loading...
فوج
s.m.m بازدید : 1471 1395/04/08 نظرات (0)

 

 

 

 

 

پنج گنج نظامی گنجوی_بخش3

 

 

بخش ۱۸ - حکایت

کبکی به دهن گرفت موری****می‌کرد بر آن ضعیف زوری

زد قهقهه مور بیکرانی****کی کبک تو این چنین ندانی
شد کبک دری ز قهقهه سست****کاین پیشه من نه پیشه تست
چون قهقهه کرد کبک حالی****منقار زمور کرد خالی
هر قهقهه کاین چنین زند مرد****شک نه که شکوه ازو شود فرد
خنده که نه در مقام خویش است****در خورد هزار گریه بیش است
چون من ز پی عذاب و رنجم****راحت به کدام عشوه سنجم
آن پیر خری که می‌کشد بار****تا جانش هست می‌کند کار
آسودگی آنگهی پذیرد****کز زیستن چنین بمیرد
در عشق چه جای بیم تیغ است****تیغ از سر عاشقان دریغ است
عاشق ز نهیب جان نترسد****جانان طلب از جهان نترسد
چون ماه من اوفتاد در میغ****دارم سر تیغ کو سر تیغ
سر کو ز فدا دریغ باشد****شایسته تشت و تیغ باشد
زین جان که بر آتش اوفتاد است****با ناخوشیم خوش اوفتاد است
جانیست مرا بدین تباهی****بگذار ز جان من چه خواهی
مجنون چو حدیث خود فرو گفت****بگریست پدر بدانچه او گفت
زین گوشه پدر نشسته گریان****زانسو پسر اوفتاده عریان
پس بار دگر به خانه بردش****بنواخت به دوستان سپردش
وان شیفته دل به شور بختی****می‌کرد صبوریی به سختی
روزی دو سه در شکنجه می‌زیست****زانگونه که هر که دید بگریست
پس پرده درید و آه برداشت****سوی در و دشت راه برداشت
می‌زیست به رنج و ناتوانی****می‌مرد کدام زندگانی
چون گرم شدی به عشق وجدش****بردی به نشاط گاه نجدش
برنجد شدی چو شیر سرمست****آهن بر پای و سنگ بر دست
چون برزدی از نفیر جوشی****گفتی غزلی به هر خروشی
از هر طرفی خلایق انبوه****نظاره شدی به گرد آن کوه
هر نادره‌ای کز او شنیدند****در خاطر و در قلم کشیدند
بردند به تحفه‌ها در آفاق****زان غنیه غنی شدند عشاق

بخش ۱۹ - در احوال لیلی

سر دفتر آیت نکوئی****شاهنشه ملک خوبروئی
فهرست جمال هفت پرگار****از هفت خلیفه جامگی خوار
رشک رخ ماه آسمانی****رنج دل سرو بوستانی
منصوبه گشای بیم و امید****میراث ستان ماه و خورشید
محراب نماز بت‌پرستان****قندیل سرای و سرو بستان
هم خوابه عشق و هم سرناز****هم خازن و هم خزینه پرداز
پیرایه گر پرند پوشان****سرمایه ده شکر فروشان
دل‌بند هزار در مکنون****زنجیر بر هزار مجنون
لیلی که بخوبی آیتی بود****وانگشت کش ولایتی بود
سیراب گلشن پیاله در دست****از غنچه نوبری برون جست
سرو سهیش کشیده‌تر شد****میگون رطبش رسیده‌تر شد
می‌رست به باغ دل فروزی****می‌کرد به غمزه خلق سوزی
از جادوئی که در نظر داشت****صد ملک بنیم غمزه برداشت
می‌کرد بوقت غمزه سازی****برتازی و ترک ترکتازی
صیدی ز کمند او نمی‌رست****غمزش بگرفت و زلف می‌بست
از آهوی چشم نافه‌وارش****هم نافه هم آهوان شکارش
وز حلقه زلف وقت نخجیر****بر گردن شیر بست زنجیر
از چهره گل از لب انگبین کرد****کان دید طبرزد آفرین کرد
دلداده هزار نازنینش****در آرزوی گل انگبینش
زلفش ره بوسه خواه می‌رفت****مژگانش خدادهاد می‌گفت
زلفش به کمند پیش می‌خواند****مژگانش به دور باش می‌راند
برده بدو رخ ز ماه بیشی****گل را دو پیاده داده پیشی
قدش چو کشیده زاد سروی****رویش چو به سرو بر تذروی
لبهاش که خنده بر شکرزد****انگشت کشیده بر طبرزد
لعلش که حدیث بوس می‌کرد****بر تنگ شکر فسوس می‌کرد
چاه زنخش که سر گشاده****صد دل به غلط در او فتاده
زلفش رسنی فکنده در راه****تا هر که فتد برآرد از چاه
با اینهمه ناز و دلستانی****خون شد جگرش ز مهربانی
در پرده که راه بود بسته****می‌بود چو پرده بر شکسته
می‌رفت نهفته بر سر بام****نظاره‌کنان ز صبح تا شام
تا مجنون را چگونه بیند****با او نفسی کجا نشیند
او را به کدام دیده جوید****با او غم دل چگونه گوید
از بیم رقیب و ترس بدخواه****پوشیده بنیم شب زدی آه
چون شمع به زهر خنده می‌زیست****شیرین خندید و تلخ بگریست
گل را به سرشک می‌خراشید****وز چوب رفیق می‌تراشید
می‌سوخت به آتش جدائی****نه دود در او نه روشنائی
آیینه درد پیش می‌داشت****مونس ز خیال خویش می‌داشت
پیدا شغبی چو باد می‌کرد****پنهان جگری چو خاک می‌خورد
جز سایه نبود پرده‌دارش****جز پرده کسی نه غمگسارش
از بس که به سایه راز می‌گفت****همسایه او به شب نمی‌خفت
می‌ساخت میان آب و آتش****گفتی که پریست آن پریوش
خنیاگر زن صریر دوک است****تیر آلت جعبه ملوکست
او دوک دو سرفکنده از چنگ****برداشته تیر یکسر آهنگ
از یک سر تیر کارگر شد****سرگردان دوک از آن دو سر شد
دریا دریا گهر بر آهیخت****کشتی کشتی زدیده می‌ریخت
می‌خورد غمی به زیر پرده****غم خورده ورا و غم نخورده
در گوش نهاده به زیر پرده****چون حلقه نهاده گوش بر در
با حلقه گوش خویش می‌ساخت****وان حلقه به گوش کس نینداخت
در جستن نور چشمه ماه****چون چشمه بمانده چشم بر راه
تا خود که بدو پیامی آرد****زآرام دلش سلامی آرد
بادی که ز نجد بردمیدی****جز بوی وفا در او ندیدی
وابری که از آن طرف گشادی****جز آب لطف بدو ندادی
هرجا که ز کنج خانه می‌دید****بر خود غزلی روانه می‌دید
هر طفل که آمدی ز بازار****بیتی گفتی نشانده‌بر کار
هرکس که گذشت زیر بامش****می‌داد به بیتکی پیامش
لیلی که چنان ملاحتی داشت****در نظم سخن فصاحتی داشت
ناسفته دری و در همی سفت****چون خود همه بیت بکر می‌گفت
بیتی که ز حسب حال مجنون****خواندی به مثل چو در مکنون
آنرا دگری جواب گفتی****آتش بشنیدی آب گفتی
پنهان ورقی به خون سرشتی****وان بیتک را بر او نوشتی
بر راهگذر فکندی از بام****دادی ز سمن به سرو پیغام
آن رقعه کسی که بر گرفتی****برخواندی و رقص در گرفتی
بردی و بدان غریب دادی****کز وی سخن غریب زادی
او نیز بدیهه‌ای روانه****گفتی به نشان آن نشانه
زین گونه میان آن دو دلبند****می‌رفت پیام گونه‌ای چند
زاوازه آن دو بلبل مست****هر بلبله‌ای که بود بشکست
زان هردو بریشم خوش آواز****بر ساز بسی بریشم ساز
بر رورد رباب و ناله چنگ****یک رنگ نوای آن دو آهنگ
زایشان سخنی به نکته راندن****وز چنگ زدن ز نای خواندن
از نغمه آن دو هم ترانه****مطرب شده کودکان خانه
خصمان در طعنه باز کردند****در هر دو زبان دراز کردند
وایشان ز بد گزاف گویان****خود را به سرشک دیده شویان
بودند بر این طریق سالی****قانع به خیال و چون خیالی
چون پرده کشید گل به صحرا****شد خاک به روی گل مطرا
خندید شکوفه بر درختان****چون سکه روی نیکبختان
از لاله سرخ و از گل زرد****گیتی علم دو رنگ بر کرد
از برگ و نوا به باغ و بستان****با برگ و نوا هزار دستان
سیرابی سبزه‌های نوخیز****از لولو تر زمرد انگیز
لاله ز ورق فشانده شنگرف****کافتاده سیاهیش بر آن حرف
زلفین بنفشه از درازی****در پای فتاده وقت بازی
غنچه کمر استوار می‌کرد****پیکان کشیی ز خار می‌کرد
گل یافت ستبرق حریری****شد باد به گوشواره‌گیری
نیلوفر از آفتاب گلرنگ****بر آب سپر فکند بی جنگ
سنبل سر نافه باز کرده****گل دست بدو دراز کرده
شمشاد به جعد شانه کردن****گلنار به نار دانه کردن
نرگس ز دماغ آتشین تاب****چون تب زدگان بجسته از خواب
خورشید ز قطره‌های باده****خون از رگ ارغوان گشاده
زان چشمه سیم کز سمن رست****نسرین ورقی که داشت می‌شست
گل دیده ببوس باز می‌کرد****چون مثل ندید ناز می‌کرد
سوسن نه زبان که تیغ در بر****نی نی غلطم که تیغ بر سر
مرغان زبان گرفته چون زاغ****بگشاده زبان مرغ در باغ
دراج زدل کبابی انگیخت****قمری نمکی ز سینه می‌ریخت
هر فاخته بر سر چناری****در زمزمه حدیث یاری
بلبل ز درخت سرکشیده****مجنون صفت آه برکشیدی
گل چون رخ لیلی از عماری****بیرون زده سر به تاجداری
در فصل گلی چنین همایون****لیلی ز وثاق رفت بیرون
بند سر زلف تاب داده****گلراز بنفشه آب داده
از نوش لبان آن قبیله****گردش چو گهر یکی طویله
ترکان عرب نشینشان نام****خوش باشد ترک‌تازی اندام
در حلقه آن بتان چون حور****می‌رفت چنانکه چشم به دور
تا سبزه باغ را به بیند****در سایه سرخ گل نشیند
با نرگس تازه جام گیرد****با لاله نبید خام گیرد
از زلف دهد بنفشه را تاب****وز چهره گل شکفته را آب
آموزد سرو را سواری****شوید ز سمن سپید کاری
از نافه غنچه باج خواهد****وز ملک چمن خراج خواهد
بر سبزه ز سایه نخل بندد****بر صورت سرو و گل بخندد
نه‌نه غرضش نه این سخن بود****نه سرو و گل و نه نسترن بود
بودس غرض آنکه در پناهی****چون سوختگان برآرد آهی
با بلبل مست راز گوید****غمهای گذشته باز گوید
یابد ز نسیم گلستانی****از یار غریب خود نشانی
باشد که دلش گشاده گردد****باری ز دلش فتاده گردد
نخلستانی بدان زمین بود****کارایش نقشبند چین بود
از حله به حله نخل گاهش****در باغ ارم گشاده راهش
نزهت گاهی چنان گزیده****در بادیه چشم کس ندیده
لیلی و دگر عروس نامان****رفتند بدان چمن خرامان
چون گل به میان سبزه بنشست****بر سبزه ز سایه گل همی‌بست
هرجا که نسیم او درآمد****سوسن بشکفت و گل برآمد
بر هر چمنی که دست می‌شست****شمشاد دمید و سرو می‌رست
با سرو بنان لاله رخسار****آمد به نشاط و خنده در کار
تا یک چندی نشاط می‌ساخت****آخر ز نشاطگه برون تاخت
تنها بنشست زیر سروی****چون بر پر طوطیی تذروی
بر سبزه نشسته خرمن گل****نالید چو در بهار بلبل
نالید و بناله در نهانی****می‌گفت ز روی مهربانی
کای یار موافق وفادار****وی چون من وهم به من سزاوار
ای سرو جوانه جوانمرد****وی با دل گرم و با دم سرد
آی از در آنکه در چنین باغ****آیی و زدائی از دلم داغ
با من به مراد دل نشینی****من نارون و تو سرو بینی
گیرم ز منت فراغ من نیست****پروای سرای و باغ من نیست
آخر به زبان نیکنامی****کم زآنکه فرستیم پیامی؟
ناکرده سخن هنوز پرواز****کز رهگذری برآمد آواز
شخصی غزلی چو در مکنون****می‌خواند ز گفتهای مجنون
کی پرده در صلاح کارم****امید تو باد پرده دارم
مجنون به میان موج خونست****لیلی به حساب کار چونست
مجنون جگری همی‌خراشد****ثلیلی نمک از که می‌تراشد
مجنون به خدنگ خار سفته است****لیلی به کدام ناز خفته است
مجنون به هزار نوحه نالد****لیلی چه نشاط می‌سکالد
مجنون همه درد و داغ دارد****لیلی چه بهار و باغ دارد
مجنون کمر نیاز بندد****لیلی به رخ که باز خندد
مجنون ز فراق دل رمیداست****لیلی به چه راحت آرمید است
لیلی چو سماع این غزل کرد****بگریست وز گریه سنگ حل کرد
زانسرو بنان بوستانی****می‌دید در او یکی نهانی
کز دوری دوست بر چه سانست****بر دوست چگونه مهربانست
چون باز شدند سوی خانه****شد در صدف آن در یگانه
داننده راز راز ننهفت****با مادرش آنچه دید بر گفت
تا مادر مشفقش نوازد****در چاره گریش چاره سازد
مادر ز پی عروس ناکام****سرگشته شده چو مرغ در دام
می‌گفت گرش گذارم از دست****آن شیفته گشت و این شود مست
ور صابریی بدو نمایم****بر ناید ازو وزو برآیم
بر حسرت او دریغ می‌خورد****می‌خورد دریغ و صبر می‌کرد
لیلی که چو گنج شد حصاری****می‌بود چو ماه در عماری
می‌زد نفسی گرفته چون میغ****می‌خورد غمی نهفته چون تیغ
دلتنگ چنانکه بود می‌زیست****بی‌تنگ دلی به عشق در کیست

بخش ۲ - نعت پیغمبر اکرم (ص)

ای شاه سوار ملک هستی****سلطان خرد به چیره دستی
ای ختم پیمبران مرسل****حلوای پسین و ملح اول
نوباوه باغ اولین صلب****لشکرکش عهد آخرین تلب
ای حاکم کشور کفایت****فرمانده فتوی ولایت
هرک آرد با تو خودپرستی****شمشیر ادب خورد دو دستی
ای بر سر سدره گشته راهت****وی منظر عرش پایگاهت
ای خاک تو توتیای بینش****روشن بتو چشم آفرینش
شمعی که نه از تو نور گیرد****از باد بروت خود بمیرد
ای قائل افصح القبایل****یک زخمی اوضح الدلایل
دارنده حجت الهی****داننده راز صبحگاهی
ای سید بارگاه کونین****نسابه شهر قاب قوسین
رفته ز ولای عرش والا****هفتاد هزار پرده بالا
ای صدر نشین عقل و جان هم****محراب زمین و آسمان هم
گشته زمی آسمان ز دینت****نی‌نی شده آسمان زمینت
ای شش جهه از تو خیره مانده****بر هفت فلک جنیبه رانده
شش هفت هزار سال بوده****کین دبدبه را جهان شنوده
ای عقل نواله پیچ خوانت****جان بنده نویس آستانت
هر عقل که بی تو عقل برده****هر جان که نه مرده تو مرده
ای کینت و نام تو موید****بوالقاسم وانگهی محمد
عقل ارچه خلیفه شگرف است****بر لوح سخن تمام حرف است
هم مهر مویدی ندارد****تا مهر محمدی ندارد
ای شاه مقربان درگاه****بزم تو ورای هفت خرگاه
صاحب طرف ولایت جود****مقصود جهان جهان مقصود
سر جوش خلاصه معانی****سرچشمه آب زندگانی
خاک تو ادیم روی آدم****روی تو چراغ چشم عالم
دوران که فرس نهاده تست****با هفت فرس پیاده تست
طوف حرم تو سازد انجم****در گشتن چرخ پی کندگم
آن کیست که بر بساط هستی****با تو نکند چو خاک پستی
اکسیر تو داد خاک را لون****وز بهر تو آفریده شد کون
سر خیل توئی و جمله خیلند****مقصود توئی همه طفیلند
سلطان سریر کایناتی****شاهنشه کشور حیاتی
لشگر گه تو سپهر خضرا****گیسوی تو چتر و غمزه طغرا
وین پنج نماز کاصل توبه است****در نوبتی تو پنج نوبه است
در خانه دین به پنج بنیاد****بستی در صد هزار بیداد
وان پیر حیائی خدا ترس****با شیر خدای بود همدرس
هر چار ز یک نورد بودند****ریحان یک آبخورد بودند
زین چار خلیفه ملک شدراست****خانه به چهار حد مهیاست
ز آمیزش این چهارگانه****شد خوش نمک این چهارخانه
دین را که چهار ساق دادی****زینگونه چهار طاق دادی
چون ابروی خوب تو در آفاق****هم جفت شد این چهار وهم طاق
از حلقه دست بند این فرش****یک رقص تو تا کجاست تا عرش
ای نقش تو معرج معانی****معراج تو نقل آسمانی
از هفت خزینه در گشاده****بر چهار گهر قدم نهادن
از حوصله زمانه تنگ****بر فرق فلک زده شباهنگ
چون شب علم سیاه برداشت****شبرنگ تو رقص راه برداشت
خلوتگه عرش گشت جایت****پرواز پری گرفت پایت
سر برزده از سرای فانی****بر اوج سرای ام هانی
جبریل رسید طوق در دست****کز بهر تو آسمان کمر بست
بر هفت فلک دو حلقه بستند****نظاره تست هر چه هستند
برخیز هلا نه وقت خوابست****مه منتظر تو آفتابست
در نسخ عطارد از حروفت****منسوخ شد آیت وقوفت
زهره طبق نثار بر فرق****تا نور تو کی برآید از شرق
خورشید به صورت هلالی****زحمت ز ره تو کرده خالی
مریخ ملازم یتاقت****موکب رو کمترین وشاقت
دراجه مشتری بدان نور****از راه تو گفته چشم بد دور
کیوان علم سیاه بر دوش****در بندگی تو حلقه در گوش
در کوکبه چنین غلامان****شرط است برون شدن خرامان
امشب شب قدرتست بشتاب****قدر شب قدر خویش دریاب
ای دولتی آن شبی که چون روز****گشت از قدم تو عالم افروز
پرگار به خاک در کشیدی****جدول به سپهر بر کشیدی
برقی که براق بود نامش****رفق روش تو کرد رامش
بر سفت چنان نسفته تختی****طیاره شدی چو نیک بختی
زآنجا که چنان یک اسبه راندی****دوران دواسبه را بماندی
ربع فلک از چهارگوشه****داده ز درت هزار خوشه
از سرخ و سپید دخل آن باغ****بخش نظر تو مهر ما زاغ
بر طره هفت بام عالم****نه طاس گذاشتی نه پرچم
هم پرچم چرخ را گسستی****هم طاسک ماه را شکستی
طاوس پران چرخ اخضر****هم بال فکنده با تو هم پر
جبریل ز همرهیت مانده****(الله معک) ز دور خوانده
میکائیلت نشانده بر سر****واورده به خواجه تاش دیگر
اسرافیل فتاده در پای****هم نیم رهت بمانده برجای
رفرف که شده رفیق راهت****برده به سریر سدره گاهت
چون از سر سدره بر گذشتی****اوراق حدوث در نوشتی
رفتی ز بساط هفت فرشی****تا طارم تنگبار عرشی
سبوح زنان عرش پایه****از نور تو کرده عرش سایه
از حجله عرش بر پریدی****هفتاد حجاب را دریدی
تنها شدی از گرانی رخت****هم تاج گذاشتی و هم تخت
بازار جهت بهم شکستی****از زحمت تحت وفوق رستی
خرگاه برون زدی ز کونین****در خیمه خاص قاب قوسین
هم حضرت ذوالجلال دیدی****هم سر کلام حق شنیدی
از غایت وهم و غور ادراک****هم دیدن وهم شنودنت پاک
درخواستی آنچه بود کامت****درخواسته خاص شد به نامت
از قربت حضرت الهی****باز آمدی آنچنانکه خواهی
گلزار شکفته از جبینت****توقیع کرم در آستینت
آورده برات رستگاران****از بهر چو ما گناهکاران
ما را چه محل که چون تو شاهی****در سایه خود کند پناهی
زآنجا که تو روشن آفتابی****بر ما نه شگفت اگر نتابی
دریای مروتست رایت****خضرای نبوتست جایت
شد بی تو به خلق بر مروت****بر بسته‌تر از در نبوت
هر که از قدم تو سرکشیده****دولت قلمیش در کشیده
وان کو کمر وفات بسته****بر منظره ابد نشسته
باغ ارم از امید و بیمت****جزیت ده نافه نسیمت
ای مصعد آسمان نوشته****چون گنج به خاک بازگشته
از سرعت آسمان خرامی****سری بگشای بر نظامی
موقوف نقاب چند باشی****در برقع خواب چند باشی
برخیز و نقاب رخ برانداز****شاهی دو سه را به رخ درانداز
این سفره ز پشت بار برگیر****وین پرده ز روی کار برگیر
رنگ از دو سیه سفید بزدای****ضدی ز چهار طبع بگشای
یک عهد کن این دو بی‌وفا را****یک دست کن این چهار پا را
چون تربیت حیات کردی****حل همه مشکلات کردی
زان نافه به باد بخش طیبی****باشد که به ما رسد نصیبی
زان لوح که خواندی از بدایت****در خاطر ما فکن یک آیت
زان صرف که یافتیش بی‌صرف****در دفتر ما نویس یک حرف
بنمای به ما که ما چه نامیم****وز بت گر و بت شکن کدامیم
ای کار مرا تمامی از تو****نیروی دل نظامی از تو
زین دل به دعا قناعتی کن****وز بهر خدا شفاعتی کن
تا پرده ما فرو گذارند****وین پرده که هست بر ندارند

بخش ۲۰ - خواستاری ابن‌سلام لیلی را

فهرست کش نشاط این باغ****بر ران سخن چنین کشد داغ
کانروز که مه به باغ می‌رفت****چون ماه دو هفته کرده هر هفت
گل بر سر سرو دسته بسته****بازار گلاب و گل شکسته
زلفین مسلسلش گره‌گیر****پیچیده چو حلقه‌های زنجیر
در ره ز بنی‌اسد جوانی****دیدش چو شکفته گلستانی
شخصی هنری به سنگ و سایه****در چشم عرب بلند پایه
بسیار قبیله و قرابات****کارش همه خدمت و مراعات
گوش همه خلق بر سلامش****بخت ابن‌سلام کرده نامش
هم سیم خدا و هم قوی پشت****خلقی سوی او کشیده انگشت
از دیدن آن چراغ تابان****در چاره چو باد شد شتابان
آگه نه که گرچه گنج بازد****با باد چراغ در نسازد
چون سوی و طنگه آمد از راه****بودش طمع وصال آن ماه
مه را نگرفت کس در آغوش****این نکته مگر شدش فراموش
چاره طلبید و کس فرستاد****در جستن عقد آن پریزاد
تا لیلی را به خواستاری****در موکب خود کشد عماری
نیرنگ نمود و خواهش انگیخت****خاکی شد و زر چو خاک می‌ریخت
پذرفت هزار گنج شاهی****وز رم گله بیش از آنکه خواهی
چون رفت میانجی سخنگوی****در جستن آن نگار دلجوی
خواهش کریی بدست بوسی****می‌کرد ز بهر آن عروسی
هم مادر و هم پدر نشستند****وامید در آن حدیث بستند
گفتند سخن به جای خویش است****لیکن قدری درنگ پیش است
کاین تازه بهار بوستانی****دارد عرضی ز ناتوانی
چون ماه ز بهیش باز خندیم****شکرانه دهیم و عقد بندیم
این عقد نشان سود باشد****انشاء الله که زود باشد
اما نه هنوز روزکی چند****می‌باید شد به وعده خرسند
تا غنچه گل شکفته گردد****خار از در باغ رفته گردد
گردنش به طوق زر درآریم****با طوق زرش به تو سپاریم
چون ابن‌سلام ازان نیازی****شد نامزد شکیب سازی
مرکب به دیار خویشتن راند****بنشست و غبار خویش بنشاند

بخش ۲۱ - رسیدن نوفل به مجنون

لیلی پس پرده عماری****در پرده‌دری ز پرده داری
از پرده نام و ننگ رفته****در پرده نای و چنگ رفته
نقل دهن غزل سرایان****ریحانی مغز عطر سایان
در پرده عاشقان خنیده****زخم دف مطربان چشیده
افتاده چو زلف خویش درتاب****بی‌مونس و بیقرار و بیخواب
مجنون رمیده نیز در دشت****سرگشته چو بخت خویش می‌گشت
بی‌عذر همی دوید عذرا****در موکب وحشیان صحرا
بوری به هزار زور می‌راند****بیتی به هزار درد می‌خواند
بر نجد شدی ز تیر وجدی****شیخانه ولی نه شیخ نجدی
بر زخمه عشق کوفتی پای****وز صدمه آه روفتی جای
هر عاشق کاه وی شنیدی****هر جامه که داشتی دریدی
از نرم‌دلان ملک آن بوم****بود آهنی آب داده چون موم
نوفل نامی که از شجاعت****بود آنطرفش به زیر طاعت
لشگر شکنی به زخم شمشیر****در مهر غزال و در غضب شیر
هم حشمت گیر و هم حشم‌دار****هم دولتمند و هم درم‌دار
روزی ز سر قوی سلاحی****آمد به شکار آن نواحی
در رخنه غارهای دلگیر****می‌گشت به جستجوی نخجیر
دید آبله پای دردمندی****بر هر موئی ز مویه‌بندی
محنت زده غریب و رنجور****دشمن کامی ز دوستان دور
وحشی شده از میان مردم****وحشی دو سه اوفتاده دردم
پرسید ز خوی و از خصالش****گفتند چنانکه بود حالش
کز مهر زنی بدین حزینی****دیوانه شد این چنین که بینی
گردد شب و روز بیت گویان****آن غالیه را زیاد جویان
هر باد که بوی او رساند****صد بیت و غزل بدو بخواند
هر ابر کزان دیار پوید****شعری چو شکر بدو بگوید
آیند مسافران زهر بوم****بینند در این غریب مظلوم
آرند شراب یا طعامی****باشد که بدو دهند جامی
گیرد به هزار جهد یک جام****وان نیز به یاد آن دلارام
در کار همه شمارش اینست****اینست شمار کارش اینست
نوفل چو شنید حال مجنون****گفتا که ز مردمی است اکنون
کاین دل شده را چنانکه دانم****کوشم که به کام دل رسانم
از پشت سمند خیزران دست****ران بازگشاد و بر زمین جست
آنگاه ورا به پیش خود خواند****با خویشتنش به سفره بنشاند
می‌گفت فسانهای گرمش****چندانکه چو موم کرد نرمش
گوینده چو دیدگان جوانمرد****بی‌دوست نواله‌ای نمی‌خورد
هرچه آن نه حدیث دوست بودی****گر خود همه مغز پوست بودی
از هر نمطی که قصه می‌خواند****جز در لیلی سخن نمی‌راند
وان شیفته زره رمیده****زآنها که شنیده آرمیده
خوشدل شد و آرمیده با او****هم خورد و هم آشمید با او
با او به بدیهه خوش درآمد****چون دید حریف خوش برآمد
می‌زد جگرش چو مغز برجوش****می‌خواند قصیدهای چون نوش
بر هر سخنی به خنده خوش****می‌گفت بدیهه‌ای چو آتش
وان چرب‌سخن به خوش جوابی****می‌کرد عمارت خرابی
کز دوری آن چراغ پرنور****هان تا نشوی چو شمع رنجور
کورا به زر و به زور بازو****گردانم با تو هم ترازو
گر مرغ شود هوا بگیرد****هم چنگ منش قفا بگیرد
گر باشد چو شراره در سنگ****از آهنش آورم فرا چنگ
تا همسر تو نگردد آن ماه****از وی نکنم کمند کوتاه
مجنون ز سر امیدواری****می‌کرد به سجده حق گزاری
کاین قصه که عطر سای مغزست****گر رنگ و فریب نیست نغزست
او را به چو من رمیده خوئی****مادر ندهد به هیچ روئی
گل را نتوان به باد دادن****مه زاده به دیو زاد دادن
او را سوی ما کجا طوافست****دیوانه و ماه نو گزافست
شستند بسی به چاره‌سازی****پیراهن ما نشد نمازی
کردند بسی سپید سیمی****از ما نشد این سیه گلیمی
گر دست ترا کرامتی هست****آن دسترسی بود نه زین دست
اندیشه کنم که وقت یاری****در نیمه رهم فروگذاری
ناآمده این شکار در شست****داری زمن وز کار من دست
آن باد که این دهل زبانی****باشد تهی از تهی میانی
گر عهد کنی بدانچه گفتی****مزدت باشد که راه رفتی
ور چشمه این سخن سرابست****بگذار مرا ترا ثوابست
تا پیشه خویش پیش گیرم****خیزم پی کار خویش گیرم
نوفل ز نفیر زاری او****شد تیز عنان به یاری او
بخشود بر آن غریب همسال****هم سال تهی نه بلکه هم حال
میثاق نمود و خورد سوگند****اول به خدائی خداوند
وانگه به رسالت رسولش****کایمان ده عقل شد قبولش
کز راه وفا به گنج و شمشیر****کوشم نه چو گرگ بلکه چون شیر
نه صبر بود نه خورد و خوابم****تا آنچه طلب کنم بیابم
لیکن به توام توقعی هست****کز شیفتگی رها کنی دست
بنشینی و ساکنی پذیری****روزی دو سه دل به دست‌گیری
از تو دل آتشین نهادن****وز من در آهنین گشادن
چون شیفته شربتی چنان دید****در خوردن آن نجات جان دید
آسود و رمیدگی رها کرد****با وعده آن سخن وفا کرد
می‌بود به صبر پای بسته****آبی زده آتشی نشسته
با او به قرار گاه او تاخت****در سایه او قرارگه ساخت
گرمابه زد و لباس پوشید****آرام گرفت و باده نوشید
بر رسم عرب عمامه در بست****با او به شراب و رود بنشست
چندین غزل لطیف پیوند****گفت از جهت جمال دلبند
نوفل به سرش ز مهربانی****می‌کرد چو ابر درفشانی
چون راحت پوشش و خورش یافت****آراسته شد که پرورش یافت
شد چهره زردش ارغوانی****بالای خمیده خیزرانی
وآن غالیه گون خط سیاهش****پرگار کشید کرد ماهش
زان گل که لطافت نفس داد****باد آنچه ربود باز پس داد
شد صبح منیر باز خندان****خورشید نمود باز دندان
زنجیری دشت شد خردمند****از بندی خانه دور شد بند
در باغ گرفت سبزه آرام****دادند بدست سرخ گل جام
مجنون به سکونت و گرانی****شد عاقل مجلس معانی
وان مهتر میهمان نوازش****می‌داشت به صد هزار نازش
بی‌طلعت او طرب نمی‌کرد****می جز به جمال او نمی‌خورد
ماهی دو سه در نشاط کاری****کردند به هم شراب‌خواری
روزی دو بدو نشسته بودند****شادی و نشاط می‌فزودند
مجنون ز شکایت زمانه****بیتی دو سه گفت عاشقانه
کای فارغ از آه دودناکم****بر باد فریب داده خاکم
صد وعده مهر داده بیشی****با نیم وفا نکرده خویشی
پذرفته که پیشت آورم نوش****پذرفته خویش کرده فرموش
آورده مرا به دلفریبی****وا داده بدست ناشکیبی
دادیم زبان به مهر و پیوند****و امروز همی کنی زبان بند
صد زخم زبان شنیدم از تو****یک مرهم دل ندیدم از تو
صبرم شد و عقل رخت بربست****دریاب و گرنه رفتم از دست
دلداری بی‌دلی نمودن****وانگه به خلاف قول بودن
دور اوفتد از بزرگواری****یاران به از این کنند یاری
قولی که در او وفا نه‌بینم****از چون تو کسی روا نه‌بینم
بی‌یار منم ضعیف و رنجور****چون تشنه ز آب زندگی دور
شرطست به تشنه آب دادن****گنجی به ده خراب دادن
گر سلسله مرا کنی ساز****ورنه شده گیر شیفته‌ای باز
گر لیلی را به من رسانی****ورنه نه من و نه زندگانی

بخش ۲۲ - جنگ کردن نوفل با قبیله لیلی

نوفل ز چنین عتاب دلکش****شد نرم چنانکه موم از آتش
برجست و به عزم راه کوشید****شمشیر کشید و درع پوشید
صد مرد گزین کارزاری****پرنده چو مرغ در سواری
آراسته کرد و رفت پویان****چون شیر سیاه جنگ پویان
چون بر در آن قبیله زد گام****قاصد طلبید و داد پیغام
کاینک من و لشگری چو آتش****حاضر شده‌ایم تند و سرکش
لیلی به من آورید حالی****ورنه من و تیغ لاابالی
تا من بنوازشی که دانم****او را به سزای او رسانم
هم کشته تشنه آب یابد****هم آب رسان ثواب یابد
چون قاصد شد پیام او برد****شد شیشه مهر در میان خرد
دادند جواب کین نه راهست****لیلی نه گلیچه قرص ماهست
کس را سوی ماه دسترس نیست****نه کار تو کار هیچکس نیست
او را چه بری که آفتابست****تو دیو رجیم و او شهابست
شمشیر کشی کشیم در جنگ****قاروره زنی زنیم بر سنگ
قاصد چو شنید کام و ناکام****باز آمد و باز داد پیغام
بار دگرش به خشمناکی****فرمود که پای‌دار خاکی
کای بیخبران ز تیغ تیزم****فارغ ز هیون گرم خیزم
از راه کسی که موج دریاست****خیزید و گرنه فتنه برخاست
پیغام رسان او دگر بار****آورد پیام ناسزاوار
آن خشم چنان در او اثر کرد****کاتش ز دلش زبان بدر کرد
با لشکر خود کشیده شمشیر****افتاد در آن قبیله چون شیر
وایشان بهم آمدند چون کوه****برداشته نعره‌ای به انبوه
بر نوفلیان عنان گشادند****شمشیر به شیر در نهادند
دریای مصاف گشت جوشان****گشتند مبارزان خروشان
شمشیر ز خون جام بر دست****می‌کرد به جرعه خاک را مست
سر پنجه نیزه دلیران****پنجه شکن شتاب شیران
مرغان خدنگ تیز رفتار****برخوردن خون گشاده منقار
پولاده تیغ مغز پالای****سرهان سران فکنده بر پای
غریدن تازیان پرجوش****کر کرده سپهر و ماه را گوش
از صاعقه اجل که می‌جست****پولاد به سنگ در نمی‌رست
زوبین بلا سیاست‌انگیز****سر چون سر موی دیلمان تیز
خورشید درفش ده زبانه****چون صبح دریده ده نشانه
شیران سیاه در دریدن****دیوان سپید در دویدن
هرکس به مصاف در سواری****مجنون به حساب جان سپاری
هرکس فرسی به جنگ میراند****او جمله دعای صلح می‌خواند
هرکس طللی به تیغ می‌کشت****او خویشتن از دریغ می‌کشت
می‌کرد چو حاجیان طوافی****انگیخته صلحی از مصافی
گر شرم نیامدیش چون میغ****بر لشگر خویشتن زدی تیغ
گر طعنه زنش معاف کردی****با موکب خود مصاف کردی
گر خنده دشمنان ندیدی****اول سر دوستان بریدی
گر دست رسش بدی به تقدیر****برهم سپران خود زدی تیر
گر دل نزدیش پای پشتی****پشتی گر خویش را به کشتی
می‌بود در این سپاه جوشان****بر نصرت آن سپاه کوشان
اینجا به طلایه رخش رانده****وآنجا به یزک دعا نشانده
از قوم وی ار سری فتادی****بر دست برنده بوس دادی
وآن کشته که بد ز خیل یارش****می‌شست به چشم سیل بارش
کرده سر نیزه زین طرف راست****سر نیزه فتح از آنطرف خواست
گر لشگر او شدی قوی‌دست****هم تیر بریختی و هم شست
ور جانب یار او شدی چیر****غریدی از آن نشاط چون شیر
پرسید یکی که‌ای جوانمرد****کز دو زنی چو چرخ ناورد
ما از پی تو به جان سپاری****با خصم ترا چراست یاری
گفتا که چو خصم یار باشد****با تیغ مرا چکار باشد
با خصم نبرد خون توان کرد****با یار نبرد چون توان کرد
از معرکه‌ها جراحت آید****اینجا همه بوی راحت آید
آن جانب دست یار دارد****کس جانب یار خوار دارد؟
میل دل مهربانم آنجاست****آنجا که دلست جانم آنجاست
شرطت به پیش یار مردن****زو جان ستدن ز من سپردن
چون جان خود این چنین سپارم****بر جان شما چه رحمت آرم
نوفل به مصاف تیغ در دست****می‌کشت بسان پیل سرمست
می‌برد به هر طریده جانی****افکند به حمله جهانی
هرسو که طواف زد سر افشاند****هرجا که رسید جوی خون راند
وان تیغ زنان که لاف جستند****تا اول شب مصاف جستند
چون طره این کبود چنبر****بر جبهت روز ریخت عنبر
زاین گرجی طره برکشیده****شد روز چو طره سربریده
آن هردو سپه زهم بریدند****بر معرکه خوابگه گزیدند
چون مار سیاه مهره برچید****ضحاک سپیده‌دم بخندید
در دست مبارزان چالاک****شد نیزه بسان مار ضحاک
در گرد قبیله گاه لیلی****چون کوه رسیده بود خیلی
از پیش و پس قبیله یاران****کردند بسیج تیر باران
نوفل که سپاهی آنچنان دید****جز صلح دری زدن زیان دید
انگیخت میانجیی ز خویشان****تا صلح دهد میان ایشان
کاینجا نه حدیث تیغ بازیست****دلالگیی به دل نوازیست
از بهر پری زده جوانی****خواهم ز شما پری نشانی
وز خاصه خویشتن در اینکار****گنجینه فدا کنم به خروار
گر کردن این عمل صوابست****شیرین‌تر از این سخن جوابست
ور زانکه شکر نمی‌فروشید****در دادن سرکه هم مکوشید
چون راست نمی‌کنید کاری****شمشیر زدن چراست باری
چون کرد میانجی این سرآغاز****گشت آن دو سپه زیکدیگر باز
چون خواهش یکدگر شنیدند****از کینه کشی عنان کشیدند
صلح آمد دور باش در چنگ****تا از دو گروه دور شد جنگ

بخش ۲۳ - عتاب کردن مجنون با نوفل

مجنون چو شنید بوی آزرم****کرد از سر کین کمیت را گرم
بانوفل تیغ‌زن برآشفت****کی از تو رسیده جفت با جفت!
احسنت زهی امیدواری****به زین نبود تمام کاری
این بود بلندی کلاهت؟****شمشیر کشیدن سپاهت؟
این بود حساب زورمندیت؟****وین بود فسون دیو بندیت؟
جولان زدن سمندت این بود؟****انداختن کمندت این بود؟
رایت که خلاف رای من کرد****نیکو هنری به جای من کرد
آن دوست که بد سلام دشمن****کردیش کنون تمام دشمن
وان در که بد از وفا پرستی****بر من به هزار قفل بستی
از یاری تو بریدم ای یار****بردی زه کار من زهی کار
بس رشته که بگسلد زیاری****بس قایم کافتد از سواری
بس تیر شبان که در تک افتاد****بر گرگ فکند و بر سگ افتاد
گرچه کرمت بلند نامست****در عهده عهد ناتمامست
نوفل سپر افکنان ز حربش****بنواخت به رفقهای چربش
کز بی‌مددی و بی‌سپاهی****کردم به فریب صلح خواهی
اکنون که به جای خود رسیدم****نز تیغ برنده خو بریدم
لشگر ز قبیله‌ها بخوانم****پولاد به سنگ درنشانم
ننشینم تا به زخم شمشیر****این یاوه ز بام ناورم زیر
وآنگه ز مدینه تا به بغداد****در جمع سپاه کس فرستاد
در جستن کین ز هر دیاری****لشگر طلبید روزگاری
آورد به هم سپاهی انبوه****پس پره کشید کوه تا کوه

بخش ۲۴ - مصاف کردن نوفل بار دوم

گنجینه گشای این خزینه****سرباز کند ز گنج سینه
کانروز که نوفل آن سپه راند****بیننده بدو شگفت درماند
از زلزله مصاف خیزان****شد قله بوقبیس ریزان
خصمان چو خروش او شنیدند****در حرب شدند وصف کشیدند
سالار قبیله با سپاهی****بر شد به سر نظاره گاهی
صحرا همه نیزه دید و خنجر****وافاق گرفته موج لشگر
از نعره کوس و ناله نای****دل در تن مرده می‌شد از جای
رایی نه که جنگ را بسیچد****رویی نه که روی از آن بپیچد
زانگونه که بود پای بفشرد****سیل آمد و رخت بخت را برد
قلب دو سپه بهم بر افتاد****هر تیغ که رفت بر سر افتاد
از خون روان که ریگ می‌شست****از ریگ روان عقیق می‌رست
دل مانده شد از جگر دریدن****شمشیر خجل ز سر بریدن
شمشیر کشید نوفل گرد****می‌کرد به حمله کوه را خرد
می‌ساخت چو اژدها نبردی****زخمی و دمی دمی و مردی
برهر که زدی کدینه گرز****بشکستی اگرچه بودی البرز
بر هر ورقی که تیغ راندی****در دفتر او ورق نماندی
کردند نبردی آنچنان سخت****کز اره تیغ تخته شد تخت
یاران چو کنند همعنانی****از سنگ برآورند خانی
پر کندگی از نفاق خیزد****پیروزی از اتفاق خیزد
بر نوفلیان خجسته شد روز****گشتند به فال سعد فیروز
بر خصم زدند و برشکستند****کشتند و بریختند و خستند
جز خسته نبود هر که جان برد****وان نیز که خسته بود می‌مرد
پیران قبیله خاک بر سر****رفتند به خاکبوس آن در
کردند بی خروش و فریاد****کی داور داد ده بده داد
ای پیش تو دشمن تو مرده****ما را همه کشته گیر و برده
با ما دو سه خسته نیزه و تیر****بر دست مگیر و دست ما گیر
یک ره بنه این قیامت از دست****کاخر به جز این قیامتی هست
تا دشمن تو سلیح پوشد****شمشیر تو به که باز کوشد
ما کز پی تو سپر فکندیم****گر عفو کنی نیازمندیم
پیغام به تیر و نیزه تا چند****با بی‌سپران ستیزه تا چند
یابنده فتح کان جزع دید****بخشود و گناه رفته بخشید
گفتا که عروس بایدم زود****تا گردم از این قبیله خوشنود
آمد پدر عروس غمناک****چون خاک نهاده روی بر خاک
کای در عرب از بزرگواری****در خورد سری و تاجداری
مجروحم و پیر و دل شکسته****دور از تو به روز بد نشسته
در سرزنش عرب فتاده****خود را عجمی لقب نهاده
این خون که ز شرح بیش بینم****در کردن بخت خویش بینم
خواهم که در این گناهکاری****سیماب شوم ز شرمساری
گر دخت مرا بیاوری پیش****بخشی به کمینه بنده خویش
راضی شوم و سپاس دارم****وز حکم تو سر برون نیارم
ور آتش تیز بر فروزی****و او را به مثل چو عود سوزی
ور زآنکه درافکنی به چاهش****یا تیغ کشی کنی تباهش
از بندگی تو سر نتابم****روی از سخن تو بر نتابم
اما ندهم به دیو فرزند****دیوانه به بند به که در بند
سرسامی و نور چون بود خوش!****خاشاک و نعوذ بالله آتش!
این شیفته رای ناجوانمرد****بی‌عاقبت است و رایگان گرد
خو کرده به کوه و دشت گشتن****جولان زدن و جهان نبشتن
با نام شکستگان نشستن****نام من و نام خود شکستن
در اهل هنر شکسته کامی****به زانکه بود شکسته نامی
در خاک عرب نماند بادی****کز دختر من نکرد یادی
نایافته در زبانش افکند****در سرزنش جهانش افکند
گر در کف او نهی زمامم****با ننگ بود همیشه نامم
آنکس که دم نهنگ دارد****به زانکه بماند و ننگ دارد
گر هیچ رسی مرا به فریاد****آزاد کنی که بادی آزاد
ورنه به خدا که باز گردم****وز ناز تو بی‌نیاز گردم
برم سر آن عروس چون ماه****در پیش سگ افکنم در این راه
تا باز رهم زنام و ننگش****آزاد شوم ز صلح و جنگش
فرزند مرا در این تحکم****سگ به که خورد که دیو مردم
آنرا که گزد سگ خطرناک****چون مرهم هست نیستش باک
وآنرا که دهان آدمی خست****نتوان به هزار مرهمش بست
چون او ورقی چنین فروخواند****نوفل به جواب او فرو ماند
زان چیره زبان رحمت‌انگیز****بخشایش کرد و گفت برخیز
من گرچه سرآمد سپاهم****دختر به دل خوش از تو خواهم
چون می ندهی دل تو داند****از تو بستم که می‌ستاند
هر زن که به دست زور خواهند****نان خشک و عصیده شور خواهند
من کامدم از پی دعاها****مستغنیم از چنین جفاها
آنان که ندیم خاص بودند****با پیر در آن خلاص بودند
کان شیفته خاطر هوسناک****دارد منشی عظیم ناپاک
شوریده دلی چنین هوائی****تن در ندهدت به کدخدائی
بر هر چه دهیش اگر نجاتست****ثابت نبود که بی‌ثباتست
ما دی ز برای او بناورد****او روی به فتح دشمن آورد
ما از پی او نشانه تیر****او در رخ ما کشیده تکبیر
این نیست نشان هوشمندان****او خواه به گریه خواه خندان
این وصلت اگر فراهم افتد****هم قرعه فال برغم افتد
نیکو نبود ز روی حالت****او با خلل و تو با خجالت
آن به که چو نام و ننگ داریم****زین کار نمونه چنگ داریم
خواهشگر از این حدیث بگذشت****با لشگر خویش باز پس گشت
مجنون شکسته دل در آن کار****دلخسته شد از گزند آن خار
آمد بر نوفل آب در چشم****جوشنده چو کوه آتش از خشم
کی پای به دوستی فشرده****پذرفته خود به سر نبرده
در صبحدمی بدان سپیدی****دادیم به روز نا امیدی
از دست تو صید من چرا رفت****وان دست گرفتنت کجا رفت
تشنه‌ام به لب فرات بردی****ناخورده به دوزخم سپردی
شکر ز قمطر برگشادی****شربت کردی ولی ندادی
برخوان طبرزدم نشاندی****بازم چو مگس ز پیش راندی
چون آخر رشته این گره بود****این رشته نرشته پنبه به بود
این گفت و عنان از او بگرداند****یک اسبه شد و دو اسپه می‌راند
گم کرد پی از میان ایشان****می‌رفت چو ابر دل پریشان
می‌ریخت زدیده آب بر خاک****بر زهر کشنده ریخت تریاک
نوفل چو به ملک خویش پیوست****با هم نفسان خویش بنشست
مجنون ستم رسیده را خواند****تا دل دهدش کز او دلش ماند
جستند بسی در آن مقامش****افتاده بد از جریده نامش
گم گشتن او که ناروا بود****آگاه شدند کز کجا بود

بخش ۲۵ - رهانیدن مجنون آهوان را

سازنده ارغنون این ساز****از پرده چنین برآرد آواز
کان مرغ به کام نارسیده****از نوفلیان چو شد بریده
طیاره تند را شتابان****می‌راند چو باد در بیابان
می‌خواند سرود بی‌وفائی****بر نوفل و آن خلاف رائی
با هر دمنی از آن ولایت****می‌کرد ز بخت بد شکایت
می‌رفت سرشک ریز و رنجور****انداخته دید دامی از دور
در دام فتاده آهوئی چند****محکم شده دست و پای در بند
صیاد بدین طمع که خیزد****خون از تن آهوان بریزد
مجنون به شفاعت اسب را راند****صیاد سوار دید و درماند
گفتا که به رسم دامیاری****مهمان توام بدانچه داری
دام از سر آهوان جدا کن****این یک دو رمیده را رها کن
بیجان چه کنی رمیده‌ای را****جانیست هر آفریده‌ای را
چشمی و سرینی اینچنین خوب****بر هر دو نبشته غیر مغضوب
دل چون دهدت که بر ستیزی****خون دو سه بیگنه بریزی
آن کس که نه آدمیست گرگست****آهو کشی آهوئی بزرگست
چشمش نه به چشم یار ماند؟****رویش نه به نوبهار ماند؟
بگذار به حق چشم یارش****بنواز به باد نوبهارش
گردن مزنش که بی‌وفا نیست****در گردن او رسن روا نیست
آن گردن طوق بند آزاد****افسوس بود به تیغ پولاد
وان چشم سیاه سرمه سوده****در خاک خطا بود غنوده
وان سینه که رشک سیم نابست****نه در خور آتش و کبابست
وان ساده سرین نازپرورد****دانی که به زخم نیست در خورد
وان نافه که مشک ناب دارد****خون ریختنش چه آب دارد
وان پای لطیف خیزرانی****درخورد شکنجه نیست دانی
وان پشت که بار کس نسنجد****بر پشت زمین زنی برنجد
صیاد بدان نشید کو خواند****انگشت گرفته در دهن ماند
گفتا سخن تو کردمی گوش****گر فقر نبودمی هم آغوش
نخجیر دو ماهه قیدم اینست****یک خانه عیال و صیدم اینست
صیاد بدین نیازمندی****آزادی صید چون پسندی
گر بر سر صید سایه داری****جان بازخرش که مایه داری
مجنون به جواب آن تهی دست****از مرکب خود سبک فروجست
آهو تک خویش را بدو داد****تا گردن آهوان شد آزاد
او ماند و یکی دو آهوی خرد****صیاد برفت و بارگی برد
می‌داد ز دوستی نه زافسوس****بر چشم سیاه آهوان بوس
کاین چشم اگرنه چشم یار است****زان چشم سیاه یادگار است
بسیار بر آهوان دعا کد****وانگاه ز دامشان رها کرد
رفت از پس آهوان شتابان****فریاد کنان در آن بیابان
بی کینه‌وری سلاح بسته****چون گل به سلاح خویش خسته
در مرحله‌های ریگ جوشان****گشته ز تبش چو دیگ جوشان
از دل به هوا بخار داده****خارا و قصب به خار داده
شب چون قصب سیاه پوشید****خورشید قصب ز ماه پوشید
آن شیفته مه حصاری****چون تار قصب شد از نزاری
زانسان که به هیچ جستجوئی****فرقش نکند کسی ز موئی
شب چون سر زلف یار تاریک****ره چون تن دوستار باریک
شد نوحه کنان درون غاری****چون مار گزیده سوسماری
از بحر دو دیده گوهر افشاند****بنشست ز پای و موج بنشاند
پیچید چنانکه بر زمین مار****یا بر سر آتش افکنی خار
تا روز نخفت از آه کردن****وز نامه چو شب سیاه کردن
چون صبح به فال نیکروزی****برزد علم جهان فروزی
ابروی حبش به چین درآمد****کایینه چین ز چین برآمد
آن آینه خیال در چنگ****چون آینه بود لیک در زنگ
برخاست چنانکه دود از آتش****چون دود عبیر بوی او خوش
ره پیش گرفت بیت خوانان****برداشته بانک مهربانان
ناگاه رسید در مقامی****انداخته دید باز دامی
در دام گوزنی اوفتاده****گردن ز رسن به تیغ داده
صیاد بران گوزن گلرنگ****آورده چو شیر شرزه آهنگ
تا بی گهنیش خون بریزد****خونی که چنین از او چه خیزد
مجنون چو رسید پیش صیاد****بگشاد زبان چو نیش فصاد
کای چون سگ ظالمان زبون گیر****دام از سر عاجزان برون گیر
بگذار که این اسیر بندی****روزی دو کند نشاط‌مندی
زین جفته خون کرانه گیرد****با جفت خود آشیانه گیرد
آن جفت که امشبش نجوید****از گم شدنش ترا چه گوید؟
کای آنکه ترا ز من جدا کرد****مأخوذ مباد جز بدین درد
صیاد تو روز خوش مبیناد****یعنی که به روز من نشیناد
گر ترسی از آه دردمندان****برکن ز چنین شکار دندان
رای تو چه کردی ار به تقدیر****نخجیر گر او شدی تو نخجیر
شکرانه این چه می‌پذیری****کو صید شد و تو صیدگیری
صیاد بدین سخن گزاری****شد دور ز خون آن شکاری
گفتا نکنم هلاک جانش****اما ندهم به رایگانش
وجه خورش من این شکار است****گر بازخریش وقت کار است
مجنون همه ساز و آلت خویش****برکند و سبک نهاد در پیش
صیاد سلیح و ساز برداشت****صیدی سره دید و صید بگذاشت
مجنون سوی آن شکار دلبند****آمد چو پدر به سوی فرزند
مالید بر او چو دوستان دست****هرجا که شکسته دیدمی بست
سر تا پایش به کف بخارید****زو گرد وز دیده اشک بارید
گفت ای ز رفیق خویشتن دور****تو نیز چو من ز دوست مهجور
ای پیشرو سپاه صحرا****خرگاه نشین کوه خضرا
بوی تو ز دوست یادگارم****چشم تو نظیر چشم یارم
در سایه جفت باد جایت****وز دام گشاده باد پایت
دندان تو از دهانه زر****هم در صدف لب تو بهتر
چرم تو که سازمند زه شد****هم بر زه جامه تو به شد
اشک تو اگر چه هست تریاک****ناریخته به چو زهر برخاک
ای سینه گشای گردن افراز****در سوخته سینه‌ای بپرداز
دانم که در این حصار سربست****زان ماه حصاریت خبر هست
وقتی که چرا کنی در آن بوم****حال دل من کنیش معلوم
کی مانده به کام دشمنانم****چونان که بخواهی آنچنانم
تو دور و من از تو نیز هم دور****رنجور من و تو نیز رنجور
پیری نه که در میانه افتد****تیری نه که بر نشانه افتد
بادی که ندارد از تو بوئی****نامش نبرم به هیچ روئی
یادی که ز تو اثر ندارد****بر خاطر من گذر ندارد
زینگونه یکی نه بلکه صد بیش****می‌گفت به حسب حالت خویش
از پای گوزن بند بگشاد****چشمش بوسید و کردش آزاد
چون رفت گوزن دام دیده****زان بقعه روان شد آرمیده
سیاره شب چو بر سر چاه****یوسف روئی خرید چون ماه
از انجمن رصد فروشان****شد مصر فلک چو نیک جوشان
آن میل کشیده میل بر میل****می‌رفت چو نیل جامه در نیل
چندان که زبان به در کند مار****یا مرغ زند به آب منقار
ناسوده چو مار بر دریده****نغنوده چو مرغ پر بریده
مغزش ز حرارت دماغش****سوزنده چو روغن چراغش
گر خود به مثل چو شمع مردی****پهلو به سوی زمین نبردی

بخش ۲۶ - سخن گفتن مجنون با زاغ

شبگیر که چرخ لاجوردی****آراست کبودیی به زردی
خندیدن قرص آن گل زرد****آفاق به رنگ سرخ گل کرد
مجنون چو گل خزان رسیده****می‌گشت میان آب دیده
زان آب که بر وی آتش افشاند****کشتی چو صبا به خشک می‌راند
از گرمی آفتاب سوزان****تفسید به وقت نیم روزان
چون سایه نداشت هیچ رختی****بنشست به سایه درختی
در سایه آن درخت عالی****گرد آمده آبی از حوالی
حوضی شده چون فلک مدور****پاکیزه و خوش چو حوض کوثر
پیرامن آب سبزه رسته****هم سبزه هم آب روی شسته
آن تشنه ز گرمی جگر تاب****زان آب چو سبزه گشت سیراب
آسود زمانی از دویدن****وز گفتن و هیچ ناشنیدن
زان مفرش همچو سبز دیبا****می‌دید در آن درخت زیبا
بر شاخ نشسته دید زاغی****چشمی و چه چشم چون چراغی
چون زلف بتان سیاه و دلبند****با دل چو جگر گرفته پیوند
صالح مرغی چو ناقه خاموش****چون صالحیان شده سیه‌پوش
بر شاخ نشسته چست و بینا****همچون شبه در میان مینا
مجنون چو مسافری چنان دید****با او دل خویش هم عنان دید
گفت ای سیه سپید نامه****از دست که‌ای سیاه جامه
شبرنگ چرائی ای شب افروز****روزت ز چه شد سیه بدین روز
بر آتش غم منم تو جوشی؟****من سوگ زده سیه تو پوشی؟
گر سوخته دل نه خام رائی****چون سوختگان سیه چراغی
ور سوخته‌وار گرم خیزی****از سوختگان چرا گریزی
شاید که خطیب خطبه خوانی****پوشیده سیه لباس از آنی
زنگی بچه کدام سازی****هندوی کدام ترک تازی
من شاه مگر تو چتر شاهی؟****گر چتر نه‌ای چرا سیاهی
روزی که رسی به نزد یارم****گو بی تو ز دست رفت کارم
دریاب که گر تو در نیابی****ناچیز شوم در این خرابی
گفتی که مترس دستگیرم****ترسم که در این هوس بمیرم
روزی آیی که مرده باشم****مهر تو به خاک برده باشم
بینائی دیده چون بریزد****از دادن توتیا چه خیزد
چون گرگ بره ز میش بربود****فریاد شبان کجا کند سود
چون سیل خراب کرد بنیاد****دیوار چه کاهگل چه پولاد
چون کشته خشک ماند بی‌بر****خواه ابر به بار و خواه بگذر
این تیر زبان گشاده گستاخ****وان زاغ پریده شاخ بر شاخ
او پر سخن دراز کرده****پرنده رحیل ساز کرده
چون گفت بسی فسانه با زاغ****شد زاغ و نهاد بر دلش داغ
شب چون پر زاغ بر سرآورد****شبپره ز خواب سر برآورد
گفتی که ستارگان چراغند****یا در پر زاغ چشم زاغند
مجنون چو شب چراغ مرده****افتاده و دیده زاغ برده
می‌ریخت سرشک دیده تا روز****ماننده شمع خویشتن سوز

بخش ۲۷ - بردن پیرزن مجنون را در خرگاه لیلی

چون نور چراغ آسمان گرد****از پرده صبح سر به در کرد
در هر نظری شگفت باغی****شد هر بصری چو شب چراغی
مجنون چو پرنده زاغ پویان****پروانه صفت چراغ جویان
از راه رحیل خار برداشت****هنجار دیار یار برداشت
چون بوی دمن شنید بنشست****یک لحظه نهاد بر جگر دست
باز از نفسش برآمد آواز****چون مرده که جان به دو رسد باز
شد پیر زنی ز دور پیدا****با او شخصی به شکل شیدا
سر تا قدمش کشیده در بند****وان شخص به بند گشته خرسند
زن می‌شد در شتاب کردن****می‌برد ورا رسن به گردن
مجنون چو اسیر دید در بند****زن را به خدای داد سوگند
کین مرد به بند کیست با تو****در بند ز بهر چیست با تو
زن گفت سخن چو راست خواهی****مردیست نه بندی و نه چاهی
من بیوه‌ام این رفیق درویش****در هر دو ضرورتی ز حد بیش
از درویشی بدان رسیدم****کین بند و رسن در او کشیدم
تا گردانم اسیروارش****توزیع کنم به هر دیارش
گرد آورم از چنین بهانه****مشتی علف از برای خانه
بینیم کزان میان چه برخاست****دو نیمه کنیم راستا راست
نیمی من و نیمی او ستاند****گردی به میانه در نماند
مجنون ز سر شکسته بالی****در پای زن اوفتاد حالی
کاین سلسله و طناب و زنجیر****بر من نه از این رفیق برگیر
کاشفته و مستمند مائیم****او نیست سزای بند مائیم
می‌گردانم به روسیاهی****اینجا و به هر کجا که خواهی
هر چه آن بهم آید از چنین کار****بی شرکت من تراست بردار
چون دید زن اینچنین شکاری****شد شاد به این چنین شماری
زان یار بداشت در زمان دست****آن بند و رسن همه در این بست
بنواخت به بند کردن او را****می‌برد رسن به گردن او را
او داده رضا به زخم خوردن****زنجیر به پای و غل به گردن
چون بر در خیمه‌ای رسیدی****مستانه سرود برکشیدی
لیلی گفتی و سنگ خوردی****در خوردن سنگ رقص کردی
چون چند جفاش برسرآورد****گرد در لیلیش برآورد
چون بادی از آن چمن بر او جست****بر خاک چمن چو سبزه بنشست
بگریست بر آن چمن به زاری****چون دیده ابر نوبهاری
سر می‌زد بر زمین و می‌گفت****کی من ز تو طاق و با غمت جفت
مجرم‌تر از آن شدم درین راه****کازاد شوم ز بند و از چاه
اینک سروپای هر دو در بند****گشتم به عقوبت تو خرسند
گر زانکه نموده‌ام گناهی****معذور نیم به هیچ راهی
من حکم کش وتر حکم رانی****تأدیب کنم چنان که دانی
منگر به مصاف تیغ و تیرم****در پیش تو بین که چون اسیرم
گر تاختنی به لطمه کردم****از لطمه خویش زخم خوردم
گر دی گنهی نمود پایم****امروز رسن به گردن آیم
گر دست شکسته شد کمانگیر****اینک به شکنجه زیر زنجیر
زان جرم که پیش ازین نمودم****بسیار جنایت آزمودم
مپسند مرا چنین به خواری****گر می‌کشیم بکش چه داری
گر جز به تو محکم است بیخم****برکش چو صلیب چارمیخم
ای کز تو وفاست بی‌وفائی****پیش تو خطاست بی‌خطائی
من با تو چو نیستم خطاکار****خود را به خطا کنم گرفتار
باشد که وفائی آید از تو****یا تیر خطائی آید از تو
در زندگیم درود تاری****دستی به سرم فرود ناری
در کشتگیم امید آن هست****کاری به بهانه بر سرم دست
گر تیغ روان کنی بدین سر****قربان خودم کنی بدین در
اسماعیلی ز خود بسنجم****اسماعیلیم اگر برنجم
چون شمع دلم فرو غناکست****گر باز بری سرم چه باکست
شمع از سر درد سرکشیدن****به گردد وقت سر بریدن
در پای تو به که مرده باشم****تا زنده و بی‌تو جان خراشم
چون نیست مرا بر تو راهی****زین پس من و گوشه‌ای و آهی
سر داده و آه بر نیارم****تا پیش تو درد سر نیارم
گوئی ز تو دردسر جدا باد****درد آن منست سر تو را باد
این گفت وز جای جست چون تیر****دیوانه شد و برید زنجیر
از کوهه غم شکوه بگرفت****چون کوهه گرفته کوه بگرفت
بر نجد شد و نفیر می‌زد****بر خود ز طپانچه تیر می‌زد
خویشان چو ازو خبر شنیدند****رفتند و ندیدنی بدیدند
هم مادر و هم پدر در آن کار****نومید شدند ازو به یکبار
با کس چو نمی‌شد آرمیده****گفتند به ترک آن رمیده
و او را شده در خراب و آباد****جز نام و نشان لیلی از یاد
هر کس که بدو جز این سخن گفت****یا تن زد، یا گریخت، یا خفت

بخش ۲۸ - دادن پدر لیلی را به ابن‌سلام

غواص جواهر معانی****کرد از لب خود شکر فشانی
کانروز که نوفل آن ظفر یافت****لیلی به وقایه در خبر یافت
آمد پدرش زبان گشاده****بر فرق عمامه کج نهاده
بر گفت ز راه تیزهوشی****افسانه آن زبان فروشی
کامروز چه حیله نقش بستم****تازافت آن رمیده رستم
بستم سخنش به آب دادم****یگبارگیش جواب دادم
نوفل که خدا جزا دهادش****کرد از در ما خدا دهادش
و او نیز به هجر گشت خرسند****دندان طمع ز وصل بر کند
لیلی ز پدر بدین حکایت****رنجید چنانکه بی‌نهایت
در پرده نهفته آه می‌داشت****پرده ز پدر نگاه می‌داشت
چون رفت پدر ز پرده بیرون****شد نرگس او ز گریه گلگون
چندان زره دو دیده خون راند****کز راه خود آن غبار بنشاند
داد آب ز نرگس ارغوان را****در حوضه کشید خیزران را
اهلی نه که قصه باز گوید****یاری نه که چاره باز جوید
در سله بام و در گرفته****می‌زیست چو مار سرگرفته
وز هر طرفی نسیم کویش****می‌داد خبر ز لطف بویش
بر صحبت او ز نامداران****دلگرم شدند خواستاران
هرکس به ولایتی و مالی****می‌جست ز حسن او وصالی
از در طلبان آن خزانه****دلاله هزار در میانه
این دست کشیده تا برد مهد****آن سینه گشاده تا خورد شهد
او را پدر از بزرگواری****می‌داشت چو در در استواری
وان سیم تن از کمال فرهنگ****آن شیشه نگاهداشت از سنگ
می‌خورد ولی به صد مدارا****پنهان جگر و می آشکارا
چون شمع به خنده رخ برافروخت****خندید و به زیر خنده می‌سوخت
چون گل کمر دو رویه می‌بست****زوبین در پای و شمع بر دست
می‌برد ز روی سازگاری****آن لنگی را به راهواری
از مشتریان برج آن ماه****صد زهره نشست گرد خرگاه
چون ابن‌سلام آن خبر یافت****بر وعده شرط کرده بشتافت
آمد ز پی عروس خواهی****با طاق و طرنب پادشاهی
آورد خزینه‌های بسیار****عنبر به من و شکر به خروار
وز نافه مشک و لعل کانی****آراسته برگ ارمغانی
از بهر فریشهای زیبا****چندین شترش به زیر دیبا
وز بختی و تازی تکاور****چندانکه نداشت عقل باور
زان زر که به یک جوش ستیزند****می‌ریخت چنانکه ریگ ریزند
آن زر نه که او چو ریگ می‌بیخت****بر کشتن خصم ریگ می‌ریخت
کرده به چنان مروتی چست****آن خانه ریگ بوم را سست
روزی دو ز رنج ره برآسود****قاصد طلبید و شغل فرمود
جادو سخنی که کردی از شرم****هنگام فریب سنگ را نرم
جان زنده کنی که از فصیحی****شد مرده او دم مسیحی
با پیش کشی ز هر طوایف****آورده ز روم و چین و طایف
قاصد بشد و خزینه را برد****یک یک به خزینه‌دار بسپرد
وانگه به کلید خوش زبانی****بگشاد خزینه نهانی
کین شاهسوار شیر پیکر****روی عربست و پشت لشگر
صاحب تبع و بلندنام است****اسباب بزرگیش تمام است
گر خون‌طلبی چو آب ریزد****ور زر گوئی چو خاک بیزد
هم زو برسی به یاوری‌ها****هم باز رهی ز داوریها
قاصد چو بسی سخن درین راند****مسکین پدر عروس در ماند
چندانکه به گرد کار برگشت****اقرارش ازین قرار نگذشت
بر کردن آن عمل رضا داد****مه را به دهان اژدها داد
چون روز دیگر عروس خورشید****بگرفت به دست جام جمشید
بر سفت عرب غلام روسی****افکند مصلی عروسی
آمد پدر عروس در کار****آراست به گنج کوی و بازار
داماد و دیگر گروه را خواند****بر پیش گه نشاط بنشاند
آئین سرور و شاد کامی****بر ساخت به غایت تمامی
بر رسم عرب به هم نشستند****عقدی که شکسته بازبستند
طوفان درم بر آسمان رفت****در شیر بها سخن به جان رفت
بر حجله آن بت دلاویز****کردند به تنگها شکرریز
وآن تنگ دهان تنگ روزی****چون عود و شکر به عطر سوزی
عطری ز بخار دل برانگیخت****واشگی چو گلاب تلخ می‌ریخت
لعل آتش و جزعش آب می‌داد****این غالیه وان گلاب می‌داد
چون ساخته شد بسیچ یارش****ناساخته بود هیچ کارش
نزدیک دهن شکسته شد جام****پالوده که پخته بود شد خام
بر خار قدم نهی بدوزد****وآتش به دهن بری بسوزد
عضوی که مخالفت پذیرد****فرمان ترا به خود نگیرد
هر چه آن ز قبیله گشت عاصی****بیرون فتد از قبیله خاصی
چون مار گزیده گردد انگشت****واجب شودش بریدن از مشت
جان داروی طبع سازگاریست****مردن سبب خلاف کاریست
لیلی که مفرح روان بود****در مختلفی هلاک جان بود
چون صبحدم آفتاب روشن****زد خیمه بر این کبود گلشن
سیاره شب پر از عوان شد****بر دجله نیلگون روان شد
داماد نشاط مند برخاست****از بهر عروس محمل آراست
چون رفت عروس در عماری****بردش به بسی بزرگواری
اورنگ و سریر خود بدو داد****حکم همه نیک و بد بدو داد
روزی دو سه بر طریق آزرم****می‌کرد به رفق موم را نرم
با نخل رطب چو گشت گستاخ****دستی به رطب کشید بر شاخ
زان نخل رونده خورد خاری****کز درد نخفت روزگاری
لیلیش طپانچه‌ای چنان زد****کافتاد چو مرده مرد بی خود
گفت ار دگر این عمل نمائی****از خویشتن و زمن برائی
سوگند به آفریدگارم****کار است به صنع خود نگارم
کز من غرض تو بر نخیزد****ور تیغ تو خون من بریزد
چون ابن‌سلام دید سوگند****زان بت به سلام گشت خرسند
دانست کزو فراغ دارد****جز وی دیگری چراغ دارد
لیکن به طریق سر کشیدن****می نتوانست از او بریدن
کز دیدن آن مه دو هفته****دل داده بدو ز دست رفته
گفتا چو ز مهر او چنینم****آن به که درو ز دور بینم
خرسند شدن به یک نظاره****زان به که کند ز من کناره
وانگه ز سر گناهکاری****پوزش بنمود و کرد زاری
کز تو به نظاره دل نهادم****گر زین گذرم حرامزادم
زان پس که جهان گذاشت با او****بیش از نظری نداشت با او
وان زینت باغ و زیب گلشن****بر راه نهاده چشم روشن
تا باد کی آورد غباری****از دامن غار یار غاری
هر لحظه به نوحه بر گذرگاه****بی خود به در آمدی ز خرگاه
گامی دو سه تاختی چو مستان****نالنده‌ترت از هزار دستان
جستی خبری زیار مهجور****دادی اثری به جان رنجور
چندان به طریق ناصبوری****نالید ز درد و داغ دوری
کان عشق نهفته شد هویدا****وان راز چو روز گشت پیدا
برداشته رنج ناشکیبش****از شوهر و از پدر نهیبش
چون عشق سرشته شد به گوهر****چه باک پدر چه بیم شوهر

بخش ۲۹ - آگاهی مجنون از شوهر کردن لیلی

فرزانه سخن سرای بغداد****از سر سخن چنین خبر داد
کان شیفته رسن بریده****دیوانه ماه نو ندیده
مجنون جگر کباب گشته****دهقان ده خراب گشته
می‌گشت به هر بسیچ گاهی****مونس نه به جز دریغ و آهی
بوئی که ز سوی یارش آمد****خوشبوی‌تر از بهارش آمد
زان بوی خوش دماغ پرور****اعضاش گرفته رنگ عنبر
آن عنبرتر ز بهر سودا****می‌کرد مفرحی مهیا
بر خاک فتاده چون ذلیلان****در زیر درختی از مغیلان
زانروی که روی کار نشناخت****خار از گل و گل ز خار نشناخت
ناگه سیهی شتر سواری****بگذشت بر او چو گرزه ماری
چون دید در آن اسیر بی‌رخت****بگرفت زمام ناقه را سخت
غرید به شکل نره دیوی****برداشت چو غافلان غریوی
کی بی‌خبر از حساب هستی****مشغول به کار بت‌پرستی
به گرز بتان عنان بتابی****کز هیچ بتی وفا نیابی
این کار که هست نیست با نور****وان یار که نیست هست ازین دور
بیکار کسی تو با چنین کار****بی‌یار بهی تو از چنین یار
آن دوست که دل بدو سپردی****بر دشمنیش گمان نبردی
شد دشمن تو ز بی‌وفائی****خود باز برید از آشنائی
چون خرمن خود به باد دادت****بد عهد شد و نکرد یادت
دادند به شوهری جوانش****کردند عروس در زمانش
و او خدمت شوی را بسیچید****پیچید در اوی و سر نه‌پیچید
باشد همه روزه گوش در گوش****با شوهر خویشتن هم آغوش
کارش همه بوسه و کنار است****تو در غم کارش این چه کار است
چون او ز تو دور شد به فرسنگ****تو نیز بزن قرابه بر سنگ
چون ناوردت به سالها یاد****زو یاد مکن چه کارت افتاد
زن گر نه یکی هزار باشد****در عهد کم استوار باشد
چون نقش وفا و عهد بستند****بر نام زنان قلم شکستند
زن دوست بود ولی زمانی****تا جز تو نیافت مهربانی
چون در بر دیگری نشیند****خواهد که دگر ترا نه‌بیند
زن میل ز مرد بیش دارد****لیکن سوی کام خویش دارد
زن راست نبازد آنچه بازد****جز زرق نسازد آنچه سازد
بسیار جفای زن کشیدند****وز هیچ زنی وفا ندیدند
مردی که کند زن آزمائی****زن بهتر از او به بی‌وفائی
زن چیست نشانه گاه نیرنگ****در ظاهر صلح و در نهان جنگ
در دشمنی آفت جهانست****چون دوست شود هلاک جانست
گوئی که بکن نمی‌نیوشد****گوئی که مکن دو مرده کوشد
چون غم خوری او نشاط گیرد****چون شاد شوی ز غم بمیرد
این کار زنان راست باز است****افسون زنان بد دراز است
مجنون ز گزاف آن سیه کوش****برزد ز دل آتشی جگر جوش
از درد دلش که در برافتاد****از پای چو مرغ در سر افتاد
چندان سر خود بکوفت بر سنگ****کز خون همه کوه گشت گلرنگ
افتاد میان سنگ خاره****جان پاره و جامه‌پاره پاره
آن دیو که آن فسون بر او خواند****از گفته خویشتن خجل ماند
چندان نگذشت از آن بلندی****کان دل شده یافت هوشمندی
آمد به هزار عذر در پیش****کای من خجل از حکایت خویش
گفتم سخنی دروغ و بد رفت****عفوم کن کانچه رفت خود رفت
گر با تو یکی مزاح کردم****بر عذر تو جان مباح کردم
آن پرده‌نشین روی بسته****هست از قبل تو دلشکسته
شویش که ورا حریف و جفتست****سر با سر او شبی نخفت‌ست
گرچه دگری نکاح بستش****ار عهد تو دور نیست دستش
جز نام تو بر زبان نیارد****غیر تو کس از جهان ندارد
یکدم نبود که آن پریزاد****صد بار نیاورد ترا یاد
سالیست که شد عروس و بیشست****با مهر تو و به مهر خویشست
گر بی تو هزار سال باشد****بر خوردن از او محال باشد
مجنون که در آن دروغگوئی****دید آینه‌ای بدان دوروئی
اندک‌تر از آنچه بود غم خورد****کم مایه از آنچه کرد کم کرد
می‌بود چو مراغ پر شکسته****زان ضربه که خورد سرشکسته
از جزع پر آب لعل می‌سفت****بر عهد شکسته بیت می‌گفت
سامان و سری نداشت کارش****کز وی خبری نداشت یارش
مشاطه این عروس نو عهد****در جلوه چنان کشیدش از مهد
کان مهدنشین عروس جماش****رشگ قلم هزار نقاش
چون گشت به شوی پای بسته****بود از پی دوست دل شکسته
غمخواره او غمی دگر یافت****کز کردن شوی او خبر یافت
گشته خرد فرشته فامش****مجنون‌تر از آنکه بود نامش
افتاده چو مرغ پر فشانده****بیش از نفسی در او نمانده
در جستن آب زندگانی****برجست به حالتی که دانی
شد سوی دیار آن پریروی****باریک شده ز مویه چون موی
با او به زبان باد می‌گفت****کی جفت نشاط گشته با جفت
کو آن دو به دو بهم نشستن****عهدی به هزار عهده بستن
کو آن به وصال امید دادن****سر بر خط خاضعی نهادن
دعوی کردن به دوستاری****دادن به وفا امیدواری
و امروز به ترک عهد گفتن****رخ بی گنهی ز من نهفتن
گیرم دلت از سر وفا شد****آن دعوی دوستی کجا شد
من با تو به کار جان فروشی****کار تو همه زبان فروشی
من مهر ترا به جان خریده****تو مهر کسی دگر گزیده
کس عهد کسی چنین گذارد؟****کو را نفسی به یاد نارد؟
با یار نو آنچنان شدی شاد****کز یار قدیم ناوری یاد
گر با دگری شدی هم‌آغوش****ما را به زبان مکن فراموش
شد در سر باغ تو جوانیم****آوخ همه رنج باغبانیم
این فاخته رنج برد در باغ****چون میوه رسید می‌خورد زاغ
خرمای تو گرچه سازگار است****با هر که به جز منست خار است
با آه چو من سموم داغی****کس بر نخورد ز چون تو باغی
چون سرو روانی ای سمنبر****از سرو نخورده هیچکس بر
برداشتی اولم به یاری****بگذاشتی آخرم به خواری
آن روز که دل به تو سپردم****هرگز به تو این گمان نبردم
بفریفتیم به عهد و سوگند****کان تو شوم به مهر و پیوند
سوگند نگر چه راست خوردی!****پیوند نگر چه راست کردی!
کردی دل خود به دیگری گرم****وز دیده من نیامدت شرم
تنها نه من و توئیم در دور****کازرم یکی کنیم با جور
دیگر متعرفان بکارند****کایشان بد و نیکها شمارند
بینند که تا غم تو خوردم****با من تو و با تو من چه کردم
گیرم که مرا دو دیده بستند****آخر دگران نظاره هستند
چون عهده عهد باز جویند****جز عهد شکن ترا چه گویند
فرخ نبود شکستن عهد****اندیشه کن از شکستن مهد
گل تا نشکست عهد گلزار****نشکست زمانه در دلش خار
می تا نشکست روی اوباش****در نام شکستگی نشد فاش
شب تا نشکست ماه را جام****با روی سیه نشد سرانجام
در تو به چه دل امید بندم****وز تو به چه روی باز خندم
کان وعده که پی در او فشردی****عمرم شد و هم به سر نبردی
تو آن نکنی که من شوم شاد****وانکس نه منم که نارمت یاد
با اینهمه رنج کز تو سنجم****رنجیده شوم گر از تو رنجم
غم در دل من چنان نشاندی****کازرم در آن میان نماندی
آن روی نه کاشنات خوانم****وان دل نه که بی‌وفات دانم
عاجز شده‌ام ز خوی خامت****تا خود چه توان نهاد نامت
با اینهمه جورها که رانی****هم قوت جسم و قوت جانی
بیداد تو گر چه عمر کاهست****زیبائی چهره عذر خواهست
آنرا که چنان جمال باشد****خون همه کس حلال باشد
روزی تو و من چراغ دل ریش****به زان نبود که می‌رمت پیش
مه گر شکرین بود تو ماهی****شه گر به دو رخ بود تو شاهی
گل در قصبی و لاله در خز****شیرین ورزین چو شیره رز
گر آتش بیندت بدان نور****آبش به دهان درآید از دور
باغ ارچه گل و گلاله دارست****از عکس رخت نواله خوارست
اطلس که قبای لعل شاهیست****با قرمزی رخ تو کاهیست
ز ابروی تو هر خمی خیالیست****هر یک شب عید را هلالیست
گر عود نه صندل سپید است****با سرخ گل تو سرخ بید است
سلطان رخت به چتر مشگین****هم ملک حبش گرفت و هم چین
از خوبی چهره چنین یار****دشوار توان برید دشوار
تدبیر دگر جز این ندانم****کین جان به سر تو برفشانم
آزرم وفای تو گزینم****در جور و جفای تو نبینم
هم با تو شکیب را دهم ساز****تا عمر کجا عنان کشد باز

بخش ۳ - برهان قاطع در حدوث آفرینش

در نوبت بار عام دادن****باید همه شهر جام دادن
فیاضه ابر جود گشتن****ریحان همه وجود گشتن
باریدن بی‌دریغ چون مل****خندیدن بی‌نقاب چون گل
هرجای چو آفتاب راندن****در راه ببدره زر فشاندن
دادن همه را به بخشش عام****وامی و حلال کردن آن وام
پرسیدن هر که در جهان هست****کز فاقه روزگار چون رست
گفتن سخنی که کار بندد****زان قطره چو غنچه باز خندد
من کین شکرم در آستین است****ریزم که حریف نازنین است
بر جمله جهان فشانم این نوش****فرزند عزیز خود کند گوش
من بر همه تن شوم غذاساز****خود قسم جگر بدو رسد باز
ای ناظر نقش آفرینش****بر دار خلل ز راه بینش
در راه تو هر کرا وجودیست****مشغول پرستش و سجودیست
بر طبل تهی مزن جرس را****بیکار مدان نوای کس را
هر ذره که هست اگر غباریست****در پرده مملکت بکاریست
این هفت حصار برکشیده****بر هزل نباشد آفریده
وین هفت رواق زیر پرده****آخر به گزاف نیست کرده
کار من و تو بدین درازی****کوتاه کنم که نیست بازی
دیباچه ما که در نورد است****نز بهر هوی و خواب و خورد است
از خواب و خورش به اربتابی****کین در همه گاو و خر بیابی
زان مایه که طبعها سرشتند****ما را ورقی دگر نوشتند
تا در نگریم و راز جوئیم****سررشته کار باز جوئیم
بینیم زمین و آسمان را****جوئیم یکایک این و آن را
کاین کار و کیائی از پی چیست****او کیست کیای کار او کیست
هر خط که برین ورق کشید است****شک نیست در آنکه آفرید است
بر هر چه نشانه طرازیست****ترتیب گواه کار سازیست
سوگند دهم بدان خدایت****کین نکته به دوست رهنمایت
کان آینه در جهان که دید است****کاول نه به صیقلی رسید است
بی‌صیقلی آینه محال است****هردم که جز این زنی وبال است
در هر چه نظر کنی به تحقیق****آراسته کن نظر به توفیق
منگر که چگونه آفریده است****کان دیده‌وری ورای دیده است
بنگر که ز خود چگونه برخاست****وآن وضع به خود چگونه شد راست
تا بر تو به قطع لازم آید****کان از دگری ملازم آید
چون رسم حواله شد برسام****رستی تو ز جهل و من ز دشنام
هر نقش بدیع کایدت پیش****جز مبدع او در او میندیش
زین هفت پرند پرنیان رنگ****گر پای برون نهی خوری سنگ
پنداشتی این پرند پوشی****معلوم تو گردد ار بکوشی
سررشته راز آفرینش****دیدن نتوان به چشم بینش
این رشته قضا نه آنچنان تافت****کورا سررشته وا توان یافت
سررشته قدرت خدائی****بر کس نکند گره گشائی
عاجز همه عاقلان و شیدا****کین رقعه چگونه کرد پیدا
گرداند کس که چون جهان کرد****ممکن که تواند آنچنان کرد
چون وضع جهان ز ما محالست****چونیش برون‌تر از خیالست
در پرده راز آسمانی****سریست ز چشم ما نهانی
چندانکه جنیبه رانم آنجا****پی برد نمی‌توانم آنجا
در تخته هیکل رقومی****خواندم همه نسخه نجومی
بر هر چه از آن برون کشیدم****آرام گهی درون ندیدم
دانم که هر آنچه ساز کردند****بر تعبیه‌ایش باز کردند
هرچ آن نظری در او توان بست****پوشیده خزینه‌ای در آن هست
آن کن که کلید آن خزینه****پولاد بود نه آبگینه
تا چون به خزینه در شتابی****شربت طلبی نه زهر یابی
پیرامن هر چه ناپدیدست****جدول کش خود خطی کشیدست
وآن خط که ز اوج بر گذشته****عطفیست به میل بازگشته
کاندیشه چو سر به خط رساند****جز باز پس آمدن نداند
پرگار چو طوف ساز گردد****در گام نخست باز گردد
این حلقه که گرد خانه بستند****از بهر چنین بهانه بستند
تا هر که ز حلقه بر کند سر****سرگشته شود چو حلقه بر در
در سلسله فلک مزن دست****کین سلسله را هم آخری هست
گر حکم طبایع است بگذار****کو نیز رسد به آخر کار
بیرون‌تر ازین حواله گاهیست****کانجا به طریق عجز راهیست
زان پرده نسیم ده نفس را****کو پرده کژ نداد کس را
این هفت فلک به پرده سازی****هست از جهت خیال بازی
زین پرده ترانه ساخت نتوان****واین پرده به خود شناخت نتوان
گر پرده شناس ازین قیاسی****هم پرده خود نمی‌شناسی
گر باربدی به لحن و آواز****بی‌پرده مزن دمی بر این ساز
با پرده دریدگان خودبین****در خلوت هیچ پرده منشین
آن پرده طلب که چون نظامی****معروف شوی به نیکنامی
تا چند زمین نهاد بودن****سیلی خود خاک و باد بودن
چون باد دویدن از پی خاک****مشغول شدن به خار و خاشاک
بادی که وکیل خرج خاکست****فراش گریوه مغاکست
بستاند ازین بدان سپارد****گه مایه برد گهی بیارد
چندان که زمیست مرز بر مرز****خاکیست نهاده درز بر درز
گه زلزله گاه سیل خیزد****زین ساید خاک و زان بریزد
چون زلزله ریزد آب ساید****درزی زخریطه واگشاید
وان درز به صدمه‌های ایام****وادی کده‌ای شود سرانجام
جوئی که درین گل خرابست****خاریده باد و چاک آبست
از کوی زمین چو بگذری باز****ابر و فلک است در تک و تاز
هر یک به میانه دگر شرط****افتاده به شکل گوی در خرط
این شکل کری نه در زمین است****هر خط که به گرد او چنین است
هر دود کزین مغاک خیزد****تا یک دو سه نیزه بر ستیزد
وآنگه به طریق میل ناکی****گردد به طواف دیر خاکی
ابری که برآید از بیابان****تا مصعد خود شود شتابان
بر اوج صعود خود بکوشد****از حد صعود بر نجوشد
او نیز طواف دیر گیرد****از دایره میل می‌پذیرد
بینیش چو خیمه ایستاده****سر بر افق زمین نهاده
تا در نگری به کوچ و خیلش****دانی که به دایره است میلش
هر جوهر فردکو بسیط است****میلش به ولایت محیط است
گردون که محیط هفت موج است****چندان که همی‌رود در اوج است
گر در افق است و گر در اعلاست****هرجا که رود به سوی بالاست
زآنجا که جهان خرامی اوست****بالائی او تمامی اوست
بالا طلبان که اوج جویند****بالای فلک جز این نگویند
نز علم فلک گره گشائیست****خود در همه علم روشنائیست
گرمایه جویست ور پشیزی****از چار گهر در اوست چیزی
اما نتوان نهفت آن جست****کین دانه در آب و خاک چون رست
گرمایه زمین بدو رساند****بخشیدن صورتش چه داند
وآنجا که زمین به زیر پی‌بود****در دانه جمال خوشه کی بود
گیرم که ز دانه خوشه خیزد****در قالب صورتش که ریزد
در پرده این خیال گردان****آخر سببی است حال گردان
نزدیک تو آن سبب چه چیز است****بنمای که این سخن عزیز است
داننده هر آن سبب که بیند****داند که مسبب آفریند
زنهار نظامیا در این سیر****پابست مشو به دام این دیر

بخش ۳۰ - رفتن پدر مجنون به دیدن فرزند

دهقان فصیح پارسی زاد****از حال عرب چنین کند یاد
کان پیر پسر به باد داده****یعقوب ز یوسف اوفتاده
چون مجنون را رمیده دل دید****ز آرامش او امید ببرید
آهی به شکنجه درج می‌کرد****عمری به امید خرج می‌کرد
ناسود ز چاره باز جستن****زنگی ختنی نشد بشستن
بسیار دوید و مال پرداخت****اقبال بر او نظر نینداخت
زان درد رسیده گشت نومید****کامید بهی نداشت جاوید
در گوشه نشست و ساخت توشه****تا کی رسدش چهار گوشه
پیری و ضعیفی و زبونی****کردش به رحیل رهنمونی
تنگ آمد از این سراچه تنگ****شد نای گلوش چون دم چنگ
ترسید کاجل به سر درآید****بیگانه کسی ز در درآید
بگرفت عصا چو ناتوانان****برداشت تنی دو از جوانان
شد باز به جستجوی فرزند****بر هر چه کند خدای خرسند
برگشت به گرد کوه و صحرا****در ریگ سیاه و دشت خضرا
می‌زد به امید دست و پائی****از وی اثری ندید جائی
تا عاقبتش یکی نشان داد****کانک به فلان عقوبت آباد
جائی و چه جای از این مغاکی****ماننده گور هولناکی
چون ابر سیاه زشت و ناخوش****چون نفت سپید کان آتش
ره پیش گرفت پیر مظلوم****یک روزه دوید تا بدان بوم
دیدش نه چنانکه دیده می‌خواست****کان دید دلش ز جای برخاست
بی شخص رونده دید جانی****در پوست کشیده استخوانی
آواره‌ای از جهان هستی****متواری راه بت‌پرستی
جونی به خیال باز بسته****موئی ز دهان مرگ رسته
بر روی زمین ز سگ دوان‌تر****وز زیر زمینیان نهان‌تر
دیگ جسدش زجوش رفته****افتاده ز پای و هوش رفته
ماننده مارپیچ بر پیچ****پیچیده سر از کلاه و سر پیچ
از چرم ددان به دست واری****بر ناف کشیده چون ازاری
آهسته فراز رفت و بنشست****مالید به رفق بر سرش دست
خون جگر از جگر برانگیخت****هم بر جگر از جگر همی ریخت
مجنون چو گشاد دیده را باز****شخصی بر خویش دید دمساز
در روی پدر نظاره می‌کرد****نشناخت و ز او کناره می‌کرد
آن کو خود راکند فراموش****یاد دگران کجا کند گوش
گفتا چه کسی ز من چه خواهی****ای من رهی تو از چه راهی
گفتا پدر توام بدین روز****جویان تو با دل جگرسوز
مجنون چو شناختش که او کیست****در وی اوفتاد و بگریست
از هر دو سرشک دیده بگشاد****این بوسه بدان و آن بدین داد
کردند ز روی بی‌قراری****بر خود به هزار نوحه زاری
چون چشم پدر ز گریه پرداخت****سر تا قدمش نظر برانداخت
دیدش چو برهنگان محشر****هم پای برهنه مانده هم سر
از عیبه گشاد کوتی نغز****پوشید در او ز پای تا مغز
در هیکل او کشید جامه****از غایت کفش تا عمامه
از هر مثلی که یاد بودش****پندی پدرانه می‌نمودش
کای جان پدر نه جای خوابست****کایام دو اسبه در شتابست
زین ره که گیاش تیغ تیز است****بگریز که مصلحت گریز است
در زخم چنین نشانه گاهی****سالیت نشسته گیر و ماهی
تیری زده چرخ بی‌مدارا****خون ریخته از تو آشکارا
روزی دو سه پی فشرده گیرت****افتاده ز پای و مرده گیرت
در مرداری ز گرگ تا شیر****کرده دد و دام را شکم سیر
بهتر سگ شهر خویش بودن****تا ذل غریبی آزمودن
چندانکه دوید پی دویدی****جائی نرسیدی و رسیدی
رنجیده شدن نه رای دارد****با رنج کشی که پای دارد؟
آن رودکده که جای آبست****از سیل نگر که چون خرابست
وان کوه که سیل ازان گریزد****در زلزله بین که چون بریزد
زینسان که تو زخم رنج بینی****فرسوده شوی گر آهنینی
از توسنی تو پر شد ایام****روزی دو سه رام شو بیارام
سر رفت و هنوز بد لکامی****دل سوخته شد هنوز خامی
ساکن شو از این جمازه راندن****با یاوگیان فرس دواندن
گه مشرف دیو خانه بودن****گه دیوچه زمانه بودن
صابر شو و پایدار و بشکیب****خود را به دمی دروغ بفریب
خوش باش به عشوه گرچه بادست****بس عاقل کو به عشوه شادست
گر عشوه بود دروغ و گر راست****آخر نفسی تواند آراست
به گر نفسیت خوش برآید****تا خود نفس دگر چه زاید
هر خوشدلیی که آن نه حالیست****از تکیه اعتماد خالیست
بس گندم کان ذخیره کردند****زان جو که زدند جو نخوردند
امروز که روز عمر برجاست****می‌باید کرد کار خود راست
فردا که اجل عنان بگیرد****عذر تو جهان کجا پذیرد
شربت نه ز خاص خویشت آرند****هم پرده توبه پیشت آرند
آن پوشد زن که رشته باشد****مرد آن درود که کشته باشد
امروز بخور جهد می‌سوز****تا بوی خوشیت باشد آنروز
پیشینه عیار مرگ می سنج****تا مرگ رسد نباشدت رنج
از پنجه مرگ جان کسی برد****کو پیش ز مرگ خویشتن مرد
هر سر که به وقت خویش پیشست****سیلی زده قفای خویشست
وآن لب که در آن سفر بخندد****از پخته خویش توشه بندد
میدان تو بی کسست بنشین****شوریده سری بس است بنشین
آرام دلی است هردمی را****پایانی هست هر غمی را
سگ را وطن و تو را وطن نیست****تو آدمیی در این سخن نیست
گر آدمیی چو آدمی باش****ور دیو چو دیو در زمی باش
غولی که بسیچ در زمی کرد****خود را به تکلیف آدمی کرد
تو آدمیی بدین شریفی****با غول چرا کنی حریفی
روزی دو که با تو همعنانم****خالی مشو از رکاب جانم
جنس تو منم حریف من باش****تسکین دل ضعیف من باش
امشب چو عنان ز من بتابی****فردا که طلب کنی نیابی
گر بر تو از این سخن گرانیست****این هم ز قضای آسمانیست
نزدیک رسید کار می‌ساز****با گردش روزگار می‌ساز
خوش زی تو که من ورق نوشتم****می‌خور تو که من خراب گشتم
من می‌گذرم تو در امان باش****غم کشت مرا تو شادمان باش
افتاد بر آفتاب گردم****نزدیک شد آفتاب زردم
روزم به شب آمد ای سحرهان****جانم به لب آمد ای پسرهان
ای جان پدر بیا و بشتاب****تا جان پدر نرفته دریاب
زان پیش که من درآیم از پای****در خانه خویش گرم کن جای
آواز رحیل دادم اینک****در کوچگه اوفتادم اینک
ترسم که به کوچ رانده باشم****آیی تو و من نمانده باشم
سر بر سر خاک من به مالی****نالی ز فراق و سخت نالی
گر خود نفست چو دود باشد****زان دود مرا چه سود باشد
ور تاب غمت جهان بسوزد****کی چهره بخت من فروزد
چون پند پدر شنود فرزند****می‌خواست که دل نهد بر آن پند
روزی دو به چابکی شکیبد****پا در کشد و پدر فریبد
چون توبه عشق مس سگالید****عشق آمد و گوش توبه مالید
گفت ای نفس تو جان فزایم****اندیشه تو گره گشایم
مولای نصیحت تو هوشم****در حلقه بندگیت گوشم
پند تو چراغ جان فروزیست****نشنیدن من ز تنگ روزیست
فرمان تو کردنی است دانم****کوشم که کنم نمی‌توانم
بر من ز خرد چه سکه بندی****بر سکه کار من چه خندی
در خاطر من که عشق ورزد****عالم همه حبه‌ای نیرزد
بختم نه چنان به باد داد است****کز هیچ شنیده‌ایم یاد است
هر یاد که بود رفت بر باد****جز فرمشیم نماند بر یاد
امروز مگو چه خورده‌ای دوش****کان خود سخنی بود فراموش
گر زآنچه رود در این زمانم****پرسی که چه می‌کنی ندانم
دانم پدری تو من غلامت****واگاه نیم که چیست نامت
تنها نه پدر ز یاد من رفت****خود یاد من از نهاد من رفت
در خودم غلطم که من چه نامم****معشوقم و عاشقم کدامم
چون برق دلم ز گرمی افروخت****دلگرمی من وجود من سوخت
چون من به کریچه و گیائی****قانع شده‌ام ز هر ابائی
پندارم کاسیای دوران****پرداخته گشت از آب و از نان
در وحشت خویش گشته‌ام گم****وحشی نزید میان مردم
با وحش کسی که انس گیرد****هم عادت وحشیان پذیرد
چون خربزه مگس گزیده****به گر شوم از شکم بریده
ترسم که ز من برآید این گرد****در جمله بوستان رسد درد
به کابله را ز طفل پوشند****تا خون بجوش را نخوشند
مایل به خرابی است رایم****آن به که خراب گشت جایم
کم گیر ز مزرعت گیاهی****گو در عدم افت خاک راهی
یک حرف مگیر از آنچه خواندی****پندار که نطفه‌ای نراندی
گوری بکن و بر او بنه دست****پندار که مرد عاشقی مست
زانکس نتوان صلاح درخواست****کز وی قلم صلاح برخاست
گفتی که ره رحیل پیشست****وین گم شده در رحیل خویشست
تا رحلت تو خزان من بود****آن تو ندانم آن من بود
بر مرگ تو زنده اشک ریزد****من مرده ز مرده‌ای چه خیزد

بخش ۳۱ - وداع کردن پدر مجنون را

چون دید پدر که دردمند است****در عالم عشق شهر بند است
برداشت ازو امید بهبود****کان رشته تب پر از گره بود
گفت ای جگر و جگرخور من****هم غل من و هم افسر من
نومیدی تو سماع کردم****خود را و ترا وداع کردم
افتاد پدر ز کار بگری****بگری به سزا و زار بگری
در گردنم آر دست و برخیز****آبی ز سرشک بر رخم ریز
تا غسل سفر کنم بدان آب****در مهد سفر خوشم برد خواب
این بازپسین دم رحیل است****در دیده به جای سرمه میل است
در بر گیرم نه جای ناز است****تا توشه کنم که ره دراز است
زین عالم رخت بر نهادم****در عالم دیگر اوفتادم
هم دور نیم ز عالم تو****می‌میرم و می‌خورم غم تو
با اینکه چو دیده نازنینی****بدرود که دیگرم نبینی
بدرود که رخت راه بستم****در کشتی رفتگان نشستم
بدرود که بار بر نهادم****در قبض قیامت اوفتادم
بدرود که خویشی از میان رفت****ما دیر شدیم و کاروان رفت
بدرود که عزم کوچ کردم****رفتم نه چنان که باز گردم
چون از سر این درود بگذشت****بدرودش کرد و باز پس گشت
آمد به سرای خویش رنجور****نزدیک بدانکه جان شود دور
روزی دو ز روی ناتوانی****می‌کرد به غصه زندگانی
ناگه اجل از کمین برون تاخت****ناساخته کار کار او ساخت
مرغ فلکی برون شد از دام****در مقعد صدق یافت آرام
عرشی به طناب عرش زد دست****خاکی به نشیب خاک پیوست
آسوده کسیست کو در این دیر****ناسوده بود چو ماه در سیر
در خانه غم بقا نگیرد****چون برق بزاید و بمیرد
در منزل عالم سپنجی****آسوده مباش تا نرنجی
آنکس که در این دهش مقامست****آسوده دلی بر او حرامست
آن مرد کزین حصار جان برد****آن مرد در این نه این در آن مرد
دیویست جهان فرشته صورت****در بند هلاک تو ضرورت
در کاسش نیست جز جگر چیز****وز پهلوی تست آن جگر نیز
سرو تو در این چمن دریغ است****کابش نمک و گیاش تیغ است
تا چند غم زمانه خوردن****تازیدن و تازیانه خوردن
عالم خوش خور که عالم اینست****تو در غم عالمی غم اینست
آن مار بود نه مرد چالاک****کو گنج رها کند خورد خاک
خوشخور که گل جهانفروزی****چون مار مباش خاک روزی
عمر است غرض به عمر در پیچ****چون عمر نماند گو ممان هیچ
سیم ارچه صلاح خوب و زشتی است****لنگر شکن هزار کشتی است
چون چه مستان مدار در چنگ****بستان و بده چو آسیا سنگ
چون بستانی بیایدت داد****کز داد و ستد جهان شد آباد
چون بارت نیست باج نبود****بر ویرانی خراج نبود
زانان که جنیبه با تو راندند****بنگر به جریده تا که ماندند
رفتند کیان و دین پرستان****ماندند جهان به زیر دستان
این قوم کیان و آن کیانند****بر جای کیان نگر کیانند
هم پایه آن سران نگردی****الا به طریق نیک مردی
نیکی کن و از بدی بیندیش****نیک آید نیک را فرا پیش
بد با تو نکرد هر که بد کرد****کان بد به یقین به جای خود کرد
نیکی بکن و به چه در انداز****کز چه به تو روی برکند باز
هر نیک و بدی که در نوائیست****در گنبد عالمش صدائیست
با کوه کسی که راز گوید****کوه آنچه شنید باز گوید

بخش ۳۲ - آگاهی مجنون از مرگ پدر

روزی ز قضا به وقت شبگیر****می‌رفت شکاریی به نخجیر
بر نجد نشسته بود مجنون****چون بر سر تاج در مکنون
صیاد چو دید بر گذر شیر****بگشاد در او زبان چو شمشیر
پرسید ورا چو سوکواران****کای دور از اهل بیت و یاران
فارغ که ز پیش تو پسی هست****یا جز لیلی ترا کسی هست
نز مادر و نز پدر بیادت****بی‌شرم کسی که شرم بادت
چون تو خلفی به خاک بهتر****کز ناخلفی براوری سر
گیرم ز پدر به زندگانی****دوری طلبیدی از جوانی
چون مرد پدر ترا بقا باد****آخر کم ازآنکه آریش یاد
آیی به زیارتش زمانی****واری ز ترحمش نشانی
در پوزش تربتش پناهی****عذری ز روان او بخواهی
مجنون ز نوای آن کج آهنگ****نالید و خمید راست چون چنگ
خود را ز دریغ بر زمین زد****بسیار طپانچه بر جبین زد
ز آرام و قرا گشت خالی****تاگور پدر دوید حالی
چون شوشه تربت پدر دید****الماس شکسته در جگر دید
بر تربتش اوفتاد بی‌هوش****بگرفتش چون جگر در آغوش
از دوستی روان پاکش****تر کرد به آب دیده خاکش
گه خاک ورا گرفت در بر****گه کرد ز درد خاک بر سر
زندانی روز را شب آمد****بیمار شبانه را تب آمد
او خود همه ساله درستم بود****کز گام نخست اسیر غم بود
آنکس که اسیر بیم گردد****چون باشد چون یتیم گردد
نومید شده ز دستگیری****با ذل یتیمی و اسیری
غلطید بران زمین زمانی****می‌جست ز هم نشین نشانی
چون غم خور خویش را نمی‌یافت****از غم خوردن عنان نمی‌تافت
چندان ز مژه سرشک خون ریخت****کاندام زمین به خون برآمیخت
گفت ای پدر ای پدر کجائی****کافسر به پسر نمی‌نمائی
ای غم خور من کجات جویم****تیمار غم تو با که گویم
تو بی پسری صلاح دیدی****زان روی به خاک درکشیدی
من بی‌پدری ندیده بودم****تلخست کنون که آزمودم
سر کوفت دوریم مکن بیش****من خود خجلم ز کرده خویش
فریاد برآید از نهادم****کاید ز نصیحت تو یادم
تو رایض من بکش خرامی****من توسن تو به بد لگامی
تو گوش مرا چو حلقه زر****من دور ز تو چو حلقه بر در
من کرده درشتی و تو نرمی****از من همه سردی از تو گرمی
تو در غم جان من به صد درد****من گرد جهان گرفته ناورد
تو بستر من ز گرد رفته****من رفته به ترک خواب گفته
تو بزم نشاط من نهاده****من بر سر سنگی اوفتاده
تو گفته دعا و اثر نکرده****من کشته درخت و بر نخورده
جان دوستی ترا به مردم****یاد آرم و جان برآرم از غم
بر جامه ز دیده نیل پاشم****تا کور و کبود هر دو باشم
آه ای پدر آه از آنچه کردم****یک درد نه با هزار دردم
آزردمت ای پدر نه بر جای****وای ار به حلم نمی‌کنی وای
آزار تو راه ما مگیراد****ما را به گناه ما مگیراد
ای نور ده ستاره من****خوشنودی تست چاره من
ترسم کندم خدای مأخوذ****گر تو نشوی ز بنده خوشنود
گفتی جگر منی به تقدیر****وانگاه بدین جگر زنی تیر
گر من جگر توام منابم****چون بی نمکان مکن کبابم
زینسان جگرت به خون گشائی****تو در جگر زمین چرائی
خون جگرم خوری بدین روز****خوانی جگرم زهی جگر سوز
با من جگرت جگر خور افتاد****کاتش به چنین جگر در افتاد
گر در حق تو شدم گنه کار****گشتم به گناه خود گرفتار
گر پند به گوش در نکردم****از زخم تو گوشمال خوردم
زینگونه دریغ و آه می‌کرد****روزی به شبی سیاه می‌کرد
تا شب علم سیاه ننمود****ناله‌اش ز دهل زدن نیاسود
چون هاتف صبح دم برآورد****وز کوه شفق علم برآورد
اکسیری صبح کیمیاگر****کرد از دم خویش خاک را زر
آن خاک روان ز روی آن خاک****بر پشته نجد رفت غمناک
می‌کرد همان سرشک باری****اما به طریق سوکواری
می‌زد نفسی به شور بختی****می‌زیست به صد هزار سختی
می‌برد ز بهر دلفروزی****روزی به شبی شبی به روزی

بخش ۳۳ - انس مجنون با وحوش و سباع

صاحب خبر فسانه پرداز****زین قصه خبر چنین کند باز
کان دشت بساط کوه بالین****ریحان سراچه سفالین
از سوک پدر چو باز پرداخت****آواره به کوه و دشت می‌تاخت
روزی ز طریده گاه آن دشت****بر خاک دیار یار بگذشت
دید از قلم وفا سرشته****لیلی مجنون به هم نوشته
ناخن زد و آن ورق خراشید****خود ماند و رفیق را تراشید
گفتند نظارگاه چه رایست****کز هر دو رقم یکی بجایست
گفتا رقمی به ار پس افتد****کز ما دو رقم یکی بس افتد
چون عاشق را کسی بکارد****معشوقه از او برون تراود
گفتند چراست در میانه****او کم شده و تو بر نشانه
گفتا که به پیش من نه نیکوست****کاین دل شده مغز باشد او پوست
من به که نقاب دوست باشم****یا بر سر مغز پوست باشم
این گفت و گذشت از آن گذرگاه****چون رابعه رفت راه و بی‌راه
می‌خواند چو عاشقان نسیبی****می‌جست علاج را طبیبی
وحشی شده و رسن گسسته****وز طعنه و خوی خلق رسته
خو کرده چو وحشیان صحرا****با بیخ نباتهای خضرا
نه خوی دد و نه حیطه دام****با دام و ددش هماره آرام
آورده به حفظ دور باشی****از شیر و گوزن خواجه تاشی
هر وحش که بود در بیابان****در خدمت او شده شتابان
از شیر و گوزن و گرگ و روباه****لشگرگاهی کشیده بر راه
ایشان همه گشته بنده فرمان****او بر همه شاه چون سلیمان
از پر عقاب سایبانش****در سایه کرکس استخوانش
شاهیش به غایتی رسیده****کز خوی ددان ددی بریده
افتاده ز میش گرگ را زور****برداشته شیر پنجه از گور
سگ با خرگوش صلح کرده****آهو بره شیر شیر خورده
او می‌شد جان به کف گرفته****وایشان پس و پیش صف گرفته
از خوابگهش گهی که خفتی****روباه به دم زمین برفتی
آهو به مغمزی دویدی****پایش به کنار در کشیدی
بر گردن گور تکیه دادی****بر ران گوزن سر نهادی
زانو زده بر سرین او شیر****چون جانداران کشیده شمشیر
گرگ از جهت یتاق داری****رفته به یزک به جان سپاری
درنده پلنگ وحش زاده****از خوی پلنگی اوفتاده
زین یاو گیان دشت پیمای****گردش دو سه صف کشیده بر پای
او چون ملکان جناح بسته****در قلبگه ددان نشسته
از بیم درندگان خونخوار****با صحبت او نداشت کس کار
آنرا که رضای او ندیدند****حالیش درندگان دریدند
وآنرا که بخواندی او به دیدن****کس زهره نداشتی دریدن
او چه ز آشنا چه از خویش****بی‌دستوری کس نشد پیش
در موکب آن جریده رانان****می‌رفت چو با گله شبانان
با وحش چو وحش گشته هم دست****کز وحش به وحش می‌توان رست
مردم به تعجب از حسابش****وز رفتن وحش در رکابش
هرجا که هوس رسیده‌ای بود****تا دیده بر او نزد نیاسود
هر روز مسافری ز راهی****کردی بر او قرارگاهی
آوردی ازان خورش که شاید****تا روزه نذر از او گشاید
وان حرم نشین چرم شیران****بد دل کن جمله دلیران
یک ذره از آن نواله خوردی****باقی به دادن حواله کردی
از بس که ربیعی و تموزی****دادی به ددان برات روزی
هر دد که بدید سجده کردش****روزی ده خویشتن شمردش
پیرامن او دویدن دد****بود از پی کسب روزی خود
احسان همه خلق را نوازد****آزادان را به بنده سازد
با سگ چو سخا کند مجوسی****سگ گربه شود به چاپلوسی
در قصه شنیده‌ام که باری****بود است به مرو تاجداری
در سلسله داشتی سگی چند****دیوانه فش و چو دیو در بند
هر یک به صلابت گرازی****برده سر اشتری به گازی
شه چون شدی از کسی بر آزار****دادیش بدان سگان خونخوار
هرکس که ز شاه بی‌امان بود****آوردن و خوردنش همان بود
بود از ندمای شه جوانی****در هر هنری تمام دانی
ترسید که شاه آشنا سوز****بیگانه شود بدو یکی روز
آهوی ورا به سگ نماید****در نیش سگانش آزماید
از بیم سگان برفت پیشی****با سگبانان گرفت خویشی
هر روز شدی و گوسفندی****در مطرح آن سگان فکندی
چندان بنواختشان بدان سان****کان دشواری بدو شد آسان
از منت دست زیر پایش****گشتند سگان مطیع رایش
روزی به طریق خشمناکی****شه دید در آن جوان خاکی
فرمود به سگ دلان درگاه****تا پیش سگان برندش از راه
وان سگ‌منشان سگی نمودند****چون سگ به تبر کش ربودند
بستند و بدان سگانش دادند****خود دور شدند و ایستادند
وآن شیر سگان آهنین چنگ****کردند نخست بر وی آهنگ
چون منعم خود شناختندش****دم لابه کنان نواختندش
گردش همه دست بند بستند****سر بر سر دستها نشستند
بودند بر او چو دایه دلسوز****تا رفت بر این یکی شبانروز
چون روز سپید روی بنمود****سیفور سیاه شد زراندود
شد شاه ز کار خود پشیمان****غمگین شد و گفت با ندیمان
کان آهوی بی گناه را دوش****دادم به سگ اینت خواب خرگوش
بینید که آن سگان چه کردند****اندام ورا چگونه خوردند
سگبان چو از این سخن شد آگاه****آمد بر شاه و گفت کایشاه
این شخص نه آدمی فرشته است****کایزد ز کرامتش سرشته است
برخیز و بیا ببین در آن نور****تا صنع خدای بینی از دور
او در دهن سگان نشسته****دندان سگان به مهر بسته
زان گرگ سگان اژدها روی****نازرده بر او یکی سر موی
شه کرد شتاب تا شتابند****آن گم شده را مگر بیابند
بردند موکلان راهش****از سلک سگان به صدر شاهش
شه ماند شگفت کان جوانمرد****چون بود کزان سگان نیازرد
گریان گریان به پای برخاست****صد عذر به آب چشم ازو خواست
گفتا که سبب چه بود بنمای****کاین یک نفس تو ماند بر جای
گفتا سبب آنکه پیش ازین بند****دادم به سگان نواله‌ای چند
ایشان به نواله‌ای که خوردند****با من لب خود به مهر کردند
ده سال غلامی تو کردم****این بود بری که از تو خوردم
دادی به سگانم از یک آزار****و این بد که بند سگ آشنا خوار
سگ دوست شد و تو آشنانه****سگ را حق حرمت و ترا نه
سگ صلح کند به استخوانی****ناکس نکند وفا به جانی
چون دید شه آن شگفت کاری****کز مردمی است رستگاری
هشیار شد از خمار مستی****بگذاشت سگی و سگ‌پرستی
مقصودم از این حکایت آنست****کاحسان و دهش حصار جانست
مجنون که بدان ددان خورش داد****کرد از پی خود حصاری آباد
ایشان که سلاح کار بودند****پیرامن او حصار بودند
گر خاست و گر نشست حالی****آن موکب از او نبود خالی
تو نیز گر آن کنی که او کرد****خوناب جهان نبایدت خورد
همخوان تو گر خلیفه نامست****چون از تو خورد ترا غلامست

بخش ۳۴ - نیایش کردن مجنون به درگاه خدای تعالی

رخشنده شبی چو روز روشن****رو تازه فلک چو سبز گلشن
از مرسله‌های زر حمایل****زرین شده چرخ را شمایل
سیاره به دست بند خوبی****بر نطع افق به پای کوبی
بر دیو شهاب حربه رانده****لاحول ولا ز دور خوانده
از نافه شب هوا معنبر****وز گوهر مه زمین منور
زان گوهر و نافه چرخ شش طاق****پر زیور و عطر کرده آفاق
انجم صفت دگر گرفته****زیبندگیی ز سر گرفته
صد گونه ستاره شب آهنگ****بنموده سپهر در یک اورنگ
کرده فلک از فلک سواری****رویین دز قطب را حصاری
فرقد به یزک جنیبه رانده****کشتی به جناح شط رسانده
پروین ز حریر زرد و ازرق****بر سنجق زر کشیده بیرق
مه گرد پرند زر کشیده****پیرایه‌ای از قصب تنیده
گفتی ز کمان گروهه شاه****یک مهره فتاد بر سر ماه
یا شکل عطارد از کمانش****تیریست که زد بر آسمانش
زهره که ستام زین او بود****خوش خو چو خوی جبین او بود
خورشید چو تیغ او جهانسوز****پوشیده به شب برهنه در روز
مریخ به کینه گرم تعجیل****تا چشم عدوش را کشد میل
برجیس به مهر او نگین داشت****کاقبال جهان در آستین داشت
کیوان مسنی علاقه آویز****تا آهن تیغ او کند تیز
شاهی که چنین بود جلالش****آفاق مباد بی‌جمالش
در خدمت این خدیو نامی****ما اعظم شانک ای نظامی
از شکل بروج و از منازل****افتاده سپهر در زلازل
عکس حمل از هلال خنده****بر جیب فلک زهی فکنده
گاو فلکی چو گاو دریا****گوهر به گلو در از ثریا
جوزا کمر درویه بسته****بر تخت دو پیکری نشسته
هقعه چو کواعب قصب پوش****باهنعه نشسته گوش در گوش
خرچنگ به چنگل ذراعی****انداخته ناخن سباعی
نثره به نثار گوهر افشان****طرفه طرفی دگر زرافشان
جبهه ز فروع جبهت خویش****افروخته صد چراغ در پیش
قلب‌الاسد از اسد فروزان****چون آتش عود عود سوزان
عذرا رخ سنبله در آن طرف****بی‌صرفه نکرد دانه صرف
انگیخته غفر چون کریمان****سه قرصه به کاسه یتیمان
میزان چو زبان مرد دانا****بگشاده زبانه با زبانا
عوا ز سماک هیچ شمشیر****تازی سگ خویش رانده بر شیر
اکلیل به قلب تاج داده****عقرب به کمان خراج داده
با صادر و وارد نعایم****بلده دو سه دست کرده قایم
جدی سر خود چو بز بریده****کافسانه سربزی شنیده
ذابح ز خطر دهان گرفته****سعد اخبیه را عنان گرفته
بلع ارنه دعای بلعمی بود****در صبح چرا دو دست بنمود
دلو از کله‌های آفتابی****خاموش لب از دهن پر آبی
بنوشته دو بیت زیرش از زر****کاین هست مقدم آن مؤخر
خاتون رشا ز ناقه‌داری****با بطن‌الحوت در عماری
بر شه ره منزل کواکب****اجرام بروج گشته راکب
بسته به سه پایه هوائی****بطن‌الحمل از چهار پائی
عیوق به دست زورمندی****برده زهم افسران بلندی
وان کوکب دیگپایه کردار****در دیگ فلک فشانده افزار
نسرین پرنده پر گشاده****طایر شده واقع ایستاده
شعری به سیاقت یمانی****بی‌شعر به آستین فشانی
مبسوطه به یک چراغ زنده****مقبوضه دو چشم زاغ کنده
سیاف مجره رنگ شمشیر****انداخته بر قلاده شیر
چون فرد روان ستاره فر****بر فرق جنوب جلوه می‌کرد
بنشسته سریر بر توابع****ثالث چه عجب به زیر رابع
توقیع سماکها مسلسل****گه رامح بوده گاه اعزل
می‌کرد سها زهم نشینان****نقادی چشم تیز بینان
تابان دم گرگ در سحرگاه****چون یوسف چاهی از بن چاه
پیرامن آن فلک نوردان****پرگار بنات نعش گردان
قاری بر نعش در سواری****کی دور بود ز نعش قاری
مجنون ز سر نظاره سازی****می‌کرد به چرخ حقه‌بازی
بر زهره نظر گماشت اول****گفت ای به تو بخت را معول
ای زهره روشن شب‌افروز****ای طالع دولت از تو پیروز
ای مشعله نشاط جویان****صاحب رصد سرود گویان
ای در کف تو کلید هر کام****در جرعه تو رحیق هر جام
ای مهر نگین تاجداری****خاتون سرای کامگاری
ای طیبتی لطیف رایان****خلق تو عبیر عطر سایان
لطفی کن ازان لطف که داری****بگشای در امیدواری
زان یار که او دوای جانست****بوئی برسان که وقت آنست
چون مشتری از افق برآمد****با او ز در دگر درآمد
کای مشتری ای ستاره سعد****ای در همه وعده صادق‌الوعد
ای در نظر تو جانفزائی****در سکه تو جهان گشائی
ای منشی نامه عنایت****بر فتح و ظفر ترا ولایت
ای راست به تو قرار عالم****قایم به صلاح کار عالم
ای بخت مرا بلندی از تو****دل را همه زورمندی از تو
در من به وفا نظاره‌ای کن****ور چارت هست چاره‌ای کن
چون دید که آن بخار خیزان****هستند ز اوج خود گریزان
دانست کزان خیال بازی****کارش نرسد به چاره سازی
نالید در آن که چاره ساز است****از جمله وجود بی‌نیاز است
گفت ای در تو پناهگاهم****در جز تو کسی چرا پناهم
ای زهره و مشتری غلامت****سر نامه نام جمله نامت
ای علم تو بیش از آنکه دانند****واحسان تو بیش از آنکه خوانند
ای بند گشای جمله مقصود****دارای وجود و داور جود
ای کار برآور بلندان****نیکو کن کار مستمندان
ای ما همه بندگان در بند****کس را نه به جز تو کس خداوند
ای هفت فلک فکنده تو****ای هر که بجز تو بنده تو
ای شش جهت از بلند و پستی****مملوک ترا به زیر دستی
ای گر بصری به تو رسیده****بی دیده شده چو در تو دیده
ای هر که سگ تو گوهرش پاک****وای هر که نه با تو برسرش خاک
ای خاک من از تو آب گشته****بنگر به من خراب گشته
مگذار که عاجزی غریبم****از رحمت خویش بی نصیبم
آن کن ز عنایت خدائی****کاید شب من به روشنائی
روزم به وفا خجسته گردد****به ختم ز بهانه رسته گردد
چون یک به یک این سخن فرو گفت****در گفتن این سخن فرو خفت
در خواب چنان نمود بختش****کز خاک بر اوج شد درختش
مرغی بپریدی از سر شاخ****رفتی بر او به طبع گستاخ
گوهر ز دهن فرو فشاندی****بر تارک تاج او نشاندی
بیننده ز خواب چون درآمد****صبح از افق فلک برآمد
چون صبح ز روی تازه‌روئی****می‌کرد نشاط مهرجوئی
زان خواب مزاج بر گرفته****زان مرغ چو مرغ پر گرفته
در عشق که وصل تنگ یابست****شادی به خیال یا به خوابست

بخش ۳۵ - رسیدن نامه لیلی به مجنون

روزی و چه روز عالم افروز****روشن همه چشمی از چنان روز
صبحش ز بهشت بردمیده****بادش نفس مسیح دیده
آن بخت که کار ازو شود راست****آن روز به دست راست برخاست
دولت ز عتاب سیر گشته****بخت آمده گرچه دیر گشته
مجنون مشقت آزموده****دل کاشته و جگر دروده
آن روز نشسته بود بر کوه****گردش دد و دام گشته انبوه
از پره دشت سوی آن سنگ****گردی برخاست توتیا رنگ
وز برقع آن چنان غباری****رخساره نموده شهسواری
شخصی و چه شخص پاره نور****پیش آمد و شد پیاده از دور
مجنون چو شناخت کو حریفست****وز گوهر مردمی شریفست
بر موکب آن سباع زد دست****تا جمله شدند بر زمین پست
آمد بر آن سوار تازی****بگشاد زبان به دلنوازی
کی نجم یمانی این چه سیرست****من کی و تو کی بگو که خیرست
سیمای تو گرچه دلنواز است****اندیشه وحشیان دراز است
ترسم ز رسن که مار دیده‌ام****چه مار که اژدها گزیده‌ام
زاین پیشترم گزافکاری****در سینه چنان نشاند خاری
کز ناوک آهنین آن خار****روید ز دلم هنوز مسمار
گر تو هم از آن متاع داری****به گر نکنی سخن گزاری
مرد سفری ز لطف رایش****چون سایه فتاد زیر پایش
گفت ای شرف بلند نامان****بر پای ددان کشیده دامان
آهو به دل تو مهر داده****بر خط تو شیر سر نهاده
صاحب خبرم ز هر طریقی****یعنی به رفیقی از رفیقی
دارم سخنی نهفته با تو****زانگونه که کس نگفته با تو
گر رخصت گفتنست گویم****ورنی سوی راه خویش پویم
عاشق چو شنید امیدواری****گفتا که بیار تا چه داری
پیغام گزار داد پیغام****کای طالع توسنت شده رام
دی بر گذر فلان وطنگاه****دیدم صنمی نشسته چون ماه
ماهی و چه ماه کافتابی****بر ماه وی از قصب نقابی
سروی نه چو سرو باغ بی بر****باغی نه چو باغ خلد بی در
شیرین سخنی که چون سخن گفت****بر لفظ چو آبش آب می‌خفت
آهو چشمی که چشم آهوش****می‌داد به شیر خواب خرگوش
زلف سیهش به شکل جیمی****قدش چو الف دهن چو میمی
یعنی که چو با حروف جامم****شد جام جهان نمای نامم
چشمش چو دو نرگس پر از خواب****رسته به کنار چشمه آب
ابروی به طاق او بهم جفت****جفت آمده و به طاق می‌گفت
جادو منشی به دل ربودن****ریحان نفسی به عطر سودن
القصه چه گویم آن چنان چست****کز دیده برآمد از نفس رست
اما قدری ز مهربانی****پذرفته نشان ناتوانی
تیرش صفت کمان گرفته****جزعش ز گهر نشان گرفته
نی گشته قضیب خیزرانیش****خیری شده رنگ ارغوانیش
خیریش نه زرد بلکه زر بود****نی بود ولیک نیشکر بود
در دوست به جان امید بسته****با شوی ز بیم جان نشسته
بر گل ز مژه گلاب می‌ریخت****مهتاب بر آفتاب می‌بیخت
از بس که نمود نوحه‌سازی****بخشود دلم بران نیازی
گفتم چه کسی و گریت از چیست****نالیدن زارت از پی کیست
بگشاد شکر به زهر خنده****کی بر جگرم نمک فکنده
لیلی بودم ولیکن اکنون****مجنون‌ترم از هزار مجنون
زان شیفته سیه ستاره****من شیفته‌تر هزار باره
او گرچه نشانه گاه درد است****آخر به چو من زنست مرد است
در شیوه عشق هست چالاک****کز هیچ کسی نیایدش باک
چون من به شکنجه در نکاهد****آنجا قدمش رود که خواهد
مسکین من بیکسم که یک دم****با کس نزنم دمی در این غم
ترسم که ز بی خودی و خامی****بیگانه شوم ز نیکنامی
زهری به دهن گرفته نوشم****دوزخ به گیاه خشک پوشم
از یک طرفم غم غریبان****وز سوی دگر غم رقیبان
من زین دو علاقه قوی دست****در کش مکش اوفتاده پیوست
نه دل که به شوی بر ستیزم****نه زهره که از پدر گریزم
گه عشق دلم دهد که برخیز****زین زاغ و زغن چو کبک بگریز
گه گوید نام و ننگ بنشین****کز کبک قوی تراست شاهین
زن گرچه بود مبارز افکن****آخر چو زنست هم بود زن
زن گیر که خود به خون دلیر است****زن باشد زن اگرچه شیر است
زین غم چو نمی‌توان بریدن****تن در دادم به غم کشیدن
لیکن جگرم به زیر خونست****کان یار که بی من است چونست
بی من ورق که می‌شمارد****ایام چگونه می‌گذارد
صاحب سفر کدام راهست****سفره‌اش به کدام خانقاهست
هم صحبتی که می‌گزیند****یارش که وبا که می‌نشیند
گر هستی از آن مسافر آگاه****ما را خبری بده در این راه
چون من ز وی این سخن شنیدم****خاموش بدن روا ندیدم
آن نقش که بودم از تو معلوم****بر دل زدمش چو مهر بر موم
کان شیفته ز خود رمیده****هست از همه دوستان بریده
باد است ز عشق تو به دستش****گور است و گوزن هم نشستش
عشق تو شکسته بودش از درد****مرگ پدرش شکسته‌تر کرد
بیند همه روز خار بر خار****زینگونه فتاده کار در کار
گه قصه محنت تو خواند****وز دیده هزار سیل راند
گه مرثیت پدر کند ساز****وز سنگ سیه برآرد آواز
وانکه ز قصاید حلالت****کاموخته‌ام ز حسب حالت
خواندم دو سه بیت پیش آن ماه****زانسان که برآمد از دلش آه
لرزید به جای و سر فرو برد****دور از تو چنانکه گفتم او مرد
بعد از نفسی که سر برآورد****آهی دیگر از جگر برآورد
بگریست به های های و فریاد****کرد از پدرت به نوحه در یاد
وز بی کسی تو در چنین درد****می‌گفت و بران دریغ می‌خورد
چون کرد بسی خروش و زاری****بنمود به عهدم استواری
کای پاک دل حلال زاده****بردار که هستم اوفتاده
روزی که از این قرارگاهت****تدبیر بود به عزم راهت
بر خرگه من گذر کن از راه****وز دور به من نمود خرگاه
تا نامه‌ای از حساب کارم****ترتیب کنم به تو سپارم
یاریت رساد تا نهانی****این نامه به یار من رسانی
این گفت و ازان حظیره برخاست****من نیز شدم به راه خود راست
دیروز بدان نشان که فرمود****رفتم به در وثاق او زود
دیدمش کبود کرده جامه****پوشیده به من سپرد نامه
بر نامه نهاده مهر انده****یعنی کرم‌الکتاب ختمه
وان نامه چنان که بود بگشاد****بوسید و سبک به دست او داد
مجنون چو سخای نامه را دید****جز نامه هر آنچه بود بدرید
بر پای نهاد سر چو پرگار****برگشت به گرد خویش صدبار
افتاد چنانکه اوفتد مست****او رفته ز دست و نامه در دست
آمد چو به هوش خویشتن باز****داد از دل خود شکیب را ساز
چون باز گشاد نامه را بند****بود اول نامه کرده پیوند
این نامه به نام پادشاهی****جان زنده کنی خرد پناهی
داناتر جمله کاردانان****دانای زبان بی‌زبانان
قسام سپیدی و سیاهی****روزی ده جمله مرغ و ماهی
روشن کن آسمان به انجم****پیرایه ده زمین به مردم
فرد ازلی به ذوالجلالی****حی ابدی به لایزالی
جان داد و به جانور جهان داد****زین بیش خزینه چون توان داد
آراست به نور عقل جانرا****وافروخت به هر دو این جهان را
زین گونه بسی گهر فشانده****وانگاه حدیث عشق رانده
کاین نامه که هست چون پرندی****از غم زده‌ای به دردمندی
یعنی زمن حصار بسته****نزدیک تو ای قفس شکسته
ای یار قدیم عهد چونی****وای مهدی هفت مهد چونی
ای خازن گنج آشنائی****عشق از تو گرفته روشنائی
ای خون تو داده کوه را رنگ****ساکن شده چون عقیق در سنگ
ای چشمه خضر در سیاهی****پروانه شمع صبحگاهی
ای از تو فتاده در جهان شور****گوری دو سه کرده مونس گور
ای زخمگه ملامت من****هم قافله قیامت من
ای رحم نکرده بر تن خویش****وآتش زده بر به خرمن خویش
ای دل به وفای من نهاده****در معرض گفتگو فتاده
من دل به وفای تو سپرده****تو سر ز وفای من نبرده
چونی و چگونه‌ای چه سازی****من با تو تو با که عشق بازی
چون بخت تو در فراقم از تو****جفت توام ارچه طاقم از تو
وان جفته نهاده گرچه جفت است****سر با سر من شبی نخفته است
من سوده ولی درم نسود است****الماس کسش نیازمود است
گنج گهرم که در به مهر است****چون غنچه باغ سر به مهر است
شوی ارچه شکوه شوی دارد****بی روی توام چو روی دارد
در سیر نشان سوسنی هست****ریحان نشود ولیک در دست
چون زردخیار کنج گردد****هم کالبد ترنج گردد
ترشی کند از ترنج خوئی****اما نکند ترنج بوئی
می‌خواستمی کزین جهانم****باشد چو توئی هم آشیانم
چون با تو به هم نمی‌توان زیست****زینسان که منم گناه من چیست
آن دل که رضای تو نجوید****به گر به قضای بد بموید
موئی ز تو پیش من جهانیست****خاری زره تو گلستانیست
خضرا دمنی ز خضر دامن****در ساز چو آب خضر با من
من ماه و تو آفتابی از نور****چشمی به تو می‌گشایم از دور
عذر قدمم به باز ماندن****دانی که خطاست بر تو خواندن
مرگ پدر تو چون شنیدم****بر مرده تن کفن دریدم
کردم به تپانچه روی را خرد****پنداشتم آن پدر مرا مرد
در دیده چو گل کشیده‌ام میل****جامه زده چون بنفشه در نیل
با تو ز موافقی و یاری****کردم همه شرط سوکواری
جز آمدنی که نامد از دست****هر شرط که باید آن همه هست
گر زینکه تن از تو هست مهجور****جانم ز تو نیست یک زمان دور
از رنج دل تو هستم آگاه****هم چاره شکیب شد در این راه
روزی دو در این رحیل خانه****می‌باید ساخت با زمانه
عاقل به اگر نظر ببندد****زان گریه که دشمنی بخندد
دانا به اگر نیاورد یاد****زان غم که مخالفی شود شاد
دهقان منگر که دانه ریزد****آن بین که ز دانه دانه خیزد
آن نخل که دارد این زمان خار****فردا رطب ترآورد بار
وآن غنچه که در خسک نهفته است****پیغام ده گل شکفته است
دلتنگ مباش اگر کست نیست****من کس نیم آخر؟ این بست نیست؟
فریاد ز بی کسی نه رایست****کاخر کس بی کسان خدایست
از بی‌پدری مسوز چون برق****چون ابر مشو به گریه در غرق
گر رفت پدر پسر بماناد****کان گو بشکن گهر بماناد
مجنون چو بخواند نامه دوست****افتاد برون چو غنچه از پوست
جز یاربش از دهن نیامد****یک لحظه به خویشتن نیامد
چون شد به قرار خود تنومند****بشمرد به گریه ساعتی چند
وان قاصد را بداشت بر جای****گه دستش بوسه داد و گه پای
گفتا که نه کاغذ و نه خامه****چون راست کنم جواب نامه
قاصد ز میان گشاد درجی****چابک شده چون وکیل خرجی
واسباب دبیریی که باید****بسپرد بدو چنانکه شاید
مجنون قلم رونده برداشت****نقشی به هزار نکته بنگاشت
دیرینه غمی که در دلش بود****در مرسله سخن برآمود
چون نامه تمام کرد سربست****بفکند به پیش قاصد از دست
قاصد ستد و دوید چون باد****زان گونه که برد نامه را داد
لیلی چون به نامه در نظر کرد****اشگش بدوید و نامه تر کرد

بخش ۳۶ - نامه مجنون در پاسخ لیلی

بود اول آن خجسته پرگار****نام ملکی که نیستش یار
دانای نهان و آشکارا****کو داد گهر به سنگ خارا
دارای سپهر و اخترانش****دارنده نعش و دخترانش
بینا کن دل به آشنائی****روز آور شب به روشنائی
سیراب کن بهار خندان****فریادرس نیازمندان
وانگه ز جگر کبابی خویش****گفته سخن خرابی خویش
کاین نامه زمن که بی‌قرارم****نزدیک تو ای قرار کارم
نی نی غلطم ز خون بجوشی****وانگه به کجا به خون فروشی
یعنی ز من کلید در سنگ****نزدیک تو ای خزینه در چنگ
من خاک توام بدین خرابی****تو آب کیی که روشن آیی
من در قدم تو می‌شوم پست****تو در کمر که می‌زنی دست
من درد ستان تو نهانی****تو درد دل که می‌ستانی
من غاشیه تو بسته بر دوش****تو حلقه کی نهاده در گوش
ای کعبه من جمال رویت****محراب من آستان کویت
ای مرهم صد هزار سینه****درد من و می در آبگینه
ای تاج ولی نه بر سر من****تاراج تو لیک در بر من
ای گنج ولی به دست اغیار****زان گنج به دست دوستان مار
ای باغ ارم به بی کلیدی****فردوس فلک به ناپدیدی
ای بند مرا مفتح از تو****سودای مرا مفرح از تو
این چوب که عود بیشه تست****مشکن که هلاک تیشه تست
بنواز مرا مزن که خاکم****افروخته کن که گردناکم
گر بنوازی بهارت آرم****ور زخم زنی غبارت آرم
لطفست به جای خاک در خورد****کز لطف گل آید از جفا گرد
در پای توام به سر فشانی****همسر مکنم به سر گرانی
چون برخیزد طریق آزرم****گردد همه شرمناک بی‌شرم
هستم به غلامی تو مشهور****خصمم کنی ار کنی ز خود دور
من در ره بندگی کشم بار****تو پایه خواجگی نگه‌دار
با تو سپرم میفکنم زیر****چون بفکنیم شوم به شمشیر
بر آلت خویشتن مزن سنگ****با لشگر خویشتن مکن جنگ
چون بر تن خویشتن زنی نیش****اندام درست را کنی ریش
آن کن که به رفق و دلنوازی****آزادان را به بنده سازی
آن به که درم خریده تو****سرمه نبرد ز دیده تو
هر خواجه که این کفایتش نیست****بر بنده خود ولایتش نیست
وان کس که بدین هنر تمامست****نخریده ورا بسی غلامست
هستم چو غلام حلقه در گوش****می‌دار به بندگیم و مفروش
ای در کنف دگر خزیده****جفتی به مراد خود گزیده
نگشاده فقاعی از سلامم****بر تخته یخ نوشته نامم
یک نعل بر ابریشم ندادی****صد نعل در آتشم نهادی
روزم چو شب سیاه کردی****هم زخم زدی هم آه کردی
در دل ستدن ندادیم داد****گر جان ببری کی آریم یاد
زخمی به زبان همی فروشی****من سوختم و تو بر نجوشی
نه هر که زبان دراز دارد****زخم از تن خویش باز دارد
سوسن از سر زبان درازی****شد در سر تیغ و تیغ بازی
یاری که بود مرا خریدار****هم بر رخ او بود پدیدار
آنچه از تو مرا در این مقامست****بنمای مرا که تا کدامست
این است که عهد من شکستی؟****در عهده دیگری نشستی
با من به زبان فریب سازی****با او به مراد عشق بازی
گر عاشقی آه صادقت کو****با من نفس موافقت کو
در عشق تو چون موافقی نیست****این سلطنتست عاشقی نیست
تو فارغ از آنکه بی دلی هست****و اندوه ترا معاملی هست
من دیده به روی تو گشاده****سر بر سر کوی تو نهاده
بر قرعه چار حد کویت****فالی زنم از برای رویت
آسوده کسی که در تو بیند****نه آنکه بروز من نشیند
خرم نه مرا توانگری را****کو دارد چون تو گوهری را
باغ ارچه ز بلبلان پرآبست****انجیر نواله غرابست
آب از دل باغبان خورد نار****باشد که خورد چو نقل بیمار
دیریست که تا جهان چنین است****محتاج تو گنج در زمین است
کی می‌بینم که لعل گلرنگ؟****بیرون جهد از شکنجه سنگ
وآنماه کز اوست دیده را نور****گردد ز دهان اژدها دور
زنبور پریده شهد مانده****خازن شده ماه و مهد مانده
بگشاده خزینه وز حصارش****افتاده به در خزینه دارش
ز آیینه غبار زنگ برده****گنجینه به جای و مار مرده
دز بانوی من ز دز گشاده****دزبان وی از دز اوفتاده
گر من شدم از چراغ تو دور****پروانه تو مباد بی‌نور
گر کشت مرام غم ملامت****باد ابن‌سلام را سلامت
ای نیک و بد مزاجم از تو****دردم ز تو و علاجم از تو
هرچند حصارت آهنین است****لؤلؤی ترت صدف نشین است
وز حلقه زلف پر شکنجت****در دامن اژدهاست گنجت
دانی که ز دوستاری خویش****باشد دل دوستان بداندیش
بر من ز تو صد هوس نشیند****گر بر تو یکی مگس نشیند
زان عاشق کورتر کسی نیست****کورا مگسی چو کرکسی نیست
چون مورچه بی‌قرار از آنم****تا آن مگس از شکر برانم
این آن مثل است کان جوانمرد****بی‌مایه حساب سود می‌کرد
اندوه گل نچیده می‌داشت****پاس در ناخریده می‌داشت
بگذشت ز عشقت ای سمنبر****کار از لب خشک و دیده تر
شوریده‌ترم از آنچه دیدی****مجنون‌تر از آنکه می‌شنیدی
با تو خودی من از میان رفت****و این راه به بی‌خودی توان رفت
عشقی که دل اینچنین نورزد****در مذهب عشق جو نیرزد
چون عشق تو روی می‌نماید****گر روی تو غایت است شاید
عشق تو رقیب راز من باد****زخم تو جگر نواز من باد
با زخم من ارچه مرهمی نیست****چون تو به سلامتی غمی نیست

بخش ۳۷ - آمدن سلیم عامری خال مجنون به دیدن او

صراف سخن به لفظ چون زر****در رشته چنین کشید گوهر
گز نقد کنان حال مجنون****پیری سره بود خال مجنون
صاحب هنری حلال‌زاده****هم خاسته و هم اوفتاده
در نام سلیم عامری بود****در چاره‌گری چو سامری بود
آن بر همه ریش مرهم او****بودی همه ساله در غم او
هر ماه ز جامه و طعامش****بردی همه آلتی تمامش
یک روز نشست بر نجیبی****شد در طلب چنان غریبی
می‌تاخت نجیب دشت بر دشت****دیوانه چو دیو باد می‌گشت
تا یافت ورا به کنج کوهی****آزاد ز بند هر گروهی
بر وحشت خلق راه بسته****وحشی دو سه گرد او نشسته
دادش چو مسافران رنجور****از بیم دادن سلامی از دور
مجنون ز شنیدن سلامش****پرسید نشان و جست نامش
گفتا که منم سلیم عامر****سرکوب زمانه مقامر
خال تو ولی ز روی تو فرد****روی تو به خال نیست در خورد
تو خود همه چهره خال گشتی****یعنی حبشی مثال گشتی
مجنون چو شناخت پیش خواندش****هم زانوی خویشتن نشاندش
جستن خبری ز هر نشانی****وآسود به صحبتش زمانی
چون یافت سلیمش آنچنان عور****بی گور و کفن میان آن گور
آن جامه تن که داشت دربار****آورد و نمود عذر بسیار
کاین جامه حلالیست در پوش****با من به حلال زادگی کوش
گفتا تن من ز جامه دور است****کاین آتش تیزو آن بخور است
پندار در او نظاره کردم****پوشیدم و باز پاره کردم
از بس که سلیم باز کوشید****آن جامه چنانکه بود پوشید
آورد سبک طعام در پیش****حلوا و کلیچه از عدد بیش
چندانکه در او نمود ناله****زان سفره نخورد یک نواله
بود او ز نواله خوردن آزاد****زو میستد و به وحش می‌داد
پرسید سلیم کی جگر سوز****آخر تو چه می‌خوری شب و روز
از طعمه تواند آدمی زیست****گر آدمی طعام تو چیست
گفت ای چو دلم سلیم نامت****توقیع سلامتم سلامت
از بی‌خورشی تنم فسرده است****نیروی خورندگیش مرده است
خو باز بریدم از خورشها****فارغ شده‌ام ز پرورشها
در نای گلوم نان نگنجد****گر زانکه فرو برم برنجد
زینسان که منم بدین نزاری****مستغنیم از طعام خواری
اما نگذارم از خورش دست****گر من نخورم خورنده‌ای هست
خوردی که خورد گوزن یا شیر****ایشان خایند و من شوم سیر
چون دید سلیم کان هنرمند****از نان به گیاه گشته خرسند
بر رغبت آن درشت خواری****کردش به جواب نرم یاری
کز خوردن دانهای ایام****بس مرغ که اوفتاد در دام
آنرا که هوای دانه بیشست****رنج و خطر زمانه بیشست
هر کوچو تو قانع گیاهست****در عالم خویش پادشاهست
روزی ملکی ز نامداران****می‌رفت برسم شهریاران
بر خانه زاهدی گذر داشت****کان زاهد از آن جهان خبر داشت
آمد عجبش که آنچنان مرد****ماوا گه خود خراب چون کرد
پرسید ز خاصگان خود شاه****کاین شخص چه می‌کند در اینراه
خوردش چه و خوابگاه او چیست****اندازه‌اش تا کجا و او کیست
گفتند که زاهدیست مشهور****از خواب جدا و از خورش دور
از خلق جهان گرفته دوری****در ساخته با چنین صبوری
شه چون ورق صلاح او خواند****با حاجب خاص سوی او راند
حاجب سوی زاهد آمد از راه****تا آوردش به خدمت شاه
گفت ای از جهان بریده پیوند****گشته به چنین خراب خرسند
یاری نه چه می‌کنی در این کار****قوتی نه چه می‌خوری در این غار
زاهد قدری گیاه سوده****از مطرح آهوان دروده
برداشت بدو که خوردم اینست****ره توشه و ره نوردم اینست
حاجب ز غرور پادشائی****گفتش که در این بلا چرائی
گر خدمت شاه ما کنی ساز****از خوردن این گیا رهی باز
زاهد گفتا چه جای اینست****این نیست گیا گل انگبینست
گر تو سر این گیا بیابی****از خدمت شاه سر بتابی
شه چو نه سخنی شنید از این دست****شد گرم و زبارگی فروجست
در پای رضای زاهد افتاد****می‌کرد دعا و بوسه می‌داد
خرسند همیشه نازنینست****خرسندی را ولایت اینست
مجنون ز نشاط این فسانه****برجست و نشست شادمانه
دل داد به دوستان زمانی****پرسید ز هر کسی نشانی
وانگاه گرفت گریه در پیش****پرسید ز حال مادر خویش
کان مرغ شکسته بال چونست****کارش چه رسید و حال چونست
با اینکه ازو سیاه رویم****هم هندوک سیاه اویم
رنجور تن است یا تنومند****هستم به جمالش آرزومند
چون دید سلیم کام جگر ریش****دارد سر مهر مادر خویش
بی کان نگذاشت گوهرش را****آورد ز خانه مادرش را

بخش ۳۸ - دیدن مادر مجنون را

مادر چو ز دور در پسر دید****الماس شکسته در جگر دید
دید آن گل سرخ زرد گشته****وآن آینه زنگ خورد گشته
اندام تنش شکسته شد خرد****زاندیشه او به دست و پا مرد
گه شست به آب دیده رویش****گه کرد به شانه جعد مویش
سر تا قدمش به مهر مالید****بر هر ورمی به درد نالید
می‌برد به هر کناره‌ای دست****گه آبله سود و گه ورم بست
گه شست سر پر از غبارش****گه کند ز پای خسته خارش
چون کرد ز روی مهربانی****با او ز تلطف آنچه دانی
گفت ای پسر این چه ترک تازیست****بازیست چه جای عشق بازیست
تیغ اجل این چنین دو دستی****وانگه تو کنی هنوز مستی
بگذشت پدر شکایت‌آلود****من نیز گذشته گیر هم زود
برخیز و بیا به خانه خویش****برهم مزن آشیانه خویش
گر زانکه وحوش یا طیورند****تا شب همه زآشیانه دورند
چون شب به نشانه خود آید****هر مرغ به خانه خود آید
از خلق نهفته چند باشی****ناسوده نخفته چند باشی
روزی دو که عمر هست بر جای****بر بستر خود دراز کن پای
چندین چه نهی به گرد هر غار****پا بر سر مور یا دم مار
ماری زده گیر بی‌امانت****موری شده گیر میهمانت
جانست نه سنگریزه بنشین****با جان مکن این ستیزه بنشین
جان و دل خود به غم مرنجان****نه سنگ دلی نه آهنین جان
مجنون ز نفیرهای مادر****افروخت چه شعله‌های آذر
گفت ای قدم تو افسر من****رنج صدف تو گوهر من
گر زانکه مرا به عقل ره نیست****دانی که مرا در این گنه نیست
کار من اگر چنین بد افتاد****اینکار مرا نه از خود افتاد
کوشیدن ما کجا کند سود****کاین کار فتاده بودنی بود
عشقی به چنین بلا و زاری****دانی که نباشد اختیاری
تو در پی آنکه مرغ جانم****از قالب این قفس رهانم
در دام کشی مرا دگربار****تا در دو قفس شوم گرفتار
دعوت مکنم به خانه بردن****ترسم ز وبال خانه مردن
در خانه من ز ساز رفته****باز آمده گیر و باز رفته
گفتی که ز خانه ناگزیر است****این نرد نه نرد خانه گیر است
بگذار مرا تو در چنین درد****من درد زدم تو باز پس گرد
این گفت و چو سایه در سر افتاد****در بوسه پای مادر افتاد
زانجا که نداشت پاس رایش****بوسید به عذر خاک پایش
کردش به وداع و شد در آن دشت****مادر بگرست و باز پس گشت
همچون پدرش جهان بسر برد****او نیز در آرزوی او مرد
این عهدشکن که روزگارست****چون برزگران تخم کارست
کارد دو سه تخم را باغاز****چون کشته رسید بدرود باز
افروزد هر شبی چراغی****بر جان نهدش ز دود داغی
چون صبح دمد بر او دمد باد****تا میرد ازو چنانکه زو زاد
گردون که طلسم داغ سازیست****با ما به همان چراغ بازیست
تا در گره فلک بود پای****هرجا که روی گره بود جای
آنگه شود این گره گشاده****گز چار فرس سوی پیاده
چون رشته جان شو از گره پاک****چون رشته تب مشو گره ناک
گر عود کند گره‌نمائی****تو نافه شو از گره‌گشائی

بخش ۳۹ - آگاهی مجنون از وفات مادر

چون شاهسوار چرخ گردان****میدان بستد ز هم نبردان
خورشید ز بیم اهل آفاق****قرابه می‌نهاد بر طاق
صبح از سر شورشی که انگیخت****قرابه شکست و می برون ریخت
مجنون به همان قصیده خوانی****می‌زد دهل جریده‌رانی
می‌راند جریده بر جریده****می‌خواند قصیده بر قصیده
از مادر خود خبر نبودش****کامد اجل از جهان ربودش
یکبار دگر سلیم دلدار****آمد بر آن غریب غمخوار
دادش خورش و لباس پوشید****ماتم زدگانه برخروشید
کان پیرزن بلا رسیده****دور از تو به هم نهاد دیده
رخت از بنگاه این سرا برد****در آرزوی تو چون پدر مرد
مجنون ز رحیل مادر خویش****زد دست دریغ بر سر خویش
نالید چنانکه در سحر چنگ****افتاد چنانکه شیشه در سنگ
می‌کرد ز مادر و پدر یاد****شد بر سر خاکشان به فریاد
بر تربت هر دو زار نالید****در مشهد هر دو روی مالید
گه روی در این و گه در آن سود****دارو پس مرگ کی کند سود
خویشان چو خروش او شنیدند****یک یک ز قبیله می‌دویدند
دیدند ورا بدان نزاری****افتاده به خاک بر به خواری
خونابه ز دیده‌گاه گشادند****در پای فتاده در فتادند
هر دیده ز روی سست خیزی****می‌کرد بر او گلاب ریزی
چون هوش رمیده گشت هشیار****دادند بر او درود بسیار
کردند به باز بردنش جهد****تا با وطنش کنند هم عهد
آهی زد و راه کوه برداشت****رخت خود ازان گروه برداشت
می‌گشت به گرد کوه و هامون****دل پرجگر و جگر پر از خون
مشتی ددکان فتاده از پس****نه یار کس و نه یار او کس
سجاده برون فکند از آن دیر****زیرا که ندید در شرش خیر
زین عمر چو برق پای در راه****می‌کرد چو ابر دست کوتاه
عمری که بناش بر زوالست****یک دم شمر ار هزار سالست
چون عمر نشان مرگ دارد****با عشوه او که برگ دارد
ای غافل از آنکه مردنی هست****واگه نه که جان سپردنی هست
تا کی به خودت غرور باشد****مرگ تو ز برگ دور باشد
خود را مگر از ضعیف رائی****سنجیده نه‌ای که تا کجائی
هر ذره که در مسام ارضی است****او را بر خویش طول و عرضی است
لیکن بر کوه قاف پیکر****همچون الف است هیچ در بر
بنگر تو چه برگ یا چه شاخی****در مزرعه‌ای بدین فراخی
سرتاسر خود ببین که چندی****بر سر فلکی بدین بلندی
بر عمر خود ار بسیچ یابی****خود را ز محیط هیچ یابی
پنداشته‌ای ترا قبولیست****یا در جهت تو عرض و طولیست
این پهن و درازیت بهم هست****در قالب این قواره پست
چون بر گذری ز حد پستی****در خود نه گمان بری که هستی
بر خاک نشین و باد مفروش****ننگی چو ترا به خاک می‌پوش
آن ذوق نشد هنوزت از یاد****کز حاجت خلق باشی آزاد
تا هست به چون خودی نیازت****با سوز بود همیشه سازت
آنگاه رسی به سر بلندی****کایمن شوی از نیازمندی
هان تا سگ نان کس نباشی****یا گریه خوان کس نباشی
چون مشعله دسترنج خود خور****چون شمع همیشه گنج خود خور
تا با تو به سنت نظامی****سلطان جهان کند غلامی

بخش ۴ - سبب نظم کتاب

روزی به مبارکی و شادی****بودم به نشاط کیقبادی
ابروی هلالیم گشاده****دیوان نظامیم نهاده
آیینه بخت پیش رویم****اقبال به شانه کرده مویم
صبح از گل سرخ دسته بسته****روزم به نفس شده خجسته
پروانه دل چراغ بر دست****من بلبل باغ و باغ سرمست
بر اوج سخن علم کشیده****در درج هنر قلم کشیده
منقار قلم به لعل سفتن****دراج زبان به نکته گفتن
در خاطرم اینکه وقت کار است****کاقبال رفیق و بخت یار است
تا کی نفس تهی گزینم****وز شغل جهان تهی نشینم
دوران که نشاط فربهی کرد****پهلو ز تهی روان تهی کرد
سگ را که تهی بود تهی گاه****نانی نرسد تهی در این راه
برساز جهان نوا توان ساخت****کانراست جهان که با جهان ساخت
گردن به هوا کسی فرازد****کو با همه چون هوا بسازد
چون آینه هر کجا که باشد****جنسی به دروغ بر تراشد
هر طبع که او خلاف جویست****چون پرده کج خلاف گویست
هان دولت گر بزرگواری****کردی ز من التماس کاری
من قرعه زنان به آنچنان فال****واختر به گذشتن اندران حال
مقبل که برد چنان برد رنج****دولت که دهد چنان دهد گنج
در حال رسید قاصد از راه****آورد مثال حضرت شاه
بنوشته به خط خوب خویشم****ده پانزده سطر نغز بیشم
هر حرفی از او شکفته باغی****افروخته‌تر ز شب چراغی
کای محرم حلقه غلامی****جادو سخن جهان نظامی
از چاشنی دم سحر خیز****سحری دگر از سخن برانگیز
در لافگه شگفت کاری****بنمای فصاحتی که داری
خواهم که به یاد عشق مجنون****رانی سخنی چو در مکنون
چون لیلی بکر اگر توانی****بکری دو سه در سخن نشانی
تا خوانم و گویم این شکربین****جنبانم سر که تاج سر بین
بالای هزار عشق نامه****آراسته کن به نوک خامه
شاه همه حرفهاست این حرف****شاید که در او کنی سخن صرف
در زیور پارسی و تازی****این تازه عروس را طرازی
دانی که من آن سخن شناسم****کابیات نو از کهن شناسم
تا ده دهی غرایبت هست****ده پنج زنی رها کن از دست
بنگر که ز حقه تفکر****در مرسله که می‌کشی در
ترکی صفت وفای مانیست****ترکانه سخن سزای ما نیست
آن کز نسب بلند زاید****او را سخن بلند باید
چون حلقه شاه یافت گوشم****از دل به دماغ رفت هوشم
نه زهره که سر ز خط بتابم****نه دیده که ره به گنج یابم
سرگشته شدم دران خجالت****از سستی عمر و ضعف حالت
کس محرم نه که راز گویم****وین قصه به شرح باز گویم
فرزند محمد نظامی****آن بر دل من چو جان گرامی
این نسخه چو دل نهاد بر دست****در پهلوی من چو سایه بنشست
داد از سر مهر پای من بوس****کی آنکه زدی بر آسمان کوس
خسروشیرین چو یاد کردی****چندین دل خلق شاد کردی
لیلی و مجنون ببایدت گفت****تا گوهر قیمتی شود جفت
این نامه نغز گفته بهتر****طاووس جوانه جفته بهتر
خاصه ملکی چو شاه شروان****شروان چه که شهریار ایران
نعمت ده و پایگاه سازست****سرسبز کن و سخن نوازست
این نامه به نامه از تو در خواست****بنشین و طراز نامه کن راست
گفتم سخن تو هست بر جای****ای آینه روی آهنین رای
لیکن چه کنم هوا دو رنگست****اندیشه فراخ و سینه تنگست
دهلیز فسانه چون بود تنگ****گردد سخن از شد آمدن لنگ
میدان سخن فراخ باید****تا طبع سواریی نماید
این آیت اگرچه هست مشهور****تفسیر نشاط هست ازو دور
افزار سخن نشاط و ناز است****زین هردو سخن بهانه ساز است
بر شیفتگی و بند و زنجیر****باشد سخن برهنه دلگیر
در مرحله‌ای که ره ندانم****پیداست که نکته چند رانم
نه باغ و نه بزم شهریاری****نه رود و نه می نه کامکاری
بر خشکی ریگ و سختی کوه****تا چند سخن رود در اندوه
باید سخن از نشاط سازی****تا بیت کند به قصه بازی
این بود کز ابتدای حالت****کس گرد نگشتش از ملالت
گوینده ز نظم او پر افشاند****تا این غایت نگفت زان ماند
چون شاه جهان به من کند باز****کاین نامه به نام من بپرداز
با اینهمه تنگی مسافت****آنجاش رسانم از لطافت
کز خواندن او به حضرت شاه****ریزد گهر نسفته بر راه
خواننده‌اش اگر فسرده باشد****عاشق شود ار نمرده باشد
باز آن خلف خلیفه زاده****کاین گنج به دوست در گشاده
یک دانه اولین فتوحم****یک لاله آخرین صبوحم
گفت ای سخن تو همسر من****یعنی لقبش برادر من
در گفتن قصه‌ای چنین چست****اندیشه نظم را مکن سست
هرجا که بدست عشق خوانیست****این قصه بر او نمک فشانیست
گرچه نمک تمام دارد****بر سفره کباب خام دارد
چون سفته خارش تو گردد****پخته به گزارش تو گردد
زیبا روئی بدین نکوئی****وانگاه بدین برهنه روئی
کس در نه به قدر او فشانده است****زین روی برهنه روی مانداست
جانست و چو کس به جان نکوشد****پیراهن عاریت نپوشد
پیرایه جان ز جان توان ساخت****کس جان عزیز را نینداخت
جان بخش جهانیان دم تست****وین جان عزیز محرم تست
از تو عمل سخن گزاری****از بنده دعا ز بخت یاری
چون دل دهی جگر شنیدم****دل دوختم و جگر دریدم
در جستن گوهر ایستادم****کان کندم و کیمیا گشادم
راهی طلبید طبع کوتاه****کاندیشه بد از درازی راه
کوته‌تر از این نبود راهی****چابکتر از این میانه گاهی
بحریست سبک ولی رونده****ماهیش نه مرده بلکه زنده
بسیار سخن بدین حلاوت****گویند و ندارد این طراوت
زین بحر ضمیر هیچ غواص****بر نارد گوهری چنین خاص
هر بیتی از او چه رسته‌ای در****از عیب تهی و از هنر پر
در جستن این متاع نغزم****یک موی نبود پای لغزم
می‌گفتم و دل جواب می‌داد****خاریدم و چشمه آب می‌داد
دخلی که ز عقل درج کردم****در زیور او به خرج کردم
این چار هزار بیت اکثر****شد گفته به چار ماه کمتر
گر شغل دگر حرام بودی****در چاره شب تمام بودی
بر جلوه این عروس آزاد****آبادتر آنکه گوید آباد
آراسته شد به بهترین حال****در سلخ رجب به‌ثی و فی دال
تاریخ عیان که داشت با خود****هشتاد و چهار بعد پانصد
پرداختمش به نغز کاری****و انداختمش بدین عماری
تا کس نبرد به سوی او راه****الا نظر مبارک شاه

بخش ۴۰ - خواندن لیلی مجنون را

لیلی نه که لعبت حصاری****دز بانوی قلعه عماری
گشت از دم یار چون دم مار****یعنی به هزار غم گرفتار
دلتنگ چه دستگاه یارش****در بسته‌تر از حساب کارش
در حلقه رشته گره‌مند****زندانی بند گشته بی‌بند
شویش همه روزه داشتی پاس****پیرامن در شکستی الماس
تا نگریزد شبی چو مستان****در رخنه دیر بت‌پرستان
با او ز خوشی و مهربانی****کردی همه روزه جانفشانی
لیلی ز سر گرفته چهری****دیدی سوی او به سرد مهری
روزی که نواله بی‌مگس بود****شب زنگی و حجره بی عسس بود
لیلی به در آمد از در کوی****مشغول به یار و فارغ از شوی
در رهگذری نشست دلتنگ****دور از ره دشمنان به فرسنگ
می‌جست کسی که آید از راه****باشد ز حدیث یارش آگاه
ناگاه پدید شد همان پیر****کز چاره‌گری نکرد تقصیر
در راه روش چو خضر پویان****هنجار نمای و راه‌جویان
پرسیدش لعبت حصاری****کز کار فلک خبر چه داری
آن وحش نشین وحشت‌آمیز****بر یاد که می‌کند زبان تیز
پیر از سر مهر گفت کای ماه****آن یوسف بی تو مانده در چاه
آن قلزم نا نشسته از موج****وان ماه جدا فتاده از اوج
آواز گشاده چون منادی****می‌گردد در میان وادی
لیلی گویان به هر دو گامی****لیلی جویان به هر مقامی
از نیک و بد خودش خبر نیست****جز بر ره لیلیش گذر نیست
لیلی چو شد آگه از چنین حال****شد سرو بنش ز ناله چون نال
از طاقچه دو نرگس جفت****بر سفت سمن عقیق می‌سفت
گفتا منم آن رفیق دلسوز****کز من شده روز او بدین روز
از درد نیم به یک زمان فرد****فرقست میان ما در این درد
او بر سر کوه می‌کشد راه****من در بن چاه می‌زنم آه
از گوش گشاد گوهری چند****بوسید و به پیش پیر افکند
کاین را بستان و باز پس گرد****با او نفسی دو هم نفس گرد
نزدیک من آرش از ره دور****چندانکه نظر کنم در آن نور
حالی که بیاوری ز راهش****بنشان به فلان نشانه گاهش
نزدیک من آی تا من آیم****پنهان به رخش نظر گشایم
بینم که چه آب و رنگ دارد****در وزن وفا چه سنگ دارد
باشد که ز گفتهای خویشم****خواند دو سه بیت تازه پیشم
گردد گره من اوفتاده****از خواندن بیت او گشاده
پیر آن در سفته بر کمر بست****زان در نسفته رخت بربست
دستی سلب خلل ندیده****برد از پی آن سلب دریده
شد کوه به کوه تیز چون باد****گاهی به خراب و گه به آباد
روزی دو سه جستش اندران بوم****واحوال ویش نگشت معلوم
تا عاقبتش فتاده بر خاک****در دامن کوه یافت غمناک
پیرامون او درنده‌ای چند****خازن شده چون خزینه را بند
مجنون چو ز دور دید در پیر****چون طفل نمود میل بر شیر
زد بر ددگان به تندی آواز****تا سر نکشند سوی او باز
چون وحش جدا شد از کنارش****پیر آمد و شد سپاس دارش
اول سر خویش بر زمین زد****وانگه در عذر و آفرین زد
گفت ای به تو ملک عشق بر پای****تا باشد عشق باش برجای
لیلی که جمیله جهانست****در دوستی تو تا به جانست
دیریست که روی تو ندیدست****نز لفظ تو نکته‌ای شنیدست
کوشد که یکی دمت ببیند****با تو دو بدو بهم نشیند
تو نیز شوی به روی او شاد****از بند فراق گردی آزاد
خوانی غزلی دو رامش‌انگیز****بازار گذشته را کنی تیز
نخلستانیست خوب و خوش رنگ****درهم شده همچو بیشه تنگ
بر اوج سپهر سرکشیده****زیرش همه سبزه بر دمیده
میعادگه بهارت آنجاست****آنجاست کلید کارت آنجاست
آنگه سلبی که داشت در بند****پوشید در او به عهد و سوگند
مجنون کمر موافقت بست****از کشمکش مخالفت رست
پی بر پی او نهاد و بشتافت****در تشنگی آب زندگی یافت
تشنه ز فرات چون گریزد****با غالیه باد چون ستیزد
با او ددگان به عهد همراه****چون لشگر نیک عهد با شاه
اقبال مطیع و بخت منقاد****آمد به قرار گاه میعاد
بنشست به زیر نخل منظور****آماجگهی ددان از او دور
پیر آمد وز آنچه کرد بنیاد****با آن بت خرگهی خبر داد
خرگاه نشین بت پریروی****همچون پریان پرید از آن کوی
زانسوتر یار خود به ده گام****آرام گرفت و رفت از آرام
فرمود به پیر کای جوانمرد****زین بیش مرا نماند ناورد
زینگونه که شمع می‌فروزم****گر پیشترک روم بسوزم
زین بیش قدم زمان هلاکست****در مذهب عشق عیب ناکست
زان حرف که عیب‌ناک باشد****آن به که جریده پاک باشد
تا چون که به داوری نشینم****از کرده خجالتی نبینم
او نیز که عاشق تمامست****زین بیش غرض بر او حرامست
در خواه کزان زبان چون قند****تشریف دهد به بی‌تکی چند
او خواند بیت و من کنم گوش****او آرد باده من کنم نوش
پیر از سر آن بهار نوبر****آمد بر آن بهار دیگر
دیدش به زمین بر اوفتاده****آرام رمیده هوش داده
بادی ز دریغ بر دلش راند****آبی ز سرشک بر وی افشاند
چون هوش به مغز او درآمد****با پیر نشست و خوش برآمد
کرد آنگهی از نشید آواز****این بی‌تک چند را سرآغاز

بخش ۴۱ - غزل خواندن مجنون نزد لیلی

آیا تو کجا و ما کجائیم****تو زان که‌ای و ما ترائیم
مائیم و نوای بی‌نوائی****بسم‌الله اگر حریف مائی
افلاس خران جان فروشیم****خز پاره کن و پلاس پوشیم
از بندگی زمانه آزاد****غم شاد به ما و ما به غم شاد
تشنه جگر و غریق آبیم****شب کور و ندیم آفتابیم
گمراه و سخن زره نمائی****در ده نه و لاف دهخدائی
ده راند و دهخدای نامیم****چون ماه به نیمه تمامیم
بی‌مهره و دیده حقه بازیم****بی‌پا و رکیب رخش تازیم
جز در غم تو قدم نداریم****غم‌دار توئیم و غم نداریم
در عالم اگرچه سست خیزیم****در کوچگه رحیل تیزیم
گوئی که بمیر در غمم زار****هستم ز غم تو اندرین کار
آخر به زنم به وقت حالی****بر طبل رحیل خود دوالی
گرگ از دمه گر هراس دارد****با خود نمد و پلاس دارد
شب خوش مکنم که نیست دلکش****بی‌تو شب ما و آنگهی خوش
ناآمده رفتن این چه سازست****ناکشته درودن اینچه رازست
با جان منت قدم نسازد****یعنی که دو جان بهم نسازد
تا جان نرود ز خانه بیرون****نایی تو از این بهانه بیرون
جانی به هزار بار نامه****معزول کنش ز کار نامه
جانی به از این بیار در ده****پائی به از این بکار درنه
هر جان که نه از لب تو آید****آید به لب و مرا نشاید
وان جان که لب تواش خزانه است****گنجینه عمر جاودانه است
بسیار کسان ترا غلامند****اما نه چو من مطیع نامند
تا هست ز هستی تو یادم****آسوده و تن درست و شادم
وانگه که ز دل نیارمت یاد****باشم به دلی که دشمنت باد
زین پس تو و من و من تو زین پس****یک دل به میان ما دو تن بس
وان دل دل تو چنین صوابست****یعنی دل من دلی خرابست
صبحی تو و با تو زیست نتوان****الا به یکی دل و دو صد جان
در خود کشمت که رشته یکتاست****تا این دو عدد شود یکی راست
چون سکه ما یگانه گردد****نقش دوئی از میانه گردد
بادام که سکه نغز دارد****یک تن بود و دو مغز دارد
من با توام آنچه مانده بر جای****کفشی است برون فتاده از پای
آنچه آن من است با تو نور است****دورم من از آنچه از تو دور است
تن کیست که اندرین مقامش****بر سکه تو زنند نامش
سر نزل غم ترا نشاید****زیر علم ترا نشاید
جانیست جریده در میان چست****وان نیز نه با منست با تست
تو سگدل و پاسبانت سگ روی****من خاک ره سگان آن کوی
سگبانی تو همی گزینم****در جنب سگان از آن نشینم
یعنی ددگان مرا به دنبال****هستند سگان تیز چنگال
تو با زر و با درم همه سال****خالت درم و زر است خلخال
تا خال درم وش تو دیدم****خلخال ترا درم خریدم
ابر از پی نوبهار بگریست****مجنون ز پی تو زار بگریست
چرخ از رخ مه جمال گیرد****مجنون به رخ تو فال گیرد
هندوی سیاه پاسبانت****مجنون ببر تو همچنانست
بلبل ز هوای گل به گرد است****مجنون ز فراق تو به درد است
خلق از پی لعل می‌کند کان****مجنون ز پی تو می‌کند جان
یارب چه خوش اتفاق باشد****گر با منت اشتیاق باشد
مهتاب شبی چو روز روشن****تنها من و تو میان گلشن
من با تو نشسته گوش در گوش****با من تو کشیده نوش در نوش
در بر کشمت چو رود در چنگ****پنهان کنمت چو لعل در سنگ
گردم ز خمار نرگست مست****مستانه کشم به سنبلت دست
برهم شکنم شکنج گیسوت****تاگوش کشم کمان ابروت
با نار برت نشست گیرم****سیب زنخت به دست گیرم
گه نار ترا چو سیب سایم****گه سیب ترا چو نار خایم
گه زلف برافکنم به دوشت****گه حلقه برون کنم ز گوشت
گاه از قصبت صحیفه شویم****گه با رطبت بدیهه گویم
گه گرد گلت بنفشه کارم****گاهی ز بنفشه گل برآرم
گه در بر خود کنم نشستت****که نامه غم دهم به دستت
یار اکنون شو که عمر یار است****کار است به وقت و وقت کار است
چشمه منما چو آفتابم****مفریب ز دور چون سرابم
از تشنگی جمالت ای جان****جوجو شده‌ام چو خالت ای جان
یک جو ندهی دلم در این کار****خوناب دلم دهی به خروار
غم خوردن بی تو می‌توانم****می خوردن با تو نیز دانم
در بزم تو می‌خجسته فالست****یعنی به بهشت می حلالست
این گفت و گرفت راه صحرا****خون در دل و در دماغ صفرا
وان سرو رونده زان چمنگاه****شد روی گرفته سوی خرگاه

بخش ۴۲ - آشنا شدن سلام بغدادی با مجنون

دانای سخن چنین کند یاد****کز جمله منعمان بغداد
عاشق پسری بد آشنا روی****یک موی نگشته از یکی موی
هم سیل بلا بدو رسیده****هم سیلی عاشقی چشیده
دردی کش عشق و درد پیمای****اندوه نشین و رنج فرسای
گیتیش سلام نام کرده****و اقبال بدو سلام کرده
در عالم عشق گشته چالاک****در خواندن شعرها هوسناک
چون از سر قصه‌های در پاش****شد قصه قیس در جهان فاش
در هر طرفی ز طبع پاکش****خواندند نسیب دردناکش
هر غم زده‌ای که شعر او خواند****آن ناقه که داشت سوی او راند
چون شهر به شهر تا به بغداد****آوازه عشق او در افتاد
از سحر حلال او ظریفان****کردند سماع با حریفان
افتاد سلام را کزان خاک****آید به سلام آن هوسناک
بربست بنه به ناقه‌ای چست****بگشاد زمام ناقه را سست
در جستن آن غریب دلتنگ****در بادیه راند چند فرسنگ
پرسید نشان و یافتش جای****افتاده برهنه فرق تا پای
پیرامنش از وحوش جوقی****حلقه شده بر مثال طوقی
او کرده ز راه شوق و زاری****زان حلقه حساب طوق داری
چون دید که آید از ره دور****نزدیک وی آن جوان منظور
زد بانک بر آن سباع هایل****تا تیغ کنند در حمایل
چون یافت سلام ازو قیامی****دادش ز میان جان سلامی
مجنون ز خوش آمد سلامش****بنمود تقربی تمامش
کردش به جواب خود گرامی****پرسیدش کز کجا خرامی
گفت ای غرض مرا نشانه****وا وارگی مرا بهانه
آیم بر تو ز شهر بغداد****تا از رخ فرخت شوم شاد
غربت ز برای تو گزیدم****کابیات غریب تو شنیدم
چون کرد مرا خدای روزی****روی تو بدین جهان فروزی
زین پس من و خاک بوس پایت****گردن نکشم ز حکم و رایت
دم بی نفس تو بر نیارم****در خدمت تو نفس شمارم
هر شعر که افکنی تو بنیاد****گیرم منش از میان جان یاد
چندان سخن تو یاد گیرم****کاموده شود بدو ضمیرم
گستاخ ترم به خود رها کن****با خاطر خویشم آشنا کن
میده ز نشید خود سماعم****پندار یکی از این سباعم
بنده شدن چو من جوانی****دانم که نداردت زیانی
من نیز به سنگ عشق سودم****عاشق شده خواری آزمودم
مجنون چو هلال در رخ او****زد خنده و داد پاسخ او
کای خواجه خوب ناز پرورد****ره پر خطر است باز پس گرد
نه مرد منی اگرچه مردی****کز صد غم من یکی نخوردی
من جز سر دام و دد ندارم****نه پای تو پای خود ندارم
ما را که ز خوی خود ملالست****با خوی تو ساختن محالست
از صحبت من ترا چه خیزد****دیو از من و صحبتم گریزد
من وحشیم و تو انس جوئی****آن نوع طلب که جنس اوئی
چون آهن اگر حمول گردی****زاه چو منی ملول گردی
گر آب شوی به جان نوازی****با آتش من شبی نسازی
با من تو نگنجی اندرین پوست****من خود کشم و تو خویشتن دوست
بگذار مرا در این خرابی****کز من دم همدمی نیابی
گر در طلبم رهی بریدی****ای من رهیت که رنج دیدی
چون یافتیم غریب و غمخوار****الله معک بگوی و بگذار
ترسم چو به لطف برنخیزی****از رنج ضرورتی گریزی
در گوش سلام آرزومند****پذرفته نشد حدیث آن پند
گفتا به خدای اگر بکوشی****کز تشنه زلال را بپوشی
بگذار که از سر نیازی****در قبله تو کنم نمازی
گر سهو شود به سجده راهم****در سجده سهو عذر خواهم
مجنون بگذاشت از بسی جهد****تا عهده به سر برد در آن عهد
بگشاد سلام سفره خویش****حلوا و کلیچه ریخت در پیش
گفتا بگشای چهر با من****نانی بشکن به مهر با من
نا خوردنت ارچه دلپذیر است****زین یک دو نواله ناگزیر است
مرد ارچه به طبع مرد باشد****نیروی تنش به خورد باشد
گفتا من از این حساب فردم****کانرا که غذا خوراست خوردم
نیروی کسی به نان و حلواست****کورا به وجود خویش پرواست
چون من ز نهاد خویش پاکم****کی بی خورشی کند هلاکم
چون دید سلام کان جگر سوز****نه خسبد و نه خورد شب و روز
نه روی برد به هیچ کوئی****نه صبر کند به هیچ روئی
می‌داد دلش ز دلنوازی****کان به که در این بلا بسازی
دایم دل تو حزین نماند****یکسان فلک اینچنین نماند
گردنده فلک شتاب گرد است****هردم ورقیش در نورد است
تا چشم بهم نهاده گردد****صد در ز فرج گشاده گردد
زین غم به اگر غمین نباشی****تا پی سپر زمین نباشی
به گردی اگرچه دردمندی****چندانکه گریستی بخندی
من نیز چو تو شکسته بودم****دل خسته و پای بسته بودم
هم فضل و عنایت خدائی****دادم ز چنان غمی رهائی
فرجام شوی تو نیز خاموش****واین واقعه را کنی فراموش
این شعله که جوش مهربانیست****از گرمی آتش جوانیست
چون در گذرد جوانی از مرد****آن کوره آتشین شود سرد
مجنون ز حدیث آن نکورای****از جای نشد ولی شد از جای
گفتا چه گمان بری که مستم****یا شیفته‌ای هوا پرستم
شاهنشه عشقم از جلالت****نابرده ز نفس خود خجالت
از شهوت عذرهای خاکی****معصوم شده به غسل پاکی
زآلایش نفس باز رسته****بازار هوای خود شکسته
عشق است خلاصه وجودم****عشق آتش گشت و من چو عودم
عشق آمد و خاص کرد خانه****من رخت کشیدم از میانه
با هستی من که در شمارست****من نیستم آنچه هست یارست
کم گردد عشق من در این غم****گر انجم آسمان شود کم
عشق از دل من توان ستردن****گر ریگ زمین توان شمردن
در صحبت من چو یافتی راه****می‌دار زبان ز عیب کوتاه
در قامت حال خویش بنگر****از طعن محال خویش بگذار
زنیگونه گزارشی عجب کرد****زان حرف حریف را ادب کرد
چون حرفت او حریف بشناخت****حرفی به خطا دگر نینداخت
گستاخ سخن مباش با کس****تا عذر سخن نخواهی از پس
گر سخت بود کمان و گر سست****گستاخ کشیدن آفت تست
گر سست بود ملالت آرد****ور سخت بود خجالت آرد
مجنون و سلام روزکی چند****بودند به هم به راه پیوند
آن تحفه که در میانه می‌رفت****چون در غزلی روانه می‌رفت
هر بیت که گفتی آن جهان گرد****بر یاد گرفتی آن جوانمرد
مجنون زره ضعیف حالی****بود از همه خواب و خورد خالی
بیچاره سلام را دران درد****نز خواب گزیر بود و نز خورد
چون سفره تهی شد از نواله****مهمان به وداع شد حواله
کرد از سر عاجزی وداعش****بگذاشت میان آن سباعش
زان مرحله رفت سوی بغداد****بگرفته بسی قصیده بر یاد
هرجا که یکی قصیده خواندی****هوش شنونده خیره ماندی

بخش ۴۳ - وفات یافتن ابن سلام شوهر لیلی

هر نکته که بر نشان کاریست****دروی به ضرورت اختیاریست
در جنبش هر چه هست موجود****درجی است ز درجهای مقصود
کاغذ ورق دو روی دارد****کاماجگه از دو سوی دارد
زین سوی ورق شمار تدبیر****زانسوی دگر حساب تقدیر
کم یابد کاتب قلم راست****آن هر دو حساب را به هم راست
بس گل که تو گل کنی شمارش****بینی به گزند خویش خارش
بس خوشه حصرم از نمایش****کانگور بود به آزمایش
بس گرسنگی که سستی آرد****در هاضمه تندرستی آرد
بر وفق چنین خلاف کاری****تسلیم به از ستیزه کاری
القصه، چو قصه این چنین است****پندار که سر که انگبین است
لیلی که چراغ دلبران بود****رنج خود و گنج دیگران بود
گنجی که کشیده بود ماری****از حلقه به گرد او حصاری
گرچه گهری گرانبها بود****چون مه به دهان اژدها بود
می‌زیست در آن شکنجه تنگ****چون دانه لعل در دل سنگ
می‌کرد به چابکی شکیبی****می‌داد فریب را فریبی
شویش همه روز پاس می‌داشت****می‌خورد غم و سپاس می‌داشت
در صحبت او بت پریزاد****مانند پری به بند پولاد
تا شوی برش نبود نالید****چون شوی رسید دیده مالید
تا صافی بود نوحه می‌کرد****چون درد رسید درد می‌خورد
می‌خواست کزان غم آشکارا****گرید نفسی نداشت یارا
ز اندوه نهفته جان بکاهد****کاهیدن جان خود که خواهد
از حشمت شوی و شرم خویشان****می‌بود چو زلف خود پریشان
پیگانه چو دور گشتی از راه****برخاستی از ستون خرگاه
چندان بگریستی بر آن جای****کز گریه در او فتادی از پای
چون بانگ پی آمدی به گوشش****ماندی به شکنجه در خروشش
چون شمع به چابکی نشستی****وان گریه به خنده در شکستی
این بی‌نمکی فلک همی‌کرد****وان خوش نمک این جگر همی‌خورد
تا گردش دور بی‌مدارا****کردش عمل خود آشکارا
شد شوی وی از دریغ و تیمار****دور از رخ آن عروس بیمار
افتاد مزاج از استقامت****رفت ابن سلام را سلامت
در تن تب تیز کارگر شد****تابش بره دماغ بر شد
راحت ز مراج رخت بربست****قرابه اعتدال بشکست
قاروره شناس نبض بفشرد****قاروره شناخت رنج او برد
می‌داد به لطف سازگاری****در تربیت مزاج یاری
تا دور شد از مزاج سستی****پیدا شد راه تندرستی
بیمار چو اندکی بهی یافت****در شخص نزار فربهی یافت
پرهیز نکرد از آنچه بد بود****وان کرده نه برقرار خود بود
پرهیز نه دفع یک گزند است****در راحت و رنج سودمند است
در راحت ازو ثبات یابند****وز رنج بدو نجات یابند
چون وقت بهی در آن تب تیز****پرهیز شکن شکست پرهیز
تب باز ملازم نفس گشت****بیماری رفته باز پس گشت
آن تن که به زخم اول افتاد****زخم دگرش به باد بر داد
وان گل که به آب اول آلود****آبی دگرش رسید و پالود
یک زلزله از نخست برخاست****دیوار دریده شد چپ و راست
چون زلزله دگر برآمد****دیوار شکسته بر سر آمد
روزی دو سه آن جوان رنجور****می‌زد نفسی ز عاقبت دور
چون شد نفسش به سینه در تنگ****زد شیشه باد بر دو سر سنگ
افشاند چوم باد بر جهان دست****جانش ز شکنجه جهان رست
او رفت و رویم و کس نماند****وامی که جهان دهد ستاند
از وام جهان اگر گیاهیست****می‌ترس که شوخ وام خواهیست
می‌کوش که وام او گزاری****تا باز رهی ز وامداری
منشین که نشستن اندر این وام****مسمار تنست و میخ اندام
بر گوهر خویش بشکن این درج****بر پر چو کبوتران از این برج
کاین هفت خدنگ چار بیخی****وین نه سپر هزار میخی
با حربه مرگ اگر ستیزند****افتند چنانکه بر نخیزند
هر صبح کز این رواق دلکش****در خرمن عالم افتد آتش
هر شام کز این خم گل‌آلود****بر خنبره فلک شود دود
تعلیم گر تو شد که اینجای****آتشکده‌ایست دود پیمای
لیلی ز فراق شوی بی‌کام****می‌جست ز جا چو گور از دام
از رفتنش ارچه سود سنجید****با اینهمه شوی بود رنجید
می‌کرد ز بهر شوی فریاد****وآورده نهفته دوست را یاد
از محنت دوست موی می‌کند****اما به طفیل شوی می‌کند
اشک از پی دوست دانه می‌کرد****شوی شده را بهانه می‌کرد
بر شوی ز شیونی که خواندی****در شیوه دوست نکته راندی
شویش ز برون پوست بودی****مغزش همه دوست دوست بودی
رسم عربست کز پس شوی****ننماید زن به هیچکس روی
سالی دو به خانه در نشیند****او در کس و کس در او نبیند
نالد به تضرعی که داند****بیتی به مراد خویش خواند
لیلی به چنین بهانه حالی****خرگاه ز خلق کرد خالی
بر قاعده مصیبت شوی****با غم بنشست روی در روی
چون یافت غریو را بهانه****برخاست صبوری از میانه
می‌برد به شرط سوگواری****بر هفت فلک خروش و زاری
شوریدگی دلیر می‌کرد****خود را به تپانچه سیر می‌کرد
می‌زد نفسی چنانکه می‌خواست****خوف و خطرش ز راه برخاست

بخش ۴۴ - صفت رسیدن خزان و در گذشتن لیلی

شرطست که وقت برگ‌ریزان****خونابه شود ز برگ‌ریزان
خونی که بود درون هر شاخ****بیرون چکد از مسام سوراخ
قاروره آب سرد گردد****رخساره باغ زرد گردد
شاخ آبله هلاک یابد****زر جوید برگ و خاک یابد
نرگس به جمازه بر نهد رخت****شمشاد در افتد از سر تخت
سیمای سمن شکست گیرد****گل نامه غم به دست گیرد
بر فرق چمن کلاله خاک****پیچیده شود چو مار ضحاک
چون باد مخالف آید از دور****افتادن برگ هست معذور
کانان که ز غرقگه گریزند****ز اندیشه باد رخت ریزند
نازک جگران باغ رنجور****شیرین نمکان تاک مخمور
انداخته هندوی کدیور****زنگی بچگان تاک را سر
سرهای تهی ز طره کاخ****آویخته هم به طره شاخ
سیب از زنخی بدان نگونی****بر نار زنخ زنان که چونی
نار از جگر کفیده خویش****خونابه چکانده بر دل ریش
بر پسته که شد دهن دریده****عناب ز دور لب گزیده
در معرکه چنین خزانی****شد زخم رسیده گلستانی
لیلی ز سریر سر بلندی****افتاد به چاه دردمندی
شد چشم زده بهار باغش****زد باد تپانچه بر چراغش
آن سر که عصابهای زر بست****خود را به عصا به دگر بست
گشت آن تن نازک قصب پوش****چون تار قصب ضعیف و بی‌توش
شد بدر مهیش چون هلالی****وان سرو سهیش چون خیالی
سودای دلش به سر درآمد****سرسام سرش به دل برآمد
گرمای تموز ژاله را برد****باد آمد و برگ لاله را برد
تب لرزه شکست پیکرش را****تبخاله گزید شکرش را
بالین طلبید زاد سروش****وز سرو فتاده شد تذروش
افتاد چنانکه دانه از کشت****سر بند قصب به رخ فرو هشت
بر مادر خویش راز بگشاد****یکباره در نیاز بگشاد
کای مادر مهربان چه تدبیر****کاهو بره زهر خورد با شیر
در کوچگه اوفتاد رختم****چون سست شدم مگیر سختم
خون می‌خورم این چه مهربانیست****جان می‌کنم این چه زندگانیست
چندان جگر نهفته خوردم****کز دل به دهن رسید دردم
چون جان ز لبم نفس گشاید****گر راز گشاده گشت شاید
چون پرده ز راز بر گرفتم****بدرود که راه در گرفتم
در گردنم آر دست یکبار****خون من و گردن تو زنهار
کان لحظه که جان سپرده باشم****وز دوری دوست مرده باشم
سرمم ز غبار دوست درکش****نیلم ز نیاز دوست برکش
فرقم ز گلاب اشک تر کن****عطرم ز شمامه جگر کن
بر بند حنوطم از گل زرد****کافور فشانم از دم سرد
خون کن کفنم که من شهیدم****تا باشد رنگ روز عیدم
آراسته کن عروس‌وارم****بسپار به خاک پرده دارم
آواره من چو گردد آگاه****کاواره شدم من از وطن گاه
دانم که ز راه سوگواری****آید به سلام این عماری
چون بر سر خاک من نشیند****مه جوید لیک خاک بیند
بر خاک من آن غریب خاکی****نالد به دریغ و دردناکی
یاراست و عجب عزیز یاراست****از من به بر تو یادگار است
از بهر خدا نکوش داری****در وی نکنی نظر به خواری
آن دل که نیابیش بجوئی****وان قصه که دانیش بگوئی
من داشته‌ام عزیزوارش****تو نیز چو من عزیز دارش
گو لیلی ازین سرای دلگیر****آن لحظه که می‌برید زنجیر
در مهر تو تن به خاک می‌داد****بر یاد تو جان پاک می‌داد
در عاشقی تو صادقی کرد****جان در سر کار عاشقی کرد
احوال چه پرسیم که چون رفت****با عشق تو از جهان برون رفت
تا داشت در این جهان شماری****جز با غم تو نداشت کاری
وان لحظه که در غم تو می‌مرد****غمهای تو راه توشه می‌برد
وامروز که در نقاب خاکست****هم در هوس تو دردناکست
چون منتظران درین گذرگاه****هست از قبل تو چشم بر راه
می‌پاید تا تو در پی آیی****سرباز پس است تا کی آیی
یک ره برهان از انتظارش****در خز به خزینه کنارش
این گفت و به گریه دیده‌تر کرد****وآهنگ ولایت دگر کرد
چون راز نهفته بر زبان داد****جانان طلبید و زود جان داد
مادر که عروس را چنان دید****آیا که قیامت آن زمان دید
معجز ز سر سپید بگشاد****موی چو سمن به باد برداد
در حسرت روی و موی فرزند****برمیزد و موی و روی می‌کند
هر مویه که بود خواندش از بر****هر موی که داشت کندش از سر
پیرانه گریست بر جوانیش****خون ریخت بر آب زندگانیش
گه ریخت سرشک بر سرینش****گه روی نهاد بر جبینش
چندان ز سرشگهاش خون رست****کان چشمه آب را به خون شست
چندان ز غمش به مهر نالید****کز ناله او سپهر نالید
آن نوحه که خون شود بدو سنگ****می‌کرد بران عقیق گلرنگ
مه را ز ستاره طوق بربست****صندوق جگر هم از جگر بست
آراستش آنچنان که فرمود****گل را به گلاب و عنبرآلود
بسپرد به خاک و نامدش باک****کاسایش خاک هست در خاک
خاتون حصار شد حصاری****آسود غم از خزینه‌داری
طغرا کش این مثال مشهور****بر شقه چنان نبشت منشور
کز حادثه وفات آن ماه****چون قیس شکسته دل شد آگاه
گریان شد و تلخ تلخ بگریست****بی گریه تلخ در جهان کیست
آمد سوی آن حظیره جوشان****چون ابر شد از درون خروشان
بر مشهد او که موج خون بود****آن سوخته دل مپرس چون بود
از دیده چو خون سرشک ریزان****مردم ز نفیر او گریزان
در شوشه تربتش به صد رنج****پیچید چنانکه مار بر گنج
از بس که سرشک لاله‌گون ریخت****لاله ز گیاه گورش انگیخت
خوناب جگر چو شمع پالود****بگشاد زبان آتش آلود
وانگاه به دخمه سر فرو کرد****می‌گفت و همی گریست از درد
کای تازه گل خزان رسیده****رفته ز جهان جهان ندیده
چونی ز گزند خاک چونی****در ظلمت این مغاک چونی
آن خال چو مشک دانه چونست****وان چشمک آهوانه چونست
چونست عقیق آبدارت****وآن غالیه‌های تابدارت
نقشت به چه رنگ می‌طرازند****شمعت به چه طشت می‌گدازند
بر چشم که جلوه می‌نمائی****در مغز که نافه می‌گشائی
سروت به کدام جویبار است****بزمت به کدام لاله زاراست
چونی ز گزندهای این خار****چون می‌گذرانی اندر این غار
در غار همیشه جای ماراست****ای ماه ترا چه جای غاراست
بر غار تو غم خورم که یاری****چون غم نخورم که یار غاری
هم گنج شدی که در زمینی****گر گنج نه‌ای چرا چنینی
هر گنج که درون غاریست****بر دامن او نشسته ماریست
من مار کز آشیان برنجم****بر خاک تو پاسبان گنجم
شوریده بدی چو ریگ در راه****آسوده شدی چو آب در چاه
چون ماه غریبیت نصیب است****از مه نه غریب اگر غریب است
در صورت اگر ز من نهانی****از راه صفت درون جانی
گر دور شدی ز چشم رنجور****یک چشم زد از دلم نه‌ای دور
گر نقش تو از میانه برخاست****اندوه تو جاودانه برجاست
این گفت و نهاد دست بر دست****چرخی زد و دستبند بشکست
برداشت ره ولایت خویش****مشتی ددگانش از پس و پیش
در رقص رحیل ناقه می‌راند****بر حسب فراق بیت می‌خواند
در گفتن حالت فراقی****حرفی ز وفا نماند باقی
می‌داد به گریه ریگ را رنگ****می‌زد سری از دریغ بر سنگ
بر رهگذری نماند خاری****کز ناله نزد بر او شراری
در هیچ رهی نماند سنگی****کز خون خودش نداد رنگی
چون سخت شدی ز گریه کارش****برخاستی آرزوی یارش
از کوه درآمدی چو سیلی****رفتی سوی روضه گاه لیلی
سر بر سر خاک او نهادی****برخاک هزار بوسه دادی
با تربت آن بت وفا دار****گفتی غم دل به زاری زار
او بر سر شغل و محنت خویش****وان دام و دد ایستاده در پیش
او زمزم گشته ز آب دیده****وایشان حرمی در او کشیده
چشم از ره او جدا نکردند****کس را بر او رها نکردند
از بیم ددان بدان گذرگاه****بر جمله خلق بسته شد راه
تا او نشدی ز مرغ تا مور****کس پی ننهاد گرد آن گور
زینسان ورقی سیاه می‌کرد****عمری به هوس تباه می‌کرد
روزی دو سه با سگان آن ده****می‌زیست چنانکه مرگ از او به
گه قبله ز گور یار می‌ساخت****گاه از پس گور دشت می‌تاخت
در دیده مور بود جایش****وز گور به گور بود پایش
وآخر چو به کار خویش درماند****او نیز رحیل نامه برخواند

بخش ۴۵ - وفات مجنون بر روضه لیلی

انگشت کش سخن سرایان****این قصه چنین برد به پایان
کان سوخته خرمن زمانه****شد خرمنی از سرشک دانه
دستاس فلک شکست خردش****چون خرد شکست باز بردش
زانحال که بود زارتر گشت****بی‌زورتر و نزارتر گشت
جانی ز قدم رسیده تا لب****روزی به ستم رسیده تا شب
نالنده ز روی دردناکی****آمد سوی آن عروس خاکی
در حلقه آن حظیره افتاد****کشتیش در آب تیره افتاد
غلطید چو مور خسته کرده****پیچید چو مار زخم خورده
بیتی دو سه زارزار برخواند****اشکی دو سه تلخ تلخ بفشاند
برداشت بسوی آسمان دست****انگشت گشاد و دیده بربست
کای خالق هرچه آفرید است****سوگند به هرچه برگزیداست
کز محنت خویش وارهانم****در حضرت یار خود رسانم
آزاد کنم ز سخت جانی****واباد کنم به سخت رانی
این گفت و نهاد بر زمین سر****وان تربت را گرفت در بر
چون تربت دوست در برآورد****ای دوست بگفت و جان برآورد
او نیز گذشت از این گذرگاه****وان کیست که نگذرد بر اینراه
راهیست عدم که هر چه هستند****از آفت قطع او نرستند
ریشی نه که غورگاه غم نیست****خاریده ناخن ستم نیست
ای چون خر آسیا کهن لنگ****کهتاب نو روی کهربا رنگ
دوری کن از این خراس گردان****کو دور شد از خلاص مردان
در خانه سیل ریز منشین****سیل آمد، سیل، خیز، منشین
تا پل نشکست بر تو گردون****زین پل به جهان جمازه بیرون
در خاک مپیچ کو غباریست****با طبع مساز کو شراریست
بر تارک قدر خویش نه پای****تا بر سر آسمان کنی جای
دایم به تو بر جهان نماند****آنرا مپرست کان نماند
مجنون ز جهان چو رخت بر بست****از سرزنش جهانیان رست
بر مهد عروس خوابنیده****خوابش بربود و بست دیده
ناسود درین سرای پر دود****چون خفت مع‌الغرامه آسود
افتاده بماند هم بر آن حال****یک ماه و شنیده‌ام که یک سال
وان یاوگیان رایگان گرد****پیرامن او گرفته ناورد
او خفته چو شاه در عماری****وایشان همه در یتاق داری
بر گرد حظیره خانه گردند****زان گور گه آشیانه گردند
از بیم درندگان چپ و راست****آمد شد خلق جمله برخاست
نظارگیی که دیدی از دور****شوریدن آن ددان چو زنبور
پنداشتی آن غریب خسته****آنجاست به رسم خود نشسته
وان تیغ زنان به قهرمانی****بر شاه کنند پاسبانی
آگاه نه زانکه شاه مرد است****بادش کمر و کلاه برداست
وان جیفه خون به خرج کرده****دری به غبار درج کرده
از زلزلهای دور افلاک****شد ریخته و فشانده بر خاک
در هیئت او ز هر نشانی****نامانده به جا جز استخوانی
زان گرگ سگان استخوانخوار****کسرا نه به استخوان او کار
چندان که ددان بدند بر جای****ننهاد در آن حرم کسی پای
مردم ز حفاظ با نصیب است****این مردمی از ددان غریب است
شد سال گذشته وان دد و دام****آواره شدند کام و ناکام
دوران چو طلسم گنج بربود****وان قفل خزینه بند فرسود
گستاخ روان آن گذرگاه****کردند درون آن حرم راه
دیدند فتاده مهربانی****مغزی شده مانده استخوانی
چون محرم دیده ساختندش****از راه وفا شناختندش
آوازه روانه شد به هر بوم****شد در عرب این فسانه معلوم
خویشان و گزیدگان و پاکان****جمع آمده جمله دردناکان
رفتند و در او نظاره کردند****تن خسته و جامه پاره کردند
وان کالبد گهر فشانده****همچون صدف سپید مانده
گرد صدفش چو در زدودند****بازش چو صدف عبیر سودند
او خود چو غبار مشگوش داشت****از نافه عشق بوی خوش داشت
در گریه شدند سوکواران****کردند بر او سرشک باران
شستند به آب دیده پاکش****دادند ز خاک هم به خاکش
پهلوگه دخمه را گشادند****در پهلوی لیلیش نهادند
خفتند به ناز تا قیامت****برخاست ز راهشان ملامت
بودند در این جهان به یک عهد****خفتند در آن جهان به یک مهد
کردند چنانکه داشت راهی****بر تربت هردو روضه گاهی
آن روضه که رشک بوستان بود****حاجتگه جمله دوستان بود
هرکه آمدی از غریب و رنجور****در حال شدی ز رنج و غم دور
زان روضه کسی جدا نگشتی****تا حاجت او روا نگشتی

بخش ۴۶ - ختم کتاب به نام شروانشاه

شاها ملکا جهان پناها****یک شاه نه بل هزار شاها
جمشید یکم به تخت‌گیری****خورشید دوم به بی‌نظیری
شروانشه کیقباد پیکر****خاقان کبیر ابوالمظفر
نی شروانشاه بل جهانشاه****کیخسرو ثانی اختسان شاه
ای ختم قران پادشاهی****بی‌خاتم تو مباد شاهی
روزی که به طالع مبارک****بیرون بری از سپهر تارک
مشغول شوی به شادمانی****وین نامه نغز را بخوانی
از پیکر این عروس فکری****گه گنج بری و گاه بکری
آن باد که در پسند کوشی****ز احسنت خودش پرند پوشی
در کردن این چنین تفضل****از تو کرم وز من تو کل
گرچه دل پاک و بخت فیروز****هستند تو را نصیحت آموز
زین ناصح نصرت آلهی****بشنو دو سه حرف صبحگاهی
بر کام جهان جهان بپرداز****کان به که تومانی از جهان باز
ملکی که سزای رایت تست****خود در حرم ولایت تست
داد و دهشت کران ندارد****گر بیش کنی زیان ندارد
کاریکه صلاح دولت تست****در جستن آن مکن عنان سست
از هرچه شکوه تو به رنج است****پردازش اگرچه کان و گنج است
موئی مپسند ناروائی****در رونق کار پادشائی
دشمن که به عذر شد زبانش****ایمن مشو وز در برانش
قادر شو و بردبار می‌باش****می می‌خور و هوشیار می‌باش
بازوی تو گرچه هست کاری****از عون خدای خواه یاری
رای تو اگرچه هست هشیار****رای دیگران ز دست مگذار
با هیچ دو دل مشو سوی حرب****تا سکه درست خیزد از ضرب
از صحبت آن کسی بپرهیز****کو باشد گاه نرم و گه تیز
هرجا که قدم نهی فراپیش****باز آمدن قدم بیندیش
تا کار به نه قدم برآید****گر ده نکنی به خرج شاید
مفرست پیام داد جویان****الا به زبان راست گویان
در قول چنان کن استواری****کایمن شود از تو زینهاری
کس را به خود از رخ گشوده****گستاخ مکن نیازموده
بر عهد کس اعتماد منمای****تا در دل خود نیابیش جای
مشمار عدوی خرد را خرد****خار از ره خود چنین توان برد
در گوش کسی میفکن آن راز****کازرده شوی ز گفتنش باز
آنرا که زنی ز بیخ بر کن****وآنرا که تو برکشی میفکن
از هرچه طلب کنی شب و روز****بیش از همه نیکنامی اندوز
بر کشتن آنکه با زبونیست****تعجیل مکن اگرچه خونیست
بر دوری کام خویش منگر****کاقبال تواش درآرد از در
زاینجمله فسانها که گویم****با تو به سخن بهانه جویم
گرنه دل تو جهان خداوند****محتاج نشد به جنس این پند
زانجا که تراست رهنمائی****ناید ز تو جز صواب رائی
درع تو به زیر چرخ گردان****بس باد دعای نیک مردان
حرز تو به وقت شادکامی****بس باشد همت نظامی
یارب ز جمال این جهاندار****آشوب و گزند را نهاندار
هر در که زند تو سازکارش****هرجا که رود تو باش یارش
بادا همه اولیاش منصور****و اعداش چنانکه هست مقهور
این نامه که نامدار وی باد****بر دولت وی خجسته پی باد
هم فاتحه‌ایش هست مسعود****هم عاقبتیش باد محمود

بخش ۵ - در مدح شروانشاه اختسان بن منوچهر

سر خیل سپاه تاجداران****سر جمله جمله شهریاران
خاقان جهان ملک معظم****مطلق ملک الملوک عالم
دارنده تخت پادشاهی****دارای سپیدی و سیاهی
صاحب جهت جلال و تمکین****یعنی که جلال دولت و دین
تاج ملکان ابوالمظفر****زیبنده ملک هفت کشور
شروانشه آفتاب سایه****کیخسرو کیقباد پایه
شاه سخن اختسان که نامش****مهریست که مهر شد غلامش
سلطان به ترک چتر گفته****پیدا نه خلیفه نهفته
بهرام نژاد و مشتری چهر****در صدف ملک منوچهر
زین طایفه تا به دور اول****شاهیش به نسل دل مسلسل
نطفه‌اش که رسیده گاه بر گاه****تا آدم هست شاه بر شاه
در ملک جهان که باد تا دیر****کوته قلم و دراز شمشیر
اورنگ نشین ملک بی‌نقل****فرمانده بی‌نقیصه چون عقل
گردنکش هفت چرخ گردان****محراب دعای هفت مردان
رزاق نه کاسمان ارزاق****سردار و سریر دار آفاق
فیاضه چشمه معانی****دانای رموز آسمانی
اسرار دوازده علومش****نرمست چنانکه مهر مومش
این هفت قواره شش انگشت****یک دیده چهار دست و نه پشت
تا بر نکشد ز چنبرش سر****مانده است چو حلقه سر به چنبر
دریای خوشاب نام دارد****زو آب حیات وام دارد
کان از کف او خراب گشته****بحر از کرمش سرای گشته
زین سو ظفرش جهان ستاند****زان سو کرمش جهان فشاند
گیرد به بلا رک روانه****بخشد به جناح تازیانه
کوثر چکد از مشام بختش****دوزخ جهد از دماغ لختش
خورشید ممالک جهانست****شایسته بزم و رزم از آنست
مریخ به تیغ و زهره با جام****بر راست و چپش گرفته آرام
زهره دهدش به جام یاری****مریخ کند سلیح داری
از تیغش کوه لعل خیزد****وز جام چو کوه لعل ریزد
چون بنگری آن دو لعل خونخوار****خونی و مییست لعل کردار
لطفش بگه صبوح ساقی****لطفیست چنانکه باد باقی
زخمش که عدو به دوست مقهور****زخمیست که چشم زخم ازو دور
در لطف چو باد صبح تازد****هرجا که رسد جگر نوازد
در زخم چو صاعقه است قتال****بر هر که فتاد سوخت در حال
لطف از دم صبح جان فشان‌تر****زخم از شب هجر جانستان‌تر
چون سنجق شاهیش بجنبد****پولادین صخره را بسنبد
چون طره پرچمش بلرزد****غوغای زمین جوی نیرزد
در گردش روزگار دیر است****کاتش زبر است و آب زیر است
تا او شده شهسوار ابرش****بگذشت محیط آب از آتش
قیصر به درش جنیبه داری****فغفور گدای کیست باری
خورشید بدان گشاده‌روئی****یک عطسه بزم اوست گوئی
وان بدر که نام او منیر است****در غاشیه داریش حقیر است
گویند که بود تیر آرش****چون نیزه عادیان سنان کش
با تیر و کمان آن جهانگیر****در مجری ناوک افتد آن تیر
گویند که داشت شخص پرویز****شکلی و شمایلی دلاویز
با گرد رکابش ار ستیزد****پرویز به قایمی بریزد
بر هر که رسید تیغ تیزش****بربست اجل ره گریزش
بر هر زرهی که نیزه رانده****یک حلقه در آن زره نمانده
زوبینش به زخم نیم خورده****شخص دو جهان دو نیم کرده
در مهر چو آفتاب ظاهر****در کینه چو روزگارقاهر
چون صبح به مهر بی‌نظیر است****چون مهر به کینه شیر گیر است
بربست به نام خود به شش حرف****گرد کمر زمانه شش طرف
از شش زدن حروف نامش****بر نرد شده ندب تمامش
گر دشمن او چو پشه جو شد****با صرصر قهر او نکو شد
چون موکب آفتاب خیزد****سایه به طلایه خود گریزد
آنجا که سمند او زند سم****شیر از نمط زمین شود گم
تیرش چو برات مرگ راند****کس نامه زندگی نخواند
چون خنجر جزع گون برآرد****لعل از دل سنگ خون برآرد
چون تیغ دو رویه بر گشاید****ده ده سر دشمنان رباید
بر دشمن اگر فراسیابست****تنها زدنش چو آفتابست
لشگر گره کمر نبسته****کو باشد خصم را شکسته
چون لشگر او بدو رسیده****از لشگر خصم کس ندیده
صد رستمش ارچه در رکابست****لشکر شکنیش ازین حسابست
چون بزم نهد به شهر یاری****پیدا شود ابر نو بهاری
چندان که وجوه ساز بیند****بخشد نه چنانکه باز بیند
چندان که به روزی او کند خرج****دوران نکند به سالها درج
بخشیدن گوهرش به کیل است****تحریر غلام خیل خیل است
زان جام که جم به خود نبخشید****روزی نبود که صد نبخشید
سفتی جسد جهان ندارد****کز خلعت او نشان ندارد
یا جودش مشک قیر باشد****چینی نه که چین حقیر باشد
گیرد به جریده حصاری****بخشید به قصیده دیاری
آن فیض که ریزد او به یک جوش****دریاش نیاورد در آغوش
زر با دل او که بس فراخست****گوئی نه زر است سنگلاخست
گر هر شه را خزینه خیزد****شاه اوست گر او خزینه ریزد
با پشه‌ای آن چنان کند جود****کافزون کندش ز پیل محمود
در سایه تخت پیل سایش****پیلان نکشند پیل پایش
دریای فرات شد ولیکن****دریای روان فرات ساکن
آن روز که روز بار باشد****نوروز بزرگوار باشد
نادیه بگویم از جد و بخت****کو چون بود از شکوه بر تخت
چون بدر که سر برآرد از کوه****صف بسته ستاره گردش انبوه
یا چشمه آفتاب روشن****کاید به نظاره گاه گلشن
یا پرتو رحمت الهی****کاید به نزول صبحگاهی
هر چشم که بیند آنچنان نور****چشم بد خلق ازو شود دور
یارب تو مرا کاویس نامم****در عشق محمدی تمامم
زان شه که محمدی جمالست****روزیم کن آنچه در خیالست

بخش ۶ - خطاب زمین بوس

ای عالم جان و جان عالم****دلخوش کن آدمی و آدم
تاج تو ورای تاج خورشید****تخت تو فزون ز تخت جمشید
آبادی عالم از تمامیت****و آزدی مردم از غلامیت
مولا شده جمله ممالک****توقیع ترا به (صح ذلک)
هم ملک جهان به تو مکرم****هم حکم جهان به تو مسلم
هم خطبه تو طراز اسلام****هم سکه تو خلیفه احرام
گر خطبه تو دمند بر خاک****زر خیزد از او به جای خاشاک
ور سکه تو زنند بر سنگ****کس در نزند به سیم و زر چنگ
راضی شده از بزرگواریت****دولت به یتاق نیزه داریت
میرآخوری تو چرخ را کار****کاه و جو ازان کشد در انبار
آنچه از جو و کاه او نشانست****چو خوشه و کاه کهکشانست
بردی ز هوا لطیف خوئی****وز باد صبا عبیر بوئی
فیض تو که چشمه حیاتست****روزی ده اصل امهاتست
پالوده راوق ربیعی****خاک قدم تو از مطیعی
هرجا که دلیست قاف تا قاف****از بندگی تو می‌زند لاف
چون دست ظفر کلاه بخشی****چون فضل خدا گناه بخشی
باقیست به ملک در سیاست****پیش و پس ملک هست پاست
گر پیش روی چراغ راهی****ور پس باشی جهان پناهی
چون مشعله پیش بین موافق****چون صبح پسین منیر و صادق
دیوان عمل نشان تو داری****حکم عمل جهان تو داری
آنها که در این عمل رئیسند****بر خاک تو عبده نویسند
مستوفی عقل و مشرف رای****در مملکت تو کار فرمای
دولت که نشانه مراد است****در حق تو صاحب اعتقاد است
نصرت که عدو ازو گریزد****از سایه دولت تو خیزد
گوئی علمت که نور دیده است****از دولت و نصرت آفریده است
با هر که به حکم هم نبردی****بندی کمر هزار مردی
بی‌آنکه به خون کنی برش را****در دامنش افکنی سرش را
وآنکس که نظر بدو رسانی****بر تخت سعادتش نشانی
بر فتح نویسی آیتش را****واباد کنی ولایتش را
گرچه نظر تو بر نظامی****فرخنده شد از بلند نامی
او نیز که پاسبان کویست****بر دولت تو خجسته رویست
مرغی که همای نام دارد****چون فرخی تمام دارد
این مرغ که مهر تست مایه‌ش****نشگفت که فرخست سایه‌ش
هر مرغ که مرغ صبحگاهست****ورد نفسش دعای شاهست
با رفعت و قدر نام دارد****بر فتح و ظفر مقام دارد
با رفعت و قدر باد جاهت****با فتح و ظفر سریر و گاهت
عالم همه ساله خرم از تو****معزول مباد عالم از تو
اقبال مطیع و یار بادت****توفیق رفیق کار بادت
چشم همه دوستان گشاده****از دولت شاه و شاهزاده

بخش ۷ - سپردن فرزند خویش به فرزند شروانشاه

چون گوهر سرخ صبحگاهی****بنمود سپیدی از سیاهی
آن گوهر کان گشاده من****پشت من و پشت زاده من
گوهر به کلاه کان برافشاند****وز گوهر کان شه سخن راند
کاین بیکس را به عقد و پیوند****درکش به پناه آن خداوند
بسپار مرا به عهدش امروز****کو نو قلم است و من نوآموز
تا چون کرمش کمال گیرد****اندرز ترا به فال گیرد
کان تخت نشین که اوج سایست****خرد است ولی بزرگ رایست
سیاره آسمان ملک است****جسم ملک است و جان ملک است
آن یوسف هفت بزم و نه مهد****هم والی عهد و هم ولیعهد
نومجلس و نو نشاط و نومهر****در صدف ملک منوچهر
فخر دو جهان به سر بلندی****مغز ملکان به هوش‌مندی
میراث‌ستان ماه و خورشید****منصوبه گشای بیم و امید
نور بصر بزرگواران****محراب نماز تاجداران
پیرایهٔ تخت و مفخر تاج****کاقبال به روی اوست محتاج
ای از شرف تو شاهزاده****چشم ملک اختسان گشاده
ممزوج دو مملکت به شاهی****چون سیب دو رنگ صبحگاهی
یک تخم به خسروی نشانده****از تخمه کیقباد مانده
در مرکز خط هفت پرگار****یک نقطه نو نشسته بر گار
ایزد به خودت پناه دارد****وز چشم بدت نگاه دارد
دارم به خدا امیدواری****کز غایت ذهن و هوشیاری
آنجات رساند از عنایت****کماده شوی بهر کفایت
هم نامه خسروان بخوانی****هم گفته بخردان بدانی
این گنج نهفته را درین درج****بینی چو مه دو هفته در برج
دانی که چنین عروس مهدی****ناید ز قران هیچ عهدی
گر در پدرش نظر نیاری****تیمار برادرش بداری
از راه نوازش تمامش****رسمی ابدی کنی به نامش
تا حاجتمند کس نباشد****سر پیش و نظر ز پس نباشد
این گفتم و قصه گشت کوتاه****اقبال تو باد و دولت شاه
آن چشم گشاده باد از این نور****وین سرو مباد ازان چمن دور
روی تو به شاه پشت بسته****پشت و دل دشمنان شکسته
زنده به تو شاه جاودانی****چون خضر به آب زندگانی
اجرام سپهر اوج منظر****افروخته باد از این دو پیکر

بخش ۸ - در شکایت حسودان و منکران

بر جوش دلا که وقت جوش است****گویای جهان چرا خموش است
میدان سخن مراست امروز****به زین سخنی کجاست امروز
اجری خور دسترنج خویشم****گر محتشمم ز گنج خویشم
زین سحر سحرگهی که رانم****مجموعه هفت سبع خوانم
سحری که چنین حلال باشد****منکر شدنش وبال باشد
در سحر سخن چنان تمامم****کایینه غیب گشت نامم
شمشیر زبانم از فصیحی****دارد سر معجز مسیحی
نطقم اثر آنچنان نماید****کز جذر اصم زبان گشاید
حرفم ز تبش چنان فروزد****کانگشت بر او نهی بسوزد
شعر آب ز جویبار من یافت****آوازه به روزگار من یافت
این بی‌نمکان که نان خورانند****در سایه من جهان خورانند
افکندن صید کار شیر است****روبه ز شکار شیر سیر است
از خوردن من به کام و حلقی****آن به که ز من خورند خلقی
حاسد ز قبول این روائی****دور از من و تو به ژاژ خائی
چون سایه شده به پیش من پست****تعریض مرا گرفته در دست
گر پیشه کنم غزل‌سرائی****او پیش نهد دغل درآئی
گر ساز کنم قصایدی چست****او باز کند قلایدی سست
بازم چو به نظم قصه راند****قصه چه کنم که قصه خواند
من سکه زنم به قالبی خوب****او نیز زند ولیک مقلوب
کپی همه آن کند که مردم****پیداست در آب تیره انجم
بر هر جسدی که تابد آن نور****از سایه خویش هست رنجور
سایه که نقیصه ساز مردست****در طنز گری گران نورداست
طنزی کند و ندارد آزرم****چون چشمش نیست کی بود شرم
پیغمبر کو نداشت سایه****آزاد نبود از این طلایه
دریای محیط را که پاکست****از چرک دهان سگ چه باکست
هرچند ز چشم زرد گوشان****سرخست رخم ز خون جوشان
چون بحر کنم کناره‌شوئی****اما نه ز روی تلخ‌روئی
زخمی چو چراغ می‌خورم چست****وز خنده چو شمع می‌شوم سست
چون آینه گر نه آهنینم****با سنگ دلان چرا نشینم
کان کندن من مبین که مردم****جان کندن خصم بین ز دردم
در منکر صنعتم بهی نیست****کالا شب چارشنبهی نیست
دزد در من به جای مزدست****بد گویدم ارچه بانگ دزدست
دزدان چو به کوی دزد جویند****در کوی دوند و دزد گویند
در دزدی من حلال بادش****بد گفتن من وبال باشد
بیند هنر و هنر نداند****بد می‌کند اینقدر نداند
گر با بصر است بی‌بصر باد****وز کور شد است کورتر باد
او دزدد و من گدازم از شرم****دزد افشاریست این نه آزرم
نی‌نی چو به کدیه دل نهاد است****گو خیزد و بیا که در گشاد است
آن کاوست نیازمند سودی****گر من بدمی چه چاره بودی
گنج دو جهان در آستینم****در دزدی مفلسی چه بینم
واجب صدقه‌ام به زیر دستان****گو خواه بدزد و خواه بستان
دریای در است و کان گنجم****از نقب زنان چگونه رنجم
گنجینه به بند می‌توان داشت****خوبی به سپند می‌توان داشت
مادر که سپندیار دادم****با درع سپندیار زادم
در خط نظامی ار نهی گام****بینی عدد هزار و یک نام
والیاس کالف بری ز لامش****هم با نود و نه است نامش
زینگونه هزار و یک حصارم****با صد کم یک سلیح دارم
هم فارغم از کشیدن رنج****هم ایمنم از بریدن گنج
گنجی که چنین حصار دارد****نقاب در او چکار دارد؟
اینست که گنج نیست بی‌مار****هرجا که رطب بود خار
هر ناموری که او جهانداشت****بدنام کنی ز همرهان داشت
یوسف که ز ماه عقد می‌بست****از حقد برادران نمی‌رست
عیسی که دمش نداشت دودی****می‌برد جفای هر جهودی
احمد که سرآمد عرب بود****هم خسته خار بولهب بود
دیر است که تا جهان چنین است****پی نیش مگس کم انگبین است
تا من منم از طریق زوری****نازرد زمن جناح موری
دری به خوشاب نشستم****شوریدن کار کس نجستم
زآنجا که نه من حریف خویم****در حق سگی بدی نگویم
بر فسق سگی که شیریم داد****(لاعیب له) دلیریم داد
دانم که غضب نهفته بهتر****وین گفته که شد نگفته بهتر
لیکن به حساب کاردانی****بی‌غیرتی است بی‌زبانی
آن کس که ز شهر آشنائیست****داند که متاع ما کجائیست
وانکو به کژی من کشد دست****خصمش نه منم که جز منی هست
خاموش دلا ز هرزه گوئی****می‌خور جگری به تازه‌روئی
چون گل به رحیل کوس می‌زن****بر دست کشنده بوس می‌زن
نان خورد ز خون خویش می‌دار****سر نیست کلاه پیش می‌دار
آزار کشی کن و میازار****کازرده تو به که خلق بازار

بخش ۹ - در نصیحت فرزند خود محمد نظامی

ای چارده ساله قرة‌العین****بالغ نظر علوم کونین
آن روز که هفت ساله بودی****چون گل به چمن حواله بودی
و اکنون که به چارده رسیدی****چون سرو بر اوج سرکشیدی
غافل منشین نه وقت بازیست****وقت هنر است و سرفرازیست
دانش طلب و بزرگی آموز****تا به نگرند روزت از روز
نام و نسبت به خردسالی است****نسل از شجر بزرگ خالی است
جایی که بزرگ بایدت بود****فرزندی من ندارت سود
چون شیر به خود سپه‌شکن باش****فرزند خصال خویشتن باش
دولت‌طلبی سبب نگه‌دار****با خلق خدا ادب نگه‌دار
آنجا که فسانه‌ای سکالی****از ترس خدا مباش خالی
وان شغل طلب ز روی حالت****کز کرده نباشدت خجالت
گر دل دهی ای پسر بدین پند****از پند پدر شوی برومند
گرچه سر سروریت بینم****و آیین سخنوریت بینم
در شعر مپیچ و در فن او****چون اکذب اوست احسن او
زین فن مطلب بلند نامی****کان ختم شده‌ست بر نظامی
نظم ار چه به مرتبت بلند است****آن علم طلب که سودمند است
در جدول این خط قیاسی****می‌کوش به خویشتن‌شناسی
تشریح نهاد خود درآموز****کاین معرفتی است خاطر افروز
پیغمبر گفت علم علمان****علم الادیان و علم الابدان
در ناف دو علم بوی طیب است****وان هر دو فقیه یا طبیب است
می‌باش طبیب عیسوی هش****اما نه طبیب آدمی کش
می‌باش فقیه طاعت اندوز****اما نه فقیه حیلت آموز
گر هر دو شوی بلند گردی****پیش همه ارجمند گردی
صاحب طرفین عهد باشی****صاحب طرف دو مهد باشی
می‌کوش به هر ورق که خوانی****کان دانش را تمام دانی
پالان گریی به غایت خود****بهتر ز کلاه‌دوزی بد
گفتن ز من از تو کار بستن****بی کار نمی‌توان نشستن
با این که سخن به لطف آب است****کم گفتن هر سخن صواب است
آب ار چه همه زلال خیزد****از خوردن پر ملال خیزد
کم گوی و گزیده گوی چون در****تا ز اندک تو جهان شود پر
لاف از سخن چو در توان زد****آن خشت بود که پر توان زد
مرواریدی کز اصل پاکست****آرایش بخش آب و خاکست
تا هست درست گنج و کانهاست****چون خرد شود دوای جانهاست
یک دسته گل دماغ پرور****از خرمن صد گیاه بهتر
گر باشد صد ستاره در پیش****تعظیم یک آفتاب ازو بیش
گرچه همه کوکبی به تاب است****افروختگی در آفتاب است

هفت پیکر

 

بخش ۱ - به نام ایزد بخشاینده

ای جهان دیده بود خویش از تو****هیچ بودی نبوده پیش از تو
در بدایت بدایت همه چیز****در نهایت نهایت همه چیز
ای برآرنده سپهر بلند****انجم افروز و انجمن پیوند
آفریننده خزاین جود****مبدع و آفریدگار وجود
سازمند از تو گشته کار همه****ای همه و آفریدگار همه
هستی و نیست مثل و مانندت****عاقلان جز چنین ندانندت
روشنی پیش اهل بینائی****نه به صورت به صورت آرائی
به حیاتست زنده موجودات****زنده لیک از وجود تست حیات
ای جهان را ز هیچ سازنده****هم نوا بخش و هم نوازنده
نام تو کابتدای هر نامست****اول آغاز و آخر انجامست
اول الاولین به پیش شمار****و آخرالاخرین به آخر کار
هست بود همه درست به تو****بازگشت همه به تست به تو
بسته بر حضرت تو راه خیال****بر درت نانشسته گرد زوال
تو نزادی و آن دیگر زادند****تو خدائی و آن دیگر بادند
به یک اندیشه راه بنمائی****به یکی نکته کار بگشائی
وانکه نااهل سجده شد سر او****قفل بر قفل بسته شد در او
تو دهی صبح را شب افروزی****روز را مرغ و مرغ را روزی
تو سپردی به آفتاب و به ماه****دو سرا پرده سپید و سیاه
روز و شب سالکان راه تواند****سفته گوشان بارگاه تواند
جز به حکم تو نیک و بد نکنند****هیچ کاری به حکم خود نکنند
تو بر افروختی درون دماغ****خردی تابناکتر ز چراغ
با همه زیرکی که در خردست****بی‌خودست از تو و به جای خودست
چون خرد در ره تو پی گردد****گرد این کار و هم کی گردد
جان که او جوهرست و در تن ماست****کس نداند که جای او به کجاست
تو که جوهر نیی نداری جای****چون رسد در تو وهم شیفته رای
ره نمائی و رهنمایت نه****همه جائی و هیچ جایت نه
ما که جزئی ز سبع گردونیم****با تو بیرون هفت بیرونیم
عقل کلی که از تو یافته راه****هم ز هیبت نکرده در تو نگاه
ای ز روز سپید تا شب داج****به مددهای فیض تو محتاج
حال گردان توئی بهر سانی****نیست کس جز تو حال گردانی
تا نخواهی تو نیک و بد نبود****هستی کس به ذات خود نبود
تو دهی و تو آری از دل سنگ****آتش لعل و لعل آتش رنگ
گیتی و آسمان گیتی گرد****بر در تو زنند بردا برد
هر کسی نقش بند پرده تست****همه هیچند کرده کرده تست
بد و نیک از ستاره چون آید****که خود از نیک و بد زبون آید
گر ستاره سعادتی دادی****کیقباد از منجمی زادی
کیست از مردم ستاره‌شناس****که به گنجینه ره برد به قیاس
تو دهی بی میانجی آنرا گنج****که نداند ستاره هفت از پنج
هر چه هست از دقیقه‌های نجوم****با یکایک نهفته‌های علوم
خواندم و سر هر ورق جستم****چون ترا یافتم ورق شستم
همه را روی در خدا دیدم****در خدا بر همه ترا دیدم
ای به تو زنده هر کجا جانیست****وز تنور تو هر کرا نانیست
بر در خویش سرفرازم کن****وز در خلق بی‌نیازم کن
نان من بی‌میانجی دگران****تو دهی رزق بخش جانوران
چون به عهد جوانی از بر تو****بر در کس نرفتم از در تو
همه را بر درم فرستادی****من نمی‌خواستم تو می‌دادی
چون که بر درگه تو گشتم پیر****ز آنچه ترسیدنیست دستم گیر
چه سخن کاین سخن خطاست همه****تو مرائی جهان مراست همه
من سر گشته را ز کار جهان****تو توانی رهاند باز رهان
در که نالم که دستگیر توئی****در پذیرم که درپذیر توئی
راز پوشنده گرچه هست بسی****بر تو پوشیده نیست راز کسی
غرضی کز تو نیست پنهانی****تو بر آور که هم تو میدانی
از تو نیز ار بدین غرض نرسم****با تو هم بی غرض بود نفسم
غرض آن به که از تو می‌جویم****سخن آن به که با تو می‌گویم
راز گویم به خلق خوار شوم****با تو گویم بزرگوار شوم
ای نظامی پناه‌پرور تو****به در کس مرانش از در تو
سر بلندی ده از خداوندی****همتش را به تاج خرسندی
تا به وقتی که عرض کار بود****گرچه درویش تاجدار بود

بخش ۱۰ - صفت خورنق و ناپیدا شدن نعمان

چون خورنق به فر بهرامی****روضه‌ای شد بدان دلارامی
کاسمان قبله زمین خواندش****وافرینش بهار چین خواندش
آمدند از خبر شنیدن او****صدهزار آدمی به دیدن او
هرکه می‌دیدش آفرین می‌گفت****آستانش به آستین می‌رفت
بر سدیر خورنق از هر باب****بیتهائی روانه گشت چو آب
تا یمن تاب شد سهیل سپهر****آن پرستش نه ماه دید و نه مهر
عدنی بود در درافشانی****یمنی پر سهیل نورانی
یمن از نقش او که نامی شد****در جهان چون ارم گرامی شد
شد چو برج حمل جهان آرای****خاصه بهرام کرده بودش جای
چونکه بر شد به بام او بهرام****زهره برداشت بر نشاطش جام
کوشگی دید کرده چون گردون****آفتابش درون و ماه برون
آفتاب از درون به جلوه‌گری****مه ز بیرون چراغ رهگذری
بر سر او همیشه باد وزان****دور از آن باد کوست باد خزان
چون فرو دید چار گوشه کاخ****ساحتی دید چون بهشت فراخ
از یکی سو رونده آب فرات****به گوارندگی چو آب حیات
وز دیگر سوی سدره جوی سدیر****دهی انباشته به روغن و شیر
بادیه پیش و مرغزار از پس****بادش از نافه برگشاده نفس
بود نعمان بر آن کیانی بام****به تماشا نشسته با بهرام
گرد بر گرد آن رواق بهشت****سرخی لاله دید و سبزی کشت
همه صحرا بساط شوشتری****جایگاه تذرو و کبک دری
گفت از این خوبتر چه شاید بود****به چنین جای شاد باید بود
بود دستورش آن زمان بر دست****دادگر پیشه‌ای مسیح پرست
گفت کایزد شناختن به درست****خوشتر از هرچه در ولایت تست
گر تو زان معرفت خبرداری****دل از این رنگ و بوی برداری
زآتش‌انگیز آن شراره گرم****شد دل سخت کوش نعمان نرم
تا فلک برکشیده هفت حصار****منجنیقی چنین نشد بر کار
چونکه نعمان شد از رواق به زیر****در بیابان نهاد روی چو شیر
از سر گنج و مملکت برخاست****دین و دنیا بهم نیاید راست
رخت بربست از آن سلیمانی****چون پری شد ز خلق پنهانی
کس ندیدش دیگر به خانه خویش****اینت کیخسرو زمانه خویش
گرچه منذر بسی نمود شتاب****هاتف دولتش نداد جواب
داشت سوکی چنانک باید داشت****روزکی چند را به غم بگذاشت
غم بسی خورد و جای غم بودش****که سیه گشت خانه زان دودش
چون نبود از سریر و تاج گزیر****باز مشغول شد به تاج و سریر
جور بس کرد و داد پیش آورد****ملک را برقرار خویش آورد
بر سپهداریش به ملک و سپاه****خلعت و دلخوشی رسید ز شاه
داشت بهرام را چو جان عزیز****چون پدر بلکه زو نکوتر نیز
پسری خوب داشت نعمان نام****شیر یک دایه خورده با بهرام
از سر همدمی و همسالی****نشدی یک زمان ازو خالی
از یکی تخته حرف خواندندی****در یکی بزم در فشاندندی
هیچ روزی چو آفتاب از نور****این از آن آن ازین نگشتی دور
شاهزاده در آن حصار بلند****پرورش می‌گرفت سالی چند
جز به آموختن نبودش رای****بود عقلش به علم راهنمای
تازی و پارسی و یونانی****یاد دادش مغ دبستانی
منذر آن شاه با مهارت و مهر****آیتی بود در شمار سپهر
بود هفت اختر و دوازده برج****پیش او سرگشاده درج به درج
به خط هندسی عمل کرده****چون مجسطی هزار حل کرده
راصد چرخ آبگون بوده****قطره تا قطره قطر پیموده
از نهانخانهای دوراندیش****باز داده خبر به خاطر خویش
چون که شهزاده را به عقل و برای****دانش آموز دید و رمز گشای
تخت و میلش نهاد پیش به مهر****دروی آموخت رازهای سپهر
هر ضمیری که آن نهانی بود****گر زمینی گر آسمانی بود
همه را یک به یک بهم بردوخت****چون بهم جمله شد درو آموخت
تا چنان بهره‌مند شد بهرام****کاصل هر علم را شناخت تمام
در نمودار زیچ و اصطرلاب****درکشیدی ز روی غیب نقاب
باز چون تخت و میل بنهادی****گره از کار چرخ بگشادی
چون هنرمند شد بگفت و شنید****هنرآموزی سلاح گزید
در سلاح و سواری و تک و تاز****گوی برد از سپهر چوگان باز
چون از آن پایه نیز گشت بزرگ****پنجه شیر کند و گردن گرگ
تیغ صبح از سنان گزاری او****سپر افکند با سواری او
آنچنان دوخت سنگ خاره به تیر****که ندوزند پرنیان و حریر
تیر اگر بر نشانه‌ای راندی****جعبه را برنشانه بنشاندی
تیغ اگر برزدی به تارک سنگ****آب گشتی و لیک آتش رنگ
پیش نیزه‌ش گر ارزنی بودی****به سنانش چو حلقه بربودی
نیزه‌ش از حلق شیر حلقه‌ربای****تیغش از قفل گنج حلقه گشای
در نظرگاه راست اندازی****یغلقش را به موی شد بازی
هرچه دیدی و گرچه بودی دور****زدی ار سایه بود آن گر نور
وآنچه او هم ندید در پرتاب****دولتش زد بر آنچه دید صواب
شیر پاسان پاسگاه رمه****لاف شیی ازو زدند همه
گاه بر ببر ترکتازی کرد****گاه با شیر شرزه بازی کرد
در یمن هر کجا سخن راندند****همه نجم الیمانیش خواندند

بخش ۱۱ - شکار کردن بهرام و داغ کردن گوران

چون سهیل جمال بهرامی****از ادیم یمن ستد خامی
روی منذر از آن نشاط و نعیم****یافت آنچ از سهیل یافت ادیم
گشت نعمان و منذر از هنرش****این به شفقت برادر آن پدرش
پدری و برادری بگذار****آن رهی وین غلام در همه کار
این رقیبش به دانش آموزی****وان رفیقش به مجلس افروزی
این به علم استواریش داده****وان نشاط سواریش داده
تا چنان شد بزرگی بهرام****کز زمینش برآسمان شد نام
کارش الا می و شکار نبود****با دگر کارهاش کار نبود
مرده گور بود در نخچیر****مرده را کی بود ز گور گزیر
هر کجا تیرش از کمان بشتافت****گور چشمی ز چشم گوری یافت
اشقری باد پای بودش چست****به تک آسوده و به گام درست
پر برآورده پای از اندامش****دست پرکن شکسته از گامش
ره‌نوردی که چون نبشتی راه****گوی بردی ز مهر و قرصه ز ماه
کرده با جنبش فلک خویشی****باد را داده منزلی پیشی
پیچ صد مار داده بود دمش****گور صد گور کنده بودسمش
شه برو تاختی به وقت شکار****با دگر مرکبش نبودی کار
اشقر گور سم چو زین کردی****گور برگردش آفرین کردی
باز ماندی به تک ستوران را****سفتی از سم سرین گوران را
وقت وقتی که از ملالت کار****زین برو کردی آن هژیر سوار
گشتی از نعل او شکارستان****نقش بر نقش چون نگارستان
بیشتر زانکه سنگ دارد وزن****پشته‌ها ریختی ز گور و گوزن
روی صحرا به زیر سم ستور****گور گشتی ز بس گریوه گور
شه بر آن اشقر گریوه نورد****کز شتابش ندید گردون گرد
چون کمند شکار بگرفتی****گور زنده هزار بگرفتی
بیشتر گور کاورید به بند****یا به بازو فکند یا به کمند
گور اگر صد گرفت پشتاپشت****کمتر از چار ساله هیچ نکشت
خون آن گور کرده بود حرام****که نبودش چهار سال تمام
نام خود داغ کرد بر رانش****داد سرهنگی بیابانش
هرکه زان گور داغدار یکی****زنده بگرفتی از هزار یکی
چون که داغ ملک بر او دیدی****گرد آزار او نگردیدی
بوسه بر داغگاه او دادی****بندیی را ز بند بگشادی
ما که با داغ نام سلطانیم****ختلی آن به که خوش ترک رانیم
آنچنان گورخان به کوه و به راغ****گور که داغ دید رست ز داغ
در چنین گورخانه موری نیست****که برو داغ دست زوری نیست
روزی اندر شکارگاه یمن****با دلیران آن دیار و دمن
شه که بهرام گور شد نامش****گوی برد از سپهر و بهرامش
می‌زد از نزهت شکار نفس****منذرش پیش بود و نعمان پس
هر یکی در شکوه پیکر او****مانده حیران از پای تا سر او
گردی از دور ناگهان برخاست****کاسمان با زمین یکی شد راست
اشقر انگیخت شهریار جوان****سوی آن گرد شد چو باد روان
دید شیری کشیده پنجه زور****در نشسته به پشت و گردن گور
تا ز بالا در آردش به زمین****شه کمان برگرفت و کرد کمین
تیری از جعبه سفته پیکان جست****در زه آورد و درکشید درست
سفته بر سفت شیر و گور نشست****سفت و از هردو سفت بیرون جست
تا بسوفار در زمین شد غرق****پیش تیری چنان چه درع و چه درق
شیر و گور اوفتاد و گشت هلاک****تیر تا پر نشست در دل خاک
شاه کان تیر برگشاد ز شست****ایستاد و کمان گرفت به دست
چون عرب زخمی آنچنان دیدند****در عجم شاهیش پسندیدند
هرکه دیده بر آن شکار زدی****بوسه بر دست شهریار زدی
بعد از آن شیر زور خواندندش****شاه بهرام گور خواندندش
چون رسیدند سوی شهر فراز****قصه شیر و گور گشت دراز
گفت منذر به کار فرمایان****تا به پرگار صورت آرایان
در خورنق نگاشتند به زر****صورت گور زیر و شیر زبر
شه زده تیر و جسته ز اندو شکار****در زمین غرق گشته تا سوفار
چون نگارنده این رقم بنگاشت****هرکه آن دید جانور پنداشت
گفت بر دست شهریار جهان****آفرینهای کردگار جهان

بخش ۱۲ - کشتن بهرام اژدها را و گنج یافتن

روزی از روضه بهشتی خویش****کرد بر می روانه کشتی خویش
باده‌ای چند خورد سردستی****سوی صحرا شد از سرمستی
به شکار افکنی گشاد کمند****از پی گور کند گوری چند
از بسی گور کو به زور گرفت****همه دشت استخوان گور گرفت
آخرالامر مادیان گوری****آمد افکند در جهان شوری
پیکری چون خیال روحانی****تازه‌روئی گشاده پیشانی
پشت مالیده‌ای چو شوشه زر****شکم اندوده‌ای به شیر و شکر
خط مشکین کشیده سر تا دم****خال بر خال از سر بن تا سم
درکشیده به جای زناری****برقعی از پرند گلناری
گوی برده زهم تکان طللش****برده گوی از همه تنش کفلش
آتشی کرده با گیاخویشی****گلرخی در پلاس درویشی
ساق چون تیر غازیان به قیاس****گوش خنجر کشیده چون الماس
سینه‌ای فارغ از گریوه‌ای دوش****گردنی ایمن از کناره گوش
سیرم پشتش از ادیم سیاه****مانده زین کوهه را میان دو راه
عطف کیمختش از سواد ادیم****یافت آنچ از سواد یابد سیم
پهلو از پیه و گردن از خون پر****این برنج از عقیق و آن از در
خز حمری تنیده بر تن او****خون او در دوال گردن او
رگ آن خون بر او دوال انداز****راست چون زنگی دوالک باز
کفلی با دمش به دم‌سازی****گردنی با سمش به سربازی
گور بهرام دید و جست به زور****رفت بهرام گور از پی گور
گوری الحق دونده بود و جوان****گور گیران پسش چو شیر دوان
ز اول روز تا به گاه زوال****گور می‌رفت و شیر در دنبال
شاه از آن گور بر نتافت ستور****چون توان تافتن عنان از گور
گور از پیش و گورخان از پس****گور و بهرام گور و دیگر کس
تا به غاری رسید دور از دشت****که برو پای آدمی نگذشت
چون درآمد شکار زن به شکار****اژدها خفته دید بر در غار
کوهی از قیر پیچ پیچ شده****بر شکار افکنی بسیچ شده
آتشی چون سیاه دود به رنگ****کاورد سر برون ز دود آهنگ
چون درختی در او نه بار و نه برگ****مالک دوزخ و میانجی مرگ
دهنی چون دهانه غاری****جز هلاکش نه در جهان کاری
بچه گور خورده سیر شده****به شکار افکنی دلیر شده
شه چو بر رهگذر بلا را دید****اژدها شد که اژدها را دید
غم گور از نشاط گورش برد****دست برران نهاد و پای فشرد
در تعجب که این چه نخجیر است****و ایدر آوردنم چه تدبیر است
شد یقینش که گور غمدیده****هست ازان اژدها ستمدیده
خواند شه را که دادگر داند****کز ستمگاره داد بستاند
گفت اگر گویم اژدهاست نه گور****زین خیانت خجل شوم در گور
من و انصاف گور و دادن داد****باک جان نیست هرچه بادا باد
از میان دو شاخهای خدنگ****جست مقراضه فراخ آهنگ
در کمان سپید توز نهاد****بر سیاه اژدها کمین گشاد
اژدها دیده باز کرده فراخ****کآمد از شست شاه تیر دو شاخ
هردو چشمه در آن دو چشم نشست****راه بینش برآفرینش بست
بدو نوک سنان سفته شاه****سفته شد چشم اژدهای سیاه
چونکه میدان بر اژدها شد تنگ****شه درآمد به اژدها چو نهنگ
ناچخی راند بر گلوش دلیر****چون بر اندام گور پنجه شیر
اژدها را درید کام و گلو****ناچخ هشت مشت شش پهلو
بانگی از اژدها برآمد سخت****در سر افتاد چون ستون درخت
شه نترسید از آن شکنج و شکوه****ابرکی ترسد از گریوه کوه
سر به آهن برید از اهریمن****کشته و سر بریده به دشمن
از دمش برشکافت تا به دمش****بچه گور یافت در شکمش
بیگمان شد که گور کین اندیش****خواندش از بهر کینه خواهی خویش
چنبری کرد پیش یزدان پشت****کاژدها کشت و اژدهاش نکشت
خواست تا پای بر ستور آرد****رخش در صیدگاه گور آرد
گور چون شاه را ندید قرار****آمد از دور و در خزید به غار
شه دگرباره در گرفتن گور****شد در آن غار تنگنای به زور
چون قدر مایه شد به سختی و رنج****یافت گنجی و بر فروخت چو گنج
خسروانی نهاده چندین خم****چون پری روی بسته از مردم
گورخان را چو گور در خم کرد****رفت از آن گورخانه پی گم کرد
شه چو بر قفل گنج یافت کلید****و اژدها را ز گنج خانه برید
آمد از تنگنای غار برون****گشت جویای راه و راهنمون
ساعتی بود و خاصگان سپاه****به طلب آمدند از پی شاه
چون یکایک به شاه پیوستند****گرد بر گرد شاه صف بستند
شاه فرمود تا کمر بندان****هم دلیران و هم تنومندان
راه در گنجدان غار کنند****گنج بیرون برند و بار کنند
سیصد اشتر ز بختیان جوان****شد روانه به زیر گنج روان
شه که با خود حساب گور کند****و اژدها را اسیر گورکند
لاجرم عاقبت به پا رنجش****هم سلامت دهند و هم گنجش
چون به قصر خورنق آمد باز****گنج پرداز شد بنوش و بناز
ده شتر بار از آن به حضرت شاه****ارمغانی روانه کرد به راه
ده دیگر به منذر و پسرش****داد با آن طرایف دگرش
صرف کرد آن همه به بی خوفی****فارغ از مشرفان و مستوفی
وین چنین چند گنج خانه گشاد****به عزیزی ستد به خواری داد
گفت منذر که نقش‌بند آید****باز نقشی ز نوبر آراید
نقش بند آمد و قلم برداشت****صورت شاه و اژدها بنگاشت
هرچه کردی بدین صفت بهرام****بر خورنق نگاشتی رسام

بخش ۱۳ - دیدن بهرام صورت هفت پیکر را در خورنق

شاه روزی رسیده بود ز دشت****در خورنق به خرمی می‌گشت
حجره‌ای خاص دید در بسته****خازن از جستجوی آن رسته
شه در آن حجره نانهاده قدم****خاصگان و خزینه‌داران هم
گفت این خانه قفل بسته چراست****خازن خانه کو کلید کجاست
خازن آمد به شه سپرد کلید****شاه چون قفل بر گشاد چه دید
خانه‌ای دید چون خزانه گنج****چشم بیننده زو جواهر سنج
خوشتر از صد نگار خانه چین****نقش آن کارگاه دست گزین
هرچه در طرز خرده کاری بود****نقش دیوار آن عماری بود
هفت پیکر در او نگاشته خوب****هر یکی زان به کشوری منسوب
دختر رای هند فورک نام****پیکری خوبتر ز ماه تمام
دخت خاقان بنام یغما ناز****فتنه لعبتان چین و طراز
دخت خوارزم شاه نازپری****کش خرامی بسان کبک دری
دخت قلاب شاه نسرین نوش****ترک چینی طراز رومی پوش
دختر شاه مغرب آزریون****آفتابی چو ماه روز افزون
دختر قیصر همایون رای****هم همایون و هم به نام همای
دخت کسری ز نسل کیکاووس****درستی نام و خوب چون طاوس
در یکی حلقه حمایل بست****کرده این هفت پیکر از یک دست
هر یکی با هزار زیبائی****گوهر افروز نور بینائی
در میان پیکری نگاشته نغز****کان همه پوست بود وین همه مغز
نوخطی در نشانده در کمرش****غالیه خط کشیده بر قمرش
چون سهی سرو برفراخته سر****زده در سیم تاج تا به کمر
آن بتان دیده برنهاده بدو****هر یکی دل به مهر داده بدو
او در آن لعبتان شکر خنده****وانهمه پیش او پرستنده
بر نوشته دبیر پیکر او****نام بهرام گور بر سر او
کان چنانست حکم هفت اختر****کاین جهان جوی چون برآرد سر
هفت شهزاده راز هفت اقلیم****در کنار آورد چو در یتیم
مانه این دانه را به خود کشتیم****آنچه اختر نمود بنوشتیم
گفت تا باشد از نمونش رای****گفتن از ما و ساختن ز خدای
شاه بهرام کین فسانه بخواند****در فسون فلک شگفت بماند
مهر آن دختران زیباروی****در دلش جای کرده موی به موی
مادیانان گشن و فحل شموس****شیرمردی جوان و هفت عروس
رغبت کام چون فزون فکند****دل تقاضای کام چون نکند
گرچه آن کارنامه راه زدش****شادمانی شد از یکی به صدش
زانکه بر عمرش استواری داد****بر مرادش امیدواری داد
در مدارای مرد کار کند****هرچه او را امیدوار کند
شه چو زان خانه رخت بیرون برد****قفل بر زد به خازنش بسپرد
گفت اگر بشنوم که هیچکسی****قفل ازین در جدا کند نفسی
هم در این خانه خون او ریزم****سرش از گردنش درآویزم
در همه خیل خانه از زن و مرد****سوی آن خانه کس نگاه نکرد
وقت وقتی که شاه گشتی مست****سوی آن در شدی کلید به دست
در گشادی و در شدی به بهشت****دیدی آن نقشهای خوب سرشت
مانده چون تشنه‌ای برابر آب****به تمنای آن شدی در خواب
تا برون شد سر شکارش بود****کامد آن خانه غمگسارش بود

بخش ۱۴ - آگاهی بهرام از وفات پدر

چون ز بهرام گور با پدرش****باز گفتند منهیان خبرش
که به سر پنجه شیر گیر شداست****شیر برنا و گرگ پیر شداست
شیر با او چو سگ بود به نبرد****کو همی ز اژدها برآرد گرد
دیو بندد به خم خام کند****کوه ساید به زیر سم سمند
ز آهن الماس او حریر کند****واهنش سنگ را خمیر کند
پدر از آتش جوانی او****مرگ خود دید زندگانی او
کرد از آن شیر آتشین بیشه****همچو شیران ز آتش اندیشه
از نظرگاه خویش ماندش دور****گرچه ناقص بود نظر بی نور
بود بهرام روز و شب به شکار****گاه بر باد و گاه باده گسار
به شکار و به می شتابنده****در یمن چون سهیل تابنده
کرد شاه یمن ز غایت مهر****حکم او را روان چو حکم سپهر
از سر دانش و کفایت خویش****حاکمش کرد بر ولایت خویش
دادش از چند گونه گوهر و تیغ****جان اگر خواست هم نداشت دریغ
هرچه بایستش از جواهر و گنج****بود و یک جو نبودش انده و رنج
زان عنایت که بود در سفرش****یاد نامد ولایت پدرش
دور چون در نبشت روزی چند****بازیی نو نمود چرخ بلند
یزدگرد از سریر سیر آمد****کار بالا گرفته زیر آمد
تاج و تختی که یافت از پدران****کرد با او همان که با دگران
چون تهی شد سر سریر ز شاه****انجمن ساختند شهر و سپاه
کز نژادش کسی رها نکنند****خدمت مار و اژدها نکنند
گرچه بهرام سربلندی داشت****دانش و تیغ و زورمندی داشت
از جنایت کشیدن پدرش****دیده کس ندید در هنرش
گفت هر کس در او نظر نکنیم****وز پدر مردنش خبر نکنیم
کان بیابانی عرب پرورد****کار ملک عجم نداند کرد
تازیان را دهد ولایت و گنج****پارسی‌زادگان رسند به رنج
کس نمی‌خواست کو شود بر گاه****چون خدا خواست بر نهاد کلاه
پیری از بخردان گزین کردند****نام او داور زمین کردند
گرچه نز جنس تاجداران بود****هم به گوهر ز شهریاران بود
تاج بر فرق سر نهادندش****کمر هفت چشمه دادندش
چونکه بهرام‌گور یافت خبر****کاسمان دور خویش برد به سر
دوری از سر نمود دیگر بار****برخلاف گذشته آمد کار
از سر تخت و تاج شد پدرش****کس نبد تخت گیر و تاجورش
پای بیگانه در میان آمد****شورشی تازه در جهان آمد
اول آیین سوگواری داشت****نقش پیروزه بر عقیق نگاشت
وانگه آورد عزم آنکه چو شیر****برکشد بر مخالفان شمشیر
تیغ بر دشمنان دراز کند****در پیکار و کینه باز کند
باز گفتا چرا ددی سازم****اول آن به که بخردی سازم
گرچه ایرانیان خطا کردند****کز دل آزرم ما رها کردند
در دل سختشان نخواهم دید****نرمی آرم که نرمیست کلید
با همه سگدلی شکار منند****گوسپندان مرغزار منند
گرچه در پشم خویشتن خسبند****همه در پنبه‌زار من خسبند
به که بد عهد و سنگدل باشند****تا ز من عاقبت خجل باشند
از خیانت رسد خجالت مرد****وز خجالت دریغ باشد و درد
به جز آن هرچه بینی از خواری****باشد آن نوعی از ستمگاری
بی‌خردوار اگر شدند ز دست****به خروشان کنم خدیو پرست
مرد کز صید ناصبور افتد****تیر او از نشانه دور افتد

بخش ۱۵ - لشگر کشیدن بهرام به ایران

بس کن ای جادوی سخن پیوند****سخن رفته چند گوئی چند
چون گل از کام خود برار نفس****کام تو عطرسازی کام تو بس
آنچنان رفت عهد من ز نخست****باکه؟ با آنکه عهد اوست درست
کانچه گوینده دگر گفتست****ما به می خوردنیم و او خفتنست
بازش اندیشه مال خود نکنم****بد بود بد خصال خود نکنم
تا توانم چو باد نوروزی****نکنم دعوی کهن دوزی
گرچه در شیوه گهر سفتن****شرط من نیست گفته واگفتن
لیک چون ره به گنج خانه یکیست****تیرها گر دو شد نشانه یکیست
چون نباشد ز باز گفت گزیر****دانم انگیخت از پلاس حریر
دو مطرز به کیمیای سخن****تازه کردند نقدهای کهن
آن ز مس کرد نقره نقره خاص****وین کند نقره را به زر خلاص
مس چو دیدی که نقره شد به عیار****نقره گر زر شود شگفت مدار
عقد پیوند این سریر بلند****این چنین داد عقد را پیوند
که چو بهرام‌گور گشت آگاه****زانچ بیگانه‌ای ربود کلاه
بر طلب کردن کلاه کیان****کینه را در گشاد و بست میان
داد نعمان منذرش یاری****در طلب کردن جهانداری
گنج از آن بیشتر که شاید گفت****گوهر افزون از آنکه شاید سفت
لشگر انگیخت بیش از اندازه****کینه‌ور تیز گشت و کین تازه
از یمن تا عدن ز روی شمار****در هم افتاد صدهزار سوار
همه پولاد پوش و آهن خای****کین کش و دیو بند و قلعه گشای
هر یکی در نورد خود شیری****قایم کشوری به شمشیری
در روارو فتاد موکب شاه****نم به ماهی رسید و گرد به ماه
ناله کرنای و روئین خم****در جگر کرده زهره‌ها را گم
کوس روئین بلند کرد آواز****زخمه بر کاسه ریخت کاسه‌نواز
کوه و صحرا ز بس نفیر و خروش****بر طبقهای آسمان زد جوش
لشگری بیشتر ز مور و ملخ****گرم کینه چو آتش دوزخ
پایگه جوی تخت شاه شدند****وز یمن سوی تختگاه شدند
آگهی یافت تخت گیر جهان****کاژدهائی دگر گشاد دهان
بر زمین آمد آسمان را میل****وز یمن سر برآورید سهیل
شیر نر پنجه برگشاد به زور****تا کند خصم را چو گور به گور
تخت گیرد کلاه بستاند****بنشیند غبار بنشاند
نامداران و موبدان سپاه****همه گرد آمدند بر در شاه
انجمن ساختند و رای زدند****سرکشی را به پشت پای زدند
رای ایشان بدان کشید انجام****که نویسند نامه بر بهرام
هرچه فرمود عقل بنوشتند****پوست ناکنده دانه را کشتند
کاتب نامه سخن پرداز****در سخن داد شرح حال دراز
نامه چون شد نبشته پیچیدند****رفتن راه را بسیچیدند
چون رسیدند و آمدند فرود****شاه نو را زمانه داد درود
حاجیان دل به کارشان دادند****بار جستند و بارشان دادند
داد بهرام شاه دستوری****تا فراتر شوند ازان دوری
پیش رفتند با هزار هراس****سجده بردند و داشتند سپاس
آن کزان جمله گوی دانش برد****بر سر نامه بوسه داد و سپرد
نامه را مهر برگشاد دبیر****خواند بر شهریار کشور گیر

بخش ۱۶ - نامه پادشاه ایران به بهرام‌گور

اول نامه بود نام خدای****گمرهان را به فضل راهنمای
کردگار بلندی و پستی****نیستی یافته به در هستی
ز آدمی تا به جمله جانوران****وز سپهر بلند و کوه گران
همه را در نگارخانه جود****قدرت اوست نقشبند وجود
در تمنای هیچ پیوندی****نیست بیرون ازو خداوندی
آفرینش گره گشاده اوست****و آفرین مهر بر نهاده اوست
اوست دارنده زمین و زمان****پیرو حکم او همین و همان
چون فرو گفت آفرین پیوند****آفرین ز آفریدگار بلند
گفت بر شاه و شاهزاده درود****کای برآورده سر به چرخ کبود
هم ملک فرو هم ملک‌زاده****داد مردی و مردمی داده
من که هستم در اصل کسری نام****کسر چون گیرم از خصومت خام
هم هنرمند و هم جهاندیده****هم به چشم جهان پسندیده
از هنرمندیم نوازد بخت****بی‌هنر کی رسد به تاج و به تخت
سر بلندیم هست و تاج و سریر****نبود هیچ سر بلند حقیر
گرچه صاحب ولایت زمیم****پیشوای پری و آدمیم
هم بدین خسروی نیم خشنود****کانگبینی است سخت زهرآلود
آنقدر داشتم ز توش و توان****کاخترم بود ازو همیشه جوان
به اگر بودمی بدان خرسند****کز خطر دور نیست جای بلند
لیکن ایرانیان به زور و به شرم****نرم کردندم از نوازش گرم
داشتندم بر آنکه شاه شوم****گردن افراز تاج و گاه شوم
ملک را پاسدارم از تبهی****پاسبانیست این نه پادشهی
این مثل در فسانه سخت نکوست****کارزو دشمنست عالم دوست
از چنین عالمی تو بی‌خبری****مالک‌الملک عالم دگری
خوشتر آید ترا کیابی گور****از هزاران چنین کیائی شور
جرعه‌ای باده بر نوازش رود****بهتر از هرچه زیر چرخ کبود
کار جز باده و شکارت نیست****با صداع زمانه کارت نیست
راست خواهی جهان تو داری و بس****که نداری غم ولایت کس
شب و شبگیر در شکار و شراب****گاه با خورد خوش گهی با خواب
نه چو من روز و شب ز شادی دور****از پی کار خلق در رنجور
گاهم اندوه دوستان پیشه****گاهی از دشمنان در اندیشه
کمترین محنت آنکه با چو تو شاه****تیغ باید زدن ز بهر کلاه
ای خنک جان عیش پرور تو****کز چنین فتنه دور شد در تو
کاش کان پیشه کار من بودی****تا مگر کار من بیاسودی
کردمی عیش و لهو ساختمی****به می و رود جان نواختمی
این نگویم که دوری از شاهی****داری از دین و دولت آگاهی
وارث مملکت توئی بدرست****ملک میراث پادشاهی تست
لیکن از خامکاری پدرت****سایه چتر دور شد ز سرت
کان نکردست با رعیت خویش****کان شکایت کسی بیارد پیش
از بزه کردنش عجب ماندند****بزه‌گر زین جنایتش خواندند
از بسی جور کو به خون ریزی****گاه تندی نمود و گه تیزی
کس بر این تخمه آفرین نکند****تخم کاری در این زمین نکند
چون نخواهد ترا به شاهی کس****به کز این پایه بازگردی پس
آتش گرم یابی ارجوشی****آهن سرد کوبی ار کوشی
من خود از گنجهای پنهانی****وقت حاجت کنم زرافشانی
آنچه برگ ترا پسند بود****خرج آن بر تو سودمند بود
نگذارم به هیچ تدبیری****در کفاف تو هیچ تقصیری
نایبی باشم ازتو در شاهی****بنده فرمان به هرچه درخواهی
چون ز من خلق نیز گردد سیر****خود ولایت تراست بی‌شمشیر

بخش ۱۷ - پاسخ دادن بهرام ایرانیان را

چونکه خواننده خواند نامه تمام****جوش آتش برآمد از بهرام
باز خود را به صد توانائی****داد چون زیرکان شکیبائی
با چنان گرمیی نکرد شتاب****بعد از اندیشه باز داد جواب
کانچه در نامه کاتبان راندند****گوش کردم چو نامه بر خواندند
گرچه کاتب نبوده چابک دست****پند گوینده را عیاری هست
آنچه بر گفته شد ز رای بلند****می‌پسندم که هست جای پسند
من که در پیش من چه خاک و چه سیم****سر فرو ناورم به هفت اقلیم
لیک ملکی که ماندم از پدران****عیب باشد که هست با دگران
گر پدر دعوی خدائی کرد****من خدا دوستم خرد پرورد
هست بسیار فرق در رگ و پوست****از خدا دوست تا خدائی دوست
من به جرم نکرده معذورم****کز بزهکاری پدر دورم
پدرم دیگر است و من دگرم****کان اگر سنگ بود من گهرم
صبح روشن ز شب پدید آید****لعل صافی ز سنگ می‌زاید
نتوان بر پدر گوائی داد****که خداتان از او رهائی داد
گر بدی کرد چون به نیکی خفت****از پس مرده بد نباید گفت
هرکجا عقل پیش رو باشد****بد بد گو ز بد شنو باشد
هرکه او در سرشت بد گهرست****گفتنش بد شنیدنش بترست
بگذرید از جنایت پدرم****بگذارید از آنچه بی‌خبرم
من اگر چشم بدنگیرد راه****عذر خواهم از آنچ رفت گناه
پیش از این گر چو غافلان خفتم****اینک اینک به ترک آن گفتم
مقبلی را که بخت یار بود****خفتنش تا به وقت کار بود
به که با خواب دیده نستیزد****خسبد اما به وقت برخیزد
خواب من گرچه بود خوابی سخت****از سرم هم نبود خالی بخت
کرد بیدار بختیم یاری****دادم از خواب سخت بیداری
بعد ازین روی در بهی دارم****دل ز هر غفلتی تهی دارم
نکنم بی‌خودی و خودکامی****چون شدم پخته کی کنم خامی
مصلحان را نظر نواز شوم****مصلحت را به پیش باز شوم
در خطای کسی نظر نکنم****طمع مال و قصد سر نکنم
از گناه گذشته نارم یاد****با نمودار وقت باشم شاد
باشما آن کنم که باید کرد****وز شما آن خورم که شاید خورد
ناورم رخنه در خزینه کس****دل دشمن کنم هزینه و بس
نیک رای از درم نباشد دور****بد و بد رای را کنم مهجور
جز به نیکان نظر نیفروزم****از بدآموز بدنیاموزم
دور دارم ز داوری آزرم****آن کنم کز خدای دارم شرم
زن و فرزند و ملک و مال همه****بر من ایمن‌تر از شبان و رمه
نان کس را به زور نگشایم****بلکه نانش به نان‌بر افزایم
نبرد دیو آرزوم از راه****آرزو را گرو کنم به گناه
ننمایم به چشم بیننده****آنچه نپسندد آفریننده
چون شه این گفت ورایها شد راست****پیرتر موبد از میان برخاست
گفت ما را تو از خداوندی****هم خرد بخش و هم خردمندی
هرچه گفتی ز رای خوب سرشت****خردش بر نگین دل بنوشت
سر تو زیبی که سروری همه را****سر شبان هم تو شایی این رمه را
تاجداری سزای گوهر تست****تاج با ماست لیک بر سر تست
زند گشتاسبی به جز تو که خواند****زنده‌دار کیان به جز تو که ماند
زند گشتاسبی به جز تو که خواند****زنده‌دارکیان به جز تو که ماند
تخمه بهمنی و دارائی****ازتو می‌پاید آشکارائی
میوه نو توئی سیامک را****یادگار اردشیر بابک را
تا کیومرث از سریر و کلاه****می‌رود نسبت تو شاه به شاه
ملک با تو به اختیاری نیست****در جهان جز تو تاجداری نیست
موبدان گر نوند و گر کهنند****همه از یک زبان در این سخنند
لیک ما بندگان در این بندیم****که گرفتار عهد و سوگندیم
با نشیننده‌ای که دارد تخت****دست عهدی شدست ما را سخت
که نخواهیم تاج بی‌سر او****بر نتابیم چهره از در او
حجتی باید استوار کنون****کارد آن عهد را ز عهده برون
تا در آیین خود خجل نشویم****نشکند عهد و تنگدل نشویم
شاه بهرام کاین جواب شنید****پاسخی دادشان چنانکه سزید
گفت عذر از شما روا نبود****عاقل آن به که بی وفا نبود
این مخالف که تخت گیر شماست****طفل من شد اگرچه پیر شماست
تاجش از سر چنان به زیر آرم****که یکی موی ازو نیازارم
گرچه موقوف نیست شاهی من****بر مدارا و عذر خواهی من
شاهم و شاهزاده تا جمشید****ملک میراث من سیاه و سپید
تاج و تخت آلتست و شاهی نه****آلتی خواه باش و خواهی نه
هرکه شد تاجدار و تخت‌نشین****تاج او آسمان و تخت زمین
تخت جمشید و تاج افریدون****هردو دایم نماند تا اکنون
هرکرا مایه بود سر به فراخت****از پی خویش تاج و تختی ساخت
من که بر تاج و تخت ره دانم****تیغ دارم به تیغ بستانم
جای من گر گرفت غداری****عنکبوتی تنید بر غاری
اژدهائی رسید بر در غار****وآنگه از عنکبوت خواهد بار؟
مور کی جنس جبرئیل بود****پشه کی مرد پای پیل بود
گور چندان زند ترانه دلیر****که ننالند سپید مهره شیر
نزد خورشید خاصه برج حمل****این چنین صد چراغ را چه محل
خر که با بالغان زبون گردد****چون به طفلان رسد حرون گردد
من به سختی به خانه دگران****خانه من به دست خانه بران
خورش خصم شهد یا شکر است****خورد من یا دلست یا جگر است
تیغ و دشنه به از جگر خوردن****دشنه بر ناف و تیغ برگردن
همه ملک عجم خزانه من****در عرب مانده خیلخانه من
گاه منذر فرستدم خوانی****گاه نعمان فدا کند جانی
نان دهانم بدین کله‌داری****نان خورانم بدان گنه کاری
من چو شیر جوان ولایت گیر****جای من کی رسد به روبه پیر
کی منم کی برد مخالف تاج****جز به کی‌زاده کی دهند خراج
هست جای کیان سزای کیان****جز کیان را مباد جای کیان
شاه مائیم و دیگران رهیند****ما پریم آن دیگر کسان تهیند
شاه باید که لشگر انگیزد****از سواری چه گرد برخیزد
می که پیر مغان ز دست نهاد****جز به پور مغان نشاید داد
نیک دانید کان چه می‌گویم****راست کاری و راستی جویم
لیک از راه نیک پیمانی****نز سر سرکشی و سلطانی
آن کنم من که وفق رای شماست****رای من جستن رضای شماست
وانکه گفتید حجتی باید****که بدو عهد بسته بگشاید
حجت آنست کز میان دو شیر****بهره آنرا بود که هست دلیر
بامدادان دو شیر غرنده****خورشی در شکم نیاکنده
وحشی تیز چنگ خشم‌آلود****کز دم آتشین برآرد دود
شیر دار آورد به میدانگاه****گرد بر گرد صف کشند سپاه
تاج شاهان ز سر به زیر نهند****در میان دو شرزه شیر نهند
هرکه تاج از دو شیر بستاند****خلقش آنروز تاجور داند
چون سخن گفته شد به رفق و به راز****سخن دلفریب طبع نواز
نامه را مهر خود نهاد بر او****شرح و بسطی تمام داد بر او
به پرستندگان خویش سپرد****تا برندش چنانکه باید برد
شه‌پرستان که مهر شه دیدند****وان سخنهای نغز بشنیدند
بازگشتند سوی خانه خویش****صورت شاه نو نهاده به پیش
گشته هریک ز مهربانی او****عاشق فر خسروانی او
همه گفتند شاه بهرامست****که ملک گوهر و ملک نامست
نتوان برخلاف او بودن****آفتابی به گل بر اندودن
تند شیریست آن نبرده سوار****کاژدها را کند به تیر شکار
چون شود تند شیر پنجه گشای****هیچکس پیش او ندارد پای
بستاند سریر و تاج به زور****سروران را برد به پای ستور
به که گرمی در او نیاموزیم****آتش کشته بر نیفروزیم
قصه شیر و برگرفتن تاج****به چنین شرط نیست او محتاج
لیکن این شیر حجتی است بزرگ****کاگهی ماندهد ز روبه و گرگ
سوی درگه شدند جمله ز راه****باز گفتند شرط شاه به شاه
نامه خواندند و حال بنمودند****یک سخن بر شنوده نفزودند
پیر تخت آزمای تاج‌پرست****تاج بنهاد و زیر تخت نشست
گفت ازان تاج و تخت بی‌زارم****که ازو جان به شیر بسپارم
به که زنده شوم ز تخت به زیر****تا شوم کشته در میان دو شیر
مرد زیرک کجا دلیر خورد****طعمه‌ای کز دهان شیر خورد
وارث مملکت به تیغ و به جام****هیچکس نیست جز ملک بهرام
وارث ملک را دهید سریر****صاحب افسر جوان بهست که پیر
من ازین شغل درکشیدم دست****نیستم شاه لیک شاه‌پرست
پاسخ آراستند ناموران****کای سر خسروان و تاج‌سران
شرط ما با تو در خداوندی****نیست الا بدین خردمندی
چون به فرمان ما شدی بر تخت****هم به فرمان ما رها کن رخت
نیست بازی ز شیر بردن تاج****تا چه شب بازی آورد شب داج
شرط او را به جای خویش آریم****شیر بندیم و تاج پیش آریم
گر بترسد سریر عاج تراست****ور شود کشته نیز تاج تراست
گر شود چیر و تاج بردارد****وز ولایت خراج بردارد
در خور تخت و آفرین باشد****لیک هیهات اگر چنین باشد
ختم قصه بر این شد آخر کار****کانچه شرطست نگذرد ز قرار
روز فردا چو در شمار آید****شاه با شیر در شکار آید

بخش ۱۸ - برگرفتن بهرام تاج را از میان دو شیر

بامدادان که صبح زرین تاج****کرسی از زر نهاد و تخت از عاج
کار داران و کار فرمایان****هم قوی‌دست و هم قوی‌رایان
از عرب تا عجم سوار شدند****سوی شیران کارزار شدند
شیرداران دو شیر مردم خوار****یله کردند بر نشانه کار
شیر با شیر درهم افکندند****گور بهرام گور می‌کندند
شیر داری ازان میانه دلیر****تاج بنهاد در میان دو شیر
تاج زر در میان شیر سیاه****چون به کام دو اژدها یک ماه
مه به آواز طشت رسته ز میغ****نه به طشت تهی به طشت و به تیغ
می‌زدند آن دو شیر کینه سگال****بر زمین چون دو اژدها دنبال
یعنی این تاج زر ز ما که برد****غارت از شیر و اژدها که برد
آگهی‌شان نه ز آهنین جگری****شیرگیری و اژدها شکری
گرد بر گرد آن دو شیر عظیم****کس یک آماجگه نگشت از بیم
فتوی آن شد که شیر دل بهرام****سوی شیران کند نخست خرام
گر ستاند ز شیر تاج اوراست****جام زرین و تخت عاج اوراست
ورنه از تخت رای بردارد****روی بر سوی جای خویش آرد
شاه بهرام ازین قرار نگشت****سوی شیر آمد از تنیزه دشت
در در و دشت هیچ پشته نبود****که بران پشته شیر کشته نبود
سر صد شیر کنده بود زیال****بود عمرش هنوز بیست و دو سال
آنکه صد شیر ازو زبون باشد****او زبون دو شیر چون باشد
در کمر چست کرد عطف قبا****در دم شیر شد چو باد صبا
بانگ بر زد به تند شیران زود****وز میان دو شیر تاج ربود
چونکه شیران دلیریش دیدند****شیرگیری و شیریش دیدند
حمله بردند چون تنومندان****دشنه در دست و تیغ در دندان
تا سر تاجور به چنگ آرند****بر جهانگیر کار تنگ آرند
شه به تادیبشان چو رای افکند****سر هردو به زیر پای افکند
پنجه‌شان پاره کرد و دندان خرد****سرو تاج از میان شیران برد
تاج بر سر نهاد و شد بر تخت****بختیاری چنین نماید بخت
بردن تاجش از میان دو شیر****روبهان را ز تخت کرد به زیر

بخش ۱۹ - بر تخت نشستن بهرام به جای پدر

طالع تخت و پادشاهی او****فرخ آمد ز نیک خواهی او
پیش از آن راصد ستاره‌شناس****از پی بخت بود داشته پاس
اسدی بود کرده طالع تخت****طالعی پایدار و ثابت و سخت
آفتابی در اوج خویش بلند****در قران با عطاردش پیوند
زهره در ثور و مشتری در قوس****خانه از هردو گشته چون فردوس
در دهم ماه و در ششم بهرام****مجلس آراسته به تیغ و به جام
دست کیوان شده ترازوسنج****سخته از خاک تا به کیوان گنج
چون بدین طالع مبارک فال****رفت بر تخت شاه خوب خصال
از بسی لعل ریخت با در****کشتی بخت شد چو دریا پر
گنجداران فزون زحد شمار****گنج بر گنج ساختند نثار
آنکه اول سریر شاهی داشت****بیعت شهری و سپاهی داشت
چونکه دید آن شکوه بهرامی****کافسر و تخت شد بدو نامی
اول او گفتش از کهان و مهان****شاه آفاق و شهریار جهان
موبدانش شه جهان خواندند****خسروانش خدایگان خواندند
همچنین هر که آشکار و نهفت****آفرینی به قدر خود می‌گفت
شاه چون سر بلند عالم گشت****سربلندیش از آسمان بگذشت
خطبه عدل خویشتن برخواند****لؤلؤتر ز لعل تازه فشاند
گفت کافسر خدای داد به من****این خدا داد شاد باد به من
بر خدا خوانم آفرین و سپاس****کافرین باد بر خدای شناس
پشت بر نعمت خدا نکنم****شکر نعمت کنم چرا نکنم
تاج برداشتن ز کام دو شیر****از خدا دانم آن نه از شمشیر
چون رسیدم به تخت و تاج بلند****کارهائی کنم خدای پسند
آن کنم گر خدای بگذارد****که زمن هیچکس نیازارد
مگر آن کو گناه‌کار بود****دزد و خونی و راهدار بود
با من ای خاصگان درگه من****راست خانه شوید چون ره من
از کجی به که روی برتابید****رستگاری به راستی یابید
گر نگیرید گوش راست به دست****ای بسا گوش چپ که خواهد خست
روزکی چند چون برآسایم****در انصاف و عدل بگشایم
آنچه ما را فریضه افتادست****ظلم را ظلم و داد را دادست
نیست از هیچ مردمیم هراس****به جز از مردم خدای شناس
اعتمادی نمی‌کنم بر کس****بر خدای اعتماد کردم و بس
طاعت هیچکس ندارم دوست****به جز از طاعتی که طاعت اوست
تا بماند به جای چرخ کبود****باد بر خفتگان دهر درود
بیش از اندازه سیاه و سپید****زندگان را ز ما امان و امید
کار من جز درود و داد مباد****هرک ازین شاد نیست شاد مباد
چون شه انصاف خویش کرد پدید****سجده شکر کرد هر که شنید
یک دو ساعت نشست بر سر تخت****پس به خلوت کشید از آنجا رخت
عدل می‌کرد و داد می‌فرمود****خلق ازو راضی و خدا خشنود
انجمن با بزرگواران کرد****استواری به استواران کرد
چون ز بهرام‌گور تاج و سریر****سازور گشت و شد شکوه پذیر
کمر هفت چشمه را در بست****بر سر تخت هفت پایه نشست
چینی‌ئی بر برش چو سینه باز****رومیی بر تنش به رسم طراز
واو به خوبی ز روم باج‌ستان****به نکوئی ز چین خراج ستان
چار بالش نهاده چون جمشید****پنج نوبت رسانده بر خورشید
رسم انصاف در جهان آورد****عدل را سر بر آسمان آورد
کرد با دادپروران یاری****با ستمکارگان ستمکاری
قفل غم را درش کلید آمد****کامد او فرخی پدید آمد
کار عالم ز نو گرفت نوا****بر نفسها گشاده گشت هوا
گاو نازاده گشت زاینده****آب در جویها فزاینده
میوه‌ها بر درخت بار گرفت****سکه‌ها بر درم قرار گرفت
حل و عقل جهان بدو شد راست****دو هوائی ز مملکت برخاست
پادشه زادگان به هر طرفی****یافتند از شکوه او شرفی
کارداران ز حمل کشور او****حمل‌ها ریختند بر در او
قلعه داران خزینها بردند****قلعه را با کلید بسپردند
هرکسی روزنامه نو می‌کرد****جان به توقیع او گرو می‌کرد
او چو در کار مملکت پرداخت****هرکسی را به قدر پایه نواخت
کار بی‌رونقان بساز آورد****رفتگان را به ملک باز آورد
ستم گرگ برگرفت از میش****باز را کرد با کبوتر خویش
از سر فتنه برد مستیها****کرد کوته دراز دستیها
پایه گاه دشمنان به شکست****بر جهان داد دوستان را دست
مردمی کرد در جهان داری****مردمی به ز مردم آزاری
خصم را نیز چون ادب کردی****ده بکشتی یکی نیازردی
کادمی را به وقت پروردن****کشتن اولی‌تر است از آزردن
مردمی کرد و مردم اندوزی****هیچکس را نماند بی‌روزی
دید کین خیل خانه خاکی****نارد الا غبار غمناکی
خویشتن را به عشوه کش می‌داشت****عیش خود را به عشوه خوش می‌داشت
ملک بی‌تکیه را شناخته بود****تکیه بر ملک عشق ساخته بود
روزی از هفته کار سازی کرد****شش دیگر به عشقبازی کرد
نفس از عاشقی برون نزدی****عشق را در زدی و چون نزدی
کیست کز عاشقی نشانش نیست****هرکه را عشق نیست جانش نیست
سکه عشق شد خلاصه او****عاشقان مونسان خاصه او
کار و باری بر آسمان او را****زیر فرمان همه جهان او را
او جهان را به خرمی می‌خورد****داد می‌داد و خرمی می‌کرد
گنج در حضرتش روانه شده****غارت تیغ و تازیانه شده
آوریدی جهان به تیغ فراز****به سر تازیانه دادی باز
ملک ازو گرچه سبز شاخی داشت****او چو خورشید پی فراخی داشت
مردمان از غرور نعمت و مال****تکیه کردند بر فراخی سال
شکر یزدان ز دل رها کردند****شفقت از سینه‌ها جدا کردند
هرگهی کافریدگان خدای****شکر نعمت نیاورند به جای
آن فراخی شود بر ایشان تنگ****روزی آرند لیک از آهن و سنگ
سالی از دانه بر نرستن شاخ****تنگ شد دانه بر جهان فراخ
برخورش تنگی آنچنان زد راه****کادمی چون ستور خورد گیاه
تنگدل شد جهان از آن تنگی****یافت نان عزت‌گران سنگی
باز گفتند قصه با بهرام****که در آفاق تنگیی است تمام
مردمان همچو گرگ مردم‌خوار****گاه مردم خورند و گه مردار
شاه چون دید قدر دانه بلند****در انبار برگشاد زبند
سوی هر شهر نامه‌ای فرمود****که دراواز ذخیره چیزی بود
تا امینان شهر جمع آیند****در انبار بسته بگشایند
با توانگر به نرخ در سازند****بی‌درم را دهند و بنوازند
وانچه ز انبار خانه ماند باز****پیش مرغان نهند وقت نیاز
تا در ایام او ز بی‌خوردی****کس نمیرد زهی جوانمردی
آنچه از دانه بود در بارش****هر کسی می‌کشید از انبارش
اشترانش ز مرز بیگانه****می‌کشیدند نو به نو دانه
جهد می‌کرد و گنج می‌پرداخت****چاره کار هرکسی می‌ساخت
لاجرم چارسال بی‌بر و کشت****روزی خلق بر خزینه نوشت
کارش آن بود کان کیائی یافت****از چنان پیشه پادشائی یافت
جمله خلق جان ز تنگی برد****جز یکی تن که او به تنگی مرد
شاه از آن مرد بینوا مرده****تنگدل شد چو آب افسرده
روی از آن رنج در خدای آورد****عذر تقصیر خود به جای آورد
گفت کای رزق بخش جانوران****رزق بخشیدنت نه چون دگران
به یکی قدرت خدائی خویش****بیش را کم کنی و کم را بیش
ناید از من و گرچه کوشم دیر****کاهوئی را کنم به صحرا سیر
توئی آن کز برات پیروزی****یک به یک خلق را دهی روزی
گر ز تنگی تنی ز جانوران****مرد، جرمی مرا نبود در آن
کز حسابش خبر نبود مرا****چونکه مرد او خبر چه سود مرا
شاه چون شد چنین تضرع ساز****هاتفی دادش از درون آواز
کایزد از بهر نیک رائی تو****برد فترت ز پادشائی تو
چون تو در چار سال خرسندی****مرده‌ای را ز فاقه نپسندی
چار سالت نوشته شد منشور****کز دیار تو مرگ باشد دور
از بزرگان ملک او تا خرد****کس شنیدم که چارسال نمرد
فرخ آن شه که او به نعمت و ناز****مرگ را داشت از رعیت باز
هرکه میزاد در جهان میزیست****دخل بی‌خرج شد ازین به چیست
از خلایق که گشته بود انبوه****بی‌عمارت نه دشت ماند و نه کوه
از صفاهان شنیده‌ام تا ری****خانه بر خانه شد تنیده چونی
بام بر بام اگر شدی خواهان****کوری از ری شدی به اسپاهان
گر ترا این حدیث روشن نیست****عهده بر روایست بر من نیست
بود نعمت خورندگان بسیار****لیک نعمت فزون ز نعمت خوار
مردم ایمن شده به دشت و به کوه****ناز و عشرت کنان گروه گروه
بر کشیده صفی دو فرسنگی****بربطی و ربابی و چنگی
حوضه می به گرد هر جوئی****مجلسی در میان هر کوئی
هرکسی می خرید و تیغ فروخت****درع آهن درید و زرکش دوخت
خلق یکبارگی سلاح نهاد****همه را تیغ و تیر رفت از یاد
هر کرا بود برگ عشرت ساز****عیش می‌کرد با تنعم و ناز
وانکه برگش نبود شه فرمود****او ز بخت و جهان از او خشنود
هرکسی را گماشت بر کاری****دادش از عیش روز بازاری
روز فرمود تا دو قسمت کرد****نیمه‌ای کسب و نیمه‌ای می‌خورد
هفت سال از جهان خراج افکند****بیخ هفتاد ساله غم برکند
شش هزار اوستاد دستان ساز****مطرب و پای کوب و لعبت باز
گرد کرد از سواد هر شهری****داد هر بقعه را ازان بهری
تا به هرجا که رخت کش باشند****خلق را خوش کنند و خوش باشند
داشت دور زمانه طالع ثور****صاحبش زهره زهره صاحب دور
در چنان دور غم کجا باشد****که درو زهره کدخدا باشد

بخش ۲ - در نعت پیغمبر اکرم

نقطه خط اولین پرگار****خاتم آخر آفرینش کار
نوبر باغ هفت چرخ کهن****دره‌التاج عقل و تاج سخن
کیست جز خواجه مؤید رای****احمد مرسل آن رسول خدای
شاه پیغمبران به تیغ و به تاج****تیغ او شرع و تاج او معراج
امی و امهات را مایه****فرش را نور و عرش را سایه
پنج نوبت زن شریعت پاک****چار بالش نه ولایت خاک
همه هستی طفیل و او مقصود****او محمد رسالتش محمود
ز اولین گل که آدمش بفشرد****صافی او بود و دیگران همه درد
و آخرین دور کاسمان راند****خطبه خاتمت هم او خواند
امر و نهیش به راستی موقوف****نهی او منکر امر او معروف
آنکه از فقر فخر داشت نه رنج****چه حدیثیست فقر و چندان گنج؟
وانک ازو سایه گشت روی سپید****چه سخن سایه وانگهی خورشید؟
ملک را قایم الهی بود****قایم انداز پادشاهی بود
هرکه برخاست می‌فکندش پست****وانکه افتاد می‌گرفتش دست
با نکو گوهران نکو می‌کرد****قهر بد گوهران هم او می‌کرد
تیغ از اینسو به قهر خونریزی****رفق از آنسو به مرهم‌آمیزی
مرهمش دل نواز تنگ دلان****آهنش پای‌بند سنگدلان
آنک با او بر اسب زین بستند****بر کمرها دوال کین بستند
اینک امروز بعد چندین سال****همه بر کوس او زنند دوال
گرچه ایزد گزید از دهرش****وین جهان آفرید از بهرش
چشم او را که مهر ما زاغست****روضه گاهی برون ازین باغست
حکم هفصد هزار ساله شمار****تابع حکم او به هفت هزار
حلقه‌داران چرخ کحلی پوش****در ره بندگیش حلقه به گوش
چار یارش گزین به اصل و به فرع****چار دیوار گنج خانه شرع
ز آفرین بود نور بینش او****کافرینها بر آفرینش او
با چنان جان که هر دمش مددیست****از زمین تا به آسمان جسدیست
آن جسد را حیات ازین جانست****همه تختند و او سلیمانست
نفسش بر هوا چو مشک افشاند****رطب‌تر ز نخل خشک افشاند
معجزش خار خشک را رطبست****رطبش خار دشمن این عجبست
کرده ناخن برای انگشتش****سیب مه را دو نیم در مشتش
سیب را گر ز قطع بیم کند****ناخنه روشنان دو نیم کند
آفرین کردش آفریننده****کین گزین بود و او گزیننده
باد بیش از مدار چرخ کبود****بر گزیننده و گزیده درود

بخش ۲۰ - داستان بهرام با کنیزک خویش

شاه روزی شکار کرد پسند****در بیابان پست و کوه بلند
اشقر گور سم به صحرا تاخت****شور می‌کرد و گور می‌انداخت
مشتری را ز قوس باشد جای****قوس او گشت مشتری پیمای
از سواران پره بسته به دشت****رمه گور سوی شاه گذشت
شاه در مطرح ایستاده چو شیر****اشقرش رقص برگرفته به زیر
دستش از زه نثار در می‌کرد****شست خالی و تیر پر می‌کرد
بر زمین ز آهن بلارک تیر****گاهی آتش فکند و گه نخجیر
چون بود ران گور و باده ناب****آتشی باید از برای کباب
یاسج شه که خون گوران ریخت****مگر آتش ز بهر آن انگیخت
گرمی ناچخش به زخم درشت****پخته می‌کرد هرکرا می‌کشت
وانچه زو درگذشت هم نگذاشت****یا پیش کرد یا پیش برداشت
داشت به خود کنیزکی چون ماه****چست و چابک به همرکابی شاه
فتنه نامی هزار فتنه در او****فتنه شاه و شاه فتنه بر او
تازه‌روئی چو نو بهار بهشت****کش خرامی چو باد بر سر کشت
انگبینی به روغن آلوده****چرب و شیرین چو صحن پالوده
با همه نیکوئی سرود سرای****رود سازی به رقص چابک پای
ناله چون بر نوای رود آورد****مرغ را از هوا فرود آورد
بیشتر در شکار و باده و رود****شاه از او خواستی سماع و سرود
ساز او چنگ و ساز خسرو تیر****این زدی چنگ و آن زدی نخچیر
گور برخاست از بیابان چند****شاه بر گور گرم کرد سمند
چون درآمد به گور تیز آهنگ****تند شیری کمان گرفته به چنگ
تیر در نیم گرد شست نهاد****پس کمان درکشید و شست گشاد
بر کفل گاه گور شد تیرش****بوسه بر خاک داد نخچیرش
در یکی لحظه زان شکار شگفت****چند را کشت و چند را بگرفت
وان کنیزک ز ناز و عیاری****در ثنا کرد خویشتن‌داری
شاه یک ساعت ایستاد صبور****تا یکی گور شد روانه ز دور
گفت کای تنگ چشم تاتاری****صید ما را به چشم می ناری ؟
صید ما کز صفت برون آید****در چنان چشم تنگ چون آید
گوری آمد بگو که چون تازم****وز سرش تاسمش چه اندازم
نوش لب زان منش که خوی بود****زن بد و زن گزافه گوی بود
گفت باید که رخ برافروزی****سر این گور در سمش دوزی
شاه چون دید پیچ پیچی او****چاره‌گر شد ز بد بسیچی او
خواست اول کمان گروهه چو باد****مهره‌ای در کمان گروهه نهاد
صید را مهره درفکند به گوش****آمد از تاب مهره مغز به جوش
سم سوی گوش برد صید زبون****تا ز گوش آرد آن علاقه برون
تیر شه برق شد جهان افروخت****گوش و سم را به یکدیگر بردوخت
گفت شه باکنیزک چینی****دستبردم چگونه می بینی
گفت پر کرده شهریار این کار****کار پر کرده کی بود دشوار
هرچه تعلیم کرده باشد مرد****گرچه دشوار شد بشاید کرد
رفتن تیر شاه برسم گور****هست از ادمان نه از زیادت زور
شاه را این شنیده سخت آمد****تبر تیز بر درخت آمد
دل بدان ماه بی‌مدارا کرد****کینه خویش آشکارا کرد
پادشاهان که کینه کش باشند****خون کنند آن زمان که خوش باشند
با چه آهو که اسب زین نکنند****چه سگی را که پوستین نکنند
گفت اگر مانمش ستیزه‌گرست****ور کشم این حساب ازان بترست
زن کشی کار شیر مردان نیست****که زن از جنس هم نبردان نیست
بود سرهنگی از نژاد بزرگ****تند چون شیر و سهمناک چو گرگ
خواند شاهش به نزد خویش فراز****گفت رو کار این کنیز بساز
فتنه بارگاه دولت ماست****فتنه کشتن ز روی عقل رواست
برد سرهنگ داد پیشه ز پیش****آن پری چهره را به خانه خویش
خواست تا کار او بپردازد****شمع‌وار از تنش سر اندازد
آب در دیده گفتش آن دلبند****کاینچنین ناپسند را مپسند
مکن ار نیستی تو دشمن خویش****خون من بیگنه به گردن خویش
مونس خاص شهریار منم****مز کنیزانش اختیار منم
تا بدان حد که در شراب و شکار****جز منش کس نبود مونس و یار
گر ز گستاخیی که بود مرا****دیو بازیچه‌ای نمود مرا
شه ز گرمی سیاستم فرمود****در هلاکم مکوش زودا زود
روزکی چند صبر کن به شکیب****شاه را گو به کشتمش به فریب
گر بدان گفته شاه باشد شاد****بکشم خون من حلالت باد
ور شود تنگدل ز کشتن من****ایمنی باشدت به جان و به تن
تو ز پرسش رهی و من ز هلاک****زاد سروی نیوفتد بر خاک
روزی آید اگرچه هیچکسم****کانچه کردی به خدمتت برسم
این سخن گفت و عقد باز گشاد****پیش او هفت پاره لعل نهاد
هر یکی زان خراج اقلیمی****دخل عمان ز نرخ او نیمی
مرد سرهنگ از آن نمونش راست****از سر خون آن صنم برخاست
گفت زنهار سر ز کار مبر****با کسی نام شهریار مبر
گو من این خانه را پرستارم****کار میکن که من بدین کارم
من خود آن چارها که باید ساخت****سازم ار خواهدت زمانه نواخت
بر چنین عهد رفتشان سوگند****این ز بیداد رست و آن ز گزند
بعد یک هفته چون رسید به شاه****شاه از او باز جست قصه ماه
گفت مه را به اژدها دادم****کشتم از اشک خونبها دادم
آب در چشم شهریار آمد****دل سرهنگ با قرار آمد
بود سرهنگ را دهی معمور****جایگاهی ز چشم مردم دور
کوشکی راست برکشیده به اوج****از محیط سپهر یافته موج
شصت پایه رواق منظر او****کرده جای نشست بر سر او
بود بر وی همیشه جای کنیز****به عزیزان دهند جای عزیز
ماده گاوی دران دو روز بزاد****زاد گوساله‌ای لطیف نهاد
آن پری چهره جهان افروز****برگرفتی به گردنش همه روز
پای در زیر او بیفشردی****پایه پایه به کوشک بر بردی
مهر گوساله کش بود به بهار****ماه گوساله کش که دید؟ بیار
همه روز آن غزال سیم اندام****برد گوساله را ز خانه به بام
روز تا روز از این قرار نگشت****کارگر بود چون ز کار نگشت
تا به جائی رسید گوساله****که یکی گاو گشت شش ساله
همچنانه آن بت گلندامش****بردی از زیر خانه بر بامش
هیچ رنجش نیامدی زان بار****زآنکه خو کرده بود با آن کار
هرچه در گاو گوشت می‌افزود****قوت او زیاده‌تر می‌بود
روزی آن تنگ چشم با دل تنگ****بود تنها نشسته با سرهنگ
چار گوهر ز گوش گوهر کش****برگشاد آن نگار حورافش
گفت کاین نقدها ببر بفروش****چون بها بستدی به یار خموش
گوسفندان خر و بخور و گلاب****وآنچه باید ز نقل و شمع و شراب
مجلسی راست کن چو روضه حور****از شراب و کباب و نقل و بخور
شه چو آید بدین طرف به شکار****از رکابش چو فتح دست مدار
دل درانداز و جان پذیری کن****یک زمانش لگام‌گیری کن
شاه بهرام خوی خوش دارد****طبع آزاد ناز کش دارد
چون ببیند نیازمندی تو****سر در آرد به سربلندی تو
بر چنین منظری ستاره سریر****گاه شهدش دهیم و گاهی شیر
گر چنین کار سودمند شود****کار ما هردو زو بلند شود
مرد سرهنگ لعل ماند به جای****کانچنانش هزار داد خدای
رفت و از گنجهای پنهانی****یک به یک ساخت برگ مهمانی
خوردهای ملوک‌وار سره****مرغ و ماهی و گوسپند و بره
راح و ریحان که مجلس آراید****نوش و نقلی که بزم را شاید
همه اسباب کار ساخت تمام****تا کی آید به صیدگه بهرام

بخش ۲۱ - بردن سرهنگ بهرام‌گور را به مهمانی

شاه بهرام روزی از سر تخت****برد سوی شکار صحرا رخت
پیشتر زانکه رفت و صید انداخت****صید بین تا چگونه صیدش ساخت
چون بر آن ده گذشت کان سرهنگ****داشت آن منظر بلند آهنگ
دید نزهتگهی گران پایه****سبزه در سبزه سایه در سایه
باز پرسید کاین دیار کراست****ده خداوند این دیار کجاست
بود سرهنگ خاص پیش رکاب****چون ز خسرو چنین شنید خطاب
بر زمین بوسه داد و برد نماز****گفت کای شهریار بنده نواز
بنده دارد دهی که داده تست****لطفش از جرعه‌ریز باده تست
شاه اگر جای آن پسند کند****بنده پست را بلند کند
بی‌تکلف چنانکه عادت اوست****سنت رأی با سعادت اوست
سر درآرد بدین دریچه تنگ****سربلند جهان شود سرهنگ
دارم از داده عنایت شاه****کوشکی برکشید سر تا ماه
باغ در باغ گرد بر گردش****خلد مولی و روضه شاگردش
گر خورد شاه باده بر سر او****خاک بوسد ستاره بر در او
گرد شه خانه را عبیر دهد****مگسم شهد و گاو شیر دهد
شاه چون دید کو ز یک رنگی****پیش برد آن سخن به سرهنگی
گفت فرمان تراست کار بساز****تا ز نخچیر گه من آیم باز
داد سرهنگ بوسه بر سر خاک****رفت و زنگار کرد از آینه پاک
منظر از فرش چون بهشت آراست****کرد هر زینتی که باید راست
چون شهنشه ز صیدگاه رسید****باز چترش به اوج ماه رسید
میزبان از نوردهای گزین****کسوت رومی و طرایف چین
فرش بر فرش چند جامه نغز****کز فروغش گشاده شد دل و مغز
زیر ختلی خرام شاه افکند****بر سر آن نثار گوهر چند
شاه بر شد به شصت پایه رواق****دید طاقی به سر بلندی طاق
طرح کرده رخش خورنق را****فرش افکنده چرخ ازرق را
میزبان آمد آنچه باید کرد****از گلاب و بخور و شربت و خورد
چون شه از خوردهای خوش پرداخت****می روان کرد و بزم شادی ساخت
شاه چون خورد ساغری دو سه می****از گل جبهتش برآمد خوی
گفت کای میزبان زرین کاخ****جایگاهت خوش است و برگ فراخ
لیکن این شصت پایه کاخ بلند****کاسمان بر سرش رود به کمند
از پس شصت سال کز تو گذشت****چون توانی به زیر پای نوشت
میزبان گفت شاه باقی باد****کوثرش باده حور ساقی باد
این ز من نیست طرفه من مردم****از چنین پایه مانده کی گردم
طرفه آن شد که دختریست چو ماه****نرم و نازک چو خز و قاقم شاه
نره گاوی چو کوه بر گردن****آرد آینجا گه علف خوردن
شصت پایه چنان برد یکدست****که نسازد به هیچ پایه نشست
گاوی آنگه چه گاو چون پیلی****نکشد پیه خویش را میلی
به خدا گر در این سپاه کسی****از زمین برگرایدش نفسی
زنی آنگه به شصت پایه حصار****بر برد چون عجب نباشد کار
چونکه سرهنگ این حکایت گفت****شه سرانگشت خود به دندان سفت
گفت از اینگونه کار چون باشد****نبود ور بود فسون باشد
باورم ناید این سخن به درست****تا نبینم به چشم خویش نخست
وآنگه از مرد میزبان درخواست****تا کند دعوی سخن را راست
میزبان کاین شنید رفت به زیر****کرد با گاو کش حکایت شیر
سیمتن وقت را شناخته بود****پیش از آن کار خویش ساخته بود
زیور و زیب چینیان بربست****داد گل را خمار نرگس مست
ماه را مشک راند بر تقویم****غمزه را داد جادوئی تعلیم
چشم را سرمه فریب کشید****ناز را بر سر عتیب کشید
سرو را رنگ ارغوانی داد****لاله را قد خیزرانی داد
در بر آمود سرو سیمین را****بست بر ماه عقد پروین را
درج یاقوت را به در یتیم****کرد چون سیب عاشقان به دو نیم
تاج عنبر نهاد بر سر دوش****طوق غبغب کشید تا بن گوش
زنگی زلف و خال هندو رنگ****هردو بر یک طرف ستاده به جنگ
شه که تختش بود ز تخته عاج****ناگزیرش بود ز تخت وز تاج
شبه خال بر عقیق لبش****مهر زنگی نهاده بر رطبش
فرقش از دانهای در خوشاب****بسته گرد مه از ستاره نقاب
گوهر گوش گوهر آویزش****کرده بازار عاشقان تیزش
ماه را در نقاب کافوری****بسته چون در سمن گل سوری
چونکه ماه دو هفته از سر ناز****کرد هر هفت از آنچه باید ساز
پیش آن گاو رفت چون مه بدر****ماه در برج گاو یابد قدر
سر فرو برد و گاو را برداشت****گاو بین تا چگونه گوهر داشت
پایه بر پایه بر دوید به بام****رفت تا تخت پایه بهرام
گاو بر گردن ایستاد به پای****شیر چون گاو دید جست ز جای
در عجب ماند کاین چه شاید بود****سود او بود و در نیافت چه سود
مه ز گردن نهاد گاو به زیر****به کرشمه چنان نمود به شیر
کانچه من پیش تو به تنهائی****پیشکش کردم از توانائی
در جهان کیست کو به زور و به رای****از رواقش برد به زیر سرای
شاه گفت این نه زورمندی تست****بلکه تعلیم کرده‌ای ز نخست
اندک اندک به سالهای دراز****کرده بر طریق ادمان ساز
تا کنونش ز راه بی‌رنجی****در ترازوی خویشتن سنجی
سجده بردش نگار سیم اندام****با دعائی به شرط خویش تمام
گفت بر شه غرامتی‌ست عظیم****گاو تعلیم و گور بی‌تعلیم؟
من که گاوی برآورم بر بام****جز به تعلیم بر نیارم نام
چه سبب چون زنی تو گوری خرد****نام تعلیم کس نیارد برد
شاه تشنیع ترک خود بشناخت****هندوی کرد و پیش او در تاخت
برقع از ماه باز کرد و چو دید****ز اشک بر مه فشاند مروارید
در کنارش گرفت و عذر انگیخت****وآن گل از نرگس آب گل می‌ریخت
از بدو نیک خانه خالی کرد****با پریرخ سخن سگالی کرد
گفت اگر خانه گشت زندانت****عذر خواهم هزار چندانت
آتش گر زدم ز خود رائی****من از آن سوختم تو بر جائی
چون ز فتنه گران تهی شد جای****پیش خود فتنه را نشاند از پای
فتنه بنشست و برگشاد زبان****گفت کای شهریار فتنه نشان
ای مرا کشته در جدائی خویش****زنده کرده به آشنائی خویش
غمت از من نماند هیچ به جای****کوه را غم در آورد از پای
خواست رفتن از مهربانی من****در سر مهر زندگانی من
شه چو بر گوش گور در نخجیر****آن سم سخت را بدوخت به تیر
نه زمین کز گشادن شستش****آسمان بوسه داد بر دستش
من که بودم در آن پسند صبور****چشم بد را ز شاه کردم دور
هرچه را چشم در پسند آرد****چشم زخمی در او گزند ارد
غبنم آمد که اژدهای سپهر****تهمت کینه بر نهاد به مهر
شاه را آن سخن چنان بگرفت****کز دلش در میان جان بگرفت
گفت حقا که راست گوئی راست****بر وفای تو چند چیز گواست
مهرهائی چنان به اول بار****عذرهائی چنین به آخر کار
ای هزار آفرین بر آن گهری****کارد ز طبع این چنین هنری
این گهر پاره گشته بود به سنگ****گر نبودی حفاظ آن سرهنگ
خواند سرهنگ را و خوشدل کرد****دست در گردنش حمایل کرد
تحفهای بزرگوارش داد****بر یکی در عوض هزارش داد
از پس چند چیزهای لطیف****ری بدو داد با دگر تشریف
شد سوی شهر شادی انگیزان****کرد در بزم خود شکرریزان
موبدان را به شرط پیش آورد****ماه را در نکاح خویش آورد
بود با او به لهو و عشرت و ناز****تا برین رفت روزگار دراز

بخش ۲۲ - لشکر کشیدن خاقان چین به جنگ بهرام‌گور

چون برآمد ز ماه تا ماهی****نام بهرام در شهنشاهی
دل قوی شد بزرگواران را****زنده شد نام نامداران را
زرد گوشان به گوشه‌ها مردند****سر به آب سیه فرو بردند
بود پیری بزرگ نرسی نام****هم لقب با برادر بهرام
هم قوی رأی و هم تمام اندیش****کارها را شناخته پس و پیش
نسلش از نسل شاه دارا بود****وین نه پنهان که آشکارا بود
شاه ازو یک زمان نبودی دور****شاه را هم رفیق و هم مستور
سه پسر داشت اوی و هر پسری****بسر خویش عالم هنری
آنکه مه بود ازان سه فرزندش****نام کرده پدر زراوندش
شه عیارش یکی به صد کرده****موبد موبدان خود کرده
غایت اندیش بود و راه‌شناس****پارسائیش را نبود قیاس
وان دگر مشرف ممالک بود****باج خواه همه مسالک بود
کرده شاه از درستی قلمش****نافذالامر جمله عجمش
وآن سه دیگر به شغل شهر و سپاه****نایب خاصتر به حضرت شاه
شه برایشان عمل رها کرده****عاملان با عمل وفاکرده
او همه شب به باده بزم افروز****عاملانش به کار خود همه روز
آسیاوار گرد خود می‌تاخت****هرچه اندوخت باز می‌انداخت
گرد عالم شد این حکایت فاش****تیز شد تیشه‌ها ز بهر تراش
گفت هرکس که مست شد بهرام****دین به دینار داد و تیغ به جام
با حریفان به می در افتاده است****حاصلش باد و خوردنش باده است
هرکسی را بران طمع برخاست****که شود کار ملک بر وی راست
خان خانان روانه گشت ز چین****تا شود خانه گیر شاه زمین
در رکابش چو اژدهای دمان****بود سیصدهزار سخت کمان
ستد از نایبان شاه به قهر****جمله ملک ماوراء النهر
زاب جیحون گذشت و آمد تیز****در خراسان فکند رستاخیز
شه چو زان ترکتاز یافت خبر****اعتمادی ندید بر لشگر
همه را دید دست پرور ناز****دست از آیین جنگ داشته باز
وانک بودند سروران سپاه****یکدلیشان نبود در حق شاه
هریکی در نهفتهای نورد****پیشرو کرده سوی خاقان مرد
طبع با شاه خویش بد کرده****چاره ملک و مال خود کرده
گفته ما بنده نیکخواه توایم****قصد ره کن که خاک راه توایم
شاه عالم توئی به ما به خرام****پاشاهی نیاید از بهرام
تیغ اگر بایدت در او آریم****ورنه بندش کنیم و بسپاریم
منهیی زانکه نامه داند خواند****این سخن را به سمع شاه رساند
شاه از ایرانیان طمع برداشت****مملکت را به نایبان بگذاشت
خویشتن رفت و روی پنهان کرد****با چنان حربه حرب نتوان کرد
در جهان گرم شد که شاه جهان****روی کرد از سپاه و ملک نهان
مرد خاقان نبود و لشگر او****به هزیمت گریخت از بر او
چون به خاقان رسید پیک درود****که شه آمد ز تخت خویش فرود
از کلاه و کمر تو داری بخت****پای درنه نه تاج‌مان و نه تخت
خان خانان چو گوش کرد پیام****کز جهان ناپدید شد بهرام
داشت از تیغ و تیغ بازی دست****فارغانه به رود و باده نشست
غم دشمن نخورد و می می‌خورد****کارهای نکردنی می‌کرد
آنچه از خصم خویش نپسندید****کرد تا خصم او بر او خندید
شاه بهرام روز و شب به شکار****قاصدانش روانه بر سر کار
از سپهدار چین خبر می‌جست****تا خبر داد قاصدش به درست
کو ز شاه ایمن است و فارغ بال****شاه را سخت فرخ آمد فال
زانهمه لشگرش به گاه بسیچ****بود سیصد سوار و دیگر هیچ
هریکی دیده و آزموده به جنگ****بر زمین اژدها در آب نهنگ
همه یکدل چو نار صد دانه****گرچه صد دانه از یکی خانه
شاه با خصم حقه سازی کرد****مهره پنهان و مهره بازی کرد
آتشی خواست خصم دودش داد****خواب خرگوش داد و زودش داد
تیر خوش کرد بر نشانه او****کاگهی داشت از فسانه او
بر سرش ناگهان شبیخون برد****گرد بالای هفت گردون برد
در شبی تیره کز سیه‌کاری****کرد با چشمها سیه‌ماری
شبی از پیش برگرفته چراغ****کوه و صحرا سیه‌تر از پر زاغ
گفتیی صدهزار زنگی مست****سو به سو می‌دوید تیغ به دست
مردم از بیم زنگیی که دوید****چشم بگشاد اگرچه هیچ ندید
چرخ روشن دل سیاه حریر****چون خم زر سرش گرفته به قیر
در شبی عنبرین بدین خامی****کرد بهرام جنگ بهرامی
در دلیران چین گشاد عنان****جمله بر گه به تیغ و گه بسنان
تیر بر هر کجا زدی حالی****تیر گشتی ز تیر خور خالی
از خدنگش که خاره را می‌سفت****چشم پرهیز دشمنان می‌خفت
زخم دیدند و تیر پیدا نی****تیر پیدا و زخمی آنجا نی
همه گفتند کاین چه تدبیر است****تیر بی‌زخم و زخم بی‌تیر است
تا چنان شد که کس به یک فرسنگ****گرد میدان او نیامد تنگ
او چو ابری به هر طرف می‌گشت****دشت ازو کوه و کوه ازو شده دشت
کشت چندان از آن سپاه به تیر****که زمین نرم شد ز خون چو خمیر
بر تن هرکه رفت پیکانش****رخت برداشت از تنش جانش
صبح چون تیغ آفتاب کشید****طشت خون آمد از سپهر پدید
تیغ بی‌خون و طشت چون باشد؟****هرکجا تیغ و طشت خون باشد
از بسی خون که خون خدایش مرد****جوی خون رفت و گوی سر می‌برد
وز بسی تن که تیغ پی می‌کرد****زهره صفرا و زهره قی می‌کرد
تیر مار جهنده در پیکار****بد بود چون جهنده باشد مار
شاه بهرام در میان مصاف****نوک تیرش چو موی موی شکاف
تیغ اگر بر زدی به فرق سوار****تا کمر گه شکافتی چو خیار
ور به تحریف تیغ دادی بیم****مرد را کردی از کمر به دو نیم
تیغ از اینسان و تیر از انسان بود****شاید از خصم ازو هراسان بود
ترک از این ترکتاز ناگه او****وآنچنان زخم سخت بر ره او
همه را در بهانه گاه گریز****تیغها کند گشت و تکها تیز
آهن شه چو سخت جوشی کرد****لشگر ترک سست کوشی کرد
شه نمودار فتح را به شناخت****تیغ می‌راند و تیر می‌انداخت
درهم افکندشان به صدمه تیغ****گفتی او باد بود و ایشان میغ
لشگر خویش را به پیروزی****گفت هان روزگار و هان روزی
باز کوشید تا سری بزنیم****قلبگه را ز جایگه بکنیم
حمله بردند جمله پشتاپشت****شیر در زیر و اژدها در مشت
لشگری بیشتر ز ریگ و ز خاک****گشت از صدمهای خویش هلاک
میمنه رفت و میسره بگریخت****قلب در ساقه مقدمه ریخت
شاه را در ظفر قوی شد دست****قلب و دارای قلب را بشکست
سختی پنجه سیه شیران****کوفته مغز نرم شمشیران
تیر چون مار بیوراسب شده****زو سوار افتاده اسب شده
لشگر ترک را ز دشنه تیز****تا به جیحون رسید گرد گریز
شاه چندان گرفت گوهر و گنج****که دبیر آمد از شمار برنج
گشت با فتح ازان ولایت باز****با رعیت شده رعایت ساز
بر سر تخت شد به پیروزی****بر جهان تازه کرد نوروزی
هرکسی پیش او زمین می‌رفت****در خور فتح آفرین می‌گفت
پهلوی خوان پارسی فرهنگ****پهلوی خواند بر نوازش چنگ
شاعران عرب چو در خوشاب****شعر خواندند بر نشید رباب
شاه فرهنگ دان شعر شناس****بیش از آن دادشان که بود قیاس
کرد از آن گنج و آن غنیمت پر****وقف آتشکده هزار شتر
در به دامن فشاند و زر به کلاه****بر سر موبدان آتشگاه
داد چندان زر از خزانه خویش****که به گیتی نماند کس درویش

بخش ۲۳ - عتاب کردن بهرام با سران لشگر

روزی از طالع مبارک بخت****رفت بهرم‌گور بر سر تخت
هرکجا شاه و شهریاری بود****تاج بخشی و تاجداری بود
همه در زیر تخت پایه شاه****صف کشیدند چون ستاره و ماه
شه زبان برگشاد چون شمشیر****گفت کای میر و مهتران دلیر
لشگر از بهر صلح باید و جنگ****کاین نباشد چه آدمی و چه سنگ
از شما کیست کو به هیچ نبرد****مردیی کان ز مردم آید کرد
من که از دهر بر گزیدمتان****در کدامین مصاف دیدمتان
کامد از هیچکس چنان کاری****کاید از پر دلی و عیاری
از سر تیغتان به وقت گزند****بر کدامین مخالف آمد بند
یا که دیدم که پای پیش نهاد****دشمنی بست و کشوری بگشاد
این زند لاف کایرجی گهرم****وان به دعوی که آرشی هنرم
این ز گیو آن ز رستم آرد نام****این نه کنیت هژبر و آن ضرغام
کس ندیدم که کارزاری کرد****چون گه کار بود کاری کرد
خوشتر آن شد که هرکسی به نهفت****گوید افسوس شاه ما که بخفت
می‌خورد وز کسی نیارد یاد****از چنین شه کسی نباشد شاد
گرچه من می‌خورم چنان نخورم****که ز مستی غم جهان نخورم
گر خورم حوضه می از کف حور****تیغم از جوی خون نباشد دور
برق‌وارم به وقت بارش میغ****به یکی دست می به دیگر تیغ
می‌خورم کار مجلس آرایم****تیغ را نیز کار فرمایم
خواب خرگوش من نهفته بود****خصم را بیند ارچه خفته بود
خنده و مستیم به تأویلست****خنده شیر و مستی پیلست
شیر در وقت خنده خون ریزد****کیست کز پیل مست نگریزد
ابلهان مست و بی‌خبر باشند****هوشیاران می دگر باشند
آنکه در عقل پستیش نبود****می‌خورد لیک مستیش نبود
بر سر باده چونکه رای آرم****تاج قیصر به زیر پای آرم
چون منش را به باده تیز کنم****بر سر خصم جرعه‌ریز کنم
دوستان را چو در می‌آویزم****گنج قارون ز آستین ریزم
دشمنان را گهی که بیخ زنم****به کبابی جگر به سیخ زنم
نیک‌خواهان من چه پندارند****کاختران سپهر بیکارند
من اگر چند خفته باشم و مست****بخت بیدار من به کاری هست
به چنین خوابها که من مستم****خواب خاقان نگر که چون بستم
به یکی پی غلط که افشردم****رخت هندو نگر که چون بردم
سگ بود کو ز ناتوانی خویش****خوش نخسبد به پاسبانی خویش
اژدها گرچه خسبد اندر غار****شیر نر بر درش نیابد بار
شه چو این داستان خوش بر گفت****روی آزادگان چو گل بشکفت
همه سر بر زمین نهادندش****پاسخی عاجزانه دادندش
کانچه شه گفت با کمربندان****هست پیرایه خردمندان
همه راحرز جان و تن کردیم****حلقه گوش خویشتن کردیم
تاج بر فرق شه خدای نهاد****کوشش خلق باد باشد باد
سرورانی که سروری کردند****با تو بسیار همسری کردند
هیچکس با تو تاجور نشدند****همه در سر شدند و سر نشدند
آنچه ما بنده دیده‌ایم ز شاه****کس ندیدست از سپید و سیاه
دیو را بست و اژدها را سوخت****پیل را کشت و کرگدن را دوخت
شیر بگذار و گور نخچیرست****دام و دد خود نشانه تیرست
به جز او کیست کو به وقت شکار****گردن گور درکشد به کنار
گاه سازد هدف ز خال پلنگ****گاه دندان کند ز کام نهنگ
گه در ابروی هند چین فکند****گه به هندی سپاه چین شکند
گه ز فغفور باج بستاند****گه ز قیصر خراج بستاند
گرچه شیر افکنان بسی بودند****کز دهن مغز شیر پالودند
شیر مرد اوست کو به سیصد مرد****قهر سیصد هزار دشمن کرد
قصه خسروان پیشینه****هست پیدا ز مهر و از کینه
گر برآورد هر کسی نامی****بود با لشگری به ایامی
در مصافی چنین به چندان مرد****آنچه او کرد کس نیارد کرد
چون ز شاهان شمار برگیرند****زو یکی با هزار برگیرند
هریکی را یکی نشان باشد****او به تنها همه جهان باشد
لخت بر هر سری که سخت کند****چون در طارمش دو لخت کند
تیرش ار سوی سنگ خاره شود****سنگ چون ریگ پاره‌پاره شود
نوش بخشد به مهره مار سنان****مار گیرد به اژدهای عنان
هر تنی کو خلاف او سازد****شمع‌وارش زمانه بگدازد
سر که بر تیغ او برون آید****زان سر البته بوی خون آید
مستی او نشان هشیاریست****خواب او خواب نیست بیداریست
وان زمانی که می‌پرست شود****او خورد می عدوش مست شود
اوست از جمله خلق داناتر****بر همه نیک و بد تواناتر
کاردان اوست در زمانه و بس****نیست محتاج کاردانی کس
تا زمین زیر چرخ دارد پای****بر فلک باد حکم او را جای
هم زمین در پناه سایه او****هم فلک زیر تخت پایه او
کاردانان چو این سخن گفتند****پیش یاقوت کهربا سفتند
شاه نعمان از آن میان برخاست****بزم شه را به آفرین آراست
گفت هرجا که تخت شاه رسد****گرچه ماهی بود به ماه رسد
آدمی کیست تا به تارک شاه****راست یا کج کند حساب کلاه
افسر ایزد نهاد بر سر تو****سبز باد از سر تو افسر تو
ما که مولای بارگاه توایم****سرور از سایه کلاه توایم
از تو داریم هرچه ما را هست****بر تر و خشک ما تو داری دست
از عرب تا عجم به مولائی****سر فشانیم اگر بفرمائی
مدتی هست کز هنرمندی****بر در شه کنم کمربندی
چون شدم سر بزرگ درگاهش****یافتم راه توشه از راهش
کر مثالم دهد به معذوری****تا به خانه شوم به دستوری
لختی از رنج ره برآسایم****چون رسد حکم شاه باز آیم
گر نه تا زنده‌ام به خدمت شاه****سر نگردانم از پرستش گاه
شاه فرمود تا ز گوهر و گنج****دست خازن شود جواهرسنج
آورد تحفهای سلطانی****مصری و مغربی و عمانی
حمل‌داران در آمدند به کار****حمل بر حمل ساختند نثار
زر به خروار و مشک نافه به گیل****وز غلام و کنیز چندین خیل
مرتفع جامه‌های قیمت مند****بیشتر زانکه گفت شاید چند
تازی اسبان پارسی پرورد****همه دریا گذار و کوه نورد
تیغ هندی و ذرع داودی****کشتی جود راند بر جودی
لعل و در بیش از آنکه قدر و قیاس****داندش در فروش و لعل شناس
گوهر آموده تاجی از سر خویش****با قبائی ز دخل ششتر بیش
داد تا زان دهش رخش رخشید****وز یمن تا عدن به او بخشید
با چنین نعمتی ز درگه شاه****رفت نعمان چو زهره از بر ماه

بخش ۲۴ - خواستن بهرام دختر شاهان هفت اقلیم را

شه به ناز و نشاط شد مشغول****کز ده و گیر گشته بود ملول
کار هریک چنانکه بود به ساخت****پس به تدبیر کار خود پرداخت
به فراغت به کام دل بنشست****دشمنان زیر پای و می در دست
یادش آمد حدیث آن استاد****کان صفت کرده بود پیشین یاد
وان سراچه که هفت پیکر بود****بلکه ار تنگ هفت کشور بود
مهر آن دختران حور سرشت****در دلش تخم مهربانی کشت
کورش آنگه ز هفت جوش نشست****کامد آن هفت کیمیاش به دست
اولین دختر از نژاد کیان****بود لیکن پدر شده ز میان
خواستش با هزار خواسته بیش****گوهری یافت هم ز گوهر خویش
پس به خاقان روانه کرد برید****برخی از مهر و برخی از تهدید
دخترش خواست با خزانه و تاج****بر سر هردو هفت ساله خراج
داد خاقان خراج و دختر و چیز****حمل دینار و گنج گوهر نیز
وانگهی ترکتاز کرد به روم****در فکند آتشی دران بر و بوم
قیصر از بیم بر نزد نفسی****دخترش داد و عذر خواست بسی
کس فرستاد سوی مغرب شاه****با زر مغربی و افسر و گاه
دخت او نیز در کنار آورد****زیرکی بین که چو به کار آورد
چون سهی سرو برد ازان بستان****رفت از آنجا به ملک هندستان
دختر رای را به عقل و به رای****خواست و آورد کام خویش به جای
قاصدش رفت و خواست از خوارزم****دختر خوب روی در خور بزم
همچنان نامه کرد بر سقلاب****خواست زیبا رخی چو قطره آب
چون ز کشور خدای هفت اقلیم****هفت لعبت ستد چو در یتیم
از جهان دل به شادمانی داد****داد عیش خوش و جوانی داد

بخش ۲۵ - صفت بزم بهرام در زمستان و ساختن هفت گنبد

 

روزی از صبح فتح نورانی****آسمان بر گشاده پیشانی
فرخ و روشن و جهان افروز****خنک آن روز یاد باد آن روز
شه به خوبی چو روی دلبندان****مجلسی ساخت با خردمندان
روز خانه نه روز بستان بود****کاولین روزی از زمستان بود
شمع و قندیل باغها مرده****رخت و بنگاه باغبان برده
بانگ دزدیده بلبلان را زاغ****بانگ دزدی در آوریده به باغ
زاغ جز هندوی نسب نبود****دزدی از هندوان عجب نبود
زاغ مانده به باغ بی‌بلبل****خار مانده به یادگار از گل
داده نقاش باد شبگیری****آب را حلقهای زنجیری
تاب سرما که برد از آتش تاب****آب را تیغ و تیغ را کرد آب
دمه پیکان آبدار به دست****چشم را سفت و چشمه را می‌بست
شیر در جوش چون پنیر شده****خون در اندام زمهریر شده
کوه قاقم زمین حواصل پوش****چرخ سنجاب درکشیده به دوش
بر بهائم ددان کمین کرده****پوست کنده به پوستین کرده
رستنی در کشیده سر به زمین****نامیه گشته اعتکاف نشین
کیمیا کاری جهان دو رنگ****لعل آتش نهفته در دل سنگ
گل ز حکمت به کوزه‌ای پوده****گل حکمت به سر بر اندوه
زیبقیهای آبگینه آب****تخته بر تخته گشته نقره ناب
در چنین فصل تاب‌خانه شاه****داشته طبع چار فصل نگاه
ار بسی بویهای عطرآمیز****معتدل گشته باد برف انگیز
میوه‌ها و شرابهای چو نوش****مغز را خواب داده دل را هوش
آتش انگیخته ز صندل و عود****دود گردش چو هندوان به سجود
آتشی زو نشاط را پشتی****کان گوگرد سرخ زردشتی
خونی از جوش منعقد گشته****پرنیانی به خون در آغشته
فندقی رنگ داده عنابش****گشته شنگرف سوده سیمایش
سرخ سیبی دل از میان کنده****به دلش ناردانه آکنده
کهربائی ز قیر کرده خضاب****آفتابی ز مشک بسته نقاب
ظلمتی کشته از نواله نور****لاله‌ای رسته از کلاله حور
ترکی از اصل رومیان نسبش****قره‌العین هندوان لقبش
مشعل یونس و چراغ کلیم****بزم عیسی و باغ ابراهیم
شوشهای ز کال مشگین رنگ****گرد آتش چو گرد آینه زنگ
آن سیه رنگ و این عقیق صفات****کان یاقوت بود در ظلمات
گوهرش داده دیدها را قوت****زرد و سرخ و کبود چون یاقوت
نو عروسی شراره زیور او****عنبرینه ز کال در بر او
حجله و بزمه‌ای به زر کاری****حجله عودی و بزمه گلناری
گرد آن بزمه پرند زده****کبک و دراج دست بند زده
بر سر آتش از سر خاصی****فاخته پر فشان به رقاصی
زردی شعله در بخار گیاه****گنج زر بود زیر مار سیاه
دوزخی و بهشتیش مشهور****دوزخ از گرمی و بهشت از نور
دوزخ اهل کاروان کنشت****روضه راه رهروان بهشت
زند زردشت نغمه ساز بر او****مغ چو پروانه خرقه‌باز بر او
آب افسرده را گشاده مسام****ای دریغا چرا شد آتش نام
خانه سرسبزتر ز سایه سرو****باده گلرنگ‌تر از خون تذرو
ریخته آسمان فاخته گون****از هوا فاخته ز فاخته خون
باده در جام آبگینه گهر****راست چون آب خشک و آتش تر
گور چشمان شراب می‌خوردند****ران گوران کباب می‌کردند
شاه بهرام گور با یاران****باده می‌خورد چون جهان داران
می و نقل و سماع و یاری چند****میگساری و غمگساری چند
راح گلگون چو گلشکر خنده****پخته گشته در آتش زنده
مغزها در سماع گرم شده****دل ز گرمی چو موم نرم شده
زیرکان راه عیش می‌رفتند****نکته‌های لطیف می‌گفتند
هر گرانمایه‌ای ز مایه خویش****گفت حرفی به قدر پایه خویش
چون سخن در سخن مسلسل گشت****بر زبان سخنوری بگذشت
کین درج کاسمان شه دارد****وین دقیقه که او نگه دارد
هیچکس را ز خسروان جهان****کس ندیداست آشکار و نهان
هست ما را ز فر تارک او****همه چیز از پی مبارک او
ایمنی هست و تندرستی هست****تنگی دشمن و فراخی دست
تندرستی و ایمنی و کفاف****این سه مایه‌ست و آن دیگر همه لاف
تن چو پوشیده گشت و حوصله پر****در جهان گونه لعل باش و نه در
ما که مثل تو پادشا داریم****همه داریم چون ترا داریم
کاشکی چاره‌ای در آن بودی****که ز ما چشم بدنهان بودی
گردش اختر و پیام سپهر****هم بدین فرخی نمودی چهر
طالع خوشدلی زره نشدی****عیش بر خوشدلان تبه نشدی
تا همه ساله شاه بودی شاد****خرمن عیش را نبردی باد
شادمان جان شاه می‌باید****جان ما گر فدا شود شاید
چون سخن گو سخن به پایان برد****هر کسی دل بدان سخن بسپرد
دور کرد آن دم از در آن دمه را****دلپسند آمد آن سخن همه را
در میان بود مردی آزاده****مهتر آئین و محتشم زاده
شیده نامی به روشنی چون شید****نقش پیرای هر سیاه و سپید
اوستادی به شغل رسامی****در مساحت مهندسی نامی
از طبیعی و هندسی و نجوم****همه در دست او چو مهره موم
خرده کاری به کار بنائی****نقشبندی به صورت آرائی
کز لطافت چو کلک و تیشه گشاد****جان زمانی ستد دل از فرهاد
کرده شاگردی خرد به درست****بوده سمنارش اوستاد نخست
در خورنق ز نغز کاریها****داده با اوستاد یاریها
چون در آن بزم شاه را خوش دید****در زبان آب و در دل آتش دید
زد زمین بوس و گشت شاه‌پرست****چون زمین بوسه داد باز نشست
گفت اگر باشدم ز شه دستور****چشم بد دارم از دیارش دور
کاسمان سنجم و ستاره‌شناس****آگه از کار اختران به قیاس
در نگارندگی و گلکاری****وحی صنعت مراست پنداری
نسبتی گیرم از سپهر بلند****که نیارد به روی شاه گزند
تا بود در نشاط خانه خاک****ز اختران فلک ندارد باک
جای در حرزگاه جان دارد****بر زمین حکم آسمان دارد
وان چنانست کز گزارش کار****هفت پیکر کنم چو هفت حصار
رنگ هر گنبدی جداگانه****خوشتر از رنگ صد صنم خانه
شاه را هفت نازنین صنمست****هریکی را ز کشوری علمست
هست هر کشوری به رکن و اساس****در شمار ستاره‌ای به قیاس
هفته را بی‌صداع گفت و شنید****روزهای ستاره هست پدید
در چنان روزهای بزم افروز****عیش سازد به گنبدی هر روز
جامه همرنگ خانه در پوشد****با دلارام خانه می‌نوشد
گر برین گفته شاه کار کند****خویشتن را بزرگوار کند
تا بود عمر بر نشانه کار****باشد از عمر خویش برخوردار
شاه گفتا گرفتم این کردم****خانه زرین در آهنین کردم
عاقبت چون همی بباید مرد****اینهمه رنجها چه باید برد
وانچه گفتی که گنبد آرایم****خانه را همچنان به پیرایم
اینهمه خانه‌های گام و هواست****خانه خانه آفرین به کجاست؟
در همه گرچه آفرین گویم****آفریننده را کجا جویم
باز گفت این سخن خطا گفتم****جای جای آفرین چرا گفتم
آنکه در جا نشایدش دیدن****همه جایش توان پرستیدن
این سخن گفت شاه و گشت خموش****زان هوس در دماغش آمد جوش
زانکه در کارنامه سمنار****دید در شرح هفت پیکر کار
کان پری پیکران هفت اقلیم****داشت در درج خود چو در یتیم
در گرفت این سخن به شاه جهان****کاگهی داشت از حساب نهان
در جواب سخن نکرد شتاب****روزکی چند را نداد جواب
چون برین گفته رفت روزی چند****شبده را خواند شاه شیدا بند
آنچه پذرفته بود ازو درخواست****کرد کارش چنانکه باید راست
گنجی آماده کرد و برگ سپرد****تا برد رنج اگر تواند برد
روزی از بهر شغل رسامی****بهره‌مند از بقای بهرامی
مرد اخترشناس طالع بین****کرد بر طالعی خجسته گزین
شیده بر طالعی خجسته نهاد****کرد گنبد سرای را بنیاد
تا دو سال آنچنان بهشتی ساخت****که کسش از بهشت وا نشناخت
چون چنان هفت گنبد گهری****کرد گنبدگری چنان هنری
هریکی را به طبع و طالع خویش****شرط اول نگاهداشت به پیش
چون شه آمد بدید هفت سپهر****به یکی جای دست داده به مهر
دید کافسانه شد به جمله دیار****آنچنان نعمان نمود با سمنار
ناپسند آمد اهل بینش را****کشتن آن صنع آفرینش را
تا شود شاد شیده از بهرام****شهر بابک به شیده داد تمام
گفت نعمان اگر خطائی کرد****کان عقوبت بر آشنائی کرد
عدل من عذر خواه آن ستمست****آن نه از بخل و این نه از کرمست
کار عالم چنین تواند بود****زو یکی را زیان یکی را سود
یاری از تشنگی کباب شود****یار دیگر غریق آب شود
همه در کار خویش حیرانند****چاره جز خامشی نمی‌دانند
چونکه بهرام کیقباد کلاه****تاج کیخسروی رساند به ماه
بیستونی ز ناف ملک انگیخت****کانچه فرهاد کرد ازو بگریخت
در چنان بیستون هفت ستون****هتف گنبد کشید بر گردون
شد در آن باره فلک پیوند****باره‌ای دید بر سپهر بلند
هفت گنبد درون آن باره****کرده بر طبع هفت سیاره
رنگ هر گنبدی ستاره‌شناس****بر مزاج ستاره کرده قیاس
گنبدی کو ز قسم کیوان بود****در سیاهی چو مشک پنهان بود
وانکه بودش ز مشتری مایه****صندلی داشت رنگ و پیرایه
وانکه مریخ بست پرگارش****گوهر سرخ بود در کارش
وانکه از آفتاب داشتش خبر****زرد بود از چه؟ از حمایل زر
وانکه از زیب زهره یافت امید****بود رویش چو روی زهره سپید
وانکه بود از عطاردش روزی****بود پیروزه‌گون ز پیروزی
وانکه مه کرده سوی برجش راه****داشت سرسبزیی ز طلعت شاه
برکشیده بر این صفت پیکر****هفت گنبد به طبع هفت اختر
هفت کشور تمام در عهدش****دختر هفت شاه در مهدش
کرده هر دختری به رنگ و به رای****گنبدی را ز هفت گنبد جای
وز نمودار خانه تا بفریش****کرده همرنگ روی گنبد خویش
روز تا روز شاه فرخ بخت****در سرای دگر نهادی رخت
شنبه آنجا که قسم شنبه بود****وآن دگرها چنان کز آن به بود
چون به نیروی رأی فرزانه****مجلس آراستی به هر خانه
هرکجا جام باده نوشیدی****جامه همرنگ خانه پوشیدی
بانوی خانه پیش بنشستی****جلوه برداشتی ز هر دستی
تا دل شاه را چگونه برد****شاه حلوای او چگونه خورد
گفتی افسانهای مهرانگیز****که کند گرم شهوتان را تیز
گرچه زینگونه برکشید حصار****جان نبرد از اجل به آخر کار
ای نظامی ز گلشنی بگریز****که گلش خار گشت و خارش تیز
با چنین ملک ازین دو روزه مقام****عاقبت بین چگونه شد بهرام

ادامه دارد...

بخش قبلی           بخش بعدی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 14
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 593
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 7,536
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 7
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 9,414
  • بازدید ماه : 17,625
  • بازدید سال : 257,501
  • بازدید کلی : 5,871,058