داستانهای قرآن و تاریخ انبیاء در المیزان
مشخصات کتاب
سرشناسه : طباطبائی محمدحسین ۱۲۸۱ - ۱۳۶۰.
عنوان قراردادی : المیزان فی تفسیر القرآن فارسی. برگزیده
عنوان و نام پدیدآور : داستانهای قرآن و تاریخ انبیاء درالمیزان [محمدحسین طباطبایی ؛ گردآوری و تدوین حسین فعالعراقی
مشخصات نشر : تهران: سبحان ۱۳۷۸.
مشخصات ظاهری : ۲ ج
شابک : ۴۰۰۰۰ ریال دوره 964-5978-37-8 ؛ ۸۰۰۰۰ ریال (دوره، چاپ چهارم) ؛ ج ۱ 964-5978-37-8 ؛ ۴۰۰۰ ریال (ج. ۱، چاپ دوم) ؛ ج ۲ 964-5978-39-4 ؛ ۴۰۰۰ ریال (ج. ۲) ؛ ۴۰۰۰ ریال (ج. ۲، چاپ دوم)
یادداشت : ج ۱ و ۲ (چاپ دوم زمستان ۱۳۷۸).
یادداشت : ج ۲ (چاپ اول بهار ۱۳۷۸).
یادداشت : ج. ۱و۲ (چاپ چهارم: ۱۳۸۶).
یادداشت : کتابنامه.
موضوع : قرآن -- قصهها
موضوع : پیامبران -- سرگذشتنامه
شناسه افزوده : فعال عراقی نژاد، حسین ۱۳۳۸ - ، گردآورنده
شناسه افزوده : طباطبائی محمدحسین ۱۲۸۱ - ۱۳۶۰ . المیزان فی تفسیرالقرآن. برگزیده
رده بندی کنگره : BP۹۸/ط۲۵م۹۰۴۲۱۶ ۱۳۷۸
رده بندی دیویی : ۲۹۷/۱۷۲۶
شماره کتابشناسی ملی : م۷۷-۱۱۱۱۳
پیشگفتار : روش قصه پردازی در قرآن
روش قصه پردازی در قرآن
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
هدف اصلی قرآن از نقل قصه ها و داستانهایش عبور دادن انسان از گذرگاههای تاریک و ترسناک و رساندن او به سرزمین روشناییها و هدایت است . منتها (ضمن تعقیب آن هدف اصلی ، گاه مناسبتی ایجاب می کند که داستان برگزیده ای به اندازه و شیوه متناسب و با زیبایی هنری راستین ، ایراد شود ، لیکن نه بر اساس خیالپردازی و قصه آفرینی ، بلکه بر اساس ابتکار و آفرینش هنری در چگونگی گزارش و با اتکا به واقعیتهای قاطع و تردیدناپذیر) . از این روش و شیوه قرآن در نقل قصه ها و داستانها باید تحت عنوان (روش قصه پردازی قرآن ) نام برد .
چگونگی شروع قصه ها
یکی از روشها ، شیوه و چگونگی آغاز یک قصه است که با دقت نظر و ژرف نگری در قصه های قرآن و مطابقت و مقایسه آنها با یکدیگر ، می توان به تفاوت و تنوع قصه در شروع با توجه به چگونگی آغاز و شروع ، پی برد و این گونه قصه ها را دسته بندی کرد :
الف . برخی قصه های قرآن با یک مقدمه آغاز می گردد که این مقدمه بر اساس اهداف خاص می تواند به گونه های متفاوت آمده باشد .
1 . مقدمه یک (استفهام تقریری ) است که این استفهام در خواننده کشش و انگیزه ایجاد می کند که داستان را دنبال کند . داستان موسی (ع ) در سوره طه (آیه 9) با این مقدمه استفهامی آغاز می گردد : (هل اتیک حدیث موسی ) .
(بدیهی است این استفهام برای کسب خبر نیست که او از همه اسرار آگاه است ، بلکه به تعبیر معروف (استفهام تقریری ) یا به تعبیر دیگر استفهامی است که مقدمه یکی خبر مهم است ، همان گونه که در زبان روزمره نیز هنگام شروع یک خبر مهم می گوییم : آیا این خبر را شنیده ای که . . . ؟ )
قطعا شروع قصه ای با این گونه استفهام و پرسش ، خواننده را ترغیب می کند که با تمام وجود و سراپا گوش ، خود را برای شنیدن داستان آماده نماید که :
(آن یک نوع استفهام است برای زمینه چینی و آماده کردن نفسها و گوشها ، تا اینکه قصه را بخوبی دریابند و عاشقانه مایل به دریافت آن شوند . )
2 . در سوره (ص ) (آیات 17 تا 20) به معرفی شخصیت داوود (ع ) می پردازد و بعد با جمله استفهامی (هل اتیک نبؤ ا الخصم اذ تسوروا المحراب ) (آیا از داستان آن مردان متخاصم که به بالای دیوار محراب آمدند خبر داری ؟ ) به داستانی در مورد این پیامبر خدا می پردازد ، بویژه که با این استفهام شنونده و خواننده را ترغیب به شنیدن و خواندن داستان می کند و بعد ماجرای داوری آن جناب و دو برادر متنازع را بیان می دارد . مرحوم علامه طباطبائی (ره ) در این باره می نویسد :
(استفهام "هل اتیک . . . " به منظور به شگفتی واداشتن و تشویق به شنیدن خبر است . )
3 . در سوره ذاریات (آیه 24) نیز داستان میهمانان ابراهیم (ع ) را با یک استفهام و پرسش آغاز می کند و نکته قابل تاءمل و دقت آیه این است که نمی فرماید (آیا داستان ابراهیم را می دانی و از آن خبر داری ؟ ) ، بلکه می فرماید : (هل اتیک حدیث ضیف ابرهیم المکرمین ) (آیا داستان میهمانان گرامی ابراهیم به تو رسیده است و از آن خبر داری ؟ ) . این نوع پرسش خواننده را برمی انگیزد که حتما داستان را بخواند ، زیرا با بیان (میهمانان ابراهیم ) خواننده ترغیب و تشویق می شود که داستان را پی گیرد و این مساءله در ذهن خواننده تداعی می گردد که داستان ابراهیم را که می دانم ، پس آن را بخوانم تا ببینم داستان مهمانانش چه بوده است .
از این گونه است داستان و حکایت ارتشهای فرعون و ثمود که داستان با یک استفهام آغاز می گردد و چون داستان پیشین نمی فرماید (آیا داستان فرعون و ثمود را می دانی ؟ ) ، بلکه می فرماید : (هل اتیک حدیث الجنود فرعون و ثمود) آیا داستان لشکرها را شنیده ای ؟ لشکرهای فرعون و قوم ثمود ؟ ) ، که اولا خواننده را هر چه بیشتر برای خواندن داستان برانگیزد ، ثانیا (برای اینکه به قدرت و استعداد و آمادگی آنها (ارتشهای فرعون و ثمود) اشاره می کند) .
4 . در سوره فجر نیز ، بعد از قسمتهای پی در پی با طول موجهای کوتاه و کوبنده ، به داستان اقوام عاد و ثمود و فرعون می پردازد و داستان را با یک استفهام آغاز می نماید : (الم تر کیف ربک بعاد) (آیا ندیدی که پروردگار تو با قوم عاد چه کرد ؟ ) و (ترکیب استفهام در اینچنین سیاقی از نظر برانگیختن و شوراندن برای بیداری و التفات ، شدیدتر و مؤ ثرتر است ) .
5 . داستان اصحاب فیل با دو استفهام تقریری آغاز می گردد :
(الم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل . الم یجعل کیدهم فی تضلیل . )
آیا ندیدی که خدای تو با اصحاب فیل چه کرد ؟ آیا کید و مکر آنان را به بیراهه نینداخت ؟
اما اینکه چگونه کید و مکر آنان را در گمراهی و بیراهه قرار داد ، آن را در یک سیمای وصفی هراسناک و پرفروغ به نمایش درآورده است ، به این ترتیب که تماشا می کنیم :
(و ارسل علیهم طیرا ابابیل . ترمیهم بحجاره من سجیل . فیجعلهم کعصف ماءکول . )
و بر سر آنان پرندگی فوج فوج فرستاد ، تا آنها را با سجیل سنگباران کردند . و آنان را چون کاه پس مانده در آخور ساخت .
ب . پاره ای از داستانهای قران با مدخلهای کوتاه و مقدمه ای آغاز می گردد که در طی آنها درونمایه داستانها را پیشاپیش به میان آورده ، یا از حالت و کیفیت آنها خبر داده و یا کردار ویژه قهرمانی را برجسته ساخته و شخصیتش را طی چند جمله به عبارت کوتاه به تصویر کشیده است که از آن جمله به داستان مبارزات موسی (ع ) با فرعون در سوره قصص می توان اشاره کرد .
1 . قرآن در این داستان قبل از اینکه به اصل داستان و ماجرا بپردازد ، در مقدمه به معرفی شخصیت فرعون پرداخته و دورنمایی از داستان را ترسیم کرده و پایان و سرانجام داستان را به طور غیرمستقیم بازگو نموده است تا جایی که خواننده می تواند در طی آن ، مضمون و درونمایه داستان را حدس بزند .
(ان فرعون علا فی الارض و جعل اهلها شیعا یسضعف طائفه منهم یذبح ابناءهم و یستحیی نساءهم انه کان من المفسدین . و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم اءمه و نجعلهم الوارثین . و نمکن لهم فی الارض و نری فرعون و هامان فرعون و هامان و جنودهما منهم ما کانوا یحذرون . )
(این مقدمه داستانی بر چند حقیقت هنری مشتمل است :
1 . این مقدمه خلاصه ای است از محتویات داستان ، زیرا خواننده کشف می کند که این داستان پیرامون جدالی که میان حق و باطل (موسی و فرعون ) برپاست ، دور می زند : (داستان موسی و فرعون را برای تو می خوانیم . . . ) .
2 . خواننده به دست می آورد که سرانجام ، نتایج این جدال به نفع موسی (ع ) و مؤ منان خواهد بود : (ما بر آن هستیم که بر مستضعفان روی زمین نعمت دهیم . . . ) .
3 . داستان ، ماده و اساس این باطل را مشخص می کند و اینکه اساس این باطل برتری جویی فرعون ، ایجاد تفرقه میان طوایف جامعه و به استضعاف کشیدن مردم است ، به گونه ای که مردان را می کشد و زنان را زنده می گذارد . البته دلایل این کار را خواننده از مجموع داستان به دست خواهد آورد : (فرعون در آن سرزمین برتری جست و مردمش را فرقه فرقه ساخت ) .
4 . همچنین خواننده از این مقدمه به عواملی که فرعون را به فساد وادار می کند ، پی می برد و آن اینکه وی می خواهد سلطنت خود را حفظ کند و از زوال آن سخت در هراس است : (به فرعون و هامان و لشکریانشان چیزی از آن می ترسیدند ، نشان دهیم ) .
قرآن بعد از این مقدمه ، داستان موسی (ع ) را از دوران کودکی و فرمان افکندنش در دریا آغاز می کند (فالقیه فی الیم . . . ) و با انداخته شدن فرعون و لشکریانش در دریا و غرق شدنشان ، داستان را به پایان می برد (فاخذناه و جنوده فنبدناهم فی الیم فانظر کیف کان عاقبه الظالمین ) .
2 . قرآن در سوره (ص ) (آیات 17 - 20) بعد از معرفی شخصیت داستان (داوود علیه السلام ) و ویژگیهای این قهرمان داستان و عطایایی که بر او داده شد ، به یکی از داستانهای آن جناب می پردازد .
ج . پاره ای از مقدمه ها فشرده ای از داستان است که پیشاپیش می آید ، آنگاه به تفصیل آن می پردازد :
1 . قرآن در سوره اعراف با این مقدمه (و لقد مکناکم فی الارض و جعلنا لکم فیها معایش قلیلا ما تشکرون ) داستان آفرینش و تمکین بنی آدم در زمین را آغاز کرده و طی پانزده آیه (آیات 11 - 25) به طور تفصیل به این تمکین پرداخته است و (تفصیل اجمالی است که در آیه قبل ذکر شده است ) . و این گونه است که بعد از اجمال ، ابتدای خلقت انسان و صورت بندی او و ماجرای آن روز آدم و سجده ملائکه و سرپیچی ابلیس و فریب خوردن آدم و همسرش و خروجشان را بهشت و سایر اموری را که خداوند برای آن دو مقدر کرده بود ، بیان می فرماید و در پایان داستان با چهار خطاب (یا بنی آدم . . . ) به نصیحت و موعظه فرزندان آدم می پردازد .
2 . در همان سوره پیشین (اعراف ) قرآن در مقدمه ، فشرده ای از داستان موسی (ع ) و مبارزاتش را با فرعون و طرفداران او بیان می کند ، سپس به تفصیل داستان و ریز ماجرا می پردازد .
(ثم بعثنا من بعدهم موسی بایاتنا الی فرعون و ملائه فظلموا بها فانظر کیف کان عاقبه المفسدین ) .
بعد از آنها موسی را با آپاتمان به سوی فرعون و قومش فرستادیم . آنها هم با آن آیات مخالفت کردند . اینک بنگر که عاقبت مفسدان چگونه بوده است .
قرآن با بیان (فانظر کیف کان عاقبة المفسدین ) اولا خواننده را تشویق می کند و برمی انگیزد که داستان را دنبال کند و پی گیرد ، ثانیا سرانجام بدفرجامی فرعون و قومش را در ابتدای داستان ذکر می نماید . (این جمله اجمال داستان موسی (ع ) است و از جمله (و قال موسی یا فرعون . . . ) شروع به تفصیل آن می کند) .
(این گونه آغاز کردن داستان خود از راههای خاص قرآن در بیان قصص است و این شکل با سیاق سوره و محوری که بر گرد آن می چرخد ، مناسب تر است ؛ چه ، از همان لحظه نخستین عاقبت کار را نشان می دهد تا هدفی که از آوردن آن منظور بوده دستگیر شود . )
ضمنا در آیه 128 از قول موسی (ع ) نیز این بشارت را می دهد که سرانجام پیروزی و سعادت از آن متقین است و در آیات 136 و 137 دو تابلو از این سرانجام را ترسیم می کند : سرانجام فرعونیان که در دریا غرق شدند ، و سرانجام متقین و پرهیزکاران که وارث مشرق و مغرب زمین با برکت (مصر و شامات ) گشتند .
3 . در داستان اصحاب کهف ، قرآن بعد از مقداری مطالب فشرده و مجمل ، به تفصیل داستان می پردازد . این مقدمه آیات 10 تا 12 را در بر می گیرد . در آیه اول از پناه بردن آن جوانان مهاجر سخن به میان آورده است و اینکه دست به دعا برداشتند و زمینه سازی راه رشد و هدایت را طلب کردند :
(اذ اوی الفتیة الی الکهف فقالوا ربنا اتنا من لدنک رحمة و هیی ء لنا من امرنا رشدا) .
در آیه دوم به خواب رفتن آنان را در سالیان متمادی بیان نموده است :
(فضربنا علی اذانهم فی الکهف سنین عددا) .
و در سومین آیه به دیدار شدن و اختلافشان در مقدار زمانی که خوابیدند اشاره شده است :
(ثم بعثنا لنعلم ای الحزبین احصی لما لبثوا امدا) .
و بعد از این مقدمه ، که نسبت به دیگر مقدمات مفصل تر است تا مخاطب و خواننده بیشتر در جریان وضعیت کلی داستان قرار گیرد ، طی سه پرده داستان را به نمایش در آورد و از اصل ماجرا پرده بر می دارد .
4 . داستان یوسف (ع ) و فراز و فرودهای زندگی آن جناب که سوره یوسف را به خود اختصاص داده است نیز با مقدمه ای شروع می گردد؛ مقدمه ای که ، ضمن ایجاد کشش در خواننده ، دورنمایی از داستان را ترسیم می کند و در واقع می توان گفت (نحن نقص علیک احسن القصص . . . ان ربک علیم حکیم ) مقدمه داستان به حساب می آید و از آیه (لقد کان فی یوسف و اخوته ایات للسائلین ) بر سر قصه می شود و (در حقیقت بشارتی که قبلا داده بود ، عنوان مقدمه ای را داشت که به طور اجمال اشاره به سرانجام قصه می نمود) .
د . گاه فشرده ای از داستان بعد از تفصیل آن آورده می شود ، یعنی بعد از اینکه داستان به طور مفصّل بازگو گردید ، دیگر بار خلاصه و چکیده ای از آن را بیان می کند .
1 . در داستان عیسی (ع ) در سوره آل عمران ، ضمن بیان مفصل ماجرا ، در پایان داستان فشرده ای از آن را که در واقع هدف و پیام داستان نیز هست این گونه بازگو می کند :
(ان مثل عیسی عند الله کمثل ادم خلقه من تراب ثم قال له کن فیکون ) .
مثل عیسی در نزد خدا چون مثل آدم است که او را از خاک بیافرید و به او گفت موجود شو . پس موجود شد .
(این آیه شریفه هدف اصلی از ذکر داستان عیسی (ع ) را به طور خلاصه بیان می کند و در حقیقت اجمالی است بعد از تفصیل ، و این کار (یعنی خلاصه گیری از گفتار ، مخصوصا آنجا که پای احتجاج در بین باشد) از مزایای کلام شمرده می شود . )
2 . داستان قوم عاد و گفتگو و جدالشان با حضرت هود (ع ) به طور مفصل آیات 50 تا 58 سوره هود را در بر می گیرد که در پایان داستان ، قرآن دوبار به طور فشرده خلاصه ای از داستان را دیگر بار نقل کرده است . (بار اول خلاصه گیری کرده و فرموده : (و تلک عاد جحدوا بایات ربهم و عصوا رسله و اتبعوا امر کل جبار عنید) ، و تلخیص بار دوم از کلمه (الا ان عادا کفروا الا بعدا لعاد قوم هود) شروع می شود . . . ) .
این گونه تلخیص را در داستان بعدی همین سوره یعنی داستان قوم ثمود نیز داریم .
ه . گاه برخی از داستانها بدون مقدمه و زمینه سازی پیشین آغاز می گردد و خواننده را یکباره و ناگهانی بر سر قصه می برد . این گونه نمایش در داستانهای قرآن زیاد به چشم می خورد .
1 . داستان یونس (ع ) در سوره صافات (آیات 139 - 148) بدین ترتیب آغاز می شود :
(و ان یونس لمن المرسلین . اذ ابق الی الفلک المشحون . فساهم فکان من المدحضین . . . . )
و یونس از پیامبران بود . چون به آن کشتی پر از مردم گریخت ، قرعه زدند و او در قرعه مغلوب شد . . . .
خواننده ناگهان به این آغاز داستانی درباره یونس (ع ) که قهرمان داستان است برمی خورد و این در حالی است که وی نسبت به یونس (ع ) هیچ گونه اطلاعات قبلی ندارد و تنها همین قدر می داند که او از پیامبران است . با این حال نکته قابل توجه این است که داستان ابتدا تا انتهای حال یونس (ع ) را به نمایش نمی گذارد ، بلکه آن پرده را به نمایش می گذارد که یونس (ع ) در کشتی پر از جمعیت گریخته است و طبق قرعه می باید او را از کشتی به دریا افکنند .
2 . داستان زکریا و تولد یحیی و ماجرای مریم و تولد عیسی و داستان ابراهیم و موسی و حکایت اسماعیل و ادریس علیهم السلام در سوره مریم بدون مقدمه و زمینه چینی و تنها با معرفی این پیامبران خدا و بر شمردن برخی ویژگیهای آنان آغاز شده است و به همین ترتیب است قصه سلیمان با مورچه و هدهد و بلقیس ملکه سبا .
این روش و شیوه داستان که (در یک حالت ناگهانی مخصوص به نمایش درمی آید که تماشای آن تماشاگران را هرگز از این تماشا بی نیاز نمی گرداند ، یعنی چشم تماشاگر همیشه تشنه تماشا می ماند) ، یکی از روشهای قصه پردازی قرآن است و در چنین مواردی ، هدف در (طرح ناگهانی قصه ) تاءمین می شود . (این شیوه (در مسیر داستان قرار گرفتن به صورت ناگهانی ) از اثر بخشی خاصی برخوردار است که معمولا قصه نویسان و فیلمسازان و کارگردانان نمایش به آن توجه داشته و (آن را) مورد استفاده قرار می دهند) .
شیوه نقل حوادث داستان
الف . رعایت تسلسل زمانی
قصه ها معمولا از تسلسل زمانی برخوردارند و حوادث داستان و هر پرده نمایشی آن طبق سیر زمانی و بر حسب تسلسل روایت می شود و پیش می رود و سیاق کلام نیز چنین تسلسلی را می طلبد و اقتضا می کند که غالب داستانهای قرآن از این تسلسل زمانی بهره دارند و از آن جمله می توان به داستان موسی (ع ) در سوره قصص اشاره کرد . در آنجا می بینیم داستان از دوران تولد و کودکی موسی (ع ) آغاز می شود و طبق یک مسیر متوالی و پی در پی و تسلسل زمانی پیش می رود و با غرق شدن فرعون و لشکریانش پایان می پذیرد .
ب . شکسته شدن وحدت زمانی
در پاره ای از قصه ها تسلسل زمانی رعایت نشده است و شکسته شدن وحدت زمانی در آنها کاملا مشهود و نمایان است و سیاق کلام اقتضا می کند که داستان از درون برش بخورد و برخی پرده های نمایش جابجا گردد و تسلسل آن رعایت نشود . از نمونه داستانهای قرآن با این گونه ساختار می توان به داستان موسی (ع ) در سوره طه و داستان اصحاب کهف اشاره کرد :
1 . داستان موسی (ع ) که آیات 9 تا 99 سوره طه را دربر گرفته است ، از جایی آغاز می شود که موسی (ع ) به دنبال آتش رفته است تا بتواند راه را پیدا کند و خود و خانواده اش را از آن تاریکی و بیابان ظلمت بار برهاند و داستان سیر خود را طی می کند و به جلو می رود تا رسیدن به مقام رسالت و پیامبری و ابلاغ فرمان از سوی پروردگار مبنی بر حرکت به سوی فرعون ((اذهب الی فرعون انه طغی ) . در اینجا بعد از دعا و درخواست موسی ، داستان یکباره به عقب برمی گردد و متن داستان ناگهان تسلسل رویدادها را قطع می کند و خواننده را به حوادث دوران کودکی موسی (ع ) می برد و آن دوران پر از غم اندوه مادر موسی و چهره مضطربش را پیش چشم خواننده می آورد و به نمایش می گذارد و (به جای زمان عینی از زمان ذهنی بهره گرفته می شود . . . . آنگاه متن داستان مجددا به نقطه ای برمی گردد که آن را قطع کرده بود و روایت رویدادهایی را که به موسی (ع ) و رابطه او با فرعون مربوط می شود ، پی می گیرد . این تقطیع و برش اجزاء داستان و شکستن وحدت زمانی آن ، دارای اسرار هنری است که باید درباره آنها تاءمّل کرد و از این طریق رابطه موجود میان اهداف داستان و شیوه های ساختاری موسی (ع ) در سوره قصص بر اساس تسلسل زمانی و در سوره طه بر پایه درهم شکستن وحدت زمانی است . شاید در اینجا (سوره طه ) (متن داستان از لحاظ هنری می خواهد میان رفتن موسی به سوی فرعون در حالی که او بزرگترین مسؤ ولیت یعنی رسالت را بر دوش دارد و از لحاظ سنی نیز سالخورده است و رهایی موسی از چنگال فرعون در زمانی که او کودکی بیش نبود ، توازن برقرار سازد و نتیجه (هر دو واقعه ) آن است که موسی چه در دوران کودکی و چه در دوران بزرگسالی بر فرعون پیروز می شود . . . . این موازنه در ساختار داستانی از اهمیت ویژه ای برخوردار است ، چنانکه این موضوع بر همگان روشن است ) . و دیگر اینکه (قطع سلسله رویداد زمانی صورت می گیرد که موسی از خداوند درخواست می کند تا در انجام وظیفه ای که به عهده اش گذاشته است ، یاری اش دهد . خداوند نیز این درخواست وی را اجابت می کند و در پاسخ او چنین می گوید : هر چه خواستی به تو داده شد) .
آنگاه داستان را برش می زند و یکی از منتهایش را بر پیامبر (ص ) یادآوری می کند تا او در انجام وظیفه خطیرش استوار و پابرجا باشد ، در عین حالی که کل داستان جهت اطمینان قلب و ثابت قدمی بیشتر پیامبر (ص ) و مؤ منین بازگو گردیده است و در لوای داستان ، پیروزی را به آن جناب و یارانش نوید می دهد .
2 . داستان اصحاب کهف نیز - که قبلا به آن اشاره شد - با مقدمه ای آغاز می گردد که خود خلاصه ای است از سه فراز داستان اصحاب کهف . داستان از نظر ساختار از وسط حادثه شروع شده و سپس به آغاز برگشته و آنگاه تسلسل زمانی خود ادامه داده است ، یعنی داستان از آنجا آغاز شده است که جوانمردان به غار پناه بردند و در واقع ورود خواننده به داستان تواءم با وارد شدن جوانمردان به داخل غار است .
(اذ اوی الفتیه الی الکهف . . . ) .
آنگاه که آن جوانمردان به غار پناه بردند . . . .
اما در پاسخ به این پرسش که چرا قرآن به جای اینکه از ابتدای داستان شروع کند از وسط داستان آغاز کرده است و دلیل هنری این کار چیست و چرا داستان از آغاز درباره محیط کفر که این قهرمانان در آن زندگی می کردند سخن نگفته بلکه درباره ورودشان به غار آغاز سخن کرده است ، دکتر محمود بستانی می نویسد :
(البته سبب این امر کاملا روشن است ، چرا که اگر توجه کنیم ، می بینیم که مقدمه و یا پیش درآمد سوره کهف پیرامون زینت زندگی دنیا و ضرورت به دور افکندن آن دور می زند . بنابراین آنچه کنار گذاشتن این حیات و زینت آن را به نحوی اکمل عینیت می بخشد ، گریختن از زندگی و پناه بردن به غاری است که از زندگی و زینت آن جدا باشد . )
3 . داستان دیگری که از نظر ساختار از وسط حادثه شروع می شود و سپس به آغاز داستان برمی گردد و آنگاه تسلسل زمانی خود را ادامه می دهد ، (داستان گاو) در سوره بقره است . ابتدا داستان را می آوریم و سپس به ساختار داستان و عینیت این گونه ساختار می پردازیم :
(و اذ قال موسی لقومه ان الله یاءمرکم ان تذبحوا بقره . . . ) .
و به یاد آرید آن هنگام را که موسی به قوم خود گفت : خدا فرمان می دهد که گاوی را بکشید .
گفتند : آیا ما را به ریشخند می گیری ؟
گفت : به خدا پناه می برم اگر از نادانان باشم .
گفتند : برای پروردگارت را بخوان با بیان کند آن چگونه گاوی است ؟
گفت : می گوید گاوی است نه خیلی پیر و از کارافتاده ، نه جوان و کارکرده ، میانسال . اکنون بکنید آنچه را که می فرماید . گفتند : برای ما پروردگارت را بخوان تا بگوید رنگ آن چیست ؟
گفت : می گوید گاوی است زرد سیر که رنگش بینندگان را شادمان می سازد .
گفتند : برای ما پروردگارت را بخوان تا بگوید آن چگونه گاوی است ؟ که چنین گاوانی بر ما مشتبه شده اند و اگر خدا بخواهد ما بدان را می یابیم .
گفت : خدا می گوید از آن گاوان نیست که رام باشد و زمین شخم زند و کشته را آب دهد ، بی عیب است و یک رنگ .
گفتند : حقیقت را گفتی .
پس آن را کشتند ، هر چند که نزدیک بود از آن کار سر باز زنند .
این حادثه میانی داستان بود که در ابتدا نقل شد و در سرآغاز داستان قرار گرفت ، اما حادثه نخست داستان که بعد از حادثه میانی آمده چنین است :
و به یاد آر آن هنگام را که کسی را کشتید و به یکدیگر بهتان زدید و درباره آن کشمکش داشتید و خدا آنچه را که پنهان می کردید ، آشکار ساخت .
بعد به بخش پایانی داستان می پردازد :
سپس گفتیم : پاره ای از آن را بر آن کشته بزنید . خدا مردگان را اینچنین زنده می سازد و نشانه های قدرت خویش را اینچنین به شما می نمایاند ، باشد که به عقل دریابید .
در اصل ، داستان این گونه بوده است که : بنی اسرائیل کسی را کشته بودند و قتل آن را به گردن یکدیگر می انداختند و هر طایفه ای دیگری را متهم به قتل می کرد تا اینکه خداوند به موسی (ع ) فرمان داد بنی اسرائیل گاوی را بکشند و آن قوم لجوج شروع به بهانه گیری کردند و از مشخصات ریز گاو جویا شدند و بالاخره بعد از بهانه جوییهای مختلف ، گاو را یافتند و آن را کشتند . در پایان فرمان می رسد که پاره ای از آن را بر آن کشته بزنند و در نتیجه مقتول دیگر باز زنده می شود و خود اصل ماجرای قتل را حکایت می کند و داستان با آیه (کذلک یحی الله الموتی . . . ) (که محور اندیشه ای است که داستان پیرامون آن دور می زند) و پیام داستان را دربردارد ، پایان می پذیرد .
علامه درباره این داستان می نویسد : (طرز بیان قرآن از این داستان عجیب است ) . بعد با اشاره به اینکه تسلسل زمانی این داستان در هم ریخته است است ، علت این عدم تسلسل را و اینکه چه نکته ای این اسلوب را باعث شده که قسمت میانی داستان در ابتدا و مقدمه داستان بیاید ، شرح می دهد و می نویسد :
( (این ) مقدمه ای است توضیحی برای خطاب بعدی ، و در آن نامی از علت کشتن گاو نتیجه ای که از آن منظور است نبرده ، بلکه سر بسته فرموده خدا دستور داده گاوی را بکشید . و اما اینکه چرا بکشید و کشتن آن چه فایده ای دارد ، هیچ بیان نکرده تا حس کنجکاوی شنونده تحریک شود و در مقام تجسس برآید ، تا وقتی علت را شنید ، بهتر آن را تحویل بگیرد و ارتباط میان دو کلام را بهتر بفهمد . )
دکتر محمود بستانی نیز دلیل هنری داستان را با این ساختار هندسی این گونه بیان می دارد که قرآن (می خواهد توجه (خواننده ) را با اهمیت این گونه "آغازیدن " جلب کند و به او بفهماند که این کار دربردارنده معنا و مفهوم ویژه ای است که بر سایر مفاهیم فرعی مزیت و برتری دارد) .
خط سیر و تسلسل تاریخی در قصه ها
برخی از داستانهای قرآن در شیوه نقل حوادث و ساختار رویدادها از تسلسل زمانی برخوردارند و برخی دیگر فاقد این تسلسل زمانی هستند ، اما می توان آن را به گونه ای دیگر در سیر تاریخی داستانها در یک سوره بررسی کرد و در سایه این بررسی و پژوهش نتیجه گرفت و داستانها را از این نظر تقسیم بندی نمود .
رعایت خط سیر تاریخی
در مورد داستانهایی که بنابر خط سیر تاریخی پیش رفته اند و پیوستگی و تسلسل آنها بر این اساس و شیوه است ، می توان به داستانهای سوره هود اشاره کرد که اساس و دورنمایه و محتوای داستانها توحید و یکتاپرستی است . خود سوره نیز حول این محور دور می زند و موضوع اصلی آن را تشکیل می دهد و نمونه عینی از دعوت به یکتاپرستی و پیامد نافرمانی از دستورهای انبیای سلف را به تصویر کشیده و در قالب داستان بازگو نموده است .
(پیوستگی داستانها از این سوره بنابر خط سیر تاریخی است و از نوح آغاز می کند و سپس داستان هود و صالح می آید و در ضمن رسیدن به لوط ، گوشه ای از داستان ابراهیم را می آورد و سپس شعیب است و اشاره ای به موسی است ، و از آن جهت است به رشته تاریخی اشاره کرده است که آیندگان را از سرنوشت گذشتگان به همان ترتیب که بوده است آگاه سازد . )
این خط سیر و تسلسل تاریخی در داستان پیامبران خدا در سوره اعراف نیز کاملا نمایان است و داستانها چون خط سیر تاریخی داستانهای انبیاء در سوره هود پیش می رود جز اینکه در این سیر ، داستان ابراهیم از این حلقه و زنجیره افتاده و قرآن از نمایش سرگذشت این پیامبر بت شکن بازمانده است . در این سیر (چرخ تاریخ پیش می رود و زمان ابراهیم می رسد . ولی قرآن در اینجا داستان ابراهیم را بازنمی گوید؛ چه ، بر آن است از هلاک و نیستی تکذیب کنندگان سخن گوید . قوم ابراهیم هلاک نشدند؛ چه ، ابراهیم از خدای خود خواستار هلاک ایشان نشد ، بلکه آنان را با چیزهایی که به جای خدا می پرستیدند به حال خود گذاشت . در اینجا داستان قوم لوط پسر برادر ابراهیم و همزمان با او را می آورد که در آن بیم دادن و تکذیب کردن و هلاک شدن است و با روش این دسته آیات هماهنگی دارد) .
اهداف تسلسل تاریخی
سید قطب برای این تسلسلها و سیر تاریخی اهداف خاصی را ذکر نموده است که به آنها به طور مختصر اشاره می گردد :
(الف . هدف اول نمایاندن این قصه که در همه پیامبریها عقیده یگانه وجود داشته است . . . عبارت واحدی که هر پیغمبر می گوید ، این است که : (یا قوم اعبدوا الله ما لکم من اله غیره ) (ای مردم ، خدا را بپرستید ، برای شما معبودی جز او نیست ) . پیغمبری این را می گوید و می رود و پس از مدتی برادرش می آید و عین همین کلمه را می گوید و پس از وی برادر دیگری می آید و به همین روش تبدیل ناپذیر کار ادامه پیدا می کند؛ چه ، عقیده خود تبدیل ناپذیر است و صاحب آن عقیده یگانه است و تغییر و تبدیل در آن راه ندارد ، و پیامبران امت یگانه ای هستند که در طول تاریخ فطرت و طبیعت یگانه ای دارند .
ب . هدف دوم آشکار ساختن این نکته است که طبیعت ایمان و طبیعت کفر در نفوس بشری در طول تاریخ یکسان بوده است .
ج . هدف سوم نمایاندن غفلت و بی خبری و فراموش کردن پند و عبرت و از یاد بردن سپاسگزاری بر نعمت جانشین شدن در زمین است : نسلی پس از نسلی دیگر بر زمین می آید و قومی پس از قومی دیگر جایگزین می شود و این قوم تازه بر آنچه گذشته رسیده نمی اندیشد و پس از آگاه شدن از سرگذشت هلاکت بار گذشتگان ، بر این جانشین خدا در زمین سپاسگزاری نمی کند (قلیلا ما تشکرون ) .
د . نمایاندن سرگذشت تکذیب کنندگان است که بر سنت تخلف ناپذیر خدا پیش می آید . . . و بدین گونه این داستانها بر حسب تسلسل تاریخی پیش آمده و همه این هدفها را صورت تحقق بخشیده است . )
درهم شکستن خط سیر تاریخی
در برخی از داستانهای قرآن این سیر و تسلسل تاریخی رعایت نشده است و از (رشته تاریخی پیروی نمی شود؛ چه منظور از آوردن این داستانها تاریخ نگاری و نیز توجه به خود داستان نیست ، بلکه خدا با این وسیله می خواهد بندگان خود را تربیت کند و آنها را همچون وسیله ای برای مثال زدن و روشن ساختن حقایق به کار برد) .
حذف جزئیات در قصه
از آنجا که قرآن کتاب هدایت انسانها از تاریکیها و جهالتها و گمراهیها به سوی نور است و هدف عمده قرآن همین مهم است ، لذا بهره گیری قرآن از قصه ها به همین منظور بوده است و در نقل قصه ها و بازگو کردن داستان تا جایی به جزئیات در داستان و قصه می پردازد که نقش مهمی را در قصه داشته باشد و بتواند راه و روزنه ای به سوی نور بگشاید . بر این اساس گاه در فرازی از داستان برخی جزئیات و عناصر داستان را حذف می نماید یا به صورت گذرا و اشاره مطرح می کند و از آن می گذرد و گاه در فرازی دیگر در بازگو کردن همان عناصر و جزئیات تاءمل و درنگ بیشتر می کند و به صورت برجسته تر رخ می نماید .
مرحوم علامه طباطبائی در این زمینه که چرا قرآن موارد تاریخ و جزئیات داستان را نقل نمی کند ، می نویسد :
(البته جهت و علتش روشن است و آن این است که قرآن کریم کتاب دعوت و هدایت است و در این رسالت و هدفی که دارد ، یک قدم راه را به طرف چیزهای دیگر از قبیل تاریخ و یا رشته های دیگر کج نمی نماید ، زیرا هدف قرآن تعلیم تاریخ ، و مسلکش رمان نویسی نیست . هیچ کاری به اینکه فلانی پسر کیست و نسبش چیست و حوادث تاریخی مربوط به او در چه زمانی و مکانی رخ داده است ، نداشته و متعرض سایر مشخصاتی که یک تاریخ نویس یا رمان نویس بی نیاز از ذکر آن نیست ، نمی شود ، چون تعرض به این خصوصیات در هدف قرآن (که کتاب هدایت می باشد) دخالت و تاءثیر ندارد . برای مردم از نظر هدایت یکسان است که بدانند ابراهیم فرزند تارح بن ناحور بن . . . است یا ندانند ، بدانند که ابراهیم در (اور کلدانیها) در حدود سنه دو هزار قبل از میلاد به دنیا آمده و ولادتش در عهد فلان پادشاهی که در فلان زمان به دنیا آمده و فلان مدت سلطنت کرده و فلان روز مرده ، بوده است یا ندانند . )
سید قطب نیز همین نظر را در حین تفسیر قصه نوح مطرح می نماید :
(آیا طوفان جهانگیر بود ، یا به سرزمینهایی اختصاص داشت که نوح به مردم آن سرزمینها برانگیخته شده بود ؟ و این سرزمینها کجا بود و جای آن در جهانی که اکنون در آن زندگی می کنیم ، کجاست ؟ اینها پرسشهایی است که جز با حدس و پندار جواب آنها را نمی توان یافت و پندار آدمی را به حق نمی رساند و جوابهایی که داده می شود ، از اسرائیلیاتی است که به دلیل متکی نیست و از آن گذشته ، در تحقق یافتن هدفهای داستانهای قرآنی هیچ تاءثیری ندارد . )
پس بی زمانی و مکانی یکی از ویژگیهای قصه های قرآن است و این دو عامل در شکل دادن به روند حوادث نقش چندانی ندارد و ما در قصه ها رد پایی از زمان و مکان را جستجو نمی کنیم و نمی یابیم ، زیرا داستانها و قصه های قرآن ورای زمان و مکان حرکت می کنند و این دلیل بر جهانی و جاودانی بودن قصه هاست ، چرا که زمان و مکان را در نور دیده و داستان و سرگذشت مختص به قوم و جامعه خاص در یک سرزمین و مکان و زمان خاص نیست . قصه ای است که نمونه آن در هر جامعه و در هر زمان و مکانی ممکن است رخ دهد و همه انسانها باید گوش به زنگ باشند و قصه آیینه تمام نمایی می باشد که سرنوشت خود را در آن ببینند و علت و عوامل سعادت و شقاوت جوامع را بررسی کنند .
(بعلاوه ، افزایش لذّت و بهره هنری (از یک داستان و یا نمایشنامه ) (تفاوت میان متن هنری و متن عادی همین است ) بستگی به این دارد که چه مقدار به خواننده یا شنونده و یا بیننده امکان می دهد که او خود (اسرار داستان را) کشف کند . بهره هنری داستان در این نیست که همه جزئیات را ارائه دهد ، زیرا این کار فرصتهای بهره هنری را که در کشف و استنباط عملی می شود ، تقلیل می دهد . )
در قصه یوسف (ع ) خیلی از جزئیات قصه حذف شده است ، در حالی که خوانندگان خود می توانند این جزئیات را حدس بزنند و تابلویی از آن در ذهن خود ترسیم کنند و قصه از آنچنان ساختار هنری برخوردار است که خواننده را یاری می دهد که این برشها و پرده های افتاده داستان را بتواند کشف و استنباط کند . مثلا در آیه 50 آمده است که یوسف (ع ) به فرستاده عزیز مصر گفت : (بازگرد و شاه را از قول من بپرس چه شد که زنان مصری همه دست خود را بریدند ؟ ) (قال ارجع الی ربک فسئله ما بال النسوة اللاتی قطعن ایدیهنّ) و در آیه بعد آمده است که شاه از زنان مصری خواست که حقیقت حال خود را بازگو نمایند (قال ما خطبکن . . . ) در بین این دو آیه مشهود است که پرده ای افتاده و داستان برش خورده است و از بازگو کردن و بیان اینکه عمال و ماءموران شاه به سراغ زنان رفتند و آنان را به دربار فرا خواندند و زنان به دربار آمدند و شاه این سؤ ال را از ایشان کرد ، خودداری شده است و قرآن با برشی در قصه ، صحنه بعدی یعنی حضور زنان در دربار و صحنه سؤ ال و جواب و گفتگوی پادشاه و زنان را به نمایش گذاشته است . (ناگفته پیداست که متن داستان ، با اینچنین حذفی ، اصل (اقتصاد هنری ) را که در زمینه داستان پردازی از اهمیت زیادی برخوردار است ، تحقق بخشیده ) .
(لئو تولستوی ) داستان نویس چیره دست روس که با خلق آثار هنری جایگاه خاصی در ادبیات داستانی جهان دارد ، در زمینه حذف جزئیات در قصه یوسف (ع ) می نویسد :
(این برادران (یوسف ) به علت مهر پدر به یوسف به حسادت برانگیخته می شوند و او را به سوداگران می فروشند . اینکه زلیخا می خواهد جوان را از راه به در کند ، اینکه یوسف پس از رسیدن به بالاترین مقامها به برادرانش از جمله بنیامین که از همه مقرب تر است ، رحم می آورد ، اینها و بقیه قضا یا همه حاوی احساساتی متساوی و قابل فهم برای روستایی روسی و مردم چین یا افریقا و کودک و پیر و برنا و باسواد و بی سواد است و سراسر با چنان خویشتن داری و پرهیز از جزئیات زاید نوشته شده است که داستان را اگر در هر محفل و مجلسی نقل کنند ، برای همه مفهوم خواهد بود و به قلبشان نفوذ خواهد کرد . )
بعد این گونه ادامه می دهد که برخی از نویسندگان و قصه نویسان برای آسان نمودن داستان و قصه شان (متوسل به جزئیات فراوان مربوط به زمان و مکان شده اند و همین وفور جزئیات سبب می شود که داستان برای کسانی که در دایره اوضاع و احوال توصیف شده زندگی نمی کنند ، صعب الفهم باشد . . . . نویسنده داستان یوسف ، برخلاف معمول امروزی ، نیازی به ذکر جزئیات در توصیف نداشت ؛ جزئیاتی مانند وصف جامه خونین یوسف و خانه و لباس یعقوب و سر و وضع و پوشاک زلیخا و اینکه او چگونه وقتی بازوبند را به بازوی چیش می بست ، به یوسف گفت (بیا به نزد من ) و غیره و غیره ، زیرا محتوای احساس در این داستان خود به حدی قوی است که هر تفصیلی به استثنای اساسی ترین امور - مثل رفتن یوسف به اتاقی دیگر برای گریستن - زاید می بود و فقط مانع انتقال عواطف می شد . به این جهت داستان یوسف برای جمیع آدمیان قابل فهم است و به دل همه ملتها و گروهها از پیر و جوان می نشیند و تا امروز باقی بوده است و هزاران سال دیگر نیز باقی خواهد ماند . اما بیایید و بهترین رمانهای عصر ما را از جزئیات و تفاصیل خالی کنید و ببینید چه از آنها باقی می ماند) .
برجستگی فرازهای داستان به تناسب جو و فضا
البته این حذف جزئیات در قصه های قرآن کلیت ندارد . گاهی برخی جزئیات به دلیل نقشی که در قصه بازی می کنند دوربین قصه حتی آنها را برجسته تر از بخشها و پرده های دیگر جلوه و نمایش می دهد . در داستان موسی (ع ) که فرازهای متفاوتی دارد ، این مساءله کاملا مشهود است . مثلا سوره اعراف در مبارزات موسی (ع ) و فرعون که قصه به فراز گفتگوهای موسی (ع ) و موضع گیریهای فرعون پرداخته است ، از بیان جزئیات عصا و ید بیضا خودداری کرده و تنها به بیان این دو معجزه به صورت گذرا بسنده کرده است ، زیرا داستان در پی آن است که واکنشها و موضع گیرهای زشتی را که از سوی فرعون و قوم او به وجود آمده است ، آشکار سازد .
(در اینجا شایان توجه است که متن قرآنی ، رویدادها و موقعیتهای این بخش از داستان را به صورت گذرا و به دور از جزئیاتی که در داستانهای دیگر نقل شده است ، روایت می کند . رمزهایی که می توانیم آن را به وضوح دریابیم این است که متن داستان در صدد سخن گفتن درباره قوم موسی و قوم فرعون ، یعنی اسرائیلیها و قبطیهاست . و اما در مورد فرعون یا جادوگران به اندازه ای سخن می گوید که وضعیت قوم فرعون و موسی را روشن سازد . )
در سوره طه این دو معجزه موسی (ع ) به صورت مفصل تر و برجسته تر مطرح شده و آیات 17 تا 23 را به خود اختصاص داده است . حتی به جزئیاتی چون کارایی عصا و واکنش موسی هنگام مشاهده معجزه نیز پرداخته است ، زیرا در این فراز از داستان ، قرآن قصد دارد بیشتر به نقش عنصر معجزه در قیام و انقلاب موسی (ع ) و واکنش و عکس العمل ساحران در هنگام مواجهه با این معجزه بپردازد .
پس از حذف و اضافه جزئیات قصه های قرآن این گونه می توان برداشت کرد که قرآن در بیان و نقل قصه ها اغلب از ذکر جزئیات خودداری و سکوت می کند . (اما این سکوت و امساک قرآن هماره نیست ، در برخی داستانها گاه به جزئی ترین مساءله پرداخته و متقابلا بسیاری از نکته های مهم داستان را ظاهرا واگذاشته است . در داستان بلقیس و سلیمان در سوره نمل هنگامی که بلقیس به قصر سلیمان می آید و گمان می برد که پیش روی تخت سلیمان ، آب نمای عمیقی ساخته اند (در حالی که آن را از بلور ساخته بودند) ، قرآن یادآور می شود که بلقیس دامنش را بالا زد تا از آب بگذرد : (چون بلقیس آن را دید ، پنداشت که آبی عمیق است و ساقهایش را بالا زد . سلیمان گفت : این صحنه ساده ای است که از آبگینه ها برآورده اند) . . . . خلاصه آنکه کمیت چنان چون هر چیز دیگر در داستان پردازی قرآن ، تابعی از متغیر مقصود و هدف است ) و این ویژگی قصه های قرآن است .
زنده شمردن چهره های داستان
قرآن گاه با مخاطب قرار دادن ، چهره های داستان را زنده می شمارد ، گویی خود در برابر قرآن ایستاده اند و قرآن نعمتهایش را که به آنان ارزانی داشته است برمی شمارد ، در حالی که اثری از آنان جز سرگذشت و قصه شان باقی نمانده است . هدف این است که یهودیان زمان پیامبر را هشدار دهد که شما چون آنان هستید و سرنوشتتان از یکدیگر جدا نیست و همان راهی را پیش گرفته اید که قوم بنی اسرائیل در زمان موسی (ع ) پیمودند و گرفتار عذاب الهی شدند . به همین دلیل قرآن به جای ضمیر مفعولی (هم ) ضمیر (کم ) را به کار برده است :
(و اذ نجیناکم من ال فرعون یسومونکم سوء العذاب یذبحون ابناء کم و یستحیون نساءکم و فی ذلکم بلاء من ربکم عظیم . و اذ فرقنا بکم البحر فانجیناکم و اغرقنا ال فرعون و انتم تنظرون . )
و به یاد آورید هنگامی که نجات دادیم شما را از ستم فرعونیان که از آنها در شکنجه سخت بودید تا به آن حد که پسرهای شما را می کشتند و زنانتان را برای کنیزی زنده می گذشتند و این سختی بلا و امتحانی بزرگ بود که خداوند شما را بدان می آزمود . به یاد آورید زمانی را که برای نجات شما از ستم فرعونیان دریا را شکافتیم و فرعونیان را در مقابل چشمانتان غرقه ساختیم .
سید قطب در این باره می نویسد :
(یادآوری مجدّد داستان نجات قوم موسی در اینجا ، آن هم به صورت ترسیم یک حادثه ، برای آن است که خاطره آن دوباره در ایشان زنده شود و دلشان اثر پذیرد . لذا چنان سخن می گوید که گویی مخاطبین این کلمات همان کسانی می باشند که در آن روز تاریخی شاهد شکافتن دریا و نجات بنی اسرائیل با رهبری موسی (ع ) بوده اند و خاصیت (زنده شمردن چهره های داستان ) از برجسته ترین ویژگیهای سبک شگفت آفرین قرآن است . )
داستان در داستان
یکی از ویژگیهای قصه های قرآن (داستان در داستان ) است که از دیگر شیوه های داستان پردازی در قرآن محسوب می شود تا جایی که این روش و شیوه در برخی آثار منثور و منظوم ادب دیده می شود که می توان آن را الهام گرفته و وامدار از این روش قرآن دانست .
قرآن در پاره ای از قصه ها ، گاه قصه ای را بیان می کند و در حین بیان آن قصه و داستان دیگری را نقل می کند و خواننده را به دنبال خود می کشد و در واقع قصه دیگری را در درون خود می پروراند . از آن نوع قصه ها و داستانها می توان به نمونه های زیر اشاره کرد :
1 . داستان بقره که سوره ای هم به همین نام در قرآن آمده است . خلاصه این شگرف و در نوع خود بی نظیر از این قرار است که : موسی (ع ) به قوم خود گفت خدا فرمان داده که گاوی را بکشید و آنها فکر کردند موسی (ع ) آنها را مسخره می کند ، ولی متوجه شدند که موضوع جدی است . بعد مشخصات ریز گاو را در چند مرحله از موسی (ع ) گرفتند و بالاخره گاو را ذبح کردند . در اینجا (قرآن ، چنانکه گویی داستان پایان یافته است ، داستان دیگری را ذکر را می کند اما بعد دوباره آن را به همین داستان ربط می دهد : (و اذا قتلتم نفسا فاداراءتم فیها و اللّه مخرج ما کنتم تکتمون ) (شما مرتکب قتل نفسی شدید و آن را به گردن یکدیگر انداختید و خدا چیزی را که پنهان می کردید ، آشکار کرد) ) . و بعد دنباله داستان را پی می گیرد و بر سر داستان گاو می شود . اگر چه این داستان در آیه فوق با کلّ داستان گاو رابطه دارد و می بایست در سرآغاز داستان می آمد ولی در وسط داستان بازگو گردیده و شیوه (داستان در داستان ) را برگزیده است که علت گزینش این شیوه در بحثهای پیشین آمد .
2 . در سوره آل عمران نیز که داستان سه تولد را پی در پی بازگو می کند (تولد مریم ، تولد یحیی و تولد عیسی علیهم السلام ) (قرآن کریم داستان زکریا (ع ) را پس از داستان زن عمران و در آغاز داستان مریم (ع ) ترسیم کرده است و به عبارت دیگر آن را در ضمن بیان داستان مریم و در نخستین بخش از زندگی او که به اعمال عبادی وی در محراب ارتباط می یابد ، به تصویر کشیده و بدین وسیله ، پیوستگی رویدادهای داستان مریم را قطع کرده و پس از پایان یافتن داستان زکریا (ع ) به ترسیم داستان مریم پرداخته است ) .
3 . قرآن در سوره هود داستان و تاریخ برخی پیامبران خدا را به تفصیل بازگو کرده است و (در ضمن بازدید تاریخ جانشینان نوح و یادآوری از اقوامی که به برکت خدایی رسیدند یا دچار عذاب او شدند ، اشاره ای به داستان ابراهیم می کند که در آن برکات الهی تحقق یافته ، و این خود در ضمن بیان قصه قوم لوط است که گرفتار عذاب شدند) .
4 . نمونه دیگری از شیوه داستان در داستان را در سوره مؤ من (غافر) می بینیم . در این سوره قرآن آن فراز از داستان موسی (ع ) را برجسته کرده است که مؤ من آل فرعون به دفاع از موسی (ع ) برمی خیزد و به همین خاطر سوره نیز به نام قهرمان داستان است ، چرا که داستان (مؤ من ) است و به مبارزات او اشاره دارد و به سخنرانیش در دربار فرعون در دفاع از موسی (ع ) پرداخته است . قرآن ضمن نقل داستان (مؤ من ) ، به داستان یوسف (ع ) به طور مختصر و موجز از زبان (مؤ من ) می پردازد و مجددا و مجددا داستان ادامه پیدا می کند .
جملات معترضه در بین داستان
قرآن در ضمن بیان داستان گاه جمله یا جملات معترضه ای را نیز می آورد و این یکی دیگر از ویژگیهای و روشهای قرآن در داستان پردازی است و مخالف روش قرآن در بیان قصه ها نیست ، زیرا قرآن خواسته است در ضمن بیان داستان ، به هدفی که از حکایت کردن آن مدّ نظر داشته است ، برسد و این جملات نه تنها خواننده را از اصل داستان دور نگه نمی دارد بلکه نقل به موقع این جملات او را در برداشت و درک پیام این قصه ها یاری می دهد که به پاره ای از آن جملات اشاره می گردد :
1 . قرآن در سوره اعراف در آیات پایانی داستان موسی (ع ) به گوساله پرستی قوم بنی اسرائیل پرداخته است و ضمن نقل این داستان ، دو آیه ذیل را به عنوان (دو جمله معترضه در بین داستان آورده است و خطاب در آن متوجه رسول خدا (ص ) است ) :
(ان الذین اتخذوا العجل سینالهم غضب من ربهم و ذله فی الحیوة الدنیا و کذلک نجزی المفترین . و الذین عملوا السیئات ثمّ تابوا من بعدها و امنوا ان ربک من بعدها لغفور رحیم . )
آنان که گوساله را برگزیدند ، بزودی به غضب پروردگار گرفتار خواهند شد و در زندگانی اینجهانی به خواری خواهند افتاد . دروغگویان را اینچین کیفر می دهیم . آنان که مرتکب کارهای بد شدند ، آنگاه توبه کردند و ایمان آوردند ، بدانند که پروردگار تو پس از توبه ، آمرزنده و مهربان است .
نکته قابل توجه اینکه در آیات قبل از این جملات ، از غضب موسی (ع ) در هنگام مواجه شدن با گوساله پرستی قومش سخن به میان آمده است و این آیات (جملات معترضه ) به آتش غضب پروردگار در جهان آخرت که گوساله پرستان را دربر می گیرد ، پرداخته و در آیات بعد از این جملات به فرو نشستن غضب موسی اشاره کرده است و این نشانگر ارتباط جملات معترضه با مضمون و محتوای داستان است .
2 . اگر همین داستان را دنبال کنیم ، بار دیگر به جمله معترضه ای که در حکم اطلاعیه و اعلامیه ای در بین داستان است ، بر می خوریم . اما (پیش از آنکه قرآن به صحنه دیگری از صحنه های داستان موسی بپردازد ، در کنار این اعلامیه می ایستد و خداوند به پیامبر امی (ص ) خطاب می کند و به او فرمان می دهد که همه مردم را به دین تازه بخواند تا وعده خدا تحقق پذیرد و ابلاغیه قدیم الهی تصدیق شود :
(قل یا ایها الناس انی رسول الله الیکم جمیعا الذی له ملک السموات و الارض لا اله الا هو یحیی و یمیت فامنوا الله و رسوله النبی الامی الذی یومن بالله و کلماته و اتبعوه لعلکم تهتدون ) .
بگو : ای مردم ، من فرستاده خدا بر شمایم ؛ خدایی که آسمانها و زمین را آفرید و جز او معبودی نیست ، زنده می کند و می میراند . پس ایمان آورید به خدا و پیامبر امی او که به خدا و کلمات او ایمان دارد ، و از او پیروی کنید ، باشد که راه یابید .
این آیه در میان داستان قرار گرفت ؛ چه ، داستان در قرآن از آن جهت آورده می شود که مایه پند و وسیله راهنمایی باشد و اینجا جای آن بود که به صورت نیرومندی از داستان در راهنمایی مردم بهره برداری شود و بهترین مناسبتی بود که بر بنی اسرائیل اتمام حجت شد که در کتابهای ایشان از آمدن پیامبر خبر داده شده و از آنان خواسته شده که با همه مردم در ایمان آوردن به پیامبری که خبر او را در کتابهای تورات و انجیل می یابند ، شتاب کنند) .
3 . در سوره آل عمران داستان تولد مریم (س ) این گونه آغاز می شود :
(اذ قالت امراءت عمران رب انی نذورت لک ما فی بطنی محررا فتقبل منی انک انت السمیع العلیم . فلما و ضعتها قالت رب انی وضعتها انثی . . . )
یاد کن آنگاه که زن عمران گفت : پروردگارا ، من نذر کردم آنچه را در شکم دارم در راه خدمت تو آزاد گردانم . این نذر مرا بپذیر ، که تو دعای بندگان را می شنوی و بر احوال و اسرار خلایق آگاهی . چون اولاد بزاد ، از روی حسرت عرض کرد : پروردگارا ، فرزندی که زاده ام دختر است . . . )
و در ادامه می فرماید :
( . . . والله اعلم بما وضعت و لیس الذکر کالاونثی . . . . )
. . . و خدا از خود او بهتر می دانست که چه زاییده و (معلوم است برای خدمتگزاری معبد تو) پس چون دختر نیست . . .
علامه در این باره می نویسد :
(این جمله از همسر عمران نیست بلکه کلام خدای تعالی است که به عنوان جمله معترضه آورده شده . . . از ظاهر جمله (والله اعلم بما وضعت ) استفاده می شود که می خواهد بفرماید ما می دانیم که فرزند او دختر است و لیکن با دختر کردن فرزند او خواستیم آرزوی او را به بهترین وجه برآوریم . )
4 . در داستان نوح (ع ) که به تفصیل در سوره هود آمده است ، درست در وسط داستان و هنگام گفتگوی نوح (ع ) با قومش ، با جمله معترضه ای روبرو می شویم که در آن قرآن فرصت بهره جسته و به دفاع از رسول خدا (ص ) پرداخته است و رسول خدا را برمی انگیزد که در برابر افترایی که به جناب می بندند و می گویند داستانها ساخته و بافته فکر خودش است ، آن پاسخ را بدهد .
مرحوم سید قطب می نویسد :
(در این قسمت از داستان نوح ، سیاق قرآن توجهی شگفت انگیز به طرز برخورد مشرکان قریش با امثال این داستان می کند که شبیه به داستان خودشان با پیغمبر اسلام (ص ) است و ادعای این مشرکان نیز آن است که حضرت محمد (ص ) این داستانها را از خود بافته است و به این جهت پیش از آنکه شرح داستان پایان می پذیرد ، به رد این گفتار می پردازد :
(ام یقولون افتریه قل ان افتریته فعلی اجرامی و انا بری مما تجرمون . )
می گویند که او (دستان را) از پیش خود ساخت . بگو : اگر بافته و ساخته باشم ، بدی آن بر من است و من نیز از آن بدی که شما می کنید بیزارم .
. . . این جمله معترضه مخالف روش قرآن در بیان داستان نیست ؛ چه ، در ضمن بیان داستان خواسته است به هدف که از حکایت کردن داستان در نظر بوده است ، برسد . )
5 . در داستان اصحاب کهف نیز (آیات 23 و 24) تذکری را در وسط داستان نشان می دهد و دوباره بر سر قصه می شود .
6 . سوره عنکبوت (آیات 16 - 27) به داستان برخی از پیامبران خدا از جمله به داستان ابراهیم (ع ) پرداخته است که در وسط داستان ، هنگام گفتگوی ابراهیم با قوم بت پرستش ، سخن قطع می گردد و آیات 19 تا 23 به عنوان جمله معترضه که برخی آیات پیامبر را مورد خطاب قرار می دهد ، آورده می شود و بعد از این جملات ، قرآن به داستان که پاسخ قوم مشترک در برابر سخنان ابراهیم (ع ) است ، ادامه می دهد و داستان را از همان جا که قطع شد ، دنبال می کند .
7 . در داستان قوم لوط و چگونگی عذاب آن قوم که آیات 51 تا 76 سوره حجر را در برگرفته است ، درست در اوج داستان و در لحظه ای که می خواهد عذاب دردناک آن قوم را بازگو کند ، داستان را از نمایش باز می دارد و سر سخن را به پیامبر برمی گرداند و به جان آن حضرت سوگند می خورد که این مردم آنچنان مست شهوات نفسانی و غرق و حیرت و غفلت و گمراهی بودن که نمی فهمیدند چه می کنند (لعمرک انهم لفی سکرتهم یعمهون ) .
استفاده از برخی اصطلاحات و محاورات در داستانهای قرآن
یکی از مسائل در داستان نویسی بکارگیری واژه ها و کلمات محاوره ای است که داستان را زنده تر به نمایش می گذارد . قرآن نیز در داستان یوسف (ع ) شیوه محاوره را به کار گرفته است . در آن هنگام که زلیخا کامجویی و شیدایی در وجودش آتش افکنده بود و برای فرو نشاندن این شعله فساد به طرف در حمله ور بود ، با همسرش در جلوی در روبرو شد که که قرآن می فرماید : (و الفیا سیدها لدی الباب ) یعنی در آن حال شوهر (سید) آن زن را بر در منزل یافتند . علامه در این مورد که چرا قرآن لفظ (سید) را به کار برده است ، می نویسد :
(مقصود از "سید" همان عزیز مصر است که شوهر زلیخا بوده . بعضی گفته اند اینکه قرآن او را "سید" خوانده از این جهت است که خواسته به اصطلاح و با عرف مصر حرف زده باشد ، چون در مصر زنان شوهران خود را "سید" می گفته اند و تاکنون هم این اصطلاح ادامه دارد . )
روش قرآن در پرداخت قصه عاشقانه
روش قرآن در پرداخت قصه عاشقانه
با نگاهی در قصه های قرآن به انواع قصه ها و داستانها برمی خوریم ، حتی داستانهایی که در آنها سخن از عشق ، جنایت ، خیانت ، حسادت و کینه توزی به میان آمده است و از مضامین و محتوای غیراخلاقی و ضدارزشی بهره دارند ، اما بیان قرآن در کمال متانت و عفت کلام و رعایت ادب است و (سعی می کند به این مسائل با اشاره و سمبل نزدیک گردد نه با ارائه جزئیات به گونه ای توصیفی و تصویری ) .
قرآن این داستانها را با مضمون و درونمایه ضدارزشی به گونه ای بازگو می کند که نه تنها خواننده به بدآموزی و انحرافات اخلاقی از هر نوع آن سوق نمی دهد بلکه شیوه طرح و بیان به گونه ای است که زمینه ساز تعالی و تکامل انسان است و او را به دنیای معنا و انسانیت رهنمون می سازد .
در اینجا این سؤ ال به ذهن متبادر می شود : آیا طرح زشتیها و آلودگیها خود آثار سوء و بدآموزی در روحیه خواننده و شنونده باقی نمی گذارد ؟
در پاسخ باید گفت اگر هدف (شناخت ریشه ها و علل و گونه گونی زشتیها و جستن وسیله و راه حل برای برطرف نموده آنها و احیانا دریافت حقایقی برتر از آنچه که با دریافت ظاهری مطرح می شود (باشد) ، پس نباید طرح زشتیها خود سوء و بدآموزی در روحیه خواننده و بیننده و شنونده باقی گذارد . شک نیست که طرح مباحثی چون جنایت ، خیانت ، خشونت و عشق آثار روحی و عصبی و هیجانی در فرد هیچ گونه آلایش به هیچ یک از این دو قلمرو وارد نیاورد ، هنر بزرگی است . . . اصولا قرآن کریم می توانست از طرح چنین مقولات زشت خودداری کند و به وسیله پند و اندرزهای مقاله گونه نتیجه اخلاقی و تربیتی این گونه ماجراها را مطرح نماید ، اما قرآن از همه لحاظ در اوج اعجاز است ) .
قرآن در طرح این داستانها (آنچنان عفت بیان دارد که اگر سخن به مسائل جنسی و عشقی برسد ، گفتنی ها را می گوید اما کوچکترین انحرافی از اصول عفت پیدا نمی کند) . (این داستانها برای لذت خواننده یا شنونده بر اثر انحرافات جنسی او نیست ، همچنان که مسلکهای گمراه کننده جدید حتی داستانهای "واقعی " و "طبیعی " را هم برای لذت بردن و نشئه های انحرافی خوانندگان می نویسند) و هر کار و عمل زشت و ضداخلاقی قهرمان داستان خود را موجه جلوه می دهند تا جایی که خوانندگان داستان نیز در صدد توجیه عمل قهرمان برمی آیند و او را به عنوان الگوی رفتاری خود برمی گزینند . اثر این نویسندگان نه تنها آموزنده نخواهد بود بلکه بدآموزی و اثر منفی خود را به جا خواهد گذاشت . (حاشا که قرآن گرد این مباحث برود و در آن اشاره ای به بدآموزیها باشد) .
1 . داستان یوسف و زلیخا
قرآن داستانهایی را که در آنها رد پایی از مسائل عشقی و جنسی دیده می شود ، در نهایت متانت و در (هاله ای از تقدس و اشارات لطیف و بدیع ) طرح و بیان می کند و از میان این داستانها می توان به داستان عشقی یوسف و زلیخا اشاره کرد که فرازی از داستان یوسف (ع ) را در سوره ای که به همین نام آمده دربر گرفته است ؛ (داستانی که از عشق سوزان و آتشین یک زن زیبای هوس آلود با جوانی ماهرو و یکدل سخن می گوید . گویندگان و نویسندگان هنگامی که با این گونه صحنه ها روبرو می شوند ، یا ناچارند برای ترسیم چهره قهرمانان و صحنه های اصلی داستان جلوی زبان و یا قلم را رها نموده و به اصطلاح حق سخن را ادا کنند - گو اینکه هزار گونه تعبیرات تحریک آمیز یا زننده و غیراخلاقی به میان آید - و یا مجبور می شوند برای حفظ نزاکت و عفت زبان و قلم ، پاره ای از صحنه ها را در پرده ای از ابهام بپیچند و به خوانندگان و شنوندگان به طور سربسته تحویل دهند . . . ولی قرآن در ترسیم صحنه های حساس این داستان به طرز شگفت انگیزی "دقت در بیان " را با "متانت و عفت " به هم آمیخته و بدون اینکه از ذکر وقایع چشم بپوشد و اظهار عجز کند ، تمام اصول اخلاق و عفت را نیز به کار بسته است ) .
به همین دلیل قرآن در مقدمه داستان آن را زیباترین داستان خوانده و در امتیازبندی داستانها بهترین امتیاز را به این داستان می دهد و می فرماید : (نحن نقص علیک احسن القصص ) (ما بهترین داستان را به زیباترین اسلوب برای تو بازگو می کنیم ) . (قصه یوسف به آن طریق که قرآن سروده بهترین سراییدن است ، زیرا با اینکه قصه عاشقانه است طوری بیان کرده که ممکن نیست کسی چنین داستانی را عفیف تر و پوشیده تر از آن بسراید) .
این فراز از داستان یوسف (ع ) در قرآن را می آوریم تا بتوانیم نکات زیبای هنری و ظرافتهای ادبی و اخلاقی آن را که با بیانی شیوا و تعابیری زیبا آمده است ، بررسی کنیم و زبان به تحسین اعجاز هنری آن بگشاییم . قرآن این فراز از داستان را این گونه آغاز می کند :
(و راودته التی هو فی بیتها عن نفسه و غلقت الابواب و قالت هیت لک قال معاذ الله انه ربی احسن مثوای انه لایفلح الظالمون . )
و آن زنی که یوسف در خانه وی بود ، از او تمنای کامجویی کرد و درها را بست و گفت : بیا . گفت : پناه می برم به خدا که مربی من است و منزلت مرا نیکو داشته است ، که ستمگران رستگار نمی شوند .
از نکته های قابل تاءمل در این داستان که نظر اندیشمندان مسلمان و مفسران قرآن را به خود جلب نموده است و به اعجاز هنری آن پرداخته اند ، آیه فوق است .
استاد جعفر سبحانی پیرامون هنر قصه گویی در سوره یوسف و اینکه این آیه چگونه با حفظ عفت و عدم پرده دری به یک مساءله جنسی و کامجویی پرداخته است ، می نویسد :
(دقت در مضمون آیه ما را با متانت و عفت بیان قرآن آشنا می سازد . . . اینک نکات این آیه را یادآور می شویم :
1 . لفظ (راود) در لغت عرب درخواست اصرارآمیز را می گویند . این لفظ حاکی است که همسر عزیز در درخواست خود بسیار مصر بوده است ، اما به خاطر عفت بیان از بازگویی مواد اصرار که همان کامگیری می باشد ، خودداری می کند .
2 . هرگز نام اصرارکننده را نمی برد و نمی گوید زلیخا همسر عزیز از او درخواست مصرانه کرد ، بلکه او را با جمله (التی هو فی بیتها) معرفی می کند ، یعنی بانویی که یوسف در خانه او بود و از طریق تسلط اصرارکننده بر یوسف و اینکه او پیوسته در چنگال آن بود ، به استقامت فوق العاده یوسف اشاره می کند .
3 . جمله (غلقت الابواب ) (درها را بست ) ترسیم کننده خلوتگاه عشق است ولی نه به صورت صریح و آشکار .
4 . جمله (قالت قیت لک ) (بشتاب به سوی آنچه برای تو آماده شده است ) آخرین سخنی است که بانویی برای رسیدن به وصال یوسف می گوید ، اما چقدر سنگین و پرمتانت ، بی آنکه در آن تحریک باشد . )
دیگر اندیشمندان بزرگ اسلامی و صاحبنظران نیز انصاف ندانسته اند که از کنار این آیه بگذرند و به اعجاز هنری آن نپردازند ، از جمله مفسر بزرگ قرآن علامه طباطبائی (ره ) در این باره می نویسد :
(این آیه شریفه در عین کوتاهی و اختصار ، اجمال داستان مراوده را در خود گنجانده و اگر در قیودی که در آن به کار رفته و در سیاقی که آیه در آن قرار گرفته و در سایر گوشه های این داستان که در این سوره آمده دقت شود ، تفصیل مراوده نیز استفاده می شود . )
داستان این گونه ادامه پیدا می کند :
(و لقد همت به و هم بها لو لا ان را برهان ربه کذلک لنصرف عنه السوء و الفحشاء انه من عبادنا المخلصین . )
و یوسف را قصد کرد ، یوسف هم اگر برهان پروردگار خویش ندیده بود ، قصد و آهنگ او کرده بود . چنین شد تا گناه و بدکاری را از او دور کنیم ، که وی از بندگان خالص شده ما بود .
در آیه فوق نیز قرآن در کوتاه ترین عبارات ، زیباترین و رساترین فراز داستان را تواءم با دنیایی از بار اخلاقی مطرح می کند بدون اینکه انسان را به وادی ضد ارزشها و تمایلات نفسانی سوق دهد .
(به هر حال قرآن کریم با کمترین کلمات در یک جمله بدون اینکه تمامی آنچه را رخ داده ببیند و تصویر کند و هیجانات حاصله را منتقل نماید ، به دقیق ترین وجهی به یک حرکت منحرف اشاره می کند : "و لقد همت به " (و زن آهنگ او کرد) و "هم بها لو لا ان را برهان ربه " (اگر یوسف نیز برهان پروردگارش را نمی دید و توجه نمی کرد ، آهنگ آن زن را می نمود) . تمامی این قسمت از ماجرا مکاشفه ای است از روحیات یک زن فاسد اشرافی و نیز اشاره ای است به شکوفایی ایمان و خداجویی یک جوان که در چند جمله بیان می گردد و تمامی جزئیات ماجرا در پس این چند جمله کوتاه از انظار پنهان می ماند ، زیرا در همین چند پیام اصلی طرح شده است و نیازی به دقایق ماجرا نیست که بی شک اگر آن دقایق مطرح شود ، خود یک نوع آموزش با هدف و پیام قصه است . )
(و استبقا الباب و قدت قیمصه من دبر و الفیا سیدها لدی الباب . . . . )
هر دو به جانب در شتافتند و زن پیراهن یوسف را از پشت بدرید و در آن حال سرور آن زن را بر در منزل یافتند . . . .
آتش شهوت و فساد در دل زلیخا شعله افکنده و سراسر وجودش را دربر گرفته بود ، تا جایی که سر از پا نمی شناخت و جز کامجویی به هیچ چیز دیگر فکر نمی کرد . قرآن در این آیه این آتش شعله ور در وجود زلیخا را با این عبارت کوتاه بیان نموده است : (و قدت قمیصه من دبر . . . ) . زلیخا چنگ انداخت تا جلوی فرار یوسف را سد کند و او را در دام شهوت خود گرفتار نماید و تسلیم میل جنسی خود سازد ، شاید این آتش را فرو نشاند .
آیات بعد به برخورد عزیز مصر با یوسف و زلیخا در جلوی در و ترفند و نیرنگ زلیخا در دفاع از خود و شهادت یکی از بستگان زلیخا درباره این ماجرا پرداخته است . در اینجا صحنه اول نمایش به پایان می رسد و پرده برای نمایش صحنه بعدی کنار می رود و آن فراز از داستان به روی صحنه نمایش می آید که خبر این شیفتگی و شیدایی زلیخا به گوش زنان در شهر رسید و زبان به ملامت زلیخا گشودند .
(و قال نسوه فی المدینه امرات العزیز تراود فتیها عن نفسه قد شغفها حبا . . . . )
زنان در شهر گفتند : همسر عزیز از غلام خویش کام می خواهد و فریفته او شده است . . . .
یکی از نکات قابل تاءمل در این داستان ، اعجاز واژگان است . قرآن (تمام کلمات را با دقت و وسواس انتخاب می کند) تا ضمن اینکه بار اخلاقی داشته باشد ، بار معنایی خود را نیز از دست ندهد و رعایت ادب و متانت بیان با معنایی رسا در قالب واژه ای شیوا با یکدیگر تواءم باشد ، چندان که اگر واژه دیگر را جایگزین آن کنیم آن بار اخلاقی و معنایی را نداشته باشد و واژه (شغف ) در این عبارت قرآنی (و قد شغفها حبا) نشان از اعجاز واژگان دارد .
دکتر شریف (ره ) در زمینه بار معنایی این واژه می نویسد :
(در عربی تعدادی واژه هست که معنی محبت می دهد : حب ، ولع ، عزم ، عشق ، قرم و امثال اینها . اما هر کدام از این واژگان یک مرحله از مراحل محبت را می رسانند ، لذا معنا و مکان (ود) و جای (حب ) معین است . کاربرد (شغف ) هم همین طور و . . . لغت شناسان می گویند (شغف ) آن محبتی است که محب از رسوایی ترس ندارد و می گوید هر چه باداباد . قرآن این گونه ظرایف را بدقت رعایت می کند . )
نکته دیگر اینکه این واژه است .
(فلما سمعت بمکرهن ارسلت الیه و اعتدت لهن متکا و اتت کل واحده منهن سکینا و قالت اخرج علیهن . . . . )
زلیخا بعد از آگاهی از مکر و نیرنگ زنان ، نقشه بسیار ماهرانه ای کشید و آنها را دعوت کرد و برای هر یک متکایی تهیه نمود و به دست هر یک کاردی داد و در همین حال از یوسف خواست به یکباره به مجلس درآید . زنان با دیدن حسن یوسف مست و مدهوش جمال بدیع او گشتند و آنچنان تحت تاءثیر این جلوه جمال قرار گرفتند که دستهای خود را به جای میوه بریدند و و زبان به تکبیر و تحسین آن حسن جمال گشودند .
قرآن در این فراز از داستان نیز زیباترین بیان و اسلوب را در توصیف یوسف (ع ) به کار گرفته است و از ویژگی قرآن در داستانها همین است که وقتی در توصیف جای تاءمل است ، تاءمل می کند و آنجا که محل عبور است ، عبور می کند و نمونه عینی آن در این فراز از داستان کاملا مشهود است . (در اینجا بدون اینکه به توصیف جزء به جزء فیزیکی هیکل و صورت یوسف پرداخته شده باشد ، همه آنچه لازم بوده آورده شده است . )
( . . . فلما راینه و قطعن ایدیهن و قلن حاش لله ما هذا بشرا ان هذا الا ملک کریم . )
. . . پس همین که وی را بدیدند ، و اله و شیدای او شدند و دستهای خویش را بریدند و گفتند : منزه است خدا ، که این بشر نیست ، این فرشته ای بزرگوار است .
قرآن که با عبارت فوق نهایت زیبایی یوسف (ع ) را به تصویر کشیده است ، در پایان با عبارت (الا ملک کریم ) از حسن صورت و سیرت و جمال ظاهر و باطن آن جناب از زبان مصر سخن به میان آورده است ، در حالی که در برخی داستانها می بینیم داستان نویسان (در توصیف هیکل و خصوصیات بدنی قهرمان دستان خود پای در وادی غیر باز می گذارند و به عنوان مثال قسمتهایی از بدن شخصیتها را هم توصیف می کنند که از نظر شرع در علام واقع نیز باید پوشیده باشد) و یا در صورت چشم پوشی و گذر از این توصیفات (فصل مشبعی درباره زیبایی چهره و کجی ابرو و ستبری سینه قهرمان سخن می گویند) .
(قالت فذلکن الذی لمتننی فیه و لقد راودته عن نفسه فاستعصم . . . . )
(زلیخا) گفت : این همان است که درباره او ملامتم کردید ، من از او کام خواستم و او خویشتن داری کرد . . . .
در این آیه زلیخا به دفاع از خود برمی خیزد و یوسف (ع ) را تهدید می کند که اگر تسلیم خواسته او نگردد ، به زندان و خواری و ذلالت می افتند و یوسف نیز در پاسخ به این تهدید می فرماید :
(رب السجن احب الی مما یدعوننی الیه و الا تصرف عنی کیدهن اصب الیهن و اکن من الجاهلین . )
پروردگارا ، زندان برای من از گناهی که مرا بدان می خوانند خوشتر است و اگر نیرنگشان را از من دو نکنی ، متمایل به ایشان می شوم و از جهالت پیشگان می گردم .
باز از نکات قابل تاءمل و توجه در این داستان ، نکته زیبا و ظریفی است که در این آیه وجود دارد . یکی از ویژگیهای این داستان درنگها و سکوتهای بموقع قرآن در فرازهای مختلف داستان است . همان طور که در بحثهای پیشین آمد ، قرآن گاه روی نکته و فرازی تاءمل و درنگ می کند و گاه ساکت می ماند و با ظرافتی خاص و لطافت بدیعی از موضوعی در می گذرد و به پیچ دیگر داستان می رود . از آن جمله سکوتها در آیه فوق است . در این آیه قرآن از عشق و شیدایی و دلباختگی زنان مصر نسبت به یوسف که در آن مجلس گرد آمده بودند به طور مستقیم سخنی به میان نیاورده است ، اما از فحوای کلام و از زبان یوسف به صورت غیر مستقیم و گذرا به عشق و مراوده ایشان نیز اشاره کرده است ، بدون اینکه وارد ریز مطلب می شود . از این سخن یوسف که در قالب دعاست ، برمی آید که (زنان مصر هم او را دعوت نموده و با او مراوده کردند ، همان طور که زلیخا او را به خود دعوت نمود و با او مراوده کرد . اما اینکه دعوت زنان مصر به سوی خودشان بوده و یا دعوت یوسف به این بوده که پیشنهاد زلیخا را بپذیرد و یا هر دو کار را کرده اند ، هم گفته اند خواهش او را بپذیر و هم خواهش تک تک ما را ، آیه شریفه از آن ساکت است و فقط از یک جمله می توان مختصر استفاده ای کرد و آن این است که فرمود : (الا تصرف عنی کیدهن اصب الیهن ) (اگر ایشان را از من نگردانی ، من متمایل به سوی آنان می شوم ) ) .
آیه بعد (فاستجاب له ربه تصرف عنه کیدهن . . . ) نیز از این عشق و شیدایی زنان ، به طور غیر مستقیم و گذرا ، پرده برداشته است .
با توجه به نکات زیبا و لطایف بدیع در داستان فوق که از شکوه داستان پردازی در قرآن نشان دارد ، می توان این گونه برداشت نمود که قرآن کریم در مضامینی که به گونه ای با ارزشهای اخلاقی اصطکاک دارد - یا بیم اصطکاک می رود - با این ضوابط روبرو می شود :
(1 . سعی می شود به مضامین غیر اخلاقی و ضد ارزشی با اشاره به سمبل نزدیک گردد نه با ارائه جزئیات به گونه ای توصیفی و تصویری .
2 . ارزشهای خیر و زیبایی و صلاح از مفاهیم ضد خود دوری نمی گزینند بلکه به استقبال و مصاف آنها می روند .
3 . هدف از طرح مضامینی که با ارزشهای متعالی در اصطکاک می گیرد ، اراده پیروزی خیر و حق و ارزشهای والا و پیروزی قهرمانان و شخصیتهایی است که در این گیرودار مطرح شده اند و یاری دهندگان و تمسک جویان ارزشهای متعالی بوده اند .
4 . پرداخت به مضامین ضد ارزشی سبب بدآموزی و اشاعه ضد ارزشها و نیز سبب کششهای عصبی و تلاطمهای روانی نمی گردد و این شاید از ظریف ترین قسمتهای بپرداخت به نکات مزبور باشد .
5 . مخاطب یک مضمون ، یکی از مقولات هنر است . آیا این مخاطب کیست ؟ فرد یا طبقه یا نظام ؟ احساس و عاطفه ، یا عقل و فطرت ؟ معمولا هر هنرمندی بنابر نوع بینش و ایدئولوژی و شخصیت ویژه خود ، روی کلامش با یکی از موارد مذکور است . در طرح فرازهای مذکور ، قرآن کریم عمدتا فطرت برین خواص تعالی خواه عقل و خرد و عواطف انسانی را مورد خطاب قرار می دهد ، چنانکه حضرت علی (ع ) در آغاز نهج البلاغه می گویند : "خدا پیامبر را فرستاد تا میثاق فطرت و نعمتهای فراموش شده را به یاد آورد و دفاین عقل را برانگیزد . ")
2 . داستان موسی (ع ) و برخورد با دختران شعیب (ع )
داستان دیگری در فرازی از داستان موسی (ع ) را پی می گیریم : داستانی که درست نقطه مقابل داستان پیشین است و از زنی آلوده و اسیر هوا و هوس صحبت نمی کند ، بلکه چهره یک زن پاکدامن ، عفیف ، متین و باشرم و حیا با در هاله ای تقدس به نمایش می گذارد : نمونه ای زیبا و جالب از برخورد دو جنس مخالف بدون در هم شکستن حریم حیا؛ (داستانی که بر اساس یک ساختار هندسی طرح ریزی شده که از این طریق می خواهد اندیشه ها و پیامهای خود را مطرح سازد) تا نمونه و الگویی باشد در برخوردهای اجتماعی زن و مرد در تمام جوامع بشری و در همه عصرها و نسلها .
این فراز داستان از آنجا آغاز می گردد که موسی از دست ماءموران فرعون از سرزمین مصر گریخته و به (مدین ) پا گذاشته و خسته و کوفته ، و گرسنه و تشنه در سایه سار درختی آرمیده است . ناگهان متوجه می شود که عده ای بر آب مدین هجوم آورده اند تا گله خود را سیراب سازند ، اما در آن طرف موسی دو زن را می بیند که در کناری به جمع آوری و جلوگیری از فرار گوسفندانشان مشغولند . تنهایی و تفاوت این دو زن و کار سنگین شبانی که به عهده دارند ، توجه موسی را جلب می کند . پس جلو می رود و از آنها می پرسد : (کار شما در اینجا چیست ؟ ) . از زبان قرآن بشنویم :
(و لما ورد ماء مدین وجد علیه امه من الناس یسقون و وجد من دونهم امراتین تذودان قال ما خطبکما . . . . )
و این آغاز آشنایی موسی با این دختران است . تا اینجای ماجرا هیچ گونه تحریک و صحنه سازی عاطفی و هیجان انگیزی وجود ندارد . دختران خود را معرفی می کنند :
( . . . قالتا لا نقسی حتی یصدر الرعاء و ابونا شیخ کبیر . )
. . . گفتند : ما آب نمی دهیم تا آنگاه که چوپانان بازگردند ، که پدر ما پیری بزرگوار است .
تقدیم و تاءخیرهای قران بی دلیل نیست و اینکه دختران ابتدا به توجیه عمل خود می پردازند و سپس انگیزه اصلی چوپانی را پیریِ پدر معرفی می کنند ، جای تاءمل دارد . تفاوت دختران به لحاظ اعتقاد به ارزشها و تربیت ویژه مذهبی که دارند برای موسی آشکار می شود و آنها در حقیقت خود را این گونه به موسی می شناسانند؛ البته شناسایی که به گونه ای طبیعی پیش می آید و بسیاری از رخدادهای درونی در اینجا ناگفته می ماند . موسی جوانمردانه گوسفندانشان را آب می دهد (فسقی لهما) و سپس بی اعتنا به سایه باز می گردد و از خدا غذایی برای رفع گرسنگی می طلبد (ثم تولی الی الظل فقال رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر) . دختران می روند و موسی را (در خویش ) با خاطره ای دلپذیر از جوانمردی و ایمان همراه می برند .
این از نکاتی است که پرداختن به آن در ین اثر هنری مذهبی بی شک کار بس پیچیده ای است . حفظ موازین عفت و اخلاق و ارزشهای متعالی ، آن هم در جامعه ای مذهبی که به دلیل تحریمها نزدیک شدن به آن غیر ممکن است و در صورت پرداختن به آن به ناکامی و درهم شکستن حرمتها و ارزشها قرین می گردد ، دشوار است . دقت در نحوه پرداختن قرآن کریم به این موضوع و اشارات و مرز بین اشارات و وقایع عینی که در پشت آن حضور دارد ، می تواند برای هنرمندان بسیار مؤ ثر باشد .
دختران رفتند ، اما پس از مدت کوتاهی یکی از آنها بازگشت . در تصویر قبلی که دختران نشان داده شدند ، نحوه معرفی آنان با خودداری از ورود میان جمعیت و تربیت آنان زیر نظر پدری پیامبر بود ، اما اینک نحوه معرفی کاملا تغییر کرده است . این یکی از دختران است که می آید . چگونه ؟ قرآن می توانست به نحوه راه رفتن او اشاره نکند . آن وقت ما می توانستیم همه گونه حدسی راجع به او بزنیم . موسی خسته ، گرسنه و چشم به راه غذاست که ناگهان دختر را می بیند که به سویش می آید . آیا پشت این تصویر در دل موسی چه احساساتی بیدار می شود ؟ کسی نمی تواند درباره دختر تصویری کم و بیش به دلخواه در ذهن ایجاد کند . قرآن کریم از همان آغاز با اشاره به راه رفتن دختر ، فضای داستان را حریمی از عفاف و تقدس فرو می برد و به خواننده اجازه نمی دهد که در شخصیت دختر جز این عفت و پاکدامنی در جستجوی خصوصیات متضاد آن باشد :
(فجاءته احدیهما تمشی علی استحیاء قالت ان ابی یدعوک لیجزیک اجرما سقیت لنا . . . . )
یکی از دو زن که به آزرم راه می رفت ، نزد او آمد و گفت : پدرم تو را می خواند تا مزد آب دادنت را بدهد . . . .
این همان دختر است که موسی در ذهن او خاطره ای از خود باقی گذاشته و اینک بر هودجی از وقار و حیا به سویش باز می گردد (تمشی علی استحیاء) و این تمهید یک ازدواج است و ترسیم عشقی پنهان در هاله های از تقدس و اشارت لطیف و بدیع . شاید یک داستان نویس امروزی که پروای قلم و نوشتن نیز نداشته باشد ، در ترسیم این لحظه به (صورت گل انداخته از شرم دختر) اشاره می کرد . اما قرآن شرم را در گامهای دختر توصیف می کند نه در سیمای او! بی آنکه از دست و پا گم کردن توصیف و نشانی باشد . موسی دعوت را می پذیرد و به خانه پدر آن دختر پای می گذارد و از سرگذشت خود و داستان زندگی و مبارزاتش سخنی به میان می آورد (فلما جاءه و قص علیه القصص ) و آن پیر کسی جز (شعیب پیامبر) نیست که از موسی دلجویی می کند و به او بشارت نجات از دست ستمگران را می دهد و می گوید که ترس و هراسی از فرعون و فرعونیان نداشته باش (لا تخف نجوت من القوم الظالمین ) .
دختری که موسی را به خانه خواند ، همان است که بعدها به پدر پیشنهاد می دهد که :
(احدیهما یا ابت استاءجره ان خیر من استاءجرت القوی الامین . )
ای پدر ، این مرد را به خدمت خود اجیر کن ، که بهتر کسی که باید به خدمت برگزید کسی است که امین و توانا باشد .
در پس این جمله چه خواهش و تمنّایی نهفته است ؟ او درست بر دو چیز انگشت نهاده است : 1) نیاز شعیب به انسانی قوی ؛ 2) نیاز او به انسانی امین و قابل اعتماد . ترتیب این صفات نیز زیر کانه و معنی دار است ، پس چگونه ممکن است پدری نزدیک و هوشیار همچون شعیب آن را در نیابد ؟
معلوم می شود آنچه ذهن و دل دختر را مشغول داشته همین است : قوی و امین بودن . و آیا این مجهول و مطلوب همه زنان نیست آنگاه که به مردی می رسند و همتای خویش را جستجو می کنند ؟ می بینیم همه چیز تنها با ایما و اشاره و ایجاز می آید . در این بیان ، بدون اینکه به ورای این اشارت پرداخته شود و ذهن و روح خواننده را در کششهای عصبی یا هیجانی فرو برد و بدون اینکه در این میان قدسیّت مقام دختر و پاکی رابطه در معرض تزلزل قرار گیرد ، خواننده همه چیز را درمی یابد و روح او تا فرازهایی برین به پرواز درمی آید .
پیشگفتار : سبک و شیوه علّامه (ره ) در بیان قصص
سبک و شیوه علّامه (ره ) در بیان قصص
تفسیر المیزان که یکی از تفاسیر ارزشمند عصر حاضر به شمار می رود ، حاصل سالها تلاش مداوم و خستگی ناپذیر علامه سید محمد حسین طباطبائی - رحمة اللّه علیه - (1282 - 1360 ه ش ) است . استاد فرزانه در این اثر ماندگار خود در جهان اسلام صد و چهارده سوره قرآن را از ابعاد مختلف روایی ، تاریخی ، علمی ، کلامی و فلسفی کاویده و ضمن شرح و بسط گسترده آیات به بررسی دیدگاههای مفسران قرآن ، اعم از شیعه و سنی ، پرداخته است و در این راستا با توجه به اینکه بخش قابل توجهی از قرآن را قصه ها داستانها تشکیل می دهد ، در کنار تفسیر و توضیح این داستانها ، به اهداف قصه گویی در قرآن نیز نظر داشته و ضمن بررسی نکات ظریف قصه ها ، پیامهای هر قصه و داستان را بیان نموده است .
حضرت علامه در نقل قصص قرآن شیوه خاصی را مبذول داشته است که می توان گفت وجه تمایز ایشان از دیگر مفسران و قرآن پژوهان و حتی برخی از کتابهای قصص قرآن و تاریخ انبیاء است که به طور خلاصه به آنها اشاره می گردد .
قصص از دیدگاه قرآن
از آنجا که روش علامه در المیزان تفسیر (قرآن به قرآن ) است قرآن پژوه و مفسر بزرگ با غوص در دریای بیکران قرآن گوهر آیات را از ژرفای آن بیرون کشیده و در کنار دیگر گوهرهای وحی قرار داده و گنجینه ای از معارف فراهم آورده است .
این (سیره خاص المیزان است که جز در روایات معصومین علیهم السلام در تفاسیر پیشینیان بندرت دیده می شود و بعد از آن هم هنوز به ابتکار خویش باقی است ، همانا شناسایی آیات کلیدی و ریشه ای قرآن است که در پرتو آن آیات کلیدی درهای بسیاری از آیات دیگر را گشوده و با شناخت آن آیات ریشه ای این شجره طوبی تغذیه بسیاری از آیات شاخه ای می گردد) .
علامه این شیوه را نیز در بررسی قصص قرآن به کار گرفته و (با روشی قرآنی و تفسیر قرآن به قرآن به قصص قرآنی می پردازد) و در پرتو نور قرآن نمایی زیبا و روشن از یک قصه را به تصویر می کشاند و ترسیم می کند و (می کوشد که به آیات حاکی از یک قصه ترتیب زمانی بدهد و از مجموع آیات مربوط به آن ، یک قصه کامل قرآنی را فراهم آورد) .
قصص از دیدگاه روایات
علامه (ره ) داستان و قصص را نیز از دیدگاه روایات بررسی نموده و ضمن بیان روایات ، به نقد آنها نیز پرداخته و به (نقل احادیث و اخبار صحیح از پیامبر (ص ) و صحابه و ائمه معصومین (ع ) اعتنا و اهتمام تمام نشان داده ) و در ذیل هر فرازی از داستان ، فصلی تحت عنوان (بحث روایی ) و (قصه در روایات ) آورده که ضمن نقل روایات از منابع تشیع و تسنن ، از نقد آنها نیز فرو گذار ننموده است . او با نگاهی ژرف با سنگ معیار وحی روایات را می سنجد و آنهایی را می پذیرد که با آیات تعارض و تناقضی نداشته باشد ، نه اینکه قصه را با روایات مجعول تاریک و تیره گرداند . خود در این باره می نویسد :
(پیامبر گرامی به عموم مسلمانان معیاری دست می دهد که با آن معیار و محک محلی ، معارفی را که به عنوان کلام او و یا یکی از اوصیای او برایشان روایت می شود ، بشناسد و بفهمند آیا از دسیسه های دشمن است و یا براستی کلام رسول خدا (ص ) و جانشینان اوست و آن این است که هر حدیثی را شنیدید به کتاب خدا عرضه اش کنید . اگر موافق با کتاب خدا بود ، آن را بپذیرید و اگر مخالف بود ، رهایش کنید . )
اسرائیلیات در قصص
علامه در همان هنگام که قصص را در روایات بررسی می نماید ، از ترفند یهود نیز غافل نمی ماند و (اسرائیلیات ) در روایات و اخبار از نگاه تیزبینش به دور نیست و با درنگ و تاءمل ، اسرائیلیات را از دامن پاک داستانهای قرآن می زداید و هشیارانه از آمیختگی برخی اخبار و روایات با اسرائیلیات و تحریفات یهود هشدار می دهد و به قرآن پژوهان این نکته را یادآور می شود که چگونه یهود در طول تاریخ خواسته اند قصص قرآن و تاریخ پیامبران را با افسانه و خرافات درهم آمیزند و آن را چون پوستینی وارونه نمایان سازند .
شرح و بسط اینکه اسرائیلیات از چه زمانی و به وسیله چه کسانی در متون و منابع اسلامی رواج یافت ، فرصتی دیگر را می طلبد و در حوصله این بحث نمی گنجد ، ولی به طور اجمال می توان گفت که (آغاز نشر این آثار در میان روایات اسلامی به دوره صحابه می رسد و در دوره تابعین تدوین آثار اسلامی گسترش می یابد . در عوامل گسترش نشر آن نیز به اشاره می توان گفت ناآگاهی و بی سوادی مردم جزیرة العرب ، تمایل و گرایش عرب آن روز به شناخت اسباب و علل و مبداء آفرینش و حادثه های هستی ، شهرت داستانهای ملل و پیامبران در میان مردم و اجمال قصه ها در قرآن و اهمیت قصه سرایی و داستان پردازی در میان اعراب ، توطئه های یهودیان نفوذی برای آلوده ساختن منابع اسلامی و . . . از عوامل مهم شیوع و نشر اسرائیلیات و نصرانیات در میان تفاسیر اسلامی است ) .
علامه با دقت نظر و ژرف اندیشی و تاءمّل در اخبار و روایات در برابر این توطئه می ایستد و (موضع منتقدانه بسیار سختگیرانه ای دارد و هشدار می دهد که اکثر مفسرین در تفسیرهایشان در این ورطه افتاده اند و علت آن در طبیعت داستان و داستان پردازی و تاءثیر آنها در تفاسیر و افراط در تمسک به انواع احادیث و پذیرش بی چون و چرای آنهاست ، ولو اینکه با صریح عقل و آیات محکم قرآنی مخالف باشند . او ریشه اسرائیلیات و منشاء راه یافتن آنها به روایات اسلامی را می کاود و برای این کار ، مضامین این گونه روایات را با آنچه در تورات و انجیل آمده است ، تطبیق می دهد و وجوه تشابه و اختلاف آنها را باز می نمایاند و جعلیات یهودیان را که با اقوال انبیاء علیهم السلام و الهیات اصیل ادیان توحیدی مخالفت دارد ، بیان می کند) .
از آن جمله علامه در ذیل آیه 103 سوره بقره به داستان ساختگی یهود درباره هاروت و ماروت اشاره دارد و با نگاهی ژرف و عالمانه ، ضمن نقل داستان ساختگی ، به نقد و بررسی آن می پردازد و زشت ترین گناه و معصیتی را که یهود به آن دو فرشته خدا نسبت داده اند ، از دامن آن دو موجود پاک می پیراید و درباره این روایات خرافی و ساختگی می نویسد :
(پس ، از اینجا برای هر دانش پژوه خردبین روشن می شود که این احادیث مانند احادیث دیگری که در مطاعن انبیاء و لغزشهای آنان وارد شده از دسیسه های یهود خالی نیست ، و کشف می کند که یهود تا چه پایه و با چه دقتی خود را در میانه اصحاب حدیث در صدر اول جا زده اند تا توانسته اند با روایات آنان به هر جور که بخواهند ، بازی نموده و خلط و شبهه در آن بیندازند . )
المیزان میزان و محکمی است برای تشخیص سره از ناسره و جدایی خالصی ها و ناخالصی ها ، و از این رو علامه (در پرتو آگاهیهای عظیم و کارآمد خود ، جای جای این اخبار و آثار را به نقد کشیده و بر تمامت آنها مهر بطلان زده است ) .
تطبیق قصص با تورات و انجیل
یکی دیگر از شیوه ها در المیزان بررسی تطبیقی قصص قرآن با تورات و انجیل است . علامه در مقام مقایسه برآمده و قصص قرآن را در یک کفه و داستانهای تورات و انجیل را در کفه دیگر گذاشته و خواننده را محور قرار داده است تا ، با سنجش و دقت نظر ، به حقانیت قصص قرآن پی ببرد و تحریفات و خرافاتی را که در تورات و انجیل وارد شده است ، خود عینا نظاره کند .
از جمله در داستان آدم (ع ) که میدانی فراخ و گسترده برای افسانه پردازی و یاوه های بیهوده گویان است ، با مقابله این داستان در قرآن و تورات ، غبار اساطیر را از چهره داستان می زداید و می نویسد :
(در بعضی اخبار آمده که مار و طاووس دو تا از یاوران ابلیس اند چون ابلیس را در اغوای آدم و همسرش کمک کردند ، و چون این روایات معتبر نبود ، از ذکر آنها صرف نظر کردیم . و خیال می کنم از روایات جعلی باشد ، چون داستان از تورات گرفته شده و ما در اینجا عین عبارات تورات را می آوریم تا خواننده به وضع آن روایات کاملا آگهی یابد . . . )
و بعد از فراغ از داستان ، مطلب را این گونه به پایان می برد :
(خواننده عزیز با تطبیق و مقایسه این دو داستان با هم ، یعنی داستان آدم به نقل از قرآن کریم و به نقل از تورات و سپس دقت در روایاتی که از طریق عامه و شیعه وارد شده ، به حقایق این قصه پی می برد . )
در داستان هابیل و قابیل نیز ضمن تطبیق داستان با آنچه در قرآن و تورات آمده است ، خواننده را به داوری و قضاوت فرا می خواند و می نویسد :
(خواننده را سفارش می کنم که نخست در آنچه از تورات و آیات قرآن که راجع به پسر آدم نقل کردیم دقت کند ، آنگاه آنها را باهم تطبیق نمود و سپس داوری کند . )
و از این گونه است مطابقت برخی از داستانهای قرآن با انجیل که خواننده را به همین تاءلیف ارجاع می دهیم .
مباحث علمی و تاریخی
علاوه بر موارد فوق ، علامه در هر فرصتی با توجه به اقتضای داستان به مسائل علمی ، تاریخی ، جغرافیایی و . . . پرداخته است . مثلا در داستان طوفان نوح در پاسخ به این پرسش که آیا طوفان نوح همه زمین را فرا گرفت یا بخشی از آن را ، وارد مباحث زمین شناسی و ژئوفیزیک شده و در داستان اصحاب کهف برای اثبات اینکه کدام یک از غارهای هفتگانه به اصحاب کهف تعلق دارد ، به ناچار به مسائل معماری و مهندسی پرداخته و در داستان ذوالقرنین برای بیان اینکه ذوالقرنین کیست و سدّش کجاست ، تاریخ را ورق زده و دیدگاههای مختلف در این زمینه را بررسی کرده است .
خلاصه کلام ، این گونه مباحث در داستانهای قرآن (به تناسب موضوع و دقیقا برای تصحیح نظرگاه و افزایش دانش و بینش خوانندگان و در جهت آشناتر شدن با روح قرآن است ) .
شیوه تدوین
در مورد چگونگی شیوه تدوین و تنظیم این تاءلیف لازم است چند نکته یادآوری شود :
1 . حضرت علامه (ره ) در طول تفسیر ، اغلب داستانهای قرآن را در پایان آیات مربوط به آن داستان آورده و به شرح و بسط آن از زوایای مختلف پرداخته است که در این کتاب با تاءمل و تفحص ، این داستانها از درون تفسیر گردآوری و تدوین و با رعایت تسلسل تاریخی تنظیم شده است .
2 . به برخی از داستانها که علامه به صورت مستقل و جدا به آنها نپرداخته است ، از تفسیر و شرح آیات داستان بهره گرفته شده و به صورت داستانی مستقل تنظیم گردیده است ، به طوری که خواننده بتواند با توجه به تفسیر المیزان نسبت به داستان شناختی اجمالی پیدا کند ، مانند داستان اصحاب فیل و برخی از داستانهای دیگر .
3 . همان طور که قبلا اشاره شد ، علامه اغلب داستانها را به طور جداگانه از دیدگاه روایات نیز نقل و نقد نموده ولی پاره ای از آنها به صورت مجزا از این دیدگاه مورد بررسی قرار نگرفته است . برای اینکه خواننده بتواند با داستان از طریق روایات هم آشنا گردد ، با توجه به اینکه علامه در پایان تفسیر آیات گفتاری تحت عنوان (بحث روایی ) دارد ، ما بحثهایی را که ارتباطی با داستان دارد گردآوری نموده ایم که در پایان هر داستان آمده است .
4 . قبل از شروع هر داستان آیات مربوط به آن آمده است تا هم دیباچه هر داستان به آیاتی از قرآن مزین و آراسته شود و هم خواننده محترم قبل از داستان با آیاتش ماءنوس گردد .
ممکن است یک داستان در سوره های مختلف قرآن آمده باشد ، ولی ما آیاتی را برگزیده ایم که علامه در ذیل آنها به نقل قصه پرداخته است .
5 . برای سهولت کار قرآن پژوهان ، منابع و مآخذی که در المیزان مورد استفاده علامه قرار گرفته در پانویس کتاب با حروف نازک و عدد ذکر شده است ، ضمن اینکه نشانی جلد و صفحات المیزان را نیز با حروف سیاه و علامت ستاره مشخص کرده ایم .
6 . در همان سالهای نخست شیفتگان قرآن و علاقه مندان تفسیر المیزان از حضرت علامه خواستند که نسبت به ترجمه آن نیز عنایتی مبذول دارند و ایشان این مهم را به اساتیدی از حوزه علمیه و تنی چند از شاگردان دانشمند خود سپردند که تاکنون این یادگار ماندگار با ترجمه های گوناگون توسط برخی ناشران چاپ و نشر داده است .
ابتدا ترجمه جلد 1 تا 10 المیزان که هر جلد به وسیله یکی از محققان و قرآن پژوهان حوزه ترجمه شده است از سوی انتشارات دارالعلم قم و سی جلد بعد با ترجمه سید محمدباقر موسی همدانی در تهران توسط انتشارات محمدی چاپ و منتشر گردید . سپس این تفسیر با ترجمه گروه فوق در بیست مجلد از سوی بنیاد علمی و فکری علامه با همکاری مؤ سسه نشر فرهنگی رجاء و مؤ سسه امیرکبیر در سال 63 انتشار یافت .
ترجمه کاملی نیز از المیزان توسط حجة الاسلام موسوی همدانی صورت پذیرفت که این ترجمه را دفتر انتشارات اسلامی وابسته به جامعه مدرسین حوزه علمیه قم با پاره ای از اصلاحات در بیست مجلد به چاپ رساند . این ترجمه اخیر با توجه به ویژگیهای ذیل در حوزه کار ما قرار گرفت :
الف . کلیه مجلدات آن با یک قلم و شیوه واحد ترجمه شده است .
ب . ویرایش شامل اصلاحات دستوری ، انشایی ، علامت گذاری ، غلطگیری و تغییر و تبدیل بعضی از جملات یا کلمات غیر مصطلح صورت گرفته است .
ج . منابع و مآخذ اخبار ، روایات و نقل قولها در پانویس ذکر شده است .
در پایان لازم می دانم مراتب تشکر و سپاس خود را از این بزرگواران اعلام نمایم :
1 . دوستانم در (نشر سبحان ) که چاپ کتاب فوق را به دیده عنایت و قبول نگریستند و انتشار آن را در برنامه کار خود قرار دادند .
2 . (دفتر طرح و اجرای کتاب ) که با حسن سلیقه و انتخاب و دقت نظر ویرایش ، حروفچینی ، صفحه آرایی و نمونه خوانی کتاب را به عهده گرفتند .
3 . برادر و بزرگوار و اندیشمندم جناب آقای مصطفی مختاری که با رهنمودهای ارزشمند خود بنده را یاری نمود .
4 . همسر و نور چشمانم که وقت خانه را به من بخشیدند و با صبر و متانت مرا در این امر ترغیب و تشویق نمودند .
سعادت و سلامت روزافزون همه را از درگاه خداوندگار یکتا می طلبم .
امید است که با تدوین داستانهای قرآن و تاریخ پیامبران بتوان انس و الفتی بین جوانان و قرآن برقرار و ایجاد کرد تا دلها و جانهای تشنه خود را از سرچشمه زلال وحی سیراب سازند و سیره پیامبران خدا را چراغ راه فردایشان قرار دهند .
حسین فعال عراقی
اراک - 2 آذر 1376
بیست و دوم رجب 1418
داستان آدم علیه السلام
داستان آدم علیه السلام
وَ إِذْ قَالَ رَبُّک لِلْمَلَئکَةِ إِنی جَاعِلٌ فی الاَرْضِ خَلِیفَةً قَالُوا أَ تجْعَلُ فِیهَا مَن یُفْسِدُ فِیهَا وَ یَسفِک الدِّمَاءَ وَ نحْنُ نُسبِّحُ بحَمْدِک وَ نُقَدِّس لَک قَالَ إِنی أَعْلَمُ مَا لا تَعْلَمُونَ(30)
وَ عَلَّمَ ءَادَمَ الاَسمَاءَ کلَّهَا ثُمَّ عَرَضهُمْ عَلی الْمَلَئکَةِ فَقَالَ أَنبِئُونی بِأَسمَاءِ هَؤُلاءِ إِن کُنتُمْ صدِقِینَ(31)
قَالُوا سبْحَنَک لا عِلْمَ لَنَا إِلا مَا عَلَّمْتَنَا إِنَّک أَنت الْعَلِیمُ الحَْکِیمُ(32)
قَالَ یَئَادَمُ أَنبِئْهُم بِأَسمَائهِمْ فَلَمَّا أَنبَأَهُم بِأَسمَائهِمْ قَالَ أَ لَمْ أَقُل لَّکُمْ إِنی أَعْلَمُ غَیْب السمَوَتِ وَ الاَرْضِ وَ أَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَ مَا کُنتُمْ تَکْتُمُونَ(33)
30 . و چون پروردگارت به فرشتگان گفت من می خواهم در زمین جانشینی بیافرینم ، گفتند : در آنجا مخلوقی پدید می آوری که تباهی کند و خونها بریزد با اینکه ما تو را به پاکی می ستاییم و تقدیس می گوییم ؟ گفت : من چیزها می دانم که شما نمی دانید .
31 . و خدا همه نامها را به آدم بیاموخت ، پس از آن همه آنان را به فرشتگان عرضه کرد و گفت : اگر راست می گویید ، مرا از نام اینها خبر دهید .
32 . گفتند : تو را تنزیه می کنیم . ما دانشی جز آنچه تو به ما آموخته ای نداریم ، که دانای فرزانه تویی .
33 . گفت : ای آدم ، فرشتگان را از نام ایشان آگاه کن . و چون از نام آنها آگاهشان کرد ، گفت : مگر به شما نگفتم که من نهفته های آسمان و زمین را می دانم ؟ آنچه را که شما آشکار کرده اید و آنچه را پنهان می داشتید ، می دانم .
(از سوره مبارکه بقره )
داستان آدم در قرآن
این مطلب (داستان خلافت انسان ) بر خلاف سایر داستانهایی که در قرآن آمده ، تنها در یک جا آمده است و آن ، همین جاست .
پاسخی که در این آیه از ملائکه حکایت شده ، اشعار بر این معنا دارد ، که ملائکه از کلام خدایتعالی که فرمود : میخواهم در زمین خلیفه بگذارم ، چنین فهمیده اند که این عمل باعث وقوع فساد و خونریزی در زمین میشود ، و این سخن فرشتگان پرستش از امری بوده که نسبت به آن جاهل بوده اند ، و این اشکالی را که در مساءله خلافت یک موجود زمینی به ذهنشان رسیده حل کنند ، نه اینکه در کار خدای تعالی اعتراض و چون و چرا کرده باشند .
پس خلاصه کلام آنان باین معنا برگشت می کند که : خلیفه قرار دادن تنها باین منظور است که آن خلیفه و جانشین با تسبیح و حمد و تقدیس زبانی ، و وجودیش ، نمایانگر خدا باشد ، و زندگی زřƙɘǘ̘ǘҙǠچنین نمایشی باو نمیدهد ، بلکه بر عکس او را بسوی فساد و شر می کشاند .
از سوی دیگر ، وقتی غرض از خلیفه نشاندن در زمین ، تسبیح و تقدیس بآن معنا که گفتیم حکایت کننده و نمایشگر صفات خدائی تو باشد ، از تسبیح و حمد و تقدیس خود ما حاصل است ، پس خلیفه های تو مائیم ، و یا پس ما را خلیفه خودت کن ، خلیفه شدن این موجود زمینی چه فایده ای برای تو دارد ؟
خدایتعالی در رد این سخن ملائکه فرمود : (انی اعلم ما لا تعلمون ، و علم آدم الاسماء کلها) .
زمینه و سیاق کلام بدو نکته اشاره دارد :
اول اینکه منظور از خلافت نامبرده جانشینی خدا در زمین بوده ، نه اینکه انسان جانشین ساکنان قبلی زمین شوند ، که در آن ایام منقرض شده بودند ، و خدا خواسته انسان را جانشین آنها کند ، همچنانکه بعضی از مفسرین این احتمال را داده اند .
نکته دوم این است که خدای سبحان در پاسخ و رد پیشنهاد ملائکه ، مسئله فساد در زمین و خونریزی در آنرا ، از خلیفه زمینی نفی نکرد ، و نفرمود : که نه ، خلیفه ایکه من در زمین میگذارم خونریزی نخواهند کرد ، و فساد نخواهند انگیخت ، و نیز دعوی ملائکه را (مبنی بر اینکه ما تسبیح و تقدیس تو می کنیم ) انکار نکرد ، بلکه آنانرا بر دعوی خود تقریر و تصدیق کرد .
در عوض مطلب دیگری عنوان نمود ، و آن این بود که در این میان مصلحتی هست ، که ملائکه قادر بر ایفاء آن نیستند ، و نمیتوانند آنرا تحمل کنند ، ولی این خلیفه زمینی قادر بر تحمل و ایفای آن هست ، آری انسان از خدای سبحان کمالاتی را نمایش میدهد ، و اسراری را تحمل می کند ، که در وسع و طاقت ملائکه نیست .
این مصلحت بسیار ارزنده و بزرگ است ، بطوریکه مفسده فساد و سفک دماء را جبران می کند ، ابتداء در پاسخ ملائکه فرمود : (من میدانم آنچه را که شما نمیدانید) ، و در نوبت دوم ، بجای آن جواب ، اینطور جواب میدهد : که (آیا بشما نگفتم من غیب آسمانها و زمین را بهتر میدانم ؟ ) و مراد از غیب ، همان اسماء است ، نه علم آدم به آن اسماء ، چون ملائکه اصلا اطلاعی نداشتند از اینکه در این میان اسمائی هست ، که آنان علم بدان ندارند ، ملائکه این را نمیدانستند ، نه اینکه از وجود اسماء اطلاع داشته ، و از علم آدم بآنها بی اطلاع بوده اند ، و گرنه جا نداشت خدایتعالی از ایشان از اسماء بپرسد ، و این خود روشن است ، که سئوال نامبرده بخاطر این بوده که ملائکه از وجود اسماء بی خبر بوده اند .
و گرنه حق مقام ، این بود که باین مقدار اکتفاء کند ، که بآدم بفرماید : (ملائکه را از اسماء آنان خبر بده ) ، تا متوجه شوند که آدم علم بآنها را دارد ، نه اینکه از ملائکه بپرسد که اسماء چیست ؟
پس این سیاق بما می فهماند : که ملائکه ادعای شایستگی برای مقام خلافت کرده ، و اذعان کردند باینکه آدم این شایستگی را ندارد ، و چون لازمه این مقام آنست که خلیفه اسماء را بداند ، خدایتعالی از ملائکه از اسماء پرسید ، و آنها اظهار بی اطلاعی کردند ، و چون از آدم پرسید ، و جواب داد باین وسیله لیاقت آدم برای حیازت این مقام ، و عدم لیاقت فرشتگان ثابت گردید .
و سخن کوتاه آنکه معلوم میشود آنچه آدم از خدا گرفت ، و آن علمی که خدا بوی آموخت ، غیر آن علمی بود که ملائکه از آدم آموختند ، علمی که برای آدم دست داد ، حقیقت علم باسماء بود ، که فرا گرفتن آن برای آدم ممکن بود ، و برای ملائکه ممکن نبود ، و آدم اگر مستحق و لایق خلافت خدائی شد ، بخاطر همین علم باسماء بوده ، نه بخاطر خبر دادن از آن ، و گرنه بعد از خبر دادنش ، ملائکه هم مانند او با خبر شدند ، دیگر جا نداشت که باز هم بگویند : ما علمی نداریم ، (سبحانک لا علم لنا ، الا ما علمتنا) ، (منزهی تو ، ما جز آنچه تو تعلیممان داده ای چیزی نمی دانیم ) .
داستان سجده ملائکه
(و اذ قلنا للملائکة اسجدوا لادم فسجدوا الا ابلیس ابی و استکبر و کان من الکافرین . )
و چون بملائکه گفتیم برای آدم سجده کنید پس همه سجده کردند بجز ابلیس که از اینکار امتناع کرد و کبر ورزید و او از کافران بود .
بخاطر داشته باشید گفتیم : این آیات منظور اصلیش بیان خلافت انسان ، و موقعیت او ، و چگونگی نازل شدنش به دنیا و مال کار او از سعادت و شقاوت است ، پس در چنین مقامی اعتنای زیادی به نقل داستان سجده ندارد ، مگر باشاره اجمالی آن ، تا باین ترتیب وسیله ای شود برای ذکر داستان بهشت ، و هبوط آدم .
(اسجدوا لادم . . . )
به ملائکه گفتیم برای آدم سجده کنید ، پس همگی سجده کردند مگر ابلیس (که ) تکبر کرد و از سجده برای او دریغ ورزید ، و او از سابق بر این کافر بود و اینکه ابلیس قبل از این صحنه کافر بوده ، از آیه شریفه (لم اکن لاسجد لبشر خلقته من صلصال من حما مسنون ) هم بخوبی استفاده می شود .
آیا ابلیس از فرشتگان بود ؟
(فسجدوا الا ابلیس لم یکن من الساجدین ) .
در این جمله و همچنین در آیه (فسجد الملائکه کلهم اجمعون ) خدای تعالی خبر می دهد از سجده کردن تمامی فرشتگان مگر ابلیس . و در آیه (کان من الجن ففسق عن امر ربه ) علت سجده نکردن وی را این دانسته که او از جنس فرشتگان نبوده ، بلکه از طایفه جن بوده است ، از آیه (بل عباد مکرمون لا یسبقونه بالقول و هم بامره یعملون ) نیز استفاده می شود که اگر ابلیس از جنس فرشتگان می بود چنین عصیانی را مرتکب نمی شد .
لیکن حقیقت مطلب این است که از ظاهر آیه استفاده می شود که ابلیس با ملائکه بوده و هیچ فرقی با آنان نداشته ، و از آیه (و اذ قال ربک للملائکه انی جاعل فی الارض خلیفه قالوا اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک ) نیز استفاده می شود که او و همه فرشتگان در مقامی قرار داشتند که می توان آن را مقام (قدس ) نامید .
بنابراین ، معلوم می شود ابلیس قبل از تمردش فرقی با ملائکه نداشته ، و پس از تمرد حسابش از آنان جدا شده ، ملائکه به آنچه مقام و منزلت شان اقتضا می کرده باقی ماندند و خضوع بندگی را از دست ندادند ، و لیکن ابلیس بدبخت از آن مقام ساقط گردید ، همچنانکه فرموده : (کان من الجن ففسق عن امر ربه - چون از جنس جن بود نسبت به امر پروردگارش فسق ورزید) ، و (فسق ) به معنای بیرون شدن خرما از پوسته است ، ابلیس هم با این تمردش در حقیقت از پوست خود بیرون گشت و زندگانیی را اختیار کرد که جز خروج از کرامت الهی و اطاعت بندگی چیز دیگری نبود .
چیزی که هست مادامی که آدم خلق نشده بود و خداوند ملائکه و ابلیس را امر به سجود بر وی نکرده بود ابلیس و ملائکه هر دو در یک رتبه بوده بدون امتیاز از هم هر دو در مقام قرب بودند .
و پس از آنکه آدم آفریده شد این دو فریق از هم جدا شده ، یکی راه سعادت و دیگری راه شقاوت را پیش گرفت .
علت سجده نکردن ابلیس
قال ما منعک الا تسجد اذ امرتک قال انا خیر منه خلقتنی من نار و خلقته من طین
مراد این است که : ای ابلیس ! چه چیزی باعث شد که سجده نکنی . چنانکه در سوره (ص ) می فرماید : (قال یا ابلیس ما منعک ان تسجد لما خلقت بیدی )
(قال انا خیر منه خلقتنی من نار و خلقته من طین ) این آیه جوابی را که ابلیس داده حکایت می کند ، و این جواب اولین نافرمانی ابلیس است .
در این جواب خدای تعالی برای اولین بار معصیت شد چون برگشت تمامی معصیت ها به دعوای انانیت (خودخواهی ) و منازعه با کبریای خدای سبحان است ، در حالی که کبریا ردایی است که بر اندام کسی جز او شایسته نیست ، و هیچ مخلوقی را نمی رسد که در مقابل انانیت الهی و آن وجودی که جمیع روی ها در برابرش خاضع و گردن همه گردنفرازان در پیشگاه مقدسش خمیده و هر صوتی در برابر عظمتش در سینه حبس شده و هر چیزی برایش ذلیل و مسخر است برای خود انانیت قائل شده به ذات خود تکیه زده و (من ) بگوید .
آری ، اگر ابلیس اسیر نفس خود نمی شد و نظر و فکر خود را محصور در چهار دیواری وجود خود نمی ساخت هرگز خود را مستقل به ذات نمی دید ، بلکه معبودی ما فوق خود مشاهده می کرد که قیوم او و قیوم هر موجود دیگری است ، و ناچار انانیت و هستی خود را در برابر او بطوری ذلیل می دید که هیچ گونه استقلالی در خود سراغ نمی کرد ، و بناچار در برابر امر پروردگار خاضع شده نفسش بطوع و رغبت تن به امتثال اوامر او می داد ، و هرگز به این خیال نمی افتاد که او از آدم بهتر است ،
بلکه اینطور فکر می کرد که امر به سجده آدم از مصدر عظمت و کبریای خدا و از منبع هر جلال و جمالی صادر شده است و باید بدون درنگ امتثال کرد ، لیکن او اینطور فکر نکرد و حتی این مقدار هم رعایت ادب را نکرد که در جواب پروردگارش بگوید : (بهتری من مرا از سجده بر او بازداشت ) بلکه با کمال جراءت و جسارت گفت : (من از او بهترم ) تا بدین وسیله هم انانیت و استقلال خود را اظهار کرده باشد و هم بهتری خود را امری ثابت و غیر قابل زوال ادعا کند ، علاوه ، بطور رساتری تکبر کرده باشد . از همین جا معلوم می شود که در حقیقت این ملعون به خدای تعالی تکبر ورزیده نه به آدم .
و اما استدلالی که کرد گر چه استدلال پوچ و بی مغزی بود و لیکن در اینکه او از آتش و آدم از خاک بوده راست گفته است ، و قرآن کریم هم این معنا را تصدیق نموده ، از یک طرف در آیه (کان من الجن ففسق عن امر ربه ) فرموده که ابلیس از طایفه جن بوده ، و از طرف دیگر در آیه (خلق الانسان من صلصال کالفخار و خلق الجان من مارج من نار) فرموده که ما انسان را از گل و جن را از آتش آفریدیم . پس از نظر قرآن کریم هم مبداء خلقت ابلیس آتش بوده ، و لیکن ادعای دیگرش که (آتش از خاک بهتر است ) را تصدیق نفرمود ، بلکه در سوره (بقره ) آنجا که برتری آدم را از ملائکه و خلافت او را ذکر کرده این ادعا را رد کرده است .
و در آیات (اذ قال ربک للملائکه انی خالق بشرا من طین فاذا سویته و نفخت فیه من روحی فقعوا له ساجدین ، فسجد ال ملائکه کلهم اجمعون الا ابلیس استکبر و کان من الکافرین ، قال یا ابلیس ما منعک ان تسجد لما خلقت بیدی استکبرت ام کنت من العالین ، قال انا خیر منه خلقتنی من نار و خلقته من طین . . . ) در رد ادعایش فرموده : ملائکه ماءمور به سجده بر آب و گل آدم نشدند تا شیطان بگوید : (گل از آتش پست تر است ) ، بلکه ماءمور شدند سجده کنند بر آب و گلی که روح خدا در آن دمیده شده بود و معلوم است که چنین آب و گلی دارای جمیع مراتب شرافت و مورد عنایت کامل ربوبی است . و چون ملاک بهتری در تکوینیات دائر مدار بیشتر بودن عنایت الهی است و هیچ یک از موجودات عالم تکوین به حسب ذات خود حکمی ندارد ، و نمی توان حکم به خوبی آن نمود ، از این جهت ادعای ابلیس بر بهتریش از چنین آب و گلی ، باطل و بسیار موهون است .
علاوه بر این ، خدای تعالی در سؤ ال ی که از آن ملعون کرد عنایت خاص خود را نسبت به آدم گوشزد وی کرده و به این بیان که (من او را به دو دست خود آفریدم ) این معنا را خاطر نشانش ساخته . حال معنای (دو دست خدا) چیست بماند ، به هر معنا که باشد دلالت بر این دارد که خلقت آدم مورد اهتمام و عنایت پروردگار بوده است ، با این وصف آن ملعون در جواب به مساءله بهتری آتش از خاک تمسک جسته و گفت : (من از او بهترم زیرا مرا از آتش و او را از گل آفریدی ) .
پس خلاصه کلام این شد که از آیات مربوط به داستان آدم و ابلیس استفاده می شود که اگر ابلیس عصیان ورزید و مستحق طرد شد بخاطر تکبرش بود و جمله (انا خیر منه ) یکی از شواهد این معنا است ، گر چه از ظاهر گفتار ابلیس بر می آید که می خواسته بر آدم تکبر بورزد ، لیکن از اینکه ابلیس با سابقه ای که از داستان خلافت آدم داشته و تعبیری که از خداوند درباره خلقت آدم و اینکه (من او را به دو دست خود آفریده ام ) شنیده بود و مع ذلک زیر بار نرفت بر می آید که وی در مقام استکبار بر خداوند بوده نه استکبار بر آدم .
(قال فاهبط منها فما یکون لک ان تتکبر فیها فاخرج انک من الصاغرین . )
خدای تعالی فرمود : به جرم اینکه هنگامی که ترا امر کردم سجده نکردی باید از مقامت فرود آیی ، چون مقام تو مقام خضوع و فرمانبری بود ، و تو نمی بایستی در چنین مقامی تکبر کنی ، پس برون شو که تو از خوار شدگانی .
(قال انظرنی الی یوم یبعثون قال انک من المنظرین )
ابلیس از خدای تعالی مهلت می خواهد ، و خداوند هم به وی مهلت می دهد . خداوند در جای دیگر نیز این معنا را ذکر کرده و فرموده : (قال رب فانظرنی الی یوم یبعثون قال فانک من المنظرین الی یوم الوقت المعلوم ) از این آیه برمی آید که ابلیس بطور مطلق از خدا مهلت خواسته ، و لیکن خداوند او را تا زمانی معین مهلت داده است .
و از اینکه ابلیس از خدا خواست تا روز قیامت مهلتش دهد استفاده می شود که وی در این صدد بوده که جنس بشر را هم در دنیا و هم در عالم برزخ گمراه کند ، و لیکن خداوند دعایش را به اجابت نرسانید ، و شاید خداوند خواسته باشد که او را تنها در زندگی دنیا بر بندگانش مسلط کند ، و دیگر در عالم برزخ قدرت بر اغوای آنان نداشته باشد ، هر چند به مصداق آیه (و من یعش عن ذکر الرحمن نقیض له شیطانا فهو له قرین ، و انهم لیصدونهم عن السبیل و یحسبون انهم مهتدون ، حتی اذا جاءنا قال یا لیت بینی و بینک بعد المشرقین فبئس القرین ، و لن ینفعکم الیوم اذ ظلمتم انکم فی العذاب مشترکون ) و همچنین آیه (احشروا الذین ظلموا و ازواجهم ) رفاقت و همنشینی با آنان را داشته باشد .
(قال فبمااغویتنی لاقعدن لهم صراطک المستقیم ثم لاتینهم من بین ایدیهم و من خلفهم و عن ایمانهم و عن شمائلهم و لاتجد اکثرهم شاکرین ) .
من به سبب اینکه گمراهم کردی و یا در مقابل اینکه گمراهم ساختی بر سر راه راست تو که آنان را به درگاهت می رساند و منتهی به سعادت آنان می گردد می نشینم . و (نشستن بر سر راه مستقیم ) کنایه است از اینکه مراقب آنان هستم ، هر که را در این راه ببینم آن قدر وسوسه می کنم تا از راه تو خارج نمایم .
و جمله (ثم لاتینهم من بین ایدیهم و من خلفهم و عن ایمانهم و عن شمائلهم ) بیان نقشه و کارهای او است ، می گوید : ناگهان بندگان تو را از چهار طرف محاصره می کنم تا از راهت بدر برم . و چون راه خدا امری است معنوی ناگزیر مقصود از جهات چهارگانه نیز جهات معنوی خواهد بود نه جهات حسی .
از آیه (یعدهم و یمنیهم و ما یعدهم الشیطان الا غرورا) 1 و آیه (انما ذلکم الشیطان یخوف اولیاء) 2 و آیه (و لاتتبعوا خطوات الشیطان ) 3 و آیه (الشیطان یعد کم الفقر و یامرکم بالفحشاء) 4 . نیز می توان در این باره چیزهایی فهمید ، و از آن استفاده کرد که مقصود از (من بین ایدیهم - جلو رویشان ) حوادثی است که در زندگی برای آدمی پیش می آید ، حوادثی که خوشایند و مطابق آمال و آرزوهای او یا ناگوار و مایه کدورت عیش او است ؛ چون ابلیس در هر دو حال کار خود را می کند . و مراد از (خلف - پشت سر) اولاد و اعقاب او است ؛ چون انسان نسبت به آینده اولادش نیز آمال و آرزوها دارد ، و درباره آنها از پاره ای مکاره می اندیشد . آری ، انسان بقا و سعادت اولاد را بقاء و سعادت خود می داند ، از خوشبختی آنان خوشنود و از ناراحتی شان مکدر و متاءلم می شود . انسان هر چه از حلال و حرام دارد همه را برای اولاد خود می خواهد و تا بتواند آتیه آنان را تاءمین نموده ، و چه بسا خود را در این راه به هلاکت می اندازد .
و مقصود از سمت راست که سمت مبارک و نیرومند آدمی است سعادت و دین او است . و (آمدن شیطان از دست راست ) به این معنا است که وی آدمی را از راه دینداری بی دین می کند ، و او را در بعضی از امور دینی وادار به افراط نموده به چیزهایی که خداوند از آدمی نخواسته تکلیف می کند . و این همان ضلالتی است که خداوند آن را (اتباع خطوات الشیطان ) نام نهاده است .
و منظور از (سمت چپ ) بی دینی می باشد ، به این معنا که فحشا و منکرات را در نظر آدمی جلوه داده وی را به ارتکاب معاصی و آلودگی به گناهان و پیروی هوای نفس و شهوات وادار می سازد .
و جمله (و لا تجد اکثرهم شاکرین ) نتیجه کارهایی است که خداوند در جمله (لاقعدن لهم صراطک المستقیم ثم لاتینهم . . . ) از ابلیس ذکر فرمود ، البته در جاهای دیگر قرآن که داستان ابلیس را نقل فرموده در آخر به جای (و لاتجد اکثرهم شاکرین ) عبارات دیگری را ذکر فرموده ، مثلا در سوره (اسری ) وقتی این داستان را نقل می کند در آخر از قول ابلیس می فرماید : (لاحتنکن ذریته الا قلیلا) و در سوره (ص ) از قول همو می فرماید : (لاغوینهم اجمعین الا عبادک منهم المخلصین )3 .
از اینجا معلوم می شود که مقصود از (شاکرین ) در آیه مورد بحث همان (مخلصین ) در سایر آیات است . دقت در معنای این دو کلمه نیز این معنا را تاءیید می کند ، برای اینکه (مخلصین ) - به فتح لام - کسانیند که برای خدا خالص شده باشند یعنی خداوند آنان را برای خود خالص کرده است و جز او کسی در آنان نصیبی ندارد ، و آنان به غیر خدا به یاد کسی نیستند؛ از خدا گذشته هر چیز دیگری را - حتی خودشان را - فراموش کرده اند . و معلوم است که چنین کسانی در دلهایشان جز خدای تعالی چیز دیگری نیست و چنان یاد خدا دلهایشان را پر کرده که دیگر جای خالی برای شیطان و وسوسه هایش نمانده است .
و اما (شاکرین ) - آنها هم کسانیند که همیشه شکر نعمت های خدا کارشان است ، یعنی به هیچ نعمتی از نعمتهای پروردگار بر نمی خورند مگر اینکه شکرش را بجای می آورند . به این معنا که در هر نعمتی طوری تصرف نموده و قولا و فعلا به نحوی رفتار می کنند که نشان می دهند این نعمت از ناحیه پروردگارشان است ، و پرواضح است که چنین کسانی به هیچ چیزی از ناحیه خود و دیگران بر نمی خورند مگر اینکه قبل از برخوردشان به آن و در حال برخورد و بعد از برخوردشان به یاد خدایند و همین به یاد خدا بودن شان هر چیزی دیگری را از یادشان برده ، چون خداوند در جوف کسی دو قلب قرار نداده ، پس اگر حق معنای شکر را ادا کنیم برگشت معنای آن به همان مخلصین خواهد بود ، و اگر ابلیس شاکرین و مخلصین را از اغواء و اضلال خود استثنا کرده بیهوده و یا از راه ترحم بر آنان نبوده ، و نخواسته بر آنان منت بگذارد ، بلکه از این باب است که دسترسی به آنان نداشته و زورش به آنان نمی رسیده است .
(قال اخرج منها مذوما مدحورا لمن تبعک منهم لاملئن جهنم منکم اجمعین . )
از آنجایی که مورد گفتار ابلیس و تهدیدش به انتقام تنها بنی آدم بود و قسم خورد که غرض خلقت آنان را که همان شکر است در آنان نقض نموده و از بین می برد و آنان را بجای شکر وادار به کفران می سازد ، خدای تعالی در جوابش پیروانش را هم با او شریک ساخته و فرمود : (جهنم را از شما یعنی از تو و بعضی از پیروانت پر می کنم ) .
داستان بهشت آدم
آیات
وَ قُلْنَا یَئَادَمُ اسکُنْ أَنت وَ زَوْجُک الجَْنَّةَ وَُکلا مِنْهَا رَغَداً حَیْث شِئْتُمَا وَ لا تَقْرَبَا هَذِهِ الشجَرَةَ فَتَکُونَا مِنَ الظلِمِینَ(35)
فَأَزَلَّهُمَا الشیْطنُ عَنهَا فَأَخْرَجَهُمَا مِمَّا کانَا فِیهِ وَ قُلْنَا اهْبِطوا بَعْضکمْ لِبَعْضٍ عَدُوُّ وَ لَکمْ فی الاَرْضِ مُستَقَرُّ وَ مَتَعٌ إِلی حِینٍ(36)
فَتَلَقَّی ءَادَمُ مِن رَّبِّهِ کلِمَتٍ فَتَاب عَلَیْهِ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّاب الرَّحِیمُ(37)
قُلْنَا اهْبِطوا مِنهَا جَمِیعاً فَإِمَّا یَأْتِیَنَّکُم مِّنی هُدًی فَمَن تَبِعَ هُدَای فَلا خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَ لا هُمْ یحْزَنُونَ(38)
وَ الَّذِینَ کَفَرُوا وَ کَذَّبُوا بِئَایَتِنَا أُولَئک أَصحَب النَّارِ هُمْ فِیهَا خَلِدُونَ(39)
35 . و گفتیم : ای آدم ، تو و همسرت در بهشت آرام گیرید و از آن به فراوانی از هر کجا که خواستید ، بخورید و نزدیک این درخت مشوید ، که از ستمگران خواهید شد .
36 . و شیطان ایشان را از نعمت بهشت بینداخت و از آن زندگی آسوده که داشتند ، بیرونشان کرد . گفتیم : با همین وضع که دشمن یکدیگرید ، پایین روید ، که تا مدتی در زمین قرارگاه و بهره دارید .
37 . و آدم از پروردگار خود سخنانی فرا گرفت و خدا او را ببخشید ، که وی بخشنده و رحیم است .
38 . گفتیم همگی از بهشت پایین روید . اگر هدایتی از من به سوی شما آمد - و البته هم خواهد آمد - آنها که هدایت مرا پیروی کنند ، نه بیمی دارند و نه اندوهگین شوند .
39 . و کسانی که کافر شوند و آیه های ما را دروغ شمارند ، اهل جهنم اند و خود در آن جاودانند .
(و قلنا یا آدم اسکن ) . . .
با اینکه داستان سجده کردن ملائکه برای آدم ، در چند جای قرآن کریم تکرار شده ، مسئله بهشت آدم ، و داستان آن جز در سه جا نیامده .
اول : در همین آیات مورد بحث از سوره بقره .
دوم : در سوره اعراف که فرموده :
(و یا آدم اسکن انت و زوجک الجنة ، فکلا من حیث شئتما ، و لا تقربا هذه الشجرة فتکونا من الظالمین ، * فوسوس لهما الشیطان ، لیبدی لهما ما وری عنهما ، من سواءتهما و قال : ما نهیکما ربکما عن هذه الشجرة ، الا ان تکونا ملکین ، او تکونا من الخالدین ، * و قاسمهما : انی لکما لمن الناصحین ، * فدلیهما بغرور ، فلما ذاقا الشجرة ، بدت لهما سواءتهما ، و طفقا یخصفان علیهما من ورق الجنة ، و نادیهما ربهما : الم انهکما عن تلکما الشجرة ؟ واقل لکما : ان الشیطان لکما عدو مبین ؟ * قالا : ربنا ظلمنا انفسنا ، و ان لم تغفر لنا ، و ترحمنا ، لنکونن من الخاسرین ، * قال : اهبطوا بعضکم لبعض عدو ، و لکم فی الارض مستقر ، و متاع الی حین* قال : فیها تحیون ، و فیها تموتون ، و منها تخرجون . . . )
(و ای آدم تو و همسرت در بهشت مسکن کنید ، و از آن هر قدر که میخواهید بخورید ، ولی نزدیک این درخت مشوید ، که در آنصورت از ستمکاران خواهید شد ، * پس شیطان آندو را وسوسه کرد ، تا بلکه بتواند عیبهائی از ایشان که پوشیده بود آشکار سازد ، * و لذا گفت : پروردگار شما ، شما را از این درخت نهی نکرده ، مگر برای اینکه در نتیجه خوردن از آن مبدل بفرشته نشوید و یا از جاودانان در بهشت نگردید ، (و اگر شما از آن بخورید ، همیشه در بهشت خواهید ماند)* آنگاه برای آندو سوگند یاد کرد : که من از خیرخواهان شمایم* باین وسیله و با نیرنگ های خود آندو را بخود نزدیک کرد ، تا آنکه از درخت بخوردند ، همینکه خوردند ، عیبشان ظاهر شد ، ناگزیر شروع کردند از برگهای بهشتی بر خود پوشیدن ، و پروردگارشان ندایشان داد : که مگر بشما نگفتم : از این درخت مخورید ؟ و مگر نگفتم شیطان برای شما دشمنی است آشکار ؟ !* گفتند : پروردگارا ما بخویشتن ستم کردیم ، اگر ما را نبخشی و رحم نکنی ، حتما از زیانکاران خواهیم شد فرمود : از بهشت پائین بروید ، که بعضی بر بعضی دیگر دشمنید ، و زمین تا مدتی معین (یعنی تا هنگام مرگ ) جایگاه شما است و نیز فرمود : در همانجا زندگی کنید ، و در آنجا بمیرید ، و از همانجا دوباره بیرون شوید . . . ) .
سوم : در سوره طه ، که فرموده :
(و لقد عهدنا الی آدم من قبل ، فنسی ، و لم نجد له عزما* و اذقلنا : للملائکه اسجدوا لآدم ، فسجدوا ، الا ابلیس ، ابی ، فقلنا یا آدم : ان هذا عدو لک و لزوجک ، فلا یخرجنکما من الجنة فتشقی* ان لک الا تجوع فیها و لا تعری* و انک لا تظمو فیها ، و لا تضحی ، * فوسوس الیه الشیطان ، قال یا آدم هل ادلک علی شجرة الخلد و ملک لا یبلی ؟ * فاکلا منها ، فبدت لهما سوآتهما ، و طفقا یخصفان علیهما من ورق الجنة ، و عصی آدم ربه فغوی ، * ثم اجتباه ربه ، فتاب علیه و هدی ، * قال : اهبطا منها جمیعا بعضکم لبعض عدو فاما یاتینکم منی هدی ، فمن اتبع هدای ، فلا یضل و لا یشقی* و من اعرض عن ذکری ، فان له معیشة ضنکا ، * و نحشره یوم القیامة اعمی ، قال : رب لم حشرتنی اعمی ؟ و قد کنت بصیرا ، * قال کذلک اتتک ایاتنا ، فنسیتها ، و کذلک الیوم تنسی . . . )
و ما با آدم قبلا عهدی بسته بودیم و فرمانی داده بودیم (که فریب ابلیس را نخورد) ، ولی او را در آن عهد ثابت قدم و استوار نیافتیم ، * و چون بفرشتگان گفتیم : بر آدم سجده کنند ، همه سجده کردند ، جز شیطان ، که سر باز زد* آنگاه بآدم گفتیم : که زنهار این ابلیس دشمن تو و همسر تو است ، مواظب باشید ، از بهشت بیرونتان نکند ، و گرنه بدبخت خواهید شد ، * چون در بهشت نه گرسنه میشوی ، و نه برهنه ، نه تشنه میشوی ، و نه گرمازده* اما شیطان با همه این سفارشها در او وسوسه کرد ، و گفت : ای آدم ، میخواهی من تو را بدرختی راهنمائی کنم ، که اگر از آن بخوری ، ابدیت و ملک جاودانی خواهی یافت ؟ * (و شیطان سرانجام کار خود را کرد) ، و آدم و همسرش از آن درخت بخوردند ، و عورتشان برایشان نمودار شد ، پس بر آن شدند ، که از برگ های بهشت عورت خود بپوشانند ، و آدم ارشاد و راهنمائی پروردگارش را نافرمانی کرد ، و گرفتار شد ، * آنگاه پروردگارش وی را برگزید و نافرمانیش را جبران نمود و هدایتش فرمود . * پروردگارش دستور داد : که همگی از بهشت فرود آئید در حالیکه بعضی دشمن بعض دیگر باشید پس هر هدایتی که از طرف من بسوی شما آمد ، و خواهد هم آمد ، در آن هنگام هر کس هدایت مرا پیروی کند ، گمراه و بدبخت نمیشود ، * و هر کس از یاد من اعراض کند ، زندگی سختی خواهد داشت ، * علاوه بر اینکه روز قیامت کور محشورش خواهیم نمود ، * و چون بگوید : پروردگارا من که بینا بودم ، چرا کور محشورم کردی ؟ در جوابش خواهد فرمود : همانطور که آیات من بسویت آمد ، و تو عمدا آنرا فراموش کردی ، امروز هم ما تو را فراموش کردیم ) . . .
سیاق این سه دسته آیات ، و مخصوصا آیه ایکه در صدر داستان قرار گرفته ، و میفرماید : (انی جاعل فی الارض خلیفة ) الخ ، این معنا را دست میدهد : که آدم در اصل ، و در آغاز برای این خلق شده بود ،
که در زمین زندگی کند ، و نیز در زمین بمیرد ، و اگر خدایتعالی او را (چند روزی ) در بهشت منزل داد ، برای این بود که امتحان خود را بدهند ، و در نتیجه آن نافرمانی عورتشان هویدا بگردد ، تا بعد از آن بزمین هبوط کنند .
و نیز از سیاق آیه سوره طه که می فرماید : (فقلنا یا آدم ) الخ ، و سوره اعراف که می فرماید : (و یا آدم اسکن ) الخ ، که داستان بهشت را با داستان سجده ملائکه بصورت یک داستان و متصل بهم آورده ، و کوتاه سخن ، آنکه این سیاق بخوبی می رساند که منظور اصلی از خلقت آدم این بوده که در زمین سکونت کند ، چیزیکه هست راه زمینی شدن آدم همین بوده که نخست در بهشت منزل گیرد ، و برتریش بر ملائکه ، و لیاقتش برای خلافت اثبات شود ، و سپس ملائکه ماءمور بسجده برای او شوند ، و آنگاه در بهشت منزلش دهند ، و از نزدیکی بآن درخت نهیش کنند ، و او (بتحریک شیطان ) از آن بخورد ، و در نتیجه عورتش و نیز از همسرش ظاهر گردد ، و در آخر بزمین هبوط کنند .
و از این ریخت و سیاق بخوبی بر می آید : که آخرین عامل و علتی که باعث زمینی شدن آندو شد ، همان مسئله ظاهر شدن عیب آندو بود ، و عیب نامبرده هم بقرینه ایکه فرموده : (بر آن شدند که از برگهای بهشت بر خود بپوشانند) الخ ، همان عورت آندو بوده ، و معلوم است که این دو عضو ، مظهر همه تمایلات حیوانی است چون مستلزم غذا خوردن ، و نمو نیز هستند .
پس ابلیس هم جز این همی و هدفی نداشته ، که (بهر وسیله شده ) عیب آندو را ظاهر سازد ، گو اینکه خلقت بشری ، و زمینی آدم و همسرش ، تمام شده بود ، و بعد از آن خدا آندو را داخل بهشت کرد ، ولی مدت زیادی در این بین فاصله نشد ، و خلاصه آنقدر بآن دو مهلت ندادند ، که در همین زمین متوجه عیب خود شوند ، و نیز بسائر لوازم حیاة دنیوی و احتیاجات آن پی ببرند ، بلکه بلافاصله آندو را داخل بهشت کردند ، و وقتی داخل کردند که هنوز روح ملکوتی و ادراکی که از عالم ارواح و فرشتگان داشتند ، بزندگی دنیا آلوده نشده بود ، بدلیل اینکه فرمود : (لیبدی لهما ما وری عنهما) ، (تا ظاهر شود از آندو آنچه پوشانده شده بود از آنان ) ، و نفرمود : (لیبدی لهما ما کان وری عنهما) ، (تا ظاهر شود از آندو آنچه بر آندو پوشیده بود) ، پس معلوم میشود ، پوشیدگی عیبهای آندو موقتی بوده ، و یکدفعه صورت گرفته ، چون در زندگی زمینی ممکن نیست برای مدتی طولانی این عیب پوشیده بماند ، (و جان کلام و آنچه از آیات نامبرده بر میاید اینستکه وقتی خلقت آدم و حوا در زمین تمام شد ، بلافاصله ، و قبل از اینکه متوجه شوند ، عیب هاشان پوشیده شده ، داخل بهشت شده اند) .
پس ظهور عیب در زندگی زمینی ، و بوسیله خوردن از آن درخت ، یکی از قضاهای حتمی خدا بوده ، که باید میشد ، و لذا فرمود : (زنهار که ابلیس شما را از بهشت بیرون نکند ، که بدبخت میشوید) الخ ، و نیز فرمود : (آدم و همسرش را از آن وضعی که داشتند بیرون کرد) الخ ، و نیز خدایتعالی خطیئه آنان را بعد از آنکه توبه کردند بیامرزید ، و در عین حال به بهشتشان بر نگردانید ، بلکه بسوی دنیا هبوطشان داد ، تا در آنجا زندگی کنند و اگر محکومیت زندگی کردن در زمین ، با خوردن از درخت و هویدا گشتن عیب ، قضائی حتمی نبود ، و نیز برگشتن به بهشت محال نبود ، باید بعد از توبه و نادیده گرفتن خطیئه به بهشت برگردند ، (برای اینکه توبه آثار خطیئه را از بین می برد)
پس معلوم میشود علت بیرون شدن از بهشت ، و زمینی شدن آدم آن خطیئه نبوده ، بلکه علت این بوده که بوسیله آن خطیئه عیب آندو ظاهر گشته ، و این بوسیله وسوسه شیطان لعین صورت گرفته است .
جمله (و کلا منها رغدا حیث شئتما) تصرف در همه انواع خوراکیها را بر آنان مباح گردانیده مگر آن درختی را که با جمله (و لا تقربا هذه الشجره ) استثناء کرده است .
و منظور از نزدیک نشدن به آن ، خوردن آن است و منظور از ظلم در جمله (فتکونا من الظالمین ) ظلم به نفس و مخالفت ارشادی است نه معصیت و مخالفت امر مولوی .
پس نهی نامبرده یعنی (نزدیک این درخت مشوید) نهی تنزیهی ، و ارشادی ، و خلاصه خیرخواهانه بوده ، نه نهی مولوی ، که تا نافرمانیش عذاب داشته باشد ، مثل اینکه شما بفرزند خود بگوئی پا برهنه راه مرو ، چون ممکن است میخ پای تو را سوراخ کند) ، و مخالفت چنین نهیی را معصیت نمی گویند .
(فازلهما الشیطان ) . . .
ظاهر از این جمله ، مانند نظائرش ، این است که شیطان آدم را گول زد ، و هر چند که این عبارت بیش از این دلالت ندارد ، که گول زدن آدمش مانند گول زدن ما فرزندان آدم از راه القاء وسوسه در قلب بوده ، بدون اینکه خودش را بطرف نشان دهد ، همچنانکه ما را هم گول می زند ، و ما تاکنون خود او را ندیده ایم لکن از امثال آیه : (فقلنا یا آدم ان هذا عدو لک و لزوجک ) ، که خداوند با کلمه هذا اشاره به شیطان کرده ، فهمیده میشود که خدا وی را به آدم و همسرش نشان داده بود ، و معرفیش کرده بود ، معرفی بشخص او ، و عین او ، نه معرفی بوصف او ، و همچنین آیه (یا آدم هل ادلک علی شجرة الخلد) الخ ، که حکایت کلام شیطان است ، که قرآن کریم آنرا بصورت حکایت خطاب آورده ، و این دلالت دارد بر اینکه گوینده آن که شیطان است ، در برابر آدم ایستاده ، و با او صحبت می کرده ، و خلاصه ، سخن ، سخن کسی است که شنونده او رامی دیده . و همچنین آیه (و قاسمهما : انی لکما لمن الناصحین ) که در سوره اعراف است ، چون قسم خوردن از کسی تصور دارد که دیده شود . و همچنین آیه (و نادیهما ربهما : اءلم انهکما عن تلکما الشجرة ؟ و اقل لکما ان الشیطان لکما عدو مبین ) ؟ که آن نیز دلالت دارد بر اینکه شیطان برای آدم و همسرش دیده میشد ، و او را می دیده اند ، و اگر حال آن دو نیز نسبت بشیطان ، مثل حال ما بوده ، که او را نمی بینیم ، و تنها وسوسه اش بما می رسد ، میتوانستند بگویند : ما که شیطانی ندیدیم ، و خیال کردیم این وسوسه ها از افکار خودمان بوده ، و هیچ احتمال ندادیم که از ناحیه او باشد ، و ما هیچ قصد مخالفت با سفارشی که در خصوص هوشیاری از وسوسه شیطان کردی نداشتیم .
و سخن کوتاه اینکه آدم و همسرش شیطان را می دیدند ، و او را می شناختند ، همچنانکه انبیاء با اینکه بعصمت خدائی معصومند ، او را می دیدند و هنگامی که می خواست متعرض ایشان بشود ، می شناختند ، همچنانکه روایات وارده درباره نوح ، و ابراهیم و موسی ، و عیسی ، و یحیی ، و ایوب ، و اسماعیل ، و محمد (ص ) ، بر این معنا دلالت دارد .
و همچنین ظاهر آیات این داستان ، از قبیل آیه (ما نهیکما ربکما عن هذه الشجرة ) ، که بروشنی می رساند شیطان با آن دو تن در برابر درخت نامبرده ایستاده بود ، و قبلا خود را به بهشت در انداخته ، و طرح دوستی با آن دو ریخته ، و با وسوسه خود فریبشان داده ، و اگر بگوئی شیطان که داخل بهشت نمیشود ؟ در پاسخ میگوئیم : این اشکال وقتی وارد است که بهشت مورد بحث ، بهشت خلد باشد ، و چنین نبوده ، بلکه این جریان در بهشتی دیگر صورت گرفته ، بدلیل اینکه همگی آنها از آن بهشت بیرون شدند ، و اگر بهشت خلد بود ، با بیرون شدن نمی ساخت .
بنظر نزدیک می آید که قصه منزل دادن به آدم و همسرش در بهشت ، و سپس فرود آوردنش بخاطر خوردن از درخت ، بمنزله مثل و نمونه ای باشد ، که خدایتعالی وضع آدمیان را قبل از نازل شدن بدنیا ، و سعادت و کرامتی که در منزل قرب و حظیره قدس داشت ، و آن دار نعمت و سرور ، و انس و نور ، و آن رفقای پاک ، و دوستان روحانی ، و جوار رب العالمین ، که داشت ، به آن مثل مجسم ساخته است .
و همچنین این معنا را (که انسان کذائی در مقابل آنهمه نعمت که در اختیار داشته ، و بجای آنها گرفتاری ، و بدبختی ، و تعب ، و خستگی ، و مکروه ، و آلام ، را اختیار می کند ، بجای اینکه سعی کند خود را بهمانجا که از آنجا آمده برساند ، و برگرداند ، بحیات دنیای فانی ، و جیفه گندیده و پست آن میل می کند) مجسم میسازد .
و نیز در قالب این مثال این معنا را بیان می کند : که نه تنها آدم را بعد از توبه اش بدار کرامت و سعادت برگردانید ، بلکه هر انسانی که راه خطا پیموده ، اگر برگردد ، و بسوی پروردگار خود رجوع کند ، خدایتعالی او را بدار کرامت و سعادتش برمی گرداند ، و اگر برنگردد و همچنین دست بدامن زمین بزند ، و هواهای نف س را پیروی کند ، چنین کسی بجای شکر نعمت خدا ، کفران ورزیده ، و خود را بدار البوار کشانده ، جهنمی که خود افروخته ، و چه بد قرارگاهی است .
(فتلقی آدم من ربه کلمات ، فتاب علیه )
کلمه (تلقی ) ، بمعنای تلقن است ، و تلقن بمعنای گرفتن کلام است ، اما با فهم و علم ، و این تلقی درباره آدم ، طریقه ای بوده که توبه را برای آدم آسان می کرده .
و اما اینکه این کلمات چه بوده ؟ چه بسا احتمال داده شود ، که این همان چیزی بوده که خدایتعالی از آدم و همسرش در سوره اعراف حکایت کرده ، که (قالا : ربنا ظلمنا انفسنا ، و ان لم تغفر لنا ، و ترحمنا ، لنکونن من الخاسرین ) باشد ، که ترجمه اش گذشت ، و لکن عیبی که در این احتمال هست ، این است که در سوره اعراف این کلمات قبل از نقل هبوط آدم واقع شده ، و بعد از نقل این کلمات فرموده : (قلنا اهبطوا) الخ . و در سوره مورد بحث اول آیه (قلنا اهبطوا) آمد بعدا آیه (فتلقی )
لکن در این بین مطلبی هست ، و آن این است که اگر بخاطر داشته باشید ، در صدر این داستان ، وقتی خدایتعالی بملائکه فرموده : میخواهم در زمین خلیفه قرار دهم - ملائکه گفتند : - آیا میخواهی در آن کسی را قرار دهی که فساد انگیزد ؟ و خونریزی کند ؟ با اینکه ما تو را بحمدت تسبیح میگوئیم ، و تقدیست می کنیم ، - تا آخر ، و خدایتعالی این سخن ملائکه را و این ادعایشانرا که درباره خلیفه زمینی کردند ، و این نسبتی را که بوی دادند ، رد نکرد ، و در پاسخ نفرمود : نه ، خلیفه زمینی اینکارها را نمی کند ، تنها اسماء را به آدم تعلیم کرد .
معلوم میشود با همین تعلیم اسماء اعتراض ملائکه خود بخود باطل میشود ، و گرنه اعتراض ملائکه همچنان بقوت خود باقی میماند ، و حجت علیه آنان تمام نمیشد ، پس معلوم میشود ، در میانه اسمائی که خدا بآدم تعلیم داده ، چیزی بوده که برای معصیت کار بعد از معصیتش بدرد میخورده ، و چاره گناه او را می کرده ، پس ای بسا تلقی آدم از پروردگار خود ، مربوط بیکی از آن اسماء بوده .
(قلنا اهبطوا منها جمیعا فاما یاتینکم منی هدی )
این آیه اولین فرمانی است که در تشریع دین ، برای آدم و ذریه او صادر شده ، دین را در دو جمله خلاصه کرده ، که تا روز قیامت چیزی بر آن دو جمله اضافه نمیشود .
و خواننده عزیز اگر در این داستان ، یعنی داستان بهشت و مخصوصا در آن شرحی که در سوره طه آمده ، دقت کند ، خواهد دید که جریان داستان طوری بوده ، که ایجاب می کرده ، خداوند این قضاء را درباره آدم و ذریه اش براند ، و این دو جمله را در اولین فرمانش قرار بدهد ، خوردن آدم از آن درخت ایجاب کرد ، تا قضاء هبوط او ، و استقرارش در زمین ، و زندگیش را در آن براند ، همان زندگی شقاوت باری که آنروز وقتی او را از آن درخت نهی می کرد ، از آن زندگی تحذیرش کرد ، و زنهارش داد .
چیزیکه باز در اینجا باقی مانده این است که خطیئه و گناه آدم ، چه معنا دارد ؟ مگر پیامبر هم گناه می کند ؟ در پاسخ از این سؤ ال می گوئیم ، آنچه در بدو نظر از آیات ظاهر میشود ، این است که آن جناب رسما گناه کرده ، مانند جمله (فتکونا من الظالمین ) ، (زنهار از این درخت نخورید که از ستمگران میشوید) ، و نیز جمله : (و عصی آدم ربه فغوی ) ، (آدم پروردگار خود را نافرم انی کرد ، و در نتیجه گمراه شد) ، و نیز مانند اعترافی که خود آنجناب کرده ، و قرآن آنرا حکایت نموده فرموده : (ربنا ظلمنا انفسنا ، و ان لم تغفر لنا ، و ترحمنا ، لنکونن من الخاسرین ) ، (پروردگارا بخود ستم کردیم ، و اگر ما را نیامرزی ، و رحم نکنی ، از زیانکاران خواهیم بود) ، این آن مطلبی است که از نظر خود این ظواهر ، و قطع نظر از رسیدگی به دقت همه آیات داستان ، بنظر می رسد .
و اما اگر در همه آیات داستان تدبر کنیم ، و نهی از خوردن درخت را مورد دقت قرار دهیم ، یقین پیدا می کنیم که نهی نامبرده نهی مولوی نبوده ، تا نافرمانیش معصیت خدا باشد ، بلکه تنها راهنمائی و خیر خواهی ، و ارشاد بوده ، و خدایتعالی خواسته است مصلحت نخوردن از درخت ، و مفسده خوردن آنرا بیان کند ، نه اینکه با اراده مولوی آدم را بعبث ، وادار به نخوردن از آن کند .
دلیل این معنا چند چیز است ، اول اینکه خدایتعالی هم در سوره مورد بحث ، و هم در سوره اعراف ، ظلم را متفرع بر مخالفت نهی کرده ، و فرموده : (لا تقربا هذه الشجرة ، فتکونا من الظالمین ) ، و آنگاه در سوره (طه ) این ظلم را بشقاوت مبدل نموده ، و فرموده (مواظب باشید شیطان شما را بیرون نکند ، و گرنه بدبخت میشوید) . آنگاه این بدبختی را در چند جمله که بمنزله تفسیر است ، بیان کرده ، و فرموده : (تو در این بهشت نه گرسنه میشوی ، و نه تشنه ، و نه عریان ، و نه گرمازده ) ، و با این بیان روشن کرده که مراد بشقاوت ، شقاوت و تعب دنیوی است ، که از لوازم جدا ناشدنی زندگی زمینی است ، چون در زمین است که انسان بگرسنگی ، و تشنگی ، و لختی ، و امثال آن گرفتار میشود .
پس معلوم شد خدا آدم را نهی کرد تا گرفتار این گونه عوارض نشود و هیچ علت دیگری که باعث نهی مولوی باشد ، بیان نکرد ، پس باین دلیل نهی نامبرده ارشادی بوده ، و مخالفت نهی ارشادی گناه نیست ، و مرتکب آنرا خارج از رسم عبودیت نمی شمارند .
حال که مسلم شد نهی مزبور ارشادی بوده ، باید ظلم در آن چند جمله را هم طوری معنا کنیم ، که به نافرمانی و معصیت سر در نیاورد ، و آن این است که بگوئیم : مراد از آن ، ظلم بنفس ، و خود را گرفتار تعب و هلاکت کردن است ، نه ظلم بحقوق خدا ، که در باب مسئله ربوبیت و عبودیت ، از منافیات شمرده میشود ، و این خیلی روشن است .
دلیل دوم مسئله توبه آدم است ، چون توبه بمعنای رجوع ، و برگشتن بنده بخداست ، که اگر از ناحیه خدا قبول شود ، گناه بکلی محو و نابود می گردد ، و گناه کار تائب ، مثل کسی میشود که اصلا گناهی نکرده ، و با چنین کسی معامله بنده مطیع و منقاد را می کنند ، و در خصوص مورد عملی که کرده ، معامله امتثال و انقیاد را مینمایند .
و اگر نهی از خوردن درخت نهی مولوی بود ، و توبه آدم هم توبه از گناه عبودی ، و رجوع از مخالفت نهی مولوی مولی بود ، باید بعد از توبه دوباره به بهشت برمی گشت ، چون توبه مخالفت او را از بین برده بود ، زیرا صریح قرآن است که خدا توبه آدم را پذیرفت ، و حال آنکه می بینیم بعد از توبه هم در زمین باقی ماند ، و به بهشتش برنگرداندند .
از اینجا معلوم میشود که بیرون شدن از بهشت ، بدنبال خوردن از درخت ، یک اثر ضروری ، و خاصیت تکوینی آن خوردن بوده ، عینا مانند مردن بدنبال زهر خوردن ، و سوختن بدنبال در آتش افتادن ، همچنانکه در همه موارد تکلیف ارشادی ، اثر ، اثر تکوینی است ، نه اثر مولوی ، مثلا مجازات ، در مورد تکلیف مولوی است ، مانند سوختن در آتش دوزخ ، در برابر ترک نماز ، و استحقاق مذمت ، و دوری از خدا در برابر مخالفت های عمومی ، و اجتماعی .
سوم اینکه در آنروز که این مخالفت سر زد ، اصلا دینی تشریع نشده بود ، و بعد از هبوط آدم دین خدا نازل شد ، بشهادت اینکه در آیات همین داستان فرمود : (همگی از بهشت هبوط کنید ، و فرود شوید ، پس هرگاه از ناحیه من دینی ، و هدایتی برایتان آمد ، هر کس هدایتم را پیروی کند ، ترسی بر آنان نیست ، و دچار اندوهی نیز نمیشوند ، و کسانیکه پیروی آن نکنند ، و کفر ورزیده ، آیات ما را تکذیب نمایند ، آنان اصحاب آتش ، و در آن جاودانه اند) .
این دو آیه کلامی است که تمامی تشریعها و قوانینی را که خدایتعالی در دنیا از طریق ملائکه ، و کتابهای آسمانی ، و انبیائش می فرستد ، شامل است ، و خلاصه این آیه اولین تشریع و قانونی را که خدایتعالی در دنیای آدم ، و برای بشر مقرر کرده ، حکایت می کند ، و بطوریکه خدا حکایت کرده ، این قضیه بعد از امر دومی هبوط واقع شده ، و واضح است که امر به هبوط ، امری تکوینی ، و بعد از زندگی آدم در بهشت ، و ارتکاب آن مخالفت بوده ، پس معلوم شد که در آن روز ، و در حین مخالفت آن دستور ، و خوردن از درخت ، هیچ دینی تشریع نشده بود ، و هیچ تکلیف مولوی و خطابی مولوی از خدایتعالی صادر نشده بود .
حال اگر بگوئی : وقتی نهی خدا نهی ارشادی باشد ، و نه نهی مولوی ، دیگر چه معنا دارد که خدا عمل آدم را ظلم و عصیان و غوایت بخواند ؟ در جواب میگوئیم : اما ظلم بودن عمل آدم ، که در گذشته درباره اش سخن رفت ، و گفتیم : معنایش ظلم بنفس خود بوده ، و اما کلمه عصیان ، در لغت بمعنای تحت تاءثیر قرار نگرفتن ، و یا به سختی قرار گرفتن است ، مثلا وقتی گفته میشود : (کسرته فانکسر ، و کسرته فعصی ) معنایش این است که من آن چیز را شکستم ، و آن شکست ، و من آنرا شکستم ، ولی نشکست ، یعنی از عمل من متاءثر نشد ، پس عصیان بمعنای متاءثر نشدن است ، و عصیان امر و نهی هم بهمین معنا است ، و این هم در مخالفت تکالیف مولوی صادق است ، و هم در مورد خطابهای ارشادی .
چیزیکه هست ، در عصر ما و در عرف ما مسلمانان ، این کلمه تنها متعین در معنای مخالفت اوامر مولوی ، از قبیل (نماز بخوان ، و روزه بگیر ، و حج بجای آر) و نیز مخالفت نواهی مولوی ، مانند (شراب مخور ، و زنا مکن ) ، و امثال آن شده است ، پس تعیین کلمه مورد بحث در معنای نامبرده ، تعیین لغوی نیست ، بلکه یا شرعی است ، و یا تعیین در عرف متدینین است ، و این جور تعین ، ضرری بعمومیت معنا ، از نظر لغت و عرف عام و جهانی نمی زند .
و اما کلمه غوایت ؟ این کلمه بمعنای این است که کسی قدرت بر حفظ مقصد خود ، و تدبیر نفس خود ، در زندگیش نداشته باشد ، و نتواند خود را با هدفش ، آنطور که مناسب با هدف و سازگار با آن باشد ، وفق دهد .
و معلوم است که این معنا در موارد مختلف اختلاف پیدا می کند ، در مورد ارشاد ، معنائی بخود می گیرد ، و در مورد مولویت معنائی دیگر .
حال اگر بگوئی بسیار خوب ، به بیان شما و اینکه عصمت آدم با کلمه ظلم و عصیان و غوایت منافات دارد از اشکال خود صرفنظر کردیم ، و قانع شدیم ، که منافات ندارد ، ولی درباره توبه آدم چه میگوئی ؟ اگر ظلم و عصیان و غوایت ، همه در مورد نهی ارشادی باشد ، دیگر توبه چه معنا دارد ، که آدم بگوید : (و اگر ما را نیامرزی و بما رحم نکنی حتما از خاسران خواهیم شد) ؟ در جواب میگوئیم : توبه همانطور که قبلا نیز گفتیم ، بمعنای برگشتن است ، و برگشتن نیز مانند آن سه کلمه دیگر ، در موارد مختلف معانی مختلفی بخود می گیرد ، همانطور که یک بنده سرکش و متمرد ، از اوامر مولا ، و اراده او ، میتواند بسوی مولایش برگردد ، و مولایش هم او را ، بمقام قربی که داشت ، و از دست داده بود ، برگرداند ، همچنین یک مریضی که طبیبش او را از خوردن چیزی از میوه ها ، و یا خوردنی دیگر نهی کرده ، و بخاطر حفظ سلامتی او نهی کرده ، و بیمار ، دستور وی را مخالفت نموده ، و در نتیجه بیماریش شدت یافته ، و خطر مرگ تهدیدش نموده ، او هم میتواند توبه کند ، و دوباره بطبیب مراجعه نماید ، تا او به رژیمی دستور دهد ، تا دوباره بحال اول برگردد ، و عافیت از دست رفته خود را باز یابد ، که در این مورد طبیب بوی میگوید : باز یافتن عافیت ، محتاج به تحمل مشقت و دشواری ، و ریاضت در فلان مقدار از زمان است ، باید در این مدت این رژیم دشوار را عملی کنی ، تا سلامتی مزاجت که داشتی بتو برگردد ، و بلکه از اول هم بهتر شوی ، (دقت بفرمائید) .
و اما مسئله طلب مغفرت آدم ، و نیز طلب رحمت ، و همچنین کلمه خسران ، که در کلامش آورد ، پاسخ یک یک آنها از جوابهای گذشته بدست می آید ، که گفتیم : اینگونه کلمات ، در موارد مختلف ، معانی مختلف بخود می گیرند .
داستان آدم (ع ) در روایات
در کتاب توحید از امام صادق علیه السلام روایتی آورده که در ضمن آن به راوی فرموده : شاید شما گمان کنید که خدای عزوجل غیر از شما هیچ بشر دیگری نیافریده نه چنین نیست بلکه هزارهزار آدم آفریده که شما از نسل آخرین آدم از آن آدمها هستید .
مؤ لف قدس سره : ابن میثم نیز در شرح نهج البلاغه خود حدیثی به این معنا از امام باقر علیه السلام نقل کرده و صدوق نیز همان را در کتاب خصال خود آورده .
و در خصال از امام صادق علیه السلام روایت آورده که فرمود : خدای عزوجل دوازده هزار عالم آفریده که هر یک از آن عوالم از هفت آسمان و هفت زمین بزرگتر است و هیچیک از اهالی یک عالم به ذهنش نمی رسد که خدای تعالی غیر عالم او عالمی دیگر نیز آفریده باشد .
و در همان کتاب از امام باقر علیه السلام روایت کرده که فرمود : خدای عزوجل در همین زمین از روزی که آن را آفریده هفت عالم خلق کرده (و سپس بر چیده ) و هیچیک از آن عوالم از نسل آدم ابوالبشر نبودند و خدای تعالی همه آنها را از پوسته روی زمین آفرید و نسلی را بعد از نسل دیگر ایجاد کرد و برای هر یک عالمی بعد از عالم دیگر پدید آورد تا در آخر آدم ابوالبشر را بیافرید و ذریه اش را از او منشعب ساخت . . . .
در تفسیر عیاشی از امام صادق علیه السلام روایت کرده که فرمود : اگر ملائکه موجودات زمینی را قبلا ندیده بودند که خونریزی کردند ، از کجا گفتند : (اتجعل فیها منیفسد فیها و یسفک الدماء ؟ )
مؤ لف : ممکن است این فرمایش امام اشاره باشد به دورانی که قبل از دوران بنی آدم در زمین گذشته ، همچنان که اخباری نیز در این باره رسیده است .
و در کتاب معانی از امام صادق علیه السلام روایت کرده که فرمود : خدای عزوجل اسامی حجتهای خود همگی را به آدم بیاموخت . آنگاه آنان را که در آن روز ارواحی بودند ، بر ملائکه عرضه کرد و به ملائکه فرمود : مرا از اسامی این حجتها خبر دهید اگر راست می گویید ، که به خاطر تسبیح و تقدیستان ، از آدم سزاوارتر به خلافت در زمین هستید . ملائکه گفتند : (سبحانک لا علم لنا الا ما علمتنا انک انت العلیم الحکیم ) (منزهی تو! ما جز آنچه تو به ما تعلیم کرده ای ، علمی نداریم ، که تنها تویی دانای حکیم ) . آنگاه خدای تعالی به آدم فرمود : ای آدم ، تو ملائکه را به اسماء آنان خبر ده (انبئهم باسمائهم ) . پس همین که آنان ملائکه را از اسماء آنان خبر داد (فلما انبئهم باسمائهم ) ، ملائکه به منزلت عظیمی که حجتهای خدا نزد خدا دارند ، پی بردند و فهمیدند که آنان سزاوارترند به خلفت تا ایشان ، و آن حجتهایند که می توانند جانشین خدا در زمین و حجهای او بر خلق باشند . آنگاه حجتها را از نظر ملائکه پنهان کرد و ایشان را وادار کرد تا با ولایت و محبت آن حجتها ، وی را عبادت کنند و به ایشان فرمود : (الم اقل لکم انی اعلم غیب السموات و الارض و اعلم ما تبدون و کنتم تکتمون ؟ )
در تفسیر عیاشی از امام صادق (علیه السلام ) روایت کرده که فرمود : بعد از آنکه خدای تعالی آدم را آفرید ، ملائکه را امر فرمود تا برای او سجده کنند . ملائکه در دل به خود گفتند : ما گمان نمی کنیم خدای خلقی بیافریند که نزدش گرامی تر از از ما باشد . ما همسایگان او و مقرب ترین خلق نزد اوییم . خدای تعالی فرمود : آیه به شما نگفتم که من آنچه را اظهار و یا کتمان می کردید ، می دانم ؟ یعنی آنچه را درباره جن زادگان (که قبلا در زمین فساد می کردند) اظهار می داشتید و آنچه را که (درباره لیاقت خود برای خلافت ) پنهان کردید ، می دانم . و به همین جهت ملائکه به خاطر آنچه گفته بودید و نیز آنچه پنهان کرده بودند ، به عرش خدا پناهنده شدند .
و در مین تفسیر نیز از علی بن الحسین (علیه السلام ) حدیثی به این معنا آمده و در آن فرموده : وقتی ملائکه به خطای خود پی بردند ، متوسل به عرش شدند . و این خطا از عده ای از فرشتگان بود نه از همه آنان ، و آن عده ، فرشتگان پیرامون عرش بودند - تا آنجا که فرمود : - و این عده تا روز قیامت همچنان پناهنده عرش هستند .
مؤ لف : ممکن است مضمون این دو روایت را از آیه ای که حکایت کلام ملائکه است ، استفاده کرد ، آنجا که گفتند : (و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک (تا جمله ) سبحانک لا علم لنا الا ما علمتنا انک انت العلیم الحکیم ) ، و لکن روایت نامبرده خالی از اشکال نیست ، برای اینکه در آیه همه ملائکه ماءمور به سجده شدند و بغیر از ابلیس کسی در امتثال استثناء نشده ، در جای دیگر هم فرموده ملائکه کلهم اجمعین سجده کردند .
ولی به هر حال در توجیه روایت می گوییم : بزودی خواهد آمد که عرش خدا عبارت است از علم ، و روایات وارده از ائمه اهل بیت (علیهم السلام ) نیز همین را می گوید . پس ملائکه ای که آن اعتراض را کرده بودند ، فرشتگانی بودند که با علم خدا سر و کار داشته اند و چون به خطای خود پی بردند ، باز به علم او پناهنده شدند و گفتند : تو منزهی از آنچه ما پنداشتیم و ما جز آنچه تو به ما دادی ، علمی نداریم . تنها دانای حکیم تویی .
و نیز در همان تفسیر از ابی العباس از امام صادق (علیه السلام ) روایت کرده که گفت : از آن جناب از آیه (و علم ادم الاسماء کلها . . . ) پرسیدم که آن اسماء چه بوده ؟ فرمود : اسامی دواها و گیاهان و درختان و کوههای زمین بود .
و نیز در همان تفسیر از داوود بن سرحان عطار روایت کرده که گفت : نزد امام صادق (علیه السلام ) بودم ، دستور داد سفره آوردند و ما غذا خوردیم ، سپس دستور داد تشت و دست سنان (لگن یا حوله ) را آوردند . عرضه داشتم : فدایت شوم ، منظور از اسماء در آیه (و علم ادم الاسماء . . . ) چیست ؟ آیا همین تشت و دست سنان نیز از آن اسماء است ؟ حضرت فرمود : دره ها و تنگه ها و بیابانها از آن است . و با دست خود اشاره به پستیها و بلندیها کرد .
در تفسیر قمی آمده که خدا از آدم نخست مجسمه اش را ساخت و چهل سال به همان حال باقی گذاشت . چون ابلیس لعین از او می گذشت ، به آن مجسمه می گفت : خدا تو را برای امری درست کرده . آنگاه عالم آل محمد (علیه و علیهم السلام ) فرمود : ابلیس با خود گفت اگر خدا مرا به سجده بر این موجود امر کند ، هرگز زیر بار نمی روم . تا آنجا که عالم فرمود : آنگاه خدا به ملائکه فرمود برای آدم سجده کنید . ملائکه سجده کردند و ابلیس آنچه را در دل پنهان کرده بود ، بیرون انداخت و حسد درونی خود را اظهار کرده از سجده برای آدم امتناع ورزید .
و در بحار از قصص الانبیاء از امام صادق (علیه السلام ) روایت کرده که فرمود : ابلیس ماءمور شد به سجده بر آدم . در جواب عرضه داشت : پروردگارا ، به عزتت سوگند مرا از سجده بر آدم معاف بدار ، و من در عوض تو را عبادتی بکنم که تاکنون احدی مثل آن عبادتت نکرده باشد . خدای تعالی فرمود : من اطاعت بر طبق اراده و خواست خودم را دوست می دارم . آنگاه فرمود : ابلیس چهار بار ناله کرد . یکی آن روزی که لعنت شد ، و روزی دیگر روزی که به زمین هبوط نمود ، و روزی که محمد (صلی الله علیه و آله ) مبعوث گردید بعد از مدتی فترت که انبیایی مبعوث نشده بودند ، و چهارم آن هنگامی که سوره فاتحه نازل گردید . و دوبار صدای فرح آمیزی درآورد : یکی آن هنگامی که آدم از درختی که نهی شده بود بخورد ، و یکی هم آن هنگامی که از بهشت بیرون شد و به زمین هبوط کرد .
قمی در تفسیر خود می گوید : پدرم برای من حدیث کرد از امام صادق (علیه السلام ) که شخصی از آن جناب پرسید : آیا بهشت آدم از باغهای دنیا بوده یا از باغهای آخرت ؟ حضرت در جواب فرمود : از باغهای دنیا بوده و همین ماه و خورشیدی که بر ما می تابد ، به آن بهشت می تابیده . و اگر از باغهای آخرت می بود ، هرگز از آن اخرج نمی شد ، چون آخرت خانه خلود است . و پس از آنکه خداوند آدم را در آن بهشت جای داد ، همه خوردنیها را به جز یک درخت برایش مباح کرد ، چون خلقت آدم طوری بود که بدون امر و نهی و غذا و لباس و مسکن و نکاح نمی توانست بسر ببرد و سود و زیان خود را جز به راهنمایی خداوند تشخیص نمی داد . پس ، ابلیس بر او درآمد و گفت : اگر تو و همسرت از این درخت بخورید ، فرشته خواهید شد و برای همیشه در بهشت خواهید زیست و اگر نخورید ، خداوند بیرونتان خواهد کرد . آنگاه قسم خود که خیرخواه آنان است ، همچنان که خدای تعالی از وی چنین نقل می کند : (ما نهیکما ربکما عن هذه الشجرة الا ان تکونا ملکین او تکونا من الخالدین و قاسمهما انی لکما لمن الناصحین ) .
آدم گفته او را پذیرفت و به اتفاق همسرش از آن درخت خورد و کارشان به آنجایی رسید که خدای تعالی فرمود : (فبدت لهما سواتهما) . لباسهای بهشتی شان از تن آنان فرو ریخت ، ناگزیر از برگ درختان بهشتی خود را پوشانیدند و خداوند خطایشان کرد که : (الم انهکما عن تلکما الشجرة و اقل لکما ان الشیطان لکما عدو مبین ) (آیا به شما نگفتم که از این درخت نخورید ؟ . . . ) . در جواب چنین عرض کردند : (ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفر لنا و ترحمنا لنکونن من الخاسرین ) . خداوند در جوابشان چنین فرمود : (اهبطوا بعضکم لبعض عدو و لکم فی الارض مستقر و متاع الی حین ) . یعنی تا روز قیامت .
در کافی از علی بن ابراهیم از امام صادق (علیه السلام ) روایت شده که فرمود : پس از آنکه آدم از بهشت بیرون شد ، جبرئیل بر او نازل شد و گفت : مگر این نبود که خداوند تو را به دست خود آفرید و از روح خود در تو دمید و ملائکه را به سجده بر تو واداشت و کنیز خود حوا را همسرت کرد و در بهشت جای داده همه آنها را بر تو مباح نمود و مگر این نبود که تو را روبرو خطاب نمود و از خوردن آن درخت نهی کرد ؟ با این حال چرا از آن خوردی و خدای تعالی را نافرمانی کردی ؟ آدم گفت : چه کنم ؟ ابلیس فریبم داد و قسم خورد که من خیرخواه تو هستم ، و من کجا خیال می کردم که یکی از مخلوقات خدا به اسم خدا به دروغ سوگند یاد می کند ؟ .
در تفسیر قمی از امام صادق (علیه السلام ) حدیثی روایت شده که آن جناب در ضمن آن حدیث این داستان را چنین نقل کرده اند : سپس ابلیس گفت : پروردگارا ، آیا با اینکه تو خداوند عادلی و هرگز ستم روا نمی داری ، ثواب اعمال گذشته مرا نمی دهی ؟ فرمود : از مثوبات آخرت نمی دهم و لیکن از لذایذ دنیا هر آنچه بخواهی ، بگو تا در پاداش عبادتهایت به تو بدهم . ابلیس اولین چیزی را که از خدا درخواست کرد ، این بود که : خدایا ، مرا تا روز قیامت زنده بدار . خدای تعالی نیز درخواستش را پذیرفت . آنگاه درخواست کرد : مرا بر فرزندان آدم مسلط کن . این را نیز پذیرفت . باز هم درخواست کرد که : مرا مانند خون در سراسر وجود آنان راه ده . فرمود : راهت دادم . سپس درخواست کرد : برای بشر هیچ فرزندی به وجود نیاید مگر اینکه برای من دو فرزند به وجود آید ، و من آدمیان را ببینم و آنان مرا نبینند و من به هر صورتی که بخواهم ، بتوانم در برابر آنان به آن صورت درآیم . خدای تعالی اینها را نیز پذیرفت . ابلیس قانع نشد و گفت : خدایا ، بیشتر از این به من بده . فرمود : من برای تو و ذریه تو در سینه های بشر جایی و قرارگاهی دادم . اینجا ابلیس قانع شد و گفت : مرا بس است . (فبعزتک لا غوینهم اجمعین الا عبادک منهم المخلصین ) .
زراره سپس اضافه کرد که امام صادق (علیه السلام ) هر وقت گفتگو از مساءله آدم به میان می آمد ، می فرمود : این جریان ردی است بر قدریه ، که منکر قدر هستند ، چون می رساند سرنوشت انسان قبل از هستی اش معین شده . آنگاه امام صادق (علیه السلام ) فرمود : آدم در آسمان از میانه فرشتگان رفیقی داشت ، بعد از آنکه از آسمان به زمین هبوط کرد ، آن رفیق آسمانیش از فراق وی ناراحت شد و نزد خدا شکایت کرد ، اجازه خواست تا به زمین هبوط کند و احوالی از رفیقش بپرسد . خدای تعالی به او اجازه داد . فرشته هبوط کرد و آدم را دید که در بیابانی خشک و بدون گیاه نشسته ، همین که رفیق آسمانیش را دید ، (از شدت دلتنگی ) دست به سر گذاشت و فریادی اندوه بار بزد . امام صادق (علیه السلام ) می فرمود : می گویند آدم این فریاد خود را به گوش همه خلق رسانید (البته (منظور) این است که همه فضا را با فریاد خود پر کرد ، و خلاصه منظور از (خلق ) انسانها نیستند ، چون آن روز غیر از آدم انسانی دیگر نبود) . فرشته چون این اندوه آدم بدید ، گفت : ای آدم ، گویا پروردگارت را نافرمانی کردی و خود را دچار بلایی کرده ای که تاب تحملش را نداری . هیچ می دانی که خدای تعالی درباره تو به ما چه گفت و ما در پاسخ چه گفتیم ؟ آدم گفت : نه ، هیچ اطلاعی ندارم . رفیقش گفت : خدا فرمود : (انی جاعل فی الارض خلیفة . . . ) ، و ما گفتیم : (اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء ؟ ) و معلوم می شود که خدا تو را برای این آفریده که در زمین باشی . با این حال آیا توقع داری که هنوز در آسمان باشی ؟ آنگاه امام صادق (علیه السلام ) سه بار فرمود : به خدا سوگند آدم با این مژده تسلیت یافت .
مؤ لف : از این روایت برمی آید که بهشت آدم در آنجا خلق شد و از آنجا هبوط کرد ، در آسمان بوده ، و بزودی روایاتی دیگر نیز می آید که مؤ ید این معنا است .
در تفسیر عیاشی از عبداللّه بن سنان روایت کرده که گفت : شخصی از امام صادق علیه السلام سؤ الی کرد و من آنجا حاضر بودم و آن ، این بود که آدم و همسرش چقدر در بهشت ماندند که به خاطر خطایی که کردند ، بیرون شدند ؟ فرمود : خدا تبارک و تعالی بعد از ظهر روز جمعه بود که از روح خود در آدم بدمید و آنگاه از پایین دنده هایش همسرش را خلق کرد و بعد فرشتگان را به سجده بر او امر فرمود و بعد در همان روز او را داخل بهشت کرد ، و به خدا سوگند که بیش از شش ساعت از همان روز در بهشت نماند که دچار نافرمانی خدا شده و خدا او و همسرش را از آنجا بیرون کرد ، در حالی که آفتاب تازه غروب کرده بود . آن شب را تا صبح پشت در بهشت بسر بردند تا صبح شد . ناگهان متوجه عریانی خود شدند . پروردگارشان ندا داد : آیا شما را از آن درخت که می دانید ، نهی نکردم ؟ آدم خجالت کشیده سر به زیر افکند و گفت : پروردگارا ، ما به نفس خود ستم کردیم و اینک به گناهان خود اعتراف می کنیم ، پروردگارا ، ما به نفس خود ستم کردیم و اینک به گناهان خود اعتراف می کنیم ، پس ما را بیامرز . خدای تعالی در پاسخشان فرمود : باید که از آسمانهای من به زمین هبوط کنید ، چون هیچ نافرمان و سرکش در آسمانهای من همجوار من نمی شود .
و در کتاب عیون اخبار الرضا (ع ) از عبدالسلام هروی روایت آمده که گفت : به حضرت رضا (علیه السلام ) عرضه داشتم : یا بن رسول اللّه ، از درختی که آدم و حوا از آن خوردند ، برایم بگو تا ببینم چه درختی بود . چون مردم درباره آن اختلاف دارند . بعضی روایت می کنند که گندم بوده ، بعضی دیگر روایت می کنند که درخت حسد بوده . حضرت فرمود : هر دو درست است . عرضه داشتم : با اینکه دو معنای متفاوت دارد ، چگونه ممکن است هر دو درست باشد ؟ فرمود : ای ابی صلت ، یک درخت بهشت می تواند چند نوع باشد ، مثلا درخت گندم می تواند انگور هم بدهد ، چون درخت بهشت مانند درختهای دنیا نیست . و آدم بعد از آنکه خدای تعالی به او احترام کرد و ملائکه را واداشت تا برای او سجده کنند و او را داخل بهشت کرد ، در دل با خود گفت آیا خدا بشری گرامی تر از من خلق کرده است ؟ خدای عزوجل از آنچه در دل او گذشت ، خبردار شد ، پس او را ندا داد که : سر خود را بلند کن و به ساق عرش بنگر ، تا چه می بینی ؟ آدم سر به سوی عرش بلند کرد و به ساق عرش نگریست و در آن دید که نوشته : (لا اله الا اللّه ، و محمد رسول الله ، و علی بن ابی طالب امیرالمؤ منین ، و همسرش فاطمه سیّده زنان عالمیان ، و حسن و حسین دو سید جوانان اهل بهشت اند) . آدم پرسید : پروردگارا ، اینان چه کسانی اند ؟ خدای عزوجل فرمود : ای آدم ، اینان ذریه های تواند و از تو بهترند و از همه خلایق من بهترند و اگر اینان نبودند ، من تو را و بهشت و دوزخ و آسمان و زمین را خلق نمی کردم . پس ، زنهار مبادا به چشم حسد بر اینان بنگری ، که از جوار من بیرون خواهی شد .
پس آدم به چشم حسد بر آنان نظر افکند و آرزوی مقام و منزلت آنان کرد و خداوند شیطان را بر او مسلط ساخت تا سرانجام از آن درخت که نهی شده بود ، بخورد . و بر حوا هم مسلطش کرد ، او هم به مقام فاطمه به چشم حسد نگریست تا آنکه از آن درخت بخورد ، همچنان که آدم خورد ، و در نتیجه خدای تعالی هر دو را از بهشت بیرون کرده به زمین فرستاد تا در جوار زمین باشند .
و منظور از اینکه در روایت فرمود : (پس آدم به چشم حسد بر آنان نظر افکند و آرزوی منزلت ایشان نمود . . . ) ، بیان این معناست که مراد به حسد آدم در حقیقت غبطه و به فارسی رشک بوده ، نه حسدی که (طغیان این غریزه و) یکی از اخلاق رذیله است .
داستان آدم (ع ) در تورات
در فصل دوم از سفر اول که سفر خلقت است ، میگوید : خدا آدم ا از خاک خلق کرد ، و سپس دم حیات را در بینی او بدمید ، پس نفسی ناطق شد ، و خدا بهشت هائی در ناحیه شرقی عدن بکاشت ، و آدم را که خلق کرده بود بدانجا برد ، و خدا از زمین همه رقم درخت برویانید ، و منظره های آنها را نکو کرد ، و میوه هایش را پاکیزه ساخت ، و درخت حیات را در وسط آن باغها بکاشت ، و درخت معرفت خیر و شر را نیز ، و نهری از عدن بسوی آن باغها بکشید ، تا آنها را آبیاری کند ، و آن نهر را چهار شقه کرد ، اسم یکی از آنها نیل بود ، و این نیل بتمامی شهر ذویله که طلا در آنجاست ، احاطه داشت ، طلا و همچنین لوءلوء ، و سنگ مرمر آن شهر بسیار خوبست ، و نام نهر دومی جیحون بود ، که بسرتاسر شهر حبشه احاطه دارد ، و نام نهر سوم دجله است ، که از ناحیه شرقی موصل می گذرد ، و نام نهر چهارم فرات است .
پس از آن خداوند آدم را گرفت ، و در باغهای عدن منزل داد ، تا رستگارش کند ، و محافظتش نماید ، و خدا آدم را فرمود : که تمامی درختان این باغها برایت حلال است ، و میتوانی از آنها بخوری ، ولی از درخت معرفت خیر و شر مخور ، چون در همان روزیکه از آن بخوری مستحق مرگ میشوی .
خداوند بخودش فرمود : (چه چیزی ازبقاء آدم به تنهائی برخاسته است ؟ خوبست کمکی هم برایش درست کنم ، پس خدا تمامی وحشی های صحرا و مرغان هوا را محشور کرده ، نزد آدم آورد ، تا در پیش روی او آنها را نامگذاری کند ، پس هر چه را آدم بر آن جانداران نام نهاد همان تا بامروز نام آن است .
پس آدم اسماء جمیع چارپایان ، و مرغان هوا ، و وحشیان صحرا را ، نام برد ، ولی هیچ یاوری در مقابل خود ندید ، پس خدا چرتی بر آدم مسلط کرد ، تا چیزی احساس نکند ، پس یکی از دنده های سینه او را کند ، در جایش گوشت گذاشت ، آنگاه خدا از آن یک دنده زنی درست کرد ، و او را نزد آدم آورد ، آدم گفت : اینبار استخوانی از استخوانهایم ، و گوشتی از گوشتهایم را دیدم ، و جا دارد آنرا امراة بنامم ، چون از امر من اخذ شد ، و بهمین جهت است که مرد ، پدر و مادر خود را رها نموده ، زن خود را می چسبد ، بطوریکه یک جسد واحد تشکیل میدهند ، آنروز آدم و همسرش عریان بودند ، و از عریانی خود باکی نداشتند .
فصل سوم ، آنروز مار ، از میانه همه حیوانهای صحرا که خدا خلق کرده بود ، حکیمی شد ، و به زن گفت : راستی ، و به یقین خدا گفته از همه این درختهای باغ نخورید ؟ زن بمار گفت : نه ، از همه درختان باغ میخوریم ، تنها فرموده از میوه آن درخت که در وسط باغ است نخورید ، و نزدیکش نشوید ، تا نمیرید ، مار بآن دو گفت : نمی میرید ، خدا میدانسته که شما همان روز که از آن درخت بخورید ، چشمتان باز میشود ، و چون ملائکه در خیر و شر دانا میشوید ، پس وقتی زن دید که درخت درخت خوبی ، و میوه اش خوب ، و شهوت انگیز است ، عقل خود از کف بداد ، و از میوه آن گرفته ، و خورد ، و بشوهرش هم داد خورد ، پس چشمشان باز شد ، و فهمیدند که عریان هستند ، پس از برگهای انجیر لباسی چون لنگ برای خود درست کردند .
بعد آواز خدا را که داشت در باغ قدم می زد ، شنیدند ، پس خدا ایستاد ، و آدم را صدا زد ، و باو گفت : کجا هستی ؟ و این صدا محققا از او بوده ، آدم گفت : صدای تو را در باغ شنیدم ، ولی چون عریان هستم ، خود را پنهان کرده ام ، خدا پرسید : چه کسی بتو گفت : عریانی ؟ مگر از آن درخت خوردی ، که از خوردنش نهیت کردم ؟ آدم گفت : این زنی که برایم درست کردی ، از آن بمن داد خوردم ، خدا بزن گفت : چه کار کردی ؟ گفت : مار مرا فریب داد ، از آن خوردم ، پس خدا بمار گفت : حال که دانسته چنین کاری کردی ، از میانه همه چارپایان ، و همه وحشی های صحرا ، ملعون شدی ، و باید که همیشه با سینه ات راه بروی ، و در تمام عمرت خاک بخوری ، و میانه تو و زن و میانه نسل تو و نسل زن دشمنی نهادم ، او سر تو را بکوبد ، و تو پاشنه او را بگزی ، و بزن گفت مشقت و حمل تو را بسیار می کنم ، تا با مشقت فرزندان را بزائی ، و اختیار زندگی تو را بدست شوهرت نهادم ، تا او همیشه بر تو مسلط باشد ، و بآدم گفت : از آنجا که بحرف زنت رفتی ، و از درختی که نهیت کردم ، و گفتم : از آن مخور ، بخوردی ، با این ملعون زمین بود ، باین سبب دچار مشقت شدی ، و در تمام عمر باید از آن بخوری ، و آن برایت خار برویاند ، و از علف صحرا بخوری ، و با عرق رویت طعام بخوری ، تا روزیکه بهمین زمینی که از آن گرفتی و خوردی برگردی ، چون تو از اصل خاک بودی ، باید بخاک برگردی .
و آدم همسرش را بدین جهت حوا نامید ، که او مادر هر زنده ناطقی است ، و خدا برای آدم و همسرش جامه تن پوشی درست کرد ، و بآنان پوشانید ، آنگاه خدا گفت : اینک آدم است که مانند یکی از ما خیر و شر را می شناسد ، و الان دیگر واجب شد که از باغها بیرون رود ، تا دیگر بار ، دست بدرخت حیاة دراز نکند ، و از آن نخورد ، و گرنه تا ابد زنده میماند پس خدا او را از باغهای عدن بیرون راند ، تا زمین که وی را از آن درست کرد ، رستگار و آباد شود ، و چون آدم را طرد کرد ، ملائکه در شرقی باغهای عدن اسکان داده شدند ، و شمشیری براق بالا و پائین شدن گرفت ، تا راه درخت حیاة را محافظت کنند .
این بود فصل سوم از تورات عربی ، که در سال 1811 میلادی بچاپ رسیده . و خواننده عزیز با تطبیق و مقایسه این دو داستان با هم ، یعنی داستان آدم بنقل قرآن کریم ، و بنقل تورات ، و سپس دقت در روایاتیکه از طرق عامه و شیعه وارد شده ، بحقایق این قصه پی می برد .
ادب آدم و حوا در دعای خود
یکی دیگر از ادب انبیاء که آنرا در هنگام دعا و توجه به خدا مرعی می داشته اند ، ادبی است که قرآن در درجه اول آنرا از آدم و همسرش (علیه السلام ) حکایت کرده و فرموده :
(ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفر لنا و ترحمنا لنکونن من الخاسرین )
راز و نیازی است که آن دو بزرگوار بعد از خوردن از درختی که خداوند از نزدیکی به آن نهی شان کرده بود با خدای خود کرده اند ، با اینکه آن نهی ، نهی تکلیفی تحریمی نبود بلکه نهی ارشادی بود و مخالفت آنها مخالفت نصیحتی بود که صلاح حالشان و سعادت در زندگی شان در بهشت که مامن از هر رنج و بدبختی است در رعایت آن بوده . خدای متعال هم وقتی آن دو را از مخالفت تحذیر کرد ، نفرمود که این مخالفت و پیروی شیطان نافرمانی من است بلکه فرمود :
(فلا یخرجنکما من الجنه فتشقی . ان لک الا تجوع فیها و لا تعری . و انک لا تظما فیها و لا تضحی ) .
مع ذلک با اینکه گناهی نکرده بودند وقتی پای امتحان پیش می آید و بلا شامل حالشان می شود و سعادت زندگی بهشتی برای یک عمر با آنان وداع می کند مایوس و غمگین نمی شوند ، و نومیدی ، رابطه شان را با پروردگارشان قطع نمی کند بلکه به التجاء به خداوند خود - که امر آنها و هر آرزوئی که برای خود امید دارند به دست اوست - مبادرت می نمایند و به صفت ربوبیتی متوسل می شوند که دافع هر شر و جالب هر خیری است .
آری صفت ربوبیت ، حق صفت کریمی است که در هر حال بنده را با خدای سبحان آشتی و ارتباط می دهد . آنگاه در این راز و نیاز متذکر شری شدند که علامتهایش یکی پس از دیگری ظاهر می شد و آن عبارت بود از خسران در زندگی . تو گوئی لذت خوردن از درخت را به اطاعت امر ارشادی خدا خریده اند ، آنگاه متوجه شده اند که در این معامله چه کلاهی به سرشان رفته و چه سعادتی را از کف می دهند و نیز متوجه شده اند که احتیاج به چیزی دارند که این شر را از آنان دفع نماید ، از این روی می گویند : (و ان لم تغفر لنا و ترحمنا لنکونن من الخاسرین ) یعنی خسران در زندگی ، ما را تهدید می کند ، و اینک مشرف بر ما شده و چیزی آن را دفع نمی کند مگر مغفرت تو و اینکه بعد از این ، ما را با رحمت خودت که یگانه مورد امید ما است پرده پوشی کنی . آری انسان ، بلکه هر موجودی که مصنوع دیگری است این معنا را به فطرت و غریزه خود درک می کند که یکی از شوون اشیاء واقعه در منزل هستی و مسیر بقا این است که آنچه عیب و نقص در خود می بیند یا عارضش می شود از بین برده و خود را تکمیل نماید ، و نیز می داند که یگانه کسی که می تواند این کمبودها را جبران نماید خدای سبحان است .
آری مقتضای ربوبیت او هم همین است . و در پیشگاه ربوبیش حاجت به درخواست نیست ، بلکه صرف عرض حال و اظهار حاجتی که برای عبد پیش آمده ، کفایت می کند بلکه بهتر ، فصیح تر و بلیغ تر است از درخواست حاجت . از همین جهت آدم و حوا (علیهما السلام ) هم نگفتند : (فاغفر لنا و ارحمنا - پس ببخش ما را و بر ما رحم کن ) .
جهت دیگری که عمده همان بوده این است که در اثر مخالفتی که کردند در خود احساس ذلت و مسکنتی نمودند که با وجود آن آبرو و کرامتی درخود ندیدند که از خدای خود چیزی درخواست نمایند نتیجه این احساس این شد که در برابر هر حکمی که از ساحت رب العره صادر می شود تن در داده و تسلیم محض باشند . چیزی که هست با گفتن (ربنا) به این معنا اشاره کردند که در عین اعتراف به ظلم ، چشم داشت و توقع مغفرت و ترحم را دارند .
بنابراین ، معنای اینکه گفتند : (ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفر لنا و ترحمنا لنکونن من الخاسرین ) این است که ما بد کردیم و بر نفس خود ظلم روا داشتیم و در نتیجه مشرف به خسرانی شدیم که تمامی سعادتهای زندگیمان را تهدید می کند ، ذلت و مسکنت بر ما مسلط شده و احتیاج ما به رحمت تو و محو لکه این ظلم مبرم گشته و برای ما آبروئی نگذاشته که با آن روی به درگاهت آوریم . اینک ای پادشاه عزیز تسلیم حکم توئیم ، حکم آنچه تو بنمائی ، امر آنچه تو فرمائی . چیزی که هست تو رب ما و ما مربوب توئیم از تو آن را امیدواریم که هر مربوبی از رب خود امید دارد .
داستان هابیل و قابیل
آیات
وَ اتْلُ عَلَیهِمْ نَبَأَ ابْنیْ ءَادَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبَا قُرْبَاناً فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِمَا وَ لَمْ یُتَقَبَّلْ مِنَ الاَخَرِ قَالَ لاَقْتُلَنَّک قَالَ إِنَّمَا یَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِینَ(27)
لَئن بَسطت إِلیَّ یَدَک لِتَقْتُلَنی مَا أَنَا بِبَاسِطٍ یَدِی إِلَیْک لاَقْتُلَک إِنی أَخَاف اللَّهَ رَب الْعَلَمِینَ(28)
إِنی أُرِیدُ أَن تَبُوأَ بِإِثْمِی وَ إِثمِک فَتَکُونَ مِنْ أَصحَبِ النَّارِ وَ ذَلِک جَزؤُا الظلِمِینَ(29)
فَطوَّعَت لَهُ نَفْسهُ قَتْلَ أَخِیهِ فَقَتَلَهُ فَأَصبَحَ مِنَ الخَْسِرِینَ(30)
فَبَعَث اللَّهُ غُرَاباً یَبْحَث فی الاَرْضِ لِیرِیَهُ کَیْف یُوَرِی سوْءَةَ أَخِیهِ قَالَ یَوَیْلَتی أَ عَجَزْت أَنْ أَکُونَ مِثْلَ هَذَا الْغُرَابِ فَأُوَرِی سوْءَةَ أَخِی فَأَصبَحَ مِنَ النَّدِمِینَ(31)
مِنْ أَجْلِ ذَلِک کتَبْنَا عَلی بَنی إِسرءِیلَ أَنَّهُ مَن قَتَلَ نَفْسا بِغَیرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فی الاَرْضِ فَکَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاس جَمِیعاً وَ مَنْ أَحْیَاهَا فَکَأَنَّمَا أَحْیَا النَّاس جَمِیعاً وَ لَقَدْ جَاءَتْهُمْ رُسلُنَا بِالْبَیِّنَتِ ثُمَّ إِنَّ کَثِیراً مِّنْهُم بَعْدَ ذَلِک فی الاَرْضِ لَمُسرِفُونَ(32)
27 . ای محمد ، داستان دو پسران آدم را که داستانی است بحق (و خالی از خلاف واقع ) برای مردم بیان کن که هر دو در راه خدا و به منظور نزدیک شدن به او چیزی پیشکش کردند . از یکی از آن دو قبول شد و از دیگری قبول نشد . آن که قربانیش قبول نشد به آن که از او قبول شد گفت : من تو را خواهم کشت . او گفت : خدا تعالی قربانی را از مردم باتقوا قبول می کند .
28 . و تو اگر دست خود را به سوی من دراز کنی که مرا بکشی ، من هرگز دست خود را به سویت و برای کشتنت دراز نخواهم کرد ، زیرا من از خدا مالک و مدبر همه عالم است ، می ترسم .
29 . من از این عمل تو کراهتی ندارم ، چون اگر مرا بکشی ، هم وبال گناهان مرا به دوش می کشی و هم وبال گناهان خودت را ، و در نتیجه از اهل آتش می شوی و سزای ستمکاران همین آتش است .
30 . پس از وسوسه های پی درپی و بتدریج دلش برای کشتن برادرش رام شد و او را کشت و در نتیجه از زیانکاران شد .
31 . و در اینکه کشته برادر را چه کند ، سرگردان شد . خدای تعالی کلاغی را ماءمور کرد تا با منقار خود زمین را بکند (و چیزی در آن پنهان کند) و به او نشان دهد که چگونه جثه برادرش را در زمین پنهان کند . (وقتی عمل کلاغ را دید) گفت : وای بر من که آن قدر ناتوان بودم که نتوانستم مثل این کلاغ باشم و جثه برادرم را در خاک دفن کنم . آن وقت حالتی چون حالت همه پشیمانها به او دست داد .
32 . به خاطر همین ماجرا (که از حسد و تکبر و هواپرستی انسان خبر می دهد) بود که ما به بنی اسرائیل اعلام کردیم که هر کس یک انسان را بکشد بدون اینکه او کسی را کشته باشد و یا فسادی در زمین کرده باشد ، مثل این است که همه مردم را کشته (چون انسانیت را مورد حمله قرار داده که در همه یکی است ) ، و هر کس یک انسان را از مرگ نجات دهد ، مثل این است که همه را از مرگ نجات داده ، و با اینکه رسولان ما برای بنی اسرائیل معجزاتی روشن آوردند ، با این حال بسیاری از ایشان بعد از آن همه پیامبر (که برایشان بیامد) در زمین زیاده روی می کنند .
(از سوره مبارکه مائده )
این آیات از داستان پسران آدم خبر می دهد ، و سبب پدید آمدن آنرا حسد دانسته ، می فرماید حسد کار آدمی را به جائی می کشاند که حتی برادر برادر خود را بنا حق به قتل برساند و آنگاه که فهمید از زیانکاران شده پشیمان می گردد ، پشیمانی ای که هیچ سودی ندارد و این آیات به همین معنا مربوط به گفتار در آیات قبل است که در باره بنی اسرائیل می فرمود استنکافشان از ایمان به فرستاده خدا و امتناعشان از قبول دعوت حقه جز به خاطر حسد و ستمگری نبود ، آری همه اینها آثار شوم حسد است ، حسد است که آدمی را وادار می کند برادر خود را بکشد و سپس او را در آتش ندامت و حسرتی می اندازد که راه فرار و نجاتی از آن نیست ، پس باید که اهل عبرت از این داستان عبرت گرفته در حس حسادت و سپس در کفری که اثر آن حسادت است اصرار نورزند .
داستان هابیل و قابیل در روایات
در تفسیر عیاشی از هشام بن سالم از حبیب سجستانی از امام ابی جعفر (علیه السلام ) روایت آمده که فرمود : وقتی دو پسران آدم قربانی خود را تقدیم نمودند ، از یکی قبول شد و از دیگری قبول نگردید ، و در اینکه از کدام قبول شد و از کدام رد گردید فرمود : از هابیل قبول شد و از قابیل نشد- ، قابیل از این ماجرا گرفتار طوفانی از حسد گردید و به دشمنی با هابیل پرداخت و همواره در کمین بود که او را در خلوتی ببیند و کارش را یکسره کند ، تا آنکه روزی او را در خلوت و دور از چشم آدم دید ، بر او حمله کرد و او را کشت ، و خدای تعالی قسمتی از داستان آن دو برادر را که گفتگوئی است که قبل از فاجعه قتل ، بین آن دو رد و بدل شده ، در قرآن کریم آورده است (تا آخر حدیث ) .
مؤ لف : این روایت از بهترین روایاتی است که در خصوص این داستان وارد شده ، و این روایتی است طولانی که امام (علیه السلام ) در آن فرموده هبت الله (شیث ) بعد از این ماجرا برای پدرش آدم متولد شد و آدم او را وصی خود قرار داد ، و وصیت آن جناب همچنان در بین انبیا (علیهم السلام ) جریان یافت که ما ان شاءالله آن روایت را در جای مناسبی نقل می کنیم ، و از ظاهر آن بر می آید که قابیل برادرش هابیل را بدون اطلاع و به نیرنگ به قتل رسانده ، (مثلا پیشنهاد کرده که به گردش بروند همینکه به نقطه ای دور از دیگران رسیده اند دست به کار قتلش شده ) و کاری کرده که او نتواند از خود دفاع کند ، همانطور که در بیان گذشته خود گفتیم ، مناسب با اعتبار هم همین است .
این را هم باید دانست هر آن روایتی که نام این دو پسر آدم را ضبط کرده همان هابیل و قابیل است ، و آنچه در تورات رائج ، در دست یهود آمده هابیل و قایین است ، ولی تورات هیچ سندی ندارد ، برای اینکه سند تمامی تورات های موجود در روی زمین منتهی به یک نفر مجهول الحال می شود و علاوه بر آن خرافات و تحریف هائی که دارد هویدا است .
و در تفسیر قمی می گوید : پدرم از حسن بن محبوب از هشام بن سالم از ابی حمزه ثمالی از ثویر بن ابی فاخته برایمان حدیث کرد که وی گفت : من از علی بن الحسین (علیهم االسلام ) شنیدم که برای رجالی از قریش سخن می گفت ، تا آنجا که فرمود : هنگامی که دو پسران آدم قربانی خود را انتخاب می کردند یکی از آن دو از میان گوسفندانی که خود پرورش داده بود گوسفندی چاقتر قربانی کرد و دیگری یک دسته سنبل قربانی کرد ، در نتیجه قربانی صاحب گوسفند که همان هابیل باشد قبول شد و از آن دیگری قبول نشد و بدین جهت قابیل بر هابیل خشم کرد و گفت به خدا سوگند تو را می کشم ، هابیل گفت : خدای تعالی تنها از متقیان قبول می کند و تو اگر برای کشتن من دست به سویم دراز کنی من هرگز دست به سویت نمی گشایم که به قتلت برسانم ، برای اینکه من از رب العالمین می ترسم ، من می خواهم تو هم گناه مرا به دوش بکشی و هم گناه خودت را ، تا از اهل آتش شوی و سزای ستمکاران همین است .
سرانجام هوای نفس قابیل ، کشتن برادر را در نظرش زینت داد ، و در قالب امر پسندیده ای جلوه گر ساخت ولی در اینکه چگونه برادر را بکشد سرگردان ماند و ندانست که چگونه تصمیم خود را عملی سازد ، تا آنکه ابلیس به نزدش آمد و به او تعلیم داد که سر برادر را بین دو سنگ بگذارد و سپس سنگ زیرین را بر سر او بکوبد قابیل بعد از آنکه برادر را کشت نفهمید جسد او را چه کند در این حال بود که دو کلاغ از راه رسیده و به یکدیگر حمله ور شدند ، یکی از آنها دیگری را کشت و آنگاه زمین را با پنجه اش حفر کرد و کلاغ مرده را در آن چاله دفن نمود ، قابیل چون این منظره را دید فریاد برآورد که : وای بر من ! آیا من عاجزتر از یک کلاغ بودم که نتوانستم بقدر آن حیوان بفهمم که چگونه جسد برادرم را دفن کنم ، در نتیجه از پشیمانان شد ، و گودالی کند و جسد برادر را در آن دفن نمود ، و از آن به بعد دفن مردگان در میان انسانها سنت شد .
قابیل به سوی پدر برگشت ، آدم هابیل را با او ندید از وی پرسید : پسرم را کجا گذاشتی ؟ قابیل گفت : مگر او را به من سپرده بودی ؟ آدم گفت : با من بیا ببینم کجا قربانی کردید ، در این لحظه به دل آدم الهام شد که چه اتفاقی رخ داده ، همینکه به محل قربانی رسید همه چیز برایش روشن شد ، لذا آدم آن سرزمین را که خون هابیل را در خود فرو برد لعنت کرد و دستور داد قابیل را لعنت کنند و از آسمان ندائی به قابیل شد که تو ، به جرم کشتن برادرت ملعون شدی ، از آن به بعد دیگر زمین هیچ خونی را فرو نبرد .
آدم از آن نقطه بر گشت و چهل شبانه روز بر هابیل گریست ، چون بی تابیش طاقت فرسا شد ، شکوه به درگاه خدا برد ، خدای تعالی به وی وحی کرد که من پسری به تو می دهم تا جای هابیل را بگیرد ، چیزی نگذشت که حوا پسری پاک و پر برکت بزاد ، روز هفتم میلاد آن پسر ، خدای تعالی به آدم وحی کرد که ای آدم این پسر هبه و بخششی است از من به تو ، بنابراین او را هبت الله نام بگذار و آدم چنین کرد .
مؤ لف : این روایت معتدل ترین روایات وارده در این قصه و ملحقات آن است و با اینکه معتدل ترین آنها است مع ذلک متن آن خالی از اضطراب نیست ، برای اینکه از ظاهرش برمی آید که قابیل نخست هابیل را تهدید به قتل کرده ، و آنگاه در حیرت شده که چگونه او را به قتل برساند ، و این دو جمله با هم نمی سازند ، زیرا معقول نیست کسی خصم خود را تهدید به کشتن بکند ولی نداند که چگونه بکشد ، مگر آنکه بگوئیم تحیرش در انتخاب آلت و سبب قتل بوده ، و نمی دانسته است از میان ابزار قتل ، کدام را انتخاب کند سرانجام ابلیس که لعنت خدا بر او باد او را راهنمائی کرد که با سنگ بر سر برادرش کوفته و به قتلش برساند و در این باب روایات دیگری از طرق شیعه و اهل سنت نقل شده که مضمون آنها قریب به مضمون این روایت است .
این را هم باید دانست که در این قصه روایات بسیاری هست که مضمون آنها اختلاف عجیبی با هم دارد و عجیب ترین آن روایتی است که می گوید : خدای تعالی گوسفند هابیل را چهل سال در بهشت نگه داشت تا در زمان قربان شدن اسماعیل ، آن را فدای اسماعیل کرد ، و به نزد ابراهیم فرستاد ، تا به جای فرزند ، آن را ذبح کند .
روایت شگفت آور دیگر اینکه می گوید : (هابیل خود را در اختیار قابیل قرار داد تا او را به قتل برساند و به هیچ وجه حاضر نشد دست به سوی برادر خود دراز کند! و این نیز یکی از آن روایات تعجب انگیز است که می گوید : از روزی که قابیل برادرش هابیل را کشت ، خداوند تبارک و تعالی یک پای قابیل را تا روز قیامت به رانش بست و صورتش را به طرف راست قرار داد تا به هر طرف که می رود ، صورتش (مانند گل آفتابگردان ) بطرف راست بچرخد و در زمستانها فضائی یخی و به اصطلاح امروزی چند درجه زیر صفر و در تابستان فضائی آتشین بر او مسلط کرد ، و هفت فرشته را مامور بر شکنجه دادن او کرد تا اینکه اگر یکی از آن ملکها رفت دیگری به جایش بیاید! و روایت دیگر اینکه خداوند قابیل را در جزیره ای از جزائر اقیانوس به پاها و واژگونه آویزان نموده و به همان حال تا روز قیامت معلق بوده و در عذاب خواهد ماند و این هم روایت تعجب انگیز دیگر که می گوید : قابیل پسر آدم با موی دو طرف سرش آویزان به قرص خورشید است و خورشید به هر طرف برود او را با خود می برد ، هم در گرمای تابستانش و هم در زمهریر زمستانش ، و این شکنجه را تا روز قیامت دارد ، و چون قیامت شود خدای تعالی او را در آتش دوزخ جای می دهد ، و آن حدیثی که می گوید پسر آدم یعنی آنکه برادر خود را کشت نامش قابیل بود ، که در بهشت متولد شد و آن حدیثی که می گوید : آدم وقتی از کشته شدن پسرش هابیل خبردار شد با چند شعر عربی او را مرثیه گفت ، و یا آن حدیثی که می گوید : در شریعت خاندان آدم چنین مرسوم بود که هرگاه انسانی مورد سوء قصد قرار می گرفت باید خود را بدون هیچ دفاعی و تلاشی در اختیار دشمن خود قرار دهد ، و از این قبیل روایاتی دیگر .
پس این روایات که دیدی و امثال آن ، روایاتی است که بیشترش و یا همه اش از طرق ضعیف نقل شده ، و با اعتبار صحیح و عقلی و نیز با کتاب خداقرآن کریم نمی سازد ، پس بعضی از آنها جعلی است و جعلی بودنش روشن است و بعضی دیگر تحریف شده است ، و در بعضی موارد ناقل عین عبارت را نیاورده ، بلکه نقل به معنا کرده و در این نقل به معنا دچار اشتباه شده است .
و در درالمنثور است که ابن ابی شیبه از عمر روایت کرده که گفت : رسول خدا (صلی الله علیه وآله ) فرموده : چرا شما مثل هابیل نباشید و نتوانید مانند او وقتی قاتل به سراغتان می آید همان سخن هابیل را بگوئید و دست روی دست بگذارید و در نتیجه مانند بهترین از آن دو پسر آدم باشید ؟ یعنی مانند هابیل باشید ، و در نتیجه او در بهشت و قاتلش در آتش شود .
مؤ لف : این روایت از روایاتی است که امت اسلام را برای روزی که دچار فتنه شد راهنمائی می کند و این روایات بسیار است ، که بیشتر آنها را سیوطی در الدرالمنثورش آورده ، نظیر روایتی که بیهقی از ابی موسی از رسول خدا (صلی الله علیه وآله ) نقل کرده که گفت آن جناب فرمود ، شمشیرهای خود را بشکنید (یعنی در فتنه ) و زه و کمان خود را پاره کنید ، و در کنج خانه ها بخزید و مانند بهترین از دو پسران آدم باشید ، و باز نظیر روایتی که ابن جریر و عبد الرزاق از حسن نقل کرده که گفت : رسول خدا (صلی الله علیه وآله ) فرمود : مساله دو پسران آدم مثلی است که خدای تعالی برای امت زده تا امت راه هابیل را در زندگی پیش بگیرند . و روایاتی دیگر از این قبیل .
و این روایات به ظاهرشان با عقل و اعتبار صحیح درست در نمی آید ، و همچنین با روایات صحیحه ای که دستور دفاع از جان خود و دفاع از حق می دهد نمی سازد ، و چگونه قابل قبول است ، با اینکه خدای تعالی فرموده : (و ان طائفتان من المؤ منین اقتتلوا فاصلحوا بینهما ، فان بغت احدیهما علی الاخری فقاتلوا التی تبغی حتی تفی ء الی امر الله ) .
علاوه بر اینکه همه این روایات به اصطلاح در صدد تفسیر و توجیه کلام هابیلند که چرا گفت : (لئن بسطت الی یدک لتقتلنی ما انا بباسط یدی الیک لاقتلک ) و اینطور توجیه می کنند که هابیل کار درستی کرد که از خود دفاع نکرد و خواننده به اشکالی که در آنها است توجه کرد .
و یکی از چیزهائی که باعث سوءظن آدمی نسبت به این روایات می شود این است که از کسانی نقل شده که در فتنه در خانه علی (علیه السلام ) از انجام وظیفه یعنی دفاع از حق علی (علیه السلام ) سر باز زدند و از کسانی که در جنگهای علی با معاویه و خوارج و طلحه و زبیر کناره گیری کردند ، به همین جهت باید اگر ممکن باشد به نحوی توجیه شود ، و گرنه مطروح و مردود شناخته شود .
و در درالمنثور است که ابن عساکر از علی (علیه السلام ) روایت کرده که گفت : رسول خدا (صلی الله علیه وآله ) فرمود : در دمشق کوهی است که آنرا (قاسیون ) می گویند در آنجا بود که پسر آدم برادرش را به قتل رسانید .
مؤ لف : اشکالی در این روایت نیست ، به جز اینکه ابن عساکر آن را به طریق کعب الاحبار نقل کرده ، و در این نقل گفته آن خونی که بر بالای قاسیون دیده می شود خون پسر آدم است ، و به طریقه دیگر از عمرو بن خبیر شعبانی نقل کرده که گفت : من با کعب الاحبار به بالای کوه دیرالمران بودیم که ناگهان چشم کعب به دره ای در کوهی افتاد که آب در ته آن جاری بود ، کعب گفت : در اینجا بود که پسر آدم برادرش را به قتل رسانید و این آب اثر خون اوست که خدا آن را آیت قرار داده برای همه عالمیان .
(احتمال می رود عبارت (لجه سائله ) که در حدیث آمده به معنای آن باشد که شن روان از کوه سرازیر می شده ، و چون سرخ رنگ بوده کعب آنرا اثر خون هابیل تعبیر کرده (مترجم )) .
این دو روایت دلالت دارد بر اینکه در آن نقطه اثری ثابت بوده که ادعا شده اثر خون هابیل مقتول است و این سخن به سخنان خرافی شبیه است ، گویا رندی این سخن را از پیش خود انتشار داده تا توجه مردم را به آن نقطه جلب کند ، و مردم به زیارتش بروند ، و نذوراتی و هدایائی برای آن کوه ببرند ، نظیر جای پائی که در سنگ درست می کنند و نامش را قدمگاه می گذارند ، و از آن جمله است قبری که در بندر جده در عربستان سعودی قرار دارد ، بر سر زبانها افتاده که اینجا قبر حوا همسر آدم و جده بنی نوع بشر است ، و چیزهائی دیگر نظیر آن .
و در درالمنثور آمده که احمد و بخاری و مسلم و ترمذی و نسائی و ابن ماجه و ابن جریر و ابن منذر از ابن مسعود روایت کرده اند که گفت : رسول خدا (صلی الله علیه وآله ) فرمود : هیچ خون بنا حقی در بین بشر ریخته نمی شود ، مگر آنکه سهمی از گناه آن به گردن پسر آدم است ، چون او اولین کسی بود که قتل نفس را سنت کرد .
مؤ لف : این معنا نیز به غیر از طریق بالا به طرق دیگر هم از شیعه نقل شده و هم از اهل سنت .
و مرحوم کلینی در کافی به سند خود از حمران روایت کرده که گفت : من به امام ابی جعفر (علیه السلام ) عرضه داشتم معنای این کلام خدای تعالی که می فرماید : (من اجل ذلک کتبنا علی بنی اسرائیل انه من قتل نفسا بغیر نفس او فساد فی الارض ، فکانما قتل الناس جمیعا) چیست ؟ و چگونه کشتن یک نفر مثل کشتن همه مردم است ؟ فرمود : معنایش این است که او را در جائی از جهنم جای می دهند که در آنجا عذاب به منتها درجه است ، جائی است که اگر کسی همه مردم را بکشد نیز در آنجا کیفر می بیند ، عرضه داشتم : حال اگر قاتل بعد از قتل اولش مجددا فردی دیگر را به قتل برساند چطور ؟ فرمود : همان عذابش مضاعف می شود .
مؤ لف : مثل این روایت را صدوق نیز در کتابش معانی الاخبار از حمران نقل کرده ، و اینکه حمران پرسید : (حال اگر فردی دیگر به قتل برساند) اشاره است به اشکالی که قبلا بیانش گذشت ، که لازمه آیه شریفه مساوی بودن کیفر یک قتل با کیفر چند قتل است ، و امام (علیه السلام ) پاسخ داده به اینکه : همان عذابش مضاعف می شود در اینجا ممکن است کسی اشکال کند که پاسخ امام (علیه السلام ) رفع ید از مساواتی است که آیه به آن حکم کرده ، آیه می فرماید کشتن یک نفر مساوی با کشتن جمیع است ، و روایت می فرماید مساوی نیست ، لیکن این اشکال وارد نیست ، برای اینکه تساوی منزلت کشتن یک نفر به منزله کشتن همه بودن مربوط است به سنخ عذاب نه به مقدار آن ، و به عبارت روشن تر : (قاتل یک نفر و قاتل جمیع هر دو در یک جا از جهنم قرار دارند) ، ولی قاتل بیش از یک نفر عذابش مضاعف می شود ، و لذا در روایت فرموده : (جائی است که اگر کسی همه مردم را بکشد نیز در آنجا کیفر می بیند) .
شاهد بر گفتار ما روایتی است که عیاشی در تفسیر همین آیه از حمران از امام صادق (علیه السلام ) آورده که امام (علیه السلام ) فرمود : منزلت و مرحله ای در آتش هست که شدت عذاب اهل آتش همه بدانجا منتهی می شود و قاتل را در آنجا جای می دهند حمران می گوید : پرسیدم حال اگر دو نفر را کشت چطور ؟ فرمود : مگر نمی دانی که در جهنم منزلتی که عذابش شدیدتر از آن منزلت باشد وجود ندارد ؟ آنگاه فرمود : عذاب قاتل در این منزلت به مقدار قتلی که کرده مضاعف می شود . پس این جمعی که امام (علیه السلام ) بین نفی و اثبات کرد چیزی جز همان توجیهی که ما برای روایت آوردیم نیست و آن این است که اتحاد و تساوی در مقدار عذاب نیست ، بلکه در سنخ عذاب است که کلمه (منزلت ) به آن اشاره دارد و اما اختلاف در شخص عذاب و خود آن شکنجه ای است که قاتل می بیند .
شاهد دیگر بر گفتار ما فی الجمله روایتی است که در همان کتاب از حنان بن سدیر از امام صادق (علیه السلام ) نقل شده ، که در ذیل جمله : (من قتل نفسا فکانما قتل الناس جمیعا) فرمود : در جهنم گودالی است که اگر کسی همه مردم را می کشت در آنجا جای می گرفت ، و اگر یک نفر را هم می کشت باز در آنجا عذاب می دید .
مؤ لف : در این روایت آیه شریفه نقل به معنا شده ، و عین عبارت آیه نیامده .
و در کافی به سند خود از فضیل بن یسار روایت آورده که گفت : من به امام ابی جعفر (علیه السلام ) عرضه داشتم : این جمله در کلام خدای عزوجل چه معنا دارد که می فرماید : (و من احیاها فکانما احیا الناس جمیعا) فرمود : منظور کسی است که انسانی را از سوختن و غرق شدن نجات دهد ، عرضه داشتم : آیا شامل کسی هم می شود که انسانی را از ضلالتی نجات دهد ، و به راه راست هدایت کند ؟ فرمود : این بزرگترین تاویل برای آن است .
مؤ لف : این روایت را شیخ نیز در امالی خود و برقی در محاسن خود از فضیل از آن جناب روایت کرده اند ، و روایت را از سماعه و از حمران از امام صادق (علیه السلام ) آورده اند ، و مراد از اینکه نجات از ضلالت تاویل اعظم آیه باشد ، این است که تفسیر کردن آیه به چنین نجاتی دقیق ترین تفسیر برای آن است ، چون کلمه تاویل در صدر اسلام بیشتر به معنای تفسیر استعمال می شده ، و مرادف آن بوده است .
مؤ ید گفتار ما روایتی است که در تفسیر عیاشی از محمد بن مسلم از امام باقر (علیه السلام ) آمده در آن روایت محمد بن مسلم می گوید : من از آن جناب از تفسیر آیه : (من قتل نفسا بغیر نفس او فساد فی الارض فکانما قتل الناس جمیعا) پرسیدم ، فرمود چنین کسی در آتش منزلگاهی دارد ، که اگر همه مردم را هم می کشت باز جایش همانجا بود ، چون جائی دیگر که عذابش بیشتر باشد نیست ، پرسیدم معنای جمله بعدی چیست که می فرماید : (و من احیاها فکانما احیا الناس جمیعا) ؟ فرمود منظور کسی است که می تواند شخصی را بکشد ولی نکشد ، و یا شخصی است که کسی را از غرق و سوختن نجات دهد و از همه اینها بزرگتر و اعظم کسی است که شخصی را از ضلالتی به سوی هدایت بکشاند .
مؤ لف : منظور از اینکه فرمود : (او را نکشد) این است که بعد از آنکه ثابت شد که می تواند او را بکشد مثلا حاکم حکم به قصاص کرد او از قصاص صرف نظر نموده باشد .
و در همان کتاب از ابی بصیر از امام باقر (علیه السلام ) روایت شده که ابو بصیر گفت از آن جناب از معنای جمله : (و من احیاها فکانما احیا الناس جمیعا) پرسیدم ، فرمود : یعنی کسی که انسانی را از کفر بیرون کند و به ایمان در آورد .
مؤ لف : این معنا در روایات بسیاری که از طرق اهل سنت نقل شده نیز آمده .
و در مجمع البیان است که از امام ابی جعفر روایت شده که فرمود : منظور از مسرفون کسانی هستند که حرامهای خدا را حلال می شمارند ، و خونها می ریزند .
تطبیق بین داستان هابیل و قابیل در تورات و در قرآن
1- داستان در تورات
در اصحاح چهارم از سفر تکوین از تورات چنین آمده :
1 . آدم همسرش حوا را شناخت ، و حوا حامله شد و قایین را بزاد ، و از در خوشحالی گفت : از ناحیه رب صاحب فرزندی پسر شدم . 2 حوا بار دیگر حامله شد ، و این بار هابیل را بزاد و هابیل کارش گوسفند داری ، و قایین شغلش زراعت بود . 3 بعد از ایامی حادثه ای رخ داد ، و آن این بود که قایین از حاصل زمین چیزی را برای رب قربانی کرد . 4 و هابیل هم از گوسفندان بکر و چاق خود یک گوسفند قربانی کرد ، و رب به قربانی هابیل نظر کرد . 5 و اما به قایین و قربانیش نظر نکرد پس قایین سخت در خشم شد و آبرویش رفت (و یا چهره اش در هم افتاد)6 و پروردگار به قایین گفت چرا خشمگین شدی ؟ و چرا چهره ات تغییر کرد ؟ 7 آیا اگر تو خوبی می کردی به درگاه ما بالا نمی آمد ؟ ! و اگر خوبی نکنی قهرا در معرض گناه قرار می گیری و گناه را دم در کمین گرفته بدان ، آری در این صورت گناه مشتاق تو و در پی تو است و این تو هستی که گناه را برای خود سرنوشت ساختی 8 قایین سر برادرش هابیل را گرم به سخن کرد و در همان حال که با هم نشسته بودند که قایین برخاست و هابیل را بکشت 9 رب به قایین گفت هابیل برادرت کجا است ؟ گفت : نمی دانم و من نگهبان برادرم نبودم 10 رب گفت این چه کاری بود کردی ، صدای خون برادرت از زمین به من رسید 11 اینک تو دیگر ملعونی ، تو از جنس همان زمینی هستی که دهن باز کرد برای فرو بردن خونی که به دست تو از برادرت ریخت 12 تو چه وقت در زمین کار کردی که زمین پاداش عمل تو را که همان مواد غذائی او است به تو ندهد ، اینک محکومی به اینکه عمری به سرگردانی و فرار در زمین بگذرانی 13 قایین به رب گفت : گناه من بزرگتر از آن است که کسی بتواند آنرا حمل کند ، 14 تو امروز مرا از روی زمین و از روی خودت طرد کردی تا پنهان و سرگردان زندگی کنم و در زمین فراری باشم تا هر کس مرا یافت به قتلم برساند ، 15 رب به او گفت : بدین جهت هر کس قایین را بکشد هفت برابر از او انتقام گرفته می شود ، و رب برای قایین علامتی قرار داد ، تا هر کس او را دید به قتلش نرساند ، 16 لا جرم قایین از پیش رب بیرون آمد ، و در سرزمین نور که ناحیه شرقی عدن است سکونت گزید ، (این بود شانزده آیه که از تورات عربی و طبع کمبروج سال 1935 نقل گردید) .
2- داستان در قرآن
حال ببینیم قرآن در خصوص این داستان چه فرموده : (و اتل علیهم نبا ابنی آدم بالحق اذ قربا قربانا فتقبل من احدهما و لم یتقبل من الاخر قال لاقتلنک ، قال انما یتقبل الله من المتقین ) ، (لئن بسطت الی یدک لتقتلنی ما انا بباسط یدی الیک لا قتلک ، انی اخاف الله رب العالمین ) ، (انی ارید ان تبوء باثمی و اثمک ، فتکون من اصحاب النار و ذلک جزاء الظالمین ) (فطوعت له نفسه قتل اخیه فقتله فاصبح من الخاسرین ) ، (فبعث الله غرابا یبحث فی الارض لیریه کیف یواری سواة اخیه قال یا ویلتی ا عجزت ان اکون مثل هذا الغراب فاواری سواة اخی فاصبح من النادمین ) ، که ترجمه آنها در اول بحث گذشت ، و اگر بار دیگر در اینجا همه آیات را آوردیم برای این بود که خواننده بهتر و زودتر و آسانتر بین تورات و قرآن مقایسه کند .
و خواننده را سفارش می کنیم که نخست در آنچه آیات تورات و آیات قرآن که راجع به دو پسر آدم نقل کردیم دقت کند ، آنگاه آنها را با هم تطبیق نموده سپس داوری کند ، و اگر بر طبق سفارش ما تدبر کند اولین چیزی که از آیات تورات به ذهنش می رسد این است که تورات رب را یک موجود زمینی و به شکل انسان معرفی کرده ، انسانی که میان انسانها آمد و شد و معاشرت می کند ، گاهی به نفع این حکم می کند و گاهی بضرر این ، و به نفع دیگری ، عینا همانطور که یک انسان در بین انسانها زندگی می کند ، گاهی انسان نزدیک او می شود و با او سخن می گوید همانطور که با یک انسان دیگر سخن می گوید ، و گاهی از او دور و پنهان می شود ، بطوری که دیگر او وی را نمی بیند . در نتیجه ربی که تورات معرفی کرده ربی است که انسانهای دور را آنطور که نزدیکان را می بیند مشاهده نمی کند ، و کوتاه سخن اینکه حال آن رب ، از تمامی جهات حال یک انسان زمینی است ، با این تفاوت که اراده رب در باره هر چیزی نافذ است ، و حکمش روان و تمامی تعلیمات تورات و انجیل همه بر این اساس است ، هر چیزی را که می خواهد تعلیم دهد بر این اساس تعلیم می دهد (تعالی الله عن ذلک علوا کبیرا) .
و لازمه قصه ای که در تورات آمده این است که در آنروز بشر در حال گفتگوی بطور مشافهه و حضور و رو در روی با خدا زندگی می کرده ، (هر وقت می خواسته نزد خدا می رفته و با خدا قدم می زده و سخن می گفته ) بعد از آنکه قایین آن جنایت را کرد ، خدای تعالی از او و از امثال او پنهان شد ، و اینگونه افراد دیگر خدا را با چشم ندیدند ، ولی بقیه افراد بشر همچنان با خدا معاشرت و گفتگو داشته اند ، در حالی که برهانهای قطعی عقلی بر این قائم است که نوع بشر نوع واحدی است که همه افرادش مثل همند ، موجودی پدید آمده در عالم ماده اند و در دنیا زندگی مادی دارند و نیز براهین قطعی قائم است بر اینکه خدای تعالی منزه است از اینکه در قالب ماده بگنجد ، و به صفات ماده و احوال آن متصف گشته دستخوش عوارض امکان و طوارق نقص و حوادث گردد ، و خدای تعالی از نظر قرآن کریم هم چنین خدائی است .
و اما قرآن کریم داستان پسران آدم را طوری سروده و بر اساسی نقل کرده که بر آن اساس تمامی افراد بشر را از یک نوع و همه را مثل هم دانسته چیزی که هست دنباله داستان مساله فرستادن کلاغ را آورده ، تا از یک حقیقتی پرده بر دارد ، و آن این است که بشر دارای تکاملی تدریجی است که اساس تکامل او و زیر بنای آن حس و تفکر است .
قرآن کریم نکته دیگری را در این داستان آورده ، و آن گفتگوی این دو برادر است ، و از هابیل سخنانی نقل کرده که مشتمل بر نکات برجسته ای از معارف فطری بشری و از اصول معارف دینی است ، چون توحید ، و نبوت ، و معاد ، و مساله تقوا و ظلم که دو اصل مهم و عامل در تمامی قوانین الهی و احکام شرعی است ، و مساله عدل الهی حاکم در رد و قبول اعمال بندگان و کیفر و پاداش اخروی آنان ، و نیز مساله ندامت قاتل و خسران او در دنیا و آخرت .
و در آخر و بعد از نقل همه این نکات بیان کرده که یکی از آثار شوم قتل نفس این است که آثار شومی که در کشتن یک فرد هست برابر است با آثار شومی که در کشتن همه مردم است ، و آثار نیکی که در زنده کردن یک فرد از انسانها هست برابر با آثار نیکی است که در احیای همه انسانها است .
داستان ادریس علیه السّلام
آیات
وَ اذْکُرْ فی الْکِتَبِ إِدْرِیس إِنَّهُ کانَ صِدِّیقاً نَّبِیًّا(56)
وَ رَفَعْنَهُ مَکاناً عَلِیاًّ(57)
56 . در این کتاب ادریس را یاد کن که پیغمبری راستی پیشه بود .
57 . و ما او را به مقامی بلند بالا بردیم .
(از سوره مبارکه مریم )
وَ إِسمَعِیلَ وَ إِدْرِیس وَ ذَا الْکِفْلِ کلُّ مِّنَ الصبرِینَ(85)
وَ أَدْخَلْنَهُمْ فی رَحْمَتِنَا إِنَّهُم مِّنَ الصلِحِینَ(86)
85 . و اسماعیل و ادریس و ذوالکفل را یاد آر که همه از صابران بودند .
86 . که آنان را مشمول رحمت خود کردیم چون از شایستگان بودند .
(از سوره مبارکه انبیاء)
در قرآن کریم داستان آن جناب جز در دو آیه از سوره مریم نیامده ، و آن دو آیه این است که می فرماید (و اذکر فی الکتاب ادریس انه کان صدیقا نبیا ، و رفعناه مکانا علیا) و دو آیه از سوره انبیاء که می فرماید (و اسمعیل و ادریس و ذالکفل کل من الصابرین و ادخلناهم فی رحمتنا انهم من الصالحین ) .
و در این آیات خدای تعالی او را به ثنایی جمیل ستوده و او را پیامبری صدیق و از زمره صابرین و صالحین شمرده ، و خبر داده که او را به مکانی منیع بلند کرده است .
ادریس (ع ) در روایات
از جمله روایات وارده در داستان ادریس روایتی است که کتاب (کمال الدین و تمام النعمه ) به سند خود از ابراهیم بن ابی البلاد از پدرش از امام محمد باقر (علیه السلام ) نقل کرده ، و چون حدیث طولانی بود ما آن را تلخیص کردیم . و خلاصه اش این است که : ابتداء نبوت ادریس چنین بوده . که در عهد وی سلطانی جبار بوده ، روزی برای گردش سوار شده و به سیر و تنره مشغول گشت ، در ضمن راه به سرزمینی سبز و خرم رسید و از آنجا خوشش آمد و دلش خواست تا آنجا را به ملک خود در آورد ، و آن زمین مال بنده ای مؤ من بود ، دستور داد احضارش کردند ، و در باب خریدن آن به گفتگو پرداخت ، ولی مرد حاضر به فروش نشد ، پادشاه به شهر خود بازگشت در حالی که درباره این پیشامد اندوهناک و متحیر بود ، با همسرش مشورت کرد ، البته در همه مهمات خود با او مشورت می کرد ، زن چنین نظر داد که چند نفر شاهد دروغین وادار کن تا گواهی دهند که فلان شخص از دین پادشاه بیرون شده دادگاه حکم قتلش را صادر کند و ملکش را به تصرف در آورد ، شاه همین کار را کرد ، و زمین آنمرد مؤ من را غصب نمود .
خداوند به ادریس وحی فرستاد تا نزد آن پادشاه رفته این پیام را از ناحیه خدا به وی برساند که : آیا به کشتن بنده مؤ من و بی گناه من راضی نشدی ، زمینش را هم مصادره کردی و زن و فرزندش را گرسنه و محتاج و تهی دست ساختی ؟ به عزت خودم سوگند که در آخرت انتقامش را از تو خواهم گرفت ، و در دنیا هم سلطنت را از تو سلب خواهم نمود ، و مملکتت را ویران و عزّتت را مبدل به ذلت خواهم کرد ، و گوشت همسرت را به خورد سگان خواهم داد ، زیرا حلم من ، تو را فریب داده .
ادریس با رسالت خداوند به نزد آن شاه آمده و پیام خدای را در میان بزرگان در بارش به او رسانید ، شاه او را از مجلس خود بیرون رانده به اشاره همسرش افرادی را فرستاد تا او را به قتل برسانند ، بعضی از یاران ادریس از ماجرا مطلع شده ، به او رساندند که از شهر خارج شده ، مهاجرت کند ، ادریس با بعضی از یارانش همان روز از شهر بیرون شدند ، آنگاه در مناجات با پروردگارش از آنچه که از پادشاه دیده بود شکوه نمود ، خدای تعالی در پاسخش وحی فرستاد که از شهر بیرون شو که به زودی وعده ای که دادم درباره شاه انفاذ می کنم ، ادریس از خدا خواست تا علاوه بر انفاذ آنچه وعده داد ، باران آسمان را هم تا روزی که او درخواست باران نماید از اهل شهر حبس کند ، خدای تعالی این درخواست وی را نیز اجابت نمود ، پس ادریس جریان را با یاران با ایمان خود در میان نهاد و دستور داد تا آنان نیز از شهر خارج گردند ، یارانش که بیست نفر بودند هر یک به شهر و دیاری متفرق شدند ، و داستان وحی ادریس و بیرون شدنش همه جا منتشر گشت ، خود ادریس به غاری که در کوهی بلند قرار داشت پناهنده گشته ، مشغول عبادت خدا و روزه شد ، همه روزه فرشته ای برایش افطار می آورد ، و خدا امر خود را در اهل آن شهر انفاذ نمود ، پادشاه و همسرش را هلاک ساخت ، چیزی نگذشت که پادشاه جباری دیگر جای او را گرفت ، و بنا به دعای ادریس آسمان مدت بیست سال از باریدن بر اهل آن شهر همچنان حبس شده بود ، تا کار مردم به فلاکت و تیره روزی کشید ، وقتی کارد به استخوانشان رسید بعضی به بعضی گفتند : این چوبها را از ناحیه نفرین ادریس می خوریم ، و قطعا باران نخواهد آمد مگر اینکه او دعا کند ولی چه کنیم که نهانگاه او را نمی دانیم کجا است ، چاره کار همین است که به سوی خدا بازگشت نموده و توبه کنیم ، و درخواست باران کنیم زیرا او از ادریس به ما مهربانتر است .
در این هنگام خدای تعالی به ادریس وحی فرستاد که مردم رو به توبه نهاده اند ، و ناله ها سر داده و به استغفار و گریه و تضرع و زاری پرداخته اند ، و من به ایشان ترحم کردم ، ولی چون به تو وعده داده ام که باران برایشان نفرستم مگر به دعای تو اینک از من درخواست باران کن تا سیرابشان کنم ، ادریس گفت : بار الها من چنین درخواستی نمی کنم .
پس خدای عزوجل به آن فرشته ای که برایش طعام می برد وحی فرستاد که دیگر برای ادریس طعام مبر ، سه روز گرسنه ماند و گرسنگی از پایش در آورد ، پس ندا کرد که بار الها رزق مرا از من حبس کردی با اینکه هنوز زنده ام و قبض روحم ننموده ای ؟ خدای تعالی به او وحی فرستاد : از اینکه سه روز غذا به تو نرساندم جزع می کنی ولی از گرسنگی اهل قریه ات هیچ ناراحت نیستی با اینکه آن بی نوایان بیست سال است دچار قحطی هستند ، تازه وقتی به تو می گویم دعا کن تا برایشان باران بفرستم از دعا هم بخل می ورزی اینک با گرسنگی ادبت کردم (تا بدانی چه مزه ای دارد) و حال باید از این غار و کوه پائین روی و به دنبال کار و کسب باشی ، از این به بعد رزقت را به کار و کوشش خودت محول کردم .
ادریس از کوه پایین آمده به دهی در آن نزدیکیها رسید ، خانه ای دید که دود ازآن بلند است ، به عجله بدان سو رفت ، زنی پیر و سالخورده یافت که دو قرص نان خود را روی ساج می پزد ، ادریس گفت : ای زن قدری طعام به من بده که از گرسنگی از پای در آمدم ، زن گفت : ای بنده خدا نفرین ادریس برای ما چیزی باقی نگذاشته تا به کسی انفاق کنیم و سوگند یاد کرد که غیر از این دو قرص هیچ چیز ندارم اگر معاشی می طلبی از غیر اهل این ده بطلب . ادریس گفت : لااقل مقداری به من طعام بده که بتوانم جانم را حفظ کنم و راه بروم تا به طلب معاش برخیزم ، گفت این نان بیش از دو قرص نیست ، یکی برای خودم است و یکی برای فرزندم ، اگر سهم خودم رابدهم می میرم ، و اگر سهم پسرم را بدهم او می میرد ، و چیزی زاید بر آن هم نداریم ، گفت فرزند تو صغیر است ، نصف نان برای او بس است ، و نصف دیگرش را به من بده ، زن راضی شد و نصف قرص را به او داد .
فرزند آن زن وقتی دید که ادریس سهم نان او را می خورد از شدت نگرانی افتاد و مرد ، مادرش گفت : ای بنده خدا پسرم را از شدت جزع نسبت به قوت لایموتش کشتی ؟ گفت : مترس و نگران مباش که همین ساعت به اذن خدا زنده اش می کنم ، آنگاه دو بازوی کودک را گرفت گفت : ای روح که از بدن او به امر خدا بیرون شده ای به اذن خدا برگرد که من ادریس پیغمبرم ، روح کودک برگشت .
مادر کودک وقتی کلام ادریس را شنید ، و شنید که گفت : من ادریسم ، و نیز دید که فرزندش زنده شده ، فریاد زد که شهادت می دهم که تو ادریس پیغمبری ، پس از خانه بیرون شده با بانگ هر چه بلندتر در ده فریاد زد : مژده مژده که فرج نزدیک شد ، و ادریس به داخل قریه آمد ، پس ادریس خود را به آن مکانی که پادشاه جبار زندگی می کرد و به صورت تلی خاک در آمده بود رسانید ، در آنجا نشست و جمعی از اهل قریه گردش جمع شده التماس کردند و طلب ترحم نموده ، درخواست کردند دعا کند تا باران بر آنان ببارد ، گفت : دعا نمی کنم تا آن پادشاه جبارتان حاضر شود با شما با پای برهنه حرکت کند ، و از من درخواست دعا کند .
این خبر به گوش آن جبار رسید ، چهل نفر را فرستاد تا ادریس را نزد او ببرند ، وقتی آمدند و تکلیف کردند که بیا با ما نزد جبار رویم ، ادریس نفرین کرد و هر چهل نفر تا آخرین نفرشان مردند ، جبار پانصد نفر را فرستاد ، وقتی نزد ادریس آمده تکلیف رفتن نزد جبار کردند و التماس نمودند ، ادریس کشته چهل نفر همکارانشان را نشانشان داده فرمود من نزد او نمی آیم و دعا برای باران هم نمی کنم تا اینکه او و همه اهل قریه پای برهنه نزد من آیند و از من درخواست دعا کنند .
افراد نامبرده نزد آن جبار شده جریان را باز گفتند ، و از او خواستند تا به این کار تن در دهد ، شاه جبار با خانواده و اهل قریه اش با کمال خضوع و تذلل نزد ادریس آمده درخواست کردند تا از خدا بخواهد باران را بر آنان ببارد ، در این هنگام ادریس درخواست باران کرد ، پس ابری در آسمان برخاسته بر آنان سایه افکند ، و شروع به رعد و برق نموده لحظه ای بعد رگباری زد که ترس غرق شدن پدید آمد ، و مردم از خطر آب در فکر جان خود افتادند .
و در کافی به سند خود از عبدالله بن ابان از امام صادق (علیه السلام ) نقل کرده که در حدیثی که درباره مسجد سهله است فرموده : مگر نمی دانی که آنجا جای خانه ادریس پیغمبر است که در آنجا مشغول خیاطی بوده .
مؤ لف : در میان اهل تاریخ و سیره نیز معروف است که ادریس (علیه السلام ) اولین کسی بوده که با قلم خط نوشته ، و اولین کسی بوده که خیاطت کرده است .
و در تفسیر قمی می گوید : اگر ادریس را ادریس نامیده اند به خاطر کثرت دراست کتاب بوده است .
روایتی در معنای آیه (و رفعنا مکانا علیا)
مؤ لف : در بعضی از روایات در معنای آیه (و رفعناه مکانا علیا) آمده که خدای تعالی بر فرشته ای از فرشتگان ، غضب نمود ، پس بال او را قطع نموده و در جزیره ای بیفکند ، و این جزیره در وسط دریا قرار داشت ، مدتها که خدا می داند چقدر بوده در آنجا ماند تا آنکه خدای تعالی ادریس را مبعوث نمود ، فرشته نزد ادریس آمده درخواست کرد که از خدا مسئلت نماید تا از او راضی گردد و بالش را به او برگرداند ، ادریس دعا کرد و خدا بالش را برگردانید و از او راضی شد .
فرشته در تلافی احسان ادریس به او گفت : آیا حاجتی داری ؟ گفت : بلی ، دوست می دارم مرا به آسمان ببری تا ملک الموت را ببینم ، چون هر وقت به یاد او می افتم زندگی بر من تلخ می شود ، پس فرشته او را بر بال خود گرفته به آسمان چهارم آورد ، در آنجا ملک الموت را دید که از تعجب سر خود را تکان می داد ، ادریس بر وی سلام کرد ، و پرسید چرا سر خود را تکان می دهی ؟ گفت : خدای رب العزه مرا دستور داده بود تو را بین آسمان چهارم و پنجم قبض روح کنم ، من عرضه داشتم : پروردگارا میان هر یک از آسمانها پانصد سال ، و قطر هر آسمانی هم پانصد سال راه ، فعلا فاصله میان من و ادریس چهار آسمان است ، چگونه او خود رابدینجا می رساند ، اینک می بینم که خودت آمدی ، پس او را قبض روح نمود ، این است معنای آیه و (رفعناه مکانا علیا) .
مؤ لف : این حدیث را علی بن ابراهیم قمی در تفسیر خود از پدرش ، از ابی عمیر ، از شخصی از امام صادق (علیه السلام ) آورده .
و در معنای آن کافی نیز از علی بن ابراهیم از پدرش ، از عمرو بن عثمان ، از مفضل بن صالح ، از جابر ، از ابو جعفر (علیه السلام ) ، از رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) نقل کرده اند .
و این دو روایت ، و مخصوصا روایت دومی با ضعف سندی که دارند ، نمی شود مورد اعتماد قرار گیرند ، چون با ظاهر کتاب که دلالت بر عصمت ملائکه و نزاهتشان از کذب و خطا دارد ، مخالف می باشند .
ثعلبی در کتاب عرائس از ابن عباس و دیگران روایتی آورده که خلاصه اش این است که : روزی ادریس در گرمای آفتاب راه پیمایی کرده و از حرارت آن آزار دید ، با خود گفت : یک روز در حرارت آفتاب راه رفتم اینقدر ناراحتم کرد ، پس آن کسی که آفتاب را حمل می کند و در هر یک روز پانصد سال راه می برد چه حالی دارد ؟ پس دعا کرد که بار الها سنگینی آن را بردوش آن ملک سبک گردان ، و گرمایش را برایش تخفیف ده ، خدا دعایش را مستجاب کرد ، و آن ملک از خدای تعالی سبب را پرسید ، و فهمید که این سبکی و تخفیف حرارت که در حمل او پیدا شده از دعای ادریس بوده است ، پس از خدا خواست تا دیدار ادریس را به او روزی کند ، و میان او و وی دوستی برقرار سازد ، خدایش اجازه داد .
پس ادریس همواره از او پرسش ها می کرد ، از آن جمله یکی این بود که تو گفتی گرامی ترین فرشتگان نزد ملک الموت هستی ، وبیش از سایرین نزد او مکان و منزلت داری ، حال با چنین منزلتی نزد او برایم شف اعت کن تا اجل مرا تاءخیر بیندازد تا بیش از پیش به شکر و عبادت خدا بپردازم ، فرشته گفت : خداوند اجل هیچ کس را تاءخیر نمی اندازد ، ادریس گفت : بله ، و لیکن این را بیشتر دوست دارم ، گفت : بسیار خوب ، من با او گفتگو می کنم ، و قول می دهم که آنچه بتواند درباره یکی از بنی آدم انجام دهد درباره تو انجام دهد .
پس فرشته ادریس را حمل کرده به آسمان برد ، و در جایی که آفتاب طلوع می کند نهاد ، و خودش نزد ملک الموت آمده و حاجت ادریس را به عرض رساند و شفاعتش کرد ، ملک الموت گفت : من چنین اختیاری ندارم ، ولی تنها این احسان را می توانم در حق او بکنم که اگر دوست بدارد بگویم چه وقت اجلش می رسد گفت بگو ، پس ملک الموت به دفتر خود نگاهی کرده ، گفت : اسم او فلان است ، و به گمانم او هرگز نمی میرد ، چون او را می بینم که در محل طلوع آفتاب می میرد ، فرشته گفت : اتفاقا من او را در همانجا گذاشته و نزد تو آمده ام ، ملک الموت گفت : پس برگرد که گمان نمی کنم او را زنده ببینی ، زیرا به خدا سوگند چیزی از اجل او باقی نمانده ، پس فرشته برگشت و او را مرده یافت .
این روایت را الدرالمنثور نیز از ابن ابی شیبه و ابن ابی حاتم ، از ابن عباس از کعب ، روایت کرده ، چیزی که هست در روایت کعب آمده : فرشته ای که بر ادریس در آمد همان فرشته ای بوده که همواره عمل ادریس را بالا می برده ، و نیز در آن آمده که همه روزه از ادریس عملی بالا می برده که معادل عمل همه اهل زمین و معاصرین وی بوده است ، و از این جهت از ادریس بسیار خوشش آمده از خدا درخواست اجازه کرد تا بر زمین وارد شود و با ادریس بنای رفاقت بگذارد ، و پس از کسب اجازه بر او نازل شده و با او رفاقت کرد . . . .
و ابن ابی حاتم به طریقی دیگر این روایت را از ابن عباس نقل کرده ، و در آن آمده که ادریس در میان دو بال فرشته نامبرده از دنیا رفته است .
و نیز در الدرالمنثور است که ابن منذر ، از عمر مولای غفره ، و او بدون ذکر سند از رسول خدا (صلی اللّه علیه و آ له و سلم ) روایت کرده که از ادریس به تنهائی عمل و عبادتی بالا می رفته که معادل عمل همه مردم اهل عصرش بوده است ، ملک الموت فرشته ماءمور - از او خوشش آمد ، از خدا اجازه خواست تا به زمین نازل شود و با او همنشین گردد خدای تعالی اجازه اش داد ، پس فرشته و ادریس در زمین به سیر و گردش و عبادت خدا پرداختند ، ادریس از عبادت رفیقش خوشش آمد چون دید که اصلا از عبادت خسته و کسل نمی شود ، از او سببش را پرسید ، و اصرار کرد ، فرشته خود را معرفی کرد ، معلوم شد که همان ملک الموت است ، و چون از عبادت وی خوشش آمده از خدا خواسته است تا اجازه مصاحبت با وی را به او بدهد .
ادریس وقتی فهمید رفیقش از جنس بشر نیست ، بلکه ملک الموت است ، سه حاجت درخواست کرد : اول اینکه ساعتی او را قبض روح کند و دوباره جانش را برگرداند ، ملک الموت با کسب اجازه از خدای تعالی این کار را کرد ، دوم اینکه او را به آسمان ببرد و آتش دوزخ را به او نشان دهد ، ملک الموت این کار را نیز با کسب اجازه برایش انجام داد ، سوم اینکه بهشت را به او نشان دهد ، آن را نیز انجام داد ، و وقتی که ادریس داخل بهشت شد و از میوه های آن خورد و از آبش آشامید ، ملک الموت گفت حال بیا تا بیرون رویم همه حوائجت را بر آوردم ، ادریس از بیرون شدن امتناع ورزید و به یکی از درختهای بهشتی چسبید که به هیچ وجه بیرون نمی آیم ، و در مقام احتجاج گفت : مگر غیر این است که هر کسی باید مرگ را بچشد ؟ من که چشیده ام ، و مگر غیر از این است که هر کسی باید وارد جهنم شود ، من که وارد آن نیز شده ام ، و مگر غیر این است که هر کس وارد بهشت شود دیگر بیرون نمی آید ؟ پس من بیرون نمی آیم ، ملک الموت در جوابش عاجز گشت : خدای تعالی به ملک الموت فرمود : ادریس عاجزت کرد ، پس متعرض او مشو ، بگذار بماند ، و به همین جهت ادریس در بهشت باقی ماند .
این روایت را عرائس نیز آورده ، و آن را از وهب نقل کرده ، و در آخر روایت او این اضافه آمده است : (پس ادریس در آنجا زنده است ، گاهی در آسمان چهارم خدای را بندگی می کند ، و گاهی در بهشت به تنعم می پردازد) .
و در مستدرک حاکم از سمره روایت می کند که گفت : ادریس مردی سفید روی ، بلندقامت ، تنومند ، فراخ سینه ، بدنش کم موی ، سرش پر موی بود ، و یکی از دو چشمش از دیگری درشت تر بود ، و در سینه لکه سفیدی داشت که برص نبود ، و چون خدای تعالی جور و عداوت مردم را دید و دید که از اوامرش سرپیچی می کنند ، ادریس را به آسمان ششم برد ، و اینکه در قرآن فرموده : (و رفعناه مکانا علیا) اشاره به همین است .
مؤ لف : هیچ نقاد با بصیرت شک نمی کند در اینکه این روایات از اسرائیلیاتی است که دست جعالان حدیث آن را در میان روایات ما وارد کرده است ، برای اینکه با هیچ یک از موازین علمی و اصول مسلم دین سازگاری ندارد .
نام دیگر ادریس و محل تولدش
ادریس (علیه السلام ) (هرمس ) نیز نام داشته ، زیرا قفطی در کتاب اخبار العلماء باخبار الحکماء ، در شرح حال ادریس می گوید : حکماء در محل ولادت و منشاء و استاد ادریس قبل از نبوتش اختلاف کرده اند ، فرقه ای گفته اند : در مصر به دنیا آمد ، و او را (هرمس الهرامسه ) نامیدند ، و مولدش در (منف ) بوده ، و نیز گفته اند که : کلمه هرمس عربی ارمیس یونانی است ، و ارمیس به زبان یونانی به معنای عطارد است . بعضی دیگر گفته اند : نام او به زبان یونانی طرمیس و به زبان عبری خنوخ بود که معرب آن اخنوخ شده ، و خدای عزوجل او را در کتاب عربی مبینش ادریس نامیده .
همین صاحب نظران گفته اند : نام معلمش غوثاذیمون بوده ، بعضی گفته اند : اغثاذیمون مصری بوده ، ولی نگفته اند که این شخص چکاره بوده است ، فقط گفته اند : اغثاذیمون یکی از انبیای یونانیان و مصریان بود ، و نیز او را اورین دوم خوانده اند ، و ادریس نزد ایشان اورین سوم بوده ، و معنای کلمه (غوثاذیمون ) خوشبخت است ، آن وقت گفته اند : هرمس از مصر بیرون گفته و همه زمین را گردش کرد و دوباره به مصر برگشت ، و خداوند در مصر او را بالا برد ، و در آن روز هشتاد و دو سال از عمرش گذشته بود .
فرقه دیگری گفته اند که : ادریس در بابل به دنیا آمده و نشو و نما کرد ، و او در اول عمرش از شیث بن آدم که جد جد پدرش بود درس گرفت ، چون ادریس پسر یارد ، و او پسر مهلائیل ، و او پسر قینان ، و او پسر انوش ، و او پسر شیث است ، شهرستانی گفته : اغثاذیمون همان شیث است .
و چون ادریس بزرگ شد ، خداوند او رابه افتخار نبوت مفتخر ساخت ، پس مفسدین از بنی آدم را از مخالفت با شریعت آدم و شیث نهی می کرد اندکی اطاعتش کردند اما بیشتر مردم مخالفتش نموده اند ، پس تصمیم گرفت از میان آنان کوچ کند ، آنان را که اطاعتش کرده بودند دستور داد آماده کوچ باشند ، برایشان گران آمد که از وطن های خود چشم بپوشند ، ناگزیر گفتند : اگر کوچ کنیم دیگر کجا مانند بابل نهری خواهیم یافت ؟ (بابل به زبان سریانی به معنای نهر است ) و گویا مقصودشان از نهر - بابل - دجله و فرات بوده ، ادریس گفت : اگر برای خاطر خدا مهاجرت کنیم ، خداوند نهری غیر آن روزیمان خواهد کرد .
پس ادریس با ایشان بیرون شده و رفتند تا به این اقلیم که اقلیم بابلیونش می نامند رسیدند ، پس رود نیل و دشتی خالی از سکنه را دیدند ، ادریس کنار نیل ایستاده مشغول تسبیح خدا شد ، و به جماعت خود گفت : بابلیون .
و در معنای این گفته وی اختلاف کرده اند ، بعضی گفته اند : یعنی چه نهر بزرگی است . بعضی دیگر گفته اند : یعنی نهری مانند نهر شما است ، بعضی گفته اند : نهری پر برکت است . و بعضی دیگر گفته اند : کلمه (یون ) در زبان سریانی معنای صیغه افعل در عربی را می دهد که به معنای برتر است ، یعنی این نهر بزرگتر است و به همین مناسبت آن وادی و اقلیم در میان همه امت ها به نام بابلیون معروف شد ، غیر از عرب که آن را مصر خوانده اند که منسوب است به مصر پسر حام ، که بعد از واقعه طوفان نوح آنجا نزول کرد ، (و خدا به همه اینها داناتر است ) .
ادریس و همراهانش در مصر رحل اقامت افکنده ، خلایق را به معروف امر ، و از منکرات نهی می کرد و به اطاعت خدای عزوجل دعوت می کرد ، مردم زمان او با هفتاد و دو زبان حرف می زدند ، و خداوند زبان همگی آنان را به وی تعلیم داده بود تا هر فرقه ای از ایشان را با زبان خودش تعلیم دهد ، و علاوه بر اینها آداب و طریقه نقشه کشی برای شهر سازی را به ایشان بیاموخت ، دانشجویان از هر ناحیه ای گردش جمع شدند ، و به ایشان سیاست مدنیت بیاموخت و قواعد آن را برایشان مقرر فرمود ، و هر فرقه ای از هر امتی که بودند به سرزمین خود برگشته و شهرهایی ساختند تا آنجا که در عهد وی و به وسیله شاگردان او ، صد و هشتاد و هشت شهر ساخته شد ، که از همه کوچکترش (رها) بود ، و ادریس به آنان علوم را بیاموخت .
و اولین کسی که حکمت را استخراج نموده و علم نجوم را به مردم یاد داد ، ادریس بود ، چون خدای عزوجل سر فلک و ترکیب آن ، و نقطه های اجتماع کواکب را در آن فلک به او فهمانده بود ، و نیز علم عدد سنین و حساب را به او داده بود ، و اگر این نبود و ادریس در این علم فتح باب نمی کرد ، هرگز خاطر بشر به این معنا خطور نمی کرد که در مقام سرشماری ستارگان بر آید .
ادریس (علیه السلام ) برای هر امتی در هر اقلیمی سنتی شایسته آن امت و آن اقلیم به پا داشت ، و زمین را به چهار قسمت تقسیم نموده برای هر قسمتی پادشاهی مقرر کرد تا به سیاست و اداره امور آنجا و آبادیش قیام نماید ، و هر پادشاهی را ماءمور کرد تا اهل اقلیم خود را به شریعتی که بعدا اسم بعضی از آنها را می بریم ملزم سازد .
اسماء آن پادشاهان که زمامدار زمین بودند بدین قرار بود : اول (ایلاوس ) که به زبان عربی به معنای رحیم است ، دوم (اوس ) ، سوم (سقلبیوس ) ، چهارم (اوس آمون ) ، و بعضی گفته اند : ایلاوس آمون ، بعضی دیگر نام او را یسیلوخس که همان آمون ملک باشد دانسته اند ، این بود آن مقدار از کلام قفطی در کتاب اخبار العلماء باخبار الحکماء ، که مورد حاجت ما بود .
و این احادیث و اخبار ، همه به ما قبل تاریخ منتهی می شود ، و آنطور که باید نمی شود بدان اعتماد کرد ، چیزی که هست همین که می بینیم نام او در عربی جیلا بعد جیل (جیل ) یک صنف از مردم اهل یک زمان ) در میان فلاسفه و اهل علم زنده مانده و اسم او را به عظمت یاد می کنند و ساحتش را محترم شمرده و اصول هر علمی را منتهی به او می دانند ، خود کشف می کند از اینکه او از قدیمی ترین پیشوایان علم بوده که نطفه و بذر علوم را در میان بشر پاشیده و افکار بشری را با استدلال و دقت در بحث ، و جستجوی از معارف الهی آشنا ساخته اند ، و یا آن جناب اولین مبتکر ایشان بوده است .
داستان نوح علیه السّلام
آیات
وَ لَقَدْ أَرْسلْنَا نُوحاً إِلی قَوْمِهِ إِنی لَکُمْ نَذِیرٌ مُّبِینٌ(25)
أَن لا تَعْبُدُوا إِلا اللَّهَ إِنی أَخَاف عَلَیْکُمْ عَذَاب یَوْمٍ أَلِیمٍ(26)
فَقَالَ الْمَلاُ الَّذِینَ کَفَرُوا مِن قَوْمِهِ مَا نَرَاک إِلا بَشراً مِّثْلَنَا وَ مَا نَرَاک اتَّبَعَک إِلا الَّذِینَ هُمْ أَرَاذِلُنَا بَادِی الرَّأْیِ وَ مَا نَرَی لَکُمْ عَلَیْنَا مِن فَضلِ بَلْ نَظنُّکُمْ کَذِبِینَ(27)
قَالَ یَقَوْمِ أَ رَءَیْتُمْ إِن کُنت عَلی بَیِّنَةٍ مِّن رَّبی وَ ءَاتَاخ رَحْمَةً مِّنْ عِندِهِ فَعُمِّیَت عَلَیْکمْ أَ نُلْزِمُکُمُوهَا وَ أَنتُمْ لهََا کَرِهُونَ(28)
وَ یَقَوْمِ لا أَسئَلُکمْ عَلَیْهِ مَالاً إِنْ أَجْرِی إِلا عَلی اللَّهِ وَ مَا أَنَا بِطارِدِ الَّذِینَ ءَامَنُوا إِنَّهُم مُّلَقُوا رَبهِمْ وَ لَکِنی أَرَاشْ قَوْماً تجْهَلُونَ(29)
وَ یَقَوْمِ مَن یَنصرُنی مِنَ اللَّهِ إِن طرَدتهُمْ أَ فَلا تَذَکرُونَ(30)
وَ لا أَقُولُ لَکُمْ عِندِی خَزَائنُ اللَّهِ وَ لا أَعْلَمُ الْغَیْب وَ لا أَقُولُ إِنی مَلَکٌ وَ لا أَقُولُ لِلَّذِینَ تَزْدَرِی أَعْیُنُکُمْ لَن یُؤْتِیهُمُ اللَّهُ خَیراً اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا فی أَنفُسِهِمْ إِنی إِذاً لَّمِنَ الظلِمِینَ(31)
قَالُوا یَنُوحُ قَدْ جَدَلْتَنَا فَأَکثرْت جِدَلَنَا فَأْتِنَا بِمَا تَعِدُنَا إِن کنت مِنَ الصدِقِینَ(32)
قَالَ إِنَّمَا یَأْتِیکُم بِهِ اللَّهُ إِن شاءَ وَ مَا أَنتُم بِمُعْجِزِینَ(33)
وَ لا یَنفَعُکمْ نُصحِی إِنْ أَرَدت أَنْ أَنصحَ لَکُمْ إِن کانَ اللَّهُ یُرِیدُ أَن یُغْوِیَکُمْ هُوَ رَبُّکُمْ وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ(34)
أَمْ یَقُولُونَ افْترَاهُ قُلْ إِنِ افْترَیْتُهُ فَعَلیَّ إِجْرَامِی وَ أَنَا بَرِی ءٌ مِّمَّا تجْرِمُونَ(35)
وَ أُوحِیَ إِلی نُوحٍ أَنَّهُ لَن یُؤْمِنَ مِن قَوْمِک إِلا مَن قَدْ ءَامَنَ فَلا تَبْتَئس بِمَا کانُوا یَفْعَلُونَ(36)
وَ اصنَع الْفُلْک بِأَعْیُنِنَا وَ وَحْیِنَا وَ لا تخَطِبْنی فی الَّذِینَ ظلَمُوا إِنهُم مُّغْرَقُونَ(37)
وَ یَصنَعُ الْفُلْک وَ کلَّمَا مَرَّ عَلَیْهِ مَلاٌ مِّن قَوْمِهِ سخِرُوا مِنْهُ قَالَ إِن تَسخَرُوا مِنَّا فَإِنَّا نَسخَرُ مِنکُمْ کَمَا تَسخَرُونَ(38)
فَسوْف تَعْلَمُونَ مَن یَأْتِیهِ عَذَابٌ یخْزِیهِ وَ یحِلُّ عَلَیْهِ عَذَابٌ مُّقِیمٌ(39)
حَتی إِذَا جَاءَ أَمْرُنَا وَ فَارَ التَّنُّورُ قُلْنَا احْمِلْ فِیهَا مِن کلٍّ زَوْجَینِ اثْنَینِ وَ أَهْلَک إِلا مَنْ سبَقَ عَلَیْهِ الْقَوْلُ وَ مَنْ ءَامَنَ وَ مَا ءَامَنَ مَعَهُ إِلا قَلِیلٌ(40)
وَ قَالَ ارْکبُوا فِیهَا بِسمِ اللَّهِ مجْراهَا وَ مُرْساهَا إِنَّ رَبی لَغَفُورٌ رَّحِیمٌ(41)
وَ هِیَ تجْرِی بِهِمْ فی مَوْجٍ کالْجِبَالِ وَ نَادَی نُوحٌ ابْنَهُ وَ کانَ فی مَعْزِلٍ یَبُنیَّ ارْکب مَّعَنَا وَ لا تَکُن مَّعَ الْکَفِرِینَ(42)
قَالَ سئَاوِی إِلی جَبَلٍ یَعْصِمُنی مِنَ الْمَاءِ قَالَ لا عَاصِمَ الْیَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِلا مَن رَّحِمَ وَ حَالَ بَیْنهُمَا الْمَوْجُ فَکانَ مِنَ الْمُغْرَقِینَ(43)
وَ قِیلَ یَأَرْض ابْلَعِی مَاءَکِ وَ یَسمَاءُ أَقْلِعِی وَ غِیض الْمَاءُ وَ قُضیَ الاَمْرُ وَ استَوَت عَلی الجُْودِی وَ قِیلَ بُعْداً لِّلْقَوْمِ الظلِمِینَ(44)
وَ نَادَی نُوحٌ رَّبَّهُ فَقَالَ رَب إِنَّ ابْنی مِنْ أَهْلی وَ إِنَّ وَعْدَک الْحَقُّ وَ أَنت أَحْکَمُ الحَْکِمِینَ(45)
قَالَ یَنُوحُ إِنَّهُ لَیْس مِنْ أَهْلِک إِنَّهُ عَمَلٌ غَیرُ صلِحٍ فَلا تَسئَلْنِ مَا لَیْس لَک بِهِ عِلْمٌ إِنی أَعِظک أَن تَکُونَ مِنَ الْجَهِلِینَ(46)
قَالَ رَب إِنی أَعُوذُ بِک أَنْ أَسئَلَک مَا لَیْس لی بِهِ عِلْمٌ وَ إِلا تَغْفِرْ لی وَ تَرْحَمْنی أَکن مِّنَ الْخَسِرِینَ(47)
قِیلَ یَنُوحُ اهْبِط بِسلَمٍ مِّنَّا وَ بَرَکَتٍ عَلَیْک وَ عَلی أُمَمٍ مِّمَّن مَّعَک وَ أُمَمٌ سنُمَتِّعُهُمْ ثمَّ یَمَسهُم مِّنَّا عَذَابٌ أَلِیمٌ(48)
تِلْک مِنْ أَنبَاءِ الْغَیْبِ نُوحِیهَا إِلَیْک مَا کُنت تَعْلَمُهَا أَنت وَ لا قَوْمُک مِن قَبْلِ هَذَا فَاصبرْ إِنَّ الْعَقِبَةَ لِلْمُتَّقِینَ(49)
25 . ما نوح را نیز به این پیام فرستاده بودیم که : ای مردم ، من برای شما بیم رسانی روشنم .
26 . (تهدیدتان می کنم ) که : زنهار! جز الله را بندگی نکنید ، که بر شما از عذاب روزی دردناک می ترسم .
27 . بزرگان کفار قومش (در پاسخ ) گفتند ما تو را جز بشری مثل خود نمی بینیم و ما نمی بینیم که تو را پیروی کرده باشند مگر افراد اراذل و فرومایه ای از ما که راءیی نپخته دارند ، و اصلا ما هیچ برتری در شما نسبت به خود نمی بینیم ، بلکه بر عکس ، شما مسلمانان را مردمی دروغگو می پنداریم .
28 . (نوح در پاسخ آنان ) گفت : ای قوم ، شما که می گویید من بشری چون شمایم و فرستاده خدا نیستم ، به من خبر دهید اگر فرضا از ناحیه پروردگارم معجزه ای دال بر رسالتم داشته باشم ، و او از ناحیه خودش رحمتی به من داده باشد که بر شما مخفی مانده ، آیا من می توانم شما را به پذیرش آن مجبور سازم ، هر چند که از آن کراهت داشته باشید ؟
29 . و ای مردم ، من در برابر نبوت از شما مالی درخواست ندارم ، چون پاداش من جز به عهده خدا نیست ، و من هرگز افرادی را که ایمان آورده اند (و شما آنان را اراذل می خوانید ، به خاطر شما) از خود طرد نمی کنم ، چون آنان پروردگار خود را دیدار می کنند (حسابشان با خداست نه با من ) ولی شما را قوم جاهلی می بینم (که گمان کرده اید شرافت در توانگری است و فقرا اراذلند) .
30 . و ای مردم ، اگر فرضا آنان را طرد کنم چه کسی از عذاب خدا یاری می کند ، چرا متذکر نمی شوید ؟
31 . (و اما اینکه گفتید من اصلا هیچ برتری از شما ندارم ، من آن برتری که در نظر شماست ندارم ، چون ) نمی گویم خزینه های زمین و دفینه هایش مال من است . (از سوی دیگر از نظر معنویت هم برتری ندارم ) و نمی گویم غیب می دانم ، و نیز نمی گویم من فرشته ام ، و درباره آنهایی که در چشم شما خوار می نمایند (و خدا بهتر داند که در ضمایر ایشان چیست ) ، نمی گویم هرگز خدا خیری به ایشان نخواهد داد ، چون اگر چنین ادعایی بکنم ، از ستمکاران خواهم بود .
32 . گفتند : ای نوح ، (عمری است که ) با ما بگومگو می کنی و این بگومگو را از حد گذراندی . (کار ما را یکسره کن و) اگر راست می گویی ، آن عذابی را که همواره به ما وعده می دادی ، بیاور .
33 . نوح گفت : تنها خداست که اگر بخواهد ، آن را بر سرتان می آورد و (اگر خواست بیاورد) شما نمی توانید از آمدنش جلوگیری کنید .
34 . همچنان که اگر او بخواهد گمراهتان کند ، نصیحت یک عمر من به شما - هر چه هم بخواهم نصیحت کنم - سودی به حالتان نخواهد داشت . پروردگار شما اوست و به سوی او باز می گردید .
35 . (نه ، مساءله این نیست که تو و پیروانت مال دنیا ندارید و یا چنین و چنان نیستید ، بلکه علت و بهانه واقعی آنها این است که ) می گویند : (دعوت تو از خدا نیست و) به خدا افترا بسته ای . بگو : اگر افترایش بسته باشم جرمش به عهده من است ، ولی من عهده دار جرمهایی که شما می کنید ، نیستم .
36 . و به نوح وحی شد که مطمئن باش از قوم تو جز آنهایی که قبلا ایمان آورده بودند ، هرگز ایمان نخواهند آورد . دیگر از این پس درباره آنچه می کنند ناراحت نباش .
37 . و زیر نظر ما آن کشتی کذایی را بساز و از این پس دیگر در مورد کسانی که ستم کردند ، سخنی از وساطت مگو ، که آنان غرق شدنی هستند .
38 . نوح به ساختن کشتی پرداخت و هر وقت دسته ای از مردمش از کنار او می گذشتند ، مسخره اش می کردند . نوح می گفت : امروز شما ما را مسخره می کنید و بزودی ما نیز شما را همین طور مسخره می کنیم .
39 . و بزودی خواهید دانست کسی که عذاب بر سرش آید ، او را در دنیا خوار می سازد ، و از پس دنیا عذابی همیشگی و ثابت بر او نازل می شود .
40 . (جریان بدین منوال می گذشت ) تا آنکه فرمان ما صادر شد و تنور جوشیدن گرفت ، (چون اولین نقطه ای که آغاز به فوران آب کرد ، تنور معینی بود که آب از آن فوران کرد . در آن هنگام به نوح ) گفتیم : تو ای نوح ، از هر نر و ماده ای یک جفت سوار کشتی کن ، خانواده ات را نیز ، بجز آن کسی که حکم هلاکتش از ناحیه ما داده شده ، و همچنین افرادی که ایمان آورده اند ، (گو اینکه ) جز اندکی از قومش ایمان نیاورده بودند .
41 . نوح گفت : به نام خدا سوار کشتی شوید که رفتن و ایستادنش به نام اوست ، چون پروردگار من آمرزنده و مهربان است .
42 . کشتی سرنشینان را در میان امواجی چون کوه می برد که ناگهان چشم نوح به فرزندش افتاد که (از پدرش و مؤ منین کناره گیری کرده بود و) در نقطه ای دور از ایشان ایستاده بود . فریاد زد : هان ! ای فرزند ، بیا با ما سوار شو و با کافران مباش .
43 . گفت : من بزودی خود را به پناه کوهی می کشم که مرا از خطر آب حفظ کند . (نوح ) گفت : امروز هیچ پناهی از عذاب خدا نیست ، مگر برای کسی که خدا به او رحم کند . (چیزی نگذشت که ) موج بین او و فرزندش حائل شد و در نتیجه پسر نوح نیز از زمره غرق شدگان قرار گرفت .
44 . فرمان الهی رسید که : ای زمین ، آبت را (که بیرون داده ای ) فرو ببر ، و ای آسمان ، (تو نیز از باریدن ) باز ایست . آب فرو رفت و فرمان الهی به کرسی نشست و کشتی بر سر کوه جودی بر خشکی قرار گرفت و (در مورد زندگی آخرتی کفار) فرمانی دیگر رسید که : مردم ستمکار از رحمت من دور باشند .
45 . نوح (در آن لحظه ای که موج بین او و پسرش حائل شد) پروردگارش را ندا کرده با استغاثه گفت : ای پروردگار من ، پسرم از خاندان من است ، و بدرستی که وعده تو حق است و تو احکام الحاکمینی و حکمت متقن ترین حکم است .
46 . خطاب رسید : ای نوح ، او از خاندان تو نیست ، چون که او عمل ناصالحی است . لذا از من چیزی که اجازه خواستنش را نداری ، مخواه . من زنهارت می دهم از اینکه از جاهلان شوی .
47 . نوح عرضه داشت : پروردگارا ، من به تو پناه می برم از اینکه درخواستی کنم که نسبت به صلاح و فساد آن علمی نداشته باشم و تو اگر مرا نیامرزی و رحمم نکنی ، از زیانکاران خواهم بود .
48 . گفته شد : ای نوح ، با سلامت و برکت از ناحیه ما بر تو و بر تمام امتهایی که با تواند ، فرود آی . و امتهایی نیز هستند که بزودی خواهند آمد و ما در آغاز ، آنان را بهره مندشان می کنیم و در آخر عذابی دردناک از ناحیه ما آنان را فرا خواهد گرفت .
49 . اینها همه خبرهایی غیبی است که ما آن را به تو وحی می کنیم ، به شهادت اینکه در سابق از آنها خبری نداشتی ، نه تو و نه قومت . پس صبر پیشه گیر ، که عاقبت از آن مردم باتقوی است .
(از سوره مبارکه هود)
داستان نوح علیه السّلام در قرآن
نام نوح (علیه السلام ) در چهل و چند جای قرآن کریم آمده و در آنها به قسمتی از داستان آن جناب اشاره شده ، در بعضی موارد بطور اجمال و در برخی بطور تفصیل ، لیکن در هیچ یک از آن موارد مانند داستان نویسان که نام ، نسب ، دودمان ، محل تولد ، مسکن ، شؤ ون زندگی ، شغل ، مدت عمر ، تاریخ وفات ، مدفن و سایر خصوصیات مربوط به زندگی شخصی صاحب داستان را متعرض می شوند به جزئیات آن جناب پرداخته نشده علتش هم این است که قرآن کریم کتاب تاریخ نیست تا در آن به شرح زندگی فرد فرد مردم و اینکه چه کسی از نیکان و چه کسی از بدان بوده بپردازد . بلکه قرآن کریم کتاب هدایت است و از امور گذشتگان آنچه مایه سعادت مردم است متعرض می شود ، و برای مردم شرح می دهد که حق صریح کدام است تا مردم همان را برنامه زندگی خود کرده و در حیات دنیوی و اخروی رستگار گردند ، و بسا می شود که به گوشهای از قصص انبیاء و امتهای آنان اشاره می کند تا مردم بفهمند سنت و روش خدای تعالی در سایر امتها چه بوده ، تا اگر کسی هست که مشمول عنایت و موفق به کرامت است عبرت بگیرد ، و کسی هم که چنین نیست آن سرگذشتها را بشنود تا حجت بر او تمام شود .
و داستان نوح (ع ) در شش سوره از سوره های قرآنی بطور تفصیل آمده ، و آن سورهها عبارتند از : 1 - اعراف 2 - هود 3 - مؤ منون 4 - شعراء 5 - قمر 6 - نوح ، و از همه این موارد مفصل تر سوره هود متعرض آن شده ، زیرا سرگذشت آن جناب در بیست و پنج آیه یعنی از آیه 25 تا 49 طول کشیده است .
بعثت و رسالت نوح (ع )
بشر بعد از حضرت آدم (علیه السلام ) به صورت یک امت ساده و بسیط زندگی می کرد و فطرت انسانیت خود را راهنمای زندگی خود داشت ، تا آنکه رفته رفته روح استکبار در او پیدا شد و گسترده گشت ، و در آخر ، کارش به استعباد یکدیگر انجامید ، بعضی بعض دیگر را تحت فرمان خود گرفتند و زیر دستان ، مافوق خود را رب خود پنداشتند و همین پندار ، بذری بود که کاشته شد ، بذری که هر زمان و در هر جا که کاشته شود و سپس جوانه بزند و سبز شود و رشد کند ، چیزی به جز دین و ثنیت و اختلاف شدید طبقاتی یعنی استخدام ضعفا بوسیله اقویا و برده گرفتن و دوشیدن افراد ذلیل بوسیله قدرتمندان را به بار نمی آورد ، آری همه اختلافها و کشمکشها و خونریزیهای بشر از آنجا آغاز گردید .
در زمان نوح (علیه السلام ) فساد در زمین شایع گشت و مردم از دین توحید و از سنت عدالت اجتماعی رویگردان شده و به پرستش بتها روی آوردند ، و خدای سبحان نام چند بت آن روز را که عبارت بودند از (ود) ، (سواع ) ، (یغوث ) ، (یعوق ) و (نسر) در سوره نوح ذکر کرده .
فاصله طبقاتی روز به روز بیشتر شد ، و آنهایی که از نظر مال و اولاد قویتر بودند حقوق ضعفاء را پایمال کردند و جباران ، زیر دستان را به ضعف بیشتر کشانیده و طبق دلخواه خود بر آنان حکومت کردند .
در این زمان بود که خدای تعالی نوح (علیه السلام ) را مبعوث کرده و او را با کتاب و شریعتی به سوی آنان گسیل داشت تا از راه بشارت و انذار ، به دین توحید و ترک خدایان دروغین دعوتشان نموده مساوات را در بینشان برقرار سازد .
دین و شریعت نوح (ع )
دین و شریعت نوح (علیه السلام ) بطوری که از تمامی آیات مربوط به داستان نوح (علیه السلام ) بر می آید آن جناب همواره قوم خود را به توحید خدای سبحان و ترک شرک دعوت می کرد ، و بطوری که از دو سوره نوح و یونس ، و سوره آل عمران آیه 19 بر می آید آنان را به اسلام می خواند ، و بطوری که از سوره هود آیه 28 استفاده می شود از آنان می خواسته تا امر به معروف و نهی از منکر کنند ، و نیز همانطور که از آیه 103 سوره نساء و آیه 8 سوره شورا بر می آید نماز خواندن را نیز از آنان می خواسته و بطوری که از آیه 151 و 152 سوره انعام بر می آید رعایت مساوات و عدالت را نیز از آنان می خواسته ، و دعوتشان می کرده به اینکه به فواحش و منکرات نزدیک نشوند ، راستگو باشند و به عهد خود وفا کنند ، و بطوری که از آیه 41 سوره هود بر می آید آن جناب اولین کسی بوده که مردم را دعوت می کرده به اینکه کارهای مهم خود را با نام خدای تعالی آغاز کنند .
تحمل زحمات طاقت فرسای نوح (علیه السلام ) در کار دعوت
از آیات سوره های نوح و قمر و مؤ منون بر می آید که آن جناب قوم خود را دائما دعوت می کرده به اینکه به خدای تعالی و آیات او ایمان بیاورند و در این دعوت منتهای جد و جهد را به خرج می داده و شب و روز و آشکارا و پنهان وادارشان می کرده به اینکه حق را بپذیرند ، ولی قومش جز به عناد و تکبر خود نمی افزودند ، هر قدر او دعوت خود را بیشتر می کرده آنان سرکشی و کفرشان را بیشتر می کردند و به جز اهل و اولادش وعده اندکی که از غیر آنان ایمان نیاوردند ، بطوری که دیگر از ایمان آوردن سایرین به کلی مایوس گردید در آن هنگام به درگاه پروردگار خود شکایت برده و از او طلب نصرت کرد .
مدت زیستن نوح (ع ) در میان قوم خود
مدت زیستن نوح (علیه السلام ) در میان قومش : از آیات سوره عنکبوت بر می آید که آن جناب نهصد و پنجاه سال مشغول دعوت قوم خود بوده ، ولی قوم ، او را جز به استهزاء و مسخره کردن و نسبت جنون به او دادن عکس العملی از خود نشان ندادند ، آنها وی را متهم می کردند به اینکه منظورش این است که به آقایی و سروری بر ما دست یابد ، تا آنکه در آخر از پروردگار خود یاری طلبید . و از آیات سوره هود استفاده می شود که بعد از این استنصار ، خدای تعالی به وی وحی کرد که از قومش به جز آن چند نفری که ایمان آورده اند احدی ایمان نمی آورد ، و آن جناب را درباره قومش تسلیت گفت و دلگرمی داد ، و بطوری که از آیات سوره نوح استفاده می شود نوح (علیه السلام ) قوم خود را به هلاکت و نابودی نفرین کرد ، و از خدای تعالی خواست تا زمین را از لوث وجود همه آنان پاک کرده و احدی از آنان را زنده نگذارد ، و بطوری که از آیات سوره هود بر می آید خدای تعالی به آن جناب وحی کرد که زیر نظر ما و طبق وحی ما کشتی را بساز .
کشتی سازی نوح (ع )
از آیات سوره هود بر می آید که خدای تعالی به آن جناب دستور داد تا کشتی را با تاءیید و تسدید او بسازد ، و آن جناب شروع به ساختن آن کرد ، که مردم دسته دسته از محل کار آن جناب گذشته و او را مسخره می کردند ، چون کشتی آب می خواهد ، و کشتی سازی باید در لب دریا باشد ، و آن جناب این کار را در بیابانی بدون آب انجام می داد ، و همین باعث می شد که مردم او را مسخره کنند ، و آن جناب در پاسخشان می فرمود اگر امروز شما ما را مسخره می کنید به زودی خواهید دید که ما شما را مسخره می کنیم و به زودی خواهید فهمید که کسی که دچار عذاب گردد خوار و ذلیل و بیچاره می شود ، و عذابی که می آید عذابی است مقیم و غیر قابل زوال و نیز از دو سوره هود و مؤ منون بر می آید که خدای عزوجل برای نزول آن عذاب ، علامتی قرار داده بود و آن این بوده که آب از تنوری بالا می زند .
نزول عذاب و آمدن طوفان
نزول عذاب و آمدن طوفان : نوح (علیه السلام ) همچنانکه از سوره هود و مؤ منون استفاده می شود مشغول ساختن کشتی بود تا اینکه آن را به اتمام رسانید و امر خدای تعالی مبنی بر نزول عذاب صادر شد ، و آن تنور شروع به جوشیدن کرد ، در این هنگام خداوند متعال به آن جناب وحی فرستاد که از هر حیوان یک جفت نر و ماده سوار کشتی کند و نیز اهل خود را به جز افرادی که مقدر شده بود هلاک شوند یعنی همسرش که خیانت کار بود و فرزندش که از سوار شدن امتناع ورزیده بود و نیز همه آنهایی که ایمان آورده بودند سوار کند . و از سوره قمر بر می آید همین که آنها را سوار کرد خدای تعالی درهای آسمان را به آبی ریزان باز کرد ، و زمین را به صورت چشمه هایی جوشان بشکافت ، آب بالا و پایین برای تحقق دادن امری که مقدر شده بود دست به دست هم دادند . و نیز از سوره هود استفاده می شود که رفته رفته آب زمین را فرا گرفت و بالا آمد و کشتی را از زمین کند ، کشتی در موجی چون کوه های بلند سیر می کرد ، و طوفان همه مردم روی زمین را فرا گرفت و همه را در حالی که ستمگر بودند هلاک کرد ، و خدای تعالی به آن جناب دستور داده بود همین که در کشتی مستقر شدند خدا را در برابر این نعمت که از شر قوم ستمکار نجاتشان داد حمد بگویند و در پیاده شدن از او برکت بخواهند ، و نوح (علیه السلام ) گفت : (الحمد لله الذی نجانا من القوم الظالمین ) و نیز گفت : (رب انزلنی منزلا مبارکا و انت خیر المنزلین ) .
پایان یافتن داستان و پیاده شدن نوح (ع ) و همراهانش به زمین
بعد از آنکه طوفان به دلیل آیه 77 سوره صافات عالمگیر شده و مردم روی زمین همه غرق شدند ، خدای تعالی به زمین فرمان داد تا آب خود را ببلعد ، و به آسمان نیز فرمان داد تا از باریدن بایستد ، آب از ظاهر زمین کاسته شد ، و کشتی بر بالای کوه جودی قرار گرفت و فرمان (و قیل بعدا للقوم الظالمین - دوری باد بر علیه ستمکاران ) صادر شد ، آنگاه خدای تعالی به نوح وحی کرد که : ای نوح ! از کشتی پایین آی و با سلامی از ناحیه ما و برکاتی بر تو و امت هایی که با تواند پیاده شو ، که بعد از این طوفان ، دیگر هیچگاه دچار طوفانی عالمگیر نخواهند شد چیزی که هست بعضی از این نجات یافتگان امتهایی هستند که خدا در دنیا از متاعهای زندگی دنیا برخوردارشان می کند ، و سپس عذابی دردناک آنان را فرا می گیرد ، پس نوح و همراهان او از کشتی خارج شده و در زمین قرار گرفتند و خدا را به توحید و اسلام پرستیدند ، و زمین را به ارث دست به دست به ذریه های خود سپردند ، و خدای سبحان تنها ذریه نوح را باقی گذاشت .
داستان پسر غرق شده نوح (ع )
نوح (علیه السلام ) هنگامی که سوار کشتی می شد دید که یکی از پسرانش سوار نشده ، و علتش این بوده که به وعده پدرش مبنی بر اینکه هر کس از سوار شدن تخلف کند غرق خواهد شد ایمان نداشته ، وقتی چشم نوح به او افتاد که در کناری ایستاده ، صدا زد که ای پسرم بیا با ما سوار شو و با کافران مباش . پسر دعوت پدر را اینطور رد کرد که من به زودی به یکی از کوهها پناه می برم تا مرا از خطر آب حفظ کند . نوح (علیه السلام ) گفت : امروز هیچ چیزی نمی تواند احدی را از عذاب الهی حفظ کند مگر کسی را که خدا به او رحم کرده باشد ، که منظورش همان کسانی است که سوار کشتی بودند - پسر نوح به این پاسخ پدر توجهی نکرد ، و چیزی نگذشت که موج ، بین پدر و پسر حائل شده و پسر جزء غرق شدگان گردید .
نوح (علیه السلام ) هیچ احتمال نمی داد که پسر در باطن دلش کفر پنهان کرده باشد و تاکنون اگر اظهار اسلام می کرده از باب نفاق بوده باشد ، بر خلاف همسرش که نوح از کفر او خبر داشته ، و بطور قطع اگر پسرش را نیز مانند همسرش کافر می دانسته هرگز تقاضای نجات او را نمی کرده ، برای اینکه این خود نوح (علیه السلام ) بود که از خدای عزوجل درخواست کرد تا دیاری از کفار را زنده نگذارد ، و بنا بر حکایت قرآن کریم گفته بود : (رب لا تذر علی الارض من الکافرین دیارا انک ان تذرهم یضلوا عبادک و لا یلدوا الا فاجرا کفارا) و نیز خود او بوده که به حکایت قرآن در دعایش گفته بود : (فافتح بینی و بینهم و نجنی و من معی من المؤ منین ) و چگونه ممکن است خود او با آگاهی از کفر باطنی پسرش مع ذلک نجات او را از خدا بخواهد ؟ با اینکه قبلا فرمان خدای تعالی را شنیده بود که فرمود : (و لا تخاطبنی فی الذین ظلموا انهم مغرقون ) .
نوح (علیه السلام ) با حائل شدن موج بین او و فرزندش و در حالی که بی خبر از کفر باطنی پسرش بود دچار اندوهی شدید شد ، و پروردگار خود را چنین نداء کرد که : (رب ان ابنی من اهلی و ان وعدک الحق ) پروردگارا این پسر من از اهل من است و وعده تو ، به اینکه اهل مرا نجات دهی حق است و تو احکم الحاکمینی یعنی حکمت از حکم هر حاکم دیگری متقنتر است ، و تو در قضایی که میرانی جور و ستم نمی کنی و حکمت ناشی از جهل به مصالح واقعی نیست ، بنابراین لطف کن و به من خبر ده که واقعیت فرزند من چیست و با اینکه او اهل من است چرا مستوجب عقاب شده است ؟ در اینجا عنایت الهی شامل حال نوح شد ، و نگذاشت بطور صریح درخواست نجات فرزند خود را کند ، - و یا به عبارت دیگر درخواستی کند که به واقعیت آن علمی ندارد - خدای تعالی در پاسخش به وی وحی فرستاد که ای نوح پسر تو اهل تو نیست ، او عمل غیر صالحی است ، پس زنهار که مبادا با من درباره نجات او روبرو شوی و درخواست نجات او را بکنی ، که اگر چنین درخواستی کنی درخواستی کرده ای که به واقعیت آن آگاهی نداری و من تو را پند می دهم که مبادا از جاهلان باشی .
بعد از این وحی ، نوح (علیه السلام ) از واقع امر آگاه شد و به پروردگارش ملتجی گشت که : پروردگارا من پناه می برم به تو از اینکه از تو چیزی بخواهم که علمی به واقعیت آن ندارم ، و از تو درخواست می کنم که عنایت شامل حالم بشود و با مغفرتت مرا بپوشانی ، و با رحمتت بر من عطوفت کنی ، که اگر غیر این کنی از زیانکاران خواهم شد .
خصایص نوح (ع )
حضرت نوح (علیه السلام ) اولین پیغمبر اولوا العزم و از بزرگان انبیاء (علیهم السلام ) است ، که خدای عزوجل او و سایر انبیاء اولوا العزم را بر تمامی بشر مبعوث کرده و با کتاب و شریعت فرستاده است ، بنابراین ، کتاب او اولین کتاب آسمانی است که مشتمل بر شرایع الهی است ، و شریعت او نیز اولین شریعت خدایی می باشد .
و آن جناب پدر دوم نسل حاضر بشر است ، چون تمامی افراد بشر امروز از طرف پدر و مادر به آن جناب منتهی می شوند و همه ذریه آن حضرتند ، که قرآن کریم درباره اش فرمود : (و جعلنا ذریته هم الباقین ) و آن جناب پدر بزرگ همه انبیاء است ، غیر آدم و ادریس (علیهم االسلام ) ، و خدای تعالی در این باب فرموده : (و ترکنا علیه فی الاخرین ) .
و آن جناب اولین پیغمبری بوده که باب تشریع احکام و کتاب و شریعت را گشوده و فتح نمود ، و علاوه بر طریق وحی ، با منطق عقل و طریق احتجاج با مردم صحبت کرد ، بنابراین آن جناب ریشه و منشاء دین توحید در عالم است ، و بر تمامی افراد موحد عالم که تاکنون آمده و تا قیامت خواهند آمد منت داشته و همه مرهون اویند ، و به همین جهت است که خدای عزوجل او را به سلامی عام اختصاص داده و هیچ کس دیگر را در آن سلام شریک وی نساخت و فرمود : (سلام علی نوح فی العالمین ) .
و باز به همین جهت است که خدای عزوجل او را از همه عالمیان برگزید و از نیکوکارانش شمرد ، و او را عبدی شکور خواند ، و او را از بندگان مؤ من خود دانست ، و او را عبدی صالح خواند .
و آخرین دعایی که خدای تعالی از آن جناب نقل فرموده این است که به درگاه پروردگارش عرضه داشت : (رب اغفر لی و لوالدی و لمن دخل بیتی مؤ منا و للمؤ منین و المؤ منات و لا تزد الظالمین الا تبارا) .
داستان نوح (ع ) در داستان فعلی
در تورات در (اصحاح ششم از سفر تکوین ) درباره آن جناب چنین آمده که وقتی مردم در روی زمین زاد و ولد را شروع کردند و دخترانی برایشان پیدا شد ، پسران خدا - که منظور پیغمبران هستند - دیدند دختران مردم زیبایند لا جرم از آن دختران هر چه را اختیار می کردند همسر خود می ساختند . رب - یعنی خدای تعالی - گفت روح من در انسان دائما داوری نخواهد کرد زیرا که او نیز بشر است - آزاد است و اراده دارد - و روزگار او به صد و بیست سال رسیده بود ، و در زمین طاغوتها در آن ایام بودند - همچنانکه بعد از آن نیز بوده اند - چون فرزندان خدا (انبیاء) داخل بر دختران مردم شدند و دختران برای آنان اولاد آوردند ، و جبارانی پدید آمد که از همان روزگاران نخستین اسم داشتند .
و چون رب دید شر انسان در زمین زیاد شد و تمامی خاطرات فکری قلب بشر همه روزه شر شد ،
رب غصه دار شد که دید عمل انسان در زمین اینطور شده ، و در قلب خود تاسف خورد ، به ناچار فرمان داد که جنس این بشر را که من آفریده ام از روی زمین محو کنید ، هم انسان را و هم همه چهارپایان و جنبندگان و مرغان هوا را ، برای اینکه من از اعمالی که آنها کردند محزون شدم ، و اما نوح ، نعمت را در چشم رب بدید .
اینها همه فرزندان نوحند ، و نوح مردی نیکوکار و در میان اقران و نزدیکان خود مردی کامل بود و با خدا سیر می کرد ، و برای او سه فرزند متولد شد به نامهای (سام ) ، (حام ) ، (ویافث ) ، و زمین در پیش روی خدا فاسد شده و پر از ظلم گردید ، و خدا زمین را دید که فاسد شده ، زیرا هر فردی از افراد بشر طریقه اش در زمین فاسد شد .
آنگاه خدا به نوح فرمود که عمر کل بشریت بسر آمده و دارم می بینم که به زودی نابود می شوند ، برای اینکه زمین از رفتار آنان پر از ظلم شده ، و من نابود کننده آنان و نابود کننده زمینم ، تو برای خودت از چوب (جفر) سفینه ای بساز و در آن کشتی خانه هایی جدا جدا بساز ، و از داخل و خارج ، آن را قیرمالی کن ، و آن را بدین منوال می سازی که طولش سیصد ذراع ، عرضش پنجاه ذراع و بلندیش سی ذراع باشد ، و برای آن پنجره ای به بلندی یک ذراع قرار میدهی ، و درب ورودی آن را که می سازی در دو سمت آن مسکن هایی روی هم ، یعنی به صورت سه طبقه بالا و پایین و متوسط درست می کنی ، که اینک من دارم طوفان آب بر روی زمین را می آورم ، تا تمامی اهل زمین و هر جسد دارای روح و حیات را که در زیر آسمان است هلاک کنم ، همه جانداران روی زمین می میرند ، ولی من عهدم را با تو استوار می دارم ، تو و فرزندان و همسرت و همسر فرزندانت داخل کشتی می شوید ، و از هر جاندار صاحب جسد یک جفت داخل کشتی می کنی تا نسل آنها از بین نرود ، و باید این یک جفت نر و ماده باشند ، از مرغان ماده اش از جنس نرش باشد ، از چهارپایان نیز همجنس باشد ، از تمامی جنبندگان زمین همه همجنس باشند ، خود این جنبندگان نزد تو می آیند تا نسلشان باقی بماند ، و تو نیز برای خودت از هر طعام خوردنی فراهم بیاور و در کشتی نزد خود جمع کن تا هم طعام تو باشد و هم طعام آن جانداران ، نوح بر حسب دستوری که خدای تعالی داده بود عمل کرد .
و در اصحاح هفتم از سفر تکوین می گوید ، رب به نوح گفت : تو و همه فرزندانت داخل کشتی شوید ، زیرا من تو را از میان نسل موجود بشر مردی نیکوکار دیدم ، و از همه چهارپایانی که پاک هستند را هفت تا هفت تا به صورت نر و ماده نزد خود نگه دار ، و از آنهایی که ناپاکند تنها دو به دو نگه دار ، که آنها نیز باید نر و ماده باشند ، از مرغان نیز هفت تا هفت تا به صورت نر و ماده پیش خود ببر تا نسل آنها در روی زمین باقی بماند زیرا که من نیز بعد از هفت روز دیگر ، چهل روز و چهل شب بر زمین می بارانم ، و در روی زمین هر موجود استواری که ساخته ام را محو می کنم ، نوح بر حسب آنچه خدا امر کرده بود عمل کرد .
بعد از آنکه نوح به سن ششصد سالگی رسید طوفان زمین را فرا گرفت و نوه و فرزندان و همسر خودش و همسران پسرانش از روی آب طوفان داخل کشتی شدند ، هر جنبنده ای هم که در زمین بود - چه پاکش و چه ناپاکش - همانطور که خدا به نوح فرمان داده بود به صورت نر و ماده و دوتا دوتا داخل کشتی شدند .
و بعد از هفت روز چنین شد که آبهای طوفان ، زمین را فرا گرفت ، و این حادثه در ششصدمین سال عمر نوح و در روز هفدهم ماه دوم بود و در آن روز همه چشمه های وسیع و بزرگ جوشیدن گرفت و طاقهای آسمان باز شد ، و چهل روز و چهل شب باران ببارید ، و در همان روز ، نوح و همسرش و فرزندانش (سام ) و (حام ) و (یافث ) با همسرانشان داخل در کشتی شدند ، و تمامی مرغان با ماده های همجنس خود ، و همه پرندگان کوچک دارای بال داخل بر نوح در درون کشتی شدند ، و از هر جاندار دارای جسد جفت جفت به درون کشتی در آمدند ، و از هر جنبنده دارای جسد که وارد می شدند نر و ماده وارد می شدند ، همانطور که خدا دستور داده بود ، آنگاه خدا درب کشتی را بر نوح بست .
و طوفان چهل روز در زمین ادامه داشت ، آب بی اندازه زیاد شد ، کشتی آنقدر بالا رفت که بر بالای همه زمین قرار گرفت و روی آبها حرکت می کرد ، آب جدا زیاد و عظیم بود حتی تمامی کوه های بلندی که در زیر آسمان بود پانزده ذراع زیر آب فرو رفتند ، باز آب رو به فزونی داشت ، بطوری که دیگر اثری از کوهها باقی نماند ، در نتیجه تمامی جانداران صاحب جسد از مرغان و چهار پایان و وحشیها و تمامی خزندگانی که روی زمین می خزیدند و تمامی مردم و تمامی موجوداتی که بوئی از روح حیات را در دماغ داشتند همه مردند ، البته آنهایی که در خشکی زندگی می کردند ، و خدا تمامی موجوداتی که بر روی زمین استوار بود از بین برد ، چه انسانها و چه چهار پایان و چه حشرات و چه مرغان ، همگی از روی زمین محو شدند تنها نوح و همراهانش در کشتی باقی ماندند ، و باز آب همچنان تا مدت صد و پنجاه روز رو به فزونی داشت .
تورات ، سپس در (اصحاح هشتم از سفر تکوین ) می گوید : خدا به یاد نوح و همه وحوش و چهار پایانی که در کشتی با او بودند افتاد ، و بادی را بر زمین عبور داد که در نتیجه آبها آرام گرفتند و جلو چشمه های زمین و درهای آسمان گرفته شد ، آسمان دیگر نبارید و آبهایی که از زمین جوشیده بود به تدریج به زمین برگشت ، و بعد از صد و پنجاه روز آب کاهش یافت و کشتی در روز هفدهم در ماه هفتم بر بالای جبال آرارات مستقر گردید ، و آب تا ماه دهم ، همه روزه فرو می نشست تا اینکه در دهه اول آن ماه قلههای کوهها سر از آب در آورد .
و بعد از چهل روز چنین شد که نوح پنجره ای را که برای کشتی درست کرده بود باز کرد ، و کلاغ را از درون کشتی رها ساخت ، کلاغ همه جا سرگردان بال میزد و به نزد نوح برنگشت تا آنکه زمین به کلی خشک شد و آب در آن فرو رفت بعد از کلاغ کبوتر را رها ساخت تا ببیند آیا آب در روی زمین کم شده یا نه ، و چون کبوتر جای خشکی نیافت تا منزل کند به ناچار به نزد نوح و به کشتی برگشت چون آب هنوز همه روی زمین را پوشانده بود ، نوح دست خود را دراز کرد و کبوتر را گرفته به نزد خود در داخل کشتی برد . و باز هفت روز دیگر در کشتی درنگ کرده مجددا کبوتر را از داخل کشتی رها ساخت ، کبوتر هنگام عصر نزد نوح برگشت ، در حالی که یک برگ سبز زیتون به منقار داشت ، نوح فهمید که آب از روی زمین فروکش کرده و کم شده است هفت روز دیگر مکث کرد ، باز کبوتر را رها ساخت این دفعه دیگر به نزد نوح برنگشت .
و در اول ماه ششصد و یکمین سال از عمر نوح بود که آب به کلی فرو رفته و نوح پرده کشتی را برداشت و چشمش به زمین افتاد و دید که آب به کلی فرو رفته ، و در روز بیست و هفتم ماه دوم بود که زمین خشک شد .
آنگاه خدای تعالی با نوح چنین گفتگو کرد که ای نوح ! تو و همسر و فرزندانت و همسران ایشان از کشتی خارج شوید و همه حیواناتی که صاحب جسد هستند و در کشتی با تو بودند و همه جنبندگانی که در زمین حرکت می کنند را از کشتی خارج کن ، و در زمین توالد و تناسل را براه بینداز ، و عده انسانها را زیاد کن ، نوح و فرزندانش و همسر خود و همسر فرزندانش و همه حیوانات و جنبندگان و همه مرغان با همجنس و همنوع خود از کشتی خارج شدند .
و نوح قربانگاهی برای رب بنا کرد ، و از هر چهار پا و پرنده پاک یکی بگرفت ، آنگاه سوختنی ها ، یعنی هیزمها را به بالای قربانگاه برد ، رب چون این را دید نسیم رضایت را وزانید در قلب خودش با خود گفت دیگر هرگز زمین را به خاطر انسان لعنت نمی کنم و به صرف تصور اینکه قلب انسان از روزی که پدید آمده شریر بوده تمامی جانداران زمین را مانند این دفعه هلاک نمی کنم و مقرر می دارم مادامی که زمین برجا است در زمین زراعت باشد و در آن سرما و گرما ، تابستان و زمستان ، و روز و شب باشد و هرگز این نظام را بر هم نمی زنم .
و در اصحاح نهم از سفر تکوین آمده که خدا نوح و فرزندانش را مبارک کرد ، و به نسل آنان برکت داد ، و به آنان فرمود : توالد کنید وعده نفرات بشر را زیاد کنید و زمین را از انسانها پر سازید و باید که ترس و وحشت شما - تنها بر جان خودتان نباشد بلکه - حیوانات زمین و کل مرغان آسمان با کل جنبندگان بر روی زمین و کل ماهیان دریا باشد چون من کل جنبندگان زنده را به دست شما سپرده ام تا برای شما طعامی باشد ، همچنانکه همه گیاهان سبز را به شما سپرده ام تنها از هر حیوانی خون آن و جنابتش را نخورید ، و من ، تنها برای شما خونخواهی می کنم - نه برای سایر جانداران - خون شما را طلب می کنم ، چه از حیوانی که خونتان را ریخته باشند و چه از انسانی که چنین کرده باشد ، خون انسان را از کسی که خون برادرش را ریخته طلب می کنم ، آری ریزنده خون انسان خونش ریخته می شود ، چون خدا انسان را به شکل خود درست کرده ، به همین جهت باید که از راه توالد و تناسل عدد انسانها را در زمین بسیار کنید .
خدا با نوح و فرزندانش سخن گفت ، و در سخنش چنین فرمود : اینک من میثاق خود را با شما می بندم ، هم با شما و هم با نسل شما که بعد از شما می آید ، و هم با هر نفس زندهای که با شما - در کشتی - بودند چه مرغان و چه چهار پایان ، و همچنین کل وحوش زمین که با شما بودند و با شما از کشتی خارج شدند حتی همه جنبندگان زمین ، میثاق خود را با شما محکم کردم که هیچ یک از شما جانداران دارای جسد ، نسلش به وسیله طوفان منقرض نشود ، و اینکه از این به بعد دیگر طوفانی که زمین را ویران سازد پیش نیاورم ، و اما علامت این میثاق که من بین خود و شما بسته و استوار کرده ام - که کل صاحبان نفس زنده که با شما هستند تا قرنهای آینده از طوفان ویرانگر ایمن باشند - این است که من قوس خودم را در ابرها نهادم ، تا علامت میثاقی باشد که بین من و بین زمین بسته شد ، و در نتیجه از این پس هرگاه ابری را بر زمین بگسترانم قوس خود را در ابر می بینم و به یاد میثاقی که بین خود و شما و هر صاحب نفس زنده و دارای جسد بسته ام می افتم ، و همین باعث می شود که طوفان ویرانگر بپا نکنم و هر حیوان صاحب جسد را هلاک نسازم .
پس هر زمان که قوس در ابر باشد من آن را می بینم تا به یاد میثاقی بیفتم که تا ابد بین خدا و بین هر صاحب نفس زنده در کل جسدهای ساکن در زمین بسته شده و خدا به نوح گفت این است آن علامتی که مرا به یاد میثاقی می اندازد که من بین خود و بین هر صاحب جسدی بر روی زمین بسته ام . آن پسران نوح که با نوح از کشتی خارج شدند عبارت بودند از سام و حام و یافث ، و حام پدر کنعان است ، و این سه نفر ، پسران نوح بودند که تمامی انسانهای روی زمین از این سه تن شعبه شعبه شدند .
و نوح در ابتداء ، کشاورز بود و درخت انگور می کاشت ، وقتی شراب خورد و مست شد و در حال مستی لخت و عریان داخل خیمه اش شد ، حام که پدر کنعان باشد عورت پدرش را دید و به دو برادرش که در خارج خیمه بودند خبر داد ، پس سام و یافث ردائی (پوششی ) را به دوش خود گرفته از پشت سر به روی پدر انداختند ، و عورت پدر خود را پوشاندند ، در حالی که صورت خود را به طرف پشت برگردانده بودند که عورت پدر را نبینند .
همینکه پدر از مستی به هوش آمد و ملتفت شد که پسر کوچکش چه کرده ، گفت : کنعان ملعون باد ، بنده بندگان برادران خود باشد و گفت : مبارک باد (یهوه ) خدای سام ، و کنعان بنده او باشد ، تا خدا (یافث ) را وسعت دهد و در خیمه های سام ، مسکن گزیند و کنعان عبد او باشد .
نوح بعد از ماجرای طوفان ، سیصد و پنجاه سال زندگی کرد و مجموعا عمر نوح نهصد و پنجاه سال بود ، و بعد از آن از دنیا رفت . این بود آنچه که از تورات مورد حاجت ما بود .
و این بیان - بطوری که ملاحظه می کنید - از چند جهت مخالف با بیان قرآن است :
1 - در تورات هیچ نامی از غرق شدن همسر نوح نیامده بلکه تصریح کرده به اینکه او با شوهرش داخل کشتی شد ، و بعضی اینطور توجیه کرده اند که شاید نوح دو همسر داشته ، یکی غرق شده و دیگری نجات یافته .
2 - در تورات نامی از پسر نوح که غرق شد نیامده در حالی که قرآن کریم سرگذشت او را آورده است .
3 - در تورات سخنی از مؤ منین به نوح در میان نیامده و تنها نام نوح و خانواده اش ، و فرزندان و همسر فرزندانش آمده است .
4 - در تورات ، مجموعا عمر نوح را نهصد و پنجاه سال ذکر کرده ، در حالی که از ظاهر قرآن عزیز بر می آید که نهصد و پنجاه سال آن مدتی است که نوح قبل از حادثه طوفان در بین مردمش به کار دعوت پرداخته ، و در این زمینه فرموده : (و لقد ارسلنا نوحا الی قومه فلبث فیهم الف سنة الا خمسین عاما فاخذهم الطوفان و هم ظالمون ) .
5 - مساءله قوس قزحی که تورات آن را وسیله یاد آوری خدا ذکر کرده ، و مساءله فرستادن کلاغ و کبوتر که به عنوان خبرگیری از فروکش شدن آب آورده ، و نیز خصوصیاتی که برای کشتی ذکر کرده ، از عرض و طول و ارتفاع و سه طبقه بودن آن ، و مدت طوفان و بلندی آب طوفان و غیره ، قرآن کریم از ذکر آنها ساکت است ، و بعضی از آنها مطالبی است که بعید به نظر می رسد ، نظیر مساءله قوس قزح ، که خدای تعالی با آن میثاق ببندد ، و امثال این معانی در قصه سرائیهای صحابه و تابعین در داستان نوح (علیه السلام ) زیاد است که بیشتر آن سخنان به جعلیات اسرائیلی شبیه تر است .
در تواریخ و اسطوره های سایر ملل درباره طوفان جه آمده است ؟
صاحب المنار در تفسیر خود می گوید در تواریخ امتهای قدیم نیز جسته و گریخته ذکری از مساءله طوفان آمده ، بعضی از آن سخنان با مختصر اختلافی مطابق با خبری است که در سفر تکوین تورات آمده و بعضی دیگر با مختصر توافقی مخالف آن است .
و از همه اخبار نزدیک تر به خبر سفر تکوین ، اخبار کلدانیان است ، و اینان همان قومی هستند که حادثه نوح در سرزمینشان رخ داد (برهوشع ) و (یوسیفوس ) از این قوم نقل کرده اند که زمانیکه (زیزستروس ) بعد از اینکه پدرش (اوتیرت ) از دنیا رفت ، در عالم رویا دید که - به او گفتند - به زودی آبها طغیان می کند ، و تمام افراد بشر غرق می شوند ، و به او دستور دادند که سفینه ای بسازد تا به وسیله آن خودش و اهل بیت و خواص و دوستانش را از غرق شدن حفظ کند ، او نیز چنین کرد ، و این روایت بدین جهت که طوفان را مخصوص دوران جبارانی دانسته که فساد را در زمین گسترش دادند و خدا آنان را با عذاب طوفان عقاب کرد ، مطابق روایت سفر تکوین است .
بعضی از انگلیسی ها به الواحی از آجر دست یافتند که در آن این روایت با حروف میخی نوشته شده و متعلق به دوره (آشوربانیپال ) بود ، یعنی حدود ششصد و شصت سال قبل از میلاد مسیح بوده و خود آن از نوشتهای متعلق به قرن هفتم قبل از میلاد نقل شده بود ، در نتیجه نمی تواند از سفر تکوین تورات گرفته شده باشد چون قدیمی تر از آن بوده است .
یونانیها نیز خبری از طوفان ، روایت کرده اند و این خبر را افلاطون در کتابش به این مضمون آورده که : کاهنان مصری به (سولون ) - حکیم یونانی - گفتند : آسمان ، طوفانی در زمین بپا کرد که وضع زمین را به کلی تغییر داد و چند نوبت و به طرق مختلف بشر روی زمین هلاک گردید ، و این امر باعث شد که انسانهای عصر جدید هیچ اثر و معارفی از آثار انسانهای قبل از خود را در دست نداشته باشند .
(مانیتون ) داستان طوفان را آورده و تاریخ آن را بعد از (هرمس اول ) که بعد از (میناس اول ) بوده ذکر کرده است ، و به حسب این نقل نیز ، تاریخ طوفان قدیمتر از تاریخی است که تورات برای آنان ذکر کرده . و از قدمای یونان روایت شده که در قدیم طوفانی عالمگیر حادث شد و همه روی زمین را فرا گرفت ، تنها (دوکالیون ) و همسرش (بیرا) از آن نجات یافتند .
و از قدمای فرس - ایرانیان - نیز روایت شده که گفته اند خدا طوفانی بپا کرد و زمین را که به دست اهریمن - خدای شرور - مالامال از فساد و شر شده بود غرق کرد ، و گفته اند که این طوفان نخست از داخل تنوری آغاز گردید ، تنوری که در خانه عجوزه (زول کوفه ) واقع بود و این عجوزه همیشه نان خود را در این تنور می پخت ، و لیکن مجوسیان منکر طوفانی عالمگیر بوده و گفته اند که طوفان مورد بحث تنها در سرزمین عراق بوده و دامنهاش تا به حدود کردستان نیز کشیده شده بود .
قدمای هند نیز وقوع طوفان را ثبت کرده و آن را به شکلی خرافی روایت کرده و هفت بار دانسته اند ، و درباره آخرین طوفان گفته اند : پادشاه هندیان و همسرش در یک کشتی عظیم که آن را به امر اللّه خود (فشنو) ساخته و با میخ و لیف خرما محکم کرده بود نشستند و از غرق نجات یافتند ، و این کشتی بعد از طوفان و فروکش شدن آب بر کوه جیمافات - هیمالیا - به زمین نشست . ولی (برهمی ها) مانند مجوسیان منکر طوفانی عمومی هستند که همه سرزمین هند را گرفته باشد ، و مساءله تعدد وقوع طوفان از ژاپنی ها و چینی ها و برزیلی ها و مکزیکی ها ، و اقوامی دیگر نیز روایت شده ، و همه این روایات متفقند در اینکه سبب پیدایش این طوفان ظلم و شرور انسانها بوده ، که خدای تعالی آنان را به این وسیله عقاب کرده است .
در کتاب (اوستا) که کتاب مقدس مجوسیان است در نسخهای که به زبان فرانسه ترجمه و در پاریس چاپ شده آمده است که (اهورامزدا) به (ایما) (که به اعتقاد مجوسیان همان جمشید پادشاه است ) وحی کرد که به زودی طوفانی واقع خواهد شد و همه زمین غرق خواهد گشت ، و به او دستور داد تا چهاردیواری بسیار بلندی بسازد بطوری که هر کس داخل آن قرار بگیرد از غرق شدن محفوظ بماند . و نیز به او دستور داد تا از زنان و مردانی که صالح برای نسل باشند جماعتی را برگزیده و در آن چهار دیواری جای دهد ، و همچنین از هر جنسی اجناس مختلف حیوانات یک نر و ماده داخل چهار دیواری کند ، و در داخل چهار دیواری اطاقها و سالن هایی در چند طبقه بسازد تا انسان هایی که در آنجا جمع می شوند در آن اطاقها منزل کنند ، و همچنین حیوانات و جانوران و مرغان نیز در آن جای داشته باشند ، و نیز به وی دستور داد تا در داخل آن چهار دیواری ، درختان میوه ای که مورد حاجت مردم باشد بکارد و حبوباتی که مایه ارتزاق جانداران است کشت و زرع کند تا در نتیجه زندگی به کلی از روی زمین قطع نشود و کسانی باشند که در آینده زمین را آباد کنند .
و در تاریخ ادب هند بطوری که (عبدالوهاب نجار) در قصص الانبیای خود آورده ، درباره داستان نوح آمده : در هنگامی که (مانو) (پسر اله به اعتقاد وثنی مسلک ها) داشت دست خود را می شست ، ناگهان یک ماهی به دستش آمد که مایه دهشت وی شد ، چون ماهی سخن می گفت و از او می خواست که وی را از هلاکت نجات دهد و به او وعده می داد که اگر چنین کند او نیز (مانو) را در آینده از خطری عظیم نجات می دهد ، و آن خطر عظیم و عالمگیر که ماهی از آن خبر میداد عبارت بود از طوفانی که به زودی همه مخلوقات را هلاک می کند ، و بنابراین شرط ، مانو آن ماهی را در مرتبان حفظ کرد .
وقتی ماهی بزرگ شد به (مانو) از سالی خبر داد که در آن سال طوفان واقع می شود ، و سپس راه نجات را نیز به او آموخت و آن این بود که کشتی بزرگی درست کند و هنگام بپا شدن طوفان داخل آن کشتی گردد ، و می گفت من تو را از طوفان نجات می دهم ، در نتیجه مانو دست به کار ساختن کشتی شد ، و ماهی آنقدر بزرگ شد که دیگر در مرتبان جای نگرفت و به ناچار مانو آن را به دریا افکند .
چیزی نگذشت که طوفان همانطور که ماهی گفته بود آمد و وقتی مانو داخل کشتی می شد دوباره ماهی نزد او آمد و کشتی مانو را به شاخی که بر سر خود داشت بست و آن را به طرف کوههای شمالی کشید و در آنجا مانو کشتی را به درختی بست و چون آب فروکش نمود و زمین خشک شد مانو تنها ماند .
آیا نبوت نوح (ع ) جهانی و برای همه بشر بوده ؟
در این مساءله آراء و نظریه علماء با هم اختلاف دارد ، آنچه در نزد شیعه معروف است این است که رسالت آن جناب عمومیت داشته و آن جناب بر کل بشر مبعوث بوده ، و از طرق اهل بیت (علیهم السلام ) نیز روایاتی دال بر این نظریه وارد شده ، روایاتی که آن جناب را از انبیاء اولوا العزم شمرده ، و اولوا العزم در نظر شیعه عبارتند از : (نوح ) ، (ابراهیم ) ، (موسی ) ، (عیسی ) ، و (محمد) (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) که بر عموم بشر مبعوث بودند .
و اما بعضی از اهل سنت معتقدند به عمومیت رسالت آن جناب و اعتقاد خود را مستند کرده اند به ظاهر آیاتی همانند (رب لا تذر علی الارض من الکافرین دیارا) و : (لا عاصم الیوم من امر اللّه الا من رحم ) و : (و جعلنا ذریته هم الباقین ) که دلالت دارند بر اینکه طوفان تمامی روی زمین را فرا گرفت . و نیز به روایات صحیحی در مساءله شفاعت استناد کرده اند که می گوید : نوح اولین رسولی است که خدای تعالی به سوی اهل زمین گسیل داشته است ، و لازمه این حدیث آن است که آن جناب بر همه اهل زمین مبعوث شده باشد .
بعضی دیگر از اهل سنت منکر این معنا شده و به روایت صحیحی از رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) استدلال کرده اند که فرموده است هر پیغمبری تنها بر قوم خود مبعوث شده ولی من بر همه بشر مبعوث شده ام ، و از آیاتی که دسته اول به آنها استدلال کرده اند پاسخ داده اند به اینکه آن آیات قابل توجیه و تاءویل است ، مثلا ممکن است که منظور از کلمه (ارض - زمین ) همان سرزمینی باشد که قوم نوح در آن سکونت داشته و وطن آنان بوده است همچنانکه فرعون در خطابش به موسی و هارون گفت : (و تکون لکما الکبریاء فی الارض ) .
پس معنای آیه اول این می شود که : پروردگارا! دیاری از کافران قوم مرا در این سرزمین زنده نگذار . و همچنین مراد از آیه دوم این می شود که : امروز برای قوم من هیچ حافظی از عذاب خدا نیست . و مراد از آیه سوم این می شود که : ما تنها ذریه نوح را باقیمانده از قوم او قرار دادیم .
و لیکن حق مطلب این است که در کلام اهل سنت آنطور که باید حق بحث ادا نشده و آنچه سزاوار است گفته شود این است که : پدیده نبوت اگر در مجتمع بشری ظهور پیدا کرده است به خاطر نیازی واقعی بوده که بشر به آن داشته و به خاطر رابطهای حقیقی بوده که بین مردم و پروردگارشان برقرار بوده است و اساس و منشا این رابطه یک حقیقت تکوینی بوده نه یک اعتبار خرافی ، برای اینکه یکی از قوانینی که در نظام عالم هستی حکم فرما است قانون و ناموس تکمیل انواع است ، ناموسی که هر نوع از موجودات را به سوی غایت و هدف هستیش هدایت می کند همچنانکه قرآن کریم هم فرمود : (الذی خلق فسوی و الذی قدر فهدی ) و نیز فرمود : (الذی اعطی کل شی ء خلقه ثم هدی ) .
پس هر نوع از انواع موجودات عالم از آغاز تکون و وجودش به سوی کمالش حرکت می کند و رو به سوی آن هدفی دارد که منظور از خلقتش آن هدف بوده ، هدفی که خیر و سعاد آن موجود در آن است ، نوع انسانی نیز یکی از این انواع است و از این ناموس کلی مستثناء نیست ، او نیز کمال و سعادتی دارد که به سوی رسیدن به آن در حرکت است و افرادش به صورت انفرادی و اجتماعی متوجه آن هدفند .
و به نظر ما این معنا ضروری و بدیهی است که این کمال برای انسان به تنهایی دست نمی دهد برای اینکه حوائج زندگی انسان یکی دوتا نیست و قهرا اعمالی هم که باید برای رفع آن حوائج انجام دهد از حد شمار بیرون است در نتیجه عقل عملی که او را وادار می سازد تا از هر چیزی که امکان دارد مورد استفاده اش قرار گیرد استفاده نموده و جماد و نبات و حیوان را استخدام کند ، همین عقل عملی او را ناگزیر می کند به اینکه از اعمال غیر خودش یعنی از اعمال همه همنوعان خود استفاده کند .
چیزی که هست افراد نوع بشر همه مثل همند و عقل عملی و شعور خاصی که در این فرد بشر هست در همه افراد نیز هست همانطور که این عقل و شعور ، این فرد را وادار می کند به اینکه از همه چیز بهره کشی کند همه افراد دیگر را نیز وادار می کند ، و همین عقل عملی ، افراد را ناچار ساخته به اینکه اجتماعی تعاونی تشکیل دهند یعنی همه برای همه کار کنند و همه از کارکرد هم بهره مند شوند ، این فرد از اعمال سایرین همان مقدار بهره مند شود که سایرین از اعمال وی بهره مند می شوند و این به همان مقدار مسخر دیگران شود که دیگران مسخر وی می شوند ، همچنانکه قرآن کریم به این حقیقت اشاره نموده می فرماید : (نحن قسمنا بینهم معیشتهم فی الحیوة الدنیا و رفعنا بعضهم فوق بعض درجات لیتخذ بعضهم بعضا سخریا) .
و اینکه گفتیم بنای زندگی بشر بر اساس اجتماع تعاونی است ، وضعی است اضطراری و اجتناب ناپذیر ، یعنی وضعی است که حاجت زندگی از یک سو و نیرومندی رقیبان از سوی دیگر برای انسان پدید آورده . پس اگر انسان مدنی و تعاونی است در حقیقت به طبع ثانوی چنین است نه به طبع اولی زیرا طبع اولی انسان این است که از هر چیزی که می تواند انتفاع ببرد استفاده کند حتی دسترنج همنوع خود را به زور از دست او برباید و شاهد اینکه طبع اولی انسان چنین طبعی است که در هر زمان فردی از این نوع قوی شد و از دیگران بی نیاز گردید و دیگران در برابر او ضعیف شدند به حقوق آنان تجاوز می کند و حتی دیگران را برده خود ساخته و استثمارشان می کند یعنی از خدمات آنها استفاده می کند بدون اینکه عوض آن را به ایشان بپردازد ، قرآن کریم نیز به این حقیقت اشاره نموده و فرموده است : (ان الانسان لظلوم کفار) و نیز فرموده : (ان الانسان لیطغی ان راه استغنی ان الی ربک الرجعی ) .
این نیز بدیهی و مسلم است که اجتماع تعاونی در بین افراد وقتی حاصل شده و بطور کامل تحقق می یابد که قوانینی در بین افراد بشر حکومت کند و وقتی چنین قوانینی در بشر زنده و نافذ می ماند که افرادی آن قوانین را حفظ کنند ، و این حقیقتی است که سیره مستمره نوع بشر شاهد صدق و درستی آن است و هیچ مجتمعی از مجتمعات بشری چه کامل و چه ناقص ، چه متمدن و چه منحط نبوده و نیست مگر آنکه رسوم و سنت هایی در آن حاکم و جاری است حال یا به جریانی کلی و یا به جریانی اکثری ، یعنی یا کل افراد مجتمع به آن سنتها عمل می کنند و یا اکثر افراد آن ، که بهترین شاهد درستی این ادعا تاریخ گذشته بشر و مشاهده و تجربه است .
و این رسوم و سنتها ، که توی خواننده می توانی نام آنها را قوانین بگذاری مواد و قضایائی فکری هستند که از فکر بشر سرچشمه گرفته اند و افراد متفکر ، اعمال مردم مجتمع را با آن قوانین تطبیق کرده اند حال یا تطبیقی کلی و یا اکثری ، که اگر اعمال مطابق این قوانین جریان یابد سعادت مجتمع یا بطور حقیقی و قطعی و یا بطور ظنی و خیالی تامین می شود ، پس به هر حال ، قوانین عبارتند از : اموری که بین مرحله کمال بشر و مرحله نقص او فاصله شده اند ، بین انسان اولی که تازه در روی زمین قدم نهاده ، و انسانی که وارد زندگی شده و در صراط استکمال قرار گرفته و این قوانین او را به سوی هدف نهایی وجودش راهنمایی می کند (دقت بفرمایید) .
حال که معنای قانون معلوم شد ، این معنا نیز در جای خود مسلم شده که خدای تعالی بر حسب عنایتش ، بر خود واجب کرده که بشر را به سوی سعادت حیات و کمال وجودش هدایت کند همانطور که هر موجود از انواع موجودات دیگر را هدایت کرده و همانطور که بشر را به عنایتش از طریق خلقت - یعنی جهازاتی که بشر را به آن مجهز نموده - و فطرت به سوی خیر و سعادتش هدایت نموده و در نتیجه بشر از این دو طریق نفع و خیر خود را از زیان و شر و سعادتش را از شقاوت تشخیص می دهد و قرآن کریم در این باره فرموده : (و نفس و ما سویها فالهمها فجورها و تقویها قد افلح من زکیها و قد خاب من دسیها) .
همچنین واجب است او را به عنایت خود به سوی اصول و قوانینی اعتقادی و عملی هدایت کند تا به وسیله تطبیق دادن شؤ ون زندگیش بر آن اصول به سعادت و کمال خود برسد زیرا عنایت الهی ایجاب می کند هر موجودی را از طریقی که مناسب با وجود او باشد هدایت کند . مثلا نوع وجودی زنبور عسل ، نوعی است که تنها از راه هدایت تکوینی به کمال لایق خود می رسد ولی نوع بشر نوع وجودی است که تنها با هدایت تکوینی به کمال و سعادتش دست نمی یابد و باید که از راه هدایت تشریع و به وسیله قانون نیز هدایت شود .
آری برای هدایت بشر این کافی نیست که تنها او را مجهز به عقل کند ، - البته منظور از عقل در اینجا عقل عملی است ، که تشخیص دهنده کارهای نیک از بد است - چون همانطور که قبلا گفتیم همین عقل است که بشر را وادار می سازد به استخدام و بهره کشی از دیگران ، و همین عقل است که اختلاف را در بشر پدید می آورد ، و از محالات است که قوای فعال انسان دوتا فعل متقابل را که دو اثر متناقض دارند انجام دهند ، علاوه بر این ، متخلفین از سنن اجتماعی هر جامعه ، و قانونشکنان هر مجتمع ، همه از عقلاء و مجهز به جهاز عقل هستند ، و به انگیزه بهره مندی از سرمایه عقل است که می خواهند دیگران را بدوشند .
پس روشن شد که در خصوص بشر باید طریق دیگری غیر از طریق تفکر و تعقل برای تعلیم راه حق و طریق کمال و سعادت بوده باشد و آن طریق وحی است که خود نوعی تکلیم الهی است ، و خدای تعالی با بشر - البته به وسیله فردی که در حقیقت نماینده بشر است - سخن می گوید ، و دستوراتی عملی و اعتقادی به او می آموزد که به کار بستن آن دستورات وی را در زندگی دنیوی و اخرویش رستگار کند .
و اگر اشکال کنی که چه فرقی بین بود و نبود وحی و دستورات الهی هست با اینکه می بینیم دستورات الهی فایده ای بیش از آنچه عقل حکم کرده و اثر بخشیده نداشته است و عالم انسانی تسلیم شرایع انبیاء نگشته همانطور که تسلیم حکم عقل نگردیده است و خلاصه بشریت نه در برابر احکام عقل خاضع و تسلیم شد و نه در برابر احکام شرع ، نه به ندای عقل گوش داد و نه به ندای شرع ، پس وحی آسمانی با اینکه نتوانست مجتمع بشری را اداره نموده او را به صراط حق بیندازد چه احتیاجی به وجود آن هست ؟
در پاسخ می گوییم : این بحث دو جهت دارد ، یکی اینکه خدای تعالی چه باید بکند ؟ و دیگری اینکه بشر چه کرده است ؟ از جهت اول گفتیم بر عنایت الهی واجب است که مجتمع بشری را به سوی تعالیمی که مایه سعادت او است و او را به کمال لایقش می رساند هدایت کند ، و این همان هدایت به طریق وحی است که در این مرحله عقل به تنهایی کافی نیست ، و خدای تعالی نمی باید تنها به دادن عقل به بشر اکتفاء کند . و جهت دوم بحث این است که بشر در مقابل این دو نعمت بزرگ یعنی نعمت عقل که پیامبر باطن است و نعمت شرع که عقل خارج است چه عکس العملی از خود نشان داده ، و ما در این جهت بحثی نداریم ، بحث ما تنها در جهت اول است ، و وقتی معلوم شد که بر عنایت الهی لازم است که انبیائی بفرستد و از طریق وحی بشر را هدایت کند ، جاری نشدن تعالیم انسان ساز انبیاء در بین مردم ، مگر در بین افراد محدود ضرری به بحث ما نمی زند و وجهه بحث و نتیجه آن را تغییر نمی دهد ، (پس همانطور که به خاطر عمل نکردن بشر به دستورات عقلی نمی شود گفت چرا خدا به بشر عقل داده ، عمل نکردن او به دستورات شرع نیز کار خدای تعالی را در فرستادن انبیاء لغو نمی کند) همچنانکه نرسیدن بسیاری از افراد حیوانات و گیاهان به آن غایت و کمالی که نوع آنها برای رسیدن به آن خلق شده اند باعث نمی شود که بگوییم : چرا خدا این حیوان را که قبل از رسیدنش به کمال قرار بود بمی رد و فاسد شود خلق کرد ، با اینکه او می دانست که این فرد ، به حد بلوغ نمی رسد و عمر طبیعی خود را نمی کند ؟
و کوتاه سخن اینکه طریق نبوت چیزی است که در تربیت نوع بشر نظر به عنایت الهی چاره ای از آن نیست (بلکه این عقل خود ما است که حکم می کند به اینکه باید خدای تعالی بشر را از طریق وحی تربیت کند و گرنه العیاذ به الęهΘϘǙʙɠبیهوده کار خواهد بود ، هر چند همین عقل ما در مرحله عمل به این حکم خود یعنی به دستورات وحی عمل نکند ، و حتی به سایر احکامی که خود در آن مستقل است عمل ننماید) . آری عقل حکم می کند به اینکه اگر خدای تعالی بشر را از راه وحی هدایت و تربیت نکند حجتش بر بشر تمام نمی شود ، و نمی تواند در قیامت اعتراض کند که مگر من به تو عقل نداده بودم ، زیرا وظیفه و کار عقل کار دیگری است ، عقل کارش این است که بشر را دعوت کند به سوی هر چیزی که خیر و صلاحش در آن است ، حتی اگر گاهی او را دعوت می کند به چیزی که صلاح نوع او در آن است ، نه صلاح شخص او ، در حقیقت باز او را به صلاح شخصش دعوت کرده ، چون صلاح نوع نیز صلاح شخص است ، در این بحث دقت بیشتری به کار ببرید و به خوبی در مضمون آیه زیر تدبیر بفرمایید : (انا اوحینا الیک کما اوحینا الی نوح و النبیین من بعده و اوحینا الی ابراهیم و اسمعیل و اسحق و یعقوب و الاسباط و عیسی و ایوب و یونس و هرون و سلیمان و آتینا داود زبورا و رسلا قد قصصناهم علیک من قبل و رسلا لم نقصصهم علیک و کلم اللّه موسی تکلیما رسلا مبشرین و منذرین لئلا یکون للناس علی اللّه حجة بعد الرسل و کان اللّه عزیزا حکیما) .
پس در عنایت خدای تعالی واجب است که بر مجتمع بشری ، دینی نازل کند که به آن بگروند و شریعت و طریقه ای بفرستد که آن را راه زندگی اجتماعی خود قرار دهند ، دینی که اختصاص به یک قوم نداشته باشد ، و دیگران آن را متروک نگذارند ، بلکه جهانی و همگانی باشد لازمه این بیان این است که اولین دینی که بر بشر نازل کرده چنین دینی باشد یعنی شریعتی عمومی و فراگیر باشد .
و اتفاقا اینطور هم بوده ، چون خدای عزوجل فرموده : (کان الناس امة واحدة فبعث اللّه النبیین مبشرین و منذرین و انزل معهم الکتاب بالحق لیحکم بین الناس فیما اختلفوا فیه ) ، که این آیه شریفه بیان می کند : مردم در آغاز پیدایش خود در همان اولین روزی که خلق شدند و شروع به افزودن تعداد و نفرات خود کردند بر طبق فطرت ساده خود زندگی می کردند ، و هیچ اختلافی در بینشان نبود ، بعدها به تدریج اختلافات و منازعات بر سر امتیازات زندگی در بینشان پیدا شد ، و خدای تعالی برای رفع آن اختلافات انبیاء را مبعوث کرد ، و شریعت و کتابی به آنان داد تا بین آنان در هر اختلافی که دارند حکم کنند و ماده خصومت و نزاع را ریشه کن نمایند .
آنگاه در ضمن منت هایی که بر محمد خاتم النبیین (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) نهاده می فرماید : (شرع لکم من الدین ما وصی به نوحا و الذی اوحینا الیک و ما وصینا به ابراهیم و موسی و عیسی ) و مقام منت گزاری اقتضا دارد که شرایع الهی نازل شده بر کل بشر ، همین شرایع باشد که فرمود : به تو وحی کردیم نه چیز دیگر ، و اولین شریعتی که نام برده شریعت نوح بوده و اگر شریعت نوح برای عموم بشر نمی بود بلکه مختص به مردم زمان آن حضرت بود یکی از این دو محذور پیش می آمد : یا اینکه پیغمبر دیگری دارای شریعت برای غیر قوم نوح وجود داشته ، که باید در آیه شریفه آن را ذکر می کرد که نکرده ، نه در این آیه و نه در هیچ جای دیگر قرآن ، و یا اینکه خدای سبحان غیر قوم نوح ، اقوامی که در زمان آن جناب بودند و بعد از آن جناب تا مدتها می آمده و می رفته اند مهمل گذاشته و آنان را هدایت ننموده است ، و هیچ یک از این دو محذور را نمی توان ملتزم شد .
پس معلوم شد که نبوت نوح (علیه السلام ) عمومی بوده و آن جناب کتابی داشته که مشتمل بر شریعتی رافع اختلاف بوده ، و نیز معلوم شد که کتاب او اولین کتاب آسمانی و مشتمل بر شریعت بوده و همچنین معلوم شد مراد از اینکه در آیه سابق فرمود : (و با آنان کتاب را به حق نازل کرد تا در بین مردم در آنچه اختلاف می کنند حکم نمایند) همین کتاب نوح (علیه السلام ) و یا کتاب غیر او از سایر انبیاء اولواالعزم یعنی ابراهیم و موسی و عیسی و محمد (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) است .
و نیز روشن گردید که آنچه از روایات دلالت دارد بر اینکه نبوت آن جناب عمومی نبوده از آنجا که روایاتی است مخالف با قرآن کریم مردود است ، در حالی که روایاتی دیگر صریح در عمومیت نبوت آن جناب است ، در حدیث حضرت رضا (علیه السلام ) آمده که اولواالعزم از انبیاء پنج نفر بودند که هر یک شریعتی جداگانه و کتابی علی حده داشتند ، و نبوتشان عمومی و فراگیر بوده ، حتی انبیاء غیر خود آن حضرات نیز مامور به عمل به شریعت آنان بودند ، تا چه رسد به غیر انبیاء .
آیا طوفان نوح همه کره زمین را فراگرفت ؟
جواب از این سوال در فصل سابق داده شد ، برای اینکه وقتی ثابت شد که دعوت آن جناب عمومی بوده ، قهرا باید عذاب نازل شده نیز عموم بشر را فرا گرفته باشد و این خود قرینه خوبی است بر اینکه مراد از سایر آیاتی که به ظاهرش دلالت بر عموم دارد همین معنا است ، مانند آیه ای که دعای نوح (علیه السلام ) را حکایت نموده و می فرماید : (رب لا تذر علی الارض من الکافرین دیارا) ، و آیه ای که باز گفتار آن جناب را حکایت نموده می فرماید : (لا عاصم الیوم من امر اللّه الا من رحم ) ، و آیه شریفه (و جعلنا ذریته هم الباقین ) .
و از شواهدی که در کلام خدای تعالی بر عمومیت طوفان شهادت می دهد این است که در دو جا از کلام مجیدش فرموده که : به نوح دستور دادیم تا از هر نوع حیوان نر و ماده ای یک جفت داخل کشتی کند ، چون واضح است که اگر طوفان اختصاص به یک ناحیه از زمین داشت مثلا مختص به سرزمین عراق بود - که بعضی گفته اند - احتیاج نبود که از تمامی حیوانات یک جفت سوار کشتی کند ، زیرا فرضا اگر حیوانات عراق منقرض می شدند در نواحی دیگر زمین وجود داشتند .
بعضی این احتمال را اختیار کرده اند که طوفان مخصوص سرزمین قوم نوح بوده . صاحب تفسیر المنار در تفسیر خود گفته : اما اینکه خدای تعالی بعد از ذکر نجات نوح (علیه السلام ) و اهلش فرموده : (و جعلنا ذریته هم الباقین ) و باقیماندگان بعد از طوفان را منحصر در ذریه آن جناب نموده ممکن است منظور از آن ، انحصاری اضافی و نسبی باشد ، و معنایش این باشد که از قوم آن جناب تنها ذریه اش را باقی گذاشتیم نه از کل ساکنان زمین .
و اما اینکه آن جناب از خدای تعالی خواست که دیاری از کافران را بر روی زمین باقی نگذارد عبارتی که از آن جناب حکایت شده صریح در این معنا نیست که منظورش از کلمه (ارض ) همه کره زمین است ، چون معروف از کلام انبیاء و اقوام و همچنین از اخباری که تاریخ از آنان حکایت می کند این است که منظورشان از کلمه (ارض ) - هر جا که ذکر شده باشد - سرزمین خود آنان یعنی خصوص وطن آنان است ، مثل آیه زیر که در حکایت خطاب فرعون به موسی می فرماید : (و تکون لکما الکبریاء فی الارض ) که منظورش از زمین ، کره زمین نیست بلکه سرزمین مصر است ، و آیه شریفه (و ان کادوا لیستفزونک من الارض لیخرجوک منها) ، که در اینجا نیز منظور از کلمه (ارض ) خصوص وطن رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) یعنی شهر مکه است ، و آیه شریفه (و قضینا الی بنی اسرائیل فی الکتاب لتفسدن فی الارض مرتین ) که منظور از کلمه (ارض ) سرزمینی است که در آنجا موطن کردند و شواهد بر این گفتار بسیار است .
و لیکن ظواهر آیات با کمک قرائن و تقلیدهایی که از یهود و نصارای قدیم به ارث مانده دلالت دارد بر اینکه در دوران نوح روی کره زمین غیر از نقطه ای که قوم نوح بودند ، هیچ نقطه دیگری مسکونی نبوده و جمعیت بشر منحصر بودند در همان قوم نوح که آنها هم در حادثه طوفان هلاک شدند و بعد از آن حادثه به جز ذریه آن جناب کسی نماند و این احتمال اقتضاء دارد که طوفان تنها در قطعه زمینی واقع شده باشد که نوح و قومش - و یا به عبارت دیگر کل بشر - در آن قطعه زندگی می کرده اند و طوفان همه آن بقعه را از کوهستان و دشتش فرا گرفته باشد نه همه کره زمین را ، مگر آنکه احتمال دیگری دهیم و بگوییم اصلا در آن روز که قریب العهد به آغاز پیدایش زمین و بشر بوده از کره زمین تنها همان سرزمین نوح و قومش خشک و مسکونی بوده و ما بقی هنوز از زیر آب بیرون نیامده بوده ، و علمای زمین شناس و ژئولوژیست ها نیز می گویند : زمین در روزگاری که از کره خورشید جدا شد کره ای آتشین و ملتهب بود و به تدریج سرد شده و به صورت کره ای آبی در آمد ، کره ای که همه اطرافش را آب فرا گرفته بود و سپس به تدریج نقاط خشکی از زیر آب بیرون آمد .
صاحب المنار سپس اضافه می کند به استدلالی که بعضی از اهل نظر بر عمومیت طوفان کرده و گفته اند : دلیل بر این معنا این است که ما فسیل و اسکلت های سنگ شده ماهیانی را در بالای کوهها یافته ایم و معلوم است که ماهی بالای کوه زندگی می کرده پس حتما در روزگاری زندگی می کرده که بالای کوهها نیز زیر آب قرار داشته و این کافی است به اینکه یک بار کوهها در زیر آب قرار گرفته باشند .
آنگاه سخن این اهل نظر را رد نموده و گفته است پیدا شدن صدفها و حیوانات دریایی در بالای قله کوهها دلیل بر این نمی شود که از آثار باقیمانده از طوفان نوح است بلکه آنچه به ذهن نزدیکتر است این است که گفتیم قلل جبال و همچنین سایر نقاط کره زمین در زیر آب درست شده و تکون یافته است زیرا بالا رفتن آب برای چند روز از کوهها کافی نیست در اینکه حیوانات زنده ای در بالای قلل جبال بمیرند و فسیل شوند .
آنگاه در آخر گفتارش کلامی دارد که خلاصه اش این است که این مسائل تاریخی و باستانی از اهداف و مقاصد قرآن نیست و به همین جهت قرآن کریم آن را بطور صریح و قاطع بیان نکرده ما هم که در این باره اظهار نظری کردیم تنها گفتیم از ظاهر نصوص چنین بر می آید نه اینکه خواسته باشیم اعتقاد دینی خود را اظهار نماییم و یا نتیجه بحث را به عنوان یک عقیده قطعی دینی بپذیریم ، بنابراین اگر در فن ژئولوژی خلاف این نتیجه ثابت شده باشد ضرری به حال ما ندارد برای اینکه هیچ نص قطعی ، بحث ما را نقض نمی کند .
مؤ لف : اما اینکه آیات را تاءویل کرده و حصر را در آنها اضافه گرفته مرتکب تقییدی شده که هیچ دلیلی بر این تقیید دلالت نمی کند و اما اینکه در رد استدلال بر وجود فسیل حیوانات در بالای قله کوهها گفته : این معنا دلیل نمی شود بر اینکه طوفان نوح جهانی بوده ، زیرا طوفان برای چند صباحی قلل جبال را فرا گرفته و این مدت کوتاه کافی نیست در اینکه حیواناتی در آن بلندیها بمیرند و فسیل شوند ، در پاسخش می گوییم که ممکن است امواج طوفان این فسیل ها را که قبلا در دریا مرده و به صورت فسیل شده بودند به بالای کوهها آورده باشد و این احتمال درباره طوفانی آن چنان عظیم که همه کره زمین و قلل جبال را فرا گرفته باشد احتمال بعیدی نیست .
و بعد از همه این حرفها ، صاحب المنار به این معنا توجه نکرده که آیات داستان نوح (علیه السلام ) صراحت دارد بر اینکه آن جناب مامور شده بود تا از تمامی حیوانات موجود در زمین یک جفت نر و ماده داخل کشتی کند و این خود صریح و یا مثل صریح است بر اینکه طوفان تمامی سطح کره زمین را که به صورت خشک و مسکونی بوده و یا قسمت معظم آن را که به منزله همه آن بوده فرا گرفته است .
پس مطلب این است که از ظاهر قرآن کریم - آن هم ظهوری که قابل انکار نیست - بر می آید که طوفان نوح تمامی کره زمین را فرا گرفته و آنچه از جنس بشر بر روی زمین بوده همه غرق شده اند مگر آن عده ای که در کشتی بوده و نجات یافتند ، و هیچ دلیل قطعی که این ظهور را از آیات بگیرد وجود ندارد .
اجمالی از برخی مباحث زمین شناسی در چند فصل
و در سابق از دوست فاضلم آقای دکتر سحابی که در فن ژئولوژی ، استاد دانشگاه تهرانند در خواست کرده بودم مرا از نتیجه بحثهای ژئولوژی که پیرامون این طوفان جهانی شده آگاه سازد تا اگر نظریه ما را و آنچه که ما از ظاهر قرآن کریم استفاده کرده ایم را به وجه کلی تاءیید می کند در این جا نقل کنیم ایشان نیز جوابی برایم فرستادند که ما آن را در طی چند فصل بطور مفصل ایراد می کنیم :
1- سرزمین های رسوبی
در علم ژئولوژی اصطلاح (اراضی رسوبی ) به طبقاتی از زمین اطلاق می شود که رسوبات آبهای جاری بر روی زمین آنها را پدید آورده مانند دره ها و مسیل ها - سیل راهها - که پوشیده از شن و ماسه می باشند .
علامت رسوبی بودن زمین انباشته شدن سنگ و ریگهای مدور و کروی شکل بر روی هم است که این سنگها در آغاز قطعاتی دندانه دار و از هر طرف دارای لبه های تیز بوده که در اثر حرکت در بستر رودخانه ها و اصطکاک با سنگهای اطراف ، لبه های تیزش سائیده شده و گرد و مدور شده اند و آب همه آنها را به نقطه ای دور یا نزدیک حمل کرده که فشارش در آن نقطه کاهش یافته و این سنگها و ریگها در آنجا روی هم انباشته شده اند .
و این اراضی رسوبی مختص به درهها نیست بلکه غالب سرزمینهای خاکی نیز از این راه تکون یافته اند یعنی از تهنشین شدن سیل های گل آلود پدید آمده اند ، در حقیقت اینها ریگ های بسیار ریزی است که از سائیده شدن سنگها با آب سیل مخلوط شده و چون سبک وزن بوده با آب راه افتاده و در نقطه ای روی هم انباشته شده است .
دلیل این معنا هم این است که می بینیم اراضی رسوبی از طبقات مختلفی از ریگ و خاک پوشیده شده در حالی که ترتیب و نظمی در این طبقات به چشم نمی خورد و علت این بی نظمی این است که اولا این طبقات در یک زمان درست نشده و ثانیا مسیر سیلها و آبها همیشه در یک نقطه نبوده و شدت جریان نیز همیشه به یک اندازه نبوده در زمانهای مختلف نیز ، هم مسیر تغییر می کرده و هم شدت جریان بوده است .
با این بیان روشن می شود که اراضی رسوبی در زمانهای قدیم مجرای سیل های مهیب بوده هر چند که امروز در نقطه بلندی واقع شده باشد و نهر و رودخانه ای از آن عبور نکند . و این اراضی که از جریان آبهای بسیار زیاد و برخاستن سیل های مهیب در آنها حکایت می کند در اغلب نقاط زمین و از آن جمله اغلب نقاط ایران از قبیل تهران و قزوین و سمنان و سبزوار و یزد و تبریز و کرمان و شیراز و غیر اینها یافت می شود و بعضی از آنها در مرکز بین النهرین و جنوب آن و در ماوراء النهر و صحرای شام و در هند و جنوب فرانسه و ناحیه شرقی چین و اکثر نقاط آمریکا یافت شده ، و ضخامت این طبقه رسوبی در بعضی از نقاط به صدها متر می رسد همچنانکه در زمین تهران متجاوز از چهارصد متر است .
و این بیان دو نتیجه را دست می دهد یکی اینکه سطح زمین در عهدی نه چندان دور (که توضیحش خواهد آمد) مجرای سیل های مهیب و عظیمی بوده که چه بسا معظم نقاط روی زمین را پوشانده است .
نتیجه دوم اینکه طغیان و طوفان آب - از نظر ضخامت قشر رسوبی در بعضی از اماکن - نه در یک نوبت بوده و نه در یک سال و چند سال ، بلکه این حوادث بطور دائم و مکرر در طول صدها سال بوده در هر نوبتی که طوفانی رخ می داده یا سیلی برمی خاسته یک طبقه رسوبی در محل پدید می آمده و چون حادثه تمام و فروکش می شده طبقه ای از خاک روی آن طبقه رسوبی را می پوشانده باز اگر سیل و طوفانی برخاسته روی آن طبقه خاکی طبقه ای رسوبی به جای نهاده ، و همینطور . و نیز این نتیجه به دست آمد که اختلاف طبقات رسوبی در خردی و درشتی ریگ هایش به ما می فهماند که سیل ها و طوفان ها از نظر شدت و ضعف مختلف بوده اند .
2- عامل پیدایش قشرها و طبقات ژئولوژی ، همان طبقات رسوبی بوده اند
طبقات رسوبی عادتا باید به شکل افقی پدید آیند چون (وقتی سیلی برخاست در نقطه ای که از حرکت باز می ماند مواد غیر آبی خود را در آنجا تهنشین کرده و طبقه ای افقی از رسوب پدید می آورد) لیکن گاهی می شود که اجزای متراکم رسوبی در تحت فشارهای بسیار شدید ، فشاری که یا از سمت بالا بر او وارد می آورد (مانند آبشارهای بزرگ ) و یا در اثر عوامل درونی زمین از پایین بر آن وارد می شود به تدریج از شکل افقی درآمده و دائره شکل می شود البته چنین چیزی در زمان های کوتاه رخ نمی دهد بلکه وقتی ممکن است رخ دهد که میلیونها سال ادامه یابد . و پیدایش کوهها و سلسله جبال به هم پیوستهای که می بینیم بعضی بر بالای بعضی دیگر قرار گرفته اند و قله بعضی از آن سلسله سر از زیر آب دریاها در آورده ، و کوهستانها را تشکیل داده اند در اثر گذشت سالهایی بس طولانی بوده است .
و ما از این مطلب نتیجه می گیریم که آنچه طبقات رسوبی افقی شکل در روی زمین هست تازه ترین پدیده های کره زمین است و دلائل فنی موجود نیز دلالت می کند بر اینکه عمر این طبقات از ده الی پانزده هزار سال قبل از عصر حاضر تجاوز نمیکند .
3- توسعه و گسترش دریاها به علت سرازیر شدن سیلابها به طرف آنها
پیدایش قشرهای رسوبی جدید باعث شد که بیشتر دریاها توسعه یافته و زمینهای اطراف خود را فرا بگیرد ، و آب دریاها بالا آمده بیشتر سواحل خود را بپوشاند و نقاط بلندی که در سواحل بوده را از همه اطراف و یا بیشتر اطرافش محاصره نموده آن نقطه مرتفع را به صورت (جزیره و یا شبه جزیره ) در آورد .
یکی از نمونه های این جریان سرزمین بریتانیا است که قبلا به قاره اروپا متصل بوده و بعدها در اثر این جریان از آن قاره جدا شده و بین آن و فرانسه را آب فراگرفته است ، و نمونه دیگرش دو قاره اروپا و آفریقا است که به وسیله صحرائی به یکدیگر متصل بودند ، صحرا و سرزمینی که اروپا را از ناحیه جنوبش و آفریقا را از ناحیه شمالش به یکدیگر متصل می کرده ولی بعدها در اثر همین جریان یعنی بالا آمدن آب مدیترانه ، آن سرزمین خشک زیر آب رفته و دو قاره اروپا و آفریقا از یکدیگر جدا شدند ، و نیز در طرف شمال شرقی مدیترانه و یا جنوب شرقی اروپا ، شبه جزیره ایتالیا و جزیره (صقلیه ) و (سردینیا) و در سمت جنوب مدیترانه شبه جزیره تونس و جزایری (کوچک و بزرگ ) پدید آمد . و نمونه دیگرش جزائر اندونزی است که از ناحیه (جاوه ) و (سوماترا) به جزائر جنوبی ژاپن متصل است و نیز قاره آسیا که از ناحیه جنوب به آن سرزمین متصل بوده و در اثر بالا آمدن اقیانوس هند همه این سرزمین زیر آب رفته و نقاط بلندترش به صورت جزائری خشک مانده ، همه این تحولات در دورانی واقع شده که گفتیم آب دریاها بالا آمده که آن دوران همان دوران وقوع طوفان است . و نمونه چهارمش آمریکای شمالی است که قبلا به شمال اروپا اتصال داشته اما بعد از حادثه طوفان و بالا آمدن آب دریاها از اروپا جدا شده است .
حرکات و تحولات داخلی زمین نیز آثار بسزائی در به راه افتادن آبها و مستقر شدن آن در نقاط گودتر زمین داشته و لذا می بینیم بعضی از نقاط زمین که در دوران (استیلای طوفان بر زمین ) ، دورانی که بیشتر نقاط زمین به صورت دریاچه و دریا درآمد ، در زیر آب قرار داشته که رفته رفته آب آن به جاهای دیگر منتقل شده و آن نقطه خشک شده است ، یکی از نمونه های این جریان همان جنوب سرزمین خوزستان است که در سابق در زیر آب قرار داشته و دریای خلیج فارس از آنها به وجود آمده .
4- در عهد طوفان چه عواملی باعث زیاد شدن آبها و شدتعمل آنها شدند ؟
شواهدی که در فن ژئولوژی آمده و ما در سابق به بعضی از آنها اشاره نمودیم مؤ ید این احتمالند که ریزش باران در اوائل دوره حاضر از ادوار حیات بشر که همان دوره وقوع طوفان باشد ریزشی غیر عادی بوده (زیرا ریزش باران بطور عادی ، طوفانی پدید نمی آورد که همه کره زمین را غرق کند) و قطعا ریزش باران در آن دوره ناشی از تغیرات جوی مهمی بوده که آن تغیرات نیز بطور قطع ، خارق العاده بوده است ، یعنی هوا در این دوره بعد از سرمائی شدید نسبتا گرم شده و چون بیشتر نیمکره شمالی پوشیده از برف و یخ بوده احتمال قوی می رود که همان یخهای دوره سابق بر این دوره هنوز باقی بوده و در اکثر نقاط منطقه معتدل شمالی در مرتفعات باقی بوده اند و حرارت در سطح زمین در دوره متوالی باعث شده باشد که تحول شدیدی در جوّ ، و انقلاب عظیمی در بالا رفتن بخار آب به جوّ به وجود بیاید و ابرهائی بسیار متراکم و غیر عادی و هولناک آورده باشد که این ابرها بارانهائی شدید و هولناک و بی سابقه ریخته باشند .
و معلوم است که نزول بارانهای سیل آسا و ادامه داشتن این بارش بر ارتفاعات پوشیده از برف و یخ و مخصوصا بر سلسله جبال جدید الاحداث که در جنوب و مغرب آسیا و جنوب اروپا و شمال آفریقا یعنی سلسله جبال (البرز) و (هیمالیا) و (آلپ ) و در مغرب آمریکا چه سیلهای عظیم و ویرانگری پدید می آورد ، سیلهائی که سنگهای بزرگ را از جای می کند و زمینهای هموار را می شوید و گود می کند و گودیهای زمین را از سنگ و خاک پر می کند و بالا می آورد و مسیل های جدیدی پدید می آورد و مسیل های قبلی را گودتر و وسیع تر می سازد ، و آنچه از سنگ و شن و ریگ که با خود حمل کرده به صورت پوسته و قشر رسوبی جدیدی پدید می آورد .
عامل دیگری که باعث شدت این طوفان و سیل شده و حجم آن را بیشتر کرده این است که همه می دانیم که در زیر زمین منابعی از آب وجود دارد که پوسته ای رسوبی روی آن را پوشانده و نمی گذارد آن آبها براه بیفتند و معلوم است که وقتی سیلی عظیم آن پوسته را بشوید آبهای زیر زمینی نیز بیرون آمده و دست به دست سیل ها می دهند و نیروی شکننده آن سیل ها را در تخریب و غرق کردن هر چه بر سر راه دارند زیادتر می کنند .
چیزی که هست این است که چون آبهای زیرزمینی محدود است قهرا با براه افتادنش تمام می شود و وقتی آسمان از باریدن باز بایستد و طوفان تمام شود ، آبها به طرف گودیها یعنی دریاها و زمینهای گود و منابع خالی شده زیر زمین میروند و منابع خالی شده زیر زمین به مقدار ظرفیت خود آن آبها را می مکند .
5- نتیجه بحث
بنابر آنچه در بحث کلی ما گذشت ما می توانیم داستانی را که قرآن کریم از خصوصیات طوفان واقع شده در زمان نوح آورده با نتائجی که از این بحث گرفته می شود تطبیق دهیم نظیر آیه شریفه (ففتحنا ابواب السماء بماء منهمر و فجرنا الارض عیونا فالتقی الماء علی امر قد قدر) و آیه : (حتی اذا جاء امرنا و فار التنور) و آیه (و قیل یا ارض ابلعی ماءک و یا سماء اقلعی و غیض الماء و قضی الامر) .
از جمله مطالبی که مناسب با این مقام است خبری است که بعضی از جراید تهران نقل کرده و خلاصه اش این است که : عده ای از دانشمندان آمریکائی به راهنمایی یک نفر ارتشی ترکیه ، در بعضی از قلل جبال آرارات واقع در مشرق ترکیه در ارتفاع 1400 پائی کوه به چند قطعه چوب برخورده اند که به نظر می رسد قطعاتی از یک کشتی بسیار قدیمی بوده و متلاشی شده و حدس زده اند که عمر بعضی از آن قطعات دو هزار و پانصد سال قبل از میلاد باشد .
و موازین باستانشناسی دلالت می کرده بر اینکه قطعات مذکور قسمتی از یک کشتی ای بوده که حجم آن بالغ بر دو ثلث حجم کشتی (کوئین ماری ) انگلیسی بوده و کشتی کوئین ماری هزار و نوزده پا طول و صد و هجده پا عرض داشته ، چوبهای مزبور را از ترکیه به سانفرانسیسکو بردند تا در پیرامون آن تحقیق به عمل آوردند و ببینند آیا با اعتقادی که صاحبان ادیان درباره کشتی نوح (علیه السلام ) دارند تطبیق میکند یا خیر .
عمر طولانی نوح (ع )
قرآن کریم دلالت دارد بر اینکه نوح (علیه السلام ) عمری بس دراز داشته و (تنها قبل از حادثه طوفان و بعد از بعثتش ) نهصد و پنجاه سال قوم خود را به سوی خدای سبحان دعوت می کرده ولی بعضی از دانشمندان این معنا را بعید دانسته و گفته اند که : عمر انسانها اغلب از صد سال ، و حد اکثر از صد و بیست سال تجاوز نمیکند حتی بعضی از آنان گفته اند که : در قدیم هر یک ماه را یک سال می نامیدند و در نتیجه هزار سال منهای پنجاه سال قرآن بر این حساب معادل هشتاد سال منهای ده ماه می شود لیکن توجیه این آقایان بسیار بعید است (زیرا سابقه ندارد که مردمی و قومی یک ماه را یک سال بنامند) .
بعضی دیگر گفته اند : طول عمر نوح (علیه السلام ) روی جریان عادی و طبیعی نبوده بلکه (مانند سایر معجزات ) جنبه خارق عادت داشته ، ثعلبی در قصص الانبیاء در خصائص نوح گفته : وی از همه انبیاء بیشتر عمر کرده و به همین جهت او را اکبر الانبیاء و شیخ المرسلین می گفته اند و خدای تعالی معجزه او را همین طول عمر او قرار داده بود ، چون آن جناب هزار سال عمر کرده بود در حالی که نه یک دندان از دست داده بود و نه هیچ یک از قوای بدنی خود را .
لیکن حق مطلب این است که تا به امروز هیچ دلیلی اقامه نشده بر اینکه ممکن نیست انسان با عمر این چنین طولانی زندگی کند ، بلکه آنچه به اعتبار عقلی نزدیکتر است این است که انسانهای اولی عمری بسیار زیادتر از عمر طبیعی انسانهای امروز داشته اند برای اینکه زندگی آنان زندگانی ساده ، و غم و اندوهشان بسیار کم و قهرا بیماریهایشان نیز محدود بوده ، و این همه انواع بیماری که امروز گریبانگیر بشر شده نداشتند و همچنین سایر عواملی که ویرانگر زندگی آدمی است در آنها وجود نداشته دلیل بر این هم که بساطت و سادگی زندگی و نداشتن اندوه فراوان عمر را طولانی می کند این است که در همین زمان نیز هر کسی را که می بینیم صد سال یا صد و بیست سال و یا صد و شصت سال عمر کرده وقتی زندگیش را بررسی می کنیم می بینیم زندگی ساده ، و هم و غم اندک و ناچیزی داشته و اصولا فهمی ساده ولی فارغ داشته یعنی بسیاری از صحنه ها که دیگران را پریشان می کند او را پریشان نمی کرده با این حساب چه بعدی دارد که عمر بعضی از افراد بسیار قدیمی به صدها سال بالغ شده باشد .
علاوه بر این ، اعتراض کردن به کتاب خدا در خصوص عمر نوح با اینکه این کتاب مقدس معجزات و خارق العادات بسیاری برای انبیاء ذکر می کند اعتراضی است عجیب .
کوه جودی کجا است ؟
بعضی ها گفته اند : این کوه در دیار (بکر) که سرزمینی است در موصل و متصل است به کوههای (ارمینیه ) که تورات آن کوهها را جبال آرارات نامیده واقع شده است . صاحب قاموس گفته : جودی کوهی است در جزیرهای که کشتی نوح بر روی آن قرار گرفت و این کوه در تورات ، کوه آرارات نامیده شده . و صاحب کتاب (مراصد الاطلاع ) گفته کلمه (جودی ) - با تشدید یا - نام کوهی است مشرف بر جزیره ابن عمر ، و این جزیره در شرق دجله از سرزمینهای موصل واقع شده و جودی همان کوهی است که کشتی نوح بعد از فروکش شدن آب بر آن کوه قرار گرفت .
بعضی گفته اند :
گیریم که قوم نوح به خاطر گناهانی که مرتکب شدند غرق گشتند در این میان گناه حیوانات روی زمین چه بوده است که همه گرفتار طغیان آب شدند ؟ .
این از بی پایه ترین اعتراضها است ، چون هر هلاکتی هر چند عمومی باشد عقوبت و انتقام نیست ، زیرا بسیار است حوادث عمومی که در یک لحظه و یا زمانی کوتاه هزاران هزار انسان و حیوان را در کام مرگ می برد و این حوادث که یا زلزله است و یا طوفان و یا وبا و یا طاعون ، حوادثی نادر نیست بلکه بسیار اتفاق افتاده و می افتد و این خدای سبحان است که در مخلوقات خود هر حکمی بخواهد می راند .
روایاتی در داستان نوح (ع ) و قوم او
در الدرالمنثور است که اسحاق بن بشر و ابن عساکر هر دو از ابن عباس روایت کرده اند که گفت : قوم نوح (علیه السلام ) آن جناب را کتک می زدند (تا از حال می رفت ) پس او را در نمدی می پیچیدند ، و به خیال اینکه جان داده ، به درون خانهاش می انداختند ، ولی او به حال می آمد و دوباره برای دعوت آنان از خانه بیرون می شد ، و این وضع همچنان ادامه داشت تا اینکه از ایمان آوردن قومش مایوس گشت ، در این زمان بود که مردی با فرزندش نزد وی آمد در حالی که آن مرد به عصایی تکیه داشت و به پسرش رو کرد و گفت : پسرم مواظب باش که این پیر مرد تو را فریب ندهد .
پسر گفت پدر جان عصایت را در اختیارم بگذار تا آن را بر بدن این پیر مرد آشنا سازم . پدر قبول کرد ، و عصا را به پسر داد و گفت : مرا روی زمین بنشان و برو . پسر پدر را روی زمین نشانید و به طرف نوح (علیه السلام ) رفت و عصا را به فرق سر آن جناب زد ، سر آن جناب شکافت ، و خون روان گشت .
نوح (علیه السلام ) گفت : پروردگارا می بینی که بندگانت با من چه معامله ای می کنند ، پس اگر به ایشان احتیاج داری هدایتشان کن ، و اگر چنین نیست پس به من صبر و توانائی بده تا بین من و آنان حکم کنی ، که تو بهترین حکم کنندگانی خدای تعالی به آن جناب وحی فرستاد که دیگر منتظر هدایت قومت مباش و او را از اینکه قومش ایمان بیاورند مایوس کرد و به وی خبر داد که حتی در پشت پدران و رحم مادران ایشان نیز مومنی پدید نخواهد آمد : (و اوحی الی نوح انه لن یومن من قومک الا من قد امن فلا تبتئس بما کانوا یفعلون ) ای نوح به یقین بدان که دیگر تا قیامت کسی جز آنها که ایمان آورده اند ایمان نخواهند آورد ، پس دیگر غم مخور و به ساختن کشتی بپردازد .
نوح (علیه السلام ) پرسید : پروردگارا کشتی چیست ؟ خطاب رسید خانهای است که از چوب ساخته می شود ، بطوری که بتواند روی آب به حرکت در آید ، این کار را بکن که به زودی اهل معصیت را غرق می کنم ، و زمینم را از لوث وجودشان پاک می سازم . نوح (علیه السلام ) پرسید : پروردگارا آب کجا است ؟ فرمود : من بر هر چه بخواهم قادرم .
و در کافی به سند خود از مفضل روایت کرده که گفت : در آن ایام که امام صادق (علیه السلام ) برای دیدن ابی العباس به کوفه تشریف آورده بود ، در خدمت حضرتش بودم ، همینکه به (کناسه ) رسیدیم فرمود : اینجا بود که عمویم زید که خدایش رحمت کند به دار آویخته شد ، امام (علیه السلام ) از آنجا گذشت تا رسید به (بازار زیتون فروشان ) که در آخر آن بازار سراجها (زین سازان ) بود ، امام در آنجا پیاده شد ، و به من فرمود : پیاده شو که مسجد کوفه سابق در این محل بوده یعنی آن مسجدی که آدم نقشه اش را ریخته بود ، و من دوست ندارم در چنین مکانی سوار بر مرکب داخل شوم . عرضه داشتم : چه کسی آن نقشه را بهم زد ؟ فرمود : اما اولین باری که آن نقشه بهم خورد ، زمانی بود که طوفان نوح رخ داد و سپس اصحاب کسری و نعمان آن را تغییر دادند ، و بعد از آنها نیز زیاد بن ابی سفیان آن را دگرگون ساخت . پرسیدم مگر شهر کوفه و مسجدش در زمان نوح (علیه السلام ) وجود داشت ؟ فرمود : بله ای مفضل ، منزل نوح و قوم او در قریهای بوده که با فرات یک منزل راه فاصله داشته ، و این قریه در سمت مغرب کوفه واقع بوده .
و نیز فرمود : نوح مردی نجار بود ، که خدای تعالی او را به نبوت برگزید ، و نوح (علیه السلام ) اولین کسی بود که کشتی ساخت ، سفینه ای درست کرد که بر روی آب راه می رفت . و نیز فرمود : نوح در میان قومش نهصد و پنجاه سال دعوت به توحید کرد ، و آنان وی را مسخره و استهزاء می کردند ، و آن جناب وقتی چنین دید نفرینشان کرد و عرضه داشت : (رب لا تذر علی الارض من الکافرین دیارا انک ان تذرهم یضلوا عبادک و لا یلدوا الا فاجرا کفارا) .
خدای تعالی به آن جناب وحی فرستاد که سفینه ای بسیار بزرگ و جادار بساز و در ساختنش عجله کن ، پس نوح نیز در مسجد کوفه به ساختن آن سفینه پرداخت ، و چوبها را خود می آورد و می تراشید ، تا آنکه (از ناحیه خدای تعالی ) چوب برایش آوردند ، تا از ساختن آن فراغت یافت .
مفضل می گوید : در این هنگام وقت ظهر شد ، و نماز ظهر سخنان آن جناب را قطع کرد ، امام برخاست و نماز ظهر و عصر را خواند ، و از مسجد بیرون رفته متوجه سمت چپ خود شد و با دست خود به محلی به نام (دار الدارین ) اشاره کرد ، و آن محل خانه ابن حکیم بود ، که بعدها بستر آب فرات شد ، و سپس به من فرمود : ای مفضل قوم نوح در همین جا بتهای خود را نصب کرده بودند ، و نام آنها (یغوث ) و (یعوق ) و (نسر) بود ، آنگاه امام (علیه السلام ) به طرف مرکب خود رفت و سوار شد .
من گفتم فدایت شوم ، نوح کشتی خود را در چه مدتی ساخت ؟ فرمود : در دو (دور) .
عرضه داشتم : هر دوری چند سال است ؟ فرمود هشتاد سال . عرضه داشتم : عامه می گویند در پانصد سال آن را تمام کرد ؟ فرمود : چنین چیزی نیست ، و چگونه ممکن است پانصد سال طول کشیده باشد با اینکه خدای تعالی فرموده : (کشتی را به وحی ما ، یعنی به دستوری که ما به تو وحی می کنیم بساز) . میگوید : عرضه داشتم : حال بفرمایید معنای جمله (حتی اذا جاء امرنا و فار التنور) چیست ؟ و بفرمایید این (تنور) کجا و چگونه بوده است ؟ فرمود : تنور مذکور در خانه پیر زنی مومن بود ، و خانه او در پشت محراب مسجد ، سمت راست قبله مسجد واقع شده بود . پرسیدم در کجای مسجد فعلی واقع بوده ؟ فرمود : در زاویه باب الفیل امروز . آنگاه پرسیدم : آیا شروع جوشش آب از همین تنور بوده ؟ فرمود : آری خدای عزوجل می خواسته قوم نوح نشانه آمدن عذاب را ببینند ، بعد از نشان دادن این آیت ، بارانی بر آن قوم بارید که بطور حیرت انگیزی نازل می شد ، و آنچه چشمه بر روی زمین بود نیز به جوشش در آمد ، و خدای تعالی آن قوم را غرق نموده ، نوح و کسانی را که در کشتی با او بودند نجات داد . . .
مؤ لف : این حدیث که ما قسمتی از آن را با طول و تفصیلش نقل کردیم خیلی ارتباط به بحث تفسیری نداشت چیزی که هست ما آن را به عنوان نمونهای از روایات بسیاری که در این جزئیات از طرق شیعه و اهل سنت وارد شده آوردیم ، و نیز به این منظور نقل کردیم تا برای خواننده در فهم داستانهای آیات مورد بحث کمکی از ناحیه روایات شده باشد .
و در این روایت از جمله (واصنع الفلک با عیننا و وحینا . . . ) استفاده شده که نوح کشتی را در کمتر از پانصد سال ساخته ، و روایت ، نام زیاد را به ابن ابی سفیان اضافه کرده (با اینکه به اعتقاد ما زیاد ولد زنا بوده و پدرش معلوم نبود) ، اما شاید لفظ ابی سفیان کلام امام نبوده و راوی آن را از پیش خود اضافه کرده باشد .
و در همان کتاب به سند خود از رزین اسدی از امیرالمؤ منین (ع ) روایت کرده که فرمود : وقتی نوح (علیه السلام ) از ساختن کشتی فارغ شد ، میعاد و وعده عذابی که بین او و پروردگارش معین شده بود تا قوم او با آن عذاب هلاک شوند فرا رسید و آن تنور معین که بر حسب آن میعاد می بایست در خانه آن زن فوران کند فوران کرد ، زن به نوح خبر داد که تنور به فوران در آمده ، نوح (علیه السلام ) برخاست و با مهر مخصوص خود آن را مهر کرد ، آنگاه آب بالا آمد و به برکت آن مهر روی هم ایستاد و گسترده نشد و نوح هر کسی را که می خواست بر کشتی سوار کند سوار کرد ، و هر کسی را که می خواست بیرون کند بیرون کرد ، آنگاه به سراغ مهر خود رفت ، و آن را از تنور کند ، که ناگهان ریزش آسمان و جوشش زمین شروع شد و خدای تعالی در این باره فرموده : (ففتحنا ابواب السماء بماء منهمر ، و فجرنا الارض عیونا فالتقی الماء علی امر قد قدر ، و حملناه علی ذات الواح و دسر) .
آنگاه فرمود : نجاری نوح و ساختن کشتی در وسط مسجد شما واقع شد ، و مساحت مسجد شما از مساحتی که در زمان نوح داشته هفتصد ذراع کاسته شده .
مؤ لف : اینکه فوران تنور نشانه نزدیک شدن عذاب بوده تنها در این حدیث نیامده بلکه در روایاتی چند از طرق شیعه و سنی نقل شده است ، و سیاق آیه شریفه (فلما جاء امرنا و فار التنور قلنا احمل فیها . . . )
خالی از این ظهور نیست که فوران تنور ، خود عذاب نبوده ، بلکه میعاد آن بوده ، به عبارت ساده تر اینکه از سیاق ، آن فهمیده می شود که خدای تعالی قبلا به آن جناب خبر داده بوده که هر زمانی که فلان تنور فوران کرد بدان که نزول عذاب نزدیک شده است .
و در همان کتاب به سند خود از اسماعیل جعفی از امام ابی جعفر (علیه السلام ) روایت آورده که فرمود : شریعت نوح (علیه السلام ) تنها این بوده که خلق خدا را به یگانگی و اخلاص بپرستند ، یعنی در پرستش او هواهای نفسانی و اهداف شیطانی را دخالت نداده و خدایان دروغین را از خدایی خلع کنند ، و این شریعت ، همان شریعت فطرت است ، فطرتی که خدای عزوجل مردم را بر آن فطرت آفریده ، و نیز خدای تعالی از آن جناب و از همه انبیاء پیمان گرفته بود که تنها او را پرستیده و چیزی را شریک او نگیرند ، و دستور به نماز و امر به معروف و نهی از منکر و حلال و حرام داده بود ، ولی احکام حدود و فرایض ارث برایش تشریع نشده بود این بود شریعت نوح (علیه السلام ) و آن جناب نهصد و پنجاه سال در بین قومش زندگی کرد ، و آنان را سری و علنی به شریعت خود دعوت فرمود ، ولی زیر بار نرفته و سرکشی کردند ، در آخر به خدای تعالی شکوه کرد که : (رب انی مغلوب فانتصر - پروردگارا من شکست خورده ام پس یاریم کن ) خدای متعال نیز به وی وحی فرستاد که (لن یومن من قومک الا من قد آمن فلا تبتئس بما کانوا یفعلون ) و این وحی تصدیق نظریه خود نوح است که عرضه داشته بود : (فلا یلدوا الا فاجرا کفارا) و چون کار بدین جا کشید خدای تعالی وحی فرستاد که : (ان اصنع الفلک ) .
مؤ لف : این روایت را عیاشی نیز از جعفی نقل کرده ، ولی سند آن را ذکر نکرده است ، و ظاهر روایت این است که نوح (علیه السلام ) دو نوبت قوم خود را نفرین کرده یکی از آن دو نفرین که همان نفرین نوبت اول یعنی : (فدعا ربه انی مغلوب فانتصر) می باشد ، در سوره قمر واقع شده ، و دومی آن بعد از مایوس شدن نوح از ایمان آوردن قومش بوده ، و در سوره نوح واقع شده ، آنجا که عرضه می دارد : (رب لا تذر علی الارض من الکافرین دیارا انک ان تذرهم یضلوا عبادک و لا یلدوا الا فاجرا کفارا) .
و مرحوم صدوق در کتاب معانی الاخبار به سند خود از حمران از امام ابی جعفر (علیه السلام ) روایت آورده که در تفسیر جمله (و ما امن معه الا قلیل ) فرمود : ایمان آورندگان به نوح (ع ) هشت نفر بودند .
مؤ لف : این روایت را عیاشی نیز از حمران از آن جناب نقل کرده . و اهل تسنن در عدد مؤ منین به آن جناب اقوال دیگری دارند از قبیل شش نفر ، هفت نفر ، ده نفر ، هفتاد و دو نفر و هشتاد نفر ، لیکن بر طبق هیچ یک از این اقوال ، دلیلی در دست ندارند .
و نیز صدوق در کتاب عیون به سند خود از (عبد السلام بن صالح هروی ) روایت کرده که گفت : حضرت رضا (علیه السلام ) فرمود : وقتی کشتی نوح (علیه السلام ) به زمین نشست ، خود و فرزندانش و مؤ منین که با او در کشتی بودند جمعا هشتاد نفر بودند ، و در همان محلی که از کشتی پیاده شد قریه ای بنا کرد و نام آن را قریه ثمانین - هشتاد گذاشت .
مؤ لف : بین این روایت و روایت معانی الاخبار منافاتی نیست ، زیرا ممکن است منظور از جمله (و ما امن معه الا قلیل - و با او به جز اندکی ایمان نیاورد) هشت نفر از غیر اهل آن جناب باشد و بقیه هشتاد نفر که هفتاد و دو نفر است ، همه فرزندان او بوده باشند ، چون کسی که نزدیک به هزار سال عمر کرده به خوبی می تواند هفتاد و دو نفر فرزند داشته باشد .
روایاتی درباره پسر نوح (ع )
و در همان کتاب به سند خود از حسن بن علی وشاء از حضرت رضا (علیه السلام ) روایت کرده که گفت : من از آن جناب شنیدم می فرمود : پدرم موسی بن جعفر فرمود : امام صادق (علیه السلام ) فرمود : خدای عزوجل به نوح فرمود : (انه لیس من اهلک ) برای اینکه او مخالف نوح بود ، (و از سوی دیگر غریبه هایی که تابع او بودند را اهل او خواند) .
راوی می گوید : امام (علیه السلام ) از من پرسید : مردم این آیه را که درباره پسر نوح است چگونه قرائت می کنند ؟ عرضه داشتم : مردم آن را به دو جور قرائت می کنند یکی (انه عمل غیر صالح - او عملی است غیر صالح ) و دیگری (انه عمل غیر صالح - او عمل (به وجود آمده از) شخص ناصالحی است ) حضرت فرمود : مردم دروغ گفته اند ، او پسر حقیقی نوح بود و لیکن خدای تعالی او را بعد از آنکه پدر را در دینش مخالفت کرد نفی نموده و فرمود او اهل تو نیست .
مؤ لف : بعید نیست که حضرت صادق (علیه السلام ) خواسته باشد در جمله (و از سوی دیگر غریبه هایی را که تابع او بودند اهل او خواند .
به آیه هفتاد و شش سوره انبیاء : (فنجیناه و اهله من الکرب العظیم ) و آیه هفتاد و شش سوره صافات : (و نجیناه و اهله من الکرب العظیم ) اشاره کند ، چون ظاهر این دو آیه این است که مراد از اهل ، همه گروندگان به نوح (علیه السلام ) هستند نه خصوص خانواده آن جناب .
و گویا مراد امام رضا (علیه السلام ) از اینکه از راوی پرسید : (مردم این آیه را که درباره پسر نوح است چگونه قرائت می کنند) این بوده که چگونه تفسیرش می کنند ، و منظور راوی هم از اینکه گفت : (آن را دو جور قرائت می کنند) این بود ، که به تفسیر بعضی ها اشاره کند که گفته اند : آیه شریفه می خواهد بفهماند که همسر نوح آن پسر را که با کفار هلاک شد از غیر نوح حامله شده ، و خلاصه پسری نامشروع بوده و او را به ناحق و به دروغ به شوهرش نوح نسبت داده ، و این دسته از مفسرین گفتار خود را تاءیید کرده گفته اند به همین جهت بعضی از قاریان ، جمله (و نادی نوح ابنه - و نوح پسر خودش را ندا کرد) را به صورت (و نادی نوح ابنها - نوح پسر آن زن را ندا کرد) قرائت کرده اند ، و بعضی هم که به شکل و نادی نوح ابنه قرائت کرده اند حرف (ها) را با فتحه خوانده اند تا مخفف (ابنها) باشد ، و این دو قرائت یعنی (ابنها) و (ابنه ) را به علی (ع ) و به بعضی از امامان اهل بیت (علیهم السلام ) نسبت داده اند .
از آن جمله زمخشری در کشاف گفته : علی (رضی اللّه عنه ) آیه شریفه را به صورت (ابنها) قرائت کرده و ضمیر مونث را به همسر نوح برگردانیده ، و محمد بن علی (امام پنجم ) و عروة ابن زبیر آن را به فتح (ها) و به شکل (ابنه ) قرائت کرده اند ، و منظورشان این بوده که کلمه در اصل (ابنها) است ، ولی الف را حذف کرده و به فتحه اکتفاء کرده اند ، و با این قرائت ، مذهب حسن تاءیید می شود چون قتاده گفته است که من از حسن از معنای این آیه پرسیدم که گفت : به خدا سوگند پسر مورد بحث ، فرزند نوح نبوده . گفتم : آخر اهل کتاب هیچ اختلافی ندارند در اینکه او پسر نوح بوده ؟ گفت : بله ، لیکن مگر کسی دین خود را از اهل کتاب میگیرد ؟ آنگاه حسن اینطور بر گفتار خود استدلال کرد که : اگر پسر مورد بحث ، فرزند واقعی نوح بود ، باید نوح می فرمود : (انه منی - او از من است ) نه اینکه بفرماید : (او اهل من است ) .
و دلیلی که وی به آن استدلال کرده دلیلی سخیف و سست است ، برای اینکه خدای تعالی به آن جناب وعده نجات اهل او را داده بود نه وعده نجات هر کسی که از او باشد ، بله اگر خدای تعالی فرموده بود : (احمل فیها من کل زوجین و من کان منک - از هر نر و ماده ای یک جفت سوار کشتی کن و هر کس هم که از تو است سوار کن ) . نوح (علیه السلام ) ناچار بود هنگام درخواست نجات پسرش بگوید : (پروردگارا او از من است ) ولی خدای تعالی اینطور نفرمود ، پس جمله (ان ابنی من اهلی ) هیچ دلالت ندارد بر اینکه پسر مورد بحث فرزند نوح نبوده ، در سابق هم بیان کردیم که لفظ آیات با این توجیه سازگاری ندارد .
و این هم که گفتند : (اهل کتاب هیچ اختلافی ندارند در اینکه او پسر نوح بوده ) محل اشکال است ، برای اینکه تورات به کلی از سرگذشت این پسر نوح که عرق شده ساکت است .
و در الدرالمنثور است که ابن الانباری در کتابش (المصاحف ) و ابوالشیخ از علی (رضی اللّه عنه ) روایت آورده اند که آیه را به شکل و نادی نوح ابنها قرائت کرده .
و در همان کتاب است که ابن جریر و ابن منذر و ابن ابی حاتم ، و ابوالشیخ از امام ابی جعفر محمد بن علی (ع ) روایت کرده اند که در تفسیر آیه (و نادی نوح ابنه ) فرموده : این قرائت به لغت و زبان قبیله طی ء است ، و آن پسر ، پسر خود نوح نبوده ، بلکه پسر زن او بوده است .
مؤ لف : این روایت را عیاشی در تفسیر خود از محمد بن مسلم از امام باقر (علیه السلام ) آورده .
و در تفسیر عیاشی از موسی بن علاء بن سیابة از امام صادق (علیه السلام ) روایت کرده که در ذیل جمله و نادی نوح ابنه فرموده : وی پسر نوح نبوده ، بلکه پسر زنش بوده و آیه به زبان قبیله طی ء نازل شده که پسر زن هر کسی را پسر او می خوانند . . . .
و در همان تفسیر از زراره از امام باقر (علیه السلام ) روایت کرده که در ذیل کلام نوح که گفت : (یا بنی ارکب معنا - پسرم با ما سوار شو) فرموده : او پسرش نبود . عرض کردم آخر خود نوح او را پسر خود خوانده و گفته (یا بنی ) ؟ فرمود : درست است که نوح او را پسر خود خوانده ولی او نمی دانسته که وی پسرش نیست .
مؤ لف : بعد از همه این حرفها روایتی که بشود به آن اعتماد کرد روایت حسن وشاء از حضرت رضا (علیه السلام ) است .
و در همان تفسیر ، از ابراهیم بن ابی العلاء از یکی از دو امام باقر و صادق (علیهما السلام ) روایت کرده که فرمود وقتی خدای تعالی فرمود : (یا ارض ابلعی ماءک و یا سماء اقلعی ) ، زمین با خود گفت مامور شده ام تنها آب خودم را فرو ببرم نه آب آسمان را ، در نتیجه زمین آب خود را فرو برد ، و آب آسمان در اطراف زمین به صورت اقیانوسها باقی ماند .
و در همان کتاب از ابی بصیر از امام ابی الحسن موسی بن جعفر (علیهما السلام ) روایتی درباره جودی نقل کرده که در آن آمده : (جودی کوهی است در موصل ) .
و نیز در همان کتاب از مفضل بن عمر از امام صادق (علیه السلام ) روایت کرده که در ذیل جمله (و استوت علی الجودی ) فرمود : جودی همان فرات کوفه است .
مؤ لف : روایت قبلی را روایات دیگری نیز تاءیید می کند .
و در همان کتاب از عبد الحمید بن ابی الدیلم از امام صادق (علیه السلام ) روایت کرده که فرمود : بعد از آنکه نوح سوار بر کشتی شد این خطاب صادر شد که : (بعدا للقوم الظالمین ) .
و در مجمع البیان در ذیل آیه (و قیل یا ارض ابلعی ماءک . . . ) می گوید : چنین روایت شده که کفار قریش می خواستند در مقام معارضه با قرآن برآیند چهل روز دور هم جمع شده طعام هایی از مغز گندم و گوشت گوسفند و شرابی کهنه خوردند تا به خیال خود ذهنشان صاف شود ، همین که می خواستند دست به کار شوند این آیه به گوششان خورد ، لا جرم به یکدیگر گفتند : این کلام کلامی است که هیچ گفتاری نمی تواند شبیه به آن شود ، و به هیچ کلام مخلوقی شباهت ندارد ، و بناچار از تصمیم خود منصرف شدند .
ادب نوح (ع ) در گفتگویش با خدای تعالی در داستان دعوت فرزندش
و از جمله آداب انبیا ادبی است که خدای متعال آنرا از نوح در داستان دعوت فرزندش نقل کرده و چنین فرموده است : (و هی تجری بهم فی موج کالجبال و نادی نوح ابنه و کان فی معزل یا بنی ارکب معنا و لا تکن مع الکافرین . قال ساوی الی جبل یعصمنی من الماء) تا آنجا که می فرماید : (و نادی نوح ربه فقال رب ان ابنی من اهلی و ان وعدک الحق و انت احکم الحاکمین . قال یانوح انه لیس من اهلک انه عمل غیر صالح فلا تسئلن ما لیس لک به علم انی اعظک ان تکون من الجاهلین قال رب انی اعوذبک ان اسئلک ما لیس لی به علم و الا تغفر لی و ترحمنی اکن من الخاسرین ) در اینکه ظاهر گفتار نوح این است که می خواهد دعا کند که فرزندش از غرق نجات یابد شکی نیست ، لیکن تدبر در آیات این داستان کشف می کند که حقیقت امر غیر آن چیزی است که از ظاهر کلام استفاده می شود ، چون از یک طرف خداوند دستور داده که او خودش و اهل بیتش و همه مؤ منین سوار بر کشتی شوند و فرموده : (احمل فیها من کل زوجین اثنین و اهلک الا من سبق علیه القول و من امن ) و آنان را وعده داده که نجاتشان دهد ، و از آنان کسانی را که عذاب شان حتمی بوده استثناء کرد ، یکی از آنان همسر اوست و خدای تعالی درباره اش فرموده : (ضرب الله مثلا للذین کفروا امراه نوح و امراه لوط) و اما فرزندش ، معلوم نیست که او هم به دعوت پدر کفر ورزیده باشد ، و اگر خدای متعال رفتار او را با پدرش و اینکه او خود را کناری کشید نقل فرموده ، معلوم نیست که کناره گیریش از دین و دعوت پدر بوده بلکه ممکن است تنها مخالفت امر پدر را ک رده و از سوار شدن کناره گیری کرده و اعراض نموده ، پس احتمال می رود که او نیز اهل نجات باشد ، برای اینکه ظاهر آیه این است که او از فرزندان وی است نه از کف ار و اگر چنین باشد وعده الهی به نجات شامل او هم می شود . از طرف دیگر به نوح وحی فرستاده و حکم حتمی خود را درباره امر مردم به وی اعلام نموده و فرموده : (و اوحی الی نوح انه لن یومن من قومک الا من قد امن فلا تبتئس بما کانوا یفعلون . و اصنع الفلک باعیننا و وحینا و لا تخاطبنی فی الذین ظلموا انهم مغرقون ) حالا آیا مقصود از آنان که ظلم کردند خصوص کسانی اند که به دعوت نوح کفر ورزیدند یا مراد مطلق اقسام ظلم است یا مبهم و مجمل است معلوم نیست ، و محتاج به تفسیری از ناحیه خود صاحب کلام ، تبارک و تعالی می باشد .
و گویا همین احتمالات ، خود نوح (علیه السلام ) را هم درباره فرزندش به شک و تردید انداخته ، و گرنه چطور تصور می شود که با اینکه می دانسته او کافر است و با اینکه نوح یکی از پنج پیغمبر اولی العزم است ، از مقام پروردگار خود غفلت بورزد و وحی او را یعنی (و لا تخاطبنی فی الذین ظلموا انهم مغرقون ) را فراموش کند ؟ ! حاشا بر او که به نجات فرزند خود با اینکه کافر محض است رضایت دهد ، با اینکه همو بود که درنفرینی که به قوم خود کرد گفت : (رب لا تذر علی الارض من الکافرین دیارا) و فرضا اگر نسبت به فرزند خود چنین چیزی را راضی می بود ، نسبت به همسرش نیز راضی می شد ، از جهت همین شک و تردید بود که جرات نکرد به طور قطع درباره نجات فرزند در خواست نماید ، بلکه سؤ ال خود را نظیر کسی که چیزی را به کسی نشان دهد یا آنرا اظهار کند و بخواهد مره دهان طرف را درباره آن بفهمد طرح کرد ، چون به عواملی که در واقع درباره سرنوشت فرزندش دست به هم داده وقوف و آگهی ندارد ، بناچار نخست کلام خود را به ندای (رب ) افتتاح نمود ، چون مفتاح دعای مربوب محتاج سائل همان اسم (رب ) است ، آنگاه عرض کرد : (ان ابنی من اهلی و ان وعدک الحق ) گویا خواسته است عرض کند : از طرفی او فرزند من است و این خود اقتضا دارد که او هم اهل نجات باشد ، (و انت احکم الحاکمین ) و از طرفی تو احکم الحاکمینی و در کارهایت خطان می کنی و در حکم تو جای هیچ گونه خرده گیری و اعتراض نیست ، لذا نمی فهمم سرانجام فرزندم چیست ؟
و این نیز ادبی است الهی که بنده از آنچه می داند تجاوز نکند و چیزهائی که مصلحت و مفسده اش معلوم نیست از مولای خود نخواهد . و لذا نوح (علیه السلام ) تنها آنچه می دانست و به آن ایمان داشت گفت ، چنانکه جمله (و نادی نوح ربه ) هم اشاره ای به این معنا دارد ، آری ، تنها وعده الهی را ذکر کرد و چیزی بر آن نیفزود و چیزی درخواست نکرد ، در نتیجه این ادب خداوند نیز عصمت و حفظش را شامل حالش نمود . یعنی قبل از اینکه کلام نوح تمام شود و اسائه ادبی از او سر بزند خداوند کلام خود و اهلک را برایش تفسیر کرد که مراد از اهل ، اهل صالح است نه هر خویشاوندی ، و فرزند تو صالح نیست .
قبلا هم فرموده بود : با من درباره عفو ستمکاران ، میانجیگری مکن که آنان به طور حتم غرق شدنی هستند . آری ، نوح خیال می کرد مراد از اهل همان معنی ظاهری آن (خویشاوند) است ، و فکر می کرد از این خویشاوندان تنها همسرش استثنا شده و دیگران همه اهل نجاتند و لذا برداشت کلامش را طوری کرد که از آن استفاده می شد می خواهد بعدا بطور صریح نجات فرزند را درخواست کند ، از این جهت خداوند متعال نهی از درخواست را متف رع بر آن تفسیر نمود ، و این خود تادیبی بود که نوح را وادار کرد کلام خود را قطع نموده و دنباله آنرا نگیرد بلکه حرف تازه ای از سر گیرد که در ظاهر توبه و در حقیقت شکر همین تادیب - که خود نعمت بزرگی بود - باشد ، لذا عرض کرد : (رب انی اعوذ بک ان اسئلک ما لیس لی به علم ) پناه برد به پروردگار خود از چیزی که زمینه کلامش او را به آن وامیداشت ، یعنی تقاضای نجات فرزندش در عین اینکه از حقیقت حال بی خبر است .
یکی از شواهدی که دلالت می کند بر اینکه نوح (علیه السلام ) هنوز حاجت درونی خود را اظهار نکرده ، جمله (اعوذ بک ان اسئلک ما لیس . . . ) است زیرااگر این درخواست بیجا را کرده بود ، جا داشت در مقام توبه عرض کند : (اعوذ بک من سؤ الی ما لیس لی به علم - پناه می برم به تو از کیفر سؤ الی که کردم در حالیکه به آن علم نداشتم ) تا از اضافه مصدر به فاعلش (سؤ الی ) وقوع فعل استفاده شود . شاهد دیگر جمله (لا تسالن ) است ، چون اگر نوح سؤ ال مزبور را کرده بود جا داشت خداوند در مقام رد تقاضایش صریحا بفرماید : نه ، فرزند تو را نجات نمی دهم . و یا بفرماید : بار دیگر این تقاضا را مکن . چنانکه نظیر این دو تعبیر در مواردی از قرآن دیده می شود ، مانند : (قال رب ارنی انظر الیک قال لن ترانی ) و نظیر : (اذ تلقونه بالسنتکم و تقولون بافواهکم ما لیس لکم به علم ) تا آنجا که می فرماید : (یعظکم الله ان تعودوا لمثله ابدا) ، یکی دیگر از دعاهای نوح (علیه السلام ) دعائی است که قرآن از آن جناب چنین حکایت می کند : (رب اغفرلی و لوالدی و لمن دخل بیتی مومنا و للمؤ منین و المومنات و لا تزد الظالمین الا تبارا) این دعا را خدای متعال در آخر سوره نوح بعد از آیات زیادی که درباره شکایتهای نوح (علیه السلام ) ایراد کرده ، نقل می فرماید ، وی در این آیات ، شکایتهای خود را به عرض پروردگار خود می رساند . و دعوت مداوم و شبانه روزی قومش را در تمامی مدت عمر - که قریب هزار سال بوده - و اذیت و آزاری که در برابر آن از آنان دیده و بذل جهدی که در راه خدا کرده و اینکه در راه هدایت قوم خود منتهای طاقت خود را به کار برده و مع الاسف دعوتش جز فرار آنان و نصیحتش جز استکبار آنان اثری نکرده ، شرح می دهد .
آری آن حضرت همیشه نصیحت و موعظه خود را در بین آنان نشر می داد و حق و حقیقت را به گوششان می خواند و ایشان لجاج و عناد می کردند و بر خطایای خود اصرار می ورزیدند و در مقابل زحمات آن جناب مکر و خدعه به کار می بردند ، تا آن که ناراحتی و تاسفش از حد گذشت و غیرت الهیش به هیجان آمد و قوم خود را اینچنین نفرین نمود : (رب لا تذر علی الارض من الکافرین دیارا . انک ان تذرهم یضلوا عبادک و لا یلدوا الا فاجرا کفارا) و اینکه گفت : اگر آنان را مهلت دهی بندگانت راگمراه می کنند همان مطلبی است که در ضمن کلمات قبلی خود به آن اشاره کرده و فرموده بود : (و قد اضلوا کثیرا) و از این گفتارش استفاده می شود که کفار عده زیادی ازکسانی را که به وی ایمان آورده بودند گمراه کرده بودند و او از این می ترسیده که ما بقی را نیز گمراه کنند . و اینکه عرض کرد : (و لا یلدوا الا فاجرا کفارا) اخبار به غیبی است که از روی تفرس نبوت و وحی الهی کسب کرده و فهمیده بود که استعداد صلب مردان و رحم زنان ایشان از تکوین فرزندان با ایمان باطل شده است .
در چنین موقعی که غیرت الهی آن جناب را فرا گرفته و کفار را نفرین کرده ، با اینکه پیغمبری کریم و اولین پیغمبری است که کتاب و شریعت آورده و مبعوث به نجات دنیا از گرداب بت پرستی شده و از مجتمع بشری آنروز جز عده قلیلی که بنا به بعضی از روایات بیش از هشتاد نفر نمی شده اند به وی ایمان نیاورده اند ، ادب الهی چنین اقتض ا می کند که این عده را که به پروردگارش ایمان آورده و به دعوتش گرویده اند از نظر دور نداشته و از خدا خیر دنیا و آخرت را بر ایشان درخواست کند ، لذا عرض کرد : (رب اغفر لی ) ابتدا خود را دعا کرد ، چون کسی که پیشوا و جلودار مردمی است ، دعا به جان خودش دعای به جان آن مردم نیز هست .
(ولوالدی ) معلوم می شود پدر و مادر نوح (علیه السلام ) دارای ایمان بوده اند . (و لمن دخل بیتی ) یعنی مؤ منین معاصرش . (و للمؤ منین و المومنات ) یعنی همه اهل توحید چه معاصرینش و چه آیندگان ، زیرا آیندگان نیز امت او هستند . و تا قیام قیامت همه اهل توحید ، رهین منت اویند . آری آن جناب اولین کسی است که دعوت دینی خود را با کتاب و شریعت اعلام نمود ، و پرچم توحید را در بین مردم برافراشت ، از همین جهت خدای سبحان او را به بهترین درودی یاد کرده و فرمود : (سلام علی نوح فی العالمین ) آری راستی درود بر این پیغمبر کریم باد که تا قیام قیامت هر کسی ایمان به خدا آورد یا عمل صالحی انجام دهد یا اسمی از خدا ببرد .
خلاصه تا زمانی که از خیر و سعادت در میان بشر اسم و اثری هست همه از برکت دعوت او و دنباله و اثر نهضت اوست (صلی الله علیه و علی سائر الانبیاء المرسلین اجمعین ) .
ادب نوح و دیگر انبیاء (ع ) در گفتگو با قوم خود
یکی دیگر از آدابی که انبیاء داشتند ادبی بود که در محاورات با قوم خود از طرف پروردگار خود رعایت آنرا می کردند .
این نیز دامنه وسیعی دارد و باید به ادبی که در ثنای خدا رعایت می کردند ملحقش ساخت و در عین حال از جهت دیگری تبلیغ عملیش باید خواند که دست کمی از تبلیغ قولی ندارد ، بلکه موثرتر از آن است ، و در قرآن کریم از این نوع ادب بسیار زیاد دیده می شود ، از آن جمله ادبی است که خدای تعالی از نوح (علیه السلام ) در محاوره ای که بین او و قومش واقع شده چنین حکایت می کند : (قالوا یا نوح قد جادلتنا فاکثرت جدالنا فاتنا بما تعدنا ان کنت من الصادقین . قال انما یاتیکم به الله ان شاء و ما انتم بمعجزین . و لا ینفعکم نصحی ان اردت ان انصح لکم ان کان الله یرید ان یغویکم هو ربکم و الیه ترجعون ) .
نوح (علیه السلام ) در این محاوره و گفتگو ، بلا و عذابی را که آنها خیال می کردند به دست نوح است و او را به آوردن آن می خواندند تا به خیال خود عاجزش کنند از خود نفی کرد و به پروردگار خود نسبتش داد و با گفتن کلمه (ان شاء) و پس از آن با گفتن (و ما انتم بمعجزین ) ادب را به نهایت رسانید ، و گفت (الله ) و نگفت (ربی ) برای اینکه مدلول لفظ (الله ) کسی است که هر جمال و جلالی بسوی او من تهی می شود ، و تنها اکتفا نکرد به نفی قدرت بر آوردن عذاب از خود و اثبات آن برای خدا بلکه این را هم علاوه کرد که اگر خدا نخواهد که شما از نصیحت من منتفع شوید هرگز منتفع نخواهید شد و به این جمله نفی قدرت را از خود و اثباتش را برای خدا تکمیل کرد و علاوه بر این ، آن نفی را با جمله (هو ربکم و الیه ترجعون ) تعلیل نمود .
خواننده محترم اگر در این محاوره و گفتگو دقت کند خواهد دید که محاوره ایست پر از ادب ، آنگاه بر لطائفی از ادب و کمال که سیره انبیا (علیهم السلام ) مملو ازآن است وقوف خواهد یافت ، آری این بزرگواران جمیع گفتار و رفتار و حرکات و سکناتشان بر اساس مراقبت ادب و رعایت مراسم حضور بوده است ، اگر چه به ظاهر ، رفتار و گفتار آنها مانند کسی بوده که از پروردگار خود غایب و پروردگار او از او غایب است ، آری (و من عنده لا یستکبرون عن عبادته و لا یستحسرون یسبحون اللیل و النهار لا یفترون ) .
خدای تعالی محاورات بسیاری از هود ، صالح ، ابراهیم ، موسی ، شعیب ، یوسف ، سلیمان ، عیسی و محمد (صلی الله علیهم اجمعین ) نیز در حالات مختلفی که داشتند ، مثل حال شدت و رخاء ، جنگ ، امنیت ، آشکار و پنهان ، بشارت و انذار و امثال آن نقل فرموده .
خواننده محترم در آیه شریفه (فرجع موسی الی قومه غضبان اسفا قال یا قوم الم یعدکم ربکم وعدا حسنا افطال علیکم العهد ام اردتم ان یحل علیکم غضب من ربکم فاخلفتم موعدی ) نیکو تدبر کند و ببیند موسی (علیه السلام ) در مراجعتش از طور به سوی قوم خود با اینکه سرشار از غیظ و غضب بود چگونه در ذکرپروردگار خود رعایت ادب را نموده است .
و همچنین در آیه شریفه (و راودته التی هو فی بیتها عن نفسه و غلقت الابواب و قالت هیت لک قال معاذ الله انه ربی احسن مثوای انه لا یفلح الظالمون ) و در آیه شریفه (قالوا تالله لقد آثرک الله علینا و ان کنا لخاطئین . قال لا تثریب علیکم الیوم یغفر الله لکم و هو ارحم الراحمین ) .
و در آیه شریفه (فلما رآه مستقرا عنده قال هذا من فضل ربی لیبلونی ءاشکر ام اکفر و من شکر فانما یشکر لنفسه و من کفر فان ربی غنی کریم ) که راجع به داستان سلیمان (علیه السلام ) است ، سلیمانی که ملک عظیمی به او داده شده ، سلیمان نافذ الامر و دارنده آن قدرت عجیبی که وقتی دستور احضار تخت بلقیس ملکه سبا را از سبا به فلسطین صادر می کند در کوتاهترین چشم به هم زدنی پیش رویش احضار و نصب می شود و در عین حال تکبر و نخوت عارضش نمی شود ، و پروردگارش را از یاد خود نمی برد و بدون هیچ مکثی در حضور کرسی نشینان درباریش به بهترین وجه بر پروردگار خود ثنا می گوید .
خواننده عزیز! لازم است بعد از تدبر در این آیات و پی بردن به ادب انبیا ، نظری هم به آیات راجع به نمرود ، فرعون و دیگران انداخته و طرز گفتار و رفتار آنان را با رفتار و گفتار انبیا مقایسه نمایید . از آنجمله داستان حضرت ابراهیم با نمرود می باشد :
(الم تر الی الذی حاج ابراهیم فی ربه ان آتاه الله الملک اذ قال ابراهیم ربی الذی یحیی و یمیت قال انا احیی و امیت ) و این پاسخ را وقتی داد که دو نفر را که از زندان بیرون آورده و پیشش حاضر کرده بودند و او برای اینکه نشان دهد چگونه زنده می کند و می میراند ، دستور داد یکی را آزاد کرده دیگری را به قتل برسانند .
و از آن جمله آیه زیر است که راجع به فرعون مصر و گفته های اوست : (قال یا قوم الیس لی ملک مصر و هذه الانهار تجری من تحتی افلا تبصرون ، ام انا خیر من هذا الذی هو مهین و لا یکاد یبین . فلو لا القی علیه اسوره من ذهب ) .
فرعون به ملک مصر و نهرهایش و مقدار طلائی که او و هوا خواهانش داشتند مباهات می کند و چیزی نمی گذرد که با همین دارائیش بانگ (انا ربکم الاعلی ) را هم می نوازد و این همان فرعون و هواخواهان او هستند که معجزات موسی (علیه السلام ) یعنی طوفان و ملخ های بالدار و بی بالی که زراعتهایشان را نابود کرد و قورباغه هائی که عرصه زندگی را بر آنان تنگ نمود و سایرمعجزاتش روز بروز از قدرتشان کاهیده و به ذلت شان می افزود .
و نیز از آن جمله آیه زیر است که راجع به رفیق غار رسول خدا (صلی الله علیه و آله ) است : (اذ هما فی الغار اذ یقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا) که آنروز دشواری امر و شدت هول آن حضرت (صلی الله علیه و آله ) را بر آن نداشت که خدای خود را از یاد ببرد و از اینکه خدا با اوست ، غفلت کند .
همچنین آیه شریفه (و اذ اسر النبی الی بعض ازواجه حدیثا . . . فلما نباها به قالت من انباک هذا قال نبانی العلیم الخبیر) که آن جناب در سپردن سر خود به بعضی از همسران خود در خلوت هم رعایت ادب را نسبت به پروردگار خود نمود . و سایر قصص انبیاء (علیهم السلام ) هم که در قرآن کریم است همه به همین سبک مشتمل بر بهترین آداب و شریف ترین سنن و مراسم است ، و اگر گفتار ما در پیرامون این ابحاث به طول نمی انجامید ، همه آن قصص را استقصا نموده و درباره آنها به طور مفصل بحث می کردیم .
8- ادب دیگر انبیا ادبی است که در معاشرت و محاوره با مردم آنرا مراعات می کردند .
یکی از مظاهر آن ، همان احتجاجاتی است که با کفار داشتند و در قرآن کریم نقل شده ، و همچنین محاوراتی است که با مؤ منین داشته اند و نیز مختصری از سیره منقوله از آن ها است ، چه اگر در بیانات مختلفی که آن حضرت با سرکشان و جهال داشتند ، جستجو کنید نمی توانید چیزی را که خوش آیند کفار نباشد و یا ناسزا و اهانتی در آن بیابید ، آری با اینهمه مخالفت و فحش و طعنه و استهزاء و سخریه که از آنان می دیدند جز به بهترین بیان و خیرخواهانه ترین وعظ پاسخشان نمی دادند و جز به سلام از آنان جدا نمی شدند : (و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما) . یکی از آن محاورات ، محاوره ایست که خدای تعالی از نوح نقل نموده : (فقال الملاء الذین کفروا من قومه ما نریک الا بشرا مثلنا و ما نریک اتبعک الا الذین هم اراذلنا بادی الرای و ما نری لکم علینا من فضل بل نظنکم کاذبین قال یا قوم ارایتم ان کنت علی بینه من ربی و آتانی رحمه من عنده فعمیت علیکم ا نلزمکموها و انتم لها کارهون ) .
یکی دیگر محاوره ایست که از قوم عاد و پیغمبرشان هود (علیه السلام ) حکایت کرده و می فرماید : (ان نقول الا اعتریک بعض آلهتنا بسوء قال انی اشهد الله و اشهدوا انی بری ء مما تشرکون من دونه ) .
و از قول آزر چنین حکایت می کند : (قال اراغب انت عن آلهتی یا ابراهیم لئن لم تنته لارجمنک و اهجرنی ملیا ، قال سلام علیک ساستغفر لک ربی انه کان بی حفیا) .
از قوم شعیب چنین حکایت می کند : (قال الملا الذین کفروا من قومه انا لنریک فی سفاهه و انا لنظنک من الکاذبین ، قال یا قوم لیس بی سفاهه و لکنی رسول من رب العالمین ، ابلغکم رسالات ربی و انا لکم ناصح امین ) .
و از فرعون چنین حکایت می کند : (قال فرعون و ما رب العالمین ، قال رب السموات و الارض و ما بینهما ، . . . قال ان رسولکم الذی ارسل الیکم لمجنون . قال رب المشرق و المغرب و ما بینهما ان کنتم تعقلون ) .
و از قوم مریم چنین حکایت می کند : (قالوا یا مریم لقد جئت شیئا فریا ، یا اخت هارون ما کان ابوک امرء سوء و ما کانت امک بغیا ، فاشارت الیه قالوا کیف نکلم من کان فی المهد صبیا ، قال انی عبدالله آتانی الکتاب و جعلنی نبیا . . . ) و در تسلیت رسول الله (صلی الله علیه و آله ) در نسبت هائی که از کهانت و دیوانگی و شاعری به او دادند می فرماید : (فذکر فماانت بنعمه ربک بکاهن و لا مجنون ، ام یقولون شاعر نتربص به ریب المنون ، قل تربصوا فانی معکم من المتربصین ) .
و نیز فرموده : (و قال الظالمون ان تتبعون الا رجلا مسحورا ، انظر کیف ضربوا لک الامثال فضلوا فلا یستطیعون سبیلا) .
و همچنین انواع و اقسام زخم زبان ها و تهمت ها و اهانت های دیگری ک ه در قرآن کریم از آنان حکایت شده و هیچ نقل نکرده که یکی از انبیاء (علیهم السلام ) در مقابل این آزارها خشونتی و یا بد زبانی کرده باشد ، بلکه در مقابل ، گفتار صواب ، منطق شیوا و خلق خوش از خود نشان می دادند .
آری این بزرگواران پیرو تعلیم و تربیتی بودند که بهترین گفتار و زیباترین ادب را تلقینشان می کرد و از همین تعلیم الهی است دستوری که به موسی و هارون داده و فرموده : (اذهبا الی فرعون انه طغی ، فقولا له قولا لینا لعله یتذکر او یخشی ) .
و به رسول گرامیش (صلی الله علیه و آله ) فرمود : (و اما تعرضن عنهم ابتغاء رحمه من ربک ترجوها فقل لهم قولا میسورا) .
از جمله آداب انبیاء (علیهم السلام ) در باب محاوره و خطاب این است که خود را همیشه جزو مردم و یکی از ایشان حساب می کردند و با هر طبقه ای از طبقات آنان به قدر پایه فهم شان صحبت می کردند ، و این حقیقت از محاوراتی که به حکایت قرآن با مردم مختلف داشته اند به خوبی استفاده می شود ، و از طریق شیعه و سنی هر دو روایت شده که رسول خدا (صلی الله علیه و آله ) فرمود : ما گروه پیغمبران اساس کارمان بر این است که با مردم به قدر عقلشان صحبت کنیم .
این را هم باید دانست که اصولا مبعوث شدن به نبوت مبنی بر اساس هدایت به حق و بیان حق و انتصار برای آن است . بنابراین انبیاء (علیهم السلام ) ناچار باید خودشان در دعوت به حق مجهز به حق و بر کنار از باطل باشند ، و از هر چیزی که مایه گمراهی است بپرهیزند ، چه موافق میل مردم باشد و چه نباشد و چه باعث طوع و رغبت آنان شود و چه مایه کراهت و ناخوشیشان ، علاوه بر اینکه از ناحیه خدای تعالی هم به منظور نصرت حق شدیدترین نهی و بلیغ ترین تحذیر برای انبیای گرامش حتی از پیروی زبانی و عملی باطل صادر شده است ، چون معلوم است که باطل چه در طریق حق واقع شود و چه در غیر آن ، باطل است ، و دعوت به حق با تجویز باطل جمع نمی شود ، اگر چه این باطل در طریق حق باشد ، آری ، حقی که باطل کسی ، به آن هدایت کند حق از جمیع جهات نیست .
و از همین جهت خدای تعالی فرموده : (و ما کنت متخذ المضلین عضدا ) .
و نیز فرموده : (و لو لا ان ثبتناک لقد کدت ترکن الیهم شیئا قلیلا ، اذن لاذقناک ضعف الحیوه و ضعف الممات ثم لا تجد لک علینا نصیرا) با این وضع کوچکترین سهل انگاری و رودربایستی و خدعه ای در حق روا نیست ، چنانکه کمترین احترامی برای باطل نیست .
و از همین جهت پروردگار متعال ، رجال دعوت و اولیای دین خود را که همان انبیاء (علیهم السلام ) هستند به چیرهائی که راه ایشان را به پیروی حق و یاری آن نزدیک و آسان می سازد مجهز کرده ، و خود فرموده است : (ما کان علی النبی من حرج فیما فرض الله له سنه الله فی الذین خلوا من قبل و کان امر الله قدرا مقدورا ، الذین یبلغون رسالات الله و یخشونه و لا یخشون احدا الا الله و کفی بالله حسیبا) .
بدین وسیله خبر داده که انبیاء (علیهم السلام ) در آنچه خداوند برایشان واجب کرده ، به ستوه نمی آمدند و در راه امتثال اوامر خدا ، از احدی جز او نمی ترسیده اند ، و از این بیان می توان استفاده کرد که آن بزرگواران در راه اظهار حق ، هیچ چیزی را مانع نمی دیدند ، اگر چه اظهار حق کارشان را به هر جا که تصور شود بکشاند و آنان را به هر مخاطره ای که تصور شود بیاندازد ، سپس آنان رادر آن کاری که قیام به آن نموده اند وعده نصرت داده و فرمود : (و لقد سبقت کلمتنا لعبادنا المرسلین ، انهم لهم المنصورون ، و ان جندنا لهم الغالبون ) و نیز فرموده : (انا لننصر رسلنا) .
در باطل و در حقی که آمیخته با باطل است ادب نیست
و لذا می بینیم تا آنجا که تاریخ نشان داده انبیاء (علیهم السلام ) در اظهار حق و گفتن سخن راست ، از هیچ محذوری باک نداشته اند ، و حق را صریح و پوست کنده اظهار می کردند ، اگر چه مردم خوششان نیاید و به مذاقشان تلخ آید ، خدای تعالی هم در حالی که سرگذشت نوح را بیان می کند ، می فرماید : (و لکنی اریکم قوما تجهلون ) و از زبان هود (علیه السلام ) میفرماید : (ان انتم الا مفترون ) و نیز از زبان او خطاب به قومش می فرماید : (قد وقع علیکم من ربکم رجس و غضب اتجاد لوننی فی اسماء سمیتموها انتم و آبائکم ما نزل الله بها من سلطان ) و از قول حضرت لوط (علیه السلام ) چنین نقل می کند : (بل انتم قوم مسرفون ) و از ابراهیم (علیه السلام ) حکایت می کند که به قوم خود گفت : (اف لکم و لما تعبدون من دون الله افلا تعقلون ) و از موسی (علیه السلام ) حکایت می کند که در پاسخ فرعون که گفته بود : (انی لاظنک یا موسی مسحورا - بدرستی که من چنین می پندارم که تو سحر شده ای ) گفت : (قال لقد علمت ما انزل هولاء الا رب السموات و الارض بصائر و انی لاظنک یا فرعون مثبورا) .
همچنین موارد دیگری که همگیش از باب رعایت ادب است در مقابل حق و پیروی آن ، اینجاست که باید گفت هیچ مطلوب و محبوبی عزیزتر از حق و شریف تر و گرانبهاتر از آن نیست ، گر چه در پاره ای از این موارد مطالبی دیده میشود که به نظر مردم منافی با ادبی است که در بین آنها دائر است ، و لیکن این گونه مطالب را نباید بی ادبی دانست ، چون مردمی که شالوده زندگیشان بر اساس پیروی هوای نفس و مداهنه اهل باطل و خضوع و تملق در برابر مفسدین و اهل عیش و نوش ریخته شده ، و زندگیشان از این راه تامین می شود نظرهاشان مصاب و قابل اعتماد نیست .
و خلاصه سخن اینکه ، همانطوری که در اول این مباحث گذشت ، ادب تنها در گفتار پسندیده و جایز و عمل صالح محقق می شود و تشخیص اینکه چه گفتار و چه عملی پسندیده است ، در مسلکهای مختلف زندگی و آراء و عقاید مختلفی که جوامع مختلف بشری از آنها متشکل می شود مختلف می شود ، و لیکن در مجتمع دینی چون مستند آن دعوت الهی است ، و دعوت الهی هم در اعتقاد و عمل تنها و تنها تابع حق است و حق هم هرگز با باطل آمیخته و به آن مستند نمی شود و کمک آنرا نمی پذیرد ، از این جهت در چنین مجتمعی قهرا حق ، اظهار و متابعت می شود ، وقتی مجتمع دینی چنین مجتمعی بود ، ادب هم در آن ، عبارت از این خواهد بود که اگر سلوک طریق حق راههای متعددی داشت بهترین راه آن سلوک شده و به خوش ترین صورتی رعایت شود ، مثلا اگر ممکن بود هم به نرمی و هم به خشونت صحبت شود البته به نرمی صحبت می شود ، و اگر ممکن بود درکار نیک هم عجله کرد و هم کندی نمود ، البته عجله خواهد شد ، چنانکه در قرآن کریم نیز به این دو معنا امر شده ، و درباره رعایت احسن فرموده : (و کتبنا له فی الالواح من کل شی ء موعظه و تفصیلا لکل شی ء فخذها بقوه و امر قومک یاخذوا باحسنها) و نیز فرموده : (فبشر عباد الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه اولئک الذین هدیهم الله و اولئک هم اولو الالباب ) .
پس روشن شد که در باطل و هم چنین در حقی که آمیخته با باطل است ، ادب نیست ، و هر چیزی که حق محض نباشد ضلالت است و ولی حق آنرا نمی پسندد ، کما اینکه فرمود : (فما ذا بعد الحق الا الضلال ) .
و این همان است که انبیاء حق را به صراحت قول و صدق کلام می خواند ، اگر چه در بعض موارد با این رویه رسوم سازشکاری و ادب های دروغی که در اجتماعات غیر مذهبی است مخالفند و از آن راضی نیستند .
و از جمله ادب انبیاء (علیهم السلام ) که در معاشرت و رفتارشان با مردم آنرا رعایت می کرده اند احترام اقویا و ضعفا به طور مساوی و مبالغه در احترام اهل علم و تقوی است ، چون اساس کار این بزرگواران بر عبودیت و تربیت نفوس انسانی است ، از این جهت در کار خود فرقی بین توانگر و فقیر ، کوچک و بزرگ ، زن و مرد ، بنده و آزاد ، حاکم و محکوم ، امیر و مامور و سلطان و رعیت نمی گذاشتند ، اینجاست که در منطق انبیاء (علیهم السلام ) جمیع امتیازات مربوط به صفات و همچنین اختصاصاتی که اقویا و زورداران نسبت به مزایای اجتماعی برای خود قائلند لغو و بی اعتبار می شود . و دیگر بهره مندی از مزایای اجتماعی و محرومیت از آن ، و خلاصه نیکبختی و بدبختی اشخاص دائر مدار غنا و فقرو زورمندی و ناتوانی ایشان نیست ، و چنان نیست که زورمند و توانگر در هر شانی از شوون اجتماعی بالاترین مکانت را حائز و از هر عیشی بهترین آنرا دارا و از هر کاری آسانتر و راحت ترین آن را شاغل و از هر وظیفه ای سبک ترین آنرا عهده دار باشد ، بلکه جمیع طبقات مردم در همه مزایا یکسانند ، قرآن کریم در این باره می گوید : ( یا ایها الناس انا خلقناکم من ذکر و انثی و جعلناکم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اکرمکم عندالله اتقیکم ) .
آری در این منطق آن استکباری که اقویا به قوت خود و اغنیا به ثروت خود می کردند جای خود را به تواضع و پیشدستی از یکدیگر بسوی مغفرت و رحمت و مسابقه در خیرات و جهاد در راه خدا و طلب مرضات او داد ، در نتیجه همانطوری که اغنیا مورد احترام واقع می شدند ، فقرا نیز احترام شدند ، و همان جوری که اقویا رعایت ادب شان می شد ، ضعفا نیز مورد ادب واقع شدند ، بلکه فقرا و ضعفا به احترام بیشتر و رعایت ادب زیادتری اختصاص یافتند ، خدای تعالی در تادیب نبی محترم خود می فرماید : (و اصبر نفسک مع الذین یدعون ربهم بالغدوه و العشی یریدون وجهه و لا تعد عیناک عنهم ترید زینه الحیوه الدنیا و لا تطع من اغفلنا قلبه عن ذکرنا و اتبع هواه و کان امره فرطا) و نیز فرموده : (و لا تطرد الذین یدعون ربهم بالغدوه و العشی یریدون وجهه ما علیک من حسابهم من شی ء و ما من حسابک علیهم من شی ء فتطردهم فتکون من الظالمین ) .
و نیز در این باره فرموده : (لا تمدن عینیک الی ما متعنا به ازواجا منهم و لا تحزن علیهم و اخفض جناحک للمؤ منین ، و قل انی انا النذیر المبین ) .
محاوره ای را هم که خدای تعالی از نوح (علیه السلام ) و قومش حکایت می کند مشتمل بر این ادب است : (فقال الملاء الذین کفروا من قومه ما نریک الا بشرا مثلنا و ما نریک اتبعک الا الذین هم اراذلنا بادی ء الرای و ما نری لکم علینا من فضل بل نظنکم کاذبین . قال یا قوم ارایتم ان کنت علی بینه من ربی و آتانی رحمه من عنده فعمیت علیکم ا نلزمکموها و انتم لها کارهون . و یا قوم لا اسئلکم علیه مالا ان اجری الا علی الله و ما انا بطارد الذین آمنوا انهم ملاقوا ربهم و لکنی اریکم قوما تجهلون . و یا قوم من ینصرنی من الله ان طردتهم افلا تذکرون . و لا اقول لکم عندی خزائن الله و لا اعلم الغیب و لا اقول انی ملک و لا اقول للذین تزدری اعینکم لن یوتیهم الله خیرا الله اعلم بما فی انفسهم انی اذا لمن الظالمین ) .
نظیر این محاوره در نفی امتیازات طبقاتی ، گفتار شعیب است با قوم خود ، و قرآن آنرا چنین حکایت می کند : (و ما ارید ان اخالفکم الی ما انهیکم عنه ان ارید الا الاصلاح ما استطعت و ما توفیقی الاب الله علیه توکلت و الیه انیب ) و در معرفی رسول الله (صلی الله علیه و آله ) برای مردم می فرماید : (لقد جاءکم رسول من انفسکم عزیز علیه ما عنتم حریص علیکم بالمؤ منین روف رحیم ) . و نیز فرموده : (و منهم الذین یوذون النبی و یقولون هو اذن قل اذن خیر لکم یومن بالله و یومن للمؤ منین و رحمه للذین آمنوا منکم ) . و نیز در این باره فرموده : (انک لعلی خلق عظیم ) . و نیز آنچه را که در سایر آیات در معرفی آن حضرت فرموده بود ، خلاصه کرده و فرموده : (و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین ) .
و این آیات گر چه معنای تحت اللفظی و مطابقی آن ناظر به اخلاق حسنه آن جناب است ، نه به ادبش که امری است و رای حسن خلق ، الا اینکه همانطوری که سابقا هم گفتیم و توضیح دادیم نوع ادب ها را می توان از نوع اخلاقیات استفاده نمود ، علاوه بر اینکه خود ادب از شاخ و برگهای اخلاقیات است .
داستان هود علیه السّلام
آیات
وَ إِلی عَادٍ أَخَاهُمْ هُوداً قَالَ یَقَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَکم مِّنْ إِلَهٍ غَیرُهُ إِنْ أَنتُمْ إِلا مُفْترُونَ(50)
یَقَوْمِ لا أَسئَلُکمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِنْ أَجْرِی إِلا عَلی الَّذِی فَطرَنی أَ فَلا تَعْقِلُونَ(51)
وَ یَقَوْمِ استَغْفِرُوا رَبَّکُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَیْهِ یُرْسِلِ السمَاءَ عَلَیْکم مِّدْرَاراً وَ یَزِدْکمْ قُوَّةً إِلی قُوَّتِکُمْ وَ لا تَتَوَلَّوْا مجْرِمِینَ(52)
قَالُوا یَهُودُ مَا جِئْتَنَا بِبَیِّنَةٍ وَ مَا نحْنُ بِتَارِکی ءَالِهَتِنَا عَن قَوْلِک وَ مَا نحْنُ لَک بِمُؤْمِنِینَ(53)
إِن نَّقُولُ إِلا اعْترَاک بَعْض ءَالِهَتِنَا بِسوءٍ قَالَ إِنی أُشهِدُ اللَّهَ وَ اشهَدُوا أَنی بَرِی ءٌ مِّمَّا تُشرِکُونَ(54)
مِن دُونِهِ فَکِیدُونی جَمِیعاً ثُمَّ لا تُنظِرُونِ(55)
إِنی تَوَکلْت عَلی اللَّهِ رَبی وَ رَبِّکم مَّا مِن دَابَّةٍ إِلا هُوَ ءَاخِذُ بِنَاصِیَتهَا إِنَّ رَبی عَلی صِرَطٍ مُّستَقِیمٍ(56)
فَإِن تَوَلَّوْا فَقَدْ أَبْلَغْتُکم مَّا أُرْسِلْت بِهِ إِلَیْکمْ وَ یَستَخْلِف رَبی قَوْماً غَیرَکمْ وَ لا تَضرُّونَهُ شیْئاً إِنَّ رَبی عَلی کلِّ شیْءٍ حَفِیظٌ(57)
وَ لَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا نجَّیْنَا هُوداً وَ الَّذِینَ ءَامَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِّنَّا وَ نجَّیْنَهُم مِّنْ عَذَابٍ غَلِیظٍ(58)
وَ تِلْک عَادٌ جَحَدُوا بِئَایَتِ رَبهِمْ وَ عَصوْا رُسلَهُ وَ اتَّبَعُوا أَمْرَ کلِّ جَبَّارٍ عَنِیدٍ(59)
وَ أُتْبِعُوا فی هَذِهِ الدُّنْیَا لَعْنَةً وَ یَوْمَ الْقِیَمَةِ أَلا إِنَّ عَاداً کَفَرُوا رَبهُمْ أَلا بُعْداً لِّعَادٍ قَوْمِ هُودٍ(60)
50 . و نیز (ما) به سوی عاد برادرشان هود را فرستادیم و او به قوم خود گفت : ای قوم ، خدا را بپرستید که هیچ معبودی غیر او ندارید و بجز افترا هیچ دلیلی بر خدایی خدایانتان وجود ندارد .
51 . ای مردم ، من از شما در برابر دعوتم مزدی نمی خواهم . پاداش من جز به عهده خدایی که مرا آفریده ، نیست . آخر چرا تعقل نمی کنید ؟
52 . (و نیز گفت ) ای مردم ، از پروردگارتان طلب مغفرت نموده سپس برگردید تا باران سودمند آسمان را پی درپی به سویتان بفرستد و نیرویی بر نیرویتان بیفزاید و زنهار ، به ناکاری و عصیان روی از خدای رحمان مگردانید .
53 . گفتند : ای هود ، تو بر نبوت خود شاهدی برای ما نیاوردی و ما هرگز به خاطر گفتار تو از خدایانمان دست بر نداشته و به تو ایمان نخواهیم آورد .
54 . و جز این درباره تو نظر نمی دهیم که به نفرین بعضی از خدایان ما دچار بیماری روانی شده ای . هود گفت : من الله را شاهد دارم و خود شما نیز شاهد باشید که من از شرک ورزیدنتان بیزارم .
55 . شما همه دست به دست هم داده با من هر نیرنگی که می خواهید ، بزنید و بعد از اخذ تصمیم مرا مهلتی ندهید .
56 . من بر خدا ، پروردگار خود و پروردگار شما ، توکل و اعتماد دارم ؛ پروردگاری که هیچ جنبنده ای نیست مگر آنکه زمام اختیارش به دست اوست ، چون سنت او در همه مخلوقات واحد و صراط او مستقیم است .
57 . و در صورتی که از پذیرفتن دعوتم اعراض کنید ، من رسالت خود را به شما رساندم و آنچه برای ابلاغ آن به سوی شما گسیل شده بودم ، ابلاغ نمودم . (شما اگر نپذیرید) پروردگارم قومی غیر شما را می آفریند تا آن را بپذیرند؛ و شما به خدا ضرری نمی زنید ، چون پروردگار من نگهدار هر موجودی است (او چگونه از ناحیه شما متضرر می شود ؟ )
58 . همین که فرمان عذاب ما صادر شد و عذابمان نازل گردید ، هود و گروندگان به وی را مشمول رحمت خود نموده ما نجات دادیم و براستی از عذابی غلیظ و دشوار نجات دادیم .
59 . و این قوم عاد که اثری به جای نگذاشتند ، آیات پروردگارشان را انکار نموده فرستادگان او را نافرمانی کردند و گوش به فرمان هر جباری عناد پیشه دادند (و در نتیجه از پروردگار خود غافل شدند) .
60 . نتیجه اش این شد که برای خود لعنتی در دنیا و آخرت به جای گذاشتند و خلاصه این سرگذشت این شد که قوم عاد به پروردگار خود کفر ورزیدند و گرفتار این فرمان الهی شدند که مردم عاد ، قوم و معاصر هود پیامبر ، از رحمت من دور باشند .
(از سوره مبارکه هود)
گفتاری پیرامون داستان هود (ع )
1- عاد ، قوم هود (ع )
اما قوم او مردمی عرب از انسانهای ما قبل تاریخ بوده و در جزیره زندگی می کرده اند ، و آنچنان منقرض شده اند که نه خبری از آنها باقی مانده و نه اثری ، و تاریخ از زندگی آنان جز قصه هایی که اطمینانی به آنها نیست ضبط نکرده و در تورات موجود نیز نامی از آن قوم برده نشده است .
و آنچه قرآن کریم از سرگذشت این قوم آورده چند کلمه است : یکی اینکه قوم عاد ، (که چه بسا از آنان به تعبیر عاد اولی نیز تعبیر شده ، و از آن به دست می آید که عاد دومی نیز بوده ) مردمی بوده اند که در احقاف زندگی می کردند و (احقاف ) که جمع (حقف ) (شنزار و ناهموار) است و در کتاب عزیز خدا نامش آمده ، بیابانی بوده بین عمان و سرزمین مهره (واقع در یمن و بعضی گفته اند : بیابان شنزار ساحلی بوده بین عمان و حضر موت و مجاور سرزمین ساحلی شجر . و ضحاک گفته : احقاف نام کوهی است در شام . و این نام در سوره احقاف ، آیه 21 آمده و از آیه شریفه 69 از سوره اعراف و آیه 46 سوره ذاریات برمی آید که این قوم بعد از قوم نوح بوده اند .
و از آیه 20 سوره قمر ، آیه 7 سوره الحاقه استفاده می شود که : آنها مردمی بوده اند بلند قامت چون درخت خرما ، و از آیه 69 سوره اعراف برمی آید که : مردمی بوده اند بسیار فربه و درشت هیکل ، و از آیه 15 سوره سجده و آیه 130 سوره شعراء برمی آید : مردمی بوده اند سخت نیرومند و قهرمان ، و از آیات سوره شعراء و سوره هایی غیر آن بر می آید که : این قوم برای خود تمدنی داشته و مردمی مترقی بوده اند دارای شهرهایی آباد و سرزمینی حاصلخیز و پوشیده از باغها و نخلستان ها و زراعت ها بوده اند و در آن عصر مقامی برجسته داشته اند و در پیشرفتگی و عظمت تمدن آنان همین بس که در سوره فجر درباره آنان فرموده : (الم تر کیف فعل ربک بعاد ارم ذات العماد التی لم یخلق مثلها فی البلاد) .
و این قوم بطور دوام ، غرق در نعمت خدا و متنعم به نعم او بودند تا اینکه وضع خود را تغییر دادند و مسلک بت پرستی در بینشان ریشه دوانیده و در هر مرحله ای برای خود بتی به عنوان سرگرمی ساختند و در زیر زمین مخزنهای آب درست کردند به امید اینکه جاودانه خواهند بود ، و طاغیان مستکبر خود را اطاعت می کردند ، خدای تعالی به خاطر همین انحرافهایشان برادرشان هود (علیه السلام ) را مبعوث کرد تا به سوی حق دعوتشان نموده ، و ارشادشان کند به اینکه : خدای تعالی را بپرستند و بتها را ترک گویند و از استکبار و طغیان دست برداشته به عدل و رحمت در بین خود رفتار کنند .
هود (علیه السلام ) در پند و اندرز آنان نهایت سعی را کرد و خیرخواهی خود را به همه نشان داد ، راه را برایشان روشن و از بیراهه مشخص کرد و هیچ عذری برای آنان باقی نگذاشت ، با این حال مردم خیرخواهی آن جناب را با اباء و امتناع مقابله کردند و با انکار و لجبازی با او روبرو شدند ، و بجز عده کمی ایمان نیاوردند و اکثریت جمعیت بر دشمنی و لجبازیهای خود اصرار ورزیدند و نسبت سفاهت و دیوانگی به آن حضرت دادند ، و اصرار و پافشاری کردند که آن عذابی که ما را از آن می ترسانی و به آن تهدید می کنی بیاور ، آن جناب در پاسخ این اصرار و شتابزدگی آنان می فرمود : (انما العلم عند اللّه و ابلغکم ما ارسلت به و لکنی اریکم قوما تجهلون ) .
چیزی نگذشت که خدای تعالی عذاب را بر آنان نازل کرد به این صورت که بادی عقیم از باران (باد بدون باران ) به سوی آنها گسیل داشت ، بادی که در سر راه خود هیچ چیزی بر جای نگذاشت ، همه را مانند استخوان پوسیده کرد ، بادی صرصر (دارای صدایی مهیب ) و در ایامی نحس به مدت هفت شب و هشت روز پشت سر هم وزید که اگر آنجا بودی ، می دیدی که مردم به حال غش افتاده اند ، گویی تنه های خرمای سرنگون شده اند ، بادی که مردم بلند بالای آن قوم را مانند نخل منقعر (کنده شده ) از جای می کند .
قوم عاد در آغاز آنچه از این باد دیدند خیال کردند ابری است که برای باریدن به سویشان می آید لذا به یکدیگر بشارت و مژده داده و می گفتند : (عارض ممطرنا - ابری است که ما را سیراب خواهد کرد) ولی اشتباه کرده بودند بلکه این همان عذابی بود که در آمدنش شتاب می کردند ، بادی بود که عذابی الیم با خود می آورد عذابی که به امر پروردگارش هر چیزی را نابود می ساخت و آن چنان نابود می ساخت که کمترین اثری از خانه های آنان باقی نگذاشت ، در نتیجه خدای تعالی تا آخرین نفر آن قوم را هلاک کرد و به رحمت خود هود و مؤ منین به وی را نجات داد .
2- شخصیت معنوی هود
هود (ع ) خودش از قوم عاد دومین پیغمبری بود که برای دفاع از حق و سرکوبی و ابطال کیش وثنیّت قیام کرده ، البته دومین نفری که قرآن کریم سرگذشتش را نقل کرده و محنتها و آزاری که در راه خدای سبحان دیده حکایت نموده است ، آری قرآن کریم آن جناب را به همان ستایش که انبیاء گرام خود را ستوده ، ستایش کرده و در همه ذکر خیرهای خود از آن حضرات ، وی را شرکت داده است ، سلام خدا بر او باد .
روایات درباره داستان هود (ع ) و قوم او
و در روایات وارده از ائمه اهل بیت (علیهم السلام ) نیز آمده که خانه ها و بلاد قوم عاد در بیابان بود و دارای زراعتی گسترده و باغ های خرما بودند ، عمرهایی طولانی و هیکل هایی بلند داشتند و بتان را می پرستیدند ، خدای تعالی جناب هود (علیه السلام ) را به سوی آنان مبعوث کرد تا به اسلام و خلع شرکائی که برای خدا درست کرده بودند دعوتشان کند ، مردم زیر بار نرفته و به آن جناب ایمان نیاوردند ، در نتیجه خدای تعالی آسمان را از باریدن باران بر آنان بازداشت ، هفت سال باران بر آنان نبارید تا دچار قحطی شدند . . . .
مساءله نیامدن باران برای قوم عاد از طرق اهل سنت از ضحاک نیز روایت شده که او گفته است : سه سال باران نبارید ، هود به مردم فرمود : (استغفروا ربکم ثم توبوا الیه یرسل السماء علیکم مدرارا - از پروردگارتان طلب مغفرت نموده پس از شرک ورزیدن توبه کنید تا خدا باران را به سوی شما گسیل دارد) اما آنها زیر بار نرفتند و همچنان به شرک خود ادامه دادند .
این را هم باید دانست که روایات درباره داستان هود و عاد بسیار وارد شده اما مشتمل بر اموری است که به هیچ راهی نمی توان اصلاحش کرد ، نه از طریق قرآن کریم و نه از طریق عقل و اعتبار ، و به همین جهت از ذکر آن روایات صرفنظر کردیم .
و نیز اخباری دیگر از طرق شیعه و اهل سنت آمده که بیانگر وضع باغی است که در این قوم بوده و مردی به نام (شداد) پادشاه آنان آن را پدید آورده بودند و این روایات همان است که در تفسیر آیه شریفه (ارم ذات العماد التی لم یخلق مثلها فی البلاد) وارد شده .
در کتاب کمال الدین و روضه کافی ، با ذکر سند روایتی از ابو حمزه ثمالی از ابی جعفر محمد بن علی باقر (علیه السلام ) آورده ، که در ضمن آن فرموده : نوح (علیه السلام ) خبر داده بود که خدای تعالی پیامبری مبعوث می فرماید به نام هود و او قوم خود را به سوی خدای عزوجل می خواند و مردم او را تکذیب می کنند ، و خدای تعالی ایشان را به وسیله باد هلاک می کند ، پس زنهار که هر یک از شما او را درک کرد از تکذیبش بپرهیزد و به وی ایمان آورد و حتما پیرویش کند ، چون خدای تعالی او را از عذاب باد نجات می دهد .
نوح (علیه السلام ) به فرزندش (سام ) سفارش کرد که با این وصیت در رأ س هر سالی تجدید عهد کند ، سام این کار را می کرد ، و آن روز را در هر سال عید می گرفتند و آن روز را در انتظار روزی که هود مبعوث شود به سر می بردند . همین که خدای تبارک و تعالی هود را مبعوث فرمود ، به علم و ایمان و میراث علمی گذشتگان و نیز به اسم اکبر و آثار علم نبوت ، که نزدشان بود نگریستند و دیدند که هود پیغمبر است و پدر بزرگشان نوح (علیه السلام ) به آمدن وی بشارتشان داده ، پس به وی ایمان آورده و تصدیقش نموده پیرویش کردند و از عذاب باد نجات یافتند ، اینجاست که خدای تعالی می فرماید : (و الی عاد اخاهم هودا) و نیز می فرماید : (کذبت عاد المرسلین اذ قال لهم اخوهم هود الا تتقون ) .
داستان صالح علیه السّلام
آیات
وَ إِلی ثَمُودَ أَخَاهُمْ صلِحاً قَالَ یَقَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَکم مِّنْ إِلَهٍ غَیرُهُ هُوَ أَنشأَکُم مِّنَ الاَرْضِ وَ استَعْمَرَکمْ فِیهَا فَاستَغْفِرُوهُ ثُمَّ تُوبُوا إِلَیْهِ إِنَّ رَبی قَرِیبٌ مجِیبٌ(61)
قَالُوا یَصلِحُ قَدْ کُنت فِینَا مَرْجُوًّا قَبْلَ هَذَا أَ تَنْهَانَا أَن نَّعْبُدَ مَا یَعْبُدُ ءَابَاؤُنَا وَ إِنَّنَا لَفِی شکٍ مِّمَّا تَدْعُونَا إِلَیْهِ مُرِیبٍ(62)
قَالَ یَقَوْمِ أَ رَءَیْتُمْ إِن کنت عَلی بَیِّنَةٍ مِّن رَّبی وَ ءَاتَاخ مِنْهُ رَحْمَةً فَمَن یَنصرُنی مِنَ اللَّهِ إِنْ عَصیْتُهُ فَمَا تَزِیدُونَنی غَیرَ تَخْسِیرٍ(63)
وَ یَقَوْمِ هَذِهِ نَاقَةُ اللَّهِ لَکمْ ءَایَةً فَذَرُوهَا تَأْکلْ فی أَرْضِ اللَّهِ وَ لا تَمَسوهَا بِسوءٍ فَیَأْخُذَکمْ عَذَابٌ قَرِیبٌ(64)
فَعَقَرُوهَا فَقَالَ تَمَتَّعُوا فی دَارِکمْ ثَلَثَةَ أَیَّامٍ ذَلِک وَعْدٌ غَیرُ مَکْذُوبٍ(65)
فَلَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا نجَّیْنَا صلِحاً وَ الَّذِینَ ءَامَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِّنَّا وَ مِنْ خِزْیِ یَوْمِئذٍ إِنَّ رَبَّک هُوَ الْقَوِی الْعَزِیزُ(66)
وَ أَخَذَ الَّذِینَ ظلَمُوا الصیْحَةُ فَأَصبَحُوا فی دِیَرِهِمْ جَثِمِینَ(67)
کَأَن لَّمْ یَغْنَوْا فِیهَا أَلا إِنَّ ثَمُودَا کفَرُوا رَبهُمْ أَلا بُعْداً لِّثَمُودَ(68)
61 . و به سوی (قوم ) ثمود برادرشان صالح را فرستادیم . او نیز به قوم خود گفت : ای مردم ، خدا را بپرستید که جز او معبودی ندارید . اوست که شما را از زمین (از مواد زمینی ) ایجاد کرد و با تربیت تدریجی و هدایت فطری به کمالتان رسانید تا با مصرف در زمین آن را قابل بهره برداری کنید . پس ، از او آمرزش بخواهید و سپس به سویش باز گردید ، که پروردگار من نزدیک و اجابت کننده (دعایتان ) است .
62 . گفتند : ای صالح ، جامعه ما پیش از این به تو چشم امید دوخته بود (و انتظار این سخن را از تو نداشت ) . آخر چگونه ما را از پرستش خدایانی که پدران ما آنها را می پرستیدند ، نهی می کنی (با اینکه این دعوت تو ، هم سنت جامعه و بنیان ملیت ما را منهϙŠمی کند و هم حجتی قانع کننده و یقین آور به همراه ندارد) ؟ و ما همچنان نسبت به درستی آن در شکی حیرت آوریم .
63 . صالح گفت : ای مردم ، (از در انصاف ) به من خبر دهید در صورتی که پروردگارم حجتی به من داده و مرا مشمول رحمت خاصی از خود نموده باشد ، آیا اگر نافرمانیش کنم ، کیست که مرا در نجات از عقوبت یاری نماید ؟ (نه تنها کسی نیست ) بلکه جلب رضایت شما (با نافرمانی خدا) باعث زیادتر شدن خسران من خواهد شد .
64 . و ای مردم ، این ماده شتر (که در اجابت درخواست شما مبنی بر اینکه معجزه ای بیاروم ، (آن را) از شکم کوه در آورده ام ) آیت و معجزه ای بر شماست . بگذارید در زمین خدا بچرد ، مبادا که مزاحم او شوید ، که (در این صورت ) عذابی نزدیک شما را می گیرد .
65 . ولی قوم ثمود آن حیوان را کشتند . صالح اعلام کرد که بیش از سه روز زنده نخواهید ماند . در این سه روز هر تمتعی که می خواهید ، ببرید ، که عذابی که در راه است ، قضایی است حتمی و غیر قابل تکذیب .
66 . همین که امر (عذاب ) فرا رسید ، ما به رحمت خود صالح و گروندگان به وی را از عذاب و خواری آن روز نجات دادیم . (آری ، ) پروردگار تو (ای محمد) همان نیرومندی است که شکست نمی پذیرد .
67 . (بعد از سه روز) صیحه آسمانی ، آنهایی را که ظلم کرده بودند ، بگرفت و همگی به صورت جسدهایی بیجان در آمدند ،
68 . تو گویی اصلا در این شهر ساکن نبوند . پس (مردم عالم بدانند که ) قوم ثمود پروردگار خود را کفران کردند و آگاه باشند که فرمان دور باد (از رحمت خدا) قوم ثمود را بگرفت .
(از سوره مبارکه هود)
گفتاری پیرامون داستان صالح (ع )
1- ثمود ، قوم صالح (ع )
ثمود ، قوم صالح (علیه السلام ) : ثمود قومی از عرب اصیل بوده اند که در سرزمین (وادی القری ) بین مدینه و شام زندگی می کردند و این قوم از اقوام بشر ما قبل تاریخند و تاریخ جز اندکی چیزی از زندگی این قوم را ضبط نکرده و گذشت قرنها باعث شده که اثری از تمدن آنها بر جای نماند بنابراین دیگر به هیچ سخنی که درباره این قوم گفته شود اعتماد نیست .
آنچه کتاب خدا از اخبار این قوم شرح داده این است که اینها قومی از عرب بوده اند ، و ما این معنا را از نام پیامبرشان صالح که کلمه ای است عربی استفاده می کنیم و از آیه 61 سوره هود بر می آید که آن جناب از همان قوم بوده ، پس معلوم می شود اینها مردمی عرب بوده اند که نام مردی از آنان صالح بوده و این قوم بعد از قوم عاد پدید آمده و تمدنی داشته اند که زمین را آباد می کردند و در زمین هموار قصرها و در شکم کوهها خانه هایی ایمن می ساختند و یکی از مشاغل آنان زراعت بوده ، یعنی چشمه هایی به راه انداخته و نخلستانها و باغها و کشتزارها پدید آوردند .
قوم ثمود طبق سنت قبائل زندگی می کردند که پیرمردان و بزرگتران ، در قبیله حکم می راندند و در شهری که جناب صالح (علیه السلام ) در آنجا مبعوث شد هفت طایفه بودند که کارشان فساد در زمین بود و هیچ کار شایسته ای نداشتند . و در آخر ، در زمین طغیان کرده ، بتها پرستیدند و طغیان و سرکشی را از حد گذراندند .
2- بعثت صالح (علیه السلام )
بعد از آنکه قوم ثمود پروردگار خود را فراموش کرد و در فساد کاری خود از حد گذشت ، خدای عزوجل حضرت صالح پیغمبر (علیه السلام ) را به سوی آنان مبعوث کرد و آن جناب از خاندانی آبرومند و صاحب افتخار و معروف به عقل و کفایت بود ، قوم خود را به دین توحید و به ترک بت پرستی دعوت کرد و آنان را همی خواند تا در مجتمع خود به عدل و احسان رفتار کنند و در زمین علو و گردنکشی نکنند و اسراف و طغیان نورزند ، و در آخر آنان را به عذاب الهی تهدید کرد .
صالح (علیه السلام ) همچنان به امر دعوت قیام می نمود و مردم را به حکمت و موعظه حسنه نصیحت می کرد و در برابر آزار و اذیت آنان در راه خدا صبر می نمود تا شاید دست از لجبازی برداشته ، ایمان بیاورند ولی به جز جماعتی اندک از مستضعفین قوم ، کسی ایمان نیاورد ، طاغیان مستکبر و عامه مردم که همیشه دنباله رو طغیانند همچنان بر کفر و عناد خود اصرار ورزیدند و مؤ منین به صالح را خوار شمردند و جناب صالح را به سفاهت و جادوگری متهم ساختند و از آن جناب دلیل و شاهدی بر نبوتش خواسته و گفتند : آیتی معجزه بیاور تا شاهدی بر صدق گفتارت در ادعای رسالتت باشد ، و از پیش خود این معجزه را پیشنهاد کردند که صالح برای آنان از شکم صخره سختی که در کوه بود ماده شتری بیرون بیاورد صالح (علیه السلام ) نیز این کار را کرد و ناقه مطابق آنچه آنها خواسته بودند از شکم کوه بیرون آمد و به آنان فرمود : خدای تعالی شما را امر فرموده که از آب چشمه ، خود یک روز استفاده کنید و یک روز دیگر را به این ناقه اختصاص دهید تا آن حیوان از آن چشمه بنوشد ، در حقیقت یک روز در میان برای شما باشد و یک روز در میان برای ناقه ، و نیز دستور داده او را آزاد بگذارید تا در زمین خدا هر جور که می خواهد بچرد و زنهار که به او آسیب برسانید که اگر چنین کنید عذابی دردناک و نزدیک شما را خواهد گرفت .
دعوت صالح و انکار ثمود مدتی ادامه یافت تا آنکه قوم ثمود طغیان را به این حد رساندند که نقشه کشتن ناقه را طرح کرده و شقی ترین فرد خود را وادار کردند تا آن ناقه را به قتل برساند و به صالح گفتند : حالا اگر از راستگویان هستی آن عذابی که ما را به آن تهدید می کردی بیاور ، صالح در پاسخشان فرمود : تنها سه روز مهلت دارید که در خانه هایتان از زندگی برخوردار باشید و این وعدهای است که تکذیب پذیر نیست .
بعد از این تهدید مردم شهر و قبائل آن نقشه از بین بردن صالح (علیه السلام ) را طرح کردند و در بین خود سوگندها خوردند که ما شب هنگام ، بر سر او و خانواده اش می تازیم و همه را به قتل می رسانیم و آنگاه به صاحب خون او می گوییم ما هیچ اطلاعی از ماجرای کشته شدن او و خانواده اش نداریم و ما به یقین راستگویانیم . آری این نقشه را طرح کردند و خدای تعالی نیز نقشه ای داشت که آنها از آن خبر نداشتند ، چیزی نگذشت که صاعقه آنان را گرفت در حالی که آمدنش را تماشا می کردند . و همچنین رجفه (زلزله بسیار شدید) و صاعقه ای آمد و قوم ثمود در خانه هایشان هلاک شدند ، پس از آن ، حضرت صالح روی از آنان برتافت و به آن جسدهای بی جان خطاب کرد که ای قوم ! چقدر به شما گفتم دست از این بتها بردارید و چند بار رسالت پروردگارم را به شما ابلاغ نموده درباره شما خیرخواهی کردم و لیکن شما خیرخواهان خود را دوست نمی داشتید . و خدای تعالی صالح و آنهایی که ایمان آورده و از عذاب خدا پروا داشتند را نجات داد و بعد از آنکه همه از بین رفتند منادی الهی ندا در داد : (الا ان ثمود کفروا ربهم الا بعدا لثمود - آگاه باشید که قوم ثمود به پروردگارشان کفر ورزیدند و از رحمت خدا دور گشتند . )
3- شخصیت صالح (علیه السلام )
در کتاب تورات حاضر از این پیامبر صالح هیچ نامی به میان نیامده و آن جناب از میان قوم ثمود سومین پیغمبری است که نامشان در قرآن آمده که به امر الهی قیام نموده و به طرفداری از توحید و علیه وثنیّت نهضت کردند و خدای تعالی نام آن جناب را بعد از نوح و هود آورده و او را به همان ثنائی که انبیاء و رسولان خود را می ستاید ستوده است و او را برگزیده و مانند سایر انبیاء (علیهم السلام ) بر عالمیان برتری داده است .
روایاتی درباره داستان ناقه صالح
در کافی با ذکر سند از ابی بصیر روایت کرده که گفت : من به امام صادق (علیه السلام ) عرضه داشتم : آیه شریفه (کذبت ثمود بالنذر فقالوا ابشرا منا واحدا نتبعه انا اذا لفی ضلال و سعر) به کجای داستان ثمود نظر دارد ؟ فرمود : این آیه راجع به این است که قوم ثمود ، صالح (علیه السلام ) را تکذیب کردند و خدای تعالی هرگز هیچ قومی را هلاک نکرد مگر بعد از آنکه قبل از آن پیغمبرانی برای آنان مبعوث نمود و حجت را به وسیله احتجاج آن رسولان بر آن قوم تمام نمود . قوم ثمود نیز از این سنت مستثناء نبودند ، خدای عزوجل حضرت صالح (علیه السلام ) را بر آنان مبعوث کرد و این قوم دعوتش را اجابت نکرده بر او شوریدند و گفتند : ما ابدا به تو ایمان نمی آوریم مگر بعد از آنکه از شکم این صخره ، ماده شتری حامله بر ایمان در آوری ، و به قسمتی از کوه و یا به صخره ای که صماء بود (سنگ بسیار سخت ) اشاره کردند ، جناب صالح (علیه السلام ) نیز بر طبق خواسته آنها معجزه ای کرد و ماده شتر آبستنی را از آن صخره بیرون آورد .
خدای تعالی سپس به صالح وحی فرستاد که به قوم ثمود بگو : خدای تعالی آب محل را بین شما و این ناقه تقسیم کرد ، یک روز شما از آن بنوشید و روز دیگر این ناقه را رها کنید تا از آن استفاده کند ، و روزی که نوبت ناقه بود آن حیوان آب را می نوشید و بلا فاصله به صورت شیر تحویل می داد و هیچ صغیر و کبیری نمی ماند که در آن روز از شیر آن ننوشد و چون شب تمام می شد صبح کنار آن آب می رفتند و آن روز را از آن آب استفاده می کردند و شتر هیچ از آن نمی نوشید .
مدتی - که خدا مقدار آن را میداند - بدین منوال گذراندند و بار دیگر سر به طغیان برداشته ، دشمنی با خدا را آغاز کردند ، نزد یکدیگر می شدند که بیایید این ناقه را بکشیم و چهار پایش را قطع کنیم تا از شر او راحت بشویم ، چون ما حاضر نیستیم آب محل یک روز مال او باشد و یک روز از آن ما ، آنگاه گفتند : کیست که کشتن او را به گردن بگیرد و هر چه دوست دارد مزد دریافت کند ؟
مردی احمر (سرخ روی ) و اشقر (مو خرمایی ) و ازرق (کبود چشم ) که از زنا متولد شده و کسی پدری برایش نمی شناخت به نام (قدار) که شقیی از اشقیاء بود و در نزد قوم ثمود معروف به شقاوت و شئامت بود ، داوطلب شد این کار را انجام دهد ، مردم هم مزدی برایش معین کردند .
همین که ماده شتر متوجه آب شد ، (قدار) مهلتش داد تا آبش را بنوشد ، حیوان بعد از آنکه سیراب شد و برگشت (قدار) که در سر راهش کمین کرده بود برخاست و شمشیرش را به جانب آن ناقه فرود آورد ولی کارگر نیفتاد ، بار دیگر فرود آورد و او را به قتل رساند ، ناقه به پهلو به زمین افتاد و بچه اش فرار کرد و به بالای کوه رفت و سر خود را به سوی آسمان بلند کرد و سه بار فریاد بر آورد .
قوم ثمود از ماجرا خبردار شدند همه سلاحها را برگرفتند و کسی از آن قوم نماند که ضربتی به آن حیوان نزند و آنگاه گوشت او را بین خود تقسیم کردند و هیچ صغیر و کبیری از آنان نماند که از گوشت آن حیوان نخورده باشد .
صالح چون این را دید به سوی آنان رفت و گفت : ای مردم ! انگیزه شما در این کار چه بود و چرا چنین کردید و چرا امر پروردگارتان را عصیان نمودید ؟ آنگاه خدای تعالی به وی وحی کرد که قوم تو طغیان کردند و از در ستمکاری ناقه ای را که خدای تعالی به سوی آنان مبعوث کرده بود تا حجتی علیه آنان باشد ، کشتند با اینکه آن حیوان هیچ ضرری به حال آنان نداشت و در مقابل ، عظیم ترین منفعت را داشت ، به آنان بگو که من عذابی به سوی آنان خواهم فرستاد و سه روز بیشتر مهلت ندارند اگر توبه کردند و به سوی من بازگشتند من توبه آنان را می پذیرم و از رسیدن عذاب جلوگیری می کنم و اگر همچنان به طغیان خود ادامه دهند و توبه نکنند و به سوی من باز نگردند عذابم را در روز سوم خواهم فرستاد .
صالح نزد آنان آمد و فرمود : ای قوم ! من از طرف پروردگارتان پیامی برایتان آورده ام ، پروردگارتان می گوید ، اگر از طغیان و عصیان خود توبه کنید و به سوی من بازگشته ، از من طلب مغفرت کنید شما را می آمرزم و من نیز به رحمت خود به سوی شما برمیگردم و توبه شما را می پذیرم .
همینکه صالح این پیام را رساند عکس العملی زشت تر از قبل از خود نشان داده و سخنانی خبیث تر و ناهنجارتر از آنچه تاکنون می گفتند به زبان آوردند ، گفتند : (یا صالح ائتنا بما تعدنا ان کنت من المرسلین ) . صالح فرمود : شما فردا صبح رویتان زرد می شود و روز دوم سرخ می گردد و روز سوم سیاه می شود .
و همینطور شد ، در اول فردای آن روز رخساره ها زرد شد ، نزد یکدیگر شده و گفتند که اینک آنچه صالح گفته بود تحقق یافت ، طاغیان قوم گفتند : ما به هیچ وجه به سخنان صالح گوش نمی دهیم و آن را قبول نمی کنیم هر چند که آن بلایی که او را از پیش خبر داده عظیم باشد ، روز دوم صورتهایشان گلگون شد باز نزد یکدیگر رفته و گفتند که ای مردم ، آنچه صالح گفته بود فرا رسید! این بار نیز سرکشان قوم گفتند : اگر همه ما هلاک شویم حاضر نیستیم سخنان صالح را پذیرفته ، دست از خدایان خود برداریم ، خدایانی که پدران ما آنها را می پرستیدند . در نتیجه توبه نکردند و از کفر و عصیان برنگشتند به ناچار همین که روز سوم فرا رسید چهره هایشان سیاه شد باز نزد یکدیگر شدند و گفتند : ای مردم ! عذابی که صالح گفته بود فرا رسید و دارد شما را می گیرد ، سرکشان قوم گفتند : آری آنچه صالح گفته بود ما را فرا گرفت .
نیمه شب ، جبرئیل به سراغشان آمد و نهیبی بر آنان زد که از آن نهیب و صدا پرده گوشهایشان پاره شد و دلهایشان چاک و جگرهایشان متورم شد و چون یقین کرده بودند که عذاب نازل خواهد شد در آن سه روز کفن و حنوط خود را به تن کرده بودند و چیزی نگذشت که همه آنان در یک لحظه و در یک چشم برهم زدن هلاک شدند ، چه صغیرشان و چه کبیرشان حتی چهارپایان و گوسفندانشان مردند و خدای تعالی آنچه جاندار در آن قوم بود هلاک کرد و فردای آن شب در خانه ها و بسترها مرده بودند ، خدای تعالی آتشی با صیحه ای از آسمان نازل کرد تا همه را سوزانید ، این بود سرگذشت قوم ثمود .
مؤ لف : نباید در این حدیث به خاطر اینکه مشتمل بر اموری خارق العاده است از قبیل اینکه همه جمعیت از شیر ناقه مزبور می نوشیدند و اینکه همه آن جمعیت روز به روز رنگ رخسارشان تغییر می کرد اشکال کرد ، برای اینکه اصل پیدایش آن ناقه به صورت اعجاز بوده و قرآن عزیز به معجزه بودن آن تصریح کرده و نیز فرموده که : آب محل در یک روز اختصاص به آن حیوان داشته و روز دیگر مردم از آب استفاده می کردند و وقتی اصل یک پدیده ای عنوان معجزه داشته باشد دیگر جا ندارد که در فروعات و جزئیات آن اشکال کرد .
و اما اینکه حدیث ، صیحه و نهیب را از جبرئیل دانسته منافات با دلیلی ندارد که گفته است : صیحه آسمانی بوده که با صدای خود آنها را کشته و با آتش خود سوزانده ، برای اینکه هیچ مانعی نیست از اینکه حادثه ای از حوادث خارق العاده عالم و یا حادثه جاری بر عالم را به فرشته ای روحانی نسبت داد با اینکه فرشته در مجرای صدور آن حادثه قرار داشته ، همچنانکه سایر حوادث عالم از قبیل مرگ و زندگی و رزق و امثال آن نیز به فرشتگانی که در آن امور دخالت دارند نسبت داده می شود .
و اینکه امام صادق (علیه السلام ) فرمود : قوم ثمود در این سه روزه کفن و حنوط خود را پوشیده بودند ، گویا خواسته است بطور کنایه بفرماید که : آماده مرگ شده بودند .
در بعضی از روایات درباره خصوصیات ناقه صالح آمده که آنقدر درشت هیکل بود که فاصله بین دو پهلویش یک میل بوده . (و میل به گفته صاحب المنجد مقدار معینی ندارد ، بعضی آن را به یک چشم انداز معنا کرده اند و بعضی به چهار هزار ذراع که حدود دو کیلومتر می شود) و همین مطلب از اموری است که روایت را ضعیف و موهون می کند البته نه برای اینکه چنین چیزی ممتنع الوقوع است - چون این محذور قابل دفع است و ممکن است در دفع آن گفته شود : حیوانی که اصل پیدایشش به معجزه بوده ، خصوصیاتش نیز معجزه است - بلکه از این جهت که (در خود روایات آمده که مردم از شیر آن می نوشیدند و حیوانی که بین دو پهلویش دو کیلومتر فاصله باشد باید ارتفاع شکم و پستانش به سه کیلومتر برسد) چنین حیوانی با در نظر گرفتن تناسب اعضایش باید بلندی کوهانش از زمین شش کیلومتر باشد و با این حال دیگر نمی توان تصور کرد که کسی بتواند او را با شمشیر به قتل برساند ، درست است که حیوان به معجزه پدید آمده ولی قاتل آن دیگر بطور قطع صاحب معجزه نبوده ، بله با همه این احوال جمله (لها شرب یوم و لکم شرب یوم - یک روز آب محل از آن شتر و یک روز برای شما) خالی از اشاره و بلکه خالی از دلالت بر این معنا نیست که ناقه مزبور جثه ای بسیار بزرگ داشته است .
داستان لوط علیه السّلام
آیات
وَ لَقَدْ جَاءَت رُسلُنَا إِبْرَهِیمَ بِالْبُشرَی قَالُوا سلَماً قَالَ سلَمٌ فَمَا لَبِث أَن جَاءَ بِعِجْلٍ حَنِیذٍ(69)
فَلَمَّا رَءَا أَیْدِیهُمْ لا تَصِلُ إِلَیْهِ نَکرَهُمْ وَ أَوْجَس مِنهُمْ خِیفَةً قَالُوا لا تخَف إِنَّا أُرْسِلْنَا إِلی قَوْمِ لُوطٍ(70)
وَ امْرَأَتُهُ قَائمَةٌ فَضحِکَت فَبَشرْنَهَا بِإِسحَقَ وَ مِن وَرَاءِ إِسحَقَ یَعْقُوب (71)
قَالَت یَوَیْلَتی ءَ أَلِدُ وَ أَنَا عَجُوزٌ وَ هَذَا بَعْلی شیْخاً إِنَّ هَذَا لَشیْءٌ عَجِیبٌ(72)
قَالُوا أَ تَعْجَبِینَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ رَحْمَت اللَّهِ وَ بَرَکَتُهُ عَلَیْکمْ أَهْلَ الْبَیْتِ إِنَّهُ حَمِیدٌ مجِیدٌ(73)
فَلَمَّا ذَهَب عَنْ إِبْرَهِیمَ الرَّوْعُ وَ جَاءَتْهُ الْبُشرَی یجَدِلُنَا فی قَوْمِ لُوطٍ(74)
إِنَّ إِبْرَهِیمَ لَحَلِیمٌ أَوَّهٌ مُّنِیبٌ(75)
یَإِبْرَهِیمُ أَعْرِض عَنْ هَذَا إِنَّهُ قَدْ جَاءَ أَمْرُ رَبِّک وَ إِنهُمْ ءَاتِیهِمْ عَذَابٌ غَیرُ مَرْدُودٍ(76)
وَ لَمَّا جَاءَت رُسلُنَا لُوطاً سی ءَ بهِمْ وَ ضاقَ بهِمْ ذَرْعاً وَ قَالَ هَذَا یَوْمٌ عَصِیبٌ(77)
وَ جَاءَهُ قَوْمُهُ یهْرَعُونَ إِلَیْهِ وَ مِن قَبْلُ کانُوا یَعْمَلُونَ السیِّئَاتِ قَالَ یَقَوْمِ هَؤُلاءِ بَنَاتی هُنَّ أَطهَرُ لَکُمْ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ لا تخْزُونِ فی ضیْفِی أَ لَیْس مِنکمْ رَجُلٌ رَّشِیدٌ(78)
قَالُوا لَقَدْ عَلِمْت مَا لَنَا فی بَنَاتِک مِنْ حَقٍّ وَ إِنَّک لَتَعْلَمُ مَا نُرِیدُ(79)
قَالَ لَوْ أَنَّ لی بِکُمْ قُوَّةً أَوْ ءَاوِی إِلی رُکْنٍ شدِیدٍ(80)
قَالُوا یَلُوط إِنَّا رُسلُ رَبِّک لَن یَصِلُوا إِلَیْک فَأَسرِ بِأَهْلِک بِقِطعٍ مِّنَ الَّیْلِ وَ لا یَلْتَفِت مِنکمْ أَحَدٌ إِلا امْرَأَتَک إِنَّهُ مُصِیبهَا مَا أَصابهُمْ إِنَّ مَوْعِدَهُمُ الصبْحُ أَ لَیْس الصبْحُ بِقَرِیبٍ(81)
فَلَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا جَعَلْنَا عَلِیَهَا سافِلَهَا وَ أَمْطرْنَا عَلَیْهَا حِجَارَةً مِّن سِجِّیلٍ مَّنضودٍ(82)
مُّسوَّمَةً عِندَ رَبِّک وَ مَا هِیَ مِنَ الظلِمِینَ بِبَعِیدٍ(83)
69 . (قبل از آنکه به عذاب قوم لوط بپردازیم ، لازم است بدانید که ) فرستادگان ما (در سر راه خود) نزد ابراهیم آمدند تا به او (که مرد سالخورده و دارای همسری پیر نازا بود) مژده دهند که بزودی فرزنددار می شوند . نخست سلام کردند و ابراهیم جواب سلام را داد و چیزی نگذشت که گوساله ای چاق و بریان برایشان حاضر ساخت .
70 . ولی وقتی دید دستشان به آن غذا نمی رسد ، رفتارشان را ناپسند و خصمانه تشخیص داده از آنان احساس ترس کرد . فرستادگان ما گفتند : مترس ! ما (گو اینکه فرشته عذابیم اما) ماءموران عذاب به سوی قوم لوطیم .
71 . همسرش که در آن حال ایستاده بود ، ناگهان حیض شد و ما به وسیله فرستادگان خود او را به ولادت اسحاق و بعد از اسحاق به ولادت یعقوب از او بشارت دادیم .
72 . گفت : وای بر من ! آیا من بچه می آورم که فعلا عجوزه ای هستم و آن روزها هم که جوان بودم ، نازا بودم و این شوهرم است که به سن پیری رسیده ؟ براستی این مژده امری عجیب است .
73 . (فرشتگان ) گفتند : آیا از امر خدا شگفتی می کنی با اینکه (اولا کار ، کار خداست و ثانیا شما اهل بیتی هستید که ) رحمت و برکات خدا شامل حالتان است ؟ چرا که او حمید و مجید است .
74 . بعد از آنکه حالت ترس از ابراهیم بر طرف شد و بشارتی که شنیده بود در دلش جای گرفت و خوشحالش کرد ، شروع کرد درباره قوم لوط با فرستادگان ما بگومگو کردن .
75 . ابراهیم مردی بردبار و دلسوز و بازگشت کننده (به سوی خدا) بود .
76 . فرشتگان به او گفتند : ای ابراهیم ، از این سخنان که از در شفاعت می گویی درگذر ، که امر پروردگارت (عذاب لوط) فرا رسیده و عذابی بر آنان نازل می شود که به هیچ وجه برگشتنی نیست .
77 . و همین که فرستادگان ما نزد لوط آمدند ، از دیدن آنان (که به صورت جوانانی زیباروی مجسم شده بودند) سخت ناراحت شد (چون مردمش به آسانی از آن گونه افراد زیباروی نمی گذشتند) و خود را در برابر قوم بیچاره یافت و زیر لب گفت : امروز روز بلایی شدید است .
78 . در همین لحظه مردم آلوده اش با حرص و شوقی وصف ناپذیر به طرف میهمانان لوط شتافتند ، چون قبل از این ماجرا اعمال زشتی (در همجنس بازی ) داشتند . لوط گفت : ای مردم ، این دختران من در سنین ازدواج اند ، می توانید با آنان ازدواج کنید ، برای شما پاکیزه ترند . از خدا بترسید و آبروی مرا در مورد میهمانانم نریزید . آخر مگر در میان شما یک مرد رشد یافته نیست ؟
79 . گفتند : ای لوط ، تو خوب می دانی (که سنت قومی ما به ما اجازه نمی دهد) که متعرض دخترانت شویم ، و تو خوب می دانی که منظور ما در این هجوم چیست .
80 . لوط گفت : ای کاش در بین شما نیرو و طرفدارانی می داشتم و یا برای خودم قوم و عشیره ای بود و از پشتیبانی آنها برخوردار می شدم .
81 . فرشتگان گفتند : ای لوط ، (غم مخور) ما فرستادگان پروردگار تو هستیم ، شر این مردم به تو نخواهد رسید . پس با خاطری آسوده از این بابت ، دست بچه هایت را بگیر و از شهر بیرون ببر . البته مواظب باش احدی از مردم متوجه بیرون رفتنت نشود ، و از خاندانت تنها همسرت را به جای گذار ، که او نیز مانند مردم این شهر به عذاب خدا گرفتار خواهد شد ، و موعد عذابشان صبح است و مگر صبح نزدیک نیست ؟
82 . پس همین که امر ما آمد ، سرزمینشان را زیر و رو نموده بلندیهایش را پست ، و پستیهایش را بلند کردیم و بارانی از کلوخ بر آن سرزمین باریدیم ؛ کلوخهایی چون دانه های تسبیح ردیف شده ،
83 . کلوخهایی که در علم پروردگارت نشاندار بودند . و این عذاب از هیچ قومی ستمگر به دور نیست .
(از سوره مبارکه هود)
گفتاری پیرامون داستان لوط (ع ) و قوم او .
1- داستان لوط و قومش در قرآن
لوط (علیه السلام ) از کلدانیان بود که در سرزمین بابل زندگی می کردند و آن جناب از اولین کسانی بود که در ایمان آوردن به ابراهیم (علیه السلام ) گوی سبقت را ربوده بود ، او به ابراهیم ایمان آورد و گفت : (انی مهاجر الی ربی ) . در نتیجه خدای تعالی او را با ابراهیم نجات داده به سرزمین فلسطین ، (ارض مقدس ) روانه کرد : (و نجینا و لوطا الی الارض التی بارکنا فیها للعالمین ) . پس لوط در بعضی از بلاد آن سرزمین منزل کرد ، (که بنا به بعضی از روایات و بنا به گفته تاریخ و تورات آن شهر سدوم بوده ) .
مردم این شهر و آبادیها و شهرهای اطراف آن که خدای تعالی آنها را در سوره توبه آیه 70 مؤ تفکات خوانده ، بت می پرستیدند و به عمل فاحشه لواط مرتکب می شدند و این قوم اولین قوم از اقوام و نژادهای بشر بودند که این عمل در بینشان شایع گشت ، و شیوع آن به حدی رسیده بود که در مجالس عمومیشان آن را مرتکب می شدند ، تا آنکه رفته رفته عمل فاحشه سنت قومی آنان شد و عام البلوی گردید و همه بدان مبتلا گشته ، زنان بکلی متروک شدند و راه تناسل را بستند .
لذا خدای تعالی لوط را به سوی ایشان گسیل داشت . و آن جناب ایشان را به ترس از خدا و ترک فحشاء و برگشتن به طریق فطرت دعوت کرد و انذار و تهدیدشان نمود ولی جز بیشتر شدن سرکشی و طغیان آنان ثمرهای حاصل نگشت و جز این پاسخش ندادند که اینقدر ما را تهدید مکن اگر راست میگویی عذاب خدا را بیاور ، و به این هم اکتفاء ننموده تهدیدش کردند که : (لئن لم تنته یا لوط لتکونن من المخرجین - اگر ای لوط دست از دعوتت بر نداری تو را از شهرمان خارج خواهیم کرد) و کار را از صرف تهدید گذرانده ، به یکدیگر گفتند : خاندان لوط را از قریه خود خارج کنید که آنها مردمی هستند که می خواهند از عمل لواط پاک باشند .
2- عاقبت امر قوم لوط (ع )
جریان به همین منوال ادامه یافت ، یعنی از جناب لوط (علیه السلام ) اصرار در دعوت به راه خدا و التزام به سنت فطرت و ترک فحشا ، و از آنها اصرار بر انجام خبائث تا جایی که طغیانگری ملکه آنان شد و کلمه عذاب الهی در حقشان ثابت و محقق گردید ، پس خدای رسولانی از فرشتگانی بزرگ و محترم برای هلاک کردن آنان ماءمور کرد ، فرشتگان اول بر ابراهیم (علیه السلام ) وارد شدند و آن جناب را از ماءموریتی که داشتند (یعنی هلاک کردن قوم لوط) خبر دادند ، جناب ابراهیم (علیه السلام ) با فرستادگان الهی بگومگوئی کرد تا شاید بتواند عذاب را از آن قوم بردارد ، و ملائکه را متذکر کرد که لوط در میان آن قوم است ، فرشتگان جواب دادند که ما بهتر می دانیم در آنجا چه کسی هست و به موقعیت لوط و اهلش از هر کس دیگر مطلع تریم و اضافه کردند که مساءله عذاب قوم لوط حتمی شده و به هیچ وجه برگشتنی نیست .
فرشتگان از نزد ابراهیم به سوی لوط روانه شدند و به صورت پسرانی امرد مجسم شده ، به عنوان میهمان بر او وارد شدند ، لوط از ورود آنان سخت به فکر فرو رفت چون قوم خود را می شناخت و می دانست که به زودی متعرض آنان می شوند و به هیچ وجه دست از آنان بر نمی دارند ، چیزی نگذشت که مردم خبردار شدند ، به شتاب رو به خانه لوط نهاده و به یکدیگر مژده می دادند ، لوط از خانه بیرون آمد و در موعظه و تحریک فتوت و رشد آنان سعی بلیغ نمود تا به جایی که دختران خود را بر آنان عرضه کرد و گفت : ای مردم ! این دختران من در اختیار شمایند و اینها برای شما پاکیزه ترند پس ، از خدا بترسید و مرا نزد میهمانانم رسوا مسازید ، آنگاه از در استغاثه و التماس در آمد و گفت : آیا در میان شما یک نفر مرد رشید نیست ؟ مردم درخواست او را رد کرده و گفتند : ما هیچ علاقه ای به دختران تو نداریم و به هیچ وجه از میهمانان تو دست بردار نیستیم . لوط (علیه السلام ) ماءیوس شد و گفت : ای کاش نیرویی در رفع شما می داشتم و یا رکنی شدید می بود و به آنجا پناه می بردم .
در این هنگام ملائکه گفتند : ای لوط ما فرستادگان پروردگار توایم ، آرام باش که این قوم به تو نخواهند رسید ، آنگاه همه آن مردم را کور کردند و مردم افتان و خیزان متفرق شدند .
فرشتگان سپس به لوط (علیه السلام ) دستور دادند که شبانه اهل خود را برداشته و در همان شب پشت به مردم نموده ، از قریه بیرون روند و احدی از آنان به پشت سر خود نگاه نکند ولی همسر خود را بیرون نبرد که به او آن خواهد رسید که به مردم شهر می رسد ، و نیز به وی خبر دادند که بزودی مردم شهر در صبح همین شب هلاک می شوند .
صبح ، هنگام طلوع فجر ، صیحه آن قوم را فرا گرفت و خدای سنگی از نشاندار که نزد پروردگارت برای اسرافگران در گناه آماده شده بر آنان ببارید و شهرهایشان را زیر و رو کرد و هر کس از مؤ منین را که در آن شهرها بود بیرون نمود ، البته غیر از یک خانواده هیچ مؤ منی در آن شهرها یافت نشد و آن خانواده لوط بود و آن شهرها را آیت و مایه عبرت نسلهای آینده کرد تا کسانی که از عذاب الیم الهی بیم دارند با دیدن آثار و خرابه های آن شهرها عبرت بگیرند .
و در اینکه ایمان و اسلام منحصر در خانواده لوط بوده و عذاب همه شهرهای آنان را گرفته ، دو نکته هست : اول اینکه این جریان دلالت می کند بر اینکه هیچ یک از آن مردم ایمان نداشتند ، و دوم اینکه فحشا تنها در بین مردان شایع نبوده بلکه در بین زنان نیز شیوع داشته ، چون اگر غیر از این بود نباید زنها هلاک می شدند و علی القاعده باید عده زیادی از زنها به آن جناب ایمان می آوردند و از او طرفداری می کردند چون لوط (علیه السلام ) مردم را دعوت می کرد به اینکه در امر شهوترانی به طریقه فطری باز گردند و سنت خلقت را که همانا وصلت مردان و زنان است سنت خود قرار دهند و این به نفع زنان بود و اگر زنان نیز مبتلا به فحشا نبودند باید دور آن جناب جمع می شدند و به وی ایمان می آوردند ولی هیچ یک از این عکس العملها در قرآن کریم درباره زنان قوم لوط ذکر نشده و این خود مؤ ید و مصدق روایاتی است که در سابق گذشت که میگفت : فحشا در بین مردان و زنان شایع شده بود ، مردان به مردان اکتفا کرده و با آنان لواط می کردند و زنان با زنان مساحقه می نمودند .
3- شخصیت معنوی لوط (ع )
لوط (علیه السلام ) رسولی بود از ناحیه خدای تعالی بسوی اهالی سرزمین (مؤ تفکات ) که عبارت بودند از شهر (سدوم ) و شهرهای اطراف آن (و بطوری که گفته شده چهار شهر بوده : 1 - سدوم 2 - عموره 3 - صوغر 4 - صبوییم ) و خدای تعالی آن جناب را در همه مدائح و اوصافی که انبیای گرام خود را بوسیله آنها توصیف کرده شرکت داده است و از جمله توصیف ها که برای خصوص آن جناب ذکر کرده این است که فرموده : (و لوطا اتیناه حکما و علما و نجیناه من القریة التی کانت تعمل الخبائث انهم کانوا قوم سوء فاسقین و ادخلناه فی رحمتنا انه من الصالحین ) .
گفتاری پیرامون داستان بشری (داستان میهمانان ابراهیم (ع ) )
قصه بشری که خدای تعالی از آن به قصه میهمانان ابراهیم تعبیر کرده در پنج سوره از سوره های قرآن آمده و این پنج سوره همه در مکه نازل شده اند و به حسب ترتیب قرآنی عبارتند از : سوره هود و حجر و عنکبوت و صافات و ذاریات .
بشارت اول در سوره هود است که از آیه 69 تا آیه 76 می خوانیم :
(و لقد جاءت رسلنا ابراهیم بالبشری قالوا سلاما قال سلام فما لبث ان جاء بعجل حنیذ فلما رای ایدیهم لا تصل الیه نکرهم و اوجس منهم خیفة قالوا لا تخف انا ارسلنا الی قوم لوط و امراته قائمة فضحکت فبشرناها باسحق و من وراء اسحق یعقوب قالت یا ویلتی ءالد و انا عجوز و هذا بعلی شیخا ان هذا لشی ء عجیب قالوا اتعجبین من امر اللّه رحمت اللّه و برکاته علیکم اهل البیت انه حمید مجید فلما ذهب عن ابراهیم الروع و جاءته البشری یجادلنا فی قوم لوط ان ابراهیم لحلیم اواه منیب یا ابراهیم اعرض عن هذا انه قد جاء امر ربک و انهم اتیهم عذاب غیر مردود) . (ترجمه این آیات در اول بحث گذشت ) .
و بشارت دوم در سوره حجر ، آیات 51 - 60 است که در آنجا می خوانیم : (و نبئهم عن ضیف ابراهیم اذ دخلوا علیه فقالوا سلاما قال انا منکم وجلون قالوا لا توجل انا نبشرک بغلام علیم قال ابشر تمونی علی ان مسنی الکبر فبم تبشرون قالوا بشرناک بالحق فلا تکن من القانطین قال و من یقنط من رحمة ربه الا الضالون قال فما خطبکم ایها المرسلون قالوا انا ارسلنا الی قوم مجرمین الا آل لوط انا لمنجوهم اجمعین الا امراته قدرنا انها لمن الغابرین ) .
بشارت سوم ، سوره عنکبوت ، آیه 31 و 32 است که می فرماید :
(و لما جاءت رسلنا ابراهیم بالبشری قالوا انا مهلکوا اهل هذه القریة ان اهلها کانوا ظالمین قال ان فیها لوطا قالوا نحن اعلم بمن فیها لننجینه و اهله الا امراته کانت من الغابرین ) .
بشارت چهارم آیات 99 - 113 سوره صافات است که می فرماید :
(و قال انی ذاهب الی ربی سیهدین رب هب لی من الصالحین فبشرناه بغلام حلیم فلما بلغ معه السعی قال یا بنی انی اری فی المنام انی اذبحک فانظر ماذا تری قال یا ابت افعل ما تومر ستجدنی ان شاء اللّه من الصابرین فلما اسلما و تله للجبین و نادیناه ان یا ابراهیم قد صدقت الرویا انا کذلک نجزی المحسنین ان هذا لهو البلاء المبین و فدیناه بذبح عظیم و ترکنا علیه فی الاخرین سلام علی ابراهیم کذلک نجزی المحسنین انه من عبادنا المؤ منین و بشرناه باسحق نبیا من الصالحین و بارکنا علیه و علی اسحق و من ذریتهما محسن و ظالم لنفسه مبین ) .
بشارت پنجم آیاتی است که آیات 24 - 30 سوره ذاریات آمده و فرموده :
(هل اتاک حدیث ضیف ابراهیم المکرمین اذ دخلوا علیه فقالوا سلاما قال سلام قوم منکرون فراغ الی اهله فجاء بعجل سمین فقربه الیهم قال الا تاکلون فاوجس منهم خیفة قالوا لا تخف و بشروه بغلام علیم فاقبلت امراته فی صرة فصکت وجه ها و قالت عجوز عقیم قالوا کذلک قال ربک انه هو الحکیم العلیم ) .
بحث پیرامون داستان بشارت چند ناحیه دارد :
اول : اینکه آیا این بشارت یکی بود ، و همان بوده که در آن نام اسحاق و یعقوب برای ابراهیم و ساره برده شده ، و مدتی کوتاه قبل از هلاکت قوم لوط صورت گرفته ؟ و یا اینکه بشارت دو بار تحقق یافته و دو قصه دارد : یکی آن داستانی که مشتمل است بر بشارت به میلاد اسماعیل و دیگری آن داستانی که متضمن بشارت به میلاد اسحاق و یعقوب است ؟
چه بسا که مفسرینی احتمال دوم را ترجیح داده باشند ، البته این احتمال مبنی بر این است که قصه ای که در سوره ذاریات آمده صریح باشد در اینکه حضرت ابراهیم برای آنان گوساله بریان آورده و از نخوردن آنان بترس افتاده باشد و بعد از بشارت ، ترسش زایل شده باشد ، و همسر عجوز و عقیم آن جناب غیر از ساره کسی نیست چون قطعا مادر اسحاق ، ساره ، تنها همسر عقیم آن جناب بوده ، و ذیل آیات ، ظهور در این دارد که این ترس و بشارت بعد از هلاکت قوم لوط بوده چون ملائکه برای ابراهیم شرح دادند که : ما مامور به هلاکت قومی مجرم شدیم و چنین و چنان کردیم و چند نفر مومنی که در آن قوم بودند بیرون کردیم و جز یک خانواده از مؤ منین کسی را نیافتیم و از آن قوم آثاری باقی گذاشتیم برای عبرت آیندگان ، البته افرادی از آیندگان که از عذاب الیم خدا می ترسند . و نظیر این آیات ، آیات سوره هود است که در آن ملائکه برای برطرف کردن ترس از ابراهیم قبل از هر سخن گفتند : (انا ارسلنا الی قوم لوط) .
و اما آنچه در سوره حجر آمده سخنی از داستان گوساله بریان آوردن ندارد بلکه ظاهرش آن است که ابراهیم و خانواده اش به محض دیدن ملائکه دچار وحشت شده اند ، و ملائکه برای برطرف ساختن ترس آنها بشارت را داده اند ، کما اینکه خداوند تعالی میفرماید : (اذ دخلوا علیه فقالوا سلاما قال انا منکم وجلون قالوا لا توجل انا نبشرک بغلام علیم - به محضی که ملائکه داخل شدند و زبان به سلام گشودند ، ابراهیم گفت : ما از شما بیمناکیم گفتند : مترس که ما تو را به فرزندی دانا بشارت می دهیم ) و ذیل آیات ظهور در این دارد که این ملاقات قبل از هلاکت قوم لوط بود ، و حاصل دلیل این مفسرین این شد که آیات پنج سوره مذکور از حیث ظهور مختلفند ، بعضی از آنها نظیر آیات سوره ذاریات ظهور دارد در اینکه ملاقات با ابراهیم بعد از هلاکت قوم لوط بوده ، و بعضی دیگر نظیر آیات سوره حجر ظهور در این دارد که ملاقات آنان با آن جناب قبل از هلاک کردن قوم لوط بوده است .
و نظیر آیات سوره حجر آیات سوره عنکبوت است که آن آیات از آیات سوره حجر روشن تر می فهمانند که جریان ملاقات قبل از هلاکت آن قوم بوده چون در آن آیات مساله وساطت ابراهیم (علیه السلام ) و جدالش با ملائکه آمده . . . و لیکن حق این است که آیات در همه این چهار سوره یعنی سوره هود و حجر و عنکبوت و ذاریات ، متعرض یک قصه است و آن داستان بشارت دادن ملائکه به ابراهیم است به ولادت اسحاق و یعقوب ، نه ولادت اسماعیل .
و اما آنچه در ذیل آیات سوره ذاریات داشت : (قالوا انا ارسلنا) ظهور دارد در اینکه از ماجرائی سخن میگوید که : واقع شده ، و دلیل بر این نیست که منظورش شرح بشارت به ولادت اسماعیل باشد که قبل از ماجرای قوم لوط بوده برای اینکه نظیر این آیات در سوره حجر نیز آمده بود با اینکه مفسرین قبول دارند که آیات سوره حجر داستان قبل از فراغت از کار قوم لوط را شرح می دهد .
علاوه براین ، جمله مزبور یعنی جمله (انا ارسلنا) که ملائکه وقتی آن را گفتند که هنوز در بین راه بودند به حسب لغت نمی تواند مانع از این نظریه باشد .
و اما جمله (فاخرجنا من کان فیها من المؤ منین . . . ) کلام ملائکه نیست تا دلیل شود بر اینکه مربوط به بعد از واقعه قوم لوط است بلکه کلام خود خدای تعالی است همچنانکه سیاق همه داستان های سوره ذاریات که سراینده آنها خود خدای تعالی است این معنا را تاءیید می کند .
و اما اینکه مساءله ترسیدن ابراهیم (علیه السلام ) در آیات سوره حجر ، اول داستان و در آیات سوره ذاریات و هود آخر داستان آمده دلیل بر دو تا بودن داستان نیست بلکه وجهش این است که در آیات سوره حجر اصلا مساءله آوردن گوساله بریان ذکر نشده تا در اثر نخوردن ملائکه مساءله ترسیدن ابراهیم (علیه السلام ) را ذکر کند به خلاف دو سوره ذاریات و هود ، علاوه بر این ارتباط تام و شدیدی که بین اجزای داستان برقرار است خود دلیل و مجوزی است برای اینکه بعضی از قسمتهای داستان در جایی و در زمانی ، جلوتر و در جایی و زمانی دیگر عقب تر ذکر شود همچنانکه انکار ابراهیم در آیات سوره ذاریات در اول قصه بعد از سلام دادن ملائکه آمده و در سوره هود در وسط داستان یعنی بعد از غذا نخوردن ملائکه ذکر شده ، و در نظم قرآنی اینگونه تقدیم و تاخیرها بسیار است .
از این هم که بگذریم آیات سوره هود صریح در این است که بشارت ، مربوط به ولادت اسحاق و یعقوب بوده چون نام آن دو بزرگوار را برده و همین آیات است که میگوید : ابراهیم درباره سرنوشت شوم قوم لوط مجادله کرد ، و این مطلب را در سیاقی آورده که هیچ شکی باقی نمی گذارد در اینکه جریان مربوط به قبل از هلاکت قوم لوط است ، و لازمه این دو مطلب این است که بشارت به ولادت اسحاق قبل از هلاکت قوم لوط واقع شده باشد .
و باز از این هم که بگذریم همه نویسندگان تاریخ اتفاق دارند بر اینکه ولادت اسماعیل قبل از ولادت اسحاق و یعقوب بوده و آن جناب از اسحاق بزرگتر بوده و بین ولادت او و این ، سالهایی فاصله شده و اگر بشارتی که قبل از هلاکت قوم لوط واقع شده بشارت به ولادت اسماعیل باشد دیگر نمی تواند بعد از هلاکت قوم لوط بشارتی دیگر به ولادت اسحاق صورت بگیرد زیرا در این صورت فاصله بین دو بشارت ، یک روز و دو روز خواهد بود مگر اینکه بگویی بله ممکن است همینطور باشد ولی اسحاق چند سال بعد متولد شده باشد چون بشارت بیش از این دلالت ندارد که چنین امر خیری پیش خواهد آمد و یا چنین و چنان خواهد شد و اما اینکه در چه زمانی واقع می شود بشری از آن ساکت است .
دوم : اینکه اصلا در این داستانها سخنی از بشارت به ولادت اسماعیل در میان آمده یا نه ؟ حق مطلب این است که بشرائی که در اول آیات سوره صافات آمده تنها بشارت به ولادت اسماعیل است و این غیر آن بشارتی است که در ذیل آن آیات آمده که صریحا نام اسحاق در آن برده شده ، دلیل بر این معنا هم سیاق آیات ذیل جمله (فبشرناه بغلام حلیم ) است که بعد از این بشارت مساءله رویا و ذبح فرزند و مطالبی دیگر را آورده ناگهان در آخر می فرماید : (و بشرناه باسحق نبیا من الصالحین ) و این سیاق جای شک باقی نمی گذارد که منظور از غلام حلیمی که در اول آیات به ولادتش بشارت داده غیر اسحاقی است که بار دوم ولادتش را مژده داده است .
طبری در تاریخ خود می گوید : منظور از بشارت اولی مانند بشارت دومی در این سوره بشارت به ولادت اسحاق است ، همچنانکه در سایر سوره ها همین منظور است . ولی از نظر ما این سخن درست نیست .
سوم : بحث توراتی این قصه و تطبیق داستان قرآن با داستانی است که تورات در این باره آورده البته توراتی که فعلا در دست هست که ان شاء اللّه این تطبیق در ذیل آیات بعدی آنجا که پیرامون داستان لوط بحث می کنیم از نظر خواننده خواهد گذشت .
چهارم : بحثی پیرامون این داستان از این جهت که جدال ابراهیم با ملائکه و تعبیری به مثل (یجادلنا فی قوم لوط) و پاسخی از ملائکه به وی به مثل (یا ابراهیم اعرض عن هذا) چه معنا دارد ، آن هم از ابراهیمی که در سابق گفتیم ، سیاق آیات و مخصوصا جمله (ان ابراهیم لحلیم اواه منیب ) جز به خیر از آن جناب یاد نکرده و چنین بزرگواری چطور با ملائکه جدال می کند پاسخ این سوال این است که جدال آن جناب جز به انگیزه نجات بندگان خدا نبوده به این امید وساطت کرده که شاید بعدها به راه خدا بیایند و به سوی این راه هدایت شوند .