دیوان بیدل دهلوی_غزلیات1900تا2100
غزل شمارهٔ 1901: شرع هر دین بهرهٔ او نیست جز رفع شکوک
شرع هر دین بهرهٔ او نیست جز رفع شکوک****قبضهٔ تیغی فرنگی ساخت با دندان خوک
گرچه حکم یک نفس سازست در دیر و حرم****نالهٔ ناقوس با لبیک نتوان یافتکوک
از تکلف چونگذشتی رسم و آیین باطلست****مشرب عریانی از مجنون نمیخواهد سلوک
غیر خوبان قدردان دل نمیباشد کسی****عزت آیینه باید دید در بزم ملوک
دورگردون با مزاجکاملان ناراست است****رشته سست افتد اگر باشدکجی در ساز دوک
کی رسد یارب به داد ما یقین نیستی****صرف شد عمر طلب در انتظارکاش و بوک
جبریان محفل تقدیر پر بیچارهاند****با قضا بیدل چه سازد دست و پای لنگ و لوک
حرف گ
غزل شمارهٔ 1902: چو غنچه بسکه تپیدم ز وحشت دل تنگ
چو غنچه بسکه تپیدم ز وحشت دل تنگ****شکست بر رخ من آشیان طایر رنگ
صفای طبع به بخت سیاه باختهایم****ز سایه آینهٔ ماهتاب ماست به زنگ
صدای پا نفروشد ز خویشتن رفتن****شکست رنگ نمیخواهد اعتبار ترنگ
ز یاس قامت پیری به آه ساختهایم****کشیدهایم دلی درکمند گیسوی چنگ
کدام سنگ درین وادی از شرر خالیست****شتابهاست به خون خفتهٔ فریب درنگ
به قدر شوخی تدبیر خجلتست اینجا****عصا مباد شود دستگاه کوشش لنگ
بهار حیرتم از عالم تقدس اوست****به گلشنی که منم رنگ هم ندارد رنگ
به قدر همت خود کسوتی نمیبینم****مباد جامهٔ عریانیام بر آرد ننگ
گذشت عمر چو طاووس در پر افشانی****دلی نجستم از آیینه خانهٔ نیرنگ
به عبرتی نگشودم نظر درین کهسار****که سرمه میل نهان کرده است در رگ سنگ
به مکتبی که نوشتند حرف ما بیدل****به تار ناله صریر قلم شکست آهنگ
غزل شمارهٔ 1903: در نظرها معنیام گل میکند غیرت به چنگ
در نظرها معنیام گل میکند غیرت به چنگ****خامهام دارد مداد از محضر داغ پلنگ
ساز آفاق از نواهای شکست دل پر است****در صدای کوه یک میناست لبریز ترنگ
بینقابی اینقدرها برنمیدارد جمال****هر صفایی را که دیدم میکند ایجاد رنگ
هر قدر مینا به سنگ آید درین ناموسگاه****خجلت از روی پری شستهست رنگ
دل فضایی داشت پیش از دستگاه ما و من****خانهٔ آیینه تمثال نفسها کرده تنگ
از حدیث کینهجو ایمن نباید زیستن****هرکجا دم میزند دود دگر دارد تفنگ
از مدارای فلک ممکن مدان آرام خلق****خوابکو کز بهر آهو پوست اندازد پلنگ
محرم درد دل ما کس درین کهسار نیست****بر صدای ناتوانان سینه مالیدهست سنگ
رنگها دارد سواد سرمهٔ چشم بتان****کلک نقاشان صدف گلکرده در خاک فرنگ
فهم حکم اندازی شست قضا آسان مگیر****در ته بال پری این جا پری دارد خدنگ
با تامل مشورت درکار حق جستن خطاست****دامن فرصت کم افتادهست در دست درنگ
بیدل اینجا آفت امداد است سعی عافیت****فکر ساحل میتراشدکشتی ازکام نهنگ
غزل شمارهٔ 1904: رساندهایم درین عرصهٔ خیال آهنگ
رساندهایم درین عرصهٔ خیال آهنگ****چو شمع ناوک آهی به شوخی پر رنگ
ز ناامیدی دلها دلت چه غم دارد****شکست ساغر و میناست طبل عشرت سنگ
شرابخانهٔ هستی که عشق ساقی اوست****بجز خیال حدوث و قدم ندارد بنگ
درین چمن همه با جیب خویش ساختهایم****کسی ندید که گل دامن که داشت به چنگ
سواد الفت این دشت عبرتاندوز است****نگاهی آب ده از سرمهدان داغ پلنگ
در آرزوی شکستی که چشم بد مرساد****درین ستمکده ما هم رسیدهایم به رنگ
خیال اینهمه داغ غرور غفلت ماست****صفا ودیعت نازبست در طبیعت رنگ
به قلزمی که فتد سایهٔ بناگوشت****گهر به رشته کشد خارهای پشت نهنگ
چه آفتی تو که نقاش فتنهٔ نگهت****به رنگ رفته کشد مخمل غبار فرنگ
چو گل جز این که گریبان درم علاجی نیست****فشرده است به صد رنگ کلفتم دل تنگ
هنوز شیشه نهای نشئه عالم دگر است****تفاوت عدم و کم مدان پری تا سنگ
به دوش برق کشیدیم بار خود بیدل****ز خویش رفتن ما اینقدر نداشت درنگ
غزل شمارهٔ 1905: رفت مرآت دل از کلفت آفاق به رنگ
رفت مرآت دل از کلفت آفاق به رنگ****مرکز افتاد برون بس که شد این دایره تنگ
ساغر قسمت هر کس ازلی میباشد****شیشه می میکشد اول زگداز دل تنگ
آگهی گر نبود وحشت ازین دشت کراست****آهو از چشم خود است آینهٔ داغ پلنگ
غرهٔ عیش مباشید که در محفل دهر****شیشهای نیست که قلقل نرساند به ترنگ
عشق اگر رنگ شکست دل ما پردازد****موی چینی شکند خامهٔ تصویر فرنگ
فکر تنهاییام از بس به تأمل پیچید****زانو از موی سرم آینه گم کرد به زنگ
بی تو از هستی من گر همه تمثال دمد****آب آیینه ز جوهر کند ایجاد نهنگ
بیخود جام نگاه تو چو بال طاووس****یک خرابات قدح میکشد ازگردش رنگ
هرکجا حسرت دیدار تو شد ساز بیان****نفس از دل چو سحر میدمد آیینه به چنگ
از ادبگاه دلم نیست گذشتن بیدل****پای تمثال من از آینه خوردهست به سنگ
غزل شمارهٔ 1906: ز خودفروشی پرواز بسکه دارم ننگ
ز خودفروشی پرواز بسکه دارم ننگ****چو اشک شمع چکیدهست خونم آنسوی رنگ
به قدرآگهی اسباب وحشت است اینجا****سواد دیدهٔ آهو بس است داغ پلنگ
نمیشود طرف نرمخو درشتی دهر****به روی آب محالست ایستادن سنگ
تو ناخدای محیط غرور باشکه من****ز جیب خوبش فرورفتهام بهکام نهنگ
به نیم چشمزدن وصل مقصد است اینجا****شرارما نکشد زحمت ره و فرسنگ
به اعتبار اگر وارسی نمیارزد****گشادهروییگوهر به خجلت دل تنگ
به ذوقکینه ستم پیشه زندگی دارد****کمان همین نفسی میکشد به زورخدنگ
به قدر عجز ازین دامگاهت آزادیست****که دل شکاف قفس دارد از شکستن رنگ
جز اینکه کلفت بیجا کشد چه سازد کس****جهانالمکده و آرزو نشاط آهنگ
ز صورت ارهمه معنی شوی رهایی نیست****فتاده است جهانی به قیدگاه فرنگ
بهکسب نی نفسی زن صفای دل درباب****گشودن مژه آیینه راست رفتن رنگ
وبال دوشکسان بودن از حیا دور است****نبسته استکسی پا بهگردنت چو تفنگ
درین محیط ز مضمون اعتبار مپرس****حباب بست نفس بسکه دید قافیه تنگ
چو نام تکیه به نقش نگین مکن بیدل****که جز شکست چه دارد سر رسیده به سنگ
غزل شمارهٔ 1907: نام شاهان کز نگین گل کرده کر و فر به چنگ
نام شاهان کز نگین گل کرده کر و فر به چنگ****عبرتی بیرون چکیدهست از فشار چشم تنگ
صدر استغنای یار آمادهٔ تعظیم ماست****یک قدم گر بگذرپم از چوب دربانان ننگ
دهر بیباکست اما قابل بیداد کیست****همت از مینا طلب درکوه بسیار است سنگ
فضل اگر رهبر بود اوهام انوار هداست****ابر رحمت خضر میرویاند از صحرای بنگ
تا اثر چون ناله از صید اجابت نگذرد****پر برون میآرد اینجا سعی منقار خدنگ
از هوس عمریست چون آیینه مژگان بستهایم****کم نگردد از سر ما سایهٔ دیوار زنگ
خاک میلیسد دم بیدستگاهی لاف مرد****سرمه آهنگ است در آب تنک هوی نهنگ
گرمی آغوش بیرنگی برودت مایه نیست****همچو بویگل چه شد زیر پرم نگرفت رنگ
چشم بدمست که زد بر سنگ مینای مرا****کز غبارم تا قیامت صوت خیزاند ترنگ
امتحان هستی از دل رونق تحقیق برد****از نفسکردیم آخر خانهٔ آیینه تنگ
آسمان بیدل ندانم تا کجا میراندم****این فلاخن میزند عمریست از دورم به سنگ
غزل شمارهٔ 1908: تاکجا با طبع سرکش سرکند تدبیر جنگ
تاکجا با طبع سرکش سرکند تدبیر جنگ****شیوهٔ کم نامرادی ساز این بیپیر جنگ
با جنون کن صلح و از تشویش پیراهن برآ****ورنه در پیش است با هر خار دامنگیر جنگ
خیر و شر در وضع همواری ز هم ممتاز نیست****صلح تقدیمی ندارد گر کند تأخیر جنگ
انفعالی کاش برچیند بساط اختیار****آه ازین تدبیر پوچ آنگاه با تقدیر جنگ
هر بن مویم به صد زخم ندامت کوچه داد****بسکه کردم چون سحر با آه بیتأثیر جنگ
از شکست ساغر مینا صدا آزاده است****در لباست نیست رنگی تا دهد تغییر جنگ
مفلسی ما را به وضع هر دو عالم صلح داد****ساخت ناکام از سواد فقر با شبگیر جنگ
مدعی هم گر به فکر ما طرف باشد خوش است****در چراگاهیکه بسیار است گاو شیر جنگ
به که تیغی برکشیم و گردن ملا زنیم****شرم حیرانست با این مردک تقریر جنگ
چشم بر تحقیق مگشا تا نشورد آگهی****خواب ما صلحست کانرا نیست جز تعبیر جنگ
گر نمیخوردیم بر هم وقر ما خفّت نداشت****کرد بیرون ناله را از خانهٔ زنجیر جنگ
تنگی این کوچهها پهلو خراش آماده کرد****دل اگر می داشت وسعت بود بیتقصیر جنگ
تشنهکام یاس مردیم از تک و تاز نفاق****آخر از خون مروت کرد ما را سیر جنگ
خنده دارد بر بساط زود رنجیهای ما****عرصهٔ شطرنج با آن مهرههای دیر جنگ
در مزاج خلق پیچش صلح راهی وانکرد****رنگ تا باقیست دارد لشکر تصویر جنگ
حرف صوت پوچ با مردان نخواهی پیش برد****سر به جای خشت نه گر می کنی تعمیر جنگ
بر نیاید هیچکس بیدل ز وهم احتیاج****عالمی را کشت این تشویش بیشمشیر جنگ
غزل شمارهٔ 1909: گرم نوید کیست سروش شکست رنگ
گرم نوید کیست سروش شکست رنگ****کز خویش میروم به خروش شکست رنگ
جام سلامت از می آسودگی تهی است****غافل مشو ز بادهفروش شکست رنگ
مانند نور شمع درین عبرت انجمن****بالیدهایم لیک ز جوش شکست رنگ
ای صبح گر ز محمل عجزیم چاره نیست****باید نفس کشید به دوش شکست رنگ
غیر از خزان چه گرد کند رفتن بهار****خجلت نیاز بیهده کوش شکست رنگ
چون موج برصحیفهٔ نیرنگ این محیط****نتوان نمود غیر نقوش شکست رنگ
آنجا که عجز قافله سالار وحشتست****صدکاروان دراست خروش شکست رنگ
آخر برای دیدهٔ بیخواب ما چو شمع****افسانه شد صدای خموش شکست رنگ
پرواز محو و منزل مقصود ناپدید****ما و دلیم باخته هوش شکست رنگ
شاید پیام بیخودی ما به او رسد****حرفیکشیدهایم بهگوش شکست رنگ
بیدل کجاست فرصت گامی در این چمن****چون رنگ رفتهایم به دوش شکست رنگ
غزل شمارهٔ 1910: مگو پیام وفا جستهجسته دارد رنگ
مگو پیام وفا جستهجسته دارد رنگ****هزار نامه به خط شکسته دارد رنگ
به عالمی که خیال تو میکند جولان****غبار هم چو شفق دستهدسته دارد رنگ
هوای وادی شوق تو بسکه گلخیز است****چو شمع خار به پاگر شکسته دارد رنگ
نه گل شناسم و نی غنچه اینقدر دانم****که جلوهٔ تو به دلهای خسته دارد رنگ
هوس هزارگل و لالهگو بهم ساید****کفت همان ز حنای نبسته دارد رنگ
برون نرفته زخود سیر خود چه امکانست****شرار در گره رنگ جسته دارد رنگ
طربپرستی از افسردگی برآ بیدل****که شعله نیز ز پا تا نشسته دارد رنگ
غزل شمارهٔ 1911: در یاد جلوهٔ توکه دارد هزار رنگ
در یاد جلوهٔ توکه دارد هزار رنگ****چون گل گرفته است مرا در کنار رنگ
عصمت صفای آینهٔ جلوهات بس است****تا غنچه استگل نفروشد غبار رنگ
عریان تنی ز چاک گریبان منزه است****ای بوی عافیت نکنی اختیار رنگ
در راه جلوهات که بهشت امیدهاست****گل کرده اشک همچو نگه انتظار رنگ
ای بیخبر درین چمن اسباب عیشکو****اینجاست بیبقا گل و بیاعتبار رنگ
هر برگ گل ز صبح دگر میدهد نشان****از بس شکسته است به طبع بهار رنگ
بی برگ از این چمن چو سحر بایدت گذشت****گو خاک جوشگل زن وگردون ببار رنگ
سیر بهار ما به تأمل چه ممکن است****بال فشاندهایست به روی شرار رنگ
از خود چو اشک جرأت پرواز شستهایم****یارب مکن به خون نیازم دچار رنگ
افراط در طبیعت عشرت کدورت است****بی داغگل نمیکند از لالهزار رنگ
خونم همان به دشت عدم بال میزند****گر بسملم کنی چو نفس صدهزار رنگ
بیدل کجاست ساغر دیگر درین بساط****گرداندهام چو رنگ به رفع خمار رنگ
غزل شمارهٔ 1912: یک برک گل نکرده ز روبت بهار رنگ
یک برک گل نکرده ز روبت بهار رنگ****میغلتدم نگاه به صد لالهزار رنگ
تا چشم آرزو به رهت کردهام سفید****چندین سحر شکستهام از انتظار رنگ
موج طراوت چمن نا امیدیام****دارم شکستنی که ندارد هزار رنگ
بیر نگیی به هیچ تعلق گرفتهام****یعنی به رنگ بویگلم درکنار رنگ
کومایهای که قابل غارت شود کسی****ای صورت شکست غنیمت شمار رنگ
بر هر نفس ز خجلت هستی قیامتی است****صد رنگ میتپد به رخ شرمسار رنگ
قسمت درین چمن ز بهاران قویتر است****آفاق غرق خون شد و نگرفت خار رنگ
ما را چوگل به عرض دو عالم غرور ناز****کافیست زان بهار یک آیینهوار رنگ
سیر بهار ناز تو موقوف خلوتی است****ای بویگل به حلقهٔ در واگذار رنگ
عمریست رنگ باختهٔ وحشت دلم****چونکرده هوشم اینگل بیاختیار رنگ
جوش خیال انجمن بینشانیام****بیدل بهار من نکند آشکار رنگ
غزل شمارهٔ 1913: گر جنون جوشد به این تأثیر احسانش ز سنگ
گر جنون جوشد به این تأثیر احسانش ز سنگ****شیشهٔ نشکسته باید خواست تاوانش ز سنگ
بر سر مجنون کلاهی گر نباشد گو مباش****عزتی دیگر بود همچون نگیندانش ز سنگ
ناز پرورد خیال جور طفلانیم ما****سایه دارد بر سر خود خانه وبرانش ز سنگ
با نگاهش بر نیاید شوخی خواب گران****چون شرر بگذشت آخر تیر مژگانش ز سنگ
گر شرار ما به کنج نیستی قانع شود****تا قیامت میکشد روغن چراغانش ز سنگ
مدّ احسانی که گردون بر سر ما میکشد****هست طوماریکه دارد مُهر عنوانش ز سنگ
همچوگندم میکشد هرکس درین هفت آسیا****آنقدر رنجیکه بر میآورد نانش ز سنگ
سخت جانی چنگ اقبالیست با شاهین حرص****تا کشد گوهر ندارد چاره میزانش ز سنگ
پای خوابآلود تمکین کسب مجنون مرا****همچو کوه افتاد آخر گل به دامانش ز سنگ
حیف دل کز غفلتت باشد غبار اندود جسم****میتوان کردن به رنگ شیشه عریانش ز سنگ
شوق من بیدل درین کهسار پرافسرده کیست****نالهای دارم که میبالد نیستانش ز سنگ
غزل شمارهٔ 1914: کعبهٔ دلگر چه دارد تنگ ارکانش ز سنگ
کعبهٔ دلگر چه دارد تنگ ارکانش ز سنگ****میدهد تمکین نشانی در بیابانش ز سنگ
محو دیدار ترا از آفت دوران چه باک****کم نمیباشد حصار چشم حیرانش ز سنگ
عشرت مجنون چه موقوفست بر اطفال شهر****دشت هم از کوه پر کردهست دامانش ز سنگ
حسن محجوبی که هست از کعبه و دیرش نقاب****عاشقان چون شعله میبینند عریانش ز سنگ
آسمان مشکل گره از دانهٔ ما واکند****گرهمه چون آسیا ریزند دندانش ز سنگ
اعتباراست اینکه ما را دشمن ما میکند.****سنگ اگر مینا نگردد نیست نقصانش ز سنگ
سختی ایام در خورد قبول طبع کیست****چون فلاخن رد کند هر کس برد نانش ز سنگ
حسن کز جوش نزاکت یک قلم رنگست و بس****بوالفضولی چند میخواهند پیمانش ز سنگ
سر به رسوایی کشد ناچار چون نقش نگین****گر همه مجنون ما باشدگریبانش ز سنگ
یک شرر بیطاقتی هر جا پر افشاند ز دل****نیست ممکن گر ببندی راه جولانش ز سنگ
مزرع دیوانهٔ ما بسکه آفتپرور است****آبیارش موج زنجیر است و بارانش ز سنگ
نیست آسان ره بهکهسار ملامت بردنت****دانه میچینند همچونکبک مرغانش ز سنگ
تا ز غفلت نشکنی دل گوشهگیر جیب توست****شیشه را در سنگ میدارند پنهانش ز سنگ
آتشی بسیار دارد بیدل این کهسار وهم****بر دل افسرده ریزد کاش توفانش ز سنگ
حرف ل
غزل شمارهٔ 1915: ای خانهٔ آیینه ز دیدار تو پرگل
ای خانهٔ آیینه ز دیدار تو پرگل****خون در دل ما چند کند رنگ تغافل
امروز سواد خط آن لعل که دارد****عینک ز حبابست به چشم قدح مل
بر دامن پاکت اثری نیست ز خونم****شبنم ته دندان نگرفتهست لب گل
عمریست که گمگشت در این قلزم نیرنگ****از موج و حباب انجمن دور و تسلسل
در عشق جنونخیز پرافشانی کاهیست****گر کوه شود پای به دامان تغافل
هرحلقه ازین سلسله صد فتنه جنون است****غافل نروی در خم آن طرّه و کاکل
از طینت امواج تردد نتوان برد****تا هست نفس فکر محالیست توکل
هم نسبتی عجز تظلمکدهٔ ماست****مشکل که خم شیشه برد صرفه ز قلقل
پرواز عروج اثر درد ندارد****بر ناله ببندید برات پر بلبل
همت هوس ترک علایق نپسندد****این جلوه از آنجاست که او زد به تغافل
بیدل همهجا آینهٔ صورت عجزیم****نقش قدمی را چه عروج و چه تنزل
غزل شمارهٔ 1916: بلبل الم غنچه کشد بیشتر از گل
بلبل الم غنچه کشد بیشتر از گل****ظلمست به عاشق چه مدارا چه تغافل
خودداری شبنم چه کند با تف خورشید****ای یاد تو برق دو جهان رخت تحمل
کیفیت لعل تو ز بس نشئهگداز است****در چشم حباب آینه دارد قدح مل
زان نیش که از اشک خم زلف تو دارد****مشکل که تپیدن نگشاید رگ سنبل
دلهای خراب انجمن جلوهٔ یارند****خورشید به ویرانه دهد عرض تجمل
ما قمری آن سرو گلستان خرامیم****دارد ز نشان قدمش گردن ما غل
آیینهٔ دردیم چه عجز و چه رسایی****اشک است اگر ناله کند ساز تنزل
هر غنچه ازین باغ گره بستهٔ نازیست****اشکی است گریبان در چشم تر بلبل
اسرار سخن جز به خموشی نتوان یافت****مفتاح در گنج معانیست تأمل
روزی دو به فکر قد خم گشته فتادیم****کردیم تماشای گذشتن ز سر پل
خجلت شمر فرصت پرواز شراریم****بیدل به چه امید توان کرد توکّل
غزل شمارهٔ 1917: سنگی چو گوهر، بستیم بر دل
سنگی چو گوهر، بستیم بر دل****از صبـر دیدیم در بحــر ســاحل
رحمت گشودهست آغوش حاجات****درهاست اینجا مشتاق سایل
چون شمع ما را با عجز نازیست****سر بر هواییم تا پاست درگل
رسوایی و عشق مستوری و حسن****مجنون و صحرا، لیلی و محمل
نی دهر بالید، نی خلق جوشید****چندانکه جستیم دل بود در دل
بیپا روانی بیپر پریدن****این باغ رنگیست از خون بسمل
هر جا دمد صبح شبنمکمین است****چشمی به نمگیر، ای خنده مایل
گر مرد جاهی جا گرم کم کن****خواهد عرقکرد رخشت به منزل
چون سایه هر چند بر خاک سودیم****خط جبینها کم گشت زایل
یکسر چو تمثال حیران خویشم****با غیرکس نیست اینجا مقابل
شخص حبابم از ما چه آید****ضبط نفس هم اینجاست مشکل
ما و من خلق هذیان نواییست****از حق مپرسید مست است باطل
چون اشک رنگی بستیم آخر****خونها غرق شد از شرم قاتل
گفتم چه سازم با ربط هستی****آزاد طبعان گفتند بگسل
نی مطلبی بود، نی مدعایی****ما را به هر رنگکردند بیدل
غزل شمارهٔ 1918: سعی روزیکاهش است ای بیخبر چشمی بمال
سعی روزیکاهش است ای بیخبر چشمی بمال****آسیاها شد درین سودا تنکتر از سفال
از کدورت رست طبعی کز تردد دست بست****آب خاک آلوده را آرام میسازد زلال
دستگاه جاه اصلش واضع شور و شر است****میخروشد سیم و زر تا حشر در طبع جبال
از فضولیهای طاقت عافیت آواره است****غیر پرواز آتشی دیگر ندارم زیر بال
لب به حاجت وامکن ساز غنا این است و بس****آب گوهر میزند موج از زبان بیسؤال
با عرق یارب نیفتد کار غیرتزای مرد****الحذر از خندهٔ دندان نمای انفعال
میکند بیکاریت نقاش عبرتگاه شرم****چون شود افسردهروها سازد اخگر از زگال
حسن نیرنگ جهان پوچ تا آمد به عرض****بر جبین رنگ سیاهی ریخت ابروی هلال
خواه بر گردون علم زن خواه آنسوتر خرام****ای سحر زین یکدودم چندانکه میخواهی ببال
انتخاب نسخهٔ جمعیت هستی است فقر****عاشق بخت سیه میباشد این جا خال خال
گامی از خود رفتهام وقتی به یاد گیسویی****نقش چینم تا کنون بو میکنم ناف غزال
از عدم هستی و از هستی عدم گل میکند****بالها در بیضه دارد بیضهها در زبر بال
انجمنها رفت بیدل با غبار رنگ شمع****تا قدم بر خود نهادم عالمی شد پایمال
غزل شمارهٔ 1919: عشرت سالگره تا کیات ای غفلت فال
عشرت سالگره تا کیات ای غفلت فال****رشتهای هستکه لب میگزد ازگفتن سال
بگذر ای شمع ز تشویش زبان آرایی****کاروانهاست درین دشت خموشی دنبال
دعوی عشق و هوس عام فتادهست اینجا****عالم ازکام و زبان عرصهٔکوس است و دوال
دل سخت آینهٔ آتش کبر و حسد است****تب اینکوه بجز سنگ ندارد تبخال
سعی مشاطه غم زشتی ایجاد نخورد****زنگی از داغ جبین سوخت به آرایش خال
خاکساریست بهاری که چمنها دارد****ای نهال ادب از ربشه مکن قطع وصال
انفعال من وتو با دل روشن چهکند****عرق شخص زآیینه نریزد تمثال
عالمست این به غرور تو که میپردازد****بوالهوس یک دوسه روزی به خیالات ببال
مه پس از بدر شدن سعی هلالش پیش است****چون به معراج رسد طالب نقص استکمال
عشق بیخود ز خودم میبرد و میآرد****رنگ در دعوی پرواز ندارد پر و بال
بهکه چون شمع به سر قطعکنی راه ادب****تا ز سعی قدمت سایه نگردد پامال
دیده شوخ نگاهان ز حیا بیخبر است****چهکند بیدل اگر نگذرد آب از غربال
غزل شمارهٔ 1920: زخم تیغی ز تو برداشتهام همچو هلال
زخم تیغی ز تو برداشتهام همچو هلال****ریشهواری به نظر کاشتهام همچو هلال
قانعم زین چمنستان به رگ و برگ گلی****از تبسم لبی انباشتهام همچو هلال
عاقبت سرکشیام سجده فروشیها کرد****در دم تیغ سپر داشتهام همچو هلال
نشود عرض کمالم کلف چهرهٔ عجز****در بغل آینه نگذاشتهام همچو هلال
سقف کوتاه فلک معرض رعنایی نیست****از خمیدن علم افراشتهام همچو هلال
ناتوانی چقدر جوهر قدرت دارد****آسمان بر مژه برداشتهام همچو هلال
بیدل از هستی من پا به رکاب است نمو****شام را هم سحر انگاشتهام همچو هلال
غزل شمارهٔ 1921: به رنگی یأس جوشیدهست با دل
به رنگی یأس جوشیدهست با دل****که درد آید اگر گویم بیا دل
خجالت مقصد چشم است کو چشم****غمت باب دل است اما کجا دل
سراپا ناله میجوشیم چون موج****تپش خون کرد در هر عضو ما دل
درای کاروان دشت یأسیم****چه سازد گر ننالد بینوا دل
سراغ ما غبار بال عنقاست****به رنگ رفته دارد نقش پا دل
ز اشک و آه مشتاقان مپرسید****هجوم بسمل است از دیده تا دل
ز پرواز نفس غافل مباشید****چو شبنم ریشه دارد در هوا دل
ز خاک ما قدم فهمیده بردار****مبادا بشکنی در زیر پا دل
درین محفل کسی محتاج کس نیست****همین کار دل افتادهست با دل
گرفتارم گرفتارم گرفتار****نمیدانم نفس دام است یا دل
به صورت بیدلم اما به معنی****بود چون اشک سر تا پای ما دل
غزل شمارهٔ 1922: ز من عمریست میگردد جدا دل
ز من عمریست میگردد جدا دل****ندانم با که گردید آشنا دل
ز حرف عشق خارا میگدازد****من و رازیکه نتوانگفت با دل
به فکر ناوک ابروکمانی****چو پیکانم گره از سینه تا دل
به امید پری مینا پرستیم****ز شوقت کرد بر ما نازها دل
نفس آیینه را زنگار یأس است****ز هستی باخت امید صفا دل
به رنگ لاله نقد دیگرم نیست****مگر از داغ خواهد خونبها دل
تپشگمکرده اشکی ناتوان چشم****گره بالیده آهی نارسا دل
ثباتی نیست بنیاد نفس را****حباب ما چه بندد بر هوا دل
مزن ای بیخبر لاف محبت****مبادا آب گردد از حیا دل
در آن معرض که جوشد شور محشر****قیامت هم تو خواهی بود با دل
حریفان از نشان من مپرسید****خیالی داشتم گم گشت با دل
فسردن بیدل از بیدردیام نیست****چو موج گوهرم در زیر پا دل
غزل شمارهٔ 1923: گاه موج اشک و گاهی گرد افغانست دل
گاه موج اشک و گاهی گرد افغانست دل****روزگاری شد به کار عشق حیرانست دل
سودن دست است یکسر آمد و رفت نفس****میشود روشن که از هستی پشیمانست دل
خلق ازین اشغال تعمیری که در بنیاد اوست****بام و در میفهمد و غافل که ویرانست دل
فکر هستی جز کمین رفتن از خود هیچ نیست****دامن بر چیدهٔ چندین گریبانست دل
پاس ناموس حیا ناچار باید داشتن****چشم گر وا میکنی عیب نمایانست دل
حسن مطلق بینیاز از احتمالات دوییست****وهم میداند که از آیینه دارانست دل
دیدهٔ یعقوب و بوی یوسف اینجا حاضر است****در وصال هجر مجبوریم کنعانست دل
راه ناپیدا و جستوجو پر افشان هوس****گرد مجنون تاکجا تازد بیابانست دل
با همه آزادی از الفت گریبان میدریم****درکجا نالد نفس زین غمکه زندانست دل
حسن میآید برون تا حشر در رنگ نقاب****از تکلّف هر چه میپوشیم عریانست دل
مفت موهومی شمر بیدل طفیل زیستن****در خیالآباد خود روزی دو مهمانست دل
غزل شمارهٔ 1924: بازآکه بیجمالت توفان شکسته بر دل
بازآکه بیجمالت توفان شکسته بر دل****تو بار بسته بر ناز ما دست بسته بر دل
سرو تو در چه گلشن دارد خرام عشرت****چون داغ نقش پایت صد جا نشسته بر دل
از آه بیاثر هم ممنون التفاتیم****کز یأس آمد آخر این تیر جسته بر دل
نتوان به جهد بردن غلتانی از گهرها****آوارگی عنانی دیگر گسسته بر دل
شبنم به باغ حسرت دیدار میپرستد****افتادهام به راهت آیینه بسته بر دل
افسوسازین دو دم عمرکزیاس بایدم زد****در هر نفسکشیدن تیغ دو دسته بر دل
چون اشک شمع بیدل دور از بساط وصلش****آتش فشانده بر سر مینا شکسته بر دل
غزل شمارهٔ 1925: گر چنین جوشاند آثار دویی ننگش ز دل
گر چنین جوشاند آثار دویی ننگش ز دل****دیدن آیینه خواهدکرد دلتنگش ز دل
آدمی را تا نفس باقیست باید سوختن****پاس مطلب آتشی دادهست در چنگش ز دل
ناتوانی هر کرا چون نی دلیل جستجو است****تا به لب صد نردبان میبندد آهنگش ز دل
دقتی دارد خرام کاروان زندگی****چون نفس باید شمردن گام و فرسنگش ز دل
نالهواری گل کند کاش از چکیدنهای اشک****میزنم این شیشه هم عمریست بر سنگش ز دل
طینت آیینه و خاصیت زاهد یکی است****تاکجاها صافی ظاهر برد زنگش ز دل
خامی فطرت دل ما را به داغ وهم سوخت****ای خدا آتش فتد در عالم ننگش ز دل
غنچهٔ ما بر تغافل تا کجا چیند بساط****میرسد آواز پای رفتن رنگش ز دل
در طلسم ما و من جهد نفس خون خوردنست****بر نمیآرد چه سازد وحشت لنگش ز دل
شوخی طاووس اینگلشن برون بیضه نیست****آسمان برمیکشد عمریست نیرنگش ز دل
با خرد گفتم درین محفل که دارد عافیت****گفت آن سازی که نتوان یافت آهنگش ز دل
لیلی آزاد و این نُه خیمه دام وهم کیست****از فضولی اینقدر من کردهام تنگش ز دل
چون نفس بیدل چه خواهد جز فغان برداشتن****آن ترازویی که باشد در نظر سنگش ز دل
غزل شمارهٔ 1926: به پیری گشته حاصل از برای من فراغ دل
به پیری گشته حاصل از برای من فراغ دل****سحر شد روغن دیگر نمیخواهد چراغ دل
قناعت در مزاج همت مردان نمیباشد****فلک هم ساغری دارد اگر باشد دماغ دل
خمستان فلک صد نوبت صهبا تهی دارد****ولی از بیدماغی تر نشد کام ایاغ دل
همای عزتی پر میزند آن سوی اوهامت****کم پرواز عنقا گیر اگر گیری کلاغ دل
نه دنیا جهد میخواهد نه عقبا هوش میکاهد****دلی در خویش گم گشتهست و میپرسد سراغ دل
حریفان از شکست رنگ شمع آواز میآید****که ما را عاقبت زین بزم باید برد داغ دل
هزار آغوش واکرده است رنگ ناز یکتایی****جز این گل نیست بیدل هر چه میروید ز باغ دل
غزل شمارهٔ 1927: از شوخی فضولی ما داشت عار وصل
از شوخی فضولی ما داشت عار وصل****آخرکنارکرد ز ننگ کنار وصل
چشمی به خود گشودهام و رفتهام ز خویش****ممنون فرصتم به یک آغوش وار وصل
قاصد نوید وعدهٔ دلدار میدهد****ای آرزو بهار شو ای انتظار وصل
رنج دویی نبرد ز ما سعی اتحاد****مردیم در فراق و نیامد به کار وصل
مژگان صفت موافقت خلق حیرتست****اینجا به خواب نیز غنیمت شمار وصل
جز فکر عیش باعث اندوه هیچ نیست****هجران کجاست تا نکند خارخار وصل
انجام سور بدتر از آغاز ماتم است****ای قدردان امن مکن اختیار وصل
چندین مراد جام تمنا به سنگ زد****یک شیشه گو به طاق تغافل گذار وصل
با نام محض صلح کن از ربط دوستان****واو است و صاد و لام درین روزگار وصل
خلق از گزند یکدگر ایمن نمیزیند****باور مدار این همه در مور و مار وصل
بیدل به زور راست نیاید موافقت****عضو بریده راست بریدن دوبار وصل
غزل شمارهٔ 1928: چیست درین فتنهزار غیر ستم در بغل
چیست درین فتنهزار غیر ستم در بغل****یک نفس و صد هزار تیغ دو دم در بغل
گه الم کفر و دین گه غم شک و یقین****الحذر از فتنهای دیر و حرم در بغل
منفعل فطرتم کو سر و برگ قبول****خوش قلم صنع نیست کاغذ نم در بغل
پای گر آید به سنگ کوشش همت رساست****زبر زمین میرود ریشه علم در بغل
با دل قانع خوشیم از چمن اعتبار****غنچهٔ ما خفته است باغ ارم در بغل
خشکی مغز شعور جوهر فطرت گداخت****منشی این دفتریم نال قلم در بغل
تا طلب آمد به عرض فقر دمید از غنا****کاسهٔ درویش داشت ساغر جم در بغل
گرنه به بوس آشناست زان دهن بینشان****غرهٔ هستی چراست خلق عدم در بغل
لطمهٔ آفات نیست مانع جوع هوس****سیر نشد از دوال طبل شکم در بغل
وضع رعونت مخواه تهمت بنیاد عجز****بر سر زانو گذار گردن خم در بغل
مایهٔ ایثار مرد بر کف دست است و بس****کیسهٔ ممسک نهای چند درم در بغل
بیدل از اوهام جسم باخت صفا جان پاک****زنگ در آیینه بست نور ظلم در بغل
غزل شمارهٔ 1929: ای از خرامت نقش پا خورشید تابان در بغل
ای از خرامت نقش پا خورشید تابان در بغل****از شوخیگرد رهت عالمگلستان در بغل
ابرویت از چین جبین زه کرده قوس عنبرین****چشم از نگاه شرمگین شمشیر بران در بغل
بی رویت از بس مو به مو توفان طراز حسرتم****چون ابر دارد سایهام یک چشمگریان در بغل
دل را خیال نرگست برداشت آخر از میان****صحرا زگرد وحشیان پیچیده دامان در بغل
حیرت رموز جلوهای بر روی آب آورده است****آیینه دارد ناکجا تمثال پنهان در بغل
دیوانهٔ ما را دلی در سینه نتوان یافتن****دارد شراری یادگار از سنگ طفلان در بغل
میخواست از مهد جگر بر خاک غلتد بیرخت****برداشت طفل اشک را چون دایه مژگان در بغل
هستی ندارد یک شرر نور شبستان طرب****این صفحهگر آتش زنی یابیچراغان در بغل
عشق از متاع این و آن مشکلکه آراید دکان****آخر خریدار تو کو ای کفر و ایمان در بغل
کو خلوت و کو انجمن در فکر خود دارم وطن****چون شمع سر تا پای من دارد گریبان در بغل
چشمی اگر مالیدهام زین باغ بیرون چیدهام****وحشتکمین خوابیدهام چون غنچه دامان در بغل
در وادیی کز شوق او بیدل ز خود من رفتهام****خوابیده هر نقش قدم بگذشت جولان در بغل
غزل شمارهٔ 1930: عمریست چون گل میروم زین باغ حرمان در بغل
عمریست چون گل میروم زین باغ حرمان در بغل****از رنگ دامن برکمر، از بو گریبان در بغل
مجنون و ساز بلبلان لیلی و ناز گلستان****من با دل داغ آشیان طاووس نالان در بغل
ای اشکریزان عرق تدبیر عرض خلوتی****مشت غبارم میرسد وضع پریشان در بغل
تنها نه من از حیرتش دارم نفس در دل گره****آیینه هم دزدیده است آشوب توفان در بغل
میآید آن لیلی نسب سرشار یک عالم طرب****می در قدح تا کنج لب گل تا گریبان در بغل
آه قیامت قامتم آسان نمیافتد ز پا****این شعله هر جا سرکشد دارد نیستان در بغل
از غنچهٔ خاموش او ایمن مباش ای زخم دل****کان فتنهٔ طوفانکمین دارد نمکدان در بغل
بنیاد شمع از سوختن در خرمن گل غوطه زد****گر هست داغی در نظر داری گلستان در بغل
چون صبح شور هستیات کوک است با ساز عدم****تا چندگردی از نفس اجزای بهتان در بغل
دارد زیانگاه جسد تشویش حبل من مسد»****زین کافرستان جسد بگریز ایمان در بغل
بیدل ز ضبط گریهام مژگان به خون دارد وطن****تا چند باشد دیدهام از اشک پیکان در بغل
غزل شمارهٔ 1931: محو جنون ساکنم شور بیابان در بغل
محو جنون ساکنم شور بیابان در بغل****چون چشم خوبان خفتهام ناز غزالان در بغل
نی غنچه دیدم نی چمن نی شمع خواندم نی لگن****گل کردهام زین انجمن دل نام حرمان در بغل
عمریست از آسودگی پا در رکاب وحشتم****چون شمع دارم در وطن شام غریبان در بغل
خلقست زین گرد هوس یعنی ز افسون نفس****شور قیامت در قفس آشوب توفان در بغل
تنها نه خلق بیخرد بر حرص محمل میکشد****خورشید هم تک میزند زر درکمر نان در بغل
دارد گدا از غفلتت بر خود نظر واکردنی****ای سنگ تاکی داشتن آیینه پنهان در بغل
از بسکه با خاک درت میجوشد آب زندگی****دارد نسیم از طوف او همچون نفس جان در بغل
از خار خار جلوهات در عرض حیرت خاک شد****چون جوهر آیینه چندین چشم مژگان در بغل
مشکل دماغ یوسفت پیمانهٔ شرکت کشد****گیرد زلیخایش به بر یا پیر کنعان در بغل
این درد صاف کفر و دین محو است در دیر یقین****بیرنگ صهبا شیشهای دارند مستان در بغل
بیدل به این علم و فنون تاکی به بازار جنون****خواهی دویدن هر طرف اجناس ارزان در بغل
غزل شمارهٔ 1932: میآید از دشت جنون گردم بیابان در بغل
میآید از دشت جنون گردم بیابان در بغل****توفان وحشت در قدم فوج غزالان در بغل
سودایی داغ ترا از شام نومیدی چه غم****پروانهٔ بزم وفا دارد چراغان در بغل
از وحشت این تنگنا هرکس به رنگی میرود****دریا و مینایی به کف صحرا و دامان در بغل
از چشم خویش ایمن نیام کاین قطرهٔ دریا نسب****دارد به وضع شبنمی صد رنگ توفان در بغل
رسوای آفاقم چو صبح از شوخی داغ جنون****چون آفتاب آیینهای پوشید نتوان در بغل
گرید به حال آگهی کز غفلت نامحرمی****چون چشم اعمی کردهام آیینه پنهان در بغل
خاک من بنیاد سر در حسر ت چاک جگر****وقتست چون گرد سحر خیزد گریبان در بغل
کام دل حسرت گدا حاصل نشد از ما سوا****عمریست میخواهد ترا این خانه ویران در بغل
ای کارگاه وهم و ظن نشکافتی رمز سخن****اینجا ندارد پیرهن جز شخص عریان در بغل
دکان غفلت وا مکن با زندگی سودا مکن****خود را عبث رسوا مکن زین سود نقصان دربغل
بیدل ندارد بزم ما از دستگاه عافیت****چشمیکهگیرد یک دمش چون شمع مژگان در بغل
غزل شمارهٔ 1933: تا چشم تو شد ساغر دوران تغافل
تا چشم تو شد ساغر دوران تغافل****خون دو جهان ریخت به دامان تغافل
بر زخم که خواهی نمک افشاند که امروز****گل کرده تبسم ز نمکدان تغافل
آنجا که تماشای تو منظور نظرهاست****چندین مژه چاکست گریبان تغافل
برگیست لبت از چمنستان تبسم****موجیست نگاه تو ز عمان تغافل
گیسوی تو مدّ الف آیت خوبی****ابروی تو بسمالله دیوان تغافل
امید به راه تو زمینگیر خیالیست****شاید نگهی واکشد از شان تغافل
چشم تو به این مستی و پیمان شکنیها****نشکست چرا ساغر پیمان تغافل
فردا که به قاتل گرود خون شهیدان****دست من خون گشته و دامان تغافل
صد صبح نمک بر جگر خستهٔ ما بست****آن غنچهٔ نشکفته نمکدان تغافل
در عشق تو دیگر به چه امید توان زیست****ای آینهٔ لطف تو برهان تغافل
عمریست که دل تشنه لب دور نگاهیست****یارب که بگردد سر مژگان تغافل
بیدل شرری گشت و به دامان نگه ریخت****گردی که نکردیم به میدان تغافل
غزل شمارهٔ 1934: زین باغ گذشتیم به احسان تغافل
زین باغ گذشتیم به احسان تغافل****گل بر سر ما ریخت گریبان تغافل
طومار تماشای جهان فتنهٔ سوداست****خواندیم خط امن ز عنوان تغافل
مشکل که درین عشوهسرا کام ستاند****فریاد دل از سرمه فروشان تغافل
مغرور نباشیدکه این یک دو نفس عمر****وارسته نگاهیست به زندان تغافل
یارب به چه نیرنگ چنین کرده خرابم****شوخی که ندارد ز من امکان تغافل
گوهر دو جهان تشنه لب یأس بمیرد****ای جان تغافل مشکن شان تغافل
برطرف بناگوش تو صف میکشد امروز****گردی عجب از دامن میدان تغافل
یک سطر نگاه غلطانداز نخواندیم****زان سرمه که دارد خط فرمان تغافل
عبرت گهر قلزم اسرار نگاهیم****ما را نتوان داد به توفان تغافل
عمریست که اطفال هوس هرزه خرامند****مشق ادبی کن به دبستان تغافل
ما و هوس هرزه نگاهی چه خیالست****دارد سر ما گوی گریبان تغافل
بیدل مژه مگشای که در عالم عبرت****کس سود ندیده است به نقصان تغافل
غزل شمارهٔ 1935: ای جوش بهارت چمنآرای تغافل
ای جوش بهارت چمنآرای تغافل****چون چشم تو سر تا قدمت جای تغافل
عمریست که آوارهٔ امید نگاهیم****ازگوشهٔ چشم تو به صحرای تغافل
از شور دل خسته چه مینا که نچیدهست****ابروی تو بر طاق معلای تغافل
ازنقطهٔخالیکهبرآنگوشهٔابروست ***مهری زدهای بر لب گویای تغافل
سربازی عشاق به بزم تو تماشاست****هرچند نباشد به میان پای تغافل
کو هوش ادا فهمی نازی که توان خواند****سطر نگه از صفحهٔ سیمای تغافل
هرچند نگاه تو حیات دو جهان است****منکشتهٔ تمکینم و رسوای تغافل
فریاد که از لعل تو حرفی نشنیدیم****موجی نزد این گوهر دریای تغافل
دلها به تپش خون شد و ناز تو همان است****مپسند به این حوصله مینای تغافل
از حسن در این بزم امید نگهی نیست****ای آینه خون شو به تماشای تغافل
بیدل نکشیدیم زکس جام مدارا****مردیم به مخموری صهبای تغافل
غزل شمارهٔ 1936: خواندم خط هر نسخه به ایمای تغافل
خواندم خط هر نسخه به ایمای تغافل****آفاق نوشتم به یک انشای تغافل
مشکل که توان برد به افسون تماشا****آسودگی از بادیه پیمای تغافل
هنگامهٔ آشوب جهان گوشهٔ آب است****پیدا کنی از عبرت اگر جای تغافل
درکارگه هستی موهوم ندیدیم****نقشیکه توان بست به دیبای تغافل
در عشق ننالیکه اسیران نفروشند****صبری که ز کف رفت به یغمای تغافل
گر بحر نقاب افکند از چهره وصالست****لطفست همان اسم معمای تغافل
فریاد که تمکین غرور تو ندارد****سنگیکه خورد بر سر مینای تغافل
آن سرمه که درگوشهٔ چشم تو مقیم است****دنباله دواندهست به پهنای تغافل
از ساغر چشمت چقدر سحر فروش است****کیفیت نظّاره سراپای تغافل
خوبان همه تن شوخی انداز نگاهند****بیدل تو نهای محرم ایمای تغافل
غزل شمارهٔ 1937: ای فرش خرامت همهجا چون سر ما گل
ای فرش خرامت همهجا چون سر ما گل****در راه تو صد رنگ جبین ریخته تا گل
گلشن چقدر حیرت دیدار تو دارد****در شیشهٔ هر رنگ شکستهست صدا گل
شبنم صفت از عجز نظر هیچ نچیدیم****غیر از عرقی چند درین باغ حیا گل
ای بیخبران غرهٔ اقبال مباشید****از خاک چه مقدار کشد سر به هوا گل
نعل همه در آتش تحصیل نشاط است****دریاب که از رنگ چه دارد ته پا گل
عالم همه یک بست و گشاد مژه دارد****ای باغ هوس غنچه چه رنگ است و کجا گل
آشفتگی وضع جنون بیچمنی نیست****گر ذوق تماشاست به این رنگ برآ گل
دلدار سر نامه و پیغام که دارد****آیینه تو آنجا ببر از حیرت ما گل
سیر چمن بیخودی آرایش ناز است****گر میروی از خویش برو رنگ و بیا گل
بیدل سر احرام تماشای که دارد****آیینه گرفتهست به صد دست دعا گل
غزل شمارهٔ 1938: بسکه افتادهست باغ آبرو نایاب گل
بسکه افتادهست باغ آبرو نایاب گل****ذوق عشرت آبگردد تا کند مهتاب گل
زبن طلسم رنگ و بو سامان آزادی کنید****نیست اینجا غیر دامن چیدن از اسباب گل
هرزهگویی چند؟ لختی گرد خود گردیدنی****شاخسار موج هم میبندد ازگرداب گل
هرکجا شمع جمال او نباشد جلوهگر****دیدهها تا جام صهبا دارد از مهتاب گل
بسکه خوبان از جمالت غرق خجلت مردهاند****در چمن مشکل اگر آید به روی آب گل
از صلای ساغر چشم فرنگی مشربت****بر لب زاهدکند خمیازه تا محرابگل
نوبهاری هست مفت عشرت ای سوداییان****رشتهٔ ساز جنون را میشود مضراب گل
مست خاک ما کمینگاه بهار حیرتست****بعد ازبن خواهد فشاند در ره احباب گل
راحت ما را همان پرواز بالین پر است****در نقاب اضطراب رنگ دارد خواب گل
در همه اوقات پاس حال باید داشتن****ننگ هشیاریست کز مستان کند آداب گل
شوخی اظهار آخر با مزاج ما نساخت****آتشی در طبع رنگ است و ندارد تاب گل
عمرها شد شوخی دیده خرامی کردهام****میکند از چشم من بیدل همان سیماب گل
غزل شمارهٔ 1939: گر کند طاووس حیرتخانهٔ اسباب گل
گر کند طاووس حیرتخانهٔ اسباب گل****دستگاه رنگ او بیند همان در خوابگل
ای بهار از خودفروشان دکان رنگ باش****بی دماغانیم ما اینجا ندارد باب گل
جز خموشی بر نتابد محفل تسلیم عشق****از چراغ کشنه اینجا میکند آداب گل
از خودم یاد جمال میفروشی برده است****کز تبسم جمع دارد با شراب ناب گل
آفت ایجاد است ساز زندگی هشیار باش****از طراوت خانه دارد در ره سیلاب گل
فیض خاموشی به یاد لب گشودنها مده****ای ز خود غافل همین در غنچه دارد آبگل
گلشن داغیم از نشو و نمای ما مپرس ***در بهار ما ز آتش میشود سیرابگل
موی چینیگر به سامان سفیدی میرسد****شام ما هم میتواند چیدن از مهتابگل
بیقرار عشق هرگز روی جمعیت ندید****جز پریشانی نکرد از نالهٔ بیتابگل
غرهٔ عشرت مشو کاین نوبهار عمر نام****نا امیدی نکهت است و مطلب نایاب گل
ایغنیمت جلوهای فرصتپریشان وحشتست****رنگی از طبع هوس خندیدهای دریاب گل
معنی روشن به چندین پیچ و تاب آمد به کف****کرد بیدل گوهر ما از دل گرداب گل
غزل شمارهٔ 1940: ای بهار جلوهات را شش جهت دربار گل
ای بهار جلوهات را شش جهت دربار گل****بی رخت در دیدهٔ من میخلد چون خار گل
یک نگه نظارهات سر جوش صد میخانه می****یک تبسم کردنت آغوش صد گلزار گل
درگلستانی که بوی وعدهٔ دیدار توست****میکند جای نگه چون برگ از اشجارگل
اینقدر در پردهٔ رنگ حنا شوخی کجاست****میزند جوش ازکف پایت به این هنجارگل
تا به کی پوشد تغافل بر سراپایت نقاب****در دل یک غنچه نتوان یافت این مقدارگل
بر رخ هر گلبن از شبنم نقاب افکندهاند****تا ز خواب نازگردد بر رخت بیدارگل
نیست ممکن گر کند در عرض شوخیهای ناز****لالهرویان را عرق بیرنگ از رخسارگل
میزند در جمع احباب از تقاضای بهار****سایهٔ دست کرم بر گوشهٔ دستار گل
ساز عیش از قلقل مینا قیامت غلغل است****ابر رنگ نغمه میبندد به روی تار گل
ریشهها را گر به این سامان نمو بخشد هوا****موی سر چون خامهٔ تصویر آرد بارگل
نوبهارست و طراوت شوخیی دارد به چنگ****بویگل از غنچهکرده نغمه از منقارگل
بیدل از اندیشهٔ لعلش به عجزم معترف****میکند در عرض جرأت رنگ استغفار گل
غزل شمارهٔ 1941: با چنین شوخی نشیند تا بهکی بیکار گل
با چنین شوخی نشیند تا بهکی بیکار گل****رخصت نازی که گردد گرد آن دستار گل
نالهٔ ما را، ز تمکینت بهای دیگر است****میکند یک دم زدن صدرنگ در کهسار گل
اینقدر توفان نوای حسرت گلزار کیست****کز شکست رنگ میبالد به صد منقار گل
درگلستانی که مخمور خیالت خفتهایم****رنگ میبازد ز شرم سایهٔ دیوار گل
آگهی آیینهدار معنی آشفتگی است****میشود خوابی پریشان چون شود بیدار گل
چشمکو تا محرم اسرار بیرنگی بود****ورنه زین باغ تحیر میدمد بسیار گل
تا گهر باشد چرا دریا کشد ننگ حباب****حیف باشد جز دل عاشق به دست یار گل
گر کنی یک غنچه فکر عالم آزادگی****یابی از هر چین دامن صد گریبانزار گل
عشرت این باغ یکسر برگ تسلیم فناست****جبههای چند از شکفتن میکند هموار گل
خلوت آن جلوه غیر از حیرتم چیزی نداشت****هر قدر بیپرده شد آیینه کرد اظهار گل
خاک ما هم میکشد آغوش ناز جلوهای****چون بهار آمد جهانی میکند یکبار گل
سر به سر باغ جهان بیدل مقام حیرتست****دارد از هر برگ اینجا پشت بر دیوارگل
غزل شمارهٔ 1942: در چمن گر جلوهات آرد به روی کار گل
در چمن گر جلوهات آرد به روی کار گل****رنگها چون شمع بندد تا به نوک خارگل
رازداران محبت پرتنک سرمایهاند****کز جنون چیدند یک چاک گریبانوار گل
چشم حیران شاهد دلهای از خود رفته است****نقش پایی هست در هر جا کند رفتار گل
از رگ تاکم لب امید بیخمیازه نیست****میکند زین ریشه آخر نشئهای سرشار گل
سبحه ریزد غنچهٔ کیفیت این شاخسار****گر کند در باغ کفرم رشتهٔ زنار گل
الفت دلها بهار انبساط دیگر است****شاخ این گلبن ز پیوند آورد بسیار گل
ناله از انداز جرأت در عرق گم میشود****بلبل ما را که چون شمعست در منقار گل
درگلستانی که رنگ و بوی میسازد بهم****عالمی را از تکلف گشت ربط دارگل
ای شرر در سنگ رنگ آرزو گردانده گیر****چشم واکردن نمیارزد به این مقدار گل
در بهارم داغ کرد آخر به چندین رنگ یأس****ساغر بیباده یعنی بیجمال یار گل
برنفس بستهست فرصت محمل فیض سحر****ناله شو ای رنگ تا چشمی کند بیدار گل
رشتهٔ شمع است مژگانم که گوهرهای اشک****بسکه چیدم بیدل امشب کرد دیگر بار گل
غزل شمارهٔ 1943: میتوان در باغ دید از سینهٔ افگارگل
میتوان در باغ دید از سینهٔ افگارگل****کاینگل اندامان چه مقدارند در آزار گل
گر تبسم زین ادا چیند بساط غنچهاش****میدرد منقار بلبل خندهٔ سرشار گل
ای ستمگر بر درشتی ناز رعنایی مچین****در نظرها میخلد هر چند باشد خارگل
فرصت نشو و نما عیار این بازبچه است****رنگ تا پر میگشاید میبرد دستارگل
خانه ویرانست اینجا تا به خود جنبد نسیم****خشت چیند تاکجا بر رنگ وبو معمارگل
پهلوی همت مکن فرش بساط اعتبار****مخمل وکمخواب دارد دولت بیدارگل
باید از دل تا به لب چندین گریبان چاک زد****کار آسانی مدان خندیدن دشوار گل
باغ امکان درسگاه عذر بیسرمایگی است****رنگ کو تا گردشی انشا کند پرگار گل
غفلت بی درد پر بی عبرتم برد از چمن****نالهٔ دل داشت بو در بستر بیمار گل
تا به فکر مایه افتادیمکار از دست رفت****رنگ و بو سودای مفتی بود در بازار گل
میبرد خواب بهار نازم از یاد خطش****بیفسونی نیست بیدل سایهٔ دیوار گل
غزل شمارهٔ 1944: میکند درس رمی از رنگ و بو تکرار گل
میکند درس رمی از رنگ و بو تکرار گل****با همه بیدستوپایی نیست پُر بیکار گل
غنچهها از جوش دلتنگی گریبان میدرند****ورنه این گلشن ندارد یک تبسموار گل
همچو شبنم بایدت حیران به دامن کرد و بس****این چمن دارد بقدر دیدهٔ بیدار گل
عافیت مفتست اگر در ضبط خود کوشد کسی****چون پریشان شد نگردد جمع دیگر بار گل
بوی دردی میتراود از مزاج نوبهار****در غبار رنگ دارد نالهٔ بیمارگل
وحشتی میباید اسبابی دگر در کار نیست****هر قدر زبن باغ دامن چیدهای بردارگل
طرز روشن مشربان بیگانه از آرایش است****شمع را مشکلکهگردد زینت دستارگل
اینقدر زخم آشیان ناوک بیداد کیست****آرزو چیدهست از دل تا لب سوفارگل
الفت اسباب منع شوق وحشت مشربی است****سد راه بو نمیگردد به صد دیوار گل
بلبل ما بیخبر بر شعلهٔ آواز سوخت****بیدل اینجا داشت از رنگ آتش هموارگل
غزل شمارهٔ 1945: نوبهار آرد به امداد من بیمارگل
نوبهار آرد به امداد من بیمارگل****تا به جای رنگ گردانم به گرد یار گل
در گلستانی که شرم آیینهدار ناز اوست****محو شبنم میشود از شوخی اظهارگل
باغبان از دورگردان چمن غافل مباش****تا کیام دزدیده باشد رخنهٔ دیوار گل
از خموشی پرده دار شوخی حسن است عشق****میکند بلبل نهان در غنچهٔ منقار گل
تا نفس باقیست باید خصم راحت بود و بس****هم ز بوی خویش دارد در گریبان خار گل
رنگ بو نامحرم فیض بهار نیستی است****خاک راهی باش و از هر نقش پا بردار گل
گر ز اسرار بهار عشق بویی بردهای****غیر داغ و زخم و اشک و آبله مشمار گل
بر بساط غنچه خسبان گر رسی آهسته باش****میشود از جنبش نبض نفس بیدار گل
این حدیث از شمع روشن شد که در بزم وقار****داغ دارد زیب دل چون زینت دستار گل
حاصل این باغ بر دامن گرانی میکند****چون سپر بر پشت باید بستنت ناچار گل
جلوه در پیش است تشویش دگر انشا مکن****هرکجا باشد همان بر رنگ دارد کار گل
شوخی نشو و نماها بس که شبنمپرور است****سبزه چون مژگان بیدل کرده گوهر بارگل
غزل شمارهٔ 1946: اگر آن نازنین رود به تماشای رنگگل
اگر آن نازنین رود به تماشای رنگگل****چمن از شرم عارضش ندهد گل به چنگگل
به خرامیکهگلکند ز نهال جنونگلش****الم خار میکشد قدم عذر لنگگل
می مینای این چمن ز شکست است موجزن****پی بوگیر و درشکن به خیال ترنگگل
ز نشاط عرق ثمر بهگلاب آب ده نظر****مگشای بالت آنقدر که کشند غنچه بنگگل
نه به رنگ الفت بقا، نه ز بوی جلوه پرگشا****مگر این نقد پوچ را تو بسنجی به سنگگل
طرب باغ رنگ اگر زند ازخندهگل به سر****تو هم این زخم تازهکن دو سه روزی به رنگگل
به چنین وضع ناتوان نستیزی به این وآن****نبرد صرفهای حیا به خس و خار چنگگل
سحرجام فرصتم رمق شمع وحشتم****نفسی چند میکشم به شتاب درنگگل
من بیدل درین چمن ز چه تشریف بشکفم****به فشار است رنگ هم زقباهای تنگگل
غزل شمارهٔ 1947: دل آرمیده به خون مکش ز فسون رنگ وهوای گل
دل آرمیده به خون مکش ز فسون رنگ وهوای گل****ستمست غنچهٔ این چمن مژه واکند به صدای گل
به حدیقهایکه تبسمت فکند بساط شکفتگی****مگر از حیا عرقی کند که رسد به خنده دعای گل
به فروغ شمع صد انجمن سحریست مایل این چمن****چو گلیم از برو دوش من بکشند سایه ز پای گل
چمنی است عالم کبریا بری ازکدورت ماسوا****نشود تهی به گمان ما ز هجوم رنگ تو جای گل
ز بلند و پست بساط رنگ اثری نزد در آگهی****که چه یافت سبزه کلاه سرو و چه دوخت غنچه قبای گل
چمن اثر ز نظر نهان به مآثرت که کشد عنان****ز بهار میطلبی نشان مگذر ز آینههای گل
قدح شکستهٔ فرصتت چقدر شراب نفس کشد****به خمیر طینت سنگ هم زدهاند آب بقای گل
تو به دستگاه چه آبرو ز طرب وفا کنی آرزو****که نساخت کاسهٔ رنگ و بو به مزاج خنده گدای گل
به خیال غنچه نشستهام به هوای آینه بستهام****ز دل شکسته کجا روم چو بهارم آبله پایگل
بگذشت خلقی ازین چمن به نگونی قدح طرب****تو هم آبگینه به خاک نه که خم است طاق بنای گل
ندوی چو بیدل بیخبر دم پیری از پی کر و فر****که تهیست قافلهٔ سحر ز متاع رنگ و درای گل
غزل شمارهٔ 1948: تا بست ادب نامهٔ من در پر بسمل
تا بست ادب نامهٔ من در پر بسمل****پرواز گرفتهست شکن در پر بسمل
یاد تب شوقی که ز سامان تپیدن****آسودگیم داشت سخن در پر بسمل
فرصت هوس افتاد رم آهنگ شرارم****طرز نو من گشت کهن در پر بسمل
دل محو شهادتگه نازیست که اینجا****خون در رگ موجست و کفن در پر بسمل
ای شوق کرا نیست تپشهای محبت****سرتا قدم من بشکن در پر بسمل
بیتابی ساز نفس از دود خموشیست****ای عافیت آتش مفکن در پر بسمل
شبگیر فنا هم چقدر داشت رسایی****عمریست که داریم وطن در پر بسمل
هر جا دم تیغ تو گل افشان خیالیست****فرشست چو طاووس چمن در پر بسمل
ای راهروان منزل تحقیق بلندست****باید قدمی چند زدن در پر بسمل
بیدل هوس آرایی پرواز که دارد****محو است غبار تو و من در پر بسمل
غزل شمارهٔ 1949: وفور مال به تأکید خسّت است دلیل
وفور مال به تأکید خسّت است دلیل****گشاد دست نمیخواهد آستین طویل
شرر چه بال تواند گشود در دل سنگ****چراغ دیدهٔ مور است در سرای بخیل
به قوّت حشم از جادهٔ ادب مگذر****صلای کام نهنگست کوچه دادن سیل
ز سرکشان به بزرگی فروتنی مطلب****چه ممکنست خمیدن رسد به گردن فیل
غضب به جرأت تسلیم برنمیآید****حیاست آتش نمرود را ز وضع خلیل
رموز عشق سزاوار حکم هر خس نیست****نفس به حوصلهٔ من نمیشود تحلیل
قد خمیده به صد احتیاج داغم کرد****چه گریهها که نفرمود ساز این زنبیل
به سرخ و زرد منازید زیر چرخ کبود****که جامه هر چه بود ماتمی است در خم نیل
به هر خیال قناعتگر است موهومی****کشید سرمه به چشم پری ز سایهٔ میل
هوس بضاعت موهوم ما چه عرض دهد****مبرهن است از اجمال ذرهها تفصیل
خبر ز دل نگرفتی کسی چه چاره کند****که شیشهایست به طاق تغافلت تحویل
ادب غبار خموشی است کاروان حباب****نهفته است به ضبط نفس درای رحیل
چو شمع خیره سر فرصتیم وزین غافل****که چین بلند گرفتهست دامن تعجیل
تلاش علم و عمل مغتنم شمر بیدل****مکش خمار شرابی که عقل راست مزیل
حرف م
غزل شمارهٔ 1950: بس که چون سایهام از روز ازل تیره رقم
بس که چون سایهام از روز ازل تیره رقم****خط پیشانی من گم شده در نقش قدم
عشق هر سو کشدم چاره همان تسلیم است****غیر خورشید پر و بال ندارد شبنم
قطع خود کردهام از خیر و شرم هیچ مپرس****خط کشد بر عمل خود چو شود دست قلم
راحت از عالم اسباب تغافل دارد****مژه بی دوختن چشم نیاید بر هم
فیض ایثار اگر عرض تمتع ندهد****مار ازگنج چه اندوده و ماهی ز درم
نبرد چشم طمع سیری از اسباب جهان****رشتهٔ موج ندوزد لب گرداب به هم
طالب صحبت معنی نظران باید بود****خاک در صحن بهشتی که ندارد آدم
عشق هر جا فکند مایدهٔ حسن ادب****هم به پایت که به پایت نتوان خورد قسم
عجز طاقت چقدر سرمهٔ عبرت دارد****بسکه خم شد قد ما ماند نظر محو قدم
موی ژولیده همان افسر دیوانهٔ ماست****علم شعله به جز دود ندارد پرچم
عجز هم کاش نمیکرد گل از جرأت ما****تیغ ما تهمت خون میکشد از ریزش دم
بی فنا چارهٔ تشویش نفس ممکن نیست****پنبه گردد مگر این رشته که گردد محکم
به چه امید کنم خواهش وصلش بیدل****من که آغوش وداع خودم از قامت خم
غزل شمارهٔ 1951: به هر زمین که خبر گیری از سواد عدم
به هر زمین که خبر گیری از سواد عدم****فتاده نامهٔ ما سر به مُهر نقش قدم
ز اهل دل به جز آثار انس هیچ مخواه****رمیدهگیر رمیدن ز آهوان حرم
به خوان عهد و وفا خلق خاک میلیسند****نماند نام نمک بسکه شد غذای قسم
علم به عرصهٔ پستی شکست شهرت جاه****دمید سلسلهٔ موی چینی از پرچم
سخن اگر گهر است انفعال گویاییست****خموش باش که آب گهر نگردد کم
خیال خلد تو زاهد طویله آراییست****خری رهاکن اگر بایدت شدن آدم
بسا گزند که تریاق در بغل دارد****زبان سنگ تری خشکیش بود مرهم
مزاج خودشکن آزار کس نمیخواهد****کم است ریزش خون تیغ را ز ریزش دم
غبار حاجت ما طرف دامنی نگرفت****یقین شد اینکه بلند است آستانکرم
خجالت است خرابات فرصت هستی****قدح زنید حریفان همین به جبههٔ نم
به خط جادهٔ پرگار رفتهایم همه****چو سبحه پیش و پس اینجا گذشته است ز هم
به یاد وصلکه لبریز حسرتی بیدل****که از نم مژهات ناله میچکد چو قلم
غزل شمارهٔ 1952: داغم از کیفت آگاهی و اوهام هم
داغم از کیفت آگاهی و اوهام هم****جنس بسیار است و نقد فرصت ناکام کم
آنقدر از شهرت هستی خجالت مایهام****کز نگین من چو شبنم می فروشد نام نم
کور شد چشمش ز سوزنکاری دست قضا****پیش از آن کز نرگس شوخت زند بادام دم
از خجالت در لب گل خنده شبنم میشود****با تبسم آشنا گر سازد آن گلفام فم
مژده ای لب تشنگان دشت بیآب جنون****گریهای دارم که خواهد شد درین ایام یم
بسکه فرصتها پر افشان هوای وحشت است****از وصالم داغ دل میجوشد از پیغام غم
شوق کامل در تسلیها کم از جبریل نیست****دل تپیدن ناز وحیی دارد و الهام هم
آنچه ما در حلقهٔ داغ محبت دیدهایم****نی سکندر دید در آیینه نی در جام جم
محو دیدار تو دست از بحر امکان شسته است****در سواد دیدهٔ حیران ندارد نام نم
محمل موج نفس دوش تپیدن میکشد****عافیت درکشور ما دارد از آرام رم
زین نشیمن نغمه ی شوقی به سامان کرده گیر****سایهٔ دیوار دارد زیر و پشت بام بم
اهل دنیا را مطیع خویش کردن کار نیست****پر به آسانی توان دادن به چوب خام خم
وعظ را نتوان به نیرنگ غرض بد نام کرد****این فسون بر هر که میخواهی برون دام دم
بی لب نوشین او بیدل به بزم عیش ما****گشت مینا و قدح را باده در اجسام سم
غزل شمارهٔ 1953: رفت فرصت ز کف اما من حیرتزده هم
رفت فرصت ز کف اما من حیرتزده هم****آنقدر دست ندارمکه توان سود بهم
حیرتم گشت قفس ورنه درین عبرتگاه****چون نگاهم همه تن جوهر آیینهٔ رم
شمع عبرتگه دل نالهٔ داغ آلودست****بایدم شاخ گلی کرد درین باغ علم
سر خورشید به فتراک هوا میبندد****گردنی کز ادب تیغ تو میگردد خم
بیخودی گر ببرد خامهام از چنگ شعور****وصف چشمت به خط جام توان کرد رقم
صافی دل مده از دست به اظهار کمال****نسخهٔ آینه مپسند ز جوهر بر هم
چشمهٔ فیض قناعت غم خشکی نکشد****آب یاقوت به صد سال نمیگردد کم
آبرویی که بود عاریتی روسیهی است****جمله زنگست اگر آینه بردارد نم
غنچهٔ وا شده آغوش وداع رنگست****به فسون دل خرم نتوان شد خرم
حرف ناصح ز خیال تو نشد مانع ما****آرزو نیست چراغی که توان کشت به دم
عجز رفتار همان مرکز جمعیت ماست****قدم از آبله آن به که ندزدد شبنم
کو مقامی که توان مرکز هستی فهمید****از زمین تا فلک آغوش گشودهست عدم
نامداری هوسی بیش ندارد بیدل****به نگین راست نگردد خم پشت خاتم
غزل شمارهٔ 1954: موج ما را شرم دریای کرم
موج ما را شرم دریای کرم****تا قیامت برنمیآرد ز نم
درکنار فطرت ما داد عشق****لوح محفوظ نفهمیدن رقم
سطری از خط جین ما نگاشت****سرنگونی بر نیامد از قلم
آسمانها سر به جیب فکر ماست****تاکجا بار امانت برد خم
بی وجود آثار امکان باطل است****پرتو خورشید میجوشد بهم
نیست موج و آب جز ساز محیط****بر حدوث اینجا نمیچربد قدم
هم کنار گوهر آسودهست موج****در بر آرام خوابیده است رم
جهاا و آگاهی ز هم ممتاز نیست****پن سر افزود آنچه زان سرگشتکم
گردباد آسا درین صحرای وهم****میدود سر بر هوا سعی قدم
امتحان گر سنگ و گل بر هم زند****فرق معدوم است در دیر و حرم
ذره تا خورشید معدوم است و بس****میخورد عرفان به نادانی قسم
بعد معنی کسب مایی و تویی است****قرب تحقیق اینکه میگویی منم
شخص حیرت مانع تمثال نیست****میکند آیینه داریها ستم
عالمی را از عدم دور افکند****این من و مای به هستی متهم
بیدل از تبدیل حرف دال و نون****شد صمد بیگانهٔ لفظ صنم
غزل شمارهٔ 1955: بسکه دارد سوختن چون مجمرم در دل مقام
بسکه دارد سوختن چون مجمرم در دل مقام****دور میگردد عرق تا میتراود در مشام
بسمل سعی فنایم بگذر از تسکین من****چون شرار کاغذم خواهد تپیدن کرد رام
بیندامت نیست عشق از آه ارباب هوس****شعله رخت ماتمی دارد ز دود چوب خام
جز عمل آیینهدار جوهر تحقیق نیست****امتحان تا محو باشد تیغ میبندد نیام
فهم صورت دیگر و ادراک معنی دیگر است****گوش میباشد ز چشم آینه حسن کلام
گر کمالت نیست از رنج زوال آسوده باش****ایمن است از کاستن تا ماه باشد ناتمام
خرمی میخواهی از افسرده طبعیها برآ****قدر دان بوی گل بودن نمیخواهد زکام
سوخت خلقی برامید پختهکاریها نفس****کیست تا فهمد که ماییم و همین سودای خام
عیش دنیا شور بازیگاه شیطانست و بس****چند باید بود محو انفعال از احتلام
فرصت نیرنگ هستی پر تنک سرمایه است****تا تو آغوشی گشایی وصل میگردد پیام
بس که دارد گریه بر نومیدی نخجیر من****جای تخم اشک میریزد گره از چشم دام
سوختم از برق نیرنگ برهمن زادهای****کز رمیدن واکند آغوش گوید رام رام
ناز پروردی که موج گوهرش گرد رم است****ترک تمکینش نبندد صورت از سعی خرام
تا دو روزی دام چیند رنگ بر عنقای ما****حلقهای چند از پر طاووس بایدکرد وام
بیدل از سامان رنگ آیینه روشن کردهایم****بود داغ شمع ما را تازگی موقوف شام
غزل شمارهٔ 1956: سنگ راهم میخورد حرصی که دارد احتشام
سنگ راهم میخورد حرصی که دارد احتشام****روز اول طعمه از جزو نگین کردهست نام
خانه روشن کردهای هشدار ای مغرور جاه****آنقدر فرصت ندارد آفتاب روی بام
پختگی نتوان به دست آورد بیسعی فنا****غیر خاکستر خیال شعله هم خام است خام
تا سخن باقی بود درد است صهبایکمال****نیست غیر از خامشی چون صاف میگردد کلام
نامداران زخمی خمیازهٔ جمعیتند****سخت محروم است ناسور نگین از التیام
ذلتی در پردهٔ امید هرکس مُضمر است****کاسهٔ دریوزهٔ صیاد دارد چشم دام
بیخبر فال تماشا میزنی هشیار باش****شمع را واکردن چشم است داغ انتقام
به که ما و من به گوش خامشی ریزد کسی****ورنه تا مژگان زدن افسانه میگردد تمام
طبع در نایابی مطلب سراپا شکوه است****تا بود از می تهی لبریز فریادست جام
بر نیاید شبهه در ملک یقین از انقلاب****روز روشن سایه را با شخص نتوان یافت رام
فکر استعداد خود کن فیض حرفی بیش نیست****صبح بهر عالمی صبح است و بهر شام شام
همت آزاد را بیدل ره و منزل یکیست****نغمه را در جادههای تار میباشد مقام
غزل شمارهٔ 1957: عمرها شد نقد دل بر چشم حیران است وام
عمرها شد نقد دل بر چشم حیران است وام****آنچه مییابم به مینا میکنم تکلیف جام
از زبان بینواییهای دل غافل مباش****غنچه چندین تیغ خونآلود دارد در نیام
حسرت لعلی که پرواز آشیان بیخودیست****میگشاید موج می بال نگاه از چشم جام
نالهام یارب چسان خاطرنشین او شود****نامه خاموشی بیان قاصد فراموشی پیام
هر چه دارد خانهٔ آیینه بیرنگ است و بس****محو افسون دلم تمثال کو، حیرت کدام
رهنورد زندگی را سعی پا درکار نیست****بعد ازین بر جا نشین و از نفس بشمار گام
تهمت آسودگی بر ما سبکروحان مبند****از صدا مشکل که گردد جلوهگر غیر از خرام
احتیاج ما هوس پیرایهٔ ابرام نیست****موج در گوهر زبانها دارد اما محو کام
اعتبارات جهان آیینهدار کاهش است****پهلوی خود میخورد نقش نگین از حرص نام
گر هوایی در سرت پیچیده است از خود برآ****خانهٔ ما آنسوی افلاک دارد پشت بام
عافیت خواهی قناعت کن به وضع بیکسی****شمع این وبرانه فانوسی ندارد غیر شام
مورث کفران نعمت هم وفور نعمت است****از طبیعت توسنی میآرد آب بیلجام
یک تأمل وار هم کم نیست سامان حباب****وای بر مغرور وهمی کز نفس خواهد دوام
نام را نقش نگین بیدل دلیل شهرت است****بیشتر پرواز دارد نالهٔ مرغان دام
غزل شمارهٔ 1958: گهی حجاب وگه آیینهٔ جمال توام
گهی حجاب وگه آیینهٔ جمال توام****به حیرتم که چها میکند خیال توام
مزاج شوقم از آب وگل تسلی نیست****جنون سرشته غبار رم غزال توام
کلاه گوشهٔ پروازم آسمان ساییست****ز بس چو آرزوی خود شکسته بال توام
بس است حلقهٔ گوشم خم سجود نیاز****اگر به چرخ برآیم همان هلال توام
ز امتیاز فنا و بقا نمیدانم****جز اینکه ذرهٔ خورشید بی زوال توام
زمانهگر نشناسد مرا به این شادم****که من هم آینهٔ حسن بی مثال توام
سپند من به فسردن چرا نه نازکند****نفس گداختهٔ جستجوی خال توام
مباد هیچکس آفت نصیب همچشمی****حنا گداخت که من نیز پایمال توام
به چشم تر نتوان شبنم بهار تو شد****عرق فروش گلستان انفعال توام
به خود نمیرسم از فکر ناقصیکه مراست****زهی هوس که در اندیشهٔ کمال توام
خیال وحشت و آرام حیرتست اینجا****چه آشیان و چه پرواز زیر بال توام
خبر ز خویش ندارم جز اینکه روزی چند****نگاه شوق تو بودمکنون خیال توام
زمین معرفت از ریشهٔ دویی پاک است****چرا زخویش نیایم برون نهال توام
ز شرم بیدلی خود گداختم بیدل****دلی ندارم و سودایی وصال توام
غزل شمارهٔ 1959: دست و پا گم کردهٔ شوق تماشای توام
دست و پا گم کردهٔ شوق تماشای توام****افکند یارب سر افتاده در پای توام
اینکه رنگم میپرد هر دم به ناز بیخودی****انجمن پرداز خالی کردن جای توام
خانمان پرداز الفت را چه هستیکو عدم****هر کجا مژگان گشایم گرد صحرای توام
هیچکس آواره گرد وادی همت مباد****مطلب نایاب خویشم بسکه جویای توام
نقد موهوم حباب آنگه به بازار محیط****زبن بضاعت آب سازد کاش سودای توام
خواه درد آرم به شوخی خواه صاف آیم به جوش****همچو می از قلقل آهنگان مینای توام
کیست گردد مانع مطلق عنانیهای من****موج بیپروای توفان خیز دریای توام
سجدهها دارم به ناز هستی موهوم خویش****کاین غبار سرمه جوهر گرد مینای توام
در محبت فرق تمییز نیاز و ناز کو****هر قدر مجنون خویشم محو لیلای توام
میشکافم پردهٔ هستی تو میآیی برون****نقش نامت بستهام یعنی معمای توام
گرمی هنگامهٔ موج و محیط امروز نیست****تا تو افشای منی من ساز اخفای توام
میشنیدم پیش ازین بیدل نوای قدسیان****این زمان محو کلام حیرت انشای توام
غزل شمارهٔ 1960: صورت خود ز تو نشناختهام
صورت خود ز تو نشناختهام****اینقدر آینه پرداختهام
گر فروغیست درین تیره بساط****رنگ شمعیست که من باختهام
رم آهو به غبارم نرسد****در قفای نگهی تاختهام
دوری یار و صبوری ستم است****آبم از شرم که نگداختهام
داغ تحقیق به تقلیدم سوخت****کاش پروانه شود فاختهام
بردهام بر فلک افسانهٔ لاف****صبح خیز از نفس ساختهام
شرم حیرت مژه خواباندن داشت****تیغها سر به نیام آختهام
فرصت ناز حباب آنهمه نیست****سر به بیگردنی افراختهام
هستی از خویش گذشتن دارد****یک دو دم با سر پل ساختهام
بیدل این بار که بر دوش من است****مژه تا خم شود انداختهام
غزل شمارهٔ 1961: بیدست و پا به خاک ادب نقش بستهام
بیدست و پا به خاک ادب نقش بستهام****در سایهٔ تأمل یادش نشستهام
فریاد ما بهگو ش ترحم شنیدنی است****پربینوا چو نغمهٔ تارگسستهام
ای کاش سعی بیخودیی داد ما دهد****بالیکه داشت رنگ به حیرت شکستهام
گوشی که بر فسانهٔ ما وا رسد کجاست****حرمان نصیب نالهٔ دلهای خستهام
جمعیم چون حواس در آغوش یکنفس****گلهای چیدهٔ به همین رشته دستهام
خجلت نیاز دعوی مجهول ماکهکرد****نگذشته زین سو آن سوی افلاک جستهام
این است اگر عقوبت اسباب زندگی****از هول مرگ و وسوسهٔ حشر رستهام
بیدل مپرس از ره هموار نیستی****بی چین تر از نفس همه دامن شکستهام
غزل شمارهٔ 1962: نیرنگ جلوهایکه به دل نقش بستهام
نیرنگ جلوهایکه به دل نقش بستهام****طاووس میپرد به هوا رنگ جستهام
با موج گوهرم گرو تاختن بجاست****من هم به سعی آبله دامن شکستهام
افسون الفت دل جمعم مآثر است****چون بوی گل به غنچه توان بست دستهام
موجگهر خمار تپیدن نمیکشد****برخاستهست دل ز غبار نشستهام
وضع سحر مطالعهٔ عبرتست و بس****عالم بهار دارد و من سینه خستهام
در ضبط عیش جرأت خمیازهات رساست****میدان کشیدن رگ ساز گسستهام
بیدل به طوف دامن نازش چسان رسم****سعی غبار نم زدهٔ پر شکستهام
غزل شمارهٔ 1963: باز برخود تهمت عیشی چو بلبل بستهام
باز برخود تهمت عیشی چو بلبل بستهام****آشیانی در سواد سایهٔ گل بستهام
نسخهٔ آیینهٔ دل دستگاه حیرتست****چون نفس ناچار پیمان با تأمل بستهام
بر تو تا روشن شود مضمون از خود رفتنم****نامهٔ آهی به بال نکهت گل بستهام
تا نفس باقیست باید بست در هر جا دلی****عالمی بر جلوه و من بر تغافل بستهام
چون صدا سیرم برون ازکوچهٔ زنجیر نیست****گر زگیسو برگزفتم دل به کاکل بستهام
نیستم دلکوب این محفل چو مینای تهی****پیشتر از رفتن خود بار قلقل بستهام
از گهر ضبط عنان موج دریا روشن است****جزوی از دل دارم و شیرازهٔ کل بستهام
دوش آزادی تحمل طاقت اسباب نیست****خفتهام بر خاک اگر بار توکٌل بستهام
از هجوم ناتوانیها به رنگ آبله****تا ز روی قطره آبی بگذرم پل بستهام
یاد شوخیهای نازت دارد ایجاد بهار****محو دستار توام گل بر سرگل بستهام
گردش رنگ از شرارم شعلهٔ جواله ریخت****نقش جامی دیگر از دور و تسلسل بستهام
خط او شیرازهٔ آشفتگیهای من است****از رگ یک برگ گل، صد دسته سنبل بستهام
در خیال گردش چشمی که مستی محو اوست****رفتهام جایی که رنگ ساغر مل بستهام
میدهم خود را به یادش تا فراموشم کند****مصرعی در رنگ مضمون تغافل بستهام
اوج عزت نیست بیدل دلنشین همتم****پرتو خورشیدم، احرام تنزّل بستهام
غزل شمارهٔ 1964: با هیچکس حدیث نگفتن نگفتهام
با هیچکس حدیث نگفتن نگفتهام****درگوش خویش گفتهام و من نگفتهام
زان نور بیزوال که در پردهٔ دل است****با آفتاب آنهمه روشن نگفتهام
این دشت و در به ذوق چه خمیازه میکشد****رمز جهان جیب به دامن نگفتهام
گلها به خنده هرزه گریبان دریدهاند****من حرفی از لب تو به گلشن نگفتهام
موسی اگر شنیده هم از خود شنیده است**** انی انا اللهی که به ایمن نگفتهام
آن نفخهای کز او دم عیشیگشود بال****بوی کنایه داشت مبرهن نگفتهام
پوشیدهدار آنچه به فهمت رسیده است****عریان مشو که جامه دریدن نگفتهام
ظرف غرور نخل ندارد نیاز بید****با هرکسی همین خمگردن نگفتهام
در پردهٔ خیال تعین ترانههاست****شیخ آنچه بشنود به برهمن نگفتهام
هر جاست بندگی و خداوندی آشکار****جز شبههٔ خیال معین نگفتهام
افشای بینیازی مطلب چه ممکن است****پرگفتهام ولی به شنیدن نگفتهام
این انجمن هنوز ز آیینه غافل است****حرف زبان شمعم و روشن نگفته ام
افسانهٔ رموز محبت جنون نواست****هر چند بیلباس نهفتن نگفتهام
این ما و من که ششجهت از فتنهاش پُر است****بیدل توگفته باشی اگر من نگفتهام
غزل شمارهٔ 1965: در راه عشق توشهٔ امنی نبردهام
در راه عشق توشهٔ امنی نبردهام****از دیر تا به کعبه همین سنگ خوردهام
هستی جنون معاملهٔ صبح و شبنم است****اشکی چکیده تا رگ آهی فشردهام
محمل کش تصور خلد انتظار کیست****گامیست آرزو که به راهی سپردهام
پیری هزار رنگ ملالم ز مو دماند****تا روشنت شود چقدر سالخوردهام
امروز نامهام ز بر یار میرسد****من گام قاصد از تپش دل شمردهام
در یاد جلوهای که بهشت تصور است****آهی نکرد گل که به باغش نبردهام
اجزای من قلمرو نیرنگ ناز اوست****نقاش خامه گیر ز موی ستردهام
خجلت چو شمع کشته ز داغم نمیرود****آیینه زنگ بسته ز وضع فسردهام
گامی به جلوه آی و ز رنگم برآرگرد****از خویش رفتنی به خرامت سپردهام
در خاک تربتم نفسی میزند غبار****بیدل هنوز زندهٔ عشقم نمردهام
غزل شمارهٔ 1966: هستی نیاز دیده نمناک کردهام
هستی نیاز دیده نمناک کردهام****تا شمع سان جبین زعرق پاک کردهام
راهم به کوچهٔ دگر است از رم نفس****زبن موج می سراغ رگ تاککردهام
تیغی به جادهٔ دم الفت نمیرسد****سیر هزار راه خطرناک کردهام
دل از نفس نمیگسلد ربط آرزو****این رشته را خیال چه فتراک کردهام
طاقت به دوش کس ننهد بار احتیاج****واماندهام که تکیه بر افلاک کردهام
از ضعف پیریی که سرانجام زندگیست****دندان غلط به ریشهٔ مسواک کردهام
پر بیدماغ فطرتم از سجدهام مپرس****سر بود گوهری که کنون خاک کردهام
گرد شکستم از چه نخندد به رویکار****مزدوری قلمرو ادراک کردهام
بیدل حنایی از چه نگردد بیاض چشم****خطها بهخون نوشتهام و پاک کردهام
غزل شمارهٔ 1967: شمعی از وحشت نگاهی انجمن گم کردهام
شمعی از وحشت نگاهی انجمن گم کردهام****بلبلی از پر فشانیها چمن گم کردهام
حسرت جاوبد از نایابی مطلب مپرس****نارسایان آنچه میجویند من گم کردهام
ای تمنا نوحه کن بر کوشش بیحاصلم****جستجوها دارم اما یافتن گم کردهام
هیچکس چون من زمان فرسودهٔ فرصت مباد****تا سراغ رنگ میپرسم چمن گم کردهام
میشدم من هم به وحشت هم عنان رنگ و بو****لیک چون گل دستگاه پر زدن گم کردهام
روز و شب خون میخورم در پردهٔ بیطاقتی****گفت و گوی لالم و راه دهن گم کردهام
چون سپند از بینواییهای من غافل مباش****نالهواری داشتم در سوختن گم کردهام
یافتن گمکردنی میخواهد اما چاره نیست****کاش گم کرده چه سازم گم شدن گم کردهام
بیدل از درد بیابان مرگی هوشم مپرس****بیخودی میداند آن راهی که من گم کردهام
غزل شمارهٔ 1968: نور جان در ظلمت آباد بدن گم کردهام
نور جان در ظلمت آباد بدن گم کردهام****آه ازین یوسف که من در پیرهن گمکردهام
وحدت از یاد دویی اندوه کثرت میکند****در وطن ز اندیشهٔ غربت وطن گم کردهام
چون نم اشکی که از مژگان فرو ریزد به خاک****خویش را در نقش پای خویشتن گم کردهام
از زبان دیگران درد دلم باید شنید****کز ضعیفها چو نی راه سخن گم کردهام
موج دریا در کنارم از تک و پویم مپرس****آنچه من گم کردهام نایافتن گم کردهام
گر عدم حایل نباشد زندگی موهوم نیست****عالمی را در خیال آن دهن گم کردهام
تا کجا یارب نوی دوزد گریبان مرا****چون گل اینجا یک جهان دلق کهن گم کردهام
عمرها شد همچو نال خامه میپیچم به خوابش****پیکر چون رشتهای در پیرهن گم کردهام
شوخی پرواز من رنگ بهار نازکیست****چون پر طاووس خود را در چمن گم کردهام
چون نفس از مدعای جست و جو آگه نیام****اینقدر دانم که چیزی هست و من گم کردهام
هیچ جا بیدل سراغ رنگهای رفته نیست****صد نگه چون شمع در هر انجمن گم کردهام
غزل شمارهٔ 1969: زان بهار ناز حیرانم چه سامان کردهام
زان بهار ناز حیرانم چه سامان کردهام****چون گل امشب تا گریبان گل به دامان کردهام
بوی گل میآید از کیفیت پرواز من****بال و پر رنگ از نوای عندلیبان کردهام
بی نشانی مشربی دارم که مانند نگاه****آینه در دستم و تمثال پنهان کردهام
نقش این نه شیشه گر یادم نباشد گو مباش****سیر مینایی دگر در طاق نسیان کردهام
با شرار کاغذ عشرت گرو تاز وفاست****هر گه از خود رفتهام سیر چراغان کردهام
از جنون سامانی کیفیت عنقا مپرس****آنقدر پوشیدهام خود را که عریان کردهام
بر که نالد فطرت از بیداد تشویش نفس****خانهٔ آیینهای دارم که ویران کردهام
ز انتظار صبح باید بر چراغم خون گریست****بهر یک لب خنده چندین اشک نقصان کردهام
در غم نایابی مطلب که جز وهمی نبود****سودهام دستی که همت را پشیمان کردهام
جز غم سیل فنا دیگر چه باید خوردنم****از فضولی خویش را در دشت مهمان کردهام
ابر را گفتم چه باشد باعث سیرابیات****گفت وقتی گریه بر عاجز گیاهان کردهام
بیدل از داغ چراغ خامشم غافل مباش****نرگسستان چشمکی خسپوش مژگان کردهام
غزل شمارهٔ 1970: دیدهٔ مشتاقی از هر مو به بار آوردهام
دیدهٔ مشتاقی از هر مو به بار آوردهام****نخل بادامی ز باغ انتظار آوردهام
ششجهت دیدارگل میچیند از اجزای من****از تحیر زور بر آیینهزار آوردهام
حاصل معنیست با حسن عبارت ساختن****کعبه جویان رو به خاک پای یار آوردهام
تاکشد شوق انتظار خجلت از افسردگی****رنگ میجستم براتی بر بهار آوردهام
چشم آن دارم که گیرم عالمی را در کنار****چون مژه هر چند یک آغوشوار آوردهام
ای ادب بگذار تا مشق جنونی سرکنم****آخر این لوح جبین بهر چه کار آوردهام
سادگی میخندد از آیینهٔ اندیشهام****دل ندارد هیچ و من بهر نثار آوردهام
ذره را از خودفروشی شرم باید داشتن****بی فضولی نیست هر چند انکسار آوردهام
بیدلانت عالمی دارند در بار نیاز****تحفهام این بس که خود را در شمار آوردهام
غزل شمارهٔ 1971: به صد غبار درین دشت مبتلا شدهام
به صد غبار درین دشت مبتلا شدهام****به دامن که زنم دست از او جدا شدهام
جنون به هر بن مویم خروش دیگر داشت****چه سرمه زد به خیالم که بیصدا شدهام
هنور ناله نیام تا رسم به گوش کسی****به صد تلاش نفس آه نارسا شدهام
قفس به درد که از چاک دل گشود آغوش****اگر ندید که بی بال و پر رها شدهام
خضر ز گرد پراکنده چشم میپوشد****چه گمرهیست که من ننگ رهنما شدهام
شرار سنگ به این شور فتنه پردازی****نبودم این همه کامروز خودنما شدهام
چو صبح با عرق شبنم اختیارم نیست****ز خنده منفعلم محرم حیا شدهام
به معنی آن همه محتاج نیستم لیکن****ز قدردانی ناز غنی گدا شدهام
ز اتفاق تماشای این بهار مپرس****نگاه عبرتم و با گل آشنا شدهام
چو موی ریخته پا مال خار و خس تاکی****ز زندگی خجلم از سر که وا شدهام
به هستیام غم بست و گشاد دل خونکرد****ستمکش نفسم بند این قفا شدهام
مباش منکر بیدست و پاییام بیدل****که رفته رفته درین دشت نقش پا شدهام
غزل شمارهٔ 1972: پاکم از رنگ هوس تا به سجود آمدهام
پاکم از رنگ هوس تا به سجود آمدهام****بر سر سایه چو دیوار فرود آمدهام
آنقدر عجز سرشتمکه ز یک عقده دل****نه فلک آبلهٔ پا به نمود آمدهام
حرف بیعانهٔ سودای امیدم هیهات****در زیانخانهٔ اندیشهٔ سود آمدهام
عمرها شدکه بهکانون دل آتش زدهاند****تا ز عبرت نفسی چند به دود آمدهام
دل به خسّت گره و نقد نفس انباری****چقدر بیخبر از عالم جود آمدهام
هیأتم صورت نقش پر عنقا دارد****این چه سحر است که در چشم وجود آمدهام
غیب از اطلاق تعین گلف پیداییست****معنی مبتذلم تا به شهود آمدهام
قاصد عالم رازم که درین عبرتگاه****نامه گم کرده خجالت به ورود آمدهام
غیر رفتن به تماشاکدهٔ عالم رنگ****نیستم محرم عزمی که چه بود آمدهام
عرض حاجتچه خیالستبه خاکم بزند****عرق شرمم و از جبهه فرود آمدهام
رم فرصت سر تعداد ندارد بیدل****من درین قافله دیر است که زود آمدهام
غزل شمارهٔ 1973: ازکتاب آرزو بابی دگر نگشودهام
ازکتاب آرزو بابی دگر نگشودهام****همچو آه بیدلان سطری به خون آلودهام
موج را قرب محیط از فهم معنی دور داشت****قدردان خود نیام از بسکه با خود بودهام
بیدماغی نشئهٔ اظهارم اما بستهاند****یک جهان تمثال بر آیینهٔ ننمودهام
گر چراغ فطرت من پرتو آرایی کند****میشود روشن سواد آفتاب از دودهام
دادهام از دست دامان گلی کز حسرتش****رنگ گردیده ست هر گه دست بر هم سودهام
در عدم هم شغل هستی خاک من آوارگیست****تا کجا منزل کند گرد هوا فرسودهام
بر چه امید است یارب اینقدر جان کندنم****من که خجلت مزدتر از کار نافرمودهام
نی به دنیا نسبتی دارم نه با عقبا رهی****ناامیدی در بغل چون کوشش بیهودهام
اینقدر یارب پر طاووس بالینم که کرد****بستهام صد چشم اما یک مژه نغنودهام
دستگاه نقد هر چیز از وفور جنس اوست****خاک بر سرکرده باشم گر به خویش افزودهام
بیدل از خاکستر من شعله جولانی مخواه****اخگری در دامن فرسودگی آسودهام
غزل شمارهٔ 1974: بسکه بی روی تو لبریز ندامت بودهام
بسکه بی روی تو لبریز ندامت بودهام****همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سودهام
از کف خاکستر من شعله جولانی مخواه****اخگری در دامن افسردگی آسودهام
در خیالت حسرتی دارم به رویکار و بس****همچو دل یک صفحهٔ رنگ امید اندودهام
سودها دارد زیان من که چون مینای می****هر چه از خود کاستم بر بیخودی افزودهام
هیچکس حیرت نصیب لذت کلفت مباد****دوش هر کس زیر باری رفت من فرسودهام
بستهام چشم از خود و سیر دو عالم میکنم****این چه پرواز است یارب در پر نگشودهام
نی به دنیا نسبتی دارم نه با عقبا رهی****ناامیدی در بغل چون کوشش بیهودهام
گر چه قطع وادی امیدگامی هم نداشت****حسرت آگاهست از راهی که من پیمودهام
در عدم هم شغل مشت خاکم از خود رفتن است****تا کجا منزل کند گرد هوا آلودهام
نیست باکم بیدل از درد خمار عافیت****صندلی در پرده دارد دست بر هم سودهام
غزل شمارهٔ 1975: بی تو در هر جا جنون جوش ندامت بودهام
بی تو در هر جا جنون جوش ندامت بودهام****همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سوده ام
چون زمین زبن بیش نتوان بردبار وهم بود****دوش هرکس زیر باری رفت من فرسودهام
در خیالت حسرتی دارم به روی کاروبس****همچو دل یک صفحهٔ رنگ امید اندودهام
روزگار بی تمیزی خوش که مانند نگاه****میروم از خویش و میدانم همان آسودهام
سودها مزد زیان من که چون مینای می****هر چه از خودکاستم بر بیخودی افزودهام
بستهام چشم از خود و سیر دو عالم میکنم****این چه پرواز است یارب در پر نگشودهام
گر چه قطع وادی امیدگامی هم نداشت****حسرت آگاهست از راهی که من پیمودهام
بسکه دارد پاس بیرنگی بهار هستیام****عمرها شد در لباس رنگم و ننمودهام
نیستم آگه چه دارد خلوت یکتاییاش****اینقدر دانمکه آنجا هم همین من بودهام
نیست بیدل باکم از درد خمار عافیت****صندلی در پرده دارد دست بر هم سودهام
غزل شمارهٔ 1976: برق حسنی در نظر دارم به خود پیچیدهام
برق حسنی در نظر دارم به خود پیچیدهام****جوهر آیینه یعنی موی آتش دیدهام
نادمیدن زین شبستان پاس ناموس حیاست****چون سحر عمریست خود را با نفس دزدیدهام
هر قدر پر میزنم پرواز محو بیخودی است****ازکجا یارب عنان رنگ گردانیدهام
تا ابد میبایدم خط بر شکست دل کشید****در غبار موی چینی چون صدا لغزیدهام
جز ندامت چارهٔ درد سر اسباب نیست****صندل انشای کف دست به هم ساییدهام
محو گردد کاش از آیینهام نقش کمال****کز صفا تا جوهرم باقیست دامن چیدهام
صورت پیدایی و پنهانی سازم یکیست****هرکجایم چون صدا عریانیی پوشیدهام
زندگی یارب تماشاخانهٔ دیدار کیست****گلفروش صد چمن تعبیر خوابی دیدهام
غیررا درخلوت تحقیق معنی بارنیست****جز به گوش گل صدای بوی گل نشنیدهام
صد قیامت رفته باشد تا ز خود یابم خبر****قاصدم لیک از جهان ناز برگردیدهام
پابه خاکم زن که مژگان غبارم وا شود****گر تو بیدارم نسازی تا ابد خوابیدهام
بیدل از بی دستوپاییهای من غافل مباش****چون ضعیفی گوشمال گردن بالیدهام
غزل شمارهٔ 1977: چون تپش در دل نفس دزدیدهام
چون تپش در دل نفس دزدیدهام****موجم اما در گهر لغزیدهام
مستیام از مشرب میناگریست****هر قدر بالیدهام کاهیدهام
رفتن رنگم به آن کو میبرد****از که راه خانهات پرسیدهام
حیرتم آیینهٔ تحقیق نیست****اینقدر دانم که چیزی دیدهام
فطرت شمع از گدازم روشن است****سوختن را آبرو فهمیدهام
عالم رنگست سر تا پای من****در خیالت گرد خود گردیدهام
چون سحر از وحشتم غافل مباش****تا گریبان دامن از خود چیدهام
کسوت هستی چه دارد جز نفس****از همین تار اینقدر بالیدهام
رنگ تا باقیست آزادیکجاست****بهر خود چونگل نفس دزدیدهام
عمرها شد از خم دیوار عجز****سایه پیدا کردهام خوابیدهام
شرم هستی از خود آگاهم نخواست****تا شدم عریان مژه پوشیدهام
بیدل افسون کری هم عالمی است****گوشم اما حرف کس نشنیدهام
غزل شمارهٔ 1978: حرف داغی لالهسان زبر زبان دزدیدهام
حرف داغی لالهسان زبر زبان دزدیدهام****مغز دردی همچو نی در استخوان دزدیدهام
نم نچید از اشک مژگان تحیر ساز من****عمرها شد دست از این تردامنان دزدیدهام
گر همه توفان کنم موجم خروش آهنگ نیست****بحرم اما در لب ساحل زبان دزدیدهام
بر سرکوی تو هم یارب نینگیزد غبار****نالهٔ دردی که از گوش جهان دزدیدهام
سایه از بی دست و پایی مرکز تشویش نیست****عافیتها در مزاج ناتوان دزدیدهام
همچو عمر از وحشت حیرت سراغ من مپرس****روز و شب میتازم از خوبش و عنان دزدیدهام
هستی من تا به کی باشد حجاب جلوهات****آتشی در پنبه ماهی در کتان دزدیدهام
چون مه نو گر همه بر چرخ بردم داغ شد****جبههای کز سجدهٔ آن آستان دزدیدهام
رنگ من یارب مباد از چشم گریان نم کشد****این ورق از دفتر عیش خزان دزدیدهام
میتوانم عمرها سیراب چون آیینه زیست****زین قدر آبی که من در جیب نان دزدیدهام
خوردهام عمری خراش از چربی پهلوی خویش****تا شکم از خوردنیها چون کمان دزدیدهام
معنیم یکسر گهر سرمایهٔ گنج غناست****نیست زان جنسی که گویی از کسان دزدیدهام
ای هوس از تهمت پرواز بدنامم مخواه****همچو گل مشت پری در آشیان دزدیدهام
درکتاب وهم عنقا نیز نتوان یافتن****لفظ آن نامی که از ننگ و نشان دزدیدهام
در گره وار تغافل نقد و جنس کاینات****بستهام چشم و زمین تا آسمان دزدیدهام
هر نفس بیدل بتابی دیگرم خون میکند****رشتهٔ آهی که از زلف بتان دزدیدهام
غزل شمارهٔ 1979: عافیتها در مزاج پرفشان دزدیدهام
عافیتها در مزاج پرفشان دزدیدهام****چون شرر در جیب پرواز آشیان دزدیدهام
بایدم از دیدهٔ تحقیق پنهان زیستن****ناتوانیها از آن موی میان دزدیدهام
با خیال عارضت خوابم چه سان آید به چشم****حلقهٔ زلف آنچه دارد من همان دزدیدهام
نیست گوشی کز تپشهای دلم آگاه نیست****چون جرس از سادگی جنس فغان دزدیدهام
دل ز ضبط آرزو خون شد من از ضبط نفس****او متاع کاروان من کاروان دزدیدهام
داغ عشقی دارم از تشویق احوالم مپرس****مفلسم آنگه نگین خسروان دزدیدهام
در جهان یک گوش بر آهنگ ساز درد نیست****صد قیامت شور دل زیر زبان دزدیدهام
تا ابد میبایدم غلتید در آغوش خویش****قعر این سیمابگون بحرم کران دزدیدهام
هرزه خرج نقد فرصت بود دل از گفتگو****تا نفس دزدیدهام گنج روان دزدیدهام
هر نفس شوری دگر در دل قیامت میکند****اینقدر توفان نمیدانم چه سان دزدیدهام
وحشت من چون شرر فرصت کمین جهد نیست****دامن رنگی که دارم بر میان دزدیدهام
دم زدن تا چرخ بر میآردم زین خاکدان****در نفس چون صبح چندین نردبان دزدیدهام
یک قلم جنس دکان ما و من شور و شر است****مفت راحتها که خود را زین میان دزدیدهام
بیدل از ناموس اسرار تمنایم مپرس****سینه از آه و لب از جوش فغان دزدیدهام
غزل شمارهٔ 1980: سینه چاک یک جهان گرد هوس بالیدهام
سینه چاک یک جهان گرد هوس بالیدهام****صبح آزادی چه حرف است این قفس بالیدهام
طمطراق گفتگوی بیاثر فهمیدنیست****کاروانی چند آواز جرس بالیدهام
انفعال همتم ننگ جهان فطرتم****آرزویی در دماغ بوالهوس بالیدهام
در خرابات ظهورم نام هستی تهمتیست****چون حباب جرم مینا بینفس بالیدهام
سوختن هم مفت فرصت بود اما مایهکو****پهلوی خشکی به قدر یک دو خس بالیدهام
هر غباری در هوای دامنی پر میزند****من هم ای حسرتکشان زین دسترس بالیدهام
نالهام اما نمیگنجم درین نه انجمن****یارب این مقدار در یاد چه کس بالیدهام
غیر دریا چیست افسون مایهٔ ناز حباب****میدرم پیراهنت بر خود ز بس بالیدهام
بیدل از ساز ضعیفیهای من غافل مباش****صور میخندد طنینی کز مگس بالیدهام
غزل شمارهٔ 1981: سر اگر بر آسمان یا بر زمین مالیدهام
سر اگر بر آسمان یا بر زمین مالیدهام****آستانش کردهام یاد و جبین مالیدهام
برگ و ساز تر دماغیهای من فهمیدنیست****عطری از پیراهنش در پوستین مالیدهام
سوز دل احسان پرست هر فسردن مایه نیست****من بهکار شعله چون شمع انگبین مالیدهام
موی پیری شعلهٔ امید را خاکستر است****درد سر معذور صندل بر جبین مالیدهام
کوکبم آیینه در زنگار گمنامی گداخت****حرص پندارد سیاهی بر نگین مالیدهام
گوهر صد آبرو در پرده حلکرد احتیاج****تا عرقواری به روی شرمگین مالیدهام
جز ندامت نیستکار حرص و من بیاختیار****از پی مالیدن دست آستین مالیدهام
نالهٔ دل گر کسی نشنید جای شکوه نیست****گوش خود باری به این صوت حزین مالیدهام
نیستم بیدل هوس پروانهٔ این انجمن****چشم عبرت بر نگاه واپسین مالیدهام
غزل شمارهٔ 1982: بسکه نیرنگ قدح چیدهست در اندیشهام
بسکه نیرنگ قدح چیدهست در اندیشهام****میکند طاووس فریاد از شکست شیشهام
تخم عجزم در زمین ناامیدی کشتهاند****ناله میبالد به رنگ تار ساز از ریشهام
یک نفس در سینهام بیشور سودای تو نیست****میکندتا خارو خس چون شیر تب در بیشهام
کسب دردی تا نگردد دستگاه مدعا****نیست ممکن رفع بیکاری به چندین پیشهام
قصهٔ فرهاد من نشنیده میباید شمرد****سرمهٔ جوهر نهان دارد صدای تیشهام
مزرعم آفت کمین شوخی نشو و نماست****چون نفس میسوزد آخر از دویدن ریشهام
بس که اسباب تعلقهای من وارستگی است****بیگره خیزد به رنگ ناله نی از بیشهام
آنقدرها لفظم از معنی ندارد امتیاز****در لطافت محو شد فرق پری از شیشهام
بیدل آب گوهر از تشویش امواج منست****با دل نفسرده فارغ از هزار اندیشهام
غزل شمارهٔ 1983: بیخودی ننهفت اسرار دل غم پیشهام
بیخودی ننهفت اسرار دل غم پیشهام****بوی می آخر صدا شد از شکست شیشهام
دیگ بحر از جوش ننشیند به سرپوش حباب****مهر خاموشیست داغ شورش اندیشهام
در بن هر موی من چندین امل پر میزند****همچو تخم عنکبوت از پای تا سر ریشهام
نیست تا آبی زند بر آتش بنیاد من****گر نباشد خجلت شغل محبت پیشهام
عمرها شد در جنون زار طلب برده است پیش****ناز چشم آهو از داغ پلنگان بیشهام
گر نفس در سینه میدزدم صلای جلوهایست****نیست غافل صورت شیرین ز عجز تیشهام
رنگ شمعی کردهام گل از خرابات هوس****باده میباید کشیدن در گداز شیشهام
با همه کمفرصتی از لنگر غفلت مپرس****سنگ در طبع شرر میپرورد اندیشهام
نالهها ارکلفت دل در نقاب خاک ماند****سوخت بیدل در غبار دانه سعی ریشهام
غزل شمارهٔ 1984: از جراحتزار دل چیدهست دامان نالهام
از جراحتزار دل چیدهست دامان نالهام****میرسد یعنی ز کوی گلفروشان نالهام
دیده دردآلودهٔ محرومی دیدار کیست****کز شکست اشک میجوشد ز مژگان نالهام
همعنان درد دل عمریست از خود میروم****نسبتی دارد به آن سرو خرامان نالهام
دید و وادیدم برون پردهٔ رنگست و بس****هر کجا باشم چه پیدا و چه پنهان نالهام
با دو عالم اضطراب اظهار مطلب خامشی است****صد جرس دل دارم اما نیست امکان نالهام
دوش کز بام ازل افتاد طشت کاف و نون****گر تأمل محرم معنی است من آن نالهام
خندهٔگل را نمک از شور بلبل بوده است****حسن او بیپرده شد تا گشت عریان نالهام
درد عشقم قصهٔ من بشنو و خاموش باش****تا نهانم داغ چون گشتم نمایان نالهام
از شکست شیشهٔ دل آنقدر غمگین نیام****درد آن دارم که خواهد شد پریشان نالهام
چون سپندم نیست خاکستر دلیل خامشی****سرمه گشتم تا ببیند چشم یاران نالهام
راز دل چون موج پوشیدن ندارد ساز من****میدرد در هر تپیدن صد گریبان نالهام
بیدل از مشت غبار حسرتآلودم مپرس****یک بیابان خار خارم یک نیستان نالهام
غزل شمارهٔ 1985: در جنون گر نگسلد پیمان فرمان نالهام
در جنون گر نگسلد پیمان فرمان نالهام****بعد ازین این نه فلک گوی است و چوگان نالهام
هر نگه مدّی به خون پیچیدهٔ صد آرزوست****هوش کو تا بشنود از چشم حیران نالهام
مستی ِ حسن و جنون ِ عشق از جام ِ من است****در گلستان رنگم و در عندلیبان نالهام
بسکه خون آرزو در پردهٔ دل ریختم****گر چه زخمی بود هر جا شدنمایان نالهام
عمرها شد در سواد بیکسی دارم وطن****آه اگر نبود چراغ این شبستان نالهام
ساز و برگِ عافیت یکبارم از خود رفتن است****چون نفس گر میشود کارم به سامان، نالهام
هیچ جا از عضو امکان قابل تأثیر نیست****روزگاری شد که میگردد پریشان نالهام
پوست از تن رفت و مغز از استخوان اما هنوز****بر نمیدارد چو نی دست از گریبان نالهام
گرد من از عالم پرواز عنقا هم گذشت****تا کجا خواهد رساند این خانه ویران نالهام
گر به دامان ادب فرسود پایم باک نیست****گاه گاهی میکشد تا کوی جانان نالهام
مژدهای آسودگی کز یک تپیدن چون سپند****من شدم خاکستر و پیچید دامان نالهام
بیدل از عجزم زبان درد دل فهمیدنیست****بیتکلف چون نگاه ناتوانان نالهام
غزل شمارهٔ 1986: دوش چون نی سطر دردی میچکید از خامهام
دوش چون نی سطر دردی میچکید از خامهام****نالهها خواهد پر افشاند ازگشاد نامهام
شمع را جز سوختن آینهدار هوش نیست****پنبهٔ گوشست یکسر سوز این هنگامهام
تا به کی باشد هوس محوکشاکشهای ناز****داغکرد اندیشهٔ رد و قبول عامهام
قدر دانی در بساط امتیاز دهر نیست****ورنه من در مکتب بیدانشی علامهام
پیش من نه آسمان پشمی ندارد درکلاه****میدهد زاهد فریب عصمت عمامهام
لوح امکان در خور بالیدن نطقم نبود****فکر معنیهای نازک کرد نال خامهام
تا بهکی پوشد نفس عریان تنیهای مرا****بیشتر چون صبح رنگ خاک دارد جامهام
بیدل از یوسف دماغ بینیاز من پراست****انفعال بوی پیراهن ندارد شامهام
غزل شمارهٔ 1987: قصهٔ دیوانگان دارد سراسر نامهام
قصهٔ دیوانگان دارد سراسر نامهام****میتراود شور زنجیر از صریر خامهام
دیگ زهدی در ادبگاه خموشی پختهام****زبر سرپوش حباب از گنبد عمامهام
در فراقت خواستم درد دلی انشا کنم****جوش زد خون پردههای دیده اشک از نامهام
مشق راحت نیست مژگانی که میآرم بهم****بیرخت خط میکشد بر لوح هستی خامهام
طاقت شور دماغ من ندارد کاینات****میزند آتش به عالم گرمی هنگامهام
برنمیدارد دماغ وحدتم رنگ دویی****غنچه سان کردهاست بوی خود معطر شامهام
معنیام اجزای بیرنگیست بیدل چون حباب****اینقدرها شوخی اظهار دارد خامهام
غزل شمارهٔ 1988: از خیالت وحشتاندوز دل بیکینهام
از خیالت وحشتاندوز دل بیکینهام****عکس را سیلاب داند خانهٔ آیینهام
بس که شد آیینهام صاف از کدورتهای وهم****راز دل تمثال میبندد برون سینهام
کاوش از نظمم گهرهای معانی میکشد****ناخن دخل است مفتاح درگنجینهام
طفل اشکم سر خط آزادیام بیطاقتی است****فارغ از خوف و رجای شنبه و آدینهام
حیرت احکام تقویم خیالم خواندنی است****تا مژهواری ورق گرداندهام پاربنهام
در خراش آرزویم بس که ناخنها شکست****آشیان جغد باید کرد سیر از سینهام
تیغ چوبین را به جنگ شعله رفتن صرفه نیست****دل بپرداز ای ستمگر از غبار کینهام
قابل برق تجلی نیست جز خاشاک من****حسن هر جا جلوهپرداز است من آیینهام
تا کجا از خود برآیم جوهر سعیم گداخت****بر هوا بسته است تشویش نفسها زینهام
بیدل از افسردگیها جسمم آخر بخیه ریخت****ابر نیسانی برآمد خرقهٔ پشمینهام
غزل شمارهٔ 1989: اشک شمعی بود یک عمر آبیار دانهام
اشک شمعی بود یک عمر آبیار دانهام****سوختن خرمن کنید از حاصل پروانهام
تیرهبختی فرش من آشفتگی اسباب من****حلقهٔ زلف سیاه کیست یارب خانهام
خرمن بیحاصلان را برق حاصل میشود****سیل هم از بیکسی گنجیست در وبرانهام
ذوق چتر شاهی و بال هما منظورکیست ****کم نگردد سایهٔ مو از سر دیوانهام
رفتهام عمریست زین گلشن به یاد جلوهای****گوش نه بر بوی گل تا بشنوی افسانهام
در زراعتگاه چرخ مجمری همچون سپند****برگ دود آرد برون گر سبز گردد دانهام
روزگاری شد که چون چشم ندامت پیشگان****بادهها ازگردش خود میکشد پیمانهام
سیل را تا بحر ساز محملی در کار نیست****میبرد شوقت به دوش لغزش مستانهام
قبله خوانم یا پیمبر یا خدا یا کعبه است****اصطلاح عشق بسیار است و من دیوانهام
عمرها شد دست من دامان زلفی میکشد****جای آن دارد که از انگشت روید شانهام
شوخیاش از طرز پروازم تماشا کردنیست****شمع رنگ بسته در بال و پر پروانهام
چون حباب از نشئهٔ سودای تحقیقم مپرس****بسکه میبالم به خود پر میشود پیمانهام
عافیتها در نظر دارم ز وضع نیستی****چشم بر هم بسته واکردهست راه خانهام
چون نفس بیدل کلید آرزوها داشتم****قفل وسواس دل آخر کرد بیدندانهام
غزل شمارهٔ 1990: برگ خودداری مجویید از دل دیوانهام
برگ خودداری مجویید از دل دیوانهام****ربشهها دارد چو اشک از بیقراری دانهام
قامت خمگشته بیش از حلقهٔ زنجیر نیست****غیر جنبش ناله نتوان یافتن در خانهام
خاک دامنگیر دارد سرزمین بیخودی****سیل بی تشویش دامی نیست از ویرانهام
دل ز دست شوخی وضع نفس خون میخورد****شمع دارد لرزه از یاد پر پروانهام
التفات زندگی تشویش اسبابست و بس****آنقدر کز خویش دورم از هوس بیگانهام
دستگاه عاریت خجلت کمین کس مباد****صد شبیخون ریخت نور شمع برکاشانهام
دوستان را بس که افسون تغافل ننگ داشت****گوشها در چشم خواباندند از افسانهام
مزرع آفاق آفت خرمن نشو و نماست****همچو راز ریشه ترسم پر برآرد دانهام
بسکه بر هم میزند بیجوهری اجزای من****چون دم شمشیر مژگان سر به سر دندانهام
تا شود روشن تر اسبابی که باید سوختن****احتیاج شمع دارد خانهٔ پروانهام
زخمی ایجادم از تدبیر من آسوده باش****در شکستنگشتگم چون موی چینی شانهام
بیدل از کیفیت شوق گرفتاری مپرس****نالهٔ زنجیر هر جا گل کند دیوانهام
غزل شمارهٔ 1991: تا دچار نازکرد آن نرگس مستانهام
تا دچار نازکرد آن نرگس مستانهام****شوق جوشی زد که من پنداشتم میخانهام
نشئهٔ از خود ربای محرم وبیگانهام****گردش رنگم به دست بیخودی پیمانهام
حیرتی دارم ز اسباب جهان در کار و بس****نقش دیوارست چون آیینه رخت خانهام
ظرف و مظروف اعتبار عالم تحقیق نیست****وهم میگوید که او گنج است و من ویرانهام
آتش هستی فسردم آرزو آبی نخورد****خاک کرد آخر هوای بازی طفلانهام
مویکافوریست نومیدیکه شمع عمر را****صبح شد داغ نظر خاکستر پروانهام
هستی موهوم نیرنگ خیالی بیش نیست****در نظر خوابم ولی درگوشها افسانهام
عمرها شد در بیابان جنون دارم وطن****روشنست از چشم آهو روزن کاشانهام
ای نسیم ازکوی جانان میرسی آهسته باش****همرهت بوس بهاری هست و من دیوانهام
شوخی نشو و نما از موج گوهر بردهاند****در غبار نادمیدن ریشه دارد دانهام
موی مجنونم مپرس از طالع ناساز من****میزند گردون به سر چنگ ملامت شانهام
نالهها از شرم مطلب داغ دل گردید و سوخت****درد شد از سرنگونی نشئه در پیمانهام
شوق اگر باقیست هجران جز فسون وصل نیست****شمعها در پرده میسوزم دل پروانهام
صید شوق بسملم بیدل نمیدانم که باز****خنجر و پیکان ناز کیست آب و دانهام
غزل شمارهٔ 1992: شور آفاق است جوشی از دل دیوانهام
شور آفاق است جوشی از دل دیوانهام****چون گهر در موج دریا ربشه دارد دانهام
تا نگه بر خویش جنبد رنگ گرداندهست حسن****نیست بیرون وحشت شمع از پر پروانهام
شوخی نظمم صلای الفت آفاق داشت****عالمی شد آشنا از معنی بیگانهام
یک جهان حسرت لب از چاک دلم واکرده است****غیر الفت کیست تا فهمد زبان شانهام
گردبادم غافل از کیفیت حالم مباش****یادی از ساغرکشان مشرب دیوانهام
بلبل من اینقدر حسرت نوای درد کیست****پردههای گوش در خون میکشد افسانهام
خاک من انگیخت در راهت غبار اما چه سود****شرم خواهد آب کرد از وضع گستاخانهام
رنگ بنیادم نظرگاه دو عالم آفت است****سیل پروردهست اگر خاکیست در ویرانهام
کلفت دل هیچ جا آغوش الفت وانکرد****از دو عالم برد بیرون تنگی این خانهام
بر دماغم نشئهٔ مینای خودداری مبند****میدمد لغزش چو اشک از شیوهٔ مستانهام
قامتی خمکردهام از ضعف آهی میکشم****یعنی از حسرت متاعی با کمان همخانهام
گردش رنگی در انجام نفس پر میزند****برده است از هوش چشمکهای این پیمانهام
آن قیامت مزرعم بیدل که چون ریگ روان****صد بیابان میدود از ربشه آن سو دانهام
غزل شمارهٔ 1993: عمریست چون نفس به تپیدن فسانهام
عمریست چون نفس به تپیدن فسانهام****از عافیت مپرس دل است آشیانهام
در قلزمی که اوج و حضیضش تحیر است****موج خیالم و به خیالی روانهام
آهم چو دود آتش یاقوت گل نکرد****وا سوختهست در گره دل زبانهام
خط غبار آفت نظاره است و بس****بیصرفه نیست این که شناسد زمانهام
نیش حسد به وضع ملایم چه میکند****چون موم آرمیده به زنبور خانهام
ای چرخ بیش ازین اثر زحمتم مخواه****چون دل بس است تیر نفس را نشانهام
اشکی به صد گداز جگر جمع میکنم****چون شمع زندگیست به این آب و دانهام
خجلت به عرض جوهر من خنده میکند****مویی ز چشم رستهٔ مغرور شانهام
آن شور طالعم که در این بزم خواب عیش****در چشم عالمی نمک است از فسانهام
بیاختیار میروم از خویش و چاره نیست****تا کی کشد عنان نفس از تازیانهام
خاکم به باد رفت و نرفت از جبین شوق****یکسجده وار حسرت آن آستانهام
آسودهتر ز آب گهر خاک میشوم****پرواز در کنار فسردن بهانهام
موج فضول محرم وصل محیط نیست****بیطاقتی مباد زند بر کرانهام
بیدل اسیر حسرت از آنمکه همچو چشم****در رهگذار سیل فتادهست خانهام
غزل شمارهٔ 1994: فهم حقیقت من و ما را بهانهام
فهم حقیقت من و ما را بهانهام****خوابیده است هر دو جهان در فسانهام
چون بوی غنچهای که فتد در نقاب رنگ****خون میخورد به پردهٔ حسرت ترانهام
پاک است نامهٔ سحر ازگرد انتطار****قاصد اگر درنگ کند من روانهام
بر دوش آه محمل دل بسته است شوق****چون سبحه میدود به سر ریشه دانهام
زبن بزم غیر شمع کسی را نسوختند****دنیاست آتشی که منش در میانهام
چندی تپید شعلهٔ امید و داغ شد****چون شمع بال سوخته بود آشیانهام
عجزم چو سایه بر در دیر و حرم نشاند****یک جبههٔ نیاز و هزار آستانهام
آشفته نیست طرهٔ وضع تحیرم****یارب به جنبش مژه مپسند شانهام
در موج حیرتی چو گهر غوطه خوردهام****محو است امتیاز کران و میانهام
عنقا به بینشانی من میخورد قسم****نامی به عالم نشنیدن فسانهام
لبریزم آنقدر ز تمنای جلوهای****کز شرم گر عرق کنم آیینه خانهام
تا پر فشاندهام قفس و آشیان گم است****بیدل چو بویگل بهکمین بهانهام
غزل شمارهٔ 1995: میدهد زیب عمارت از خرابی خانهام
میدهد زیب عمارت از خرابی خانهام****آب در آیینه دارد سیل در ویرانهام
از گداز رنگ طاقت برنمیآیم چو شمع****گردش چشم که در خون میزند پیمانهام
اینقدرها بیخود جام نگاه کیستم****گوشها میخانه شد از نعرهٔ مستانهام
عمرها شد از مقیمان سواد وحشتم****ریخت چشم او به گرد سرمه رنگ خانهام
هرکجا روشن کنند از سرو او شمع چراغ****نالهٔ قمری شود خاکستر پروانهام
نشئهٔ سودا به این نیرنگ هم میبوده است****سنگ را گل میکند شور سر دیوانهام
اختلاط خلق بر من تهمت الفت نبست****همچو بو در طبع رنگ از رنگها بیگانهام
با دل قانع فراغی دارم از تشویش حرص****مور را دست تصرف کوته است از دانهام
نامهٔ احوال مجنون سر به مُهر حیرت است****جای مژگان بسته میگردد لب از افسانهام
پیچ و تاب طرهٔ امواج خون بسملم****جوهر شمشیر میباشد زبان شانهام
عشق در انجام الفت حسن پیدا میکند****شمع میآید برون از سوختن پروانهام
یار شد بیپرده دیگر تاب خودداری که راست****ای رفیقان نو بهار آمد کنون دیوانهام
صبح بودم گر سبکروحی به دادم میرسید****سخت جانی کرد بیدل خشت این ویرانهام
غزل شمارهٔ 1996: سر خط نازیست امشب زخمهای سینهام
سر خط نازیست امشب زخمهای سینهام****جوهر تیغ که گل کردهست از آیینهام
شعله گر بارد فلک در عالم فقرم چه باک****حصن سنگینیست گرد خرقهٔ پشمینهام
چون گلم در نیستی پرواز هستی بود و بس****تازه شد از خاک گشتن کسوت پارینهام
میتوان حال درون دیدن ز بیرون حباب****امتحان دل عبث وا میشکافد سینهام
با وجود حیرتم صورت نبست آسودگی****خانه بر دوش تماشای تو چون آیینهام
ناروایی در مزاج شوق معنیها گداخت****ای بسا گوهر که گردید آب در گنجینهام
خرقهٔ ناموس رسوایی کشد از احتیاط****بخیهها بر روی کار افتاد لیک از پینهام
مدعی گو جمع دارد دل ز داغ انتقام****روشن است از آتش یاقوت دود کینهام
انتظار فرصت از مخمور شوقت بردهاند****جام تا در گردش آمد شنبه است آدینهام
گر ادب بیدل نپیچد پنجهام در آستین****میکند گل از گریبان حسرت دیرینهام
غزل شمارهٔ 1997: مردهام اما همان خجلت طراز هستیام
مردهام اما همان خجلت طراز هستیام****با عرق چون شمع میجوشد گداز هستیام
رنگ این پرواز حیرانم کجا خواهد شکست****چون نفس عمریست گرد ترکتاز هستیام
کاش چشمم وانمیگردید از خواب عدم****منفعل شد نیستی از امتیاز هستیام
حاصل چندین امل چشمی بهم آوردن است****بگذر از افسانهٔ دور و دراز هستیام
بر هوا چند افکنم سجادهٔ ناز غبار****سجدهای میخواهد ارکان نماز هستیام
نقش من چون اشک شوخی کرد و از خجلت گداخت****کاش هم در پرده خون میگشت راز هستیام
چون حبابم یک نفس پرواز و آن هم در قفس****ای ز من غافل چه میپرسی ز ساز هستیام
صبح پیری میدمد ای شمع ما و من خموش****جز نفس مشکل که گیرد شاهباز هستیام
چشمکم را چون شرر دنبالهٔ تکرار نیست****پر تغافل پیشه است ابروی ناز هستیام
سرنگونیهای خجلت تحفهٔ فحاصلیست****کیست غیر از یأس بیند بر نیاز هستیام
بیدل از منصوبهٔ عنقاییام غافل مباش****نقد اظهاری ندارم پاکباز هستیام
غزل شمارهٔ 1998: یاد من کردی به سامانگشت ناز هستیام
یاد من کردی به سامانگشت ناز هستیام****نام دل بردی قیامت کرد ساز هستیام
تخم عجزم پرتنک سرمایهٔ نشو و نماست****سجدهای میدانم و بس نو نیاز هستیام
تنگ ظرفی احتیاطم ورنه مانند حباب****بحر میبالد زآغوش گداز هستیام
همچو شمعم هر نگه داغی دگر ایجاد کرد****اینقدر یارب که فرمود امتیاز هستیام
من هم از موهومی ساز نفس غافل نیام****تاکجا خواهد دمید افسون طراز هستیام
صبحم و در پردهٔ شب زندگانی می کنم****بینفس خوابیدهاست افسانه ساز هستیام
گر همه توفان شوم کیفیتم بیپرده نیست****عشق درگوش عدم خواندهست راز هستیام
ای شرار رفته از خود پر به بیرنگی مناز****دیدهام رنگی که من هم بینیاز هستیام
سایه را بر خاک ره پیداست ترجیح عروج****اینقدر من نیز بیدل سر فراز هستیام
غزل شمارهٔ 1999: با همه سرسبزی از سامان قدرت عاریام
با همه سرسبزی از سامان قدرت عاریام****صورت برگ حنایم معنی بیکاریام
همچو شبنم کاش با خواب عدم میساختم****جز عرق آبی نزد گل بر سر بیداریام
اشک شمع کشته آخر در قفای آه رفت****سبحه را هم خاک کرد اندوه بیزناریام
هرکجا باشم کدورت جوهر راز من است****چون غبار از خاک دشوار است بیرون آریام
عجز طاقت گر نباشد ناله پیش آهنگ کیست****بیپر و بالی شد افسون جنون منقاریام
همچو گوهر خاک گردم تا کی از وهم وقار****یک نفس کاش آب سازد خجلت خود داریام
قدردان وضع تسلیمم ز اقبالم مپرس****موج یک دریا گهر فرش است در همواریام
شکر اقبال جنون را تا قیامت بندهایم****آفتاب اوج عزت کرد بیدستاریام
غنچهٔ من از شکفتن دست ردّ بیند چرا****نا دمیدن هر چه باشد نیست بیدلداریام
وسعت مشرب برون گرد بساط فقر نیست****دشت را در خانه پروردهست بیدیواریام
نیست بیدل ذرهای کز من تپش سرمایه نیست****چون هوای نیستی در طبع امکان ساریام
غزل شمارهٔ 2000: رفتم ز خویش و یاد نگاهیست حالیام
رفتم ز خویش و یاد نگاهیست حالیام****مستی نماست آینهٔ جام خالیام
یک روی و یک دلم به بد و نیک روزگار****آیینه کرد جوهر بی انفعالیام
هر برگ گل به عرض من آیینه است و من****چون بو هنوز در چمن بی مثالیام
عمریست در ادبکدهٔ بوریای فقر****آسودهتر ز نکهت گلهای قالیام
در پرده کوس سلطنت فقر میزند****حیرت صداست چینی ناز سفالیام
بخت سیاه کو که ز ضعفم نشان دهد****بر شب نوشتهاند برات هلالیام
شد خاک از انتظار تو چشم تر و هنوز****قد میکشد غبار نگه از حوالیام
هر جزوم از شکسته دلی موج میزند****من شیشه ربزهام حذر از پایمالیام
در هر سری به نشئهٔ دیگر دویده است****چون موج باده ریشهٔ بیاعتدالیام
موج از گهر ندامت دوری نمیکند****اندیشهٔ فراق ندارم وصالیام
بیدل به ناتوانی خود ناز میکنم****پرواز آشیانی افسرده بالیام
غزل شمارهٔ 2001: تا کجا بوس کف پایت شود ارزانیام
تا کجا بوس کف پایت شود ارزانیام****همچو موج آواره میگردد خط پیشانیام
بال و پر گم کردهام در آشیان بیخودی****چون دماغ عندلیب از بوی گل توفانیام
در عدم هم داشت استغنای حسن بی نشان****چون شرار سنگ داغ چشمکی پنهانیام
عالمی گم کردهام در گرد تکرار نفس****نسخهها بر باد داد این یک ورق گردانیام
چار سوی دهر جنس جلوهها بسیار داشت****تخته شد هر جا دکانی بود از حیرانیام
شبههٔ هستی به چندین رنگ داغم میکند****وانما تا کیستم جز خاک اگر میدانیام
هیچ کس یارب گرفتار کمال خود مباد****چون گهر بر سر فتاد از شش جهت غلتانیام
دامن تشریف اقبال نگه کوتاه نیست****نه فلک پوشد قبا گر یک مژه پوشانیام
فقرم از تشویش چندین آرزوها باز داشت****بی تکلف هیچ گنجی نیست در ویرانیام
داشتم با خار خار طبع مجنون نسبتی****بر سر راهی که لیلی پا نهد بنشانیام
جان فدای خنجر نازی که در اندیشهاش****هر کجا باشم شهیدم بسملم قربانیام
هیچ کس نشکافت بیدل پردهٔ تحقیق من****چون فلک پوشیده چشم عالم عریانیام
غزل شمارهٔ 2002: تو کریم مطلق و من گدا چهکنی جز این که نخوانیام
تو کریم مطلق و من گدا چهکنی جز این که نخوانیام****در دیگرم بنماکه من به کجا روم چو برانیام
کسی از محیط عدم کران چه ز قطره واطلبد نشان****ز خودم نبردهای آن چنانکه دگر به خود نرسانیام
به کجاست آنقدرم بقاکه تاملی کندم وفا****عرق خجالت فرصتم نم انفعال زمانیام
به فسردنم همه تن الم به تردد آبله در قدم****چو غبار داغ نشستنم چو سرشک ننگ روانیام
سحر طلسم هوا قفس همه جاست منفعل هوس****چقدر عرق کُنَدم نفس که به شبنمی بستانیام
ز کدورت من و ما پُرم غم بار دل به که بشمرم****ستم است سنگ ترازویی که نفس کشد ز گرانیام
ز حضور پیریام آنقدر اثر امتحان قبول و رد****که رساند بر در نیستی خم پشت پای جوانیام
نه به نقش بسته مشوّشم نه به حرف ساخته سرخوشم****نفسی به یاد تو میکشم چه عبارت و چه معانیام
همه عمر هرزه دویدهام خجلم کنون که خمیدهام****من اگر به حلقه تنیدهام تو برون در ننشانیام
ز طنین پشهٔ بینفس خجلست بیدل هیچکس****به کجایم وکهام و چهامکه تو جز به ناله ندانیام
غزل شمارهٔ 2003: آنی که بی تو من همه جا بی سخن نیام
آنی که بی تو من همه جا بی سخن نیام****هر جا منم تویی تویی آنجاکه من نیام
غیر از عدم پیام عدم کس نگفته است****در عالمی که دم زدهام زان دهن نیام
عجزم چو آب و آتش یاقوت روشن است****یعنیکه باعث تری و سوختن نیام
حاشا که بشکنم مژه در دیدهٔ کسی****گر مو شوم که بیش ز موی بدن نیام
ننمودهام درشتی طاقت به هیچکس****عرض رگگلم رگ نشتر شکن نیام
نیرنگ حیرتی نتوان یافت بیش ازین****پیچیدهام به پای خود اما رسن نیام
عنقا به هر طرف نگری بال میزند****رنگم بهار دارد و من در چمن نیام
بیچارهای تظلم غفلت کجا برد****افتادهام به غربت و دور از وطن نیام
عریانی از مزاج جنونم نمیرود****هر چند زیر خاک روم درکفن نیام
رنگم نهفته نیست که بویش کند کسی****کنعانی نقاب درم پیرهن نیام
بیفقر دعوی من و ما گم نمیشود****نی شد ز بوربا شدن آگه که من نیام
یاران ترحمی که درین عبرت انجمن****من رفتنم چو پرتو و شمع آمدن نیام
بیدل تجددیست لباس خیال من****گر صد هزار سال برآیدکهن نیام
غزل شمارهٔ 2004: نبری گمان فسردگی به غبار بیسروپاییام
نبری گمان فسردگی به غبار بیسروپاییام****که به چرخ میفکند نفس چو سحر زمین هواییام
ز تعلقم ندهی نشان که گذشتهام من از این و آن****به خیال سلسلهٔ جهان گرهی نخورده رساییام
به دماغ موج گهر زدم ز جنون نشئهٔ عاجزی****نکشید گرد هوس سری که نکوفت آبله پاییام
ز خیال تا مژه بستهام قدح بهانه شکستهام****خوشت آنکه سیر پری کنی ز طلسم شیشه نماییام
هوسم زنالهٔ بیاثر به چه مدعا شکند نظر****نهد استخوان مه نو مگر به نشان تیر هواییام
نه نشیمنی که کنم مکان نه پری که بر پرم از میان****نکنی به عشوهٔ امتحان ستم آشیان رهاییام
به کجاست رفتن و آمدن که به غربتم کشد از وطن****ز فسون صنعت وهم و ظن هوس آزمای جداییام
به جهان جلوه رسیدهام ز هزار پرده دمیدهام****ثمر نهال حقیقتم چمن بهار خداییام
سر کعبه گرم فسون من دل دیر و جوشش خون من****مگذر ز سیر جنون من که قیامت همه جاییام
به نگاه حیرت کاملم به خیال عقدهٔ مشکلم****ز جهان فطرت بیدلم نه زمینیام نه سماییام
غزل شمارهٔ 2005: بی حوصلگیکرد درین بزم کبابم
بی حوصلگیکرد درین بزم کبابم****چون اشک نگون ساغر یک جرعه شرابم
پامال هوسهای جهانم چه توانکرد****مخمل نیام اما سر هر موست به خوابم
بنیاد من آب و گل تشخیص ندارد****از دور نمایند مگر همچو سرابم
آن روزکه چون شعله به خود چشمگشودم****برچهره ز خاکستر خود بود گلابم
یار از نظرم رفته و من میروم از خویش****ای ناله شتابی که درنگست شتابم
از صفحهٔ من غیر تحیر نتوان خواند****چون آینه شستند ندانم به چه آبم
انداز غبارم چو سحر بسکه بلند است****با همنفسان از لب بام است خطابم
چون ماه نوم بسکه برون دار تعین****شایستهٔ بوس لب خویش است رکابم
ای چرخ ز سر تا قدمم رشتهٔ عجزیست****تا نگسلم از خو مده آنهمه تابم
در جلوهگه او اثر من چه خیالست****گمگشته تر از سایهٔ خورشید نقابم
تا دم زدهام ساز طربها همه خشکست****آب تنکی تاخته بر روی حبابم
واکردن چشم آنقدرم ده دله دارد****بیدل به همین صفر فزوده است حسابم
غزل شمارهٔ 2006: شب گردش چشمت قدحی داد به خوابم
شب گردش چشمت قدحی داد به خوابم****امروز چو اشک آینهٔ عالم آبم
تا چشم بر این محفل نیرنگ گشودم****چون شمع به توفان عرق داد حجابم
هر لخت دلم نذر پر افشانی آهی است****اجزای هواییست ورقهای کتابم
چون لاله ندارم به دل سوخته دودی****عمریست که از آتش یاقوت کبابم
بیسوختن از شمع دماغی نتوان یافت****بر مشق گدازست برات می نابم
چون سبزه ز پا مال حوادث نیام ایمن****هر چند ز سر تا به قدم یک مژه خوابم
معنی نتوان درگره لفظ نهفتن****بیپردگیی هست در آغوش نقابم
بر آب وگلم نقش تعلق نتوان بست****زین آینه پاکست چو تمثال حسابم
کم ظرفیم از غفلت خویش است وگرنه****دریاست می ربخته از جام حبابم
واداشت ز فکر عدمم شبههٔ هستی****آه از غم آن کار که ننمود صوابم
پیمانهٔ عجزم من موهوم بضاعت****چندان که به قاصد نتوان داد جوابم
گفتی چهکسی در چه خیالی بهکجایی****بیتاب توام محو توام خانه خرابم
بیدل نه همین وحشتم از قامت پیریست****هرحلقه که آید به نظر پا به رکابم
غزل شمارهٔ 2007: ندارد آنقدر قطع از جهان غفلت اسبابم
ندارد آنقدر قطع از جهان غفلت اسبابم****به جنبش تا رسد مژگان محرف میخورد خوابم
نفس در دل گره دارم نگه در دیده معذورم****خطی از نقطه بیرون نیست در دیوان آدابم
مگر ترک طلب گیرد درین ره دست من ورنه****چو آتش دور میافتم ز خود چندانکه بشتابم
خزان پیش از دمیدن بود منظور بهار من****کتان در پنبگی میداد عرض سیر مهتابم
به امید قد خم گشته محمل میکشد فرصت****مگر پیری ازین دریا برون آرد به قلابم
به فکر خود فتادم معبد تحقیق پیدا شد****خم سیر گریبان رفت و پیش آورد محرابم
چو آتش گرمی پهلو ندیدم جز به خاکستر****درین دیر هوس دامن زدند آخر به سنجابم
به سعی بیخودی هم از عرق بیرون نمیآیم****زطبع منفعل تاگردش رنگست گردابم
خدا از انفعال میکشیهایم نگهدارد****مزاج شرم مینایم در آتش خفته است آبم
من بیدل نبودم اینقدر پروانهٔ جرأت****دم تیغ تو دیدم ذوق کشتن کرد سیمابم
غزل شمارهٔ 2008: از بسکه چون نگه زتحیر لبالبم
از بسکه چون نگه زتحیر لبالبم****یک پر زدن به ناله ندادهست جا لبم
جرأت مباد منکر عجز سپند من****کم نیست اینکه سرمه کشید از صدا لبم
صد رنگ ناله در قفس یأس میتپد****کو گوش رغبتی که شود نغمهزا لبم
کلفت نقاب عافیت غنچه میدرد****ترسم فشار دل کند از هم جدا لبم
خاکسترم اگر تب شوقت دهد به باد****تبخال را هنوز حسابیست با لبم
نام ترا که گوهر دریای مدعاست****دارد صدف صفت به دو دست دعا لبم
بیدوست زندگی به عرق جام میزند****تر کرده است خجلت آب بقا لبم
زینسان که ناله هرزه درای تظلمست****ترسم به خامشی نبرد التجا لبم
این شیشهٔ هوس که دلش نامکردهاند****در خون گشوده است ره خنده تا لبم
رنگم چو گل هزار گریبان دریده است****زین بیشتر چه ناله کنم بینوا لبم
زین قفل زنگ بسته مگویید و مشنوید****خون شد کلید آه و نگردید وا لبم
بیدل خموشیام ز فنا میدهد خبر****آگه نیام که این لب گور است یا لبم
غزل شمارهٔ 2009: یک چشم حیرت است زسرتا به پا لبم
یک چشم حیرت است زسرتا به پا لبم****یارب به روی نامکهگردید وا لبم
تا چند پرسی از من آشفته حال دل****چون ساغر شکسته ندارد صدا لبم
بال هوس ز موج گهر سر نمیکشد****چسبیده است بر دل بی مدعا لبم
لبریز حیرتم بهکمالیکه روزگار****خشت بنای آینه ریزد ز قالبم
خواهی محیط فرضکن و خواه قطرهگیر****دارد همین یک آبله از سینه تا لبم
آسان به شکر تیغ تو نتوان بر آمدن****جوشد مگر چو زخم ز سر تا به پا لبم
میترسم از فراق بحدی گه گاه حرف****در خون تپم اگر شود از هم جدا لبم
افسون شوق زمزمه آهنگ جراتست****ور نه کجا حدیث وصال و کجا لبم
عمریست عافیت کف افسوس میزند****من در گمان که با سخن است آشنا لبم
غیر از تری چه نغمه کشد ساز احتیاج****موجی در آب ریخته است از حیا لبم
احرام پایبوس تو اقبال ناز کیست****روید مگر ز پردهٔ برگ حنا لبم
گردون به مهر خامشیام داغ میکند****چون ماه نو مباد فتد کار با لبم
خمیازه هم غنیمت صهبای زندگی است****یا رب چو گل کشد قدحی از هوا لبم
بیدل زبان موجگهر باب شکوه نیست****گر مرد قدرتی تو به ناخنگشا لبم
غزل شمارهٔ 2010: تأخیر ندارد خط فرمان نجاتم
تأخیر ندارد خط فرمان نجاتم****در کاغذ آتش زده ثبت است براتم
آثار بقایم عرق روی حبابست****شرم آینه دارد بهکف از موت و حیاتم
هستی به هوس تک زدن گرد فسوس است****مانند نفس سخت ندامت حرکاتم
عجزم ز نم جبهه گذشتن نپسندید****زین یکدو عرق شد پل جیحون و فراتم
گرد نفس و فال اقامت چه خیالست****پرواز گرفتهست سر راه ثباتم
خطی به هوا میکشم از فطرت مجهول****در مشق جنون خامه نوا کرده دواتم
چون نشئه ندانم به کجا می روم از خویش****دارد خط پیمانه شمار درجاتم
هیهات نبردم اثر از نشئهٔ تحقیق****دین رفت به باد هوس صوم و صلاتم
محتاج نیام لیک چو آیینه ز حیرت****هر جلوه که آمد به نظر داد زکاتم
خاموشیام آن نیستکه جوشم به تکلم****از حرف تو بر لب شکری بست نباتم
بیدل نفسم کارگه حشر معانیست****چون غلغلهٔ صور قیامت کلماتم
غزل شمارهٔ 2011: مشت عرق زجبهه به هر باب ریختم
مشت عرق زجبهه به هر باب ریختم****آلوده بود دست طمع آب ریختم
طوف خودم به مغز رساند از تلاش پوچ****گوهر شد آن کفی که بهگرداب ربختم
زان منتی که سایهٔ دیوار غیر داشت****بردم سیاهی و به سر خواب ربختم
بیشمع دل جهان به شبستان خزیده بود****صیقل زدم بر آینه مهتاب ریختم
عشق از غبار من بجز آشفتگی نخواست****آتش به کارخانهٔ آداب ریختم
چندین زمین به آب رسانید و گل نشد****خاکیکه بر سر از غم احباب ریختم
مستان دماغ کعبه پرستی نداشتند****خشت خمی به صورت محراب ریختم
موجی به ترصدایی بسمل نشد بلند****صد رنگ خون نغمه ز مضراب ریختم
کردم زهر غبار سراغ وصال یار****هیهات آبگوهر نایاب ریختم
بیدل ز بیم معصیت تهمت آفرین****لرزیدم آنچنان که می ناب ریختم
غزل شمارهٔ 2012: خاکم به سر که بی تو به گلشن نسوختم
خاکم به سر که بی تو به گلشن نسوختم****گل شعله زد ز شش جهت و من نسوختم
اجزای سنگ هم ز شرر بال میکشد****من بیخبر ز ننگ فسردن نسوختم
شاید پیام یأس به گوش تو میرسد****داغم که چون سپند به شیون نسوختم
جمعیتی ذخیرهٔ دل داشتم چو صبح****از یک نفس تلاش چه خرمن نسوختم
بوبی نبردم از ثمر نخل عافیت****تا ربشهٔ نفس به دویدن نسوختم
افروختم به آتش یاقوت شمع خویش****باری به علت رگ گردن نسوختم
در دشت آرزو ز حنابندی هوس****رنگی نیافتم که به سودن نسوختم
مشکل که تابد از مژه بیرون نگاه شرم****گشتم چراغ و جز ته دامن نسوختم
شرم وفا به ساز چراغان زد از عرق****با هر فتیلهای که چو روغن نسوختم
دوری به مرگ هم ز بتان داشت سوختن****مردم که مردم و چو برهمن نسوختم
بیدل نپختم آرزوی مزرع امید****کاخر ز یأس سوخته خرمن نسوختم
غزل شمارهٔ 2013: به سعی ضعف گرفتم ز دام خویش نجستم
به سعی ضعف گرفتم ز دام خویش نجستم****بس است این که طلسم غرور رنگ شکستم
ز بس که سرخوشم از جام بینیازی شبنم****بهار شیشه به رویم شکست و رنگ ببستم
سراغ گوشهٔ امنی نداشت وادی امکان****چو گرد صبح به صد جا شکستم و ننشستم
گذشت همت ازین نه هدف به نیم تغافل****کمان ناز که زه کرده بود صافی شستم
ز بس که میبرم افسوس ازین محیط ندامت****حباب آبله دارد چو موج سودن دستم
به این ادب فلکمگردهد عروج ثریا****همان ز خجلت بالیدگی چو آبله پستم
نبود جوهر پرواز دستگاه سپندم****ز درد بی پر و بالی قفس به ناله شکستم
دلیل عجز رسا نیست حیرتم به خیالت****ز بس کمند نظرحلقه بست آینه بستم
به رنگ آینه کز شخص غیر عکس نبیند****به عین وصل من بیخبر خیال پرستم
کراست شبهه در ایجاد بی تعین بیدل****همانکه در عدمم دیدهاند بودم و هستم
غزل شمارهٔ 2014: چو گوهر آخر از تجرید نقش مدعا بستم
چو گوهر آخر از تجرید نقش مدعا بستم****به دست افتاد مضمونیکزین بحرش جدا بستم
نگین خاتم ملک سلیمان نیست منظورم****چو نام آوارگیها داشتم ننگی به پا بستم
دبیر کشور یأسم ز اقبالم چه میپرسی****قلم شد استخوان تا نامه بر بال هما بستم
فراغ از خدمت تحصیل روزی بر نمی آید****زگرد دانهگردیدنکمر چون آسیا بستم
عدم آیینهٔ تمثال ما و من نمیباشد****فضولی کردم و زنگار تهمت بر صفا بستم
فغان در سینه ورزیدم نفس خون شد ز بیکاری****به روی دل دری واکرده بودم از کجا بستم
کم مطلب گرفتن نیست بیافسون استغنا****چو گوهر صد زبان از یک لب بیمدعا بستم
ندارد بیدماغی طاقت بار هوس بردن****من و ما کاروانها داشت محمل بر دعا بستم
خمار حرص میباید شکست از گردباد من****سر تخت سلیمان داشتم دل بر هوا بستم
دماغ وضع آزادی تکلف برنمیدارد****نفس در سینه تنگی کرد اگر بند قبا بستم
سخن از شرم عرض احتیاجم در عرق گم شد****چو شبنم هر گره کز لب گشودم بر حیا بستم
بهارستان نازم کرد بیدل سعی آزادی****ندانم از هوسها رست شستم یا حنا بستم
غزل شمارهٔ 2015: جولان جنون آخر بر عجز رسا بستم
جولان جنون آخر بر عجز رسا بستم****چون ریگ روان امروز بر آبله پا بستم
هر کس ز گل این باغ آیین دگر میبست****من دست به هم سودم رنگی ز حنا بستم
با کلفت دل باید تا مرگ به سر بردن****در راه نفس یارب آیینه چرا بستم
در کیش حیا ننگ است از غیر مدد جستن****برخاستم از غیرت گر کف به عصا بستم
این انجمن از شوخی صد رنگ عبارت داشت****چشم از همه پوشیدم مضمون حیا بستم
شبنم به سحر پیوست از خجلت پستی رست****آن دل که هوایی بود بازش به هوا بستم
بخت سیهی دارم کز سایهٔ اقبالش****هر چیز سیاهی کرد بر بال هما بستم
چون سبحه ز زنارم امکان رهایی نیست****یارب من سرگردان خود را به کجا بستم
هنگامهٔ وهمی چند از سادگیام گل کرد****تمثال به یاد آمد تهمت به صفا بستم
مقصود ز اسبابم برداشتن دل بود****از بس که گرانی داشت بر دست دعا بستم
بر دل چو گهر خواندم افسانهٔ آزادی****این عقده به صد افسون از رشته جدا بستم
بیدل چقدر سحر است کز هستی بیحاصل****بر خاک نفس چیدم بر سرمه صدابستم
غزل شمارهٔ 2016: حضور معنیام گم گشت تا دل بر صور بستم
حضور معنیام گم گشت تا دل بر صور بستم****مژه واکردم و بر عالم تحقیق در بستم
ز غفلت بایدم فرسنگها طی کرد در منزل****که چون شمع از ره پیچیده دستاری به سر بستم
به جیب ناله دارم حسرت دیدار طوماری****که هر جا چشم امیدی پرید این نامه بر بستم
ز خاک آن کف پا بوسهای میخواست مژگانم****سرشکی را حناییکردم و بر چشم تر بستم
مقیم آستانش گرد خود گردیدنی دارد****شدم گرداب تا در خدمت دریا کمر بستم
به صید خلق مجهول اینقدر افسون که میخواند****گرفتم پای گاوی چند با افسار خر بستم
دعا نشنید کس نفرین مگر خارد بن گوشی****ز نومیدی تفنگی چند بر دوش اثر بستم
به آسانی سپند من نکرد ایجاد خاکستر****تپیدم نالهکردم سوختمکاین نقش بر بستم
درینگلشن بقدر ناله شوقم داشت پروازی****به رنگ غنچه تا منقار بستم بال و پر بستم
غم لذات دنیا برد از من ذوق آزادی****پر پرواز چندین ناله چون نی از شکر بستم
اسیر اعتبار عالم مطلق عنانیکو****گذشت آن محمل موجیکه بر دوشگهر بستم
فسرد از آبله بیدل دماغ هرزه جولانی****دویدن نا امید ریشه شد تا این ثمر بستم
غزل شمارهٔ 2017: به عشقت گر همه یک داغ سامان بود در دستم
به عشقت گر همه یک داغ سامان بود در دستم****همان انگشتر ملک سلیمان بود در دستم
درینگلشن نه گل دیدم نه رمز غنچه فهمیدم****ز دل تا عقده وا شد چشم حیران بود در دستم
ز غفلت ره نبردم در نزاکتخانهٔ هستی****ز نبضم رشتهواری زلف جانان بود در دستم
به هر بیدستگاهی گر به قسمت میشدم قانع****کف خود دامن صحرای امکان بود در دستم
ندامت داشت یکسر رونق گلزار پیدایی****چوگل آثار شبنم زخم دندان بود در دستم
به بالیدن نهال محنتم فرصت نمیخواهد****ز پا تا میکشیدم خار پیکان بود در دستم
پی تحصیل روزی بسکه دیدم سختی دوران****به چشمم آسیا گردید اگر نان بود در دستم
جنون آوارهٔ دیر و حرم عمریست میگردم****مکاتیب نفس پر هرزه عنوان بود در دستم
کفی صیقل نزد سودن دین هنگامهٔ عبرت****به حسرت مردم و آیینه پنهان بود در دستم
درین مدتکه سعی نارسایم بال زد بیدل****همین لغزیدن پایی چو مژگان بود در دستم
غزل شمارهٔ 2018: شب از یاد خطت سر رشتهٔ جان بود در دستم
شب از یاد خطت سر رشتهٔ جان بود در دستم****ز موج گل رگ خواب گلستان بود در دستم
به غارت رفتهام تا ازکفم رفتهستگیرایی****چو بویگل نمیدانم چه دامان بود در دستم
فراهم تا نمودم تار و پود کسوت هستی****به رنگ غنچه یک چاکگریبان بود در دستم
کف پایی نیفشاندم به عرض دستگاه خود****وگر نه یک جهان امید سامان بود در دستم
نفس در دلگرهکردم به ناموس وفا ور نه****کلید نالهٔ چندین نیستان بود در دستم
سواد عجز روشنکردم و درس دعا خواندم****درین مکتب همین یک خط شبخوان بود در دستم
ز جنس گوهر نایاب مطلب هر چه گمکردم****کف افسوس فرصت نقد تاوان بود در دستم
پر افشانی ز موج گوهرم صورت نمیبندد****سر این رشته تا بودم پریشان بود در دستم
سواد دشت امکان داشت بوی چین گیسویی****اگر نه دامن خود هم چه امکان بود در دستم
به سعی نارسایی قطع امید از جهانکردم****تهی دستی همان شمشیر عریان بود در دستم
چو صبح ازکسوت هستی نبردم صرفهٔ چاکی****چه سازم جیب فرصت دامن افشان بود در دستم
شبم آمد بهکف بیدل حضور دامن وصلی****که ناخن هم ز شوقش چشم حیران بود در دستم
غزل شمارهٔ 2019: بر یار اگر پیام دل تنگ میفرستم
بر یار اگر پیام دل تنگ میفرستم****به امید بازگشتن همه رنگ میفرستم
در صلح میگشاید ز هجوم ناتوانی****مژهوار هر صفی را که به جنگ میفرستم
نیام آن که دستگاهم فکند به ورطهٔ خون****پر اگر بهم رسانم به خدنگ میفرستم
به نظر جهان تمثال اگرم کند گرانی****به خمی ز دوش مژگان ته رنگ میفرستم
اثر پیام عجزم ز خرام اشک واکش****به طواف دامن امشب دو سه لنگ میفرستم
ز درشتی مزاجت نیام ای رقیب غافل****اگر ارمغان فرستم به تو سنگ میفرستم
به هزار شیشه زین بزم سر و برگ قلقلی نیست****ز شکست دل سلامی به ترنگ میفرستم
ز جهان رنگ تا کی کشم انتظار نازت****تو بیا و گر نه آتش به فرنگ میفرستم
اگر انتظار باشد سبب حضور بیدل****همه گر زمان وصل است به درنگ میفرستم
غزل شمارهٔ 2020: شب جوش بهاری به دل تنگ شکستم
شب جوش بهاری به دل تنگ شکستم****گل چید خیال تو و من رنگ شکستم
مژگان بهم آوردم و رفتم به خیالت****پرهیز تماشا به چه نیرنگ شکستم
خلوتکدهٔ غنچه طربگاه بهار است****در یاد تو خود را به دل تنگ شکستم
هر ذره بهکیفیت دل مست خروشیست****این شیشه ندانم به چه آهنگ شکستم
بیبرگیام ازکلفت افسرده دلیهاست****دستی که ندارم ته این سنگ شکستم
آخر به در یاس زدم حلقهٔ پیری****فریاد که نی چنگ شد و چنگ شکستم
خون گشتن دل باعث واماندگیام بود****تا آبلهای در قدم لنگ شکستم
گرد هوسی چند نشاندم به تغافل****کونین صفی بود که بیجنگ شکستم
شبگیر سرشک اینهمهکوشش نپسندد****در لغزش پا منزل و فرسنگ شکستم
در بزم هوس مستی اوهام جنون داشت****صد میکده مینا به سر سنگ شکستم
از ششجهتم گرد سحر آینهدار است****چون شمع چهگویم چقدر رنگ شکستم
خون در جگر از شیشهٔ خالی نتوان کرد****بیدرد دلی داشتم از ننگ شکستم
بیدل نکشیدم الم هرزه نگاهی****آیینهٔ راحتکدهٔ رنگ شکستم
غزل شمارهٔ 2021: هرگه به برگ و ساز معیشت گریستم
هرگه به برگ و ساز معیشت گریستم****خندیدم آنقدر که به طاقت گریستم
چون شمع کلفت سحری داشتم به پیش****دور از وطن نرفته به غربت گریستم
نقشی بر آب میزند اجزای کاینات****حیرانم اینقدر به چه مدت گریستم
چون ابرم انفعال به دور حیا گداخت****تا بر مزار عالم عبرت گریستم
ای شمع سعی عجز همین خاک گشتن است****من هم به نارسایی طاقت گریستم
از بسکه درد بیاثری داشت طینتم****در پیش هر که کرد نصیحت گریستم
بیدردیام کشید به دریوزهٔ عرق****مژگان نمی نداشت خجالت گریستم
یک اشک گرم داشت شرار ضعیف من****باری به دیدهٔ رم فرصت گریستم
حسرت شبی به وعدهٔ دیدارم آب کرد****از هر سرشک صبح قیامت گریستم
روزی که اشک شد گره دیدهٔ گهر****بر تنگی معاش فراغت گریستم
هر جا طمع فکند بساط توقعی****چون آبرو به مرگ قناعت گریستم
اندوهم از معاصی پوچ آنقدر نبود****بر خفت تنزل رحمت گریستم
بیدل گر آگهی سبب گریهام مپرس****بیکار بود ذوق ندامت گریستم
غزل شمارهٔ 2022: از هوس چون شمعگر سر بر هوا برداشتم
از هوس چون شمعگر سر بر هوا برداشتم****چون تامل شدگریبان نقش پا برداشتم
زندگانی جز خجالت مایهٔ دیگر نداشت****تر شدم چون اشک تا آب بقا برداشتم
ناتوانی در دماغ غنچهام پرورده بود****پایمال عطسه گشتم تا هوا برداشتم
خواهشم آخر به زیر بار منت پیرکرد****پیکرم خم شد زبس دست دعا برداشتم
هرکجا رفتم غبار زندگی در پیش بود****یارب این خاک پریشان از کجا برداشتم
چون نهال از غفلت نشو و نمای من مپرس****پای من تا رفت درگل سر ز جا برداشتم
از پشیمانی کنون میبایدم بر سر زدن****چون مژه بهر چه دست نارسا برداشتم
سر خط بینش سواد نیستیهایم بس است****گرد هستی داشت چشم از توتیا برداشتم
هرزه جولانی دماغ همت من برنداشت****چون شرر خود را ازبن ره جای پا برداشتم
بار هستی پیش از ایجادم دلیل عجز بود****چون هلال اول همان پشت دوتا برداشتم
نوبهار بینشانم از سلامت ننگ داشت****تا شکستی نقش بندم رنگها برداشتم
چون جرس از بس نزاکت محمل افتادهست شوق****کاروانها بار بستم گر صدا برداشتم
شبنم من زین چمن تا یک عرق آید به عرض****بار صد ابرام بر دوش حیا برداشتم
طاقتم از ناتوانیهای مژگان مایه داشت****یک نگه بیدل به زور صد عصا برداشتم
غزل شمارهٔ 2023: کاش یک نم گردش چشم تری میداشتم
کاش یک نم گردش چشم تری میداشتم****تا درین میخانه من هم ساغری میداشتم
اعتبارم قطره واری صورت تمکین نبست****بحر میگشتم گر آب گوهری میداشتم
دل درین ویرانه آغوش امیدی وا نکرد****ورنه با این فقر من هم کشوری میداشتم
شوخی نظارهام در حسرت دیدار سوخت****کاش یک آیینه حیرت جوهری میداشتم
وسعتم چون غنچه در زندان دلتنگی فسرد****گر ز بالین میگذشتم بستری میداشتم
صورت انجام کار آیینهدار کس مباد****کو دماغ ناز تاکر و فری میداشتم
الفت جاهم نشد سرمایهٔ دون همتی****جای قارون میگرفتم گر زری میداشتم
چون نفس عشقم به برق بینشانی پاک سوخت****صبح بودم گر همه خاکستری میداشتم
انفعالم آب کرد از ناکسی هایم مپرس****خاک میکردم بهراهتگر سری میداشتم
عشق بی پرواز من پروانهٔ شمعی نریخت****تا به قدر سوختن بال و پری میداشتم
دل به زندانگاه غفلت خاک بر سر میکند****کاش چشمی میگشودم تا دری میداشتم
بیدل از طبع درشت آیینهام در زنگ ماند****آب اگر میگشت دل روشنگری میداشتم
غزل شمارهٔ 2024: ز خود تهی شدم از عالم خرابگذشتم
ز خود تهی شدم از عالم خرابگذشتم****چه سحر بود که برکشتی از سراب گذشتم
شرار بود که در سنگ بود آینهٔ من****به خویش دیر رسیدم که از شتاب گذشتم
عنان به دست تپیدن ندارد عزم سپندم****به بزم تا رسم از پهلوی کباب گذشتم
به هر زمین که رسیدم ز قحطسال اقامت****گریستم نفسی چند و چون سحابگذشتم
ز دیده تا رسدم زیر پا پیام نگاهی****چو شمع تا سحر از خود به پیچ و تاب گذشتم
به مایهٔ نفس اندوه حشر منفعلم کرد****وبال لغزشم این بود کز حساب گذشتم
عرق نماند به پیشانی از تردد حاجت****جز انفعال که داند که از چه آب گذشتم
به پیریم هوس مستی از دماغ بهدر زد****قدم نگون شد و پل بست کز سراب گذشتم
شرارکاغذم افتاد ختم نسخهٔ هستی****براین حروفی چند انتخاب گذشتم
تری سراغ برآمد غبار هرزه دویها****گریست نقش قدم هرکجا چو آبگذشتم
نفس غنیمت شوقست ترک وهم چه لازم****کجاست بحر و چه گوهر گر از حباب گذشتم
سخن به پرده چه گویم برون پرده چه جویم****ز جلوه نیزگذشتم گر از نقاب گذشتم
چه ممکن است به این جرأتم ز خویشگذشتن****اگر ز سایه گذشتم ز آفتاب گذشتم
چو بویگل سبقی داشتم به جیب تأمل****چه رنگ صفحه تکانید کز کتاب گذشتم
فغانکه چشم به رفتار زندگی نگشودم****ز خود چو سایه گذشتم ولی به خواب گذشتم
سوال بیدل اگر جوهر قبول ندارد****تو لب به عربده مگشا من از جواب گذشتم
غزل شمارهٔ 2025: به جستجوی خود از سعی بی دماغ گذشتم
به جستجوی خود از سعی بی دماغ گذشتم****غبار من به فضا ماند کز سراغ گذشتم
نچیدم از چمن فرصت یقین گل رنگی****چو عمر هرزه خیالان به لهو و لاغ گذشتم
شرار کاغذم آمد چمن پیام تغافل****به بال بلبلی آتش زدم ز باغ گذشتم
نساخت حوصلهٔ شوق با مراتب همت****ز بس بلند شد این نشئه از دماغ گذشتم
بهانه جوی هوس بود دور گردش رنگم****چو میببوس لبی از سرایاغ گذشتم
نقاب راز دو عالم شکافتم به خیالت****ز صدهزار شبستان به یک چراغ گذشتم
جنون ترک علایق هزار سلسله دارد****گر این بلاست رهایی من از فراغ گذشتم
اگر به لهو و لعب بردن است گوی محبت****ز دوستی به پل بستن جناغ گذشتم
نوای الفت این همرهان کشید به ماتم****ز کاروان به دراهای بانگ زاغ گذشتم
چرا چو شمع ننازم به قدردانی الفت****که من ز آتش سوزنده هم به داغ گذشتم
نیافتم چمن عافیت چو دامن عزلت****به پای خفتهٔ بیدل ز باغ و راغ گذشتم
غزل شمارهٔ 2026: شبی مشتاق رنگ آمیزی تصویر دل گشتم
شبی مشتاق رنگ آمیزی تصویر دل گشتم****زگال مشق این فن بر سیاهی زد خجل گشتم
غباری بودم از آشفتگی نومید آسودن****پر افشانی عرقها کرد تا امروز گل گشتم
ستم از هیأت تسلیم خوبان شرم میدارد****دم تیغ قضا برگشت تا خون بحل گشتم
وبال موی پیری در نگیرد هیچ کافر را****شبم این بسکه با صبح قیامت متصلگشتم
حیا ضبط عنان آتش یاقوت من دارد****شررها آب شد تا اینقدرها مشتعل گشتم
ز دقت تنگ کردم فطرت ارباب دانش را****چو مو در دیدهها از معنی نازک مخل گشتم
قناعت هر چه باشد زحمت دلها نمیخواهد****در مطلب زدم بر طبع خلقی دق و سلگشتم
به دل چندان که میجویم سراغ خود نمییابم****نمیدانم چه بودم در خیالش مضمحلگشتم
سحر هر سو خرامد شبنم ایجاد عرق دارم****نفس پرواز دادم کاینقدرها منفعل گشتم
بهار رنگم از آسودگی طرفی نبست آخر****چه سازم آشنای فرصت پیمان گسل گشتم
تلاش شوق از محرومی من داغ شد بیدل****که برگرد جهانی چون نفس بیرون دل گشتم
غزل شمارهٔ 2027: به تحریک نقابش گر شود مایل سر انگشتم
به تحریک نقابش گر شود مایل سر انگشتم****ز پیچیدن جهانی رشته میبندد بر انگشتم
مپرسید از اثر پیمایی حسن عرقناکش****اشارت گرکنم از دور میگردد تر انگشتم
هلاکمکرد دست نارساکز رشک بیکاری****سنانها میکشد عمریست بر یکدیگر انگشتم
تحیرنامهٔ مضمون زنهارم که میخواند****ببندد نامه بر، ایکاش بر بال و پر انگشتم
تو ای نامهربان گر وا نداری دستم از دامن****چه دارد مدعی با من مگر بوسد سر انگشتم
اگر صد نوبتم ناز تو راند تیغ برگردن****همان چون شمع ازتسلیم بر چشم تر انگشتم
به سیم و زر چه امکانست فقرم سرفرود آرد****گلوی حرص میافشارد از انگشتر انگشتم
اگر چون گردباد از خاکساری میشدم غافل****قلم برکهکشان میراند تحریک سر انگشتم
دربن خمخانهها مخمور من نگذشت صهبایی****صدا خواهد کشید اکنون ز طبع ساغر انگشتم
چو ماه نو به این مستی شکست امشبکلاه من****که خاتم هم قدح کج کرده میآید در انگشتم
نمیدانم چهگل دامنکشید از دست من یارب****که فریادیست چون منقار بلبل در هر انگشتم
به چشم امتیازم اینقدر معلوم شد بیدل****که در دست ضعیفیها ز جسم لاغر انگشتم
غزل شمارهٔ 2028: به فقر آخر سر و برگ فنای خویشتن گشتم
به فقر آخر سر و برگ فنای خویشتن گشتم****سراب موج نقش بوریای خویشتن گشتم
به تمثال خمی چون ماه نو از من قناعتکن****بس است آیینهٔ قد دوتای خویشتن گشتم
به قدر گفتوگو هر کس در این جا محملی دارد****دو روزی من هم آواز درای خوبشتن گشتم
سپند مجمرآهم مپرسید ازسراغ من****پری افشاندم وگرد صدای خوبشتنگشتم
غبارم عمرها برد انتظار باد دامانی****ز خود برخاستم آخر عصای خویشتنگشتم
دمیدن دانهام را صید چندین ربشه کرد آخر****قفس تا بشکنم دامی برای خوبشتنگشتم
حیا یک ناله بال افشان اظهارم نمیخواهد****قفس فرسود دل چون مدعای خویشتنگشتم
خط پرگار وحدت را سراپایی نمیباشد****بهگرد ابتدا و انتهای خوبشتن گشتم
ندانم شعلهٔ افسردهام یا گرد نمناکم****که تا ازپا نشستم نقش پای خوبشتنگشتم
مآل جستجوی شعلهها خاکستر است اینجا****نفس تا سوخت پرواز رسای خویشتنگشتم
درین دریا که غارتگاه بیتابیست امواجش****گهروار از دل صبر آزمای خویشتن گشتم
سراغ مطلب نایاب مجنون کرد عالم را****به ذوق خویش من هم در قفای خویشتن گشتم
سواد نسخهٔ عیشم به درس حسن شد روشن****گشودم بر تو چشم و آشنای خویشتنگشتم
خطا پیمای جام بیخودی معذور میباشد****به یادگردش چشمت فدای خوبشتن گشتم
کباب یک نگاهم بود اجزای من بیدل ***به رنگ شمع از سر تا به پای خوبشتنگشتم
غزل شمارهٔ 2029: کو جهد که چون بوی گل از هوش خود افتم
کو جهد که چون بوی گل از هوش خود افتم****یعنی دو سه گام آنسوی آغوش خود افتم
در سوختنم شمع صفت عرض نیازیست****مپسندکه در آتش خاموش خود افتم
در خاک ره افتادهام اما چه خیالست****کز یاد شب وعده فراموش خود افتم
بهر دگران چند کنم وعظ طرازی****ای کاش شوم حرفی و در گوش خود افتم
کو لغزش پایی که به ناموس وفایت****بار دو جهان گیرم و بر دوش خود افتم
عمریست که دریا بهکنار است حبابم****آن به که در اندیشهٔ آغوش خود افتم
شور طلبم مانع تحقیق وصالست****خمخانهٔ رازم اگر از جوش خود افتم
ای بخت سیهروز چرا سایه نکردی****تا در قدم سرو قباپوش خود افتم
بیدل همه تن بار خودم چون نفس صبح****بر دوش که افتم اگر از دوش خود افتم
غزل شمارهٔ 2030: کی در قفس و دام هوا و هوس افتم
کی در قفس و دام هوا و هوس افتم****آن شعله نیام من که به هر خار و خس افتم
در قطرهام انداز محیطست پر افشان****حیف است کز افسون گهر در قفس افتم
از بی نفسی کم نشود ربط خروشم****در قافلهٔ حیرت اگر چون جرس افتم
بیقدر نیام گر به چمن سازی تسلیم****در خاک به رنگ ثمر پیش رس افتم
رسوایی عاشق به ره یار بهشتی است****ای کاش درین کوچه به چنگ عسس افتم
اندیشهٔ تغییر وفا هوش گداز است****ترسم که رود عشق و به دام هوس افتم
چون شانه به این سعی نگون درخم زلفت****چندان که قدم پیش نهم باز پس افتم
از بس که دو تا گشتهام از بار ضعیفی****خلخال شمارد چو به پای مگس افتم
فریاد نفس سوختگان عجز نگاهیست****ای وای که دور از تو به یک نالهرس افتم
چون صبح اگر دم زنم از جرات هستی****از شرم شوم آب و به فکر نفس افتم
سر تا قدمم نیست بجز قطرهٔ اشکی****عالم همه یارست به پای چه کس افتم
طاووس ز نقش پر خود دام به دوش است****بیدل چه عجب گر ز هنر در قفس افتم
غزل شمارهٔ 2031: کو شور دماغی که به سودای تو افتم
کو شور دماغی که به سودای تو افتم****گردی کنم ایجاد و به صحرای تو افتم
عمریست درین باغ پر افشان امیدم****شاید چو نگه بر گل رعنای تو افتم
آن زلف پریشان همه جا فتنه فکندهست****هر دام که بینم به تمنای تو افتم
چون سایه ز سر تا قدمم ذوق سجودی ست****بگذار که در پای سراپای تو افتم
مپسند که امروز من گمشده فرصت****در کشمکش وعدهٔ فردای تو افتم
خورشید گریبان خیالات ندارد****کو لفظ که در فکر معمای تو افتم
پروای خم ابروی ناز فلکم نیست****هیهات گر از طاق دلآرای تو افتم
چون سیل درین دشت و درم نیست تسلی****یا رب روم از خویش به درباب تو افتم
بیدل به ره عشق تلاشت خجلم کرد****پیشآ قدمی چند که در پای تو افتم
غزل شمارهٔ 2032: شبکه عبرت را دلیل این شبستان یافتم
شبکه عبرت را دلیل این شبستان یافتم****هر قدرچشمم به خود وا شد چراغان یافتم
جام می خمیازهٔ جمعیت آفاق بود****قلقل مینا شکست رنگ امکان یافتم
سیر این هنگامهام آگاه کرد از ما و من****نالهای گم کرده بودم در نیستان یافتم
سایهٔ ژولیدهمویی از سر من کم مباد****پشم اگر رفت از کلاهم سنبلستان یافتم
هر کسی چون گل در اینگلشن به رنگی میکش است****لب به ساغر باز کردم بیرهٔ پان یافتم
عمرها میآمد از گردونم آهنگی به گوش****پرده تا بشکافت دوکی را غزلخوان یافتم
سیر کردم از بروج اختران تا ماه و مهر****جمله را در خانههای خویش مهمان یافتم
ربط اجزای عناصر بس که بیشیرازه بود****هریکی را چار موج فتنه توفان یافتم
میوهٔ باغ موالید آنقدر ذوقم نداد****از سه پستان شیر دوشیدم شبستان یافتم
بر رعونت ناز تمکین داشت تیغکوهسار****جوهرش را در دم صبحی پر افشان یافتم
دشت را نظارهکردم گرد دامن بود و بس****بحر را دیدم نمی در چشم حیران یافتم
آسمان هر گه مهیا کرد آغوش هلال****پستیی را از لب این بام خندان یافتم
خانهٔ خورشید جاروب تامل میزند****سایه را آنجا چراغ زیر دامان یافتم
صبح تا فرصت شمارد شمع دامن چیده بود****از تلاش زندگانی مردن آسان یافتم
مور روزی دانهای میبرد در زیر زمین****چون برون افکند خال روی خوبان یافتم
آن سماروغیکه میرست از غبارکوچهها****چشم مالیدم شکوه چتر شاهان یافتم
موی مجنون رنگی از آشفتگی پرواز داد****گرد چینی خانهٔ فغفور و خاقان یافتم
چشمهٔ اسکندر آبش موج در آیینه داشت****کوس اقبال سلیمان شور مرغان یافتم
ناامیدی بسکه سامان طمع در خاک ر یخت****ریگ صحرای قیامت جمله دندان یافتم
عالمیگردن به رعناییکشید و محو شد****مجمع این شیشهها در طاق نسیان یافتم
هر زمینی ربشهٔ وهمی دگر میپرورد****ربش زاهد شانه کردم باغ رضوان یافتم
سر بریدن در طریق وهم رسم ختنه داشت****نفس کافر را درین صورت مسلمان یافتم
حرص واماند از تردد راحت استقبالکرد****پای خر در گل فرو شد گنج پنهان یافتم
خلق زحمت میکشد در خورد تمییز فضول****ناقه مست و بار بر دوش شتربان یافتم
هرکرا جستم چو منگمگشتهٔ تحقیق بود****بیتکلف کعبه را هم در بیابان یافتم
چرخ هم نگشود راه خلوت اسرار خویش****دامن این هفت خلعت بیگریبان یافتم
بیدل اینجا هیچکس از هیچکس چیزی نیافت****پرتو خورشید بر مهتاب بهتان یافتم
غزل شمارهٔ 2033: آرزو بیتاب شد ساز بیانی یافتم
آرزو بیتاب شد ساز بیانی یافتم****چون جرس در دل تپیدنها فغانی یافتم
خاک را نفی خود اثبات چمنها کردن است****آنقدر مردم به راه او که جانی یافتم
بینیازی در کمین سجدهٔ تسلیم بود****تا زمین آیینه گردید آسمانی یافتم
کوشش غواص دل صد رنگ گوهر میکشد****غوطه در جیب نفس خوردم جهانی یافتم
دستگاه جهد فهمیدم دلیل امن نیست****بال و پر در هم شکستم آشیانی یافتم
جلوهها بی پرده و سعی تماشا نارسا****هر دو عالم را نگاه ناتوانی یافتم
وحشت عمر از کمین قامت خم جوش زد****تیر شد ساز نفس تا من کمانی یافتم
یأس چون امید در راه تو بیسامان نبود****آرزوی رفته را هم کاروانی یافتم
چون هما برقسمت منحوس من باید گریست****شد سعادتها ضمان تا استخوانی یافتم
همچو آن آیینه کز تمثال میبازد صفا****گم شدم در خویش از هر کس نشانی یافتم
چول سحر زین جنس موهومی که خجلت عرض اوست****گر همه دامن ز خود چیدم دکانی یافتم
زندگانی هرزه تا ز عرصهٔ تشویش بود****بیدل از قطع نفس ضبط عنانی یافتم
غزل شمارهٔ 2034: چون آینه چندان به برش تنگ گرفتم
چون آینه چندان به برش تنگ گرفتم****کز خویش برون آمدم و رنگ گرفتم
نامی که ندارم هوس نقش نگین داشت****دامان خیالی به ته سنگ گرفتم
عجز طلبم گشت عنان تاب نگاهش****ره بر رم آهو ز تک لنگ گرفتم
چون غنچه شبم لخت دلی در نظر آمد****دامان تو پنداشتم و تنگ گرفتم
خلقی در ناموس زد و داغ جنون برد****من نیزگرفتمکه ره ننگگرفتم
خجلتکش خودسازیام از خودشکنیها****نگشوده در صلح و ره جنگ گرفتم
گر چرخ نسنجید به میزان وقارم****من نیز به همت کم این سنگ گرفتم
در ترک تعلق چقدر ناز و غنا بود****بر هر چه هوس پای زد اورنگ گرفتم
تاگرمکنم بستر امنیکه ندارم****چون صبح نفس زیر پررنگگرفتم
بیدل نفس آخر ورق آینه گرداند****سیلی به تجرد زدم و رنگ گرفتم
غزل شمارهٔ 2035: به دل گردی ز هستی یافتم از خویشتن رفتم
به دل گردی ز هستی یافتم از خویشتن رفتم****نفس تا خانهٔ آیینه روشن کرد من رفتم
شرار کاغذم از بیدماغیها چه میپرسی****همه گر یک قدم رفتم به خویش آتشفکن رفتم
ز باغ امتیاز آیینهگل چیدن نمیداند****تحیر خلوتآرا بود اگر در انجمن رفتم
زدل بیرون نجستم چون خیال از آسمان تازی****نیفتادم به غربت هر قدر دور از وطن رفتم
تحیر شد دلیلم در سواد دشت آگاهی****همان تار نگاهم جاده بود آنجا که من رفتم
ز بس وحشت کمین الفت اسباب امکانم****کسی با خویش اگرپرداخت من از خویشتن رفتم
چو شمعم مانع وحشت نشد بیدست و پاییها****به لغزشهای اشک آخر برون زین انجمن رفتم
به آگاهی ندیدم صرفهٔ تدبیر عریانی****ز غفلت چشم پوشیدم به فکر پیرهن رفتم
هجوم ضعف برد از یادم امید توانایی****نشستم آنقدر بر خاک کز برخاستن رفتم
پر طاووس دارد محمل پرواز مشتاقان****به یادت هر کجا رفتم به سامان چمن رفتم
ادا فهم رموز غیب بودن دقتی دارد****عدم شد جیب فطرت تا به فکر آن دهن رفتم
به قدر التفات مهر دارد ذره پیدایی****به یادت گر نمیآیم یقینم شد که من رفتم
مرا بر بستن لب فتح باب راز شد بیدل****که در هر خلوت از فیض خموشی بیسخن رفتم
غزل شمارهٔ 2036: تحیر مطلعی سرزد چو صبح از خویشتن رفتم
تحیر مطلعی سرزد چو صبح از خویشتن رفتم****نمیدانم که آمد در خیال من که من رفتم
صدای ساغر الفت جنون کیفیتست اینجا****لب او تا به حرف آمد من از خود چون سخن رفتم
شبم بر بستر گل یاد او گرداند پهلویی****تپیدم آنقدر بر خود که بیرون از چمن رفتم
ز بزم او چه امکانست چون شمعم برون رفتن****اگر از خویش هم رفتم به دوش سوختن رفتم
برون لفظ ممکن نیست سیر عالم معنی****به عریانی رسیدم تا درون پیرهن رفتم
تمیز وحدتم از گرد کثرت بر نمیآرد****به خلوت هم همان پنداشتم در انجمن رفتم
درین گلشن که سیر رنگ و بوی خودسری دارد****جهانی آمد اما من ز یاد آمدن رفتم
ندارم جز فضولیهای راحت داغ محرومی****به خاک تیره چون شمع از مژه بر هم زدن رفتم
به قدر لاف هستی بود سامان فنا اینجا****نفس یک عمر بر هم یافتم تا در کفن رفتم
به اثباتش جگر خوردم به نفی خود دل افشردم****ز معنی چون اثر بردم نه او آمد نه من رفتم
چو گردون عمرها شد بال وحشت میزنم بیدل****نرفتم آخر از خود هر قدر از خویشتن رفتم
غزل شمارهٔ 2037: دوش گستاخ به نظارهٔ جانان رفتم
دوش گستاخ به نظارهٔ جانان رفتم****جلوه چندان به عرق زد که به توفان رفتم
سیر این انجمنم آمد و رفت سحراست****یک نفس نامده صد زخم نمایان رفتم
فیض عریان تنیام خلعت صحرا بخشید****جیب شوق آنهمه وا شد که به دامان رفتم
بی نشانی اثرم آینهٔ بوی گلم****رنگ شد کسوت من کاینهمه عریان رفتم
بیش ازین سعی زمینگیر خموشی چه کند****تا به جایی که نفس ماند ز جولان رفتم
فکر خود بود همان خلوت تحقیق وصال****تا به دامان تو از راه گریبان رفتم
چقدر کاغذ آتش زدهام داغ تو داشت****که ز خود نیز به سامان چراغان رفتم
تپش دل سحری بوی گلی میآورد****رفتم از خویش ندانم به چه عنوان رفتم
بایدم تا ابد از خود به خیالش رفتن****یارب از بهر چه آنجا من حیران رفتم
نگهدیدهٔ قربانیام از شوق مپرس****سر آن جلوه رهی داشت که پنهان رفتم
جرأت پا نپسندید طواف چمنش****حیرتم رنگ ادب ریخت به مژگان رفتم
خجلت نشو و نمایم به عدم یاد آمد****رنگ ناکرده گل از چهرهٔ امکان رفتم
پای پر آبله شد دست تأسف بیدل****بسکه از وادی امید پشیمان رفتم
غزل شمارهٔ 2038: تا به در یوزهٔ راحت طلبیدن رفتم
تا به در یوزهٔ راحت طلبیدن رفتم****مژه گشتم سر مویی به خمیدن رفتم
صبح از بی نفسی قابل اظهار نبود****زین گلستان به غبار ندمیدن رفتم
تا به مقصد بلدم گشت زمینگیری عجز****همه جا پیشتر از سعی رسیدن رفتم
نبض جهدم شرر کاغذ آتش زده است****یک مژه راه به صد چشم پریدن رفتم
چون هلالم چقدر نشئهٔ تسلیم رساست****سرکشی داغ شد از بس به خمیدن رفتم
شور این بزم جنون خیره دماغی میخواست****دل نپرداخت به افسانه شنیدن رفتم
این شبستان به چراغان هوس یمن نداشت****که به صد چشم همان داغ ندیدن رفتم
یأس بر حیرت حال گهرم میگرید****قطرهای داشتم از یاد چکیدن رفتم
سیر گلزار تمنای تو طاووسم کرد****غوطه در رنگ زدم تا به پریدن رفتم
بیدل آندم که به تسلیم شکستم دامن****تا در امن به پای نرسیدن رفتم
غزل شمارهٔ 2039: گر به پرواز و گر از سعی تپیدن رفتم
گر به پرواز و گر از سعی تپیدن رفتم****رفتم اما همه جا تا نرسیدن رفتم
طرف دامن ز ضعیفی نشکستم چون شمع****آخر از خویش به دوش مژه چیدن رفتم
چون سحر هفت فلک وحشت شوقم طیکرد****تا کجاها پی یک آه کشیدن رفتم
حیرت از وحشتم آیینهٔ دیدار تو ریخت****آنقدر ناله نگه شد که به دیدن رفتم
عاجزی هم چقدر پایهٔ عزت دارد****برفلک همچو مه نو به خمیدن رفتم
بی پرو بالی من همقدم شبنم بود****زین چمن بر اثر چشم پریدن رفتم
نارسایی چهکندگر نه بهغفلت سازد****خواب پا داشتم افسانه شنیدن رفتم
در ره دوست همان چون نگه بازپسین****اشک گل کردم و گامی به چکیدن رفتم
چون حباب آینهام هیچ نیاورد به عرض****چشم واکردم و در فکر ندیدن رفتم
بیرخت حاصل سیر چمنم خنده نبود****یک دوگل بر اثر سینه دریدن رفتم
نالهٔ جستهام از فکر سراغم بگذر****تاکشیدم نفس آن سوی رمیدن رفتم
موجگوهر به صدف راز خموشان میگفت****گوش گردابگرفتم به شنیدن رفتم
غدر تدبیر فنا داشت شکست پرو بال****دامن شعلهگرفتم به پریدن رفتم
سیر هستی چو سحر یک دو نفس افزون نیست****تو همانگیرکه من هم به دمیدن رفتم
محمل شوق من آسوده نیابی بیدل****اشک راهیست اگر من ز دویدن رفتم
غزل شمارهٔ 2040: شب از رویت سخنهایی بهار اندوده میگفتم
شب از رویت سخنهایی بهار اندوده میگفتم****زگیسو هرکه میپرسید مشک سوده میگفتم
وفا در هیچ صورت نیست ننگ آلود کمظرفی****ز خود چون صفر اگر میکاستم افزوده میگفتم
خرابات حضورم گردش چشم که بود امشب****که من از هر چه میگفتم قدح پیموده میگفتم
گذشت از آسمان چون صبح گرد وحشتم اما****هنوز افسانهٔ بال قفس فرسوده میگفتم
ندامت هم نبود از چارهکاران سیهکاری****عبث با اشک درد دامن آلوده میگفتم
جنونکرد وگریبانها درید از بند بند من****دو روزی بیش ازین حرفیکه لب نگشوده میگفتم
ز غیرت فرصت ذوق طلب دامنکشید از من****به جرم آنکه حرف دست برهم سوده میگفتم
نواهای سپند من عبث داغ تپیدن شد****به حیرتگر نفس میسوختم آسوده میگفتم
گه از وحدت نفس راندم گه ازکثرت جنون خواندم****شنیدن داشت هذیانیکه من نغنوده میگفتم
سخنها داشتم از دستگاه علم و فن بیدل****به خاموشی یقینم شدکه پر بیهوده میگفتم
غزل شمارهٔ 2041: چون شمع میروم ز خود و شعله قامتم
چون شمع میروم ز خود و شعله قامتم****گرد ره خرام که دارم قیامتم
آن نالهام که گر همه خاکم دهی به باد****کهسار میخورد قسم استقامتم
تسلیم خوی از غم آفات رستن است****افکنده نیستی به جهان سلامتم
مینا طبیعتم حذر از انفعال من****هرگاه آب میشوم آتش علامتم
از قحط امتیاز معانی درین بساط****تحسینم این بس است که ننگ غرامتم
یک دانهوار آبلهٔ دل نکرد نرم****دست آسیای سودن دست ندامتم
کو وحشتی که بگذرم از دامگاه وهم****تشویش رفتن است به قدر اقامتم
عمریست نام من به جنون دارد اشتهار****داغ نگین تراشی سنگ ملامتم
بیدل ز حالم اینکه نفس گرد میکند****کم نیست در قلمرو هستیکرامتم
غزل شمارهٔ 2042: چنینکز گردش چشم تو میآید به جان انجم
چنینکز گردش چشم تو میآید به جان انجم****سزد گر شرم ریزد چون عرق با آسمان انجم
تو هر جا می خرامی نازنینان رفتهاند از خود****بود خورشید را یکسر غبار کاروان انجم
سر زلفت ز دستم رفت و اشکی ریخت از مژگان****چوشب رفت از نظر عاریست در ضبط عنان انجم
شبی با برق دندان گهر تابات مقابل شد****هنوز از کهکشان دارد همان خس در دهان انجم
بود بر منظر اوج کمالت نردبان گردون****سزد بر قصر دیوان جلالت پاسبان انجم
چه امکانست سعی دل تپیدن نارسا افتد****من و آهیکه دارد بیتو بر نوک سنان انجم
نیاز آهنگ توفان خیال کیست حیرانم****که برهم چید اشک من زمین تا آسمان انجم
جفا خیز است دهر اینجا مروت کو محبت کو****سپهرش دست ظلمست و دل نامهربان انجم
زگردون مایهٔ عشرت طمع دارم و زین غافل****که اینجا هم عنان اشک میباشد روان انجم
دماغت سر خوش پرواز وهم است آنقدر ورنه****همان از نارسایی میتپد در آشیان انجم
تمیز سعد و نحس دهر بی غفلت نمیباشد****همین در شب توان دیدن اگر دارد نشان انجم
مخور بیدل فریب تازگی از محفل امکان****که من عمریست میبینم همان چرخ و همان انجم
غزل شمارهٔ 2043: ز خورشید جمالش تا عرق سازد عیان انجم
ز خورشید جمالش تا عرق سازد عیان انجم****بهگردون میشود در دیدهٔ حیرت نهان انجم
سر زلفش ز دستم رفت اشکم ریخت از مژگان****که چون شب بگذرد ریزد ز چشم آسمان انجم
اسیر حلقهٔ بیتابی شوقکه میباشد****که همچون اشک میریزد ز چشم آسمان انجم
مگر با نسبت آن گوهر دندان مقابل شد****که میگیرد مدام از کهکشان خس در دهان انجم
به امیدیکه مهر طلعتشکی جلوه فرماید****چو بیدل منتظر هر شب به چشم خونفشان انجم
غزل شمارهٔ 2044: کند هر جا عرق ز آن ماه تابان گلفشان انجم
کند هر جا عرق ز آن ماه تابان گلفشان انجم****شکست رنگ سازد جمع چون برگ خزان انجم
جبین و عارضش از دور دیدم در عرق گفتم****که این ماه است و آن خورشید تابان است و آن انجم
تو بر خاک درش یک نقش پا کسب سعادت کن****به اظهار اثرگو داغ شو بر آسمان انجم
در آن وادی که یاد اوست شمع راه امیدم****توان خرمن نمودن از غبار کاروان انجم
عرق جوش است حسن ای شوق چشم حیرتی وا کن****قدح باید گرفت آندم که آمد در میان انجم
به هرجا شکوهای گل کرده است از بخت ناسازم****ز خجلت چون شرر در سنگ میباشد نهان انجم
به غیر از سوختن تخمی ندارد مزرع امکان****به این حاصل مگر در خاک کارد آسمان انجم
شراری چند سامان کن اگر در خود زدی آتش****نمیتابد به کام بینوایان رایگان انجم
چراغ این شبستان قابل پرتو نمیباشد****نتابد کرم شبتابی مگر در آشیان انجم
تو از غفلت به صد امید سودا کردهای ورنه****به غیر از چشمک خشکی ندارد در دکان انجم
درین حسرت که مهر طلعتش کی پرده برگیرد****چو بیدل میتپد هر شب به چشم خون فشان انجم
غزل شمارهٔ 2045: شب بزم خیالی به دل سوخته چیدم
شب بزم خیالی به دل سوخته چیدم****تصویر تو گل کرد ز آهی که کشیدم
تا هیچکسم منتظر وصل نداند****گشتم عرق و در سر راه تو چکیدم
عجزم چقدر پایهٔ اقبال رسا داشت****جایی نخمیدم که به پایی نرسیدم
گل کردن ازین باغ جنون هوس کیست****پرواز غبارم سحری داشت دمیدم
در تخم ، محالست کند ریشه فضولی****پایم به در افتاد ز دامن که دوبدم
نیرنگ دل از صورت من شبهه تراشید****رفتم که کنم رفع دوبی آینه دیدم
آخر الم زندگیام تیر برآورد****برداشت نفس آن همه زحمتکه خمیدم
تا خون من از خواب به صد حشر نخیزد****در سایهٔ مژگان تو کردند شهیدم
هستی چمنی داشت ز آرایش عبرت****چون شمع گلی چند به نوک مژه چیدم
حیرت قفس خانهٔ چشمم چه توان کرد****هرگه بهم آرم مژه قفل استکلیدم
بیدل چقدر سرمه نوا بود ندامت****کز سودن دست تو صدایی نشنیدم
غزل شمارهٔ 2046: نیست در میدان عبرت باکی از نیک و بدم
نیست در میدان عبرت باکی از نیک و بدم****صاحب خفتان شرمم عیبپوشی چلقدم
منفعل نشو و نمای سر به جیبم دادهاند****رستن مو میکشد نقاش تصویر قدم
هرچه پیش آید غنیمت مفت سعی بیکسی است****آدمم اما هلاک صحبت دام و ددم
صد امل گر تازد آنسوی قیامت گرد من****انفعالم نیست بیکار جهان سرمدم
عشرت این انجمن پر انفعال آماده بود****فرصت مستی عرقها کرد تا ساغر زدم
تنگی میدان هوشم کرد محکوم جهات****زندگی در بیخودی گر جمع کردم بیحدم
رنگ و بوها جمع دارد میزبان نوبهار****هر دو عالم را صلا زد عشق تا من آمدم
کعبه و دیری ندیدم غیر الفتگاه دل****هرکجا رفتم به پیش آمد همین یک معبدم
خاکسار عشق را پامال نتوان یافتن****پرتو خورشید بر سرهاست در زیر قدم
از بهار من چراغ عبرتی روشن کنید****همچو رنگ خون چمن پرداز چندین مشهدم
بیدل از ترک هوس موجگهر افسرده نیست****پشتی بنیاد اقبالیست در دست ردم
غزل شمارهٔ 2047: ازین حسرت قفس روزی دو مپسندید آزادم
ازین حسرت قفس روزی دو مپسندید آزادم****که آن ناز آفرین صیاد خوش دارد به فریادم
خرد بیهوده میسوزد دماغ فکر تعمیرم****غمآباد جنونم خانه ویرانی است بنیادم
به توفان رفتهٔ شوقم ز آرامم چه میپرسی****که من گر خاک هم گردم همان در دامن بادم
دماغ نکهت گل از وداع غنچه میبالد****محبت همچو آه از رفتن دل کرده ایجادم
ز بسگرم است در یادت هوای عالم الفت****عرق آلوده میآید ز دل اشک شرر بادم
خبر از خود ندارم لیک در دشت تمنایت****دلگمگشتهای دارم که از من میدهد یادم
غبار ناتوانم بسته نقش دست امیدی****که نتواند ز دامانت کشیدن کلک بهزادم
امید تلخکامان وفا شیرینیی دارد****لب حسرت به جوی شیر تر کرده است فرهادم
ز پرواز دگر چون بلبل تصویر محرومم****پری در رنگ میافشانم و حیران صیادم
قفس از ششجهت باز است اما ساز وحشت کو****من و آن بی پروبالی که نتوان کرد آزادم
شکوه فطرتم فرشست هرجا میروی بیدل****ز هستی تا عدم یک سایه افکنده است شمشادم
غزل شمارهٔ 2048: چشمش افکنده طرح بیدادم
چشمش افکنده طرح بیدادم****سرمه کو تا رسد به فریادم
سرو تهمت قفس چه چاره کند****پا به گل کردهاند آزادم
شبنم انفعال خاصیتم****همه آب است و خاک بنیادم
از فسون نفس مگوی و مپرس****خاک نا گشته میبرد بادم
درد عشق امتحان راحت داشت****همچو آتش به بستر افتادم
دلش آزادیام نمیخواهد****قفس است آرزوی صیادم
او دلم داد تا به خود نگرم****من هم آیینه در کفش دادم
خالیام از خود و پر از یادش****شیشهٔ مجلس پری زادم
بیدماغانه نشکند چه کند****شیشه میخواست دل فرستادم
نفسی هست جان کنی مفت است****تیشه دارم هنوز فرهادم
نظم و نثری که می کنم تحریر****به که در زندگی کند شادم
ورنه حیفست نقشم از پس مرگ****گل زند بر مزار بهزادم
این زمان هرچه دارم از من نیست****داشتم آنچه رفت از یادم
نیستی هم به داد من نرسید****مرگ مرد آن زمان که من زادم
یأس من امتحان نمیخواهد****بیدلم عبرت خدا دادم
غزل شمارهٔ 2049: قیامت میکند حسرت مپرس از طبع نا شادم
قیامت میکند حسرت مپرس از طبع نا شادم****که من صد دشت مجنون دارم و صد کوه فرهادم
زمانی در سواد سایهٔ مژگان تأمل کن****مگر از سرمه دریابی شکست رنگ فریادم
حضور نیستی افسون شرکت بر نمیدارد****دو عالم با فراموشی بدل کن تا کنی یادم
گرفتار دو عالم رنگم از بیرحمی نازت****امیر الفت خود کن اگر میخواهی آزادم
چو طفل اشک درسم آنقدر کوشش نمیخواهد****به علم آرمیدن لغزش پاییست استادم
به سامان دلم آوارهٔ صد دشت بیتابی****ز منزل جادهام دور است یا رب گم شود زادم
طراوت بردهام از آب و گرمی از دل آتش****چو یاقوت از فسردن انفعال صلح اضدادم
فلک مشکل حریف منع پروازم تواند شد****چو آواز جرس گیرم قفس سازد ز فولادم
درین صحرای حیرت دانه و دامی نمیباشد****همان چون بلبل تصویر نقاش است صیادم
علاج خانهٔ زنبور نتوان کرد بی آتش****رکاب ناله گیرم تا ستاند از فلک دادم
نفس را دام الفت خوانده ام چون صبح و زین غافل****که بیرون میبرد زین خاکدان آخر همین بادم
غبار جان کنی بر بال وحشت بستهام بیدل****صدای بیستونم قاصد مکتوب فرهادم
غزل شمارهٔ 2050: ای دلت حسرت کمین انتخاب صبحدم
ای دلت حسرت کمین انتخاب صبحدم****نقطهای از اشک کن اندرکتاب صبحدم
عمر در اظهار شوخی پر تنک سرمایه است****یک نفس تاکی فروشد پیچ و تاب صبحدم
تیرهروزان جنون را هست بیانداز چرخ****چاک دل صبح طرب داغ آفتاب صبحدم
هر دل افسرده داغ انتظار فیض نیست****آفتابست آنکه میبینی لباب صبحدم
وحشت ما بر تعلق دامنی افشانده است****تکمه نتوان یافت در بند نقاب صبحدم
عالم فرصت ندارد از غبار ما سراغ****میدود این ریشه یکسر در رکاب صبحدم
آسمانگر بیحسد میبود در ایثار فیض****دیدههای اخترش میداشت تاب صبحدم
رنج الفت را علاج از غیر جستن آفت است****رعشه بر مخمور می میبندد آب صبحدم
نشئهٔ غفلت به هر رنگی که باشد مفت ماست****کاش ما را واگذارد دل به خواب صبحدم
از توهم چند خواهی زیست مغرور امل****ای نفس گمکرده درگرد سراب صبحدم
گر قدت خمکرد پیری راستی مفت صفاست****در دم صدق است بیدل فتح باب صبحدم
غزل شمارهٔ 2051: میرسد گویند باز آن آفتاب صبحدم
میرسد گویند باز آن آفتاب صبحدم****صبحکی خواهد دمید ای من خراب صبحدم
ناله یکسر نغمهٔ ساز شب اندوه ماست****دیدهٔگریان همان جام شراب صبحدم
تخم اشکی چند در چاک جگر افشاندهایم****نیست جنس شبنم ما غیر باب صبحدم
یاد تیغت بست چشم انتظار زخم ما****میبرد خمیازه از مخمور آب صبحدم
دل به وحشت دادم اما گریه دام حیرتست****شبنم آبی میکند در شیر ناب صبحدم
غفلت آگاهیست میباید مژه برداشتن****دامن شب میدرد یکسر نقاب صبحدم
زندگیکمفرصت است از مدعای دل مپرس****در نفس خون شد سوال بیجواب صبحدم
گر سواد عمر روشنکردهای هشیار باش****سطر موهوم نفس دارد کتاب صبحدم
این پارتگاه وحشت قابل آرام نیست****عزم گلزاری دگر دارد شتاب صبحدم
پیرگشتی اعتماد عمرت از بیدانشیست****دل منه بر دولت و پا در رکاب صبحدم
آب و رنگ باغ فیض از عالم افراط نیست****به که جز شبنم نیفشاند سحاب صبحدم
غفلت ایام پیری از سر ماوا نشد****سخت دشوار است بیدل ترک خواب صبحدم
غزل شمارهٔ 2052: دلبر شد و من پا به دل سخت فشردم
دلبر شد و من پا به دل سخت فشردم****خاکم به سر ای وایکه جان رفت و نمردم
جان سختی صبرم چقدر لنگ بر آورد****کاین یک مژه ره جز به قیامت نسپردم
پایم ته سنگ آمد از افسردس دل****تاب رگ خواب از گره آبله خوردم
برگ طرب من ورق لاله برآمد****آه ازکف خونی که سیه گشت و فسردم
دل نیز ز افسردگیم سرمه نوا ماند****بر شیشه اثرکرد سیه روزی دردم
چون شمع قیامت به سرم میکند امروز****داغیکه چرا سر به خرامش نسپردم
ای هستی مبرم چه ندامت هوسیهاست****گیرم دو سه روزت نفسی بود شمردم
بی شربت مرگ اینقدرم داغ تپیدن****فریاد ز آبیکه ندادند به خوردم
بیدل مژه از خویش نبستم گنه کیست****راحت عملی داشت که من پیش نبردم
غزل شمارهٔ 2053: ز دست عافیت داغم سپند یأس پروردم
ز دست عافیت داغم سپند یأس پروردم****به این آتش که من دارم مگر آتش کند سردم
اسیر ششدر و تدبیر آزادی جنونست این****چو طاس نرد هر نقشیکه آوردم نیاوردم
چو شبنم شرم پیداییست آثار سراغ من****عرق چندان که میبالد بلندی میکند گردم
چو اوراق خزان بیاعتبارم خواندهاند اما****جهانی رنگ سیلی خورده است از چهرهٔ زردم
در آن مکتب که استغنا عیار معنیام گیرد****کلاه جم بنازد بر شکستگوشهٔ فردم
ز خویشم میبرد یاد خرام او به آن مستی****کهگل پیمانهگرداند اگر چون رنگ برگردم
ز عریانی درین میدان ندارم ننگ رسوایی****شکوه جوهر تیغم خط پیشانی مردم
وفایم خجلت ناقدردانی برنمیدارد****اگر بر آبله پا مینهم دل میکند دردم
نیام بیدل خجالت مایهٔ ننگ تهیدستی****چو مضمون در خیال هر که میآیم ره آوردم
غزل شمارهٔ 2054: نگه واری بس است از جیب عبرت سر برآوردم
نگه واری بس است از جیب عبرت سر برآوردم****شرار بیدماغ آخر ندارد پر زدن هر دم
گریبان میدرم چون صبح و برمیآیم از مستی****چه سازم نعل در آتش ز افسون دم سردم
چه سودا در سر مجنون دماغم آشیان دارد****که چون ابر آبگردیدن ببرد آشفتنگردم
غبارم توأم آشفتن آن طره میبالد****همهگر در عدم باشم نخواهی یافتن فردم
تو سیر زعفران داری و من میکاهم از حسرت****زمانی هم بخند ای بیمروت بر رخ زردم
ندارم گر تلاش منصب اقبال معذورم****به خاک آسودهٔ بخت سیاهم سایه پروردم
جهانی میگذشت آوارهٔ وحشت خرامیها****در مژگان فراهم کردم و در خانه آوردم
جنون بر غفلت بیکاری من رحم کرد آخر****گریبان گر به دست من نمیآمد چه میکردم
چو شمعم غیرت نامحرمیهاکاش بگدازد****که من هرچند سر در جیب میتازم برونگردم
من بیدل نیام آیینه لیک از ساده لوحیها ***به خوبان نسبتی دارم که باید گفت بیدردم
غزل شمارهٔ 2055: زبن باغ همچو شبنم رنج خیال بردم
زبن باغ همچو شبنم رنج خیال بردم****هرکس طراوتی برد من انفعال بردم
ماه از تمامی اینجا آرایش کلف داشت****من نیز رنج فطرت بهر ملال بردم
در دیر نا امیدی دل آتشی نیفروخت****آخر به دوش حسرت چون شب زگال بردم
داد دل از عزیزانکس بیش ازاین چه خواهد****در مجلسکری چند فریاد لال بردم
باوضع اهل عالم راضی نگشت همت****هرکلفتیکه بردم زبن بد خصال بردم
دل را تردد جاه ازفقرکرد غافل****در آرزوی چینی عرض سفال بردم
چون شعله کز ضعیفی خاکسترش پناهست****پرواز منفعل بود سر زیربال بردم
یاد نگاهی امشب بر صفحهام زد آتش****رفتم ز خویش و با خود فوج غزال بردم
تنهاییام بر آورد از تنگنای اوهام****زین ششدر آخرکار بازی به خال بردم
بیدل به این سیاهی کز دور کردهام گل****پیش یقین خود هم صد احتمال بردم
غزل شمارهٔ 2056: شبی سیر خیال نقش پای دلربا کردم
شبی سیر خیال نقش پای دلربا کردم****گریبان را پر از کیفیت برگ حنا کردم
به ملک بیتمیزی داشت عالم ربط مژگانی****گشودم چشم و خلقی را ز یکدیگر جدا کردم
گرانی کرد بر طبعم غرور ناز یکتایی****خمی بر دوش فطرت بستم و خود را دوتا کردم
نمی از پیکرم جوشاند شرم ساز یکتایی****عرق غواصیی میخواستم باری شنا کردم
غنا میباید از فقرم طریق شفقت آموزد****که بر فرق جهانی سایه از دست دعا کردم
به ترک های و هویم بیتلافی نیست سامانش****نی بزمم غناگر بینوا شد بوریا کردم
به زنگ انباشتم آیینهٔ سوز محبت را****به ناموس وفا از آب گردیدن حیا کردم
کلامم اختیاری نیست در عرض اثر بیدل****دل از بس ناله شد ساز نفس را تر صدا کردم
غزل شمارهٔ 2057: نه دنیا دیدم و نی سوی عقبا چشم وا کردم
نه دنیا دیدم و نی سوی عقبا چشم وا کردم****غباری پیش رویم بود نذر پشت پا کردم
شبی سیر خیال آن حنایی نقش پا کردم****گریبانها پر از کیفیت برگ حنا کردم
به استقبال شوقش از غبار وادی امکان****گذشتم آنقدر از خویش هم رو بر قفا کردم
نشان دل نجستم کوشش تحقیق شد باطل****برون زین پرده هر تیری که افکندم خطا کردم
نبودم شمع تا از سوختن حاصل کنم رنگی****درین محفل به امید چه یا رب چشم وا کردم
به ملک بیتمیزی داشت عالم ربط امکانی****گشودم چشم و خلقی را ز یکدیگر جدا کردم
گرانی کرد بر طبعم غرور ناز یکتایی****خمی بر دوش فطرت بستم و خود را دوتا کردم
به سعی آبله بینم ز ننگ هرزه جولانی****رفیقان چشمی ایجاد از برای خواب پا کردم
به رنگ انباشتم آیینهٔ سوز محبت را****به ناموس وفا از آب گردیدن حیا کردم
نمی از پیکرم جوشاند شرم ساز یکتایی****عرق غواصیی میخواستم باری شنا کردم
غنا میباید از فقرم طریق شفقت آموزد****که بر فرق جهانی سایه از دست دعا کردم
به ترک های و هویم بیتلافی نیست آسایش****نی بزم غنا گر بینوا شد بوریا کردم
کلامم اختیاری نیست در عرض اثر بیدل****دل از بس آب شد ساز نفس را تر صدا کردم
غزل شمارهٔ 2058: عبث خود را چو آتش تهمت آلود غضب کردم
عبث خود را چو آتش تهمت آلود غضب کردم****به هر خاشاک چندان گرم جوشیدم که تب کردم
چو آن طفلیکه رقص بسملش در اهتزاز آرد****نفسها را پر افشان یافتم ناز طربکردم
به داغ صد کلف واسوختم از خامی همت****چو ماه از خانهٔ خورشید اگر آتش طلبکردم
مخواه از موج گوهر جرآت توفان شکاریها****کمند نارسایی داشتم صید ادب کردم
ز حسن بی نشان تا وانمایم رنگ تمثالی****در حیرت زدم آیینهداری را سبب کردم
به مستان مینوشتم بیخودی تمهید مکتوبی****مدادش را دوات از سایهٔ برگ عنب کردم
چوشمع از خلوت و محفل شدم مرهون داغ دل****ز چندین دفتر آخر نقطهای را منتخبکردم
چو گردون هر چه جوشید از غبارم جوهر دل شد****به این یک شیشه خلقی را دکاندار حلبکردم
به مشق عافیت راهی دگر نگشود این دریا****همین چون موج گوهر گردنی را بیعصب کردم
نرفت از طینتم شغل تمنای زمین بوسش****چو ماه نو جبین گر سوده شد ایجاد لب کردم
ندامت داشت بیدل معنی موهوم فهمیدن****به تحقیق نفس روز هزار آیینه شب کردم
غزل شمارهٔ 2059: نه عبادت نه ریاضت کردم
نه عبادت نه ریاضت کردم****بادهها خوردم و عشرت کردم
میهمان کرمی بود خیال****با فضولی دو دم الفت کردم
هر چه زین مایدهام پیش آمد****نعمتی بودکه غارت کردم
خلق در دیر و حرم تک زد و من****دل آسوده نبارتکردم.
گردم از عرصهٔ تشویش گذشت****آنسوی حشر قیامتکردم
خاک را عرش برین نتوانکرد****ترک خود رایی همت کردم
عافیت تشنهٔ بیقدری بود****سجده بر خاک مذلت کردم
آگهی رنج پشیمانی داشت****عیبها در خور غفلتکردم.
بی دماغ من ما و نتوان زیست****تن زدم خواب فراغت کردم
شوق بیمقصد و، دل بیپروا****خاک بر فرق ندامت کردم
تا شدم منحرف از علم و عمل****سیرکیفیت رحمت کردم
مغفرت مزد معاصی بودهست****کیست فهمد که چه خدمت کردم
هیچم ازکرده و ناکرده مپرس****یاد آن چشم مروت کردم
هرچه از دست من آمد بیدل****همه بیرغبت و نفرتکردم
غزل شمارهٔ 2060: هنرها عرضه دادم با صفای دل حسد کردم
هنرها عرضه دادم با صفای دل حسد کردم****ز جوش جوهر این آیینه را آخر نمد کردم
امل در عالم بیخواست بر هم زد حقیقت را****ز عقبا مزد نیکی خواستم غافل که بد کردم
ره مقصد نمیگردید طی بی سعی برگشتن****ز گرد همت رو بر قفا تازی بلد کردم
به اقبال دل از صد بحر گوهر باج میگیرد****سرشکی را که چون مژگان نیاز دست رد کردم
درین گلشن ز خویشم برد ناگه ذوق ایثاری****چو صبح از یک شکست رنگ بر صد گل مدد کردم
فضولیهای هستی یا رب از وصفم چه میخواهد****بقدر نیستی کاری که از من میسزد کردم
بغیر از هیچ نتوان وهم دیگر بر عدم بستن****ستمکردمکه من اندیشهٔ جان و جسد کردم
دو عالم از دل بیمطلب من فال تسکین زد****محیطی را به افسونگهر بی جزر و مدّکردم
غرض جمعیت دل بود اگر دنیا وگر عقبا****ز اسباب آنچه راحت ناخوشش فهمید رد کردم
در آغاز انتها دیدم سحر را شام فهمیدم****ازل تا پرده بردارد تماشای ابد کردم
هزار آیینه گل کرد از گشاد چشم من بیدل****به این صفر تحیر واحدی را بیعدد کردم
غزل شمارهٔ 2061: من خاکسار گردن ز کجا بلند کردم
من خاکسار گردن ز کجا بلند کردم****سر آبله دماغی ته پا بلند کردم
در و بام اوج عزت چقدر شکست پستی****که غبار هرزه تاز من و ما بلند کردم
ز فسونگه تعین نفسی ز وهم گل کرد****چو سحر دماغ اقبال به هوا بلند کردم
ز کجا نوای هستی در انفعال وا کرد****که هزار دست حاجت چو گدا بلند کردم
صف غیرت خموشی علمی نداشت در کار****به چه سنگ خورد مینا که صدا بلند کردم
طلب گدا طبیعت نشناخت قدر عزت****خم پایهٔ اجابت به دعا بلند کردم
ره وهم زیر پا بود تک وهم دور فهمید****که به رنگ شمع گردن همه جا بلند کردم
سر و کار خودسری ها ادب امتحانیی داشت****عرق نگونکلاهی ز حیا بلند کردم
سحری نظر گشودم به خیال سرو نازی****ز فلک گذشت دوشم مژه تا بلند کردم
به هزار ناز گل کرد چمن نیاز بیدل****که سر ادب به پایش چو حنا بلند کردم
غزل شمارهٔ 2062: چون شمع روزگاری با شعله سازکردم
چون شمع روزگاری با شعله سازکردم****تا در طلسم هستی سیر گداز کردم
قانع به یأس گشتم از مشق کج کلاهی****یعنی شکست دل را ابروی ناز کردم
صبح جنون نزارم شوقی به هیچ شادم****گردی به باد دادم افشای راز کردم
رقص سپند یارب زین بیشتر چه دارد****دل بر در تپش زد من ناله سازکردم
ممنون سعی خویشم کز عجز نارسایی****کار نکردهٔ دی امروز باز کردم
رفع غبار هستی چشمی بهم زدن داشت****من از فسانه شب را بر خود دراز کردم
در دشت بینشانی شبنم نشان صبحست****عشقت ز من اثر خواست اشکی نیاز کردم
اسباب بینیازی در رهن ترک دنیاست****کسبی دگر چه لازم گر احتراز کردم
مینای من زعبرت درسنگ خون شد آخر****تا می به خاطر آمد یاد گداز کردم
جز یک تپش سپندم چیزی نداشت بیدل****آتش زدم به هستی کاین عقده باز کردم
غزل شمارهٔ 2063: شب چشم امتیازی بر خویش باز کردم
شب چشم امتیازی بر خویش باز کردم****آیینهٔ تو دیدم چندان که نازکردم
فریاد ناتوانان محو غبار عجز است****رنگی به رخ شکستم عرض نیازکردم
سامان صد عبادت تسلیم ناتوانی****یک جبهه سجده بستم چندین نمازکردم
حیرتسرای امکان از بسکه کم فضا بود****بر روی هر دو عالم چشمی فراز کردم
نومیدی طلبها آهی به جلوه آورد****بگسستم از دو عالم کاین رشته سازکردم
آسودهام درین دشت از فیض نارسایی****گر دست کوتهی کرد، پایی دراز کردم
تنزیه موج میزد در عرصهٔ حقیقت****من از خیال تازی گرد مجاز کردم
اندیشه سرنگون شد، سعی خرد جنون شد****دل هم تپید و خون شد تا فهم راز کردم
نقد حباب بیدل از چنگ آگهی زنخت****شد بوتهٔ گدازم چشمی که باز کردم
غزل شمارهٔ 2064: ز علم و عمل نکتهها گوش کردم
ز علم و عمل نکتهها گوش کردم****ندانم چه خواندم فراموش کردم
خطوط هوس داشت اوراق امکان****مژه لغزشی خورد مغشوش کردم
گر این انفعال است در کسب دانش****جنون بود کاری که با هوش کردم
اثر تشنهکام سنان بود و خنجر****چو حرف وفا سیر صد گوش کردم
نقاب افکنم تا بر اعمال باطل****جبینی ز خجلت عرق پوشکردم
بجز سوختن شمع رنگی ندارد****تماشای امشب همان دوش کردم
جنون هزار انجمن بود هستی****نفسها زدم شمع خاموش کردم
به یک آبله رستم از صد تردد****کشیدم ز پا پوست پاپوش کردم
بس است اینقدر همت میکشیها****که پیمانه برگشت و من نوشکردم
ز قد دو تا یادم آمد وصالش****شدم پیر کاین طرح آغوش کردم
اگر بار هستی گران نیست بیدل****خمیدن چرا زحمت دوش کردم
غزل شمارهٔ 2065: چو شبنم تا نقاب اعتبار خویش شق کردم
چو شبنم تا نقاب اعتبار خویش شق کردم****ز شرم زندگیگفتمکفن پوشم عرقکردم
کف پا میشدم ای کاش از بی اعتباریها****جبینگردیدم و صد رنگ خجلت در طبقکردم
چو صبحم یک تأمل درس جمعیت نشد حاصل****به سطری کز نفس خواندم ز خود رفتن سبق کردم
به حیرت صنعت آیینه را بردم به کار آخر****پریشان بود اجزای تماشا یک ورق کردم
مپرسید از قناعت مشربیهای حیات من****به ساغر آبرویی داشتم سد رمق کردم
به هر جا فکر مستی نیست مخموری نمیباشد****هوسهای غذا بود این که خود را مستحق کردم
شبی آمد به یادم گرمی انداز آغوشی****چنان از خود برون رفتم که پندارم عرق کردم
زبان اصطلاح رمز توحیدم که میفهمد****که من هرگاه گشتم غافل از خود یاد حق کردم
نفس از دقت فکرم هجوم شعله شد بیدل****نشستم آنقدر در خون که صبحی را شفق کردم
غزل شمارهٔ 2066: ز تحقیق نقوش لوح امکان رفع شککردم
ز تحقیق نقوش لوح امکان رفع شککردم****به چشمم هر چه زین صحرا سیاهیکرد حککردم
ز وحشت بس که بودم بیدماغ سیر این گلشن****شرر فرصت نگاهی با تغافل مشترک کردم
مطیع بینیازی یافتم افلاک و دورانش****خم ابروی استغنا بر این فیلان کجک کردم
خیال نامداری امتحانی داشت از عبرت****سیاهی بر نگین مالیدم و سنگ محک کردم
به کیش الفت از بس قدردان نشئهٔ دردم****به هر زخمی که مرهم خواست تکلیف گزک کردم
چو موج گوهرم یکسر نفس شد حرف خاموشی****صف رنگ ادب تا نشکند شوخیکمک کردم
غرورکبریایی داشتم در ملک آزادی****ز بار دل خمیدم تا تواضع با فلک کردم
قناعت احتراز از تشنه کامی دارد ای منعم****تو کردی شور دیگر حرص من هم کم نمک کردم
به جرم سرکشیدن شعلهٔ من داغ شد بیدل****کمندی بر سماک انداختم صید سمک کردم
غزل شمارهٔ 2067: مژه خواباندم و دل را به جمعیت علم کردم
مژه خواباندم و دل را به جمعیت علم کردم****تماشا پرگرانی داشت بر دوشیکه خمکردم
ز دور ساغر امکان زدم فال فراموشی****بر اعداد خیال این حلقه صفری بود کم کردم
به خواب زندگی دیدم سیاهی کم نمیگردد****ز تشویش نفس چون صافی از آیینه رم کردم
دبستان خیالم داشت سرمشق تماشایت****نوشتم نسخهٔ رنگیکه شاخگل قلمکردم
در آن دعوت که بوی منتی بیرون زد از خوانش****غذای همت از الوان نعمتها قسم کردم
طمع را هم به حال این خسیسان رحم میآید****گرفتم ماهیی را پوستکندم بیدرمکردم
ز من میخواست سعی نارسا احرام تسلیمی****چو اشک از سر به راه انداختن ساز قدمکردم
به قدر وحشتم قطع تعلق داشت آسانی****ز هر جیبیکه در دامن زدم تیغ دودمکردم
چه مقدار آنسوی تحقیق پر میزد شرار من****که هستی شمع را هم کشت تا سیر عدم کردم
کسی نگرفت از بخت سیه داد سپند من****تپیدم سوختم تا سرمه گشتن ناله هم کردم
ندامت برد از آیینهام زنگ هوس بیدل****به سودنهای دست این صفحه را پاک از رقم کردم
غزل شمارهٔ 2068: وداع دورگرد عرضهٔ آرام رم کردم
وداع دورگرد عرضهٔ آرام رم کردم****سحر گل کردم و کار دو عالم در دو دم کردم
روا کم دارد اطوارم که گردد در دل رسوا****اگر آهم هوس سر کرد هم در دل علم کردم
وداع حرص راه حاصل آرام وا دارد****عسل گل کرد هر گه کام دل مسرور سم کردم
سحرگه مطلع اسرار آهم در علو آمد****دل آسوده را مردود درگاه الم کردم
هوس مگمار در احکام اعمال الم حاصل****حصول سکهٔ دل کو، طلا و مس درم کردم
دل آوارهام طور رم آسودهای دارد****اگر گرد ملال آورد صحرا را ارم کردم
طمع واکرد هرگه راه احرام دل طامع****صدا را در سواد سرمه سردادم عدم کردم
اگر آگاه حالم مرگ هم گردد که رحم آرد****که مردم در ره اما درد دل آواره کم کردم
مآل عمر بیدل داد وهمم داد آسودم****دو دم درس هوسها گرم کردم، سرد هم کردم
غزل شمارهٔ 2069: گذشت عمر و شکست دل آشکار نکردم
گذشت عمر و شکست دل آشکار نکردم****هزارگل به بغل داشتم بهار نکردم
جهان به ضبط نفس بود و من ز هرزهدویها****به این کمند رسا یک دو چین شکار نکردم
نساختم به تنک رویی از تعلق دنیا****به قطع وهم دم تیغی آبدار نکردم
ز دست سوده نجستم علاج رنگ علایق****به درد سر زدم و صندل اختیار نکردم
وفا به عبرت انجام کار، کار ندارد****ز شرم میکشی اندیشهٔ خمار نکردم
جهان ز جوش دل آیینه خانه بود به چشمم****گذشتم از نفس و هیچ جا غبار نکردم
غبار جلوهٔ امکان گرفت آینهٔ من****ولی چه سودکه خود را به خود دچار نکردم
ز سیر این چمنم آب کرد غیرت شبنم****که هرزه تار نگه را عرق سوار نکردم
هوای صحبت دلمردگان نخواند فسونم****دماغ سوخته را شمع هر مزار نکردم
درین چمن به چه داغ آشنا شدم من بیدل****که طوف سوخته جانان لالهزار نکردم
غزل شمارهٔ 2070: خود را به عیش امکان پر متهم نکردم
خود را به عیش امکان پر متهم نکردم****خلقی به خنده نازند من گریه هم نکردم
سیر خیال هستی رنگ فضولیی داشت****از خجلت جدایی یاد عدم نکردم
کاش انفعال هستی میداد شر به آبم****در آتشم ز خاکی کز جهل نم نکردم
همواری آتشم را باغ خلیل میکرد****محراب کبر گردید دوشی که خم نکردم
از بسکه نقد هستی سرمایهٔ عدم داشت****هر چند صرف کردم یک ذره کم نکردم
پیری به دوشم آخر سرمشق لغزشی بست****تا سرنگون نگشتم جهد قلم نکردم
رنگ پریده یکسر محملکش بهار است****از خود رمیدم اما جز با تو رم نکردم
آیینهٔ تجرد جوهر نمیپرستد****پرچم گرانیی داشت خود را علم نکردم
از طبع بیتعلق حیران کار خویشم****این صفحه نقش نگرفت یا من رقم نکردم
بیدل چه بگذرد کس از عالم گذشتن****این جاده پی سپر بود رنج قدم نکردم
غزل شمارهٔ 2071: گهی بر صبح پیچیدم گهی با گل جنون کردم
گهی بر صبح پیچیدم گهی با گل جنون کردم****به چاک صد گریبان خویش را از خود برون کردم
شرار کاغذ من محمل شوق که بود امشب****که هرجا جلوهکرد آسودگی وحشت فزونکردم
شکستم رنگ و بیرون جستم از تشویش سودایی****برای چشم بند هر دو عالم یک فسون کردم
غرورهیچکس با جرات من برنمیآید****جهان برخصم جست و من همین خود را زبون کردم
بهار آمد تو هم ای زاهد بیدرد تزویری****چمن گل شیشه قلقل یار مستی من جنون کردم
هجوم گردش رنگم غرور دل شکست آخر****به چندین دور ساغر شیشهای را سرنگون کردم
به قدر هر نفس میباید از خویشم برون رفتن****غباری را به ذوق جانکنی ها بیستون کردم
نسیم هرزه تاز من عرق آورد شبنم شد****درین خجلت سرا کاری که میباید کنون کردم
چه خواهم خواست عذر نازپروردیکه رنگش را****به تکلیف خرام سایهٔ گل نیلگون کردم
حنای دست او بیدل زیان پیمای سودن شد****من از شمشیر بیدادش نمردم بلکه خونکردم
غزل شمارهٔ 2072: از هر طلبی پیش ندامتگلهکردم
از هر طلبی پیش ندامتگلهکردم****سودم قدمی چند که دست آبله کردم
در غنچگیام یکدلیی بود که چون گل****بر وهم شکفتن زدم و ده دلهکردم
بیصحبت پیران نگذشتم ز رعونت****تا حلقه شدن خدمت این سلسله کردم
بنیاد شکیبایی من جزو زمین داشت****لرزیدم از اندام وفا زلزله کردم
نومیدی سعی از دم فرصت خبرمکرد****پا خورد به سنگم جرس قافله کردم
پر منفعل افتاد دل از رغبت دنیا****نفرت عملی بود درین مزبله کردم
ضبط نفس آیینه ز آفاق جلا داد****زین صیقل معنی مدد حوصلهکردم
مژگان نگشودم به تماشای تعین****سیر عدم و هستی بیفاصله کردم
بیدل نفس اقسام معانی به فسون بست****فرصت رمقی داشت نیاز صله کردم
غزل شمارهٔ 2073: گر چراغ ازنفس سوخته بر میکردم
گر چراغ ازنفس سوخته بر میکردم****شب هنگامهٔ تشویش سحر میکردم
آرزو در غم نامحرمی فرصت سوخت****کاشکی سیرگریبان شرر میکردم
گرد اوهام رهایی نشکستم هیهات****تا قفس را نفسی بالش پر میکردم
یاد آن دولت بیدارکه در خواب عدم****چشمنگشوده بر آنجلوه نظر میکردم
زان تبسمکه حیا زیر لبش پنهان داشت****چه شناهاکه نه در موجگهر میکردم
آه بیدردی فرصت نپسندید از من****آن قدر جهد که خونی به جگر میکردم
فطرت از جوهر تنزیهکه در طبع من است****آب میشد اگر اظهار هنر میکردم
این بناییکه جهان خمزدهٔ پستی اوست****نردبان داشت اگر زبر و زبر میکردم
امشبم نالهٔ دل اشک فشان پر میزد****چقدر حل معمای شرر میکردم
قدم سعی به جایی نرساندم بیدل****کاش چشمی به نمی آبله تر میکردم
غزل شمارهٔ 2074: تو میرفتی و من ساز قیامت باز میکردم
تو میرفتی و من ساز قیامت باز میکردم****شکست رنگ تا پر میفشاند آواز میکردم
اگر ناموس الفتها نمیشد مانع جرأت****چو شوخی آشیان در دیدهٔ غماز میکردم
حیا رعنایی طاووس از وضعم نمیخواهد****وگرنه با دو عالم رنگ یک پرواز میکردم
خجل چون صبح از خاکستر بیحاصل خویشم****نشد آیینهای را یک نفس پرداز میکردم
عصای مشت خاک من نشد جولان آهویی****که همچون سرمه در چشم دو عالم ناز میکردم
درین محفل نمییابد سپند بینوای من****گریبانیکه چاک از شعلهٔ آواز میکردم
وفا منع تمیز شادی و غم میکند ورنه****نواها انتخاب از طالع ناساز میکردم
عنان ناله میبودی اگر در ضبط تمکینم****چو خاموشی وطن در پردههای راز میکردم
به خامی سوخت چون برقم خیال زندگی پختن****به این نومیدی انجامی دگر آغاز میکردم
گر از دستم گشاد کار دیگر برنمیآید****به حال خویش میبایست چشمی باز میکردم
اگر بیدل بجایی میرسیدم از پر افشانی****به آهنگ ز خود رفتن هزار انداز میکردم
غزل شمارهٔ 2075: خوشا ذوقی که از دل عقدهای گر باز میکردم
خوشا ذوقی که از دل عقدهای گر باز میکردم****همان چون دانه بهر خویش دامی ساز میکردم
به صحرایی که دل محملکش شوق تو بود آنجا****غباری گر ز جا میجست من پرواز میکردم
به بزم وصل فریادم نبود از غفلت آهنگی****بهار رنگهای رفته را آواز میکردم
دربن گلشن ندارد هیچکس بر حال دل رحمی****وگرنه همچو گل صد جا گریبان باز میکردم
خلیل همتم چون شمع نپسندید رسوایی****کز آتش گل برون میدادم و اعجاز میکردم
در آن محفل که حسن از جلوهٔ خود داشت استغنا****من بیهوش بر آیینه داری ناز میکردم
سحر شور من و بار شکست رنگ میبندد****نفس را کاش من هم رشتهٔ این ساز میکردم
جنون بر صفحهٔ بیحاصلم آتش نزد ورنه****جهانی را به یک چشمک شرر گلباز میکردم
ندارم تاب شرکت ورنه من هم زبن چمن بیدل****قفس بر دوش مانند سحر پرواز میکردم
غزل شمارهٔ 2076: دمی چون شمع گر جیب تغافل چاک میکردم
دمی چون شمع گر جیب تغافل چاک میکردم****به مژگان زبن شبستانها سیاهی پاک میکردم
به این گرد چمن چیزی که دارد اضطراب من****گر از پا مینشستم عالمی را خاک میکردم
قضا گر میگرفت از من غبار قدردانیها****فلکها را زمین سایههای تاک میکردم
به جست و جو اگر حاصل شدی اقبال پا بوسش****سر افتاده را پیش از قدم چالاک میکردم
به یاد لعل اوگر میکشیدم از جگر آهی****رگ یاقوت را بال خس و خاشاک میکردم
گذشت آن محمل فرصت که در بزم تماشایش****به هر دیدن چو مژگان صد گریبان چاک میکردم
به پرواز آن قدر مایل نشد عنقای رنگ من****که شاهین کبوتر خانهٔ افلاک میکردم
به صید دشت امکان همتم راضی نشد ورنه****فلک هم حلقهواری بود اگر فتراک میکردم
به این وضعی که میریزم عرق در دشت و در بیدل****غبار خودسری کاش اندکی نمناک میکردم
غزل شمارهٔ 2077: شب که در حسرت دیدار کمین میکردم
شب که در حسرت دیدار کمین میکردم****دو جهان یک نگه باز پسین میکردم
یاد ناسکه به وحشتکده عنقایی****ناله میشد همهگر نقش نگین میکردم
باد برد آن همه طاقت که به خاکستر ریخت****نفس سوخته را پردهنشین میکردم
هرکجا سعی هوس رنگ عمارت می ریخت****صرف وحشتکدهٔ خانهٔ زین میکردم
عشق چون خامه مرا بر خط تسلیم نداشت****تا ز هر عضو خود ایجاد جبین میکردم
سجده آنجا که مرا افسر عزت میداد****میشدم بر فلک و یاد زمین میکردم
هر قدر گرد من از حادثه میدید شکست****من ز دامان تو اندیشهٔ چین میکردم
پیش از آن دم که غم عشق به توفان آمد****گریه بر رنگ بنای دل و دین میکردم
نالهها کردم و آگاه نگشتی ای کاش****خاک میگشتم وگردی به ازین میکردم
بیدل آرایش تحقیق مقابل میخواست****کاش من هم نگهی آینه بین میکردم
غزل شمارهٔ 2078: گر لبی را به هوس نالهکمین میکردم
گر لبی را به هوس نالهکمین میکردم****صدکمند از نفس سوخته چین میکردم
دل اگر غنچه صفت بوی نشاطی میداشت****صد تبسم ز لب چین جبین میکردم
گر خیال چمنت رخصت شوقم میداد****بی نگه سیر پریخانهٔ چین میکردم
اینقدر خنده کز افسون هوس رفت به باد****صبح میگشت اگر آه جزاین میکردم
خانمان پا به رکاب هوس سوختنست****کو شراری که منش خانهٔ زین می کردم
گر به محرومی تمثال نمیسوخت نفس****خانهٔ آینه زنگار نشین میکردم
با سجود درت امروز سر و کارم نیست****مشت خاکم به عدم نیز همین میکردم
شغل نظمم درد از خاک شدن بخیه راز****که من سوخته فکر چه زمین میکردم
از دل سوخته خاکستر یأسی ندمید****تا کبابی که ندارم نمکین میکردم
عشق نقشی ندمانید ز داغم بیدل****تا جهان را پر طاووس نگین میکردم
غزل شمارهٔ 2079: کف خاکم چسان مقبول جستوجوی او گردم
کف خاکم چسان مقبول جستوجوی او گردم****فلک در گردش آیم تا به گرد کوی او گردم
دل مأیوس صیقل میزنم عمریست حیرانم****نگشتم آینه تا قابل زانوی او گردم
جهانی را زدم آتش سراغ دل نشد پیدا****روم اکنون غبار خاطر گیسوی او گردم
محبت صنعتی دارد که تا محشر درین وادی****روم از خویش هر گه بازگردم سوی او گردم
وفا در وصل هم آسودن عاشق نمیخواهد****بیا تا گرد شوق قمری و کوکوی او گردم
خس معذور و ذوق الفت آتش جنون است این****به خاکستر رسم گر آشنای خوی او گردم
رمیدن در سواد صیدگاه دل نمیباشد****تو صحرای دگر بنما که من آهوی او گردم
چه امکانست با وضع کسان گردم طرف بیدل****که من چون آینه با هر که بینم روی او گردم
غزل شمارهٔ 2080: چو شمع از انفعال آگهی بیتاب میگردم
چو شمع از انفعال آگهی بیتاب میگردم****به صیقل میرسد آیینه و من آب میگردم
حیا چون موج گوهر شوخی از سازم نمیخواهد****اگر رنگم در گردش زند بیتاب میگردم
ندانم درد دل جوشیدهام یا نیش فصادم****نوا خون است سازی را که من مضراب میگردم
به ضبط اشک برق مزرع شوقم مشو ناصح****نهال نالهام بیگریه کم سیراب میگردم
غبار ما و من از صاف معنی غافلم دارد****اگر زین جوش بنشینم شراب ناب میگردم
خیال هستیام صد پرده بر تحقیق میبافد****ز ناموس کتان گر بگذرم مهتاب میگردم
خمی بر دوش همت بستهام از قامت پیری****کشم زین ورطه تا رخت هوس قلاب میگردم
درین صحرا که جز عنقا ندارد گرد پیدایی****سیاهی گر کنم خورشید عالمتاب میگردم
به دیر و کعبهام آوازهٔ ناقدردانیها****سرم گر محرم زانو شود محراب میگردم
ندامت آبیاریهای کشت غم جنون دارد****به چشم تر گهرها بسته چون دولاب میگردم
تمیز از طینت من ننگ غفلت میکشد بیدل****به چشم هرکه خود را میرسانم خواب میگردم
غزل شمارهٔ 2081: نفسی چند جدا از نظرت میگردم
نفسی چند جدا از نظرت میگردم****باز میآیم و برگرد سرت میگردم
هستیام گرد خرام است چه صحرا و چه باغ****هرکجا مهر تو تابد سحرت میگردم
بیتو با عالم اسباب چه کار است مرا****موج این بحر به ذوق گهرت میگردم
نیست معراج دگر مقصد تسلیم وفا****خاک این مرحلهام پی سپرت میگردم
نفس خون شده در خلوت دل بار نیافت****محرم رازم و بیرون درت میگردم
در میان هیچ نمییابم ازین مجمع وهم****لیک بر هر چه بپیچمکمرت میگردم
وهم دوری چقدر سحر طراز استکه من****همعنان تو بهذوق خبرت میگردم
وصل بیتاب پیام است چه سازم یا رب****پیش خود درهمهجا نامه برت میگردم
به نمی از عرق شرم غبارم بنشان****که من گم شده دل دربهدرت میگردم
بیدل ازسعی مکن شکوهکه یکگام دگر****پای خوابیدهٔ بی درد سرت میگردم
غزل شمارهٔ 2082: نه بر صحرا نظر دارم نه در گلزار میگردم
نه بر صحرا نظر دارم نه در گلزار میگردم****بهار فرصت رنگم به گرد یار میگردم
قضا چون مردمک جمعیت حالم نمیخواهد****تحیر مرکزی دارم که با پرگار میگردم
حیا کو تا زند آبی غبار هرزه تازم را****که من گرد هوس میگردم و بسیار میگردم
به عجز خامه میفرسایدم مشق سیهکاری****که درهر لغزش پا اندکی هموار میگردم
نی بی برگ من هنگامهٔ چندین نوا دارد****ز بیبالوپری سر تا قدم منقار میگردم
ز اشک افشانی شمعم وفا بر خویش میلرزد****که میداند ز شغل سبحه بیزنار میگردم
تعلق از غبار جسم بیرونم نمیخواهد****به رنگ سایه آخر محو این دیوار میگردم
تو حرفی نذر لب کن تا دلی خالیکنم من هم****که بر خود همچو کوه از بیصدایی بار میگردم
هوس صبری ندارد ورنه از سیر گل و گلشن****کشم گر پا به دامن یک گل بیخار میگردم
نفس را از طواف دل چه مقدار است برگشتن****اگر برگردم ازکوبت همین مقدار میگردم
زخواب ناز هستی غافلم لیک اینقدر دانم****که هر کس میبرد نام تو من بیدار میگردم
کجا دیدم ندانم آن کف پای حنایی را****که من عمریست گرد عالم بیکار میگردم
گر از صهبا نیاید چارهٔ مخموریام بیدل****قدح از خویش خالی میکنم سرشار میگردم
غزل شمارهٔ 2083: کف خاکستری میجوشم ازخود پاک میگردم
کف خاکستری میجوشم ازخود پاک میگردم****چو آتش تا برآیم از سیاهی خاک میگردم
شرار فطرت من غور این و آن نمیخواهد****به گلشن میرسم گر محرم خاشاک میگردم
درین صحرا به جستجوی حسن بینشان رنگی****چو فهم خود برون عالم ادراک میگردم
شکار افکن به درد اضطراب من چه پردازد****نم اشکی به چشمی حلقهٔ فتراک میگردم
وطن در پیش دارم لیک اگر نوشی به یاد آید****ز تلخیهای منت حقهٔ تریاک میگردم
اجابت صد سحر میخندد از دست دعای من****که من درد دلی در سینههای چاک میگردم
دم صبح اضطراب شعلههای شمع میبالد****ترا میبینم و بر قتل خود بیباک میگردم
دماغ همت من ناز کوشش برنمیدارد****دمیگرد سرت میگردم و افلاک میگردم
بسامان بهار از من بجز عبرت چه میچیند****گریبان میدرم گل میفروشم خاک میگردم
ببینم تاکجا محوم کند شرم تماشایت****ز خود با هر عرق مقدار رنگی پاک میگردم
به زیر خاک هم فارغ نیام از میکشی بیدل****خمستان در بغل چون ریشههای تاک میگردم
غزل شمارهٔ 2084: بیخودی کردم ز حسن بی حجارش سر زدم
بیخودی کردم ز حسن بی حجارش سر زدم****از میان برداشتم خود را نقابی بر زدم
وحشتم اسباب امکان را به خاکستر نشاند****چون گل از پرواز رنگ آتش به بال و پر زدم
سینه لبریز خراش زخم ناخن ساختم****همچو بحر آخر به موج این صفحه را مسطر زدم
غافل از معنی جهانی بر عبارت ناز داشت****من هم از نامحرمی بانگی برون در زدم
چون هلال از مستی و مخموری عیشم مپرس****از هوس خمیازهای گل کردم و ساغر زدم
زندگی مخموری رطل گرانی میکشد****سنگی از لوح مزار خود کنون بر سر زدم
زین شهادتگاه کز بیتابی بسمل پر است****عافیت میخواست غفلت بر دم خنجر زدم
شور این افسانه سازان درد سر بسیار داشت****با تغافل ساختم حرفی به گوش کر زدم
اعتبار هستیام این بس که در چشم تمیز****خیمهای چون سایه از نقش قدم برتر زدم
پن تماشاخانهٔ حیرت رهایی مشکلست****چون مژه بیدل عبث دامان وحشت برزدم
غزل شمارهٔ 2085: چشم وا کردم به چندین رنگ و بو ساغر زدم
چشم وا کردم به چندین رنگ و بو ساغر زدم****از مژه طرف نقاب هر دو عالم بر زدم
ساز پروازی دگر زین دامگاهم رو نداد****چون نفس از دست بر هم سوده بال و پر زدم
فرصت هستی ورق گرداندنی دیگر نداشت****این قدرها بس که مژگانی به یکدیگر زدم
حاصل دل نیست جز دست از جهان برداشتن****انتخابی بود نومیدی کزین دفتر زدم
خودگدازیها نسیم مژدهٔ دیدار بود****سوختم چندان که بر آیینه خاکستر زدم
داد پیری وحشت از کلفت سرای هستیام****قامت از بار هوس تا حلقه شد بر در زدم
تا قناعت شد کفیل نشئهٔ آسودگی****جمع گردید آبرو چندان که من ساغر زدم
شبنم من ماند خلوتپرور طبع هوا****از خجالت نقش آبی داشتم کمتر زدم
معرفت در فکر کار نیستی افتادنست****سیر جیب ذره کردم آفتابی سر زدم
گردم از اوج کلاه بینشانی هم گذشت****یک شکست رنگ گر چون صبح دامن بر زدم
قابل درد تو گشتن داشت صد دریا گداز****آب گردیدم ز شرم و فال چشمی تر زدم
بیدل از افسردگان حیرتم تدبیر چیست ****گر همه دریا کشیدم ساغر کوثر زدم
غزل شمارهٔ 2086: دوش کز سیر بهار سوختن سر بر زدم
دوش کز سیر بهار سوختن سر بر زدم****صد گل و سنبل چو شمع از دود دل بر سر زدم
پای تا سر نشئهام از فیض ناکامی مپرس****آرزویم هر قدر خون گشت من ساغر زدم
شبنم من زبن گلستان رنگی و بویی نیافت****از هجوم دود گردابی به چشم تر زدم
آسمان بی بضاعت ساز یک بستر نداشت****تکیهای چون ماه نو بر پهلوی لاغر زدم
بر صفآرای تعلق بود اسباب جهان****چشم پوشیدم شبیخونی بر این لشکر زدم
برگ برگ این گلستان پردهٔ ساز منست****هر کجا رنگی شکست آهنگ شد من پر زدم
سینه چاکان چون سحر مشق فنا آمادهاند****عام شد درسی که من هم صفحهای مسطر زدم
ای حریفان قدر استغنای دل فهمیدنیست****من به این یک آبله پا بر هزار افسر زدم
رهمنای منزل مقصد ندامت بوده است****دامنی دریافتم دستی اگر بر سر زدم
فیض صبحی در طلسم هستیام افسرده بود****دامن این گرد سنگین یک دو چین برتر زدم
شعلهٔ افسردهام اقبال نومیدی بلند****هر کجا از پا نشینم چتر خاکستر زدم
خانهٔ دل را که همچون لاله از سودا پر است****بیدل از داغ محبت حلقهای بر در زدم
غزل شمارهٔ 2087: رفتم از خویش و به بزم جلوهاش لنگر زدم
رفتم از خویش و به بزم جلوهاش لنگر زدم****شیشهٔ رنگی شکستم با پری ساغر زدم
صافی دل بینیازم دارد از عرض کمال****حیرتی گشتم ره صد آینه جوهر زدم
خشک طبعان غوطهها در مغز دانش خوردهاند****بسکه بر اوراق معنی آب نظم تر زدم
تا نبیند طرز رعنایی خرام قامتت****از پر قمری به چشم سرو خاکستر زدم
هرگز از دل شکوهٔ داغ جفایت سر نزد****بیصدا بود این دو ساغر تا به یکدیگر زدم
عالمی را بر بساط خاک بود اقرار عجز****من هم از نقش جبین مهری بر این محضر زدم
شبنم اشکی فرو بردهست سر تا پای من****از ضعیفی غوطه در یک قطره چون گوهر زدم
بیتو یکدم صرفهٔ راحت نبردم چون سپند****بر سر آتش نشستم ناله کردم پر زدم
چون سحر هر چند شوقم سوخت از کمفرصتی****اینقدرها شد که از شوخی نفس کمتر زدم
عیش اسباب چراغانی تصور کرده بود****مشت خاشاکی فراهم کردم و آذر زدم
بیخودی بیدل به خاک افکند اجزای مرا****بس که چون گل از شکست رنگها ساغر زدم
غزل شمارهٔ 2088: پر نفس میسوخت ما و من ز غیرت تن زدم
پر نفس میسوخت ما و من ز غیرت تن زدم****ننگ خاموشی چراغی داشتم دامن زدم
ثابت و سیار گردون گردهٔ وهم منست****صفحهٔ بیکاری آمد در نظر سوزن زدم
گاهگاهی آفتابم ناز پرتو میفروخت****چشم پوشیدم ز غیرت گل بر این روزن زدم
کسب معقولات امکان غیر نادانی نداشت****با تجاهل ساز کردم کوس چندین فن زدم
حسن مستوری ندارد خاصه در کنعان ناز****بوی یوسف داشتم بیرون پیراهن زدم
تا تلاش موسی از من رمز حاجت وا نشد****شعلهٔ تحقیق بودم خیمه در ایمن زدم
غیرت فقرم طبیعی حرکتی در کار داشت****حرص را میخواستم سیلی زنم گردن زدم
رشک همچشمی نرفت از طبع غیرتزای من****هرکجا آیینه دیدم بر دل روشن زدم
سیر از خود رفتنی کردم ز عشرتها مپرس****رنگ بالی زد که آتش در گل و گلشن زدم
پیری از من جز ندامت شیوهای دیگر نخواست****حلقه تا گردید قامت بر در شیون زدم
حرص را بیدل به نعمت سیر اگر کردم چه شد****گوهر یک خرمگس من نیز در روغن زدم
غزل شمارهٔ 2089: امشب ان مست ناز میرسدم
امشب ان مست ناز میرسدم****رفتن از خویش باز میرسدم
عشق را با من امتحانی هست****نقد رشکم گداز میرسدم
گریه و ناله عذرخواه منند****دردم افشای راز میرسدم
بستهام دل به تار گیسویی****ناز عمر دراز میرسدم
مو به مویم تپیدن آهنگست****مگر آن دلنواز میرسدم
به حریفان ز موج می نرسید****آنچه از تار ساز میرسدم
نیام از چشمت آنقدر محروم****مژهواری نیاز میرسدم
عمرها رنگ بایدم گرداند****بیخودی هم نیاز میرسدم
رنگ مینای اعتباراتم****بر شکست امتیاز میرسدم
یارب از دست دامنش نرود****هوش اگر رفت باز میرسدم
صبح شبنم کمین این چمنم****از نفس هم گداز میرسدم
محو دیدارم آنقدر بیدل****که بر آیینه ناز میرسدم
غزل شمارهٔ 2090: نه تعین نه ناز میرسدم
نه تعین نه ناز میرسدم****تا جبین یک نیاز میرسدم
ناز اقبال نارسایی ها****تا به زلف ایاز میرسدم
تا ز خاکسترم اثر پیداست****سوختن بی تو باز میرسدم
تا شوم قابل نم اشکی****دیده تا دل گداز میرسدم
مژدهٔ وصل و بخت من هیهات****این نوا از چه ساز میرسدم
نشئهٔ انتظار یعقوبم****ساغر از چشم باز میرسدم
وارث عبرتم علاجی نیست****از جهان احتراز میرسدم
سوی دنیا نبردهام دستی****گرکنم پا دراز میرسدم
گر همین نفی خویش اثباتست****رنگ نا رفته باز میرسدم
سعی اشکم که دیده تا مژگان****صد نشیب و فراز میرسدم
گر رموز حقیقتم این است****هرکجایم مجاز میرسدم
نرسیدم به هیچ جا بیدل****تا کجا امتیاز میرسدم
غزل شمارهٔ 2091: آرزویی در گره بستم دُرّی یکتا شدم
آرزویی در گره بستم دُرّی یکتا شدم****حسرتی از دیده بیرون ریختم دربا شدم
نسخهٔ آزادیام خجلت کش شیرازه بود****از تپیدنها ورق گرداندم و اجزا شدم
عیشم از آغاز عرض کلفت انجام دید****باده جز یاد شکستن نیست تا مینا شدم
هر دو عالم خانهٔ نقاش شد تا در خیال****صورتی چون نام عنقا بیاثر پیدا شدم
بینقابیهای گل بیالتفات صبح نیست****آنقدر واگشت آغوشت که من رسوا شدم
عشق را در پردهٔ نیرنگ افسونها بسی است****در خیال خویش مجنون بودم و لیلا شدم
کثرتی بسیار در اثبات وحدت گشت صرف****عالمی را جمع کردم کاینقدر یکتا شدم
وسعت دل تنگ دارد عرصهٔ خودداریام****در نظر یکسر رم آهوست تا صحرا شدم
عافیت در جلوهگاه بینشانی بود و بس****رنگ تا گل کرد غارتگاه شوخیها شدم
بیتکلف جز خیالات شرار سنگ نیست****اینقدر چشمی که من بر روی هستی واشدم
حیرتم بیدل زمینگیر تأمل کرده است****ورنه تا مژگان پری افشاند من عنقا شدم
غزل شمارهٔ 2092: بالی از آزادی افشاندم قفس پیما شدم
بالی از آزادی افشاندم قفس پیما شدم****خواستم ناز پری انشاکنم مینا شدم
صحبت بیگفتگویی داشتم با خامشی****برق زد جرات لبی واکردم وتنها شدم
صد تعلق در طلسم وهم هستی بستهاند****چشم واکردم به خویش آلودهٔ دنیا شدم
آسمان با من صفایی داشت تا بودم خموش****نالهای کردم غبار عالم بالا شدم
از سلامت نوبهار هستیم بویی نداشت****یک نقاب رنگ بر روی شکستن وا شدم
صبح آهنگی ز پیشاپیش خورشید است و بس****گرد جولان توام در هرکجا پیدا شدم
الفت فقرم خجل دارد زکسب اعتبار****خاکساری گر گرفتم صورت دنیا شدم
جام بزم زندگی گر باده دارد در هواست****عیشها مفت هوس من هم نفس پیما شدم
مایهٔ گفتار در هر رنگ دام کاهش است****چونقلم آخر بهخاموشی زبانفرسا شدم
در تحیر از زمینگیری نگه را چاره نیست****این بیابان بسکه تنگی کرد نقش پا شدم
بیدل از شکر پریشانی چسان آیم برون****مشتخاکی داشتم آشفتم و صحرا شدم
غزل شمارهٔ 2093: چون حباب آن دم که سیر آهنگ این دریا شدم
چون حباب آن دم که سیر آهنگ این دریا شدم****درگشاد پردهٔ چشم از سر خود وا شدم
عرصهٔ آزادی از جوش غبارم تنگ بود****بر سر خود دامنی افشاندم و صحرا شدم
معنیم از شوخی اظهار آخر لفظ توست****بسکه رنگ بادهام بیپردهٔ مینا شدم
در فضای بیخودیها پی به حالم بردنست****هر کجا سرگشتهای گم گشت من پیدا شدم
هر بن مویم تماشاخانهٔ دیدار بود****عاقبت صرف نگه چون شمع سرتا پا شدم
خامشیهایم جهانی را به شور دل گرفت****آخر از ضبط نفس صبح قیامت زا شدم
ای خوش آن وحدت کزو نتوان عبارت باختن****میزند کثرت ز نامم جوش تا تنها شدم
داغ نیرنگم مپرس از مطلب نایاب من****جستوجوی هر چه کردم محرم عنقا شدم
شمع سیر انجمنها در گداز خویش داشت****هر قدر از پیکر من سرمه شد بینا شدم
ماضی و مستقبل من حال گشت از بیخودی****رفتم امروز آنقدر از خود که چون فردا شدم
فقر آخر سر ز جیب بینیازیها کشید****احتیاجم جوش زد چندانکه استغنا شدم
گرچه بیدل شیشهٔ من ازفلک آمد به سنگ****اینقدر شد کز شکستن یک دهنگویا شدم
غزل شمارهٔ 2094: زبن باغ تا ستمکش نشو و نما شدم
زبن باغ تا ستمکش نشو و نما شدم****خون گشتم آنقدر که به رنگ آشنا شدم
بوی گلم جنون دو عالم بهار داشت****زبن یک نفس هزار سحر فتنه وا شدم
دل دانهای نبودکهگردد به جهد نرم****سودم کف ندامت و دست آسیا شدم
مشتی ز خاک بر سر من ریخت زندگی****آماجگاه ناوک تیر قضا شدم
پیغام بوی گل به دماغم نمی رسد****آیینهدار عالم رنگ ازکجا شدم
حرفی به جز کریم ندارد زبان من****سلطان کشور طربم تا گدا شدم
یارب چه دولت است کز اقبال عاجزی****شایستهٔ معاملهٔ کبریا شدم
زین حیرتی که چید نفس فرق و اتحاد****او ساغر غنا زد و من بینوا شدم
نا قدردان عمر چو من هیچکس مباد****بعد از وداع گل به بهار آشنا شدم
بیدل ز ننگ بیخبری بایدمگداخت****زیرقدم ندیدم و طاووس پا شدم
غزل شمارهٔ 2095: حیف سازت که منش پردهٔ آهنگ شدم
حیف سازت که منش پردهٔ آهنگ شدم****چقدر ناز تو خون گشت که من رنگ شدم
بی تو از هستی منگر همه تمثال دمید****بر رخ آینه عرض عرق ننگ شدم
سرکشیهای شبابم خم پیری آورد****نوحه مفت استکه بیسوختنم چنگ شدم
وحشتم نسخهٔ اجزای جهان برهم زد****ساز خون گشت ز دردی که من آهنگ شدم
دور جام طلبم جرعهٔ پرواز چشید****گردشی داشتم آیینه اگر رنگ شدم
چون شرر خفتم از قدر ادب نشناسی است****پا ز دامن به در آوردم و بی سنگ شدم
چه یقینها که به افسون توهّم نگداخت****سوخت صد میکده تا قابل این ننگ شدم
جلوهها حیرت من در قفس آینه داشت****مژه بر هم زدم و بر دو جهان رنگ شدم
موجها مفت شما قطره ی این بحر که من****چونگهرتا نفسی راستکنم سنگ شدم
طایر از بی پر وبالی همه جا در قفس است****من هم از قحط جنون صاحب فرهنگ شدم
غنچهگردیدن من حسرت آغوش گلیست****یاد دامان توکردم همه تن چنگ شدم
بحرتسخیری آغوش حبابم بیدل****مزد آن است که برخود نفسی تنگ شدم
غزل شمارهٔ 2096: خاک بودم آب گشتمگل شدم
خاک بودم آب گشتمگل شدم****عالمی گل کردم آخر دل شدم
غیرت حسن اقتضای شرم داشت****لیلی بیپردهٔ محمل شدم
تشنه کام امن بودم زین محیط****خاک مالیدم به لب ساحل شدم
جوهر تیغش پر طاووس داشت****رنگها گل کرد تا بسمل شدم
نغمهها دارد مقامات ظهور****او غنا ورزید و من سایل شدم
بس که کردم عقدهٔ اوهام جمع****خوشهٔ این کشت بیحاصل شدم
در من و او غیر حق چیزی نبود****فرقی اندیشیدم و باطل شدم
همچو اشکم لغزشی آمد به پیش****گام اول محرم منزل شدم
ناخن تدبیر پیدا کرد وهم****بیدل اکنون عقدهٔ مشکل شدم
غزل شمارهٔ 2097: کام از جهان گرفتم و ناکام هم شدم
کام از جهان گرفتم و ناکام هم شدم****آغاز چیست محرم انجام هم شدم
یاد نگاه او به چه کیفیتم بسوخت****عمری چراغ خلوت بادام هم شدم
پاس جداییام چه کمی داشت ای فلک****کامروز ناامید ز پیغام هم شدم
در عالمی که نقش نگین بال وحشت است****پایم به ننگ آمد اگر نام هم شدم
صد لغزشم ز ضعف به دوش تپش کشید****چون اشک اگر مسافر یک گام هم شدم
جز عبرتم ز دهر چه باید شکار کرد****گیرم به سعی حلقه شدن دام هم شدم
گوش جهان قلمرو اقبال ناله نیست****بیهوده داغ خجلت ابرام هم شدم
چون موی چینی از اثر طالعم مپرس****صبحم نفس گداخت اگر شام هم شدم
آخر در انتظار تو خاکم به باد رفت****یعنی غبار خاطر ایام هم شدم
چون گل مگر به گردش رنگ التجا برم****کز دور بینصیبم اگر جام هم شدم
یک عمر زندگی به توهم خیال پخت****آخر ز شرم سوختم و خام هم شدم
نامحرم حریم فنا چند زیستن****مو شد سفید قابل احرام هم شدم
باید ادا نمود حق زندگی به مرگ****زبن یکنفس بهگردن خود وام هم شدم
خجلت دلیل شهرت عنقای کس مباد****چیزی نشان ندادم و بدنام هم شدم
بیدل چو سایه محو ز خود رفتنم هنوز****وحشت بجاست گر همه آرام هم شدم
غزل شمارهٔ 2098: در گلستانی که محو آن گل خودرو شدم
در گلستانی که محو آن گل خودرو شدم****چشم تا واکردم از خود چون مژه یک سو شدم
نشئهٔ آزادی من آنقدر ساغر نداشت****گردش رنگی به عرض شوخی آمد بو شدم
هرکه می بینم به وضع من تامل میکند****ازقد خمگشته خلقی را سر زانو شدم
کاش اوج عزتم با نقش پا میشد بدل****آسمان گل کردم و با عالمی یک رو شدم
آسمان ساز سلامت نیست وضع ما و من****عافیتها رقص بسمل شد که گفتوگو شدم
ترجمان عبرتم از قامت پیری مپرس****تا فنا رنگ اشارت ریخت من ابرو شدم
وحشتم آخر ز زندانگاه دلتنگی رهاند****خانه صحرا گشت از بس دیدهٔ آهو شدم
یادم آمد در رهت ذوق به سر غلتیدنی****همچو اشک خویش از سر تا قدم پهلو شدم
درس بلبل از سواد نسخهٔ گل روشن است****از لبت حرفی شنیدم کاینقدر خوشگو شدم
در چه فکر افتادهام یارب که مانند هلال****تا سری پیدا کنم اول خم زانو شدم
در دل هر ذرهام توفان دیدار است و بس****جوهر آیینه دارم تا غبار او شدم
کاستنهای من بیدل به درد انتظار****هست پیغامی به آن گیسو که من هم مو شدم
غزل شمارهٔ 2099: باغ هستی نیست جز رنگی که گرداند عدم
باغ هستی نیست جز رنگی که گرداند عدم****ما و این پرواز تا هر جا پر افشاند عدم
چون سحر نشو و نماها یک قلم ساز هواست****زین چمن بیش از نفس دیگر چه رویاند عدم
گرد وهمی آشیان در بال عنقا بستهام****آه از آن روزی که بر ما دامن افشاند عدم
خواهعشرت خواهغم خواهیخزان، خواهی بهار****هرچه پیش آید وجود است آنچه پس ماند عدم
قاصد ملک خیالم از تک و پویم مپرس****هرکجایم میفرستد باز میخواند عدم
خلوت تنزیه و این سامان کدورت حیرت است****گرد ما عمریست از خود دور میراند عدم
یک نفس اظهار و یک عالم غبار ما و من****چشمما زین بیشتر دیگر چه پوشاند عدم
مرگ هم از فتنهٔ خلد و جحیم آسوده نیست****کاش این گردی که ما دارپم بنشاند عدم
ما و من چیزی نکرد انشا که باید فهم کرد****می نویسد هستیام سطری که میخواند عدم
همچو بوی گل ز نقد ما فنا سرمایگان****هم ز خود گیرد شمار آنچه بستاند عدم
گفتگو بسیار دارد آن دهان بینشان****هوش معذور است اینجا تا چه فهماند عدم
لعبت خاکیم بیدل جوهر فطرت کجاست****گر همه هستی شود چیزی نمیداند عدم
غزل شمارهٔ 2100: با صد حضور باز طلبکارت آمدم
با صد حضور باز طلبکارت آمدم****دست چمن گرفته به گلزارت آمدم
جمعیتی دلیل جهان امید بود****خوابیدم و به سایهٔ دیوارت آمدم
شغل نیاز و ناز مکرر نمیشود****بودم اسیر و باز گرفتارت آمدم
بیع و شرای چار سوی عشق دیگر است****خود را فروختم که خریدارت آمدم
احسان به هرچه می خردم سود مدعاست****از قیمتم مپرس به بازارت آمدم
وصل محیط میبرد از قطره ننگ عجز****کم نیستم به عالم بسیارت آمدم
قطع نظر ز هر دو جهانم کفیل شد****تا یک نگاه قابل دیدارت آمدم
مستانه میروم ز خود و نشئه رهبر است****گویا به یاد نرگس خمارت آمدم
دیگر چه سحر پرورد افسون آرزو****من زان جهان به حسرت رفتارت آمدم
وقف طراوت من بیدل تبسمی****پر تشنه کام لعل شکر بارت آمدم