قصیدهٔ شمارهٔ 115: دی آمد از در من آن دلفریب پسر
دی آمد از در من آن دلفریب پسر****افکنده دام بلا زلفش به روز مطر
بودی به رنگ قمر رخشنده چهره او****نه کی ز سرو روان تابیده جرم قمر
بر سرو قامت او افتاده همچو کمند****پرحلقه سلسلهیی همرنگ مشک تتر
حاشانه مشک تتر هرگزکه از بر سرو****چندین شکنج و شکن سر داده یک به دگر
گفتی دوهندوی مستگردیده ازپی لعب****آسیمهسار و نگون آون ز شاخ شجر
یا نی دو مار سیه آسیمه سارودمان****دارد به سایهٔ سرو از آفتابگذر
یا نی دو دزد دغل پی بردهاند بهگنج****از بهر غارت سیم یازیده دست ظفر
آری نگار ختن دارد ز سیم سرین****گنجی نهفته همی بیغش به زیر کمر
دارند خلق جهان ازگنج فربه او****از غصه کو به دل از ناله دست به سر
وان ترک تنگ دهان از بس بخیل بود****پیوسته منع کند آن سیم را زنفر
غافل که سیم خود ار بر مستحق دهد****از بذل سیم شود نامش به دهر سمر
ایکاش نقره ی او بودی مرا که همی****میداد می که مرا گردد فزوده خطر
باری به خلوت من آن غارت دل و دین****چون در رسید ز راه چون برگزید مقر
گفتم بیا صنما ایکز فروغ رخت****روشن شدست مرا دیوار و خانه و در
خواهمکه بوسه زنم بر تنگ شکر تو****تا کام و لب ز لبت شیرین کنم به مگر
خندید وقت ولی از روی عادت و رسم****نشنیدهام که دهد کس بوسه بر به شکر
ویژه ز بس که لطیف این شکری که مرا****بگدازد ار کندی بر در نسیم گذر
کی احتمالکند دمهای سرد ترا****کامد به نزد خرد از زمهریر بتر
یک ره در آینه بین بر خلق منکر خود****تا دانی آنکه ترا باشد چگونه سیر
چندانکه هست ترا پروای خدمت من****باشد اضافه مرا از صحبت تو حذر
گر میل صحبت من داری و بوس و کنار****ایدون به نقد بزن دستی بهکیسهٔ زر
کام از لب و دهنم بیزر کسی نستد****ها زر بیار و فزون زین عرض خود بمبر
گفتم بلای نپسندی ار به بلا****جانم ز سر بهلا این عجب و کبر و بطر
هر چند کیسه و جیب از زر تهی بودم****دارم ز نظم دری آماده گنج و گهر
گفتا که گنج و گهر گر باشدت بفروس****آنگه به مشت زرم این گنج سیم بخر
ور نه مخار زنخ کوتاه ساز سخن****دانیکه شاخ هوسکب را نداده ثمر
قاآنیا جوِ زر در چشم سیمبران****صد ره گزیده ترست از صد هزار هنر
قصیدهٔ شمارهٔ 116: رسید چه خبر فتحکی رسید؟ سحر
رسید چه خبر فتحکی رسید؟ سحر****کجا؟ به نزد مالک از چه ملک؟ از خاور
خبر چه بود؟ شکست عدو که گفت بشیر****عدو شکست چِسان خورده؟ گشت زیر و زبر
مصافگاه کجا بود؟ ساحت بسطام****که بر شکست عدورا؟ سمی بن آزر
دگر که ناصر او بود؟ نصرتالدوله****چه بود منصبش از شه امارت لشکر
کدام لشکر? آن لشکری که رفت زری****کجا؟ به طوس چرا؟ بهر نظم آن کشور
سپاه را که فرستاد؟ خواجه، کی شعبان****کدام خواجه مهین خواجهٔ عطاگستر
دگر سپاه فرستد؟ بلی چه مه شوال****چه روز؟ عیدکی آن روز میرسد؟ ایدر
گذشت روزه بلی ماه نو نمود؟ نعم****چهوقت دوش کجا؟ درجنوب چون لاغر
کنون چه باید؟ ساغر چگونه باید؟ پر****پر از چه باشد؟ از می چه می می خلر
قدح چه باشد؟ نقره چه نقره نقرهٔ خام****قدح گسارکه ترکی چگونه سیمین بر
قدح به یاد که بخشد؟ بهٔاد روی ملک****قدح نخستکه نوشد؟ حکیم دانشور
مرآن حکیم که باشد؟ حکیم قاآنی****چو خورد میچکند؟ مدح شاه کیوان فر
کدام شه شه ایران چهکس محمدشاه****ورا لقب چه ابوالسیف از که از داور
ز نسل کیست ز ترک از چه ترک از قاجار****شهش که کرد؟ نیا جانشینش کیست پسر
کشد که حزمش چه باره از چه از انصاف****کجا؟ به ملک چرا؟ بهر دفع فتنه و شر
بود چه تیغش؟ چون پاسبان دولت و دین****رود چه رخشش چون همعنان فتح و ظفر
مسلمست بلی در چه در سخا و سخن ***مقدمست نعم برکه بر قضا و قدر
گذشتهچه صیتش تاکجا؟ بهشرق و غرب****رسیده چه نامش تاکجا؟ به بحر و ببر
بود که دشمن او؟ چون رمیده کی شب و روز****ز چه ز سایهٔ خرد درکجا؟ به سنگ و مدر
دهد چه زرکی دایم چگونه بیمنت****به که به عارف و عامی چهقدر؟ بیحد و مر
نظیر اوست چه عکسشکجا؟ در آیینه****به معنی است نظیرش؟ نه از طریق نظر
بهدور وی که خورد خون دو کس کجا؟ به دو جا****به دشت رزمش تیغ و به مجلسش ساغر
همیگشاید چه تیغ او چه چیز؟ حصار****همی فشاند چه رمح او چه چیز؟ شرر
ز فر او شدهکاسد چه چیز؟ ذلّ و هوان****ز جود شده رایج چه چیز؟ فضل و هنر
گشاید آسان چه رمح او چه بارهٔ سخت****دهد فراوانکه دست او چه بدرهٔ زر
کسی به عهدش پیچد به خویشتن آری****کمند درکف او زلف بر رخ دلبر
دلی ز جودش نالد به روزگار؟ بلی****بهکوه سیم و به دریا در و بهکانگوهر
تنیگدازد در مجلسش به عید؟ نعم****درون مجمر عود و میان آب شکر
به هیچ کشور سرباز او شود حاکم ****بلیکجا؟ همه جاکیستند؟ ها بشمر
بهملک فارس حسینخان بهمرز چین خاقان****به ارض زنگ نجاشی به رومیان قیصر
همیشه تاکه دمد چه گل ازکجا؟ز چمن****شکفته باد چه بختش چگونه چون عبهر
بودچه؟ یارش که حق دگر که؟ احمد و آل****کجا؟ به هر دو سرا تا چه روز؟ تا محشر
قصیدهٔ شمارهٔ 117: سحر چو زمزمه آغازکرد مرغ سحر
سحر چو زمزمه آغازکرد مرغ سحر****بسان مرغ سحر از طرب گشودم پر
هنوز نامده سلطان یک سواره برون****شدم به مشکوی جانان دو اسبه راه سپر
هنوز ناشده گرم چرا غزالهٔ چرخ****برآن غزال غزلخوان مرا فتاد نظر
به آب شسته رخش کارنامهٔ مانی****به باد داده لبش بارنامهٔ آزر
تنش به نرمی خلاق اطلس وقاقم****رخش به خوبی سلطان سوسن و عبهر
زرنگ عارض او سقف بنگهش بلور****ز عکس ساعد او فرش مشکویش مرمر
گرفتم آنکه نیارند گوهر از عمان****به یک تکلم او سنگ و گل شود گوهر
گرفتم آنکه نیارند شکر از اهواز****به یک تبسم او خار و خس شود شکر
گرفتم آنکه نیارند عنبر از دریا****به یک تحرک زلفش گیا شود عنبر
دو خال برلب نوشش دو داغ بر لاله****دو زلف بر سر دوشش دو زاغ بر عرعر
غنوده این چو دو زنگی به سایهٔ طوبی****نشسته آن چو دو هندو به چشمهٔ کوثر
دو سوسنش را از برگ ضیمران بالین****دو سنبلش را از شاخ ارغوان بستر
مرا چو دید هراسان ز جایگه برخاست****بدان مثابه که خیزد سپند از مجمر
چو طوق حکم خداوند بر رقاب امم****دو سیمگون قلمش شد بنای من چنبر
به صدرخواست نشستم ولی بگفت سپهر****نه او نه من بنشستیم هر دو بر در بر
از آن سپس چو غریبان به جایگاه غریب****نظاره کردم شیب و فراز و زیر و زبر
چمانه دیدم و چنگ و چمانی و طنبور****پیاله دیدم و تار و چغانه و مزهر
به طرز بیضهٔ بیضاش درکفی مینا****به رنگ لوء لوء لالاش در کفی ساغر
میان این یک تابیده پرتو خورشید****درون آن یک روییده لالهٔ احمر
گلوی شیشهٔ صهبا گرفته اندر چنگ****چنانکه گیرد خصمی گلوی خصم دگر
به نای بُلبُله ساغر فروگشاده دهن****چو شیرخواره پستان مهربان مادر
ز حلقِمرغِصحرایی چو مرغِحق حقگوی****فرو چکید همی قطره قطره خون جگر
بهسان مرغک آذر فروز از منقار****همی به بال و پر خویش برفشاند آذر
قنینه را خفقان و پیاله را یرقان****ز عکس سرخ می و رنگ بادهٔ اصفر
ز فرط خشم فروچیدم از غضب دامن****چو زاهدی که نماید به باده خوار گذر
به طنزگفتمش ای خشک مغزتر دامن****به طعن راندمش ای خوب چهر بد گوهر
حرام صرف بود باده خاصه بر ساده****تو سادهرویی ساقی مخواه و باده مخور
به سادهرویی باکی نداری از مردم****ز باده خواری شرمی نداری از داور
ز بی عفافی مانا نباشدت میسور****که بگذرانی یک روز بی می و ساغر
گشاده چشم جهان بین به راه بادهگسار****نهاده گوش نیوشا به لحن خنیاگر
به خنده گفت مرو صبر کن غضب بنشان****صواب دیدی بنشین وگرنه رخت ببر
مگر نگفته نبی تا به روز باز پسین****خدای هردو جهان توبه را نبندد در
شراب خوردن و آسایش از وساوس نفس****به از سپاس بزرگان و احتمال خطر
شراب خوردن و آسوده بودن از بد و نیک****به از تحمل چندین هزار بوک و مگر
شراب خوردن از آن به که در زمین امید****نهال مدح نشانی و فاقه آرد بر
شراب خوردن از آن به که در سرای امیر****بهغرچهیی دو سه بیپا و سر شوی همسر
نچیده میوهٔ شرم و نبرده نام حیا****ندیده سفرهٔ مام و نخورده نان پدر
ز تنگ چشمی هم چشم در زن در زی****ز سخترویی هم دس تیشهٔ درگر
نه شُربشان بجز از ریم و پارگین و زقوم****نه خوردشان بجز ازگوز وگندنا وگزر
ز هرکدام پژوهشکنی ز باب و نیا****جواب ندهد جز نام مادر و خواهر
بدان صفتکه تفاخر به نام مامکند****کس ار زباب پژوهش نماید از استر
به خشم گفتمش ای زشت خوی دست بدار****حجاب عصمت آزادگان بخیره مدر
مخور شراب مبر نام میر و حضرت میر****قفای شیر مخار و متاع طعن مخر
مگر ندانی کاندر سرای خواجه مراست****چه مایه مهتر نیکو نهاد نیک سیر
همه خجسته فعال و همه درست آیین****همه فرشته خصال و همه نکو مخبر
به ویژه پیرو سالار هاشمی هاشم****که هست هاشم اعدا به تیغ خارا در
به زهد و پاکی دامان همال با سلمان****به صدق و نیکی ایمان نظیر با بوذر
به خنده پاسخم آورد کای سپهر کمال****زبان دَقّ مگشای و ز راه حق مگذر
بدان خدای کزین بحر باژگون هرشب****هزار زورق سیمین نماید از اختر
بدان مشاطه که بر چهرهٔ عروس جهان****فروهلد به شب تیره عنبرین چادر
به ذات احمد مرسلکهگشت هستی او****ظهور دایرهٔ ممکنات را پرگر
به فر حیدر صفدر که گشت هستی او****وجود سلسلهٔکاینات را مصدر
به حسن عالم سوز و به عشق عالمگیر****به چشم صورت بین و به کلک صورتگر
به شوق خانه فروش و به ذوق بیطاقت****به فقر خانه بدوش و به صبر با لنگر
به عشوههای پیاپی ز دلبر طماع****به گریههای دمادم ز عاشق مضطر
به عجز اینکه بده بوسه تا فشانم جان****بهکبر آنکه مکن مویه تا نیاری زار
که گر به قدح ملکزاده برگشایم لب****و یا به طعن بزرگان رادکش چاکر
ولی مراست جگرخون ازین که غرچهٔ چند****زبابکان همه حیز و ز ما مکان همه غر
در آستانهٔ میرند و نی عجبکاخر****کند بدیشان در خاصگان میر اثر
هزار مرتبه ما نافزون شنیدستی****که یار بد بود از مار بد جانگزای بتر
نه از قرآن زحل مشتری شود منحوس****چو از تقارن مریخ زهرهٔ ازهر
نه گر به عضوی رنج شقا قلوس افتد****به چند روز سرایت کند به عضو دگر
نه صحن مسجد یابد کثافت از سرگین****نه قلب مومن گیرد کدورت از کافر
نه قیرگون شود از الفت زگال پرند****نه زهرگین شود از صحبت شرنگ شکر
نه شام تاری گردد حجاب چهرهٔ روز****نه ابر مظلم آید نقاب پیکر خور
نه صحنگلشنگردد ز خار وار و زبون****نه آب روشن آید ز لای تار و کدر
نه تلخ گردد زاب دِرَمنه طعم دهن****نه تار آید ازگرد تیره نور بصر
نه شاخ تازه بخوشد ز الفت لبلاب****نه شمع زنده بمیرد ز صحبت صرصر
جواب را ز سر خشم برگشادم لب****به طنزگفتمش ای سرو قد سیمین بر
سرای میر جهان و بود جهان چونان****ندارد از بد و خوب و پلید و پاک گذر
رواق خواجه بود بحر و بحر بیپایان****سرای میر بود رود و رود پهناور
نه رودگردد از غوطهٔگرز پلید****نه بحر آید ز آمیزش براز قذر
بخنده گفت که نیکو تشبهی کردی****به رود و بحر و جهانکاخ خواجه را ایدر
اگر جهان نبود از چه بر مثال جهان****بود هماره دانا گداز و دونپرور
وگرنه رود و نه دریا چرا چو خار و حشیش****اگر نه رود و نه دریا چرا چو سنگ و گهر
در آن گزیده گرانمایگان نشست نشیب****در آن گرفته سبک پایگان قرار زیر
چو این بگفت بخوشید خونم اندر تن****چو این بگفت به توفید جانم اندر بر
سرو دمش نه هر آن را که در فراز مقام****سرودمش نه هر آن را که در فرود مقر
از آن فراز فزاید ورا نبالت و قدر****ازین فرود کم آید ورا جلالت و فر
بهکاخ خواجه که میزان دانش و هنرست****ز فرط وقع بود انحطاط دانشور
نگر دو کفهٔ میزان که مایلست در آن****گران به سمت نگون و سبک به سوی زبر
نه بادبان گه طوفان طیاره غرق شود****گرش زمام نگیرد گرانی لنگر
در آن مکابره من تندگشته با جانان****در آن محاوره من گرم گشته با دلبر
که ناگه از در پیری خمیده قد چو کمان****دمان درآمد با موی شیرگون از در
قدش به هیات گفتی کمان حلاجست****شمیده پنبهٔ محلوجش از کرانهٔ سر
مرا ز حالت آن پیر حالتی رو داد****که پایتا سر حیرت شدم چو نقش صور
همین نه یاد نگارین شدم ز یاد برون****که یاد هر دو جهانم شد از خیال بدر
سرودمش چهکسی گفت پیریم سیاح****گهی چو باد شتابان به بحر وگاه ببر
به دهر دیده بسی سوک و سور و سود و زیان****فراز و پست و نشاط و ملال و نفع و ضرر
ز بصره و حلب و شام و مصر و قسطنطین****ز نوبه و حبش و چین و روم وکالنجر
همه بدایع ایامکرده استیفا****ز هر صنایع آفاق گشته مستحضر
سرودش ز نوادر بدیعتر سخنی****که نقش می نپذیرد چنان به لوح فکر
شنیده ای ز کسی در زمانه گفت بلی****شنیدهام سخنی غم بر و نشاط آور
قصیدهایست موشح به صدهزار حلی****چکامهایست مطرز به صدهزار غرر
ز نعت احمد مختار بینیش زینت****ز مدح حیدرکرار یابیش زیور
قویم گشته بدو حسن ملت احمد****سدیدگشته به دو سور مذهب جعفر
سطور او همه تابنده چون به چرخ نجوم****نقوش او همه رخشنده چون به باغ زهر
ز نقش نون خطوطش فلک کند یاره****ز شکل میم حروفش فلککند پرگر
بدایتش همه در قدح گردش گردون****نهایتش همه در مدح خواجهٔ قنبر
سرودمش ز کدامین کس آن چکامه سرود****ز بوالفضایل قاآنی آسمان هنر
بگفت این و به زانو نشست و یال فراخت****ز سر نهاده کلاه از میان گشاد کمر
بدان فصاحت کاحسنت خاست از خاره****به لحن دلکش برخواند این قصیده زبر
قصیدهٔ شمارهٔ 118: مباش غره دلا در جهان به فضل و هنر
مباش غره دلا در جهان به فضل و هنر****که شاخ فضل و هنر فقر و فاقه آرد بر
به خاک دانش هرگز مکار تخم امید****ز شاخ آهو هرگز مدار چشم ثمر
به مرد سفله مکن در هوای نان تکریم****به عرق مرده مزن از برای خون نشتر
کریم اگر نبود بهره کی برد دانا****مسیح اگر نبود زندهکی شود عاذر
چو راد رفت ز گیهان چه حمق و چه دانش****چو مرد رفت ز میدان چه خود و چه معجر
زمانه نیست مگر رذل جوی و رذلپرست****ستاره نیست مگر دوننواز و دونپرور
چنان بود طلب مردمی ز مردم دون****که کس کند طمع التیام از خنجر
سهر سهم سعادت نهد به شست کسی****که فرق می نکند قاب و قوس را زَوتر
ز مشک لخلخه سازد جعل خصالی را****که اختیار کند پشک را به مشک تتر
کسیکه باز نداند دخیل را ز روی ***کسیکه فرق نیارد سهل را ز قمر
زبان طعن گشاید به شعر خاقانی****سجل طنز نگارد برای بومعشر
چه روی مهر به قومی که مهرشان همه کین****چه رای سود ز خیلی که سودشان همه ضر
به نیش کژدم هرگز بود ز مهر نشان ****به ناب افعی هرگز بود ز سود اثر؟
پی سلامت خود در تواتر حدثان****هنودوار ندارند باکی از آذر
ز خاربن نکند مرد آرمان رطب****ز پارگین نکند شخص آرزوی گهر
پلید جفت پلیدست و پاک همسر پاک****ز جنس جنس ندارد به هیچ روی گذر
ز علو قطره از آنها بطست سوی نشیب****ز سفل شعله از آن ساعدست سوی زبر
به دیوپا چکنی مدح سبعهٔ الوان****به خنفسا چه بری وصف نافهٔ اذفر
برازی این را خوشتر ز دستهٔ سوری****ذبابی آن را بهتر ز بستهٔ شکر
مجو زگنبد نیلوفری وفاق آزانک****کس آرزو نکند از سراب نیلوفر
ازین مسدسگیتی مدار چشم خلاص****که مهره راه رهایی ندارد از ششدر
خدنگ حادثه را نیست به زعجز زره****پرنگ نایبه را نیست به ز فقر سپر
به راه صعب فنا درگذر نخست ز جان****به بحر ژرف رضا برشکن نخست ز سر
گرت سیاحت باید بهل اساس ازبار****ورت سباحت باید بکن لبان از بر
مزن بهگام هوس در طریق فقر قدم****مکن به پای هوا در دیار عشق سفر
تو نرم نرم خرامی و دشت بیپایان****تو لنگ لنگ سپاری و راه پر کردر
به پهنهایکه در آن راهگمکند خورشد****به لجهایکه در آن گام نسپرد صرصر
به توسنی چه بر آیی که نیستش کامه****به زورقی چه نشینی که نیستش لنگر
ز که سوال نمایی جوابت آرد لیک****به جز سوال ازان نشنوی جواب دگر
ز آری آریگوید جواب و از لالا****مرادش آنکه به جزکرده نبودتکیفر
تو بدسگالی و نیکی طمع کنی هیهات****ز خیر خیر تراوش نماید از شر شرّ
علو منزلت از نیستی بخواه و مگوی****که خط روحکی از نیستی شود اوفر
نگر به صفر که هیچست و در طریق حساب****اقل هر عدد از یاریش شود اکثر
ترا که چشم دوبین با هزارگونه حول****به گنج خانهٔ توحید کی شود رهبر
دوربین چگونه دهد فرع را ز اصل تمیز****دو بین چسان دهد از فرق کل و جزو خبر
بخوان فقر بری دست و آرزو بهکمین****به راه عشق نهی پای و اهرمن به اثر
هوای مائده داری و زهر در سکبا****خیال بادیه داری و دزد در معبر
به بحر فقر ز تسلیم بایدت زورق****به دشت عشق ز توحید بایدت رهور
که تا رهاندت این یک ز صد هزار بلا****که تا جهاندت آن یک ز صدهزار خطر
ز خود مجرد بنشین نه از عقار و حشم****ز خود تفرد بگزین نه از دیار و حشر
سبع نییکه تجنبکنی ز یار و دیار****ضَبُغ نییکه تنفرکنی ز مال و نفر
پی مجاهدهٔ نفس تن بهست نزار****که گاه معرکه رهوار به بود لاغر
ز خویشتن چو گذشتی به خویشتن مگرای****ز جان و تن چو رهیدی به جان و تن منگر
ستون خانه شکستی فرود آن منشین****طناب خیمه گسستی به شیب آن مگذر
مه حقیقت جویی به بام عشق برآی****ره طریقت پویی طریق فقر سپر
به جنگ خیبر خیل رسول را صفدار****به صف صفین جیش جهول را صفدر
هزار جنت در یک تو جهش مدغم****هزار دوزخ در یک تعرضش مضمر
به نزد حلمش الوند در حساب طسوج****به پیش جودش اروند در شمار شمر
ز مکنتش پر کاهیست گنج افریدون****ز ملگشکف خاکیست ملک اسکندر
به یک اشارتش اندر فنای صد اقلیم****به یک بشارتش اندر بقای صدکشور
پرند مصری او را قضا بود قبضه****کمند چینی او را فنا بود چنبر
کمینه خادم خدمتگران او خاقان****کهیه بندهٔ خر بندگان او قیصر
مقیم حضرتاو باج خواهد از سنجار****گدای درگه او تاجگیرد از سنجر
به نزد جودش کز نجم آسمان افزون****به پیش رایش کز جرم آفتاب انور
یکی نفایه سفالست جامکیخسرو****یکی شکسته کلوخست گنج بادآور
ثبات خاک نبینی دگر به زیر سپهر****مدار چرخ نیابی دگر به گرد مدر
فلک ندارد با باد عزم او جنبش****زمین ندارد باکوه حزم او لنگر
قضا به رشتهٔ محور کشد دوال سپهر****که بهر کودک اقبال او کند فرفر
ز مسلخ کرمش روزگار اجریخور****ز مطبخ نعمشکاینات روزی بر
بهکاخ شوکت او هفت پرده شادُروان****بهخوان نعمت او هشت روضه خوالیگر
چه مایه دارد در پیش طبع او دریا****چه پایه دارد در نزد آسکون فرغر
همان نشاط ز حزمش سپهر نیلی را****که هوش پارسیان را ز حسن نیلوفر
به زیر پایه فضل اندرش چهکوه و جه دشت****به ظل رایت عدل اندرش چه خشک و چه تر
بانصرام زمان قهرش ار دهد فرمان****به انهدام جهان خشمش ارکند محضر
دگر نبینی زین تخت چارپایه نشان****دگر نیابی زینکاخ هفت پرده اثر
چنان گذر کند از نه سپهر بیلک او****که نوک درزن درزی ز دیبهٔ ششتر
به نوک ناوک او سم صد هزار افعی****بناب ناچخ او زهر صدهزار اژدر
کنایتست ز دست تو ابر در آذار****حکایتیست ز تیغ تو برق در آذر
هم آن در آزار از همت تو در آزار****هم این در آذر از هیبت تو در آذر
به هرچه رای کنی چرخ از آن نتابد روی****به هرچه حکم کنی دهر از آن نپیچد سر
پری به امر تو تعویذ سازد از آهن****عرض بهنهی تو اعراض جوید از جوهر
هژبر خشم ترا دهر خستهٔ چنگال****عقاب قهر ترا چرخ مستهٔ ژاغر
مکارم تو چو اسرار سرمدی بیحد****محامد تو چو اوصاف احمدی بیمر
به حصر آن یک اشجار اگر شود خامه****به عد این یک اوراق اگر شود دفتر
نه یک بدیههٔ آن را مصورست حساب****نه یک خلاصهٔ این را میسرست شمر
پس از نبرد بنیالمصطلق به سال ششما****رسول خواست شود با یهود کینگستر
هزار و چارصد از برگزیدگان بگزید****همه هژبر و توانا و گرد و کند آور
نگاشت پورابی نامهیی به خیل یهود****وز آنچه دیده و دانسته بد بداد خبر
ازین خبر همه موسائیان ز آب و چشم****چو ریش فرعون آمود چهرشان به دُرر
سپس به چاره بدینسان شدند دستان زن****کمان ز یاری غطفان گروه نیست گذر
یکی فرسته فرستیم پر فرست و فریب****مگر به یاریمان یارد آورد یاور
گر آن گره نگشایند این گره ازکار****درست خانه و خونمان شود هبا و هدر
یکی ز خیل نضیر و قُریظه یاد آرید****کشان چه آمد ازکین مصطفی بر سر
سپس فرسته شد و گرد کرد چار هزار****از آن گروه همه نامجوی و نامآور
چو آن گروه دو فرسنگ راه ببریدند****به امر یزدان پروای و ویل شدکه ودر
بدان نهیب که در خیلشان فتاد نهاب****به جز ایاب نجستند هیچ چار و چدر
وزان کران به شب تیره آفتاب رسل****بسان انجم پویانش از قفا لشکر
یکی دلیرکه بد نام او عباد بشیر****یزک نمود بشیر عباد خیر بشر
عباد اهرمنی را به ره گرفت و گرفت****خبر ز خیر و شد زی رسول راهسپر
چو روز روشن خورشید دی در آن شب تار****به پای باره برافراشت بر فلک اختر
یهود بیخبر اندر کَریجها خفته****یکی نهاده کلاه و یکی گشاده کمر
به امر بار خدا تا به صبح ازین باره****نشان نیافت کسی از صدای یک جانور
نه از نباحکلاب و نه از نبوح یهود****نه از نهیق حمار و نه از خوار بقر
به بامداد به هنگام آنکه فصل بهار****به شاخ سرخگل آوا برآورد تندر
دمید مهر جهانتاب ازکرانهٔ چرخ****بسان سوسن زرد از کنار سیسنبر
فلک فکند ز سر طیلسان راهب و دوخت****به سفت همچو یهودان ز خور قوارهٔ زر
هزار پشهٔ سیمین به چرخگشت نهان****به برگ لاله بدل شد درخت لامشگر
شبان و زارع و دهقان و نخل بند و اْکار****برون شدند ز در همچو روزهای دگر
کشیده پیل بهسفت و گرفته داسه به دست****نهاده خیش بهگاو و فکنده خوره به خر
به دشت رانده سراسرگواره وگله****بهگاو بسته تناتنگوآهن و ایمر
پی درودن غلات همچو گاز گراز****به دست زارعشان داستغاله و دَستَر
چو خارپشتی آونگ از درخت چنار****به سفت راعیشان از پلاس پارهگذر
بهکشتمند تناتن چمان و غافل ازین****که جای گندم و جو رسته ناوک و خنجر
به هرطرف نگرستند گرز بود و کمان****بهر کجا که گذشتند تیغ بود و تبر
زمین ز سم مراکب چوگوی در طبطاب****فلک ز تف قواضب چو موم بر آذر
به در شدند برآشفته حال و از مویه****فشانده سودهٔ پلپل به دیدگان اندر
سلام نام یکی پیر بد در آنباره****فراشت بال که جز چنگ چاره نیایدر
در ار بر وی ببندیم کار بسته شود****به آنکه در بگشاییم تا گشاید در
گزیر نیست کسی را ز حادثات قضا****خلاص نیست تنی را ز نایبات قدر
ز برگ عبهر گر سر زند دو صد پیکان****ز نیش پیکانگر بردمد دو صد عبهر
چو سرنوشت زیان باشد این ندارد سود****چوکردگار امان بخشد آن ندارد ضر
هرآنچه چاره سگالید غیر ازین ناقص****هر آنچه یاوه سرایید غیر ازین ابتر
بگفت آن دد گوساله خوی سامریان****بتافتند دگرباره روی از داور
یکی درختکهنسال بد به قرب حصار****سطبر شاخه قوی بن زمردین پیکر
بخفت سایهٔ یزدان فرود سایهٔ آن****زهی درختکه خلد مجسم آرد بر
زهی درختکه هژذه هزار عالم را****به زیر سایهٔ او کردگار داده مقرّ
چو شد به خواب یکی اهرمن ز خیل یهود****گشاد از کمر جم پرند خارا در
ولی زمین درنگی ورا درنگ نداد****که ماه نو برباید ز آسمان ظفر
دوگام آن دَدِ آهن جگر به کام زمین****چو خار چینهٔ آهن بهگاز آهنگر
نبی نریخت ورا خون از آنکه نالاید****به خون روبه چنگال شیر شرزهٔ نر
که ناگه از طرف دز یکی غبار بخاست****بر آن صفت که نهانگشت تودهٔ اغبر
نشسته دیوی بر بادپا و اینت شگفت****که دیو گردد چون جم سوار بر صرصر
رسول خواست ابوبکر را و داد برو****درفش و گفت که کیفرستان ازین کافر
شنیدهایکه ابوبکر رخ بتافت ز جنگ****چنانکه روز دوم بهر پاس عمر عُمر
ز روی طیش چنین گفت آفتاب قریش****که بامداد چو خور برزند سر از خاور
دهم لوا بهکسی کش خدای هردو جهان****چو من ستاید و او هر دو را ستایشگر
سحرگهانکه شهشاه باختر در چشم****به میل خط شعاعی کشید کحل سهر
هزار شاهد چشمکزن از نظارهٔ او****نهفت چهرهٔ سیمین به نیلگون معجر
ز بیم ترک ختن رومیان زنگی خوی****نهان شدند عربوار در سیه چادر
ز خواب ختم رسل چشم برگشود و سرود****کجاست چشم من آن توتیای چشم ظفر
کجاست مردمک دیدگان حق بینم****که هست سرمهکش دیدهٔ جلال و خطر
کجاست شیر حق آن کو به صدهزاران چشم****بود به مهر رخش چرخ خیره شام و سحر
جواب داد یکی کای فروغ چشم جهان****ز چشم زخم سپهرش دو چشم دیده خطر
دو چشم حق نگر خویش بسته از عالم****که هیچ کس به جز از حق نیایدش به نظر
گشودهاند از آن روی صعوگان پر و بال****که از چو باز فروبسته چشم ، راست نگر
ز گرد راه و تف آفتاب و گرمی روز****دو عبهرش شده تاری دو نرگسش مغبر
شده دو جزع یمانی دو حقهٔ یاقوت****شده دو نرگس شهلا دو لالهٔ احمر
کسی که مکه غبارش کشد چو سرمه به چشم****به چشم سرمهٔ مکی کشد ز بیم حَسَر
کس که چشمهٔ آتشفشان به چشمش تار****ز چشم چشمهٔ آبش روان ز آفت حرّ
رسول گفت گرش سوی من فراز آرید****منش ز چشمهٔ حیوان کنم بصیر بصر
یکیروان شد و دست علی گرفت به دست****ز دستگیری او دست یافت بر اختر
علی ز چهر پیمبر شدش جهانبین باز****اگرچه دیده شود ز افتاب تار و کدر
به چشم آب زدش مصطی ز چشمهٔ نوش****چنانکه سوخت چو آتش ز رشک آب خضر
پس اختری که باخترش مهچه ناصیهسای****بدو سپرد و سرایید کای بلند اختر
بپو بپهنهکه این رزم را تویی شایان****بچم بهعرصهکه این عزم را تویی از در
ولی بار خدا باره راند زی باره****درفش کینه فروکوفت بر در خیبر
نهاده دل به تولّای احمد مختار****سپرده جان به عنایات خالق اکبر
یکی ستاره شمر بود در درون حصار****که خوانده بود ز تورات رمزهای سور
چو بر شمایل حیدر نظاره کرد ز سور****چو گردباد برآشفت و خاک ریخت به سر
سؤال را لب حسرت گشود و گفت کیی****سرود حیدرهام شیر حق بشیر بشر
مراست دخت نبی جفت و سبط احمدپور****مراست بنت اسد مام و پور شبیه پدر
مران یهود از آن گفته گشت آشفته****چوکفتهنازش بر رخ دوید خون جگر
به مویه گفت خود این گرد ایلیاست کزو****به پور عمرانگیهان خدای داد خبر
سپس ز باره یکی دیو نام او حارث****جنابه زاده ابا مرحب از یکی ماذر
دو اسبه راند به آهنگ کین شیر خدای****شهش سه اسبه فرستاد از جهان به سقر
زخشم در تن مرحب سطبر شد رگ و پی****دلش ز کینه برافروخت همچو نوش آذر
بسان کوه دماوند زیر ابر سیاه****نهاد بر زبر ترک آهنین مغفر
کمان فکند به بازو به عزم رزم خدیو****تو گفتی از کتف که دهان گشاد اژدر
نهاد بر زبر میل خود سنگ گران****بسان گنبد دوار بر خط محور
رخان ز سوگ برادر به رگ سرخ بقم****روان ز کین شهنشه بسان تند شرر
چنان به پهنه برانگیخت رخش آهن سم****چنان زکینه برآمیخت تیغ خارا در
که شد ز جنبش آن جسم خاک بیآرام****که شد ز تابش این روی چرخ پراخگر
هژبر بیشهٔ دین آن زمانه را ملجأ****نهنگ لجهٔ کین آن ستاره را مفخر
گرفت راه برو چون هژبر بر روباه****گشود بال بدو چون عقاب بر کوتر
چنان به تارک آن تیغ راند شیر خدا****کهکرد برق پرندش ز سنگ خارهگذر
به امر ایزد دادار جبرئیل امین****اگر نگستردی زیر تیغ شد شهپر
اگرنه میکائیلش بداشتی ایمن****اگر نه اسرافیلش بداشتی ایسر
برآن مثال که پیکان گذر کند ز پرند****زگاو و ماهی بگذشتیش پرنداهرر
ز قتل مرحب آواز مرحبان مهان****شد از زمین به فلک چون دعای پیغمبر
گرازی از کف شیرخدا به گاه گریز****به زخم گرزهٔ خارا شکن فکند سپر
فتاد مهر سلیمان به خاک و اهرمنی****چو باد برد و پریوار شد نهان ز نظر
خدیو نیو چو پران شهاب از پی دیو****بشد ز بهر سپر سوی باره راهسپر
در حصار ببستند چل یهود عنود****برآنکه بارهٔ علم محمدی را در
مگو حصار یکی آسمان کز افرازش****عیان شدی چو یکی گوی تودهٔ اغبر
ز بس متانت آسیب گنبد هرمان****ز بس رزانت آشوب سد اسکندر
ز بارهاش که دو صد ره بر از سپهر برین****به یک مثابه نمودی دوگاو زیر ه زبر
چنان رفیع که بر قعر ژرف خندق آن****نتافتی ز بلندی فرهرغ هفت اخر
عیان ز شیب فصیل وی آسمان کبود****چو از فرود دماوند تل خاکستر
هرآنکه ساکن آن قلعه از صغیر و کبیر****همه ستاره شناس و همه ستاره شمر
از آنکه منطقه را با معدل از دو کران****فرود چنبرهٔ آن حصار بود ممر
همه خبیر ز تربیع هرمز وکیوان****همه بصیر به تثلیث زهره ی ازهر
فراز کنگر عالیش امتان کلیم****هزار مرتبه در پایه از مسیحا بر
ز حمل جثهٔ آنباره خسته گاو زمین****برآن مثال که در زیر بار لاشهٔ خر
رسید بر در آن باره شرزه شیر خدای****گرفت حلقهٔ در را به چنگ زورآور
به قدرتی که در آویختی اگر با کوه****چو تار کارتن از هم گسیختیش کمر
به نیرویی که اگر چنگ در زدی به سپهر****شدی چنانکه به سنگ اندر اوفتد ساغر
به قوتیکه اگرگوی خاک بگرفتی****چو مغز خصم پریشان شدی ز یکدیگر
دری چنان را با قوتی چنین افکند****ز سطح غبرا بر اوج گنبد اخضر
غریو ساخت ز مرد و خروش خاست ز زن****زفیر خاست ز بوم و نفیر خاست زبر
بیل وبیلک وشمشیر و خنجر و خِنجیر****به خشت و خاره و سرپاش و گرزه و جمدر
به پیلگوش و دژ آهنج و ناوک و زوبین****به پیلپا و یک انداز و دهره و تکمر
گرفته راه بر آن شرزه شیر و غافل ازین****کهکس نبندد با خاشه سیل را معبر
چو تندسیلکه آید زکوهسار فرود****دمان به باره برآمد خدیو شیر شکر
ز آفتاب حوادث نیافتند یهود****به غیر سایهٔ زنهار شاه هیچ مفر
ز دستوانه و خفتان و خود و درع و زره****ز گوشواره و خلخال و طوق و تاج و کمر
ز در وگنج و ضیاع و عقار و مال و حشم****ز زر و سیم و مَراع و مواش و خیل و حشر
ز ناقهای مرصع زمام از یاقوت****ز بارههای مکلل لگام از گوهر
گزیدهگزیت و رسته ز صد هزار بلا****سپرده جزیتو جسته ز صدهزار خطر
امین ملک خدا دادشان امان و سرود****که هرکه ماند در سور ازو نماند سر
ز مال آنچه سزد بار یک سطبرهیون****برید هریک و زین جایگه کنید سفر
صفیه زادهٔ حیبن اخطب آنکه به حسن****نبود در همه عالم چنو یکی اختر
شه آن نگار شکرخنده را به دست بلال****که عنبرین قمرش بود آتش عنبر
روانه ساخت به سوی رسول تا سازد****مفرحی دل او را ز عنبر و شکر
بلال برد پری را ز رزمگاه و پری****بشد بسان پری دیده تابش از منظر
رسول شد چو ز بیرحمی بلال آگه****هلالوار بکاهیدش از ملال قمر
سرود از چه ز آوردگاهش آوردی****دلت ز آهن و پولاد و روی بود مگر
تو آهنین دل و این ماهرو پری سیما****بلی نماید ز آهن پری به طبع حذر
پس از زمانی چون آن پری به هوش آمد****شدش ز مهر رسول خدا درون پرور
بدو سرود که ای ماه یاسمین سیما****سیه چراست رخت همچو برگ لیلوپر
گشود بُسّد و اینگونه گشت گوهربار****که چون بکند در از باره حیدر صفدر
بدم بهگوشهٔ تختی نشسته چون بلقیس****بسان مرغ سلیمان به تارکم افسر
که ناگهان چو یکی صرعدار آشفته****که از مشاهدهٔ دیو لرزدش پیکر
زمین باره بلرزید و باژگون شد بخت****چو زورقی متلاطم میان بحر خزر
چنانکه ماه ز سبابهٔ تو یافت شکاف****شکافت ماه جبینم ز پایهٔ کر کر
وزانکرانه هژبر خدا امام هدی****چو بسته دید به یاران زکنده راهگذر
فرودکنده یکی ژرف رود بود روان****گذشته موجش از اوج نیلگون منظر
شکسته رهگذر سیل را یهود عنود****که تا ز آب نمایند دفع تند آذر
گرفت حلقهٔ در را به چنگ شیر خدای****ز در نمود مرآن ژرفکنده را معبر
از آن سببکه در ازای در به قول درست****یکی به دست ز پهنای کنده بد کمتر
میانکنده به استاد مرتضی آونگ****گشاده روح امین زیر پای شه شهپر
شدند یثربیان پی سپر به نزد رسول****که هان نظاره نمادست ساقیکوثر
رسول گفت یکی پای او کنید به چشم****که هیچگوش سراین را نمیکند باور
چو از نورد بپرداخت شاه خیبرگیر****سوی محیط گرایید بحر پهناور
نبی چو ماه نو آغوش برگشود ز مهر****که تا سپهر وفا را چو جانکشد در بر
علی به صفحهٔکافورگشت لولوبار****به مشک و غالیه آمیخت دانهای دُرر
نبی سرودش کای آسمان عز و جلال****که هست ذات تو هستیکون را مصدر
چرا ز قرب من آمیختی به ماه نجوم****چرا ز وصل من انگیختی ز جزغ غرر
نه روز چونکه برآید نهان شود کوکب****نه مهر چون که بتابد نهان شود اختر
گشود لعل گهربار مرتضی و سرود****که ای زبار خدا کاینات را سرور
نه طرف گلشن خرم شود ز اشک سحاب****نه صحن بستان رَیّان شود ز سعی مطر
نه اشک ابر لآلی شود بهکام صدف****نه آب جوی زمرد شود به شاخ شجر
نه هرچه بیش ببارد سحاب در بستان****فزون شود فر نسرین و لاله و نستر
چو عشرتی که دو چشم گرسنه را ز طعام****شدند شاد ز فتح پدر شبیر و شبر
صباکه روحش شادان زیاد در جنت****صبا که جانش خرم بواد در محشر
به مخزنی که خداوند نامه آن را نام****چنین فشانده درین داستان ز کلک گهر
قصیدهٔ شمارهٔ 119: سه هفته پیبشرک زین شبی به ماه صفر
سه هفته پیبشرک زین شبی به ماه صفر****چو سال نعمت و روز وصال جان پرور
شبیکهگردون بروی نموده بود نثار****هر آن سعود که اجرام راست تا محشر
شبی شرافت روحانیان درو مدغم****شبی سعادت کروبیان درو مضمر
بجنبش آمده هر ذره در نشاط و طرب****چنانکه در شب معراج پاک پیغمبر
ستارگان بستایش ستاده صف در صف****فرشتگان بنیایش نشسته پر در پر
زمین ز برف چو آموده دشی از نقره****فلک ز نجم چو آکنده بحری ازگوهر
هوا مکدر و صافی چو طرهٔ غلمان****زمانه تیره و روشن چو چهرهٔ قنبر
هوای تیره شده بادبان برف سفید****چنانکه پرده کشد دود پیش خاکستر
ز عکس برف که تابید بر افق گفتی****سیده سرزده پیش از خروش مرغ سحر
هوای تیره میان سپهر و خاک منیر****چو در میان دو یزدان پرست یککافر
نشسته بودم مست آنچنانکه دوکف خویش****نیافتم که کدام ایمن و کدام ایسر
ز بسکه باده شده سرخ چشم منگفتی****درو ستارهٔ کفالخضیب جسته مقر
که ناگه از ره پیکی رسید و مژده رساند****چه گفت گفت که ای آفریدگار هنر
چه خفتهای که ولیعهد شد سوی تبریز****به حکم محکم گیهان خدای کیوان فر
چو نصرت از چه نپوییش همره موکب****چو دولت از چه نتازیش از پس لشکر
یکی بچم که ببوسی رکاب او چو قضا****یکی بپو که بگیری عنان او چه قدر
مرا ز شادی این مژده هوش گوش برفت****چنان شدم که تو گویی کسم نداد خبر
پیاله خواستم و نقل و عود و رود و رباب****کباب وشاهد وشمع وشراب وشهد وشکر
چمانی و نی و سنتور و تاره و سارنگ****چغانه و دف و طنبور و بربط و مزهر
دو چشم دوخته بر ساقیان سیمین تن****دوگوش داشته زی مطربان رامشگر
بدان رسید که خون از رگم جهد بیرون****ز بسکه باده به خون تنگ کرده راهگذر
نشسته در بر من شاهدی چو خرمن ماه****دهر ذوذنابه به دوشش معلق از عنبر
سهیل قاقم پوش و شهاب ساغرنوش****تذرو عنقاگیر و غزال شیر شکر
خطش ز تخمهٔ ریحان تنش ز بطن حریر****رخش ز دودهٔ آتش دلش ز صلب حجر
لبش به رنگ جگرگوشهٔ عقیق یمن****وزان عقیق مرا چون عقیق خون به جگر
سواد طرهٔ او پای تخت حسن و جمال****بیاض طلعت او دست پخت شمس و قمر
در آب دیدهٔ من عکس قد و روی و لبش****چو عکس سرو و گل و لاله اندر آب شمر
دو چشم من چو زره گشت پر ز بند و گره****ز عکس پیچ و خم زلفکان آن دلبر
میی به دستم کز پرتوش به زیر زمین****درون دانه عیان بود برگ و بار و شجر
چنان لطیف شرابی که بس که میزد جوش****همی تو گفتی خواهد بپّرد از ساغر
چه درد سر دهمت تا سه هفته روز و شبان****نشسته بودم درنای و نوش و لهو و بطر
پس از سه هفته که چون شیر نر غزالهٔ چرخ****نمود پنجهٔ خونین ز بیشهٔ خاور
ز خواب خادمکیکرد مر مرا بیدار****به صد فریب و فسونم نشاند در بستر
گلاب و صندل برجبهتم همی مالید****که تا خمار شرابم فرو نشست از سر
بگفتمش چه خبر ماجرای رفته بگفت****ز خون دو عبهر من شد دو لالهٔ احمر
به جبهه سرکه نمودم همی زرشک درون****به چهره برکه فشاندم همی ز اشک بصر
ز جای جستم و بستم میان و شستم روی****ز مهر گفتمش ای خادمک همان ایدر
برو به آخور و اسب مرا بکش بیرون****هیون و استر و زین آر و ساز برگ سفر
چو این بگفتم نرمک به زیر لب خندید****جواب داد مرا کای حکیم دانشور
کدام زین وکدام آخور وکدام اسباب****کدام اسب و کدام اشتر و کدام استر
بهخرج بادهشدت هرچهبود و هیچت نیست****به غیرکودن لنگی که نیست راهسپر
گمان بری به دل نعل بر قوائم او****به ساحری که فولاد بسته آهنگر
به سوی مرگ نکو جاریست چونکشتی****به جای خویش همه ساکنست چون لنگر
بودم چو جسم مثالی ز لاغری تن او****که تنگ مینکند جا به چیزهای دگر
بهگاه پویه نماید ز بس رکوع و سجود****چو سایه افتان خیزان رود به راه اندر
نعوذ بالله در ری اگر وزد بادی****به یک نفس بردش تا به ملک کالنجر
کنون چه چاره سگالی که بر تو از شش سو****رونده چرخ فروبسته است راه مقر
به خشم گفتمش ایدون ز چرخ نهراسم****که چرخ گردان زیرست و بخت من به زبر
مرا به نوک قلم بحری آفرید خدای****که از دوات عمان سازم از مداد گهر
بهر کجا که رود شعر من چو نافهٔ چین****بهای او همه سیم آورند و بدرهٔ زر
به ویژه همچو ولیعهد داوری دارم****که بینیش دو جهان جان درون یک پیکر
یکی چکامه فرستم برش که بفرستد****بسیج راه و بخواند مرا بدان کشور
برای آنکه ز چشم حسود خون بچکد****ز نوک خامه زنم بر رگ سخن نشتر
بگفتم این و به کف ناگرفته خامه هنوز****ز عرش یزدان در مغز من دوید فکر
ز حرص مدح ولیعهد از سر قلمم****فرو چکید معانی به جای نقش و صور
چو روی دولت او تازه کردم این مطلع****که گنج مدح و ثنا را بدو گشایم در
قصیدهٔ شمارهٔ 120: زهیگرفته تیغ و سنان چه بحر و چه بر
زهیگرفته تیغ و سنان چه بحر و چه بر****زهیگشوده بهکلک و بنان چهخشک و چهتر
عطای دمبدمت کاروان ملک وجود****کمند خم به خمت نردبان بام ظفر
زبان تیغ تو ضرغام مرگ را ناخن****جناح چتر تو سیمرغ بخت را شهپر
چو نام خنگ ترا بر زبان برد نراد****برون جهد اگرش مهرهایست در ششدر
و گر به کان نگرد دشمن ترا آهن****برد گلویش ناگشته ناوک و خنجر
تو چون به باغ چمی بهر کندن گل و سرو****به باغبانان چشمک زند همی عبهر
به رزم و بزم تو داند مگر به کار آید****که نی نروید از خاک جز که بسته کمر
حدیث تیغ تو تا بر زبان خلق گذشت****بریده گشت حروف هجا ز یکدیگر
حلولی ار نه جمال تو دید پس ز چه گفت****حلول کرده خداوند در نهاد بشر
ترا و شاه جهان را مگر نصاری دید****کهگفت روحالله مر خدای راست پسر
حکیم گوید جان را به چشم نتوان دید****نکرده است مگر بر شمایل تو نظر
نسیم حزم تو گر بر مشام نطفه وزد****شگفت نیستکه بالغ شود به پشت پدر
به عقل گفتم با جود ناصری عجبست****که بچه خون خورد اندر مشیمهٔ مادر
جواب دادکه خون خوردنش ز فرقت اوست****غذای مردم مهجور چیست خون جگر
قلوب خلق ز مهرت چنان لبالب گشت****که در ضمیر بر اندیشه تنگ شد معبر
خطیب نام ترا چون برد ز وجد و سماع****بر آن شود که بر افلاک پرّد از منبر
ادیب مدح ترا چون کند ز شور نشاط****گمان بریکه بود مست بادهٔ خلر
به وصف خنگ تو غواص خامهام دی خواست****ز بحر طبع فشاند به نامه سلک درر
نقوش وصفش ازان پیشتر که جنبد کلک****ز بس روانی از دل بجست در دفتر
عجبتر آنکه ز بس چابکست توسن تو****حروف نامش جنبد به نامه چون جانور
چنان فضای جهان را گرفته هیبت تو****که مینیارد بیرون شدن نگه ز بصر
شها مها ملکا دادگسترا مَلَکا****منمکه مدح تو شعر مرا بود زیور
سخن به مدح تو گویی ز آسمان آرم****که مینریزد از خامهام به جز اختر
تو آفتابی و تا گشتی از دو چشمم دور****سیاه شد به جهان بین من جهان یکسر
چنان ضعیف شدستمکه صفحه راکاتب****ز استخوان تن من همیکشد مسطر
چه راحتست مرا بیحضور حضرت تو****چه هستیست عرض را به طبع بیجوهر
کمم ز خاک گرفتی که چون غبار مرا****نبردی افتادن خیزان به همره لشکر
به خاکپای تو کز طعن دشمنان و شب و روز****بحیرتستم و گویم چه روی داد مگر
که شاه ناصردین را ز یاد قاآنی****شود فرامش فالله خالقی اکبر
همیشه تا که رسن تاب از پس آید پیش****که تا رسن را آرد ز حلقه در چنبر
هر آنکه سرکشد از چنبر ولای تو باد****قدش چو حلقه نگون جسم چون رسن لاغر
قصیدهٔ شمارهٔ 121: سیه زلف از بر آن چهر دلبر
سیه زلف از بر آن چهر دلبر****چو دود میپیچد به مجمر
از آن پیوسته میبینی که دارد****فضای عالم از طیبت معطر
سیه چون قلب نمرودست و باشد****در آذر همچو ابراهیم آزر
ز چینش طلعت دلبر فروزان****چو جِرم ماه از برج در پیکر
تو گویی بیضهٔ بیضا گرفته****عقابی تیره پیکر زیر شهپر
معاذالله به صید طایر دل****عقابی کی چنین باشد دلاور
بود همرنگ زاغ ار هیچگه زاغ****خرامد اندر آذر چون سمندر
علیالله زاغ هرگز مینگیرد****مکان همچون سمندر اندر آذر
ز سر تا پا همه تابست و حلقه****ز پا تا سر همه چینست و چنبر
بهر تاریش تاتاریست پنهان****بهر چینیش صد چینست مضمر
بود تحریر اقلیدس تو گویی****زده بس دایره سر یک به دیگر
قمر را متصل دارد زرهپوش****زره گویمش مانا یا زرهگر
در او بس طیب و تاریکی تو گویی****بود مشکش پدر عودش برادر
سراپا ظلم و چون انصاف مطبوع****همه تن کذب و چون صدقست در خور
ره دلها زند هر دم به رنگی****زهی نیرنگ ساز و سحرپرور
همه اقلیم دل او را مسلم****همه اقطار حسن او را مقرر
به صورت عقرب و خورشید بالینش****به طینت افعی و سوریش بستر
نه موسی و ید بیضاش در جیب****نه زندان و مه کنعانش در بر
بهگونه تیره و درکینه چیره****چو غژمان افعی و پیچنده اژدر
ندیدم ای شگفت از مشک افعی****نباشد ای عجب اژدر ز عنبر
به افعی کی شود مینو مقابل****باژدر کی ارم گردد مسخر
بود همسنگ کفر از بس مشوّش****بود همرنگ شام از بس مکدّر
قرین گر کفر با ایمان صادق****رهین گر شام با صبح منور
به صید و قید دل دامان کینش****چو دزدان تا کمر دایم مشمّر
به قطع دست سارق شرع را حکم****ولی باید برید این دزد را سر
مرا زین کهنه دزد از لعل جانان****نگردد هیچگه عیشی میسّر
دو سیصد بار افزون آزمودم****همی ملسوع را تلخست شکر
نه آدم را مگر از فتنهٔ مار****فراق افتاد با فردوس و کوثر
فری آن زلف مشکافشان که گویی****مر او را نافهٔ آهوست مادر
ازو در صفحهٔ آفاق طبیعت****وزو در چهرهٔ دلدار زیور
پرند و شین که از سودای جانان****پریشانتر بدم از زلف دلبر
به رشک لعبت فر خار و کشمیر****درآمد از درم آن سرو کشمر
به عارض هشته یک خرمن شقایق****به مژگان بسته سیصد جعبه نشتر
دو زلفش هر یکی یک دشت سنبل****دو چشمش هر یکی یک باغ عبهر
ز مشکش در قمر درعی هویدا****ز سیمش در کمر کوهی مستّر
مرا زان کوه غم چون کوه فربه****مرا زان مشک تن چون موی لاغر
کمر همواره در کوهست و او را****بود زیر کمر کوهی موقر
بهکوه او زبر هر کس فرا شد****شود بر هر مراد دل مظفر
غرض بنشست و ساغر خورد و بشکفت****رخش گل گل چو باغ از آب ساغر
چو دور هشت و نه طی شد ز مستی****قرین فرش بستر کرد پیکر
من از جا جستم و بوسیدم لبش****کشیده همچو جانش تنگ در بر
گرفتم کام دل چونان که دانی****که دیو نفس غالب بود بیمرّ
به خود گفتم که قاآنی بهش باش****که راه دین زند نفس بد اختر
قصیدهٔ شمارهٔ 122: شادان رسید دوش نگارینم از سفر
شادان رسید دوش نگارینم از سفر****وزگرد راه غالیه پاشیده بر قمر
زانسان که هست بر رخ من نقش آبله****از گرد راه مانده به رخسار او اثر
گفتی دو زلف او دو فرشته است عنبرین****بر چهر آفتاب بریشیده بال و پر
از وهم کرده دایرهایکاین مرا دهان****بر هیچ بسته منطقهایکاین مراکمر
معلوم من نشد که تنش بود یا حریر****مفهوم من نشد که لبش بود یا شکر
دستی زدم به زلفش و از همگشودمش****فیالحال بوی مشک برآمد ز بوم و بر
گویند روز محشر یک نیزه آفتاب****تابد فراز خاک و صحیحست این خبر
یک نیزه هست قد وی و رویش آفتاب****زان رو فتاده غلغلهٔ حشر در بشر
زنجیر زلف او چو اسیران زنگبار****دلها قطار بسته به دنبال یکدگر
از تاب زلف و آب رخش جسم و چشم من****پرتاب چون شرر شد و پرآب چون شمر
در زلفکانش بس که دل افتاده روی دل****در حلقههای او نبود شانه را گذر
دندانههای شانه چو بر زلف او رسید****از هر کران زند به دل خلق نیشتر
گفتی دو چشم عاریه فرموده از غزال****و آن را به سحر تعبیه کردست بر قمر
چشم خروس را که همه خلق دیدهاند****دزدیده کاین مراست لب سرخ جان شکر
مانا که حسن هر دو جهان را بیافرید****در جزو جزو صورت او واهبالصور
حیران شدم که تا به چه عضوش کنم نگاه****زیرا که بود آن یک ازین یک بدیعتر
سوگند خورده است که از شرم پیکرش****تاجر به فارس نارد دیبا ز شوشتر
دستم اشارهیی به لب لعل او نمود****ز انگشت من دمید همه شاخ نیشکر
رویش به موی دیدم و بگریستم بلی****مه چون به عقرب آید بارد همی مطر
باری ز جای جستم و بوسیدمش رکاب****زودش پیادهکردم و بگرفتمش ببر
وانگه که موزهٔ سفر از پا کشیدمش****بر سیم ساق او چوگدا دوختم نظر
گفتا به ساق من چکنی اینقدر نگاه****گفتم بسی به سیم تو مشتاقم ای پسر
خندید و گفت کس ندهد سیم خود به مفت****یک مشت زر بیاور و سیم مرا بخر
گفتم که زر ندارم لیکن گرت هواست****از مدح خواجه بر تو فشانم همی گهر
کان هنر سپهر ظفر صاحب اختیار****سالار ملک فارن حسینخان نامور
آن سروری که پیشی بر وی نیافت کس****جز آنکه پیش پیش رکابش دود ظفر
جز خشکی لب و تری دیده خصم او****در بحر و بر نصیب نیابد ز خشک و تر
کس را به غیر تیر نراند ز پیش خویش****وان نیز بهر دفع حسودان بد سیر
ای در جهان شریفتر از روح در بدن****وی در زمان عزیزتر از نور در بصر
امضا دهد عزایم قدر ترا قضا****اجراکند اوامر امر ترا قدر
از روی ورای تو دو نمونه است ماه و مهر****وز مهر وکین تو دو نشانه است خیر و شر
در روز حشر آید هر چیز در شمار****جز جود دست تو که برونست از شمر
گر بوالبشر لقب نهمت بس غریب نیست****کامروز خلق را به حقیقت تویی پدر
کوته بود ز قامت بخت بلند تو****گر روزگار ابره شود چرخ آستر
زان در شبان تیره گریزد عدوی تو****کز سهم تو ز سایهٔ خود میکند حذر
پشتیکه همچو تیغ نشد خم به پیش تو****او را به راستی چو قلم میبرند سر
رضوان خلد اگر تف تیغ تو بنگرد****حسرت خورد که کاش بدم مالک سقر
صدرا حکایت من و یار قدیم من****بشنو که گوش دشمنت از غصه باد کر
امروز گاه آنکه برون آمد آفتاب****ماهم چو یک سپهر سهیل آمد از سفر
ننشسته و نشسته رخ از گرد راه گفت****فرسودهٔ رهم به میام خستگی ببر
زان باده بردمش که اگر قطرهیی از آن****ریزی به سنگ خاره شود سنگ جانور
نوشید و تندگشت و ترشکرد ابروان****گفتا شراب شیرین تلخی دهد ثمر
شربم بد این شراب وز طعم همی مرا****افسردهگشت خاطر و آزرده شد جگر
گفتم هلا چه جرم و خیانت به من نهی****بگشای چشم و بر لب و دندان خود نگر
زیرا ز بس که هست دهان تو شکرین****شرین شود شراب چو در ویکند گذر
این باده تلخ بود به مانندهٔگلاب****شیرین شد این زمان که درآمیخت با شکر
خندید و دوستانه به دشنام لب گشود****کای فتنهٔ جهان چکنی این همه هنر
خلاق نظم و نثری و مشهور شرق و غرب****سحار نکته سنجی و معروف بحر و بر
نبود عجب که شعر ترا در بهشت حور****از بـهر دلفـریبی غــلمان کــند ز بــر
وانگه ز هرکران سخنی رفت در میان****تا رفته رفته جست ز احوال من خبر
گفتم هزار شکر که صیتم چو آفتاب****از خــاوران گــرفته هـمی تـا به بـاختر
تا صاحب اختیار به شیراز آمدست****هر روز کار من بود از خوب خوبتر
در عهد او غمی به خدا در دلم نبود****غیر از غم فراق تو ای سرو سیمبر
وانهم به سر رسید چو از در در آمدی****گفتا که در زمانه رسد هر غمی به سر
پس گفت این زمان به چهکاری و باکه یار****گــفتم بــه کــار بـاده و بــا یــار سیمبر
گفتا که کیست یار تو گفتم بتان همه****در حیرتم که تا به کدامین کنم نظر
خوبان شهر با دل من جستهاند خوی****هر روز میکنند به بنگاه من حشر
گه شعر کی ملیح سرایم به مدح این****وانگه شویم دوست چو پرویز با شکر
با این کنم مطایبه از صبح تا به شب****بــا آن کــنم مـلاعبه از شـام تـا سحر
گفتا دریغ ازین دلک هرزهگرد تو****کاو چون گدای خانه به دوشست دربدر
یاری چو من گزین که نماید ترا به طبع****مسـتغنی از مــحبت تــرکان کــاشغر
گفتم تو آفتابی و خوبان شعاع تو****در شرق و غرب از ره وصل تو پیسپر
هرگه که دست من به مؤثر نمیرسد****نــاچارم ای پســر کـــه شتابم پـــی اثـــر
گفت این زمان که آمدم و باز دیدیم****حالت چگونه باشد گفتم ز بد بتر
زانسان به خشم رفت که گفتی ز مژگانش****بارد همی به پیکر من ناچخ و تبر
گفت از چه رو ز بد بتری گفتمش ز شرم****نقدی به کف ندارم جز نقد جان و سـر
شرم آیدم که تا کنمت خرج آب و نان****حیرانم از کجا دهمت و جه خواب خور
گفت این زمان تو گفتی کز صاحب اختیار****هر روز کار من شود از خوب خوبتر
مرسوم پار را مگـرت مرحـمت نکـرد****گــفتم مطوّلست و بگـویمت مــختصر
یک نـیمه را حـوالهٔ عمال کرد و باز****فرمود نقد میدهمت نیمهٔ دگر
آن نیمهٔ حواله سپردم به قرض خواه****زین نیم نقد باید ترتیب ما حضر
شرم آیدم که زحمت خدام او دهم****کان نیم نقد یابم و آسایم از خطر
گفتا ترا حکیم که خواند که ابلهی****نادیدهام نظیر تو در هیچ بوم و بر
دانیکه عاشقست کف صاحب اختیار****بر هر لبیکه خواهد ازو گنج سیم و زر
تو چون گدای کاهل جاهل نشستهای****بر در خموش و خانه خدا از تو بیخبر
شیئی اللهی بزنکه برآید ز خانه بانگ****یا اللهی بگو که گشایند بر تو در
الحق خجل شدم که به تحقیق هرچه گفت****حق بود و حرف حق را در دل بود اثر
اکنون تو دانی وکرم خویش وفضل خویش****تو مفتخر به فضلی و ما جمله مفتقر
من بندهٔ توام تو خداوند نعمتی****کافیست عرض حال خود از بنده اینقدر
تا جن و انس و وحش و دد و دام میکنند****در بر و بحر نعت خداوند دادگر
شکر تو باد شیوهٔ سکان آب خاک****مدح تو باد پیشهٔ قطان بحر و بر
هرکاو عدوی جان تو مالش بود هبا****هرکاو حسود بخت تو خونش بود هدر
پشتش ز بار غم نشود گوژ چونکمان****هرکاو به راستی به تو پیوست چون وتر
قصیدهٔ شمارهٔ 123: شباهنگام کز انبوه اختر
شباهنگام کز انبوه اختر****فلک چون چهرهٔ من شد مجدّر
درآمد از درم آن ترک فرخار****گلش پر ژاله خورشیدش پراختر
ز جز عینش روان لولوی سیال****در الماسش نهان یاقوت احمر
تو گفی خفته در چشمانش افعی****توگفتی رسته از مژگانش خنجر
دو چشمش خیره همچون جان عفریت****دو زلفش تیره همچون قلب کافر
دویدم کش نشانم تا فشانم****غبار راهش از جعد معنبر
چه گفتم گفتم ای خورشید نوشاد****چهگفتمگفتم ای شمشادکشمر
رخت بر قد چو بر شمشاد سوری****لبت بر رخ چو در فردوس کوثر
اسیر برگ شمشادت ضمیران****غلام سرو آزادت صنوبر
چرا بر ماه ریزی عقد پروین****چرا بر سیم باری گنج گوهر
چه خواهیکان ترا نبود مسلم****چه جویی کان ترا نبود میسر
گرت سیم آرمانها اشک من سیم****گرت زز آرزوها چهر من زر
چو این گفتم ز خشم آنسان برآشفت****که از بحران سقیم از باد آذر
گسست آنگونه تار گیسوان را****که گفتی بر رگ جان کوفت نشتر
چنان بر باد داد آن تار زلفان****که گیتی از شمیمش شد معطّر
بگفتا ای فصیح عشقبازان****که هیچت نیست جز قولی مزور
فصاحت را بهل بزمی بیارا****بلاغت را بنه خوانی بگستر
فصاحت درخور پندست و تعلیم****بلاغت لایق وعظست و منبر
چرا خود را چنین عاشق شماری****بدین خَلق کریه و خُلق منکر
به ترک عشق گوی و عشوه مفروش****که عاشق مینشاید جز توانگر
نه جز بکر سخن بکریت در بزم****نه جز فکر هنر فکریت در سر
سقیم این فکرت از تحصیل اسباب****عقیم آن بکرت از تعطیل شوهر
تو نیز از خوان یغما غارتی کن****تو نیز، ارگنج نعمت قسمتی بر
بگفتم خوان یغما خودکدامست****بگفتا جود سلطان مظفر
بگو مدحی ملک را ملک بستان****بیا رنجی ببر گنجی بیاور
محمد شاه غازی کز هراسش****بگرید طفل در زهدان مادر
شهنشاهیکه در ذاتش خداوند****نهانکرد آفرینش را سراسر
چه دیبا پیش شمشیرش چه خفتان****چه خارا پیش صمصامش چه مغفر
نوالش با دو صد دریا مقابل****جلالش با دو صد دنیا برابر
همهگنج وجود او را مسلّم****همه ملک شهود او را مسخر
زکاخش بقعهیی هر هفتگردون****ز ملکش رقعهیی هر هفت کشور
تعالی همتش از ذکر بیرون****تقدّس حشمتش از فکر برتر
در اقلیمش جهان کاخی مسدس****به چوگانش فلکگویی مدور
جهان بیچهر او تنگست در چشم****روان بیمهر او تنگست در بر
گهر اندر صدف میرقصد از شوق****که شاهش بر نهد روزی بر افسر
به لنگر نام عزمشگر نگارند****خواص بادبان خیزد ز لنگر
بنامیزد سمند باد پایش****که با او یال نگشاید کبوتر
زگردش هرکجا دشتی محدب****ز نعلش هر کجا کوهی مقعّر
موقر با تکش باد مخفّف****محقر با تنش کوه موقر
عنان بین بر سرش تا مینگویی****نشاید باد را بستن به چنبر
چو خوی ریزد ز اندامش توگویی****ز چرخ همتش میبارد اختر
چو خسرو را بر آن بینی عجب نیست****که گویی آن براقست این پیمبر
و یاگویی یکی دریای زخّار****نهاد ستند برکوهان صرصر
شها ای لشکرت در آب و آتش****همال ماهی و جفت سمندر
فنا با تیر دلدوزت بنی عم****قضا با تیغ خونریزت برادر
بهکاخت خانه روبی خان و فغفور****به قصرت ره نشینی رای و قیصر
بر آنستم که کان زاسیب جودت****توانگر مینگردد تا به محشر
صبا در پویهٔ رخش تو مدغم****فنا در قبضهٔ تیغ تو مضمر
توییگر مکرمتگردد مجسم****تویی گر معدلت آید مصور
شهنشاها دو چشم خونفشانم****که پر خونند چون از می دو ساغر
دو مه بیشست تا با من به کینند****بدان آیین که با دارا سکندر
همی گویند کای بیمهر بدعهد****همیگویند کای مسکین مضطر
نه آخر ما دو را از لطف یزدان****رئیس عضوها فرموده یکسر
چراگوش و زبان خویشتن را****مقدم داری و ما را مؤخر
زبانت بشمرد اخلاق خسرو****دو گوشت بشنود اوصاف داور
زبان از گفتن و گوش از شنفتن****بود همواره توفیقش مقرر
نه آخر ما دو سال افزون نخفتیم****ز شوق روی شاه ملک پرور
چه باشد جرم ما اجحاف بگذار****جنایت بازگو ز انصاف مگذر
ندانمشان جواب ایدون چه گویم****مگر حکمیکند شاه فلک فر
پری را تا بود نفرت ز آهن****عرض را تا بود الفت به جوهر
عدویت را خسک بارد به بالین****خلیلت را سمن روید ز بستر
قصیدهٔ شمارهٔ 124: شب گذشته که همزاد بود با محشر
شب گذشته که همزاد بود با محشر****وز آفرینش گیتی کسی نداشت خبر
سپهرگفتی فرسودهگشته از رفتار****بمانده بهر سکون را به نیم راه اندر
شبی چنان سیه و سهمناک کز هر سو****به چشم گوش فرو بسته راه سمع و بصر
شبی چنانکه تو گویی جهان شعبدهباز****بر آستین فلک دوخت دامن اختر
به غیر چشم من و بخت خواجه زیر سپهر****جهانیان همه در خواب رفته سرتاسر
ز بس که بودم ز اندوه دل خمول و ملول****یکی به زانوی فکرت فرو نهادم سر
به عقلگفتمکاندر جهانکون و فساد****چه موجبست کزینگونه خیر زاید و شر
بهم فتاده گروهی سه چار بیهده کار****گهی به کینه و گاهی به صلح بسته کمر
نه کس ز مقطع و مبدای کینشان آگاه****نه کس به مرجع و منشای صلحشان رهبر
هزار خرگه و نوبت زنی نه در خرگاه****هزار لشکر و فرماندهی نه در لشکر
جواب داد که در این جهان تنگ فضا****ز صلح و کینه ندارندکایناتگذر
ندیدهیی که دو تن چون بره دوچار شوند****بهم کنند کشاکش چو تنگ شد معبر
ولی چو ژرف همی بنگری به کار جهان****یکی جهان فراخست در جهان مضمر
درین جهان و برون زین جهان چو جان در جسم****درینجهان و فزون زینجهان چو جان در بر
گدا و شاه به یک آستان گرفته قرار****سها و ماه به یک آسمان نموده مقر
نه حرف میم مباین در او نه حرف الف****نه نقش سیم مخالف در او نه نقش حجر
مجاورین دیارش به هر صفت موصوف****مسافرین بلادش بهر لغت رهبر
درون و بیرون چون نور عقل در خاطر****نهان و پیدا چون جان پاک در پیکر
مخوف و ایمن چون اهل نوح درکشتی****روان و ساکن چون قوم عاد از صرصر
چو نقش دریا در سینه جامد و جاری****چو عکس کوه در آیینه فربه و لاغر
دراز و کوته چون عکس سرو در دیده****نگون و والا چون نور مهر در فرغر
در آن جهان ز فراخی به هرچه درنگری****گمان بری که جز او نیست هیچ چبز دگر
بلی تنافی اضداد و اختلاف حروف****ز تنگ ظرفی هستیست در لباس صور
همه تنزل بحر محیط و تنگی اوست****که گه خلیج شود گاه رود و گاه شمر
برون ازینهمه ذاتیستکز تصور آن****به فکرتند عقول و به حیرتند فکر
خیال معرفتش هرچهکردهاند هبا****حدیث منزلتش هرچهگفتهاند هدر
مگر به حکم ضرورت همین قدر دانیم****که ناگزیر ز فرماندهست و فرمانبر
و گرنه نحل چه داند که از عصارهٔ شهد****مهندسانه توان ساخت خانهٔ ششدر
و یا به فکرت خود عنکبوت چتواند****که از لعاب کند نسج دیبهٔ ششتر
و یا چه داند موری که تخم کزبره را****چهار نیمه کند تا نروید از اغبر
زگرک بره بفرمودهٔ که جست فرار****ز باز کبک به دستوری که کرد حذر
هنوز چون و چرا بد مراکه چون دم شیر****پدید گشت تباشیر صبح از خاور
بتم درآمد بر توسنی سوار شده****که گاه حمله ز سر تا سرین گرفتی پر
ز جای جستم و او را سبک ز خانهٔ زین****بکش کشیدم و تنگش گرفتم اندر بر
همی چهگفتم گفتم بتا درآی درآی****که نار با تو بهشتست و خلد بی تو سقر
جحیم و طوفان بر من برفت از دل و چشم****ز بسکه آتش و آبم گذشت بیتو ز سر
به گریه گشت روان از دو چشم من لؤلؤ****به خنده گشت عیان از دو لعل او گوهر
تو گفتی آن لب و آن چشم هردو حاملهاند****یکی به گوهر خشک و یکی به گوهر تر
به صد هراس درآویختم به زلفینش****برآن نمط که به مار سیاه افسونگر
همه کتاب مجسطیست گفتی آنسر زلف****ز بس که دایره سر کرده بود یک بدگر
بهچشم بود چو آهو بهزلف چون افعی****ولی خلاف طبیعت نمود هر دو اثر
فشانده آن عوض مشک زهر جانفرسا****نموده این بدل زهر مشک جانپرور
به حجره بردم و آوردمش به پیش میی****که داشت گونه یاقوت و نکهت عنبر
از آن شرابکه از دل چو در جهد به دماغ****سپید مغز بتوفد به رنگ سرخ جگر
چو رنگ باده دوید از گلوی او در چهر****ز روی مهر به سیمای من فکند نظر
چهگفت گفت که چون بر تو میرود ایام****درین زمانهکه رایج بود متاع هنر
به مویه گفتمش ای ترک از این حدیث بگرد****به ناله گفتمش ای شوخ ازین سخن بگذر
ز مهر خواجه حسودان به من همان کردند****که بر به یوسف اخوان او ز میل پدر
چو این شنید فروبست چشم از سر خشم****بر آمد از بن هر موی من دوصد نشتر
بخشت وری و فرو ریخت بسد از بادام****بکند موی و برانگیخت لاله از عبهر
دوید بر مهش از دیده خوشهٔ پروین****دمید بر گلشن از لطمه شاخ نیلوفر
به پنج ماهی سیمین طپانچه زد بر ماه****به ده هلال نگارین همی شخود قمر
ز قهر گفت به یک حبل که کرد حسود****ترا که گفت که در کاخ خواجه رخت مبر
ثنای خواجهٔ ایام حرز جان تو بس****تو مدح گوی و میندیش از هزار خطر
ظهیر ملک عجم اعتضاد دولت جم****خدایگان امم قهرمان نیک سیر
معین ملت اسلام حاجی آقاسی****سپهر مجد و معالی جهان شوکت و فر
جلال او بر از اندیشهٔ گمان و یقین****نوال او براز اندازهٔ قیاس و نظر
چو مهر رایت او را به هر دیار طلوع****چو ابر همت او را بهر بلاد سفر
به روز باد گر از حزم سخن رانند****درون دریا کشتی بیفکند لنگر
ز سیر عزمش اگر آفریده گشتی مرغ****نداشتیگه پرواز هیچ حاجت پر
ز فیض رحمت و انعام گونهگونهٔ اوست****که گونهگونه بروید ز هر درخت ثمر
سخای دست وی اندر سخن نگنجد هیچ****بر آن مثابه که در قطره بحر پهناور
ز دست جودش اگر سایه بر سحاب افتد****سهیل و ماه فشاند همی به جای مطر
زهی به ذات تو اندر بلند و پست جهان****چنانکهگوهر اشیا در اولین جوهر
قبول مهر تو فطریست مر خلایق را****چنان که خاصیت نطق در نهاد بشر
ز بس نوال تو آمال خلق بپذیرد****گمان بری که هیولاست در قبول صور
ندیم مجلس عدل تواند امن و امان****مطیع موکب بخت تواَند فتح و ظفر
ز فرط حرص تو اندر سخا عجب نبود****که سکه کرده ز معدن همی برآید زر
به کین خصم تو درکان آهن و فولاد****سزد که ساخته بینند تیغ و تیر و تبر
مگر ز پنجهٔ عزم تو لطمهیی خورده****که هر کرانه سراسیمه میدود صرصر
مگر ز آتش خشم تو شعلهای دیده****که در دویده ز دهشت به صلب سنگ شرر
شمول فیض تو گر منقطع شود ز جهان****ز روی مهر نماند به هیچ چیز اثر
شفا ز مهر تو خیزد چو شادی از باده****بلا ز قهر تو زاید چو شعله از اخگر
حدیث مهر تو خوانند گر به گوش جنین****ز شوق رقص کند در مشیمهٔ مادر
به نفس نامیه گر هیبت تو بانگ زند****ز هیچ عرصه نروید گیاه تا محشر
شکوه حزم تو در راه باد عاد کشد****ز بال پشهٔ نمرود سد اسکندر
به هستی تو مباهات میکند گیتی****چنان که دودهٔ آدم به ذات پیغمبر
ز تف هیبت تو شعله خیزد از دریا****ز یمن همت تو رشحه ریزد از آذر
اگر جلال تو در نه سپهرگیرد جای****ز تنگ ظرفی افلاک بشکند محور
ثنای عزم تو نارم نبشت در دیوان****که همچو باد پراکنده میکند دفتر
به عون چرخ همان قدر حاجت است تو را****که بهر صیقلی آیینه را به خاکستر
خدایگانا گویند حاسدی گفتست****که ناسزا سخنی سر زدست از چاکر
چگونه منکر باشم که در محامد تو****ثنای ناقص من چون هجا بود منکر
گر این مراد حسودست حق به جانب اوست****ز حرف حق نشود رنجه مرد دانشور
وگر مراد وی ازین سخن عناد منست****کلیم را چه زیان خیزد از خوار بقر
حسود اگر همه تیر افکند نترسم از آنک****ز مهر تست مرا درع آهنین در بر
ز من نیاید جز بوی عود مدحت تو****گرم بر آتش سوزان نهند چون مجمر
همیشه تاکه به شکل عروس قائمه را****مساویست به سطح و دو ضلع سطح وتر
عروس ملک ترا دولت جهان کابین****جمال بخت ترا کسوت امان در بر
ترا ستاره مطیع و ترا زمانه غلام****ترا فرشته معین و ترا خدا یاور
قصیدهٔ شمارهٔ 125: شد کاسهام از باده تهی کیسهام از زر
شد کاسهام از باده تهی کیسهام از زر****زان رو نکند یاد من آن ترک ستمگر
پارینه مرا برگ و نوا بود فراوان****واسباب فراغت به همه حال میسر
شهد و شکر و شیشه و شمّامه و شاهد****رود و دف و طنبور و نی و بربط و مزهر
هم بودکباب بره هم نقل مهنا****هم بود طعام سره هم آش مزعفر
هم سادهٔ سیمین بدو هم بادهٔ رنگین****هم جوز منقا بد و هم لوز مقشر
هیچ از بر من یار نرفتی به دگر جای****زانسانکه زن صالحه از خانهٔ شوهر
که طرهٔ مشکینش سرم را شده بالین****گه سینهٔ سیمینش برم را شده بستر
بر ساق سپیدش چو فرا بردمی انگشت****زانو بگشادی که برم دست فراتر
بر سینهٔ سیمینش چو بر میزدمی پشت****بازو بگشادی که مرا گیرد در بر
گه ریشک رشکین من از روی تملق****بوییدکه بخ بخ بنگر مشک معطّر
گه چهرهٔ پرچین من از فرط تعلق****بوسید که هی هی بنگر ماه منوّر
گه آبلهگون صورت من دیدی وگفتی****خورشیدکه دیدست بدینگونه پر اختر
هروقتکه خمیازهکشیدم ز پی می****برجستی و می ریختی از شیشه به ساغر
هرگه که تمنای یکی بوسه نمودم****لب بر لب من دوختی آن ترک سمنبر
صد بوسه اگر میزدمش باز به شوخی****لب غنچه نمودیکه بزن بوسهٔ دیگر
شعرم چو شنیدی متمایل شدی از ذوق****کاین شعر نه شعرست که قندی است مکرر
نثرم چو شنیدی متحرک شدی از ذوق****کاین نثر نه نثر است که عقدی است ز گوهر
وامسالکه همکیسه و همکاسه تهی شد****آن از می پالوده و این از زر احمر
ماهم شده دمساز به ترکان سپاهی****یارم شده هم راز به رندان قلندر
هرگهکه مرا بیند درکوچه و بازار****چشمک زند از دور به صد طعنه و تسخر
کاینست همان شاعرک خام طمع کار****کاینست همان مفلسک زشت بداختر
بر بوی بت ساده روانست به هرکوی****بریاد بط باده دوانست بهر دَر
شعرش همه ژاژست وکلامش همه یاوه****نثرش همه خامست و بیانش همه ابتر
ها صورت زشتش نگر و قد خمیده****ها هیکل نحسش نگر و روی مجدر
بیکارتر از این نبود در همه اقلیم****بیعارتر از این نبود در همه کشور
یارب به دلش چیست ز من یار جفاکار****کز کردهٔ من هست بدینگونه مکدر
حالی چو هلالی شدم از غصه ازیراک****انگشتنما کرده مرا طعنهٔ دلبر
آن به که نمایم سفر اندر طلب سیم****تاکار من از سیم شود ساخته چون زر
ای سیم ندانم تو به اقبالکه زادی****کز مهر تو فرزند کشد کینه ز مادر
مقصود سلاطینی و محسود اساطین****آرایش شاهانی و آسایش لشکر
بی یاد تو زاهد نکند روی به محراب****بیمهر تو واعظ ننهد پای به منبر
شوخیکه به دیهیم شهان ننگرد ازکبر****پیش تو سجده آرد و بر خاک نهد سر
ای سیم تو خیزی زدل سنگ و هم از تو****هر سنگدلی سیمبری گشته مسخر
ایسیمچو جانسختعزیزی تو به هرجای****جز در کف شمسالامرا میر مظفر
سالار نبی اسم و نبی رسمکه تیغش****آمدگهکین با ملکالموت برابر
تسخیر جهان راکرمش مهر سلیمان****یاجوج زمان را سخطش سد سکندر
جوییست ز بحرنعمش لجهٔ عمّان****گوییست ز جیب شرفش چرخ مدوّر
ای برگ دو عالم بهکف جود تو مدغم****وی مرگ دوگیتی به دم تیغ تو مضمر
از دوزخ و محشر خبری بود و عیان شد****تیغت صفت دوزخ و رزمت صف محشر
از جنت و کوثر سخنی بود بیان شد****از مجلس تو جنت و از جام توکوثر
دیوان دغا را خم فتراک تو زندان****نیوان وغا را دم شمشیر تو نشتر
با حزم توکوهیست گران کاه مخفف****با عزم توکاهیست سبککوه موقر
تدبیر تو است ار خردی هست مجسم****شمشیر تو است ار ظفری هست منور
تفتیده شود چون شرر از تیغ تو دریا****کفتیده شود چون زره از تیر تو مغفر
در بزم بنانت به گه رزم سنانت****آن رزق مقرر بود این مرگ مقدر
بدخواه تو یابد ز حسامت به وغا تاج****بدکیش توگیرد ز سهامت گه کین پر
ای دشمن بیباک پری تیغ تو آهن****ای هستی افلاک عرض ذات تو جوهر
دیریست تو دانیکهمرا در دل وجان هست****آهنگ زمین بوس شهنشاه فلک فر
چندان که اجازت ز تو جستم همی از مهر****گفتی که بمان تات دلیل آیم و رهبر
خود واسطهٔ کار تو گردم بر خسرو****خود رابطهٔ مدح تو باشم بر داور
از لطف تو آسوده و با خویش سرودم****الحمد خدا را که امیرم شده یاور
بالله که اگر قرض مرا افکند از پای****از امر امیرالامرا مینکشم سر
در این دو سه مه فیالمثل از جوع بمرم****با مهر امیرم نبود غم به دل اندر
شد پنج مه ایدون که به شیراز بماندم****با خاطر آشفته و با عیش محقر
اکنون که سپه راند شه از ری به سپاهان****ار جو که مرا بار دهد میر دلاور
تا بو که ز خاک قدم شاه جهاندار****در چشم کشم سرمه و بر سر نهم افسر
تا پیک مه و مهر بگردند شب و روز****اقبال تو هر روز ز دی باد فزون تر
قصیدهٔ شمارهٔ 126: شکر که آمد ز ری به خطهٔ خاور
شکر که آمد ز ری به خطهٔ خاور****موکب قایم مقام صدر فلک فر
طوس غمبن بود بیلقای همایونش****بر صفت مکه بیحضور پیمبر
آمد و شد خار وادیش همه سنبل****آمد و شد خاک ساحتش همه عنبر
بود فراقش به جان بلای مجسم****گشت وصالش به تن توان مصور
رفت چو آمد بهار لیک مبیناد****هیچ جهان بین چنین بهاران دیگر
آخر اردیبهشت مه که به جوزا****کرد عزیمت ز ثور خسرو خاور
صدر قضا قدر با شمایل چون بدر****راند ز خاور سوی عراق تکاور
طوسکه می کوفت کوس عیش علیروس****گشت مکدر از آن قضای مقدر
اهل خراسان همه ز غصه هراسان****صعب هراسانشان ز شومی اختر
پبر و جوان مرد و زن غریب و مسافر****خرد و کلان خوب و بد فقیر و توانگر
در غمش از مویه همچو موی تناتن****بیرخش از ناله همچو نای سراسر
نام نه برجا ز صدر و مسند و ایوان****رسم نه باقی ز فرو خامه و دفتر
صالح از غصه رو نکرد به محراب****طالح از مویه لب نبرد به ساغر
روح به تنشان چنان سطبر که سندان****موی به سرشان چنان درش که خنجر
لاله رخان را ز سقی نرگس شهلا****یاسمن دیدگان چو لالهٔ احمر
شام و سحر صدهزارگوش به پیغام****صبح و مسا صدهزار چشم به معبر
تا که بشارت دهد که میر موید****تاکه اشارتکندکه صدر مظفر
آمد و آمد توان تازه به قالب****آمد و آمد روان رفته به پیکر
آمدنش برد آنچه رفتنش آورد****زانده بیمنتها و کلفت بیمر
خلق تو با باربار عود مطرا****نطق تو با تنگ تنگ قند مکرر
ملک تو تاریخ آفرینش گردون****دور تو فهرست روزنامهٔ اختر
روزی از آن با هزار سال مقابل****آنی ازین با هزار عمر برابر
کلک تو نظمی دهد به ملککه ناید****ده یکش از صدهزار بادیه لشکر
کلک تو لاغر وزان خلیل تو فربه****بخت تو فربه وزو عدوی تو لاغر
خون ز نهیبت بسان صخرهٔ صما****بفسرد اندر عروق خصم بداختر
جان ز هراست بسان شوشهٔ پولاد****سخت شود در وجود حاسد ابتر
خشتی ازکاخ تست بیضهٔ بیضا****کشتی از وجود تست گنبد اخضر
نام تو در روز کین حراست تن را****به بود از صدهزار جوشن و مغفر
عون تو هنگام رزم دفع عدو را****به بود از صد هزار گرد دلاور
نیست عجب گر جنین ز هیبت قهرت****پیر برون آید از مشیمهٔ مادر
گر بنگارند نام عزم تو بر کوه****کوه زند طعنه از شتاب به صرصر
ور بدهند آیتی ز حزم تو بر باد****بادکند سخره از درنگ به اغبر
طبع روان تو زنده رود صفاهان****زنده از آن بوستان طبع سخنور
نیست دیاری که سوی او نبرد بخت****نامهٔ فتح ترا به سانکبوتر
تربیت دینکند به دست تو خامه****بر صفت ذوالفقار در کف حیدر
تا به بهاران چو خط لاله عذاران****سبزه بر اطراف جویبار زند سر
خصم تو گریان چنانکه ابر در آذار****یار تو خندان چنانکه برق در آذر
قصیدهٔ شمارهٔ 127: صبح چون مهر سرزد از خاور
صبح چون مهر سرزد از خاور****مهربان ماه من رسید از در
جعد چین چین فتاده تا به میان****زلف خم خم رسیده تا به کمر
هان مگو زلف یک چمن سنبل****هان مگو چشم یک دمن عبهر
آمد از در چه دید دید مرا****زار و بیمار خفته در بستر
پوستینی چو قُنفُذ اندر پشت****شبکلاهی چو هدهد اندر سر
بینی و چانه رفته پست و بلند****سبلت و ریشگشته زیر و زبر
همچو بوزینه پوز و لب باریک****همچو چلپاسه دست و پا منکر
ناخنم همچو ناخنگربه****چانهام همچو چانهٔ عنتر
موی ریشم ز رشک گشته سفید****چون پلاس سیه ز خاکستر
پیکرم از عروق برجسته****دفتر درد و رنج را مسطر
گفت چونی چگونهیی چه شدی****من بخوابستم ای شگفت مگر
تو نه آنی که چون سرین منت****بدنی بود بلکه فربهتر
چه شدی چون لبان من باریک****چه شدی چون میان من لاغر
چشم بیمار من مگرگفتت****که به بیماری اندر آری سر
یا دهان منت چو خود خواهد****که نماند ز هستی تو اثر
گفتم این جمله هست لیک مرا****چشم بد دور علتیست دگر
هشت نه روز مانده از رمضان****شوق می در سرم نموده حشر
نذرکردم چو روز عید رسد****داد خود خواهم از می احمر
عوض سجه می بگردانم****به سر انگشت هر زمان ساغر
شب اول هلال نادیده****کنم اندر هلال جام نظر
یارکی داشتم قلندروار****دور از جان تو ز بنده بتر
عاشق می چنان که تشنه به آب****تا به آخر برین قیاس شمر
شب عیدم به خانه برد و بداد****میکی نوش جان و نور بصر
میکیکاندرو همی دیدم****حالت کاینات سرتاسر
صبح عید از گلاب شستم روی****خلعت شاهکردم اندر بر
رفتم و بار یافتم بر شاه****عزتمکرد و جاه داد و خطر
چون برون آمدم ز درگه او****از خود آن پایه نامدم باور
سرم از ناز پر ز عجب و غرور****تنم از فخر پر زکبر و بطر
خود بهخود گفتم ای حکیم زمان****این تویی یا سلالهٔ سنجر
نرمکی عقل گوش من مالید****کاین همه پایه یافتی ز هنر
رفتم القصه تا به خانهٔ خویش****نرمگک حلقهکوفتم بر در
خادم آمد که کیستی گفتم****صهر خاقان نبیرهٔ قیصر
خادمک در گشود و با خود گفت****خواجه امروز سرخوشست مگر
چون مرا دید بادها به بروت****گشته هر موی راست چون نشتر
گفت ای خواجه بوالعلی چونی****که نگنجی ز کبر در کشور
چشم مخمور کرده سر پر باد****گفتم ای خادمک مپرس خبر
خیز و در ده صلای عام به می****تا درآیند مومن و کافر
تا من این هفته را به یاد ملک****بگذرانم به عیش سرتاسر
به یکی چشم زد مهیاکرد****ساز و برگ نشاط را یکسر
می و مینا و شاهد و ساقی****نی و طنبور و بربط و مزهر
بره وکبک و تیهو و دراج****تره و نقل و شاهد و شکر
یک طرف ساقیان مشکین موی****یک طرف مطربان رامشگر
یک طرف شاعران شیرینگوی****یک طرف شاهدان سیمینبر
چارده سالگان نو بالغ****نغز و رنگین چو میوهٔ نوبر
برتن از چین زلفشان جوشن****بر سر از موی جعدشان مغفر
نه فزون ساده نه فزون قلاش****هم وفاجوی و هم جفاگستر
مهرشان همچو قهر زودگسل****صلحشان همچو جنگ زودگذر
این به کف جام دادیم که بگیر****وان ز لب نقل دادیمکه بخور
گه ز رخسار آن یکم بالین****گه زگیسوی آن یکم بستر
قرب یک هفتهگفتی از خلار****سیلی آمد ز بادهٔ احمر
بیخود آن یک فتاده در دهلیز****بیهش این یک غنوده در بستر
آن یکی گفت چشم انجم کور****وین یکی گفت گوش گردون کر
بنده آنجا نشسته با خواجه****عاشق اینجا غنوده با دلبر
دادی آن ساغرمکه ها بستان****زدی این بوسهام که ها بشمر
آن یکی ساق آن نهاده به دوش****وان دگر شخص اینکشیده ببر
بالش از جامکرده بادهگسار****تکیه بر چنگکرده خنیاگر
جفت جفت از دور رو بتان خفته****چون دو کودک به بطن یک مادر
متراکم سرین به روی سرین****متهاجم سپر به روی سپر
کهنه رندان مست امرد خوار****درکمین بتان به هر معبر
چون سگ صید رفته از پی بو****وانگه از بو به صید برده اثر
قصه کوتاه قرب یک هفته****داد خود دادم از می احمر
شدم آخر چنان شراب زده****که نمودم ز بوی باده حذر
وز تب و لرز پیکرمگفتی****شده مقهور آتش و صرصر
واینک از بیم خواجه عزرائیل****ازگریبان برون نیارم سر
گفت ازین خستگیت نرهاند****جز ثنای خدیوگیهانفر
قصیدهٔ شمارهٔ 128: طراق سندان برخاست ای غلام از در
قصیدهٔ شمارهٔ 129: فرو بگرفته گیتی را به باغ و راغ وکوه و در
فرو بگرفته گیتی را به باغ و راغ وکوه و در****نم ابرو دم باد و تف برق و غو تندر
شخ از نسرین هوا از مه چمن ازگل تل از سبزه****حواصلبال و شاهینچشم و هدهدتاج و طوطیپر
ز ابرو اقحوان و لاله و شاه اسپرم بینی****هوا اسود زمین ابیض دمن احمر چمن اخضر
عقیق و کهربا و بُسّد و پیروزه را ماند****شقیق و شنبلید و بوستان افروز و سیسنبر
ز صنع ایزدی محوند و مات و هائم و حیران****اگر لوشا اگر ارژنگ اگر مانی اگر آزر
کنونکز سنبل و شمشاد باغ و بوستان دارد****چمن تزیین دمن تمکین زمین آیین زمان زیور
به صحن باغ و طرف راغ و زیر سرو و پای جو****بزن گام و بجو کام و بخور جام و بکش ساغر
به ویژه با بتی شنگول و شوخ و شنگ و بیپروا****سخنپرداز و خوشآواز و افسونساز و حیلتگر
سمنخوی و سمنبوی و سمنروی و سمنسیما****پریطبع و پریزاد و پریچهر و پریپیکر
برشا دیبا فرش زیبا قدش طوبی خدش جنت****تنش روشن خطش جوشن رخش گلشن لبش شکر
به بالاکش به سیما خوش به مو دلکش به خو آتش****به چشم آهو به قد ناژو به خد مینو به خط عنبر
چو سیمین سرومن، کش هسترویو مویو چهر و لب****مه روشن شب تاریگل سوری می احمر
کفش رنگی دلش سنگین خطلش مشکین لبش شیرین****به خو توسن به رو سوسن به رخ گلشن به تن مرمر
دو هاروت و دو ماروت و دوگلبرگ و دو مرجانش****پر از خواب و پر از تاب و پر از آب و پر از شکر
مرا هست از غم و اندیشه و فکر و خیال او****بقا مشکل دو پا درگل هوا در دل هوس در سر
ز عشقش چون انار و نار و مار و اژدها دارم****بری کفته دلی تفته تنی چفته قدی جنبر
ولیکن من ازو شادمکه سال و ماه و روز و شب****به طوع و طبع و جان و دل ثنای شه کند از بر
طراز تاج و تخت و دین و دولت ناصرالدین شه****که جوید نام و راند کام و پاشد سیم و بخشد زر
ملک اصل و ملک نسل و ملک رسم و ملک آیین****ملکطبع و ملکخوی و ملکروی و ملکمنظر
عدوبند و ظفرمند و هنرجوی و هنرپیشه****عطابخش و صبارخش و سماقدر و سخاگستر
قویحال و قوییال و قویبال و قویبازو****جهانجوی و جهانگیر و جهاندار و جهانداور
شهنشاهیکه هست او را به طوع و طبع و جان و دل****قضا تابع قدر طالع ملک خادم فلک چاکر
حقایقخوان دقایقدان معارکجو بلارکزن****فلکپایه گرنمایه هماسایه همایونفر
ز فیض فضل و فرط بذل و خلق خوب و خوی خوش****دلش صافیکفشکافی دمش شافی رخش انور
به رای و فکرت و طبع و ضمیرش جاودان بینی****خرد مفتون هنر مکنون شَغَف مضمون شرف مضمر
زهی ای بر تن و اندام و چشم و جسم بدخواهت****عصبزنجیر و رگشمشیر و مژگانتیر و مو نشتر
حسام فر و فال و بخت و اقبال ترا زیبد****سپهر آهن قضا قبضه شرف صیقل ظفر جوهر
در آن روزیکهگوش وهوش و مغز و دل ز هم پاشد****غوکوس و تک رخش و سرگرز و دم خنجر
ز سهم تیر و تیغ و گرز و کوپال گوان گردد****قضاهایم قدر حیران زمان عاجز زمین مضطر
خراشد سنگ و پاشدگرد و ریزد خاک و سنبدگل****به سم اَشهَب به دم ابرش به تک ادهم به نعل اشقر
بلا گاز و بدن آهن سنان آتش زمین کوره****تبر پتک و سپر سندان نفس دم مرگ آهنگر
دلیران از پی جنگ و نبرد و فتنه و غوغا****روان در صف دهان پر تف سنان برکف سپر بر سر
تو چون ببر و پلنگ و پیل و ضرغام ازکمین خیزی****بهکف تیغ و به بر خفتان به تن درع وبه سر مغفر
به زیرت او همی چالاک و چست و چابک و چعره****شخآشوب و زمینکوب و رهانجام و قویپیکر
سرین و سم و ساق و سینه و کتف و میان او****سطبر و سخت و باریک و فراخ و فربه و لاغر
دم و اندام و یال و بازو و زین و رکاب او****شراع و زورق و بلط و ستون و عرشه و لنگر
پیش باد و سمش سندان تنش ابر و تکش طوفان****کفش برف و خویش باران دوش برق و غوش تندر
به یک آهنگ و جنگ و عزم و جنبش در کمند آری****دو صد دیو و دو صد گیو و دو صد نیو و دو صد صفدر
به یک ناورد و رزم و حمله و جنبش ز هم دری****دو صد پیل و دو صد شیر و دو صد ببر و دو صد اژدر
به دشت از سهم تیر و تیغ و گرز و برزت اندازد****سنان قارن سپر بیژن کمان بهمن کمر نوذر
شها قاآنی از درد و غم و رنج و المگشته****قدش چنگ و تغش تار و دمش نای و دلش مزهر
سزد کز فیض و فضل و جود و بذلت زین سپس آرد****نهالش بیخ و بیخش شاخ و شاخش برگ و برگش بر
نیارد حمد و مدح و شکر و توصیفتگرش باشد****محیط آمه شجر خامه فلک نامه جهان دفتر
الا تا زاید و خیزد الا تا روید و ریزد****نم از آبو تف از نار وگل از خاک و خس از صرصر
حسود و دشمن و بدگوی و بدخواه ترا بادا****به سرخاک و به چشم آب و به لب باد و به دل آذر
به سال و ماه و روز و شب بود بدخواه جاهت را****کجک برسر نجک دردل حسک بالین خسک بستر
قصیدهٔ شمارهٔ 130: لبالب کن ای مهربان ماه ساغر
لبالب کن ای مهربان ماه ساغر****از آن آبگلگون از آن آتش تر
کزان آتش تر بسوزیم دیوان****وز آن آبگلگون بشوییم دفتر
همای من ای باز طوطی تکلم****تذرو من ای کبک طاووس پیکر
چو مرغ شباهنگ بیزاغ زلفت****پرد کرکس آهم از چرخ برتر
چو دمسیجه بسیار دم لابهکردم****نگشی چو عنقا دمی سایهگستر
اگر خواهیم همچو ساری نواخوان****اگر خواهیم همچو قمری نواگر
چو بلبل برون آور از نای آوا****چو طوطی فرو ریز از کام شکر
چو طاووس برخیز ه از بط بیفشان****به ساغر میی همچو خونکبوتر
شرابی که گر در بن خار ریزی****گل و سنبل و ارغوان آورد بر
شود صعوه از وی همای همایون****شود عکه از آن عقاب دلاور
شرابی ازان جان آفاق زنده****چو از نار سوزنده جان سمندر
بدو چشم بیننده تابنده عکسش****چو خورشید رخشان به برج دو پیکر
چه نستوده مر دستی ای باغ پیرا****چه آشفته مغزستی ای کیمیاگر
نه شدیار خواهد نه تیمار دهقان****نه فرار باید نه گوگرد احمر
از آنمیکه چونبرگ گل هست حمرا****از آن می که چون رنگ زر هست اصفر
بهگل پاش تا گل شود منبت گل****به مس ریز تا مس شود شوشهٔ زر
مراد من ای چشم عابدفریبت****جهانی خداجوی راکردهکافر
شنیدم که سیمست در سنگ پنهان****ترا سنگ خاراست در سیم مضمر
مکرر از آنست قند لبانت****که مدح جهاندار خواند مکرر
ابوالفتح فتحعلی شاهکی فر****کهگیردگه رزم از چرخکیفر
بهگاه سخا چیست جودی مجسم****به روز وغاکیست مرگی مصور
طلوع سهیل از یمن گر ندیدی****ببین بر یمینش فروزنده ساغر
به کشتی نگارند اگر نام حلمش****نخواهد بهگاه سکون هیچ لنگر
مقارن شود چون به خصم سیه دل****قران زحل بینی و سعد اکبر
به ایوان خرامد یمی گوهرافشان****به میدان شتابد جمیکینهآور
رقمکردهکلکش یکی نغز نامه****فروزنده بر سان خورشید انور
مرتب زده حرف نامش که باشد****به هر هفت از آن ده حواس سخنور
نخست از همه باکه تایش نبینی****بجز بای بسم الله از هیچ دفتر
یکی صولجان زاب نوس است گویی****از آنگشته پرتابگویی ز عنبر
دویم حرف او چارمین حرف زیبا****به زیبندگی چون درخت صنوبر
دو چیز است آن را به گیتی مماثل****یکی قد جانان یکی سرو کشمر
سیم حرف آن اولین حرف دیوان****ولیکن به هفتاد دیوان برابر
دو نقشست او را به دوران مشابه****یکی قامت من یکی زلف دلبر
ورا حرف چارم سر هوش و هستی****که هشیار را هست از آن هوش در سر
دو شکل است آن را به گیهان مشاکل****یکی شکل هاله یکی شکل چنبر
ز حرف نخستین شش شعر شیوا****شوم رمزپرداز شش حرف دیگر
بر آن خامهکاین نامهکردست انشا****هزار آفرین از جهاندار داور
یکی نغز تشبیه مطبوع دلکش****سرایم از آن خامه و نامه ایدر
خود آن خامهٔ دو زبانگر نباشد****پی نظم دین نایب تیغ حیدر
مر این نامه در زیر این تند خامه****چرا همچو جبریل گسترده شهپر
اگر تنگ مانی چنین نغز بودی****بماندی بجا دین مانی مقرر
روان خردمند از آن جفت شادی****چو جان مغان ز آتشین آب خلر
از این چارده برج دری نامش****بتابد چو ماه دو هفته ز خاور
اگر نام این نامهٔ نامور را****نگارند بر شهپر مرغ شبپر
چو عیسی بهخورشید همسایه گردد****کسی را که از آن فتد سایه بر سر
ور از حشو اوراق او یک ورق را****ببندند بر پر و بالکبوتر
دلاور عقابی شود صیدافکن****همایون همایی شود سایهگستر
به از تنگ لوشا و ارتنگ مانی****به از نقش شاپور و بیرنگ آزر
از آن روح لوشاو مانی به مویه****وز آن جان شاپور و آزر در آذر
از آن نور و ظلمات با هم ملفق****در آن مشک و کافور با هم مخمر
توگویی که در تیر مه جیش زنگی****زدستند در ساحت روم چادر
شنیدستم از عشقبازانگیتی****کهگلچهرگانراست رسمی مقرر
که هنگام پیرایه و شانه مویی****که میبگسلدشان ز جعد معنبر
بپیچند آن را به پاکیزه بردی****چنان مشک تبت به دیبای ششتر
فرستند زی دوستان ارمغانی****چنان نافهٔ چین چنان مشک اذفر
همانا که در خلد حور بهشی****دلثش گشته مفتون شاه سخنور
ز تار خم طرهٔ عنبرافشان****در استبرق افکند یک طبله عنبر
به دنیا فرستاده زی شاه چونان****هدیت به درگاه خاقان ز قیصر
سپهریست آن نامه فرخنده ماهش****فروزنده نام خدیو مظفر
ابوالفتح فتحعلی شاه غازی****که غازان ملکست و قاآن کشور
کفش ابر ابریکه بارانش لولو****دلش بحر بحری که طوفانش گوهر
چو گردد نهان در چه در درع رومی****چوگیرد مکان بر چه بر پشت اشقر
نهنگی دمانست در بحر قلزم****پلنگی ژیانست برکوه بربر
نزارست از بسکه خون خورد نیغش****بلی شخص بسیار خوارست لاغر
به روز وغا برق تیغش درخشان****بدانسان که اندر شب تیره اخگر
وجود وی و ساحت آفرینش****مکینی معظم مکانی محقر
بر البرز بینی دماوند کُه را****ببینی اگر تارکش زیر مغفر
ز ظلمات جویی زلال خضر را****بجویی اگر چهرش ازگرد لشکر
چو تیره شب از قلهٔ کوه آتش****فروزانش از پشت شبدیز خنجر
دو طبعست در طینت رهنوردش****یکی طبعکوه و یکی طبع صرصر
چو جولان کند تفت بادی معجل****چو ساکن شود زفت کوهی موقر
بود رسم اگر مادر مهربانی****دهد دختر خویشتن را به شوهر
گر آن دخت را سر به مهرست مخزن****بر آبای علویکند فخر مادر
کنون نظم من دختر و پادشه شو****گزین خاطرم مادر مهرپرور
سزد مادر طبعم ار چون عروسان****ببالد از آنکش بود بکر دختر
بر آن نامه قاآنیا چون سرودی****ثنایی نه لایق سپاسی نه درخور
سوی پاک یزدان بر آن نغز نامه****دعا را یکی دست حاجت برآور
بماناد این نامهٔ خسروانی****چنان نام محمود تا روز محشر
قصیدهٔ شمارهٔ 131: ماه رمضان آمد ای ترک سمنبر
ماه رمضان آمد ای ترک سمنبر****برخیز و مرا سبحه و سجاده بیاور
واسباب طرب را ببر از مجلس بیرون****زان پیش گه ناگاه ثقیلی رسد از در
وان مصحف فرسودهکه پارینه ز مجلس****بردی به شب عید و نیاوردی دیگر
باز آر و بده تاکه بخوانم دو سه سوره****غفران پدر خواهم و آمرزش مادر
می خوردن این ماه روا نیست که این ماه****فرمان خدا دارد و یرلیغ پیمبر
در روز حرامست به اجماع ولیکن****رندانه توانخورد به شب یک دو سه ساغر
بیش از دو سه ساغر نتوان خوردکه تا صبح****بویش رود ازکام و خمارش رود از سر
یا خورد بدانگونه ببایدکه ز مستی****تا شام دگر برنتوان خاست ز بستر
تا خلق نگویند که می خورده فلانی****آری چه خبر کس را از راز مُستّر
من مذهبم اینست ولی وجه میم نیست****وینکار نیاید بجز از مرد توانگر
ناچار من و مصحف و سجاده و تسبیح****وان ورد شبانروزی و آن ذکر مقرر
و آن خوب دعاییکه ابوحمزه همیخواند****ما نیز بوانیم به هر نیمه شب اندر
ای دوست حدیثی عجبت باز نمایم****از حال یکی واعظ محتال فسونگر
دی واعظکی آمد در مسجد جامع****چون برف همه جامه سفید از پا تا سر
تسبیحک زردی به کف از تربت خالص****مهری به بغل صد درمش وزن فزونتر
دو آستی خرقه نهاده ز چپ و راست****زانگونه که خرطوم نهد پیل تناور
تحت الحنکی از بر دستار فکنده****چون جیب افق از بر گردون مدور
داغی به جبن برزده از شاخ حجامت****کاین جای سجودست ببینید سراسر
چشمیش به سوی چپ و چشمی به سوی راست****تا خود که سلامش کند از منعم و مضطر
زانسانکه خرامد به رسن مرد رسنباز****آهسته خرامیدی و موزون و موقر
در محضر عام آمد و تجدید وضو کرد****زانسانکه بود قاعده در مذهب جعفر
وز آب به بینی زدن و مضمضهٔ او****گر میبدهم شرح دراز آید دفتر
باری به شبستان شد و در صف نخستین****بنشست و قران خواند و بجنباند همی سر
فارغ نشده خلق ز تسلیم و تشهد****برجست چو بوزینه و بنشست به منبر
وانگه به سر وگردن و ریش و لب و بینی****بس عشوه بیاورد و چنینکرد سخن سر
کای قوم سر خار بیابانکهکند تیز****وآن بعرهٔ بز راکهکندگرد به معبر
وان گرز گران را که سپردست به خشخاش****وان قامت موزون زکجا یافت صنوبر
بر جیب شقایق که نهد تکمهٔ یاقوت****بر تارک نرگسکه نهد قاب مزعفر
القصه بترسید ز غوغای قیامت****فیالجمله بپرسید ز هنگامهٔ محشر
و آن کژدم و ماران که چنینند و چنانند****نیش و دمشان تیزتر از ناچخ و خنجر
و آن گرزهٔ آتش که زند بر سر عاصی****آن لحظه که در قبر نکیر آید و منکر
زان موعظه مردم همه از هول قیامت****گریان و من از خنده چوگل با رخ احمر
خندیدم و خندیدنم از بهر خدا بود****زیراکه بد آن موعظه مکذوب و مزور
وعظیکه بود بهر خدا با اثر افتد****وز صفوت او تازه شود قلب مکدر
گفتم برم این قصه به دیوان عدالت****تا زین خبر آگاه شود شاه مظفر
دارای جوانبخت محمد شه غازی****سلطان عجم ماه امم شاه سخنور
دولت چمنی تازه و او سرو سرافراز****شوکت فلکی روشن و او ماه منور
شاها تو سلیمانی و بدخواه تو هدهد****هدهد نشود جفت سلیمان به یک افسر
خنجر چه زنی بر تن بدخواه که در رزم****هر موی زند بر تنش از خشم تو خنجر
گر آیت حزم تو نگارند بهکشتی****از بهر سکونش نبود حاجت لنگر
هر باز که بر ساعد جود تو نشیند****زرین شودش چنگل و سیمین شودش بر
هر نخلکه در مغرن فضل تو نشانند****زمرد شودش شاخ و زبرجد بودش بر
قاآنی تا چندکنی هرزهدرایی****هشدار که آزرده شود شاه هنرور
بس کن به دعاکوش و بگو تاکه جهانست****سالار جهان باد شهنشاه فلکفر
قصیدهٔ شمارهٔ 132: یازده ماه کند روزه به هر سال سفر
یازده ماه کند روزه به هر سال سفر****پس ز راه آید و سی روز کند قصد حضر
زانگرامیست که دیر آید و بس زود رود****خرم آنکوکند اینگونه به هر سال سفر
غایب آنگاه گرامیست که آید از راه****میوه آن وقت عزیزست که باشد نوبر
روز وروز و شب قدر چو هر سال یکیست****خلق را چون دل و جان سخت عزیزست به بر
روزه چون عید اگر سالی یک روز بدی****حرمتش بودی صد بار ز عید افزونتر
روزه یکچند عزیزست بر خلق آری****شخص یکچند عزیزست چو آید ز سفر
خور چو تابستان زود آید و بس دیر رود****از ملاقاتش دارند همه خلق حذر
در زمستان همه زان منتظر خورشیدند****که بسی دیر طلوعست و بسی زودگذر
از عزیزیست مه یک شبه انگشت نمای****زانکه روزی دو نهانگردد هر مه ز نظر
روزه امسال چو در موسم تابستان بود****خانهٔ طاقت ما گشت ازو زیر و زبر
کمشبی بود که بر چشمهٔ خورشید ز خشم****خلق دشنام نگویند ز تشویش سحر
بد هواگرم بدانسانکه چوگرمازدگان****باد هردم سر و تن شستی در آب شمر
گرم میجست بدانسان نفس خلق ز حلق****که به نیروی دم ازکورهٔ حداد شرر
سایه اول قدم از شخص بریدی پیوند****بسکه بگداختیش زآتش گرما پیکر
نور خورشید چو بر روی زمین می افتاد****برنمیخاست ز گرما که رود جای دگر
ربع مسکون سر آن داشت که دریاگردد****خاکش از تف هوا آب شود سرتاسر
سایه ازگرما زآنسان به زمین میغلطید****که سیه ماری سرکوفته بر راهگذر
گلرخان دیدم امسال درین ماه صیام****رنگشانگشته ز بیآبی چون نیلوفر
شکرین لبشان بگداخته از بیآبی****گرچه رسمست که بگدازد در آب شکر
رویشان زرد چو نی گشته و شیرین لبشان****همچو یک تنگ شکر گشته در آن نی مضمر
چون مه چارده رخشان ز صباحت فربه****لیک تنشان ز نقاهت چو مه نو لاغر
لیک با این همه آوخکه مه روزهگذشت****کاش صد سال بمانیم و ببینیمش اثر
روزه خضریست مبارکپی و فرخندهلقا****که بشارت دهد از رحمت یزدان به بشر
سیر چشمان را گر گرسنه میداشت چه غم****یکجهان گرسنه زو سیر شدی شام و سحر
ز اغنیا آنچه گرفتی به فقیران دادی****گویی از عدل خداوند در او بود اثر
شهریاریست تو گویی که به هر شهر و دیار****برکشد رختو نهد تختبهصدشوکتو فر
سی سوار ختنی واقفش اندر ایمن****سی غلام حبشی ساکنش اندر ایسر
آن سواران همه را جامهٔ احرام به دوش****وین غلامان همه را چادر رهبان در بر
از بر بارخدا آمده از عرش به فرش****وز مه نو زده یرلیغ الهی بر سر
پیش رویش ز مه یکشبه سیمین علمی****که نبشتست بر او حکم حق آیات ظفر
زاهدان را دهد از پیش به هنگام پیام****واعظان راکند از خویش به تأکید خبر
که بکوبید هلا نوبت من در محراب****که بخوانید هلا خطبه من بر منبر
روز باشید چو خور تا که ننوشید طعام****شب بشویید چو مه روی و بدارید سهر
چند ترسم هله آن به که سخن گویم راست****راستی هست درختیکه نجات آرد بر
روزه نگذاشت اثر ازکس وگر میر نبود****روزهخور نیز بنگذاشتی از روزه اثر
شوکت روزه بیفزود خداوند جهان****کش بیفزاید هر روز خدا شوکت و فر
صدر دین خواجهٔ آفاق مهین میر نظام****پنجهٔ شیر قضا جوهر شمشیر قدر
خرد یازدهم چرخ دهم خلد نهم****دوم عقل نخستین سیم شمس و قمر
آنکه اطوار ورا نیست چو ادوار حساب****وانکه اخلاق ورا نیست چو ارزاق شمر
زنده از عدلش اسلام چو از روح بدن****روشن از رایش ایام چو از نور بصر
شنود جودش گفتار امانی ز قلوب****نگرد حزمش رخسار معانی بصور
ای جهاندار امیری که ز بیم تو شود****آهویگم شده را راهنما ضیغم نر
گر تواش نظم نبخشی به چهکار آید ملک****قیمت رشته چه باشد چو نداردگوهر
جود را بیکف راد تو محالست وجود****مر عرض را نبود هیچ بقا بیجوهر
ملت از سعیتو شد زنده چو سام از موسی****دولت از نظم تو شد تازه چو گلبن ز مطر
ملکایران به تو نازان چو سپهر از خورشید****چرخ ایمان به تو گردان چو فلک از محور
مکنت خصم تو گردد سبب نکبت او****مور در مهلکت افتد چو برون آرد پر
اگر این بخت که داری تو سکندر میداشت****اندران وقت که میکرد به ظلمات گذر
چون سکندر که دویدی ز پی چشمهٔ خضر****چشمه خضر دویدی ز پی اسکندر
سرفرازان جهان گر همه همدست شوند****قدر یک ناخن پای تو ندارند هنر
کار یک بینا ناید ز دو صد گیهان کور****شغل یک شنوا ناید ز دو صد گیتی کر
فعل یک فحل نیاید ز هزاران عنین****کار یک خود نیاید ز هزاران معجر
با یکی شعلهٔ افروخته پهلو نزند****گر همه روی زمین پر شود از خاکستر
نیروی مملکت از تست نه ازگنج و سپاه****فرهٔ ملک ز شاهست نه از تاج و کمر
خاصهٔ تست به یک خامهگرفتن بهگیتی****خاص موسی است ز یکچوب نمودن اژدر
هنر تست کز او قدر و شرف دارد ملک****دم عیسی است کزو روح پذیرد عاذر
حرمت ملت اسلام چنان افزودی****که به تعظیم برد نام مسلمانکافر
چون تویی باید تا نظم پذیرد گیتی****حیدری باید تا فتح نماید خیبر
مرزبانی چو تو باید بر سلطان عجم****تا شود هفت خط و چار حدش فرمانبر
قهرمانی چو علی باید در جیش رسول****تا به یک زخم به دو پاره نماید عنتر
بدسگال تو به حیلت نشود ملک روا****هیزم خشک به افسون ندهد میوهٔ تر
این هنرهاکه بود بخت جهانگیر ترا****عشوهٔ زال جهانش نکند محو اثر
جلوهٔ حسن عروسان ختنکم نشود****از دلالی که کند پیرزنی در چادر
حاسدت را نکند جامهٔ دیبا زیبا****زشت را زشتی زایل نشود از زیور
داورا راد امیرا ز خلوص تو مرا****جای آنستکه جان رقصکند در پیکر
چونکنم مدح توکوشمکه سخن رانم بکر****تا مرا طعنهٔ حاسد نکند خون به جگر
چون منی بهر مدیح تو ز مادر بنزاد****هم مگر باز مرا زاید از نو مادر
ز انکه رسمست که مادر چو دهد دخت به شوی****خوار گردد اگرش بکر نباشد دختر
بفسرد طبع من ار چون تو نبیند ممدوح****خون خورد باکره گر فحل نیابد شوهر
آب دارد سخنمگو نپسندد جاهل****سگ گزیده چه کند گر نکند زاب حذر
تا ازبنکورهٔ فیروزهکه نامش فلک است****مهر هر روز برآید چو یکی بوتهٔ زر
هرکرا بوتهٔ دل از زر مهر تو تهیست****باد چون کورهاش از کین تو دل پر آذر
قصیدهٔ شمارهٔ 133: آفتاب و سایه میرقصند با هم ذرهوار
آفتاب و سایه میرقصند با هم ذرهوار****کافتاب دین و سایه حق شد امروز آشکار
دفتر ایجاد را امروز حق شیرازه بست****تا درآرد فرد فرد اوصاف خود را در شار
گلشن ابداع را امروز یزدان آب داد****تا ز سیرابی نهال صنع گیرد برگ و بار
کلک قدرت صورتیبر لوح هستی برنگاشت****وز تماشای جمال خود بدوکرد اقتصار
صورتو صورتنگار از هم اگر دارند فرق****از چه این صورت ندارد فرق با صورتنگار
عکس صورتگر توان دید اندرین صورت درست****تا چه معجز برده صورتگر درین صورت به کار
راست پنداری به جای رنگ سودست آینه****تا در آن صورت ببیند عکس خویش آیینهوار
قدرت حق آشکارا کرد امروز آنچه بود****کز تماشای جمال خویشتن بد بیقرار
در تمنای وصال خویش عمری صبر کرد****دست شوق آخر فرو درید جیب انتظار
ناقد عشق آتشی زانگیز غیرت برفروخت****تا بدو نقد جمال خویش راگیرد عیار
تا بهکی در پردهگویم روز مولود نبی است****کاوستاندر پرده هم خود پردگی هم پردهدار
احمد محمود ابوالقاسم محمد عقلکل****مخزن سر الهی رازدار هشت و چار
همنشین لی مع الله معنی نون والقلم****رهسپار لیله الاسری سوی پروردگار
در حجابکنت کنزاً بود حق پنهان هنوز****کاو خدا را بندگی کردی به قلب خاکسار
ازگل آدم هنوز اندر میان نامی نبود****کاو شمار نسل آدم کرد تا روز شمار
نار و جنت بود در بطن مشیت مختفی****کاو گروهی را به جنت برد قومی را به نار
آنکه هر وصفی که گویی در حقیقت وصف اوست****راست پنداری سخن با نعت او جست انحصار
پیش از آن کز دانه باشد نام یا زین خاک نود****برگ و بار هر درختی دیدی اندر شاخسار
آسمان عدل بد پیش از وجود آسمان****روزگار فضل بد پیش از ظهور روزگار
پیش ازین لیل و نهار اندر قرون سرمدی****موی و روی احمدی واللیل بود و والنهار
پیشازآن کز صلبحکمتقدرتآبستن شود****در مشیمهٔ مام دادی قوت طفل شیرخوار
بچهٔ امکان هنوز اندر مشیمهٔ امر بود****کاو یتیمان را سر از رحمت گرفتی در کنار
گر مصورگشتی اخلاقکریمش در قلوب****ور مجسمگشتی اوصاف جمیلش در دیار
بر حقایق در ضمایر تنگ بودی جایگاه****بر خلایق در معابر ضیق جستی رهگذار
چون به هر دعوی دو شاهد باید، او مه را دو کرد****زاندوشاهد دعوی دینش پذیرفت اشتهار
سوماری کاو سخن گفتست با شاهی چنان****بوسه جای انبیا زیبد لب آن سوسمار
خلق از معراج او آگاه و او خود بیخبر****زانکه بیخود رفت در خلوتسرایکردگار
شور عشق احمدی بازم به جوش آورد دل****بلبل آری در خروش آید ز بوی نوبهار
عشقرا معنیبلندستو خردها سخت پست****دوسراقربانعزیزست و روانهاسخت خوار
ای که یار نغز جویی پای تا سر مغز شو****زانکه طبع دوست را از پوست گیرد انزجار
غرق عشق یار شو چونانکه سر تا پای تو****ذکر حسن دوستگوید هر زمان بیاختیار
گر ندانی عاشقیکردن ز مطرب یادگیر****کاو همی بیاختیار از شوق گوید یار یار
عشق را جایی رسان با دوستکز هر موی تو****جلوههای طلعت معشوق گردد آشکار
عشق چون کامل شود معشوق و عاشق را ز هم****مینشاید فرق کرد الا ز روی اعتبار
باورت ناید به چشم سرّ نه با این چشم سر****فرقکن از روی معنی خواجه را با شهریار
خسرو ایران محمد شه که اسم و رسم او****تا به روز حشر ماند از محمد یادگار
آنکه جامهٔ قدرتش را در ازل نساج صنع****از مشیت رشت پود و از حمیت بافت تار
خلق میگویند چون خورشید بنشیند بهکوه****روز شگردد خلاف منکه دیدم چند بار
شه به شب خورشید سان بر اسب که پیکر نشست****وز جمالشگشت همچون روز روشن شام تار
آیت والنجم را آن لحظه بینیکز هوا****در جهد پیکان او بر خود خصم بد شعار
خصم چون زلزال بأسش را نمیبیند به چشم****خفته غافل کش به سر ناگه فرود آید حصار
فتح و فیروزی به جاهش خورده سوگند عظیم****کش دوند اندر عنان آن از یمین این از یسار
خسروا از نوککلک خواجه پشت دولتت****دارد آن گرمی که دین مصطفی از ذوالفقار
راست پنداری که کلک او شهاب ثاقبست****دولت تو چرخ و بدخواه تو دیوی نابکار
تا همی تارکتان از تاب مه ریزد ز هم****تا همی آب بحار از تف خورگردد بخار
باد بختت تاب ماه و حاسدت تار کتان****باد تیغت تف مهر و دشمنت آب بحار
لاف مسکینی مزن قاآنیا زانرو که هست****آستین خاطرت مملو ز در شاهوار
قصیدهٔ شمارهٔ 134: آفرین برکلک سحرانگیز آن صورتنگار
آفرین برکلک سحرانگیز آن صورتنگار****کز مهارت برده معنیها درین صورت به کار
راست پنداری مثالی کرده زین تمثال نقش****از عروس ملک و شوی بخت و زال روزگار
کرده یکسو نوعروسی نقش کاندر صورتش****هر که بگشاید نظر عاشق شود بیاختیار
از تنش بیدا نزاکت همچو نرمی از حریر****در رخش پنهان لطافت همچو گرمی از شرار
خیزرانقد ارغوانخد ضیمرانمو مشکبو****سیمسیما سروبالا ماهپیکر گلعذار
چشماو بیسمههمچونچشمنرگسدلفریب****زلف او بیشانه همچون زلف سنبل تابدار
بیعبارت رازگوی و بیاشارت رازجوی****بیتکلم دلفریب و بیتبسم جانشکار
بیسروداز وجد در حالتچو شمشاداز نسیم****بیسروراز رقصدر جنبشچو گلبر شاخسار
از دو زلف او ودیعت هرچه درگردون فریب****در دو چشم او امانت هرچه در مستی خمار
فتنهٔ خوابیده در چشمش گروه اندر گروه****عنبر تابیده در زلفش قطار اندر قطار
نونهال قامتش را لطف و خوبی برگ و بر****پرنیان پیکرش را ناز و خوبی پود و تار
جادویی خیزد ز چشمش همچو وسواس از جنون****خرمی زاید ز چهرش چون طراوت از بهار
در بهاران باغ دیدستی که بار آورده سرو****سرو قد او نگر باری که باغ آورده بار
آنچه او دارد ز خوبیگر زلیخا داشتی****با همه عصمت ازو یوسف نمیکردی فرار
همچنانکاشفتهگردد صرع دار از ماه نو****ز ابرویش آشفته گردد ماه نو چون صرع دار
وز دگر سو روی بر رویش یکی زیبا پسر****کز جمالش خیره گردد مغز مرد هوشیار
صورتی بیجان ولیکن هرکسش بیند ز دور****زود بگشاید بغل کش تنگ گیرد در کنار
فتنهای چشم او چون جور گیتی بیحساب****حلقهای زلف او چون دور گردون بیشمار
شهوت انگیز است رویش همچو سیمین ساق دوست****عنبرآمیزست زلفش همچو مشکینزلف یار
گر چنین رویی به شب در مجلسی حاضر کنند****شمع بیپروا زند خود را بر او پروانهوار
وز قفای او عجوزی دیو-خوی و زشت روی****کز بنی الجان مانده در دوران آدم یادگار
بینیش چون خرزهٔ خر خاصه هنگام نعوظ****چانهاش چون خایهٔ غرخاصه هنگام فشار
موی او باریک و چرکین همچو تار عنکبوت****رویاو تاریک و پرچین همچو چرم سوسمار
چانه و بینیش گویی فربهی دزدیدهاند****از دگر اعضاکه آنان فربهند اینان نزار
بسکه در رخسارزشش چین بود بالای چین****زو نظر بیرون نیارد رفت تا روز شمار
چانه و بینیش پنداری بهمچشمی هم****گوی و چوگان ساختندی از برای کارزار
بسکه پی آورده سر گویی که نجوی می کنند****بینی او با زنخدان چانهٔ او با زهار
در همه گیتی بدین زشتی نباشد هیچکس****ور بود باری نباشد جز حسود شهریار
قصیدهٔ شمارهٔ 135: از خجلت تیغ ملک و ابروی دلدار
از خجلت تیغ ملک و ابروی دلدار****دوشینه مه عید نگردید نمودار
یا موکب شهگرد برانگیخت ز هامون****وان پردهیی از گرد برافکند به رخسار
یا نقش سم دیونژاد ابرش شه دید****وز شرم نهانکرد رخ از خلق پریوار
یا از قد خم گشتهٔ زهاد ز روزه****خجلتزده گردید و نگردید پدیدار
گفتم به خرد کاین همه ژاژ ست بیان کن****کاخر ز چه مه دوش نهان بود ز ابصار
فرمود که دی نعل سمند شه غازی****فرسوده شد از صدمت جولان و شد ازکار
از روی ضرورت به صد اکراه به سمش****بستند ورا بیخبر از شاه بهناچار
گر دوش مه عید نهان بود نهان باد****تا هست به گیتی اثر از ثابت و سیار
فرداست که از مشرق نصرت کند اشراق****ماهیچهٔ تابان علم شاه جهاندار
دارای جوان بخت حسنشاهکه تیغش****در لجهٔ ناورد نهنگیست عدوخوار
آن شیر دژاهنج که در صفحهٔ ناورد****گیرد ملکالموت ز قهرش خط زنهار
شاهی که به شاهین شهامت ز شهانش****همکفه ورا نیست پس از حیدرکرار
از هیبت او حرفی و غوغا به سمرقند****از صولت او ذکری و آشوب به فرخار
ایگوهر تیغ تو نتاجش همه مرجان****وی سبزهٔ شمشیر تو بارش همهگلنار
تیغ تو به میدان وغا برق به خرداد****دست تو در ایوان عطا ابر در آذار
نینیکه از آن برق به خرداد در آذر****نینی که از این ابر در آذار در آزار
با گرزن رخشان تو کز مه بودش ننگ****با افسر تابان تو کز خور بودش عار
صد گرزن لهراسب نیرزد به یک ارزن****صد افسر گشتاسب نیرزد به یک افسار
یک جلوه ز روی تو و گیتی همه خلخ****یک نفخه ز خلق تو و عالم همه تاتار
چون رخش تو در پویه هوا غیرتگلخن****چون تیغ تو در جلوه زمین حسرتگلزار
در دست توکلک تو به توصیف تو ناطق****مانندهٔ حصبا بهکف احمد مختار
از قهر تو بادی وزد از جانب گلشن****گل چاککند جیب غم از سرزنش خار
گر نام جهانسوز تو برابر نویسند****تا روز قیامت شود البته شرربار
وز لفظ سمند تو بر البرز نگارند****تا حشر زند قهقهه بر برق ز رفتار
همکفهٔ خلقت نبود آهوی جوجو****کاین مشک بهجوجو دهد آن نافه به خروار
ذکری ز خدنگ تو و زلزال به سقسین****حرفی ز پرنگ تو و ولوال به بلغار
تیر تو که دلدوزتر از غمزهٔ جانان****تیغ توکه خونریزتر از ابروی دلدار
پیوند کند با اجل این درگه ناورد****سوگند خورد با ظفر آن در صف پیکار
گر صاعقهٔ تیغ تو برکوه بتابد****از هیبت او زرد شود لاله به کهسار
میشاید اگر بر تو کند خصم تو تشنع****میزیبد اگر مست زند طعنه به هشیار
ای جنسکرم راکف فیاض تو میزان****ای نقد هنر را دل وقاد تو معیار
دلدوز خدنگ تو عقابیست روان بلع****جانسوز پرنگ تو نهنگیست تن اوبار
آنگه به صدق پنهان چون دال به لانه****وینگه به قراب اندر چون تنین در غار
از صیلم تو زخمی و جانها همه مجروح****از صارم تو صرمی و تنها همه افکار
هر سر که نه در راه تو ببریده به از تیغ****هر تن که نه قربان تو آونگ به از دار
جانها همه از مور پرنگ تو به مویه****تنها همه از مار سنان تو به تیمار
پیلان تهم طعمهٔ مارند ازین مور****شیران دژم مستهٔ مورند ازین مار
هر سر که بلند از تو به گیتی نشود پست****هر تن که عزیز از تو به عالم نشود خوار
قصیدهٔ شمارهٔ 136: از سر دوش دو ضحاک درآویخت دو مار
از سر دوش دو ضحاک درآویخت دو مار****کان دو مار از همه آفاق برآورد دمار
مار آن عمرگزا چون نفس دیو لعین****مار این روحفزا چون اثر باد بهار
مار آن چون بهکمر سایهیی از ابر سیاه****مار این چون به قمر خرمنی از عود قمار
مار آنآفتجانود و ز جانجست قصان****مار این فتنهٔ دل گشت و ز دل برد قرار
مار آن مغز سر خلق بخوردی پیوست****مار این خون دل زار بنوشد هموار
مار آنکرده بهگوش از زبر دوشگذر****مار این کرده به دوش از طرف گوش گذار
آن دمید از زبر دوش و به گوش آمد جفت****این خمید از طرف گوش و به دوش آمد یار
آن به بالا شده چون خشمگرفته تنین****این به شیب آمده چون نیم گشوده طومار
مار آن ضحاک آهیخته چونگازگراز****مار این ضحاک آمیخته با مشک تتار
کشوری از دم آن مار به تیمار قرین****عالمی با غم این مار بناچار دوچار
گر از آن مار شدی خیلی بیحد بیهوش****هم از این مار شود خلقی بیمر بیمار
گر از آن مار شدی کشته به هر روز دو تن****هم از این مار شود کشته به هر روز هزار
باشد این مار به خون دل عاشق تشنه****آمد آن مار به مغز سر مردم ناهار
ویلک آن ضحاک از چرخ بیاموخت ستم****ویحک این ضحاک از حسن برافروخت شرار
آنک آن را ز بزرگان عرب بوده نژاد****اینک این را ز نکویان تتارست تبار
آنک آن دشمن جمشید و ربودش افسر****اینک این حاسد خورشید و شکستش بازار
دیدی از فتنهٔ آن اسمکیان شد ز میان****بنگر از کینهٔ این جسم کیان رفت ز کار
چیره بر کشور جمشید شد آن یک به سپاه****طعنه بر طلعت خورشید زد این یک به عذار
دو فریدون به جهان نیز برافراخت علم****یکی از دودهٔ جمشید و یکی از قاجار
آن فریدون اگرشگاو زمین دادی شیر****این فریدون گه کین شیر فلک کرد شکار
آن فریدون اگرش کاوه نشاندی به سریر****این فریدون ببرش کاوه نمییابد بار
آن فریدون به دماوند اگر برد پناه****این فریدون ز دماند برانگیخت غبار
آن فریدون همه جادوگریش بود شیم****این فریدون همه دانشوریش هست شعار
زان فریدون همهگوییم به تقلید سخن****زین فریدون همه رانیم به تحقیق آثار
آن فریدون شد و این شاه جهانست به نقد****بس همین فرق که این زنده بود آن مردار
آن به عون علمکاوهگشودیکشور****این به نوک قلم خویش گشاید امصار
ای فریدونشه راد ای ملک ملکستان****که فریدون به بزرگی تو دارد اقرار
تو فریدونی و در عرصهٔپیکار ز رمح****بر سر دوش تو ضحاکصفت بینم مار
تو فریدونی و شمشیر تو ضحاک بود****بسکه بر حال عدو خنده کند در پیکار
تو فریدونی و افواج نظام تو به رزم****مارشان بر زبر کتف نماید به قطار
تو فریدونی و در عهد تو ضحاکصفت****شاهدی پنجه به خون دل ماکرده نگار
تو فریدونی و افکنده چو ضحاک به دوش****دو سیه مار به دوران تو ترکی خونخوار
تو فریدونی و ضحاک لبی خنداخند****دو سیه مار نماید ز یمین و ز یسار
تو فریدونی و اینها همه ضحاک آخر****پرسشیگیرکه ضحاک چرا شد بسیار
تو خود اول بنه آن نیزهٔ چون مار ز دوش****تات ماری ز کتف برندمد بیور وار
تیغ را نیز بده پند که بسیار مخند****تات زین معنی ضحاک نخوانند احرار
چارهٔ فوج نظام تو ندانم ایراک****چارهٔ آن همه ضحاک نماید دشوار
زانهمه مارکشانرسته چو ضحاک بهدوش****مار زاریست همه بوم و بر و دشت و دیار
باری این جمله بهل داد دل من بستان****زان دو ماری که بود روز و شبان غالیهبار
هوش من چند برد شاهد ضحاک شیم****خون من چند خورد دلبر ضحاک دثار
چند چند از لب ضحاک مرا ریزد خون****چند چند از دل بیباک مرا خواهد خوار
گاو سرگرز بکش گردن ضحاک بکوب****تیشهٔ عدل بزن ریشهٔ ضحاک برآر
خون ضحاک بدان صارم خونریز بریز****مغز ضحاک بدان ناوک خونخوار به خار
موی ضحاک بکش غبغب ضحاک بگیر****همچو آن شیر که گیرد سر آهو به کنار
نی خطاگفتم ای شاه فریدونکه مرا****وصل آن شاهد بیباک بباید ناچار
این نه ضحاکیکز صحبت آن جان غمگین****این نه ضحاکی کز الفت آن دل بیزار
این نه ضحاکی کز کینهٔ او نفس دژم****این نه ضحاکی کز وی دل و دی را انکار
این نه ضحاک که او چاکر افریدونست****کاویانی علم افراخته از طرهٔ تار
من به ضحاک چنین نقد روانکرده فدا****من به ضحاک چنین هر دو جهانکرده نثار
این نه ضحاک که او هر شب و هر روز کند****دمبدم از دل و جان مدح فریدون تکرار
دل قاآنی از آن برده و بربسته به زلف****تاش در گوش کند مدح فریدون تکرار
شه به ضحاک چنین بهکه نماید یاری****شه به ضحاک چنین به که فشاند دینار
قصیدهٔ شمارهٔ 137: اسم شد مشیّد و دین گشت استوار
اسم شد مشیّد و دین گشت استوار****از بازوی یدالله و از ضرب ذوالفقار
آن رحمت خدای که از لطف عام اوست****شیطان هنوز با همه عصیان امیدوار
آن اولین نظر که ز رحمت نمود حق****وان آخرین طلبکه ز حقکرد روزگار
ای برترین عطیهٔ ایزد که امر تو****بر رد و منع حکم قضا دارد اقتدار
از کن غرض تو بودی و پیش از خطاب حق****بودی نهفته درتتق نور کردگار
نابوده را خطاب به بودن نکرد حق****وین نغز نکته گوش خرد راست گوشوار
معنیّ امر کن به تو این بود در نهان****کای بوده جنبشیکن و نابوده را بیار
معنی هر درخت که کاری به خاک چیست****جز اینکه باش و میوهٔ پنهانکن آشکار
در ذات خود چو نور تراکردگار دید****با تو خطابکرد ز الطاف بی شمار
کای دانهٔ مشیت و ای ریشهٔ وجود****باش این زمانکه از تو پدید آورم شمار
از حزم تو زمین کنم از عزمت آسمان****از رحمت تو جنت و از هیبت تو نار
عنفتکنم مجسم و نامش نهم خزان****لطفت کنم مصور و نامش نهم بهار
از طلعت تو لاله برویانم از زمین****از سطوت تو موج برانگیزم از بحار
نقش دوکون راکه نهان در وجود تست****بیرون کشم چو گوهر از آن بحر بیکنار
تو عکس ذات حقی و حق عاکس است و نیست****فرقی در این میان بجز از جبر و اختیار
عاکس به اختیار چو بیند در آینه****بیخود فتد در آینه عکسش به اضطرار
مر سایه را نگر که به جبر از قفا رود****هرجا به اختیار بود شخص راگذار
یک جنبشست خامه و انگشت را ولی****فرقیست در میانه نهان پاس آن بدار
با هم اگر چه خیزند از کام حرف و صوت****لیکن به اصل صوت بود حرف استوار
آوخ که نقد معنی پاکست در ضمیر****چون بر زبان رسد شود آن نقد کمعیار
بس مغز معنیاکه به دل پخته است و نغز****چون قشر لفظگیرد خامست و ناگوار
لیکنگه بیان معانی ز حرف و صوت****از وی طبع چاره ندارد سخنگذار
از بهر آنکه سیمکند سکه را قبول****بر سیم لازمست که از مس زنند بار
باری تو از خدا به حقیقت جدا نیی****گرچه تو آفریدهیی او آفریدگار
چون از ازل تو بودی با کردگار جفت****هم تا ابد تو باشی باکردگار یار
زانسانکه خط دایره در سیر همبرست****با مرکزیکه دایره بر ویکند مدار
فردست کردگار تویی جفت ذات او****لیکن نه آنچنانکه بود پود جفت تار
با اویی و نه اویی و هم غیر او نیی****کاثبات و نفی هست در اینجا به اعتبار
یک شخص را کنی به مثل گر هزار وصف****ذاتش همان یکست و نخواهد شدن هزار
وحدت ز ذات یک نشود دور اگر تواش****هفتاد بار برشمری یا هزار بار
خواهد کس ار ز روی حقیقت کند بیان****در یک نفس مدیح دو عالم به اختصار
نام ترا برد به زبان زانکه نام تست****دیباچهٔ مدایح و فهرست افتخار
هر مدح و منقبت که بود کاینات را****در نام تو نهفته چو در دانه برگ نار
زیراکه هرچه بود نهان در دو حرفکن****هم بر سه حرف نام تو جستست انحصار
زان ضربتیکه بر سر مرحب زدی هنوز****آواز مرحباست که خیزد ز هر دیار
دادی رواج شرع نبی را ز قتل عمرو****کاو را ز پا فکندی و دینگشت پایدار
بعد از نبی رسید خلافت به چار تن****بودی تو یک خلیفهٔ برحق از آن چهار
متصود میوهایستکه آخر دهد درخت****نز برگها که پیش بروید ز شاخسار
مدح تو چون شعاع خور از مشرق لبم****ناجسته در بسیط زمین یابد انتشار
تو ابر رحمتی و ملک کشت عمر ملک****برکشت عمر ملک ز رحمت یکی ببار
ختم ولایتی تو سزدکز ولای تو****یکباره ختم گردد شاهی به شهریار
شاهیکه هرچه بود ز عدلش قرار یافت****غیر از دلش که ماند ز مهر تو بیقرار
فرمانروای عصر ابوالنصر تاجبخش****جمشید ملک ناصر دین شاه کامگار
ای رمح تو ستون سراپردهٔ ظفر****وی حلم تو سجل نسبنامهٔ وقار
دانی چه وقت یابد خصم تو برتری****روزیکه خاکگردد خاکش شود غبار
چنگال شیر مرگ مگرهست تیغ تو****کز وی عدوی ملک چو روبه کند فرار
هرگه که وصف تیغ تو گویمُ زبان من****گردد بسان کورهٔ حداد پر شرار
شیرازهٔ صحیفهٔ من خواست بگسلد****دیشب که گشتم از صفت وی سخنگذار
هی سوخت دفتر من از اوصاف او و من****هی آب میزدم به وی از شعر آبدار
امشب به محدت تو به غواصی ضمیر****آرم ز بحر طبعگهرهای شاهوار
تا صبح بهرپیشکش عید جمله را****در مجلس اتابک اعظم کنم نثار
از دانه ریشه تا دمد از ریشه شاخ و برک****شاخ نشاط بنشان تخم طرب بکار
چون بخت تو ز بخت تو اعدای تو سمین****چون تیغ تو ز تیغ تو اعدای تو نزار
قصیدهٔ شمارهٔ 138: افتتاح هر سخن در نزد مرد هوشیار
افتتاح هر سخن در نزد مرد هوشیار****نیست نامی به ز نام نامی پروردگار
آنکه از ابداع صنع او به یک فرمان کن****نور هستی از سواد نیستیگشت آشکار
آنکه بیسعی ستون افراخت خرگاه سپهر****وانکه بیترتیب آلت ساخت حصن روزگار
آن که بی شنگرف و زنگار و مداد و لاجورد****نقشهای مختلفگونکلک صنعش زد نگار
آنه صدتردیانازدقیاصاز رهم صف****بر نخستین پایهٔ ادراک او ناردگذار
زان سپس بر نام احمد پیشوای جزو و کل****کز طفیل ذات او هست آفرینش را مدار
آنکه گر اندک یقین راه حقیقت گم کند****ذات او را باز نشناسد ز ذاتکردگار
پس به نام ابن عمش حیدر صفدر که گشت****ذات او یا ذات احمد از یکی نور آشکار
آنکه دست و تیغ او را حق ستایش کرد و گفت****لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار
پس به نام یازده فرزند پاک او که هست****بر سه فرع و چار اصل ونه فلکشان اقتدار
سیما مهدی هادی حجه قایم که گشت****از قوام ذات اوقام وجود هفت و چار
پس به نام مهدی نایب که مانند مسیح****قهر او دجال دولت را درآویزد ز ذار
قهرمان فتحعلیشاه جوانبخت آن که هست****رای او پیر خرد را موبدی آموزگار
آنکه گردون و قضا بردست و خوردست از نخست****بر یسار او یمین و از یمین او یسار
خسرویکز باس بذلش پیشگاه بزم و رزم****این خزان اندر خزان و آن بهار اندر بهار
داورری کز آتش نیران و آب سلسبیل****لطفش انگیزد ترشح قهرش انگیزد شرار
هم ز شمشیر نزارش بازوی دولت سمین****هم ز بازوی سمینش پیکر دشمن نزار
هم فضای درگه او را ز باغ خلد ننگ****هم حضیض سدهٔ او را ز اوج عرش عار
چرنز سه اندرحذ شیختمهی دد سخ ***بر همایون نام یکتا در درج افتخار
نیروی بازوی سلطانی شجاعالسلطنه****آنکه سوزان تیغ او هست اژدهای مردخوار
آنکه از بیم جهانسوزش کند بدرود جان****همپلنگ اندر جبالو همنهنگ اندر بحار
آنکه گر سهمش کند در خاطر شیران گذر****وانکهگر بأسشکند در پیکر پیلانگذار
نعرهٔ تدر رسد درو- شران بانگ مور****جلوهٔ عالم دهد در چشم پیلان چشم مار
آنکه کودک در رحم گر نام تیغش بشنود****نطفه بودن را شود از پاک یزدان خواستار
دین و دولت را بود تدبیر او روببنهدز****ملک و ملت را بود شمشیر او رویین حصار
از مدار مدت او گر قدم بیرون نهند****بگسلاند قهرش از هم رشتهٔ لیل و نهار
دست او را ابر گفتم چین بر ابرو زد سپهر****گفت کای بیهودهگو از ژاژخایی شرم دار
ابرکی بخشد به سایل نقدگنج شایگان****ابرکی بارد به جای قطره درّ شاهوار
پوشد و بنهد به عزم رزم چون در دار و گیر****گیرد و گردد ز بهر جنگ چون در گیرودار
جوشن چینی به پیکر مغفر رومی به سر****نیزهٔ خطی بهکف بر مرکب ختلی سوار
آسمان چنبری از رفعت قدرش خجل****آفتاب خاوری از نور رایش شرمسار
هم ز هندی تیغ بدهد ملک ترکی را نظام****هم ز طوسی اصل بخشد دین تازی را قرار
جز سمند بادپیمایش به هنگام مسیر****جز حسام ابر سیمایش به وقت کارزار
باد دیدستیکههمچونرعد آید در خروش****ابر دیدستی که همچون برق گردد شعلهبار
بر دعای شاه کن قاآنیا ختم سخن****زانکه از تطویل نیکوتر به هرجا اختصار
تا ز سیر هفت نجمست و مدار نه سپهر****آنچه گردون را به عالم از حوادث آشکار
در مذاق دوستانش نیش قاتل نوش جان****در مزاج دشمنانش شهد شیرین زهر مار
سال و مال و بخت و تخت و فال و حال او بود****تا نخستین صور اسرافیل یارب پایدار
قصیدهٔ شمارهٔ 139: امروز از دوکعبه جهان دارد افتخار
امروز از دوکعبه جهان دارد افتخار****کز فر آن دو کعبه بود ملک برقرار
آن مَضجع ملایک و این مرجع ملوک****آن دافعکبایر و این رافعکبار
آنکعبه در عرب بود اینکعبه در عجم****آن کعبه نامور بود اینکعبه نامدار
حاجی شود هر آنکه بدانجا کشید رخت****ناجی شود هرآنکه درینجا گشود بار
آنکعبهایست شرع بدانگشته محترم****اینکعبهایست عدل بدوگشته استوار
آن کعبه بی که شخص بدو می خورد یمین****این کعبهیی که مرد از او میخورد یسار
آن کعبه ناف خاک و همش خاک نافه خیز****این کعبه کعب مجدو همش مجد کعبه دار
آن کعبهٔ امانی و این کعبهٔ امان****وین قبلهٔ اخایر و آن قبلهٔ خیار
آنکعبه همچو زلف نکویان سیاهپوش****اینکعبه همچو اهل سعادت سپیدکار
آنکعبهایستکش عرفاتست درکنف****این کعبهای است کش غرفاتست بر کنار
آنکعبهٔ خلیلست اینکعبهٔ جلیل****آن خاص کردگارست این خاص شهریار
آنکعبه راست سنگی آورده از بهشت****این کعبه راست خاکی آورده از تتار
آن سنگ جای بوس امینان حقپرست****این خاک سجدهگاه امیرانکامگار
نتوان شکارکرد در آنکعبهای عجب****کاین کعبه روز و شب دل دانا کند شکار
آن زمزمش به زمزمه در طعن سلسبیل****وین زمزمش ز زمزم و تسنیم یادگار
صید اندران حرام به فرمان دادگر****عیش اندرین حلال به یاسای بادهخوار
احرام واجب آمده آن را به گاه حج****اجرام حاجب آمد این را به روز بار
در آن نمازکردهگروه از پیگروه****در این نیاز برده قطار از پی قطار
بر بام آن ز امن کبوتر کند وطن****در صحن این ز بیم غضفرکند فرار
یک مشعرست آن را معمور در کنف****صد مشعرست این را مسرور در جوار
اندر فنای این شده الماس سنگریز****وندر منای او شود ابلیس سنگسار
آن کعبهیی که فدیه برندش ز هر طرف****اینکعبهایکه هدیه نهندش به هرکنار
قربان برند بر در آن کعبه بیش و کم****قربان کنند بر در این کعبه بیشمار
قربان او همه حملست و همه جمل****قربان این روان و دل مرد هوشیار
واجب در آن طواف به سالی سه چار روز****لازم درین سجود به روزی هزار بار
آن از خدای عالم و این از خدایگان****کش بندهاند بارخدایان روزگار
آن مروهٔ مروت و این زمزم صفا****این مشعر مشاعر و آنکعبهٔ فخار
بازوی عدل دستکرم پیکر شکوه****پهلوی امن جان خرد هیکل وقار
تاجالملوک شاه فریدون که حزم او****بر گرد او ز صخرهٔ صما کشد حصار
آنجا که تیغ او اجل و خنده قاهقاه****وانجا که رمح او امل وگریه زار زار
با بخت فربهش همهٔ لاغران سمین****با رمح لاغرش همهٔ فربهان نزار
رایش چو نور مهر فروزان به هر زمین****حزمش چو سیر باد شتابان به هر دیار
مانا ز جوهر ملکالموت در ازل****یزدان دو تیغ ساخت جهان سوز و ذوالفقار
آن را نهاد درکف حیدر که ها بگیر****این را نهاد در بر خسرو که هین بدار
آن یک یهودکش شد و این یک حسودکش****آن طرفه ژالهبار شد این طرفه لالهزار
گر شیر نر ندیدهیی اندر قفای گور****شه را یکی ببین سپس خصم نابکار
ور منکریکه بادکشد ابر درکتف****شه را نظاره کن ز بر خنگ راهوار
تیغ برانش از بر یکران به روز رزم****ماند به ماه نوکه نماید زکوهسار
در چشم اشکبار عدو عکس نیزهاش****ماند به سرو ناز که روید ز جویبار
در پیش روی او چو عدو برکشد غریو****ماند همی به رعدکه نالد به نوبهار
قاآنیا عجب نه اگر ترزبان شوی****کت آب میچکد همی از شعر آبدار
تا جیب بوستان شود از ابر پر درم****تا صحن گلستان شود از باد پرنگار
از باد نعل خنگ ملک فتح را مسیر****در زیر ابر رایت شه چرخ را مدار
قصیدهٔ شمارهٔ 140: ای اهل فارس ، مژده که از فضل کردگار
ای اهل فارس ، مژده که از فضل کردگار****آمد به ملک فارس امیر بزرگوار
در موکبش سواره گروه از پس گروه****در لشکرش پیاده قطار از پی قطار
در پشت صد کتیت با تیغ زرفشان****از پیش صد جنیبت با زین زرنگار
از یکطرف سواران با تیغ تابناک****وز یکطرف وشاقان با زلف تابدار
بالاگرفته بانگ روارو ز هرکران****بر چرخ رفته صیت شواشو ز هرکنار
او را پذیره آمد تا اصفهان و ری****اعیان ملکپرور و اشراف نامدار
پیر و جوان تقی و شقی رند و پارسا****خرد و کلان سپید و سیه مست و هوشیار
بر مژدهٔ رهش همه را گوش استماع****برگرد موکبش همه راچشم انتظار
از یکطرف سواران چون یککنام شیر****با رمح مار پیکر و با تیغ آبدار
وز یک طرف وشاقان چون یک بهشت حور****با زلف چون بنفشه و با چهر چون نگار
یک انجمن پری همه با رخش بادسیر****یک چرخ مشتری همه با خنگ راهوار
صد جعبه تیر بسته به مژگان فتنهجوی****صد قبضه تیغ هشته در ابروی فتنهبار
هریک ز روی تافته یککاشغر پری****هر یک ز موی بافته یک شهر زنگبار
هم رویشان چو کوکب سیاره نوربخش****هم مویشان چو عقرب جراره جانشکار
دلهای زندگان همه در خط و زلفشان****چون جسم مردگان شده مقهور مور و مار
لبشان به پیش طره چوضحاک ماردوش****قدشان به زیر چهره چو شمشاد باردار
بنهفته در قصب همه آیینهٔ حلب****بگرفته در رطب همه لولوی آبدار
تار کتان به جای میان بسته بر کمر****تل سمن به جای سرین هشته در ازار
پوشیده سیم ساده به خفتان به جای تن****پاشیده مشک ساده بهگیسو به جای تار
قدشان به جای سرو و بر آن سرو بوستان****خدشان به شکل باغ و بر آن باغ نوبهار
ای اهل فارس دولت فرخنده کرد روی****کاین دولت از خدای بماناد یادگار
ای عالمان ز فخر به کیوان علم زنید****کامد تنی که علم ازو یابد اشتهار
ای فاضلان ز وجد به گردون قدم زنید****کامدکسیکه فضل ازو جوید انتشار
ای عاملان عمل ننمایید جز به عدل****کامد کسی که ملک ازو گیرد اعتبار
هان ای هژبر زهره دلیران ملک فارس****آمد یلی که بر سر شیران کند مهار
هان ای بهشت چهره نکویان ملک جم****آمدکسیکه غازهکند بر رخ نگار
هان برزنید شانه به گیسوی پرشکن****هین درکشید سرمه به چشمان پرخمار
مجمر همی بسوزید از چهر آتشین****عنبر همی بسایید از خال مشکبار
از ابروان به فرق عدویش زنید تیغ****وز مژٌگان به سینهٔ خصمش خلید خار
ای خلق فارس فارس دولت ز ره رسید****در راه او ز شوق نمایید جان نثار
هست این همان امیر که آزادتان نمود****از بند صد هزار جفاجوی نابکار
هست این همان امیر که بخشد و برفشاند****تشریف بسته بسته زر و سیم بار بار
هست این همان امیر که از نعل توسنش****هر ماه نو بهگوشکشد چرخگوشوار
هست این همان امیر که در غوریان نمود****کاری که کرد در دز رویین سفندیار
هست این همان امیر که از سهم تیر او****اندر دهان مور خزد شیر مرغزار
هست این همان امیرکه هنگام امتحان****بر گرد آب زآتش سوزان کشد حصار
هست این همان امیرکه از آتشین سنان****بر باد داده آبروی خصم خاکسار
طوبی لک ای امیر امیران کامران****کز همت تو دولت و دینست کامگار
چشم عدو به سوزن پیکان یکی بدوز****پشت ستم به ناخن خنجر یکی بخار
مهری الا بهکلبهٔ بیچارگان بتاب****ابری هلا بهکشتهٔ آزادگان ببار
گوش ستم بپیچگان چشم بلا بکن****تخمکرم بیفشان نخل وفا بکار
مادح بخوان و سیم ببخش و ثنا بخر****لشکر بران و ملک بگیر و جهان بدار
پایی که جز به سوی تو پوید ز پی ببر****چشمی که جز به روی تو بیند ز بن بر آر
میرا منم که از شرف بندگی تو****بر خواجگان روی زمین دارم افتخار
چرخم گر اختیارکند از جهان رواست****زیرا که من ترا به جهان کردم اختیار
شد درجهان سخا و سخن بر من و تو ختم****تا ماند اینیک از من و آن از تو یادگار
از ابر تا که ژاله ببارد به مهرگان****از خاک تاکه لاله برآید به نوبهار
خندان چو لاله مادح بخت تو قاهقاه****گریان چو ژاله دشمن جاه تو زارزار
قصیدهٔ شمارهٔ 141: ای ترک می فروش ای ماه میگسار
ای ترک می فروش ای ماه میگسار****بنشین و می بنوش برخیز و می بیار
راه خطا مرو ترک عطا مکن****بیخ وفا مَکَن، تخم جفا مکار
بستان بده بنوش بنشین بگو بجوش****چندت زبان خموش چندت روان فکار
پیش آر چنگ و نی بردار جام می****بفشان ز چهره خوی بنشان ز سر خمار
زیور چه مینهی زیور تراست ننگ****زینت چه میکنی زینت تراست عار
زیور ترا بس است آن موی چون عبیر****زیث ترا بببن اس آن روی چون نگار
برگیر چنگ و جام درده صلای عام****خوشتر از آن کدام بهتر ازین چهکار
پایی ز روی وجد بر آستان بکوب****دستی برای رقص از آستین برآر
بنشین به دامنم تا از لب و رخت****پر ملکنم دهان پرگلکنمکنار
می ده مرا چنانک هر دم ز بیخودی****آویزمت به جهد در زلف مشکبار
هیگویمت سخن هیگیرمت به بر****هی بویمت دهان هی بوسمت عذار
ای در مذاق من دشنام تلخ تو****چونصبر سودمندچونپند سازگار
گویند از جهان هر تن که بست رخت****در بند مار و مورگردد تنش دوچار
من در حیات خویش از خط و زلف تو****افتادهام اسیر در بند مور و مار
ای’ترککاشغر ای شمع غاتفر****ای سرو کاشمر ای ماه قندهار
رو ترک کن ادب دیوانگی طلب****از روی اختیار در عین اقتدار
چند از پی هنر پوییم دربدر****چند از پی خطر موییم زار زار
خاموشی آورد گفتار بیثمر****بیهوشی آورد سودای هوشیار
دانش به پای طبع بندیست آهنین****فکرت به راه نفس دامیست استوار
آن بند درشکن این دام درگسل****زین بند شو برون زین دام کن فرار
نی نی ز هوش و عقل ما را گزیر نیست****کاین هر دو لازمست در مدح شهریار
دیباچهٔ مهی فهرست فرهی****عنوان آگهی دیوان افتخار
دریای مکرمت دنیای معدلت****گیهان منزلتگردون اقتدار
سلطان بحر و بر دارای خشک و تر****نقاد خیر و شر قلاب نور و نار
فرخ شه آنکه هست فرخنده ذات او****بر خلق آیتی از فضل کردگار
نطقش همهگهر رایش همه هنر****بختش همه ظفر شخصش همه وقار
جان بیولای او در پیکرست ننگ****سر بیرضای او برگردنست بار
گیهان ز بخت او جون بخت او سمین****دشمن ز رمح او چون رمح او نزار
هر جنبشیکه هست مقدور آسمان****تاند که طی کند عزمش به یک مدار
شخصش ببین به رخش بادست گنجبخش****ابر ار ندیدهیی بر فرق کوهسار
بنگربه روز جنگگرزش درون چنگ****کوه ار ندیدهیی در بحر بیکنار
از ترکتاز مرگ ایمن بود روان****از حزمش ار کشد بر گرد تن حصار
مهرش سرشتهاند در جان آدمی****ورنه نیافتی جان در بدن قرار
گر نام خسروان یکباره حککنند****آثار او بس است زآن جمله یادگار
محصور عمر اوست ادوار آسمان****مقصور امر اوست اطوار روزگار
ای چون بنای چرخ کاخ تو دیرپای****وی چون اساس فضل ملک تو پایدار
از سهم تیر تو در وقت دار و گیر****از بیم تیغ تو در روز گیرودار
بر پیکرگوان خفتان شود کفن****بر تارک مهان افسر شود افسار
چندین هزار قرن یک لحظه طی کند****خورشید اگر شود بر توسنت سوار
مانا که در چنار قهرت نهفته اند****کز اصل خویشتن آتش دهد چنار
سرویست رمح تو در جویبار رزم****مرگ گوانش بر ترگ یلانش یار
قصرت ز خسروان چرخیست پر نجوم****کاخت ز نیکوان باغیست پر نگار
شاها خدای من داند که روز و شب****شکرانهگویمت هر دم هزار بار
روزی که نگذرد نام تو بر لبم****نفرین کنم به خویش از فرط انزجار
برهان قاطعست بر پاکی سخن****تا شعر من شدست چون تیغت آبدار
ای شاه پیش ازین معروض داشتم****کز فضل بیقیاس وز جود بیشمار
باری طلبکنی اجرای بنده را****افزاید ازکرم دارای نامدار
بالله اشارتیگر از تو سر زند****کامم روا شود ز الطاف شهریار
وانگه شود مرا از لطف عام تو****امروز به زدی امسال به ز پار
تا غنچه بشکفد در صحن بوستان****تا لاله بردمد در طرف لالهزار
بادا خلیل تو چون غنچه شادمان****بادا عدوی تو چون لاله داغدار
قصیدهٔ شمارهٔ 142: ای زان دو سیه مار که جا داده به گلزار
ای زان دو سیه مار که جا داده به گلزار****عطار کمندافکن و سحار زرهدار
سحار ندیدیم زرهپوش و معربد****عطار نخواندیم کمندافکن و خونخوار
عقرب همه زهر آرد و آهو همه نافه****در چشم تو و زلف تو بر عکس بودکار
چشمان تو چون خشم کنی زهر دهد بر****زلفان تو چون شانه زنی مشک دهد بار
چین معدن نافه بود ای شوخ فسونگر****مه سیر به عقربکند ای لعبت سحار
زلف تو بود نافه و آن نافه پر از چین****روی تو بود ماه و بر او عقرب جرار
تا داده صدف داده همی پرورش دُر****تو پروری ای ماه به مرجان درّ شهوار
دلهای بینباشته در چاه نبینند****ببیند همی بر زنخت چاه نگونسار
غافلکه درین زیرکله خرمن مشکست****خلقی بشگفتند که ماهیست کلهدار
یک دایره بر صفحهیی از سیمکشیدست****هم نقطه ز شنگرفش و هم دایره زنگار
آن نقطه دهان تو و آن دایره خطت****بیرون نرود یک دل ازین حلقهٔ پرگار
هیچ افتدت ای مهکه به ما متفق آیی****تا کشور هفت اقلیم گیریم به یک بار
تو از لب جانبخش و من از منطق شیرین****تو از نگه مست و من از خاطر هشیار
ملکیکه ز تیغ خم ابرو نگشاید****من بر تو کنم راست ز شیرینی اشعار
بومی که مسخر نشد از شعر دلاویز****بر خنجر خونریز تو و غمزهٔ خونخوار
در قلعهگشابی چه به رنگ و چه به نیرنگ****من کلک بهکار آرم و تو طرهٔ طرار
با کلک و بنان من نقبافکن و عارض****با ابرو و خط تو کمانگیر و زرهدار
چون کار به بیرحمی و خونخوارگی افتد****آنجا تو سپهدار و تو سالار و تو مختار
ورکار به صدق نفس و عهد درستست****این از تو نیاید به من دلشده بگذار
ور معدلتی باید تا ملک بپاید****این کار نیاید مگر از شاه جهاندار
هرچند جهان شعر من و حسن تو گیرد****فرمانده آفاق بود ملک نگهدار
قصیدهٔ شمارهٔ 143: ای طره و چهر تو یکی نار و یکی مار
ای طره و چهر تو یکی نار و یکی مار****بینار تو در نارم و بیمار تو بیمار
بینار تو یارست مرا ناله و اندوه****بیمار توکارست مرا مویه و تیمار
جز من که به نار تو و مار تو گریزم****دیارگریزند هم از مار و هم از نار
نبود عجب ار رام شود مار تو بر من****زیراکه شود رام چو مقلوب شود مار
بیزار ز آزار شود مردم عالم****من مینشوم هیچ ز آزار تو بیزار
ای خال سیاه تو درون خط مشکین****چون نقطهیی از مشک میان خط پرگار
روی تو به موی تو چو در غالیه سوسن****موی تو به روی تو چو بر آینه زنگار
در هالهٔ خط لالهٔ تو تا شده پنهان****بر لالهٔ من ژالهٔ اشکست پدیدار
زین ژاله مرا لاله دمیدست ز چهره****زین هاله مرا ژاله چکیدست به رخسار
خون خوردنم از جور تو چون جور تو آسان****جانبردنم از عشق تو چون عشق تو دشوار
ازکاهش هجر تو توانم شده اندک****از خواهش وصل تو غمانم شده بسیار
در چهرهٔ تو خال تو ای غارتکشمیر****بر قامت تو زلف تو ای آفت فرخار
چون زنگیکی ساخته در خلد نشیمن****چون هندوکی آمده از سرو نگونسار
با شاخگل آمیختهیی عنبر سارا****بر برگ سمن ریختهیی نافهٔ تاتار
دوشینهکه در محفل اغیار نشستی****با ثابت و سیار مرا بود سر و کار
رشکم همه بر شادی اغیار تو ثابت****اشکم همه ازدوری رخسار تو سیار
از روز من و بخت من ای دوست چه پرسی****بی روی تو و موی تو این تیره شد آن تار
در مرحلهٔ مهر تو چون خاک شدم پست****در بادیهٔ عشق تو چون خار شدم خوار
چهرم همه زرخیز و سرشکم همه درریز****وین زر و گهر را نبود نزد تو مقدار
زر را نکند جز تو کسی خاکصفت پست****دُر را نکند جز تو کسی خارصفت خوار
الا به گه جود و عطا میر جهانگیر****الا بهگه فضل و سخا صدر جهاندار
دستور ملک صدر جهان آصف دوران****سالار زمان میر زمین قدوهٔ احرار
آن آصف ثانیکه بر از آصف اول****در فکرت و هوش و خرد و سیرت و کردار
عمان ز خلیج کرمش چیست یکی جوی****گیهان ز نسیج نعمش چیست یکی تار
از شاخ نوالش ورقی روضهٔ رضوان****بر خوان جلالش طبقی گنبد دوار
قلزم ز حیاض نعم اوست یکی موج****جنت ز ریاض نعم اوست یکی خار
ای صدر قدَر قدر که از فرط جلالت****در حضرت جاه تو فلک را نبود بار
تفی ز شرار سخطت برق به بهمن****رشحی ز سحاب کرمت ابر در آذار
سروبست سنانت که بجز سر نکند بر****نخلیست بنانتکه بجز بر ندهد بار
در ملک شهنشاه تویی آمر و ناه****بر جیش ولیعهد تویی سرور و سالار
در طاعت آن کرده خداوندت مجبور****در دولت این کرده شهنشاهت مختار
اکنون که چمن راست به بر خلعت زربفت****اکنون که سمن راست به تن کسوت زرتار
بیزمزمهٔ سار همه ساحت گلشن****بیقهقههٔ کبک همه دامن کهسار
ایدون همی از راغ سوی باغ چرد گور****اکنون همی از باغ سوی راغ پرد سار
آن راغ که از لاله بدی تودهٔ شنگرف****آن باغ که از سبزه بدی معدن زنگار
دامان وی از ابر کنون معدن گوهر****سامان وی از باد کنون مخزن دینار
از باد چمن زردتر از گونهٔ عاشق****از ابر فلک تارتر از طرهٔ دلدار
من مانده بدی با نفس سرد مشوّش****من گشته بدی در قفس برد گرفتار
آزادی من با اثر بذل تو آسان****آسایش من بی نظر فضل تو دشوار
هرسو نگرم نیست بجز مویه مرا جفت****هر جا گذرم نیست بجز ناله مرا یار
گیرم نبود پایه مرا هیچ ز دانش****گیرم نبود مایهٔ مرا هیچ به گفتار
تو مهری و کس را نه درین مسأله تردید****تو ابری و کس را نه درین مرحله انکار
آخر نه مگر مهر چو تابنده در آفاق****آخر نه مگر ابر چو بارنده بر اقطار
پر قصر شه و کوی گدا هر دو ضیا بخش****بر شاخ گل و برگ گیا هر دو گهربار
با آنکه برای تو چو روزست مبرهن****با آنکه به چشم تو چو نورست به نمودار
کامروز ز من ساحتگیتی است معطر****آنگونه که از مشک ختن کلبهٔ عطار
و امروز ز من تودهٔ غبراست منور****آنگونه که از مهر فلک ساحت آمصار
بر رفعت قدرم نزند طعنه خردمند****در خوبی یوسف نکند شبهه خریدار
بر مرتبهٔ چاکرگردونکند اذعان****بر معجزهٔ احمد حصبا کند اقرار
تا پای گنه درشکند سنگ انابه****تا نام خطا برفکند صیت ستغفار
هرکاو به تو پیوست و برید از همه عالم****خوارش مکنادا به جهان ایزد دادار
قصیدهٔ شمارهٔ 144: ای همایون صورت میمون شاه کامگار
ای همایون صورت میمون شاه کامگار****یک جهان جانی که جان یک جهان بادت نثار
صورت روحالامینی یا که تمثال وجود****روضهٔ خلد برینی یا که نقش نوبهار
ماهتابی زان فروغت افتد اندر هر زمین****آفتابی زان شعاعت تابد اندر هر دیار
ماه میگفتم ترا گر ماه بودی تاجور****مهر میخواندم ترا گر مهر بودی تاجدار
چرخ بودی چرخ اگر بر خاک میگشتی مقیم****عرشبودی عرش اگر بر فرش میجستی قرار
هرکجا نقشی اش از هستی نماید فخر و تو****هستی آن نقشیکه هستی از تودارد افتخار
نقشآنشاهیکهاز جانخانهزاد مرتضیاست****نقش تیغش هم به معنی خانهزاد ذوالفقار
عارف معنیپرست ار صورتی بیند چو تو****هم در آن باعتکند صورتپرستی اختیار
خواجهٔ اعظم پس از یزدان پرستد مر ترا****وندرین رمزیست کش صورتپرستی اختیار
خواجه را چشمیست معنی بین به هر صورت که هست****زانکه ما صورت همی بینیم و او صورتنگار
ای مهین تمثال هستی ای بهین تصویر عقل****تا چه نقشی کز تو جوید عقل و هستی اعتبار
نیک میتابی مگر مهتاب داری در بغل****نور میباری مگر خورشید داری درکنار
نفس و روح و عقل و معنی را همیگوید حکیم****کس نمیبیند به چشم و من ندارم استوار
زانکه تا نقش همایون ترا دیدم به چشم****نفس و روح و عقل و معنی شد مصور هر چهار
عارفت ار نقشت عیان بیند به مرآت وجود****در ظهور هستی غیبش نماید انتظار
پردهات را از ازلگویی فلک نساج بود****کز جلالشکرد پود و از جمالش بافت تار
صورت شاهیّ و پیدا معنی شاهی ز تو****نقش هر معنی شود آری ز صورت آشکار
هرکجا هستیتو شاه آنجا بهمعنی حاضرست****زان که تو سایه ی شهی شه سایه ی پروردگار
زان ستادستند میران و بزرگان بر درت****هم بدان آیین که بر دربار خسرو روزبار
عیش دایم پیش روی و عمر جاوید از قفا****یمن دولت بر یمین و یسر شوکت بر یسار
یک طرف سرهنگ و سرتیپان گروه اندر گره****یک طرف تابین و سربازان قطار اندر قطار
زیر دست چاکران شاه ماه و آفتاب****زیر دست آفتاب و ماه چرخ و روزگار
یکدو صف باترک زین چار میر ملک جم****کهترین سؤباز شاهنشاه صاحب اختیار
روزگار و چرخ و مهر و ماه آریکیستند****تا شوند از قدر با سرباز خسرو همقطار
هم به دست خیلی از خدام جامگوهرین****هم به دوش فوجی از سرباز مار مورخوار
جام آن شربت دهد احباب شه را روز عید****مار این ضربت زند خصم ملک را روزکلر
آن نماید خنگ عشرت را به جام خود لجام****وین برآرد خصم خسرو را به مار خود دمار
هم ز جام آن مصور صورت جمشید و جام****هم به مار این محول حالت ضحاک و مار
زان جوان و پیر می رقصند امروز از نشاط****کاب ششپیر آمد از بخت جوان شهریار
چون که این آب روان از راه خلّر آمدست****چون شراب خلری زان مستگردد هوشیار
آن ششپیرست آن یا آب شمشیر ملک****دوستان را دلپذیر و دشمنان را ناگوار
جود شاهنشه مگر سرچشمهٔ این آب بود****کاب می جوشد همی از کوه و دشت و مرغزار
از نشاط آنکه این آب آید از بخت ملک****شعر قاآنی چو تیغ شاهگشتست آبدار
گو مغنی لحن شهرآشوب ننوازد از آنک****شهر بیآشوب گشت از بخت شاه بختیار
تا به دهر اندر حصار ملک گیتی هست چرخ****حزم شه چون چرخ بادا ملک گیتی را حصار
قصیدهٔ شمارهٔ 145: باد میمون این بهین تشریف شاهکامگار
باد میمون این بهین تشریف شاهکامگار****بر علیخان آن مهین فرزند صاحباختیار
شه بود خورشید و او ماهست و ابن تشریف نور****دایم از خورشدگیرد ماه نور مستعار
پادشه بحرست و او درجست و این تشریف در****تربیت از بحر یابد درج درّ شاهوار
شه بود ابر بهار او سرو فیض او مطر****سرو را سرسبز دارد از مطر ابر بهار
دوست دارد خانهزاد خوبش را هرکس به طبع****این عجب نبود گر او را دوست دارد شهریار
کودکست و نوجوان چون بخت شاه نامور****زین رهش داردگرمی بخت شاه نامدار
رسم دیرینست کز میل طبیعت کودکان****دوست میدارند همسالان خود را بیشمار
ای شبستان ظفر را طفل بختت نوعروس****وی گلستان کرم را ابر دستت آبیار
کوه با حزم تو چون فکر حکیمان تیزرو****باد با عزم تو چون عهدکریمان استوار
دوشکردم حیرتاز دستتکه چون ریزدگهر****عقل گفتا غافلی کاو بحر دارد در جوار
ماهآن چرخیکش آمد عرش اعظم زیردست****شبل آن شیریکه بود از شیرخواری شیرخوار
سرو آن باغی کزو خجلت برد باغ بهشت****در آن بحریکه از وی بحر عمّان شرمسار
وصفگرزت دی نوشتم خامهام شد ریز ریز****مدح خلقت دوش گفتم خانهام شد مشکبار
یادی از رخش تو کردم فکرت من شد روان****نامی از تیغ تو بردم شعر من شد آبدار
گر کسی خواهد که عزرائیل را بیند به چشم****گو ببیند جان شکر تیغ تو را در کارزار
ور حکیمی وهم را خواهد مجسم بنگرد****گو ببیند بد سیر خصم تراگاه فرار
دشمن از زور تو میترسد نه از شمشیر تو****زور بازوی علی مرحبکشد نه ذوالفقار
گشته تیغت لاغر از بس خورده خون دشمنان****راست بودست اینکه لاغر میشود بسیار خوار
کی بوده کاستاده بینم مر ترا پیش پدر****همچو خرم گلبنی در پیش سرو جویبار
کی بود کز یزد آیی نزد میر ملک جم****نصر و فتح از پیش و پس یمن از یمین یسر از یسار
گرچه دوری از پدر نزدیک جان بنشاندت****گر به نزدیکان شاه از دور سازی جان نثار
هم مگر کز خواجه دوری مهر او نزدیک تست****آری او مهرست و مهر از دور گردد نوربار
بندگی کن تا خداوندی کنی کز بندگی****مر علی را داد تشریف ولایت کردگار
جهدکن درکوچکی تا چون پدر گردی بزرگ****سعیکن تا همچو او درکودکی یابی وقار
خدمت شاه جوانکن تا شود بختت جوان****پند پیرانست این کز عجز خیزد اقتدار
آهن از آسیب پتک و کوره گردد تیغ تیز****زر سرخ از تف نار و بوته گردد خوش عیار
سرفرازی راز سربازی طلب زیرا که شمع****تا نبازد سر نگردد سرفرازیش آشکار
تا جهان باقیست شاهنشه جهانبان باد و تو****زیر ظل رحمتش ساکن چو چرخ و روزگار
طبع قاآنی بآنی این سخنها آفرید****چون خلایق را به امری قدرت پروردگار
قصیدهٔ شمارهٔ 146: با فال نیک بهر زمینبوس شهریار
با فال نیک بهر زمینبوس شهریار****آمد ز ملک جم سوی ری صاحب اختیار
کهتر غلام شاه خداوند ملک جم****کمتر رهی خواجه خداوند حق گزار
سالی دو پیش ازینکه شد آشفته ملک جم****وز همگسیخت سلسلهٔ نظم آن دیار
ملکی که بود جمعتر از خال گلرخان****چون زلف یارگشت پریشان و بیقرار
از اهتمام خواجه پی دفع شور و شر****فرمانروای ملک جمش کرد شهریار
ازخواجهبار جستو سبکبار بستو رفت****بیلشکر و معاون و همدست و پیشکار
نینی خطا چه رانم همراه خویش برد****هرچ آفریده در دو جهان آفریدگار
زیرا که بود قاید او بخت خواجهای****کز جود او وجود دوگیتی شد آشکار
بس کارهای طرفه به ششمه نمود کش****یک سالگفت نتوان بر وجه اختصار
لیک آنچه کرد از مدد بخت خواجه کرد****کز نامیه است خرمی سرو جویبار
خود سنگریزهکیستکه بیمعجز رسول****گوید سخن چو مرد سخنسنج هوشیار
بیعون ایزدی چکند دور آسمان****بیزور حیدری چه برآید ز ذوالفقار
اوج و حضیض موج ز بادست در بحور****جوش و خروش سل ز ابرست در بهار
آن را که خواجه خواند فرزند خویشتن****گر ناظم دوگیتیگردد عجب مدار
باری به ملک جم در خوف و رجا گشود****تا دوست را شکور کند خصم را شکار
شورش نشاند و سور بنا کرد و برکشید****حصنی که بد بروج فلک را درو مدار
انهار کند و برکه وکاریز و جوی و جر****بستان فزود و قریه و پالیز و کشتزار
برداشت طرح غله و تحمیل نان فروش****بخشید باج برف و تکالیف راهدار
نظم سپه فزود و منال دو ساله داد****خود را عزیزکرد و درم را نمود خوار
زر داد و تخم و گاو و تقاوی به هر زمین****و آورد پیشهور زو دهاقین ز هر کنار
از بسکه ساخت چینی از دود غصه گشت****چون دیگ کاسهٔ سر فغفور پر بخار
کانکند وکرهبستو فلز جستوباغباخت****سرو و نهالکشت و درختان میوهدار
سد بستوکهشکست و بیاورد سوی شهر****ششپیر راکه هست یکی رود خوشگوار
بهر طراز آب ز صد میل ره فزون****گه غارکوه کرد و گهیکوه کرد غار
گه کوه را شکافت چو شمشیر پادشه****گه دشت را چو خنگ مَلِک کرد کوهسار
کوهی راکه رازگفتی درگوش آسمان****چون سنگریزه در تک جوبینیش قرار
غاری که پای گاو زمین سودیش به فرق****بر شاخ گاو گردون یابیش رهسپار
سدی سدید در درهیی بستهکاندرو****وهم از حد برون شدنش نیست اقتدار
صد میل راه کرده ترازو به یکدگر****همچون اساس عدل شهنشاه تاجدار
وان چاههای چند که جم کند و زیر خاک****ماند از برای آب دو چشن در انتظار
فرسوده بود و سوده و آکنده آنچنانک****گفتی تلیست هر یک از آنها به رهگذار
هر چاه را دوباره به ماهی رساند وکرد****مزد آن گرفت جان برادر که کرد کار
مزدوروار رفت به هر چاه و کار کرد****تا اوج ماه با گچ و ساروجش استوار
آری کدام مزد بهست از رضای شه****وز التفات خواجه و تایید کردگار
از بهر حفر چاه ز بس تیشه زد به خاک****چشم زمین ز سوز درون گشت اشکبار
یوسف شنیدهام که به چه گریه مینمود****او بود یوسفی که چه از وی گریست زار
یکبار رفت یوسف مصری اگر به چه****او بهر آزمون عمل شد هزار بار
یوسف به چاه رفت و زان پس عزیز شد****او خود عزیز بودکه در شد به چاهسار
فرقی دگر که داشت ز یوسف جز این نبود****کاو شد به جبر در چه و این یک به اختیار
وز حکم خواجه ساخت به شیراز اندرون****چندین بنا که کردن نتوانمش شمار
حصنی رفیع ساخت به بالای آسمان****حوضی عمیق کند به پهنای روزگار
از قصرهاکه هریکشان رشک آسمان****وز باغها که هریکشان داغ قندهار
گویی کشیده شهرش افلاک در بغل****گوییگرفته راغش جنات در کنار
باری پس از دو سال که از هجر خواجه شد****چون نوک کلک خواجه دلش چاک و تن نزار
بیکی ز ره رسید که زی ملک خاوران****جیشی کند گسیل شهنشاه کامگار
وان خواجهٔ بزرگ خداجوی شهپرست****همت به کار برده پی دفع نابکار
با خویشگفت عاطفت خواجه مر مرا****برد از حضیض ذلت بر اوج افتخار
از عهد شیرخوارگیم تربیت نمود****تا روزی اینچنین که شدم گرد و شیرخوار
سربازی از سپاه خدیو جهان بدم****بینام و بینشان و تهیدست و خاکسار
و ایدون ز لطف خواجه به جایی رسیدهام****کم برده صف به صف بود و بدره باربار
بودم نخست خاربنی خشک و عاقبت****زاقبال او شدم چوگل سرخکامگار
ایدر که گاه بندگی و روز خدمت است****باید به عزّ خواجه کمر بستن استوار
بردن پی بسیج سپاه ملک به ری****اسب و ستور و بختی و اسباب کارزار
این گفت و برنشست و به ری رقت و سر نهاد****بر خاکپای خواجه و زی شاه جست بار
وز نزد هر دو آمد بیرون شکفته روی****زانسانکه از خلاص زر سرخ خوش عیار
کرد از پی بسیج سفر صر ّ های زر****چون نقد جان به پای غلامان شهنثار
با صد دونده اسب و دو صد استر سترک****با چارصد هیون زمینکوب راهوار
وز آن دهان شکافته ماران آهنین****کاول خورند مور و سپس قی کنند مار
آورد نزد شه دو هزار از برای جنگ****تا مارسان برآرند از خصم شه دمار
شه خلعتیش داد همایون به دست خویش****چون نوککلک خواجه زراندود و زرنگار
آن جامهای که گفتی جبریل بافته****از زلف و جعد حوری و غلمانش پود و تار
هم داد شه بهدست خودش یک درست زر****یعنی چو زر درست شود بعد ازینتکار
وز خواجه یافت عاطفتی کز روان بدن****وز باد فرودین گل و از ابر مرغزار
ازکردگار عقل و ز عقل شریف نفس****وز نفس پاک پیکر و از هوش هوشیار
وز آب تازه ماهی و از سیم و زر فقیر****وز قرب دوست عاشق و از وصل گل هزار
وز مصطفی بلال و ز مهر فلک هلال****وز مرضی اویس وز نور قمر شمار
یا حاجی از ورود حرم درگه طواف****یا ناجی از خلود ارم در صف شمار
خواجه است نایب نبی و او به خدمتش****برچیده است ساعد همت اسامهوار
هرک ازاسامه جست تخلف رسول گفت****نفرین بدو در است ز خلاق نور و نار
آری ضمیر خواجه محک هست وز محک****نقدی که خالصست فزون جوید اعتبار
امروز در عوالم هستی ز نیک و بد****رازی نهفته نیست بر آن خضر نامدار
ناگفته داند آرزوی طفل در رحم****نادیده یابد آبخور وحش در قفار
از جود بخشد آنچه به هرگنج سیم و زر****وز حزم داند آنچه به هر شاخ برک و بار
پیریست زندهدلکه جوانست تا به حشر****زو بخت شهریار ظفرمند بختیار
شاه جهانگشای محمدشه آنکه هست****جانسوز تیغش از ملکالموت یادگار
ای خسروی که تا به دم روز واپسین****ذکر محامدت نتوانم یک از هزار
خصم تو همچو خاک نخواهد شدن بلند****الا دمی که در سم اسبت شود غبار
یا همچو آب میل صعود آن زمان کند****کاجزای جسمش از تف تیغت شود بخار
یا آن زمان که جسم و سرش از عتاب تو****اینیک رود بهنیزه و آنیک رود به دار
پیوسته باد آتش تیغ تو مشتعل****تا حاسد شریر ترا سوزد از شرار
قصیدهٔ شمارهٔ 147: با فال نیک و حال خوش و بختکامگار
با فال نیک و حال خوش و بختکامگار****از ملک جم به عزم سپاهان شدم سوار
در زیر ران من فرسی کافریده بود****اوهام را ز پویهٔ او آفریدگار
شخ برّ و کهنورد و جهانگرد و گرمسیر****کمخسب و پرتوان و زمینکوب و رهسپار
کز پی نگارم آمد و تنگم عنان گرفت****با چشم اشکبار و دوگیسوی مشکبار
در زیر مه فراشته از سیم ساده سرو****بر برگ گل گذاشته از مشک سوده تار
مویی به بوی سنبل و رویی به رنگ گل****قدّی به لطف طوبی و خدّی به نور نار
گیسوی تابدارش همسایه ی بهشت****زلفین عنبرینش پیرایهٔ بهار
لعلش پر آب بیمدد نور آفتاب****چشمش به خواب بیاثر برگ کو کنار
بر سرو ماه هشته و بر ماه غالیه****بر رخ ستاره بسته و بر پشتکوهسار
بر زهرهٔ رخش مه و خورشید مشتری****از حسرت خطش شبه و مشک سوگوار
در روی و موی او چو اسیران روم و زنگ****دلهای داغ دیده قطار از پی قطار
گیسو گشود و مغزم از آن گشت عنبرین****عارض نمود و چشم از آن گشت لالهزار
چنگی زدم به زلفش و از تار تار او****چون تار چنگ خاست بسی نالهای زار
وز هر مکنج او که گشودم به خاک ریخت****چندین هزار سلسله دلهای بیقرار
وانگشتهای من چو زرهگشت پرگره****از پیچ و تاب و حلقهٔ زلفین آن نگار
القصه نارسیده لب شکوه باز کرد****وآن طبله طبله مشک پریشید بر عذار
گفت ای نکرده یاد ز یاران و دوستان****این بود حق صحبت یاران حقگزار
باری چه روی داد ندانمکه بیسبب****مسکین دلم شکستی و بستی ز شهریار
اینگفت و از تگرگ بپوشید لاله برگ****وز نرگسش چکید به گل دانهای نار
بیجاده راگزید به الماس شکرین****یاقوت را مزید به لولوی شاهوار
از ده هلال مرّیخ انگیخت از قمر****وز خون دیده بست ده انگشت را نگار
از جزع بست دجلهٔ سیماب بر سمن****وز اشک ریخت سودهٔ الماس در کنار
گفتم بتا مموی و پریشان مساز موی****کز مویه ترسمتکه چو مویی شوی نزار
اشکتو انجمست و رخت مهر وکس ندید****کانجا که هست مهر شود انجم آشکار
دیدم بسی که خیزد از جویبار سرو****نشنیدهامکه خیزد از سرو جویبار
پروین بروز میننماید ترا چه شد****کایدون بروز خوشهٔ پروینکنی نثار
جراره از چه پوشی بر ماه نوربخش****سیاره از چه پاشی بر مهر نور بار
باری قسم به جوشن داود و مهر جم****یعنی به زلفکان تو وان لعل آبدار
کز هرچه در جهانگذرم در هوای تو****الا ز خاکبوسی صدر بزرگوار
سالار دهر معتمدالدوله آنکه هست****دیباچهٔ جلالت و عنوان اقتدار
صدری که بر یسار وی افلاک را یمین****بدریکه از یمین وی آفاق را یسار
هر چیز در زمانه به هستیت مفتخر****جز ذات وی که هستی از آن دارد افتخار
بر خاک شوره تابد اگر نور روی او****خور جای خار روید از خاک شورهزار
یک ناامید در همهگیتی ندیده چرخ****کاو را نکرده فضل عمیمش امیدوار
دوران به دور دولت او جوید اختتام****گیهان ز فر شوکت او خواهد اعتبار
گیتی به عدل شامل اوگشته معتصم****هستی به ذات کامل او جسته انحصار
ای چون سپهر قصر جلال تو بیقصور****وی چون وجود لجهٔ جود تو بیکنار
تن را هوای مهر تو چون عمر سودمند****جان راسموم قهر تو چون مرگ ناگوار
چون ذات عقل پایهٔ جاهت بر از جهت****چون فیض روح مایهٔ جودت بر از شمار
بذل تو بیقیاس چو ادوار آسمان****فضل تو بیحساب چو اطوار روزگار
در پیش خصم تیغ تو سدیست آهنین****برگرد ملک حزم تو حصنیست استوار
عدلت به کتف ماه ز کتان نهد رسن****حزمت به گرد آب ز آتش کشد حصار
ناگفته دانی آرزوی طفل در رحم****نادیده یابی آبخور وحش در قفار
از خاکگاه جود تو زرین دمد شجر****وز آب روز مهر تو مشکین جهد بخار
خصم ترا به دهر محالست برتری****جز آنکه خاک گردد و خاکش شود غبار
ای بر زمین طاعت تو چرخ را سجود****وی در نگین خاتم تو ملک را مدار
وقتی بران شدم که به دیوان رقم کنم****ز اوصاف تیغجانشکرت بیتکی سهچار
ننوشته نام تیغ توکز نوککلک من****جست آتشی که تا به فلک رفت ازان شرار
هی سوخت دفتر من از اوصاف او و من****هی آب میزدم به وی از شعر آبدار
زاندام اهل زنگ سیاهی برون رود****گر آفتاب تیغ تو تابد به زنگبار
روزی نسیم خلق تو بر مغز من وزید****پر شد کنار و دامنم از نافهٔ تتار
چون نام همت تو برم از زبان من****در خوشه خوشه ریزد و دینار بار بار
چون وصف مجلس تو کنم خیزد از لبم****آواز چنگ و نغمهٔ نای و نوای تار
کوهیست همتت که چو بحرست موجخیز****بحریست رحمتتکه چوکوهیست پایدار
یا حبذا ز تیغ تو آن پاسبان بخت****کز وی اساس دولت و دینست استوار
گاهش چو عقل در سرگردنکشان مقر****گاهش چو روح در تن کند او زان قرار
نبود شگفت اگر ملکالموت خوانمش****از بسکه هست چون ملکالموت جانشکار
جز مور جوهرش که به کین اژدها کش است****نادیده در زمانه کسی مور مارخوار
ویحک ز چارباغ سپاهان که سعی تو****کردش چنان که آیدش از هشت خلد عار
داغ جنان و باغ جنانست ساحتش****ز ازهار گونه گونه وز اشجار پر ثمار
باغ زرشک تا تو درویی ز رشک خلد****روی از سرشک خونین دارد ز رشکوار
خون گردد از زرشک مصفا و خون چرخ****در دل ز داغ باغ زرشک تو گشت تار
صدرا خدایگانا ده سال بیتوام****جان بود دردمند و جگرخون و دلفکار
منت خدای را که بدیدم به کام دل****بازت به صدر قدر ظفرمند و بختیار
تا خاص و عام گاه بلندند و گاه پست****تا شیخ و شاب گاه عزیزند و گاه خوار
از چهر نیکخواه تو بادا شکفته گل****در چشم بدسگال تو بادا خلیده خار
تا چار ربع شانزدهست و سه ثلث نه****تا هفت نصف چاردهست و دو جذر چار
هر کاو که هفت و هشت کند با تو در جهان****باکید نه سپهر سه روحش بود دو چار
قصیدهٔ شمارهٔ 148: بوده جای یک جهان جان این قبای شهریار
بوده جای یک جهان جان این قبای شهریار****کآمد اینک زیور اندام صاحباختیار
جسم یکبرباز اندر یکجهانجان چونکند****جز که خواهد یک جهان جان از خدا بهر نثار
بخردان گویند جای جان پاک اندر تنست****ورکسی پرسد ز من گویم ندارم استوار
زانکه من تنبینم اندر یکجهان جان جایگیر****راستی قول حکیمان را نباشد اعتبار
چشم یک تن روشنی جست ار به بوی پیرهن****چشم خلقی گشت روشن زین قبای شهریار
این قبا گویی سپهر چارمین بودست از آنک****بوده در وی آفتاب عالم آرا را قرار
یا بهشت جاودان بودست زیراکاندرو****بوده طوبایی که هستش فضل و رحمت برگ و بار
یا نه همچون عرش اعظم جایگاه جبرئیل****یا نه همچون قلب عارف مظهر پروردگار
پای تا سر آفرینش را همی ماند ملک****وین قبا بودست ملک آفرینش را حصار
آنکهگفتی بر تن هستی نمیگنجد لباس****کاش دیدی این قبا بر جسم شاه کامگار
این قبا را آسمان ابره است و گیتی آستر****شهپر جبریل پود و پرتو خورشید تار
کرم هر ابریشمی را هست قوت از برگ توت****کرم این اطلسکرم پودست و قوتش افتخار
کرم این خارا همانا بوده کرم هفت واد****کاردشیر بابکان از هیبتش جستی فرار
مرد نساجیکه دیبای قبای شاه بافت****حور و غلمان هر دو از جنت دویدند آشکار
آن ز بهر پود زلف خویشتن دادش به دست****وین برای تار جعد خود نهادش در کنار
پرتوش از فرش هر ساعت تتق بندد به عرش****پرتو خواجه است گویی این قبای شاهوار
این قبا را فیالمثل بندی اگر بر چوب خشک****چوب گردد سز و خرم همچو سرو جویبار
دوش گفتم این قبا از شأن گردون برترست****جبر محضست اینکه بخشد شه به صاحب اختیار
عقل گفتا اختیار و جبر یکسو نه که هست****کمترین سرباز شه سالار چرخ و روزگار
آب شش پیر آمد از سوی امیر ملک جم****از قبای پیکر خود شه فزودش اعتبار
این قبا گویی بود تشریف عمر جاودان****کز پی آب بقا بگرفت خضر ازکردگار
چون قبا قلب بقا آمد پس این آب بقاست****زانکه بهر آب بخشیدش خدیو نامدار
گر به قدر آنکه آب آورد یابد آبرو****آبرو جایی نماند بلکه در رخسار یار
پارسایان نیز میترسمکه تردامن شوند****زان همه آبی که جاری کرده است از هر کنار
فضل شاه و التفات خواجه از وی نگسلد****چون زگیتی پرتو خورشد و مه لیل و نهار
گه شهش بخشد لباس از جسم جان بخشای خویش****گه نشانگوهرآگینگاه تیغ شاهوار
گاه بخشد خواجهٔ اعظم مر او را خاتمی****کش توانم خواند از مهر سلیمان یادگار
تا به گیتی فضل یزدان را نیارد کس شمرد****باد همچون فضل یزدان عمر خسرو بیشمار
قصیدهٔ شمارهٔ 149: بوی مشک آید چو بویم آن دو زلف مشکبار
بوی مشک آید چو بویم آن دو زلف مشکبار****من به قربان سر زلفی که آرد مشکبار
عید قربانست و ناچارم که جان قربان کنم****گر ز بهر عید قربانی ز من خواهد نگار
هرکه را سیمست قربانی نماید بهر عید****من که بیسیمم نمایم عید را قربان یار
یک جهان حسنست آن مه لاجرم دارم یقین****کاوکنار از من چوگیرد از جهانگیرمکنار
سرو خیزد ازکنار جوی و هر ساعت مرا****از غم آن سرو قامت جوی خیزد از کنار
رویاو نورستو خویشنار و منزان نار و نور****گه فروزم همچو نور وگاه تنورم همچو نار
خط او مورست و مویش مار و من زان مار و مور****گهبدنکاهم چو مور و گه بهخود پیچم چو مار
خار خار مار تار زلف او دارم به دل****بختم از آن خار زار و در دلم زان مار بار
تار زلفش زادهالله دام مکرست و فریب****ترک چشمش صابه الله مست خوابست و خمار
بر رخش گر سجده آرد زلف بس نبود عجب****سجده بر خورشید کردن هست هندو را شعار
هسترومیروی و زنگیموی از آن رو هر نفس****یا خیال روم دارم یا هوای زنگبار
بر دو مار زلف او عاشق شدم غافل ازین****کان دو مار از جان من روزی برانگیزد دمار
تا به کی قاآنی از عشق بتان گویی سخن****هرچه بت در سینه داری بشکن ابراهیموار
دست زن بر دامن آل پیمبر تا تو را****در کنار رحمت خود پرورد پروردگار
معرفتآموز تا ناجی شوی در راه عشق****ورنه ندهد سود اگر حاجی شوی هفتاد بار
در طوافکعبهٔ دلکوش اگر جویی نجات****کز طواف کعبهٔ گل برنیاید هیچکار
صدر و قدر ار خواهی اندر راستیکوش آنچنان****کاعتمادالدوله گشت از راستی صدرکبار
بدر عالم صدر اعظم غوث ملت غیث ملک****فخر دنیا ذخر دین کان کرم کوه وقار
هم به جسم ملک عدلش را خواص عافیت****هم به چشم فتنه پاسش را مزاج کوکنار
روز مهر او ز صحرا عنبرین خیزد نسیم****گاه خشم او ز دریا آتشین جوشد بخار
چون قضای آسمانی حکم اوبیبازگشت****چون نعیم ناگهانی جود او بیانتظار
صعوهٔ او باز صید و پشهٔ او فیل کش****روبه او شیرگیر و کبک او شاهینشکار
حمله آرد شیر شادروان او بر خصم او****راست پنداری روان دارد چو شیر مرغزار
قدرش از رفعت چو اوج چرخ ناید در نظر****جودش ازکثرت چو موج بحر ناید در شمار
ای میان خلق عالم در سرافرازی علم****چون میان سبزهزاران قد سرو جویبار
مدح اندر گوش سامع بانگ وحی جبرئیل****جودت اندر طبع سائل فیض ابر نوبهار
تا نجنبد محور کلکت نجنبد آسمان****تا نگردد توسن عزمت نگردد روزگار
آفرینش را مرادی جز تو اندر دل نبود****فضل یزدان بر مراد دل نمودش کامگار
امر تو چون نور بیرنج قدم آفاقگرد****حکم تو چون وهم بیطی زمین گیهانسپار
با سوم سطوتت حظل چکد از نوش نحل****با نسیم رحمتت سبل دمد از نیش خار
آبو آتش را بهم دادست عدلت دوستی****خواهی ار برهان قاطع نک حسام شهریار
تا نگوی کار خصمت از شرف بالا گرفت****مشت خاکی هست از آن بالا رود همچون غبار
بر سر پیکان چوبی نام عزمتگر دمند****نوک آن پیکان کند از صخرهٔ صماگذار
بر فراز موج دریا نقش حزمتگرکشند****موج دریا جاودان چون کوه ماند استوار
افتخار عالمی گر چه درون عالمی****چون روان در پیکر و دانش به مغز هوشار
نوککلکت آنکند با چشم بدخواهانکهکرد****نوک تیر تهمتن با دیدهٔ اسفندیار
دین و دولت را نشاید فرقکرد از یکدگر****بسکهبیوستستاز عدلتبههمچون پود و تار
گرچه یکسر اختیار کارها با رای تست****در ولای شاه و در بخشش نداری اختیار
ورچه سررشهٔ قرار عالمی در دست تست****سیم و زر در دست فیاضت نمیگیرد قرار
تا جهان را اعتبار از گوهر مسعود تست****خواند نتواند جهان را هیچکس بیاعتبار
تا که مغناطیس را میلیست پنهانی به طبع****کز یمین قطب گه مایل شود گاه از یسار
میل مغناطیس الطافت به هر جانب که هست****زایسر و ایمن به هرکس از یمین بخشد یسار
تا به محشر باد هر امروز تو بهتر زدی****تا قیامت باد هر امسال تو خوشتر ز پار
قصیدهٔ شمارهٔ 150: بهار آمد و دی را گرفت و کرد مهار
بهار آمد و دی را گرفت و کرد مهار****چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار
نمود رنگین شمشیر خود به خون خزان****چنین نماید شمشیر خسروان آثار
دو هفته پیشتر از آنکه پادشاه ختن****ز برج حوت بهکاخ حملگشاید بار
بهار را که بدو پشت عشرتست قوی****بخواند و گفت که ای جیش عیش را سالار
شنیدهیی به گلستان چه ظلم کرده خزان****که شاخ شوکت او خشک باد و زرد و نزار
کفیده حنجر بلبل دریده معجر گل****گسسته طرهٔ سنبل شکسته پشت چنار
ردای سبزه ربودست و گوشوار سمن****ازار لاله دریدست و طیلسان بهار
ربودهاست و گرفتست و بردهاست به عُنف****ز لاله تاج و زگل یاره از سمن دستار
ز فرق غنچه درافکنده بسدین مغفر****ز ساق سبزه برون کرده زمردین شلوار
دهان کبک گرفتست تا نخندد خوش****گلوی ابر گشادست تا بگرید زار
بهار خورد به اقبال پادشا سوگند****که من سپاه خزان را برافکنم ز دیار
سپه کشم ز ریاحین و سازم از پی جنگ****هرآن سیلحکه باید نبرد را ناچار
کمان ز قوس قزح سازم و تبیره ز رعد****درفش ازگل سوری طلایه از انهار
ز ابر رانم جمّازهای آتش سیر****ز برق سازم زنبورهای آتشبار
پیادگان ز ریاحین برم گروه گروه****سوارگان ز درختان کشم قطار قطار
قلاوزان ز غزالان و رهبران ز نسیم****منادیان ز تذروان و چاوشان ز هزار
یزک ز باد بهاران قراول از باران****علم ز برگ شقایق جنیبت از اشجار
سنان ز لاله کمند از بنفشه خود از گل****زره ز سبزه تبرزین ز غنچه تیر از خار
بگفت این و به تعجیل نامهیی به خزان****نوشت پر شغب و شعور و فتنه و پیکار
که ای خزان به تو اتُر خبر دهند که تو****به ملک مادر طغیان زدی به سنت پار
شدم حمول و گزیدم خمول بو که ز شرم****بسا تحمّل بیجا که خواری آرد بار
به گوشمال تو اینک دو اسبه آمدهام****یکی بمان که برآرم ز لشکر تو دمار
خزان چو نامه فرو خواند با حواشی خویش****چه گفت گفت که باید فرار جست فرار
برید باد صبا در میانه بود و شنید****دوان دوان همه جا ره برید تا کهسار
به ابرگفت چه غافل نشستهایکه خزان****گریخت خواهد و فردا بپرسد از تو بهار
ز کوه ابر فرود آمد و بلارک برف****کشید و خون خزان را بریخت درگلزار
هنوز ازو رمقی مانده بود کز در باغ****بهار آمد و دی را گرفت و کرد مهار
بدین بهانه هم از ابر ترجمان بگرفت****که از چه کشتش و ناورد زنده در صف بار
نداده ابر مگر ترجمان هنوزکه رعد****به تازیانهٔ قهرش همی کند آزار
گمان برم گه بخیلست ابر زانکه همی****به تازیانه جواهر همیکند ایثار
جواهریکه بباید به تازیانهگرفت****بهراستی که من از آن جواهرم بیزار
جواهر ازکف صدر زمانه خواهم و بس****که تازیانه به سائل زندکه میبردار
امان ملک امین ملک جهان کرم****سحاب جود محیط شرف سپهر وقار
نگین خاتم اقبال حاجی آقاسی****که هست حامی دین محمد مختار
وجود بیمدد جود او رهین عدم****حیات بیاثر ذات او قرین بوار
سرود مدحت او مرده را کند زنده****نشاط خدمت او خفته را کند بیدار
به صرصر ار نگرد حزم او شود ساکن****به ثابت ارگذرد عزم او شود سیار
زهی دریچهٔ طبع تو مخزن الایات****زهی نتیجهٔ فکر تو مطلع الانوار
به مهر دوستنوازی به قهر خصمگداز****به عزم ملکستانی به جود ملکسپار
شرف ز خلق تو زاید چو از شراب سرور****کرم ز طبع تو خیزد چو از بحار بخار
بهثت بزم ترا نانبشه ظل و حرور****جهان جاه ترا ناسپرده لیل و نهار
به خاکپای تو خوردت روزگار یمین****ز فیض دست تو بردست کاینات یسار
چو با رضای تو از مرگ کس نیارد ننگ****چو با ولای تو از نار کس ندارد عار
نهال قدر ترا جود بار و همت برگ****نسیج بخت ترا مجد پود و شوکت تار
قرار یافته هر چیز در زمانهٔ تو****بغیر مالکش اندرکف تو نیست قرار
کسیکه شخص تو بیند گمان برد که خدای****بهگرد عرصهٔ هستیکشیده است حصار
تنی که کاخ تو یابد یقین کنند که قضا****بنا فکنده بر اطراف آسمان دیوار
برون ز جاه تو جایی خرد نداده نشان****فزون ز قدر تو نقشی قضا نبرده بهکار
معاند تو ز نفرت به خود کند نفرین****مخالف تو ز دهشت ز خود بود بیزار
جهان جاه ترا ناممهدست کران****محیط جود ترا نامعینستکنار
کفایت تو دهد نظم ملک و رونق دین****کفالت تو نهد رزق مورو روزی مار
به وقت خشم تو از آب مینخیزد نم****به روز مهر تو از سنگ مینزاید نار
تو عین عدلی آخر چه خواهی از درهم****تو محض فضلی آخر چه جویی از دینار
کسی معاند خود را چنان نسازد پست****کسی مخالف خود را چنین نخواهد خوار
گر آن نمود گناهی بدین غلام ببخش****ور این نموده خطایی بدین رهی بسپار
تبارک الله ازان کلک ملکپرور تو****که دایمش کف جود تو پرورد به کنار
برید عقل و رسول کمال و پیک هنر****عمود دین و عماد جهان و اصل فخار
ستون امن و کلید امان و رایت عدل****منار فصل و ترازوی جود وکان یسار
نهال فکرت و بیخ سخا و شاخ و کرم****سحاب حکمت و بحر عطا وگنج نثار
دماغ ناطقه پستان فضل دایهٔ فیض****امین حافظه دستور فهمکهفکبار
همای خوانمش ار خود همای را باشد****کمال بال و خرد مخلب و هنر منقار
زمانهایستکه او را به حکم تست مسیر****ستارهٔستکه او را به دست تست مدار
گهی به صفحهٔکافور برفشاند مشک****گهی به تودهٔ سیماب درنشاند قار
ظفر درو متهاجمکرم درو مملو****خرد درو متراکم هنر درو انبار
مثل بودکه نگوید سر بریده سخن****بریده سر ز چه آید هماره درگفتار
سرش به عذر خوشی ررند و طرفه تز آنک****ز بیم گفتن خواهد سر از زبان زنهار
بزرگوارا از دوری تو بر تن من****شدست هر سر مو اژدهای جان اوبار
جدایی توگناهی عظیم بود و مرا****از آنگناه همیکرد باید استغفار
ولی به جاه تو سوگندکزکمال خلوص****محامد تو شب و روزکردهام تکرار
زمان عمر تو باد از شمار و حصر برون****چنانکه جود ترا نیست در زمانه شمار
قصیدهٔ شمارهٔ 151: تا چه معجز کرده امشب باز عدل شهریار
تا چه معجز کرده امشب باز عدل شهریار****کاتش سوزنده با آب روان گشتست یار
آب و آتش بسکه از عدلش بهم آمیختند****کس ترشح را نیارد فرقکردن از شرار
از چراغان خاک پنداری سپهری دیگرست****یا فلک پروین و مه راکرده برگیتی نثار
حزم صاحب اختیاری بین که از عزم ملک****آب و آتش را بهمکردست امشب سازگار
اختیار از جبر خیزد ور همی خواهی دلیل****حال میر ملک جم بنگر به چشم اعتبار
تا نشد مجبول و مجبورش روان از مهر شه****شاه دریادل نکردش نام صاحباختیار
آب ششپیر آمد این آتش ازان افروخت میر****تا میان آب و آتش هم نماند گیرودار
یا نه چون آن آب از دیر آمدن دلگیر بود****خواست دلگرمشکند زالطاف شاه بختیار
راست گویم معجز حزم شهنشاهست و بس****کاتش سوزنده را زاب روان سازد حصار
سرخرو گشتآبششپیر امشباز بختملک****زانکه از دیر آمدن شرمنده بود و خاکسار
یا نه باز از هجر خاکپای شه شرمنده است****زانرخش سرخست زآتشهمچو رویشرمسار
آتش اندر ابر میبارند امشب یا به طبع****آتش سوزنده همچون تیغ شه شد آبدار
یا خیال تیغ شه اندر دل آتشگذشت****پای تا سر آب شد از شرم تیغ شهریار
یا چو مهر و کین شه خلاق آب و آتشند****مهر و کین شه بهم گشتند امشب سازگار
راست گویی آتشین گلها درون موج آب****هستچونعکسمی گلگون به سیمینچهریار
یا نشان آتش موسی است اندر آب خضر****یا نه شاخ ارغوان رستست زآب جویبار
یا میان حقهٔ الماس یاقوت مذاب****یا درون بوتهٔ سیماب زر خوشعیار
آب امشب شعلهانگیزست و آتش رشحهریز****عدل شه را بین کزو شد نار آب و آب نار
دود آتش پیچد اندر آبگویی در نهفت****لشکر دیو و پری دارند با همکارزار
وادی طورست گویی باغ تخت امشب از آنک****آتشی موسی شدست از هر درختی آشکار
مارهای آتشین بنگر شتابان در هوا****با وجود اینکه از آتشگریزانست مار
در به باغ تخت از بس آتش افتد لخت لخت****سبزههایش را چو برگ لاله بینی داغدار
راستگویی باغ را صد داغ حسرت بر دلست****از فراق طلعت میمون شاه کامگار
بسکه اخترها ز اخگرها همی ریزد در آب****از شمار اختران عاجز بود اخترشمار
بس که تیر آتشین در باغ آید از هوا****خشم شه گویی درون خُلق شه دارد قرار
یا نهگویی باژگون گشتست دوزخ در بهبشت****تا عیانگردد به مردم قدرت پروردگار
تیر تخش اندر هوا ماند به سروی بارور****کز شعاعش هست برگ و از شرارش هست بار
یا پی رجم شیاطین از سپهر آید شهاب****کیست میدانی شیاطین خصم شاه نامدار
ای که دیدستی بسی فوارهای موجخیز****اینک اندر آب بین فوارهای شعلهبار
از چنارکهای آتش دیدم امشب آنچه را****میشنیدمکاتش سوزنده خیزد از چنار
آب ز آتش رنگ خون دارد تو گویی آب نیل****بر گروه قبطیان خون شد به امر کردگار
شاه آری موسی است و آب ششپیر آب نیل****سبطی احباب ملک قبطی عدوی نابکار
سبطیان را بهره از آن نهر آب روحبخش****قبطیان را قسمت از آن رود خون ناگوار
قصیدهٔ شمارهٔ 152: تبارکالله از فارس آن خجسته دیار
تبارکالله از فارس آن خجسته دیار****که مینبیند چون آن دیار یک دیار
به زیر بقعهٔ گردون به روی رقعهٔ خاک****ندیده دیدهٔ بینا چنان خجسته دیار
کسی ندیده در آفاق اینچنین معمور****به هیچ عصری از اعصار مصری از امصار
نسیم او همه دلکشتر از نسیم بهشت****هوای او همه خرمتر از هوای بهار
ز لاله هر دمن اوست کوهی از یاقوت****ز سبزه هر چمن اوست کانی از زنگار
حدایقش زده پهلو بهشت باغ بهشت****ز گونه گونه فواکه ز گونه گونه ثمار
ز بسکه زمزمهٔ سار خیزد از هامون****ز بسکه قهقههٔ کبک آید از کهسار
فضای دشت پر از صوتهای موسیقی****هوایکوه پر از لحنهای موسیقار
ز رنگریزی ابر بهار در هامون****ز مشک بیزی باد ربیع درگلزار
هزار طعنه دمن را به دکهٔ صباغ****هزار خنده چمن را بهکلبهٔ عطار
ز هرکرانه پری پیکران گروه گروه****ز هر کنار قمرطلعتان قطار قطار
چو جسم وامق در تاب زلفشان ز نسیم****چو بختعاشقدرخوابچشمشانز خمار
ز رشک خامهٔ صورتگران شیرازش****روان مانی و لوشاست جفت عیب و عوار
ز هر چه عقل تصور کند در او موجود****ز هرچه وهم تفکرکند در آن بسیار
همه صنایع چینش به صحن هر دکان****همه طرایف رومش به طرف هر بازار
به صدهزار چمن نیست یکهزار و در او****به شاخ هرگل در هر چمن هزار هزار
به خاک او نتوان پا نهاد زانکه بود****ز انبیا و رسل اندرو هزار هزار
زهی سفید حصارش که نافریده خدای****چنان حصاری در زیر این کود حصار
بهگرمسیر نخیلات او به وقت ثمر****بسان پیران خمگشته از گرانی بار
ز هر نهال برومندش آشکار ترنج****بسان گوی زنخ بر فراز قامت یار
نهال گوی زر آورده بار از نارنج****حدیقه کرده روان جوی سیم از انهار
یکی به شکل چو بر خط استوا خورشید****یکی به وضع چو در صحن آسمان سیار
جبال شامخهاش با سپهر نجوی گوی****چو عاشقیکهکند راز دل به یار اظهار
به باغ و راغش هر گوشه صد بساط نشاط****- ماه و مهرش هر “یو هزار جام عقار
ز عکس ساقی و رنگ شراب و طلعت گل****پیاله گشته به هرگوشه مطلع الانوار
ز بس قلاع و صیاصی ز بس بقاع و قصور****ز بس مراع و مواشی ز بس ضیاع و عقار
به ساحتش نبود شخص را مجال گذر****به عرصهاش نبود مرد را طریقگذار
صوامعش چو ارم گشته کعبهٔ اشراف****مساجدش چو حرمگشته قبلهٔ ابرار
منابرش چو فلک مرتقای خیل ملک****معابرش چو افق ملتقای لیل و نهار
ز بسکه عارف و عامی بر آن کنند صعود****ز بسکه رومی و زنگی درین شوند دوچار
منجمانش بیرنج زیج و اسطرلاب****ز ارتفاع تقاویم و اختران هشیار
ندیده نبض حکیمانش ازکمال وقوف****خبر دهند ز رنج نهان هر بیمار
محاسبانش زآغاز آفرینش خلق****شمار خلق توانند تا به روز شمار
ز لحن مرثیهخوانان او گدازد سنگ****چو جسم عاشق بیدل ز دوری دلدار
هزار محفل و در هر یکی هزار ادیب****هزار مدرس و در هریکی هزار اسفار
ز صرف و نحو و بدیع و معانی و امثال****بیان و فقه و اصول و ریاضی و اخبار
ز جفر و منطق و تجوید و رمل و اسطرلاب****نجوم و هیات و تفسیر و حکمت و آثار
یکی نکات طبیعی همیکند تعلیم****یکی رموز الهی همیکند تکرار
یکی نوشته بر اشکال هندسی برهان****یکی نموده ز قانون فلسفی اظهار
یکی سراید کاینست رای اقلیدس****یکی نگارد کاینست گفت بهمنیار
بویژه حضرت نواب آسمان بواب****محیط دانش و کان سخا و کوه وقار
به هر هنر بود از اهل هر هنر ممتاز****چو ازگروه بنی هاشم احمد مختار
تبارک از اسدالله خان جهان هنر****که هست اهل هنر را به ذاتش استظهار
گرش دو دیدهٔ ظاهرنگر برون آورد****به نوک گزلک تقدیر چرخ بد هنجار
به نور مردمک چشم معرفت بیند****سواد سرّ سویدای مور در شب تار
هزار چشم نهانبین خدای داده بدو****که خیرهاند ز بیناییش الوالابصار
زهی وزیر سخندان که نوک خامهٔ او****مشیر ملک بود بیزبان و بیگفتار
قلمش را دو زبانست و صدهزار زبان****به یک زبانی او یکزبانکنند اقرار
بود دو گوهر بکتاش در یسار و یمین****چو مهر و ماه روان بالعشی و الابکار
یکی یگانه به تدبیر همچو آصف جم****یکی گزیده به شمشیر همچو سام سوار
زکلک لاغر آن نیکخواهگشته سمین****ز گرز فربه این بدسگال گشته نزار
هم از عنایت داماد او عروس سخن****هزار طعنه زند بر عرایس ابکار
به دست اوست گه جود خامه در جنبش****بدان مثابه که ماهی شنا کند به بحار
خهی وصال سخندان که گشته نقد سخن****به سعی صیرفی طبع او تمام عیار
گذشته نثرش از نثره شعرش از شعری****ولی نه نثر دثارش بود نه شعر شعار
نه یک شعیر به شعرش کسی فشانده صله****نه یک پشیز به نثرش کسی نموده نثار
به هفت خط جهان رفته صیت هفت خطش****ولی ز هفت خطش نست حظّ یک دینار
کلامش آب روانست و طبعش از حیرت****نشسته بر لب آب روان چو بوتیمار
اگر کمال بود عیب کاش میافزود****به عیب او و به عیب من ایزد دادار
ز ایلخان نکنم وصف زانکه بحر محیط****شناورش به شنا ره نمیبرد به کنار
ز دود مطبخ جودش سپهر گشته کبود****ز گرد توسن قهرش هوا گرفته غبار
گرش به من نبود التفات باکی نیست****که نیست در بر خورشید ذره را مقدار
برادر و پسرش را چگونه وصفکنم****که مرگ خواهد از بیم تیغشان زنهار
یکی به یمن بمبنن زمانه خورده یمین****یکی ز یسر یسارش ستاره برده یسار
یک از هزار نگویم به صدهزار زبان****ثنای حضرت به گلبرگی خطهٔ لار
ز بسکه لؤلؤ ریزد ز طبع لؤلؤ خیز****ز بسکه گوهر ریزد ز دست گوهربار
حساب آن نتوان کرد تا به روز حساب****شمار آن نتوان یافت تا به روز شمار
زهی کلانتر دانا که طوطی قلمم****به گاه شکرش شکر فشاند از منقار
چه مدحگویم از میر بهبهانکه بود****به خوان همت او روزگار خوان سالار
اگرچه دیر بپیوست با امیر جهان****ولی ز خدمت او زود نگسلد چون تار
ز شیخ بندر هستم به ناله چون تندر****که داردم ز حقارت وقار آن چو حقار
دو دست اوست دو دریا و من ز حسرت آن****همی ز دیده دو دریا روانکنم بهکنار
زهی وکیل که چون نفخ صور موتی را****دهد ز صیت سخا جان به جسم دیگربار
ز خان جهرم اگر باشدم هزار زبان****یک از هزارکنموصف و اندک از بسیار
ز فیض صحبت خان نفر نفور نیم****که زنگ غم بزداید به صیقل افکار
چه مدح گویم از حکمران حومه که هست****یگانهگوهری از صلب حیدرکرار
محمد آنکه ورا بود عاقبت محمود****به عون احمد مختار و سید ابرار
ز قدح فارس مرا قدح کرد و گفت مگرد****بهگرد دایرهٔ عیب یک جهان احرار
به عرق خویش ازین بیش نیش طعن مزن****که آخرت عرق شرم ریزد از رخسار
کلامت آب روان است و این عجب که مرا****نشست ز آب روانت به دل غبار نقار
ز قدح پارس چو بر گردنت بود تقصیر****ز درّ مدحش بر گردنت سزد تقصار
بویژه اکنون کز عدل حکمران جهان****شدس حیرتکشمبر و غیرت فرخار
جناب معتمدالدوله کز سحاب کفش****بود هماره در آزار ابر در آذار
ز بحر جودش جوییست لجهٔ عمّان****ز جیب حلمش گوییست گنبد دوار
سپهر و هرچه درآن نقطه حکم او چنبر****جهان و هرکه درو بنده قدر او سالار
ستاره کیست که از امر او کند اعراض****زمانه چیست که بر حکم او کند انکار
زهی ز صاعقهٔ تیغ آسمان رنگت****بسان رعد خروشان پلنگ درکهسار
به مهد عدلتو در خواب امن رفته جهان****ولیک بخت تو چون پاسبان بود بیدار
خلاف با تو بود آن گنه که توبهٔ آن****قبول مینشود با هزار استغفار
بزرگوارا امیرا مرا یکی خانه است****که تنگتر بود از چشم مور و دیدهٔ مار
به سطح آن نتوان کرد رسم دایره زانک****ز بسکه تنگ نگردد به هیچ سو پرگار
شود چو پای ملخ رویشان خراشیده****اگر دو پشه نمایند اندر آن پیکار
از آن سببکه ز ضیق فضا و تنگی جای****همی خورند ز هر گوشه بر در و دیوار
درو دو موش ملاقی شوند اگر با هم****ز همگذشت نیارند از یمین و یسار
به جایگاه ملاقات جان دهند آخر****کشان نه راهگریزست و نه مجالگذار
وگر دو مور در او از دو سوکنغد عبور****زنند قرعه و بر یکدگر شوند سوار
از آن سبب که در آن تنگنایشان نبود****نه رهگذار فرار و نه جایگاه قرار
چهارده تن در خانهیی بدین تنگی****که نیک تنگترست از دهان ترک تتار
به روی یکدگر افتادهایم پیر و جوان****چنانکه چین به رخ پیر و خم به زلف نگار
ولی دو خانه بود در جوار آن خانه****که زنده دارد ما را به یمن قرب جوار
وسیع چون دل دانا گشاده چون رخ دوست****به خرمی چو بهشت و به تازگی چو نگار
گر آن دو خانه یکی را به نقد بستانم****به نقد مینشوم با هزار غصه دوچار
بزرگوارا کردم شکایتی زین پیش****ز اهل فارس که شادان زیند و برخوردار
به هجو و هذیان بستند بر من این بهتان****کسان کشان نبود فهم معنی اشعار
کنون به عذر هجای نکرده بسرودم****مر این قصیده که دارد به مدحشان اشعار
قسم به حشمت و جاه توگر همی جویم****ز هبچکس به جهان عیب خاصه از اخیار
ولی ز هرکه گزندی رسد به خاطر من****بهتیغ هجو برآرم زجسم و جانش دمار
بود بهکام تو یارب مدار هفت سپهر****کند بهگرد مدر تا سپهر پیر مدار
تبارک الله از فکر بکر قاآنی****که جان حاسد از ابکار او بود افکار
خطای شعرش چون صبر عاشقان اندک****قبول نظمش چون جور دلبران بسیار
قوافی سخنش هست چون ثنای امیر****که طبع را ننماید ملول از تکرار
و یا عطای امیرستکز اعادهٔ او****ز جان سائل مسکین برون برد تیمار
جهان جود موچهر خانکه انگیزد****به گاه خشم ز آب آتش و ز باد بخار
همیشه خرگه اقبال و شوکتش را باد****امل طناب و فلک قبه و زمین مسمار
قصیدهٔ شمارهٔ 153: تیغی گهرنگار فرستاده شهریار
تیغی گهرنگار فرستاده شهریار****تا سازدش طراز کمر صاحب اختیار
تیغی که گر به آتش سوزان گذر کند****چندان بود برنده ک هگرمی برد ز نار
تیغی که بر حریر اگر نقش او کشند****پودش چو عمر خصم ملک بگسلد ز تار
تیغی که گر به کوه نگارند نام او****فریاد الغیاث برآید ز کوهسار
تیغیکهگر به عرصهٔ هستی درآورند****لاحول گو به ملک عدم میکند فرار
تیغست آن نه حاشا میغیست خونفشان****تیغست آن نه ویحک برقیست فتنه بار
زانسان بود برنده که یارد که بگسلد****پیوند استعاره ز الفاظ مستعار
از بس که عضو عضو جهان در هراس ازوست****ماند جهان ازو به تن شخص رعشهدار
شیرازهٔ صحیفهٔ من خواست بگسلد****دیشبکهگشتم از صف وی سخنگذار
من جادویی نموده و شیرازه بستمش****باز از ثنای عدل شهنشاه کامگار
هی سوخت دفتر من از اوصاف او و من****هی آب میزدم بوی از شعر آب دار
چندان بُرنده است دمَش کز خیال آن****کاسد شدست کار رفوگر درین دیار
آهنگر از خیالش بیرنج گاز و پتک****سوهان و ارّه سازد هر ساعتی هزار
در مغز هوشیارگر افتد خیال آن****آشفته وگسسته شود مغز هوشیار
در بحر دست شاه بسی غوطه خورده است****ز آنست دامنش همه پردر شاهوار
دست ملک چو بحر عمانست پرگهر****این تیغ از آن شدست بدینسان گهر نگار
آب ار ز خود نداشتی این تیغ آتشین****زو هست و نیست سوخته بودی هزار بار
همچون مشعبدی که جهد آتش از دهانش****چون نامک او برم ز دهانم جهد شرار
گر نقش او کسی به مثل بر زمین کشد****از پشت گاو و سینهٔ ماهی کند گذار
این تیغ نیست آینهٔ نصرتست از آنک****نصرت در او شمایل خود دید آشکار
گر هر چه هست زنده به آب است در جهان****بیجان ز آب اوست چرا خصم نابکار
آن راکه تب نبرد اگر نام او برد****زو تب جدا شود چو غم از وصل غمگسار
نشگفت اگر نهنگ نهم نام او از آنک****بودست در محیط کف خسروش قرار
مانا که شاخ کرگدنست او به روز رزم****کز باد زخم او تن پیلان شود فکار
معنی ز لفظ نگسلد و او جدا کند****از لفظ معینی که بر او دارد اشتهار
نزدیک آن رسیدهکه اندر جهان شود****آب بحار یکسره از تف آن بخار
آن تیغ را اگر ملکالموت بنگرد****گوید ز من بس این خلفالصدق یادگار
ماند به جبرئیل که بر شهر طاغیان****بروی رود خطاب خرابی ز کردگار
گر در بهشت نقشی از آن بر زمینکشند****سر تا قدم بهشت بسوزد جحیموار
خور را به ضرب ذره کند گاه دار وگیر****که را به زخم دره کند وقت گیر و دار
زان تیغ زینهار نخواهد عدو از آنک****فرصت نمیدهد که برد نام زینهار
چون اژدها که حارس گنجست روز و شب****گر لاغرست لاغری از وی عجب مدار
شه آفتاب عالم و این تیغ ماه تو****از قرب آفتاب بود ماه نو نزار
ور نیز لاغرست ز هجران شه رواست****لاغر شود بدن چو بههجران فتادکار
این تیغ را به جبر شه از خود جدا نمود****کاو دل به اختیار نکندی ز شهریار
چون صاحب اختیارش آویخت بر کمر****معلوم شدکه حاصل جبرست اختیار
این تیغ همنشین ملک بود روز و شب****این تیغ بود حارس شاه بزرگوار
آورد آب چشمهٔ ششپیر و پادشه****افزودش آبروی بدین تیغ آبدار
این تیغ را به چشمهٔ آن آب اگر برند****آبی برندهتر نبود زو به روزگار
شه نایب محمد و او خادم علی****اقلیم جم مدینه و این تیغ ذوالفقار
شمشر شاه و چشمه ششپیر و شعر من****این هر سه آبدارتر از بحر بیکنار
ازشوق این سه آب عجب نی که اهل فارس****آبی کنند جامهٔ خود را سپهروار
آنگهکه تیغ شاه ببوسیدگفتمش****ز الماس لعل سوده شود گفت غم مدار
شمشیر شاه آتش سوزان بود به فعل****لبهای من دو دانهٔ یاقوت آبدار
یاقوت را گزند ز آتش نمیرسد****زان بر جواهر دگرش هست افتخار
خورشید شاید ار مه نو را کند سجود****کاندک بود شبیه بدین تیغ زرنگار
از شوق شکل اوستکه هرماهی آسمان****بر ماه نوکواکب خود میکند نثار
شه قدردان و بنده شناست لاجرم****هر ساعتش ز لطف فزون سازد اعتبار
این نیز بنده ییست خدا ترس و شاه و دوست****در یزد و فارس کرده هنرهای بی شمار
نهگنبدیکهگنبدگردون به عمر خویش****آبی ندیده بود در آن خاک شوره زار
پیری به یزد دید شبی خضر را به خواب****در دست دست خواجهٔ راد بزرگوار
گفتش کیی بگفت منم خضر و آن دگر****خواجه است کم به مکه برادر شدست و یار
روبا حسین بگو که برآور از آنزمین****مانندهٔ فرات یکی آب خوشگوار
دی رفت و گفت و آب برآورد و برکه ساخت****چوپان وگله برد و نگهبان و برزیار
در فارس دفع فتنهٔ یکساله در سه روز****کرد و دو ماهه ساخت چو گردون یکی حصار
یاسا نوشت و فننه نشاند و شریرکشت****بستان فزود و قریه و گلگشت و مرغزار
کاریز کند و نهر برآورد و رود ساخت****سد بست وکه شکست و روانکرد جویبار
بنیان نهاد و برکه بنا کرد و گرد شهر****صد باغ تازه ساخت به از باغ قندهار
آورد آب چشمهٔ شش پیر را به شهر****آبی چو آب خضر روانبخش و سازگار
از بس که آب آمد و سیراب گشت شهر****تردامنیست مفتی این شهر را شعار
جشنی عظیمکرد و چراغانی آنچنانک****بر روز همچو صبح بخندید شام تار
واسان به یک حواله منال دو ساله داد****بیمنت مباشر و عمال و پیشکار
شادان ازو رعیت و ممنون ازو سپه****خوشنود ازو خدا و خلایق امیدوار
سلطان رؤوف و خواجه معین طالعش بلند****انصاف پیشه عزم قوی حزمش استوار
او را چه مایه بهتر و برتر ازین که هست****از جان کهینه بندهٔ سلطان تاجدار
شاها محمدی تو زمین غار و آسمان****مانند عنکبوت بهگردت تنیده تار
تو پور آتبینی و سالار ملک جم****کاوه است برزو بازوی اوگرزگاوسار
یارب بهار دولت شه باد بیخزان****تا در جهان بود سپس هر خزان بهار
بختش جوان و حکم روان و عدو نوان****نصرت قرین و چرخ معین و زمانه یار
قصیدهٔ شمارهٔ 154: چو چتر زرین افراشت مهر در کهسار
چو چتر زرین افراشت مهر در کهسار****چو بخت شاه شد از خواب چشم من بیدار
ز عکس چشم میآلود آن نگار دمید****هزار نرگس مخمور از در و دیوار
هوا ز بوی خطش گشت پر ز مشک و عبیر****زمی زرنگ رخش گشت پر ز نقش و نگار
دو لعل او شهدالله دو کوزه شهد روان****دو زلف او علمالله دو طبله مشک تتار
لبش میان خطش چون دو نقطه از شنگرف****برآن دو نقطه خطش بسته قوسی از زنگار
به چشمش امروز تا هرکجا نظر میرفت****فریبود و فسون ود وخواب ود و خمار
به چین طرهٔ او خال عنبرینگفتی****گرفته زاغی مور سیاه در منقار
دلم به نرمی با چشم او سخن میگفت****از آنکه چشمش هم مست بود و هم بیمار
ز بس که زلف گشود و ز بس که چهره نمود****گذشت بر من چندین هزار لیل و نهار
ز گیسوانش القصه چون نسیم سحر****همی بنفشه و سنبل فشاند برگلنار
زجای جست و کمر بست و روی شست و نشست****گرفت شانه و زد بر دو زلف غالیه بار
ز نیش شانه سر زلف او به درد آمد****بسان مار به هرسو بتافت گرد عذار
بگفتمش صنما مار زلف مشکینت****چه پیچد این همه بر آن رخان صندل سار
جواب داد که چون مار دردسر گیرد****بگرد صندل پیچد که برهد از تیمار
اگرچه خلق برانند کافریده خدای****به دوزخ اندر بس مارهای مردم خوار
من آنکسمکه به فردوس روی او دیدم****ز تار زلف بسی مارهای جان اوبار
به روی ائ زده چنبر دومار از عنبر****ز جان خلق برآورده آن دومار دمار
حدیث مار سر زلف او درازکشید****بلی درازکشد چون رود حدیث از مار
غرض چوماه من ازخواب چهره شست ونشست****چو صبح عسطهٔ مشکین زد از نسیم بهار
نشسته دید مرا بر کنار بستر خویش****به مدح شاه جهان گرم گفتن اشعار
دوات در برو کاغذ بهدست و خامه به چنگ****پیاله بر لب و مل در میان وگل بهکنار
به مشک شسته سر خامه را و پاشیده****ز مشک سوده به کافور گوهر شهوار
به خندهگفتکه مستی شعور را ببرد****تو پس چگونه شوی بیشعور و شعرنگار
یکی بگوی که این خود چه ساحریستکه تو****همیشه هستی و هشیارتر ز هر هشیار
جواب دادمکای ترک نکتهیی بشنو****که تاب شبهه ز دل خیزد از زبان انکار
مدیح شاه به هشیاری ارکببیگوید****چو نیست لایق شه کرد باید استغفار
ولی چو نکته نگیرند عاقلان بر مست****قصوری ار رود اندر سخن نباشد عار
بگفتم این و سپس ساغری دو مستانه****زدم چنانکه بنشاختم سر از دستار
به مدح شاه پس آنگاه بر حریر سپید****شدم ز خامه به مشک سیاه گوهر بار
که ناگهان بت من هر دو دست من بگرفت****به عشوه گفتکه ای ماه و سال باده گسار
کس ار به مستی باید مدیح شاهکند****دو چشم مست من اولی ترند در این کار
بهل که مردم چشمم به آب شورهٔ چشم****سواد دیدهٔ خود حلکند مرکبوار
به خامهٔ مژه آنگه به سعی کاتب شوق****چنین نگارد مدحش به صفحهٔ رخسار
قصیدهٔ شمارهٔ 155: که باد تا ابد از فر ایزد دادار
که باد تا ابد از فر ایزد دادار****ملک جوان و جهان را به بختش استظهار
جمال هستی و روح وجود و جوهر جود****جهان شوکت و دریای مجد و کوه وقار
کمال قدرت و تمثال عقل و جوهر فیض****قوام عالم و تعویذ ملک و حرز دیار
سپهر همت و اقبال ناصرالدین شاه****که هست ناصردین محمد مختار
خلیفهٔ ملکالعرش بر سر اورنگ****عنانکش ملکالموت در صف پیکار
به رزم چشم اجل راست تیر او مژگان****به بزم باز امل راست کلک او منقار
موالفان را برکف ز مهر او منشور****مخالفان را بر سر ز قهر او منشار
پرندهیی به همه ملک در هوا نپرد****در آن زمان که شود پیک سهم او سیار
به فکر یارد نه چرخ را بگنجاند****به کنجدی و فزون مینگرددش مقدار
زهی به پایهٔ تختت ستاره مستظهر****خهی ز نعمت عامت زمانه برخوردار
بهگرد پایهٔ تختت زمانه راست مسیر****به زیر سایهٔ بختت ستاره راست مدار
به روز خشم تو خونین چکد ز ابر سرشک****به گاه جود تو زرین جهد ز بحر بخار
سخا و دست تو پیوستهاند بس که بهم****گمان بری که سخا پود هست و دست تو تار
بهر درخت رسد دشمن تو خون گرید****ز بیم آنکه تواش زان درخت سازی دار
سزد معامله زین پس به خاک راهکنند****که شد ز جود تو از خاک خوارتر دینار
مگر سخای ترا روز حشر نشمارند****وگرنه طی نشود ماجرای روزشمار
عدو ز بیم تو از بس بهکوهها بگریخت****ز هیچ کوه نیاید صدا به جز زنهار
اگر نه دست ترا آفریده بود خدای****سخا و جود به جایی نمیگرفت قرار
مگر ز جوهر تیغ تو بود گوهر مرگ****کزو نمود نشاید به شرق و غرب فرار
عدو به قصد تو گر تیر درکمان راند****همی دود سر پیکان به جانب سوفار
امید برتری از بهر بدسگال تو نیست****مگر دمی که شود تنش خاک و خاک غبار
همیشه تا که به یک نقطه جاکند مرکز****هماره تا که به یک پا همی رود پرگار
سریکه دور شد از مرکز ارادت تو****تو را همیشه چو پرگار باد رنج دوار
قصیدهٔ شمارهٔ 156: دوش اندر خواب میدیدم بهشت کردگار
دوش اندر خواب میدیدم بهشت کردگار****تازه بیفیض ربیع و سبز بیسعی بهار
دوحهٔ طوبی ز سرسبزی چو بخت پادشه****چشمهٔکوثر ز شیرینی چو نطق شهریار
یکطرف موسی و توراتش به حرمت در بغل****یک طرف عیسی و انجیلش به عزت درکنار
یکطرف داود درگیسوی حوران برده دست****تا در آنجا هم زره سازی نماید آشکار
بیخبر از حور نرمک سوی غلمانان شدم****زانکه رندی چون مرا با وصل حوران نیست کار
گفتم ای خورشید رویان سپهر دلبری****گفتم ای شمشاد قّدان ریاض افتخار
لب فراز آرید و آغوش و بغل خالیکنید****کزشما بیزحمتی همبوسه خواهم همکنار
لب بهشکر بگشدند وگفتند ای غریب****آدمی بایدکه در هرکار باشد بردبار
موزهٔ غربت برون آور نفس را تازه کن****گرد از سبلت برافشان ریشکان لختی بخار
ساعتی بنشین به راحت آب سرد اندک بنوش****از جگر بنشان حرارت وز دو رخ بفشان غبار
خیرهگستاخانه هرجا دم نمیشاید زدن****ای بسا نخل جسارت کاو خسارت داد بار
با حیاتر گو سخن با نازپروردان خلد****با ادبتر زن قدم در جنت پروردگار
خوب رویان جهانت بس نشد مانا که تو****خوبرویان جنان را نیز خواهی یار غار
اینچنینکز ماکنار و بره میخراهی به نقد****غالبآ ما را برات آوردهیی ازکردگار
یا مگر بوس و کنار از ما خریدستی سلم****یا جنایتکرده از وصل تو ما را روزگار
گفتم اینها نیست لیکن مادح خاص شهم****کز لبم شکر همی ریزد به مدحش باربار
ازپبن کسبسعادت هرکجاسیمیبریست****چون مرا بیند به ره بوسد لبم بیاختیار
متفقگفتند مانا میرقاآنی تویی****کت شنیدستیم تحسین از ملایک چندبار
گفتم آری میر قاآنی منم کز مدح شاه****کلک من دارد شف بر سلک در شاهوار
چون شنیدند این سخن برگرد من گشتند جمع ***زیب و زیورهای خود کردند بر فرقم نثار
وانگهی چون چشمهٔ خضرم دهان پرآب شد****بس که دادندم یکایک بوس های آبدار
زین سپس گفتم که ای مرغان گلزار ارم****زآنچه پرسم باز گوییدم جوابی سازگار
یارکی دارمکه دارد چهرهیی چون برگ گل****چشم او بیمار و من شب تا سحر بیماردار
خط او مورست اگر از مشک چین سازند مور****زلف او مارست اگر از تار جان سازند مار
هر کجا بینم سرینش را بخندم از فرح****کبک آری میبخندد چون ببیندکوهسار
یک هنر دارد که گوید مدح خسرو روز و شب****حالی او به یا شما گفتند و یحک زینهار
هر که مدح شاه گوید بهترست از هر که هست****خاصه یار ماهروی و شاهد سیمین عذار
ما شبیم او روز روشن ما تبیم او عافیت****ما نمیم او بحر عمان ما غمیم او غمگسار
ما مهیم او مهر رخشان ما زمینیم او سپهر****ما گیاهیم او زمرد ما خزانیم او بهار
باز پرسیدم که بزم پادشه به یا بهشت****پاسخم گفتند کای دانا خدا را شرمدار
با هوای مجلس شه یاد از جنت مکن****پیش درگاه سلیمان نام اهریمن میار
فخر گلزر ارم این بسکه تا شام ابد****نکهتی دارد ز خاکپای خسرو یادگار
باز گفتم بخت او از رتبه برتر یا سپهر****لرز لرزان جمله گفتند ای حکیم هوشیار
پیل شطرنج از کجا ماند به پیل منگلوس****شیر شادروان کجا ماند به شیر مرغزار
آنگهم گفتند داریم از تو ما یک آرزو****هم به خاک پای شه کای آرزوی ما برآر
گفتم ای خوبان بگویید آرزوی خویشتن****کارزوی خوبرویان را به جانم خواستار
دست من از عجز بوسیدند و گفتند ای حکیم****چشم ما دورست چون از چهر شاه کامگار
کن سواد دیدهٔ ما را به جای دوده حل****در دوات اندر به زیر و روز و شب با خود بدار
تا مگر زان دوده هرگه مدح شه سازی رقم****چشم ما افتد به نامی نام شاه تاجدار
اینک از آن دوده این شعر روان بنگاشتم****تا به غلمانان مگر تحسین فرستد شهریار
خسرو غازی محمّد شه که عمر و دولتش****باد از صبح بقا تا شام محشر پایدار
قصیدهٔ شمارهٔ 157: دوش بگشودم زبان تا درد دل گویم به یار
دوش بگشودم زبان تا درد دل گویم به یار****گفت عشاق زبون را با زبان دانی چکار
گر به قرب ما قنوعی در محبت شو حریص****ور به وصل ما عجولی در بلا شو بردبار
خوی با آوارگی کن چون نبینی جایگه****چاره از بیچارگی جو چون نداری اقتدار
معنی تسلیم دانی چیست ترک آرزو****بلکه ترک دل که در وی آرزو گیرد قرار
تن بود خانهٔ طمع آن خانه را از سر بکوب****دل بود ریشهٔ هوس آن ریشه را از بن بر آر
تر دلگ زانکه بعدل فارغست از درد و غم****جان رهان زانکه بیجان ایمنببت ازکیرودار
از مراد نفس دل برکن که ننگست آن مراد****وز حصار عقل بیرون شو که تنگست آن حصار
کام دلبر جویی از دل لختی آنسوتر نشین****وصل جانان خواهی از جان گامی آنسوتر گذار
هر چه جانان خواهد آن کن حرف صلح و کین مزن****هرچهگوید یار آن گو نام کفر و دین میار
دل چنان وقعی ندارد بهتر از دل کن فدا****جان چنان قربی ندارد خوشتر از جان کن نثار
تا ننوشی دُرد ناکامی نگردی نامجو****تا نپوشی برد بدنامی نگردی نامدار
در ز آبشور خیزد برگ تر ازچوب خشک****شهد از زنبور زاید دانهٔ خرما ز خار
عیش جان آنگه شود شیرینکه میگردید تلخ****روشنی آنگه دهد پروین که شب گردید تار
فخر عاشق از نعیم هر دو گیتی ننگ اوست****جز به مهر خواجه کز وی میتوان کرد افتخار
غبث دولت غوث ملت اصل دانش فصل جود****صدر دین بدر اُمَم بحر کرم کوه وقار
حاجی آقاسی جهان جود و میزان وجود****کافرینش بر همایون ذات او کرد اقتصار
آنکه گر رشحی چکد از ابر دستش بر زمین****برنخیزد تا به حشر از ساحت هامون غبار
از دو گیتی چشم پوشیدست الا از سه چیز****عشق یزدان و نظام شرع و مهر شهریار
صورت آمال بیند در قلوب مرد و زن****نامهٔ آجال خواند در قضایکردگار
بحر طغیانکرد در عهدش از آن شد مضطرب****کوه سر افراخت با حلمش از آن شد شگسار
روز مهر او ز صحرا عنبرین خیزد نسیم****وقت خشم او ز دریا آتشین جوشد بخار
دی بر آن بودم که از حزمش کنم حرفی رقم****بر سر انگشتان من بستند گفتی کوهسار
دوشم آمد از سخای او حدیثی بر زبان****از زبانم هر زمان می ریخت درّشاهوار
خلق میگویند مختارست در هر کار و من****بارها دیدم که در بخشش ندارد اختیار
شکل روببن دزکشد رایشز تارعنکبوت****خود رویین تن کند حزمش ز تاج کو کنار
حرزی از جودش اگر بیتی به بازو حامله****بچه نه مه مینماندی در مضیق انتظار
نوککلک او بهچشم آرزو شیرینترست****از سر پستان مادر در دهان شیرخوار
جاه او گویند دارد هرچه خواهد در جهان****من مکرر آزمودستم ندارد انحصار
طبع او دریای مواجست و موج او کرم****موج دریا را که تاند کرد در گیتی شمار
وصف خلق او نوشتم خامهام شد عنبرین****نقش جود او کشیدم نامهام شد زرنگار
ای که دریا را نباشد پیش جودت آبروی****ویکه دنیا را نباشد بیوجودت اعتبار
ماجرای رفته را خواهم که از من بشنوی****گرچه دانم هست پیشت هر نهانی آشکار
چار مه زین پیش کز انبوه اندوه و محن****هر دلی بد داغدار و هر تنی بد سوگوار
فتنه در شیراز چون مرد مجاور شد مقیم****ایمنی ازفارس چونشخص مسافربستبار
شور و غوغا شد فراوان امن و سلوتگشت کم ***کفر و خذلان یافت رونق دین و ایمان گشت خوار
دیده ها از شرم خالی سینه ها از کینه پُر کنید ها****صدرها از غَدَر مملو چشمها از خشم تار
طارق از سارق مشوش عالم از ظالم برنج****صالح از طالح گریزان تاجر از فاخر فکار
مغزها غرق جنون و عقلها محو طنون****عیشها وقف منون و طیشها خصم وقار
نبضها چون استخوان شد استخوان ها همچو نبض****آن زدهشت مانده بیحس این ز وحشت بیقرار
چون مقابر شد معابر از هجوم کشتگان****پر مهالک شد مسالک از وفور گیر و دار
روز اگر بیچارهیی از خانمان رفتی برون****کشته یا مجروح برگشتی سوی خویش و تبار
شب اگر در خانه ماندی بینوایی تا به صبح****در میان خانه با دزدان نمودی کارزار
شرع بیرونقتر از اشعار من در ملک فارس****امن بیسامانتر از اوضاع من در روزگار
خسته و مجروح از هرسو گروه اندر گروه****بسه و مذبوح در هرره قطار اندر قطار
کلبهٔ جراح آب دکهٔ سلاخ برد****بسکه لاش کشتگان بردندی آنجا بار بار
گاه مردان را به جبر از سر ربودندیکله****گه امارد را به زور از پا کشیدندی ازار
فرقهیی هرسو دوان این با سپر آن با تبر****حلقهیی هرسو عیان اینجاشراب آنجا قمار
بامهای خانه هولانگیز چون خاک قبور****برجهای قلعه وحشت خیز چون لوح مزار
حمله آرد بهرکینگفتی به راغ اندر نسیم****پنجه یازد با سنان گفتی به باغ اندر چنار
باد گفتی خنجر مصقول دارد در بغل****آبگفتی صارم مسلول دارد درکنار
پیل هر سردابه گفتی هست پیل منگلوس****شیر هر گرمابه گفتی هست شیر مرغزار
شخص ترسیدی ز عکس خویش اندر آینه****مرد رم کردی ز سایهٔ خویش اندر رهگذار
دل ز جان الفت بریدی با همه الف نهان****چشم از مژگان رمیدی با همه قرب جوار
خاک در زیر قدم دزدیستگفتی نقبزن****آب در جوی روان تیغیستگفتی آبدار
فیالمثل را گر کسی خفتی به خلوتگاه امن****جستی از جا هر زمان چون آدمی وقت خمار
سبلت اشرار رعبانگیز چون چنگال شیر****مژهٔ الواط هولآمیز چون دندان مار
روز و شب رافرق از هم کس نیارستی ازآنک****مهر و مه بر سمت آنکشور نکردندی مدار
قصه کوته حال آن کشور بدین منوال بود****تا ز ری آمد به سوی فارس صاحب اختیار
روز اول از در تدبیر یاسایی نوشت****طرفه یاسایی کزو هر کس گرفتند اعتبار
ثت در وی شغل هرک از رعیت تا سپه****در نظام مملکت بسطی در آن با اختصار
خلق آن یاسا چو برخواندند گفتند ای شگفت****حاکمی آمد که کار ملک ازو گیرد قرار
عامهٔ اشرار باهم متفق بستند عهد****تا به عون یکدگر چون کوه مانند استوار
چون دو روزی رفت دزدی چارش آوردند پیش****سر برید آن چارراوان ماجرا جست انتشار
آن بدینگفتا که هی هی زین نهنگ پیل کش ***این بدان گفتا که بخ بخ زین پلنگ شیرخوار
چون شدند اشرار آگه عقدشان از هم گسیخت****جامهٔ پیوندشان را ریخت از هم پود و تار
این بدان گفتا که اکنون چاره جز زنهار نیست****آن بدین گفتا که کس را شیر ندهد زینهار
آن عزیمتکرده سوی غال غول از اضطراب****این هزیمت جسته سوی غار مار از اضطرار
فرقهیی همچون زنان گشتند در چادر نهان****جوقهیی در نیمشب کردند از کشور فرار
آنکه بیرون شد ز شهر از بیم در هامون و کوه****یا چو ببژن رفت در چه یا چو اژدرها به غار
آن یکی در آب دریا رفت همچون لاک پشت****وین دگر در ریگ صحرا خفت همچون سوسمار
وانکه اندر شهر پنهان بود کردندش اسیر****یا بهدارالملکریشد یا همانساعت بهدار
در همه شیراز اکنون شور و غوغا هیچ نیست****جز خروش عندلیب و بانگ کبک و صوت سار
کس نگرید جز صراحی کس ننالد غیر چنگ****کس نجوشد جز خم میکس نموید غیر تار
شبروی گر هست ما هست آن هم اندر آسمان****سرکشیگرهست سروست آنهماندر جویبار
گر کسی خنجر کشد بید است آنهم در چمن****ورتنی طغیانکند سیلست آن هم در بهار
کس ندارد عزم غوغا جز به مستی چشم دوست****کس نتابد سر ز فرمان جز به شوخی زلف یار
تا سه شب بازار و دکانها سراسر باز بود****جز دکان میفروش آن هم ز خوف کردگار
بارهٔ شیراز را نیز آنچنان محکم نمود****کز قضاگوییکشیدستندگرد او حصار
بارهٔ ویران که از هر رخنهٔ دیوار او****همچو تار از حلقهٔ سوزن برون لرفتی سوار
آنچنان معمور و محکم کرد کز دروازهاش****باد بیرخصت به صحرا برد نتواند غبار
باغهایی را که در گلزرشان از بیگلی****در دو صد فصل بهاران کس ندیدی یک هزار
شد چنان آباد از سعیش که گویی کرده چرخ****بر سر هر شاخ گل صد خوشهٔ پروین نثار
خلق از طغعان فتادسنند لیک از سعی او****سیلهای آب طغیان کردهاند از هرکنار
ببنکه انهار و قنات و جری از هربریکند****همچو پرویزن مشبک گشته خاک آن دیار
بسکه هردم چشمهٔ آبی بجوشد از زمین****آب پنداری به جای سبزه روید از قفار
اللهالله حاکمست این یاسحاب رحمتست****کاب میبارد هم ازکوه و دشت و مرغزار
سوی ما حاکم فرستادی و یا بحر محیط****بهر ما ناظم روان کردی و یا ابر بهار
از وجود او نه تنها کارها رونق گرفت****کآبها را نیز آب دیگر آمد روی کار
زینهمه طوفان آبی کز زمین جوشیده است****خلق را باید به کشتی رفتن اندر رهگذار
گر ز سعی او بدینسان آبها افزون شدی****نهرها از شهرها خیزد چو امواج از بحار
دی به صاحب اختیار از فرط حیرانی کسی****گفتکای بخت بلندت را هنرمندی شعار
چشمبندیکردهیی مانا جهانی را به سحر****ورنه در ماهی دو نتوانکرد چندینکار و بار
فتنه بنشاندی ز فرش و باره را بردی به عرش****دوست را کردی شکور و خصم را کردی شکار
نهرهاکردی روان هریک به ژرفی زنده رود****باغها آراستی هریک به خوبی قندهار
صدهزار افزون نهال تازهکشتی وین عجب****کان همه بالید و خرم گشت و برگ آورد و بار
گفتش ای نادان تو از راز نهانی غافلی****سم و زر را صیرفی داندکه چون گیرد عیار
عجزمن چوندیدحاجیخواستکز اعجازخویش****در وجود من نماید قدرت خویش آشکار
من اثر هستم موثر اوست زین غفلت مکن****من سبب هستم مسبب اوست زین حیرت مدار
مینبینی آب و گویی از چه گردد آسیا****می نبینی باد و گویی از چه جنبد شاخسار
سخت حیرانی ز صورتهای گوناگون که چیست****چون نیی آگه ز کلک قدرت صورت نگار
احمد مرسلکه آنی رفت و بازآمد ز عرش****می نبود الا ز یمن قدرت پروردگار
مرحبا بردست حیدرگو که او مرحب کش است****ورنه از خود اینهمه جوهر ندارد ذوالفقار
باری اندر فارس اکنون یک پریشان حال نیست****غیر من کاشفتهام چون زلف ترکان تتار
اسم و رسم من به دستورالعمل امسال نیست****وین عمل اصلاً نبد دستور در پیرار و پار
نهبهشه یاغیشدم نهبر خدا طاغی شدم****نه ز اوباش صغارم نه ز الواط کبار
نهرحیمرنگرز هستمکه بر ارک وکیل****هر شبی شمخال اندازم ز بالای منار
نه علی یک دستیمکز بهر یک پیمانه می****برکشم خنجر یهودان را نمایم تار و مار
نه فریدون خان نادانمکه از نابخردی****خویش را در کار و بار فارس دانم پیشکار
هم نیم احمد که لاچین را فرستم حکم قتل****روز روشن خنجر آجینش کنم خورشیدوار
کیستم آخر گدایی بینوایی بیکسی****شیوهٔ من شاعری شغلم مدیح شهریار
گر کسی گوید که قاآنی شب و روزست مست****راست گوید نیستم یک دم ز مهرت هوشیار
ورگناهم اینکه بر خوبان عالم مایلم****راستست اخلاق خوبت را به جانم خواستار
ور خطایم اینکه می کوشیدم به عیب و عار تو****نبستم منکر که مدح من ترا عیبست و عار
میدهم هر دم دل راد ترا نسبت به ابر****گر چه میدانم که آن روح لطیفست این بخار
نور رایت را به نور مه برابر مینهم****گرچه میبینم که آن اصلست و این یک مستعار
در بزرگی با جهان جاه ترا همسر کنم****گرچه مییابم که آن فانیست این یک پایدار
زین قبل بیحد خطا دارم که نتوانم شمرد****ور شمارم شرمساریها برم روز شمار
گر قصور مدحت از مایهٔ شرمندگیست****اندرین معنی جهانی هست چون من شرمسار
قصه کوته پایهٔ خود بین نه استعداد من****زانکه من در مرتبت جویم تو بحر بیکنار
خلعت و انعام و مرسومم بیفزا زانچه بود****تا به عمر و دولت و بختت فزاید کردگار
آن مکن با من که درخورد من و قدر منست****آن بفرما کز تو زیبد وز تو ماند یادگار
گر وجودت قادرست اما ز جودت نادرست****قطع مسورم من ای جودت جهان را مستجار
حکمکن کز لوی ئیلم حکم اجرا در رسد****تا بر آرم چون نهنگ از جان بدخواهت دمار
یک دعا بیشت نگویم واندعا اینست و بس****کت بهر کامی که خواهی بخت سازد کامگار
قصیدهٔ شمارهٔ 158: راستی را کس نمیداند که در فصل بهار
راستی را کس نمیداند که در فصل بهار****از کجا گردد پدیدار این همه نقش و نگار
عقلها حیران شود کز خاک تاریک نژند****چون برآید این همه گلهای نغز کامگار
گر ز نقش آب و خاکست این همه ریحان و گل****از چه برناید گیاهی زآب و خاک شورهزار
کیست آن صورتگر ماهرکه بیتقلید غیر****این همه صورت برد بیعلت و آلت به کار
چون نپرسی کاین تماثیل از کجا آمد پدید****چون نجویی کاین تصاویر از کجا شد آشکار
خیری از مهر که شد زیشان به گلشن زردروی****لاله از عشق که شد زینسان به بستان داغدار
از چه بیزنگار سبزست از ریاحین بوستان****از چه بیشنگرف سرخست از شقایق کوهسار
باد بیعنبر چرا شد اینچنین عنبرفشان****ابر بیگوهر چرا گشت اینچنین گوهر نثار
برکف این تسبیح یاقوت از چه گیرد ارغوان****بر سر این تاج زمرد از که دارد کو کنار
برق ازشوق که میخندد بدینسان قاهقاه****ابر از هجر که میگرید بدینسان زار زار
چون مجوسان بلبل از ذوق که دارد زمزمه****چون عروسان گلبن از بهر که بندد گوشوار
ابر غواصی نداند از کجا آردگهر****باد رقاصی نداند از چه رقصد در بهار
تاکه گوید باد را بیمقصدی چندی بپوی****تا که گوید ابر را بیموجبی چندین ببار
چهرسوری از چهشد بیغازه زینسان سرخ رنگ****زلف سنبل از چه شد بیشانه زینسان تابدار
راستی چون خواجه باید عارفی یزدانپرست****تا شناسد قدر صنع و قدرت پروردگار
بدرایران صدر ایمان حاجی آقاسی که هست****هم مرید خاص یزدان هم مراد شهریار
قصه کوته دوش چون خورشید رخشان رخ نهفت****ماه من از در درآمد با رخی خورشیدوار
در دو لعل می فروشش هرچه در صهبا سرور****در دو چشم باده نوشش هر چه در مستی خمار
چهر او یک خلد حور و روی او یک عرش نور****خط او یک گله مورو زلف او یک سلّه مار
جادویی در زلف مفتولش گروه اندر گروه****ساحری در چشم مکحولش قطار اندر قطار
ارغوان عارضش را حسن و طلعت رنگ و بوی****پرنیان پیکرش را، لطف و خوبی پود و تار
از دو چشم کافرش یک دودمان دل دردمند****از دو زلف ساحرش یک خانمان جان بیقرار
تودهٔ زلف سیه پیرامن رخسار او****برجی از مشکست گفتی از بر سیمین حصار
چاه یوسف تعبیت کردست گفتی در ذقن****ماه گردون عاریت بستست گفتی بر عذار
نی غلط کردم خطا گفتم که نشنیدم به عمر****هیچ چاهی واژگون و هیچ ماهی بیمدار
رشته اندر رشته زلف همچو تار عنکبوت****حلقه اندر حلقه جعدش همچو پشت سوسمار
طرهاش چون پنجهٔ باز شکاری صیدگیر****مژه اش چون چنگ شیر مرغزاری جان شکار
هی لبش بوسیدم و هی شد دهانم شکرین****هی خطش بوییدم و هی شد مشامم مشکبار
قند و شکر بُد که میخوردم از آن لب تنگ تنگ****مشک و عنر بُد که میبردم از آن خط باربار
گفت ده بوسم به لب افزون مزن گفتم به چشم****هی همی بوسیدمش لب هی غلطکردم شمار
هرچهگفت از دهفزونتر شد به رخیگفتمش****در شمار ده غلط کردم تو از سر میشمار
گفت می خواهی مرا ده ده ببوسی تا به صد****گفتمش نی خواهمت صد صد ببوسم تا هزار
گفت بالله چون تو یک عاشق ندیدستم حریص****گفتم الله چون تو یک دلبر ندیدم بردبار
زیر لب خندید و گفت ای شاعرک ترسم که تو****نرم نرمک از پی هر بوسهیی خواهی کنار
گفتم آری داعی شاهستم و مداح میر****از پی بوس و کناری چون ز من گیری کنار
الغرض با یکدگر گفتیم چون لختی سخن****خادم آمدگفت ای قاآنی از حق شرمدار
صحبت معشوق و می تا چند مانا غافلی****زینکه فرداش شب تحویل هست و وقتیار
گفتم ای خادم مگر نوروز سلطانی رسید****گفت بخ بخ رای ناقص بین و عقل مستعار
یک زمستان برتو رفت و باز چون مستان هنوز****روز از شب باز نشناسی زمستان از بهار
سبزه شد پیروزه پوش و لاله شد مرجان فروش****سرخ مُل آمد به جوش و سرخ گل آمد ببار
کارگاه ششتری شد از شقایق بوستان****پر ز ماه و مشتری شد از شکوفه شاخسار
خیز و سوی بوستان بگذر که گویی حورعین****عنبرین گیسو پریشیدست اندر مرغزار
زیر هر شاخی ظریفی با ظریفی بادهنوش****پای هر سروی حریفی با حریفی می گسار
یکطرف غوغای عود و بربط و مزمار و چنگ****یک طرف آوای کبک و صلصل و دراج و بار
صوفی اینجا در سماع و مطرب آنجا در سرود****عاشق اینجا شادمان و دلبر آنجا شادخوار
چشمها در چشم ساقی کامها بر جام می****گوشها بر لحن مطرب رویها در روی یار
شکل نرگس چون بلورین ساغری پر زر و می****یا فروزان بوتهیی از سیم پر زر عیار
گه به پای سرو بن از وجد میرقصد تذرو****گه به شاخ سرخ از شوق میخندد هزار
مرزها از ابر آذاری پر از در عدن****مغزها از باد فروردین پر از مشک تتار
خادمک هرچند با من در عبادت تند شد****حق چو با او بود الحق گشتم از وی شرمسار
گفتم ای خادم بهل آن خامه و دفتر به پیش****تا دماغی تر کنم ز اول بده جامی عقار
گفت تا کی می خوری ترسم گرت زاینده رود****جای جام می بیارم بازگویی می بیار
باده خواران دگر را قسمتی هم لازمست****نی نصیب تست تنها هرچه می در روزگار
گفتم ای خادم تو میدانی زبان درکام من****هست در برندگی نایب مناب ذوالفقار
می بده کامروز در گیتی منم خلاق نظم****و آزمُودستی مرا در عین مستی چند بار
مست چون گردم معانی در دلم حاضر شوند****وز دلم غایب شوند آنگه که گردم هوشیار
خادمک در خشم رفت و زیرلب آهسته گفت****باش کامشب میخورد فردا زند میرش به دار
رفت عمدا بر سر میخانه وز سرجوش خُم****زان شراب آورد کز عکسش زمین شد لالهزار
زان میی کز وی اگر یک جرعه پاشی بر زمین****از سر مستی کند هفت آسمان را سنگسار
الغرض جامی دو چون خوردم قلم برداشتم****گفتم اندر یک دو ساعت این قصیدهٔ آبدار