آن خط بیاموز تا برآئی****از چاه سقر زی بهشت
ماوا
تا راه دبستان خط ندانی****خط را نشود پاک جانت جویا
برجستن علم و قران و طاعت****آنگاه شود دلت ناشکیبا
هرگز نرسد فهم تو در این خط****هرچند درو بنگری به سودا
امی نتواند خط ورا خواند****امروز بنمایش مفاجا
اینجاست به یمگان تو را دبستان****در بلخ مجویش نه در بخارا
گنجی است خداوند را به یمگان****صدبار فزونتر ز گنج دارا
بر گنج نشسته است گرد حجت****جان کرده منقا و دل مصفا
در جیست ضمیرش نه بل که گنج است****بر گوهر گویا و زر بویا
قصیده شماره 16: آن چیست یکی دختر دوشیزهٔ زیبا
آن چیست یکی دختر دوشیزهٔ زیبا****از بوی و مزه چون شکر و عنبر سارا
زو بوسه بیابی اگر او را بزنی کارد****هر چند تو با کارد بوی آن تن تنها
چون کارد زدیش آنگه پیش تو بیفتد****مانند دو کاسه که بود پر ترحلوا
حرف ب
قصیده شماره 17: به چه ماند جهان مگر به سراب
به چه ماند جهان مگر به سراب****سپس او تو چون دوی به شتاب؟
چون شدستند خلق غره بدو****همه خرد و بزرگ و کودک و شاب؟
زانکه مدهوش گشته اند همه****اندر این خیمهٔ چهار طناب
گر ندیدی طناب هاش، ببین****جملگی خاک و باد و آتش و آب
بر مثال یکی پلیته شدی****چند گردی به سایه و مهتاب؟
از چه شد همچو ریسمان کهن****آن سرسبز و تازه همچو سداب
خوش خوش این گنده پیر بیرون کرد****از دهان تو درهای خوشاب
وان نقاب عقیق رنگ تو را****کرد خوش خوش به زر ناب خضاب
چند گفتی و بر رباب زدی****غزل دعد بر صفات رباب
بس کن از قصهٔ رباب کنونک****زرد و نالان شدی چو رود رباب
چون بینی که می بدرندت****طمع و حرص و خوی بد چو کلاب
پس خویشت کشید پنجه سال****بر امید شراب و آب سراب
گر نه ای مست وقت آن آمد****که بدانی سراب را ز شراب
همه بگذشت بر تو پاک چو باد****مال و
ملک و تن درست و شباب
وین ستمگر جهان به شیر بشست****بر بناگوش هات پر غراب
ماندی اکنون خجل، چو آن مفلس****که به شب گنج بیند اندر خواب
چشمت از خواب بیهشی بگشای****خویشتن را بجوی و اندریاب
سپس دین درون شو ای خرگوش****که به پرواز بر شده است عقاب
هر زمان برکشد به بام بلند****زین سیه چاه ژرفت این دولاب
آنگهیت ای پسر ندارد سود****با تن خویش کرد جنگ و عتاب
همه آن کن که گر بپرسندت****زان توانی درست داد جواب
گر بترسی ز تافته دوزخ****از ره طاعت خدای متاب
سوی او تاب کز گناه بدوست****خلق را پاک بازگشت و متاب
گنه ناب را ز نامهٔ خویش****پاک بستر به دین خالص ناب
ز آتش حرص و آز و هیزم مکر****دل نگه دار و چون تنور متاب
ز آتش آز برفروختهٔ خویش****کرد بایدت روی خویش کباب
نیک بنگر به روزنامهٔ خویش****در مپیمای خاک و خس به خراب
با تن خود حساب خویش بکن****گر مقری به روز حشر و حساب
به حرام و خطا چو نادانان****مفروش ای پسر حلال و صواب
مرغ درویش بی گناه مگیر****که بگیرد تو را عقاب عقاب
ای سپرده عنان دل به خطا****تنت آباد و دل خراب و یباب
بر خطاها مگر خدای نکرد****با تو اندر کتاب خویش خطاب؟
همچو گرگان ربودنت پیشه است****نسبتی داری از کلاب و ذئاب
خوی گرگان همی کنی پیدا****گرچه پوشیده ای جسد به ثیاب
در ثیاب ربوده از درویش****کی به دست آیدت بهشت و ثواب
کارهای چپ به بلایه مکن****که به دست چپت دهند کتاب
تخم اگر جو بود جو آرد بر****بچه سنجاب زاید از سنجاب
خود نبینی مگر عذاب و عنا****چون نمائی مرا عنا و عذاب
چون از آن روز برنیندیشی****که بریده شود درو انساب؟
واندرو بر گناه کار، به عدل****قطره ناید مگر بلا ز سحاب
چونکه از خیل دیو
نگریزی****در حصار مسبب الاسباب؟
بر پی اسپ جبرئیل برو****تا نگیردت دیو زیر رکاب
بس نمانده است کافتاب خدای****سر به مغرب برون کند زحجاب
تو زغوغای عامه یک چندی****خویشتن را حذر کن و مشتاب
سپس یار بد نماز مکن****که بخفته است مار در محراب
که شود سخت زود دیو لعین****زیر نعلین بوتراب، تراب
بر ره دین حق پیش از صبح****خوش همی رو به روشنی مهتاب
اندر این ره ز شعر حجت جوی****چو شوی تشنه با جلاب گلاب
نو عروسی است این که از رویش****خاطر او فرو کشید نقاب
قصیده شماره 18: بر من بیچاره گشت سال و ماه و روز و شب
بر من بیچاره گشت سال و ماه و روز و شب****کارها کردند بس نغز و عجب چون بلعجب
گشت بر من روز و شب چندانکه گشت از گشت او****موی من مانند روز و روی تو مانند شب
ای پسر گیتی زنی رعناسب بس غرچه فریب****فتنه سازد خویشتن را چون به دست آرد عزب
تو ز شادی خندخند و نیستی آگاه ازان****او همی بر تو بخندد روز و شب در زیر لب
چون خوری اندوه گیتی کو فرو خواهدت خورد؟****چون کنی بر خیره او را کز تو بگریزد طلب؟
چون طمع داری سلب بیهوده زان خونخواه دزد****کو همی کوشد همیشه کز تو برباید سلب؟
ای طلبگار طرب ها، مر طرب را غمروار****چند جوئی در سرای رنج و تیمار و تعب؟
در هزیمت چون زنی بوق ار بجایستت خرد؟****ور نه ای مجنون چرا می پای کوبی در سرب؟
شاد کی باشد در این زندان تاری هوشمند****یاد چون آید سرود آن را که تن داردش تب؟
کی شود زندان تاری مر تورا بستان خوش؟****گرچه زندان را به دستان ها کنی بستان لقب
علم حکمت را طلب کن گر طرب جوئی همی****تا به شاخ علم و حکمت پر طرب یابی رطب
آنکه گوید هیاهوی و پای
کوبد هر زمان****آن بحق دیوانگی باشد مخوان آن را طرب
من به یمگان در به زندانم از این دیوانگان****عالم السری تو فریاد از تو خواهم، آی رب
اندر این زندان سنگین چون بماندم بی زوار****از که جویم جز که از فضلت رهایش را سبب؟
جمله گشته ستند بیزار و نفور از صحبتم****هم زبان و هم نشین و هم زمین و هم نسب
کس نخواند نامهٔ من کس نگوید نام من****جاهل از تقصیر خویش و عالم از بیم شغب
چون کنند از نام من پرهیز اینها چون خدای****در مبارک ذکر خود گفته است نام بولهب!؟
من برون آیم به برهان ها ز مذهب های بد****پاکتر زان کز دم آتش برون آید ذهب
عامه بر من تهمت دینی ز فضل من برند****بر سرم فضل من آورد این همه شور و جلب
ور تو را از من بدین دعوی گوا باید گواست****مر مرا هم شعر و هم علم حساب و هم ادب
سختیان را گرچه یک من پی دهی شوره دهد****واندکی چر بو پدید آید به ساعت بر قصب
می فروش اندر خرابات ایمن است امروز و من****پیش محراب اندرم با ترس و با بیم و هرب
عز و ناز و ایمنی ی دنیا بسی دیدم، کنون****رنج و بیم و سختی اندر دین ببینم یک ندب
ایمنی و بیم دنیا همبر یک دیگرند****ریگ آموی است بیم و ایمنی رود فرب
چون نخواهد ماند راحت آن چه باشد جز که رنج؟****چون نیارد بر درخت از بن چه باشد جز حطب؟
گز ندارد حرمتم جاهل مرا کمتر نشد****سوی دانا نه نسب نه جاه و قدر و نه حسب
نزد مردم مر رجب را آب و قدر و حرمت است****گرچه گاو و خر نداند حرمت ماه رجب
نامدار و مفتخر شد بقعت یمگان به
من****چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب
عیب ناید بر عنب چون بود پاک و خوب و خوش****گرچه از سر گین برون آید همی تاک عنب
من به یمگان در نهانم، علم من پیدا، چنانک****فعل نفس رستنی پیداست او در بیخ و حب
مونس جان و دل من چیست؟ تسبیح و قران****خاک پای خاطر من چیست؟ اشعار و خطب
راست گویم، علم ورزم، طاعت یزدان کنم****این سه چیز است ای برادر کار عقل مکتسب
مایه و تخم همه خیرات یکسر راستی است****راستی قیمت پدید آرد خشب را بر خشب
مردم از گاو، ای پسر، پیدا به علم و طاعت است****مردم بی علم و طاعت گاو باشد بی ذنب
طاعت و احسان و علم و راستی را برگزین****گوش چون داری به گفت بوقماش و بوقنب؟
از پس پیغمبر و حیدر بدین در ره مده****یک رمه بیگانگان را تات نفزاید عطب
زانکه هفتاد و دو دارد ناصبی در دین امام****چیست حاصل خیر، بنگر، ناصبی را جز نصب
بولهب با زن به پیشت می رود ای ناصبی****بنگر آنک زنش را در گردن افگنده کنب
گر نمی بینی تو ایشان را ز بس مستی همی****نیست روئی مر مرا از تو وز ایشان جز هرب
پند گیر از شعر حجت وز پس ایشان مرو****تا نمانی عمرهای بی کران اندر کرب
قصیده شماره 19: ای شب تازان چو ز هجران طناب
ای شب تازان چو ز هجران طناب****علت خوابی و تو را نیست خواب
مکر تو صعب است که مردم ز تو****هست در آرام تو خود در شتاب
هرگز ناراست جز از بهر تو****چرخ سر خویش به در خوشاب
تو چو یکی زنگی ناخوب و پیر****دخترکان تو همه خوب و شاب
زادن ایشان ز تو، ای گنده پیر،****هست شگفتی چو ثواب از عقاب
تا تو نیائی ننمایند هیچ****دخترکان رویکها از حجاب
روی
زمین را تو نقابی ولیک****ایشان را نیست نقابت نقاب
چند گریزی ز حواصل در این****قبهٔ بی روزن و باب، ای غراب؟
در تو همی پیری ناید پدید****زانکه ز مردم تو ربائی شباب
آب نه ای، چونکه بشوید همی****شرم گن از روی تو به شرم و آب؟
چند به سوزن بشکستی تبر!****چند به گنجشک گرفتی عقاب!
چند چو رعد از تو بنالید دعد****تاش بخوردی به فراق رباب؟
چند که از بیم تو بگریختند****از رمهٔ گرسنه میشان ذئاب؟
شاه حبش چون تو بود گر کند****شمشیر از صبح و سنان از شهاب
چند گذشته ستی بر جاهلان****بر کفشان قحف و میان شان قحاب
حرمت تو سخت بزرگ است ازانک****در تو دعا را بگشایند باب
ای که ندانی تو همی قدر شب****سورهٔ واللیل بخوان از کتاب
قدر شب اندر شب قدر است و بس****برخوان آن سوره و معنی بیاب
همچو شب دنیا دین را شب است****ظلمت از جهل و ز عصیان سحاب
خلق نبینی همه خفته ز علم****عدل نهان گشته و فاش اضطراب
اینکه تو بینی نه همه مردمند****بلکه ذئابند به زیر ثیاب
کرده ز بهر ستم و جور و جنگ****چنگ چو نشپیل و چو شمشیر ناب
خانهٔ خمار چو قصر مشید****منبر ویران و مساجد خراب
مطرب قارون شده بر راه تو****مقری بی مایه و الحانش غاب
حاکم در خلوت خوبان به روز****نیم شبان محتسب اندر شراب
خون حسین آن بچشد در صبوح****وین بخورد ز اشتر صالح کباب
غره مشو گر چه به آواز نرم****عرضه کند بر تو عقاب و ثواب
چون بخورد ساتگنی هفت هشت****با گلوش تاب ندارد رباب
این شب دین است، نباشد شگفت****نیم شبان بانگ و فغان کلاب
گاه سحر بود، کنون سخت زود****برزند از مشرق تیغ آفتاب
تازه شود صورت دین را، جبین****سهل شود شیعت حق را صعاب
زیر رکاب و علم فاطمی****نرم شود بی خردان را
رقاب
خاک خراسان شود از خون دل****زیر بر دشمن جاهل خضاب
بر سر جهال به امر خدای****محتسب او بکند احتساب
کر شود باطل از آواز حق****کور کند چشم خطا را صواب
چونکه نخواهی سپس شست سال****ای متغافل ز تن خود حساب؟
صید زمانه شدی و دام توست****مرکب رهوار به سیمین رکاب
چند در این بادیهٔ خشک و زشت****تشنه بتازی به امید سراب؟
دنیا خود جست و نجستی تو دین****چیست به دست تو جز از باد ناب؟
گر نبود پرسش رستی، ولیک****گرت بپرسند چه داری جواب؟
گرت خوش آید سخن من کنون****ره ز بیابان به سوی شهر تاب
شهر علوم آنکه در او علی است****مسکن مسکین و مب مثاب
هر چه جز از شهر، بیابان شمر****بی بر و بی آب و خراب و یباب
روی به شهر آر که این است روی****تا نفریبدت ز غولان خطاب
هر که نتابد ز علی روی خویش****بی شک ازو روی بتابد عذاب
جان و تن حجت تو مر تورا****باد تراب قدم، ای بوتراب
از شرف مدح تو در کام من****گرد عبیر است و لعابم گلاب
قصیده شماره 20: ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب،
ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب،****مر تو را خوانده و خود روی نهاده به نشیب
این جهان را بجز از بادی و خوابی مشمر****گر مقری به خدای و به رسول و به کتیب
بر دل از زهد یکی نادره تعویذ نویس****تا نیایدش از این دیو فریبنده نهیب
بهرهٔ خویشتن از عمر فرامشت مکن****رهگذارت به حساب است نگه دار حسیب
دامن و جیب مکن جهد که زربفت کنی****جهد آن کن که مگر پاک کنی دامن و جیب
زیور و زیب زنان است حریر و زر و سیم****مرد را نیست جز از علم و خرد زیور و زیب
کی شوی عز و شرف بر سر تو افسر و تاج****تا تو
مر علم و خرد را نکنی زین و رکیب؟
خویشتن را به زه بهمان واحسنت فلان****گر همی خنده و افسوس نخواهی مفریب
خجلت و عیب تن خویش غم جهل کشد****کودکی کو نکشد مالش استاد و ادیب
پند بپذیر و چو کرهٔ رمکی سخت مرم****جاهل از پند حکیمان رمد و کره ز شیب
سخن آموز که تا پند نگیری ز سخن****پند را باز ندانی ز لباسات و فریب
نه غلیواج تو را صید تذرو آرد و کبگ****نه سپیدار تو را بار بهی آرد و سیب
سر بتاب از حسد و گفتهٔ پر مکر و دروغ****چوب بر مغز مخر، جامهٔ پر کیس و وریب
ای برادر، سخن نادان خاری است درشت****درو باش از سخن بیهده ش، آسیب، آسیب!
زرق دنیا را گر من بخریدم تو مخر****ور کسی بر سخن دیو بشیبد تو مشیب
قصیده شماره 21: ای آنکه جز طرب نه همی بینمت طلب
ای آنکه جز طرب نه همی بینمت طلب****گر مردمی ستور مشو، مردمی طلب
بر لذت بهیمی چون فتنه گشته ای****بس کرده ای بدانکه حکیمت بود لقب
چون ننگری که چه می نویسد بر این زمین****یزدان به خط خویش و به انفاس تیره شب؟
بنویسد آنچه خواهد و خود باز بسترد****بنگر بدین کتابت پر نادر عجب
اندیشه کن یکی ز قلمهای ایزدی****در نطفها و خایهٔ مرغان و بیخ و حب
خطی پدرت و دیگر مادرت و تو سوم****خطیت بیدو دیگر سیب و سوم عنب
خطیت اسپ و دیگر گاوست و خر سوم****خطیت بارو دیگر برگ و سوم خشب
چون نشنوی که دهر چه گوید همی تورا****از رازهای رب نهانک به زیر لب؟
گویدت نرم نرم همی ک «این چه جای توست»****بر خویشتن مپوش و نگه دار راز رب
کورند و کر هر آنکه نبینند و نشنوند****بر خاک خط ایزد، وز آسمان خطب
ای امتی که ملعون دجال کر کرد****گوش
شما ز بس جلب و گونه گون شغب
دجال چیست؟ عالم و ، شب چشم کور اوست****وین روز چشم روشن اوی است بی ریب
چون زو حذرت باید کردن همی نخست****دجال را ببین به حق، ای گاو بی ذنب
ایزد یکی درخت برآورد بس شریف****از بهر خیر و منفعت خلق در عرب
خارش همه شجاعت و شاخش همه سخا****رسته به آب رحمت و حکمت برو رطب
آتش دراو زدید و مر او را بسوختید****تو بی وفا ستور و امامانت چون حطب
تبت یدا امامک روزی هزار بار****کاین فعل کز وی آمد نامد ز بولهب
عهد غدیر خم زن بولهب نداشت****در گردن شماست شده سخت چون کنب
و امروز نیستید پشیمان زفعل بد****فعل بد از پدر مانده است منتسب
چون بشنوی که مکه گرفته است فاطمی****بر دلت ذل بیارد و بر تنت تاب و تب
ارجو که سخت زود به فوجی سپیدپوش****کینه کشد خدای زفوجی سیه سلب
وان آفتاب آل پیمبر کند به تیغ****خون پدر ز گرسنه عباسیان طلب
وز خون خلق خاک زمین حله گون کند****از بهر دین حق ز بغداد تا حلب
آنگه که روز خویش ببیند لقب فروش****نه رحم یادش آید و نه لهو و نه طرب
واندر گلوش تلخ چو حنظل شود عسل****واندر برش درشت چو سوهان شود قصب
دعوی همی کند که نبی را خلیفتم****در خلق، این شگفت حدیثی است بوالعجب
زیرا که دین سرای رسول است و ملک اوست****کس ملک کس نبرد در اسلام بی نسب
بر دین و خلق مهتر گشتندی این گروه****بومسلم ارنبودی و آن شور و آن جلب؟
نسبت بدان سبب بگرفتند این گروه****کز جهل می نسب نشناسند از سبب
زان روز باز دیو بدیشان علم زده است****وز دیو اهل دین به فغان اند و در هرب
زیشان جز از محال و خرافات کی شنود****آدینه ها و عید
نه شعبان و نه رجب؟
گر رود زن رواست امام و نبیدخوار****اسپی است نیز آنکه کند کودک از قصب
ای حجت خراسان از ننگ این گروه****دین را به شعر مرثیت آور ندب ندب
وز مغرب آفتاب چون برزد مترس اگر****بیرون کنی تو نیز به یمگان سر از سرب
قصیده شماره 22: این جهان خواب است، خواب، ای پور باب
این جهان خواب است، خواب، ای پور باب****شاد چون باشی بدین آشفته خواب؟
روشنی ی چشم مرا خوش خوش ببرد****روشنیش، ای روشنائی ی چشم باب
تاب و نور از روی من می برد ماه****تاب و نورش گشت یکسر پیچ و تاب
پیچ و تابش نور و تاب از من ببرد****تا بماندم تافته بی نور و تاب
آفتابم شد به مغرب چون بسی****بر سرم بگذشت تابان آفتاب
جز شکار مردم، ای هشیار پور،****نیست چیزی کار این پران عقاب
این عقاب از کوه چون سر برزند****از جهان یکسر برون پرد غراب
گرد رنج و غم چو بر مردم رسد****زودتر می پیر گردد مرد شاب
چون مرا پیری ز روز و شب رسید****نیست روز و شب همانا جز عذاب
هرچه ناز و خوب کردش گشت چرخ****هم زگردش زود گردد زشت و خاب
دل بدین آشفته خواب اندر مبند****پیش کو از تو بتابد زو بتاب
زین سراب تشنه کش پرهیز کن****تشنگان بسیار کشته است این سراب
روی تازه ت زی سراب او منه****تا نریزد زان سراب از رویت آب
گرش بنکوهی ندارد باک و شرم****ورش بنوازی نیابی زو ثواب
گرچه بی خیر است گیتی، مرد را****زو شود حاصل به دانش خیر ناب
گرچه خاک و آب سبز و تازه نیست****سبز از آب و خاک شد تازه سداب
گرچه در گیتی نیابی هیچ فضل****مرد ازو فاضل شده است و زود یاب
این جهان الفنج گاه علم توست****سر مزن چون خر در این خانهٔ خراب
کشت ورزت کرد باید بر زمین****جنگ ناید
با زمینت نه عتاب
مردمان چون کودکان بی هش اند****وین دبیرستان علم است از حساب
شغل کودک در دبیرستانش نیست****جز که خواندن یا سؤال و یا جواب
چون نپرسی ز اوستاد خویش تو؟****چونکه نگشائی برو نیکو خطاب؟
زین هزاران شمع کان آید پدید****تا ببندد روی چرخ از شب نقاب
روی خاک و موی گردان چرخ را****این سیه پرده نقاب است و خضاب
نیک بنگر کاندر این خیمهٔ کبود****چون فتاده است، ای پسر، چندین شتاب
گر ز بهر مردم است این، پس چرا****خاک پر مور است و پر مار و ذباب؟
ور همی آباد خواهد خاک را****چونکه ز آبادی فزونستش خراب ؟
جز براسپ علم و بغل جست و جوی****خلق نتواند گذشتن زین عقاب
این همی گوید «بباید جست ازین****تا پدید آید صواب از ناصواب»
وان همی گوید «چنین بیهوده ها****دور دار از من، هلا پرکن شراب،
کار دنیا را همان داند که کرد،****رطل پر کن، رود برکش بر رباب،
رطل پر کن وصف عشق دعد گوی****تا چه شد کارش به آخر با رباب»
ای پسر، مشغول این دنیاست خلق****چون به مردار است مشغولی ی کلاب
گر نه گرگی بر ره گرگان مرو****گوسپندت را مران سوی ذئاب
دیو جهلت را به پند من ببند****پند شاید دیو جهلت را طناب
بر فلک باید شدن از راه پند****ای برادر، چون دعای مستجاب
قصیده شماره 23: ای غریب آب غریبی ز تو بربود شباب
ای غریب آب غریبی ز تو بربود شباب****وز غم غربت از سرت بپرید غراب
گرد غربت نشود شسته ز دیدار غریب****گرچه هر روز سر و روی بشوید به گلاب
هر درختی که ز جایش به دگر جای برند****بشود زو همه آن رونق و آن زینت و آب
گرچه در شهر کسان گلشن و کاشانه کنی****خانهٔ خویش به ار چند خراب است و یباب
مرد را بوی بهشت آید از خانهٔ خویش****مثل
است این مثلی روشن بی پیچش و تاب
آب چاهیت بسی خوشتر در خانهٔ خویش****زانکه در شهر کسان گرم گهان پست و جلاب
این جهان، ای پسر، اکنون به مثل خانهٔ توست****زانت می ناید خوش رفت ازینجا به شتاب
به غریبیت همی خواند از این خانه خدای****آنکه بسرشت چنین شخص تو را از آب و تراب
آن مقدر که برانده است چنین بر سرما****قوت و خواب و خور و سستی و پیری و شباب
وعده کرده است بدان شهر غریبیت بسی****جاه و نعمت که چنان خلق ندیده است به خواب
آن شرابی که زکافور مزاج است درو****مهر و مشکست بر آن پاک و گوارنده شراب
وز زنانی که کسی دست بر ایشان ننهاد****همه دوشیزه و هم زاد و نکو صورت و شاب
تو همی گوئی کاین وعده درست است ولیک****نیست کردار تو اندر خور این خوب جواب
وعده را طاعت باید چو مقری تو به وعد****سرت از طاعت بر حکم نکو وعده متاب
زان شراب اینکه تو داری چو خلابی است پلید****وز بهشت این همه عالم چو سرائی است خراب
زان همه وعدهٔ نیکو به چه خرسند شدی،****ای خردمند، بدین نعمت پوسیدهٔ غاب؟
زانک ازین خانه نیابی تو همی بوی بهشت****یار تو یافت ازو بوی، تو شو نیز بیاب
تا به خاک اندر نامیخت چنین بوی بهشت****این نشد شکر پاکیزه و آن عنبر ناب
چون ندانی که چه چیز است همی بوی بهشت****نشناسی ز می صاف همی تیره خلاب
تو بدین تیره از آن صاف بدان خرسندی****که به دست است گنجشک و برابرست عقاب
چون نیابد به گه گرسنگی کبک و تذرو****چه کند گر نخورد مرد ز مردار کباب؟
جز که بر آروزی نالهٔ زیر و بم چنگ****کس نیارامد بر بی مزه آواز رباب
پر شود معدهٔ تو، چون
نبود میده، ز کشک****خوش کند مغز تو را، چون نبود مشک، سحاب
ای خردمند چه تازی سپس سفله جهان****همچو تشنه سپس خشک و فریبنده سراب؟
گر عذاب آن بود ای خواجه کزو رنجه شوی****چون نرنجی ز جهان؟ گر نه جهان است عذاب؟
سربسر رنج و عذاب است جهان گر بهشی****مطلب رنج و عذابش چو مقری به حساب
طلب رنج سوی مرد خردمند خطاست****مشمر گرت خرد هست خطا را به صواب
تو چو خرگوش چه مشغول شده ستی به گیا****نه به سر برت عقاب است و به گرد تو کلاب؟
پند کی گیرد فرزند تو، ای خواجه، ز تو****چو رباب است به دست اندر و بر سرت خضاب؟
چون سزاوار عتابی به تن خویش تو خود****کی رسد از تو به همسایه و فرزند عتاب؟
چون نخواهی تو ز من پند مرا پند مده****بسته انگار مرا با تو بدین کار حساب
در خور قول نکو باید کردنت عمل****تو ز گفتار عقابی و به کردار ذباب
قول چون روی برد زیر نقاب، ای بخرد****به عمل باید از این روی گشادنت نقاب
سیم و سیماب به دیدار تو از دور یکی است****به عمل گشت جدا نقرهٔ سیم از سیماب
قول را نیست ثوابی چو عمل نیست برو****ایزد از بهر عمل کرد تو را وعده ثواب
عملت کو؟ به عمل فخر کن ایرا که خدای****با تو از بهر عمل کرد به آیات خطاب
گرچه صعب است عمل، از قبل بوی بهشت****جمله آسان شود، ای پور پدر، بر تو صعاب
چون نباشدت عمل راه نیابی سوی علم****نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب
جز به علمی نرهد مردم از این بند عظیم****کان نهفته است به تنزیل درون زیر حجاب
چون ندانی ره تاویل به علمش نرسی****ورچه یکیست میان من و
تو حکم کتاب
نه سوی راه سداب است ره لالهٔ لعل****گرچه زان آب خورد لاله که خورده است سداب
علم را جز که عمل بند ندیده است حکیم****علم را کس نتواند که ببندد به طناب
قول چون یار عمل گشت مباش ایچ به غم****مرد چون گشت شناور نشکوهد ز غماب
کس به دانش نرسد جز که ز نادانی ازانک****نبود جز که تف و دود به آغاز سحاب
پارهٔ خون بود اول که شود نافهٔ مشک****قطرهٔ آب بود اول لولوی خوشاب
همچو لولو کند، ای پور، تو را علم و عمل****ره باب تو همین است برو بر ره باب
قصیده شماره 24: ای باز کرده چشم و دل خفته را ز خواب،
ای باز کرده چشم و دل خفته را ز خواب،****بشنو سؤال خوب و جوابی بده صواب:
بنگر به چشم دل که دو چشم سرت هگرز****دیده است چشمه ای که درو نیست هیچ آب
چشمه است و آب نیست، پس این چشمه چون بود؟****این نکته ای است طرفه و بی هیچ پیچ و تاب
گاهی پدید باشد و گاهی نهان شود****دادم نشانی ای به مثل همچو آفتاب
حرف ت
قصیده شماره 25: بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست
بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست****نیک بنگر که، که افگند، وز این کار چه خواست
گر به ناکام تو بود این همه تقدیر، چرا****به همه عمر چنین خواب و خورت کام و هواست؟
چون شدی فتنهٔ ناخواستهٔ خویش؟ بگوی،****راست می گوی، که هشیار نگوید جز راست
ور تو خود کردی تقدیر چنین بر تن خویش****صانع خویش تو پس خود و، این قول خطاست
راست آن است که این بند خدای است تورا****اندر این خانه و، این خانه تو را جای چراست
به چرا فتنه شدن کار ستور است، تورا****این همه مهر بر این جای چرا، چون و چراست؟
گرچه اندوه تو و بیم تو از کاستن است،****ای
فزوده ز چرا، چاره نیابی تو ز کاست
زیر گردنده فلک چون طلبی خیره بقا؟****که به نزد حکما، گشتن از آیات فناست
گشتن حال تو و گشتن چرخ و شب و روز****بر درستی، که جهان جای بقا نیست گواست
منزل توست جهان ای سفری جان عزیز****سفرت سوی سرائی است که آن جای بقاست
مخور انده چو از این جای همی برگذری****گرچه ویران بود این منزل، دینت به نواست
پست منشین که تو را روزی از این قافله گاه،****گرچه دیر است، همان آخر بر باید خاست
توشه از طاعت یزدانت همی باید کرد****که در این صعب سفر طاعت او توشهٔ ماست
نیکی الفنج و ز پرهیز و خرد پوش سلاح****که بر این راه یکی منکر و صعب اژدرهاست
بهترین راه گزین کن که دو ره پیش تو است****یک رهت سوی نعیم است و دگر سوی بلاست
از پس آنکه رسول آمده با وعد و وعید****چند گوئی که بدو نیک به تقدیر و قضاست؟
گنه و کاهلی خود به قضا بر چه نهی؟****که چنین گفتن بی معنی کار سفهاست
گر خداوند قضا کرد گنه بر سر تو****پس گناه تو به قول تو خداوند توراست
بد کنش زی تو خدای است بدین مذهب زشت****گرچه می گفت نیاری، کت ازین بین قفاست
اعتقاد تو چنین است، ولیکن به زبان****گوئی او حاکم عدل است و حکیم الحکماست
با خداوند زبانت به خلاف دل توست****با خداوند جهان نیز تو را روی و ریاست
به میان قدر و جبر رود اهل خرد،****راه دانا به میانهٔ دو ره خوف و رجاست
به میان قدر و جبر ره راست بجوی****که سوی اهل خرد جبر و قدر درد و عناست
راست آن است ره دین که پسند خرد است****که خرد اهل زمین را ز
خداوند عطاست
عدل بنیاد جهان است، بیندیش که عدل****جز به حکم خرد از جور به حکم که جداست
خرد است آنکه چو مردم سپس او برود****گر گهر روید در زیر پیش خاک سزاست
خرد آن است که مردم ز بها و شرفش****از خداوند جهان اهل خطاب است و ثناست
خرد از هر خللی پشت و ز هر غم فرج است****خرد از بیم امان است و ز هر درد شفاست
خرد اندر ره دنیا سره یار است و سلاح****خرد اندر ره دین نیک دلیل است و عصاست
بی خرد گرچه رها باشد در بند بود****با خرد گرچه بود بسته چنان دان که رهاست
ای خردمند نگه کن به ره چشم خرد****تا ببینی که بر این امت نادان چه وباست
اینت گوید «همه افعال خداوند کند****کار بنده همه خاموشی و تسلیم و رضاست »
وانت گوید «همه نیکی ز خدای است ولیک****بدی ای امت بدبخت همه کار شماست»
وانگه این هر دو مقرند که روزی است بزرگ****هیچ شک نیست که آن روز مکافات و جزاست
چو مرا کار نباشد نبوم اهل جزا****اندر این قول خرد را بنگر راه کجاست
چون بود عدل بر آنک او نکند جرم، عذاب؟****زی من این هیچ روا نیست اگر زی تو رواست
حاکم روزی قضای تو شده مست سدوم!****نه حکیم است که سازندهٔ گردنده سماست؟
اندر این راه خرد را به سزا نیست گذر****بر ره و رسم خرد رو، که ره او پیداست
مر خداوند جهان را بشناس و بگزار****شکر او را که تو را این دو به از ملک سباست
حکمت آموز و، کم آزار و، نکو گو و بدانک****روز حشر این همه را قیمت و بازار و بهاست
مردم آن است که دین است و هنر جامهٔ
او****نه یکی بی هنر و فضل که دیباش قباست
جهد کن تا به سخن مردم گردی و، بدان****که بجز مرد سخن خلق همه خار و گیاست
همچنان چون تن ما زنده به آب است و هوا****سخن خوب، دل مردم را آب و هواست
سخن خوب ز حجت شنو ار والائی****که سخن هاش سوی مردم والا، والاست
گر سخنهای کسائی شده پیرند و ضعیف****سخن حجت با قوت و تازه و برناست
قصیده شماره 26: هر که چون خر فتنهٔ خواب و خور است
هر که چون خر فتنهٔ خواب و خور است****گرچه مردم صورت است آن هم خر است
ای شکم پر نعمت و جانت تهی****چون کنی بیداد؟ کایزد داور است
گر تو را جز بت پرستی کار نیست****چون کنی لعنت همی بر بت پرست؟
آزر بت گر توی کز خز و بز****تنت چون بت پر ز نقش آزر است
گر درخت از بهر بر باشد عزیز****جان بر است و تن درخت برور است
نیک بنگر تا ببینی کز درخت****جان بروئید و،نماء در برست
تن به جان زنده است و جان زنده به علم****دانش اندر کان جانت گوهر است
سوی دانا ای برادر همچنانک****جان تنت را، علم جان را مادر است
علم جان جان توست ای هوشیار****گر بجوئی جان جان را در خور است
چشم دل را باز کن بنگر نکو****زانکه نفتاد آنکه نیکو بنگرست
زیر این چادر نگه کن کز نبات****لشکری بسیار خوار و بی مر است
زیر دست لشکری دشمن شناس****کان به جاه و منزلت زین برتر است
وین خردمند سخن دان زان سپس****مهتر و سالار هر دو لشکر است
کس سه لشکر دید زیر چادری؟****این حدیثی بس شگفت و نادر است
هر کسی را زیر این چادر درون****خاطر جویا به راهی رهبر است
اینت گوید «کردگار ما همه****چرخ و خاک و آب و باد و آذر است
نیست چیزی هیچ از
این گنبد برون****هرچه هست این است یکسر کایدر است»
وانت گوید «کردگار نیک و بد****ایزد دادار و دیو ابتر است
کار یزدان صلح و نیکوئی و خیر****کار دیوان جنگ و زشتی و شر است»
وانت گوید «بر سر هفتم فلک****جوی آب و باغ و ناژ و عرعر است
صد هزاران خوب رویانند نیز****هر یکی گوئی که ماه انور است»
وانکه او را نیست همت خورد و خواب****این سخن زی او محال و منکر است
فکرت ما زیر این چادر بماند****راز یزدانی برون زین چادر است
این یکی کشتی است کو را بادبان****آتش است و خاک تیره لنگر است
جای رنج و اندوه است این ای پسر****جای آسانی و شادی دیگر است
زین فلک بیرون تو کی دانی که چیست؟****کاین حصاری بس بلند و بی در است
قول این و آن درین ناید به کار****قول قول کردگار اکبر است
قول ایزد بشنو و خطش ببین****قول و خط من تو را خود از بر است
همچنان کز قول ما قولش به است****خط او از خط ما نیکوتر است
چشم و گوش خلق بی شرح رسول****از خط و از قول او کور و کر است
قول او را نیست جز عالم زبان****خط او را شخص مردم دفتر است
خط او بر دفتر تن های ما****چشم و گوش و هوش و عقل و خاطر است
این جهان در جنب فکرت های ما****همچو اندر جنب دریا ساغر است
هر که ز ایزد سیم و زر جوید ثواب****بد نشان و بیهش و شوم اختر است
نیست سوی من سر قیصر خطیر****گر ز زر بر سر مرو را افسر است
چون همی قیصر ز زر افسر کند****نیست او قیصر که خر یا استر است
گر همی چیزی بیایدمان خرید****در بهشت، آنجا محال است ار زر است
از
نیاز ماست اینجا زر عزیز****ورنه زر با سنگ سوده همبر است
روی دینار از نیاز توست خوب****ور نه زشت و خشک و زرد و لاغر است
گر بهشتی تشنه باشد روز حشر****او بهشتی نیست، بل خود کافر است
ور نباشد تشنه او را سلسبیل****گر چه سرد و خوش بود نادر خور است
آب خوش بی تشنگی ناخوش بود****مرد سیراب آب خوش را منکر است
در بهشت ار خانهٔ زرین بود****قیصر اکنون خود به فردوس اندر است
این همه رمز و مثل ها را کلید****جمله اندر خانهٔ پیغمبر است
گر به خانه در ز راه در شوید****این مبارک خانه را در حیدر است
هر که بر تنزیل بی تاویل رفت****او به چشم راست در دین اعور است
مشک باشد لفظ و معنی بوی او****مشک بی بوی ای پسر خاکستر است
مر نهفته دختر تنزیل را****معنی و تاویل حیدر زیور است
مشکل تنزیل بی تاویل او****بر گلوی دشمن دین خنجر است
ای گشایندهٔ در خیبر، قران****بی گشایش های خوبت خیبر است
دوستی تو و فرزندان تو****مر مرا نور دل و سایهٔ سر است
از دل آن را ما رهی و چاکریم****کو تو را از دل رهی و چاکر است
خاطر من زر مدحتهات را****در خراسان بی خیانت زرگر است
قصیده شماره 27: باز جهان تیز پر و خلق شکار است
باز جهان تیز پر و خلق شکار است****باز جهان را جز از شکار چه کار است؟
نیست جهان خوار سوی ما، ز چه معنی****خوردن ما سوی باز او خوش و خوار است؟
قافله هرگز نخورد و راه نزد باز****باز جهان ره زن است و قافله خوار است
صحبت دنیا مرا نشاید ازیراک****صحبت او اصل ننگ و مایهٔ عار است
صحبت دنیا به سوی عاقل و هشیار****صحبت دیوار پر ز نقش و نگار است
کار جهان همچو کار بی هش مستان****یکسره ناخوب و پر ز عیب و
عوار است
لاجرم از خلق جز که مست و خسان را****بر در این مست بر، نه جاه و نه بار است
سوی جهان بار مر تو راست ازیراک****معده ت پر خمر و مغز پر ز خمار است
جانت شش ماه پر ز مهر خزان است****شش مه ازان پس پر از نشاط بهار است
تا به عصیر و به سبزه شاد نباشی!****خوردن و رفتن به سبزه کار حمار است
غره چرا گشته ای به مکر زمانه****گر نه دماغت پر از فساد و بخار است
دستهٔ گل گر تو را دهد تو چنان دانک****دستهٔ گل نیست آن، که پشتهٔ خار است
میوهٔ او را نه هیچ بوی و نه رنگ است****جامهٔ او را نه هیچ پود و نه تار است
روی امیدت به زیر گرد نمیدی است****گرت گمان است کاین سرای قرار است
روی نیارم سوی جهان که بیارم****کاین به سوی من بتر ز گرسنه مار است
هر که بدانست خوی او ز حکیمان****همره این مار صعب رفت نیار است
رهبری از وی مدار چشم که دیو است****میوهٔ خوش زو طمع مکن که چنار است
بهرهٔ تو زین زمانه روز گذاری است****بس کن ازو این قدر که با تو شمار است
جان عزیز تو بر تو وام خدای است****وام خدای است بر تو، کار تو زار است
جز به همان جان گزارده نشود وام****گرت چه بسیار مال و دست گزار است
این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک****آنکه چون دنبه است و آنکه خشک و نزار است
مانده به چنگال گرگ مرگ شکاری****گر چه تو را شیر مرغزار شکار است
گر تو از این گرگ دردمند و فگاری****جز تو بسی نیز دردمند و فگار است
ای شده غره به مال و ملک و جوانی****هیچ بدینها تو
را نه جای فخار است
فخر به خوبی و زر و سیم زنان راست****فخر من و تو به علم و رای و وقار است
چونکه به من ننگری ز کبر و سیاست؟****من چه کنم گر تو را ضیاع و عقار است؟
من شرف و فخر آل خویش و تبارم****گر دگری را شرف به آل و تبار است
آنکه بود بر سخن سوار، سوار اوست****آن که نه سوار است کو بر اسپ سوار است
شهره درختی است شعر من که خرد را****نکته و معنی برو شکوفه و بار است
علم عروض از قیاس بسته حصاری است****نفس سخن گوی من کلید حصار است
مرکب شعر و هیون علم و ادب را****طبع سخن سنج من عنان و مهار است
تا سخنم مدح خاندان رسول است****نابغه طبع مرا متابع و یار است
خیل سخن را رهی و بندهٔ من کرد****آنکه ز یزدان به علم و عدل مشار است
مشتری اندر نمازگاه مر او را****پیش رو و، جبرئیل غاشیه دار است
طلعت «مستنصر از خدای» جهان را****ماه منیر است و، این جهان شب تار است
روح قدس را ز فخر روزی صد راه****گرد درو مجلسش مجال و مدار است
قیصر رومی به قصر مشرف او در****روز مظالم ز بندگان صغار است
خلق شمارند و او هزار ازیراک****هر چه شمار است جمله زیر هزار است
رایت او روز جنگ شهره درختی است****کش ظفر و فتح برگ ها و ثمار است
مرکب او را چو روی سوی عدو کرد****نصرت و فتح از خدای عرش نثار است
خون عدو را چو خویش بدو داد****دیگ در قصر او بزرگ طغار است
پیش عدوخوار ذوالفقار خداوند****شخص عدو روز گیر و دار خیار است
تا ننهد سر به خط طاعت او بر****ناصبی شوم را سر از در
دار است
ناصبی شوم را به مغز سر اندر****حکمت حجت بخار و دود شخار است
نیست سر پر فساد ناصبی شوم****از در این شعر، بل سزای فسار است
قصیده شماره 28: شاخ شجر دهر غم و مشغله بار است
شاخ شجر دهر غم و مشغله بار است****زیرا که بر این شاخ غم و مشغله بار است
آنک او چو من از مشغله و رنج حذر کرد****با شاخ جهان بیهده شورید نیارست
با شاخ تو ای دهر و به درگاه تو اندر****ما را به همه عمر نه کار است و نه بار است
چون بار من، ای سفله، فگندی ز خر خویش****اندر خر من چونکه نگوئیت چه بار است؟
کردار تو را هیچ نه اصل است و نه مایه****گفتار تو را هیچ نه پود است و نه تار است
احسان و وفای تو به حدی است بس اندک****لیکن حسد و مگر تو بی حد و کنار است
صندوقچهٔ عدل تو مانده است به طرطوس****دستارچهٔ جور تو در پیش کنار است
نشگفت که من زیر تو بی خواب و قرارم****هر گه که نه خواب است تو را و نه قرار است
پیچیده به مسکین تن من در به شب و روز****همواره ستمگاره و خونخواره دو ما راست
ای تن به یقین دان که تو را عاقبت کار****چون گرد تو پیچیده دو مار است دماراست
ناچار از اینجات برد آنکه بیاورد****این نیست سرای تو که این راه گذار است
بنگر که به چشمت شکم مادر، پورا،****امروز در این عالم چون ناخوش و خوار است
اینجا بنمانی چو در آنجای نماندی****تقدیر قیاسیت بدینجای به کار است
گر نیست به غم جان تو بر رفتن از آنجا****از رفتن ازین جای چرا دلت فگار است
ای مانده در این راه گذر، راحله ای ساز****از علم و ز پرهیز که راهت به قفار
است
تو خفته و پشتت ز بزه گشته گران بار****با بار گران خفتن از اخلاق حمار است
بی هیچ گنه چونکه ببستندت ازین سان****بی هیچ گنه بند کشیدن دشوار است
بر هر که گنه کرد یکی بند نهادند****بی هیچ گنه چونکه تو را بند چهار است؟
پربند حصاری است روان تنت روان را****در بند و حصاری تو، ازین کار تو زار است
گر بند و حصار از قبل دشمن باید****چون دشمن تو با تو در این بند و حصار است؟
این کالبد جاهل خوش خوار تو گرگی است****وین جان خردمند یکی میش نزار است
گوی از همه مردان خرد جمله ربودی****گر میش نزار تو بر این گرگ سوار است
تن چاکر جان است مرو از پسش ایراک****رفتن به مراد و سپس چاکر عار است
دستارت نیاید ز نوار ای پسر ایراک****هرچند پر از نقش نوار است نوار است
جان تو درختی است خرد بار و سخن برگ****وین تیره جسد لیف درشت و خس و خار است
نی نی که تو بر اشتر تن شهره سواری****و اندر ره تو جوی و جر و بیشه و غار است
زین اشتر بی باک و مهارش به حذر باش****زیرا که شتر مست و برو مار مهار است
باز خردت هست، بدو فضل و ادب گیر****مر باز خرد را ادب و فضل شکار است
پرهیز کن از جهل به آموختن ایراک****جهل است مثل عورت و پرهیز ازار است
در سایهٔ دین رو که جهان تافته ریگ است****با شمع خرد باش که عالم شب تار است
بشکن به سر بی خردان در به سخن جهل****زیرا که سخن آب خوش و جهل خمار است
بر علم تو حق است گزاریدن حکمت****بگزار حق علم گرت دست گزار است
مر شاخ خرد را سخن حکمت برگ است****دریای
سخن را سخن پند بخار است
ای گشته دل تو سیه از گرد جهالت****با این دل چون قار تو را جای وقار است؟
چون قار سیه نیست دل ما و پر از گرد****گرچه دل چون قار تو پر گرد و غبار است
خرما و ترنج و بهی و گوز بسی هست****زین سبز درختان، نه همه بید و چنار است
آن سر که به زیر کله و از بر تخت است****در مرتبه دور است از آن سر که به دار است
اندر خور افسر شود از علم به تعلیم****آن سر که ز بس جهل سزاوار فسار است
بیهوده و دشنام مگردان به زبان بر****کاین هر دو ز تو یار تو را زشت نثار است
دشنام دهی باز دهندت ز پی آنک****دشنام مثل چون درم دیر مدار است
دم بر تو شمرده است خداوند ازیراک****فرداش به هر دم زدنی با تو شمار است
یارت ز خرد باید و طاعت به سوی آنک****او را نه عدیل است و نه فرزند و نه یار است
اندر حرم آی، ای پسر، ایراک نمازی****کان را به حرم در کند از مزد هزار است
بشناس حرم را که هم اینجا به در توست****با بادیه و ریگ و مغیلانت چه کار است؟
کم بیش نباشد سخن حجت هرگز****زیرا سخنش پاک تر از زر عیار است
زر چون به عیار آمد کم بیش نگیرد****کم بیش شود زری کان با غش وبار است
قصیده شماره 29: آنکه بنا کرد جهان زین چه خواست
آنکه بنا کرد جهان زین چه خواست؟****گر به دل اندیشه کنی زین رواست
گشتن گردون و درو روز و شب****گاه کم و گاه فزون گاه راست
آب دونده به نشیب از فراز****ابر شتابنده به سوی سماست
مانده همیشه به گل اندر درخت****باز روان جانور از چپ و راست
ور به دل
اندیشه ز مردم کنی****مشغله شان بی حد و بی منتهاست
میش و بز و گاو و خر و پیل و شیر****یکسره زین جانور اندر بلاست
تخم و بر و برگ همه رستنی****داروی ما یا خورش جسم ماست
هر چه خوش است آن خورش جسم توست****هر چه خوشت نیست تو را آن دواست
آهو و نخچیر و گوزن چران****هر چه مر او را ز گیاها چراست
گوشت همی سازند از بهر تو****از خس و خار یله کاندر فلاست
وز خس و از خار به بیگار گاو****روغن و پینو کنی و دوغ و ماست
نیک و بد و آنچه صواب و خطاست****این همه در یکدگر از کرد ماست
نیست ز ما ایمن نخچیر و شیر****در که و نه مرغ که آن در هواست
آتش در سنگ به بیگار توست****آب به بیگار تو در آسیاست
باد به دریادر ما را مطیع****کار کنی بارکش و بی مراست
این چه کنی؟ آن نگر اکنون که خلق****هر یکی از دیگری اندر عناست
روم، یکی گوید، ملک من است****وان دگری گوید چین مر مراست
این به سر گنج برآورده تخت****وان به یکی کنج درون بی نواست
خالد بر بستر خزست و بز****جعفر در آرزوی بوریاست
این یکی آلوده تن و بی نماز****وان دگری پاک دل و پارساست
این بد چون آمد و آن نیک چون؟****عیب در این کار، چه گوئی، کراست؟
وانکه بر این گونه نهاد این جهان****زین همه پرخاش مر او را چه خاست؟
با همه کم بیش که در عالم است****عدل نگوئی که در این جا کجاست؟
مردم اگر نیک و صواب است و خوب****کژدم بد کردن و زشت و خطاست
چیست جواب تو؟ بیاور که این****نیست خطا بل سخنی بی ریاست
ترسم کاقرار به عدل خدای****از تو به حق نیست ز بیم قفاست
دیدن و دانستن عدل خدای****کار حکیمان
و زه انبیاست
گرد هوا گرد تو کاین کار نیست****کار کسی کو به هوا مبتلاست
قول و عمل هر دو صفت های توست****وز صفت مردم یزدان جداست
تا نشناسی تو خداوند را****مدح تو او را همه یکسر هجاست
تا نبری ظن که خدای است آنک****بر فلک و بر من و تو پادشاست
بل فلک و هر چه درو حاصل است****جمله یکی بندهٔ او را سزاست
عالم جسمی اگر از ملک اوست****مملکتی بی مزه و بی بقاست
پس نه مقری تو که ملک خدای****هیچ نگیرد نه فزونی نه کاست
وانکه به فردا شودش ملک کم****چون به همه حال جهان را فناست
پس نشناسی تو مر او را همی****قول تو بر جهل تو ما را گواست
این که تو داری سوی من نیست دین****مایهٔ نادانی و کفر و شقاست
معرفت کارکنان خدای****دین مسلمانی را چون بناست
کارکن است این فلک گرد گرد****کار کنی بی هش و بی علم و خواست
کار کن است آنکه جهان ملک اوست****کارکنان را همه او ابتداست
کارکنانند ز هر در ولیک****کار کنی صعبتر اندر گیاست
آنکه تو را خاک ز کردار او****بر تن تو جامه و در تن غذاست
آنکه همی گندم سازد زخاک****آن نه خدای است که روح نماست
این همه ار فعل خدای است پاک****سوی شما، حجت ما بر شماست
پس به طریق تو خدای جهان****بی شک در ماش و جو و لوبیاست
آنگه دانی که چنین اعتقاد****از تو درو زشت و جفا و خطاست
کارکنان را چو بدانی بحق****آنگه بر جان تو جای ثناست
کار کنی نیز توی، کار کن****کار تو را نعمت باقی جزاست
کار درختان خور و بار است و برگ****کار تو تسبیح و نماز و دعاست
بر پی و بر راه دلیلت برو****نیک دلیلا که تو را مصطفاست
غافل منشین که از این کار
کرد****تو غرضی، دیگر یکسر هباست
بر ره دین رو که سوی عاقلان****علت نادانی رادین شفاست
جان تو بی علم خری لاغر است****علم تو را آب و شریعت چراست
جان تو بی علم چه باشد؟ سرب****دین کندت زر که دین کیمیاست
زارزوی حسی پرهیز کن****آرزو ایرا که یکی اژدهاست
عز و بقا را به شریعت بخر****کاین دو بهائی و شریعت بهاست
عقل عطای است تو را از خدای****بر تن تو واجب دین زین عطاست
آنکه به دین اندر ناید خر است****گرچه مر او را به ستوری رضاست
راه سوی دینت نماید خرد****از پس دین رو که مبارک عصاست
در ره دین جامهٔ طاعت بپوش****طاعت خوش نعمت و نیکو رداست
مر تن نعمت را طاعت سر است****نامهٔ نیکی را طاعت سحاست
طاعت بی علم نه طاعت بود****طاعت بی علم چو باد صباست
چون تو دو چیزی به تن و جان خویش****طاعت بر جان و تن تو دوتاست
علم و عمل ورز که مردم به حشر****ز آتش جاوید بدین دو رهاست
بر سخن حجت مگزین سخن****زانکه خرد با سخنش آشناست
گفتهٔ او بر تن حکمت سراست****چشم خرد را سخنش توتیاست
دیبهٔ رومی است سخن های او****گر سخن شهره کسائی کساست
قصیده شماره 30: خرد چون به جان و تنم بنگریست
خرد چون به جان و تنم بنگریست****از این هر دو بیچاره بر جان گریست
مرا گفت کاینجا غریب است جانت****بدو کن عنایت که تنت ایدری است
عنایت نمودن به کار غریب****سر فضل و اصل نکو محضری است
گر آرایش بت ز بتگر بود****تنت را میارای کاین بتگری است
نکوتر نگر تا کجا می روی****که گمره شد آنک او نکو ننگریست
اگر دیو را با پری دیده ای،****و گر نی، تنت دیو و جانت پری است
پریت ای برادر برهنه چراست****اگر دیوت اندر خز و ششتری است؟
چو تنت از عرض جامه دارد بدان****که مر جانت را جامهٔ
جوهری است
به صابون دین شوی مر جانت را****بیاموز کاین بس نکو گازری است
ز دانش یکی جامه کن جانت را****که بی دانشی مایهٔ کافری است
سر علمها علم دین است کان****مثل میوهٔ باغ پیغمبری است
به دین از خری دور باش و بدان****که بی دینی، ای پور، بی شک خری است
مگر جهل درداست و دانش دواست****که دانا چنین از جهالت بری است
به داروی علمی درون علم دین****ز بس منفعت شکر عسکری است
سخن به ز شکر کزو مرد را****ز درد فرومایگی بهتری است
سخن در ره دین خردمند را****سوی سعد رهبرتر از مشتری است
گلی جز سخن دید هرگز کسی****که بی آب و بی نم همیشه طری است؟
بیاموز گفتار و کردار خوب****که ت این هر دو بنیاد نیک اختری است
مراد خدای از جهان مردم است****دگر هرچه بینی همه بر سری است
نبینی که بر آسمان و زمین****مر او را خداوندی و مهتری است
خداوند تمییز و عقل شریف****خداوند تدبیر و قول آوری است
متاب، ای پسر، سر ز فرمان آنک****ازوت این بزرگی و این سروری است
بجز شکر نعمت نگیرد که شکر****عقاب است و نعمت چو کبگ دری است
مکن شکر جز فضل آن را که او****به فردوس شکر تو را مشتری است
جهان جای الفنج ملک بقاست****بقائی و ملکی که نااسپری است
گر از بهر ملک آفریدت خدای****چرا مر تو را میل زی چاکری است
طلب کن بقا را که کون و فساد****همه زیر این گنبد چنبری است
جهان را چو نادان نکوهش مکن****که بر تو مر او را حق مادری است
به فعل اندرو بنگر و شکر کن****مر آن را که صنعش بدین مکبری است
چه چیز است از این چرخ گردان برون؟****درین عاقلان را بسی داوری است
جهانی فراخ است و خوش کاین جهان****درو کمتر
از حلقهٔ انگشتری است
مر آن راست فردا نعیم اندرو****که امروز بر طاعتش صابری است
نباشد کسی تشنه و گرسنه****درو، کاین سخن در خور ظاهری است
چو تشنه نباشد کس آنجا پس آن****چه جای شراب هنی و مری است؟
حذر کن ز عام و ز گفتار خام****گرت میل زی مذهب حیدری است
تو را جان در این گنبد آبگون****یکی کار کن رفتنی لشکری است
بیلفنج ملک سکندر کنون****که جانت در این سد اسکندری است
سخن های حجت به حجت شنو****که قولش نه بیهوده و سرسری است
قصیده شماره 31: از گردش گیتی گله روا نیست
از گردش گیتی گله روا نیست****هر چند که نیکیش را بقا نیست
خوشتر ز بقا چیز نیست ایرا****ما را ز جهان جز بقا هوا نیست
چون تو ز جهان یافتی بقا را****چون کز تو جهان در خور ثنا نیست؟
گیتی به مثل مادر است، مادر****از مرد سزاوار ناسزا نیست
جانت اثر است از خدای باقی****ناچیز شدن مر تورا روا نیست
فانی نشود هر چه کان بقا یافت****زیرا که بقا علت فنا نیست
ترسیدن مردم ز مرگ دردی است****کان را بجز از علم دین دوا نیست
نزدیک خرد گوهر بقا را****از دانش به هیچ کیمیا نیست
الفنج گه دانش این سرای است****اینجا بطلب هر چه مر تو را نیست
زین بند چو گشتی رها ازان پس****مر کوشش والفنج را رجا نیست
گویند قدیم است چرخ و او را****آغاز نبوده است و انتها نیست
ای مرد خرد بر فنای عالم****از گشتن او راست تر گوا نیست
چون نیست بقا اندرو تو را چه****گر هست مر او را فنا و یا نیست؟
این گردش هموار چرخ ما را****گوید همی «این خانهٔ شما نیست»
این پیر چو این هست، پس چه گوئی****زین بهتر و برتر دگر چرا نیست؟
این جای فنا همچو آسیایی است****آن دیگر بی شک چو آسیا نیست
بپسیچ
مر آن معدن بقا را****کاین جای فنا را بسی وفا نیست
داروی بدی و خطاست توبه****آن کیست که او را بد و خطا نیست؟
روزی است مر این خلق را که آن روز****روز حسد و حیلت و دها نیست
آن روز یکی عادل است قاضی****کو را بجز از راستی قضا نیست
نیکی بدهدمان جزای نیکی****بد را سوی او جز بدی جزا نیست
آن روز دو راه است مردمان را****هرچند که شان حد و منتها نیست
یک راه همه نعمت است و راحت****یک راه بجز شدت و عنا نیست
من روز قضا مر تو را هم امروز****بنمایم اگر در دلت عما نیست
بنگر که مر آن را خز است بستر****وین را بمثل زیر بوریا نیست
وان را که بر آخر ده اسپ تازی است****در پای برادرش لالکا نیست
مسعود همه بر حریر غلطد****بر پشت سعید از نمد قبا نیست
آن روز هم اینجا تو را نمودم****هر چند مر آن را برین بنا نیست
مر چشم خرد را، ز علم بهتر،****این پور پدر، هیچ توتیا نیست
گر بر دل تو عقل پادشاه است****مهتر ز تو در خلق پادشا نیست
ایزد بفزایاد عقل و هوشت****زین طیره مشو کاین سخن جفانیست
دنیا بفریبد به مکر و دستان****آن را که به دستش خرد عصا نیست
چون دین و خرد هستمان چه باک است****گر ملکت دنیا به دست ما نیست؟
شرم از اثر عقل و اصل دین است****دین نیست تو را گر تو را حیا نیست
بفروش جهان را به دین که او را****از دین و ز پرهیز به بها نیست
ای گشته رهی شاه را، سوی من****گردنت هنوز از هوا رها نیست
ای کام دلت دام کرده دین را****هش دار که این راه انبیا نیست
نعلین و ردای تو دام دیو است****نزدیک من
آن نعل یا ردا نیست
گر نیست به تقدیر جانت خرسند****با هوش و خرد جانت آشنا نیست
ما را به قضا چون کنی تو خرسند****چون خود به قضا مر تو را رضا نیست؟
این آرزو، ای خواجه، اژدهائی است****بدخو که ازین بتر اژدها نیست
ایزد برهانادت از بلاهاش****به زین سوی من مر تو را دعا نیست
من مانده به یمگان درون ازانم****کاندر دل من شبهت و ریا نیست
آهوی محالات و آرزو را****اندر دل من معدن چرا نیست
ای خواجه ریا ضد پارسائی است****آن را که ریا هست پارسا نیست
قصیده شماره 32: مر چرخ را ضرر نیست وز گردشش خبر نیست
مر چرخ را ضرر نیست وز گردشش خبر نیست****عالم یکی درختی است که ش جز بشر ثمر نیست
حصنی قوی است کورا دیوار هست و در نیست****بازی است که ش تذروان جز جنس جانور نیست
چون گربه جز که فرزند چیزی دگرش خور نیست****آن راست نیکبختی کو را چنین پدر نیست
زین بد پدر کسی را درخورد جز حذر نیست****زیرا ز بی فایی شکرش بی حجر نیست
جز غدر و مکر او را چیزی دگر هنر نیست****دستان و بند او را اندازه نی و مر نیست
جز صبر تیر او را اندر جهان سپر نیست****مرغی است صبر کو را جز خیر بال و پر نیست
وان مرغ را بجز غم خور دانهٔ دگر نیست****بر خیز و پای او گیرگر هست رو وگر نیست
تا بگذرد زمانه که ش کار جز گذر نیست****ابر زمانه را جز غدر و جفا مطر نیست
مر دود آتشش را جز مکر و شر شرر نیست****شاهی است کش جز آفات نه خیل و نه حشر نیست
وز خلق لشکرش جز بی دین و بد گهر نیست****اوباش و خیل او را بر اهل دین ظفر نیست
بی دین خر است بی شک ورچه به چهره خر نیست****بی دین
درخت مردم بید است بارور نیست
داند خرد که مردم این صورت بشر نیست****بل جز که داد و دانش بر شخص مرد سر نیست
گرگ است نیست مردم آن کس که دادگر نیست****برتر ز داد و دانش اندر جهان اثر نیست
بهتر ز بار حکمت بر شاخ نفس بر نیست****خوشتر ز قول دانا زی عاقلان شکر نیست
بگریز از انکه فخرش جز اسپ و سیم و زر نیست****ورچه سرو ندارد تودان که جز بقر نیست
هر چند هست بد مار از مرد بد بتر نیست****با فعل بد منافق جز مار کور و کر نیست
ور نیست بد منافق پس آب تیره تر نیست****از مردمی برون است هر کو نکوسیر نیست
بهتر ز دین بهی نیست بتر ز کفر شر نیست****دانش گزین که دانش آبی که ش کدر نیست
آبی که جز دل و جان آن آب را ثمر نیست****جز بر کنار این آب یاقوت بر شجر نیست
چون برگ او به زینت دیبای شوشتر نیست****آهنگ این شجر کن گر سرت پر بطر نیست
کز بادیهٔ جهالت جز سوی او مفر نیست****زیرا که جاهلان را جز در سقر مقر نیست
نیکوسمر شو ایرا مردم بجز سمر نیست****آن را که در دماغش مر دیو را ممر نیست
بر حجت خراسان جز پند مشتهر نیست****وین شعر من مراو را جز پند و زیب و فر نیست
این بس بصر دلش را گر در دلش بصر نیست****زیرا که جز معانی بر قول او صور نیست
بر جامهٔ سخنهاش جز معنی آستر نیست****چون پندهاش پندی جز در قران مگر نیست
قصیده شماره 33: چون در جهان نگه نکنی چون است
چون در جهان نگه نکنی چون است؟****کز گشت چرخ دشت چو گردون است
در باغ و راغ مفرش زنگاری****پر نقش زعفران و طبر خون است
وان ابر همچو
کلبهٔ ندافان****اکنون چو گنج لولوی مکنون است
بر چرخ، همچو لاله به دشت اندر،****مریخ چون صحیفهٔ پر خون است
جون است باغ و، شاخ سمن پروین****گر ماه نو خمیده چو عرجون است
با چرخ پر ستاره نگه کن چون****پر لاله سبزه در خور و مقرون است
چون روی لیلی است گل و پیشش****سرو نوان چو قامت مجنون است
چون مشتری است زرد گلت لیکن****این مشتری به عنبر معجون است
مشرق ز نور صبح سحرگاهان****رخشان به سان طارم زریون است
گوئی میان خیمهٔ پیروزه****پر زاب زعفران یکی آهون است
دشت ار چنین نبود به ماه دی****باردی بهشت ماه چنین چون است؟
صحرا به لاژورد و زر و شنگرف****از بهر چه منقش و مدهون است
خاکی که مرده بود و شده ریزان****واکنده چون شد و ز چه گلگون است؟
این مشک بوی سرخ گل زنده****زان زشت خاک مردهٔ مدفون است
این مرده را که کرد چنین زنده؟****هر کس که این نداند مغبون است
این کار از آنکه زنده کند آن را****ایزد به حشر مایه و قانون است
وان خشک خار و خس که بسوزندش****فرعون بی سلامت و قارون است
این مرده لاله را که شود زنده****نم سلسبیل و محشر هامون است
واندر حریر سبز و ستبرق ها****سیب و بهی چو موسی و هارون است
دوزخ تنور شاید مر خس را****گل را بهشت باغ همایون است
اندر بهشت خواهد بد میوه****آنجا چنین که ایدر و اکنون است
پس هم کنون تو نیز بهشتی شو****کان از قیاس نیز همیدون است
نه خار در خور طبق و نحل است****نه گل سزای آتش و کانون است
پس نیست جای مؤمن پاکیزه****دوزخ، که جای کافر ملعون است
نه در بهشت خلد شود کافر****کان جایگاه مؤمن میمون است
بندیش از این ثواب و عقاب اکنون****کاین در خرد برابر
و موزون است
گر دیگر است مردم و گل دیگر****این را بهشت نیز دگرگون است
خرما و میوه ها به بهشت اندر****دانی که زین بهست که ایدون است
ای رفته بر علوم فلاطونی****این علمها تمام فلاطون است
آن فلسفه است وین سخن دینی****این شکر است و فلسفه هپیون است
از علم خاندان رسول است این****نه گفتهٔ عمرو فریغون است
در خانهٔ رسول چو ماه نو****تاویل روز روز برافزون است
دو کار، خوی نیک و کم آزاری،****فرزند را وصیت مامون است
گر بدخو است خار و سمن خوش خو****این خود چرا گرامی و آن دون است؟
دل را به دین بپوش که دین دل را****در خورد بام و ساخته پرهون است
جان را به علم شوی که مرجان را****علم، ای پسر، مبارک صابون است
بحر است علم را به مثل فرقان****وز بحر علم امام چو جیحون است
جیحون خوش است و با مزه و دریا****از ناخوشی چو زهر و چو طاعون است
ای علم جوی، روی به جیحون نه****گر جانت بر هلاک نه مفتون است
دریا نه آب، بل به مثل آب است****چون بر لبش نه تین و نه زیتون است
گرد مثل مگرد که علم او****از طاقت تو جاهل بیرون است
تاویل کن طلب که جهودان را****این قول پند یوشع بن نون است
تاویل بر گزیدهٔ مار جهل****ای هوشیار نادره افسون است
تاویل حق در شب ترسائی****شمع و چراغ عیسی و شمعون است
این علم را قرارگه و گشتن****اندر میان حجت و ماذون است
این راز را درست کسی داند****که ش دل به علم دعوت مشحون است
قصیده شماره 34: ای پسر ار عمر تو یک ساعت است
ای پسر ار عمر تو یک ساعت است****ایزد را بر تو درو طاعت است
نعمت تخم است وزو شکر بار****وین بر و این تخم نه هر ساعت است
طاعت اگر اصل همه شکرهاست****عمر
سر هر شرف و نعمت است
گرت همی عمر نیرزد به شکر****بر تو به دیوانگیم تهمت است
مرد نکو صورت بی علم و شکر****سوی حکیمان به حقیقت بت است
مرد مخوان هیچ، بتش خوان، ازانک****چون بت باقامت و بی قیمت است
گر تو همی مردم خوانیش ازانک****از قبل سیم و زرش حشمت است
نزد تو پس مردم گشت اسپ میر****زانکه برو نیز ز زر حلیت است
هر که نداند که کدام است مرد****همچو ستوران ز در رحمت است
مرد نهان زیر دل است و زبان****دیگر یکسر گل پر صورت است
سوی خرد جز که سخن نیست مرد****او سخن و کالبدش لعبت است
جز که سخن، یافتن ملک را****هیچ نه مایه است و نیز آلت است
جز به سخن بنده نگردد تو را****آنکس کو با تو ز یک نسبت است
مرد رسول است، ستورند پاک****این که همی گویند این امت است
مرد سخن یافته را در سخن****حملت و هم حمیت و هم قوت است
حجت و برهانش و سؤال و جواب****ضربت و تیغ و سپر و حربت است
حربگه مرد سخن دان بسی****صعبتر از معرکه و حملت است
شیر بیابان را با مرد جنگ****هم سری و همبری و شرکت است
چنگ ز شیر آمد شمشیر شیر****یشکش چون تیر تو با هیبت است
قول تو تیر است و زبانت کمان****گرت بدین حرب به دل رغبت است
هر که به تیر سخنت خسته شد****خستگیش ناخوش و بی حیلت است
پیش خردمند در این حربگاه****بی خردان را همه تن عورت است
شهره شود مرد به شهره سخن****شهره سخن رهبر زی جنت است
روی متاب از سخن خوب و علم****کاین دو به دو سرای تو را بابت است
پرورش جان به سخن های خوب****سوی خردمند مهین حسبت است
کوکب علم آخر سر بر کند****گرچه کنون تیره و در رجعت
است
هیچ مشو غره گر اوباش را****چند گهک نعمت یا دولت است
سوی خردمند به صد بدره زر****جاهل بی قیمت و بی حرمت است
گر به هر انگشت چراغی کند****هیچ مبر ظن که نه در ظلمت است
قیمت دانش نشود کم بدانک****خلق کنون جاهل و دون همت است
توبه کند شیر ز شیری هگرز****گرچه شتر کاهل و بی حمیت است؟
سرو همی یازد اگرچه چنار****خشک و نگونسار و سقط قامت است؟
نیک و بد عالم را، ای پسر،****همچو شب و روز درو نوبت است
گاه تو خوش طبع و گهی خشمنی****سیرت این چرخ همین سیرت است
آنکه تو را محنت او نعمت است****نعمت تو نیز برو محنت است
براثر روز رود شب چنانک****نعمت او بر اثرش نکبت است
خوگ همه شر و زیان است و نحس****میش همه خیر و بر و برکت است
همچو دو بنده که برین از خدا****بر تو سلام است و بران لعنت است
کی بتواند که شود خوگ میش؟****زانکه شر و نحس درو خلقت است
بر طلب برکت میشی تو را****هم خرد و هم تن و هم طاقت است
نیک نگه کن که بر این جاهلان****دیو لعین را طرب و دعوت است
جای حذر هست ازینها تو را****اکنون کاین خلق بدین عبرت است
آنکه فقیه است از املاک او****پاکتر آن است که از رشوت است
وانکه همی گوید من زاهدم****جهل خود او را بترین ذلت است
گوش و دل خلق همه زین قبل****زی غزل و مسخره و طیبت است
بیت غزل بر طلب فحش و لهو****بی هنران را بدل آیت است
عادت خود طاعت و پرهیزدار****تا فلک و خلق بدین عادت است
بیهده گفتار به یک سو فگن****حجت بر تو سخن حجت است
ور تو خود از حجت بی حاجتی****نه به تو مر حجت را حاجت است
قصیده شماره 35: هر که گوید که چرخ بی کار است
هر که
گوید که چرخ بی کار است****پیش جانش ز جهل دیوار است
کس ندید، ای پسر، نه نیز شنید****هیچ گردنده ای که بی کار است
چون نکو ننگری که چرخ به روز****چون چو نیل است و شب چو گلزار است؟
بود و باشد چه چیز و هست چه چیز؟****زین اگر بررسی سزاوار است
اصل بسیار اگر یکی است به عقل****پس چرا خود یکی نه بسیار است؟
وان کزو روشنی پدید آید****روشن و گرد گرد و نوار است
چونکه برهان همی نگوید راست****علم برهان چو خط پرگار است
جنبش ما چرا که مختلف است؟****جنبش چرخ چونکه هموار است؟
اصل جنبش چرا نگوئی چیست؟****چون نجوئی که این چه کاچار است؟
خاک خوار است رستنی، زان است****کایستاده چنین نگونسار است
جانور نیست به آن نگونساری****لاجرم زنده و گیاخوار است
وین که سر سوی آسمان دارد****باز بر هر سه میر و سالار است
مر تو را بر چهارمین درجه****که نشانده است و این چه بازار است؟
زیر دستانت چونکه بی خرد اند؟****چون تو را عقل و هوش و گفتار است؟
با همه آلتی که حیوان راست****مر تو را با سخن خرد یار است
مر تو را نزد آن که ت اینها داد****نه همانا که هیچ کردار است؟
کار کردی و خورد، چون خر خویش****پس تو را هوش و عقل چه بکار است؟
ای پسر، ننگری که عقل و سخن****چون بر این خلق سر به سر بار است؟
عقل بار است بر کسی که به عقل****گربزو جلد و دزد و طرار است
رش و سنگ کم و ترازوی کژ****همه تدبیر مرد غدار است
عقل در دست این نفایه گروه****چون نکو بنگری گرفتار است
گاو خاموش نزد مرد خرد****به از آن ژاژخای صد بار است
گرگ درنده گرچه کشتنی است****بهتر از مردم ستمگار است
از بد گرگ رستن آسان است****وز ستمگاره
سخت دشوار است
گرگ مال و ضیاع تو نخورد****گرگ صعب تو میر و بندار است
نزد هر کس به قدر و قیمت اوی****مر خرد را محل و مقدار است
هم بر آن سان که بار بر دو درخت****بر یکی میوه بر یکی خار است
همچنان کز نم هوا به بهار****شوره گلزار و باغ گلزار است
دزد اگر عقل را به دزدی برد****لاجرم چون عقاب بر دار است
تو به پیش خرد ازان خواری****که خرد پیشت، ای پسر، خوار است
مر خرد را به علم یاری ده****که خرد علم را خریدار است
نیک و بد زان برو پدید آید****که خرد چون سپید طومار است
از بدان بد شود ز نیکان نیک****داند این مایه هر که هشیار است
عقل نیکی پذیر اگر در تو****بد شود بر تو زین سخن عار است
مخورانش مگر که علم و هنر****هم از اکنون که زار و نا هار است
اندرو پود علم و نیکی باف****کو مرین هر دو پود را تار است
طاعت و علم راه جنت اوست****جهل و عصیانت رهبر نار است
خوی نیکو و داد را بلفنج****کین دو سیرت ز خوی احرار است
خوی نیکو و داد در امت****اثر مصطفای مختار است
بر ره راستان و نیکان رو****که جهان پر خسان و اشرار است
داد کن کز ستم به رنج رسی****در جهان این سخن پدیدار است
جز ز بیداد طبع بر طبعی****نیست تیمار هر که بیمار است
هر که نازاردت میازارش****که بهین بهان کم آزار است
بد کنش بد بجای خویش کند****هم برو فعل زشت او مار است
کار فردا به عدل خواهد بود****گرچه امروز کار باوار است
صاحب الغار خویش دین را دان****که تنت غار و جانت در غار است
بفگن از جان و تن به طاعت و علم****بار عصیان که بر
تو انبار است
خیره خروار زیر بار مخسپ****چون گنه بر تنت به خروار است
چند غره شوی به فرداها****گر نه با خویشتنت پیکار است؟
زود دی گشته گیر فردا را****که نه برگشت چرخ مسمار است
خویشتن را به طاعت اندر یاب****اگر از خویشتنت تیمار است
پند بپذیر و بفگن از تن بار****گر سوی جانت پند را بار است
به دل پاک برنویس این شعر****که به پاکی چو در شهوار است
قصیده شماره 36: آن بی تن و جان چیست کو روان است
آن بی تن و جان چیست کو روان است؟****که شنید روانی که بی روان است؟
آفاق و جهان زیر اوست و او خود****بیرون ز جهان نی، نه در جهان است
خود هیچ نیاساید و نجنبد****جنبده همه زیر او چران است
پیداست به عقل و زحس پنهان****گرچه نه خداوند کامران است
هرچ او برود هرگزی نباشد****او هرگزی و باقی و روان است
با طاقت و هوشیم ما و او خود****بی طاقت و بی هوش و بی توان است
چون خط دراز است بی فراخا****خطی که درازیش بی کران است
همواره بر آن خط هفت نقطه****گردان و پی یکدگر دوان است
با هر کس ازو بهره است بی شک****گر کودک یا پیر یا جوان است
هر خردی ازو شد کلان و او خود****زی عقل نه خرد است و نه کلان است
او خود نه سپید است و این سپیدی****بر عارضت ای پیر ازو نشان است
بی جان و تن است او ولیک خوردنش****از خلق تنومند پاک جان است
ای خواجه، از این اژدها حذر کن****کاین سخت ستمگارو بدنشان است
نشگفت کزو من زمن شده ستم****زیرا که مر او را لقب زمان است
سرمایهٔ هر نیکیی زمان است****هر چند که بد مهر و بی امان است
الفنج کن اکنون که مایه داری****از منت نصیحت به رایگان است
زو هردو جهان را بجوی ازیرا****مر هردو جهان را زمانه کان
است
بیرون کن از این کان مر آن جهان را****کاین کار حکیمان و راستان است
این را نستانم به رایگان من****زیرا که جهان رایگان گران است
آنک این سوی او بی بها و خوار است****فردا سوی ایزد گرامی آن است
وین خوار سوی آن کس است کو را****بر منظر دل عقل پاسبان است
جائی است بر این بام لاجوردی****کان جای تو را جاودان مکان است
دانا به سوی آن جهان از اینجا****از نیکی بهتر دری ندانست
نیکیت به کردار نیز بایست****نیکی ی تو همه جمله بر زبان است
زیرا که به جای چراغ روشن****اندر دل پر غدر تو دخان است
از دست تو خوش نایدم نواله****زیرا که نواله ت پر استخوان است
تو پیش رو این رمهٔ بزرگی****جان و دل من زین رمه رمان است
زیرا که چو تو زوبعه نهاز است****اندر رمه و ابلیسشان شبان است
خاصه به خراسان که مر شما را****آنجا زه و زاد است و خان و مان است
یک فوج قوی لاجرم بر آن مرز****از لشکر یاجوج مرزبان است
بر اهل خراسان فراخ شد کار****امروز که ابلیس میزبان است
وز مطرب و رودو نبید آنجا****پیوسته همه روز کاروان است
وز خوب غلامان همه خراسان****چون بتکدهٔ هند و چین ستان است
زی رود و سرودست گوش سلطان****زیرا که طغان خانش میهمان است
مطرب همه افغان کند که: می خور****ای شاه، که این جشن خسروان است
وز دولت خود شاد باش ازیراک****دولت به تو، ای شاه، شادمان است
وان مطرب سلطان بدین سخن ها****در شهر نکوحال و بافلان است
وز خواری اسلام و علم، مذن****بی نان و چو نال از عمان نوان است
آنجا که چنین کار و بار باشد****چه جای گه علم یا قرآن است؟
مهمان بلیس است خلق و حجت****بیچاره بهٔمگان ازان نهان است
آن را که بر امید آن
جهان نیست****این تیره جهان شهره بوستان است
سرمازدگان را به ماه بهمن****خفسانهٔ خر خز و پرنیان است
کاهی است تباه این جهان ولیکن****که پیش خر و گاو زعفران است
ای برده به بازار این جهان عمر****بازار تو یکسر همه زیان است
ما را خرد ایدون همی نماید****کان جای قدیم است و جاودان است
بس سخت متازید ای سواران****گر در کفتان از خرد عنان است
زیرا که بر این راه تاختن تان****بس ژرف یکی چاه بی فغان است
زین راه به یک سو شوید، هر کو****بر جان و تن خویش مهربان است
این ژرف و قوی چاه را به بینی****گر بر سر تو عقل دیده بان است
زان می نرود بر ره تو حجت****کز چاه بر آن راه بی گمان است
قصیده شماره 37: بلی، بی گمان این جهان چون گیاست
بلی، بی گمان این جهان چون گیاست****جز این مردمان را گمانی خطاست
ازیرا که همچون گیا در جهان****رونده است همواره بیشی و کاست
اگر هرچه بفزاید و کم شود****گیا باشد، این پیر گیتی گیاست
ولیکن گیا را بباید شناخت****ازیرا سخن را درین رویهاست
جهان گر یکی گوز نیکو شود****بدان گوز در مغز مردم سزاست
وگر چند مائیم مغز جهان****گیا چون نکو بنگری مغز ماست
گیا همچو دانه است و ما آرد او****چو بندیشی، و این جهان آسیاست
بخواهد همی خوردمان آسیا****به دندان مرگ، ای پسر، راست راست
فنامان به دندان مرگ اندر است****به دندان ما در گیا را فناست
ولیکن چو زنده است در ما گیا****پس از مرگ ما را امید بقاست
گیا پیشکار خداوند ماست****که بر پادشاهان همه پادشاست
بدو زنده گشته است مردار خاک****اگر دست یزدانش گویم رواست
اگر مرده را زنده کردی مسیح****چنان چون برین قول ایزد گواست
به یک دانه گندم در، ای هوشیار،****مسیحیت بسیار و بی منتهاست
نه مرده است هرگز نه میرد گیا****که مر زندگی را گیا کیمیاست
میان دو عالم
گیا منزلی است****که بوی و مزه و رنگ را مبتداست
گیا سوی هشیار پیغمبری است****که با خالق و خلق پاک آشناست
گیا را پدر دان درست، ای پسر،****وگر من پدرتم گیا خود نیاست
نه فانی نه باقی گیاه است ازانک****بقا و فنا را درو التقاست
به شخص است فانی و باقی به نوع****پس این گوهر عالی و پربهاست
ازو زاد حیوان و مردم وزین****چنو هر کسی بربقا مبتلاست
بیا تا بقا را مهیا شویم****که اینجای بس ناخوش و بی نواست
جهان گرچه از راه دیدن پری است****ز کردار دیو است و نر اژدهاست
کرا خواند هرگز که ش آخر نراند****نه جای محابا و روی و ریاست
همه بیشی او بجمله کمی است****همه وعدهٔ او سراسر هباست
کجا نقطهٔ نور بینی درو****یکی دود چون دیوش اندر قفاست
درختان نیکیش را بر بدی است****به زیر سر نعمتش در بلاست
نه آن تو است، ای برادر، درو****هر آنچه ش گمانی بری کان تو راست
یکی مرکب است این جهان بس حرون****که شرش رکاب و عنانش عناست
چو از عادت او تفکر کنی****همه غدر و مکر و فریب و دهاست
پس آن به که بگریزی از غدر او****کزو خیر هرگز نخواهدت خاست
مگر طاعت ایزد بی نیاز****که او راست فرمان و تقدیر و خواست
دو رهبر به پیش تو استاده اند****کزایشان یکی عقل و دیگر هواست
خرد ره نمایدت زی خشندیش****ازیرا خرد بس مبارک عصاست
نهالی که تلخ است بارش مکار****ازیرا رهت بر سرای جزاست
به طاعت همی کوش و منشین بران****که گوئی «از ایزد مرا این قضاست»
به طاعت شود پاک زنگ گناه****ازیرا گنه درد و طاعت شفاست
نه نومید باش و نه ایمن بخسپ****که بهتر رهی راه خوف و رجاست
دروغ ایچ مسگال ازیرا دروغ****سوی عاقلان مر زبان را زناست
حذر کن ز مکر و حسد،
ای پسر،****که این هر دو بر تو وبال و وباست
بدانچه ت بدادند خرسند باش****که خرسندی از گنج ایزد عطاست
به هر خیر دو جهانی امیددار****گر از بند آزت امید رهاست
اگر جفت آزی نه آزاده ای****ازیرا که این زان و آن زین جداست
در رستگاری به پرهیز جوی****که پرهیز بهتر ز ملک سباست
گزین کن جوانمردی و خوی نیک****که این هر دو از عادت مصطفاست
سخاوت نشان گر ثنا بایدت****که بار درخت سخاوت ثناست
به از بر درخت سخاوت ثنا****به گیتی درختی و باری کجاست
خرد جوی و جانت از هوا دور دار****ازیرا هوا چشم دل را عماست
دلت هیچ راحت نخواهد چرید****اگر گرد او مر هوا را چراست
سوی شعر حجت گرای، ای پسر،****اگر هیچ در خاطر تو ضیاست
که دیبای رومی است اشعار او****اگر شعر فاضل کسائی کساست
قصیده شماره 38: جز جفا با اهل دانش مر فلک را کار نیست
جز جفا با اهل دانش مر فلک را کار نیست****زانکه دانا را سوی نادان بسی مقدار نیست
بد به سوی بد گراید نیک با نیک آرمد****این مر آن را جفت نی و آن مر این را یار نیست
مرد دانا بدرشید و چرخ نادان بد کنش****نزد یکدیگر هگرز این هر دو را بازار نیست
نیک را بد دارد و بد را نکو از بهر آنک****بر ستارهٔ سعدو نحس اندر فلک مسمار نیست
نیست هشیار این فلک، رنجه بدین گشتم ازو****رنج بیند هوشیار از مرد کو هشیار نیست
نیک و بد بنیوش و بر سنجش به معیار خرد****کز خرد برتر بدو جهان سوی من معیار نیست
مشک با نادان مبوی و خمر نادانان مخور****کاندر این عالم ز جاهل صعبتر خمار نیست
مردمی ورز و هگرز آزار آزاده مجوی****مردم آن را دان کزو آزاده را آزار نیست
این جهان راه است و ما راهی و مرکب خوی
ماست****رنجه گردد هر که از ما مرکبش رهوار نیست
این جهان را سفله دان، بسیار او اندک شمر****گرچه بسیار است دادهٔ سفله آن بسیار نیست
هر چه داد امروز فردا باز خواهد بی گمان****گر نخواهی رنج تن با چیز اویت کار نیست
از درخت باردارش باز نشناسی ز دور****چون فراز آئی بدو در زیر برگش بار نیست
آنکه طرار است زر و سیم برد و، این جهان****عمر برد و، پس چنین جای دگر طرار نیست
عمر تو زر است سرخ و مشک او خاک است خشک****زر به نرخ خاک دادن کار زیرک سار نیست
مار خفته است این جهان زو بگذر و با او مشو****تا نیازارد تو را این مار چون بیدار نیست
آنچه دانا گوید آن را لفظ و معنی تار و پود****و آنچه نادان گوید آن را هیچ پود و تار نیست
دام داران را بدان و دور باش از دامشان****صید نادانان شدن سوی خرد جز عار نیست
زانکه دین را دام سازد بیشتر پرهیز کن****زانکه سوی او چو آمد صید را زنهار نیست
گاه گوید زین بباید خورد کاین پاک است و خوش****گاه گوید نی نشاید خورد کاین کشتار نیست
ور بری زی او به رشوت اژدهای هفت سر****گوید این فربی یکی ماهی است والله مار نیست
حیلت و مکر است فقه و علم او و، سوی او****نیست دانا هر که او محتال یا مکار نیست
گرش غول شهر گوئی جای این گفتار هست****ورش دیو دهر خوانی جای استغفار نیست
علم خورد و برد و کردن در خور گاو و خر است****سوی دانا این چنین بیهوده ها را بار نیست
چون نجوئی که ت خدا از بهر چه موجود کرد****گر مرو را با تو شغلی کردنی ناچار نیست؟
آنچه او خود کرده باشد
باز چون ویران کند؟****خوب کرده زشت کردن کار معنی دار نیست
نیکی از تو چون پذیرد چون نخواهد بد ز تو؟****کز بد و نیک تو او را رنج نی و بار نیست
بیم زخم و دار چون از جملهٔ حیوان تو راست؟****چونکه دیگر جانور را بیم زخم و دار نیست؟
چون کند سی ساله عاصی را عذاب جاودان؟****این چنین حکم و قضای حاکم دادار نیست
گر همی گوید که یک بد را بدی یکی دهم****باز چون گوید که هرگز بد کنش رستار نیست؟
چون نجوئی حکمت اندر گزدمان و مار صعب****وین درختانی که بار و برگشان جز خار نیست؟
گرچه اندک، بی گمان حکمت بود صنع حکیم،****لیکن آن بیندش کو را پیش دل دیوار نیست
خشم گیری جنگ جوئی چون بمانی از جواب****خشم یک سو نه سخن گستر که شهر آوار نیست
راه بنمایم تو را گر کبر بندازی ز دل****جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست
همچنان کاندر گزارش کردن فرقان به خلق****هیچ کس انباز و یار احمد مختار نیست
همچنان در قهر جباران به تیغ ذوالفقار****هیچ کس انباز و یار حیدر کرار نیست
اصل اسلام این دو چیز آمد قران و ذوالفقار****نه مسلمان و نه مشرک را درین پیکار نیست
همچنان کاندر سخن جز قول احمد نور نیست****تیز تیغی جز که تیغ میر حیدر نار نیست
احمد مختار شمس و حیدر کرار نور****آن بی این موجود نی و این بی آن انوار نیست
هر که نور آفتاب دین جدا گشته است ازو****روزهای او همیشه جز شبان تار نیست
چشم سر بی آفتاب آسمان بی کار گشت****چشم دل بی آفتاب دین چرا بی کار نیست؟
بر سر گنجی که یزدان در دل احمد نهاد****جز علی گنجور نی و جز علی بندار نیست
وانکه یزدان بر زبان او گشاید قفل
علم****جز علی المرتضی اندر جهان دیار نیست
بحر لل بی خطر با طبع او، از بهر آنک****چون بنان او به قیمت لؤلؤ شهوار نیست
ای خداوند حسام دشمن او بار از جهان****جز زبان حجت تو ابر گوهر بار نیست
عروهالوثقی حقیقت عهد فرزندان توست****شیفته است آن کس که او در عهدشان بستار نیست
من رهی را جز زبانی همچو تیغ تیز تو****با عدوی خاندانت هیچ زین افزار نیست
زخم من بر جان خود پیش تو آرد روز حشر****هرگز آن گمره کزو بیدارم او بیدار نیست
سوی یزدان منکر است آنکو به تو معروف نیست****جز به انکار توام معروف را انکار نیست
ناصبی را چشم کور است و تو خورشید منیر****زین قبل مر چشم کورش را به تو دیدار نیست
نیست مردم ناصبی نزدیک من لا بل خر است****طبع او خروار هست ار صورتش خروار نیست
مایهٔ بری تو و ابرار اولاد تواند****بر چون یابد کسی کو شیعت ابرار نیست
دشمنان تو همه بیمار و بنده تن درست****دورتر باید ز بیمار آنکه او بیمار نیست
من رهی را از جفای دشمن اولاد تو****خوابگاه و جای خور جز غار یا کهسار نیست
هر کسی را هست تیماری ز دنیا و مرا****جز ز بهر طاعت اولاد تو تیمار نیست
من رهی را جز به خشنودی ی تو و اولاد تو****روز محشر هیچ امید رحمت جبار نیست
قصیده شماره 39: ای به خور مشغول دایم چون نبات
ای به خور مشغول دایم چون نبات****چیست نزد تو خبر زین دایرات؟
خود چنین بر شد بلند از ذات خویش****خیره خیر این نیلگون بی در کلات؟
یا کسی دیگر مر او را بر کشید****آنکه کرسی ی اوست چرخ ثابتات؟
جسم بی صانع کجا یابد هگرز****شکل و رنگ و هیات و جنبش بذات؟
چند در ما این کواکب بنگرند****روز و شب چون چشمهای بی سبات؟
گر
بخواهی تا بدانی گوش دار****ور بدانی گوش من زی توست هات!
بنگر اندر لوح محفوظ، ای پسر****خطهاش از کاینات و فاسدات
جز درختان نیست این خط را قلم****نیست این خط را جز از دریا دوات
خط ایزد را نفرساید هگرز****گشت دهر و دایرات سامکات
زندگان هرسه سه خط ایزدند****مردمش انجام و آغازش نبات
زندهٔ حق را به چشم دل نگر****زانکه چشم سر نبیند جز موات
این که می بینی بتانند، ای پسر****گرچه نامد نامشان عزی و لات
خلق یکسر روی زی ایشان نهاد****کس به بت زاتش کجا یابد نجات؟
همچنان چون گفت می گوید سخن****دیو در عزی و لات و در منات
حیلت و رخصت بدین در فاش کرد****مادر دیوان به قول بی ثبات
لاجرم دادند بی بیم آشکار****در بهای طبل و دف مال زکات
عاقلان را در جهان جائی نماند****جز که بر کهسارهای شامخات
کس نیارد یاد از آل مصطفی****در خراسان از بنین و از بنات
کس نجوید می نشان از هفت زن****کامده است اندر قران زایشان صفات
بر نخواند خلق پنداری همی****مسلمات مؤمنات قانتات
هر زمان بتر شود حال رمه****چون بودش از گرسنه گرگان رعات
گر بخواهد ایزد از عباسیان****کشتگان آل احمد را دیات
وای بومسلم که مر سفاح را****او برون آورد از آن بی در کلات
من ز لذت ها بشستم دست خویش****راست چون بگذشتم از آب فرات
بر امید آنکه یابم روز حشر****بر صراط از آتش دوزخ برات
قصیده شماره 40: این تخت سخت گنبد گردان سرای ماست
این تخت سخت گنبد گردان سرای ماست****یا خود یکی بلند و بی آسایش آسیاست
لا بل که هر کسیش به مقدار علم خویش****ایدون گمان برد که «خود این ساخته مراست»
داناش گفت «معدن چون و چراست این»****نادانش گفت «نیست، که این معدن چراست»
دانای فیلسوف چنین گفت ک«این جهان****ما را ز کردگار همی هدیه یا عطاست»
چون فیلسوف رفت و عطا با خدای
ماند****پیداست همچو روز که گفتار او خطاست
بخشیدهٔ خدای ز تو کی جدا شود؟****آن کو جدا شود ز تو بخشیده های ماست
از بهر جست و جوی ز کار جهان و خلق****گفتند گونه گون و دویدند چپ و راست
آن گفت ک«این جهان نه فنا است و سرمدی است»****وین گفت ک«این خطاست، جهان را ز بن فناست»
چون این و آن شدند و جهان ماند، مر تو را****او بر بقای خویش و فناهای ما گواست
فانی به جان نه ای به تنی، ای حکیم، تو****جان را فنا به عقل محال است و نارواست
بس چاشنی است این ز بقا و فنا تو را****کز فعل بر فنا و ز بنیاد بر بقاست
باقی است چرخ کردهٔ یزدان و، شخص تو****فانی است از انکه کردهٔ این بی خرد رحاست
بی دانش آمدی و در اینجا شناختی****کاین چیست وان چه باشد وان چون و این چراست
چون و چرا نتیجهٔ عقل است بی گمان****چون و چرا ز جانوران جز تو را کراست؟
جز عقل چیست آنکه بدو نیک و بد زخلق****آن مستحق لعنت وین در خور ثناست
قدر و بهای مرد نه از جسم و فربهی است****بل مردم از نکو سخن و عقل پر بهاست
بر جانور بجمله سخن گوی جانور****زان است پادشا که برو عقل پادشاست
چون تو خدای خر شدی از قوت خرد****پس عقل بهره ای ز خدای است قول راست
بی هیچ علتی ز قضا عقل دادمان****زین روی نام عقل سوی اهل دین قضاست
اینجا ز بهر آن ز خدائیت بهره داد****کاین گوهر شریف مر آن هدیه را سزاست
این است آن عطا که خدا کرد فیلسوف****آن فلسفه است و این ره و آثار انبیاست
این عالم اژدهاست وز ایزد تو را خرد****پازهر زهر این قوی و منکر اژدهاست
پازهر
اژدهاست خرد سوی هوشیار****در خورد مکر نیست نه نیز از در دهاست
هر چند رحمت است خرد بر تو از خدای****بر هر که بد کند به خرد هم خرد بلاست
ملک و بقاست کام تو وین هر دو کام را****اندر دو عالم ای بخرد عقل کیمیاست
گر تو به دست عقل اسیری خنک تو را****وای تو گر خردت به دست تو مبتلاست
تخم وفاست عقل، به تو مبتلا شده است****گر مر تورا ز تخم وفا برگ و بر جفاست
سوی وفاست روی خرد، چون جفا کنی****مر عقل را به سوی تو، ای پیر، پس قفاست
عدل است و راستی همه آثار عقل پاک****عقل است آفتاب دل و عدل ازو ضیاست
از عدل های عقل یکی شکر نعمت است****بخشندهٔ خرد ز تو زیرا که شکر خواست
از نیک صبر کرد نباید که کاهلی است****بر بد شتاب کرد نشاید که آن هواست
شکر است آب نعمت و نعمت نهال او****با آب خوش نهال نگیرد هگرز کاست
هر کس که بر هوای دل خویش تکیه کرد****تکیه مکن برو که هواجوی بر هواست
آن گوی مر مرا که توانی ز من شنود****این پند مر تو را به ره راست بر عصاست
عالم یکی خط است کشیدهٔ خدای حق****وان خط را میانه و آغاز و انتهاست
دنیا ز بهر مردم و مردم ز بهر دین****چون خط دایره که بر انجامش ابتداست
علم است کار جانت و عمل کار تن که دین****از علم وز عمل چو تن و جان تو دوتاست
چون جان و تن دوتاست دو تخم است دینت را****یک تخم او ز خوف و دگر تخم او رجاست
مرد خرد جدا نشد از خر مگر به دین****آن کن که مرد با خرد از خر بدو جداست
کشت خدای
نیست مگر کاهل علم و دین****جز کاین دو تن دگر همه خار و خس و گیاست
پرهیز تخم و مایهٔ دین است و زی خدای****پرهیزگار مردم دین دار و بی ریاست
پرهیزگار کیست؟ کم آزار، اگر کسی****از خلق پارساست کم آزار پارساست
لختی عنان بکش سپس این جهان متاز****زیرا که تاختن سپس این جهان عناست
بر خاک فتنه چون بشدی؟ بر سما نگر****بر خاک نیست جای تو بل برتر از سماست
گر ز آسمان به خاک تو خرسند گشته ای****همچون تو شوربخت به عالم دگر کجاست؟
ترسم کز آرزو خردت را وبا رسد****زیرا که آرزو خرد خلق را وباست
دردی است آرزو که به پرهیز به شود****پرهیز مرد را سوی دانا بهین دواست
پند از کسی شنو که ندارد ز تو طمع****پندی که با طمع بود آن سر بسر هباست
گیتی به بند طمع ببسته است خلق را****زین بند دور باش که نه بند بی وفاست
از دست بند طمع جهان چون رهاندت****جز هوشیار مرد کز این بند خود رهاست؟
بی توتیاست چشم تو گر بر دروغ و زرق****از مردم چشم درد تو را طمع توتیاست
رفتند هم رهانت، بباید همیت رفت****انده مخور که جای سپنجیست بی نواست
برگیر زاد و، زاد تو پرهیز و طاعت است****زین راه سر متاب که این راه اولیاست
چون بی بقاست این سفری خانه اندرو****باکی مدار هیچ اگرت پشت بی قباست
پرهیز کن به جان ز خرافات ناکسان****هر چند با خسان کنی اینجا نشست و خاست
مزگت کلیسیا نشده است، ای پسر، هگرز****گرچه به شهر همبر مزگت کلیسیاست
این است پند حجت وین است مغز دین****وارایش سخنش چو گشنیز و کرویاست
قصیده شماره 41: جهانا چون دگر شد حال و سانت
جهانا چون دگر شد حال و سانت؟****دگر گشتی چو دیگر شد زمانت!
زمانت نیست چیزی جز که حالت****چرا حالت شده است از دشمنانت؟
چو رخسار شمن
پرگرد و زردست****همان چون بت ستانی بوستانت
عروسی پرنگار و نقش بودی****رخ از گلنار و از لاله دهانت
پر از چین زلف و، رخ پر نور گفتی****نشینندی مشاطه چینیانت
به چشمت کرد بدچشمی، همانا****ز چشم بد دگر شد حال و سانت
نشاند از حله ها بی بهر مهرت****بشست از نقش ها باد خزانت
ز رومت کاروان آورد نوروز****ز فنصور آرد اکنون مهرگانت
ازین بر سودی و زان بر زیانی****برابر گشت سودت یا زیانت
ردای پرنیان گر می بدری****چرا منسوخ کردی پرنیانت؟
چو آتش خانه گر پرنور شد باز****کجا شد زندت و آن زند خوانت؟
هزیمت شد همانا خیل بلبل****ز بیم زنگیان بی زبانت
مرا از خواب نوشین دوش بجهاند****سحرگاهان یکی زین زنگیانت
اگر هیچم سوی تو حرمتی هست****یکی خاموش کن او را، به جانت
اگر مهمان توست این ناخوش آواز****مرا فریادرس زین میهمانت
چه گویمت، ای رسول هجر؟ گویم****«فغان ما را از این ناخوش فغانت
مرا از خان و مان بانگ تو افگند****که ویران باد یکسر خان و مانت
سیه کرد و گران روز غریبان****سیاهی ی روی و آواز گرانت
به رفتن همچو بندی لنگ ازانی****که بند ایزدی بسته است رانت
نشان مدبریت این بس که هرگز****چو عباسی نشوئی طیلسانت
نجوئی جز فساد و شر، ازیرا****همیشه گرگ باشد میزبانت
ز من بگسل به فضل این آشنائی****نه بر من پاسبان کرد آسمانت
به تو در خیر و شری نیست بسته****ولیکن فال دارند این و آنت»
به بانگ بی گنه زاغ، ای برادر،****مگردان رنجه این خیره روانت
که بر تو دم شمرده است و ببسته****خدای کردگار غیب دانت
چو دادی باز دمهای شمرده****ندارد سود ازان پس آب و نانت
همه وام جهان بوده است بر تو****تن و اسباب و عمر و سو زیانت
گر او را وامها می باز خواهند****چرا چون زعفران گشت ارغوانت؟
تو را اندر
جهان رستنی خواند****از ارکان کردگار کامرانت
زمانی اندرو می خاک خوردی****نبود آگه کس از نام و نشانت
گهی بدرود خوشه ت ورزگاری****گهی بشکست شاخی باغبانت
وزانجا در جهان مردمت خواند****ز راه مام و باب مهربانت
به دل داد از شکوفه و برگ و میوه****عم و خال و تبار و دودمانت
درخت دینی و شاید که اکنون****گهر بارد زبان در فشانت
وزان پس که ت کدیور پاسبان بود****رسول مصطفی شد پاسبانت
اگر سوی تو بودی اختیارت****نگشتی هرگز این اندر گمانت
کنون سوی تو کردند اختیارت****از آن سو کش که می خواهی عنانت
یکی فرخنده گل گشتی که اکنون****همی فردوس شاید گلستانت
یکی میشی که اکنون می نشاید****مگر موسی پیغمبر شبانت
جهان رستنی گر نیک بودت****به آمد زان، جهان مردمانت
در این فانی اگر نیکی گزینی****از این فانی به آید جاودانت
اگر بر آسمان می رفت خواهی****از ایمان کن وز احسان نردبانت
قصیده شماره 42: ای خردمند نگه کن که جهان برگذر است
ای خردمند نگه کن که جهان برگذر است****چشم بیناست همانا اگرت گوش کر است
نه همی بینی کاین چرخ کبود از بر ما****بسی از مرغ سبک پرتر و پرنده تر است؟
چون نبینی که یکی زاغ و یکی باز سپید****اندر این گنبد گردنده پس یکدگر است؟
چون به مردم شود این عالم آباد خراب****چون ندانی که دل عالم جسم بشر است؟
از که پرسی بجز از دل تو بد و نیک جسد****چون همی دانی کو معدن علم و فکر است؟
از که پرسند جز از مردم نیک و بد دهر****چون بر این قافلگی مردم سالار و سر است؟
ای خردمند اگر مستان آگاه نیند****تو از این جای حذر گیر که جای حذر است
به خرد خویشتن از آتش و اغلال بخر****تو خرد ورز وگر بیشتر از خلق خر است
مرد دانسته به جان علم و خرد را بخرد****گر چه این خر
رمه از علم و خرد بی خبر است
به خرد گوهر گردد که جهان چون دریاست****به خرد میوه شود خوش که جهان چون شجر است
نشود غره به بسیاری جهال جهان****که بسی سنگ به دریا در بیش از گهر است
گر همی نادان را حشمت بیند سوی شاه****سوی یزدان دانا محتشم و با خطر است
هر دو برگ و بر بر اصل درختند ولیک****بر سزای بشر و برگ سزای بقر است
جز خردمند مدان عالم را تخم و بری****همه خار و خس دان هر چه بجز تخم و بر است
بید مانند ترنج است ز دیدار به برگ****نیست در برگ سخن بلکه سخن در ثمر است
نبود مردم جز عاقل و، بی دانش مرد****نبود مردم، هرچند که مردم صور است
آن بصیر است که حق بصر اندر دل اوست****نه بصیر است کسی کش به سر اندر بصر است
نپرد بر فلک و بر سر دریا نرود****جز که هشیار کسی کز خردش پاو پر است
گر تو از هوش و خرد یافته ای پا و پری****پس خبر گوی مر از آنچه برون زین اکر است
گرد این گنبد گردنده چه چیز است محیط****نرم چون باد و یا سخت چو خاک و حجر است
اگر آن سخت بود سوده شود چرخ برو****پس دلیل است که آن چیز ازو نرم تر است
پس چو نرم است جسد باشد و آنچ او جسد است****بی نهایت نبود کاین سخنی مشتهر است
پس چه گوئی که از آن نرم جسد برتر چیست؟****نیک بنگر که نه این کار کسی بدنگر است
چرخ را زیر و زبر نیست سوی اهل خرد****آنچ ازو زیر تو آمد دگری را زبر است
ور چنین است چه گوئی که خدا از بر ماست؟****سخنت سوی خردمند محال
و هدر است
وانچه او را زبر و زیر بود جسم بود****نتوان گفت که خالق را زیر و زبر است
گشتن حال و سخن گفتن باواز و حروف****زبر و زیر همه جمله به زیر قمر است
نظر تیره در این راه نداند سرخویش****ور چه رهبر به سوی عالم عقلی نظر است
زین سخن مگذر و این کار به خواری مگذار****گر خرد را به دل و جان تو بر، ره گذر است
و گرت رغبت باشد که در آئی زین در****بشنو از من سخنی کاین سخنی مختصر است
سوی آن باید رفتنت که از امر خدای****بر خزینهٔ خرد و علم خداوند در است
آنکه زی دانا دریای خرد خاطر اوست****اوست دریا و دگر یکسره عالم شمر است
آنکه زی اهل خرد دوستی عترت او،****با کریمی ی نسبش، تا به قیامت اثر است
گر بترسی همی از آتش دوزخ بگریز****سوی پیمانش، که پیمانش از آتش سپر است
هنر و فضل و خرد در سیر اوست همه****همچو او کیست که فضل و هنر او را سیر است؟
قیمتی گردی اگر فضل و هنر گیری ازو****قیمت مرد ندانی که به فضل و هنر است؟
هر خردمند بداند که بدین حال و صفت****باب علم نبی و باب شبیر و شبر است
وگرت رهبر باید به سوی سیرت او****زی ره و سیرت اویت پسرش راهبر است
روی یزدان جهاندار و خداوند زمان****که ز تایید خدائی به درش بر حشر است
رایت شاهان را صورت شیر است و پلنگ****بر سر رایت او سورت فتح و ظفر است
او به قصر اندر آسوده و از خالق خلق****نصر و تایید سوی حضرت او بر سفر است
ذوالفقار آنکه به دست پدرش بود کنون****به کف اوست ازیرا پسر آن پدر است
نرسد جز ز
کفش خیر و سعادت به جهان****کف اوشاید بودن که جهان را جگراست
فخر بر عالم ارواح و بر ارواح کند****آنکه در عالم اجسام چنینش پسر است
ای خداوندی که ت نیست در آفاق نظیر****رحمت و فضل تو زی حجت تو منتظر است
گر چه کامش ز غم و حسرت خشک است زبانش****به مدیج پدر و جدت و مدح تو تر است
خار و سنگ درهٔ یمگان با طاعت تو****در دماغ و دهن بنده ت عود و شکر است
تو خداوند چو خورشید به عالم سمری****همچنین بندهٔ زارت به خراسان سمر است
سوی من نحس زمان هرگز ناظر نبود****تا خداوند زمان را به سوی من نظر است
قصیده شماره 43: اگر بزرگی و جاه و جلال در درم است
اگر بزرگی و جاه و جلال در درم است****ز کردگار بر آن مرد کم درم ستم است
نداد داد مرا چون نداد گربه مرا****تو را از اسپ و خر و گاو و گوسفند رمه است
یکی به تیم سپنجی همی نیابد جای****تو را رواق زنقش و نگار چون ارم است
چو مه گذشت تو شادی ز بهر غلهٔ تیم****ولیکن آنکه تو را غله او دهد به غم است
همه ستاره که نحس است مر رفیق تو را****چرا تو را به سعادت رفیق و خال و عم است
کسی که داد بر این گونه خواهد از یزدان****بدان که راه دلش در سبیل داد گم است
ببین که بهرهٔ آن پادشا ز نعمت خویش****چو بهرهٔ تو ضعیف از طعام یک شکم است
نه هر چه هست مرو را همه تواند خورد****ز نان خویش تو را بهره زان او چه کم است
کسی که جوی روان است ده به باغش در****به وقت تشنه چو تو بهره زانش یک فخم است
گرت نداد حشم تو غم حشم نخوری****غم حشم همه
بر جان اوست که ش حشم است
زبانت داد و دل و گوش و چشم همچو امیر****نشان عدل خدای، ای پسر، در این نعم است
کنی پسند که به چشم و گوش بنشینی****بجای آنکه خداوند ملکت عجم است
به جان خلق برآمد پدید عدل خدای****نه بر تن و درم و مال کان هم صنم است
اگر پسند نیاید تو را، بدان کاین عدل****هزار بار نکوتر ز تخت و ملک جم است
اگر نیافت خطر بی خطر مگر به درم****درست شد که خرد برتر و به از درم است
تو پادشاه تن خویشی، ای بهوش و، تو را****تمیز و خاطر و اندیشه و سخن خدم است
تو، ای پسر، ز خرد سوی میر محتشمی****اگرچه میر سوی عام خلق محتشم است
قلم سلاحت و حجت به پیش تو سپر است****خرد تو را سپه است و سخن تو را علم است
سخن رسول دل و جان توست، اگر خوب است****خبر دهد عقلا را که جانت محترم است
بهم شود به زبان برت لفظ با معنی****اگرت جان سخن گوی با خرد بهم است
تفاوت است بسی در سخن کزو به مثل****یکی مبارک نوش و یکی کشنده سم است
چو هوشیار گزاردش راحت و داروست****چو مارسای بکاردش شدت و الم است
یکی سخن که بود راست، راست چون تیر است****دگر سخن که دروغ است پر ز ثغر و خم است
چو برق روشن و خوب است در سخن معنی****برون ز معنی دیگر بخار و تار و تم است
تمیز و فکرت و عقل است کیمیای سخن****چو کیمیا نبود اصل او ز باد و دم است
زبان و کام سخن را دو آلت اند از اصل****چنانکه آلت دستان لحن زیر و بم است
تو را محل خدای است در سخن که
همی****به تو وجود پذیرد سخن که در عدم است
ز بهر حاضر اکنون زبانت حاجب توست****ز بهر غایب فردا رسول تو قلم است
دل توزانکه سخن ماند خواهدت شاد است****دل کسی که درم ماند خواهدش دژم است
دژمش کرد درم لاجرم به آخر کار****ستوده نیست کسی کو سزای لاجرم است
دژم مباش ز کمی ی درم به دنیا در****اگر به طاعت و علمت به دین درون قدم است
متاز بر دم دنیا که گزدمش بگزدت****ز گزدمش بحذر باش کش گزنده دم است
به دین و دنیا بر خور خدای را بشناس****که سنتش همه عدل است و رحمت و کرم است
به شعر حجت پر گشت دفتر از حکمت****که خاطرش در پند است و معدن حکم است
قصیده شماره 44: گویند عقابی به در شهری برخاست
گویند عقابی به در شهری برخاست****وز بهر طمع پر به پرواز بیاراست
ناگه ز یکی گوشه ازین سخت کمانی****تیری ز قضای بد بگشاد برو راست
در بال عقاب آمد آن تیر جگردوز****وز ابر مرو را به سوی خاک فرو خواست
زی تیر نگه کرد پر خویش برو دید****گفتا «ز که نالیم؟ که از ماست که بر ماست»
قصیده شماره 45: هر چه دور از خرد همه بند است
هر چه دور از خرد همه بند است****این سخن مایهٔ خردمند است
کارها را بکشی کرد خرد****بر ره ناسزا نه خرسند است
دل مپیوند تا نشاید بود****گرت پاداش ایچ پیوند است
وهم جانت مبر بجز توحید****کان دگر کیمیای دلبند است
سخت اندر نگر موحد باش****که سلب را بپا که افگنده است؟
گر خداوندی از نیاز مترس****که رهی مر تو را خداوند است
غمت آسان گذار نیز و بدان****مادرت برگذار فرزند است
ای رفیق اندرون نگر به جهان****تا چو تو چند بود یا چند است
این جهان نیست با تو عمر دراز****مر تو را عمر خود دم و بند است
مکن امید دور
آز دراز****گردش چرخ بین که گریند است
قصیده شماره 46: سفله جهان، ای پسر، چو چشمه شور است
سفله جهان، ای پسر، چو چشمه شور است****چشمهٔ شور از در نفایه ستور است
خانهٔ تاری است این جهان و بدو در****ره گذر دیده نی چو دیدهٔ مور است
فردا جانت به علم زور نماید****چونان کامروز کار تنت به زور است
دانا گر چشم سر ندارد بیناست****نادان گر چشم هشت یابد کور است
آتش با عاقلان برابر آب است****بستان با جاهلان برابر گور است
قصیده شماره 47: نشنیده ای که زیر چناری کدو بنی
نشنیده ای که زیر چناری کدو بنی****بر رست و بردوید برو بر به روز بیست؟
پرسید از آن چنار که «تو چند ساله ای؟»****گفتا «دویست باشد و اکنون زیادتی است»
خندید ازو کدو که «من از تو به بیست روز****بر تر شدم بگو تو که این کاهلی ز چیست»
او را چنار گفت که «امروز ای کدو****با تو مرا هنوز نه هنگام داوری است
فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان****آنگه شود پدید که از ما دو مرد کیست»
قصیده شماره 48: چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت
چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت****نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت
این تیغ نه از بهر ستمگاران کردند****انگور نه از بهر نبید است به چرخشت
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده****حیران شدو بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که «کرا کشتی تا کشته شدی زار؟****تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت؟»
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس****تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
حرف خ
قصیده شماره 49: ای نشسته خوش و بر تخت کشیده نخ
ای نشسته خوش و بر تخت کشیده نخ****گر نخ و تخت بماندت چنین بخ بخ
نیک بنگر که همی مرکب عمر تو****همه بر تخت همی تازد و هم بر نخ
تو نشسته خوش و عمر تو همی پرد****مرغ کردار و برو مرگ نهاده فخ
برتو، ای فاخته، آن فخ ترنجیده****ناگهان گر
بجهد تا نکنی «آوخ »
ای چو گوساله نباشدت همه ساله****شمر ماله و نه سبز همیشه طخ
با زمانه نچخد جز که جوانبختی****گر جوان است تو را بخت برو بر چخ
لیکن این دولت بس زود به پا چفسد****خر به پا چفسد بی شک چو دود بر یخ
بخت چون با گلهٔ رنگ بیاشوبد****سرنگون پیش پلنگ افتد رنگ از شخ
بر مکش ناچخ و بر سرت مگردانش****گر نخواهی که رسد بر سر تو ناچخ
که بر آنجای که پیوسته همی خواهی****ای خردمند تو را بنل و نه آزخ
اندر این جای سپنجی چه نهادی دل؟****چند کاشانه و گنبد کنی و مطبخ؟
این جهان مسلخ گرمابهٔ مرگ آمد****هر چه داری بنهی پاک در این مسلخ
بر سر دو رهی امروز بکن جهدی****تات بی توشه نباید شد از این برزخ
در فردوس به انگشتک طاعت زن****بر مزن مشت معاصی به در دوزخ
حرف د
قصیده شماره 50: ای خوانده کتاب زند و پازند
ای خوانده کتاب زند و پازند****زین خواندن زند تا کی و چند؟
دل پر ز فضول و زند برلب****زردشت چنین نبشت در زند؟
از فعل منافقی و بی باک****وز قول حکیمی و خردمند
از فعل به فضل شو بیفزای****وز قول رو اندکی فرو رند
پندم چه دهی؟نخست خود را****محکم کمری ز پند بربند
چون خود نکنی چنانکه گوئی****پند تو بود دروغ و ترفند
پند از حکما پذیر، ازیراک****حکمت پدر است و پند فرزند
زی مرد حکیم در جهان نیست****خوشتر به مزه ز قند جز پند
پندی به مزه چو قند بشنو****بی عیب چو پارهٔ سمرقند
کاری که ز من پسند نایدت****با من مکن آنچنان و مپسند
جز راست مگوی گاه و بیگاه****تا حاجت نایدت به سوگند
گنده است دروغ ازو حذر کن****تا پاک شود دهانت از گند
از نام بد ار همی بترسی****با یار بد از بنه مپیوند
آن گوی مرا
که دوست داری****گر خلق تو را همان بگویند
زیرا که به تیر ماه جو خورد****هر کو به بهار جو پراگند
از خندهٔ یار خویش بندیش****آنگاه به یار خویش برخند
بر گردن یار خود منه طوق****گر یار تو خواندت خداوند
بزدای به عذر زنگ کینه****جز عذر درخت کین که بر کند؟
بر فعل چو زهر، نیست پازهر****جز قول چو نوش پخته با قند
در کار چو گشت بر تو مشکل****عاجز مشو و مباش خرسند
از مرد خرد بپرس، ازیرا****جز تو به جهان خردوران هند
تدبیر بکن، مباش عاجز****سر خیره مپیچ در قزاگند
بنگر که خدای چون به تدبیر****بی آلت چرخ را پی افگند
با پند چو در و شعر حجت****منگر به کتاب زند و پا زند
بندیش که بر چه سان به حکمت****این خوب قصیده را بیاگند