فوج

چو خراد بر زین و اشتاگشسپ****به فرمان نشستند هر دو بر اسپ بدیشان چنین گفت کز دل کنون****به باید گرفتن ره طیسفون پیامی رسانید نزد پدر****سخن یادگیری همه در بدر بگویی که ما رانبد این گناه****نه ایرانیان رابد این دستگاه
امروز یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

شاهنامه فردوسی ب32_پادشاهی پوران دخت

شاهنامه فردوسی ب32_پادشاهی پوران دخت

پادشاهی پوران دخت

 

پادشاهی پوران دخت

یکی دختری بود پوران بنام****چو زن شاه شد کارها گشت خام
بران تخت شاهیش بنشاندند****بزرگان برو گوهر افشاندند
چنین گفت پس دخت پوران که من****نخواهم پراگندن انجمن
کسی راکه درویش باشد ز گنج****توانگر کنم تانماند به رنج
مبادا ز گیتی کسی مستمند****که از درد او بر من آید گزند
ز کشور کنم دور بدخواه را****بر آیین شاهان کنم گاه را
نشانی ز پیروز خسرو بجست****بیاورد ناگاه مردی درست
خبر چون به نزدیک پوران رسید****ز لشکر بسی نامور برگزید
ببردند پیروز راپیش اوی****بدو گفت کای بد تن کینه جوی
ز کاری که کردی بیابی جزا****چنانچون بود در خور ناسزا
مکافات یابی ز کرده کنون****برانم ز گردن تو را جوی خون
ز آخر هم آنگه یکی کره خواست****به زین اندرون نوز نابوده راست
ببستش بران باره بر همچوسنگ****فگنده به گردن درون پالهنگ
چنان کرهٔ تیز نادیده زین****به میدان کشید آن خداوند کین
سواران به میدان فرستاد چند****به فتراک بر گرد کرده کمند
که تا کره او را همی‌تاختی****زمان تا زمانش بینداختی
زدی هر زمان خویشتن بر زمین****بران کره بربود چند آفرین
چنین تا برو بر بدرید چرم****همی‌رفت خون از برش نرم نرم
سرانجام جانش به خواری به داد****چرا جویی از کار بیداد داد
همی‌داشت این زن جهان را به مهر****نجست از بر خاک باد سپهر
چو شش ماه بگذشت بر کار اوی****ببد ناگهان کژ پرگار اوی
به یک هفته بیمار گشت و بمرد****ابا خویشتن نام نیکی ببرد
چنین است آیین چرخ روان****توانا بهرکار و ما ناتوان

کیومرث

 

بخش ۱

سخن گوی دهقان چه گوید نخست****که نامی بزرگی به گیتی که جست
که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد****ندارد کس آن روزگاران به یاد
مگر کز پدر یاد دارد پسر****بگوید ترا یک به یک در به در
که نام بزرگی که آورد پیش****کرا بود از آن برتران پایه بیش
پژوهندهٔ نامهٔ باستان****که از پهلوانان زند داستان
چنین گفت کآیین تخت و کلاه****کیومرث آورد و او بود شاه
چو آمد به برج حمل آفتاب****جهان گشت با فر و آیین و آب
بتابید ازآن سان ز برج بره****که گیتی جوان گشت ازآن یکسره
کیومرث شد بر جهان کدخدای****نخستین به کوه اندرون ساخت جای
سر بخت و تختش برآمد به کوه****پلنگینه پوشید خود با گروه
ازو اندر آمد همی پرورش****که پوشیدنی نو بد و نو خورش
به گیتی درون سال سی شاه بود****به خوبی چو خورشید بر گاه بود
همی تافت زو فر شاهنشهی****چو ماه دو هفته ز سرو سهی
دد و دام و هر جانور کش بدید****ز گیتی به نزدیک او آرمید
دوتا می‌شدندی بر تخت او****از آن بر شده فره و بخت او
به رسم نماز آمدندیش پیش****وزو برگرفتند آیین خویش
پسر بد مراورا یکی خوبروی****هنرمند و همچون پدر نامجوی
سیامک بدش نام و فرخنده بود****کیومرث را دل بدو زنده بود
به جانش بر از مهر گریان بدی****ز بیم جداییش بریان بدی
برآمد برین کار یک روزگار****فروزنده شد دولت شهریار
به گیتی نبودش کسی دشمنا****مگر بدکنش ریمن آهرمنا
به رشک اندر آهرمن بدسگال****همی رای زد تا ببالید بال
یکی بچه بودش چو گرگ سترگ****دلاور شده با سپاه بزرگ
جهان شد برآن دیوبچه سیاه****ز بخت سیامک وزآن پایگاه
سپه کرد و نزدیک او راه جست****همی تخت و دیهیم کی شاه جست
همی گفت با هر کسی رای خویش****جهان کرد یکسر پرآوای خویش
کیومرث زین خودکی آگاه بود****که تخت مهی را جز او شاه بود
یکایک بیامد خجسته سروش****بسان پری پلنگینه پوش
بگفتش ورا زین سخن دربه‌در****که دشمن چه سازد همی با پدر
سخن چون به گوش سیامک رسید****ز کردار بدخواه دیو پلید
دل شاه بچه برآمد به جوش****سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش
بپوشید تن را به چرم پلنگ****که جوشن نبود و نه آیین جنگ
پذیره شدش دیو را جنگجوی****سپه را چو روی اندر آمد به روی
سیامک بیامد برهنه تنا****برآویخت با پور آهرمنا
بزد چنگ وارونه دیو سیاه****دوتا اندر آورد بالای شاه
فکند آن تن شاهزاده به خاک****به چنگال کردش کمرگاه چاک
سیامک به دست خروزان دیو****تبه گشت و ماند انجمن بی‌خدیو
چو آگه شد از مرگ فرزند شاه****ز تیمار گیتی برو شد سیاه
فرود آمد از تخت ویله کنان****زنان بر سر و موی و رخ را کنان
دو رخساره پر خون و دل سوگوار****دو دیده پر از نم چو ابر بهار
خروشی برآمد ز لشکر به زار****کشیدند صف بر در شهریار
همه جامه‌ها کرده پیروزه رنگ****دو چشم ابر خونین و رخ بادرنگ
دد و مرغ و نخچیر گشته گروه****برفتند ویله کنان سوی کوه
برفتند با سوگواری و درد****ز درگاه کی شاه برخاست گرد
نشستند سالی چنین سوگوار****پیام آمد از داور کردگار
درود آوریدش خجسته سروش****کزین بیش مخروش و بازآر هوش
سپه ساز و برکش به فرمان من****برآور یکی گرد از آن انجمن
از آن بد کنش دیو روی زمین****بپرداز و پردخته کن دل ز کین
کی نامور سر سوی آسمان****برآورد و بدخواست بر بدگمان
بر آن برترین نام یزدانش را****بخواند و بپالود مژگانش را
وزان پس به کین سیامک شتافت****شب و روز آرام و خفتن نیافت

بخش ۲

خجسته سیامک یکی پور داشت****که نزد نیا جاه دستور داشت
گرانمایه را نام هوشنگ بود****تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود
به نزد نیا یادگار پدر****نیا پروریده مراو را به بر
نیایش به جای پسر داشتی****جز او بر کسی چشم نگماشتی
چو بنهاد دل کینه و جنگ را****بخواند آن گرانمایه هوشنگ را
همه گفتنیها بدو بازگفت****همه رازها بر گشاد از نهفت
که من لشکری کرد خواهم همی****خروشی برآورد خواهم همی
ترا بود باید همی پیشرو****که من رفتنی‌ام تو سالار نو
پری و پلنگ انجمن کرد و شیر****ز درندگان گرگ و ببر دلیر
سپاهی دد و دام و مرغ و پری****سپهدار پرکین و کندآوری
پس پشت لشکر کیومرث شاه****نبیره به پیش اندرون با سپاه
بیامد سیه دیو با ترس و باک****همی به آسمان بر پراگند خاک
ز هرای درندگان چنگ دیو****شده سست از خشم کیهان خدیو
به هم برشکستند هردو گروه****شدند از دد و دام دیوان ستوه
بیازید هوشنگ چون شیر چنگ****جهان کرد بر دیو نستوه تنگ
کشیدش سراپای یکسر دوال****سپهبد برید آن سر بی‌همال
به پای اندر افگند و بسپرد خوار****دریده برو چرم و برگشته کار
چو آمد مر آن کینه را خواستار****سرآمد کیومرث را روزگار
برفت و جهان مردری ماند ازوی****نگر تا کرا نزد او آبروی
جهان فریبنده را گرد کرد****ره سود بنمود و خود مایه خورد
جهان سربه‌سر چو فسانست و بس****نماند بد و نیک بر هیچ‌کس

پادشاهی قباد چهل و سه سال بود

 

بخش ۱ - پادشاهی قباد چهل و سه سال بود

چو بر تخت بنشست فرخ قباد****کلاه بزرگی به سر برنهاد
سوی طیسفون شد ز شهر صطخر****که آزادگان را بدو بود فخر
چو بر تخت پیروز بنشست گفت****که از من مدارید چیزی نهفت
شما را سوی من گشادست راه****به روز سپید و شبان سیاه
بزرگ آنکسی کو به گفتار راست****زبان را بیاراست و کژی نخواست
چو بخشایش آرد بخشم اندرون****سر راستان خواندش رهنمون
نهد تخت خشنودی اندر جهان****بیابد بدادآفرین مهان
دل خویش را دور دارد ز کین****مهان و کهانش کنند آفرین
هرانگه که شد پادشا کژ گوی****ز کژی شود شاه پیکارجوی
سخن را بباید شنید از نخست****چو دانا شود پاسخ آید درست
چو داننده مردم بود آزور****همی دانش او نیاید به بر
هرآنگه که دانا بود پرشتاب****چه دانش مر او را چه در سر شراب
چنان هم که باید دل لشکری****همه در نکوهش کند کهتری
توانگر کجا سخت باشد به چیز****فرومایه‌تر شد ز درویش نیز
چو درویش نادان کند مهتری****به دیوانگی ماند این داوری
چو عیب تن خویش داند کسی****ز عیب کسان برنخواند بسی
ستون خرد بردباری بود****چو تندی کند تن بخواری بود
چو خرسند گشتی به داد خدای****توانگر شدی یکدل و پاکرای
گر آزاد داری تنت را ز رنج****تن مرد بی‌رنج بهتر ز گنج
هران کس که بخشش کند با کسی****بمیرد تنش نام ماند بسی
همه سر به سر دست نیکی برید****جهان جهان را ببد مسپرید
همه مهتران آفرین خواندند****زبرجد به تاجش برافشاندند
جوان بود سالش سه پنج و یکی****ز شاهی ورا بهره بود اندکی
همی‌راند کار جهان سوفزای****قباد اندر ایران نبد کدخدای
همه کار او پهلوان راندی****کس را بر شاه ننشاندی
نه موبد بد او را نه فرمان روای****جهان بد به دستوری سوفزای
چنین بود تا بیست و سه ساله گشت****به جام اندرون باده چون لاله گشت
بیامد بر تاجور سوفزای****به دستوری بازگشتن به جای
سپهبد خود و لشکرش ساز کرد****بزد کوس و آهنگ شیراز کرد
همی‌رفت شادان سوی شهر خویش****ز هر کام برداشته بهر خویش
همه پارس او را شده چون رهی****همی‌بود با تاج شاهنشهی
بدان بد که من شاه بنشاندم****به شاهی برو آفرین خواندم
گر از من کسی زشت گوید بدوی****ورا سرد گوید براند ز روی
همی باژ جستی ز هر کشوری****ز هر نامداری و هر مهتری
چو آگاهی آمد بسوی قباد****ز شیراز وز کار بیداد و داد
همی‌گفت هر کس که جز نام شاه****ندارد ز ایران ز گنج و سپاه
نه فرمانش باشد به چیزی نه رای****جهان شد همه بندهٔ سوفزای
هرآنکس که بد رازدار قباد****برو بر سخنها همی‌کرد یاد
که از پادشاهی بنامی بسند****چرا کردی ای شهریار بلند
ز گنج تو آگنده‌تر گنج او****بباید گسست از جهان رنج او
همه پارس چون بندهٔ او شدند****بزرگان پرستندهٔ او شدند
ز گفتار بد شد دل کیقباد****ز رنجش به دل برنکرد ایچ یاد
همی‌گفت گر من فرستم سپاه****سر او بگردد شود رزمخواه
چو من دشمنی کرده باشم به گنج****ازو دید باید بسی درد و رنج
کند هر کسی یاد کردار اوی****نهانی ندانند بازار اوی
ندارم ز ایران یکی رزمخواه****کز ایدر شود پیش او با سپاه
بدو گفت فرزانه مندیش زین****که او شهریاری شود بفرین
تو را بندگانند و سالار هست****که سایند بر چرخ گردنده دست
چو شاپور رازی بیاید ز جای****بدرد دل بدکنش سوفزای
شنید این سخن شاه و نیرو گرفت****هنرها بشست از دل آهو گرفت
همانگه جهاندیده‌ای کیقباد****بفرمود تا برنشیند چو باد
به نزدیک شاپور رازی شود****برآواز نخچیر و بازی شود
هم اندر زمان برنشاند ورا****ز ری سوی درگاه خواند ورا
دو اسبه فرستاده آمد بری****چو باد خزانی به هنگام دی
چو دیدش بپرسید سالار بار****وزو بستد آن نامهٔ شهریار
بیامد به شاپور رازی سپرد****سوار سرافراز را پیش برد
برو خواند آن نامهٔ کیقباد****بخندید شاپور مهرک‌نژاد
که جز سوفزا دشمن اندر جهان****ورا نیست در آشکار و نهان
ز هر جای فرمانبران را بخواند****سوی طیسفون تیز لشکر براند
چو آورد لشکر به نزدیک شاه****هم اندر زمان برگشادند راه
چو دیدش جهاندار بنواختش****بر تخت پیروزه بنشاختش
بدو گفت زین تاج بی‌بهره‌ام****ببی بهره‌ئی در جهان شهره‌ام
همه سوفزا راست بهر از مهی****همی نام بینم ز شاهنشهی
ازین داد و بیداد در گردنم****به فرجام روزی بپیچد تنم
به ایران برادر بدی کدخدای****به هستی ز بیدادگر سوفزای
بدو گفت شاپور کای شهریار****دلت را بدین کار رنجه مدار
یکی نامه باید نوشتن درشت****تو را نام و فر و نژادست و پشت
بگویی که از تخت شاهنشاهی****مرا بهره رنجست و گنج تهی
تویی باژخواه و منم با گناه****نخواهم که خوانی مرا نیز شاه
فرستادم اینک یکی پهلوان****ز کردار تو چند باشم نوان
چو نامه بدین‌گونه باشد بدوی****چو من دشمن و لشکری جنگجوی
نمانم که برهم زند نیز چشم****نگویم سخن پیش او جز بخشم
نویسندهٔ نامه را خواندند****به نزدیک شاپور بنشاندند
بگفت آن سخنها که با شاه گفت****شد آن کلک بیجاده با قار جفت
چو بر نامه بر مهر بنهاد شاه****بیاورد شاپور لشکر به راه
گزین کرد پس هرک بد نامدار****پراگنده از لشکر شهریار
خود و نامداران پرخاشجوی****سوی شهر شیراز بنهاد روی
چو آگاه شد زان سخن سوفزای****همانگه بیاورد لشکر ز جای
پذیره شدش با سپاهی گران****گزیده سواران و جوشنوران
رسیدند پس یک به دیگر فراز****فرود آمدند آن دو گردن‌فراز
چو بنشست شاپور با سوفزای****فراوان زدند از بد و نیک رای
بدو داد پس نامهٔ شهریار****سخن رفت هرگونه دشوار و خوار
چو برخواند آن نامه را پهلوان****بپژمرد و شد کند و تیره‌روان
چو آن نامه برخواند شاپور گفت****که اکنون سخن را نباید نهفت
تو را بند فرمود شاه جهان****فراوان بنالید پیش مهان
بران سان که برخوانده‌ای نامه را****تو دانی شهنشاه خودکامه را
چنین داد پاسخ بدو پهلوان****که داند مرا شهریار جهان
بدان رنج و سختی که بردم ز شاه****برفتم ز زاولستان با سپاه
به مردی رهانیدم او را ز بند****نماندم که آید برویش گزند
مرا داستان بود نزدیک شاه****همان نزد گردان ایران سپاه
گر ای دون که بندست پاداش من****تو را چنگ دادن به پرخاش من
نخواهم زمان از تو پایم ببند****بدارد مرا بند او سودمند
ز یزدان وز لشکرم نیست شرم****که من چند پالوده‌ام خون گرم
بدانگه کجا شاه در بند بود****به یزدان مرا سخت سوگند بود
که دستم نبیند مگر دست تیغ****به جنگ آفتاب اندر آرم بمیغ
مگر سر دهم گر سرخوشنواز****به مردی ز تخت اندر آرم بگاز
کنونم که فرمود بندم سزاست****سخنهای ناسودمندم سزاست
ز فرمان او هیچ گونه مگرد****چو پیرایه دان بند بر پای مرد
چو بنشست شاپور پایش ببست****بزد نای رویین و خود برنشست
بیاوردش از پارس پیش قباد****قباد از گذشته نکرد ایچ یاد
بفرمود کو را به زندان برند****به نزدیک ناهوشمندان برند
به شیراز فرمود تا هرچ بود****ز مردان و گنج و ز کشت و درود
بیاورد یک سر سوی طیسفون****سپردش به گنجور او رهنمون
چو یک هفته بگذشت هرگونه رای****همی‌راند با موبد از سوفزای
چنین گفت پس شاه را رهنمون****که یارند با او همه طیسفون
همه لشکر و زیردستان ما****ز دهقان وز در پرستان ما
گر او اندر ایران بماند درست****ز شاهی بباید تو را دست شست
بداندیش شاه جهان کشته به****سر بخت بدخواه برگشته به
چو بشنید مهتر ز موبد سخن****بنو تاخت و بیزار شد از کهن
بفرمود پس تاش بیجان کنند****بروبر دل و دیده پیچان کنند
بکردند پس پهلوان را تباه****شد آن گرد فرزانه و نیک‌خواه
چو آگاهی آمد بایرانیان****که آن پیلتن را سرآمد زمان
خروشی برآمد ز ایران بدرد****زن و مرد و کودک همی مویه کرد
برآشفت ایران و برخاست گرد****همی هر کسی کرد ساز نبرد
همی‌گفت هرکس که تخت قباد****اگر سوفزا شد به ایران مباد
سپاهی و شهری همه شد یکی****نبردند نام قباد اندکی
برفتند یکسر بایوان شاه****ز بدگوی پردرد و فریادخواه
کسی را که بر شاه بدگوی بود****بداندیش او و بلاجوی بود
بکشتند و بردند ز ایوان کشان****ز جاماسب جستند چندی نشان
که کهتر برادر بد و سرفراز****قبادش همی‌پروریدی بناز
ورا برگزیدند و بنشاندند****به شاهی برو آفرین خواندند
به آهن ببستند پای قباد****ز فر و نژادش نکردند یاد
چنینست رسم سرای کهن****سرش هیچ پیدا نبینی ز بن
یکی پور بد سوفزا را گزین****خردمند و پاکیزه و به آفرین
جوانی بی‌آزار و زرمهر نام****که از مهر او بد پدر شادکام
سپردند بسته بدو شاه را****بدان گونه بد رای بدخواه را
که آن مهربان کینهٔ سوفزای****بخواهد بدرد از جهان کدخدای
بی‌آزار زرمهر یزدان‌پرست****نسودی ببد با جهاندار دست
پرستش همی‌کرد پیش قباد****وزان بد نکرد ایچ بر شاه یاد
جهاندار زو ماند اندر شگفت****ز کردار او مردمی برگرفت
همی‌کرد پوزش که بدخواه من****پرآشوب کرد اختر و ماه من
گر ای دون که یابم رهایی ز بند****تو را باشد از هر بدی سودمند
ز دل پاک بردارم آزار تو****کنم چشم روشن بدیدار تو
بدو گفت زر مهر کای شهریار****زبان را بدین باز رنجه مدار
پدر گر نکرد آنچ بایست کرد****ز مرگش پسر گرم و تیمار خورد
تو را من بسان یکی بنده‌ام****به پیش تو اندر پرستنده‌ام
چو گویی به سوگند پیمان کنم****که هرگز وفای تو را نشکنم
ازو ایمنی یافت جان قباد****ز گفتار آن پر خرد گشت شاد
وزان پس بدو راز بگشاد و گفت****که اندیشه از تو تخواهم نهفت
گشادست بر پنج تن راز من****جزین نشنود یک تن آواز من
همین تاج و تخت از تو دارم سپاس****بوم جاودانه تو را حق‌شناس
چو بشنید زر مهر پاکیزه‌رای****سبک بند را برگشادش ز پای
فرستاد و آن پنج تن را بخواند****همه رازها پیش ایشان براند
شب تیره از شهر بیرون شدند****ز دیدار دشمن به هامون شدند
سوی شاه هیتال کردند روی****ز اندیشگان خسته و راه جوی
برین گونه سرگشته آن هفت مرد****باهواز رفتند تازان چو گرد
رسیدند پویان به پرمایه ده****بده در یکی نامبردار مه
بدان خان دهقان فرود آمدند****ببودند و یک هفته دم برزدند
یکی دختری داشت دهقان چو ماه****ز مشک سیه بر سرش بر کلاه
جهانجوی چون روی دختر بدید****ز مغز جوان شد خرد ناپدید
همانگه بیامد بزرمهر گفت****که باتو سخن دارم اندر نهفت
برو راز من پیش دهقان بگوی****مگر جفت من گردد این خوبروی
بشد تیز و رازش به دهقان بگفت****که این دخترت را کسی نیست جفت
یکی پاک انبازش آمد به جای****که گردی بر اهواز بر کدخدای
گرانمایه دهقان بزرمهر گفت****که این دختر خوب را نیست جفت
اگر شاید این مرد فرمان تو راست****مرین را بدان ده که او را هواست
بیامد خردمند نزد قباد****چنین گفت کین ماه جفت تو باد
پسندیدی و ناگهان دیدیش****بدان سان که دیدی پسندیدیش
قباد آن پری روی را پیش خواند****به زانوی کنداورش برنشاند
ابا او یک انگشتری بود و بس****که ارزش به گیتی ندانست کس
بدو داد و گفت این نگین را بدار****بود روز کاین را بود خواستار
بدان ده یکی هفته از بهر ماه****همی‌بود و هشتم بیامد به راه
بر شاه هیتال شد کیقباد****گذشته سخنها بدو کرد یاد
بگفت آنچ کردند ایرانیان****بدی را ببستند یک یک میان
بدو گفت شاه از بد خوشنواز****همانا بدین روزت آمد نیاز
به پیمان سپارم تو را لشکری****ازان هر یکی بر سران افسری
که گر باز یابی تو گنج و کلاه****چغانی بباشد تو را نیکخواه
مرا باشد این مرز و فرمان تو را****ز کرده نباشد پشیمان تو را
زبردست را گفت خندان قباد****کزین بوم هرگز نگیریم یاد
چو خواهی فرستمت بی‌مر سپاه****چغانی که باشد که یازد بگاه
چو کردند عهد آن دو گردن فراز****در گنج زر و درم کرد باز
به شاه جهاندار دادش رمه****سلیح سواران و لشکر همه
بپذرفت شمشیرزن سی‌هزار****همه نامداران گرد و سوار
ز هیتالیان سوی اهواز شد****سراسر جهان زو پر آواز شد
چو نزدیکی خان دهقان رسید****بسی مردم از خانه بیرون دوید
یکی مژده بردند نزد قباد****که این پور بر شاه فرخنده باد
پسرزاد جفت تو در شب یکی****که از ماه پیدا نبود اندکی
چو بشنید در خانه شد شادکام****همانگاه کسریش کردند نام
ز دهقان بپرسید زان پس قباد****که ای نیکبخت از که داری نژاد
بدو گفت کز آفریدون گرد****که از تخم ضحاک شاهی ببرد
پدرم این چنین گفت و من این چنین****که بر آفریدون کنیم آفرین
ز گفتار او شادتر شد قباد****ز روزی که تاج کیی برنهاد
عماری بسیجید و آمد به راه****نشسته بدو اندرون جفت شاه
بیاورد لشکر سوی طیسفون****دل از درد ایرانیان پر ز خون
به ایران همه سالخورده ردان****نشستند با نامور بخردان
که این کار گردد به ما بر دراز****میان دو شهزاد گردن‌فراز
ز روم و ز چین لشکر آید کنون****بریزند زین مرز بسیار خون
بباید خرامید سوی قباد****مگر کان سخنها نگیرد بیاد
بیاریم جاماسب ده ساله را****که با در همتا کند ژاله را
مگرمان ز تاراج و خون ریختن****به یک سو گراییم ز آویختن
برفتند یکسر سوی کیقباد****بگفتند کای شاه خسرونژاد
گر از تو دل مردمان خسته شد****بشوخی دل و دیدها شسته شد
کنون کامرانی بدان کت هواست****که شاه جهان بر جهان پادشاست
پیاده همه پیش او در دوان****برفتند پر خاک تیره‌روان
گناه بزرگان ببخشید شاه****ز خون ریختن کرد پوزش به راه
ببخشید جاماسب را همچنین****بزرگان برو خواندند آفرین
بیامد به تخت کیی برنشست****ورا گشت جاماسب مهترپرست
برین گونه تا گشت کسری بزرگ****یکی کودکی شد دلیر و سترگ
به فرهنگیان داد فرزند را****چنان بار شاخ برومند را
همه کار ایران و توران بساخت****بگردون کلاه مهی برفراخت
وزان پس بیاورد لشکر بروم****شد آن بارهٔ او چو یک مهره موم
همه بوم و بر آتش اندر زدند****همه رومیان دست بر سر زدند
همی‌کرد زان بوم و بر خارستان****ازو خواست زنهار دو شارستان
یکی مندیا و دگر فارقین****بیامختشان زند و بنهاد دین
نهاد اندر آن مرز آتشکده****بزرگی بنوروز و جشن سده
مداین پی افگند جای کیان****پراگنده بسیار سود و زیان
از اهواز تا پارس یک شارستان****بکرد و برآورد بیمارستان
اران خواند آن شارستان را قباد****که تازی کنون نام حلوان نهاد
گشادند هر جای رودی ز آب****زمین شد پر از جای آرام و خواب

بخش ۲ - داستان مزدک با قباد

بیامد یکی مرد مزدک بنام****سخنگوی با دانش و رای و کام
گرانمایه مردی و دانش فروش****قباد دلاور بدو داد گوش
به نزد جهاندار دستور گشت****نگهبان آن گنج و گنجور گشت
ز خشکی خورش تنگ شد در جهان****میان کهان و میان مهان
ز روی هوا ابر شد ناپدید****به ایران کسی برف و باران ندید
مهان جهان بر در کیقباد****همی هر کسی آب و نان کرد یاد
بدیشان چنین گفت مزدک که شاه****نماید شما را بامید راه
دوان اندر آمد بر شهریار****چنین گفت کای نامور شهریار
به گیتی سخن پرسم از تو یکی****گر ای دون که پاسخ دهی اندکی
قباد سراینده گفتش بگوی****به من تازه کن در سخن آبروی
بدو گفت آنکس که مارش گزید****همی از تنش جان بخواهد پرید
یکی دیگری را بود پای زهر****گزیده نیابد ز تریاک بهر
سزای چنین مردگویی که چیست****که تریاک دارد درم سنگ بیست
چنین داد پاسخ ورا شهریار****که خونیست این مرد تریاک‌دار
به خون گزیده ببایدش کشت****به درگاه چون دشمن آمد بمشت
چو بشنید برخاست از پیش شاه****بیامد به نزدیک فریادخواه
بدیشان چنین گفت کز شهریار****سخن کردم از هر دری خواستار
بباشید تا بامداد پگاه****نمایم شما را سوی داد راه
برفتند و شبگیر باز آمدند****شخوده رخ و پرگداز آمدند
چو مزدک ز در آن گره را بدید****ز درگه سوی شاه ایران دوید
چنین گفت کای شاه پیروزبخت****سخنگوی و بیدار و زیبای تخت
سخن گفتم و پاسخش دادییم****به پاسخ در بسته بگشادییم
گر ای دون که دستور باشد کنون****بگوید سخن پیش تو رهنمون
بدو گفت برگوی و لب را مبند****که گفتار باشد مرا سودمند
چنین گفت کای نامور شهریار****کسی را که بندی ببند استوار
خورش بازگیرند زو تا بمرد****به بیچارگی جان و تن را سپرد
مکافات آنکس که نان داشت او****مرین بسته را خوار بگذاشت او
چه باشد بگوید مرا پادشا****که این مرد دانا بد و پارسا
چنین داد پاسخ که میکن بنش****که خونیست ناکرده بر گردنش
چو بشنید مزدک زمین بوس داد****خرامان بیامد ز پیش قباد
بدرگاه او شد به انبوه گفت****که جایی که گندم بود در نهفت
دهدی آن بتاراج در کوی و شهر****بدان تا یکایک بیابید بهر
دویدند هرکس که بد گرسنه****به تاراج گندم شدند از بنه
چه انبار شهری چه آن قباد****ز یک دانه گندم نبودند شاد
چو دیدند رفتند کارآگهان****به نزدیک بیدار شاه جهان
که تاراج کردند انبار شاه****به مزدک همی‌بازگردد گناه
قباد آن سخن‌گوی را پیش خواند****ز تاراج انبار چندی براند
چنین داد پاسخ کانوشه بدی****خرد را به گفتار توشه بدی
سخن هرچ بشنیدم از شهریار****بگفتم به بازاریان خوارخوار
به شاه جهان گفتم از مار و زهر****ازان کس که تریاک دارد به شهر
بدین بنده پاسخ چنین داد شاه****که تریاک‌دارست مرد گناه
اگر خون این مرد تریاک‌دار****بریزد کسی نیست با او شمار
چو شد گرسنه نان بود پای زهر****به سیری نخواهد ز تریاک بهر
اگر دادگر باشی ای شهریار****به انبار گندم نیاید به کار
شکم گرسنه چند مردم بمرد****که انبار را سود جانش نبرد
ز گفتار او تنگ دل شد قباد****بشد تیز مغزش ز گفتار داد
وزان پس بپرسید و پاسخ شنید****دل و جان او پر ز گفتار دید
ز چیزی که گفتند پیغمبران****همان دادگر موبدان و ردان
به گفتار مزدک همه کژ گشت****سخنهاش ز اندازه اندر گذشت
برو انجمن شد فروان سپاه****بسی کس به آبی راهی آمد ز راه
همی‌گفت هر کو توانگر بود****تهیدست با او برابر بود
نباید که باشد کسی برفزود****توانگر بود تار و درویش پود
جهان راست باید که باشد به چیز****فزونی توانگر چرا جست نیز
زن و خانه و چیز بخشیدنیست****تهی دست کس با توانگر یکیست
من این را کنم راست با دین پاک****شود ویژه پیدا بلند از مغاک
هران کس که او جز برین دین بود****ز یزدان وز منش نفرین بود
ببد هرک درویش با او یکی****اگر مرد بودند اگر کودکی
ازین بستدی چیز و دادی بدان****فرو مانده بد زان سخن بخردان
چو بشنید در دین او شد قباد****ز گیتی به گفتار او بود شاد
ورا شاه بنشاند بر دست راست****ندانست لشکر که موبد کجاست
بر او شد آنکس که درویش بود****وگر نانش از کوشش خویش بود
به گرد جهان تازه شد دین او****نیارست جستن کسی کین او
توانگر همی سر ز تنگی نگاشت****سپردی بدرویش چیزی که داشت
چنان بد که یک روز مزدک پگاه****ز خانه بیامد به نزدیک شاه
چنین گفت کز دین پرستان ما****همان پاکدل زیردستان ما
فراوان ز گیتی سران بردرند****فرود آوری گر ز در بگذرند
ز مزدک شنید این سخنها قباد****بسالار فرمود تا بار داد
چنین گفت مزدک به پرمایه شاه****که این جای تنگست و چندان سپاه
همان نگنجند در پیش شاه****به هامون خرامد کندشان نگاه
بفرمود تا تخت بیرون برند****ز ایوان شاهی به هامون برند
به دشت آمد از مزدکی صدهزار****برفتند شادان بر شهریار
چنین گفت مزدک به شاه زمین****که ای برتر از دانش به آفرین
چنان دان که کسری نه بر دین ماست****ز دین سر کشیدن وراکی سزاست
یکی خط دستش بباید ستد****که سر بازگرداند از راه بد
به پیچاند از راستی پنج چیز****که دانا برین پنج نفزود نیز
کجا رشک و کینست و خشم و نیاز****به پنجم که گردد برو چیزه آز
تو چون چیره باشی برین پنج دیو****پدید آیدت راه کیهان خدیو
ازین پنج ما را زن و خواستست****که دین بهی در جهان کاستست
زن و خواسته باشد اندر میان****چو دین بهی را نخواهی زیان
کزین دو بود رشک و آز و نیاز****که با خشم و کین اندر آید براز
همی دیو پیچد سر بخردان****بباید نهاد این دو اندر میان
چو این گفته شد دست کسری گرفت****بدو مانده بد شاه ایران شگفت
ازو نامور دست بستد بخشم****به تندی ز مزدک بخوربید چشم
به مزدک چنین گفت خندان قباد****که از دین کسری چه داری به یاد
چنین گفت مزدک که این راه راست****نهانی نداند نه بر دین ماست
همانگه ز کسری بپرسید شاه****که از دین به بگذری نیست راه
بدو گفت کسری چو یابم زمان****بگویم که کژست یکسر گمان
چو پیدا شود کژی و کاستی****درفشان شود پیش تو راستی
بدو گفت مزدک زمان چندروز****همی‌خواهی از شاه گیتی‌فروز
ورا گفت کسری زمان پنج ماه****ششم را همه بازگویم به شاه
برین برنهادند و گشتند باز****بایوان بشد شاه گردن‌فراز
فرستاد کسری به هر جای کس****که داننده‌ای دید و فریادرس
کس آمد سوی خره اردشیر****که آنجا بد از داد هرمزد پیر
ز اصطخر مهرآذر پارسی****بیامد بدرگاه با یار سی
نشستند دانش‌پژوهان به هم****سخن رفت هرگونه از بیش و کم
به کسری سپردند یکسر سخن****خردمند و دانندگان کهن
چو بشنید کسری به نزد قباد****بیامد ز مزدک سخن کرد یاد
که اکنون فراز آمد آن روزگار****که دین بهی را کنم خواستار
گر ای دون که او را بود راستی****شود دین زردشت بر کاستی
پذیرم من آن پاک دین ورا****به جان برگزینم گزین ورا
چو راه فریدون شود نادرست****عزیز مسیحی و هم زند و است
سخن گفتن مزدک آید به جای****نباید به گیتی جزو رهنمای
ور ای دون که او کژ گوید همی****ره پاک یزدان نجوید همی
بمن ده ورا و آنک در دین اوست****مبادا یکی را به تن مغز و پوست
گوا کرد زرمهر و خرداد را****فرایین و بندوی و بهزاد را
وزان جایگه شد بایوان خویش****نگه داشت آن راست پیمان خویش
به شبگیر چون شید بنمود تاج****زمین شد به کردار دریای عاج
همی‌راند فرزند شاه جهان****سخن‌گوی با موبدان و ردان
به آیین به ایوان شاه آمدند****سخن‌گوی و جوینده راه آمدند
دلارای مزدک سوی کیقباد****بیامد سخن را در اندرگشاد
چنین گفت کسری به پیش گروه****به مزدک که ای مرد دانش‌پژوه
یکی دین نو ساختی پرزیان****نهادی زن و خواسته درمیان
چه داند پسر کش که باشد پدر****پدر همچنین چون شناسد پسر
چو مردم سراسر بود در جهان****نباشند پیدا کهان و مهان
که باشد که جوید در کهتری****چگونه توان یافتن مهتری
کسی کو مرد جای و چیزش کراست****که شد کارجو بنده با شاه راست
جهان زین سخن پاک ویران شود****نباید که این بد به ایران شود
همه کدخدایند و مزدور کیست****همه گنج دارند و گنجور کیست
ز دین‌آوران این سخن کس نگفت****تو دیوانگی داشتی در نهفت
همه مردمان را به دوزخ بری****همی کار بد را ببد نشمری
چو بشنید گفتار موبد قباد****برآشفت و اندر سخن داد داد
گرانمایه کسری ورا یار گشت****دل مرد بی‌دین پرآزار گشت
پرآواز گشت انجمن سر به سر****که مزدک مبادا بر تاجور
همی‌دارد او دین یزدان تباه****مباد اندرین نامور بارگاه
ازان دین جهاندار بیزار شد****ز کرده سرش پر ز تیمار شد
به کسری سپردش همانگاه شاه****ابا هرک او داشت آیین و راه
بدو گفت هر کو برین دین اوست****مبادا یکی را بتن مغز و پوست
بدان راه بد نامور صدهزار****به فرزند گفت آن زمان شهریار
که با این سران هرچ خواهی بکن****ازین پس ز مزدک مگردان سخن
به درگاه کسری یکی باغ بود****که دیوار او برتر از راغ بود
همی گرد بر گرد او کنده کرد****مرین مردمان را پراگنده کرد
بکشتندشان هم بسان درخت****زبر پی و زیرش سرآگنده سخت
به مزدک چنین گفت کسری که رو****بدرگاه باغ گرانمایه شو
درختان ببین آنک هر کس ندید****نه از کاردانان پیشین شنید
بشد مزدک از باغ و بگشاد در****که بیند مگر بر چمن بارور
همانگه که دید از تنش رفت هوش****برآمد به ناکام زو یک خروش
یکی دار فرمود کسری بلند****فروهشت از دار پیچان کمند
نگون‌بخت را زنده بردار کرد****سرمرد بی‌دین نگون‌سار کرد
ازان پس بکشتش بباران تیر****تو گر باهشی راه مزدک مگیر
بزرگان شدند ایمن از خواسته****زن و زاده و باغ آراسته
همی‌بود با شرم چندی قباد****ز نفرین مزدک همی‌کرد یاد
به درویش بخشید بسیار چیز****برآتشکده خلعت افگند نیز
ز کسری چنان شاد شد شهریار****که شاخش همی گوهر آورد بار
ازان پس همه رای با او زدی****سخن هرچ گفتی ازو بشندی
ز شاهیش چون سال شد بر چهل****غم روز مرگ اندر آمد به دل
یکی نامه بنوشت پس بر حریر****بر آن خط شایسته خود بد دبیر
نخست آفرین کرد بر دادگر****که دارد ازو دین و هم زو هنر
بباشد همه بی‌گمان هرچ گفت****چه بر آشکار و چه اندر نهفت
سر پادشاهیش را کس ندید****نشد خوار هرکس که او را گزید
هر آنکس که بینید خط قباد****به جز پند کسری مگیرید یاد
به کسری سپردم سزاوار تخت****پس از مرگ ما او بود نیک‌بخت
که یزدان ازین پور خشنود باد****دل بدسگالش پر از دود باد
ز گفتار او هیچ مپراگنید****بدو شاد باشید و گنج آگنید
بران نامه بر مهر زرین نهاد****بر موبد رام بر زین نهاد
به هشتاد شد سالیان قباد****نبد روز پیری هم از مرگ شاد
بمرد و جهان مردری ماند از اوی****شد از چهر و بیناییش رنگ و بوی
تنش را بدیبا بیاراستند****گل و مشک و کافور و می خواستند
یکی دخمه کردند شاهنشهی****یکی تاج شاهی و تخت مهی
نهادند بر تخت زر شاه را****ببستند تا جاودان راه را
چو موبد بپردخت از سوگ شاه****نهاد آن کیی نامه بر پیشگاه
بران انجمن نامه برخواندند****ولیعهد را شاد بنشاندند
چو کسری نشست از بر گاه نو****همی‌خواندندی ورا شاه نو
به شاهی برو آفرین خواندند****به سر برش گوهر برافشاندند
ورا نام کردند نوشین روان****که مهتر جوان بود و دولت جوان
به سر شد کنون داستان قباد****ز کسری کنم زین سپس نام یاد
همش داد بود و همش رای و نام****به داد و دهش یافته نام و کام
الا ای دلارای سرو بلند****چه بودت که گشتی چنین مستمند
بدان شادمانی و آن فر و زیب****چرا شد دل روشنت پرنهیب
چنین گفت پرسنده را سروبن****که شادان بدم تا نبودم کهن
چنین سست گشتم ز نیروی شست****به پرهیز و با او مساو ایچ دست
دم اژدها دارد و چنگ شیر****بخاید کسی را که آرد بزیر
هم‌آواز رعدست و هم زور کرگ****به یک دست رنج و به یک دست مرگ
ز سرو دلارای چنبر کند****سمن برگ را رنگ عنبر کند
گل ارغوان را کند زعفران****پس زعفران رنجهای گران
شود بسته بی‌بند پای نوند****وزو خوار گردد تن ارجمند
مرا در خوشاب سستی گرفت****همان سرو آزاد پستی گرفت
خروشان شد آن نرگسان دژم****همان سرو آزاده شد پشت خم
دل شاد و بی غم پر از درد گشت****چنین روز ما ناجوانمرد گشت
بدانگه که مردم شود سیر شیر****شتاب آورد مرگ و خواندش پیر
چل و هشت بد عهد نوشین روان****تو بر شست رفتی نمانی جوان

پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود

 

بخش ۱

چو شاپور بنشست بر تخت داد****کلاه دلفروز بر سر نهاد
شدند انجمن پیش او بخردان****بزرگان فرزانه و موبدان
چنین گفت کای نامدار انجمن****بزرگان پردانش و رای‌زن
منم پاک فرزند شاه اردشیر****سرایندهٔ دانش و یادگیر
همه گوش دارید فرمان من****مگردید یکسر ز پیمان من
وزین هرچ گویم پژوهش کنید****وگر خام گویم نکوهش کنید
چو من دیدم اکنون به سود و زیان****دو بخشش نهاده شد اندر میان
یکی پادشا پاسبان جهان****نگهبان گنج کهان و مهان
وگر شاه با داد و فرخ پیست****خرد بی‌گمان پاسبان ویست
خرد پاسبان باشد و نیک‌خواه****سرش برگذارد ز ابر سیاه
همه جستنش داد و دانش بود****ز دانش روانش به رامش بود
دگر آنک او بزمون خرد****بکوشد بمه ردی و گرد آورد
به دانش ز یزدان شناسد سپاس****خنک مرد دانا و یزدان‌شناس
به شاهی خردمند باشد سزا****به جای خرد زر شود بی‌بها
توانگر شود هرک خشنود گشت****دل آرزو خانهٔ دود گشت
کرا آرزو بیش تیمار بیش****بکوش ونیوش و منه آز پیش
به آسایش و نیک‌نامی گرای****گریزان شو از مرد ناپاک رای
به چیز کسان دست یازد کسی****که فرهنگ بهرش نباشد بسی
مرا بر شما زان فزونست مهر****که اختر نماید همی بر سپهر
همان رسم شاه بلند اردشیر****بجای آورم با شما ناگزیر
ز دهقان نخواهم جز از سی یکی****درم تا به لشکر دهم اندکی
مرا خوبی و گنج آباد هست****دلیری و مردی و بنیاد هست
ز چیز کسان بی‌نیازیم نیز****که دشمن شود مردم از بهر چیز
بر ما شما را گشتاده‌ست راه****به مهریم با مردم نیک‌خواه
بهر سو فرستیم کارآگهان****بجوییم بیدار کار جهان
نخواهیم هرگز بجز آفرین****که بر ما کنند از جهان‌آفرین
مهان و کهان پاک برخاستند****زبان را به خوبی بیاراستند
به شاپور بر آفرین خواندند****زبرجد به تاجش برافشاندند
همی تازه شد رسم شاه اردشیر****بدو شاد گشتند برنا و پیر

بخش ۲

وزان پس پراگنده شد آگهی****که بیکار شد تخت شاهنشهی
به مرد اردشیر آن خردمند شاه****به شاپور بسپرد گنج و سپاه
خروشی برآمد ز هر مرز و بوم****ز قیدافه برداشتند باژ روم
چو آگاهی آمد به شاپور شاه****بیاراست کوس و درفش و سپاه
همی راند تا پیش التوینه****سپاهی سبک بی‌نیاز از بنه
سپاهی ز قیدافه آمد برون****که از گرد خورشید شد تیره‌گون
ز التوینه هم‌چنین لشکری****بیامد سپهدارشان مهتری
برانوش بد نام آن پهلوان****سواری سرافراز و روشن‌روان
کجا بود بر قیصران ارجمند****کمند افگنی نامداری بلند
چو برخاست آواز کوس از دو روی****ز قلب اندر آمد گو نامجوی
وزین سو بشد نامدرای دلیر****کجا نام او بود گرزسپ شیر
برآمد ز هر دو سپه کوس و غو****بجنبید در قلبگه شاه نو
ز بس نالهٔ بوق و هندی درای****همی چرخ و ماه‌اندر آمد ز جای
تبیره ببستند بر پشت پیل****همی‌بر شد آوازشان بر دو میل
زمین جنب جنبان شد و پر ز گرد****چو آتش درخشان سنان نبرد
روانی کجا با خرد بود جفت****ستاره همی بارد از چرخ گفت
برانوش جنگی به قلب اندرون****گرفتار شد با دلی پر ز خون
وزان رومیان کشته شد سه هزار****بالتوینه در صف کارزار
هزار و دو سیصد گرفتار شد****دل جنگیان پر ز تیمار شد
فرستاد قیصر یکی یادگیر****به نزدیک شاپور شاه اردشیر
که چندین تو از بهر دینار خون****بریزی تو با داور رهنمون
چه گویی چو پرسند روز شمار****چه پوزش کنی پیش پروردگار
فرستیم باژی چنان هم که بود****برین نیز دردی نباید فزود
همان نیز با باژ فرمان کنیم****ز خویشان فراوان گروگان کنیم
ز التوینه بازگردی رواست****فرستیم با باژ هرچت هواست
همی بود شاپور تا باژ و ساو****فرستاد قیصر ده انبان گاو
غلام و پرستار رومی هزار****گرانمایه دیبا نه اندر شمار
بالتوینه در ببد روز هفت****ز روم اندر آمد به اهواز رفت
یکی شارستان نام شاپور گرد****برآورد و پرداخت در روز ارد
همی برد سالار زان شهر رنج****بپردخت بسیار با رنج گنج
یکی شارستان بود آباد بوم****بپردخت بهر اسیران روم
در خوزیان دارد این بوم و بر****که دارند هرکس بروبر گذر
به پارس اندرون شارستان بلند****برآورد پاکیزه و سودمند
یکی شارستان کرد در سیستان****در آنجای بسیار خرماستان
که یک نیم او کرده بود اردشیر****دگر نیم شاپور گرد و دلیر
کهن دژ به شهر نشاپور کرد****که گویند با داد شاپور کرد
همی برد هر سو برانوش را****بدو داشتی در سخن گوش را
یکی رود بد پهن در شوشتر****که ماهی نکردی بروبر گذر
برانوش را گفت گر هندسی****پلی ساز آنجا چنانچون رسی
که ما بازگردیم و آن پل به جای****بماند به دانایی رهنمای
به رش کرده بالای این پل هزار****بخواهی ز گنج آنچ آید به کار
تو از دانشی فیلسوفان روم****فراز آر چندی بران مرز و بوم
چو این پل برآید سوی خان خویش****برو تازیان باش مهمان خویش
ابا شادمانی و با ایمنی****ز بد دور وز دست اهریمنی
به تدبیر آن پل باستاد مرد****فراز آوریدش بران کارکرد
بپردخت شاپور گنجی بران****که زان باشد آسانی مردمان
چو شد شه برانوش کرد آن تمام****پلی کرد بالا هزارانش گام
چو شد پل تمام او ز ششتر برفت****سوی خان خود روی بنهاد تفت

بخش ۳

همی بود شاپور با داد و رای****بلنداختر و تخت شاهی به جای
چو سی سال بگذشت بر سر دو ماه****پراگنده شد فر و اورنگ شاد
بفرمود تا رفت پیش اورمزد****بدو گفت کای چون گل اندر فرزد
تو بیدار باش و جهاندار باش****جهاندیدگان را خریدار باش
نگر تا به شاهی ندارد امید****بخوان روز و شب دفتر جمشید
بجز داد و خوبی مکن در جهان****پناه کهان باش و فر مهان
به دینار کم ناز و بخشنده باش****همان دادده باش و فرخنده باش
مزن بر کم‌آزار بانگ بلند****چو خواهی که بختت بود یارمند
همه پند من سربسر یادگیر****چنان هم که من دارم از اردشیر
بگفت این و رنگ رخش زرد گشت****دل مرد برنا پر از درد گشت
چه سازی همی زین سرای سپنج****چه نازی به نام و چه نازی به گنج
ترا تنگ تابوت بهرست و بس****خورد گنج تو ناسزاوار کس
نگیرد ز تو یاد فرزند تو****نه نزدیک خویشان و پیوند تو
ز میراث دشنام باشدت بهر****همه زهر شد پاسخ پای‌زهر
به یزدان گرای و سخن زو فزای****که اویست روزی ده و رهنمای
درود تو بر گور پیغمبرش****که صلوات تاجست بر منبرش

پادشاهی شاپور سوم

 

پادشاهی شاپور سوم

چو شاپور بنشست بر جای عم****از ایران بسی شاد و بهری دژم
چنین گفت کای نامور بخردان****جهاندیده و رای‌زن موبدان
بدانید کان کس که گوید دروغ****نگیرد ازین پس بر ما فروغ
دروغ از بر ما نباشد ز رای****که از رای باشد بزرگی به جای
همان مر تن سفله را دوستدار****نیابی به باغ اندرون چون نگار
سری را کجا مغز باشد بسی****گواژه نباید زدن بر کسی
زبان را نگهدار باید بدن****نباید روان را به زهر آژدن
که بر انجمن مرد بسیار گوی****بکاهد به گفتار خود آب‌روی
اگر دانشی مرد راند سخن****تو بشنو که دانش نگردد کهن
دل مرد مطمع بود پر ز درد****به گرد طمع تا توانی مگرد
مکن دوستی با دروغ آزمای****همان نیز با مرد ناپاک‌رای
سرشت تن از چار گوهر بود****گذر زین چهارانش کمتر بود
اگر سفله‌گر مرد با شرم و راد****به آزادگی یک دل و یک نهاد
سیم کو میانه گزیند ز کار****بسند آیدش بخشش کردگار
چهارم که بپراگند بر گزاف****همی دانشی نام جوید ز لاف
دو گیتی بیابد دل مرد راد****نباشد دل سفله یک روز شاد
بدین گیتی او را بود نام زشت****بدان گیتی‌اندر نیابد بهشت
دو گیتی نیابد دل مرد لاف****که بپراگند خواسته بر گزاف
ستوده کسی کو میانه گزید****تن خویش را آفرین گسترید
شما را جهان‌آفرین یار باد****همیشه سر بخت بیدار باد
جهاندارمان باد فریادرس****که تخت بزرگی نماند به کس
بگفت این و از پیش برخاستند****ز یزدان برو آفرین خواستند
چو شد سالیان پنج بر چار ماه****بشد شاه روزی به نخچیرگاه
جهان شد پر از یوز و باران و سگ****چه پرنده و چند تازان به تگ
ستاره زدند از پی خوابگاه****چو چیزی بخورد و بیاسود شاه
سه جام می خسروانی بخورد****پراندیشه شد سر سوی خواب کرد
پراگنده گشتند لشکر همه****چو در خواب شد شهریار رمه
بخفت او و از دشت برخاست باد****که کس باد ازان سان ندارد به یاد
فروبرده چوب ستاره بکند****بزد بر سر شهریار بلند
جهانجوی شاپور جنگی بمرد****کلاه کیی دیگری را سپرد
میاز و مناز و متاز و مرنج****چه تازی به کین و چه نازی به گنج
که بهر تو اینست زین تیره‌گوی****هنر جوی و راز جهان را مجوی
که گر بازیابی به پیچی بدرد****پژوهش مکن گرد رازش مگرد
چنین است کردار این چرخ تیر****چه با مرد برنا چه با مردپیر

پادشاهی شیرویه

 

بخش ۱

چو شیروی بنشست برتخت ناز****به سر برنهاد آن کیی تاج آز
برفتند گوینده ایرانیان****برو خواندند آفرین کیان
همی‌گفت هریک به بانگ بلند****که ای پر هنر خسرو ارجمند
چنان هم که یزدان تو را داد تاج****نشستی به آرام بر تخت عاج
بماناد گیتی به فرزند تو****چنین هم به خویشان و پیوند تو
چنین داد پاسخ بدیشان قباد****که همواره پیروز باشید و شاد
نباشیم تا جاودان بد کنش****چه نیکو بود داد باخوش منش
جهان رابداریم با ایمنی****ببریم کردار آهرمنی
ز بایسته‌تر کار پیشی مرا****که افزون بود فرو خویشی مرا
پیامی فرستم به نزد پدر****بگویم بدو این سخن در به در
ز ناخوب کاری که او را ندست****برین گونه کاری به پیش آمدست
به یزدان کند پوزش او از گناه****گراینده گردد به آیین و راه
بپردازم آن گه به کار جهان****بکوشم به داد آشکار و نهان
به جای نکوکار نیکی کنیم****دل مرد درویش رانشکنیم
دوتن بایدم راد و نیکوسخن****کجا یاد دارم کارکهن
بدان انجمن گفت کاین کارکیست****ز ایرانیان پاک و بیدار کیست
نمودند گردان سراسر به چشم****دو استاد را گر نگیرند خشم
بدانست شیر وی که ایرانیان****کر ابر گزینند پاک از میان
چو اشتاد و خراد برزین پیر****دو دانا و گوینده و یادگیر
بدیشان چنین گفت کای بخردان****جهاندیده و کارکرده ردان
مدارید کار جهان را به رنج****که از رنج یابد سرافراز گنج
دو داننده بی‌کام برخاستند****پر از آب مژگان بیاراستند
چو خراد بر زین و اشتاگشسپ****به فرمان نشستند هر دو بر اسپ
بدیشان چنین گفت کز دل کنون****به باید گرفتن ره طیسفون
پیامی رسانید نزد پدر****سخن یادگیری همه در بدر
بگویی که ما رانبد این گناه****نه ایرانیان رابد این دستگاه
که بادا فرهٔ ایزدی یافتی****چو از نیکوی روی بر تافتی
یکی آنک ناباک خون پدر****نریزد ز تن پاک زاده پسر
نباشد همان نیز هم داستان****که پیشش کسی گوید این داستان
دگر آنک گیتی پر از گنج تست****رسیده بهر کشوری رنج تست
نبودی بدین نیز هم داستان****پر از درد کردی دل راستان
سدیگر که چندان دلیر و سوار****که بود اندر ایران همه نامدار
نبودند شادان ز فرزند خویش****ز بوم و برو پاک پیوند خویش
یکی سوی چین بد یکی سوی روم****پراگنده گشته بهر مرز و بوم
دگر آنک قیصر بجای تو کرد****ز هر گونه از تو چه تیمار خورد
سپه داد و دختر تو را داد نیز****همان گنج و با گنج بسیار چیز
همی‌خواست دار مسیحا بروم****بدان تا شود خرم آباد بوم
به گنج تو از دار عیسی چه سود****که قیصر به خوبی همی شاد بود
ز بیچارگان خواسته بستدی****ز نفرین بروی تو آمد بدی
ز یزدان شناس آنچ آمدت پیش****بر اندیش زان زشت کردار خویش
بدان بد که کردی بهانه منم****سخن را نخست آستانه منم
به یزدان که از من نبد این گناه****نجستم که ویران شود گاه شاه
کنون پوزش این همه بازجوی****بدین نامداران ایران بگوی
ز هر بد که کردی به یزدان گرای****کجا هست بر نیکوی رهنمای
مگر مر تو را او بود دستگیر****بدین رنجهایی که بودت گزیر
دگر آنک فرزند بودت دو هشت****شب و روز ایشان به زندان گذشت
بدر بر کسی ایمن از تو نخفت****ز بیم تو بگذاشتندی نهفت
چو بشنید پیغام او این دو مرد****برفتند دلها پر از داغ و درد
برین گونه تا کشور طیسفون****همه دیده پرآب و دل پر ز خون
نشسته بدر بر گلینوش بود****که گفتی زمین زو پر از جوش بود
همه لشکرش یک سر آراسته****کشیده همه تیغ و پیراسته
ابا جوشن و خود بسته میان****همان تازی اسپان ببر گستوان
به جنگ اندرون گرز پولاد داشت****همه دل پر از آتش و باد داشت
چو خراد به رزین و اشتاگشسپ****فرود آمدند این دو دانا ازاسپ
گلینوش بر پای جست آن زمان****ز دیدار ایشان به بد شادمان
بجایی که بایست بنشاندشان****همی مهتر نامور خواندشان
سخن گوی خراد به رزین نخست****زبان را به آب دلیری بشست
گلینوش را گفت فرخ قباد****به آرام تاج کیان برنهاد
به ایران و توران و روم آگهیست****که شیروی بر تخت شاهنشهیست
تواین جوشن و خود و گبر و کمان****چه داری همی کیستت بد گمان
گلینوش گفت ای جهاندیده مرد****به کام تو بادا همه کارکرد
که تیمار بردی ز نازک تنم****کجا آهنین بود پیراهنم
برین مهر بر آفرین خوانمت****سزایی که گوهر برافشانمت
نباشد به جز خوب گفتار تو****که خورشید بادا نگهدار تو
به کاری کجا آمدستی بگوی****پس آنگه سخنهای من بازجوی
چنین داد پاسخ که فرخ قباد****به خسرو مرا چند پیغام داد
اگر باز خواهی بگویم همه****پیام جهاندار شاه رمه
گلینوش گفت این گرانمایه مرد****که داند سخنها همه یاد کرد
ز لیکن مرا شاه ایران قباد****بسی اندرین پند و اندرز داد
که همداستانی مکن روز و شب****که کس پیش خسرو گشاید دو لب
مگر آنک گفتار او بشنوی****اگرپارسی گوید ار پهلوی
چنین گفت اشتاد کای شادکام****من اندر نهانی ندارم پیام
پیامیست کان تیغ بار آورد****سر سرکشان در کنار آورد
تو اکنون ز خسرو برین بارخواه****بدان تا بگویم پیامش ز شاه
گلینوش بشنید و بر پای جست****همه بندها رابهم برشکست
بر شاه شد دست کرده بکش****چنا چون بباید پرستار فش
بدو گفت شاها انوشه بدی****مبادا دل تو نژند از بدی
چو اشتاد و خراد به رزین به شاه****پیام آوریدند زان بارگاه
بخندید خسرو به آواز گفت****که این رای تو با خرد نیست جفت
گرو شهریارست پس من کیم****درین تنگ زندان ز بهر چیم
که از من همی بار بایدت خواست****اگر کژ گویی اگر راه راست
بیامد گلینوش نزد گوان****بگفت این سخن گفتن پهلوان
کنون دست کرده بکش در شوید****بگویید و گفتار او بشنوید
دو مرد خردمند و پاکیزه‌گوی****به دستار چینی بپوشید روی
چو دیدند بردند پیشش نماز****ببودند هر دو زمانی دراز
جهاندار بر شاد و رد بزرگ****نوشته همه پیکرش میش و گرگ
همان زر و گوهر برو بافته****سراسر یک اندر دگر تافته
نهالیش در زیر دیبای زرد****پس پشت او مسند لاژورد
بهی تناور گرفته بدست****دژم خفته بر جایگاه نشست
چودید آن دو مرد گرانمایه را****به دانایی اندر سرمایه را
از آن خفتگی خویشتن کرد راست****جهان آفریننده را یار خواست
به بالین نهاد آن گرامی بهی****بدان تا بپرسید ز هر دو رهی
بهی زان دو بالش به نرمی بگشت****بی‌آزار گردان ز مرقد گذشت
بدین گونه تا شاد ورد مهین****همی‌گشت تاشد به روی زمین
به پویید اشتاد و آن برگرفت****به مالیدش از خاک و بر سر گرفت
جهاندار از اشتاد برگاشت روی****بدان تا ندید از بهی رنگ و بوی
بهی رانهادند بر شاد ورد****همی‌بود برپای پیش این دو مرد
پر اندیشه شد نامدار از بهی****ندید اندر و هیچ فال بهی
همانگه سوی آسمان کرد روی****چنین گفت کای داور راست گوی
که برگیرد آن راکه تو افگنی****که پیوندد آن را که تو بشکنی
چو از دوده‌ام بخت روشن بگشت****غم آورد چون روشنایی گذشت
به اشتاد گفت آنچ داری پیام****ازان بی منش کودک زشت کام
وزان بد سگالان که بی‌دانشند****ز بی دانشی ویژه بی رامش‌اند
همان زان سپاه پراگندگان****پر اندیشه و تیره دل بندگان
بخواهد شدن بخت زین دودمان****نماند درین تخمهٔ کس شادمان
سوی ناسزایان شود تاج وتخت****تبه گردد این خسروانی درخت
نماند بزرگی به فرزند من****نه بر دوده و خویش و پیوند من
همه دوستان ویژه دشمن شوند****بدین دوده بد گوی و بد تن شوند
نهان آشکارا به کرد این بهی****که بی توشود تخت شاهی تهی
سخن هرچ بشنیدی اکنون بگوی****پیامش مرا کمتر از آب جوی
گشادند گویا زبان این دو مرد****برآورد پیچان یکی باد سرد

بخش ۲

بدان نامور گفت پاسخ شنو****یکایک ببر سوی سالار نو
به گویش که زشت کسان را مجوی****جز آن را که برتابی از ننگ روی
سخن هرچ گفتی نه گفتارتست****مماناد گویا زبانت درست
مگو آنچ بدخواه تو بشنود****ز گفتار بیهوده شادان شود
بدان گاه چندان نداری خرد****که مغزت بدانش خرد پرورد
به گفتار بی‌بر چو نیرو کنی****روان و خرد را پر آهو کنی
کسی کو گنهکار خواند تو را****از آن پس جهاندار خواند تو را
نباید که یابد بر تو نشست****بگیرد کم و بیش چیزی بدست
میندیش زین پس برین سان پیام****که دشمن شود بر تو بر شادکام
به یزدان مرا کار پیراستست****نهاده بران گیتی‌ام خواستست
بدین جستن عیبهای دروغ****به نزد بزرگان نگیری فروغ
بیارم کنون پاسخ این همه****بدان تا بگویید پیش رمه
پس از مرگ من یادگاری بود****سخن گفتن راست یاری بود
چو پیدا کنم بر تو انبوه رنج****بدانی که از رنج ماخاست گنج
نخستین که گفتی ز هرمز سخن****به بیهوده از آرزوی کهن
ز گفتار بدگوی ما را پدر****برآشفت و شد کار زیر و زبر
از اندیشه او چو آگه شدیم****از ایران شب تیره بی ره شدیم
هما راه جستیم و بگریختیم****به دام بلا بر نیاویختیم
از اندیشهٔ او گناهم نبود****جز از جستن او شاه را هم نبود
شنیدم که بر شاه من بد رسید****ز بردع برفتم چو گوش آن شنید
گنهکار بهرام خود با سپاه****بیاراست در پیش من رزمگاه
ازو نیز بگریختم روز جنگ****بدان تا نیایم من او را به چنگ
ازان پس دگر باره باز آمدم****دلاور به جنگ‌ش فراز آمدم
نه پرخاش بهرام یکباره بود****جهانی بران جنگ نظاره بود
به فرمان یزدان نیکی فزای****که اویست بر نیک و بد رهنمای
چو ایران و توران به آرام گشت****همه کار بهرام ناکام گشت
چو از جنگ چوبینه پرداختم****نخستین بکین پدر تاختم
چو بند وی و گستهم خالان بدند****به هر کشوری بی‌همالان بدند
فدا کرده جان را همی پیش من****به دل هم زبان و به تن خویش من
چو خون پدر بود و درد جگر****نکردیم سستی به خون پدر
بریدیم بند وی را دست و پای****کجا کرد بر شاه تاریک جای
چو گستهم شد در جهان ناپدید****ز گیتی یکی گوشه‌ای برگزید
به فرمان ما ناگهان کشته شد****سر و رای خونخوارگان گشته شد
دگر آنک گفتی تو از کار خویش****از آن تنگ زندان و بازار خویش
بد آن تا ز فرزند من کار بد****نیاید کزان بر سرش بد رسد
به زندان نبد بر شما تنگ و بند****همان زخم خواری و بیم گزند
بدان روزتان خوار نگذاشتم****همه گنج پیش شما داشتم
بر آیین شاهان پیشین بدیم****نه بی‌کار و بر دیگر آیین بدیم
ز نخچیر و ز گوی و رامشگران****ز کاری که اندر خور مهتران
شمارا به چیزی نبودی نیاز****ز دینار وز گوهر و یوز و باز
یکی کاخ بد کرده زندانش نام****همی زیستی اندرو شادکام
همان نیز گفتار اخترشناس****که ما را همی از تو دادی هراس
که از تو بد آید بدین سان که هست****نینداختم اخترت را زدست
وزان پس نهادیم مهری بر وی****به شیرین سپردیم زان گفت و گوی
چو شاهیم شد سال بر سی و شش****میان چنان روزگاران خوش
تو داری بیاد این سخن بی‌گمان****اگر چند بگذشت بر ما زمان
مرا نامه آمد ز هندوستان****بدم من بدان نیز همداستان
ز رای برین نزد مانامه بود****گهر بود و هر گونه‌ای جامه بود
یکی تیغ هندی و پیل سپید****جزین هرچ بودم به گیتی امید
ابا تیغ دیبای زربفت پنج****ز هر گونه‌ای اندرو برده رنج
سوی تو یکی نامه بد بر پرند****نوشته چو من دیدم از خط هند
بخواندم یکی مرد هندی دبیر****سخن‌گوی و داننده و یادگیر
چوآن نامه را او به من بر بخواند****پر از آب دیده همی‌سرفشاند
بدان نامه در بد که شادان بزی****که با تاج زر خسروی را سزی
که چون ماه آذر بد و روز دی****جهان را تو باشی جهاندار کی
شده پادشاهی پدر سی و هشت****ستاره برین گونه خواهد گذشت
درخشان شود روزگار بهی****که تاج بزرگی به سر برنهی
مرا آن زمان این سخن بد درست****ز دل مهربانی نبایست شست
من آگاه بودم که از بخت تو****ز کار درخشیدن تخت تو
نباشد مرا بهره جز درد و رنج****تو را گردد این تخت شاهی وگنج
ز بخشایش و دین و پیوند و مهر****نکردم دژم هیچ‌زان نامه چهر
به شیرین سپردم چو برخواندم****ز هر گونه اندیشه‌ها را ندم
بر اوست با اختر تو بهم****نداند کسی زان سخن بیش و کم
گر ای دون که خواهی که بینی به خواه****اگر خود کنی بیش و کم را نگاه
برانم که بینی پشیمان شوی****وزین کرده‌ها سوی درمان شوی
دگر آنک گفتی ز زندان و بند****گر آمد ز ما برکسی برگزند
چنین بود تا بود کارجهان****بزرگان و شاهان و رای مهان
اگر تو ندانی به موبد بگوی****کند زین سخن مر تو را تازه روی
که هرکس که او دشمن ایزدست****ورا در جهان زندگانی بدست
به زندان ما ویژه دیوان بدند****که نیکان ازیشان غریوان بدند
چو ما را نبد پیشه خون ریختن****بدان کار تنگ اندر آویختن
بدان را به زندان همی‌داشتم****گزند کسان خوار نگذاشتم
بسی گفت هرکس که آن دشمنند****ز تخم بدانند و آهرمنند
چو اندیشه ایزدی داشتیم****سخنها همی‌خوار بگذاشتیم
کنون من شنیدم که کردی رها****مرد آن را که بد بتر از اژدها
ازین بد گنهکار ایزد شدی****به گفتار و کردارها بد شدی
چو مهتر شدی کار هشیار کن****ندانی تو داننده را یار کن
مبخشای بر هر که رنجست زوی****اگر چند امید گنجست زوی
بر آنکس کزو در جهان جزگزند****نبینی مر او را چه کمتر ز بند
دگر آنک از خواسته گفته‌ای****خردمندی و رای بنهفته‌ای
ز کس مانجستیم جز باژ و ساو****هر آنکس که او داشت با باژ تاو
ز یزدان پذیرفتم آن تاج و تخت****فراوان کشیدم ازان رنج سخت
جهان آفرین داور داد وراست****همی روزگاری دگرگونه خواست
نیم دژمنش نیز درخواست او****فزونی نجوییم درکاست او
به جستیم خشنودی دادگر****ز بخشش ندیدم بکوشش گذر
چو پرسد ز من کردگار جهان****بگویم بو آشکار و نهان
بپرسد که او از توداناترست****بهر نیک و بد بر تواناترست
همین پرگناهان که پیش تواند****نه تیماردار و نه خویش تواند
ز من هرچ گویند زین پس همان****شوند این گره بر تو بر بد گمان
همه بندهٔ سیم و زرند و بس****کسی را نباشند فریادرس
ازیشان تو را دل پر آسایش است****گناه مرا جای پالایش است
نگنجد تو را این سخن در خرد****نه زین بد که گفتی کسی برخورد
ولیکن من از بهر خود کامه را****که برخواند آن پهلوی نامه را
همان در جهان یادگاری بود****خردمند را غمگساری بود
پس از ماهر آنکس که گفتار ما****بخوانند دانند بازار ما
ز برطاس وز چین سپه راندیم****سپهبد بهر جای بنشاندیم
ببردیم بر دشمنان تاختن****نیارست کس گردن افراختن
چو دشمن ز گیتی پراگنده شد****همه گنج ما یک سر آگنده شد
همه بوم شد نزد ما کارگر****ز دریا کشیدند چندان گهر
که ملاح گشت از کشیدن ستوه****مرا بود هامون و دریا و کوه
چو گنج در مها پراگنده شد****ز دینار نو به دره آگنده شد
ز یاقوت وز گوهر شاهوار****همان آلت و جامهٔ زرنگار
چو دیهیم ما بیست وشش ساله گشت****ز هر گوهری گنجها ماله گشت
درم را یکی میخ نو ساختم****سوی شادی و مهتری آختم
بدان سال تا باژ جستم شمار****چوشد باژ دینار بر صد هزار
پراگنده افگند پند او سی****همه چرم پند او سی پارسی
بهر به دره‌ای در ده و دو هزار****پراگنده دینار بد شاهوار
جز از باژ و دینار هندوستان****جز از کشور روم و جا دوستان
جز از باژ وز ساو هر کشوری****ز هر نامداری و هر مهتری
جز از رسم و آیین نوروز و مهر****از اسپان وز بندهٔ خوب چهر
جز از جوشن و خود و گوپال و تیغ****ز ما این نبودی کسی را دریغ
جز از مشک و کافور و خز و سمور****سیاه و سپید و ز کیمال بور
هران کس که ما را بدی زیردست****چنین باژها بر هیونان مست
همی‌تاختند به درگاه ما****نپیچید گردن کس از راه ما
ز هر در فراوان کشیدیم رنج****بدان تا بیا گند زین گونه گنج
دگر گنج خضرا و گنج عروس****کجا داشتیم از پی روز بوس
فراوان ز نامش سخن را ندیم****سرانجام باد آورش خواندیم
چنین بیست و شش سال تا سی و هشت****به جز به آرزو چرخ بر ما نگشت
همه مهتران خود تن آسان بدند****بد اندیش یک سر هراسان بدند
همان چون شنیدم ز فرمان تو****جهان را بد آمد ز پیمان تو
نماند کس اندر جهان رامشی****نباید گزیدن به جز خامشی
همی‌کرد خواهی جهان پرگزند****پراز درد کاری و ناسودمند
همان پرگزندان که نزد تواند****که تیره شبان اور مزد تواند
همی‌داد خواهند تختت بباد****بدان تا نباشی به گیتی تو شاد
چو بودی خردمند نزدیک تو****که روشن شدی جان تاریک تو
به دادن نبودی کسی رازیان****که گنجی رسیدی به ارزانیان
ایا پور کم روز و اندک خرد****روانت ز اندیشه رامش برد
چنان دان که این گنج من پشت تست****زمانه کنون پاک در مشت تست
هم آرایش پادشاهی بود****جهان بی‌درم در تباهی بود
شود بی‌درم شاه بیدادگر****تهی دست را نیست هوش و هنر
به بخشش نباشد ورا دستگاه****بزرگان فسوسیش خوانند شاه
ار ای دون که از تو به دشمن رسد****همی بت بدست بر همن رسد
ز یزدان پرستنده بیزار گشت****ورا نام و آواز تو خوار گشت
چو بی‌گنج باشی نپاید سپاه****تو را زیردستان نخوانند شاه
سگ آن به که خواهندهٔ نان بود****چو سیرش کنی دشمن جان بود
دگر آنک گفتی ز کار سپاه****که در بو مهاشان نشاندم به راه
ز بی‌دانشی این نیاید پسند****ندانی همی راه سود از گزند
چنین است پاسخ که از رنج من****فراز آمد این نامور گنج من
ز بیگانگان شهرها بستدم****همه دشمنان را به هم بر زدم
بدان تا به آرام برتخت ناز****نشینیم بی‌رنج و گرم و گداز
سواران پراگنده کردم به مرز****پدید آمد اکنون ز ناارز ارز
چو از هر سوی بازخوانی سپاه****گشاده ببیند بد اندیش راه
که ایران چوباغیست خرم بهار****شکفته همیشه گل کامگار
پراز نرگس و نار و سیب و بهی****چو پالیز گردد ز مردم تهی
سپر غم یکایک ز بن برکنند****همه شاخ نارو بهی بشکنند
سپاه و سلیحست دیوار اوی****به پرچینش بر نیزه‌ها خار اوی
اگر بفگنی خیره دیوار باغ****چه باغ و چه دشت و چه دریاچه راغ
نگر تا تو دیوار او نفگنی****دل و پشت ایرانیان نشکنی
کزان پس بود غارت و تاختن****خروش سواران و کین آختن
زن و کودک و بوم ایرانیان****به اندیشهٔ بد منه در میان
چو سالی چنین بر تو بر بگذرد****خردمند خواند تو را بی‌خرد
من ای دون شنیدم کجا تو مهی****همه مردم ناسزا رادهی
چنان دان که نوشین روان قباد****به اندرز این کرد در نامه یاد
که هرکو سلیحش به دشمن دهد****همی خویشتن رابه کشتن دهد
که چون بازخواهد کش آید به کار****بداندیش با او کند کارزار
دگر آنک دادی ز قیصر پیام****مرا خواندی دو دل و خویش کام
سخنها نه از یادگار تو بود****که گفتار آموزگار تو بود
وفا کردن او و از ما جفا****تو خود کی شناسی جفا از وفا
بدان پاسخش ای بد کم خرد****نگویم جزین نیز که اندر خورد
تو دعوی کنی هم تو باشی گوا****چنین مرد بخرد ندارد روا
چو قیصر ز گرد بلا رخ بشست****به مردی چو پرویز داماد جست
هر آنکس که گیتی ببد نسپرد****به مغز اندرون باشد او را خرد
بدانم که بهرام بسته میان****ابا او یکی گشته ایرانیان
به رومی سپاهی نشاید شکست****نساید روان ریگ با کوه دست
بدان رزم یزدان مرا یاربود****سپاه جهان نزد من خوار بود
شنیدند ایرانیان آنچ بود****تو را نیز زیشان بباید شنود
مرا نیز چیزی که بایست کرد****به جای نیاطوس روز نبرد
ز خوبی و از مردمی کرده‌ام****به پاداش او روز بشمرده‌ام
بگوید تو را زاد فرخ همین****جهان را به چشم جوانی مبین
گشسپ آنک بد نیز گنجور ما****همان موبد پاک دستور ما
که از گنج ما به دره بد صد هزار****که دادم بدان رومیان یادگار
نیاطوس را مهره دادم هزار****ز یاقوت سرخ از در گوشوار
کجا سنگ هر مهره‌ای بد هزار****ز مثقال گنجی چو کردم شمار
همان در خوشاب بگزیده صد****درو مرد دانا ندید ایچ بد
که هرحقه‌ای را چو پنجه هزار****به دادی درم مرد گوهر شمار
صد اسپ گرانمایه پنجه به زین****همه کرده از آخر ما گزین
دگر ویژه با جل دیبه بدند****که در دشت با باد همره بدند
به نزدیک قیصر فرستادم این****پس از خواسته خواندمش آفرین
ز دار مسیحا که گفتی سخن****به گنج اندر افگنده چوبی کهن
نبد زان مرا هیچ سود و زیان****ز ترسا شنیدی تو آواز آن
شگفت آمدم زانک چون قیصری****سر افراز مردی و نام آوری
همه گرد بر گرد او بخردان****همش فیلسوفان و هم موبدان
که یزدان چرا خواند آن کشته را****گرین خشک چوب وتبه گشته را
گر آن دار بیکار یزدان بدی****سرمایهٔ اور مزد آن بدی
برفتی خود از گنج ما ناگهان****مسیحا شد او نیستی در جهان
دگر آنک گفتی که پوزش بگوی****کنون توبه کن راه یزدان بجوی
ورا پاسخ آن بد که ریزنده باد****زبان و دل و دست و پای قباد
مرا تاج یزدان به سر برنهاد****پذیرفتم و بودم از تاج شاد
بپردان سپردیم چون بازخواست****ندانم زبان در دهانت چراست
به یزدان بگویم نه با کودکی****که نشناسد او بد ز نیک اندکی
همه کار یزدان پسندیده‌ام****همان شور و تلخی بسی دیده‌ام
مرا بود شاهی سی و هشت سال****کس از شهر یاران نبودم همال
کسی کاین جهان داد دیگر دهد****نه بر من سپاسی همی‌برنهد
برین پادشاهی کنم آفرین****که آباد بادا به دانا زمین
چو یزدان بود یار و فریادرس****نیازد به نفرین ما هیچ‌کس
بدان کودک زشت و نادان بگوی****که ما را کنون تیره گشت آب روی
که پدرود بادی تو تا جاودان****سر و کار ما باد با به خردان
شما ای گرامی فرستادگان****سخن گوی و پر مایه آزادگان
ز من هر دو پدرود باشید نیز****سخن جز شنیده مگویید چیز
کنم آفرین بر جهان سر به سر****که او را ندیدم مگر برگذر
بمیرد کسی کو ز مادر بزاد****ز کیخسرو آغاز تا کی قباد
چو هوشنگ و طهمورث و جمشید****کزیشان بدی جای بیم وامید
که دیو و دد و دام فرمانش برد****چو روشن سرآمد برفت و بمرد
فریدون فرخ که او از جهان****بدی دور کرد آشکار و نهان
ز بد دست ضحاک تازی ببست****به مردی زچنگ زمانه نجست
چو آرش که بردی به فرسنگ تیر****چو پیروزگر قارن شیرگیر
قباد آنک آمد ز البرز کوه****به مردی جهاندار شد با گروه
که از آبگینه همی خانه کرد****وزان خانه گیتی پر افسانه کرد
همه در خوشاب بد پیکرش****ز یاقوت رخشنده بودی درش
سیاوش همان نامدار هژیر****که کشتش به روز جوانی دبیر
کجا گنگ دژ کرد جایی به رنج****وزان رنج برده ندید ایچ گنج
کجا رستم زال و اسفندیار****کزیشان سخن ماندمان یادگار
چو گودرز و هفتاد پور گزین****سواران میدان و شیران کین
چو گشتاسپ شاهی که دین بهی****پذیرفت و زو تازه شد فرهی
چو جا ماسپ کاندر شمار سپهر****فروزنده‌تر بد ز گردنده مهر
شدند آن بزرگان و دانندگان****سواران جنگی و مردانگان
که اندر هنر این ازان به بدی****به سال آن یکی از دگر مه بدی
به پرداختند این جهان فراخ****بماندند میدان و ایوان و کاخ
ز شاهان مرا نیز همتانبود****اگر سال را چند بالا نبود
جهان را سپردم به نیک و به بد****نه آن را که روزی به من بد رسد
بسی راه دشوار بگذاشتیم****بسی دشمن از پیش برداشتیم
همه بومها پر ز گنج منست****کجا آب و خاکست رنج منست
چو زین گونه بر من سرآید جهان****همی تیره گردد امید مهان
نماند به فرزند من نیز تخت****بگردد ز تخت و سرآیدش بخت
فرشته بیاید یکی جان ستان****بگویم بدو جانم آسان ستان
گذشتن چو بر چینود پل بود****به زیر پی اندر همه گل بود
به توبه دل راست روشن کنیم****بی‌آزاری خویش جوشن کنیم
درستست گفتار فرزانگان****جهاندیده و پاک دانندگان
که چون بخت بیدار گیرد نشیب****ز هر گونه‌ای دید باید نهیب
چو روز بهی بر کسی بگذرد****اگر باز خواند ندارد خرد
پیام من اینست سوی جهان****به نزد کهان و به نزد مهان
شما نیز پدرود باشید و شاد****ز من نیز بر بد مگیرید یاد
چو اشتاد و خراد به رزین گو****شنیدند پیغام آن پیش رو
به پیکان دل هر دو دانا بخست****به سر بر زدند آن زمان هر دو دست
ز گفتار هر دو پشیمان شدند****به رخسارگان بر تپنچه زدند
ببر بر همه جامشان چاک بود****سر هر دو دانا پر از خاک بود
برفتند گریان ز پیشش به در****پر از درد جان و پراندوه سر
به نزدیک شیرویه رفت این دو مرد****پر آژنگ رخسار و دل پر ز درد
یکایک بدادند پیغام شاه****به شیروی بی‌مغز و بی‌دستگاه

بخش ۳

چوبشنید شیروی بگریست سخت****دلش گشت ترسان ازان تاج وتخت
چوازپیش برخاستند آن گروه****که او راهمی‌داشتندی ستوه
به گفتار زشت و به خون پدر****جوان را همی‌سوختندی جگر
فرود آمد از تخت شاهی قباد****دودست گرامی به سر برنهاد
ز مژگان همی بر برش خون چکید****چو آگاهی او به دشمن رسید
چوبرزد سرازتیره کوه آفتاب****بد اندیش را سر بر آمد ز خواب
برفتند یکسر سوی بارگاه****چو بشنید بنشست برگاه شاه
برفتند گردنکشان پیش او****ز گردان بیگانه و خویش او
نشستند با روی کرده دژم****زبانش نجنبید بر بیش و کم
بدانست کایشان بدانسان دژم****نشسته چرایند بادرد وغم
بدیشان چنین گفت کان شهریار****کجا باشد از پشت پروردگار
که غمگین نباشد به درد پدر****نخوانمش جز بد تن و بد گهر
نباید که دارد بدو کس امید****که او پوده‌تر باشد از پوده بید
چنین یافت پاسخ زمرد گناه****که هرکس که گوید پرستم دو شاه
تو او رابه دل نا هشیوار خوان****وگر ارجمندی بود خوار خوان
چنین داد شیروی پاسخ که شاه****چوبی گنج باشد نیرزد سپاه
سخن خوب را نیم یک ماه نیز****ز راه درشتی نگوییم چیز
مگر شاد باشیم ز اندرز او****که گنجست سرتاسر این مرز او
چو پاسخ شنیدند برخاستند****سوی خانه‌ها رفتن آراستند
به خوالیگران شاه شیروی گفت****که چیزی ز خسرو نباید نهفت
به پیشش همه خوان زرین نهید****خورشها بر و چرب و شیرین نهید
برنده همی‌برد و خسرو نخورد****ز چیزی که دیدی بخوان گرم و سرد
همه خوردش از دست شیرین بدی****که شیرین بخوردنش غمگین بدی

بخش ۴

کنون شیرین بار بد گوش دار****سر مهتران رابه آغوش دار
چو آگاه شد بار بد زانک شاه****به پرداخت بی داد و بی‌کام گاه
ز جهرم بیامد سوی طیسفون****پر از آب مژگان و دل پر ز خون
بیامد بدان خانه او را بدید****شده لعل رخسار او شنبلید
زمانی همی‌بود در پیش شاه****خروشان بیامد سوی بارگاه
همی پهلوانی برو مویه کرد****دو رخساره زرد و دلی پر ز درد
چنان بد که زاریش بشنید شاه****همان کس کجا داشت او را نگاه
نگهبان که بودند گریان شدند****چو بر آتش مهر بریان شدند
همی‌گفت الایا ردا خسروا****بزرگاسترگاتن آور گوا
کجات آن همه بزرگی و آن دستگاه****کجات آن همه فرو تخت وکلاه
کجات آن همه برز وبالا وتاج****کجات آن همه یاره وتخت عاج
کجات آن همه مردی و زور و فر****جهان راهمی‌داشتی زیر پر
کجا آن شبستان و رامشگران****کجا آن بر و بارگاه سران
کجا افسر و کاویانی درفش****کجا آن همه تیغهای بنفش
کجا آن دلیران جنگ آوران****کجا آن رد و موبد و مهتران
کجا آن همه بزم وساز شکار****کجا آن خرامیدن کارزار
کجا آن غلامان زرین کمر****کجا آن همه رای وآیین وفر
کجا آن سرافراز جان و سپار****که با تخت زر بود و با گوشوار
کجا آن همه لشکر و بوم و بر****کجا آن سرافرازی و تخت زر
کجا آن سرخود و زرین زره****ز گوهر فگنده گره بر گره
کجا اسپ شبدیز و زرین رکیب****که زیر تو اندر بدی ناشکیب
کجا آن سواران زرین ستام****که دشمن بدی تیغشان رانیام
کجا آن همه رازوان بخردی****کجا آن همه فره ایزدی
کجا آن همه بخشش روز بزم****کجا آن همه کوشش روز رزم
کجا آن همه راهوار استران****عماری زرین و فرمانبران
هیونان و بالا وپیل سپید****همه گشته از جان تو ناامید
کجاآن سخنها به شیرین زبان****کجا آن دل و رای و روشن روان
ز هر چیز تنها چرا ماندی****ز دفتر چنین روز کی خواندی
مبادا که گستاخ باشی به دهر****که زهرش فزون آمد از پای زهر
پسر خواستی تابود یار و پشت****کنون از پسر رنجت آمد به مشت
ز فرزند شاهان به نیرو شوند****ز رنج زمانه بی آهو شوند
شهنشاه را چونک نیرو بکاست****چو بالای فرزند او گشت راست
هر آنکس که او کار خسرو شنود****به گیتی نبایدش گستاخ بود
همه بوم ایران تو ویران شمر****کنام پلنگان و شیران شمر
سر تخم ساسانیان بود شاه****که چون اونبیند دگر تاج و گاه
شد این تخمهٔ ویران و ایران همان****برآمد همه کامهٔ بدگمان
فزون زین نباشد کسی را سپاه****ز لشکر که آمدش فریادخواه
گزند آمد از پاسبان بزرگ****کنون اندر آید سوی رخنه گرگ
نباشد سپاه تو هم پایدار****چو برخیزد از چار سو کار زار
روان تو را دادگر یار باد****سر بد سگالان نگونسار باد
به یزدان و نام تو ای شهریار****به نوروز و مهر و بخرم بهار
که گر دست من زین سپس نیز رود****بساید مبادا به من بر درود
بسوزم همه آلت خویش را****بدان تا نبینم بداندیش را
ببرید هر چارانگشت خویش****بریده همی‌داشت در مشت خویش
چو در خانه شد آتشی بر فروخت****همه آلت خویش یکسر بسوخت

بخش ۵

هر آنکس که بد کرد با شهریار****شب و روز ترسان بد از روزگار
چو شیروی ترسنده و خام بود****همان تخت پیش اندرش دام بود
بدانست اختر شمر هرک دید****که روز بزرگان نخواهد رسید
برفتند هرکس که بد کرده بود****بدان کار تاب اندر آورده بود
ز درگاه یکسر به نزد قباد****از آن کار تاب بیداد کردند یاد
که یک بار گفتیم و این دیگرست****تو را خود جزین داوری درسرست
نشسته به یک شهر بی بر دو شاه****یکی گاه دارد یکی زیرگاه
چو خویشی فزاید پدر با پسر****همه بندگان راببرند سر
نییم اندرین کار همداستان****مزن زین سپس پیش ما داستان
بترسید شیروی و ترسنده بود****که در چنگ ایشان یکی بنده بود
چنین داد پاسخ که سرسوی دام****نیارد مگر مردم زشت نام
شما را سوی خانه باید شدن****بران آرزو رای باید زدن
به جویید تا کیست اندر جهان****که این رنج برماسرآرد نهان
کشنده همی‌جست بدخواه شاه****بدان تا کنندش نهانی تباه
کس اندر جهان زهرهٔ آن نداشت****زمردی همان بهرهٔ آن نداشت
که خون چنان خسروی ریختی****همی‌کوه در گردن آویختی
ز هر سو همی‌جست بدخواه شاه****چنین تا بدیدند مردی به راه
دو چشمش کبود و در خساره زرد****تنی خشک و پر موی و رخ لاژورد
پر از خاک پای و شکم گرسنه****تن مرد بیدادگر برهنه
ندانست کس نام او در جهان****میان کهان و میان مهان
بر زاد فرخ شد این مرد زشت****که هرگز مبیناد خرم بهشت
بدو گفت کاین رزم کارمنست****چو سیرم کنی این شکار منست
بدو گفت روگر توانی بکن****وزین بیش مگشای لب بر سخن
یکی کیسه دینار دادم تو را****چو فرزند او یار دادم تو را
یکی خنجری تیز دادش چوآب****بیامد کشنده سبک پرشتاب
چو آن بدکنش رفت نزدیک شاه****ورا دیده پابند در پیش گاه
به لرزید خسرو چو او را بدید****سرشکش ز مژگان به رخ برچکید
بدو گفت کای زشت نام تو چیست****که زاینده را برت و باید گریست
مرا مهر هرمزد خوانند گفت****غریبم بدین شهر بی‌یار و جفت
چنین گفت خسرو که آمد زمان****بدست فرومایهٔ بدگمان
به مردم نماند همی‌چهراو****به گیتی نجوید کسی مهر او
یکی ریدکی پیش او بد بپای****بریدک چنین گفت کای رهنمای
بروتشت آب آر و مشک و عبیر****یکی پاک ترجامهٔ دلپذیر
پرستنده بشنید آواز اوی****ندانست کودک همی رازاوی
ز پیشش بیامد پرستار خرد****یکی تشت زرین بر شاه برد
ابا جامه و آبدستان وآب****همی‌کرد خسرو ببردن شتاب
چو برسم بدید اندر آمد بواژ****نه گاه سخن بود و گفتار ژاژ
چو آن جامه‌ها را بپوشید شاه****به زمزم همی توبه کرد از گناه
یکی چادر نو به سر در کشید****بدان تا رخ جان ستان راندید
بشد مهر هرمزد خنجر بدست****در خانهٔ پادشا راببست
سبک رفت و جامه ازو در کشید****جگرگاه شاه جهان بر درید
بپیچید و بر زد یکی سرد باد****به زاری بران جامه بر جان بداد
برین گونه گردد جهان جهان****همی راز خویش از تو دارد نهان
سخن سنج بی‌رنج گر مرد لاف****نبیند ز کردار او جز گزاف
اگر گنج داری و گر گرم ورنج****نمانی همی در سرای سپنج
بی‌آزاری و راستی برگزین****چو خواهی که یابی به داد آفرین
چو آگاهی آمد به بازار و راه****که خسرو بران گونه برشد تباه
همه بدگمانان به زندان شدند****به ایوان آن مستمندان شدند
گرامی ده و پنج فرزند بود****به ایوان شاه آنک دربند بود
به زندان بکشتندشان بی‌گناه****بدانگه که برگشته شد بخت شاه
جهاندار چیزی نیارست گفت****همی‌داشت آن انده اندر نهفت
چو بشنید شیرویه چندی گریست****از آن پس نگهبان فرستاد بیست
بدان تا زن و کودکانشان نگاه****بدارد پس از مرگ آن کشته شاه
شد آن پادشاهی و چندان سپاه****بزرگی و مردی و آن دستگاه
که کس را ز شاهنشهان آن نبود****نه از نامداران پیشین شنود
یکی گشت با آنک نانی فراخ****نیابد نبیند برو بوم و کاخ
خردمند گوید نیارد بها****هر آنکس که ایمن شد از اژدها
جهان رامخوان جز دلاور نهنگ****بخاید به دندان چو گیرد به چنگ
سرآمد کنون کار پرویز شاه****شد آن نامور تخت و گنج و سپاه

بخش ۶

 

چو آوردم این روز خسرو ببن****ز شیروی و شیرین گشایم سخن
چو پنجاه و سه روز بگذشت زین****که شد کشته آن شاه با آفرین
به شیرین فرستاد شیروی کس****که ای نره جادوی بی‌دست رس
همه جادویی دانی و بدخویی****به ایران گنکار ترکس تویی
به تنبل همی‌داشتی شاه را****به چاره فرود آوری ماه را
بترس ای گنهکار و نزد من آی****به ایوان چنین شاد و ایمن مپای
برآشفت شیرین ز پیغام او****وزان پرگنه زشت دشنام او
چنین گفت کنکس که خون پدر****بریزد مباداش بالا وبر
نبینم من آن بدکنش راز دور****نه هنگام ماتم نه هنگام سور
دبیری بیاورد انده بری****همان ساخته پهلوی دفتری
بدان مرد داننده اندرز کرد****همه خواسته پیش او ارز کرد
همی‌داشت لختی به صندوق زهر****که زهرش نبایست جستن به شهر
همی‌داشت آن زهر با خویشتن****همی‌دوخت سرو چمن را کفن
فرستاد پاسخ به شیروی باز****که ای تاجور شاه گردن فراز
سخنها که گفتی تو برگست و باد****دل و جان آن بدکنش پست باد
کجا در جهان جادویی جز بنام****شنو دست و بو دست زان شادکام
وگر شاه ازین رسم و اندازه بود****که رای وی از جادوی تازه بود
که جادو بدی کس به مشکوی شاه****به دیده به دیدی همان روی شاه
مرا از پی فرخی داشتی****که شبگیر چون چشم بگماشتی
ز مشکوی زرین مرا خواستی****به دیدار من جان بیاراستی
ز گفتار چونین سخن شرم دار****چه بندی سخن کژ بر شهریار
ز دادار نیکی دهش یاد کن****به پیش کس اندر مگو این سخن
ببردند پاسخ به نزدیک شاه****بر آشفت شیروی زان بیگناه
چنین گفت کز آمدن چاره نیست****چو تو در زمانه سخن خواره نیست
چو بشنید شیرین پراز درد شد****بپیچید و رنگ رخش زرد شد
چنین داد پاسخ که نزد تو من****نیایم مگر با یکی انجمن
که باشند پیش تو دانندگان****جهاندیده و چیز خوانندگان
فرستاد شیروی پنجاه مرد****بیاورد داننده و سالخورد
وزان پس بشیرین فرستاد کس****که برخیز و پیش آی و گفتار بس
چو شیرین شنید آن کبود و سیاه****بپوشید و آمد به نزدیک شاه
بشد تیز تا گلشن شادگان****که با جای گوینده آزادگان
نشست از پس پرده‌ای پادشا****چناچون بود مردم پارسا
به نزدیک او کس فرستاد شاه****که از سوک خسرو برآمد دو ماه
کنون جفت من باش تا برخوری****بدان تا سوی کهتری ننگری
بدارم تو را هم بسان پدر****وزان نیز نامی‌تر و خوب‌تر
بدو گفت شیرین که دادم نخست****بده وانگهی جان من پیش تست
وزان پس نیاسایم از پاسخت****ز فرمان و رای و دل فرخت
بدان گشت شیروی همداستان****که برگوید آن خوب رخ داستان
زن مهتر از پرده آواز داد****که ای شاه پیروز بادی و شاد
تو گفتی که من بد تن و جادوام****ز پا کی و از راستی یک سوام
بدو گفت که شیرویه بود این چنین****ز تیزی جوانان نگیرند کین
چنین گفت شیرین به آزادگان****که بودند در گلشن شادگان
چه دیدید ازمن شما از بدی****ز تاری و کژی و نابخردی
بسی سال بانوی ایران بدم****بهر کار پشت دلیران بدم
نجستم همیشه جز از راستی****ز من دور بد کژی وکاستی
بسی کس به گفتار من شهر یافت****ز هر گونه‌ای از جهان بهر یافت
به ایران که دید از بنه سایه‌ام****وگر سایهٔ تاج و پیرایه‌ام
بگوید هر آنکس که دید و شنید****همه کار ازین پاسخ آمد پدید
بزرگان که بودند در پیش شاه****ز شیرین به خوبی نمودند راه
که چون او زنی نیست اندر جهان****چه در آشکار و چه اندر نهان
چنین گفت شیرین که ای مهتران****جهان گشته و کار دیده سران
بسه چیز باشد زنان رابهی****که باشند زیبای گاه مهی
یکی آنک باشرم و باخواستست****که جفتش بدو خانه آراستست
دگرآنک فرخ پسر زاید او****ز شوی خجسته بیفزاید او
سه دیگر که بالا و رویش بود****به پوشیدگی نیز مویش بود
بدان گه که من جفت خسرو بدم****به پیوستگی در جهان نو بدم
چو بی‌کام و بی‌دل بیامد ز روم****نشستن نبود اندرین مرز و بوم
از آن پس بران کامگاری رسید****که کس در جهان آن ندید و شنید
وزو نیز فرزند بودم چهار****بدیشان چنان شاد بد شهریار
چو نستود و چون شهریار و فرود****چو مردان شه آن تاج چرخ کبود
ز جم و فریدون چو ایشان نزاد****زبانم مباد ار بپیچم ز داد
بگفت این و بگشاد چادر ز روی****همه روی ماه و همه پشت موی
سه دیگر چنین است رویم که هست****یکی گر دروغست بنمای دست
مرا از هنر موی بد در نهان****که آن راندیدی کس اندر جهان
نمودم همه پیشت این جادویی****نه از تنبل و مکر وز بدخویی
نه کس موی من پیش ازین دیده بود****نه از مهتران نیز بشنیده بود
ز دیدار پیران فرو ماندند****خیو زیر لبها برافشاندند
چو شیروی رخسار شیرین بدید****روان نهانش ز تن برپرید
ورا گفت جز تو نباید کسم****چو تو جفت یابم به ایران بسم
زن خوب رخ پاسخش داد باز****که از شاه ایران نیم بی‌نیاز
سه حاجت بخواهم چو فرمان دهی****که بر تو بماناد شاهنشهی
بدو گفت شیروی جانم توراست****دگر آرزو هرچ خواهی رواست
بدو گفت شیرین که هر خواسته****که بودم بدین کشور آراسته
ازین پس یکایک سپاری به من****همه پیش این نامور انجمن
بدین نامه اندر نهی خط خویش****که بیزارم از چیز او کم و بیش
بکرد آنچ فرمود شیروی زود****زن از آرزوها چو پاسخ شنود
به راه آمد از گلشن شادگان****ز پیش بزرگان و آزادگان
به خانه شد و بنده آزاد کرد****بدان خواسته بنده را شاد کرد
دگر هرچ بودش به درویش داد****بدان کو ورا خویش بد بیش داد
ببخشید چندی به آتشکده****چه برجای و روز و جشن سده
دگر بر کنامی که ویران شدست****رباطی که آرام شیران بدست
به مزد جهاندار خسرو بداد****به نیکی روان ورا کرد شاد
بیامد بدان باغ و بگشاد روی****نشست از بر خاک بی‌رنگ و بوی
همه بندگان را بر خویش خواند****مران هر یکی رابه خوبی نشاند
چنین گفت زان پس به بانگ بلند****که هرکس که هست از شما ارجمند
همه گوش دارید گفتار من****نبیند کسی نیز دیدار من
مگویید یک سر جز از راستی****نیاید ز دانندگان کاستی
که زان پس که من نزد خسرو شدم****به مشکوی زرین او نوشدم
سر بانوان بودم و فر شاه****از آن پس چو پیدا شد از من گناه
نباید سخن هیچ گفتن بروی****چه روی آید اندر زنی چاره جوی
همه یکسر از جای برخاستند****زبانها به پاسخ بیاراستند
که ای نامور بانوی بانوان****سخن‌گوی و دانا و روشن روان
به یزدان که هرگز تو راکس ندید****نه نیز از پس پرده آوا شنید
همانا ز هنگام هوشنگ باز****چو تو نیز ننشست بر تخت ناز
همه خادمان و پرستندگان****جهانجوی و بیدار دل بندگان
به آواز گفتند کای سرفراز****ستوده به چین و به روم و طراز
که یارد سخن گفتن از تو به بد****بدی کردن از روی تو کی سزد
چنین گفت شیرین که این بدکنش****که چرخ بلندش کند سرزنش
پدر را بکشت از پی تاج و تخت****کزین پس مبیناد شادی و بخت
مگر مرگ را پیش دیوار کرد****که جان پدر را به تن خوار کرد
پیامی فرستاد نزدیک من****که تاریک شد جان باریک من
بدان گفتم این بد که من زنده‌ام****جهان آفرین را پرستنده‌ام
پدیدار کردم همه راه خویش****پراز درد بودم ز بدخواه خویش
پس از مرگ من بر سر انجمن****زبانش مگر بد سراید ز من
ز گفتار او ویژه گریان شدند****هم از درد پرویز بریان شدند
برفتند گویندگان نزد شاه****شنیده به گفتند زان بی‌گناه
بپرسید شیروی کای نیک خوی****سه دیگر چه چیز آمدت آرزوی
فرستاد شیرین به شیروی کس****که اکنون یکی آرزو ماند و بس
گشایم در دخمهٔ شاه باز****به دیدار او آمدستم نیاز
چنین گفت شیروی کاین هم رواست****بدیدار آن مهتر او پادشاست
نگهبان در دخمه را باز کرد****زن پارسا مویه آغاز کرد
بشد چهر بر چهر خسرو نهاد****گذشته سخنها برو کرد یاد
هم آنگه زهر هلاهل بخورد****ز شیرین روانش برآورد گرد
نشسته بر شاه پوشیده روی****به تن بریکی جامه کافور بوی
به دیوار پشتش نهاد و بمرد****بمرد و ز گیتی نشانش ببرد
چو بشنید شیروی بیمار گشت****ز دیدار او پر ز تیمار گشت
بفرمود تا دخمه دیگر کنند****ز مشک وز کافورش افسر کنند
در دخمهٔ شاه کرد استوار****برین بر نیامد بسی روزگار
که شیروی را زهر دادند نیز****جهان را ز شاهان پرآمد قفیز
به شومی بزاد و به شومی بمرد****همان تخت شاهی پسر را سپرد
کسی پادشاهی کند هفت ماه****بهشتم ز کافور یابد کلاه
به گیتی بهی بهتر از گاه نیست****بدی بتر از عمر کوتاه نیست
کنون پادشاهی شاه اردشیر****بگویم که پیش آمدم ناگزیر

بعدی                   قبلی

دسته بندي: شعر,شاهنامه فردوسی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد