برگزیده اشعار احمد شاملو1
مشخصات کتاب
سرشناسه : شاملو، احمد، 1379 - 1304
عنوان و نام پدیدآور : برگزیده اشعار احمد شاملو
مشخصات نشر : تهران: تندر، 1363.
مشخصات ظاهری : ص 196
شابک : بها:280ریال
موضوع : شعر فارسی -- قرن 14
رده بندی کنگره : 16آ PIR8114/الف85 1363
رده بندی دیویی : 8فا1/62
شماره کتابشناسی ملی : م 63-444
زندگینامه
احمد شاملو (زادۀ 21 آذر، 1304 در تهران؛ 12 دسامبر 1925، در خانهٔ شمارهٔ 134 خیابان صفی علیشاه - درگذشتۀ 2 مرداد 1379؛ 24 ژوئیه 2000 در فردیس کرج) شاعر، نویسنده، فرهنگ نویس، ادیب، مترجم ایرانی و از اعضای کانون نویسندگان ایران بود. آرامگاه او در امامزاده طاهر کرج واقع است. تخلص او در شعر الف. بامداد بود. سرودن شعرهای آزادی خواهانه و ضد استبدادی ، عنوان شاعر آزادی ایران را برای او به ارمغان آورده است. شهرت اصلی شاملو به خاطر شعرهای اوست که شامل اشعار نو و برخی قالب های کهن نظیر قصیده و نیز ترانه های عامیانه است. شاملو تحت تأثیر نیما یوشیج، به شعر نو (که بعدها شعر نیمایی هم نامیده شد) روی آورد، اما برای نخستین بار درشعر «تا شکوفهٔ سرخ یک پیراهن» که در سال 1329 با نام «شعر سفید غفران» منتشر شد وزن را رها کرد و به صورت پیشرو سبک نویی را در شعر معاصر فارسی گسترش داد. از این سبک به شعر سپید یا شعر منثور یا شعر شاملویی یاد کرده اند. تنی چند از منتقدان ادبی او را تنها شاعر موفق در زمینه شعر منثور می دانند.
آهن ها و احساس
مرغ دریا
خوابید آفتاب و جهان خوابید
از برجِ فار، مرغکِ دریا، باز
چون مادری به مرگِ پسر، نالید.
گرید به زیرِ چادرِ شب، خسته
دریا به مرگِ بختِ من، آهسته.
□
سر کرده باد سرد، شب آرام
است.
از تیره آب در افقِ تاریک
با قارقارِ وحشی اردک ها
آهنگِ شب به گوشِ من آید؛ لیک
در ظلمتِ عبوسِ لطیفِ شب
من در پیِ نوای گُمی هستم.
زین رو، به ساحلی که غم افزای است
از نغمه های دیگر سرمستم.
□
می گیرَدَم ز زمزمه ی تو، دل.
دریا! خموش باش دگر!
دریا،
با نوحه های زیرِ لبی، امشب
خون می کنی مرا به جگر...
دریا!
خاموش باش! من ز تو بیزارم
وز آه های سردِ شبانگاهت
وز حمله های موجِ کف آلودت
وز موج های تیره ی جانکاهت...
□
ای دیده ی دریده ی سبزِ سرد!
شب های مه گرفته ی دم کرده،
ارواحِ دورمانده ی مغروقین
با جثه ی کبودِ ورم کرده
بر سطحِ موج دارِ تو می رقصند...
با ناله های مرغِ حزینِ شب
این رقصِ مرگ، وحشی و جان فرساست
از لرزه های خسته ی این ارواح
عصیان و سرکشی و غضب پیداست.
ناشادمان به شادی محکومند.
بیزار و بی اراده و رُخ درهم
یکریز می کشند ز دل فریاد
یکریز می زنند دو کف بر هم:
لیکن ز چشم، نفرتشان پیداست
از نغمه هایشان غم و کین ریزد
رقص و نشاطشان همه در خاطر
جای طرب عذاب برانگیزد.
با چهره های گریان می خندند،
وین خنده های شکلک نابینا
بر چهره های ماتم شان نقش است
چون چهره ی جذامی، وحشت زا.
خندند مسخ گشته و گیج و منگ،
مانندِ مادری که به امرِ خان
بر نعشِ چاک چاکِ پسر خندد
ساید ولی به دندان ها، دندان!
□
خاموش باش، مرغکِ دریایی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بمیرد شب
بگذار در سکوت سرآید شب.
بگذار در سکوت به گوش آید
در نورِ رنگ رفته و سردِ ماه
فریادهای ذلّه ی محبوسان
از محبسِ سیاه...
□
خاموش باش، مرغ! دمی بگذار
امواجِ سرگران شده بر آب،
کاین خفتگان مُرده، مگر روزی
فریادِشان برآورد از خواب.
□
خاموش باش، مرغکِ دریایی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بجنبد موج
شاید که در سکوت سرآید تب!
□
خاموش شو، خموش! که
در ظلمت
اجساد رفته رفته به جان آیند
وندر سکوتِ مدهشِ زشتِ شوم
کم کم ز رنج ها به زبان آیند.
بگذار تا ز نورِ سیاهِ شب
شمشیرهای آخته ندرخشد.
خاموش شو! که در دلِ خاموشی
آوازشان سرور به دل بخشد.
خاموش باش، مرغکِ دریایی!
بگذار در سکوت بجنبد مرگ...
21 شهریور 1327
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
برای خون و ماتیک
گر تو شاه دخترانی، من خدای شاعرانم
مهدی حمیدی
«این بازوانِ اوست
با داغ های بوسه ی بسیارها گناه اش
وینک خلیجِ ژرفِ نگاهش
کاندر کبودِ مردمکِ بی حیای آن
فانوسِ صد تمنا گُنگ و نگفتنی
با شعله ی لجاج و شکیبایی
می سوزد.
وین، چشمه سارِ جادویی تشنگی فزاست
این چشمه ی عطش
که بر او هر دَم
حرصِ تلاشِ گرمِ هم آغوشی
تب خاله ها رسوایی
می آورد به بار.
شورِ هزار مستی ناسیراب
مهتاب های گرمِ شراب آلود
آوازهای می زده ی بی رنگ
با گونه های اوست،
رقصِ هزار عشوه ی دردانگیز
با ساق های زنده ی مرمرتراشِ او.
گنجِ عظیمِ هستی و لذت را
پنهان به زیرِ دامنِ خود دارد
و اژدهای شرم را
افسونِ اشتها و عطش
از گنجِ بی دریغ اش می راند...»
بگذار این چنین بشناسد مرد
در روزگارِ ما
آهنگ و رنگ را
زیبایی و شُکوه و فریبندگی را
زندگی را.
حال آن که رنگ را
در گونه های زردِ تو می باید جوید، برادرم!
در گونه های زردِ تو
وندر
این شانه ی برهنه ی خون مُرده،
از همچو خود ضعیفی
مضرابِ تازیانه به تن خورده،
بارِ گرانِ خفّتِ روحش را
بر شانه های زخمِ تنش بُرده!
حال آن که بی گمان
در زخم های گرمِ بخارآلود
سرخی شکفته تر به نظر می زند ز سُرخی لب ها
و بر سفیدناکی این کاغذ
رنگِ سیاهِ زندگی دردناکِ ما
برجسته تر به چشمِ خدایان
تصویر می شود...
□
هی!
شاعر!
هی!
سُرخی، سُرخی ست:
لب ها و زخم ها!
لیکن لبانِ یارِ تو را خنده هر زمان
دندان نما کند،
زان پیش تر که بیند آن را
چشمِ علیلِ تو
چون «رشته یی ز لولوِ تر، بر گُلِ انار»
آید یکی جراحتِ خونین مرا به چشم
کاندر میانِ آن
پیداست استخوان؛
زیرا که دوستانِ مرا
زان پیش تر که هیتلر قصابِ«آوش ویتس»
در
کوره های مرگ بسوزاند،
هم گامِ دیگرش
بسیار شیشه ها
از صَمغِ سُرخِ خونِ سیاهان
سرشار کرده بود
در هارلم و برانکس
انبار کرده بود
کُنَد تا
ماتیک از آن مهیا
لابد برای یارِ تو، لب های یارِ تو!
□
بگذار عشقِ تو
در شعرِ تو بگرید...
بگذار دردِ من
در شعرِ من بخندد...
بگذار سُرخ خواهرِ همزادِ زخم ها و لبان باد!
زیرا لبانِ سُرخ، سرانجام
پوسیده خواهد آمد چون زخم هایِ سُرخ
وین زخم های سُرخ، سرانجام
افسرده خواهد آمد چونان لبانِ سُرخ؛
وندر لجاجِ ظلمتِ این تابوت
تابد به ناگزیر درخشان و تابناک
چشمانِ زنده یی
چون زُهره یی به تارکِ تاریکِ گرگ و میش
چون گرم ْساز امیدی در نغمه های من!
□
بگذار عشقِ این سان
مُردارْوار در دلِ تابوتِ شعرِ تو
تقلیدکارِ دلقکِ قاآنی
گندد هنوز و
باز
خود را
تو لاف زن
بی شرم تر خدای همه شاعران بدان!
لیکن من (این حرام،
این ظلم زاده، عمر به ظلمت نهاده،
این بُرده از سیاهی و غم نام)
بر پای تو فریب
بی هیچ ادعا
زنجیر می نهم!
فرمان به پاره کردنِ این تومار می دهم!
گوری ز شعرِ خویش
کندن خواهم
وین مسخره خدا را
با سر
درونِ آن
فکندن خواهم
و ریخت خواهمش به سر
خاکسترِ سیاهِ فراموشی...
□
بگذار شعرِ ما و تو
باشد
تصویرکارِ چهره ی پایان پذیرها:
تصویرکارِ سُرخی لب های دختران
تصویرکارِ سُرخی زخمِ برادران!
و نیز شعرِ من
یک بار لااقل
تصویرکارِ واقعی چهره ی شما
دلقکان
دریوزه گان
«شاعران!»
1329
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
مرثیه
برای نوروزعلی غنچه
راه
در سکوتِ خشم
به جلو خزید
و در قلبِ هر رهگذر
غنچه ی پژمرده یی شکفت:
« برادرهای یک بطن!
یک آفتابِ دیگر را
پیش از طلوعِ روزِ بزرگش
خاموش
کرده اند!»
و لالای مادران
بر گاه واره های جنبانِ افسانه
پَرپَر شد:
« ده سال شکفت و
باغش باز
غنچه بود.
پایش را
چون نهالی
در باغ های آهنِ یک کُند
کاشتند.
مانندِ دانه یی
به زندانِ گُل خانه یی
قلبِ سُرخِ ستاره یی اش را
محبوس داشتند.
و
از غنچه ی او خورشیدی شکفت
تا
طلوع نکرده
بخُسبد
چرا که ستاره ی بنفشی طالع می شد
از خورشیدِ هزاران هزار غنچه چُنُو.
و سرودِ مادران را شنید
که بر گهواره های جنبان
دعا می خوانند
و کودکان را بیدار می کنند
تا به ستاره یی که طالع می شود
و مزرعه ی بردگان را روشن می کند
سلام
بگویند.
و دعا و درود را شنید
از مادران و از شیرخوارگان؛
و ناشکفته
در جامه ی غنچه ی خود
غروب کرد
تا خونِ آفتاب های قلبِ ده ساله اش
ستاره ی ارغوانی را
پُرنورتر کند.»
□
وقتی که نخستین بارانِ پاییز
عطشِ زمینِ خاکستر را نوشید
و پنجره ی بزرگِ آفتابِ ارغوانی
به مزرعه ی بردگان گشود
تا آفتاب گردان های پیشرس به پا خیزند،
برادرهای هم تصویر!
برای یک آفتابِ دیگر
پیش از طلوعِ روزِ بزرگش
گریستیم.
مهر 1330
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
آیدا،درخت، خنجر و خاطره
رود قصیده ی بامدادی را...
رود
قصیده ی بامدادی را
در دلتای شب
مکرر می کند
و روز
از آخرین نفس شب پرانتظار
آغاز می شود.
و اکنون سپیده دمی که شعله ی چراغ مرا
در طاقچه بی رنگ می کند
تا مرغکان بومی ی رنگ را
در بوته های قالی از سکوت خواب برانگیزد،
پنداری آفتابی است
که به آشتی
در خون من طالع می شود.
□
اینک محراب مذهب جاودانی که در آن
عابد و معبود و عبادت و معبد
جلوه ای یکسان دارند:
بنده پرستش خدای می کند
هم از آن گونه
که خدای
بنده را.
همه ی برگ و بهار
در سر انگشتان توست.
هوای گسترده
در نقره ی انگشتانت می سوزد
و زلالی ی چشمه ساران
از باران و خورشید تو سیراب می شود.
□
زیباترین حرفت را بگو
شکنجه ی پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه ای بیهوده می خوانید.-
چراکه ترانه ی ما
ترانه ی بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست.
حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما
اگر
بر ماش منتی است؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است.
□
بیشترین عشق جهان را به سوی تو می آورم
از معبر فریادها و حماسه ها.
چرا که هیچ چیز در کنار من
از تو عظیم تر
نبوده است
که قلب ات
چون پروانه ای
ظریف و کوچک و عاشق است.
ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خود غره ای
به خاطر عشقت!-
ای صبور! ای پرستار!
ای مومن!
پیروزی ی تو میوه ی حقیقت توست.
رگبارها و برف را
توفان و آفتاب آتش بیز را
به تحمل و صبر
شکستی.
باش تا میوه ی غرورت برسد.
ای زنی که صبحانه ی خورشید در پیراهن توست،
پیروزی ی عشق نصیب تو باد!
□
از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظه ای:
پروانه ئی ست که بال می زند
یا رودخانه ای که در گذر است. -
هیچ چیز تکرار نمی شود
و عمر به پایان می رسد:
پروانه
بر شکوفه ای نشست
و رود به دریا پیوست.
از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظه ای:
پروانه ئی ست که بال می زند
یا رودخانه ای که در گذر است. -
هیچ چیز تکرار نمی شود
و عمر به پایان می رسد:
پروانه
بر شکوفه ای نشست
و رود به دریا پیوست.
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
23
23
1
بدنِ لختِ خیابان
به بغلِ شهر افتاده بود
و قطره های بلوغ
از لمبرهای راه
بالا می کشید
و تابستانِ گرمِ نفس ها
که از رویای جَگن های باران خورده سرمست بود
در تپشِ قلبِ عشق
می چکید
□
خیابانِ برهنه
با سنگ فرشِ دندان های صدفش
دهان گشود
تا دردهای لذتِ یک عشق
زهرِ کامش را بمکد.
و شهر بر او پیچید
و او را تنگ تر فشرد
در بازوهای پُرتحریکِ آغوشش.
و تاریخِ سربه مهرِ یک عشق
که تنِ داغِ دختری اش را
به اجتماعِ یک بلوغ
واداده بود
بسترِ شهری بی سرگذشت را
خونین کرد.
جوانه ی زندگی بخشِ مرگ
بر رنگ پریدگیِ شیارهای پیشانیِ شهر
دوید،
خیابانِ برهنه
در اشتیاقِ خواهشِ بزرگِ آخرینش
لب گزید،
نطفه های خون آلود
که عرقِ مرگ
بر چهره ی پدرِشان
قطره بسته بود
رَحِمِ آماده ی مادر را
از زندگی انباشت،
و انبان های تاریکِ یک آسمان
از ستاره های بزرگِ قربانی
پُر شد:
یک ستاره جنبید
صد ستاره،
ستاره ی صد هزار خورشید،
از افقِ مرگِ پُرحاصل
در آسمان
درخشید،
مرگِ متکبر!
□
اما دختری که پا نداشته باشد
بر خاکِ دندان کروچه ی دشمن
به زانو درنمی آید.
و من چون شیپوری
عشقم را می ترکانم
چون گلِ سِرخی
قلبم را پَرپَر می کنم
چون کبوتری
روحم را پرواز می دهم
چون دشنه یی
صدایم را به بلورِ آسمان می کشم:
« هی!
چه کنم های سربه هوای دستانِ بی تدبیرِ تقدیر!
پشتِ میله ها و ملیله های اشرافیت
پشتِ سکوت و پشتِ دارها
پشتِ عمامه ها و رخت سالوس
پشتِ افتراها، پشتِ دیوارها
پشتِ امروز و روزِ میلاد با قابِ سیاهِ شکسته اش
پشتِ رنج، پشتِ نه، پشتِ ظلمت
پشتِ پافشاری، پشتِ ضخامت
پشتِ نومیدی ِ سمجِ خداوندانِ شما
و حتا و حتا پشتِ پوستِ نازکِ دلِ عاشقِ من،
زیبایی ِ یک تاریخ
تسلیم می کند بهشتِ سرخِ گوشتِ تن اش را
به مردانی که استخوان هاشان آجرِ یک بناست
بوسه شان کوره است و صداشان طبل
و پولادِ بالشِ بسترشان
یک پُتک است.»
□
لب های خون! لب های خون!
اگر خنجرِ امیدِ دشمن کوتاه نبود
دندان های صدفِ خیابان باز هم می توانست
شما را ببوسد...
□
و تو از جانبِ من
به آن کسان که به زیانی معتادند
و اگر زیانی نَبَرند که با خویشان بیگانه بُوَد
می پندارند که سودی برده اند،
و به آن دیگرکسان
که سودِشان یک سر
از زیانِ دیگران است
و اگر سودی بر کف نشمارند
در حسابِ زیانِ خویش نقطه می گذارند
بگو:
« دلتان را بکنید!
بیگانه های من
دلتان را بکنید!
دعایی که شما زمزمه می کنید
تاریخِ زندگانی ست که مرده اند
و هنگامی نیز
که زنده بوده اند
خروسِ هیچ زندگی
در قلبِ دهکده شان آواز
نداده بود...
دلتان را بکنید، که در سینه ی تاریخِ ما
پروانه ی پاهای بی پیکرِ یک دختر
به جای قلبِ همه ی شما
خواهد زد پَرپَر!
و این است، این است دنیایی که وسعتِ آن
شما
را در تنگی ِ خود
چون دانه ی انگوری
به سرکه مبدل خواهد کرد.
برای برق انداختن به پوتینِ گشاد و پُرمیخِ یکی من!»
□
اما تو!
تو قلبت را بشوی
در بی غشیِ جامِ بلورِ یک باران،
تا بدانی
چه گونه
آنان
بر گورها که زیرِ هر انگشتِ پایشان
گشوده بود دهان
در انفجار بلوغشان
رقصیدند،
چه گونه بر سنگ فرشِ لج
پا کوبیدند
و اشتهای شجاعتِشان
چه گونه
در ضیافتِ مرگی از پیش آگاه
کبابِ گلوله ها را داغاداغ
با دندانِ دنده هاشان بلعیدند...
قلبت را چون گوشی آماده کن
تا من سرودم را بخوانم:
سرودِ جگرهای نارنج را که چلیده شد
در هوای مرطوبِ زندان...
در هوای سوزانِ شکنجه...
در هوای خفقانیِ دار،
و نام های خونین را نکرد استفراغ
در تبِ دردآلودِ اقرار
سرودِ فرزندانِ دریا را که
در سواحلِ برخورد به زانو درآمدند
بی که به زانو درآیند
و مردند
بی که بمیرند!
□
اما شما ای نفس های گرمِ زمین که بذرِ فردا را در خاکِ دیروز می پزید!
اگر بادبانِ امیدِ دشمن از هم نمی درید
تاریخِ واژگونه ی قایقش را بر خاک کشانده بودید!
2
با شما که با خونِ عشق ها، ایمان ها
با خونِ نظامی ها، اسب ها
با خونِ شباهت های بزرگ
با خونِ کله های گچ در کلاه های پولاد
با خونِ چشمه های یک دریا
با خونِ چه کنم های یک دست
با خونِ آن ها که انسانیت را می جویند
با خونِ آن ها که انسانیت را می جوند
در میدانِ بزرگ امضا کردید
دیباچه ی تاریخِمان را،
خونِمان را قاتی می کنیم
فردا در میعاد
تا جامی از شرابِ مرگ به دشمن بنوشانیم
به سلامتِ بلوغی که بالا کشید از لمبرهایِ راه
برای انباشتنِ مادرِ تاریخِ یک رَحِم
از ستاره های بزرگِ قربانی،
روز بیست و سه ی تیر
روز بیست و سه...
23 تیر 1330
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
قطع نامه
تا شکوفه ی سُرخ یک پیراهن
به آیدا
1343
سنگ
می کشم بر دوش،
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافی را.
و از عرق ریزانِ غروب، که شب را
در گودِ تاریک اش
می کند بیدار،
و قیراندود می شود رنگ
در نابیناییِ تابوت،
و بی نفس می ماند آهنگ
از هراسِ انفجارِ سکوت،
من کار می کنم
کار می کنم
کار
و از سنگِ الفاظ
بر می افرازم
استوار
دیوار،
تا بامِ شعرم را بر آن نهم
تا در آن بنشینم
در آن زندانی شوم...
من چنین ام. احمقم شاید!
که می داند
که من باید
سنگ های زندانم را به دوش کشم
به سانِ فرزندِ مریم که صلیبش را،
و نه به سانِ شما
که دسته ی شلاقِ دژخیمِتان را می تراشید
از استخوانِ برادرِتان
و رشته ی تازیانه ی جلادِتان را می بافید
از گیسوانِ خواهرِتان
و نگین به دسته ی شلاقِ خودکامگان می نشانید
از دندان های شکسته ی پدرِتان!
□
و من سنگ های گرانِ قوافی را بر دوش می برم
و در زندانِ شعر
محبوس می کنم خود را
به سانِ تصویری که در چارچوبش
در زندانِ قابش.
و ای بسا که
تصویری کودن
از انسانی ناپخته:
از منِ سالیانِ گذشته
گم گشته
که نگاهِ خُردسالِ مرا دارد
در چشمانش،
و منِ کهنه تر به جا نهاده است
تبسمِ خود را
بر لبانش،
و نگاهِ امروزِ من بر آن چنان است
که پشیمانی
به گناهانش!
تصویری بی شباهت
که اگر فراموش می کرد لبخندش را
و اگر کاویده می شد گونه هایش
به جُست وجوی زندگی
و اگر شیار برمی داشت پیشانی اش
از عبورِ زمان های زنجیرشده با زنجیرِ بردگی
می شد من!
می شد من
عیناً!
می شد من که سنگ های زندانم را بر دوش
می کشم خاموش،
و محبوس می کنم تلاشِ روحم را
در چاردیوارِ الفاظی که
می ترکد سکوتِشان
در خلاءِ آهنگ ها
که می کاود بی نگاه چشمِشان
در کویرِ رنگ ها...
می شد من
عیناً!
می شد من که لبخنده ام را از یاد برده ام،
و اینک گونه ام...
و اینک پیشانی ام...
□
چنین ام من
زندانیِ دیوارهای خوش آهنگِ الفاظِ بی زبان .
چنین ام من!
تصویرم را در قابش محبوس کرده ام
و نامم را در شعرم
و پایم را در زنجیرِ زنم
و فردایم را در خویشتنِ فرزندم
و
دلم را در چنگِ شما...
در چنگِ هم تلاشیِ با شما
که خونِ گرمِتان را
به سربازانِ جوخه ی اعدام
می نوشانید
که از سرما می لرزند
و نگاهِشان
انجمادِ یک حماقت است.
شما
که در تلاشِ شکستنِ دیوارهای دخمه ی اکنونِ خویش اید
و تکیه می دهید از سرِ اطمینان
بر آرنج
مِجریِ عاجِ جمجمه تان را
و از دریچه ی رنج
چشم اندازِ طعمِ کاخِ روشنِ فرداتان را
در مذاقِ حماسه ی تلاشِتان مزمزه می کنید.
شما...
و من...
شما و من
و نه آن دیگران که می سازند
دشنه
برای جگرِشان
زندان
برای پیکرِشان
رشته
برای گردنِشان.
و نه آن دیگرتران
که کوره ی دژخیمِ شما را می تابانند
با هیمه ی باغِ من
و نانِ جلادِ مرا برشته می کنند
در خاکسترِ زاد و رودِ شما.
□
و فردا که فروشدم در خاکِ خون آلودِ تب دار،
تصویرِ مرا به زیر آرید از دیوار
از دیوارِ خانه ام.
تصویری کودن را که می خندد
در تاریکی ها و در شکست ها
به زنجیرها و به دست ها.
و بگوییدش:
«تصویرِ بی شباهت!
به چه خندیده ای؟»
و بیاویزیدش
دیگربار
واژگونه
رو به دیوار!
و من همچنان می روم
با شما و برای شما
برای شما که این گونه دوستارِتان هستم.
و آینده ام را چون گذشته می روم سنگ بردوش:
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافی،
تا زندانی بسازم و در آن محبوس بمانم:
زندانِ دوست داشتن.
دوست داشتنِ مردان
و زنان
دوست داشتنِ نی لبک ها
سگ ها
و چوپانان
دوست داشتنِ چشم به راهی،
و ضرب ْانگشتِ بلورِ باران
بر شیشه ی پنجره
دوست داشتنِ کارخانه ها
مشت ها
تفنگ ها
دوست داشتنِ نقشه ی یابو
با مدارِ دنده هایش
با کوه های خاصره اش،
و شطِ تازیانه
با آبِ سُرخ اش
دوست داشتنِ اشکِ تو
بر گونه ی من
و سُرورِ من
بر لبخندِ تو
دوست داشتنِ شوکه ها
گزنه ها و آویشنِ وحشی،
و خونِ سبزِ کلروفیل
بر زخمِ برگِ لگد شده
دوست داشتنِ بلوغِ شهر
و عشق اش
دوست داشتنِ سایه ی دیوارِ تابستان
و زانوهای بی کاری
در بغل
دوست داشتنِ جقه
وقتی که با آن غبار از کفش بسترند
و کلاه ْخود
وقتی که در آن دستمال بشویند
دوست داشتنِ شالی زارها
پاها و
زالوها
دوست داشتنِ پیر یِ سگ ها
و التماسِ نگاهِشان
و درگاهِ دکه ی قصابان،
تیپا خوردن
و بر ساحلِ دورافتاده ی استخوان
از عطشِ گرسنگی
مردن
دوست داشتنِ غروب
با شنگرفِ ابرهایش،
و بوی رمه در کوچه های بید
دوست داشتنِ کارگاهِ قالی بافی
زمزمه ی خاموشِ رنگ ها
تپشِ خونِ پشم در رگ های گره
و جان های نازنینِ انگشت
که پامال می شوند
دوست داشتنِ پاییز
با سرب ْرنگیِ آسمانش
دوست داشتنِ زنانِ پیاده رو
خانه شان
عشقِشان
شرمِشان
دوست داشتنِ کینه ها
دشنه ها
و فرداها
دوست داشتنِ شتابِ بشکه های خالیِ تُندر
بر شیبِ سنگ فرشِ آسمان
دوست داشتنِ بوی شورِ آسمانِ بندر
پروازِ اردک ها
فانوسِ قایق ها
و بلورِ سبزرنگِ موج
با چشمانِ شب ْچراغش
دوست داشتنِ درو
و داس های زمزمه
دوست داشتنِ فریادهای دیگر
دوست داشتنِ لاشه ی گوسفند
بر قناره ی مردکِ گوشت فروش
که بی خریدار می ماند
می گندد
می پوسد
دوست داشتنِ قرمزیِ ماهی ها
در حوضِ کاشی
دوست داشتنِ شتاب
و تأمل
دوست داشتنِ مردم
که می میرند
آب می شوند
و در خاکِ خشکِ بی روح
دسته دسته
گروه گروه
انبوه انبوه
فرومی روند
فرومی روند و
فرو
می روند
دوست داشتنِ سکوت و زمزمه و فریاد
دوست داشتنِ زندانِ شعر
با زنجیرهای گران اش:
زنجیرِ الفاظ
زنجیرِ قوافی...
□
و من همچنان می روم:
در زندانی که با خویش
در زنجیری که با پای
در شتابی که با چشم
در یقینی که با فتحِ من می رود دوش بادوش
از غنچه ی لبخندِ تصویرِ کودنی که بر دیوارِ دیروز
تا شکوفه ی سُرخِ یک پیراهن
بر بوته ی یک اعدام:
تا فردا!
□
چنین ام من:
قلعه نشینِ حماسه های پُر از تکبر
سم ْضربه ی پُرغرورِ اسبِ وحشیِ خشم
بر سنگ فرش ِکوچه ی تقدیر
کلمه ی وزشی
در توفانِ سرودِ بزرگِ یک تاریخ
محبوسی
در زندانِ یک کینه
برقی
در دشنه ی یک انتقام
و شکوفه ی سُرخِ پیراهنی
در کنارِ راهِ فردای بردگانِ امروز.
مهر 1329
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
قصیده برای انسانِ ماهِ بهمن
تو نمی دانی غریوِ یک عظمت
وقتی که در شکنجه ی یک شکست نمی نالد
چه کوهی ست!
تو نمی دانی نگاهِ بی مژه ی محکومِ یک اطمینان
وقتی که در چشمِ حاکمِ یک هراس خیره می شود
چه دریایی ست!
تو نمی دانی مُردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
چه زندگی ست!
تو نمی دانی
زندگی چیست، فتح چیست
تو نمی دانی ارانی کیست
و نمی دانی هنگامی که
گورِ او را از پوستِ خاک و استخوانِ آجُر انباشتی
و لبانت به لبخندِ آرامش شکفت
و گلویت به انفجارِ خنده یی ترکید،
و هنگامی که پنداشتی گوشتِ زندگیِ او را
از استخوان های پیکرش جدا کرده ای
چه گونه او طبلِ سُرخِ زنده گی اش را به نوا درآورد
در نبضِ زیراب
در قلبِ آبادان،
و حماسه ی توفانیِ شعرش را آغاز کرد
با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سیصد هزار دهان
با قافیه ی خون
با کلمه ی انسان،
با کلمه ی انسان کلمه ی حرکت کلمه ی شتاب
با مارشِ فردا
که راه می رود
می افتد برمی خیزد
برمی خیزد برمی خیزد می افتد
برمی خیزد برمی خیزد
و به سرعتِ انفجارِ خون در نبض
گام برمی دارد
و راه می رود بر تاریخ، بر چین
بر ایران و یونان
انسان انسان انسان انسان... انسان ها...
و که می دود چون خون، شتابان
در رگِ تاریخ، در رگِ ویتنام، در رگِ آبادان
انسان انسان انسان انسان... انسان ها...
و به مانندِ سیلابه که از سدْ،
سرریز می کند در مصراعِ عظیمِ تاریخ اش
از دیوارِ هزاران قافیه:
قافیه ی دزدانه
قافیه ی در ظلمت
قافیه ی پنهانی
قافیه ی جنایت
قافیه ی زندان در برابرِ انسان
و قافیه یی که گذاشت آدولف رضاخان
به دنبالِ هر مصرع که پایان گرفت به «نون»:
قافیه ی لزج
قافیه ی خون!
و سیلابِ پُرطبل
از دیوارِ هزاران قافیه ی خونین گذشت:
خون، انسان، خون، انسان،
انسان، خون، انسان...
و از هر انسان سیلابه یی از خون
و از هر قطره ی هر سیلابه هزار انسان:
انسانِ بی مرگ
انسانِ ماهِ بهمن
انسانِ پولیتسر
انسانِ ژاک دوکور
انسانِ چین
انسانِ انسانیت
انسانِ هر قلب
که در آن قلب، هر خون
که در آن خون، هر قطره
انسانِ هر قطره
که از آن قطره، هر تپش
که از آن تپش، هر زندگی
یک انسانیتِ مطلق است.
و شعرِ زندگیِ هر انسان
که در قافیه ی سُرخِ یک خون بپذیرد پایان
مسیحِ چارمیخِ ابدیتِ یک تاریخ است.
و انسان هایی که پا درزنجیر
به آهنگِ طبلِ خونِشان می سرایند
تاریخِشان را
حواریونِ جهان گیرِ یک دین اند.
و استفراغِ هر خون از دهانِ هر اعدام
رضای خودرویی را می خشکاند
بر خرزهره ی دروازه ی یک بهشت.
و قطره قطره ی هر خونِ این انسانی که در برابرِ من ایستاده است
سیلی ست
که پُلی را از پسِ شتابندگانِ تاریخ
خراب می کند
و سوراخِ هر گلوله بر هر پیکر
دروازه یی ست که سه نفر صد نفر هزار نفر
که سیصد هزار نفر
از آن می گذرند
رو به بُرجِ زمردِ فردا.
و معبرِ هر گلوله بر هر گوشت
دهانِ سگی ست که عاجِ گران بهای پادشاهی را
در انوالیدی می جَوَد.
و لقمه ی دهانِ جنازه ی هر بی چیزْ پادشاه
رضاخان!
شرفِ یک پادشاهِ بی همه چیز است.
و آن کس که برای یک قبا بر تن و سه قبا در صندوق
و آن کس که برای یک لقمه در دهان و سه نان در کف
و آن کس که برای یک خانه در شهر و سه خانه در ده
با قبا و نان و خانه ی یک تاریخ چنان کند که تو کردی، رضاخان
نامش نیست انسان.
نه، نامش انسان نیست، انسان نیست
من نمی دانم چیست
به جز یک سلطان!
□
اما بهارِ سرسبزی با خونِ ارانی
و استخوانِ ننگی در دهانِ سگِ انوالید!
□
و شعرِ زندگیِ او، با قافیه ی خونش
و زندگیِ شعرِ من
با خونِ قافیه اش.
و چه بسیار
که دفترِ شعرِ زندگی شان را
با کفنِ سُرخِ یک خون شیرازه بستند.
چه بسیار
که کُشتند بردگیِ زندگی شان را
تا آقاییِ تاریخِشان زاده شود.
با سازِ یک مرگ، با گیتارِ یک لورکا
شعرِ زندگی شان را سرودند
و چون من شاعر بودند
و شعر از زندگی شان جدا نبود.
و تاریخی سرودند در حماسه ی سُرخِ شعرِشان
که در آن
پادشاهانِ خلق
با شیهه ی حماقتِ یک اسب
به سلطنت نرسیدند،
و آن ها که انسان ها را با بندِ ترازوی عدالتِشان به دار
آویختند
عادل نام نگرفتند.
جدا نبود شعرِشان از زندگی شان
و قافیه ی دیگر نداشت
جز انسان.
و هنگامی که زندگیِ آنان را بازگرفتند
حماسه ی شعرِشان توفانی تر آغاز شد
در قافیه ی خون.
شعری با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سیصد هزار دهان
شعری با قافیه ی خون
با کلمه ی انسان
با مارشِ فردا
شعری که راه می رود، می افتد، برمی خیزد، می شتابد
و به سرعتِ انفجارِ یک نبض در یک لحظه ی زیست
راه می رود بر تاریخ، و بر اندونزی، بر ایران
و می کوبد چون خون
در قلبِ تاریخ، در قلبِ آبادان
انسان انسان انسان انسان... انسان ها...
□
و دور از کاروانِ بی انتهای این همه لفظ، این همه زیست،
سگِ انوالیدِ تو می میرد
با استخوانِ ننگِ تو در دهانش
استخوانِ ننگ
استخوانِ حرص
استخوانِ یک قبا بر تن سه قبا در مِجری
استخوانِ یک لقمه در دهان سه لقمه در بغل
استخوانِ یک خانه در شهر سه خانه در جهنم
استخوانِ بی تاریخی.
بهمن 1329
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
سرود ِ مردی که خودش را کُشته است
نه آبش دادم
نه دعایی خواندم،
خنجر به گلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کُشتم.
به او گفتم:
« به زبانِ دشمن سخن می گویی!»
و او را
کُشتم!
□
نامِ مرا داشت
و هیچ کس همچُنُو به من نزدیک نبود،
و مرا بیگانه کرد
با شما،
با شما که حسرتِ نان
پا می کوبد در هر رگِ بی تابِتان.
و مرا بیگانه کرد
با خویشتنم
که تن ْپوش اش حسرتِ یک پیراهن است.
و خواست در خلوتِ خود به چارمیخم بکشد.
من اما مجالش ندادم
و خنجر به گلویش نهادم.
آهنگی فراموش شده را در تنبوشه ی گلویش قرقره کرد
و در احتضاری طولانی
شد سَرد
و خونی از گلویش چکید
به زمین،
یک قطره
همین!
خونِ آهنگ های فراموش شده
نه خونِ «نه!»،
خونِ قادیکلا
نه خونِ «نمی خواهم!»،
خونِ «پادشاهی که چِل تا پسر داشت»
نه خونِ «ملتی که ریخت و تاجِ ظالمو از سرش
ورداشت»،
خونِ کَلپَتر
یک قطره.
خونِ شانه بالا انداختن، سر به زیر افکندن،
خونِ نظامی ها وقتی که منتظرِ فرمانِ آتش اند ،
خونِ دیروز
خونِ خواستنی به رنگِ ندانستن
به رنگِ خونِ پدرانِ داروین
به رنگِ خونِ ایمانِ گوسفندِ قربانی
به رنگِ خونِ سرتیپ زنگنه
و نه به رنگِ خونِ نخستین ماهِ مه
و نه به رنگِ خونِ شما همه
که عشقِتان را نسنجیده بودم!
□
به زبانِ دشمن سخن می گفت
اگرچه نگاهش دوستانه بود،
و همین مرا به کشتنِ او واداشت...
□
در رؤیای خود بود...
به من گفت او: «لرزشی باشیم در پرچم،
پرچمِ نظامی های ارومیه!»
بدو گفتم من: «نه!
خنجری باشیم
بر حنجره شان!»
به من گفت او: «باید
به دارِشان آویزیم!»
بدو گفتم من: «بگذار
از دار
به زیرِمان آرند!»
به من گفت او: « لبی باید بوسید.»
بدو گفتم من: « لبِ مارِ شکست را، رسوایی را!»...
لرزید و از رؤیایش به درآمد.
من خندیدم
او رنجید
و پُشتش را به من کرد...
فرانکو را نشانش دادم
و تابوتِ لورکا را
و خونِ تنتورِ او را بر زخمِ میدانِ گاوبازی.
و او به رؤیای خود شده بود
و به آهنگی می خواند که دیگر هیچ گاه
به خاطره ام بازنیامد.
آن وقت، ناگهان خاموش ماند
چرا که از بیگانگی ِ صدای خود
که طنینش به صدای زنجیرِ بردگان می مانِست
به شک افتاده بود.
و من در سکوت
او را کُشتم.
آبش نداده، دعایی نخوانده
خنجر به گلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کُشتم
خودم را
و در آهنگِ فراموش شده اش
کفنش کردم،
در زیرزمینِ خاطره ام
دفنش کردم.
□
او مُرد
مُرد
مُرد...
و اکنون
این منم
پرستنده ی شما
ای خداوندانِ اساطیرِ من!
اکنون این منم، ای سرهای نابه سامان!
نغمه پردازِ سرود و درودِتان.
اکنون این منم
من
بستریِ تخت خوابِ بی خوابی ِ شما
و شمایید
شما
رقاصِ شعله یی بر فانوسِ
آرزوی من.
اکنون این منم
و شما...
و خونِ اصفهان
خونِ آبادان
در قلبِ من می زند تنبور،
و نَفَسِ گرم و شورِ مردانِ بندرِ معشور
در احساسِ خشمگینم
می کشد شیپور.
اکنون این منم
و شما مردانِ اصفهان!
که خونِتان را در سُرخیِ گونه ی دخترِ پادشاه
بر پرده ی قلم کارِ اتاقم پاشیده اید.
اکنون این منم
و شما بیمارانِ کار!
که زهرِ سُرخِ اعتصاب را
جانشینِ داروی مزدِ خود می کنید به ناچار.
اکنون این منم
و شما یارانِ آغاجاری!
که جوانه می زند عرقِ فقر بر پیشانیِتان
در فروکشِ تبِ سنگینِ بیکاری.
□
اکنون این منم
با گوری در زیرزمینِ خاطرم
که اجنبیِ خویشتنم را در آن به خاک سپرده ام
در تابوتِ آهنگ های فراموش شده اش...
اجنبی ِ خویشتنی که
من خنجر به گلویش نهاده ام
و او را کشته ام در احتضاری طولانی،
و در آن هنگام
نه آبش داده ام
نه دعایی خوانده ام!
اکنون
این
منم!
3 تیر 1330
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
سرود ِ بزرگ
به شن چو، رفیقِ ناشناسِ کُره یی
شن چو!
کجاست جنگ؟
در خانه ی تو
در کُره
در آسیای دور؟
اما تو
شن
برادرکِ زردْپوستم!
هرگز جدا مدان
زان کلبه ی حصیرِ سفالین بام
بام و سرای من.
پیداست
شن
که دشمنِ تو دشمنِ من است
وان اجنبی که خوردنِ خونِ تو راست مست
از خونِ تیره ی پسرانِ من
باری
به میلِ خویش
نَشویَد دست!
□
نیزارهای درهمِ آن سوی رودِ هان؟
مرداب های ساحلِ مرموزِ رودِ زرد؟
شن چو! کجاست جای تو پس، سنگرِ تو پس
در مزرعِ نبرد؟
کوهِ بلندِ این طرفِ جن سان
شنزارهای پُرخطرِ چو زن
یا حفظِ شهرِ ساقطِ سو وان؟
در کشتزار خواهی جنگید
یا زیرِ بام های سفالین
که گوشه هاش
مانندِ چشمِ تازه عروسَت مورب است؟
یا زیرِ آفتابِدرخشان؟
یا صبحدَم
که مرغکِ باران
بر شاخِ دارچینِ کهنسال
فریاد می زند؟
یا نیمه شب که در دلِ آتش
درختِ شونگ
در جنگلِ هه ای جو
دَرانَد شکوفه هاش؟
هر جا که پیکرِ تو پناه است صلح را
با توست قلبِ ما.
آن دَم که همچو پارچه سنگی به آسمان
از انفجارِ بمب
پرتاب می شوی،
وانگه که چون زباله به دریا می افکنی
بیگانه ی پلیدِ بشرخوارِ پست را،
با توست قلبِ ما.
□
لیکن
رفیق!
شن چو!
هرگز مبر ز یاد و بخوان
در فتح و در شکست
هر جا که دست داد
سرودِ بزرگ را:
آهنگِ زنده یی که رفیقانِ ناشناس
یارانِ رو سپید و دلیرِ فرانسه
اِستاده مقابلِ جوخه ی آتش سروده اند
آهنگِ زنده یی که جوانانِ آتنی
با ضربِ تازیانه ی دژخیم
قصابِ مُرده خوار، گریدی
خواندند پُرطنین
آهنگِ زنده یی که به زندان ها
زندانیانِ پُردل و آزاده ی جنوب
با تارهای قلبِ پُرامید و پُرتپش
پُرشور می نوازند
آهنگِ زنده یی
کان در شکست و فتح
بایست خواند و رفت
بایست خواند و ماند!
□
شن چو
بخوان!
بخوان!
آوازِ آن بزرگْ دلیران را
آوازِ کارهای گِران را
آوازِ کارهای مربوط با بشر، مخصوص با بشر
آوازِ صلح را
آوازِ دوستانِ فراوانِ گم شده
آوازهای فاجعه ی بلزن و داخاو
آوازهای فاجعه ی وی یون
آوازهای فاجعه ی مون واله ری ین
آوازِ مغزها که آدولف هیتلر
بر مارهای شانه ی فاشیسم می نهاد،
آوازِ نیروی بشرِ پاسدارِ صلح
کز مغزهای سرکشِ داونینگ استریت
حلوای مرگِ بَرده فروشانِ قرنِ ما را
آماده می کنند،
آوازِ حرفِ آخر را
نادیده دوستم
شن چو
بخوان
برادرکِ زردْپوست ام!
16 تیرِ 1330
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
هوای تازه
در رزم زندگی
در زیرِ تاقِ عرش، بر سفره ی زمین
در نور و در ظلام
در های وهوی و شیونِ دیوانه وارِ باد
در چوبه های دار
در کوه و دشت و سبزه
در لُجِّه های ژرف، تالاب های تار
در تیک و تاکِ ساعت
در دامِ دشمنان
در پرده ها و رنگ ها، ویرانه های شهر
در زوزه ی سگان
در خون و خشم و لذت
در بی غمی و غم
در بوسه و کنار، یا در سیاهچال
در شادی و الم
در بزم و رزم، خنده و ماتم، فراز و شیب
در برکه های خون
در منجلابِ یأس
در چنبرِ
فریب
در لاله های سُرخ
در ریگزارِ داغ
در آب و سنگ و سبزه و دریا و دشت و رود
در چشم و در لبانِ زنانِ سیاه موی
در بود
در نبود،
هر جا که گشته است نهان ترس و حرص و رقص
هر جا که مرگ هست
هر جا که رنج می بَرَد انسان ز روز و شب
هر جا که بختِ سرکش فریاد می کشد
هر جا که درد روی کند سوی آدمی
هر جا که زندگی طلبد زنده را به رزم،
بیرون کش از نیام
از زور و ناتوانی خود هر دو ساخته
تیغی دو دَم!
ملهم از «لوک دوکن»
1327
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
بهار خاموش
بر آن فانوس که ش دستی نیفروخت
بر آن دوکی که بر رَف بی صدا ماند
بر آن آیینه ی زنگار بسته
بر آن گهواره که ش دستی نجنباند
بر آن حلقه که کس بر در نکوبید
بر آن در که ش کسی نگشود دیگر
بر آن پله که بر جا مانده خاموش
کس اش ننهاده دیری پای بر سر
بهارِ منتظر بی مصرف افتاد!
به هر بامی درنگی کرد و بگذشت
به هر کویی صدایی کرد و اِستاد
ولی نامد جواب از قریه، نز دشت.
نه دود از کومه یی برخاست در ده
نه چوپانی به صحرا دَم به نی داد
نه گُل رویید، نه زنبور پر زد
نه مرغِ کدخدا برداشت فریاد.
به صد امید آمد، رفت نومید
بهار آری بر او نگشود کس در.
درین ویران به رویش کس نخندید
کس اش تاجی ز گُل ننهاد بر سر.
کسی از کومه سر بیرون نیاورد
نه مرغ از لانه، نه دود از اجاقی.
هوا با ضربه های دف نجنبید
گُلی خودروی برنامد ز باغی.
نه آدم ها، نه گاوآهن، نه اسبان
نه زن، نه بچه... ده خاموش، خاموش.
نه کبک انجیر می خوانَد به دره
نه بر پسته شکوفه می زند جوش.
به هیچ ارابه یی
اسبی نبستند
سرودِ پُتکِ آهنگر نیامد
کسی خیشی نبُرد از ده به مزرع
سگِ گله به عوعو در نیامد.
کسی پیدا نشد غمناک و خوشحال
که پا بر جاده ی خلوت گذارد
کسی پیدا نشد در مقدمِ سال
که شادان یا غمین آهی بر آرد.
غروبِ روزِ اول لیک، تنها
درین خلوتگهِ غوکانِ مفلوک
به یادِ آن حکایت ها که رفته ست
ز عمقِ برکه یک دَم ناله زد غوک...
بهار آمد، نبود اما حیاتی
درین ویران سرای محنت آور
بهار آمد، دریغا از نشاطی
که شمع افروزد و بگشایدش در!
1328
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
بازگشت
این ابرهای تیره که بگذشته ست
بر موج های سبزِ کف آلوده،
جانِ مرا به درد چه فرساید
روحم اگر نمی کُنَد آسوده؟
دیگر پیامی از تو مرا نارَد
این ابرهای تیره ی توفان زا
زین پس به زخمِ کهنه نمک پاشد
مهتابِ سرد و زمزمه ی دریا.
وین مرغکانِ خسته ی سنگین بال
بازآمده از آن سرِ دنیاها
وین قایقِ رسیده هم اکنون باز
پاروکشان از آن سرِ دریاها...
هرگز دگر حبابی ازین امواج
شب های پُرستاره ی رؤیارنگ
بر ماسه های سرد، نبیند من
چون جان تو را به سینه فشارم تنگ
حتا نسیم نیز به بوی تو
کز زخم های کهنه زداید گرد،
دیگر نشایدم بفریبد باز
یا باز آشنا کُنَدَم با درد.
افسوس ای فسرده چراغ! از تو
ما را امید و گرمی و شوری بود
وین کلبه ی گرفته ی مظلم را
از پَرتوِ وجودِ تو نوری بود.
دردا! نماند از آن همه، جز یادی
منسوخ و لغو و باطل و نامفهوم،
چون سایه کز هیاکلِ ناپیدا
گردد به عمقِ آینه یی معلوم...
یکباره رفت آن همه سرمستی
یکباره مُرد آن همه شادابی
می سوزم ای کجایی کز بوسه
بر کامِ تشنه ام بزنی آبی؟
مانم به آبگینه حبابی سست
در کلبه یی گرفته، سیه، تاریک:
لرزم، چو عابری گذرد از دور
نالم، نسیمی ار وزد از نزدیک.
در زاهدانه کلبه ی تار و تنگ
کم نورپیه سوزِ سفالینم
کز دور اگر کسی بگشاید در
موجِ
تاءثر آرَد پایینم.
ریزد اگر نه بر تو نگاهم هیچ
باشد به عمقِ خاطره ام جایت
فریادِ من به گوشت اگر ناید
از یادِ من نرفته سخن هایت:
« من گورِ خویش می کَنَم اندر خویش
چندان که یادت از دل برخیزد
یا اشک ها که ریخت به پایت، باز
خواهد به پای یارِ دگر ریزد!»...
در انتظارِ بازپسین روزم
وز قولِ رفته، روی نمی پیچم.
از حال غیرِ رنج نَبُردَم سود
زآینده نیز، آه که من هیچم.
بگذار ای امیدِ عبث، یک بار
بر آستانِ مرگ نیاز آرم
باشد که آن گذشته ی شیرین را
بارِ دگر به سوی تو بازآرم.
1327
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
دیوارها
دیوارها مشخص و محکم که با سکوت
با بی حیائی یِ همه خط هاش
با هرچه اش ز کنگره بر سر
با قُبحِ گنگِ زاویه هایش سیاه و تُند،
در گوش هایِ چشم
گویایِ بی گناهیِ خویش است...
دیوارهایِ از خزه پوشیده، کاندر آن
چون انعکاسِ چیزی زآیینه هایِ دق،
تصویرِ واقعیت تحقیر می شود...
دیوارها مهابتِ مظنون که در سکوت
با تیغِ تیزِ خطِ نهایی ش
تا مرزهایِ تفکیک در جنگ با فضاست...
همواره بادِ طاغی، با ناله هایِ زار
شلاق ها به هیبتِ دیوار می زند
و برگ هایِ خشک و مگس هایِ خُرد را
وآرامش و نوازش را
همراه می کشد
همراه می برد...
□
عزمِ جدال دارد دیوار
هم چنین
با مورهایِ باران
با باخت هایِ شوم.
اما خورشید
همواره قدرت است، توانایی ست!
□
بر بام هایِ تشنه که برداشته شکاف،
با هر درنگِ خویش
آن پیکِ نورپیکر، داده ست اشارتی؛
کرده ست فاش ازاین سان
با هر اشاره اش
رمزی، عبارتی:
« دیوارهایِ کهنه شکافد
تا
بر هر پیِ شکسته، برآید عمارتی!»
او با شتاب می گذرد از شکافِ بام
می گوید این سخن به لب آرام:
«انتقام!»
وآن گه ز دردِ یافته تسکین
با راهِ خویش می گذرد آن شتاب جوی.
□
اما میانِ مزرعه، این دیوار
حرفی ست در سکوت!
او می تواند آیا
معتاد شد به دیده یِ هر انسان،
یا آسمانِ شب را
بینِ سطوحِ
خود ندهد نقصان؟
دیوارهایِ گنگ
دیوارهایِ راز!
ما را به باطنِ همه دیوار راه نیست.
[بی هیچ شک و ریب
دیوارها و ما را وجهِ شباهتی ست].
لیکن کدام دغدغه، آیا
با یک نگه به داخلِ دیوارهایِ راز
تسکین نمی پذیرد؟
□
دیوارها
بد منظرند!
در بیست، در هزار
این راه ها که پای در آن می کشیم ما،
دیوارها می آیند
هم راه
پابه پا
دیوارهایِ عایق، خوددار، اخمناک!
دیوارهایِ سرحد با ما و سرنوشت!
اندوده با سیاهیِ بسیار سرگذشت
دیوارهایِ زشت!
دیوارهایِ بایر، چندان که هیچ موش
در آن به حرفِ آن سو پنهان نداده گوش،
وز خامُشیِ آن همه در چارمیخ و بند
پوسیده کتفِشان همه در زنجیر
خشکیده بوسه ها همه شان بر لب،
وز استقامتِ همه آن مردان
که به لرزیدن پسِ «این دیوار»
محق هستند،
حرفی نمی گوید!
□
کو در میانِ این همه دیوارِ خشک و سرد
دیوارِ یک امید
تا سایه هایِ شادی یِ فردا بگسترد؟
با این همه
برایِ یکی مجروح
دیوارِ یک امید
آیا کفایت است؟
و با وجودِ این
در هر نبرد تکیه به دیوار می کنیم
همواره با یقین
کز پُشت ضربه نیست، امیدی ست بل
کز آن
پُرشورتر درین راه پیکار می کنیم
هر چند مرگ نیز
فرمان گرفته باشد
با فرصتِ مزید آزادیِ مزید!
□
یک شیر
مطمئناً
خوف است دام را!
هرگز نمی نشیند او منکسر به جای:
مطرودِ راه و دَر
مطرودِ وقتِ کَر
چشمش میانِ ظلمت جویایِ روشنی ست
می پرورد به عمقِ دل، آرام
انتقام!
ملهم از یک شعرِ «گیلویک» به همین نام
1328
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
بیمار
بر سرِ این ماسه ها دراز زمانی ست
کشتیِ فرسوده یی خموش نشسته ست
لیک نه فرسوده آنچنان که دگر هیچ
چشمِ امیدی به سویِ آن نتوان بست.
حوصله کردم بسی، که ماهی گیران
آیند از راه سویِ کشتیِ معیوب؛
پُتک ببینم که می فشارد با میخ
ارّه ببینم که می سراید با چوب.
مانده به امید و انتظار که روزی
این به شن افتاده را بر آب
ببینم
شادی بینم به روی ساحلِ آباد
وین زغم آباد را خراب ببینم.
پاره ببینم سکوتِ مرگ به ساحل
کآمده با خشّ و خِشِّ موجِ شتابان
هم نفس و، زیرِ کومه ی منِ بیمار
قصه ی نابود می سراید با آن...
پنجره را باز می کنم سوی دریا
هر سحر از شوق، تا ببینم هستند؟
مرغی پَر می کشد ز صخره هراسان.
چلّه نشسته قُرُق به ساحل اگر چند،
با دلِ بیمارِ من عجیب امیدی ست:
از قُرُقِ هوشیار و موجِ تکاپوی
بر دو لبش پوزخنده یی ست ظفرمند،
وز سمجِ این قُرُق نمی رود از روی!
کرده چنانم امیدوار که دانم
روزی ازین پنجره نسیمکِ دریا
کلبه ی چوبینِ من بیاکنَد از بانگ
با تنِ بیمار برجهانَدَم از جا.
خم شوم از این دریچه شسته ز باران
قطره یی آویزَدَم به مژه ز شادی:
بینم صیادهای بحرِ خزر را
گرم به تعمیرِ عیبِ کشتیِ بادی.
نعره ز دل برکشم ز شادیِ بسیار
پنجره برهم زنم ز خودشده، مفتون.
کفش نجویم دگر، برهنه سروپای
جَست زنم از میانِ کلبه به بیرون!
1329
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
رانده
دست بردار ازین هیکلِ غم
که ز ویرانیِ خویش است آباد.
دست بردار که تاریکم و سرد
چون فرومرده چراغ از دَمِ باد.
دست بردار، ز تو در عجبم
به دَرِ بسته چه می کوبی سر.
نیست، می دانی، در خانه کسی
سر فرومی کوبی باز به در.
زنده، این گونه به غم
خفته ام در تابوت.
حرف ها دارم در دل
می گزم لب به سکوت.
دست بردار که گر خاموشم
با لبم هر نفسی فریاد است.
به نظر هر شب و روزم سالی ست
گرچه خود عمر به چشمم باد است.
رانده اَندَم همه از درگهِ خویش.
پای پُرآبله، لب پُرافسوس
می کشم پای بر این جاده ی پرت
می زنم گام بر این راهِ عبوس.
پای پُرآبله دل پُراندوه
از رهی می گذرم سر در خویش
می خزد هیکلِ من از دنبال
می دود سایه ی من پیشاپیش.
می روم با رهِ خود
سر فرو، چهره به هم.
با
کس ام کاری نیست
سد چه بندی به رهم؟
دست بردار! چه سود آید بار
از چراغی که نه گرماش و نه نور؟
چه امید از دلِ تاریکِ کسی
که نهادندش سر زنده به گور؟
می روم یکه به راهی مطرود
که فرو رفته به آفاقِ سیاه.
دست بردار ازین عابرِ مست
یک طرف شو، منشین بر سرِ راه!
1330
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
شعر گمشده
تا آخرین ستاره ی شب بگذرد مرا
بی خوف و بی خیال بر این بُرجِ خوف و خشم،
بیدار می نشینم در سردچالِ خویش
شب تا سپیده خواب نمی جنبدم به چشم،
شب در کمینِ شعری گُمنام و ناسرود
چون جغد می نشینم در زیجِ رنجِ کور
می جویمش به کنگره ی ابرِ شب نورد
می جویمش به سوسوی تک اخترانِ دور.
در خون و در ستاره و در باد، روز و شب
دنبالِ شعرِ گم شده ی خود دویده ام
بر هر کلوخ پاره ی این راهِ پیچ پیچ
نقشی ز شعرِ گم شده ی خود کشیده ام.
تا دوردستِ منظره، دشت است و باد و باد
من بادْگردِ دشتم و از دشت رانده ام
تا دوردستِ منظره، کوه است و برف و برف
من برف کاوِ کوهم و از کوه مانده ام.
اکنون درین مغاکِ غم اندود، شب به شب
تابوت های خالی در خاک می کنم.
موجی شکسته می رسد از دور و من عبوس
با پنجه های درد بر او دست می زنم.
تا صبح زیرِ پنجره ی کورِ آهنین
بیدار می نشینم و می کاوم آسمان
در راه های گم شده، لب های بی سرود
ای شعرِ ناسروده! کجا گیرمت نشان؟
1333 زندانِ قصر
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
رنجِ دیگر
خنجرِ این بد، به قلبِ من نزدی زخم
گر همه از خوب هیچ با دلِتان بود،
دستِ نوازش به خونِ من نشدی رنگ
ناخنِتان گر نبود دشمنی آلود.
ورنه چرا بوسه خون چکانَدَم از لب
ورنه چرا خنده اشک ریزَدَم از چشم
ورنه چرا پاک چشمه آب دهد زهر
ورنه چرا مِهربوته غنچه دهد خشم؟
من چه بگویم به مردمان، چو بپرسند
قصه ی این زخمِ دیرپای پُراز درد؟
لابد باید
که هیچ گویم، ورنه
هرگز دیگر به عشق تن ندهد مرد!
1334
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
دیدار واپسین
باران کُنَد ز لوحِ زمین نقشِ اشک پاک
آوازِ در، به نعره یِ توفان، شود هلاک
بیهوده می فشانی اشک این چنین به خاک
بیهوده می زنی به در، انگشتِ دردناک.
دانم که آنچه خواهی ازین بازگشت، چیست:
این در به صبر کوفتن، از دردِ بی کسی ست.
دانم که اشکِ گرمِ تو دیگر دروغ نیست:
چون مرهمی، صدای تو، با دردِ من یکی ست.
افسوس بر تو باد و به من باد! ازآن که، درد
بیمار و دردِ او را، با هم هلاک کرد.
ای بی مریض دارو! زان زخم خورده مَرد
یک لکه دود مانده و یک پاره سنگِ سرد!
1335/4/6
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
شعر ناتمام
سالم از سی رفت و، غلتک سان دَوَم
از سراشیبی کنون سوی عدم.
پیشِ رو می بینمش، مرموز و تار
بازوانش باز و جانش بی قرار.
جان ز شوقِ وصلِ من می لرزدش،
آبم و، او می گدازد از عطش.
جمله تن را باز کرده چون دهان
تا فروگیرد مرا، هم زآسمان.
آنک! آنک! با تنِ پُردردِ خویش
چون زنی در اشتیاقِ مردِ خویش.
لیک از او با من چه باشد کاستن؟
من که ام جز گورِ سرگردانِ من؟
من که ام جز باد و، خاری پیشِ رو؟
من که ام جز خار و، باد از پُشتِ او؟
من که ام جز وحشت و جرأت همه؟
من که ام جز خامُشی و همهمه؟
من که ام جز زشت و زیبا، خوب و بد؟
من که ام جز لحظه هایی در ابد؟
من که ام جز راه و جز پا توأمان؟
من که ام جز آب و آتش، جسم و جان؟
من که ام جز نرمی و سختی به هم؟
من که ام جز زندگانی، جز عدم؟
من که ام جز پایداری، جز گریز؟
جز لبی خندان و چشمی اشک ریز؟
ای دریغ از پای بی پاپوشِ من!
دردِ بسیار و لبِ خاموشِ من!
شب سیاه و سرد و، ناپیدا سحر
راه پیچاپیچ و،
تنها رهگذر.
گُل مگر از شوره من می خواستم؟
یا مگر آب از لجن می خواستم؟
بارِ خود بردیم و بارِ دیگران
کارِ خود کردیم و کارِ دیگران...
ای دریغ از آن صفای کودنم
چشمِ دد فانوسِ چوپان دیدنم!
با تنِ فرسوده، پای ریش ریش
خستگان بردم بسی بر دوشِ خویش.
گفتم این نامردمانِ سفله زاد
لاجرم تنها نخواهندم نهاد،
لیک تا جانی به تن بشناختند
همچو مُردارم به راه انداختند...
ای دریغ آن خفّت از خود بردنم،
پیشِ جان، از خجلتِ تن مُردنم!
من سلام بی جوابی بوده ام
طرحِ وهم اندودِ خوابی بوده ام.
زاده ی پایانِ روزم، زین سبب
راهِ من یکسر گذشت از شهرِ شب.
چون ره از آغازِ شب آغاز گشت
لاجرم راهم همه در شب گذشت.
1335
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
سفر
در قرمزِ غروب،
رسیدند
از کوره راهِ شرق، دو دختر، کنارِ من.
تابیده بود و تفته
مسِ گونه هایشان
و رقصِ زُهره که در گودِ بی تهِ شبِ چشمِشان بود
به دیارِ غرب
ره آوردِشان بود.
و با من گفتند:
« با ما بیا به غرب!»
من اما همچنان خواندم
و جوابی بدانان ندادم
و تمامِ شب را خواندم
تمامِ خالیِ تاریکِ شب را از سرودی گرم آکندم.
□
در ژاله بارِ صبح
رسیدند
از جاده ی شمال
دو دختر
کنارِ من.
لب هایشان چو هسته ی شفتالو
وحشی و پُرتَرَک بود
و ساق هایشان
با مرمرِ معابدِ هندو
می مانست
و با من گفتند:
« با ما بیا به راه...»
ولیکن من
لب فروبستم ز آوازی که می پیچیدم از آفاق تا آفاق
و بر چشمانِ غوغاشان نهادم ثقلِ چشمانِ سکوتم را
و نیمِ روز را خاموش ماندم
به زیرِ بارشِ پُرشعله ی خورشید، نیمی از گذشتِ روز را خاموش ماندم.
□
در قلبِ نیمروز
از کوره راهِ غرب
رسیدند چند مَرد...
خورشیدِ جُست وجو
در چشم هایشان متلألی بود
و فکِشان، عبوس
با صخره های پُرخزه می مانست.
در ساکتِ بزرگ به من دوختند چشم.
برخاستم ز جای، نهادم به راه پای، و در راهِ دوردست
سرودم شماره زد
با ضربه های
پُرتپش اش
گام هایمان را.
□
بر جای لیک، خاطره ام گنگ
خاموش ایستاد
دنبالِ ما نگریست.
و چندان که سایه مان و سرودِ من
در راهِ پُرغبار نهان شد،
در خلوتِ عبوسِ شبانگاه
بر ماندگی و بی کسیِ خویشتن گریست.
1330
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
گل کو
شب ندارد سرِ خواب.
می دود در رگِ باغ
باد، با آتشِ تیزابش، فریادکشان.
پنجه می ساید بر شیشه ی در
شاخِ یک پیچکِ خشک
از هراسی که ز جایش نرباید توفان.
□
من ندارم سرِ یأس
با امیدی که مرا حوصله داد.
باد بگذار بپیچد با شب
بید بگذار برقصد با باد.
گل کو می آید
گل کو می آید خنده به لب.
□
گل کو می آید، می دانم،
با همه خیرگیِ باد
که می اندازد
پنجه در دامانش
روی باریکه ی راهِ ویران،
گل کو می آید
با همه دشمنیِ این شبِ سرد
که خطِ بیخودِ این جاده را
می کند زیرِ عبایش پنهان.
□
شب ندارد سرِ خواب،
شاخِ مأیوسِ یکی پیچکِ خشک
پنجه بر شیشه ی در می ساید.
من ندارم سرِ یأس،
زیرِ بی حوصلگی های شب، از دورادور
ضربِ آهسته ی پاهای کسی می آید.
1330
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
صبر تلخ
با سکوتی، لبِ من
بسته پیمانِ صبور
زیرِ خورشیدِ نگاهی که ازو می سوزم
و به نفرت بسته ست
شعله در شعله ی من،
زیرِ این ابرِ فریب
که بدو دوخته چشم
عطشِ خاطرِ این سوخته تن،
زیرِ این خنده ی پاک
و وردِ جادوگرِ کین
که به پای گذرم بسته رسن...
□
آه!
دوستانِ دشمن با من
مهربانانِ درجنگ،
همرَهانِ بی ره با من
یک دلانِ ناهمرنگ...
□
من ز خود می سوزم
همچو خونِ من کاندر تبِ من
بی که فریادی ازین قلبِ صبور
بچکد در شبِ من
بسته پیمان گویی
با سکوتی لبِ من.
1330
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
مه
بیابان را، سراسر، مه گرفته ست.
چراغِ قریه پنهان است
موجی گرم در خونِ بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیانِ گرمِ مه، عرق می ریزدش آهسته از هر بند.
« بیابان
را سراسر مه گرفته ست. [می گوید به خود، عابر]
سگانِ قریه خاموش اند.
در شولای مه پنهان، به خانه می رسم. گل کو نمی داند. مرا ناگاه در
درگاه می بیند، به چشمش قطره اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
« بیابان را سراسر مه گرفته ست... با خود فکر می کردم که مه گر
همچنان تا صبح می پایید مردانِ جسور از خفیه گاهِ خود به دیدارِ عزیزان بازمی گشتند.»
□
بیابان را
سراسر
مه گرفته ست.
چراغِ قریه پنهان است، موجی گرم در خونِ بیابان است.
بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیانِ گرمِ مه عرق می ریزدش آهسته از هر بند...
1332
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
از زخمِ قلبِ «آبائی»
دخترانِ دشت!
دخترانِ انتظار!
دخترانِ امیدِ تنگ
در دشتِ بی کران،
و آرزوهای بی کران
در خُلق های تنگ!
دخترانِ خیالِ آلاچیقِ نو
در آلاچیق هایی که صد سال!
از زرهِ جامه تان اگر بشکوفید
بادِ دیوانه
یالِ بلندِ اسبِ تمنا را
آشفته کرد خواهد...
□
دخترانِ رودِ گِل آلود!
دخترانِ هزار ستونِ شعله به تاقِ بلندِ دود!
دخترانِ عشق های دور
روزِ سکوت و کار
شب های خستگی!
دخترانِ روز
بی خستگی دویدن،
شب
سرشکستگی!
در باغِ راز و خلوتِ مردِ کدام عشق
در رقصِ راهبانه ی شکرانه ی کدام
آتش زدای کام
بازوانِ فواره ییِ تان را
خواهید برفراشت؟
□
افسوس!
موها، نگاه ها
به عبث
عطرِ لغاتِ شاعر را تاریک می کنند.
دخترانِ رفت وآمد
در دشتِ مه زده!
دخترانِ شرم
شبنم
افتادگی
رمه!
از زخمِ قلبِ آبائی
در سینه ی کدامِ شما خون چکیده است؟
پستانِتان، کدامِ شما
گُل داده در بهارِ بلوغش؟
لب هایتان کدامِ شما
لب هایتان کدام
بگویید!
در کامِ او شکفته، نهان، عطرِ بوسه یی؟
شب های تارِ نم نمِ باران که نیست کار
اکنون کدامیک ز شما
بیدار می مانید
در بسترِ خشونتِ نومیدی
در بسترِ فشرده ی دلتنگی
در بسترِ تفکرِ پُردردِ رازِتان
تا یادِ آن که خشم و جسارت بود
بدرخشاند
تا دیرگاه، شعله ی آتش را
در
چشمِ بازِتان؟
□
بینِ شما کدام
بگویید!
بینِ شما کدام
صیقل می دهید
سلاحِ آبائی را
برای
روزِ
انتقام؟
1330
ترکمن صحرا اوبه سفلی
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
بادها
امشب دوباره
بادها
افسانه ی کهن را آغازکرده اند
« بادها!
بادها!
خنیاگرانِ باد!»
خنیاگرانِ باد
ولیکن
سرگرمِ قصه های ملولند...
□
« خنیاگرانِ باد
امشب
رُکسانا
با جامه ی سفیدِ بلندش
پنهان ز هر کسی
مهمانِ من شده ست و کنون
مست
بر بسترم
افتاده است.
[این قصه ناشنیده بگیرید!]
کوته کنید این همه فریاد
خنیاگرانِ باد!
بگذارید
رُکسانا
در مستیِ گرانش امشب
این جا بمانَد تا سحر.
های!
خنیاگرانِ باد!
اگر بگذارید!...
آن گاه
از شرمِ قصه ها که سخن سازان
خواهند راند بر سرِ بازار،
دیگر
رُکسانا
هرگز ز کلبه ی من بیرون
نخواهد نهاد پای...»
□
بیرونِ کلبه، بادها
پُرشور می غریوند...
« آرام تر!
بی رحم ها!
خنیاگرانِ باد!»
خنیاگرانِ باد، ولیکن
سرگرمِ قصه های ملولند
آنان
از دردهای خویش پریشند،
آنان
سوزنده گانِ آتشِ خویشند...
1330
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
غبار
از غریوِ دیوِ توفانم هراس
وز خروشِ تُندرم اندوه نیست،
مرگِ مسکین را نمی گیرم به هیچ.
استوارم چون درختی پابه جای
پیچکِ بی خانمانی را بگوی
بی ثمر با دست و پای من مپیچ.
مادرِ غم نیست بی چیزی مرا:
عنبر است او، سال ها افروخته در مجمرم
نیست از بدگوییِ نامهربانانم غمی:
رفته مدت ها که من زین یاوه گویی ها کَرَم!
□
لیک از دریا چو مرغان پَرکشند
روی پل ها، بام ها، مرداب ها
پابرهنه می دوم دنبالِشان.
وقت کان سوی افق پنهان شوند
بازمی گردم به کومه پا کشان،
حلقه می بندد به چشمان اشکِ من
گرچه در سختی به سانِ آهنم...
یا اگر در کنجِ تنهایی مرا
مرغکِ شب ناله یی بردارد از اقصای شب،
اندُهی واهی مرا
می کشد در بر، چنان پیراهنم.
□
همچنان کز گردشِ انگشت ها بر پرده ها
وز طنینِ دل کشِ ناقوس
وز سکوتِ زنگ دارِ دشت ها
وز اذانِ ناشکیبای خروس
وز عبورِ مه
ز روی بیشه ها
وز خروشِ زاغ ها
وز غروبِ برف پوش
اشک می ریزد دلم...
گرچه بر غوغای توفان ها کَرَم
وز هجومِ بادها باکیم نیست،
گرچه چون پولاد سرسختم به رزم
یا خود از پولاد شد ایمانِ من
گر بخواند مرغی از اقصای شب
اشکِ رقت ریزد از چشمانِ من.
1328
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
انتظار
از دریچه
با دلِ خسته، لبِ بسته، نگاهِ سرد
می کنم از چشمِ خواب آلوده ی خود
صبحدم
بیرون
نگاهی:
در مه آلوده هوای خیسِ غم آور
پاره پاره رشته های نقره در تسبیحِ گوهر...
در اجاقِ باد، آن افسرده دل آذر
کاندک اندک برگ های بیشه های سبز را بی شعله می سوزد...
من در این جا مانده ام خاموش
بر جا ایستاده
سرد
□
جاده خالی
زیرِ باران!
1328
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
تردید
او را به رؤیای بخارآلود و گنگِ شام گاهی دور، گویا دیده بودم من...
لالاییِ گرمِ خطوطِ پیکرش در نعره های دوردست و سردِ مه گم بود.
لبخندِ بی رنگش به موجی خسته می مانست؛ در هذیانِ شیرینش ز دردی گنگ می زد گوییا لبخند...
□
هر ذره چشمی شد وجودم تا نگاهش کردم، از اعماقِ نومیدی صدایش کردم:
« ای پیدای دور از چشم!
«دیری ست تا من می چشَم رنجابِ تلخِ انتظارت را
«رویای عشقت را، در این گودالِ تاریک، آفتابِ واقعیت کن!»
وآن دَم که چشمانش، در آن خاموش، بر چشمانِ من لغزید
در قعرِ تردید این چنین با خویشتن گفتم:
« آیا نگاهش پاسخِ پُرآفتابِ خواهشِ تاریکِ قلبِ یأس بارم نیست؟
«آیا نگاهِ او همان موسیقی گرمی که من احساسِ آن را در هزاران خواهشِ پُردرد دارم، نیست؟
«نه!
«من نقشِ خامِ آرزوهای نهان را در نگاهم می دهم تصویر!»
آن گاه نومید، از فروتر جای قلبِ یأس بارِ خویش کردم بانگ باز از دور:
« ای پیدای دور از چشم!...»
او، لب ز لب
بگشود و چیزی گفت پاسخ را
اما صدایش با صدای عشق های دورِ از کف رفته می مانست...
لالایی گرمِ خطوطِ پیکرش، از تاروپودِ محوِ مه پوشید پیراهن.
گویا به رؤیای بخارآلود و گنگِ شامگاهی دور او را دیده بودم من...
23 آذر 1333
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
احساس
سه دختر از جلوخانِ سرایی کهنه سیبی سُرخ پیشِ پایم افکندند
رخانم زرد شد امّا نگفتم هیچ
فقط آشفته شد یک دَم صدای پای سنگینم به روی فرشِ سختِ سنگ.
دو دختر از دریچه لاله عباسیِ گیسوهایشان را در قدم های من افکندند
لبم لرزید اما گفتنی ها بر زبانم ماند
فقط از زخمِ دندانی که بر لب ها فشردم، ماند بر پیراهنِ من لکه یی نارنگ...
□
به خانه آمدم از راه، پا پُرآبله دل تنگ و خالی دست
به روی بسترِ بی عشقِ خویش افتادم، از اندوهِ گنگی مست
شبِ اندیشناکِ خسته، از راهِ درازش می گذشت آرام.
کلاغی بر چناری دور، در مهتاب زد فریاد.
در این هنگام
نسیمِ صبحگاهِ سرد، بر درگاهِ خانه پرده را جنباند.
در آن خاموشِ رؤیایی چنان پنداشتم کز شوق، روی پرده، قلبِ دخترِ تصویر می لرزد.
چنان پنداشتم کز شوق، هر دَم با تلاشی شوم و یأس آمیز، خود را می کشد آرامک آرامک به سوی من...
□
دو چشمم خسته بر هم رفت.
سپیده می گشود آهسته جعدِ گیسوانِ تاب دارِ صبح.
سحر لبخند می زد سرد.
طلسمِ رنجِ من پوسید
چنین احساس کردم من لبانِ مرده یی لب های سوزانِ مرا در خواب می بوسید...
24 آذر 1333
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
خفاش شب
هرچند من ندیده ام این کورِ بی خیال
این گنگِ شب که گیج و عبوس است
خود را به روشنِ سحر
نزدیک تر کند،
لیکن شنیده ام که شبِ تیره هرچه هست
آخر ز تنگه های
سحرگه گذر کند...
□
زین روی در ببسته به خود رفته ام فرو
در انتظارِ صبح.
فریاد اگرچه بسته مرا راه بر گلو
دارم تلاش تا نکشم از جگر خروش.
اسپندوار اگرچه بر آتش نشسته ام
بنشسته ام خموش.
وز اشک گرچه حلقه به دو دیده بسته ام
پیچم به خویشتن که نریزد به دامنم.
□
دیری ست عابری نگذشته ست ازین کنار
کز شمعِ او بتابد نوری ز روزنم...
فکرم به جُست وجوی سحر راه می کشد
اما سحر کجا!
در خلوتی که هست،
نه شاخه یی ز جنبشِ مرغی خورَد تکان
نه باد روی بام و دری آه می کشد.
حتا نمی کند سگی از دور شیونی
حتا نمی کند خَسی از باد جنبشی...
غولِ سکوت می گزَدَم با فغانِ خویش
و من در انتظار
که خوانَد خروسِ صبح!
کشتی به شن نشسته به دریای شب مرا
وز بندرِ نجات
چراغِ امیدِ صبح
سوسو نمی زند...
از شوق می کشم همه در کارگاهِ فکر
نقشِ پَرِ خروسِ سحر را
لیکن دوامِ شب همه را پاک می کند.
می سازمش به دل همه
اما دوامِ شب
در گورِ خویش
ساخته ام را
در خاک می کند.
□
هست آنچه بوده است:
شوقِ سحر نمی دمد اندر فلوتِ خویش
خفاشِ شب نمی خورَد از جای خود تکان.
شاید شکسته پای سحرخیزِ آفتاب
شاید خروس مرده که مانده ست از اذان.
مانده ست شاید از شنوایی دو گوشِ من:
خوانده خروس و بی خبر از بانگِ او منم.
شاید سحر گذشته و من مانده بی خیال:
بینایی ام مگر شده از چشمِ روشنم.
1328
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
مرگ نازلی
« نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زیرِ پنجره گُل داد یاسِ پیر.
دست از گمان بدار!
با مرگِ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار...»
نازلی سخن نگفت
سرافراز
دندانِ خشم بر جگرِ خسته بست و رفت...
□
« نازلی! سخن بگو!
مرغِ سکوت، جوجه ی مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته ست!»
نازلی سخن نگفت؛
چو خورشید
از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت...
□
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یک دَم درین ظلام درخشید و جَست و رفت...
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
گُل داد و
مژده داد: «زمستان شکست!»
و
رفت...
زندان قصر 1333
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
نمی رقصانمت چون دودی آبی رنگ...
نمی گردانمت در بُرجِ ابریشم
نمی رقصانمت بر صحنه هایِ عاج:
شبِ پاییز می لرزد به رویِ بسترِ خاکسترِ سیرابِ ابرِ سرد
سحر، با لحظه هایِ دیرمانش، می کشاند انتظارِ صبح را در خویش...
دو کودک بر جلوخانِ کدامین خانه آیا خوابِ آتش می کُنَدْشان گرم؟
سه کودک بر کدامین سنگفرشِ سرد؟
صد کودک به نمناکِ کدامین کوی؟
□
نمی رقصانمت چون دودی آبی رنگ
نمی لغزانمت بر خواب هایِ مخملِ اندیشه یی ناچیز:
حبابِ خنده یی بی رنگ می ترکد به شب گرییدنِ پائیز اگر در جویبارِ تنگ،
وگر عشقی کزو امید با من نیست
درین تاریکیِ نومید ساید سر به درگاهم
دو کودک بر جلوخانِ سرایی خفته اند اکنون
سه کودک بر سریرِ سنگفرشِ سرد و صد کودک به خاکِ مرده یِ مرطوب.
□
نمی لغزانمت بر مخملِ اندیشه یی بی پای
نمی غلتانمت بر بسترِ نرمِ خیالی خام:
اگر خواب آورست آهنگِ بارانی که می بارد به بامِ تو
وگر انگیزه یِ عشق است رقصِ شعله یِ آتش به دیوارِ اتاقِ من،
اگر در جویبارِ خُرد، می بندد حباب از قطره هایِ سرد
وگر در کوچه می خواند به شوری عابرِ شبگرد
دو کودک بر جلوخانِ کدامین خانه با رویایِ آتش می کنند تن گرم؟
سه کودک بر کدامین سنگفرشِ سرد؟
و صد کودک به نمناکِ کدامین کوی؟
□
نمی گردانمت بر پهنه هایِ آرزویی دور
نمی رقصانمت در دودناکِ عنبرِ امید:
میانِ آفتاب و شب برآورده ست دیواری ز خاکستر سحر هرچند،
دو کودک بر جلوخانِ سرایی
مرده اند اکنون
سه کودک بر سریرِ سنگفرشِ سرد و صد کودک به خاکِ مرده یِ مرطوب.
1330
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
ساعتِ اعدام
در قفلِ در کلیدی چرخید
لرزید بر لبانش لبخندی
چون رقصِ آب بر سقف
از انعکاسِ تابشِ خورشید
در قفلِ در کلیدی چرخید
□
بیرون
رنگِ خوشِ سپیده دمان
ماننده یِ یکی نتِ گم گشته
می گشت پرسه پرسه زنان روی
سوراخ های نی
دنبالِ خانه اش...
□
در قفلِ در کلیدی چرخید
رقصید بر لبانش لبخندی
چون رقصِ آب بر سقف
از انعکاسِ تابشِ خورشید
□
در قفلِ در
کلیدی چرخید.
1331
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
شعری که زندگی ست
موضوعِ شعرِ شاعرِ پیشین
از زندگی نبود.
در آسمانِ خشکِ خیالش، او
جز با شراب و یار نمی کرد گفت وگو.
او در خیال بود شب و روز
در دامِ گیسِ مضحکِ معشوقه پای بند،
حال آن که دیگران
دستی به جامِ باده و دستی به زلفِ یار
مستانه در زمینِ خدا نعره می زدند!
□
موضوعِ شعرِ شاعر
چون غیر از این نبود
تأثیرِ شعرِ او نیز
چیزی جز این نبود:
آن را به جایِ مته نمی شد به کار زد؛
در راه هایِ رزم
با دست کارِ شعر
هر دیوِ صخره را
از پیش راهِ خلق
نمی شد کنار زد.
یعنی اثر نداشت وجودش
فرقی نداشت بود و نبودش
آن را به جایِ دار نمی شد به کار برد.
حال آن که من
به شخصه
زمانی
همراهِ شعرِ خویش
هم دوشِ شن چوی کره یی
جنگ کرده ام
یک بار هم «حمیدیِ شاعر» را
در چند سالِ پیش
بر دارِ شعر خویشتن
آونگ کرده ام...
□
موضوعِ شعر
امروز
موضوعِ دیگری ست...
امروز
شعر
حربه یِ خلق است
زیرا که شاعران
خود شاخه یی ز جنگلِ خلق اند
نه یاسمین و سنبلِ گُلخانه یِ فلان.
بیگانه نیست
شاعرِ امروز
با دردهایِ مشترکِ خلق:
او با لبانِ مردم
لبخند می زند،
درد و امیدِ مردم را
با استخوانِ خویش
پیوند می زند.
امروز
شاعر
باید لباسِ خوب بپوشد
کفشِ تمیزِ واکس زده باید به پا کند،
آن گاه در
شلوغ ترین نقطه هایِ شهر
موضوع و وزن و قافیه اش را، یکی یکی
با دقتی که خاصِ خودِ اوست،
از بینِ عابرانِ خیابان جدا کند:
« همراهِ من بیایید، هم شهریِ عزیز!
دنبالِتان سه روزِ تمام است
دربه در
همه جا سرکشیده ام!»
« دنبالِ من؟
عجیب است!
آقا، مرا شما
لابد به جایِ یک کسِ دیگر گرفته اید؟»
« نه جانم، این محال است:
من وزنِ شعرِ تازه یِ خود را
از دور می شناسم»
« گفتی چه؟
وزنِ شعر؟»
« تأمل بکن رفیق...
وزن و لغات و قافیه ها را
همیشه من
در کوچه جُسته ام.
آحادِ شعرِ من، همه افرادِ مردمند،
از «زندگی» [که بیشتر «مضمونِ قطعه» است]
تا «لفظ» و «وزن» و «قافیه ی شعر»، جمله را
من در میانِ مردم می جویم...
این طریق
بهتر به شعر، زندگی و روح می دهد...»
□
اکنون
هنگامِ آن رسیده که عابر را
شاعر کند مُجاب
با منطقی که خاصه ی شعر است
تا با رضا و رغبت گردن نهد به کار،
ورنه، تمامِ زحمتِ او، می رود ز دست...
□
خُب،
حالا که وزن یافته آمد
هنگامِ جُست وجویِ لغات است:
هر لغت
چندان که بر می آیدش از نام
دوشیزه یی ست شوخ و دل آرام...
باید برایِ وزن که جُسته ست
شاعر لغاتِ درخورِ آن جُست وجو کند.
این کار، مشکل است و تحمل سوز
لیکن
گریز
نیست:
آقایِ وزن و خانمِ ایشان لغت، اگر
همرنگ و هم تراز نباشند، لاجرم
محصولِ زندگانیِشان دلپذیر نیست.
مثلِ من و زنم:
من وزن بودم، او کلمات [آسه های وزن]
موضوعِ شعر نیز
پیوندِ جاودانه ی لب های مهر بود...
با آن که شادمانه در این شعر می نشست
لب خندِ کودکانِ ما [این ضربه هایِ شاد]
لیکن چه سود! چون کلماتِ سیاه و سرد
احساسِ شومِ مرثیه واری به شعر داد:
هم وزن را شکست
هم ضربه هایِ شاد را
هم شعر بی ثمر شد و مهمل
هم خسته کرد بی سببی اوستاد را!
باری سخن دراز شد
وین زخمِ دردناک را
خونابه باز شد...
□
اُلگویِ شعرِ شاعرِ امروز
گفتیم:
زندگی ست!
از رویِ زندگی ست که شاعر
با آب ورنگِ شعر
نقشی به روی نقشه ی دیگر
تصویر می کند:
او شعر می نویسد،
یعنی
او دست می نهد به جراحاتِ شهرِ پیر
یعنی
او قصه می کند
به شب
از صبحِ دلپذیر
او شعر می نویسد،
یعنی
او دردهایِ شهر و دیارش را
فریاد می کند
یعنی
او با سرودِ خویش
روان های خسته را
آباد می کند.
او شعر می نویسد
یعنی
او قلب هایِ سرد و تهی مانده را
ز شوق
سرشار می کند
یعنی
او رو به صبحِ طالع، چشمانِ خفته را
بیدار می کند.
او شعر می نویسد
یعنی
او افتخارنامه یِ انسانِ عصر را
تفسیر می کند.
یعنی
او فتح نامه هایِ زمانش را
تقریر می کند.
□
این بحثِ خشکِ معنی الفاظِ خاص نیز
در کارِ شعر نیست...
اگر شعر زندگی ست،
ما در تکِ سیاه ترین آیه هایِ آن
گرمایِ آفتابیِ عشق وامید را
احساس می کنیم:
کیوان
سرود زندگی اش را
در خون سروده است
وارتان
غریوِ زندگی اش را
در قالبِ سکوت،
اما، اگرچه قافیه ی زندگی
در آن
چیزی به غیرِ ضربه یِ کشدارِ مرگ نیست،
در هر دو شعر
معنیِ هر مرگ
زند گیست!
زندان قصر 1333
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
طرح
بر سکوتی که با تنِ مرداب
بوسه خیسانده گشته دست آغوش
وز عمیقِ عبوس می گوید
راز با او، به نغمه یی خاموش،
رقصِ مهتابِ مهرگان زیباست
با دمش نیم سرد و سرسنگین.
هم چو بر گردنِ ستبرِ «کاپه»
بوسه یِ سُرخِ تیغه یِ گیوتین!
1329
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو