loading...
فوج
s.m.m بازدید : 694 1395/04/09 نظرات (0)

قصیده شماره 51: از اهل ملک در این خیمهٔ کبود که بود

از اهل ملک در این خیمهٔ کبود که بود****که ملک ازو نربود این بلند چرخ کبود؟

هر آنکه بر طلب مال، عمر مایه گرفت****چو روزگار بر آمد نه مایه ماند و نه سود

چو عمر سوده شد و، مایه عمر بود تو را****تو را ز مال که سوداست، اگر نه سود، چه سود؟

فزودگان را فرسوده گیر پاک همه****خدای عزوجل نه فزود و نه فرسود

خدای را به صفات زمانه وصف مکن****که هر سه وصف زمانه است هست و باشد و بود

یکی است با صفت و بی صفت نگوئیمش****نچیز و چیز مگویش، که مان چنین فرمود

خدای را بشناس و سپاس او بگزار****که جز بر این دو نخواهیم بود ما ماخوذ

به فعل و قول زبان یکنهاد باش و مباش****به دل خلاف زبان چون پشیز زر اندود

چو نرم گویم با تو مرا درشت مگو****مسوز دست جز آن را که مر تو را برهود

ز خاک و آتش و آبی،

به رسم ایشان رو****که خاک خشک و درشت است و آب نرم و نسود

مباش مادح خویش و، مگوی خیره مرا****که «من ترنج لطیفم خوش و تو بی مزه تود»

اگر کسی بگرفتی به زور و جهد شرف****به عرش بر بنشستی به سرکشی نمرود

جهود را چه نکوهی؟ که تو به سوی جهود****بسی نفایه تری زانکه سوی توست جهود

ستوده سوی خردمند شو به دانش ازانک****بحق ستوده رسول است کش خدای ستود

یقین بدان که ز پاکیزگی است پیوسته****به جان پاک رسول از خدای و خلق درود

اگر نخواهی کائی به محشر آلوده****ز جهل جان و، ز بد دل، ببایدت پالود

تو را چگونه پساود هگرز پاکی و علم****که جان و دلت جز از جهل و فعل بد نپسود؟

به مال و ملک و به اقبال دهر غره مشو****که تو هنوز ز آتش ندیده ای جز دود

جهان مثل چو یکی منزل است بر ره و خلق****درو همی گذرد فوج فوج زودا زود

برادر و پدر و مادرت همه رفتند****تو چند خواهی اندر سفر چنین آسود؟

تنت چو پیرهنی بود جانت را و، کنون****همه گسست و بفرسوده گشت تارش و پود

ربود خواهد از تنت پیرهن اکنون****همان که تازگی و رنگ پیرهنت ربود

تو باد پیمودی همچو غافلان و فلک****به کیل روز و شبان بر تو عمر تو پیمود

تو سالیان ها خفتی و آنکه بر تو شمرد****دم شمردن تو، یک نفس زدن نغنود

کنون بباید رفتن سبک به قهر و، سرت****پر از بخار خمار است و چشم خواب آلود

تو عبرت دو جهانی که می روی و، دلت****ز بخت نا خشنود و خدای ناخشنود

نگاه کن که چه حاصل شدت به آخر کار****از انکه دست و سر و روی سوختی و شخود

چرا به رنج تن

بی خرد طلب کردی****فزونئی که به عمر تو اندرون نفزود

بدان که: هر چه بکشتی ز نیک و بد، فردا****ببایدت همه ناکام و کام پاک درود

بدانکه بر تو گواهی دهند هر دو به حق****دو چشم هر چه بدید و دو گوش هر چه شنود

به گمرهی نبود عذر مر تو را پس ازانک****تو را دلیل خداوند راه راست نمود

قصیده شماره 52: یکی بی جان و بی تن ابلق اسپی کو نفرساید

یکی بی جان و بی تن ابلق اسپی کو نفرساید****به کوه و دشت و دریا بر همی تازد که ناساید

سواران گر بفرسایند اسپان را به رنج اندر****یکی اسپی است این کو مر سواران را بفرساید

سواران خفته اند وین اسپ بر سرشان همی تازد****که نه کس را بکوبد سر نه کس را روی بشخاید

تو و فرزند تو هر دو بر این اسپید لیکن تو****همی کاهی برین هموار و فرزندت می افزاید

نه زاد از هیچ مادر، نه بپروردش کسی هرگز****ولیکن هر که زاد او یا بزاید زیر او زاید

زمانهٔ نامساعد را از این گونه بجز حجت****به زر و گوهر الفاظ و معنی کس نیاراید

سخن چون زر پخته بی خیانت گردد و صافی****چو او را خاطر دانا به اندیشه فروساید

سخن چون زنگ روشن باید از هر عیب و آلایش****که تا ناید سخن چون زنگ زنگ از جانت نزداید

به آب علم باید شست گرد عیب و غش از دل****که چون شد عیب و غش از دل سخن بی غش و عیب آید

طعام جان سخن باشد سخن جز پاک و خوش مشنو****ازیرا چون نباشد خوش طعام و پاک، بگزاید

زدانا ای پسر نیکو سخن را گر بیاموزی****به دو عالم تو را هم خالق و هم خلق بستاید

وگر مر خویشتن را از سخن بی بهره بپسندی****مرا گر چون تو فرزندی نباشد بر زمین

شاید

به بانگ خوش گرامی شد سوی مردم هزار آوا****وزان خوار است زاغ ایدون که خوش و خوب نسراید

هزار آواز چون دانا همه نیکو و خوش گوید****ولیکن زاغ همچون مرد جاهل ژاژ می خاید

ببخشائی تو طوطی را ازان کو می سخن گوید****تو گر نیکو سخن گوئی تو را ایزد ببخشاید

کلید است ای پسر نیکو سخن مر گنج حکمت را****در این گنج بر تو بی کلید گنج نگشاید

من اندر جستن نیکو سخن تن را بفرسودم****سرم زین فخر در حکمت همی بر چرخ ازین ساید

اگر تو سوی حکمت چونت فرمودند بگرائی****جهان زان پس به چشم تو به پر پشه نگراید

نبینی کز خراسان من نشسته پست در یمگان****همی آید سوی من یک به یک هر چه م همی باید؟

حکیم آن است کو از شاه نندیشد، نه آن نادان****که شه را شعر گوید تا مگر چیزیش فرماید

کسی کو با من اندر علم و حکمت همبری جوید****همی خواهد که گل بر آفتاب روشن انداید

چرا گرچون من است او همچو من بر صدر ننشیند****و گر نی چون بجوید نان و خیره ژاژ بدراید؟

کتاب ایزد است ای مرد دانا معدن حکمت****که تا عالم به پای است اندر این معدن همی پاید

چو سوی حکمت دینی بیابی ره، شوی آگه****که افلاطون همی بر خلق عالم باد پیماید

نباشد خوب اگر زان پس که شستم دل به آب حق****که جان روشنم هرگز به ناحقی بیالاید

مرا با جان روشن در دل صافی یکی شد دین****چو جان با دین یکی شد کس مر او را نیز نرباید

بباید شست جانت را به علم دین که علم دین،****چنان کاب از نمد، جان را ز شبهت ها بپالاید

تو را راهی نمایم من سوی خیرات دو

جهانی****که کس را هیچ هشیاری ازین به راه ننماید

بپیرای از طمع ناخن به خرسندی که از دستت****چو این ناخن بپیرائی همه کارت بپیراید

قصیده شماره 53: این جهان بی وفا را بر گزیدو بد گزید

این جهان بی وفا را بر گزیدو بد گزید****لاجرم بر دست خویش ار بد گزید او خود گزید

هر که دنیا را به نادانی به برنائی بخورد****خورد حسرت چون به رویش باد پیری بروزید

گشت بدبخت جهان و شد به نفرین و خزی****هر که او را دیو دنیا جوی در پهلو خزید

دیو پیش توست پیدا، زو حذر بایدت کرد****چند نالی تو چو دیوانه ز دیو ناپدید

گر مکافات بدی اندر طبیعت واجب است****چون تو از دنیا چریدی او تو را خواهد چرید

بس بی آراما که بستد زو بی آرامی جهان****تا بیارامید و خود هرگز زمانی نارمید

گر همیت امروز بر گردون کشد غره مشو****زانکه فردا هم به آخرت او کشد که ت بر کشید

آن ده و آن گوی ما را که ت پسند آید به دل****گر بباید زانت خورد و گر ببایدت آن شنید

چون نخواهی که ت ز دیگر کس جگر خسته شود****دیگران را خیره خیره دل چرا باید خلید

ور بترسی زانکه دیگر کس بجوید عیب تو****چشمت از عیب کسان لختی بیاید خوابنید

مر مرا چون گوئی آنچه ت خوش نیاید همچنان؟****ور بگوئی از جواب من چرا باید طپید؟

خار مدرو تا نگردد دست و انگشتت فگار****از نهال و تخم تتری نی شکر خواهی چشید؟

برگزین از کارها پاکیزگی و خوی نیک****کز همه دنیا گزین خلق دنیا این گزید

نیکخو گفته است یزدان مر رسول خویش را****خوی نیک است ای برادر گنج نیکی را کلید

گر به خوی مصطفی پیوست خواهی جانت را****پس بباید دل ز ناپاکان و بی باکان برید

چون همیشه چون زنان در زینت دنیا چخی****گرت چون مردان

همی در کار دین باید چخید؟

پرت از پرهیز و طاعت کرد باید، کز حجاز****جعفر طیار بر علیا بدین طاعت پرید

بررس از سر قران و ، علم تاویلش بدان****گر همی زین چه به سوی عرش بر خواهی رسید

تا نبینی رنج و، ناموزی زدانا علم حق****کی توانی دید بی رنج آنچه نادان آن ندید

صورت علمی تو را خود باید الفغدن به جهد****در تو ایزد نافریند آنچه در کس نافرید

در جهان دین بر اسپ دل سفر بایدت کرد****گر همی خواهی چریدن، مر تو را باید چمید

گر چه یزدان آفریند مادر و پستان و شیر****کودکان را شیر مادر خود همی باید مکید

گر طعام جسم نادان را همی خری به زر****مر طعام جان دانا را به جان باید خرید

لذت علمی چو از دانا به جان تو رسید****زان سپس ناید به چشمت لذت جسمی لذیذ

جان تو هرگز نیابد لذت از دین نبی****تا دلت پر لهو و مغزت پر خمار است از نبید

راحت روح از عذاب جهل در علم است ازانک****جز به علم از جان کس ریحان راحت نشکفید

از نبید آمد پلیدی ی جهل پیدا بر خرد****چون بود مادر پلید، ناید پسر زو جز پلید

از ره چشم ستوری منگر اندر بوستان****ای برادر تا بدانی زرد خار از شنبلید

کام را از گرد بی باکی به آب دین بشوی****تا بدو بتوانی از میوه و شراب دین مزید

چون نیندیشی که حاجات روان پاک را****ایزد دانا در این صندوق خاکی چون دمید؟

وین بلند و بی قرار و صعب دولاب کبود****گرد این گوی سیه تا کی همی خواهد دوید؟

راز ایزد این پردهٔ کبود است، ای پسر،****کس تواند پردهٔ راز خدائی را درید؟

گر تو گوئی «چون نهان کرد ایزد از ما راز

خویش؟»****من چه گویم؟ گویم «از حکم خدای ایدون سزید»

راز یزدان را یکی والا و دانا خازن است****راز یزدان را گزافه من توانم گسترید؟

ابر آب زندگانی اوست، من زنده شدم****چون یکی قطره زابرش در دهان من چکید

خازن علم قران فرزند شیر ایزد است****ناصبی گر خر نباشد زوش چون باید رمید؟

قصیده شماره 54: مردم نبود صورت مردم حکما اند

مردم نبود صورت مردم حکما اند****دیگر خس و خارند و قماشات و دغااند

اینها که نیند از تو سزای که و کهدان****مرحور وجنان راتو چه گوئی که سزااند؟

باندوه چرایند شب و روز بمانده****از چون و چرا زانکه ستوران چرااند

این خیل چرا چویند و زخیل چراجوی****این خلق بداندیش کزین گونه جرااند

در عالم انسانی مردم چو نبات است****اینها چون ریاحین اند آنها چو گیااند

در دست شه اینها سپرغمند کماهی****در پیش خر آنها چو گیاهند و غذااند

گر تو سپر غمی شوی، این پور، به طاعت****آنهات گزینند که بر ما امرااند

دانا بر من کیست جز آنها که در امت****خیرالبشراند و خلف اهل عبااند؟

ایشان که به فرمان خدا از پدر و جد****میمون خلفااند و بر امت خلفااند

آنها که به تایید الهی به ره دین****اندر شب گم راهی اجرام سمااند

آنها که مرایشان را اندر شرف و فضل****مردان و زنان جمله عبیداند و امااند

آنها که به تقدیر جهان داور ما را****از درد جهالت به نکو پند شفااند

آنها که جهان را به چراغی که خداوند****بفروختش اندر شب دین روی ضیااند

آنها که گوااند بر این خلق و برایشان****زایزد پدر و جد بحق عدل گوااند

آنها که زپاکیزه نسب شیعت خود را****از حوض جد خویش و نیا آب سقااند

آنها که گه حمله به تایید الهی****چون ما ز ستوران چراینده جدااند

آنها که بریشان ما را همه هموار****میراث نیائیم که میراث

نیااند

آنها که چو محراب شریفند و مقدم****دیگر به صفا جمله وضیعند و ورااند

حجاج و کریمان و حکیمان جهانند****ویشان به ره حکمت قبلهٔ حکمااند

کعبهٔ شرف و علم خفیات کتاب است****ویشان به مثل کعبهٔ رکن اند و صفااند

زیشان به هر اقلیم یکی تند زبانی است****گویا به صلاح گرهی کز صلحااند

بر اهل ولا ابر صلاحند و بر آنهاک****نه اهل ولااند مثل باد بلااند

کوهی است به هر کشور از ایشان که از این خلق****آنها که نبینند نه از اهل ولااند

کوهی که برو چشمهٔ پاک آب حیات است****نخچیر درو مؤمن و کبگان علمااند

کوهی است به یمگان که بینند گروهیش****کز چشم حقیقت سپر سر صفااند

کوهی که درو نور الهی است جواهر****آنها که همی جویند جوهر به کجااند؟

زین گوهر باقی نکند هیچ کسی قصد****کز کوردلی شیفته برادر فنااند

آن است مرا کز دل با من به مرا نیست****آنها نه مرااند که با من به مرااند

در گرد دل من به مرا هرگز ره نیست****پاکیزه که بی هیچ مرااند مرااند

مر گوهر با قیمت و با فضل و بها را****اینها نه سزااند که بی قدر و بهااند

از عدل و صواب است بقا زاده و اینها****نه اهل بقااند که بر جور و خطااند

پشه ز چه یک روز زید، پیل دوصد سال؟****زیرا ز پشه پیلان در رنج و عنااند

عدلی است عطا ز ایزد ما را و ز دوزخ****آنند رها کز در این شهره عطااند

گر عادلی از طاعت بگزار حق وقت****بنگر به بصیرت که در این جا بصرااند

وانها که ندانند به طاعت حق روزی****بر جور و جفااند نه بر عدل و وفااند

یارب، چه شد آن خلق که بر آل پیمبر****چون کژدم و مارند و چو گرگان و قلااند؟

اینها که همی دشمن اولاد رسولند****از

مادر اگر هرگز نایند روااند

دانم که رها یابد از دوزخ ابلیس****گر ز آتش این قوم بدین فعل رهااند

دانم که بدین فعل که می بینم هر چند****گویند تو راایم حقیقت نه تورااند

آنها که تورااند ز فعل بد اینها****درمانده و دل خسته و با درد و بکااند

دانند که در عالم دین شهره لوائی است****پنهان شده در سایهٔ این شهره لوااند

آن شمس که روزیش برآری تو زمغرب****از فضل تو خواهنده مرو را به دعااند

تا جای پدر باز ستانند ز دیوان****اینها که سزای صلوات اند و ثنااند

ای امت برگشته ز اولاد پیمبر****اولاد پیمبر حکم روز قضااند

این قوم که این راه نمودند شما را****زی آتش جاوید دلیلان شمااند

این رشوت خواران فقهااند شما را****ابلیس فقیه است گر اینها فقهااند

از بهر قضا خواشتن و خوردن رشوت****فتنه همگان بر کتب بیع و شرااند

رشوت بخورند آنگه رخصت بدهندت****نه اهل قضااند بل از اهل قفااند

بر من ز شما نیست سفاهت عجب ایرا****آنند که در دین فقهااند سفهااند

گر احمد مرسل پدر امت خویش است****جز شیعت و فرزند وی اولاد زنااند

ما بر اثر عترت پیغمبر خویشیم****و اولاد زنا بر اثر رای و هوااند

اسلام ردائی ز رسول است و، امامان****از عترت او، حافظ این شهره ردااند

آنان که فلان است و فلان زمرهٔ ایشان****نزدیک حکیمان زدر عیب و هجااند

ما را چو کند پیر چه گوئیم که رهبر****در دین حق از عترت پیغمبر مااند؟

ای حجت، می گوی سخنهای به حجت****زیرا که صبائی تو و خصمانت هبااند

موسی زمان را تو یکی شهره عصائی****وانکه نشناسند که خصمان عقلااند

قصیده شماره 55: ز جور لشکر خرداد و مرداد

ز جور لشکر خرداد و مرداد****تواند داد ما را هیچ کس داد؟

محال است این طمع هیهات هیهات****کس دیدی که دادش داد خرداد

ز بهر آنکه تا در دامت آرد****چو

مرغان مر تو را خرداد خور داد

کرا خورداد گیتی مرد بایدش****ازان آید پس خرداد مرداد

همی خواهی که جاویدان بمانی****در این پرباد خانهٔ سست بنیاد

تو تا این بادپیمائی شب و روز****در این خانه برآمد سال هفتاد

از این پر باد خانه هم به آخر****برون باید شدن ناچار با باد

چه گوئی کین علوی گوهر پاک****بدین زندان و این بند از چه افتاد؟

خداوند ار نیامد زو گناهی****در این زندان و بندش از چه بنهاد؟

وگر بستش به جرمی، پس پیمبر****در این زندان سوی او چون فرستاد؟

وگر در بند مال و ملک دادش****چه خواهد دادنش چون کردش آزاد؟

تو را زندان جهان است و تنت بند****بر این زندان و این بند آفرین باد

به چشم سر یکی بنگر سحرگاه****بر این دولاب بی دیوار و بنیاد

تو پنداری که نسرین و گل زرد****بباریده است بر پیروزگون لاد

چرا گردد به گرد خاک ویران****همی چندین هزار این چرخ آباد

مراد کردگار ما ازین چیست؟****در این معنی چه داری یاد از استاد؟

گر البته نگشتی گرد این در****ز تو برجان تو جور است و بیداد

وگر بارت ندادند اندر این در****برایشان ابر رحمت خود مباراد

وگر گفتند «هرگز کس بر این در****نجست از بندیان کس جز تو فریاد»

تو بیچاره غلط کردی ره در****نه شاگردی نه استادی نه استاد

طمع چون کردی از گمره دلیلی؟****نروید هرگز از پولاد شمشاد

درین کردند از امت نیز دعوی****تنی هفتاد تا نزدیک هشتاد

هم آن این را هم این آن را شب و روز****به گمراهی و بی دینی کند یاد

چو خر بی علم شادانند هریک****ستور است آنکه نادان باشد و شاد

نژاد دیو ملعونند یکسر****مزایاد آنکه این گوباره را زاد

خدا از شر و رنج راه داران****گروه خویش را ایمن بداراد

تو را گر قصد بغداد است آنک****نبسته ستند

بر تو راه بغداد

ولیکن جز امین سر یزدان****کسی این راز را بر خلق نگشاد

به تنزیل ازخسر ره جوی و، تاویل****ز فرزندان او یابی و داماد

از آن داماد کایزد هدیه دادش****دل دانا و صمصام و کف راد

دل سندان ازو گر بدسگالد****فرو ریزد دل سندان و پولاد

قصیده شماره 56: این رقیبان که بر این گنبد پیروزه درند

این رقیبان که بر این گنبد پیروزه درند****گرچه زیرند گهی جمله، همیشه زبرند

گر رقیبان به بصر تیز بوند از بر ما****این رقیبان سماوی همه یکسر بصرند

نامشان زی تو ستاره است ولیکن سوی من****پیشکاران و رقیبان قضا و قدرند

چون گریزم ز قضا، یا ز قدر، من چو همی****به هزاران بصر ایشان به سوی من نگرند؟

سوی ما زان نگرند ایشان کز جوهرشان****خرد و جان سخن گوی به ما در اثرند

خرد و جان سخن گوی که از طاعت و علم****پریانند بر این گنبد پیروزه پرند

این چراگاه دل و جان سخن گوی تو است****جهد کن تا بجز از طاعت و دانش نچرند

اندر این جای گیاهان زیان کار بسی است****زین چراگاه ازیرا حکما بر حذرند

جسد مردمی، ای خواجه، درختی عجب است****که برو فکرت و تمیز تو را برگ و برند

از درخت جسدت برگ و بر خویش بچن****پیشتر زانکه از این بستان بیرونت برند

زاد بر گیر و سبک باش و مکن جای قرار****خانه ای را که مقیمانش همه برسفرند

همگان بر خطرند آنکه مقیم اند و گر****ره نیابند سوی با خطران بی خطرند

چون مقیمان همه مشغول مقامند ولیک****یک یک از ساختهٔ خویش همی برگذرند

راهشان یوز گرفته است و ندارند خبر****زان چو آهو همه در پوی و تگ و با بطرند

بر خریدار فسون سخره و افسوس کنند****وانگهی جز که همه تنبل و افسون نخرند

گرچه شان کار همه ساخته از یکدگر است****همگان کینه ور و خاسته بر یکدگرند

دردمندند

به جان جمله نبینی که همی****جز همه آنکه زیان کار بودشان نخورند؟

سخن بیهده و کار خطا زایشان زاد****سخن بیهده و کار خطا را پدرند

با هزاران بدی و عیب یکیشان هنراست****گر چه ایشان چو خر از عیب و هنر بیخبرند

هنر آن است که پیغمبر خیرالبشر است****وین ستوران جفا پیشه به صورت بشرند

گر شریعت همه را بار گران است رواست****بار اگر خر کشد این عامه همه پاک خرند

بار باخر بنهند از خر و زینها ننهند****زانکه اینها سوی ایزد بسی از خر بترند

وعده شان روز قضا خواب و خور و سیم و زر است****زانکه فتنه همه بر خواب و خور و سیم و زرند

حکمت آبی است کجا مرده بدو زنده شود****حکما بر لب این آب مبارک شجرند

شجر حکمت، پیغمبر ما بود و برو****هر یک از عترت او نیز درختی ببرند

پسران علی امروز مرو را بسزا****پسرانند چو مر دختر او را پسرند

پسران علی آنها که امامان حقند****به جلالت به جهان در چو پدر مشتهرند

سپس آن پسران رو، پسرا، زانکه تو را****پسران علی و فاطمه زاتش سپرند

سپری کرد توانند تو را زاتش تیز****چون همی زیر قدم گردن کیوان سپرند

ای پسر دین محمد به مثل چون جسدی است****که بر آن شهره جسد فاطمیان همچو سرند

چون شب دین سیه و تیره شود، فاطمیان****صبح صادق، مه و پروین و ستارهٔ سحرند

داد در خلق جهان جمله پدرشان گسترد****چه عجب گر پسران همچو پدر دادگرند

شیر دادار جهان بود پدرشان، نشگفت****گرازیشان برمند این که یکایک حمرند

من بدیشان شکرم جاهل بی حرمت را****که خران را حکما نیز به شیران شکرند

سودمندند همه خلق جهان را چو شکر****جان من باد فداشان که به طبع شکرند

از شکر نفع همی گیرد بیمار

و درست****دشمن و دوست ازیشان همه می نفع گرند

منگر سوی گروهی که چون مستان از خلق****پرده بر خویشتن از بی خردی می بدرند

چه دهی پند و چه گوئی سخن حکمت و علم****این خران را که چو خر یکسره از پند کرند؟

سخن خوب خردمند پذیرد نه حجر****سفها جمله ز مردم به قیاس حجرند

سمرم من شده و افتاده ام از خانهٔ خویش****زین ستوران که به جهل و به سفاهت سمرند

اگر این کوردلان را تو به مردم شمری****من نخواهم که مرا خلق ز مردم شمرند

چون پری جمله بپرند گه صلح ولیک****به گه شر مر ابلیس لعین را حشرند

سپس باقر و سجاد روم در ره دین****تو بقر رو سپس عامه که ایشان بقرند

به جر دیو روی کز پی ایشان بروی****زانکه ایشان همه دیو جسدی را بجرند

سپس فاطمیان رو که به فرمان خدای****امتان را سپس جد و پدر راه برند

جدشان رهبر دیو و پری و مردم بود****سوی رضوان خدای و، پسران زان گهرند

پسرت گر جگر است از تن تو، فاطمیان****مر نبی را و علی را به حقیقت جگرند

شیعت فاطمیان یافته اند آب حیات****خضر دور شده ستند که هرگز نمرند

شکرند از سخن خوب سبک شیعت را****به سخن های گران ناصبیان را تبرند

سخن خوب بیاموز که هرک از همه خلق****سخن خوب ندارند همه بی هنرند

قصیده شماره 57: چونکه نکو ننگری جهان چون شد

چونکه نکو ننگری جهان چون شد؟****خیر و صلاح از جهان جهان چون شد؟

هیچ دگرگون نشد جهان جهان****سیرت خلق جهان دگرگون شد

جسم تو فرزند طبع و گردون است****حالش گردان به زیر گردون شد

تو که لطیفی به جسم دون چه شوی****همت گردون دون اگر دون شد؟

چون الفی بود مردمی به مثل****چونک الف مردمی کنون نون شد؟

چاکر نان پاره گشت فضل و ادب****علم به مکر و

به زرق معجون شد

زهد و عدالت سفال گشت و حجر****جهل و سفه زر و در مکنون شد

ای فلک زود گرد، وای بران****کو به تو، ای فتنه جوی مفتون شد

هر که به شمع خرد ندید رهت****پیش تو مدهوش گشت و شمعون شد

از چه درآئی همی درون که چنین****مردمی از خلق جمله بیرون شد؟

فعل همه جور گشت و مکر و جفا****قول همه زرق و غدر و افسون شد

ملک جهان گر به دست دیوان بد****باز کنون حالها همیدن شد

باز همایون چو جغد گشت خری****جغدک شوم خری همایون شد

سر به فلک برکشید بیخردی****مردمی و سروری در آهون شد

باد فرومایگی وزید، وزو****صورت نیکی نژند و محزون شد

خاک خراسان چو بود جای ادب****معدن دیوان ناکس اکنون شد

حکمت را خانه بود بلخ و، کنون****خانه ش ویران و بخت وارون شد

ملک سلیمان اگر خراسان بود****چونکه کنون ملک دیو ملعون شد؟

خاک خراسان بخورد مر دین را****دین به خراسان قرین قارون شد

خانهٔ قارون نحس را به جهان****خاک خراسان مثال و قانون شد

بندهٔ ایشان بدند ترکان، پس****حال گه ایدون و گاه ایدون شد

بندهٔ ترکان شدند باز، مگر****نجم خراسان نحس و مخبون شد

چاکر قفچاق شد شریف ز دل****حرهٔ او پیشکار خاتون شد

لاجرم ار ناقصان امیر شدند****فضل به نقصان و، نقص افزون شد

دل به گروگان این جهان ندهم****گرچه دل تو به دهر مرهون شد

سوی خردمند گرگ نیست امین****گر سوی تو گرگ نحس مامون شد

آدم جهل و جفا و شومی را****جان تو بدبخت خاک مسنون شد

سوی تو ضحاک بد هنر ز طمع****بهتر و عادل تر از فریدون شد

تات بدیدم چنین اسیر هوا****بر تو دلم دردمند و پرخون شد

دل به هوا چون دهی که چون تو بدو****بیشتر از صدهزار مرهون شد؟

از ره

دانش بکوش و اهرون شو****زیراک اهرون به دانش اهرون شد

جامه به صابون شده است پاک و، خرد****جامهٔ جان را بزرگ صابون شد

رسته شد از نار جهل هر که خرد****جان و دلش را ستون و پرهون شد

پند پدر بشنو ای پسر که چنین****روز من از راه پند میمون شد

جان لطیفم به علم بر فلک است****گرچه تنم زیر خاک مسجون شد

قصیده شماره 58: گزینم قران است و دین محمد

گزینم قران است و دین محمد****همین بود ازیرا گزین محمد

یقینم که من هردوان را بورزم****یقینم شود چون یقین محمد

کلید بهشت و دلیل نعیمم****حصار حصین چیست؟ دین محمد

محمد رسول خدای است زی ما****همین بود نقش نگین محمد

مکین است دین و قران در دل من****همین بود در دل مکین محمد

به فضل خدای است امیدم که باشم****یکی امت کمترین محمد

به دریای دین اندرون ای برادر****قران است در ثمین محمد

دفینی و گنجی بود هر شهی را****قران است گنج و دفین محمد

بر این گنج و گوهر یکی نیک بنگر****کرا بینی امروز امین محمد؟

چو گنج و دفینت به فرزند ماندی****به فرزند ماند آن و این محمد

نبینی که امت همی گوهر دین****نیابد مگر کز بنین محمد؟

محمد بدان داد گنج و دفینش****که او بود در خور قرین محمد

قرین محمد که بود؟ آنکه جفتش****نبودی مگر حور عین محمد

ازاین حور عین و قرین گشت پیدا****حسین و حسن سین و شین محمد

حسین و حسن را شناسم حقیقت****بدو جهان گل و یاسمن محمد

چنین یاسمین و گل اندر دو عالم****کجا رست جز در زمین محمد؟

نیارم گزیدن همی مر کسی را****بر این هر دوان نازنین محمد

قران بود و شمشیر پاکیزه حیدر****دو بنیاد دین متین محمد

که استاد با ذوالفقار مجرد****به هر حربگه بر یمین محمد؟

چو تیغ علی داد یاری قران را****علی بود

بی شک معین محمد

چو هرون ز موسی علی بود در دین****هم انباز و هم هم نشین محمد

به محشر ببوسند هارون و موسی****ردای علی و آستین محمد

عرین بود دین محمد ولیکن****علی بود شیر عرین محمد

بفرمود جستن به چین علم دین را****محمد، شدم من به چین محمد

شنودم ز میراث دار محمد****سخن های چون انگبین محمد

دلم دید سری که بنمود از اول****به حیدر دل پیش بین محمد

زفرزند زهرا و حیدر گرفتم****من این سیرت راستین محمد

از آن شهره فرزند کو را رسیده است****به قدر بلند برین محمد

نبودی ازین بیش بهرهٔ من ازوی****اگر بودمی من به حین محمد

جهان آفرین آفرین کرد بر من****به حب علی و آفرین محمد

کنون بافرین جهان آفرینم****من اندر حصار حصین محمد

تو ای ناصبی جز که نامی نداری****از این شهره دین وزین محمد

به دشنام مر پاک فرزند او را****بدری همی پوستین محمد

مرا نیز کز شیعت آل اویم****همی کشت خواهی به کین محمد

به دین محمد تو را کشتن من****کجا شد حلال؟ ای لعین محمد

به غوغا چه نازی؟ فراز آی با من****به حکم کتاب مبین محمد

اگر من به حب محمد رهینم****تو چونی عدوی رهین محمد؟

به عیسی نرست از تو ترسا، نخواهد****همی رستن این بو معین محمد

منم مستعین محمد به مشرق****چه خواهی از این مستعین محمد؟

چه داری جواب محمد به محشر****چو پیش آیدت هان و هین محمد؟

قصیده شماره 59: آن کن ای جویای حکمت کاهل حکمت آن کنند

آن کن ای جویای حکمت کاهل حکمت آن کنند****تا بدان دشوارها بر خویشتن آسان کنند

جز که در خورد خرد صحبت ندارند از بنه****بر همین قانون که در عالم همی ارکان کنند

طاعت ارکان ببین مر چرخ و انجم را به طبع****تا به طاعت چرخ وانجم شان همی حیوان کنند

چرخ را انجم به سان دست های چابک اند****کز لطافت خاک بی جان را

همی با جان کنند

دست های آسمان اند این که با این بندگان****آن خداوندان همی احسان ها الوان کنند

چشمهای عالمند اینها که چون در خاک خشک****بنگرند او را همی پر در و پر مرجان کنند

این شگفتی بین که در نیسان ز بس نقش و نگار****خاک بستان را همی پر زینت نیسان کنند

این نشانی هاست مردم را که ایشان می دهند****سوی گوهرها که می در خاک و که پنهان کنند

گر ندیدی عرش را و حاملان عرش را****تا به گردش بر چه سان همواره می جولان کنند

عرش توست این خاک و، افلاک و کواکب گرد او****روز و شب جولان همی همواره هم زین سان کنند

پادشاهی یافته ستی بر نبات و بر ستور****هر چه گوئی «آن کنید» آن از بن دندان کنند

بنگر آن را در رکوع و بنگر این را در سجود****پس همین کن تو ز طاعت ها که می ایشان کنند

این اشارت های خلقی را تامل کن به حق****این اشارت ها همی زی طاعت یزدان کنند

پیشه کن امروز احسان با فرودستان خویش****تا زبر دستانت فردا با تو نیز احسان کنند

بندهٔ بد را خداوندان به تشنه گرسنه****بر عذاب آتش معده همی بریان کنند

پس تو بد بنده چرا ایمن نشسته ستی؟ ازانک****همچنین فردا بر آتش مر تو را قربان کنند

از نبید جهل چون مستان بیهوشند خلق****تو که هشیاری مکن کاری که آن مستان کنند

گوشت ارگنده شود او را نمک درمان بود****چون نمک گنده شود او را به چه درمان کنند؟

با سبکساران از آل مصطفی چیزی مگوی****زانکه این جهال خود بی ابر می باران کنند

در مدینهٔ علم ایزد جغد کان را جای نیست****جغد کان از شارسان ها قصد زی ویران کنند

بر سر منبر سخن گویند، مر اوباش را****از بهشت و خوردنی حیران همی زین سان کنند

شو سخن

گستر زحیدر گر نیندیشی ازان****همچو بر من کوه یمگان بر تو بر زندان کنند

بانگ بردارند و بخروشند بر امید خورد****چون حدیث جو کنی بی شک خران افغان کنند

ور نگوئی جای خورد و کردنی باشد بهشت****بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پیکان کنند

مر تو را در حصن آل مصطفی باید شدن****تا ز علم جد خود بر سرت در افشان کنند

حجتان دست رحمان آن امام روزگار****دست اگر خواهند در تاویل بر کیوان کنند

دینت را با علم جسمانی به میزان برکشند****بی تمیزان کار دین بی کیل و بی میزان کنند

دین حق را مردمی دان جانش علم و تن عمل****عاقلان مر بام حکمت را همین بنیان کنند

تا ندانی، کار کردن باطل است از بهر آنک****کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند

جمله حیرانند امت بر ره ایشان مرو****ورنه همچون خویشتن در دین تو را حیران کنند

مست بسیارند، خامش باش، هل تا می روند****مر یکی هشیار را صد مست کی فرمان کنند؟

قصیده شماره 60: در این مقام اگر می مقام باید کرد

در این مقام اگر می مقام باید کرد****بکار خویش نکوتر قیام باید کرد

به هرچه خوشترت آید زنامها، تن را****به فعل خویش بدان نام نام باید کرد

که نام نیکو مرغ است و فعل نیکش دام****زفعل خویش بر این مرغ دام باید کرد

زخوی نیک و خرد در ره مروت و فضل****مر اسپ تن را زین و لگام باید کرد

بدین لگام و بدین زینت نفس بدخو را****در این مقام همی نرم و رام باید کرد

اگر دلت بشکسته است سنگ معصیتش****دل شکسته به طاعت لجام باید کرد

اگر سلامت خواهی ز جهل بر در عقل****سلام باید کرد و مقام باید کرد

اگر خرد نبود، از دو بد نداند کس****به ذات خویش که او را کدام باید

کرد

وگر کریم شود آرزوت نام و لقب****کریم وار فعال کرام باید کرد

جفا و جور و حسد را به طبع در دل خویش****نفور و زشت و بد و سرد و خام باید کرد

چو بر تو دهر به آفات خود زحام کند****تو را ز صبر به دل بر زحام باید کرد

وگر به غدر جهان بر تو قصد چاشت کند****تو را به صبر برو قصد شام باید کرد

به فعل نیک و به گفتار خوب پشت عدو****چو عاقلان جهان زیر بام باید کرد

سفیه را به سفاهت جواب باز مده****ز بی وفا به وفا انتقام باید کرد

و گر زمانه به گرگی دهد عنانش را****برو ز بهر سلامت سلام باید کرد

و گر چه خاص بوی، خویشتن ز بهر صلاح****میان عام چو ایشانت عام باید کرد

به قصد و عمد چو چیزی حلال دارد دهر****به سوی خویش مر آن را حرام باید کرد

جهان به مردم دانا تمام خواهد شد****پس این مرا و تو را می تمام باید کرد

به باغ دین حق اندر ز بهر بار خرد****زبانت را به بیان چون غمام باید کرد

رخ از نبید مسائل به زیر گلبن علم****به قال و قیل تو را لعل فام باید کرد

به حرب اهل ضلالت ز بهر کشتن جهل****سخنت را چو برنده حسام باید کرد

کمانت خاطر و حجت سپرت باید ساخت****ز نکته های نوادر سهام باید کرد

چو ناصبی معربد دلام خواهد ساخت****تو را جزای دلامش دلام باید کرد

مسافرند همه خلق و نیستند آگاه****که می نوای شراب و طعام باید کرد

ز بهر کردن بیدار جمع مستان را****یکی منادی برطرف بام باید کرد

که «چند خسپید ای بیهشان چو وقت آمد****که تیغ جهل همی در نیام باید کرد»

بکام و ناکام از بهر

زاد راه دراز****زمین به زیر کیت زیر گام باید کرد

به زیر آتش اندیشه زاد باید پخت****زعلم حق زبان را زمام باید کرد

چو بی نظامی دین را نظام خواهی داد****نظام دینی دون بی نظام باید کرد

زبانت اسپ کنی چونت راه باید رفت****بگاه تشنه کف دست جام باید کرد

چرا چو سوی تو نامه پیام بفرستد****تو را به هر کس نامه پیام باید کرد؟

اگر کسی را اسپ است یا غلام تو را****روانت بندهٔ اسپ و غلام باید کرد؟

گر آب روی همی بایدت، قناعت را****چو من به نیک و بد اندر امام باید کرد

وگرنه همچو فلان و فلان به بی شرمی****به پیش خلق رخان چون رخام باید کرد

محال باشد اگر مر کریم را به طمع****ثنای بی خردان و لام باید کرد

جهان پر از خس و پرخار و پر ورام شده است****تو را کلام همی بی ورام باید کرد

وگر نصیحت را روی نیست، خاموشی****ز نیک و بدت به برهان لثام باید کرد

به زاد این سفرت سخت کوش باید بود****که این همی سوی دارالسلام باید کرد

بجوی امام همامی از اهل بیت رسول****که خویشتنت چنو می همام باید کرد

تو را اگر نبود ناصحی امام امروز****بسی که فردا «ای وای مام» باید کرد

قصیده شماره 61: چند گوئی که؟ چو ایام بهار آید

چند گوئی که؟ چو ایام بهار آید****گل بیاراید و بادام به بار آید

روی بستان را چون چهرهٔ دلبندان****از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید

روی گلنار چو بزداید قطر شب****بلبل از گل به سلام گلنار آید

زاروار است کنون بلبل و تا یک چند****زاغ زار آید، او زی گلزار آید

گل سوار آید بر مرکب و، یاقوتین****لاله در پیشش چون غاشیه دار آید

باغ را از دی کافور نثار آمد****چون بهار آید لولوش نثار آید

گل تبار و آل دارد همه مه رویان****هر

گهی کاید با آل و تبار آید

بید با باد به صلح آید در بستان****لاله با نرگس در بوس و کنار آید

باغ مانندهٔ گردون شود ایدون که ش****زهره از چرخ سحرگه به نظار آید

این چنین بیهده ای نیز مگو با من****که مرا از سخن بیهده عار آید

شست بار آمد نوروز مرا مهمان****جز همان نیست اگر ششصد بار آید

هر که را شست ستمگر فلک آرایش****باغ آراسته او را به چه کار آید؟

سوی من خواب و خیال است جمال او****گر به چشم توهمی نقش و نگار آید

نعمت و شدت او از پس یکدیگر****حنظلش با شکر، با گل خار آید

روز رخشنده کزو شاد شود مردم****از پس انده و رنج شب تار آید

تا نراند دی دیوانه ت خوی بد****نه بهار آید و نه دشت به بار آید

فلک گردان شیری است رباینده****که همی هر شب زی ما به شکار آید

هر که پیش آیدش از خلق بیوبارد****گر صغار آید و یا نیز کبار آید

نشود مانده و نه سیر شود هرگز****گر شکاریش یکی یا دو هزار آید

گر عزیز است جهان و خوش زی نادان****سوی من، باری، می ناخوش و خوار آید

هر کسی را ز جهان بهرهٔ او پیداست****گر چه هر چیزی زین طبع چهار آید

می بکار آید هر چیز به جای خویش****تری از آب و شخودن ز شخار آید

نرم و تر گردد و خوش خوار و گوارنده****خار بی طعم چو در کام حمار آید

سازگاری کن با دهر جفاپیشه****که بدو نیک زمانه به قطار آید

کر بدآمدت گهی، اکنون نیک آید****کز یکی چوب همی منبر و دار آید

گه نیازت به حصار آید و بندو دز****گاه عیبت ز دزو بند و حصار آید

گه سپاه آرد بر تو فلک داهی****گه تو

را مشفق و یاری ده و یار آید

نبود هرگز عیبی چو هنر، هرچند****هنر زید سوی عمر و عوار آید

مر مرا گوئی برخیز که بد دینی****صبر کن اکنون تا روز شمار آید

گیسوی من به سوی من ندو ریحان است****گر به چشم تو همی تافته مار آید

شاخ پربارم زی چشم بنی زهرا****پیش چشم تو همی بید و چنار آید

ور همی گوئی من نیز مسلمانم****مر تو را با من در دین چه فخار آید؟

من تولا به علی دارم کز تیغش****بر منافق شب و بر شیعه نهار آید

فضل بر دود ندانی که بسی دارد****نور اگر چند همی هردو ز نار آید؟

چون برادر نبود هرگز همسایه****گرچه با مرد به کهسار و به غار آید

سنگ چون زر نباشد به بها هرچند****سنگ با زر همی زیر عیار آید

دین سرائی است برآوردهٔ پیغمبر****تا همه خلق بدو در به قرار آید

به سرا اندر دانی که خداوندش****نه چنان آید چون غله گزار آید

علی و عترت اوی است مر آن را در****خنک آن کس که در این ساخته دار آید

خنک آن را که به علم و به عمل هر شب****به سرا اندر با فرش و ازار آید

قصیده شماره 62: در درج سخن بگشای بر پند

در درج سخن بگشای بر پند****غزل را در به دست زهد در بند

به آب پند باید شست دل را****چو سالت بر گذشت از شست و ز اند

چو بردل مرد را از دیو گمره****همی بینی فگنده بند بر بند

بده پندش که بگشاید سرانجام****زبنده بند ملعون دیو را پند

حرارت های جهلی را حکیمان****زعلم و پند گفته ستند ریوند

چو صبرت تلخ باشد پند لیکن****به صبرت پند چون صبرت شود قند

نخستین پند خود گیر از تن خویش****و گرنه نیست پندت جز که ترفند

بر آن سقا که

خود خشک است کامش****گهی بگری و گه بافسوس برخند

چه باید پند؟ چون گردون گردان****همه پند است، بل زند است و پازند

چه داری چشم ازو چون این و آن را****به پیش تو بدین خاک اندر افگند؟

بسنده است ار نباشد نیز پندی****پدر پند تو و تو پند فرزند

منه دل بر جهان کز بیخ برکند****جهان جم را که او افگند پیکند

نگر چه پراگنی زان خورد بایدت****که جو خورده است آنکو جو پراگند

ز بیدادی سمر گشته است ضحاک****که گویند اوست در بند دماوند

ستم مپسند از من وز تن خویش****ستم بر خویش و بر من نیز مپسند

دلت را زنگ بد کردن بخورده است****به رندهٔ تو به زنگ از دل فرورند

به قرط اندر تو را زین بدکنش تن****یکی دیو عظیم است ای خردمند

چو در قرطه تو را خود جای غزو است****نباید شد به ترسا و روبهند

کرا در آستین مردار باشد****کجا یابد رهایش مغزش از گند؟

ستم مپسند و نه جهل از تن خویش****که عقل از بهر این دادت خداوند

به دل بایدت کردن بد به نیکی****چو خر بر جو نباید بود خرسند

تو را جای قرار، ای خواجه، این نیست****دل از دنیا همی بر بایدت کند

نگه کن تا چه کرده ستی زنیکی****چه گوئی گر ز کردارت بپرسند؟

ز فعل خویش باید ساخت امروز****تو را از بهر فردا خویش و پیوند

بترس از خجلت روزی که آن روز****ستیهیدن ندارد سود و سوگند

نماند نور روز از خلق پنهان****اگر تو درکشی سر در قزاگند

بکن زاد سفر، زین یاوه گشتن****در این جای سپنجی تا کی و چند؟

کز این زندان همی بیرونت خواند****همان کس کاندر این زندانت افگند

قصیده شماره 63: آزردن ما زمانه خو دارد

آزردن ما زمانه خو دارد****مازار ازو گرت بیازارد

وز عقل یکی سپر کن ارخواهی****که ت دهر به تیغ خویش

نگذارد

تعویذ وفا برون کن از گردن****ور نی به جفا گلوت بفشارد

آن است کریم طبع کو احسان****با اهل وفا و فضل خو دارد

وز سفله حذر کند که ناکس را****دانا چو سگ اهل خوار انگارد

شوره است سفیه و سفله، در شوره****هشیار هگرز تخم کی کارد؟

بر شوره مریز آب خوش زیرا****نایدت به کار چون بیاغارد

خاری است درشت صحبت جاهل****کو چشم وفا و مردمی خارد

مسپار به دهر سفله دل زیرا****آزاده دلش به سفله نسپارد

ایمن مشو از زمانه زیراک او****ماری است که خشک و تر بیوبارد

گر بگذرد از تو یک بدش فردا****ناچاره ازان بترت باز آرد

کم بیند مردم از جهان رحمت****هرچند که پیش گرید و زارد

این شوی کش پلید هر روزی****بنگر که چگونه روی بنگارد

وز شوی نهان به غدر و مکاری****در جام شراب زهر بگسارد

وان فتنه شده، ز دست این دشمن****بستاند زهر و نوش پندارد

آن را که چنین زنیش بفریبد****شاید که خرد بمرد نشمارد

آن است خرد که حق این جادو****مرد از ره دین و زهد بگزارد

وز ابر زبان سرشک حکمت را****بر کشت هش و خرد فرو بارد

ور سر بکشد سرش زهشیاری****بر پشتش بار دین برانبارد

دیو است جهان که زهر قاتل را****در نوش به مکر می بیاچارد

چون روز ببیند این معادی را****هر کس که برو خردش بگمارد

آن را که به سرش در خرد باشد****با دیو نشست و خفت چون یارد؟

قصیده شماره 64: خردمند را می چه گوید خرد

خردمند را می چه گوید خرد؟****چه گویدش؟ گوید «حذر کن ز بد»

بدان وقت گوید همیش این سخن****که ش از بد کنش جان و دل می رمد

خرد بد نفرمایدت کرد ازانک****سرانجام بر بد کنش بد رسد

بر این قولت ای خواجه این بس گوا****که جو کار جز جو همی ندرود

نبینی که گر خار کارد کسی****نخست

آن نهالش مرو را خلد؟

اگر بد کنی چون دد و دام تو****جدا نیستی پس تو از دام و دد

بدی دام آهرمن ناکس است****به دامش درون چون شوی باخرد؟

بدی مار گرزه است ازو دور باش****که بد بتر از مار گرزه گزد

اگر هیربد بد بود بد مکن****که گر بد کنی خود توی هیربد

چو لعنت کند بر بدان بد کنش****همی لعنت او برتن خود کند

چو هر دو تهی می برآیند از آب****چه عیب آورد مر سبد را سبد؟

هنر پیشه آن است کز فعل نیک****سر خویش را تاج خود بر نهد

چو نیکی کند با تو بر خویشتن****همی خواند از تو ثناهای خود

کرا پیشه نیکی نشاندن بود****همیشه روانش ستایش چند

به دو جهان بی آزار ماند هر آنک****ز نیکی به تن بر ستایش تند

ز نیکی به نیکی رسد مرد ازان****که هر کس که او گل کند گل خورد

خرد جز که نیکی نزاید هگرز****نه نیکی بجز شیر مدحت مکد

خرد ز آتش طبع آتش تر است****که مر مردم خام را او پزد

برون آرد از دل بدی را خرد****چو از شیر مر تیرگی را نمد

کرا دیو دنیا گرفته است اسیر****مرو را کسی جز خرد کی خرد؟

خرد پر جان است اگر بشکنیش****بدو جانت از این ژرف چون بر پرد؟

بدین پر پر تا نگیردت جهل****وگر نی بکوبدت زیر لگد

خرد عاجزاست از تو زیرا که جهل****از این سو وز آن سو تو را می کشد

مکش خویشتن را بکش دست ازو****که او زین عمل بیش کشته است صد

خر بدگیاهی که نگواردش****همی با خری روز کمتر چرد

تو را آرزوها چنین چون همی****چو کوران به جر و به جوی افگند

بدین کوری اندر نترسی که جانت****به ناگاه ازین بند بیرون جهد؟

چو ماهی به

شست اندرون جان تو****چنان می ز بهر رهایش تپد

از این بند و زندان به ناچار و چار****همان کش در آورد بیرون برد

به خوشه اندر از بهر بیرون شدن****چنان جمله شد ماش و ملک و نخود

تو را تنت خوشه است و پیری خزان****خزان تو بر خوشهٔ تنت زد

دگرگون شدی و دگرگون شود****چو بر خوشه باد خزان بر وزد

نگارنده آن نقش های بدیع****از این نقش نامه همی بسترد

گلی کان همی تازه شد روز روز****کنون هر زمانی فرو پژمرد

همان سرو کز بس گشی می نوید****کنون باز چون نی ز سستی نود

نوان از نود شد کزو بر گذشت****ز درد گذشته نود می نود

منو برگذشته نود بیش ازین****که اکنونت زیر قدم بسپرد

به فردا مکن طمع و، دی شدی، بگیر****مر امروز را کو همی بگذرد

پشیمانی از دی نداردت سود****چو حشمت مر امروز می بنگرد

درخت پشیمانی از دینه روز****در امروز باید که مان بردهد

گر امروز چون دی تغافل کنی****به فردات امروز تو دی شود

بر طاعت از شاخ عمرت بچن****که اکنونش گردون زبن بر کند

به بازی مده عمر باقی به باد****که مانده شود هر که خیره دود

نباید که چون لهو فردا ز تو****نشانی بماند چو از یار بد

چمیدن به نیکیت باید، که مرد****ز نیکی چرد چون به نیکی چمد

نصیحت ز حجت شنو کو همی****تو را زان چشاند که خود می چشد

قصیده شماره 65: کسی که قصد ز عالم به خواب و خور دارد

کسی که قصد ز عالم به خواب و خور دارد****اگر چه چهره ش خوب است طبع خر دارد

بخر شمارش مشمارش، ای بصیر، بصیر****اگرچه او به سر اندر چو تو بصر دارد

نه هرچه با پر باشد ز مرغ باز بود****که موش خوار و غلیواژ نیز پر دارد

ز مردم آن بود، ای پور، از این دو پای روان****که فعل دهر

فریبنده را ز بر دارد

چو چاره نیستش از صحبت جهان جهان****اگر جفاش نماید جفاش بردارد

ز بیم درد نهد مرد دنبه بر دنبل****نه زانکه دنبل نزدیک او خطر دارد

جهان اگر شکر آرد به دست چپ سوی تو****به دست راست درون، بی گمان تبر دارد

درخت خرما صدخار زشت دارد و خشک****اگر دو شنگله خرمای خوب و تر دارد

جهان به آستی اندر نهفته دارد زهر****اگرچه پیش تو در دست ها شکر دارد

منافق است جهان، گر بنا گزیر حکیم****بجویدش به دل و جان ازو حذر دارد

در این سرای ببیند چو اندرو آمد****که این سرای ز مرگی در دگر دارد

همیشه ناخوش و بی برگ و بی نوا باشد****کسی که مسکن در خانهٔ دو در دارد

چو بر گذشت در این خانه صد هزار بدو****مقر خویش نداردش، ره گذر دارد

به چشم سر نتواندش دید مرد خرد****به چشم دل نگرد در جهان، اگر دارد

اگرت داد نداد، ای پسر، جهان، او را****همی بپای جهاندار دادگر دارد

ز بهر دانا دارد همی بپای خدای****جهان و دین را، نه ز بهر این حشر دارد

بتر بود ز حشر بلکه گاو باشد و خر****کسی که قصد در اینجا به خواب و خور دارد

ز بهر دانش و دین بایدش همی مردم****که خود خورنده جزین بی شمار و مر دارد

به خور مناز چو خر، بل شرف به دانش جوی****که خر به خور شکم از تو فراخ تر دارد

شکم چو بیش خوری بیش خواهد از تو طعام****به خور مخارش ازیرا که معده گر دارد

به جوی و جر تو چرا می دوی به روز و شبان****اگر نه معده همی مر تو را بجز دارد

هگرز راه ندادش مگر به سوی سقر****کسی که معده پر از آتش جگر دارد

سلاح دیو

لعین است بر تو فرج و گلو****به پیش این دو سلاحت همی سپر دارد

حذرت باید کردن همیشه زین دو سلاح****که تن ز فرج و گلو در به سوی شر دارد

ستم رسیده تر از تو ندید کس دگری****که در تنت دو ستمگار مستقر دارد

ز دیو تنت حذر کن که بر تو دیو تنت****فسوس ها همه از یکدگر بتر دارد

نگر که هیچ گناهت به دیو بر ننهی****اگرت هیچ دل از خویشتن خبر دارد

مباش عام که عامه به جهل تهمت خویش****چه بر قضای خدای و چه بر قدر دارد

تو گوش و چشم دلت بر گشای اگر جاهل****دو چشم و گوش دل خویش کور و کر دارد

قبای شاه ز دیباست نرم و با قیمت****اگرچه زیر و درون پنبه و آستر دارد

نگاه کن که چه چیز است در تنت که تنت****بدوست زنده و زو حسن و زیب و فر دارد

چه گوهر است که یک مشت خاک در تن ما،****به فر و زینت ازو گونه گون هنر دارد؟

بدو دو دست و دو پایت بگیرد و برود****زبان ازو سخن و چشم ازو نظر دارد

چرا که موی تو زو رنگ قیر دارد و مشک****رخانت رنگ طبر خون و معصفر دارد؟

چرا که تا به تن اندر بود نیارامد****تنت مگر که مر این چیز را بطر دارد؟

همی دلت بتپد زو به سان ماهی ازانک****زمنزل دل تو قصد زی سفر دارد

زمنزل دلت این خوب و پرهنر سفری****بدان که روزی ناگاه رخت بردارد

به زیر چرخ قمر در قرار می نکند****قرارگاه مگر برتر از قمر دارد

ازین سرای برون هیچ می نداند چیست****از این سبب همه ساله به دل فکر دارد

جز آن نیابد از این راز کس خبر که دلش****زهوش و عقل در این

راه راهبر دارد

شریف جان تو زین قبهٔ کبود برون****چنانکه گفت حکیمی، یکی پدر دارد

ضعیف مرد گمان برد کو همی گوید****«خدای ما به جهان در زن و پسر دارد»

از آن حکیم چو تقلیدی این سخن بشنود****به جهل گفت «چه دانیم ما؟ مگر دارد»

خدای را چه شناسد کسی که بر تقلید****دو چشم تیره و دل سخت چون حجر دارد؟

نه چشم دارد در دل نه گوش، بل چو ستور****ز بهر خواب و خورش چشم و گوش و سر دارد

بزرگ نیست نه دانا به نزد او مگر آنک****عمامهٔ قصب و اسپ و سیم و زر دارد

هزار شکر مر آن را که جود و قدرت او****به صورت بشر اندر چنین بقر دارد

بدین زمان و بدین ناکسان که دارد صبر؟****مگر کسی که ز روی و حجر جگر دارد

زشعر حجت وز پندهاش برتو خوری****اگر درخت دل تو ز عقل بر دارد

قصیده شماره 66: خوب یکی نکته یادم است زاستاد

خوب یکی نکته یادم است زاستاد****گفت «نگشت آفریده چیز به از داد»

جان تو با این چهار دشمن بدخو****نگرفت آرام جز به داد و به استاد

جانت نمانده است جز به داد در این بند****داد خداوند را مدار به بیداد

بند نهادند بر تو تا بکشی رنج****تا نکشد رنج بنده کی شود آزاد؟

نیزهٔ کژ در میان کالبد تنگ****جز ز پی راستی نماند و نیفتاد

پند همی نشنوی و بند نبینی****دلت پر آتش که کرد و ست پر از باد؟

پند که دادت؟ همان که بند نهادت****بند که بنهاد؟ پند نیز هم او داد

بسته شنودی که جز به وقت گشادش****جان و روان عدو ازو نشود شاد؟

کار خدائی چنانکه بستهٔ بند است****بسته بود گفته هاش ز اصل و ز بنیاد

بند خداوند را گشاد حرام است****کشتن قاتل بر این سخنت نشان

باد

بد کرد آنکو گشاد بستهٔ فعلش****بد کرد آن کس که بند گفته ش بگشاد

جز که به دستوری خدای و رسولش****دانا بند خدای را مگشایاد

چون نتواند گشاد بستهٔ یزدان****دست ضمیرت، چرا نپرسی از استاد؟

امت را کی بود محل نبوت؟****جز که ز مردم هگرز مردم کی زاد؟

جمله مقرند این خران که خداوند****از پس احمد پیمبری نفرستاد

وانگه اگر تو به بوحنیفه نگروی****بر فلک مه برند لعنت و فریاد

دست نگیرد ز بوحنیفه رسولت****طرفه تر است این سخن ز طرفهٔ بغداد

سوی خدای جهان یکی است پیمبر****وینها بگرفته اند بیش ز هفتاد

مادرشان زاده برضلال و جهالت****مادر هرگز چنین نزاد و مزایاد

رسته ز دلشان خلاف آل محمد****همچو درخت ز قوم رسته ز پولاد

پند مدهشان که پند ضایع گردد****خار نپوشد کسی به زیر خزولاد

بیرون کنشان ز خاندان پیمبر****نیست سزاوار جغد خانهٔ آباد

بر سر آتش نهادت ای تبع دیو****آنکه بر این راه کژت از بنه بنهاد

جز که علی را پس از رسول که را بود****آنکه خلافت بدو رسید ز بنیاد

همچو یکی یار زی رسول که را بود****آنکه برادرش بود و بن عم و داماد؟

یاد ازیرا کنم مر آل نبی را****تا به قیامت کند خدای مرا یاد

شعر دریغ آیدم ز دشمن ایشان****نیست سزاوار گاو نرگس و شمشاد

سود نداردت این نفاق، چه داری****بر لب باد دی و به دل تف مرداد؟

دوستی دشمنان دینت زبان داشت****بام برین کژ شود به کژی بنلاد

نیز نبینم روا اگر بنکوهمت****بر مگسی نیست خوب ضربت فرهاد

رو سپس جاهلی که در خور اوئی****مطرب شاید نشسته بر در نباذ

قصیده شماره 67: جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند

جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند****یا هردوان نهفته در این گوی اغبرند؟

عالم چرا که نیست سخن گوی و جانور****گرجان و عقل هر دو بر این عالم اندرند؟

ور

در جهان نیند علی حال غایبند****ور غایبند بر تن ما چونکه حاضرند؟

گرچه نه غایبند به اشخاص غایبند****ورچه نه ایدرند به افعال ایدرند

وانگه کز این مزاج مهیا جدا شوند****چیزند یا نه چیز عرض وار بگذرند

گرچیز نیستند برون از مزاج تن****امروز نیز لاشی و مجهول و ابترند

ور لاشی اند فعل نیاید ز چیز نه****وین هر دو در تن تو به افعال ظاهرند

آنکو جدا کند به خرد جوهر از عرض****داند که این دو چیز لطیفند و جوهرند

زیرا بدین دوجسم طبیعی تمام شد****کز باد و آب و خاک و ز افلاک برترند

اهل تمیز و عقل از این دام گاه صعب****غافل نه اند اگرچه بدین دامگه درند

گیتی چو چشم و صورت ایشان درو بصر****عالم درخت برور و ایشان برو برند

درهای رحمتند حکیمان روزگار****وینها که چون خرند همه از پس درند

اینها که چون ستور نگونند نیست شان****زور و توان آنکه بر این چرخ بنگرند

این آفروشه ای است دو زاغ است خوالگرش****هر دو قرین یکدگر و نیک درخورند

وین خیمهٔ کبود نبینند وین دو مرغ****کایشان درو یک از پس دیگر همی پرند

دانند عاقلان جهان کاین کبوتران****آب و خورش همی همه از عمر ما خورند

چندین هزار خلق که خوردند این دو مرغ****پس چونکه هر دو گرسنگانند و لاغرند؟

تا کی گه آن سیاه کبوتر گه آن سپید****چون بگذرند پر به ما بر بگسترند؟

تا چند بنگرند و بگردند گرد ما****این شهره شمع ها که بر این سبز منظرند؟

این هفتگانه شمع بر این منظر، ای پسر،****از کردگار ما به سوی ما پیامبرند

گویندمان به صورت خویش این همه همی****کایشان همه خدای جهان را مسخرند

زیرا که ظاهر است مرا کاین ستارگان****نز ذات خویش زرد و سپید و معصفرند

گوید همی قیاس که درهای روزی اند****اینها و دست های جهان دار

اکبرند

تا خاک را خدای بدین دست های خویش****ایدون کند که خلق درو رغبت آورند

سحری است این حلال که ایشان همی کنند****زیرا به خاک مرده همی زنده پرورند

روزی و عمر خلق به تقدیر ایزدی****این دست ها همی بنبیسند و بسترند

تقدیرگر شدند چو تقدیر یافتند****زین سو مقدرند و از آن سو مقدرند

چون نیست حالهاشان یکسان و یکنهاد****بل گه به سوی مغرب و گاهی به خاورند

لازم شده است کون بر ایشان و هم فساد****گرچه به بودش اندر آغاز دفترند

آنها که نشنوند همی زین پیمبران****نزدیک اهل حکمت و توحید کافرند

بر خواب و خورد فتنه شده ستند خرس وار****تا چند گه چو خر بخورند و فرومرند

مرصبح را ز بهر صبوحی طلب کنند****زیرا ندیم رود و می لعل و ساغرند

اینها نیند سوی خرد بهتر از ستور****هرچند بر ستور خداوند و مهترند

زینها به جمله دست بکش همچو من ازانک****بر صورت من و تو و بر سیرت خرند

گر سر ز مرد معدن عقل است و آن مغز****اینها همه به سوی خردمند بی سرند

هنگام خیر سست چو نال خزانیند****هنگام شر سخت چو سد سکندرند

اندر رکوع خم ندهد پای و پشتشان****لیکن به پیش میر به کردار چنبرند

گر رسم و خوی دیو گرفتند لاجرم****همواره پیش دیو بداندیش چاکرند

ور گاو و خر شدند، پلنگان روزگار****همواره شان به دین و به دنیا همی درند

ور گاو گشت امت اسلام لاجرم****گرگ و پلنگ وشیر خداوند منبرند

گرگ و پلنگ گرسنه گاو و بره برند****وینها ضیاع و ملک یتیمان همی برند

اینها که دست خویش چو نشپیل کرده اند****اندر میان خلق مزکی و داورند

بی رشوه تلخ و بی مزه چون زهر و حنظلند****با رشوه چرب و شیرین چون مغز و شکرند

ای هوشیار مرد، چه گوئی که این گروه****هرگز سزای جنت و فردوس و کوثرند؟

از

راه این نفایه رمهٔ کور و کر بتاب****زیرا که این رمه همه هم کور و هم کرند

این راه با ستور رها کن که عاقلان****اندر جهان دینی بر راه دیگرند

آن عاقلان که اهل خرد را به باغ دین****بار درخت احمد مختار و حیدرند

آن عاقلان که زیر قدم روز عز و فخر****جز فرق مشتری و سر ماه نسپرند

آن عاقلان که مر سر دین را به علم خویش****بر تختگاه عقل و بصر تاج و افسرند

آن عاقلان کز آفت دیوان به فضلشان****زین بی کناره و یله گوباره بگذرند

گیتی همه بیابان و ایشان رونده رود****مردم همه مغیلان و ایشان صنوبرند

آفات دیو را به فضایل عزایمند****و اعراض علم را به معانی جواهرند

بر موج بحر فتنه و طوفان رود جهل****باد خوش بزنده و کشتی و لنگرند

ای حجت زمین خراسان بسی نماند****تا اهل جهل روز و شب خویش بشمرند

همچون تو نیستند اگر چند این خزان****زیر درخت دین همه با تو برابرند

تو مغز و میوهٔ خوش و شیرین همی خوری****و ایشان سفال بی مزه و برگ می خورند

قصیده شماره 68: بالای هفت چرخ مدور دو گوهرند

بالای هفت چرخ مدور دو گوهرند****کز نور هر دو عالم و آدم منورند

اندر مشیمهٔ عدم از نطفهٔ وجود****هر دو مصورند ولی نامصورند

محسوس نیستند و نگنجند در حواس****نایند در نظر که نه مظلم نه انورند

پروردگان دایهٔ قدسند در قدم****گوهرنیند اگرچه به اوصاف گوهرند

زین سوی آفرینش و زان سوی کاینات****بیرون و اندرون زمانه مجاورند

اندر جهان نیند هم ایشان و هم جهان****در ما نیند و در تن ما روح پرورند

گویند هر دو هر دو جهانند، از این قبل****در هفت کشورند و نه در هفت کشورند

این روح قدس آمد و آن ذات جبرئیل****یعنی فرشتگان پرانند و بی پرند

بی بال در نشیمن سفلی گشاده پر****بی

پر بر آشیانهٔ علوی همی پرند

با گرم و سرد عالم و خشک و تر جهان****چون خاک و باد هم نفس آب و آذرند

در گنج خانهٔ ازل و مخزن ابد****هر دو نه جوهرند ولی نام جوهرند

هم عالم اند و آدم و هم دوزخ و بهشت****هم حاضرند و غایب و هم زهر و شکرند

وز نور تا به ظلمت و ز اوج تا حضیض****وز باختر به خاور وز بحر تا برند

هستند و نیستند و نهانند و آشکار****زان بی تواند و با تو به یک خانه اندرند

در عالم دوم که بود کارگاهشان****ویران کنندگان بنا و بناگرند

روزی دهان پنج حواس و چهار طبع****خوالیگران نه فلک و هفت اخترند

وز مشرفان ده اند به گرد سرایشان****زان پنج اندرون و از آن پنج بردرند

در پیش هر دو هر دو دکان دار آسمان****استاده هر چه دیر فروشد همی خرند

وان پادشاه ده سر و شش روی و هفت چشم****با چار خصمشان به یکی خانه اندرند

جوهر نیند و جوهر ایشان بود عرض****محور نهادهٔ عرضند و نه محورند

خوانند برتو نامهٔ اسرار بی حروف****دانند کرده های تو بی آنکه بنگرند

پیدا از آن شدند که گشتند ناپدید****زان بی تن و سرند که اندر تن و سرند

وین از صفت بود که نگنجند در جهان****وانگاه در تن و سر ما هر دو مضمرند

آن جایگان بهر تو را ساختند جای****ور نه کدام جای؟ که از جای برترند

سوی تو آمدند ز جائی که جای نیست****آنجا فرشته اند و بدین جا پیمبرند

بالای مدرج ملکوت اند در صفات****چون ذات ذوالجلال نه عنصر نه جوهرند

با آنکه هست هر دو جهان ملک این و آن****نفس تو را اگر تو بخواهی مسخرند

گفتارشان بدان و به گفتار کار کن****تا از خدای عزوجل وحیت آورند

بنگر به سایرات فلک را

که بر فلک****ایشان زحضرت ملک العرش لشکرند

بی دانشان اگرچه نکوهش کنندشان****آخر مدبران سپهر مدورند

چندین هزار دیده و گوش از برای چیست؟****زیشان سخن مگوی که هم کور و هم کرند

گوئی مرا که گوهر دیوان ز آتش است****دیوان این زمانه همه از گل مخمرند

جز آدمی نزاد ز آدم در این جهان****وینها از آدم اند چرا جملگی خرند؟

دعوی کنند چه که براهیم زاده ایم؟****چون ژرف بنگری همه شاگرد آزرند

در بزم گاه مالک ساقی ی زبانیند****این ابلهان که در طلب جام کوثرند

خوشی کجاست اینجا؟ کاینجا برادران****از بهر لقمه ای هم خصم برادرند

بعد از هزار سال همانی که اولت****زین در درآورند و از آن در برون برند

اینها که آمدند چه دیدند از این جهان؟****رفتند و ما رویم و بیایند و بگذرند

وینها که خفته اند در این خاک سالها****از یک نشستن پدرانند و مادرند

وینها که دم زدند به حب علی همی****گر زانکه دوستند چرا خصم عمرند؟

وینها که هستشان به ابوبکر دوستی****گر دوستند چونکه همه خصم حیدرند؟

وین سنیان که سیرتشان بغض حیدر است****حقا که دشمنان ابوبکر و عمرند

گر عاقلی ز هر دو جماعت سخن مگوی****بگذارشان بهم که نه افلج نه قمبرند

هان تا از آن گروه نباشی که در جهان****چون گاو می خورند و چون گرگان همی درند

یا کافری به قاعده یا مؤمنی به حق****همسایگان من نه مسلمان نه کافرند

ناصر غلام و چاکر آن کس که این بگفت****«جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند»

قصیده شماره 69: چند گردی گردم ای خیمهٔ بلند

چند گردی گردم ای خیمهٔ بلند؟****چند تازی روز و شب همچون نوند؟

از پس خویشم کشیدی بر امید****سالیان پنجاه و یا پنجاه و اند

مکر و ترفندت کنون از حد گذشت****شرم دار اکنون، از این ترفند چند؟

مادر بسیار فرزندی ولیک****خوار داریشان، همیشه کندمند

جز تو که شنیده است هرگز مادری****کو به فرزندان

نخواهد جز گزند؟

کاه داری یاخته بر روی آب****زهر داری ساخته در زیر قند

از زمان و مکر او ایمن مباش****بس کن از کردار بد بپذیر پند

کز بدی ها خود بپیچد بد کنش****این نبشته ستند در استا و زند

چند ناگاهان به چاه اندر فتاد****آنکه او مر دیگری را چاه کند

بس بلندی تو ولیکن درد و رنج****چون بیفتد بیشتر بیند بلند

گر نکرده ستم گناهی پیش ازین****چون فگندندم در این زندان و بند

نیک بنگر تا چگونه کردگار****برمن از من سخت بندی برفگند

از من آمد بند برمن همچنانک****پای بند گوسفند از گوسپند

زیر بار تن بماندم شست سال****چون نباشم زیر بار اندر نژند؟

بار این بند گران تا کی کشد****این خرد پیشه روان ارجمند؟

چون به حقم سوی دانا نال نال****گر نباشد شاید از من خند خند

ای خرد پیشه حذردار از جهان****گر بهوشی پند حجت کار بند

این یکی دیو است بی تمییز و هوش****خیر کی بیند ز بی هش هوشمند؟

تازیان بیندش دایم هوشیار****گاه بر شبدیز و گاهی بر سمند

هر که را ز آسیب او آفت رسد****باز ره ناردش تعویذ و سپند

گر بخواهی بستن این بیهوش را****از خرد کن قید، وز دانش کمند

دانه اندر دام می دانی که چیست****نرم و سخت و خوب و زشت و بو و گند؟

راه مند بدکنش هرگز مرو****تا نگردی دردمند و آهمند

بر کسی مپسند کز تو آن رسد****که ت نیاید خویشتن را آن پسند

ای شده عمرت به باد از بهر آز،****بر امید سوزنت گم شد کلند

مست کردت آز دنیا لاجرم****چون شدی هشیار ماندی مستمند

با تو فردا چه بماند جز دریغ****چون بردمیراث خوار این زند و پند؟

چشم دلت از خواب غفلت باز کن****رنگ جهل از دل به دانش باز رند

چون زده ستی خود تبر بر پای خویش****خود پزشک خویش باش

ای دردمند

برهمندی را به دل در جای کن****سود کی داردت شخص برهمند

بر در طاعت ببایدت ایستاد****گر همی ز ایزد بترسی چون پلند

قصیده شماره 70: ای هفت مدبر که بر این پرده سرائید

ای هفت مدبر که بر این پرده سرائید****تا چند چو رفتید دگر باره برآئید؟

خوب است به دیدار شما عالم ازیرا****حوران نکو طلعت پیروزه قبائید

سوی حکما قدر شما سخت بزرگ است****زیرا که به حکمت سبب بودش مائید

از ما به شما شادتر از خلق که باشد؟****چون بودش ما را سبب و مایه شمائید

پر نور و صور شد ز شما خاک ازیرا****مایهٔ صور و زایشی و کان ضیائید

مر صورت پر حکمت ما را که پدید است****بر چرخ قلم های حکیم الحکمائید

عیب است یکی آنکه نگردیم همی ما****باقی چو شما، گرچه شما اصل بقائید

پاینده کجا گردد چیزی که نپاید؟****این حکم شناسید شما گر عقلائید

آینده ز ما هرگز پاینده نگردد****هرگه که شما می چو برآئید نپائید

گه مان بفزائید و گهی باز بکاهید****بر خویشتن خویش همی کار فزائید

آید به دل من که شما هیچ همانا****زان می نفزائید که تا هیچ نسائید

زیرا که نزاده است شما را کس و هموار****بر خاک همی زادهٔ زاینده بزائید

آن را که نزادند مرو را و نزاید****زی مرد خردمند شما راست گوائید

ای شعرفروشان خراسان بشناسید****این ژرف سخن های مرا گر شعرائید

بر حکمت میری زچه یابید چو از حرص****فتنهٔ غزل و عاشق مدح امرائید؟

یکتا نشود حکمت مرطبع شما را****تا از طمع مال شما پشت دوتائید

آب ار بشودتان به طمع باک ندارید****مانند ستوران سپس آب و گیائید

دل تان خوش گردد به دروغی که بگوئید****ای بیهده گویان که شما از فضلائید

گر راست بخواهید چو امروز فقیهان****تزویر گرانند شما اهل ریائید

ای امت بدبخت بر این زرق فروشان****جز کز خری و جهل چنین فتنه چرائید؟

خواهم که بدانم که مر

این بی خردان را****طاعت به چه معنی و ز بهر چه نمائید

زین بیش شما را سوی من نیست خطائی****هرچند شما بی خطران اهل خطائید

چون حکم فقیهان نبود جز که به رشوت****بی رشوت هریک ز شما خود فقهائید

این ظلم به دستوری از بهر چه باید****چون مال ز یکدیگر بس خود بربائید؟

از حکم الهی به چنین فعل بد ایشان****اندر خور حدند و شما اهل قفائید

ای حیلت سازان جهلای علما نام****کز حیله مر ابلیس لعین را وزرائید

چون خصم سر کیسهٔ رشوت بگشاید****در وقت شما بند شریعت بگشائید

هرگز نکنید و ندهید از حسد و مکر****نه آنچه بگوئید و نه هرچ آن بنمائید

اندر طلب حکم و قضا بر در سلطان****مانند عصا مانده شب و روز به پائید

ایزد چو قضای بد بر خلق ببارد****آنگاه شما یکسره درخورد قضائید

با جهل شما در خور نعلید به سر بر****نه درخور نعلی که بپوشید و بیائید

فوج علما فرقت اولاد رسولند****و امروز شما دشمن و ضد علمائید

میراث رسول است به فرزندش ازو علم****زین قول که او گفت شما جمله کجائید؟

فرزند رسول است خداوند حکیمان****امروز شما بی خردان و ضعفائید

میمون چو همای است بر افلاک و شما باز****چون جغد به ویرانه در اعدای همائید

پر نور و دل افروز عطائی است ولیکن****ما را، نه شما را، که نه در خورد عطائید

زیرا که روا نیست اگر گویم کایزد****آن داد شما را که مر آن را نه سزائید

گر روی بتابم ز شما شاید زیراک****بی روی ستمگاره و با روی و ریائید

فقه است مر آن بیهده را سوی شما نام****کان را همی از جهل شب و روز بخائید

گوئید که بدها همه برخواست خدای است****جز کفر نگوئید چو اعدای خدائید

ابلیس رها یابد از اغلال گر ایدونک****در حشر شما

ز آتش سوزنده رهائید

از بهر چه بر من همه همواره به کینید****گر جمله بلائید چرا جمله مرائید؟

گوئید که تو حجت فرزند رسولی****زین درد همه ساله به رنجید و بلائید

فردا به پیمبر به چه شائید که امروز****اینجا به یکی بندهٔ فرزند نشائید

آن را که ببایدش ستودن بنکوهید****وان را که نکوهیدن شاید بستائید

چون حرب شما را به سخن سخت کنم تنگ****هر چند که بسیار ببائید روائید

چون حجت گویم به ترازوی من اندر****گر پنج هزارید پشیزی نگرائید

قصیده شماره 71: ای خواجه جهان حیل بسی داند

ای خواجه جهان حیل بسی داند****وز غدر همی به جادوی ماند

گر تو به مثل به ابر بر باشی****زانجات به حیله ها فرو خواند

تا هر چه بداد مر تو را، خوش خوش****از تو به دروغ و مکر بستاند

خوبی و جوانی و توانائی****زین شهره درخت تو بیوشاند

تا از همه زیب و قوت و خوبی****یک روز چو من تهیت بنشاند

وان را که همی ازو بخندیدی****فردا ز تو بی گمان بخنداند

بنشین و مرو اگر تو را گیتی****خواهد که به چوب این خران راند

هرگز به دروغ این فرومایه****جز جاهل و غمر گربه کی شاند؟

داناست کسی که رو از این جادو****در پردهٔ دین حق بپوشاند

وز عمر به دست طاعت یزدان****خوش خوش ببرد هر آنچه بتواند

وز دام جهان جهان جهان باشد****چون عادت شوم او همی داند

کین سفله جهان به گرد آن گردد****کو روی ز روی او بگرداند

از حجت اگر تو پند بپذیری****از قهر تو این جهان فرو ماند

جز مؤذن حق به وقت قد قامت****از جای جنوه بر نجنداند

قصیده شماره 72: هوشیاران ز خواب بیدارند

هوشیاران ز خواب بیدارند****گر چه مستان خفته بسیارند

با خران گر به آب خور نشوند****با دل پر خرد سزاوارند

هستشان آگهی که نه ز گزاف****زیر این خیمه در گرفتارند

یار مستان بی هش اند از بیم****گرچه باعقل و

فضل وهش یارند

کی پسندند هرگز این مستان****کار این عاقلان که هشیارند؟

مردمان، ای برادر، از عامه****نه به فعلند بل به دیدارند

دشمن عاقلان بی گنه اند****زانکه خود جاهل و گنه کارند

همه دیدار و هیچ فایده نه****راست چون سایهٔ سپیدارند

منبر عالمان گرفته ستند****این گروهی که از در دارند

روز بازار ساخته است ابلیس****وین سفیهانش روی بازارند

کی شود هیچ دردمند درست****زین طبیبان که زار و بیمارند؟

بر دروغ و زنا و می خوردن****روز و شب همچو زاغ ناهارند

ور ودیعت نهند مال یتیم****نزد ایشان، غنیمت انگارند

گر درست است قول معتزله****این فقهیان بجمله کفارند

فخر دانا به دین بود وینها****عیب دین اند و علم را عارند

در کشاورز دین پیغمبر****این فرومایگان خس و خارند

مر مرا در میان خویش همی****از بسی عیب خویش نگذارند

گر همی این به عقل و هوش کنند****هوشیارند و جلد و عیارند

زانکه خفته به دل خجل باشد****از گروهی که مانده بیدارند

مر مرا همچو خویشتن نشگفت****گر نگونسار و غمر پندارند

که نگونسار مرد پندارد****که همه راستان نگونسارند

ای پسر، هیچ دل شکسته مباش****کاندر این خانه نیز احرارند

دل بدیشان ده و چنان انگار****کاین همه نقش های دیوارند

مرغزاری است این جهان که درو****عامه ددگان مردم آزارند

بد دل و دزد و جمله بی حمیت****روبه و شیر و گرگ و کفتارند

بی بر و میوه دار هست درخت****خاصه پربار و عامه بی بارند

بر فرودی بسی است در مردم****گر چه از راه نام هموارند

مردم بی تمیز با هشیار****به مثل چون پشیز و دینارند

بنگر این خلق را گروه گروه****کز چه سانند و بر چه کردارند

همچو ماهی یکی گروه از حرص****یکدگر را همی بیوبارند

چون سپیدار سر ز بی هنری****از ره مردمی فرو نارند

موش و مارند لاجرم در خلق****بلکه بتر ز موش وز مارند

یک گروه از کریم طبعی خویش****مردمی را به جان خریدارند

ور چه از مردمان به آزارند****مردمان

را به خیره نازارند

لاجرم نسپرند راه خطا****لاجرم دل به دیو نسپارند

لاجرم همچو مردم از حیوان****از همه خلق جمله مختارند

هوشمندان به باغ دین اندر،****ای برادر، گزیده اشجارند

اینت پر بوی و بر درختانی****که هنر برگ و علم بر دارند

به دل از مکر و ز حسد دورند****حاصل دهر و چرخ دوارند

گنج علم اند و فضل اگرچه ز بیم****در فراز و دهان به مسمارند

اهل سر خدای مردانند****این ستوران نه اهل اسرارند

گر به خروار بشنوند سخن****به گه کارکرد خروارند

در طمع روز و شب میان بسته****بر در شاه و میر بندارند

تا میان بسته اند پیش امیر****در تگ و پوی کار و کاچارند

گر میان پیش میر بگشایند****حق ایشان به کاج بگزارند

با جهودان چنین کنند به بلخ****وین خسان جمله اهل زنارند

وانکه زنار بر نمی بندند****همچو من روز و شب به تیمارند

حرمت امروز مر جهودان راست****اهل اسلام و دین حق خوارند

خاصه تر این گروه کز دل پاک****شیعت مرتضای کرارند

من به یمگان به بیم و خوار و به جرم،****ایمن اند آنکه دزد و می خوارند

من نگیرم ز حق بیزاری****اگر ایشان ز حق بیزارند

یمگیان لشکر فریشته اند****گر چه دیوان پلید و غدارند

دیو با لشکر فریشتگان****ایستادن به حرب کی یارند؟

زینهارم نهاد امام زمان****نزد ایشان که اهل زنهارند

اهل غار پیمبرند همه****هر که با حجت اندر این غارند

قصیده شماره 73: مرد چون با خویشتن شمار کند

مرد چو با خویشتن شمار کند****داند کاین چرخ می شکار کند

مار جهان را چو دید مرد به دل****دست کجا در دهان مار کند؟

مرد خرد همچو خر ز بهر شکم****پشت نباید که زیر بار کند

سفله جهان، بی وفاست ای بخرد****با تو کجا بی وفا قرار کند؟

سوی گل او اگر تو دست بری****دست تو را خار او فگار کند

خار بدان گل چننده قصد کند****گرچه همی او نه قصد خار کند

یار بد تو

اگر تو چند بدو****بد نکنی با تو خار خار کند

بر سر خود چون فگند خاک، تو را****باک ندارد که خاکسار کند

دوستی خوار گشته را مطلب****زانکه تو را گشته خوار خوار کند

دست سیاه و درشت و گنده کند****هرکه همی دست درشخار کند

چرخ یکی آسیاست بر سر تو****روز و شبان زین همی مدار کند

هرکه در این آسیا بماند دیر****روی و سر خویش پرغبار کند

گرچه تو خفته ستی آسیای جهان****هیچ نخسپد همی و کار کند

گاه یکی را ز چه به گاه برد****گاه یکی را ز گه به دار کند

گاه چو دشمنت در بلا فگند****گاه چو فرزند در کنار کند

نشمرد افعال او مهندس اگر****چند به صد سالیان شمار کند

این نه فلک می کند کز این سخنان****اهل خرد را همی خمار کند

کار کن است این فلک به عمر همی****کار به فرمان کردگار کند

کار خداوند کار خود نکند****بلکه همه کار پیشکار کند

بی درو روزن یکی حصار است این****بی درو روزن یکی حصار کند؟

روی فلک را همی به در و گهر****این شب زنگی چرا نگار کند؟

در فلک را ببرد صبح، مگر****صبح همی با فلک قمار کند

گرد معصفر نگر که وقت سحر****زود همی چرخ برعذار کند

در درمی زر نگر که صبح همی****با شب یا زنده کارزار کند

این فلک روزگار خواره چنین****چند چه گوئی که روزگار کند؟

صانع قادر هگرز بی غرضی****گنبد گردان و کار و بار کند؟

وانگه بر کار کن ستور همه****مردم را میر و کاردار کند؟

مرد در این تنگ راه ره نبرد****گر نه خرد را دلیل و یار کند

جز که ز بهر من و تو می نکند****آنکه همی در شاهوار کند

نیست خبر گاو را ازانکه همی****نایره ای عود را چو نار کند

این و هزاران هزار چیز فلک****بر من و

بر تو همی نثار کند

شکر نعیمی که تو خوری که کند؟****گورخر و شیر مرغزار کند؟

شاید اگر چشم سر ز بهر شرف****مرد در این ره یکی چهار کند

روی به علم و به دین نهد ز جهان****کاین دو به دو جهانش بختیار کند

گر تو یکی خشک بید بی هنری****علم تو را سرو جویبار کند

ور چه تو راست مست کرد جهل، همان****علم ز مستیت هوشیار کند

علم زدریا تو را به خشک برد****علم زمستانت را بهار کند

علم دل تیره را فروغ دهد****کند زبان را چو ذوالفقار کند

جانش از آزار آن جهان برهد****هر که ز دین گرد جان ازار کند

پند پذیر، ای پسر، که پند تو را****پای به دین اندر استوار کند

قصیده شماره 74: صبا باز با گل چه بازار دارد

صبا باز با گل چه بازار دارد؟****که هموارش از خواب بیدار دارد

به رویش همی بر دمد مشک سارا****مگر راه بر طبل عطار دارد

همی راز گویند تا روز هر شب****ازیرا به بهمن گل آزار دارد

چو بیمارگون شد ز نم چشم نرگس****مر او را همی لاله تیمار دارد

سحر گه نگه کن که بر دست سیمین****به زر اندرون در شهوار دارد

نه غواص گوهر نه عطار عنبر****به نزدیک نرگس چه مقدار دارد؟

بنالد همی پیش گلزار بلبل****که از زاغ آزار بسیار دارد

زره پوش گشتند مردان بستان****مگر باغ با زاغ پیکار دارد

کنون تیرگلبن عقیق و زمرد****از این کینه بر پر و سوفار دارد

بیابد کنون داد بلبل که بستان****همه خیل نیسان و ایار دارد

عروس بهاری کنون از بنفشه****گشن جعد وز لاله رخسار دارد

بیا تا ببینی شگفتی عروسی****که زلفین و عارض به خروار دارد

نگویم که طاووس نر است گلبن****که گلبن همی زین سخن عار دارد

نه طاووس نر از وشی پر دارد****نه از سرخ یاقوت منقار دارد

نه در

پر و منقار رنگین سرشته****چو گل مشک خر خیز و تاتار دارد

چه گوئی جهان این همه زیب و زینت****کنون بر همان خاک و کهسار دارد؟

چه گوئی که پوشیده این جامه ها را****همان گنده پیر چو کفتار دارد؟

به سر پر درخت گل از برف و برگش****گهی معجر و گاه دستار دارد

یکی جادوست این که او را نبیند****جز آن کز چنین کار تیمار دارد

نگه کن شگفتی به مستان بستان****که هر یک چه بازار و کاچار دارد

نهاده به سر بر سمن تاج و، نرگس****به دست اندرون در و دینار دارد

سوی خویش خواند همی بی هشان را****همه سیرت و خوی طرار دارد

بدانی که مست است هر رستنی ای****نبینی که چون سر نگونسار دارد؟

نگردد به گفتار مستانه غره****کسی کو دل و جان هشیار دارد

بر آتش زنش، ای خردمند، زیرا****که هشیار مر مست را خوار دارد

نگه کن که با هر کس این پیر جادو****دگرگونه گفتار و کردار دارد

مکن دست پیشش اگر عهد گیرد****ازیرا که در آستی مار دارد

شدت پارو پیرارو، امسالت اینک****روش بر ره پار و پیرار دارد

درخت جهان را مجنبان ازیرا****درخت جهان رنج و غم بار دارد

مده در بهای جهان عمر کوته****که جز تو جهان پر خریدار دارد

به زنهار گیتی مده دل نه رازت****که گیتی نه راز و نه زنهار دارد

یکی منزل است این که هرک اندرو شد****برون آمدن سخت دشوار دارد

یکی میزبان است کو میهمان را****دهان و شکم خشک و ناهار دارد

بدان میهمان ده مر این میزبان را****که او قصد این دیو غدار دارد

به یک سو شو از راه و بنگر به عبرت****که با این گروه او چه بازار دارد

پر از خنده روی و لب و، دل ز کینه****برایشان پر از خشم

و زنگار دارد

تو را گر بدین دست بر منبر آرد****بدان دست دیگر درون دار دارد

چو راهت گشاده کند زی مرادی****چنان دان که در پیش دیوار دارد

مرا پرس از مکر او کاستینم****ز مکرش به خون دل آهار دارد

همیشه در راحت این دیو بدخو****برآزاد مردان به مسمار دارد

جفا و ستم را غنیمت شمارد****وفا و کرم را به بیگار دارد

خردمند با اهل دنیا به رغبت****نه صحبت نه کار و بیاوار دارد

ولیکن همی با سفیه آشنائی****به ناکام و ناچار هنجار دارد

که خواهد که ش آن بد کنش درست باشد؟****که جوید که از بی خرد یار دارد؟

بدو ده رفیقان او را ازیرا****سبکسار قصد سبکسار دارد

جز آن نیست بیدار کو دست و دل را****از این دیو کوتاه و بیدار دارد

مر این بی وفا را ببیند حقیقت****کرا چشم دل نور دین دار دارد

جهان پیشه کاری است ای مرد دانا****که بر سر یکی نام بردار دارد

حقیقت ببیند دگر سال خود را****چو چشم و دل خویش زی پار دارد

نشاید نکوهش مرو را که یزدان****در این کار بسیار اسرار دارد

زدانا بس است آن نکوهش مرو را****که او را نه دانا نه سالار دارد

یکی بوستان است عالم که یزدان****ز مردم درو کشت و اشجار دارد

از اینجا همی خیزدش غله لیکن****بدان عالم دیگر انبار دارد

همه برزگاران اویند یکسر****مسلمان و، ترسا که زنار دارد

یکی را زمین سنان است و شوره****یکی کشت و پالیز و شد کار دارد

یکی چون درختی بهی چفده از بر****یکی گردنی چون سپیدار دارد

یکی تخم خورده است وز بی فلاحی****همی گاو همواره بی کار دارد

یکی تخم کرده است وز کار گاوش****تن کار کن لاغر و زار دارد

مراین هردو را هیچ دهقان عادل****چه گوئی که یکسان و هموار دارد؟

یکی روزنامه است مر کارها را****که آن

را جهان دار دادار دارد

بیاموز و آنگه بکن کار دنیی****که کار ای پسر دانش و کار دارد

جز آن را مدان رسته از بند آتش****که کردار در خورد گفتار دارد

نصیحت پذیرد ز گفتار حجت****کسی کو دل و خوی احرار دارد

قصیده شماره 75: هر که جان خفته را از خواب جهل آوا کند

هر که جان خفته را از خواب جهل آوا کند****خویشتن را گرچه دون است، ای پسر، والا کند

هر کسی که ش خار نادانی به دل در خست نیش****گر بکوشد زود خار خویش را خرما کند

علم چون گرماست نادانی چو سرما از قیاس****هر که از سرما گریزد قصد زی گرما کند

مرد را سودای دانش در دل و در سر شود****چونش ننگ و عار نادانی به دل صفرا کند

خون رسوائی است نادانی، برون بایدش کرد****از رگ دل پیش از انک او مر تو را رسوا کند

غدر و مکر و جهل هرسه منکر اعدای تو اند****زود باید مرد را کو قصد این اعدا کند

تو به قهر دشمنان بهتر که خود مبدا کنی****پیش از آن کان بدنیت بر قهر تو مبدا کند

جز بدی نارد درخت جهل چیزی برگ و بار****برکنش زود از دلت زان پیش کو بالا کند

هر که بچهٔ مار بد را روز روزان خور دهد****زود بر جان عزیز خویش اژدرها کند

هر که جان بدکنش را سیرت نیکی دهد****زشت را نیکو کند بل دیو را حورا کند

نام نیکو را بگستر شو به فعل خویش نیک****تات گوید «ای نکو فعل» آنکه ت او آوا کند

مایهٔ هر نیکی و اصل نکوئی راستی است****راستی هرجا که باشد نیکوی پیدا کند

چون به نقطهٔ اعتدالی راست گردد روز و شب****روزگار این عالم فرتوت را برنا کند

نرگس و گل را که نابینا شوند از جور دی****عدل پرور

دین نگر تا چون همی بینا کند

ابر بارنده ز بر چون دیدهٔ عروه شود****چون به زیرش گل رخان چون عارض عفرا کند

راستی کن تا به دل چون چشم سر بینا شوی****راستی در دل تو را چشمی دگر انشا کند

گرمی و سردی تو را هر دو مثال است ز ستم****زان همی هر یک جهان را زین دو نازیبا کند

مر ستم گر را نبینی کایزد عادل همی****گاه وعده آتش سوزان و گه سرما کند

جانت را باتن به پروردن قرین راست دار****نیست عادل هر که رغبت زی تن تنها کند

علم نان جان توست و نان تو را علم تن است****علم مر جان را چو تن را جان همی دروا کند

نان اگر مر تنت را با سرو بن هم ساز کرد****علم جانت را همی سر برتر از جوزا کند

عدل کن با خویشتن تا سبزپوشی در بهشت****عدل ازیرا خاک را می سبز چون مینا کند

آنچه ایزد کرد خواهد باتو آنجا روز عدل****با جهان گردون به وقت اعتدال اینجا کند

دشت دیباپوش کرده است اعتدال روزگار****زان همی بر عدلت ایزد وعدهٔ دیبا کند

این نشانی ها تو را بر وعدهٔ ایزد گواست****چرخ گردان این نشانی ها ز بهر ما کند

کار دنیا را همی همتای کار آن جهان****پیش ما اینجا چنین یزدان بی همتا کند

گر تو اندر چرخ گردان بنگری فعلش تو را،****گرچه جویا نیستی مر علم را، جویا کند

هر که مر دانائی دنیی بیابد گر به عقل****بنگرد، دنیا به فعل او را به دین دانا کند

نه سخن گفتن نباشد هرچه کان را نشنوی****این چنین در دل تصور مردم شیدا کند

عقل می گوید تو را بی بانگ و بی کام و زبان****کانچه دنیا می کند می داور دنیا کند

عقل گرد آن نگردد

کو به جهل اندر جهان****فعل را نسبت به سوی گنبد خضرا کند

خاک و آب و باد و آتش کان ندارد رنگ و بوی****نرگس و گل را چگونه رنگن و بویا کند

هر یکی از هر گل و میوه همی گوید تو را****که ش بدان صورت کسی دانا همی عمدا کند

سیم را گر به سر شد بر یک دگر آتش همی****چون هم آتش مر سرشته سنگ را ریزا کند

آب گاه اجزای خاکی را همی کلی کند****باز گه مر کل خاکی را همی اجزا کند

چون زکلش جزو سازد ریگ نرم آید ز سنگ****چون زجزوش کل سازد خاک را خارا کند

قول مشک و آب و آتش را کجا دانا شود****جز کسی کو علم دین را جان و دل یکتا کند؟

ای پسر، بنگر به چشم دل در این زرین سپر****کو ز جابلقا سحرگه قصد جابلسا کند

روی صحرا را بپوشد حلقهٔ زربفت زرد****چون زشب گوئی که تیره روی زی صحرا کند

آب دریا را به صحرا بر پراگنده کند****از جلالت چون به دی مه قصد زی دریا کند

از که مشرق چو طاووسی برآید بامداد****در که مغرب شبانگه خویشتن عنقا کند

بی هنر گه مر یکی را ملکت دارا دهد****بی گنه خود باز قصد جان آن دارا کند

ای پسر، دانی که هیچ آغاز بی انجام نیست؟****نیک بنگر گرچه نادان برتو می غوغا کند

ای پسر، امروز را فرداست، پس غافل مباش****مر مرا از کار تو، پورا، همی سودا کند

از غم فردا هم امروز، ای پسر، بی غم شود****هر که در امروز روز اندیشه از فردا کند

آنچه حجت می به دل بیند نبیند چشم تو****با درازای مر سخن را زین همی پهنا کند

قصیده شماره 76: کسی کز راز این دولاب پیروزه خبر دارد

کسی کز راز این

دولاب پیروزه خبر دارد****به خواب و خور چو خر عمر عزیز خویش نگذارد

جز آن نادان که ننگ جهل زیر پی سپر کردش****کسی خود را به کام اژدهای مست نسپارد

خردمندا، چه مشغولی بدین انبار بی حاصل؟****که این انبارت از کشکین چو از حلوا بینبارد

توی بر خواب و خور فتنه همانا خود نه ای آگه****که مر پهلوت را گیتی به خواب و خور همی خارد

نه ای ای خاک خوار آگه که هرکه ش خاک خور باشد****سرانجام ارچه دیر است این قوی خاکش بیوبارد

فلک مر خاک را، ای خاک خور، در میوه و دانه****ز بهر تو به شور و چرب و شیرین می بیاچارد

نمی بینی کز آن آچار اگر خاکی تهی ماند****تو را، ای خاک خوار، آن خاک بی آچار نگوارد؟

تو را زهر است خاک و دشمنی داری به معده در****که گر خاکش دهی ور نی همی کارت به جان آرد

اگر فرمان او کردی و خوردی خاک شد خامش****و گر نه همچنان دایم به معده در همی ژارد

به دانهٔ گندم اندر چیست کو مر خاک و سرگین را****چنان کرده است کورا کس همی زین دو نپندارد؟

چگونه بی سر و دندان و حلق و معده آن دانه****همی خاکی خورد همواره کآب او را بیاغارد

کسی کاین پر عجایب صنع و قدرت را نمی بیند****سزد گر مرد بینا جز که نابیناش نشمارد

به دانه تخمها در پیشکارانند مردم را****که هر یک زان یکی کار و یکی پیشهٔ دگر دارد

چو در هر دانه ای دانا یکی صانع همی بیند****خدای خویش اینها را نه پندارد نه انگارد

ور اندر یافتن مر پیشکاران را چو درماند****بر آن کو برتر از عقل است خیره وهم بگمارد

کسی شکر خداوندی که او را بنده ای بخشد****که او از خاک خرما کرد داند

خود بچه گزارد؟

تو را در دانهٔ خرماست، ای بینا دل، این بنده****که او بر سرت هر سالی همی خرما فرو بارد

کسی کز کردگار خویش از این سان قیمتی باید****سزد گر در دو دیدهٔ خویش تخم شکر او کارد

از آن پس که ت نکوئی ها فراوان داد بی طاعت****گر او را تو بیازاری تو را بی شک بیازارد

خردمندی که نعمت خورد شکر آنش باید کرد****ازیرا کز سبوی سر که جز سرکه نیاغارد

نشانهٔ بندگی شکر است، هرگز مردم دانا****به نسپاسی ز حد بندگی اندر نیاجارد

میندیش و مینگار، ای پسر، جز خیر و پند ایرا****که دل جز خیر نندیشد قلم جز پند ننگارد

ز دانا جوی پند ایرا که آب پند خوش یابی****چو دانا خوشهٔ دل را به دست عقل بفشارد

اگرت اندوه دین است، ای برادر، شعر حجت خوان****که شعر زهد او از جانت این اندوه بگسارد

تو ای کشتهٔ جهالت سوی او شو تا شوی زنده****که از جهل تو حجت سوی تو آمد نمی یارد

قصیده شماره 77: چون همی بوده ها بفرساید

چون همی بوده ها بفرساید****بودنی از چه می پدید آید؟

زانکه او بوده نیست و سرمدی است****کانچه بوده شود نمی پاید

وانچه نابوده نافزوده بود****نافزوده چگونه فرساید؟

پس جهان تا ابد بفرساید****گر نفرساید ایچ نفزاید

گرهی را که دست یزدان بست****کی تواند کسی که بگشاید؟

ننگری کاین چهار زن هموار****همی از هفت شوی چون زاید؟

هر کسی جز خدای در عالم****گر به جای زنان بود شاید

وین کهن گشته گند پیر گران****دل ما می چگونه برباید!

ای خردمند، پس گمان تو چیست****کاین دوان آسیا کی آساید؟

آنگهی کانچه نیست بوده شود****یا چو این بوده ها فرو ساید؟

دل به بیهوده ای مکن مشغول****که فلان ژاژ خای می خاید

در طعامی چرا کنی رغبت****که اگر زان خوری تو بگزاید؟

گر بماند جهان چه سود تو را؟****ور نماند تو را

چه می باید؟

هر که رغبت کند در این معنی****دل بباید که پاک بزداید

زانکه چون دست پاک باشد سخت****همی از انگبین نیالاید

گرد این کار جز که دانا را****گشتن او خرد نفرماید

وانکه با زشت روی دیبه و خز****گر چه خوب است خود بننماید

هر که مر نفس را به آتش عقل****از وبال و بزه بپالاید

شاید آنگه کز این جوال به کیل****اندک اندک برو بپیماید

و گرش نیست مایه، بر خیره****آسمان را به گل نینداید

نرسد برچنین معانی آنک****حب دنیا رخانش بمخاید

ای گراینده سوی این تلبیس****شعر من سوی تو چه کار آید؟

تو که بر خویشتن نبخشائی****جز تو بر تو چگونه بخشاید؟

گر دل تو چنانکه من خواهم****مر چنین کار را بیاراید

تبر پند من به جهد و به رفق****شاخ جهل تو را بپیراید

منگر سوی آن کسی که زبانش****جز خرافات و فریه ندارید

بخلد پند چشم جهل چنانک****روی بدبخت دیبه بشخاید

قصیده شماره 78: آمد بهار و نوبت صحرا شد

آمد بهار و نوبت صحرا شد****وین سال خورده گیتی برنا شد

آب چو نیل برکه ش میگون شد****صحرای سیمگونش خضرا شد

وان باد چون درفش دی و بهمن****خوش چون بخار عود مطرا شد

بیچاره مشک بید شده عریان****با گوشوار و قرطهٔ دیبا شد

رخسار دشت ها همه تازه شد****چشم شکوفه ها همه بینا شد

بینا و زنده گشت زمین زیرا****باد صبا فسون مسیحا شد

بستان ز نو شکوفه چوگردون شد****تا نسترن به سان ثریا شد

گر نیست ابر معجزهٔ یوسف****صحرا چرا چو روی زلیخا شد

بشکفت لاله چون رخ معشوقان****نرگس به سان دیدهٔ شیدا شد

از برف نو بنفشه گر ایمن گشت****ایدون چرا چو جامهٔ ترسا شد

تیره شد آب و گشت هوا روشن****شد گنگ زاغ و بلبل گویا شد

بستان بهشت وار شد و لاله****رخشان به سان عارض حورا شد

چون هندوان به پیش گل و بلبل****زاغ سیاه بنده و مولا

شد

وان گلبن چو گنبد سیمینش****آراسته چو قبهٔ مینا شد

چون عمروعاص پیش علی دی مه****پیش بهار عاجر و رسوا شد

معزول گشت زاغ چنین زیرا****چون دشمن نبیرهٔ زهرا شد

کفر و نفاق از وی چو عباسی****بر جامهٔ سیاهش پیدا شد

خورشید فاطمی شد و باقوت****برگشت و از نشیب به بالا شد

تا نور او چو خنجر حیدر شد****گلبن قوی چو دلدل شهبا شد

خورشید چون به معدن عدل آمد****با فصل زمهریر معادا شد

افزون گرفت روز چو دین و شب****ناقص چو کفر و تیره چو سودا شد

اهل نفاق گشت شب تیره****رخشنده روز از اهل تولا شد

گیتی به سان خاطر بی غفلت****پرنور و نفع و خیر ازیرا شد

چون بود تیره همچو دل جاهل****واکنون چرا چوخاطر دانا شد؟

زیرا که سید همه سیاره****اندر حمل به عدل توانا شد

عدل است اصل خیر که نوشروان****اندر جهان به عدل مسما شد

بنگر کز اعتدال چو سر برزد****با خور چه چند چیز هویدا شد

بنگر که این غریژن پوسیده****یاقوت سرخ و عنبر سارا شد

علم است و عدل نیکی و رسته گشت****آنکو بدین دو معنی گویا شد

داد خرد بده که جهان ایدون****از بهر عقل و عدل مهیا شد

زیبا به علم شو که نه زیباست****آن کس که او به دنیا زیبا شد

او را مجوی و علم طلب زیرا****بس کس که او فریفته به آوا شد

غره مشو بدان که کسی گوید****بهمان فقیه بلخ و بخارا شد

زیرا که علم دینی پنهان شد****چون کار دین و علم به غوغا شد

مپذیر قول جاهل تقلیدی****گرچه به نام شهرهٔ دنیا شد

چون و چرا بجوی که بر جاهل****گیتی چو حلقه تنگ از اینجا شد

با خصم گوی علم که بی خصمی****علمی نه پاک شد نه مصفا شد

زیرا که سرخ روی برون آمد****هر کو به

پیش حاکم تنها شد

خوی مهان بگیر و تواضع کن****آن را که او به دانش والا شد

کز قعر چاه تا به کران رایش****ایدون به چرخ بر به مدارا شد

خاک سیه به طاعت خرمابن****بنگر چگونه خوش خوش خرما شد

دانش گزین و صبر طلب زیرا****دارا به صبر و دانش دارا شد

خوی کرام گیر که حری را****خوی کریم مقطع و مبدا شد

قصیده شماره 79: تا مرد خر و کور کر نباشد

تا مرد خر و کور کر نباشد****از کار فلک بی خبر نباشد

داند که هر آن چیز کو بجنبد****نابوده و بی حد و مر نباشد

وان چیز که با حد و مر باشد****گه باشد و گاهی دگر نباشد

من راز فلک را به دل شنودم****هشیار به دل کور و کر نباشد

چون دل شنوا شد تو را، از آن پس****شاید اگرت گوش سر نباشد

بهتر ز کدوئی نباشد آن سر****کو فضل و خرد را مقر نباشد

در خورد تنوره و تنور باشد****شاخی که برو برگ و بر نباشد

چاهی است جهان ژرف و سر نهفته****وز چاه نهفته بتر نباشد

در دام جهان جهان همیشه****تخم و چنه جز سیم و زر نباشد

بتواند از این دام زود رستن****گر مرد درو سخت خر نباشد

در دام نیاویزد آنکه زی او****تخم و چنه را بس خطر نباشد

زین سفله جهان نفع خود بگیرد****نفعی که درو هیچ ضر نباشد

وان نفع نباشد مگر که دانش****مشغول کلاه و کمر نباشد

بپذیر ز من پندی، ای برادر،****پندی که از آن خوبتر نباشد

نیکی و بدی را بکوش دایم****تا خلقت شخصت هدر نباشد

آن کس که ازو نیک و بد نیاید****ابری بود آن که ش مطر نباشد

با نیک به نیکی بکوش ازیرا****بد جز که سزاوار شر نباشد

فرزند هنرهای خویشتن شو****تا همچو تو کس را پسر نباشد

وانگه که هنر یافتی، بشاید****گر جز هنرت خود

پدر نباشد

وانجا که تو باشی امیر باشی****گرچند به گردت حشر نباشد

گنجور هنرهای خویش گردی****گر باشد مالت و گر نباشد

و ایمن بروی هر کجا که خواهی****بر راه تو را جوی و جر نباشد

نزدیک تو گیهان مختصر شد****هر چند جهان مختصر نباشد

تو بار خدای جهان خویشی****از گوهر تو به گهر نباشد

در مملکت خویشتن نظر کن****زیرا که ملک بی نظر نباشد

بر ملک تو گوش و دو چشم روشن****درهاست که به زان درر نباشد

امروز بدین ملک در طلب کن****آن چیز که فردا مگر نباشد

بنگر که چه باید همیت کردن****تا بر تو فلک را ظفر نباشد

از علم سپر کن که بر حوادث****از علم قوی تر سپر نباشد

هر کو سپر علم پیش گیرد****از زخم جهانش ضرر نباشد

باقی شود اندر نعیم دایم****هرچند در این ره گذر نباشد

این ره گذری بی فر و درشت است****زین بی مزه تر مستقر نباشد

بشنو سخنی چون شکر به خوبی****گرچند سخن چون شکر نباشد

مردم شجر است و جهانش بستان****بستان نبود چون شجر نباشد

ای شهره درختی، بکوش تا بر****یکسر به تو جز کز هنر نباشد

وان چیز که عالم به دوست باقی****هر گز هدر و بی اثر نباشد

زیرا که شود خوار سوی دهقان****شاخی که برو بر ثمر نباشد

وان کس که بود بی هنر چو هیزم****جز درخور نار سقر نباشد

غافل نبود در سرای طاعت****تا مرد به یک ره بقر نباشد

هر کس که نیلفنجد او بصیرت****فرداش به محشر بصر نباشد

بپسیچ هلا زاد و، کم نباید****از یک تنه گر بیشتر نباشد

زیرا که بترسد ز ره مسافر****هر گه که پسیچ سفر نباشد

ایمن ننشیند ز بیم رفتن****تا سفره ش پر خشک و تر نباشد

بپذیر ز حجت سخن که شعرش****بی فایده و بی غرر نباشد

همچون سخن او به سوی دانا****بوی گل و باد سحر

نباشد

قصیده شماره 80: ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند

ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند****وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند

بر در میر تو، ای بیهده، بسته طمعی****از طمع صعبتر آن را که نه قید است و نه بند

شوم شاخی است طمع زی وی اندر منشین****ور نشینی نرهد جانت از آفات و گزند

گر بلند است در میر تو سر پست مکن****به طمع گردن آزاد چنین سخت مبند

گر بلندی ی در او کرد چنین پست تو را****خویشتن چونکه فرونفگنی از کوه بلند؟

دیوت از راه ببرده است، بفرمای، هلا****تات زیر شجر گوز بسوزند سپند

حجت آری که همی جاه و بزرگی طلبی****هم بر آن سان که همی خلق جهان می طلبند

گر هزار است خطا، ای بخرد، جمله خطاست****چند از این حجت بی مغز تو، ای بیهده، چند؟

گر کسی خویشتن خویش به چه در فگند****خویشتن خیره در آن چاه نبایدت فگند

گر بخندند گروهی که ندارند خرد****تو چو دیوانه به خندهٔ دگران نیز مخند

دانش آموز و چو نادان ز پس میر ممخ****تا چو دانا شوی آنگه دگران در تو مخند

بی سپاسی بکنی رند نمائی به ازانک****به سپاسیت بپوشند به دیبای و پرند

شادی و نیکوی از مال کسان چشم مدار****تا نمانی چو سگان بر در قصاب نژند

گردن از بار طمع لاغر و باریک شود****این نبشته است زرادشت سخن دان در زند

ترفت از دست مده بر طمع قند کسان****ترف خود خوش خور و از طمع مبر گاز به قند

سودمند است سمند ای خردومند ولیک****سودش آن راست سوی من که مرو راست سمند

مر مرا آنچه نخواهی که بخری مفروش****بر تنم آنچه تنت را نپسندی مپسند

سپس آنچه نه آن تو بود خیره متاز****کانچه آن تو بود سوی تو آید چو نوند

عمر پرمایه

به خواب و خور برباد مده****سوزن زنگ زده خیره چه خری به کلند؟

پیش از آن که ت بکند دست قوی دهر از بیخ****دل از این جای سپنجیت همی باید کند

عمر را بند کن از علم و ز طاعت که تو را****علم با طاعت تو قید دوان عمر تواند

بر سر و پای زمانهٔ گذران مرد حکیم****بهتر از علم و زطاعت ننهد قید و کمند

خاطرت زنگ نگیرد نه سرت خیره شود****گر بگیرد دل هشیار تو از حکمت پند

قصیده شماره 81: جز که هشیار حکیمان خبر از کار ندارند

جز که هشیار حکیمان خبر از کار ندارند****که فلک باز شکار است و همه خلق شکارند

نه عجب گر نبودشان خبر از چرخ و ز کارش****کز حریصی و جهالت همه در خواب و خمارند

برزگاران جهانند و همه روز و همه شب****بجز از معصیت و جور نه ورزند و نه کارند

چون درختان ببارند به دیدار ولیکن****چون به کردار رسد یکسره بیدند و چنارند

غدر و مکر است بسی بر سر این خلق فلک را****که بجز اهل خرد طاقت آن مکر ندارند

ای خردمند گمان بر که جهان خوب درختی است****که برو اهل خرد خوش مزه و بوی ثمارند

بل کشاورز خدای است و درو کشت حکیمان****واندرو این جهلاشان به مثل چون خس و خارند

جز که آزار و خیانت نشناسند ازیرا****به بدی ی فعل چو موشان و چو ماران قفارند

گر بیابند ز تقلید حصاری به جهالت****از تن خویش و سر این حکما گرد برآرند

مثل است این که چو موشان همه بیکار بمانند****دنه شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند

دیوشان سوی بیابان بنموده است طریقی****زین سبب را به سوی شهر همی رفت نیارند

ببریدند ز پیغمبر و از آل و تبارش****زانکه مر دیو لعین را همه آلند و تبارند

بر

ره دین به مثل میل نبینند و مناره****وز پس دنیا ذره به هوا در بشمارند

ای برادر به حذرباش زغرقه به میان شان****زانکه این قوم یکی بحر بی آرام و قرارند

سوی آل نبی آی از سپه دیو که ایشان****مؤمنان را زجفای سپه دیو حصارند

سزد از پشت به خر سوی غضنفر بنشیند****مرد هشیار چو دانست که خصمانش حمارند

باد و ابرند ولیکن حکما و عقلا را****بجز از عدل نیارند و بجز علم نبارند

انبیااند بدان گاه که پیران و کهولند****حکمااند از آن وقت که اطفال و صغارند

چون ره قبله شود گم به حکم قبلهٔ خلقند****چون شب فتنه شود تیره پر از نور نهارند

به سخا و به هدی و به بها و به تقی خوش****از خداوند سوی خلق جهان جمله مشارند

قصیده شماره 82: نندیشم از کسی که به نادانی

نندیشم از کسی که به نادانی****با من رسن ز کینه کشان دارد

ابر سیاه را به هوا اندر****از غلغل سگان چه زیان دارد؟

قصیده شماره 83: مردم سفله به سان گرسنه گربه

مردم سفله به سان گرسنه گربه****گاه بنالد به زار و گاه بخرد

تاش همی خوار داری و ندهی چیز****از تو چو فرزند مهربانت نبرد

راست چو چیزی به دست کرد و قوی گشت****گر تو بدو بنگری چو شیر بغرد

قصیده شماره 84: این دهر باشگونه چو بستیزد

این دهر باشگونه چو بستیزد****شیر ژیان به دام درآویزد

مرد دژ آگه آن بود و دانا****کز مکر او به وقت بپرهیزد

با آنک ازو جدا شود او فردا****امروز خود به طبع نیامیزد

زین زال دور باش که او دایم****چون گربه شوی جوید و برخیزد

از بهر چه دوی سپس جفتی****کو روز و شب همی ز تو بگریزد؟

قصیده شماره 85: چو تنها بوی گربه ات مونس آید

چو تنها بوی گربه ات مونس آید****به ویران درون جغد مسعود باشد

به از ترب پخته بود مرغ لاغر****به از کاه دود،ار چه بد، عود باشد

قصیده شماره 86: ز بند آز بجز عاقلان نرسته ستند

ز بند آز بجز عاقلان نرسته ستند****دگر به تیغ

طمع حلق خویش خسته ستند

طمع ببر تو ز بیشی که جمله بی طمعان****ز دست بند ستمگاره دهر جسته ستند

گوزن و گور که استام زر نمی جویند****زقید و بند و غل و برنشست رسته ستند

و گر بر اسپ ستام است، لاجرم گردنش****چو بندگان ذلیل و حقیر بسته ستند

پراپرند زطمع بازو، جغدکان بی رنج****نشسته اند ازیشان طمع گسسته ستند

قصیده شماره 87: از بهر چه این خر رمه بی بند و فسارند

از بهر چه این خر رمه بی بند و فسارند؟****یک ذره نسنجند اگر بیست هزارند

گفتن نتوانند، چو گوئی ننیوشند****کز خمر جهالت همه سر پر ز خمارند

ارز سخن خوب خردمندان دانند****کز خاطر خود ریگ بیابان بشمارند

مشک است سخن نافهٔ او خاطر دانا****معنی بود آن مشک که از نافه برآرند

مر جاهل را نبود اندازهٔ عالم****صد مرغ یله قیمت یک باز ندارند

قصیده شماره 88: وعدهٔ این چرخ همه باد بود

وعدهٔ این چرخ همه باد بود****وعده رطب کرد و فرستاد تود

باد شمر کار جهان را که نیست****تار جهان را بجز از باد پود

دانا داند که ندارد به طبع****آتش او جز که ز بیداد دود

زود بیفگن ز دلت بند آز****تا شوی از بندگی آزاد زود

جان تو مایه است و تنت سود کرد****سود به مایه همی آباد بود

مایه نگه دار به دین و مخور****انده این سود مپرساد سود

بس که نوشتی و نویساد از آنچ****نیز چنین کس منویساد سود

قصیده شماره 89: فرو مایه چون سیر خورده بباشد

فرو مایه چون سیر خورده بباشد****همه عیب جوید همه شر کاود

فرومایه آن به که بد حال باشد****ازیرا سیه سار پی برنتاود

قصیده شماره 90: گویمت چگونه شود زنده کو هلاک شود

گویمت چگونه شود زنده کو هلاک شود:****آب باز آب شود خاک باز خاک شود

جانش زی فراز شود تنش زی مغاک شود****تن سوی پلید شود پاک باز پاک شود

قصیده شماره 91: بر دشمنی دشمنت چو دیدی

بر دشمنی دشمنت چو دیدی****فعلش، نه نشان و نه داغ باید

اقرار بسی برتر از گواهان****با روز همی چه چراغ باید؟

قصیده شماره 92: بر ره مکر و حسد مپوی ازیراک

بر ره مکر و

حسد مپوی ازیراک****هر که به راه حسد رود بتر آید

چون به حسد، بنگری به خوان کسان بر****لقمهٔ یارت به چشم خوبتر آید

حرف ر

قصیده شماره 93: نبینی بر درخت این جهان بار

نبینی بر درخت این جهان بار****مگر هشیار مرد، ای مرد هشیار

درخت این جهان را سوی دانا****خردمند است بار و بی خرد خار

نهان اندر بدان نیکان چنانند****که خرما در میان خار بسیار

مرا گوئی «اگر دانا و حری****به یمگان چون نشینی خوار و بی یار؟»

به زنهار خدایم من به یمگان****نکو بنگر، گرفتارم مپندار

نگوید کس که سیم و گوهر و لعل****به سنگ اندر گرفتارند یا خوار

اگر خوار است و بی مقدار یمگان****مرا اینجا بسی عز است و مقدار

اگرچه مار خوار و ناستوده است****عزیز است و ستوده مهرهٔ مار

نشد بی قدر و قیمت سوی مردم****ز بی قدری صدف لولی شهوار

گل خوشبوی پاکیزه است اگر چند****نروید جز که در سرگین و شد یار

توی بار درخت این جهان، نیز****درختی راستی بارت ز گفتار

تو خواهی بار شیرین باش بی خار****به فعل اکنون و، خواهی خار بی بار

اگر بار خرد داری، وگر نی****سپیداری سپیداری سپیدار

نماند جز درختی را خردمند****که بارش گوهر است و برگ دینار

به از دینار و گوهر علم و حکمت****کرا دل روشن است و چشم بیدار

درختت گر ز حکمت بار دارد****به گفتار آی و بار خویش می بار

اگر شیرین و پر مغز است بارت****تو را خوب است چون گفتار کردار

وگر گفتار بی کردار داری****چو زر اندود دیناری به دیدار

به پیکان سخن بر پیش دانا****زبانت تیر بس، لبهات سوفار

سخن را جای باید جست، ازیرا****به میدان در، رود خوش اسپ رهوار

سخن پیش سخن دان گو، ازیرا****سرت باید نخست، آنگاه دستار

جز اندر حرب گاه سخت، پیدا****نیاید هرگز از فرار کرار

سخن بشناس و آنگه گو ازیرا****که بی نقطه نگردد خط پرگار

سخن را

تا نداری پاک از زنگ****ز دلها کی زداید زنگ و زنگار

چرا خامش نباشی چون ندانی؟****برهنه چون کنی عورت به بازار؟

چه تازی خر به پیش تازی اسپان؟****گرفتاری به جهل اندر گرفتار

چه بودت گر نه دیوت راه گم کرد****که با موزه درون رفتی به گلزار؟

پزشکی چون کنی کس را؟ که هرگز****نیابد راحت از بیمار، بیمار

مرنجان جان ما را گر توانی****بدین گفتار ناهموار، هموار

ز جهل خویش چون عارت نیاید؟****چرا داری همی زاموختن عار؟

اگر ناری سر اندر زیر طاعت****به محشر جانت بیرون ناری از نار

برنجان تن به طاعت ها که فردا****به رنج تن شود جانت بی آزار

مخور زنهار بر کس گر نخواهی****که خواهی و نیابی هیچ زنهار

سبک باری کنی دعوی و آنگاه****گناهان کرده بر پشتت به انبار

چو کفتاری که بندندش بعمدا****همی گوید که «اینجاست نیست کفتار»

گر آسانی همی بایدت فردا****مگیر از بهر دنیا کار دشوار

که دنیا را نه تیمار است و نه مهر****ز بهر تن مباش از وی به تیمار

نهنگی بد خوی است این زو حذر کن****که بس پر خشم و بی رحم است و ناهار

جهان را نو به نو چند آزمائی؟****همان است او که دیده ستیش صد بار

به دین زن دست تا ایمن شوی زو****که دین دوزد دهانش را به مسمار

چو تو سالار دین و علم گشتی****شود دنیا رهی پیش تو ناچار

به کار خویش خود نیکو نگه کن****اگر می داد خواهی، داد پیش آر

مکن گر راستی ورزید خواهی****چو هدهد سر به پیش شه نگون سار

حذر دار از عقاب آز ازیرا****که پر زهر آب دارد چنگ و منقار

اگر با سگ نخواهی جست پرخاش****طمع بگسل زخون و گوشت مردار

وگر نی رنج خویش از خویشتن بین****چو رویت ریش گشت و دستت افگار

زحجت پند بشنو کاگه

است او****ز رسم چرخ دوار ستمگار

نکرد از جملگی اهل خراسان****کسی زو بیشتر با دهر پیکار

به دین رست آخر از چنگال دنیا****به تقدیر خدای فرد و قهار

گر از دنیا برنجی راه او گیر****که زین بهتر نه راه است و نه هنجار

قصیده شماره 94: برکن زخواب غفلت پورا سر

برکن زخواب غفلت پورا سر****واندر جهان به چشم خرد بنگر

کار خر است خواب و خور ای نادان****با خر به خواب و خور چه شدی در خور؟

ایزد خرد ز بهر چه داده ستت؟****تا خوش بخسپی و بخوری چون خر؟

بر نه به سر کلاه خرد وانگه****بر کن به شب یکی سوی گردون سر

گوئی که سبز دریا موجی زد****وز قعر برفگند به سر گوهر

تیره شب و ستاره درو، گوئی****در ظلمت است لشکر اسکندر

پروین چو هفت خواهر چون دایم****بنشسته اند پهلوی یک دیگر؟

چون است زهره چون رخ ترسنده****مریخ همچو دیدهٔ شیر نر؟

شعری چو سیم خود شد، یا خود شد****عیوق چون عقیق چنان احمر؟

بر مبرم کبود چنین هر شب****چندین هزار چون شکفد عبهر؟

گوئی که در زدند هزاران جای****آتش به گرد خرمن نیلوفر

گر آتش است چون که در این خرمن****هرگز فزون نگشت و نشد کمتر؟

بی روغن و فتیله و بی هیزم****هرگز نداد نورو فروغ آذر

گر آتش آن بود که خورش خواهد****آتش نباشد آنکه نخواهد خور

بنگر که از بلور برون آید****آتش همی به نور و شعاع خور

خورشید صانع است مر آتش را****بشناس از آتش ای پسر آتش گر

ور لشکری است این که همی بینی****سالار و میر کیست بر این لشکر؟

سقراط هفت میر نهاد این را****تدبیر ساز و کارکن و رهبر

سبز است ماه و گفت کزو روید****در خاک ملح و، سیم به سنگ اندر

مریخ زاید آهن بد خو را****وز آفتاب گفت که زاید زر

برجیس گفت مادر ارزیز است****مس

را همیشه زهره بود مادر

سیماب دختر است عطارد را****کیوان چو مادر است و سرب دختر

این هفت گوهران گدازان را****سقراط باز بست به هفت اختر

گر قول این حکیم درست آید****با او مرا بس است خرد داور

زیرا که جمله پیشه وران باشند****اینها به کار خویش درون مضطر

سالار کیست پس چو از این هفتان****هر یک موکل است به کاری بر؟

سالار پیشه ور نبود هرگز****بل پیشه ور رهی بود و چاکر

آن است پادشا که پدید آورد****این اختران و این فلک اخضر

واندر هوا به امر وی استاده است****بی دار و بند پایهٔ بحر و بر

وایدون به امر او شد و تقدیرش****با خاک خشک ساخته آب تر

چندین همی به قدرت او گردد****این آسیای تیز رو بی در

وین خاک خشک زشت بدو گیرد****چندین هزار زینت و زیب و فر

وین هر چهار خواهر زاینده****با بچگان بی عدد و بی مر

تسبیح می کنندش پیوسته****در زیر این کبود و تنک چادر

تسبیح هفت چرخ شنوده ستی****گر نیست گشته گوش ضمیرت کر

دست خدای اگر نگرفته ستی****حسرت خوری بسی و بری کیفر

چشمیت می بباید و گوشی نو****از بهر دیدن ملک اکبر

آنجا به پیش خود ندهد بارت****گر چشم و گوش تو نبری زایدر

ایزد بر آسمانت همی خواند****تو خویشتن چرا فگنی در جر؟

از بهر بر شدن سوی علیین****از علم پای ساز و، ز طاعت پر

ای کوفته مفازهٔ بی باکی****فربه شده به جسم و، به جان لاغر

در گردن جهان فریبنده****کرده دو دست و بازوی خود چنبر

ایدون گمان بری که گرفته ستی****دربر به مهر، خوب یکی دلبر

واگاه نیستی که یکی افعی****داری گرفته تنگ و خوش اندر بر

گر خویشتن کشی ز جهان، ورنی****بر تو به کینه او بکشد خنجر

زین بی وفا، وفا چه طمع داری؟****چون در دمی به بیخته خاکستر؟

چون تو بسی به بحر درافگنده

است****این صعب دیو جاهل بدمحضر

وز خلق چون تو غرقه بسی کرده است****این بحر بی کرانهٔ بی معبر

گریست این جهان به مثل، زیرا****بس ناخوش است و، خوش بخارد گر

با طبع ساز باشد، پنداری****شیری است تازه، پخته و پر شکر

لیکن چو کرد قصد جفا، پیشش****خاقان خطر ندارد و نه قیصر

گاهی عروس وارت پیش آید****با گوشوار و یاره و با افسر

باصد کرشمه بسترد از رویت****با شرم گرد باستی و معجر

گاهی هزبروار برون آید****با خشم عمرو و با شغب عنتر

دیوانه وار راست کند ناگه****خنجر به سوی سینه ت و، زی حنجر

در حرب این زمانهٔ دیوانه****از صبر ساز تیغ و، ز دین مغفر

وز شاخ دین شکوفهٔ دانش چن****وز دشت علم سنبل طاعت چر

کاین نیست مستقر خردمندان****بلک این گذرگهی است، برو بگذر

شاخی که بار او نبود ما را****آن شاخ پس چه بی برو چه برور

دنیا خطر ندارد یک ذره****سوی خدای داور بی یاور

نزدیک او اگر خطرش هستی****یک شربت آب کی خوردی کافر

الفنج گاه توست جهان، زینجا****برگیر زود زاد ره محشر

بل دفتری است این که همی بینی****خط خدای خویش بر این دفتر

منکر مشو اشارت حجت را****زیرا هگرز حق نبود منکر

خط خدای زود بیاموزی****گر در شوی به خانهٔ پیغمبر

گر درشوی به خانه ش، بر خاکت****شمشاد و لاله روید و سیسنبر

ندهد خدای عرش در این خانه****راهت مگر به راهبری حیدر

حیدر، که زو رسید و ز فخر او****از قیروان به چین خبر خیبر

شیران ز بیم خنجر او حیران****دریا به پیش خاطر او فرغر

قولش مقر و مایهٔ نور دل****تیغش مکان و معدن شور و شر

ایزد عطاش داد محمد را****نامش علی شناس و لقب کوثر

گرت آرزوست صورت او دیدن****وان منظر مبارک و آن مخبر

بشتاب سوی حضرت مستنصر****ره را ز فخر جز به مژه مسپر

آنجاست دین و

دنیا را قبله****وانجاست عز و دولت را مشعر

خورشید پیش طلعت او تیره****گردون بجای حضرت او کردر

ای یافته به تیغ و بیان تو****زیب و جمال معرکه و منبر

بی صورت مبارک تو، دنیا****مجهول بود و بی سلب و زیور

معروف شد به علم تو دین، زیرا****دین عود بود و خاطر تو مجمر

ای حجت زمین خراسان، زه!****مدح رسول و آل چنین گستر

ای گشته نوک کلک سخن گویت****در دیدهٔ مخالف دین نشتر

دیبا همی بدیع برون آری****اندر ضمیر توست مگر ششتر

بر شعر زهد گفتن و بر طاعت****این روزگار مانده ت را بشمر

قصیده شماره 95: ای کهن گشته در سرای غرور

ای کهن گشته در سرای غرور****خورده بسیار سالیان و شهور

چرخ پیموده بر تو عمر دراز****تو گهی مست خفته گه مخمور

شادمانی بدان که ت از سلطان****خلعتی فاخر آمد و منشور

تا به پیشت یکی دگر فاسق****بیش و بهتر رودت فسق و فجور

یات شاعر به مدح در گوید****شاد بادی و قصر تو معمور

قصر تو زین سخن همی خندد****بر تو، ای فتنه بر سرای غرور

بر تو خندد که غافلی تو ازانک****در سرای غرور نیست سرور

چند رفتند از آن قصور بلند****بهتر و برتر از تو سوی قبور؟

چرخ گردان بسی برآورده است****نوحهٔ نوحه گر ز معدن سور

شهر گرگان نماند با گرگین****نه نشابور ماند با شاپور

بر کهن کردن همه نوها****ای برادر موکل است دهور

عسلش را به حنظل است نسب****شکرش را برادر است کژور

که شناسد که چیست از عالم****غرض کردگار فرد غیور؟

چون زمین پر شکستگی است چرا****آسمان بی تفاوت است و فطور؟

تو چه گوئی، که مر چرا بایست****این همه خاک و آب و ظلمت و نور؟

تا پدید آید اشتر و خر و گاو****مار و ماهی و گزدم و زنبور؟

یا یکی برجهد چو بوزنگان****پای کوبد به نغمت طنبور؟

یا ز بهر یکی که پنجه سال****عمر

بگذاشت بی نماز و طهور؟

مر تو را خانه ای دریغ آید****زین فرومایگان و اهل شرور

پس چه گوئی ز بهر ایشان کرد****آسمان و زمین غفور شکور؟

تو یکی هندباج ندهی شان****چون دهدشان خدای حور و قصور؟

این گمانی خطا و ناخوب است****دور باش از چنین گمانی دور

گرت هوش است و دل ز پیر پدر****سخنی خوب گوش دار، ای پور

عالمی دیگر است مردم را****سخت نیکو ز جاهلان مستور

اندرو بر مثال جانوران****مردمانند از اهل علم نفور

غرض ایزد این حکیمانند****وین فرومایگان خسند و قشور

دزد مردان به سان موشانند****وین سبکسار مردمان چو طیور

غمر مردان چو ماهی اند خموش****ژاژخایان خلق چون عصفور

حکمت و علم بر محال و دروغ****فضل دارد چو بر حنوط بخور

خامشی از کلام بیهده به****در زبور است این سخن مسطور

کار تو کشت و تخم او سخن است****بدروی بر چو در دمندت صور

گر بترسی ز ناصواب جواب****وقت گفتن صبور باش صبور

به زن و کودک کسان منگر****اگرت رغبت است صحبت حور

تا تو بر سلسبیل بگزیدی****گنده و تیره شیرهٔ انگور

چه خطر دارد این پلید نبید****عند کاس مزاج ها کافور؟

دل و جان را همی بباید شست****از محال و خطا و گفتن زور

تا به هنگام خواندن نامه****خجلی نایدت به روز نشور

از بد و نیک وز خطا و صواب****چیست اندر کتاب نامذکور؟

همه خواندند، بر تو چیز نماند****یاد نکرده از صحاح و کسور

با دل و عقل و با کتاب و رسول****روز محشر که داردت معذور

بنده ای کار کن به امر خدای****بنده با بندگی بود مامور

جز به پرهیز و زهد و استغفار****کار ناخوب کی شود مغفور؟

گر نباشی از اهل ستر به زهد****خواند باید بسیت ویل و ثبور

باز کی گردد از تو خشم خدای****به حشم یا به حاجبان و ستور؟

ای پسر، شعر حجت از برکن****که پر از

حکمت است همچو زبور

قصیده شماره 96: ای گشته جهان و خوانده دفتر

ای گشته جهان و خوانده دفتر****بندیش ز کار خویش بهتر

این چرخ بلند را همی بین****پر خاک و هوا و آب و آذر

یک گوهر تر و نام او بحر****یک گوهر خشک و نام او بر

وین ابر به جهد خشک ها را****زان جوهر تر همی کند تر

بیچاره نبات را نیبنی****همواره جوان از این دو گوهر؟

وین جانوران روان گرفته****بیچاره نبات را مسخر؟

برطبع و نبات و جانور پاک****ای پیر تو را که کرد مهتر؟

زین پیش چه نیکی آمد از تو****وز گاو گنه چه بود و از خر؟

تو بی هنری چرا عزیزی؟****او بی گنهی چراست مضطر؟

دانی که چنین نه عدل باشد****پس چون مقری به عدل داور؟

وان کس که چنین عزیز کردت****از بهر تو کرد گوهر و زر

زیرا که نکرد هیچ حیوان****از گوهر و زر تاج و افسر

بر گور و گوزن اگر امیر است****از قوت خویش و دل غضنفر

چون نیست خرد میان ایشان****درویش نه این، نه آن توانگر

این میر و عزیز نیست برگاه****وان خوار و ذلیل نیست بر در

شادی و توانگری خرد راست****هر دو عرضند و عقل جوهر

شاخی است خرد سخن برو برگ****تخمی است خرد سخن ازو بر

زیر سخن است عقل پنهان****عقل است عروس و قول چادر

دانای سخن نکو کند باز****از روی عروس عقل معجر

تو روی عروس خویش بنمای****ای گشته جهان و خوانده دفتر

فتنه چه شدی چنین بر این خاک؟****یک ره برکن سوی فلک سر

از گوهر و از نبات و حیوان****برخاک ببین سه خط مسطر

هفت است قلم مر این سه خط را****در خط و قلم به عقل بنگر

بندیش نکو که این سه خط را****پیوسته که کرد یک به دیگر

گشتنت ستوروار تا کی****با رود و می و سرود و ساغر؟

خرسند شدی به

خور ز گیتی****زیرا تو خری جهان چرا خور

بررس ز چرا و چون، چرائی****شادان به چرا چو گاو لاغر؟

بندیش که کردگار گیتی****از بهر چه آوریدت ایدر

بنگر به چه محکمی ببسته است****مرجان تو را بدین تن اندر

او راست به پای بی ستونی****این گنبد گردگرد اخضر

چون کار به بند کرد، بی شک****پر بند بود سخنش یکسر

چون چنبر بی سر است فرقان****خیره چه دوی به گرد چنبر؟

با بند مچخ که سخت گردد****چون باز بتابی از رسن سر

گاورسه چو کرد می ندانی****بایدت سپرد زر به زرگر

پیدا چو تن تو است تنزیل****تاویل درو چو جان مستر

گویند که پیش، ازین گهر کوفت****در ظلمت، زیر پی سکندر

امروز به زیر پای دین است****اندر ظلمات غفلت و شر

هزمان بزند بعاد ما را****از مغرب حق باد صرصر

سوراخ شده است سد یاجوج****یک چند حذر کن ای برادر

بر منبر حق شده است دجال****خامش بنشین تو زیر منبر

اشتر چو هلاک گشت خواهد****آید به سر چه و لب جر

آنک او به مراد عام نادان****بر رفت به منبر پیمبر

گفتا که منم امام و، میراث****بستد ز نبیرگان و دختر

روی وی اگر سپید باشد****روی که بود سیه به محشر؟

صعبی تو و منکری گر این کار****نزدیک تو صعب نیست و منکر

ور می بروی تو با امامی****کاین فعل شده است ازو مشهر

من با تو نیم که شرم دارم****از فاطمه و شبیر و شبر

جای حذر است از تو ما را****گر تو نکنی حذر ز حیدر

ای گمره و خیره چون گرفتی****گمراه ترین دلیل و رهبر؟

من با تو سخن نگویم ایراک****کری تو و رهبر از تو کرتر

من میوهٔ دین همی چرم شو****چون گاو توخار وخس همی چر

شو پنبهٔ جهل بر کن از گوش****بشنو سخنی به طعم شکر

رخشنده تر از سهیل و خورشید****بوینده تر از عبیر و

عنبر

آن است به نزد مرد عاقل****مغز سخن خدای اکبر

او را بردم به سنگ تا زود****پیشت بدمد ز سنگ عبهر

آنگاه نجوئی آب چاهی****هر گه که چشیدی آب کوثر

پرخاش مکن سخن بیاموز****از من چه رمی چو خر ز نشتر؟

پر خرد است علم تاویل****پرید هگرز مرغ بی پر؟

از مذهب خصم خویش بررس****تا حق بدانی از مزور

حجت نبود تو را که گوئی****من مؤمنم و جهود کافر

گوئی که صنوبرم، ولیکن****زی خصم، تو خاری او صنوبر

هش دار و مدار خوار کس را****مرغان همه را حبیره مشمر

غره چه شدی به خنجر خویش****مر خصم تو را ده است خنجر

از بیم شدن ز دست او روم****مانده است چنان به روم قیصر

با خصم مگوی آنچه زی تو****معلوم نباشد و مقرر

منداز بخیره نازموده****زی باز چو کودکان کبوتر

پرهیز کن اختیار و حکمت****تا نیک بود به حشرت اختر

اندر سفری بساز توشه****یاران تو رفته اند بی مر

بی زاد مشو برون و مفلس****زین خیمهٔ بی در مدور

بهتر سخنان و پند حجت****صد بار تو را ز شیر مادر

قصیده شماره 97: با خویشتن شمار کن ای هوشیار پیر

با خویشتن شمار کن ای هوشیار پیر****تا بر تو نوبهار چه مایه گذشت و تیر

تا بر سرت نگشت بسی تیر و نوبهار****چون پر زاغ بود سر و قامتت چو تیر

گر ماه تیر شیر نبارید از آسمان****بر قیرگون سرت که فرو ریخته است شیر؟

ز اول چنانت بود گمان اندر این جهان****کاریت جز که خور نه قلیل است و نه کثیر

از خورد و برد و رفتن بیهوده هر سوئی****اینند سال بود تنت چون ستور پیر

با ناز و بی نیاز به بیداری و به خواب****بر تن حریر بودت و در گوش بانگ زیر

وان یار جفت جوی به گرد تو پوی پوی****با جعد همچو قیر و دمیده درو عبیر

چون خر به سبزه رفته به

نوروز و، در خزان****در زیر رز خزان شده با کوزهٔ عصیر

گفتی که خلق نیست چو من نیز در جهان****هم شاطر و ظریفم و هم شاعر و دبیر

معنی به خاطرم در و الفاظ در دهان****همچون قلم به دست من اندر شده است اسیر

دستم رسید بر مه ازیرا که هیچ وقت****بی من قدح به دست نگیرد همی امیر

پیش وزیر با خطر و حشتمم ازانک****میرم همی خطاب کند «خواجهٔ خطیر»

چشمت همیشه مانده به دست توانگران****تا اینت پانذ آرد و آن خز و آن حریر

یک سال بر گذشت که زی تو نیافت بار****خویش تو آن یتیم و نه همسایه ت آن فقیر

اندر محال و هزل زبانت دراز بود****واندر زکات دستت و انگشتکان قصیر

بر هزل وقف کرده زبان فصیح خویش****بر شعر صرف کرده دل و خاطر منیر

آن کردی از فساد که گر یادت آید آن****رویت سیاه گردد و تیره شود ضمیر

تیر و بهار دهر جفا پیشه خرد خرد****بر تو همی شمرد و تو خوش خفته چون حمیر

تا آن جوان تیز و قوی را چو جاودان****این چرخ تیز گرد چنین کند کرد و پیر

خمیده گشت و سست شد آن قامت چو سرو****بی نور ماند و زشت شد آن صورت هژیر

وز تو ستوه گشت و بماندی ازو نفور****آن کس کز آرزوت همی کرد دی نفیر

بنگر ز روزگار چه حاصل شدت جز آنک****با حسرت و دریغ فرو مانده ای حسیر

دین را طلب نکردی و دنیا ز دست شد****همچو سپوس تر نه خمیری و نه فطیر

دنیات دور کرد ز دین، وین مثل توراست****کز شعر بازداشت تو را جستن شعیر

شر است جمله دنیا، خیر است دین همه****این شر باز داشتت از خیر خیره خیر

خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار****موش

زمانه را توی، ای بی خبر، پنیر

زین بد کنش حذر کن و زین پس دروغ او****منیوش اگر بهوش و بصیری و تیز ویر

شیر زمانه زود کند سیر مرد را****چون تو همی نگردی ازین شیر سیر شیر؟

خیره میازمای مر این آزموده را****کز ریگ ناسرشت خردمند را خمیر

گر می بکرد خواهی تدبیر کار خویش****بس باشد ای بصیر خرد مر تو را وزیر

این عالم بزرگ ز بهر چه کرده اند؟****از خویشتن بپرس تو، ای عالم صغیر

ور می بمرد خواهند این زندگان همه****پوزش همی ز بهر چه باید بدین زحیر؟

زی پیل و شیر و اشتر کایشان قوی ترند****ایزد بشیر چون نفرستاد و نه نذیر؟

وانک این عظیم عالم گردنده صنع اوست****چون خواند مر مرا و چه خواهد ز من حقیر؟

زین آفریدگان چو مرا خواند بی گمان****با من ضعیف بنده ش کاری است ناگزیر

ورمان همی بباید او را شناختن****بی چون و بی چگونه، طریقی است این عسیر

ور همچو ما خدای نه جسم است و نه گران****پس همچو ما چرا که سمیع است و هم بصیر؟

ور چون تو جسم نیست چه باید همیش تخت؟****معنی تخت و عرش یکی باشد و سریر

تن گور توست، خشم مگیر از حدیث من****زیرا که خشم گیر نباشد سخن پذیر

از خویشتن بپرس در این گور خویش تو****جان و خرد بس است تو را منکر و نکیر

این گور تو چنان که رسول خدای گفت****یا روضهٔ بهشت است یا کندهٔ سعیر

بهتر رهی بگیر که دو راه پیش توست****سوی بهینه راه طلب کن یکی خفیر

در راه دین حق تو به رای کسی مرو****کو را ز رهبری نه صغیر است و نه کبیر

بی حجت و بصارت سوی تو خویشتن****با چشم کور نام نهاده است بوالبصیر

بنگر که خلق را به

که داد و چگونه گفت****روزی که خطبه کرد نبی بر سر غدیر

دست علی گرفت و بدو داد جای خویش****گر دست او گرفت تو جز دست او مگیر

ای ناصبی اگر تو مقری بدین سخن****حیدر امام توست و شبر وانگهی شبیر

ور منکری وصیت او را به جهل خویش****پس خود پس از رسول نباید تو را سفیر

علم علی نه قال و مقال است عن فلان****بل علم او چو در یتیم است بی نظیر

اقرار کن بدو و بیاموز علم او****تا پشت دین قوی کنی و چشم دل قریر

آب حیات زیر سخن های خوب اوست****آب حیات را بخور و جاودان ممیر

پندیت داد حجت و کردت اشارتی****ای پور، بس مبارک پند پدر پذیر

قصیده شماره 98: ای چنبر گردنده بدین گوی مدور

ای چنبر گردنده بدین گوی مدور****چون سرو سهی قد مرا کرد چو چنبر

وز موی و رخم تیرگی و نور برون تاخت****تا زنده شب تیره پس روز منور

هر وعده و هر قول که کرد این فلک و گفت****آن وعده خلاف آمد و آن قول مزور

من قول جهان را به ره چشم شنودم****نشگفت که بسیار بود قول مبصر

قولی به قلم گوید گویا به کتابت****قولی به زفان گوید مشروح و مفسر

مر قول زبان را به ره گوش تو بشنو****مر قول قلم را ز ره چشم تو بنگر

گر قول مزور سخنی باشد کان را****گوینده دگرگونه کند ساعت دیگر

پس هر دو، شب و روز، دو گفتار دروغند****کاین دهر همی گوید هموار و مستر

وز حق جز از حق نزاده است و نزاید****وین قاعده زی عقل درست است و مقرر

پس هرچه همی زیر شب و روز بزایند****فرزند دروغند و مزور همه یکسر

زین است تراکیب نبات و حیوان پاک****بی حاصل همچون پدر خویش و چو مادر

ترکیب تو سفلی و

کثیف است ولیکن****صورت گر علوی و لطیف است بدو در

صورت گر جوهر هم جوهر بود ایراک****صورت نپذیرد ز عرض هرگز جوهر

یک جوهر ترکیب دهنده است و مصور****یک جوهر ترکیب پذیر است و مصور

زنده نشد این سفلی الا که به صورت****پس صورت جان است در این جسم محضر

ور عاریتی بود بر این سفلی صورت****ذاتی بود آن گوهر عالی را پیکر

وان گوهر کو زنده به ذات است نمیرد****پس جان تو هرگز نمرد، جان برادر

ور جسم تو از نفس بدن صنعت محکم****مانندهٔ قصری شده پرنور و معنبر

بی بهره چرا مانده است این جان تو زین تن****بی دانش و تمییز همانند یکی خر؟

دانی که چو فر تن تو صورت جسمی است****جز صورت علمی نبود جان تو را فر

بنگر که خداوند ز بهر تو چه آورد****از نعمت بی مر در این حصن مدور

وانگاه در این حصن تو را حجر گکی داد****آراسته و ساخته به اندازه و در خور

بگشاده در این حجره تورا پنج در خوب****بنشسته تو چون شاه درو بر سر منظر

هر گه که تو را باید در حجر گک خویش****یک نعمت از این حصن درون خوان ز یکی در

فرمان بر و بنده است تو را حجر گک تو****خواهی سوی بحرش برو خواهی به سوی بر

این پنج در حجره، سه تن راست، دو جان را****تا هردو گهر داد بیابند ز داور

چندان که سوی تن تو سه در باز گشادی****بگشای سوی جانت دو در منظر و مخبر

بشنو سخن ایزد بنگر سوی خطش****امروز که در حجره مقیمی و مجاور

بنگر که کجا می روی، ای رفته چهل سال****زین کوی بدان دشت وزین جوی بدان جر

عمر تو نبینی که یکی راه دراز است****دنیات بدین سر بر و عقبیت بدان سر؟

آنی تو

که یک میل همی رفت نیاری****بی توشه و بی رهبری از شهر به کردر

کوتوشه و کورهبرت، ای رفته چهل سال****چون آب سوی جوی ز بالا سوی محشر؟

بنگر که همی بری راهی که درو نیست****آسایش را روی نه در خواب و نه در خور

بنگر که همی سخت شتابی سوی جائی****کان یابی آنجای که برگیری از ایدر

هر چیز که بایدت در این راه بیابی****هر چند روان است درو لشکر بی مر

زنهار که طرار در این راه فراخ است****چون دنبه به گفتار و، به کردار چو نشتر

پرهیز که صیادی ناگاه نگیردت****کو دام نهد محبر بر ملوح و دفتر

این گوید «بر راه منم از پس من رو»****وان گوید «طباخ منم توشه ز من خر»

شاید که بگریند بر آن دین که بدو در****فرند نبی را بکشد از قبل زر

شاید که بگریند بر آن دین که فقیهانش****آنند که دارند کتاب حیل از بر

گر فقه بود حیلت و، محتال فقیه است****جالوت سزد حاکم و هاروت پیمبر

ور یار رسول است کشندهٔ پسر او****پس هیچ مرو را نه عدو بود و نه کافر

بندیش از این امت بدبخت که یکسر****گشتند همه کور ز شومی ی گنه و، کر

جز کر نشود پیش سخن گوی غنوده****جز کور کند پیش خر و، شیر موخر؟

بودند همه گنگ و علی گنج سخن بود****بودند همه چون خر و او بود غضنفر

آن کس که مرو را به یکی جاهل بفروخت****بخرید و ندانست مغیلان زصنوبر

دیوانه بود آنکه کله دارد در پای****وز بیهشی خویش نهد موزه به سر بر

بودند همه موزه و نعلین، علی بود****بر تارک سادات جهان یکسره افسر

میمون شجری بود پر از شاخ شجاعت****بیخش به زمین شاخش بر گنبد اخضر

برگش همه خیرات و ثمارش همه حکمت****زان برگ

همی بوی و از آن یار همی خور

او بود درختی که همی بیعت کردند****زیرش گه پیغمبر با خالق اکبر

و امروز ازو شاخی پربار به جای است****با حکمت لقمانی و با ملکت قیصر

بل فخر کند قیصر اگر چاکر او را****فرمان بر و دربان بود و چاکر چاکر

زیر قلم حجت او حکمت ادریس****خاک قدم استر او تاج سکندر

در حضرت از آن خوی خوش و طلعت پر نور****افلاک منور شد و آفاق معطر

از لشکر زنگیس رخ روز مقیر****وز لشکر رومیش شب تیره مقمر

میراث رسیده است بدو عالم و مردم****از جد شریف و پدرش احمد و حیدر

شمشیر و سخن معجز اویند جهان را****وین بود مر اسلامش را معجز و مفخر

بندهٔ سخن اویند احرار خود امروز****فرداش ببند آیند اوباش به خنجر

او را طلب و بر ره او رو که نشسته است****جد و پدرش بر سر حوض و لب کوثر

وز حجت او جوی به رفق، ای متحیر،****داروی دل گمره و افسون محیر

وز من بشنو نیک که من همچو تو بودم****اندر ره دین عاجز و بی توشه و رهبر

بسیار گشادند به پیشم در دعوی****دعوی ها چون کوه و معانیش کم از ذر

بی برهان دعوی به سوی مرد خردمند****مانندهٔ مرغی است که او را نبود پر

با بانگ یکی باشد بی معنی گفتار****بی بوی یکی باشد خاکستر و عنبر

تقلید نپذرفتم و بر «اخبرنا» هیچ****نگشاد دلم گوش و نه دستم سر محبر

رفتم به در آنکه بدیل است جهان را****از احمد و از حیدر و شبیر و ز شبر

آن کس که زمینی بجز از درگه عالیش****امروز به جمع حکما نیست مشجر

قبلهٔ علما یکسر مستنصر بالله****فخر بشر و حاصل این چرخ مدور

وز جهل بنالیدم در مجلس علمش****عدلش برهانیدم از این دیو

ستمگر

بگشاد مرا بسته و بر هرچه بگفتم****بنمود یکی حجت معروف و مشهر

وانگاه مرا بنمود این خط الهی****مسطور بر این جوهر و مجموع و مکسر

تا راه بدید این دل گمراه و به جودش****بر گنبد کیوان شد از این چاه مقعر

بنمود مرا راه علوم قدما پاک****وانگاه از آن برتر بنمودم و بهتر

بر خاطرم امروز همی گشت نیارد****گر فکرت سقراط بود پر کبوتر

اقوال مرا گر نبود باورت، این قول****اندر کتبم یک یک بنگر تو و بشمر

تا هیچ کسی دیدی کایات قران را****جز من به خط ایزد بنمود مسطر

در نفس من این علم عطائی است الهی****معروف چو روز است، نه مجهول و نه منکر

آزاد شد از بندگی آز مرا جان****آزاد شو از آز و بزی شاد و توانگر

بندیش که مردم همه بنده به چه روی است****تا مولا بشناسی و آزاد و مدبر

دین گیر که از بی دینی بنده شده ستند****پیش تو زاطراف جهان اسود و احمر

گر دین حقیقت بپذیری شوی آزاد****زان پس نبوی نیز سیه روی و بداختر

مولای خداوند جهان باشی و چون من****زان پس نشوی نیز بدین در نه بدان در

ورنی سپس دیو همی گرد و همی باش****بندهٔ می و طنبور و ندیم لب ساغر

قصیده شماره 99: این زرد تن لاغر گل خوار سیه سار

این زرد تن لاغر گل خوار سیه سار****زرد است و نزار است و چنین باشد گل خوار

همواره سیه سرش ببرند از ایراک****هم صورت مار است و ببرند سر مار

تا سرش نبری نکند قصد برفتن****چون سرش بریدی برود سر به نگونسار

چون آتش زرد است و سیه سار ولیکن****این زاب شود زنده و زاتش بمرد زار

جز کز سیب دوستی آب جدا نیست****این زرد سیه سار از آن زرد سیه سار

هر چند که زرد است سخنهاش سیاه است****گرچه

سخن خلق سیه نیست به گفتار

گنگ است چو شد مانده و گویا چو روان گشت****زیرا که جدا نیست ز گفتارش رفتار

مرغی است ولیکن عجبی مرغی ازیراک****خوردنش همه قار است رفتنش به منقار

مرغی که چو در دست تو جنبید ببیند****در جنبش او عقل تو را مردم هشیار

تیری است که در رفتن سوفارش به پیش است****هر چند که هر تیر سپس دارد سوفار

گلزار کند رفتن او عارض دفتر****آنگه که برون آید از آن کوفته گلزار

اقرار تو باشد سخنش گرچه روا نیست****در دین که کسی از کس دیگر کند اقرار

دشوار شود بانگ تو از خانه به دهلیز****واسان شود آواز وی از بلخ به بلغار

در دست خردمند همه حکمت گوید****جز ژاژ نخاید همه در دست سبکسار

هر کس که سخن گفت همه فخر بدو کرد****جز کایزد دادار و پیام آور مختار

در دست سخن پیشه یکی شهره درختی است****بی بار ز دیدار، همی ریزد ازو بار

تا در نزنی سرش به گل بار نیارد****زیرا که چنین است ره و سیرت اشجار

غاری است مر او را عجبی بادرو در بند****خفتنش نباشد همه الا که در آن غار

چون خفت در آن غار برون ناید ازو تا****بیرون نکشی پایش از آن جای چو کفتار

راز دل دانا بجز او خلق نداند****زیرا که جز او را به دل اندر نبود بار

راز دل من یکسره، باری، همه با اوست****زیرا بس امین است و سخن دار و بی آزار

ای مرکب علم و شجر حکمت، لیکن****انگشت خردمند تو را مرکب رهوار

دیبای منقش به تو بافند ولیکن****معنیش بود نقش و سخن پود و سخن تار

من نقش همی بندم و تو جامه همی باف****این است مرا با تو همه کار و بیاوار

دیبای تو بسیار به

از دیبهٔ رومی****هرچند که دیبای تو را نیست خریدار

چون لولوی شهوار نباشد جو اگر چند****جو را بگزیند خر به لولوی شهوار

دیبا جسدت پوشد و دیبای سخن جان****فرق است میان تن و جان ظاهر و بسیار

این تیره و بی نور تن امروز به جان است****آراسته، چون باغ به نیسان و به ایار

همسایه نیک است تن تیره ات را جان****همسایه زهمسایه گرد قیمت و مقدار

هرچند خلنده است، چو همسایهٔ خرماست****بر شاخ چو خرمات همی آب خورد خار

شاید که به جان تنت شریف است ازیراک****خوش بوی بود کلبهٔ همسایهٔ عطار

جلدی و زبان آور و عیار ازیراک****جلد است تو را جان و زبان آور و عیار

از هر چه سبو پرکنی از سر وز پهلوش****آن چیز برون آید و بیرون دهد آغار

بر خوی ملک باشد در شهر رعیت****پیغمبر گفت این سخن و حیدر کرار

از جان و تنت ناید الا که همه خیر****چون عقل بود بر تن و بر جان تو سالار

تا علم نیاموزی نیکی نتوان کرد****بی سیم نیاید درم و بی زر دینار

بی علم عمل چون درم قلب بود، زود****رسوا شود و شوره برون آرد و زنگار

چون روزه ندانی که چه چیز است چه سود است****بیهوده همه روزه تو را بودن ناهار؟

وانکو نکند طاعت علمش نبود علم****زرگر نبود مرد چو بر زر نکند کار

جامه است مثل طاعت و آهار برو علم****چون جامه نباشد چه به کار آید آهار؟

دیدار با تو با چشم تو در شخص تو جفت است****چشمت به مثل کار و درو علم چو دیدار

بی طاعت دانا به سوی عقل خدای است****بی طاعت دانا نبود هرگز دیار

در طاعت یزدان است این چرخ به گشتن****آباد بدین است چنین گنبد دوار

وز طاعت خورشید همی روز و شب

آید****کوسوی خرد علت روز است و شب تار

وین ابر خداوند جهان را به هوا بر****بنده است و مطیع است به باریدن امطار

بی طاعتی، ای مرد خرد، کار ستور است****عار است مرا زین خود اگر نیست تو را عار

یک سو بکش از راه ستوری سرا گر چند****کاین خلق برفتند بر آن ره همه هموار

در سخره و بیگار تنی از خور و از خواب****روزی برهد جان تو زان سخره و بیگار

امروز پر از خواب و خمار است سر تو****آن روز شوی، ای پسر، از خواب تو بیدار

بیداریت آن روز ندارد، پسرا، سود****دستت نگرد چیز مگر طاعت و کردار

بی طاعتی امروز چو تخمی است کز آن تخم****فردا نخوری بار مگر انده و تیمار

این خلق بکردند به یک ره چو ستوران****روی از خرد و طاعت، ای یارب زنهار!

ای آنکه تو را یار نبوده است و نباشد****بر طاعت تو نیست کسی جز تو مرا یار

در طاعت تو جان و تنم یار خرد گشت****توفیق تو بوده است مرا یار و نگهدار

قصیده شماره 100: اصل نفع و ضر و مایهٔ خوب و زشت و خیر و شر

اصل نفع و ضر و مایهٔ خوب و زشت و خیر و شر****نیست سوی مرد دانا در دو عالم جز بشر

اصل شر است این حشر کز بوالبشر زاد و فساد****جز فساد و شر هرگز کی بود کار حشر؟

خیر و شر آن جهان از بهر او شد ساخته****زانک ازو آید به ایمان و به عصیان خیر و شر

ای برادر، چشم من زینها و زین عالم همی****لشکری انبوه بیند بر رهی پر جوی و جر

جز شکسته بسته بیرون چون تواند شد چو بود****مرد مست و چشم کور و پای لنگ و راه تر؟

گر نه ای مست از ره مستان و شر و شورشان****دورتر شو تا بسر

درناید اسپت، ای پسر

گر نخواهی رنج گر از گرگنان پرهیز کن****جهل گر است ای پسر پرهیز کن زین زشت گر

جهل را گرچه بپوشی خویشتن رسوا کند****گر چه پوشیده بماند گر جهل از گر بتر

نیستی مردم تو بل خر مردمی، زیرا که من****صورت مردم همی بینم تو را و فعل خر

جز کم آزاری نباشد مردمی، گر مردمی****چون بیازاری مرا؟ یا نیستی مردم مگر؟

گرگ درنده ندرد در بیابان گرگ را****گر همی دعوی کنی در مردمی مردم مدر

نفع و ضر و خیر و شر از کارهای مردم است****پس تو چون بی نفع و خیری بل همه شری و ضر؟

تن به جر گیرد همی مر جانت را در جر کشد****جان به جر اندر بماند چونش گیرد تن به جر

پیش جان تو سپر کرده است یزدان تنت را****تو چرا جان را همی داری به پیش تن سپر؟

خواب و خور کار تن تیره است، تو مر جانت را****چون کنی رنجه چو گاو و خر ز بهر خواب و خور؟

مردمان از تو بخندند، ای برادر، بی گمان****چون پلاس ژنده را سازی زدیبا آستر

گر شکر خوردی پریرو، دی یکی نان جوین****همبر است امروز ناچار آن جوین با آن شکر

داد تن دادی، بده جان را به دانش داد او****یافت از تو تن بطر در کار جانت کن نظر

جانت آزادی نیابد جز به علم از بندگی****گر بدین برهانت باید، شو به دین اندر نگر

مردم دانا مسلمان است، نفروشدش کس****مردم نادان اگر خواهی ز نخاسان بخر

تن به جان یابد خطر زیرا که تن زنده بدوست****جان به دانش زنده ماند زان بدون یابد خطر

جان مردم را دو قوت بینم از علم و عمل****چون درختی که ش عمل برگ است و از

علم است بر

جانت را دانش نگه دارد زدوزخ همچنانک****بر نگه دارد درختان را از آتش وز تبر

گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب****وز سعادت، ای پسر، بر آسمان سایدت سر

مر تو را بر آسمان باید شدن، زیرا خدای****می نخواند جز تو را نزدیک خویش از جانور

بر فلک بی پا و پر دانی که نتوانی شدن****پس چرا بر ناوری از دین و دانش پای و پر؟

از حریصی ی کار دنیا می نپردازی همی****خانه بس تنگ است و تاری می نبینی راه در

خاک را بر زر گزیده ستی چو نادانان ازانک****خاک پیش توست و زر را می نیابی جز خبر

همچو کرم سرکه ای ناگه زشیرین انگبین****با خرد چون کرم چون گشتی به بیهوشی سمر؟

بس ترش و تنگ جای است این ازیرا مر تو را****خم سرکه است این جهان، بنگر به عقل، ای بی بصر

جانت را اندر تن خاکی به دانش زر کن****چون همی ناید برون هرگز مگر کز خاک زر

همچنان کاندر جهان آتش نسوزد زر همی****زر جانت را نسوزد آتش سوزان سقر

ره گذار است این جهان ما را، بدو دل در مبند****دل نبندد هوشیار اندر سرای ره گذر

زیر پای روزگار اندر بماندم شصت سال****تا به زیر پای بسپردم سر، این مردم سپر

دست و پایم خشک بسته است این جهان بی دست و پای****زیب و فرم پاک برده است اینچنین بی زیب و فر

نیستم با چرخ گردان هیچ نسبت جز بدانک****همچو خود بینم همی او را مقیم اندر سفر

کار من گفتار خوب و، رای علم و طاعت است****کار این دولاب گشتن گاه زیر و گه زبر

نیستم فرزند او زیرا که من زو بهترم****جانور فرزند ناید هرگز از بی جان پدر

نیست جز دولاب گردون چون به گشتن های

 

خویش****آب ریزد بر زمین می تا بروید زو شجر

وانگهی پیداست چون زو فایده جمله توراست****کاین ز بهر تو همی گردد چنین بی حد و مر

مردم از ترکیب نیکو خود جهانی دیگر است****مختصر، لیکن سخن گوی است و هم تدبیر گر

پس همی بینی که جز از بهر ما یزدان ما****نافریده است این جهان را، ای جهان مختصر

تن تو را گور است بی شک، مر تو را پس وعده کرد****روزی از گورت برون آرد خدای دادگر

تنت همچون گور خاک است، ای پسر، مپسند هیچ****جانت را در خاک تیره جاودانه مستقر

خاک تیره بد مقر است، ای برادر، شکر کن****ایزدت را تا برون آردت از این تیره مقر

انچه گفتم یاد گیر و آنچه بنمودم ببین****ور نه همچون کور و کر عامه بمانی کور و کر

بعدی                             قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 19
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 500
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 6,140
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 8,018
  • بازدید ماه : 16,229
  • بازدید سال : 256,105
  • بازدید کلی : 5,869,662