فوج

سنائی غزنوی_قصیده ها1تا80
امروز یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

سنائی غزنوی_قصیده ها1تا80

سنائی غزنوی_قصیده ها1تا80

قصاید

 

حرف ا

 

شماره قصیده 1: ای چو نعمان‌بن ثابت در شریعت مقتدا

ای چو نعمان‌بن ثابت در شریعت مقتدا****وی بحجت پیشوای شرع و دین مصطفا
از تو روشن راه حجت همچو گردون از نجوم****از تو شادان اهل سنت همچو بیمار از شفا
کس ندیده میل در حکمت چو در گردون فساد****کس ندیده جور در صدرت چو در جنت وبا
بدر دین از نور آثار تو می‌گردد منیر****شاخ حرص از ابر احسان تو می‌یابد نما
هر که شاگرد تو شد هرگز نگردد مبتدع****هر که مداح تو شد هرگز نگردد بی‌نوا
ملک شرع مصطفا آراستی از عدل و علم****همچنان چون بوستانها را به فروردین صبا
بدعت و الحاد و کفر از فر تو گمنام شد****شاد باش ای پیشکار دین و دنیا مرحبا
تا گریبان قدر بگشاد، چرخ آب گون****پاک دامن‌تر ز تو قاضی ندید اندر قضا
گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم****پیش ازین، لیکن ز فر عدلت اندر عهد ما
آن چنان شد خاندان حکم کز بیم خدای****می‌کند مر خاک را از باد، عدل تو جدا
شد قوی دست آنچنان انصاف کز روی ستم****شمع را نکشد همی بی امر تو باد هوا
روز و شب هستند همچون مادران مهربان****در دعای نیک تو هم مدعی هم مدعا
دستها برداشته، عمر تو خواهان از خدای****از برای پایداریت اهل شهر و روستا
چون به شاهین قضا انصاف سنجی‌گاه حکم****جبرئیل از سد ره گوید با ملایک در ملا
حشمت قاضی امین باید، درین ره بدرقه****دانش قاضی امین زیبد، درین در پادشا
رایت دین هر زمان عالی همی گردد ز تو****ای نکو نام از تو شهر و ملک شاهنشه علا
هر کسی صدر قضا جوید بی‌انصاف و عدل****لیک داند شاه ما از دانش و عقل و دها
گرگ را بر میش کردن قهرمان، باشد ز جهل****گربه را بر پیه کردن پاسبان، باشد خطا
از لقا و صدر و باد و داد و برد ابر دو ریش****هیچ جاهل کی شدست اندر شریعت مقتدا
علم و اصل و عدل و تقوی، باید اندر شغل حکم****ور نه شوخی را به عالم، نیست حد و منتها
دان که هر کو صدر دین بی‌علم جوید نزد عقل****بر نشان جهل او، خود قول او باشد گوا
خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم****معجزی باری بباید تا کند چوب اژدها
هر کسی قاضی نگردد، بی‌ستحقاق از لباس****هرکسی موسی نگردد بی‌نبوت از عصا
دانش عبدالودودی باید اندر طبع و لفظ****تا بود مر مرد را، در صدر دین، زیب و بها
ور نه بس فخری نباشد مر سها را از فلک****چون ندارد نور چون خورشید و مه نجم سها
از قلب مفتی نگردد بی‌تعلم هیچ کس****علم باید تا کند درد حماقت را دوا
صد علی در کوی ما بیش‌ست با زیب و جمال****لیک یک تن را نخواند هیچ عاقل مرتضا
حاسدت روزهٔ خموشی نذر کرد از عاجزی****تا تو بر جایی و بادت تا به یوم‌الدین بقا
تا خمش باشد حسودت، زان که تا بر چرخ شمس****جلوه‌گر باشد، نباشد روزه بگشودن روا
ای نبیرهٔ قاضی با محمدت محمود، آنک****بود چون تو پاک طبع و پاک دین و پارسا
دان که از فر تو و از دولت مسعود شاه****ملک دین شد با صیانت، کار دین شد با نوا
شاه ما محمودی و تو نیز محمودی چو او****شاد باش ای جان ما پیش دو محمودی فدا
ملک چون در خانهٔ محمودیان زیبد همی****همچنان در خانهٔ محمودیان زیبد قضا
هیچ چشم از هیچ قاضی آن ندید اندر جهان****کز تو دید این چشم من ز انعام و احسان و سخا
لیک اگر همچون به خیلا بودی آن وعده دراز****گر دو چندان صله بودی، هم هبا بودی، هبا
هر عطا کاندر برات وعده افتاد ای بزرگ****آن عطا نبود که باشد مایهٔ رنج و عنا
لاجرم هر جا که رفتم نزد هر آزاد مرد****من ثنا گفتم ترا، وان کو شنید از من دعا
درها در رشته کردم بهر شکرت کز خرد****جوهری عقل داند کرد آن در را بها
تو مرا این شکر و ثناها را غنیمت دان از آنک****بر صحیفهٔ عمر نبود یادگاری چون ثنا
تا بیابد حاجی و غازی همی اندر دو اصل****در مناسک حکم حج وندر سیر حکم غزا
از چنین ارکانها چون حاجیان بادت ثواب****وز چنین انصافها چون غازیان بادت جزا
باد شام حاسدت تا روز عقبی بی‌صباح****باد صبح تا صحت چون روز محشر بی مسا
بادی اندر دولت و اقبال، تا باشد همی****از ثنا و شکر و مدح تو سنایی را سنا

شماره قصیده 2: کفر و ایمان را هم اندر تیرگی هم در صفا

کفر و ایمان را هم اندر تیرگی هم در صفا****نیست دارالملک جز رخسار و زلف مصطفا
موی و رویش گر به صحرا نا وریدی مهر و لطف****کافری بی‌برگ ماندستی و ایمان بی‌نوا
نسخهٔ جبر و قدر در شکل روی و موی اوست****این ز «واللیل» ت شود معلوم آن از «والضحا»
گر قسیم کفر و ایمان نیستی آن زلف و رخ****کی قسم گفتی بدان زلف و بدان رخ پادشا
کی محمد: این جهان و آن جهانی نیستی****لاجرم اینجا نداری صدر و آنجا متکا
رحمتت زان کرده‌اند این هر دو تا از گرد لعل****این جهان را سرمه بخشی آن جهان را توتیا
اندرین عالم غریبی، زان همی گردی ملول****تا «ارحنا یا بلالت» گفت باید برملا
عالمی بیمار بودند اندرین خرگاه سبز****قاید هر یک وبال و سایق هر یک وبا
زان فرستادیمت اینجا تا ز روی عاطفت****عافیت را همچو استادان درآموزی شفا
گر ز داروخانه روزی چند شاگردت به امر****شربتی ناوردشان این جا به حکم امتلا
گر ترا طعنی کنند ایشان مگیر از بهر آنک****مردم بیمار باشد یافه گوی و هرزه لا
تابش رخسار تست آن را که می‌خوانی صباح****سایهٔ زلفین تست آنجا که می‌گویی مسا
روبروی تو کز آنجا جانت را «ما و دعک»****شو به زلف تو کزین آتش دلت را «ما قلا»
در دو عالم مر ترا باید همی بودن پزشک****لیکن آنجا به که آنجا، به بدست آید دوا
هر که اینجا به نشد آنجا برو داروش کن****کاین چنین معلول را به سازد آن آب و هوا
لاجرم چندان شرابت بخشم از حضرت که تو****از عطا خشنود گردی و آن ضعیفان از خطا
دیو از دیوی فرو ریزد همی در عهد تو****آدمی را خاصه با عشق تو کی ماند جفا
پس بگفتش: ای محمد منت از ما دار از آنک****نیست دارالملک منتهای ما را منتها
نه تو دری بودی اندر بحر جسمانی یتیم****فضل ما تاجیت کرد از بهر فرق انبیا
نی تو راه شهر خود گم کرده بودی ز ابتدا****ما ترا کردیم با همشهریانت آشنا
غرقهٔ دریای حیرت خواستی گشتن ولیک****آشنایی ما برونت آورد ازو بی‌آشنا
بی نعمت خواست کردن مر ترا تلقین حرص****پیش از آن کانعام ما تعلیم کردت کیمیا
با تو در فقر و یتیمی ما چه کردیم از کرم****تو همان کن ای کریم از خلق خود با خلق ما
مادری کن مر یتیمان را بپرورشان به لطف****خواجگی کن سایلان را طعمشان گردان وفا
نعمت از ما دان و شکر از فضل ما کن تا دهیم****مر ترا زین شکر نعمت نعمتی دیگر جزا
از زبان خود ثنایی گوی ما را در عرب****تا زبان ما ترا اندر عجم گوید ثنا
آفتاب عقل و جان اقضی القضاة دین که هست****چون قضای آسمان اندر زمین فرمانروا
آن سر اصحاب نعمان کز پی کسب شرف****هر زمانی قبله بر پایش دهد قبله دعا
با بقای عدل او نشگفت اگر در زیر چرخ****شخص حیوان همچو نوع و جنس نپذیرد فنا
تا نسیم او بر بوستان دین نجست****شاخ دین نشو بود و بیخ سنت بی‌نما
در حریم عدل او تا او پدید آید به حکم****خاصیت بگذاشت گاه که ربودن کهربا
تا بگفت او جبریان را ماجرای امر و نهی****تا بگفت او عدلیان را رمز تسلیم و رضا
باز رستند از بیان واضحش در امر و حکم****جبری از تعطیل شرع و عدی از نفی قضا
این کمر ز «ایاک نعبد» بست در فرمان شرع****وان دگر تاجی نهاد از «یفعل الله مایشا»
ای بنانت حاجب اندر شاهراه مصطفا****وی زبانت نایب اندر زخم تیغ مرتضا
هر کجا گام تو آمد افتخار آرد زمین****هر کجا عدل تو آمد انقیاد آرد سما
سیف حقی از پی آن سیف حق آمد روان****مفتی شرقی از آن مشرق شدست اصل ضیا
مفتی شرقت نه زان خواند همی سلطان که هست****جز تو در مغرب دیگر مفتی و دگر مقتدا
بلکه سلطان مفتی شرقت بدان خواند همی****هر کجا مفتی تو باشی غرب خود نبود روا
همقرینی علم دین را همچو فکرت را خرد****همنشینی ظلم و کین را همچو فطنت را ذکاء
چون تو موسی وار بر کرسی برآیی گویدت****عیسی از چرخ چهارم کی محمد مرحبا
جان پاکان گرسنهٔ علم تواند از دیرباز****سفره اندر سفره بنهادی و در دادی صلا
لطف لفظت کی شناسد مرد ژاژ و ترهات****«من و سلوی» را چه داند مرد سیر و گندنا
هر که از آزار تو پرهیز کرد از درد رست****راست گفتند این مثل «الا حتما اقوی الدوا»
مالش دشمن ترا حاجت نیفتد بهر آنک****چاکری داری چو گردون کش همی درد قفا
هر شقی کز آتش خشم تو گردد کام خشک****بر لب دریا به جانش آب نفروشد سقا
لاف «نحن الغالبون» بسیار کس گفتند لیک****«غالبون» شان گشت «آمنا» چو ثعبان شد عصا
زرق سیماب و رسن هرگز کجا ماندی بجای****چون برآید ناگه از دریای قدرت اژدها
گه طلب کن بی سراج ماه در صحرای خوف****گه طلب کن بی‌مزاج زهره در باغ رجا
ماه را آنجا نبود کو ترا گوید که چون****زهره را آن زهر نبود کو ترا گوید چرا
رو که نیکو جلوه کردت روزگار اندر خلا****شو که زیبا پروریدت کردگار اندر ملا
ای ز تو اعقاب تو طاهر، چو سادات از نبی****وی ز تو اسلاف تو ظاهر چو ز آصف بر خیا
باز یابی آنچه ایزد کرد با تو نیکویی****هم درین صورت که گفتی صورت این ماجرا
این نه بس کاندر ادای شکر حق بر جان تو****دعوی انعام او را «واضحی» باشد گوا
روز و شب در عالم اسلام، علم و حلم تست****آن یکی از آل عباس این دگر ز آل عبا
گر چه روزی چند گشتی گرد این مشکین بساط****گر چه روزی چند بودی گرد این نیلی غطا
همچنان کاندر فضای آسمان مطلقی****صورتست این دار و گیر و حبس و بند اندر قضا
نی به علم و حلم تو سوگند خوردست آفتاب****کز تو هرگز لطف یزدانی نخواهد شد جدا
ای همه اعدای دین را اندرین نیلی خراس****آس کرده زیر پر فطنت و فر و دها
بازتاب اکنون عنان هم سوی آن اقلیم از آنک****آرد چون شد کرده اکنون خانه بهتر کاسیا
تا همه آن بینی آنجا کت کند چشم آرزو****تا همه آن یابی آنجا کت کند رای اقتضا
نی ز قصد حاسدانت در بدایت شهر تو****بر تو چونان بود چون بر آل یاسین کربلا
نی ز اول دوستانت را نبودی با تو الف****نی چنان گشتی کنون کز خطبهٔ چین و ختا
از برای مهر چهر جانفزایت را همی****بر دو چشم مردمان غیرت بود مردم گیا
نی کنون از لطف ربانی همه اقلیم شرع****از تو خرم شد چه بر داوودیان شهر سبا
نی تو حیران مانده بودی در تماشاگه عجب****نی تو ره گم کرده بودی در بیابان ریا
آن چنانت ره نمود ایزد به پاکی تا شدند****خرقه‌پوشان فلک در جنب تو ناپارسا
نی تو در زندان چاه حاسدان بودی ببند****هم‌نشین ذل و غریبی هم عنان رنج و عنا
نی خدا از چاه و بند حاسدانت از روی فضل****بر کشید و برنشاندت بر بساط کبریا
بی‌پدر بودی ولیک اکنون چنانی کز شرف****پادشاه دین همی در دین پدر خواند ترا
آن چنان گشتی که بد گویت کنون بی‌روی تو****نه همی در دل بهی بیند نه اندر جان بها
ای یتیمی دیده اکنون با یتیمان لطف کن****وی غریبی کرده اکنون با غریبان کن وفا
«الفلق» می‌خوان و می‌دان قصد این چندین حسود****«والضحی» می‌خوان و می‌کن شکر این چندین عطا
ای مرا از یک نعم پیوسته با چندین نعم****وی مرا از یک بلی ببریده از چندین بلا
شکرت ار بر کوه برخوانم به یک آواز، من****از برای حرص مدحت صد همی گردد صدا
شعر من نیک از عطای نیک تست ایرا که مرغ****هر کجا به برگ بیند به برون آرد نوا
قربت تو باز هستم کرد در صحرای انس****شربت تو باز مستم کرد در باغ صفا
گر غنی شد جان و عقل از تو عجب نبود از آنک****آمدست این از پیمبر «طائف الحج الغنا»
ور چه تن را این غرض حاصل نیامد زان مدیح****ای بداگر جان ما را افتد از مدحت بدا
مانده‌ام مخمور آن شربت هنوز از پار باز****پای سست و سر گران این از طمع آن از حیا
دی به دل گفتم که این را چیست دار و نزد تو****گفت دل: داروی این نزدیک من «منهابها»
تا کلاه از روح دارد عامل کون و فساد****تا قبا از عقل دارد قابل علم و بقا
فرق و شخص دشمنت پوشیده بادا تا ابد****هم به مقلوب کلاه و هم به تصحیف قبا
باد برخوان وجودت روز و شب تصحیف صیف****باد بر جان حسودت سال و مه قلب شتا
عالم از علم تو چونان باد کز مادر صبی****خلقت از خلق تو چونان باد کز گلبن صفا
خلعت و احسان شاعر سنت هم نام تست****باد ز احسان تو زین سنت سنایی را سنا

شماره قصیده 3: ای نهاده پای همت بر سر اوج سما

ای نهاده پای همت بر سر اوج سما****وی گرفته ملک حکمت گشته در وی مقتدا
بر سریر حکمت اندر خطهٔ کون و فساد****از تو عادل‌تر نبد هرگز سخن را پادشا
مشرق و مغرب ز راه صلح بگرفتی بکلک****ناکشیده تیغ جنگی روز کین اندر وغا
لاجرم ز انصاف تو، روی ز من شد پر درر****همچو از اوصاف تو، چشم زمانه پر ضیا
گوی همت باختی با خلق در میدان عقل****باز پس ماندند و بردی و برین دارم گوا
نی غلط کردم که رای صایبت با اهل عصر****کی پسندد از تو بازی یا کجا دارد روا
چون زر و طاعت عزیزی در دو عالم زان که تو****با قناعت همنشینی با فراغت آشنا
سیم نااهلان نجویی زان که نپسندد خرد****خاکروبی کردن آن کس را که داند کیمیا
شعر تو روحانیان گر بشنوند از روی صدق****بانگ برخیزد ازیشان کای سنایی مرحبا
حجتی بر خلق عالم زان دو فعل خوب خویش****شاعری بی‌ذل طمع و پارسایی بی‌ریا
عیسی عصری که از انفاس روحانیت هست****مردگان آز و معلولان غفلت را شفا
بس طبیب زیرکی زیرا که بی‌نبض و علیل****درد هر کس را ز راه نطق می‌سازی دوا
نظم گوهربار عقل افزای جان افروز تو****کرد شعر شاعران بوده را یکسر هبا
معجز موسی نمایست این و آنها سحر و کی****ساحری زیبا نماید پیش موسی و عصا
هر که او شعر ترا گوید جواب از اهل عصر****نزد عقل آنکس نماید یافه گوی و هرزه لا
زان که بشناسند بزازان زیرک روز عرض****اطلس رومی و شال ششتری از بوریا
شاعران را پایه بی‌شرمی بود تا زان قبل****حاصل و رایج کنند از مدح ممدوحان عطا
صورت شرمی تو اندر سیرت پاکی بلی****با چنان ایمان کامل، این چنین باید حیا
شعر و سحر و شرع و حکمت آمدت اندر خبر****ره برد اسرار او چون بنگرد عین‌الرضا
کاین چهارست ای سنایی چار حرف و یافتند****زین چهار آن هر چهار از نظم و نثر اوستا
تا حریم کعبه باشد قبلهٔ اهل سنن****تا نعیم سدره باشد طعمهٔ اهل بقا
سدره بادت دستگاه بخشش دارالبقا****کعبه بادت پایگاه کوشش دارالفنا
کعبه و سدره مبادت مقصد همت که نیست****جز «و یبقی وجه ربک» مر ترا کام و هوا
نظم عشق‌آمیز عارف را ز راه لطف و بر****برگذر از عیبهاش و در گذر از وی خطا
تا که باشد عارف اندر سال و ماه و روز و شب****شاکر افضال تو اندر خلا و اندر ملا

شماره قصیده 4: تا ز سر شادی برون ننهند مردان صفا

تا ز سر شادی برون ننهند مردان صفا****دست نتوانند زد در بارگاه مصطفا
خرمی چون باشد اندر کوی دین کز بهر حق****خون روان گشتست از حلق حسین در کربلا
از برای یک بلی کاندر ازل گفتست جان****تا ابد اندر دهد مرد بلی تن در بلا
خاک را با غم سرشت اول قضا اندر قدر****غم کند ناچار خاکی را بنسبت اقتضا
اهل معنی می‌گدازند از پی اعلام را****زهره نی کس را که گوید از ازل یک ماجرا
نیم روز اندر بهشت آدم عدیل ملک بود****هفتصد سال از جگر خون راند بر سنگ و گیا
لحظه‌ای گمشد ز خدمت هدهد اندر مملکت****در کفارت ملکتی بایست چون ملک سبا
بیست سال اندر جهان بی‌کفش باید گشت از آنک****پای روح‌الله ازین بر دوخت نعلین هوا
دانهٔ در، در بن دریای الا الله درست****لاالهی غور باید تا برآرد بی‌ریا
از کن اول برآرد شعبده استاد فکر****وز پی آخر درآرد تیر مه باد صبا
دیده گوید تا چه می‌جوید برون از لوح روح****نفس گوید تا چه می‌خواند برون دل ذکا
آنچه بیرونست از هندوستان هم کرگدن****و آنچه افزونست از ده هفتخوان هم اژدها
روح داند گشت گرد حلقهٔ هفت آسمان****ذهن داند خواند نقش نفخ جان چون انبیا
گر کوه دجله آن گردد که دارد مردوار****در درون مجنون محرم وز برون فرهاد را
کار هر موری نباشد با سلیمان گفتگو****یار هر سگ‌بان نباشد رازدار پادشا
بابل نفس‌ست بازار نکورویان چین****حاصل روحست گفتار عزیزان ختا
تا ز اول برنخیزد از ره ابجد مسیح****شرح مسح سر نداند خواند بر لوح صبا
دور باید بود از انکار بر درگاه عشق****کانچه اینجا درد باشد هست دیگر جا دوا
آن نمی‌بینند کز انکارشان پوشیده ماند****با جمال یوسف چاهی ترنج از دست و پا
نقل موجودات در یک حرف نتوان برد سهل****گر بود در نیم خرما چشم باز و دل گوا
برخلاف امر یزدان در دل خود ره نداد****چشم زخمی در حیات خویش یحیا از حیا
باز این خودکامگی بین کز برای اعتبار****با چنین پیغمبری چون گفته باشد برملا
ظاهر ابر جسم آدم خواند کز گندم مخور****نعرها از حکم سابق کالصلا اصحابنا
آن سیه کاری که رستم کرد با دیو سپید****خطبهٔ دیوان دیگر بود و نقش کیمیا
تا برون ناری جگر از سینهٔ دیو سپید****چشم کورانه نبینی روشنی زان توتیا
مهره اندر حقهٔ استاد آن بیند بعدل****کز کمند حلقهٔ نظارگان گردد رها
یا تمنای سبک دستی توان کردن به عقل****یا برون از حلقهٔ نظاره چون طفلان دوتا
غوطه خورده در بن دریا دو تن در یک زمان****این در اشکار نهنگ افتاده و آن اندر ضیا
خیرگی بار آرد آن را کز برای علم خویش****دیده بر خورشید تابان افگند بی‌مقتدا
آب چاهی باید اندر پیش کز یک قطره‌اش****جان چندین جانور حاصل شود در یک ندا
وانگهی چون بیند اندر آبدان خورشید را****دل در و بندد به درد و جان ازو گردد جدا
ارزد اندر شب ز بهر شاهدی شمعی به جان****یوسفی شاید زلیخا را به صد گوهر بها
از سپیدی اویس و از سیاهی بلال****مصطفا داند خبر دادن، ز وحی پادشا
سوز باید در بهای پیرهن تا با مشام****بوی دلبر یابد آن لبریز دامن در بکا
آتش نفس ار نمیرد آب طوفان در رسد****باد کبر ار کم نگردد خاک بر فرق کیا
مرگ در خاک آرد آری مرد را لیکن ازو****چون برآید با خود آرد ساخته برگ بقا
در نوای گردش گردون فروشد سیمجور****لاجرم تا در کنار افتاد روزی بینوا
اینهمه در زیر سنگ آخر برآید روزگار****وینهمه بر بام زنگ آخر برآید این صدا
تا برون آیند از این تنگ آشیان یکبارگی****تا فرو آیند ازین بام گران چون آسیا
چون پدید آمد ملال آدم از حور و قصور****جفت او حوا نکوتر قصر او دارالفنا
هر چه در دین پیشم آید گر چه نه سجده صواب****هر چه نزد حق پیشم افتد گر چه طاعت آن خطا
عمر در کار غم دین کرد خواهم تا مگر****چون نمانم بنده‌ای گوید، سنایی شد فنا
آشنا شو چون سنایی در مثال راه عشق****تا شوی نزد بزرگان رازدار و آشنا
تنگ شد بر ما فضای عافیت بی‌هیچ جرم****این چنین باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا»
این جواب آن سخن گفتم که گفته اوستاد****«ای نهاده پای همت بر سر اوج سما»

شماره قصیده 5: ای سنایی گر همی جویی ز لطف حق سنا

ای سنایی گر همی جویی ز لطف حق سنا****عقل را قربان کن اندر بارگاه مصطفا
هیچ مندیش از چنین عیاری ابرا بس بود****عاقله عقل ترا ایمان و سنت خون بها
مصطفا اندر جهان آن گه کسی گوید که عقل****آفتاب اندر فلک آن گه کسی گوید سها
طوقداران الاهی از زبان ذوق و شوق****عل را در شرع او خوانند غمخوار و کیا
در شریعت ذوق دین‌یابی نه اندر عقل از آنک****قشر عالم عقل دارد مغز روح انبیا
عقل تا با خود منی دارد، عقالش دان نه عقل****چون منی زو دور گشت آن گه دوا خوانش نه دا
عقل تا کو هست او را شرع نپذیرد ز عز****باز چون که گشت گردد شرع پیشش کهربا
در خدای آباد یابی امر و نهی دین و کفر****و احمد مرسل خدای آباد را بس پادشا
چون نباشی خاک درگاه سرایی را که هست****پاسبان بام روح‌القدس و دربان مرتضا
دی همه او بودی و امروز چون دوری ازو****تا جوانمردی بود دی دوست امروز آشنا
«رحمة للعالمین» آمد طبیبت زو طلب****چه ازین عاصی وز آن عاصی همی جویی شفا
کان شفا کز عقل و نفس و جسم و جان جویی شفا****چون نه از دستور او باشد شفا گردد شقا
کان نجات و کان شفا کارباب سنت جسته‌اند****بوعلی سینا ندارد در «نجات» و در «شفا»
ناشتا نزدیک او شو زان که خود نبود طبیب****مفتی ذوق و دلیل نبض جز در ناشتا
مسجد حاجت روا جویی مجو اینجا که نیست****راه سنت گیر و آن گه مسجد حاجت روا
گر دعاهای تهی‌دستان بر آن در بگذرد****باز گردد زاستان با آستین پر دعا
چنگ در فتراک او زن تا بحق یابی رهی****سنگ بر قندیل خود زن تا ز خود گردی رها
کانکه رست از رسم و عادت گوید او را سنتش****کای قفس بشکسته اینک شاخ طوبا مرحبا
این یکی گوید به فرمان «استجیبواللرسول»****و آن دگر خواند ز ایمان «یفعل الله مایشا»
تا بدانجایت فرود آرد که باشد اندرو****ناوک اندازانش قهر و خنجر آهنجان بلا
زهرهٔ مردان چو بر زنگار پاشی ناردان****گردهٔ گردان چو بر شنگرف مالی لوبیا
حربهٔ بهرام را بشکسته لطفش قبضه‌گاه****بربط ناهید را بشکسته قهرش گردنا
بارگاه او دو در دارد که مردان در روند****یک در اندر کوفه یابی و دگر در کربلا
عشق را بینی علم بر کرده اندر کوی صدق****عقل را بینی قلم بشکسته در صدر رضا
با وفاداران دین چندان بپر در راه او****تا نه بال خوف ماند با تو نه پر رجا
دور کن بوی ریا از خود که تا آزاده‌وار****مسجد و میخانه را محرم شوی چون بوریا
تو چه دیدستی هنوز از طول و عرض ملک او****کنکه در سدره‌ست هم آن را نداند منتها
گر دو عالم را ببینی با ولایتهای او****هفت گلخن دیده باشی زانهمه هفت آسیا
صورت احمد ز آدم بد ولیک اندر صفت****آدم از احمد پدید آمد چو ز آصف بر خیا
جوهرش چون ز اضطرار عقل و نفس اندر گذشت****گفت و گوشش که «الرحمن علی العرش استوا»
خاک آدم ز آفتاب جود او زر گشت از آنک****خاک آدم را چنان بود او که مس را کیمیا
باز چون خود ز آفتاب جود زرین رخ شده‌ست****عارف زرگرش خواند: پرده‌دار کبریا
عارفی و زرگری گویی کزو آموختست****خواجه و حامی و صدر و مهتر و استاد ما
عارف زرگر که در دنیا چو عقل و آفتاب****عارفست اندر احاطت زرگرست اندر عطا
ملک او ارباب دین را هم صلاح و هم سلاح****کلکل او دور زمان را هم صباح و هم مسا
شکرها با بذل او چون پیش موسا جادوی****شعرها با فضل او چون نزد عیسا توتیا
بخشش خود را به شکر کس نیالاید که هست****در ره آزاد مردان شکر جزوی از جزا
اینهمه تابش ز روی و رای او نشگفت از آنک****بدر گردد مه چو با خورشید سازد ملتقا
مقتدای عالم آمد مقتدی در دین او****من غلام مقتدی و خاکپای مقتدا
فضل یحیا صاعد آن قاضی که خود بیرون ز فضل****صدهزاران فضل و یحیی بر مکست اندر سخا
قاضی مکرم که چون فوت صلات ایزدی****هست در شرع کرم فوت صلاتش را قضا
روح او بر غیب واقف همچو لوح آسمان****کاک او در شرع منصف همچو خط استوا
چون گران گردد رکابش روی بگشاید امید****چون سبک گردد عنانش پشت بنماید عنا
مرتع حلمش چرا خواران صورت را ربیع****منبع علمش جزاخواهان معنی را جزا
ای چو سودا کرده خصم سردرابی گرم گرم****وی چو طوبا داده شاخ خشک را بی‌نم نما
ای مرا ممدوح و مادح وی را پیرو مرید****ای مرا قاضی و مقضی وی مرا خصم و گوا
گرد تو گردم همی زیرا مرا هنگام سعی****از مروت وز صفا هم مروه‌ای و هم صفا
اندرین غربت مرا همچون عصای موسیئی****دوستانم را عصا و دشمنم را اژدها
از تو بودم بستانهٔ خواجه عارف معرفت****وز تو کردم در فرات نعمت او آشنا
بر تو خوانم شعر آن شعری شعار چرخ قدر****با تو گویم شکر آن شکر شکار خوش لقا
پارسا خواندستم اندر شعر و من بر صدر او****هر که در فردوس باشد چون نباشد پارسا
چون نباشم پارسا چون عقل او را داده‌ام****چون فرو دستان ملک امسال باژو پار، سا
با حیا گفت او مرا و چشم من روشن بدو****هر که روشن دیده تر شد بیشتر دارد حیا
چون عصای موسی و برهان عیسی گفت او****ساحران را اژدها شد شاعران را متکا
خاصه اندر حق این خادم که هست از مکرمت****دیگران را یک ولی نعمت مرا خود اولیا
هم ولی اکرام نعمت هم ولی کتب علوم****هم ولی دارو درمان هم ولی شکر و ثنا
هست کار من برو چونانکه وقتی پیش ازین****دهخدایی گفت با غوری فضولی در نسا
کی فضولی کو خراجت غور گفتا: برگرفت****شاه و پیغمبر زکوة از غور و احداث از بغا
دهخدا گفت ار نمکساری شود انبان کون****گوزهای بی‌نمک پراند اهل روستا
غورک بی‌مغز را صفرا بشورید و بگفت****کی مموه باژگونه یافه‌گوی هرزه لا
ریش تو داند که گوز بینمک مان در مزه****کم نیابد آخر از تیز نمک سود شما
ده خدا در خشم شد با غور گفتا: هم‌کنون****راست گردانم به یک باهو من این پشت دوتا
غورک بی‌شرم کان بشنید گفت: احسنت و زه****خود چنین به هم طبیب و هم عوان هم ده خدا
هزل بودست این ولیکن بر مثال جد سزید****همچنین بود آن ولی نعمت درین مدت مرا
همچنان کان پیر حلوایی همی گفتا به مرو****هست ما را هم دعا و هم عصید و هم عصا
گر ندادی پرورش جان و دماغم را به مرغ****مرغ‌وار اکنون گرفتستی دماغ و جان هوا
از شراب آب روحانی و حیوانی بشست****روح نفسانیم را از نقش مالیخولیا
جان و دل را بود دارو لیکن از بهر جگر****آنچه می‌باید نبود آن چیست کسنی و کما
یک دو هفته طبع از آن بگریخت کز سلوی و من****چون ستوران باز در زد در پیاز و گندنا
ای ز راه خلق و خلق و لحن خوش داوود وار****در دو جایم جلوه کرده در جهان چون اوریا
معنی دعوت بسی بنموده ما را در حضور****ای عفی‌الله دعوی دعوات در غیبت چرا
هر چه جویند از دعا ما را خود از تو رایجست****ابلهی باشد ز چون تو قبله دزدیدن دعا
خشمت ار چه بر نخواند بر دلم بعد از طمع****همچو دیوانی بری منک بربر صیصیا
آخر ارچه عقل ما گم شد ولی از روی حس****سر ز بالش باز می‌دانیم و پای از لالکا
من همان گویم که آن مز من بدان پرسنده گفت****کش بپرسید آنهمه عرق الرجال آخر کجا؟
گفت لاتسأل حبیبی کآن همه برکند و سوخت****سبلت عرق الرجالم علت عرق النسا
تنگ شد بر ما فضای عافیت بی‌هیچ جرم****وین چنین باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا»
مالشی بایست ما را زان که بربط را همی****گوشمالی شرط باشد تا درآید در نوا
ای به ماهی جان ما را کرده چون ماهی شیم****وی ز شعری عقل ما را داده چون شعری سنا
ما جواب آن چنان شعر چنینی گفته باز****شعر تو آواز داوود آن ما آن را صدا
از تو آن آید ز ما این زان که در شرط قمار****پختگان را صرف بهتر خام دستان را دغا
تو فشاندی نور خود چون ماه و اندر جرم خویش****مرده ریگش ماند آن گر بیش ازین دارد سها
کی شود صفرای تو ساکن ز خوان ما چو هست****مطبخ ما را به جای زیر با تقصیر با
تا چو هدهد عاقلان را هم ز سر خیزد کلاه****تا چو طوطی قانعان را هم ز تن روید قبا
همچو تصحیف قبا باد و چو مقلوب کلاه****دشمنت اعنی هلاک و حاسدت اعنی فنا
آنت باد از راه دنیا کت کند عقل آرزو****و آنت باد از روی حکمت کت کند دین اقتضا
عالم و آدم ز خلق و خلق تو آباد و خوش****همچو از مادر صبی و همچو از گلبن صبا
تو نهاده بر سر ما پای و ما گفته به تو****«ای نهاده پای همت بر سر اوج سما»

شماره قصیده 6: منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا

منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا****زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا
شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه****شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا
گشته‌ست باژگونه همه رسمهای خلق****زین عالم نبهره و گردون بی‌وفا
هر عاقلی به زاویه‌ای مانده ممتحن****هر فاضلی به داهیه ای گشته مبتلا
آنکس که گوید از ره معنی کنون همی****اندر میان خلق ممیز چو من کجا
دیوانه را همی نشناسد ز هوشیار****بیگانه را همی بگزیند بر آشنا
با یکدگر کنند همی کبر هر گروه****آگاه نه کز آن نتوان یافت کبریا
هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش****هرک آیتی نخست بخواند «ز هل اتی»
با این همه که کبر نکوهیده عادتست****آزاده را همی ز تواضع بود بلا
گر من نکوشمی به تواضع نبینمی****از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا
با جاهلان اگرچه به صورت برابرم****فرقی بود هرآینه آخر میان ما
آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز****از دوستان مذلت و از دشمنان جفا
قومی ره منازعت من گرفته‌اند****بی‌عقل و بی‌کفایت و بی‌فضل و بی‌دها
بر دشمنان همی نتوان بود موتمن****بر دوستان همی نتوان کرد متکا
من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر****شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا
با من همه خصومت ایشان عجب ترست****ز آهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها
گردد همی شکافته دلشان ز خشم من****همچون مه از اشارت انگشت مصطفا
چون گیرم از برای حکیمی قلم به دست****گردد همه دعاوی آن طایفه هبا
ناچار بشکند همه ناموس جاودان****در موضعی که در کف موسا بود عصا
ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی****تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا
زیرا که بی مطر نبود میغ را خطر****چونان که بی‌گهر نبود تیغ را بها
زیشان نبود باک رهی را به ذره‌ای****کز آبگینه ظلم نیاید بر آسیا
آنم که برده‌ام علم علم در جهان****بر گوشهٔ ثریا از مرکز ثرا
با عقل من نباشد مریخ را توان****با فضل من نباشد خورشید را ذکا
شاهان همی کنند به فضل من افتخار****حران همی کنند به نظم من اقتدا
با خاطرم منیرم و با رای صافیم****کالبرق فی الدجی والشمس فی‌الضحی
عالیست همتم به همه وقت چون فلک****صافیست نظم من به همه وقت چون هوا
بر همت منست سخاهای من دلیل****بر نظم من بست سخنهای من گوا
هرگز ندیده و نشنید این کسی ز من****کردار ناستوده و گفتار ناسزا
این فخر بس مرا که ندیدست هیچکس****در نثر من مذمت و در نظم من هجا
در پای ناکسان نپراکنده‌ام گهر****از دست مهتران نپذیرفته‌ام عطا
آنرا که او به صحبت من سر درآورد****گویم ثنای نیک و شناسم به دل وفا
ار ذلتی پدید شود زو معاینه****انگارمش صواب و نبینم ازو خطا
اهل سرخس می نشناسند حق من****تا رحلتی نباشد ازین جایگه مرا
مقدار آفتاب ندانند مردمان****تا نور او نگردد از آسمان جدا
آنگاه قدر او بشناسند با یقین****کاید شب و پدید شود بر فلک سها
اندر حضر نباشد آزاده را خطر****وندر حجر نباشد یاقوت را بها
شد گفتهٔ سنایی چون کعبه نزد خلق****زین بیشتر فصول که باید ز ابتدا
تا کلک او به گاه فصاحت روان بود****بازار او به نزد بزرگان بود روا
آن گه به کام او نفسی بر نیاورند****در دوستی کجا بود این قاعده روا
آزار او کشند به عمدا به خویشتن****زانسان که که کشد به سوی خویش کهربا
در فضل او کنند به هر موضعی حسد****بر نقص او دهند ز هر جانبی رضا
عاقل که این شنید بداند حقیقتی****کاین حرف دشمنان و حسودان بی‌نوا
چون جوهر سخا شد نزدیک اهل بخل****چون عنصری ز ظلمت در جنب صد ضیا
تا ناصحان او نسگالند جز نفاق****تا دشمنان او ننمایند خود صفا
ور اوفتد ورا بهمه عمر حاجتی****بی‌حجتی کنند همه صحبتش رها
مرد آن بود که دوستی او بود بجای****لوبست الجبال و انشقت السما

شماره قصیده 7: مکن در جسم و جان منزل، که این دونست و آن والا

مکن در جسم و جان منزل، که این دونست و آن والا****قدم زین هر دو بیرون نه نه آنجا باش و نه اینجا
بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان****بهرچ از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا
گواه رهرو آن باشد که سردش یابی از دوزخ****نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا
نبود از خواری آدم که خالی گشت ازو جنت****نبود از عاجزی وامق که عذرا ماند ازو عذرا
سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی****مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا
شهادت گفتن آن باشد که هم ز اول در آشامی****همه دریای هستی را بدان حرف نهنگ آسا
نیابی خار و خاشاکی در این ره چون به فراشی****کمر بست و به فرق استاد در حرف شهادت لا
چو لا از حد انسانی فکندت در ره حیرت****پس از نور الوهیت به الله آی ز الا
ز راه دین توان آمد به صحرای نیاز ار نی****به معنی کی رسد مردم گذر ناکرده بر اسما
درون جوهر صفرا همه کفرست و شیطانی****گرت سودای این باشد قدم بیرون نه از صفرا
چه مانی بهر مرداری چو زاغان اندرین پستی****قفس بشکن چو طاووسان یکی بر پر برین بالا
عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد****که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا
عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز نقشی****که از خورشید جز گرمی نیابد چشم نابینا
بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی****که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
به تیغ عشق شو کشته که تا عمر ابد یابی****که از شمشیر بویحیا نشان ندهد کس از احیا
چه داری مهر بد مهری کزو بی جان شد اسکندر****چه بازی عشق با یاری کزو بی‌ملک شد دارا
گرت سودای آن باشد کزین سودا برون آیی****زهی سودا که خواهی یافت فردا از چنین سودا
سر اندر راه ملکی نه که هر ساعت همی باشی****تو همچون گوی سرگردان و ره چون پهنه بی‌پهنا
تو در کشتی فکن خود را مپای از بهر تسبیحی****که خود روح‌القدس گوید که بسم‌الله مجریها
اگر دینت همی باید ز دنیا دار پی بگسل****که حرصش با تو هر ساعت بود بی‌حرف و بی‌آوا
همی گوید که دنیا را بدین از دیو بخریدم****اگر دنیا همی خواهی بده دین و ببر دنیا
ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه****چه بازیها برون آرد همی این پیر خوش سیما
جهان هزمان همی گوید که دل در ما نبندی به****تو خود می پند ننیوشی ازین گویای ناگویا
گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره****که اینجا صورتش مالست و آنجا شکلش اژدرها
از آتش دان حواست را همیشه مستی و هستی****ز دوزخ دان نهادت را هماره مولد و منشا
پس اکنون گر سوی دوزخ‌گرایی بس عجب نبود****که سوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزا
گر امروز آتش شهوت بکشتی بی‌گمان رستی****و گرنه تف آن آتش ترا هیزم کند فردا
تو از خاکی بسان خاک تن در ده درین پستی****مگر گردی چو جان و عقل هم والی و هم والا
که تا پستست خاک اینجا همه نفعست لیک آن گه****بلای دیده‌ها گردد، چو بالا گیرد از نکبا
ز باد فقه و باد فقر دین را هیچ نگشاید****میان دربند کاری را که این رنگست و آن آوا
مگو مغرور غافل را برای امن او نکته****مده محرور جاهل را ز بهر طبع او خرما
چو علمت هست خدمت کن چو دانایان که زشت آید****گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا
نه صوت از بهر آن آمد که سوزی مزهر زهره****نه حرف از بهر آن آمد، که دزدی چادر زهرا
ترا تیغی به کف دادند تا غزوی کنی با خود****تو چون از وی سپر سازی نمانی زنده در هیجا
به نزد چون تو بی‌حسی چه دانایی چه نادانی****به دست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا
ترا بس ناخوشست آواز لیکن اندرین گنبد****خوش آوازت همی دارد صدای گنبد خضرا
ولیک آن گه خجل گردی که استادی ترا گوید****که با داوود پیغمبر رسیلی کن درین صحرا
تو چون موری و این راهست همچون موی بت رویان****مرو زنهار بر تقلید و بر تخمین و بر عمیا
چو علم آموختی از حرص آن گه ترس کاندر شب****چو دزدی با چراغ آید گزیده‌تر برد کالا
از این مشتی ریاست جوی رعنا هیچ نگشاید****مسلمانی ز سلمان جوی و درد دین ز بودردا
به صاحب دولتی پیوند اگر نامی همی جویی****که از یک چاکری عیسی چنان معروف شد یلدا
قدم در راه مردی نه که راه و گاه و جاهش را****نباشد تا ابد مقطع نبودست از ازل مبدا
ز بهر قالب اوراست این ارواح مستوفی****ز بهر حالت اوراست این انفاس مستوفا
ز بهر کشت آنجا راست اینجا کشتن آدم****ز بهر زاد آنجا راست اینجا زادن حوا
تو پنداری که بر بازیست این میدان چون مینو****تو پنداری که بر هرزه‌ست این الوان چون مینا
وگر نز بهر دینستی در اندر بنددی گردون****وگر نز بهر شرعستی، کمر بگشایدی جوزا
چو تن جان را مزین کن به علم دین که زشت آید****درون سو شاه عریان و برون سو کوشک در دیبا
ز طاعت جامه‌ای نو کن ز بهر آن جهان ورنه****چو مرگ این جامه بستاند تو عریان مانی و رسوا
خود از نسل جهانبانان نزاید هیچ تا باشد****مر او را کوی پر عنین و ما را خانه پر عذرا
نبینی طبع را طبعی چو کرد انصاف رخ پنهان****نیابی دیو را دیوی چو کرد اخلاص رخ پیدا
ترا یزدان همی گوید که در دنیا مخور باده****ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخور خلوا
ز بهر دین بنگذاری حرام از گفتهٔ یزدان****ولیک از بهر تن مانی حلال از گفتهٔ ترسا
گرت نزهت همی باید به صحرای قناعت شو****که آنجا باغ در باغست و خوان در خوان و وا در وا
گر از زحمت همی ترسی ز نااهلان ببر صحبت****که از دام زبون گیران به عزلت رسته شد عنقا
مرا باری بحمدالله ز راه رافت و رحمت****به سوی خطهٔ وحدت برد عقل از خط اشیا
به دل نندیشم از نعمت نه در دنیا نه در عقبا****همی خواهم به هر ساعت چه در سرا چه رد ضرا
که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت****چنان کز وی به رشک افتد روان بوعلی سینا
مگردانم درین عالم ز بیش آزی و کم عقلی****چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا
ز راه رحمت و رافت چو جان پاک معصومان****مرا از زحمت تن‌ها بکن پیش از اجل تنها
زبان مختصر عقلان ببند اندر جهان بر من****که تا چون خود نخوانندم حریص و مفسد و رعنا
مگردان عمر من چون گل که در طفلی شود کشته****مگردان حرص من چون مل که در پیری شود برنا
بحرص ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم****بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا
به هرچ از اولیا گویند «رزقنی» و «وفقنی»****به هرچ از انبیا گویند «آمنا» و «صدقنا»

شماره قصیده 8: ای بنام و خوی خوش میراث دار مصطفا

ای بنام و خوی خوش میراث دار مصطفا****بر تو عاشق هر دو گیتی و تو عاشق بر سخا
ای چو آب اندر لطافت ای چو خاک اندر درنگ****وی چو آتش در بلندی و چو باد اندر صفا
رشوت از حکمت چنان دورست کز گردون فساد****بدعت از علمت چنان پاکست کز جنت وبا
برفکندی رسم ظلم و اسم رشوت از جهان****تا شدی بر مسند حکم شریعت پادشا
ای که بر صحرا نزیبد جز برای خدمتت****هیچ هدهد را کلاه و هیچ طوطی را قبا
دوست رویی آن چنان کز پشت ماهی تا به ماه****بر تو هر موجود را عشقی همی بینم جدا
گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم****پیش از این لیکن ز فر عدل تو در وقت ما
آن چنان شد خاندان حکم کز انصاف و عدل****می‌کند مر خاک را از باد عدل تو جدا
جز دعای تو نمی‌گویند شیران در زئیر****جز ثنای تو نمی‌خواهند مرغان در نوا
ای در حکمست و این دعوی که کردم راست بود****گر نداری استوارم بگذرانم صد گوا
عقل اندر کارگاه جان روایی خواست یافت****از برای خدمت صدرت نه از بهر بها
ناگهان دیدم که گردان گشت بر گردون نطق****بیست و نه کوکب همه تاری ولیک اصل ضیا
بغضی از وی چون بنات النعش و بعضی چون هلال****بعضی از وی چون ثریا بعضی از وی چون سها
شکلهاشان در مخارج نقش نفس ناطقه****ذاتهاشان بر منابر شرح شرع مصطفا
چشم من چون گوش گشتی چون ندیدی بر زمین****گوش من چون چشم گشتی چون شدندی بر سما
ترجمان کفر و دین بودند و جاسوس ضمیر****قهرمان عقل و جان بودند و فرزند هوا
عقل چون در یافتن شد این همه گرد آمدند****نزد او از بهر عز سرمد و کسب بقا
عقل عاجز شد ازیشان زان که ریشهٔ آن ردا****این یکی گفتی: مرا ساز آن دگر گفتی : مرا
عقل چون مرسیرتت را چاکریها کرده بود****کرد چون خلقت امید هر یکی زیشان روا
مبهم و رمز از چه گویم چون نگویم آشکار****نه کسی اینجای بیگانه‌ست ماییم و شما
و آنکه شعری خواستم گفتن ترا از بهر شکر****نز برای آنکه تا بار دگر جویم عطا
حرفها دیدم که خود را یک به یک بر می‌زند****پیش من زاری کنان زانسان که پیران در دعا
گاه تاج از سر همی انداخت شین بر سان سین****گاه پیشم سرنگون میشد الف مانند لا
همچو جیم و دال و را و قاف و عین و لام و نون****از الف تا یا دگرها مانده در پیشم دوتا
این همی گفت ای سنایی الله الله زینهار****از جمال مدح او ما را نصیبی کن سنا
و آن دگر گفتی مرا کن قافیت در مدح او****تا بدرم همچو اقبالش مخالف را قفا
وین دگر گفتی: مرا حرف روی کن تا چنو****در میان حرفها بازار من گردد روا
چون ز خلق معنویت آن دیده بودم در زمان****از پی تشریف ایشان مثنوی گفتم ثنا
ز آنچنان سیرت چنین معنی همی زاید یلی****ز آسمان چون نوش بارد نوش باشد نوشبا
تا بیابی گر بجویی از برای حج و غزو****در مناسک حکم حج و در سیر حکم غزا
این چنین انصافها چون غازیان بادت ثواب****وز چنان کردارها چون حاجیان بادت جزا
اخترت بادا منیر و طالعت بادا قوی****رتبتت بادا بلند و حاجتت بادا روا

شماره قصیده 9: آراست جهاندار دگرباره جهان را

آراست جهاندار دگرباره جهان را****چو خلد برین کرد، زمین را و زمان را
فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد****خورشید بپیمود مسیر دوران را
ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را****کاید حسد از تازگیش تازه جوان را
هر روز جهان خوشتر از آنست چو هر شب****رضوان بگشاید همه درهای جنان را
گویی که هوا غالیه آمیخت بخروار****پر کرد از آن غالیه‌ها غالیه‌دان را
گنجی که به هر کنج نهان بود ز قارون****از خاک برآورد مر آن گنج نهان را
ابری که همی برف ببارید ببرید****شد غرقهٔ بحری که ندید ایچ کران را
آن ابر درر بار ز دریا که برآید****پر کرده ز در و درم و دانه دهان را
از بس که ببارید به آب اندر لولو****چون لولو تر کرد همه آب روان را
رنجی که همی باد فزاید ز بزیدن****بر ما بوزید از قبل راحت جان را
کوه آن تل کافور بدل کرد به سیفور****شادی روان داد مر آن شاد روان را
بر کوه از آن تودهٔ کافور گرانبار****خورشید سبک کرد مر آن بار گران را
خاکی که همه ژاله ستد از دهن ابر****تا بر کند آن لالهٔ خوش خفته ستان را
چندان ز هوا ژاله ببارید بدو ابر****تا لاله ستان کرد همه لاله ستان را
از رنگ گل و لاله کنون باز بنفشه****چون نیل شود خیره کند گوهر کان را
شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق****وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را
آن لکلک گوید که: لک الحمد، لک الشکر****تو طعمهٔ من کرده‌ای آن مار دمان را
قمری نهد از پشت قبای خز و قاقم****اکنون که بتابید و بپوشید کتان را
طاووس کند جلوه چو از دور به بیند****بر فرق سر هدهد، آن تاج کیان را
موسیجه همی گوید: یا رازق رزاق****روزی ده جانبخش تویی انسی و جان را
زاغ از شغب بیهده بربندد منقار****چون فاخته بگشاده به تسبیح زبان را
پیوسته هما گوید: یکیست یگانه****تا در طرب آرد به هوا بر ورشان را
گنجشک بهاری صفت باری گوید****کز بوم به انگیزد اشجار نوان را
هر گوید هو صد بدمی سرخ کبوتر****در گفتن هو دارد پیوسته لسان را
چرغان به سر چنگ درآورده تذروان****تسبیح شده از دهن مرغ مر آن را
شارک چو موذن به سحر حلق گشاده****آن ژولک و آن صعوه از آن داده اذان را
آن شیشککان شاد ازین سنگ به آن سنگ****پاینده و پوینده مر آن پیک دوان را
آن کبک مرقع سلب برچده دامن****از غالیه غل ساخته از بهر نشان را
بنگر به هوا بر به چکاوک که چه گوید****خیر و حسنت بادا خیرات و حسان را
نازیدن ناز و نواهای سریچه****ناطق کند آن مردهٔ بی‌نطق و بیان را
آن کرکی گوید که: توی قادر قهار****از مرگ همی قهر کنی مر حیوان را
پیوسته همی گوید آن سر شب تشنه****بی‌آب ملک صبر دهد مر عطشان را
مرغابی سرخاب که در آب نشیند****گوید که خدایی و سزایی تو جهان را
در خوید چنین گوید کرک که: خدایا****تو خالق خلقانی صد قرن قران را
گویند تذروان که تو آنی که بدانی****راز تن بی‌قوت و بی‌روح و روان را
آن باز چنین گوید یارب تو نگهدار****بر امت پیغمبر، ایمان و امان را
آن کرکس با قوت گوید که به قدرت****جبار نگهدار، این کون و مکان را
بنگر که عقاب از پس تسبیح چه گوید****آراسته دارید مر این سیرت و سان را
بلبل چه مذکر شده و قمری قاری****برداشته هر دو شغب و بانگ و فغان را
آید به تو هر پاس خروشی ز خروسی****کی غافل، بگذار جهان گذران را
آوازه برآورد که: ای قوم تن خویش****دوزخ مبرید از پی بهمان و فلان را
دنیا چو یکی بیشه شمارید و ژیان شیر****در بیشه مشورید مر آن شیر ژیان را
در جستن نان آب رخ خویش مریزید****در نار مسوزید روان از پی نان را
ایزد چو به زنار نبستست میانتان****در پیش چو خود خیره مبندید میان را
زان پیش که جانتان بستاند ملک الموت****از قبضهٔ شیطان بستانید عنان را
مجدود بدینحال تو نزدیکتری زانک****پیریت به نهمار فرستاده خزان را

شماره قصیده 10: شاه را خواهی که بینی، خاک شو درگاه را

شاه را خواهی که بینی، خاک شو درگاه را****ز آبرو آبی بزن درگاه شاهنشاه را
نعل کن چون چتر او دیدی کلاه چرخ را****چاک زن چون روی او دیدی قبای ماه را
چون کله بر سر نشین دزدان افسر جوی را****چون خرد در جان نشان رندان لشکرگاه را
از برای عز دیدار سیاوخشی و شش****همچو بیژن بند کن در چاه خواری جاه را
عافیت را سر بزن بهر کمال عشق را****عاقبت را دم بزن بهر جمال راه را
هم به چشم شاه روی شاه خواهی دید و بس****دیده اندر کار شه کن کوری بدخواه را
آه غمازست اندر راه عشق و عاشقی****بند برنه در نهانخانهٔ خموشی آه را
از سر آزاد مردی تیغی از غیرت بزن****هم شفاعت جوی را کش، هم شفاعت خواه را
درد عشق از مرد عاشق پرس از عاقل مپرس****کگهی نبود ز آب و جاه یوسف چاه را
عقل بافنده‌ست منشان عقل را بر تخت عشق****آسمان عشاق را به ریسمان جولاه را
گر سپر بفگند عقل از عشق گو بفگن رواست****روی خاتون سرخ باید خاک بر سر داه را
پیش گیر اندر طلب راه دراز آهنگ و تنگ****گو دل اندر شک شکن، صبر زبان کوتاه را
درد موسی‌وار خواهی جام فرعونی طلب****باده‌های عافیت سوز و ملامت کاه را
هر غم و شادی که از عشقت هم عشقست از آنک****بار عندالله باشد تخم عبدالله را
کاه گرداند وفای عشق تا برجانت نیز****حکم نبود عقل شغل افزای کارآگاه را
باد کبر از سر بنه در دل برافراز آتشی****پس برآن آتش بسوزان آبگون درگاه را
چون شدی کاهی سنایی گردکاهی گرد و بس****زان که کاهی به شناسد قدر و قیمت کاه را

شماره قصیده 11: ای خواجه چه تفضیل بود جانوری را

ای خواجه چه تفضیل بود جانوری را****کو هیچ به از خود نشناسد دگری را
گر به ز خودت هیچ بهی را تو نبینی****پس چون که ندانی بتر از خود بتری را
پس غافلی از مذهب رندان خرابات****این عیب تمامست چو تو خیره سری را
هر گه که مرا گویی کندر همه آفاق****محروم‌تر از تو نشناسم بشری را
مرحوم‌ترم از تو و این شیوه ندانی****زین بیش بصیرت نبود بی‌بصری را
من سغبهٔ تسبیح و نماز تو نیم هیچ****این فضل همی گویی ای خواجه دری را
انکار و قبول تو مرا هر دو یکی شد****بیهوده همی گویی زین صعب‌تری را
فرمان تو بردن نه فریضه‌ست پس آخر****منقاد ز بهر چه شوم چون تو خری را
چون طلعت خورشید عیان گشت به صحرا****آنجا چه بقا ماند نور قمری را
آیام فراخیست ز الفاظ سنایی****دانی خطری نیست کنون محتکری را
چون دختر دوشیزه نیاید به جهان در****کم گیر ز ذریت آدم پسری را

شماره قصیده 12: دیده نبیند همی، نقش نهان ترا

دیده نبیند همی، نقش نهان ترا****بوسه نیابد همی، شکل دهان ترا
حسن بدان تا کند جلوه گهت بر همه****پیرهن هست و نیست، ساخت نهان ترا
در همهٔ هست و نیست، از تری و تازگی****نیست نهانخانه‌ای ثروت جان ترا
زان لب تو هر دمی گردد باریک‌تر****کز شکر و آب کرد روح لبان ترا
هیچ اگر بینمی شکل میانت به چشم****جان نهمی بر میان شکل میان ترا
بوسه دهد خلد و حور، پای و رکیب ترا****سجده کند عقل و روح دست و عنان ترا
چون تو به آماج‌گاه تیر نهی بر کمان****تیر فلک زه کند تیر و کمان ترا
پرده‌زنان روز و شب حلقهٔ زلف ترا****غاشیه کش چرخ پیر بخت جوان ترا
برد دل و گوش و هوش بهر جواز لبت****نام شکر گر شدست کام و زبان ترا
قبلهٔ خود ساخت عشق از پی ایمان و کفر****زلف نگون ترا روی ستان ترا
فتنه جان کرد صنع نرگس شوخ ترا****انس روان ساخت طبع سرو روان ترا
پیشروان بهشت بر پر و بال خرد****نسخهٔ دین خوانده‌اند سیرت و سان ترا
دیدهٔ جانها بخورد نوک سنانت ولیک****جان سنایی کند شکر سنان ترا
از پی ضعف میان حرز چه جویی ز من****خدمت خسرو نه بس حرز میان ترا
سلطان بهرامشاه آنکه به تایید حق****هست بحق پاسبان خانه و جان ترا
هیبتش ار نیستی شحنه وجود ترا****جان ز عدم جویدی نام و نشان ترا

شماره قصیده 13: ای ازل دایه بوده جان ترا

ای ازل دایه بوده جان ترا****وی خرد مایه داده کان ترا
ای جهان کرده آستین پر جان****از پی نثر آستان ترا
سالها بهر انس روح‌القدس****بلبلی کرده بوستان ترا
شسته از آب زندگانی روح****از پی فتنه ارغوان ترا
کرده ایزد ز کارخانهٔ عقل****سیرت و خوی و طبع و سان ترا
تیرهای یقین به شاگردی****چون کمان بوده مر گمان ترا
کرده بر روی آفتاب فلک****نقش دستان و داستان ترا
نور روی از سیاهی مویت****کرده مغزول پاسبان ترا
از برای خمار مستانت****نوش دان کرده بوسه‌دان ترا
از برون تن تو بتوان دید****از لطیفی درون جان ترا
پرده داری به داد گویی طبع****از پی مغز استخوان ترا
از نحیفی همی نبیند هیچ****چشم سر صورت دهان ترا
از لطیفی همی نیابد باز****چشم سر سیرت نهان ترا
در میانست هر کرا هستی‌ست****از پی نیستی میان ترا
هیچ باکی مدار گر زه نیست****آن کمان شکل ابروان ترا
زان که تیر فلک همی هر دم****زه کند در ثنا کمان ترا
تا چسان دو لبت رها کرده****ناتوان نرگس توان ترا
زان دو تا عیسی و دو تا بیمار****شرم ناید همی روان ترا
از پی چه معالجت نکنند****آن دو عیسی دو ناتوان ترا
ای وفا همعنان عنای ترا****وی بقا همنشین نشان ترا
نافرید آفریدگار مگر****جز زیان مرا زبان ترا
چند زیر لبم دهی دشنام****تا ببندم میان زیان ترا
می بدان آریم که برخیزم****بوسه باران کنم لبان ترا
به بیمم دهی به زخم سنان****کی گذارم بدین عنان ترا
تو سنان تیز کن از دل و چشم****شد سنایی سپر سنان ترا

شماره قصیده 14: تا کی ز هر کسی ز پی سیم بیم ما

تا کی ز هر کسی ز پی سیم بیم ما****وز بیم سیم گشته ندامت ندیم ما
تا هست سیم با ما بیمست یار او****چون سیم رفت از پی او رفت بیم ما
آیند هر دو باهم و هر دو بهم روند****گویی برادرند بهم سیم و بیم ما
ای آنکه مفلسیست بلای عظیم تو****سیمست ویحک اصل بلای عظیم ما
بهتر بدان که هست تمنای تو محال****سیمست گویی اصل نشاط و نعیم ما
گر ما همه سیاه گلیمیم طرفه نیست****سیم سپید کرده سیاه این گلیم ما
ای از نعیم کرده لباس خود از نسیج****هان تا ز روی کبر نباشی ندیم ما
گر آگهی ز کار و گرنه شکایتست****این دلق پاره پاره و تسبیح نیم ما
گویی برهنه پایان بر من حسد برند****هر گه که بنگرند به کفش ادیم ما
در حسرت نسیم صباییم ای بسا****کرد صبا نسیم و نیارد نسیم ما
امروز خفته‌ایم چو اصحاب کهف لیک****فردا ز گور باشد «کهف» و «رقیم» ما
عالم چو منزلست و خلایق مسافرند****در وی مزورست مقام و مقیم ما
هست این جهان چو تیم فلک همچو تیم بدار****ما غله‌دار آز و امل هم قسیم ما
تیمار تیم داشتن از ما حماقتست****تیمار دارد آنکه به ما داد تیم ما
ما از زمانه عمر و بقا وام کرده‌ایم****ای وای ما که هست زمانه غریم ما
در وصف این زمانهٔ ناپایدار شوم****بشنو که مختصر مثلی زد حکیم ما
گفتا: زمانه ما را مانند دایه‌ایست****بسته در و امید رضیع و فطیم ما
چون مدتی برآید بر ما عدو شود****از بعد آنکه بود صدیق و حمیم ما
گرداند او به دست شب و روز و ماه و سال****چون دال منحنی الف مستقیم ما
ز اول به مهر دل همه را او به پرورد****مانند مادران شفیق و رحیم ما
آن گه فرو برد به زمین بی‌جنایتی****این قامت مقوم و جسم جسیم ما
این مفتخر به حشمت و تعظیم و رای خویش****یاد آر زیر خاک عظام رمیم ما
پیوسته پیش چشم همی دار عنقریب****اندامهای کوفتهٔ چون هشیم ما
گویی سفیه بود فلان شاید ار بمرد****چون آن سفیه مرد نمیرد حکیم ما
ما زیر خاک خفته و میراث‌خوار ما****داده به باد خرمنهای قدیم ما
گویی ز بعد ما چه کنند و کجا روند****فرزندکان و دخترکان یتیم ما
خود یاد ناوری که چه کردند و چون شدند****آن مادران و آن پدران قدیم ما
شد عقل ما عقیم ز بس با تغافلیم****فریاد ازبن تغافل و عقل عقیم ما
پندار کز تولد عقل‌ست لامحال****این طرفه بنگرید به نفس لئیم ما
گر جنت و جحیم ندیدی ببین که هست****شغل و فراغ جنت ما و جحیم ما
ریحان روح ما چو فراغست و فارغی****مشغولیست و شغل عذاب الیم ما
سرگشته شد سنایی یارب تو ره‌نمای****ای رهنمای خلق و خدای علیم ما
ما را اگر چه ذمیمست تو مگیر****یارب به فضل خویش به فعل ذمیم ما
ظفر ظفر تو نیز مکن در عنای مرگ****بر قهر و رجم نفس ز دیو رجیم ما

شماره قصیده 15: ای در دل مشتاقان از عشق تو بستانها

ای در دل مشتاقان از عشق تو بستانها****وز حجت بی‌چونی در صنع تو برهانها
در ذات لطیف تو حیران شده فکرتها****بر علم قدیم تو پیدا شده پنهانها
در بحر کمال تو ناقص شده کاملها****در عین قبول تو، کامل شده نقصانها
در سینهٔ هر معنی بفروخته آتشها****بر دیدهٔ هر دعوی بر دوخته پیکانها
بر ساحت آب از کف پرداخته مفرشها****بر روی هوا از دود افراخته ایوانها
از نور در آن ایوان بفروخته انجمها****وز آب برین مفرش بنگاشته الوانها
مشتاق تو از شوقت در کوی تو سرگردان****از خلق جدا گشته خرسند به خلقانها
از سوز جگر چشمی چون حقهٔ گوهرها****وز آتش دل آهی چون رشتهٔ مرجانها
در راه رضای تو قربان شده جان، و آن گه****در پردهٔ قرب تو زنده شده قربانها
از رشتهٔ جانبازی بر دوخته دامنها****در ماتم بی‌باکی بدریده گریبانها
در کوی تو چون آید آنکس که همی بیند****در گرد سر کویت از نفس بیابانها
چه خوش بود آن وقتی کز سوز دل از شوقت****در راه تو می‌کاریم از دیده گلستانها
ای پایگه امرت سرمایهٔ درویشان****وی دستگه نهیت پیرایهٔ خذلانها
صد تیر بلا پران بر ما ز هر اطرافی****ما جمله بپوشیده از مهر تو خفتانها
بی رشوت و بی‌بیمی بر کافر و بر مومن****هر روز برافشانی، از لطف تو احسانها
میدان رضای تو پر گرد غم و محنت****ما روفته از دیده آن گرد ز میدانها
در عرصهٔ میدانت پرداخته در خدمت****گوی فلکی برده، قد کرده چو چوگانها
از نفس جدا گشته در مجلس جانبازی****بر تارک بی‌نقشی فرموده دل افشانها
حقا که فرو ناید بی‌شوق تو راحتها****والله که نکو ناید، با علم تو دستانها
گاه طلب از شوقت بفگنده همه دلها****وقت سحر از بامت، برداشته الحانها
چون فضل تو شد ناظر چه باک ز بی‌باکی****چون ذکر تو شد حاضر، چه بیم ز نسیانها
گر در عطا بخشی آنک صدفش دلها****ور تیر بلا باری، اینک هدفش جانها
ای کرده دوا بخشی لطف تو به هر دردی****من درد تو می‌خواهم دور از همه درمانها
عفو تو همی باید چه فایده از گریه****فضل تو همی باید، چه سود ز افغانها
ما غرفهٔ عصیانیم بخشنده تویی یارب****از عفو نهی تاجی، بر تارک عصیانها
بسیار گنه کردیم آن بود قضای تو****شاید که به ما بخشی، از روی کرم آنها
کی نام کهن گردد مجدود سنایی را****نو نو چو می‌آراید، در وصف تو دیوانها

حرف ب

 

شماره قصیده 16: او کیست مرا یارب او کیست مرا یارب

او کیست مرا یارب او کیست مرا یارب****رویش خوش و مویش خوش باز از همه خوشتر لب
داده لب و خال او را بی‌خدمت کفر و دین****کرده رخ و زلف او را بی‌منت روز و شب
منزلگه خورشیدست بی‌نور رخش تیره****دولتکدهٔ چرخ است از قدر و قدش مرکب
از بهر دلفروزی جان گهر و ارکان****وز بهر جانسوزی دست فلک و کوکب
بر هر مژهٔ چشمش بنبشته که: لا تعجل****در هر شکن زلفش برخوانده که: لا تعجب
بی بوالعجبی زلفش کاشنید که سر بر زد****مهر از گلوی تنین ماه از دهن عقرب
میگون لب شیرینش بر ما ترشست آری****می سرکه بخواهد شد چندان نمک اندر لب
دیدی رسن مشکین بر گرد چه سیمین****کو آب گره بندد مانند حباب و حب
ورنه برو و بنگر از دیدهٔ روحانی****در باغ جمال او زلف و زنخ و غبغب
کافر مژگانش از بت بر ساخت مرا قبله****نازک لب او در تب بگداخت مرا قالب
در پنجرهٔ جز عین موسی چکند با بت****در حجرهٔ یاقوتین عیسی چکند با تب
جزعش همه دل سوزد لعلش همه جان سوزد****شوخی و خوشی را خود این ملک بود یارب
مژگانش همی از ما قربان دل و جان خواهد****های ای دل و هان ای جان من یرغب من یرغب
مدح ملک مشرق بهرامشه مسعود****آن بدر فلک رتبت و آن ماه ملک مشرب
گاو ز می از لطفش چو گاو فلک در تک****شیر فلک از قهرش چون شیر زمین در تب
عدل از در او گویان با ظلم که: لا تامن****جود از کف او گویان با بخل که:لا تقرب
بخل و ستم کلی از درگه و از صدرش****جز این دود گر هرچت آن هست هوالمطلب
گر عدل علی خواهی آنک در او بنشین****ور جود علی جویی اینک کف او اشرب
در جمله سنایی را در دولت حسن او****در دست بهین سنت مدحست مهین مذهب
بر آخور او بادا دوبارگی عالم****در دولت و پیروزی هم ادهم و اشهب

شماره قصیده 17: عربی‌وار دلم برد یکی ماه عرب

عربی‌وار دلم برد یکی ماه عرب****آب صفوت پسری چه زنخی شکر لب
کله بر گلبن او راست چو بر لاله سواد****مژه بر نرگس او راست چو بر خار رطب
ناصیت راست چو بر تختهٔ کافورین مشک****یا فراز طبق سیم یکی خوشه عنب
یا بود منکسف از عقده یکی پاره ز شمس****یا شود متصل روز یکی گوشه ز شب
ابر و جبهت او راست چو شمس اندر قوس****کله و طلعت او راست چو مه در عقرب
عجمی‌وار نشینم چو ببینم کز دور****می‌خرامد عربی‌وار بپوشیده سلب
آسمان‌گون قصبی بسته بر افراز قمر****ز آسمان و ز قمرش خوبتر آن روی و قصب
چو کمان ابرو و زیرش چو سنانها غمزه****چو مهش چهره و زیرش چو هلالی غبغب
گه گه آید بر من طنز کنان آن رعنا****همچو خورشید که با سایه در آید به طرب
هر چه پرسمش ز رعنایی و بر ساختگی****عربی‌وار جوابم دهد آن ماه عرب
می نیفتم بیکی زان سخن ای خواجه چه شد****روستایی که عرابی نبود نیست عجب
گفتم: از عشق تو ناچیز شدم گفت: نعم****انا بحر و سعیر انت کملح و خشب
گفتم: از عشق تو هرگز نرهم گفت که: لا****انت فی مائی و ناری کتراب و حطب
گفتم: آن زلف تو کی گیرم در دست بگفت:****ادفع الدرهم خذمنه عناقید رطب
گفتم: آن سیم بناگوش تو کی بوسم گفت:****ان ترد فصتنا هات ذهب هات ذهب
گفتم: این وصل تو بی رنج نمی‌یابم گفت:****لن تنالوالطرب الدائم من غیر کرب
گفتم: ای جان پدر رنج همی بینم گفت:****یا ابی جوهر روح نتجت ام تعب
گفتم او را: چو فقیرم چکنم گفت: لنا****هبة الشیخ من‌الفقر غناء و سیب
خواجه مسعود علی بن براهیم که هست****از بقاء محلش سعد و معالی به طرب
آنکه تازاد بپیوست به اوصاف وجود****بابها را ز چنو پور ببرید نسب
آنکه باشد بر جودش همه آفاق عیال****ز زنی که چنویی زاید شد چرخ عزب
ساکنی یافت بقای دلش از گردش چرخ****تربیت یافت سخای کفش از رحمت رب
قدر او از محل و قدر فلکها اعلا****رای او از خرد و قول حکیمان اصوب
ای که از آتش طبع تو جهان دید ضیاء****وی که از آب ذکاء تو نما یافت ادب
رای چون شمس تو تا بر فلک افتاد نمود****همچو انگور سیه بر همه گردون کوکب
خشک گردد ز تف صاعقه دریای محیط****گر بدو در شود از آتش خشم تو لهب
گر فتد ذره‌ای از خشم تو بر اوج سپهر****گردد از هیبت تو شیر سپهر اندر تب
حبهٔ مهر تو گر ابر بگیرد پس از آن****از زمین بر نزند جز اثر حب تو حب
چنبر دایره بگشاید در وقت از بیم****گر زنی بر نقط دایره مسمار غضب
از بر عرش کند خطبهٔ آن جاه و محل****هر که از بر کند از وصف و ثنای تو خطب
هر که خم کرد بر خدمت تو قد چو هلال****یابد از سعی تو چون بدر ز گردون مرکب
نه عجب کز فلک و بحر سخای تو گذشت****این عجب‌تر که به خود هیچ نگردی معجب
ای فلک قدر یقین دان که بر مدحت تو****نیست در شاعری من نه ریا و نه ریب
شعر گوییم و عطا ده شده در هر مجلس****مدح خوانیم و ادب خوان شده در هر مکتب
وتد از دایره و دایره دانم ز وتد****سبب از فاصله و فاصله دانم ز سبب
کعبتین از رخ و از پیل بدانم بصفت****نردبازی و شفطرنج بدانم ز ندب
لیک در مدح چنین خاک سرشتان از حرص****عمر نا من قبل الفضة کالریح ذهب
زان که آنراست درین شهر قبولی که ز جهل****حلبه را باز نداند گه خواندن ز حلب
فاجران را قصبی بر سر و توزی در بر****شاعران از پی دراعه نیابند سلب
شیر طبعم نکند همچو دگر گرسنگان****بر در خانه و بر خوان چو سگ و گربه شغب
دختری دارم دوشیزه ولی مدحت زا****کز خردمندی ام دارد و از خاطر اب
نیست یک مرد که او مرد بود با کایین****که کند صحبت این دختر دوشیزه طلب
دختر خود به تو شه دادم زیرا که تویی****مصطفا سیرت و حیدر دل و نعمان مذهب
جز گهر صله نیابم چو روم سوی بحار****جز هبا هبه نبینم چو روم سوی مهب
روز را چون شه سیاره گریبان بگشاد****بسته بر دامن خود دختر من دامن شب
گر ببندی قصبی بر سرم از روی مهی****نگشایم ز غلامیت میان را چو قصب
اینک از پسش تو ای مهتر و استاد سخن****قصهٔ خویش بخواندم صدق‌الله کتب
تا بود شاه فلک را ذنب و راس کمر****تا بود مرد هنر را محل از فضل و حسب
باد بی‌نحس همه ساله به گردون شرف****کمر فضل و محل تو شده راس و ذنب
باد بر پای عنا خواه تو از دامن بند****باد بر گردن اعدات گریبان ز کنب
باد فرخندت نوروز و رجب اندر عز****باد چونین دو هزارت مه نوروز و رجب

شماره قصیده 18: احسنت یا بدرالدجی لبیک یا وجه‌العرب

احسنت یا بدرالدجی لبیک یا وجه‌العرب****ای روی تو خاقان روز وی موی تو سلطان شب
شمس‌الضحی ایوان تو بدر الظم دیوان تو****فرمان همه فرمان تو ای مهتر عالی نسب
خه خه بنامیزد مهی هم صدر و بدر درگهی****از درد دلها آگهی ای عنصر جود و ادب
فردوس اعلا روی تو حکم تجلی کوی تو****ای در خم گیسوی تو جانها همه جانان طلب
صدر معین را سر تویی دنیا و دین را فر تویی****بر مهتران مهتر تویی از تست دلها را طرب
رویت چو «طاها» طاهرست «و اللیل» مویت ظاهرست****امر «لعمرک» ناظرست دریا ک پاک آمد لقب
برنه قدم ای شمع دین بر شهپر روح‌الامین****کرو بیانت بر یمین روحانیانت دست چپ
نازان ز قربت جد و عم، خرم به دیدارت حشم****بنمای هان ای محتشم قرب دو عالم در دو لب
گر از تو نشنیدی صلا شمع نبوت بر ملا****خورشید بفگندی قبا ناهید بشکستی قصب
هستی سزای منزلت هم ابتدا هم آخرت****آری عزیز مملکت هستی تو ملکت را نسب
در جام جانها دست کن چون نیست کردی هست کن****ما را ز کوثر مست کن این بس بود ماء العنب
بر یاد او کن جام نوش چشم از همه عالم بپوش****گندم نمای جو فروش آخر مباش ای بوالعجب

شماره قصیده 19: یارب چه بود آن تیرگی و آن راه دور و نیمشب

یارب چه بود آن تیرگی و آن راه دور و نیمشب****وز جان من یکبارگی برده غم جانان طرب
گردون چو روی عاشقان در لولو مکنون نهان****گیتی چو روی دلبران پوشیده از عنبر سلب
روی سما گوهر نگار آفاق را چهره چو قار****آسوده طبع روزگار از شورش و جنگ حلب
اجرام چرخ چنبری چون لعبتان بربری****پیدا سهیل و مشتری خورشید روشن محتجب
این اختران در وی مقیم از لمع چون در یتیم****این راجع و آن مستقیم این ثابت و آن منقلب
محکم عنان در چنگ من سوی نگار آهنگ من****بسپرده ره شبرنگ من گاهی سریع و گه خبب
باد بهاری خویش او ناورد و جولان کیش او****صحرا و دریا پیش او چون مهره پیش بوالعجب
از نعل او پر مه زمین و ز گام او کوته زمین****وز هنگ او آگه زمین وز طبع او خالی غضب
آهو سرین ضرغام بر کیوان منش خورشید فر****خارا دل و سندان جگر رویین سم و آهن عصب
در راه چو شبرنگ جم با شیر بوده در اجم****آمخته جولان در عجم خورده ربیع اندر عرب
در منزل «سلما» و «می » گشتم همی ناخورده می****تن همچو اندر آب نی دل همچو بر آتش قصب
آمد به گوشم هر زمان آواز خضر از هر مکان****کایزد تعالی را بخوان در قعر قاع مرتهب
خسته دل من در حزن گفتی مر الاتعجلن****چون گفتمی با دیده من «انا صببنا الماء صب»
راهی چنان بگذاشتم باغ ارم پنداشتم****از صبر تخمی کاشتم آمد ببر بعدالتعب
روز آمده درمان من آسوده از غم جان من****از خیمهٔ جانان من آمد به گوش من شغب
آواز اسب من شنید آن ماهپیش من دوید****وصل آمد و هجران پرید آمد نشاط و شد کرب
باوی نشستم می به دست او بت بدو من بت پرست****از عشق او من گشته مست او مست بذر آب عنب
هم ناز دیدم هم بلا هم درد دیدم هم دوا****هم خوف دیدم هم رجا هم خار دیدم هم رطب
گه دست یازیدم همی زلفش ترازیدم همی****گه نرد بازیدم همی یک بوسه بود و یک ندب
بر من همی کرد او ثنا خندان همی گفت او مرا****بر خوان مدیح او کجا المدح فیه قد وجب

شماره قصیده 20: بتی که گر فکند یک نظر بر آتش و آب

بتی که گر فکند یک نظر بر آتش و آب****شود ز لطف جمالش مصور آتش و آب
کرشمه‌ای گر ازو بیند آب و آتش هیچ****شود ز چشمش بی‌شک معبهر آتش و آب
ز سیم و شکر روی و لب آن کند با من****نکردهرگز بر سیم و شکر آتش و آب
لب و دو عارض با آب و نارش آخر برد****ز طبع و روی من آن ماه دلبر آتش و آب
ز آه من نشگفت وز چهرش ار گیرد****سپهر بر شده و چشم اختر آتش و آب
میار طعنه اگر عارض و لبش جویم****از آنکه جست کلیم و سکندر آتش و آب
ز خطرت دل و چشم وی اندرین دل و چشم****بسان ابر بهاری ست مضمر آتش و آب
بشب بخفته خوش و من ز هجر او کرده****ز دیده و دل بالین و بستر آتش و آب
ز درد فرقت آن ابر حسن و شمع سرای****چو ابر و شمعم در چشم و بر سر آتش و آب
به دل گرفت به وقتی نگار من که همی****کنند لانه و باده بدل بر آتش و آب
ببین تو اینک بر لاله قطرهٔ باران****اگر ندیدی بر هم مقطر آتش و آب
بطبع شادی زاید ز زاده‌ای کو را****پدر صبا و زمین بود مادر آتش و آب
ز برق و باد به بینی بر آسمان و زمین****حسام‌وار شدست وز ره در آتش و آب
پدید کرد تصاویر مانی ابر و زمین****برآورید تماثیل آزر آتش و آب
مزاج و طبع هوا گرم و نرم شد نشگفت****اگر بزاید از پشم و مرمر آتش و آب
چو طبع سید گردد چمن به زینت و فر****چو عدل سید گردد برابر آتش و آب
سر محامد سید محمد آنکه شدست****بلند همت و نظمش به گوهر آتش و آب
مهی که گر فکند یک نظر به لطف و به خشم****شود بسوی ثری و دو پیکر آتش و آب
به نور رایش گشته منور انجم و چرخ****به ذات عونش گشته معمر آتش و آب
به نزد بخشش و بذلش محقر ابر و بحار****به نزد حشمت و حلمش مستر آتش و آب
مسخر خضر ار گشت باد و آب و زمین****مثال امر ورا شد مسخر آتش و آب
به حلم و خشمش کردند وصف از آن معنی****مهیب و سهل بود بر غضنفر آتش و آب
زند به امرش اگر هیچ خواهد از خورشید****به حد باختر و حد خاور آتش و آب
گر آب و آتش اندر خلاف او کوشند****ز باد و خاک بینند کیفر آتش و آب
به حکم نافذ نشگفت اگر برون آرد****ز چوب و سنگ چو موسی پیمبر آتش و آب
ز باد قدرت اگر کرد جانور عیسی****شود ز فرش بی‌باد جانور آتش و آب
زهی ز مایهٔ رایت منور انجم و چرخ****زهی ز سایهٔ تیغت مظفر آتش و آب
گه موافقت ار چون دل تو بودی چرخ****بدی به چرخ برین قطب و محور آتش و آب
شمال جودت بر آب و آتش ار نوزید****چرابه گونه چو سیمست و چون زر آتش و آب
ز باس و سعی تو بدست ورنه بی‌سببی****بطبع خشک چرا آمد و تر آتش و آب
به صدر دولت بایسته‌ای واندر خور****چنانکه هست و ببایست و در خور آتش و آب
به طبع خویش نبینند هیچ اگر خواهی****به قدر و قد تو پستی وو نظر آتش و آب
سموم خشم تو گر برزند به ابر و زمین****نسیم خلق تو گر بروزد بر آتش و آب
شو ز بیم تو لرزان زمین و ابر عقیم****شود ز خلق تو چون مشک و عنبر آتش و آب
شود ز قدر تو عالیتر از سپهر زمین****رود به امر تو از بحر و اخگر آتش و آب
اگر نه بیم و امیدت بدی به بحر و هوا****وگر نه هیبت و حکمت بدی بر آتش و آب
برو عتاب و عقوبت خدای کی کردی****ز بهر یونس و قومش مسخر آتش و آب
به هفت کشور خشمت رسید و نظم آری****جدا که دید خود از هفت کشور آتش و آب
ز قدر و نظم تو دارند بهره زان نشدند****چو باد و خاک کثیف و مدور آتش و آب
معاقبست حسودت به دو مکان به دو چیز****به سان فرعون در مصر و محشر آتش و آب
میان طبع تو و طبع حاسدت در نظم****کفایت‌ست در آن شعر داور آتش و آب
که چون در آید در طبع تو شود بی‌شک****بر آن دو طبع دگر کبر و مفخر آتش و آب
به زیر فکرت و کلک تو خاست بر در نظم****ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب
چو بود خاطر و طبع تو کلک را همراه****ببوسد ار چه بود کلک و دفتر آتش و آب
اگر ندارد نسبت به خامهٔ تو چراست****به نزد خامت هم خیر و هم شر آتش و آب
شد از بهاء مدیحت سخنور اختر و کلک****شد از سخاء وجودت توانگر آتش و آب
جهان بگیر به آن باد پای خاک نهاد****که هست با تک او کند و مضطر آتش و آب
گه مسیر بود بر نهاد چرمهٔ تو****به نزد عقل مصور شود گر آتش و آب
به پست و بالا چون آب و آتشست مگر****شدست از پی تو اسب پیکر آتش و آب
به سان صرصر لیکن به گاه تابش و خوی****که دید ساخته در طبع صرصر آتش و آب
جهان ندید مگر چرمهٔ ترا در تک****به هیچ مستقری سایه‌گستر آتش و آب
زمانه ساخت ز هفت اختر و چهار ارکان****برای زینت بزمت دو لشکر آتش و آب
بخواه از آنکه چو خوردی چو طبع خود بندد****دماغ و طبع ترا زیب و زیور آتش و آب
بصوفت آب و بطبع آتش و ندیده جهان****مگر به جام توچون دو برادر آتش و آب
تو روی شادی افروز و آب غم بر از آن****هنی و روشن در جام و ساغر آتش و آب
که بهر پیرهنی من گزیدم از دل و چشم****ز جور چرخ چو دماغ و سمندر آتش و آب
در آب و آتش بی‌حد چرا شوم غرقه****چو هست باد و هوا را مقدر آتش و آب
ز خون ببست دل و چشم پس چو آهن و خاک****چراست در دل و چشمم مجاور آتش و آب
برید فکرت کلک تو خواست بر در نظم****ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب
ولیک از آتش و آبست دیده و دل من****چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب
همیشه تا به زمینست و چرخ گنج و نجوم****همیشه تا به سعیرست و کوثر آتش و آب
سخاو لطف ترا بنده باد ابر و هوا****سنا و حلم ترا باد چاکر آتش و آب
مباد قاعدهٔ دولت تو زیر و زبر****همیشه تا که بود زیر و ازبر آتش و آب

حرف ت

 

شماره قصیده 21: مرد هشیار در این عهد کمست

مرد هشیار در این عهد کمست****ور کسی هست بدین متهمست
زیرکان را ز در عالم و شاه****وقت گرمست نه وقت کرمست
هست پنهان ز سفیهان چو قدم****هر کرفا در ره حکمت قدمست
و آن که راهست ز حکمت رمقی****خونش از بیم چو شاخ به قمست
و آن که بیناست درو از پی امن****راه در بسته چو جذر اصمست
از عم و خال شرف مر همه را****پشت دل بر شبه نقش غمست
هر کجا جاه در آن جاه چهست****هر کجا سیم در آن سیم سمست
هر کرا عزلت خرسندی خوست****گر چه اندر سقر اندر ارمست
گوشه گشتست بسان حکمت****هر که جویندهٔ فضل و حکمست
دست آن کز قلم ظلم تهیست****پای آنکس به حقیقت قلمست
رسته نزد همه کس فتنه گیاه****هر کجا بوی تف و نام نمست
همه شیران زمین در المند****در هوا شیر علم بی‌المست
هر که را بینی پر باد ز کبر****آن نه از فربهی آن از ورمست
از یکی در نگری تا به هزار****همه را عشق دوام و درمست
پادشا را ز پی شهوت و آز****رخ به سیمین برو سیمین صنمست
امرا را ز پی ظلم و فساد****دل به زور و زر و خیل و حشمست
سگ پرستان را چون دم سگان****بهر نان پشت دل و دین به خمست
فقها را غرض از خواندن فقه****حیلهٔ بیع و ریا و سلمست
علما را ز پی وعظ و خطاب****جگر از بهر تعصب به دمست
صوفیان را ز پی رندان کام****قبله‌شان شاهد و شمع و شکمست
زاهدان را ز برای زه و زه****«قل هوالله احد» دام و دمست
حاجیان را ز گدایی و نفاق****هوس و هوش به طبل و علمست
غازیان را ز پی غارت و سهم****قوت از اسب و سلاح و خدمست
فاضلان را ز پی لاف فضول****روی در رفع و جر و جزم و ضمست
ادبا را ز پی کسب لجاج****انده نصب لن و جزم لمست
متکلم را از راه خیال****غم اثبات حدوث و قدمست
چرخ پیمای ز بهر دو دروغ****به سیه مسطر و شکل رقمست
مرد طب را ز پی خلعت و نام****همه اندیشهٔ او بر سقمست
مرد دهقان ز پی کسب معاش****از ستور و خر و خرمن خرمست
خواجه معطی ز پی لاف و ریا****تازه از مدحت و لرزان ز ذمست
باز سایل را در هر دو جهان****دوزخش «لا» و بهشتش «نعم»ست
طبع برنا را بر یک ساعت عیش****عاشق شرب و بت و زیر و بمست
کهل را از قبل حرمت و عز****انده نفقه و زاد حرمست
پیر نز بهر گناه از پی مال****تا دم مرگ ندیم ندمست
سعی ساعی به سوی عالم از آن****که فلان جای فلان محتشمست
چشم عامی به سوی عالم زان****که فلان در جدل کیف و کمست
قد هر موی شکاف از پی ظلم****همچو دندانهٔ شانه بهمست
مرد ظالم شده خرسند بدین****که بگویند: فلان محترمست
همگان سغبهٔ صیدند و حرام****کو کسی کز پی حق در حرمست
اینهمه مشغله و رسم و هوس****طالبان ره حق را صنمست
همه بد گشته و عذر همه این:****گر بدم من نه فلان نیز همست
اینهمه بیهده دانی که چراست****زان که بوالقاسمشان بوالحکمست
جم از این قوم بجستست کنون****دیو با خاتم و با جام جمست
با چنین موج بلا همچو صدف****آنکس آسوده که امروز اصمست
پس تو گویی که: بر آن بی‌طمعی****از که همواره سنایی دژمست
چرخ را از پی رنج حکما****از چنین یاوه‌درایان چه کمست

شماره قصیده 22: سنایی سنای خرد را سزاست

سنایی سنای خرد را سزاست****جمالش جهان را جمال و بهاست
اگر شخصش از خاک دارد مزاج****پس اخلاق او نور کلی چراست
چنو در بزرگان بزرگی که دید****چنو از عزیزان عزیزی کجاست
اگر خاطرش را به وقت سخن****کسی عالم عقل خواند سزاست
عجب زان که با او کند شاعری****نداند که این رای محض خطاست
کجا نور باشد چه جای ظلام****کجا ماه باشد چه جای سهاست
همه لفظ او قوت جانست و بس****همه شعر او فضل را کیمیاست
ز انوارش امروز شهر هرات****چو برج قمر پر شعاع و ضیاست
ز ازهار فضلش همین خطه را****اگر مقعد صدق خوانم رواست
بصورت بدیدم که وی را ز حق****مددهای بی‌غایت و منتهاست
مقدر چنین بود کاندر وجود****ز اعداد رفع نهایت خطاست
الا یا بزرگی که احوال تو****همه بر سعادت کلی گواست
ترا ز ایزد پاک الهام صدق****در اقوال و افعال یکسر عطاست
اگر چند تقصیر من ظاهرست****دلم بستهٔ بند مهر و وفاست
چو جان و دل از مایهٔ اتصال****مدد یافت رسم تکلف رواست
ثنای تو گویم بهر انجمن****نکوتر ز هرچیز مدح و ثناست
همی تا کثافت بود خاک را****همی تا لطافت نصیب هواست
بقا بادت اندر نعیم مقیم****بقای تو عز و شرف را بقاست

شماره قصیده 23: سنایی کنون با ضیا و سناست

سنایی کنون با ضیا و سناست****که بر وی ز سلطان سنت ثناست
بدین مدح بر وی ز روح‌القدس****همه تهنیت مرحبا مرحباست
اگر خاطرش را به خط خطیر****همی عالم عقل خواند سزاست
که جز عالم عقل نبود بلی****که بر وی چنو خواجه‌ای پادشاست
علی‌بن هیصم که این هفت حرف****سه روح و چهار اسطقسات ماست
سه حرفست نامش که در مرتبت****سه روحست آن نطق و حس و نماست
زه‌ای واعظ صلب همچون کلیم****که وعظ تو کوران دین را عصاست
به وعظت اگر مبتدع نگرود****همان وعظ بر جان او اژدهاست
کسی کو الف نیست با آل تو****همه ساله چون لام پشتش دوتاست
در اقلیم ادراک احیای او****خرد را و جان را ریاست ریاست
تو فوق همه عالمانی به علم****که این فوق در علم بی‌منتهاست
خصال و جمال تو در چشم عقل****همه صورت و سیرت مصطفاست
همه صیت و صوت امامان دین****به پیش کمال و کلامت صداست
تو از فوق و جسم و جهت برتری****که فوق تو نقش خیالات ماست
ز دیوان خلق تو مر خلق را****همه کنیت و طبعشان بوالوفاست
به تصحیف آن مذهبم کرده‌ای****که تصحیف آن مصحف اصفیاست
مرا ماه خواندی درستست از آنک****تو مهری و از مهر مه را ضیاست
چگویم که کار همه خلق را****همه منشا از حضرت «من تشا»ست
تو دانی که بر درگه لایزال****در برترین الاهی رضاست
به من مقعد صدق گفتی هری ست****هری کیست کاین نام بر من سزاست
که جان و تنم معدن مدح تست****گرش مقعد صدق خوانی رواست
خط و شعر تو دید چشم و دلم****چه جای خط و شعر چین و ختاست
نفسهای روحانیان را کسی****اگر شعر و خط خواند از وی خطاست
ز جزو تو آن شربها خورد جان****که خود عقل کلی از آن ناشتاست
فلک در شگفت از تو گر چند او****بر از آتش و آب و خاک و هواست
که در فضل و در لفظ و در رزم و بزم****علی هیصم‌ست و علی مرتضاست
قضای ثنای چو تو مهتری****مرا هم ز تایید رسم و قضاست
مرا این تفضل که خلق تو کرد****ز افضال فضل بن یحیا عطاست
ز سیاره‌دان آنکه سیاره‌وار****به ممدود و مقصود از وی رواست
گرم جان ندادی به تشریف خویش****مرا این شرف از کجا خواست خاست
که چون من خسی را ز چون تو کسی****چنین زینت و رتبت و کبریاست
اگر چند باران ز ابرست لیک****ز دریا فراموش کردن خطاست
ثنا و ثواب جزیل و جمیل****برو بیش ازیرا که او مقتداست
تو دانی که از حضرت مصطفا****برین گفتهٔ من فرشته گواست
تو شرعی و او دین و در راه حق****نه آن زین نه این زان زمانی جداست
تو و او چنانید کن صدر گفت****دو دست‌ست الله را هر دو راست
من ار آیم ار نی همی دان که جان****ز خاک درت با قبای بقاست
چه تشویر دارم چو دانم که این****ز تقدیر قادر نه تقصیر ماست
چه ترسم چو از جان و ایمان تو****به «ما لم یشا» «لم یکن» عذر خواست
محالست اینجا دعا کز محل****زمین تو خود آسمان دعاست

شماره قصیده 24: مردی و جوانمردی آئین و ره ماست

مردی و جوانمردی آئین و ره ماست****جان ملکان زنده به دولت‌کدهٔ ماست
روزی ده سیاره بر کسب ضیارا****در یوزه‌گر سایهٔ پر کله ماست
گر چه شره هر چه شه آمد سوی شرست****از دهر برافکندن شرها شره ماست
برگ که ما از که بیجاده نترسد****که تابرهٔ کاهکشان برگ که ماست
آنجا که بود کوشش شطرنج تواضع****در نطع جهان هر چه پیاده‌ست شه ماست
و آنجای که بخشایش ما دم زد اگر تو****در عمر گنه بینی آن گه گنه ماست
حقا که نه بر زندگی و دولت و دینست****هر عزم که در رغم سفیهان تبه ماست
هر عارضه کید ز خداوند بر ما****در بندگی آنجا که آن عامه مه ماست
ما خازن نیک و بد حقیم ز ما نیست****آنجا که «بگیر» ما و آنجا که «نه» ماست
المنة لله که بر دولت و ملت****اقلیم جهان دیده و عیوق گه ماست
چشم ملکان زیر سپیدیست ز بس اشک****از بیم یکی بنده که زیر شبه ماست
آنکس که ملوکان به غلامیش نیرزند****در خدمت کمتر حشم بارگه ماست
بهر شرف خود چو مه چارده هر روز****پر ماه نو از بوس شهان پایگه ماست
از بهر زر و سیم نه بل کز پی تشریف****سلطان فلک بندهٔ زرین کله ماست
گرچه مه چرخ آمد خورشید ولیکن****آن مه که به از چشمهٔ خورشید مه ماست
باشد همه را بنده سوی عزت و ما را****زلف پس گوش بت ما بنده ره ماست
از بهر دویی آینه در دست نگیریم****زیرا که در آیینه هم از ما شبه ماست
راندند بسی کامروایی سلف ما****آن دور چو بگذشت گه ماست گه ماست
بهرامشه ار چه که شه ماست ولیکن****آنکو دل ما دارد بهرامشه ماست

شماره قصیده 25: خاک را از باد بوی مهربانی آمدست

خاک را از باد بوی مهربانی آمدست****در ده آن آتش که آب زندگانی آمدست
نرگس مخمور بوی خوش ز طبعی خواستست****بنده و آزاد سرمست جوانی آمدست
باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساختست****مرغ اندک زاد در بسیار دانی آمدست
باد غمازست و عطاری کند هر صبحدم****آن تواناییش بین کز ناتوانی آمدست
آتش لاله چرا افروخت آب چشم ابر****کبرا از خاصیت آتش‌نشانی آمدست
آری آری هم برین طبعست تیغ شهریار****زانک او آبست و از آتش، نشانی آمدست
دست خسرو گر نبوسیدست ابر بادپای****پس چرا چوندست او در درفشانی آمدست
تا عروس ملک شاه از چشم بد ایمن بود****چشم خوب نرگس اندر دیده‌بانی آمدست
سبزه کو پذرفت نقش تیغ تیزش لاجرم****همچو تیغش نیز در عالم ستانی آمدست
پیش تخت شاه چون من طوطی شکرفشان****بلبل اندر پیش گل در مدح خوانی آمدست
راست خواهی هر کجا گل نافه‌ای از لب گشاد****همچو لاله غنچه را بسته دهانی آمدست
لاف هستی زد شکوفه پیش رای روشنش****لاجرم عمرش چنان کوته که دانی آمدست
سرو یازان بین که گویی زین جهان لعبتی****پیش سلطان در قبای آن جهانی آمدست
گل گرفته جام یاقوتین به دست زمردین****پیش شاهنشه به سوی دوستکانی آمدست
آفتاب داد و دین سنجر که او را هر زمان****اول القاب نوشروان ثانی آمدست
کلک عقل از تیر او عالم گشایی یافتست****تیر چرخ از کلک او عالم ستانی آمدست
آسمان پیش جلال او زمین گردد از آنک****از جلال او زمین در ترجمانی آمدست
خه‌خه ای شاهی که از بس بخشش و بخشایشت****خرس در داهی و گرگ اندر شبانی آمدست
چون به سلطانی نشینی تهنیت گویم ترا****ای که اسلاف ترا سلطان نشانی آمدست
ترک این صحرای اول با جلاجلهای نور****گرد ملکت با طریق پاسبانی آمدست
صدر دیوان در دبیری هست تا یابد معین****با خجسته کلک تو در همزبانی آمدست
مطرب صحن سیم بر بام تو سوری بدید****زو همین بودست کاندر شادمانی آمدست
شاه اقلیم چهارم تا فرستد هم خراج****در فراهم کردن زرهای کانی آمدست
شحنهٔ میدان پنجم تا سلحدار تو شد****زخم او بر جسم جانی نه که جانی آمدست
قاضی صدر ششم را طالع مسعود تو****مقتدای فتوی صاحبقرانی آمدست
آنکه پیر صفهٔ هفتم سبکدل شد ز رشک****از وقار تو بر او چندان گرانی آمدست
کارداران سرای هشتمین را بر فلک****رای عالیقدر تو در میزبانی آمدست
از ضمیرت دیده‌ام آن کنگر طاقی که هم****آفرینش را مکان بی‌مکانی آمدست
از در دولت سبک بر بام هفتم رو که چرخ****با چنین نه پایه بهر نردبانی آمدست
خسروا طبعم به اقبال جمالت زنده گشت****آبرا آری حیات اندر روانی آمدست
تا به حرف مدح تو خوانم ثنای دیگران****موجب این بیتهای امتحانی آمدست
اینک از اقبال تو پردخته شد آن خدمتی****کاندکش الفاظ و بسیارش معانی آمدست
در او در آب قدرت آشناور آنچنانک****راست گویی گوهر تیغ یمانی آمدست
بر سر خوان عمادی من گشادم این فقع****گر چه شیرین نیست باری ناردانی آمدست
شاخ بادا از نهال عمر تو زیرا که خود****بیخش از بستان سرای جاودانی آمدست

شماره قصیده 26: آن طبع را که علم و سخاوت شعار نیست

آن طبع را که علم و سخاوت شعار نیست****از عالمیش فخر و ز زفتیش عار نیست
جز چشم زخم امت و تعویذ بخل نیست****جز رد چرخ و آب کش روزگار نیست
آن دست و آن زبان که درو نیست نفع خلق****جز چون زبان سوسن و دست چنار نیست
باشد چو ابر بی‌مطر و بحر بی‌گهر****آن را که با جمال نکو خوی یار نیست
در پیش جوهری چو سفالست آن صدف****کاندر میان او گهری شاهوار نیست
منت خدای را که مر این هر دو وصف را****جر در مزاج پیشرو دین قرار نیست
قاضی‌القضاة غزنین عبدالودود آنک****مر علم وجود را جز ازو پیشکار نیست
چرخست علم او که مر او را فساد نیست****بحرست جود او که مر او را کنار نیست
در بر و بحر نیست یکی صنعت از سخا****کاندر بنان و طبعش از آن صدهزار نیست
با سیرتش در آتش و آب و هوا و خاک****قدر بلند و صفوت و لطف و وقار نیست
ای قدر تو رسیده بدان پرده کز علو****زان پرده ز استر اثر صنع بار نیست
آن چیست کز یقین تو آنرا مزاج نیست****و آن کیست کز یمین تو آنرا یسار نیست
دین از تو و زبانت چرا می‌شود قوی****گر تو علی نه‌ای و زبان ذوالفقار نیست
در هفت بخش عالم یک مبتدع نماند****کز ذوالفقار حجت تو دلفگار نیست
جز در چمن ولی تو چون گل پیاده کیست****جز بر اجل حسود تو چون جان سوار نیست
نزدیک علم و رای تو مه نورمند نیست****در پیش حلم و سنگ تو که بردبار نیست
آن کیست کو ندارد با تو چو تیر دل****کو از سنان سنت تو سوگوار نیست
یک تن نماند در چمن جود تو که او****چون فاخته ز منت تو طوقدار نیست
ای شمس طبع کز تو جهان را گزیر نیست****ای ابر دست کز تو زمین را غبار نیست
امیدوار باز سوی صدرت آمدم****از ابر و شمس کیست که امیدوار نیست
جز شاعران کوته‌بین را درین دیار****بر بارگاه جود کریمیت بار نیست
آری ز نوش آتش و از لطف آب پاک****رفعت بجز نصیب دخان و بخار نیست
لیکن زمانه ای تو و بر من ز بخت بد****هر چه از زمانه آید حقا که عار نیست
والله که از لباس جز از روی عاریت****بر فرق من عمامه و بر پا آزار نیست
کارم بساز از کرم امروز ای کریم****هر چند کارساز بجز کردگار نیست
گر چه دهی وگر ندهی صله در دو حال****جز گوهر ثنای من اینجا نثار نیست
باشد کریمی ار بدهی ورنه رای تست****مر بنده را به هیچ صفت اختیار نیست
دانی که از زمانه جز احسان و نام نیک****حقا که هر چه هست بجز مستعار نیست
نام نکو بمان چو کریمان ز دستگاه****چون شد یقین که عمر دول پایدار نیست
تا دوزخ و بهشت کم از هفت و هشت نیست****تا حس و طبع بیش ز پنج و چهار نیست
چندانت قدر باد که آن را کرانه نیست****چندانت عمر باد که آن را شمار نیست

شماره قصیده 27: عقل را تدبیر باید عشق را تدبیر نیست

عقل را تدبیر باید عشق را تدبیر نیست****عاشقان را عقل تر دامن گریبان‌گیر نیست
عشق بر تدبیر خندد زان که در صحرای عقل****هر چه تدبیرست جز بازیچهٔ تقدیر نیست
عشق عیارست و بر تزویر تقدیرش چکار****عقل با حفظ‌ست کو را کار جز تدبیر نیست
علم خورد و خواب در بازار عقلست و حواس****در جهان عاشقی هم خواب و هم تعبیر نیست
تیر چرخ از عقل دزدان دان جان را لاجرم****هیچ زندانی کمان چرخ را چون تیر نیست
کار عقلست ای سنایی شیر دادن طفل را****خون خورد چون شیر عشق اینجا حدیث شیر نیست
میوه خوردن عید طفلانست و اندر عید عشق****بند و زنجیرست اینجا رسم گوز انجیر نیست
هر زمان بر دیده تیری چشم دار ار عاشقی****زان که غمزهٔ یار یک دم بی‌گشاد تیر نیست
مرد عشق ار صد هزاران دل دهد یک دم به دوست****حال اندر دستش از تقصیر جز تشویر نیست
مانده اندر پرده‌های تر و ناخوش چون پیاز****هر که او گرم مجرد در رهش چون سیر نیست
در گذر چون گرم تازان از رخ و زلفین دوست****گر چه بی این هر دو جانها را شب و شبگیر نیست
تا نمانی بستهٔ زنجیر زلف یار از آنک****اندرین ره شرط این شوریدگان زنجیر نیست
عاشقی با خواجگی خصمست زان در کوی عشق****هر کجا چشم افگنی تیرست یکسر میر نیست
عین و شین و قاف را آنجا که درس عاشقیست****جز که عین و شین و قاف آنجا دگر تفسیر نیست
پیر داند قبض و بسط عاشقان لیکن چه سود****تربت ما موضع بیلست جای پیر نیست
عشق چون خصم جهان تیرگی و خیرگیست****اینهمه عشق سنایی عشق را بر خیر نیست
عشق را این حل و عقد از چیست ما ناذات او****جز ز صنع شاه عالم‌دار عالم‌گیر نیست
شاه ما بهرامشاه آن شاه کز بهر شرف****چرخ را در بندگی درگاه او تقصیر نیست

شماره قصیده 28: کفر و ایمان دو طریقیست که آن پنهان نیست

کفر و ایمان دو طریقیست که آن پنهان نیست****فرق این هر دو بنزدیک خرد آسان نیست
کفر نزدیک خرد نیست چو ایمان که بوصف****اهرمن را صفت برتری یزدان نیست
گهر ایمان جسته‌ست ز ارکان سپهر****در دوکونش به مثل جز دل پاکان کان نیست
که صفت کردن ایمان به گهر سخت خطاست****زان که ز ارکان صفا قوت او یکسان نیست
تو اگر ز ارکان دانی صفت نور و ضیا****نزد من این دو صفت جز اثر ایمان نیست
نور اصلی چو فروغی دهد از دست فروع****فرع را اصل چو پیدا شد هیچ امکان نیست
کار نه بطن حدث دارد و دارد حق محض****رسم و اطلال و دمن چون طلل ایوان نیست
رایگان این خبر ای دوست به هر کس ندهند****مشک گر چند کسادست چنین ارزان نیست
ای پسر پای درین بهر مزن زان که ترا****معبر و پایگه قلزم بی‌پایان نیست
کاین طریقست که در وی چو شوی توشه ترا****جز فنا بودن اگر بوذری و سلمان نیست
این عروسیست که از حسن رخش با تن تو****گر حسینی همه جز خنجر و جز پیکان نیست
درد این باد هوا در تن هرکس که شود****هست دردی که بجز سوختنش درمان نیست
جسم و جانرا به عرضگاه نهادم که مرا****مایهٔ عرض درین جز غرض جانان نیست
گر حجاب رهت از جسم و ز جان خواهد بود****رو که جانان ترا میل به جسم و جان نیست
جسم و جان بابت این لعبت سیمین تن نیست****تحفهٔ بی‌خطر اندر خور این سلطان نیست
فرد شو زین همه تا مرد عرضگاه شوی****کاندرین کوی بجز رهگذر مردان نیست
چند گوئی که مرا حجت و برهان باید****هر چه حق باشد بی حجت و بی برهان نیست
کشتهٔ حق شو تا زنده بمانی ور نه****با چنین بندگیت جای تو جز میدان نیست
از چه بایدت به دعوی زدن این چندین دست****که به دست تو ز صد معنی یک دستان نیست
نام خود را چه نهی بیهده موسی کلیم****که گلیم تو بجز بافتهٔ هامان نیست
تا در آتش چو روی همچو براهیم خلیل****چون ترا آیت یزدان رقم عنوان نیست
غلطی جان پدر این شکر از عسگر نیست****غلطی جان پدر این گهر از عمان نیست
ای بسا یوسف رویان که درین مصر بدند****که چو یعقوب پدرشان مگر از کنعان نیست
ای بسا یونس نامان که درین آب شدند****که جگرشان همه جز سوخته و عطشان نیست
مرد باید که چو بوالقاسم باشد به عمل****ورنه عالم تهی از کردهٔ بوسفیان نیست
گویی از اسم نکو مرد نکو فعل شود****نی چو بد باشد تن اسم ورا تاوان نیست
من وفانام بسی دانم کش جز به جفا****طبع تا زنده و جان مایل و دل شادان نیست
آهست آری سندان به همه جای ولیک****خویشتن گاه ترازو ببرد سوهان نیست
نام آتش نه ز گرمیست که آتش خوانند****آب از آن نیست به نام آب کجا سوزان نیست
هفت و چارند اگر رسم بود وقت شمار****وقت افعال چرا فعلش هم چندان نیست
یا بیا پاک بزی ورنه برو خاکی باش****که دو معنی همی اندر سخنی آسان نیست
راه این سرو جوان دور و درازست ای پیر****می این خواجه سزای لب سرمستان نیست
جان فشان در سر این کوی که از عیاران****شب نباشد که در آن موسم جان افشان نیست
لذت نفس بدل ساز تو با لذت عشق****به گسل از طبع و هواگر غرضت هجران نیست
راز این پرده نیابی اگر از نفس هوا****در کف نیستی تو، علم طغیان نیست
تا همه هو نشوی، هوی تو الا نشود****چون شوی هو تو ترا آن هوس نقصان نیست
تکیه بر شرع محمد کن و بر قرآن کن****زان کجا عروهٔ وثقای تو جز قرآن نیست
گفت این شعر سنایی که چو کیوانی گفت****روشنی عالم جز از فلک گردان نیست

شماره قصیده 29: ای بنده ره شوق ملک بی خطری نیست

ای بنده ره شوق ملک بی خطری نیست****از جان قدمی ساز که به زین سفری نیست
تیریست بلا در روش عشق که هرگز****جز دیدهٔ درویش مر او را سپری نیست
از خود غذایی ساز پس آنگاه بره پوی****زیرا که ترا به ز تویی عشوه خری نیست
خود را ز میان خود بردار ازیراک****کس بر تو درین ره ز تویی تو بتری نیست
تن را چه قبولی نهی آنجا که ز عزت****صد جان مقدس را آنجا خطری نیست
کشتند درین راه بسی عاشق بی‌تیغ****کز خون یکی عاشق حالی اثری نیست
در بحر غمان غوطه خور از روی حقیقت****کاندر صدف عشق به از غم گهری نیست
بار از خداوند مچخ زان که کسی را****در پردهٔ اسرار خدایی گذری نیست
بر دوش فکن غاشیهٔ مهر درین کوی****چون گرد میان تو ز بدعت کمری نیست
از ابر پشیمانی اشکی دو فرو بار****کاندر چمن عشق تو زین به مطری نیست
در روشنی عشق چه خوشی بود آن را****کاندر چمن صنع خدایش نظری نیست
کی میوهٔ رحمت خورد آنکس که ز اول****در باغ امیدش ز عنایت شجری نیست
ای در ره عصیان قدمی چند شمرده****باز آی کزین درگه به مستقری نیست
از کردهٔ خود یادکن و بگری ازیرا****بر عمر به از تو به تو کس نوحه‌گری نیست
بر طاعت خود تکیه مکن چون بحقیقت****از عاقبت کار کسی را خبری نیست
چون نام بد و نیک همی از تو بماند****پس به ز نکونامی ما را هنری نیست
نیکی و سخاوت کن و مشمر که چو ایزد****پاداش ده و مفضل و نیکو ثمری نیست
گرد علما گرد بخاصه بر آنکس****کامروز بهر شهر چنو مشتهری نیست
خورشید زمین یوسف احمد که فلک را****چون او به گه علم و محامد دگری نیست
آن ابر گهرپاش که در علم چنویی****مر چارگهر را گه زایش پسری نیست
آن شاخ عطا بخش که در باغ شریعت****با نفع تراز وی به گه جود بری نیست
بی خدمت او در تن یک جان عملی نیست****بی مدحت او در دل یک تن فکری نیست
از روزه و از گریه چو یک کام و دو چشمش****در بادیهٔ تقوا خشکی و تری نیست
آری چه عجب زان که چو جد و پدر او****کس را به جهان اکنون جد و پدری نیست
علم و خردش بیشترست از همه لیکن****در دیدش بی‌شرمی و در سر بطری نیست
ای قدر تو گشته سفری در ره دانش****کو را بجز از حضرت جنت حضری نیست
در آب فنا غرق شد از زورق کینه****آن دل که درو ز آتش مهرت شرری نیست
بگداخت حسود تو چو در آب شکر زآنک****در کام سخن به ز زبانت شکری نیست
چشم بد ما باد ز تو دور که از لطف****یک چیز نداری که درو زیب و فری نیست
المنه‌لله که درین جاه تو باری****نفعست جهان را و کسی را ضرری نیست
در عین بهشتی تو هم اینجا و هم آنجا****کاندر دل تو از حسد کس مقری نیست
داری خرد و علم و سخا لیک بر عقل****در طبعت از این بی‌حسدی به هنری نیست
نه هر که برآمد بر کرسی امامت****نه هر که کند بانگی آنجا حشری نیست
کرسی چکند آنکه ندارد خبر از علم****خورشید چه سود آن را کو را بصری نیست
خورشید جهان کی شود از علم کسی کو****در شب چو مه او را بر خواندن سهری نیست
علم و خرد واصل همی باید ورنه****خود مایهٔ شوخی را حدی و مری نیست
فتوی دهی و علم همی گویی و لیکن****با کس ده و پنجیت نه و شور و شری نیست
هر کس نبود چون تو گه علم ازیراک****صد بحر به نزدیک خرد چون شمری نیست
خود دور بی‌انصافان بگذشت درین شهر****زیرا به جان چون شه ما دادگری نیست
شاهی و چه شاهی که گه عدل و گه علم****چون او ز ثریا ملکی تا بثری نیست
آن شاه مظفر که برو از سر کوشش****جز بخشش او را ز طبیعت ظفری نیست
مسعود جوان بخت جوان عمر که چون او****بر نه فلک و هفت زمین شاه و سری نیست
قدر شه غزنین نشناسد به حقیقت****آن را که ز احوال خراسان خبری نیست
بادا سر او سبز و دلش شاید که امروز****مر ملک جهان را به ازو تاجوری نیست
ای خواجه چنین دان ز سر عقل و فصاحت****کامروز درین فن چو سنایی دگری نیست
کی دیده و رخ چون زر و چون سیم کند آنک****لفظش چو گهر هست گرش سیم و زری نیست
در شاخ ثنای تو چو زد چنگ سخا کن****کز شاخ ثنا به ز سخاوت ثمری نیست
تا دور فلک بی ز نوا زو المی نیست****تا کار جهان بی ز قضا و قدری نیست
چندانت بقا باد که ممکن بود از عمر****زیرا ز قضا هیچ کسی را حذری نیست
بادات فزونی چو مه نو که جهان را****بر چرخ بقا به ز جمالت قمری نیست
بر درگه جبار ترا باد مقیمی****زیرا به از آن در به جهان هیچ دری نیست
ای بار خدایی که مرین سوختگان را****جز یاد تو دین‌پرور و اندوه‌بری نیست
بپذیر به فضل و به کرم عذر سنایی****زیرا که به عصیان چو سنایی دگری نیست

حرف د

 

شماره قصیده 30: مهر بندهٔ آن رخ چون ماه باد

مهر بندهٔ آن رخ چون ماه باد****جان فدای آن لب دلخواه باد
فرق او همچون خط او سبز باد****بخت او چون عمر او برناه باد
روی آن کز خاصیت دارد خبر****چون دو بیجادش ببند کاه باد
مدت حسن و بقای ماه من****با مدد چون عمر سال و ماه باد
از برای پاس باس غیرتش****ساکن حبس خموشی آه باد
چون بهشت و دوزخست آن زلف و رخ****ساحت پاداش و باد افراه باد
اشک آن کز وی نیندیشد بجو****همچو راه کهکشانش راه باد
آن‌چنان چون شاه خوبان آن مهست****شاه دولتشاه دولتشاه باد
بهر خدمت چرخ بر درگاه او****صد کمر بربسته چون خرگاه باد
در حریم حرمت آگینش چو عرش****دختر فغفو و قیصر داه باد
پیش نوک تیر درزی حرفتش****حصن دشمن خیمهٔ جولاه باد
ریزه‌های زر و سیم قلب چرخ****در سرا ضرب کفش درگاه باد
چون کند سلطان علوی آرزو****آفتابش تاج و چرخش گاه باد
آفتابست او ولیکن گاه نور****سایبانش سایهٔ الاه باد
شاه بهرام آنشهی کاندر جهان****تا جهان را شاه باید شاه باد
عرش و فرش دشمنان جاه او****همچو بیژن زیر سنگ چاه باد
پیش گرز گاو سارش روز صید****شیر گردون کمتر از روباه باد
بی شه اسب و پیل و فرزین هیچ نیست****شاه ما را به بقای شاه باد
سوی جانش سهم غیب تیز تاز****چون خرد منهی و کارآگاه باد
پس چو نزدش هر چه جز الاه لاست****سایگاهش حفظ «الا الاه» باد
جز سنایی در وفا و بندگیش****تا ابد چرخ دو تا یکتاه باد

شماره قصیده 31: همچو مردان یک قدم در راه دین باید نهاد

همچو مردان یک قدم در راه دین باید نهاد****دیده بر خط «هدی للمتقین» باید نهاد
چون ز راه گلبن «توبوا الی‌الله» آمدی****پای بر فرق «اتینا تائعین» باید نهاد
چون خر دجال نفست شد اسیر حرص و آز****بعد ازین بر مرکب تقویت زین باید نهاد
توبه‌ات روح‌الامین دان نفس شارستان لوط****در مثل شبه حقیقتها چنین باید نهاد
هفت شارستان لوطست نفس تو وقت سخن****همچو مردان بر پر روح‌الامین باید نهاد
آب اول داد باید بوستان را روز و شب****وانگهی دل در جمال یاسمین باید نهاد
نفس فرعونست و دین موسی و توبه چون عصا****رخ به سوی جنگ فرعون لعین باید نهاد
گر عصای توبه فرعون لعین را بشکند****شکر آنرا دیده بر روی زمین باید نهاد
گر تو خواهی نفس خود را مستمند خود کنی****در کند عشق «بسم الله» کمین باید نهاد
دفتر عصیان خود را سوخت خواهی گر همی****دفتر عشق بتی در آستین باید نهاد
خواجه پندارد که اندر راه دین مر طبع را****با کباب چرب و با لحم سمین باید نهاد
نی غلط کردی که اندر طاعت حق دینت را****با لباس ژنده و نان جوین باید نهاد
نی ترا طبع تو می‌گوید که: گوش هوش را****با نوای مطرب و صوت حزین باید نهاد
آن تنی کش خوب پروردی به دوزخ در همی****در دهان اژدهای آتشین باید نهاد
جای گر حور و حریرت باید اندر تار شب****از دو چشم خویشتن در ثمین باید نهاد
گر تو خواهی ظاهر و باطنت گردد همچو تیر****در سحرگه دیده را بر روی طین باید نهاد
از خبیثات و خبیثین گر بپرهیزی همی****روی را بر طیبات و طیبین باید نهاد
سر بسم‌الله اگر خواهی که گردد ظاهرت****چون سنایی اول القاب سین باید نهاد

شماره قصیده 32: کسی کاندر صف گبران به بتخانه کمر بندد

کسی کاندر صف گبران به بتخانه کمر بندد****برابر کی بود با آن که دل در خیر و شر بندد
ز دی هرگز نیارد یاد و از فردا ندارد غم****دل اندر دلفریب نقد و اندر ما حضر بندد
کسی کو را عیان باید خبر پیش مجال آید****چو خلوت با عیان سازد کجا دل در خبر بندد
ز عادت بر میان بندد همی هر گبر زناری****نباشد مرده را آنکس که جز بر فرق سر بندد
حقیقت بت پرستست آنکه در خود هست پندارش****برست از بت‌پرستی چون در پندار دربندد
نباشد مرد هر مردی که او دستار بر بندد****نباشد گبر،هرگبر که او زنار بربندد
اگر تاج تو خورشیدست تو زان تاجدارانی****که طاووس ملایک تخت تو بر شاهپر بندد
نیاساید سنایی وار آن کو زین جگر خواران****هزاران درد خون‌آلود بر جان و جگر بندد
نه موسیئی شود هر کس که او گیرد عصا بر کف****نه یعقوبی شود آنکس که دل اندر پسر بندد
بسا پیر مناجاتی که بر مرکب فرو ماند****بسا رند خراباتی که زین بر شیر نر بندد
ز معنی بیخبر باشی چو از دعوی کمر بندی****چه داند قدر معنی آن که از دعوی کمر بندد
بتخت و بخت چون نازی که روزی رخت بربندی****بتخت و تخت چون نازد کسی کو رخت بر بندد
غلام خاطر اویم، که او همت قوی دارد****که دارد هر دو عالم را و دل در یک نظر بندد
اگر یک چند کی بخت سنایی به بگردد پس****همه الفاظ شیرین ملایک بر بصر بندد
برو همچون سنایی باش، نه دین باش و نه دنیا****کسی کو چون سنایی شد در این هر دو در بندد

شماره قصیده 33: ای چو عقل از کل موجودات فرد

ای چو عقل از کل موجودات فرد****وی جوان از تو سپهر سالخورد
خاکبوسان سر کوی تواند****روشنان کارگاه لاجورد
پاسبانان در و بام تواند****چرخ و خورشید و مه گیتی نورد
تا سنایی کیست کاید بر درت****مجد کو تا گویدش کز راه برد
ای همه دریا چه خواهی کردنم****وی همه گردون چه خواهی کرد گرد
نام او میدان و نقش او بسی****کز حکیمان او زیاد اندر نبرد
زان به خدمت نامدم زیرا بود****پیش بینا مرد عریان روی زرد
کز ضعیفی دیدگان شب پره‌ست****کو بماندست از رخ خورشید فرد
ساختم جلابی از جان جانت را****وز دم خرسندی آنرا کرده سرد
چون بزرگان نوش کن جلاب جان****می بخردان مان و گرد می‌مگرد
ورد جوید روز مجلس مرد عقل****بوالهوس جوید به مجلس خارورد
زان که مقلوب سنایی یانس است****گر نگیرم انس با من بد مگرد
انس گیرم باژگونه خوانیم****خویشتن را باژگونه کس نکرد
گر تن و جانم به خدمت نامدند****عذرشان بپذیر کمتر کن نبرد
صدر تو چرخست و تن را بال سست****روی تو مهرست و جان را چشم درد
جان من آزاد کن تا عقل من****هر زمان گوید: زهی آزادمرد
تازه گردانم بنا جستن که باد****تازه از جان بیخ و شاخ و برگ و ورد

شماره قصیده 34: مسلمانان سرای عمر، در گیتی دو در دارد

مسلمانان سرای عمر، در گیتی دو در دارد****که خاص و عام و نیک و بد بدین هر دو گذر دارد
دو در دارد حیات و مرگ کاندر اول و آخر****یکی قفل از قضا دارد، یکی بند از قدر دارد
چو هنگام بقا باشد قضا این قفل بگشاید****چو هنگام فنا آید قدر این بند بردارد
اجل در بند تو دایم تو در بند امل آری****اجل کار دگر دارد، امل کار دگر دارد
هر آن عالم که در دنیا به این معنی بیندیشد****جهان را پر خطر بیند روان را پر خطر دارد
هر آنکس کو گرفتارست، اندر منزل دنیا****نه درمان اجل دارد نه سامان حذر دارد
کمر گیرد اجل آنرا که در شاهی و جباری****زحل، مهر نگین دارد قمر طرف کمر دارد
اگر طبع تو از فرهنگ دارد فر کیخسرو****وگر شخص تو اندر جنگ زور زال زر دارد
اگر تو فی‌المثل ماهی و از گردون سپر داری****بسر عمر ترا لابد زمانه پی سپر دارد
ایا، سرگشتهٔ دنیا مشو غره به مهر او****که بس سرکش که اندر گور خشتی زیر سر دارد
طمع در سیم و زر چندین مکن گردین و دل خواهی****که دین و دل تبه کرد آن که دل در سیم و زر دارد
جهان پر آتش آزست و بیچاره دل آنکس****که او اندر صمیم دل از آن آتش شرر دارد
چه نوشی شربت نوشین و آخر ضربت هجران****همه رنجت هبا گردد همه کارت هدر دارد
تو اندر وقت بخشیدن جهانی مختصر داری****جهان از روی بخشیدن ترا هم مختصر دارد
سنایی را مسلم شد که گوید زهد پرمعنی****نداند قیمت نظمش، هر آن کو گوش کر دارد

شماره قصیده 35: اگر ذاتی تواند بود کز هستی توان دارد

اگر ذاتی تواند بود کز هستی توان دارد****من آن ذاتم که او از نیستی جان و روان دارد
وگر هستی بود ممکن که کم از نیستی باشد****من آن هستم که آن از بی‌نشانیها نشان دارد
وگر با نقطه‌ای وهمم کسی همبر بود او را****هزاران حجت قاطع که ابعاد چنان دارد
ترازوی قیامت کو همی اعراض را سنجد****اگر باشم درین کفه دگر کفه گران دارد
نگیرم هیچ چیز ار در آن کفه نشینم من****چون من از هیچ کم باشم گران کفه از آن دارد
سبکتر کفهٔ ذاتی گران‌تر کفهٔ جانی****وگر با خود در آن کفه زمین و آسمان دارد
منم خود کمتر از دانگی اگر بر سنجدم وزان****اگر دانگی بود ممکن که وزن این جهان دارد
چو عقل کل کند فکرت ز اوصاف و ز ذات من****نه ذات من چنان باشد نه اوصافی چنان دارد
فرو شستم ز لوح خویش نقش چونی و سانی****ز بیچونی و بیسانی روانم چون و سان دارد
چنان گشتم که نشناسد کسم جز بی‌چگونه و چون****که ذات من نه تن دارد نه دل دارد نه جان دارد
چه جای بی‌چگونه و چون که فوق اینست و این معنی****چه جای فوق و چه معنی نه این دارد نه آن دارد
دو صد برهان فزون دارد خرد بر نیستی من****بهر برهان که بنماید دو صد گونه بیان دارد
هیولانی عدمهایم نه بیند عقل کلم زین****وگر چه کل افعال وفاها را عیان دارد
هزاران مرتبت دانم ورای اینست کاین هر دو****یکی از بدکنان خیزد یکی از بدکنان دارد
که داند تا چه چیزم من که باری من نمی‌دانم****وگر چه نیک نندیشم که ذات من چه سان دارد
نگنجم در سخن پس من کجا در گنجد آنکس کو****به دستی در مکان دارد به دستی در زمان دارد
چو اندر باردان من یکی ذره نمی‌گنجد****چگونه کل موجودات را در باردان دارد
سخن را راه تنگ آمد نگنجد در سخن هرگز****اگر چه در فراخی ره چو دریای عمان دارد
هر آنکو وصف خود گوید همی احوال خود خواهد****که برتر هست زان معنی اگر چه آن گمان دارد
اگر بسیار بندیشی خرد باشد از او عاجز****کجا بر آسمان تاند شد آنکو نردبان دارد
هر آنکس کو گمان دارد که بر کیوان رسد تیرش****گمان وی خطا باشد اگر زاهن کمان دارد
خرد کمتر از آن باشد که او در وی کند منزل****مغیلان چیست تا سیمرغ در وی آشیان دارد
حواشی و عاء فکر خون پرورد خواهد شد****ازو بس خون برون آید کزو پر خون دهان دارد
خرد را آفریند او کجا اندر خرد گنجد****بنان در خط نگنجد ار چه خط نقش از بنان دارد
خرد چون جست یک چندیش باز آمد به نومیدی****چه چیز است اندرین دلها که دلها را نوان دارد
ورای هست و نیست و گفت و خاموشی و اندیشه****ورای این و برتر زین هزاران ره مکان دارد
برآمد از بحار قدس میغ نور بر جانها****همه تشنه دلانرا او به خود در شادمان دارد
چنان شادم ز عشق او که جان را می‌برافشانم****چه باشد آنکه از عشق و خرد می جانفشان دارد
چگونه باشدی ار هیچ من می تا نمی گفتن****که هست از عشق او چونان که چونان را چنان دارد
معانی و سخن یک با دگر هرگز نیامیزد****چنان چون آب و چون روغن یک از دیگر گران دارد
معانی را اسامی نه اسامی را معانی نه****وگر نه گفته گفتنی آنچه در پرده نهان دارد
همه دردم از آن آید که حالم گفت نتوانم****مرا تنگی سخن در گفت سست و ناتوان دارد
معانیهای بسیارست اندر دل مرا لیکن****نگنجد چون سخن در دل زبان و ترجمان دارد
ولیکن چون براندیشم همه احوال خوش گردد****از آنکو داند این معنی که جان اندر میان دارد
الاهی نام خود کردم بدو نسبت کنم خود را****اگر هر شاعری نسبت به بهمان و فلان دارد
یکی را شد یکی غاوی میان ما و از مرغان****یکی قوت از شکر دارد یکی خور ز استخوان دارد
ندارد طاقت مدحم ز ممدوحان عالم کس****وگر اسب کسی سگبانش نعل از زبرقان دارد
وگر کلی موجودات روحانی و جسمانی****ببخشد بر چنین یک بیت حقا رایگان دارد
چنین عالم تواند کرد عقل کل و گر خواهد****که گوید مثل این خود را به رنج جاودان دارد
هزاران بار گفتم من که راز خویش بگشایم****ولیکن مر مرا خاموش ضعف مردمان دارد
مرا هر گه سخن گویم سخن عالی شود لیکن****نگهبانم خرد باشد ز گفتی کن زیان دارد
دریغا آن سخنهایی که دانم گفت و نتوانم****وگر گویم از آن حرفی جهانی را نوان دارد
هم اکنون بینی آن مرد خس نادان ناکس را****برد از این معانیها که در بسته میان دارد
ندارم باک از آن هرگز که دارم انگبین بر خوان****کجا کس انگبین دارد مگس بر گرد خوان دارد
چو من شست اندر آویزم به دریا اندر آویزد****به کام و حلق آن ماهی که بر پشت این جهان دارد
چو شست اندر کشم لابد همه عالم شود ویران****همی بانگ و فغان خیزد ز هر کو خانمان دارد
بجنبد عالم علوی چو زین یک بیت برخوانم****چرا چندین عجب داری که نادانی فغان دارد
ز دریای محیط عقل جیحون معانی را****سوی کشتی روحانی زبان من روان دارد
نه هرگز آنکه دارد گوش بشنید این چنین شعری****نه هرگز نیز خواهد گفت آنکس کو زبان دارد
نخستین شعر من اینست دیگر تا چسان باشد****چگونه باشد آن آتش که زینگونه دخان دارد
سخن با خود همی گویم که خود کس نیست در عالم****مرا باری خود اندر خود خرد بازارگان دارد

شماره قصیده 36: دل بی لطف تو جان ندارد

دل بی لطف تو جان ندارد****جان بی تو سر جهان ندارد
ناید ز کمال عقل عقلی****تا نام تو بر زبان ندارد
ناید ز جمال روح روحی****تا عشق تو در میان ندارد
جز در خم زلف دلفریبت****روح‌القدس آشیان ندارد
روح ار چه لطیف که خداییست****بی نطق تو خانمان ندارد
عقل ار چه بزرگ رهنماییست****بی مدح تو آب و نان ندارد
زلف تو یقین عاقلان را****جز در کفن گمان ندارد
روی تو رخان عاشقان را****جز در کنف امان ندارد
بیجادت چشم بی‌دلان را****جز چون ره کهکشان ندارد
با نور تو ماه را کلاوه‌ش****چه سود که ریسمان ندارد
خورشید که یافت خاک کویت****هرگز سر آسمان ندارد
گلنار که دید رنگ رویت****زان پس دل بوستان ندارد
ای آنکه جمالت از گهرها****آن دارد آن که کان ندارد
از یوسف خوشتری که در حسن****«آن» داری و یوسف «آن» ندارد
درد تو بر آسمان چارم****جز عیسی ناتوان ندارد
رخسار تو قد گردنان را****جز چون خم طیلسان ندارد
با ناز و کرشمهٔ تو وصلت****بامیست که نردبان ندارد
بی خوی خوش آن لطیف رویت****باغی ست که باغبان ندارد
در عالم عشق کو نسیمی****کز زلف تو بوی جان ندارد
با عشق تو عقل را خزینه‌ش****چه سود که پاسبان ندارد
با دولت تو سیه گلیمی****گر سود کند زیان ندارد
خوش زی که جمال این جهانی****نقشیست که جاودان ندارد
ای از پس پرده چند گویی****کز حسن فلان نشان ندارد
چون روی نمود هر که هستی****گستاخ بگو فلان ندارد
در بزم ببین که چون عطارد****دارد سخن و دهان ندارد
در رزم نگر که همچو جوزا****بندد کمر و میان ندارد
دارد همه‌چیز جان ولیکن****انصاف بده چنان ندارد
ای آنکه ز وصف تو سنایی****آن دارد آن که آن ندارد
بی‌قامت خود مدارش ایرا****تیر تو چنو کمان ندارد
زین گونه گرانی از سنایی****هرگز سبکی گران ندارد
بلبل به میان گل چه گوید****حی‌ست یکی که جان ندارد
ما طاقت عدل تو نداریم****کز فصل کسی زیان ندارد

شماره قصیده 37: تا باز فلک طبع هوا را چو هوا کرد

تا باز فلک طبع هوا را چو هوا کرد****بلبل به سر گلبن و بر شاخ ندا کرد
بی برگ نوایی نزد از طبع به یک شاخ****چون برگ پدید آمد پس رای نوا کرد
شاخی که ز سردی و ز خشکی شده بد پیر****از گرمی و تریش صبا همچو صبا کرد
از هیچ پدر هیچ صبی آن بندیدست****کامسال بهر شاخ یک آسیب صبا کرد
آن نقره که در مدت شش ماه نهاد ابر****یک تابش خورشید زرافزای هبا کرد
از رنگ رزان جامه ستد دشت و بپوشید****و آن پیرهن گازری از خویش جدا کرد
تا داد لباس دگرش جوهر خورشید****او مرعوضش را ستد آن جامه عطا کرد
شد ناطقه بر نطق طرب گوی چو در باغ****از نامیه هر شاخ و گیا رای نما کرد
گر شاخ به یک جان نسبی دارد با ما****آن کار که بس دون و حقیرست چرا کرد
بی میوه چنار از قبل شکر بهر باغ****دو دست برآورد و چو ما قصد دعا کرد
درویش کند پشت دوتا بر طمع چیز****شد شاخ توانگر ز چه رو پشت دوتا کرد
برابر همی خندد برق از پی آن کو****عالم همه خندان ز چه او قصد بکاکرد
باد سحری گشت چنان خوش که هوا را****گویی که صبا حاملهٔ مشک و حنا کرد
شد طبع هوا معتدل از چرخ تو گویی****چرخ این عمل از علم جمال الحکما کرد
فرزانه علی‌بن محمد که اگر چرخ****وصف علو محمدتش کرد سزا کرد
آن ناصح اهل خرد و دین که طبیعت****چون بخت کفش را سبب عیش و غنا کرد
آن خواجه که از آز رهی گشت هر آنکو****راه در او را زره جهل رها کرد
ایزد گهر لطف و سخا و هنرش را****چون آتش و چون آب و چو خاک و چو هوا کرد
جز بخل نپنداشت جهانی که عطا داد****جز کفر نینگاشت سخایی که ریا کرد
در فتنه فتد عالمی ار گردد ظاهر****آن کار که او نز پی ایزد به خلا کرد
از چرخ بهست او بگه جود و هم از چرخ****برگفتهٔ من عقل یکی نکته ادا کرد
شکل دبران آنکه بر چرخ چولاییست****کاشنید که او چرخ در جود چو لا کرد
پر کرد و تهی کرد سر از عقل و دل از آز****از نطق و کف آنجا که سخن گفت و سخا کرد
هر کار که او ساخت به تعلیم خرد ساخت****و آن کار که او کرد به تفهیم ذکا کرد
عضوش همه از کون و فسادات طبیعی****علمش چو فلک ساحت ارکان ضیا کرد
ای حاذق ناصح به گه دانش بر خلق****کایزد علمت را چو نبی اصل شفا کرد
شد علم تو جانی دگر آنرا که زمانه****از گردش خود قالب ادبار و عنا کرد
دانم که اجل بیش نپیوست بر آن شخص****کز سردی و خشکیش دوای تو جدا کرد
آنرا که ز بیماری علم تو برانگیخت****بی مرگ چو انگیختهٔ روز قضا کرد
از کس نشنیدم بجز از حذق تو کامروز****صد کر چو صدف علم چو درت شنوا کرد
چون از کف موسی دم عیسی اثر تو****بر عارضه آن کرد که بر سحر عصا کرد
در جنت علت نبود لیک به دنیا****علم تو جهان را به صفت جنت ما کرد
منسوخ شد از دهر وبا زان که خداوند****مر علم ترا ناسخ تاثیر وبا کرد
داروت بدانکس نرسد کایزد بروی****علت سببی کرد پسش مرگ قضا کرد
آن کس که به خوشی نه بخشگی به ستایش****خلق تو کم از مشک ختا گفت خطا کرد
اقبال سوی پشت چو فردا همه رویست****چونان که چو دی رنج همه روی قفا کرد
ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک****تو عیش هنی کردی و او کفر هبا کرد
ای آن شجر اندر چمن عمر که از جود****از میوه جهانی را با برگ و نوا کرد
دانا نکند کفر و جهالت به کسی کو****مر علم ترا با دگران مثل و سوا کرد
لطفت به از آن کرد و کند کز سر حکمت****سر بانک و بقراط به خاشاک و گیا کرد
المنة لله که از دولت ناگه****چون بود علی قسم شهنشاه علا کرد
بی رنج بهشتی شد غزنین به تمامی****اکنون که طبیبی چو تواش چرخ عطا کرد
هر چند صلتهای تو ای قبلهٔ سنت****مجدود سنایی را با مجد و ثنا کرد
این گوهر کو سفت به نزدیک تو آورد****گرمی بخری این خر کز بهر بها کرد
با چشم بزرگیش نگر گرچه طبیعت****مر دیدهٔ او را محل آب و گیا کرد
هر چند ازین پیش به نزدیک بخیلان****چونانک توانست بهر نوع وفا کرد
جز کذب نگفت آنرا کز طبع ثنا گفت****جز صدق نراند آنجا کز بخل هجا کرد
از شکر بر خلق همان کرد که ایزد****از آفت ناشکری بر اهل سبا کرد
بی صله همی مدح نیوشند به شادی****گویی فلکم نایب و غمخوار و کیا کرد
با اینهمه ای تاج طبیبان دل او را****دهر از قبل بی‌درمی معدن دا کرد
از لطف دوایی بکن این داء رهی را****چون علم تو درد همه آفاق دوا کرد
تا نزد عجم ما و من اقوال ملوک ست****چونان که عرب مر که و چه را من و ما کرد
پیوسته بهی بادت ازیرا که علومت****بستان بقایت همه پر زیب و بها کرد
حاجات تو همواره روا باد ز ایزد****زیرا که بسی حاجت جود تو روا کرد

شماره قصیده 38: ثابت من قصد خرابات کرد

ثابت من قصد خرابات کرد****نفی مرا شاهد اثبات کرد
با قدح و بلبله تسبیح کرد****با دف و طنبور مناجات کرد
آن خدمات من دل سوخته****مستی او دوش مکافات کرد
نغمهٔ او هست مرا نیست کرد****بیدق او شاه مرا مات کرد
تا که به من داد و گفت:«خذ»****اغلب انفاس مرا هات کرد
آنکه همی دعوی بر هر کسی****روز و شب از راه کرامات کرد
حال سنایی دل اهل خرد****خاک گمان بر سر طامات کرد
با دل و با دیدهٔ چرخ فلک****دال دل خویش مباهات کرد
دیدهٔ بردوخته چون برگشاد****راز دل خویش مقامات کرد
بحر محیط او به یکی دم بخورد****پس بشد و قصد سماوات کرد
دست به هم بر زد و ناگه به شوق****زان همه شب دوش لباسات کرد
بست در صومعه و خویش را****چاکر و شاگرد خرابات کرد
کشف که داند که کند آنکه او****فضل برو سید سادات کرد
ماند سنایی را در دل هوس****صومعه پر هزل و خرافات کرد

شماره قصیده 39: دی دل ما فگار خواهد کرد

دی دل ما فگار خواهد کرد****وز ستم سوگوار خواهد کرد
سده بهر نوید فصل بهار****باز عهد استوار خواهد کرد
پیش چونین نوید گر که ترا****به امید بهار خواهد کرد
برفشان آن گهر که کافر ازو****در سقر زینهار خواهد کرد
اژدهایی که اهل بدعت را****روز محشر شکار خواهد کرد
آنکه می فخر کرد ازو ابلیس****جم از آن فخر عار خواهد کرد
مو و زرین شود ازو پران****چون زبانه چو مار خواهد کرد
همچنو بیند آن زمان معیار****آن که او را عیار خواهد کرد
گوهری کو چو خود کند به مثال****آن گهر کبدار خواهد کرد
روی سرخی مادرش طلبد****آنکه با اوش یار خواهد کرد
بی‌قرار آفریده‌ای در طبع****کیست کش با قرار خواهد کرد
تا بینی که همچو هر سال او****در زمانه چه کار خواهد کرد
در میان هوا ز جنبش خویش****فلکی مستعار خواهد کرد
چون بنان محاسبش هر شاخ****گویی انجم شمار خواهد کرد
بینی از وی دو مایهٔ ثنوی****چون دو سو آشکار خواهد کرد
گل او آن نکرد روز از نور****کامشب او از شرار خواهد کرد
گوهری کو نگار نپذیرد****عالمی چون نگار خواهد کرد
جز وی از شمس همچو شمس از نور****لیل را چون نهار خواهد کرد
دو عرض کاندروست تف و شعاع****بر سه جوهر نثار خواهد کرد
آبرا لعل پوش خواهد کرد****خاک را مشکبار خواهد کرد
بر هوایی که سیم بارید ابر****امشب او زربار خواهد کرد
از تن لاله‌پوش لولو پاش****صد نهان آشکار خواهد کرد
آشکاری کوهسار از رنگ****چون نهان بهار خواهد کرد
کز نهیب بحار او فردا****آسمان را بخار خواهد کرد
چشم بی‌دیدهٔ فلک را دود****دیده‌ها همچو نار خواهد کرد
بر آن آب و رنگ را از عکس****چون می و کفته نار خواهد کرد
افسر امهات و آبا را****بر سر خود فسار خواهد کرد
ز آسمانها قلاده خواهد بست****از قمر گوشوار خواهد کرد
سخت سوی فلک همی پوید****کار دیوانه‌وار خواهد کرد
یا پدر زیر خاک می‌ماند****یا پسر اختیار خواهد کرد
یا ز تاثیر طبع خود بر گل****چون سه عنصر جوار خواهد کرد
مگر از بهر خوش دلی فضلا****چرخ را تار و مار خواهد کرد
تا چو فخر دو کون در یکشب****نه فلک را گذار خواهد کرد
تا بر سعد اخترش از دود****دیدهٔ نحس تار خواهد کرد
تا نشان یافت رتبت خواجه****همتش را شعار خواهد کرد
ثقةالملک طاهر آنکه چو آب****ایزدش پایدار خواهد کرد
وز پی اتفاق و انصافش****آب از آتش سوار خواهد کرد
آب از امنش سپر شود آنرا****که نهنگش شکار خواهد کرد
قوت آب عزم او چون چرخ****خاک را نامدار خواهد کرد
جوهر باد حزم او چون خاک****آب را با قرار خواهد کرد
آن درختی که آب خشمش خورد****دان که آن شاخ‌وار خواهد کرد
آب نظمش درخت فکرت را****از خرد بیخ و بار خواهد کرد
گلبنی را که آب عونش یافت****دان که طبعش چنار خواهد کرد
آب گوهر شود در آن کانی****که ازو افتخار خواهد کرد
خواب را در دو چشم خلق از امن****قوت کوکنار خواهد کرد
ای که تاثیر آب دولت تو****گل اعدات خار خواهد کرد
نعمتی را که بحرها نبرد****رزق تو خود دمار خواهد کرد
آب را تف طبعت از بس جود****همه زرین بخار خواهد کرد
آتش خشمت آب دریا را****همچو آتش نزار خواهد کرد
ایزد آن کلک را که لفظ تو یافت****آتش آب خوار خواهد کرد
ز آب حیوان بقات چون شعرت****هر زمان نو شعار خواهد کرد
گردد آتش حصار امنش اگر****آب را در حصار خواهد کرد
تا ز آب حرام عقل و سخن****ذات عیب و عوار خواهد کرد
آب و آتش برای این مدحت****برد و گوهر فخار خواهد کرد
ملک دنیا نخواهد آن کو را****جود تو با یسار خواهد کرد
دشمنت را چو آب اجل سوی مرگ****هم ز عرضش مهار خواهد کرد
روزگار آب روی داد آن را****که برو روزگار خواهد کرد
دشمنت زین سپس به عذر جواب****خاک فرش عذار خواهد کرد
گر نه از بخت بد چو هر عاقل****ناله‌ها زار زار خواهد کرد
آب جاه تو آنکسی خواهد****کایزدش بختیار خواهد کرد
مهترا پا و سر در آب از شرم****خویشتن را یسار خواهد کرد
چون کف از تف عمامه خواهد بست****چون بط از آب ازار خواهد کرد
آب من برده گیر اگر با من****جود تو همچو پار خواهد کرد
آب آنراست نزد هر مهتر****چون نبرد او قمار خواهد کرد
آمدم چون پر آب آبله من****تا دلت چختیار خواهد کرد
ای سنایی مبر تو آب از کار****کت خرد حق گزار خواهد کرد
غوطه‌ها خورد باید اندر بحر****هر که در در کنار خواهد کرد
کی بترسد ز زخم مار آنکو****خویشتن یار غار خواهد کرد
آب دیده مریز کت خواجه****با ضیاع و عقار خواهد کرد
آب را گرچه میل زی پستیست****نظم تو کار نار خواهد کرد
تافته گردد آنکه بی اقبال****نام خود یادگار خواهد کرد
رنجکی بیند آنکه بی‌کشتی****بحر اخضر گذار خواهد کرد
تا ز تاثیر نه فلک چار اصل****کار کردست و کار خواهد کرد
سرورا سرفراز کت نه چرخ****افسر هر چهار خواهد کرد
ز آبها تا بخار خواهد خواست****بادها تا غبار خواهد کرد
شادمان زی که در بقات سده****این چنین صدهزار خواهد کرد

شماره قصیده 40: باز جانها شکار خواهد کرد

باز جانها شکار خواهد کرد****گر جمال آشکار خواهد کرد
جای شکرست خلق راکان بت****جان به شکل شکار خواهد کرد
رایت و رویت منور او****ماه را در حصار خواهد کرد
بوی آن زلفکان مشکینش****مشک را قدر خوار خواهد کرد
در خزان از بهار رخسارش****کشوری را بهار خواهد کرد
غمزهٔ نغز و طرهٔ خوش او****هیچ دانی چکار خواهد کرد؟
دوریان را به دیر خواهد برد****دیریان را به دار خواهد کرد
گر چه عقل از چهار خصم برست****از دو عالم چهار خواهد کرد
لیک بر چارسوی غیرت عشق****عقل را سنگسار خواهد کرد
جان متواریان حضرت را****چون زمان برقرار خواهد کرد
بی‌قراران سبز دریا را****چون زمین بردبار خواهد کرد
بر سر از خاکپای مرکب او****نور از چشم خار خواهد کرد
قلب و قالب به خدمت آوردیم****تا کدام اختیار خواهد کرد
چاکر اوست چشم و گوش رهی****گر برین اختصار خواهد کرد
خدمت او کند خرد چون او****خدمت میر بار خواهد کرد
آنکه نعل سمند او در گوش****مشتری گوشوار خواهد کرد
حور عین بهر توتیا جوید****مرکبش گر غبار خواهد کرد
از خیال جمال فطنت او****روح را غمگسار خواهد کرد
دست گردن به دست حاسد او****گل خیری چو خار خواهد کرد
از طراز آستین بدخواهش****غیرت دین غیار خواهد کرد
تیغ او روز کین ز خون عدو****خاک را لاله‌زار خواهد کرد
آب را سنگ علم او چون خاک****با ثبات و وقار خواهد کرد
اجل از بیم تیغ خونخوارش****الحذار الحذار خواهد کرد
باد با خاک روز کوشش او****الفرار الفرار خواهد کرد
آب در حلق دشمن از قهرت****شعله شعله چو نار خواهد کرد
عدوش چون ز عمر بر بادست****اجلش خاکسار خواهد کرد
از برای موافقش گردون****ابر را در نثار خواهد کرد
بحر در یک نفس به دولت او****صد بخور از بخار خواهد کرد
از شرف مشتری رکابش را****افسر روزگار خواهد کرد
جود او همچو ابر نیسانی****قطره‌ها بیشمار خواهد کرد
بنده بی‌آب همچو ماهی باز****سر به سوی بحار خواهد کرد
گر ز خاک تو آبروی برد****مدحتت بنده‌وار خواهد کرد
با تو چون خاک بادوار بسر****خویشتن با دوار خواهد کرد
ای چو آب اصل لطف همچون خاک****نعل چرخم فگار خواهد کرد
هست فکرت که میر این معنی****عرضه بر شهریار خواهد کرد
بیخ جانم به شربتی از جود****در تنم استوار خواهد کرد
روی چون صد نگار و طبع خوشش****کار من چون نگار خواهد کرد
عقل در انتظار انعامت****روز و شب انتظار خواهد کرد
عز و اقبال سرمدی بادت****هم برین اختصار خواهد کرد

شماره قصیده 41: مبارز او بود کاول غزا با جان و تن گیرد

مبارز او بود کاول غزا با جان و تن گیرد****ز کوی تن برون آید به شهر دل وطن گیرد
ز آن عقبا نیندیشد بدین دنیا فرو ناید****نه جرم بوالحکم خواهد نه جای بوالحسن گیرد
اگر خواهد بقا یابد بباید مردنش اول****اگر معروفیی باشد که هم از خویشتن گیرد
بباید رفت بر چرخش که تا با مه سخن گوید****بباید سوخت چون شمعش که صحبت با لگن گیرد
نمی‌دانند رنج ره بدان بر خیره می‌لافند****نه زان و جهست این لقمه که هر کس در دهن گیرد
عیار آن است در عالم که در میدان عشق آید****مصاف هستی و مستی همه بر هم زدن گیرد
نگردد دامن ره‌رو به آب هفت دریا تر****همه او گردد از معنی چو ترک ما و من گیرد
چو مرد از غیر فارغ شد ز دنیا سر بگرداند****سپاه فقر بی‌ترتیب پس آمد شدن گیرد
از آن اسرار پوشیده که عاشق دارد اندر دل****اگر بر خار برخواند همه عالم سمن گیرد
تو گفت عاشقان داری و کار فاسقان لابد****بدخشان بد به دست آید اگر نعمان یمن گیرد
مرا باری نشاید زد به پیش هیچ عاشق دم****که هر ساعت غم دنیا به گردم انجمن گیرد
پر از زهرست کام من سنایی خوش سخن زانم****قیامت زهر باید خورد گر دستم سخن گیرد
ولی میراث استادان از این زیبا سخن دارد****حسینی باید از معنی که تا جای حسن گیرد
درین دلق به صد پاره مرا طبعی‌ست پر گوهر****چو بگشایم ز فضل او جهانی نسترن گیرد

شماره قصیده 42: وجود عشق عاشق را وجود اندر عدم سازد

وجود عشق عاشق را وجود اندر عدم سازد****حقیقت نیست آن عشقی که بر هستی رقم سازد
نسازد عشق رنگ از هیچ رویی بهر مخلوقی****که رنگ عشق بی‌رنگی وجود اندر عدم سازد
جمال عشق آن بیند که چشم سر کند بینا****سماع وصل آن بیند که گوش سر اصم سازد
شفا سازد دل و جان را و عاشق را شفا سوزد****سقم سوزد رگ و پی را و عاشق را سقم سازد
هر آنکس را که دل چو آبنوس آمد بدانگونه****نباشد عاشق ار او اشک چون آب به قم سازد
یکی باشد یکی هفده چو اندر مجلس ماندن****چو دست عشق هژده بر بساط خویش کم سازد
کرا در خام خم ندهند چون گوش از پی آوا****بود علمی اگر در عاشقی خود را علم سازد
علم بودن به عشق اندر مسلم نیست جز آن را****که همچون کوس جای خورد بیرون شکم سازد
به باغ بندگی باید چو سوسن سرو آزادی****هر آنکو وقت کشتن همچو گل خود را خرم سازد
اگر چون سیب وقت سرخ رویی دل سیه گردد****سپید آمد کرا رخ چون بهی زرد و درم سازد
به مهر عشق در ملک خدا آن دهخدا گردد****که شادی خانهٔ دل در میان شهر غم سازد
کرا خاک ارم از باد انده طاق گرداند****نباشد جفت آن آبی که از آتش ارم سازد
چو زیر و بم بدان عاشق بنالانی و گریانی****که تسکین غم از عشق و نوای از زیر و بم سازد
ندارد ملک جم در چشم عاشق وزن چون دارد****که دست عاشق از کهنه سفالی جام جم سازد
نشست عاشق اندر بتکده واجب کند زیرا****که آه عاشقان از بتکده بیت‌الحرم سازد
نباشد نصب و رفع و حفض عاشق را که اندر عشق****غم آن دارد کجا بر فعل مستقبل الم سازد
عروس عشق بی‌کس نیست با هر ناکس از کوری****کبود ری در کند خود را به عشقش متهم سازد
بدان تا شهد عشق از حلق هر نااهل دور افتد****طبیب عشق هر ساعت ز شهد خویش سم سازد
نشان شیر در تقویم دال آمد از آن معنی****هر آن عاشق که شد چون شیر قد چون دال خم سازد
دل همچون کباب عشق اندر رگ بسوزد خون****اگر چند آن کباب از روی طب قانون دم سازد
هر آن چشمی که عشق از طلبهٔ خود سرمه‌ای دادش****سران تا جور بیند که بر خاکش قدم سازد
چه می‌گویم که داند این مگر آن کز دل صافی****سنایی وار خود را بندهٔ شاه عجم سازد

شماره قصیده 43: روزی که جان من ز فراقش بلا کشد

روزی که جان من ز فراقش بلا کشد****آنروز عرش غاشیهٔ کبریا کشد
ما را یکیست وصل و فراقش چو هر دو زوست****این غم نه کار ماست که این غم کیا کشد
نامرد باشد آنکه وفا نشمرد ازو****گر زو دمی ز راه مرادش جفا کشد
آن جان بود شریف که دم دم ز دست دوست****هر لحظه جام جام زلال بقا کشد
هر دل که از قبول غمش روی در کشد****اقبال آسمانش به پیش فنا کشد
دل کیست تا حدیث خود و یاد خود کند****با آن صنم که هودج او کبریا کشد
رنجش شکر بلاست از آن عافیت به عشق****رنجش همیشه با طرب و مرحبا کشد
در موکبی که روح قدس مرکبی کند****پیدا بود که لاشهٔ ما تا کجا کشد
مرد آن بود که در ره پاکی چو عاشقان****خط بر سر صواب و قلم بر خطا کشد
بود شما چو نار شود در مصاف عشق****شو ما بدا که کینهٔ بود شما کشد
در چارسوی حکم چو بانگ بلا بخاست****جانهای پاک سوخته پیش صلا کشد
زهر آب قهر و غیرت او را ز دست دوست****با روی تازه ساغر بر و وفا کشد
در دم سوار گشت بر اسب هوای تو****وین بار هرزه هرزه خر آسیا کشد
رست از عقیله دیدهٔ عقل از برای آنک****هر ساعتی ز خاک درش توتیا کشد
دیده سنایی از قبل چشم شوخ او****نوک سنان غمزه به یاد ثنا کشد
با چشم شوخ او خوش از آنیم کو به عشق****سرمه همه ز خاک در پادشا کشد
آن خسروی که بی مدد فضل و عدل او****جان در بهشت عدن وبال وبا کشد
سلطان یمین دولت بهرامشاه کو****عرضش همیشه بار وفا و بقا کشد

شماره قصیده 44: خورشید چو از حوت به برج حمل آمد

خورشید چو از حوت به برج حمل آمد****گویند ز سر باز جهان در عمل آمد
در باغ خلل یافته و گلبن خالی****اکنون به بدل باز حلی و حلل آمد
فردوس شد امروز جهانی که ازین پیش****در چشم همه کس چو رسوم و طلل آمد
خورشید ثنای تو همی کرد بر آن دل****چون از دم ماهی به سروی حمل آمد
گفتی نظر مشتری از مرکز تقدیس****ناگاه ز تسدیس به جرم زحل آمد
چه جای مه از زینت ماه فلک آمد****چه جای محل آلت جاه و محل آمد
ای میر اسماعیل که مانند براهیم****جود تو نه از مال زعون ازل آمد
هم در دم اول که ترا دیدم گفتم****کین چون دم آخر به هنر بی‌بدل آمد
آراستهٔ تیر اجل بود مرا جان****ور چه ز طرب معده برقص جمل آمد
صفرای من از خلق تو شد پیر و عجب نیست****زیرا عسل خلق تو خالی زخل آمد
در افسر تو نیست سخن لیک چه سودست****کز اصل مرا خود سر بی مغز کل آمد
خالی ز خلل باد جلال تو ازیراک****خود عمر تو چون جود کفت بی خلل آمد
تو تازه و نو باش که فرزند حسودت****نزد غربا بار نوند وابل آمد

شماره قصیده 45: ای سنایی ز جسم و جان تا چند

ای سنایی ز جسم و جان تا چند****برگذر زین دو بی‌نوا در بند
از پی چشم زخم خوش چشمی****هر دو را خوش بسوز همچو سپند
چکنی تو ز آب و آتش یاد****چکنی تو ز باد و خاک نوند
چکنی بود خود که بود تو بود****که ترا در امید و بیم افگند
تا بوی در نگارخانهٔ کن****نرهی هرگز از بیوس و پسند
چون گذشتی ز کاف و نون رستی****از قل قاف و لام دانشمند
همه از حرص و شهوت من و تست****علم و اقرار و دعوی و سوگند
باز رستی ز فقر چون گشتی****همچو لقمان به لقمه‌ای خرسند
نزد من قبله دوست عقل و هواست****هر چه زین هردو بگذری ترفند
مهبط این یکی نشیب نشیب****مصعد آن دگر بلند بلند
مقصد ما چو دوست پس در دین****ره چه هفتاد و دو چه هفتصد و اند
چو تو در مصحف از هوا نگری****نقش قرآن ترا کند در بند
ور ز زردشت بی‌هوا شنوی****زنده گرداندت چو قرآن زند
طمع و حرص و بخل و شهوت و خشم****حسد و کبر و حقد بد پیوند
هفت در دوزخند در تن تو****ساخته نفسشان درو دربند
هین که در دست تست قفل امرزو****در هر هفت محکم اندر بند
همه ره آتشست شاخ زنان****که ابد بیخ آن نداند کند
ملک اویی کز آن همی ترسی****تو شوی مالک ار پذیری پند
آن نه بینی همی که مالک را****نکند هیچ آتشیش گزند
دین به دنیا مده که هیچ همای****ندهد پر به پرنیان و پرند
دین فروشی همی که تا سازی****بارگی نقره خنگ زین زرکند
خر چنان شد که در گرفتن او****ساخت باید ز زلف حور کمند
گویی از بهر حشمت علمست****اینهمه طمطراق خنگ و سمند
علم ازین بار نامه مستغنیست****تو برو بر بروت خویش بخند
مهرهٔ گردن خر دجال****از پی عقد بر مسیح مبند
از پی قوت و قوت دل گرگ****جگر یوسفان عصر مرند
کفش عیسی مدوز از اطلس****خر او را مساز پشما گند
شهوتت خوش همی نمایاند****مهر جاه و زر و زن و فرزند
کی بود کین نقاب بردارند****تا بدانی تو طعم زهر از قند
چند ازین لاف و بارنامهٔ تو****در چنین منزلی کثیف و نژند
بارنامه گزین که برگذری****این همه بارنامه روزی چند

شماره قصیده 46: این ابلهان که بی‌سبب دشمن منند

این ابلهان که بی‌سبب دشمن منند****بس بوالفضول و یافه‌درای و زنخ زنند
اندر مصاف مردی و در شرط شرع و دین****چون خنثی و مخنث نه مرد و نه زنند
مانند نقش رسمی بی‌اصل و معنیند****گر چه به نزد عامه و خطی مبینند
چون گور کافران ز درون پر عفونتند****گر چه برون به رنگ و نگاری مزینند
در قعر و دوزخند نه جنی نه انسیند****در چاه وحشتند نه یوسف نه بیژنند
هم ناکسند گر چه همی با کسان روند****هم جولهند گرچه همی بر فلک تنند
یکرنگ و با زبان دل من همچو آخرت****وینان به طبع و جامه چو دنیا ملونند
دندانهٔ کلید در دعویند لیک****همچون زبان قفل گه معنی الکنند
زان بی‌سرند همچو گریبان که از طمع****پیوسته پای بوس خسیسان چو دامنند
دعوی ده کنند ولیکن چو بنگری****هادوریان کوی و گدایان خرمنند
دهقان عقل و جان منم امروز و دیگران****هر کس که هست خوشه چن خرمن منند
فرزند شعر من همه و خصم شعر من****گویی نه مردمند همه ریم آهنند
گاهم چو روی مائدهٔ خود بغارتند****گاهم چو وزن بیهدهٔ خویش بشکنند
از راه خشم دشمن این طبع و خاطرند****وز درد چشم دشمن خورشید روشنند
بس روشنست روز ولیک از شعاع آن****بی‌روزنند زان که همه بسته روزنند
گر نا ممکنم سوی این قوم ممکن ست****کایشان به نزد عقل و خرد نا ممکنند
تهمت نهند بر من و معنیش کبر و بس****خود در میان کار چو درزی و در زنند
درد دل همه فضلای از فضولیم****عذرست جمله را اگرم جمله دشمنند
من قرص آفتابم روزی ده نجوم****ایشان همند قرص ولی قرص ارزنند
هم خود خورند خویشتن از خشم من از آنک****بوالواسعان و خشک مزاجان برزنند
از خاطر چو تیر و زبان چو تیغ من****پرچین و زرد رخ چو زراندوده جوشند
تا خامشند مطبخیان ضمیرشان****بر دیگ گنده گشته تو گویی نهنبنند
دور از شما و ما چون در آیند در سخن****گویی به وقت کوفتن زهر هاونند
هان ای سنایی ار چه چنین ست تیغ ده****کایشان نه آهنند که ریم خماهنند
درزی صفت مباش برایشان کجا همه****بر رشتهٔ تو خشک‌تر از مغز سوزنند
مشاطهٔ عروس ضمیر تواند پاک****این نغز پیکران که برین سبز گلشنند
شیر آفرین گلشن روحانیان تویی****ایشان که اند گر به نگاران گلخنند
تو تخت ساز تا حکما رخت برگرند****تو نرد باز تا شعرا مهره بر چنند
بر کن به رفق سبلتشان گر چه دولتند****بشکن به خلق گردنشان گر چه گردنند
آن کره‌ای به مادر خود گفت چونکه ما****آبی همی خوریم، صفیری همی زنند
مادر به کره گفت: برو بیهده مگوی****تو کار خویش کن که همه ریش می‌کنند

شماره قصیده 47: کرد رفت از مردمان اندر جهان اقوال ماند

کرد رفت از مردمان اندر جهان اقوال ماند****همعنان شوخ چشمی در جهان آمال ماند
از فصیحان و ظریفان پاک شد روی زمین****در جهان مشتی بخیل کور و کر و لال ماند
در معنی در بن دریای عزلت جای ساخت****وز پی دعوی به روی آبها آخال ماند
صدرها از عالمان و منصفان یکسر تهیست****صدر در دست بخیل و ظالم و بطال ماند
عدل گم گشت و نمی‌یابد کسی از وی نشان****ظلم جای وی گرفت و چند ماه و سال ماند
عدل نوشروان و جور معتصم افسانه شد****وز بزرگیشان به چشم مردمان تمثال ماند
رفت سید از جهان و چند مشکل کرد حل****بوحنیفه رفت و زو در گرد عالم قال ماند
نیست گویی در جهان جز فیلی از اصحاب فیل****شد نجاشی وز فسونش چند گون اشکال ماند
شد ملک محمود و ماند اندر زبانها مدح اوی****عنصری رفت و ازو گرد جهان امثال ماند
خاک شد کسری و از هر دل برون شد مهر او****در مداین از بنای قصر او اطلال ماند
هر گهی بانگی برآید گرد شهر از مردمان****آه و دردا و دریغا خواجه رفت و مال ماند
رفت کدبانو کلید اندر کف نوروز داد****رفت خواجه ده به دست زیرک جیپال ماند
یک گره را خانه‌ها در غیبت و وزر و بزه****یک گره را گنجها بر طاعت و اهمال ماند
زین سپس شاید سنایی گر نگویی هیچ مدح****زان کجا ممدوح تو خوالی پز و بقال ماند

شماره قصیده 48: عقل کل در نقش روی دلبرم حیران بماند

عقل کل در نقش روی دلبرم حیران بماند****جان ز جانی توبه کرد آنک بر جانان بماند
جان ز جان کردست شست آن گه ز خاک پای او****جان پیوندیش رفت و جان جاویدان بماند
صبح پیش روی او خندید و بر خورشید چرخ****نور صادق بی لب و دندان از آن خندان بماند
نقش بند عقل و جان را پیش نقش روی او****دست در زیر زنخ انگشت در دندان بماند
عشق چون دولت به پیش روی او بی غم نشست****کفر چون ایمان به پیش روی او عریان بماند
کفر و ایمان از نشان زلف و رخسار ویست****زان نشان روز و شب در کفر و در ایمان بماند
عقل با آن سراندازی به میدان رخش****در خم زلفین او چون گوی در چوگان بماند
از برای رغم من گویی ازین میدان حسن****عیسی مریم برفت و موسی عمران بماند
آتش جانان گریبان‌گیر جان آمد از آنک****آنهمه تر دامنی در چشمهٔ حیوان بماند
گفتمی کن رنگ با مرجان چه ماند با لبش****نی غلط کردم ز خجلت رنگ با مرجان بماند
نیست صبرم از میانش تا چو ذات خود مگر****بر میانم چون میانش والله ار همیان بماند
زخم خوار خویش را بی زخم خود مگذار از آنک****خوار گردد پتک کوبنده که از سندان بماند
عاقبت از دشنهٔ مژگانش روی اندر کشید****عافیت در سلسلهٔ زلفینش در زندان بماند
بهتر آن تا خاکپایش را به دست آرد مگر****چرخ را هرچند جنبش بود سرگردان بماند
عقل و جان در خدمت آن بارگه رفتند لیک****عقل کارافزای رفت و جان جان افشان بماند
هر چه خواهی گو همی فرمای کاندر ذات ما****قایل فرمان برفت و قابل فرمان بماند
گر قماری کرد جان با او بجانی هم ز جان****لاجرم در ما ز دانش مایه صد چندان بماند
گوهر جان و جهان ذات سنایی را ازوست****گرد می زو ماند ذاتش بی مکان و کان بماند
تا نگیرد مرغ مر مرغ سنایی را ز بیم****لاجرم چون مرغ عیسی روز از آن پنهان بماند
تا جمال قهر و لطفش سایه بر عالم فکند****شیر در بستان فنا شد شیر در پستان بماند
زلف شیطانیش گر دل برد گو بر باک نیست****منت ایزد را که جان در مدحت سلطان بماند
خسرو خسرو نسب بهرامشه سلطان شرق****آنکه بهرام فلک در سطوتش حیران بماند
ملک علت ناکرا خوش خوش ازین عیسی پاک****درد رفت الحمدلله و آنچه درمان آن بماند
تا شدش معلوم حکم آیت احسان و عدل****شد نهان چون جور بخل و عدل چون احسان بماند
بر فلک بینی که کیوان رتبتی دارد ولیک****از پی ایوان این شه چرخ خود کیوان بماند
به گراید رایت رایش بسوی عاطفت****زین سبب را خان و خوان خانه بر اخوان بماند
چون گشاید دست و دل در عدل و در احسان به خلق****بستهٔ احسان و عدلش جملهٔ انسان بماند

شماره قصیده 49: ای مسلمانان خلایق حال دیگر کرده‌اند

ای مسلمانان خلایق حال دیگر کرده‌اند****از سر بی‌حرمتی معروف منکر کرده‌اند
در سماع و پند اندر دین آیات حق****چشم عبرت کور و گوش زیرکی کر کرده‌اند
کار و جاه سروران شرع در پای اوفتاد****زان که اهل فسق از هر گوشه سر بر کرده‌اند
پادشاهان قوی برداد خواهان ضعیف****مرکز درگاه را سد سکندر کرده‌اند
ملک عمرو زید را جمله به ترکان داده‌اند****خون چشم بیوگان را نقش منظر کرده‌اند
شرع را یکسو نهادستند اندر خیر و شر****قول بطلمیوس و جالینوس باور کرده‌اند
عالمان بی عمل از غایت حرص و امل****خویشتن را سخرهٔ اصحاب لشکر کرده‌اند
گاه وصّافی برای وقف و ادرار عمل****با علی در عدل ظالم را برابر کرده‌اند
از برای حرص سیم و طمع در مال یتیم****حاکمان حکم شریعت را مبتر کرده‌اند
خرقه‌پوشان مزور سیرت سالوس و زرق****خویشتن را سخرهٔ قیماز و قیصر کرده‌اند
گاه خلوت صوفیان وقت با موی چو شیر****ورد خود ذکر برنج و شیر و شکر کرده‌اند
قاریان زالحان ناخوش نظم قرآن برده‌اند****صوت را در قول همچون زیر مزمر کرده‌اند
در مناسک از گدایی حاجیان حج فروش****خیمه‌های ظالمان را رکن و مشعر کرده‌اند
مالداران توانگر کیسهٔ درویش دل****در جفا درویش را از غم توانگر کرده‌اند
سر ز کبر و بخل بر گردون اخضر برده‌اند****مال خود بر سایلان کبریت احمر کرده‌اند
زین یکی مشت کبوتر باز چون شاهین به ظلم****عالمی بر خلق چون چشم کبوتر کرده‌اند
خواجگان دولت از محصول مال خشک ریش****طوق اسب و حلقهٔ معلوم استر کرده‌اند
بر سریر سروری از خوردن مال حرام****شخص خود فربی و دین خویش لاغر کرده‌اند
از تموز زخم گرم و بهمن گفتار سرد****خلق را با کام خشک و دیدهٔ تر کرده‌اند
خون چشم بیوگانست آنکه در وقت صبوح****مهتران دولت اندر جام و ساغر کرده‌اند
تا که دهقانان چو عوانان قباپوشان شدند****تخم کشت مردمان بی بار و بی‌بر کرده‌اند
تا که تازیکان چو قفچاقان کله‌داران شدند****خواجگان را بر سر از دستار معجر کرده‌اند
از نفاق اصحاب دارالضرب در تقلیب نقد****مومنان زفت را بی‌زور و بی‌زر کرده‌اند
کار عمال سرای ضرب همچون زر شدست****زان که زر بر مردمان یک سر مزور کرده‌اند
شاعران شهرها از بهر فرزند و عیال****شخص خود را همچو کلکی زرد و لاغر کرده‌اند
غازیان نابوده در غز و غزای روم و هند****لاف خود افزون ز پور زال و نوذر کرده‌اند
جبه دزدان از ترازوها بر اطراف دکان****طبع را در جبه دزدیدن مخیر کرده‌اند
ای دریغا مهدیی کامروز از هر گوشه‌ای****یک جهان دجال عالم سوز سر بر کرده‌اند
مصحف یزدان درین ایام کس می‌ننگرد****چنگ و بر بط را بها اکنون فزونتر کرده‌اند
کودکان خرد را در پیش مستان می‌دهند****مر مخنث را امین خوان و دختر کرده‌اند
ای مسلمانان دگر گشته‌ست حال روزگار****زان که اهل روزگار احوال دیگر کرده‌اند
ای سنایی پند کم دِه کاندرین آخر زمان****در زمین مُشتی خر و گاو سر و بر کرده‌اند

شماره قصیده 50: باز متواری روان عشق صحرایی شدند

باز متواری روان عشق صحرایی شدند****باز سرپوشیدگان عقل سودایی شدند
باز مستوران جان و دل پدیدار آمدند****باز مهجوران آب و گل تماشایی شدند
باز نقاشان روحانی به صلح چار خصم****از سرای پنجدر در خانه آرایی شدند
باز در رعنا سرای طبع طراران چرخ****بهر این نو خاستگان در کهنه پیرایی شدند
باز بینا بودگان همچو نرگس در خزان****در بهار از بوی گل جویای بینایی شدند
زرد و سرخی باز در کردند خوشرویان باغ****تا دگر ره بر سر آن لاف رعنایی شدند
عاشقان در زیر گلبنهای پروین پاش باغ****از بنات النعش اندر شکل جوزایی شدند
تا وطاها باز گستردند پیران سپهر****قمریان چون مقریان در نوبت افزایی شدند
خسرو سیارگان تا روی بر بالا نهاد****اختران قعر مرکز نیز بالایی شدند
از پی چشم شکوفه دستهای اختران****بر صلایهٔ آسمان در توتیاسایی شدند
تا عیار عشق عیاران پدید آرند باز****زرگران نه فلک در مرد پالایی شدند
تا با کنون لائیان بودند خلقان چون ز عدل****یک الف در لا در افزودند الایی شدند
غافلان عشرتی چون عاقلان حضرتی****خون زر خوردند و اندر خون دانایی شدند
از پی نظارهٔ انصاف چار ارکان به باغ****هر چه آنجاییست گویی جمله اینجایی شدند
چون دم عیسی چلیپاگر شد اکنون بلبلان****بهر انگلیون سراییدن بترسایی شدند
بیدلان در پردهٔ ادبار متواری شدند****دلبران در حلقهٔ اقبال پیدایی شدند
زاغها چون بینوایان دم فرو بستند باز****بلبلان چون طوطیان اندر شکرخایی شدند
عالم پیر منافق تا مرقع پوش گشت****خرقه‌پوشان الاهی زبر یکتایی شدند
روزها اکنون بگه خیزند چون مرغان همی****روزها مانا چو مرغان هم تماشایی شدند
اینت زیبا طبع چابک دست کز مشاطگیش****آنچنان زشتان بدین خوبی و زیبایی شدند
مطربان رایگان در رایگان آباد عشق****بی‌دل و دم چون سنایی چنگی و نایی شدند
دلق تا کوتاه‌تر کردند تاریکان خاک****روشنان آسمان در نزهت آرایی شدند

شماره قصیده 51: عاشقانت سوی تو تحفه اگر جان آرند

عاشقانت سوی تو تحفه اگر جان آرند****به سر تو که همی زیره به کرمان آرند
ور خرد بر تو فشانند همی دان که همی****عرق سنگ سوی چشمهٔ حیوان آرند
ور دل و دین به تو آرند عجب نبود از آنک****رخت خر بنده به بنگاه شتربان آرند
هر چه هستیست همه ملک لب و خال تواند****چیست کن نیست ترا تا سوی تو آن آرند
نوک مژگانت بهر لحظه همی در ره عشق****آدم کافر و ابلیس مسلمان آرند
چینهٔ دام لبان تو زمان تا به زمان****روح را از قفس سدره به مهمان آرند
زلف و خالت ز پی تربیت فتنهٔ ما****عقل را کاج زنان بر در زندان آرند
چشمهامان ز پی تقویت حسن تو باز****فتنه را رقص‌کنان در قفس جان آرند
طوبی و سدره به باغ تو و پس مشتی خس****دستهٔ مجلس تو خار مغیلان آرند
هدیه‌شان رد مکن انگار که پای ملخی****گلهٔ مور همی پیش سلیمان آرند
خاکپای تو اگر دیده سوی روح برد****روح پندارد کز خلد همی خوان آرند
از پی چشم بدو چشم نکوی تو همی****مردمان مردمک دیده به قربان آرند
بوستان از خجلی پوست بیندازد از آنک****صورت روی تو در دیدهٔ بستان آرند
عاشقان از خم زلف تو چه دیدند هنوز****باش تا تاب در آن زلف پریشان آرند
باش تا سلطنت و کبر تو مشتی دون را****از در دین به هوس خانهٔ شیطان آرند
باش تا خار سر کوی ترا نرگس وار****دسته بندند و سوی مجلس سلطان آرند
ای بسا بیخ که در چین و ختن کنده شود****تا چو تو مهر گیاهی به خراسان آرند
باش تا خط بناگوش و خم زلف تو باز****عقل را گوش گرفته به دبستان آرند
کی به آسانی عشاق ز دستت بدهند****که نه در دست همی چون تویی آسان آرند
عقد پروین بخمد چون دم عقرب در حال****چون سخن زان دو رده لولو مرجان آرند
کافران گمره از آنند که در زلف تواند****یک ره آن زلف ببر تا همه ایمان آرند
یک ره آن پرده برانداز که تا مشتی طفل****رخت جان سوی سراپردهٔ قرآن آرند
هردم از غیرت یاری تو اجرام سپهر****بر سنایی غم و اندوه فراوان آرند
هر زمان لعل و در و سرو و بنفشهٔ تو همی****دل و دین و خرد و صبر دگر سان آرند
خود چو پروین که مه و مهر همی سجدهٔ عشق****سر دندان ترا از بن دندان آرند
قدر چوگانت ندانند از آن خامی چند****باش تا سوختگان گوی به میدان آرند
شکل دندان و سر زلف تو زودا که برو****سین و نون و الف و یا همه تاوان آرند

شماره قصیده 52: مرحبا بحری که از آب و گلش گوهر برند

مرحبا بحری که از آب و گلش گوهر برند****حبذا کانی کزو پاکیزه سیم و زر برند
نی ز هر کانی که بینی سیم و زر آید پدید****نی ز هر بحری که بینی گوهر احمر برند
در میان صدهزاران نی یکی نی بیش نیست****کز میان او به حاصل شاکران شکر برند
در میان صد هزاران نحل جز یک نحل نیست****کز لعابش انگبین ناب جان‌پرور برند
جانور بسیار دیدستم به دریاها ولیک****چون صدف نبود که غواصان ازو گوهر برند
گاو آبی در جزیره سنبل و سوسن چرد****لاجرم هر جا که خفت از خاک او عنبر برند
همچو آهو شو تو نیز از سنبل و سوسن بچر****تا بهر جایی ز نافت نافهٔ اذفر برند
باغشان از شوخ چشمی گشت شورستان خار****طمع آن دارند کز وی سوسن و عنبر برند
سوسن و عنبر کجا آید به دست ار روضه‌ای****کاندرو تخم سپست و سیر و سیسنبر برند
هر چه کاری بدروی و هر چه گویی بشنوی****این سخن حقست اگر نزد سخن گستر برند
خواب ناید مرزنی را کاندر آن باشد نیت****هفتهٔ دیگر مر او را خانهٔ شوهر برند
ای بهمت از زنی کم چند خسبی چون ترا****هم کنون زی کردگار قادر اکبر برند
ور همی گویی که من در آرزوی ایزدم****کو نشانی تا ترا باری سوی دلبر برند
این جهان دریا و ما کشتی و زنهار اندرو****تا نه پنداری که کشتیها همه همبر برند
کشتیی را پیش باد امروز در تازان کنند****کشتیی را باز از پیش بلا لنگر برند
کشتیی را غرق گردانند در دریای غیب****کشتیی را هم ز صرصر تا در معبر برند
مر یکی را گل دهد تا او به بویش جان دهد****و آن دگر را باز جانش ز آتشین خنجر برند
مر یکی را سر فرازانند ز آتش از جحیم****مر یکی را باز از گوهر همه افسر برند
خنده آید مر مرا ز آنها که از سیم ربا****درگه رفتن کفن از دیبه شوشتر برند
مرد آن مردست که چون پهلو نهد اندر لحد****هم به ساعت از بهشتش بالش و بستر برند
مرد را باید شهادت چونکه باشد باک نیست****گرو را اندر به چین سوی لحد میزر برند
تا نباشی غافل و دایم همی ترسی ز حق****گر همی خواهی که چون ایمان ترا بر سر برند
گر ندادی حق خبر هرگز کرا بودی گمان****کز جهان چون بلعمی را نزد حق کافر برند
عالم آمد این سخن مخصوص فردا روز حشر****عالمان بی‌عمل از کرد خود کیفر برند
یک پرستار و یکی عالم که در دوزخ برند****همچنان باشد که از جاهل دوصد کشور برند
حسرت آن را کی بود کز دخمه زی دوزخ رود****حسرت آن را کش به دوزخ از سر منبر برند
منظر و کاشانه پر نقش و نگارست مر ترا****چون بمیری هم بر آن کاشانه و منظر برند
اشتر و استر فزون کردن سزاوار است اگر****بار عصیان ترا بر اشتر و استر برند
مضمر آمدن مردن هر یک ولی وقت شدن****نسخهٔ قسمت همه یکبارگی مظهر برند
مرد عالم را سوی دوزخ شدن چونان بود****چونکه ترکی را به سوی خوان خنیاگر برند
مضمر آمد مردن هر یک ولی مضمر بهست****بانگ خیزد از جهان گر جان ما مضمر برند
مرد نابینا اگر در ره بساود با کسی****عیب دارند و ورا خصمان سوی داور برند
باز اگر بینا بساود منکری باشد درو****شاید این معروف رازی جبر آن منکر برند
این سخن بر ما پدید آید به ما بر آن زمان****کز برای حشرمان فردا سوی محشر برند
عاصیا هین زار بگری زان که فردا روز حشر****عاصیان را سوی فردوس برین کمتر برند
ظالمان را حشر گردانند با آب نیاز****عادلان را زی امیرالمومنین علی برند
عالمان را در جنان با غازیان سازند جای****ساقیان را در سقر نزدیک رامشگر برند
ای سنایی این چنین غافل مباش و باز گرد****کآفتابت را به زودی هم سوی خاور برند

شماره قصیده 53: چون همی از باغ بوی زلف یار ما زند

چون همی از باغ بوی زلف یار ما زند****هر که متواریست اکنون خیمه بر صحرا زند
دلبرا اکنون هر کجا رنگیست رخت آنجا برد****عاشق اکنون هر کجا بوییست آه آنجا زند
بینوایان را کنون دست صبا بر شاخ گل****حجله از دینار بندد کله از دیبا زند
هودج متواریان را نقشبند نوبهار****قبه از بیجاده سازد پایه از مینا زند
بر سر دو راه جان از رنگ و بوی گل همی****باد گویی کاروان خلخ و یغما زند
از تعجب هر زمان گوید بنفشه کی عجب****هر که زلف یار دارد چنگ چون در ما زند
عاشقی کو تاکنون بی‌زحمت لب هر زمان****بوسها بر پای این گویای ناگویا زند
از برای عاشقان مفلس اکنون بی‌طمع****بلبل خوش نغمه گه شهر و دو گه عنقا زند
گاه آن آمد که این معشوقه بدمست از نخست****پای در صفرا نهند پس دست در حمرا زند
دی گذشت امروز خوش زی زان که دست روزگار****زخمه بر سندان عشرت خانهٔ فردا زند
گر هزار آوا کنون نوبت زند نشگفت از آنک****هر کجا گل شه بود نوبت هزار آوا زند
عاشقی باید کنون کز رنگ گل گوید سخن****کی شود در دل چو لاف از رنگ نابینا زند
ساقیا ما را به یک ساغر یکی کن زان که یار****گرد جفتان کم تند او تا زند بر تا زند
در ده آن حمرا که رنگش همچو آه عاشقان****آتش اندر سعد و نحس گنبد خضرا زند
باده‌ای مان ده که از درگاه «حرمنا» ی نفس****شعله اندر صدر آمنا و صدقنا زند
ساقیا منگر بدان کاین می همی از بد دلی****سنگ بر قندیل عقل بد دل رعنا زند
می چنان ده مر سنایی را که بستانیش ازو****تا سنایی بی سنایی بو که دستی وا زند

شماره قصیده 54: باش تا حسن نگارم خیمه بر صحرا زند

باش تا حسن نگارم خیمه بر صحرا زند****شورها بینی که اندر حبة الماوا زند
از علای خلق او عالم چو علیین شود****پس خطابش قرب «سبحان الذی اسری» زند
کیست کو پهلو زند با آنکه دولتخانه را****از بزرگی سر به «اوادنی» و «ما اوحی» زند
در حجاب کبر یا چون باریا جولان کند****تکیه کی بر مسند «لا خوف» و «لا بشری» زند
در مصاف عاشقان در سینه‌های بی‌دلان****ضربت قرب وصال از درد ناپیدا زند
آنچه نتوانند زد آن دیگران بر هفت رود****آن نوا از دست چپ آن ماه بر یکتا زند
ای گلی کز گلبنت عالم همه گلزار شد****وز گلت بوی «تبارک ربنا الاعلا» زند
برگ دار گلبنت «طاها» و بیخش «والضحا»****بار او «یاسین» و شاخش سر به «اوادنی» زند
جوشها در سینهٔ عشاق نیز از مهر تو****هر زمانی تف ورای گنبد خضرا زند
شکر احسان تو مدح تست ای صاحب جمال****نقش مدح تو رقم بر دیدهٔ بینا زند
این جواب شعر استادم که گفت اندر سرخس****«چون همی از باغ بوی زلف یار ما زند»

شماره قصیده 55: روز بر عاشقان سیاه کند

روز بر عاشقان سیاه کند****مست چون قصد خوابگاه کند
راه بر عقل و عافیت بزند****ز آنچه او در میان راه کند
گاه چون نعل اندر آذر بست****یوسفان را اسیر چاه کند
گاه چون زلف را ز هم بگشاد****تنگ بر آفتاب و ماه کند
گاه بیجاده را بطوع و بطبع****در سر رنگ برگ کاه کند
گه چو دندان سپید کرد بطمع****ملک الموت را سیاه کند
گه بیندازد از سمن بستر****گاه بالین گل گیاه کند
گاه زلف شکسته را بر دل****حلقهٔ حضرت الاه کند
گاه خط دمیده را بر جان****نسخهٔ توبهٔ گناه کند
گاه بر جبرئیل صومعه را****چار دیوار خانقاه کند
گاه بر دیو هم ز سایهٔ خویش****شش سوی صحن خوابگاه کند
بوی او کش عدم نبوییدی****گاهش از قهر در پناه کند
لب او را که بوسه گه بودی****گاهش از لطف بوسه خواه کند
عشق را گه دلی نهد در بر****تا دل اندر برش سیاه کند
عقل را گه کله نهد بر سر****تا سر اندر سر کلاه کند
پیشهٔ آفتاب خود اینست****چون کسی نیک تر نگاه کند
جامهٔ گازر ار سپید کند****روز گازر همو سیاه کند
اینهمه می‌کند ولیک از بیم****آه را زهره نی که آه کند
از پی آنکه رویش آینه است****آه آیینه را تباه کند
من غلام کسی که هر چه کند****چون سنایی به جایگاه کند
همه کردار او به جایگه است****خاصه وقتی که مدح شاه کند
شاه بهرامشاه آنکه همی****دین و دولت بدو پناه کند
گور با شرزه شیر از عدلش****در میان شعر شناه کند
صعوه در چشم باز از امنش****از پی بیضه جایگاه کند
تارح و زلف دلبران وصاف****به گل و مشک اشتباه کند
چاه صد باز را اگر خواهد****تاج سیصد هزار جاه کند
محترز باد ظلم از در او****تا چو نحل آرزوی شاه کند

شماره قصیده 56: روشن آن بدری که کمتر منزلش عالم بود

روشن آن بدری که کمتر منزلش عالم بود****خرم آن صدری که قبله‌ش حضرت اعظم بود
این جهان رخسار او دارد از آن دلبر شدست****و آن جهان انوار او دارد از آن خرم بود
حاکمی کاندر مقام راستی هر دم که زد****بر خلاف آندم اگر یک دم زنی آندم بود
راه عقل عاقلان را مهر او مرشد شدست****درد جان عاشقان را نطق او مرهم بود
صدهزاران جان فدای آنسواری کز جلال****غاشیه‌ش بر دوش پاک عیسی مریم بود
از رخش گردد منور گر همه جنت بود****وز لبش یابد طهارت گر همه زمزم بود
فرش اگر سر برکشد تا عرش را زیر آورد****دست آن دارد که از زلفش بر اوریشم بود
طلعت جنت ز شوق حضرتش پر خوی شدست****دیدهٔ دوزخ ز رشک غیبتش پر نم بود
از گریبان زمین گر صبح او سر بر زند****تا شب حشر از جمالش صد سپیده دم بود
با «لعمرک» انیبا را فکرت رجحان کیست****با «عفاالله» اولیا را زهرهٔ یک دم بود
با «الم نشرح» چگویی مشکلی ماند ببند****با «فترضی» هیچ عاصی در مقام غم بود
خوش سخن شاهی کز اقبال کفش در پیش او****کشتهٔ بریان زبان یابد که در وی سم بود
خاک را در صدر جنت آبرویش جاه داد****آتش ابلیس را از خاک او ماتم بود
چرخ را از کاف «لولاک»ش کمر زرین بود****خاکرا با حاء احمامش قبا معلم بود
خاک زاید گوهری کز گوهران برتر شود****بچه زاید آدمی کو خواجهٔ عالم بود
هر که در میدان مردی پیش او یکدم زند****رخش او گوساله گردد گر همه رستم بود
در شبی کو عذر «اخطانا» همی خواهد ز حق****جبرئیل آنجا چو طفل ابکم و الکن بود
حکم الالله بر فرق رسول الله بین****راستی زین تکیه‌گاهی آدمی را کم بود
ماه بر چرخ فلک چون حلقهٔ زلف و رخش****گاه چون سیمین سپر گه پارهٔ معصم بود
شاه انجم موذن وی گشته اندر شرق ملک****زان جمال وی شعار شرع را معلم بود
بادوشان فلک را دور او همره شدست****خاکپاشان زمین را نعل او ملحم بود
سدرهٔ طاووس یک پر کز همای دولتش****بر پر خود بست از آن مر وحی را محرم بود
خضر گرد چشمهٔ حیوان از آن می‌گشت دیر****تا مگر اندر زمین با وی دمی همدم بود
تا نهنگش در عجم گرد زمین چون عمرست****تا هزبرش در عرب غرنده ابن عم بود
نی در آن آثار گرز و ناچخ عنتر بود****نه در آن اسباب ملک کیقباد و جم بود
با خرد گفتم که فرعی برتر از اصلی شود****گفت: آری چون بر آن فرع اتفاقی ضم بود
گفتم: ای حیدر میی از ساغر شیران بخور****گفت: فتح ما ز فتح زادهٔ ملجم بود
باد را گفتم: سلیمان را چرا خدمت کنی****گفت: از آن کش نام احمد نقش بر خاتم بود
ای سنایی از ره جان گوی مدح مصطفا****تا ترا سوی سپهر برترین سلم بود

شماره قصیده 57: ای رفیقان دوش ما را در سرایی سور بود

ای رفیقان دوش ما را در سرایی سور بود****رفتم آنجا گر چه راهی صعب و شب دیجور بود
دیدم اندر راه زی درگاه آن شاه بتان****هر چه اندر کل عالم عاشقی مستور بود
از چراغ و شمع کس را یاد نامد زان سبب****کز جمال خوب رویان نور اندر نور بود
کس نثاری کرد نتوانست اندر خورد او****زان که اشک عاشقانش لولو منثور بود
بوی خوش نمد به کار اندر سراسر کوی او****زان که خاک کوی او از عنبر و کافور بود
فرش میدانش ز رخسار و لب میخوارگان****تکیه‌گاه عاشقانش دیده‌های حور بود
جویبارش را به جای آب میدیدم شراب****زیر هر شاخی هزاران عاشق مخمور بود
ای بسا مذکور عالم کو بدو در ننگریست****ای بسا درویش دل ریشا که او مذکور بود
هر که از وی بود ترسان او بدو نزدیک شد****و آنکه از گستاخیش نزدیک‌تر او دور بود
صد هزاران همچو موسی خیره بود اندر رهش****زان که هر سنگی در آن ره بر مثال طور بود
هرکرا توقیع دادند از جمال و از جلال****«لن ترانی» بر سر توقیع آن منشور بود
های های عاشقان با هوی هوی صادقان****کس ندانستی که ماتم بود آن یا سور بود
مر مرا ره داد دربان دیگران را منع کرد****زان که نام من رهی در عاشقی مشهور بود
چون در آن شب شخص روحم نزد آن حضرت رسید****صورت هستی ندیدم نقش من مقهور بود
مصحفی دیدم گرفته آن بت اندر دست راست****خط آن از هست ما وز نفی لامسطور بود
چون در آن مصحف نظر کردم سراسر خط آن****رمزهای مجلس محمدبن منصور بود

شماره قصیده 58: در جهان دردی طلب کان عشق سوز جان بود

در جهان دردی طلب کان عشق سوز جان بود****پس به جان و دل بخر گر عاقلی ارزان بود
چاره تا کی جویی از درمان و درد دل همی****رو به ترک جان بگو دردت همه درمان بود
تا کی اندر انجمن دعوی ز هجر و وصل یار****نیست شو در راه تا هم وصل و هم هجران بود
گر همی حق پرسی از من عاشقی کار تو نیست****زان که می‌بینم که میلت با هوا یکسان بود
عاشقی بر خواب و خورد و تخت و ملک و سیم و زر****شرم بادت ساعتی دل چند جا مهمان بود
عشقبازی زیبد آنکس را که جان بازد به عشق****ذبح معظم جان او را دیت قربان بود
گرد عشق شه مگرد ار عافیت جویی همی****ور یقین داری همی گرچه هلاک جان بود
سفره ساز از پوست خور از گوشت خمر از خون دل****از جگر ده نقل چون قومی ترا بر خوان بود
در بلا چندی بماند صابر و شاکر شود****داغ غیرت برنهد چون رغبتش با آن بود
از برای اوست گویی صفوت اندر گلستان****حجت تهدید با اهل ارچه بی‌تاوان بود
این چنین‌ست ار برانی تعبیه در راه عشق****هرکرا در دل محبت آتش اندر جان بود
آتش خلت برآور بانگ بر جبریل زن****آتش نمرود بین کاندر زمان ریحان بود
در دبیرستان عشق از عاشقان آموز ادب****تا ترا فردا ز عزت بهرهٔ مردان بود
مرد باید راه رو از پیش خود برخاسته****کو به ترک جان بگوید طالب جانان بود
از هوا منطق نیارد هرگز اندر راه دین****بندگی را عقل بندد بر در فرمان بود
چون به حضرت راه یابد آزمون گیرند ازو****هر چه از عزت کمال روضهٔ رضوان بود
حور و غلمان در ارم او را نمایند بگذرد****دیده از غیرت ببوسد دوست را جویان بود
پیک حضرت روز و شب از دوست می‌آرد پیام****در دل او ز انده و از خوف و غم نسیان بود
شاد دل روزی نباشد بی‌بکا از شوق دوست****چند بنوازند او را دیده‌اش گریان بود
یک زمان ایمن نباشد زان که دستور خرد****گر چه بر منشور او توقیع الرحمن بود
ای سنایی تیر عشقت بر جگر معشوق زد****زخم را مرهم از آن جو کش چنین پیکان بود
چنگ در فرمان او زن عمر خود را زنده دار****گر نه فردا روزگارت را به غم تاوان بود

شماره قصیده 59: سوز شوق ملکی بر دلت آسان نشود

سوز شوق ملکی بر دلت آسان نشود****تا بد و نیک جهان پیش تو یکسان نشود
هیچ دریا نبرد زورق پندار ترا****تا دو چشمت ز جگر مایهٔ طوفان نشود
در تماشای ره عشق نیابی تو درست****تا ز نهمت چمنت کوه و بیابان نشود
ای سنایی نزنی چنگ تو در پردهٔ قرب****تا به شمشیر بلا جان تو قربان نشود
سخت پی سست بود در طلب کوی وصال****هر کرا مفرش او در ره حق جان نشود
هر کرا دل بود از شست لقا راست چو تیر****خواب در دیدهٔ او جز سر پیکان نشود
تا چو بستان نشوی پی سپر خلق ز حلم****دلت از معرفت نور چو بستان نشود
گر ز اغیار همی شور پذیری ز طرب****خیز تا عشق تو سرمایهٔ عصیان نشود
پست همت بود آن دیده هنوز از ره عشق****که برون از تک اندیشهٔ غولان نشود
مرد باید که درین راه چو زد گامی چند****بسته‌ای گردد ز آنسان که پریشان نشود
شور آن شوقش چونان شود از عشق که گر****غرق قلزم شود آن شور به نقصان نشود
مست آن راه چنان گردد کز سینه‌ش اگر****غذی دوزخ سازی که پشیمان نشود
چون ز میدان قضا تیر بلا گشت روان****جان سپر سازد مردانه و پنهان نشود
موکب جان ستدن چون بزند لشکر شوق****او بجز بر فرس خاص به میدان نشود
ای خدایی که به بازار عزیزان درت****نرخ جانها بجز از کف تو ارزان نشود
آز بی‌بخش تو حقا که توانگر نشود****گبر بی‌یاد تو والله که مسلمان نشود
چون خرد نامه نویسد ز سوی جان به دماغ****جان بنپذیرد تا نام تو عنوان نشود
من ثنا گویم خود کیست که از راه خرد****چون بدید این کرم و عز و ثناخوان نشود
آن عنایت ازلی باشد در حق خواص****ور نه هر بیهده بی فضل به دیوان نشود
گبر خواهد که بود طالب این کوی ولیک****به تکلف هذیان آیت قرآن نشود
هفت سیاره روانند ولیک از رفتن****ماه در رفعت و در سیر چو کیوان نشود
هر کسی علم همی خواند لیکن یک تن****چون جمال الحکما بحر در افشان نشود
پردهٔ عصمت خواهد ز گناهان معصوم****تا سنایی گه طاعت سوی عصیان نشود

شماره قصیده 60: ای خدایی که رهیت افسر دو جهان نشود

ای خدایی که رهیت افسر دو جهان نشود****تا بر حسب تو فرش قدمش جان نشود
چنگ در دامن مهر تو چگونه زند آنک****مر ورا خدمت تو قید گریبان نشود
سخت پی سست بود در طلب کوی تو آنک****مرد را بادیه بر یاد تو بستان نشود
هر که در جست لقایت نبود راست چو تیر****خواب در دیدهٔ او جز سر پیکان نشود
هر که جولانگه او حضرت پاکیزهٔ تست****هرگز از دور فلک بی‌سر و سامان نشود
چون به میدان تو پیکان بلا گشت روان****جان سپر سازد مردانه و پنهان نشود
موکب جان ستدن چون بزند لشکر عشق****او به جز بر فرس خاص به میدان نشود
ای ره آموز که هر کو به تو ره یافت به تو****هرگز اندر ره دین گمره و حیران نشود
آنکه هستندهم افراشتهٔ فضل تو اند****هرگز افراشتهٔ فضل تو ویران نشود
ثمرهٔ بندگی از خاک درت می‌روبند****تامگر کارکشان طعمهٔ خذلان نشود
کیسه‌ها دوخته بر درگهت از روی امید****زان که بی‌لطف تو کس در خور غفران نشود
گرسنه بوده و پنداشت بسر کردهٔ راه****از پذیرفتنشان یار و نگهبان نشود
همه از حکم تو افکنده و برداشته‌اند****ورنه از ذات کسی گبر و مسلمان نشود
گبر خواهد که بود طالب کوی تو ولیک****بتکلف هذیان آیت قرآن نشود
هفت سیاره روانند و لیک از رفتن****ماه در رفعت و در جرم چو کیوان نشود
هر کسی علم همی خواند لیکن یک تن****چون جمال الحکما بحر درافشان نشود
آن منبه که ز تنبیه وی اندر همه عمر****هیچ دل در ره دین معدن عصیان نشود
آنکه گه گه کف او بیند ابر از خجلی****باز گردد ز هوا مایل باران نشود
آنکه در درد بماندی ز بلای شیطان****هر کرا مجلس او آیت درمان نشود
کند باید به جفا دیده و دندان کسی****چاکر او ز بن سی و دو دندان نشود
نایب جاه پیمبر تویی امروز و کسی****مبتدع باشد کت چاکر فرمان نشود
به گل افشان ارم ماند آن مجلس تو****مجلسش خرم و خوش جز به گل افشان نشود
ای بها گیر دری کز سخن چون گهرت****نرخ جانها به جز از گفت تو ارزان نشود
هر که شاگرد تو باشد به گه خواندن علم****هرگز آن خاطر او دفتر نسیان نشود
نامهٔ عقل به یک لحظه بنپذیرد جان****تا برآن نامهٔ او نام تو عنوان نشود
معدهٔ حرص که شد تافته از تف نیاز****جز سوی مائدهٔ جود تو مهمان نشود
نیست یک ملحد و یک مبتدع اندر آفاق****که وی از حجت و نام تو هراسان نشود
شد نو آباد چو بستان ز جمال تو و خود****آن چه جایست که از فر تو بستان نشود
به دعا خواست همی اهل نوآباد ترا****زان که بی پند تو می خلق به سامان نشود
چون ز آرایش کوی تو شود شاد فلک****آن که باشد که ز گفتار تو شادان نشود
خاصهٔ شهر غلامان تو گشتند چه باک****ار مرید تو همه عامه فراوان نشود
دیو گریان نشود تا به سخن بر کرسی****آن لب پر شکر و در تو خندان نشود
سخن راست همی گویی بی‌روی و به حشر****رو که بر تو سخنت حجت و برهان نشود
نیست عالم چو تو در هیچ نواحی و کسی****صدق این قول چه داند که خراسان نشود
مردم از جهد شود عالم نز جامه و لاف****جاهل از کسوت و لاف افسر کیهان نشود
هر که بیدار نباشد شبی از جهد چو چرخ****روز دیگر به سخن شمس درافشان نشود
سست گفتار بود درگه پیری در علم****هر که در کودکی از جهد سخندان نشود
اندر آن تیغ چه تیزی بود از جهد که آن****سالها برگذرد کایچ سرافشان نشود
علم داری شرف و قدر بجوی ار نه مجوی****زان که بی‌فضل هر ابله سوی دیوان نشود
علم باید که کند جای تو کرسی و صدور****ورنه از طور کسی موسی عمران نشود
معجز موسی داری که کنی ثعبان چوب****ور نه صد چوب بینداز که ثعبان نشود
علم شمس همی باید و تاثیر فلک****ور نه هر پیشه به یک نور همی کان نشود
ای چنان در خور هر مدح که مداح ترا****شعر در مدحت تو مایهٔ بهتان نشود
من ثناخوان توام کیست که از روی خرد****چون بدید آن شرف و عز ثناخوان نشود
جامهٔ عیدی من باید از این مجلسیانت****لیک بی گفت تو اینکار به سامان نشود
تا فلک در ضرر و نفع چو گوهر نبود****تا پری در عمل و چهر چو شیطان نشود
منبر نو به نوآباد مبارک بادت****تا به جز حاسد تو پر غم و احزان نشود
باد بر درگه یزدانت قبول از پی آنک****بنده بر هیچ دری چون در یزدان نشود

شماره قصیده 61: تا بد و نیک جهان پیش تو یکسان نشود

تا بد و نیک جهان پیش تو یکسان نشود****کفر در دیدهٔ انصاف تو پنهان نشود
تا چو بستان نشوی پی سپر خلق ز شوق****دلت از شوق ملک روضه و بستان نشود
تا مهیا نشوی حال تو نیکو نشود****تا پریشان نشوی کار به سامان نشود
تا تو در دایرهٔ فقر فرو ناری سر****خانهٔ حرص تو و آز تو ویران نشود
تا تو خوشدل نشوی در پی دلبر نرسی****تا که از جان نبری جفت تو جانان نشود
هر که در مصر شود یوسف چاهی نبود****و آنکه بر طور شود موسی عمران نشود
تو چنان والهٔ نانی ز حریصی که اگر****جان شود خالی از جسم تو یک نان نشود
صد نمازت بشود باک نداری به جوی****چست می‌باشی تا خدمت سلطان نشود
راه مخلوقان گیری و نیندیشی هیچ****دیو بر تخت سلیمان چو سلیمان نشود
دامن عشق نگهدار که در دیدهٔ عقل****سرو آزاد تو جز خار مغیلان نشود
مرد باید که سخندان بود و نکته شناس****تا چو می‌گوید از آن گفته پشیمان نشود
گر فرشته بزند راه تو شیطان تو اوست****دیو دیوان تو با دیو به زندان نشود
بی خود از هیچ به کفر آیی و این نیست عظیم****با خود از هیچ به دین آیی و درمان نشود
دست بتگر ببر و زینت بتخانه بسوز****گر بت نفس و هوای تو مسلمان نشود
کم زن بد دل یک لخت به عذرا نزند****عاشق مصلح در مصلحت جان نشود
خانهٔ سودا ویران کن و آسان بنشین****حامل عاقل با زیره به کرمان نشود
خواجه گر مردی زین نکته برون آی و مپای****صوفی صافی در خدمت دهقان نشود
گر تو رنگ آوری و طیره شوی غم نخورم****سنگ اگر لعل شود جز به بدخشان نشود
در سراپردهٔ فقر آی و ز اوباش مترس****سینهٔ جاهل جز غارت شیطان نشود
شربت از دست سنایی خور و ایمن می‌باش****زان که گاه طمع او بر در خصمان نشود

شماره قصیده 62: درین مقام طرب بی تعب نخواهی دید

درین مقام طرب بی تعب نخواهی دید****که جای نیک و بدست و سرای پاک و پلید
مدار امید ز دهر دو رنگ یک رنگی****که خار جفت گلست و خمار جفت نبید
به عیش ناخوش او در زمانه تن در ده****که در طویلهٔ او با شبه است مروارید
ز دور هفت رونده طمع مدار ثبات****میان چار مخالف مجوی عیش لذیذ
که دیدی از بنی آدم که بر سریر سرور****دو دم کشید کز آن صد هزار غم نچشید
به شهوتی که برانی چه خوش بوی که همی****ز جانت کم شود آن یک دو قطره کز تو چکید
نگر چه شوخ جهانیست زان که جفت از جفت****خوشی نیافت که تا پاره‌ای ز جان نبرید
چو دل نهادی بر نور روز هم در وقت****زمانه گوید خیز و نماز شام رسید
چو باز در شب تاری خوشت بباید خفت****خروس گوید برجه که نور صبح دمید
دو دوست چون بهم آیند همچو پره و قفل****که تا دمی رخ هجرانشان نباید دید
همی بناگه بینی گرانی اندر حال****بیاید و به میانشان فرو خزد چو کلید
درین زمانه که دیو از ضعیفی مردم****همی سلاح ز لاحول سازد و تعویذ
کسی که عزت عزلت نیافت هیچ نیافت****کسی که ریو قناعت ندید هیچ ندید
کسی که شاخ حقیقت گرفت بد نگرفت****کسی که راه شریعت گزید بد نگزید
رهی خوشست ولیکن ز جهل خواجه همی****خوشی نیابد ازو همچنان که خار از خید
برین سنا نرسد مرد تا سنایی وار****روان پاکش ازین آشیانه بر نپرید

شماره قصیده 63: قصهٔ یوسف مصری همه در چاه کنید

قصهٔ یوسف مصری همه در چاه کنید****ترک خندان لب من آمد هین راه کنید
آفتاب آمد و چون زهره به عشرت بنشست****پیش زهره بچه زهره سخن ماه کنید
سخن حور و بهشت و مه و مهر شب و روز****چون بدیدید جمالش همه کوتاه کنید
نطع را اسب و پیاده رخ و پیل و فرزین****همه هیچند شما قبله رخ شاه کنید
اول وقت نمازست نماز آریدش****پیش کز کاهلی بیهده بیگاه کنید
از پی خدمت آن سیمتن خرگاهی****همگی خویش کمربند چو خرگاه کنید
بندگی درگه او را ز برای دل ما****سبب خواجگی و مرتبت و جاه کنید
آه را خامش دارید به درد و غم او****ناکسان را ز ره آه چه آگاه کنید
آفت آینه آهست شما از سر عجز****پیش آن روی چو آیینه چرا آه کنید؟
اسم هر قدر که بی دولت او غدر نهید****نام هر جاه بر دولت او چاه کنید
همه کوهید ولیک از پی آمیزش او****مسکن زلف دوتاهش دل یکتاه کنید
دل مسکین خود ار مشکین خواهید همی****لقب او طرب افزای و تعب گاه کنید
چون غزلهای سنایی ز پی مجلس انس****خویشتن پیش دو بیجادهٔ او کاه کنید
چشمتان از رخش آنگاه خورد بر که شما****سرمه از گرد سم اسب شهنشاه کنید
شاه بهرامشه آن شه که جزو هر که شهست****خدمتش نز سر طوع از سر اکراه کنید
شه رهی را که برو مرکب او گام نهد****از پی جان غذا جوی چراگاه کنید

شماره قصیده 64: ای حریفان ما نه زین دستیم دستی برنهید

ای حریفان ما نه زین دستیم دستی برنهید****باده‌مان خوشتر دهید و نقلمان خوشتر نهید
بام ما دیگر زنید و شام ما دیگر پزید****نام ما دیگر کنید و دام ما دیگر نهید
هر کسی را جام او با جان او یکسان کنید****هر کسی را نقل او با عقل او همبر نهید
چند از شش سوی یک دم چار بالشهای ما****بر فراز تارک نه چرخ و هفت اختر نهید
عیسی و خر هر دو اندر مجلس ما حاضرند****کوه بر عیسی برید و کاه پیش خر نهید
مجلس آزادگان را از گرانان چاره نیست****هین که آمد خام دیگر دیگ دیگر برنهید
خنجر نو بر سر بهرام ناچخ زن زنید****زخمهٔ نو بر کف ناهید خنیاگر نهید
هین که عالم سر به سر طوفان نااهلان گرفت****رخ سوی عصمت سرای نوح پیغمبر نهید
هر که را رنگیست همچو نیل در آب افکنید****هر که را بوییست همچون عود بر آذر نهید
نفس را چون بر جگر آبیست آتش در زنید****عقل را چون بر کله پشمیست بندش بر نهید
ور درین مجلس شما عاشق‌تر از شمع و می‌اید****پس چو شمع و می قدم در آب و آتش در نهید
می قبای آتشین دارد شما در بر کشید****شمع تاج آتشین دارد شما بر سر نهید
ناحفاظیرا چو سگ ار تاختید از پیش در****آن گهٔ با یار آهو چشم برتر بر نهید
چون ز روی هستی از من در من ایمانی نماند****گر مسلمانید یک ره نام من کافر نهید
ور سنایی همچو زنجیرست در حلق شما****حلق او گیرید چون حلقه برون در نهید

حرف ر

 

شماره قصیده 65: طالع از طالعت عجایب‌تر

طالع از طالعت عجایب‌تر****کس ندیدی عجایب دیگر
گه به چرخت برد چو قصد دعا****گه به خاک آردت چو عزم قدر
گه به دستت ببندد از دل پای****گه به مهرت ببندد از دل سر
گه برهنه‌ت کند چو آبان شاخ****گه بپوشاندت چو آب شجر
شجری کرد مر ترا از فضل****پس بگسترد پیشت از آن بر
قوتی دارد این سخن بی فعل****زینتی دارد این چمن بی فر
زان که مر آفتاب دولت را****هست روزی درین درخت نظر
تا نبیند ازو عدوت نشان****تا ببیند ازو ولیت ثمر
کرده علمت فلک نمونهٔ جهل****کرده نفعت جهان نتیجهٔ ضر
سخنی گویمت برادروار****گر نیوشی و داریم باور
عبره کرده سپهر حکمت را****چون نگیری ز روزگار عبر
در خرابات کم گذر چونه‌ای****چون مزاج شراب آلت شر
مکن از کعبتین نرد و قدح****با «له» و «منک» عمر خویش هدر
چون همی بازی و همی مانی****بخت بد را بباز بر اختر
پیش هر دون مکن چو چنبر پشت****پای هر سفله را مگیر چو در
که میانه تهی‌ست گاه سخا****سخن دون و سفله چون چنبر
نزد دونان حدیث می مگذار****پیش حران ز جام می مگذر
تا نباشی برین سبک چون جان****تا نباشی بر آن گران چو جگر
یار دونان همی بوی چون جهل****عاقلان زان کنند از تو حذر
یکسو افکن ز طبع بی نفسی****تات باشد چو روح قدر و خطر
دانی از عیبها چو غیب عیان****داری از علمها چو عقل خبر
نعمتت نی و همتت بی حد****دولتت نی و حکمتت بی مر
حکمتت را ز فکر تست مزاج****خاطرت را ز دانشست گهر
شعر تو سحر هست لیک ترا****بخت تو هست همچو وقت سحر
ماند اندیشهٔ تو زیر قدم****گهر طبع تو چو اسکندر
ز آب انگور نار طبع مکش****ز آتش باده آب روی مبر
سوی بالا گرای همچو شرار****گرد پستی مگرد همچو مطر
خامه هر جای چون قضا به مباز****جامه هر وقت چون قدر به مدر
همچو نکبا ازین وآن مربای****همچو نرگس در این و آن منگر
ز اندرون کژ مباش چون زنجیر****تا نمانی برون چو حلقهٔ در
هر بنان را مباش همچو قلم****هر میان را مباش همچو کمر
گرد حران در آی همچو سخای****سوی مردان گرای همچو هنر
نزد ایشان مباش چون کاسه****پیش ایشان مگرد چون ساغر
تن خویش از سر کهان در دزد****جان خویش از می مهان پرور
گر چه فسقست هر دو ز اصل ولیک****هم بجای خود آخر اولاتر
اینک ار چه به طبع یکسانند****در تفاوت به یک مکان بنگر
گشته با باد سخت خانهٔ خیر****مانده بی آب سست آلت غر
طبع داری نهادهٔ گردون****نظم داری نتیجهٔ کوثر
خاطری در نثار چون دریا****فکرتی تیز رای چون آذر
چه شد ار هست ظاهرت عریان****باطنت دارد از هنر زیور
از برون گر چه هست عریان بحر****از درون هست فرشش از گوهر
کمر گوهرین کجا یابی****چون دو سر نیستی چو دو پیکر
زان زیادت پذیری و نقصان****که تو یک رویه‌ای بسان قمر
بی زر و سیمی ای برادر از آنک****شوخ چشمیت نیست چون عبهر
چشمهٔ خور چو می بپوشد ابر****نه برهنه بهست چشمهٔ خور
بصر حکمتی برهنه بهی****زان که پوشیده نیک نیست بصر
هستی ای تاج عصر میر سخن****از دلیل و حدیث پیغمبر
لیکن این آبگون آتش بار****کردت از خاک تخت و باد افسر
زان چنینست جامهٔ جانت****که تو آب و هوایی از رخ و فر
پس نه آب و هوای صافی راست****تختش از خاک و خانه از صرصر
لقبت گر چه هست زشت حسن****هستی از هر چه هست نیکوتر
خادمانند نامشان کافور****لیک رخشان سیه‌تر از عنبر
مهر بهتر ز ماه لیک به لفظ****ماده آمد یکی و دیگر نر
چنگ در شاخ هر مهی میزن****تو چه دانی ز بخت «بوک» و «مگر»
باشد از نار طبع یابی نور****باشد از شاخ فضل یابی بر
ورنه بگذار زان که می‌گذرد****خیر چون شر و منفعت چون ضر
چون تو دانا بسیست گرد جهان****تنگدل زین سپهر پهناور
آن حسن را به زهر کشت مدار****تو مدار از زمانه طعم شکر
تا همی چرخ پیر عمر خورد****از جوانی و عمر خود برخور

شماره قصیده 66: دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر

دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر****با یکی پیرهن زورقئی طرفه به سر
از سر کوی فرود آمد متواری وار****کرده از غایت دلتنگی ازین گونه خطر
ماه غماز شده از دو لبش بوسه ربای****باد عطار شده بر دو رخش حلقه شمر
کوه از آن کله بگشاده و از غایت لطف****ماه بر چرخ شده بستهٔ آن سینه و بر
چست بنشسته بر اندام لطیف چو خورش****از لطیفی و تری پیرهن توزی تر
خط مشکین بر آن عارض کافور نهاد****چون بدیدم جگرم خون شد و خونم چو جگر
گر چه بس نادره کاریستکه خون گردد مشک****لیک مشکی که جگر خون کند این نادره‌تر
سرگران از می و چون باد همی رفت و جز او****من سبک پای ندیدم که گران دارد سر
جعد ژولیده و پرورده ز سیکی لاله****زلف شوریده و پژمرده ز مستی عبهر
می نمود از سر مستی و طرب هر ساعت****سی و دو تابش پروین ز سهیل و ز قمر
خواست کز پیش درم بگذرد از بی خبری****چون چنان دید ز غم شد دل من زیر و زبر
بانگ برداشتم از غایت نومیدی و عشق****گفتم: ای عشوه فروشندهٔ انگارده خر
از خداوند نترسی که بدین حال مرا****بگذاری و کنی از در من بنده گذر
چون شنید این ز نکو عهدی و از گوهر پاک****آمد و کرد درین چهرهٔ من نیک نظر
پشت خم داد و نهاد از قبل خدمت و عذر****روی افروخته از شرم بر آستانهٔ در
گفت: معذور همی دار که گر نیستی****از پی بیم ولی نعمت و تهدید پدر
همچنان چون پدر از زر کمری بست مرا****کردمی گرد تو از دست خود از سیم کمر
شادمان گشتم از آن عذر و گرفتمش کنار****همچو تنگ شکر و خرمن گل تنگ به بر
جان و دل زیر قدمهاش نشاندم زین شکر****خود بر آن چهره هزاران دل و جان را چه خطر
اندرین بود که از نازکی و مستی و شرم****خواب مستانه در آن لحظه در آورد حشر
سر بر آنجای نهاد آن سمن تازه که بود****صد شب اندر غمش از اشک دو چشمم چو شمر
او چو تنگ شکر و گشته سراسیمه ز خواب****من چون طوطی شده بی خواب در اندیشهٔ خور
او شده طاق به آرام و من از بوسه زدن****بر دو چشم و دو لبش تا به سحر جفت سهر
خواب زاید اگر از شکر و بادام چرا****خوابم از دیده ببرد از در بادام و شکر
خود که داند که در آن نیم‌شب از مستی او****تا چه برداشتم از بوسه و هر چیزی بر
نرم نرم از سمن آن نرگس پر خواب گشاد****ژاله ژاله عرق از لالهٔ او کرد اثر
رویش از خاک چو برداشتم از خوی شده بود****لاله برگش چو گل نم زده در وقت سحر
بوسه بر دو لب من داد همی از پی عذر****آنت شرمنده نگار آنت شکر بوسه پسر
آنت خوش خرمی و عیش که من دیدم دوش****چه حدیثی‌ست که امروزم از آن خرم‌تر
دوش از یار بدم خرم و امروز شدم****از رخ خواجه محمد پسر خواجه عمر
آنکه تا دست سخا بر همه عالم بگشاد****به بدی بسته شدست ساحت ما پای قدر
آن سخن سنج شهی کو چو دو بسد بگشاد****خانهٔ عقل دو صد کله ببندد ز درر
مایه‌ور گشته ز اسباب دلش خرد و بزرگ****سودها کرده ز تاثیر کفش ماده و نر
پایهٔ مرتبتش را چو ملک نیست قیاس****عرصهٔ مکرمتش را چو فلک نیست عبر
خاطرش سر ملک در فلک آینه‌گون****همچنان بیند چون دیده در آیینه صور
جنیان زان همه از شرم نهانند که هیچ****به ز خود روی ندیدند چنو ز اهل بشر
جزوی از خشم وی ار بر فلک افتد به خطا****نار کلی شود از هیبت او خاکستر
آتش عزمش اگر قصد کند سوی هوا****چنبر چرخ بسوزد به یک آسیب شرر
شمت حزمش اگر باد برد تحفه به ابر****در شود در شکم ابر هوا قطره مطر
ای بهی روی ز سعی تو گه بزم سخا****وی قوی پشت ز عون تو گه رزم ظفر
پسری چون تو نزادند درین شش روزن****هفت سیاره و نه دایره و چار گهر
هرگز از جود تو نگرفت کس اندازهٔ آز****هرگز از خیر تو نشنید کس آوازهٔ شر
کلک و گفتار تو پیرایهٔ فضلست و محل****لفظ و دیدار تو سرمایهٔ سمعست و بصر
شبهی دارد کلک تو به شحنهٔ تقدیر****که چنو عنصر نفع آمد و ارکان ضرر
عرض او چون عرض جوهر صفرا گه رنگ****فرق او چون عرض جوهر سودا به فکر
گر نه سالار هنرمندی بودی هرگز****نزد سالار شهنشاه نبودیش خطر
خاطری داری و فهمی که به یک لحظه کنند****تختهٔ قسمت تقدیر خداوند از بر
ای جوان بخت نبینی که برین فضل مرا****به چسان این فلک پیر گرفته‌ست به حر
مدح گوییم که در تربیت خاطر و طبع****در همه عالم امروز چو من نیست دگر
طوق دارند عدو پیش درم فاخته‌وار****تام دیدند ز خاطر شجر پر ز ثمر
غوک را جامه بهری جوی و من از شرم عدو****روزها گشته چو خفاش مرا خانه ستر
لیک بی‌برگ و نوا مانده‌ام از گردش چرخ****همچو طوق گلوی فاخته و شاخ شجر
روی من شد چو زر و دیده چو سیم از پی اشک****گر بخواهی شود از سیم توام کار چو زر
پیش خورشید سخای تو به تعجیل کرم****کوه کوه انده من بنده هبا باد و هدر
بادی از بخت تو تا از اثر جوهر طبع****در جهان آدمی از پای رود مرغ به پر
مرغ بر شاخ تو از مدح تو بگشاد گلو****آدمی پیش تو از مهر تو بربسته کمر

شماره قصیده 67: از خلافست اینهمه شر در نهاد بوالبشر

از خلافست اینهمه شر در نهاد بوالبشر****وز خلافست آدمی در چنگ جنگ و شور و شر
جز خلاف آخر کرا این دست باشد کورد****عصر عالم را به پای و عمر را به سر
جز خلاف آخر که داند برگسست اندر جهان****چرخ را بند قبای و کوه را طرف کمر
گر نبودی تیغ عزرائیل را اصل از خلاف****زخم او بر هیچ جانداری نگشتی کارگر
با خلاف ار یار بودی فاعل اندر بدو نفس****یک هیولا کی شدی هرگز پذیرای صور
تازیان مر بید را هرگز نخوانندی خلاف****گر درو یک ذره هرگز دیده اندی بوی و بر
عالمان را از خلافست این همه طاق و جناغ****عاملان را از خلافست این همه تیغ و سپر
از وفاق ادریس بر رفت از زمین بر آسمان****از خلاف ابلیس در رفت از بهشت اندر سقر
از وفاق استاد بر صحرای نورانی ملک****وز خلاف افتاد در تابوت ظلمانی بشر
از خلاف سجده ناکردن ندیدی تا چه کرد****صد هزار آزاد مرد پاک را خونها هدر
تا به اکنون این سری می کرد لیک اندر سرخس****از پی پیوند شیخش سیف حق ببرید سر
لاجرم زین صلح جان‌ها آسمانی شد به زیر****لاجرم زین کار دلها آسمانی شد ز بر
تا دو نیکو خواه کردند از پی دین آشتی****کرد قلب آشتی در قلب بدخواهان اثر
لاجرم کار قدمهاشان و دمهاشان کنون****شاهراه دوزخست و نعرهٔ این المفر
اهل بدعت را قیامت نقد شد زین آشتی****چون بدید اینجا چو آنجا جمع خورشید و قمر
گر چه این بی او تواند کامها راندن به تیغ****ور چه او بی این تواند نامها ماند از هنر
لیک بهر مشورت را با ملک بهتر وزیر****وز برای مصلحت را با علی بهتر عمر
رشته تا یکتاست آنرا زور زالی بگسلد****چون دو تا شد عاجز آید از گسستن زال زر
گل که تنها بویی آخر خشک گرداند دماغ****ور شکر تنها خوری هم گرم گردد زو جگر
زین دو تنها هیچ قوت ناید اندر جان و دل****قوت جان را و دل را گلشکر به گلشکر
از برای قوت دل را شکر با گل بهست****از برای قوت دین را شما با یکدگر
ای ز زیب خلق و خلقت سرو و گل را رنگ و بوی****وی ز نور جاه و رایت عقل کل را زیب و فر
آنچه اندر حق یوسف کرد یعقوب از وفا****شیخ در حق تو آن کردست دانی آنقدر
این فدا گوش نیوشا کرد اندر هجر تو****و آن فداگر چشم بینا کرد در هجر پسر
این ز همت صلح دیده باز نپذیرفت سمع****و آن ز نهمت وصل نادیده قرین شد با بصر
شیخ گفت آن گوش کاندر هجر او کردم فدا****زشت باشد گر بدو رجعت کنم بار دگر
در چنین حالی چنین آزاد مردی کرد او****می ندیدم در جهان پیری ازو آزاده‌تر
ای ز بخشش بخل را چون کوه کرد مغز خشک****وی ز کوشش خصم را چون ابر کرده دیده‌تر
باطنت را دین به صحرا آورید از بهر صلح****چون نگه کرد اندرو از ابره به دید آستر
گر نماند درد و گردی در میان نبود عجب****درد بر دارد شفا و گرد بنشاند مطر
در میان یوسف و یعقوب اگر گفتی رود****عاقلان دانند کان گفتار نبود معتبر
در میان دوستان گه جنگ باشد گاه صلح****در مزاج اختران گه نفع باشد گاه ضر
دشمنان بد جگر که را بسنبند از کلوخ****دوستان نیک‌دل خم را بشویند از تبر
گاه الفت داد باید نیش کژدم را امان****وقت خصمی کند باید کام تنین را ز فر
طبع تا باشد موافق سرد و گرمش میخوران****چون مخالف گشت یا تلخیش ده یا نیشتر
ای دریغا گوش او بشنودی ار باری کنون****تا تو زین الماس بران چون همی پاشی درر
جان همی حاضر کند هر بار تا از روی عشق****او ز گوش جان نیوشد دیگران از گوش سر
ای ترا یزدان از آن خوان داده نعمت کز شرف****ذله پروردان آن خوانند نعمان وز فر
هیچ منت نیست کس را بر تو کت حق پرورید****گاه در مهد قبول و گاه در سفت ظفر
فخر و فر این جهان و آن جهان گشتی چو داد****شیرت از پستان فخر و میوت از بستان فر
تو بزرگ از آسمانی دیگران از آب و خاک****تو عزیز از کردگاری دیگران ز اصل و گهر
مرغ کان ایزد کند چون مهر پرد بر سپهر****مرغ کان عیسی کند بس خوار باشد پیش خور
کی چرا سازد چو مرغ خانگی بر خاکدان****هرکرا روح‌القدس پرورده باشد زیر پر
فاسقان را زحمتی هم در خلا هم در ملا****عاشقان را رحمتی هم در سفر هم در حضر
عالمی را در حضر دلشاد کردی زین حضور****کشوری را زان سفر آزاد کردی از سقر
آنچه بر صورت پرستان هری کردی عیان****هیچ صورت‌بین ندارد زان معانی جز خبر
طیلسان داران دین بودند آنجا نعره زن****خانگه داران جان بودند آنجا جامه در
حنبلی چون دید چشمت چشم او شد همچو سیم****اشعری چون دید رایت روی او شد همچو زر
عقل این می‌گفت «اذا جاء القضا ضاق الفضا»****جان آن می‌گفت «اذا جاء القدر ضاع الحذر»
از پی احیاء شرع و معرفت کردی جدا****تیرگی ز اصحاب جبر و خیرگی ز اهل قدر
این کنون ز «الحکم لله» نقش دارد بر نگین****و آن دگر ز «ایاک نعبد» حلقه دارد بر کمر
زرد گوشان هری را کردی از گفتار نغز****چون سیه چشمان جنت گوش و گردن پر گهر
در هری این ساحری دیدی به ترک و روم شو****تا چلیپا سوختن بینی تو در چین و خزر
گر نه عرق منبر تستی در اشجار عراق****روح نامی اره‌ای گشتستی اندر هر شجر
گر زر سحر گفت تو دین را نبودی پرورش****دایگی این سحر کی کردی به تاثیر سحر
تا ز روی مایه مردم را نه از روی نسب****چار عنصر مادرند و هفت سیاره پدر
باد امرت در زمین چون چار عنصر پیش رو****باد نامت در زمان چون هفت سیاره سمر
باد رایت بی تباهی باد شخصت بی حدوث****باد جاهت بی تناهی باد جانت بی ضرر
باد همچون دور همکار تو کارت مستقیم****باد همچون دین هم نام تو نامت مشتهر

شماره قصیده 68: بیخ اقبال که چون شاخ زد از باغ هنر

بیخ اقبال که چون شاخ زد از باغ هنر****گر چه پژمرده شود باز قبول آرد بر
دولت با هنران را فلک مرد افگن****زند آسیب ولیکن نکند زیر و زبر
گوشمالی دهد ایام ولیکن نه به خشم****تا هنر با خرد آمیخته گردد ز عبر
کی ز دوران فلک طعمهٔ تقدیر شود****هر کرا بهر هنر بخت بپرورد به بر
ز بر عرش زند خیمهٔ اقبال و محل****هر کرا بدرقه بخت آمد و همخوابه ظفر
از قفا خوردن ایام چه ننگ آید و عار****که هم اسباب بزرگیست هم آیات خطر
مرد در ظلمت ایام گهر یابد و کام****که به ظلمت گهر اسپرد همی اسکندر
کار چون راست بود مرد کجا گیرد نام****از چنین حادثه‌ها مردان گردند سمر
مرد آسیب فلک یابد کاندر دو صفت****همچنو عنصر نفع آمد و سرمایهٔ ضر
هیچ نامرد مخنث که شنیدست به دهر****کز هنر در خور تاج آمد و آن منبر
شیر پرزور نه از پایهٔ خواریست به بند****سگ طماع نه از بهر عزیزیست به در
سخت بسیار ستاره‌ست بر این چرخ ولیک****پس سیه جرم نگردند مگر شمس و قمر
از هنر بود که در طالع سرهنگ جلیل****چشم زخم فلکی کرد به ناگاه اثر
هم از آن چرخ چو آن مدت ناخوش بگذشت****اخترش کرد بدان طالع فرخنده نظر
که گرش دایره کین ور شود از نقطهٔ بخت****بشکند دایره را قوت بختش چنبر
رتبت و شعر و رهی پروری و جبهت ملک****طاهربن علی آن صاحب کلک و خنجر
آنکه تا چرخ ز تقدیر فلک حامه گشت****نه چنو زاد و بزاید به همه عمر دگر
هر که در سایه گه دولت او گام نهاد****کند از مسکن او حادثهٔ چرخ حذر
هر کرا شاخ بزرگیش برو چنگ آویخت****خلعت و بخشش و عز یابد از آن شاخ ثمر
همچو سرهنگ محمد پسر مرد آویز****که همی محمدت و مردی ازو گیرد فر
آنکه زان حادثه زو شرم زده بود قضا****آنکه زین موهبه زو شادروان گشت قدر
آن هنرمند جوانی که چو در بست میان****فلک پیر گشاید پی دیدنش بصر
و آن خردمند جوانی که چو دو لب بگشاید****خانهٔ عقل دو صد کله ببندد ز درر
مایه ور گشته ز تحصیل کفش خرد و بزرگ****سودها برده ز آثار دلش ماده و نر

شماره قصیده 69: ای ذات تو ناشده مصور

ای ذات تو ناشده مصور****اثبات تو کرده عقل باور
اسم تو ز حد و رسم بیزار****ذات تو ز جنس و نوع برتر
محمول نه‌ای چنانکه اعراض****موضوع نه‌ای چنانکه جوهر
فعلت نه به قصد آمر خیر****قولت نه به لفظ ناهی شر
حکم تو به رقص قرص خورشید****انگیخته سایه‌های جانور
صنع تو به دور دور گردون****آمیخته رنگهای دلبر
ببریده در آشیان تقدیس****وصف تو ز جبرییل شهپر
بگشاده به شه نمای تنزیه****حسنت ز عروس عرش زیور
هم بر قدمت حدوث شاهد****هم بر ازلت ابد مجاور
ای گشته چو آفتاب تابان****در سایهٔ نور خود مستر
معشوق جهانی و نداری****یک عاشق با ساز و در خور
بنهفته به حر گنج قارون****یک در تو در دو دانه گوهر
عالم پس ازین دو گشت پیدا****آدم هم ازین دو برد کیفر
عالم چو یکی رونده دریا****سیاره سفینه طبع لنگر
آبش چو نبات و سنگ حیوان****درش چو حقیقت سخن‌ور
غواص چه چیز؟ عقل فعال****زینسان که به بحر دین پیمبر
علت چو سیاست فرودین****از دست چو حرص خصم بی مر
آخر چه هر آنچه بود اول****مقصود چه آنچه بود بهتر
بنگر به صواب اگر نه‌ای کور****بنشو به حقیقت ار نه‌ای کر
ای باز هوات در ربوده****از دام زمانه چون کبوتر
ای پنجهٔ حرص در کشیده****ناگه چو رسن سرت به چنبر
در قشر بمانده کی توان دید****مقصود خلاصهٔ مقشر
از توبه و از گناه آدم****خود هیچ ندانی ای برادر
سربسته بگویم ار توانی****بردار به تیغ فکرتش سر
درویش کند ز راه ترتیب****نزدیکی تو به سوی داور
در خلد چگونه خورد گندم****آنجا که نبود شخص نان خور
بل گندمش آن گهٔ ببایست****کز خلد نهاد پای بر در
این جمله همه بدیده آدم****ابلیس نیامده ز مادر
در سجده نکردنش چه گویی****مجبور بدست یا مخیر
گر قادر بد خدای عاجز****ور عاجز بد خدا ستمگر
کاری که نه کار تست مسگال****راهی که نه راه تست مسپر
بیهوده مجوی آب حیوان****در ظلمت خویش چون سکندر
کن چشمه که خضر یافت آنجا****با دیو فرشته نیست همبر

شماره قصیده 70: مرد کی گردد به گرد هفت کشور نامور

مرد کی گردد به گرد هفت کشور نامور****تا بود زین هشت حرف اوصاف دانش بی‌خبر
مهر جود و حرص فضل و ملک عقل و دست عدل****خلق خوب و طبع پاک و یار نیک و بذل زر
میم و حا و میم و دال خا و طا و یا و باء****آنکه چون نامش مرکب ازین صورت سیر
صورت این حرفها نبود چو نیکو بنگری****جز خصال و نام سرهنگ و عمید نامور
آنکه همچون عقل و دولت رای او را بود و هست****هم بر گفتن صواب و هم بر رفتن ظفر
آنکه آن ساعت که او را چرخ آبستن بزاد****شد عقیم سرمدی از زادن چون او پسر
کرده وهمش عرصهٔ گردون قدرت را مقام****کرده فهمش تختهٔ قانون قسمت را ز بر
سخت کوش از عون بختش دوستان سست زور****سست پای از سهم تیغش دشمنان سخت سر
غاشیهٔ تمکین او بر دوش دارند آن کسانک****عیبها کردند پیش از آفرینش بر بشر
چارسوی و پنج حس بخت بگرفت آن چنانک****حادثه نه چرخ را از شش جهت بر بست در
هر که در کانون خصمش آتش کینه فروخت****گر چه با رفعت بود کم عمر گردد چون شرر
شمس رایش گر فتد ناگاه بر راس و ذنب****گردد از تاثیر آن نور آسمان زرین کمر
ذره‌ای از برق قهرش گر برافتد بر سما****نه فلک چون هفت مرکز باز ماند از مدر
سایه‌ای از کوه حزمش گر بیفتد بر زمین****بر نگیرد آفتابش تا به حشر از جای بر
ذره‌ای از باد عزمش گر بیابد آفتاب****یک قدم باشد ز خاور سیر او تا باختر
ساحت گردون اگر چون همتش باشد به طول****صدهزاران سال ناید ماه زیر نور خور
اعتمادی دارد او بر نصرت بخت آن چنانک****هر سلاحی در خزانهٔ او بیابی جز سپر
ای به صحرا شتابت باد صرصر همچو کوه****وی به شاهین درنگت کوه ثهلان همچو زر
گر مقنع ماهی از چاهی برآورد از حیل****پس خدایی کرد دعوی گو بیا اندر نگر
در تو کز گردون ملکت صدهزاران آفتاب****می برون آری و هستی و هر زمانی بنده‌تر
بود دارالملک بو یحیا هوای آن زمین****کاندرو امروز دارد عرض پاکت مستقر
لیک تا والی شدی در وی ز شرم لطف تو****اسب بو یحیا نیفگندست آنجا رهگذر
از عفونت در هوای او اگر دهقان چرخ****زندگانی کاشتی مرگ آمدی در وقت بر
شد ز اقبال و ز فرت در لطافت آن چنانک****زهر قاتل گر غذا سازی نیابی زو ضرر
مایهٔ آتش برو غالب چنان شد کز تفش****آب گشتی ابر بهمن در هوا همچون مطر
شد ز سعیت گاه پاکی ز اعتدال اینک چنانک****باد نپذیرد غبار و آب نگذارد شکر
شاد باش ای از تو عقل محتشم را احتشام****دیر زی ای از تو چرخ محترم را مفتخر
روزگاری گاه حل و عقد اندر دو صفت****همچنین چون اصل نفعی نیست خالی ز ضر
از پی نادیدن سهمت چو اندازی تو تیر****دشمن از بیم تو بر پیکان برافشاند بصر
از تو و خشم تو بینا دل هراسد بهر آنک****چون نبیند کی هراسد مور کور از مار گر
میخ کردار ار جهد دشمن ز پیشت پای او****بی خبر او را کشد سوی تو بر کردار خر
دولتی داند که یابد سایه گاهی چون جحیم****دشمنی کز بیم شمشیر تو باشد با خطر
دیدهٔ دشمن کند تیرت چو نقش چشم بند****گر چه در ظلمت عدو چون دیده‌ها سازد مقر
گر هدف سازد قمر را تیر اختر دوز تو****تا قیامت جز قران نبود زحل را با قمر
اندر آن روزی که پیدا گردد از جنگ یلان****تیرهای دیده دوز و تیغهای سینه در
تیغها گردد ز حلق زردرویان سرخ رو****نیزه‌ها گردد ز فرق تاجداران تاجور
گرز بندد پرده‌ای بی جامه بر راه قضا****تیغ سازد خندقی بی عبره بر راه قدر
از نهیب تیر و بانگ کوس بگذارند باز****چشمهای سر عیان و گوشهای حس خبر
نای روئین گویی آنجا نفخ صور اولست****کز یکی بانگش روان از تن رمد زنگ از صور
روی داده جان بی تن سوی بالا چون دعا****رای کرده جسم بی جان سوی پستی چون قدر
همچو هامون قیامت گرد میدان جوق جوق****زمره‌ای اندر عنا و مجمعی اندر بطر
کرده خالی پیش از آسیب سنان و گرز تو****روح نفسانی دماغ و نفس حیوانی جگر
ناگهی باشد برون تازی چو بر چرخ آفتاب****سایه‌وار از بیم جان بگریزد از پشت حشر
نیزه‌ای اندر بنان اختر کن و جیحون مصاف****باره‌ای در زیر ران هامون برو گردون سیر
باره‌ای کز حرص رفتن خواهدی کش باشدی****همچو جیحون جمله پای و همچو صرصر جمله پر
راکبش گر سوی مشرق تازد از مغرب بر او****گر چه در روزه‌ست مفتی کی نهد حکم سفر
سم او سنبد حجر را در زمان الماس وار****پس بزودی زو برون آید چو آتش از حجر
هر که نامت بر زبان راند از بدی در یک زمان****خضروارش حاضر آرد نزد ایشان ما حضر
گوهری در کف تو زاده ز دریای اجل****آفت سنگین دلان وز آهن و سنگش گهر
بر و بحر ار ز آتش و آبش بیابد بهره‌ای****بر گردد همچو بحر و بحر گردد همچو بر
هیزم دوزخ بود گر آتش شمشیر تو****می‌فزاید هر زمان صد ساله هیزم در سقر
آتش ار هیزم کند کم در طبیعت طرفه نیست****آتشی کو هیزم افزاید همی این طرفه‌تر
با چنین اسبی و تیغی قلعهٔ دشمن شده****همچو شارستان لوط از کوششت زیر و زبر
جنگها کردی چنان چون گفت مختاری به شعر****بسکه از تیغ تو مجبورند اعدا و کفر
جبرییل از سدره گویان گشته کز اقبال و روز****نعمت حق را سر آل خطیبی قد شکر
خون اعدا از چه ریزی کز برای نصرتت****مویشان در عرقشان گشته‌ست همچون نیشتر
با چنان بت کش علایی و صت کرد اندر غزل****خانهٔ غم پست کرد آن کامران و نوش خور
باز چون در بحر فکرت غوطه‌خوردی بهر نظم****گوهرین گردد ز بویهٔ فضل تو در دل فکر
هیچ فاضل در جان بی‌نثر و بی‌نظمت نراند****بر زبان معنی بکر و در بیان لفظ غرر
آب از آتش گر نزاید هرگز و هرگز نزاد****ز آتش طبعت چرا زاده‌ست چندین شعر تر
شعرها پیشت چنان باشد که از شهر حجاز****با یکی خرما کسی هجرت کند سوی هجر
گر چه صدرت منشاء شعرست و جای شاعران****گفتمت من نیز شعری بی تکلف ماحضر
بوحنیفه گر چه بود اندر شریعت مقتدا****کس نشست از آب منسوخی سخنهای ز فر
زاغ را با لحن بد هم بر شجر جایست از آنک****آشیانهٔ بلبل تنها نباشد یک شجر
گر چه استادان هنرمندند من شاگرد را****یک هنر باشد که پوشد هر چه باشد از هنر
آب دریا گرچه بسیارست چو تلخست و شور****هرکرا تشنه‌ست لابد رفت باید زی شمر
شیر از آهو گرچه افزونست لیکن گاه بوی****ناف آهو فضل دارد بر دهان شیر نر
گر چه استادان من گفتند پیش از من ثنات****لیک پیدا نبود از پیش و پس اصل خیر و شر
خانهٔ آحاد پیشست از الوف اندر حساب****در نگر در پیشتر تا بیشتر یابی خطر
یافتم تاثیر اقبال از برای آنکه کرد****اختر مدح تو اندر طالع شعرم نظر
بیش از این تاثیر چبود کز ثناهای تو شد****شاه را گفت من پیش از قبولت پر درر
ور خود از صدر تو یابم هیچ توقیع قبول****یافت طبعم ملک حر و شخص ملک شوشتر
تا ز روی مایه مردم را نه از روی نسب****چار عنصر مادر آمد هفت سیاره پدر
باد صبح ناصحت چون روز عقبا بی‌مسا****باد شام حاسدت تا روز محشر بی‌سحر
بر تو فرخ باد و شایان و مبارک این سه چیز:****خلعت سلطان و شعر بنده و ماه صفر
باد امرت در زمین چون چار عنصر پیش رو****باد نامت در زمان چون هفت سیاره سمر

شماره قصیده 71: ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار

ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار****ای خداخوانان قال الاعتذار الاعتذار
پیش از آن کاین جان عذر آور فرو میرد ز نطق****پیش از آن کاین چشم عبرت بین فرو ماند ز کار
پند گیرید ای سیاهیتان گرفته جای پند****عذر آرید ای سپیدیتان دمیده بر عذار
ای ضعیفان از سپیدی مویتان شد همچو شیر****وی ظریفان از سیاهی رویتان شد همچو قار
پرده‌تان از چشم دل برداشت صبح رستخیز****پنبه تا از گوش بیرون کرد گشت روزگار
تا کی از دارالغروری ساختن دارالسرور****تا کی از دارالفراری ساختن دارالقرار
در فریب آباد گیتی چند باید داشت حرص****چشمتان چون چشم نرگس دست چون دست چنار
این نه آن صحراست کانجا بی جسد بینند روح****این نه آن بابست کآنجا بی خبر یابند بار
از جهان نفس بگریزید تا در کوی عقل****آنچه غم بودست گردد مر شما را غمگسار
در جهان شاهان بسی بودند کز گردون ملک****تیرشان پروین گسل بود و سنان جوزا فگار
بنگرید اکنون بنات‌النعش وار از دست مرگ****نیزه‌هاشان شاخ شاخ و تیرهاشان پارپار
می‌نبینید آن سفیهانی که ترکی کرده‌اند****همچو چشم تنگ ترکان گور ایشان تنگ و تار
بنگرید آن جعدشان از خاک چون پشت کشف****بنگرید آن رویشان از چین چو پشت سوسمار
سر به خاک آورد امروز آنکه افسر بود دی****تن به دوزخ برد امسال آنکه گردن بود پار
ننگ ناید مر شما را زین سگان پر فساد****دل نگیرد مر شما را زین خزان بی‌فسار
این یکی گه زین دین و کفر را زو رنگ و بوی****و آن دگر گه فخر ملک و ملک را زو ننگ و عار
این یکی کافی ولیکن فاش را ز اعتقاد****و آن دگر شافی ولیکن فاش را ز اضطرار
زین یکی ناصر عبادالله خلفی ترت و مرت****وز دگر حافظ بلادالله جهانی تار و مار
پاسبانان تو اند این سگ پرستان همچو سگ****هست مرداران ایشان هم بدیشان واگذار
زشت باشد نقش نفس خوب را از راه طبع****گریه کردن پیش مشتی سگ پرست و موشخوار
اندرین زندان برین دندان زنان سگ صفت****روزکی چند ای ستمکش صبر کن دندان فشار
تا ببینی روی آن مردم‌کشان چون زعفران****تا ببینی رنگ آن محنت‌کشان چون گل انار
گرچه آدم سیرتان سگ صفت مستولیند****هم کنون بینی که از میدان دل عیاروار
جوهر آدم برون تازد برآرد ناگهان****زین سگان آدمی کیمخت و خر مردم دمار
گر مخالف خواهی ای مهدی در آ از آسمان****ور موافق خواهی ای دجال یک ره سر برآر
یک طپانچه مرگ و زین مردارخواران یک جهان****یک صدای صور و زین فرعون طبعان صدهزار
باش تا از صدمت صور سرافیلی شود****صورت خوبت نهان و سیرت زشت آشکار
تا ببینی موری آن خس را که می‌دانی امیر****تا بینی گرگی آن سگ را که می‌خوانی عیار
در تو حیوانی و روحانی و شیطانی درست****در شمار هر که باشی آن شوی روز شمار
باش تا بر باد بینی خان رای و رای خان****باش تا در خاک بینی شر شور و شور شار
تا ببینی یک به یک را کشته در شاهین عدل****شیر سیر و جاه چاه و شور سوز و مال مار
ولله ار داری به جز بادی به دست ارمر ترا****جز به خاک پای مشتی خاکسارست افتخار
کز برای خاک پاشی نازنینی را خدای****کرددر پیش ساستگاه قهرش سنگسار
باش تا کل بینی آنها را که امروزند جزو****باش تا گل یابی آنها را که امروزند خار
آن عزیزانی که آنجا گلبنان دولتند****تا نداریشان بدینجا خیره همچون خار خوار
گلبنی کاکنون ترا هیزم نمود از جور دی****باش تا در جلوه‌ش آرد دست انصاف بهار
ژنده‌پوشانی که آنجا زندگان حضرتند****تا نداری خوارشان از روی نخوت زینهار
و آن سیاهی کز پی ناموس حق ناقوس زد****در عرب بواللیل بود اندر قیامت بونهار
پرده‌دار عشق دان اسم ملامت بر فقیر****پاسبان در شناس آن تلخ آب اندر بحار
ور بقا خواهی ز درویشان طلب زیرا که هست****بود درویشان قباهای بقا را پود و تار
تا ورای نفس خویشی خویشتن کودک شمار****چون فرود طبع ماندی خویشتن غافل بدار
کی شود ملک تو عالم تا تو باشی ملک او****کی بود اهل نثار آنکس که برچیند نثار
هست دل یکتا مجویش در دو گیتی زان که نیست****در نه و در هشت و هفت و در شش و پنج و چهار
نیست یک رنگی بزیر هفت چار از بهر آنک****ار گلست اینجای با خارست ور مل با خمار
بهر بیشی راست اینجا کم زدن زیرا نکرد****زیر گردون قمر پس مانده را هرگز قمار
در رجب خود روزه‌دار و «قل هوالله» خوان و پس****در صفر خوان «تبت» و در چارشنبه روزه‌دار
چند ازین رمز و اشارت راه باید رفت راه****چند ازین رنگ و عبارت کار باید کرد کار
همرهان با کوه‌هانان به حج رفتند و کرد****رسته از میقات و حرم و جسته از سعی و جمار
تو هنوز از راه رعنایی ز بهر لاشه‌ای****گاه در نقش هویدی گاه در رنگ مهار
چون به حکم اوست خواهی تاج خواهی پای بند****چون نشان اوست خواهی طیلسان خواهی غیار
تا به جان این جهانی زنده چون دیو و ستور****گر چه پیری همچو دنیا خویشتن کودک شمار
حرص و شهوت در تو بیدارند خوش خوش تو مخسب****چون پلنگی بر یمین داری و موشی بر یسار
مال دادی لیک رویست و ریا اندر بنه****کشت کردی لیک خوکست و ملخ در کشت‌زار
خشم را زیر آر در دنیا که در چشم صفت****سگ بود آنجا کسی کاینجا نباشد سگ سوار
خشم و شهوت مار و طاووسند در ترکیب تو****نفس را آن پایمرد و دیو را این دست یار
کی توانستی برون آورد آدم را ز خلد****گر نبودی راهبر ابلیس را طاووس و مار
عور کرد از کسوت عار ار ز دودهٔ آدمی****زان که اندر تخم آدم عاریت باشد عوار
حلم و خرسندی در آب و گل طلب کت اصل ازوست****کی بود در باد خرسندی و در آتش وقار
حلم خاک و قدر آتش جوی کآب و باد راست****گرت رنگ و بوی بخشد پیله‌ور صد پیلوار
تا تو اندر زیر بار حلق و جلقی چون ستور****پرده‌داران کی دهندت بار بر درگاه یار
گرد خرسندی و بخشش گرد زیرا طمع و طبع****کودکان را خربزه گرمست و پیران را خیار
راستکاری پیشه کن کاندر مصاف رستخیز****نیستند از خشم حق جز راست‌کاران رستگار
تا به جان لهو و لغوی زنده اندر کوی دین****از قیامت قسم تو نقشست و از قرآن نگار
حق همی گوید بده تا ده مکافاتت دهم****آن به حق ندهی و پس آسان بپاشی در شیار
این نه شرط مومنی باشد که در ایمان تو****حق همی خاین نماید خاک و سرگین استوار
گرد دین بهر صلاح دین به بی‌دینی متن****تخم دنیا در قرار تن به مکاری مکار
ای بسا غبنا کت اندر حشر خواهد بود از آنک****هست ناقد بس بصیر و نقدها بس کم عیار
سخت سخت آید همی بر جان ز راه اعتقاد****زشت زشت آید همی در دین ز راه اعتبار
بر در ماتم سرای دین و چندین نای و نوش****در ره رعناسرای دیو و چندان کار و بار
گرد خود گردی همی چون گرد مرکز دایره****ای پی اینی بسان خشک مغزان در دوار
از نگارستان نقاش طبیعی برتر آی****تا رهی از ننگ جبر و طمطراق اختیار
چون ز دقیانوس خود رستند هست اندر رقیم****به ز بیداری شما خواب جوانمردان غار
بازدان تایید دین را آخر از تلقین دیو****بازدان روح‌القدس را آخر از حبر نصار
عقل اگر خواهی که ناگه در عقیله‌ت نفکند****گوش گیرش در دبیرستان «الرحمان» در آر
عقل بی‌شرع آن جهانی نور ندهد مر ترا****شرع باید عقل را همچون معصفر را شخار
عقل جزوی کی تواند گشت بر قرآن محیط****عنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار
گر چه پیوستست بس دورست جان از کالبد****ور چه نزدیکست بس دورست گوش از گوشوار
پیشگاه دوست را شایی چو بر درگاه عشق****عافیت را سرنگون سار اندر آویزی بدار
عاشقان را خدمت معشوق تشریفست و بر****عاقلان را طاعت معبود تکلیف‌ست و بار
زخم تیغ حکم را چه مصطفا چه بوالحکم****ذوالفقار عشق را چه مرتضا چه ذوالخمار
هر چه دشوارست بر تو هم ز باد و بود تست****ورنه عمر آسان گذارد مردم آسان گذار
از درون جان برآمد نخوت و حقد و حسد****تا که از سیمرغ رستم گشت بر اسفندیار
تا ندانی کوشش خود بخشش حق دان از آنک****در مصاف دین ز بود خود نگشتی دلفگار
ورنه پیش ناوک اندازان غیرت کی بود****دست باف عنکبوتی زنده پیلی را حصار
چند جویی بی حیاتی صحو و سکر و انبساط****چند جویی بی مماتی محو و شکر و افتقار
جز به دستوری «قال الله» یا «قال الرسول»****ره مرو فرمان مده حاجت مگو حجت میار
چار گوهر چارپایهٔ عرش و شرع مصطفاست****صدق و علم و شرم و مردی کار این هر چار یار
چار یار مصطفا را مقتدا دار و بدان****ملک او را هست نوبت پنج نوبت زن چهار
پاس خود خود دار زیرا در بهار تر هوا****پاسبانت را تره کوکست و میوه کوکنار
از زبان جاه جویان تا نداری طمع بر****وز دو دست نخل بندان تا نداری چشم بار
کی توان آمد به راه حق ز راه جلق و حلق****درد باید حلق سوز و حلق دوز و حق گزار
نی از آن دردی که رخ مجروح دارد چون ترنج****بل از آن دردی که دلها خون کند در بر چو نار
نه چنان دردی که با جانان نگوید دردمند****بل از آن دردی که ناپرسا بگوید پیش یار
بر چنین بالا مپر گستاخ کز مقراض لا****جبرئیل پر بریدست اندرین ره صد هزار
هیزم دیگی که باشد شهپر روح‌القدس****خانه آرایان شیطانرا در آن مطبخ چه کار
علم و دین در دست مشتی جاه جوی مال دوست****چون بدست مست و دیوانه‌ست دره و ذوالفقار
زان که مشتی ناخلف هستند در خط خلاف****آب روی و باد ریش آتش دل و تن خاکسار
کز برای نام داند مرد دنیا علم دین****وز برای دام دارد ناک ده مشک تتار
ای نبوده جز گمان هرگز یقینت را مدد****وی نبوده جز حسد هرگز یمینت را یسار
شاعران را از شمار راویان مشمر که هست****جای عیسی آسمان و جای طوطی شاخسار
باد رنگین‌ست شعر و خاک رنگین‌ست زر****تو ز عشق این و آن چون آب و آتش بیقرار
ز آنچنین بادی و خاکی چون سنایی بر سر آی****تا چنو در شهرها بی‌تاج باشی شهریار
ورنه چون دیگر خسیسان زین خران عشوه خر****خاک رنگین می‌ستان و باد رنگین می‌سپار
نی که بیمار حسد را با شره در قحط سال****گرش عیسی خوان نهد بر وی نباشد خوشگوار
خاطر کژ را چه شعر من چه نظم ابلهی****کور عینین را چه نسناس و چه نقش قندهار
نکته و نظم سنایی نزد نادان دان چنانک****پیش کر بر بط سرای و نزد کور آیینه دار

شماره قصیده 72: آبرویی کان شود بی علم و بی عقل آشکار

آبرویی کان شود بی علم و بی عقل آشکار****آتش دوزخ بود آن آبرو از هر شمار
پیشی آن تن را رسد کز علم باشد پیش دست****بیشی آن سر را رسد کز عقل باشد پایدار
وای آن علمی که از بی عقل باشد منتشر****وای آن زهدی که از بی علم یابد انتشار
ای که می قدر فلک جویی و نور آفتاب****یک شبه بیداریی چون چرخ و چون انجم بیار
لاف پنهانی مزن بی علم هر جا بیهده****علم خوان خود پیش از آن پنهان کند علم آشکار
مایه‌ای داری چو عمر از وی مدان جز علم سود****قوتی داری چو عقل از وی مکن جز جهد کار
عهدهٔ فتوای دین بی علم در گردن مگیر****وعدهٔ شاهی و شادی بی‌خرد در دل مدار
آلت رامش بگیر و جای آرامش مجوی****پردهٔ غفلت مپوش و تخم بی‌فضلی مکار
لابهٔ هر خاصه منگر بند دل بر طبع نه****یاوهٔ هر عامه مشنو پند من بر جان گمار
یادگاری ده ز بیداری شب خود را مگر****وقت رفتن نام بهروزیت ماند یادگار
افسر و فرق ای پسر بی‌رنج کی گردد قرین****سیری و خواب ای فتا با علم کی گیرد قرار
علم خواهی مرحلهٔ علم از مژه چشمت سپر****فضل جویی راه شب بر بحر بیداری گذار
ماه گردی گر بیابی آتشی از نور علم****بحر گردی گر بیابی در علم آبدار
در اگر خواهی چنین رو نزد آن دریای علم****نور اگر خواهی چنین شو سوی آن شمع تبار
بوالمعالی احمد بن یوسف بن احمد آنک****آسمان دانشست و آفتاب روزگار
نوربخشی چون سپهر و درفشانی چون سحاب****حقگزاری چون زمین و مایه‌داری چون بهار
آن گهر باری که چون بیدار شد از کتم عدم****ماند بی‌چونان گهر بحر عدم تا حشر خوار
لافگاه علم و دین از نجم پر کرد انجمن****دامن کتم عدم زین در تهی کردش کنار
شمع گردون نزد جودش مایهٔ بخلست بخل****اوج گردون پیش قدرش مایهٔ عارست عار
یار او گر چشم دارد روزگار اندر علوم****«لن ترانی» بانگ برخیزد ز خلق انتظار
خار با خرما بگاه طعم کس کی کرد جفت****لعل با خر مهره اندر عقد کس کی کرد یار
آب جویست آنکه جوید سوی هر ناجنس راه****جوهر آتش ز همت بر فلک باشد سوار
لاجرم زین دادهٔ گردون و زادهٔ چار طبع****این جهان در رامش ست و آن جهان در افتخار
پایهٔ پاییدن جان نزد لطفش یک به دست****مایهٔ بالیدن تن پیش رایش یک شرار
ای ز تاثیر مزاجت چارگوهر بر فزون****یافته قدر و بلندی صفوت و لطف و وقار
میل دانش سوی تو چون میل اجزا سوی کل****آب دولت سوی تو چون آب سیل از کوهسار
آتش طبع بی اصلان ز آب روی خود بکش****دود بی‌علمی ز خانهٔ مغز بی علمان برآر
لالهٔ دعوی ز کوه که دروغان نیست کن****آفت فتوی ببر از مفتیان جهل بار
جاهلان را چاره نیست از نسبت پست دروغ****مار مهره جوی نادان نیست دور از زهر مار
لنگی و رهواری اندر راه دین ناید نکو****اسب دانش باید ار نی دور شو زین رهگذار
فقر از آن خواهی که پاکی از بیان فقه و شرع****لاله‌زان جویی که دوری از میان مرغزار
یادگار مصطفا در راه دین علمست علم****هیچ جاهل بی تعلم فقر کی کرد اختیار
هول و خشم یوسفی باید درین ره بدرقه****فقه و فضل یوسفی باید درین ره غمگسار
ای جمال ملک و دانش سرفراز از بهر آنک****یوسفی اصلی و احمد خلق و حدادی تبار
لاله و کوهی بلون حلم بابویی و رنگ****آتش و آبی به قدر و لطف بی دود و بخار
کان دین را مایه‌ای همچون بدن را پنج حس****لشکری مر ملک عز را چون نبی را چار یار
تربیت یاب از پدر چون آفتاب از آسمان****علمها گیر از پدر چون بخردان از روزگار
ابتدا این رنجها می‌کش که در باغ شرف****زود یابی صد گل خوشبوی از یک نوک خار
صد هزاران چرخ بینی زین سپس برطرف کون****از تبرک نعل اسبت کرده چون مه گوشوار
عاقلان بینی به شادی بهر آن در هر مکان****ناقدان بینی به رنج از بهر این در هر دیار
دور مشتی جاهل ناشسته روی اندر گذشت****دور دور یوسف ست ای پادشا پاینده‌دار
همچو جانی خالی از اعراض و اشباه جهان****آفتاب و آسمانی بی کسوف و بی غبار
اینهمه ز اقبال و علم اوست ورنه در جهان****یوسفان بی خرد بسیار بینم دلفگار
لختکی چون چرخ بیداری گزین کز بهر تو****منبری کرد از شرف چون شمس گردون اختیار
لک لک ناموخته گر مار می‌گیرد چسود****باز علم آموخته از قدر و عز جوید شکار
هیبت و عز و بها با رنج تن باشد قرین****قدرت و قدر و شرف با علم دین دارد قرار
قاید چشم و چراغ عالمی گردد چو شمع****آنکه پیماید به دیده قامت شبهای تار
یافه کم گوی ای سنایی مدح گو کز روی عقل****هیچ پرخوابی نجستست از طبیبان کوکنار
او امام پند گویانست پندش می‌دهی****ویحک از گستاخی و ژاژ تو یارب زینهار
لولو اوصاف او بر صدر جاهش میفشان****گوهر افغال او بر یاد طبعش می شمار
دور شو زین پند دادن زان که زشت آید شدن****بی حساب و بی سپر با حیدر اندر کارزار
ابلهی باشد براختن تیغ چوبین بر کسی****کو به کمتر کس ببخشد در زمان صد ذوالفقار
روز تا نبود چو ماه و ماه تا نبود چو سال****علم تا نبود چو جهل و آب تا نبود چو نار
یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین****دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار
نوبهارت با امام دین مبارک باد و باد****این چنین تان هر زمان با عافیت سیصد بهار
باد نهصد سال عمرت روز از نهصد زمان****هر زمانی روز او چون روز محشر صد هزار

شماره قصیده 73: ای خردمند موحد پاک دین هوشیار

ای خردمند موحد پاک دین هوشیار****ا زامام دین حق یک حجت از من گوش دار
آن امامی کو ز حجت بیخ بدعت را بکند****نخل دین در بوستان علم زو آمد به بار
آنک در پیش صحابان فضل او گفتی رسول****تا قیامت داد علمش کار خلقان را قرار
گفت گردد امتم هفتاد و سه فرقت بهم****اهل جنت زان یکی و مرجع دیگر به نار
معنی سه بار گفتن بوحنیفه را چراغ****ماضی و مستقبل و حال از علومش در حجار
اینک رفت و اینکه آید و آنکه بیند روی او****هر سه را زو روشنایی هر سه را علمش حصار
دهریی آمد به نزدیک خلیفه ناگهان****بغض دینی مبغضی شوخی پلیدی نابکار
این چه بدست از شریعت بر تنت گفت ای امیر****یافتستی پادشاهی خوش خور و بی غم گذار
روزه و عقد و نکاح و دور بودن از مراد****حج و غزو و عمره و این امرهای بی شمار
خویشتن رنجه چه داری چون به عالم ننگری****تا بدانی کین قدیمست و ندارد کردگار
گفت رسم شرع و سنت جمله تزویر و ریاست****سر به سر گیتی قدیمست و ندارد کردگار
آمدی تو بی‌خبر و ز خویش رفتی بی خبر****نامد از رفته یکی از ما برفته صدهزار
هست عالم چون چراگاهی و ما چون منزلی****چون برفت این منزلی گیرد دگر کس مرغزار
طبع و اخشیج هیولا را شناسیم اصل کون****هر کرا این منکر آید عقل او گیرد غبار
خانه‌ای دیدم به یونان در حجر کرده به نقش****صورت افلاک و تاریخ بنایش بر کنار
نسر واقع در حمل کنده که تاریخ این به دست****کی بگوید این به دست کس شناسد این شمار
کو منجم کو محاسب گو بیا معلوم کن****ابتدا پیدا کن و مر انتها را حجت آر
آنکه گفت از گاه آدم پنج و پانصد بیش نیست****نسر واقع در حمل چون کرده‌اند آنجا نگار
اینهمه زرق و فسونست و دروغ و شعبده****حیلت و نیرنگ داند این سخن را هوشیار
گفت امیرالمومنین ای مرد پر دعوی بباش****تا بیاید آن امام راستین فخر دیار
گر بتابی روی از او گردی هزیمت از سخن****بر سر دارت کنم تا از تو گیرند اعتبار
گر ز تو نعمان هزیمت گیرد و گردد خموش****معمتد گردی مرا و هم تو باشی میر و مار
چاکری را نامزد کرد او که نعمان را بخوان****تا کند او این جدل در پیش تخت شهریار
رفت قاصد چون بدید آن کان علم و فضل را****گفت: آمد ملحدی در پیش خسرو بادسار
می چنین گوید که زرق‌ست این مسلمانی و فن****خود شریعت چون ردایی کش نه پودست و نه تار
گفت امیرالمومنین: تا حاضر آید پیش او****دین ایزد را و شرع مصطفا را پشت و یار
گفت قاصد را امام دین چو بگزارم نماز****پیش میرالمومنین آیم ورا گو: چشم دار
تا نماز شما نامد بوحنیفه پیش شاه****چیره گشته دهری آنجا شاه بد در انتظار
هر زمان گفتی به شه آن ملحد بطال شوم:****می بترسد از من او زان شد نهان از اضطرار
کیست در گیتی که یارد گفت با من زین سخن****کیست در عالم که او از من ندارد الحذار
گفت: شاها می بفرما تا بیارندم به پیش****مطربان خوش لقای خوب روی نامدار
آنک می‌دارند روزه گوید ار او راست مزد****ساغری می‌بایدم معشوق زیبا در کنار
او چه داند روزه و طاعات عید و حج و غزو****عید او هر روز باشد روزه او را در چه کار
اندرین بودند ناگاهی درآمد مرد دین****شاد گشت از وی خلیفه دهر یک درمانده‌وار
گفتش از خجلت که: ای نعمان چرا دیر آمدی****داد نعمانش جوابی پر معانی مردوار
گفت: حالی چو شنیدم امر شه برخاستم****رخ نهادم سوی قصر و تخت شاه تاج‌دار
چون رسیدم بر کران دجله کشتی رفته بود****بود نخلی منکر آنجا تختهایش بر قطار
درهم آمد کشتئی شد درزهایش ناپدید****از سر نخل آمدش لیف و درو شد صد مرار
حلقه‌های آهنین دیدم ز سنگ آمد برون****اندر آمد دو مرار و کشتئی شد پایدار
کشتی آن گه پیش آمد من نشستم اندرو****آمد و بنشست آن گه بر کران جویبار
پیشم آمد تا بدو اندر نشستم دیر شد****زین سبب تا خیرم افتاد ای پسر معذور دار
گفت ملحد: شرم داری بو حنیفه زین دروغ****حجتی آورده ای کین کس ندارد استوار
گفت آن گه بو حنیفه آن امام دین حق****مر امیرالمومنین را که: ای امیر باوقار
خصم می‌گوید که صانع نیست عالم بد قدیم****این ز طبعست و هیولا نیست این را کردگار
آن گهٔ منکر همی گردد که مصنوعات را****صانعی باید مگر دیوانه است این گوش دار
تخته‌ای را منکری کت صانعی باید قدیم****می نداری استوارم من روا دارم مدار
ای سگ زندیق کافر خربط میشوم دون****می نبینی فوق و تحت و کوه و صحرا و بحار
گاه ابرو گه گشاده گاه خشک و گاه نم****گاه برف و گاه باران گاه روشن گاه تار
می نبینی بر فلک این خسرو سیارگان****ماه و انجم را ازو روشن همی دارد چو نار
هفت کوکب بر فلک گشته مبین در زمین****در ده و دو برج پیدا گشته در لیل و نهار
ماه در افزایش و نقصان و خود بر حال خویش****سوی مصنوعات شو آن گه صنایع کن نظار
ای سگ کافر به خود اندر نگه کن ساعتی****تا ببینی قدرتش مومن شوی ای دلفگار
قدرت حق عجز تو بر رنگ مویت ظاهرست****می کند آزادی موی سیه کافوروار
قطره‌ای آب آمد اندر کوزه‌ای کش سرنگون****صورتی زیبا پدید آورد از وی بی‌عوار
آدمی در روشنایی صنعتش پیدا کند****کار صانع بر خلاف این بود اندیشه دار
در سه تاریکی نگارد صورتی چون آدمی****آن گهٔ بر وی پدید آرد خط و زلف و عذار
نطق گویایی و بینایی و سمع آرد پدید****هفت چشمه در بدستی استخوان باده بار
آب چشمت شور کرد و آب گوشت تلخ و خوار****آب بینی منقبض و آب دهانت نوش بار
آب چشمت شور از آن آمد که به گنده شود****گر نباشد تلخ زی وی راه یابد مور و مار
در دهانت آب خوش آمد تا بدانی طعم چیست****چند گویم زین دلایل کن برین بر اختصار
صانعی باید حکیم و قادر و قایم به ذات****تا پدید آید ز صنع وی بتان قندهار
طبع نادان کی پدید آرد حکیم و فیلسوف****عقل از تو کی پذیرد این سخن را بر مدار
این مخالف طبعها با یکدگر چون ساختند****آب و آتش خاک و باد ای ملحدک حجت بیار
آنچه می‌گوید بدیدم من به یونان خانه‌ای****این چه حجت باشد آنجا صورتی کردست کار
رو بگو ایزد یکی قایم به ذات و لم یزل****قادر معطی و دانا خالق بر و بحار
ما نبودیم او پدید آوردمان از چار طبع****محدث آمد چار طبع و چار فصل روزگار
بگرو ای ملحد به قرآن «قل هوالله» یادگیر****چند باشد بر سرت از جهل و کفر و شک فسار
چون شنید این حجت از وی دهر یک خاموش گشت****کرد هر یک خوار او را پس بکردندش به دار
گفت نعمان ای خلیفه بعد ازین چونین مکن****ملحدان را پیش خود منشان ازین پس زینهار
ابن عم مصطفایی تیغ ازو میراث تست****میزن اکنون بر سر ملحد چو حیدر ذوالفقار
هر چه فرماید ترا قرآن و اخبار رسول****اندر آن آویز ملحد را ز مجلس دور دار
گفت: پذرفتم ز تو ای حجت دین خدای****شاد باش ای بوحنیفه ای امام بردبار
ای سنایی شکر این دانی که نتوانی گزارد****دین اسلام و امام عالم و پرهیزگار
گر سنایی مستجب گردد به آتش بی گمان****زین مناقب رسته گردد ای برادر گوش دار

شماره قصیده 74: ای گردن احرار به شکر تو گرانبار

ای گردن احرار به شکر تو گرانبار****تحقیق ترا همره و توفیق ترا یار
ای خواجهٔ فرزانه علی‌بن محمد****وی نایب عیسا به دو صد گونه نمودار
چندان که ترا جود و معالی‌ست به دنیا****نه نقطه سکون دارد و نه دایره رفتار
ذهن تو و سنگ تو به مقدار حقیقت****بر سخت همه فایدهٔ روح به معیار
مر جاه تو و علم ترا از سر معنی****آباء و سطقسات غلامند و پرستار
نخرید کسی جان بهایی به زر و سیم****تا نامدش اسراسر علوم تو پدیدار
برگ اجل از شاخ امل پاک فرو ریخت****تا شاخ علومت عمل آورد چنین بار
شد طبع جهان معتدل از تو که نیابی****در شهر یکی ذات گرانجان و سبکبار
از غایت آزادگی و فر بزرگیت****گشتند غلامان ستانهٔ درت احرار
گفتار فزونست ز هر چیز ولیکن****جود تو و مدح تو فزونست ز گفتار
عقلی که ز داروت مدد یافت به تحقیق****در تختهٔ تقدیر بخواند همه اسرار
شخصی که تر از شربت تو شد جگر او****لب خشک نماند به همه عمر چو سوفار
از عقل تو ای ناقد صراف طبیعت****شد عنصر ترکیب همه خلق چو طیار
آنکس که یکی مسهل و داروی تو خوردست****مانند فرشته نشود هرگز بیمار
هر چشم که از خاک درت سرمهٔ او بود****ز آوردن هر آب که آرد نشود تار
آنها که یکی حبه ز حب تو بخوردند****در دام اجل هیچ نگردند گرفتار
حذق تو چنانست که بی‌نبض و دلیلی****می باز نمایی غرض روح به هنجار
گر باد بفرخار بر دشمت داروت****از قوت او روح پذیرد بت فرخار
بر کار ز داروی تو شد شخص معطل****مانده ملک الموت ز داروی تو بیکار
ای طبع و علوم تو شفا بخش و سخاورز****وی دست و زبان تو درر پاش و گهربار
از مال تو جز خانهٔ تو کیست تهی‌دست****وز دست تو جز کیسهٔ تو کیست زیان‌کار
آراسته‌ای از شرف و جود همیشه****چون شاخ ز طیار و چو افلاک ز سیار
فعل تو چنانست که دیگر ز معاصی****واجب نشود بر تو یکی روز ستغفار
چون مردمک دیده عزیزی بر ما ز آنک****در چشم تو سیم و زر ما هست چنین خوار
چون نقطهٔ نقش‌ست دل آنکه ابا تو****دو روی و دو سر باشد چون کاغذ پرگار
ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک****تو نافع مومن شدی او قامع کفار
تو دیگری و حاسد تو دیگر از آن کو****خار آمده بی‌گلبن تو گلبن بی‌خار
کی گردد مه مردم بد اصل به دعوی****کی گردد نو پیرهن کهنه به آهار
یک شهر طبیبند ولی از سر دعوی****کو چون تو یکی خواجهٔ دانندهٔ هشیار
عالم همه پر موسی و چوبست ولیکن****یک موسی از آن کو که ز چوبی بکند مار
کار چو تو کس نیست شدن نزد هر ابله****تا بار دهد یا ندهد حاجب و سالار
کز حشمت و جاه تو همی پیش نیاید****نور قمر و شمس به درگاه تو بی‌یار
خود دیده کنان جمله می‌آیند سوی تو****دیدار ترا از دل و جان گشته خریدار
تو کعبهٔ مایی و به یک جای بیاسای****این رفتن هر جای به هر بیهده بگذار
زوار سوی خانهٔ کعبه شده از طمع****هرگز نشود کعبه سوی خانهٔ زوار
دیدیم طبیبان و بدین مایه شناسیم****ما جعفر طیار ز بو جعفر طرار
بر چشمهٔ حیوان ز پی چون تو طبیبی****شاید که کند فخر شهنشاه جهاندار
کز جود تو و علم تو غزنین چو بهشتست****زیرا که درو نیست نه بیمار و نه تیمار
ای مرد فلک حشمت و فرزانهٔ مکرم****وی پیر جوان دولت مردانهٔ غیار
هستیم بر آنسان ز حکیمی که نگوید****اندر همه عالم ز من امروز کس اشعار
لیک آمده‌ام سیر ز افعال زمانه****هر چند هنوز از غرض خویشم ناهار
آن سود همی بینم از اشعار که هر شب****هش را ببرد سوش بماند بر من عار
خواریم از آنست که زین شهرم ازیرا****در بحر و صدف خوار بود لولو شهوار
هدهد کلهی دارد و طاووس قبایی****من بلبل و خواهان یکی درعه و دستار
زین محتشمانند درین شهر که همت****بر هیچ کسی می‌نتوان دوخت به مسمار
ای درت ز بی‌برگان چون شاخ در آذر****وی دلت ز بخشیدن چون باغ در آزار
از مکرمت تست که پیوسته نهفته‌ست****این شخص به دراعه و این پای به شلوار
پس چون تنم آراستهٔ پیرهن تست****این فرق مرا نیز بیارای به دستار
سود از تو بدان جویم کز مایهٔ طبعم****خود را بر تو دیده‌ام این قیمت و بازار
آثار نکو به که بماند چو ز مردم****می هیچ نماند ز پس مرگ جز آثار
تا جوهر دریا نبود چون گهر باد****تا مایهٔ مرکز نبود چون فلک نار
چون چار گهر فعل تو و ذات تو بادا****از محکمی و لطف و توانایی و مقدار
در عافیت خیر و سخا باد همیشه****اسباب بقای تو چو خیرات تو بسیار
جبار ترا از قبل نفع طبیبان****تا دیر برین مکرمت و جود نگهدار
جبار ترا باد نگهبان به کریمی****از مادح بدگوی و ز ممدوح جگرخوار
از فضل ملک باد به هر حال و به هر وقت****امروز تو از دی به و امسال تو از پار

شماره قصیده 75: طلب ای عاشقان خوش رفتار

طلب ای عاشقان خوش رفتار****طرب ای شاهدان شیرین‌کار
تا کی از خانه هین ره صحرا****تا کی از کعبه هین در خمار
زین سپس دست ما و دامن دوست****بعد از این گوش ما و حلقهٔ یار
در جهان شاهدی و ما فارغ****در قدح جرعه‌ای و ما هشیار
خیز تا ز آب روی بنشانیم****گرد این خاک تودهٔ غدار
پس به جاروب «لا» فرو روبیم****کوکب از صحن گنبد دوار
ترکتازی کنیم و در شکنیم****نفس رنگی مزاج را بازار
وز پی آنکه تا تمام شویم****پای بر سر نهیم دایره‌وار
تا ز خود بشنود نه از من و تو****لمن الملک واحد القهار
ای هواهای تو هوا انگیز****وی خدایان تو خدای آزار
قفس تنگ چرخ و طبع و حواس****پر و بالت گسست از بن و بار
گرت باید کزین قفس برهی****باز ده وام هفت و پنج و چهار
آفرینش نثار فرق تو اند****بر مچین خون خسان ز راه نثار
چرخ و اجرام ساکنان تو اند****تو از ایشان طمع مدار مدار
حلقه در گوش چرخ و انجم کن****تا دهندت به بندگی اقرار
ورنه بر چارسوی کون و فساد****گاه بیمار بین و گه تیمار
گاهت اندر مزارعت فکند****جرم کیوان چو خوک در شد یار
گه کند اورمزدت از سر زهد****زین جهان سیر و زان جهان ناهار
گاه بر بنددت به تهمت تیغ****دست بهرام چون قلم زنار
گاه مهرت نماید از سر کین****مر ترا در خیال زر عیار
گاه ناهید لولی رعنا****کندت باد سار و باده گسار
گه کند تیر چرخت از سر امن****چون کمان گوشه کشته و زه‌وار
گه کند ماه نقشت اندر دل****در خزر هندو در حبش بلغار
گه ترا بر کند اثیر از تو****تا تهی زو شوی چو دود شرار
گاه بادت کند ز آز و نیاز****روح پر نار و روی چون گلنار
گاه آب لئیم دون همت****جاهل و کاهلت کند به بحار
گاه خاک فسرده از تاثیر****بر تو ویران کند ده و آثار
با چنین چار پای‌بند بود****سوی هفت آسمان شدن دشوار
چند از این آب و خاک و آتش و باد****این دی و تیر و آن تموز و بهار
بسکه نامرد و خشک مغزت کرد****بوی کافور و مشک و لیل و نهار
عمر امسال و پار ضایع کرد****هر که در بند یار ماند و دیار
دولتی مردی ار نپریدست****مرغ امسالت از دریچهٔ پار
شیب گردی به لفظ تازی ریش****قیر گردی به لفظ ترکی قار
برگذر زین جهان غرچه فریب****در گذر زین رباط مردم‌خوار
کلبه‌ای کاندرو نخواهی ماند****سال عمرت چه ده چه صد چه هزار
رخت برگیر ازین خراب که هست****بام سوراخ و ابر طوفان بار
از ورای خرد مگوی سخن****وز فرود فلک مجوی قرار
خویشتن را به زیر پی بسپر****چون سپردی به دست حق بسپار
بود بگذار زان که در ره فقر****تن حصارست و بود قفل حصار
نشود در گشاده تا تو به دم****بر نیاری ز قفل و پره دمار
بود تو شرع بر تواند داشت****زان که آن روشنست و بود تو تار
دین نیاید به دست تابودت****بر یمین و یسار یمین و یسار
نه فقیری چو دین به دنیا کرد****مر ترا پایمزد و دست افزار
نه فقیهی چو حرص و شهوت کرد****مر ترا فرع جوی و اصل گذار
ره رها کرده‌ای از آنی گم****عز ندانسته‌ای از آنی خوار
مشک و پشکت یکیست تا تو همی****ناک ده را ندانی از عطار
دل به صد پاره همچو ناری از آنک****خلق را سر شمرده‌ای چو انار
کار اگر رنگ و بوی دارد و بس****حبذا چین و فرخا فرخار
دعوی دل مکن که جز غم حق****نبود در حریم دل دیار
ده بود آن نه دل که اندر وی****گاو و خر باشد و ضیاع و عقار
نیست اندر نگارخانهٔ امر****صورت و نقش مومن و کفار
زان که در قعر بحرالاالله****لا نهنگی ست کفر و دین او بار
چه روی با کلاه بر منبر****چه شوی با زکام در گلزار
تر مزاجی مگرد در سقلاب****خشک مغزی مپوی در تاتار
خود کلاه و سرت حجاب تو اند****چه فزایی تو بر کله دستار
کله آن گه نهی که در فتدت****سنگ در کفش و کیک در شلوار
علم کز تو ترا بنستاند****جهل از آن علم به بود صدبار
آب حیوان چو شد گره در حلق****زهر گشت ار چه بود نوش و گوار
نه بدان لعنت‌ست بر ابلیس****کو نداند همی یمین ز یسار
بل بدان لعنت‌ست کاندر دین****علم داند به علم نکند کار
دوری از علم تا ز شهوت و خشم****جانت پر پیکرست و پر پیکار
نبرند از تو تشنگی و کنند****این دهان گنده و آن جگر افگار
تشنهٔ جاه و زر مباش که هست****جاه و زر آب پار گین و بحار
کی درآید فرشته تا نکنی****سگ ز در دور و صورت از دیوار
کی در احمد رسی در صدیق****عنکبوتی تنیده بر در غار
پرده بردار تا فرود آید****هودج کبریا به صفهٔ بار
با بخیلی مجوی ره که نبود****هیچ دینار مالکی دین دار
مالک دین نشد کسی که نشد****از سر جود مالک دینار
سرخرویی ز آب جوی مجوی****زان که زردند اهل دریا بار
گر چه از مال و گندم و یونجه****هم خزینه‌ت پرست و هم انبار
بس تفاخر مکن که اندر حشر****گندمت گژدمست و مالت مار
مال دادی به باد چون تو همی****گل به گوهری خری و خر به خیار
دولت آن را مدان که دادندت****بیش از ابنای جنس استظهار
تا تو را یار دولتست نه‌ای****در جهان خدای دولت یار
چون ترا از تو پاک بستانند****دولت آن دولتست و کار آن کار
چون دو گیتی دو نعل پای تو شد****بر سر کوی هر دو را بگذار
در طریق رسول دست آویز****بر بساط خدای پای افشار
پاک شو بر سپهر همچو مسیح****گشته از جان و عقل و تن بیزار
همچو نمرود قصد چرخ مکن****با دوتا کرکس و دوتا مردار
کز دو بال سریش کرده نشد****هیچ طرار جعفر طیار
عقل در کوی عشق ره نبرد****تو از آن کور چشم چشم مدار
کاندر اقلیم عشق بی‌کارند****عقلهای تهی رو پر کار
کی توان گفت سر عشق به عقل****کی توان سفت سنگ خاره به خار
گر نخواهی که بر تو خندد خلق****نقد خوارزم در عراق میار
راه توحید را به عقل مپوی****دیدهٔ روح را به خار مخار
زان که کردست قهر الاالله****عقل را بر دو شاخ لا بردار
به خدای ار کسی تواند بود****بی‌خدا از خدای برخوردار
هر که از چوب مرکبی سازد****مرکب آسوده‌دان و مانده سوار
نشود دل چو تیر تا نشوی****بی‌زبان چون دهانهٔ سوفار
تا زبانت خمش نشد از قول****ندهد بار نطقت ایزد بار
تا ز اول خمش نشد مریم****در نیامد مسیح در گفتار
گرت باید که مرکزی گردی****زیر این چرخ دایره کردار
پای بر جای باش و سرگردان****چون سکون و تحرک پرگار
در هوای زمانه مرغی نیست****چمن عشق را چو بوتیمار
زو کس آواز او بنشنودی****گر نبودی میان تهی مزمار
قاید و سایق صراط‌الله****به ز قرآن مدان و به ز اخبار
جز به دست و دل محمد نیست****حل و عقد خزانهٔ اسرار
چون دلت بر ز نور احمد بود****به یقین دان که ایمنی از نار
خود به صورت نگر که آمنه بود****صدف در احمد مختار
ای به دیدار فتنه چون طاووس****وی به گفتار غره چون کفتار
عالمت غافلست و تو غافل****خفته را خفته کی کند بیدار
همه زنهار خوار دین تو اند****دین به زنهارشان مده زنهار
غول باشد نه عالم آنکه ازو****بشنوی گفت و نشنوی کردار
بر خود آنرا که پادشاهی نیست****بر گیاهیش پادشا مشمار
افسری کن نه دین نهد بر سر****خواهش افسر شمار و خواه افسار
باش وقت معاشرت با خلق****همچو عفو خدای پذرفتار
هر چه نز راه دین خوری و بری****در شمارت کنند روز شمار
بره و مرغ را بدان ره کش****که به انسان رسند در مقدار
جز بدین ظلم باشد ار بکشد****بی‌نمازی مسبحی را زار
نکند عشق نفس زنده قبول****نکند باز موش مرده شکار
راه عشاق کسپرد عاشق****آه بیمار کشنود بیمار
از ره ذوق عشق بشناسی****آه موسا ز راه موسیقار
بیخ کنرا نشاند خرسندی****شاخ او بی‌نیاز آرد بار
عاشقان را ز عشق نبود رنج****دیدگان را ز نور نبود نار
جان عاشق نترسد از شمشیر****مرغ محبوس نشکهد ز اشجار
زان که بر دست عشق بازانند****ملک‌الموت گشته در منقار
گر شعار تو شعر آمده شرع****چکنی صبح کاذب اشعار
روی بنمود صبح صادق شرع****خاک زن بر جمال شعر و شعار
بر سر دار دان سر سرهنگ****در بن چاه بین تن بندار
تا نه بس روزگار خواهی دید****هم سپه مرده هم سپهسالار
وارهان خویش را که وارسته‌ست****خر وحشی ز نشتر بیطار
هیچ بی‌چشم دیدی از سر عشق****طالب شمع زیر و آینه دار
بهر مشتی مهوس رعنا****رنج بر جان و دین و دل مگمار
ای توانگر به کنج خرسندی****زین بخیلان کناره‌گیر کنار
یک زمان زین خسان ناموزون****از پی سختن تو با معیار
ریش و دامن به دستشان چه دهی****چون نه‌ای خصم و نه پذیر رفتار
خواجگان بوده‌اند پیش از ما****در عطا سخت مهر و سست مهار
این نجیبان وقت ما همه باز****راح خوارند مستراح انبار
جمله از بخل و مبخلی سرمست****همه از شر و ناکسی هشیار
ای سنایی ازین سگان بگریز****گوشه‌ای گیر ازین جهان هموار
زین چنین خواجگان بی معنی****رد افلاک و گفت بی‌کردار
دامن عافیت بگیر و بپوش****مر گریبان آز را رخسار
میوه‌ای کان به تیر ماه رسد****چه طمع داری از مه آزار
دل ازینان ببر که بی دریا****نکشد بار گیر چوبین بار
همچنین در سرای حکمت و شرع****آدمی سیر باش و مردم سار
هان و هان تا ترا چو خود نکنند****مشتی ابلیس ریزهٔ طرار
چون تو از خمر هیچ کس نخوری****کی ترا درد سر دهد خمار
طیرهٔ چون گردی و فسرده و کج****طیره از طیر گرد و از طیار
نشود شسته جز به بی‌طمعی****نقشهای گشاد نامهٔ عار
ملک دنیا مجوی و حکمت جوی****زان که این اندکست و آن بسیار
خدمتی کز تو در وجود آمد****هم ثناگوی و هم گنه پندار
در طریقت همین دو باید ورد****اول الحمد و آخر استغفار
گر سنایی ز یار ناهموار****گله‌ای کرد ازو شگفت مدار
آبرا بین که چون همی نالد****هردم از همنشین ناهموار
بر زمین مست همچو من بنشین****تا سمایی شوی سنایی وار

شماره قصیده 76: ای بی سببی از بر ما رفته به آزار

ای بی سببی از بر ما رفته به آزار****وی مانده ز آزار تو ما سوخته و زار
دل برده و بگماشته بر سینهٔ ما غم****گل برده و بگذاشته بر دیدهٔ ما خار
ما در طلب زلف تو چون زلف تو پیچان****ما در هوس چشم تو چون چشم تو بیمار
تو فارغ و ما از دل خود بیهده پرسان****کای دل تو چه گویی که ز ما یاد کند یار
بی‌تابش روی تو دل ما همی از رنج****نی پای ز سر داند و نی کفش ز دستار
ای بوی تو با خوی تو هم آتش و هم عود****وی موی تو با روی تو هم مهره و هم مار
از خنده جهان‌سازی و از غمزه جهانسوز****در صلح دلاویزی و در جنگ جگرخوار
هستیست دهان تو سوی عقل کم ازینست****پودیست میان تو سوی و هم کم از تار
در لطف لبان تو لطیفی‌ست ستمکش****وز قهر میان تو ضعیفی ست ستمکار
در روزه چو از روی تو ما روزه گرفتیم****ای عید رهی عید فراز آمده زنهار
در روزه چو بی‌روزه بنگذاشته ایمان****اکنون که در عیدست بی‌عیدی مگذار
ما خود ز تو این چشم نداریم ازیراک****ترکی تو و هرگز نبود ترک وفادار
با این همه ما را به ازین داشت توانی****پنهان ز خوی ترکی ما را به ازین دار
یک دم چو دهان باش لطیفی که کشد زور****یک ره چو میان باش نحیفی که کشد بار
بسپار همه زنگ به پالونهٔ آهن****بگذار همه رنگ به پالودهٔ بازار
از چنگ میازار دو گلنار سمن بوی****از زهر میالای دو یاقوت شکربار
کان پیکر رخشنده‌تر از جرم دو پیکر****حقا که دریغست به خوی بد و پیکار
ما آن توییم و دل و جان آن تو ما را****خواهی سوی منبر برو خواهی به سوی دار
تا کیست دل ما که ازو گردی راضی****یا کیست تن ما که ازو گیری آزار
ترکانه یکی آتش از لطف برافروز****در بنگه ما زن نه گنه‌مان نه گنه‌کار
ما را ز فراق تو خرد هیچ نماندست****این بی‌خردیها همه معذور همی دار
در عذر پذیرفتن و بر عیب ندیدن****بنگر سوی سلطان نکو خوی نکوکار
بهرامشه آنشه که ز بهر شرف و عز****بهرام فلک بر در او کدیه زند بار
آن شاه کر گر عیب گنه کار نپوشد****خود را شمرد سوی خود و خلق گنه‌کار
شاهان جهان را ز جلال و هنر او****مدحت همه محنت شد وافسر همه افسار
شیریست تو گویی به گه رزم و گه صید****شیدیست تو گویی به گه بزم و گه بار
بر سایهٔ پیکانش برد سجده ز بس عز****شیر سیه و پیل سپید از صف پیکار
شه بوده درین ملک و سنایی نه و بخ بخ****کاقبال رسانید سزا را به سزاوار
این زادهٔ تایید برآوردهٔ حق را****ای چرخ نکوپرور و ای بخت نکودار

شماره قصیده 77: نیست عشق لایزالی را در آن دل هیچ کار

نیست عشق لایزالی را در آن دل هیچ کار****کو هنوز اندر صفات خویش ماندست استوار
تا بوی در زیر بار حلق و خلق و جلق و دلق****پرده‌داران کی دهندت بار بر درگاه یار
تا تو مرد صورتی از خود نبینی راستی****مرد معنی باش و گام از هر دو کشور در گذار
بندهٔ فضل خداوندیست و آزاد از همه****نه عبای خویش داند نه قبای شهریار
هیچ کس را نامدست از دوستان در راه عشق****بی زوال ملک صورت ملک معنی در کنار
صدهزاران کیسهٔ سوداییان در راه عشق****از پی این کیمیا خالی شد از زر عیار
هر که در میدان عشق نیکوان گامی نهاد****چار تکبیری کند بر ذات او لیل و نهار
و آنکه او اندر شکر ریز بتان شادی نکرد****دان که روز مرگ ایشان هم نگردد سوگوار
طلعت زیبا نداری لاف مه رویی مزن****عدت عدت نداری دل ز شاهان بر مدار
طیلسان موسی ونعلین هارونت چه سود****چون به زیر یک ردا فرعون داری صد هزار
رو که در بند صفات و صورت خویشی هنوز****بر سوی تو عز منبر خوشترست از ذل دار
ای برآورده ز راه قدرت و تقدیر و قهر****زخم حکم لاابالیت از همه جانها دمار
عالمی در بادیهٔ قهر تو سرگردان شدند****تا که یابد بر در کعبهٔ قبولت بر بار
هرکجا حکم تو آمد پای بند آورد جبر****هر کجا قهر تو آمد سر فرو برد اختیار
یارب ار فانی کنی ما را به تیغ دوستی****مر فرشتهٔ مرگ را با ما نباشد هیچ کار
مهر ذات تست یارب دوستان را اعتقاد****یاد فضل تست یارب غمکشان را غمگسار
دست مایهٔ بندگانت گنج خانهٔ فضل تست****کیسهٔ امید از آن دو زد همی امیدوار
آب و گل را زهرهٔ مهر تو کی بودی اگر****هم ز لطف خود نکردی در از لشان اختیار
دوستان حضرتت را تا چو تو ساقی بوی****هست یکسان نزد ایشان نوش نحل و زهر مار
هر که از جام تو روزی شربت شوق تو خورد****چون نراند آن شراب ار داند آن رنج خمار
کیست آنکو ساعتی در بحر مهرت غوطه خورد****کش بدست از آتش شوق تو یکساعت قرار
هرکه او نام از تو جوید ایمنست از نام و ننگ****هر که او فخر از تو آرد فارغست از فخر و عار
هر که از درگاه عزت یافت توقیع قبول****پیش درگاهش کمر بندد به خدمت روزگار
کیست آنکو عز خویش از خاک درگاه تو دید****کوشد اندر صدر دین در چشم کس یک روزخار
چون جمال گوهر حدادیان یوسف که زد****پتک حجت بر سر اعدای دین حدادوار
آن که چون در درس و مجلس دم زند در علم و دین****چون دم آخر نیابی در همه گیتیش یار
آن ز ترفیه و صیانت ملک را خیرات بخش****و آن ز توجیه و دیانت شرع را اندیشه خوار
پیشوا و واعظ دین محمد کز ورع****سنت همنام خود را هست دایم جانسپار
گر نبودی باغ رایش را نهالی بس قوی****این چنین شاخی ازو پیدا نگشتی در دیار
آنکه خاک تیره را بر چرخ فضل آمد بدو****کز چنان چرخی چنین خورشید دین گشت آشکار
گر ز چرخ آسمان آمد زمستانی چنین****بنگر از چرخ زمین اندر زمستان نوبهار
ور ز چرخ آسمان آید سحاب برف ریز****آمد از چرخ زمین دریای مروارید بار
هر کسی جزوی امامت نیز دعوی می‌کند****لیک پنهان نیست شاه ذوالفقار از ذوالخمار
فتویی کز خانهٔ حدادیان آمد برون****نص قرآن دارد آنرا از درستی استوار
هیچ جاهل در جهان مفتی نگشته‌ست از لباس****هیچ گنگ اندر جهان شاعر نگشته‌ست از شعار
خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم****معجزی باری بباید تا شود آن چوب مار
دور مشتی مدعی نامعنوی اندر گذشت****دور دور یوسف‌ست ای پادشا پاینده‌دار
لفظ شیرینش غذای جان ما شد بهر آنک****گر غذای تن شدی بی زور ماندی روزه‌دار
از چنین شاخی چنین باری پدید آمد به شهر****پس درخت گل چه آرد جز گل خوشبوی بار
احمد محمود خصلت خواجه ای کامروز کرد****از سخن چشم عدوی احمد مختار تار
در چنین مجلس که او کردست آنک کرده‌اند****جبرئیل از سدره و حوران ز کنگرها نظار
از پی این تهنیت را عاملان آسمان****اختران ثابت آرند اندرین مجلس نثار
زیب معنی بایدت اینک شنیدی ای پسر****نقش مانی بایدت رو معتکف شو در بهار
چشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف****بالله ار دیدش رسد هرگز به در شاهوار
قد و منظر چنگری بنگر که در علم نظر****جان خصمان را همی چون دارد اندر اضطرار
هر که مردست او بود در جستجو معنی پرست****هر که زن طبعست خود ماندست در رنگ و نگار
کار کردار علی دارد وگرنه روز جنگ****هیچ کاری ناید از نقش علی و ذوالفقار
ای چو آتش در بلندی وی چو آب اندر صفا****وی چو باد اندر لطافت وی چو خاک اندر وقار
اینهمه حشمت ز یک تاثیر صبح بخت تست****باش تا خورشید اقبالت برآرد روزگار
تا ببینی کز برای عشق خاک درگهت****چرخ چون پیشت کمر بندد به رسم افتخار
نیز دولت را بسی شادی نباید کرد از آنک****هر که بالا زود گیرد زود میرد چون شرار
قطرهٔ آبی که آن را از هوا گیرد صدف****روزگار آن را تواند کرد در شاهوار
بستر از خار و خسک ساز ای پسر اکنون چو گل****تا چو دستنبوی بر دست شهان گیری قرار
روزها چشم و چراغ عالمی گردد چو شمع****هر که پیماید ز دیده قامت شبهای تار
از پی یک مه که برگ گل دمد بر وی همی****گرمی و سردی کشد در باغها یکسال خار
تا بهشت و چرخ باشد نزد عالم هشت و هفت****تا حواس و طبع باشد پیش دانا پنج و چار
یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین****دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار

شماره قصیده 78: تا چرخ برگشاد گریبان نوبهار

تا چرخ برگشاد گریبان نوبهار****از لاله بست دامن کهپایه‌ها ازار
چونان نمود کل اثیری اثر به کوه****کاجزای او گرفت همه طرف جویبار
از اعتدال و تقویت طبع او ز خاک****صد برگ گل بزاد ز یک نوک تیز خار
اکنون که پر ز برگ زمرد شد از صبا****شاخی که بد چو هیکل افعی تهی ز بار
زان می‌کفد ز دیدن او دیده‌های شاخ****کز خاصیت کفد ز زمرد دو چشم مار
از هجر نالش آرد بس بلبل از درخت****با وصل گل برو چکند ناله‌های زار
زاید همی هوا به لطافت ز سعی چرخ****آن قوتی که داد عناصر به کوهسار
با آفتاب اگر بنتابد بروز نجم****بیواسطه اگر چه نپاید بر آب نار
گر به سما بهشت نهانست تا به حشر****بی حشر چونکه کرد زمینش پس آشکار
بر دشت و باغ چیست پس از یاسمین و گل****گردون پر ستاره و دریای پر شرار
گلزار بین سبزه پر از آب نارگون****کهسار بین ز لاله پر از نار آبدار
بر شبه چنگ باز سر غنچه‌های گل****بر شکل پای شیر شده پنجهٔ چنار
گر دشت خرمست چرا گرید از فراز****این پردهٔ کثیف لطیف اصل تند بار
زینجا نفیر ریزد ز آنجا نوای نای****زینجا خروش عاشق و ز آنجا نشاط یار
خلقی پر از نشاط ز دشتی تهی ز برف****طبعی تهی ز غم ز درختان پر ز بار
آن لاله فام باده‌خوران زیر شاخ گل****و آن گلرخان نشاط کنان گرد لاله‌زار
بیخ زمین چو افسر شاهان پر از گهر****شاخ شجر چون گوش عروسان ز گوشوار
بر هر طرف بهشتی در هر بهشت حور****بر هر چمن کناری و در هر کنار یار
مرغی بهر درخت و چراغی بهر چمن****شاهی بهر طریق و عروسی بهر کنار
گر چه ز هر درخت خوشی دید هر دماغ****ور چه درین بهار بها یافت هر دیار
لیک از بهار خرمیی نیستی به طبع****چون خلق و طبع خواجه اگر نیستی بهار
منصوربن سعیدبن احمد که از کرم****چون نصرت و سعادت و حمدست نامدار
آن کز مزاج گوهر و تاثیر علم او****بر نه فلک چهار گهر می‌کند نثار
آن خواجه‌ای که گشت ز تعجیل جود خویش****چون شخص سل گرفته سوال از کفش نزار
یک فکر تند از پی مدحش همه سخن****یک منزلند از تک جودش همه قفار
کرد از تف سخاوت خود همچو چوب خشک****در کامهای خلق زبانهای افتخار
چشمی که نشر سیرت او بیند از مدیح****آن چشم ایمنست بهر حال از انتشار
گر بنگرد به خشم سوی چرخ و آفتاب****در ساعتی دو لیل بخیزد ز یک نهار
ای دایرهٔ نجات ز جود تو مستدیر****وی مرکز حیات ز عون تو مستدار
رویی که یافت گرد ستانهٔ درت ز لطف****هرگز شکن نگیرد چون پشت سوسمار
خاکی که یافت سایهٔ حزم تو زان سپس****از باد کوه کن نبرد در هوا غبار
آبی که یافت آتش عزمت کند چو وهم****در نیم لحظه چنبر افلاک را گذار
هرگز سپاه مرگ نیابد بدو ظفر****آن کس که دارد از علم و علم تو حصار
مدحست طبع و فعل ترا سال و مه خورش****شکرست باز عمر ترا روز شب شکار
شد فرش پای قدر تو گردون مستقیم****شد غرق بحر دست تو کشتی انتظار
گویی که هست بر بشره نزد خاطرت****آنها که در عروق مفاصل بود نثار
زنده شود به علم و به احسانت هر زمان****آنرا که کشت بوالحسن از زخم ذوالفقار
آخر گشاد تیر علوم تو از علاج****بر مرگ سوی شخص فروبست رهگذار
از لطف و بخشش تو چو شمس ای فلک محل****وز جود و بر یافت همه خلق بر و بار
پرمایه‌ای چو گوهر و پر سایه‌ای چو ماه****پس چونکه هست روی عدو از تو همچو قار
نی نی مه و گهر چه خوانم ترا چو هست****هر نکته صد سپهر و هر انگشت صد بحار
ای چرخ را به بذل یمینت همه یمین****وی خلق را به جود یسارت همه یسار
هستم من آن بلند که گشتم ز چرخ پست****هستم من آن عزیز که ماندم ز دهر خوار
از جور این زمان و زمانه نهاد من****یک لحظه می‌نیابد همچون زمین قرار
از جهل عار باشد حظم ازوست فخر****وز شعر فخر زاید قسمم ازوست عار
هرگز نیافتم به چنین شعرهای نغز****از هیچ رادمرد به صد شعر یک شعار
تا پنجگانه‌ایم دهند از دویست شعر****روزی هزار بار دو چشمم شود چهار
چشمم همی ستاره از آن بارد از مژه****زیرا که چون شبست برو روزگار تار
هستی سخن چه سود کسی را که نیستی****از سر همی برآرد هر ساعتی دمار
شوخیست مایهٔ طمع اشعار خوش چه سود****کامروز فرق کس نکند افسر از فسار
آنراست یمن و یسر که با قوت تمیز****نشناسد او ز جهل یمین خود از یسار
گر کارها چنانکه بباید چنان بدی****در پستی آب کی بدی و در هوا بخار
شاید که خاکپای تو بوسم که خود تویی****مداح را به جود و به انصاف دستیار
مجبور بخت بد بدم از روی چاکری****زان مر ترا چو دولت تو کردم اختیار
نشکفت اگر ز روی تو والا شوم از آنک****نه تو کم از مهی و نه من کمتر از خیار
تخمیم بر دهنده ز مدح و ثنا و شکر****در بوستان عمر خود از حکمتم به کار
در زینهار خویش نگهدارم از بلا****ای خلق را به علم تو از مرگ زینهار
بودم صبور تا برسیدم به صدر تو****گر چه ز خلق بود روان و دلم فگار
تا ز آتش و ز آب و ز خاک و هوا بود****مر خلق را ز حکمت باری همی نگار
بادی چو آب و آتش و بادی چو باد و خاک****در صفوت و بلندی و در لطف و در وقار
بادت ز سعی بخت همیشه تهی و پر****از رنج تن روان و ز مقصود دل کنار

شماره قصیده 79: کر ناگه گنبد بسیار سال عمر خوار

کر ناگه گنبد بسیار سال عمر خوار****فخر آل گنبدی را بی‌جمال عمر خوار
خواجه مسعودی که هنگام سعادت مشتری****سعد کلی داشتی از بهر شخص او نثار
آن ز بیم مرگ بوده سالها در عین مرگ****و آن ز زخم چشم بوده هفته‌ها بیماروار
نرگسی کز بیم ایزد سالها یک رسته بود****خون حسرت کرده او را در لحد چون لاله‌زار
چشمها نشگفت اگر شد پر ستاره بی رخش****کاختران از غیبت خورشید گردند آشکار
چنبر گردون به گرد خاک از آن گردد همی****کاین چنین‌ها دارد این آسوده خاک اندر کنار
شاهی و شادی جز او فرزند نادیده هنوز****کرده مرگش همچو شاهان اسیر اندر حصار
تا گرفت او روزهٔ پیوسته در تابوت مرگ****خون همی گریند بهر او جهانی روزه‌دار
روی پر آژنگشان از اشک خون هست آن چنانک****در میان طبلهٔ شنگرف پشت سوسمار
لیک با این گرچه گنبد خانه‌ای کردش ز خشت****زین آل گنبدی را گنبد زنهار خوار
دوستان را جای شکر و تهنیت ماندست از آنک****ار صدف بشکست ازو برخاست در شاهوار
تا بود پر جوی و حوض و چشمه و دریا ز آب****در چمنها گر نبارد ابر نیسان گو مبار
مایهٔ حمد و سعادت احمد مسعود آنک****مر محامد را شعارست و سعادت را دثار
آن حکیم پای اصل و راد مرد معتبر****آن کریم دین پژوه و حق نیوش و حق گزار
آن اصیل خوش لقای مکرم درویش دوست****آن نبیل پارسای مفضل پرهیزگار
ای پدر را ناگهانی دیده در خاکی خموش****وی پدر را ناگهانی دیده بر چوبی سوار
نیک ناگاه از غریبی ماند چشمت پر ز آب****سخت بی وقت از یتیمی گشت فرقت پر غبار
لیکن از مرگ پدر یابند مردان نام و ننگ****نام بهمن بر نیامد تا نمرد اسفندیار
تا نگردد کوه مغرب پرده پیش آفتاب****از سوی مشرق جمال بدر ننماید شعار
ابتدا این رنجها میکش که در باغ شرف****زود بویی صد گل خوشبوی از یک نوک خار
تقویتها یابی اکنون از عطای ذوالجلال****تربیتها بینی اکنون از قبول شهریار
دولتت را فال نیک این بس که اندر شاعری****اختیار عالمی کردت ازینسان اختیار
یادگار خواجهٔ خود یافتی وقت است اگر****یادگاری خواهم ا زجودت ز چندان یادگار
تا بهشت و چرخ باشد نزد عالم هفت و هشت****تا حواس و طبع باشد نزد عاقل پنج و چار
یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین****دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار

شماره قصیده 80: زیبد ار بی مایه عطاری کند پیوسته یار

 

زیبد ار بی مایه عطاری کند پیوسته یار****زان که هر تاری ز زلفش نافه دارد صد هزار
صد جگر بریان کند روزی ز حسنش ای شگفت****هر که چندان مشک دارد با جگر او را چکار
مایهٔ عنبر فروشان بوی گرد زلف اوست****هیچ دانی تا چه باشد یمن زلفش از یسار
بارنامهٔ چشم آهو از دو دیده کرد پست****کارنامهٔ ناف آهو از دو جعدش ماند خوار
عارض زلفش ز بند کاسدی آن گه برست****کاروان مشک و کافور از ریاح و از تتار
مشکشان در نافهاشان چون جگرشان خون شده****از چه؟ ا زتشویر و شرم آن دو زلف مشکبار
روی خوبش چو نگری فتنهٔ جهانی بین ازو****فتنه فتنه‌ست ای برادر خواه منبر خواه دار
شمت زلفین او کردست چون باد بهشت****خاک را عنبر نسیم و باد را مشکین به خار
حسن و خلق و لطف و ملح آمد اصول جوهرش****با اصول جوهر ما باد و خاک و آب و نار
روی او اندر صفا و روشنی چون آینه‌ست****باز روی من ز آب دیدگان باشد بحار
من بدو چون بنگرم یا او به من چون بنگرد****من همی او گردم و او من به روزی چند بار
از لبم باد خزان خیزد که از تاثیر عشق****چون از آن دندان کژ مژ خود بخندد چون بهار
در مثل گویند مروارید کژ نبود چرا****کژ همی بینم چو زلف نیکوان دندان یار
لیک چندان زیب دارد کژ مژی دندان او****کن نیابی در هزاران کوکب گردون گذار
در لبش چون بنگرم از غایت لعلی شود****چشمم از عکس لبان چون می او پر خمار
هر که روزی بی رضایش چهرهٔ زیباش دید****بی خلاف از وی برآرد داغ بی صبری دمار
او همی کاهد ز نیکو عهدی و از خوشخویی****هر چه بر رویش طبیعت می‌بیفزاید نگار
هست بسیاری نکوتر زیب امروزش ز دی****هست بسیاری تبه‌تر عهد امسالش ز پار
ای دریغ از هیچ سنگستی درو بر راه او****کشتگان عشق یابندی قطار اندر قطار
لیک طبع عامیان را ماند از ساده دلی****هر که دامی راست کرد او را درو بینی شکار
گه برین هم جفت باشد همچو بی دین با دروغ****گه بر آن همخوابه گردد همچو بد خو با نقار
من که جان و عمر و دل درباختم در عشق او****من که جاه و مال و دین در عشق او کردم نثار
بر چو من کس نا کسی را برگزیند هر زمان****اینت بی معنی نگاری وه که یارب زینهار
جان من آتش همی گیرد که از دون همتی****هرکرا بیند، همی گیرد چو آب اندر کنار
غیرت آنرا که چون نارنگ ده دل بینمش****گر به سینه صد دلستی خون شدستی چون انار
بنده از وی آمنم زیرا که روزی بیشک‌ست****در طویلهٔ عشوهٔ او صد کس اندر انتظار
در حرم هر کس در آید لیک از روی شرف****نیست یک کس را مسلم در حرم کردن شکار
باز اگر چند این چنین ست او ولیک این به بود****کاش اندر سنگ باشد پنبه‌ای در پنبه‌زار
بید باری ایمنست از زحمت هر کس ولی****سنگ نااهلان خورد شاخی که دارد میوه بار

بعدی                          قبلی

دسته بندي: شعر, سنائی غزنوی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد