loading...
فوج
s.m.m بازدید : 281 1395/06/21 نظرات (0)

 


ولادت ابو محمّد حسن بن علی علیهما السّلام


 

حضرت حسن عسکری علیه السّلام در ماه رمضان [و در نسخۀ دیگر در ماه ربیع الآخر]سال دویست و سی و دو به دنیا آمد

و روز جمعه، هشت شب گذشته از ربیع الاول سال دویست و شصت، بیست و هشت ساله بود که وفات یافته، در اتاقش دفن شد، در خانه ای در سامره که پدرش در آن دفن شده بود. و مادرش کنیزی است که به او حدیث می گفتند. [و سوسن نیز گفته شده است.]

[١٣٢٣]١-حسین احمد اشعری و محمّد یحیی و جز آن دو گفته اند: احمد بن عبید اللّه خاقان گماشتۀ بر املاک و مالیات قم بود.

روزی در مجلس او از علویان و مذهبشان سخن به میان آمد و او سخت ناصبی بود. پس گفت: من در سامره در روش و وقار و پاکی و بزرگی و بزرگواری از علویان مردی مانند حسن بن علی بن محمّد بن رضا در نزد خاندانش و بنی هاشم و همچنین سرداران و وزیران و عموم مردم ندیدم

و نشناختم که او را بر سالخوردگان و صاحبان منزلتشان مقدّم بدارند. من روزی پشت سر پدرم ایستاده بودم و آن روزی بود که برای کارهای مردم می نشست که ناگاه دربانان به نزدش آمده، گفتند: ابو محمّد، ابن الرّضا بر در است. پدرم به صدای بلندی گفت: به او اجازه دهید.

و من در شگفت شدم از این که شنیدم آنان جسارت کرده، نزد پدرم مردی را با کنیه نام بردند. درحالی که نزد او از کسی جز خلیفه یا ولی عهد یا کسی که خلیفه فرمان داده بود، با کنیه نام برده نمی شد.آن گاه مردی گندمگون، نیکوقامت، زیبارو، خوش اندام، تازه جوان آمد که جلالت و هیبتی داشت.

پدرم وقتی نگاهش به او افتاد، برخاسته، چند قدمی به سویش رفت. درحالی که فکر نمی کنم با کسی از بنی هاشم و سرداران چنین کند.

و چون به نزدیک او رسید، معانقه کرده، چهره و سینه اش را بوسیده، دستش را گرفته، او را بر نمازگاه مخصوص خویش نشاند و خودش در کنار او با همۀ صورت به او رو کرده، نشست و به سخن گفتن با او و فدا کردن جانش برای او آغاز کرد.

من از آنچه از او می دیدم شگفت زده بودم که ناگاه دربان آمده، گفت: موفّق [برادر خلیفه]آمده است. و وقتی موفّق به نزد پدرم می آمد، دربانان و سرداران ویژه اش آمده، میان جایگاه پدرم و در خانه به صف می ایستادند تا او داخل شده، سپس خارج شود.

ولی هنوز پدرم رو به ابو محمّد [علیه السّلام]داشت و سخن می گفت تا نگاهش به غلامان ویژه افتاد. در این هنگام گفت: خداوند مرا فدای شما کند اگر خواستید [می توانید تشریف ببرید]سپس به دربانانش گفت: ایشان را از پشت صف ببرید تا این-و مقصودش موفّق بود-ایشان را نبیند.

پس او برخاست و پدرم برخاسته، با او معانقه کرد و رفت. آن گاه من به دربانان و غلامان پدرم گفتم: وای بر شما این که بود که نزد پدرم از او با کنیه یاد کردید و پدرم با او چنین کرد؟ !

آنان گفتند: او از علویان است که حسن بن علی نام دارد و به ابن الرضا معروف است. و بر شگفتی ام افزوده شد. آن روز پیوسته نگران بودم و دربارۀ او و کار پدرم و آنچه دیدم اندیشناک بودم تا شب شد.

و عادت او این بود که نماز عشا را بگزارد و بنشیند تا ببیند در چه چیزهایی به مشورت نیاز دارد و چه چیزهایی را باید نزد سلطان مطرح کند. چون نماز خواند و نشست من رفتم و جلویش نشستم و کسی نزدش نبود. به من گفت: احمد کاری داری؟ گفتم: بله، پدر جان اگر اجازه دهی از آن بپرسم؟

گفت: پسرم به تو اجازه دادم که آنچه دوست داری بگویی. گفتم: پدر جان این مرد که بود که امروز صبح او را دیدم و شما چنان بزرگداشت و نیکی با او کرده، خود و پدر و مادرت را فدایش کردی؟ گفت: پسرم او امام رافضیان است. او حسن بن علی معروف به ابن رضا است.

آن گاه ساعتی خاموش شد و سپس گفت: پسرم اگر پیشوایی از خلفای بنی عبّاس جدا شود از میان بنی هاشم کسی جز او سزاوار آن نیست. و این مرد به جهت فضیلت و پاکی و هدایتگری و پرهیزگاری و پارسایی و عبادت و اخلاق نیکو و شایستگی اش سزوار آن است.

و اگر پدرش را می دیدی او را مردی اصیل و نجیب و بافضیلت می یافتی. نگرانی و اندیشه و خشمم بر پدر و آنچه از او شنیدم افزون تر شد.

و آنچه را دربارۀ شیوه و گفتار او گفته بود زیاده دانستم. پس از آن من قصدی جز پرسش دربارۀ او و جستجو از کارش نداشتم.

درباره اش از بنی هاشم و سرداران و کاتبان و قاضیان و فقیهان و مردم دیگر نپرسیدم جز این که او را در نزدشان در نهایت جلالت و بزرگی و جایگاه بلند با گفتن سخنان زیبا و جلو انداختن او بر همۀ خاندانش و بزرگانش یافتم. پس قدرش نزد من بزرگ گشت زیرا برایش دوست و دشمنی ندیدم جز این که درباره اش سخنان نیکو گفته، ستایش اش کرد. یکی از اشعریان حاضر در جلسه به او گفت: ای ابو بکر و از برادرش جعفر چه خبر داری؟

گفت: جعفر کیست که درباره اش پرسشی شود یا با حسن همسان گردد. جعفری که آشکارا فسق می کند و فاجر و بی آبرو و دایم الخمر است. پست ترین مردی که دیده ام.

رسواگر خویشتن و سبک و کم مایه. و در هنگام وفات حسن بن علی [علیهما السّلام]بر سلطان و یارانش چیزی روی داد که من در شگفت شدم و گمان نمی کردم چنین شود و آن، این است که وقتی او بیمار شد، سراغ پدرم فرستاد که ابن الرضا بیمار شده است.

پدرم همان ساعت سوار شده، به دار الخلافه رفت، سپس به شتاب، با پنج تن از خادمان مورد اعتماد امیر مؤمنین و از جمله نحریر بازگشت.

سپس به آنان دستور داد در کنار حسن باشند و از حال و روزش باخبر شوند و سراغ چند طبیب فرستاد و به آنان دستور داد به نزد او رفت وآمد کنند و صبح و شام با او باشند. چون دو سه روز گذشت خبر رسید که او ناتوان شده است.

پس به طبیبان دستور داد در خانۀ او بمانند و به سراغ قاضی القضاه فرستاده، او را به مجلس اش احضار کرد و دستور داد تا ده تن از کسانی را که در دین و امانتداری و پرهیزگاری مورد اعتمادند برگزیده، به خانۀ حسن بروند. و شب و روز آن جا باشند.

و آنان پیوسته آن جا بودند تا او علیه السّلام وفات یافت. پس سامره یکپارچه ناله شد. سلطان کسانی را به خانه اش فرستاد تا آن جا و اتاق هایش را جستجو کرده، و بر همۀ آنچه در آن جا است مهر بزنند. و اثری از فرزندش بیابند. و زنانی را آوردند تا حامله را بشناسند.

آنان به نزد کنیزانش رفتند تا آنان را بازرسی کنند. یکی از آنان گفت که این جا یک کنیز حامله است. او را در اتاقی قرار داده، نحریر خادم و یارانش و زنانی را بر او گماشتند.

و پس از آن به تجهیز آن حضرت آغاز کردند. بازارها بسته شد و بنی هاشم و سرداران و پدرم و دیگر مردم پیکرش را تشییع کردند. آن روز سامره همچون قیامت شده بود.

پس چون تجهیزش را به پایان بردند سلطان به نزد ابو عیسی پسر متوکّل فرستاد و او را به نماز بر او دستور داد.

چون پیکرش برای نماز بر زمین گذاشته شد، ابو عیسی به او نزدیک شده، رویش را گشود و به بنی هاشم از علوی و عبّاسی و سرداران و کاتبان و قاضیان و معتمدان نشان داده، گفت: این حسن بن علی بن محمّد بن رضا است که به اجل خود بر بسترش درگذشته و از خادمان امیر مؤمنین و کسان مورد اعتمادش فلان و فلان و از قاضیان فلان و فلان و از پزشکان فلان و فلان در نزدش حاضر بوده اند.

سپس رویش را پوشاند و دستور داد او را بردارند. آن گاه او را از میان اتاق برداشته، در خانه ای که پدرش در آن دفن شده بود، دفن کردند.

و چون دفن شد سلطان و مردم به جستجوی فرزندش آغاز کردند. و بسیار جستجو کرده، از تقسیم میراثش بازایستادند. و کسانی که بر کنیز مظنون به حاملگی گماشته شده بودند، همراه او بودند تا روشن شد که او حامله نیست. پس از روشن شدن این موضوع میراثش میان مادر و برادرش جعفر تقسیم شد.

مادرش ادّعا کرد که به او وصیّت شده و نزد قاضی هم ثابت شد ولی سلطان با این حال در جستجوی اثری از فرزندش بود.

سپس جعفر به نزد پدرم آمد و گفت: مقام برادرم را به من واگذار تا من هر سال بیست هزار دینار برایت برسانم. پدرم سخت بر او تاخت و تندی کرد و گفت: ای احمق! سلطان به روی کسانی که گمان می کردند پدر و برادرت امام هستند، شمشیر کشید تا آنان را از آن باور بازگرداند،

نتوانست.پس تو اگر نزد شیعیان پدر و برادرت، امام باشی که نه به سلطان و نه به غیر آن نیازی نداری تا تو را در مقام آنان قرار دهد. و اگر نزدشان این منزلت و جایگاه را نداری با ما به آن نمی رسی.

پدرم او را کم مایه و خوار شمرد و فرمان داد تا از او دور شود و تا مرد به او اجازه آمدن به نزدش را نداد. او بر این حال بود که ما از سامره بیرون آمدیم و سلطان هنوز در جستجوی اثری از فرزند حسن بن علی علیهما السّلام بود.

[١٣٢4]٢-محمّد اسماعیل گفته است: ابو محمّد [علیه السّلام]تقریبا بیست روز پیش از مرگ معتزّ به اسحاق بن جعفر زبیری نوشت: در خانه ات بمان تا حادثه روی دهد.

چون بریحه کشته شد، او به حضرت نوشت: آن حادثه روی داد، اینک چه فرمان می دهی؟ ایشان نوشت: این حادثه نیست. حادثۀ دیگری است. و کار معتز چنان شد که شد.

و از او است که گفته است: ایشان به مردی دیگر-ده روز پیش از کشته شدن شخصی-نوشت عبد اللّه پسر محمّد داود کشته می شود. چون روز دهم رسید او کشته شد.

[١٣٢5]٣-محمّد علی گفته است: ما در تنگنا بودیم. پس پدرم به من گفت: با ما بیا به سوی این مرد-یعنی ابو محمّد [علیه السّلام]-برویم؛ که به بزرگواری وصفش می کنند.

من گفتم: او را می شناسی؟ گفت: او را نمی شناسم و هرگز هم او را ندیده ام. او گوید: آن گاه آهنگ او کردیم. پدرم در راه به من گفت: چه خوب می شد اگر به ما پانصد درهم می داد: دویست درهم برای لباس، دویست تا برای بدهی و صد تا هم برای خرجی مان. و من با خودم گفتم: کاش سیصد درهم نیز به من می داد.

تا با صد درهمش الاغی بخرم و صد تا برای خرجی و صدتایش برای لباس تا به سوی کوهستان بروم. او گوید: وقتی به در رسیدیم غلامش درآمده، گفت: علی ابراهیم و پسرش محمّد داخل شوند.

چون به نزد حضرت رفته، سلام گفتیم، ایشان به پدرم فرمود: ای علی!چه چیزی تو را تا این موقع از ما بازداشته است؟ او گفت: سرورم! من شرم داشتم با این حال شما را دیدار کنم.

وقتی از نزدش بیرون آمدیم، غلامش به نزدمان آمده، همیانی به پدرم داده، گفت: این پانصد درهم است. دویست درهم برای لباس، دویست تا برای بدهی و صد تا برای خرجی.

و همیانی به من داد و گفت: این سیصد درهم است. صد درهم را برای خرید الاغی بگذار، صد تا را برای لباس و صد تا را برای خرجی و به سوی کوهستان نرو.

به سورا [در بغداد]سفر کن. او به سورا رفت و با زنی ازدواج کرد. و امروز درآمدش هزار دینار است. با این حال مذهب واقفی است. محمّد ابراهیم گفته است: من به او گفتم: وای بر تو! آیا چیزی از این روشن تر می خواهی؟ گفت: این چیزی است که به آن عادت کرده ایم.

[١٣٢6]4-احمد بن عارف قزوینی گفت: با پدرم در سامره بودم. و پدرم دامپزشکی اصطبل ابو محمّد [علیه السّلام]را به عهده داشت.

و مستعین عباسی استری داشت که در زیبایی و بزرگی بی مانند بود و نمی گذاشت کسی سوارش شده، لگام و زین اش کند. رام کنندگان اسب را گرد آورده بود و آنان چاره ای برای سوار شدنش نیافته بودند.

برخی ندیمانش به او گفتند: ای امیر مؤمنین آیا دنبال حسن بن رضا [علیهما السّلام]نمی فرستی تا بیاید. یا او سوار آن شود یا آن او را بکشد و تو آسوده شوی؟

پس او به دنبال ابو محمّد [علیه السّلام]فرستاد و پدرم هم با او رفت. پدرم می گفت: وقتی ایشان وارد خانه شد من با او بودم ابو محمّد [علیه السّلام]به استر ایستاده در حیاط خانه نگریسته، راه را به سوی آن کج کرده، دست بر کفلش گذاشت.

او گوید: به استر که نگریستم عرق کرده بود چنان که از بدنش جاری بود. سپس حضرت به سوی مستعین رفته، سلام داد و او حضرت را بزرگ داشته، نزد خود نشاند، و گفت: ای ابو محمّد این استر را لگام بزن. حضرت به پدرم فرمود: ای غلام او را لگام بزن.

مستعین گفت: خودت او را لگام بزن. پس حضرت شال را از شانه اش برداشته، برخاست و او را لگام زد. سپس به جایش بازگشته، نشست.

مستعین به او گفت: ای ابو محمّد او را زین کن. و ایشان به پدرم فرمود: ای غلام او را زین کن. او باز گفت: خودت آن را زین کن. پس حضرت دوباره برخاسته، آن را زین کرد و بازگشت. مستعین به حضرت گفت: نمی خواهی سوارش شوی؟ حضرت فرمودند: چرا.

و سوارش شدند بی آن که آن اسب سرکشی کند.آن را در خانه دواند. آن گاه او را به راندنی آرام و بلند (یورتمه) راند. و به بهترین صورتی که می شد راه رفت. سپس بازگشته، فرود آمد. سپس مستعین به حضرت گفت: ای ابو محمّد آن را چگونه دیدی؟

فرمود: ای امیر مؤمنین در زیبایی و تیزپایی مانندش را ندیده ام و چنین چیزی جز برای امیر مؤمنین سزاوار نیست. او گفت: ای ابو محمّد! امیر مؤمنین هم تو را بر آن نشانید. پس ابو محمّد [علیه السّلام]به پدرم فرمود: ای غلام او را ببر. و پدرم او را گرفت و با خودش برد.

[١٣٢٧]5-ابو هاشم جعفری گفته است: از نیازمندی ام به ابو محمّد [علیه السّلام] شکایت بردم. با تازیانه اش زمین را اندکی کند. او گفته است: و به گمانم با دستمالی آن را پوشاند و پانصد دینار برداشته، فرمود: ای ابو هاشم بگیر و عذر ما را بپذیر.

[١٣٢٨]6-ابو علی مطهّر در سال قادسیه (سال بی آبی در راه مکّه) به ایشان نوشت تا از بازگشت مردم خبر داده و بگوید که خودش هم از تشنگی می ترسد. ایشان نوشتند: بروید، بیمی بر شما نیست ان شاء اللّه. و آنان به سلامت رفتند و سپاس بر پروردگار جهانیان.

[١٣٢٩]٧-علی بن حسن. . . یمانی گفته است: مردمی به جعفری از خاندان جعفر حمله بردند و او در برابرشان تاب مقاومت نداشت. به حضرت عسکری [علیه السّلام]نامه نوشته، از آن به ایشان شکایت برد. حضرت به او نوشت: در این باره ان شاء اللّه کفایت می شوید.

پس او با نفراتی اندک به سوی آنان رفت درحالی که آن مردم از بیست هزار افزون بودند و او کمتر از هزار نفر. و آنان را ریشه کن کرد.

[١٣٣٠]٨-محمّد بن اسماعیل علوی گفت: حضرت عسکری [علیه السّلام]نزد علی بن نارمش که ناصبی ترین مردم و دشمن ترین شان با خاندان ابو طالب بود زندانی شد.

و به او گفته شد: بر او سخت و سخت تر بگیر. و ایشان یک روز نزدش نماند که سرش را پایین انداخت و از احترام و بزرگداشتی که به ایشان یافت، سر بالا نیاورد.

آن گاه حضرت درحالی که او بهترین مردم در بصیرت، و بهترین شان در ستایش حضرت شده بود، از نزدش بیرون آمد.[١٣٣١]٩-سفیان بن محمّد ضبعی گفته است: به حضرت عسکری [علیه السّلام]نامه نوشتم و دربارۀ محرم راز پرسیدم که در این سخن خداوند والا است: و جز خدا و رسولش و مؤمنان محرم رازی نگرفتند.

[توبه (٩) :١6]و با خودم-نه در نامه- گفتم: این جا مقصود از مؤمنان چه کسانی اند؟ جواب آمد: این محرم راز کسی است غیر از ولی امر. و با خودت دربارۀ امیر مؤمنین پرسیدی که این جا آنان چه کسانی هستند. آنان امامانی هستند که از خداوند امان می گیرند و خدا امانشان را امضا می کند.

[١٣٣٢]١٠-ابو هاشم جعفری گفته است: به حضرت عسکری علیه السّلام از تنگی زندان و فشار کند و زنجیر شکایت کردم.

به من نوشتند: تو امروز نماز ظهر را در خانه ات می گزاری. من هنگام ظهر از زندان رها شدم و چنان که ایشان فرموده بود، نماز ظهر را در خانه ام گزاردم. و در تنگنا بودم و خواسته بودم در آن نامه چند دیناری از ایشان بخواهم و شرم کرده بودم.

چون به خانه ام رسیدم، صد دینار برایم فرستاده، به من نوشت: وقتی نیازی داشتی، شرم نکن و بخواه. که ان شاء اللّه آن چه را دوست داری می بینی.

[١٣٣٣]١١-ابو حمزه نصیر خادم گفت: چندین بار شنیدم که حضرت عسکری علیه السّلام با غلامانش به زبان خودشان سخن می گوید: ترکی و رومی و صقالبی [اسلاوی]. و از آن شگفت زده شدم و گفتم: ایشان در مدینه به دنیا آمده و تا وفات حضرت هادی علیه السّلام نه او بر کسی آشکار شده و نه کسی او را دیده است.

پس این چگونه است؟ -و در این باره با خودم سخن می گفتم-که به نزد من آمده، فرمودند: همانا خداوند پاک و والا حجّت خود را از مردمان دیگر با هرچیزی ممتاز ساخته است و به او زبان ها و شناخت نسب ها و زمان مرگ و حوادث را عطا کرده است. و اگر چنین نبود میان حجّت و مردم فرقی نبود.

[١٣٣4]١٢-اقرع گفت: به حضرت عسکری علیه السّلام نامه نوشته، از ایشان پرسیدم:آیا امام، محتلم می شود؟ و پس از پایان نامه با خودم گفتم: محتلم شدن، شیطنت است که خداوند اولیایش را از آن نگاه داشته است.

آن گاه جواب آمد: حال امامان در خواب، همان حال بیداری است. خواب در آنان چیزی را دگرگون نمی کند. و خداوند اولیایش را از دستبرد شیطان نگاه داشته است چنان که خودت گفتی.

[١٣٣5]١٣-حسن ظریف گفت: دو مسأله به دلم خطور کرد که خواستم دربارۀ آن ها به حضرت عسکری [علیه السّلام]نامه بنویسم.

آن گاه نوشتم و دربارۀ قائم علیه السّلام پرسیدم که وقتی قیام کند با چه چیزی حکم می کند و محلّ جلوس و داوری اش میان مردم کجا است و می خواستم از درمانی برای تب ربع [تبی که یک روز می گیرد و دو روز رها می کند.]بپرسم ولی فراموش کردم.

آن گاه جواب آمد: «از قائم [علیه السّلام]پرسیدی پس او وقتی قیام کند، با علم علم خودش میان مردم داوری می کند مانند داوری داود علیه السّلام.» و گواه نمی خواهد.

و خواسته بودی از چیزی برای تب ربع بپرسی و فراموش کردی. در برگی بنویس «یا نار کونی بردا و سلاما علی ابراهیم.» و بر آن که تب کرده، بیاویز. ان شاء اللّه به اذن خداوند بهبود می یابد. ما آنچه را حضرت فرموده بود، انجام داده، بر او آویختیم و خوب شد.

[١٣٣6]١4-اسماعیل محمّد گفت: سر راه حضرت عسکری علیه السّلام نشستم و چون به من رسید از نیازمندی ام به او شکایت برده و سوگند خوردم که نه درهم و دیناری دارم، نه ناشتا و شامی.

او گوید: حضرت فرمود: به دروغ خدا را سوگند می دهی درحالی که تو دویست دینار زیر خاک دفن کرده ای. و این را برای این نمی گویم که چیزی به تو ندهم.

ای غلام آنچه داری به او بده. غلامش صد دینار به من داد. سپس ایشان به من رو کرده، فرمود: تو در نیازمندترین احوالت به آن ها -یعنی دینارهایی که دفن کرده بودم-از آن محروم می شوی.

و راست فرمود: و چنان شد که فرمود. دویست دینار دفن کردم و گفتم: پشتوانه و برطرف کننده نیازم باشد. و آن گاه درهای روزی به رویم بسته شد. و برای چیزی به شدّت نیاز پیدا کردم که آن را خرج کنم. پس آن جا را کندم و دریافتم که پسرم جایش را یاد گرفته، آن ها را برداشته و گریخته است.

و من به چیزی از آن دست نیافتم.[١٣٣٧]١5-علی بن زید گفت: من اسبی داشتم و از داشتن اش شاد بوده، در مجالس از آن بسیار سخن می گفتم. روزی به نزد حضرت عسکری علیه السّلام رفتم و ایشان به من فرمود: اسبت چه می کند؟ گفتم: آن را دارم و با آن آمدم و اینک بر در شما است.

به من فرمود: اگر مشتری ای یافتی پیش از شب آن را عوض کن. و این کار را عقب نینداز. آن گاه کسی به نزدمان آمد و سخن قطع شد.

اندیشناک برخاسته، به خانه ام رفتم و برادرم را از آن آگاه ساختم. گفت: نمی دانم در این باره چه بگویم. و من به فروختن آن دریغم آمد و مردم را سزاوار آن ندانستم. شب شد. و ما نماز شام را گزارده بودیم که تیمارگر به نزدمان آمده، گفت: سرورم اسبت مرد.

من غمگین شدم و دانستم که مقصود حضرت از آن سخن، این بوده است. او گوید: پس از چند روزی به نزد حضرت عسکری علیه السّلام رفتم و با خودم می گفتم: کاش به جای آن چارپایی به من بدهد که من به سبب گفتۀ ایشان غمگین شده ام.

چون نشستم، حضرت فرمود: بله، ما به عوض آن چارپایی به تو می دهیم. ای غلام! آن اسب سرخ تاتاری مرا به او بده. این از اسب تو بهتر است. رهوارتر و عمرش درازتر.

[١٣٣٨]١6-احمد محمّد گفت: وقتی مهتدی به جنگ با موالی [ترک ها] پرداخت، به حضرت عسکری علیه السّلام نوشتم: سپاس خداوندی را که او را از ما بازداشت.

که شنیدم او شما را تهدید کرده و گفته است: به خدا سوگند آنان را از روی زمین محو می کنم. حضرت عسکری علیه السّلام به خطّشان بر پای نامه نوشت: همین عمرش را کوتاه کرد. از امروز، پنج روز بشمار. او در روز ششم پس از خواری و ذلّتی که بر او می رود، کشته خواهد شد. و چنان شد که حضرت فرمود.

[١٣٣٩]١٧-محمّد بن حسن شمّون گفته است: به حضرت عسکری علیه السّلام نامه نوشتم و از ایشان خواستم برای درد چشمم به پیشگاه خداوند دعا کند.

درحالی که سوی یک چشمم رفته بود و سوی دیگری هم در حال رفتن بود. حضرت به من نوشت: خداوند چشمت را برایت نگاه داشت. آن گاه چشم سالمم بهبود یافت.

و حضرت در پایان نامه نوشته بودند: خداوند تو را اجر دهد و پاداشت را نیکو گرداند [امام علیه السّلام تسلیت می دهد.]برای همین غمگین شدم و نمی دانستم که چه کسی از خانواده ام درگذشته است. پس از چند روز خبر درگذشت پسرم طیّب به من رسید. و دانستم که آن تسلیت برای او بوده است.

[١٣4٠]١٨-عمر ابو مسلم گفته است: مردی از اهل مصر که به او سیف لیث می گفتند به نزد ما آمد تا دربارۀ زمینش که «شفیع خادم» از او غصب کرده، او را از آن بیرون کرده بود، از مهتدی دادخواهی کند.

ما به او اشاره کردیم که نامه ای به حضرت عسکری علیه السّلام نوشته، از ایشان بخواهد که او را در کارش پیش ببرد. حضرت عسکری علیه السّلام به او نوشت: بیم نداشته باش. زمینت به تو بازگردانده می شود.

به نزد سلطان نرو. با آن گماشته ای که زمینت در دست او است دیدار کرده، او را از سلطان اعظم، خداوند پروردگار جهانیان بترسان.

او به دیدارش رفت و آن گماشته که زمین او در دستش بود، به او گفت: هنگام خروج تو از مصر به من نوشتند که تو را بخواهم و زمینت را بازگردانم.

آن گاه به حکم قاضی ابن ابو الشّوارب و گواهی گواهان زمین را به او بازگرداند و به رفتن نزد مهتدی نیازی نیافت. زمین به خودش رسید و در دستش بود و پس از آن از او خبری نشد.

راوی گوید: و همین سیف لیث به من گفت: هنگام خروجم از مصر پسری بیمار داشتم و پسر دیگری بزرگ تر از او که وصی و قیّم من بر خانواده و زمینم بود. پس به حضرت عسکری علیه السّلام نامه نوشته، برای پسر بیمارم درخواست دعا کردم.

به من نوشتند: پسر بیمارت تندرست شد و پسر بزرگ که وصیّ و کارگزارت بود، درگذشت. خدا را سپاس گفته، بی تابی نکن که پاداشت از بین می رود.

و همان روزی که جواب حضرت عسکری علیه السّلام به من رسید خبر آمد که پسر بیمارم بهبود یافته و پسر بزرگ مرده است.آن گاه وکیل از خادم خواست که او را بر خودش بپذیرد.

او نپذیرفت مگر این که برایش شرابی بیاورد. او به حیله شرابی به دست آورده، به نزد او آورد. و میان او و حضرت عسکری علیه السّلام سه در بسته، فاصله بود.

او گوید: آن وکیل به من گفت: من هشیار بودم که ناگاه دیدم آن درها باز می شود تا خود حضرت آمده، بر در اتاق ایستاده سپس فرمود: آهای، از خدا پروا کنید، از خدا بهراسید. و چون صبح شد فرمان داد آن خادم را بفروشند و مرا از خانه بیرون کنند.

[١٣4٢]٢٠-محمّد بن ربیع سائی گفت: در اهواز با مردی از دوگانه پرستان مناظره کردم. سپس به سامره رفتم درحالی که چیزی از سخنانش به دلم نشسته بود.

من بر در احمد خضیب نشسته بودم که ناگاه حضرت عسکری علیه السّلام درحالی که آهنگ موکب [گروه اسب سواران]داشت، از دار الخلافه پیش آمد و آن گاه به من نگریسته، با اشارۀ انگشتش فرمود: «یکتا است یکتا. یگانه است.» من بی هوش بر زمین افتادم.

[١٣4٣]٢١-ابو هاشم جعفری گفت: روزی به نزد حضرت عسکری رفتم و می خواستم برای تبرّک چیزی از ایشان خواسته با آن انگشتری بسازم. نشستم و فراموش کردم که برای چه کاری آمده ام.

چون از ایشان خداحافظی کرده، برخاستم یک انگشتری برایم انداخته، فرمودند: نقره می خواستی و ما به تو انگشتری دادیم. و [قیمت]نگین و دستمزد را سود کردی. ای ابو هاشم! خداوند آن را برایت گوارا گرداند.

من عرض کردم: ای آقای من، گواهی می دهم که تو ولی خدایی و امامی که من با اطاعت از او به خدا نزدیک می شوم. فرمودند: ای ابو هاشم! خدا تو را بیامرزد.

[١٣44]٢٢-محمّد بن قاسم گفت: من به نزد حضرت عسکری علیه السّلام می رفتم و تشنه ام می شد ولی از عظمت ایشان شرم می کردم که آب بخواهم.

آن گاه ایشان می فرمود: غلام! او را سیراب کن. و چه بسا با خودم می گفتم که برخیزم و در این باره فکر می کردم که ایشان می فرمود: غلام!

چارپایش را آماده کن. [١٣45]٢٣-علی عبد الغفّار گفت: عبّاسیان و صالح علی و دیگر منحرفان از ناحیۀ خاندان، هنگامی که صالح وصیف، حضرت عسکری علیه السّلام را به زندان انداخت، به نزدش آمدند. و صالح به آنان گفت: چه کار کنم؟ دو مرد از بدترین کسانی که می توانستم بیابم بر او گماردم و آن دو در عبادت و نماز و روزه خود را به جایی بزرگ رساندند.

به آنان گفتم: در او چه دیدید؟ گفتند: چه می گویی دربارۀ مردی که روز را روزه می گیرد و همۀ شب در عبادت است. سخن نمی گوید و به چیزی سرگرم نمی شود و چون به او می نگریم پشتمان می لرزد و حالی به ما دست می دهد که از خود بیخود می شویم. آنان چون چنین شنیدند ناامید بازگشتند.

[١٣46]٢4-یکی از رگزنان نصرانی سامره روایت کرده که روزی حضرت عسکری علیه السّلام هنگام نماز ظهر دنبال من فرستاده [آن گاه که به نزدش رفتم]، به من فرمود: این رگ را بزن.

و رگی نشانم داد که گمان نمی کردم از رگ هایی باشد که زده می شود. و با خودم گفتم: چیزی شگفت تر از این ندیده ام مرا در هنگام ظهر که هنگام رگ زدن نیست، به رگ زدن فرمان می دهد، آن هم رگی که من آن را نمی شناسم.

سپس ایشان به من فرمود: منتظر باش و در خانه بمان. چون شب شد مرا خواسته، فرمود: راه خون را باز کن! باز کردم. سپس فرمود: ببند! و من بستم.

سپس فرمود: در خانه باش! چون نیمه شب شد به راغم فرستاده، فرمود: راه خون را باز کن! او گوید: من بسیار بیش از بار نخست شگفت زده شدم ولی نپسندیدم که از ایشان چیزی بپرسم.

