فوج

دولت را خداوند عزّتمند از او گرفت و او پیوسته اولیایش را برای نابودی دشمنانشان، یاری می دهد.
امروز یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

ولادت حضرت جواد (ع) در اصول کافی


 


ولادت ابو جعفر دوم حضرت جواد علیه السّلام


 

آن حضرت در ماه رمضان سال صد و نود و پنج به دنیا آمد. و در سال دویست و بیست در پایان ماه ذی قعده، بیست و پنج سال و دو ماه و هجده روز داشتند که وفات یافته، در گورستان قریش در بغداد نزد مرقد نیایش حضرت موسی دفن شد.

معتصم در آغاز همان سالی که وفات یافت، ایشان را به بغداد آورده بود. مادرش کنیزی بود نامش سبیکه، اهل نوبه. و نیز گفته اند: نام او خیزران بود. و روایت شده که او از خاندان ماریه همسر رسول خدا-درود خدا بر او و بر خاندانش-و مادر ابراهیم است.

[١٣٠٢]١-از علی خالد روایت شده: محمّد که زیدی بود، گفت: در سامره بودم که شنیدم مردی در آن جا زندانی است که او را کت بسته از شام آورده اند.

و گفتند: او ادّعای پیامبری کرده است. علی خالد گوید: من پشت در زندان رفته، با دربانان و نگاهبانان مهربانی کرده، به او رسیدم. او را مردی فهمیده یافتم و گفتم: ای مرد داستانت چیست و موضوع چه؟ او گفت: من مردی شامی بودم و در جایی که به آن جایگاه سر حسین (رأس الحسین) می گفتند، خداوند را عبادت می کردم. وقتی در عبادت بودم شخصی به نزدم آمد و به من گفت: با ما بیا.

من با او رفتم و با او بودم که ناگاه خود را در مسجد کوفه یافتم. او به من گفت: این مسجد را می شناسی؟ گفتم: بله، این مسجد کوفه است. او گوید: آن گاه او نماز خواند و من هم با او نماز گزاردم. در این احوال که با او بودم خود را در مسجد رسول-درود خدا بر او و بر خاندانش-در مدینه یافتم. آن گاه او به رسول خدا-درود خدا بر او و بر خاندانش -سلام داد و من هم سلام دادم و او نماز گزارد و من با او نماز گزاردم و به رسول خدا-درود خدا بر او و بر خاندانش-درود فرستاد.

در این احوال که با او بودم خود را در مکّه یافتم. و پیوسته با او بودم تا او مناسکش را انجام داد و من هم با او مناسکم را انجام دادم. و در این احوال بودم که خود را در جایی از شام یافتم که داشتم خداوند را عبادت می کردم. و آن مرد رفت. آن گاه چون سال آینده آمد باز او را دیدم و همچون بار نخستین با من رفتار کرد. وقتی مناسکمان را به پایان بردیم و او مرا به شام بازگرداند و خواست از من جدا شود به او گفتم: از تو به حقّ آن که به آنچه دیدم توانایت کرده، درخواست می کنم به من بگویی که کیستی؟

فرمود: من محمّد بن علی بن موسی هستم. او گفت: این خبر بالا گرفت تا به محمّد عبد الملک زیّات رسید. دنبال من فرستاد و مرا گرفته، در زنجیر کرد و به عراق آورد. او گوید: من به او گفتم: داستانت را به محمّد بن عبد الملک برسان. او چنین کرد و آنچه را در قصّه اش روی داده بود، گفت.

و او در پایین قصّه اش نوشت: به کسی که تو را در یک شب از شام به کوفه و از کوفه به مدینه و از مدینه به مکّه برد و از مکّه به شام بازگرداند، بگو که تو را از زندانت خارج کند. علی خالد گفت: این موضوع مرا غمگین کرد و دلم برایش سوخت و از او خواستم تحمّل کرده، شکیبایی کند.

سپس صبح زود به سویش رفتم ناگاه سربازان و رئیس نگاهبانان و زندانبان و مردم را در آن جا دیدم. گفتم: چه شده؟ گفتند: آن که از شام آورده شده و ادّعای پیامبری داشت، از شب پیش گم شده است. و دانسته نیست به زمین فرورفته یا پرنده ای او را ربوده است!

[١٣٠٣]٢-عبد اللّه رزین گفته است: من در مدینه-مدینه الرّسول مجاور بودم و حضرت جواد علیه السّلام هرروز وقت ظهر به مسجد آمده، در صحن پیاده شده، به سوی رسول خدا-درود خدا بر او و بر خاندانش-می رفت و به ایشان سلام کرده، به خانۀ فاطمه علیها السّلام بازمی گشت، آن گاه کفش هایش را درآورده، به نماز می ایستاد.

شیطان مرا وسوسه کرد و گفت: وقتی پیاده شد برو و از خاکی که بر آن پا می گذارد، بردار. در آن روز به انتظارش نشستم تا چنین کنم. چون وقت ظهر شد، آن حضرت علیه السّلام بر الاغی پیش آمد ولی در جایی که [پیش از آن]پیاده می شد، فرود نیامد.

آمد و بر صخرۀ کنار در مسجد فرود آمد. سپس داخل شد و به رسول خدا-درود خدا بر او و بر خاندانش-سلام داد. او گوید: سپس به مکانی بازگشت که در آن نماز می گزارد. و چند روزی چنین کرد. من گفتم: وقتی کفش هایش را از پا کند می روم و شنی را که بر آن گام می گذارد، برمی دارم.

چون فردا شد، هنگام ظهر آمده، بر صخره پیاده شد. سپس داخل شده، به رسول خدا-درود خدا بر او و بر خاندانش-سلام داد. آن گاه به جای نمازش بازگشت و با کفش نماز گزارد. و آن ها را از پا نکند. و چند روزی چنین کرد. من با خودم گفتم: این جا هم برایم امکان پذیر نشد.

ولی من به در حمّام می روم و چون ایشان داخل حمّام شود من از خاکی که بر آن گام می گذارد برمی دارم. از حمّامی که ایشان به آن می رفت، پرسیدم، گفتند: او به حمّامی در بقیع که برای مردی از فرزندان طلحه است، می رود. از روزی که به حمّام می رفت، جستجو کرده، [آن روز]به در حمّام رفتم و به صحبت با آن فرزند طلحه نشستم درحالی که منتظر آمدن آن حضرت علیه السّلام بودم.

که طلحی گفت: اگر می خواهی به حمّام روی برخیز و برو که آن پس از یک ساعت برایت دست نمی دهد. گفتم: برای چه؟ گفت: برای این که فرزند رضا [علیهما السّلام]می خواهد به حمّام رود. او گوید: من گفتم: فرزند رضا کیست؟ گفت: مردی از خاندان محمّد- درود خدا بر او و بر خاندانش-که صالح و پرهیزگار است. به او گفتم: و جایز نیست که با او کسی جز او به حمّام رود؟ گفت: وقتی بیاید حمّام را برای او خالی می کنیم.

او گوید: در این احوال بودم که ایشان علیه السّلام به همراه غلامانش آمد و پیشاپیش ایشان غلامی بود که حصیری با خود داشت. او آن را به رختکن برده، آن جا پهن کرد و ایشان رسید، آن گاه سلام داده، با الاغش وارد اتاق شده، به رختکن رفت و بر حصیر فرود آمد.

من به طلحی گفتم: این است آن که به صلاح و پرهیزگاری وصفش کردی؟ ! او گفت: ای مرد! به خدا سوگند هرگز جز امروز این کار نکرده است. من با خودم گفتم: این به خاطر کار من است. من به ایشان ستم کردم. سپس گفتم: منتظرش می شوم تا بیرون آید شاید به آنچه می خواستم هنگام بیرون آمدنش دست بیابم.

وقتی بیرون آمد و لباس پوشید، درازگوش را خواست. پس به رختکن آوردند و ایشان از روی حصیر سوار شد و بیرون رفت.من با خودم گفتم: به خدا سوگند! من او را اذیّت کردم و دیگر به آنچه با او کردم بازنمی گردم. و در این خصوص تصمیم جدّی گرفتم.

پس چون ظهر آن روز شد بر الاغش پیش آمده، در جایی از صحن که فرود می آمد، پایین آمده، داخل شد و به رسول خدا-درود خدا بر او و بر خاندانش-سلام داد و به جایی در خانۀ فاطمه علیها السّلام که در آن جا نماز می گزارد، آمده، کفش ها را از پا کند و به نماز ایستاد.

[١٣٠4]٣-علی اسباط گفت: آن حضرت به نزد من آمد و من به سر و پاهایش نیک نگریستم تا قامتش را برای اصحابمان در مصر وصف کنم.

در این احوال بودم که ایشان نشست و فرمود: ای علی! همانا خداوند برای امامت همانند برهانی که برای نبوّت آورده، برهان آورده و فرموده است: و به او که کودکی بود، حکمت دادیم. [مریم (١٩) :١٢]و فرمود: وقتی به رشدش رسید. [یوسف (١٢) :٢٢]و به چهل سالگی رسید. [احقاف (46) :١5]پس هم جایز است که حکمت به کودکی داده شود و جایز است به کسی که چهل سال دارد، ارزانی شود.

[١٣٠5]4-محمّد ریّان گفت: مأمون انواع حیله ها را به زیان حضرت جواد علیه السّلام [برای نشان دادن عدم شایستگی شان]به کار بست و از آن ها چیزی به دست نیاورد. چون درماند و خواست دخترش را به ازدواج ایشان درآورد به دویست دختر از زیباترین هاشان، به هرکدام جامی که گوهری در آن بود، داد تا به پیشواز حضرت جواد علیه السّلام به هنگام نشستن در جایگاه اخیار بروند. حضرت به آنان توجّهی نکرد. و مردی بود که به او مخارق می گفتند.

آوازه خوان و تار و ضرب نواز. و دارای ریشی دراز. مأمون او را دعوت کرد. او گفت: ای امیر مؤمنین اگر در چیزی از کار دنیا باشد، موضوع را درست می کنم. آن گاه در برابر حضرت جواد علیه السّلام نشست. سپس از گلویش صدایی درآورد که اهل خانه گرد آمدند.

و به تار زدن و آوازخوانی آغاز کرد. ساعتی چنین کرد و حضرت جواد [علیه السّلام]توجهی به او نداشت. و نه به چپ و نه به راست. سپس حضرت به سوی او سر بلند کرده، فرمود: ای ریش دراز، از خدا پروا کن! او گوید: پس ضرب و تار از دست او افتاد و تا زمانی که مرد دیگر دستش به کار نرفت. او گوید: مأمون از حالش پرسید. او گفت: وقتی ابو جعفر بر من فریاد کشید چنان هراسیدم که هرگز از آن بهبود نمی یابم.

[١٣٠6]5-داود بن قاسم جعفری گفت: من به نزد حضرت جواد علیه السّلام رفتم و همراهم سه نامۀ بی نشانی بود که برایم درآمیخته و من غمگین شده بودم. حضرت یکی از آن را برداشته و فرمود: این نامۀ زیاد شبیب است. سپس دومی را برداشته، فرمود: این نامۀ فلانی است.

من بهت زده شدم. پس به من نگریسته لبخند زد. او گوید: و سیصد دینار به من داد و فرمان داد که آن را برای یکی از پسرعموهایش ببرم. و فرمود: هان او به تو خواهد گفت که مرا به کاسبی راهنمایی کن که با این ها از او کالایی بخرم. تو او را راهنمایی کن.

او گوید: من به نزد او رفته، دینارها را به او دادم. به من گفت: ای ابو هاشم مرا به کاسبی راهنمایی کن که با این ها از او کالایی بخرم. گفتم: باشد. او گوید: و ساربانی با من سخن گفت که برای او با حضرت صحبت کنم تا او را به کاری از کارهایش بگمارد. من به نزد حضرت رفتم تا دربارۀ او با ایشان صحبت کنم. دیدم ایشان و جماعتی با ایشان غذا می خورند و نتوانستم سخنی بگویم.

حضرت فرمودند: ای ابو هاشم بخور و غذا جلویم گذاشتند. سپس فرمود: بدون این که من سخنی بگویم-ای غلام به ساربانی که ابو هاشم نزد ما آورده است، بنگر و نزد خودت نگاه دار. او گوید: و روزی به همراه ایشان به بستانی رفتم و آن گاه عرض کردم: جانم فدایت! من به خوردن گل بسیار علاقه مندم.

برایم در پیشگاه خداوند دعا کنید [تا از این بیماری رهایی یابم]. حضرت خاموش شد. سپس پس از چند روزی بدون پرسشی [به من]فرمود: ای ابو هاشم خداوند گل خوردن را از تو دور کرد. ابو هاشم گفت: از آن روز از چیزی به اندازۀ گل بدم نمی آید.

[١٣٠٧]6-محمّد بن علی هاشمی گفت: من صبح عروسی حضرت جواد علیه السّلام وقتی با دختر مأمون ازدواج کرد، به نزدشان رفتم-و نخستین کسی که صبح به نزدشان آمده، من بودم-و شب دوایی خورده بودم که مرا دچار تشنگی کرد.

و دوست نداشتم آب بخواهم. که حضرت جواد علیه السّلام به چهره ام نگریسته فرمودند: گمان می کنم تشنه ای؟ گفتم: بله. پس فرمود: ای غلام (یا فرمود: ای کنیز!) ما را به آبی سیراب کن. من با خودم گفتم: اینک آبی می آورند تا با آن مسمومش کنند. پس غمگین شدم.

غلام با ظرف آبی در دست پیش آمد. حضرت در چهرۀ من لبخند زد و سپس فرمود: ای غلام آب را به من بده. آن گاه آب را گرفت و نوشید. سپس به من داد و من نوشیدم. آن گاه باز تشنه شدم و دوست نداشتم که آب بخواهم و حضرت همچون بار نخست رفتار کرد.

وقتی غلام به همراه قدح آمد من با خودم همان سخن را گفتم. پس حضرت قدح را برداشته، سپس نوشید و آن گاه به من داده، لبخند زد. محمّد بن حمزه گفته است: این هاشمی به من گفت: من گمان می کنم او چنان است که (شیعیان درباره اش) می گویند.

[١٣٠٨]٧-علی ابراهیم از پدرش روایت کرده که گفت: گروهی از اهل ناحیه های شیعه از حضرت جواد علیه السّلام اجازه گرفته، حضرت به ایشان اجازه داد. آن گاه وارد شده، در یک نشست از سی هزار مسأله پرسیدند و آن حضرت که ده سال داشتند، پاسخ گفت.

[١٣٠٩]٨-از دعبل علی روایت شده که او به نزد حضرت رضا علیه السّلام رفته، ایشان فرمود به او چیزی بدهند و او گرفته ولی سپاس خدا نگفته است. او گوید: و حضرت به او فرموده: چرا خدا را سپاس نگفتی؟ او گوید: بعدها به نزد حضرت جواد علیه السّلام رفتم و فرمود تا چیزی به من بدهند. آن گاه گفتم: خدا را سپاس. حضرت فرمود: یاد گرفته ای.

[١٣١٠]٩-محمّد سنان گفت: به نزد حضرت ابو الحسن علیه السّلام رفتم. حضرت فرمودند: ای محمّد حادثه ای برای خاندان فرج افتاده است؟ عرض کردم: عمر بن فرج مرده است. فرمودند: خدا را سپاس. تا بیست و چهار بار شمردم سپاس گفت.

و عرض کردم: سرورم اگر می دانستم این خبر شما را شاد می کند، پیاده به سویتان می دویدم. فرمود: ای محمّد مگر نمی دانی او-خدا لعنتش کند-به پدرم محمّد بن علی [علیهما السّلام]چه گفت؟ او گوید من عرض کردم: نه.فرمود: پدرم دربارۀ چیزی با او سخن گفت.

و او گفت: به گمانم مستی. پدرم فرمود: خدایا اگر می دانی که من امروز را روزه، شب کرده ام، به او مزۀ چپاول شدن مال و خواری اسارت را بچشان. به خدا سوگند! چند روزی نگذشت که مالش و آنچه داشت چپاول شده، سپس اسیر گرفته شد. و در این احوال بود که مرد.

خدا او را نیامرزد. و دولت را خداوند عزّتمند از او گرفت و او پیوسته اولیایش را برای نابودی دشمنانشان، یاری می دهد.

[١٣١١]١٠-ابو هاشم جعفری گفته است: با حضرت جواد علیه السّلام در مسجد مسیّب نماز گزاردم. و ایشان برای ما در جایگاه برابری از نظر جهت نماز گزارد. و گفتند درخت سدری که در مسجد است خشک شده و برگی ندارد. ایشان آبی خواست و زیر آن سدر وضویی گرفت پس درخت زنده شد و برگ داد و همان سال بار آورد.

[١٣١٢]١١-مطرّفی گفته است: حضرت رضا علیه السّلام وفات کرد و من از ایشان چهار هزار درهم می خواستم. پس با خودم گفتم: مالم رفت.

حضرت جواد به دنبالم فرستاد که فردا به نزد من بیا و به همراهت تراز و سنگی بیاور. من به نزد حضرت رفتم. به من فرمودند: ابو الحسن [علیه السّلام]وفات کرد و تو از او چهار هزار درهم طلب داری؟ عرض کردم: آری. پس جانمازی را که زیر پایش بود، بلند کرد. دینارهایی زیر آن بود که به من داد.

[١٣١٣]١٢-محمّد سنان گفت: حضرت محمّد علی [علیهما السّلام]بیست و پنج سال و سه ماه و دوازده روز داشت که درگذشت. روز سه شنبه ششم ذی حجّۀ سال دویست و بیست وفات یافت. ایشان پس از پدر بیست و پنج روز کمتر از نوزده سال زیست.

روش خوراک و پوشاک امام دربارۀ خودش

اصول کافی ج2ص....517


 


دسته بندي: کتاب انلاین,حدیث,
مطالب مرتبط :

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد