loading...
فوج
s.m.m بازدید : 986 1395/04/06 نظرات (0)

غزلیات

 

حرف ا

 

غزل شماره 1: زلف و قد راست ای بت سرکش چشم و رخت راست ای گل رعنا

زلف و قد راست ای بت سرکش چشم و رخت راست ای گل رعنا****سنبل و شمشاد هندو چاکر نرگس و لاله بنده و لالا
ساخته ظاهر معجز لعلت ز آتش سوزان چشمهٔ حیوان****کرده هویدا صنع جمالت در گل سوری عنبر سارا
آتش آهم ز آتش رویت سیل سرشگم بیمهٔ رویت****این ز درون زد شعله بگردون وان ز برون شد تا به ثریا
محو ستادند عابد و زاهد مست فتادند راکع و ساجد****دوش که افکند در صف رندان جام هلالی شور علالا
وقت مناجات کز ته دل شد جانب گردون نعرهٔ مستان****پرده دریدی گر نشنیدی شمع حریفان بانگ سمعنا
مایهٔ دولت پایهٔ رفعت نقد هدایت گنج سعادت****هست در این ره ای دل گمره دانش دانا دانش دانا
حسن ازل را بهر طلبکار هست ظهوری کز رخ مقصود****پرده بر افتد گر کند از میل وحش خیالی چشم به بالا
محتشم اکنون کز کشش دل نیست گذارم جز بدر او****پیش رقیبان همچو غریبان نیست بدادم جز به مدارا

غزل شماره 2: بعد هزار انتظار این فلک بی وفا

بعد هزار انتظار این فلک بی وفا****شهد وصالم چشاند زهر فراق از قفا
وه که ز کین می‌کند هر بدو روزم سپهر****با تو به زحمت قرین وز تو به حسرت جدا
رفتی و می‌آورد جذبهٔ شوقت ز پی****خاک مرا عنقریب همره باد صبا
با تو بگویم که هجر با من بی دل چه کرد****روزی من گر شود وصل تو روز جزا
شد همه جا چون شبه بی تو به چشمم سیه****چشم سیه روی من دید تو را از کجا
از خردم تا ابد فکر تو بیگانه کرد****این دل دیوانه گشت با تو کجا آشنا
وه که ز همراهیت محتشم افتاده شد****بسته بند ستم خستهٔ زخم جفا

غزل شماره 3: من از رغم غزالی شهسواری کرده‌ام پیدا

من از رغم غزالی شهسواری کرده‌ام پیدا****شکاری کرده‌ام گم جان شکاری کرده‌ام پیدا
زلیخا طلعتی را رانده‌ام از شهر بند دل****به مصر دلبری یوسف عذاری کرده‌ام پیدا
زمام ناقه محمل نشینی داده‌ام از کف****بجای او بت توسن سواری کرده‌ام پیدا
ز سفته گوهری بگسسته‌ام سر رشتهٔ صحبت****در ناسفته گوهر نثاری کرده‌ام پیدا
مهی زرین عصا به چون هلال از چشمم افتاده****بلند اختر سواری تاجداری کرده‌ام پیدا
کمند مهر گیسو تابداری رفته از دستم****ز سودا قید کاکل مشگباری کرده‌ام پیدا
گر از شیرین لبان حوری نژادی گشته از من گم****ز خوبان خسرو عالی تباری کرده‌ام پیدا
دل از دست نگارینی به زور آورده‌ام بیرون****ز ترکان سمن ساعد نگاری کرده‌ام پیدا
درین ره محتشم گر نقد قلبی رفته از دستم****زر نوسکه کامل عیاری کرده‌ام پیدا

غزل شماره 4: درخشان شیشه‌ای خواهم می رخشان در و پیدا

درخشان شیشه‌ای خواهم می رخشان در و پیدا****چو زیبا پیکری از پای تا سر جان درو پیدا
صبازان در چو ناید دیده‌ام گوید چه بحرست این****که هر گه باد ننشیند شود طوفان درو پیدا
سیه ابریست چشمم در هوای هالهٔ خطش****علامتهای پیدا گشتن باران درو پیدا
چو گیرم پیش رویش باشدم هر دیده دریائی****ز عکس چین زلفش موج بی‌پایان درو پیدا
تنی از استخوان و پوست دارم دل درو ظاهر****چو فانوسی که باشد آتش پنهان درو پیدا
پر از جدول نماید صفحهٔ آیینهٔ رویش****که دایم هست عکس آن صف مژگان درو پیدا
کف پایش که بوسد محتشم و ز خود رود هردم****ز جان آئینه‌ای دان صورت بیجان درو پیدا

غزل شماره 5: ای ز دل رفته که دی سوختی از ناز مرا

ای ز دل رفته که دی سوختی از ناز مرا****دارم اندیشه که عاشق نکنی باز مرا
کرده‌ام خوی به هجران چه کنم ناز اگر****عشق طغیان کند و دارد از آن باز مرا
باطل سحر مگر ورد زبانم گردد****که نگهدارد از آن چشم فسون ساز مرا
چشم از آن غمزه اگر دوش نمی‌بستم زود****کار می‌ساخت به یک عشوه ممتاز مرا
چه کمر بسته‌ای ای گل که مگر باز کنی****جیب جان پاره به آن غمزهٔ غماز مرا
چون محالست که ناید ز تو جز بدمهری****مبر از راه به لطف غلط انداز مرا
وصل من با تو همین بس که در آن کو شب تار****کنم افغان و شناسی تو به آواز مرا
لنگر مهرهٔ طاقت مگر ایمن دارد****از سبک دستی آن شعبده پرداز مرا
ای ره محتشم از تو زده لعل تو و گفت****که به یک حرف چنین خام طمع ساز تو را

غزل شماره 6: کسی ز روی چنان منع چون کند ما را

کسی ز روی چنان منع چون کند ما را****خدا برای چه داده است چشم بینا را
نشان ز عالم آوارگی نبود هنوز****که ساخت عشق تو آوارهٔ جهان ما را
درون پرده ازین بیشتر مباش ای گل****که نیست برگ و نوا بلبلا، شیدا را
هزار سلسله مو در پیت به خاک افتد****چو برقفا فکنی موی عنبر آسا را
برای جلوه چو نخل تو را دهد حرکت****جسد به رعشه درآرد هزار رعنا را
به آن تکلم شیرین گهی که جان بخشی****به دم زدن نگذارد کسی مسیحا را
به جز وفای تو درد مرا دوائی نیست****خدا دوا کند این درد بی‌دوا ما را
ز غمزه دان گنه چشم بی‌گنه کش خویش****که تیغ می‌دهد این ترک بی‌محابا را
بهر زه لب مگشا پیش کس که نگشائی****زبان محتشم هرزه گوی رسوا را

غزل شماره 7: که زد بر یاری ما چشم زخمی ای چنین یارا

که زد بر یاری ما چشم زخمی ای چنین یارا****که روزی شد پس از وصل چنان هجر چنین ما را
تو خود رفتی ولی باد جنون خواهد دواند از پی****بسان شعلهٔ آتش من مجنون رسوا را
تو خود رو در سفر کردی ولی صحرا سپر کردی****به صد شیدائی مجنون من مجنون شیدا را
فرس آهسته ران کاندر پیت از پویه فرسوده****قدمها تا به زانو گمرهان دشت پیما را
شب تاریک و گمراهان ز دنبال تو سر گردان****برون ار از سحاب برقع آن روی مه آسا را
خطر گاهیست گرد خرگهت از شیشهای دل****خدا را بر زمین ای مست ناز آهسته نه پا را
چو میرد محتشم دور از قدت باری چو باز آئی****به خاکش گه گهی کن سایه گستر نخل بالا را

غزل شماره 8: چو بر زندانیان رانی سیاست یاد کن ما را

چو بر زندانیان رانی سیاست یاد کن ما را****بگردان گرد سر و ز قید جان آزاد کن ما را
زبان شکوه بگشایم اگر بر خنجر جورت****ملامت از زبان خنجر جلاد کن ما را
اگر بردار بیدادت بر آریم از زبان آهی****به رسوائی برون زین دار بی‌بنیاد کن ما را
نمودی یک وفا دادیم پیشت داد جانبازی****بی او امتحانی نیز در بیداد کن ما را
به سودای دل ناشاد خود در مانده‌ام بی تو****به این نیت که هرگز در نمانی شاد کن ما را
چو روزی می‌نشستم بر سر راهت اگر گاهی****غریبی را ببینی بر سر ره یاد کن ما را
ملولم از خموشی محتشم حرفی بگو از وی****زمانی هم زبان ناله و فریاد کن ما را

غزل شماره 9: مبین به چشم کم ای شوخ نازنین ما را

مبین به چشم کم ای شوخ نازنین ما را****گدای کوی توام همچنین مبین ما را
هنوز سجدهٔ آدم نکرده بود ملک****که بود گرد سجود تو بر جبین ما را
گذر به تربت ما یار کمتر از همه کرد****گمان بیاری او بود بیش ازین ما را
به دستیاری ما ناید آن مسیح نفس****اگر بود ید بیضا در آستین ما را
طبیب ما که دمش پاس روح می‌دارد****چه حکمت است که می‌دارد اینچنین ما را
نگین خام عشق است گوهر دل و نیست****به غیر حرف وفا نقش آن نگین ما را
بلاگزینی ما اختیاری ما نیست****خدا نداده دل عافیت گزین ما را
گناه یک نفس آن مه به مجلس از ما دید****که بند کرد در آن زلف عنبرین ما را
ز آه ما به گمانی فتاده بود امشب****که می‌نمود پیاپی به همنشین ما را
بیار پیک نظر محتشم نهفته فرست****که قاطعان طریقند در کمین ما را

غزل شماره 10: صبح آن که داشت پیش تو جام شراب را

صبح آن که داشت پیش تو جام شراب را****در آتش از رخ تو نشاند آفتاب را
مه نیز تافتد ز تو در بحر اضطراب****شب جام‌گیر و برفکن از رخ نقاب را
ممنون ساقیم که به روی تو پاک ساخت****زان آب شعلهٔ رنگ نقاب حجاب را
ای تیر غمزه کرده به الماس خشم تیز****دریاب نیم کشته ز هر عتاب را
از هم سرو تن و دل و جان می‌برند و نیست****جز لشگر غمت سبب انقلاب را
در من فکند دیدن او لرزه وای اگر****داند که چیست واسطهٔ اضطراب را
دیدیم چشم جادوی آن مه شبی به خواب****اما دگر به چشم ندیدیم خواب را
در گرم و سرد ملک نکوئی فغان که نیست****قدری دل پرآتش و چشم پر آب را
او می‌شود سوار و دل محتشم طپان****کو پردلی که آید و گیرد رکاب را

غزل شماره 11: هرزه نقاب رخ مکن طرهٔ نیم تاب را

هرزه نقاب رخ مکن طرهٔ نیم تاب را****زاغ چسان نهان کند بیضهٔ آفتاب را
وصل تو چون نمی‌دهد در ره عشق کام کس****چند به چشم تشنگان جلوه دهد سراب را
کام که بوده در پیت گرم که می‌نمایدم****حسن فزاست از رخت صورت اضطراب را
با دگران چها کند عشق که در مشارکت****رشک دهد ز کوه کن خسرو کامیاب را
عشق ز سینه چون کند تندی آه را بدر****حسن به جنبش آورد سلسلهٔ عتاب را
سحر رود به گرد اگر بند کند فسون‌گری****در قفس دو چشم من مرغ غریب خواب را
غیر گیاه حسرت از خاک عجب که سرزند****دجلهٔ چشم من اگر آب دهد سحاب را
ناز نگر که پای او تا به رکاب می‌رسد****دست ز کار می‌رود حلقه کش رکاب را
ناصح ما نمی‌کند منع خود زا رخش بلی****دور به خود نمی‌رسد ساقی این شراب را
طرح سفر دگر کند آن مه و وقت شد که من****شب همه شب رقم زنم نامهٔ بی‌جواب را
محتشم شکسته دل تا به تو شوخ بسته دل****داده به دست ظالمی مملکت خراب را

غزل شماره 12: بر رخ پر عرق مکش سنبل نیم تاب را

بر رخ پر عرق مکش سنبل نیم تاب را****در ظلمات گم مکن چشمهٔ آفتاب را
گر به حیا مقیدی برقعی از حجاب کن****پردهٔ رخ که پیش او باد برد نقاب را
سوخته فراق را وعدهٔ خام تر مده****رسم کجاست دم به دم آب زدن کباب را
بی تو به حال مر گم و جان به عذاب می‌کنم****بر سرم آی و از سرم باز کن این عذاب را
گشته حجاب عارضت زلف و نسیم بی‌خبر****آه کجاست تا کند بر طرف این حجاب را
تا دهد از تو جراتم رخصت نیم بوسه‌ای****یک نفسک به خواب کن نرگس نیم خواب را
دی به نیاز گفتمت بندهٔ توست محتشم****روی ز بنده تافتی بنده‌ام این عتاب را

غزل شماره 13: اگر دل بر صف مژگان سیاهی می‌زند خود را

اگر دل بر صف مژگان سیاهی می‌زند خود را****که تنها ترک چشمش بر سپاهی می‌زند خود را
ز تابم می‌کشد اکثر نگاه دیر دیر او****که بر قلب دل من گاه گاهی می‌زند خود را
ندارد چون دل خود رای من تاب نظر چندان****چه بر شمشیر مردم کش نگاهی می‌زند خود را
گلی کز جنبش باد صبا آزرده می‌گردد****چرا بر تیغ آه بیگناهی می‌زند خود را
مه نو سجده‌های سهو می‌فرمایدم امشب****به صورت بس که بر طرف کلاهی می‌زند خود را
سواری گرم قتلم گشته و من منفعل مانده****که گیتی سوز برقی بر گیاهی می‌زند خود را
عنانش محتشم امروز می‌گیرم تماشا کن****که چون بر پادشاهی دادخواهی می‌زند خود را

غزل شماره 14: جهان آرا شدی چون ماه و ننمودی به من خود را

جهان آرا شدی چون ماه و ننمودی به من خود را****چو شمع ای سیم تن زین غصه خواهم سوختن خود را
بیا بر بام و با من یک سخن زان لعل نوشین کن****که خواهم بر سر کوی تو کشتن بی سخن خود را
من از دیوانگی تیغ زبان با چرخ خواهم زد****تو عاقل باش و بر تیغ زبان من مزن خود را
به من عهدی که در عهد از محبت بسته‌ای مشکن****به بد عهدی مگردان شهره‌ای پیمان شکن خود را
در آغوش خیالت می‌طپم حالم چسان باشد****اگر بینم در آغوش تو ای نازک بدن خود را
ورم صد جامه بر تن چون کنم شبهای تنهائی****تصور با تو در یک بستر ای گل پیرهن خود را
کنم چون محتشم طوطی زبانیها اگر بینم****بگرد شکرستان تو ای شیرین دهن خود را

غزل شماره 15: ای نگهت تیغ تیز غمزهٔ غماز را

ای نگهت تیغ تیز غمزهٔ غماز را****پشت به چشم تو گرم قافلهٔ ناز را
روز جزا تا رود شور قیامت به عرش****رخصت یک عشوه ده چشم فسون ساز را
نرگس مردم کشت ننگرد از گوشه‌ای****تا نستاند به ناز جان نظر باز را
شعلهٔ بازار قتل پست شود گر کنی****نایب ترکان چشم صد قدر انداز را
حسن تو در گل نهاد پای ملک بر فلک****بس که نهادی بلند پایهٔ اعجاز را
چشم سخنگوی کرد کار زبان چون رقیب****منع نمود از سخن آن بت طناز را
دید که خاصان تمام آفت جان منند****داد به پیک نظر قاصدی راز را
یافت پس از صد نگه مطلب مخصوص خویش****دیده که جوینده بود عشوهٔ ممتاز را
تیز نگاهی به بزم پرده برافکند و کرد****پرده در محتشم نرگس غماز را

غزل شماره 16: چنین است اقتضا رعنائی قد بلندش را

چنین است اقتضا رعنائی قد بلندش را****که زیر ران او بی‌خود به رقص آرد سمندش را
به دنبال اجل جانها دوند از شوق اگر آن بت****کند دنبال دام اجل پیچان کمندش را
اگر صیدش ز شادی گم نکردی دست و پا رفتی****به استقبال یک میدان کمند صید بندش را
ملک ایمن نماند بر فلک چون بر زمین آن مه****کند ناوک فکن بازوی حسن زورمندش را
در آئین غضب کوشید چندان آن گل خندان****که رسم خنده رفت از یاد لعل نوش خندش را
اگز قلب حقیقت هم بود ممکن محال است این****که جنبد غرق الفت خاطر کلفت پسندش را
زمین در جنبش آید محتشم از اضطراب من****هوای جلوه چون جنبش دهد نخل بلندش را

غزل شماره 17: شب که ز گریه می‌کنم دجله کنار خویش را

شب که ز گریه می‌کنم دجله کنار خویش را****می‌افکنم به بحر خون جسم نزار خویش را
باد سمند سر گشت بر تن خاکیم رسان****پاک کن از غبار من راهگذار خویش را
بر سردار چون روم بار تو بر دل حزین****در گذرانم از ثریا پایهٔ دار خویش را
در دل خاک از غمت آهی اگر برآورم****شعلهٔ آتشی کنم لوح مزار خویش را
ای همه دم ز عشوه‌ات ناوک غمزه در کمان****بهر خدا نوازشی سینهٔ فکار خویش را
گر نکشیدی آن صنم زلف مسلسل از کفم****بند به پا نهادمی صبر و قرار خویش را
محتشم از تو جذبه‌ای می‌طلبم که آوری****بر سر من عنان کشان شاه سوار خویش را

غزل شماره 18: گر بهم می‌زدم امشب مژهٔ پر نم را

گر بهم می‌زدم امشب مژهٔ پر نم را****آب می‌برد به یک چشم زدن عالم را
سوز دیرینه‌ام از وصل نشد کم چه کنم****که اثر نیست درین داغ کهن مرهم را
آن پری چهره مگر دست بدارد از جور****ورنه بر باد دهد خاک بنی‌آدم را
ای تو را شیردلی در خم هر موی به بند****قید هر صید مکن زلف خم اندر خم را
بنشین در حرم خاص دل ای دوست که من****دور دارم ز رخت دیدهٔ نامحرم را
باددر بزم غمم نشه‌ای از درد نصیب****که در آن نشئه ز شادی نشناسم غم را
خواهی اکسیر بقا محتشم از دست مده****ساغر دم به دم و ساقی عیسی دم را

غزل شماره 19: چو دی ز عشق من آگه شد و شناخت مرا

چو دی ز عشق من آگه شد و شناخت مرا****به اولین نگه از شرم آب ساخت مرا
به یک نگاه مرا گرم شوق ساخت ولی****در انتظار نگاه دگر گداخت مرا
به چنگ بیم رگ جانم آشکار سپرد****ولی چنان که نفهمید کس نواخت مرا
ز عافیت شده بودم تمام نقد حضور****به حیله برد دل عشق‌باز و باخت مرا
سواد اعظم اقلیم عافیت بودم****خراب ساخت سواری به نیم تاخت مرا
من از بهشت فراغت شدم به دوزخ عشق****که هرگز از خنکی آن هوا نساخت مرا
به دردمندی من کیست محتشم که الم****به اهل درد نه پرداخت تا شناخت مرا

غزل شماره 20: شوق درون به سوی دری می‌کشد مرا

شوق درون به سوی دری می‌کشد مرا****من خود نمی‌روم دگری می‌کشد مرا
یاران مدد که جذبهٔ عشق قوی کمند****دیگر به جای پرخطری می‌کشد مرا
ازبار غم چو یکشبه ماهی به زیر کوه****شکل هلال مو کمری می‌کشد مرا
صد میل آتشین به گناه نگاه گرم****در دیدهٔ تیز بین نظری میکشد مرا
من مست آن قدر که توان پای می‌کشم****امداد دوست هم قدری می‌کشد مرا
دست از رکاب من بگسل محتشم که باز****دولت عنان کشان بدری می‌کشد مرا

غزل شماره 21: روزگاری که رخت قبلهٔ جان بود مرا

روزگاری که رخت قبلهٔ جان بود مرا****روی دل تافته از هر دو جهان بود مرا
چند روزی که به سودای تو جان می‌دادم****حاصل از زندگی خویش همان بود مرا
یادباد آن که به خلوتگه وصلت شب و روز****دل سرا پردهٔ صد راز نهان بود مرا
یادباد آن که چو آغاز سخن می‌کردی****با تو صد زمزمه در زیر زبان بود مرا
یاد باد آن که چو می‌شد سرت از باده گران****دوش منت کش آن بار گران بود مرا
یاد باد آن که به بالین تو شبهای دراز****پاسبان مردم چشم نگران بود مرا
یاد باد آن که دمی گر ز درت می‌رفتم****محتشم پیش سگان تو ضمان بود مرا

غزل شماره 22: چو افکنده ببیند در خون تنم را

چو افکنده ببیند در خون تنم را****کنید آفرین ترک صید افکنم را
نیاید گر از دیده سیلی دمادم****که شوید ز آلودگی دامنم را
ور از خاک آتش علم برنیاید****که هر شام روشن کند مدفنم را
به فانوس تن گر رسد گرمی دل****بسوزد بر اندام پیراهنم را
زغم چون گریزم که پیوسته دارد****چو پیراهن این فتنه پیرامنم را
مشرف کن ای ماه اوج سعادت****ز مسکین نوازی شبی مسکنم را
ز دمهای بدگو مشو گرم قتلم****بهر بادی آتش مزن خرمنم را
نیم محتشم خالی از ناله چون نی****که خوش دارد او شیوهٔ شیونم را

غزل شماره 23: به افسون محو کردی شکوه‌های بیکرانم را

به افسون محو کردی شکوه‌های بیکرانم را****بهرنوعی که بود ای نوش لب بسی زبانم را
به نیکی می‌بری نامم ولی چندان بدی با من****که گم می‌خواهی از روی زمین نام و نشانم را
به این خوش دل توان بودن که بهر مصلحت با من****نمائی دوستی و دوست داری دشمنانم را
گمانم بود کاخر آشنائی بر طرف سازی****شدی بیگانه خوش تا یقین کردی گمانم را
چو رنجانید یاران را به جان نتوان نشست ایمن****خبر کن ای صبا زین نکته باری نکته دانم را
چو بلبل زان نکردم باز میل گلشن کویت****که چون رفتم به زاغان دادی ای گل آشیانم را
اگر فرمان برد دل محتشم من بعد باخوبان****من و بیگانگی کین آشنائی سوخت جانم را

غزل شماره 24: جان بر لب و ز یار هزار آرزو مرا

جان بر لب و ز یار هزار آرزو مرا****بگذار ای طبیب زمانی باو مرا
زین تب چنان ره نفسم تنگ شد که هیچ****جز آب تیغ او نرود در گلو مرا
آن بلبلم که جلوهٔ آتش گل من است****در دام آرزو نکشد رنگ و بو مرا
از طره دو تا به دو زنجیر بسته است****چون شیر وحشی آن بت زنجیر مو مرا
خوی بد است مائدهٔ حسن را نمک****زین جاست حرص دیدن آن تندخو مرا
ذرات من ز مهر تو خالی نمی‌شوند****گر ذره ذره میکنی ای فتنه‌جو مرا
در عاشقی مرا چه گنه کافریدگار****خود آفریده عاشق روی نکو مرا
اقبال محتشم که چو طبعش بلند بود****افراخت سر به سجدهٔ آن خاک کو مرا
تا آمدم به سجدهٔ سلمان جابری****ناید به کس دگر سر همت فرو مرا

غزل شماره 25: بگو ای باد آن سر خیل رعنا پادشاهان را

بگو ای باد آن سر خیل رعنا پادشاهان را****سر کج افسران تاج سر زرین کلاهان را
همه محزون گدازان آفتاب مضطرب سوزان****شه اشفته حالان خسرو مجنون سپاهان را
تو ای سلطان خرم دل که از مشغولی غیرت****سر غوغای دیوان نیست خلوت دوست شاهان را
به خلوتگه چه بنشینی ز دست حاجیان بستان****نهانی عرضهای سر به مهرداد خواهان را
چو چشم کم حجابان سوی خود بینی بیاد آور****نگه‌های حجاب آمیز پر حسرت نگاهان را
ز کذب تهمت اندیشان گهی آگاه خواهی شد****که بیرون آری از زندان حرمان بی‌گناهان را
مباش ای محتشم پر ناامید از وی که می‌باشد****غم امیدواران گاه امید کاهان را

غزل شماره 26: مالک المک شوم چون ز جنون هامون را

مالک المک شوم چون ز جنون هامون را****در روش غاشیه بردوش نهم مجنون را
گر نه آیینهٔ روی تو برابر باشد****آه من تیره کند آینهٔ گردون را
گر تصرف نکند عشوهٔ خوبان در دل****چه اثر عارض گلگون و قد موزون را
محمل لیلی از آن واسطه بستند بلند****که به آن دست تصرف نرسد مجنون را
نیست چون حسن تو بر تختهٔ هستی رقمی****این چه حسن است بنازم قلم بی‌چون را
آن چنان تشنهٔ وصلم که کسی باشد اگر****تشنهٔ آب به یکدم بکشد جیحون را
محتشم پای به سختی مکش از وادی عشق****گل این مرحله گیر آبلهٔ پر خون را

غزل شماره 27: شوم هلاک چو غیری خورد خدنگ تو را

شوم هلاک چو غیری خورد خدنگ تو را****که دانم آشتئی در قفاست جنگ تو را
که کرده پیش تو اظهار سوز ما امروز****که آتش غضب افروخته است رنگ تو را
مصوران قلم از مو کنند تا نکشند****زیاده از سرموئی دهان تنگ تو را
زمان کنم افزون جراحت تن خویش****ز بس که بوسه زنم زخمهای سنگ تو را
جریدهٔ گرد من امشب گرت رفیقی نیست****چه باعث است به ره دمبدم درنگ تو را
به مدعی پر و بالی مده که پروازش****بباد بر دهد ای سرو نام و ننگ تو را
ز حرف پر دلی محتشم پرست جهان****ز بس که جای به دل می‌دهد خدنگ تو را

غزل شماره 28: با چنین جرمی نراندم از دل ویران تو را

با چنین جرمی نراندم از دل ویران تو را****این قدرها جای در دل بوده است ای جان تو را
ساحری گویا با چندین خطا چون دیگران****راندن از چشم و برون کردن ز دل نتوان تو را
از خدا بهر تو خواهم صد بلا اما اگر****در بلائی بینمت گردم بلاگردان تو را
نیستم راضی به مرگت لیک می‌خواهم چو خود****از غم ناکس پرستی در تب هجران تو را
آن چنان شوخی که خواهی داشت مرد مرا به تنگ****گر کنم در پرده‌های چشم خود پنهان تو را
از لباس غیرتم عریان نمی‌دیدی اگر****می‌توانستم که دارم دست از دامان تو را
محتشم در غیرت این سستی که من دیدم ز تو****بی‌تکلف می‌توان کشتن به جرم آن تو را

غزل شماره 29: گر به تکلیف لب جام به لب سوده تو را

گر به تکلیف لب جام به لب سوده تو را****که به آن شربت آلوده لب آلوده تو را
که به آن مایهٔ جهل این قدرت کرده دلیر****که ز اندیشهٔ دل بر حذر آسوده تو را
که دران نشئه تو را دست هوس سوده به گل****که به رخ برقع شرم این همه بگشوده تو را
زده آن آب که بر خاک وجودت ای گل****که در خانهٔ عصمت به گل اندوده تو را
که به فرمودن آن فعل تواضع فرمای****سجده در بزم گدایان تو فرموده تو را
حزم کزدم ز پذیرفتن تکلیف نخست****که ازین بزم نشینی چه غرض بوده تو را
محتشم خوی تو می‌داند و از پند عبث****می‌دهد این همه در سر بیهوده تو را

غزل شماره 30: درهمی گرم غضب کرده نگاه که تو را

درهمی گرم غضب کرده نگاه که تو را****شعله‌ای آتشی افروخته آه که تو را
در پیت رخش که گرمست که غرق عرقی****عصمت افکنده در آتش به گناه که تو را
می‌رسی مظطرب از گر دره‌ای یوسف حسن****دهشت آورده دوان از لب چاه که تو را
می‌نماید که به قلبی زده‌ای یک تنه وای****در میان داشته آشوب سپاه که تو را
تیره رنگست رخت یارب از الایش طبع****کرده آئینهٔ خود رنگ سیاه که تو را
کز پناهت نشدی پاس خدا ای غافل****کوشش هرزه کشیدی به پناه که تو را
گر نه در محتشم آتش زده بی‌راهی تو****شده آه که بلند و زده راه که تو را

غزل شماره 31: حوصله کو که دل دهم عشق جنون فزای را

حوصله کو که دل دهم عشق جنون فزای را****سلسله بگسلم ز پا عقل گریزپای را
کو دلی و دلیرئی کز پی رونق جنون****شحنهٔ ملک دل کنم عشق ستیزه رای را
کو جگری و جراتی کز پی شور دل دگر****باعث فتنه‌ای کنم دیدهٔ فتنه زای را
کوتهی و تهوری تا شده همنشین غیر****سیر کنم ز صحبت آن هم دم دل‌ربای را
در المم ز بی‌غمی کو گل تازه‌ای کزو****لالهٔ داغ دل کنم داغ الم زدایرا
تلخی عشق چون دگر پیش دلم نموده خوش****باز بوی چشمانم این زهر شکر نمای را
دیده به ترک عافیت بر رخ ترکی افکنم****در ستمش سزا دهم جان ستم سزای را
از دل خویش بوی این می‌شنوم که دلبری****دام رهم کند دگر جعد عبیر سای را
مفتی عشقم اردهد رخصت سجدهٔ بتی****شکرکنان زبان زبان سجده کنم خدای را
صبر نماند وقت کز همه کس برآورد****گریه‌های های من نالهٔ وای وای را
باز فتاده در جهان شور که کرده محتشم****بلبل باغ عاشقی طبع غزل سرای را

غزل شماره 32: برین در می‌کشند امشب جهان‌پیما سمندی را

برین در می‌کشند امشب جهان‌پیما سمندی را****به سرعت می‌برند از باغ ما سرو بلندی را
غم صحرائیان دارم که غافل گیری گردون****به صحرا می‌برد از شهر بند صید بندی را
سپهرم مایهٔ بازیچهٔ خود کرده پنداری****که باز از گریه‌ام درخنده دارد نوشخندی را
سزاوار فراقم من که از خوبان پسندیدم****دل بیزار الفت دشمنی آفت پسندی را
نمی‌گفتم که آن بی درد با صد غصه نگذارد****به درد بی‌کسی در کنج محنت دردمندی را
دلم ازسینه خواهد جست بیرون محتشم تا کی****بود تاب نشستن در دل آتش سپندی را

غزل شماره 33: نشانده شام غمت گرد دل سپاهی را

نشانده شام غمت گرد دل سپاهی را****که دست نیست بدان هیچ پادشاهی را
پناه صد دل مجروح گشته کاکل تو****چه پردلی که حمایت کند سپاهی را
جز آن جمال که خال تو نصب کردهٔ اوست****که داد مرتبه خسروی سیاهی را
به نیم جان چه کنم با نگاه دم‌دمش****گه صدهزار شهید است هر نگاهی را
دلی که جان دو عالم به باد دادهٔ اوست****در او اثر چو بود ناله‌ای و آهی را
مر از وصل بس این سروری که همچو هلال****ز دور سجده کنم گوشهٔ کلاهی را
برای مهر و وفا کند کوه‌کن صد کوه****ولی نکند ز دیوار هجر کاهی را
رو ای صبا و به آن سرو پاک‌دامن گو****که از برای تو کشتند بی‌گناهی را
جهان ز فتنهٔ چشمت پرست ز انخم زلف****نما به محتشم ای گل گریز گاهی را

غزل شماره 34: تا همتم به دست طلب زد در بلا

تا همتم به دست طلب زد در بلا****دربست شد مسخر من کشور بلا
دست قضا به مژده کلاه از سرم ربود****چون می‌نهاد بر سر من افسر بلا
آن دم هنوز قلعه مه‌دم حصار بود****کاورد عشق بر سر من لشکر بلا
بر کوهکن ز رتبهٔ مقدم نوشته‌اند****نام بلا کشان تو در دفتر بلا
تا بنده بود بی‌تو بدغ جنون اسیر****تابنده بود بر سر او افسر بلا
تا هست کاکل تو بلاجو عجب اگر****کاهد زمانه یک سر مو از سر بلا
مردیست مرد عشق که دایم چو محتشم****در یوزه مراد کند از در بلا

غزل شماره 35: گشته در راهت غبار آلود روی زرد ما

گشته در راهت غبار آلود روی زرد ما****می‌رسیم از گرد راه اینست راه آورد ما
در هوای شمع رویت قطره‌های اشک گرم****دم به دم بر چهره می‌بندد ز آه سرد ما
بس که از یاران هم دردان جدا افتاده‌ایم****گشته است از بی کسی همدرد ما
با گیاه شور پرور فرقت باران نکرد****آن چه هجران کرد با جان بلا پرورد ما
گر عیاذالله از ما بر دلت گردی بود****حسبتا لله به باد نیستی ده گرد ما
گرد از جمعیت دلها بر آرد بی‌درنگ****چون ز گرد ره شود پیدا سوار فرد ما
دوش آن وحشی شمایل محتشم را دید و گفت****باز پیدا گشت مجنون بیابان گرد ما

غزل شماره 36: سروی از یزد گذر کرد به کاشانهٔ ما

سروی از یزد گذر کرد به کاشانهٔ ما****که ازو چون ارم آراسته شد خانهٔ ما
با دلی گرم نشاط آمد و از حرف نخست****گشت افسرده دل از سردی افسانهٔ ما
فتنه را سلسله جنبان نشد آن زلف که هیچ****اعتباری نگرفت از دل دیوانهٔ ما
به شراب لبش آلوده نگردید که دید****پر ز خوناب جگر ساغر و پیمانهٔ ما
مرغ طبعش طیران داشت چو بر اوج غرور****پیش او بود عبث ریختن دانهٔ ما
گرد تکلیف نگشتم از آن رو که نبود****لایق پادشهی بزم گدایانهٔ ما
محتشم چرخ گدای در ما گشتی اگر****شدی آن گنج روان ساکن ویرانهٔ ما

غزل شماره 37: فرمود مرا سجدهٔ خویش آن بت رعنا

فرمود مرا سجدهٔ خویش آن بت رعنا****در سجده فتادم که سمعنا واطعنا
ما دخل به خود در می‌دیدار نگردیم****ما حل له شارعنا فیه شرعنا
بودیم ز ذرات به خورشید رخش نی****الفرع رئینا والی الاصل رجعنا
روزی که دل از عین تعلق به تو بستیم****من غیرک یاقرة عینی و قطعنا
در زاریم از ضعف عمل پیش تو صد ره****ضعف الفرغ الاکبر و یارب فزعنا
در دار شفایت مرضی دفع نکردیم****لکن کسل الروح من الروح و قعنا
گر محتشم از غم علم عین نگون کرد****انا علم البهجة بالهم رفعنا

غزل شماره 38: ای گوهر نام تو تاج سر دیوان‌ها

ای گوهر نام تو تاج سر دیوان‌ها****ذکر تو به صد عنوان آرایش عنوان‌ها
در ورطهٔ کفر افتد انس و ملک ار نبود****از حفظ تو تعویضی در گردن ایمانها
ای کعبهٔ مشتاقان دریاب که بر ناید****مقصود من گم ره از طی بیابان‌ها
جان رخش طرب تازد چون ولوله اندازد****غارت گر عشق تو رد قافلهٔ جان‌ها
شد در ره او جسمم با آن که ز خوبان بود****این کشتی بی‌لنگر پروردهٔ طوفان‌ها
آن ابر کرم کز فیض مشتاق خطا شوئیست****حاشا که بود در هم ز آلایش دامان‌ها
چون محتشم از دردش می‌کاهم و می‌خواهم****رنجوری خود در خود مهجوری درمان‌ها

غزل شماره 39: به صد اندیشه افکند امشبم آن تیز دیدنها

به صد اندیشه افکند امشبم آن تیز دیدنها****در اثنای نگاه تیز تیز آن لب گزیدنها
ز بس بر جستم در رقص دارد چون سپند امشب****به سویم گرم از شست آن ناوک رسیدنها
زبان زینهار افتد ز کار از بس که آید خوش****از آن بی‌باک در بد مستی آن خنجر کشیدنها
برآرد خاصه وقتی گوی بیرون بردن از میدان****غریو از مردم آن چابک ز پشت زین خمیدنها
در تک آفتابست آن تماشا پیشگان معجز****ببیند آن فغان در گرمی جولان کشیدنها
ازو بر دوز چشم ای دل که بسیار آن گران تمکین****سبک دست است در قلب سپاهی دل دریدنها
بر آن حسن آفرین کاندر نمودش کرده است ایزد****هر آن دقت که ممکن بود در حسن آفریدنها
به بی قید آهوانت گو که به سایر این چنین خودسر****مناسب نیست در دشت دل مردم چریدنها
من و مشق سکون اندر پس زانوی غم زین پس****که پایم سوده تا زانو به بی حاصل دویدنها
به حکم ناقه چون لیلی ز محمل روی ننماید****چه تابد در دل مجنون ازین وادی بریدنها
جنونم محتشم دیدی دم از افسون به بند اکنون****که من عاقل نخواهم شد ازین افسون دمیدن‌ها

غزل شماره 40: عجب گیرنده راهی بود در عاشق ربائیها

عجب گیرنده راهی بود در عاشق ربائیها****نگاه آشنای یار پیش از آشنائیها
ز حالت بر سر تیر اجل در رقص میرد****دل نخجیر را هر نغمه زان ناوک سائیها
نیاری پای کم ای دل که خواهد کرد ناز او****به جنس پر بهای خود خریدار آزمائیها
به جائی می‌رسد شخص هوس در ملک خود کامان****که آنجا زا وفا به می‌نماید بی‌وفائیها
در و دیوار معبدهاست از حرف ظهور او****که خواهد شد به رسوائی بدل آن نارسائیها
به این صورت که زادت مادر ایام دانستم****که در عهد تو خواهد داد داد فتنه زائیها
چو دادی محتشم وی را به خود راهی چه سودا کنون****ز دست تندخوئیهاش این انگشت خائیها

حرف ب

 

غزل شماره 41: دیشبش در خواب دیدم با رخ چون آفتاب

دیشبش در خواب دیدم با رخ چون آفتاب****آن چنان فرخ شبی دیگر نمی‌بینم به خواب
بسته آتش‌پارهٔ من تیغ و من حیران که چون****بسته باشد در میان آتش سوزنده آب
خانه‌ها در بادخواهد شد چه از دریای چشم****خیمه‌ها بیرون زند خیل سرشگم چون حباب
تا قضا بازار حسنت گرم کرد از دست تو****آنقدر در آتش افتادم که افتاد از حساب
بحر اشک من که در طوفان دم از خون می‌زند****گر سحاب انگیز گردد خون ببارد از سحاب
ریت از هم پیکرم تا چند پی در پی مرا****ماه سیمائی چو سیماب افکند در اضطراب
محتشم مرغ دلم تا صید آن خون‌خواره شد****صد عقوبت دید چون گنجشک در چنگ عقاب

غزل شماره 42: ای زیر مشق سر خط حسن تو افتاب

ای زیر مشق سر خط حسن تو افتاب****در مشق با کشیدن زلف تو مشگ ناب
بس نقش خامه زیر و زبر گشت تا از آن****نقشی چنین ز دقت صانع شد انتخاب
عکست که ای کرده در آب ای محیط حسن****می‌بیندت مگر که دل و دارد اضطراب
در عالمی که رتبهٔ حسن از یگانگیست****نه آینه است عکس پذیر از رخت نه آب
هیهات ما و عزم وصال محال تو****کان کار وهم و فعل خیالست و شغل خواب
تا شهسوار صبر سبکتر کند عنان****با ناز خویش گو که گران تر کند رکاب
از من نهفته مانده به بزم از حجاب عشق****روئی که آن نهفته نمی‌گردد از نقاب
امروز ساقیا شده زاهد حجاب بزم****برخیز و می بیار که برخیزد این حجاب
بیتی شنو ز محتشم ای بت که بهتراست****یک بیت عاشقانه ز بیتی پر از کتاب

غزل شماره 43: برشکن طرف کله چون بفکنی از رخ نقاب

برشکن طرف کله چون بفکنی از رخ نقاب****صبح صادق کن عیان بعد از طلوع آفتاب
گفت امشب صبر کن چندان که در خواب آیمت****صبر خواهم کرد من اما که خواهد کرد خواب
سهل باشد ملک دل زیر و زبر زاشوب عشق****ملک ایمان را نگهدارد خدا زین انقلاب
دی که در من دیدن آن آفتاب آتش فکند****دیده آبی زد بر آتش ورنه می‌گشتم کباب
چون عنان گیرم سواری را کز استیلای حسن****می‌رود پیوسته صدا به رو کمانش در رکاب
عشق اگر پاکست در انجام صحبت میشود****رسم معشوقان نیاز آئین عشاقان عتاب
جز من مظلوم کز عمر خودم بیزار کیست****آن که آزارش گناه و کشتنش باشد ثواب
در میان بیم و امیدم که هر دم می‌کند****مرگ در کارم تعلل زیاد در قتلم شتاب
دی سوال بوسه‌ای زان شوخ کردم گفت نیست****محتشم حرف چنین راغیر خاموشی جواب

غزل شماره 44: همچو شمعم هست شبها بی‌رخ آن آفتاب

همچو شمعم هست شبها بی‌رخ آن آفتاب****دیده گریان سینهٔ بریان تن گدازان دل کباب
بسته شد از چار حد بر من در وصلش که هست****دل غمین خاطر حزین تن در بلاجان در عذاب
در زمین و آسمان دارند ز آب و تاب او****آب شرم آئینه رو مهتاب خورشید اضطراب
سرو کی گیرد به گلشن جای سروی کش بود****پیرهن گل سرسمن رخ نسترن خط مشگناب
تیره بختم آنقدر کز طالع من می‌شود****نور ظلمت روز شب گوهر حجر دریا سراب
چون گرفتم دامنش مردم ز ناکامی که بود****دست لرزان دل طپان من منفعل او در حجاب
مدعی از رشک بر در چون نمرد امشب که بود****بزم دلکش باده بی غش یار سرخوش من خراب
سرمبادم کز گمانهای کجم آن سرور است****سر گران لب پر گله گل رد عرق نرگس به خواب
محتشم دارد بتی بی‌رحم کاندر کیش اوست****رحم ظلم احسان سیاست مهر کین گرمی عتاب

غزل شماره 45: حسن روزافزون نگر کان خسرو زرین طناب

حسن روزافزون نگر کان خسرو زرین طناب****دی هلالی بود و امشب ماه و امروز افتاب
بود در خرگه نقاب افکنده و محجوب لیک****دوش خرگه بر طرف شد دی نقاب امشب حجاب
یرات من بین که رد جولان گهش بوسیده‌ام****دی زمین امروز نعل بادپا امشب رکاب
گر به کویش جا کنم یک شب سگش از طور من****شب کند دوری سحر بیگانگی روز اجتناب
قتل من کز عشق پنهانم به کیش یار بود****دی گناه امروز خواهد شد روا امشب ثواب
دور آخر زد به بزم آتش که آن میخواره داشت****شام تمکین نیم شب تسکین سحرگه اضطراب
محتشم در لشگر صبر از ظهور شاه عشق****بودی تشویش امشب شور و امروز انقلاب

غزل شماره 46: نامسلمان پسری خون دلم خورد چو آب

نامسلمان پسری خون دلم خورد چو آب****که به مستی دل مرغان حرم کرده کباب
کار بر مرغ دلم در کف طفلی شده است****آن چنان تنگ که گلشن بودش چنگ عقاب
شاهد عشق حریفیست که گر یابد دست****می‌کند دست به خون ملک‌الموت خضاب
چهرهٔ هجر به خواب آید اگر عاشق را****کشدش خوف به مهد اجل از بستر خواب
لرزه بر دست نسیم افتد اگر برگیرد****به سر انگشت خیال از رخ او طرف نقاب
تو که داری سر شاهنشهی کشور دل****فکر ملک دل ما کن که خرابست خراب
محتشم را دم آبی چو ز تیغت دادی****دم دیگر به چشانش که ثوابست ثواب

غزل شماره 47: نیست امروز شکست دلم از چشم پرآب

نیست امروز شکست دلم از چشم پرآب****دایم این خانه خرابست ازین خانه خراب
رعشهٔ نخل وجودم نگذارد که به چشم****آشیان گرم کند طایر وحشی وش خواب
چو پر آشوب سواری که به شادی نرسید****فتنه را پا به زمین چون تو نهی پا برکاب
خواه چون شمع بسوزان همه را خواه بکش****که خطای تو ثوابست و گناه تو ثواب
تا خجالت ز سگانت نبرم بعد از قتل****استخوانم به بیابان عدم کن پرتاب
کر به جرم نگهی بی‌گنهی سوختنی است****بیش ازین نیز مسوزش که کبابست کباب
محتشم بر در عزلت زن و از سروا کن****صحبت اهل نصیحت که عذابست عذاب

غزل شماره 48: رخش در غیر و چشم التفاتش در من است امشب

رخش در غیر و چشم التفاتش در من است امشب****هزارش مصلحت درهر تغافل کردنست امشب
بتی کز غمزه هر شب دیگری را افکند در خون****نگاهی کرد و دانستم که چشمش برمنست امشب
تن و جانم فدای نرگس غماز او بادا****که از طرز نگاهش فتنه را جان در تنست امشب
شراب دهشتم دست هوس کوتاه می‌دارد****ز نقل وصل کاندر بزم خرمن خرمن است امشب
کند بدگوئیم با غیر و من بازی دهم خود را****که دیگر دوست در بند فریب دشمن است امشب
در اثنای حدیث درد من آن عارض افزودن****برین کز عشقم آگه گشته وجهی روشن است امشب
در آغوش خیالش جان غم فرسوده را با او****حجاب اندر میان نازکتر از پیراهنست امشب
ز بزم شحنه مجلس خدا را برمخیزانم****که نقد وصل دامن دامنم در دامنست امشب
دو چشم محتشم آماجگاه تیر پی در پی****ز پاس گوشهای چشم آن صید افکن است امشب

غزل شماره 49: خیالش را به نوعی انس در جان من است امشب

خیالش را به نوعی انس در جان من است امشب****که با این نیم جانیها دو جانم در تنست امشب
به صحبت هر که را خواند نهان آرد به قتل آخر****مرا هم خوانده گویا نبوت قتل منست امشب
به کف شمشیر و رد سر باده چند اغیار را جوئی****مرا هم هست جانی کز غرض خونخوردنست امشب
ز بدمستی به مجلس دستم اندر گردن افکندی****اگر من جان برم صدخونت اندر گردنست امشب
سری کز باده بودی بر سر دوش سرافرازان****به هشیاری من افتاده را در دامنست امشب
سرم کوبند اگر چون زر بهم باشد به مهر او****که دل اسرار آن طرف عیار مخزنست امشب
ز بزم دوست محروم از زبان خود شدم اما****چه‌ها دربارهٔ من بر زبان دشمن است امشب
از آن خلعت که بر قد رقیب از لطف میدوزی****هزارم سوزن الماس در پیراهن است امشب
دمی بر محتشم پیما می دیدار ای ساقی****که ذوقش جرعه خواه از باده مردافکن است امشب

غزل شماره 50: بزم پر فتنه از آن طرز نگاهست امشب

بزم پر فتنه از آن طرز نگاهست امشب****فتنه در خانه آن چشم سیاهست امشب
دی گریبان رد حسن مه کنعانی بود****از صفا تابده پنجهٔ ماهست امشب
دوشم از عشق نهان هر گوهر راز که بود****پیش آن بت همه در رشتهٔ آهست امشب
به نظر بازی من گرنه گمان برده چرا****کار چشمش همه دزدیده نگاهست امشب
بهر ضبط من مجنون که کهن سلسله‌ام****فتنه از گیسوی او سلسله خواهست امشب
حسن را این همه بر آتش رخسارهٔ او****دامن افشانی از آن طرف کلاهست امشب
می‌رسد یار کشان دامن و در بزم خروش****که آستان روب گدا دامن شاهست امشب
بر چو من پر گنهی دم به دم از گوشهٔ چشم****نگه او اثر عفو گناهست امشب
محتشم پیک نظر گرنه سبک پاست چرا****کوه تمکین توبی وزن چو کاهست امشب

غزل شماره 51: وصلم نصیب شد ز مددکاری رقیب

وصلم نصیب شد ز مددکاری رقیب****یاران مفید بود بسی یاری رقیب
در شاه راه عشق کشیدم ز پای دل****صد خار غم به قوت غمخواری رقیب
بیزاریش چو داد ز یارم برات وصل****من نیز میدرم خط بیزاری رقیب
از جام هجر یار چوسرها شود گران****ما هم کنیم فکر سبکساری رقیب
در دوست دشمنی من درمانده مانده‌ام****بیچاره از محبت ناچاری رقیب
ما را بسی مقرب دلدار کرده است****دوراست این عمل ز علمداری رقیب
ترسم که عاقبت شود افسرده محتشم****بازار عشق ما ز کم آزاری رقیب

حرف ت

 

غزل شماره 52: یگانه‌ای در دل می‌زند به دست ارادت

یگانه‌ای در دل می‌زند به دست ارادت****که جای موکب حسنش ز طرف ماست زیادت
اگر کشاکش زور قضا بود ز دو جانب****میانهٔ من و او نگسلد کمند ارادت
در این ولایت پرشور و فتد خانهٔ کنعان****چه‌ها که مادر ایام کرد در دو ولایت
شکسته رنگی رنج خمار هجر زحد شد****ز گوشه‌ای بدرآ سرخوش ای سهیل سعادت
فتاده حوصلهٔ مرغ روح تنگ خدا را****بده به خسته پیکان خود نوید عیادت
به معبدیست رخ محتشم که می‌کند آنجا****نیاز یک شبه کار هزار ساله عبادت

غزل شماره 53: چو هجر راه من تشنه در سراب انداخت

چو هجر راه من تشنه در سراب انداخت****سکون سفینه به گرداب اضطراب انداخت
فلک ز بد مددیها تمام یاران را****چو دست بست گلیم مرا در آب انداخت
زمانه دست من اول به حیله بست آن گه****ز چهره شاهد مقصود را نقاب انداخت
به جنبشی که نمود از نسیم کاکل او****هزار رشتهٔ جان را به پیچ و تاب انداخت
گرفت محتشم از ساقی غمش جامی****که بوی او من میخواره را خراب انداخت

غزل شماره 54: دور بر بسترم از هجر تو رنجور انداخت

دور بر بسترم از هجر تو رنجور انداخت****چشم زخم عجبی از تو مرا دورانداخت
من که سر خوش نشدم از می صد خمخانه****به یکی ساغرم آن نرگس مخمور انداخت
آن که در کشتن من دست اجل بست به چوب****ناوکی بود که آن بازوی پرزور انداخت
رنج را از تن مایل به اجل دور افکند****مژدهٔ پرسش او بس که به دل شور انداخت
ساخت بر گنج حیات دو جهانم گنجور****به عیادت چو گذر بر من رنجور انداخت
از دل جن و بشر شعلهٔ غیرت سر زد****از گذاری که سلیمان به سر مور انداخت
کلبهٔ محتشم از غرفهٔ مه برد سبق****تا بر او پرتوی آن طلعت پرنور انداخت

غزل شماره 55: آن که آیینهٔ صنع از روی نیکوی تو ساخت

آن که آیینهٔ صنع از روی نیکوی تو ساخت****همهٔ آیینهٔ رخان را خجل از روی تو ساخت
طاق ایوان خجالت گذرانید ز مه****آن که بالای دو رخ طاق دو ابروی تو ساخت
نخل بند چمن حسن تو بر قدرت خویش****آفرین کرد چو نخل قد دلجوی تو ساخت
بهر قتل دو جهان فتنه چو زه کرد کمان****کار خویش از مدد قوت بازوی تو ساخت
آسمان حسن گران سنگ تو چون می‌سنجید****مهر پر کوکبه را سنگ ترازوی تو ساخت
مرغ دل با همهٔ بی‌بال و پریها آخر****آشیانی عجب اندر شکن موی تو ساخت
فلک از درد سر آسود که در او عشق****سر پرشور مرا خاک سر کوی تو ساخت
فکر کار دگران کن که فلک کار مرا****به نخستین نگه از نرگس جادوی تو ساخت
دید فرمان تو در خاموشی لعل تو دل****رفت و پنهان ز تو با چشم سخنگوی تو ساخت
وه که هرگه قدمی رنجه به بزمم کردی****پیش دستی صبا بی خودم از بوی تو ساخت
محتشم مرتبهٔ عشق به اعجاز رساند****این که یک مرتبه جا در دل بدخوی تو ساخت

غزل شماره 56: داغ بر دست خود آن شوخ چو در صحبت سوخت

داغ بر دست خود آن شوخ چو در صحبت سوخت****غیر در تاب شد و جان من از غیرت سوخت
صورت شمع رخش بر در و دیوار کشید****کلک نقاش دل خلق به این صورت سوخت
خواستم پیش رخش چهره بشویم به سرشک****آب در دیده‌ام از گرمی آن طلعت سوخت
غیر را خواست کند گرم زد آتش در من****هر یکی را به طریق دگر از غیرت سوخت
ذوق کردم چو شب آمد به وثاق تو رقیب****که مرا دید به پهلوی تو و ز حسرت سوخت
شعلهٔ آتش سودای رقیبم امشب****گشت معلوم زداغی که به آن رحمت سوخت
محتشم یافت که فهمیدی و خاطر خوش یافت****غیر کم حوصله چون داغ پی غیبت سوخت

غزل شماره 57: هلالی بودی اول صد بلند اختر هوادارت

هلالی بودی اول صد بلند اختر هوادارت****کنون ماه تمامی ناتمامی آن چنان یارت
به آب دیده پروردم نهالت را چه دانستم****که بر هربی بصر بارد ثرم نخل ثمر بارت
هنوزت بوی شیر از غنچهٔ سیراب می‌آید****که بود از شیرهٔ جانم غذای چشم خون‌خوارت
هنوزت دایه میزد شانه بر سنبل که من خود را****نمی‌دیدم به حال خویش و می‌دیدم گرفتارت
هنوزت نامرتب بود بر تن جامه خوبی****که جیبم پاره بود از دست خوی مردم آزارت
هنوزت طره در مرد افکنی چابک نبود ای بت****که من افتاده بودم در کمند جعد طرارت
هنوز از یوسف حسنت نبود آوازه‌ای چندان****که با چندین هوس بودم من مفلس خریدارت
کنون کز پای تا سر در لباس عشوه و نازی****ز عاشق در پس صد پرده پنهان است رخسارت
برون آتا فشاند محتشم نقد دل و جان را****به یک نظاره بر لطف قد و انگیز رفتارت

غزل شماره 58: این چه چوگان سر زلف و چه گوی ذقن است

این چه چوگان سر زلف و چه گوی ذقن است****این چه ترکانه قباپوشی و لطف بدن است
این چه ابروست که پیوسته اشارت فرماست****وین چه چشمست که با اهل نظر در سخنست
این چه خالست که قیمت شکن مشک ختاست****وین چه جعد است که صد تعبیه‌اش در شکنست
این چه رخشنده عذار است که از پرتو آن****آه انجم شررم شمع هزار انجمن است
این چه غمزه است که چشم تو ز بی‌باکی او****مست و خنجر کش و عاشق کش مردم فکنست
وای برجان اسیران تو گر دریابند****از نگه کردنت آن شیوه که مخصوص منست
محتشم تا بودت جان مشو از دوست جدا****کاین جدائی سبب تفرقهٔ جان و تن است

غزل شماره 59: دوستم با تو به حدی که ز حد بیرونست

دوستم با تو به حدی که ز حد بیرونست****دشمنم نیز به نوعی که ز شرح افزون است
معنی دوستی از گفت و شنو مستغنی است****صورت دشمنی آن به که نگویم چونست
دامن عصمت گل چون دردا ز صحبت خار****اشک بلبل نتوان گفت چرا گلگونست
پای خسرو اگر از دست طمع در گل نیست****کوه کن تا کمر از گریه چرا در خونست
وادی رشک مقامیست که از بوالعجبی****لیلی آنجا به صد آشفتگی مجنون است
دارد از دست رقیبان دلی از بیم دو نیم****سگ لیلی که ز حی پیک ره هامون است
بوالهوس راست ز خوبان طمع بوس و کنار****ورنه عاشق به همین گفت و شنو ممنون است
ترسم آخر کندت عاشق و مفتون رقیب****فلک این نوع که بر رغم من محزون است
محتشم بشنو و در عذر جفاها مشنو****سخن او که یک افسانه و صد افسونست

غزل شماره 60: نخل قد خم گشته که پرورده دردست

نخل قد خم گشته که پرورده دردست****بارش دل پرخون و گلش چهرهٔ زردست
صدساله وصال تو مرا می‌رسد ای ماه****گر مرهم هر خسته به اندازهٔ درد است
خاک که ز جولان سمندت شده برباد****کان زلف مشوش دگر آلوده گرد است
دل کز خرد و صبر و سکون صاحب خیل است****از تفرقهٔ عشق تو فرداست که فرداست
منسوخ کن حسن دلارام زلیخاست****عشق تو که آرام ربای زن و مرد است
ای دل حذر از بادیهٔ عشق که چون باد****سرگشته در آن ناحیه صد بادیه گرداست
ای محتشم آن شمع بتان را چه تفاوت****گر اشک تو گرمست و گر آه تو سرد است

غزل شماره 61: باز این چه زلف از طرف رخ نمودن است

باز این چه زلف از طرف رخ نمودن است****باز این چه مشگ بر ورق لاله سودن است
باز این چه نصب کردن خالست برعذار****باز این چه داغ بر دل عاشق فزودن است
دل بردن چنین ز اسیران ساده دل****گوهر به حیله از کف طفلان ربودن است
در ابتدای وصل به هجرم اسیر ساخت****وصلی چنین بهشت به کافر نمودن است
روشن‌ترین غرور و دلیل تکبرش****آن دیر دیر لب به تکلم گشودن است
سر ازل ز پیر مغان گوش کن که آن****بهتر ز حکمت از لب لقمان شنودن است
در عشق حالتی بتر از مرگ محتشم****دور از وصال دلبر خود زنده بودنست

غزل شماره 62: زخم جفای یار که بر سینه مرهم است

زخم جفای یار که بر سینه مرهم است****از بخت من زیاده و از لطف او کم است
کودک دل است و دو و لعب دوست لیک****در قید اختلاط ز قید معلم است
پنهان گلی شکفته درین بزم کان نگار****خود را شکفته دارد و بسیار درهم است
شد مست و از تواضع بی‌اختیار او****در بزم شد عیان که نهان با که همدمست
ترسم برات لطف گدائی رسد به مهر****کان لعل خاتمیست که در دست خاتمست
از گریه‌های هجر شکست بنای جان****موقوف یک نم دیگر از چشم پر نمست
هر صبح دم من و سر کوی بتان بلی****شغلی است این که بر همهٔ کاری مقدم است
با این خصایل ملکی بر خلاف رسم****باید که سجدهٔ تو کند هر که آدم است
با غم که جان در آرزوی خیر باد اوست****گفتار محتشم همه دم خیر مقدم است

غزل شماره 63: کنون که خنجر بیداد یار خونریز است

کنون که خنجر بیداد یار خونریز است****کجاست مرد که بازار امتحان تیز است
دلم ز وعدهٔ شیرین لبی است در پرواز****که یاد کوه‌کنش به ز وصل پرویز است
ز من چه سرزده‌ای سرو نوش لب که دگر****سرت گران و حدیثت کنایه آمیز است
منه فزونم ازین بار جور بر خاطر****که پیک آه گران خاطر سبک خیز است
کشاکش رگ جانم شب دراز فراق****ز سر گرانی آن طره دلاویز است
به این گمان که شوم قابل ترحم تو****خوشم که تیغ جهانی به خون من تیز است
چو محتشم سخن زا قامتت کند بشنو****که گاه گاه سخنهای او بانگین است

غزل شماره 64: زان آستان که قبلهٔ ارباب دولت است

زان آستان که قبلهٔ ارباب دولت است****محرومی من از عدم قابلیت است
چشم ز عین بی‌بصری مانده بی‌نصیب****زان خاک در گه سرمهٔ اهل بصیرت است
رویم که نیست بر کف پایش به صد نیاز****از انفعال بر سر زانوی خجلت است
دوشم که نیست غاشیه کش در کاب تو****آزرده از گرانی بار مذلت است
دستم که نیست پیش تو بر سینهٔ صبح و شام****کوته ز جیب عیش و گریبان راحت است
پایم ازین گنه که نه جاری به راه توست****مستوجب سلاسل قهر و سیاست است
گر دور چرخ مانعم از پای بوس توست****در روزگار باعث تاخیر صحبت است
بر من جفاست ورنه سلیمان عهد را****در انجمن نصیحت موری چه حاجت است
من بعد روی محتشم از هیچ رومباد****دور از درت که گفته ارباب همت است

غزل شماره 65: به عزم رقص چو آن فتنه زمین برخاست

به عزم رقص چو آن فتنه زمین برخاست****بر آسمان ز لب غیب‌افرین برخاست
به بزم شعلهٔ ناز بتان جلوه فروش****فرو نشست چو آن سرو نازنین برخاست
فکار گشت ز بس آفرین لب گردون****به قصد جلوه چو آن جلوه‌آفرین برخاست
کرشمه سلسله جنبان قید دلها گشت****ز باد جلوه چو آن جعد عنبرین برخاست
بلا به زود لب انبساط خندان شد****اگرچه دیر ز ابروی ناز چین برخاست
به آرمیدگیش گرچه شد عزیمت رقص****ز جا نخاسته آرام از زمین برخاست
چو داد جلوهٔ آشوب خیز داد و نشست****فغان ز محتشم والهٔ حزین برخاست

غزل شماره 66: چون دم جان دادنم آهی ز جانان برنخاست

چون دم جان دادنم آهی ز جانان برنخاست****آهی از من سر نزد کز مردم افغان برنخاست
گریه طوفان خیز گشت و از سرم برخاست دود****باری از من گریه کم سرزد که طوفان برنخاست
گرچه شور شهسواران بود در میدان حسن****عرصه تاز آن مه نشد گردی ز میدان برنخاست
دست و تیغ آن قبا گلگون نشد هرگز بلند****بر سر غیری که ما را شعله از جان برنخاست
می‌رسد او را اگر جولان کند بر آفتاب****کز زمین چون او سواری گرم جولان برنخاست
ناوکی ننشست ازو بر سینهٔ پر آتشم****کاتشم یک نیزه از چاک گریبان برنخاست
کشت در کوی رقیبم یار و کس مانع نشد****یک مسلمان محتشم زان کافرستان برنخاست

غزل شماره 67: رخت که صورت صنع آشکار از آن پیداست

رخت که صورت صنع آشکار از آن پیداست****نشان دقت صورت نگار از آن پیداست
قدت که بر صفتش نیست هیچ کس قادر****کمان قدرت پروردگار از آن پیداست
سرت که گرم می لطف بود دوش امروز****گرانی حرکات خمار از آن پیداست
به زیر دامن حسنت نهفته است هنوز****خطی که گرد گلت صد بهار از آن پیداست
کمان سخت کش است ابرویت ولی کششی****به جانب همه بی‌اختیار از آن پیداست
کرشمه سازی از آن چشم را چه نام کنم****که عشوه‌های نهان صد هزار از آن پیداست
ز بی‌قراری زلفت جز این نمی‌گویم****که حال محتشم بی‌قرار از آن پیداست

غزل شماره 68: با من بدی امروز زاطوار تو پیداست

با من بدی امروز زاطوار تو پیداست****بدگو سخنی گفته ز گفتار تو پیداست
همت آئینهٔ نیر دلان صورت خوبت****این صورت از آئینهٔ رخسار تو پیداست
آن نکته سربسته که مستی است بیانش****ز آشفتگی بستن دستار تو پیداست
از خون یکی کرده‌ای امروز صبوحی****از سرخوشی نرگس خون‌خوار تو پیداست
ساغر زده می‌آئی و کیفیت مستی****از بی سر و سامانی رفتار تو پیداست
داری سر آزار که تهدید نهانی****از جنبش لبهای شکر بار تو پیداست
دزدیده بهم بر زده‌ای خاطر جمعی****از درهمی طره طرار تو پیداست
در حرف زدن محتشم از حیرت آن رو****رفته است شعور تو ز اشعار تو پیداست

غزل شماره 69: گوی میدان محبت سر اهل نظر است

گوی میدان محبت سر اهل نظر است****گرد این عرصه مگردید که سر در خطر است
سینهٔ تنگ پر از آه و تنگ پردهٔ راز****چون کنم آه که یک پرده و صد پرده در است
چو هنر سوز تو گه دود برآرد ز جهان****که بسوزی تو و دود از تو نخیزد هنر است
گشت دیر آمدن صبح وصالم گوئی****که شب هجر مرا صبح قیامت سحر است
مژده ای دل که به قصد تو مهی بسته کمر****که کمر بسته او صد مه زرین کمر است
غیر میرد به تو هرگاه قرینم بیند****این چو فرخنده قران‌های سعادت اثر است
تیغ بر کف چو کنی قصد سرمشتاقان****بر سر محتشم کز همه مشتاق‌تر است

غزل شماره 70: تو را بسوی رقیبان گذار بسیار است

تو را بسوی رقیبان گذار بسیار است****ز رهگذار تو بر دل غبار بسیار است
تو از صفا گل بی‌خاری ای نگار ولی****چه سود از این که بگرد تو خار بسیار است
مرا به وسعت مشرب چنین به تنگ میار****که ملک حسن وسیع است و یار بسیار است
ستم مکن که به نخجیر گاه حسن ز تو****شکار پیشه‌تر اندر شکار بسیار است
به حد خویش کن ای دل سخن که چون تو شکار****فتاده در ره آن شهسوار بسیار است
بناز بار تمنای او بکش که هنوز****به زیر بار غمش بردبار بسیار است
صبا به لطف برانگیز گردی از ره دوست****که دیده‌ها به ره انتظار بسیار است
بگو بیا و بگردان عنان ز وادی ناز****که در رهت دل امیدوار بسیار است
هنوز چون مگس و مور ز آدمی و پری****بخوان حسن تو را ریزه‌خوار بسیار است
به یک خزان مکن از حسن خویش قطع امید****که گلستان تو را نوبهار بسیار است
برون منه قدم از راه دلبری که هنوز****چو محتشم به رهت خاکسار بسیار است

غزل شماره 71: با خط آن سلطان خوبان را جمالی دیگر است

با خط آن سلطان خوبان را جمالی دیگر است****بسته هر موی او صاحب کمالی دیگر است
نیست در بتخانهٔ مارا غیر فکر روی دوست****ما درین فکریم و مردم را خیالی دیگر است
پیش رویت چون به یک دم جان ندادیم از نشاط****هردم از روی تو ما را انفعالی دیگر است
گر بود ما را دو عید از دیدنت نبود بعید****زان که هر طاقی ز ابرویت هلالی دیگر است
سگ از آن کس به که چون شد با غزالی آشنا****باز چشمش در پی وحشی غزالی دیگر است
محتشم چون هر زمان حالی دگر دارد ز عشق****هر غزل از گفتهٔ او حسب و حالی دیگر است

غزل شماره 72: آهوی چشم بتان چشم تو را نخجیر است

آهوی چشم بتان چشم تو را نخجیر است****چشم صید افکن تو آهوی آهو گیر است
کرده تیر نگهت را سبک آهنگ به جان****صف مژگان درازت که پر آن تیر است
رتبهٔ عشق رقیب از نگهش یافته‌ای****که ز نظارهٔ او رنگ تو بی‌تغییر است
تا خطت یافته تحریر رخ ساده رخان****پیش رخسار تو خطیست که بی‌تحریر است
کرده صد کار فزون در دل تو نالهٔ من****چه کند آن چه نکرد است همین تاثیر است
در مهمات اسیران که به جان در گروند****آن چه تقصیر مرا نیست تو را تقصیر است
محتشم کرد سراغ دل ازان سلسله مو****گفت دیوانگی کرده و در زنجیر است

غزل شماره 73: خط ز رخت سر کشید سرکشی ای گل بس است

خط ز رخت سر کشید سرکشی ای گل بس است****وقت نوازش رسید ناز و تغافل بس است
نخل تو شد میوهٔ ریز از تو ندیدم بری****جامه چو گل میدرم صبر و تحمل بس است
در ره مرغ دلم حلقه مکن زلف را****بر سر سرو قدت حلقهٔ کاکل بس است
سایه ز خود گو ببر غیر تو گر خود هماست****چتر همایون گل بر سربلبل بس است
تا ز نشاط افکنم غلغله در بزم انس****از می نابم به گوش یک دو سه غلغل بس است
چند کشی محتشم بار تکبر ز خلق****پشت تحمل خمید عجز تنزل بس است

غزل شماره 74: از اشگ گرم چشم ترم کان آتش است

از اشگ گرم چشم ترم کان آتش است****وین موجهای خون گل طوفان آتش است
آهم شرر فشان شده یاران حذر کنید****کاین آه در تراوش باران آتش است
اشگی که می‌رسد ز درونم به چشم تر****سیلی است کش گذر به بیابان آتش است
آه بلند شعلهٔ من گرد کوی او****شب تا به روز مشعله گردان آتش است
چشم کرشمه ساز تو را از نگاه گرم****پیوند تیر غمزه به پیکان آتش است
از آه من مپوش رخ آتشین که باد****هرچند جان گزاست ولی جان آتش است
دود درون محتشم از بس صفای دل****مانا به شعله‌های درخشان آتش است

غزل شماره 75: این صید هنوز نیم رام است

این صید هنوز نیم رام است****این کار هنوز ناتمام است
این ماه هنوز نو طلوع است****این نخل هنوز نو قیام است
تیغش رقم حیات بزدود****با آن که هنوز در نیام است
در هفت زمین تزلزل انداخت****سروش که هنوز نوخرام است
یک باره نگشته گرم جولان****کش باره هنوز نو لجام است
در محمل ناز مطمئن نیست****کش ناقه هنوز بی‌زمام است
دیگ هوس ز آتش اوست****در جوش ولی هنوز خام است
لطفش به من از کسان نهانست****این لطف هنوز لطف عام است
دیوان منگار محتشم زود****کاین نظم هنوز بی‌نظام است

غزل شماره 76: نقد غمت که حاصل دنیا و دین ماست

نقد غمت که حاصل دنیا و دین ماست****گنج خرابهٔ دل اندوهگین ماست
یاد تو زود چون رود از دل که همرهش****در اولین قدم نفس آخرین ماست
به خاک درگهت چه تفاوت اگر نهیم****سر بر زمین که کوی بلا سرزمین ماست
از کینه جوئی تو شکایت کنم چرا****کز شوخی آن چه نیست به یاد تو کین ماست
از توسن هوس ز ازل چون پیاده‌ایم****رخش مراد تا به ابد زیر زین ماست
نور جبین ما نه ز تاثیر طاعت است****داغی کهن ز لاله رخی بر جبین ماست
ای مرغ دل حذر که خدنگ افکنی عجیب****از ابروان کشیده کمان در کمین ماست
در بزم او همیشه ملولم که ناگهان****افتد به فکر او که چرا همنشین ماست
تا می‌کنیم محتشم از لعل او سخن****ملک سخن تمام به زیر نگین ماست

غزل شماره 77: بر درت کانجا سیاست مانع از داد من است

بر درت کانجا سیاست مانع از داد من است****آن که بی‌زنجیر در بند است فریاد من است
آن که می‌گردد مدام از دور باش خشم و کین****دور دور از بارگاه خاطرت یاد من است
ای خوش آن مشکل که چون خسرو نداند حل آن****طبع شیرین بشکفد کاین کار فرهاد من است
دادن از روی زمین خاک بنی‌آدم به باد****کمترین بازیچهٔ طفل پریزاد من است
در جهان خاکی که هرگز ترنگردد جز با اشک****گر نشان جویند ازان خاک غم آباد من است
آن که پای مرغ دل می‌بندد از روی هوا****طبع سحرانگیز وحشی بند صیاد من است
انس آن بد الفت پیمان گسل با محتشم****همچو پیوند طرب با جان ناشاد من است

غزل شماره 78: روی تو که اختر زمین است

روی تو که اختر زمین است****رشگ مه آسمان نشین است
قدت که بلای راستان است****کاهندهٔ سرو راستین است
اندام تو زیر پیرهن نیز****سوزندهٔ برگ یاسمین است
چشم سیهت به تیغ مژگان****گردنزن آهوان چین است
خال تو که هست نقطهٔ کفر****انگشت نمای اهل دین است
دشنام تو زان لبان شیرین****زهریست که غرق انگبین است
آن غمزه که گرم چشم‌بندی است****بازی ده عقل دوربین است
خاک در بنده کمینت****تاج سر بنده کمین است
در دیدهٔ محتشم خیالت****نقشی است که در ته نگین است

غزل شماره 79: پای یکی به علت ادبار نارواست

پای یکی به علت ادبار نارواست****رخش یکی به عرصهٔ اقبال در دو است
در افتاب وصل یکی گرم اختلاط****قانع یکی ز دور به یک ذره پرتو است
اما ازین چه غم که کهن دوستدار او****در خاطرش نشسته تر از عاشق نواست
شطرنج غایبانه شیرین به کوه کن****در دل به صد شکفتگی نرد خسرو است
زندان هجر او چه طلسمی است کاندران****نه طاقت نشست و نه راه بدر رو است
اعجاز عشق بین که تمنای هندویی****پاینده دار نام شهنشاه غزنو است
معلوم قدر دانهٔ اشک تو محتشم****جائی چنان که خرمن جانها به یک جواست

غزل شماره 80: غمزه کز قوت حسنت دو کمان ساخته است

غمزه کز قوت حسنت دو کمان ساخته است****پیش تیرت دو دل امروز نشان ساخته است
در حضور تو و رسوای دگر غمزه مرا****از اشارات دو ابرو دو زبان ساخته است
هر نگاهت ز ره شعبده یک پیک نظر****به دو اقلیم دل از سحر روان ساخته است
جنبش گوشه ابروی تو در پهلوی غیر****پردلی را هدف تیر و کمان ساخته است
در مزاج تو اثر کرده هوائی و مرا****سرعت نبض گمانی که از آن ساخته است
نظر غیر که پاس نگهم می‌دارد****چهرهٔ راز مرا از تو نهان ساخته است
می‌توان ساختن از دیدهٔ غماز نهان****نیم نازی که اسیر تو بدان ساخته است
غیر اگر جرعه‌ای از پند ندادست تو را****سرت از صحبت یاران که گران ساخته است
غم عشق تو که خو کرده به جانهای عزیز****سخت با محتشم سوخته جان ساخته است

غزل شماره 81: آن که بزم غیر را روشن چو گلشن کرده است

آن که بزم غیر را روشن چو گلشن کرده است****می‌تواند کرد با او آن چه با من کرده است
عنقریب از گریه نابینا چو دیگر چشمهاست****دیده‌ای کان سست عهد امروز روشن کرده است
کرده در چشم رقیب بوم سیرت آشیان****شاهباز من عجب جائی نشیمن کرده است
یک جهت تا دیده‌ام با غیر آن بی‌درد را****غیرتم از صد جهت راضی به مردن کرده است
مردهٔ ما راهنوز از اختلاط اوست عار****کان مسیحا دم ز وصلش روح در تن کرده است
وه که شد آلوده دامان آن که در تمکین حسن****خنده بر مستوری صد پاکدامن کرده است
محتشم رخش ترقی بین که آن رعنا سوار****آهوی شیرافکنش را روبه افکن کرده است

غزل شماره 82: حرف عشقت مگر امشب ز یکی سرزده است

حرف عشقت مگر امشب ز یکی سرزده است****که حیا این همه آتش به گلت در زده است
زده جام غضب آن غمزه مگر غمزده‌ای****طاق ابروی تو را گفته و ساغر زده است
شعلهٔ شمع جمالت شده برهم زده آه****مرغ روح که به پیرامن آن پرزده است
خونت از غیرت اشک که به جوش است که باز****گل تبخاله ز شیرین رطبت سرزده است
می‌گذشتی وز میغ مژه خون می‌بارید****که به حیران شده‌ای چشم تو خنجر زده است
جیب جانش ز من اندر خطر است آن که چنین****دامن سعی به راه طلبت بر زده است
حاجبت کرده کمان زه مگر از کم حذری****داد جرات زده‌ای قصر تو را در زده است
خوش حریفیست که در وادی عشقت همه جا****خیمه با محتشم از لاف برابر زده است

غزل شماره 83: از عاشقان حوالی آن خانه پر شده است

از عاشقان حوالی آن خانه پر شده است****دارالشفای عشق ز دیوانه پر شده است
از خود نگشته است به کس آشنا دلی****راه وثاقش از پی بیگانه پر شده است
تاره به جام خانه چشمم فکند عکس****این خانه از پری چو پری خانه پر شده است
از جرعه‌ای که ریخته ساقی به جام ما****گش فلک ز نعرهٔ مستانه پر شده است
رگهای جانم از گرهٔ غم به ذکر هجر****چون رشتهای سجه صد دانه پر شده است
عشاق را به دور تو از بادهٔ حیات****قالب تهی فتاده و پیمانه پر شده است
گردد مگر به وصف تو مقبول اهل طبع****دیوان محتشم که ز افسانه پر شده است

غزل شماره 84: امشب دگر حریف شرابت که بوده است

امشب دگر حریف شرابت که بوده است****تا روز پرده‌سوز حجابت که بوده است
آن دم که دور گشته و ساقی تو بوده‌ای****پیشت که گشته مست و خرابت که بوده است
جنبیده چون لب تو به مستانه حرفها****لذت چش سئوال و جوابت که بوده است
دوری که اقتضای غضب کرده طبع می****شیدای سر خوشانه عتابت که بوده است
دوری دگر که کرده شلاین زبان تو را****مدهوش پاس بستر خوابت که بوده است
چون محتشم نبوده به گرد درت دوان****مخصوص خدمت از همه بابت که بوده است

غزل شماره 85: کمر به کین تو ای دل چو یار جانی بست

کمر به کین تو ای دل چو یار جانی بست****طمع مدار که دیگر کمر توانی بست
به بزم وصل قدم چون نهم که عصمت او****گشود دست و مرا پای کامرانی بست
دری که دیده بروی دلم گشود این بود****که عشق آمد و درهای شادمانی بست
گز از خماردهم جان عجب مدار ای دل****که ساقی از لب من آب زندگانی بست
رخ از دریچهٔ معنی نمود آن که به ناز****میان حسن و نظر سدلن ترانی بست
شکست ساغر دل را به صد ملامت و باز****به دستیاری یک عشوهٔ نهائی بست
به نیم معذرتی آن هم از زبان فریب****در هزار شکایت ز نکته دانی بست
چو گرد قصد نگه کار غیر ساخت نخست****که چشم او به فریب از نگاهبانی بست
به عرض عشق نهان محتشم زبان چو گشود****میانهٔ من و او راه همزبانی بست

غزل شماره 86: چو ناز او به میان تیغ دلستانی بست

چو ناز او به میان تیغ دلستانی بست****سر نیاز به فتراک بدگمانی بست
به دست جور چو داد از شکست عهد عنان****به یاد طاقت ما عهد هم عنانی بست
به بحر هجر چو لشگر شکست کشتی جان****اجل ز مرحمت احرام بادبانی بست
ز پای گرگ طمع دست حرص بند گشود****چو ناز او کمر سعی در شبانی بست
تو از طلب به همین باش و لب مبند که یار****زبان یک از پی ارنی ولن ترانی بست
تو ای سوار که بردی قرار و طاقت ما****بیا که دزد هوس دست پاسبانی بست
به روی من تو در مرگ نیز بگشائی****اگر توان در تقدیر آسمانی بست
کمند مهر چنان پاره کن که گر روزی****شوی ز کرده پشیمان به هم توانی بست
رقیب بار سکون بر در تو گو بگشا****که محتشم ز میان رخت کامرانی بست

غزل شماره 87: گفتمش تیر تو خواهد به دل زار نشست

گفتمش تیر تو خواهد به دل زار نشست****به فراست سخنی گفتم و بر کار نشست
صحبتی داشت که آمیخت بهم آتش و آب****دی که در بزم میان من و اغیار نشست
غیر کم حوصله را بار دل از پای نشاند****لله‌الحمد که این فتنه به یک بار نشست
سایه پرورد بلا می‌شوم آخر کامروز****بر سرم مرغ جنون آمد و بسیار نشست
هرکه چون شمع به بالین من آمد شب غم****سوخت چندان که به روز من بیمار نشست
پشت امید به دیوار وفای تو که داد****که نه در کوچهٔ غم روی به دیوار نشست
محتشم آن کف پا از مژه‌ات یافت خراش****گل بی‌خار شد آزرده چو با خار نشست

غزل شماره 88: منتظری عمرها گر بگذاری نشست

منتظری عمرها گر بگذاری نشست****آخر از آن ره بر او گردسواری نشست
هرکه ز دشت وجود خاست درین صید گاه****بهر وی اندر کمین شیر شکاری نشست
گرد تو را چون رساند فتنه به میدان دهر****هرکه سر فتنه داشت رفت و به کاری نشست
غمزه زنان آمدی شاهسوار اجل****تیغ به دست تو داد خود به کناری نشست
خون مرا گرچه داد عاشقی تو به باد****هیچ ازین رهگذر بر تو غباری نشست
در قدح عشق‌ریز باده مرد آزمای****کز سر دعوی به بزم باده گساری نشست
محتشم خسته را پر بره انتظار****چهره به خون شد نگار تا به نگاری نشست

غزل شماره 89: آن چه هر شب بگذرد از چرخ فریاد منست

آن چه هر شب بگذرد از چرخ فریاد منست****و آن چه آن مه را به خاطر نگذرد یاد منست
آن چه بر من کارها را سخت می‌سازد مدام****بی‌ثباتی‌های صبر سست بنیاد منست
عشق می‌گوید ز من قصر بلا عالی بناست****هجر می‌گوید بلی اما بامداد منست
می‌گریزد صید از صیاد یارب از چه رو****دایم از من می‌گریزد آن که صیاد منست
من ز در بیرون و اهل بزم اندر پیچ و تاب****کان پری را چشم بر در گوش برداد منست
امشبم محروم ازو اما بسی شادم که غیر****این گمان دارد که او در وحدت آباد منست
از شعف هر دم که نظم محتشم سنجید و گفت****آن که خواهد گور خسرو کند فرهاد منست

غزل شماره 90: دوست با من دشمن و با دشمن من گشته دوست

دوست با من دشمن و با دشمن من گشته دوست****هر که با من دوست باشد دشمن جان من اوست
بر کدام ابرو کمان چشمم به سهو افتاده است****کان پری با من به چشم و ابرو اندر گفتگوست
برنخیزم از درش گر سازدم یکسان به خاک****زان که جسم خاکیم پروردهٔ آن خاک کوست
شوخ چشم من که دارد روی خوب و خوی بد****گر ز غیرت با نظر بازان به دست آن هم نکوست
از شکایتهای او دایم من دیوانه‌ام****با دل خود در سخن اما سخن را رو در اوست
گر ز دست توبه‌ام پیمانهٔ عشرت شکست****توبه گویان دست عهدم باز در دست سبوست
محتشم خودر ا خلاص از عشق می‌خواهم ولی****چون کنم چون مرغ دل در دام آن زنجیر موست

غزل شماره 91: نهال گلشن دل نخل نو رسیدهٔ اوست

نهال گلشن دل نخل نو رسیدهٔ اوست****بهار عالم جان خط نودمیدهٔ اوست
ز چشم او به نگه کردنی گرفتارم****که از نهفته نگه‌های برگزیدهٔ اوست
ز شیوه‌های خدا آفرین او پیداست****هزار شیوهٔ نیکو که آفریده اوست
به دست تنگ قبائی دلم گرفتار است****که هر که راست دلی حبیب جان دریدهٔ اوست
ازو کشنده تر است آن سیاه نا پروا****که چشم باده کش سرمهٔ ناکشیدهٔ اوست
چو میروی پی صیدی هزار گونه شتاب****نهفته در حرکت‌های آرمیدهٔ اوست
به باغ او نروی ای طمع به گل چیدن****که زیب گلشن خوبی گل نچیدهٔ اوست
محل یار فروشی فغان که یاد نکرد****ز محتشم که غلام درم خریدهٔ اوست

غزل شماره 92: حکمی که همچو آب روان در دیار اوست

حکمی که همچو آب روان در دیار اوست****خونریز عاشقان تبه روزگار اوست
از غیرتم هلاک که بر صید تازه‌ای****هم زخم زخم کاری و هم کار کار اوست
خون می‌چکاند از دل صد صید بی‌نصیب****تیر شکاری که نصیب شکار اوست
بدعاقبت کسی که چو من اعتماد وی****بر عهدهای بسته نا استوار اوست
حرفی که می‌گذارد و می‌داردم خموش****لطف نهان و مرحمت آشکار اوست
باغیست تازه باغ عذارش که بی گزاف****صد فصل در میان خزان و بهار اوست
نیکوترین نوازش جانان محتشم****آزار جان خسته و جسم فکار اوست
فریاد اگر نه جابر آزار او شود****سلمان جابری که خداوندگار اوست

غزل شماره 93: گل چهره‌ای که مرغ دلم صید دام اوست

گل چهره‌ای که مرغ دلم صید دام اوست****زلفش بنفشه‌ایست که سنبل غلام اوست
همسایه‌ام شده مه نو آن که ماه نو****فرسوده خشتی از لب دیوار و بام اوست
صیت سبک عیاری من در جهان فکند****سنگین دلی که سکهٔ تمکین به نام اوست
در مرده جنبش آید اگر خیزد از زمین****آن فتنه زمان که قیامت قیام اوست
هرچند نیست کار دل من به کام من****من خوش دلم به اینکه دل من به کام اوست
برتافته است مدعیم دست اختیار****از بس که بازویش قوی از اهتمام اوست
محروم نیست از شکرستان او کسی****جز محتشم که طوطی شیرین کلام اوست

غزل شماره 94: حسن که تابان ز سراپای توست

حسن که تابان ز سراپای توست****جوهرش از گوهر یکتای توست
ناز که غارتگر ملک دل است****مملکت آشوب ز بالای توست
غمزه که غارتگر ملک دل است****مملکت آشوب ز بالای توست
غمزه که جادوگر مردم رباست****سرمه کش نرگس شهلای توست
جلوه که نخلی است ز بستان حسن****دست نشان قد رعنای توست
عشوه که موجی ز محیط صفاست****غرق فنون از حرکتهای توست
فتنه که او سلسله بند بلاست****بندی گیسوی سمن سای توست
سحر کزو پنجه دستان قویست****شانه کش زلف چلیپای توست
نطق که شمع لگن زندگی است****زنده به لعل سخن آرای توست
محتشم خسته که مشت خس است****موج خور بحر تمنای توست

غزل شماره 95: مهر که سرگرم مه روی توست

مهر که سرگرم مه روی توست****مشعله گردان سر کوی توست
مه که بود صیقلیش آفتاب****آینه‌دار رخ نیکوی توست
سرو جوان با همه آزادگی****پیر غلام قد دل جوی توست
غنچه که گوئی دهنش گشته گوش****نکته کش از لعل سخنگوی توست
مشگ ختن کامده خاکش عبیر****خاک ره جعد سمن بوی توست
آهوی شیرافکن چشم بتان****تیر نظر خوردهٔ آهوی توست
مرغ دل محتشم خسته را****خانه کمانخانهٔ ابروی توست

غزل شماره 96: مدعی که آتش اعراض فروزندهٔ توست

مدعی که آتش اعراض فروزندهٔ توست****مدعای دل او سوختن بندهٔ توست
گر کنی پرسش و بی جرم بود چون باشد****تهمت آلود گنه کاین همه شرمندهٔ توست
آن که افکنده به همت دو جهان را ز نظر****این گمان می‌کندش کز نظر افکندهٔ توست
کم مبادا که طراوت ده باغ طربست****گریهٔ بنده که آب چمن خندهٔ توست
محتشم کز چمن وصل تواش رانده فلک****بندهٔ ریشهٔ امید ز دل کندهٔ توست

غزل شماره 97: امشب ای شمع طرب دوست که همخانهٔ توست

امشب ای شمع طرب دوست که همخانهٔ توست****هجر بال و پرما بسته که پروانهٔ توست
من گل‌افشان کاشانه خویشم بسرشک****که بخار مژهٔ جاروب کش خانهٔ توست
من خود از عشق تو مجنون کهن سلسله‌ام****که ز نو شهر بهم برزده دیوانهٔ توست
دل ویران من ای گنج طرب رفته به باد****دل آباد که ویران شده ویرانهٔ توست
من ز بزمت شده از بادیه پیمایانم****باده پیما که در آن بزم به پیمانهٔ توست
مکن ز افسانه غم رفته به خواب اجلم****تا ز سر خواب که بیرون کن افسانهٔ توست
محتشم حیف که شد مونس غیر آن دل‌دار****که انیس دل و جان من و جانانهٔ توست

غزل شماره 98: گرچه بیش از حد امکان التفات یار هست

گرچه بیش از حد امکان التفات یار هست****رشک هم چندان که ممکن نیست با اغیار هست
زخم نوک خار رابا خود ده‌ای بلبل قرار****کاندرین بستان گل بی‌خار را هم خار هست
اضطرابم دار معذور ای پری کانجا که تو****در ظهوری جنبش اندر صورت دیوار هست
صبرم آن مقدار میفرما که می‌خواهد دلت****گر زمان حسن میدانی که آن مقدار هست
چند بر ما عرض عشق عاشقان خود کنی****عشق اگر کم نیست ای گل حسن هم بسیار هست
گوش اهل عشق از نظم غزل بی‌بهره نیست****تا زبان محتشم را قوت گفتار هست

غزل شماره 99: دلت امروز به جا نیست دگر چیزی هست

دلت امروز به جا نیست دگر چیزی هست****سنبلت را سرما نیست دگر چیزی هست
آن که دیشب به من گفت و ز بزمش راندی****از تو امروز جدا نیست دگر چیزی هست
طوطی نطق حریفان همه لال است و به کس****خلقت آئینه‌نما نیست دگر چیزی هست
بزم حالیست ز نا محرم و از چهرهٔ راز****خاطرت پرده گشا نیست دگر چیزی هست
سخنت با من و چشمت که سراپاست نگاه****بر من بی سرو پا نیست دگر چیزی هست
عقل گفت این همه ناز است دگر چیزی نیست****غمزه‌اش گفت چرا نیست دگر چیزی هست
محتشم این همه تلخی و ترش ابروئی****ناز آن حور لقا نیست دگر چیزی هست

غزل شماره 100: در ظل همائی که بر او میل جهانی است

در ظل همائی که بر او میل جهانی است****مرغان اولی‌الاجنحه را خوش طیرا نیست
در حسرت آن طایر بی‌بال و پر ما****خوش دل شکن آهنگی و دل گاه فغانیست
پر گرم مران ای بت سر کش که به راهت****در هر قدم افتاده ز پا سوخته جا نیست
برتاب عنان خود ازین راه که رد پی****دیوانهٔ بی دهشت گیرنده عنانیست
مستغرق وصل است کسی از تو که او را****از وصل و فراق تو نه سود و نه زیانیست
تمییز من و غیر حوالت به نظر کن****کاندر رخ هر عاشقی از عشق نشانیست
گو قهر به اغیار مکن بهر دل ما****آن شوخ که در هر غضبش لطف نهانیست
آهسته خدنگی زد و از سینه گذر کرد****جنبش این تیر چه پرزور کمانیست
طرز سخن محتشم از غیر مجوئید****کاین لهجه خاصی است که مخصوص زمانی است

غزل شماره 101: ای پری غم نیست گر مثل منت دیوانه ایست

ای پری غم نیست گر مثل منت دیوانه ایست****هر گلی را بلبلی هر شمع را پروانه ایست
مرغ دل گرد لب و خال می‌گردد بلی****هر کجا مرغیست سرگردان آب و دانه ایست
جان فدای گوشهٔ آن چشم مخمورانه باد****کز قفای هر نگاهش ناز محبوبانه ایست
باده‌ای کاین هفت خم در خود نیابد ظرف آن****پیش دست ساقی ما در ته پیمانه ایست
درد و غم یک سر به ما پیما که از محنت کشان****شیرخوار مرد خالی کردن خمخانه ایست
خردسالی را گرفتارم که در آداب حسن****یوسف مصری بر او طفل مکتب خانه ایست
دل که می‌جوید ره بیرون شد از چشم خراب****مضطرب دیوانه سرگشته در ویرانه ایست
داستان محتشم بشنو دم از مجنون مزن****کاین حدیث تازه است و آن کهن افسانه ایست

غزل شماره 102: درهم است آن بت طناز نمی‌دانم چیست

درهم است آن بت طناز نمی‌دانم چیست****ملتفت نیست به من باز نمی‌دانم چیست
بودی بنده‌نواز آن مه و امروز از ناز****کرده قانون دگر ساز نمی‌دانم چیست
گوشهٔ چشم به من دارد و مخصوصان را****می‌کند سوی خود آواز نمی‌دانم چیست
صد ره افتاده نگاهش به غلط جانب من****این نگاه غلط انداز نمی‌دانم چیست
من گمان زد به گنه و آن بت بدخو کرده****با حریفان جدل آغاز نمی‌دانم چیست
راز در پرده و اهل غرض استاده خموش****غرض از پوشش این راز نمی‌دانم چیست
محتشم سر به گریبان حیل برده رقیب****فکر آن شعبده پرداز نمی‌دانم چیست

غزل شماره 103: ای در درون جان ز دل من کرانه چیست

ای در درون جان ز دل من کرانه چیست****جائی چنین کراست درون آبهانه چیست
در هر زمان زمانه به شغلی قیام داشت****جز عشق در زمان تو شغل زمانه چیست
گر خون گرفته‌ای نگرفته عنان تو****این خون که می‌چکد ز سر تازیانه چیست
پرگار خود چو عشق به گردش در آورد****ظاهر شود که کار درین کارخانه چیست
گر عشق نیست واسطه بر گرد یک نهال****پرواز صد همای بلند آشیانه چیست
غالب حریف صحبت اگر دی نبوده غیر****امروزش این مصاحبت غالبانه چیست
گیرد ز من امانت جان قاصدی که او****گوید که در میان من و او نشانه چیست
چون چشم اوست نازی و از من بهانه‌ای****خلقی برای آشتی اندر میانه چیست
خوابم گرفت محتشم از گفته‌های تو****بیتی بخوان ز گفتهٔ سلمان بهانه چیست

غزل شماره 104: مطرب بگو که این تری و این ترانه چیست

مطرب بگو که این تری و این ترانه چیست****وین شعله در رگ و پی چنگ و چغانه چیست
ساقی صفای صبح جوانان پارسا****در درد تیره فام شراب شبانه چیست
واعظ تو را که دامن ازینها فتاده پاک****این آستین فشانی لایعقلانه چیست
خواب ملال تا رود از سر زمانه را****حرفی از آن یگانه بگو این افسانه چیست
ای کعبه رو که دور ز عشقی طواف تو****غیز از نظاره در و دیوار خانه چیست
یک جان چو درد و جسم نمی‌باشد ای حکیم****پس در دو کون ذات بدیع یگانه چیست
ای دل چو مرغ میفکند پر در این فضا****چندین هزار بیضه درین آشیانه چیست
کالای حسن او چو به قیمت نمی‌دهند****ای چشم پر در این همه عرض خزانه چیست
ابرست در تراوش و صبح است در طلوع****ساقی دگر برای تعلل بهانه چیست
دندان ز لعل و خال بتان محتشم بکن****تو مرغ دیگری هوس آب و دانه چیست

غزل شماره 105: گر بدانی که گرفتار کمندت دل کیست

گر بدانی که گرفتار کمندت دل کیست****ور کنی جزم که مهر تو در آب و گل کیست
داد عصمت دهی از بهر رضای دل او****تا هوس پیشه بداند که دلت مایل کیست
سگت آهسته نهد پا به زمین از غیرت****تا بداند که سر کوی تو سر منزل کیست
بعد از آن هم که کنی به سملم از تاب حسد****ترسم از رشک بگویند که این به سمل کیست
برده این قافله از قافله مشگ سبق****یارب این عطرفشانی عمل محمل کیست
گرچه آواز وی از محفل او می‌شنوم****دلم از دغدغه خونست که در محفل کیست
محتشم زد چو گدایان در دریوزه عام****تا به این پی نتوان برد که او سائل کیست

غزل شماره 106: رفته مهر از شکرت در شکرستان تو کیست

رفته مهر از شکرت در شکرستان تو کیست****ما زدوریم مگس ران مگس خوان تو کیست
من ز سودای تو دیوانهٔ صحرا گردم****بندی سلسلهٔ زلف پریشان تو کیست
نغمهٔ سنج تیرت منم از یک سر تیر****سینه آماج کن ناوک پران تو کیست
من خود از زخم غمت می‌شکفانم گل داغ****به سر شک آبده خنجر مژگان تو کیست
دامن آلاست ز اشک من مجنون درو دشت****اشک پالای خود از گوشهٔ دامان تو کیست
محتشم را نده بزمت شده از نادانی****همدم انجمن آرای سخندان تو کیست

غزل شماره 107: شب یلدای غمم را سحری پیدا نیست

شب یلدای غمم را سحری پیدا نیست****گریه‌های سحرم را اثری پیدا نیست
هست پیدا که به خون ریختنم بسته کمر****گرچه از نازکی او را کمری پیدا نیست
به که نسبت کنمت در صف خوبان کانجا****از تجلی جمالت دگری پیدا نیست
نور حق ز آینهٔ روی تو دایم پیداست****این قدر هست که صاحب نظری پیدا نیست
پشه سیمرغ شد از تربیت عشق و هنوز****طایر بخت مرا بال و پری پیدا نیست
بس عجب باشد اگر جان برم از وادی عشق****که رهم گم شده و راهبری پیدا نیست
شاهد بی کسی محتشم این بس که ز درد****مرده و بر سر او نوحه‌گری پیدا نیست

غزل شماره 108: هرکس نکرد ترک سر از اهل درد نیست

هرکس نکرد ترک سر از اهل درد نیست****در پای دوست هر که نشد کشتهٔ مرد نیست
ناصح مور ز مهر و غم درد ما مخور****ما عاشقیم و در خور ما غیر درد نیست
می‌ریزم از دو دیده به یاد تو اشک گرم****شبها که همدمم به جز آه سرد نیست
بر درگهت که نقد دو عالم نثار اوست****ما را ز انفعال به جز روی زرد نیست
جمعند وحشیان همه بر من همین دل است****آن وحشی که با من صحرانورد نیست
تهمت کش وصالم و در گرد کوی تو****جز گرد کوچه بهر من کوچه گرد نیست
هرچند دل رفیق غم و درد و محنت است****جمعست خاطرم که به کوی تو فرد نیست
شبها به دوستان چو خوری باده یاد کن****از محتشم که یک نفسش خواب و خورد نیست

غزل شماره 109: گرچه قرب درگهت حدمن مهجور نیست

گرچه قرب درگهت حدمن مهجور نیست****گر به لطفم گه گهی نزدیک خوانی دور نیست
شمع مجلس در شب وصل تو سوزد من ز هجر****چون نسوزم کاین سعادت یک شبم مقدور نیست
با تو نزدیکان نمی‌گویند درد دوریم****آری آری تندرستان را غم رنجور نیست
حور می‌گفتم تو را خواندی سگ کوی خودم****سهو کردم جان من این مردمی در حور نیست
این که می‌سازیم بر خوان غمت با تلخ و شور****جز گناه طالع ناساز و بخت شور نیست
موکبت را دل چو با خود می‌برد ای افتاب****تن چرا در سایهٔ آن رایت منصور نیست
محتشم را محتشم گردان به اکسیر نظر****کان گدارا چون گدایان سیم و زر منظور نیست

غزل شماره 110: بی‌تصرف حسن را در هیچ دل تاثیر نیست

بی‌تصرف حسن را در هیچ دل تاثیر نیست****بی‌وقوف کیمیاگر نفع در اکسیر نیست
کلک مانی سحر کرد و بر دلی ننهاد بند****کانچه مقصود دل است از حسن در تصویر نیست
دست عشقت کز تصرفهای کامل کوته است****هست دامن‌گیر من اما گریبان‌گیر نیست
شهر را کردن حصار و بر ظفر دادن قرار****دخل در تسخیر می‌دارد ولی تسخیر نیست
قلعهٔ دل سالم از کوته کمندیهای توست****ورنه در امداد خیل حسن را تقصیر نیست
شاه عشقت با همه کامل عیاریها زده****سکه‌ای در کشور دل کایمن از تغییر نیست
بند نامضبوط و صید بسته قادر بر نجات****صید بند ایمن که پای صید بی‌زنجیر نیست
عشقت از معماری دل دور دارد خویش را****این کهن ویرانه گویا لایق تعمیر نیست
از تو دارد محتشم دیگر شکایتها بلی****جمله را گنجایش اندر حیز تقریر نیست

غزل شماره 111: گرچه پای بندی عشق تو بی‌زنجیر نیست

گرچه پای بندی عشق تو بی‌زنجیر نیست****از گریزش نیز غافل بودن از تدبیر نیست
در تصرف کوش تا عشقم شود کامل عیار****کانچه مس را زر تواند ساخت جز اکسیر نیست
حسن افسون است و دل افسون‌پذیر اما اگر****نیست افسون دم در افسون ذره‌ای تاثیر نیست
صید را هرچند زور خود برون آرد ز قید****در طریق ضبط او صیاد بی‌تقصیر نیست
پر برای مرهمی خوارم مکن کاندر دلم****خار خاری هست اما زخم تیغ و تیر نیست
ز اعتماد آن که در زلفت به یک تارم اسیر****چندم آری در جنون این تار خود زنجیر نیست
سرمده خیل ستم را در دل من چون هنوز****یک سر این کشور تو را در قبضهٔ تسخیر نیست
صید را اینجا خطر دارد تو خاطر جمع‌دار****ای دل وحشی که این صیاد وحشی‌گیر نیست
در وصال اسباب جمع و محتشم محروم از او****وصلت معشوق و عاشق گویا تقدیر نیست

غزل شماره 112: گر با توام ز دیدن غیرم گزیر نیست

گر با توام ز دیدن غیرم گزیر نیست****ور دورم از تو خاطرم آرام‌گیر نیست
در هجر اینچنینم و در وصل آن چنان****خوش آن که هجر و وصل تواش در ضمیر نیست
بیمار دل به ترک تو صحبت‌پذیر نیست****اما بلاست اینکه نصیحت‌پذیر نیست
فرهاد رخم پرور چشم حقارتست****اما به دیدهٔ دل شیرین حقیر نیست
خسرو حریص تاختن رخش شور هست****اما حریف ساختن جوی شیر نیست
در زیر خنجر اجلش شکر واجب است****صیدی که او بقید محبت اسیر نیست
در سینهٔ خار اشارات او به غیر****زخمیست محتشم که کم از زخم‌تیر نیست

غزل شماره 113: با بد آموزت مگر قانون الفت ساز نیست

با بد آموزت مگر قانون الفت ساز نیست****که امشب تیر تغافل در کمان ناز نیست
مرغ دل کامد به سویت چون کنم ضبطش که هیچ****رشته‌ای برپای این گنجشک نوپرواز نیست
ای اجل چندان که خواهی کامرانی کن که هست****دشت پر صید و خطا در شست صیدانداز نیست
کرده از بی‌اختیاریهای مستی امشبم****مخزن رازی که خود هم محرم آن راز نیست
بس که دل گم گشته در نخجیرگاه دلبران****نیست گنجشکی که رد چنگال صد شهباز نیست
عشوه می‌خواهد به آن بزمم کشاند مو کشان****ناز می‌گوید مرو زحمت مکش در باز نیست
محتشم فریاد میکن تا به تن آرد که هست****داد زن چندان که گوش کس برین آواز نیست

غزل شماره 114: هرچند خون عاشق بی‌دل حلال نیست

هرچند خون عاشق بی‌دل حلال نیست****در خون من گرفت به آن خردسال نیست
حسنش امان یک نگهم بیشتر نداد****در حسن آدمی کش او اعتدال نیست
دی وقت راندن من از آن بزم بود مست****کامروز در رخش اثر انعفال نیست
شاخ گلی و گرنه هنوز ای پسر کجاست****سروی که در ره تو سرش پایمال نیست
ماه نوی ولی به ظهور تو از بتان****یک آفتاب نیست که در او زوال نیست
از یک هلال اگرچه نه‌ای بیشتر هنوز****یک سینه نیست کز تو بر او صد هلال نیست
حسن تو راست زیر نگین صد جهان جمال****یک دل حریف این همه حسن و جمال نیست
از سادگی دمی ز تو صد لطف می‌کنم****خاطر نشان خود که تو را در خیال نیست
خود را به عمد به هرچه می‌افکنی به خواب****ز افسانهٔ منت اگر امشب ملال نیست
برداشتست بهر نثار تو چشم ما****چندان گوهر که در صدفت احتمال نیست
قدت هلال وار خمیده است در شباب****بر غیر عشق محتشم این حرف دال نیست

غزل شماره 115: چون تو سروی در جهان ای نازنین اندام نیست

چون تو سروی در جهان ای نازنین اندام نیست****صد هزاران سرو هست اما بدین اندام نیست
حله جفت نباشد لایق اندام تو****زان که در پیراهن حور این چنین اندام نیست
گر قبا ترکانه پوشیدن چنین است ای پسر****در قبا پوشیدن ترکان چنین اندام نیست
گرچه هست از نازک اندامان زمین رشک فلک****به ز اندام تو در روی زمین اندام نیست
در گلستانی که آن سرو میان باریک هست****سرو را در دیده باریک بین اندام نیست
قد اگر این است و اندام این ور عنائی توراست****راستی در قد سرو راستین اندام نیست
محتشم نخلی کز و گلزار جانم تازه است****غیر ازین شیرین عذار یاسمین اندام نیست

غزل شماره 116: ای گل امروز اداهای تو بی‌چیزی نیست

ای گل امروز اداهای تو بی‌چیزی نیست****خندهٔ وسوسه فرمای تو بی‌چیزی نیست
می‌زند غیر در صلح به من چیزی هست****و اندرین باب تقاضای تو بی چیزی نیست
میدهی پهلوی خاصان به اشارت جایم****این خصوصیت بیجای تو بی‌چیزی نیست
من خود ای شوخ گنه کارم و مستوجب قهر****با من امروز مدارای تو بی‌چیزی نیست
فاش در کشتن من گرچه نمی‌گوئی هیچ****جنبش لعل شکرخای تو بی‌چیزی نیست
رنگ آشفتگی از روی تو گر نیست عیان****پیچش زلف سمن سای تو بی‌چیزی نیست
محتشم زان ستم اندیش حذر کن که امروز****اضطراب دل شیدای تو بی‌چیزی نیست

غزل شماره 117: درین کز دل بدی با من شکی نیست

درین کز دل بدی با من شکی نیست****که خوبان را زبان با دل یکی نیست
چو نی یک استخوانم نیست درتن****که بر وی از تو زخم ناوکی نیست
بهر دردم که خواهی مبتلا کن****که ایوب تو را صبر اندکی نیست
رموز نالهٔ بلبل که داند****درین گلشن که مرغ زیرکی نیست
دلم از دست طفلی ترک سر کرد****که بی‌آسیب تیغش تارکی نیست
نه از غالب حریفیهای حسن است****که یک عالم حریف کودکی نیست
در وارستگی در قلزم عشق****مجو کاین بحر مهلک را تکی نیست
اگر مرد رهی راه فنا پوی****که سالک را ازین به مسلکی نیست
مرنجان محتشم را کو سگ توست****سگی کاندر وفای او شکی نیست

غزل شماره 118: آینهٔ جان به جز آن روی نیست

آینهٔ جان به جز آن روی نیست****سلسلهٔ دل به جز آن موی نیست
رخ اگر اینست که آن ماه راست****روی دگر ماه و شان روی نیست
قد اگر این است که آن سرور است****سرو سهی را قد دلجوی نیست
نگهت اگر نگهت گیسوی اوست****یک سر مو غالیه را بوی نیست
گر سخن اینست که او می‌کند****در همهٔ عالم دو سخنگوی نیست
خوی بد از فتنه‌گریهای اوست****یار به از دلبر بدخوی نیست
محتشم از جان چو سگ کوی اوست****آه چرا بر سر آن کوی نیست

غزل شماره 119: تیر او تا به سرا پردهٔ دل ماوا داشت

تیر او تا به سرا پردهٔ دل ماوا داشت****خیمهٔ صبر من دل شده را برپا داشت
تا به چنگ غمش افتاد گریبان دلم****عاقبت دست ز دامان من شیدا داشت
عقل دیوانه شدی گر بنمودی لیلی****بهمان شکل که در دیدهٔ مجنون جا داشت
بس که در سرکشی آن مه به من استغنا کرد****غیرت عشق مرا نیز به استغنا داشت
دی به مجلس لبش از ناز نجنبید ولی****نرگسش با من حیران همه دم غوغا داشت
از کمانخانهٔ ابرو به تکلف امروز****تیر بر هر که زد از غمزه نظر بر ما داشت
با خیالش دل من دوش شکایتها کرد****ورنه با آن دو لب امروز شکایتها داشت
مدعی خواست که گوید بد من کس نشنید****شد نفس‌گیر ز غم خوش نفس گیرا داشت
محتشم بس که در آن کوی به پهلو گردید****دوش چون قرعه هزار آبله بر اعضا داشت

غزل شماره 120: گرچه بر رویم در لطف از توجه بازداشت

گرچه بر رویم در لطف از توجه بازداشت****تا توانست از درم بیرون به حکم نازداشت
جراتم با آن که بی‌دهشت به صحبت می‌دواند****دور باش مجلس خاصم بر آن در بازداشت
بزم شد فانوس و جانان شمع و دل پروانه‌ای****کز برون خد را بگرد شمع در پرواز داشت
دل که در بزمش به حیلت دخل نتوانست کرد****گریه بر خواننده عقل حیل پرداز داشت
شد نصیب من که صید لاغرم اما ز دور****در کمان هر تیر کان ترک شکارانداز داشت
بر رخم محرومی صحبت در امید بست****خاصه آن صحبت که وی با محرمان راز داشت
محتشم کز قرب روز افزون تمام امید بود****کی خبر زین عشق هجر انجام وصل آغاز داشت

غزل شماره 121: آن شاه ملک دل ستم از من دریغ داشت

آن شاه ملک دل ستم از من دریغ داشت****دریای لطف بود و نم از من دریغ داشت
صدنامهٔ بی‌دریغ رقم زد به نام غیر****وز کلک خویش یک رقم از من دریغ داشت
اغیار را به عشوهٔ شیرین هلاک کرد****وز کینهٔ زهر چشم هم از من دریغ داشت
صد بار سرخ شد دم تیغش به خون غیر****این لطفهای دم به دم از من دریغ داشت
با مدعی که لایق بیداد هم نبود****صد لطف کرد و یک ستم از من دریغ داشت
من جان فشاندم از طمع بوسه‌ای بر او****او توشه ره عدم از من دریغ داشت
کردم گدائی نگهی محتشم ازو****آن پادشاه محتشم از من دریغ داشت

غزل شماره 122: بس که مجنون الفتی با مردم دنیا نداشت

بس که مجنون الفتی با مردم دنیا نداشت****از جدائی مر دو دست از دامن صحرا نداشت
حسن لیلی جلوه گر در چشم مجنون بود و بس****ظن مردم این که لیلی چهرهٔ زیبا نداشت
دوش چون پنهان ز مردم می‌شدی مهمان دل****دیده گریان شد که او هم خانه تنها نداشت
ای معلم هر جفا کان تندخو کرد از تو بود****پیش ازین گر داشت خوی بد ولی اینها نداشت
شد به اظهار محبت قتل من لازم بر او****ورنه تیغ او سر خونریز من قطعا نداشت
بر دل ما صد خدنگ آمد ز دستش بی‌دریغ****آن چه می‌آید ز دست او دریغ از ما نداشت
محتشم دیروز در ره یار را تنها چو دید****خواست حرفی گوید از یاری ولی یارا نداشت

غزل شماره 123: خاطری جمع ز شبه آن که تو میدانی داشت

خاطری جمع ز شبه آن که تو میدانی داشت****کاینقدر حسن بیک آدمی ارزانی داشت
حسن آخر به رخ شاهد یکتای ازل****عجب آیینه‌ای از صورت انسانی داشت
دهر کز آمدنت داشت به این شکل خبر****خنده‌ها بر قلم خوش رقم مانی داشت
وهم کافر شده حیران تو گفت آن را نیز****که نه هرگز نگران گشت و نه حیرانی داشت
ماه را پاس تو در مشعله گردانی بست****مهر را بزم تو در مجمره سوزانی داشت
زود بر رخصت خود کلک پشیمانی راند****شاه غیرت که دل از وی خط ترخانی داشت
خونم افسوس که در عهد پشیمانی ریخت****که نه افسوس ز قتلم نه پشیمانی داشت
محتشم از همهٔ خوبان سر زلف تو گرفت****در جنون بس که سر سلسلهٔ جنبانی داشت

غزل شماره 124: بعد چندین انتظار آن مه به خاک ما گذشت

بعد چندین انتظار آن مه به خاک ما گذشت****گرچه درد انتظار از حد گذشت اما گذشت
روز شب گردد ز تاریکی اگر بیند به خواب****آن چه بی‌خورشید روی او ز غم بر ما گذشت
از رهی آزاده سروی خاست کز رفتار او****بانگ واشوقا گذشت از آسمان هر جا گذشت
نسبت خاصی از او خاطر نشینم شد که دوش****با تواضعهای عام از من به استغنا گذشت
لحظه‌ای زین پیش چون شمعم سراپا در گرفت****حرفم آن آتش زبان را بر زبان گویا گذشت
ای زناوکهای پیشین جان و دل مجنون تو****تیر دیگر در کمان لطف نه آنها گذشت
پر تزلزل شد زمین یارب قیامت رخ نمود****یا زخاک محتشم آن سرکش رعنا گذشت

غزل شماره 125: فغان که همسفر غیر شد حبیب و برفت

فغان که همسفر غیر شد حبیب و برفت****مرا گذاشت درین مملکت غریب و برفت
چو گفتمش که نصیبم دگر ز لعل تو نیست****گشود لب به تبسم که یا نصیب و برفت
چو گفتمش که دگر فکر من چه خواهد بود****به خنده گفت که فکر رخ حبیب و برفت
چو گفتمش که مرا کی ز ذوق خواهد کشت****نوید آمدنت گفت عنقریب و برفت
رقیب خواست که از پا درآردم او نیز****مرا نشاند به کام دل رقیب و برفت
نشست برتنم از تاب تب عرق چندان****که دست شست ز درمان من طبیب و برفت
ز دست محتشم آن گل کشد دامن وصل****گذاشت خواری هجران به عندلیب و برفت

غزل شماره 126: ناله چندان ز دلم راه فلک دوش گرفت

ناله چندان ز دلم راه فلک دوش گرفت****که مذن سحر از نالهٔ من گوش گرفت
عرش آن بار گران را سبک از دوش انداخت****خاک بی‌باک دلیر آمد و بر دوش گرفت
کرد ساقی قدحی پر که کسش گرد نگشت****آخر آن رطل گران رند قدح نوش گرفت
آتشی کز همهٔ ظاهر نظران پنهان بود****دیگ سودای من از شعلهٔ آن جوش گرفت
بادهٔ عشق از آن پیش که ریزند به جام****آتش نشهٔ آن در من مدهوش گرفت
سر نا گفتنی عشق فضولی می‌گفت****عقل صدباره به دندان لب خاموش گرفت
هرکس آورد به کف دامن سروی ز هوس****محتشم دامن آن سرو قباپوش گرفت

غزل شماره 127: بردوش آن قدر دل من بار غم گرفت

بردوش آن قدر دل من بار غم گرفت****کاندر شباب قد من زار خم گرفت
بی‌طاق ابروی تو که طاق است در جهان****چندان گریست دیده که این طاق نم گرفت
تا ملک حسن بر تو گرفت ای صنم قرار****آفاق را تمام سپاه ستم گرفت
راه حریم کوی تو بر من رقیب بست****ناآشنا سگی ره صید حرم گرفت
لیلی اگرچه شور عرب شد به دلبری****شیرین زبان من ز عرب تا عجم گرفت
در ملک جان زدند منادی که الرحیل****سلطان حسن یار چه از خط حشم گرفت
می‌خواستم به دوست نویسم حدیث شوق****آتش ز گرمی سخنم در قلم گرفت
عید است و هرکه هست بتی را گرفته دست****امروز نیست بر من مست ای صنم گرفت
ملک سخن که تیز زبانان گذاشتند****بار دگر به تیغ زبان محتشم گرفت

غزل شماره 128: حسن پری جلوه کرد دیو جنونم گرفت

حسن پری جلوه کرد دیو جنونم گرفت****ای دل بدخواه من مژده که خونم گرفت
من که شب غم زدم بس خم از اقلیم عشق****تفرقه چونم شناخت حادثه چونم گرفت
خنجر جور توام سینه به نوعی شکافت****کاب دو چشم از برون راه درونم گرفت
بهر رضای توام چرخ ز قصر حیات****خواست به زیر افکند بخت نگونم گرفت
هیچ گه از جرم عشق گرم به خونم نگشت****خوی تو در عاشقی بس که زبونم گرفت
عشق که تسخیر من از خم زلف تو کرد****در خم من سالها داشت کنونم گرفت
محتشم از مردمان بود دل من رمان****رام پری چون شدم گرنه جنونم گرفت

غزل شماره 129: بود شهری و مهی آن نیز محمل بست و رفت

بود شهری و مهی آن نیز محمل بست و رفت****کرد خود بدمهری و تهمت به صد دل بست و رفت
بود محل بندی لیل ز باد روزگار****محملی کز ناز آن شیرین شمایل بست و رفت
تا نگردم گرد دام زلف دیگر مهوشان****پای پروازم به آن مشگین سلاسل بست و رفت
دل به راه او چو مرغ نیم به سمل می‌طپید****او به فتراک خودش چون صید به سمل بست و رفت
تا گشاید بر که از ما قایلان درد خویش****چشم لطفی کز من آن بی‌درد و غافل بست و رفت
خود در آب چشم خویشم غرق و می‌سوزم که او****غافل از سیل چنین پرزور محمل بست و رفت
لال بادا محتشم با همدمان کان تازه گل****رخت ازین گلشن ز غوغای عنا دل بست و رفت

غزل شماره 130: یارم طریق سرکشی از سر گرفت و رفت

یارم طریق سرکشی از سر گرفت و رفت****یکباره دل ز بی دل خود بر گرفت و رفت
رو دروبال کرد مرا اختر مراد****کان مه پی رقیب بد اختر گرفت و رفت
غلطان به خاک بر سر راهش مرا چو دید****دامن کشان ز من ره دیگر گرفت و رفت
گفتم عنان بگیر دلم را که می‌رود****آن بی‌وفا عنان تکاور گرفت و رفت
یک نکته گفتمش که ز من بشنو و برو****صد نکته بیش بر من ابتر گرفت و رفت
دل هم که خوی با ستم عشق کرده بود****دنبال آن نگار ستمگر گرفت و رفت
ای محتشم بسوز فراق این زمان بساز****کان افتاب سایه ز ما برگرفت و رفت

غزل شماره 131: شهریار من مرا پابست هجران کرد و رفت

شهریار من مرا پابست هجران کرد و رفت****شهر را بر من ز هجر خویش زندان کرد و رفت
وقت رفتن داد تیغ غمزه را زهر آب ناز****وان نگه کردن مرا صد رخنه در جان کرد و رفت
من فکندم خویش را از خاکساری در رهش****او ز استغنا مرا با خاک یکسان کرد و رفت
غایب از چشمم چو میشد با نگاه آخرین****خانهٔ چشم مرا از گریه ویران کردو رفت
روز اقبال مرا در پی شب ادبار بود****کز من آن خورشید تابان روی پنهان کرد و رفت
باد یارب در امان از درد بی‌درمان عشق****آن که دردم داد و نومیدم ز درمان کرد و رفت
دوزخی تا بنده شد بهر عذاب محتشم****دوش کان کافر دلش تاراج ایمان کرد و رفت

غزل شماره 132: با رقیب آمد و این غمکده را در زد و رفت

با رقیب آمد و این غمکده را در زد و رفت****در نزد آتش غیرت به دلم در زد و رفت
جست برقی و به جان طمع آتش زد و سوخت****دی که ساغر زده از کلبهٔ من سر زد و رفت
آتشی سر زد و شدشمع طرب خانهٔ دل****مرغ جان آمد و گرد سر او پر زد و رفت
میزد او خود در صحبت چو من از بی‌صبری****در تکلیف زدم بر در دیگر زد و رفت
خواستم در سر مستی شومش دامن‌گیر****ناگهان سر زد و دامن به میان بر زد و رفت
آن که ساغر زده از مجلس غیر آمده بود****وه که در مجلس ما سنگ به ساغر زد و رفت
آشکارا به رخ خاکی من پای نهاد****سکهٔ مهر من غم زده بر زر زد و رفت
ملتفت گرچه به سمبل شدن صید نشد****ناوک افکند و دوید از پی و خنجر زد و رفت
گفتمش مرغ دلم راست به پا رشتهٔ دراز****گرهی بر سر آن زلف معنبر زد و رفت
داغدار تو چنان ساخت که سوزش نرود****زان تعافل که برین سوخته اختر زد و رفت
این ابتر بود که نامد دگر آن آفت جان****که ره محتشم بی دل ابتر زد و رفت

غزل شماره 133: خاست غوغائی و زیبا پسری آمد و رفت

خاست غوغائی و زیبا پسری آمد و رفت****شهر برهم زده تاراج گری آمد و رفت
تیغ بر کف عرق از چهره‌فشان خلق کشان****شعلهٔ آتش رخشان شرری آمد و رفت
طایر غمزهٔ او را طلبیدم به نیاز****ناز تا یافت خبر تیز پری آمد و رفت
مدعی منع سخن کرد ولیکن به نظر****در میان من و آن مه خبری آمد و رفت
وقت را وسعت آمد شد اسرار نبود****آن قدر بود که پیک نظری آمد و رفت
قدمی رنجه نگردید ز مصر دل او****به دیار دل ما نامه بری آمد و رفت
محتشم سیر نچیدم گل رسوائی او****کاشنایان به سرم پرده دری آمد و رفت

غزل شماره 134: چابکسواری آمد و لعبی نمود و رفت

چابکسواری آمد و لعبی نمود و رفت****نی نی عقابی آمد و صیدی ربود و رفت
آن آفتاب کشور خوبی چو ماه نو****ظرف مرا به آن می تند آزمود و رفت
نقش دگر بتان که نمی‌رفت از نظر****آن به تن به نوک خنجر مژگان زدود ورفت
تیری که در کمان توقف کشیده داست****وقت وداع بر دل ریشم گشود و رفت
حرفی که در حجاب ز گفت و شنود بود****آخر به رمز گفت و به ایما شنود و رفت
از بهر پای بوس وداعی که رویداد****رویم هزار مرتبه بر خاک سود و رفت
افروخت آخر از نگه گرم آتشی****در محتشم نهفته برآورد دود و رفت

غزل شماره 135: زانطره دل سوی ذقنت رفته رفته رفت

زانطره دل سوی ذقنت رفته رفته رفت****در چه ز عنبرین رسنت رفته رفته رفت
پیشت چو شمع اشگ بتان قطره قطره ریخت****صد آبرو در انجمنت رفته رفته رفت
من بودم و دلی و هزاران شکستگی****آن هم به زلف پرشکنت رفته رفته رفت
گفتی که رفته رفته چو عمر آیمت به سر****عمرم ز دیر آمدنت رفته رفته رفت
رفتی به مصر حسن و نرفتی ازین غرور****آن جا که بوی پیرهنت رفته رفته رفت
جان را دگر به راه عدم ده نشان که دل****در فکر نقطهٔ دهنت رفته رفته رفت
ای محتشم فغان که نیامد به گوش یار****آوازه‌ای که از سخنت رفته رفته رفت

غزل شماره 136: بی‌پرده برآئی چو به صحرای قیامت

بی‌پرده برآئی چو به صحرای قیامت****خلد از هوس آید به تماشای قیامت
هنگامه بگردد چو خورد غلغلهٔ تو****بر معرکه معرکه آرای قیامت
در حشر گر آید نم رحمت ز کف تو****روید همه شمشیر ز صحرای قیامت
در قتل من امروز مبر خوف مکافات****کاین داوری افتاد به فردای قیامت
بنشین و مجنبان لب عشاق که کم نیست****غوغای قیام تو ز غوغای قیامت
پروردهٔ تفتندهٔ بیابان تمنا****جنت شمرد دوزخ فردای قیامت
فرداست دوان محتشم از دست تو در حشر****با صد تن عریان همه رسوای قیامت

غزل شماره 137: زین نقش‌خانه کی من دیوانه جویمت

زین نقش‌خانه کی من دیوانه جویمت****صورت طلب نیم که درین خانه جویمت
بیزم به جستجوی تو خاک دل خراب****گنجی عجب مدان که ز ویرانه جویمت
ای شمع دقت طلبم بین که در سراغ****ز آواز جنبش پر پروانه جویمت
عقلم فکند از ره و عشقم دلیل گشت****کز رهنمائی دل دیوانه جویمت
یک آشنا نشان توام در جهان نداد****شضد نوبت این زمان که ز بیگانه جویمت
ای خواب خوش که گمشده‌ای چند هر شبی****تا صبح از شنیدن افسانه جویمت
در کوی شوقم ای دریک دانه معبدی است****کانجا به ذکر سبحه صد دانه جویمت
جام فراق دادی و رفتی که در خمار****چون بی‌خودان به نعرهٔ مستانه جویمت

غزل شماره 138: کدام سرو ز سنبل نهاده بند به پایت

کدام سرو ز سنبل نهاده بند به پایت****که برده دل ز تو ای دلبران شهر فدایت
غم که کرده خلل در خرام چابکت ای گل****ز رهگذر که در پاخلیده خارجفایت
سیاست که ز اظهار عشق کرده خموشت****که حرف مهر کسی سر نمی‌زند ز ادایت
اشارت که سرت را فکنده پیش به مجلس****که بسته راه نگه کردن حریف ربایت
سفارش که تو را راز دار کرده بدین سان****که مهر حقه راست لعل روح فزایت
گهی به صفحهٔ رو زلف می‌نهی که بپوشد****شکسته رنگی رخسار آفتاب جلایت
گهی به سنبل مو دست میکشی که نگردد****دلیل عاشقی آشفتگی زلف دوتایت
تو از کجا و گرفتن به کوی عشق کسی جا****سگ تصرف آن دلبرم که برده ز جایت
اگر نه جاذبهٔ عاشقی بدی که رساندی****عنان کشان ز دیار جفا به ملک وفایت
متاز کم ز نکویان سمند ناز که هستی****تو از برای یکی زار و صد هزار برایت
به محتشم که سگ توست راز خویش عیان کن****که چون جریده به آن کو روی دود ز قفایت

غزل شماره 139: به قصد جان من در جلوه آمد قد رعنایت

به قصد جان من در جلوه آمد قد رعنایت****به قربانت شوم جانا بمیرم پیش بالایت
ازین بهتر نمی‌دانم طریق مهربانی را****که ننشینم ز پا تا جان دهم از مهر در پایت
توانم آن زمان در عشق لاف دردمندی زد****که از درمان گریزم تا بمیرم در تمنایت
خوش آن مردن که بر بالین خویشت بینم و باشد****اجل در قبض جان تن مضطرب من در تماشایت
چو روز مرگ دوزندم کفن بهر سبکباری****روان کن جانب من تاری از جعد سمن سایت
چو روی منکران عشق در محشر سیه گردد****نشان رو سفیدیهای ما بس داغ سودایت
چه مردم کش نگاهست این که جان محتشم بادا****بلا گردان مژگان سیاه و چشم شهلایت

غزل شماره 140: زهی گشوده کمند بلا سلاسل مویت

زهی گشوده کمند بلا سلاسل مویت****مهی نبوده بر اوج علا مقابل رویت
خوشم به لطف سگ درگهت که در شب محنت****رهی نموده ز روی وفا به سایل کویت
طرب فزا شده دشت جنون که خاک من آنجا****بباد رفته ز سم سمند بادیه پویت
رواج مشگ ختن چون بود که هست صبا را****هزار نافه گشائی ز جعد غالیه بویت
نهان ز غیر حدیث صبا بپرس خدا را****دمی که آید ازین ناتوان خسته به سویت
اگر به زلف تو بستم دلی مرنج که هر سو****یکی نه صد دل دیوانه بسته است به مویت
مرا چه غم که دل خسته رام شد به غم تو****درین غمم که مبادا شود رمیده ز خویت
تو دست برده به چوگان و خلق بهر تماشا****ز هر طرف سوی میدان به سر دویده چو گویت
وصال اگر طلبد محتشم بس این که بر آن کو****دمی برآئی و بیند ز دور روی نکویت

حرف ث

 

غزل شماره 141: عمرها فکر وصال تو عبث بود عبث

عمرها فکر وصال تو عبث بود عبث****عشق‌بازی به خیال تو عبث بود عبث
سالها قطره زدن مور ضعیفی چو مرا****در پی دانهٔ خال تو عبث بود عبث
از تو هرگز چو سرافراز به سنگی نشدیم****میوهٔ جستن ز نهال تو عبث بود عبث
بی‌لبت تشنه چو مردیم شکیبائی ما****در تمنای زلال تو عبث بود عبث
پر برآتش زدن مرغ دل ما ز وفا****بر سر شمع جمال تو عبث بود عبث
به جوابی هم ازو چون نرسیدی ای دل****زان غلط بخش سئوال تو عبث بود عبث
محتشم فکر من اندر طلب او همه عمر****چون خیالات محال تو عبث بود عبث

غزل شماره 142: دادم از دست برون دامن دلبر به عبث

دادم از دست برون دامن دلبر به عبث****به گمانهای غلط رفتم از آن در به عبث
چهرهٔ عصمت او یافت تغییر به دروغ****مشرب عشرت من گشت مکدر به عبث
تیره گشت آینهٔ پاکی آن مه به خلاف****شد سیه روز من سوخته اختر به عبث
بود در قبضهٔ تسخیر من اقلیم وصال****ناکهان باختم آن ملک مسخر به عبث
وصل هر نقد که در دامن امیدم ریخت****من بی صرفه تلف ساختم اکثر به عبث
جامهٔ هجر که بر قامت صبر است دراز****بر قد خویش بریدم من ابتر به عبث
محتشم گر نشد آشفته دماغت ز جنون****به چه دادی ز کف آن زلف معنبر به عبث

غزل شماره 143: سالها از پی وصل تو دویدم به عبث

سالها از پی وصل تو دویدم به عبث****بارها در ره هجر تو کشیدم به عبث
بس سخنها که به روی تو نگفتم ز حجاب****بس سخنها که برای تو شیندم به عبث
تا دهی جام حیاتی من نادان صدبار****شربت مرگ ز دست تو چشیدم به عبث
تو به دست دگران دامن خود دادی و من****دامن از جمله بتان بهر تو چیدم به عبث
من که آهن به یک افسانه همی‌کردم موم****صدفسون بر دل سخت تو دمیدم به عبث
گرد صدخانه به بوی تو دویدم ز جنون****جیب صد جامه ز دست تو دریدم به عبث
محتشم بادهٔ محنت ز کف ساقی عشق****تو چشیدی به غلط بنده کشیدم به عبث

غزل شماره 144: زهی طغیان حسنت بر شکیب کار من باعث

زهی طغیان حسنت بر شکیب کار من باعث****ظهورت بر زوال عقل دعوی دار من باعث
ندانم از تو هر چند از ستم فرمائی آزارم****که آن حسن ستم فرماست بر آزار من باعث
تو تا غایت نبودی خانمان ویران کن مردم****تو را شد بر تطاول پستی دیوار من باعث
ز کس حرمت دوشم چه خود را دور میداری****که ایمای تو شد بر جرات اغیار من باعث
خدا خون جهانی از تو خواهد خواست چون کرده****جهان را بر خرابی دیدهٔ خونبار من باعث
دگر در عشوه خواهم کرد گم ضبط زبان تا کی****شود لطف کمت بر رنجش بسیار من باعث
سبک کردم عیار خویش از این غافل که خواهد شد****بر استیلای نازش خفت مقدار من باعث
گره بر رشتهٔ ذکر ملایک می‌تواند زد****سر زلفت که شد بر بستن زنار من باعث
گزیدم صد ره انگشت تحیر چون ز محرومی****به زیر تیغ شد بر زخم او زنهار من باعث
ز ذوق امروز مردم حال غیر از وی چو پرسیدم****که بر اعراض پنهانی شد استغفار من باعث
غم او محتشم بستی در نطقم اگر گه****نگشتی اقتضای طبع بر گفتار من باعث

حرف ج

 

غزل شماره 145: گلخنیان تو را نیست به بزم احتیاج

گلخنیان تو را نیست به بزم احتیاج****کار ندارد به آب مرغ سمندر مزاج
رتبه به اسباب نیست ورنه چو بر آشیان****هد هد نادان نشست صاحب تختست و تاج
از همه ترکان ستاند هندوی چشم تو دل****از همه شاهان گرفت شحنهٔ حسن تو باج
گرچه تو را از ازل حسن خدا داد بود****عشق که بود این که داد حسن تو را این رواج
هر طرف از دلبران ملک ستاننده‌ایست****از طرفی کن خروج از همه بستان خراج
آن چه بر ایوب رفت نیست خوش اما خوشست****مرد که دارد شکیب درد که دارد علاج
خشم و تغافل به دست ورنه ازو محتشم****جور دمادم خوش است نیست به لطف احتیاج

غزل شماره 146: گر به دردم نرسد آن بت غافل چه علاج

گر به دردم نرسد آن بت غافل چه علاج****ور کشد سر ز علاج من بی دل چه علاج
کار بحر هوس از رشگ به طوفان چو کشید****غیر زورق کشی خویش به ساحل چه علاج
قتل شیرین چو شد از تلخی جان کندن صبر****غیر منت کشی از سرعت قاتل چه علاج
دست غم زنگ ز پیشانی خدمت چو زدود****جز به تقصیر شدن پیش تو قایل چه علاج
نیم بسمل شده را خاصه به تیغ چو توئی****جز نهادن سر تسلیم به سمل چه علاج
نقد دین گرچه ندادن ز کف اولی‌ست ولی****ترک چشم تو چو گردیده محصل چه علاج
گو دل تازه جنون باش به زلفش دربند****اهل این سلسله را جز به سلاسل چه علاج
محتشم رفتن از آن کوست علاج دل تو****لیک چون رفته فروپای تو در گل چه علاج

غزل شماره 147: اغیار را به صحبت جانان چه احتیاج

اغیار را به صحبت جانان چه احتیاج****بی درد را به نعمت درمان چه احتیاج
در قتل من که ریخته جسمم ز هم مکوش****کشتی چو شد شکسته به طوفان چه احتیاج
نخل توام به سعی مربی ثمر مبخش****خودرسته را به خدمت دهقان چه احتیاج
کی زنده دم تو کشد منت مسیح****پاینده را به چشمهٔ حیوان چه احتیاج
از لعبتان چین به خیال تو فارغیم****تا جان بود به صورت بی‌جان چه احتیاج
بعد طریق کعبهٔ مقصد ز قرب دل****چون بسته شد به بستن پیمان چه احتیاج
بهر ثبوت عشق چو در بزم منکران****دل چاک شد به چاک گریبان چه احتیاج
پیش ضمیر دلبر ما فی‌الضمیر دان****اظهار کردن غم پنهان چه احتیاج
در فقر چون عزیزی و خواری مساویند****درویش را به عزت سلطان چه احتیاج
چون دیگریست قاضی حاجات محتشم****مور ضعیف را به سلیمان چه احتیاج

غزل شماره 148: درختان تا شوند از باد گاهی راست گاهی کج

درختان تا شوند از باد گاهی راست گاهی کج****قد خلق از سجودت باد گاهی راست گاهی کج
ز بس حسرت که دارد بر تواضع کردن شیرین****کشد نقش مرا فرهاد گاهی راست گاهی کج
زند پر مرغ روحم چون شود از باد جولانش****اطاقه بر سر شمشاد گاهی راست گاهی کج
نزاکت بین که سروش می‌شود مانند شاخ گل****به نازک جنبشی از باد گاهی راست گاهی کج
بلا زه بر کمان بندد چو در رقص آن سهی بالا****کند رعنا روی بنیاد گاهی راست گاهی کج
کمان بر من کشید و دل‌نواز مدعی هم شد****که تیرش بر نشان افتاد گاهی راست گاهی کج
به فکر قد و زلفش محتشم دیوانه شد امشب****خیالش بس که رو می‌داد گاهی راست گاهی کج

حرف ح

 

غزل شماره 149: زهی ز تو دل ناوک سزای من مجروح

زهی ز تو دل ناوک سزای من مجروح****دلت مباد به تیر دعای من مجروح
عجب مدان که به تیر دعا شود دل سنگ****ز شست خاطر ناوک گشای من مجروح
شکست شیشهٔ دل در کفش که می‌خواهد****به شیشه ریزه آزار پای من مجروح
ز خاک تربت من گل دمید و هست هنوز****ز خار گلی داغهای من مجروح
جراحت دل ریشم ازین قیاس کنید****که هست صد دل بی‌غم برای من مجروح
دلم ز سوزن الماس درد خون شد و گشت****درون هم از دل الماس سای من مجروح
شد از دم تو مسیحا نفس دل مرده****دواپذیر و دل بی‌دوای من مجروح
خدنگ هجر تو زود از کمان حادثه جست****ز ما سوا نشد و ماسوای من مجروح
نماند محتشم از دوستان دلی که نشد****ز سوز گریه بر های‌های من مجروح

غزل شماره 150: به زبان خرد این نکته صریح است صریح

به زبان خرد این نکته صریح است صریح****که نظر جز به رخ خوب قبیح است قبیح
مدعای دل عشاق بتان می‌فهمند****به اشارات نهانی ز عبارات صریح
آن که این حسن در اجزای وجود تو نهاد****معنی خاص ادا کرد به الفاظ فصیح
بر دل ریش چه شیرین نمکی می‌پاشید****در حدیث نمکین جنبش آن لعل ملیح
ما هلاکیم و نصیب دگران آب حیات****ما خرابیم و طبیب دگرانست مسیح
این که دل دیده شکست از تو درستست درست****این که بیمار تو گردیده صحیح است صحیح
محتشم کز تو به یک پیک نظر گشته هلاک****چشم حسرت به رخت دوخته چون صید ذبیح

غزل شماره 151: ای لبت زنده کرده نام مسیح

ای لبت زنده کرده نام مسیح****به روان بخشی کلام فصیح
چهره‌ای داری از شراب صبوح****همچو خورشید نیم‌روز صبیح
هرچه می‌خواهی از جفا میکن****که صبیحی و نیست از تو قبیح
از شکر خوش‌ترست و شیرین‌تر****سخن تلخ از آن لبان ملیح
دیشبت به رکنابه بود مدار****کرده‌ای امشب آن کنابه صریح
از تو مائیم خسته و بیمار****دگران جمله سالمند و صحیح
آن صنم می‌زند خدنگ جفا****محتشم دست و پا چو صید ذبیح

غزل شماره 152: دوش گفتند سخنها ز زبان تو صریح

دوش گفتند سخنها ز زبان تو صریح****لله‌الحمد که شد کین نهان تو صریح
بود عاشق کشی اندر همه عهدی پنهان****آخر این رسم نهان شد به زمان تو صریح
خوش برانداخته‌ای پرده که در خواهش می****هست در گوش من امشب سخنان تو صریح
دوش در مستی از آن رقعه‌نویسی هر حرف****که دلت داشت نهان کرد بیان تو صریح
آن که می‌داشت عبور تو به مسجد پنهان****دوش می‌داد به میخانه نشان تو صریح
با تو هم دشمنی غیر عیان شد امروز****بس که سوگند غلط خورد به جان تو صریح
به کنایت سخن از جرم کسی گفتی و گشت****کینهٔ محتشم از حسن بیان تو صریح

حرف خ

 

غزل شماره 153: غیر مگذار که در بزم تو آید گستاخ

غیر مگذار که در بزم تو آید گستاخ****گرم صحبت شود و با تو درآید گستاخ
در فریبنده سخنها چو دمد باد فسون****برقع از چهرهٔ شرم تو گشاید گستاخ
به نگاه تو چو از لطف بشارت یابد****به اشارت ز لبت بوسه رباید گستاخ
دست جرات چو گشاید ز خیالات غلط****دستیازی به خیال تو نماید گستاخ
آن که پنهان کندت سجده چو می با تو کشد****آید و رخ به کف پای تو ساید گستاخ
هست شایستهٔ فیض نظر پاک بتی****که نظر در رخش از بیم نشاید گستاخ
محتشم بلبل باغ تو شد اما نه چنان****که در اندیشهٔ گل نغمه سراید گستاخ

غزل شماره 154: زهی به دور تو آئین دلبران منسوخ

زهی به دور تو آئین دلبران منسوخ****ز طور تازه تو طور دیگران منسوخ
ز شهرت حسد اهل حسن برتو شده****حدیث یوسف و رشک برادران منسوخ
دلم نهاد بنای محبت چو توئی****محبت دگران شد بنا بر آن منسوخ
حدیث درد مرا دهر در میان انداخت****که شد حدیث دگر درد پروران منسوخ
لب زمانه به حرف سمنبری جنبید****که ساخت حرف تمام سمن بران منسوخ
خبر نداری از آن چاکری که خواهد کرد****بر تو خدمت صد ساله چاکران منسوخ
هنوز محتشم این نظم تازه شهرت بود****که گشت نظم جمیع سخنوران منسوخ

غزل شماره 155: ای تو مجموعهٔ شوخی و سراپای تو شوخ

ای تو مجموعهٔ شوخی و سراپای تو شوخ****جلوهٔ شوخ تو رعنا قد رعنای تو شوخ
همهٔ اطوار تو دلکش همهٔ اوضاع تو خوش****همهٔ اعضای تو شیرین همهٔ اجزای تو شوخ
سر حیرانی چشمم ز کسی پرس ای گل****کافریدست چنین نرگس شهلای تو شوخ
فتنه در مملکت دل نکند دست دراز****به میان ناید اگز از طرفی پای تو شوخ
جامهٔ ناز به قد دگران شد کوتاه****خلعت حسن چو شد راست به بالای تو شوخ
نیست همتای تو امروز کسی در شوخی****ای همان گوهر یکتای تو همتای تو شوخ
محتشم بود ز ثابت قدمان در ره عشق****بردباری دلش از جا حرکتهای تو شوخ

حرف د

 

غزل شماره 156: چو یار تیغ ستیز از نیام کین بدر آرد

چو یار تیغ ستیز از نیام کین بدر آرد****زمانه دست تعدی ز آستین بدر آرد
زند چو غمزهٔ و خویش را به لشگر دلها****کرشمه صد سپه فتنه از کمین بدر آرد
اگر ز شعبدهٔ عشق گم شود دل خلقی****چو بنگری سر از آن جعد عنبرین بدر آرد
امین عشق گذارد نگین مهر چو بر دل****ز خاک صبح جزا مهر آن زمین بدر آید
پس از هزار محل جویمش جریده جویابم****فلک ز رشگ نگهبانی از زمین به در آرد
نهان به کس منشین و چنان مکن که جنونم****گرفته دامنت از بزم عیش تن بدر آرد
رسد نسیم گل پند محتشم به تو روزی****که سبزه است سر از اوراق یاسمین بدر آرد

غزل شماره 157: رفتی جهان پناها اقبال رهبرت باد

رفتی جهان پناها اقبال رهبرت باد****ظل همای دولت گسترده بر سرت باد
دولت که یاریت کرد پیوسته باد یارت****ایزد که داورت ساخت همواره یاورت باد
ای پر گشاده شهباز هرجا کنی نشیمن****چون بیضهٔ چرخ نه تو در زیر شهپرت باد
نسبت به شانت از من ناید اگر دعائی****گویم همین که عالم یک سر مسخرت باد
هر جوشنی که شبها من از دعا بسازم****روزی که فتنه بارد چون جامه در برت باد
خورشید با کواکب تا گرد دهر گردد****جبریل با ملایک در پاس لشگرت باد
هر جا زنی سرادق با هم دمان صادق****خورشید شمع مجلس جمشید چاکرت باد
تا موکب جلالت در ملک خویش گنجه****افزوده بر ممالک صد ملک دیگرت باد
تا نطق محتشم را ممکن بود تکلیم****هم داعی فدائی هم مدح گسترت باد

غزل شماره 158: زندگانی بی غم عشق بتان یکدم مباد

زندگانی بی غم عشق بتان یکدم مباد****هر که این عالم ندارد زنده در عالم مباد
باد عمرم آن قدر کز شاخ وصلت برخورم****ور نمی‌خواهی تو بر خورداریم آن هم مباد
بی‌خدنگت یاددارم صد جراحت بر جگر****هیچ کس را این جراحتهای بی‌مرهم مباد
گر ز حرمانش ندارم زندگی بر خود حرام****مرغ روحم در حریم حرمتش محرم مباد
روز وصل دلبران گر شد نصیب دیگران****سایهٔ شبهای هجرت از سرما کم مباد
گفتمش کز درد عشقت غم ندارم در جهان****گفت هر عاشق که دردی دارد او را غم مباد
گر نباشد محتشم خوش‌دل به دور خط دوست****از بهار حسن او مرغ دلم خرم مباد

غزل شماره 159: شهریارا صاحبا رفتی خدا یار تو باد

شهریارا صاحبا رفتی خدا یار تو باد****صاحب این بیستون خرگه نگهدار تو باد
در جهانگیری به یک گردش سراپای جهان****همچو مرکز در میان خط پرگار تو باد
کارفرمای قضا کاین برگ و سامان شغل اوست****دایم اندر شغل سامان دادن کار تو باد
ار جهاد حیدری ور دفع اعدا میکنی****دین ایزد را مدد ایزد مددکار تو باد
چشم دشمن تا نبیند روی نصرت را به خواب****خار در چشمش ز دست بخت بیدار تو باد
خصم کز رشک تو خونها خورد بهر جبر آن****در غزا خونش غذای تیغ خون بار تو باد
محتشم از بهر فتح و نصرت آن کامجو****لطف یزدان متفق به ایمن گفتار تو باد

غزل شماره 160: دل مایل تو شد که سیه رو چو دیده باد

دل مایل تو شد که سیه رو چو دیده باد****خون گشته قطره قطره ز مژگان چکیده باد
جان نیز گشت پیرو دل کز ره اجل****خاری به پای بیهوده گردش خلیده باد
تن هم نمی‌کشد ز رهت پا بگفت من****کز سر کشی به دار سیاست کشیده باد
تو قبلهٔ رقیبی و من در سجود تو****کز بار مرگ پشت امیدم خمیده باد
با آن که می‌بری همه دم نام مدعی****نام تو می‌برم که زبانم بریده باد
با آن که غیر دامن وصلت گرفته است****من زنده‌ام که جیب حیاتم دریده باد
گر مرغ روحم محتشم از باغ روی تو****دل برندارد از چمن تن پریده باد

غزل شماره 161: تا اختیار خود به رقیب آن نگار داد

تا اختیار خود به رقیب آن نگار داد****ناچار ترک او دل بی‌اختیار داد
تا او قرار داد که نبود جدا ز غیر****غیرت میان ما به جدائی قرار داد
من خود خراب از می حرمان شدم رقیب****داد طرب به مجلس آن میگسار داد
من بار راه هجر کشیدم جهان****او غیر را به بارگه وصل بار داد
من کلفت خمار کشیدم بناخوشی****او غیر را ز وصل می خوش گوار داد
آن پر خلاف وعده مرا بهر قتل نیز****صد انتظار داد ازین انتظار داد
گو محتشم به خواب عدم رو که دیگری****پاس درش بدیدهٔ شب زنده‌دار داد

غزل شماره 162: خلل به دولت خان جهانستان مرساد

خلل به دولت خان جهانستان مرساد****به آن بهار ظفر آفت خزان مرساد
اگر ز جیب زمین فتنه‌ای برآرد سر****به آن بلند به رکاب سبک عنان مرساد
وگر ز ذیل فلک آفتی فرو ریزد****به آن مه افسر بهرام پاسبان مرساد
جهان اگر به مثل کام اژدها گردد****به آن وجود مبارک گزند آن مرساد
به این و آن چو رسد مژده‌های اهل زمین****نوید نصرت او جز ز آسمان مرساد
به دامنش که زمین روب اوست بال ملک****غباری از فتن آخر الزمان مرساد
ز راه دور عدم هر که بی‌محبت او****فتد به راه به دروازه جهان مرساد
چو محتشم کند از دل دعای دولت خان****به غیر بانگ اجابت بگوش جان مرساد

غزل شماره 163: روزگاری رفت و از ما نامدت یک بار یاد

روزگاری رفت و از ما نامدت یک بار یاد****دردمندان فراموش کرده را میدار یاد
بی‌تکلف خوش طبیب مشفقی کز درد تو****مردم و هرگز نکردی از من بیمار یاد
گردد از قحط طراوت چون گلت بی‌آب و رنگ****خواهی آوردن بسی زین دیدهٔ خونبار یاد
من که دایم سر گران بودن ز لطف اندکت****این زمان زان لطف اندک می‌کنم بسیار یاد
یاد می‌کردم ز سال پیش یاد از قید عشق****فارغم امسال اما می‌کنم از یار یاد
با وجود رستگاری در صف زنهاریان****می‌کنم صد ره دمی زان تیغ با زنهار یاد
کی جدائی زان فراموشکار کردی محتشم****گر گمان بردی که خواهد کردش این مقدار یاد

غزل شماره 164: چو تو را به قصد جولان سم بادپا بجنبد

چو تو را به قصد جولان سم بادپا بجنبد****لب سنگ خاره شاید که پی دعا بجنبد
چو به محشر اندر آئی دو جهان بناز کشته****عجب ار به دست فرمان قلم جزا بجنبد
چه خجسته جلوه‌گاهی که به عزم رقص آنجا****قدم آورد به جنبش که زمین ز جا بجنبد
فکند نسیم عشقت به جهان قدس اگر ره****ز هوس منزه آن را به دل این هوا بجنبد
دهد آن زمان هوس را رگ ذوق من به جنبش****که رکاب عزم آن مه پی قتل ما بجنبد
سخن از ره دو دیده به حریم دل نهدرو****به اشارهٔ ابروی او چو ز گوشه‌ها بجنبد
همهٔ خسروان معنی علم افکنند گاهی****که خیال محتشم را قلم لوا بجنبد

غزل شماره 165: نخواهم از جمال عالم آشوبت نقاب افتد

نخواهم از جمال عالم آشوبت نقاب افتد****که من دیوانه گردم بازو خلقی در عذاب افتد
ز بس لطف من و اندام زیبایت عجب دارم****که دیبا گر بپوشی سایه‌ات بر آفتاب افتد
اگر در خواب بینم پیرهن را بر تنت پیچان****تنم از رشگ آن بر بستر اندر پیچ و تاب افتد
غنود آن نرگس و شد بر طرف غوغا ز هر گوشه****ز بد مستی که بزم آراید و ناگه به خواب افتد
چسان پنهان کنم از همنشینان مهر مه‌روئی****که چون نامش برآید جان من در اضطراب افتد
ز هجر افتادم از دریوزه وصلش چو گمراهی****که جوید آب و با چندین مشقت در سراب افتد
ندارد محتشم تاب نظر هنگام لطف او****معاذالله اگر بر من نگاهش از عتاب افتد

غزل شماره 166: دلی دارم که از تنگی درو جز غم نمی‌گنجد

دلی دارم که از تنگی درو جز غم نمی‌گنجد****غمی دارم ز دلتنگی که در عالم نمی‌گنجد
چو گرد آید جهانی غم به دل گنجد سریست این****که در جائی به این تنگی متاع کم نمی‌گنجد
طبیبا چون شکاف سینه پر گشت از خدنگ او****مکش زحمت که در زخمی چنین مرهم نمی‌گنجد
سپرد امشب ز اسرار خود آن شاه پریرویان****به من حرفی که در ظرف بنی‌آدم نمی‌گنجد
تو ای غیر این زمان چون در میان ما و یار ما****به این نامحرمی گنجی که محرم هم نمی‌گنجد
مکن بر محتشم عرض متاعی جز جمال خود****که در چشم گدایان تو ملک جم نمی‌گنجد

غزل شماره 167: دلم از غمش چه گویم که ره نفس ندارد

دلم از غمش چه گویم که ره نفس ندارد****غم او نمی‌گذارد که نفس نگه ندارد
چه ز مزرع امیدم دمد از جفای ترکی****که ز ابر التفاتش همه تیغ و تیر بارد
تن خویش تا سپردم به سگش ز غیرت آن****که خدنگ نیمه‌کش را نفسی نگاه دارد
ز نشستنش به مسجد به ره نیاز زاهد****شده یک جهت نمازی به دو قبل می‌گذارد
تو که داغ تیره روزی نشمرده‌ای چه دانی****شب تار محتشم را که ستاره می‌شمارد

غزل شماره 168: فضای کلبهٔ فقر آن قدر صفا دارد

فضای کلبهٔ فقر آن قدر صفا دارد****که پادشاه جهان رشگ بر گدا دارد
بخشت زیر سر و خواب امن و کنج حضور****کسی که ساخت سر سروری کجا دارد
دلی که جا به دلی کرد احتیاج کجا****به کاخ دلکش و ایوان دلگشا دارد
ندای ترک تکبر صفیر آن مرغ است****که جا بگوشهٔ ایوان کبریا دارد
وجود ما به امید نوازش تو بس است****که احتیاج به یک ذره کیمیا دارد
شکفته قاصدی از ره رسید ای محرم****برو ببین چه خبر از نگار ما دارد
اگر حبیب توئی مشکلی ندارد عشق****اگر طبیب توئی درد هم دوا دارد
چو کشتیم بدو عالم ز من مجو بحلی****که کشتهٔ تو ازین بیش خون‌بها دارد
بسوز محتشم از آفتاب نقد و بساز****که روز هجر شب وصل در قفا دارد

غزل شماره 169: تنی زلال‌وش آن سرو گل قبا دارد

تنی زلال‌وش آن سرو گل قبا دارد****که موج از اثر جنبش صبا دارد
شب آمد و سخن از کید مدعی می‌گفت****ازین سخن دگر آیا چه مدعا دارد
رقیب جان برد از هجر و بر خورد ز وصال****من از فراق بمیرم خدا روا دارد
ز حال آن بت بیگانه وش خبر پرسید****که باد می‌وزد و بوی آشنا دارد
رکاب خشم برای که کرده باز گران****تحملت که عنان کرشمه‌ها دارد
فتاده بس که حدیث من و تو در افواه****بهر که می‌نگرم گفتگوی ما دارد
به محتشم تو مزن طعنه گر ندارد هیچ****اگرچه هیچ ندارد نه خود تو را دارد

غزل شماره 170: سبکجولان سمندی کان پری در زیر ران دارد

سبکجولان سمندی کان پری در زیر ران دارد****به رو بسیار می‌لرزم که باری بس گران دارد
من سر گشتهٔ بی دست و پا گرچه عنانش را****به میلش می‌کشم از یک طرف نازش عنان دارد
خدنگی کز شکاری کرده دشت عشق را خالی****هنوز از ناز ترک غمزهٔ او در کمان دارد
ندارد جز هوای بر مجنون محمل لیلی****زمام ناقه محمل کش اما ساربان دارد
چه بودی گر نبودی پای‌بست تربیت چندین****سبک پرواز شاهینی که قصد مرغ جان دارد
تو هستی یوسف اما نیست یعقوب تو معصومی****که از آسیب گرگت زاری او در امان دارد
به کذبت تا نگردد جامهٔ معصومی آلوده****حذر کن خاصه از گرگی که سیمای شبان دارد
ز جام حسن حالا سر خوشی اما نمی‌دانی****که این رطل گران در پی خمار بی‌کران دارد
از آن آتش زبان دیگر چه داری محتشم در دل****مگر تا عاشق از وی سر دل اندر زبان دارد

غزل شماره 171: به پیش اختر حسن تو مهر تاب ندارد

به پیش اختر حسن تو مهر تاب ندارد****جهان به دور تو حاجت به آفتاب ندارد
زمام کشتی دل تا کسی نداده به عشقت****خبر ز جنبش دریای اضطراب ندارد
نماند کس که به خواب جنون نرفت ز چشمت****جز آن که عقل به ذاتش گمان خواب ندارد
بهر زه چند نهفتن رخی که شعشعهٔ آن****نهفتگی ز نظرها به صد حجاب ندارد
میان چشم من و روی اوست صحبت گرمی****که تاب گرمی آن پردهٔ حجاب ندارد
جهان عشق چه بی قید عالمی است که آنجا****شه جهان ز گدای در اجتناب ندارد
بر آستانهٔ حکم ایاز هیچ غلامی****سر نیاز چو محمود کامیاب ندارد
شنیدم آمده صبر از پی تسلیت ای دل****بگو دمی بنشیند اگر شتاب ندارد
مگر ندیده‌ای اندر صف نظار گیانم****که در کمان نگهت ناوک عتاب ندارد
بهشت وصل توام کشت ز اختلاط رقیبان****من و فراق تو کان دوزخ این عذاب ندارد
سئوالهاست ز رازم رقیب پرده در تو را****که گر سکوت نورزد یکی جواب ندارد
به پرسش سگ خویش آمدی و یافت حیاتی****اگر به کعبه روی آن قدر ثواب ندارد
قدم دریغ مدار از سرم که جز تو طبیبی****دوای محتشم خسته خراب ندارد

غزل شماره 172: کدام صحبت پنهان تو را چنین دارد

کدام صحبت پنهان تو را چنین دارد****که رخش رفتنت از بزم ما به زین دارد
ز پند پشت کمانت که سخت کرده چنین****که پیش ما همه دم ابروی تو چنین دارد
ز اختلاط نسیمی مگر هوا زده‌ای****که لاله در چمنت رنگ یاسمین دارد
گداز یافتهٔ سیمت کدام گرم نگاه****نظر بر آن تن و اندام نازنین دارد
ترست دامن پاکت بگو که مستی عشق****به گریه روی که پیش تو بر زمین دارد
ز داغهایی که خونابه چیده پیرهنت****که لاله رنگ نشانها بر آستین دارد
ز تاب زلف تو پیداست حال آن رگ جان****که اتحاد بر آن موی عنبرین دارد
چرا نمی‌نگرد نرگست دلیر به کس****ز گوشه‌ها نظری گر نه در کمین دارد
چگونه دست بدارد ز دامنت عاشق****که وعدهٔ تو به نو عاشقان یقین دارد
تغافل تو در آن بزم مرگ صد شیداست****کسی کجاست که امشب تو را بر این دارد
نشست محتشم از غم میان انجم اشک****که از بتان صنمی انجمن نشین دارد

غزل شماره 173: دیگر که هوای گل خود روی تو دارد

دیگر که هوای گل خود روی تو دارد****سیلاب سرشک که سر کوی تو دارد
بر هم زده دارد گل نازک ورقت را****آن باد مخالف که گذر سوی تو دارد
عشق تو چه عام است که هرکس به تصور****آئینهٔ خاصی ز مه روی تو دارد
هر شیفته کز جیب جنون سر بدر آرد****بر گردن دل سلسله از موی تو دارد
هر مرغ محبت که به آهنگ دمی خاست****شهبال توجه ز دو ابروی تو دارد
هر دام که افکنده فلک در ره صیدی****پیوند بسر رشتهٔ گیسوی تو دارد
هر بی سر و پا را که خرد راند چه دیدم****مجنون شده سر در پی آهوی تو دارد
هر تیر که عشق از سر بازیچه رها کرد****زور اثر قوت بازوی تو دارد
هر خیمه که از وسوسه زد خانهٔ سیاهی****آن خیمه ستون از قد دل جوی تو دارد
هر باد که جائی گل عشقی شکفانید****چون نیک رسیدیم به او بوی تو دارد
گر بوالهوسی یک غزل محتشم آموخت****صد زمزمه با لعل سخنگوی تو دارد

غزل شماره 174: طبیب من ز هجر خود مرارنجور می‌دارد

طبیب من ز هجر خود مرارنجور می‌دارد****مرا رنجور کرد از هجر و از خود دور می‌دارد
چو عذری هست در تقصیر طاعت می پرستان را****امام شهر گر دارد مرا معذور می‌دارد
به باطن گر ندارد زاهد خلوت نشین عیبی****چرا در خرقهٔ خود را این چنین مستور می‌دارد
اگر بینی صفائی در رخ زاهد مرو از ره****که صادق نیست صبح کاذب اما نور می‌دارد
سیه روزم ولی هستم پرستار آفتابی را****که عالم را منور در شب دی جور میدارد
طلب کن نشئه زان ساقی که بیمی چشم خوبان را****به قدر هوش ما گه مست و گه مخمور میدارد
پس از یک مردمی گر میکنی صد جور پی‌درپی****همان یک مردمی را محتشم منظور می‌دارد

غزل شماره 175: مرا خیال تو شبها به خواب نگذارد

مرا خیال تو شبها به خواب نگذارد****چو تن به خواب دهم اضطراب نگذارد
خیال آرزوئی می‌پزم که می‌ترسم****اگر تو هم بگذاری حجاب نگذارد
به طرف جوی اگر بگذری به این حرکات****خرامش تو تحرک در آب نگذارد
تو گرم قتل اجل نارسیده‌ای که شوی****فلک به سایه‌اش از آفتاب نگذارد
به من کسی شده خصم ای اجل که در کارم****عنان به دست تو سنگین رکاب نگذارد
ز ناز بسته لب اما به غمزه فرموده****که یک سوال مرا بی‌جواب نگذارد
هزار جرعه دهد عشوه‌اش به بوالهوسان****چو دور محتشم آید عتاب نگذارد

غزل شماره 176: چند عمرم در شب هجران به ماتم بگذرد

چند عمرم در شب هجران به ماتم بگذرد****مرگ پیش من به از عمری که در غم بگذرد
بی تو از عمرم دمی باقیست آه ار بعد ازین****بر من از ایام هجران تو یکدم بگذرد
هیچ دانی چیست مقصود از حیات آدمی****یکدمی کزعمر با یاران همدم بگذرد
گر بگفت دوست خواهد از حریفان عالمی****مرد آن بادش که می‌گفت از دو عالم بگذرد
خیل سلطان خیالت کز قیاس آمد برون****بگذرد در دل دمی صد بار اگر کم بگذرد
ای که باز از کین ما دامن فراهم چیده‌ای****دست ما و دامن مهر تو کین هم بگذرد
محتشم بیمار و جانش بر لب از هجران توست****کاش بر وی بگذری زان پیش کز هم بگذرد

غزل شماره 177: بس که روز و شبم از دل سپه غم گذرد

بس که روز و شبم از دل سپه غم گذرد****کاروان طرب و شادی از آن کم گذرد
لرزه‌ام بر رگ جان افتد و افتم درپات****باد اگر از سر آن طره پرخم گذرد
از خیالش خجلم بس که شب و روز مرا****در دل پر شرر و دیدهٔ پر نم گذرد
چون غجک دم به دم آید ز دلم نالهٔ زار****تیر عشق از رگ جان بس که دمادم گذرد
ملکی ماه زمین گشته که از پرتو او****هر شب از غرفهٔ مه نعرهٔ آدم گذرد
اگر از سوختن داغ کشد دست اولی است****هر که در خاطرش اندیشه مرهم گذرد
محتشم را دم آخر چو رسیدی بر سر****آن قدر بر سر اوباش که از هم گذرد

غزل شماره 178: شبی که بر دلم آن ماه پاره می‌گذرد

شبی که بر دلم آن ماه پاره می‌گذرد****مرا شرارهٔ آه از ستاره می‌گذرد
خراش دل ز سبک دستی کرشمهٔ او****به نیم چشم زدن از شماره می‌گذرد
دلم بر آتش غیرت کباب می‌گردد****چو تیرش از جگرپاره پاره می‌گذرد
ز رخش صبر و شکیبائی آن گزیده سوار****پیاده می‌کندم چون سواره می‌گذرد
مشو به سنگدلیهای خویشتن مغرور****که تیر آه من از سنگ خاره می‌گذرد
تو ای طبیب ازین گرمتر گذر قدری****بر آن مریض که کارش ز چاره می‌گذرد
به صد فسون بتان محتشم ز دین نگذشت****ولی اگر تو کنی یک اشاره می‌گذرد

غزل شماره 179: روز محشر که خدا پرسش ما خواهد کرد

روز محشر که خدا پرسش ما خواهد کرد****دل جدا شکر تو و دیده جدا خواهد کرد
جان غم دیده که آمد به لب از هجرانت****تا کند عمر وفا با تو وفا خواهد کرد
غیر را میکشی امروز و حسد می‌کشدم****که ملاقات تو فردای جزا خواهد کرد
کرم ناساخته جا می‌کند اینها در بزم****سر چو از باده کند گرم چها خواهد کرد
کرده رسوای دو عالم لقبم چون نکند****که به حشرم دگر انگشت نما خواهد کرد
کرده صد کار به دشمن مرض هجر کنون****مانده یک کار همانا که خدا خواهد کرد
محتشم عاقبت آن شوخ وفا کیش ز رحم****صبر کن صبر که درد تو دوا خواهد کرد

غزل شماره 180: فلک به من نفسی گرچه سر گرانش کرد

فلک به من نفسی گرچه سر گرانش کرد****دگر به راه تلافی سبک عنانش کرد
زبان ز پرسش حالم اگر کشید دمی****دمی دگر به من اقبال هم زبانش کرد
فشاند مرغ دلم را روان به ساعد زلف****به سنگ جور چو آشفته آشیانش کرد
نداده بود دلم را به چنگ غصه تمام****که بازخواست به صد عذر و شادمانش کرد
دلم هنوز ز دریای غم کناری داشت****که غرق مرحمت از لطف بیکرانش کرد
دمی که تیر ستم در کمان خشم نهاد****کشید بر من و سوی دگر روانش کرد
چو خواست قدر نوازش بداند این دل زار****نخست پیش خدنگ بلا نشانش کرد
غرض ستیزه نبودش که نقد قلب مرا****کشید بر محک جور و امتحانش کرد
عنان همرهی از دست محتشم چو کشید****نهفته بدرقهٔ لطف همعنانش کرد

غزل شماره 181: چون طلوع آن آفتاب از مطلع اقبال کرد

چون طلوع آن آفتاب از مطلع اقبال کرد****ماند تن از شعف و جان از ذوق استقبال کرد
ترک ما ناکرده از بهر سفر پا در رکاب****ترکتاز لشگر هجران مرا پامال کرد
اول از اهمال دوران در توقف بود کار****لیک آخر کار خود بخت سریع اقبال کرد
بی گمان دولت به میدان رخش سرعت می‌جهاند****در جنیبت بردنش هرچند دور اهمال کرد
آتش ما را چو مرغ نامه‌آور ساخت تیز****مرغ غم را بر سر ما بی‌پر و بی‌بال کرد
آن چنان حالم دگرگون شد که جان دادم به باد****زان نوید بیگمانم چون صبا خوشحال کرد
بر زبان محتشم صد شکوه بود از هجر تو****مژدهٔ وصلت ز بس خوشحالی او را لال کرد

غزل شماره 182: از جیب حسن سرو قدی سر بدر نکرد

از جیب حسن سرو قدی سر بدر نکرد****کز خجلت تو خاک مذلت به سر نکرد
برق اجل به خرمنی آتش نزد دلیل****تا مشورت به خوی تو بیدادگر نکرد
چشمت ز گوشه‌ای یزک غمزه سر نداد****کز گوشه دگر سپه فتنه سر نکرد
در بزم کس نماند که پنهان ز دیگران****از نرگسش نشانه تیر نظر نکرد
تا مدعی ز ابروی او چشم بر نداشت****تیری از آن کمان به دل من گذر نکرد
برد آن چنان دلم که نخستین نگاه را****در دلبری مدد به نگاه دگر نکرد
صد عشوه کرد چشم تو ضایع برای غیر****کاتش به جان من زد و دروی اثر نکرد
تیر کرشمه تو که با دل به جنگ بود****کرد آشتی چنان که مرا هم خبر نکرد
قانع نشد به نیم نگاه تو محتشم****خاشاک نیم‌سوز ز آتش حذر نکرد

غزل شماره 183: آن پری بگذشت و سوی ما نگاهی هم نکرد

آن پری بگذشت و سوی ما نگاهی هم نکرد****کشت در ره بی‌گناهی را و آهی هم نکرد
صبر من کاندر عیار از هیچ کوهی کم نبود****هم عیاری در هوای او نگاهی هم نکرد
برق قهر او که گشت غیر را سالم گذاشت****در ریاض ما مدارا با گیاهی هم نکرد
بر سر من بود ازو سودای لطف دائمی****او سرافرازم به لطف گاه گاهی هم نکرد
سر گران گشت از می و بر خوابگاه سر بماند****وز سردوش اسیران تکیه گاهی هم نکرد
دل که کرد از قبله در محراب ابروی تو رو****از سر بیداد گویا عذر خواهی هم نکرد
محتشم زلفش به من سر در نیارد از غرور****ترک ناز و سرکشی با من سیاهی هم نکرد

غزل شماره 184: جدائی تو هلاکم ز اشتیاق تو کرد

جدائی تو هلاکم ز اشتیاق تو کرد****تو با من آن چه نکردی غم فراق تو کرد
به مرگ تلخ شود کام ناصحی که چنین****شراب صحبت ما تلخ در مذاق تو کرد
ز عمر بر نخورد آن که قصد خرمن ما****به تیز ساختن آتش نفاق تو کرد
اجل که بی مددی قتل این و آن کردی****چو وقتا کار من آمد به اتفاق تو کرد
فغان که هر که به نامحرمی مثل گردید****فلک برغم منش محرم وثاق تو کرد
شبانه هر که به بزمی فتاد و رفت فرو****صباح سر به در از غرفه رواق تو کرد
ز خود هلاکتری دید و سینه چاکتری****بهر که محتشم اظهار اشتیاق تو کرد

غزل شماره 185: که گمان داشت که روزی تو سفر خواهی کرد

که گمان داشت که روزی تو سفر خواهی کرد****روز ما را ز شب تیره بتر خواهی کرد
خیمه در کوه و بیابان زده با لاله ز حان****خانهٔ عیش مرا زیر وزبر خواهی کرد
که برین بود که من گشته ز عشقت مجنون****تو ره بادیه را بیهوده سر خواهی کرد
سوی دشت آهوی خود را به چرا خواهی برد****آهوان را ز چراگاه به در خواهی کرد
که خبر داشت که یک شهر در اندیشهٔ تو****تو نهان از همه آهنگ سفر خواهی کرد
محملت را تتق از پردهٔ شب خواهی بست****ناقه‌ات زاهدی از بانگ سحر خواهی کرد
کس چه دانست شد من که بر هجر و وصال****ملک را حصه به میزان نظر خواهی کرد
دست از صاحبی ملک دلم خواهی داشت****هوس یوسف مصری دگر خواهی کرد
که در اندیشهٔ این بود که از جیب غرور****سر جرات تو برین مرتبه برخواهی کرد
این زمان تاب ببینم چقدر خواهی داشت****این زمان صبر ببینم چقدر خواهی کرد
نه رخ از هم رهی اهل نظر خواهی تافت****نه ز بدبین و ز بد خواه حذر خواهی کرد
محتشم گفتم از آن آینه رو دست مدار****رو به بی‌تابی و بی‌صبری اگر خواهی کرد

غزل شماره 186: دی باد چو بوی تو ز بزم دگر آورد

دی باد چو بوی تو ز بزم دگر آورد****چون مجمرم از کاسهٔ سر دود برآورد
از داغ جنون من مجنون خبری داشت****هر لاله که سر از سرخاکم به درآورد
شیرین قدری رخش وفا راند که فرهاد****با کوه غمش دست به جان در کمر آورد
در بادیه سیل مژه‌ام خار دمایند****تا ناقهٔ او بر من مسکین گذر آورد
هرچند فلک طرح جفا بیشتر انداخت****در وادی عشق تو مرا بیشتر آورد
امید که از شاخ وصالت نخورد بر****ای نخل مراد آن که مرا از تو برآورد
بر محتشم از چشم خوشت چون نظر افتاد****خوش حوصله‌ای داشت که تاب نظر آورد

غزل شماره 187: بهتر است از هرچه دهقان در چمن می‌پرورد

بهتر است از هرچه دهقان در چمن می‌پرورد****آن چه آن نازک بدن در پیرهن می‌پرورد
زان دو زلف و عارضم پیوسته در حیرت کنون****بیضهٔ خورشید را زاغ و زغن می‌پرورد
نافه دارد بوئی از زلفت که بهر احترام****ایزدش در ناف آهوی ختن می‌پرورد
هست شیرین را درین خمخانه از حسرت دریغ****بادهٔ تلخی که بهر کوه کن می‌پرورد
بهره‌ای از دامنم خار است از آن گل پیرهن****گرد خرمن بین که اندر گل سمن میپرورد
می‌دهد از اشگ سرخم آب تیغ خویش را****تشنهٔ خون مرا از خون من می‌پرورد
عشق در هر آب و گل حالی دگر دارد از آن****محتشم جان می‌گدازد غیر تن می‌پرورد

غزل شماره 188: اگر لطفت ز پای اشک و آهم شعله برگیرد

اگر لطفت ز پای اشک و آهم شعله برگیرد****فلک زان رشحه‌تر گردد زمین زان شعله درگیرد
نماید در زمان ما و تو بازیچهٔ طفلان****فلک گردد ور عشق لیلی و مجنون ز سر گیرد
به بالینش سحر آن زلف و عارض را چنان دیدم****که زاغی بیضهٔ خورشید را در زیر پر گیرد
صبوحی کرده آمد بر رخ آثار عرق زانسان****که شبنم در صبوحی جای بر گلبرگ تر گیرد
کسی را تا نباشد این چنین چشمی و مژگانی****به زور یک نظر کی دل ز صد صاحب نظر گیرد
ز بس شوخی دلارامی که دارد در زمین جنبش****به صد تکلیف یک دم بر زمین آرام گر گیرد
ز خرمن سوز آهم می‌جهد ای نخل نو آتش****از آن اندیشه کن کاین آتش اندر خشک و تر گیرد
فلک خوی تو دارد گوئی ای بدخو که از خواری****اگر بیند به تنگم کار بر من تنگ‌تر گیرد
تزلزل بر درد دامان صحرای قیامت را****چو دست محتشم دامان آن بیدادگر گیرد

غزل شماره 189: اجل خواهم مزاج خوی آن بیدادگر گیرد

اجل خواهم مزاج خوی آن بیدادگر گیرد****بود خار وجودم از ره او زود برگیرد
به جانان می‌نویسم شرح سوز خویش و می‌ترسم****کز آتشناکی مصمون زبان خامه درگیرد
بس است ای فتنه آن سر فتنه بهر کشتن مردم****به جلاد اجل گو تا پی کار دگر گیرد
طبیبم نیز رویش دید و خصمم گشت می‌ترسم****که بر مرگم رگ جان بعد ازین خصمانه‌تر گیرد
چو آمیزد حیا با آه آتشبار من شبها****به جای سبزه و شبنم جهان را در سپر گیرد
اگر فصاد بگشاید بیمار عشقت را****ز خون گرمش آتش از زبان نیشتر گیرد
به چشم کم مبین ملک جنون را کاندرین کشور****گدا باشد که باج از خسروان بحر و برگیرد
نماند بر زمین جنبنده از بیداد گوناگون****اگر یک لحظه گردون خوی آن بیدادگر گیرد
اگر همرنگ مائی محتشم در بزم عشق او****ز جان برگیرد دل تا صحبت ما و تو درگیرد

غزل شماره 190: چو ممکن نیست کانمه پاسبان محفلم سازد

چو ممکن نیست کانمه پاسبان محفلم سازد****بکوشم تا سگ دنباله گیر محملم سازد
از وی چون پرده افتد برملا از من کند رنجش****که از همراهی خود با رقیبان غافلم سازد
کندبر من بتیغ آن بت گنه ثابت که هر ساعت****ز بیم جان بنا واقع گناهی قایلم سازد
ز دل بس رازهای پرده گر سر بر زند روزی****که دل فرسائی بار جفا نازک دلم سازد
ز فتانی به ایمائی کند واقف رقیبان را****اجازت ده نگاهش چون به ابرو مایلم سازد
ز خارج پیچشی‌ها در دمم باید شدن بیرون****دمی از مصلحت در بزم خود گر داخلم سازد
درونم محتشم زان مست کین خواهد شدن شادان****ولی روزی که دور چرخ ساغر از گلم سازد

غزل شماره 191: چراغی آمد و بر آفتاب پهلو زد

چراغی آمد و بر آفتاب پهلو زد****که دست حسن ویش صد طپانچه بر رو زد
بر این شکار به صد اهتمام اگرچه کشید****شکار بیشه دیگر کمان ولی او زد
درین سراچه چو جای دو پادشاه نبود****یکی برفت و سراپرده را به یک سو زد
ز سیر دل ره او بست تیر دلدوزی****که این نهفته از آن گوشه‌های ابرو زد
ز سحر قوم خبر داد معجز موسی****زمانه نقش کزان هر دو چشم جادو زد
ز ناز تا بتوان سنگ در ترازو نه****که عشق حسن تو را برد و برتر ازو زد
تو عذر دلبر نو محتشم بخواه که یار****به تازگی ره یاران ز قد دلجو زد

غزل شماره 192: خوش آن شبی که ز رویش نقاب برخیزد

خوش آن شبی که ز رویش نقاب برخیزد****گشاده روی سحرگه ز خواب برخیزد
علی‌الصباح نشیند چو مه به مجلس می****شبانه با رخ چون آفتاب برخیزد
ز تاب می گل رویش چنان برافروزد****که سنبل سر زلفش ز تاب برخیزد
بیاد آن مه خرگه نشین چو بارم اشگ****به شکل خوی که از آن صد حباب برخیزد
شبی بود که چو از خواب دیده بگشایم****به دیده‌ام تو نشینی و خواب برخیزد
بهر زمین که خرامی چو آهوی مشگین****ز خاک رایحه مشگ ناب برخیزد
چو محتشم ز دل گرم اگر برآرم آه****ز دود آن همه بوی کباب برخیزد

غزل شماره 193: چو عشق کوس سکون از گران عیاری زد

چو عشق کوس سکون از گران عیاری زد****قرار خیمه با صحرای بی‌قراری زد
دو روز ماند عیار حضور قلب درست****ز اصل سکه چو برنقد کامکاری زد
خوش آن نگار که چون کار و بار حسن آراست****حجاب در نظرش دم ز پرده داری زد
نخست بر سر من تاخت هر شکار انداز****که بر سمند جفا طبل جان شکاری زد
به دست مرحمتش کار مرهم آسان است****کسی که بر دل من این خدنگ کاری زد
نرفت ناقه لیلی به خود سوی مجنون****کز آن طرف کشش دست در عماری زد
نبرد بار به منزل چو محتشم ز جفا****کسی که پیش رخت لاف پرده‌داری زد

غزل شماره 194: چو گریم بی تو اشگم از بن مژگان فرو ریزد

چو گریم بی تو اشگم از بن مژگان فرو ریزد****که چون خیزم ز جا سیلابم از دامان فرو ریزد
پذیرد طرح کاخ عشرتم دوران مگر روزی****کز آهم این نیلوفری ایوان فرو ریزد
نیامد آن سوار کج کله در مجلس رندان****که مغز استخوانم در تب هجران فرو ریزد
به سرعت بگذرد هر تیرش آخر از دل گرمم****ازو چون قطره آب آهنین پیکان فرو ریزد
به نخلی بسته‌ام دل کز هوائی گر کند جنبش****به جای میوه از هر شاخ وی صد جان فرو ریزد
خموشی محتشم اما سخن سر می‌زند کلکت****به آن گرمی که آتش از دل ثعبان فرو ریزد

غزل شماره 195: به وجود پاکت شه من ز بدان گزندی نرسد

به وجود پاکت شه من ز بدان گزندی نرسد****به تو دود آهی مه من ز نیازمندی نرسد
سم توسنت کز همه رو شد سجده فرمای بتان****نرسد به جائی که بر آن سر بلندی نرسد
چو به قصر تو کسی نگرد سر کنگران****ز جفا به جائی بر سلطان که به آن کمندی نرسد
میلت در آئین جفا چه بلاست ای سرو که تو را****نرسد به خاطر ستمی که به مستمندی نرسد
عجبست بسیار عجب که رسد به بالین طرب****سر من که در ره طلب به مستمندی نرسد
من و گریهٔ تلخی چنین چه عجب گر از تلخی این****به لب من غصه گزین لب نوشخندی نرسد
شده محتشم تا ز جنون ز حصار قرب تو برون****نرود زمانی که بر آن ز زمانه بندی نرسد

غزل شماره 196: خنک آن نسیم بشارتی که ز غایب از نظری رسد

خنک آن نسیم بشارتی که ز غایب از نظری رسد****پس از انتظاری و مدتی خبری به بی‌خبری رسد
شب محنتم نشده سحر مگر آفتاب جهان سپر****بدر آید از طرفی دگر که شب مرا سحری رسد
نبود در آتش عشق او حذر از زبانه دوزخم****چه زیان کند به سمندری ضرری که از شرری رسد
خوشم آن چنان ز جفای او که به زیر بار بلای او****المی شود ز برای من ستمی که از دگری رسد
چو عطا دهد صلهٔ دعا چه زیان به مائدهٔ سخا****ز در شهنشه اگر صلا به گدای در به دری رسد
ز زمین مهر و وفای او مطلب بری که پی نمی****نه ز دشت او شجری دمد نه ز باغ او ثمری رسد
به میان خوف و رجا دلم به کجا تواند ایستاد****نه از این طرف ظفری شود نه به آن طرف خطری رسد
نرسد وصال شراب او بالم کشان خمار غم****مگر از قضا مددی شود که به محتشم قدری رسد

غزل شماره 197: زخم او یکبارگی امروز بر جان می‌رسد

زخم او یکبارگی امروز بر جان می‌رسد****چاک جیب نیم چاک من به دامان می‌رسد
تیر پر کش کشتهٔ او کو که ریزم بر جگر****دوش مشکل می‌رسید امروز آسان می‌رسد
بود در تسخیر بیداری من دی با محال****آن محال امروز پنداری به امکان می‌رسد
گر کند آهنگ شوخی یکدم دیگر چو نی****ناله‌های نیم آهنگم به افغان می‌رسد
دوش چشم کافرش دستی چو بر دینم نیافت****چشم زخمی بی شک امروزم به ایمان می‌رسد
چشمم آرامیده دریائیست لیک از موج عشق****کار این دریا دم دیگر به طوفان می‌رسد
شرح تیزیهای مژگانش چه پرسی محتشم****حالت این نیشتر چون بر رگ جان می‌رسد

غزل شماره 198: گفتم تو را متاعی بهتر ز ناز باشد

گفتم تو را متاعی بهتر ز ناز باشد****از عشوه گفت آری گر عشق‌باز باشد
قدت به سرو آزاد تشریف بندگی داد****این جامه بر قد او ترسم دراز باشد
منشین ز آتش من آهنین دل ایمن****کاتش چو تیز باشد آهن گداز باشد
بر من درستم باز دشمن به لطف ممتاز****کی باشد این ستمها گر امتیاز باشد
دریای راز در جوش من مهر بر لب از بیم****گو هم زبان حریفی کز اهل راز باشد
چون عشق محو سازد شاهی و بندگی را****گردن طراز محمود طوق ایاز باشد
ذوقی چنان نماند آمیزش نهان را****معشوق اگر ز عاشق بی‌احتراز باشد
چون خانه حقیقت جوئی پی بتان گیر****کاول قدم درین ره کوی مجاز باشد
آتش فتد به گلزار گر همچو نرگس یار****نرگس کرشمه پرداز یا عشوه‌ساز باشد
بیش از تمام عالم خواهم نیازمندی****تا از نیاز مردم او بی‌نیاز باشد
حاشا که تا قیامت برخیزد از در مهر****بر محتشم در جور هرچند باز باشد

غزل شماره 199: ز بس کان جنگجو را احتزاز از صلح من باشد

ز بس کان جنگجو را احتزاز از صلح من باشد****نهان با من به خشم و آشکارا در سخن باشد
چو با جمعی دچارم کرد از من صد سخن پرسد****چو تنها بیندم مهر سکوتش بر دهن باشد
بتابد روی از من گر مرا در خلوتی بیند****کند روی سخن در من اگر در انجمن باشد
بهر مجلس که باشد چون من آیم او رود بیرون****که ترسد محرمی در بند صلح انگیختن باشد
به محفلها دلم لرزد ز صلح انگیزی مردم****که ترسم آن پری را حمل بر تحریک من باشد
چو بوی آشتی در مجلس آید ترک آن مجلس****مرا لازم ز بیم خوی آن گل پیرهن باشد
ز دهشت محتشم ترسم که دست از پای نشناسی****اگر روزی نصیبت صلح آن پیمان شکن باشد

غزل شماره 200: به رهی کان سفری سرو روان خواهد شد

 

به رهی کان سفری سرو روان خواهد شد****هر قدم منزل صد قافله جان خواهد شد
بر زمین رخش قمر نعل چو خواهد راندن****همهٔ گلهای زمین آینه‌دان خواهد شد
هر کجا توسن آهو تک خود خواهد تاخت****باز تاخطه چین مشگ فشان خواهد شد
خیمه از شهر چو بر دشت زند ابر مثال****افتاب از نظر خلق نهان خواهد شد
آن شکر لب به دیاری که گذر خواهد کرد****فتد ارزان چو نمک صبر گران خواهد شد
عشق را طبع زلیخاست که آن یوسف عهد****هر کجا جلوه کند باز جوان خواهد شد
همچو تیر از نظر آن سرو چو خواهد رفتن****قامت محتشم از غصه کمان خواهد شد

بعدی                              قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 12
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 594
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 7,555
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 7
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 9,433
  • بازدید ماه : 17,644
  • بازدید سال : 257,520
  • بازدید کلی : 5,871,077