loading...
فوج
s.m.m بازدید : 597 1395/04/04 نظرات (0)

هفت اورنگ جامی2

بخش ۲۶ - در سماع

ای درین خوابگه بی‌خبران!****بی‌خبر خفته چو کوران و کران!
سر برآور! که درین پرده‌سرای****می‌رسد بانگ سرود از همه جای
بلبل از منبر گل نغمه‌نواز****قمری از سرو سهی زمزمه‌ساز
فاخته چنبر دف کرده ز طوق****از نوا گشته جلاجل زن شوق
لحن قوال شده صومعه‌گیر****نه مرید از دم او جسته نه پیر
مطرب از مصطبهٔ دردکشان****داده از منزل مقصود نشان
بادنی بر دل مستان صبوح****فتح کرده همه ابواب فتوح
عود خاموش ز یک مالش گوش****کودک آساست، بر آورده خروش
چنگ با عقل ره جنگ زده****راه صد دل به یک گهنگ زده
تائب کاسه شکسته ز شراب****به یکی کاسه شده مست رباب
پیر راهب شده ناقوس‌زنان****نوبتی، مقرعه بر کوس‌زنان
بانگ برداشته مرغ سحری****کرده بر خفته‌دلان پرده‌دری
موذن از راحت شب دل کنده****کرده صد مرده به یا حی زنده
چرخ در چرخ ازین بانگ و نوا****کوه در رقص ازین صوت و صدا
ساعی ترک گران‌جانی کن!****شوق را سلسله‌جنبانی کن!
بگسل از پای خود این لنگر گل!****گام زن شو به سوی کشور دل!
آستین بر سر عالم افشان!****دامن از طینت آدم افشان!
سنگ بر شیشهٔ ناموس انداز!****چاک در خرقهٔ سالوس انداز!
نغمهٔ جان شنو از چنگ سماع!****بجه از جسم به آهنگ سماع!
همه ذات جهان در رقص‌اند****رو نهاده به کمال از نقص‌اند
تو هم از نقص قدم نه به کمال!****دامن افشان ز سر جاه و جلال!

بخش ۲۷ - در نصیحت به نفس خود و یاد از شاعران گذشته

جامی این پرده‌سرایی تا چند؟****چون جرس هرزه‌درایی تا چند؟
چند بیهوده کنی خوش‌نفسی؟****هیچ نگرفت دلت چون جرسی؟
ساز بشکست، چه افغان است این؟****تار بگسست، چه دستان است این؟
نامهٔ عمر به توقیع رسید****نظم احوال به تقطیع رسید
تنگ شد قافیهٔ عمر شریف****دم به دم می‌شودش مرگ ردیف
سر به جیب و همه شب قافیه‌جوی****تنت از معنی باریک چو موی
گر شوی سوی مقاصد قاصد****باشی آن را به قصاید صاید
مدح ارباب مناصب گویی****فتح ابواب مطالب جویی
گه پی ساده‌دلی سازی جا****بر سر لوح بیان حرف هجا
گه کنی میل غزل‌پردازی****عشق با طرفه غزالان بازی
گه پی مثنوی آری زیور****بر یکی وزن هزاران گوهر
گه ز ترجیع شوی بندگشای****عقل و دین را فکنی بند به پای
گاهی از بهر دل غمخواره****سازی از نظم رباعی چاره
گاه با هم دهی از طبع بلند****قطعه قطعه ز جواهر پیوند
گه به یک بیت ز غم فرد شوی****مرهم دیدهٔ پر درد شوی
گه کنی گم به معما نامی****خواهی از گمشده‌نامی کامی
گاهی از مرثیه ماتم داری****وز مژه خون دمادم باری
بین! که چون سهم اجل را قوسی****کرد گردون ز پی فردوسی
با دل شق‌شده چون خامهٔ خویش****ماند سرریز ز شهنامهٔ خویش
ناظم گنجه، نظامی که به رنج****عدد گنج رسانید به پنج،
روز آخر که ازین مجلس رفت****گنج‌ها داده ز کف مفلس رفت
گرچه می‌رفت به سحرافشانی****بر فلک دبدبهٔ خاقانی
گشت پامال حوادث دبه‌اش****بی‌صدا شد چو دبه دبدبه‌اش
انوری کو و دل انور او****حکمت شعر خردپرور او
کو ظهیر آنکه چو خضر آب حیات****کلک او داشت نهان در ظلمات
هر کمالی که سپاهانی داشت****که به کف تیغ سخنرانی داشت،
شد ازین دایرهٔ دیر مسیر****آخرالامر همه نقص‌پذیر
کرد حرفی که رقم زد سعدی****بر رخ شاهد معنی جعدی
صرصر قهر چو شد حادثه‌زای****آمد آن جعد معنبر در پای
حافظ از نظم بلند آوازه****ساخت آیین سخن را تازه
لیک روز و شب‌اش از پیشه کمند****ز آن بلندی سوی پستی افگند
پخت از دور مه و گردش سال****میوهٔ باغ خجندی به کمال
لیک باد اجل آن میوهٔ پاک****ریخت در خطهٔ تبریز به خاک
آن دو طوطی که به نوخیزیشان****بود در هند شکرریزیشان
عاقبت سخرهٔ افلاک شدند****خامشان قفس خاک شدند
کام بگشا! که شگرفان رفتند****یک به یک نادره‌حرفان رفتند
زود برگرد! چو برخواهی گشت****زین تبه حرف که فرصت بگذشت
کیست کز باغ سخنرانی رفت****که نه با داغ پشیمانی رفت؟

بخش ۲۸ - حکایت حکیم سنائی رحمةالله علیه که وقت وفات این بیت می‌خواند: «بازگشتم از سخن زیرا که نیست» «در سخن معنی و در معنی سخن»

چون سنائی شه اقلیم سخن****راقم تختهٔ تعلیم سخن
خواست گردون که فرو شوید پاک****رقم هستی‌اش از تختهٔ خاک
بر سر بستر کین افکندش****همچو سایه به زمین افکندش
لب هنوزش ز سخن نابسته****داشت با خود سخنی آهسته
همدمی بر دهنش گوش نهاد****به حدیثش نظر هوش گشاد
آنچه از عالم دل تلقین داشت****بیتکی بود که مضمون این داشت
که: بر اطوار سخن بگذشتم****لیک حالی ز همه برگشتم
بر دلم نیست ز هر بیش و کمی****بجز از حرف ندامت رقمی
زانکه دورست درین دیر کهن****سخن از معنی و معنی ز سخن
سخن آنجا که شود دام‌نمای****صید معنی نشود گام گشای
معنی آنجا که کشد دامن ناز****گفت و گو را نرسد دست نیاز
سخن آنجا که شود تنگ‌مجال****مرغ معنی نگشاید پر و بال
معنی آنجا که نهد پای بلند****از عبارت نتوان ساخت کمند
پایهٔ قدر سخن چون این است****وای طبعی که سخن آیین است
لب فروبند که خاموشی به!****دل تهی کن که فراموشی به!

بخش ۲۹ - مناجات

ای رهائی ده هر بیهوشی!****مهر بر لب نه هر خاموشی!
به هوای تو سخن کوشی ما****به تمنای تو خاموشی ما
گر تو در حرف نهی لطف شگرف****لجه‌ای ژرف شود چشمهٔ حرف
بعد توست اصل همه تنگی‌ها****قرب تو مایهٔ یکرنگی‌ها
دل جامی که بود تنگ از تو****عندلیبی‌ست خوش آهنگ از تو
بال پروازش ازین تنگی ده!****نکهت‌اش از گل یکرنگی ده!
دوز از تار فنا دلق، او را!****برهان از خود و از خلق، او را!
عیبش از بی‌هنران سازنهان!****وز گمان هنرش باز رهان!
تا ز عیب و هنر خود آزاد****زید اندر کنف فضل تو شاد

بخش ۳ - در شرح سخن

ای قوی ربقهٔ اخلاص به تو****خلعت لطف سخن خاص به تو
بحر معنی ز سخن پرگهرست****هر یک آویزهٔ گوش دگرست
در بلورین صدف چرخ کهن****نیست والا گهری به ز سخن
سخن آواز پر جبریل است****روح‌بخش دم اسرافیل است
سخن از عرش برین آمده است****بهر پاکان به زمین آمده است
نیست در کان گهری بهتر از این****یا در امکان هنری بهتر از این
نامهٔ کون به وی طی شده است****آدمی، آدمی از وی شده است
فضل کلک و شرف نامه به اوست****عقل را گرمی هنگامه به اوست
گر نبودی سخن تازه‌رقم****نشدی لوح و قلم، لوح و قلم
قلم و لوح به کار سخن‌اند****روز و شب نقش نگار سخن‌اند
به سخن زنده شود نام همه****به سخن پخته شود خام همه
طبع ما خرم از اندیشهٔ اوست****خرم آن کس که سخن پیشهٔ اوست
شب که از فکر سخن پشت خم‌ایم****فرق را کرده رفیق قدم‌ایم
حلقهٔ خاتم صدق‌ایم و یقین****دل نگین، حرف سخن نقش نگین
زیر این دایرهٔ بی سر و بن****نتوان مدح سخن جز به سخن
مدح‌گویان که فلک معراج‌اند،****گاه مدحت به سخن محتاج‌اند
حامل سر ودیعت، سخن است****رهبر راه شریعت، سخن است
جلوهٔ حسن ز وصافی اوست****سکهٔ عشق ز صرافی اوست
سخن از چشمهٔ جان گیرد آب****زر رخشان ز شرر یابد تاب
آب آن، روضهٔ دین افروزد****تاب این، خرمن ایمان سوزد
ای بسا قفل درین کاخ دو در****که کلیدش نتوان ساخت ز زر
لب به افسون سخن آلایند****آن گره در نفسی بگشایند

بخش ۳۰ - خطاب به خوانندگان و عیبجویان

ای ز گلزار سخن یافته بوی!****وز تماشای چمن تافته روی!
بلبل دل شده مشتاق چمن****نکته‌خوان گشته ز اوراق سمن
هر ورق کز سخن آنجاست رقم****نسخهٔ صحت رنج است و الم
دیده بر دفتر جمعیت نه!****الم تفرقه را صحت ده!
باش با دفتر اشعار جلیس!****انه خیر جلیس و انیس
دفتر شعر بود روضهٔ روح****فاتح غنچهٔ گل‌های فتوح
هر ورق را که ز وی گردانی****گل دیگر شکفد، گر دانی
خواهی آن رونق باغ تو شود****نکهت‌اش عطر دماغ تو شود
خاطر از شوب غرض، خالی کن!****همت از صدق طلب، عالی کن!
از درون زنگ تعصب بزدای!****بر خرد راه تامل بگشای!
مگذر قطره‌زنان همچو قلم!****همچو پرگار به جادار قدم!
زن به گردآوری معنی رای!****گرد هر نقطه و هر نکته برآی!
بحر هر چند که کان گهرست****صدف او ز گهر بیشترست
اصل، معنی‌ست، منه! تا دانی!****در عبارت چو فتد نقصانی
عیب اگر هست، کرم ورز (و) بپوش!****ورنه بیهوده چو حاسد مخروش!
چون تو از نظم معانی دوری****زین قبل هر چه کنی معذوری
هرگز از دل نچکاندی خونی****بهر موزونی و ناموزونی
مرغ تو قافیه آهنگ نشد****خاطرت قافیه‌سان تنگ نشد
پس زانو ننشستی یک شب****دیده از خواب نبستی یک شب
تا کشی گوهری از مخزن غیب،****سر فکرت نکشیدی در جیب
تا دهد معنی باریکت روی،****نشدی ز آتش دل حلقه چو موی
به که از کجروی‌ات دم نزنیم****ور دو صد طعنه‌زنی هم نزنیم

بخش ۳۱ - ختم کتاب و خاتمهٔ خطاب

دامت آثارک، ای طرفه قلم!****دام دل‌ها زدی از مسک، رقم
نقد عمرست نثار قدمت****نور چشم است سواد رقمت
مرغ جان راست صریر تو صفیر****وز صفیر تو در آفاق نفیر
مرکب گرم عنان می‌رانی****خوی‌چکان قطره‌زنان می‌رانی
بافتی بر قد این حورسرشت****حله از طرهٔ حوران بهشت
این چه حور است درین حلهٔ ناز****کرده از دولت جاوید طراز
هر دو مصراع ز وی ابرویی****قبلهٔ حاجت حاجت‌جویی
چشمش از کحل بصیرت روشن****نظر لطف به عشاق فکن
طره‌اش پرده‌کش شاهد دین****خال او مردمک چشم یقین
لب او مژده‌ده باد مسیح****در فسون‌خوانی هر مرده، فصیح
گوشش از حلقهٔ اخلاص، گران****دیدهٔ عشق به رویش نگران
خرد گام‌زن از دنبالش****بیخود از زمزمهٔ خلخالش
یارب! این غیرت حورالعین را****شاهد روضهٔ علیین را،
از دل و دیدهٔ هر دیده‌وری****بخش، توفیق قبول نظری!
از خط خوب، کن‌اش پاینده!****وز دم پاک، طرب‌زاینده!
لیک در جلوه گه عزت و جاه****دارش از دست دو بی‌باک نگاه!
اول آن خامه‌زن سهونویس****به سر دوک قلم بیهده‌ریس
بر خط و شعر، وقوف از وی دور****چشم داران حروف از وی کور
فصل و وصل کلماتش نه بجای****فصل پیش نظرش وصل نمای
گه دو بیگانه به هم پیوسته****گه دو همخانه ز هم بگسسته
نقطه‌هایش نه به قانون حساب****خارج از دایرهٔ صدق و صواب
خال رخساره زده بر کف پای****شده از زیور رخ پای آرای
ور به اعراب شده راه‌سپر****رسم خط گشته از او زیر و زبر
گه نوشته‌ست کم وگاه فزون****گشته موزون ز خطش ناموزون
یا بریده یکی از پنج انگشت****یا فزوده ششم انگشت به مشت
دوم آن کس که کشد گزلک تیز****بهر اصلاح، نه از سهو ستیز
بتراشد ز ورق حرف صواب****زند از کلک خطا نقش بر آب
گل کند، خار به جا بنشاند****خار را خوبتر از گل داند
حسن مقطع چو بود رسم کهن****قطع کردیم بر این نکته سخن

بخش ۴ - حکایت شیخ مصلح‌الدین سعدی شیرازی، رحمةالله، که چون این بیت بگفت که: «برگ درختان سبز، در نظر هوشیار» «هر ورقی دفتری‌ست معرفت کردگار» یکی از اکابر در خواب دید که جمعی از ملائکه طبق‌های نور از بهر نثار وی می‌بردند:

سعدی آن بلبل «شیراز سخن»****در گلستان سخن دستان زن
شد شبی بر شجر حمد خدای****از نوای سحری سحرنمای
بست بیتی ز دو مصراع به هم****هر یکی مطلع انوار قدم
جان از آن مژدهٔ جانان می‌یافت****بر خرد پرتو عرفان می‌تافت
عارفی زنده‌دلی بیداری****که نهان داشت بر او انکاری
دید در خواب که درهای فلک****باز کردند گروهی ز ملک
رو نمودند ز هر در زده صف****هر یک از نور نثاری بر کف
پشت بر گنبد خضرا کردند****رو درین معبد غبرا کردند
با دلی دستخوش خوف و رجا****گفت کای گرم روان! تا به کجا؟
مژده دادند که: «سعدی به سحر****سفت در حمد، یکی تازه گهر
نقد ما کان نه به مقدار وی است****بهر آن نکته ز اسرار وی است»
خواب‌بین عقدهٔ انکار گشاد****رو بدان قبلهٔ احرار نهاد
به در صومعهٔ شیخ رسید****از درون زمزمهٔ شیخ شنید
که رخ از خون جگر تر می‌کرد****با خود آن بیت مکرر می‌کرد

بخش ۵ - در استدلال بر وجود آفریدگار

ای درین کارگه هوش‌ربای****روز و شب چشم نه و گوش‌گشای!
نه به چشم تو ز دیدن اثری****نه به گوش‌ات ز شنیدن خبری،
چند گاهی ره آگاهان گیر!****ترک همراهی بیراهان گیر!
پرده از چشم جهان بین کن باز!****بنگر پیش و پس و شیب و فراز!
بین که این دایرهٔ گردان چیست!****دور او گرد تو جاویدان چیست!
بر سرت چتر مرصع که فراشت!****بر وی این نقش ملمع که نگاشت!
مهر را نورده روز که کرد!****ماه را شمع شب‌افروز که کرد!
کیست میزان نه دکان سپهر!****کفه سازندهٔ آن از مه و مهر!
عین ممکن به براهین خرد****نتواند که شود هست به خود
چون ز هستی‌ش نباشد اثری،****چون به هستی رسد از وی دگری؟
ذات نایافته از هستی، بخش****چون تواند که بود هستی‌بخش؟
نقش، بی‌خامهٔ نقاش که دید؟****نغمه، بی‌زخمهٔ مطرب که شنید؟
ناید از ممکن تنها چون کار****حاجت افتاد به واجب ناچار
او به خود هست و جهان هست بدو****نیست دان هر چه نپیوست بدو!
جنبش از وی رسد این سلسله را****روی در وی بود این قافله را
همه را جنبش و آرام ازوست****همه را دانه ازو دام ازوست
او برد تشنگی تشنه، نه آب****او دهد شادی مستان، نه شراب
غنچه در باغ نخندد بی او****میوه بر شاخ نبندد بی او
از همه ساده کن آیینهٔ خویش!****وز همه پاک بشو سینهٔ خویش!
تا شود گنج بقا سینهٔ تو****غرق نور ازل آیینهٔ تو
طی شو وادی برهان و قیاس****تو بمانی و دل دوست‌شناس
دوست آنجا که بود جلوه‌نمای****حجت عقل بود تفرقه‌زای
چون نماید به تو این دولت روی،****رو در آن آر و، به کس هیچ مگوی!
زآنکه از گوهر عرفان خالی****به بود کیسهٔ استدلالی

بخش ۶ - حکایت آن ماهیان که تا به خشکی نیفتادند دریا را نشناختند

داشت غوکی به لب بحر وطن****دایم از بحر همی راند سخن
روز و شب قصه دریا گفتی****گوهر مدحت دریا سفتی
گفتی: «از بحر پدید آمده‌ایم****زو درین گفت و شنید آمده‌ایم
دل ازو گوهر دانایی یافت****تن از او دست توانایی یافت
هر کجا می‌گذرم، اوست همه****هر طرف می‌نگرم، اوست همه»
ماهی‌ای چند رسیدند آنجا****وز وی این قصه شنیدند آنجا
عشق بحر از دلشان سر برزد****آتش شوق به جان‌شان در زد
پای تا سر همگی پای شدند****در طلب مرحله پیمای شدند
برگرفتند تک و پوی نیاز****بحرجویان به نشیب و به فراز
گاه در تک چو صدف جا کردند****گه چو خس رو به کنار آوردند
نه نشان یافت شد از بحر نه نام****می‌نهادند به نومیدی گام
از قضا صیدگری دام نهاد****راهشان بر گذر دام فتاد
یکسر آن جمع به دام افتادند****تن به جان دادن خود دردادند
صیدگر برد سوی ساحلشان****ساخت بر خشک‌زمین منزلشان
چند تن کوشش و جنبش کردند****خزخزان روی به بحر آوردند
نیم مرده چو رسیدند به بحر****جام مقصود کشیدند به بحر
دانش و بینششان روی نمود****کنچه می‌داد نشان غوک چه بود
زنده در بحر شهود آسودند****غرقه بودند در آن تا بودند

بخش ۷ - مناجات در طلب وصول به شهود

ای پر از فیض وجود تو جهان!****غرق نور تو چه پیدا چه نهان!
مایهٔ صورت و معنی همه تو****با همه، بی‌همه، تو، ای همه تو!
بی‌نصیب از تو نه چندست و نه چون****خالی از تو نه درون و نه برون
متحد اولی و آخری‌ات****متفق باطنی و ظاهری‌ات
کرده‌ای در همه اضداد ظهور****هیچ ضد نیست ز نزدیک تو دور
جامی از هستی خود پاک شده****در ره فقر و فنا خاک شده
در بقای تو فنا می‌خواهد****وز فنا در تو بقا می‌خواهد
از خود و کار خودش فانی دار!****و آن فنا را به وی ارزانی دار!
چون فنا شد به بقایش برسان!****بر سر صدر صفایش بنشان!
کن به صافی صفتان رهبری‌اش!****متصف ساز به صوفی گری‌اش!

بخش ۸ - حکایت مناظرهٔ کلیم با ابلیس سیه گلیم

پور عمران به دلی غرقهٔ نور****می‌شد از بهر مناجات به طور
دید در راه سر دوران را****قائد لشکر مهجوران را
گفت کز سجدهٔ آدم ز چه روی****تافتی روی رضا؟ راست بگوی!
گفت: «عاشق که بود کامل‌سیر****پیش جانان نبرد سجده به غیر»
گفت موسی که: «به فرمودهٔ دوست****سرنهد، هر که به جان بندهٔ اوست»
گفت: «مقصود از آن گفت و شنود****امتحان بود محب را، نه سجود!»
گفت موسی که: «اگر حال این است،****لعن و طعن تو چراش آیین است؟
بر تو چون از غضب سلطانی****شد لباس ملکی، شیطانی؟»
گفت کاین هر دو صفت عاریت‌اند****مانده از ذات ملک ناحیت‌اند
گر بیاید صد ازین یا برود،****حال ذاتم متغیر نشود
ذات من بر صفت خویشتن است****عشق او لازمهٔ ذات من است
تاکنون عشق من آمیخته بود****در غرض‌های من آویخته بود
داشت بخت سیه و روز سفید،****هر دم‌ام دستخوش بیم و امید
این دم از کشمکش آن رستم****پس زانوی وفا بنشستم
لطف و قهرم همه یکرنگ شده‌ست****کوه و کاهم همه همسنگ شده‌ست
عشق شست از دل من نقش هوس****عشق با عشق همی بازم و بس!

بخش ۹ - در بیان ارادت

ای درین دامگه وهم و خیال****مانده در ربقهٔ عادت مه و سال
حق که منشور سعات داده‌ست****در خلاف آمد عادت داده‌ست
چند سر در ره عادت باشی؟****تارک تاج سعادت باشی؟
کرده‌ای عادت و خو، پردهٔ خویش****باز کن خوی ز خو کردهٔ خویش!
لب و دندان و زبانت دادند****قوت نطق و بیانت دادند
تا شوی بر نهج صدق و صواب****متکلم به اسالیب خطاب
نه که بیهود سخن سنج شوی****خلق را مایهٔ صد رنج شوی
ای خوش آن وقت که بی‌فکر و نظر****برزند خواستی از جان تو سر
کوه اگر بر تو کشد تیغ به جنگ****با مرصع کمر از دم پلنگ،
دست خود در کمر آری با کوه****در دلت ناید از او هیچ شکوه
خون لعل از جگرش بگشایی****نقد کان از کمرش بربایی
ور بگیرد ره تو دریایی****قلهٔ موج به گردون سایی
جرم سیاره چو گوهر در وی****ماهی چرخ شناور در وی
ز آن کنی همچو صبا زود گذار****نکنی لب‌تر از آن کشتی‌وار
هر چه القصه شود بند رهت****روی برتابد از آن قبله گه‌ات،
یک به یک را ز میان برداری****قدم صدق به جان برداری
پا نهی نرم به خلوتگه راز****چنگ وحدت ز نوای تو، بساز
ور بود تا ارادت ز تو سست****سازش اندر قدم پیر، درست!
باش پیش رخش آیینهٔ صاف!****برتراش از دل خود رنگ خلاف!
شو سمندر چو فروزد آتش!****باش در آتش او خرم و خوش!

یوسف و زلیخا

 

بخش ۱ - آغاز سخن

الهی غنچهٔ امید بگشای!****گلی از روضهٔ جاوید بنمای
بخندان از لب آن غنچه باغم!****وزین گل عطرپرور کن دماغم!
درین محنت‌سرای بی مواسا****به نعمت‌های خویش‌ام کن شناسا!
ضمیرم را سپاس اندیشه گردان!****زبانم را ستایش‌پیشه گردان!
ز تقویم خرد بهروزی‌ام بخش!****بر اقلیم سخن فیروزی‌ام بخش!
دلی دادی ز گوهر گنج بر گنج****ز گنج دل زبان را کن گهر سنج!
گشادی نافهٔ طبع مرا ناف****معطر کن ز مشکم قاف تا قاف!
ز شعرم خامه را شکرزبان کن!****ز عطرم نامه را عنبرفشان کن!
سخن را خود سرانجامی نمانده‌ست****وز آن نامه بجز نامی نمانده‌ست
درین خم‌خانهٔ شیرین‌فسانه****نمی‌یابم نوایی ز آن ترانه
حریفان باده‌ها خوردند و رفتند****تهی‌خم‌ها رها کردند و رفتند
نبینم پختهٔ این بزم، خامی****که باشد بر کف‌اش ز آن باده، جامی
بیا ساقی رها کن شرمساری!****ز صاف و درد پیش آر آنچه داری!

بخش ۱۰ - پرسیدن دایه از حال زلیخا

خوش است از بخردان این نکته گفتن****که: مشک و عشق را نتوان نهفتن!
اگر بر مشک گردد پرده صد توی****کند غمازی از صد پرده‌اش بوی
زلیخا عشق را پوشیده می‌داشت****به سینه تخم غم پوشیده می‌کاشت
ولی سر می‌زد آن هر دم ز جایی****همی کرد از درون نشو و نمایی
گهی از گریه چشمش آب می‌ریخت****به جای آب خون ناب می‌ریخت
به هر قطره که از مژگان گشادی****نهانی راز او بر رو فتادی
گهی از آتش دل آه می‌کرد****به گردون دود آهش راه می‌کرد
بدانستی همه کز هیچ باغی****نروید لاله‌ای خالی ز داغی
کنیزان این نشانی‌ها چو دیدند****خط آشفتگی بر وی کشیدند
ولی روشن نشد کن را سبب چیست****قضاجنبان آن حال عجب کیست
همی بست از گمان هر کس خیالی****همی کردند با هم قیل و قالی
ولی سر دلش ظاهر نمی‌شد****سخن بر هیچ چیز آخر نمی‌شد
از آن جمله، فسونگردایه‌ای داشت****که از افسونگری سرمایه‌ای داشت
به راه عاشقی کار آزموده****گهی عاشق گهی معشوق بوده
به هم وصلت‌ده معشوق و عاشق****موافق‌ساز یار ناموافق
شبی آمد زمین بوسید پیشش****به یاد آورد خدمت‌های خویش‌اش
بگفت: «ای غنچهٔ بستان شاهی!****به خاری از تو گلرویان مباهی!
دلت خرم لبت پر خنده بادا!****ز فرت بخت ما فرخنده بادا!
چنین آشفته و در هم چرایی؟****چنین با درد و غم همدم چرایی؟
یقین دانم که زد ماهی تو را راه****بگو روشن مرا، تا کیست آن ماه!
اگر بر آسمان باشد فرشته****ز نور قدسیان ذاتش سرشته
به تسبیح و دعا خوانم چنان‌اش****که آرم بر زمین از آسمان‌اش
وگر باشد پری در کوه و بیشه****عزایم خوانی‌ام کارست و پیشه
به تسخیرش عزیمت‌ها بخوانم****کنم در شیشه و پیشت نشانم
وگر باشد ز جنس آدمیزاد****بزودی سازم از وی خاطرت شاد»
زلیخا چون بدید آن مهربانی****فسون پردازی و افسانه‌خوانی،
ندید از راست گفتن هیچ چاره****گرفت از گریه مه را در ستاره
که: «گنج مقصدم بس ناپدیدست****در آن گنج، ناپیدا کلیدست
چه گویم با تو از مرغی نشانه****که با عنقا بود هم آشیانه
ز عنقا هست نامی پیش مردم****ز مرغ من بود آن نام هم گم
چه شیرین است عیش تلخکامی****که می‌داند ز کام خویش نامی
ز دوری گرچه باشد تلخ، کامش****کند باری زبان شیرین ز نامش»
زبان بگشاد آنگه پیش دایه****ز هم‌رازی بلندش ساخت پایه
به خواب خویشتن بیداری‌اش داد****به بیهوشی خود هشیاری‌اش داد
چو دایه حرفی از تومار او خواند****ز چاره‌سازی‌اش حیران فروماند
بلی این حرف، نقش هر خیال است****که: نادانسته از جستن محال است!
نیارست از دلش چون بند بگشاد****به اصلاح‌اش زبان پند بگشاد
نخستین گفت کاینها کار دیوست****همیشه کار دیوان مکر و ریوست
به مردم صورت زیبا نمایند****که تا بر وی در سودا گشایند
زلیخا گفت: «دیوی را چه یارا****که بنماید چنان شکل دلارا؟
تنی کز شور و شر باشد سرشته****معاذ الله کز او زاید فرشته»
دگر گفتا که: «این خوابی‌ست ناراست****که کج با کج گراید، راست با راست»
دگر گفتا که: «هستی دانش‌اندیش****برون کن این محال از خاطر خویش!»
بگفتا: «کار اگر بودی به دستم،****کی این بار گران دادی شکست‌ام؟
مرا تدبیر کار از دست رفته‌ست****عنان اختیار از دست رفته‌ست
مرا نقشی نشسته در دل تنگ****که بس محکمترست از نقش در سنگ»
چو دایه دیدش اندر عشق، محکم****فروبست از نصیحت گویی‌اش دم
نهانی رفت و حالش با پدر گفت****پدر ز آن قصه مشکل بر آشفت
ولی چون بود عاجز دست تدبیر****حوالت کرد کارش را به تقدیر

بخش ۱۱ - خواب دیدن زلیخا، یوسف را بار دوم

خوش آن دل کاندر او منزل کند عشق****ز کار عالم‌اش غافل کند عشق
در او رخشنده برقی برفروزد****که صبر و هوش را خرمن بسوزد
زلیخا همچو مه می‌کاست سالی****پس از سالی که شد بدرش هلالی،
هلال‌آسا شبی پشت خمیده****نشسته در شفق از خون دیده
همی گفت: «ای فلک! با من چه کردی؟****رساندی آفتابم را به زردی
به دست سرکشی دادی عنانم****کزو جز سرکشی چیزی ندانم
به بیداری نگردد همنشینم****نیاید هم که در خوابش ببینم»
همی گفت این سخن تا پاسی از شب****رسیده جانش از اندوه بر لب
ز ناگه زین خیالش خواب بربود****نبود آن خواب، بل بیهوشی‌ای بود
هنوزش تن نیاسوده به بستر****درآمد آرزوی جانش از در
همان صورت کز اول زد بر او راه،****درآمد با رخی روشن‌تر از ماه
نظر چون بر رخ زیبایش انداخت****ز جا برجست و سر در پایش انداخت
زمین بوسید کای سرو گل‌اندام!****که هم صبرم ز دل بردی هم آرام،
به آن صانع که از نور آفریدت****ز هر آلایشی دور آفریدت،
که بر جان من بیدل ببخشای!****به پاسخ لعل شکربار بگشای!
بگو با این جمال و دلستانی****که ای تو، وز کدامین خاندانی؟
بگفتا: «از نژاد آدم‌ام من****ز جنس آب و خاک عالم‌ام من
کنی دعوی که: هستم بر تو عاشق!****اگر هستی درین گفتار صادق،
حق مهر و وفای من نگه‌دار!****به بی‌جفتی رضای من نگه‌دار!
مرا هم دل به دام توست در بند****ز داغ عشق تو هستم نشان‌مند»
زلیخا چون بدید آن مهربانی****ز لعل او شنید آن نکته‌دانی
سری مست از خیال خواب برخاست****جگر پرسوز و دل پرتاب برخاست
به دل اندوه او انبوه‌تر شد****به گردون دودش از اندوه برشد
زمان عقل بیرون رفت‌اش از دست****ز بند پند و قید مصلحت رست
همی زد همچو غنچه جیب جان، چاک****چو لاله خون دل می‌ریخت بر خاک
گهی از مهر رویش روی می‌کند****گهی بر یاد زلفش موی می‌کند
پدر ز آن واقعه چون گشت آگاه،****دواجو شد ز دانایان درگاه
به تدبیرش به هر راهی دویدند****به از زنجیر تدبیری ندیدند
بفرمودند بیجان ماری از زر****که باشد مهره‌دار از لعل و گوهر
به سیمین‌ساقش آن مار گهرسنج****درآمد حلقه زن چون مار بر گنج
چو زرین‌مار زیر دامنش خفت****ز دیده مهره می‌بارید و می‌گفت:
«مرا پای دل اندر عشق بندست****همان بندم ازین عالم پسندست
سبک‌دستی چرخ عمرفرسای****بدین بندم چرا سازد گران، پای؟
به این بند گران پا بستن‌ام چیست؟****بدین تیغ جفا دل خستن‌ام چیست؟
به پای دلبری زنجیر باید****که در یک لحظه هوش از من رباید
اگر یاری دهد بخت بلندم****بدین زنجیر زر پایش ببندم
ببینم روی او چندان که خواهم****بدو روشن شود روز سیاهم»
گهی در گریه گه در خنده می‌شد****گهی می‌مرد و گاهی زنده می‌شد
همی شد هر دم از حالی به حالی****بدین سان بود حالش تا به سالی

بخش ۱۲ - به خواب دیدن زلیخا، یوسف را بار سوم

زلیخا یک شبی نی صبر و نی هوش****به غم همراز و با محنت هم آغوش
کشید از مقنعه موی معنبر****فشاند از آتش دل، خاک بر سر
به سجده پشت سرو ناز خم کرد****زمین را رشک گلزار ارم کرد
شد از غمگین دل خود غصه‌پرداز****به یار خویش کرد این قصه آغاز
که: «ای تاراج تو هوش و قرارم!****پریشان کرده‌ای تو روزگارم
مبادا کس به خون آغشته چون من!****میان خلق رسوا گشته چون من!
دل مادر ز بد پیوندی‌ام تنگ****پدر را آید از فرزندی‌ام ننگ
زدی آتش به جان، چون من خسی را****نسوزد کس بدین سان بی‌کسی را»
به آن مقصود جان و دل خطابش****بدین‌سان بود، تا بربود خواب‌اش
چو چشمش مست گشت از ساغر خواب****به خوابش آمد آن غارتگر خواب
به شکلی خوب‌تر از هر چه گویم****ندانم بعد از آن دیگر چه گویم
به زاری دست در دامانش آویخت****به پایش از مژه خون جگر ریخت
که: «ای در محنت عشقت رمیده****قرارم از دل و خوابم ز دیده!
به پاکی کاینچنین پاک آفریدت****ز خوبان دو عالم برگزیدت
که اندوه را کوتاهی‌ای ده!****ز نام و شهر خویش آگاهی‌ای ده!»
بگفتا: «گر بدین کارت تمام است،****عزیز مصرم و مصرم مقام است
به مصر از خاصگان شاه مصرم****عزیزی داد عز و جاه مصرم»
زلیخا چون ز جانان این نشان یافت****تو گویی مردهٔ صد ساله جان یافت
رسیدش باز از آن گفتار چون نوش****به تن زور و به جان صبر و به دل هوش
از آن خوابی که دید از بخت بیدار****اگر چه خفت مجنون، خاست بیدار
کنیزان را ز هر سو داد آواز****که: «ای با من درین اندوه دمساز!
پدر را مژدهٔ دولت رسانید****دلش را ز آتش محنت رهانید
که آمد عقل و دانش سوی من باز****روان شد آب رفتهٔ جوی من باز
بیا بردار بند زر ز سیم‌ام****که نبود از جنون من بعد، بیم‌ام»
پدر را چون رسید این مژده در گوش****به استقبال آن رفت از سرش هوش
به رسم عاشق اول ترک خود کرد****وز آن پس ره سوی آن سرو قد کرد
دهان بگشاد آن مار دو سر را****رهاند از بند زر آن سیمبر را
پرستاران به پایش سر نهادند****به زیر پاش تخت زر نهادند
پری‌رویان ز هر جا جمع گشتند****همه پروانهٔ آن شمع گشتند
به همزادان چو در مجلس نشستی****چو طوطی لعل او شکر شکستی
سر درج حکایت باز کردی****ز هر شهری سخن آغاز کردی
حدیث مصریان کردی سرانجام****که تا بردی عزیز مصر را نام
چو این نامش گرفتی بر زبان جای****درافتادی به سان سایه از پای
ز ابر دیده سیل خون فشاندی****نوای ناله بر گردون رساندی
به روز و شب همه این بود کارش****سخن از یار راندی وز دیارش

بخش ۱۳ - آمدن رسولان شاهان چندین کشور به خواستگاری زلیخا

زلیخا گرچه عشق آشفت حالش****جهان پر بود از صیت جمالش
به هر جا قصهٔ حسنش رسیدی****شدی مفتون او هر کس شنیدی
سران ملک را سودای او بود****به بزم خسروان غوغای او بود
به هر وقت آمدی از شهریاری****به امید وصالش خواستگاری
درین فرصت که از قید جنون رست****به تخت دلبری هشیار بنشست
رسولان از شه هر مرز و هر بوم****چو شاه ملک شام و کشور روم،
فزون از ده تن از ره در رسیدند****به درگاه جمالش آرمیدند
یکی منشور ملک و مال در مشت****یکی مهر سلیمانی در انگشت
زلیخا را ازین معنی خبر شد****ز اندیشه دلش زیر و زبر شد
که با اینان ز مصر آیا کسی هست؟****که عشق مصریان ام پشت بشکست
به سوی مصریان‌ام می‌کشد دل****ز مصر ار قاصدی نبود چه حاصل؟
درین اندیشه بود او، که‌ش پدر خواند****پدروارش به پیش خویش بنشاند
بگفت:«ای نور چشم و شادی دل!****ز بند غم، خط آزادی دل!
به دارالملک گیتی، شهریاران****به تخت شهریاری، تاجداران
به دل داغ تمنای تو دارند****به سینه تخم سودای تو کارند
به سوی ما به امید قبولی****رسیده‌ست اینک از هر یک رسولی
بگویم داستان هر رسول‌ات****ببینم تا که می‌افتد قبول‌ات
پدر می‌گفت و او خاموش می‌بود****به بوی آشنائی گوش می‌بود
ز شاهان قصه‌ها پی در پی آورد****ولی از مصریان دم بر نیاورد
زلیخا دید کز مصر و دیارش****نیامد هیچ قاصد خواستگارش
ز دیدار پدر نومید برخاست****ز غم لرزان چو شاخ بید برخاست
به نوک دیده مروارید می‌سفت****ز دل خونابه می‌بارید و می‌گفت:
«مرا ای کاشکی مادر نمی‌زاد!****وگر می‌زاد کس شیرم نمی‌داد!
کی‌ام من، وز وجود من چه خیزد؟****وز ین بود و نبود من چه خیزد؟»
به صد افغان و درد آن روز تا شب****درونی غنچه‌وار، از خون لبالب
سرشک از دیدهٔ غمناک می‌ریخت****به دست غصه بر سر خاک می‌ریخت
پدر چون دید شوق و بیقراری‌ش****ز سودای عزیز مصر زاری‌ش
رسولان را به خلعت‌های شاهی****اجازت داد، پر، از عذرخواهی
که هست از بهر این فرزانه فرزند****زبانم با عزیز مصر در بند
بود روشن بر دانش‌پرستان****که باشد دست، دست پیش‌دستان
رسولان ز آن تمنا درگذشتند****ز پیشش باد در کف بازگشتند

بخش ۱۴ - رفتن رسول از سوی پدر زلیخا به جانب عزیز مصر

زلیخا داشت از دل بر جگر داغ****ز نومیدی فزودش داغ بر داغ
بود هر روز را رو در سفیدی****بجز روز سیاه نامیدی
پدر چون بهر مصرش خسته‌جان دید****علاج خسته‌جانیش اندر آن دید
که دانایی به راه مصر پوید****علاجش از عزیز مصر جوید
ز نزدیکان یکی دانا گزین کرد****به دانایی هزارش آفرین کرد
بداد از تحفه‌ها صد گونه چیزش****به رفتن رای زد سوی عزیزش
پیامش داد کای دور زمانه****تو را بوسیده خاک آستانه!
به هر روز از نوازش‌های گردون****عزیزی بر عزیزی بادت افزون!
مرا در برج عصمت آفتابی‌ست****که مه را در جگر افکنده تابی‌ست
ز اوج ماه برتر پایهٔ او****ندیده دیدهٔ خور سایهٔ او
کند پوشیده رخ مه را نظاره****که ترسد بیندش چشم ستاره
جز آیینه کسی کم‌دیده رویش****بجز شانه کسی نبسوده مویش
نباشد غیر زلفش را میسر****که گاهی افکند در پای او سر
جمال او ز گل دامن کشیده****که پیراهن به بدنامی دریده
نپوید در فروغ مهر یا ماه****که تا با او نگردد سایه همراه
گذر بر چشمه و جوی‌اش نیفتد****که چشم عکس بر رویش نیفتد
سرافرازان ز حد روم تا شام****همه از شوق او خون‌دل آشام
ولی وی در نیارد سر به هر کس****هوای مصر در سر دارد و بس
عزیز مصر چون این قصه بشنود****کلاه فخر بر اوج فلک سود
تواضع کرد و گفتا: «من که باشم****که در دل تخم این اندیشه پاشم؟
ولی چون شه مرا برداشت از خاک****سزد گر بگذرانم سر ز افلاک»
چو داناقاصد این اندیشه بشنید****به سجده سرنهاد و خاک بوسید
که: «ای مصر از تو دیده صد عزیزی!****ز تو کشت کرم در تازه‌خیزی!
مراد وی قبول خاطر توست****خوش آن کس کو قبول خاطرت جست!
چون آن میوه خورای خوانت افتاد****به زودی پیش تو خواهد فرستاد»

بخش ۱۵ - فرستادن پدر، زلیخا را به مصر

چو از مصر آمد آن مرد خردمند****که از جان زلیخا بگسلد بند،
خبرهای خوش آورد از عزیزش****تهی از خویش و، پر کرد از عزیزش
گل بختش شکفتن کرد آغاز****همای دولتش آمد به پرواز
ز خوابی بندها بر کارش افتاد****خیالی آمد و آن بند بگشاد
بلی هر جا نشاطی یا ملالی‌ست****به گیتی در، ز خوابی یا خیالی‌ست
زلیخا را پدر چون شادمان یافت****به ترتیب جهاز او عنان تافت
مهیا ساخت بهر آن عروسی****هزاران لعبت رومی و روسی
نهاده عقد گوهر بر بناگوش****کشیده قوس مشکین گوش تا گوش
کلاه لعل بر سر کج نهاده****گره از کاکل مشکین گشاده
ز اطراف کله هر تار کاکل****چنان کز زیر لاله شاخ سنبل
کمرهای مرصع بسته بر موی****به موی آویخته صد دل ز هر سوی
هزار اسب نکوشکل خوش‌اندام****به گاه پویه تند و وقت زین رام
ز گوی پیش چوگان، تیزدوتر****ز آب روی سبزه، نرم روتر
اگر سایه فکندی تازیانه****برون جستی ز میدان زمانه
چو وحشی‌گور، در صحرا تک‌آور****چون آبی‌مرغ، رد دریا شناور
شکن در سنگ خارا کرده از سم****گره بر خیزران افکنده در دم
بریده کوه را آسان چو هامون****ز فرمان عنان کم رفته بیرون
هزار اشتر همه صاحب شکوهان****سراسر پشته‌پشت و کوه کوهان
ز انواع نفایس صد شتروار****خراج کشوری بر هر شتر بار
دو صد مفرش ز دیبای گرامی****چه مصری و چه رومی و چه شامی
دو صد درج از گهرهای درخشان****ز یاقوت و در و لعل بدخشان
دو صد طبله پر از مشک تتاری****ز بان و عنبر و عود قماری
به هر جا ساربان منزل‌نشین شد****همه روی زمین صحرای چین شد
مرتب ساخت از بهر زلیخا****یکی دلکش عماری حجله اسا
مرصع سقف او چون چتر جمشید****زرافشان قبه‌اش چون گوی خورشید
برون او، درون او، همه پر****ز مسمار زر و آویزهٔ در
فروهشته در او زربفت‌دیبا****به رنگ دلپذیر و نقش زیبا
زلیخا را در آن حجله نشاندند****به صد نازش به سوی مصر راندند
به پشت بادپایان آن عماری****روان شد چون گل از باد بهاری
هزاران سرو و شمشاد و صنوبر****سمن‌بوی و سمن‌روی و سمن‌بر
بدین دستور منزل می‌بریدند****به سوی مصر محمل می‌کشیدند
زلیخا با دلی از بخت خشنود****که راه مصر طی خواهد شدن زود
شب غم را سحر خواهد دمیدن****غم هجران به سر خواهد رسیدن
از آن غافل که آن شب بس سیاه است****از آن تا صبح، چندن ساله راه است
به روز روشن و شب‌های تاریک****همی راندند تا شد مصر نزدیک
فرستادند از آنجا قاصدی پیش****که راند پیش از ایشان محمل خویش
به سوی مصر جوید پیشتر راه****عزیز مصر را گرداند آگاه
که: آمد بر سر اینک دولت تیز****گر استقبال خواهی کرد، برخیز!
عزیز مصر چون آن مژده بشنید****جهان را بر مراد خویشتن دید
منادی کرد تا از کشور مصر****برون آیند یکسر لشکر مصر
ز اسباب تجمل هر چه دارند****همه در معرض عرض اندر آرند
برون آمد سپاهی پای تا فرق****شده در زیور و زر و گهر غرق
غلامان و کنیزان صد هزاران****همه گل چهرگان و مه عذاران
غلامانی به طوق و تاج زرین****چو رسته نخل زر از خانهٔ زین
کنیزانی همه هر هفت کرده****به هودج در پس زربفت پرده
شکرلب مطربان نکته‌پرداز****به رسم تهنیت خوش کرده آواز
مغنی چنگ عشرت ساز کرده****نوای خرمی آغاز کرده
به مالش داده گوش عود را تاب****طرب را ساخته او تارش اسباب
نوای نی نوید وصل داده****به جان از وی امید وصل زاده
رباب از تاب غم جان را امان ده****برآورده کمانچه نعرهٔ زه
بدین آیین رخ اندر ره نهادند****به ره داد نشاط و عیش دادند
عزیز مصر چون آن بارگه دید****چو صبح از پرتو خورشید خندید
فرود آمد ز رخش خسروانه****به سوی بارگه شد خوش روانه
مقیمان حرم پیشش دویدند****به اقبال زمین‌بوسش رسیدند
تفحص کرد از ایشان حال آن ماه****ز آسیب هوا و محنت راه
به فردا عزم ره را نامزد کرد****وز آن پس رو به منزلگاه خود کرد

بخش ۱۶ - دیدن زلیخا عزیز مصر را از شکاف خیمه

عزیز مصر چون افگند سایه****در آن خیمه زلیخا بود و دایه
عنان بربودش از کف شوق دیدار****به دایه گفت کای دیرینه‌غمخوار
علاجی کن! که یک دیدار بینم****کزین پس صبر را دشوار بینم
نباشد شوق دل هرگز از آن بیش****که همسایه بود یار وفا کیش
زلیخا را چو دایه مضطرب دید****به تدبیرش به گرد خیمه گردید
شکافی زد به صد افسون و نیرنگ****در آن خیمه چو چشم خیمگی تنگ
زلیخا کرد از آن خیمه نگاهی****برآورد از دل غم‌دیده آهی
که واویلا، عجب کاری‌م افتاد!****به سر نابهره دیداری‌م افتاد!
نه آنست این که من در خواب دیدم****به جست و جوش این محنت کشیدم
نه آنست این که عقل و هوش من برد****عنان دل به بی‌هوشی‌م بسپرد
نه آنست این که گفت از خویش رازم****ز بیهوشی به هوش آورد بازم
دریغا! بخت سست‌ام سختی آورد****طلوع اخترم بدبختی آورد
برای گنج بردم رنج بسیار****فتاد آخر مرا با اژدها کار
چو من در جمله عالم بیدلی نیست****میان بیدلان، بی‌حاصلی نیست
خدا را، این فلک، بر من ببخشای!****به روی من دری از مهر بگشای!
به رسوایی مدر پیراهنم را!****به دست کس میالا دامنم را!
به مقصود دل خود بسته‌ام عهد****که دارم پاس گنج خود به صد جهد
مسوز از غم من بی دست و پا را!****مده بر گنج من دست، اژدها را!
همی نالید از جان و دل چاک****همی مالید روی از درد بر خاک
درآمد مرغ بخشایش به پرواز****سروش غیب دادش ناگه آواز
که ای بیچاره، روی از خاک بردار!****کزین مشکل تو را آسان شود کار
عزیز مصر مقصود دل‌ات نیست****ولی مقصود او بی‌حاصل‌ات نیست
ازو خواهی جمال دوست دیدن****وز او خواهی به مقصودت رسیدن
مباد از صحبت وی هیچ بیم‌ات!****کزو ماند سلامت قفل سیمت
کلیدش را بود دندانه از موم!****بود کار کلید موم معلوم!
زلیخا چون ز غیب این مژده بشنود****به شکرانه سر خود بر زمین سود
زبان از ناله و لب از فغان بست****چو غنچه خوردن خون را میان بست
ز خون خوردن دمی بی‌غم نمی‌زد****ز غم می‌سوخت اما دم نمی‌زد
به ره می‌بود چشم انتظارش****که کی این عقده بگشاید ز کارش

بخش ۱۷ - به مصر درآمدن زلیخا و نثار افشاندن مصریان بر وی

عزیز آمد به فر شهریاری****نشاند از خیمه مه را در عماری
سپه را از پس و پیش و چپ و راست****به آیینی که می‌بایست، آراست
ز چتر زر به فرق نیک بختان****بپا شد سایه در زرین‌درختان
طرب‌سازان نواها ساز کردند****شتربانان حدی آغاز کردند
کنیزان زلیخا خرم و خوش****که رست از دیو هجران آن پریوش
عزیز و اهل او هم شادمانه****که شد زین‌سان بتی بانوی خانه
زلیخا تلخ‌عمر اندر عماری****رسانده بر فلک فریاد و زاری
که ای گردون مرا زین‌سان چه داری؟****چنین بی‌صبر و بی‌سامان چه داری؟
نخست از من به خوابی دل ربودی****به بیداری هزارم غم فزودی
گه از دیوانگی بندم نهادی****گه از فرزانگی بندم گشادی
چه دانستم که وقت چاره‌سازی****ز خان و مان مرا آواره سازی
مرا بس بود داغ بی‌نصیبی****فزون کردی بر آن درد غریبی
منه در ره دگر دام فریب‌ام!****میفکن سنگ در جام شکیب‌ام!
دهی وعده کزین پس کام‌یابی****وز آن آرام جان آرام یابی
بدین وعده به غایت شادمانم****ولی گر بخت این باشد، چه دانم!
برآمد بانگ رهدانان به تعجیل****که اینک شهر مصر و ساحل نیل
هزاران تن سواره یا پیاده****خروشان بر لب نیل ایستاده
ز بس کف‌ها زر و گوهر فشان شد****عماری در زر و گوهر نهان شد
نمی‌آمد ز گوهر ریز مردم****در آن ره مرکبان را بر زمین سم
همه صف‌ها کشیده میل در میل****نثارافشان گذشتند از لب نیل
بدین آرایش شاهانه رفتند****به دولت سوی دولت‌خانه رفتند
سرایی، بلکه در دنیا بهشتی****ز فرشش ماه، خشتی مهر، خشتی
به پای تخت زر مهدش رساندند****گهروارش به تخت زر نشاندند
ولی جانش ز داغ دل نرسته****از آن زر بود در آتش نشسته
مرصع تاج بر فرقش نهادند****میان تخت و تاج‌اش جلوه دادند
ولیکن بود از آن تاج گران سنگ****به زیر کوه از بار دل تنگ
فشاندندش به تارک گوهر انبوه****ولی بود آن بر او باران اندوه
در آن میدان که را باشد سر تاج****که صد سر می‌رود آنجا به تاراج؟

بخش ۱۸ - عمر گذراندن زلیخا در مفارقت یوسف

چو دل با دلبری آرام گیرد****ز وصل دیگری کی کام گیرد؟
زلیخا را در آن فرخنده‌منزل****همه اسباب حشمت بود حاصل
غلامی بود پیش رو، عزیزش****نبود از مال و زر کم، هیچ چیزش
پرستاران گل‌بوی گل‌اندام****پرستاری‌ش را بی‌صبر و آرام
کنیزان دل آشوب دل آرای****پی خدمتگری ننشسته از پای
سیه فامانی از عنبر سرشته****ز شهوت پاک‌دامن، چون فرشته
مقیمان حریم پاکبازی****امینان حرم در کارسازی
زلیخا با همه در صفهٔ بار****که یک‌سان باشد آنجا یار و اغیار
بساط خرمی افکنده بودی****درون پرخون و لب پرخنده بودی
به ظاهر با همه گفت و شنو داشت****ولی دل جای دیگر در گرو داشت
به صورت بود با مردم نشسته****به معنی از همه خاطر گسسته
ز وقت صبح تا شام کارش این بود****میان دوستان کردارش این بود
چو شب بر چهره مشکین پرده بستی،****چو مه در پرده‌اش تنها نشستی
خیال دوست را در خلوت راز****نشاندی تا سحر بر مسند ناز
به زانوی ادب بنشستی‌اش پیش****به عرض او رسانیدی غم خویش
ز ناله چنگ محنت ساز کردی****سرود بی‌خودی آغاز کردی
بدو گفتی که: «ای مقصود جانم!****به مصر از خویشتن دادی نشان‌ام
عزیز مصر گفتی خویش را نام****عزیزی روزیت بادا! سرانجام!
به مصر امروز مهجور و غریب‌ام****ز اقبال وصالت بی‌نصیب‌ام
به نومیدی کشید از عشق کارم****سروش غیب کرد امیدوارم
بدان امیدم اکنون زنده مانده****ز دامن گرد نومیدی فشانده
به نوری کز جمالت بر دلم تافت****یقین دانم که آخر خواهم‌ات یافت
ز شوقت گرچه خونبارست چشمم****به سوی شش جهت چارست چشمم
تویی از هر دو عالم آرزویم****تو را چون یافتم، از خود چه جویم؟»
سحر کردی بدین گفتار شب را****نبستی زین سخن تا روز لب را
چو باد صبح جستن کردی آغاز****بر آیین دگر دادی سخن ساز
چه گفتی؟ گفتی: «ای باد سحرخیز!****شمیم مشک در جیب سمن‌بیز،
به معشوقان بری پیغام عاشق****بدین جنبش دهی آرام عاشق
ز دلداران «نوازش نامه» آری****کنی غم‌دیدگان را غم‌گساری
کس از من در جهان غم‌دیده‌تر نیست****ز داغ هجر ماتم‌دیده‌تر نیست
دلم بیمار شد دلداری‌ام کن!****غمم بسیار شد غمخواری‌ام کن!
به هر شهری خبر پرس از مه من!****به هر تختی نشان جو از شه من!
گذار افکن به هر باغ و بهاری!****قدم نه بر لب هر جویباری!
بود بر طرف جویی زین تک و پوی****به چشم آید تو را آن سرو دلجوی»
ز وقت صبح، تا خورشید تابان****به جولانگاه روز آمد شتابان
دلی پردرد، چشمی خون‌فشان داشت****به باد صبحدم این داستان داشت
چو شد خورشید، شمع مجلس روز****زلیخا همچو حور مجلس‌افروز
پرستاران به پیشش صف کشیدند****رفیقان با جمالش آرمیدند
به آن صافی‌دلان پاک‌سینه****به جای آورد رسم و راه دینه
به هر روز و شبی این بود حالش****بدین آیین گذشتی ماه و سالش
به سر می‌برد از این سان روزگاری****به ره می‌داشت چشم‌انتظاری
بیا جامی! که همت برگماریم****ز کنعان ماه کنعان را بیاریم
زلیخا با دلی امیدوارست****نظر بر شاهراه انتظارست
ز حد بگذشت درد انتظارش****دوابخشی کنیم از وصل یارش

بخش ۱۹ - آغاز حسدبردن برادران بر یوسف

دبیر خامه ز استاد کهن زاد****درین نامه چنین داد سخن داد
که یوسف چون به خوبی سر برافروخت****دل یعقوب را مشعوف خود ساخت
به سان مردم‌اش در دیده بنشست****ز فرزندان دیگر دیده بربست
گرفتی با وی آن‌سان لطف‌ها پیش****که بر وی رشکشان هر دم شدی بیش
درختی بود در صحن سرای‌اش****به سبزی و خوشی بهجت‌فزای‌اش
ستاده در مقام استقامت****فکنده بر زمین ظل کرامت
پی تسبیح، هر برگش زبانی****بنامیزد! عجب تسبیح خوانی!
به هر فرزند که‌ش دادی خداوند****از آن خرم درخت سدره مانند
همان‌دم تازه شاخی بردمیدی****که با قدش برابر سرکشیدی
چو در راه بلاغت پا نهادی****به دستش ز آن عصای سبز دادی
بجز یوسف که از تایید بخت‌اش****عصا لایق نیامد ز آن درخت‌اش
شبی پنهان ز اخوان با پدر گفت****که: «ای بازوی سعی‌ات با ظفر جفت!
دعا کن! تا کفیل کار و کشت‌ام****برویاند عصایی از بهشت‌ام
که از عهد جوانی تا به پیری****کند هر جا که افتم دستگیری
دهد در جلوه‌گاه جنگ و بازی****مرا بر هر برادر سرفرازی»
پدر روی تضرع در خدا کرد****برای خاطر یوسف دعا کرد
رسید از سدره پیک ملک سرمد****عصایی سبز در دست از زبرجد
نه زخم تیشهٔ ایام دیده****نه رنج ارهٔ دوران کشیده
قوی‌قوت، گران‌قیمت، سبک‌سنگ****نیالوده به زنگ روغن و رنگ
پیام آورد کاین فضل الهی‌ست****ستون بارگاه پادشاهی‌ست
چو شد یوسف از آن تحفه، قوی‌دست****ز حسرت حاسدان را پشت بشکست
به خود بستند ز آن هر یک خیالی****نشاندند از حسد در دل نهالی

بخش ۲ - در حمد و ستایش

به نام آنکه نامش حرز جان‌هاست****ثنایش جوهر تیغ زبان‌هاست
زبان در کام، کام از نام او یافت****نم از سرچشمهٔ انعام او یافت
خرد را زو نموده دم به دم روی****هزاران نکتهٔ باریک چون موی
فلک را انجمن‌افروز از انجم****زمین را زیب انجم ده به مردم
مرتب‌ساز سقف چرخ دایر****فراز چار دیوار عناصر
قصب‌باف عروسان بهاری****قیام‌آموز سرو جویباری
بلندی‌بخش هر همت‌بلندی****به پستی‌افکن هر خودپسندی
گناه آمرز رندان قدح‌خوار****به طاعت‌گیر پیران ریاکار
انیس خلوت شب‌زنده‌داران****رفیق روز در محنت‌گذاران
ز بحر لطف او ابر بهاری****کند خار و سمن را آبیاری
وجودش آن فروزان آفتاب است****که ذره ذره از وی نوریاب است
ز بام آسمان تا مرکز خاک****اگر صد پی به پای وهم و ادراک،
فرود آییم یا بالا شتابیم****ز حکمش ذره‌ای بیرون نیاییم

بخش ۲۰ - خواب دیدن یوسف که آفتاب و ماه و یازده ستاره او را سجده می‌برند

شبی یوسف به پیش چشم یعقوب****که پیش او چو چشمش بود محبوب
به خواب خوش نهاده سر به بالین****به خنده نوش نوشین کرد شیرین
ز شیرین خنده آن لعل شکرخند****به دل یعقوب را شوری در افکند
چو یوسف نرگس سیراب بگشاد****چو بخت خویش چشم از خواب بگشاد،
بدو گفت:«ای شکر شرمندهٔ تو!****چه موجب داشت شکر خندهٔ تو؟»
بگفتا: «خواب دیدم مهر و مه را****ز رخشنده کواکب یازده را
که یک‌سر داد تعظیمم بدادند****به سجده پیش رویم سر نهادند»
پدر گفتا که: «بس کن زین سخن، بس!****مگوی این خواب را زنهار! با کس!
مباد این خواب را اخوان بدانند،****به بیداری صد آزارت رسانند!
ز تو در دل هزاران غصه دارند****درین قصه کی‌ات فارغ گذارند
نیارند از حسد این خواب را تاب****که بس روشن بود تعبیر این خواب»
پدر کرد این وصیت، لیک تقدیر****به بادی بگسلد زنجیر تدبیر
به یک تن گفت یوسف آن فسانه****نهاد آن را به اخوان در میانه
شنیده‌ستی که هر سر کز دو بگذشت****به اندک وقت ورد هر زبان گشت
چه خوش گفت آن نکوگوی نکوکار****که: «سر خواهی سلامت، سر نگه‌دار!»
چو اخوان قصهٔ یوسف شنیدند****ز غصه پیرهن بر خود دریدند
که: «یارب چیست در خاطر پدر را****که نشناسد ز نفع خود ضرر را؟
به هر یک‌چند بربافد دروغی****دهد ز آن گوهر خود را فروغی
خورد آن پیر مسکین زو فریبی****شود از صحبت او ناشکیبی
کند قطع نکو پیوندی ما****برد مهر پدر فرزندی ما
پدر را ما خریداریم، نی او****پدر را ما هواداریم، نی او
اگر روزست، در صحرا شبانیم****وگر شب، خانه‌اش را پاسبانیم
بجز حیلت‌گری از وی چه دیده‌ست****که‌ش این سان بر سر ما برگزیده‌ست
چو با ما بر سر غمخوارگی نیست****دوای او بجز آوارگی نیست»
به قصد چاره‌سازی عهد بستند****به عزم مشورت یک جا نشستند
یکی گفت:«او ز حسرت خون ما ریخت****به خون‌ریزی‌ش باید حیله انگیخت»
یکی گفت: «این به بیدینی‌ست راهی****که اندیشیم قتل بیگناهی
همان به که افکنیم‌اش از پدر دور****به هایل وادی‌ای محروم و مهجور
چو یک چند اندر آن آرام گیرد****به مرگ خویشتن بی‌شک بمیرد»
دگر یک گفت:« قتل دیگرست این!****چه جای قتل؟ از آن هم بدترست این!
صواب آنست کاندر دور و نزدیک****طلب داریم چاهی غور و تاریک
ز صدر عزت و جاه افکنیم‌اش****به صد خواری در آن چاه افکنیم‌اش
بود کآنجا نشیند کاروانی****برآساید در آن منزل زمانی
به چاه اندر کسی دلوی گذارد****به جای آب از آن چاهش برآرد
به فرزندی‌ش گیرد یا غلامی****کند در بردن وی تیزگامی»
ز غور چاه مکر خود نه آگاه****همه بی‌ریسمان رفتند در چاه
وز آن پس رو به کار خود نهادند****به فردا وعدهٔ آن کار دادند

بخش ۲۱ - درخواست برادران یوسف از پدر که وی را با خود به صحرا برند

حسدورزان یوسف بامدادان****به فکر دینه خرم‌طبع و شادان
زبان پر مهر و سینه کینه‌اندیش****چو گرگان نهان در صورت میش
به دیدار پدر احرام بستند****به زانوی ادب پیشش نشستند
در زرق و تملق باز کردند****ز هر جایی سخن آغاز کردند
که: «از خانه ملالت خاست ما را****هوای رفتن صحراست ما را
اگر باشد اجازت، قصد داریم****که فردا روز در صحرا گذاریم
برادر، یوسف، آن نور دو دیده****ز کم‌سالی به صحرا کم رسیده
چه باشد که‌ش به ما همراه سازی****به همراهی‌ش ما را سرفرازی؟»
چو یعقوب این سخن بشنید از ایشان****گریبان رضا پیچید از ایشان
بگفتا: «بردن او کی پسندم؟****کز آن گردد درون اندوه‌مندم
از آن ترسم کزو غافل نشینید****ز غفلت صورت حالش نبینید
درین دیرینه‌دشت محنت‌انگیز****کهن گرگی بر او دندان کند تیز»
چو آن افسونگران آن را شنیدند****فسون دیگر از نو دردمیدند
که: «آخر ما نه ز آن‌سان سست راییم،****که هر ده تن به گرگی بس نیاییم»
چو ز ایشان کرد یعقوب این سخن گوش****ز عذر انگیختن گردید خاموش
به صحرا بردن یوسف رضا داد****بلا را در دیار خود صلا داد

بخش ۲۲ - به صحرا بردن برادران یوسف را و به جاه افگندنش

چو پا بر دامن صحرا نهادند****بر او دست جفاکاری گشادند
ز دوش مرحمت، بارش فکندند****میان خاره و خارش فکندند
بدین‌سان بود حالش تا سه فرسنگ****از او صلح و از آن سنگین‌دلان جنگ
ازو نرمی وز ایشان سخت‌رویی****ازو گرمی وز ایشان سردگویی
ز ناگه بر لب چاهی رسیدند****ز رفتن، بر لب چاه آرمیدند
چهی چون گور ظالم تنگ و تیره****ز تاریکی‌ش چشم عقل خیره
مدار نقطهٔ اندوه دورش****برون از طاقت اندیشه، غورش
دگر بار از جفاشان داد برداشت****به نوعی ناله و فریاد برداشت
ولی آن ساز تیز آهنگ‌تر شد****دل چون سنگ ایشان سنگ‌تر شد
چه گویم کز جفا ایشان چه کردند****دلم ندهد که گویم آنچه کردند
کشیدند از بدن پیراهن او****چو گل از غنچه، عریان شد تن او
فروآویختند آنگه به چاهش****در آب انداختند از نیمه‌راهش
برون از آب، در چه بود سنگی****نشیمن ساخت آن را بی‌درنگی
شد از نور رخش آن چاه روشن****چو شب روی زمین از ماه روشن
شمیم گیسوان عطرسایش****عفونت را برون برد از هوایش
ز فر طلعت او هر گزنده****سوی سوراخ دیگر شد خزنده
به تعویذ اندرش پیراهنی بود****که جدش را ز آتش مامنی بود
فرستادش به ابراهیم، رضوان****از آن رو شد بر او آتش گلستان
رسید از سدره جبریل امین زود****ز بازوی وی آن تعویذ بگشود
برون آورد از آنجا پیرهن را****بدان پوشید آن پاکیزه تن را
از آن پس گفت: «ای مهجور غمناک!****پیامت می‌رساند ایزد پاک
که روزی این خیانت‌پیشگان را****گروه ناصواب‌اندیشگان را
ز تو دل‌ریش‌تر پیشت رسانم****فکنده پیش‌سر ، پیشت رسانم،
ز جبریل این سخن یوسف چو بشنود****ز رنج و محنت اخوان برآسود
به تسکین دادن جان حزینش****ندیم خاص شد روح‌الامین‌اش

بخش ۲۳ - بیرون آوردن کاروانیان یوسف را از چاه و بردن به مصر

سه روز آن ماه در چه بود تا شب****چو ماه نخشب اندر چاه نخشب
چو چارم روز ازین فیروزه‌خرگاه****برآمد یوسف شب رفته در چاه
ز مدین کاروانی رخت‌بسته****به عزم مصر با بخت خجسته
ز راه افتاده دور، آنجا فتادند****پی آسودگی محمل گشادند
به گرد چاه منزلگاه کردند****به قصد آب، رو در چاه کردند
نخست آمد سعادتمند مردی****به سوی آب حیوان رهنوردی
به تاریکی چاه آن خضر سیما****فرو آویخت دلو آب پیما
به یوسف گفت جبریل امین، خیز!****زلال رحمتی بر تشنگان ریز!
ز رویت پرتوی بر عالم افکن!****جهان را از سر نو ساز روشن!
روان، یوسف ز روی سنگ برجست****چو آب چشمه و در دلو بنشست
کشید آن دلو را مرد توانا****به قدر دلو و وزن آب، دانا
بگفت امروز دلو ما گران است****یقین چیزی بجز آب اندر آنست
چو آن ماه جهان‌آرا برآمد****ز جانش بانگ «یا بشری» برآمد
«بشارت! کز چنین تاریک چاهی****برآمد بس جهان‌افروز ماهی»
در آن صحرا گلی بشکفت او را****ولی از دیگران بنهفت او را
نهانی جانب منزلگه‌اش برد****به یاران خودش پوشیده بسپرد
بلی چون نیک‌بختی گنج یابد****اگر پنهان ندارد رنج یابد
حسودان هم در آن نزدیک بودند****ز حال او تفحص می‌نمودند
همی بردند دایم انتظارش****که تا خود چون شود انجام کارش
ز حال کاروان آگاه گشتند****خبرجویان به گرد چاه گشتند
نهان، کردند یوسف را ندایی****برون نامد ز چاه الا صدایی
به سوی کاروان کردند آهنگ****که تا آرند یوسف را فراچنگ
پس از جهد تمام و جد بسیار****میان کاروان آمد پدیدار
گرفتندش که: «ما را بنده است این****سر از طوق وفا تابنده است این
به کار خدمت آمد سست‌پیوند****ره بگریختن گیرد به هر چند
در اصلاح‌اش ازین پس می‌نکوشیم****به هر قیمت که باشد می‌فروشیم»
جوانمردی که از چه برکشیدش****به اندک قیمتی ز ایشان خریدش
به مالک بود مشهور آن جوانمرد****به فلسی چند مملوک خودش کرد
وز آن پس کاروان محمل ببستند****به قصد مصر در محمل نشستند
چو مالک را برون از دست‌رنجی****فروشد پا از آن سودا به گنجی
به بویش جان همی پرورد و می‌رفت****دو منزل را یکی می‌کرد و می‌رفت
به مصر آمد چو نزدیک از ره دور****میان مصریان شد قصه مشهور
که: آمد مالک اینک از سفر باز****به عبرانی غلامی گشته دمساز
بر اوج نیکویی تابنده‌ماهی****به ملک دلبری فرخنده‌شاهی
عزیز آنگه ز مالک شد طلبکار****که‌ش آرد تا در شاه جهاندار
بگفتا: «ز آمدن فکری نداریم****ولی از لطف تو امیدواریم،
که ما را این زمان معذور داری****به آسایش درین منزل گذاری
بود روزی سه چار آسوده گردیم****که از رنج سفر بی‌خواب و خوردیم
غبار از روی و چرک از تن بشوییم****تن پاکیزه سوی شاه پوییم»
عزیز مصر چون این نکته بشنید****به خدمتگاری شه بازگردید
به شاه از حسن یوسف شمه‌ای گفت****به غیرت ساخت جان شاه را جفت
اشارت کرد کز خوبان هزاران****به دارالملک خوبی شهریاران
همه زرین کله بنهاده بر سر****همه زرکش قبا پوشیده در بر،
چو گل از گلشن خوبی بچینند****ز گلرویان مصری برگزینند
که چون آرند یوسف را به بازار****کنندش عرض بر چشم خریدار،
کشند اینان بدین شکل و شمایل****به دعوی داری‌اش صف در مقابل
شود گر خود بود مهر جهان‌گرد****ازین آتش‌رخان بازار او سرد
به چارم روز موعد، یوسف خور****چو زد از ساحل نیل فلک سر
به حکم مالک، آن خورشید تابان****به سوی نیل حالی شد شتابان
قبای نیلگون بسته به تعجیل****چو سیمین سروی آمد بر لب نیل
به جای نیل، من بودی ، چه بودی؟****ز پابوسش من آسودی، چه بودی؟
چو گرد از روی و چرک از تن فروشست****چو سروی از کنار نیل بررست
ز مفرش دار مالک پیرهن خواست****به جلباب سمن، گل را بیاراست
کشید آنگه به بر دیبای زرکش****به چندین نقش‌های خوش منقش
فرو آویخت زلفین دلاویز****هوای مصر راز آن شد عنبرآمیز
بدان خوبی‌ش در هودج نشاندند****به قصد قصر شه مرکب براندند
نمود از قصر بیرون تختگاهی****که شاه آنجا کشیدی رخت، گاهی
به پیشش خیل خوبان صف کشیده****پی دیدار یوسف آرمیده
قضا را بود ابری تیره آن روز****گرفته آفتاب عالم‌افروز
چو یوسف برج هودج را بپرداخت****چو خور بر چشم مردم پرتو انداخت
گمان ناظران را، کآفتاب است!****که طالع گشته از نیلی سحاب است
ز حیرت کف‌زنان اهل نظاره****فغان برداشتند از هر کناره
بتان مصر سردرپیش ماندند****ز لوحش حرف نسخ خویش خواندند
بلی، هر جا شود مهر آشکارا،****سها را جز نهان بودن چه یارا؟

بخش ۲۴ - دیدن زلیخا، یوسف را

زلیخا بود ازین صورت، تهی‌دل****کز او تا یوسف آمد یک دو منزل
به صحرا شد برون تا ز آن بهانه****ز دل بیرون دهد اندوه خانه
گرفت اسباب عیش و خرمی پیش****ولی هر لحظه شد اندوه او بیش
چو در صحرا به خرمن سیل‌اش افتاد****دگرباره به خانه میل‌اش افتاد
اگر چه روی در منزلگه‌اش بود،****گذر بر ساحت قصر شه‌اش بود
چو دید آن انجمن گفت: «این چه غوغاست؟****که گویی رستخیز از مصر برخاست!»
یکی گفت:«این پی فرخنده نامی است****بساط عرض عبرانی غلامی است
زلیخا دامن هودج برانداخت****چو چشمش بر غلام افتاد بشناخت
برآمد از دلش بی‌خواست فریاد****ز فریادی که زد بی‌خود بیفتاد
روان، هودج کشان هودج براندند****به خلوت‌خانهٔ خاص‌اش رساندند
چو شد منزلگه‌اش آن خلوت راز****ز حال بی‌خودی آمد به خود باز
ازو پرسید دایه کای دل‌افروز!****چرا کردی فغان از جان پرسوز؟
بگف: «ای مهربان مادر، چه گویم؟****که گردد آفت من هر چه گویم
در آن مجمع غلامی را که دیدی****ز اهل مصر و وصف او شنیدی،
ز عالم قبله گاه جان من اوست****فدایش جان من! جانان من اوست
ز خان و مان مرا آواره، او ساخت****درین آوارگی بیچاره، او ساخت»
چو دایه آتش او دید کز چیست****چو شمع از آتش او زار بگریست
بگفت: «ای شمع، سوز خود نهان دار!****غم شب، رنج روز خود نهان دار!
بود کز صبر، امیدت برآید****ز ابر تیره خورشیدت برآید

بخش ۲۵ - خریدن زلیخا یوسف را به اضعاف، در حراج

چو یوسف شد به خوبی گرم‌بازار****شدندش مصریان یک‌سر خریدار
به هر چیزی که هر کس دسترس داشت****در آن بازار بیع او هوس داشت
شنیدم کز غمش زالی برآشفت****تنیده ریسمانی چند، می‌گفت:
«همی بس گرچه بس کاسد قماشم****که در سلک خریدارانش باشم!»
منادی بانگ می‌زد از چپ و راست:****«که می‌خواهد غلامی بی‌کم و کاست؟»
یکی شد ز آن میانه، اول کار****به یک بدره زر سرخ‌اش خریدار
از آن بدره که چون خواهی شمارش****بیابی از درستی‌زر هزارش
خریداران دیگر رخش راندند****به منزلگاه صد بدره رساندند
بر آن افزود دولتمند دیگر****به قدر وزن یوسف مشک اذفر
بر آن دانای دیگر کرد افزون****به وزنش لعل ناب و در مکنون
بدین قانون ترقی می‌نمودند****ز انواع نفایس می‌فزودند
زلیخا گشت ازین معنی خبردار****مضاعف ساخت آنها را به یک‌بار
خریداران دیگر لب ببستند****پس زانوی نومیدی نشستند
عزیز مصر را گفت: «این نکورای!****برو بر مالک این قیمت بپیمای!»
بگفتا: «آنچه من دارم دفینه****ز مشک و گوهر و زر در خزینه
به یک نیمه بهایش برنیاید،****ادای آن تمام از من کی آید؟»
زلیخا داشت درجی پر ز گوهر****نه درجی، بلکه برچی پر ز اختر
بهای هر گهر ز آن درج مکنون****خراج مصر بودی، بلکه افزون
بگفتا کاین گهرها در بهایش****بده! ای گوهر جانم فدایش!
عزیز آورد باز ازنو بهانه****که دارد میل او شاه زمانه
بگفتا:«رو سوی شاه جهاندار!****حق خدمتگزاری را به جای آر!
بگو بر دل جز این بندی ندارم****که پیش دیده، فرزندی ندارم
سرافرازی فزا زین احترام‌ام****که آید زیر فرمان، این غلام‌ام!
به برجم اختر تابنده باشد****مرا فرزند و شه را بنده باشد»
چو شاه این نکتهٔ سنجیده بشنید****ز بذل التماسش سر نپیچید
اجازت داد حالی تا خریدش****ز مهر دل به فرزندی گزیدش
به سوی خانه بردش خرم و شاد****زلیخا شد ز بند محنت آزاد
که: بودم خفته‌ای بر بستر مرگ****خلیده در رگ جان نشتر مرگ
درآمد ناگهان خضر از در من****به آب زندگی شد یاور من
بحمد الله که دولت یاری‌ام کرد****زمانه ترک جان آزاری‌ام کرد
جمادی چند دادم جان خریدم****بنامیزد! عجب ارزان خریدم

بخش ۲۶ - خدمتگاری نمودن زلیخا، یوسف را

چو دولت‌گیر شد دام زلیخا****فلک زد سکه بر نام زلیخا
نظر از آرزوهای جهان بست****به خدمتکاری یوسف میان بست
مذهب تاج‌ها، زرین کمرها****مرصع هر یک از رخشان گهرها
چو روز سال، هر یک سیصد و شصت****مهیا کرد و فارغ بال بنشست
به هر روزی که صبح نو دمیدی****به دوشش خلعتی از نو کشیدی
رخ آن آفتاب دلفریبان****نشد طالع دو روز از یک گریبان
چو تاج زر به فرقش برنهادی****هزاران بوسه‌اش بر فرق دادی
چو پیراهن کشیدی بر تن او****شدی همراز با پیراهن او
مسلسل گیسویش چون شانه کردی****مداوای دل دیوانه کردی
شبانگه که‌ش خیال خواب بودی****ز روز و رنج او بی‌تاب بودی،
بیفگندی فراش دلپذیرش****نهادی مهد دیبا و حریرش
فسون خواندی بسی و افسانه گفتی****غبار خاطرش ز افسانه رفتی
چو بستی نرگسش را پردهٔ خواب****شدی با شمع، همدم در تب و تاب
دو مست آهوی خود را تا سحرگاه****چرانیدی به باغ حسن آن ماه
گهی با نرگسش همراز گشتی****گهی با غنچه‌اش دمساز گشتی
گهی از لاله‌زارش لاله چیدی****گهی از گلستانش گل چریدی
بدین افسوس پشت دست خایان****رساندی شب چو گیسویش به پایان
به روزان و شبان این بود کارش****نبود از کار او یک دم قرارش
غمش خوردی و غمخواری‌ش کردی****به خاتونی پرستاری‌ش کردی
بلی عاشق همیشه جان فروشد****به جان در خدمت معشوق کوشد
به مژگان از ره او خار چیند****به چشم از پای او آزار چیند
به جسم و جان نشیند حاضر او****بود کافتد قبول خاطر او

بخش ۲۷ - شرح دادن یوسف قصهٔ محنت راه و زحمت چاه را برای زلیخا

سخن‌پرداز این شیرین‌فسانه****چنین آرد فسانه در میانه
که پیش از وصل یوسف بود روزی****زلیخا را عجب دردی و سوزی
ز دل صبر و ز تن آرام رفته****شکیب از جان غم فرجام رفته
نه در خانه به کاری بند گشتی****نه در بیرون به کس خرسند گشتی
مژه پر آب و دل پرخون همی رفت****درون می‌آمد و بیرون همی رفت
بدو گفت آن بلنداقبال دایه****که: «ای مه پایهٔ خورشید سایه
نمی‌دانم که امروزت چه حال است****که جانت غرق دریای ملال است
بگو کین بیقراری از که داری؟****ز نو رنجی که داری از که داری؟»
بگفتا: «من ز خود حیرانم امروز****به کار خویش سرگردانم امروز
غمی دارم، ندانم کین غم از چیست****ز جانم سر زده این ماتم از کیست»
چو یوسف همنشین شد با زلیخا****شبا روزی قرین شد با زلیخا
شبی پیش زلیخا راز می‌گفت****غم و اندوه پیشین باز می‌گفت
زلیخا چون حدیث چاه بشنید****بسان ریسمان بر خویش پیچید
فتاد اندر دلش کن روز بوده‌ست****که جانش در غم جانسوز بوده‌ست
حساب روز و مه چون نیک برداشت****به پیش او یقین شد آنچه پنداشت
بلی داند دلی کگاه باشد****که از دل‌ها به دل‌ها راه باشد
شنیده‌ستم که روز کرد لیلی****به قصد فصد سوی نیش میلی
چو زد لیلی یکی نیش از پی خون****به وادی رفت خون از دست مجنون
بیا جامی ز بود خود بپرهیز!****ز پندار وجود خود بپرهیز!
مصفا شو ز مهر و کینهٔ خویش!****مصیقل کن رخ آیینهٔ خویش!
شود چشم دلت روشن بدان نور****نماند سر جانان بر تو مستور

بخش ۲۸ - تمنا کردن یوسف شبانی را

به حکم آنکه امت‌پروری را****شبان لایق بود پیغمبری را
ز یوسف با هزاران کامرانی****همی زد سر تمنای شبانی
زلیخا آن تمنا را چو دریافت****به تحصیل تمنایش عنان تافت
نخستین خواست ز استادان آن فن****که کردند از برایش یک فلاخن
رسن همچون خور از زر تافتندش****چو گیسوی معنبر بافتندش
زلیخا نیز می‌پخت آرزویی****که: گنجانم در او خود را چو مویی
چو نتوان بی‌سبب خود را در او بست****ببوسم گاه گاه‌اش ز آن سبب دست
دگر می‌گفت: این را چون پسندم****که یک مو بار خود بر وی ببندم؟
وز آن پس داد فرمان تا شبانان****رمه در کوه و در صحراچرانان
جدا سازند نادر بره‌ای چند****چو گردون چر بره، بی‌مثل و مانند
چو آهوی ختن سنبل‌چریده****ز گرگان هرگز آسیبی ندیده
زره‌سان پشمشان چون موی زنگی****ز ابریشم فزون در تازه‌رنگی
میان آن رمه یوسف شتابان****چو در برج حمل، خورشید تابان
زلیخا صبر و هوش و عقل و جان را****سگ دنباله‌کش کرده، شبان را
نگهبانان موکل ساخت چندی****که دارندش نگاه از هر گزندی
بدین‌سان بود تا می‌خواست کارش****نبود از دست بیرون اختیارش
اگر می‌خواست در صحرا شبان بود****وگر می‌خواست شاه ملک جان بود
ولی در ذات خود بود آن پری‌زاد****ز شاهی و شبانی هر دو آزاد

بخش ۲۹ - مطالبه کردن زلیخا وصال یوسف را و استغنا نمودن یوسف از وی

زلیخا بود یوسف را ندیده****به خوابی و خیالی آرمیده
بجز دیدارش از هر جست و جویی****نمی‌دانست خود را آرزویی
چو دید از دیدن او بهره‌مندی****ز دیدن خواست طبع او بلندی
به آن آورد روی جست و جو را****که آرد در کنار آن آرزو را
بلی نظارگی کید سوی باغ****ز شوق گل چو لاله سینه پر داغ،
نخست از روی گل دیدن شود مست****ز گل دیدن به گل چیدن برد دست
زلیخا وصل را می‌جست چاره****ولی می‌کرد از آن یوسف کناره
زلیخا بود خون از دیده ریزان****ولی می‌بود ازو یوسف گریزان
زلیخا رخ بر آن فرخ‌لقا داشت****ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت
زلیخا بهر یک دیدن همی سوخت****ولی یوسف ز دیدن دیده می‌دوخت
ز بیم فتنه روی او نمی‌دید****به چشم فتنه‌جوی او نمی‌دید
نیارد عاشق آن دیدار در چشم****که با یارش نیفتد چشم بر چشم
زلیخا را چو این غم بر سرآمد****به اندک فرصتی از پا درآمد
برآمد در خزان محنت و درد****گل سرخش به رنگ لالهٔ زرد
به دل ز اندوه بودش بار انبوه****سهی‌سروش خمید از بار اندوه
برفت از لعل لب، آبی که بودش****نشست از شمع رخ، تابی که بودش
نکردی شانه زلف عنبرین‌بوی****جز از پنجه که می‌کندی به آن موی
به سوی آینه کم روگشادی****مگر زانو که بر وی رو نهادی
ز سرمه ز آن سیه چشمی نمی‌جست،****که اشک از نرگس او سرمه می‌شست
زلیخا را چو شد زین غم جگر ریش****زبان سرزنش بگشاد بر خویش
که: ای کارت به رسوایی کشیده!****ز سودای غلام زرخریده!
تو شاهی بر سریر سرفرازی****چرا با بندهٔ خود عشق‌بازی؟
عجب‌تر آنکه از عجبی که دارد****به وصل چون تویی سر در نیارد
زنان مصر اگر دانند حالت****رسانند از ملامت صد ملال‌ات
همی گفت این، ولیکن آن یگانه****نه ز آن‌سان در دل او داشت خانه،
که‌ش از خاطر توانستی برون کرد****بدین افسانه دردش را فسون کرد
زلیخا را چو دایه آنچنان دید****ز دیده اشک‌ریزان حال پرسید
که: «ای چشمم به دیدار تو روشن!****دلم از عکس رخسار تو گلشن!
دلت پر رنج و جانت پر ملال است****نمی‌دانم تو را اکنون چه حال است
تو را آرام‌جان پیوسته در پیش،****چه می‌سوزی ز بی‌آرامی خویش؟
در آن وقتی که از وی دور بودی،****اگر می‌سوختی، معذور بودی
کنون در عین وصلی، سوختن چیست؟****به داغش شمع جان‌افروختن چیست؟
به رویش خرم و دلشاد می‌باش!****ز غم‌های جهان آزاد می‌باش!»
زلیخا چون شنید اینها ز دایه****سرشکش را دل از خون داد مایه
ز ابر دیده خون دل فروریخت****به پیشش قصهٔ مشکل فروریخت
بگفت: «ای مهربان مادر! همانا****نه‌ای چندان به سر کار، دانا
نمی‌دانی که من بر دل چه دارم****وز آن جان جهان حاصل چه دارم
ز من دوری نباشد هیچ گاه‌اش****ولی نبود به من هرگز نگاهش
چو رویم شمع خوبی برفروزد****دو چشم خود به پشت پای دوزد
بدین اندیشه آزارش نجویم،****که پشت پاش به باشد ز رویم
چو بگشایم بدو چشم جهان‌بین****به پیشانی نماید صورت چین
بر آن چین سرزنش از من روا نیست****که از وی هر چه می‌آید خطا نیست
به رشکم ز آستین او که پیوست****به دستان یافته بر ساعدش، دست»
چو دایه این سخن بشنید، بگریست****که با حالی چنین، مشکل توان زیست
فراقی کافتد از دوران، ضروری****به از وصلی بدین تلخی و شوری
غم هجران همین یک سختی آرد****چنین وصلی دو صد بدبختی آرد
زلیخا با غمی با این درازی****چو دید از دایه رحم چاره‌سازی
بگفت: «ای از تو صد یاری‌م بوده!****به هر کاری هواداری‌م بوده!
قدم از تارک من کن به سویش!****زبان من شو و از من بگوی‌اش!
که: ای سرکش نهال نازپرورد!****رخت را از لطافت ناز پرورد
عروس دهر تا در زادن افتاد****ز تو پاکیزه‌تر فرزند کم زاد
کمال حسن تو حد بشر نیست****پری از خوبی تو بهره‌ور نیست
زلیخا گرچه زیبا دلربایی‌ست،****فتاده در کمندت مبتلایی‌ست
ز طفلی داغ، تو بر سینه دارد****ز سودایت غم دیرینه دارد
به ملک خود سه‌بارت دیده در خواب****وز آن عمری‌ست مانده در تب و تاب
کنون هم گشته زین سودا چو مویی****ندارد جز تو در دل آرزویی
چه کم گردد ز جاه چون تو شاهی****اگر گاهی کنی سویش نگاهی؟»
چو یوسف این فسون از دایه بشنود****به پاسخ لعل گوهربار بگشود
به دایه گفت: کای دانا به هر راز!****مشو بهر فریب من فسون‌ساز!
زلیخا را غلام زر خریدم****بسا از وی عنایت‌ها که دیدم
گل و آبم عمارت‌کردهٔ اوست****دل و جانم وفاپروردهٔ اوست
اگر عمری کنم نعمت شماری،****نیارم کردن او را حق‌گزاری
ولی گو: بر من این اندیشه مپسند!****که سر پیچم ز فرمان خداوند
ز بدفرمای نفس معصیت زای،****نهم در تنگنای معصیت پای
به فرزندی عزیزم نام برده‌ست****امین خانهٔ خویشم شمرده‌ست
نی‌ام جز مرغ آب و دانهٔ او****خیانت چون کنم در خانهٔ او؟
به سینه سر از اسراییل دارم****به دل دانایی از جبریل دارم
اگر هستم نبوت را سزاوار****بود ز اسحاق‌ام استحقاق این کار
معاذ الله که کاری پیشه سازم****که دارد از ره این قوم بازم
که من دارم ز فضل ایزد پاک****امید عصمت نفس هوسناک
چو دایه با زلیخا این خبر گفت****ز گفت او چو زلف خود برآشفت
خرامان ساخت سرو راستین را****به سر سایه فکند آن نازنین را
بدو گفت: «ای سر من خاک پایت****سرم خالی مبادا از هوایت!
ز مهرت یک سر مویم تهی نیست****سر مویی ز خویش‌ام آگهی نیست
اگر جان است غم‌پروردهٔ توست****وگر تن، جان به لب آوردهٔ توست
ز حال دل چه گویم خود که چون است****ز چشم خون‌فشان یک قطره خون است»
چو یوسف این سخن بشنید بگریست****زلیخا آه زد کاین گریه از چیست؟
مرا چشمی تو، چون خندان نشینم****که چشم خویش را در گریه بینم؟
چو یوسف دید از او اندوه بسیار****شد از لب همچو چشم خود گهربار
بگفت: «از گریه ز آنم دل شکسته****که نبود عشق کس بر من خجسته
چو زد عمه به راه مهر من گام****به دزدی در جهان‌ام ساخت بدنام
ز اخوانم پدر چون دوستر داشت****نهال کین من در جانشان کاشت
ز نزدیک پدر دورم فکندند****به خاک مصر مهجورم فکندند
شود دل دم به دم خون در بر من****که تا عشقت چه آرد بر سر من»
زلیخا گفت کای چشم و چراغم!****فروغ تو ز مه داده فراغ‌ام
ز من کز جان فزون می‌دارم‌ات دوست****گمان دشمنی‌بردن نه نیکوست
مرا از تیغ مهرت دل دو نیم است،****تو را از کین من چندین چه بیم است؟
بزن یک گام در همراهی من!****ببین جاوید دولت خواهی من!
جوابش داد یوسف کای خداوند!****منم پیشت به بند بندگی بند
برون از بندگی کاری ندارم****به قدر بندگی فرمای، کارم!
خداوندی مجوی از بندهٔ خویش!****بدین لطف‌ام مکن شرمندهٔ خویش!
کی‌ام من تا تو را دمساز گردم؟****درین خوان با عزیز انباز گردم؟
مرا به گرکنی مشغول کاری****که در وی بگذرانم روزگاری
چو صبح ار صادقی در مهر رویم،****مزن دم جز به وفق آرزویم!
مرا چون آرزو خدمتگزاری است****خلاف آن نه رسم دوستداری است
دلی کو مبتلای دوست باشد****مراد او رضای دوست باشد
از آن یوسف همی داد این سخن ساز،****که تا در خدمت از صحبت رهد باز
ز صحبت داشت بیم فتنه و شور****به خدمت خواست تا گردد از آن دور

بخش ۳ - در اثبات واجب الوجود

دلا تا کی درین کاخ مجازی****کنی مانند طفلان خاک‌بازی؟
تویی آن دست‌پرور مرغ گستاخ****که بودت آشیان بیرون ازین کاخ
چرا ز آن آشیان بیگانه گشتی؟****چو دونان جغد این ویرانه گشتی؟
بیفشان بال و پر ز آمیزش خاک****بپر تا کنگر ایوان افلاک!
ببین در رقص ارزق‌طیلسانان****ردای نور بر عالم‌فشانان
همه دور شباروزی گرفته****به مقصد راه فیروزی گرفته
یکی از غرب رو در شرق کرده****یکی در غرب کشتی غرق کرده
شده گرم از یکی، هنگامهٔ روز****یکی را، شب شده هنگامه‌افروز
یکی حرف سعادت نقش بسته****یکی سررشتهٔ دولت گسسته
چنان گرم‌اند در منزل‌بریدن****کزین جنبش ندانند آرمیدن
چه داند کس که چندین درچه کارند****همه تن رو شده، رو در که دارند
به هر دم تازه‌نقشی می‌نمایند****ولیکن نقشبندی را نشایند
عنان تا کی به دست شک سپاری؟****به هر یک روی «هذا ربی» آری؟
خلیل آسا در ملک یقین زن!****نوای «لا احب الافلین» زن!
کم هر وهم، ترک هر شکی کن!****رخ «وجهت وجهی» بر یکی کن!
یکی دان و یکی بین و یکی گوی!****یکی خواه و یکی خوان و یکی جوی!
ز هر ذره بدو رویی و راهی‌ست****بر اثبات وجود او گواهی‌ست
بود نقش دل هر هوشمندی****که باید نقش‌ها را نقشبندی
به لوحی گر هزاران حرف پیداست****نیاید بی‌قلمزن یک الف راست
درین ویرانه نتوان یافت خشتی****برون از قالب نیکو سرشتی
به خشت از کلک انگشتان نوشته‌ست****که آن را دست دانائی سرشته‌ست
ز لوح خشت چون این حرف خوانی****ز حال خشت‌زن غافل نمانی
به عالم اینهمه مصنوع، ظاهر****به صانع چه نه‌ای مشغول‌خاطر؟
چو دیدی کار، رو در کارگر دار!****قیاس کارگر از کار بردار!
دم آخر کز آن کس را گذر نیست****سر و کار تو جز با کارگر نیست
بدو آر از همه روی ارادت!****وز او جو ختم کارت بر سعادت!

بخش ۳۰ - فرستادن زلیخا، یوسف را به باغ

چمن پیرای باغ این حکایت****چنین کرد از کهن پیران روایت
زلیخا داشت باغی و چه باغی!****کز آن بر دل ارم را بود داغی
به گردش ز آب و گل، سوری کشیده****گل سوری ز اطرافش دمیده
نشسته گل ز غنچه در عماری****به فرقش نارون در چترداری
قد رعنا کشیده نخل خرما****گرفته باغ را زو کار، بالا
بسان دایگان پستان انجیر****پی طفلان باغ از شیره پر شیر
بر آن هر مرغک انجیرخواره****دهان برده چو طفل شیرخواره
فروغ خور به صحنش نیم‌روزان****ز زنگاری مشبک‌ها فروزان
به هم آمیخته خورشید و سایه****ز مشک و زر زمین را داده مایه
گل سرخش چو خوبان نازپرورد****به رنگ عاشقان روی گل زرد
صبا جعد بنفشه تاب داده****گره از طرهٔ سنبل گشاده
سمن با لاله و ریحان هم آغوش****زمین از سبزهٔ تر پرنیان‌پوش
به هم بسته در آن نزهتگه حور****دو حوض از مرمر صافی چو بلور
میان‌شان چون دودیده فرقی اندک****به عینه هر یکی چون آن دگر یک
نه از تیشه در آن، زخم تراشی****نه از زخم تراش آن را خراشی
تصور کرده با خود هر که دیده****که بی‌بندست و پیوند، آفریده
زلیخا بهر تسکین دل تنگ****چو کردی جانب آن روضه آهنگ
یکی بودی لبالب کرده از شیر****یکی از شهد گشتی چاشنی گیر
پرستاران آن ماه فلک مهد****از آن یک شیر نوشیدی وز این شهد
میان آن دو حوض افراخت تختی****برای همچو یوسف نیک‌بختی
به ترک صحبتش گفتن رضا داد****به خدمت سوی آن باغش فرستاد
صد از زیبا کنیزان سمن‌بر****همه دوشیزه و پاکیزه گوهر،
چو سرو ناز قائم ساخت آنجا****پی خدمت ملازم ساخت آنجا
بدو گفت: «ای سر من پایمالت****تمتع زین بتان کردم حلالت»
کنیزان را وصیت کرد بسیار****که: «ای نوشین لبان، زنهار زنهار!
به جان در خدمت یوسف بکوشید!****اگر زهر آید از دستش، بنوشید!
ولی از هر که گردد بهره‌بردار****مرا باید کند اول خبردار
همی زد گوییا چون ناشکیبی****به لوح آرزو نقش فریبی
که را افتد پسند وی از آن خیل****به وقت خواب سوی او کند میل
نشاند خویش را پنهان به جایش****خورد بر از نهال دلربایش
چو یوسف را فراز تخت بنشاند****نثار جان و دل در پایش افشاند
دل و جان پیش یار خویش بگذاشت****به تن راه دیار خویش برداشت

بخش ۳۱ - عرضه کردن کنیزان جمال خویش را بر یوسف و یکتاپرست کردن یوسف ایشان را

شبانگه کز سواد شعر گلریز****فلک شد نوعروس عشوه‌انگیز
ز پروین گوش را عقد گهر بست****گرفت آن صیقلی آیینه در دست
کنیزان جلوه‌گر در جلوهٔ ناز****همه دستان‌نمای و عشوه‌پرداز
همه در پیش یوسف کشیدند****فسون دلبری بر وی دمیدند
یکی شد از لب شیرین شکر ریز****که کام خود کن از من شکر آمیز
یکی از غمزه سویش کرد اشارت****که ای ز اوصاف تو قاصر عبارت،
مقامت می‌کنم چشم جهان‌بین****بیا بنشین به چشم مردم آیین!
یکی بنمود سر و پرنیان‌پوش****که این سرو امشب‌ات بادا هم آغوش!
یکی در زلف مشکین حلقه افکند****که هستم بی سر و پا حلقه مانند
به روی من دری از وصل بگشای!****مکن چون حلقه‌ام بیرون در، جای!
بدین سان هر یکی ز آن لاله‌رویان****ز یوسف وصل را می‌بود جویان
ولی بود او به خوبی تازه‌باغی****وز آن مشت گیاه او را فراغی
بلی بودند یک‌سر مکر و دستان****به صورت بت، به سیرت بت‌پرستان
دل یوسف جز این معنی نمی‌خواست****که گردد راهشان در بندگی، راست
بدیشان هر چه گفت از راه دین گفت****پی نفی شک، اسرار یقین گفت
نخستین گفت کای زیبا کنیزان!****به چشم مردم عالم، عزیزان!
درین عزت ره خواری مپویید****بجز آیین دینداری مجویید
ازین عالم برون، ما را خدایی‌ست****که ره گم‌کردگان را رهنمایی‌ست
پرستش جز خدایی را روا نیست****که غیر او پرستش را سزا نیست
به سجده باید آن را سر نهادن****که داده سر برای سجده دادن
چرا دانا نهد پیش کسی سر****که پا و سر بود پیشش برابر؟
بود معلوم کز سنگی چه خیزد****ز معبودی‌ش جز ننگی چه خیزد
چو یوسف ز اول شب تا سحرگاه****به وعظ، آن غافلان را ساخت آگاه
همه لب در ثنای او گشادند****سر طاعت به پای او نهادند
یکایک را شهادت کرد تلقین****دهان جمله شد ز آن شهد، شیرین
زلیخا جست وقت بامدادان****به یوسف راه، خرم‌طبع و شادان
گروهی دید گرداگرد یوسف****پی تعلیم دین شاگرد یوسف
بتان بشکسته و، بگسسته زنار****ز سبحه یافته سر رشتهٔ کار
زبان گویا به توحید خداوند****میان با عقد خدمت تازه‌پیوند
به یوسف گفت کای از فرق تا پای****دشوب و درام و درای!
به رخ سیمای دیگر داری امروز****جمال از جای دیگر داری امروز
چه کردی شب که از وی حسنت افزود؟****در دیگر به خوبی بر تو بگشود؟
بسی زین نکته با آن غنچه‌لب گفت****ولی او هیچ ازین گفتار نشگفت
دهان را از تکلم تنگ می‌داشت****دو رخ را از حیا گلرنگ می‌داشت
سر از شرمندگی بالا نمی‌کرد****نگه الا به پشت پا نمی‌کرد
زلیخا چون بدید آن سرکشیدن****به چشم مرحمت سویش ندیدن
ز حسرت آتشی در جانش افروخت****به داغ ناامیدی سینه‌اش سوخت
به ناکامی وداع جان خود کرد****رخ اندر کلبهٔ احزان خود کرد

بخش ۳۲ - تضرع کردن زلیخا پیش دایه و راهنمایی او زلیخا را به ساختن عمارت

چو با آن کشتهٔ سودای یوسف****ز حد بگذشت استغنای یوسف
شبی در کنج خلوت دایه را خواند****به صد مهرش به پیش خویش بنشاند
بدو گفت: «ای توان‌بخش تن من!****چراغ افروز جان روشن من!
گر از جان دم زنم پروردهٔ توست****ور از تن، شیر رحمت خوردهٔ توست
چه باشد کز طریق مهربانی****به منزلگاه مقصودم رسانی؟
چه پیوندی نباشد جان و دل را،****چه خیزد از ملاقات آب و گل را؟»
جوابش داد دایه کای پریزاد!****که نید با تو از حور و پری یاد!
جمال دلربا دادت خداوند****که برباید دل و دین خردمند
به کوه ار رخ نمایی آشکارا،****نهی عشق نهان در سنگ‌خارا
چو بخرامی به باغ از عشوه کاری،****درخت خشک را در جنبش آری!
بدین خوبی چنین درمانده چونی؟****چرا چندین کشی آخر زبونی؟
به رفتار آور این نخل رطب بار!****به راه لطفش آر، از لطف رفتار!
زلیخا گفت کای مادر چه گویم****که از یوسف چه می‌آید به رویم!
نسازد دیده هرگز سوی من باز****چسان جولان‌گری با وی کنم ساز؟
نه تنها آفتم زیبایی اوست****بلای من ز ناپروایی اوست
جوابش داد دیگر باره دایه****که: «ای حور از جمالت برده مایه!
مرا در خاطر افتاده‌ست کاری****کز آن کار تو را خیزد قراری
ولی وقتی میسر گردد آن کار****که سیم آری به اشتر، زر به خروار
بسازم چون ارم، دلکش بنایی****بگویم تا در او صورت گشایی،
به موضع موضع از طبعش هنر کوش****کشد شکل تو با یوسف هم آغوش
چو یوسف یک زمان در وی نشیند****در آغوش خودت هر جا ببیند،
بجنبد در دلش مهر جمالت****شود از جان طلبکار وصالت
ز هر سو چون بجنبد مهربانی****برآید کارها ز آن‌سان که دانی»
چو بشنید این حکایت را ز دایه****به هرچ از زر و سیم‌اش بود مایه
بر آن دست تصرف داد او را****بدان سرمایه کرد آباد او را
چنین گویند معماران این کاخ****که چون شد بر عمارت، دایه گستاخ،
به دست آورد استادی هنرکیش****به هر انگشت دستش صد هنر بیش
به رسم هندسی کار آزمایی****قوانین رصد را رهنمایی
چو از پرگار بودی خالی‌اش مشت****نمودی کار پرگار از دو انگشت
چو بهر خط ز طبعش سر زدی خواست****بر او آن کار بی‌مسطر شدی راست
به جستی بر شدی بر تاق اطلس****بر ایوان زحل بستی مقرنس
چو سوی تیشه کردی دستش آهنگ،****ز خشت خام گشتی نرم‌تر، سنگ
به طراحی چو فکر آغاز کردی،****هزاران طرح زیبا ساز کردی
به سنگ ار صورت مرغی کشیدی****سبک، سنگ گران از جا پریدی
به حکم دایه زرین‌دست استاد،****زر اندوده‌سرایی کرد بنیاد
در اندرهم، در آنجا هفت خانه****چو هفت اورنگ بی‌مثل زمانه
مرتب هر یک از لون دگر سنگ****صقالت دیده و صافی و خوش‌رنگ
به هفتم خانه همچون چرخ هفتم****که هر نقشی و رنگی بود از او گم
مرصع چل ستون از زر برافراخت****ز وحش و طیر، زیبا شکل‌ها ساخت
به پای هر ستونی ساخت از زر****غزالی ناف او پر مشک اذفر
ز طاوس‌های زرین صحن او پر****به دم‌های مرصع در تبختر
میان آن درختی سر کشیده****که مثلش چشم نادر بین ندیده
ز سیم خام بودش نازنین ساق****ز زر اغصانش، از پیروزه اوراق
به هر شاخش ز صنعت بود طیار****زمرد بال، مرغی لعل منقار
بنامیزد! درختی سبز و خرم****ندیده هرگز از باد خزان خم
در آن خانه مصور ساخت هر جا****مثال یوسف و نقش زلیخا
به هم بنشسته چون معشوق و عاشق****ز مهر جان و دل با هم معانق
اگر نظارگی آنجا گذشتی****ز حسرت در دهانش آب گشتی
همانا بود سقف آن سپهری****بر او تابنده هر جا ماه و مهری
عجب ماهی و مهری! چون دو پیکر****ز چاک یک گریبان بر زده سر
نمودی در نظر هر روی دیوار****چو در فصل بهاران تازه گلزار
به هر گل گل زمینش بیش یا کم****دو شاخ تازه گل پیچیده با هم
ز فرشش بود هر جایی شکفته****دو گل با هم به مهد ناز خفته
در آن خانه نبود القصه یک جای****تهی ز آن دو درام و درای
چو شد خانه بدین صورت مهیا****به یوسف شد فزون شوق زلیخا
بلی عاشق چو بیند نقش جانان****شود ز آن نقش، حرف شوق خوانان
از آن حرف آتش او تازه گردد****اسیر داغ بی‌اندازه گردد
چو شد خانه تمام از سعی استاد****به تزیین‌اش زلیخا دست بگشاد
زمین آراست از فرش حریرش****جمال افزود از زرین سریرش
قنادیل گهر پیوندش آویخت****ریاحین بهر عطرش در هم آمیخت
هه بایستنی‌ها ساخت آنجا****بساط خرمی انداخت آنجا
در آن عشرتگه از هر چیز و هر کس****نمی‌بایست‌اش الا یوسف و بس
بر آن شد تا که یوسف را بخواند****به صدر عزت و جاه‌اش نشاند
ز لعل جان‌فزایش کام گیرد****به زلف سرکشش آرام گیرد

بخش ۳۳ - وصف آرایش کردن زلیخا

ولی اول جمال خود بیاراست****وز آن میل دل یوسف به خود خواست
به زیورها نبودش احتیاجی****ولی افزود از آن خود را رواجی
ز غازه رنگ گل را تازگی داد****لطافت را نکو آوازگی داد
ز وسمه ابروان را کار پرداخت****هلال عید را قوس قزح ساخت
نغوله بست موی عنبرین را****گره در یکدگر زد مشک چین را
ز پشت آویخت مشکین گیسوان را****ز عنبر داد پشتی ارغوان را
مکحل ساخت چشم از سرمهٔ ناز****سیه کاری به مردم کرد آغاز
نهاد از عنبر تر جابه‌جا خال****به جانان کرد عرض صورت حال
که رویت آتشی در من فکنده‌ست****بر آن آتش دل و جانم سپندست
به مه خطی کشید از نیل چون میل****که شد مصر جمال، آباد از آن نیل
نبود آن خط نیلی بر رخ ماه****که میلی بود بهر چشم بدخواه
اگر مشاطه دید آن نرگس مست****فتاد آنجاش میل سرمه از دست
به دستان داد سیمین پنجه را رنگ****کز آن دستان دلی آرد فراچنگ
به کف نقشی زد او را خرده‌کاری****کز آن نقش‌اش به دست آید نگاری
به فندق، گونهٔ عناب تر داد****به جانان ز اشک عنابی خبر داد
نمود از طرف عارض گوشواره****قران افکند مه را با ستاره
که تا آن دولت دنیا و دینش****به حکم آن قران، گردد قرین‌اش
چو غنچه با جمال تازه و تر****لباس توبه‌تو پوشید در بر
مرتب ساخت بر تن پیرهن را****ز گل پر کرد دامان سمن را
شعار شاخ گل از یاسمین کرد****سمن در جیب و گل در آستین کرد
ندیدی دیده گر کردی تامل****بجز آبی تنک بر لاله و گل
عجب آبی در او از نقرهٔ خام****دو ماهی از دو ساعد کرده آرام
ز دستینه دو ساعد دیده رونق****ز زر کرده دو ماهی را مطوق
رخش می‌داد با ساعد گواهی****که حسنش گیرد از مه تا به ماهی
چو بر نازک تنش شد پیرهن راست****به زرکش دیبهٔ چینی بیاراست
نهاد از لعل سیراب و زر خشک****فروزان تاج را بر خرمن مشک
شد از گوهر مرصع جیب و دامان****به صحن خانه طاووس خرامان
خرامان می‌شد و آیینه در دست****خیال حسن خود با خود همی بست
چو عکس روی خود دید از مقابل****عیار نقد خود را یافت کامل
به جست و جوی یوسف کس فرستاد****پرستاران ز پیش و پس فرستاد
درآمد ناگهان از در چو ماهی****عطارد حشمتی خورشید جاهی
وجودی از خواص آب و گل دور****جبین و طلعتی نور علی نور
زلیخا را چو دیده بر وی افتاد****ز شوق‌اش شعله گویی در نی افتاد
گرفتش دست، کای پاکیزه سیرت!****چراغ دیدهٔ اهل بصیرت!
بیا تا حق‌شناس‌ات باشم امروز****زمانی در سیاست باشم امروز
کنم قانون احسانی کنون ساز****که تا باشد جهان، گویند از آن باز
به نیرنگ و فسون کز حد برون برد****به اول خانه ز آن هفت‌اش درون برد
ز زرین در چو داد آن دم گذارش****به قفل آهنین کرد استوارش
چو شد در بسته، از لب مهر بگشاد****ز دل راز درون خود برون داد
جوابش داد یوسف سرفکنده****که:«ای همچون من‌ات صد شاه، بنده!
مرا از بند غم آزاد گردان!****به آزادی دلم را شاد گردان!
مرا خوش نیست کاینجا با تو باشم****پس این پرده تنها با تو باشم»
زلیخا این نفس را باد نشمرد****سخن گویان به دیگر خانه‌اش برد
بر او قفل دگر محکم فروبست****دل یوسف از آن اندوه بشکست
دگر باره زلیخا ناله برداشت****نقاب از راز چندین ساله برداشت
بگفت: «این خوشتر از جان! ناخوشی چند؟****به پایت می‌کشم سر، سرکشی چند؟
تهی کردم خزاین در بهایت****متاع عقل و دین کردم فدایت
به آن نیت که درمانم تو باشی****رهین طوق فرمانم تو باشی
نه آن کز طاعت من روی تابی****به هر ره برخلاف من شتابی»
بگفتا: «در گنه فرمان بری نیست****به عصیان زیستن طاعت‌وری نیست
هر آن کاری که نپسندد خداوند****بود در کارگاه بندگی، بند
بدان کارم شناسایی مبادا!****بر آن دست توانایی مبادا!»
در آن خانه سخن کوتاه کردند****به دیگر خانه منزلگاه کردند
زلیخا بر درش قفلی دگر زد****دگرسان قصه‌هاش از سینه سر زد
بدین دستور از افسون فسانه****همی بردش درون، خانه به خانه
به هر جا قصه‌ای دیگر همی خواند****به هر جا نکته‌ای دیگر همی راند
به شش خانه نشد کارش میسر****نیامد مهره‌اش بیرون ز شش در
به هفتم خانه کرد او را قدم چست****گشاد کار خود از هفتمین جست
بلی نبود درین ره ناامیدی****سیاهی را بود رو در سفیدی
ز صد در گر امیدت برنیاید****به نومیدی جگر خوردن نشاید
دری دیگر بباید زد که ناگاه****از آن در سوی مقصد آوری راه

بخش ۳۴ - خانه هفتم

سخن پرداز این کاشانهٔ راز****چنین بیرون دهد از پرده آواز
که چون نوبت به هفتم خانه افتاد****زلیخا را ز جان برخاست فریاد
که: «ای یوسف! به چشم من قدم نه!****ز رحمت پا درین روشن حرم نه!
در آن خرم حرم کردش نشیمن****به زنجیر زرش زد قفل آهن
حریمی یافت، از اغیار خالی****ز چشم حاسدان دورش حوالی
درش ز آمد شد بیگانه بسته****امید آشنایان ز آن گسسته
در او جز عاشق و معشوق کس نی****گزند شحنه، آسیب عسس نی
رخ معشوق در پیرایهٔ ناز****دل عاشق سرود شوق‌پرداز
هوس را عرصهٔ میدان گشاده****طمع را آتش اندر جان فتاده
زلیخا دیده و دل مست جانان****نهاده دست خود در دست جانان
به شیرین نکته‌ای دلپذیرش****خرامان برد تا پای سریرش
به بالای سریر افکند خود را****به آب دیده گفت آن سر و قد را
که ای گلرخ به روی من نظر کن!****به چشم لطف سوی من نظر کن!
مرا تا کی درین محنت پسندی****که چشم رحمت از رویم ببندی؟
بدین سان درد دل بسیار می‌کرد****به یوسف شوق خود اظهار می‌کرد
ولی یوسف نظر با خویش می‌داشت****ز بیم فتنه سر در پیش می‌داشت
به فرش خانه سرکافکند در پیش****مصور دید با او صورت خویش
ز دیبا و حریر افکنده بستر****گرفته یکدگر را تنگ در بر
از آن صورت روان صرف نظر کرد****نظرگاه خود از جای دگر کرد
اگر در را اگر دیوار را دید****به هم جفت آن دو گلرخسار را دید
رخ خود در خدای آسمان کرد****به سقف اندر تماشای همان کرد
فزودش میل از آن سوی زلیخا****نظر بگشاد بر روی زلیخا
زلیخا ز آن نظر شد تازه‌امید****که تابد بر وی آن تابنده‌خورشید
به آه و ناله و زاری درآمد****ز چشم و دل به خونباری درآمد
که ای خودکام! کام من روا کن!****به وصل خویش دردم را دوا کن!
به حق آن خدایی بر تو سوگند!****که باشد بر خداوندان خداوند!
به این حسن جهانگیری که دادت!****به این خوبی که در عارض نهادت!
به ابروی کمانداری که داری!****به سرو خوب‌رفتاری که داری!
به آن مویی که می‌گویی میان‌اش!****به آن سری که می‌خوانی دهان‌اش!
به استیلای عشقت بر وجودم!****به استغنایت از بود و نبودم!
که بر حال من بیدل ببخشای!****ز کار مشکلم این عقده بگشای!
ز قحط هجر تو بس ناتوانم****ببخش از خوان وصلت قوت جان‌ام !»
جوابش داد یوسف کای پری‌زاد !****که نید با تو کس را از پری، یاد
مگیر امروز بر من کار را تنگ!****مزن بر شیشهٔ معصومی‌ام سنگ!
مکن تر ز آب عصیان دامنم را!****مسوز از آتش شهوت تنم را!
به آن بیچون که چون‌ها صورت اوست!****برون‌ها چون درون‌ها صورت اوست!
ز بحر جود او، گردون حبابی‌ست!****ز برق نور او، خورشید تابی‌ست!
به پاکانی کز ایشان زاده‌ام من!****بدین پاکیزگی افتاده‌ام من ،
که گر امروز دست از من بداری****مرا زین تنگنا بیرون گذاری،
بزودی کامگاری بینی از من****هزاران حق گزاری بینی از من
مکن تعجیل در تحصیل مقصود!****بسا دیراکه خوشتر باشد از زود!
زلیخا گفت کز تشنه مجو تاب!****که اندازد به فردا خوردن آب
ز شوقم جان رسیده بر لب امروز****نیارم صبر کردن تا شب امروز
ندانم مانعت زین مصلحت چیست****که نتوانی به من یک لحظه خوش زیست
بگفتا: «مانع من ز آن دو چیزست****عقاب ایزد و قهر عزیزست
عزیز این کج‌نهادی گر بداند****به من صد محنت و خواری رساند
برهنه کرده تیغ آنسان که دانی****کشد از من لباس زندگانی
زهی خجلت! که چون روز قیامت****که افتد بر زناکاران غرامت
جزای آن جفاکاران نویسند،****مرا سر دفتر ایشان نویسند»
زلیخا گفت: «از آن دشمن میندیش!****که چون روز طرب بنشیندم پیش،
دهم جامی که با جانش ستیزد****ز مستی تا قیامت برنخیزد
تو می‌گویی: خدای من کریم است!****همیشه بر گنهکاران رحیم است!
مرا از گوهر و زر در خزینه****درین خلوت‌سرا باشد دفینه
فدا سازم همه بهر گناه‌ات****که تا باشد ز ایزد عذرخواه‌ات»
بگفت: «آن کس نی‌ام کافتد پسندم****که آید بر کسی دیگر گزندم
خصوصا بر عزیزی کز عزیزی****تو را فرمود بهر من کنیزی
خدای من که نتوان حق‌گزاری‌ش****به رشوت کی سزد آمرزگاری‌ش؟
به جان دادن چو مزد از کس نگیرد****درآمرزش کجا رشوت پذیرد؟»
زلیخا گفت کای شاه نکوبخت!****که هم تاجت میسر باد، هم تخت!
بهانه، کج روی و حیله‌سازی‌ست****بهانه، نی طریق راست بازی‌ست
معاذ الله که راه کج روم من!****ز تو این حیله دیگر نشنوم من
زبان دربند دیگر زین خرافات!****بجنب از جا که فی‌التاخیر آفات
زلیخا چون به پایان برد این راز****تعلل کرد یوسف دیگر آغاز
زلیخا گفت کای عبری عبارت!****که بردی از سخن وقتم به غارت
مزن بر روی کارم دست رد را!****که خواهم کشتن از دست تو خود را
نیاری دست اگر در گردن من،****شود خون من‌ات حالی به گردن
کشم خنجر چو سوسن بر تن خویش****چو گل در خون کشم پیراهن خویش
عزیزم پیش تو چون کشته یابد****پی کشتن عنان سوی تو تابد
بگفت این و کشید از زیر بستر****چو برگ بید، سبزارنگ خنجر
چو یوسف آن بدید از جای برجست****چو زرین یاره بگرفتش سر دست
زلیخا ماه اوج دلستانی****ز یوسف چون بدید آن مهربانی
ز دست خود روانی خنجر انداخت****به قصد صلح، طرح دیگر انداخت
لب از نوشین دهان‌اش پر شکر کرد****ز ساعد طوق، وز ساق‌اش کمر کرد
به پیش ناوکش جان را هدف ساخت****ز شوق گوهرش تن را صدف ساخت
ولی نگشاد یوسف بر هدف شست****پی گوهر، صدف را مهر نشکست
فتادش چشم ناگه در میانه****به زرکش پرده‌ای در کنج خانه
سال‌اش کرد کن پرده پی چیست؟****در آن پرده نشسته پردگی کیست؟»
بگفت: آن کس که تا من بنده هستم****به رسم بندگان‌اش می‌پرستم
به هر ساعت فتاده پیش اویم****سر طاعت نهاده پیش اویم
درون پرده کردم جایگاه‌اش****که تا نبود به سوی من نگاهش
ز من آیین بی‌دینی نبیند****درین کارم که می‌بینی، نبیند
چو یوسف این سخن بشنید زد بانگ****کز این دینار نقدم نیست یک دانگ
تو را آید به چشم از مردگان شرم،****وز این نازندگان در خاطر آزرم،
من از بینای دانا چون نترسم؟****ز قیوم توانا چون نترسم؟
بگفت این، وز میان کار برخاست****وز آن خوش خوابگه بیدار برخاست
چو گشت اندر دویدن گام، تیزش****گشاد از هر دری راه گریزش
به هر در کآمدی، بی در گشایی****پریدی قفل جایی، پره جایی
اشارت کردنش گویی به انگشت****کلیدی بود بهر فتح در مشت
زلیخا چون بدید این، از عقب جست****به وی در آخرین درگاه پیوست
پی باز آمدن دامن کشیدش****ز سوی پشت، پیراهن دریده
برون رفت از کف آن غم رسیده****بسان غنچه، پیراهن دریده
زلیخا ز آن غرامت جامه زد چاک****چو سایه، خویش را انداخت بر خاک
خروشی از دل ناشاد برداشت****ز ناشادی خود فریاد برداشت
دریغ آن صید، کز دامم برون رفت****دریغ آن شهد، کز کامم برون رفت

بخش ۳۵ - رسیدن عزیز مصر در همان دم و سال از یوسف و زلیخا

چنین زد خامه نقش این فسانه****که چون یوسف برون آمد ز خانه،
برون خانه پیش آمد عزیزش****گروهی از خواص خانه، نیزش
چو در حالش عزیز آشفتگی دید****در آن آشفتگی حالش بپرسید
جوابی دادش از حسن ادب باز****تهی از تهمت افشای آن راز
عزیزش دست بگرفت از سر مهر****درون بردش به سوی آن پری‌چهر
چو با هم دیدشان، با خویشتن گفت****که: «یوسف با عزیز احوال من گفت!»
به حکم آن گمان آواز برداشت****نقاب از چهرهٔ آن راز برداشت
که: «ای میزان عدل! آن را سزا چیست****که با اهلش نه بر کیش وفا زیست؟
به کار خویش بی‌اندیشگی کرد؟****درین پرده خیانت پیشگی کرد؟»
عزیزش داد رخصت کای پری‌روی!****که کرد این کج نهادی؟ راست برگوی!
بگفت: «این بندهٔ عبری کز آغاز****به فرزندی شد از لطفت سرافراز
درین خلوت به راحت خفته بودم****درون از گرد محنت رفته بودم
چو دزدان بر سر بالینم آمد****به قصد خرمن نسرینم آمد
چو دست آورد پیش آن ناخردمند****که بگشاید ز گنج وصل من بند،
من از خواب گران بیدار گشتم****ز حال بی‌خودی، هشیار گشتم
هراسان گشت از بیداری من****گریزان شد ز خدمتکاری من
رخ از شرمندگی سوی در آورد****به روی نیک‌بختی، در برآورد
شتابان از قفای وی دویدم****برون ننهاده پا، در وی رسیدم
گرفتم دامنش را چست و چالاک****چو گل افتاد در پیراهنش چاک
گشاده چاک پیراهن دهانی****کند قول مرا، روشن‌بیانی
کنون آن به که همچون ناپسندان****کنی یک چند محبوس‌اش به زندان
و یا خود در تن و اندام پاکش****نهی دردی که سازد دردناکش
پسندی بر وی این رنج گران را****که گردد عبرتی مر دیگران را»
عزیز از وی چو بشنید این سخن را****نه بر جا دید دیگر خویشتن را
دلش گشت از طریق استقامت****زبان را ساخت شمشیر ملامت
به یوسف گفت: «چون گشتم گهرسنج****پی بیع تو خالی شد دوصد گنج
به فرزندی گرفتم بعد از آن‌ات****ز حشمت ساختم عالی مکان‌ات
زلیخا را هوادار تو کردم****کنیزان را پرستار تو کردم
غلامان حلقه در گوش تو گشتند****صفا کیش و وفا کوش تو گشتند
به مال خویش دادم اختیارت****نکردم رنجه دل در هیچ کارت
نه دستور خرد بود این که کردی****عفاک الله چه بد بود این که کردی؟
نمی‌شاید درین دیر پرآفات****جز احسان، اهل احسان را مکافات،
تو احسان دیدی و کفران نمودی****به کافر نعمتی طغیان نمودی
ز کوی حق‌گزاری رخت بستی****نمک خوردی، نمکدان را شکستی!»
چو یوسف از عزیز این تاب و تف دید****چو موی از گرمی آتش بپیچید
بدو گفت: «ای عزیز این داوری چند؟****گناهی نی، بدین خواری‌م مپسند!
زلیخا هر چه می‌گوید دروغ است****دروغ او چراغ بی‌فروغ است
مرا تا دیده، دارد در پی ام سر****که گردد کام من از وی میسر
گهی از پس درآید گه ز پیش‌ام****به هر مکر و فسون خواند به خویش‌ام
ولی هرگز بر او نگشاده‌ام چشم****به خوان وصل او ننهاده‌ام چشم
که باشم من که با خلق کریمت****نهم پای خیانت در حریمت؟
ز غربت داشتم بر سینه داغی****گرفتم از همه، کنج فراغی
زلیخا قاصدی سویم فرستاد****به رویم صد در اندیشه بگشاد
به افسون‌های شیرین، از ره‌ام برد****به همراهی درین خلوتگه‌ام برد
قضای حاجت خود خواست از من****سکون عافیت برخاست از من
گریزان رو به سوی در دویدم****به صد درماندگی اینجا رسیدم
گرفت اینک! قفای دامنم را****درید از سوی پس پیراهنم را
مرا با وی جز این کاری نبوده‌ست****برون زین کار بازاری نبوده‌ست
گرت نبود قبول این بی‌گناهی****بکن بسم الله! اینک! هر چه خواهی!»
زلیخا چون شنید این ماجرا را****به پاکی یاد کرد اول خدا را
وز آن پس خورد سوگندان دیگر****به فرق شاه مصر و تاج و افسر
به اقبال عزیز و عز و جاهش****که دولت ساخت از خاصان شاهش
بلی چون افتد اندر دعوی و بند****گواه بی‌گواهان چیست؟ سوگند!
کند سوگند بسیار، آشکاره****دروغ‌اندیشی سوگندخواره
پس از سوگند، آب از دیدگان ریخت****که: «یوسف از نخست این فتنه انگیخت»
عزیز آن گریه و سوگند چون دید****بساط راست‌بینی در نور دید
به سرهنگی اشارت کرد تا زود****زند بر جان یوسف زخمه، چون عود
به زخم غم رگ جانش خراشد****ز لوحش آیت رحمت تراشد
به زندانش کند محبوس چندان****که گردد آشکار آن سر پنهان

بخش ۳۶ - گواهی دادن طفل شیرخواره به بی‌گناهی یوسف

چو یوسف را گرفت آن مرد سرهنگ****به محنت‌گاه زندان کرد آهنگ،
به تنگ آمد دل یوسف از آن درد****نهان روی دعا در آسمان کرد
که ای دانا به اسرار نهانی!****تو را باشد مسلم رازدانی
دروغ از راست پیش توست ممتاز****که داند جز تو کردن کشف این راز؟
ز نور صدق چون دادی فروغ‌ام،****منه تهمت به گفتار دروغ‌ام!
گواهی بگذران بر دعوی من!****که صدق من شود چون صبح روشن
ز شست همت کشور گشایش****چو آمد بر هدف تیر دعایش،
در آن مجمع زنی خویش زلیخا****که بودی روز و شب پیش زلیخا
سه ماهه کودکی بر دوش خود داشت****چو جان بگرفته در آغوش خود داشت
چو سوسن بر زبان حرفی نرانده****ز تومار بیان حرفی نخوانده
فغان زد کای عزیز، آهسته‌تر باش!****ز تعجیل عقوبت بر حذر باش!
سزاوار عقوبت نیست یوسف****به لطف و مرحمت اولی‌ست یوسف
عزیز از گفتن کودکی عجب ماند****سخن با او به قانون ادب راند
که: «ای ناشسته لب ز آلایش شیر!****خدای‌ات کرده تلقین حسن تقدیر!
بگو روشن که این آتش که افروخت؟****کز آنم پردهٔ عز و شرف سوخت
بگفتا: «من نی‌ام نمام و غماز****که گویم با کسی راز کسی باز
برو در حال یوسف کن نظاره!****که پیراهن چسان‌اش گشته پاره
گر از پیش است بر پیراهنش چاک****زلیخا را بود دامن از آن پاک
ور از پس چاک شد پیراهن او****بود پاک از خیانت دامن او»
عزیز از طفل چون گوش این سخن کرد****روان تفتیش حال پیرهن کرد
چو دید از پس دریده پیرهن را****ملامت کرد آن مکاره زن را
که دانستم که این کید از تو بوده‌ست****بر آن آزاده این قید از تو بوده‌ست
زه راه ننگ و نام خویش، گشتی****طلبکار غلام خویش گشتی
پسندیدی به خود این ناپسندی****وز آن پس جرم خود بر وی فگندی
برو زین پس به استغفار بنشین!****ز خجلت روی در دیوار بنشین!
به گریه گرم کن هنگامهٔ خویش!****بشو زین حرف ناخوش نامهٔ خویش!
تو ای یوسف! زبان زین راز دربند!****به هر کس گفتن این راز مپسند!
همین بس در سخن چالاکی تو****که روشن گشت بر ما پاکی تو»
عزیز این گفت و بیرون شد ز خانه****به خوش خویی سمر شد در زمانه
تحمل دلکش است، اما نه چندین!****نکو خویی خوش است، اما نه چندین!
مکن در کار زن چندان صبوری****که افتد رخنه در سد غیوری

بخش ۳۷ - زبان به طعنهٔ زلیخا گشادن زنان مصر و به تیغ غیرت عشق دست ایشان بریدن

نسازد عشق را کنج سلامت****خوشا رسوایی و کوی ملامت
غم عشق از ملامت تازه گردد****وز این غوغا بلند، آوازه گردد
ملامت‌های عشق از هر کرانه****بود کاهل‌تنان را تازیانه
چو باشد مرکب رهرو گران خیز****شود ز آن تازیانه سیر او تیز
زلیخا را چو بشکفت آن گل راز****جهانی شد به طعن‌اش بلبل آواز
زنان مصر از آن آگاه گشتند****ملامت را حوالتگاه گشتند
به هر نیک و بدش در پی فتادند****زبان سرزنش بر وی گشادند
که: شد فارغ ز هر ننگی و نامی****دلش مفتون عبرانی غلامی
عجب‌تر کن غلام از وی نفورست****ز دمسازی و همرازی‌ش دورست
نه گاهی می‌کند در وی نگاهی****نه گامی می‌زند با وی به راهی
به هر جا آن کشد برقع ز رخسار****زند این از مژه بر دیده مسمار
همانا پیش چشم او نکو نیست****از آن رو خاطرش را میل او نیست
گر آن دلبر گهی با ما نشستی،****ز ما دیگر کجا تنها نشستی؟
زلیخا چون شنید این داستان را****فضیحت خواست آن ناراستان را
روان فرمود جشنی ساز کردند****زنان مصر را آواز کردند
چه جشنی، بزم گاه خسروانه****هزارش ناز و نعمت در میانه
بلورین جام‌ها لبریز کرده****به ماء الورد عطرآمیز کرده
در او از خوردنی‌ها هر چه خواهی****ز مرغ آورده حاضر تا به ماهی
پی حلواش داده نیکوان وام****ز لب شکر ز دندان مغز بادام
روان هر سو کنیزان و غلامان****به خدمت همچو طاووسان خرامان
پری‌رویان مصری حلقه بسته****به مسندهای زرکش خوش نشسته
ز هر خوان آنچه می‌بایست خوردند****ز هر کار آنچه می‌شایست کردند
چو خوان برداشتند از پیش آنان****زلیخا شکرگویای مدح‌خوانان
نهاد از طبع حیلت‌ساز پر فن****ترنج و گزلکی بر دست هر تن
به یک کف گزلکی در کار خود تیز****به دیگر کف ترنجی شادی‌انگیز
بدیشان گفت پس کای نازنینان!****به بزم نیکویی بالانشینان!
چرا دارید ازین سان تلخ کامم****به طعن عشق عبرانی غلامم؟
اجازت گر بود آرم برون‌اش****بدین اندیشه کردم رهنمون‌اش
همه گفتند کز هر گفت و گویی****بجز وی نیست ما را آرزویی
ترنجی کز تو اکنون بر کف ماست****پی صفراییان داروی صفراست
بریدن بی‌رخش نیکو نیاید****نمی‌برد کسی تا او نیاید!
زلیخا دایه را سوی‌اش فرستاد****که: «بگذر سوی ما، ای سرو آزاد!»
به قول دایه، یوسف درنیامد****چو گل ز افسون او خوش برنیامد
به پای خود زلیخا سوی او شد****در آن کاشانه همزانوی او شد
به زاری گفت کای نور دو دیده!****تمنای دل محنت رسیده!
ز خود کردی نخست امیدوارم****به نومیدی فتاد آخر قرارم
فتادم در زبان مردم از تو****شدم رسوا میان مردم از تو
گرفتم آن که در چشم تو خوارم****به نزدیک تو بس بی‌اعتبارم
مده زین خواری و بی‌اعتباری****ز خاتونان مصرم شرمساری!
شد از انفاس آن افسونگر گرم****دل یوسف به بیرون آمدن نرم
ز خلوت خانه ، آن گنج نهفته****برون آمد چو گلزار شکفته
زنان مصر کن گلزار دیدند****ز گلزارش گل دیدار چیدند،
به یک دیدار کار از دستشان رفت****زمام اختیار از دستشان رفت
چو هر یک را در آن دیدار دیدن****تمنا شد ترنج خود بریدن،
ندانسته ترنج از دست خود باز****ز دست خود بریدن کرد آغاز
چو دیدندش که جز والا گهر نیست****بر آمد بانگ از ایشان کاین بشر نیست!
زلیخا گفت: «هست این، آن یگانه****کز اوی‌ام سرزنش‌ها را نشانه
ملامت کز شما بر جان من بود****همه از عشق این نازک بدن بود
مراد جان و تن من خواندم او را****به وصل خویشتن من خواندم او را
ولی او سر به کارم در نیاورد****امید روزگارم بر نیاورد
اگر ننهد به کام من دگر پای****ازین پس کنج زندان سازمش جای
رسد کارش در آن زندان به خواری****گذارد عمر در محنت‌گزاری»
بدیشان گفت: «یوسف را چو دیدید****ز تیغ مهر او کف‌ها بریدید
اگر در عشق وی معذوری‌ام هست،****بدارید از ملامت کردنم دست!
چو یاران از در یاری در آیید!****درین کارم مددکاری نمایید!»
همه چنگ محبت ساز کردند****نوای معذرت آغاز کردند
که: «یوسف خسرو اقلیم جان است****بر آن اقلیم، حکم او روان است
غمش گر مایهٔ رنجوری توست****جمالش حجت معذوری توست
دل سنگین به مهرت نرم بادش!****وز این نامهربانی شرم بادش!»
وز آن پس رو سوی یوسف نهادند****سخن را در نصیحت داد دادند
بدو گفتند کای عمر گرامی!****دریده پیرهن در نیکنامی!
زلیخا خاک شد در راهت، ای پاک!****همی کش گه گهی دامن بر این خاک!
به دفع حاجتش حجت رها کن!****ز تو چون حاجتی خواهد، روا کن!
حذر کن! ز آنکه چون مضطر شود دوست****به خواری دوست را از سرکشد پوست
چو از لب بگذرد سیل خطرمند****نهد مادر به زیر پای، فرزند
خدا را، بر وجود خود ببخشای!****به روی او در مقصود بگشای!
وگر باشد تو را از وی ملالی****که چندانش نمی‌بینی جمالی!!!،
چو زو ایمن شوی، دمساز ما باش!!****نهانی همدم و همراز ما باش!!
که ما هر یک به خوبی بی‌نظیریم****سپهر حسن را ماه منیریم
چو بگشاییم لب‌های شکرخا****ز خجلت لب فروبندد زلیخا
چنین شیرین و شکرخا که ماییم،****زلیخا را چه قدر آنجا که ماییم!
چو یوسف گوش کرد افسونگری‌شان****پی کام زلیخا یاوری شان
گذشتن از ره دین و خرد، نیز****نه تنها بهر وی، از بهر خود نیز!
پریشان شد ز گفت و گوی ایشان****بگردانید روی از روی ایشان
به حق برداشت کف بهر مناجات****که: «ای حاجت روای اهل حاجات
پناه پردهٔ عصمت‌نشینان!****انیس خلوت عزلت‌گزینان!
عجب درمانده‌ام در کار اینان****مرا زندان به از دیدار اینان
به، ار صد سال در زندان نشینم،****که یک دم طلعت اینان ببینم!»
چو زندان خواست یوسف از خداوند****دعای او به زندان ساخت‌اش بند
اگر بودی ز فضلش عافیت‌خواه****سوی زندان قضا ننمودی‌اش راه
برستی ز آفت آن ناپسندان****دلی فارغ ز محنت‌های زندان

بخش ۳۸ - به زندان رفتن یوسف

چو از دستان آن ببریده‌دستان****همه از خود پرستی بت‌پرستان
دل یوسف نگشت از عصمت خویش****بسی از پیشتر شد عصمتش بیش،
همه خفاش آن خورشید گشتند****ز نور قرب وی نومید گشتند
زلیخا را غبارانگیز کردند****به زندان کردن او تیز کردند
زلیخا با عزیز آمیخت یک شب****ز دل این غصه بیرون ریخت یک شب
که: «گشتم زین پسر بدنام در مصر****شدم رسوای خاص و عام در مصر
درین قول‌اند مرد و زن موافق****که من بر وی از جان‌ام گشته عاشق
در آن فکرم که دفع این گمان را****سوی زندان فرستم این جوان را
به هر کوی‌اش به عجز و نامرادی****بگردانم منادی در منادی
که این باشد سزای آن بداندیش****که انبازی کند با خواجهٔ خویش
چو مردم قهر من با او ببینند****از آن ناخوش گمان یک‌سو نشینند»
عزیز اندیشهٔ او را پسندید****ز استصواب آن طبعش، بخندید
بگفتا: «من تفکر پیشه کردم****درین معنی بسی اندیشه کردم
نچیدم گوهری به ز آنکه سفتی****نیامد در دلم به ز آنچه گفتی
به دست توست اکنون اختیارش****ز راه خویشتن بنشان غبارش!»
زلیخا از وی این رخصت چو بشنید****سوی یوسف عنان کید پیچید
که: «گر کامم دهی کامت برآرم****به اوج کبریا نامت برآرم
وگرنه صد در محنت گشاده****پی زجر تو زندان ایستاده
به رویم خرم و خندان نشینی****از آن بهتر که در زندان نشینی!»
زبان بگشاد یوسف در خطابش****بداد آن‌سان که می‌دانی! جوابش
زلیخا از جواب او برآشفت****به سرهنگان بی‌فرهنگ خود گفت
که زرین افسرش از سر فکندند****خشن پشمینه‌اش در بر فکندند
ز آهن بند بر سیمش نهادند****به گردن طوق تسلیمش نهادند
بسان عیسی‌اش بر خر نشاندند****به هر کویی ز مصر آن خر براندند
منادی‌زن منادی برکشیده****که: «هر سرکش غلام شوخ‌دیده
که گیرد شیوهٔ بی‌حرمتی پیش****نهد پا در فراش خواجهٔ خویش،
بود لایق که همچون ناپسندان****بدین خواری برندش سوی زندان»
چو در زندان گرفت از جنبش آرام****به زندانبان زلیخا داد پیغام
کزین پس محنت‌اش مپسند بر دل!****ز گردن غل، ز پایش بند بگسل!
یکی خانه برای او جدا کن!****جدا از دیگران، آنجاش جا کن!
در آن خانه چو منزل ساخت یوسف****بساط بندگی انداخت یوسف
رخ آورد آنچنان که‌ش بود عادت****در آن منزل به مهراب عبادت
چو مردان در مقام صبر بنشست****به شکر آن که از کید زنان رست

بخش ۳۹ - احسان یوسف به زندانیان و تعبیر خواب ایشان و شاه مصر را کردن

ز مادر هر که دولتمند زاید****فروغ دولتش ظلمت زداید
به خارستان رود، گلزار گردد****گل از وی نافهٔ تاتار گردد
به زندان گر درآید، خرم و شاد****کند زندانیان را از غم آزاد
چو زندان بر گرفتاران زندان****شد از دیدار یوسف باغ خندان
همه از مقدم او شاد گشتند****ز بند درد و رنج آزاد گشتند
اگر زندانی‌ای بیمار گشتی****اسیر محنت تیمار گشتی،
کمر بستی پی بیمارداری‌ش****خلاصی دادی از تیمار و خواری‌ش
وگر جا بر گرفتاری شدی تنگ****سوی تدبیر کارش کردی آهنگ
وگر بر مفلسی عشرت شدی تلخ****ز ناداری نمودی غره‌اش سلخ،
ز زرداران کلید زر گرفتی****ز عیشش قفل تنگی برگرفتی
وگر خوابی بدیدیی نیک‌بختی****به گرداب خیال افتاده رختی
شنیدی از لبش تعبیر آن خواب****به خشکی آمدی رختش ز گرداب
دو کس از محرمان شاه آن بوم****ز خلوتگاه قربش مانده محروم،
به زندان همدمش بودند و همراز****در آن ماتمکده با وی هم‌آواز
به یک شب هر یکی دیدند خوابی****کز آن در جانشان افتاد تابی
یکی را مژده‌ده، خواب از نجاتش****یکی را مخبر، از قطع حیاتش
ولی تعبیر آن ز ایشان نهان بود****وز آن بر جانشان بار گران بود
به یوسف خواب‌های خود بگفتند****جواب خواب‌های خود شنفتند
یکی را گوشمال از دار دادند****یکی را بر در شه بار دادند
جوان مردی که سوی شاه می‌رفت****به مسندگاه عز و جاه می‌رفت
چو رو سوی شه مسندنشین کرد****به وی یوسف وصیت اینچنین کرد
که چون در صحبت شه باریابی****به پیشش فرصت گفتار یابی،
مرا در مجلسش یادآوری زود****کز آن یادآوری وافر بری سود
بگویی هست در زندان غریبی****ز عدل شاه دوران بی‌نصیبی
چنین‌اش بی‌گنه مپسند رنجور!****که هست این از طریق معدلت دور
چو خورد آن بهره‌مند از دولت و جاه****می از قرابهٔ قرب شهنشاه،
چنان رفت آن وصیت از خیالش****که بر خاطر نیامد چند سال‌اش!
بسا قفلا که ناپیدا کلیدست****بر او راه گشایش ناپدیدست
ز نا گه، دست صنعی در میان نه****به فتح‌اش هیچ صانع را گمان نه،
پدید آید ز غیب او را گشادی****ودیعت در گشادش هر مرادی
چو یوسف دل ز حیلت‌های خود کند****برید از رشتهٔ تدبیر، پیوند
ز پندار خودی و بخردی رست****گرفت‌اش فیض فضل ایزدی، دست
شبی سلطان مصر آن شاه بیدار****به خوابش هفت گاو آمد پدیدار
همه بسیار خوب و سخت فربه****به خوبی و خوشی از یکدگر به
وز آن پس هفت دیگر در برابر****پدید آمد سراسر خشک و لاغر
در آن هفت نخستین روی کردند****بسان سبزه آن را پاک خوردند
بدین سان سبز و خرم هفت خوشه****که دل ز آن قوت بردی، دیده توشه
برآمد وز عقب هفت دگر خشک****بر آن پیچید و کردش سر به سر خشک
چو سلطان بامداد از خواب برخاست****ز هر بیداردل تعبیر آن خواست
همه گفتند کاین خواب محال است****فراهم کردهٔ وهم و خیال است
به حکم عقل تعبیری ندارد****بجز اعراض تدبیری ندارد
جوان مردی که از یوسف خبر داشت****ز روی کار یوسف پرده برداشت
که: «در زندان همایونفر جوانی‌ست****که در حل دقایق خرده‌دانی‌ست
اگر گویی بر او بگشایم این راز****وز او تعبیر خوابت آورم باز»
بگفتا: «اذن خواهی چیست از من؟****چه بهتر کور را، از چشم روشن؟»
روان شد جانب زندان جوان مرد****به یوسف حال خواب شه بیان کرد
بگفتا: «گاو و خوشه هر دو سال‌اند****به اوصاف خودش وصاف حال‌اند
چو باشد خوشه سبز و گاو فربه****بود از خوبی سال‌ات خبر ده
چو باشد خوشه خشک و گاو لاغر****بود از سال تنگ‌ات قصه‌آور
نخستین سال‌های هفت گانه****بود باران و آب و کشت و دانه
همه عالم ز نعمت پر بر آید****وز آن پس هفت سال دیگر آید
که نعمت‌های پیشین خورده گردد****ز تنگی جان خلق آزرده گردد
نبارد ز آسمان ابر عطایی****نروید از زمین شاخ گیایی
ز عشرت مال‌داران دست دارند****ز تنگی تنگ‌دستان جان سپارند
چنان نان کم شود بر خوان دوران****که گوید آدمی نان! و دهد جان»
جوان مرد این سخن بشنید و برگشت****حریف بزم شاه دادگر گشت
حدیث یوسف و تعبیر او گفت****دل شاه از غمش چون غنچه بشکفت
بگفتا: «خیز و یوسف را بیاور!****کز او به گرددم این نکته باور
سخن کز دوست آری، شکرست آن****ولی گر خود بگوید خوشترست آن»
دگر باره به زندان شد روانه****ببرد این مژده سوی آن یگانه
که: «ای سرو ریاض قدس، بخرام!****سوی بستان سرای شاه نه گام!»
بگفتا: «من چه آیم سوی شاهی****که چون من بی‌کسی را، بی‌گناهی
به زندان سال‌ها محبوس کرده‌ست****ز آثار کرم مایوس کرده‌ست؟
اگر خواهد که من بیرون نهم پای****ازین غمخانه، گو: اول بفرمای
که آنانی که چون رویم بدیدند****ز حیرت در رخم کف‌ها بریدند،
به یک جا چون ثریا با هم آیند****نقاب از کار من روشن گشایند
که جرم من چه بود، از من چه دیدند؟****چرا رختم سوی زندان کشیدند؟
بود کاین سر شود بر شاه، روشن****که پاک است از خیانت دامن من
مرا پیشه، گناه‌اندیشگی نیست****در اندیشه، خیانت‌پیشگی نیست»
جوان مرد این سخن چون گفت با شاه****زنان مصر را کردند آگاه
که پیش شاه یک‌سر جمع گشتند****همه پروانهٔ آن شمع گشتند
چو ره کردند در بزم شه آن جمع****زبان آتشین بگشاد چون شمع
کز آن شمع حریم جان چه دیدید،****که بر وی تیغ بدنامی کشیدید؟!
ز رویش در بهار و باغ بودید،****چرا ره سوی زندان‌اش نمودید؟
بتی کزار باشد بر تنش گل،****کی از دانا سزد بر گردنش غل؟
گلی که‌ش نیست تاب باد شبگیر****به پایش چون نهد جز آب، زنجیر؟
زنان گفتند کای شاه جوان‌بخت!****به تو فرخنده‌فر هم تاج و هم تخت!
ز یوسف ما بجز پاکی ندیدیم****بجز عز و شرفناکی ندیدیم
نباشد در صدف گوهر چنان پاک****که بود از تهمت، آن جان جهان، پاک
زلیخا نیز بود آنجا نشسته****زبان از کذب و جان از کید، رسته
ز دستان‌های پنهان زیر پرده،****ریاضت‌های عشقش، پاک کرده
فروغ راستی‌ش از جان علم زد****چو صبح راستین، از صدق دم زد
بگفتا: «نیست یوسف را گناهی****منم در عشق او گم کرده راهی
به زندان از ستم‌های من افتاد****در آن غم‌ها از غم‌های من افتاد
جفایی کو رسید او را ز جافی****کنون واجب بود او را تلافی
هر احسان کید از شاه نکوکار****به صد چندان بود یوسف سزاوار»
چو شاه این نکتهٔ سنجیده بشنید****چو گل بشکفت و چون غنچه بخندید
اشارت کرد کز زندان‌اش آرند****بدان خرم سرا بستان‌اش آرند
به ملک جان بود شاه نکوبخت****مقام شه نشاید جز سر تخت

بخش ۴ - در بیان فضیلت عشق

دل فارغ ز درد عشق، دل نیست****تن بی‌درد دل جز آب و گل نیست
ز عالم رویت آور در غم عشق!****که باشد عالمی خوش، عالم عشق
غم عشق از دل کس کم مبادا!****دل بی‌عشق در عالم مبادا!
فلک سرگشته از سودای عشق است****جهان پر فتنه از غوغای عشق است
می عشقت دهد گرمیّ و مستی****دگر، افسردگی و خودپرستی
اسیر عشق شو! کآزاد گردی****غمش بر سینه نه! تا شاد گردی
ز یاد عشق عاشق تازگی یافت****ز ذکر او بلند آوازگی یافت
اگر مجنون نه می زین جام خوردی،****که او را در دو عالم نام بردی؟
هزاران عاقل و فرزانه رفتند****ولی از عاشقی بیگانه رفتند
نه نامی ماند از ایشان نی نشانی****نه در دست زمانه داستانی
بسا مرغان خوش‌پیکر که هستند****که خلق از ذکر ایشان لب ببستند
چو اهل دل ز عشق افسانه گویند****حدیث بلبل و پروانه گویند
به گیتی گرچه صدکار، آزمایی****همین عشقت دهد از خود رهایی
بحمد الله که تا بودم درین دیر****به راه عاشقی بودم سبک سیر
چو دایه مشک من بی‌نافه دیده****به تیغ عاشقی نافم بریده
چو مادر بر لبم پستان نهاده‌ست****ز خونخواری عشقم شیر داده‌ست
اگر چه موی من اکنون چو شیرست****هنوز آن ذوق شیرم در ضمیرست
به پیری و جوانی نیست چون عشق****دمد بر من دمادم این فسون عشق
که: «جامی، چون شدی در عاشقی پیر،****سبک‌روحی کن و در عاشقی میر!
بنه در عشقبازی داستانی!****که ماند از تو در عالم نشانی
بکش نقشی ز کلک نکته‌زایت!****که چون از جا روی ماند به جایت»
چو از عشق این نوا آمد به گوشم****به استقبال بیرون رفت هوشم
بجان گشتم گرو فرمانبری را****نهادم رسم نو، سحرآوری را
برآنم گر خدا توفیق بخشد****که نخلم میوهٔ تحقیق بخشد
کنم از سوز عشق آن نکته‌رانی****که سوزد عقل، رخت نکته‌دانی
درین فیروزه گنبد افکنم دود****کنم چشم کواکب گریه‌آلود
سخن را پایه بر جایی رسانم****که بنوازد به احسنت آسمانم

بخش ۴۰ - بیرون آمدن یوسف از زندان و وفات عزیز مصر و تنهایی زلیخا

درین دیر کهن رسمی‌ست دیرین****که بی‌تلخی نباشد عیش، شیرین
شب یوسف چو بگذشت از درازی****طلوع صبح کردش کارسازی
پی تعظیم و اکرام وی از شاه****خطاب آمد به نزدیکان درگاه
کز ایوان شه خورشیداورنگ****به میدانی ز هر جانب دو فرسنگ
دو رویه تا به زندان ایستادند****تجمل‌های خود را عرضه دادند
چو یوسف شد سوی خسرو روانه****به خلعت‌های خاص خسروانه
فراز مرکبی از پای تا فرق****چو کوهی گشته در زر و گهر غرق
چو آمد بارگاه شه پدیدار****فرود آمد ز رخش تیز رفتار
ز قرب مقدمش چون شه خبر یافت****به استقبال او چون بخت بشتافت
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند****به پرسش‌های خوش با وی سخن‌راند
نخست از خواب خود پرسید و تعبیر****درآمد لعل نوشینش به تقدیر
وز آن پس کردش از هر جا سؤالی****بپرسیدش ز هر کاری و حالی
جواب دلکش و مطبوع گفت‌اش****چنانک آمد از آن گفتن شگفت‌اش
در آخر گفت: «این خوابی که دیدم،****ز تو تعبیر آن روشن شنیدم،
چسان تدبیر آن کردن توانیم؟****غم خلق جهان خوردن توانیم؟»
بگفتا: «باید ایام فراخی****که ابر و نم نیفتد در تراخی
منادی کردن اندر هر دیاری****که نبود خلق را جز کشت، کاری
چو از دانه شود آگنده خوشه****نهندش همچنان از بهر توشه
چو باشد خوشه در خانه، درنگی****نیارد روزگار قحط و تنگی
برد هر کس برای عیش تیره****به قدر حاجت خود ز آن ذخیره
ولی هر کار را باید کفیلی****که از دانش بود با وی دلیلی
به دانش غایت آن کار داند****چو داند کار را کردن تواند
به من تفویض کن تدبیر این کار!****که نید دیگری چون من پدیدار»
چو شاه از وی بدید این کارسازی****به ملک مصر دادش سرفرازی
چو شاه از وی بدید این کارسازی****به ملک مصر دادش سرفرازی
سپه را بندهٔ فرمان او کرد****زمین را عرصهٔ میدان او کرد
به جای خود به تخت زر نشاندش****به صد عزت عزیز مصر خواندش
چو یوسف را خدا داد این بلندی****به قدر این بلندی ارجمندی،
عزیز مصر را دولت زبون گشت****لوای حشمت او سرنگون گشت
دلش طاقت نیاورد این خلل را****به زودی شد هدف تیر اجل را
زلیخا روی در دیوار غم کرد****ز بار هجر یوسف پشت خم کرد
نه از جاه عزیزش خانه آباد****نه از اندوه یوسف خاطر آزاد
فلک کو دیرمهر و زودکین است****درین حرمان سرا کار وی این است
یکی را برکشد چون خور بر افلاک****یکی را افکند چون سایه بر خاک

بخش ۴۱ - ابتلای زلیخا به محنت فراق بعد از وفات عزیز مصر

دلی کز دلبری ناشاد باشد****ز هر شادی و غم آزاد باشد
غمی دیگر نگیرد دامن او****نگردد شادی‌ای پیرامن او
زلیخا بود مرغی محنت آهنگ****جهان چون خانهٔ مرغان بر او تنگ
غم یوسف ز جان او نمی‌رفت****حدیثش از زبان او نمی‌رفت
درین وقتی که رفت از سر عزیزش****نماند اسباب دولت هیچ چیزش،
خیال روی یوسف یار او بود****انیس خاطر افگار او بود
به یادش روی در ویرانه‌ای کرد****وطن در کنج محنت‌خانه‌ای کرد
ز مژگان دم به دم خوناب می‌ریخت****مگر خوناب خون ناب می‌ریخت
چو بود از تاب دل، سوزان تب او****مژه می‌ریخت آبی بر لب او
نمی‌شست از رخ آن خونابه گویی****از آن خونابه بودش سرخ‌رویی
گهی کندی به ناخن روی گلگون****چو چشم خود گشادی چشمهٔ خون
گهی سینه گهی دل می‌خراشید****ز جان جز نقش جانان می‌تراشید
فراوان سال‌ها کار وی این بود****ز هجران رنج و تیمار وی این بود
جوانی، تیره گشت از چرخ پیرش****به رنگ شیر شد موی چو قیرش
گریزان گشت زاغ از تیر تقدیر****به جای زاغ شد بوم آشیان‌گیر
به روی تازه چون گلچین‌اش افتاد****شکن در صفحهٔ نسرین‌اش افتاد
سهی سروش ز بار عشق خم شد****سرش چون حلقه همراز قدم شد
نه سر، نی پای بود از بخت واژون****ز بزم وصل، همچون حلقه بیرون
درین نم دیده خاک، از خون مردم****چو شد سرمایهٔ بینایی‌اش گم،
به پشت خم از آن بودی سرش پیش****که جستی گم شده سرمایهٔ خویش
به سر بردی در آن ویران، مه و سال****سرش ز افسر تهی، پایش ز خلخال
تهی از حله‌های اطلس‌اش دوش****سبک از دانه‌های گوهرش گوش
به مهر یوسف‌اش از خاک بستر****به از مهد حریر حورگستر
نرفتی غیر «یوسف!» بر زبانش****نبودی غیر او آرام جانش
خبرگویان ز یوسف لب ببستند****پس زانوی خاموشی نشستند
زلیخا را ز تنهایی چو جان کاست****به راه یوسف از نی خانه‌ای خواست
بدو کردند نی‌بستی حواله****چون موسیقار پر فریاد و ناله
چو کردی از جدایی ناله آغاز****جدا برخاستی از هر نی آواز
چو از هجر آتش اندر وی گرفتی****ز آهش شعله اندر نی گرفتی
به حسرت بر سر راهش نشستی****خروشان بر گذرگاهش نشستی
چو بی‌یوسف رسیدی خیلی از راه****به طنزش کودکان کردندی آگاه
که: «اینک در رسید از راه، یوسف****به رویی رشک مهر و ماه، یوسف»
زلیخا گفتی: «از یوسف در اینان****نمی‌یابم نشان، ای نازنینان!
به دل زین طنز مپسندید داغم!****که نید بوی یوسف در دماغم
به هر منزل که آن دلدار گردد****جهان پر نافهٔ تاتار گردد»
چو یوسف در رسیدی با گروهی****کز ایشان در دل افتادی شکوهی
بگفتندی که: «از یوسف خبر نیست****درین قوم از قدوم او اثر نیست»
بگفتی: «در فریب من مکوشید!****قدوم دوست را از من مپوشید!»
چو کردی گوش آن حیران مهجور****ز چاووشان، نوای «دور شو، دور!»
زدی افغان که: «من عمری ست دورم****به صد محنت درین دوری صبورم»
بگفتی این و بی‌هوش اوفتادی****ز خود کردی فراموش اوفتادی
ز جام بیخودی از دست رفتی****چنان بیخود، در آن نی‌بست رفتی
بدین دستور بودی روزگاری****نبودی غیر ازین‌اش کار و باری

بخش ۴۲ - التفات نکردن یوسف به زلیخا در کفر و التفات به وی پس از توحید

 

زلیخا کرد بعد از ره‌نشینی****هوای دولت دیدار بینی
شبی سر پیش آن بت بر زمین سود****که عمری در پرستش کاری‌اش بود
بگفت: «ای قبلهٔ جانم جمالت!****سر من در عبادت پایمالت!
تو را عمری‌ست کز جان می‌پرستم****برون شد گوهر بینش ز دستم
به چشم خود ببین رسوایی‌ام را!****به چشمم بازدهٔ بینایی‌ام را!
ز یوسف چند باشم مانده مهجور؟****بده چشمی که رویش بینم از دور!
چو شاه خور به تخت خاور آمد****صهیل ابلق یوسف بر آمد
برون آمد زلیخا چون گدایی****گرفت از راه یوسف تنگنایی
به رسم دادخواهان داد برداشت****ز دل ناله، ز جان فریاد برداشت
کس از غوغا، به حال او نیفتاد****به حالی شد که او را کس مبیناد!
ز درد دل فغان می‌کرد و می‌رفت****ز آه آتش فشان می‌کرد و می‌رفت
به محنت خانهٔ خود چون پی آورد****دو صد شعله به یک مشت نی آورد
به پیش آورد آن سنگین صنم را****زبان بگشاد تسکین الم را
که ای سنگ سبوی عز و جاهم!****به هر راهی که باشم سنگ راهم!
تو سنگی، خواهم از ننگ تو رستن!****به سنگی گوهر قدرت شکستن
بگفت این، پس به زخم سنگ خاره****خلیل آسا شکست‌اش پاره پاره
ز شغل بت‌شکستن چون بپرداخت****به آب چشم و خون دل وضو ساخت
تضرع کرد و رو بر خاک مالید****به درگاه خدای پاک نالید:
«اگر رو بر بت آوردم، خدایا!****به آن بر خود جفا کردم، خدایا!،
به لطف خود جفای من بیامرز!****خطا کردم، خطای من بیامرز!
چو آن گرد خطا از من فشاندی،****به من ده باز! آنچ از من ستاندی!
چو برگشت از ره، آن بر مصریان شاه****گرفت افغان‌کنان بازش سرراه
که: «پاکا، آنکه شه را ساخت بنده!****ز ذل و عجز کردش سرفکنده!
به فرق بندهٔ مسکین محتاج،****نهاد از عز و جاه خسروی تاج!»
چو جا کرد این سخن در گوش یوسف****برفت از هیبت آن هوش یوسف
به حاجب گفت کاین تسبیح‌خوان را،****که برد از جان من تاب و توان را
به خلوت‌خانهٔ خاص من آور!****به جولانگاه اخلاص من آور!
که تا یک شمه از حالش بپرسم****وز این ادبار و اقبالش بپرسم
کز آن تسبیح چون شور و شغب کرد****عجب ماندم، که تاثیری عجب کرد
گرش دردی نه دامنگیر باشد،****کلامش را کی این تاثیر باشد؟
ز غوغای سپه چون رست یوسف****به خلوتگاه خود بنشست یوسف،
درآمد حاجب از در، کای یگانه!****به خوی نیک در عالم فسانه!
ستاده بر در اینک آن زن پیر****که در ره مرکبت را شد عنانگیر
بگفتا: «حاجت او را روا کن!****اگر دردی‌ش هست آن را دوا کن!»
بگفت: «او نیست ز آن سان کوته‌اندیش****که با من باز گوید حاجت خویش»
بگفتا: «رخصت‌اش ده! تا درآید****حجاب از حال خود، هم خود گشاید»
چو رخصت یافت، همچون ذره رقاص****درآمد شادمان در خلوت خاص
چو گل خندان شد و چون غنچه بشکفت****دهان پرخنده یوسف را دعا گفت
ز بس خندیدنش یوسف عجب کرد****ز وی نام و نشان وی طلب کرد
بگفت: «آنم که چون روی تو دیدم****تو را از جمله عالم برگزیدم
جوانی در غمت بر باد دادم****بدین پیری که می‌بینی رسیدم
گرفتی شاهد ملک اندر آغوش****مرا یک بارگی کردی فراموش»
چو یوسف زین سخن دانست کو کیست****ترحم کرد و بر وی زار بگریست
بگفتا: «ای زلیخا! این چه حال است؟****چرا حالت بدین‌سان در وبال است؟»
چو یوسف گفت با وی «ای زلیخا!»****فتاد از پا زلیخا، بی‌زلیخا
شراب بیخودی زد از دلش جوش****برفت از لذت آوازش از هوش
چو باز از بیخودی آمد به خود باز****حکایت کرد یوسف با وی آغاز
بگفتا: «کو جوانی و جمالت؟»****بگفت: «از دست شد دور از وصالت!»
بگفتا: «خم چرا شد سرو نازت؟»****بگفت: «از بار هجر جانگدازت!»
بگفتا: «چشم تو بی‌نور چون است؟»****بگفت: «از بس که بی‌تو غرق خون است!»
بگفتا: «کو زر و سیمی که بودت؟****به فرق آن تاج و دیهیمی که بودت؟»
بگفت: «از حسن تو هر کس سخن راند****ز وصفت بر سر من گوهر افشاند
سر و زر را نثار پاش کردم****به گوهر پاشی‌اش پاداش کردم
نماند از سیم و زر چیزی به دستم****کنون دل گنج عشق، اینم که هستم!»
بگفتا: «حاجت تو چیست امروز؟****ضمان حاجت تو کیست امروز؟»
بگفت: «از حاجت‌ام آزرده جانی****نخواهم جز تو حاجت را ضمانی
اگر ضامن شوی آن را به سوگند****به شرح آن گشایم از زبان، بند
وگر نی، لب ز شرح آن ببندم****غم و درد دگر بر خود پسندم»
«قسم گفتا: به آن کان فتوت****به آن معمار ارکان نبوت،
کز آتش لاله و ریحان دمیدش****لباس حلت از یزدان رسیدش،
که هر حاجت که امروز از تو دانم****روا سازم به زودی، گر توانم!»
بگفت: «اول جمال است و جوانی****بدان گونه که خود دیدی و دانی
دگر چشمی که دیدار تو بینم****گلی از باغ رخسار تو چینم»
بجنبانید لب، یوسف دعا را****روان کرد از دو لب آب بقا را
جمال مرده‌اش را زندگی داد****رخش را خلعت فرخندگی داد
به جوی رفته باز آورد آبش****وز آن شد تازه، گلزار شبابش
سپیدی شد ز مشکین مهره‌اش دور****درآمد در سواد نرگسش نور
خم از سرو گل‌اندامش برون رفت****شکنج از نقرهٔ خامش برون رفت
جمالش را سر و کاری دگر شد****ز عهد پیشتر هم بیشتر شد
دگر ره یوسف‌اش گفت: «این نکوخوی!****مراد دیگرت گر هست، برگوی!»
«مرادی نیست گفتا: غیر ازینم،****که در خلوتگه وصلت نشینم
به روز اندر تماشای تو باشم****به شب رو بر کف پای تو باشم
فتم در سایهٔ سرو بلندت****شکر چینم ز لعل نوشخندت
نهم مرهم دل افگار خود را****به کام خویش بینم کار خود را»
چو یوسف این تمنا کرد از او گوش****زمانی سر به پیش افکند خاموش
نظر بر غیب، بودش انتظاری****جواب او نه «نی» گفت و نه «آری»
میان خواست حیران بود و ناخواست****که آواز پر جبریل برخاست
پیام آورد کای شاه شرفناک!****سلامت می‌رساند ایزد پاک
که ما عجز زلیخا را چو دیدیم****به تو عرض نیازش را شنیدیم،
دلش از تیغ نومیدی نخستیم****به تو بالای عرشش عقد بستیم
تو هم عقدی‌ش کن جاوید پیوند!****که بگشاید به آن از کار او بند
ز عین عاطفت یابی نظرها****شود زاینده ز آن عقدت گهرها»

بعدی                         قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 19
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 503
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 6,174
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 8,052
  • بازدید ماه : 16,263
  • بازدید سال : 256,139
  • بازدید کلی : 5,869,696