loading...
فوج
s.m.m بازدید : 798 1394/08/14 نظرات (0)

دیوان بیدل دهلوی_غزلیات1300تا1500

غزل شمارهٔ 1301: دل بال یاس زد نفس مغتنم نماند

دل بال یاس زد نفس مغتنم نماند****منزل غبار سیل شد و جاده هم نماند
آرام خود نبود نصیب غبار ما****نومیدی‌ای دگر که کنون تاب رم نماند
افسون حرص هم اثرش طاقت‌آزماست****آن مایه اشتهاکه توان خورد غم نماند
سعی امید بر چه علم دست و پا زند****کز سرنوشت جز نم خجلت رقم نماند
فرسود از تپش مژه در چشم و محو شد****آخربه مشق هرزه نگاهی قلم نماند
برگ سپند سوخته دود شرار نیست****آتش به طبع ساز زد و زپر و بم نماند
یاد شباب نیز به پیری ز یاد رفت****دوزخ به از دمی که حضور ارم نماند
پوچ است قامت خم و آرایش امل****پرچم کسی چه شانه زند چون علم نماند
شرمی مگر بریم به د‌ریوزهٔ عرق****دریا دگر چه موج طرازد که نم نماند
یاران سراغ ما به غبار عدم کنید****رفتیم آنقدر که نشان قدم نماند
اکنون نشان ناوک آهیم آه کو****پشت‌کمان شکست به حدی‌که خم نماند
بیدل حساب وهم رها کن چه زندگی‌ست****بسیار رفت از عدد عمر و کم نماند

غزل شمارهٔ 1302: کم نیست صحبت دل‌گر مرد، زن نماند

کم نیست صحبت دل‌گر مرد، زن نماند****آیینه خانه‌ای هست گر انجمن نماند
گر حسرت هوس‌کیش بازآید از فضولی****کلفت کراست هر چند گل در چمن نماند
افسون کاهش اینجا تاب و تب نفسهاست****دامن فشان بر این شمع تا سوختن نماند
عرفان ز فهم دوری‌ست ادراک بی حضوری‌ست****جهدی که در خیالت این علم و فن نماند
چون صبح از این بیابان چندان تلاش رم کن****کز دامن بلندت گرد شکن نماند
یاد گذشتگان هم آینده است اینجا****در کارگاه تجدید چیزی کهن نماند
بر وضع خلق ختم است آرایش حقیقت****گلشن کجاست هرگه سرو و سمن نماند
مجنون به هر در و دشت محو کنار لیلی‌ست****عاشق به سعی غربت دور از وطن نماند
گرد خیال تا کی هر سو دهد نشانم****جایی روم که آنجا او هم ز من نماند
این مبحث تو و من از نسخهٔ عدم نیست****گر زان دهن بگویم جای سخن نماند
یاران به وسع امکان در ستر حال کوشید****تصویر انفعالیم گر پیرهن نماند
بیدل به دیر اعراض انصاف نیست ورنه****تاوان بت‌پرستی بر برهمن نماند

غزل شمارهٔ 1303: دلدار گذشت و نگه بازپسین ماند

دلدار گذشت و نگه بازپسین ماند****از رفتن او آنچه به ما ماند همین ماند
چون شمع که خاکسترش آیینهٔ داغ است****من سوختم و چشم سیاهی به کمین ماند
دیگر چه نثار تو کند مشت غبارم****یک سجده جبین داشتم آنهم به زمین‌ماند
گر هوش پود عبرت شهرت طلبیهاست****خمیازه خشکی‌که ز شاهان به نگین ماند
گرد نفس تست پرافشان تو هم****زپن انجمن شوق نه‌آن رفت ونه این ماند
از نقش تو دارد خلل آیینهٔ تحقیق****هرجا اثر وهم و گمان رفت یقین ماند
هرچند غبارم همه بر باد فنا رفت****امید به کوی تو همان خاک‌نشین ماند
بی‌برگیم ازکلفت اسباب برآورد****کوتاهی دامان من از غارت چین ماند
خاکستر من نذر نسیم سرکویی ست****این گرد محال است تواند به زمین ماند
تا منتخبی واکشم از نسخهٔ تسلیم****چون ماه نوم یک خم ابرو ز جبین ماند
دنبالهٔ مینای زکف رفته ترنگیست****دل رفت و به گوشم اثر آه حزین ماند
بیدل به رهش داغ زمینگیری اشکم****سر در ره جانان نتوان خوشتر ازین ماند

غزل شمارهٔ 1304: بسکه بیمارتو بر بستر غم یکرو ماند

بسکه بیمارتو بر بستر غم یکرو ماند****یاد گرداندن اگر داشت ته پهلو ماند
زندگی رفت ولی پاس وفا را نازم****کز قد خم به سر سایهٔ آن ابرو ماند
چون مه نو همه را پیش‌کماندار قضا****تیغ جرأت سپر افکند و خم بازو ماند
تا قیامت اثر ننگ فضولی باقیست****چینی مجلس فغفورشکست و مو ماند
همه رفتند ازین باغ و طلب درکار است****آنچه از فاخته‌ها ماند همین کوکو ماند
بازمی‌داردت از هرزه‌دوی کسب کمال****نافه چون پخته شد از همرهی آهو ماند
گردن از جیب چه تصویر برآرم یارب****رنگ در خامهٔ نقاش سر زانو ماند
ای حباب آینهٔ حسن وقار تو حیاست****چون عرق‌ریختی از چهره نخواهد رو ماند
همچو عکسی که برد سادگی از آینه‌ها****هرچه در طبع تو جا کرد تو رفتی او ماند
فوت فرصت المی نیست‌که زایل‌گردد****رنگها رفت و به تشویش دماغم بو ماند
من‌گم‌کرده بضاعت به چه نازم بیدل****دلکی بود ازبن پیش در آن گیسو ماند

غزل شمارهٔ 1305: بهار عمر به صبح دمیده می‌ماند

بهار عمر به صبح دمیده می‌ماند****نفس به وحشت صید رمیده می‌ماند
نسیم عیش اگر می‌وزد درین گلشن****به صیت شهپر مرغ پریده می‌ماند
به هرچه دید گشودیم موج خون‌گل کرد****نگاه ما به رگ نیش دیده می‌ماند
بیاکه بی‌تو به چشم ترم هجوم نگاه****به موج صفحهٔ مسطر کشیده می‌ماند
ز عجز اگر سر طومار شکوه بگشایم****نفس به سینه چو خط بر جریده می‌ماند
کجا رویم که دامان سعی بسمل ما****ز ضعف در ته خون چکیده می‌ماند
چه گل کنیم به دامن ز پای خواب‌آلود****بهار آبله هم نادمیده می‌ماند
به نارسایی پرواز رفته‌ام از خوبش****پر شکسته به رنگ پریده می‌ماند
قدح به دست خمستان شوق کیست بهار****که گل به چهره ساغر کشیده می‌ماند
به حسرت دم تیغت جراحت دل ما****به عاشقان گریبان دریده می‌ماند
به طبع موج گهر اضطراب نتوان بافت****سرشک ما به دل آرمیده می‌ماند
ز نسخهٔ دو جهان درس ما فراموشی‌ست****به‌گوش ما سخنی ناشنیده می‌ماند
مرا به بزم ادب‌کلفتی‌که هست این است****که شوق بسمل و دل ناتپیده می‌ماند
خوش است تازه کنی طبع دوستان بیدل****که فطرتت به شراب رسیده می‌ماند

غزل شمارهٔ 1306: ز بعد ما نه غزل نی قصیده می‌ماند

ز بعد ما نه غزل نی قصیده می‌ماند****ز خامه‌ها دو سه اشک چکیده می‌ماند
چمن به خاطر وحشت رسیده می‌ماند****بساط غنچه به دامان چیده می‌ماند
ثبات عیش که دارد که چون پر طاووس****جهان به شوخی رنگ پریده می‌ماند
شرار ثابت و سیاره دام فرصت کیست****فلک به کاغذ آتش رسیده می‌ماند
کجا بریم غبار جنون‌که صحرا هم****ز گردباد به دامان چیده می‌ماند
ز غنچهٔ دل بلبل سراغ پیکان گیر****که شاخ گل به کمان کشیده می‌ماند
بغیر عیب خودم زین چمن نماند به یاد****گلی که می‌دمد از خود به دیده می‌ماند
قدح به بزم تو یارب سر بریدهٔ کیست****که شیشه هم به‌گلوی بریده می‌ماند
غرور آینهٔ خجلت است پیران را****کمان ز سرکشی خود خمیده می‌ماند
هجوم فیض در آغوش ناتوانیهاست****شکست رنگ به صبح دمیده می‌ماند
در این چمن به چه وحشت شکسته‌ای دامن****که می‌روی تو و رنگ پریده می‌ماند
به نام محض قناعت کن از نشان عدم****دهان یار به حرف شنیده می‌ماند
ز سینه گر نفسی بی‌تو می‌کشد بیدل****به دود از دل آتش‌کشیده می‌ماند

غزل شمارهٔ 1307: نه غنچه سر به گریبان کشیده می‌ماند

نه غنچه سر به گریبان کشیده می‌ماند****ز سایه سرو هم اینجا خمیده می‌ماند
زمین و زلزله گردون و صد جنون گردش****در این دو ورطه کسی آرمیده می‌ماند
ز بلبل و گل این باغ تا دهند سراغ****پر شکسته و رنگ پریده می‌ماند
ز یأس شیشهٔ رشکی مگر زنیم به سنگ****وگرنه صبح طرب نادمیده می‌ماند
خیال نشتر مژگان کیست در گلشن****که شاخ‌گل به رک خون‌کشیده می‌ماند
به دور زلف تو گیسوی مهوشان یکسر****به نارسایی تاک بریده می‌ماند
چو گل به ذوق هوس هرزه‌خند نتوان بود****شکفتگی به دهان دریده می‌ماند
خیال کینه به دل گر همه سر مویی‌ست****به صد قیامت خار خلیده می‌ماند
طراوت من و مایی که مایه‌اش نفس است****به خونی از رگ بسمل چکیده می‌ماند
گداخت حیرتم از نارسایی اشکی****که آب می‌شود و محو دیده می‌ماند
ز بسکه رشتهٔ ساز نفس گسیخته است****نشاط دل به نوای رمیده می‌ماند
غنیمت است دمی چند مشق ناله کنیم****قفس به صفحهٔ مسطر کشیده می‌ماند
به هرچه وانگری سربه دامن خاک است****جهان به اشک ز مژگان چکیده می‌ماند
حیا نخواست خیالش به دل نقاب درد****که داغ حسرت بیدل به دیده می‌ماند

غزل شمارهٔ 1308: زان نشئه که قلقل به لب شیشه دواند

زان نشئه که قلقل به لب شیشه دواند****صد رنگ صریر قلمم ریشه دواند
چون شمع اگر سوخت سر و برگ نگاهم****خاکستر من شعله در اندیشه دواند
از عشق و هوس چاره ندارم چه توان کرد****سعی نفس است این‌که به هرپیشه دواند
خار و خس اوهام گرفته‌ست جهان را****کو برق که یک ریشه درین بیشه دواند
در ساز وفا ناخن تدبیر دگر نیست****فرهاد همان بر سر خود تیشه دواند
آنجا که خیالت چمن‌آرای حضور است****مژگان به صد انداز نگه ریشه دواند
در بزم تو شمعی به گداز آمده وقت است****رنگی به رخم غیرت هم پیشه دواند
محو است به خاموشی مستان نگاهت****شوری که نفس در نفس شیشه دواند
بیدل گهر نظم کسی راست که امروز****در بحر غزل زورق اندیشه دواند

غزل شمارهٔ 1309: گر نالهٔ من پرتو اندیشه دواند

گر نالهٔ من پرتو اندیشه دواند****توفان قیامت به فلک ریشه دواند
شوق تو به سامان خراش دل عشاق****ناخن چه خیال است مگر تیشه دواند
دور از مژه اشک است و همان بی‌سر و پایی****غربت همه کس را به چنین بیشه دواند
شوری‌ست در این بزم کز افسون شکستن****چندان که پری بال کشد شیشه دواند
صد کوچه خیال‌ست غبار نفس اینجا****تا سیر گریبان به چه اندیشه دواند
مجنون تو راگر همه تن‌بند خموشی‌ست****چون نی هوس ناله به صد بیشه دواند
وقت است‌که چون غنچه به افسون خموشی****در نالهٔ بلبل نفسم ریشه دواند
سعی امل از قد دوتا چاره ندارد****بیدل به ره‌کوهکنی تیشه دواند

غزل شمارهٔ 1310: پی تحقیق کسانی که گرو تاخته‌اند

پی تحقیق کسانی که گرو تاخته‌اند****همه چون صبح به خمیازه نفس باخته‌اند
عاجزی‌کسب‌کمال است‌که یکسر چو هلال****تیغ‌بازان تعین سپر نداخته‌اند
حسن خورشید ازل در نظراما چه علاج****سایه‌ها آینه از زنگ نپرداخته‌اند
علمی کوکه هوس گردن ناز افرازد****بسملی چند به حیرت مژه افراخته‌اند
راحت و وضع تکلف چه خیال است اینجا****مفت جمعی که به بی‌ساختگی ساخته‌اند
کم نشد شور طلب ازکف خاکستر ما****وصل‌جوبان فنا، هم‌قفس فاخته‌اند
از اسیران وفا جرات پرواز مخواه****پر ما جمله برون قفس انداخته‌اند
آستینها همه دست است به قدرتگه لاف****خودسران تیغ نیامی به هوا آخته‌اند
قدردانی چه خیال است در ابنای زمان****بیدل اینها همه از عالم نشناخته‌اند

غزل شمارهٔ 1311: در بساطی که دم تیغ ادب آخته‌اند

در بساطی که دم تیغ ادب آخته‌اند****بی‌نیازان سر و گردن به خم افراخته‌اند
نه فلک را به خود افتاده‌سر وکار جدال****عرصه خالی و ز حیرت سپر انداخته‌اند
در مقامی‌که دل و دیده و دیدار یکیست****همه داغند که آیینه نپرداخته‌اند
چه بهار و چه خزان در چمنستان حضور****عرض هر رنگ که دادند همان باخته‌اند
همچو عنقاکه بجز نام ندارد اثری****همه آوازه ی پرواز ز پر ساخته‌اند
بلبلان‌چمن قرب به‌آهنگ‌یقین****می‌سرایند و همان هم سبق فاخته‌اند
از ازل تا به ابد آنچه تماشا کردیم****خود نمایان خیال آینه پرداخته اند
گر به منزل نرسیده ست کسی نیست عجب****کان سوی خویش ندارند ره و تاخته‌اند
چاره ی خودسری خلق چه امکان دارد****شش‌جهت انجمن عیش به غم ساخته‌اند
خودشناسی عرض جوهر یکتایی نیست****بیدل اینها همه خویشند که نشناخته‌اند

غزل شمارهٔ 1312: صفا فریب فقیهان نفس گداخته‌اند

صفا فریب فقیهان نفس گداخته‌اند****که هر طرف چو تیمم وضوی ساخته‌اند
درین بساط بجز رنگ رفته چیزی نیست****کسی چسان برد آن بازییی که باخته‌اند
ز وضع بی‌بری سرو و بید عبرت‌گیر****که گردنند و عجب مختلف فراخته‌اند
مآل رونق گل تا به داغ پنهان نیست****درین چمن همه طاووس‌های فاخته‌اند
ز عرض شوکت دونان مگو که موری چند****ز بال بر سر خود تیغ فتنه آخته‌اند
مده ز سعی فضولی غبار امن به باد****به هیچ ساختگان قدر خود شناخته‌اند
ز استقامت یاران عرصه هیچ مپرس****چو شمع جمله علمهای رنگ باخته‌اند
به گرد قافلهٔ رفتگان رسیدن نیست****نفس مسوز که بسیار پیش تاخته‌اند
مباش غافل از انداز شعر بیدل ما****شنیدنی‌ست نوایی که کم نواخته‌اند

غزل شمارهٔ 1313: چون برگ گل ز بس پر و بالم شکسته‌اند

چون برگ گل ز بس پر و بالم شکسته‌اند****مکتوب وحشتم به پر رنگ بسته‌اند
پروانه مشربان به یک انداز سوختن****از صد هزار زحمت پر‌واز رسته‌اند
فرصت‌کفیل وحشت کس نیست زپن چمن****گلها بس است دامن رنگی شکسته‌اند
تمثال من در آینه پیدا نمی‌شود****در پرده خیال توام نقش بسته‌اند
افسردگی به سوختگانت چه می‌کند****اینجا سپندها همه با ناله جسته‌اند
عالم تمام خون شد و از چشم ما چکید****خوبان هنوز منکر دلهای خسته‌اند
آن بیخودان که ضبط نفس کرده‌اند ساز****آسوده‌تر ز آواز تارگسسته‌اند
آزادگان به گوشهٔ دامن فشاندنی****چون دشت در غبار دو عالم نشسته‌اند
سر برمکش ز جیب‌که‌گلهای این چمن****از شوق غنچگی همه محتاج دسته‌اند
ما راهمان به خاک ره عجز واگذار****واماندگان در آبله دامن شکسته‌اند
بیدل ز تنگنای جهانت ملال نیست****پرواز ناله را به قفس ره نبسته‌اند

غزل شمارهٔ 1314: نقش دوِیی بر آینه من نبسته‌اند

نقش دوِیی بر آینه من نبسته‌اند****رنگ دل است اینکه به روبم شکسته‌اند
آرام عاشقان رم پرواز دیگر است****چون شعله رفته‌اند ز خود تا نشسته‌اند
غافل مشو زحال خموشان که از حیا****صد رنگ ناله در نگه عجز بسته‌اند
هوشی‌که رنگ و بوی پرافشان این چمن****آواز دلخراش جگرهای خسته‌اند
بیگانگی ز وضع نفس بال می‌زند****این رشته را ز نغمهٔ الفت گسسته‌اند
ابنای روزگار برای گلوی هم****خنجر شدن اگر نتوانند دسته‌اند
جمعی که دم زعالم توحید می‌زنند****پیوسته‌اند با حق و از خود نرسته‌اند
آفاق نیست مرکز آرام هیچکس****زبن خانهٔ کمان همه یک تیر جسته‌اند
غافل ز پاس آب رخ عجز ما مباش****ما را به یاد طرف کلاهی شکسته‌اند
بیدل نجسته است گهر از طلسم آب****نقدی‌ست دل که در گره اشک بسته‌اند

غزل شمارهٔ 1315: عمری‌ست رخت حسرتم از سینه بسته‌اند

عمری‌ست رخت حسرتم از سینه بسته‌اند****راه نفس به خلوت آیینه بسته‌اند
وارستگی ز اطلس و دیبا چه ممکن است****این شعله را به خرقهٔ پشمینه بسته‌اند
وحدتسرای دل نشود جلوه‌گا‌ه غیر****عکس است تهمتی که بر آیینه بسته‌اند
از نقد دل تهی‌ست بساط جهان که خلق****بر رشتهٔ نفس گره کینه بسته‌اند
گو پاسبان به خواب طرب زن که خسروان****دلها چو قفل بر در گنجینه بسته‌اند
مضمونی از خیال تأمل رمیده‌ایم****تقویم حال ما همه پارینه بسته‌اند
غافل نی‌ام ز صورت واماندگان خاک****در پای من ز آبله آیینه بسته‌اند
چون شمع کشته عجزپرستان خدمتت****دستی‌ست نقش داغ که بر سینه بسته‌اند
بیگانه است شعله ز پیوند عافیت****از سوختن به خرقهٔ ما پینه بسته‌اند
بیدل به سعد و نحس جهان نیست کار ما****طفلان دلی به شنبه و آدینه بسته‌اند

غزل شمارهٔ 1316: دونان که در تلاش گهر دست شسته‌اند

دونان که در تلاش گهر دست شسته‌اند****چون سگ به استخوان چقدر دست شسته‌اند
بر خوان وهم منتظران بساط حرص****نی خشک دیده‌اند و نه تر، دست شسته‌اند
جمعی به ذلتی‌که برند ازکباب دل****از خود چو شمع شام و سحر دست شسته‌اند
زین مایده حضور حلاوت نصیب کیست****سیلی‌خوران به موج خطر دست شسته‌اند
هستی نفس‌گداختهٔ نام جرات است****بی‌زهره‌ها همه ز جگر دست شسته‌اند
در چشمهٔ خیال هم آبی نمانده است****از بسکه رفتگان ز اثر دست شسته‌اند
سیر چنارکن‌که مقیمان این بهار****از حاصل ثمر چقدر دست شسته‌اند
دربا تلاطم آیسنه صحرا غبارخیز****از عافیت چه خشک و چه تر دست شسته‌اند
رفع کدورت دو جهان سودن کفی‌ست****آزادان به آب‌گهر دست شسته‌اند
هر سبزه ترزبان خروش اناالحناست****خوبان درین حدیقه مگر دست شسته‌اند
تا لب‌گشوده‌اند به حرف تبسمت****شیرین‌لبان ز شیر و شکر دست شسته‌اند
بیدل کراست آگهی از خود که چون حباب****در تشت واژگونه ز سر دست شسته‌اند

غزل شمارهٔ 1317: جمعی‌که پر به فکر هنر درشکسته‌اند

جمعی‌که پر به فکر هنر درشکسته‌اند****آیینه‌ها به زبنت جوهر شکسته‌اند
جرات‌ستای همت ارباب فقر باش****کز گرد آرزو صف محشر شکسته اند
با شوکت جنون هوس تخت جم کراست****دیوانگان در آبله افسر شکسته‌اند
بیماری مواد طمع را علاج نیست****صفرای حرص در جگر زر شکسته‌اند
در محفلی که سازش آفت سلامت است****آسایش از دلی‌که مکرر شکسته‌اند
کم فرصتی‌کفیل شکست خمارنیست****تا شیشه سرنگون شده ساغر شکسته اند
تغییر وضع ما اثر ایجاد وحشتی‌ست****دامان گل به رنگ برابر شکسته‌اند
از گردنم سرشته چه خیزد به غیر عجز****ماییم و پهلویی که به بستر شکسته‌اند
اندیشهٔ غبار دل ما که می‌کند****خ‌ربان هزار آینه دز بر شکسته‌اند
محمل‌کشان برق نفس را سراغ نیست****گرد سحر به عالم دیگر شکسته‌اند
گردون غبار دیده ی همت نمی‌شود****عشاق دامن مژه برتر شکسته‌اند
پرواز کس به دامن نازت نمی‌رسد****گلهای این چمن چقدر پر شکسته‌اند
بیلد‌ل همین نه ما و تو نومید مطلبیم****زین بحر قطره‌ها همه‌گوهر شکسته‌اند

غزل شمارهٔ 1318: این حرصها که دامن صد فن شکسته‌اند

این حرصها که دامن صد فن شکسته‌اند****عرض کلاه داده و گردن شکسته‌اند
دارد شراب غفلت ابنای روزگار****بد مستیی که ساغر مردن شکسته‌اند
بیتابی از غبار نفس کم نمی‌شود****مبنای دل به روی تپیدن شکسته‌اند
در زلف یار هیچ دل‌آزردگی نداشت****این دانه‌ها ز دوری خرمن شکسته‌اند
یارب شکست من به چه افسون شود درست****دارم دلی که پیشتر از من شکسته‌اند
در عالمی که سنگ شررخیز وحشت است****گرد مرا چو آب در آهن شکسته‌اند
هرگل که دیدم آبلهٔ خون چکیده بود****یا رب چه خار در دل گلشن شکسته‌اند
صد برق درکمین نفس موج می‌زند****مردم نظر به شعلهٔ ایمن شکسته‌اند
پرواز من چو موج گهر در دل است و بس****بالی‌که داشتم به تپیدن شکسته‌اند
هر ذره‌ام به رنگ دگر می‌دهد نشان****جوش بهارم آینهٔ من شکسته‌اند
امروز نفی هم گل اقبال دوستی‌ست****یاران ز رنگ ما صف دشمن شکسته‌اند
ما عاجزان ز کوی تو دیگر کجا رویم****در پای رشته‌ها سر سوزن شکسته‌اند
سنگی ز ننگ عجز به مینای ما نخورد****ما را همان به درد شکستن شکسته‌اند
یک گل در این بهار اقامت سراغ نیست****بیدل ز رنگ خود همه دامن شکسته‌اند

غزل شمارهٔ 1319: شمعها زبن‌انجمن بی‌صرفه‌تازان رفته‌اند

شمعها زبن‌انجمن بی‌صرفه‌تازان رفته‌اند****هر طرف سر بر هوا سوی‌گریبان رفته‌اند
آشنایی با قماش بوی پیراهن‌کراست****کاروانها با نگاه پیر کنعان رفته اند
حسن یکتایی تو از وحشی‌نگاهان دم مزن****از سواد غیرت لیلی غزالان رفته‌اند
خاک صحرای محبت نر‌گسستان نقش پاست****مفت چشم ماکزین ده خو‌ش‌نگاهان رفته‌اند
پان رفتار نفس جز دست بر هم سوده نیست****رفته‌ها یکسر ازین وادی پشیمان رفته‌اند
صبح محشر کی دمد تا چشم عبرت واکنیم****خوابناکان در خم دیوار مژگان رفته‌اند
ابله شاید به داد هرزه جولانی رسد****تاگهر این موجها افتان و خیزان رفته ا‌ند
کیست با پیکان دلدوز قضاگردد طرف****چون سخن تا رفته‌اند از لب پریشان رفته‌اند
بزم امکان یک سحر پروانهٔ فرصت نداشت****شمعها در داغ خوابیدند و یاران رفته‌اند
کس ازین حرمان‌سرا با ساز جمعیت نرفت****چون سخن تا رفته‌اند از لب پریشان رفته‌اند
حرص راگفتم به پری قطع کن تارامید****گفت دندانها پی آوردن نان رفته‌اند
خامهٔ مژگان تر بیدل نکرد ایجاد خلق****رنگها از کلک نقاش اشک ریزان رفته‌اند

غزل شمارهٔ 1320: آن سبکروحان که تن در خاکساری داده‌اند

آن سبکروحان که تن در خاکساری داده‌اند****در سواد سرمهٔ خط چون نگاه افتاده‌اند
برخط عجز نفس عمری‌ست جولان می‌کنی****رهروان یک سر تپش آواره ی این جاده‌اند
رنگ حال سرو قمری بین که در گلزار دهر****خاکساران زیر طوق و سرکشان آزاده‌اند
درخور ضبط نفس دل را ثبات آبروست****بحر با تمکین بود تا موجها استاده‌اند
ممسکان را در مدارا نرم رو فهمیده‌ای****لیک در سختی چو پستان زن نازاده‌اند
نقش مردی آب شد از ننگ این زن‌طینتان****کز نتایج ریش می‌زایند از بس ماده‌اند
در دبستان جهان از بسکه درس غفلت است****خلق چون لوح‌مزار از نقش عبرت ساده‌اند
بی طواف دل مدان ما را که از خود رفتگان****همچو حیرت بر در آیینه ها افتاده‌اند
خاک هستی یک قلم بر باد پرواز فناست****غافلان محو بز افکندن سجاده اند
عشق در هرپرد آهنگی دگر می‌پرورد****جام و مینا جمله گویا و خموش باده‌اند
همچو بیدل ذره تا خورشید این حیرت‌سرا****چشم شوقی درسراغ جلوه‌ای سر داده‌اند

غزل شمارهٔ 1321: ذره تا خورشید امکان جمله حیرت زاده‌اند

ذره تا خورشید امکان جمله حیرت زاده‌اند****جز به دیدار تو چشم هیچکس نگشاده اند
خلق آنسوی فلک پر می‌زند اما هنوز****چون نفس از خلوت دل پا برون ننهاده‌اند
یکدل اینجا فارغ از تشویش نتوان یافتن****این منازل یکسر از آشفتگیها جاده‌اند
چون حباب آزاداصعان هم دپن دریای وهم****در ته باری‌که بر دل نیست دوشی داده‌اند
جلوهٔ او عالمی را خودپرست وهم کرد****حسن پرکار است و این آیینه‌ها پر ساده اند
شمع‌سان داغ وگداز و اشک و آه و سوختن****هم به پایت تا ز پا ننشسته‌ای استاده اند
این طربهایی که احرام امیدش بسته‌ای****چون طلسم رنگ گل یکسر شکست آماده‌اند
مطلب عشاق نافهمیده روشن می‌شود****در پر عنقاست مکتوبی که نفرستاده اند
راز مستان کیست تا پوشد که این حق‌مشربال****خون منصوری دو بال جوش چندین باده اند
پرسش احوال ما وصف خرام ناز تست****عاجزان چون سایه هرجا پا نهی افتاده‌اند
بی‌سیاهی نیست بیدل صورت ایجاد خط****یک قلم معنی‌طرازان تیره‌بختی زاده‌اند

غزل شمارهٔ 1322: هرجا صلای محرمی راز داده‌اند

هرجا صلای محرمی راز داده‌اند****آهسته‌تر ز بوی گل آواز داده‌اند
سرها به تیغ داد زبان لیک چاره نیست****بر شمع ما همین لب غماز داده‌اند
زان یک نوای کن که جنون کرده در ازل****چندین هزار نغمه به هر ساز داده‌اند
مژگان به کارخانهٔ حیرت گشوده‌ایم****در دست ما کلید در باز داده‌اند
مرغان این چمن همه چون شبنم سحر****گر بیضه داده‌اند به پرواز داده‌اند
از نقد و جنس عالم نیرنگ چون نفس****تا واشمرده‌اند همان باز داده‌اند
سازی‌ست زندگی‌که خموشی نوای اوست****پیش از شنیدنت به دل آواز داده‌اند
بر فرصتی‌که نیست مکش حسرت ای شرار****انجام کارها به یک آغاز داده‌اند
خواهی به شک نظر کن و خواهی یقین شناس****آیینهٔ خیال تو پرداز داده‌اند
ای شمع ناز کن تو به سامان عشرتت****رنگ بهار خرمن گل باز داده‌اند
بیدل تو هم بناز دو روزی که عمرهاست****اوهام داد آینهٔ ناز داده‌اند

غزل شمارهٔ 1323: از شکست رنگم آب روی شاهی داده‌اند

از شکست رنگم آب روی شاهی داده‌اند****همچو موجم سر به سیر کج‌کلاهی داده‌اند
چشم باید واکنی ساغر به‌دست غیر نیست****نشئهٔ تحقیق از مه تا به ماهی داده‌اند
فتنهٔ این خاکدانی اندکی آشفته باش****درخور شورت قیامث دستگاهی داده‌اند
قطره‌ها تا بحر سامان جوش اسرار غناست****هرچه را شایسته‌ای خواهی نخواهی داده‌اند
بر حضیض طالع اهل سخن بایدگریست****خامه‌ها را یکقلم سر در سیاهی داده‌اند
از بهارم پرتو شمع سحر نتوان شناخت****اینقدر خاصیتم در رنگ کاهی داده‌اند
ناز بینایی درین محفل تغافل مشربی‌ست****کم نگاهان را برات خوش نگاهی داده‌اند
محو دیدارم رموز حیرتم پوشیده نیست****از نگاه رفته مژگانها گواهی داده‌اند
تا فنا چون شمع خواهم سر به‌جیب از خویش رفت****آنقدر پایی که باید گشت راهی داده‌اند
تا نفس باقی‌ست بیدل پرفشان وهم باش****کوشش بیحاصلت چندان که خواهی داده‌اند

غزل شمارهٔ 1324: روزگاری شد که از اهل وفا دل برده‌اند

روزگاری شد که از اهل وفا دل برده‌اند****رخت خود زین بحر گوهرها به ساحل برده اند
ماضی از مستقبل این انجمن پر می‌زند****آنچه پیش چشم می‌آرند از دل برده‌اند
رنگ حال هچکس بر هیچکس روشن نشد****شمع‌گل‌کردند یاران یا ز محفل برده‌اند
بر در ارباب دنیا حلقه می‌گرید چو چشم****از تغافل بس که آبروی سایل برده‌اند
با دو عالم جلوه یک تمثال پیدا نیستیم****صورت آیینهٔ ما از مقابل برده‌اند
شمع‌سان داریم از سر تا قدم یک عذر لنگ****رنگ هم از روی ما بسیارکاهل برده‌اند
از سر مو تا سر ناخن درین تسلیمگاه****هر چه آوردیم نذر تیغ قاتل برده‌اند
گرد ما مقصد تلاشان تا کجا گیرد قرار****نامه‌ها هرسو به بال سعی بسمل برده‌اند
سیر مینا بایدت کردن پری بی‌پرده نیست****هرکجا بردند لیلی را به محمل برده‌اند
در سراغ عافیت بیهوده می‌سوزی نفس****زین بیابان رفتگان با خویش منزل برده‌ا‌ند
از فسون سحرکاریهای این مزرع مپرس****خلق خرمن می کند اوهام حاصل برده‌اند
این نهال باغ حسرت از چه حرمان آب داشت****دود پیش آمد به هرجا نام بیدل برده‌اند

غزل شمارهٔ 1325: غفلت آهنگان که دل را ساز غوغا کرده‌اند

غفلت آهنگان که دل را ساز غوغا کرده‌اند****از نفس بر خانهٔ آیینه در واکرده‌اند
از سر بی‌مغز این سوادپرستان امل****بیضه‌ها پنهان به زیر بال عنقا کرده‌اند
آنقدر ارزش ندارد نقد و جنس اعتبار****محرومان بیرون این بازار سودا کرده‌اند
درخور ترک علایق منصب آزادگی‌ست****هر چه بیرون رفته‌اند از خاک صحرا کرده‌اند
دعوی عشق و سلامت دستگاه خنده است****این هوسناکان به کشتی سیر دریا کرده‌اند
کارگاه بی‌نیازی بستهٔ اسباب نیست****شیشه‌سازان از نفس ایجاد مینا کرده‌اند
هیچکس اینجا نمی‌باشد سراغ هیچکس****خانهٔ خورشید از خورشید پیدا کرده‌اند
برنمی‌آید هوس با شوکت اقبال درد****شد علمها سرنگون تا ناله برپا کرده‌اند
بی‌تأمل سر مکن حرف کتاب احتیاج****معنی اظهار مطلب سکته انشا کرده‌اند
هرچه دارد محفل تحقیق امروزست و بس****خاک بر فرق دو عالم دی و فردا کرده‌اند
بی‌تمیزی چند بر ایوان و قصر زرنگار****نازها دارند گویا در دلی جا کرده‌اند
کس مبیناد از نفاق اختلاط عقل و حس****داغ این ظلمی که ما را از تو تنها کرده‌اند
جیبها زد چاک چرخ و صبح دامنها درید****تا تو زین کسوت برون آیی جنونها کرده‌اند
اندگی بید‌ل به‌هوش آ، وهم و ظن درکار نیست****هرچه می‌بینی نیاز عبرت ما کرده‌اند

غزل شمارهٔ 1326: اینکه در دیر غمت ذم شرد پیدا کرد‌ند

اینکه در دیر غمت ذم شرد پیدا کرد‌ند****دل نداری ورنه دل از درد پیدا کرده‌اند
هچکس از اختراع این بساط آگاه نیست****رنگ می‌بازیم و یاران نرد پیدا کرده اند
گم شد‌ست آتار همتها به‌گرد جست‌وجو****تا در این صحرا سراغ مرد پیدا کرده‌اند
منکر بی‌دست و پایی های معذوران مباش****عاجزان کاری که نتوان کرد پیدا کرده‌اند
برده‌اند از موج گوهر پیچ‌وتاب اشتراک****مصرع ما را ز تضمین فرد پیدا کرده‌اند
ماجرای خامشان نشنیده می‌باید شنید****بی‌زبانی را نفس‌پرورد پیدا کرده‌اند
چون نگاه چشم آهو عمر در وحشت گذشت****خانه را ایجا بیابان‌گرد پیدا کرده‌اند
یاد ما کن گر به سیر نرگس‌ستانت سریست****رنگ بیماران جشمت زرد پیداکرده‌اند
می‌دهندم دل به هر آیین که می‌آیند پیش****نازنینان طرفه ره‌آورد پیدا کرده‌اند
زان بهارم مژدهٔ بوی خرامی می‌رسد****رنگ های رفته بیدل گرد پیدا کرده‌اند

غزل شمارهٔ 1327: آن سخا کیشان که بر احسان نظر واکرده‌اند

آن سخا کیشان که بر احسان نظر واکرده‌اند****ازگشاد دست و دل چشمی دگر واکرده‌اند
سیر این گلزار غیر از ماتم نظاره چیست****دیده‌ها یکسر ز مژگان موی سر واکرده‌اند
صد مژه پا خورد ربطش تا ترا بیدار کرد****یک رگ‌خوابت به چندین نیشتر واکرده ا‌ند
وضع مخمور ادب خفّت‌کش خمیازه نیست****یاد آغوشی که در موج گهر واکرده‌اند
بیدلان را هرزه نفریبد غم دستار پوچ****چون‌حباب این قوم سر راهم ز سر واکرده اند
ساز موجیم از رم و آرام ما غافل مباش****این کمرها جمله دامن بر کمر وا کرده‌اند
نالهٔ ما زین چمن تمهید پرواز است و بس****بلبلان منقار پیش از بال و پر واکرده‌اند
عرض جوهر بر صفای آینه در بستن است****غافل آن قومی که دکان هنر واکرده‌اند
پرتو شمع حقیقت خارج فانوس نیست****شوخ‌چشمان روزن‌سنگ از شرر واکرده اند
موی پیری عبرت روز سیاه کس مباد****آه از آن شمعی که چشمش بر سحر وا کرده اند
تا نگردیدم دو تا قرب فنا روشن نشد****از تلاش پیری‌ام یک حلقهٔ در واکرده اند
ناتوانی بیدل از تشویش قدرت فارغ است****عقده در بی‌ناخنیها بیشتر واکرده‌اند

غزل شمارهٔ 1328: فرصت انشایان هستی گر تکلف کرده‌اند

فرصت انشایان هستی گر تکلف کرده‌اند****سکته مقداری در این مصرع توقف کرده‌اند
از مآل زندگی جمعی که دارند آگهی****کارهای عالم از دست تأسف کرده‌اند
هستی و امید جمعیت جنون وهم کیست****عافیت دارد چراغی کز نفس پف کرده‌اند
در مزاج خلق بیکاری هوس می‌پرورد****غافلان نام فضولی را تصوف کرده‌اند
گشته‌اند آنهاکه در هنگامهٔ اغراض پیر****موسفیدی را به روی زندگی تف کرده‌اند
در حقیقت اتحاد کفر و ایمان ثابت است****اندکی از بدگمانی‌ها، تخلف کرده‌اند
حسن یکتا کارگاه شوخی تمثال نیست****اینقدر آیینه‌پردازان تصرف کرده‌اند
بیدل از خوبان همین آیین استغنا خوش است****بر حیا ظلم است اگر با کس تلطف کرده‌اند

غزل شمارهٔ 1329: تا ز گرد انتظارت مستفیدم کرده‌اند

تا ز گرد انتظارت مستفیدم کرده‌اند****روسفید الفت از چشم سفیدم کرده‌اند
نوبهار گردش رنگ تماشا نیستم****از قدم آیینهٔ شوق جدیدم کرده‌اند
نغمه‌ام اما مقیم ساز موهوم نفس****در خیال‌آباد پنهانی پدیدم کرده‌اند
تا نفس باقی‌ست از گرد من و ما چاره نیست****هرزه‌تاز عرصهٔ‌گفت و شنیدم‌کرده‌اند
دیده ی قربانی‌ام برگ نشاطم حیرت است****از کفن خلعت‌طرازیهای عیدم کرده‌اند
آرزو تا نگذرد زین کوچه بی تلقین درد****طفل اشکی چند در پیری مریدم کرده‌اند
یأس کو تا همتم سامان آزادی کند****عالمی را دام تسخیر امیدم کرده‌اند
چون نفس از ضعف جز قلب هوا نشکافتم****فتح باب بی‌دری وقف کلیدم کرده‌اند
حسرت من می‌تپد همدوش نبض کاینات****در دل هر ذره صد بسمل شهیدم‌کرده‌اند
بیدل از پیری سراپایم خم تسلیم زنخت****سرو ین‌گلزار بودم شاخ بیدم‌کرده‌اند

غزل شمارهٔ 1330: آب و رنگ عبرتی صرف بهارم کرده‌اند

آب و رنگ عبرتی صرف بهارم کرده‌اند****پنجهٔ افسوسم از سودن نگارم کرده‌اند
عالم غفلت نگردد پرده تسخیر من****عبرتم در دیده بینا شکارم کرده‌اند
گرد جولانم برون ازپردهٔ افسردگی‌ست****نالهٔ شوقم چه شدگر نی سوارم‌کرده اند
زین سرشکی چند کز یادت به مژگان بسته‌ام****دستگاه صد چراغان انتظارم کرده‌اند
روزگارسوختنها خوش که در دشت جنون****هر کجا برقی‌ست نذر مشت خارم کرده‌اند
تا نسیمی می‌وزد عریانی‌ام‌گل‌کرده است****آتشم خاکستری را پرده‌دارم کرده‌اند
بر که بندم تهمت دانش که جمعی بیخرد****تردماغیهای مجنون اعتبارم کرده‌اند
سخت دشوار است چون آیینه خود را یافتن****عالمی را در سراغ خود دچارم کرده‌اند
پرفشانیهای چندین ناله‌ام اما چه سود****از دل افسرده جزو کوهسارم کرده‌اند
محملم در قطرگی آرایش صد موج داشت****تا شدم گوهر به دوش خویش بارم کرده‌اند
نیست بید‌ل وضع من افسانه‌ساز دردسر****همچو خاموشی شرات بیخمارم کرده‌اند

غزل شمارهٔ 1331: با خزان آرزو حشر بهارم کرد‌ه اند

با خزان آرزو حشر بهارم کرد‌ه اند****از شکست رنگ چون صبح آشکارم کرده‌اند
تا نگاهی‌گل‌کند می‌بایدم از هم‌گداخت****چون حیا در مزرع حسن آبیارم کرده‌اند
بحر امکان خون شد از اندیشهٔ جولان من****موج اشکم بر شکست دل سوارم کرده اند
من نمی‌دانم خیالم یا غبار حیرتم****چون سراب از دور چیزی اعتبارم کرده‌اند
جلو‌ه‌ها بی‌رنگی و آیینه‌ها بی‌امتیاز****حیرتی دارم چرا آیینه‌دارم کرده‌اند
دستگاه زخم محرومی‌ست سر تا پای من****بسکه چون مژگان به چشم خویش خارم کرده‌اند
بود موقوف فنا از اصل کارآ‌گاهی‌ام****سرمه‌ها در چشم دارم تا غبارم کرده‌اند
می‌روم از خود نمی‌دانم‌کجا خواهم رسید****محمل دردم به دوش ناله بارم کرده‌اند
پیش ازین نتوان به برق منت هستی‌گداخت****یک نگاه واپسین نذر شرارم کرده‌اند
من شرر پرواز و عالم دامگاه نیستی****تا دهم عرض پرافشانی شکارم کرده‌اند
با کدامین ذره سنجم آبروی اعتبار****آنقدر هیچم که از خود شرمسارم کرده اند
بوی وصل کیست بیدل گلشن‌آرای امید****پای تا سر یاس بودم انتظارم کرده‌اند

غزل شمارهٔ 1332: وعده افسونان طلسم انتظارم کرده‌اند

وعده افسونان طلسم انتظارم کرده‌اند****پای تا سر یک دل امیدوارم کرده‌اند
تا نباشم بعد از این محروم طوف دامنی****خاک بر جا مانده‌ای بودم غبارم‌کرده‌اند
برنمی‌آیم زآغوش شکست رنگ خوبش****همچو شمع از پرتو خود در حصارم کرده‌اند
بعد مردن هم ز خاک من‌گرانجانی نرفت****از دل سنگین همان لوح مزارم کرده‌اند
یک نفس بیچاک نتوان یافت جیب هستی‌ام****زخمی خمیازه مانند خمارم کرده‌اند
نخل تمثال مرا نشو و نمو پیداست چیست****صافی آیینه‌ای را آبیارم کرده‌اند
می‌توان صد رنگ گل چید از طلسم وضع من****چون جنون تعمیر بنیاد از بهارم کرده‌اند
حامل نقد نشاطم کیسهٔ داغ است و بس****همچو شمع از سوختن‌گل درکنارم‌کرده‌اند
بی‌بهاری نیست سیر تیره‌روزی های من****انتخاب از داغ چندین لاله‌زارم کرده‌اند
هستی‌ام حکم فنا دارد نمی‌دانم چو صبح****تهمت‌آلود نفس بهر چه کارم کرده‌اند
تا بود دل در بغل نتوان کفیل راز شد****بی‌خبر کایینه دارم پرده‌دارم کرده‌اند
بی‌هوایی نیست بیدل شبنم وامانده‌ام****ازگداز صد پری یک شیشه‌وارم‌کرده‌اند

غزل شمارهٔ 1333: گرد عجزم خوشخرامان سرفرازم کرده‌اند

گرد عجزم خوشخرامان سرفرازم کرده‌اند****سجده‌واری داشتم گردون‌طرازم کرده‌اند
رنگی از شوخی ندارد حیرت آیینه‌ام****اینقدرها گلرخان تعلیم نازم کرده‌اند
صافی دل بیخودی پیمانه‌ای در کار داشت****کز شعور هر دو عالم بی‌نیازم کرده‌اند
نیستی سرچشمهٔ توفان هستی بوده است****چون طلسم خاک خلوتگاه رازم کرده‌اند
پیش از این صد رنگ، رنگ‌آمیزی دل داشتم****این زمان یک نالهٔ بی‌درد سازم کرده‌اند
سجده فرسود خم تسلیم اوضاع خودم****هم ز جیب خویش محراب نمازم کرده‌اند
چشم شوق الفت آغوش است سرتا پای من****سخت حیرانم به دیدار که بازم کرده‌اند
از هجوم برق‌تازیهای ناز آگه نی‌ام****اینقدر دانم که رحمی بر نیازم کرده‌اند
بیدلی‌ها‌یم دلیل امتحان بیغشی‌ست****نیستم قلب آشنا از بس گدازم کرده‌اند

غزل شمارهٔ 1334: همچو گوهر قطرهٔ خشکی عیانم کرده‌اند

همچو گوهر قطرهٔ خشکی عیانم کرده‌اند****مغز معنی از که جویم استخوانم کرده‌اند
زیر گردون تا قیامت بایدم آواره زیست****سخت مجبورم خدنگ نُه کمانم کرده‌اند
غیر افسوسم چه باید خورد از این حرمان‌سرا****بر بساط دهر مفلس میهمانم کرده‌اند
نیستم آگه کجا می‌تازم و مقصود چیست****در سواد بیخودی مطلق عنانم کرده‌اند
خجلت بی‌دستگاهی ناگزیر کس مباد****بی‌نصیب از التفات دوستانم کرده‌اند
کیست یارب تا مرا از خودفروشی واخرد****دستگاه انفعال هر دکانم کرده‌اند
جز تحیّر رتبهٔ دیگر ندارم در نظر****چون زمین نظم خود بی‌آسمانم کرده‌اند
همچو مژگان رازها بی‌پرده است از ساز من****درخور اشکی که دارم ترزبانم کرده‌اند
با همه بی‌دست‌وپایی‌ها غم دل می‌خورم****بیکسم چندان که بر خود مهربانم کرده‌اند
سر به سنگ کعبه سایم یا قدم در راه دیر****بی‌سر و بی‌پا برون زان آستانم کرده‌اند
شکوهٔ تقدیر نتوان دستگاه کفر کرد****قابل چیزی که من بودم همانم کرده‌اند
بیدل از آواره‌گردیهای ایجادم مپرس****چون نفس در بال پرواز آشیانم کرده‌اند

غزل شمارهٔ 1335: موج گوهرطینتان گر شوخی افزون کرده‌اند

موج گوهرطینتان گر شوخی افزون کرده‌اند****پای درد دامن سری از جیب بیرون کرده‌اند
کهکشان دیدی شکست رنگ هم فهمیدنی‌ست****بیخودان در لغزش پا سیر گردون کرده‌اند
اعتباری نیست کز ذلت‌کشان خاک نیست****عالمی را پایمال فطرت دون کرده‌اند
نشئهٔ ناقدردانی بسکه زور آورده است****اکثری از ترک می بیعت به افیون کرده‌اند
خلق را خواب پریشان تاکجا راحت دهد****سایه بر فرق جهان از موی مجنون کرده‌اند
پر به صهبا خو مکن‌کاین عاریت پیمانه‌ها****رنگی از سیلی‌ست هرگه چهره‌گلگون‌کرده‌اند
بگذریداز شغل بام و درکه جمعی بیخبر****زین تکلف دشت را از خانه بیرون کرده‌اند
گل به دست و پاکه بست امشب که چون برگ حنا****بوسه مشتاقان چمنها زیر لب خون‌کرده‌اند
موج گوهر بی‌تامل قابل تمییز نیست****مصرع ما را به چندین سکته موزون‌کرده‌اند
زین بضاعت تا کجا اثبات نفی خود کنم****کاستنهای مرا هم بر من افزون کرده‌اند
بیدل این دریای عبرت را پل دیگرکجاست****زورقی چند از قد خم گشته واژون کرده‌اند

غزل شمارهٔ 1336: یاران تمیز هستی بدخو نکرده‌اند

یاران تمیز هستی بدخو نکرده‌اند****از شمع چیده‌اند گل و بو نکرده‌اند
آیین حسن جوهر سعی بصیرت است****کوران تلاش وسمهٔ ابرو نکرده‌اند
وارستگان ز شرم نی بوریای فقر****نقش قبول زینت پهلو نکرده‌اند
خودسنجی از دکانچهٔ سودای شهرت است****ما را نشان تیر ترازو نکرده‌اند
آیینه چند تهمت خودبینی‌ات کشد****ارباب شرم جز به عرق رو نکرده‌اند
توفیق کعبهٔ دل از این سرکشان مخواه****یک سجده نذر خدمت زانو نکرده‌اند
خاصان چو شمع ناظر این محفلند، لیک****جز پیش پا نگاه به هر سو نکرده‌اند
چین جبین به وصف تبسم بدل کنند****شکر لبان اهانت لیمو نکرده‌اند
هرجا شکست دل ادب‌آموز منصفی است****تصویر چینی از قلم مو نکرده‌اند
گرد عبارتیم به معنی که می‌رسد****ما را هنوز در طلبش او نکرده‌اند
بیدل به خود جنون کن و صد پیرهن ببال****بی‌چاک جامهٔ هوس اتو نکرده‌اند

غزل شمارهٔ 1337: بر من فسون عجز در ایجاد خوانده‌اند

بر من فسون عجز در ایجاد خوانده‌اند****چون‌گل به دامن آتش رنگم نشانده‌اند
خواهد عبیر پیرهن عافیت شدن****خاکبببتری کز اخگر طبعم دمانده‌اند
کس آگه از طبیعت عصیان‌پرست نیست****بر روی خلق دامن تر کم تکانده‌اند
دود دماغ نشو و نمای طبایع است****چون شمع ریشه ای همه در سر دوانده‌اند
از هر نفس‌که ما و منی بال می‌زند****دستی‌ست کز امید سلامت فشانده‌اند
باید چو شمع چشم ز خود بست و درگذشت****بر ما همین پیام تسلی رسانده‌اند
ممنون دستگیری طاقت که می‌شود****ما را ز آستان ضعیفی نرانده‌اند
بانگ جرس شنو ز پی‌کاروان مدو****هرجا رسیده اند رفیقان نمانده اند
بیدل درین هوسکده مگذر ز پاس دل****آیینه را به مجلس‌کوران نخوانده‌اند

غزل شمارهٔ 1338: اهل معنی گر به گفت‌وگو نفس فرسوده‌اند

اهل معنی گر به گفت‌وگو نفس فرسوده‌اند****هم به قدر جنبش لب دست‌بر هم سوده‌اند
آبرو می‌خواهی از اظهار حاجت شرم دار****این ترنم را ز قانون حیا نسروده‌اند
بگذر از دعوی‌که در خلوتگه عشق غیور****محرمان خانه بیرون در نگشوده‌اند
نقش ما آزادگان بی‌شبههٔ تحقیق نیست****خامهٔ تصویر ما کمتر به رنگ آلوده‌اند
قدردانیهای راحت نیست در بنیاد خلق****چون نفس یکسر هلاک کوشش بیهوده‌اند
بیخبر مگذر ز ماکاین سبزه‌های پی‌سپر****یکقلم در سایهٔ مژگان ناز آسوده‌اند
هیچکس از نور عالمتاب دل آگاه نیست****خانهٔ خورشید ما را پر به‌گل اندوده اند
راه دیگر وانشد برکوشش پرواز ما****بی‌پر و بالان همین چاک قفس پیموده‌اند
مشت خاکیم از فضولی شرم باید داشتن****جز ادب کاری که باب ماست کم فرموده اند
زیر سنگ است از من و ما دامن آزادی‌ام****آه ازبن رنگی که بر بوی گلم افزوده‌اند
بیدل این‌عیش و غم و عجزو غرور و مهر وکین****در ازل زینسان که موجودند با هم بوده‌اند

غزل شمارهٔ 1339: آنها که رنگ خودسری شمع دیده‌اند

آنها که رنگ خودسری شمع دیده‌اند****انگشت زینهار ز گردن کشیده‌اند
داغ تحیرم‌که نفس مایه‌های وهم****زپن چار سو امید اقامت خریده‌اند
جمعی کزین بساط به وحشت نساختند****چون اشک شمع لغزش رنگ پریده‌اند
خلقی به اشتهار جنونهای ساخته****دامن به چین نداده گریبان دریده‌اند
گوش و زبان خلق به وضع رباب و چنگ****بسیار گفتگوی سخن کم شنیده‌اند
تحقیق را به ظاهر و مظهر چه نسبت است****افسون احولی‌ست که آیینه دیده‌اند
مردان ز استقامت و همت به رنگ شمع****از جا نمی‌روند اگر سر بریده‌اند
بر دوش بید مصلحتی داشت بی‌بری****کز بار سایه نیز ضعیفان خمیده‌اند
رنج بقا مکش که نفس‌های پر فشان****درگلشن خیال نسیمی وزیده‌اند
غم شد طرب ز فرصت هستی که چون حباب****بر طاق عمر شیشه نگونسار چیده‌اند
رنگ بهارشرم ز شوخی منزه است****بیدل مصوران عرق می کشیده‌اند

غزل شمارهٔ 1340: امروز ناقصان به کمالی رسید‌ه اند

امروز ناقصان به کمالی رسید‌ه اند****کز خودسری به حرف سلف خط‌کشیده‌اند
نکارکاملان همه را نقل مجلس است****تاکس‌گمان بردکه به معنی رسیده‌اند
این امت مسیلمه ز افسون یک دو لفظ****در عرصهٔ شکست نبوت دویده‌اند
از صنعت محاوره لولیان فارس****هندوستانیان تمغل خزیده‌اند
سحر است روستایی و، انگار شهریان****جولاه چند، رشته به گردون تنیده‌اند
از حرفشان تری نتراود چه ممکن است****دون‌فطرتان سفال نو آب‌دیده‌اند
بیحاصلی ز صحبتشان خاک می‌خورد****چون بید اگر بهم ز تواضع خمیده‌اند
هرجا رسیده‌اند به ترکیب اتفاق****چون زخم‌های کهنه نداوت چکیده‌اند
هرگاه وارسی به عروج دماغشان****در زبر پا چو آبله بر خویش چیده‌اند
پیران این‌گروه به حکم وداع شرم****بی‌شبنم عرق همه صبح دمیده‌اند
پاس ادب مجو ز جوانان که یکقلم****از تحت و فوق چشم و دبرها دریده اند
گویا عفف‌تراش و خموشان تپش تلاش****خرد و بزرگ یک سگ عقرب گزیده‌اند
انصاف آب می‌خورد از چشمه‌سار فهم****خرکره‌ها کرند و سخن کم شنیده‌اند
در خبث معنیی‌که تنزه دلیل اوست****لب بازکرده‌اند به حدی که ریده‌اند
بیدل در این مکان ز ادب دم زدن خطاست****شرمی‌که لولیان همه تنبک خریده‌اند

غزل شمارهٔ 1341: لاله و گل چشمک رمز خوان فهمیده اند

لاله و گل چشمک رمز خوان فهمیده اند****زعفرانی هست کاینها بر وفا خندیده اند
زین گلستانم به گوش آواز دردی می رسد****رنگ و بویی نیست اینجا بلبلان نالیده‌اند
برغرور فرصت ما تا کجا خندد شباب****آسیاها نیز اینجا رنگ گردانیده‌اند
سرنگونی با همه نشو و نما از ما برفت****ناتوانان همچو مو پر منفعل بالیده‌اند
به که غلتانی نخواند برگهر افسون ناز****موجها بیتاب بودند این دم آرامیده‌اند
خواه برگردون سحر شو خواه در دریا حباب****در ترازوی نفس جز باد کم سنجیده‌اند
منکر وضع ندامت غافلست از ساز عیش****دستها اینجا دو برگ گل به هم ساییده‌اند
نیست تدبیر وداع درد سر کار کمی****بی‌تمیزان عقل‌کامل را جنون نامیده‌اند
کل شوی تا دورگردون محرم عدلت کند****جزوها یکسر خط پرگار را کج دیده‌اند
از ادب تا یاد آن نرگس نچیند انفعال****خانهٔ بیمار را دارالشفا نامیده‌اند
حیرتی را مغتنم‌گیریدو عشرتها کنید****محرمان از صد بهار رنگ یک گل چیده‌اند
پیش هر نقش قدم ما را سجودی بردن است****کاین به خاک‌افتادگان پای کسی بوسیده‌اند
بی‌ادب بی دل به خاک نرگسستان نگذری****شرمناکان با هم آنجا یک مژه خوابیده‌اند

غزل شمارهٔ 1342: حاضران از دور چون محشر خروشم دیده‌اند

حاضران از دور چون محشر خروشم دیده‌اند****دیده‌ها باز ست لیک از رگوشم دیده‌اند
با خم شوقم چه نسبت زاهد افسرده را****میکشان هم یک دو ساغروار جوشم دیده‌اند
سابه زنگ‌کلفت آیینهٔ خورشید نیست****نشئهٔ صافم چه شد گر درد نوشم دیده اند
صورت پا در رکابی همچو شمع استاده‌ام****رفته خواهد بود سر هم‌گر به دوشم دیده‌اند
در خراباتی که حرف نرگس مخمور اوست****کم جنونی نیست یاران گر به هوشم دیده‌اند
تهمت‌آلود نفس چندین گریبان می‌درد****چون سحر عریانم اما خرقه‌پوشم دیده‌اند
کنج فقرم چون شرار سنگ بزم ایمنی‌ست****مصلحتها در چراغان خموشم دیده‌اند
فرصت نازگلم پر بیدماغ رنگ و بوست****خنده بر لب در دکان گلفروشم دید‌ه اند
حال می‌پندارم و ماضی است استقبال من****در نظر می‌آیم امروزی که دوشم دیده‌اند
شبنم‌آرایی‌ست بیدل شوخی آثار صبح****هرکجا گل کرده باشم شرم‌کوشم دیده‌اند

غزل شمارهٔ 1343: محرمان کاثار صنع از عشق پر فن دیده‌اند

محرمان کاثار صنع از عشق پر فن دیده‌اند****بت اگر دیدند نیرنگ برهمن دیده‌اند
وحشت آهنگان چو شمع از عبرت کمفرصتی****آستین تا چیده گردد چین دامن‌دیده‌اند
از خیال عافیت بگذر که در زیر فلک****گر همه‌کوه است سنگش در فلاخن دیده‌اند
بار دنیا چیست تا نتوان ز دل برداشتن****غافلان قیراط را قنطار صد من دیده‌اند
فرصت جانکاه هستی خلق را مغرور کرد****شمعها تاریکی این بزم روشن دیده‌اند
زین نگینهایی که نقشش داد شهرت می‌دهد****عبرت‌آگاهان دل از اسباب‌کندن دیده‌اند
گر تو نگشایی ز خواب ناز مژگان چاره چیست****از همین چشمی که داری نور ایمن دیده‌اند
عشوهٔ دنیا نخوردن نیست امکان بشر****غیرت مردان چه سازد صورت زن دیده‌اند
سر به پستی دزد و ایمن زی که مغروران چوکوه****تیغ بر فرق از بلندیها گردن دیده‌اند
جز همین‌نان‌ریزهٔ‌خشکی‌که‌بی‌آلایش است****لکه در هرکسوت از تاثیر روغن دیده‌اند
از شرار کاغذم داغی است کاین وارسته‌ها****بر رخ هستی عجب دندان‌نما خن دیده‌اند
بیدل افکار دقیق آیینهٔ تخقیق نیست****ذره‌ها خورشید را در چشم روزن دیده‌اند

غزل شمارهٔ 1344: در عشق آنکه قابل دردش ندیده‌اند

در عشق آنکه قابل دردش ندیده‌اند****حیزی‌ست کز قلمرو مردش ندید‌ه اند
گل ها که بر نسیم بهار است نازشان****از باد مهرگان دم سردش ندیده‌اند
خلقی خیال باز فریبند زیر چرخ****خال زیاد تختهٔ نردش ندیده‌اند
وامانده‌اند خلق به پیچ و خم حسد****کیفیت حقیقت فردش ندیده‌اند
بر سایه بسته‌اند حریفان غبار عجز****جولان کوه و دشت نوردش ندیده‌اند
سامان نوبهار گلستان ما و من****رنگ پریده‌ای‌ست که گردش ندیده‌اند
از گاو آسمان چه تمتع برد کسی****شیر سفید و روغن زردش ندیده‌اند
ای بی‌خبر، ز شکوه ی‌گردون به شرم‌کوش****آخر ترا حریف نبردش ندیده‌اند
بیدل درین بساط تماشاییان وهم****از دل چه دیده‌اند که دردش ندیده‌اند

غزل شمارهٔ 1345: در غبار هستی اسرار فنا پوشیده‌اند

در غبار هستی اسرار فنا پوشیده‌اند****جامهٔ عریانی ما را ز ما پوشیده‌اند
ای نسیم صبح از دم‌سردی خود شرم دار****می‌رسی بیباک وگلها یک قبا پوشیده‌اند
غنچه‌ها راتا سحرگه برق خرمن می‌شود****در ته دامن چراغی کز هوا پوشیده‌اند
بر نفس‌گرد عرق تا چند پوشاند حباب****اینقدر دوشی که دارم بی‌ردا پوشیده‌اند
گرهمه عنقا شوم شهرت‌گریبان می‌درد****عالم عریانی است اینجا کرا پوشیده‌اند
رازداری های عشق آسان نمی‌باید شمرد****کوهها در سرمه‌گم شد تا صدا پوشیده‌اند
نیستم آگاه دامان که رنگین می‌کنم****خون ما را در دم تیغ قضا پوشیده اند
با دوعالم جلوه پیش خویش پیدا نیستیم****فهم باید کرد ما را در کجا پوشیده‌اند
هیچ چشمی بی‌نقاب از جلوه‌اش آگاه نیست****داغم از دستی که در رنگ حنا پوشیده‌اند
ای هما پرواز شوخی محو زیر بال گیر****اینقدر دانم که زیر نقش پا پوشیده‌اند
از قناعت نگذری کانجا ز شرم عرض جاه****دستها در مهر تنگ گنجها پوشیده‌اند
در سواد فقرگم شو زنده جاوید باش****در همین خاک سیاه آب بقا پوشیده‌اند
دوستان عیب و هنر ازیکدگر پنهان‌کنند****دیده‌ها باز است اما بر حیا پوشیده‌اند
بیدل ازیاران‌کسی بر حال ما رحمی نکرد****چشم این نامحرمان‌کور است یا پوشیده‌اند

غزل شمارهٔ 1346: یاران فسانه‌های تو و من شنیده‌اند

یاران فسانه‌های تو و من شنیده‌اند****دیدن ندیده و نشنیدن شنیده‌اند
نامحرمان انجمنستان حسن و عشق****آواز بلبل آنسوی گلشن شنیده‌اند
غافل ز ماجرای دل و وحشت نفس****بسمل به پیش چشم و تپیدن شنیده‌اند
خلقی نگشته محرم ناموس آبرو****نام چراغ در ته دامن شنیده‌اند
گرفیض اشک حاصل موی سفید نیست****از شیر صبح بوی چه روغن شنیده‌اند
جز شبههٔ حضور به دوران چه می‌رسد****زان بت که نام او ز برهمن شنیده‌اند
عشاق سرنوشت کلیم و نوای طور****از خامشان قصهٔ ایمن شنیده‌اند
رمز تجرد به فلک رفتن مسیح****مستان ز بیزبانی سوزن شنیده‌اند
لب‌خشک می‌دوند حریفان ز ساز جسم****هرچند شش جهت همه تن‌تن شنیده‌اند
هرجا نوای عین و سوا می‌خورد به گوش****از پردهٔ تو یا ز لب من شنیده‌اند
صور است شور دهر و کسی را تمیز نیست****یکسر کران ترانهٔ الکن شنیده‌اند
افسانه نیست آینه‌دار مآل شمع****آثار تیرگی همه روشن شنیده‌اند
جمعی نبرده راه به حرمانسرای عمر****آتش گرفته دامن خرمن شنیده‌اند
بیدل شهید طبع ادب را زبان کجاست****حرف سر بریده ز گردن شنیده‌اند

غزل شمارهٔ 1347: این ستم‌کیشان که وهم زندگی را هاله‌اند

این ستم‌کیشان که وهم زندگی را هاله‌اند****در تلاش خودکشیها شعلهٔ جواله‌اند
عمرها شد حرف دردی آشنای گوش نیست****کوهکن تا بی‌نفس شد کوهها بی‌ناله‌اند
خلقی از خود رفت واکنون‌ذکر ایشان می‌رود****کاروان خواب را افسانه‌ها دنباله‌اند
دعوی مردان این عصر انفعالی بیش نیست****شیر می‌غرند و چون وامی‌رسی بزغاله‌اند
سرد شد دل از دم این پهلوانان غرور****رستمند اما بغل‌پرورده‌های خاله‌اند
دل سیاهی یکقلم آیینه‌دار صحبت است****گر همه اهل خراسانند از بنگاله‌اند
جمله با روی ملایم قطره‌اند اما چه سود****چون به مینای دل افتادند یکسر ژاله‌اند
همچو دندان بهر ایذا وصل و هجرشان یکی‌ست****گر همه یک ساله می‌آیند وگر صدساله‌اند
با عروج جاه این افسردگان بی‌مدار****بر لب هر بام چون خشث‌کهن تبخاله‌اند
چشم اگر دارد تمیز حسن و قبح اعتبار****زنگیان جامه گلگون نوبهار لاله‌اند
بیدل از خرد وبزرگ آن به که برداری نظر****دور گاوان رفت و اکنون حاضران گوساله‌اند

غزل شمارهٔ 1348: بیقراران تو کز شوق فنا دیوانه‌اند

بیقراران تو کز شوق فنا دیوانه‌اند****هرکجا یابند بوی سوختن پرونه‌اند
کو دلی‌کزشوخی حسنت‌گریبان چاک نیست****یکسر این آیینه‌ها در جلوه‌گاهت شانه‌اند
غافل ازکیفیت نیرنگ حال ما مباش****گبردش‌آرایان رنگ عافیت پیمانه‌اند
از محبت پرن حال خاکساران وف****کاین غبارآلودگان گنجند یا ویرانه‌اند
مو به‌موی دلبران تکلیف زنار است و بس****این قیامت جلوه‌ها سر تا قدم بتخانه‌اند
عالم کثرت طلسم اعتبار وحدت است****خوشه‌ها آیینه‌دار شوخی یک دانه‌اند
گر خطایی سر زد از ما جای عذر بیخودی‌ست****ناتوانان نگاهت لغزش مستانه‌اند
هوش ممکن نیست سر دزدد ز فکر نیستی****بی‌گریبانان این غفلت‌سرا دیوانه‌اند
زاهدان حاشا که در خلد برین یابند بار****چون عصا این خشک‌مغزان باب آتشخانه‌اند
این امل‌فرسودگان مغرور آرامند لیک****زیر سر چنگ هوس یک ریش و چندین شانه‌اند
جز شکستن نیست سامان بنای اعتبار****رنگهای این چمن صهبای یک پیمانه‌اند
دوستان کامروز بهر آشنا جان می‌دهند****گر بیفتد احتیاج از خویش هم بیگانه‌اند
نقد امداد عزیزان تا کجا باید شمرد****هرکلیدی راکه قفلش بشکند دندانه‌اند
صرف معنی نیست بیدل فطرت ابنای دهر****یکقلم این خوابناکان مردهٔ افسانه‌اند

غزل شمارهٔ 1349: معنی‌سبقان‌گر همه صد بحر کتابند

معنی‌سبقان‌گر همه صد بحر کتابند****چون موج گهر پیش لبت سکته جوابند
رحم است به حال تب وتاب نفسی چند****کاین خشک‌لبان ماهی دریای سرابند
بیش وکم خلق آیت بیمغزی وهمست****صفر آینه‌داران عدم در چه حسابند
جز هستی مطلق ز مقیّد نتوان یافت****اشیا همه یک سایهٔ خورشید نقابند
عبرت‌نظران در چمن هستی موهوم****چون شبنم صبح از نفس سوخته آبند
مستی به خروشی است در این بزم که از شرم****مستان همه گر آب شوند اشک کبابند
پیری تو کجایی که دهی داد هوسها****این منتظران قد خم پا به رکابند
چون کاغذ آتش زده این شوخ‌نگاهان****تسلیم غنودنکدهٔ یک مژه خوابند
فرصت‌شمرانیم چه رایی و چه مریی****موج وکف پوچ آینه در دست حبابند
زبرفلک از منعم ودروبش مپرسید****گر خانه همین است همه خانه خرابند
بیدل مشکن ربط تأمل که خموشان****چون کوزهٔ سربسته پر از بادهٔ نابند

غزل شمارهٔ 1350: چشم چون آیینه برنیرنگ عرض نازبند

چشم چون آیینه برنیرنگ عرض نازبند****ساغر بزم تحیر شو لب از آواز بند
موج آب گوهر از ننگ تپیدن فارغ است****لاف عزلت می‌زنی بال و پر پرواز بند
غنچه دیوان در بغل از سر به زانو بستن است****ای بهار فکر مضمونی به ابن انداز بند
خارج آهنگ بساط کفر و ایمانت که کرد****بی‌تکلف خویش را چون نغمه برهرسازبند
خرده‌گیران تیغ‌برکف پیش و پس استاده‌اند****یک‌نفس چون‌شمع خامش‌شو زبان‌گاز بند
برطلسم غنچه تمهید شکفتن آفت است****عقده‌ای از دل اگر واکرده باشی باز بند
نام هم معراج شوخیهاست پرواز ترا****همچو عنقا آشیان در عالم آواز بند
بی‌نیازی از خم و پیچ تعلق رستن است****از سر خود هرچه واگردی به دوش ناز بند
موج از بی‌طاقتیها کرد ایجاد حباب****بسمل ما را تپش زد بر پر پرواز بند
وصل حق بیدل نظر بربستن است از ماسوا****قرب‌شه خواهی ز عالم‌چشم چون شهباز بند

غزل شمارهٔ 1351: محرم آهنگ دل شو سرمه بر آواز بند

محرم آهنگ دل شو سرمه بر آواز بند****یک نفس از خامشی هم رشته‌ای بر ساز بند
خود گدازی کعبهٔ مقصود دارد در بغل****کم ز آتش نیستی احرام این انداز بند
عاقبت بینی نظر پوشیدن است از عیب خلق****آنچه در انجام خواهی بستن از آغاز بند
نیست غیر از خاکساری پرده‌دار راز عشق****گرتوانی مشت خاکی شو لب غماز بند
با خراش قلب ممنون صفا نتوان شدن****خون شو ای آیینه راه منت‌پرداز بند
موج می‌باشدکلید قفل وسواس حباب****عقدهٔ دل وانمی‌گردد به تار ساز بند
ننگ آزادی‌ست بر وهم نفس دل بستنت****این‌گره را همچو اشک از رشته بیرون تاز بند
زان لب خاموش شور دل‌گریبان می‌درد****حیف باشد غنچه‌ها را بر قبای ناز بند
ناله می‌گویند پروازش به جایی می‌رسد****ای اثر مکتوب ما بر شعلهٔ آواز بند
دستگاه ما و من بر باد حسرت رفته گیر****هرچه می‌بندی به خود چون رنگ بر پرواز بند
بیدل این‌جا یأس مطلب فتح باب مدعاست****از شکست دل‌گشادی بر طلسم راز بند

غزل شمارهٔ 1352: ای ساز قدس دل به جهان نوا مبند

ای ساز قدس دل به جهان نوا مبند****یکتاست رشته‌ات به هر آواز پا مبند
تمثال غیر و آینه‌ات این چه تهمت است****رنگ شکسته بر چمن کبریا مبند
ای بی‌نیاز کارگه اتفاق صنع****بار خیال بر دل بی‌مدعا مبند
پرکوته است سعی امل با رسایی‌ات****ای نغمهٔ بلند به هر رشته پا مبند
بیگانگی ز وضع جهان موج می‌زند****آیینه جز مقابل آن آشنا مبند
بست و گشاد حکم قضا را چه چاره است****نتوان خیال بست‌که مگشای یا مبند
دارد دل شکسته در این دیر بی‌ثبات****مضمون عبرتی که برای خدا مبند
سامان شبنم چمنت آرمیدگی‌ست****این محمل وفاق به دوش هوا مبند
ناموس آبروی تنزه نگاه دار****رنگ عرق تری‌ست به سازحیا مبند
زان‌دست بی‌نگارکه در آستین توست****زنهار شرم دار خیال حنا مبند
این عقده امید که دل نقش بسته‌است****بیدل به رشته ای که توان کرد وامبند

غزل شمارهٔ 1353: ای بهار پرفشان دل برگل و سنبل مبند

ای بهار پرفشان دل برگل و سنبل مبند****آشیان جز در فضای نالهٔ بلبل مبند
شوق آزادی تعلق اختراع وهم تست****از خیال پوچ چون قمری به‌گردن غل مبند
مجمع دلها تغافلخانهٔ ابرو بس است****غافل از شور قیامت بر قفا کاکل مبند
بزم‌خاموشی‌ست از پاس‌نفس غافل مباش****بر پر پروانه تشویش چراغ گل مبند
دورگردونت صلاها سزندکای بیخبر****تا نفس داری ز گردش پای جام مل مبند
سرگذشت‌عبرت‌مجنون‌هنوز افسانه‌نیست****محشر آسوده‌ست بر زنجیر ما غلغل مبند
زندگی تاکی کشد رنج تک و تاز هوس****پشت خر ریش است ای گاو از تکلف جل مبند
از شکست موج آزاد است استغنای بحر****تهمت نقصان اجزا بر کمال کل مبند
نیست بی‌آرایش عشاق استعداد شوق****موی سرکافیست بر دستار مجنون گل مبند
تا دم حاجت مبادا بگذری از آبرو****اندکی آگاه باش از چشم بستن پل مبند
پیری و لاف جوانی بیدل آخر شرم دار****شیشه چون شد سرنگون جز بر عرق قلقل مبند

غزل شمارهٔ 1354: مدعا دل بود اگر نیرنگ امکان ریختند

مدعا دل بود اگر نیرنگ امکان ریختند****بهر این یک قطره خون صد رنگ توفان ریختند
زین گلستان نی خزان در جلوه آمد، نی بهار****رنگ وهمی از نوای عندلیبان ربختند
خار‌بستی کرد پیدا کوچه‌باغ انتظار****بسکه مشتاقان بجای اشک مژگان ریختند
تهمت دامان قاتل می‌کشد هرگل ز من****چون بهار از بسکه خونم را پریشان ریختند
از سر تعمیر دل بگذر که معماران عشق****روز اول رنگ این ویرانه ویران ریختند
نیستی عشاق را رفع کدورت بود و بس****از گداز، این شمعها گردی ز دامان ربختند
بیش از این نتوان خطا بستن بر ارباب کرم****کز فضولی آبروی ابر نیسان ریختند
سجده‌گاه همت اهل فنا را بنده‌ام****کابروی هرچه هست این خاکساران ریختند
شبنم ما را درین گلشن تماشا مفت نیست****صد نگه شد آب تا یک چشم حیران پختند
از گداز پیکرم درد تو گم کرد آشیان****شد ستم برناله کاتش در نیستان ریختند
دست و تیغی از ضعیفی ننگ قتلم برنداشت****خون من چون اشک برتحریک مژگان ریختند
قابل آن آستان کو سجده تا نازد کسی****کز عرق آنجا جبین بی‌نیازان ربختند
نقد عمر رفته بیرون نیست از جیب عدم****هرچه از کاشانه کم شد در بیابان ریختند
تا توانم گلفروش چاک رسوایی شدن****چون سحر بیدل ز هر عضوم گریبان ریختند

غزل شمارهٔ 1355: تا به عالم رنگ بنیاد تمنا ریختند

تا به عالم رنگ بنیاد تمنا ریختند****گرد ما را چون نفس در راه دلها ریختند
واپسی زین کاروان چندین ندامت بار داشت****هرکه رفت ازپیش خاکش برسرما ریختند
گنج گوهر شد دل قومی که از شرم طلب****آبرو در دامن خود همچو دریا ریختند
ماتم مطلب غبارانگیز چندین‌جستجوست****آرزو تا خانه ویران گشت دنیا ریختند
صورت واماندگان آیینه‌ای دیگرنداشت****عجز ما بی‌پرده شد نقش کف پا ریختند
قاتل ما چون سحر دامان ناز افشاند و رفت****خون ما چون گل همان در دامن ما ریختند
عیش این محفل نمی‌ارزد به اندوه شکست****بیدماغان هم به طبع سنگ مینا ریختند
انفعال آرمیدن بسکه آبم می‌کند****سیل جوشید از کف خاکم به هرجا ریختند
حیرت آیینه‌ام با امتیازم کار نیست****صورت بنیادم از چشم تماشا ریختند
این گلستان قابل نظاره ی الفت نبود****آبروی شبنم ما سخت بیجا ریختند
بیدل از دام شکستِ دل گذشتن، مشکل است****ریزهٔ این شیشه در جولانگه ما ریختند

غزل شمارهٔ 1356: کار دنیا بس که مهمل گشت عقبا ریختند

کار دنیا بس که مهمل گشت عقبا ریختند****فرصت امروز خون شد رنگ فردا ریختند
بوی یوسف از فسردن پیرهن آمد به عرض****شد پری بی بال و پر چندان که مینا ریختند
سینه‌چاکان را دماغ سخت‌جانی‌ها نبود****از شکست رنگ همچون گل سراپا ریختند
ترک خودداریست عرض مشرب دیوانگی****رفت گرد ما ز خود جایی که صحرا ریختند
در غبار عشق دارد حسن دام سرکشی****طرح آن زلف از شکست خاطر ما ریختند
هیچکس از گریهٔ من در جهان هشیار نیست****بیخودی فرش است هرجا رنگ صهبا ریختند
بی‌دماغی محفل آرای جنون شوق بود****سوخت حسرت ها نفس تا شمع سودا ریختند
رنگ تحقیقی نبستم زان حنای نقش پا****این قدر دانم که خونم را همین جا ریختند
ریزش ابر کرم در خورد استعداد ماست****کشت بسمل تا شود سیراب ، خون ها ریختند
عاقبت بویی نبردیم از سراغ عافیت****ساحل گم گشتهٔ ما را به دریا ریختند
تا نفس باقیست همچون شمع باید سوختن****کز فسون هستی آتش بر سر ما ریختند
اشک ما بیدل ز درد نارسایی خاک شد****ریشه‌ای پیدا نکرد این تخم هر جا ریختند

غزل شمارهٔ 1357: آنکه از بوی بهارش رنگ امکان ریختند

آنکه از بوی بهارش رنگ امکان ریختند****گرد راهش جوش زد آثار اعیان ریختند
شاهد بزم خیالش تا درد طرف نقاب****آرزوها شش جهت یک‌چشم حیران ریختند
تا دم کیفیت مجنون او آمد به یاد****سینه‌چاکان ازل صبح از گریبان ریختند
آسمان زان چشم شهلا چشمکی اندیشه کرد****از کواکب در کنارش نرگسستان ریختند
حیرتی زد جوش از آن نقش قدم در طبع خاک****تا نظر واکرد بر فرقش گلستان ریختند
از هوای سایهٔ دست کرم دربار او****ابرها در جلوه آوردند و باران ریختند
طرفی از دامانش افشاندند هستی زد نفس****وز خرامش یاد کردند آب حیوان ریختند
از حضور معنی‌اش بی‌پرده شد اسرار ذات****وز ظهور جسم او آیینهٔ جان ریختند
نام او بردند اسمای قدم آمد به عرض****از لب او دم زدند آیات قرآن ریختند
از جمالش صورت علم ازل بستند نقش****وز کمالش معنی تحقیق انسان ریختند
غیر ذاتش نیست بیدل در خیال‌آباد صنع****هرچه این بستند نقش و هر قدر آن ریختند

غزل شمارهٔ 1358: رنگ اطوار ادب‌سنجان به قانون ریختند

رنگ اطوار ادب‌سنجان به قانون ریختند****مصرع موج گهر از سکئه موزون ریختند
کس به نیرنگ تبسمهای خوبان پی نبرد****کز دم تیغ حیا خون چه مضمون ریختند
بی‌نیازیهای خوبان میل قتل کس نداشت****خشکسالی بر حنا زد کز هوس خون ریختند
آبرو چندان درین ایام شد داغِ‌تری****کز خجالت ابرها باران به جیحون ریختند
خرمی در شش جهت فرش است از رنگ بهار****اینقدر خون از دم تیغ که گلگون ریختند
شغل اسباب تعلق عالمی را تنگ داشت****دست بر هم سوده گردی کرد هامون ریختند
تا قیامت رنج خست می‌کشد نام لئیم****زر به هرجا شد گران بر دوش قارون ریختند
تا شکست اعتبار خود سران روشن شود****گرد چینی خانه‌ها از موی مجنون ریختند
تا بنای فتنهٔ بی‌پا و سر گیرد ثبات****خاک ما بر باد می‌دادند گردون ریختند
با چکیدن خون منصور مرا رنگی نبود****جرعه‌ای در ساغر سرشار افزون ریختند
عشق غیر از عرض رسوایی ز ما چیزی نخواست****راز این نه پرده ما بودیم بیرون ریختند
گوهری در قلزم اسرار می‌بستند نقش****نقطه‌ای سر زد ز کلک بیدل اکنون ریختند

غزل شمارهٔ 1359: سبکروان‌که به وحشت میان جان بستند

سبکروان‌که به وحشت میان جان بستند****چو ناله سوخت نفس با نگاه پیوستند
نرسته‌اند شرر وحشیان این کهسار****که دل ز سنگ گرفتند و بر هوا بستند
نیاز طره اوکن اگر دلی داری****که ماهیان سعادت اسیر این شستند
ز پهلوی عرق جبهه مایه است اینجا****چو جام می همه جا بیدلان تهی‌دستند
به سنگ کم نتوان قدر عاجزان سنجید****نگه دلیل بلندیست هرقدر پستند
درآن بساط‌که منظور حسن یکتایی‌ست****ترحم است بر آیینه‌ای که نشکستند
حذر ز الفت دلها درین جنون محفل****که شیشه‌های شکستن بهانه بد مستند
نمی‌توان به‌کمانخانهٔ فلک آسود****کجا گذشته چه آینده تیر یک شستند
ز ساز خلق بجز هیچ هیچ نتوان یافت****خیال نیستیی هست‌کاینقدر هستند
چو شمع بر نفسی چند گریه کن بیدل****که سو‌ختند و به رمز فنا نپیوستند

غزل شمارهٔ 1360: گذشتگان‌که ز تشویش ما و من رستند

گذشتگان‌که ز تشویش ما و من رستند****مقیم عالم نازند هر کجا هستند
چو اشک شمع شرر مشربان آزادی****ز چشم خویش چکیدند اگرگهر بستند
همین نه نالهٔ ما خون شد از نزاکت یأس****کدام رشته‌کزین پیچ و تاب نگسستند
عنان‌کشان هوس صنعت نظر دارند****خدنگ صید جهانند تا ز خود جستند
به عاشقان همه‌گر منصب‌گهر بخشی****همان به عرض چکیدن چو اشک تردستند
نکرده‌اند زیان محرمان سودایت****اگر ز خویش‌گسستند باکه پیوستند
چه جلوه‌ای که چو شبنم هواییان گلت****شدند آب و غبار نگاه نشکستند
ز ساز عافیت خاک می‌رسد آواز****که ساکنان ادبگاه نیستی هستند
کدام موج ندامت خروش طاقت نیست****شکستگان همه آواز سودن دستند
در این زمانه سخن محو یأس شد بیدل****دمید عقدهٔ دل معنیی‌که می‌بستند

غزل شمارهٔ 1361: مصوران به هزار انفعال پیوستند

مصوران به هزار انفعال پیوستند****که طرهٔ تو کشیدند و خامه نشکستند
ز جهل نسبت قد تو می‌کنند به سرو****فضول چند که پامال فطرت پستند
به رنگ عقد گهر وا نمی‌توان کردن****دلی‌که در خم زلف تواش گره بستند
ز آفتاب گذشته است مد ابروبت****کمانکشان زه ناز پر زبردستند
دماغ‌سوختگان بیش از این وفا نکند****سپندها به صد آهنگ یک صدا جستند
ز شام ما مکش ای حسرت انتظار سحر****به دور ما قدح آفتاب بشکستند
در این محیط ادب کن ز خودنمایی‌ها****حباب و موج همان نیستند اگر هستند
ادب ز مردمک دیده می‌توان آموخت****که ساکنند اگر هوشیار اگر مستند
ز وضع شمع خموش این نوا پرافشان است****که شعله‌ها همه خود را به داغ دل بستند
به ذوق وحشت آن قوم سوختم بیدل****که ناله‌وار چو برخاستند، ننشستند

غزل شمارهٔ 1362: بی‌نیازان برق‌ربز بحر و بر برخاستند

بی‌نیازان برق‌ربز بحر و بر برخاستند****درگرفتند آتشی کز خشک و تر برخاستند
بسکه در طبع غناکیشان توقع محو بود****دامن افشان چون غبار از هر گذر برخاستند
پهلوانی بود اگر واماندگان زین انجمن****یک‌عصا چون‌شمع‌از شب تا سحر برخاستند
دعوی آزادگی کم نیست گر زین دشت و در****گردبادی چند دامن برکمر برخاستند
سرنگونی کاش می‌بردند از شرم شکست****این علمها خاک بر فرق از ظفر برخاستند
از مزاج خلق غافل ذوق افسردن نرفت****یکقلم از خواب بالین زبر سر برخاستند
گریه هم اینجا ز نومیدی وفا با کس نکرد****شمعها پر بی‌دماغ چشم تر برخاستند
از تلاش آسودگان دل جمع کردند از جهات****همچو موج از پا نشستند و گهر برخاستند
ترک تعظیم رعونت کن که عالی همتال****تا قدم برگردن افشردند سر برخاستند
آبیار نخلهای این گلستان شرم بود****تا کمر در گل فرو رفتند اگر برخاستند
کس درین محفل دمی چند انتظار ما نبرد****آه از آن یاران که از ما پیشتر برخاستند
قید جسم افزود بیدل وحشت آزادگان****درخور بند از زمین چون نیشکر برخاستند

غزل شمارهٔ 1363: زد نفس فال تن‌آسانی دلی آراستند

زد نفس فال تن‌آسانی دلی آراستند****بیدماغی‌کرد کوشش منزلی آراستند
سرکشم اما جبین سجده مشتاقم چو شمع****از نم اشک چکیدن مایلی آراستند
نارسایی داشت سعی کاروان مدعا****آخر از پرواز رنگم محملی آراستند
خواب راحت آرزو کردم تپیدن بال زد****عافیت جستم دماغ بسملی آراستند
صد بیابان خار و خس تسلیم آتشخانه‌ای****محو شد نقش دو عالم تا دلی آراستند
آبرو یک عمر گردید آبیار سعی خلق****تا توّهم مزرع بیحاصلی آراستند
در فضای بی‌نیازی عالمی پرواز داشت****از هجوم مطلب آخر حایلی آراستند
ازتسلسل جوش این مشت خون آگه نی‌ام****اینقدر دانم که دل هم از دلی آراستند
بحر گوهر نذر مشتاقان که یاس اندیشگان****بیشتر از خاک گشتن ساحلی آراستند
بیدل از ضبط نفس مگذرکه راحت مشربان****هرکجاکشتند شمعی محفلی آراستند

غزل شمارهٔ 1364: محفل هستی به تحریک دلی آراستند

محفل هستی به تحریک دلی آراستند****دانه‌ای در شوخی آمد حاصلی آراستند
ذره تا خورشید بال‌افشان‌انداز فناست****عرصهٔ امکان ز رقص بسملی آراستند
عقدهٔ کار دو عالم دستگاه هوش بود****بیخودان آسانی از هر مشکلی آراستند
دل غبار آورد و چشمی گشت با نم آشنا****غافلان هنگامهٔ آب وگلی آراستند
کعبه و بتخانه نقش مرکز تحقیق نیست****هرکجاگم‌گشت ره سرمنزلی آراستند
قلزم دل را کناری در نظر پیدا نبود****گرد حیرت جلوه‌گرشد ساحلی آراستند
ساده بود آیینهٔ امکان ز تمثال دویی****مشق حق کردند و فرد باطلی آراستند
بی‌نیازبها به توفان عرق داد احتیاج****کز نم خجلت جبین سایلی آراستند
چون جرس از بسکه پیش‌آهنگ ساز وحشتیم****گرد ما برخاست هرجا محملی آراستند
دست هر امید محکم داشت دامان دلی****یاس تا بیکس نباشد بیدلی آراستند

غزل شمارهٔ 1365: آرزو سوخت نفس آینهٔ دل بستند

آرزو سوخت نفس آینهٔ دل بستند****جاده پیچید به خود صورت منزل بستند
حیرت هر دو جهان درگرو هستی ماست****یکدل ینجا به صد آیینه مقابل بستند
پیش از ابجاد، فنا آینهٔ ما گردید****چشم نگشوده ما بر رخ قاتل بستند
نخل اسباب به رعنایی سرو است امروز****بسکه ارباب تعلق همه جا دل بستند
منعمان از اثر یک گره پبشانی****راه صد رنگ طلب برلب سایل بستند
ناتوان رنگی من نسخهٔ عجزی واکرد****که به مضمون حنا پنجهٔ قاتل بستند
پرکاهی که توان داد به باد اینجا نیست****گاو در خرمن گردون به چه حاصل بستند
هر کجا می‌روم آشوب تپشها‌ی دل است****ششجهت راه من ار یک پر بسمل بستند
نقص سرمایهٔ هستی‌ست عدم نسبتی‌ام****کشتی‌ام داشت شکستی که به ساحل بستند
نذر بینایی دل هر مژه اشکی دارد****بهر یک لیلی شوق این همه محمل بستند
دوش‌کز جیب عدم تهمت هستی‌گل‌کرد****صبح وارست نفس برمن بیدل بستند

غزل شمارهٔ 1366: غافلی چند که نقش حق وباطل بستند

غافلی چند که نقش حق وباطل بستند****هرچه بستند بر این طاق و سرا، دل بستند
سعی غواص در این بحر جنون‌پیمایی ست****آرمیدن‌گهری بود به ساحل بستند
چون سحر مرهم کافور شهیدان ادب****لب زخمی‌ست که از شکوهٔ قاتل بستند
پی مقصد به چه امیدکسی بردارد****نامه‌ای بود تپش بر پر بسمل بستند
شعله تا بال کشد دود برون تاخته است****بار ما پیشتر از بستن محمل بستند
جوهر گل همه در شوخی اجزا صرف است****آنچه از دانه‌گشودند به حاصل بستند
ره نبردم به تمیز عدم و هستی خویش****این دو آیینه به هم سخت مقابل بستند
عمر چون شمع به واماندگی‌ام طی‌گردید****نامهٔ جادهٔ من بر سر منزل بستند
بی‌تکلٌف نه حبابی‌ست در این بحر نه موج****نقش بیحاصلی ماست‌که زایل بستند
جرأت از محو بتان راست نیاید بیدل****حیرت آینه دستی‌ست که بر دل بستند

غزل شمارهٔ 1367: هرجا تپش شمع درین خانه نهفتند

هرجا تپش شمع درین خانه نهفتند****ناموس پر افشانی پروانه نهفتند
آشفتگیی داشت خم طرهٔ لیلی****در پیچش موی سر دیوانه نهفتند
همواری از اندیشهٔ اضداد بهم خورد****چون اره دم تیغ به دندانه نهفتند
از سلسلهٔ خط خبر نقطه مپرسید****تا ریشه قدم زد به جنون دانه نهفتند
شد هستی بی پرده حجاب عدم ما****در گنج عیان صورت ویرانه نهفتند
در چاک گریبان نفس معنی رازیست****باریکی آن مو به همین شانه نهفتند
نا محرم دل ماند جهانی چه توان کرد****هر چند که بود آینه در خانه نهفتند
بی سیر خط جام محال است توان یافت****آن جاده که در لغزش مستانه نهفتند
در پردهٔ آن خواب که چشم همه پوشید****کس نیست بفهمد که چه افسانه نهفتند
کار همه با مبتذل یکدگر افتاد****فریاد که آن معنی بیگانه نهفتند
حسرت به دل از مطلب نایاب جنون کرد****خمیازه عنان گشت چو پیمانه نهفتند
بیدل به تقاضای تعین چه توان‌کرد****پوشیدگیی بود که در ما نه نهفتند

غزل شمارهٔ 1368: دنیا وتلاش هوس بی‌خبری چند

دنیا وتلاش هوس بی‌خبری چند****پیچید هوای کف خاکی به سری چند
هنگامهٔ اسباب ز بس تفرقه‌ساز است****غربال کنی بحر که یابی گهری چند
بی‌رنج تک و دو نتوان آبله بستن****سر چیست به غیر ازگره دردسری چند
محمل‌کش این قافله نیرنگ حواس است****در خانه روانیم بهم همسفری چند
از عالم تحقیق مگویید و مپرسید****تنک است ره خانه ز بیرون دری چند
صورتگر آیینهٔ نازند درین بزم****چون دستهٔ نرگس به چمن بی‌بصری چند
با لعل تو کس زهره ی یاقوت ندارد****بگذار همان سنگ تراشد جگری چند
تنها دل آزردهٔ ما شکوه‌نوا نیست****هربیضه‌که بشکست برون ریخت پری چند
در وادی ناکامی ما آبله‌پایان****هرنقش قدم ساخته با چشم تری چند
کو گوش که کس بر سخنم فهم گمارد****مغرور نواسنجی خویشندکری چند
خواب عدمم تلخ شد از فکر قیامت****فریاد ز فریاد خروس سحری چند
از صومعه بازآکه ز عمامه و دستار****سرمی‌کشد آنجا الم پشت خری چند
با خلق خطاب تو ز تحقیق نشاید****ای بی‌خرد افسانهٔ خود با دگری چند
بپدل ته‌گردون به غبار تک و پو رفت****چون دانه به غربال سر دربه‌دری چند

غزل شمارهٔ 1369: خلقی‌ست پراکندهٔ سعی هوسی چند

خلقی‌ست پراکندهٔ سعی هوسی چند****پرواز جنون کرده به بال مگسی چند
کر و فر ابنای زمان هیچ ندارد****جزآنکه‌گسسته‌ست فسار و مرسی چند
چون سبحه ز بس جادهٔ تحقیق نهان است****دارند قدم بر سر هم پیش و پسی چند
کوک است به افسردگی اقبال خسیسان****در آتش یاقوت فتاده‌ست خسی چند
با زمره اجلاف نسازد چه کند کس****این عالم پوچ است و همین هیچ کسی چند
برده است ز اقبال دو عالم گرو ناز****پایی که درازست ز بی‌دسترسی چند
درگرد مزارات سراغی‌ست بفهمید****پی‌گم شدن قافلهٔ بی‌جرسی چند
ترک ادب این بس که اسیران محبت****منقارگشودند ز چاک قفسی چند
نی دیر پرستیم و نه مسجد، نه خرابات****گرم است همین صحبت ما با نفسی چند
بیدل به عرق شسته‌ام از شرم فضولی****مکتوب نفس داشت جنون ملتمسی چند

غزل شمارهٔ 1370: گر آگهی به سیر فنا و بقا بخند

گر آگهی به سیر فنا و بقا بخند****عبرت بهانه‌جوست بر این خنده‌ها بخند
گل رستن و بهار دمیدن چه لازم است****در زیر لب چو آبلهٔ زیر پا بخند
افسردی ای شرر به فشار شکفتگی****آخرتو راکه‌گفت در این تنگنا بخند
مستغنی از گل است مزار شهید عشق****ای غنچه لب توبر سرخاکم بیا بخند
فرصت کمین وعدهٔ فردا دماغ کیست****ای‌گل بهار رفت برای خدا بخند
منعم غبار چهرهٔ محتاج شستنی‌است****بر فقر گریه گر نکنی بر غنا بخند
چندین سحر به وهم پرافشان ناز رفت****یک‌گل تونیز از لب بام هوا بخند
درپرده خون حسرت بی‌دست وپا مریز****گاهی چو اشک گریهٔ دندان‌نما بخند
صدگل بهارمنتظر یک جنون توست****آتش به صفحه‌ات زن و سرتا به پا بخند
با صبح گفتم از چه بهار است خنده‌ات****گفت اندکی تو هم زتکلف برآ بخند
بر شام ما چو شمع جوانی بسی گریست****پیری کنون تو گل کن و بر صبح ما بخند
بیدل بهار عمر شکفتن چه خنده است****ای غافل از نفس عرقی از حیا بخند

غزل شمارهٔ 1371: ای بی‌نصیب عشق به کار هوس بخند

ای بی‌نصیب عشق به کار هوس بخند****بر بال هرزه پر دو سه چاک قفس بخند
دل جمع‌کن به یک دو قدح ازهزار وهم****برمحتسب بتیز و به ریش عسس بخند
اوقات زندگی ز فسردن به باد رفت****برگریه‌ات اگر نبود دسترس بخند
زین جمع مال مسخرگی موج می زند****خلقی‌ست درکمند فسار و مرس بخند
شور ترانه‌سنجی عنقایی‌ات رساست****چندی به قاه‌قاه طنین مگس بخند
از شرم چون شرر مژه‌ای واکن و بپوش****سامان این بهار همین است و بس بخند
زین‌کشت‌خون به‌دل چه‌ضرور است رستنت****لب گندمین کن و به تلاش عدس بخند
در آتش است شمع و همان خنده می‌کند****ای خامشی به غفلت این بوالهوس بخند
تاکی‌کند فسون نفس داغ فرصتت****ای آتش فسرده به سامان خس بخند
خاموش رفته‌اند رفیقانت از نظر****اشکی به درد قافلهٔ بی‌جرس بخند
بر زندگی چو صبح گمان بقاکبراست****گو این غبار رفته به‌گردون نفس بخند
بیدل چو گل اگر فکنی طرح انبساط****چشمی به خویش واکن و بر پیش و پس بخند

غزل شمارهٔ 1372: حسرت زلف توام بود شکستم دادند

حسرت زلف توام بود شکستم دادند****وصل می‌خواستم آیینه به دستم دادند
بیخود شیوهٔ نازم که به یک ساغر رنگ****نُه فلک گردش از آن نرگس مستم دادند
دل خون گشته که آیینهٔ درد است امروز****حیرتی بود که در روز الستم دادند
صد چمن جلوه ببالد زغبارم تا حشر****گه به جولان تویی رنگ شکستم دادند
فال جولان چه زنم قطرهٔ گوهر شده‌ام****آنقدر جهد که یک آبله بستم دادند
بهر تسلیم غبار به هوا رفتهٔ من****سجده کم نیست به هرجاکه نشستم دادند
چه توان کرد که در قافلهٔ عرض نیاز****جرس آهنگ دل ناله‌پرستم دادند
نه فلک دایرهٔ مرکزتسلیم من است****دستگاه عجب از همت پستم دادند
ناوک همتم از جوشن اسباب‌گذشت****به تغافل چقدر صافی شستم دادند
بیدل از قسمت تشریف ازل هیچ مپرس****اینقدر دامن آلوده که هستم دادند

غزل شمارهٔ 1373: یاران مزهٔ عبرت از این مائده بردند

یاران مزهٔ عبرت از این مائده بردند****در نان و نمک‌ها قسمی بود که خوردند
در چشمهٔ شرم آب نماند از دل بیدرد****کردند جبین بی‌نم و چشمی نفشردند
آه از شرری چند کز افسون تعلق****دندان به دل سنگ فشردند و نمردند
امواج به صد تک زدن حسرت گوهر****آخر کف پا آبله کردند و فسردند
هر چینی از این بزم شکست دگر آورد****موی سر فغفور چه مقدار ستردند
چون شمع در این صومعه از شرم فضولی****تسلیم سرشتان به عرق سبحه شمردند
در خاک طلب بیدل اثرهای ضعیفان****لغزش قدمی بود که چون اشک سپردند

غزل شمارهٔ 1374: تا شدم گرم طلب عجز درایم کردند

تا شدم گرم طلب عجز درایم کردند****گام اول چو سرشک آبله پایم کردند
چه توان‌کرد زمینگیری تسلیم رساست****خشت فرسودهٔ این کهنه سرایم کردند
ننگ عریانی‌ام از اطلس افلاک نرفت****بی‌تکلف چقدر تنگ قبایم کردند
عمرها شد غم خود می‌خورم و می‌بالم****پهلوی کاسته چون شمع غذایم کردند
سخت‌جانی به تلاش غم جاهم فرسود****استخوان داشتم افسون همایم کردند
چون یقین منحرف افتاد دلایل بالید****راستی رفت که ممنون عصایم کردند
تا ز هر گوشه رسد قسمت شکر دگرم****قابل زله چو کشکول گدایم کردند
سیر دریاست در این دشت تماشای سراب****تا شوم محرم خود دورنمایم کردند
زندگی عاشق مرگ است چه باید کردن****تشنهٔ خون خود از آب بقایم‌کردند
زحمت هستی‌ام از قامت پیری دریاب****چقدر بارکشیدم که درتایم کردند
می‌کند گریه عرق گر مژه بر می‌دارم****ناکجا منفعل از دست دعایم‌کردند
الم عین وسوا می‌کشم و حیرانم****یارب از خود به چه تقصیر جدایم‌کردند
نقش خمیازهٔ واژون حبابم بیدل****آه ازین ساغر عبرت که بنایم کردند

غزل شمارهٔ 1375: حاصل عافیت آنها که به دامن‌کردند

حاصل عافیت آنها که به دامن‌کردند****چو خموشی نفس سوخته خرمن کردند
دل ز هستی چه خیال است مکدر نشود****از نفس‌خانهٔ این آینه روشن کردند
شعلهٔ دردم و تنن لاله‌ستان می‌جوشم****هرکجا داغ تو بود آینهٔ من‌کردند
آه ازین جلوه‌فروشان مروّت دشمن****کز تغافل چقدر آینه آهن‌کردند
جلوه آنجاکه بهار چمن بیرنگیست****صیقل آینه موقوف شکستن کردند
در مقامی که تمنا به خیالت می‌سوخت****شرری جست ز دل وادی ایمن کردند
چون نفس جرات جولان چقدر بیدردی‌ست****پای ما راکه ز دل آبله دامن‌کردند
نوبهار آنهمه مشاطگی خاک نداشت****خون ما زنخت به این رنگ‌که‌گلشن‌کردند
نرگسستان جهان وعده‌گه دیداری‌ست****کز تحیر همه جا آینه خرمن کردند
ای خوش آن موج‌که در طبع‌گهر خاک شود****عجز بالیدهٔ ما را رگ گردن کردند
زخم درکیش ضعیفی اثر ایجاد رفوست****کشتهٔ رشکم ازآن تیغ‌که سوزن‌کردند
یک سپند آنهمه سامان نفروشد بیدل****عقده‌ای داشت دل سوخته شیون کردند

غزل شمارهٔ 1376: خوش‌خرامان اگر اندیشهٔ جولان کردند

خوش‌خرامان اگر اندیشهٔ جولان کردند****گردش رنگ مرا جنبش دامان کردند
دام من در گره حلقهٔ افلاک نبود****چون نگاهم قفس از دیده حیران کردند
به سراغم نتوان جز مژه برهم چیدن****داشتم مشت غباری که پریشان کردند
به چه امید درین دشت توان آسودن****وحشتی بود که تسلیم غزالان کردند
زین چمن حاصل عشاق همین‌بس که چو رنگ****چینی از خود شکنی زینت دامان کردند
بی قراران ادب‌پرور صحرای جنون****سیلها درگره آبله پنهان‌کردند
سعی واماندهٔ خلق آن سوی خود راه نبرد****بسکه دامن ته پا ماند گریبان کردند
نقش بند چمن وحشت ما بی رنگی است****شد هوا آینه تا ناله نمایان کردند
بحر امکان چوگهر شوخی‌یک‌موج نداشت****از پریشان‌نظری اینهمه توفان کردند
جنس بازار وفا رنگ نمی‌گرداند****دل چه مقدارگران‌کشت‌که ارزان کردند
تا ز یادم نگرانی نکشد خاطر کس****سرنوشت من بیدل خط نسیان کردند

غزل شمارهٔ 1377: ذره تا مسهر هزار آینه عریان کردند

ذره تا مسهر هزار آینه عریان کردند****ما نگشتیم عیان هر چه نمایان کردند
بیخودی حیرت حسن عرق آلود که داشت****که دل و دیده یک آیینه چراغان کردند
حسن بیرنگی او را ز که یابیم سراغ****بوی گل آینه‌ای بود که پنهان کردند
دل هر ذره چمنزار پر طاووس است****گر‌د ما را به هوای که پریشان کردند
سرو برگ طلبی کو که نفس‌ِ سوختگان****نیم لغزش به هزار آبله سامان‌کردند
سعی جوهر همه صرف عرض‌آرایی‌هاست****سوخت نظاره به این رنگ‌که مژگان‌کردند
وضع تسلیم جنون عافیت‌آباد دل است****این گهر را صدف از چاک گریبان کردند
عشق از خجلت تغییر وفا غافل نیست****آب شد آتش گبری که مسلمان کردند
بیدماغی چه‌گریبان‌که نداده‌ست به چاک****تنگ شد گوشهٔ دل عرصهٔ امکان‌کردند
بیدل ازکلفت افسرده‌دلیها چو سپند****مشکلی داشتم از سوختن آسان‌کردند

غزل شمارهٔ 1378: ز شرم عشق فلکها به خاک روکردند

ز شرم عشق فلکها به خاک روکردند****دمی که‌چشم گشودند سر فروکردند
هوای قصر غنا خفت پا به دامن عذر****کمندها همه بر عزم چین غلو کردند
خرد به صد طلب آیینهٔ جنون پرداخت****که چشم شخص به تمثال روبروکردند
به وهم باده حریفان آگهی پیما****دل‌گداخته در ساغر و سبوکردند
قیامت است که در بحر بی‌کنار عدم****ز خود تهی‌شدگان کشتی آرزو کردند
کسی به معبد خجلت چه سجده پیش برد****جبین به سیل عرق رفت تا وضو کردند
علاج چاک‌گریبان به جهد پیش نرفت****سرنگون شده را بخیهٔ رفو کردند
به حُکم عجز همه نقشبند اوهامیم****شکست چینی ما صرف کلک مو کردند
سواد نسخهٔ بینش خموشی انشا بود****به جای چشم همه سرمه درگلو کردند
دماغ سیرچمن سوخت در طبیعت عجز****به خاک از آبله آبی زدند و بوکردند
ز دورباش ادب غیرتی معاینه شد****که محرمان همه خود را خیال او کردند
تلاش خلق ز علم و عمل دری نگشود****مآل‌کار چوبیدل به هیچ خوکردند

غزل شمارهٔ 1379: رازداران کز ادب راه لب گویا زدند

رازداران کز ادب راه لب گویا زدند****مهر بر بال پری از پنبهٔ مینا زدند
زین چمن یک گل سر و برگ خودآرایی نداشت****هرکجا رنگی عیان شد برپر عنقا زدند
پیش از ایجاد هوس مستان خلوتگاه راز****ساغر هوش ازگداز شیشه در خارا زدند
طبع بی‌حس قابل تاثیر آگاهی نبود****بر گمان خفته یاران مرد‌ه ای را پا زدند
منفعل شد فطرت از ابرام بی‌تاثیر خلق****شعله درپستی حزید از بسکه دامنها زدند
ترک مردم‌گیر و راحت‌کن‌که عزلت‌پیشگان****چون گهر موج دگر بیرون این دریا زدند
شاخ و برک هرزه‌کردی تیشه‌اکا درکار داشت****قامت خم‌گشتهٔ ما را به پای ما زدند
عمرها شدت‌کلفت ما و من از دل رفته‌ایم****بر غبار خانهٔ ما دامن صحرا زدند
دامن مشرب فضایی داشت بی‌گرد امل****محرمان از طولِ این اوهام بر پهنا زدند
وحشت از دنیا دماغ بی‌نیازان برنداشت****چین دامن بر خم ابروی استغنا زدند
بیدل اسباب تعلق بود زنگ آگهی****آینه صیقل زدند آنها که پشت پا زدند

غزل شمارهٔ 1380: روزگاری که به عشق از هوسم افکندند

روزگاری که به عشق از هوسم افکندند****بال و پر کنده برون قفسم افکندند
ما و من خوش پر و بالی به خیال انشا کرد****مور بودم به غرور مگسم افکندند
تا کند عبرتم آگاه ز هنگامهٔ عمر****در تب و تاب شمار نفسم افکندند
خون خشکم جوی از قدر نیرزبد آخر****صد ره از پوست برون چو عدسم افکندند
نقش پا کرد تصور به تغافل زد و رفت****در ره هر که خط ملتمسم افکندند
ناز دارم به غباری که ز بیداد فلک****سرمه شد تا به ره دادرسم افکندند
چه توان کرد سراغ همه زین دشت گم است****در پی قافلهٔ بی‌جرسم افکندند
شکوهٔ من ز فراموشی احباب خطاست****از ادب پیش گذشتم که پسم افکندند
سخت زحمتکش اسباب جهانم بیدل****چه نمودند که در دیده خسم افکندند

غزل شمارهٔ 1381: روزی که هوسها در اقبال گشودند

روزی که هوسها در اقبال گشودند****آخر همه رفتند به جایی که نبودند
زین باغ گذشتند حریفان به ندامت****هر رنگ که گردید کفی بود که سودند
افسوس که این قافله‌ها بعد فنا هم****یک نقش قدم چشم به عبرت نگشودند
اسما همه در پرده ناموسی انسان****خود را به زبانی که نشد فهم ستودند
اعداد یکی بود چه پنهان و چه پیدا****ما چشم گشودیم کزین صفر فزودند
از حاصل هستی به فناییم تسلی****در مزرعهٔ ما همه ناکشته درودند
تاراجگران هستی موهوم ز فرصت****توفیق یقینی که نداریم ربودند
زین شکل حبابی که نمود از دویی رنگ****گفتم به کجا گل کنم آیینه نمودند
چون شمع به صیقل مزن آیینهٔ داغم****با هر نگهم انجمنی بود زدودند
خامش‌نفسان معنی اسرار حقیقت****گفتند در آن پرده که خود هم نشنودند
عبرت نگهان را به تماشاگه هستی****بیدل مژه بر دیده گران گشت غنودند

غزل شمارهٔ 1382: برای خاطرم غم آفریدند

برای خاطرم غم آفریدند****طفیل چشم من یم آفریدند
چو صبح آنجا که من پرواز دارم****قفس با بال توأم آفریدند
عرق‌گل کرده‌ام از شرم هستی****مرا از چشم شبنم آفریدند
گهر موج آورد آیینه جوهر****دل بی‌آرزو کم آفریدند
جهان خونریز بنیاد است هشدار****سر سال از محرم آفریدند
وداع غنچه را گل نام کردند****طرب را ماتم غم آفریدند
علاجی نیست داغ بندگی را****اگر بیشم وگرکم آفریدند
کف خاکی که بر بادش توان داد****به خون‌گل‌کرده آدم آفریدند
طلسم زندگی الفت بنا نیست****نفس را یک قلم رم آفریدند
اگر عالم برای خویش پیداست****برای من مرا هم آفریدند
چه سان تابم سر از فرمان تسلیم****که چون ابرویم از خم آفریدند
دلم بیدل ندارد چاره از داغ****نگین را بهر خاتم آفریدند

غزل شمارهٔ 1383: به‌شوخی زد طرب‌غم آفریدند

به‌شوخی زد طرب‌غم آفریدند****مکرر شد عسان سم آفریدند
نثار نازی از اندیشه گل کرد****دو عالم جان به یک دم آفریدند
به زخم اضطراب بسمل ما****ز خون رفته مرهم آفریدند
شکست عافیت آهنگ گردید****به هرجا ساز آدم آفریدند
جهان جوش بهار بی‌نیازیست****به یک صورت دو گل کم آفریدند
به هرجا وحشت ما عرضه دادند****شرار و برق بی‌رم آفریدند
گل این بوستان آفت بهار است****شکست و رنگ توأم آفریدند
به تسکین دل مجروح بسمل****پر افشانده مرهم آفریدند
به پیری گریه کن کایینه ی صبح****برای عرض شبنم آفریدند
کریمان خون شوید از خجلت جود****که شهرت خاص حاتم آفریدند
چون ماه نو خم وضع سجودم****ز پیشانی مقدم آفریدند
نه مخموری نه مستی چیست بیدل****دماغت از چه عالم آفریدند

غزل شمارهٔ 1384: ز بسکه منتظران چشم در ره یارند

ز بسکه منتظران چشم در ره یارند****چو نقش پا همه‌گر خفته‌اند بیدارند
ز آفتاب قیامت مگوکه اهل وفا****به یاد آن مژه در سایه‌های دیوارند
درین بساط که داند چه جلوه پرده درد****هنوز آینه‌داران به رفع زنگارند
مرو به عرصهٔ دعوی که گردن‌افرازان****همه علمکش انگشتهای زنهارند
ز پیچ و تاب تعلق که رسته است اینجا****اگر سرندکه یکسر به زبر دستارند
هوس ز زحمت کس دست برنمی‌دارد****جهانیان همه یک آرزوی بیمارند
درین محیط به آیین موجهای گهر****طبایعی که بهم ساختند هموارند
نبرد بخت سیه شهرت از سخن‌سنجان****که زیر سرمه چو خط نالهٔ شب تارند
به خاک قافله‌ها سینه‌مال می‌گذرند****چو سایه هیچ متاعان عجب گرانبارند
ز شغل مزرع بی‌حاصلی مگوی و مپرس****خیال می‌دروند و فسانه می‌کارند
خموش باش که مرغان آشیانهٔ لاف****به هر طرف نگری پرگشای منقارند
ز خودسران تعین عیان نشد بیدل****جز اینکه چون تل برف آبگینه‌کهسارند

غزل شمارهٔ 1385: محرمانی که به آهنگ فنا مسرورند

محرمانی که به آهنگ فنا مسرورند****تپش آماده‌تر از خون رگ منصورند
نامجویان هوس را ز شکست اقبال****کاسه‌ها آمده بر سنگ و همان فغفورند
جرسی نیست در این قافلهٔ بی‌سروپا****ناله این است که از منزل معنی دورند
نارسایی تک و تازند چه پست و چه بلند****تا به عنقا همه پرواز پر عصفورند
چشم عبرت به ره هرزه‌دوی بسیارست****لیک این آبله‌ها زبر قدم مستورند
صوف و اطلس همه را پرده‌در رسوایی‌ست****تا کفن پیرهن خلق نگردد عورند
می‌روند از قد خم مایل مطلوب عدم****بوسه خواه لب افسوس کمین گورند
محرم نشئه به خمیازه نمی‌دوزد چشم****حلقه‌های در امید همه مخمورند
تا کجا واسطه را حایل تحقیق کنید****مژه‌ها پیش نظر دود چراغ طورند
معنی از حوصلهٔ فهم بلند افتاده‌ست****خرمن ماه همان دانه کشانش مورند
خلق چون سایه نهفت آینه در زنگ خیال****ورنه این نامه‌سیاهان به حقیقت نورند
بیدل از شب‌پره کیفیت خورشید مپرس****حق نهان نیست ولی خیره‌نگاهان کورند

غزل شمارهٔ 1386: مصور نگهت ساغر چه رنگ زند

مصور نگهت ساغر چه رنگ زند****مگر جنون کند و خامه در فرنگ زند
چنین‌که نرگست از ناز سرگران شده است****ز سایهٔ مژه ترسم به سرمه سنگ زند
به گلشنی که چمن در رکاب بخرامی****حنا ز دست تو گیرد گل و به رنگ زند
ز سعی خاک به گردون غبار نتوان برد****به دامن تو همان دامن تو چنگ زند
دل گرفتهٔ ما قابل تصرف نیست****کسی چه قفل بر این خانه‌های تنگ زند
گشودن مژه مفت نفس‌شماری ماست****شرر دگر چه‌قدر تکیه بر درنگ زند
جهان ادبگه دل‌هاست بی‌نفس می‌باش****مباد آینه‌ای زین میانه زنگ زند
دل شکسته جنون بهانه‌جو دارد****که رنگ اگر شکنم شیشه بر تُرنگ زند
نموده‌اند ز دست نوازش فلکم****دمی که گاه غضب بر زمین پلنگ زند
ز خویش غیر تراشیده‌ای کجاست جنون****که خنده‌ای به شعور جهان بنگ زند
به ساز عجز برآ عذرخواه آفت باش****هجوم آبله کمتر به پای لنگ زند
ز بیدلی قدح انفعال سودایم****به شیشه‌ای‌که ندارم‌کسی چه سنگ زند

غزل شمارهٔ 1387: عاقبت شرم امل بر غفلت ما می‌زند

عاقبت شرم امل بر غفلت ما می‌زند****ربشه‌پردازی به خواب دانه‌ها پا می‌زند
شش جهت کیفیت اسرار دل‌گل‌کرده است****رنگ می جام دگر بیرون مینا می‌زند
خانمان تنگی ندارد گر جنون دزد نفس****خودسری بر آتشت دامان صحرا می‌زند
تا کجا جمعیت دل نقش بندد آسمان****عمرها شد خجلت گوهر به دریا می‌زند
از دماغ خاکساری هیچکس آگاه نیست****آبله در زیر پا جام ثریا می‌زند
همنوای عبرتی درکار دارد درد دل****ناله درکهسار بر هر سنگ خود را می‌زند
بی‌گداز از طبع ما رفع‌کدورت مشکل است****در حقیقت شیشه‌گر صیقل به خارا می‌زند
احتیاجی نیست‌گر شرم طلب افتد به دست****بی‌حیاییها در چندین تقاضا می‌زند
جست‌وجوی خلق مقصد در قدم دارد تلاش****هرچه رفتار است بر نقش کف پا می‌زند
صانع اسراری از تحقیق خود غافل مباش****جز زبانت نیست آن بالی که عنقا می‌زند
هر نوا کز انجمن بالد ز دل باید شنید****ساز دیگر نیست مطرب زخمه بر ما می‌زند
شوخی تقدیر تمهید شکست رنگ ماست****قلقل خود سنگ بر سامان مینا می‌زند
زین هوس‌هایی که بیدل در تخیل چیده‌ایم****یأس اگر بر دل نزد امروز، فردا می‌زند

غزل شمارهٔ 1388: فطرت آخر بر معاد از سعی اکمل می‌زند

فطرت آخر بر معاد از سعی اکمل می‌زند****رشته چون تابیده شد خود را به مغزل می‌زند
نشئهٔ تحقیق در صهبای این میخانه نیست****مست و مخمورش قدح از چشم احول می‌زند
خواب خود منعم مکن تلخ از حدیث بورپا****این نیستان آتشی دارد به مخمل می‌زند
ای بسا شیخی که ارشادش دلیل گمرهی‌ست****غول اکثر راه خلق از شمع و مشعل می‌زند
طینت ظالم همان آمادهٔ ظلم است و بس****نشتر از رگ‌گر شود فارغ به دنبل می‌زند
چاره در تدبیر ما بیچارگان خون می‌خورد****پیشتر از دردسر سودن به صندل می‌زند
درد دل پیدا کنید از ننگ عصیان وارهید****با نمک چون جوش زد می جام در خل می‌زند
بر مآل کار تا چشم که را روشن کنند****شمع در هر انجمن آیینه صیقل می‌زند
بس که جوش حرص برد از خلق آثار تمیز****امتحان طاس ناخن بر سر کل می‌زند
ترک دعوی کن که در اقلیم گیر و دار فقر****کوس قدرت پای لنگ و پنجهٔ شل می‌زند
جاه دنیا را پیام پشت پا باید رساند****همّتت پست است بیدل کی بر این تل می‌زند

غزل شمارهٔ 1389: محوگریبان ادب‌کی سر به هر سو می‌زند

محوگریبان ادب‌کی سر به هر سو می‌زند****موج‌گهر از ششجهت بر خویش پهلو می‌زند
واکردن مژگان ادب می‌خواهد از شرم ظهور****اول دراین گلشن بهار از غنچه زانو می‌زند
زبن باغ هرجا وارسی جهل است با دانش طرف****بلبل به چهچه‌گرتند قمری به‌کوکو می‌زند
تا چرخ و انجم ثابت است از خلق آسایش مجو****اندیشهٔ داغ پلنگ آتش به آهو می‌زند
تا آمد و رفت نفس می‌بافت وهم پیش و پس****ماسوره چون بی‌رشته شد بیرون ماکو می‌زند
پست و بلند قصر ناز از هم ندارد امتیاز****آن چین مایل از جبین پهلو بر ابرو می‌زند
شکل دویی پیدا کنم تا چشم بر خود واکنم****هر سور‌هٔ تمثال من آیینهٔ او می‌زند
داغم مخواه ای انتظار از تهمت افسردگی****تا یاد نشتر می‌کنم خون در رگم هو می‌زند
یا رب کجا تمکین فرو شد کفهٔ قدر شرر****آفاق کهسارست و سنگم بر ترازو می‌زند
بیدل گران افتاده است از عاجزی اجزای من****رنگی که پروازن دهم چون شمع بر رو می‌زند

غزل شمارهٔ 1390: برق خطی بر سیاهی می‌زند

برق خطی بر سیاهی می‌زند****هالهٔ مه تا به ماهی می‌زند
سجده مشتاق خم ابروی کیست****بر دماغم کج‌کلاهی می‌زند
معصیت در بارگاه رحمتش****خنده‌ها بر بی‌گناهی می‌زند
ای عدم فرصت شرارکاغذت****چشمک عبرت نگاهی می‌زند
بهر عبرت فرصتی در کار نیست****یک نگه برهرچه خواهی می‌زند
پُردلیها امتحانگاه بلاست****تیغ بر قلب سپاهی می‌زند
تا فسون بادبان دارد نفس****کشتی ما برتباهی می‌زند
بی تو گر مژگان بهم می‌آیدم****بر سر خوابم سیاهی می‌زند
بیدل از وصلی نویدم داده‌اند****دل تپیدن کوس شاهی می‌زند

غزل شمارهٔ 1391: عشاق گر از سبحه و زنار نویسند

عشاق گر از سبحه و زنار نویسند****دردسر دلهای گرفتار نویسند
آن معنی تحقیق که تکرار ندارد****بر صفحه زنند آتش و یکبار نویسند
شرح جگر چاک من این کهنه دبیران****هر چند نویسند چه مقدار نویسند
صد جاست قلم خوردهٔ مژگان تغافل****آن نامه که خوبان به من زار نویسند
قاصد به محبان ز تمنا چه رساند****آیینه بیارید که دیدار نویسند
صد عمر ابد دفتر اعجاز گشاید****کز قامت موزون تو رفتار نویسند
امید پیامیست به زلف از دل تنگم****سطری اگر از نقطه گره‌دار نویسند
زنهاری عجزند ضعیفان چه توان کرد****بر خاک مگر یکدو الف‌وار نویسند
بر صفحهٔ بی‌مطلبی‌ام نقش تعین****کم هم ننوشتند که بسیار نویسند
بگذار که نقش خط پیشانی ما را****بر طاق پریخانهٔ اسرار نویسند
جز ناله اسیران قفس هیچ ندارند****خطی به هوا کاش ز منقار نویسند
حیف است تنزه رقمان قلم عفو****اعمال من از شرم نگون سار نویسند
منشور عذاب ابد است اینکه پس از مرگ****بر لوح مزارم دل بیمار نویسند
جز سجده نشد از ورق سایه نمودار****زین بیش خط جبهه چه هموار نویسند
تا حشر ز منت به ته سنگ بخوابم****گر بر سر من سایهٔ دیوار نویسند
در روز توان خواند خط جبههٔ بیدل****چون شمع همه گر به شب تار نویسند

غزل شمارهٔ 1392: تن‌پرستان‌که به این آب و نمک عیاشند

تن‌پرستان‌که به این آب و نمک عیاشند****بی‌تکلف همه بالیدن نان و آشند
سر و گردن همه در دور شکم رفته فرو****پر و خالی و سبک‌مغزتر از خشخاشند
ربط جمعیتشان وقف تغافل ز هم است****چشم اگر باز شود چون مژه‌ها می پاشند
آه ازبن نامه‌سیاهان‌که ز مشق من و ما****تا دل آیینهٔ راز است نفس نقاشند
گفتگو گر ندرّد پرده کسی اینجا نیست****همه مضمون خیالی ز عبارت فاشند
شش جهت مطلع خورشید و سیه روزی چند****سایه‌پرورد قفای مژهٔ خفاشند
غارت هم چه خیال‌ست رود از دلشان****در نظر تا کفنی هست همان نباشند
انفعالی اگر آید به میان استهزاست****این نم‌اندوده جبینها عرقی می‌شاشند
عمر در صحبت هم صرف شد اما ز نفاق****کس ندانست‌که یاران به‌کجا می‌باشند
بی‌تمیز اهل دول می‌گذرند از سر جاه****همه بر مخمل و دیبا قدم فراشند
پیش ارباب معانی ز فسونهای حیل****رو میارید که این آینه‌ها نقاشند
بیدل از اهل ادب باش که چون گرد سحر****این تحمل‌نفسان عرصهٔ بی‌پرخاشند

غزل شمارهٔ 1393: گر خاک نشینان علم افراخته باشند

گر خاک نشینان علم افراخته باشند****چون آبلهٔ پا سپر انداخته باشند
از خجلت پرداز گلت مانی و بهزاد****پیداست‌که روها چقدر ساخته باشند
پیش عرق شرم تو نتوان مژه برداشت****دستی چو غریق از ته آب آخته باشند
چون کاغذ آتش زده کو طاقت دیدار****گو خلق هزار آینه پرداخته باشند
صبح و شفقی چند که گل می‌کند اینجا****رنگ همه رفته‌ست کجا باخته باشند
مقصد طلبان جوش غبارند در این دشت****بگذار دمی چند که می‌تاخته باشند
حرص و هوس آوارهٔ وهمند چه تدبیر****ای کاش به این گوشهٔ دل ساخته باشند
یارب نرمد ناله ز خاکستر عشاق****در خاک هم این سوختگان فاخته باشند
عمریست نفس می‌کشم و می‌روم از خویش****این بار دل از دوش که انداخته باشند
هر اشک سراغی ز دل خون شده‌ای داشت****آن چیست در این بوته که نگداخته باشند
بیدل به تغافلکدهٔ عجز نهان باش****تا خلق تو را آن همه نشناخته باشند

غزل شمارهٔ 1394: حکم عشق است که تشریف تمنا بخشند

حکم عشق است که تشریف تمنا بخشند****داغ این لاله‌ستانها به دل ما بخشند
نتوان تاخت به انداز دماغ مستان****بال شوقی مگراز نشئه به صهبا بخشند
بیدلان خرده ی جانی که نثار تو کنند****نم آبی‌که ندارند به دریا بخشند
چون می ازگرمی آن لعل به خون می‌غلتد****گرچه از شعله به یاقوت جگرها بخشند
روشناسان جنون از اثر نقش قدم****جوهرهوش به ایینهٔ صحرا بخشند
آرزو داغ امید است خدایا مپسند****که جگرخون شودونشئه‌به صهبابخشند
ای خوش آن جود که از خجلت وضع سایل****لب به اظهار نیارند و به ایما بخشند
گر مزاج کرم آن است که من می‌دانم****عالمی را به خطای من تنها بخشند
تا فسردن نکشد ربشهٔ جولان امید****به که چون تخم به هر آبله صد پا بخشند
شرر عسافیت آوارهٔ دلتنگ مرا****سنگ هم دامن صحراست اگر جا بخشند
قول و فعل نفس افسانهٔ باد است اینجا****من نه انم‌که نبخشند مرایا بخشند
به جناب کرم افسون ورع پیش مبر****بی‌گناهی گنهی نیست که آنجا بخشند
در مقامی ک‌ه شفاعت خط آمرزش‌هاست****جرم مستان به صفای دل مینا بخشند
به پرکاه که بسته است حساب پرواز****دارم امید که بر ناکسی‌ام وابخشند
پادشاهی به جنون جمع نگردد بیدل****تاج گیرند اگر آبلهٔ پا بخشند

غزل شمارهٔ 1395: صد ابد عیش طربخانهٔ دنیا بخشند

صد ابد عیش طربخانهٔ دنیا بخشند****نفسی‌گر به دل سوخته‌ام جا بخشند
سیر خمخانهٔ کثرت به دماغم زده است****شایدم نشئهٔ تحقیق دو بالا بخشند
خون سعی از جگر سنگ چکاند هرجا****طاقتی از دل عشاق به مینا بخشند
آبروبی چوگل آینه برکف دارم****لاله‌رویان مگرم رنگ تماشا بخشند
فیض عشاق اگر عام کند رخص عشق****با خزان پیرهن رنگ ز سیما بخشند
شوق بر کسوت ناموس جنون می‌لرزد****عوض داغ مبادا ید بیضا بخشند
صبح‌گلزار وفا نالهٔ بی‌تاثیری‌ست****اثر آن به که به انفاس مسیحا بخشند
نقش نیرنگ دو عالم رقم لوح دل است****همه از ماست گر این آینه بر ما بخشند
از نواهای یک آهنگ ازل هیچ مپرس****حکم سر دادن شوق‌ست اگر پا بخشند
آرزو داغ امیدیست خدایا مپسند****که جگر خون شود و نشئه به صهبا بخشند
شسته می‌جوشد ازین بحرخط نسخهٔ موج****جرم ما قابل آن نیست که فردا بخشند
بیدل آزادی من در قفس گمنامی‌ست****دام راه است اگر شهرت عنقا بخشند

غزل شمارهٔ 1396: زان زر و سیم که این مردم باذل بخشند

زان زر و سیم که این مردم باذل بخشند****یک درم مهر دو لب‌کو که به سایل بخشند
جود مطلق به حسابی‌ست‌که از فضل قدیم****کم و بیش همه‌کس از هم غافل بخشند
سر متابید ز تسدم‌که در عرصهٔ عشق****هیکل عافیت از زخم حمایل بخشند
دل مجنون به هواداری لیلی چه کم است****حیف فانوسی این شمع به محمل بخشند
تو و تمکین تغافل من و بی‌صبری درد****نه ترا یاد مروت نه مرا دل بخشند
دلکی دارم و چشمی که کجا باز کنم****کاش این آیینه را تاب مقابل بخشند
لاف هستی زده از مرگ شفاعت‌خواه است****این از آن جنس خطاهاست که مشکل بخشند
گر شوی مرکزپرگار حقیقت چوگهر****در دل بحر همان راحت ساحل بخشند
رهروانیم ز ما راست نیاید آرام****پای خوابیده همان به‌که به منزل بخشند
نیست خون من از آن ننگ که در محشر شرم****جرم آلودگی دامن قاتل بخشند
گرنه منظورکرم بخشش عبرت باشد****چه خیال است که دولت به اراذل بخشند
به هوس داد قناعت دهم و ناز کنم****دل بیدردی اگر با من بیدل بخشند

غزل شمارهٔ 1397: از چه دعوی شمعها گردن به بالا می‌کشند

از چه دعوی شمعها گردن به بالا می‌کشند****بر هوا حیف است چشمی کز ته پا می‌کشند
شبهه نتوان‌کرد رفع ازکارگاه عمر و وزید****روزگاری شد که از ما نام ما وامی‌کشند
معنی ما بی‌عبارت لفظ ما بی‌امتیاز****بوی گل نقشی ز ما پنهان و پیدا می‌کشند
می‌پرستان از خمار آگاه باید زیستن****انتقام عشرت امروز ، فردا می‌کشند
رحم بر قارون‌سرشتان کن که از افسون حرص****این خران زیر زمین هم بار دنیا می‌کشند
چون تعلق‌رفت دیگر ذوق آزادی کجاست****خار پا با شوخی رفتار یکجا می‌کشند
قانعان ساحل بی‌دست‌پاییهای عجز****دام ماهی گر کشند از آب دربا می‌کشند
بس که وقف مشرب اهل قناعت سرخوشی‌ست****گر همه خمیازهٔ باشد جام صهبا می‌کشند
خواهد آخر بی‌نفس‌گشتن به عریانی‌کشید****مدتی شد رشته از پیراهن ما می‌کشند
گوش مستان آشنای حرف و صوت غیر نیست****کوه گر نالد همان قلقل ز مینا می‌کشند
تشنهٔ وصلم به آن حسرت که نقاشان صنع****گر کشند از پرده تصویرم زبانها می کشند
ما عبث بیدل به قید بام و در افسرده‌ایم****خانمانها نیز رخت خود به صحرا می‌کشند

غزل شمارهٔ 1398: جماعتی‌که نظرباز آن بر و دوشند

جماعتی‌که نظرباز آن بر و دوشند****به جنبش مژه عرض هزارآغوشند
ز حسن معنی دیوانگان مشو غافل****که این‌کبودتنان نیل آن بناگوشند
به صد زبان سخن‌ساز خیل مژگانها****به دور چشم تو چون میل سرمه خاموشند
ز عارض و خط خوبان جز این نشد روشن****که شعله‌ها همه با دود دل هماغوشند
مقیدان خیالت چو صبح ازین گلشن****به هر طرف‌که‌گذشتند دم بر دوشند
دربن محیط چوگرداب بیخودان غرور****زگردش سر بی‌مغز خود قدح‌نوشند
ز عبرت دم پیری کراست بهره که خلق****چو جام باده مهتاب پنبه درگوشند
فریب الفت امکان مخورکه مجلسیان****چوشمع تا مژه برهم نهی فراموشند
چه ممکن است حجاب فنا شود هستی****که نقشهای هوا چون سحر نفس‌پوشند
زگل حقیقت حسن بهار پرسیدم****به خنده‌گفت‌که این رنگها برون‌جوشند
کسی به فهم حقیقت نمی‌رسد بیدل****جهانیان همه یک نارسایی هوشند

غزل شمارهٔ 1399: مبصّران حقیقت که سر به سر هوشند

مبصّران حقیقت که سر به سر هوشند****به رنگ چشمهٔ آیینه فارغ از جوشند
نی‌اند چون صدف از شور این محیط آگاه****ز مغز خشک کسانی که پنبه در گوشند
علاج حیرت ما کن که رنگ‌باختگان****شکست خاطر آیینه خانهٔ هوشند
زبان بیخودی رنگ کیست دریابد****شکستگان همه تن ناله‌های خاموشند
مرا معاینه شد ز اختلاط قمری و سرو****که خاکساری و آزادگی هم‌آغوشند
ملایمت نشود جمع با درشتی طبع****که عکس و آینه با یکدگر نمی‌جوشند
به صبح عیش مباش ایمن از سیه‌روزی****مدام سایه و مهتاب دوش بر دوشند
ز شوخ‌چشمی خویشند غافلان محجوب****برهنه است دو عالم اگر نظر پوشند
تو هر شکست که خواهی حوالهٔ ما کن****حباب و موج سراپا خمیدن دوشند
کجا رسیم به یاد خرام او بیدل****که عاجزان همه چون نقش پا فراموشند

غزل شمارهٔ 1400: به گفتگوی کسان مردمی که می‌لافند

به گفتگوی کسان مردمی که می‌لافند****چو خط به معنی خود نارسیده حرافند
مباش غره انصاف کاین نفس‌بافان****به پنبه‌کاری مغز خیال ندافند
توانگری‌که دم از فقر می‌زند غلط است****به موی‌کاسهٔ چینی نمد نمی‌بافند
تهیهٔ سپر از احتراز کن کامروز****به قطع هم بد ونیک زمانه سیافند
سخن چه عرض نجابت دهد در آن محفل****که سیم و زر نسبان همچو جدول اشرافند
غرض ز صحبت اگر پاس آبرو باشد****حذر کنید که ابنای جاه اجلافند
در بهشت معانی به رویشان مگشا****که این جهنمی چند ننگ اعرافند
به‌علم‌پوچ چوجهل مرکبند بسیط****به فطرت کشفی درسگاه کشافند
ز وضعشان مطلب نیم نقطه همواری****که یک قلم به خم و پیچ سرکشی کافند
تمام بیهوده گویند و نازکی این است****که چشم بر طمع ربشخند انصافند
ازین خران مطلب مردمی که چون‌گرداب****به موج آب منی غرق تا لب نافند
به خاک تیره مزن نقد ابرو بیدل****درین دیارکه کوران چند صرافند

غزل شمارهٔ 1401: چه بوربا و چه مخمل حجاب می‌بافند

چه بوربا و چه مخمل حجاب می‌بافند****به هر چه دیده گشادیم خواب می‌بافند
قماش کسوت هستی نمی‌توان دریافت****حریر وهم به موج سراب می‌بافند
نفس چه سحر طرازد به عرض راحت ما****درین طلسم همین پیچ وتاب می‌بافند
ز لاف ما و من ای بیخودان پوچ قماش****کتان به کارگه ماهتاب می‌بافند
ز تار و پود هجوم خطش مشو غافل****که بهر فتنه ی آن چشم خواب می بافند
به کارگاه نفس ره نبرده‌ای کانجا****هزار ناله به یک رشته تاب می‌بافند
کمند سعی جهان جز نفس درازی نیست****چو عنکبوت سراسر لعاب می‌بافند
عبث به فکر قماش ثبات جامه مدر****به عالمی‌که تویی انقلاب می‌بافند
به وهم خون شدهٔ‌کو چمن کجاست بهار****هنوز رنگ به طبع سحاب می‌بافند
ز تیغ یار سر ما بلند شد بیدل****به موج خیمهٔ ناز حباب می‌بافند

غزل شمارهٔ 1402: قماش رنگ ز بس بی‌حجاب می‌بافند

قماش رنگ ز بس بی‌حجاب می‌بافند****به روی گل ز دریدن نقاب می‌بافند
مباش منکر اسرار سینه چاکی ما****به کارگاه سحر آفتاب می‌بافند
ز زخم تیغ حوادث توان شدن ایمن****به جوشنی که ز موج شراب می‌بافند
به یک نفس سر بی مغز می‌خورد بر سنگ****جدا ز پشم کلاه حباب می‌بافند
درین چمن که هوا داغ شبنم آراییست****تسلّیی به هزار اضطراب می‌بافند
تو خواه مرگ شمر خواه زندگی اندیش****همین به طبع کتان ماهتاب می‌بافند
کراست تاب رسایی بحث فرصت عمر****گسسته است نفس تا جواب می‌بافند
توان شناخت ز باریک‌ریشی انفاس****که در قلمرو هستی چه باب می‌بافند
کباب شد عدم ما ز تهمت هستی****بر آتشی که نداریم آب می‌بافند
ز گفت‌وگو به غبارم نظر متن بیدل****که بهر چشم ز افسانه خواب می‌بافند

غزل شمارهٔ 1403: دلها تامل آینهٔ حسن مطلقند

دلها تامل آینهٔ حسن مطلقند****چندانکه می‌زنند نفس شاهد حقند
طبعت مباد منکر موهومی مثال****کاین نقشها به خانهٔ آیینه رونقند
چون گردباد فاخته‌های ریاض انس****هرچند می‌پرند به گردون مطوقند
در مکتب ادب رقمان رموز عشق****کام و زبان بهم چو قلمهای بی‌شقند
جز مکر در طبیعت زهاد شهر نیست****این گربه‌طینتان همه یک چشم ازرقند
در جنتی‌که وعدهٔ نعمت شنیده‌ای****آدم کجاست اکثر سکانش احمقند
این هرزه فطرتان به هر علم و فن دخیل****در نسخهٔ قدیم عبارات ملحقند
شرم طلب هم آینه‌دار هدایتی است****پلها بر این محیط نگون گشته زورقند
بیدل کباب سوختگانم که چون سپند****درآتشند وگرم شلنگ معلقند

غزل شمارهٔ 1404: شور اشکم گر چنین راه تپش سر می‌کند

شور اشکم گر چنین راه تپش سر می‌کند****تردماغیهای دریا نذر گوهر می‌کند
حسرت جاوید هم عیشی‌ست این مخمور را****جام می‌گردد اگر خمیازه لنگر می‌کند
کاش با آیینه‌سازیها نمی‌پرداختیم****وقت ما را صافی دل هم مکدر می‌کند
جوهر آیینه عرض حیرت احوال ماست****ناله را فکر میانت سخت لاغر می‌کند
آب می‌گردد تغافل خنجر ناز ترا****سرمه در تیغ نگاهت کار جوهر می‌کند
می‌چکد خون تمنا از رگ نظاره‌ام****بس که بی‌رو تو مژگان کار نشتر می‌کند
هیچکس یارب خجالت‌کیش بیدردی مباد****دیدهٔ ما را غبار بی‌نمی تر می‌کند
ای بسا بلبل کزین گلزار بال افشاند و رفت****بسمل ما نیز رقص وحشتی سر می‌کند
اینکه می‌گویند عنقا نقش وهمی بیش نیست****ما همان نقشیم اما کیست باور می‌کند
آب و گوهر در کنار بیخودی آسوده‌اند****موج ما را اضطراب دل شناور می‌کند
هیچکس در باغ امکان کامیاب عیش نیست****گر همه گل باشد اینجا خون به ساغر می‌کند
فقر هم در عالم خود سایه‌پرورد غناست****آرمیدنهای ساحل نازگوهر می‌کند
یمن آگاهی ندارد رغبت گفت و شنود****اینقدر افسانه آخرگوش ما کر می‌کند
حسرت ساحل مبر بیدل که در دریای عشق****کم کسی بی خاک گشتن خاک بر سر کند

غزل شمارهٔ 1405: نشد آنکه شعلهٔ وحشتی به دل فسرده فسون‌کند

نشد آنکه شعلهٔ وحشتی به دل فسرده فسون‌کند****به زمین‌تپم به فلک روم چه جنون کنم‌که جنون کند
به فسانهٔ هوس طرب تهی از خودیم و پر از طلب****چه دمد ز صنعت صفر نی بجز اینکه ناله فزون کند
به خیال گردش چشم او چمنی‌ست صرف غبار من****که ز دور اگر نظرم‌کنی مژه کار بوقلمون کند
ز جراحت دل ناتوان به خیال او ندهم نشان****که مباد آن کف نازنین به فسوس ساید و خون کند
به چنین زبونی دست و دل ز صنایع املم خجل****که سر خسی اگرش دهم به هزار خانه ستون کند
کف پا عروج جبین شود، بن خاک عرش برین شود****شود آنچنان و چنین شود که علاج همت دوا کند
نه فسانه‌ساز حلاوتی نه ترانه مایهٔ عشرتی****به فسون ز پردهٔ گوش ما چه امید پنبه برون کند
نزدم ز قسمت خشک و تر، به تردد هوس دگر****که نهال بخت سیاه اگر گلی آورد شبیخون کند
چمن تحیر بیدلم‌که سحاب رشحهٔ خامه‌اش****به تأملی گهر افکند سر قطره‌ای که نگون کند

غزل شمارهٔ 1406: باز مخمور است دل تا بیخودی انشا کند

باز مخمور است دل تا بیخودی انشا کند****جام در حیرت زند ایینه را مینا کند
زندگانی گو مده از نقش موهومم نشان****عکس را غم نیست گر آیینه استغنا کند
رفته‌ایم از خود به دوش آرمیدن چون غبار****آه از آن روزی که بیتابی طواف ما کند
ناله شو تا از هوای فامت او بگذری****هرکه از خود رفت سیر عالم بالا کند
انجمن‌پرداز وهمم چون حباب از خامشی****به که بگشایم لبی تا از خودم تنها کند
مگذر از کوشش مبادا روزگار حیله‌جو****پایمال راحتت چون صورت دیبا کند
در عدم ما نیز یاد زندگی خواهیم کرد****شعلهٔ خاموش اگر یاد تپیدنها کند
بار تسلیمی اگر چون سایه یابد پیکرم****تا در او خاک عالم را جبین فرسا کند
نالهٔ دردی به ساز خامشی گم گشته‌ام****شوق غماز است می‌ترسم مرا پیدا کند
بی‌طواف خویش در بزم وصالش بار نیست****در دل دریا مگر گرداب راهی واکند
ای‌خوش آن‌شور طرب‌جوش خمستان فنا****کز گداز خود دل هر ذره را مینا کند
سنگ راه خود شمارد کعبه و بتخانه را****هرکه چون بیدل طواف گوشهٔ دلها کند

غزل شمارهٔ 1407: دل پا شکسته حق طلب به رهت چگونه ادا کند

دل پا شکسته حق طلب به رهت چگونه ادا کند****که چو موج گوهرش از ادب ندویدن آبله‌پا کند
نفس رمیده گر از خودم نشود کفیل برآمدن****چو سحر دماغ طرب هوس به چه بام کسب هوا کند
مشنو ز ساز گدای من بجز این ترانه نوای من****که غبار بی‌سر و پای من به رهت نشسته دعا کند
به جهان عشوه چو بوی گل نخوری فریب شکفتگی****که به بیم غنچه تبسمت ز هزار پرده جدا کند
نه به دیده‌ها ز عیان اثر نه به گوشها ز بیان خبر****به گشاد روزن بام و در، کسی از کسی چه حیا کند
نشود مقلد راز دل به هوس محقق مستقل****ز غرور اگر همه ناوکت به نشان رسدکه خطاکند
به هزار پیچ و خم هوس گره است سلسلهٔ نفس****چقدر طبیعت ازین و آن گسلدکه رشته رسا کند
به غبار قافلهٔ عدم بروآنقدرکه ز خود روی****نشده است گم دل عاقلی که تلاش بانگ درا کند
شود آب انجمن حیا به فسوس دست مروتت****که دفی به آن همه بیحسی ز طپانچهٔ تو صدا کند
رگ خواب راحت عاجزان مگشا به نشتر امتحان****که به‌پهلوبت ستم است اگر نی بورس‌با مژه واکند
کف دست سوده به یکدگر چمن طراوت بیدلی****که ز صد بهار گل اکتفا به همین دو برگ حنا کند

غزل شمارهٔ 1408: شور لیلی کو که باز آزایش سودا کند

شور لیلی کو که باز آزایش سودا کند****خاک مجنون را غبار خاطر صحرا کند
می دهد طومار صد مجنون به باد پیچ و تاب****گردبادی گر ز آهم جلوه در صحرا کند
در گلستانی که رنگ جلوه ریزد قامتت****تا قیامت سرو ممکن نیست سر بالا کند
می‌تواند از دل ما هم طرب ایجاد کرد****از گداز سنگ سوداگر کسی مینا کند
آسمان دارد ز من سرمایهٔ تعمیر درد****بشکند رنگم به هرجا ناله‌ای برپا کند
خاکم از آسودگی شیرازهٔ صد کلفت است****کو پریشانی که باز این نسخه را اجرا کند
آن سوی ظلمت بغیر از نور نتوان یافتن****روی در مولاست هرکس پشت بر دنیا کند
عاقبت نقشی بر آب است اعتبارات جهان****نام جای خود چه لازم در نگینها واکند
برده‌ام پیش از دو عالم دعوی واماندگی****آسمان مشکل که امروز مرا فردا کند
گفتگو از معنی تحقیق دارد غافلت****اندکی خاموش شو تا دل زبان پیرا کند
کام عیشی تر نشد از خشک‌مغزیهای دهر****شیشه بگدازد مگر تا می به جام ما کند
بپدل اسباب جهان را حسرتت مشاطه است****زشتی هر چیز را نایافتن زیبا کند

غزل شمارهٔ 1409: کو جنون تا عقدهٔ هوش از سر ما واکند

کو جنون تا عقدهٔ هوش از سر ما واکند****وهم هستی را سپند آتش سودا کند
از بساط خاکدان دهر نتوان یافتن****آن قدر گردی که تعمیر شکست ما کند
بعد از این آن به که خاموشی دهد داد سخن****گوهر معنی کسی تا کی زبان‌فرسا کند
عجز ما را ترجمان غفلت ما کرده‌اند****تا همان واماندگی تعبیر خواب پا کند
برنیاید تا ابد از حیرت شکر نگاه****هرکه چون تصویر بر نقّاش چشمی واکند
بادپیمای سبک‌مغزی‌ست هرکس چون حباب****ساغر خود را نگون در مجلس دریا کند
بعد عمری آن پری گرم التفات دلبری‌ست****می‌روم از خود مبادا یاد استغنا کند
قیمت وصلش ندارد دستگاه کاینات****نقد ما هیچ است شاید هم به ما سودا کند
بی‌تکلّف صنعت معمار عشقم داغ کرد****کز شکست هر دو عالم ناله‌ای برپا کند
بی‌بریها را علاجی نیست شاید چون چنار****دست برهم سودن ما آتشی پیدا کند
عبرت من چاشنی گیر از شکست عالمی‌ست****هرچه گردد توتیا، چشم مرا بینا کند
چاره دشوار است بیدل شوخی نظاره را****شرم حسن او مگر در دیدهٔ ما جا کند

غزل شمارهٔ 1410: هر سخن سنجی که خواهد صید معنیها کند

هر سخن سنجی که خواهد صید معنیها کند****چون زبان می‌باید اول خلوتی پیدا کند
زینهار از صحبت بد طینتان پرهیز کن****زشتی یک رو هزار آیینه را رسوا کند
عمرها می‌بایدت با بی‌زبانی ساختن****تا همان خاموشی‌ات چون آینه گویا کند
می‌کشد بر دوش صد توفان شکست حادثات****تا کسی چون موج از این دریا سری بالا کند
هرزه‌گرد از صحبت صاحب‌نظرگیرد حیا****آب‌گردد دود چون در چشم مردم جاکند
آه‌گرمی صیقل صد آینه دل می‌شود****شعله‌ای چون شمع چندین داغ را بینا کند
بی‌گداز خود علاج کلفت دل مشکل است****کیست غیر از آب گشتن عقد گوهر واکند
می‌دمد صبح از گریبان صفحهٔ آیینه را****از تماشای خطت گر جوهری انشا کند
شانه را اقبال گیسویت ختن سرمایه کرد****وقت رندی خوش که با چاک جگر سودا کند
خاک مجنون را عصایی نیست غیر ازگردباد****ناله‌ای کو تا بنای شوق ما برپا کند
سخت دور افتاده‌ایم از آب و رنگ اعتبار****زین گلستان هرکه بیرون جست سیر ما کند
بی‌خطایی نیست بیدل اضطراب اهل درد****اشک چون بیتاب گردد لغزشی پیدا کند

غزل شمارهٔ 1411: از قضا بر خوان ممسک گر کسی نان بشکند

از قضا بر خوان ممسک گر کسی نان بشکند****تا قیامت منتش بی‌سنگ دندان بشکند
راحت اهل وفا خواهی مخواه آزار دل****تا مباد این شیشه بزم می‌پرستان بشکند
اینچنین‌کز عاجزی بی‌دست و پا افتاده‌ایم****رنگ‌هم از سعی‌ما مشکل‌که آسان بشکند
بحر لبریز سرشک از پیچ‌وتاب موج ها ست****آب‌می‌گردد در آن‌چشمی‌که مژگان بشکند
زبر چرخ آرامها یکسرکمینگاه رم است****گرد ما آن به که بیرون زین بیابان بشکند
ساغر قربانیان از گردش افتاده‌ست کاش****دور مژگانی خمار چشم حیران بشکند
وحشتی دارم درین گلشن که چون اوراق گل****رنگ اگر درگردش‌آرم طرف دامان بشکند
یک تامل گر شود صرف خیال نیستی****ای بسا گردن که از بار گریبان بشکند
عجز بنیادی بر اسباب تجمل ناز چند****رنگ می‌باید کلاه ناتوانان بشکند
درگلستانی‌که نالد بیدل از شوق رخت****آه بلبل خار در چشم بهاران بشکند

غزل شمارهٔ 1412: هر کجا سعی جنون بر عزم جولان بشکند

هر کجا سعی جنون بر عزم جولان بشکند****کوه تا دشت از هجوم ناله دامان بشکند
دل به خون می‌غلتد از یاد تبسّمهای یار****همچو آن زخمی که بر رویش نمکدان بشکند
می‌دمد از ابرویش چینی که عرض شوخیش****پیچ و تاب ناز در شاخ غزالان بشکند
دل شکستن زلف او را آنقدر دشوار نیست****می‌تواند عالمی فکر پریشان بشکند
برنمی‌دارد تأمل نسخهٔ دیوانگی****کم کسی اندیشه بر مضمون عریان بشکند
بر تغافلخانهٔ ابروی او دل بسته‌ایم****یارب این مینا همان بر طاق نسیان بشکند
هیچکس در بزم دیدار آنقدر گستاخ نیست****ای خدا در دیدهٔ آیینه مژگان بشکند
کوه هم از ناله خواهد رنگ تمکین باختن****گر دل دانا به حرف پوچ نادان بشکند
با درشتان ظالمان هم بر حساب عبرتند****سنگ اگر مرد است جای شیشه سندان بشکند
لقمه‌ای بر جوع مردمخوار غالب می‌شود****به که دانا گردن ظالم به احسان بشکند
بی‌مصیبت گریه بر طبع درشتت سود نیست****سنگ در آتش فکن تا آبش آسان بشکند
بر سر بی‌مغز بیدل تا به‌کی لرزد دلت****جوز پوچ آن به که هم در دست طفلان بشکند

غزل شمارهٔ 1413: حسن‌کلاه هوسی‌گر به تجمل شکند

حسن‌کلاه هوسی‌گر به تجمل شکند****به که دل از ما ببرد بر سر کاکل شکند
بس که به‌گلزار وفا مشترک افتاده حیا****رنگ گل آید به صدا گر پر بلبل شکند
مجملت آمد به نظر پردهٔ تفصیل هدر****جزو پراکنده مباد آینه ی کل شکند
شمع‌عا بساط طرب است آنکه درتن دشت قعب****سر به هوا پای به دامان توکل شکند
خواجه ز رنج کر و فر، ازچه برد بوی اثر****باز ندارد همه‌گر پشت خر از جل‌شکند
در ادب بدگهران موعظهٔ شرم مخوان****گردن این خیره سران گر شکند غل شکند
پایهٔ اقبال بلند آنهمه چون شمع مچین****کاخرکارت به عرق شرم تنزل شکند
از طلب هرزه‌درا چند دهی زحمت پا****کاش درین بحر سراب آبله‌ای پل شکند
دل چه‌کند با من وما تا شود ایمن زبلا****کوه هم آخر ز صدا شیشه به قلقل‌شکند
سیری چشم است همان جرعه‌کش دور غنا****رنگ خمار تو مگر این دو قدح مل شکند
صبح زشبنم همه‌تن چشم شد ازشوق چمن****هرکه درین باغ رسید آینه بر گل شکند
انجمنی راکه دهند آب زتوصیف خطت****دود چراغش همه شب طرهٔ سنبل شکند
چرخ محال است دهد داد دل بیدل ما****گردش آن چشم مگر جام تغافل شکند

غزل شمارهٔ 1414: لاغری آن همه زین مرحله دورم افکند

لاغری آن همه زین مرحله دورم افکند****که به غربتکدهٔ دیدهٔ مورم افکند
ذره تا مهر کس از فقر من آگاه نشد****خاک در چشم جهان پیکر عورم افکند
چه توان کرد نفس گرم نجوشید به حرص****سردی آتش دل نان ز تنورم افکند
پیش پا دیدن افسون تمیز بد و نیک****ذلّتی بود که از بام حضورم افکند
علم بیحاصلی از سیر کمالم واداشت****آگهی آبله در پای شعورم افکند
ذوق وصلی که به امّید دلی خوش می‌کرد**** لن‌ترانی شد و در آتش طورم افکند
خواندم از گردش پیمانهٔ تحقیق خطی****که به ظلمتکدهٔ حیرت نورم افکند
ناتوانی چو غبار از فلک آن سو می‌تاخت****طاقت خون شده در خاک به زورم افکند
هیچ کافر نشود محرم انجام نفس****واقف مرگ شدن زنده به گورم افکند
یارب از خاطر ناز تو فراموش شود****آن خیالات که از یاد تو دورم افکند
سبب قید علایق ز خرد پرسیدم****گفت در چاه همین فطرت کورم افکند
چرخ از پهلوی خاک این همه چیده‌ست بلند****عجز بیدل به جنونزار غرورم افکند

غزل شمارهٔ 1415: کلاه هرکه فلک بر سماک می‌فکند

کلاه هرکه فلک بر سماک می‌فکند****سرش چو آبله آخر به خاک می فکند
به گم شدن چو نگین بی‌نیاز شهرت باش****که ناز نام تو را در مغاک می‌فکند
چو صبح تا ز گریبان سری برون آری****زمانه رخت تو بر دوش چاک می‌فکند
به کارگاه تعین که لاشریک له است****خلل اگر فکند اشتراک می‌فکند
ز جوش گریهٔ مستانه‌ای که دارد ابر****چه شیشه‌ها که نه در پای تاک می‌فکند
ز امتلا مپسندید خواری نعمت****که شاخ میوه ز سیری به خاک می‌فکند
عرق که جبههٔ تسلیم سرفکندهٔ اوست****گره به رشتهٔ ما شرمناک می‌فکند
رهت گل است به آهستگی قدم بردار****که جهد لکه به دامان پاک می‌فکند
ز عاجزی در اقبال امن زن بیدل****که طاقتت به جهان هلاک می‌فکند

غزل شمارهٔ 1416: اگر از گدازم نمی گل کند

اگر از گدازم نمی گل کند****دو عالم ز من شیشه پُر مل کند
محیط است چون محو گردد حباب****ز خود گم شدن جزو را کل کند
غباری که دل اوج پرواز اوست****به گردون رسد گر تنزل کند
به‌هر ششجهت جلوه پیچیده است****کسی تاکی از خود تغافل کند
زکیفیت این بهارم مپرس****مژه گر گشایی قدح گل کند
به سودای زلف تو دود دماغ****به سر پیچد و ناز کاکل کند
زفکرخطت جوهرآینه****خسک وقف جیب تأمل کند
تردد خجالت‌کش دست و پاست****کسی تاکجاها توکل‌کند
خزان طرب بی‌دماغی مباد****بهار است اگر شیشه قلقل کند
به تدبیر ازین بحر نتوان گذشت****شکستی‌ست گر موج ما پل کند
سر ما نگردد ز دور هوس****اگر چرخ ترک تسلسل کند
شود سفله از صوف و اطلس بزرگ****خران را اگر آدمی جل کند
خنک‌تر ز زاغ است تقلید کبک****که هندوستانی تمغل کند
به رنگی‌ست بیدل پریشانی‌ام****که از سایه‌ام طرح سنبل کند

غزل شمارهٔ 1417: اگر معنی خامشی گل کند

اگر معنی خامشی گل کند****لب غنچه تعلیم بلبل کند
بساط جهان جای آرام نیست****چرا کس وطن بر سر پل کند
درین انجمن مفلسان خامشند****صراحی خالی چه قلقل کند
قبا کن در بن باغ جیب طرب****که از لخت دل غنچه فرگل کند
زبان را مکن پر فشان طلب****مبادا چراغ حیا گل‌کند
مکش سر ز پستی که آواز آب****ترقی بقدر تنزل کند
چه سیل است یارب دم تیغ او****که چون بگذرد از سرم پل کند
من و یاد حسنی که در حسرتش****جگر دامن ناله پرگل کند
ز رمز دهانش نباید اثر****عدم هم به خود گر تامل کند
ز بیداد آن چشم نتوان گذشت****دلی را که او خون کند مل کند
ز بس قهر و لطفش همه خوش‌اداست****نگه می‌کند گر تغافل کند
دلت بی‌دماغ‌ست بیدل مباد****به تعطیل حکم توکل‌کند

غزل شمارهٔ 1418: تقلید از چه علم به لافم علم‌کند

تقلید از چه علم به لافم علم‌کند****طوطی نی‌ام‌که آینه بر من ستم‌کند
سعی غبار من که به جایی نمی‌رسد****با دامنش زند اگر از خویش رم کند
انگشت زینهار دمیدیم و سوختیم****کوگردنی دگرکه‌کشد شمع و خم‌کند
بر باد رفت آمد و رفت نفس چوصبح****فرصت نشد کفیل که فهم عدم کند
آسوده خاک شوکه مبادا به حکم وهم****عمر نفس‌شمار حساب قدم کند
بالیده است خواجهٔ بی‌حس به ناز جاه****مردار آفتاب مقابل ورم‌کند
خودسنجی‌ات به‌پلهٔ پستی نشانده است****جهدی‌که سنگ‌کوه وقار توکم‌کند
هرجا عدم به تهمت هستی رسیده است****باید حیا به لوح جبینم رقم کند
پرواز می کنم چه‌کنم جای امن نیست****دامی نبیافتم‌که پرم را بهم کند
خجلت گداز عفو نگردی که آفتاب****گر دامن تو خشک‌کند جبهه نم‌کند
توهیچ باش و، علم وعمل‌ها به طاق نه****گو خلق هرزه‌فکر حدوث و قدم‌کند
بیدل ازابن ستمکده بیکس گذشته‌ام****کو سایه‌ای که بر سر خاکم کرم کند

غزل شمارهٔ 1419: از بسکه به تحصیل غنا حرص توجان کند

از بسکه به تحصیل غنا حرص توجان کند****قبر است نگینی که به نام تو توان کند
جزتخم ندامت چه‌کند خرمن ازبن دشت****بیحاصل جهدی‌که زمین دگران‌کند
چون شمع درین ورطه فرو رفت جهانی****رستن چه خیال است ز جاهی‌که زبان‌کند
امروز به حکم اثر لاف تهور****رستم زن مردی‌ست که بال مگسان کند
در هر کف خاکی دو جهان ریشهٔ مستی است****با قوت تقوا نتوان بیخ رزان‌کند
زهاد ز بس جان به لب صرفهٔ ریشند****در ماتم این مرده‌دلان مو نتوان کند
فریاد که راهی به حقیقت نگشودیم****نقبی‌که به دل‌کند نفس سخت نهان‌کند
چون غنچه به جمعیت دل ساخته بودیم****این عقده‌که واکردکه ما را ز میان‌کند
در دل هوسی پا نفشرد از رم فرصت****هر سبزه که برریشه زد این آب روان کند
پیچ و خم این عقده گشودیم به پیری****یعنی‌که به دندان نتوان دل ز جهان کند
بیدل نه به دنیاست قرارت نه به عقبا****خورده است خدنگ تو ازین هفت کمان کند

غزل شمارهٔ 1420: لمعهٔ مهرش دمی کاینه تابان کند

لمعهٔ مهرش دمی کاینه تابان کند****شرم به چشم جهات سایهٔ مژگان کند
گر به تغافل دهد جلوه عنان نگاه****خانهٔ صد آینه یک مژه وبران‌کند
حسن عرقناک او محرمی دل نخواست****آتش غیرت کجاست کاین ورق افشان کند
هرزه‌دو مطلبم‌کاش چو موج‌گهر****آبله‌ام یک نفس محرم دامان کند
فو‌ت زمان حضور آینهٔ دل شکست****یأس کنون جای مو ناله پریشان‌کند
در بن دندان شوق حسرت‌کنج لبی‌ست****گر بگزم پشت دست بوسه چراغان‌کند
در برم از نیستی جامهٔ پوشیده‌ای‌ست****تاکی از این‌کسوتم رنگ تو عریان‌کند
شبهه نچیند بساط در ره تسلیم عشق****آب ز عکس غریق آینه پنهان‌کند
با همه واماندگی شوق گر آید بجوش****آبلهٔ پا چو شمع بر مژه توفان کند
گر سر مجنون او گردشی آرد به عرض****دشت و در از گردباد رو به گریبان کند
عالم تصویر وهم صید فریبم نکرد****کافر آن غمزه را بت چه مسلمان کند
بیدل ز آن نرگسم جرات بیداد کو****سرمه ز خاکم مگر بالد و افغان کند

غزل شمارهٔ 1421: هرجا خرام ناز تو تمکین عیان کند

هرجا خرام ناز تو تمکین عیان کند****حیرت در آب آینه کشتی روان کند
زخمی که خندد از دم تیغ تبسمت****خون چکیده را چمن زعفران کند
چشمت به محفلی که تغافل کند بلند****نی هم به میل سرمه نیاز فغان کند
از فرصت گذشته رسیدن گذشته گیر****رنگ پریده در چه بهار آشیان کند؟
خاموش باش بر در دل ورنه بی‌ادب****هر دم زدن یک آینه‌وارت زیان کند
از فعل زشت دشمن آسایش خودیم****ما را مگر به خویش حیا مهربان کند
آن شعله طینتم که پی طعمهٔ گداز****مغزم چو شمع پرورش استخوان کند
تغییر پهلویم ستم است از هجوم درد****ترسم که بوریای مرا نیستان کند
در خاک من غبار فنا نیست پرفشان****خواب عدم کجا مژه‌ام را گران کند
بسمل صفت به سکته رسانیده‌ام ورق****سطری ز خون مگر سبقم را روان کند
باور نداشتم که غبار مرا چو صبح****دامان چیده تا به فلک نردبان کند
تمثال من چو صورت عنقا همین صداست****چیزی نی‌ام که آینه‌ام امتحان کند
ای آینه عیوب مثالم به رو میار****بگذار تا عرق ته آبم نهان کند
بیدل مخوان فسانهٔ بخت سیاه من****کافاق را مباد چو شب سرمه دان کند

غزل شمارهٔ 1422: اشک گهر طینت ما راه تپش سر نکند

اشک گهر طینت ما راه تپش سر نکند****طفل دبستان ادب این سبق از بر نکند
وسوسه بر هم نزند رابطهٔ ساز یقین****کوه‌گران حوصله را ناله سبکسر نکند
منفعلیهای زمان فطرت ما را چه زیان****عبرت تمثال محیط آینه را تر نکند
عالم اسباب فنا چند دهد فرصت ما****اشک به دوش مژه‌ها آنهمه لنگر نکند
شبنم بی‌بال و پریم آینه‌پرداز تری****طاقت ما غیر عرق پیشهٔ دیگر نکند
تاب و تب عشق و هوس نیست کفیل دو نفس****صبح طربگاه شرر خنده مکرر نکند
شد ز ازل چهره‌گشا عجز ز پیدایی ما****مو ننهد پا به نمو تا قدم از سر نکند
دل بگدازید به غم دیده رسانید به نم****شیشه خمی تا نخورد باده به ساغر نکند
نیست ز هم فرق‌نما انجمن و خلوت ما****طایر گلزار یقین سر به ته پر نکند
بیدل از انجام نفس هرکه برد بوی اثر****گر همه آفاق شود ناز کر و فر نکند

غزل شمارهٔ 1423: طبع دانا الم دهر مکدر نکند

طبع دانا الم دهر مکدر نکند****گرد بر روی گهر آن همه لنگر نکند
به خیالی نتوان غرهٔ تحقیق شدن****گر همه حسن دمد آینه باور نکند
می‌دهد عاقبت کار حسد سینه به زخم****بدرگی تا به‌کجا تکیه به نشتر نکند
در خرابات شیاطین نسبان بسیارند****دختر رز جلبی نیست که شوهر نکند
بی‌زری ممتحن جوهر انسانی نیست****آدم آنست که مال و حشمش خر نکند
شیشهٔ حرص به صهبای قناعت پرکن****کز تنگ‌حوصلگی ناله به ساغر نکند
مجلس‌آرای هوس با تو حسابی دارد****تا نسوزد دلت آرایش مجمر نکند
به نگاهی چو شرر قانع پیدایی باش****تا ترا در نظر خلق مکرر نکند
شبنم گلشن ایجاد خجالت دارد****صبح تصویر بر آ تا نفست تر نکند
شوق دل حسرت گلزار حضوری دارد****همچو طاووس چرا آینه دفتر نکند
خاک درگاه مذلت ز چه اکسیرکم است****کیمیا گو مس بیقدر مرا زر نکند
عشوهٔ الفت دنیا نخرد بیدل ما****نقد دل باخته سودای محقر نکند

غزل شمارهٔ 1424: هوس جنون‌زدهٔ نفس به کدام جلوه کمین کند

هوس جنون‌زدهٔ نفس به کدام جلوه کمین کند****چو سحر به گرد عدم تند که تبسم نمکین کند
ز چه سرمه رنج ادب کشم که خروش جنون حشم****به هزار عرصه‌کشد الم نفسی‌که پرده‌نشین‌کند
ز خموشی ادب امتحان به فسردگی نبری‌گمان****که کمند نالهٔ عاشقان لب برهم آمده چین کند
سر بی‌نیازی فکر را به بلندیی نرسانده‌ام****که به جز تتبع نظم من احدی خیال زمین کند
زفسون فرصت وهم و ظن بگداخت شیشهٔ ساعتم****که غبار دل به هم آرد و طلب شهور و سنین کند
ز بهار عبرت جزوکل به‌گشاد یک مژه قانعم****چه‌کم است صیقلی از شرر که نگاه آینه‌بین‌کند
پی عذر طاقت نارسا، برو آنقدرکه کشد دلت****ته پاست منزل رهروی‌که به پشت آبله زین‌کند
نه بقاست مایهٔ فرصتی نه نفس بهانهٔ شهرتی****به خیال خنده زندکسی‌که تلاش نقش نگین‌کند
چقدر در انجمن رضا، خجل است جرأت مدعا****که دل از فضولی نارسا، هوس چنان و چنین‌کند
ز حضور شعلهٔ قامتی ز خیال فتنه علامتی****نرسیده‌ام به قیامتی که کسی گمان یقین کند
به چه ناز سجده اداکند، به در تو بیدل هیچکس****که به نقش پا برد التجا و خطی نیاز جبین کند

غزل شمارهٔ 1425: وهم بلند وپست جاه چند دلت سیه‌کند

وهم بلند وپست جاه چند دلت سیه‌کند****گر گذری ز بام و در سایه بساط ته کند
رفع غبار وهم و ظن آن همه‌کذب داشته‌ست****یک مژه گر به هم خورد نقش جهان تبه‌کند
داد نشان میکشان‌گر ندهد سپهر دون****جام پر و تهی همان کار هلال و مه کند
جمع شدن به جیب خویش مغتنم نفس شمار****یک گره است شش جهت کس به دل که ره کند
شمع به حسرت فنا تا به سحر درآتش است****کاش نسیم دامنی بیگه ما پگه کند
محو صفای شوق باش تا به طربگه حضور****سیر هزار رنگ گل آینه بی‌نگه کند
طبع فضول ظالم است دادش از انفعال خواه****خجلت اگر زند به سنگ روی عرق سیه کند
در طلب‌غنا چو شمع‌جبهه به عجز سودن است****آبله بشکند به پا تا سر ما کله کند
بعد تهی شدن ز خویش واشدنت چه فایده****شرم کن از حساب اگر، صفر، یک تو، ده کند
غیر توقع کرم هیچ نداشت زندگی****فال وجود زد عدم تا دو نفس نگه کند
گر نه به عرض مدعا خاک در فنا شود****بیدل ناامید ما رو به چه بارگه کند

غزل شمارهٔ 1426: بادهء تحقیق را ظرف هوس تنگی‌کند

بادهء تحقیق را ظرف هوس تنگی‌کند****در بر آتش لباس خار و خس تنگی‌کند
درد را جولا‌نگهی چون سینهٔ عشاق نیست****بر فغان مشکل‌که آغوش جرس تنگی‌کند
بر جنون می‌پیچم واز خویش بیرون می‌روم****گردباد شوق را تاکی نفس تنگی‌کند
عیش رسوایی به کارم کوچه گردان وفاست****ای‌خوش‌آن وضعی‌کزو خلق‌عسس تنگی‌کند
در خیال راحت از فیض تپیدن غافلیم****آشیان ای کاش بر ما چون قفس تنگی کند
همچو آن سوزن‌که درماند ز تار نارسا****عمر رنگ سعی بازد چون نفس تنگی کند
نه فلک در وسعت‌آباد دل دیوانه‌ام****هست خلخالی که در پای مگس تنگی کند
غنچه بر یک مشت زر صد رنگ خست چیده است****اینقدر یارب مبادا دست کس تنگی کند
شکوه مردم ز گردون بیدل از کم وسعتی‌ست****ناله در پرواز آید چون قفس تنگی‌کند

غزل شمارهٔ 1427: مشرب عشاق بر وضع هوس تنگی‌کند

مشرب عشاق بر وضع هوس تنگی‌کند****عالم عنقا به پرواز مگس تنگی کند
واصل مقصد ز خاموشی ندارد چاره‌ای****چون به منزل آمد آواز جرس تنگی کند
سیری از شوخی ندارد طفل آتش‌خوی من****اشک را کی در دویدن‌ها نفس تنگی کند
انتظار بیخودی ما را جنون پیمانه کرد****خلق مستان از شراب دیررس تنگی کند
بوی‌گل در رنگ دزدد بال پرواز نفس****باغ امکان بی‌تو از آهم ز بس تنگی‌کند
دیده بی رویت ندارد طاقت تشویش غیر****آن‌چه بر گل واشود بر خار و خس تنگی‌کند
بی‌دماغ دستگاه مشرب یکتایی‌ام****خانهٔ آیینهٔ ما بر دو کس تنگی کند
کیسه‌پردازان افلاس از فضولی فارغند****بی‌گشادی نیست‌گر دست هوس تنگی‌کند
عالمی را الفت جسم از عدم دلگیر کرد****بر قفس پرورده بیرون قفس تنگی کند
چون سحر بیدل من و هستی تعب پیراهنی****کز حیا بر خویش تا بالد نفس تنگی کند

غزل شمارهٔ 1428: بسکه بی‌روپت بهارم کلفت انشا می‌کند

بسکه بی‌روپت بهارم کلفت انشا می‌کند****چون حنا رنگ از گرانی سایه پیدا می‌کند
گر نه باد صبح چین طره‌ات وا می‌کند****نسخهٔ جمعیت ما را که اجزا می‌کند
عضو عضوم‌بسکه می‌بالد به‌سودای جنون****وسعت دامان داغ ایجاد صحرا می کند
همت !ز تدبیر بیجا تاکجا خجلت‌کشد****ای جنون رحمی که ما را هوش رسوا می‌کند
نسخهٔ هستی ز بس دقت سواد افتاده است****چشم برهم بسته حل این معما می‌کند
جنس درد بیکسی کم نیست در بازار ما****گر شنیدن مایه دارد ناله سودا می‌کند
جلوه از شوخی نقاب حیرتی افکنده است****رنگ صهبا در نظرها کار مینا می‌کند
دیده ما را خمار شوخی رفتار او****عاقبت خمیازه ای نقش کف پا می‌کند
چون شود بیحاصلی معلوم مطلب حاصل‌ست****حاجت ما را روا نومیدی ما می‌کند
گر چنین بالد هوای پر فشانیهای شوق****آه ما را ربشهٔ تخم ثریا می‌کند
در شکست آرزو تعمیر آزادی گم است****بال چون بر هم خورد پرواز پیدا می کند
سنگ بر تدبیر زن کار کس اینجا بسته نیست****یک شکستن صد کلید از قفل انشا می‌کند
رهبر مقصود بیدل وحشت از خویش است و بس****سیل چون مطلق عنان شد سیر دربا می‌کند

غزل شمارهٔ 1429: عاقبت‌در حلقهٔ‌آن زلف دل جا می‌کند

عاقبت‌در حلقهٔ‌آن زلف دل جا می‌کند****عکس در آیینه راه شوخیی وامی‌کند
غمزهٔ وحشی مزاجت در دل مجروح من****زخم ناخن را خیال موج دریا می‌کند
سطر آهی تا نمایان شد دل از جا رفته است****خامهٔ الفت نمی‌دانم چه انشا می‌کند
گه تغافل می‌تراشد گاه نیرنگ نگاه****جلوه را آیینهٔ ما سخت رسوا می‌کند
دامن مستی به آسانی نمی‌آید به دست****باده خونها می‌خورد تا نشئه پیدا می‌کند
در زیان خویش کوش ای آنکه خواهی نفع خلق****مومیایی هم شکست خود تمنا می‌کند
غنچه می‌گویدکه ای در بندکلفت‌ماندگان****عقدهٔ دل را همین آشفتگی وامی‌کند
:نیست موجودی‌که نبود غرقهٔ‌گرداب وهم****بحر هم عمری‌ست دست موج بالا می‌کند
هستی بیحاصل ما بسکه مشتاق فناست****هرکه گردد خاک دل اندیشهٔ ما می‌کند
خاکساران تا کجا دارند پاس آبرو****سایه را از عاجزی هرکس ته پا می‌کند
آشیان الفت دل چون نفس در راه ماست****ورنه ما را اینقدر پرواز عنقا می‌کند
در بیابان طلب بیدل تأمل رهزن است****کار امروز ترا اندیشه فردا می‌کند

غزل شمارهٔ 1430: ساز امکان از شکست آواز پیدا می‌کند

ساز امکان از شکست آواز پیدا می‌کند****بال بر هم می‌خورد پرواز پیدا می‌کند
می‌نهد پیش از سخن گردن به تیغ انفعال****چون قلم هرکس که شرح راز پیدا می‌کند
پاس ناموس حیا هم نیست آسان دشتن****چون جبین برنم زند غمازپیدا می‌کند
نور عبرت نیست دل را بی‌غبار حادثات****از شکست این آینه پرداز پیدا می‌کند
چون خط پرگار بر انجام می‌سوزد نفس****تاکسی سررشتهٔ آغازپیدا می‌کند
همچو شمع افسانهٔ دعوی مسلسل‌کرده‌ای****این زبان آخر دهان گاز پیدا می‌کند
چون نگه هر چند در مژگان زدن گم می‌شویم****حسرت دیدار ما را باز پیدا می کند
تا بود ممکن حدیث پنبه باید گوش کرد****نغمه‌ها این محفل بی‌ساز پیدا می‌کند
نفس کافر را مسلمان کن کمال اینست و بس****سحر چون باطل شود اعجاز پیدا می‌کند
حسن بی ایجاد عشقی نیست در اقلیم ناز****گل چو موج رنگ زد گلباز پیدا می‌کند
عجز چون موصول بزم کبر‌یا شد عجز نیست****گر نیاز آنجا رساندی ناز پیدا می‌کند
پا ز جوش آبله بیدل مقیم دامنست****هرکه سامان‌کرد عجز اعزاز پیدا می کند

غزل شمارهٔ 1431: هر نفس دل صدهزار اندیشه پیدا می‌کند

هر نفس دل صدهزار اندیشه پیدا می‌کند****جنبش این دانه چندین ریشه پیدا می‌کند
اقتضای جلوه دارد این‌قَدَر تمهید رنگ****تا پری بی‌پرده گردد شیشه پیدا می‌کند
شمع این محفل مرا بر سوختن پروانه کرد****هرکه باشد غیرت از هم پیشه پیدا می‌کند
مرد را سامان غیرت عارضی نبود که شیر****ناخن و دندان همان در بیشه پیدا می‌کند
در زوال عمر وضع قامت پیری بس است****نخل این باغ ازخمیدن تیشه پیدا می‌کند
یأس دل کم نیست گر خواهی ز خود برخاستن****نشئه‌واری از شکست این شیشه پیدا می‌کند
حسرت پیکان او بی‌ناله نپسندد مرا****آخر این تخم محبت ریشه پیدا می‌کند
دل وفا، بلبل نوا، واعظ فسون عاشق جنون****هرکسی در خورد همت پیشه پیدا می‌کند
عرصهٔ آفاق جای جلوهٔ یک ناله نیست****نی‌گره از تنگی این بیشه پیدا می‌کند
بیدل از سیر تأمل‌خانهٔ دل نگذری****نقشها این پردهٔ اندیشه پیدا می‌کند

غزل شمارهٔ 1432: گر طمع دست طلب وامی‌کند

گر طمع دست طلب وامی‌کند****بر قناعت خنده لب وامی‌کند
گرم می‌جوشی به لذات جهان****این شکر دکان تب وامی‌کند
موج گوهر باش کارت بسته نیست****ناخنی دارد ادب وامی‌کند
فتح باب عافیت وقف کسی‌ست****کز جبین چین غضب وامی‌کند
شیشه مشکن ورنه دل هم زین بساط****راه کهسار حلب وامی‌کند
سایهٔ طوبی نباشد گو مباش****جای ما برگ عنب وامی‌کند
ای چراغ محفل شیب و شباب****صبح ته گیر آنچه شب وامی‌کند
شرم‌کم دارد ز ناموس عدم****هر که طومار نسب وامی‌کند
پنبه از مینا به غفلت برمدار****این پری بند قصب وامی‌کند
بی‌ادب بر غنچه نگشایید دست****این گره را گل به لب وامی‌کند
عقده ناپیداست در تار نفس****لیک بیدل روز و شب وامی‌کند

غزل شمارهٔ 1433: میل هوس ز عافیتم فرد می‌کند

میل هوس ز عافیتم فرد می‌کند****گر بشکنم‌کلاه دلم درد می‌کند
تسلیم تحفه‌ای‌ست که طبعم بر اهل ذوق****چو میوهٔ رسیده ره‌آورد می‌کند
خال زباد تختهٔ خاک اختراع کیست****دل را خیال مهرهٔ این نرد می‌کند
پر در تلاش خرمی این چمن مباش****افراط آب چهرهٔ گل زرد می‌کند
رم می‌خورد ز سایهٔ غیرت فسردگی****تمثال مرد آینه را مرد می‌کند
از می حذر کنید که این دشمن حیا****کاری که از ادب نتوان کرد می‌کند
چینی علاج تشنگی حرص جاه نیست****آب سفال دل ز هوس سرد می‌کند
زنگار اگرنه پردهٔ ناموس راز اوست****آیینه را خیال که شبگرد می‌کند
عزم فنا به شیشهٔ ساعت نهفته‌ایم****بیدل به پرده رفتن ماگرد می‌کند

غزل شمارهٔ 1434: درگلستانی‌که حسنش جلوه‌ای سر می‌کند

درگلستانی‌که حسنش جلوه‌ای سر می‌کند****گل ز شبنم دیدهٔ حیران ساغر می‌کند
بی‌تو طفل اشک مشتاقان ز درد بیکسی****گر همه در چشم غلتد خاک بر سر می کند
همچو اشکم حسرت اندیش نثار راه تست****هر صدف کز آبرو سامان گوهر می‌کند
اعتمادی نیست بر جمعیت اجزای ما****این ورقها را هوای زلفت ابتر می‌کند
موج آبش می‌زند تیغ محرف برکمر****سرو هر گه طرز رفتار ترا سر می‌کند
پاکبازان فارغند از تهمت آلودگی****حسرت دیدار گاهی چشم ما تر می‌کند
از جنونم عالمی پوشید چشم امتیاز****هر که عریان می‌شود این جامه در بر می‌کند
می‌دهد اجزای رنگ و بوی جمعیت به باد****هر که درس خنده‌ای چون غنچه از بر می‌کند
راحتت فرش است اگر از وهم طاقت بگذری****ناتوانی هر چه آید پیش بستر می‌کند
بیخود احرام گلزار خیال کیستم****گردش رنگم ره معشوقه‌ای سر می‌کند
حیرت اظهاریم بیدل لذت تحقیق کو****هیچکس آگاهی از آیینه باور می‌کند

غزل شمارهٔ 1435: اول در عدم دهنت باز می‌کند

اول در عدم دهنت باز می‌کند****تاکاف و نون تهیهٔ آواز می‌کند
آهنگ صور خیز تو در هر نفس زدن****ساز هزار عالم ناساز می‌کند
هرگاه می‌دهی به زبان رخصت سخن****جبریل بال می‌زند و ناز می‌کند
نیرنگ اعتبار بهار تجددت****با هم چه رنگها که نه گلباز می‌کند
شام ابد به جیب تو سر می‌برد فرو****صبح ازل زتو سخن آغاز می‌کند
هر رنگ و بو که می‌دمد از نوبهار صنع****آیینهٔ خیال تو پرداز می‌کند
گر فطرت تو پر نزند در فضای قدس****خاک فسرده راکه فلکتاز می‌کند
زبن‌باغ نی دمیدن صبحی و نی گلی‌ست****سحرآفرین تبسمت اعجاز می‌کند
این عرصه تا کجا نشود پایمال ناز****رخش تعین تو تک و تاز می‌کند
روز و شبی در انجمن اعتبار نیست****چشم تو می‌زند مژه و باز می‌کند
بیدل تآملی که در این گلشن خیال****رنگ شکستهٔ تو چه پرواز می‌کند

غزل شمارهٔ 1436: گر جنونم ناله واری نذر بلبل می‌کند

گر جنونم ناله واری نذر بلبل می‌کند****شور محشر آشیان در سایهٔ‌گل می کند
انتظار ناز استغنا نگاهی می‌کشم****کز غبارم سرمهٔ چشم تغافل می‌کند
غیر خاکستر دلیل اضطراب شعله نیست****هرقدر پر می‌زند افسردگی گل می‌کند
عافیت خواهی به هر افسونی از جا در میا****خاک بر باد است اگر ترک تحمّل می‌کند
دل به مستی چون نغلتد درهوای نرگست****آب گوهر را خیالش در صدف مل می‌کند
از زمینگیری هوا آیینه‌دار شبنم است****اشک می‌گردد اگر آهم تنزل می‌کند
گریه توفان و‌حشت است ای چرخ دست از خود بشو****سیل ما خلخال پا از حلقهٔ پل می‌کند
حفظ آب‌رو نفس در جیب دل دزدیدن است****قطره را گوهر همان مشق تامّل می‌کند
گاه بر خاشاک و گه بر موج می‌پیچد غریق****حیله‌جوی زندگی چندین توکٌل می‌کند
آفت این باغ بیدل برخزان موقوف نیست****صد قیامت یک نسیم آه بلبل می‌کند

غزل شمارهٔ 1437: هرکجا آیینهٔ حسن جنون گل می‌کند

هرکجا آیینهٔ حسن جنون گل می‌کند****دود سودا بر سر ما نازکاکل می‌کند
بر لب ما، خنده یکسر شکوهٔ درد دل است****هر قدر خون می‌خورد این شیشه قلقل می‌کند
سینه چاک شوقم از فکر پریشانم چه باک****هرکه گردد شانه یاد زلف و کاکل می کند
دل چسان با خامشی سازد که یاد جلوه‌ات****جوهر آیینه را منقار بلبل می‌کند
دستگاه شوق تا بالد ز خودداری برآ****خاک را آشفتگی گردون تجمل می‌کند
منزلت خواهی مداراکن‌که در فواره آب****اوج دارد آنقدر کز خود تنزل می‌کند
جلوه مست و شوق سر تا نگاه اما چه سود****دیده و دانسته حیرانی تغافل می‌کند
زندگی نقد نفسها ریخت در جیب فنا****از تردد هر که می‌رنجد توکل می‌کند
از سلامت دست باید شست و زین دریا گذشت****موج اینجا از شکست خویشتن پل می‌کند
موج چون بر هم خورد بیدل همان بحر است و بس****کم شدن از وهم هستی جزء را کل می‌کند

غزل شمارهٔ 1438: بسکه زخم کشتهٔ نازش تلاطم می‌کند

بسکه زخم کشتهٔ نازش تلاطم می‌کند****هر چه را دیدم درین مشهد تبسم می‌کند
چشم بگشا برحصول جستجو کاینجا چو شمع****نقد خود هرکس بقدر یافتن گم می‌کند
پختگان دامن ز قید تن‌پرستی چیده‌اند****باده‌ات از خام جوشی خدمت خم می کند
هیچکس از بی‌تکلف زبستن آگاه نیست****آدمی بودن خلل در عیش مردم می‌کند
زین نفس سوزی که دارد خلق بر طاق و سرا****سعی عبرت‌بافی کرم بریشم می‌کند
پیش‌بینی کن زننگ حسرت ماضی برآ****بر قفا نظاره کردن ریش را دم می‌کند
دهر لبریز مکافات‌ست اما کو تمیز****کم‌کسی اینجا به حال خود ترحم می‌کند
از ادبگاه خموشی گوش باید وام کرد****سرمه‌گون چشمی درین مخمل تکلم میکند
هر کجا باشد قناعت آبیار اتفاق****پهلوی از نان تهی ایجاد گندم می‌کند
رحم بر بی مغزی ما کن که این نقش حباب****خویش را آیینهٔ دریا توهم می‌کند
بیدل از بس بی‌نم افتاده است بحر اعتبار****گوهر از گرد یتیمیها تیمم می‌کند

غزل شمارهٔ 1439: داغ عشقم چاره‌جوییها کبابم می‌کند

داغ عشقم چاره‌جوییها کبابم می‌کند****سوختن منت‌گذار از ماهتابم می‌کند
در محیط دشمن من انفعال ناکسی است****زان سرکو بهر راندن شرم آبم می‌کند
کاش بر بنیاد موهومی نمی‌کردم نظر****فهم خود بیش از خرابیها خرابم می‌کند
در عقوبت‌خانهٔ ننگ دویی افتادهٔم****ما و تو چندان که می‌بالد عذابم می‌کند
گرد شبنم پیشتاز صبح ایجاد من است****خنده گل ناکرده سامان گلابم می‌کند
نقطهٔ موهومم اما عمرها شد ذره‌وار****عشق از دیوان خورشید انتخابم می‌کند
مخمل و دیبای جاهم‌گر نباشدگو مباش****بوریای فقر هم تدبیر خوابم می‌کند
پوست بر تن انتظار مغز معنی می‌کشم****آخر این جلدی که می‌بینی کتابم می‌کند
شکر پیری تا کجا کوبم که این قد دوتا****صفر اعداد خیال او حسابم می‌کند
سایهٔ افسرده‌ام لیک التفات نیستی****آفتابم می‌کند گر بی‌نقابم می‌کند
من نمی‌دانم که‌ام در بارگاه کبریا****حلقهٔ بیرون دربیدل خطابم می‌کند

غزل شمارهٔ 1440: حسرت امشب آه بی‌تأثیر روشن می‌کند

حسرت امشب آه بی‌تأثیر روشن می‌کند****رشتهٔ شمعی به هر تقدیر روشن می‌کند
چون چراغ گل که از باد سحر گیرد فروغ****زخم ما چشم ازدم شمشیرروشن می کند
بر بیاض صبح منقوش است نظم و نثر دهر****موی کافوری سواد پیر روشن می‌کند
چون بنای موج‌پرداز از شکستم داده‌اند****معنی ویرانی‌ام تعمیر روشن می‌کند
ای شرر مفت نگاهت جلوه‌زار عافیت****روزگار آیینهٔ ما دیر روشن می‌کند
بی‌ندامت حلقهٔ ماتم بود قد دوتا****نالهٔ شمع خانهٔ زنجیرروشن می‌کند
گر خیال آیینه‌دار اعتبار ما شود****صورت خوابی به صد تعبیر روشن می‌کند
گرمی هنگامهٔ امکان جلال عشق اوست****آتش این بیشه چشم شیر روشن می‌کند
بگذر از صیادی مطلب که صحرای امید****خانهٔ برق از رم نخجیر روشن می کند
بیدل از فانوس، زخم عافیت را نور نیست****شمع پیکانی در اینجا تیر روشن میکند

غزل شمارهٔ 1441: عقل اگر صد انجمن تدبیر روشن می‌کند

عقل اگر صد انجمن تدبیر روشن می‌کند****فکرمجنون سطری از زنجیرروشن می‌کند
داغ نومیدی دلی دارم که در هر دم زدن****شمعها از آه بی‌تاثیر روشن می‌کند
عالمی چشم از مزار ما به عبرت آب داد****خاک ما فیض هزاراکسیر روشن می‌کند
ننگ رسوایی ندارد ساز تا خامش نواست****رمزصد عیب وهنرتقریرروشن می‌کند
می‌شود ظاهر به پیری معنی طول امل****جوهر این مو صفای شیر روشن می‌کند
غافلان را نور تحقیق از سواد فقر نیست****توتیا کی دیدهٔ تصویر روشن می‌کند
از رگ‌گل می‌توان فهمید مضمون بهار****فیض معنیهای ما تحریر روشن می‌کند
ناله امشب می‌خلد در دل ز ضعف پیریم****شمع بیدادکمان را تیر روشن می‌کند
عالم دل را عیار از دستگاه ناله‌گیر****وسعت صحرا رم نخجیر روشن می‌کند
از عرق بر جبههٔ افسون چراغان خوانده‌ایم****بزم ما را خجلت تقصیر روشن می‌کند
انتظار فیض عشق از خامی خود می‌کشم****چوب تر را سعی آتش دیر روشن می‌کند
هیچکس بر در نزد بیدل ز زندانگاه چرخ****عجز ما این خانهٔ دلگیر روشن می‌کند

غزل شمارهٔ 1442: بولهوس از سبک سری حفظ سخن نمی‌کند

بولهوس از سبک سری حفظ سخن نمی‌کند****در قفس حبابها، باد وطن نمی‌کند
لب مگشای چون صدف تا گهر آوری به کف****گوش طلب‌که‌کارگوش هیچ دهن نمی‌کند
قطره محیط می‌شود چون ز سحاب شد جدا****روح ز وهم خود عبث ترک بدن نمی‌کند
هستی خود گداز من شمع شرر بهانه‌ای‌ست****لیک‌کسی نگاه‌گرم جانب من نمی‌کند
خون امید می‌خورد بی‌تو دل شکسته‌ام****طرهٔ سرکشت چرا یاد شکن نمی‌کند
بسکه هوای غربتم چون نفس است دلنشین****جوهر من در آینه فکر وطن نمی‌کند
نیست به عالم جنون‌گردش رنگ عافیت****هیچکس از برهنگی جامه‌کهن نمی‌کند
پنبهٔ داغ عاشقان نیست به غیر سوختن****مرده‌صفت چراغ ما سر به کفن نمی‌کند
دیده به صدهزار اشک محو نثار مقدمی‌ست****آه که آن سهیل ناز یاد یمن نمی‌کند
منع غنای دلبران نیست به جهد عاشقان****بلبل اگربه خون تپد غنچه سخن نمی‌کند
از عزبی به طبع خود جمع مکن مواد ننگ****شوهر خویش می‌شود مرد که زن نمی‌کند
ناله به شعله می‌تپد حلقهٔ داغ‌گو مباش****شمع بساط بیکسان ساز لگن نمی‌کند
زخم تو آنچه می‌کند با دل خستگان عشق****صبح نکرده با هوا، گل به چمن نمی‌کند
سایهٔ دور ازآفتاب مغتنم خود است و بس****طالب وصل او شدن صرفهٔ من نمی‌کند
نیست دمی‌که شانه‌وار در خم فکر زلف یار****بیدل سینه‌چاک من سیر ختن نمی‌کند

غزل شمارهٔ 1443: ناتوانی باز چون شمعم چه افسون می‌کند

ناتوانی باز چون شمعم چه افسون می‌کند****می‌پرد رنگ و مرا از بزم بیرون می‌کند
بیش از آن‌کان پنجهٔ بیباک بربندد نگار****سایهٔ برک حنا برمن شبیخون می‌کند
خلق ناقص این‌کمالاتی‌که می‌چیند به هم****همچو ماه نو حساب کاهش افزون می‌کند
تا ابد صید دو عالم‌گر تپد در خاک و خون****بهلهٔ ناموس از دستش که بیرون می‌کند
هر دماغی را به سودای دگر می‌پرورند****آتش این خانه دود از موی مجنون می‌کند
پایهٔ اقبال عزت خاص قدر صبح نیست****تا نفس باقی‌ست هرکس سیر گردون می‌کند
ای بداندیش از مکافات عمل ایمن مباش****وضع شیطان آدمی را نیز ملعون می‌کند
درخور افسوس از این میخانه ساغر می‌کشم****دست بر هم سودن اینجا چهره گلگون می‌کند
فطرت‌دون هم زر و سیمش‌کفیل‌عبرت است****مالداری خواجه را سرکوب قارون می‌کند
فکر خود خمخانهٔ رازست اگر وامی‌رسی****سر به زانو دوختن ناز فلاطون می‌کند
موی پیری بس که در سامان تجهیز فناست****تا کفن گردد سفید ایجاد صابون می‌کند
می‌رسد آخر زسعی آمد ورفت نفس****باد دامانی که فرش خانه واژون می‌کند
تا غباری درکمین داربم آسودن کجاست****خاک مجنون در عدم هم یاد هامون می‌کند
بیدل از فهم تلاش درد غافل نگذری****دل به صد خون جگر یک آه موزون می‌کند

غزل شمارهٔ 1444: قامت خم‌کز حیا سوی زمین رو می‌کند

قامت خم‌کز حیا سوی زمین رو می‌کند****فهم می‌خواهد اشارتهای ابرو می‌کند
هر کجا باشیم در اندوه از خود رفتنیم****شمع ما سر بر هوا هم سیر زانو می کند
سایه و تمثال راکم نیست‌گر سنجی به باد****شرم خفت سنگ ما را بی‌ترازو می‌کند
چشم بند سحر الفت را نمی‌باشد علاج****دل گرفتار خود است و یاد گیسو می‌کند
این چنین کز ناتوانیها شکستم داده‌اند****گر رسد چینی به یادم نوحه بر مو می‌کند
بسکه یاران در همین ویرانه‌ها گم گشته‌اند****می‌چکد اشکم ز چشم و خاک را بو می‌کند
روز بازار تعین آنقدر مالوف نیست****خلق چون شب شد دکان در چشم آهو می‌کند
ناتوانی هم به جایی می‌رسد، مردانه باش****سایه کار قاصد مطلب به پهلو می‌کند
با توکّل کس نمی‌پرداخت گر می‌داشت شرم****دستگاه نعمت بی‌خواست بدخو می‌کند
طبع ظالم در ریاضت مایل اصلاح نیست****تیغ را تدبیر خونریزی تنک‌رو می‌کند
حالت از کف می‌رود در فکر مستقبل مرو****این خیال دورگرد آخر تو را، او می‌کند
تاکجا بیدل ز گردون خجلتم باید کشید****این‌کمان سخت پر زورم به بازو می‌کند

غزل شمارهٔ 1445: ذوق فقر افسانهٔ اقبال‌کوته می‌کند

ذوق فقر افسانهٔ اقبال‌کوته می‌کند****بی‌طنابی خیمهٔ گردنکشی ته می‌کند
ای دلت آیینه غافل زبستن چند از نفس****این سحر هر دم زدن روز تو بیگه می‌کند
در تماشایت چو مژگان با پریشانی خوشیم****ورنه آخر جمع گشتن رخت ما ته می‌کند
عمرها شد خاک کوه و دشت بر سر می‌دوی****پیش پا نادیدن این مقدار گمره می‌کند
عجز طاقت هرکجا گردد دلیل مدعا****راه چندین دشت یک پا لغز کوته می‌کند
خاک شو آب بقا آلایش چندین تریست****این تیمم زان وضوهایت منزه می‌کند
رنگها گردانده‌ای ای غافل از نیرنگ دل****آینه عمریست زین تمثالت آگه می‌کند
بر جبین ما نشان سجده تمغای وفاست****صنعت عشق ازکلف آرایش مه می‌کند
شور امکان غلغل یک کاف و نون فهمیدنی‌ست****از ازل کبکی درین کهسار قهقه می‌کند
دوستان را در وداع هم عبارتها بسی است****بیدل مسکین فقیر است الله الله می‌کند

غزل شمارهٔ 1446: با هستی‌ام وداع تو و من چه می‌کند

با هستی‌ام وداع تو و من چه می‌کند****با فرصت نیامده رفتن چه می‌کند
بخت سیه زچشم‌کسان جوهرم نهفت****شبهای تار ذره به روزن چه می‌کند
فریاد از که پرسم و پیش که جان دهم****کان غایب از نظر به دل من چه می‌کند
هستی برای هیچکس آسودگی نخواست****گر دوست این‌کند به تو دشمن چه می‌کند
تیغ قضا سر همه درپا فکنده است****گردون درین مصاف به جوشن چه می‌کند
هرشیشه دل حریف تک‌وتاز عشق نیست****جایی‌که مرد ناله‌کند زن چه می‌کند
رنگ به گردش آمده‌ای در کمین ماست****گر سنگ نیستیم فالاخن چه می‌کند
دل خنده کار زشتی اعمال کس مباد****زنگی چراغ آینه روشن چه می‌کند
داغ دل از تلاش نفسها همان بجاست****در سنگ آتش اینهمه دامن چه می‌کند
آه از مآل خرمی و انبساط عمر****تا گل درین بهار شکفتن چه می‌کند
دلهای غافل و اثر وعظ تهمت است****بر عضو مرده مالش روغن چه می‌کند
تسلیم عشق را به رعونت چه نسبت است****بید‌ل سر بریده به گردن چه می‌کند

غزل شمارهٔ 1447: بر اهل فضل دانش و فن‌گریه می‌کند

بر اهل فضل دانش و فن‌گریه می‌کند****تا خامه لب گشود سخن گریه می‌کند
پر بیکسیم کز نم چشم مسامها****هرچند مو دمد ز بدن گریه می‌کند
درپیری ازتلاش سخن ضبط لب‌کنید****دندان دمی که ریخت دهن گریه می کند
عقل از فسون نفس ندارد برآمدن****بیچاره است مرد چون زن گریه می‌کند
اشکی که مهر پروردش در کنار چشم****چون طفل بر زمین مفکن گریه می‌کند
ای قطره غفلت از نم چشم محیط چند****از درد غربت تو وطن گریه می‌کند
تیمار جسم چند عرق ریز انفعال****تعمیر بر بنای کهن گریه می‌کند
هنگامهٔ چه عیش فروزم‌که همچو شمع****گل نیز بی تو بر سر من گریه می کند
شبنم درین بهار دلیل نشاط نیست****صبحی‌ست کز وداع چمن گریه می‌کند
بیدل به هرکجا رگ ابری نشان دهند****در ماتم حسین و حسن‌گریه می‌کند

غزل شمارهٔ 1448: کارجهان خواه عجز، خواه سری می‌کند

کارجهان خواه عجز، خواه سری می‌کند****آگهی اینجا کجاست بیخبری می‌کند
مقصد عزم نفس هیچ نمودار نیست****یک تپش پا به گل نامه‌بری می‌کند
کیست کزین خاکدان گرد بلندی نکرد****آبله هم زیر پا عزم سری می‌کند
بسکه تنک‌فرصت است عشرت این انجمن****تا به چراغی رسیم شب سحری می‌کند
ضبط عنان سرشک ازکف ما برده‌اند****شوق پری جلوه‌ای شیشه‌گری می‌کند
انجمن میکشان خامشی آهنگ نیست****شیشهٔ ما سنگ را کبک دری می‌کند
سفله ز کسب کمال قدر مربی شکست****قطره چو گوهر شود بد گهری می‌کند
در همه حال آدمی شخص ملک سیرت است****لیک به جاه اندکی ناز خری می‌کند
حرص گوارا گرفت تلخی ادبار منع****پیش طمع دور باش نیشکری می‌کند
جوهر فرهاد نیست ورنه در این کوهسار****صورت هر سنگ و گل مو کمری می‌کند
زنگ و صفای دل است غفلت و آگاهی‌ام****آینه در هر صفت پرده‌دری می‌کند
بیدل از افشای راز منفعلم کرد عشق****پیش که نالد ادب گریه‌تری می‌کند

غزل شمارهٔ 1449: هر که اینجا می‌رسد بی‌اعتدالی می‌کند

هر که اینجا می‌رسد بی‌اعتدالی می‌کند****شمع هم در بزم مستان شیشه خالی می‌کند
تا به گردون چید آثار بنای میکشی****طاق این میخانه را ساغر هلالی می‌کند
زاهدا بر ریش چندان اعتمادت فاسد است****آخر این قالی که می‌بافی جوالی می‌کند
درس دانش ختم کن کایینه‌دار سیم و زر****زنگی مکروه را ملا جمالی می‌کند
سر به زانوییم اما جمله بیرون دریم****حلقه از خود هم همان سیر حوالی می‌کند
طاقتی کو تا کسی نازد به افسون تلاش****رنگها پرواز در افسرده‌بالی می‌کند
زندگی صید رم است آگاه باشید از نفس****گرد فرصت در نظر ناز غزالی می‌کند
غره نتوان زیست بر باد و بروت اعتبار****چینی فغفور را یک مو سفالی می‌کند
وهم چون شمعت گداز دل گوارا کرده است****آتش است آبی که در جامت زلالی می‌کند
از زبان حیرت دیدار کس آگاه نیست****عمرها شد چشم من فریاد حالی می‌کند
جز ندامت نیست دلاک کسلهای هوس****دست افسوسی که دارم سینه‌مالی می‌کند
گوشهٔ دیوار فقرم گرمی پهلو بس است****سایه بر دوش و برم کار نهالی می‌کند
چون چنار از بی‌بری هم کاش تا پیری رسم****چارهٔ من دود آه کهنه‌سالی می‌کند
شرم محروم است بیدل از حصول مدعا****بیشتر کار جهان بی‌انفعالی می‌کند

غزل شمارهٔ 1450: هرکه در اظهار مطلب هرزه‌نالی می‌کند

هرکه در اظهار مطلب هرزه‌نالی می‌کند****گر همه کهسار باشد شیشه خالی می‌کند
بهر حاجت پیش هر کس رو نباید ساختن****خفت این تصویر را آخر زگالی می‌کند
منعم و تقلید درویشان، خدا شرمش دهاد****چینی خود را عبث ننگ سفالی می‌کند
جز خری کز صحبت اهل دول نازد به خویش****کم کسی با خرس فخر هم جوالی می‌کند
جسم خاکی را به اقبال ادب گردون کنید****این بناها را خمیدن طاق عالی می‌کند
خامشی دل‌چسبیی دارد که تا وامی‌رسیم****حرف نامربوط ما را شعر عالی می‌کند
شبهه از طاق بلند افکنده مینای شعور****ابروی بی‌مو به چشم ما هلالی می‌کند
لاف منعم بشنو و تن زن که آب و رنگ جاه****عالمی را بلبل گلهای قالی می‌کند
با همه واماندگی زین دشت و در باید گذشت****سایه گر پایی ندارد سینه مالی می‌کند
بسکه جای پر زدن تنگ است درگلزار ما****چارهٔ پرواز رنگ افسرده‌بالی می‌کند
در عدم بیدل تو و من شیشه و سنگی نداشت****کس چه سازد زندگی بی‌اعتدالی می‌کند

غزل شمارهٔ 1451: اینکه طاقت‌ها جوانی می‌کند

اینکه طاقت‌ها جوانی می‌کند****ناتوانی ناتوانی می‌کند
گر همه خاک از زمین‌گردد بلند****بر سر ما آسمانی می‌کند
بسکه فطرتها ضعیف افتاده است****تکیه بر دنیای فانی می‌کند
نیست‌کس اینجاکفیل هیچکس****زندگی روزی‌رسانی می‌کند
عصمت از تشویش دنیا جستن است****نفس را این قحبه، زانی می‌کند
در تب و تاب نفس پرواز نیست****سعی بسمل پرفشانی می‌کند
قید هستی پاس ناموس دل است****بیضه‌داری آشیانی می‌کند
از چه خجلت صفحه‌ام آتش زند****چون عرق داغم روانی می‌کند
هرکه را دیدم درین عبرت‌سرا****بهر مردن زندگانی می‌کند
بی دماغم غیر دل زین انجمن****هرچه بردارم گرانی می‌کند
آنقدر از خود به یادش رفته‌ام****کاین جهانم آنجهانی می‌کند
هیچ می‌دانی که‌ام ای بی‌خبر****شاه ما را پاسبانی می‌کند
کلک بیدل هرکجا دارد خرام****سکته هم ناز روانی می‌کند

غزل شمارهٔ 1452: نظم امکانی‌کجا ضبط روانی می‌کند

نظم امکانی‌کجا ضبط روانی می‌کند****کوه هم‌گر پا فشارد سکته‌خوانی می کند
زبن من و ما چون شرارکاغذ آتش زده****اندکی دامن فشاندن گل‌فشانی می‌کند
خلق از آغوش عدم نارسته می‌جوید فراغ****بی‌نشانی هم تلاش بی‌نشانی می‌کند
ذوق خودداری ز ما جز پستی همت نخواست****خاک اگر تمکین نچیند آسمانی می‌کند
این بلند و پست کز گرد نفس گل کرده است****تا کسی از خود برآید نردبانی می‌کند
عجز پر بی‌پرده است اما درشتیهای طبع****مغز بی‌ناموس ما را استخوانی می‌کند
از تعین چند مهمان فضولی زبستن****خاکساری بیش از اینت میزبانی می‌کند
آسمان دوش خمی دارد که بارش عالم است****کار صد قدرت همین یک ناتوانی می‌کند
بر دل ما کس ندارد یک تبسم التفات****زخم اگر می‌خندد اینجا مهربانی می‌کند
در حدیث عشق تن زن از مقالات هوس****لکنت تقریر تفضیح معانی می‌کند
زین همه اسباب کز دنیا و عقبا چیده‌اند****هرچه برداربم غیر از دل گرانی می‌کند
بیدل آخر مدعای شوق پروازست و بس****بی‌پر و بالی دو روزم آشیانی می‌کند

غزل شمارهٔ 1453: رفته رفته عافیت هم‌کینه‌خواهی می‌کند

رفته رفته عافیت هم‌کینه‌خواهی می‌کند****ساحل آخر کشتی ما را تباهی می‌کند
دوستان بر موی پیری اعتماد عیش چند****خانه‌ها روشن چراغ صبحگاهی می‌کند
آسمان زین دور مفعولی که ننگ دورهاست****اختلاط خلق را معجون باهی می‌کند
هرزه‌گویی بسکه در اهل تعین غالب‌ست****لطف معنی را به لب نگذشته واهی می‌کند
زاختلاط خشک‌طبعان محو مژگان می‌شود****خامه هم هرچند اشک از د‌یده راهی می‌کند
پیر گردیدیم حکم ضعف باید پیش برد****قامت خم گشته بر ما کجکلاهی می‌کند
نیست بی‌جوهر نیام از پهلوی اقبال تیغ****صحبت مردان محنت را سپاهی می‌کند
حسن می‌داند تقاضای جنون عاشقان****گر تغافل می‌نماید عذرخواهی می‌کند
بس که پیشیم از گروتازان میدان امل****باد محشر هم قفای ما سیاهی می کند
در گلستانی که حرف سرو او گردد بلند****گر همه طوبی سر افرازد گیاهی می‌کند
چون حیا غالب شود از لاف نتوان دم زدن****هرکه باشد زیر آب آواز ماهی می‌کند
نیست ممکن بیدل اصلاح طبایع جز به فقر****خلق را آدم همین بیدستگاهی می‌کند

غزل شمارهٔ 1454: مفلسی دست تهی بر سودن ارزانی کند

مفلسی دست تهی بر سودن ارزانی کند****پنجهٔ بیکار بیعت با پشیمانی کند
چشم من از درد بیخوابی در این وادی گداخت****سایهٔ خاری نشد پیدا که مژگانی کند
از حیا هم شرم می‌دارم ز ننگ اشتهار****جامهٔ پوشندکی حیف است عریانی کند
دل به غفلت نه که دردفع تمیز خوب و زشت****خانهٔ آیینه را زنگار دربانی کند
جز به موقع آبروریزی‌ست عرض هر کمال****غیر موسم ابر بر دریا چه نیسانی‌کند
تا به همواری رسد دور درشتیهای طبع****هرکه را رنگی‌ست باید آسیابانی کند
سبحه را گردآوری چون حلقهٔ زنار نیست****کفر چون هموار شدکار مسلمانی کند
نامه‌ای دارم بهار انشا که طبع بلبلش****چون صریر خامه پیش از خط غزلخوانی کند
بی‌تامل هرزه‌نالیهایم از خود می‌برد****کاش چون بند نی‌ام خجلت گریبانی کند
شرم بیدردی عرق می‌خواهد ای بیدل مباد****بی‌نمی‌ها دیده را محتاج پیشانی کند

غزل شمارهٔ 1455: بلا‌کشان محبت گل چه نیرنگند

بلا‌کشان محبت گل چه نیرنگند****شکسته‌اند به رنگی که عالم رنگند
چه شیشه و چه پری خانه‌زاد حیرت ماست****به آرمیدگی دل‌که بیخودان سنگند
ز عیب‌پوی ابنای روزگار مپرس****یکی‌گر آینه پرداخت دیگران زنگند
فریب صلح مخور ازگشاده‌رویی خلق****که تنگ حوصلیگیهای عرصهٔ جنگند
به وادیی که طلب نارسای مفصد اوست****بهوش باش که منزل رسیدن لنگند
نوای پرده ی بیتابی نفس این است****که عافیت‌طلبان سخت غفلت آهنگند
تو هر شکست که خواهی به دوش ما بربند****وفا سرشته حریفان طبیعت رنگند
ز وهم بر سر مینای خود چه می‌لرزی****شنو ز شیشه‌گران در شکستن سنگند
به بستن مژه انجام‌کار شد معلوم****که آب آینه‌ها جمله طعمهٔ زنگند
حباب نیم‌نفس با نفس نمی‌سازد****ز خود تهی‌شدگان بر خود اینقدر تنگند
ز خلق آنهمه بیگانه نیستی بیدل****تو هرزه‌فکری و این قوم عالم بنگند

غزل شمارهٔ 1456: گردی دگر نشد ز من نارسا بلند

گردی دگر نشد ز من نارسا بلند****هویی مگر چو نبض کنم بیصدا بلند
بنیاد عجز و دعوی عزّت جنون‌کیست****مو، سربلند نیست شود تا کجا بلند
کم‌همّتی به ساز فراغم وفا نکرد****دامن نیافتم به درازای پا بلند
از نُه فلک دریغ مکن چین دامنی****یک زینه‌وار از همه منظر برآ بلند
دور است خواب قافله از معنی رحیل****ورنه نمی‌شد اینهمه بانگ درا بلند
پیری دکان نالهٔ ما گرم داشته‌ست****نرخ عصاست درخور قد دوتا بلند
خلق جهان جنون‌زدهٔ بی‌بضاعتی‌ست****ازکاسهٔ تهی‌ست خروش گدا بلند
فطرت محیط نه فلک آبگون شود****گر وارسیم آبله پست است یا بلند
ما بیخودان تظلم حسرت کجا بریم****دست غریق عشق نشد هیچ جا بلند
چون نقش پا ز بس که نگونبخت فطرتیم****مژگان نمی‌شود به تماشای ما بلند
پستی مکش ز چتر کی و دستگاه جم****یک پشت پای بگذر از این دستها بلند
بیدل مگر تو درگذری ورنه پیش ما****دریاست بی‌کنار و پل مدّعا بلند

غزل شمارهٔ 1457: یارب چه‌سان‌کنم به هوای دعا بلند

یارب چه‌سان‌کنم به هوای دعا بلند****دستی که نیست چون مژه جز بر قفا بلند
صد نیستان تهی شدم از خود ولی چه سود****هویی نکرد گردن از این‌کوچه‌ها بلند
عجزم رضا نداد به رعنایی کلاه****گشتم همان چو آبله در زیر پا بلند
از بسکه شرم داشتم از یاد قامتش****دل شیشه‌ها شکست و نکردم صدا بلند
عرض اثر، نشانهٔ آفات گشتن است****جمعیت ازسری‌که نشد هیچ جا بلند
کلفت نوای دردسر هیچکس نه‌ایم****در پرده‌های خامشی آواز ما بلند
ساغر به طاق همت منصور می‌کشیم****بر دوش ما سری است زگردن جدا بلند
جز گرد احتیاج که ننگ تنزّه است****موجی نیافتیم درآب بقا بلند
خط بر زمین کش از هوس خام صبرکن****دیوار اعتبار شود تا کجا بلند
در احتیاج بر در بیگانه خاک شو****اما مکن نظربه رخ آشنا بلند
عشق از مزاج دون نکند تهمت هوس****در خانه‌های پست نگردد هوا بلند
بیدل ز بس که منفعل عرض هستی‌ایم****سر می‌کند عرق ز گریبان ما بلند

غزل شمارهٔ 1458: پیری آمد ماند عشرتها ز انداز بلند

پیری آمد ماند عشرتها ز انداز بلند****سرنگون شد شیشه قلقل‌کرد پرواز بلند
دستگاه اصل فطرت جز تنزل هیچ نیست****می‌کندگل پست پست انجام آغاز بلند
گرد امکان عمرها شد می‌رود بر باد صبح****تا کجا چیند نفس این دامن ناز بلند
معنی صوری که گوش کس به فهمش باز نیست****ازسپند بزم ما بشنو به آوازبلند
غافلان تا بر خط شق‌القمر گردن نهند****حکم انگست شهادت داشت اعجاز بلند
زیر گردون هرچه شور انگیخت محو سرمه شد****نغمه‌ها در خاک خوابانید این ساز بلند
زین چمن بیدل کسی را شرم دامنگیر نیست****سرو تاگل پا به گل دارد تک و تاز بلند

غزل شمارهٔ 1459: غافل شدیم وگشت خروش هوس بلند

غافل شدیم وگشت خروش هوس بلند****افسون خواب کرد غرور نفس بلند
یکسر به زیر چرخ پر و بال ریختیم****پرواز کس نجست ز بام قفس بلند
از حرف و صوت راه قیامت‌گرفت خلق****منزل شد اینقدر ز فسون جرس بلند
سهل است دستگاه غرور سبکسران****آتش نگردد آن همه از خار و خس بلند
وحشت نواست شهرت اقبال ناکسان****بی‌پر زدن نگشت طنین مگس بلند
همّت در این جونکده زنجیر پای ماست****یارب مباد اینهمه دامان کس بلند
دردا که در قلمرو طاقت نیافتیم****یک ناله چون تغافل فریادرس بلند
دست تلاش خاک به گردون نمی‌رسد****پر نارساست دانش و تحقیق بس بلند
بیدل اگر جنون نکند هرزه تازیت****گرد دگر نمی‌شود از پیش و پس بلند

غزل شمارهٔ 1460: حسرت دل‌کرد بر ما پنجهٔ قاتل بلند

حسرت دل‌کرد بر ما پنجهٔ قاتل بلند****می‌شود دست‌کرم با نالهٔ سایل بلند
ما نه تنها نیستی را دادرس فهمیده‌ایم****بحر هم از موج دارد دست بر ساحل بلند
چین ابروی تو هرجا بحث جوهر می‌کند****تیغ از جوهر رگ گردن کند مشکل بلند
سایهٔ تمکین نازت هر کجا افتاده است****سبزه چون مژگان شود از خاک آن منزل بلند
نه فلک در جلوه آمد از تپیدنهای دل****تاکجا رفته‌ست یارب گرد این بسمل بلند
کاروان یاس امکان را غبار حسرتم****هرکه رفت از خویشتن کرد آتشم در دل بلند
حرز امنی نیست جز محرومی از نشو و نما****خوشه‌سان گردن مکش زین کشت بیحاصل بلند
حیرت آهنگیم دل از شکوه ما جمع دار****دود نتواند شدن از شمع این محفل بلند
با غرور نازاو مشکل برآید عجز ما****گرد مجنون نارسا و دامن محمل بلند
سدّ راه توست بیدل گر کنی تعمیر جسم****می‌شود دیوار چون شد قدری آب وگل بلند

غزل شمارهٔ 1461: عجز نپسندید از ما شکوهٔ قاتل بلند

عجز نپسندید از ما شکوهٔ قاتل بلند****جز مژه گردی نشد از کوشش بسمل بلند
هستی موهوم ما در حسرت ایجاد سوخت****سایه‌واری هم نگردیدیم ز آب و گل بلند
باعث آزادی سرو است یأس بی‌بری****دستگاه آه باشد در شکست دل بلند
مایهٔ شکر و شکایتهای ما کم فرصتی است****نیست جزگرد نفس ازشخص مستعجل بلند
چون به آسایش رسیدی شعلهٔ دل مر‌ده گیر****از جرس مشکل که گردد ناله در منزل بلند
جاه را با آبروی خاکساریها مسنج****نیست ممکن گردن موج از سر ساحل بلند
چشم اهل جود اگر می‌داشت رنگی از تمیز****اینقدر هرگز نمی‌شد نالهٔ سایل بلند
پای از خود رفتن ما بود سر برداشتن****موج بی‌تمکین ما زین بحر شد غافل بلند
ما ز صد دیوان به یک مصرع قناعت کرده‌ایم****نشئهٔ صهبا چه دارد فطرت بیدل بلند

غزل شمارهٔ 1462: آنها که لاف افسر و اورنگ می‌زنند

آنها که لاف افسر و اورنگ می‌زنند****در بام هم سری‌ست‌که برسنگ می‌زنند
جمعی که پا به منزل و فرسنگ می‌زنند****در یاد دامن تو به دل چنگ می‌زنند
چون من‌کسی مباد نم‌اندود انفعال****کز عکس نامم آینه‌ها رنگ می‌زنند
در باغ اعتبارکه ناموس رنگ و بوست****رندان ز خنده گل به سر ننگ می‌زنند
گردون حریف داغ محبت نمی‌شود****این خیمه در فضای دل تنگ می‌زنند
یاران چو گردباد که جوشد ز طرف دشت****دامن به زیر پا به هوا چنگ می‌زنند
طاووس ما خجالت اظهار می‌کشد****زین حلقه‌ها که بر در نیرنگ می‌زنند
ما را به گرد کلفت ازین بزم رفتن است****آیینه‌ها قدم به ره زنگ می‌زنند
زین رهروان کراست سر و برگ جستجو****گامی به زحمت قدم لنگ می‌زنند
گاهی به کعبه می روم و گه به سوی دیر****دیوانه‌ام ز هر طرفم سنگ می‌زنند
بی‌پرده نیست صورت تحقیق‌کس هنوز****آثار خامه‌ای‌ست که در رنگ می‌زنند
بیدل به طاق ابروی وهمی‌ست جام خلق****چندانکه هوش‌کارکند سنگ می‌زنند

غزل شمارهٔ 1463: عشاق چون فسانهٔ تحقیق سر کنند

عشاق چون فسانهٔ تحقیق سر کنند****آیینه بشکنند و سخن مختصر کنند
هر چند برق شعله زند از نگاهشان****یکسر چراغ خانهٔ آیینه بر کنند
بر جوهر حیا نپسندند انفعال****صد عیب را به یک مژه بستن هنر کنند
شوخی ز چشمشان نبرد صرفه جز عرق****گل را همان به دیدهٔ شبنم نظر کنند
افسون جاهشان نکند غافل از ادب****دریا اگر شوند کمین گهر کنند
تا غیر از وفا نبرد بوی آگهی****از یار شکوه‌ای که محال است سر کنند
از انفعال نامه‌بران رموز عشق****رنگ پریده را به عرق بال تر کنند
بزم حضورشان نکشد انتظار شمع****اشکی جلا دهند و شبی را سحر کنند
تا جذبهٔ طلب گذرد در خیالشان****مانند شبنم آبله را بال و پر کنند
چون موج هر کجا پی تحقیق گم شوند****فکر سراغ خود به دل یکدگر کنند
خورشید منظری که بر آن سایه افکنند****فردوس منزلی که در آنجا گذر کنند
پای ثبات مرکز پرگار دامن‌ست****هر چند تا به حشر چو گردون سفر کنند
سعی وفا همین که چو بیدل شوند خاک****شاید ز نقش پای کسی سر به در کنند

غزل شمارهٔ 1464: جمعی که با قناعت جاوید خو کنند

جمعی که با قناعت جاوید خو کنند****خود را چوگوهر انجمن آبروکنند
حیرت زبان شوخی اسرار ما بس است****آیینه‌مشربان به نگه گفتگوکنند
محجوب پردهٔ عدمی بی‌حضور دل****پیدا شوی‌گر آینه‌ات روبروکنند
آنجاکه عشق خلعت رسوایی آورد****پیراهنی که چاک ندارد رفو کنند
لب‌تشنهٔ هوای ترا محرمان راز****چون نی به جای آب نفس درگلوکنند
نقش خیال و خامهٔ نقاش مشکل‌ست****ما را مگر به فکر میان تو مو کنند
آیینه است گاه خطا، رنگ اهل شرم****بی‌دستگاه شامه گل چشم بوکنند
شوخی به سیر عالم ما ره نمی‌برد****چشمی مگر در آبلهٔ پا فروکنند
آن نامقیدان که در اثبات مطلقند****آب نرفته را زتوهم به جوکنند
در بحرکاینات که صحرای نیستی‌ست****حاصل تیممی است به هرجا وضوکنند
بیدل دماغ نشئه ندارد گدای عشق****گرنه فلک گداخته در یک کدو کنند

غزل شمارهٔ 1465: حق‌مشربان دمی که به تحقیق رو کنند

حق‌مشربان دمی که به تحقیق رو کنند****خود را ز خود برند به جایی که او کنند
بر دوش غیر تکیه ز دردی‌کشان خط‌است****دستی مگر به گردن خود چون سبو کنند
مشتاق جلوهٔ تو ندارد دماغ گل****اینجا دل شکسته به یاد تو بو کنند
زین گلستان به سیر خزان نیز قانعیم****رنگ شکسته کاش به ما روبرو کنند
مضمون تازه بی‌نقط انتخاب نیست****هرجا دلی بود گرو زلف او کنند
پر سرکش است حسن همان به که بیدلان****آیینه‌داری دل بی‌آرزو کنند
ای خرمنت هوا نشوی غرهٔ نفس****زین ریشه‌ها که سیر خزان در نمو کنند
حیرت متاع‌گرمی بازار وهم باش****یکسوست آنچه در نظرت چارسو کنند
تا حشر روسیاهی داغ خجالت است****مردان دمی که چون سپر از پشت رو کنند
تمثال عافیت نکندگرد ازبن بساط****آیینه‌ها مگر به شکستن غلو کنند
آسوده زی که اهل فنا پیش از انتقام****از وضع خویش خاک به چشم عدو کنند
بید‌ل چو تار ساز جهانگیر شهرتند****در پرده هم‌گر اهل سخن‌گفتگوکنند

غزل شمارهٔ 1466: روشندلان چو آینه بر هرچه رو کنند

روشندلان چو آینه بر هرچه رو کنند****هم در طلسم خویش تماشای او کنند
پاکی چو بحر موج زند از جبینشان****قومی که از گداز تمنا وضو کنند
آزادگان نهال گلستان ناله‌اند****بر باد اگر روند نشاط نموکنند
پروانه مشربان بساط وفا چو شمع****اجزای خویش را به گداز آبرو کنند
ما را به زندگی ز محبت گزیر نیست****نتوان گذشت گر همه با درد خو کنند
عنقاست در قلمرو امکان بقای عیش****تاکی بهار را قفس از رنگ و بو کنند
جیب مرا به نیستی انباشت روزگار****چاکی‌ست صبح را که به هیچش رفو کنند
این موجها که گردن دعوی کشیده‌اند****بحر حقیقتند اگر سر فروکنند
ای غفلت آبروی طلب بیش از‌بن مریز****عالم تمام اوست‌که را جستجوکنند
بیدل به این طراوت اگر باشد انفعال****باید جهانیان ز جبینم وضو کنند

غزل شمارهٔ 1467: این غافلان که آینه‌پرداز می‌دهند

این غافلان که آینه‌پرداز می‌دهند****در خانه‌ای که نیست کس آواز می‌دهند
خون شد دل از معامله‌داران وهم و ظن****تمثال ماست آن چه به ما باز می‌دهند
مجبور غفلتیم قبول اثر کراست****یاران به‌گوش کر خبر راز می‌دهند
کم‌همتان به حاصل دنیای مختصر****در صید پشه زحمت شهباز می‌دهند
ناز غرور شیفتهٔ وضع عاجزی‌ست****رنگ شکسته را پر پرواز می‌دهند
غافل ز اعتبار شهید وفا مباش****خون مرا به آب رخ ناز می‌دهند
آنجا که دل ادبکدهٔ راز عاشقی‌ست****آتش به دست کودک گلباز می‌دهند
تا بخیه‌گل‌کند زگریبان راز ما****دندان به لب گزیدن غماز می‌دهند
بیتابی نفس تپش آهنگی فناست****گردی که می‌کنی به تک و تاز می‌دهند
بر باد ناله رفت دل و کس خبر نیافت****داغم ز نغمه‌ای که به !ین ساز می‌دهند
در پیش خود کهن شده ای ورنه چون نفس****انجام خلق را پر آغاز می‌دهند
بیدل برون خویش به جایی نرفته‌ایم****ما را ز پرده بهر چه آواز می‌دهند

غزل شمارهٔ 1468: علویانی که به این عالم دون می‌آیند

علویانی که به این عالم دون می‌آیند****عقل گم‌کرده به صحرای جنون می‌آیند
کیست پرسد که گل و لالهٔ این باغ هوس ***جز به آهنگ درون از چه برون می‌آیند
آمد و رفت نفس هر قدم آفت دارد****هرزه‌تازان همه بر رخش حرون می‌آیند
شوخی نشو نما رستن مو دارد و بس****نخلها سر به هوایند و نگون می‌آیند
چه هوا دود دماغی‌ست که در دیدهٔ وهم****آفتابند گر از ذره فزون می‌آیند
حیرت این است‌که چون تیغ درین دشت ستم****آب دارند و همان تشنهٔ خون می‌آیند
چه تماشاست درین کوچه که طفلان سرشت****نی سوار مژه از خانه برون می‌آیند
عجز و طاقت چقدر مایهٔ لاف است اینجا****بیشتر آبله‌پایان به جنون می‌آیند
مقصد خلق بجزخاک شدن چیزی نیست****یارب این بیخبران با چه شگون می‌آیند
آنسوی علم و عیان بیضهٔ طاووسی هست****کارزوها ز عدم بوقلمون می‌آیند
بیدل این بیخردی چند به معراج خیال****می‌روند اینهمه کز خویش برون می آیند

غزل شمارهٔ 1469: هرکه انجام غرور من و ما می‌بیند

هرکه انجام غرور من و ما می‌بیند****بر فلک نیز همان در ته پا می‌بیند
شش‌جهت آینهٔ عرض صواب است اما****چشمت از کور دلی سهو خطا می‌بیند
چشم بر حلقهٔ دروازهٔ رحمت دارد****خویش را هرکه به تسلیم دوتا می‌بیند
نکنی جرأت کاری که نباید کردن****گر شوی اینقدر آگه که خدا می‌بیند
زندگانی چه و آسودگی عمر کدام****صبح ما عرض غباری به هوا می‌بیند
شمع‌وار آینهٔ راستی از دست مده****کور هم پیش و پس خود به عصا می‌بیند
جای رحم است گر آزاده مقید گردد****آب در کسوت آیینه چها می‌بیند
بلبل ما چه‌کندگر نشود محو خروش****از رگ گل همه محراب دعا می‌بیند
به که ما نیز چو شبنم عرقی آب شویم****کان گلستان حیا جانب ما می‌بیند
همه ماضی ست کجا حال و کدام استقبال****دیده هر سو نگرد رو به قفا می‌بیند
بس‌که کاهیده‌ام از درد تمنا بیدل****موی دارد به نظر هرکه مرا می‌بیند

غزل شمارهٔ 1470: هرکه زین انجمن آثار صفا می‌بیند

هرکه زین انجمن آثار صفا می‌بیند****نشئه از باده و از تار صدا می‌بیند
روغن از پردهٔ بادام تواند دیدن****هرکه از نرگس مست تو ادا می‌بیند
نیست رنگین ز حنا ناخن پایت‌که بهار****طلعت خویش در این آینه‌ها می‌بیند
چه خطاها که ندارد اثر کج‌نظری****سرو را احول معذور دوتا می‌بیند
در مقامی که تماشا اثر بیرنگی‌ست****چشم پوشیده به معنی همه را می‌بیند
این غروری که به خلوتگه یکتایی اوست****گر همه آینه گردیم کجا می‌بیند
از خم کاکل او فکر رهایی غلط است****شانه هم دست خود آنجا به قفا می‌بیند
جلوهٔ شخص ز تمثال عیان‌ست اینجا****از تو غافل نبود هرکه مرا می‌بیند
شش‌جهت آب شد و آینه‌ای ساز نکرد****حسن یارب چقدر عرض حیا می‌بیند
غیر در عالم تحقیق ندارد اثری****بیدل آیینهٔ ما صورت ما می‌بیند

غزل شمارهٔ 1471: بهار رنگ عبرت جز دل روشن نمی‌بیند

بهار رنگ عبرت جز دل روشن نمی‌بیند****صفا آیینه دارد در بغل آهن نمی‌بیند
گریبان چاک زن شاید تمیزی واکند چشمت****که یوسف محو آغوش‌است و پیراهن‌نمی‌بیند
مزاج همت آزاد حکم آسمان دارد****ز خود هرگاه دل برخاست افتادن نمی‌بیند
تحیر توام خورشید می‌بالد درین گلشن****گل داغی که ما داریم افسردن نمی‌بیند
مقلد از تجرد برنیاید با سبکروحان****کمالات مسیحا دیده ء سوزن نمی‌بیند
جهان عبرت نمی‌خواهد به حکم ناز خودبینی****چه سازد شخص فطرت زندگی مردن نمی‌بیند
پر افشان‌ست موهومی ولی چشم تأمل‌کو****تلاش ذرهٔ ما هیچ جا روزن نمی‌بیند
به سیر این بهار از عیش مهجوران چه می‌پرسی****جدایی جز به چشم زخم خندیدن نمی‌بیند
درین محفل هزار آیینه‌ام آمد به پیش اما****کسی جز عکس خود دیدم که سوی من نمی‌بیند
چه سازم کز گریبان شعله‌واری سر برون آرم****ز همت آتش افسرده‌ام دامن نمی‌بیند
رعونت خاک لیسد تاکنی فهم مآل خود****که پیش پا کس اینجا بی‌خم‌گردن نمی‌بیند
فلک هم از نصیب ما ندارد آگهی بیدل****تلاش روزی کس چشم پرویزن نمی‌بیند

غزل شمارهٔ 1472: آفاق جا ندارد همت کجا نشیند

آفاق جا ندارد همت کجا نشیند****سنگ از نگین براید تا نام ما نشیند
جایی‌که خاک باشذ پشت وبلنذ هستی****تا چند سایه بالد یا نقش پا نشیند
تاب و تب نفسها از یکدگر جدا نیست****در خانه‌ای که ماییم راحت چرا نشیند
همصحبتان این بزم از دیده رفتگانند****عبرت خوشست از اینها رو بر قفا نشیند
فرصت نمی‌پسندد جا گرم کردن از ما****آیینه پر فشانده‌ست تمثال تا نشیند
زین ما و من که داریم آفاق در خروش‌ست****ای کاش سرمه گردیم تا این صدا نشیند
راه نفس دو دم بیش فرصت نمی‌کند گل****تاکی قفای شبنم صبح از حیا نشیند
زین وحشتی که ما را چون بو ز گل برآورد****مشکل‌که جای ما هم برجای ما نشیند
بگذار تا دمی چند بر گرد خویش گردیم****عالم به دل نشسته‌ست دل در کجا نشیند
درکارگاه دولت شور حشم شگون نیست****یکسر خروش جغد است هرجا هما نشیند
از مرگ نیست باکم اما ز بی‌نصیبی****ترسم ز دامن او گردم جدا نشیند
ای شور شوق بردار از جا غبار ما را****پامال یأس تا چند این بی‌عصا نشیند
سرمایه پرفشانی‌ست اظهار بی‌نشانی‌ست****از رنگ و بو چه مقدارگل بر هوا نشیند
بیدل به حکم تقدیر فرمانبر اطاعت****استاده‌ایم چون شمع تا سر ز پا نشیند

غزل شمارهٔ 1473: به روی من ز کجا رنگ اعتبار نشیند

به روی من ز کجا رنگ اعتبار نشیند****سحر شوم همه گر بر سرم غبار نشیند
نفس به دل شکند بال اگر رمد ز تپیدن****دمی‌که موج نشیندگهر‌نار نشیند
نشست و خاست نمی‌گردد از سپند مکرر****حه ممکن است که نقش کسی دوبار نشیند
خرد چه سحرکند تا رهد ز فکر حوادث****مگر خطی کشد از جام و در حصار نشیند
غرور خلق نیفراخته‌ست گردن نازی****که بی اشارهٔ انگشت زبنهار نشیند
ز سایه زنگ نشوید هوای روم و خراسان****ستاره سوخته هرجا به زنگبار نشیند
دنی به‌مسند عزت همان‌دنی‌است نه عالی****که نقش پا به سر بام نیز خوار نشیند
به دشت چیند اگر خوی بد بساط فراغت****همان ز تنگی اخلاق در فشار نشیند
توان به نرمی از آفات کرد کسب حلاوت****ترنجبینست چو شبنم به نوک خار نشیند
دو روز شبههٔ هستی‌ست انفعال تماشا****وگرنه چشم‌که داردگر این غبار نشیند
بهوش باش که پا در رکاب عرصهٔ فرصت****اگر به خانه نشیند که زین سوار نشیند
طلب مسلم طبعی که در هوای محبت****غبار خیزد ازبن دشت و انتظار نشیند
ز طاقت‌است‌که ما می‌کشیم‌محمل‌زحمت****به منزلیم اگر ناقه زبر بار نشیند
صدا بلند کند گر شکست خاطر بیدل****ترنگ شیشه در اجزای کوهسار نشیند

غزل شمارهٔ 1474: سپند بزم تو گویند هیچ جا ننشیند

سپند بزم تو گویند هیچ جا ننشیند****خدا کند که به گوش دل این صدا ننشیند
سر‌ی که تیغ تو باشد چو شمع کردن نازش****چه دولت است‌که از دوش ما جدا ننشیند
بر آستان توگرد نیاز سجدoپرستان****نشسته است به نازی که هرکجا ننشیند
به محفلی که نگاهت عیار حوصله گیرد****حیا به روی کس از شوخی حیا ننشیند
ز اختراع ضعیفی است اینکه سعی غبارم****به هیچ جا چو خط از خامه بی‌عصا ننشیند
سلامت آیینه‌دار سعادت است به شرطی****که استخوان کسی در ره هما ننشیند
وداع عافیت انگار پرگشایی شهرت****چو نام نقش نگینش کنی ز پا ننشیند
دلی‌که زیر فلک باشد آرزوی مرادش****به رنگ دانه ته آسیا چرا ننشیند
نفس چو صبح به شبنم رسان ز شرم تردد****که آب تا نکشد دامن هوا ننشیند
غنا مسلم آنکس که در قلمرو حاجت****غبارگردد و در راه آشنا ننشیند
غبار غیرت آن مطلبم که گاه تمنا****رود به باد و به روی‌کف دعا ننشیند
به رنگ پرتو خورشید سایه‌پرور همت****اگر به خاک نشیند که زیر پا ننشیند
ازین هوسکده برخاسته است دل به هوایش****که تا به حشر نشستن به جای ما ننشیند
ز آفتاب قیامت فسانه چند شنیدن****کسی به سایهٔ دیوار التجا ننشیند
به وحشتی بگذر بیدل از محیط تعلق****که نقش پای تو چون موج برقفا ننشیند

غزل شمارهٔ 1475: اتفاق است آنکه هردشوار را آسان نمود

اتفاق است آنکه هردشوار را آسان نمود****ورنه از تدبیر یک ناخن گره نتوان گشود
گر به شهرت مایلی با بی‌نشانی ساز کن****دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمود
آرزو از نفی ما اثبا یار ایجاد کرد****هرچه ازآثار مجنون کاست بر لیلی فزود
صافی دل تهمت‌آلودکلف شد از حسد****رنگ آب از سیلی امواج می‌گردد کبود
حیف طبعی‌کز وبال‌کبر وکین آگاه نیست****خاک ریزید از مزاری چند در چشم حسود
راحت این بزم برترک طمع موقوف بود****دستها بر هم نهادیم از طلب مژگان غنود
حسن یکتا بیدل از تمثال دارد انفعال****جای زنگارت همین آیینه می‌باید زدود

غزل شمارهٔ 1476: بر در دل حلقه زد غفلت کنون آهش چه سود

بر در دل حلقه زد غفلت کنون آهش چه سود****اشک‌کم آرد برون از چشم روزن سعی دود
راحت این بزم بر ترک طمع موقوف بود****دستها بر هم نهادیم از طلب ، مژگان غنود
بی‌بضاعت عالمی افتاد در وهم زبان****مایه‌گر باشد کسادی نیست در بازار سود
اتفاق است آنکه هر دشوار آسان می‌کند****ورنه از تدبیر یک ناخن گره نتوان گشود
صاقی دل تهمت آلود کلف شد از نفس****رنگ آب از سیلی امواج می‌باشد کبود
حیف طبعی کز مآل کبر و کین آگاه نیست****خاک ریزید از مزاری چند در چشم حسود
جبن پیدا می‌کند در طبع مرد افراط‌کین****ای بسا تیغی‌که آبش را تف آتش ربود
موج‌دریا صورت‌دست و دلی واکرده‌است****جز کشاکش هیچ نتوان بست بر سیمای جود
گر به شهرت مایلی با بی‌نشانی ساز کن****دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمود
نفی ما آیینهٔ اثبات ناز ایجاد کرد****هرچه از آثار مجنون کاست بر لیلی فزود
حسن یکتا بیدل از تمثال دارد انفعال****جای زنگارت همن آیینه می‌باید زدود

غزل شمارهٔ 1477: ریشه‌واری عافیت در مزرع امکان نبود

ریشه‌واری عافیت در مزرع امکان نبود****هرکه در دلها مدارا کاشت جمعیت درود
گرمی هنگامهٔ ما یک دو روزی بیش نیست****رفته است آنسوی این محفل بسی‌گفت و شنود
جز وبال دل ندارد زندگی آگاه باش****تا نفس دارد اثر آیینه می‌باید زدود
از ضعیفی چشم بر مشق سجودی دوختیم****لغزش مژگان زسرتا پای ما چون خامه سود
صورت این انجمن گر محو شد پروا کراست****خامهٔ نقاش ما نقش دگر خواهد نمود
از بلند و پست ما میزان عدل آزاده است****نی هبوطی دارد این محفل نه آثار صعود
عشق داد آرایش هرکس به آیینی‌که خواست****داشت مجنون نیز دستاری که سودایش ربود
خفّت غفلت مباد ادبار روشن گوهران****می‌کشد پا خوردن از خاشاک چون آتش غنود
جوهر آگاهی آیینه با زنگار رفت****حیرت از بنیاد ما آخر برون آورد دود
عالم مطلق سراپایش مقید بوده است****حسن در هرجا نمایان شد همین آیینه بود
از تامل باید استعداد پیدا کردنت****گوهری دارد به کف هر قطره از دریای جود
ساز هستی غیر آهنگ عدم چیزی نداشت****هر نوایی راکه وادیدم خموشی می‌سرود
وهم هستی غرهٔ اقبال‌کرد آفاق را****بر سر ما خاک تا شد جمع قدر ما فزود
خلق خواری را به نام آبرو می‌پرورد****قطرهٔ افسرده را بیدل گهر باید ستود

غزل شمارهٔ 1478: تاآینه‌روبروی ما بود

تاآینه‌روبروی ما بود****گلچین بهار کهربا بود
یاد دم عشرتی که چون صبح****آیینهٔ ما نفس‌نما بود
فریاد شکسته‌رنگی ما****عمری چو نگاه سرمه‌سا بود
شد عجز حجاب ورنه از دل****تاکوی تو راه ناله وابود
آیینه چه سان گرفت حیرت****ازعکس تو دست در حنا بود
جوشید ز شعلهٔ تو داغم****سرچشمهٔ عجز، کبریا بود
در راه تو هرچه از غبارم****برداشت فلک کف دعا بود
هر آه که برکشیدم از دل****چون موج به گوهر آشنا بود
دل نیز چو سینه استخوان داشت****تا یاد خدنگ او هما بود
بشکست دل و نکرد آهی****این شیشه عجب تنک صدا بود
خون شد دل و ساغر چمن زد****میخانهٔ ماگداز ما بود
بیدل تاجی که دیدی امروز****فردا بینی نشان پا بود

غزل شمارهٔ 1479: نیرنگ امل گل بقا بود

نیرنگ امل گل بقا بود****امید بهار مدعا بود
کس محرم اعتبار ما نیست****آیینهٔ ما خیال ما بود
حیرت همه جا ترانه‌سوزست****آیینه وعکس‌یک نوا بود
شادم که شهید بیکسم را****خندیدن زخم خونبها بود
خونی که نریختم به پایت****پامال تحیر حنا بود
آن رنگ که آشکار جستیم****در پردهٔ غنچهٔ حیا بود
دل نیز نشد دلیل تحقیق****آیینه به عکس آشنا بود
گر محرم جلوه‌ات نگشتیم****جرم نگه ضعیف ما بود
فریاد که سعی بسمل ما****چون کوشش موج نارسا بود
گلریزی اشک بوی خون داشت****این سبحه ز خاک‌کربلا بود
بر حرف هوس بیان هستی****دخلی‌که نداشتم بجا بود
بیدل ز سر مراد دنیا****برخاست کسی که بی‌عصا بود

غزل شمارهٔ 1480: یاد شوقی کز جفاهایت دل ما شاد بود

یاد شوقی کز جفاهایت دل ما شاد بود****در شکست این شیشه را جوش مبارک‌باد بود
آبیار مزرع دردم مپرس از حسرتم****هرکجا آهی دمید اشک منش همزاد بود
زندگی را مغتنم می‌داشتم غافل از این****کز نفس تیغ دو دم در دست این جلاد بود
وانکرد آیینه گردیدن گره از کار من****بند حیرت سخت‌تر از بیضهٔ فولاد بود
عمر پروازم چو بوی گل به افسردن گذشت****این قفس آیینه‌دار خاطر صیاد بود
مفت ما کز سعی ناکامی به استغنا زدیم****ورنه دل مستسقی و عالم سراب‌آباد بود
بلبل ما از فسردن ناز گلها می‌کشد****گر پری می‌زد چو رنگ از خویش هم آزاد بود
از شکست ساغر هوشم سلامت می‌چکد****بیخودی در صنعت راحت عجب استاد بود
شب‌که در بزمت صلای سوختن می‌داد عشق****نغمهٔ ساز سپندم هرچه باداباد بود
روزگاری شد که در تعبیر هیچ افتاده‌ایم****چشم ما تا داشت خوابی عالمی آباد بود
عالم نسیان تماشاخانهٔ یکتایی است****عکس بود آن جلوه تا آیینه‌ام در یاد بود
صد نگارستان چین با بیخودی طی کرده‌ام****لغزش پا هم به راهت خامهٔ بهزاد بود
سرمه اکنون نسخهٔ خاموشی از من می‌برد****یاد ایامی که مو هم بر تنم فریاد بود
پیری‌ام جز ساغر تکلیف جان کندن نداد****قامت خم گشته بیدل تیشهٔ فرهاد بود

غزل شمارهٔ 1481: آنجاکه عجزممتحن چون و چند بود

آنجاکه عجزممتحن چون و چند بود****چون موی سایه هم ز سر ما بلند بود
حسرت پرست چاشنی آن تبسمیم****بر ما مکرر آنچه نمودند قند بود
سعی غبارصبح هوای چه صید داشت****تا آسمان‌گشادن چین‌کمند بود
زاهد نبرد یک سر مو بوی انفعال****در شانه هم هزار دهن ریشخند بود
آشفت غنچه‌ای که گلش کرد دامنی****سیر بهار امن گریبان‌پسند بود
شبنم به سعی مردمک چشم مهرشد****از خود چو رفت قطره به بحر ارجمند بود
در وادیی که داشت ضعیفی صلای جهد****دستم به قدر آبلهٔ پا بلند بود
مردیم و زد نفس در افسون عافیت****پیری چو مار حلقه طلسم‌گزند بود
افسانه‌ها به بستن مژگان تمام شد****کوتاهی امل به همین عقده بند بود
بیدل به نیم ناله دل از دست داده‌ایم****کوه تحملی‌که تو دیدی سپند بود

غزل شمارهٔ 1482: عیش ما کم نیست گر اشکی به چشم تر بود

عیش ما کم نیست گر اشکی به چشم تر بود****شوق سرشارست تا این باده در ساغر بود
نکهت گل دام اگر دارد همان برگ گل است****رهزن پرواز مشتاق تو بال و پر بود
با غبار فقر سازد هر کجا روشن دلی است****چهرهٔ آیینه‌ها را غازه خاکستر بود
آنقدر رفعت ندارد پایهٔ ارباب قال****واعظان را اوج عزت تا سر منبر بود
روشناس هستی ازآیینهٔ اشکیم و بس****نیستی جوشد ز شبنم گر نه چشم تر بود
ره ندارد سرکشی در طینت صاحبدلان****می‌زند موج رضا آبی که در گوهر بود
این زمین و آسمان هنگامهٔ شور است و بس****گر بود آسودگی در عالم دیگر بود
عاشقان پر بی‌کس‌اند، از درد نومیدی مپرس****حلقه را از شوخ‌چشمی جا برون در بود
هستی ما را تفاوت از عدم جستن خطاست****سایه آخر تا چه مقدار از زمین برتر بود
خدمت دل‌ها کن اینجا کفر و دین منظور نیست****آینه ازهرکه باشد مفت روشنگر بود
هر که را بیدل به گنج نشئهٔ معنی رهی‌ست****هر رگ تاکی به چشمش رشتهٔ‌گوهر بود

غزل شمارهٔ 1483: هرکه را اجزای موهوم نفس دفتر بود

هرکه را اجزای موهوم نفس دفتر بود****گر همه چون صبح بر چرخش بود ابتر بود
عشرت هر کس به قدر دستگاه وضع اوست****گلخنی را دود ریحانست و گل اخگر بود
هرکه هست از همدم ناجنس ایذا می‌کشد****رگ ز دست خون فاسد در دم نشتر بود
با ادب سر کن به خوبان ورنه در بی‌طاقتی****بال پروانه گلوی شمع را خنجر بود
تا توانی از غبار بیکسی سر برمتاب****گوهر از گرد یتیمی صاحب افسر بود
مایهٔ نومیدیی در کار دارد سعی آه****بی‌شکستن نیست ممکن تیر ما را پر بود
همچو مجنون هر که را از داغ سودا افسری‌ست****گردبادش خیمه و ریگ روان لشکر بود
ای جنون برخیز تا مینای گردون بشکنیم****طالع برگشته تا کی گردش ساغر بود
بی‌فنا مژگان راحت گرم نتوان یافتن****شمع را خواب فراغت در ره صرصر بود
تا سراغی واکشم از وحشت موهوم خلق****آتش این کاروانها کاش خاکستر بود
انحراف طور خلق از علت بی‌جادگیست****کج نیاید سطر ما بیدل اگر مسطر بود

غزل شمارهٔ 1484: همچو آتش هرکه را دود طلب در سر بود

همچو آتش هرکه را دود طلب در سر بود****هر خس و خارش به اوج مدعا رهبر بود
می‌زند ساغر به طاق ابروی آسودگی****هر که را از آبله پا بر سر کوثر بود
بی‌هوایی نیست ممکن گرم جست‌وجو شدن****سعی در بی‌مطلبیها طایر بی‌پر بود
خاک ناگردیده نتوان بوی راحت یافتن****صندل دردسر هر شعله خاکستر بود
ازشکست خویش دریا می‌کشد سعی حباب****نشئهٔ کم ظرف ما هم کاش از این ساغر بود
چاک حرمال در دل و سنگ ندامت بر سر است****هرکه را چون سکه روی التفات زر بود
شمع را ناسوختن محرومی نشو و نماست****عافیت در مزرع ما آفت دیگر بود
نیست اسباب تعلق مانع پرواز شوق****چون نگه ما را همان چاک قفس شهپر بود
ضبط آه ما چراغ شوق روشن کردن است****آتش دل آبروی دیدهٔ مجمر بود
در محیط انقلاب امواج جوش احتیاج****حفظ آب‌روست چون گوهر اگر لنگر بود
هرکه از وصف خط نوخیز خوبان غافل است****در نیام لب زبانش تیغ بی‌جوهر بود
حاصل عمر از جهان یک دل به دست آوردن‌ست****مقصد غواص از این نه بحر یک گوهر بود
چون مه نو بر ضعیفیها بساطی چیده‌ام****مایهٔ بالیدن ما پهلوی لاغر بود
رونق پیری‌ست بیدل از جوانی دم زدن****جنس گرمی زینت دکان خاکستر بود

غزل شمارهٔ 1485: برگ و ساز عندلیبان زین چمن گفتار بود

برگ و ساز عندلیبان زین چمن گفتار بود****پرفشانیها بقدر شوخی منقار بود
سطر آهی کز جگر خواندم سواد ناله داشت****مسطر این صفحه یکسر موج موسیقار بود
از شکست دل شدم فارغ زتعمیر هوس****این بنا عمری گره در رشتهٔ معمار بود
بر سرم پیچید آخر دود سودای کسی****ورنه عمری بود کین دیوانه بی‌دستار بود
کس نیامد محرم قانون از خود رفتنم****نغمهٔ وحشت نوای من برون تار بود
باب رسوایی‌ست از بس تار و پود کسوتم****دست اگر در آستین بردم گریبان زار بود
سبحهٔ زهّاد را دیدم به درد آمد دلم****مرکز این قوم سرگردانتر از پرگار بود
هر دو عالم در خم یک چشم پوشیدن گم است****وسعت این عرصهٔ نیرنگ مژگان وار بود
سرمهٔ عبرت عبث از وضع دهر انباشتیم****دیده ما را غبار خویش هم بسیار بود
راحتی جستیم و واماندیم از جولان شوق****تا نشد منزل نمایان را ما هموار بود
گرد حسرت اینقدر سامان بالیدن نداشت****ما همان یک ناله‌ایم اما جهان کهسار بود
نی به هستی محو شد شور دویی نی در عدم****هرکجا رفتیم بیدل خانه در بازار بود

غزل شمارهٔ 1486: دبده را مژگان بهم آوردنی درکار بود

دبده را مژگان بهم آوردنی درکار بود****ورنه ناهمواری وضع جهان هموار بود
دور رنج و عیش چون شمع آنقدر فرصت نداشت****خار پا تا چشم واکردن گل دستار بود
داغ حسرت‌کرد ما را بی‌صفاییهای دل****ورنه با ما حاصل این یک آینه دیدار بود
موی چینی دست امید از سفیدی شسته است****صبح ایجادی که ما داریم شام تار بود
روزگاری شد که هم بالین خواب راحتیم****تیره‌بختی بر سر ما سایهٔ دیوار بود
غنچه‌سان از خامشی شیرازهٔ مشت پریم****آشیان راحت ما بستن منقار بود
خجلت تردامنی شستیم چون اشک از عرق****سجده ما را وضوی جبهه‌ای درکار بود
درگلستان چمن‌پردازی پیراهنت****بال طاووسان رعنا رخت آتشکار بود
شب که بی‌رویت شرر در جیب دل میریختیم****برق آهم لمعهٔ شمشیر جوهردار بود
جلوه‌ای در پیشم آمد هر قدر رفتم ز خویش****رنگ گرداندن عنان تاب خیال یار بود
دل ز پاس آه بیدل خصم آرام خود است****اضطراب سبحه‌ام پوشیدن زنار بود

غزل شمارهٔ 1487: زین باغ بسکه بی‌ثمری آشکاربود

زین باغ بسکه بی‌ثمری آشکاربود****دست دعای ما همه برگ چنار بود
دفدیم مغزل فلک و سحر بافی‌اش****یک رفت وآمد نفسش پود وتار بود
خلقی به‌کارگاه جسد عرضه داد و رفت****ما و منی که دود چراغ مزار بود
سیر بهار عمر نمودیم ازین چمن****با هر نفس وداع گلی یادگار بود
دلها سموم‌پرور افسون حیرتند****در زلف یار شانهٔ دندان مار بود
هرگل درتن بهار چمن‌ساز حیرتیست****چشم که باز شد که نه با او دچار بود
ما غافلان تظلم حرمان کجا بریم****حسن آشکار و آینه در زنگبار بود
تکلیف هستی‌ام همه خواب بهار داشت****دیوار اوفتاده به سر سایه‌وار بود
تنها نه من ز درد دل افتاده‌ام به خاک****بر دوش کوه نیز همین شیشه‌بار بود
عجزم به ناله شور قیامت بلندکرد****بر خود نچیدنم علم کوهسار بود
جز کلفت نظر نشد از دهر آشکار****افشاندم این ورق همه خطها غبار بود
جیبم به چاک داد جنون شکفتگی****دلتنگیم چو غنچه عجب جامه‌وار بود
پر دور گردماند ز غیرت غبار من****دست بریدهٔ که به دامان یار بود
جهدی نکردم و به فسردن گذشت عمر****در پای همت آبله‌ام آ کار بود
بیدل به ما و تو چه رسد ناز آگهی****در عالمی که حسن هم آیینه‌دار بود

غزل شمارهٔ 1488: مطلبی گر بود از هستی همین آزار بود

مطلبی گر بود از هستی همین آزار بود****ورنه در کنج عدم آسودگی بسیار بود
زندگی‌جز نقد وحشت درگره چیزی نداشت****کاروان رنگ و بو را رفتنی در بار بود
غنچه‌ای پیدا نشد بوی گلی صورت نبست****هر چه دیدم زین چمن یا ناله یا منقار بود
دست همت کرد از بی‌جرأتیها کوتهی****ورنه چون گل کسوت ما یک گریبان‌وار بود
سوختن هم مفت عشرتهاست امّا چون شرار****کوکب کم‌فرصت ما یک نگه سیار بود
غفلت سعی طلب بیرون نرفت از طینتم****خواب پایی داشتم چشمم اگر بیدار بود
عافیت در مشرب من بارگنجایش نداشت****بس که جامم چون شرر از سوختن سرشار بود
این دبستان چشم قربانی‌ست کز بی‌مطلبی****نقش لوحش بیسواد و خامه‌ها بیکار بود
قصرگردون را ز پستی رفعت یک پایه نیست****گردن منصور را حرف بلندش دار بود
مصدر تعظیم شد هرکس ز بدخویی گذشت****نردبان اوج عزت وضع ناهموار بود
دل به‌حسرت خون‌شد و محرم‌نوایی برنخاست****نالهٔ فرهاد ما بیرون این کهسار بود
شوخی نظاره بر آیینهٔ ما شد نفس****چشم بر هم بسته بیدل خلوت دیدار بود

غزل شمارهٔ 1489: شب که در بزم ادب قانون حیرت‌ساز بود

شب که در بزم ادب قانون حیرت‌ساز بود****اضطراب رنگ برهم خوردن آواز بود
در شکنج عزلت آخرتوتیا شد پیکرم****بال وپر بر هم نهادن چنگل شهباز بود
صافی دل کرد لوح مشق صد اندیشه‌ام****یاد ایامی که این آیینه بی‌پرداز بود
کاستم چندانکه بستم نقش آن موی میان****ناتوانیهای من‌کلک خط اعجاز بود
حسرت وصل تو گل کرد از ندامتهای من****دست برهم سوده تحریک لب غمازبود
نو نیاز الفت داغ محبت نیستم****طفل اشکم چون شرر در سنگ آتشباز بود
عشق بی‌پروا دماغ امتحان ما نداشت****ورنه مشت خاک ما هم قابل پرواز بود
دست ما و دامن حیرت‌که در بزم وصال****عمر بگذشت و همان چشم ندیدن باز بود
کاش ما هم یک دو دم با سوختن می‌ساختیم****شمع در انجام داغ حسرت آغاز بود
دوری وصلش طلسم اعتبار ما شکست****ورنه این عجزی‌که می بینی غرور ناز بود
آنچه در صحرای‌کثرت صورت واماندگیست****در تماشاگاه وحدت شوخی‌انداز بود
درخورکسوت‌کنون خجلتکش رسوایی‌ام****عمرها عریانی من پرده‌دار راز بود
یک‌گهر بی‌ضبط موج از بحر امکان گل نکرد****هر سری‌کاندوخت جمعیت گریبان‌ساز بود
هستی ما نیست بیدل غیر اظهار عدم****تا خموشی پرده از رخ برفکند آواز بود

غزل شمارهٔ 1490: سجدهٔ خاک درت هرکه تمنایش بود

سجدهٔ خاک درت هرکه تمنایش بود****هر کجا سود قدم بر سر من پایش بود
علم همت عشاق نگونی نکشد****خاکشان پی سپر قامت رعنایش بود
موج را هرزه‌دویها ز گهر دور انداخت****آبرو در قدم آبله‌فرسایش بود
دل تغافل زد از آگاهی و ما آب شدیم****انفعال همه کس شوخی تنهایش بود
وصل حسنی به رخش آب زد آیینهٔ شرم****وضع آغوش تو صفر عرق افزایش بود
داغ شد حیرت و زان جلوه به رنگی نرسید****چه توان‌کرد پس پرده تماشایش بود
عمر چون شهرت عنقا به غم شبهه‌گذشت****کس نشد محرم اسمی که مسمایش بود
آه یک داغ پیامی به دل ما نرساند****قاصد شمع به مطلب همه اعضایش بود
دوری مقصد یی باختهٔ یکدگربم****هرکه دی محو شد امروزتو فردایش بود
کردم از هرکه درس خانه سراغ تحقیق****گفت از آمدنت پیش همین جایش بود
بیدل از بزم هوس سیر ندامت‌کردیم****سودن دست بهم قلقل مینایش بود

غزل شمارهٔ 1491: آدمی‌کاثار تنزیهش رجوع خاک بود

آدمی‌کاثار تنزیهش رجوع خاک بود****دست اگر بر خویش می‌زد زین وضوها پاک بود
خاک ماکز وهم رفعت ننگ پستی می‌کشد****گر تنزل‌کردی از اوج غرور افلاک بود
هیچکس بر فهم راز از نارسایی پی نبرد****فطرت اینجا عذرخواه خلق بی‌ادراک بود
سیر این گلشن کسی را محرم عبرت نکرد****گل اگر برسر زدیم از بی‌تمیزی خاک بود
هرچه بادابادگویان تاخت هستی بر عدم****راه آفت داشت اما کاروان بیباک بود
با همه‌تعجیل فرصت هیچ‌کوتاهی نداشت****لیک صید مدعا یکسر نفس فتراک بود
پیش ازآن‌کاید خم اسرار مخموران به جوش****طاق مینا خانهٔ تحقیق برگ تاک بود
در سواد فقر جز تنزیه نتوان یافتن****سایه رختی داشت‌کز آلودگیها پاک بود
تا کجا مجنون در ناموس مستوری زند****تار و پود جامهٔ عریان تنی یک چاک بود
در خجالتگاه جسمم جز خطا نامد به پیش****ره به لغزش قطع شد ازبس زمین نمناک بود
هر کجا بیدل ز لعل آبدارش دم زدیم****حرف‌گوهر خجلت دندن بی‌مسواک بود

غزل شمارهٔ 1492: در ادبگاهی که لب نامحرم تحریک بود

در ادبگاهی که لب نامحرم تحریک بود****عافیت چون معنی عالی به دل نزدیک بود
مقصد خلق ازتب وتاب هوس موهوم ماند****پی غلط کردند از بس جاده‌ها باریک بود
نفخ منعم ته شد از نم خوردن کوس و دهل****باد و آب انفعالی در دماغ خیک بود
ناکجا غثیان نخندد بر دماغ اهل جاه****جام و صهبای تعین نیکدان و نیک بود
ساز نافهمیدگی‌کوک است کو علم و چه فضل****هرکجا دیدیم بحث ترک با تاجیک بود
دل چه سازد جسم خاکی محرم رازش نخواست****آینه رو از که تابد خانه پُر تاریک بود
عشق ورزیدیم بیدل با خیالات هوس****این نفسها یکقلم از عالم تشکیک بود

غزل شمارهٔ 1493: امشب غبار نالهٔ دل سرمه رنگ بود

امشب غبار نالهٔ دل سرمه رنگ بود****یا رب شکست‌شیشهٔ من از چه سنگ بود
از کشتنم نشد شفقی طرف دامنی****خونم درپن ستمکده نومید رنگ بود
تا صاف گشت آینه خود را ندیدم ام****چون سایه نقش هستی من جمله زنگ بود
عالم به خون تپیدهٔ نومیدی من است****جستن ز صیدگاه مرادم خدنگ بود
حسن از غبار شوخ‌نگاهان رمیده است****اینجا هجوم آینه پشت پلنگ بود
همت نمی‌رود به سر ترک اختیار****ازخویش رفتنم به رهت عذر لنگ بود
عنقای دیگرم که ز بنیاد هستی‌ام****تا نام شوخی اثری داشت ننگ بود
در دل برون دل دو جهان جلوه رنگ ریخت****این جامه بر قد تو چه مقدارتنگ بود
از بس که بی‌دماغ تماشای فرصتیم****ما را به خود نیامده رفتن درنگ بود
بیدل که داشت جلوه که از برق خجلتش****در مجلس بهار چراغان رنگ بود

غزل شمارهٔ 1494: روزی که بی تو دامن ضعفم به چنگ بود

روزی که بی تو دامن ضعفم به چنگ بود****عکسم ز آب آینه در زیر زنگ بود
چون لاله زین بهار نچیدیم غیر داغ****آیینه‌داری نفس اظهار رنگ بود
پروازها به زیر فلک محو بال ماند****گردی نشد بلند ز بس عرصه تنگ بود
بوس کفش تبسم صبح امید کیست****اینجا همین بهار حنا گل به چنگ بود
در عالمی که بیخبر از خود گذشتن است****اندیشهٔ شتاب طلسم درنگ بود
صبری مگر تلافی آزار ما کند****مینا شکسته آنچه به دل بست سنگ بود
زنجیر ما چو زلف بتان ماند بی‌صدا****از بس غبار دشت جنون سرمه رنگ بود
حیرت کفیل یکمژه تمهید خواب نیست****آینه داغ سایهٔ دیوار زنگ بود
آهی نکرد گل که دمی از خودم نبرد****رنگ شکسته‌ام پر چندین خدنگ بود
بیدل به جیب خویش فرو برد حیرتم****چشم به هم نیامده کام نهنگ بود

غزل شمارهٔ 1495: شب که از جوش خیالت بزم گلشن تنگ بود

شب که از جوش خیالت بزم گلشن تنگ بود****برهوا چون نکهت‌گل آشیان رنگ بود
بعد ازبن از سایه باید دید عرض آفتاب****تا تغافل داشت حسن آیینهٔ ما زنگ بود
کس نمی‌گردد حریف منع از خود رفتگان****غنچه هم عمری به ضبط دامن دل چنگ بود
نوحه توفان کرد هرجا نغمه سرکردیم ما****ساز ما را خیر باد عیش پیشاهنگ بود
هر قدر اسباب دنیا بیش بار وهم بیش****مزرع هر کس درینجا سبز دیدم بنگ بود
ناله‌ای را از گداز شیشه موزون کرده‌ام****پیش ازبنم قلقل آوازشکست سنگ بود
ناتوانی برنیاورد از طلسم حیرتم****همچو موج گوهرم یک گام صد فرسنگ بود
هر بن‌مویم به‌پیری آشیان ناله‌ای‌ست****یک سر و چندین‌گریبان نغمهٔ این چنگ بود
بی‌نشان بود این چمن گر وسعتی می‌د اشت دل****رنگ می بیرون نشست از بس که مینا تنگ بود
شب بهٔاد نوگلی چون غنچه پیچیدم به خویش****صبح بیدل درکنارم یک‌گلستان رنگ بود

غزل شمارهٔ 1496: شب‌که از شوق توپروازم بهار آهنگ بود

شب‌که از شوق توپروازم بهار آهنگ بود****استخوان هم در تنم چون‌شمع مغز رنگ بود
خواب راحت باخت دل آخر به افسون صفا****داشت مژگانی بهم آیینه تا در زنگ بود
در جهان بی‌تمیزی صلح هم موجود نیست****صبروکوشش را تامل عرصه‌گاه جنگ بود
نقد راحت می‌شماردگرد از خود رفتنم****همچو آتش بستر نازم شکست رنگ بود
اشک از لغزیدنی بر دوش صد مژگان‌گذشت****قطع چندین جاده پا انداز عذر لنگ بود
تیره‌بختی سرمهٔ کام و زبان کس مباد****چنگ‌گیسو هم به چندین تار بی‌آهنگ بود
شوخی مژگانت از خواب گران سر برتداشت****پنجهٔ این ظالم بیباک زبر سنگ بود
بلبل ما را همین پرواز عبرت غنچه نیست****ناله هم منقار شد از بسکه گلشن تنگ بود
مرده‌ام اما خجالت از مزارم می‌دمد****دور از آن در خاک‌گشتن هم غبار ننگ بود
قید دل بیدل نفس را هرزه‌سنج وهم‌کرد****شوخی ناز پری در شیشه پر بی‌سنگ بود

غزل شمارهٔ 1497: ماضی ومستقبل این بزم حیرت حال بود

ماضی ومستقبل این بزم حیرت حال بود****شخص از خود رفته در آیینه‌ها تمثال بود
سوختن همچون سپند از ننگ ایجادم رهاند****ورنه هستی برلب عرض نفس تبخال بود
بسکه یاس ناتوانی در مزاجم ریشه‌کرد****بر زبان خامه حرف مدعایم نال بود
هرقدر بر جا فسردم وحشتم سامان‌گرفت****چون غبار رنگ در ساز شکستم بال بود
غیر حسرت از جهان جستجوگردی نکرد****کاروان ما نگاه واپسین دنبال بود
خلق را در تیرباران هجوم احتیاج****آبرو تا بود وقف چشمهٔ غربال بود
هرکجا فال شکفتن زد بهار غنچه‌اش****صبح از ایجاد تبسم چین روی زال بود
بی‌نصیبان چشم درگرد دو رنگی باختند****ورنه حسنش را سواد هردو عالم خال بود
غیر را در دل شکوه عشق گنجایش نداد****خانهٔ خورشید از خورشید مالامال بود
جلوهٔ عیش و الم یکسر به موهومی گذشت****عمر را کیفیت تصو‌یر ماه و سال بود
ماجرای سایه از خورشید هم روشن نشد****رفتنم از خویش، یا، زان جلوه استقبال بود
بیدل از بیدردی روز وداعت سوختم****سینه می‌کندی چه می‌شد گر زبانت لال بود

غزل شمارهٔ 1498: درشت‌خو سخنش عافیت ثمر نبود

درشت‌خو سخنش عافیت ثمر نبود****صدای تار رگ سنگ جز شرر نبود
هجوم حادثه با صاف دل چه خواهدکرد****ز سیل خانهٔ آیینه را خطر نبود
غبار وحشت ما از سراغ مستغنی‌ست****به رفتن نگه از نقش پا اثر نبود
به عالمی که ادب محو بی‌نشانیهاست****هوس اگر همه عنقاست نامه‌بر نبود
به کارگاه تآمل همان دل است نفس****گره به رشتهٔ کارم کم از گهر نبود
ز بخت شکوه ندارم که نخل شمع مرا****بهار سوختنی هست اگر ثمر نبود
به رنگ ریگ روان رهنورد سودا را****به غیر آبلهٔ پا گل سفر نبود
در این محیط که هر قطره نقد باختن است****خوش آن حباب که آهیش در جگر نبود
مخواه رنگ حلاوت زگفتگو بیدل****نیی که ناله کند قابل شکر نبود

غزل شمارهٔ 1499: نهال وحشت ما خالی از ثمر نبود

نهال وحشت ما خالی از ثمر نبود****ز خود برآمدن ناله ناله بی‌اثر نبود
ز محو جلوه مجو لذت شناسایی****که چشم آینه را بهرهٔ نظرنبود
حصار عالم بیچارگی دهان بلاست****پناه ما دم تیغ است اگر سپر نبود
غبار هر دو جهان در سراغ ما خون کرد****ز رنگ باخته در هیچ جا اثر نبود
ز سعی جسم مکش منت سبک‌روحی****خوش است بار مسیحا به دوش خر نبود
سراغ منزل مقصد ز خاکساران پرس****کسی چو جاده در این دشت راهبر نبود
ز بس که الفت مردم عذاب روحانی‌ست****فشار قبر چو آغوش یکدگر نبود
طلسم حیرت ما منظر تجلی اوست****غرور حسن ز آیینه بی‌خبر نبود
به غیر ساز عدم هرچه هست رسوایی‌ست****مباد سایهٔ شب بر سر سحر نبود
زبان چه عافیت اندوزد از سخن بیدل****ز عرض نغمهٔ خود، ساز صرفه‌بر نبود

غزل شمارهٔ 1500: تا نفس ما ومن غبارنبود

 

تا نفس ما ومن غبارنبود****همه بودیم و غیر یار نبود
نخل این باغ را به‌کسوت شمع****جز گداز خود آبیار نبود
سعی پرواز آشیان گم کرد****بی‌پر و بالی آشکار نبود
عالم آیینه خانهٔ سوداست****جز به خود هیچکس دچار نبود
هر حبابی‌که بازکرد آغوش****غیر درباب بی‌کنار نبود
چه حنا رنگ ناز بیرون داد****دست ما نیز بی‌نگار نبود
وهم بی‌پردگی قیامت‌کرد****نغمهٔ کس برون تار نبود
عثثبق‌از هرچه‌خواست‌شور انگیخت****خاک ما قابل غبار نبود
انتظار گل دگر داریم****اینقدر رنگ و بو بهار نبود
سیر بام سپهر هم کردیم****این هواها و هوای یار نبود
سیر بام سپهر هم‌کردیم****این هواها هوای یار نبود
حلقه‌گشتیم لیک بر در یاس****خلوتی داشتیم و بار نبود
محرمی چشم ما ز ما پوشید****چه توان کرد پرده‌دار نبود
نشنیدیم بوی زنده‌دلی****ششجهت غیریک مزار نبود
غم تیمار جسم باید خورد****رنج ما ناقه بود بار نبود
عجز جز زیر پاکجا تازد****سایه آخر شترسوار نبود
هیچکس قدر زندگی نشناخت****وصل ما مردن انتظار نبود
عالمی در خیال عشق و هوس****کارها کرد و هیچ کار نبود
اینکه مختار فعل نیک و بدیم****بیدل آیین اختیار نبود

بعدی                          قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 19
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 702
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 12,766
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 11
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 14,644
  • بازدید ماه : 22,855
  • بازدید سال : 262,731
  • بازدید کلی : 5,876,288