دیوانسلمانساوجی_غزل300تا387
حرف ن
غزل شماره 301: دل من زنده میگردد به بوی وصل دلداران
دل من زنده میگردد به بوی وصل دلداران ****دماغم تازه میدارد نسیم وعده یاران
الا ای صبح مشتاقان بگو خورشید خوبان را ****که تا کی ذره سان گردند در کویت هواداران
شبی احوال بیماران بپرس از شمع مومن دل ****که بیمارست و میسوزد همه شب بحر بیماران
مرا ای لعبت ساقی ز جام لعل شیرینت ****بده کامی که در تلخی سر آمد عمر میخواران
به هشیاران مده می را به مستان ده که در مجلس ****قدح خون در جگر دارد، مدام از دست هشیاران
صبا از کوی او بویی، بجان گرمی دهد اینک ****نشسته بر سر کویند و جان بر کف خریداران
بهر یک موی چون سلمان گرفتاریست در بندت ****گرفتارت کند ترسم، شبی آه گرفتاران
غزل شماره 302: ای آب آتش رنگ تو، بر باد داده خاک من
ای آب آتش رنگ تو، بر باد داده خاک من ****در آب و آتش هر دم از خاک درت باد ختن
آب است و آتش جام می خاک است تن با دست جان ****بنشان به آب آتشین، این گرد و خاک و باد من
گردم زند باد از گلت کابست و آتش خاک او ****باد آتش و خاک افکند، در آْب نسرین و سمن
غزل شماره 303: سرو من سنبل تر بر زده بر گل پرچین
سرو من سنبل تر بر زده بر گل پرچین ****بستده لشکر رومش ز حبش لشکر چین
رسته و بسته به دست بت من سنبلتر ****وز سرش رسته فرو هشته دو صد سنبل چین
حلقه در حلقه گره در گره و بند به بند ****پیچ در پیچ و زره در زره و چین در چین
در خطا و ختن ای خسرو خوبان خطا ****چون تو ترکی نبود در همه چین و ماچین
خواستم تا که بچینم ز لبش شفتالود ****ابرویش گفت: «بچین!» غمزهٔ او گفت: «مچین!»
در چنین چین و مچین مانده، اسیرم، چه کنم؟****سر زلف بت من مرهم چین بود و مچین
حال سلمان به قلم شرح همی دادم و گفت:****خار هجرم خور و از باغ وصالم برچین
غزل شماره 304: مسکین تنم به بویت، خو کرده است با جان
مسکین تنم به بویت، خو کرده است با جان ****ورنه به نسبت از تن، دورست راه تا جان
حیف آیدم بریدن، زلفت که آن دو زلفت ****هر مورگی است کان رگ، پیوسته است با جان
بر هر طرف که سروت، یک روز میخرامد****میروید از زمین تن، میبارد از هوا جان
باد صبا ز کویت، جان میبرد به دامن ****در حیرتم کز آنجا، چون میبرد صبا جان؟
از شوق وصلت آمد، جان عزیز بر لب ****گر میشود میسر، سهل است گو بر آ جان
در گوشههای چشمت جان جای کرد جانا ****زیرا نیافت بهتر زان گوشه هیچ جا جان
جان و دلم فتادند، اندر محیط عشقت ****دل غرقه گشت و تا لب، آمد به صد بلا جان
در خلوت وصالت، سلمان چگونه گنجد؟****سلمان تنست و آنجا جای دلست یا جان
غزل شماره 305: هر که را مقصود، حسن عارض است از دلبران
هر که را مقصود، حسن عارض است از دلبران ****عارضی عشق است، نتوان نهادن دل بر آن
حسن دریایی است بیپایان و آبش گوهر است ****عاشق صاحب نظر دارد مراد از دلبران
دیگرم غیر از تو میل صحبت دیگر نماند ****آنکه مشغول تو شد دارد فراغ از دیگران
چون نماید روی زیبا فتنهها بینی درین ****درگشاید چشم جادو پردهها یابی در آن
گر به سویش راه بردی هر کسی یک سو شدی ****اختلاف قبله اسلامیان و کافران
در درون پرده وصل تو کس را نیست بار****بر سر کوی تو میگردند سرگردان سران
چاکران و بندگان بسیار داری، نیک و بد ****گیر سلمان را ز جمع بندگان و چاکران
غزل شماره 306: ای چین سر زلفت، ماوای دل سلمان
ای چین سر زلفت، ماوای دل سلمان ****ماوای همه دلها، چه جای دل سلمان؟
گر عشق تو با سلمان، زین شیوه کند آخر ****ای وای دل سلمان، ای وای دل سلمان
با شمع رخت کانجا، پروانه جان سوزد ****خود هیچ کرا باشد، پروای دل سلمان
از رود لبت ما را، هم گل شکری فرما ****زیرا که ز حد بگذشت، سودای دل سلمان
جان و خرد و دینم، بر بود لب لعلت ****آن روز که میکردی، یغمای دل سلمان
زلفت به سر اندازی، در باخت بسی سرها ****یارب سرش آویزان، در پای دل سلمان
بر هر طرفت خلقی، سرگشته چو سلمانند ****لیکن تو نمیگیری، جز پای دل سلمان
غزل شماره 307: من هشیار با مستان ندارم روی بنشستن
من هشیار با مستان ندارم روی بنشستن ****که میگویند بشکن عهد و بیشرمیست بشکستن
حدیث دوستان در است و نتوانم شکستن در ****ولیکن عهد بتوانم که بازش میتوان بستن
نیم صافی که برخیزم چو صوفی از سر دردی ****چو دردی در بن خمخانه خواهم رفت و بنشستن
همی خواهم من این نوبت ز تو به توبه کلی ****بدست شاهدان کردن، ز دست زاهدان رستن
من مسکین به سودای پری رویی گرفتارم ****که باد صبح نتواند ز بند زلف او جستن
به سودای تو صد زنجیر روزی بگسلم از هم ****ولیکن رشته پیوند نتوانیم بگسستن
مرا پیوند من با من، جدایی داده است از تو ****کنون سلمان ز من خواهد بریدن، بر تو پیوستن
غزل شماره 308: تا کی آخر خاطر بند هجران داشتن
تا کی آخر خاطر اندر بند هجران داشتن؟****یوسف جان عزیزان را به زندان داشتن
تا کی ای نور بصر کردن نظر با دیگران ****همچو چشم از مردم خود روی پنهان داشتن
چند کردن روی در مشتی پریشان همچو زلف ****زان سبب مجموع را خاطر پریشان داشتن
غزل شماره 309: نخواهم از سر کویش، به صد چندین جفا رفتن
نخواهم از سر کویش، به صد چندین جفا رفتن ****نشاید شیر مردان را، به هر زخمی ز جا رفتن
طریق عاشقان دانی، درین ره چیست ای رهرو؟****غمش را پیروی کردن، بلا را پیشوا رفتن
بساط حضرت جانان، به سر باید سپرد ای جان ****که جای سرزنش باشد، چنان جایی به پا رفتن
مقام کعبه وصل تو، دور افتاده است از ما ****نه ساز رفتن است آنجا، مرانی برگ نارفتن
ز غیرت خلوت دل را، ز غیرت کردهام خالی ****که غیرت را نمیزیبد، درین خلوت سرا رفتن
به بوی زلف مشکین تو تا جان در تنم باشد ****من بیمار خواهم در پی باد صبا رفتن
خیالت آشناور شد در آب چشم من گویی ****چه واجب آشنایی را چنین در خون ما رفتن
ازین در هیچ نگشاید، تو را سلمان همی باید ****سر راهی طلب کردن، پی کاری فرا رفتن
غزل شماره 310: خجالت دارم از کویت، ز بس درد سر آوردن
خجالت دارم از کویت، ز بس درد سر آوردن ****به پیشانی و روی سخت خاک پایت آزردن
چو مجمر گر برآرم زین درون آتشین دودی****ز روی مرحمت باید، بر آن دامن بگستردن
ندارم تاب سودای کمند زلف مه رویان ****ولی اکنون چه تدبیرست چون افتاده در گردن
اگر کامم نمیبخشی، ز لب باری، دمی می ده ****که از آب حیاتت من هوس دارم دمی خوردن
بده زان راه پرورده، بیادش ساقیا جامی ****که می خوردن بیاد یار باشد روح پروردن
چرا در مجلست ره نیست یک شب تا در آموزم ****ستادن شمع سان بر پا برت خدمت به سر بردن
اگر قصد سرم داری نزاعی نیست سلمان را ****ولیکن شرم میآید، مرا سر پیشت آوردن
غزل شماره 311: خیال خود همه باید، ز سر به در کردن
خیال خود همه باید، ز سر به در کردن ****دگر به عالم سودای او گذر کردن
زمان زمان به جهانی رسیدن عشقش ****وزان جهان به جهانی دگر سفر کردن
به منزلی که نباشد حبیب اگر باشد ****سودا دیده نباید، در آن نظر کردن
چو شمع در نظر او شبی هوس دارم ****به پا ستادن و خوش خدمتی به سر کردن
مطولست به غایت حکایت عشقش ****نمیتوان به عبارات مختصر کردن
فرو مکش سخن موی در میان ای دل ****چه لازمست سخن را درازتر کردن
دل مرا که به بویی است قانع از تو چو مشک ****چه باید این همه خونابه در جگر کردن؟
درین هوس که تویی باید اول ای سلمان ****هوای دنیی و عقبی ز سر به در کردن
به باد، جان به تمنای دوست بر دادن ****ز خاک سر به تماشای یار بر کردن
غزل شماره 312: چندان فتاد ما را، کار از شراب خوردن
چندان فتاد ما را، کار از شراب خوردن ****کز شوق آن ندارم، پروای آب خوردن
بر یاد روی خوبان، می میخوریم والحق ****ذوقی تمام دارد، بر گل شراب خوردن
ترکان چشم مستت، آوردهاند رسمی ****از خون شراب دادن، وز دل کباب خوردن
از مستی صبوحی، قطعا نمیتوانم ****یک جام می چو عیسی، با آفتاب خوردن
می را حساب فردا، خواهند کرد و خواهم ****ز امروز تا به فردا، می بی حساب خوردن
غزل شماره 313: یار ما رندست و با او یار میباید شدن
یار ما رندست و با او یار میباید شدن ****غمزهاش مست است هان، هوشیار میباید شدن
تا ز لعل آتشین بر ما فشاند جرعهای ****سالها خاک در خمار میباید شدن
بر سر انکار ما گر رفت زاهد باش گو ****عاشقان را در سر این کار میباید شدن
در صوامع خود پرستان را چه سود از زهد خشک ****پای کوبان بر سر بازار میباید شدن
نامه چنگت همی باید شنید از گوش سر ****محرم این پرده اسرار میباید شدن
هفت عضو دیده را میبایدت شستن به آب ****بعد از آنت طالب دیدار میباید شدن
با تو تا مویی ز هستی هست هستی در حجاب ****بر سر کویش قلندر وار میباید شدن
من نمیرفتم به کویش دل کشید آنجا مرا ****هر کجا دل میکشد ناچار میباید شدن
آه من بیدار میدارد همه شب خلق را ****خلق را از آه من بیدار میباید شدن
گر تو میخواهی که در چشم آیی ای سلمان چو اشک ****اولت در چشم مردم خوار میباید شدن
غزل شماره 314: خواهیم چون زلیخا، یوسف رخی گزیدن
خواهیم چون زلیخا، یوسف رخی گزیدن ****بس دامنش گرفتن، وانگه فرو کشیدن
بیجهد بر نیاید، جان عزیز باید ****جان عزیز دادن، یوسف به جان خریدن
گم کردهایم خود را، راهی نمای مطرب ****باشد مگر بدان ره، در خود توان رسیدن
حاجی دگر نبرد، قطعا ره بیابان ****مسکین اگر تواند، یکره ز خود بریدن
نی هر دمم ز مسجد، خواند به کوی رندی ****قول وی از بن گوش، میبایدم شنیدن
از گفتگوی واعظ، مخمور را چه حاصل؟****میبایدش کشیدن، وز درد سر رمیدن
باد صبا ز لفش خوش میجهد ندانم ****کز بند او صبا را، چون دل دهد جهیدن
بر هر طرف که تابد خورشید وش عنان را ****چون سایه در رکابش، خواهم به سر دویدن
سلمان بنام و نامه، درکش قلم که خو اهند ****این نامها ستردن، وین نامهها دریدن
غزل شماره 315: سر کویش هوس داری، خرد را پشت پایی زن
سر کویش هوس داری، خرد را پشت پایی زن ****درین اندیشه یکرو شو، دو عالم را قفایی زن
طریق عشق میورزی خرد را الوداعی گو ****بساط قرب میخواهی بلا را مرحبایی زن
چو آراید غمش خوانی که باید خورد خون آنجا ****دلا تنها مخور خوان را به زیر لب صلایی زن
ز بازار خرد سودی، نخواهی دید جز سودا ****بکوی عاشقی در شو، در عزلت سرایی زن
صبوح می پرستانست همین ساقی شرابی ده ****سماع بینوایانست هان مطرب نوایی زن
مرا تیر تو سخت آید که بر بیگانگان آید ****چو زخمی میزنی باری، بیا بر آشنایی زن
غمش دریای بیپایان و ما را دستگیری نه ****گذشت آب از سرت سلمان چه پایی دست و پایی زن؟
غزل شماره 316: مفتاح فتوح از در میخانه طلب کن
مفتاح فتوح از در میخانه طلب کن ****کام دوجهان از لب جانانه طلب کن
آن یار که در صومعه جستی و ندیدی ****باشد که توان یافت به میخانه طلب کن
در کوی خرابات گرم کشته بیابی****رو خون من از ساغر و پیمانه طلب کن
مقصود درین ره به تصور نتوان یافت ****برخیز و قدم در نه و مردانه طلب کن
عاشق چو مجرد شد و دل کرد به دریا ****گو در دل دریا رو و دردانه طلب کن
عشاق طریق ورع و زهد ندانند ****زهد و ورع از مردم فرزانه طلب کن
ترک غم و شادی جهان غایت عقل است ****سر رشته این کار ز دیوانه طلب کن
ای دل تو اگر سوخته منصب قربی ****پروانه این شغل ز پروانه طلب کن
سر سخن عشق تو در سینه سلمان ****گنجی است نهان گشته ز ویرانه طلب کن
غزل شماره 317: نو بهار است ای صنم، عیش بهار آغاز کن
نو بهار است ای صنم، عیش بهار آغاز کن ****ساخت برگ گل صبا، برگ صبوحی ساز کن
غنچه مستور در بستان ورق را باز کرد ****عارفا از نام مستوری ورق را باز کن
گر شرابی میخوری، با نرگس مخمور خور****ور حریفی میکنی، با بلبل دمساز کن
لاله و نرگس به هم جام صبوحی میکشند ****صبح خیزان چمن را مطربا آواز کن
راستی بستان مقام دلنوازست این زمان ****خوش نوایی در مقام دلنواز آغاز کن
میدهند آوازه گل بلبلان خیز ای صبا! ****از دهان غنچه رو در گوش ساقی راز کن
باد جان میبازد ای گل در هوایت گر تو نیز ****خردهای داری نثار عاشق جانباز کن
از سر نازست مایل بر لب جو قد سرو ****سرو قدا بر لب جو، میل سرو ناز کن
باش فارغ بال اگر چون بلبلی ز ارباب بال ****مست و عاشق در هوای گلرخی پرواز کن
غزل شماره 318: جز بند زلفش ای دل دیوانه جا مکن
جز بند زلفش ای دل دیوانه جا مکن ****بس نازک است جانب رویش رها مکن
از من دلا منال که دادی مرا به دست ****کاین جور دیده کرد تو بر من جفا مکن
دیدش نخست دیده و رفتی تو بر اثر ****خود رفتهای و دیده شکایت ز ما مکن
درد محبتی اگرت در درون بود ****زنهار جز به داغ جبینش دوا مکن
سودای مشک خالص اگر داری ای صبا!****مگذر ز چین زلفش و فکر خطا مکن
یک روز وعدهای به وفایی بده مرا ****وانگه چنان که عادت توست آن وفا مکن
ای دوست هر جفا که تو داری بدست خصم ****بر من بکن و لیک ز خویشم جدا مکن!
عشاق را کشیدن جور و جفاست خو ****سلمان برو به مهر و وفا خو فرا مکن
غزل شماره 319: جان قتیل توست، بردارش مکن
جان قتیل توست، بردارش مکن ****چون عزیزش کردهای، خوارش مکن
چشم مستت را ز خواب خوش ممال ****فتنه بر خوابست، بیدارش مکن
زلف را یکبارگی بر بند دست ****در ستم با خویشتن یارش مکن
صوفیا صافی کن از غش قلب را ****یادگر سودای بازارش مکن
عاشق خود را چرا رسوا کنی؟****کشته شد بیچاره، بردارش مکن
لاشه سلمان ضعیف افتاده است ****بیش ازین بر دوش غمبارش مکن
غزل شماره 320: ای وصالت آرزوی جان غم فرسود من
ای وصالت آرزوی جان غم فرسود من ****خود چه باشد جز تو و دیدار تو مقصود من
مایه عمرم شد و سود من از عشقت فراق ****این بد از بازارسودایت زیان و سود من
تو طبیب و من چنین بیمار و شربت خون دل ****با چنین تیمارگی ممکن بود بهبود من؟
آه دود آلود من، روزی خرابیها کند ****هان هذر کن زینهار از آه دود آلود من!
غزل شماره 321: بیخ عشق تو نشاندند بتا! در دل من
بیخ عشق تو نشاندند بتا! در دل من ****غم مهر تو فشاندند، در آب و گل من
تیر مژگان تو از جوشن جان میگذرد ****بر دل من مزن ای جان که تویی در دل من
روز دیوان قیامت که منازل بخشند ****عرصات سر کوی تو بود منزل من
هر کسی میکند از یار مرادی حاصل ****حاصل من غم یارست و خوشا حاصل من!
نه رفیقی است که باری ز دلم برگیرد ****نه شفیقی است که آسان کند این مشکل من
دوش در بحر غمت غوطه زنان میگفتم:****چیست تدبیر من و واقعه هایل من؟
میشنیدم ز لب بحر که سلمان مطلب ****راه بیرون شد ازین ورطه بیساحل من
غزل شماره 322: ای غبار خاک پایت توتیای چشم من
ای غبار خاک پایت توتیای چشم من ****کمترین گردی ز کویت خونبهای چشم من
چشم من جز دیدن رویت ندارد هیچ رای ****راستی را روشن و خوبست رای چشم من
مردم چشمی و بی مردم ندارد خانه نور ****مردمی فرمای و روشن کن سرای چشم من
من ز چشم خود ملولم کاشکی برخاستی ****از درت گردی و بنشستی بجای چشم من
هر کجا دردی است باشد در کمین جان ما****هر کجا گردیست گردد در هوای چشم من
تا خیالت آشنای مردم چشم من است ****هر شبی در موج خون است آشنای چشم من
میزند چشمم رهی تر آنچنان کاندر عراق ****رودها بربستهاند از پردههای چشم من
گر چه چشمم بسته است اما سر شکم میرود ****باز میگوید به مردم، ماجرای چشم من
ای صبا گر خاک پای او به دست آید تو را ****ذرهای زان کوش، داری از برای چشم من
چشم سلمان را منور کن به نور خون که هست ****روی تو، آیینه گیتی نمای چشم من
غزل شماره 323: ای درد عشق دل شکنت، آرزوی من
ای درد عشق دل شکنت، آرزوی من ****عشق است عادت تو و در دست خوی من
جز درد عشق نیست مرا آرزو، مباد!****آن روز را که کم شود این آرزوی من
برخاستم ز کوی تو چون گرد، عشق گفت:****بنشین که نیست راه برون شد ز کوی من
خون میخورم به جای می و ذوق مستیم ****داند کسی که خورد دمی از سبوی من
از چشم من برفت چو آب و در آتشم ****کان رفته نیز باز کی آید به جوی من؟
آن سرو سرکش متمایل که میل او ****باشد به جانب همه الا به سوی من
سلمان ز جمله خلق گرفتار برد گوی ****فیالجمله تا کجا رسد این گفت و گوی من؟
غزل شماره 324: قدم خمیده گشت، ز بار بلاست این
قدم خمیده گشت، ز بار بلاست این ****اشکم روان شدست، ز عین عناست این
در خویش ره نداد دلم هیچ صورتی ****غیر خیال دوست که گفت آشناست این؟
عمریست تا نشستهام ای دوست بر درت!****نگذشت بر دلت که برین در چراست این؟
میگفت: کام جان تو از لب روا کنم****این خود نکرد جان به لب آمد رواست این
بگذشت دوش بر من و انگشت مینهاد ****بر دیده گفتمش: صنما بر کجاست این؟
تهدید مینمود ولی گفت: چشم من ****دل میبرد ز مردم والحق جفاست این
او میکند جفا و من انگشت مینهم ****بر حرف عین خویش که عین خطاست این
عهدی است تا نمیشنوم بویت از صبا ****از توست یا ز سستی باد صباست این
میزد غم تو حلقه و در بسته بود دل ****جان گفت در مبند که دلدار ماست این
سر در رهش نهادم و گفتم: قبول کن! ****گفتا: چه میکنم که محل بلاست این؟
پرسیدهای که ناله سلمانت از چه خواست؟****آیینه را بخواه و ببین کز چه خاست این؟
غزل شماره 325: خوش آمدی، ز کجا میروی؟ بیا بنشین
خوش آمدی، ز کجا میروی؟ بیا بنشین ****بیا که میکنمت بر دو دیده جا بنشین
همین که روی تو دیدیم، باز شد دردل ****چه حاجت است در دل زدن، بیا بنشین
مرا تو مردم چشمی، مرو مرو ز سرم ****مرا تو عمر عزیزی، بیا بیا بنشین
اگر به قصد هلاک آمدی هلا بر خیز ****ورت ارادت صلح است، مرحبا بنشین
سواد دیده من لایق نشست تو نیست ****اگر تو مردمیی میکنی، هلا بنشین
فراغتی است شب وصل را ز نور چراغ ****به شمع گو سر خود گیر یا ز پا بنشین
میان چشم و دلم خون فتادهاست دمی ****میانشان سبب دفع ماجرا بنشین
ز آب دیده ما هر طرف روان جویی است ****دمی ز بهر تفرج به پیش ما بنشین
صبا رسول دلم بود و سست میجنبید ****شمال گفت: تو رنجوری ای صبا بنشین!
چو گرد داد به بادت هوای دل سلمان ****برو مگرد دگر گرد این هوا بنشین
حرف و
غزل شماره 326: گر مطربی رودی زند، بی می ندارد آبرو
گر مطربی رودی زند، بی می ندارد آبرو ****ور بلبلی عیشی کند، بی گل ندارد رنگ و بو
آهنگ تیز چنگ و نی، بی می ندارد شورشی****شیرین حدیثی میکند، مطرب شراب تلخ کو؟
با رود خشک و رود زن، تا چند سازم ساقیا ****آبی ندارد رود او، آبیش باز آور برو
چون دور دور من بود، پیمانهای برده به من ****من چون صراحی نیستم، کارم بجا می سر فرو
خوردن به کاس و کوزه می، باشد طریق زاهدان ****رندان درد آشام را پیمانه باید یا سبو؟
من با می و معشوقه از دور ازل خو کردهام ****امری محال است این که من وین باز خواهم کرد خو
در راه او باید شدن گاهی به سر گاهی به پا ****سلمان نخواهد شد به سر الا چنین در راه او
غزل شماره 327: هندوی زلف سرکشت با تو نشسته روبرو
هندوی زلف سرکشت با تو نشسته روبرو ****حال مشوش مرا با تو گشود مو به مو
از همه سوی میدهد، بوی حبیب لاجرم ****میروم از هوای تو، همچو نسیم سو به سو
کرد ز سر حال من، مردم شهر را خبر ****ناله من که میرود، خانه به خانه کو به کو
بر لب جوی نیست چون، قامت او صنوبری****باورت ار نمیشود، خیز به جوی جو به جو
بس که به بوی وصل خود، هر نفسی دمی زنم****خون جگر نگر مرا، بسته چو نافه تو به تو
روی گل و بنفشه را باز چه میکنی به پا****سنبل چین زلف آن، آهوی مشک بو به بو
من نه چو شانه کردهام در سر طره تو سر****از چه سبب نشسته است، آینه با تو رو بره رو؟
غزل شماره 328: با آنکه آبم بردهای، یکباره دست از ما مشو
با آنکه آبم بردهای، یکباره دست از ما مشو****باشد که یکبار دگر، باز آید آب ما به جو
تا کی به بوی عنبرین زنجیر زلف سر کشت؟****آشفته پویم در به در دیوانه گردم کو به کو
من مست ورندو عاشقم، وز زهد و تقوی فارغم****بد گوی را در حق من، گوهر چه میخواهی بگو
ای در خم چوگان تو، گوی دل صاحبدلان****دل گوی میگردد ترا میلی اگر داری بگو
از موی فرقت تا میان، فرقی نباشد در میان****باریک بینی هردو را، چون باز بینی مو به مو
با سرو کردم نسبتت، گفتی که ای کوته نظر****گر راست میگویی چو من، رو در چمن سروی بجو
شانه شکسته بسته از زلف حکایت میکند****آیینه را بردار تا روشن بگوید روبرو
شمع زبان آور شبی از سر گرفت افسانهام****دودش بر سر رفت از آن اشکش ازو آمد فرو
سلمان حریف یار شد وز غیر او بیزار شد****یکدم رها کن مدعی، او را به ما ما را به او
غزل شماره 329: آمد آن خسرو خوبان جهان از باکو
آمد آن خسرو خوبان جهان از باکو****میکند قصد جهانی و ندارد باک او
قصد جان میکند و جان همه عالم اوست****میخورم زهر فراق و ندهد تریاک او
چو رسید آن گل خوشبو ز دیار باکو****هیچ خوف و خطرش نیست زهی بیباک او
خسته بر خاک ره افتاده و چشمم بر راه****دید و بگذشت و مرا بر نگرفت از خاک او
گر هلال خم ابروی تو بیند مه نو****رخ به شامی ننماید دگر از افلاک او
غنچه گر بشنود او وصف گل از بلبل باز****دامن از شوق کند تا به گریبان چاک او
من چو صیدی به کمند سر زلفش شدهام ****تا دگر کشته در آویزدم از فتراک او
اگرش دامن ازین غصه بگیرم کو دست****وگر از جور فراقش بگریزم پاک او
در فشانیست که کردست درین ره سلمان****مرد باید که سخن گوید از ادراک او
غزل شماره 330: باز میافکند آن زلف کمند افکن او
باز میافکند آن زلف کمند افکن او****کار آشفته ما را همه در گردن او
مکش ای باد صبا دامن گل را که نهاد ****کار خود بلبل سودا زده بر دامن او
آتش عارض او از دل ماهر دودی ****که برآورد بر آمد همه پیرامن او
اینکه مویی شدهام در غم آن موی میان ****کاج ( کاش ) مویی شدمی همچو میان بر تن او
چه کنم حال درون عرض که حال دل من ****مینماید رخ چون آینه روشن او
آهن سرد چه کوبم؟ که دم آتشیم ****نکند هیچ اثر در دل چون آهن او
باز بر هم زدهای زلف به هم برزدهای ****که رباید دل مسکین من و مسکن او
رحم کن بر دل سلمان که به تنگ آمدهاند ****مردم از شیوه چشم تو و از شیون او
غزل شماره 331: ای سر سودای من رفته در سودای تو
ای سر سودای من رفته در سودای تو ****باد سر تا پای من برخی ز سر تا پای تو
گر سر من رفت در سودای عشقت گو: برو ****بر سرم پاینده بادا سایه بالای تو
جای سروت در میان جویبار چشم ماست ****گرچه ماییم از میان جان و دل جویای تو
گر نبینم مردم چشم جهان بین را رواست ****خود کسی را کی توانم دید من بر جای تو
سرو لافی میزند یعنی که بالای توام ****سرو بیبرگی است باری تا تو بود بالای تو
چشم ترکت ترکتاز و حاجبش پیشانی است ****چون در آید کس به چشم تنگ ترک آسای تو
رای من جز بندگی سرو آزاد تو نیست ****بس بلند افتاد سلمان راستی رارای تو
غزل شماره 332: داشتم روزی دلی بر من بسی بیداد ازو
داشتم روزی دلی بر من بسی بیداد ازو****رفت و جز خون جگر کاری دگر نگشاد ازو
ناله و فریاد من رفت از زمین تا آسمان****ناله از دل میکند فریاد ازو فریاد ازو
در پی دل چند گردم کاب رویم ریخت دل****دست خواهم شست ازین پس هرچه باداباد ازو
مینشاند باد سرد دل چراغ عمر من****حاصل عمرم نگر چون میرود بر باد ازو
غزل شماره 333: دورم از جانان و مسکین آنکه شد مهجور ازو
دورم از جانان و مسکین آنکه شد مهجور ازو****چون تنی باشد که جانش رفته باشد دور ازو
ذره حالم نمیگردد ز حال ذرهای****کافتاب عالم آرا بازگیرد نور ازو
گو نسیم صبح از خاک درش بویی دهد****بو که بستانم دمی داد دل رنجور ازو
کی به جوی چشم من بازآید آن آب حیات****تا خراب آباد جان من شود معمور ازو
ای خضر زان چشمه نوشین نشانی باز ده****کاروزی شربتی دارد دل محرور ازو
چشم مستش را ورق افشان کرد چشمم را بپرس****تا چه میخواهد مدام آن نرگس مخمور ازو
دل چو رازش گفت با جان من نبودم در میان****در درون او بود و بس شد راز او مشهور ازو
هرچه باداباد خواهم راز دل با باد گفت****همدم است القصه نتوان داشتن مستور ازو
بر بیاض دیده سلمان میکند نقش سواد****کان جو بگشاید ببارد لولو منثور ازو
حرف ه
غزل شماره 334: بیمار و بر افتاد نفس دوش سحرگه
بیمار و بر افتاد نفس دوش سحرگه****پیغام تو آورد صبا سلمه الله
چون خاک رهم بود قراری و سکونی****باد آمد و بر بوی توام میبرد از ره
باد سحر از بوی تو بخشید مرا جان****بادم به فدای قدم باد سحرگه
ای خیل خیالت سر زلفت به شبیخون****هر نیم شبی بر سر من تاخته ناگه
از شرم عذار تو برآورده عرق گل****وز فکر جمال تو فرو رفته به خود مه
بگریست به خون جگر و زار بنالید****در نامه چو شد خامه ز حال دلم آگه
حال من شوریده چه محتاج بیان است****رنگ رخ من بین که بیانی است موجه
از خاک رهم خوارتر افتاده ه کویت****سلمان نه فتاده است که بر خیزد ازین ره
غزل شماره 335: ای پسر نیستی ز هستی به
ای پسر نیستی ز هستی به****بت پرستی ز خودپرستی به
چون ز خود میرهاندت مستی****هوشیارا ز هوش مستی به
اجلم کند پای را دو سه گام****پیش دارد که پیش دستی به
از بلندی چو باز خواهی گشت****سوی پستی، مقام پستی به
با خود آ تا خداپرست شوی****ور خود از دست خود برستی به
در همه حالتی خوش است آری****ذوق مستی، وی الستی به
در هوا تیز رو مشو، چون برق****که درین ره چو باد سستی به
ای سرشته ز آب و گل آگه****نیستی کز فرشته هستی به
غزل شماره 336: ای آنکه رخ و زلف تو را آرایش دیده
ای آنکه رخ و زلف تو آرایش دیده****گردیده بسی دیده و مثل تو ندیده
از گوشه بسی گوشه نشین را که ببینی****در میکدهها چشم سیاه تو کشیده
چشمت به اشارت دل من برد و فدایت****چیزی که اشارت کنی ای دوست بدیده!
زلف تو بپوشد سراپای قدت را****آن شعر قبایی است به قد تو بریده
سربسته حدیثی است مرا با تو چو مویت****فی الجمله حدیثی است به گوش تو رسیده
چشمم به مژه قصه شوق تو نوشته****دل خون شد و آنگه ز سر خامه چکیده
ناصح سخن بوالعجم میشنواند****سلمان همه عمر این سخن از کس نشنیده
غزل شماره 337: سرو سهی که کارش بالا بود همیشه
سرو سهی که کارش بالا بود همیشه****پیش تو دست بر هم بر پا بود همیشه
از تنگی دهانت یک ذره گفته باشد****هر ذره کو به وصفت گویا بود همیشه
تا شاهد جمالت مستور باشد از من****اشکم میان مردم رسوا بود همیشه
دل در هوای زلف مجنون رود مسلسل****جان از خیال رویت شیدا بود همیشه
جای دل است کویت ز آنجا مران به جورش****بگذار تا دل من بر جا بود همیشه
انوار عکس رویت در دیه و دل من****چون می در آبگینه پیدا بود همیشه
هرلحظه چشمهایت بر هم زنند مجلس****آری میان مستان اینها بود همیشه
آباد چون بماند آن دل که در سوادش****از ترک تاز چشمت یغما بود همیشه؟
آن دل که در دو عالم خواهد که با تو باشد****باید که از دو عالم تنها بود همیشه
آنکس که از دو زلفت مویی خرد به جانی****زان حلقه حاصل او سودا بود همیشه
تا در کنارم آید یک روز چون تو دری****از خون کنار سلمان دریا بود همیشه
غزل شماره 338: صوفی ز سر تو به شد با سر پیمانه
صوفی ز سر توبه شد با سر پیمانه ****رخت و بنه از مسجد آورد به میخانه
هر صورت آبادان کز باده شود ویران****معموره معنی دان یعنی چه که ویرانه
سودی ندهد تو به زان می که بود ساقی****در دور ازل با ما پیموده به پیمانه
دانی که کند مستی در پایه سرمستی****مردی ز سر هستی برخاسته مردانه
در صومعه با صوفی دارم سر می خوردن****ناصح سر خم برکن بر نه سر افسانه
ما را کشش زلفت صد دام جوی ارزد****زنهار که نفروشی آن دام به صد دانه
در هم گسلم هر دم از دست تو زنجیری****زنجیر کجا دارد پای من دیوانه
چون شمع سری دارم بر باد هوا رفته****جانی و بخود هیچش پروانه چو پروانه
زاهد به دعا عقبی خواهد دگری دنیا****هرکس پی مقصودی سلمان پی جانانه
حرف ی
غزل شماره 339: باز بیمار خودم ساختی و خوش کردی
باز بیمار خودم ساختی و خوش کردی ****خون من ریختی و جان مرا پروردی
شرط کردی که دل سوختگان را نبرم ****دل من بردی و آن قاعده باز آوردی
خیز و چون گرد زنش دست به دامن نه چنان ****کاستین بر تو فشاند تو ازو برگردی
جز صبا نیست بریدی که برد نامه به دوست ****خنکا باد صبا گر نکند دم سردی
میروی گردئ صفت در عقب او سلمان ****به ازان نیست که اندر عقب او گردی
زهر هجران چش اگر عارف صاحب ذوقی ****ترک درمان کن اگر عارف صاحب ذوقی
غزل شماره 340: دلا من قدر وصل او ندانستم تو میدانی
دلا من قدر وصل او ندانستم تو میدانی ****کنون دانستم و سودی نمیدارد پشیمانی
شب وصل تو شد روزی و قدرش من ندانستم ****به دشواری توان دانست قدر آسانی
به بایدی نا گه از رویت فتادم دور چون مویت ****به سر میآورم دور از تو عمری در پریشانی
به آب دیده هر ساعت نویسم نامهای لیکن ****تو حال ما نمیپرسی و نقش ما نمیخوانی
حدیث کار و بار دل چه گویم بارها گفت:****که بد حال است و تو حال دل من نیک میدانی
سر خود را نمیدانم سزای خاک درگاهت ****ولیکن کردهام حاصل من این منصب به پیشانی
الا ای بخت کی باشد که باز آن سرور رعنا را ****بدست آری بناز اندر کنار ماش بنشانی؟
صبا چون نیست امکان تصرف در سر کویش ****نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی!
چو زلف او مرا جانی است سودایی ز من بستان ****به شرط آنکه چون پیشش رسی در پایش افشانی
برو در یک نفس بازا که یک دم ماند سلمان را ****نخواهی یافتن بازش دمی گر دیرتر مانی
غزل شماره 341: هر دم به تیز غمزه دلم را چه میزنی
هر دم به تیز غمزه دلم را چه میزنی؟****خود را گذاشتم به تو خود در دل منی
بر هم زند ابروی و چشم تو وقت من ****خود وقت کیست آنکه تو بر هم نمیزنی؟
ای رهروان عشق چو پرگار دورها ****گردیده در پی تو به نعلین آهنی
سر تا سر جهان ظلمات است و یک چراغ ****مردم نهادهاند همه سر را به روشنی
ما و شرابخانه و صوفی و صومعه ****او را می طهور و مرا دردی دنی
با من سخن غرضت دلخوشیم نیست ****بر ریش پارهام نمکی میپراکنی
امروز خاک پای سگ دوست شد کسی ****کو کرد در جهان سری و دوش گردنی
ای باد اگر رهت ندهد پردهدار دوست ****خود را چو آفتاب ز روزن در افکنی
گویی که ای چو آب حیاتت به عینه ****پاکیزگی و خوی خوش و پاک دامنی
تو سرو سر بلندی و چون سایه کار من ****افتادگی و مسکنت است و فروتنی
سلمان تو در درون به هوای صنوبرش****غم را چه مینشانی و جان را چهع می
غزل شماره 342: مسکین دل من گم شد و کردم طلب وی
مسکین دل من گم شد و کردم طلب وی ****بردم به کمانخانه ابروی تواش پی
خامند کسانی که به داغت نرسیدند ****من سوخته آن که به من کی رسد او کی؟
ساقی به سفال کهنم جام جم آور ****مطلوب سکندر بد هم در قدح کی
صد بار می لعل تو جانم به لب آورد ****ای دوست به کامم برسان یکدم از آن می
مطرب بزن آن ساز جگر سوز دمادم ****ساقی بده آن جام دلفروز پیاپی
در شرح فراق تو سخن را چه دهم بسط؟****شرط ادب آن است که این نامه کنم طی
بی رویت اگر دیده به خورشید کنم باز ****صد بار کند چشم من از شرم رخت خوی
بی بویت اگر برگذرد باد بهاری ****حقا که بود بر دل من سردتر از دی
سلمان ره سودای تو میرفت غمت گفت****کین راه به پای چو تویی نیست بروهی
غزل شماره 343: ماییم به کوی یار دلجویی
ماییم به کوی یار دلجوی ****دیوانه زلف آن پری روی
مار است بتی که تنگ خوی است ****ماییم و دلی گرفته آن خوی
چون دردل و چشم ماست جایت ****غیر از تو که دید سرو دلجوی
بیمار فتادهام به کویت ****راز دل من، فتاده بر کوی
باد آمد و بوی زلفش آورد ****آویخته جان ما به یک موی
ای خال تو گوی و زلف چوگان ****در دور قمر فکنده گویی
من ترک نگار و می نگویم ****ای واعظ عاشقان تو میگوی
سلمان چه نهی بر آب و گل دل ****دست از دل و دل ز گل فرو شوی
غزل شماره 344: از چنگ فراقم نفسی نیست رهایی
از چنگ فراقم نفسی نیست رهایی ****هر روز کشم بار عزیزی، به جدایی
خون کرد دلم را غم یک روز فراقش ****خوش باش هنوز ای دل سرگشته کجایی؟
هنگام وداعت سخن این بود که من زود ****باز آیم و ترسم به سخن باز نیایی
رفتم که ز سر پای کنم در پیت آیم ****آن نیز میسر نشد از بی سر و پایی
ای مژده رسان کی ز ره آیی به سلامت؟****ورین منتظران را دهی از بند رهایی؟
مگذار هوای دل و آب مژهام را ****ضایع که تو پرورده این آب و هوایی
گفتند که او با تو نیاید نشنیدم ****با آنکه دلم نیز همی داد گواهی
ای مردم چشم ار چه نمیبینمت اما ****پیوسته تو در دیده غمدیده مایی
باری تو جدا نیستی ای دل ز دو زلفش ****فرخ تو که در سایه اقبال همایی
شد حلقه زنان آه دلم بر در گردون ****آه از تو برین دل در رحمت نگشایی
از ضعف خیالت به سرم راه نیارد ****گر ناله سلمان نکند راهنمایی
غزل شماره 345: تا سودا شب نقاب صبح صادق کردهای
تا سودا شب نقاب صبح صادق کردهای ****روز را در دامن مشکین شب پروردهای
ای بسا شبها که با مهرت به روز آوردهام ****تا تو بر رغم دلم یک شب به روز آوردهای
از بخاری چشمه خورشید را آشفتهای ****وز غباری خاطر گلبرگ را آزردهای
مه رخان چین به هندویت خطی دادهاند ****زان سیه کاری که با خورشید رخشان کردهای
گر چه جان بخشیدهای از پسته تنگم ولی ****شد ز عناب لبت روشن که خونم خوردهای
مردم چشم جهان بینت اگر خوانم رواست ****زانکه در چشم منی وز چشم من در پردهای
جاودان در بوستان عارضت سرسبز باد ****آن نبات تازه کز وی آب شکر بردهای
گرد عنبر بر عذار ارغوان افشاندهای ****برگ سوسن بر کنار نسترن گستردهای
یار کنار چشمه حیوان به مشک آلودهای ****یا غبار درگه صاحب به لب بستردهای
غزل شماره 346: لعل را بر آفتاب حسن گویا کردهای
لعل را بر آفتاب حسن گویا کردهای****ز آفتاب حسن خود، یک ذره پیدا کردهای
قفل یاقوت از در درج دهن بگشودهای****گوهر پاکیزه خویش آشکارا کردهای
در همه عالم نمیگنجی ز فرط کبریا****در دل تنگم نمیدانم که چون جا کردهای
تا به قصد جان مسکین بر میان بستی کمر****صدهزاران جان ز تار موی در وا کردهای
نکتهای با عاشقان در زیر لب فرمودهای****عالمی اموات را در یکدم احیا کردهای
بعد ازین گر پیش چشمم بر کنار افکندهای****در میان مردمم چون اشک رسوا کردهای
گفتهای احوال ما اشک سلمان فاش کرد****از هوای خویش کن این شکوه کزما کردهای
غزل شماره 347: ای نور دیده باز گو جرمی که از ما دیدهای
ای نور دیده باز گو جرمی که از ما دیدهای ****تا بیگناه از ما چرا چون بخت بر گردیدهای؟
ای کاش دشمن بودمی نی دوست چون بر زعم من ****با دشمنان پیوستهای و ز دوستان ببریدهای
بر من نبخشاید دلت یا رب چه سنگین دل بتی ****ما ناکه یا رب یا ربم در نیمه شب نشنیدهای؟
از عجز و ضعف و مسکنت وز حسن و لطف و نازکی ****ما خاک خاک آستان، تو نور نور دیدهای
از اشک سلمان کردهای آبی روان وانگه از آن ****دامن ناز و سرکشی چون نارون پیچیدهای
غزل شماره 348: در خیل تو گشتیم، بسی از همه بابی
در خیل تو گشتیم، بسی از همه بابی ****کردیم سوال و نشنیدیم جوابی
خوردیم بسی خون و ندیدیم کسی را ****جز دیده که ما را مددی کرد به آبی
من نگذرم از خاک درت خاک من اینجاست ****ای عمر تو بگذر اگرت هست شتابی
در شرح فراقت چه نویسم که نگنجد ****شرح غم هجران تو در هیچ کتابی
در خواب خیال تو هوس دارم و کو خواب ****ای بخت شبی بخش بدین یکدمه خوابی
جان خواست که در لطف به شکل تو بر آید ****هم رنگی طاوس هوس کرد غرابی
دی مدعیی دعوت من که سلمان ****تا کی ز خرابات چه آید ز خرابی
آمد به سرم عشق که مشنو سخن او ****تو روی به ما کردهای او روی به آبی
غزل شماره 349: جان ندارد بی لب شیرین جانان لذتی
جان ندارد بی لب شیرین جانان لذتی ****بی عزیزان نیست عمر نازنین را لذتی
بر سر من کس نمیآید به پرسش جز خیال ****جز خیالش کس ندارد بر سر من منتی
شربت قند لبش میسازد این بیمار را ****کو لب او تا مرا از قند سازد شربتی؟
از غم تنهایی آمد جان شیرین نزد لب ****تا بیادش هر دو میدارند با هم صحبتی
حسرتی دارم که بینم بار دیگر روی یار ****گر درین حسرت بمیرم دور از ازو وا حسرتی
در درون دارم خروشی ای طبیبان پرسشی ****در سفر دارم عزیزی ای عزیزان همتی
آن همایون عید من یک روز خواهد کرد عود ****جان کنم قربان گرم روزی شود این دولتی
میفرستم جان به پیشش کاشکی این جان من ****داشتی در حلقه زلفش به مویی قیمتی
غیبتی کردند بدگویان به باطن زین جهت ****یک دو روزی کرد از سلمان به ظاهر غیبتی
غزل شماره 350: خنک صبا که ز زلفش، خلاص یافت نفسی
خنک صبا که ز زلفش، خلاص یافت نفسی ****صبا فدای تو بادم، برو که نیک بجستی
غلام قامت آن لعبتم که سرو سهی را ****شکست قد بلندش، به راستی و درستی
بیا و عهد ز سر گیر، ای نگار اگر چه ****هزار عهد ببستی، چو زلف و باز شکستی
ز زلف و چشم تو من دوش داشتم گلهای چند ****نگفتم و چه بگویم حکایت شب مستی
تو تا حدیث نکردی، مرا نگشت محقق ****که چون پدید شد از نیستی لطیفه هستی؟
مرا تو عین زلالی، ولی گذشته ز فرقی ****مرا تو تازه نگاری، ولی برفته ز دستی
به نور دیده سزاوار آنکه روی تو بیند ****تو لطف کردی و دردی به مردمان ننشستی
ز عهد سست و دل سخت توست ناله سلمان ****تو نیز خوی فرا کن، دلا به سستی و سختی
غزل شماره 351: ای میوه رسیده ز بستان کیستی
ای میوه رسیده ز بستان کیستی ****وی آیت نو آمده در شان کیستی؟
جانها گرفتهاند تو را در میان چو شمع ****جانت فدا تو شمع شبستان کیستی؟
هر کس به بوی وصل تو دارد دلی کباب ****معلوم نیست خود که تو مهمان کیستی؟
جانها به غم فرو شده اندر هوای تو ****باری تو خوش بر آمده جان کیستی؟
آن توایم ما همه بگذار آن همه ****با این همه بگو که تو خود آن کیستی؟
سلمان مشو ز عشق پریشان و جمع باش ****اول نگاه کن که پریشان کیستی؟
غزل شماره 352: خورشید رخا سایه ز ما باز گرفتی
خورشید رخا سایه ز ما باز گرفتی ****وز من نظر مهر و وفا باز گرفتی
آخر چه شدهای برگ گل تازه که دیدار ****از بلبل بی برگ و نوا باز گرفتی
وجهی که بدان وجه توان زیست نداریم ****جز روی تو آن نیز ز ما باز گرفتی
چون خاک رهم ساختی از خواری و آنگه ****پای از سر این بی سر و پا باز گرفتی
گیرم نگرفتی دل بیمار مرا دست ****پا از سر بیمار چرا باز گرفتی؟
در حال گدایان نظری هست تو را عام ****خاص از من درویش گدا باز گرفتی
شهباز دلم باز به قید تو اسیرست ****این صید ندانم ز کجا باز گرفتی
دود دل سلمان ز نفس راه هوا بست ****ای سوخته دل راه هوا باز گرفتی
غزل شماره 353: دلا راه هوا خالی نخواهد بودن از گردی
دلا راه هوا خالی نخواهد بودن از گردی ****قدم مردانه نه کانجا به گردی میرود مردی
خبر داری که درد او برآوردست گرد از من ****نماندست از من خاکی به غیر از درد او گردی
چو گردم در هوا گردان ولیکن بر دلش هرگز ****نمیآیم رها کن تا نیاید بر دلش گردی
دم لعل لبش خوردیم و زاهد کرد منع ما ****نکردی منع ما زاهد اگر زین می دمی خوردی
گهی بر آب باید زد درین ره گاه بر آتش ****بباید خو فرا کردن به هر گرمی و هر سردی
ز آب دیده سلمان نهال حسن میبالد ****سحابی تا نمیگرید نمیخندد رخ وردی
نه هر رعنا و شی باشد حریف مرد درد او ****بباید عشق جانان را درون درد پروردی
غزل شماره 354: به نیازی که با خدا داری
به نیازی که با خدا داری ****که دلم بیش ازین نیازاری
من نیاز آرم ار تو ناز آری ****من نیاز آرم ار تو ناز آری
دل من بردهای ز دست مده ****چه شود گر دلی به دست آری
ای ز زاری عاشقان بیزار ****عاشقان چون کنند بیزاری
زارم از بی زری و میترسم ****که کشد بی زری به بیزاری
چاره کار من زرست چو نیست ****زاریی میکنم به ناچاری
بخت خود را به خواب میبینم ****کاشکی دیدمی به بیداری
من افتاده بر توانم خواست ****از سر جان اگر کنی یاری
ما نیاریم کرد در تو نظر ****نظری کن به ما اگر یاری
بوی زلفت اگر مدد ندهد ****برنخیزد صبا ز بیماری
بار دل بس نبود سلمان را ****عشق در میخورد به سر، باری
غزل شماره 355: چه میبری دل ما چون نگه نمیداری
چه میبری دل ما چون نگه نمیداری؟****چه دلبری که نمیآید از تو دلداری؟
چرا چو نافه آهو بریدهای از من؟****چرا چو مشک مرا میدهی جگر خواری؟
به آه و ناله و زاری ز من مشو بیزار ****نکن که ما نتوانیم کرد، بیزاری
به سوی من گذری کن که جز غریبی و عشق ****دو حالتی است مرا بیکسی و بیماری
به کویت آمدن ای یار، ما نمییاریم ****تو یاریی کن و بگذر به ما اگر یاری
مشو ز دود من ایمن که کار من همه شب ****چو شمع سوختن و گریه است و بیداری
به چشم من لبت آموخت گوهر افشانی ****چنانکه داد به لعل لبت شکر باری
سزد که در سر کارم کنی دمی چون صبح ****مگر به روز سپید آید این شب تاری
صباست قاصد سلمان به پیش دوست دریغ ****که در صباست گران خیزی و سبکباری
غزل شماره 356: دل بر سر کوی تو نهادیم به خواری
دل بر سر کوی تو نهادیم به خواری ****جان در غم عشق تو بدادیم به زاری
دل در غم عشق تو نهادیم نه بر عمر ****زیرا که مقیم است غم و عمر گذاری
تا چند بگریم من و تا چند بنالم ****از شوق گل روی تو چون ابر بهاری؟
من ذره ناچیز و تو خورشید دلفروز ****صد مهر مرا هست و تو یک ذره نداری
فریاد ز زلف تو که صد بار به روزی ****در روز سفیدم بنماید، شب تاری
من چون به سر آرم صنما بی تو که هر شب؟****خوابم بری از چشم و خیالم بگذاری
جان مهر لبش دارد و شرطست که جان را ****سلمان به همان مهر به جانان بسپاری
غزل شماره 357: نمیپرسی ز حال ما، نه از ما یاد میآری
نمیپرسی ز حال ما، نه از ما یاد میآری ****عزیز من عزیزان را کسی دارد بدین خواری؟
دل من کز همه عالم نیاز آرد به درگاهت ****چنان دل را چنین شاید که بیجرمی بیازاری؟
دمم دادی که چون چشم خودم دارم به نیکویی ****چه خیزد زین درون آخر برون از ناله و زاری
به آزار از درم راندی و رفتی از برم اکنون ****طمع دارم که باز آیی و ما را نیز با زاری
مرا تو ماه تابانی ولی بر دیگران تابی****مرا تو آب حیوانی اگر چه در دلم ناری
خوشا آن وقت و آن فرصت که اندر دولت وصلت ****به صبح طلعتت تا روز میکردم شب تاری
رفیقان خفته و بیدار شب تا روز بخت من ****دریغ آن عهد بیداری که خوابی بود پنداری
میان ما به غیر ما حجابی نیست میدانم ****چه باشد گر در آیی وین حجاب از پیش برداری
به زاری و فغان از من چرا بیزار میگردی ****دل سلمان تحمل چون تواند کرد بیزاری
غزل شماره 358: سری از سر نه ار با ما سر مهر و وفا داری
سری از سر نه ار با ما سر مهر و وفا داری ****به ترک سر بگو آنگه بیا گر پای ما داری
به سر باید سپرد این ره تو این صنعت کجا دانی ****ز جان باید گذشت اول تو این طاقت کجا داری؟
چومی بر لب رسان جان را اگر کام از لبم جویی ****چو گل بر باد ده خود را اگر برگ هوا داری
به عهد جنس ما کم جو نشان عهد حسن از ما ****برو بلبل چه میخواهی ز گل بوی وفاداری
مپرهیز از هلاک تن بقای جان اگر خواهی ****میندیش از سردار ار سردار البقا داری
رخ زر دست و آه سرد و اشک گرم و خون دل ****نشان مرد درد ما تو زین معنی چها داری
مس زنگار خوردم شد ز تاب مهر دویت زر ****تو خود مسکین نمیدانی که با خود کیمیا داری
دل و جان با ختن شرط است سلمان در ره جانان ****اگر جان و دلی داری بباز آخر چرا داری؟
غزل شماره 359: ترک من میآیی و دلها به یغما میبری
ترک من میآیی و دلها به یغما میبری ****روی پنهان میکنی، دل آشکارا میبری
دی دل من بردهای، امروز دین اکنون مرا ****نیم جانی مانده است، آن نیز فردا میبری
آنچه گفتی: بود بالایش مرا ای دل منت ****منکرم زیرا که خود را بس به بالا میبری
کفر زلفت را به دین من میخرم زیرا به دین ****سر فرو میآورد، لیکن تو در پا میبری
من نمیدانم کزین دل بردنت مقصود چیست؟****بارها گفتی: نخواهم برد، اما میبری
چند گویی یک زمان آرام گیر و صبر کن ****چون کنم کارام و صبر و طاقت از ما میبری
من چو وامق باختم در نرد سودایت روان ****زین روان بازی چه سودم چون تو عذرا میبری
هیچ عاقل در سر کویت به پای خود نرفت ****زلف میآری به صد زنجیر و آنجا میبری
غزل شماره 360: نصیحت میکند هر دم مرا زاهد به مستوری
نصیحت میکند هر دم مرا زاهد به مستوری ****برو ناصح تو حال من نمیدانی و معذوری
خیال چشم مستش را اگر در خواب خوش بینی ****عجب دارم که برداری سر از مستی و مستوری
بدین صورت که من در خواب مستیام عجب باشد ****گرم بیدار گرداند صدای نفحه صوری
مگر تو حور فردوسی که سر تا پا همه روحی ****مگر تو مردم چشمی که سر تا پا همه نوری
بیا جانا دمی بنشین و صحبت را غنیمت دان ****که خواهد بود مدتها میان جان و تن دوری
دلی و همتی مردانه باید عشقبازان را ****که نتوان کرد شهبازی به بال و پر عصفوری
شب وصلش فراغی از فروغ صبحدم دارد ****چه حاجت روز روشن را به نور شمع کافوری
نپرسی آخرم روزی آخر چونی ای سلمان ****ازین شبهای رنجوری درین شبهای دیجوری
غزل شماره 361: ای نسیم صبح بوی جانفزا میآوری
ای نسیم صبح بوی جانفزا میآوری ****من نمیدانم که این بوی از کجا میآوری؟
ای نسیم از خاک کوی یار، حاصل کردهای ****تا نپنداری که از باد هوا میآوری
گلبن بارآورش ما را نمیبخشید بوی ****هم تو باری کز برش بویی به ما میآوری
گلستان شوق را، نشو و نمایی میدهی ****بلبلان بینوا را در نوا میآوری
ناتوانی زانکه راهی بس دراز و پیچ پیچ ****از سر زلف جبینم زیر پا میآوری
رفته بود از جا دل ما بازش آوردی بجای****راستی را شرط دلداری بجا میآوری
گرز روی لطف یکدم میکنی در کوی ما****وقت ما چون صبح از آن دم با صفا میآوری
قاصد سلمانی و یکدم نمیگیری قرار ****روز و شب یا میبری پیغام یا میآوری
غزل شماره 362: رفتی از دست من ای یار و نه آن شهبازی
رفتی از دست من ای یار و نه آن شهبازی ****که بدست آورمت، باز به بازی بازی
بر تو چون آب من ای سرو روان میباشم ****چه شود سایه اگر بر سر من اندازی
همه آنی همه حسنی همه لطفی همه ناز ****به چنان حسن و لطافت رسدت گر نازی
دل و جان دادم و سر نیز فدا میکنمت ****چون کنم چون تو بدین هیچ نمیپردازی
گفتهای کار تو میسازم اگر خواهی ساخت ****ز انتظارم به چه میسوزی و کی مییازی
سوخت چون عود مرا عشق و بران میپوشم ****دامن از دود درونم نکند غمازی
پرده گل ز هوا میدرد و کی ماند ****غنچه مستور که با باد کند همرازی
درم خالص قلبم نکند میل خلاص ****گر تو در بوته غم دم به دمش بگدازی
پرده بردار ز رخ تا پس ازین بر سلمان ****زاهد پرده نشین را نرسد طنازی
غزل شماره 363: ز سودای رخ و زلفش، غمی دارم شبانروزی
ز سودای رخ و زلفش، غمی دارم شبانروزی ****مرا صبح وصال او، نمیگردد شبی روزی
نسیم صبح پیغامی به خورشیدی رسان از ما ****که با یاد جمال او، شب ما میکند روزی
بجز از سایه سروش، مبادم هیچ سرسبزی! ****بجز بر خاتم لعلش، مبادم هیچ فیروزی
ز مجلس شمع را ساقی، ببر در گوشهای بنشان ****که امشب ماه خواهد کرد، ما را مجلس افروزی
بسوز و گریه چون شمع ار نخواهی گشت در هجران ****به یکدم میتوان کشتن، مرا چندین چه میسوزی؟
اگر زخمی زنی بر من، چنانم بر دل آید خوش ****که بر گل در سحرگاهان، نسیم باد نوروزی
قبای عمر کوتاهست، بر بالای امیدم ****مگر باز آیی و وصلی، شبی بر دامنم دوزی
چه خواهی کرد ای سلمان، به هجران صرف شد عمرت ****مگر وصلش بدست آری، وزان عمری تو اندوزی
غزل شماره 364: صنما مرده آنم که تو جانم باشی
صنما مرده آنم که تو جانم باشی ****میدهم جان که مگر جان جهانم باشی
روز عمر من مسکین به شب آمد تا تو ****روشنایی دل و شمع روانم باشی
بار گردون و غم هر دو جهان در دل من ****نه گران باشد اگر تو نگرانم باشی
گر به سودای توام عمر زیان است چه غم ****سودم این بس که تو خرم به زیانم باشی
تو سراپا همه آنی و همه آن تواند ****غرض من همگی آنکه تو آنم باشی
من نهان درد دلی دارم و آن دل بر توست ****ظاهرا با خبر از درد نهانم باشی
جان برون کردهام از دل همگی داده به تو ****جای دل تا تو بجای دل و جانم باشی
چون در اندیشه روم گرد درونی گردی ****چو در آیم به سخن ورد زبانم باشی
در معانی صفات تو چه گوید سلمان ****هر چه گویم تو منزه ز بیانم باشی
غزل شماره 365: گراز دور الستت هست جامی باقی ای ساقی
گراز دور الستت هست جامی باقی ای ساقی ****بیا بشکن که مخمورم، خمارم زان می باقی
من از عشق تو میمیرم، بگو: کاخر چه تدبیرم؟****که زد مار غمم بر دل نه تریاق است و نه راقی
ز تاب لعل و آب می، فکندی آتشی بر ما ****تو در ما آخر این آتش چرا افکندی ای ساقی؟
به دردی کن دوای من که بیماران عشقت را ****کند درد تو درمانی کند زهر تو تریاقی
ز شرح شوق دیدارت، مقصر شد زبان من ****قلم را بر تراشیدم که گوید حال مشتاقی
من از شوق تو چون پروانه میسوزم چرا یک شب ****دلت بر من نمیسوزد، نه آخر شمع عشاقی؟
تو داری طاق ابرویی که جفتش نیست در عالم ****تویی آنکس که در عالم، به جفت ابروان طاقی
نکو رویی و بدخویی، رفیقانند و من باری ****تو را چندانکه میبینم، سراپا حسن اخلاقی
ز مهر روی او عمری است تا دم میزنی سلمان ****به مهرش صادقی چون صبح از آن مشهور آفاقی
غزل شماره 366: تا توانی مده از کف به بهار ای ساقی
تا توانی مده از کف به بهار ای ساقی ****لب جوی و لب جام و لب یار ای ساقی!
نوبهارست و گل و سبزه و ما عمر عزیز****میگذاریم به غفلت مگذار ای ساقی!
موسم گل نبود توبه عشاق درست ****تو به یعنی چه بیا باده بیار ای ساقی!
اگر از روز شمارست سخن روز شمار ****چون منی را که در آرد به شمار ای ساقی!
شاهد و باغ و گل و مل همه خوبند ولی****یار خوش خوشتر ازین هر سه چهار ای ساقی!
آید از بوی سمن بوی بهشت ای عارف ****خیزد از رنگ چمن نقش نگار ای ساقی!
جام نوشین تو تا پر می لعل است مدام ****میکشد جام تو ما را به خمار ای ساقی!
بینوایم غزلی نو بنواز ای سلمان ****در خمارم قدحی نو زخم آرای ساقی!
غزل شماره 367: ای مه برا شبی خوش، ناز و عتاب تا کی
ای مه برا شبی خوش، ناز و عتاب تا کی؟****وی گل نقاب بگشا، شرم و حجاب تا کی؟
ماییم تشنه و تو عین الحیات مایی ****همچون سراب ما را دادن فریب تا کی؟
دل خواست از تو چیزی، فرمودهای که صبری ****جانم رسید بر لب، صبر و شکیب تا کی؟
ای شهسوار خوبان، یکدم به من فرود آی ****بردن عنان ز دستم، پا در رکاب تا کی؟
در جست و جوی وصلت، ما را چو آب و آتش ****گه بر فراز رفتن، گه در نشیب تا کی؟
خواهند باز دیدن، یک روز هم حسابی ****از بیدلان ستاندن، دل بیحساب تا کی؟
خوفم مده که سلمان، در غم تو را بسوزم ****پروانه را ز آتش، دادن نهیب تا کی؟
غزل شماره 368: نه در کوی تو مییابم مجالی
نه در کوی تو مییابم مجالی ****نه میبینم وصالت هر به سالی
مجالی کی بود بر خاک آن کوی؟****که باد صبح را نبود مجالی
ز مهر روی چون ماه تمامت ****تنم گشت از ضعیفی، چون هلالی
خیال خواب دارد، دیده من ****مگر کز وصل او، بیند خیالی
تو گر برگشتی از پیمان دل من ****نگردد هرگز از حالی به حالی
نگویم بیش ازین، با تو غم دل ****مبادا کز منت گیرد ملالی!
بیا کز دوری روی تو سلمان ****تنش از ناله شد مانند نالی
غزل شماره 369: جز باد همدمی نه که با او زنم دمی
جز باد همدمی نه که با او زنم دمی ****جز باده مونسی نه که از دل برد غمی
جز دیده کو به خون رخ ما سرخ میکند ****در کار ما نکرد کس از مردمی، دمی
خوردم هزار زخم ز هر کس به هیچ یک ****رحمی نکرد بر من مسکین به هر مرهمی
دریای عشق در دل ما جوش میزند ****ز آنجا سحاب دیده ما میکشد نمی
سرمست عشق را ز دو عالم فراغت است ****زیرا که دارد او به سر خویش عالمی
زان پیش روی بر در او داشتم که داشت ****روی زمین غباری و پشت فلک خمی
سلمان مگوی را ز دل الا به خود که نیست ****در زیر پرده فلک امروز مرحمی
غزل شماره 370: سوز تو کجا گیرد، در خرمن هر خامی
سوز تو کجا گیرد، در خرمن هر خامی؟****مرغ تو فرو ناید، ای دوست به هر بامی
مرد ره سودایت، صاحب قدمی باید ****کان بادیه را نتوان، پیمود به هر گامی
بد نام ابد کردم، خود را و نمیدانم ****درنامه اهل دل، نیکوتر ازین نامی
از عشق تو زاهد را دم گرم نخواهد شد ****زیرا که بدان آتش هرگز نرسد خامی
دیوانه دلی دارم، کارام نمیگیرد ****جز بر در خماری، یا پیش دلارامی
از تو نظری سلمان، میدارد و میشاید ****درویشی اگر خواهد، از پادشه انعامی
لب را به سخن بگشا، زیرا که ندارد دل ****غیر از دهنت کامی، و آنگاه چه خوش کامی
آغاز غمت کردم، تا چون بود انجامش ****این نیست از آن کاری، کان را بود انجامی
غزل شماره 371: ساقی ز جام مستی ما را رسان به کامی
ساقی ز جام مستی ما را رسان به کامی ****تا ما ز کوی هستی، بیرون نهیم گامی
هم نیستی که دارد، ملک فنا بقایی ****هم درد چون ندارد در دو دوا دوامی؟
ماییم و نیم جانی، بر کف نهاده بستان ****زان می به نیم جانی، بفروش نیم جامی
عشاق را مقامی، عالی است اندرین ره ****مطرب مخالفان را بنمای ازین مقامی
تا گرد ما نگردد، غیر قدح گرانی ****تا بر سرم نیاید، غیر از شراب خامی
وقتی که شاهدان را، پیدا بود وفایی ****احوال عاشقان، را ممکن بود نظامی
شوریدگی ما را، منکر مباش زاهد ****چون نیست کار ما را، در دست ما زمامی
گر باده را نبودی، از لعل دوست بویی****کی داشتی به عالم، زین حرمتی حرامی؟
میگفت: ترک رندی، سلمان شنید جانش****از می جواب تلخی، وزنی شکر پیامی
غزل شماره 372: همرنگ رویش در چمن، گل یاسمن گردید می
همرنگ رویش در چمن، گل یاسمن گردید می ****دایم به بویش چون صبا، گرد چمن گردید می
این گل به دامن چیدنم، باشد ز شوق عارضت ****کو خاری از باغ تو تا دامن ز گل در چیدمی
در حلقه سودای او، مردی به گردی میرود ****من نیز سودا میکنم، باری بدان ار رندمی
هر کس شناعت میکند، بر من که نشنیدی سخن ****گر من سخن بشنید می، چندین سخن نشنیدمی
چون او نمیآید شبی، بر سر به پرسیدن مرا ****ای کاشکی خواب آمدی، تا من به خوابش دیدمی
لب بر لب من مینهد، چون نی دم من میدهد ****گردم ندادی هر دمم، چندین چرا نالید می
بوسیدن جام لبش، گر نیست روزی کاشکی ****چون جرعه افتادی که من خاک درش بوسیدمی
سودای پنهانم قلم، کرد آشکارات چون کنم؟****ای کاش مقدورم شدی، کاتش به نی پوشیدمی
سلمان خیال روی او چون نامهای دان در درون ****گر نیستی در خویشتن چندین چرا پیچیدمی؟
غزل شماره 373: رسولا، خدا را به جایی که دانی
رسولا، خدا را به جایی که دانی ****چه باشد که از من دعایی رسانی؟
نه کار رسول است رفتن به کویش ****نسیما تو برخیز اگر میتوانی
مرا نیم جانی است بردار با خود ****بکویش رسان ور کند جان گرانی
همان دم به زلفش برافشان و بازا ****مبادا که آنجا به جان باز مانی
ز خاک ره او به دست آر گردی ****ز گرد ره آور به من ارمغانی
فروکش ز زلفش، کلامی مسلسل ****بگو از دهانش حدیثی نهانی
رها کردهای طرهاش را پریشان ****ز احوال او شمهای باز دانی
ازان چشم خوش خفتهاش باز پرسی ****که چونی ز بیماری و ناتوانی
صبا سست میجنبی، آخر چنان رو ****که با ناله من کنی، هم عنانی
به زیر لب این نکته را از زبانم ****بگویی که ای مایه شادمانی
تو دوری و من در فراق تو زنده ****زهی سست عهد و زهی سخت جانی!
به امید وصل توام لیکن ****کسی را مبادا چنین زندگانی
به یاد رخت میکشد، دیده هر دم ****ز جام زجاجی، می ارغوانی
دلی پر سخن دارم و مهر بر لب ****چو نامه چه باشد مرا اگر بخوانی
گدای توام گر نرانی ز پیشم ****زهی پادشاهی زهی کامرانی؟
نه آنم که بر تابم از تو عنان را ****ازین در گرم صدره از پیش رانی
برآنم که بر خدمتت بگذرانم ****دو روزی که باقی است زین زندگانی
درخت صنوبر خرام تو بادا ****چو سرو ایمن از تند باد خزانی
غزل شماره 374: هر که از روی تواضع بنهد پیشانی
هر که از روی تواضع بنهد پیشانی ****پیش روی تو زهی روی و زهی پیشانی!
همه خواهند تو را، تا تو کرا میخواهی؟****همه خوانند تو را، تا تو کرا میخوانی؟
زان غمت یاد نیاید که منم در غم تو ****زان عزیزست مرا جان که تو هم در جانی
سر مگردان ز من آخر که همه عمر عزیز ****خود به پایان نتوان برد به سرگردانی
رفت در حلقه زلف تو به مویی صد دل ****دل به خود رفت از آنست بدین ارزانی
ساقیا نوبت آنست که از دست خودم ****بدهی جامی و از دست خودم بستانی
گفت: درد دل خود میطلبم چون طلبم؟****که دلم با تو و من بیخودم از حیرانی
باد پایان سخن را تو سواری سلمان ****آفرین بر سخنت باد، که خوش میرانی
غزل شماره 375: بازا که بی حضورت، خوش نیست زندگانی
بازا که بی حضورت، خوش نیست زندگانی ****دور از تو میگذارم، عمری چنانکه دانی
من آمدن به پیشت، دانی نمیتوانم ****اما اگر تو آیی، دانم که میتوانی
از عمر ذوق وقتی، بودم که با تو بودم ****ذوقی چنان ندارد، بی دوست زندگانی
چون مجمر از فراقت، دارم دلی پر آتش ****دودم به سر بر آمد، زین آتش نهانی
از درد درد خویشم، یکدم مدار خالی ****کان است عاشقان را، اسباب زندگانی
عهد جوانی من، بگذشت در فراقت ****بازای تا ببویت، باز آیدم جوانی
در بزم عشق او جان، باید که خوش بر آید ****ور زانچه بر نیاید خوش باشد از گرانی
گرچه ز من ملول است او ای صبا چنان کن ****کین نامه هر چه بادا بادا بدور رسانی
گویی چو نامه سلمان، میپیچد از فراقت ****در خویشتن چه باشد، باری گرش بخوانی
غزل شماره 376: تو در خواب خوشی، احوال بیماران چه میدانی
تو در خواب خوشی، احوال بیماران چه میدانی؟****تو در آسایشی، تیمار بیماری چه میدانی؟
نداری جز دل آزاری و ناز و دلبری کاری ****تو غمخواری و دلجویی و دلداری چه میدانی؟
تو چون یک شب به سودای سر زلف پریشانش ****نپیمودی درازی شب تاری چه میدانی؟
برو زاهد چه پرهیزی ز ناز و شیوه چشمش؟****بپرس این شیوه از مستان تو هشیاری چه میدانی؟
دلا گفتم، غم خود خور که کار از دست شد بیرون ****تو را غم خوردن است ای دل تو غمخواری چه میدانی؟
غزل شماره 377: ه صنوبر قد دلکشش اگر ای صبا گذری کنی
به صنوبر قد دلکشش اگر ای صبا گذری کنی ****ز هوای جان حزین من دل خسته را خبری کنی
چو رسی به کعبه وصل او بکنی مقام و از ره گذر ****ز پی دعا نفسی زنی ز سر صفا گذری کنی
اگرت مجال نفس زدن بود از زبان منش بگو ****که چه باشد ار به وصالت این شب تیره را سحری کنی
به زیارتی چه شود که بر سر خاکیان قدمی نهی****به عیادتی چه زیان دهد که به حال ما نظری کنی؟
سحری وصال تو از خدا به دعای شب طلبیدهام ****مگر ای سحر نفسی زنی مگر ای دعا اثری کنی
خجلم که چون برت آورم می لعل اشک و کباب دل ****اگر از درون خراب من طمعی به ما حضری کنی
غزل شماره 378: میآیی و دمی دو سه در کار میکنی
میآیی و دمی دو سه در کار میکنی ****ما را به دام خویشتن گرفتار میکنی
دین میخری به عشوه و دل میبری ز دست ****آری تو زین معامله بسیار میکنی
هر دم هزار بی سر و پا را چو زلف خویش ****برمیکشی و باز نگونسار میکنی
دارم دلی خراب به غایت ضعیف و تو ****هر جه غمی است بر دل من بار میکنی
از خواب، آن دو چشم گران خواب را ممال ****زنهار فتنهای را به چه بیدار میکنی
در حلقههای زلف خود آتش فروختی ****وین از برای گرمی بازار میکنی
زان خط که گرد دایره روی میکشی ****روز سفید ما چو شب تار میکنی
من پرده بر سرایر عشق تو میکشم ****لیکن تو هتک پرده اسرار میکنی
سلمان چو آفتاب به کویش بر آ چرا ****چون سایه سجده پس دیوار میکنی
غزل شماره 379: بخواب بینی
گفتم: خیال وصلت گفتا: بخواب بینی ****گفتم: مثال قدت گفتا: در آب بینی
گفتم: به خواب دیدن زلفت چگونه باشد؟****گفتا: که خویشتن را در پیچ و تاب بینی
گفتم: رخ تو بینم گفتا: زهی تصور ****گفتم: به خواب جانا گفتا: به خواب بینی!
گفتم: که روی خوبت بنمای تا ببینم ****گفتا: که در دل شب چون آفتاب بینی؟
گفتم: خراب گشتم در دور چشم مستت ****گفتا: که هر چه بینی مست و خراب بینی
گفتم: لب تو دیدن صد جان بهاست او را ****گفتا: مبصری تو، در لعل ناب بینی
گفتم: که روز سلمان شب شد ز تار مویت ****گفتا: نگر به رویم تا آفتاب بینی
غزل شماره 380: تو را وقتی رسد صوفی که با جانانه بنشینی
تو را وقتی رسد صوفی که با جانانه بنشینی ****که از سجاده برخیزی و در میخانه بنشینی
اگر خیزد تو را سودای زلف دوست برخیزی ****به پای خود به زنجیرش روی دیوانه بنشینی
ز باغ او اگر بویی دماغت تازه گرداند ****هوای باغ نگذارد که در کاشانه بنشینی
تو اصلی زاده روحی به وصل خود چه پیوندی ****چرا از خویشتن بگریزی و با بیگانه بنشینی
تو را چون پر طاوسان عرشی فرش میگردد ****کجا شاید که چون بومان درین ویرانه بنشینی؟
بیا بر چشم من بنشین جمال روی خود را بین ****به دریا در شو ار خواهی که با در دانه بنشینی
تو خورشیدی کجا شاید که روی از ذره برتابی؟****تو خود شمعی چرا باید که با پروانه بنشینی
گر او چون شمع در کشتن نشاند در سر پایت ****نشان مردی آن باشد که تو مردانه بنشینی
به فردا دم مده زاهد مرا کافسانه میخواهی ****تو با او تا به کی سلمان بدین افسانه بنشینی
غزل شماره 381: گلرخا برخیز و بنشان سرو را بر طرف جوی
گلرخا برخیز و بنشان سرو را بر طرف جوی ****روی بنمای و رخ گل را به خون دل بشوی
سایه را گو: با رخ من در قفای خود مرو ****سرو را گو: با قد من بر کنار جو مروی
بلبل ار گل را تقاضا میکند عیبش مکن ****این چنین وجهی کجا حاصل شود بی گفت و گوی؟
دامن افشان خیز و یک ساعت چمان شو در چمن ****تا بر افشاند چو گل دامن بهار از رنگ و بوی
ظاهرا گردیده بودی گوی سیمین غبغت ****نیستم آیینه آئین کو کند خدمت به روی
غزل شماره 382: مبارک منزلی، کانجا فرود آید چو تو ماهی
مبارک منزلی، کانجا فرود آید چو تو ماهی ****همایون عرصهای، کارد به سویش رخ چنین شاهی
روان شد موکب جانان چرایی منتظر ای جان؟****چو خواهی رفت ازین بهتر نخواهی یافت همراهی
مکن عیبم که میکاهم چو ماه از تاب مهر او ****که گر ماهی تب مهرش کشد گویی شود کاهی
مرا نقدی که در وجهش نشیند نیست الا شک ****مرا پیکی که ره آرد به کویش نیست جز آهی
تو آزادی و احوال گرفتاران نمیدانی ****دل مسکین من با توست ازو میپرس گه گاهی
عزیزی کو نیفتادست در بندی چه میداند ****که در کنعان اسیری را چه افتادست در چاهی
من خاکی نه آن گردم که از کوی تو برخیزم ****عجب چون من از کوی تو برخیزد هوا خواهی
چو بادم در رهت پویان من بیمار و میترسم ****مبادا کز منت بر دل نشیند گرد اکراهی
نه تنها من به سودای سر زلفت گرفتارم ****که زلفت رابه هر شستی چو سلمان است پنجاهی
غزل شماره 383: مکن عیب من مسکین اگر عاشق شدم جایی
مکن عیب من مسکین اگر عاشق شدم جایی ****سر زلف سیه دیدم در افتادم به سودایی
چو آب آشفته میگردم به هر سو تا کجا روزی ****سعادت در کنار من نشاند سرو بالایی
ملامت گو بر و شرمی بدار آخر چه میخواهی ****ز جان غرقه عاجز میان موج دریایی
نمیداند طبیب ای دل دوای درد عاشق را ****ز من بشنو که این حکمت شنیدستم ز دانایی
طریق عشقبازان است پیش دوست جانبازی ****بیا ای جان اگر داری سر و برگ تماشایی
مرا جانی و من تا کی توانم زیست دور از تو ****تن مسکین من جایی و جان نازنین جایی
چرا امروز کارم را به فردا میدهی وعده ****پس از امروز پنداری نخواهد بود فردایی
ز زلفت دل طلب کردم مرا گفتا برو سلمان ****پریشانم کجا دارم سر هر بی سر و پایی
غزل شماره 384: کشیده کار ز تنهایم به شیدایی
کشیده کار ز تنهایم به شیدایی ****ندانم این همه غم چون کشم به تنهایی
ز بس که داده قلم شرح سرنوشت فراق ****ز سرنوشت قلم نامه گشت سودایی
مرا تو عمر عزیزی که رفتهای ز سرم ****چه خوش بود اگر ای عمر رفته بازآیی
زبان گشاده کمر بستهایم تا چو قلم ****به سر کنیم هر آن خدمتی که فرمایی
به احتیاط گذر بر سواد دیده من ****چنانچه گوشه دامن به خون نیالایی
چه مرد عشق توام من درین طریق که عقل ****درآمدست به سر با وجود دانایی
درم گشایی که امید بستهام در تو****در امید که بگشاید ار تو نگشایی
به آفتاب خطای تو خواستم کردن ****دلم نداد که هست آفتاب هر جایی
سعادت دو جهان است دیدن رویت ****زهی سعادت اگر زانچه روی بنمایی!
غزل شماره 385: چشم داریم که دلبستگی بنمایی
چشم داریم که دلبستگی بنمایی ****دل ما راست فرو بستگی، بگشایی
تو کجایی که منت هیچ نمیبینم باز؟****باز هر جا که نظر میکنمت، آنجایی
دل فرزانه من تا سر زلف تو بدید ****سر برآورد به آشفتگی و شیدایی
این چه خشم است که رفتی و نمیآیی باز؟****عمر باز آیدم ای عمر اگر باز آیی
نتوانتم نظر از زلف تو بر بست که هست ****چشم بیمار مرا عادت شب پیمایی
گو مینداز نظر بر رخ منظور دگر ****آنکه چون چشم منش نیست دل دریای
تو مرا آینه جانی و در عین صفا ****بمن ای آینه روی از چه سبب ننمایی
ای تو با جمله و تنها ز همه فیالجمله ****نور چشم منی و جان و دل تنهایی
زلف را گوی که در گردن من دست مکن ****این بست نیست که سر در قدمم میسایی؟
پخت سودای سر زلف تو سلمان عمری ****لاجرم گشت به هم برزده و سودایی
غزل شماره 386: تو شمع مجلس انسی و از صفا همه رویی
تو شمع مجلس انسی و از صفا همه رویی ****سر از برای چه تابی ز ما نهان به چه رویی؟
هزار دیده چو پروانه بر جمال تو عاشق ****غلام دولت آنم که شمع مجلس اویی
منم ز شوق ز دیوانه تا تو سلسله زلفی ****شدم به بوی تو آشفته تا تو غالیه بویی
دمید گل که منم روی باغ حسن تو گفتش:****که با رخم به چه آب و کدام حسن تو رویی
به گرد کوی تو گردد همیشه اشک روانم ****ازو بپرس که آخر ازین حدیقه چه جویی
به کنه دایره روی او کجا رسی ای دل!****هزار دور چو پرگار اگر به فرق بپویی
ز درد دردش اگر جرعهای رسد به تو سلمان! ****ز عین کوثر و آب حیات دست بشویی
غزل شماره 387: هزارت دیده میبینم که میبینند هر سویی
هزارت دیده میبینم که میبینند هر سویی ****دریغ آید مرا باری به هر چشمی چنان رویی
چو کار افتاد با بختم نهفتی روی و موی از من ****به بخت من ز مستوری فرو نگذاشتی مویی
نمیارزد بدان خونم که ساعد را بیازاری ****تو بنشین و اشارت کن به چشمی یا به ابرویی
من آن باشم که بر تابم عنان از دست تو حاشا!****همه خلق جهان سویی اگر باشند و من سویی
خطا میدانم و آهو به آهو نسبت چشمت ****که چشم شیر گیر تو ندارد هیچ آهویی
سگان کوی تو دایم به جستجوی خون من ****همی پویند و میبویند خاک هر سر کویی
ازان می در قدح خندد که می را هست از ورنگی ****ازان گل بیوفا باشد که در گل هست ازو بویی
ز سر میخواهم از بهر تو گویی بر تراشیدن ****ولی چوگان تو سر در نمیآرد به هر گویی
دعا گوی تو بسیارند و سلمان از همه کمتر ****ولی چون این دعا گویت بود کمتر دعاگویی