تیر****در جراحت بماند پیکانش
نالهای میکند چو گریه طفل****که ندانند درد پنهانش
سخن عشق زینهار مگوی****یا چو گفتی بیار برهانش
نرود هوشمند در آبی****تا نبیند نخست پایانش
سعدیا گر به یک دمت بی دوست****هر دو عالم دهند مستانش
غزل 332: هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش
هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش****نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش****وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش
هر که از یار تحمل نکند یار مگویش****وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش
چون دل از دست به درشد مثل کره توسن****نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش
به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق****مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش
خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی****عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش
شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت****که همه عمر نبودست چنین سرو روانش
گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم****باز میبینم و دریا نه پدیدست کرانش
عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد****بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش
چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی****بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش
نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم****که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش
گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد****عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش
غزل 333: خطا کردی به قول دشمنان گوش
خطا کردی به قول دشمنان گوش****که عهد دوستان کردی فراموش
که گفت آن روی شهرآرای بنمای****دگربارش که بنمودی فراپوش
دل سنگینت آگاهی ندارد****که من چون دیگ رویین میزنم جوش
نمیبینم خلاص از دست فکرت****مگر کافتاده باشم مست و مدهوش
به ظاهر پند مردم مینیوشم****نهانم عشق میگوید که منیوش
مگر ساقی که بستانم ز دستش****مگر مطرب که بر قولش کنم گوش
مرا جامی بده وین جامه بستان****مرا نقلی بنه وین خرقه بفروش
نشستم تا برون آیی خرامان****تو بیرون آمدی من رفتم از هوش
تو در عالم نمیگنجی ز خوبی****مرا هرگز کجا گنجی در آغوش
خردمندان نصیحت میکنندم****که سعدی چون دهل بیهوده مخروش
ولیکن تا به چوگان میزنندش****دهل هرگز نخواهد بود خاموش
غزل 334: قیامت باشد آن قامت در آغوش
قیامت باشد آن قامت در آغوش****شراب سلسبیل از چشمه نوش
غلام کیست آن لعبت که ما را****غلام خویش کرد و حلقه در گوش
پری پیکر بتی کز سحر چشمش****نیامد خواب در چشمان من دوش
نه هر وقتم به یاد خاطر آید****که خود هرگز نمیگردد فراموش
حلالش باد اگر خونم بریزد****که سر در پای او خوشتر که بر دوش
نصیحتگوی ما عقلی ندارد****بر او گو در صلاح خویشتن کوش
دهل زیر گلیم از خلق پنهان****نشاید کرد و آتش زیر سرپوش
بیا ای دوست ور دشمن ببیند****چه خواهد کرد گو میبین و میجوش
تو از ما فارغ و ما با تو همراه****ز ما فریاد میآید تو خاموش
حدیث حسن خویش از دیگری پرس****که سعدی در تو حیرانست و مدهوش
غزل 335: یکی را دست حسرت بر بناگوش
یکی را دست حسرت بر بناگوش****یکی با آن که میخواهد در آغوش
نداند دوش بر دوش حریفان****که تنها مانده چون خفت از غمش دوش
نکوگویان نصیحت میکنندم****ز من فریاد میآید که خاموش
ز بانگ رود و آوای سرودم****دگر جای نصیحت نیست در گوش
مرا گویند چشم از وی بپوشان****ورا گو برقعی بر خویشتن پوش
نشانی زان پری تا در خیالست****نیاید هرگز این دیوانه با هوش
نمیشاید گرفتن چشمه چشم****که دریای درون میآورد جوش
بیا تا هر چه هست از دست محبوب****بیاشامیم اگر زهرست اگر نوش
مرا در خاک راه دوست بگذار****بر او گو دشمن اندر خون من کوش
نه یاری سست پیمانست سعدی****که در سختی کند یاری فراموش
غزل 336: رفتی و نمیشوی فراموش
رفتی و نمیشوی فراموش****میآیی و میروم من از هوش
سحرست کمان ابروانت****پیوسته کشیده تا بناگوش
پایت بگذار تا ببوسم****چون دست نمیرسد به آغوش
جور از قبلت مقام عدلست****نیش سخنت مقابل نوش
بیکار بود که در بهاران****گویند به عندلیب مخروش
دوش آن غم دل که مینهفتم****باد سحرش ببرد سرپوش
آن سیل که دوش تا کمر بود****امشب بگذشت خواهد از دوش
شهری متحدثان حسنت****الا متحیران خاموش
بنشین که هزار فتنه برخاست****از حلقه عارفان مدهوش
آتش که تو میکنی محالست****کاین دیگ فرونشیند از جوش
بلبل که به دست شاهد افتاد****یاران چمن کند فراموش
ای خواجه برو به هر چه داری****یاری بخر و به هیچ مفروش
گر توبه دهد کسی ز عشقت****از من بنیوش و پند منیوش
سعدی همه ساله پند مردم****میگوید و خود نمیکند گوش
غزل 337: گر یکی از عشق برآرد خروش
گر یکی از عشق برآرد خروش****بر سر آتش نه غریبست جوش
پیرهنی گر بدرد ز اشتیاق****دامن عفوش به گنه بربپوش
بوی گل آورد نسیم صبا****بلبل بیدل ننشیند خموش
مطرب اگر پرده از این رهزند****بازنیایند حریفان به هوش
ساقی اگر باده از این خم دهد****خرقه صوفی ببرد می فروش
زهر بیاور که ز اجزای من****بانگ برآید به ارادت که نوش
از تو نپرسند درازای شب****آن کس داند که نخفتهست دوش
حیف بود مردن بی عاشقی****تا نفسی داری و نفسی بکوش
سر که نه در راه عزیزان رود****بار گرانست کشیدن به دوش
سعدی اگر خاک شود همچنان****ناله زاریدنش آید به گوش
هر که دلی دارد از انفاس او****میشنود تا به قیامت خروش
غزل 338: دلی که دید که غایب شدست از این درویش
دلی که دید که غایب شدست از این درویش****گرفته از سر مستی و عاشقی سر خویش
به دست آن که فتادست اگر مسلمانست****مگر حلال ندارد مظالم درویش
دل شکسته مروت بود که بازدهند****که باز میدهد این دردمند را دل ریش
مه دوهفته اسیرش گرفت و بند نهاد****دو هفته رفت که از وی خبر نیامد بیش
رمیدهای که نه از خویشتن خبر دارد****نه از ملامت بیگانه و نصیحت خویش
به شادکامی دشمن کسی سزاوارست****که نشنود سخن دوستان نیک اندیش
کنون به سختی و آسانیش بباید ساخت****که در طبیعت زنبور نوش باشد و نیش
دگر به یار جفاکار دل منه سعدی****نمیدهیم و به شوخی همیبرند از پیش
غزل 339: گردن افراشتهام بر فلک از طالع خویش
گردن افراشتهام بر فلک از طالع خویش****کاین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش
عمرها بودهام اندر طلبت چاره کنان****سالها گشتهام از دست تو دستان اندیش
پایم امروز فرورفت به گنجینه کام****کامم امروز برآمد به مراد دل خویش
چون میسر شدی ای در ز دریا برتر****چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش
افسر خاقان وان گاه سر خاک آلود****خیمه سلطان وان گاه فضای درویش
سعدی ار نوش وصال تو بیابد چه عجب****سالها خورده ز زنبور سخنهای تو نیش
غزل 340: هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش
هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش****من بیکار گرفتار هوای دل خویش
هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی****چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش
این تویی با من و غوغای رقیبان از پس****وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش
همچنان داغ جدایی جگرم میسوزد****مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش
باور از بخت ندارم که تو مهمان منی****خیمه پادشه آن گاه فضای درویش
زخم شمشیر غمت را ننهم مرهم کس****طشت زرینم و پیوند نگیرم به سریش
عاشقان را نتوان گفت که بازآی از مهر****کافران را نتوان گفت که برگرد از کیش
منم امروز و تو و مطرب و ساقی و حسود****خویشتن گو به در حجره بیاویز چو خیش
من خود از کید عدو باک ندارم لیکن****کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش
تو به آرام دل خویش رسیدی سعدی****می خور و غم مخور از شنعت بیگانه و خویش
ای که گفتی به هوا دل منه و مهر مبند****من چنینم تو برو مصلحت خویش اندیش
غزل 341: گرم قبول کنی ور برانی از بر خویش
گرم قبول کنی ور برانی از بر خویش****نگردم از تو و گر خود فدا کنم سر خویش
تو دانی ار بنوازی و گر بیندازی****چنان که در دلت آید به رای انور خویش
نظر به جانب ما گر چه منتست و ثواب****غلام خویش همیپروری و چاکر خویش
اگر برابر خویش به حکم نگذاری****خیال روی تو نگذاردم از برابر خویش
مرا نصیحت بیگانه منفعت نکند****که راضیم که قفا بینم از ستمگر خویش
حدیث صبر من از روی تو همان مثلست****که صبر طفل به شیر از کنار مادر خویش
رواست گر همه خلق از نظر بیندازی****که هیچ خلق نبینی به حسن و منظر خویش
به عشق روی تو گفتم که جان برافشانم****دگر به شرم درافتادم از محقر خویش
تو سر به صحبت سعدی درآوری هیهات****زهی خیال که من کردهام مصور خویش
چه بر سر آید از این شوق غالبم دانی****همان چه مورچه را بر سر آمد از پر خویش
غزل 342: یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش
یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش****ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش
خدمتت را هر که فرمایی کمر بندد به طوع****لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتگار خویش
من هم اول روز گفتم جان فدای روز تو****شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش
درد عشق از هر که میپرسم جوابم میدهد****از که میپرسی که من خود عاجزم در کار خویش
صبر چون پروانه باید کردنت بر داغ عشق****ای که صحبت با یکی داری نه در مقدار خویش
یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی شکست****یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش
حد زیبایی ندارند این خداوندان حسن****ای دریغا گر بخوردندی غم غمخوار خویش
عقل را پنداشتم در عشق تدبیری بود****من نخواهم کرد دیگر تکیه بر پندار خویش
هر که خواهد در حق ما هر چه خواهد گو بگوی****ما نمیداریم دست از دامن دلدار خویش
روز رستاخیز کان جا کس نپردازد به کس****من نپردازم به هیچ از گفت و گوی یار خویش
سعدیا در کوی عشق از پارسایی دم مزن****هر متاعی را خریداریست در بازار خویش
حرف غ
غزل 343: نخواند بر گل رویت چه جای بلبل باغ
به عمر خویش ندیدم شبی که مرغ دلم****نخواند بر گل رویت چه جای بلبل باغ
تو را فراغت ما گر بود و گر نبود****مرا به روی تو از هر که عالمست فراغ
ز درد عشق تو امید رستگاری نیست****گریختن نتوانند بندگان به داغ
تو را که این همه بلبل نوای عشق زنند****چه التفات بود بر ادای منکر زاغ
دلیل روی تو هم روی توست سعدی را****چراغ را نتوان دید جز به نور چراغ
حرف گ
غزل 344: ساقی بده آن شراب گلرنگ
ساقی بده آن شراب گلرنگ****مطرب بزن آن نوای بر چنگ
کز زهد ندیدهام فتوحی****تا کی زنم آبگینه بر سنگ
خون شد دل من ندیده کامی****الا که برفت نام با ننگ
عشق آمد و عقل همچو بادی****رفت از بر من هزار فرسنگ
ای زاهد خرقه پوش تا کی****با عاشق خسته دل کنی جنگ
گرد دو جهان بگشته عاشق****زاهد بنگر نشسته دلتنگ
من خرقه فکندهام ز عشقت****باشد که به وصل تو زنم چنگ
سعدی همه روز عشق میباز****تا در دو جهان شوی به یک رنگ
حرف ل
غزل 345: گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل
گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل****گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل
ایا باد سحرگاهی گر این شب روز میخواهی****از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل
گر او سرپنجه بگشاید که عاشق میکشم شاید****هزارش صید پیش آید به خون خویش مستعجل
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من****بگیرند آستین من که دست از دامنش بگسل
ملامتگوی عاشق را چه گوید مردم دانا****که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل
به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید****نه قتلم خوش همیآید که دست و پنجه قاتل
اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند****شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل
ز عقل اندیشهها زاید که مردم را بفرساید****گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل
مرا تا پای میپوید طریق وصل میجوید****بهل تا عقل میگوید زهی سودای بیحاصل
عجایب نقشها بینی خلاف رومی و چینی****اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل
در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید****که هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل
غزل 346: مرا رسد که برآرم هزار ناله چو بلبل
مرا رسد که برآرم هزار ناله چو بلبل****که احتمال ندارم ز دوستان ورقی گل
خبر برید به بلبل که عهد میشکند گل****تو نیز اگر بتوانی ببند بار تحول
اما اخالص ودی الم اراعک جهدی****فکیف تنقض عهدی و فیم تهجرنی قل
اگر چه مالک رقی و پادشاه به حقی****همت حلال نباشد ز خون بنده تغافل
من المبلغ عنی الی معذب قلبی****اذا جرحت فؤادی بسیف لحظک فاقتل
تو آن کمند نداری که من خلاص بیابم****اسیر ماندم و درمان تحملست و تذلل
لا وضحن بسری و لو تهتک ستری****اذا لا حبه ترضی دع اللوائم تعذل
وفا و عهد مودت میان اهل ارادت****نه چون بقای شکوفست و عشقبازی بلبل
تمیل بین یدینا و لا تمیل الینا****لقد شددت علینا الام تعقد فاحلل
مرا که چشم ارادت به روی و موی تو باشد****دلیل صدق نباشد نظر به لاله و سنبل
فتات شعرک مسک ان اتخذت عبیرا****و حشو ثوبک ورد و طیب فیک قرنفل
تو خود تأمل سعدی نمیکنی که ببینی****که هیچ بار ندیدت که سیر شد ز تأمل
غزل 347: جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال
جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال****شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال
بدار یک نفس ای قاید این زمام جمال****که دیده سیر نمیگردد از نظر به جمال
دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل****پیام ما که رساند مگر نسیم شمال
به تیغ هندی دشمن قتال مینکند****چنان که دوست به شمشیر غمزه قتال
جماعتی که نظر را حرام میگویند****نظر حرام بکردند و خون خلق حلال
غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود****عجب فتادن مردست در کمند غزال
تو بر کنار فراتی ندانی این معنی****به راه بادیه دانند قدر آب زلال
اگر مراد نصیحت کنان ما اینست****که ترک دوست بگویم تصوریست محال
به خاک پای تو داند که تا سرم نرود****ز سر به درنرود همچنان امید وصال
حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری****به آب دیده خونین نبشته صورت حال
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست****که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال
به ناله کار میسر نمیشود سعدی****ولیک ناله بیچارگان خوشست بنال
غزل 348: چشم خدا بر تو ای بدیع شمایل
چشم خدا بر تو ای بدیع شمایل****یار من و شمع جمع و شاه قبایل
جلوه کنان میروی و باز میآیی****سرو ندیدم بدین صفت متمایل
هر صفتی را دلیل معرفتی هست****روی تو بر قدرت خدای دلایل
قصه لیلی مخوان و غصه مجنون****عهد تو منسوخ کرد ذکر اوایل
نام تو میرفت و عارفان بشنیدند****هر دو به رقص آمدند سامع و قایل
پرده چه باشد میان عاشق و معشوق****سد سکندر نه مانعست و نه حائل
گو همه شهرم نگه کنند و ببینند****دست در آغوش یار کرده حمایل
دور به آخر رسید و عمر به پایان****شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زایل
گر تو برانی کسم شفیع نباشد****ره به تو دانم دگر به هیچ وسایل
با که نگفتم حکایت غم عشقت****این همه گفتیم و حل نگشت مسائل
سعدی از این پس نه عاقلست نه هشیار****عشق بچربید بر فنون فضایل
غزل 349: بیدل گمان مبر که نصیحت کند قبول
بیدل گمان مبر که نصیحت کند قبول****من گوش استماع ندارم لمن یقول
تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق****جایی دلم برفت که حیران شود عقول
آخر نه دل به دل رود انصاف من بده****چونست من به وصل تو مشتاق و تو ملول
یک دم نمیرود که نه در خاطری ولیک****بسیار فرق باشد از اندیشه تا وصول
روزی سرت ببوسم و در پایت اوفتم****پروانه را چه حاجت پروانه دخول
گنجشک بین که صحبت شاهینش آرزوست****بیچاره در هلاک تن خویشتن عجول
نفسی تزول عاقبه الامر فی الهوی****یا منیتی و ذکرک فی النفس لایزول
ما را بجز تو در همه عالم عزیز نیست****گر رد کنی بضاعت مزجاه ور قبول
ای پیک نامه بر که خبر میبری به دوست****یالیت اگر به جای تو من بودمی رسول
دوران دهر و تجربتم سر سپید کرد****وز سر به در نمیرودم همچنان فضول
سعدی چو پای بند شدی بار غم ببر****عیار دست بسته نباشد مگر حمول
غزل 350: من ایستادهام اینک به خدمتت مشغول
من ایستادهام اینک به خدمتت مشغول****مرا از آن چه که خدمت قبول یا نه قبول
نه دست با تو درآویختن نه پای گریز****نه احتمال فراق و نه اختیار وصول
کمند عشق نه بس بود زلف مفتولت****که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول
من آنم ار تو نه آنی که بودی اندر عهد****به دوستی که نکردم ز دوستیت عدول
ملامتت نکنم گر چه بیوفا یاری****هزار جان عزیزت فدای طبع ملول
مرا گناه خودست ار ملامت تو برم****که عشق بار گران بود و من ظلوم جهول
گر آن چه بر سر من میرود ز دست فراق****علی التمام فروخوانم الحدیث یطول
ز دست گریه کتابت نمیتوانم کرد****که مینویسم و در حال میشود مغسول
من از کجا و نصیحت کنان بیهده گوی****حکیم را نرسد کدخدایی بهلول
طریق عشق به گفتن نمیتوان آموخت****مگر کسی که بود در طبیعتش مجبول
اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان****که گر به قهر برانی کجا شود مغلول
نه زور بازوی سعدی که دست قوت شیر****سپر بیفکند از تیغ غمزه مسلول
غزل 351: نشسته بودم و خاطر به خویشتن مشغول
نشسته بودم و خاطر به خویشتن مشغول****در سرای به هم کرده از خروج و دخول
شب دراز دو چشمم بر آستان امید****که بامداد در حجره میزند مأمول
خمار در سر و دستش به خون هشیاران****خضیب و نرگس مستش به جادویی مکحول
بیار ساقی و همسایه گو دو چشم ببند****که من دو گوش بیاکندم از حدیث عذول
چنان تصور معشوق در خیال منست****که دیگرم متصور نمیشود معقول
حدیث عقل در ایام پادشاهی عشق****چنان شدست که فرمان عامل معزول
شکایت از تو ندارم که شکر باید کرد****گرفته خانه درویش پادشه به نزول
بر آن سماط که منظور میزبان باشد****شکم پرست کند التفات بر مأکول
به دوستی که ز دست تو ضربت شمشیر****چنان موافق طبع آیدم که ضرب اصول
مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی****چه نسبتست بگویید قاتل و مقتول
مرا به گوش تو باید حکایت از لب خویش****دریغ باشد پیغام ما به دست رسول
درون خاطر سعدی مجال غیر تو نیست****چو خوش بود به تو از هر که در جهان مشغول
حرف م
غزل 352: جانان هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم
جانان هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم****صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم
خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان****وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم
گفتم چو طاووسی مگر عضوی ز عضوی خوبتر****میبینمت چون نیشکر شیرینی از سر تا قدم
چندان که میبینم جفا امید میدارم وفا****چشمانت میگویند لا ابروت میگوید نعم
آخر نگاهی بازکن وان گه عتاب آغاز کن****چندان که خواهی ناز کن چون پادشاهان بر خدم
چون دل ببردی دین مبر هوش از من مسکین مبر****با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم
خارست و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن****سهلست پیش دوستان از دوستان بردن ستم
او رفت و جان میپرورد این جامه بر خود میدرد****سلطان که خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم
میزد به شمشیر جفا میرفت و میگفت از قفا****سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم
غزل 353: رفیق مهربان و یار همدم
رفیق مهربان و یار همدم****همه کس دوست میدارند و من هم
نظر با نیکوان رسمیست معهود****نه این بدعت من آوردم به عالم
تو گر دعوی کنی پرهیزگاری****مصدق دارمت والله اعلم
و گر گویی که میل خاطرم نیست****من این دعوی نمیدارم مسلم
حدیث عشق اگر گویی گناهست****گناه اول ز حوا بود و آدم
گرفتار کمند ماه رویان****نه از مدحش خبر باشد نه از ذم
چو دست مهربان بر سینه ریش****به گیتی در ندارم هیچ مرهم
بگردان ساقیا جام لبالب****بیاموز از فلک دور دمادم
اگر دانی که دنیا غم نیرزد****به روی دوستان خوش باش و خرم
غنیمت دان اگر دانی که هر روز****ز عمر مانده روزی میشود کم
منه دل بر سرای عمر سعدی****که بنیادش نه بنیادیست محکم
برو شادی کن ای یار دل افروز****چو خاکت میخورد چندین مخور غم
غزل 354: وقتها یک دم برآسودی تنم
وقتها یک دم برآسودی تنم****قال مولائی لطرفی لا تنم
اسقیانی و دعانی افتضح****عشق و مستوری نیامیزد به هم
ما به مسکینی سلاح انداختیم****لا تحلوا قتل من القی السلم
یا غریب الحسن رفقا بالغریب****خون درویشان مریز ای محتشم
گر نکردستی به خونم پنجه تیز****ما لذاک الکف مخضوبا بدم
قد ملکت القلب ملکا دائما****خواهی اکنون عدل کن خواهی ستم
گر بخوانی ور برانی بندهایم****لا ابالی ان دعالی او شتم
یا قضیب البان ما هذا لوقوف****گر خلاف سرو میخواهی بچم
عمرها پرهیز میکردم ز عشق****ما حسبت الان الا قد هجم
خلیانی نحو منظوری اقف****تا چو شمع از سر بسوزم تا قدم
در ازل رفتست ما را دوستی****لا تخونونی فعهدی ماانصرم
بذل روحی فیک امر هین****خود چه باشد در کف حاتم درم
بندهام تا زندهام بی زینهار****لم ازل عبدا و اوصالی رمم
شنعه العذال عندی لم تفد****کز ازل بر من کشیدند این رقم
گر بنالم وقتی از زخمی قدیم****لا تلومونی فجرحی ما التحم
ان ترد محو البرایا فانکشف****تا وجود خلق ریزی در عدم
عقل و صبر از من چه میجویی که عشق****کلما اسست بنیانا هدم
انت فی قلبی الم تعلم به****کز نصیحت کن نمیبیند الم
سعدیا جان صرف کن در پای دوست****ان غایات الامانی تغتنم
غزل 355: انتبه قبل السحر یا ذالمنام
انتبه قبل السحر یا ذالمنام****نوبت عشرت بزن پیش آر جام
تا سوار عقل بردارد دمی****طبع شورانگیز را دست از لگام
دوری از بط در قدح کن پیش از آنک****در خروش آید خروس صبح بام
مرغ جانم را به مشکین سلسله****طوق بر گردن نهادی چون حمام
ز آهنین چنگال شاهین غمت****رخنه رخنه است اندرون من چو دام
ساعتی چون گل به صحرا درگذر****یک زمان چون سرو در بستان خرام
تا شود بر گل نکورویی وبال****تا شود بر سرو رعنایی حرام
طوطیان جان سعدی را به لطف****شکری ده از لب یاقوت فام
ناله بلبل به مستی خوشترست****ساتکینی ساتکینی ای غلام
غزل 356: چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام
چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام****ز توبه خانه تنهایی آمدم بر بام
نگاه میکنم از پیش رایت خورشید****که میبرد به افق پرچم سپاه ظلام
بیاض روز برآمد چو از دواج سیاه****برهنه بازنشیند یکی سپیداندام
دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو****درآمد از درم آن دلفریب جان آرام
سرم هنوز چنان مست بوی آن نفسست****که بوی عنبر و گل ره نمیبرد به مشام
دگر من از شب تاریک هیچ غم نخورم****که هر شبی را روزی مقدرست انجام
تمام فهم نکردم که ارغوان و گلست****در آستینش یا دست و ساعد گلفام
در آبگینه اش آبی که گر قیاس کنی****ندانی آب کدامست و آبگینه کدام
بیار ساقی دریای مشرق و مغرب****که دیر مست شود هر که میخورد به دوام
من آن نیم که حلال از حرام نشناسم****شراب با تو حلالست و آب بی تو حرام
به هیچ شهر نباشد چنین شکر که تویی****که طوطیان چو سعدی درآوری به کلام
رها نمیکند این نظم چون زره درهم****که خصم تیغ تعنت برآورد ز نیام
غزل 357: حکایت از لب شیرین دهان سیم اندام
حکایت از لب شیرین دهان سیم اندام****تفاوتی نکند گر دعاست یا دشنام
حریف دوست که از خویشتن خبر دارد****شراب صرف محبت نخوردست تمام
اگر ملول شوی یا ملامتم گویی****اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام
من آن نیم که به جور از مراد بگریزم****به آستین نرود مرغ پای بسته به دام
بسی نماند که پنجاه ساله عاقل را****به پنج روز به دیوانگی برآید نام
مرا که با توام از هر که هست باکی نیست****حریف خاص نیندیشد از ملامت عام
شب دراز نخفتم که دوستان گویند****به سرزنش عجبا للمحب کیف ینام
تو در کنار من آیی من این طمع نکنم****که مینیایدت از حسن وصف در اوهام
ضرورتست که روزی بسوزد این اوراق****که تاب آتش سعدی نیاورد اقلام
غزل 358: زهی سعادت من کم تو آمدی به سلام
زهی سعادت من کهم تو آمدی به سلام****خوش آمدی و علیک السلام و الاکرام
قیام خواستمت کرد عقل میگوید****مکن که شرط ادب نیست پیش سرو قیام
اگر کساد شکر بایدت دهن بگشای****ورت خجالت سرو آرزو کند بخرام
تو آفتاب منیری و دیگران انجم****تو روح پاکی و ابنای روزگار اجسام
اگر تو آدمیی اعتقاد من اینست****که دیگران همه نقشند بر در حمام
تنک مپوش که اندامهای سیمینت****درون جامه پدیدست چون گلاب از جام
از اتفاق چه خوشتر بود میان دو دوست****درون پیرهنی چون دو مغز یک بادام
سماع اهل دل آواز ناله سعدیست****چه جای زمزمه عندلیب و سجع حمام
در این سماع همه ساقیان شاهدروی****بر این شراب همه صوفیان دردآشام
غزل 359: ساقیا می ده که مرغ صبح بام
ساقیا می ده که مرغ صبح بام****رخ نمود از بیضه زنگارفام
در دماغ می پرستان بازکش****آتش سودا به آب چشم جام
یا رب از فردوس کی رفت این نسیم****یا رب از جنت که آورد این پیام
خاطر سعدی و بار عشق تو****راکبی تندست و مرکوبی جمام
جان ما و دل غلام روی توست****ساتکینی ساتکینی ای غلام
غزل 360: شمع بخواهد نشست بازنشین ای غلام
شمع بخواهد نشست بازنشین ای غلام****روی تو دیدن به صبح روز نماید تمام
مطرب یاران برفت ساقی مستان بخفت****شاهد ما برقرار مجلس ما بردوام
بلبل باغ سرای صبح نشان میدهد****وز در ایوان بخاست بانگ خروسان بام
ما به تو پرداختیم خانه و هرچ اندر اوست****هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام
خواهیم آزاد کن خواه قویتر ببند****مثل تو صیاد را کس نگریزد ز دام
هر که در آتش نرفت بیخبر از سوز ماست****سوخته داند که چیست پختن سودای خام
اولم اندیشه بود تا نشود نام زشت****فارغم اکنون ز سنگ چون بشکستند جام
سعدی اگر نام و ننگ در سر او شد چه شد****مرد ره عشق نیست کش غم ننگست و نام
غزل 361: ماه چنین کس ندید خوش سخن و کش خرام
ماه چنین کس ندید خوش سخن و کش خرام****ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام
سرو درآید ز پای گر تو بجنبی ز جای****ماه بیفتد به زیر گر تو برآیی به بام
تا دل از آن تو شد دیده فرودوختم****هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام
گوش دلم بر درست تا چه بیاید خبر****چشم امیدم به راه تا که بیارد پیام
دعوت بی شمع را هیچ نباشد فروغ****مجلس بی دوست را هیچ نباشد نظام
در همه عمرم شبی بیخبر از در درآی****تا شب درویش را صبح برآید به شام
بار غمت میکشم وز همه عالم خوشم****گر نکند التفات یا نکند احترام
رای خداوند راست حاکم و فرمانرواست****گر بکشد بندهایم ور بنوازد غلام
ای که ملامت کنی عارف دیوانه را****شاهد ما حاضرست گر تو ندانی کدام
گو به سلام من آی با همه تندی و جور****وز من بیدل ستان جان به جواب سلام
سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر****یا برسد جان به حلق یا برسد دل به کام
غزل 362: مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام
مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام****تو مستریح و به افسوس میرود ایام
شبی نپرسی و روزی که دوستدارانم****چگونه شب به سحر میبرند و روز به شام
ببردی از دل من مهر هر کجا صنمیست****مرا که قبله گرفتم چه کار با اصنام
به کام دل نفسی با تو التماس منست****بسا نفس که فرورفت و برنیامد کام
مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق****نه پای رفتن از این ناحیت نه جای مقام
چه دشمنی تو که از عشق دست و شمشیرت****مطاوعت به گریزم نمیکنند اقدام
ملامتم نکند هر که معرفت دارد****که عشق میبستاند ز دست عقل زمام
مرا که با تو سخن گویم و سخن شنوم****نه گوش فهم بماند نه هوش استفهام
اگر زبان مرا روزگار دربندد****به عشق در سخن آیند ریزههای عظام
بر آتش غم سعدی کدام دل که نسوخت****گر این سخن برود در جهان نماند خام
غزل 363: روزگاریست که سودازده روی توام
روزگاریست که سودازده روی توام****خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام
به دو چشم تو که شوریدهتر از بخت منست****که به روی تو من آشفتهتر از موی توام
نقد هر عقل که در کیسه پندارم بود****کمتر از هیچ برآمد به ترازوی توام
همدمی نیست که گوید سخنی پیش منت****محرمی نیست که آرد خبری سوی توام
چشم بر هم نزنم گر تو به تیرم بزنی****لیک ترسم که بدوزد نظر از روی توام
زین سبب خلق جهانند مرید سخنم****که ریاضت کش محراب دو ابروی توام
دست موتم نکند میخ سراپرده عمر****گر سعادت بزند خیمه به پهلوی توام
تو مپندار کز این در به ملامت بروم****که گرم تیغ زنی بنده بازوی توام
سعدی از پرده عشاق چه خوش میگوید****ترک من پرده برانداز که هندوی توام
غزل 364: من اندر خود نمییابم که روی از دوست برتابم
من اندر خود نمییابم که روی از دوست برتابم****بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی****و گر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم
بیا ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه****که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم
مرا روی تو محرابست در شهر مسلمانان****و گر جنگ مغل باشد نگردانی ز محرابم
مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه****که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم
سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم****دگر ره پای میبندد وفای عهد اصحابم
نگفتی بیوفا یارا که دلداری کنی ما را****الا ار دست میگیری بیا کز سر گذشت آبم
زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزم****بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم
حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد****دری دیگر نمیدانم مکن محروم از این بابم
غزل 365: به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم****ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم
کجا روم که بمیرم بر آستان امید****اگر به دامن وصلت نمیرسد دستم
شگفت ماندهام از بامداد روز وداع****که برنخاست قیامت چو بی تو بنشستم
بلای عشق تو نگذاشت پارسا در پارس****یکی منم که ندانم نماز چون بستم
نماز کردم و از بیخودی ندانستم****که در خیال تو عقد نماز چون بستم
نماز مست شریعت روا نمیدارد****نماز من که پذیرد که روز و شب مستم
چنین که دست خیالت گرفت دامن من****چه بودی ار برسیدی به دامنت دستم
من از کجا و تمنای وصل تو ز کجا****اگر چه آب حیاتی هلاک خود جستم
اگر خلاف تو بودست در دلم همه عمر****نه نیک رفت خطا کردم و ندانستم
بکش چنان که توانی که سعدی آن کس نیست****که با وجود تو دعوی کند که من هستم
غزل 366: گو خلق بدانند که من عاشق و مستم
گو خلق بدانند که من عاشق و مستم****آوازه درستست که من توبه شکستم
گر دشمنم ایذا کند و دوست ملامت****من فارغم از هر چه بگویند که هستم
ای نفس که مطلوب تو ناموس و ریا بود****از بند تو برخاستم و خوش بنشستم
از روی نگارین تو بیزارم اگر من****تا روی تو دیدم به دگر کس نگرستم
زین پیش برآمیختمی با همه مردم****تا یار بدیدم در اغیار ببستم
ای ساقی از آن پیش که مستم کنی از می****من خود ز نظر در قد و بالای تو مستم
شبها گذرد بر من از اندیشه رویت****تا روز نه من خفته نه همسایه ز دستم
حیفست سخن گفتن با هر کس از آن لب****دشنام به من ده که درودت بفرستم
دیریست که سعدی به دل از عشق تو میگفت****این بت نه عجب باشد اگر من بپرستم
بند همه غمهای جهان بر دل من بود****دربند تو افتادم و از جمله برستم
غزل 367: من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم****تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم
هر چه کوته نظرانند بر ایشان پیمای****که حریفان ز مل و من ز تأمل مستم
به حق مهر و وفایی که میان من و توست****که نه مهر از تو بریدم نه به کس پیوستم
پیش از آب و گل من در دل من مهر تو بود****با خود آوردم از آن جا نه به خود بربستم
من غلام توام از روی حقیقت لیکن****با وجودت نتوان گفت که من خود هستم
دایما عادت من گوشه نشستن بودی****تا تو برخاستهای از طلبت ننشستم
تو ملولی و مرا طاقت تنهایی نیست****تو جفا کردی و من عهد وفا نشکستم
سعدیا با تو نگفتم که مرو در پی دل****نروم باز گر این بار که رفتم جستم
غزل 368: دل پیش تو و دیده به جای دگرستم
دل پیش تو و دیده به جای دگرستم****تا خصم نداند که تو را مینگرستم
روزی به درآیم من از این پرده ناموس****هر جا که بتی چون تو ببینم بپرستم
المنه لله که دلم صید غمی شد****کز خوردن غمهای پراکنده برستم
آن عهد که گفتی نکنم مهر فراموش****بشکستی و من بر سر پیمان درستم
تا ذوق درونم خبری میدهد از دوست****از طعنه دشمن به خدا گر خبرستم
میخواستمت پیشکشی لایق خدمت****جان نیک حقیرست ندانم چه فرستم
چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی****بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم
غزل 369: چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم
چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم****چو تو ایستاده باشی ادب آن که من بیفتم
تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی****گل سرخ شرم دارد که چرا همیشکفتم
چو به منتها رسد گل برود قرار بلبل****همه خلق را خبر شد غم دل که مینهفتم
به امید آن که جایی قدمی نهاده باشی****همه خاکهای شیراز به دیدگان برفتم
دو سه بامداد دیگر که نسیم گل برآید****بتر از هزاردستان بکشد فراق جفتم
نشنیدهای که فرهاد چگونه سنگ سفتی****نه چو سنگ آستانت که به آب دیده سفتم
نه عجب شب درازم که دو دیده باز باشد****به خیالت ای ستمگر عجبست اگر بخفتم
ز هزار خون سعدی بحلند بندگانت****تو بگوی تا بریزند و بگو که من نگفتم
غزل 370: من همان روز که آن خال بدیدم گفتم
من همان روز که آن خال بدیدم گفتم****بیم آن است بدین دانه که در دام افتم
هرگز آشفته رویی نشدم یا مویی****مگر اکنون که به روی تو چو موی آشفتم
هیچ شک نیست که این واقعه با طاق افتد****گو بدانید که من با غم رویش جفتم
رنگ رویم غم دل پیش کسان میگوید****فاش کرد آن که ز بیگانه همیبنهفتم
پیش از آنم که به دیوانگی انجامد کار****معرفت پند همیداد و نمیپذرفتم
هر که این روی ببیند بدهد پشت گریز****گر بداند که من از وی به چه پهلو خفتم
آتشی بر سرم از داغ جدایی میرفت****و آبی از دیده همیشد که زمین میسفتم
عجب آنست که با زحمت چندینی خار****بوی صبحی نشنیدم که چو گل نشکفتم
پیش از این خاطر من خانه پرمشغله بود****با تو پرداختمش وز همه عالم رفتم
سعدی آن نیست که درخورد تو گوید سخنی****آن چه در وسع خودم در دهن آمد گفتم
غزل 371: من از آن روز که دربند توام آزادم
من از آن روز که دربند توام آزادم****پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
همه غمهای جهان هیچ اثر مینکند****در من از بس که به دیدار عزیزت شادم
خرم آن روز که جان میرود اندر طلبت****تا بیایند عزیزان به مبارک بادم
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس****پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ****یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم
به وفای تو کز آن روز که دلبند منی****دل نبستم به وفای کس و در نگشادم
تا خیال قد و بالای تو در فکر منست****گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم
به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی****وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم
دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک****حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم
مینماید که جفای فلک از دامن من****دست کوته نکند تا نکند بنیادم
ظاهر آنست که با سابقه حکم ازل****جهد سودی نکند تن به قضا دردادم
ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم****داوری نیست که از وی بستاند دادم
دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت****وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم
هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد****عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم
سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح****نتوان مرد به سختی که من این جا زادم
غزل 372: عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم
عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم****یا گناهیست که اول من مسکین کردم
تو که از صورت حال دل ما بیخبری****غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
ای که پندم دهی از عشق و ملامت گویی****تو نبودی که من این جام محبت خوردم
تو برو مصلحت خویشتن اندیش که من****ترک جان دادم از این پیش که دل بسپردم
عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم****و گر این عهد به پایان نبرم نامردم
من که روی از همه عالم به وصالت کردم****شرط انصاف نباشد که بمانی فردم
راست خواهی تو مرا شیفته میگردانی****گرد عالم به چنین روز نه من میگردم
خاک نعلین تو ای دوست نمییارم شد****تا بر آن دامن عصمت ننشیند گردم
روز دیوان جزا دست من و دامن تو****تا بگویی دل سعدی به چه جرم آزردم
غزل 373: هزار عهد کردم که گرد عشق نگردم
هزار عهد بکردم که گرد عشق نگردم****همیبرابرم آید خیال روی تو هر دم
نخواستم که بگویم حدیث عشق و چه حاجت****که آب دیده سرخم بگفت و چهره زردم
به گلبنی برسیدم مجال صبر ندیدم****گلی تمام نچیدم هزار خار بخوردم
بساط عمر مرا گو فرونورد زمانه****که من حکایت دیدار دوست درننوردم
هر آن کسم که نصیحت همیکند به صبوری****به هرزه باد هوا میدمد بر آهن سردم
به چشمهای تو دانم که تا ز چشم برفتی****به چشم عشق و ارادت نظر به هیچ نکردم
نه روز میبشمردم در انتظار جمالت****که روز هجر تو را خود ز عمر مینشمردم
چه دشمنی که نکردی چنان که خوی تو باشد****به دوستی که شکایت به هیچ دوست نبردم
من از کمند تو اول چو وحش میبرمیدم****کنون که انس گرفتم به تیغ بازنگردم
تو را که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد****گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم
غزل 374: از در درآمدی و من از خود به درشدم
از در درآمدی و من از خود به درشدم****گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست****صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب****مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق****ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار****چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم****از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت****کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان****مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من****من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد****اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
غزل 375: چنان در قید مهرت پای بندم
چنان در قید مهرت پای بندم****که گویی آهوی سر در کمندم
گهی بر درد بی درمان بگریم****گهی بر حال بی سامان بخندم
مرا هوشی نماند از عشق و گوشی****که پند هوشمندان کار بندم
مجال صبر تنگ آمد به یک بار****حدیث عشق بر صحرا فکندم
نه مجنونم که دل بردارم از دوست****مده گر عاقلی ای خواجه پندم
چنین صورت نبندد هیچ نقاش****معاذالله من این صورت نبندم
چه جانها در غمت فرسود و تنها****نه تنها من اسیر و مستمندم
تو هم بازآمدی ناچار و ناکام****اگر بازآمدی بخت بلندم
گر آوازم دهی من خفته در گور****برآساید روان دردمندم
سری دارم فدای خاک پایت****گر آسایش رسانی ور گزندم
و گر در رنج سعدی راحت توست****من این بیداد بر خود میپسندم
غزل 376: خرامان از درم بازآ کت از جان آرزومندم
خرامان از درم بازآ کت از جان آرزومندم****به دیدار تو خوشنودم به گفتار تو خرسندم
اگر چه خاطرت با هر کسی پیوندها دارد****مباد آن روز و آن خاطر که من با جز تو پیوندم
کسی مانند من جستی زهی بدعهد سنگین دل****مکن کاندر وفاداری نخواهی یافت مانندم
اگر خود نعمت قارون کسی در پایت اندازد****کجا همتای من باشد که جان در پایت افکندم
به جانت کز میان جان ز جانت دوستتر دارم****به حق دوستی جانا که باور دار سوگندم
مکن رغبت به هر سویی به یاران پراکنده****که من مهر دگر یاران ز هر سویی پراکندم
شراب وصلت اندرده که جام هجر نوشیدم****درخت دوستی بنشان که بیخ صبر برکندم
چو پای از جاده بیرون شد چه نفع از رفتن راهم****چو کار از دست بیرون شد چه سود از دادن پندم
معلم گو ادب کم کن که من ناجنس شاگردم****پدر گو پند کمتر ده که من نااهل فرزندم
به خواری در پیت سعدی چو گرد افتاده میگوید****پسندی بر دلم گردی که بر دامانت نپسندم
غزل 377: شکست عهد مودت نگار دلبندم
شکست عهد مودت نگار دلبندم****برید مهر و وفا یار سست پیوندم
به خاک پای عزیزان که از محبت دوست****دل از محبت دنیا و آخرت کندم
تطاولی که تو کردی به دوستی با من****من آن به دشمن خون خوار خویش نپسندم
اگر چه مهر بریدی و عهد بشکستی****هنوز بر سر پیمان و عهد و سوگندم
بیار ساقی سرمست جام باده عشق****بده به رغم مناصح که میدهد پندم
من آن نیم که پذیرم نصیحت عقلا****پدر بگوی که من بیحساب فرزندم
به خاک پای تو سوگند و جان زنده دلان****که من به پای تو در مردن آرزومندم
بیا بیا صنما کز سر پریشانی****نماند جز سر زلف تو هیچ پابندم
به خنده گفت که سعدی از این سخن بگریز****کجا روم که به زندان عشق دربندم
غزل 378: من با تو نه مرد پنجه بودم
من با تو نه مرد پنجه بودم****افکندم و مردی آزمودم
دیدم دل خاص و عام بردی****من نیز دلاوری نمودم
در حلقه کارزارم انداخت****آن نیزه که حلقه میربودم
انگشت نمای خلق بودم****و انگشت به هیچ برنسودم
عیب دگران نگویم این بار****کاندر حق خویشتن شنودم
گفتم که برآرم از تو فریاد****فریاد که نشنوی چه سودم
از چشم عنایتم مینداز****کاول به تو چشم برگشودم
گر سر برود فدای پایت****مرگ آمدنیست دیر و زودم
امروز چنانم از محبت****کآتش به فلک رسید و دودم
وان روز که سر برآرم از خاک****مشتاق تو همچنان که بودم
غزل 379: آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم****تا برفتی ز برم صورت بیجان بودم
نه فراموشیم از ذکر تو خاموش نشاند****که در اندیشه اوصاف تو حیران بودم
بی تو در دامن گلزار نخفتم یک شب****که نه در بادیه خار مغیلان بودم
زنده میکرد مرا دم به دم امید وصال****ور نه دور از نظرت کشته هجران بودم
به تولای تو در آتش محنت چو خلیل****گوییا در چمن لاله و ریحان بودم
تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح****همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم
سعدی از جور فراقت همه روز این میگفت****عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم
غزل 380: عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم
عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم****شاکر نعمت و پرورده احسان بودم
چه کند بنده که بر جور تحمل نکند****بار بر گردن و سر بر خط فرمان بودم
خار عشقت نه چنان پای نشاط آبله کرد****که سر سبزه و پروای گلستان بودم
روز هجرانت بدانستم قدر شب وصل****عجب ار قدر نبود آن شب و نادان بودم
گر به عقبی درم از حاصل دنیا پرسند****گویم آن روز که در صحبت جانان بودم
که پسندد که فراموش کنی عهد قدیم****به وصالت که نه مستوجب هجران بودم
خرم آن روز که بازآیی و سعدی گوید****آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
غزل 381: دو هفته میگذرد کان مه دوهفته ندیدم
دو هفته میگذرد کان مه دوهفته ندیدم****به جان رسیدم از آن تا به خدمتش نرسیدم
حریف عهد مودت شکست و من نشکستم****خلیل بیخ ارادت برید و من نبریدم
به کام دشمنم ای دوست عاقبت بنشاندی****به جای خود که چرا پند دوستان نشنیدم
مرا به هیچ بدادی خلاف شرط محبت****هنوز با همه عیبت به جان و دل بخریدم
به خاک پای تو گفتم که تا تو دوست گرفتم****ز دوستان مجازی چو دشمنان برمیدم
قسم به روی تو گویم از آن زمان که برفتی****که هیچ روی ندیدم که روی درنکشیدم
تو را ببینم و خواهم که خاک پای تو باشم****مرا ببینی و چون باد بگذری که ندیدم
میان خلق ندیدی که چون دویدمت از پی****زهی خجالت مردم چرا به سر ندویدم
شکر خوشست ولیکن حلاوتش تو ندانی****من این معامله دانم که طعم صبر چشیدم
مرا رواست که دعوی کنم به صدق ارادت****که هیچ در همه عالم به دوست برنگزیدم
بنال مطرب مجلس بگوی گفته سعدی****شراب انس بیاور که من نه مرد نبیدم
غزل 382: من چون تو به دلبری ندیدم
من چون تو به دلبری ندیدم****گلبرگ چنین طری ندیدم
مانند تو آدمی در آفاق****ممکن نبود پری ندیدم
وین بوالعجبی و چشم بندی****در صنعت سامری ندیدم
با روی تو ماه آسمان را****امکان برابری ندیدم
لعلی چو لب شکرفشانت****در کلبه جوهری ندیدم
چون در دورسته دهانت****نظم سخن دری ندیدم
مه را که خرد که من به کرات****مه دیدم و مشتری ندیدم
وین پرده راز پارسایان****چندان که تو میدری ندیدم
دیدم همه دلبران آفاق****چون تو به دلاوری ندیدم
جوری که تو میکنی در اسلام****در ملت کافری ندیدم
سعدی غم عشق خوبرویان****چندان که تو میخوری ندیدم
دیدم همه صوفیان آفاق****مثل تو قلندری ندیدم
غزل 383: میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم
میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم****خبر از پای ندارم که زمین میسپرم
میروم بیدل و بی یار و یقین میدانم****که من بیدل بی یار و نه مرد سفرم
خاک من زنده به تأثیر هوای لب توست****سازگاری نکند آب و هوای دگرم
وه که گر بر سر کوی تو شبی روز کنم****غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم
پای میپیچم و چون پای دلم میپیچد****بار میبندم و از بار فروبستهترم
چه کنم دست ندارم به گریبان اجل****تا به تن در ز غمت پیرهن جان بدرم
آتش خشم تو برد آب من خاک آلود****بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم
هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی****حرفها بینی آلوده به خون جگرم
نی مپندار که حرفی به زبان آرم اگر****تا به سینه چون قلم بازشکافند سرم
به هوای سر زلف تو درآویخته بود****از سر شاخ زبان برگ سخنهای ترم
گر سخن گویم من بعد شکایت باشد****ور شکایت کنم از دست تو پیش که برم
خار سودای تو آویخته در دامن دل****ننگم آید که به اطراف گلستان گذرم
بصر روشنم از سرمه خاک در توست****قیمت خاک تو من دانم کاهل بصرم
گر چه در کلبه خلوت بودم نور حضور****هم سفر به که نماندست مجال حضرم
سرو بالای تو در باغ تصور برپای****شرم دارم که به بالای صنوبر نگرم
گر به تن بازکنم جای دگر باکی نیست****که به دل غاشیه بر سر به رکاب تو درم
گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند****شرم بادم که همان سعدی کوته نظرم
به قدم رفتم و ناچار به سر بازآیم****گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم
شوخ چشمی چو مگس کردم و برداشت عدو****به مگسران ملامت ز کنار شکرم
از قفا سیر نگشتم من بدبخت هنوز****میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم
غزل 384: نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم
نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم****برفت در همه عالم به بی دلی خبرم
نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم****نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم
من از تو روی نخواهم به دیگری آورد****که زشت باشد هر روز قبله دگرم
بلای عشق تو بر من چنان اثر کردست****که پند عالم و عابد نمیکند اثرم
قیامتم که به دیوان حشر پیش آرند****میان آن همه تشویش در تو مینگرم
به جان دوست که چون دوست در برم باشد****هزار دشمن اگر بر سرند غم نخورم
نشان پیکر خوبت نمیتوانم داد****که در تأمل او خیره میشود بصرم
تو نیز اگر نشناسی مرا عجب نبود****که هر چه در نظر آید از آن ضعیفترم
به جان و سر که نگردانم از وصال تو روی****و گر هزار ملامت رسد به جان و سرم
مرا مگوی که سعدی چرا پریشانی****خیال روی تو بر میکند به یک دگرم
غزل 385: یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم
یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم****گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم
چو التماس برآمد هلاک باکی نیست****کجاست تیر بلا گو بیا که من سپرم
ببند یک نفس ای آسمان دریچه صبح****بر آفتاب که امشب خوشست با قمرم
ندانم این شب قدرست یا ستاره روز****تویی برابر من یا خیال در نظرم
خوشا هوای گلستان و خواب در بستان****اگر نبودی تشویش بلبل سحرم
بدین دو دیده که امشب تو را همیبینم****دریغ باشد فردا که دیگری نگرم
روان تشنه برآساید از وجود فرات****مرا فرات ز سر برگذشت و تشنهترم
چو میندیدمت از شوق بیخبر بودم****کنون که با تو نشستم ز ذوق بیخبرم
سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست****به غیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم
میان ما بجز این پیرهن نخواهد بود****و گر حجاب شود تا به دامنش بدرم
مگوی سعدی از این درد جان نخواهد برد****بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم
غزل 386: شب دراز به امید صبح بیدارم
شب دراز به امید صبح بیدارم****مگر که بوی تو آرد نسیم اسحارم
عجب که بیخ محبت نمیدهد بارم****که بر وی این همه باران شوق میبارم
از آستانه خدمت نمیتوانم رفت****اگر به منزل قربت نمیدهی بارم
به تیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی****بیا و زنده جاوید کن دگربارم
چه روزها به شب آوردهام در این امید****که با وجود عزیزت شبی به روز آرم
چه جرم رفت که با ما سخن نمیگویی****چه کردهام که به هجران تو سزاوارم
هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم****هنوز با همه بی مهریت طلبکارم
من از حکایت عشق تو بس کنم هیهات****مگر اجل که ببندد زبان گفتارم
هنوز قصه هجران و داستان فراق****به سر نرفت و به پایان رسید طومارم
اگر تو عمر در این ماجرا کنی سعدی****حدیث عشق به پایان رسد نپندارم
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست****یکی تمام بود مطلع بر اسرارم
غزل 387: من آن نیم که دل از مهر دوست بردارم
من آن نیم که دل از مهر دوست بردارم****و گر ز کینه دشمن به جان رسد کارم
نه روی رفتنم از خاک آستانه دوست****نه احتمال نشستن نه پای رفتارم
کجا روم که دلم پای بند مهر کسیست****سفر کنید رفیقان که من گرفتارم
نه او به چشم ارادت نظر به جانب ما****نمیکند که من از ضعف ناپدیدارم
اگر هزار تعنت کنی و طعنه زنی****من این طریق محبت ز دست نگذارم
مرا به منظر خوبان اگر نباشد میل****درست شد به حقیقت که نقش دیوارم
در آن قضیه که با ما به صلح باشد دوست****اگر جهان همه دشمن شود چه غم دارم
به عشق روی تو اقرار میکند سعدی****همه جهان به درآیند گو به انکارم
کجا توانمت انکار دوستی کردن****که آب دیده گواهی دهد به اقرارم
غزل 388: منم این بی تو که پروای تماشا دارم
منم این بی تو که پروای تماشا دارم****کافرم گر دل باغ و سر صحرا دارم
بر گلستان گذرم بی تو و شرمم ناید****در ریاحین نگرم بی تو و یارا دارم
که نه بر ناله مرغان چمن شیفتهام****که نه سودای رخ لاله حمرا دارم
بر گل روی تو چون بلبل مستم واله****به رخ لاله و نسرین چه تمنا دارم
گر چه لایق نبود دست من و دامن تو****هر کجا پای نهی فرق سر آن جا دارم
گر به مسجد روم ابروی تو محراب منست****ور به آتشکده زلف تو چلیپا دارم
دلم از پختن سودای وصال تو بسوخت****تو من خام طمع بین که چه سودا دارم
عقل مسکین به چه اندیشه فرادست کنم****دل شیدا به چه تدبیر شکیبا دارم
سر من دار که چشم از همگان دردوزم****دست من گیر که دست از دو جهان وادارم
با توام یک نفس از هشت بهشت اولیتر****من که امروز چنینم غم فردا دارم
سعدی خویشتنم خوان که به معنی ز توام****که به صورت نسب از آدم و حوا دارم
غزل 389: باز از شراب دوشین در سر خمار دارم
باز از شراب دوشین در سر خمار دارم****وز باغ وصل جانان گل در کنار دارم
سرمست اگر به سودا برهم زنم جهانی****عیبم مکن که در سر سودای یار دارم
ساقی بیار جامی کز زهد توبه کردم****مطرب بزن نوایی کز توبه عار دارم
سیلاب نیستی را سر در وجود من ده****کز خاکدان هستی بر دل غبار دارم
شستم به آب غیرت نقش و نگار ظاهر****کاندر سراچه دل نقش و نگار دارم
موسی طور عشقم در وادی تمنا****مجروح لن ترانی چون خود هزار دارم
رفتی و در رکابت دل رفت و صبر و دانش****بازآ که نیم جانی بهر نثار دارم
چندم به سر دوانی پرگاروار گردت****سرگشتهام ولیکن پای استوار دارم
عقلی تمام باید تا دل قرار گیرد****عقل از کجا و دل کو تا برقرار دارم
زان می که ریخت عشقت در کام جان سعدی****تا بامداد محشر در سر خمار دارم
غزل 390: نه دسترسی به یار دارم
نه دسترسی به یار دارم****نه طاقت انتظار دارم
هر جور که از تو بر من آید****از گردش روزگار دارم
در دل غم تو کنم خزینه****گر یک دل و گر هزار دارم
این خسته دلم چو موی باریک****از زلف تو یادگار دارم
من کانده تو کشیده باشم****اندوه زمانه خوار دارم
در آب دو دیده از تو غرقم****و امید لب و کنار دارم
دل بردی و تن زدی همین بود****من با تو بسی شمار دارم
دشنام همیدهی به سعدی****من با دو لب تو کار دارم
غزل 391: من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم
من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم****چه کنم نمیتوانم که نظر نگاه دارم
ستم از کسیست بر من که ضرورتست بردن****نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم
نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن****نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم
نه اگر همینشینم نظری کند به رحمت****نه اگر همیگریزم دگری پناه دارم
بسم از قبول عامی و صلاح نیک نامی****چو به ترک سر بگفتم چه غم از کلاه دارم
تن من فدای جانت سر بنده وآستانت****چه مرا به از گدایی چو تو پادشاه دارم
چو تو را بدین شگرفی قدم صلاح باشد****نه مروتست اگر من نظر تباه دارم
چه شبست یا رب امشب که ستارهای برآمد****که دگر نه عشق خورشید و نه مهر ماه دارم
مکنید دردمندان گله از شب جدایی****که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم
که نه روی خوب دیدن گنهست پیش سعدی****تو گمان نیک بردی که من این گناه دارم
غزل 392: من دوست میدارم جفا کز دست جانان میبرم
من دوست میدارم جفا کز دست جانان میبرم****طاقت نمیدارم ولی افتان و خیزان میبرم
از دست او جان میبرم تا افکنم در پای او****تا تو نپنداری که من از دست او جان میبرم
تا سر برآورد از گریبان آن نگار سنگ دل****هر لحظه از بیداد او سر در گریبان میبرم
خواهی به لطفم گو بخوان خواهی به قهرم گو بران****طوعا و کرها بندهام ناچار فرمان میبرم
درمان درد عاشقان صبرست و من دیوانهام****نه درد ساکن میشود نه ره به درمان میبرم
ای ساربان آهسته رو با ناتوانان صبر کن****تو بار جانان میبری من بار هجران میبرم
ای روزگار عافیت شکرت نکردم لاجرم****دستی که در آغوش بود اکنون به دندان میبرم
گفتم به پایان آورم در عمر خود با او شبی****حالا به عشق روی او روزی به پایان میبرم
سعدی دگربار از وطن عزم سفر کردی چرا****از دست آن ترک خطا یرغو به قاآن میبرم
من خود ندانم وصف او گفتن سزای قدر او****گل آورند از بوستان من گل به بستان میبرم
غزل 393: گر به رخسار چو ماهت صنما مینگرم
گر به رخسار چو ماهت صنما مینگرم****به حقیقت اثر لطف خدا مینگرم
تا مگر دیده ز روی تو بیابد اثری****هر زمان صد رهت اندر سر و پا مینگرم
تو به حال من مسکین به جفا مینگری****من به خاک کف پایت به وفا مینگرم
آفتابی تو و من ذره مسکین ضعیف****تو کجا و من سرگشته کجا مینگرم
سر زلفت ظلماتست و لبت آب حیات****در سواد سر زلفت به خطا مینگرم
هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز****گر به چین سر زلفت به خطا مینگرم
راه عشق تو درازست ولی سعدی وار****میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم
غزل 394: به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم
به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم****برو ای طبیبم از سر که دوا نمیپذیرم
همه عمر با حریفان بنشستمی و خوبان****تو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرم
مده ای حکیم پندم که به کار درنبندم****که ز خویشتن گزیرست و ز دوست ناگزیرم
برو ای سپر ز پیشم که به جان رسید پیکان****بگذار تا ببینم که که میزند به تیرم
نه نشاط دوستانم نه فراغ بوستانم****بروید ای رفیقان به سفر که من اسیرم
تو در آب اگر ببینی حرکات خویشتن را****به زبان خود بگویی که به حسن بینظیرم
تو به خواب خوش بیاسای و به عیش و کامرانی****که نه من غنودهام دوش و نه مردم از نفیرم
نه توانگران ببخشند فقیر ناتوان را****نظری کن ای توانگر که به دیدنت فقیرم
اگرم چو عود سوزی تن من فدای جانت****که خوشست عیش مردم به روایح عبیرم
نه تو گفتهای که سعدی نبرد ز دست من جان****نه به خاک پای مردان چو تو میکشی نمیرم
غزل 395: گر من ز محبتت بمیرم
گر من ز محبتت بمیرم****دامن به قیامتت بگیرم
از دنیی و آخرت گزیرست****وز صحبت دوست ناگزیرم
ای مرهم ریش دردمندان****درمان دگر نمیپذیرم
آن کس که بجز تو کس ندارد****در هر دو جهان من آن فقیرم
ای محتسب از جوان چه خواهی****من توبه نمیکنم که پیرم
یک روز کمان ابروانش****میبوسم و گو بزن به تیرم
ای باد بهار عنبرین بوی****در پای لطافت تو میرم
چون میگذری به خاک شیراز****گو من به فلان زمین اسیرم
در خواب نمیروم که بی دوست****پهلو نه خوشست بر حریرم
ای مونس روزگار سعدی****رفتی و نرفتی از ضمیرم
غزل 396: من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم
من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم****مگر ببینمت از دور و گام برگیرم
من این خیال نبندم که دانهای به مراد****میان این همه تشویش دام برگیرم
ستادهام به غلامی گرم قبول کنی****و گر نخواهی کفش غلام برگیرم
مرا ز دست تو گر منصفی و گر ظالم****گریز نیست که دل زین مقام برگیرم
ز فکرهای پریشان و بارهای فراق****که بر دلست ندانم کدام برگیرم
گرم هزار تعنت کنی و طعنه زنی****من آن نیم که ره انتقام برگیرم
گرم جواز نباشد به بارگاه قبول****و گر مجال نباشد که کام برگیرم
از این قدر نگریزم که بوسی از دهنت****اگر حلال نباشد حرام برگیرم
غزل 397: از تو با مصلحت خویش نمیپردازم
از تو با مصلحت خویش نمیپردازم****همچو پروانه که میسوزم و در پروازم
گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی****ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم
نه چنان معتقدم کم نظری سیر کند****یا چنان تشنه که جیحون بنشاند آزم
همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش****تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم
گر به آتش بریم صد ره و بیرون آری****زر نابم که همان باشم اگر بگدازم
گر تو آن جور پسندی که به سنگم بزنی****از من این جرم نیاید که خلاف آغازم
خدمتی لایقم از دست نیاید چه کنم****سر نه چیزیست که در پای عزیزان بازم
من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست****بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم
ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب****که همه شب در چشمست به فکرت بازم
گفت از این نوع شکایت که تو داری سعدی****درد عشقست ندانم که چه درمان سازم
غزل 398: نظر از مدعیان بر تو نمیاندازم
نظر از مدعیان بر تو نمیاندازم****تا نگویند که من با تو نظر میبازم
آرزو میکندم در همه عالم صیدی****که نباشند رفیقان حسود انبازم
درد پنهان فراقم ز تحمل بگذشت****ور نه از دل نرسیدی به زبان آوازم
چون کبوتر بگرفتیم به دام سر زلف****دیده بردوختی از خلق جهان چون بازم
به سرانگشت بخواهی دل مسکینان برد****دست واپوش که من پنجه نمیاندازم
مطرب آهنگ بگردان که دگر هیچ نماند****که از این پرده که گفتی به درافتد رازم
کس ننالید در این عهد چو من در غم دوست****که به آفاق نظر میرود از شیرازم
چند گفتند که سعدی نفسی باز خود آی****گفتم از دوست نشاید که به خود پردازم
غزل 399: خنک آن روز که در پای تو جان اندازم
خنک آن روز که در پای تو جان اندازم****عقل در دمدمه خلق جهان اندازم
نامه حسن تو بر عالم و جاهل خوانم****نامت اندر دهن پیر و جوان اندازم
تا کی این پرده جان سوز پس پرده زنم****تا کی این ناوک دلدوز نهان اندازم
دردنوشان غمت را چو شود مجلس گرم****خویشتن را به طفیلی به میان اندازم
تا نه هر بیخبری وصف جمالت گوید****سنگ تعظیم تو در راه بیان اندازم
گر به میدان محاکای تو جولان یابم****گوی دل در خم چوگان زبان اندازم
گردنان را به سرانگشت قبولت ره نیست****چون قلم هستی خود را سر از آن اندازم
یاد سعدی کن و جان دادن مشتاقان بین****حق علیمست که لبیک زنان اندازم
غزل 400: وه که در عشق چنان میسوزم
وه که در عشق چنان میسوزم****که به یک شعله جهان میسوزم
شمع وش پیش رخ شاهد یار****دم به دم شعله زنان میسوزم
سوختم گر چه نمییارم گفت****که من از عشق فلان میسوزم
رحمتی کن که به سر میگردم****شفقتی بر که به جان میسوزم
با تو یاران همه در ناز و نعیم****من گنه کارم از آن میسوزم
سعدیا ناله مکن گر نکنم****کس نداند که نهان میسوزم