پس راه خون را باز کردم. خونی سفید همچون نمک بیرون آمد. او گوید: سپس به من فرمود: ببند! و من بستم. سپس فرمود: در خانه باش!

چون صبح شد به پیشکارش فرمود تا سه دینار به من بدهد. من آن ها را گرفته، بیرون آمدم و به نزد ابن بختیشوع نصرانی رفته، قصّه را برایش گفتم.او به من گفت: به خدا سوگند نمی فهمم چه می گویی.

چنین چیزی در طب ندیده، در کتابی نخوانده ام. و در روزگارمان از فلان مرد پارسی داناتر به کتاب های نصرانیت نمی شناسم. به نزد او برو.

او گوید: قایقی برای بصره کرایه کرده، به اهواز آمدم. سپس به پارس به سوی آن مرد رفته، قصّه را بازگفتم. او به من گفت: چند روزی مهلتم بده. به او مهلت دادم. سپس تقاضامندانه به نزدش رفتم. به من گفت: این چیزی که تو دربارۀ این مرد تعریف می کنی، مسیح یک بار در عمرش آن را انجام داده است.

[١٣4٧]٢5-یکی از اصحابمان گفته است: محمّد حجر نامه ای به حضرت ابو محمّد [علیه السّلام]نوشت که از عبد العزیز دلف و یزید عبد اللّه شکایت می کرد. حضرت به او نوشت: از شرّ عبد العزیز نگاه داشته، می شوی ولی برای تو و یزید در پیشگاه خداوند، دادگاهی خواهد بود. پس عبد العزیز مرد و یزید، محمّد حجر را کشت.

[١٣4٨]٢6-یکی از اصحابمان گفته است: حضرت عسکری علیه السّلام را به نحریر سپردند. و او بر ایشان سخت می گرفت و آزارشان می داد.

او گوید: زنش به او گفت: وای بر تو! از خدا پروا کن، نمی دانی چه کسی در خانۀ تو است؟ و شایستگی حضرت را به او بازشناسانده، گفت: من دربارۀ او بر تو می هراسم. او گفت: او را میان درندگان خواهم انداخت. و چنین کرد. حضرت را دیدند که به نماز ایستاده و درندگاذن گردش درآمده اند.

[١٣4٩]٢٧-احمد اسحاق گفته است: به نزد حضرت ابو محمّد [علیه السّلام]رفتم و از ایشان خواستم بنویسند تا من خطّشان را ببینم و هروقت نامه ای رسید، بشناسم.

فرمودند: باشد. سپس فرمود: ای احمد، این خطّ از میان قلم درشت تا ریز بر تو متفاوت نشان خواهد داد، پس در این باره به تردید نیفتی.

سپس دوات خواست و نوشت و قلم را تا ته دوات می برد و درحالی که ایشان می نوشت من با خودم گفتم: این قلمی را که با آن می نویسد از ایشان هدیه خواهم خواست. و چون نوشتن را به پایان برد، درحالی که ساعتی قلم را با دستمال دوات پاک می کرد، با من به سخن پرداخت. سپس فرمود: احمد، بگیر.

و آن را به من داد. من عرض کردم: جانم فدایت! چیزی در سینه ام هست که مرا غمگین می کند خواستم از پدرتان بپرسم، فرصتش پیش نیامد.فرمودند: احمد، آن چیست؟

عرض کردم: سرورم از پدرانتان برای ما روایت کرده اند که خواب پیامبران بر پشت، خواب مؤمنان بر جانب راستشان و خواب منافقان بر جانب چپ است.

و خواب شیاطین بر رویشان. حضرت فرمودند: چنین است. من عرض کردم: سرورم من می کوشم بر جانب راستم بخوابم ولی برایم ممکن نمی شود و بر آن جانب خوابم نمی گیرد. حضرت ساعتی خاموش شده، سپس فرمود: احمد نزدیکم بیا.

من به ایشان نزدیک شدم. آن گاه فرمود: دستت را زیر لباست ببر. من چنین کردم. آن گاه دستش را از زیر لباسش بیرون آورده، به زیر لباس من برده، سه بار دست راستش را بر جانب راستم و دست چپش را بر جانب راستم کشید.

احمد گفته است: از وقتی آن حضرت علیه السّلام با من چنان کرده، من نمی توانم بر جانب چپم بخوابم و اصلا بر آن جانب خوابم نمی گیرد.

دربارۀ(بی نیازی خدا از داشتن خویشان)

اصول کافی ج2ص....558


 


برچسب ها حسن بن علی ,
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 16
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 469
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 5,441
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 7,319
  • بازدید ماه : 15,530
  • بازدید سال : 255,406
  • بازدید کلی : 5,868,963