فوج

رسیدن نامهٔ اسکندر به کید هندو
امروز چهارشنبه 19 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

پنج گنج نظامی گنجوی6

بخش ۴ - در معراج پیغمبر اکرم

شبی کاسمان مجلس افروز کرد****شب از روشنی دعوی روز کرد
سراپرده هفت سلطان سریر****برآموده گوهر به چینی حریر
سرسبزپوشان باغ بهشت****به سرسبزی آراسته کار و کشت
محمد که سلطان این مهد بود****ز چندین خلیفه ولیعهد بود
سرنافه در بیت اقصی گشاد****ز ناف زمین سر به اقصی نهاد
ز بند جهان داد خود را خلاص****به معشوقی عرشیان گشت خاص
بنه بست از این کوی هفتاد راه****به هفتم فلک بر زده بارگاه
دل از کار نه حجره پرداخته****به نه حجرهٔ آسمان تاخته
برون جسته زین کنده چاربند****فرس رانده بر هفت چرخ بلند
براقی شتابنده زیرش چو برق****ستامش چو خورشید در نور غرق
سهیلی بر اوج عرب تافته****ادیم یمن رنگ ازو یافته
بریشم دمی بلکه لؤلؤ سمی****رونده چو لؤلؤ بر ابریشمی
نه آهو ولی نافش از مشگ پر****چو دندان آهو برآموده در
از آن خوش عنان‌تر که آید گمان****وز آن تیز روتر که تیر از کمان
شتابنده‌تر و هم علوی خرام****ازو باز پس مانده هفتاد گام
به عالم گشائی فرشته وشی****نه عالم گشائی که عالم کشی
به شبرنگی از شب چرا گشته مست****چو ماه آمده شب چرائی به دست
چنان شد که از تیزی گام او****سبق برد بر جنبش آرام او
قدم بر قیاس نظر می‌گشاد****مگر خود قدم بر نظر می‌نهاد
پیمبر بد آن ختلی ره نورد****برآورد از این آب گردنده گرد
هم او راه دان هم فرس راهوار****زهی شاه مرکب زهی شهسوار
چو زین خانقه عزم دروازه کرد****به دستش فلک خرقه را تازه کرد
سواد فلک گشته گلشن بدو****شده روشنان چشم روشن بدو
در آن پرده کز گردها بود پاک****نشایست شد دامن آلوده خاک
به دریای هفت اختر آمد نخست****قدم را نهفت آب خاکی بشست
رها کرد بر انجم اسباب را****به مه داد گهوارهٔ خواب را
پس آنگه قلم بر عطارد شکست****که امی قلم را نگیرد به دست
طلاق طبیعت به ناهید داد****به شکرانه قرصی به خورشید داد
به مریخ داد آتش خشم خویش****که خشم اندران ره نمی‌رفت پیش
رعونت رها کرد بر مشتری****نگینی دگر زد بر انگشتری
سواد سفینه به کیوان سپرد****به جز گوهری پاک با خود نبرد
بپرداخت نزلی به هر منزلی****چنان کو فرو ماند و تنها دلی
شده جان پیغمبران خاک او****زده دست هر یک به فتراک او
کمر بر کمر کوه بر کوه راند****گریوه گریوه جنیبت جهاند
به هارونیش خضر و موسی دوان****مسیحا چه گویم ز موکب روان
به اندازهٔ آنکه یک دم زنند****به یک چشم زخمی که بر هم زنند
ز خر پشته آسمان در گذشت****زمین و زمان را ورق درنوشت
ندیده ز تعجبیل ناورد او****کس از گرد بر گرد او گرد او
ز پرتاب تیرش در آن ترکتاز****فلک تیر پرتابها مانده باز
تنیده تنش در رصدهای دور****به روحانیان بر جسدهای نور
در آن راه بیراه از آوارگی****همش بار مانده همش بارگی
پر جبرئیل از رهش ریخته****سرافیل از آن صدمه بگریخته
ز رفرف گذشته به فرسنگها****در آن پرده بنموده آهنگها
ز دروازه سدره تا ساق عرش****قدم بر قدم عصمت افکنده فرش
ز دیوانگه عرشیان برگذشت****به درج آمد و درج را درنوشت
جهت را ولایت به پایان رسید****قطیعت به پرگار دوران رسید
زمین زادهٔ آسمان تاخته****زمین و آسمان را پس انداخته
مجرد روی را به جایی رساند****که از بود او هیچ با او نماند
چو شد در ره نیستی چرخ زن****برون آمد از هستی خویشتن
در آن دایره گردش راه او****نمود از سر او قدمگاه او
رهی رفت پی زیر و بالا دلیر****که در دایره نیست بالا و زیر
حجاب سیاست برانداختند****ز بیگانگان حجره پرداختند
در آن جای کاندیشه نادیده جای****درود از محمد قبول از خدای
کلامی که بی آلت آمد شنید****لقائی که آن دیدنی بود دید
چنان دید کز حضرت ذوالجلال****نه زان سو جهت بد نه ز این سو خیال
همه دیده گشته چو نرگس تنش****نگشته یکی خار پیرامنش
در آن نرگسین حرف کان باغ داشت****مگو زاغ کو مهر ما زاغ داشت
گذر بر سر خوان اخلاص کرد****هم او خورد و هم بخش ما خاص کرد
دلش نور فضل الهی گرفت****یتیمی نگر تا چه شاهی گرفت
سوی عالم آمد رخ افروخته****همه علم عالم در آموخته
چنان رفته و آمده باز پس****که ناید در اندیشهٔ هیچ‌کس
ز گرمی که چون برق پیمود راه****نشد گرمی خوابش از خوابگاه
ندانم که شب را چه احوال بود****شبی بود یا خود یکی سال بود
چو شاید که جانهای ما در دمی****برآید به پیرامن عالمی
تن او که صافی‌تر از جان ماست****اگر شد به یک لحظه وامد رواست
به ار گوهر جان نثارش کنم****ثنا خوانی چار یارش کنم
گهر خر چهارند و گوهر چهار****فروشنده را با فضولی چکار
بدان چار سلطان درویش نام****شده چار تکبیر دولت تمام
زهی پیشوای فرستادگان****پذیرنده عذر افتادگان
به آغاز ملک اولین رایتی****به پایان دور آخرین آیتی
گزین کردهٔ هر دو عالم توئی****چو تو گر کسی باشد آن هم توئی
توئی قفل گنجینه‌ها را کلید****در نیک و بد کرده بر ما پدید
به شب روز ما را به بی ذمتی****سجل بر زده کامتی امتی
من از امتان کمترین خاک تو****بدین لاغری صید فتراک تو
نظامی که در گنجه شد شهربند****مباد از سلام تو نابهرمند

بخش ۴۰ - رفتن اسکندر به هندوستان

بیا ساقی آن زر بگداخته****که گوگرد سرخست ازو ساخته
به من ده که تا زو دوائی کنم****مس خویش را کیمیائی کنم
فرس خوشترک ران که صحرا خوشست****عنان درمکش بارگی دلکشست
به نیکوترین نام از این جای زشت****بباید شدن سوی باغ بهشت
نباید نهادن بر این خاک دل****کزو گنج قارون فرو شد به گل
ره رستگاری در افکندگیست****که خورشید جمع از پراکندگیست
همی تا بود را پر نیشتر****درو سود بازارگان بیشتر
چو ایمن شود ره ز خونخوارگان****درو کم بود سود بازارگان
در آن گنج‌خانه که زر یافتند****ره از اژدها پر خطر یافتند
همان چرب کو مرد شیرین گزار****چنین چربی انگیخت از مغز کار
که چون شه به غزنین درآمد ز بلخ****به یکسو شد از آب دریای تلخ
ز بس سرکه بر آستان آمدش****تمنای هندوستان آمدش
درین شغل با زیرکان رای زد****که دولت مرا بوسه بر پای زد
همه ملک ایران مرا شد تمام****به هندوستان داد خواهم لکام
چو من سر سوی کید هندو نهم****ازو کینه و کید یکسو نهم
گر آید به خدمت چو دیگر کسان****نباشم بر او جز عنایت رسان
وگر با من او در سر آرد ستیز****من و گردن کید و شمشیر تیز
ز پهلو به پهلو بگردانمش****نشیند بجائی که بنشانمش
چو مرکب سوی راه دور آورم****سرتیغ بر فرق فور آورم
چو از فور فوران ربایم کلاه****سوی خان خانان گرایم سپاه
وز آنجا شوم سوی چاچ و طراز****زمین را نوردم به یک ترکتاز
دلیران لشکر بزرگان بزم****پذیرا شدندش بدان رای و عزم
به روزی که نیک اختری یار بود****نمودار دولت پدیدار بود
سکندر برافراخت سریر سپهر****روان کرد مرکب چو رخشنده مهر
ز غزنین درآمد به هندوستان****ره از موکبش گشت چون بوستان
بر آن شد که در مغز تاب آورد****سوی کید هندو شتاب آورد
به تاراج ملکش درآید چو میغ****دهد ملک او را به تاراج تیغ
دگر ره به فرمان فرزانگان****نکرد آنچه آید ز دیوانگان
جریده یکی قاصد تیزگام****فرستاد و دادش به هندو پیام
که گر جنگ رائی برون کش سپاه****که اینک رسیدم چو ابر سیاه
وگر بر پرستش میان بسته‌ای****چنان دان که از تیغ من رسته‌ئی
سرنرگس آنگه درآید ز خواب****که ریزد بر او ابر بارنده آب
گل آنگه عماری درآرد به باغ****که خورشید را گرم گردد دماغ
بجوشم بجوشد جهان از شکوه****بجنبم بجنبد همه دشت و کوه
بجائی نخسبد عقاب دلیر****که آبی توان بستن او را به زیر
گر آنجا ز سر موئی انگیختست****بدین جا سر از موئی آویختست
وگر هست کوه شما تیغ دار****کند تیغ من کوه را غارغار
گر از بهر گنج آرم آنجا فریش****به مغرب زر مغربی هست بیش
گرم هست بر خوبرویان شتاب****به خوارزم روشنترست آفتاب
جواهر نجویم در این مرز و بوم****کزین مایه بسیار دارم به روم
به هند آمدن تیغ هندی به دست****کباب ترم باید از پیل مست
مخور عبرهٔ هند بی‌یاد من****که هندوتر از توست پولاد من
چوسر بایدت سر متاب از خراج****وگر نه نه سر با تو ماند نه تاج
فرستاده آمد به درگاه کید****سخن در هم افکند چون دام صید
فرو گفت با او سخنهای تیز****گدازان‌تر از آتش رستخیز
چو کید آنچنان آتش تیز دید****ازو رستگاری به پرهیز دید
که خوابی در آن داوری دیده بود****ز تعبیر آن خواب ترسیده بود
دگر کز جهانگیری شهریار****خبر داشت کورا سپهرست یار
گه کینه با شاه دارا چه کرد****ز حد حبش تا بخارا چه کرد
نه رای آمدش روی از او تافتن****ز فرمان سوی فتنه بشتافتن
بدانست کو را دران تاب تیز****چگونه ز خود باز دارد ستیز
به خواهش نمودن زبان بر گشاد****بسی آفرین شاه را کرد یاد
که چون در جهان اوست هشیارتر****جهانداری او را سزاوارتر
همش پایهٔ تخت بر ماه باد****هم آزرم را سوی او راه باد
نبودست جز مهر او کار من****سبب چیست کاید به پیکار من
اگر گنج خواهد فدا سازمش****گر افسر هم از سر بیندازمش
وگر میل دارد به جان خوشم****به دندان گرفته به خدمت کشم
وگر بنده‌ای را فرستد ز راه****سپارم بدو گنج و تخت و کلاه
ز مولائی و چاکری نگذرم****سکندر خداوند و من چاکرم
گر او نازش آرد من آرم نیاز****مگر گردد از بنده خشنود باز
وگر باژگونه بود داوری****که شه میل دارد به کین آوری
ز پرخاش او پیش گیرم رحیل****نیندازم این دبه در پای پیل
چو من سر بگردانم از رزم او****شود باطل از خون من عزم او
اگر رای دارد که کم گیردم****بپایم چه درد شکم گیردم
گر آرد سپه پای من لنگ نیست****دگر سو گریزم جهان تنگ نیست
بلی گر کند عهد با من نخست****به شرطی که آن عهد باشد درست
که نارد به من غدر و غارتگری****وزین در به یکسو نهد داوری
دهم چار چیزش که بی پنجمند****به نوباوگی برتر از انجمند
یکی دختر خود فرستم به شاه****چه دختر که تابنده خورشید و ماه
دویم نوش جامی ز یاقوت ناب****کزو کم نگردد بخوردن شراب
سوم فیلسوفی نهانی گشای****که باشد به راز فلک رهنمای
چهارم پزشگی خردمند و چست****که نالندگان را کند تندرست
بدین تحفه شه را شوم حق شناس****اگر شه پذیرد پذیرم سپاس
فرستاده پذیرفت کین هر چهار****اگر تحفه سازی بر شهریار
در این کشورت شاه نامی کند****به پیوند خویشت گرامی کند
ز نام آوران برکشد نام تو****نتابد سر از جستن کام تو
چو هندو ملک دیدگان پاک مغز****ندارد بدین کار در پای لغز
ز پیران هندو یکی نامدار****فرستاد با قاصد شهریار
بدین شرط پیمانی انگیخته****سخن چرب و شیرین برآمیخته
فرستادگان بازگشتند شاد****همان قاصد پیر هندو نژاد
سوی درگه شهریار آمدند****در آن باغ چون گل به بار آمدند
چو هندو سراپردهٔ شاه دید****مه خیمه بر خیمهٔ ماه دید
درآمد زمین را به تارک برفت****پیامی که آورد با شاه گفت
چو پیشینه پیغامها گفته شد****سخن راند از آنها که پذیرفته شد
صفت کرد از آن چار پیکر به شاه****که کس را نبود آنچنان دستگاه
دل شه در آن آرزو جوش یافت****طلب کرد چشم آنچه در گوش یافت
به عزمی که آن تحفه آرد به چنگ****نبود از شتابش زمانی درنگ
پس آنگاه با هندوی نرم گوی****به سوگند و پیمان شد آزرم جوی
بلیناس را با دگر مهتران****فرستاد و سربسته گنجی گران
یکی نامهٔ کالماس را موم کرد****همه هند را هندوی روم کرد
نبشت از سکندر به کید دلیر****ز تند اژدهائی به غرنده شیر
فریبندگیها درو بی شمار****که آید نویسندگان را به کار
بسی شرط بر عذر آزرم او****برانگیخته با دل گرم او
چو نامه نویس این وثیقت نوشت****مثالی به کافور و عنبر سرشت
بلیناس با کاردانان روم****سوی کید رفتند از آن مرز و بوم
چو دانای رومی در آن ترکتاز****به لشگرگه هندو آمد فراز
دل کید هندو پر از نور یافت****ز کیدی که هندو کند دور یافت
پرستش نمودش به آیین شاه****که صاحب کمر بود و صاحب کلاه
ببوسید بر نامه و پیش برد****کلید خزانه به هندو سپرد
فرو خواند نامهٔ دبیر دلیر****که از هیبت افتاد گردون به زیر

بخش ۴۱ - رسیدن نامهٔ اسکندر به کید هندو

چنین بود در نامهٔ شاه روم****به لفظی کزو گشت خارا چو موم
پس از نام دارندهٔ مهر و ماه****که اندیشه را سوی او نیست راه
خداوند فرمان و فرمانبران****فرستندهٔ وحی پیغمبران
ز فرمان او زیر چرخ کبود****بسی داده بر نیکنامان درود
سخن رانده آنگه که ای پهلوان****که پشتت قوی باد و بختت جوان
بر آن بود رایم که عزم آورم****به کوپال با پیل رزم آورم
نمایم به گیتی یکی دستبرد****که گردد ز کوپال من کوه خرد
به هندوستان در زنم آتشی****نمانم در آن بوم گردنکشی
کمند افکنم در سر ژنده پیل****ز خون بیخ روین برآرم ز نیل
همه خاک او را به خون‌تر کنم****همان آب را خاک بر سر کنم
چو تو روی در آشتی داشتی****عنان بر نپیچیدم از آشتی
به شیرین سخنهای جان پرورت****خداوند بودم شدم چاکرت
دلم را به زنهار زه برزدی****به جادو زبانی گره بر زدی
چنان کن که این عهد نیکو نمای****در ابنای ما دیر ماند بجای
گر آن چار گوهر فرستی به من****کنم با تو عهدی در این انجمن
که گر هفت کشور شود پر سپاه****نگردد ز ملک تو موئی تباه
بهر نیک وبد با تو یاری کنم****بدین گفته‌ها استواری کنم
فرستاد چون نامه بر کید خواند****درود فرستنده بر وی رساند
ز افسون و افسانه دلنواز****در جادوئیها بر او کرد باز
ز کید و فسونهای جادوی او****شده کید یکباره هندوی او
شنیدم که جادوی هندو بسیست****نخواندم که جادوی هندو کسیست
چو لختی سخن راند بر جای خویش****ره آورد آورده آورد پیش
دل کید هندو بر آمد ز جای****جهانجوی را شد پرستش نمای
بسی کرد بر شهریار آفرین****که بی او مبادا زمان و زمین
فرستادهٔ کاردان را نواخت****زمان خواست یک هفته تا کار ساخت
چو شد هفته و کار شد ساخته****به سیچنده ازکار پرداخته
به فرمانبری شاه را سجده برد****پذیرفته‌ها را به قاصد سپرد
جز آن چار پیرایهٔ ارجمند****گرانمایهای دگر دلپسند
ز گنج و زر و زیور و لعل و در****بسی پشت پیلان ز گنجینه پر
ز پولاد هندی بسی بارها****ز عود و ز عنبر به خروارها
چو کوه رونده چهل ژنده پیل****که نگذشتی از نافشان رود نیل
سه پیل سپید از پی تخت شاه****کز ایشان شدی روز دشمن سیاه
بلیناس را نیز گنجی تمام****هم از مشک پخته هم از عود خام
پریدخت را در یکی مهد عود****که مهد فلک بردی او را سجود
روان کرد با این چنین گنجها****جهان برده بر هر یکی رنجها
بلیناس ازین سان زر و زیوری****که بودند هر یک به از کشوری
به نزد جهان داور خویش برد****جهانداوری بین که چون پیش برد
چو شه دید گنج فرستاده را****چهار آرزوی خدا داده را
بدان گنجها آن چنان شاد شد****که گنجینهٔ رومش از یاد شد
فکند آزمایش بدان چار چیز****چنان بود کو گفت و زان بیش نیز
چو در آب جام جهانتاب دید****ز یک شربتش خلق سیرآب دید
چو با فیلسوف آمد اندر سخن****خبر یافت از کارهای کهن
پزشک مبارک برزد نفس****ز تن برد بیماری از دل هوس
چو نوبت بدان گنج پنهان رسید****ز هندوستان چینی آمد پدید
از آن خوبتر دید کاندازه گیر****صفتهای او را کند دلپذیر
گلی دید خشبوی و نادیده گرد****بهاری نیازرده از باد سرد
پری پیکری چون بت آراسته****پری و بت از هندوان خاسته
دهن تنگ و سر گرد و ابرو فراخ****رخی چون گل سرخ بر سبز شاخ
به شیرینی از گل‌شکر نوش تر****به نرمی ز گل نازک آغوش‌تر
گره بر گره چین زلفش چو دام****همه چینیان چین او را غلام
چو آهو به چین مشک پرورده بود****قرنقل به هندوستان خورده بود
نه گیسو که زنجیری از مشک ناب****فرو هشته چون ابری از آفتاب
از آن مشگبر ابر گل ریخته****مه از سنبله سنبل انگیخته
بر آن گونهٔ گندمی رنگ او****چو مشک سیه خال جو سنگ او
نموده جو از گندم مشک سای****نه چون جو فروشان گندم نمای
مهی ترک رخساره هندو سرشت****ز هندوستان داده شه را بهشت
نه هندو که ترک خطائی به نام****به دزدیدن دل چو هندو تمام
ز رومی رخ هندوی گوی او****شه رومیان گشته هندوی او
شکر خنده‌ای راست چون نی شکر****لطیف و خوش و سبز وشیرین و تر
نگاری بدان خوبی و دلکشی****به گوهر هم آبی و هم آتشی
چو شه دید در پیشباز آمدش****عروسی چنان دلنواز آمدش
به آیین اسحاق فرخ نیا****کزو یافت چشم خرد توتیا
طراز عروسی بر او بست شاه****پس آنگه منش را بدو داد راه
به نزل سپهدار هندوستان****بساطی برآراست چون بوستان
جواهر به خروار و دیبا به تخت****پلنگینه خرگاه و زرینه تخت
ز تاج مرصع به یاقوت و لعل****ز تازی سمندان پولاد نعل
ز چینی غلامان حلقه به گوش****ز رومی کنیزان زر بفت پوش
از آن بیش کارد کسی در ضمیر****فرستاد و شد کید منت پذیر
جهان خسرو اسکندر فیلقوس****ز پیوند آن ماه پیکر عروس
بر آسود کالحق بتی نغز بود****همه مغز و پالودهٔ مغز بود
چو انگشت بر صحن پالوده راند****ز پالوده انگشتش آلوده ماند
نسفته دری ناشکفته گلی****همائی بر او فتنه چون بلبلی
گل از غنچه خندید و در سفته شد****سخن بین که در پرده چون گفته شد
جهاندار چون از جهان کام یافت****در آن جنبش از دولت آرام یافت
فرستاد از آموزگاران کسی****به اصطخر و کرد استواری بسی
نبشت آن سخنها که بودش مراد****ز پیروزی مرز مشگین سواد
که کار آنچنان شد به هندوستان****که باشد مراد دل دوستان
زکین خواهی کید پرداختم****چو شد دوست با دوست در ساختم
به قنوج خواهم شدن سوی نور****خدا یار بادم در این راه دور
ببینم کز آنجا چه پیش آیدم****مگر کار بر کام خویش آیدم
توئی نایب ما به هر مرز و بوم****ز دریای چین تا به دریای روم
جهان را به پیروزی آواز ده****ز ما مژدهٔ خرمی باز ده
سپاهی و شهری و برنا و پیر****که از ملک ما هستشان ناگزیر
دل هر یکی را ز ما شاد کن****دعا خواه و دانش ده و داد کن
نبشت این چنین نامه از هر دری****فرستاد پیکی به هر کشوری
عروس گرانمایه را نیز کار****برآراست تا شد به یونان دیار
سپه دادش از استواران خویش****همان استواری ز حد کرد بیش
به پایین آن مهد پیرایه سنج****فرستاد چندین شتر بار گنج
دگر گنج را در زمین کرد جای****نمونش نگهداشت با رهنمای
به دستور دانا وثیقت نوشت****که از دانش و داد بودش سرشت
خبر دادش از جملهٔ نیک و بد****ز پیروزی نیکخواهان خود
به فارغ دلی چون بر آسود شاه****سوی فوریان زد در بارگاه
ره و رسم شاهان چنان تازه کرد****که هندوستان را پر آوازه کرد
به داد و دهش در جهان پی فشرد****بدین دستبرد از جهان دست برد
می‌نوش می‌خورد بر یاد کی****چو شاهان این دور بر یاد وی

بخش ۴۲ - رفتن اسکندر از هندوستان به چین

بیا ساقی آن آب چون ارغوان****کزو پیر فرتوت گردد جوان
به من ده که تا زو جوانی کنم****گل زرد را ارغوانی کنم
سعادت به ما روی بنمود باز****نوازندهٔ ساز بنواخت ساز
سخن را گزارش به یاری رسید****سخن گو به امیدواری رسید
گزارش کنان تیز کن مغز را****گزارش ده این نامهٔ نغز را
نبرده جهاندار فرخ نبرد****خبر ده که با فور فوران چه کرد
گزارندهٔ حرف این حسب حال****ز پرده چنین می‌نماید خیال
که چون شاه فارغ شد از کار کید****گهی رای می‌کرد و گه رای صید
روان کرد لشگر به تاراج فور****ز پیروزیش کرد یکباره دور
چو شه تیغ را برکشید از نیام****بداندیش را سر درآمد به دام
همه ملک و مالش به تاراج داد****سرش را ز شمشیر خود تاج داد
چو افتاده شد خصم در پای او****به دیگر کسی داده شد جای او
وز آنجا به رفتن علم برفراخت****که آن خاک با باد پایان نساخت
سه چیز است کان در سه آرامگاه****بود هر سه کم عمر و گردد تباه
به هندوستان اسب و در پارس پیل****به چین گربه زینسان نماید دلیل
جهاندار چون دید کان آب و خاک****ز پوینده اسبان برآرد هلاک
ز هندوستان شد به تبت زمین****ز تبت درآمد به اقصای چین
چو بر اوج تبت رسید افسرش****به خنده درآمد همه لشگرش
بپرسید کاین خنده از بهر چیست****بجایی‌که بر خود بباید گریست
نمودند کین زعفران گونهٔ خاک****کند مرد را بی سبب خنده ناک
عجب ماند شه زان بهشتی سواد****که چون آورد خندهٔ بی‌مراد
به دشواری راه بر خشک وتر****همی برد منزل به منزل به سر
ره از خون جنبندگان خشک دید****همه دشت بر نافهٔ مشک دید
چو دید آهوی دشت را نافه‌دار****نفرمود کاهو کند کس شکار
به هر جا که لشگر گذر داشتی****به خروارها نافه برداشتی
چو لختی بیابان چین درنوشت****به آبادی آمد ز ویرانه دشت
چو مینا چراگاهی آمد پدید****که از خرمی سر به مینو کشید
به هر پنج گامی در آن مرغزار****روانه شده چشمه‌ای خوشگوار
هوای خوش و بیشه‌های فراخ****درختان بارآور سبز شاخ
روان آب در سبزهٔ آبخورد****چو سیماب در پیکر لاجورد
گیاهان نو رسته از قطره پر****چو بر شاخ مینا برآموده در
پی آهو از چشمه انگیخته****چو بر نیفه‌ها نافه‌ها ریخته
سم گور بر سبزه خاریده جای****چو بر سبز دیبا خط مشک سای
سوادی که در وی سیاهی نبود****وگر بود جز پشت ماهی نبود
سکندر چو دید آن سواد بهی****ز سودای هندوستان شد تهی
در آب و چراگاه آن مرحله****بفرمود کردن ستوران یله
یکی هفته از خرمی یافت بهر****بر آسود با پهلوانان دهر
دگر هفته روزی پسندیده جست****کزو فال فیروزی آید درست
بفرمود تا کوس بنواختند****از آن مرحله سوی چین تاختند
دهلزن چو شد بر دهل خشمناک****برآورد فریاد از باد پاک
چو آیینهٔ چینی آمد پدید****سکندر سپه را سوی چین کشید
نشستند بر تازی تیز جوش****همه خاره خفتان و پولاد پوش
هوای خوش و راه بیخار بود****وگر بود خار انگبین دار بود
ز شیرین گیاهان کوه و دره****شکر یافته شیر آهو بره
بر آن صیدگه چون گذر کرد شاه****معنبر شد از گرد او صیدگاه
هر آهو که با داغ او زاده بود****زنافه کشی نافش افتاده بود
گوزنی کزو روی بر خاک داشت****به چشمش جهان چشم تریاک داشت
جهانجوی می‌شد چو غرنده شیر****جهنده هژبری شکاری به زیر
شکار افکنان در بیابان چین****بپرداخت از گور و آهو زمین
حریر زمین زیر سم ستور****شده گور چشم از بسی چشم گور
به مقراضهٔ تیر پهلو شکاف****بسی آهو افکنده با نافهٔ ناف
ادیم گوزنان سرین تا بسر****ز پیکان زر گشته چون کان زر
کمان شهنشه کمین ساخته****گوزنی به هر تیری انداخته
به نقاشی نوک تیر خدنگ****تهی کرده صحرای چین را ز رنگ
به نخجیر کرد در آن صیدگاه****یکی روز تا شب بسر برد راه
چو ترک حصاری ز کار اوفتاد****عروس جهان در حصار اوفتاد
زسودای او شب چو هندو زنی****شده جو زنان گرد هر برزنی
شهنشه فرود آمد از بارگی****همان لشگرش نیز یکبارگی
به تدبیر آسایش آورد رای****نجنبید تا روز مرغی ز جای
چو خاتون یغما به خلخال زر****زخرگاه خلخ برآورد سر
جهانی چو هندو به دود افکنی****چو یغما و خلخ شد از روشنی
زکوس شهنشه برآمد خروش****به یغما و خلخ در افتاد جوش
شه عالم آهنج گیتی نورد****در آن خاک یکماه کرد آبخورد
طویله زدند آخر انگیختند****به سبز آخران برعلف ریختند
خبر شد به خاقان که صحرا و کوه****شد از نعل پولاد پوشان ستوه
درآمد یکی سیل از ایران زمین****که نه چین گذارد نه خاقان چین
شتابنده سیلی که برکوه و دشت****زطوفان پیشینه خواهد گذشت
تگرگش زمین را ثریا کند****هلاک نهنگان دریا کند
سیاه اژدهائی که در هیچ بوم****نیامد چو او تند شیری ز روم
حبش داغ بر روی فرمان اوست****سیه پوشی زنگ از افغان اوست
به دارا رسانید تاراج را****ز شاهان هندو ستد تاج را
چو فارغ شد از غارت فوریان****کمر بست بر کین فغفوریان
گر آن ژرف دریا درآید ز جای****ندارد دران داوری کوه پای
بترسید خاقان و زد رای ترس****که بود از چنان دشمنی جای ترس
به هر مرزبان خطی از خان نبشت****که در مرز ما خاک با خون سرشت
ز شاه خطا تا به خان ختن****فرستاد و ترتیب کرد انجمن
سپاه سپنجاب و فرغانه را****دگر مرزداران فرزانه را
ز خرخیز و از چاچ و از کاشغر****بسی پهلوان خواند زرین کمر
چو عقد سپه برهم آموده شد****دل خان خانان برآسوده شد
به کوه رونده درآورد پای****چو پولاد کوهی روان شد ز جای
دو منزل کم و بیش نزدیک شاه****طویله فرو بست و زد بارگاه
شب و روز پرسیدی از شهریار****که با او چه شب بازی آرد به کار
نهان رفته جاسوس را باز جست****که تا حال او بازگوید درست
خبر دادش آن مرد پنهان پژوه****که شاهیست با شوکت و با شکوه
دها و دهش دارد و مردمی****فرشته است در صورت آدمی
خردمند و آهسته و تیزهوش****به خلوت سخنگو به زحمت خموش
به سنگ و سکونت برآرد نفس****نکوشد به تعجیل در خون کس
ستم را زبان عدل را سود ازو****خدا راضی و خلق خشنود ازو
نیارد زکس جز به نیکی به یاد****نگردد به اندوه کس نیز شاد
ندیدم کسی کو بر او دست برد****نه مردانه‌ای کو ز بیمش نمرد
مگر تیرش از جعبه آرشست****که از نوک او خاره با خارشست
چو شمشیر گیرد بود چون درخش****چو می بر کف آرد شود گنج بخش
چو نقد سخن در عیار آورد****همه مغز حکمت به کار آورد
سخن نشنود کان نباشد درست****نگیرد پذیرفتهٔ خویش سست
به هر جایگه رونق‌انگیز کار****بجز در شبستان و جز در شکار
به نخجیر کردن ندارد درنگ****شکیبا بود چون رسد وقت جنگ
جهان ایمن از دانش و داد او****ملک بر ملک زاد بر زاد او
به میدان سر شهسواران بود****به مستی به از هوشیاران بود
چو خندد خیالی غریب آیدش****چو طیبت کند بوی طیب آیدش
فراوان شکیبست و اندک سخن****گه راستی راست چون سرو بن
سیاست کند چون شود کینه‌ور****ببخشاید آنگه که یابد ظفر
لبش در سخن موج طوفان زند****همه رای با فیلسوفان زند
به تدبیر پیران کند کارها****جوانان برد سوی پیگارها
پناهد به ایزد به بیگاه و گاه****نیفتد به بد مرد ایزد پناه
چو در زین کشد سرو آزاد را****بر اسبی که پیل افکند باد را
هم آورد او گر بود زنده پیل****کم از قطره باشد بر رود نیل
مبادا که اسبش حروفی کند****که از چرم شیر اسب خونی کند
پس و پیش چنبر جهاند چو مار****چب و راست آتش زند چون شرار
ملوکی کز افسر نشان داشتند****جهان را به لشگر کشان داشتند
جز او نیست در لشگرش تیغزن****زهی لشگر آرای لشگر شکن
نیندیشد از هیچ خونخواره‌ای****مگر کز ضعیفی و بیچاره‌ای
فراخ افکند بارگه را بساط****به اندازه خندد چو یابد نشاط
نبیند ز تعظیم خود در کسی****چو بیند نوازش نماید بسی
خزینه است بخشیدن گوهرش****طویله بود دادن استرش
به خواهندگان گر کسی زر دهد****به جای زر او شهر و کشور دهد
مرادی که آرد دلش در شمار****دهد روزگارش به کم روزگار
چو خاقان خبر یافت زان بخردی****شکوهید از آن فره ایزدی
به آزرم خسرو دلش نرم شد****بسیچش به دیدار او گرم شد
بر اندیشهٔ جنگ بر بست راه****بهانه طلب کرد بر صلح شاه
به شاه جهان قصه برداشتند****که ترکان چین رایت افراشتند
شهنشه مثل زد که نخجیر خام****به پای خود آن به که آید به دام
اگر با من او هم‌نبردی کند****نه مردی که آزاد مردی کند
مراد شما را سبک راه کرد****به ما بر ره دور کوتاه کرد
چنان آرمش چین در ابروی تنگ****که در چین بگرید بر او خاره سنگ
سپیده دمان کز سپهر کبود****رسانید خورشید شه را درود
دبیر عطارد منش را نشاند****که بر مشتری زهره داند فشاند
یکی نامه درخواست آراسته****فروزان‌تر از ماه ناکاسته
سخن ساخته در گزارش دو نیم****یکی نیمه ز امید ودیگر ز بیم
دبیر قلمزن قلم برگرفت****نخستین سخن ز افزین درگرفت
جهان آفریننده را کرد یاد****که بی یاد او آفرینش مباد
خدائی که امید و آرام ازوست****دل مرد جوینده را کام ازوست
به بیچارگی چارهٔ کار ما****درآب و در آتش نگهدار ما
چو بخشش کند ره نماید به گنج****چو بخشایش آرد رهاند ز رنج
جهان را نبود از بنه هیچ ساز****بفرمان او نقش بست این طراز
گزیده کسی کو به فرمان اوست****بر او آفرین کافرین خوان اوست
چو کلک از سر نامه پرداختند****سخن بر زبان شه انداختند
که این نامه ز اسکندر چیره دست****به خاقان که بادا سکندر پرست
به فرمان دارای چرخ کبود****ز ما باد بر جان خاقان درود
چنان داند آن خسرو داد بخش****که چون ما درین بوم راندیم رخش
نه بر جنگ از ایران زمین آمدیم****به مهمان خاقان چین آمدیم
بدان دل که از راه فرمانبری****کند میهمان را پرستشگری
به شهر شما گر بلند آفتاب****ز مشرق کند سوی مغرب شتاب
من آن آفتابم که اینک ز راه****زمغرب به مشرق کشیدم سپاه
سیه تا سپیدی گرفتم به تیغ****بدادم به خواهندگان بی‌دریغ
ز حد حبش عزم چین ساختم****زمغرب به مشرق زمین تاختم
ز پایینگه آفتاب بلند****سوی جلوه گاهش رساندم سمند
به هندوستان کاشتم مشک بید****بکارم به چین یاسمین سپید
اگر ترسی از پیچ دوران من****مپیچان سر از خط فرمان من
وگر پیچی از امر من رای و هوش****بپیچاندت چرخ گردنده گوش
به جائی میاور که این تند شیر****به نخجیر گوران دراید دلیر
بگردان پی شیر ازین بوستان****مده پیل را یاد هندوستان
بلا بر سر خود فرود آورند****که بر یاد مستان سرود آورند
ببین تا ز شمشیر من روز جنگ****چه دریای خون شد به صحرای زنگ
چگونه ز دارا نشاندم غرور****چه کردم بجای فرومایه فور
دگر خسروان را به نیروی بخت****به سر چون درآوردم از تاج و تخت
گر ایدون که آید فریدون به من****گرفتار گردد همیدون به من
به هر مرز و بومی که من تاختم****ز بیگانه آن خانه پرداختم
کسی گو مرا نیکخواهی نمود****ز من هیچ بدخواهی او را نبود
چو دادم کسی را به خود زینهار****نگشتم بر آن گفته زنهار خوار
زبانم چو بر عهد شد رهنمون****نبردم سر از عهد و پیمان برون
به یغما و چین زان نیارم نشست****که یغمائی و چینی آرم به دست
مرا خود بسی در دریائیست****غلامان چینی و یغمائیست
به زیر آمدن ز آسمان بر زمین****بسی بهتر از ملک ایران به چین
چه داری تو ای ترک چین در دماغ****که بر باد صرصر کشانی چراغ
به جای فرستادن نزل و گنج****چرا با هزبران شدی کینه سنج
فرود آمدن چیست بر طرف راه****چو سد سکندر کشیدن سپاه
اگر قصد پیکار ما ساختی****بخوری بر آتش برانداختی
وگر پیش اقبال باز آمدی****کجا عذر اگر عذر ساز آمدی
خبر ده مرا تا بدانم شمار****که در سلهٔ مارست یا مهرهٔ مار
سپاه از صبوری به جوش آمدند****ز تقصیر من در خروش آمدند
هزبرانم آهوی چین دیده‌اند****کم آهوی فربه چنین دیده‌اند
بریدند زنجیر شیران من****دلیرند بر خون دلیران من
پرتیر و منقار پیکان تیز****کنند از شغب جعبه را ریز ریز
سنان چشم در راه این دشمسنت****گر آنجا منی گر ز من صد منست
غلامان ترکم چو گیرند شست****ز تیری رسد لشگری را شکست
اگر خسرو شست میران بود****هم آماج این شست گیران بود
چو بر دودهٔ دود من برگذشت****اگر نقش چین بود شد دود دشت
ز پیوند آزرم چون بگذرم****مباد آبم ار با کس آبی خورم
سنانم چنان اژدها را خورد****که طوفان آتش گیا را خورد
چو تیرم گذر بر دلیران کند****نشانه ز پهلوی شیران کند
گرم ژرف دریا بود هم نبرد****ز دریا برآرم بر شمشیر گرد
وگر کوه باشد بجوشانمش****به زنگار آهن بپوشانمش
بهم پنجهٔ پیل را بشکنم****شه پیلتن بلکه پیل افکنم
سرین خوردن گور و پشت گوزن****ندارد بر شیر درنده وزن
چو شاهین بحری درآید به کار****دهد ماهیان را ز مرغان شکار
شما ماهیانید بی پا و چنگ****مرا اژدها در دهن چو نهنگ
سگان نیز کان استخوان می‌خورند****به دندان چون تیغ نان می‌خورند
به هر جا که نیروی من پی فشرد****مرا بود پیروزی و دستبرد
چو کین آوری کین باستانی کنم****شوی مهربان مهربانی کنم
اگر گوهرت باید و گر نهنگ****ز دریای من هر دو آید به چنگ
ندیدی مگر تیغم انگیخته****نهنگی و گوهر بر او ریخته
من آن گنج و آن اژدها پیکرم****که زهر است و پازهر در ساغرم
به نزد تو از گنج و از اژدها****خبر ده به من تا چه آرد بها
گر آیی تنت در پرند آورم****وگر نی سرت زیر بند آورم
درشتی و نرمی نمودم تو را****بدین هر دو قول آزمودم تو را
اگر پای خاکی کنی بر درم****چو خورشید بر خاک چین بگذرم
و گر نی دراندازم از راه کین****همه خاک چین را به دریای چین
چو نامه بخوانی نسازی درنگ****نمائی به من صورت صلح و جنگ
تغافل نسازی که سیلاب نیز****به جوشست در ابر سیلاب ریز
زبان دان یکی مرد مردم شناس****طلب کرد کز کس ندارد هراس
فرستاد تا نامهٔ نغز برد****به مهر سکندر به خاقان سپرد
چو خاقان فرو خواند عنوان شاه****فرو خواست افتادن از اوج گاه
از آن هیبتش در دل آمد هراس****که زیرک منش بود و زیرک شناس
دو پیکر خیالی بر او بست راه****که بر شه زنم یا شوم نزد شاه
دو رنگی در اندیشه تاب آورد****سر چاره گر زیر خواب آورد

بخش ۴۳ - سگالش خاقان در پاسخ اسکندر

بیا ساقی آن بادهٔ چون گلاب****بر افشان به من تا درآیم ز خواب
گلابی که آب جگرها به دوست****دوای همه درد سرها به دوست
رقیب مناخیز و در پیش کن****تو شو نیز و اندیشهٔ خویش کن
ز تشویق خاطر جدا کن مرا****به اندیشهٔ خود رها کن مرا
ندارم سر گفتگوی کسی****مرا گفتگو هست با خود بسی
گرآید خریداری از دوردست****که با کان گوهر شود هم نشست
تماشای گنج نظامی کند****به بزم سخن شادکامی کند
بگو خواجهٔ خانه در خانه نیست****وگر هست محتاج بیگانه نیست
خطا گفتم ای پی خجسته رقیب****که شد دشمنی با غریبان غریب
در ما به روی کسی در مبند****که در بستن در بود ناپسند
چو ما را سخن نام دریا نهاد****در ما چو دریا بباید گشاد
در خانه بگشای و آبی بزن****چو مه خیمه‌ای در خرابی بزن
رها کن که آیند جویندگان****ببینند در شاه گویندگان
که فردا چو رخ در نقاب آورم****ز گیله به گیلان شتاب آورم
بسا کس که آید خریدار من****نیابد رهی سوی دیدار من
مگر نقشی از کلک صورتگری****نگارنده بینند بر دفتری
سخن بین کزو دور چون مانده‌ام****کجا بودم ادهم کجا رانده‌ام
گزارندهٔ گنج آراسته****جواهر چنین داد از آن خواسته
که چون وارث ملک افراسیاب****سر از چین برآورد چون آفتاب
خبر یافت کامد بدان مرز و بوم****دمنده چنان اژدهائی ز روم
همان نامهٔ شاه بر خوانده بود****در آن کار حیران فرو مانده بود
به اندیشهٔ پاک و رای درست****سررشتهٔ کار خود باز جست
نخستین چنان دید رایش صواب****که میثاق شه را نویسد جواب
بفرمود تا کاغذ و کلک و ساز****نویسندهٔ چینی آرد فراز
جوابی نویسد سزاوار شاه****سخن را در او پایه دارد نگاه
ز ناف قلم دست چابک دبیر****پراکند مشک سیه بر حریر
سخنهای پروردهٔ دلفریب****که در مغز مردم نماید شکیب
خطابی که امیدواری دهد****عتابی که بر صلح یاری دهد
فسونی که بندد ره جنگ را****فریبی که نرمی دهد سنگ را
زبان بندهائی چو پیکان تیز****دری در تواضع دری در ستیز
طراز سر نامه بود از نخست****به نامی کزو نامها شد درست
خداوند بی یار و یار همه****به خود زنده و زنده‌دار همه
جهان آفرین ایزد کارساز****توانا کن ناتوانا نواز
علم برکش روشنان سپهر****قلم در کش دیو تاریک چهر
روش بخش پرگار جنبش پذیر****سکونت ده نقطهٔ جای گیر
پدید آور هر چه آمد پدید****رسانندهٔ هر چه خواهد رسید
ز گویا و خاموش و هشیار و مست****کسی بر اسرار او نیست دست
به جز بندگی ناید از هیچکس****خداوندی مطلق اوراست بس
بس از آفرین جهان آفرین****کزو شد پدید آسمان و زمین
سخن رانده در پوزش شهریار****که باد آفرین بر تو از کردگار
ز هر شاه کامد جهانرا پدید****بدست تو داد آفرینش کلید
ز دریا به دریا تو گردی نشست****بر ایران و توران تو را بود دست
ز پرگار مغرب چو پرداختی****علم بر خط مشرق انداختی
گرفتی جهان جمله بالا و زیر****هنوزت نشد دل ز پیگار سیر
عنان بازکش کاژدها بر رهست****فسانه دراز است و شب کوتهست
سکندر توئی شاه ایران و روم****منم کار فرمای این مرز و بوم
تو را هست چون من بسی سفته گوش****یکی دیگرم من به تندی مکوش
من و تو ز خاکیم و خاک از زمی****همان به که خاکی بود آدمی
همه سروری تا به خاکست و بس****کسی نیست در خاک بهتر ز کس
چو قطره به دریا درانداختند****دگر قطره زو باز نشناختند
حضور تو در صوب این سنگلاخ****دیار مرا نعمتی شد فراخ
بهر نعمتی مرد ایزد شناس****فزونتر کند نزد ایزد سپاس
چو ایزد به من نعمتی بر فزود****سپاس ایزدم چون نباید نمود
کنم تا زیم شکر ایزد بسیچ****کزین به ندارد خردمند هیچ
شنیدم ز چندین خداوند راز****که هر جا که آری تو لشگر فراز
فرستی تنی چند از اهل روم****به بازارگانی بدان مرز و بوم
بدان تا خرند آنچه یابند خورد****طعامی که پیش آید از گرم و سرد
بسوزند و ریزند یکسر به چاه****ندارند تعظیم نعمت نگاه
ذخیره چو زان شهر گردد تهی****تو چون اژدها سر بدانجا نهی
ستانی ز بی برگی آن بوم را****چو آتش که عاجز کند موم را
من از بهر آن آمدم پیشباز****که گردانم از شهر خود این نیاز
اگر چه به زرق و فسون ساختن****نشاید ز چین توشه پرداختن
ولیک آشتی ز پرخاش و جنگ****که این داغ و درد آرد آن آب و رنگ
مکن کشتهٔ چینیان را خراب****که افتد تو را نیز کشتی در آب
قوی دل مشو گرچه دستت قویست****که حکم خدا برتر از خسرویست
خردمند را نیست کز راه تیز****کند با خداوند قوت ستیز
به کار آمده عالمی چون خرد****به حکم تو هر کاری از نیک و بد
کسی کو کسی را نیاید به کار****شمارنده زو برنگیرد شمار
به اصل از جهان پادشاهی تراست****که فرمان و فر الهی تراست
همه چیز را اصل باید نخست****که باشد خلل در بناهای سست
زر از نقره کردن عقیق از بلور****رسانیدن میوه باشد به زور
کند هر کسی سیب را خانه رس****ولی خوش نباشد به دندان کس
تو را ایزد از بهر عدل آفرید****ستم ناید از شاه عادل پدید
ستمکارگان را مکن یاوری****که پرسند روزیت ازین داوری
نکو رای چون رای را بد کند****خرابی در آبادی خود کند
چو گردد جهان گاه گاه از نورد****به گرمای گرم و به سرمای سرد
در آن گرم و سردی سلامت مجوی****که گرداند از عادت خویش روی
چنان به که هر فصلی از فصل سال****به خاصیت خود نماید خصال
ربیع از ربیعی نماید سرشت****تموز از تموز آورد سرنبشت
هر آنچ او بگردد ز تدبیر کار****بگردد بر او گردش روز گار
سکندر به انصاف نام آورست****وگرنی ز ما هر یک اسکندرست
مپندار کز من نیاید نبرد****برارم به یک جنبش از کوه گرد
چو بر پشت پیلان نهم تخت عاج****ز هندوستان آورندم خراج
هژبر ژیان را درآرم به زیر****زنم طاق خر پشته بر پشت شیر
ولیکن به شاهی و نام آوری****نیم با تو در جستن داوری
گر از بهر آن کردی این ترکتاز****که چون بندگان پیشت آرم نماز
به درگاه تو سر نهم بر زمین****نه من جملهٔ کشور خدایان چین
بهر آرزو کاوری در قیاس****به فرمان پذیری پذیرم سپاس
در این داوری هیچ بیغاره نیست****ز مهمان پرستی مرا چاره نیست
جوابی چنین خوب و خاطر نواز****به قاصد سپردند تا برد باز
چو بر خواند پاسخ شه شیر زور****شکیبنده‌تر شد به نخجیر گور
سپهدار چین از شبیخون شاه****نبود ایمن از شام تا صبحگاه
به روزی که از روزها آفتاب****بهی جلوه‌تر بود بر خاک و آب
سپهدار چین از سر هوش و رای****سگالشگری کرد با رهنمای
جهاندیده‌ای بود دستور او****جهان روشن از رای پر نور او
حسابی که خاقان برانداختی****به فرمان او کار او ساختی
دران کار از آن کاردان رای جست****که درکارها داشت رای درست
که چون دارم این داوری را بسیچ****چگونه دهم چرخ را چرخ پیچ
چو مهره برآمایم از مهر و کین****بدین چین که آمد به ابروی چین
اگر حرب سازم مخالف قویست****به تارک برش تاج کیخسرویست
وگر در ستیزش مدارا کنم****زبونی به خلق آشکارا کنم
ندانم که مقصود این شهریار****چه بود از گذر کردن این دیار
به خاقان چین گفت فرخ وزیر****که هست از نصیحت تو را ناگزیر
براندیشم از تندی رای تو****که تندی شود کارفرمای تو
به گنج و به لشگر غرور آیدت****زبون گشتن از کار دور آیدت
جهانداری آمد چنین زورمند****در دوستی را بر او در مبند
به هر جا که آمد ولایت گرفت****نشاید در این کار ماندن شگفت
چه پنداشتی کار بازیست این****همه نکته کار سازیست این
بدینگونه کاری خدائی بود****خصومت خدای آزمائی بود
نشاید زدن تیغ با آفتاب****نه البرز را کرد شاید خراب
پذیره شو ارنی سپهر بلند****به دولت گزایان درآرد گزند
نه اقبال را شاید انداختن****نه با مقبلان دشمنی ساختن
میاویز در مقبل نیکبخت****که افکندن مقبلانست سخت
چو مقبل کمر بست پیش آر کفش****طپانچه نشاید زدن با درفش
به یک ماه کم و بیش با او بساز****که بیگانه این‌جا نماند دراز
مزن سنگ بر آبگینه نخست****که چون بشکند دیر گردد درست
درستی بود زخمها را ز خون****ولی زخمگه موی نارد برون
در آن کوش کین اژدهای سیاه****به آزرم یابد درین بوم راه
به چینی بر آن روز نفرین رسید****که این اژدها بر در چین رسید
مپندار کز گنبد لاجورد****رسد جامه‌ای بی کبودی به مرد
نوای جهان خارج آهنگیست****خلل در بریشم نه در چنگیست
درین پرده گر سازگاری کنی****هماهنگ را به که یاری کنی
طرفدار چین چون در آن داوری****به کوشش ندید از فلک یاوری
از آن کارها کاختیار آمدش****پرستشگری در شمار آمدش
بر آن عزم شد کاورد سر به راه****به رسم رسولان شود نزد شاه
ببیند جهانداری شاه را****همان سرفرازان درگاه را
سحرگه که زورق کش آفتاب****ز ساحل برافکند زورق بر آب
سپهدار چین شهریار ختن****رسولی براراست از خویشتن
به لشگرگه شاه عالم شتافت****بدانگونه کان راز کس درنیافت
چو آمد به درگاه شاهنشهی****از آن آمدن یافت شاه آگهی
که خاقان رسولی فرستاده چست****به دیدن مبارک به گفتن درست
بفرمود خسرو که بارش دهند****به جای رسولان قرارش دهند
درآمد پیام آور سرفراز****پرستش کنان برد شه را نماز
بفرمود شه تا نشیند ز پای****سخنهای فرموده آرد بجای
به فرمان شاه آن سخنگوی مرد****نشست و نشاننده را سجده کرد
زمانی شد و دیده برهم نزد****به نیک و بد خویشتن دم نزد
ز پرگار آن حلقه مدهوش ماند****در آن حلقه چون نقطه خاموش ماند
اشارت چنان آمد از شهریار****که پیغامی ار نیک داری بیار
مه روی پوشیده در زیر میغ****به گوهر زبانی در آمد چو تیغ
کز آمد شد شاه ایران و روم****برومند بادا همه مرز و بوم
ز چین تا دگر باره اقصای چین****به فرمان او باد یکسر زمین
جهان بی دربارگاهش مباد****سریر جهان بی پناهش مباد
نهفته سخنهاست دربار من****کز آن در هراسست گفتار من
فرستندهٔ من چنان دید رای****که خالی کند شه ز بیگانه جای
نباشد کس از خاصگان پیش او****جز او کافرین باد بر کیش او
اگر یک تن آنجا بود در نهفت****نباید تو را راز پوشیده گفت
شه از خلوتی آنچنان خواستن****شکوهید در خلوت آراستن
بفرمود کز زر یکی پای بند****نهادند بر پای سرو بلند
همان ساعدش را به زرین کمر****کشیدند در زیر نخجیر زر
سرای آنگه از خلق پرداختند****همان خاصگان سوی در تاختند
ملک ماند خالی در آن جای خویش****نهاده یکی تیغ الماس پیش
فرستاده را گفت خالیست جای****نهفته سخن را گره بر گشای
به فرمان شه مرد پوشیده راز****ز راز نهفته گره کرد باز
چو برقع ز روی سخن برفکند****سرآغاز آن از دعا درفکند
که تا سبزه روینده باشد به باغ****گل سرخ تابد چو روشن چراغ
رخت باد چون گل برافروخته****جهان از تو سرسبزی آموخته
نگین فلک زیر نام تو باد****همه کار دولت به کام تو باد
برآنم که گربنده را شهریار****شناسد نیایش نباید به کار
گر از راز پوشیده آگاه نیست****به از راستی پیش او راه نیست
من آن قاصد خود فرستاده‌ام****کزان پیش کافکندی افتاده‌ام
منم شاه خاقان سپهدار چین****که در خدمت شاه بوسم زمین
سکندر ز گستاخی کار او****پسندیده نشمرد بازار او
به تندی بر او بانگ برزد درشت****که پیدا بود روی دیبا ز پشت
شناسم من از باز گنجشک را****همان از جگر نافهٔ مشک را
ولیکن نگهدارم آزرم و آب****ز پوشیدگان برندارم نقاب
چه گستاخ روئی بر آن داشتت****که در پرده پوشیده نگذاشتت
چه بی هیبتی دیدی از شاه روم****که پولاد را نرم دانی چو موم
نترسیدی از زور بازوی من****که خاک افکنی در ترازوی من
گوزن جوان گر چه باشد دلیر****عنان به که برتابد از راه شیر
جوابش چنین داد خاقان چین****که‌ای درخور صد هزار آفرین
بدین بارگه زان گرفتم پناه****که بی زینهاری ندیدم ز شاه
چو من ناگرفته درآیم ز در****نبرد مرا هیچ بدخواه سر
سیه شیر چندان بود کینه ساز****که از دور دندان نماید گراز
چو دندان کنان گردن آرد به زیر****ز گردن کند خون او تند شیر
ز من چو دل شاه رنجور نیست****جوانمردی شیر ازو دور نیست
مرا بیم شمشیر چندان بود****که شمشیر من تیز دندان بود
چو من با سکندر ندارم ستیز****کجا دارم اندیشهٔ تیغ تیز
دگر کان خیانت نکردم نخست****که بر من گرفتاری آید درست
تو آورده‌ای سوی من تاختن****مرا با تو کفرست کین ساختن
خصومتگری برگرفتم ز راه****بدین اعتماد آمدم نزد شاه
چو من مهربانی نمایم بسی****نبرد سر مهربانان کسی
وگر نیز کردم گناهی بزرگ****غریبی بود عذرخواهی بزرگ
نوازنده‌تر زان شد انصاف شاه****که رحمت کند خاصه بر بی گناه
پناهنده را سر نیارد به بند****ز زنهاریان دور دارد گزند
اگر من بدین بارگاه آمدم****به دستوری عدل شاه آمدم
که شاه جهان دادگر داورست****خدایش بهر کار از آن یاورست
از آن چرب گفتار شیرین زبان****گره بر گشاد از دل مرزبان
بدو گفت نیک آمدی شاد باش****چو بخت از گرفتاری آزاد باش
حساب تو زین آمدن بر چه بود****چو گستاخی آمد بباید نمود
پناهنده گفت ای پناه جهان****ندارم ز تو حاجت خود نهان
بدان آمدم سوی درگاه تو****که بینم رضای تو و راه تو
کزین آمدن شاه را کام چیست****در این جنبش آغاز و انجام چیست
گرم دسترس باشد از روزگار****کنم بر غرض شاه را کامگار
گر آن کام نگشاید از دست من****همان تیر دور افتد از شست من
زمین را ببوسم به خواهشگری****مگر دور گردد شه از داروی
چو من جان ندارم ز خسرو دریغ****چه باید زدن چنگ در تیر و تیغ
گهر چون به آسانی آید به چنگ****به سختی چه باید تراشید سنگ
مرادی که در صلح گردد تمام****چه باید سوی جنگ دادن لگام
اگر تخت چین خواهی و تاج تور****ز فرمانبری نیست این بنده دور
وگر بگذری از محابای من****نبخشی به من جای آبای من
پذیرندهٔ مهر نامت شوم****درم ناخریده غلامت شوم
زیانی ندارد که در ملک شاه****زیاده شود بندهٔ نیکخواه
به چین در قبا بستهٔ کین مباش****قبای تو را گو یکی چین مباش
ز جعد غلامان کشور بها****بهل بر چو من بندهٔ چینی رها
گرفتار چین کی بود روی ماه****ز چین دور به طاق ابروی شاه
شهنشاه گفت ای پسندیده رای****سخنها که پرسیدی آرم به جای
سپه زان کشیدم به اقصای چین****که آرم به کف ملک توران زمین
بداندیش را سر درآرم به خاک****کنم گیتی از کیش بیگانه پاک
به فرمان پذیری به هر کشوری****نشانم جداگانه فرمانبری
چو تو بی شبیخون شمشیر من****نهادی به تسلیم سر زیر من
سرت را سریر بلندی دهم****ز تاج خودت بهره‌مند دهم
نه تاج از تو خواهم نه کشور نه تخت****نگیرم در این کارها بر تو سخت
ولیکن به شرطی که از ملک خویش****کشی هفت ساله مرا دخل بیش
چو آری به من عبرهٔ هفت سال****دگر عبره‌ها بر تو باشد حلال
نیوشنده فرهنگ را ساز داد****جوابی پسندیده‌تر باز داد
که چون خواهد از من خداوند تاج****به عمری چنین هفت ساله خراج
چنان به که پاداش مالم دهد****خط عمر تا هفت سالم دهد
جهانجوی را پاسخ نغز او****پسند آمد و گرم شد مغز او
بدو گفت شش ساله دخل دیار****به پامزد تو دادم ای هوشیار
چو دیدم تو را زیرک و هوشمند****به یکساله دخل از تو کردم پسند
چو سالار ترکان ز سالار دهر****بدان خرمی گشت پیروز بهر
به نوک مژه خاک درگاه رفت****پس از رفتن خاک با شاه گفت
که شه گر چه گفتار خود را بجای****بیارد که نیروش باد از خدای
مرا با چنین زینهاری نخست****خطی باید از دست خسرو درست
که چون من کشم دخل یکساله پیش****شهم برنینگیزد از جای خویش
به تعویذ بازو کنم خط شاه****ز بهر سر خویش دارم نگاه
دهم خط به خون نیز من شاه را****که جز بر وفا نسپرم راه را
برین عهدشان رفت پیمان بسی****که در بیوفائی نکوشد کسی
نجویند کین تازه دارند مهر****مگر کز روش بازماند سپهر
بفرمود شه تا رقیبان بار****کنند آن فرو بسته را رستگار
ز بند زرش پایهٔ برتر نهند****به تارک برش تاج گوهر نهند
چو شد کار خاقان ز قیصر بساز****به لشگرگه خویش برگشت باز
چو سلطان شب چتر بر سر گرفت****سواد جهان رنگ عنبر گرفت
ستاره چنان گنجی از زر فشاند****که مهد زمین گاو بر گنج راند
سکندر منش کرد بر باده تیز****ز می‌کرد یاقوت را جرعه ریز
نشست از گه شام تا صبحدم****روان کرد بر یاد جم جام جم
خسک ریخته بر گذر خواب را****فراموش کرده تک و تاب را
دل از کار دشمن شده بی‌هراس****نه بازار لشگر نه آوای پاس
صبوحی ملوکانه تا صبح راند****همی داشت شب زنده تا شب نماند
چو یاقوت ناسفته را چرخ سفت****جهان گشت با تاج یاقوت جفت
درآمد ز در دیدبانی پگاه****که غافل چرا گشت یکباره شاه
رسید اینک از دور خاقان چین****بدانسان که لرزد به زیرش زمین
جهان در جهان لشگر آراسته****ز بوق و دهل بانگ برخاسته
ز بس پای پیلان که آزرده راه****شده گرد بر روی خورشید و ماه
سپاهی که گر باز جوید بسی****نبیند به یکجای چندان کسی
همه آلت جنگ برداشته****چو دریائی از آهن انباشته
نشسته ملک بر یکی زنده پیل****ز ما تا بدو نیست بیش از دو میل
چو زین شعبده یافت شاه آگهی****فرود آمد از تخت شاهنشهی
نشست از بر بارهٔ ره نورد****برآراست لشگر به رسم نبرد
به پرخاش خاقان کمر بست چست****که نشمرد پیمان او را درست
بفرمود تا کوس روئین زدند****به ابرو دراز چینیان چین زنند
برآراست لشگر چو کوه بلند****به شمشیر و گرز و کمان و کمند
سر آهنگ تا ساقه از تیر و تیغ****برآورد کوهی ز دریا به میغ
چو خاقان خبر یافت از کار او****که آمد سکندر به پیکار او
برون آمد از موکب قلبگاه****به آواز گفتا کدامست شاه
بگوئید کارد عنان سوی من****ندارد نهان روی از روی من
سکندر چو آواز چینی شنید****قبای کژآگن به چین درکشید
برون راند پیل افکن خویش را****رخ افکند پیل بداندیش را
به نفرین ترکان زبان برگشاد****که بی فتنه ترکی ز مادر نزاد
ز چینی بجز چین ابرو مخواه****ندارند پیمان مردم نگاه
سخن راست گفتند پیشینیان****که عهد و وفا نیست در چینیان
همه تنگ چشمی پسندیده‌اند****فراخی به چشم کسان دیده‌اند
وگر نه پس از آنچنان آشتی****ره خشمناکی چه برداشتی
در آن دوستی جستن اول چه بود****وزین دشمنی کردن آخر چه سود
مرا دل یکی بود و پیمان یکی****درستی فراوان و قول اندکی
خبر نی که مهر شما کین بود****دل ترک چین پر خم و چین بود
اگر ترک چینی وفا داشتی****جهان زیر چین قبا داشتی
مرا بسته عهد کردی چو دیو****به بدعهدی اکنون برآری غریو
اگر کوه پولاد شد پیکرت****وگر خیل یاجوج شد لشگرت
نجنبد ز یاجوج پولاد خای****سکندر چو سد سکندر ز جای
تذروی که بر وی سرآید زمان****به نخجیر شاهینش آید گمان
ملخ چون پرسرخ را ساز داد****به گنجشک خطی به خون باز داد
اگر سر گرائی ربایم کلاه****وگر پوزش آری پذیرم گناه
مرا زیت و زنبوره در کیش هست****چو زنبور هم نوش و هم نیش هست
سپهدار چین گفت کای شهریار****نپیچیده‌ام گردن از زینهار
همان نیکخواهم که بودم نخست****به سوگند محکم به پیمان درست
چو گشتم پذیرای فرمان تو****نبندم کمر جز به پیمان تو
از این جنبش آن بود مقصود من****که خوشبو کنی مجمر از عود من
بدانی که من با چنین دستگاه****که بر چرخ انجم کشیدم سپاه
نباشم چنین عاجز و روز کور****که برگردم از جنگ بی دست زور
بدین ساز و لشگر که بینی چو کوه****ز جوشنده دریا نیایم ستوه
ولیکن تو را بخت یاریگرست****زمینت رهی آسمان چاکرست
ستیزندگی با خداوند بخت****ستیزنده را سر برد بر درخت
تو را آسمان می‌کند یاوری****مرا نیست با آسمان داوری
چو گفت این فرود آمد از پشت پیل****سوی مصر شه رفت چون رود نیل
چو شد دید کان خسرو عذر ساز****پیاده به نزدیک او شد فراز
به هرا یکی مرکبش درکشید****ز سر تا کفل زیر زر ناپدید
چو بر بارگی کامرانیش داد****به هم پهلوی پهلوانیش داد
جز آتش دگر داد بسیار چیز****رها کرد آن دخل یکساله نیز
چو شد شاه را خان خانان رهی****خصومت شد از خاندانها تهی
دو لشگر یکی شد در آن پهن جای****دو لشگر شکن را یکی گشت رای
سلاح از تن و خوی ز رخ ریختند****به داد و ستد درهم آمیختند
سپهدار چین هر دم از چین دیار****فرستاد نزلی بر شهریار
که درگه نشینان شه را تمام****کفایت شد آن نزل در صبح و شام
به هم بود رود و می و جامشان****همان نزد یکدیگر آرامشان
چو از می‌به نخچیر پرداختند****به یک جای نحچیر می‌ساختند
نخوردند بی یکدگر باده‌ای****به آزادی از خود هر آزاده‌ای

بخش ۴۴ - مناظرهٔ نقاشان رومی و چینی

بیا ساقی آن می‌که جان پرورست****به من ده که چون جان مرا درخورست
مگر نو گند عمر پژمرده را****به جوش آرد این خون افسرده را
یکی روز خرم‌تر از نوبهار****گزیده‌ترین روزی از روزگار
به مهمان شه بود خاقان چین****دو خورشید با یکدیگر همنشین
ز روم و ز ایران و از چین و زنگ****سماطین صفها برآورده تنگ
به می چهرهٔ مجلس آراسته****ز روی جهان گرد برخاسته
دران خرمیهای با ناز و نوش****رسیده ز لب موج گوهر به گوش
سخن می‌شد از کار کارآگهان****که زیرک‌ترین کیستند از جهان
زمین خیز هر کشور از دهر چیست****به هر کشور از پیشه‌ها بهر چیست
یکی گفت نیرنگ و افسونگری****ز هندوستان خیزد ار بنگری
یکی گفت بر مردم شور بخت****ز بابل رسد جادوئیهای سخت
یکی گفت کاید گه اتفاق****سرود از خراسان و رود از عراق
یکی گفت بر پایهٔ دسترس****ز بانورتر از تازیان نیست کس
یکی گفت نقاشی اهل روم****پسندیده شد در همه مرز و بوم
یکی گفت نشنیدی ای نقش بین****که افسانه شد در جهان نقش چین
ز رومی و چینی دران داوری****خلافی برآمد به فخر آوری
نمودند هر یک به گفتار خویش****نموداری از نقش پرگار خویش
بران شد سرانجام کار اتفاق****که سازند طاقی چو ابروی طاق
میان دو ابروی طاق بلند****حجابی فرود آورد نقشبند
بر این گوشه رومی کند دستکار****بر آن گوشه چینی نگارد نگار
نبینند پیرایش یکدیگر****مگر مدت دعوی آید به سر
چو زانکار گردند پرداخته****حجاب از میان گردد انداخته
ببینند کز هر دو پیکر کدام****نو آیین‌تر آید چو گردد تمام
نشستند صورتگران در نهفت****در آن جفته طاق چون طاق جفت
به کم مدت از کار پرداختند****میانبر ز پیکر برانداختند
یکی بود پیکر دو ارژنگ را****تفاوت نه هم نقش و هم رنگ را
عجب ماند ازان کار نظارگی****به عبرت فرو ماند یکبارگی
که چون کرده‌اند این دو صورت نگار****دو ارتنگ را بر یکی سان گزار
میان دو پرگار بنشست شاه****درین و در آن کرد نیکو نگاه
نه بشناخت از یکدگر بازشان****نه پی برد بر پردهٔ رازشان
بسی راز از آن در نظر باز جست****نشد صورت حال بر وی درست
بلی در میانه یکی فرق بود****که این می‌پذیرفت و آن می‌نمود
چو فرزانه دید آن دو بتخانه را****بدیع آمد آن نقش فرزانه را
درستی طلب کد و چندان شتافت****کزان نقش سر رشته‌ای باز یافت
بفرمود تا درمیان تاختند****حجابی دگر در میان ساختند
چو آمد حجابی میان دو کاخ****یکی تنگدل شد یکی رو فراخ
رقمهای رومی نشد زاب و رنگ****برآیینهٔ چینی افتاد زنگ
چو شد صفهٔ چینیان بی نگار****شگفتی فرو ماند از آن شهریار
دگر ره حجاب از میان برکشید****همان پیکر اول آمد پدید
بدانست کان طاق افروخته****به صیقل رقم دارد اندوخته
در آنوقت کان شغل می‌ساختند****میانه حجابی برافراختند
به صورتگری بود رومی به پای****مصقل همی کرد چینی سرای
هر آن نقش کان صفه گیرنده شد****به افروزش این سو پذیرنده شد
بر آن رفت فتوی دران داوری****که هست از بصر هر دو را یاوری
نداند چو رومی کسی نقش بست****گه صقل چینی بود چیره دست
شنیدم که مانی به صورتگری****ز ری سوی چین شد به پیغمبری
ازو چینیان چون خبر یافتند****بران راه پیشینه بشتافتند
درفشنده حوضی ز بلور ناب****بران راه بستند چون حوض آب
گزارندگیهای کلک دبیر****برانگیخته موج ازان آبگیر
چو آبی که بادش کند بی قرار****شکن برشکن می‌دود برکنار
همان سبزه کو بر لب حوض رست****به سبزی بران حوض بستند چست
چو مانی رسید از بیابان دور****دلی داشت از تشنگی ناصبور
سوی حوض شد تشنه تشنه فراز****سر کوزهٔ خشک بگشاد باز
چو زد کوزه در حوضهٔ سنگ بست****سفالین بد آن کوزه حالی شکست
بدانست مانی که در راه او****بد آن حوضهٔ چینیان چاه او
برآورد کلکی به آیین و زیب****رقم زد برآن حوض مانی فریب
نگارید ازان کلک فرمان‌پذیر****سگی مرده بر روی آن آبگیر
درو کرم جوشنده بیش از قیاس****کزو تشنه را در دل آمد هراس
بدان تا چو تشنه در آن حوض آب****سگی مرده بیند نیارد شتاب
چو در خاک چین این خبر گشت فاش****که مانی بران آب زد دور باش
ز بس جادوئیهای فرهنگ او****بدو بگرویدند و ارژنگ او
ببین تا دگر باره چون تاختم****سخن را کجا سر برافراختم
جهاندار با شاه چین چند روز****به رخشنده می بود رامش فروز
زمان تا زمان مهرشان می‌فزود****هم این را هم آن را جهان می‌ستود
بدو گفت روزی که دارم بسیچ****گرم پیش نارد فلک پای پیچ
که گردم سوی کشور خویش باز****ز چین سوی روم آورم ترکتاز
جوابش چنین داد خاقان چین****که ملک تو شد هفت کشور زمین
به اقبال هر جا که خواهی خرام****توئی قبله هر جا که سازی مقام
کجا موکب شه کند تاختن****ز ما بندگان بندگی ساختن
ز فرهنگ خاقان و بیداریش****عجب ماند شه در وفاداریش
به سالار چین هر زمان بزم شاه****فروزنده‌تر شد ز خورشید و ماه
کمر بست خاقان به فرمانبری****به گوش اندرون حلقهٔ چاکری
به آیین خود نزل شه می رساند****بدان مهر خود را به مه می‌رساند
اگر چه ملک داشت بالاترش****زمان تا زمان گشت مولاترش
چو پایه دهد مرد را شهریار****نباید که برگیرد از خود شمار
به بالاترین پایه پستی کند****همان دعوی زیردستی کند
شه آن کرد با چینیان از شرف****که باران نیسان کند با صدف
ز پوشیدنیهای بغداد و روم****که بود آن گرامی در آن مرز و بوم
به شاهان چین دستگاهی نمود****که در قدرت هیچ شاهی نبود
ز بس خسروی خوان که در چین نهاد****ز پیشانی چینیان چین گشاد
به چین درنماند از خلایق کسی****که خزی نپوشید یا اطلسی
چو بنمود شاه از سر نیکوی****بدان تنگ چشمان فراخ ابروی
چو ابروی شه بود پیوندشان****به چشم و سر شاه سوگندشان

بخش ۴۵ - مهمانی کردن خاقان چین اسکندر را

بیا ساقی آزاد کن گردنم****سرشک قدح ریز در دامنم
سرشگی که از صرف پالودگی****فرو شوید از دامن آلودگی
مکن ترکی ای ترک چینی نگار****بیا ساعتی چین در ابرو میار
دلم را به دلداریی شاد کن****ز بند غم امروزم آزاد کن
اگر دخل خاقان چین آن توست****مکن خرج را رود، باران توست
بخور چیزی از مال و چیزی بده****ز بهر کسان نیز چیزی بنه
مخور جمله ترسم که دیر ایستی****به پیرایه سر بد بود نیستی
در خرج بر خود چنان در مبند****که گردی ز ناخوردگی دردمند
چنان نیز یکسر مپرداز گنج****گه آیی ز بیهوده خواری به رنج
به اندازه‌ای کن بر انداز خویش****که باشد میانه نه اندک نه بیش
چو رشته ز سوزن قوی‌تر کنی****بسا چشم سوزن که در سر کنی
سخن را گزارشگر نقشبند****چنین نقش بر زد به چینی پرند
کز آوازهٔ شه جهان گشت پر****که چین را در آمود دامن به در
شب و روز خاقان در آن کرد صرف****که شه را دهد پایمردی شگرف
ملوکانه مهمانیی سازدش****جهان در سم مرکب اندازدش
کند پیشکشهای شاهانه پیش****به اندازهٔ پایهٔ کار خویش
یکی روز کرد از جهان اختیار****فروزنده چون طالع شهریار
برآراست بزمی چو روشن بهشت****که دندان شیران بر آن شیره هشت
چنان از می و میوهٔ خوشگوار****برآراست مهمانیی شاهوار
که هیچ آرزوئی به عالم نبود****که یک یک بران خوان فراهم نبود
گذشت از خورشهای چینی سرشت****که رضوان ندید آنچنان در بهشت
ز شکر بسی پخته حلوای نغز****به بادام شیرینش آکنده مغز
طرائف به زانسان که دنیا پرست****یکی آورد زان به عمری به دست
جواهر نه چندان که جوهر شناس****کند نیم آن را به سالی قیاس
چو شد خانهٔ گنج پرداخته****بدانگونه مهمانیی ساخته
شه ترک با شهرگان دیار****به خواهشگری شد بر شهریار
زمین داد بوسه به آیین پیش****فزود از زمین بوس او قدر خویش
نیایش کنان گفت اگر بخت شاه****کند بر سر تخت این بنده راه
سرش را به افسر گرامی کند****بدین سر بزرگیش نامی کند
پذیرفت شه خواهش گرم او****به رفتن نگه داشت آزرم او
شه و لشگر شه به یکبارگی****بران خوان شدند از سر بارگی
زمین از سر گنج بگشاد بند****روا رو برآمد به چرخ بلند
سکندر چو بر خوان خاقان رسید****پی خضر بر آب حیوان رسید
یکی تخت زر دید چون آفتاب****درو چشمهٔ در چو دریای آب
به شادی بران تخت زرین نشست****ز کافور و عنبر ترنجی بدست
جهانجوی فغفور بر دست راست****به خدمت کمر بست و بر پای خاست
نوازش کنانش ملک پیش خواند****ملک وار بر کرسی زر نشاند
دگر تاجداران به فرمان شاه****به زانو نشستند در پیشگاه
بفرمود خاقان که آرند خورد****ز خوانهای زرین شود خاک زرد
فرو ریخت شاهانه برگی فراخ****چو برگ رز از برگ ریزان شاخ
دران آرزوگاه فرخار دیس****نکرد آرزو با معامل مکیس
بهشتی صفت هر چه درخواستند****بران مائده خوان برآراستند
چو خوردند هرگونه‌ای خوردها****نمودند بر باده ناوردها
نشاط می‌قرمزی ساختند****بساطی هم از قرمز انداختند
نشسته به رامش ز هر کشوری****غریب اوستادی و رامشگری
نوا ساز خنیاگران شگرف****به قانون او زان برآورده حرف
بریشم نوازان سغدی سرود****به گردون برآورده آواز رود
سرایندگان ره پهلوی****ز بس نغمه داده نوا را نوی
همان پای کوبان کشمیر زاد****معلق زن از رقص چون دیو باد
ز یونانیان ارغنون زن بسی****که بردند هوش از دل هر کسی
کمر بسته رومی و چینی به هم****برآورده از روم و از چین علم
در گنج بگشاد چیپال چین****بپرداخت از گنج قارون زمین
نخست از جواهر درآمد به کار****ز دراعه و درع گوهر نگار
ز بلور تابنده چون آفتاب****یکی دست مجلس بتری چو آب
ز دیبای چینی به خروارها****هم از مشک چین با وی انبارها
طبقهای کافور با بوی مشک****ز کافورتر بیشتر عود خشک
کمانهای چاچی و چینی پرند****گرانمایه شمشیرها نیز چند
تکاور سمندان ختلی خرام****همه تازه پیکر همه تیزگام
یکی کاروان جمله شاهین و باز****به چرز و کلنگ افگنی تیز تاز
چهل پیل با تخت و بر گستوان****بلند و قوی مغز و سخت استخوان
غلامان لشگر شکن خیل خیل****کنیزان که در مرده آرند میل
چو نزلی چنین پیش مهمان کشید****جز این پیشکشها فراوان کشید
پس از ساعتی گنج نو باز کرد****از آن خوبتر تحفه‌ای ساز کرد
خرامنده ختلی کش و دم سیاه****تکاورتر از باد در صبحگاه
رونده یکی تخت شاهنشهی****نشینندش از پویه بی‌آگهی
سبق برده از آهوان در شتاب****به گرمی چو آتش به نرمی چو آب
به صحرا ز مرغان سبک خیز تر****به دریا دراز ماهیان تیزتر
به چابک روی پیکرش دیو زاد****به گردندگی کنیتش دیو باد
به انگیزش از آسمان کم نبود****صبا مرد میدان او هم نبود
چنان رفت و آمد به آوردگاه****که واماند ازو وهم در نیمراه
فرس را رخ افکنده در وقت شور****فکنده فرس پیل را وقت زور
چو وهم از همه سوی مطلق خرام****چو اندیشه در تیز رفتن تمام
سمندی نگویم سمندر فشی****سمندر فشی نه سکندر کشی
شکاری یکی مرغ شوریده سر****ز خواب شب فتنه شوریده‌تر
چو دوران درآمد شدن تیز بال****شدن چون جنوب آمدن چون شمال
عقابین پولاد در جنگ او****عقابان سیه جامه ز آهنگ او
بسی خنده گرو کرده در گردنش****عقابین چنگ عقاب افکنش
جگر سای سیمرغ در تاختن****شکارش همه کرگدن ساختن
غضنباک و خونریز و گستاخ چشم****خدای آفریدش ز بیداد و خشم
طغان شاه مرغان و طغرل به نام****به سلطانی اندر چو طغرل تمام
کنیزی سیه چشم و پاکیزه روی****گل اندام و شکر لب و مشگبوی
بتی چون بهشتی برآراسته****فریبی به صد آرزو خواسته
خرامنده ماهی چو سرو بلند****مسلسل دو گیسو چو مشکین کمند
برو غبغبی کاب ازو می‌چکید****بر آتش بر آب معلق که دید
رخش بر بنفشه گل انداخته****بنفشه نگهبان گل ساخته
سهی سرو محتاج بالای او****شکر بنده و شهد مولای او
کمر بستهٔ زلف او مشک ناب****که زلفش کمر بست بر آفتاب
سخنگوی شهدی شکر باره‌ای****به شهد و شکر بر ستمگاره‌ای
بلورین تن و قاقمی پشت او****به شکل دم قاقم انگشت او
ز سیمین زنخ گوئی انگیخته****بر او طوقی از غبغب آویخته
بدان طوق و گوی آن مه مهر جوی****ز مه طوق برده ز خورشید گوی
ز ابرو کمان کرده و ز غمزه تیر****به تیر و کمان کرده صد دل اسیر
چو می‌خوردی از لطف اندام وی****ز حلقش پدید آمدی رنگ می
هزار آفرین بر چنان دایه‌ای****که پرورد از انسان گرانمایه‌ای
نزد بر کس از تنگ چشمی نظر****ز چشمش دهانش بسی تنگ تر
تو گفتی که خود نیست او را دهان****همان نام او (نیست اندر جهان)
رسانندهٔ تحفهٔ ارجمند****به تعریف آن تحفه شد سربلند
که این مرغ و این بارگی وین کنیز****عزیزند و بر شاه بادا عزیز
نه کس بر چنین خنگ ختلی نشست****نه مرغی چنین آید آسان به دست
به گفتن چه حاجت که هنگام کار****هنرهای خود را کنند آشکار
کنیزی بدین چهره هم خوار نیست****که در خوب‌روئی کسش یار نیست
سه خصلت در او مادر آورد هست****که آنرا چهارم نیاید به دست
یکی خوبروئی و زیبندگی****که هست آیتی در فریبندگی
دویم زورمندی که وقت نبرد****نپیچد عنان را ز مردان مرد
سه دیگر خوش آوازی و بانگ رود****که از زهره خوشتر سراید سرود
چو آواز خود بر کشد زیر و زار****بخسبد بر آواز او مرغ و مار
جهانجوی را زان دل آرام چست****خوش آوازی و خوبی آمد درست
حدیث دلیری و مردانگی****نپذیرفت و بود آن ز فرزانگی
سمن نازک و خار محکم بود****که مردانگی در زنان کم بود
زن ار سمیتن نی که روئین تنست****ز مردی چه لافد که زن هم زنست
اگر ماهی از سنگ خارا بود****شکار نهنگان دریا بود
ز کاغذ نشاید سپر ساختن****پس آنکه به آب اندر انداختن
گران داشت آن نکته را شهریار****زنان را به مردی ندید استوار
بپذرفتنش حلقه در گوش کرد****چو پذرفت نامش فراموش کرد
چو آن پیشکشها پذیرفت شاه****شد از خوان خاقان سوی خوابگاه
سحرگه که طاوس مشرق خرام****برون زد سر از طاق فیروزه فام
دگر باره شه باده بر کف نهاد****برامش در بارگه برگشاد
بسر برد روزی دو در رود و می****دگر پاره شد مرکبش تیز پی
سوی بازگشتن بسی چید کار****بگردنگی گشت چون روزگار
پری چهره ترکی که خاقان چین****به شه داد تا داردش نازنین
از آنجا که شه را نیامد پسند****چو سایه پس پرده شد شهر بند
برافروخت آن ماه چون آفتاب****فرو ریخت بر گل ز نرگس گلاب
به زندان سرای کنیزان شاه****همی بود چون سایه در زیر چاه
یکی روز کاین چرخ چوگان پرست****ز شب بازی آورد گوئی به دست
سکندر که از خسروان گوی برد****عنان را به چوگانی خود سپرد
در آمد به طیارهٔ کوهکن****فرس پیل بالا و شه پیلتن
علم بر کشیدند گردنکشان****پدید آمد از روز محشر نشان
ز لشگر که عرضش به فرسنگ بود****بیابان به نخجیر بر تنگ بود
ز صحرای چین تا به دریای چند****زمین در زمین بود زیر پرند
سیه چون در آمد به عرض شمار****گزیده در او بود پانصد هزار
پس و پیش ترکان طاوس رنگ****چپ و راست شیران پولاد چنگ
به قلب اندرون شاه دریا شکوه****سپه گرد بر گرد دریا چو کوه
بجز پیل زوران آهن کلاه****چهل پیل جنگی پس و پشت شاه
هزار و چهل سنجق پهلوی****روان در پی رایت خسروی
کمرهای زرین غلامان خاص****چو بر شوشهٔ نقرهٔ زر خلاص
و شاقان جوشنده چون آب سیل****ز هر سو جنیبت کشان خیل خیل
ندیمان شایسته بر گرد شاه****که آسان از ایشان شود رنج راه
خرامان شده خسرو خسروان****طرفدار چین در رکابش روان
شهنشه چو بنوشت لختی زمین****اشارت چنین شد به خاقان چین
که گردد سوی خانهٔ خویش باز****به اقلیم ترکان کند ترکتاز
جهانجوی را ترک بدرود کرد****به آب مژه روی را رود کرد
عنان تافته شاه گیتی نورد****ز صحرا به جیجون رسانید گرد
چو آمد به نزدیک آن ژرف رود****بفرمود تا لشگر آید فرود
بر آن فرضه جایی دل‌افروز دید****نشستن بر آن جای فیروز دید
طناب سراپردهٔ خسروی****کشیدند و شد میخ مرکز قوی
ز بس نوبتیهای گوهر نگار****چو باغ ارم گشت جیحون کنار
چو شه کشور ماورالنهر دید****جهانی نگویم که یک شهر دید
از آن مال کز چین به چنگ آمدش****بسی داد کانجا درنگ آمدش
بناهای ویرانه آباد کرد****بسی شهر نو نیز بنیاد کرد
سمرقند را کادمی شاد ازوست****شنیده چنین شد که بنیاد ازوست
خبر گرم شد در خراسان و روم****که شاهنشه آمد ز بیگانه بوم
بهر شهری از شادی فتح شاه****بشارت زنان بر گرفتند راه
به شکرانه رایت برافراختند****به هر خانه‌ای خرمی ساختند
فرستاد هر کس بسی مال و گنج****به درگاه شاه از پی پای رنج

بخش ۴۶ - بازگشتن اسکندر از چین

بیا ساقی امشب به می‌کن شتاب****که با درد سر واجب آمد گلاب
میی کاب در روی کار آورد****نه آن می که در سر خمار آورد
جهان گرد را در جهان تاختن****خوش آید سفر در سفر ساختن
به هر کشوری دیدن آرایشی****به هر منزلی کردن آسایشی
ز پوشیدگیها خبر داشتن****ز نادیدها بهره برداشتن
ولیکن چو بینی سرانجام کار****به شهر خودست آدمی شهریار
فرو ماندن شهر خود با خسان****به از شهریاری به شهر کسان
سکندر بدان کامگاری که بود****همه میل بر شهر خود می‌نمود
اگر چه ولایت ز حد بیش داشت****هم اندیشهٔ خانهٔ خویش داشت
شبی رای آن زد که فردا ز جای****چو باد آورد پای بر باد پای
هوای وطن در دل آسان کند****نشاط هوای خراسان کند
زمین عجم زیر پای آورد****سوی ملک اصطخر رای آورد
جهان را برافروزد از رنگ خویش****بلندی درارد به اورنگ خویش
بران ملک نوش آفرین بگذرد****بد و نیک آن مملک بنگرد
نماید که ترتیبها نو کنند****بسیچ زمین بوس خسرو کنند
کند تازه نانبارهٔ هر کسی****در آن باده سازد نوازش بسی
به خواهندگان ارمغانی دهد****جهان را ز نو زندگانی دهد
در این پرده می‌رفتش اندیشه‌ای****ندارند شاهان جز این پیشه‌ای
دوالی که سالار ابخاز بود****به نیروی شه گردن افراز بود
دوال کمر بسته بر حکم شاه****بسی گرد آفاق پیمود راه
درآمد بر شاه نیکی سگال****بنالید مانند کوس از دوال
که فریاد شاها ز بیداد روس****که از مهد ابخاز بستد عروس
کس آمد کز آن ملک آراسته****خلالی نماند از همه خواسته
ستیزنده روسی ز آلان و ارگ****شبیخون درآورد همچون تگرگ
به دربند آن ناحیت راه یافت****به فراطها سوی دریا شتافت
خروجی نه بروجه اندازه کرد****در آن بقعه کین کهن تازه کرد
به تاراج برد آن بر و بوم را****که ره بسته باد آن پی شوم را
جز از کشتگانی که نتوان شمرد****خرابی بسی کرد و بسیار برد
در انبار آکنده خوردی نماند****همان در خزینه نوردی نماند
ز گنجینهٔ ما تهی کرد رخت****در از درج بربود و دیبا ز تخت
همان ملک بردع بر انداختند****یکی شهر پر گنج پرداختند
به تاراج بردند نوشابه را****شکستند بر سنگ قرابه را
ز چندان عروسان که دیدی به پای****نماندند یک نازنین را بجای
همه شهر و کشور بهم بر زدند****ده و دوده را آتش اندر زدند
اگر من در آن داوری بودمی****از این به به کشتن بر آسودمی
من اینجا به خدمت شده سربلند****زن و بچه آنجابه زندان و بند
اگر داد نستاند از خصم شاه****خدا باد یاری ده داد خواه
ببینی که روسی در این روز چند****به روم و به ارمن رساند گزند
چو زینگونه بر گنج ره یافتند****شتابند از آنسان که بشتافتند
ستانند کشور گشایند شهر****که خامان خلقند و دونان دهر
همه رهزنانند چون گرگ و شیر****به خوان نادلیرند و بر خون دلیر
ز روسی نجوید کسی مردمی****که جز گوهری نیستش زادمی
اگر بر خری بار گوهر بود****به گوهر چه بینی همان خر بود
چو ره یافتند آن حریفان به گنج****بسی بومها را رسانند رنج
به بیداد کردن بر آرند یال****ز بازارگانان ستانند مال
خلل چون دران مرز و بوم آورند****طمع در خراسان و روم آورند
بشورید شاهنشه از گفت او****ز بیداد بر خانه و جفت او
پریشان شد از بهر نوشابه نیز****که بر شاه بود آن ولایت عزیز
فرو برد سر طیره و خشم ساز****وزان طیرگی سر برآورد باز
به فریاد خوان گشت فرمان تراست****مرا در دلست آنچه در جان تراست
ازین گفته به باشد ار بگذری****تو گفتی و باقی ز من بنگری
ببینی که چون سر به راه آورم****چه سرها ز چنبر به چاه آورم
چه دلهای مردان برارم ز هوش****چه خونهای شیران در آرم به جوش
برآرم سگان را ز شور افکنی****که با شیر بازیست گور افکنی
نه بر طاس مانم نه روسی بجای****سر هر دو را بسپرم زیر پای
اگر روس مصر است نیلش کنم****سراسیمه در پای پیلش کنم
برافرازم از کوهش اورنگ را****در آتش نشانم همه سنگ را
نه در غار کوه اژدهائی هلم****نه از بهر دارو گیاهی هلم
گر این کین نخواهم ز شیران روس****سگم سگ نه اسکندر فیلقوس
وگر گرگ برطاس را نشکرم****ز بر طاسی روس رو به ترم
گر از گردش چرخ باشد زمان****بخواهیم کین خود از بدگمان
همه برده را باز جای آوریم****ستاننده را زیر پای آوریم
نمانیم نوشابه را زیر بند****چو وقت آید از نی برآریم قند
گر آن سیم در سنگ شد جایگیر****برون آوریمش چو موی از خمیر
به چاره گشاده شود کار سخت****به مدت شکوفد بهار از درخت
به سختی در از چاره دل وام گیر****که گردد زمان تا زمان چرخ پیر
در این ره چو برداشتم برگ و زاد****صبوری کنم تا برآید مراد
ز کوه گران تا به دریای ژرف****به آهستگی کار گردد شگرف
مرا سوی ملک عجم بود رای****که سازم در آن جای یک چند جای
چو زین داستانم رسید آگهی****به ار تخت من باشد از من تهی
به جنبش گراینده شد رخت من****سر زین من بس بود تخت من
نخسبم نیاسایم از هیچ راه****مگر کینه بستانم از کینه خواه
دوالی چو دید آن پذیرفتگی****برآسود از آن خشم و آشفتگی
به لب خاک را عنبر آلود کرد****زمین را به چهره زراندود کرد

بخش ۴۷ - رسیدن اسکندر به دشت قفچاق

بیا ساقی آن باده بر دست گیر****که از خوردنش نیست کس را گزیر
نه باده جگر گوشهٔ آفتاب****که هم آتش آمد به گوهر هم آب
دو پروانه بینم در این طرفگاه****یکی رو سپیدست و دیگر سیاه
نگردند پروانه شمع کس****که پروانه ما نخوانند بس
فروغ از چراغی ده این خانه را****که سازد کباب این دو پروانه را
گزارشکن فرش این سبز باغ****چنین برفروزد چراغ از چراغ
که چون یافت اسکندر فیلقوس****خبرهای ناخوش ز تاراج روس
نخفت آن شب از عزم کین ساختن****ز هر گونه با خود برانداختن
که جنبش در این کار چون آورم****کز این عهد خود را برون آورم
دگر روز کین بور بیجاده رنگ****ز پهلوی شبدیز بگشاد تنگ
سکندر بران خنگ ختلی نشست****که چون باد برخاست چون برق جست
ز جوشنده جیحون جنیبت جهاند****وز آنجا سوی دشت خوارزم راند
سپاهی چو دریا پس پشت او****حساب بیابان در انگشت او
بیابان خوارزم را در نوشت****ز جیحون در آمد به بابل گذشت
بدان تا کند عالم از روس پاک****قرارش نمی‌بود در آب و خاک
در آن تاختن دیده بی خواب کرد****گذر بر بیابان سقلاب کرد
بیابان همه خیل قفچاق دید****در او لعبتان سمن ساق دید
به گرمی چو آتش به نرمی چو آب****فروزان‌تر از ماه و از آفتاب
همه تنگ چشمان مردم فریب****فرشته ز دیدارشان ناشکیب
نقابی نه بر صفحهٔ رویشان****نه باک از بردار نه از شویشان
سپاهی عزب پیشه و تنگ یاب****چو دیدند روئی چنان بی نقاب
ز تاب جوانی به جوش آمدند****در آن داوری سخت کوش آمدند
کس از بیم شه ترکتازی نکرد****بدان لعبتان دست یازی نکرد
چو شه دید خوبان آن راه را****نه خوب آمد آن قاعدت شاه را
پری پیکران دید چون سیم ناب****سپاهی همه تشنه و ایشان چو آب
ز محتاجی لشگر اندیشه کرد****که زن زن بود بی گمان مرد مرد
یکی روز همت بدان کار داد****بزرگان قفچاق را بار داد
پس از آنک شاهانه بنواختشان****به تشریف خود سر برافراختشان
به پیران قفچاق پوشیده گفت****که زن روی پوشیده به در نهفت
زنی کو نماند به بیگانه روی****ندارد شکوه خود و شرم شوی
اگر زن خود از سنگ و آهن بود****چو زن نام دارد نه هم زن بود
چو آن دشتبانان شوریده راه****شنیدند یک یک سخنهای شاه
سر از حکم آن داوری تافتند****که آیین خود را چنان یافتند
به تسلیم گفتند ما بنده‌ایم****به میثاق خسرو شتابنده‌ایم
ولی روی بستن ز میثاق نیست****که این خصلت آیین قفچاق نیست
گر آیین تو روی بربستن است****در آیین ما چشم در بستن است
چو در روی بیگانه نادیده به****جنایت نه بر روی بر دیده به
وگر شاه را ناید از ما درشت****چرا بایدش دید در روی و پشت
عروسان ما را بسست این حصار****که با حجلهٔ کس ندارند کار
به برقع مکن روی این خلق ریش****تو شو برقع انداز بر چشم خویش
کسی کو کند دیده را در نقاب****نه در ماه بیند نه در آفتاب
جهاندار اگر زانکه فرمان دهد****ز ما هر که خواهد بر او جان دهد
بلی شاه را جمله فرمان بریم****ولیکن ز آیین خود نگذریم
چو بشنید شاه آن زبان آوری****زبون شد زبانش در آن داوری
حقیقت شد او را که با آن گروه****نصیحت نمودن ندارد شکوه
به فرزانه آن قصه را گفت باز****وز او چاره‌ای خواست آن چاره ساز
که این خوبرویان زنجیر موی****دریغست کز کس نپوشند روی
وبالست از این چشم بیگانه را****چو از دیدن شمع پروانه را
چه سازیم تا نرم خوئی کنند****ز بیگانه پوشیده روئی کنند
چنین داد پاسخ فراست شناس****که فرمان شه را پذیرم سپاس
طلسمی برانگیزم از ناف دشت****که افسانه سازند ازان سرگذشت
هر آن زن که در روی او بنگرد****بجز روی پوشیده زو نگذرد
به شرطی که شاه آرد آنجا نشست****وزو هر چه در خواهم آرد به دست
شه از نیک و بد هر چه فرزانه خواست****به زور و به زر یک به یک کرد راست
جهاندیدهٔ دانا به نیک اختری****درآمد به تدبیر صنعت گری
نو آیین عروسی در آن جلوه‌گاه****برآراست از خاره سنگی سیاه
برو چادری از رخام سفید****چو برگ سمن بر سر مشک بید
هرانزن که دیدی در آزرم اوی****شدی روی پوشیده از شرم اوی
درآورده از شرم چادر به روی****نهان کرده رخسار و پوشیده موی
از آن روز خفچاق رخساره بست****که صورتگر آن نقش برخاره بست
نگارنده را گفت شه کاین نگار****در این سنگ‌دل قوم چون کرد کار
که فرمان ما را ندارند گوش****در این سنگ بینند و یابند هوش
خبر داد دانای بیدار بخت****که خفچاق را دل چو سنگ است سخت
ببر گرچه سیمند سنگین دلند****به سنگین دلان زین سبب مایلند
بدین سنگ چون بگذرد رختشان****از او نرم گردد دل سختشان
که روئی بدین سختی از خاره سنگ****چو خود را همی پوشد از نام و ننگ
روا باشد ار ما بپوشیم روی****ز بیداد بیگانه و شرم شوی
دگر نسبتی کاسمانیست آن****نگویم که رمزی نهانیست آن
به پامردی این طلسم بلند****بران رویها بسته شد روی بند
هنوز آن طلسم برانگیخته****در آن دشت ماندست ناریخته
یکی بیشه در گردش از چوبهٔ تیر****چو باشد گیا بر لب آبگیر
ز پرهای تیر عقاب افکنش****عقابان فزونند پیرامنش
همه خیل قفچاق کانجا رسند****دو تا پیش آن نقش یکتا رسند
زره گر پیاده رسد گر سوار****پرستش کنندش پرستنده‌وار
سواری که راند فرس پیش او****نهد تیری از جعبه در کیش او
شبانی که آنجا رساند گله****کند پیش او گوسفندی یله
عقابان درآیند از اوج بلند****نمانند یک موی از آن گوسفند
ز بیم عقابان پولاد چنگ****نگردد کسی گرد آن خاره سنگ
صنم بین که آن نقش پرداز کرد****که گاهی گره بست و گه باز کرد

بخش ۴۸ - رسیدن اسکندر به کشور روس

بیا ساقی آن بکر پوشیده روی****به من ده گرش هست پروای شوی
کنم دست شوئی به پاک از پلید****به بکر این چنین دست باید کشید
دگر باره بلبل به باغ آمدست****پری پیش روشن چراغ آمدست
خیال پری پیکری می‌کند****مرا چون خیال پری می‌کند
ازین کان تاریک اهریمنی****گهر بین که آرم بدین روشنی
هزار آفرین باد بر زیرکان****که روشن زر آرند ازین تیره کان
گزارندهٔ شرح آن مرزبان****گزارش چنین آورد بر زبان
که چون شاه عالم به دانای روم****بفرمود تا سازد از سنگ موم
به پیروزی آن نقش در خواسته****چو پیروزه نقشی شد آراسته
ز خوبی چنان ساختش نقش بند****که بربست بر نقش ترکان پرند
چو پیکر برانگیخت پیکر نمای****شه از پیش پیکر تهی کرد جای
به هر جا که می‌رفت می‌ریخت گنج****به امید راحت همی برد رنج
به هر هفته‌ای منزلی چند راند****به هر منزلی هفته‌ای چند ماند
چو منزل در آمد به بدخواه تنگ****هژیران به کین تیز آرند چنگ
فراخی گهی بود نزدیک آب****فرود آمد آنجابه هنگام خواب
در آن مرغزار از ملک تا سپاه****برآسوده گشتند از آسیب راه
چو انجم برآراست لشگر گهی****کشیده به گردون درو درگهی
جهان را ز رایت چو طاوس کرد****سراپرده را در سوی روس کرد
به روسی خبر شد که دارای روم****درآورد لشگر بدان مرز و بوم
سپاهی که اندیشه را پی کند****چو کوهه زند کوه ازو خوی کند
دلیران شمشیر زن بی شمار****به مردم گزائی چو پیچنده مار
کمند افکنانی که چون تند شیر****درارند سرهای پیلان به زیر
غلامان چینی که در دار و گیر****ز موئی جهانند صد چوبهٔ تیر
سکندر نه تند اژدهائیست این****جهانرا ستمگر بلائیست این
نه لشگر یکی کوه با او روان****که در زیر او شد زمین ناتوان
ز پیلان دو صد پیل پولاد پوش****که آرند خون زمین را به جوش
یکی دشت بر پیل و بر پیلتن****همه کشور آشوب و لشگر شکن
چو قنطال روسی که سالار بود****شد آگه که گردون بدین کار بود
یکی لشگر انگیخت از هفت روس****به کردار هر هفت کرده عروس
ز برطاس و آلان و خزران گروه****برانگیخت سیلی چو دریا و کوه
ز ایسو زمین تا به خفچاق دشت****زمین را به تیغ و زره در نوشت
سپاهی نه چندان که لشگر شناس****به اندازهٔ آن رساند قیاس
چو عارض شمرد آنچه در پیش بود****ز نهصد هزارش عدد بیش بود
فرود آمدند از سر راه دور****دو فرسنگی از لشگر شاه دور
به لشگر چنین گفت قنطال روس****که مردافکنان را چه باک از عروس
چنین لشگر خوب نادیده رنج****همه سر بسر کاروانهای گنج
کجا پای دارند با روسیان****چنین نازنینان و ناموسیان
همه گوهرین ساز و زرین ستام****بلورین طبق بلکه بی جاده جام
همه کارشان شرب و مالشگری****نگشته شبی گرد چالشگری
شبانگه به بوی خوش انگیختن****سحرگه به شربت برآمیختن
جگر خوردن آیین روسان بود****می‌و نقل کار عروسان بود
ز روی و چینی نیاید نبرد****همه خز و دیبا بود سرخ و زرد
خدا داد ما را چنین دستگاه****خدا داده را چون توان بست راه
اگر دیدمی این غنیمت به خواب****دهانم شدی زین حلاوت پر آب
یکی نیست در جملهٔ بی تاج زر****به دریا نیابیم چندین گهر
گر این دستگه را به دست آوریم****براقلیم عالم شکست آوریم
جهان را بگیریم و شاهی کنیم****همه ساله صاحب کلاهی کنیم
پس آنکه فرس راند بالای کوه****تنی چند با او شده هم‌گروه
به انگشت بنمود کانک ز دور****جهان در جهان نازنینند و حور
درو درگه از گوهر و گنج پر****به جای سنان و زره لعل و در
همه زین زرین یاقوت کار****کفن پوشهای جواهر نگار
کلاه مرصع برافراشته****قبا تا کف پای بگذاشته
همه فرش دیبا و شعر و حریر****نه در دست نیزه نه در جعبهٔ تیر
همه عنبرین دار و خلخال پوش****سر زلف پیچیده بالای گوش
سراپای در زیور خسروی****نه پای رونده نه دست قوی
بدان سست پایان پیچیده دست****سکندر چه لشگر تواند شکست
گر افتد بر ایشان سر سوزنی****دهن را گشایند چون روزنی
به تاریخ و تقویم جنگ آورند****مهی در حسابی درنگ آورند
نه آن لشگرند این که روز نبرد****ز خسته کلوخی برآرند گرد
چو ما حمله سازیم یکره ز جای****به یک حملهٔ ما ندارند پای
چو روسان سختی کش سخت مغز****فریبی شنیدند از اینگونه نغز
کشیدند سرها که تا زنده‌ایم****بدین عهد و پیمان سرافکنده‌ایم
بکوشیم کوشیدنی چون نهنگ****نمانیم ازین گلستان بوی و رنگ
بر اعدای دولت شبیخون کنیم****به نوک سنان خاره را خون کنیم
چو دست از سنان سوی خنجر کشیم****بداندیش را دام در سر کشیم
چو روسی سپه را دلی گرم دید****ز نیروی خود کوه را نرم دید
به لشگرگه به تدبیر جنگ****ز دل برد زنگار و ز تیغ زنگ
ز دیگر طرف شاه لشگر شکن****به تدبیر ینشست با انجمن
بزرگان لشگر همه گرد شاه****نشستند چون اختران گرد ماه
قدرخان ز چین گور خان از ختن****دپیس از مداین ولید از یمن
دوالی ز ابخاز و هندی زری****قباد صطخری ز خویشان کی
زریوند گیلی ز مازندران****نیال یل از کشور خاوران
بشک از خراسان و فوم از عراق****بریشاد از ارمن بدین اتفاق
ز یونان و افرنجه و مصرو شام****نه چندانکه بر گفت شاید به نام
جهاندار کرد از غم آزادشان****به دلگرمی امیدها دادشان
چنین گفت کین لشگر جنگجوی****به پیکار شیران نکردند خوی
به دزدی و سالوسی و رهزنی****نمایند مردی و مردافکنی
دو دستی ندیدند شمشیر کس****همان ناچخ و نیزه از پیش و پس
سلاحی و سازی ندارند چست****ز بی آلتان جنگ ناید درست
برهنه تنی چند را در مصاف****چه باشد بریدن ز سر تا به ناف
چو من تیغ گیرم بجنبم ز جای****فرو بندد البرز را دست و پای
من آن دور گیرم که دارای گرد****ز من جان همی برد و جان هم نبرد
به کیدی که با کید در ساختم****به پای خودش چون در انداختم
چو با لشگر فور کردم نبرد****ز مردانگی فور کافور خورد
کمانم چو بر زد به ابرو گره****شه چین کمانرا فرو کرد زه
هم از جنگ روسم نباشد شکوه****که بسیار سیلاب ریزد ز کوه
ز کوه خزر تا به دریای چین****همه ترک بر ترک بینم زمین
اگر چه نشد ترک با روم خویش****هم از رومشان کینه با روس بیش
به پیکان ترکان این مرحله****توان ریخت بر پای روس آبله
بسا زهر کو در تن آرد شکست****به زهری دگر بایدش باز بست
شنیدم که از گرگ روباه گیر****به بانگ سگان رست روباه پیر
دو گرگ جوان تخم کین کاشتند****پی روبه پیر برداشتند
دهی بود در وی سگانی بزرگ****همه تشنهٔ خون روباه و گرگ
یکی بانگ زد روبه چاره ساز****که بند از دهان سگان کرد باز
سگان ده آواز برداشتند****که روباه را گرگ پنداشتند
زبانگ سگان کامد از دوردست****رمیدند گرگان و روباه رست
سگالندهٔ کاردان وقت کار****ز دشمن به دشمن شود رستگار
اگر چه مرا با چنین برگ و ساز****به هم پشتی کس نیاید نیاز
در چاره بر چاره گر بسته نیست****همه کار با تیغ پیوسته نیست
سران سپه سر کشیدند پیش****که ریزیم در پای تو خون خویش
نبودیم ازین پیشتر سست کوش****کنون گرمتر زان براریم جوش
هم از بهر مردی هم از بهر مال****بکوشیم تا چون بود در جوال
سپه را چو دل داد خسرو بسی****که بیدل نیاید که باشد کسی
در اندیشه می‌بود تا وقت شام****که فردا چه برسازد از تیغ و جام
چو از تیرهٔ شب روز روشن نهفت****طلایه برون رفت و جاسوس خفت
نگهبان لشگر برون از قیاس****نشستند بر رهگذرهای پاس
شب تیره بی پاس نگذاشتند****ز شب تا سحر پاس می‌داشتند

بخش ۴۹ - جنگ اول اسکندر با روسیان

بیا ساقی آن زیبق تافته****به شنگرف کاری عمل یافته
بده تا در ایوان بارش برم****چو شنگرف سوده به کارش برم
ببار ای جهاندیده دهقان پیر****سخنهای پروردهٔ دلپذیر
که چون خسرو از چین درآمد به روس****کجا بردش این سبز خنگ شموس
دگر باره چرخش چه بازی نمود****جهانش چه نیرنگ سازی نمود
گزارندهٔ صراف گوهر فروش****سخن را به گوهر برآمود گوش
که رومی چو آشفتن روس دید****جهان را چو پر کنده طاوس دید
شب تیره پهلو به بستر نبرد****به طالع پژوهی ستاره شمرد
زمین فرش سیفور چون درنوشت****برآورد سر صبح با تیغ و طشت
بدان تیغ کز طشت بنمود تاب****سرافکندهٔ تیغ گشت آفتاب
برون آمد از پردهٔ تیره میغ****ز هر تیغ کوهی یکی کوه تیغ
دو لشگر نگویم دو دریای خون****به بسیاری از آب دریا فزون
به تدبیر خون ریختن تاختند****به هم تیغ و رایت برافراختند
به عرض دومیدان در آن تنگجای****فشردند چون کوه پولاد پای
در آن معرکه عارض رزمگاه****برآراست لشگر به فرمان شاه
ز پولاد پوشان الماس تیغ****به خورشید روشن درآورد میغ
جداگانه از موکب هر گروه****حصاری برآورد مانند کوه
دوالی و گردان ایران زمین****سوی میمنه گرم کردند کین
قدر خان و فغفوریان یکسره****علم برکشیدند بر میسره
جناح از خدنگ غلامان خاص****زده پره بر گشتن بی قصاص
به پیش اندرون پیل پولاد پوش****پس او دلیران تندر خروش
شه پیلتن با هزاران امید****کمر بسته بر پشت پیل سپید
ز دیگر طرف سرخ رویان روس****فروزنده چون قبله گاه مجوس
به خزرانیان راست آراسته****ز چپ بانگ پرطاس برخاسته
الانی ز پس ایسوی بر جناح****سر انداختن کرده بر خود مباح
به قلب اندرون روسی کینه جوی****ز مهر سکندر شده سینه شوی
سپاه از دو جانب صف آراسته****زمین آسمان‌وار برخاسته
دراهای روسی درآمد به جوش****چو هندوی بیمار برزد خروش
غریویدن کوس گردون شکاف****زمین را برافکند پیچش به ناف
همان نای ترکی برآورده شور****به بازوی ترکان درآورده زور
صهیل زمین سنبهٔ تازیان****به ماهی رسانده زمین را زیان
لگد کوبه گرزهٔ هفت جوش****برآورده از گاو گردون خروش
بلارک بگاورسه نقره گون****ز نقره برآورده گاورس خون
خدنگ سه پر کرده ز آهن گذار****چو مرغ دو پر بر سر مرغزار
ز نیزه نیستان شده روی خاک****ز کوپالها کوه گشته مغاک
سنان بر سر موی بازی کنان****به خون روی دشمن نمازی کنان
ز غریدن شیر در چرم گرگ****شده فتنه خرد را سر بزرگ
سنان چشمهٔ خون گشاده ز سنگ****بر او رسته صد بیشه تیر خدنگ
خدنگی همه سرخ گل بار او****گلی خون تراویده از خار او
نهنگان شمشیر جوشن گداز****به گردنکشی کرده گردن دراز
گشاده بخار از تن کوه درز****زمین را فتاده بر اندام لرز
ز غوغا بر آوردن خیل روس****تکاور شده زیر شیران شموس
نیرزید با کمترین روسیی****فلاطونی آن‌جا فلاطوسیی
همان رومی رایت افراخته****ز هندی در آب آتش انداخته
گلوی هوا درکشید ای شگفت****به ضیق النفس کام گیتی گرفت
نه پوینده را بر زمین پای بود****نه پرنده را در هوا جای بود
ز روسی برون شد به آوردگاه****یکی شیر پرطاس روبه کلاه
چو کوهی روان گشته بر پشت باد****عجب بین که بر باد کوه ایستاد
مبارز طلب کرد و جولان نمود****به نام آوری خویشتن را ستود
که پرطاسیان را درین خام چرم****به پرطاسی من شود پشت گرم
چو تندی کنم تندری گوهرم****چو آیم به رزم اژدها پیکرم
پلنگان درم بر سر کوهسار****نهنگان خورم بر لب جویبار
چو شیران به پرخاش خو کرده‌ام****نه چون روبهان دنبه پرورده‌ام
درشتم به چنگال و سختم به زور****به خامی درم پهلوی نره گور
همهٔ خون خامست نوشیدنم****همهٔ چرم خامست پوشیدنم
سنانم ز پهلو درآید به ناف****دروغی نمی‌گویم اینک مصاف
بیائید یک لشگر از چین و روم****که آتش فروزنده گردد ز موم
مبخشاد یزدان بر آن رهنمون****که بخشایش آرد به من بر بخون
ز قلب ملک پیش آن تند مار****برون رفت جوشنوری نیزه‌وار
به پرخاش کردن گشادند چنگ****در آن پویه کردند لختی درنگ
ز شمشیر پرطاسی خشمناک****جوانمرد رومی درآمد به خاک
دگر رومیی رفت و هم خاک دید****که پرطاس را بخت چالاک دید
ملک زاده‌ای بود هندی به نام****بسی سر بریده به هندی حسام
بران گرگ درنده چون شیر مست****بر آشفت پولاد هندی بدست
بسی حمله کردند دست آزمای****سر بخت کس درنیامد ز پای
ملک زاده هندی چو شد سخت کوش****برآورد شمشیر هندی به دوش
چنان راند برنده الماس را****که سر در سم افکند پرطاس را
ز روسی یکی شیر شوریده سر****به گردن در آورده روسی سپر
درآمد به نارود چالش کنان****به خون مخالف سگالش کنان
ز هندی چنان هندیی خورد باز****که روسی سپر گشت ازو بی‌نیاز
همان روسی دیگر آمد به خشم****هم افتاد تا برهم افتاد چشم
چنین چند را کشت تا نیمروز****چو آهوی پی کرده را تند یوز
فرو بست ازو روسیان را نفس****نیامد دگر سوی پیگار کس
به آرامگه تافت هندی عنان****به خون و خوی آلوده سر تا میان
ملک چون چنان دید بنواختش****سزاوار خود خلعتی ساختش
فرود آمدند از دو جانب سپاه****یزکها نشاندند بر پاسگاه

بخش ۵ - در سابقهٔ نظم شرفنامه

شبی چون سحر زیور آراسته****به چندین دعای سحر خواسته
ز مهتاب روشن جهان تابناک****برون ریخته نافه از ناف خاک
تهی گشته بازار خاک از خروش****ز بانگ جرسها بر آسوده گوش
رقیبان شب گشته سرمست خواب****فرو برده سر صبح صادق به آب
من از شغل گیتی بر افشانده دست****به زنجیر فکرت شده پای بست
گشاده دل و دیده بر دوخته****به ره داشتن خاطر افروخته
که چون بایدم مطرحی ساختن****شکاری در آن مطرح انداختن
فکنده سرین را سراسیمه‌وار****چو بالین گوران به گوران نگار
سرم بر سرم زانو آورده جای****زمین زیر سر آسمان زیرپای
قراری نه در رقص اعضای من****سر من شده کرسی پای من
به جولان اندیشهٔ ره نورد****ز پهلو به پهلو شده گرد گرد
تن خویش در گوشه بگذاشته****به صحرای جان توشه برداشته
گه از لوح ناخوانده عبرت پذیر****گه از صحف پیشینگان درس گیر
چو شمع آتش افتاده در باغ من****شده باغ من آتشین داغ من
گدازنده چون موم در آفتاب****به مومی چنین بسته بر دیده خواب
مگر جاودان از من آموختند****که از موم خود خواب را دوختند
در آن رهگذرهای اندیشناک****پراکنده شد بر سرم مغز پاک
درآمد به من خوابی از جوش مغز****در آن خواب دیدم یکی باغ نغز
کز آن باغ رنگین رطب چیدمی****و زو دادمی هر که را دیدمی
رطب چین درآمد ز نوشینه خواب****دماغی پرآتش دهانی پرآب
برآورده مؤذن به اول قنوت****که سبحان حی الذی لایموت
برآمد زمن نالهٔ ناگهی****کز اندیشه پر گشتم از خود تهی
چو صبح سعادت برآمد پگاه****شدم زنده چون باد در صبحگاه
شب افروز شمعی برافروختم****وز اندیشه چون شمع می‌سوختم
دلم با زبان در سخن پروری****چو هاروت و زهره به افسونگری
که بی شغل چندین نباید نشست****دگر باره طرزی نو آرم بدست
نوائی غریب آورم در سرود****دهم جان پیشینگان را درود
برآرم چراغی ز پروانه‌ای****درختی برآرایم از دانه‌ای
که هر که افکند میوه‌ای زان درخت****نشاننده را گوید ای نیک بخت
به شرطی که مشتی فرومایگان****ندزدند کالای همسایگان
گرفتم سرتیز هوشان منم****شهنشاه گوهر فروشان منم
همه خوشه چینند و من دانه‌کار****همه خانه پرداز و من خانه‌دار
برین چار سو چون نهم دستگاه****که ایمن نباشم ز دزدان راه
که دارد دکانی در این چار سو****که رخنه ندارد ز بسیار سو
چو دریا چرا ترسم از قطره دزد****که ابرم دهد بیش ازان دست مزد
اگر برفروزی چو مه صد چراغ****ز خورشید باشد برو نام داغ
شنیدم که رندی جگر تافته****درستی کهن داشت نو یافته
شنید از دبیران دینار سنج****که زر زر کشد در جهان گنج گنج
به بازار شد تا به زر زر کشد****به یک مغربی مغربی درکشد
به دکان گوهر فروشی رسید****که زر بیشتر زان به یک جا ندید
فرو ریخته زر یک انبان چست****قراضه قراضه درستا درست
به امید آن گنج دیوار بست****برانداخت دینار خود را ز دست
چو دینارش از دست پرواز کرد****سوی گنج صراف سر باز کرد
فروماند مرد از زر انگیختن****وز آن یک عدد درصد آمیختن
به زاری نمود از پی زر خروش****بنالید در مرد جوهر فروش
که از ملک دنیا به چندین درنگ****درستی زر آورده بودم به چنگ
شنیدم نه از زیرکی ز ابلهی****که زر زر کشد چون برابر نهی
به گنجینهٔ این دکان تاختم****زر خود برابر برانداختم
مگر گردد آن زر بدین ریخته****خود این زر بدان زر شد آمیخته
بخندید صراف آزاد مرد****وز آمیزش زر بدو قصه کرد
که بسیار ناید براندکی****یکی بر صد آید نه صد بر یکی
بران کس که شد دزد بنگاه من****بسست این مثل شحنهٔ راه من
بسا آسیا کوغریوان بود****چو بینند مزدور دیوان بود
ز دزدان مرا بس شد این دست مزد****که بر من نیارند زد بانگ دزد
سیاهان که تاراج ره می‌کنند****به دزدی جهان را سیه می‌کنند
به روز آتشی برنیارند گرم****که دارد همی دیده از دیده شرم
دبیران نگر تا بروز سپید****قلم چون تراشند از مشک بید
نهان مرا آشکارا برند****ز گنجه است اگر تا بخارا برند
نخرند کالا که پنهان بود****که کالای دزدیده ارزان بود
ولیکن چو غیب آشکارا شود****دل دوستان بی مدارا شود
اگر دزد برده ندارد نفیر****بود دزد خود شحنهٔ دزدگیر
به ارمن گذارم که خود روزگار****به هر نیک و بد باشد آموزگار
ترازوی گردون گردش بسیچ****نماند و نماند نسنجیده هیچ

بخش ۵۰ - جنگ دوم اسکندر با روسیان

دگر روز کاین ساقی صبح خیز****زمی کرد بر خاک یاقوت ریز
دو لشگر چو دریای آتش دمان****گشادند باز از کمینها کمان
دگر باره در کارزار آمدند****به شیر افکنی در شکار آمدند
درای جگر تاب و فریاد زنگ****ز سر مغز می‌برد و از روی رنگ
همان کوس روئین و گرگینه چرم****نه دل بلکه پولاد را کرد نرم
زمین را ز شورش بر افتاد بیخ****فکند آسمان نعل و خورشید میخ
برون رفت از ایلاقیان سرکشی****سواری شتابنده چون آتشی
ز سر تا قدم زیر آهن نهان****به سختی و آهن دلی چون جهان
مبارز طلب کرد چون پیل مست****کسی کامد از پای پیلان نرست
دلیران از و بد دلی یافتند****سر از پنجه شیر برتافتند
پس از ساعتی تند شیری سیاه****برون آمد از پرهٔ قلب گاه
بر اسبی بخاری به بالای پیل****خروشان و جوشانتر از رود نیل
به ایلاقی اهرمن روی گفت****که آمد برون آفتاب از نهفت
منم جام بر دست چون ساقیان****نه از باده از خون ایلاقیان
نگفت این و بر مرکب افشرد ران****برافراخت بازو به گرز گران
ز کوپال آن پیل جنگ آزمای****درآمد سر پیل پیکر ز پای
شد ایلاقی از گرز پولاد پست****ز طوفان خونش زمین گشت مست
سواری سرافرازتر زان گروه****بران کوهکن راند مانند کوه
به زخمی دگر با زمین پست شد****چنین چند گردنکش از دست شد
سرانجام کار آن سر انداختن****غروریش داد از سر افراختن
ز پولاد در عان الماس تیغ****بسی کشت و هم کشته شد ای دریغ
ز پیشین گهان تا نمازی دگر****به میدان نشد رزمسازی دگر
دگر باره خون در جگر جوش زد****قضا را قدر بر بناگوش زد
ز روسی سواری درآمد چوپیل****رخی چون به قم چشمهائی چو نیل
برون خواست از رومیان هم نبرد****همی کرد مردمی همی کشت مرد
بدین گونه خیلی به خون در کشید****تنی چند را جان ز تن برکشید
ز بس کشتن مرد جنگ آزمای****نیامد کسیرا سوی جنگ رای
چو روسی به رومی چنان دست یافت****ز کوپال خود پیل را پست یافت
همی گشت پولاد هندی به مشت****تنی چند رومی و چینی بکشت
چو بالای نیزه درازی گرفت****دران معرکه نیزه بازی گرفت
ز پهلوی لشگرگه شهریار****برون راند مرکب یکی شهسوار
نه اسبی عقابی برانگیخته****نه تیغی نهنگی درآویخته
حریر تنش در کژاکند زرد****کلاهی ز پولاد چون لاجورد
به میدان درآمد چو عفریت مست****یکی حربهٔ چار پهلو به دست
طریدی برآورد و با روس گفت****که خواهی همین لحظه در خاک خفت
زریوند مازندرانی منم****که بازی بود جنگ اهریمنم
چو روسی درو دید و در پیکرش****ز صفرا به گشتن درآمد سرش
شد آگه که در گشت ناورد او****نباشد چو او مرد و هم مرد او
عنان سوی لشگرگه خویش داد****هزیمت همی رفت چون تندباد
رها کرد حربهٔ سوار دلیر****پس پشت آن پشت بر کرده شیر
گریزنده را حربه خارید پشت****برون شد ز سینه سنان چار مشت
ز تیزی که شد مرکب بادپای****رساند آن تن سفته را باز جای
چو دیدند کان اژدهای نبرد****صلیبی کند صلب مردان مرد
بر او خویش و بیگانه بشتافتند****صلیبی شده کشته‌ای یافتند
عنانها فرو بسته شد پیش و پس****ز پرطاس روسی نجنبید کس
چو لشگر شد از صبر کردن ستوه****برون رفت روسی چو یکباره کوه
ز خویشان قنطال کوپال نام****گو پیلتن کرد بر وی خرام
دو شمشیر زن درهم آویختند****ز هر سوی شمشیری انگیختند
سرانجام کوشش زریوند گرد****به یک زخم جان ستیزنده برد
چنین تاز روسان گردن گرای****درآورد هفتاد تن را ز پای
برآشفت قنطال از آن شیر تند****که پای سپه دید ازان کار کند
بپوشید جوشن برافراخت ترگ****چو سروی که تیغش بود بار و برگ
درآمد به زین چون یکی اژدها****سر بارگی کرد بر وی رها
زریوند چون دید کامد هژبر****بغرید مانند غرنده ابر
کشیدند بر یکدگر تیغ تیز****ز گرمی شده چون فلک گرم خیز
دو پره چو پرگار مرکز نورد****یکی دیر جنبش یکی زود گرد
بسی گرد برگرد تاختند****بسی زخم چون آتش انداختند
نمی‌شد یکی بر یکی کامگار****ز پیشین درآمد به شب کارزار
هم آخر یکی تیغ زد شاه روس****بر آن مرد آراستهٔ چون عروس
درآوردش از زین زر سوی خاک****برآورد از آن شیر شرزه هلاک
کشنده چو بر خصم خود کام یافت****به شادی سوی لشگر خود شتافت
جهاندار ازان کار شد تنگدل****که سالار گیلی درآمد به گل
بفرمود بر ساختن کار او****به شرطی که باشد سزاوار او

بخش ۵۱ - جنگ سوم اسکندر با روسیان

دگر روز کاین ترک سلطان شکوه****ز دریای چین کوهه برزد به کوه
گراینده شد هر دو لشگر به خون****علم بر کشیدند چون بیستون
درآمد ز دریا به غریدن ابر****ز هر بیشه‌ای سر برون زد هژبر
نفیر نهنگان درآمد به اوج****ز هر گوشه می‌رفت خون موج موج
ز رومی یکی پیل کوپال گیر****برآهخته شمشیر و بر بسته تیر
به جنگ آزمائی برون خواست مرد****برون شد دلیری به خفتان زرد
فرو هشت کوپال رومی ز دست****سر و پای روسی به هم در شکست
دگر خواست با او همان رفت نیز****بجز مغز کوبی ندانست چیز
الانی سواری فرنجه به نام****هنرها نموده به شمشیر وجام
درآمد برآورده لختی به دوش****که از دیدنش مغزرا رفت هوش
هم این لخت خود را به کین برگشاد****هم آن نیز بر دوش لختی نهاد
دولختی دری شد به هم لخت شان****در آن در شد آویزش سختشان
چو دانست الانی که در راه او****فرو ماند بی بخت بدخواه او
برآورد لختی و زد بر سرش****سرش را فرو ریخت بر پیکرش
چو فرق سر خصم در خون کشید****ازان سرکشی سر به گردون کشید
ز گردان ارمن یکی تند سیر****به کشتن قوی دل به مردی دلیر
ز شیران سبق برده شروه به نام****به هنگام جنگ آزمائی تمام
نهنگی دو تیغی برافراخته****به تیغ از نهنگان سر انداخته
به رزم الانی روان کرد رخش****برافروخت از تیغ رخشان درخش
فرنجه چو دید آنچنان دست زور****سپر بر کتف دوخت چون پر مور
چنان زد بر او شروه شمشیر تیز****که کرد از قفس مرغ جانش گریز
از ایسو کمر بسته گردنکشی****برون زد جنیبت چو تند آتشی
بکوشید و مردانگیها نمود****به شیری کجا کرد با شروه سود
چو خصمی قوی دید گردن گشاد****به یک ضربت او نیز گردن نهاد
جرم نامی از کوه یکران چو کوه****درآمد کزو عالم آمد ستوه
بکی ترگ روی آهنین بر سرش****که پیکار می‌ریخت از پیکرش
قبائی زره بر تنش تابدار****چو سیماب روشن چو سیم آبدار
به شروه درآمد چو شیر دمان****ز دنیا ندادش زمانی امان
چنان راند شمشیر بر شیر مرد****کزان شیر شرزه برآورد گرد
چو افتاد دشمن در آن پای لغز****به سم سمندش بسنبید مغز
بسی گردنان را زگردن کشان****زد از سرد مهری به یخ بر نشان
دوالی چو دید آنچنان گردنی****نه گردن همانا که گردن زنی
بسیچید و پیرایهٔ جنگ خواست****بسیچ شدن کرد بر جنگ راست
به تارک درآورد روی آهنین****یکی ترک سفته ز پولاد چین
حمایل یکی تیغ زهر آبدار****کمندی چو زلف بتان تابدار
فرس را برافکند برگستوان****به زین اندر آمد چو کوهی روان
سوی دشمن آمد چنان تازه روی****که طفل از دبستان درآید به کوی
جرم چون در آن فر زیبنده دید****دل از جنگ شیران شکیبنده دید
ولیکن نبودش در بازگشت****بناچار با مرگ دمساز گشت
به گرد دوالی درآمد دلیر****دوالک همی باخت با جنگ شیر
دوالی ز پیچیدن بدسگال****بپیچید بر خویشتن چون دوال
بسی حرف در بازی اندوختند****ز رحمت یکی حرف ناموختند
دوالی کمر بسته چون شیر نر****زدش ضربتی بر دوال کمر
گذارنده شد تیغ بی هیچ رنج****دو نیمه شد آن کوه پولاد سنج
برادر یکی داشت چون پیل مست****به کین برادر میان را ببست
ز زخم دوالی دوالی چشید****بنه سوی رخت برادر کشید
بدین گونه آن کوه پولاد پشت****بسی مرد لشگر شکن را بکشت
یکی روس بدنام او جودره****که شیر نرش بود آهوبره
درشت و تنومند و زور آزمای****به تنها عدو بند و لشگر گشای
ز گردن بسی خون درآویخته****بسی خون گردنکشان ریخته
گره بر دوال کمر سخت کرد****به جنگ دوالی روان رخت کرد
گشادند بر یکدیگر تیغ تیز****که ره بسته شد پای را در گریز
بسی ضربشان رفت بر یکدیگر****ز کار آگهیشان نشد کارگر
برآورد روسی گذارنده تیغ****بر آن کوه پولاد زد بی دریغ
ز پولاد ترگ اندر آمد به فرق****به دریای خون شد تن خسته غرق
از آن سستی اندام زخم آزمای****عنان دزدیی کرد و شد باز جای
به زیر آمد ازاسب و سرباز بست****دل شاه ازان سر شکستن شکست
به فرزانه فرمود تا هم ز راه****کند نوش دارو بران زخم گاه
نوازش کند تا به آهستگی****دوالی برآساید از خستگی
چو شب در سر آورد کحلی پرند****سر مه در آمد به مشگین کمند
دو رویه سپه پاس برداشتند****مگس گرد خرگاه نگذاشتند

بخش ۵۲ - جنگ چهارم اسکندر با روسیان

چو خورشید برزد سر از سبز میل****فرو شست گردون قبا را ز نیل
دگر باره شیران نمودند شور****ز گوران همه دشت کردند گور
به غلغل درآمد جرس با درای****بجوشید خون از دم کرنای
ز فریاد شیپور و آواز کوس****پدید آمد از سرخ گل سندروس
همان جودره سوی میدان شتافت****که در خود یکی ذره سستی نیافت
دگر باره هندی چو شیر سیاه****درافکند ختلی به ناوردگاه
یکی چابکی کرد با جودره****نمی‌رفت بر کار زخمی سره
هم آخر در ابرو یکی چین فکند****سر جودره بر سر زین فکند
برآورد از افکندنش کام خویش****سپردش به نعل ره انجام خویش
دلیرانه می‌گشت و می‌خواست مرد****تهی کرد جای از بسی هم نبرد
یکی نامور بود طرطوس نام****به مردی درآورده در روس نام
چو سرخ اژدهائی به پیچندگی****همه بر هلاکش بسیچندگی
سوی هندی آمد چو سیلی به جوش****که از کوه در پستی آرد خروش
در آن داوریهای بیگانگی****نمودند بسیار مردانگی
سرانجام روسی یکی حمله کرد****کزان عود هندی برآورد گرد
بپرداخت از خونش اندام را****چو می‌ریخت بر سنگ زد جام را
ز سر ترگ برداشت گفتا منم****هژبری کزین گونه شیر افکنم
مرا مادر من که طرطوس خواند****به روسی زبان رستم روس خواند
کسی کو زند بر من ابرو گره****کفن به که پوشد به جای زره
ز میدان نخواهم شدن باز جای****مگر لشگری را درارم ز پای
شه از کشتن هندی و زخم روس****بپیچید بر خود چو زلف عروس
بران بود کارد عنان سوی جنگ****دگر باره در عزمش آمد درنگ
چپ و راست می‌دید تا از سپاه****که خواهد شد از کینه ور کینه خواه
روان کرد مرکب شتابنده‌ای****ز پولاد چین برق تابنده‌ای
همایون سواری چو غرنده شیر****توانا و چابک عنان و دلیر
چنان غرق در آهن اندام او****که بی‌دانه جز بر نفس کام او
به جولان زدن سرفرازی کنان****به شمشیر چون برق بازی کنان
از آن چابکیها که می‌کرد چست****برابر شده دست بدخواه سست
بران روسی افکند مرکب چو باد****به تیغ آزمائی بغل برگشاد
چنان زد که از تیغ گردن زنش****سر دشمن افتاد در دامنش
از آن شیر دل‌تر سواری دگر****درآمد به پرخاش چون شیر نر
به زخمی دگر هم سرافکنده شد****چنین تا سری چند برکنده شد
فزون از چهل روسی کوه پشت****به آسانی آن شیر جنگی بکشت
بهر سو که می‌راند شبرنگ را****ز خون لعل کرد آهنش سنگ را
به هر حمله کانگیخت از هر دری****فرو ریخت از روسیان لشگری
چو بر خون شتابنده شد نیش او****نیامد کس از بیم در پیش او
یکی حمله نیک را ساز داد****عنان را به چابک عنان باز داد
در آن حمله کان کوه آهسته کرد****صد افکند و صد کشت و صد خسته کرد
شه از شیر مردیش حیران شده****بران دست و تیغ آفرین خوان شده
بدین گونه می‌کرد پیگارها****همی ریخت آتش در آن خارها
فلک تا نشد بر سرش مشگسای****نیامد ز آوردگه باز جای
چو در برقع کوه رفت آفتاب****سر روز روشن درآمد به خواب
شب تیره چون اژدهای سیاه****ز ماهی برآورد سر سوی ماه
سیه کرد بر شیروان راه را****فرو برد چون اژدها ماه را
سوار شبیخون بر از تاختن****برآسود و آمد به شب ساختن
به تاریکی شب چنان شد نهان****که نشناختن هیچکس در جهان
شه از مردی آن سوار دلیر****گمان برد کان شیر دل بود شیر
در اندیشه می‌گفت کان شهریار****که امروز کرد آنچنان کارزار
دریغا اگر روی او دیدمی****صدش گنج سربسته بخشیدمی
قوی بازوئی کرد و خلقی بکشت****چو بازوی خویشم قوی کرد پشت
نبود آدمی بود شیر عرین****که بادا بران شیر مرد آفرین

بخش ۵۳ - جنگ پنجم اسکندر باروسیان

دگر روز کین طاق پیروزه رنگ****برآورد یاقوت رخشان ز سنگ
الانی سواری چو غرنده شیر****برآمد سیاه اژدهائی به زیر
یکی گرز هفتاد مردی بدست****که البرز را مغز درهم شکست
مبارز طلب کرد و می‌کشت مرد****ز گردان گیتی برآورد گرد
ز رومی و ایرانی و خاوری****بسی را فکند اندران داوری
همان روسی افکن سوار دلیر****برون آمد از پره چون نره شیر
کمان را زهی برزد از چرم خام****بشست اندر آورد یک تیر تام
به نیروی دست کمان گیر او****بیفتاد الانی به یک تیر او
چو ماسورهٔ هندباری به رنگ****میان آکنیده به تیر خدنگ
دگر ره یکی روسی گربه چشم****چو شیران به ابرو درآورده خشم
سلاح آزمائی درآموخته****بسی درع را پاره بردوخته
درآمد به شمشیر بازی چو برق****ز سر تا قدم زیر پولاد غرق
پذیره شده شورش جنگ را****لحیفی برافکنده شبرنگ را
اگر چه دلی داشت چون خاره سنگ****نبود آزموده خطرهای جنگ
به تنهائی آن پیشه ورزیده بود****ز شمشیر دشمن نلرزیده بود
چو آن اژدها دم برانداختش****شکاری زبون دید بشناختش
سلاحی بر او دید بیش از نبرد****جل و جامه‌ای بهتر از اسب و مرد
به یک ضربتش جان ز تن درکشید****به جل برقعش برقع اندر کشید
دگر روسیی بست بر کین کمر****همان رفت با او که با آن دگر
دلیر دگر جنگ را ساز کرد****به تیری دگر جان ازو باز کرد
بهر تیر کز شست او شد روان****به پهلو درآمد یکی پهلوان
به ده چوبهٔ تیر آن سوار بهی****زده پهلوان کرد میدان تهی
دگر باره پنهان ز بینندگان****بیامد بجای نشینندگان
چنین چند روز آن نبرده سوار****به پوشیدگی حرب کرد آشکار
نبد هیچکس را دگر یارگی****که با او برون افکند بارگی
به جایی رسیدند کر بیم تیغ****پراکندگیشان درآمد چو میغ
شکیبی به ناموس می‌ساختند****خیالی به نیرنگ می‌باختند

بخش ۵۴ - جنگ ششم اسکندر با روسیان

چنین تا یکی روز کاین چرخ پیر****برآورد گوهر ز دریای قیر
دگر باره میدان شد آراسته****ز بیغولها نعره برخاسته
ز لشگرگه روس بانگ جرس****به عیوق بر می‌شد از پیش و پس
کشیدند صف قلب داران روس****وزان قلب آراسته چون عروس
کهن پوستینی درآمد به چنگ****چو از ژرف دریا برآید نهنگ
پیاده به کردار یکپاره کوه****ز پانصد سوارش فزونتر شکوه
درشتی که چون پنجه را گرم کرد****به افشردن الماس را نرم کرد
چو عفریتی از بهر خون آمده****ز دهلیز دوزخ برون آمده
یکی سلسله بسته بر پای او****دراز و قوی هم به بالای او
چو شیران وحشی در آن سلسله****جهان کرده پر شور و پر مشغله
ز هر سو که جستی یک آماجگاه****زمین گشتی از زورمندیش چاه
سلاحش نه جز آهنی سر به خم****کز او کوه را در کشیدی به هم
ز هر سو بدان آهن مرد کش****به مردم کشی دست می‌کرد خوش
ز سختی که بد خلقت خام او****سفن بسته کیمخت اندام او
چو آوردی آهنگ بر کارزار****نکردی براو تیغ پولاد کار
درآمد چنان اژدها باره‌ای****فرشته کشی آدمی خواره‌ای
کسی را که دیدی گرفتی چو مور****به کندی سرش را به یک دست زور
گرایش نکردی به کار دگر****گهی پای کندی ز تن گاه سر
ز لشگرگه شه به نیروی دست****بسی خلق را پای و پهلو شکست
جریده سواری توانا و چست****به کار مصاف اندر آمد درست
درآمد که گردن فرازی کند****بدان آتش تیز بازی کند
چو دیدش ز دور آن نهنگ دمان****گرفتن همان بود و کشتن همان
دگر نامداری درآمد دلیر****هم آوردش آن شیر جنگی به زیر
بدینگونه از زخمهای درشت****تنی پنجه از نامداران بکشت
ز بس دل که آن شیر درنده خست****دل شیر مردان لشگر شکست
شگفتی فرو ماند صاحب خرد****که نه آدمی بود و نه دام و دد
شب تیره چون بانگ برزد به روز****سرافکنده شد مهر گیتی فروز
شه از حیرت کار آن اهرمن****سخن راند پوشیده با انجمن
که این آدمی کش چه پتیاره بود****که از جنگ او خلق بیچاره بود
سلاحی نه در قبضهٔ دست او****همه با سلاحان شده پست او
بر آنم که او آدمی زاد نیست****وگر هست ازین بوم آباد نیست
ز ویرانه جائیست وحشی نهاد****به صورت چو مردم نه مردم نژاد
شناسنده‌ای کان زمین را شناخت****به تمکین پاسخ علم بر فراخت
که چون داد فرمان شه دادگر****نمایم بدو حال آن جانور
یکی کوه نزدیک تاریکیست****که راهش چو موئی ز باریکیست
درو آدمی پیکرانی چنین****به ترکیب خاکی به زور آهنین
نداند کسی اصل ایشان درست****که چون بودشان زاد و بوم از نخست
همه سرخ رویند و پیروزه چشم****ز شیران نترسند هنگام خشم
چنان زورمندند و افشرده گام****که یک تن بود لشگری را تمام
اگر ماده گر نر بود در ستیز****برانگیزد از عالمی رستخیز
بهر داوری کاوفتد راستند****جز این مذهبی را نیاراستند
ندید است کس مرده ز ایشان یکی****مگر زنده و آن زنده نیز اندکی
بود هر یکی را قدر مایهٔ میش****کزان میش برسازد اسباب خویش
به نیروی پشم است بازارشان****متاعی جز این نیست در بارشان
ندارند گنجینه‌ای هیچکس****سمور سیه را شناسند و بس
سموری که باشد به خلقت سیاه****نخیزد ز جایی جز آن جایگاه
ز پیشانی هریک از مردو زن****سرونیست بر رسته چون کرگدن
اگر با سرونشان نباشد سرشت****چه ایشان به صورت چه روسان زشت
کسی را که آید تمنای خواب****شود بر درختی چو پران عقاب
سرون در فشارد به شاخ بلند****چو دیوی بخسبد دران دیو بند
چو بینی به شاخی برانگیخته****یکی اژدها بینی آویخته
بخسبد شبانروزی از بیخودی****که خواب است بنیاد نابخردی
چو روسی شبانان بر او بگذرند****دران دیو آویخته بنگرند
به آهستگی سوی آن اهرمن****بیایند و پنهان کنند انجمن
رسنها ببارند وبندش کنند****زنجیر آهن کمندش کنند
برو چون مسلسل شود بند سخت****کشندش به پنجاه مرد از درخت
چو آن بندی آگاه گردد ز کار****خروشد خروشیدنی رعدوار
گر آن بند را بر تواند شکست****کشد هر یکی را به یک مشت دست
وگر سخت باشد در آن بستگی****به روی آورندش به آهستگی
برو بند و زنجیر محکم کنند****وز او آب و نانی فراهم کنند
برندش به هر کوی و هر خانه‌ای****گشاید از آن دامشان دانه‌ای
وگر جنگی افتد به ناچارشان****بدان زنده پیلست پیگارشان
کشندش به زنجیر چون اژدها****نیارند کردن ز بندش رها
چو گردد چنان آتشی جنگجوی****نماند ز جای در کسی رنگ و بوی
جهاندار در کار آن پای لغز****ازان داستان ماند شوریده مغز
به صاحب خبر گفت کاندیشه نیست****همه چوبهٔ تیری ز یک بیشه نیست
گر اقبال من کارسازی کند****سرش بر سر نیزه بازی کند

بخش ۵۵ - جنگ هفتم اسکندر با روسیان

سپیده چو سر برزد از باختر****سپاهی به خاور فرو برد سر
سپه را برآراست خاور خدیو****در اندیشه زان مردم آهنج دیو
سوی میمنه رومی و بربری****چو یاجوج در سد اسکندری
سوی میسره تنگ چشمان چین****شده تنگ از انبوه ایشان زمین
شه روم در قلب چون تند شیر****چو کوهی روان خنگ ختلی به زیر
دگر سوالانی و پرطاس روس****برآشفته چون توسنان شموس
تبیره همواز شد با درای****چو صور قیامت دمیدند نای
ز خاریدن کوس خارا شکاف****پر افکند سیمرغ در کوه قاف
ز فریاد خرمهره و گاو دم****علی الله برآمد ز رویینه خم
سپاه از دو سو مانده در داوری****که دولت کرا می‌کند یاوری
همان اهرمن روی دژخیم رنگ****درآمد چو پیلان جنگی به جنگ
تنی چند را پی سپر کرد باز****نشد پیش او هیچکس رزم ساز
زره پوشی از ساقهٔ قلب شاه****درآمد چو شیری به آوردگاه
ز تیغ آتشی برکشیده چو آب****کزو خیره شد چشمهٔ آفتاب
شه از قلب دانست کان شیرمرد****همانست کان جنگ پیشینه کرد
شد اندیشناک از پی کار او****که با اژدها دید پیگار او
دریغ آمدش کانچنان گردنی****شکسته شود پیش اهریمنی
سوار هنرمند چابک رکاب****که بر آتش انگشت زد بی حساب
فرشته صفت گرد آن دیو چهر****همی گشت چون گرد گیتی سپهر
نخستین نبردی که تدبیر کرد****بر آن تیره دل بارش تیر کرد
چو دژخیم را نامد از تیر باک****زننده شد از تیر خود خشمناک
یکی خشت پولاد الماس رنگ****برآورد و زد بر دلاور نهنگ
که آن خشت اگر برزدی بر هیون****تمام از دگرگوشه جستی برون
ز سختی که تن را به هم برفشرد****بران خاره شد خست پولاد خرد
دگر خشتی انداخت پولاد تر****بر آن کشتنی هم نشد کارگر
سوم همچنین خشت بر وی شکست****نشاید به خشت آب را باز بست
چو دانست کان دیو آهن سرشت****نیندیشد از حربه و تیر و خشت
نهنگ جهانسوز را برکشید****سوی اژدهای دمنده دوید
زدش بر کتفگاه و بردش ز جای****چنان کان ستمگر درامد ز پای
دگر باره برخاست از زیر گرد****به سختی درآویخت با هم نبرد
ز سوزندگی راه بختش گرفت****بدان آهن چفته سختش گرفت
ز زینش درآورد چون تند شیر****ز تارک بیفتاد ترکش به زیر
بهاری پدید آمد از زیر ترک****بسی نغز و نازکتر از لاله برگ
سرش خواست کندن که نرم آمدش****چو روئی چنان دید شرم آمدش
دو گیسو کشان دید در دامنش****رسن کرده گیسوش در گردنش
چو هندوی دزدش ز گنجینه برد****ز رومی ربودش به روسی سپرد
چو گشت آن فرشته گرفتار دیو****ز دیوان روسی برآمد غریو
دگر ره به نخجیر کردن شتافت****کز اول گرانمایه نخجیر یافت
از آن طیرگی شاه لشکر شکن****بپیچید چون مار بر خویشتن
بفرمود تازنده پیلی سیاه****به خشم آورند اندران حبربگاه
بزد پیلبانان بانگ بر زنده پیل****بر آن اهرمن راند چون رود نیل
بسی حربه‌ها زد بران پیل پای****بسی نیز قاروره جان گزای
نه قاروره بر کوه شد کارگر****نمی‌کرد حربه ز دریا گذر
چو دید اژدها پیل سرمست را****گشاد اندر آن خیرگی دست را
بدانست کان پیل جنگ آزمای****به خرطوم سختش درآرد ز پای
چنان سخت بگرفت خرطوم او****که زندان او شد بر و بوم او
خروشید و خرطومش از جای کند****بیفتاد چون کوه پیل بلند
شه از هول آن بازی سهمناک****بترسید کافتد سپه در هلاک
در آن خشمناکی به فرزانه گفت****که دولت ز من روی خواهد نفهت
مرا نیز دریافت ادبار بخت****وگرنه چرا جستم این کار سخت
بد آسمانی چو آید فراز****سرنازنینان بپیچد ز ناز
تک و تاب شاهان بود اندکی****تب شیر در سال باشد یکی
مرا نیست آسایش از تاختن****بخواهم درین عمر پرداختن
دلش داد فرزانه کای شهریار****شکیبائی آور درین کارزار
همانا که پیروزی آری بدست****چو تدبیر داری و شمشیر هست
اگر چاره در سنگ خارا شود****به تدبیر و تیغ آشکارا شود
چو یاری کند با تو بخت بلند****چنین فتنه را صد درآری به بند
اگر چه یکی موی از اندام شاه****به من بر گرامیتر از صد سپاه
ولیکن در اختر چنانست راز****که چون شاه عالم شود رزمساز
به اقبال شاه و به نیروی بخت****درآید به خاک این تنومند سخت
جز آن نیست کاین پیکر سخت چرم****ندارد پی سست و اندام نرم
یکی تن شد ار زانکه روئین تنست****توان کندن از جایش ار زاهنست
نباید بر او زخم راندن به تیغ****کز آهن نگردد پراکنده میغ
سرش را مگر در کمند آوری****به خم کمندش به بند آوری
گرش می‌نشاید به شمشیر کشت****که دارد پی سخت و چرم درشت
چو در زیر زنجیرش آری اسیر****برو خواه شمشیر زن خواه تیر
شه از مژدهٔ مرد اختر شناس****خدا را پذیرفت بر خود سپاس
چو پیروزی خویش دید از خدای****بدان خنگ ختلی درآورد پای
که او را شه چینیان داده بود****ز سبز آخور چینیان زاده بود
کمندی و تیغی گرانمایه خواست****عنان کرد سوی بداندیش راست
درآمد بدان دیو دریا شکوه****چو ابری سیه کو درآید به کوه
نجنبید بر جای خویش آن نهنگ****که اقبال شاهش فرو بست چنگ
کمند عدو بند را شهریار****درانداخت چون چنبر روزگار
به گردن درافتاد بدخواه را****زمین بوسه داد آسمان شاه را
چو بر گردن دشمن آمد کمند****شتابنده شد خسرو دیو بند
به خم کمندش سر اندر کشید****کشان همچنان سوی لشگر کشید
بغلتید آن شیر نخجیر سوز****چو آهو بره زیر چنگال یوز
چو آن گور وحشی در آن دستبرد****از افتادن و خاستن گشت خرد
ز لشگرگه شاه فیروزمند****غریوی برآمد به چرخ بلند
تبیره چنان شد در آن خرمی****که آمد به رقص آسمان بر زمی
چو شه دید کان پیکر دیو رنگ****به اقبال طالع درآمد به چنگ
نشاندش به روز دگر دشمنان****سپردش به زندان اهریمنان
دل روسیان از چنان زور دست****بر آن دشمن دشمن افکن شکست
شه روس شد چون گدازنده موم****به شادی درآمد شهنشاه روم
تماشای رامشگران ساز کرد****در خرمی بر جهان باز کرد
نیوشنده شد نالهٔ چنگ را****به کف برنهاد آب گلرنگ را
ز پیروزی بخت می‌کرد یاد****نبید گوارنده می‌خورد شاد
چو شب قفل پیروزه برزد به گنج****ترازوی کافور شد مشک سنج
همان مشگبو باده می‌خورد شاه****همان پرده می‌داشت مطرب نگاه
گهی سفته لعلی به پیمانه خورد****گهی گوش بر لعل ناسفته کرد
بهر می که می‌خورد می‌ریخت رنج****به خواهنده می‌داد دیبا و گنج
درآمد به افسانهای دراز****ز هر سرگذشتی پژوهنده باز
ازان تیغزن مرد چابک سوار****سخن راند با انجمن شهریار
که امروزش این بیوفا هم نبرد****ندانم که خون ریخت یا بند کرد
اگر ماند در بند آن رهزنان****برون آوریمش به زخم سنان
وگر رفت از آن رفته در نگذریم****چنان به که بر یاد او می‌خوریم
چو شد مغزش از خوردن باده گرم****به زندانیان بر دلش گشت نرم
بفرمود کان بندی بی زبان****بیاید به رامشگه مرزبان
به فرمان شاه آن گرفتار بند****به رامشگه آمد چو کوه بلند
همه تن شکسته ز نیروی شاه****فرو پژمریده دران بزمگاه
به زاری بنالید از آن خستگی****شفیعی نه بیش از زبان بستگی
چو مرد زبان بسته نالید زار****ببخشود بر وی دل شهریار
ازان زور دیده تن زورمند****بفرمود تا برگرفتند بند
رها کردش آن شاه آزاد مرد****بر آزاد مردی زیان کس نکرد
نشاندش به آزرم و دادش طعام****نوازش گری کرد با او تمام
میی چند با گوهرش یار کرد****به می گوهرش را پدیدار کرد
چو مستی درامد بران شوربخت****بغلطید چون سایه در پای تخت
ز توسن دلی گرچه با کس نساخت****نوازندهٔ خویشتن را شناخت
از آنجا سراسیمه بیرون دوید****چنان شد که کس گرد او را ندید
شگفتی فرو ماند خسرو دران****نشان سخن باز جست از سران
که این بندی از باده چون شاد گشت****چرا شد ز ما دور کازاد گشت
بزرگان دولت در آن جستجوی****فتادند ازان کار در گفتگوی
یکی گفت صحرائیست این شگفت****چو بندش گرفتند صحرا گرفت
دگر گفت چون می‌در او کرد کار****سوی خانهٔ خویش بربست بار
شه از هر چه رفت آشکار و نهفت****سخن گوش می‌کرد و چیزی نگفت
در آن مانده کاین پردهٔ نیلگون****چه شب بازی از پرده آرد برون
چو لختی گذشت آمد آن پیل مست****کمرگاه زیبا عروسی به دست
به آزرم در پیش خسرو نهاد****به رسم پرستش زمین بوسه داد
چو آورد ازینگونه صیدی ز راه****دگر باره بیرون شد از بزمگاه
عجب ماند خسرو که آن کار دید****نه در مار در مهرهٔ مار دید
ز شرم شه آن لعبت نازنین****چو لعبت به سر درکشید آستین
چو شه دید در خرگه آن ماه را****ز مردم تهی کرد خرگاه را
در آن ترک خرگاهی آورد دست****شکنج نقابش ز رخ برشکست
چو دید آفتی دید از اندیشه دور****نه آفت یکی آفتابی ز نور
پری پیکری شوخ و مست آمده****پریوار در شب به دست آمده
بهشتی رخی دوزخش تافته****ز مالک به رضوان گذر یافته
چو سروی به سرسبزی آراسته****وزو سرخ گل عاریت خواسته
به هر ناوک غمزه کانداختی****شکاری ز روحانیان ساختی
لبی و چه لب شور بازارها****درو قند و شکر به خروارها
سمن را تماشا در آغوش او****تماشاگه گل بناگوش او
چو خسرو در آن روی چون ماه دید****صنم خانه‌ای در نظر گاه دید
شکاری کنیزی شکر خنده یافت****که خود را به آزادیش بنده یافت
کنیزی که صاحب غلامش بود****ببین تا چه دلها به دامش بود
بدانست کان ترک چینی حصار****ز خاقان چین شد بر او یادگار
ز مردانگیها کز او دیده بود****به میدان رزمش پسندیده بود
عجب ماند کز پرده بیرون فتاد****عجب‌تر که بازش به کف چون فتاد
بپرسید کاحوال خود بازگوی****دلم را بدین داستان باز جوی
پرستندهٔ خوب صاحب نواز****پرستش کنان برد شه را نماز
دعا کرد بر تاجدار جهان****که تاجت مبادا ز گیتی نهان
توئی آن جهانگیر کشور گشای****که از داد و دین آفریدت خدای
شکوهت ز روز آشکارا ترست****ز دولت دلت با مدارا ترست
رهائی به تو روز امید را****فروغ از تو تابنده خورشید را
دگر پادشاهان لشگر شکن****یکی تاجور شد یکی تیغزن
تو آن آفتابی در این روزگار****که هم تیغ‌گیری و هم تاجدار
چو در بزم باشی جهان خسروی****چو رزم آزمائی جهان پهلوی
ندارد چو من خاکی آن دسترس****که با آب حیوان برارد نفس
که را زهره کاینجا کند ناله نرم****که گر زهره باشد گدازد ز شرم
سفالی که ماراست ناسفتنیست****چو گوئی بگو اندکی گفتنیست
من آن سفته گوشم که خاقان چین****ز ناسفتگان کرده بودم گزین
به درگاه شاهم فرستاد و گفت****که درهاست این درج را در نهفت
مگر کان سخن را گران دید شاه****که کرد از سر خشم بر من نگاه
مرا از پس پرده خاموش کرد****به یکباره یادم فراموش کرد
من از دوری شه به تنگ آمدم****ز تنگ آمدن سوی جنگ آمدم
نمودم به آوردگاه نخست****به اقبال شه آن هنرهای چست
دویم ره که بانگی بر ادهم زدم****یکی لشگر از روس برهم زدم
سوم روز چون بخت یاری نکرد****گرفتار دشمن شدم در نبرد
نه دشمن نهنگی به کین تاخته****ز خشم خدا صورتی ساخته
نکشت آن نهنگ ستمگر مرا****ببرد آنچنان سوی لشگر مرا
سپردم بروسان بیدادگر****که این گنج را بسته دارید سر
دگر ره سوی جنگ پرواز کرد****به پیل افکنی جنگ را ساز کرد
چو اقبال شاهنشه پیلتن****چو پیلی فکندش بر آن انجمن
ز پیروزی شه در آوردگاه****سرم بر فلک شد ز نیروی شاه
چو دیدم که دام تو دد می‌کشد****کمندت بلا را به خود می‌کشد
به نوعی ز پیچش نگشتم رها****که ناکشته دیدم هنوز اژدها
به نوعی دلم گشت پیروزمند****کزان گونه دیوی درامد به بند
همه روس را دل پر از درد شد****گل سرخشان خیری زرد شد
چو غول شب آیین بد ساز کرد****به ره بردن مردم آغاز کرد
رسن بسته چون غول بر دست و پای****مرا در یکی خانه کردند جای
به من بر شده لشگری دیدبان****همه خارج آهنگ و ناخوش زبان
چو از شب یکی نیمه کمتر گذشت****به گوش آمدم‌های و هوئی ز دشت
بر آمد یکی ابر ظلمات رنگ****بران سنگساران ببارید سنگ
رقیبان که شب پاس می‌داشتند****ز بیمش همه جای بگذاشتند
بجز سرندیدم که از کله کند****همی کند و بر دیگری می‌فکند
زبس کلهٔ سر که برکنده بود****یکی کوه از آن کله آکنده بود
درآمد چو مرغم ز جا برگرفت****همه بندم از دست و پا برگرفت
به پایین گه تخت شاهم تخت****ز پایان ماهی به ماهم رساند
به زندان بدم تا به اکنون چو گنج****به شادی کنون کرد خواهم سپنج
زن آن به که زیور کشد پای او****نه زان دان که زندان بود جای او
چنانم نماید دل کامیاب****که می‌بینم این کام دل را به خواب
پریچهره چون حال خود باز گفت****ز شادی رخ شاه چون گل شکفت
ببوسید برحلقهٔ نوش او****سخن گفت چون حلقه در گوش او
که‌ای تازه گلبرگ نادیده گرد****به مهر خدا پیکری در نورد
به مهر توأم بیشتر گشت عزم****که دیبای بزمی و زیبای رزم
به پرخاشگه جانستان دیدمت****قوی دست و چابک عنان دیدمت
به رامشگه نیز بینم شگرف****حریفی نداری درین هردو حرف
حریفت منم خیز و بنواز رود****دلم تازه گردان به بانگ سرود
پریچهره برداشت بنواخت چنگ****کمانی خدنگی و تیری خدنگ
نوائی زد از نغمه‌های نوی****نو آیین سرودی در او پهلوی
که شاها خدیوا جهان داورا****خردمند خوبا خرد یاورا
سرسبزت از سرزنش دور باد****دل روشنت چشمهٔ نور باد
جوان بخت بادی و پیروز رای****توانا و دانا و کشور گشای
کمربسته جانت به آسودگی****قبای تنت دور از آلودگی
به هر جا که روی آری از نیک و بد****پناهت خدا باد و پشتت خرد
چنان باد کاختر به کامت شود****همه ملک عالم به نامت شود
سرآغاز کرد آنگهی راز خویش****بزد سوز خویش اندران ساز خویش
که نوشین درختی برآمد به باغ****برافروخت مانند روشن چراغ
گلی بود در بوستان ناشکفت****همان نرگسی در چمن نیم خفت
می‌لعل در جام ناخورده بود****نسفته دری دست ناکرده بود
به امید آن کاید از صید شاه****سوی گل نشاط آرد از صیدگاه
گل سرخ چیند بهار سپید****گهی لاله بیند گهی مشک بید
مگر شه ندارد فراغت به باغ****که نارد نظر سوی روشن چراغ
وگر نی بهاری بدین خرمی****چرا رایگان اوفتد بر زمی
ز باد خزان هستم اندیشناک****که ریزد بهاری چنین را به خاک
شهنشه که آواز دلبر شنید****ز دل ناله بی‌دلان برکشید
خوش آوازی نالهٔ چنگ او****خبر دادش از روی گلرنگ او
که روئی چنین نغز گوئی چنین****حرامت مباد آرزوئی چنین
دل شه چو زان نکته آگاه گشت****ازان آرزو آرزو خواه گشت
دگر ره توقف پسندیده داشت****که تاراج بدخواه در دیده داشت
ز ساقی به می دادنی دل نهاد****که ره توشه از بهر منزل نهاد
یکی جام زرین پر از باده کرد****به یاد رخ آن پریزاده خورد
دگر ره یکی جام یاقوت نوش****بدان نوش لب داد و گفتا بنوش
ستد ماه و بوسید و بر لب نهاد****به بوسه ستد جام و با بوسه داد
شهنشه به یک دست ساغر کشان****به دست دگر زلف دلبر کشان
گهی بوسه دادی لب جام را****گهی لب گزیدی دلارام را
بر آن رسم کایین او دلکشست****می تلخ با نقل شیرین خوشست
چو نوشین می‌اندر دهن ریختند****به خوش‌خواب نوشین در آویختند
در آن آرزوگاه با دور باش****نکردند جز بوسه چیزی تراش

بخش ۵۶ - پیروزی یافتن اسکندر بر روسیان

بیا ساقی آن رنگ داده عبیر****که رنگش ز خون داد دهقان پیر
بده تا مگر درآید به چنگ****دهد رنگ و آبش مرا آب و رنگ
سپاه سحر چون علم برکشید****جهان حرف شب را قلم درکشید
دماغ زمین از تف آفتاب****به سرسام سودا درآمد ز خواب
برآورد مرغ سحرگه غریو****چو سرسامی از نور و صرعی ز دیو
شه از خواب سربرزد آشوبناک****دل پاک را کرد از اندیشه پاک
به طاعتگه آمد نیایش نمود****زبان را به شکر آزمایش نمود
ز یاری ده خود دران داوری****گهی یارگی خواست گه یاوری
چو لختی بغلطید بر روی خاک****کمر بست و زد دامن درع چاک
نهادند اورنگ بر پشت پیل****کشیدند شمشیر گردش دو میل
سپه را به آیین پیشینه روز****برآراست سالار گیتی فروز
بر آن پهن صحرای دریا شکوه****حصاری زد از موج لشگر چو کوه
چپ و راست پیرامن آن حصار****ز پولاد بستند ره بر غبار
ز دیگر طرف روسی سرفراز****برآراست لشگر به آیین و ساز
جرسهای روسی خروشان شده****دماغ از تف خشم جوشان شده
ز عکس سرتیغ و برق سنان****سر از راه میرفت و دست از عنان
ترنگ کمان رفته در مغز کوه****فشافش کنان تیر بر هر گروه
ز پولاد بر لخت گردن شکن****برون ریخته مغزها از دهن
ز بیداد کوپال پیل افکنان****فلک جامه در خم نیل افکنان
نهیب بلارک به پرهای مور****ز بال عقابان تهی کرده زور
سر نیزه از طاسک سرنگون****به پرچم فرو ریخته طاس خون
سم باد پایان ز خون چون عقیق****شده تا نمد زین به خون در غریق
سنان در سنان کوکب افروخته****سپر در سپر کوکبه دوخته
ز بس خشت آهن که شد بر هلاک****لحد بسته بر کشتگان خشت خاک
سر افشانی تیغ گردن گذار****برآورده از جوی خون لاله زار
چو سوزن سنان سینه را دوخته****ز مقراضه مقراضی آموخته
ز هر قبضهٔ خنجری در شتاب****برآورده چون اژدها سر ز خواب
ز بس کشتگان گرد به گرد راه****چو بازار محشر شده حربگاه
نماینده روسی به هر سو ستیز****برآورده از رومیان رستخیز
برآمیخته لشگر روم و روس****به سرخی سپیدی چو روی عروس
سکندر دران حرب چون شیر مست****یکی حربهٔ پهلوانی به دست
چگونه بود پیل پولاد پوش****ز شیر ژیان چون برآید خروش
بدان پیل و آن شیر می‌ماند شاه****که بر پیل و بر شیر بر بست راه
به هر تیغداری که او باز خورد****سرش را به تیغی ز تن باز کرد
سیه پوش چترش چو عباسیان****زده سنگ بر طاس بر طاسیان
به نیروی بازوی و زخم رکاب****چپ و راست افکند سر بی‌حساب
هم او پای بر جای و هم لشگرش****که تا کی برآید ز کوه اخترش
سطرلاب فرزانه درآفتاب****بهد طالع گرفتن چو مه در شتاب
چو طالع به پیروزی آمد پدید****جهان کرد شمشیر شه را کلید
به شه گفت برزن که یاری تراست****درین دستبرد استواری تراست
بجنبید خسرو چو دریای نیل****سر دشمن افکند در پای پیل
سوی روسی آورد یک ترکتاز****چو تند اژدهائی دهن کرده باز
برآورد پیروزی شاه دست****به قنطال روسی درآمد شکست
چو بشکست بشکستنی خردشان****به یک حمله از جای خود بردشان
هزیمت در افتاد بدخواه را****جهان داد شاهی جهان‌شاه را
شه پیل پیکر به خم کمند****درآورد قنطال را زیر بند
ز روسی بسی خون و خون ریختند****گرفتند و کشتند و آویختند
ز بس روسیان سرانداخته****بقم کشتی کیش پرداخته
ز شیران برطاس و روسی دیار****گرفتار شد تیغزن ده هزار
دگر کشته شد زیر شمشیر و تیر****ز کشتن بود فتنه را ناگزیر
قدر مایه رستند بی برگ و ساز****گریزان سوی روس رفتند باز
نه چندان غنیمت به خسرو رسید****که اندازه‌ای آید آنرا پدید
ز سیم و زر و قندز و لعل و در****شتر با شتر خانه‌ها گشت پر
چو بر دشمنان شاه شد کامگار****شد از فرخی کار او چون نگار
فرود آمد از خنگ ختلی خرام****که دید آنچه مقصود بودش تمام
به شکر خدا روی بر خاک سود****که فتح از خدا آمد او خاک بود
چو کرد آفرین داور خویش را****همان گنجها داد درویش را
جهان را ز دشمن تهی دید جای****به آرامش و رامش آورد رای

بخش ۵۷ - رهائی یافتن نوشابه

بیا ساقی آن جام گوهر فشان****به ترکیب من گوهری در نشان
مگر جان خشگم بدوتر شود****که زنگار گوهر به گوهر شود
چو فارغ شد اسکندر فیلقوس****ز یغمای برطاس و تاراج روس
نشستنگهی زان طرف باز جست****که دارد نشیننده را تن درست
درختش ز طوبی دل آویزتر****گیاهش ز سوسن زبان تیزتر
رونده در او آبهای زلال****گوارا چو می گر بود می حلال
به پیرامنش بیشه‌های خدنگ****به هم بر شده شاخ بر شاخ تنگ
فزون‌تر درختش ز پنجاه ارش****از آب و هوا یافته پرورش
چو زینگونه جائی بدست آمدش****در آنجای فرخ نشست آمدش
برو باز گسترد رومی بساط****همی کرد با تازه رویان نشاط
چو شاهان نشستند در بزم شاه****شد آراسته حلقهٔ بزمگاه
بفرمود شه تا غنیمت کشان****دهند از شمار غنیمت نشان
ز گنجی که آکنده شد کوه کوه****ز روس و ز برطاس و دیگر گروه
دبیران پژوهش به کار آورند****کم و بیش آن در شمار آورند
غنیمت کشان بر در شهریار****غنیمت کشیدند بیش از شمار
گشادند سر بسته گنجینه‌ها****کزو خیزد آسایش سینه‌ها
نه چندان گرانمایه دربار بود****که آنرا شماری پدیدار بود
زر کانی و نقره زیبقی****که مهتاب را داد بی رونقی
زبرجد به خروار و مینا به من****درق‌های زر درعهای سفن
ز کتان و متقالی خانه باف****زده کوهه بر کوهه چون کوه قاف
سلبهای زربفت نادوخته****سپرهای چون کوکب افروخته
به خروارها قندز تیغ‌دار****سمور سیه نیز بیش از شمار
ز قاقم نه چندان فرو بسته بند****که تقدیر آن کرد شاید که چند
فروزنده سنجاب و روباه لعل****همان کره اسبان نادیده نعل
وشق نیفه‌های شبستان فروز****چو خال شب افتاده بر روی روز
جز این مایه‌ها نیز بسیار گنج****که آید ضمیر از شمارش به رنج
در آن موینه چون نظر کرد شاه****بهار ارم دید در بزمگاه
به مقدار خود هر یکی را شناخت****که از هر متاعی چه شایست ساخت
برآموده‌ای دید از اندیشه دور****ز سرهای سنجاب و لفج سمور
کهن گشته و موی ازو ریخته****ز نیکوترین جائی آویخته
چو لختی در آن چرمها بنگریست****ندانست کان چرم آموده چیست
بپرسید کاین چرمهای کهن****چه پیرایه را شاید از اصل و بن
یکی روسیش پاسخی داد نغز****کزین پوست می‌زاید آن جمله مغز
به خواری مبین اندرین خشک پوست****که روشنترین نقد این کشور اوست
به نزدیک ما این فرومایه چرم****گرامیترست از بسی موی نرم
هر آن موینه کامد اینجا پدید****بدین چرم بی موی شاید خرید
اگر سیم هر کشوری در عیار****بگردد به هر سکه چون روزگار
نباشد جز این موی ما را درم****نگردد یکی موی ازین موی کم
از آن هیبت آمد ملک را شکوه****که چون بنده فرمان شدند آن گروه
به فرزانه گفتا که در خسروی****سیاست کند دست شه را قوی
سیاست نگر تا چه تعظیم کرد****که چرمی چنین را به از سیم کرد
در این کشور از هر چه من دیده‌ام****به اینست و این را پسندیده‌ام
گر این خلق را نیستی این گهر****نبستی کسی حکم کس را کمر
ندارد هنرهای شاهانه کس****بدین یک هنر پادشاهست و بس
چو شه با غنیمت شد از دستبرد****سپاس غنیمت غنیمت شمرد
جهان آفرین را سپاسی تمام****برآراست و انگاه درخواست جام
ز رود خوش و باده خوشگوار****درآمد به بخشش چو ابر بهار
سران سپه را که بردند رنج****به خروارها داد دیبا و گنج
غنی کردشان از زر انداختن****ز نو هر زمان خلعتی ساختن
نماند از سیه سفت محمل کشی****که بر وی ز دیبا نبد مفرشی
طلب کرد مرد زبان بسته را****بیابانی بند بگسسته را
درآمد بیابانی کوه گرد****چو دیگر کسان شاه را سجده کرد
ملک در سراپای آن جانور****به عبرت بسی دید و جنباند سر
ز پیرایه و جوهر و زر و سیم****بدان جانور داد نزلی عظیم
نپذرفت یعنی که با گنج و ساز****بیابانیان را نباشد نیاز
سر گوسفندی بر شه فکند****نمودش که میبایدم گوسفند
شه از گوسفندان پروردنی****وز آنهاکه باشند هم خوردنی
بفرمود دادن بدو بی قیاس****ستد مرد وحشی و بردش سپاس
گله پیشرو کرد از اندازه بیش****به خشنودی آمد به مأوای خویش
در آن مرغزار خوش دل‌گشای****خوش افتاد شه را که خوش بود جای
می ناب می‌خورد بر بانگ رود****فلک هر زمان می‌رساندش درود
چو سرمست گشت از گوارنده می****گل از آب گلگون برآورد خوی
شد روسیان را بر خویش خواند****سزاوارتر جایگاهی نشاند
ز پای و ز دست آهن انداختش****ز منسوج زر خلعتی ساختش
به مولائیش حلقه در گوش کرد****برو کین رفته فراموش کرد
دگر بندیان را ز بیداد و بند****به خلعت برآراست و کرد ارجمند
بفرمود کارند نوشابه را****به تنها نخورد آنچنان تابه را
به فرمان شه کرد روسی شتاب****رسانید مه را بر آفتاب
همان لعبتان ستمدیده را****همان زیب و زر پسندیده را
بر آراست نوشابه را چون بهار****به پوشیدنیهای گوهر نگار
بسی گنج دادش ز تاراج روس****دگر ره بر آراستش چون عروس
شبی چند می خورد با او به کام****چو شد نوبت کامرانی تمام
دوالی ملک را بدو داد دست****دوال دوالی بر او عقد بست
چو پیرایهٔ گوهری دادشان****قرار ز ناشوهری دادشان
به بردع فرستادشان بی گزند****که تا برکشند آن بنا را بلند
ز بهر عمارت در آن رخنه گاه****بسی مالشان داد جز برگ راه
چو ترتیب ایشان به واجب شناخت****سران سپه را یکایک شناخت
شه روس را نیز با طوق وتاج****رها کرد و بنهاد بر وی خراج
چو روسی به شهر خودآورد رخت****دگر باره خرم شد از تاج و تخت
نپیچید از آن پس سر از داد او****همه ساله می خورد بر یاد او
شب و روز خسرو در آن مرغزار****گهی عیش می‌کرد و گاهی شکار
به زیر سهی سرو و بید و خدنگ****می لعل می‌خورد بر بانگ چنگ
چو خوش دید دل را کشی می‌نمود****به آن خوش‌دلی دل‌خوشی می‌نمود
جوانی و شاهی و بخت بلند****چرا خوش نباشد دل هوشمند

بخش ۵۸ - نشاط کردن اسکندر با کنیزک چینی

بیا ساقی آن آب آتش خیال****درافکن بدان کهرباگون سفال
گوارنده آبی کزین تیره خاک****بدو شاید اندوه را شست پاک
شبی روشن از روز و رخشنده‌تر****مهی ز آفتابی درفشنده‌تر
ز سرسبزی گنبد تابناک****زمرد شده لوح طفلان خاک
ستاره بران لوح زیبا ز سیم****نوشته بسی حرف از امید و بیم
دبیری که آن حرفها را شناخت****درین غار بی غور منزل نساخت
به شغل جهان رنج بردن چه سود****که روزی به کوشش نشاید فزود
جهان غم نیرزد به شادی گرای****نه کز بهر غم کرده‌اند این سرای
جهان از پی شادی و دلخوشیست****نه از بهر بیداد و محنت کشیست
در این جای سختی نگیریم سخت****از این چاه بی بن برآریم رخت
می شادی آور به شادی نهیم****ز شادی نهاده به شادی دهیم
چو دی رفت و فردا نیامد پدید****به شادی یک امشب بباید برید
چنان به که امشب تماشا کنیم****چو فردا رسد کار فردا کنیم
غم نامده خورد نتوان به زور****به بزم اندرون رفت نتوان به گور
مکن جز طرب در می اندیشه‌ای****پدید است بازار هر چه پیشه‌ای
چه باید به خود بر ستم داشتن****همه ساله خود را به غم داشتن
چه پیچیم در عالم پیچ پیچ****که هیچست ازو سود و سرمایه هیچ
گریزیم از این کوچگاه رحیل****از آن پیش کافتیم درپای پیل
خوریم آنچه از ما به گوری خورند****بریم آنچه از ما به غارت برند
اگر برد خواهی چنان مایه بر****که بردند پیشینگان دگر
اگر ترسی از رهزن و باج خواه****که غارت کند آنچه بیند به راه
به درویش ده آنچه داری نخست****که بنگاه درویش را کس نجست
نبینی که ده یک دهان خراج****به دهلیز درویش دزدند باج
چه زیرک شد آن مرد بنیاد سنج****که ویرانه را ساخت باروی گنج
چو تاریخ یک‌روزه دارد جهان****چرا گنج صد ساله داری نهان
بیا تا نشینیم و شادی کنیم****شبی در جهان کیقبادی کنیم
یک امشب ز دولت ستانیم داد****زدی و ز فردا نیاریم یاد
بترسیم از آنها کزو سود نیست****کزین پیشه اندیشه خوشنود نیست
بدانچ آدمی را بود دسترس****بکوشیم تا خوش برآید نفس
به چاره دل خویشتن خوش کنیم****نه چندان که تن نعل آتش کنیم
دمی را که سرمایه از زندگیست****به تلخی سپردن نه فرخندگیست
چنان بر زن این دم که دادش دهی****که بادش دهی گر به بادش دهی
فدا کن درم خوش‌دلی را بسیچ****که ارزان بود دل خریدن به هیچ
ز بهر درم تند و بدخو مباش****تو باید که باشی درم گو مباش
مشو در حساب جهان سخت گیر****همه سخت‌گیری بود سخت میر
به آسان گذاری دمی می شمار****که آسان زید مرد آسان گذار
شبی فرخ و ساعتی ارجمند****بود شادمانی درو دلپسند
گزارش چنین می‌کند جوهری****سخن را به یاقوت اسکندری
که اسکندر آن شب به مهر تمام****به یاد لب دوست پر کرد جام
به نوشین لب آن جام را نوش کرد****ز لب جام را حلقه در گوش کرد
نشسته به کردار سرو جوان****که گه لاله ریزد گهی ارغوان
ز عنبر خطی بر گل انگیخته****بر گل جهان آب گل ریخته
هم از فتح دشمن دلش شاد بود****هم از دوستیش خانه آباد بود
طلب کرد یار دلارام را****پری پیکر نازی اندام را
ز نامحرمان کرد خرگه تهی****سماع و سماع آور خرگهی
بتی فرق و گیسو برآراسته****مرادی به صد آرزو خواسته
لب از ناردانه دلاویزتر****زبان از طبرزد شکر ریزتر
دهانی و چشمی به اندازه تنگ****یکی راه دل زد یکی راه چنگ
سر آغوش و گیسوی عنبر فشان****رسن وار در عطف دامن کشان
طرازندهٔ مجلس و بزمگاه****نوازندهٔ چنگ در چنگ شاه
به فرمان شه چنگ را ساز کرد****در درج گوهر ز لب باز کرد
که از شادی امشب جهان را نویست****همه شادی از دولت خسرویست
به هنگام گل خوش بود روزگار****بخندد جهان چون بخندد بهار
چو خورشید روشن برآید به اوج****ز روشن جهان برزند نور موج
صبا چون درآید به دیبا گری****زمین رومی آرد هوا ششتری
گل سرخ چون کله بندد به باغ****فروزد ز هر غنچه‌ای صد چراغ
سکندر چو پیروزی آرد به چنگ****نه زیبا بود آینه زیر زنگ
چو کیخسرو ار می‌شود جام گیر****چرا جام خالی بود بر سریر
ملک گر ز جمشید بالاترست****رخ من ز خورشید والاتر است
شه ار شد فریدون زرینه کفش****به فتحش منم کاویانی درفش
شه ار کیقباد بلند افسرست****مرا افسر از مشک و از عنبرست
شه ار هست کاوس فیروزه تاج****ز من بایدش خواستن تخت عاج
شه ار چون سلیمان شود دیو بند****مرا در جهان هست دیوانه چند
شه ار زانکه عالم گرفت ای شگفت****من آنرا گرفتم که عالم گرفت
اگر چه کمند جهانگیر شاه****فتاد است بر گردن مهر و ماه
کمندی من از زلف برسازمش****نترسم به گردن دراندازمش
گر او را کمندی بود ماه گیر****مرا هم کمندی بود شاه گیر
گر او ناوک اندازد از زوردست****مرا غمزهٔ ناوک انداز هست
گر او حربه دارد به خون ریختن****من از چهره خون دانم انگیختن
گر او قصد شمشیر بازی کند****زبانم به شمشیر بازی کند
گر او لختی از زر برآرد به دوش****دو لختی است زلفین من گرد گوش
گر او را یکی طوق بر مرکبست****مرا بین که ده طوق بر غبغبست
گر او حقه‌ها دارد از لعل و در****مرا حقه‌ای خست از لعل پر
گر ایدون که یاقوت او کانیست****مرا لب چو یاقوت رمانیست
گر او چرخ را هست انجم شناس****مرا انجم چرخ دارند پاس
گر او را علم هست بالای سر****مرا صد علم هست بیرون در
گر او شاه عالم شد از سروری****منم شاه خوبان به جان پروری
چو برقع براندازم از روی خویش****ندارم جهان را به یک موی خویش
چو بر مه کشم گیسوی عنبرین****به گیسو کشم ماه را بر زمین
چو تنگ شکر در عقیق آورم****ز پسته شراب رحیق آورم
رحیقم به رقص آورد آب را****عقیقم مفرح دهد خواب را
ز مه طوق خواهی ببین غبغبم****ز قند ار نمک باید اینک لبم
بدین قند کو با شکر خندیست****در بوسه بین چون سمرقندیست
اگر کیمیا سنگ را زر کند****نسیم من از خاک عنبر کند
سهیل یمن تاب را با ادیم****همان شد که بوی مرا با نسیم
به چشمی دل خسته بریان کنم****به چشمی دگر غارت جان کنم
از این سو کنم صید و بنوازمش****وز آنسو به دریا دراندازمش
فریبم به درمان و سوزم به درد****منم کاین کنم جز من این کس نکرد
اگر راهبم بیند از راه دور****برد سجده چون هیربد پیش نور
وگر زاهدی باشد از خاره سنگ****درآرم به رقصش به یک بانگ چنگ
کنم سیم‌کاری که سیمین تنم****ولی قفل گنجینه را نشکنم
در باغ ما را که شد ناپدید****بجز باغبان کس نداند کلید
رطبهای‌تر گرچه دارم بسی****بجز خار خشگم نبیند کسی
گلابم ولی دردسر می‌دهم****نمک خواه خود را جگر می‌دهم
مگر دید شب ترکی روی من****که چون خال من گشت هند ویمن
مگر ماه نو کان هلالی کند****به امید من خانه خالی کند
چو زلفم درآید به بازیگری****به دام آورد پای کبک دری
بنا گوشم ار برگشاید نقاب****دهان گل سرخ گردد پر آب
زنخ را چو سازم از زلف بند****به آب معلق درارم کمند
چو پیدا کنم لطف اندام را****سرین بشکنم مغز بادام را
چو ساعد گشایم ز بازوی نرم****سمن را ورق درنوردم ز شرم
شکر چاشنی گیر نوش منست****گهر حلقه در گوش گوش منست
دهانم گرو بست با مشتری****گرو برد کو دارد انگشتری
جنابی که با گل خورم نوش باد****مرا یاد و گل را فراموش باد
یک افسون چشمم به بابل رسید****کزو آمد آن جادوئیها پدید
ز جعدم یکی موی بر چین گذشت****کزو مشک شد ناف آهو به دشت
چو حلقه کنم زلف بر طرف گوش****بیا تا دل رفته بینی ز هوش
کرشمه چو در چشم مست آورم****صد از دست رفته به دست آورم
دلی را که سر سوی راه افکنم****نمایم زنخ تا به چاه افکنم
ز موئی به عاشق دهم طوق و تاج****به بوئی ز خلج ستانم خراج
به سلطانی چین نهم مهر موم****زنم پنج نوبت به تاراج روم
جگر گوشه چینیانم به خال****چراغ دل رومیانم به فال
طبرزد دهم چون شوم خواب خیز****طبر خون زنم چون کنم غمزه تیز
لبم لعل را کارسازی کند****خیالم به خورشید بازی کند
مغ دیر سیمین صنم خواندم****صنم خانهٔ باغ ارم داندم
چو شد نار پستانم انگیخته****ز بستان دل نار شد ریخته
ز نارم که نارنج نوروزیست****که را بخت گوئی که را روزیست
مبارک درختم که بر دوستم****برآور گلم گر چه در پوستم
من و آب سرخ و سر سبز شاه****جهان گو فرو شو به آب سیاه
برآنم که دستان به کار آورم****چو چنگ خودش در کنار آورم
گهی بوسه بر چشم مستش دهم****گهی زلف خود را به دستش دهم
به شرطی کنم جان خود جای او****که هرگز نتابم سر از پای او
چنان خسبم از مهر آن آفتاب****که سر در قیامت برآرم ز خواب
گر آبیست گو زندگانی دهد****وگر سایه‌ای گو جوانی دهد
کند وصل من زندگانی دراز****جوانی دهم چون درآیم به ناز
سکندر به حیوان خطا می‌رود****من این‌جا سکندر کجا می‌رود
اگر راه ظلمات می‌بایدش****سرزلف من راه بنمایدش
وگر زانکه جوید ز یاقوت رنگ****همان آورد آب حیوان به چنگ
لب من که یاقوت رخشان در اوست****بسی چشمه چون آب حیوان در اوست
جهان خسروا چند گردن کشی****بر این آب حیوان مشو آتشی
پریرویم و چون پری در پرند****چو دل بسته‌ای در پری در مبند
مرا با تو در باد و بستن مباد****شکن باد لیکن شکستن مباد
بس این سنگ سخت از دل انگیختن****به نازک دلان در نیامیختن
مکن ترکی ای میل من سوی تو****که ترک توام بلکه هندوی تو
بدین آسمانی زمین توام****ز چینم ولی درد چین توام
گل من گلی سایه پروردنیست****که سایه به خورشید درخورد نیست
چو من میوه در سایهٔ خانه بس****که ناخوش بود میوهٔ خانه رس
مرا خود تو ریحان خوشبوی گیر****ز ریحان بود خانه را ناگزیر
رها کن به نخجیر این کبک باز****بترس از عقابان نخجیر ساز
رطب کو رسیده بود بر درخت****به سستی رسد گر نگیریش سخت
نیابی ز من به جگر خواره‌ای****جگر خواره‌ای نه شکر باره‌ای
چه دلها که خون شد ز خون خوردنم****چه خونها که ماندست در گردنم
به داور شدم با شکر بارها****مرا بیش از او بود بازارها
به آواز و چهره کش و دلکشم****همان خوش همین خوش خوش اندر خوشم
چو ساقی شوم می‌نباشد حرام****چو مطرب شوم نوش ریزد ز جام
چو بر رود دستان کنم دست خوش****کنم مست وانگه شوم مست کش
ز دور این چنین دلبریها کنم****در آغوش جان پروریها کنم
برابر دهم دیده را دل‌خوشی****چو در برکشندم کنم دل کشی
من و نالهٔ چنگ و نوشینه می****ز من عاشقان کی شکیبندکی
چو تو شهریاری بود یار من****چه باشد بجز خرمی کار من
چو من نیست اندر جهان کس به کام****ازان نیست اندر جهانم به نام
چو بر زد دلاویز چنگی به چنگ****چنین قولی از قند عناب رنگ
درآمد شه از مهر آن نوشناز****بدان جره کبک چون جره باز
تذرو بهاری درآمد به غنج****برون آمد از مهد زرین ترنج
سرا بود خالی و معشوقه مست****عنان رفت یک باره دل را ز دست
شبی خلوت و ماهروئی چنان****ازو چون توان درکشیدن عنان
گوزن جوان را بیفکند شیر****به تاراجگاهش درآمد دلیر
به صید حواصل درآمد عقاب****به مهمانی ماه رفت آفتاب
زمانی چو شکر لبش می‌گزید****زمانی چو نیشکرش می‌مزید
به بر در گرفت آن سمن سینه را****ز در مهر برداشت گنجینه را
نخورده میی دید روشن گوار****یکی باغ در بسته پر سیب و نار
عقیقی نیازرده بر مهر خویش****نگینی به الماس ناگشته ریش
نچیده گلی خار برچیده‌ای****بجز باغبان مرد نادیده‌ای
از آن گرمی و آتش افزون شدن****ز جوشنده خون خواست بیرون شدن
ز شیرین زبان شکر انگیختند****چو شیر و شکر درهم آویختند
به هم درخزیده دو سرو بلند****به بادام و روغن درافتاده قند
دو پی هر دو چون لاف الف خم زده****دو حرف از یکی جنس درهم زده
چو لولوی ناسفته را لعل سفت****هم آسود لولو و هم لعل خفت
سکندر بدان چشمه زندگی****بسی کرد شادی و فرخندگی
چنین چند شب دل به شادی سپرد****وزان مرحله رخت بیرون نبرد

بخش ۵۹ - افسانه آب حیوان

بیا ساقی آن جام رخشنده می****به کف گیر بر نغمهٔ نای و نی
میی کو به فتوی میخوارگان****کند چاره کار بیچارگان
چو بانگ خروس آمد از پاسگاه****جرس در گلو بست هارون شاه
دوال دهل زن در آمد به جوش****ز منقار مرغان برآمد خروش
پرستش کنان خلق برخاستند****پرستشگری را بیاراستند
شه از خواب دوشینه سر برگرفت****نیایش گری کردن از سر گرفت
به نیکی ز نیکی دهش یاد کرد****بدان پرورش عالم آباد کرد
چو آورد شرط پرستش بجای****به شغل می‌و مجلس آورد رای
گهی خورد می‌با نواهای رود****گهی داد بر نیک عهدان درود
به گلگون می تازه همچون گلاب****ز سر درد می‌برد و از مغز تاب
در لهو بگشاد بر همدمان****ز در دور غوغای نامحرمان
سخن می‌شد از هر دری در نهفت****کس افسانه‌ای بی شگفتی نگفت
یکی قصه کرد از خراسان و غور****کز آنجا توان یافتن زر و زور
یکی از سپاهان و ری کرد یاد****که گنج فریدون از آنجا گشاد
یکی داستان زد ز خوارزم و چین****که مشگش چنانست و دیبا چنین
یکی گفت قیصور به زین دیار****که کافور و صندل دهد بی شمار
یکی گفت هندوستان بهترست****که هیمش همه عود و گل عنبرست
در آن انجمن بود پیری کهن****چو نوبت بدو آمد آخر سخن
همیدون زبان بر شگفتی گشاد****چو دیگر بزرگان زمین بوسه داد
که از هر سواد آن سیاهی بهست****که آبی درو زندگانی دهست
به گنج گران عمر خود بر مسنج****که خاکست پر گنج و حمال گنج
چو خواهی که یابی بسی روزگار****سر از چشمه زندگانی بر آر
شدند انجمن با سرافکندگی****که چون در سیاهی بود زندگی
سکندر بدو گفت کای نیک‌مرد****مگر کان سیاهی بر آن آب خورد
سواد حروفیست دست آزمای****همان آب او معنی جان‌فزای
وگرنه که بیند زمینی سیاه****همان چشمه کز مرگ دارد نگاه
دگر باره پیر جهان‌دیده گفت****که بیرون از این رمزهای نفهت
حجابیست در زیر قطب شمال****درو چشمه‌ای پاک از آب زلال
حجابی که ظلمات شد نام او****روان آب حیوان از آرام او
هر آنکس کزان آب حیوان خورد****ز حیوان خوران جهان جان برد
وگر باورت ناید از من سخن****بپرس از دگر زیرکان کهن
ملک را ز تشویش آن گفتگوی****پدید آمد اندیشهٔ جستجوی
بپرسید از او کان سیاهی کجاست****نماینده بنمود کز دست راست
ز ما تا بدان بوم راه اندکیست****ازین ره که پیمودی از ده یکیست
چو شه دید کان چشمهٔ خوشگوار****به ظلمت توان یافتن صبح وار
در بارگه سوی ظلمات کرد****به رفتن سپه را مراعات کرد
چو شد منزلی چند و در کار دید****ز لشگر بسی خلق بیمار دید
جهانی روان بود لشگرگهش****جهانی دگر خاص بر درگهش
ز بازار لشگر در آن کوچگاه****به بازار محشر همی ماند راه
سوی شیر مرغ از عنان تافتند****به بازار لشگر گهش یافتند
به هر خشکساری که خسرو رسید****ببارید باران گیا بردمید
پی خضر گفتی در آن راه بود****همانا که خود خضر با شاه بود
ز بسیاری لشگر اندیشه کرد****صبوری در آن تاختن پیشه کرد
یکی غارگه بود نزدیک دشت****که لشگرگه خسرو آنجا گذشت
بنه هر چه با خود گران داشتند****به نزدیک آن غار بگذاشتند
از آن جمع کانجای شد جای گیر****شد آن بوم ویران عمارت پذیر
بن غار خواندش نگهبان دشت****به نام آن بن غار بلغار گشت
کسانی که سالار آن کشورند****رهی زاده شاه اسکندرند
چو شه دید کان لشگر بی قیاس****دران ره نباشند منزل شناس
تنی چند بگزید عیاروش****کماندار و سختی کش و سخت کش
دلیر و تنومند و سخت استخوان****شکیبنده و زورمند و جوان
بفرمود تا هیچ بیمار و پیر****نگردد دران راه جنبش پذیر
که پیر کهن کو بود سالخورد****ز دشواری منزل آمد به درد
نشستند پیران جوانان شدند****ره دور بیراه دانان شدند
جهان خسرو از مردم آن دیار****طلب کرد کارآگهی هوشیار
به ره بردن لشگرش پیش داشت****دو منزل به هر منزلی می‌گذاشت
همه توشهٔ ره ز شیرین و شور****روان کرد بر بیسراکان بور
دو اسبه سپه سوی ظلمات راند****بر آن ماندگان نایبی برنشاند
به اندرز گفتن همه گفتنی****که جائی چنین هست ناخفتنی
چو یک ماهه ره رفت سوی شمال****گذرگاه خورشید را گشت حال
ز قطب فلک روشنائی نمود****برآمد فرو شد به یک لحظه بود
خط استوا بر افق سرنهاد****میانجی به قطب شمال اوفتاد
به جائی رسیدند کز آفتاب****ندیدند بیش از خیالی به خواب
سوی عطفگاه زمین تاختند****در آن سایبان رایت افراختند
زمین از هوا روشنائی ربود****حجاب سیاهی سیاست نمود
ز یکسو سیاهی براندود حرف****دگر سو گذر بست دریای ژرف
همی برد ره رهبر هوشمند****به یکسو ز پرگار چرخ بلند
چو گشت اندک اندک ز پرگار دور****به هر دوریی دورتر گشت نور
چنین تا گذرگه به جائی رسید****که یکباره شد روشنی ناپدید
سیاهی پدید آمد از کنج راه****جهان خوش نباشد که گردد سیاه
فرو ماند خسرو که تدبیر چیست****نمایندهٔ رسم این راه کیست
سگالش نمودند کارآگهان****که هست این سیاهی حجابی نهان
درون رفت شاید بهر سان که هست****به باز آمدن ره که آرد بدست
به چاره‌گری هر کسی می‌شتافت****به سامان چاره کسی ره نیافت
چو آمد شب آن نیم روشن دیار****سیه مشک بر عود کرد اختیار
برآشفت گردون چو زنجیریی****به زنگی بدل گشت کشمیریی
شد آن راه از موی باریک‌تر****ز تاریکی شام تاریک‌تر
به بنگاه خود هر کسی رفت باز****در اندیشه آن شغل را چاره ساز
نبرده جوانی جوانمرد بود****که روشن دلش مهر پرورد بود
پدر داشت پیری نود ساله‌ای****ز رنج تنش هر زمان ناله‌ای
در آن روز اول که فرمود شاه****که ناید ز پیران کسی سوی راه
جوانمرد بود از پدر ناشکیب****چو بیمار نالنده از بوی سیب
نگهداشت آن پیر فرتوت را****چو دیگر کسان سرخ یاقوت را
به صندوق زادش نهان کرده بود****به نرخ ره آوردش آورده بود
دران شب که از رای برگشتگی****درآمد به اندیشه سرگشتگی
جوان آن در بسته را باز کرد****وزین در سخن با وی آغاز کرد
کز این آمدن شه پشیمان شدست****ز سختی کشی سست پیمان شدست
ز تاریکی آمد دلش را هراس****که هنجار خود را نداند قیاس
تواند درون رفت بی رهنمون****برون آمدن را نداند که چون
جوانمرد را پیر دیرینه گفت****که هست اندرین پرده رازی نهفت
چو هنگام رفتن رسد شاه را****بدان تا برون آورد راه را
یکی مادیان بایدش تندرست****که زادن همان باشد او را نخست
چو زاده شود کره باد پای****سرش باز برند حالی بجای
همانجا که باشد بریده سرش****نپوشند تا بنگرد مادرش
دل مادیان زو بتاب آورند****وزانجا به رفتن شتاب آورند
چو آید گه بازگشتن ز راه****بود مادیان پیشرو در سپاه
به پویه سوی کره نغز خویش****برون آورد ره به هنجار پیش
از آن راه بی رهنمون آمدن****بدین چاره شاید برون آمدن
جوان کاین حکایت شنید از پدر****به چاره گری رشته را یافت سر
سحرگه که مشگین پرند طراز****به دیبای عودی بدل گشت باز
شهنشاه بنشست با انجمن****به رفتن شده هر یکی رای زن
ز هر گونه‌ای چاره می ساختند****دگر سان فسونی برانداختند
شه افسون کس را خریدار نی****در چاره بر کس پدیدار نی
جوان خردمند آهسته رای****سخن راند از اندیشهٔ رهنمای
حدیثی که از پیر دانا شنید****به چاره گری کرد با شه پدید
چو بشنید شه دل‌پذیر آمدش****به نزد خرد جایگیر آمدش
بدو گفت کای زاد مرد جوان****چنین رای از خود زدن چون توان
تو این دانش از خود نیندوختی****بگو راست تا از که آموختی
اگر گفتی آماده گشتی به گنج****وگرنه ز کج گفتن آیی به رنج
جوان گفت اگر زینهارم دهی****کنم محمل از بار آوخ تهی
شهنشه چو فرمود روز نخست****که ناید به ره پیر ناتندرست
پدر داشتم پیر دیرینه سال****ز گردون بسی یافته گو شمال
من از شفقت پیر بابای خویش****فراموش کردم محابای خویش
به پوشیدگی با خود آوردمش****نه بد بود اگر چه بد آوردمش
سخنهای ره رفتن شاه دوش****رسانیدم او را یکایک به گوش
به تعلیم او دل برافروختم****چنین چاره‌ای زو درآموختم
شه از رای آن رهنمون در نهفت****بر افروخت وین نکته نغز گفت
جوان گر چه شاه دلیران بود****گه چاره محتاج پیران بود
کدو گر به نو شاخ بازی کند****به شاخ کهن سرفرازی کند
جوان گر به دانش بود بی نظیر****نیاز آیدش هم به گفتار پیر
درین گفتگو بود شاه جهان****که آن مرد وحشی ز در ناگهان
درآمد درآورد نزدیک شاه****یکی پشته وار از سمور سیاه
ازو هر یک از قندزی تام‌تر****به جوهر یک از یک به اندام‌تر
چو شه نزل او را خریدار گشت****دگر ره ز شه ناپدیدار گشت
به تاریکی اندر نهان کرد رخت****عجب ماند شه اندران کار سخت
به اندیشهٔ روشنائی نمای****دو اسبه سوی ظلمت آورد رای
بفرمود تا مادیانی چو باد****کز آبستنی باشدش وقت زاد
بیارند از آن گونه کان پیر گفت****شود زادهٔ باد با خاک جفت
چو کردند کاری که فرمود شاه****سوی آب حیوان گرفتند راه

بخش ۶ - در حسب حال و انجام روزگار

بیا ساقی آن می نشان ده مرا****از آن داروی بیهشان ده مرا
بدان داروی تلخ بیهش کنم****مگر خویشتن را فراموش کنم
نظامی بس این صاحب آوازگی****کهن گشتن و هم‌چنان تازگی
چو شیران سرپنجه بگشای چنگ****چو روبه میارای خود را به رنگ
شنیدم که روباه رنگین بروس****خود آرای باشد به رنگ عروس
چو باران بود روز یا باد و گرد****برون ناورد موی خویش از نورد
به کنجی کند بی علف جای خویش****نلیسد مگر دست با پای خویش
پی پوستی خون خود را خورد****همه کس تن او پوست را پرورد
سرانجام کاید اجل سوی او****وبال تن او شود موی او
بدان موینه قصد خونش کنند****به رسوائی از سر برونش کنند
بساطی چه باید بر آراستن****کزو ناگزیر است برخاستن
هر آن جانور کو خودآرای نیست****طمع را بر آزار او رای نیست
برون آی از این پردهٔ هفت رنگ****که زنگی بود آینه زیر زنگ
بس این جادوئیها برانگیختن****چو جادو به کس درنیامیختن
نه گوگرد سرخی نه لعل سپید****که جوینده باشد ز تو ناامید
به مردم درآمیز اگر مردمی****که با آدمی خو گرست آدمی
اگر کان گنجی چو نائی بدست****بسی گنج از اینگونه در خاک هست
چو دور افتد از میوه خور میوه‌دار****چه خرما بود نخل بن را چه خار
جوانی شد و زندگانی نماند****جهان گو ممان چون جوانی نماند
جوانی بود خوبی آدمی****چو خوبی رود کی بود خرمی
چو پی سست و پوسیده گشت استخوان****دگر قصه سخت روئی مخوان
غرور جوانی چو از سر نشست****ز گستاخ کاری فرو شوی دست
بهی چهرهٔ باغ چندان بود****که شمشاد با لاله خندان بود
چو باد خزانی درآید به باغ****زمانه دهد جای بلبل به زاغ
شود برگ ریزان ز شاخ بلند****دل باغبانان شود دردمند
ریاحین ز بستان شود ناپدید****در باغ را کس نجوید کلید
بنال ای کهن بلبل سالخورد****که رخساره سرخ گل گشت زرد
دو تا شد سهی سرو آراسته****کدیور شد از سایه برخاسته
چو تاریخ پنجه درآمد به سال****دگرگونه شد بر شتابنده حال
سر از بار سنگین درآمد به سنگ****جمازه به تنگ آمد از راه تنگ
فرو ماند دستم ز می خواستن****گران گشت پایم ز بر خاستن
تنم گونهٔ لاجوردی گرفت****گلم سرخی انداخت زردی گرفت
هیون رونده ز ره مانده باز****به بالینگه آمد سرم را نیاز
همان بور چوگانی باد پای****به صد زخم چوگان نجنبد ز جای
طرب را به میخانه گم شد کلید****نشان پشیمانی آمد پدید
برآمد ز کوه ابر کافور بار****مزاج زمین گشت کافور خوار
گهی دل به رفتن نیاید به گوش****صراحی تهی گشت و ساقی خموش
سر از لهو پیچید و گوش از سماع****که نزدیک شد کوچگه را وداع
به وقتی چنین کنج بهتر ز کاخ****که دوران کند دست یازی فراخ
تماشای پروانه چندان بود****که شمع شب افروز خندان بود
چو از شمع خالی کنی خانه را****نبینی دگر نقش پروانه را
به روز جوانی و نوزادگی****زدم لاف پیری و افتادگی
کنون گر به غم شادمانی کنم****به پیرانه سر چون جوانی کنم
چو پوسیده چوبی که در کنج باغ****فروزنده باشد به شب چون چراغ
شب افروز کرمی که تابد ز دور****ز بی‌نوری شب زند لاف نور
اگر دیدمی در خود افزایشی****طلب کردمی جای آسایشی
به آسودگی عمر نو کردمی****جهان را به شادی گرو کردمی
چو روز جوانی به پایان رسید****سپیده دم از مشرق آمد پدید
به تدبیر آنم که سر چون نهم****چگونه پی از کار بیرون نهم
سری کو سزاوار باشد به تاج****سرین گاه او مشک باید نه عاج
از آن پیش کاین هفت پرگار نیز****کند خط عمر مرا ریز ریز
درآرم به هر زخمه‌ای دست خویش****نگهدارم آوازهٔ هست خویش
به هر مهره‌ای حقه‌بازی کنم****به واماند خود چاره‌سازی کنم
چو رهوار گیلیم ازین پل گذشت****به گیلان ندارم سر بازگشت
در این ره چو من خوابنیده بسیست****نیارد کسی یاد که آنجا کسیست
به یادآور ای تازه کبک دری****که چون بر سر خاک من بگذری
گیا بینی از خاکم انگیخته****سرین سوده پائین فرو ریخته
همه خاک فرش مرا برده باد****نکرده ز من هیچ هم عهد یاد
نهی دست بر شوشه خاک من****به یاد آری از گوهر پاک من
فشانی تو بر من سرشکی ز دور****فشانم من از آسمان بر تو نور
دعای تو بر هر چه دارد شتاب****من آمین کنم تا شود مستجاب
درودم رسانی رسانم درود****بیائی بیایم ز گنبد فرود
مرا زنده پندار چون خویشتن****من آیم به جان گر تو آیی به تن
مدان خالی از هم نشینی مرا****که بینم تو را گر نبینی مرا
لب از خفته‌ای چند خامش مکن****فرو خفتگان را فرامش مکن
چو آن‌جا رسی می درافکن به جام****سوی خوابگاه نظامی خرام
نپنداری ای خضر پیروز پی****که از می مرا هست مقصود می
از آن می همه بی‌خودی خواستم****بدان بی‌خودی مجلس آراستم
مرا ساقی از وعده ایزدیست****صبوح از خرابی می‌از بیخودیست
وگرنه به یزدان که تا بوده‌ام****به می دامن لب نیالوده‌ام
گر از می شدم هرگز آلوده کام****حلال خدایست بر من حرام

بخش ۶۰ - رفتن اسکندر به ظلمات

بیا ساقی آن خاک ظلمات رنگ****بجوی و بیار آب حیوان به چنگ
بدان آب روشن نظر کن مرا****وزین زندگی زنده‌تر کن مرا
درین فصل فرخ ز نو تا کهن****ز تاریخ دهقان سرایم سخن
گزارنده دهقان چنین درنوشت****که اول شب ازماه اردی بهشت
سکندر به تاریکی آورد رای****که خاطر ز تاریکی آید بجای
نبینی کزین قفل زرین کلید****به تاریکی آرند جوهر پدید
کسی کاب حیوان کند جای خویش****سزد گر حجابی برآرد ز پیش
نشینندهٔ حوضهٔ آبگیر****ز نیلی حجابی ندارد گزیر
سکندر چو آهنگ ظلمات کرد****عنایت به ترک مهمات کرد
عنان کرد سوی سیاهی رها****نهان شد چو مه در دم اژدها
چنان داد فرمان در آن راه نو****که خضر پیمبر بود پیشرو
شتابنده خنگی که در زیر داشت****بدو داد کو زهره شیر داشت
بدان تا بدان ترکتازی کند****سوی آب‌خور چاره سازی کند
یکی گوهرش داد کاندر مغاک****به آب آزمودن شدی تابناک
بدو گفت کاین راه را پیش و پس****تویی پیش‌رو نیست پیش از تو کس
جریده به هرسو عنان تاز کن****به هشیار مغزی نظر باز کن
کجا آب حیوان برآرد فروغ****که رخشنده گوهر نگوید دروغ
بخور چون تو خوردی به نیک اختری****نشان ده مرا تا ز من برخوری
به فرمان او خضر خضرا خرام****به آهنگ پیشینه برداشت گام
ز هنجار لشگر به یک سو فتاد****نظرها به همت ز هر سو گشاد
چو بسیار جست آب را در نهفت****نمی شد لب تشنه با آب جفت
فروزنده گوهر ز دستش بتافت****فرو دید خضر آنچه می جست یافت
پدید آمد آن چشمهٔ سیم رنگ****چو سیمی که پالاید از ناف سنگ
نه چشمه که آن زین سخن دور بود****وگر بود هم چشمهٔ نور بود
ستاره چگونه بود صبحگاه****چنان بود اگر صبح باشد پگاه
به شب ماه ناکاسته چون بود****چنان بود اگر مه به افزون بود
ز جنبش نبد یک دم آرام گیر****چو سیماب بردست مفلوج پیر
ندانم که از پاکی پیکرش****چو مانندگی سازم از جوهرش
نیاید ز هر جوهر آن نور و تاب****هم آتش توان خواند یعنی هم آب
چو با چشمهٔ خضر آشنائی گرفت****بدو چشم او روشنایی گرفت
فرود آمد و جامه برکند چست****سر و تن بدان چشمهٔ پاک شست
وزو خورد چندانکه بر کار شد****حیات ابد را سزاوار شد
همان خنگ را شست و سیراب کرد****می ناب در نقرهٔ ناب کرد
نشست از بر خنگ صحرا نورد****همی داشت دیده بدان آب خورد
که تا چون شه آید به فرخنگی****بگوید که هان چشمهٔ زندگی
چو در چشمه یک چشم زد بنگرید****شد آن چشمه از چشم او ناپدید
بدانست خضر از سر آگهی****که اسکندر از چشمه ماند تهی
ز محرومی او نه از خشم او****نهان گشت چون چشمه از چشم او
در این داستان رومیان کهن****به نوعی دگر گفته‌اند این سخن
که الیاس با خضر همراه بود****در آن چشمه کو بر گذرگاه بود
چوبا یکدگر هم درود آمدند****بدان آب چشمه فرود آمدند
گشادند سفره بران چشمه سار****که چشمه کند خورد را خوشگوار
بران نان کو بویاتر از مشک بود****نمک یافته ماهیی خشک بود
ز دست یکی زان دو فرخ همال****درافتاد ماهی در آب زلال
بسیچنده در آب پیروزه رنگ****بسیچید تا ماهی آرد به چنگ
چو ماهی به چنگ آمدش زنده بود****پژوهنده را فال فرخنده بود
بدانست کان چشمهٔ جان فرای****به آب حیات آمدش رهنمای
بخورد آب حیوان به فرخندگی****بقای ابد یافت در زندگی
همان یار خود را خبردار کرد****که او نیز خورد آب ازان آب خورد
شگفتی نشد کاب حیوان گهر****کند ماهی مرده را جانور
شگفتی در آن ماهی مرده بود****که بر چشمهٔ زندگی ره نمود
ز ماهی و آن آب گوهر فشان****دگر داد تاریخ تازی نشان
که بود آب حیوان دگر جایگاه****مجوسی و رومی غلط کرد راه
گر آبیست روشن در این تیره خاک****غلط کردن آبخوردش چه باک
چو الیاس و خضر آب‌خور یافتند****از آن تشنگان روی برتافتند
ز شادابی کام آن سرگذشت****یکی شد به دریا یکی شد به دشت
ز یک چشمه رویا شده دانه شان****دو چشمه شده آسیا خانه شان
سکندر به امید آب حیات****همی کرد در رنج و سختی ثبات
سر خویش را سبزی از چشمه جست****که سیراب‌تر سبزی از چشمه رست
چهل روز در جستن چشمه راند****بر او سایه نفکند و در سایه ماند
مگر کرمیی در دل تنگ داشت****که بر چشمه و سایه آهنگ داشت
ز چشمه نه سایه رسد بلکه نور****ولی کم بود چشمه از سایه دور
اگر چشمه با سایه بودی صواب****کجا سایه با چشمهٔ آفتاب
چو چشمه ز خورشید شد خوشگوار****چرا زیرسایه شدآن چشمه سار
بلی چشمه را سایه بهتر ز گرد****کزان هست شوریده زین هست سرد
فرو ماند خسرو در آن سایگاه****چو سایه شده روز بر وی سیاه
به امید آن کاب حیوان خورد****که هر کس که بینی غم جان خورد
از آن ره که او عمر پرداز گشت****چو نومید شد عاقبت بازگشت
در آن غم که تدبیر چون آورد****کز آن سایه خود را برون آورد
سروشی در آن راهش آمد به پیش****بمالید بر دست او دست خویش
جهان گفت یکسر گرفتی تمام****نئی سیر مغز از هوسهای خام
بدو داد سنگی کم از یک پشیز****که این سنگرا دار با خود عزیز
در آن کوش از این خانهٔ سنگ بست****که همسنگ این سنگی آری بدست
همانا کز آشوب چندین هوس****به هم سنگ او سیر گردی و بس
ستد سنگ ازو شهریار جهان****سپارندهٔ سنگ از او شد نهان
شتابنده می شد در آن تیرگی****خطر در دل و در نظر خیرگی
یکی هاتف از گوشه آواز داد****که روزی به هر کس خطی باز داد
سکندر که جست آب حیوان ندید****نجسته به خضر آب حیوان رسید
سکندر به تاریکی آرد شتاب****ره روشنی خضر یابد بر اب
به حلوا پزی صد کس آتش کند****به حلوا دهان را یکی خوش کند
دگر هاتفی گفت کای اهل روم****فروزنده ریگیست این ریگ بوم
پشیمان شود هر که بردارش****پشیمان‌تر آنکس که بگذاردش
ازان هر کس افکند در رخت خویش****به اندازهٔ طالع و بخت خویش
شگفتی بسی دید شه در نهفت****که نتوان ازان ده یکی باز گفت
حدیث سرافیل و آوای صور****نگفتم که ده میشد از راه دور
چو گوینده دیگر آن کان گشاد****اساسی دگر باره نتوان نهاد
چو با چشمه شه آشنائی نیافت****سوی چشمهٔ روشنایی شتافت
سپه نیز بر حکم فرمان شاه****به باز آمدن برگرفتند راه
همان پویه در راه نوشد که بود****همان مادیان پیشرو شد که بود
چهل روز دیگر چو رفت از شمار****پدید آمد آن تیرگی را کنار
برون آمد از زیر ابر آفتاب****ز بی آبی اندام خسرو در آب
دوید از پس آنچه روزی نبود****چو روزی نباشد دویدن چه سود
به دنبال روزی چه باید دوید****تو بنشین که خود روزی آید پدید
یکی تخم کارد یکی بدرود****همایون کسی کاین سخن بشنود
نشاید همه کشتن از بهر خویش****که روزی خورانند از اندازه بیش
ز باغی که پیشینگان کاشتند****پس آیندگان میوه برداشتند
چو کشته شد از بهر ما چند چیز****ز بهر کسان ما بکاریم نیز
چو در کشت و کار جهان بنگریم****همه ده کشاورز یکدیگریم

بخش ۶۱ - بیرون آمدن اسکندر از ظلمات

بیا ساقی آن می‌که او دلکشست****به من ده که می در جوانی خوشست
مگر چون بدان می دهان تر کنم****بدو بخت خود را جوان‌تر کنم
چو بیداری بخت شد رهنمون****ز تاریکی آمد سکندر برون
چنان رهبری کردش آن مادیان****که نامد چپ و راستی در میان
بر آن خط که روز نخستین گذشت****چو پرگار بود آخرش بازگشت
چو اقبال شد شاه را کارساز****به روشن جهان ره برون برد باز
سوی لشگر آمد عنان تافته****مرادی طلب کرده نایافته
نیفتاد از ان تاب در تافتن****که روزی به قسمت توان یافتن
نرنجید اگر ره به حیوان نبرد****که در راه حیوان چو حیوان نمرد
چو اندوهی آمد مشو ناسپاس****ز محکم‌تر اندوهی اندر هراس
برهنه ز صحرا به صحرا شدن****به از غرقه در آب دریا شدن
برنجد سر از درد سرهای سخت****نه زانسان که از زخم شمشیر و لخت
بسی کار کز کار مشکل‌تر است****تن آسان کسی کو قوی دل‌تر است
چو دیدند لشگر ره آورد خویش****نهادند سنگ ره آورد پیش
همه سنگها سرخ یاقوت بود****کزو دیده را روشنی قوت بود
یکی را ز کم گوهری دل به درد****یکی را ز بی گوهری باد سرد
پشیمان شد آنکس که باقی گذاشت****پشمیان‌تر آنکس که خود برنداشت
چو آسود روزی دو شاه از شتاب****ستد داد دیرینه از خورد و خواب
به یاد آمدش حال آن سنگ خرد****که پنهان بدو آن فرشته سپرد
ترازو طلب کرد و کردش عیار****ز بسیار سنگین فزون بود بار
ز مثقال بیش آمد از من گذشت****بسی سنگ پرداخت از کوه و دشت
به صد مرد گپانی افراختند****درو سنگ و هم‌سنگش انداختند
فزون آمد از وزن صد پاره کوه****ز بر سختنش هر کس آمد ستوه
شنیدم که خضر آمد از دورو گفت****که این سنگ را خاک سازید جفت
کفی خاک با او چو کردند یار****به هم سنگیش راست آمد عیار
شه آگاه شد زان نمودار نغز****که خاکست و خاکش کند سیر مغز
یکی روز با خاصگان سپاه****چو مینو یکی مجلس آراست شاه
کمر بر کلاه فریدون کشید****سر تخت بر تاج گردون کشید
غلامان زرین کمر گرد تخت****چو سیمین ستون گرد زرین درخت
همه تاجداران روی زمین****در آن پایه چون سایه زانو نشین
ز هر شیوه‌ای کان بود دلپذیر****سخن می‌شد از گردش چرخ پیر
ز تاریکی و آب حیوان بسی****سخن در سخن می‌شد از هر کسی
که گر زیر تاریکی آن آب هست****شتابنده را چون نیاید بدست
وگر نیست آن آب در تیره خاک****چرا نامش از نامها نیست پاک
درین باره میشد سخنهای نغز****کزو روشنائی درآید به مغز
ز پیران آن مرز بیگانه بوم****چنین گفت پیری به دارای روم
که شاه جهانگیر آفاق گرد****که چون آسمان شد ولایت نورد
گر از بهر آن جوید آب حیات****که از پنجهٔ مرگ یابد نجات
در این بوم شهریست آباد و بس****که هرگز نمیرد در او هیچکس
کشیده در آن شهر کوهی بلند****شده مردم شهر ازو شهر بند
بهر مدتی بانگی آید ز کوه****که آید نیوشنده را زان شکوه
بخواند ز مردم یکی را به نام****که خیز ای فلان سوی بالا خرام
نیوشنده زان بانگ فرمان پذیر****نگردد یکی لحظه آرام گیر
ز پستی کند سوی بالا شتاب****بپرسندگان زو نیاید جواب
پس کوه خارا شود ناپدید****کس این بند را می‌نداند کلید
گر از مرگ خواهد تن شه امان****بدان شهر باید شدن بی‌گمان
شه از گفت آن مرد دانش بسیچ****فرو ماند بر جای خود پیچ پیچ
به کار آزمائی دلش تیز شد****در آن عزم رایش سبک خیز شد
بفرمود کز زیرکان سپاه****تنی چند را سر درآید به راه
در آن منزل آرامگاه آورند****سخن را درستی به شاه آورند
به اندرزشان گفت از آواز کوه****نباید که جنبد کسی زین گروه
اگر نام پیدا کند یا نشان****بران گفته گردند دامن فشان
مگر چون شود راه پاسخ دراز****برون آید از زیر آن پرده راز
نصیحت پذیران به اندرز شاه****سوی شهر پوشیده جستند راه
در آن شهر با فرخی تاختند****به جایی‌خوش آرامگه ساختند
خبرهای شهر آشکار و نهفت****چنان بود کان پیر پیشینه گفت
به هر وقتی آوازی از کوهسار****رسیدی به نام یکی زان دیار
نیوشنده چون نام خود یافتی****به رغبت سوی کوه بشتافتی
چنان در دویدن شدی ناصبور****کزان ره نگشتی به شمشیر دور
رقیبان شه چارها ساختند****نواهای آن پرده نشناختند
چو گردون گردنده لختی بگشت****فلک منزلی چند راه در نوشت
ز پیکان شه گردش روزگار****یکی را به رفتن شد آموزگار
از آن راز جویان پنهان پژوه****یکی را به خود خواند هاتف ز کوه
به تک خاست آنکس که بشنید نام****سوی هاتف کوه شد شادکام
گرفتند یاران زمامش به چنگ****که در پویه بنمای لختی درنگ
نباید که پوینده شیدا شود****مگر راز این پرده پیدا شود
شتابنده را زان نمی‌داشت سود****فغان می‌زد و طیرگی می‌نمود
نمی‌گفت چیزی که آید به کار****به رفتن شده چون فلک بی‌قرار
رهانید خود را به صد زرق و زور****شد آواره ز ایشان چو پرنده مور
بماندند یاران ازو در شگفت****وزو هر کسی عبرتی برگرفت
که زیرکتر ما در این ترکتاز****نگر چون شد از ما و نگشاد راز
براین نیز چون مدتی در گذشت****بتابید خورشید بر کوه و دشت
به یاری دگر نیز نوبت رسید****شد او نیز در نوبتی ناپدید
قدر مایه مردم که ماندند باز****نخواندند یک حرف ازان لوح راز
هراسنده گشتند از آن داوری****که کس را نکرد آسمان یاوری
ز بی‌راهی خود به راه آمدند****وز آن شهر نزدیک شاه آمدند
نمودند حالت که از ما بسی****سوی کوه شد باز نامد کسی
نه هنگام رفتن درنگی نمود****نه امید باز آمدن نیز بود
ندانیم کاواز آن پرده چیست****نوازنده ساز آن پرده کیست
چو ما راه آن پره نشناختیم****از آن پرده اینک برون تاختیم
ز ما چند کس کرد بر کوه ساز****نیامد یکی بانگ از آن کوه باز
چو دیدیم کایشان گرفتند کوه****گرفتیم دشت آمدیم این گروه
چنین است خود گنبد تیز گشت****گهی کوه گیرند ازو گاه دشت
سکندر چو راز رقیبان شنید****رهی دید باز آمدش ناپدید
بدان راهش آنگه نیاز آمدی****کزو یک تن رفته باز آمدی
ز حیرت در آن کار سرگشته ماند****که عنوان آن نامه را کس نخواند
خبر داشت کان رفتن ناگهان****کسی راست کو را سر آید جهان
مثل زد که هر کس که او زاد مرد****ز چنگ اجل هیچکس جان نبرد
چو با گور گیران ندارند زور****به پای خود آیند گوران به گور
گه تیر خوردن عقاب دلیر****به پر خود آید ز بالا به زیر

بخش ۶۲ - باز آمدن اسکندر به روم

بیا ساقی آن باده بردار زود****که بی باده شادی نشاید نمود
به یک جرعه زان باده یاریم ده****ز چنگ اجل رستگاریم ده
مژه تا به‌هم بر زنی روزگار****به صد نیک و بد باشد آموزگار
سری را کند بر زمین پای بند****سری را برآرد به چرخ بلند
درآرد ز منظر یکی را به چاه****برآرد ز ماهی یکی را به ماه
کند هر زمان چند بازی بسیچ****سرانجام بازیش هیچست هیچ
از این توسنی به که باشیم رام****که سیلی خورد مرکب بد لگام
چو تازی فرس بدلگامی کند****خر مصریان را گرامی کند
جهان در جهان خلق بسیار دید****رمید از همه با کسی نارمید
جهان آن کسی راست کاندر جهان****شود آگه از کار کارآگهان
گزارش چنین شد درین کارآگاه****که چون زد در آن غار شه بارگاه
بسی گنج در کار آن غار کرد****وزان غار شهری چو بلغار کرد
ز بلغار فرخ درآمد به روس****براراست آن مرز را چون عروس
وز آنجا درآمد به دریای روم****برون برد کشتی به آباد بوم
بزرگان روم آگهی یافتند****سوی رایت شاه بشتافتند
به شکرانه جان را کشیدند پیش****چو دیدند روی خداوند خویش
همه خاک روم از ره آورد شاه****برافروخت چون شب به رخشنده ماه
چو یاقوت شد روی هر جوهری****ز یاقوت ظلمات اسکندری
در آرایش آمد همه روی شهر****زمین یافت از گنج پوشیده بهر
بهشتی ز هر قصری انگیختند****زر و سیم را بر زمین ریختند
شکستند قفل در گنج را****جهان قفل بر زد در رنج را
به برج خود آمد فروزنده ماه****بسر بر چو خورشید چینی کلاه
شه از روم شد با زمین خویش بود****به روم آمد از آسمان بیش بود
چو آبی که ابرش به بالا برد****به باز آمدن در به دریا برد
نشست از بر تخت یونان به ناز****برآسود ازان رنج و راه دراز
ز دل دامن هفت کشور گذاشت****به هر کشوری نایبی برگماشت
ملوک طوایف به فرمان او****کمر بسته بر عهد و پیمان او
به تشریف او سرفراز آمدند****سوی کشور خویش باز آمدند
جداگانه هرکس به کبر و کشی****برآورده گردن به گردن کشی
کسی گردن خود کسی را نداد****به خود هر کسی گردنی برگشاد
به یاد سکندر گرفتند جام****جز او هیچکس را نبردند نام
چو شه باز بر تخت یونان رسید****بدو داد گنج سعادت کلید
ز دانش بسی مایها ساز کرد****در حکمت ایزدی باز کرد
چو فرمان رسیدش به پیغمبری****نپیچید گردن ز فرمانبری
دگر باره زاد سفر برگرفت****حساب جهان گشتن از سر گرفت
دو نوبت جهان را جهاندار گشت****یکی شهر و کشور یکی کوه و دشت
بدین نوبت آن بود کاباد بوم****همه یک به یک دید و آمد به روم
دگر نوبت آن شد که بی‌راه و راه****روان کرد رایت چو خورشید و ماه
چو زین بزمگه باز پرداختم****شکر ریز بزمی دگر ساختم
سخنهای بزمی درین نیم درج****بسی کردم از بکر اندیشه خرج
گر آن در که یک یک در او بسته‌ام****بهر مطلعی باز پیوسته‌ام
به یک جای در رشته آرند باز****پر از در شود رشتهٔ عقد ساز
جداگانه فهرست هر پیکری****ز قانون حکمت بود دفتری
همان ساقیان و گزارشگران****که بر هم نشاندم کران تا کران
نشیننده هر یک ز روی قیاس****چو بر گنج گوهر نگهبان پاس
که داند چنین نقشی انگیختن****بدین دلبری رنگی آمیختن
چنان بستم ابریشم ساز او****که از زهره خوشتر شد آواز او
به جائی که ناراستی یافتم****بر او زیور راستی بافتم
سخن کان نه بر راستی ره برد****بود خوار اگر پایه بر مه برد
کجا پیش پیرای پیر کهن****غلط رانده بود از درستی سخن
غلط گفته را تازه کردم طراز****بدین عذر وا گفتم آن گفته باز
چو شد نیمه‌ای ز این بنا مهره بست****مرا نیمهٔ عالم آمد به دست
دگر نیمه را گر بود روزگار****چنان گویم از طبع آموزگار
که خواننده را سر برآرد ز خواب****به رقص آورد ماهیان را در آب
زمانه گرم داد خواهد امان****چنین آمد اندیشه را در گمان
که در باغ این نقش رومی نورد****گل سرخ رویانم از خاک زرد
کنم گنجی از سفته طبع پر****چو فیروزه فیروز و دری چو در
ز هر باغی آرم گلی نغز بوی****ز هر گل گلابی درآرم به جوی
گر اقبال شه باشدم دستگیر****سخن زود گردد گزارش پذیر

بخش ۶۳ - در ستایش اتابک نصرةالدین

بیا ساقی آن جام روشن چو ماه****به من ده به یاد زمین بوس شاه
که تا مهد بر پشت پروین کشم****به یاد شه آن جام زرین کشم
ولایت ستان شاه گینی پناه****فریدون کمر بلکه خاقان کلاه
ملک نصرةالدین که از داد او****خورد هر کسی باده بر یاد او
چو در دانش ودین سرافراز گشت****همه دانش و دین بدو بازگشت
سپهریست کاختر برو تافتست****محیطی که تاج از گهر یافتست
چو دریای ثالث نمط شویخاک****ز ثالث ثلاثه جهان شسته پاک
چو سیارهٔ مشتری سر بلند****نظرهای او یک به یک سودمند
به تربیع و تثلیث گوهرفشان****مربع نشین و مثلث نشان
ز سرسبزی او جهان شاد خوار****جهان را ز چندین ملک یادگار
ستاره که بر چرخ ساید سرش****زده سکه عبده بر درش
جهان را به نیروی شاهنشهی****ز فرهنگ پر کرده و ز غم تهی
به بزم آفتابیست افروخته****به رزم اژدهائی جهان سوخته
ز روشن روانی که دارد چو آب****به دو چشم روشن شد است آفتاب
چو شمشیرش آهنگ خون آرد****ز سنگ آب و آتش برون آرد
چو تیر از کمان کمین افکند****سر آسمان بر زمین افکند
فرنگ فلسطین و رهبان روم****پذیرای فرمان مهرش چو موم
چو دیدم که بر تخت فیروزمند****به سرسبزی بخت شد سربلند
نثاری نبودم سزاوار او****که ریزم بر اورنگ شهوار او
هم از آب حیوان اسکندری****زلالی چنین ساختم گوهری
چو از ساختن باز پرداختم****به درگاه او پیشکش ساختم
سپردم نگین چنین گوهری****ز اسکندری هم به اسکندری
بقا باد شه را به نیروی بخت****بدو یاد سرسبزی تاج و تخت
چنین بلبلی در گلستان او****مبارک نفس باد بر جان او
زهی تاجداری که تاج سپهر****سریر تو را سر برآرد به مهر
توئی در جهان شاه بیدار بخت****تو را دید دولت سزاوار تخت
ندارد ز گیتی کس این دستگاه****که نزلی فرستد سزاوار شاه
ازین گوزه گل گر آبی چکید****در آن ژرف دریا کی آید پدید
نم چشمه کز سنگ خارا رسد****چو اندک بود کی به دریا رسد
نظامی که خود را غلام تو کرد****سخن را گزارش به نام تو کرد
همان پیش تخت تو مهمان کشید****که آن مور پیش سلیمان کشید
مبین رنگ طاوس و پرواز او****که چون گربه زشت امد آواز او
بدان بلبل خرد بین کز نوا****فرود آورد مرغ را از هوا
من آن بلبلم کز ارم تاختم****به باغ تو آرامگه ساختم
نوائی سرایم در ایام تو****که ماند درو سالها نام تو
به نام تو زان کردم این نامه را****که زرین کند نقش تو خامه را
زر پیلوار از تو مقصود نیست****که پیل تو چون پیل محمود نیست
ببخشی تو بی‌آنکه خواهد کسی****خزینه فراوان و خلعت بسی
گر این نامه را من به زر گفتمی****به عمری کجا گوهری سفتمی
همانا که عشقم براین کار داشت****چو من کم زنان عشق بسیار داشت
مرا داد توفیق گفتن خدای****ترا باد تأیید و فرهنگ و رای
از آن بیشتر کاوری در ضمیر****ولایت ستان باش و آفاق گیر
زمان تا زمان از سپهر بلند****به فتح دگر باش فیروزمند
جهان پیش خورد جوانیت باد****فزون از همه زندگانیت باد

بخش ۷ - در شرف این نامه بر دیگر نامه‌ها

بیا ساقی از سر بنه خواب را****می ناب ده عاشق ناب را
میی گو چو آب زلال آمده است****بهر چار مذهب حلال آمده است
دلا تا بزرگی نیاری به دست****به جای بزرگان نشاید نشست
بزرگیت باید در این دسترس****به یاد بزرگان برآور نفس
سخن تا نپرسند لب بسته دار****گهر نشکنی تیشه آهسته‌دار
نپرسیده هر کو سخن یاد کرد****همه گفته خویش را باد کرد
به بی دیده نتوان نمودن چراغ****که جز دیده را دل نخواهد به باغ
سخن گفتن آنگه بود سودمند****کز آن گفتن آوازه گردد بلند
چو در خورد گوینده ناید جواب****سخن یاوه کردن نباشد صواب
دهن را به مسمار بر دوختن****به از گفتن و گفته را سوختن
چه می‌گویم ای نانیوشنده مرد****ترا گوش بر قصهٔ خواب و خورد
چه دانی که من خود چه فن میزنم****دهل بر در خویشتن میزنم
متاع گران مایه دارم بسی****نیارم برون تا نخواهد کسی
خریدار در چون صدف دیده دوخت****بدین کاسدی در نشاید فروخت
مرا با چنین گوهری ارجمند****همی حاجت آید به گوهر پسند
نیوشنده‌ای خواهم از روزگار****که گویم به دور از آموزگار
بکاوم به الماس او کان خویش****کنم بسته در جان او جان خویش
زمانه چنین پیشه‌ها پر دهد****یکی درستاند یکی در دهد
دلی کو که بی جان خراشی بود****کمندی که بی دور باشی بود
مگر مار برد گنج از آن رو نشست****که تا رایگان مهره ناید به دست
اگر نخل خرما نباشد بلند****ز تاراج هر طفل یابد گزند
به شحنه توان پاس ره داشتن****به خاکستر آتش نگه داشتن
ازین خوی خوش کو سرشت منست****بسی رخنه در کار و کشت منست
دگر رهروان کاین کمر بسته‌اند****به خوی بد از رهزنان رسته‌اند
بدان تا گریزند طفلان راه****چو زنگی چرا گشت باید سیاه
به راهی که خواهم شدن رخت کش****ره آورد من بس بود خوی خوش
به خوی خوش آموده به گوهرم****بدین زیستم هم بدین بگذرم
چو از بهر هر کس دری سفتنی است****سرودی هم از بهر خود گفتنی است
ز چندین سخن گو سخن یاد دار****سخن را منم در جهان یادگار
سخن چون گرفت استقامت به من****قیامت کند تا قیامت به من
منم سرو پیرای باغ سخن****به خدمت میان بسته چون سرو بن
فلک‌وار دور از فسوس همه****سرآمد ولی پای بوس همه
چو برجیس در جنگ هر بدگمان****کمان دارم و برندارم کمان
چو زهره درم در ترازو نهم****ولی چون دهم بی ترازو دهم
نخندم بر اندوه کس برق‌وار****که از برق من در من افتد شرار
به هر خار چون گل صلائی زنم****به هر زخم چون نی نوائی زنم
مگر کاتش است این دل سوخته****که از خار خوردن شد افروخته
چو دریا شوم دشمنی عیب شوی****نه چون آینه دوستی عیب گوی
به خواهنده آن به خشم از مال و گنج****که از باز دادن نیایم به رنج
نمایم جو و گندم آرم به جای****نه چون جو فروشان گندم نمای
پس و پیش چون آفتابم یکیست****فروغم فراوان فریب‌اند کیست
پس هیچ پشتی چنان نگذرم****که در پیش رویش خجالت برم
ز بدگوی بد گفته پنهان کنم****به پاداش نیکش پشیمان کنم
نگویم بداندیش را نیز بد****کزان گفته باشم بداندیش خود
بدین نیکی آرندم از دشت و رود****ز نیکان و از نیکنامان درود
وزین حال اگر نیز گردان شوم****زیارتگه نیک مردان شوم
شوم بر درم ریز خود در فشان****کنم سرکشی لیک با سرکشان
ز بی آلتی وانماندم به کنج****جهان باد و از باد ترسد ترنج
ز شاهان گیتی در این غار ژرف****که را بود چون من حریفی شگرف
که دید است بر هیچ رنگین گلی****ز من عالی آوازه‌تر بلبلی
به هر دانشی دفتر آراسته****به هر نکته‌ای خامه‌ای خواسته
پذیرفته از هر فنی روشنی****جداگانه در هر فنی یک فنی
شکر دانم از هر لب انگیختن****گلابی ز هر دیده‌ای ریختن
کسی را که در گریه آرم چو آب****بخندانمش باز چون آفتاب
به دستم دراز دولت خوش عنان****طبر زد چنین شد طبر خون چنان
توانم در زهد بر دوختن****به بزم آمدن مجلس افروختن
ولیکن درخت من از گوشه رست****ز جا گر بجنبد شود بیخ سست
چهله چهل گشت و خلوت هزار****به بزم آمدن دور باشد ز کار
به هنگام سیل آشکارا شدن****نشاید ز ری تا بخارا شدن
همان به که با این چنین باد سخت****برون ناورم چون گل از گوشه رخت
به خود کم شوم خلق را رهنمای****همایون ز کم دیدن آمد همای
سرم پیچد از خفتن و تاختن****ندانم جز این چاره‌ای ساختن
گه از هر سخن بر تراشم گلی****بر آن گل زنم ناله چون بلبلی
اگر به ز خود گلبنی دیدمی****گل سرخ یا زرد ازو چیدمی
چو از ران خود خورد باید کباب****چه گردم به در یوزه چون آفتاب
نشینم چو سیمرغ در گوشه‌ای****دهم گوش را از دهن توشه‌ای
ملالت گرفت از من ایام را****به کنج ارم بردم آرام را
در خانه را چون سپهر بلند****زدم بر جهان قفل و بر خلق بند
ندانم که دور از چه سان میرود****چه نیک و چه بد در جهان میرود
یکی مرده شخصم به مردی روان****نه از کاروانی و در کاروان
به صد رنج دل یک نفس می‌زنم****بدان تا نخسبم جرس می‌زنم
ندانم کسی کو به جان و به تن****مراد و ستر دارد از خویشتن
ز مهر کسان روی برتافتم****کس خویش هم خویش را یافتم
بر عاشقان نیک اگر بد شوم****همان به که معشوق خود خود شوم
گرم نیست روزی ز مهر کسان****خدایست رزاق و روزی رسان
در حاجت از خلق بربسته به****ز دربانی آدمی رسته به
مرا کاشکی بودی آن دسترس****که نگذارمی حاجت کس به کس
در این مندل خاکی از بیم خون****نیارم سر آوردن از خط برون
بدین حال و مندل کسی چون بود****که زندانی مبدل خون بود
در خلق را گل براندوده‌ام****درین در بدین دولت آسوده‌ام
چهل روز خود را گرفتم زمام****کادیم از چهل روز گردد تمام
چو در چار بالش ندیدم درنگ****نشستم در این چار دیوار تنگ
ز هر جو که انداختم در خراس****دری باز دادم به جوهر شناس
هزار آفرین بر سخن پروری****که بر سازد از هر جوی جوهری
تر و خشکی اشک و رخسار من****به کهگل براندود دیوار من
تن اینجا به پست جوین ساختن****دل آنجا به گنجینه پرداختن
به بازی نبردم جهان را به سر****که شغلی دگر بود جز خواب و خور
نخفتم شبی شاد بر بستری****که نگشادم آن شب ز دانش دری
ضمیرم نه زن بلکه آتش‌زنست****که مریم صفت بکر آبستنست
تقاضای آن شوی چون آیدش****که از سنگ و آهن برون آیدش
بدین دل‌فریبی سخن‌های بکر****به سختی توان زادن از راه فکر
سخن گفتن بکر جان سفتن است****نه هر کس سزای سخن گفتن است
به دری سفالینه‌ای سفته گیر****سرودی به گرمابه در گفته گیر
بیندیش از آن دشتهای فراخ****کز آواز گردد گلو شاخ شاخ
چو بر سکه شاه زر میزنی****چنان زن که گر بشکند نشکنی
جهودی مسی را زراندود کرد****دکان غارتیدن بدان سود کرد
نه انجیر شد نام هر میوه‌ای****نه مثل زبیده است هر بیوه‌ای
دو هندو برآید ز هندوستان****یکی دزد باشد دیگر پاسبان
من از آب این نقره تابناک****فرو شستم آلودگیهای خاک
ازین پیکر آنگه گشایم پرند****که باشد رسیده چو نخل بلند
چو در میوهٔ نارسیده رسی****بجنبانیش نارسیده کسی
کند سوقیی سیب را خانه رس****ولی خوش نیاید به دندان کس
شود نرم از افشردن انجیر خام****ولی چون خوری خون برآید ز کام
شکوفه که بیگه نخندد به شاخ****کند میوه را بر درختان فراخ
زمینی که دارد بر و بوم سست****اساسی برو بست نتوان درست
به رونق توانم من این کار کرد****به بی‌رونقی کار ناید ز مرد
چو در دانه باشد تمنای سود****کدیور در آید به کشت و درود
غله چون شود کاسد و کم بها****کند برزگر کار کردن رها
ترنم شناسان دستان نیوش****ز بانگ مغنی گرفتند گوش
ضرورت شد این شغل را ساختن****چنین نامه نغز پرداختن
که چون در کتابت شود جای گیر****نیوشنده را زان بود ناگزیر
به نقشی که نزد کلان نیست خرد****نمودم بدین داستان دستبرد
از این آشنا روی‌تر داستان****خنیده نیامد بر راستان
دگر نامه‌ها را که جوئی نخست****به جمهور ملت نباشد درست
نباشد چنین نامه تزویر خیز****نبشته به چندین قلمهای تیز
به نیروی نوک چنین خامه‌ها****شرف دارد این بر دگر نامه‌ها
از آن خسروی می که در جام اوست****شرف نامهٔ خسروان نام اوست
سخنگوی پیشینه دانای طوس****که آراست روی سخن چون عروس
در آن نامه کان گوهر سفته راند****بسی گفتنیهای ناگفته ماند
اگر هر چه بشنیدی از باستان****به گفتی دراز آمدی داستان
نگفت آنچه رغبت پذیرش نبود****همان گفت کز وی گزیرش نبود
دگر از پی دوستان زله کرد****که حلوا به تنها نشایست خورد
نظامی که در رشته گوهر کشید****قلم دیده‌ها را قلم درکشید
بناسفته دری که در گنج یافت****ترازوی خود را گهر سنج یافت
شرف‌نامه را فرخ آوازه کرد****حدیث کهن را بدو تازه کرد

بخش ۸ - تعلیم خضر در گفتن داستان

بیا ساقی آن ارغوانی شراب****به من ده که تا مست گردم خراب
مگر زان خرابی نوائی زنم****خراباتیان را صلائی زنم
مرا خضر تعلیم گر بود دوش****به رازی که نامه پذیرای گوش
که ای جامگی خوار تدبیر من****ز جام سخن چاشنی گیر من
چو سوسن سر از بندگی تافته****نم از چشمه زندگی یافته
شنیدم که درنامه خسروان****سخن راند خواهی چو آب روان
مشو ناپسندیده را پیش باز****که در پردهٔ کژ نسازند ساز
پسندیدگی کن که باشی عزیز****پسندیدگانت پسندیده نیز
فرو بردن اژدها بی‌درنگ****بی‌انباشتن در دهان نهنگ
از آن خوش‌تر آید جهان‌دیده را****که بیند همی ناپسندیده را
مگوی آنچه دانای پیشینه گفت****که در در نشاید دو سوراخ سفت
مگر در گذرهای اندیشه گیر****که از باز گفتن بود ناگزیر
درین پیشه چون پیشوای نوی****کهن پیشگان را مکن پیروی
چو نیروی بکر آزمائیت هست****به هر بیوه خود را میالای دست
مخور غم به صیدی که ناکرده‌ای****که یخنی بود هر چه ناخورده‌ای
به دشواری آید گهر سوی سنگ****ز سنگش تو آسان کی آری به چنگ
همه چیز ار بنگری لخت لخت****به سختی برون آید از جای سخت
گهر جست نتوان به آسودگی****بود نقره محتاج پالودگی
کسی کو برد برتر و خشک رنج****ز ماهی درم یابد از گاو گنج
کسی کو برد برتر و خشک رنج****ز ماهی درم یابد از گاو گنج
خم نقره خواهی وزرینه طشت****ز خاک عراقت نباید گذشت
زری تا دهستسان و خوارزم و چند****نوندی نه بینی به جز لور کند
به خاری و خزری و گیلی و کرد****به نانباره هر چار هستند خرد
نخیزد ز مازندران جز دو چیز****یکی دیو مردم یکی دیو نیز
نروید گیاهی ز مازندران****که صد نوک زوبین نبینی در آن
عراق دل افروز باد ارجمند****که آوازه فضل ازو شد بلند
از آن گل که او تازه دارد نفس****عرق ریزه‌ای در عراقست و بس
تو نیز آن به ای پیک علوی نژاد****که گرد جهان بر نگردی چو باد
به گوهر کنی تیشه را تیز کن****عروس سخن را شکر ریز کن
تو گوهر من از کان اسکندری****سکندر خود آید به گوهر خری
جهانداری آید خریدار تو****به زودی شود بر فلک کار تو
خریدار چون بر در آرد بها****نشاید ره بیع کردن رها
چو دریا خرد گوهر از کان تنگ****دهد کشتی در به یکباره سنگ
ز دریای او گنج گوهر مپوش****دری میستان گوهری می فروش
میانجی چنان کن برای صواب****که هم سیخ برجا بود هم کباب
چو دلداری خضرم آمد به گوش****دماغ مرا تازه گردید هوش
پذیرا سخن بود شد جایگیر****سخن کز دل آید بود دلپذیر
چو در من گرفت آن نصیحت گری****زبان برگشادم به در دری
نهادم ز هر شیوه هنگامه‌ای****مگر در سخن نو کنم نامه‌ای
در آن حیرت آباد بی‌یاوران****زدم قرعه بر نام نام آوران
هر آیینه کز خاطرش تافتم****خیال سکندر درو یافتم
مبین سرسری سوی آن شهریار****که هم تیغ زن بود و هم تاجدار
گروهیش خوانند صاحب سریر****ولایت ستان بلکه آفاق گیر
گروهی ز دیوان دستور او****به حکمت نبشتند منشور او
گروهی ز پاکی و دین پروری****پذیرا شدندش به پیغمبری
من از هر سه دانه که دانا فشاند****درختی برومند خواهم نشاند
نخستین درپادشائی زنم****دم از کار کشورگشائی زنم
ز حکمت برآرایم آنگه سخن****کنم تازه با رنجهای کهن
به پیغمبری کویم آنگه درش****که خواند خدا نیز پیغمبرش
سه در ساختم هر دری کان گنج****جداگانه بر هر دری برده رنج
بدان هر سه دریا بدان هر سه در****کنم دامن عالم از گنج پر
طرازی نوانگیزم اندر جهان****که خواهد ز هر کشوری نورهان
دریغ آیدم کاین نگارین نورد****بود در سفینه گرفتار گرد
در دولتی کو؟ کزین دستکار****به دیوار او بر نشانم نگار
پرندی چنین زنده‌دارش کنم****ز گرد زمین رستگارش کنم
بدین نامه نامور دیر باز****بمانم بر او نام او را دراز
نشستن‌گهی سازمش زین سریر****که باشد بروجاودان جای گیر
به حرفی مسجل کنم نام او****که ماند درین جنبش آرام او
نه حرفی که عالم زیادش برد****نه باران بشوید نه بادش برد
به شرطی که چون من در این دستگاه****رسانم سرش را به خورشید و ماه
مرا نیز ازو پایگاهی رسد****به اندازه سر کلاهی رسد
ز خورشید روشن توان جست نور****که شد راه سایه ازین کار دور
غلیواژ را با کبوتر چکار****به باز ملک در خور است این شکار
نظامی که نظم دری کار اوست****دری نظم کردن سزاوار اوست
چنان گوید این نامه نغز را****که روشن کند خواندنش مغز را
دل دوستان را بدو نور باد****وزو دیدهٔ دشمنان دور باد
نواگر نوای چکاوک بود****چو دشمن زند تیز ناوک بود
در آن دایره کاین سخن رانده‌ام****درون پرور خویش را خوانده‌ام
که این نامه را نغز و نامی کند****گرامی کنش را گرامی کند
چنان برگشاید پر و بال او****که نیک اختری خیزد از فال او
نشاط اندر آرد به خوانندگان****مفرح رساند به دانندگان
فسرده‌دلان را درآرد به کار****غم آلودگان را شود غمگسار
نوازش کند سینهٔ خسته را****گشایش دهد کار در بسته را
گرش ناتوانی تمنا کند****خدایش به خواندن توانا کند
وگر ناامیدیش گیرد به دست****به دست آورد هر امیدی که هست
هر آنچ از خدا خواستم زین قیاس****خدا داد و بر داده کردم سپاس
همایون‌تر آن شد که این بزمگاه****همایون بود خاصه در بزم شاه

بخش ۹ - ستایش اتابیک اعظم نصرةالدین ابوبکربن محمد

 

بیا ساقی آن آب یاقوت‌وار****در افکن بدان جام یاقوت بار
سفالینه جامی که می جان اوست****سفالین زمین خاک ریحان اوست
علم برکش ای آفتاب بلند****خرامان شو ای ابر مشگین پرند
بنال ای دل رعد چون کوس شاه****بخند ای لب برق چون صبحگاه
به بار ای هوا قطره ناب را****بگیر ای صدف در کن این آب را
برا ای در از قعر دریای خویش****ز تاج سر شاه کن جای خویش
شهی که آرزومند معراج توست****زمین بوس او درةالتاج توست
سکندر شکوهی که در جمله ساز****شکوه سکندر بدو گشت باز
زمین زنده‌دار آسمان زنده کن****جهان گیر دشمن پراکنده کن
طرفدار مغرب به مردانگی****قدر خان مشرق به فرزانگی
جهان پهلوان نصرةالدین که هست****بر اعدای خود چون فلک چیره‌دست
مخالف پس اندیش و او پیش بین****بداندیش کم مهر و او بیش‌کین
خداوند شمشیر و تخت و کلاه****سه نوبت زن پنج نوبت پناه
به رستم رکابی روان کرده رخش****هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش
شهان را ز رسمی که آیین بود****کلید آهنین گنج زرین بود
جز او کاهن تیغ روشن کند****کلید از زر و گنج از آهن کند
چو آب فرات آشکارانواز****چو سرچشمه نیل پنهان گداز
اگر سایه بر آفتاب افکند****در آن چشمهٔ آتش آب افکند
وگر ماه نو را براتی دهد****ز نقص کمالش نجاتی دهد
گر انعام او بر شمارد کسی****بدان تا کند شکر نعمت بسی
ز شکر وی آن نعمت افزون بود****ولی نعمتی بیش از این چون بود
فلک وار با هر که بندد کمر****بر آب افکند چون زمینش سیر
بریزد در آشوب چون میغ او****سر تیغ کوه از سر تیغ او
هر آنچ او نموده گه کارزار****نه رستم نموده نه اسفندیار
صلاح جهان آن شب آمد پدید****که از مولد این صبح صادق دمید
کجا گام زد خنگ پدرام او****زمین یافت سرسبزی از گام او
به هر دایره کو زده ترکتاز****ز پرگار خطش گره کرده باز
بران بقعه کاو بارگی تاخته****زمین گنج قارون برانداخته
بر آن دژ که او رایت انگیخته****سر کوتوال از دژ آویخته
اگر دیگران کاصلشان آدمیست****همه مردمند او همه مردمیست
ندانم کس از مردم روشناس****کزان مردمی نیست بر وی سپاس
ز بس ناز و نعمت کزو رانده‌اند****ولی‌نعمت عالمش خوانده‌اند
اگر مرده‌ای سر آرد ز گور****بگیرد همه شهر و بازار شور
هزاران دل مرده از عدل شاه****شود زنده و خصم ناید به راه
چو عیسی بسی مرده را زنده کرد****به خلقی چنین خلق را بنده کرد
جهان بود چون کان گوهر خراب****به آبادی افتاد ازین آفتاب
زمین دوزخی بود بی کار و کشت****به ابری چنین تازه شد چون بهشت
ز هر نعمتی کایدش نو به نو****دهد بخش خواهندگان جو به جو
به هر نیکوی چون خرد پی‌برد****جهان یاد نیک از جهان کی بود
گر از نخل طوبی رسد در بهشت****به هر کوشکی شاخ عنبر سرشت
رسد شرق تا غرب احسان او****به هر خانه‌ای نعمت خوان او
زهی بارگاهی که چون آفتاب****ز مشرق به مغرب رساند طناب
به کیخسروی نامش افتاده چست****نسب کرده بر کیقبادی درست
به هر وادیی کو عنان تافته****در منه به دامن درم یافته
ز کنجش زمین کیسه بر دوخته****سمن سیم و خیری زر اندوخته
کجا گنج دانی پشیزی در او****که از گنج او نیست چیزی در او
چو از تاج او شد فلک سر بلند****سرش باد از آن تاج فیروزمند
زهی خضر و اسکندر کاینات****که هم ملک داری هم آب حیات
چو اسکندری شاه کشورگشای****چو خضر از ره افتاده را رهنمای
همه چیز داری که آن درخورست****نداری یکی چیز و آن همسرست
چو دریا نگویم گران سایه‌ای****همانا که چون کان گرانمایه‌ای
چو در صید شیران شعار افکنی****به تیری دو پیکر شکار افکنی
چو در جنگ پیلان گشائی کمند****دهی شاه قنوج را پیل بند
اگر شیر گور افکند وقت زور****تو شیر افکنی بلکه بهرام گور
چه دولت که در بند کار تو نیست****چه مقصود کان در کنار تو نیست
بسا گردن سخت کیمخت چرم****که شد چون دوال از رکاب تو نرم
دو شخص ایمنند از تو کایی به جوش****یکی نرم گردن یکی سفته گوش
به عذر از تو بدخواه جان می‌برد****بدین عهد رایت جهان می‌برد
چو برگشت گرد جهان روزگار****ز شش پادشه ماند شش یادگار
کلاه از کیومرث تختگیر****ز جمشید تیغ از فریدون سریر
ز کیخسرو آن جام گیتی نمای****که احکام انجم درو یافت جای
فروزنده آیینهٔ گوهری****نمودار تاریخ اسکندری
همان خاتم لعل بر دوخته****به مهر سلیمانی افروخته
بدین گونه شش چیز در حرف تست****گواه سخن نام شش حرف تست
جز این نیز بینم تو را شش خصال****که بادی برومند ازو ماه و سال
یکی آنکه از گنج آراسته****دهی آرزوهای ناخواسته
دویم مردمی کردن بی قیاس****عوض باز ناجستن از حق‌شناس
سوم دل به شفقت برآراستن****ستمدیده را داد دل خواستن
چهارم علم بر ثریا زدن****چو خورشید لشگر به تنها زدن
همان پنجم از مجرم عذر خواه****ز روی کرم عفو کردن گناه
ششم عهد و پیمان نگهداشتن****وفا داری از یاد نگذاشتن
ز تو شش جهت بی روائی مباد****وز این شش خصالت جدائی مباد
به پرواز ملکت دو شاهین به کار****یکی در خزینه یکی در شکار
دو مار از برای تو توفیر سنج****یکی مار مهره یکی مار گنج
جهان خسروا زیر هفت آسمان****طرفدار پنجم توئی بی گمان
جهان را به فرمان چندین بلاد****ستون در تست ذات العماد
همه شب که مه طوف گردون کند****چراغ ترا روغن افزون کند
همه روز خورشید با تاج زر****به پائین تخت تو بندد کمر
سپارنده پادشاهی به تو****سپرد از جهان هر چه خواهی به تو
بدان داد ملکت که شاهی کنبی****چو داور شوی داد خواهی کنی
که بازی کند بر پریشه زور****نه پیلی نهد پای بر پشت مور
سپاس از خداوند گیتی پناه****که بیشست از این قصه انصاف شاه
به انصاف شه چشم دارم یکی****که بیند در این داستان اندکی
گر افسانه‌ای بیند از کار دور****نه سایه بر او گستراند نه نور
وگر بیند از در در او موج موج****سراینده را سر برآرد به اوج
در این گنجنامه زر از جهان****کلید بسی گنج کردم نهان
کسی کان کلید زر آرد به دست****طلسم بسی گنج داند شکست
وگر گنج پنهان نیارد پدید****شود خرم آخر به زرین کلید
تو دانی که این گوهر نیم سفت****چه گنجینه‌ها دارد اندر نهفت
نشاط از تو دارد گهر سفتنم****سزاوار توست آفرین گفتنم
خرد کاسمان را زمین می‌کند****برین آفرین آفرین می‌کند
چو فرمان چنین آمد از شهریار****که بر نام ما نقش بند این نگار
به گفتار شه مغز را تر کنم****بگفت کان مغز در سر کنم
فرستم عروسی بدان بزمگاه****کزو چشم روشن شود بزم شاه
عروسی چنین شاه را بنده باد****بران فحل آفاق فرخنده باد
به اندازه آنکه نزدیک و دور****چراغ جهان تاب را هست نور
گل باغ شه عالم افروز باد****چراغ شبش مشعل روز باد
دریده دهن بد سگالش چو داغ****زبان سوخته دشمنش چون چراغ
نظامی چو دولت در ایوان او****شب و روز باد آفرین خوان او
ز چشم بد آن کس نیابد گزند****که پیوسته سوزد بر آتش سپند
ز سحر آن سرا را نیابی خراب****که دارد سفالینه‌ای پر سداب
سداب و سپند رقیبان شاه****دعای نظامی است در صبحگاه

ادامه دارد...

بخش قبلی             بخش بعدی

دسته بندي: شعر,نظامی گنجوی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد