قصیده شماره 51: از اهل ملک در این خیمهٔ کبود که بود
از اهل ملک در این خیمهٔ کبود که بود****که ملک ازو نربود این بلند چرخ کبود؟
هر آنکه بر طلب مال، عمر مایه گرفت****چو روزگار بر آمد نه مایه ماند و نه سود
چو عمر سوده شد و، مایه عمر بود تو را****تو را ز مال که سوداست، اگر نه سود، چه سود؟
فزودگان را فرسوده گیر پاک همه****خدای عزوجل نه فزود و نه فرسود
خدای را به صفات زمانه وصف مکن****که هر سه وصف زمانه است هست و باشد و بود
یکی است با صفت و بی صفت نگوئیمش****نچیز و چیز مگویش، که مان چنین فرمود
خدای را بشناس و سپاس او بگزار****که جز بر این دو نخواهیم بود ما ماخوذ
به فعل و قول زبان یکنهاد باش و مباش****به دل خلاف زبان چون پشیز زر اندود
چو نرم گویم با تو مرا درشت مگو****مسوز دست جز آن را که مر تو را برهود
ز خاک و آتش و آبی،
به رسم ایشان رو****که خاک خشک و درشت است و آب نرم و نسود
مباش مادح خویش و، مگوی خیره مرا****که «من ترنج لطیفم خوش و تو بی مزه تود»
اگر کسی بگرفتی به زور و جهد شرف****به عرش بر بنشستی به سرکشی نمرود
جهود را چه نکوهی؟ که تو به سوی جهود****بسی نفایه تری زانکه سوی توست جهود
ستوده سوی خردمند شو به دانش ازانک****بحق ستوده رسول است کش خدای ستود
یقین بدان که ز پاکیزگی است پیوسته****به جان پاک رسول از خدای و خلق درود
اگر نخواهی کائی به محشر آلوده****ز جهل جان و، ز بد دل، ببایدت پالود
تو را چگونه پساود هگرز پاکی و علم****که جان و دلت جز از جهل و فعل بد نپسود؟
به مال و ملک و به اقبال دهر غره مشو****که تو هنوز ز آتش ندیده ای جز دود
جهان مثل چو یکی منزل است بر ره و خلق****درو همی گذرد فوج فوج زودا زود
برادر و پدر و مادرت همه رفتند****تو چند خواهی اندر سفر چنین آسود؟
تنت چو پیرهنی بود جانت را و، کنون****همه گسست و بفرسوده گشت تارش و پود
ربود خواهد از تنت پیرهن اکنون****همان که تازگی و رنگ پیرهنت ربود
تو باد پیمودی همچو غافلان و فلک****به کیل روز و شبان بر تو عمر تو پیمود
تو سالیان ها خفتی و آنکه بر تو شمرد****دم شمردن تو، یک نفس زدن نغنود
کنون بباید رفتن سبک به قهر و، سرت****پر از بخار خمار است و چشم خواب آلود
تو عبرت دو جهانی که می روی و، دلت****ز بخت نا خشنود و خدای ناخشنود
نگاه کن که چه حاصل شدت به آخر کار****از انکه دست و سر و روی سوختی و شخود
چرا به رنج تن
بی خرد طلب کردی****فزونئی که به عمر تو اندرون نفزود
بدان که: هر چه بکشتی ز نیک و بد، فردا****ببایدت همه ناکام و کام پاک درود
بدانکه بر تو گواهی دهند هر دو به حق****دو چشم هر چه بدید و دو گوش هر چه شنود
به گمرهی نبود عذر مر تو را پس ازانک****تو را دلیل خداوند راه راست نمود
قصیده شماره 52: یکی بی جان و بی تن ابلق اسپی کو نفرساید
یکی بی جان و بی تن ابلق اسپی کو نفرساید****به کوه و دشت و دریا بر همی تازد که ناساید
سواران گر بفرسایند اسپان را به رنج اندر****یکی اسپی است این کو مر سواران را بفرساید
سواران خفته اند وین اسپ بر سرشان همی تازد****که نه کس را بکوبد سر نه کس را روی بشخاید
تو و فرزند تو هر دو بر این اسپید لیکن تو****همی کاهی برین هموار و فرزندت می افزاید
نه زاد از هیچ مادر، نه بپروردش کسی هرگز****ولیکن هر که زاد او یا بزاید زیر او زاید
زمانهٔ نامساعد را از این گونه بجز حجت****به زر و گوهر الفاظ و معنی کس نیاراید
سخن چون زر پخته بی خیانت گردد و صافی****چو او را خاطر دانا به اندیشه فروساید
سخن چون زنگ روشن باید از هر عیب و آلایش****که تا ناید سخن چون زنگ زنگ از جانت نزداید
به آب علم باید شست گرد عیب و غش از دل****که چون شد عیب و غش از دل سخن بی غش و عیب آید
طعام جان سخن باشد سخن جز پاک و خوش مشنو****ازیرا چون نباشد خوش طعام و پاک، بگزاید
زدانا ای پسر نیکو سخن را گر بیاموزی****به دو عالم تو را هم خالق و هم خلق بستاید
وگر مر خویشتن را از سخن بی بهره بپسندی****مرا گر چون تو فرزندی نباشد بر زمین
شاید
به بانگ خوش گرامی شد سوی مردم هزار آوا****وزان خوار است زاغ ایدون که خوش و خوب نسراید
هزار آواز چون دانا همه نیکو و خوش گوید****ولیکن زاغ همچون مرد جاهل ژاژ می خاید
ببخشائی تو طوطی را ازان کو می سخن گوید****تو گر نیکو سخن گوئی تو را ایزد ببخشاید
کلید است ای پسر نیکو سخن مر گنج حکمت را****در این گنج بر تو بی کلید گنج نگشاید
من اندر جستن نیکو سخن تن را بفرسودم****سرم زین فخر در حکمت همی بر چرخ ازین ساید
اگر تو سوی حکمت چونت فرمودند بگرائی****جهان زان پس به چشم تو به پر پشه نگراید
نبینی کز خراسان من نشسته پست در یمگان****همی آید سوی من یک به یک هر چه م همی باید؟
حکیم آن است کو از شاه نندیشد، نه آن نادان****که شه را شعر گوید تا مگر چیزیش فرماید
کسی کو با من اندر علم و حکمت همبری جوید****همی خواهد که گل بر آفتاب روشن انداید
چرا گرچون من است او همچو من بر صدر ننشیند****و گر نی چون بجوید نان و خیره ژاژ بدراید؟
کتاب ایزد است ای مرد دانا معدن حکمت****که تا عالم به پای است اندر این معدن همی پاید
چو سوی حکمت دینی بیابی ره، شوی آگه****که افلاطون همی بر خلق عالم باد پیماید
نباشد خوب اگر زان پس که شستم دل به آب حق****که جان روشنم هرگز به ناحقی بیالاید
مرا با جان روشن در دل صافی یکی شد دین****چو جان با دین یکی شد کس مر او را نیز نرباید
بباید شست جانت را به علم دین که علم دین،****چنان کاب از نمد، جان را ز شبهت ها بپالاید
تو را راهی نمایم من سوی خیرات دو
جهانی****که کس را هیچ هشیاری ازین به راه ننماید
بپیرای از طمع ناخن به خرسندی که از دستت****چو این ناخن بپیرائی همه کارت بپیراید
قصیده شماره 53: این جهان بی وفا را بر گزیدو بد گزید
این جهان بی وفا را بر گزیدو بد گزید****لاجرم بر دست خویش ار بد گزید او خود گزید
هر که دنیا را به نادانی به برنائی بخورد****خورد حسرت چون به رویش باد پیری بروزید
گشت بدبخت جهان و شد به نفرین و خزی****هر که او را دیو دنیا جوی در پهلو خزید
دیو پیش توست پیدا، زو حذر بایدت کرد****چند نالی تو چو دیوانه ز دیو ناپدید
گر مکافات بدی اندر طبیعت واجب است****چون تو از دنیا چریدی او تو را خواهد چرید
بس بی آراما که بستد زو بی آرامی جهان****تا بیارامید و خود هرگز زمانی نارمید
گر همیت امروز بر گردون کشد غره مشو****زانکه فردا هم به آخرت او کشد که ت بر کشید
آن ده و آن گوی ما را که ت پسند آید به دل****گر بباید زانت خورد و گر ببایدت آن شنید
چون نخواهی که ت ز دیگر کس جگر خسته شود****دیگران را خیره خیره دل چرا باید خلید
ور بترسی زانکه دیگر کس بجوید عیب تو****چشمت از عیب کسان لختی بیاید خوابنید
مر مرا چون گوئی آنچه ت خوش نیاید همچنان؟****ور بگوئی از جواب من چرا باید طپید؟
خار مدرو تا نگردد دست و انگشتت فگار****از نهال و تخم تتری نی شکر خواهی چشید؟
برگزین از کارها پاکیزگی و خوی نیک****کز همه دنیا گزین خلق دنیا این گزید
نیکخو گفته است یزدان مر رسول خویش را****خوی نیک است ای برادر گنج نیکی را کلید
گر به خوی مصطفی پیوست خواهی جانت را****پس بباید دل ز ناپاکان و بی باکان برید
چون همیشه چون زنان در زینت دنیا چخی****گرت چون مردان
همی در کار دین باید چخید؟
پرت از پرهیز و طاعت کرد باید، کز حجاز****جعفر طیار بر علیا بدین طاعت پرید
بررس از سر قران و ، علم تاویلش بدان****گر همی زین چه به سوی عرش بر خواهی رسید
تا نبینی رنج و، ناموزی زدانا علم حق****کی توانی دید بی رنج آنچه نادان آن ندید
صورت علمی تو را خود باید الفغدن به جهد****در تو ایزد نافریند آنچه در کس نافرید
در جهان دین بر اسپ دل سفر بایدت کرد****گر همی خواهی چریدن، مر تو را باید چمید
گر چه یزدان آفریند مادر و پستان و شیر****کودکان را شیر مادر خود همی باید مکید
گر طعام جسم نادان را همی خری به زر****مر طعام جان دانا را به جان باید خرید
لذت علمی چو از دانا به جان تو رسید****زان سپس ناید به چشمت لذت جسمی لذیذ
جان تو هرگز نیابد لذت از دین نبی****تا دلت پر لهو و مغزت پر خمار است از نبید
راحت روح از عذاب جهل در علم است ازانک****جز به علم از جان کس ریحان راحت نشکفید
از نبید آمد پلیدی ی جهل پیدا بر خرد****چون بود مادر پلید، ناید پسر زو جز پلید
از ره چشم ستوری منگر اندر بوستان****ای برادر تا بدانی زرد خار از شنبلید
کام را از گرد بی باکی به آب دین بشوی****تا بدو بتوانی از میوه و شراب دین مزید
چون نیندیشی که حاجات روان پاک را****ایزد دانا در این صندوق خاکی چون دمید؟
وین بلند و بی قرار و صعب دولاب کبود****گرد این گوی سیه تا کی همی خواهد دوید؟
راز ایزد این پردهٔ کبود است، ای پسر،****کس تواند پردهٔ راز خدائی را درید؟
گر تو گوئی «چون نهان کرد ایزد از ما راز
خویش؟»****من چه گویم؟ گویم «از حکم خدای ایدون سزید»
راز یزدان را یکی والا و دانا خازن است****راز یزدان را گزافه من توانم گسترید؟
ابر آب زندگانی اوست، من زنده شدم****چون یکی قطره زابرش در دهان من چکید
خازن علم قران فرزند شیر ایزد است****ناصبی گر خر نباشد زوش چون باید رمید؟
قصیده شماره 54: مردم نبود صورت مردم حکما اند
مردم نبود صورت مردم حکما اند****دیگر خس و خارند و قماشات و دغااند
اینها که نیند از تو سزای که و کهدان****مرحور وجنان راتو چه گوئی که سزااند؟
باندوه چرایند شب و روز بمانده****از چون و چرا زانکه ستوران چرااند
این خیل چرا چویند و زخیل چراجوی****این خلق بداندیش کزین گونه جرااند
در عالم انسانی مردم چو نبات است****اینها چون ریاحین اند آنها چو گیااند
در دست شه اینها سپرغمند کماهی****در پیش خر آنها چو گیاهند و غذااند
گر تو سپر غمی شوی، این پور، به طاعت****آنهات گزینند که بر ما امرااند
دانا بر من کیست جز آنها که در امت****خیرالبشراند و خلف اهل عبااند؟
ایشان که به فرمان خدا از پدر و جد****میمون خلفااند و بر امت خلفااند
آنها که به تایید الهی به ره دین****اندر شب گم راهی اجرام سمااند
آنها که مرایشان را اندر شرف و فضل****مردان و زنان جمله عبیداند و امااند
آنها که به تقدیر جهان داور ما را****از درد جهالت به نکو پند شفااند
آنها که جهان را به چراغی که خداوند****بفروختش اندر شب دین روی ضیااند
آنها که گوااند بر این خلق و برایشان****زایزد پدر و جد بحق عدل گوااند
آنها که زپاکیزه نسب شیعت خود را****از حوض جد خویش و نیا آب سقااند
آنها که گه حمله به تایید الهی****چون ما ز ستوران چراینده جدااند
آنها که بریشان ما را همه هموار****میراث نیائیم که میراث
نیااند
آنها که چو محراب شریفند و مقدم****دیگر به صفا جمله وضیعند و ورااند
حجاج و کریمان و حکیمان جهانند****ویشان به ره حکمت قبلهٔ حکمااند
کعبهٔ شرف و علم خفیات کتاب است****ویشان به مثل کعبهٔ رکن اند و صفااند
زیشان به هر اقلیم یکی تند زبانی است****گویا به صلاح گرهی کز صلحااند
بر اهل ولا ابر صلاحند و بر آنهاک****نه اهل ولااند مثل باد بلااند
کوهی است به هر کشور از ایشان که از این خلق****آنها که نبینند نه از اهل ولااند
کوهی که برو چشمهٔ پاک آب حیات است****نخچیر درو مؤمن و کبگان علمااند
کوهی است به یمگان که بینند گروهیش****کز چشم حقیقت سپر سر صفااند
کوهی که درو نور الهی است جواهر****آنها که همی جویند جوهر به کجااند؟
زین گوهر باقی نکند هیچ کسی قصد****کز کوردلی شیفته برادر فنااند
آن است مرا کز دل با من به مرا نیست****آنها نه مرااند که با من به مرااند
در گرد دل من به مرا هرگز ره نیست****پاکیزه که بی هیچ مرااند مرااند
مر گوهر با قیمت و با فضل و بها را****اینها نه سزااند که بی قدر و بهااند
از عدل و صواب است بقا زاده و اینها****نه اهل بقااند که بر جور و خطااند
پشه ز چه یک روز زید، پیل دوصد سال؟****زیرا ز پشه پیلان در رنج و عنااند
عدلی است عطا ز ایزد ما را و ز دوزخ****آنند رها کز در این شهره عطااند
گر عادلی از طاعت بگزار حق وقت****بنگر به بصیرت که در این جا بصرااند
وانها که ندانند به طاعت حق روزی****بر جور و جفااند نه بر عدل و وفااند
یارب، چه شد آن خلق که بر آل پیمبر****چون کژدم و مارند و چو گرگان و قلااند؟
اینها که همی دشمن اولاد رسولند****از
مادر اگر هرگز نایند روااند
دانم که رها یابد از دوزخ ابلیس****گر ز آتش این قوم بدین فعل رهااند
دانم که بدین فعل که می بینم هر چند****گویند تو راایم حقیقت نه تورااند
آنها که تورااند ز فعل بد اینها****درمانده و دل خسته و با درد و بکااند
دانند که در عالم دین شهره لوائی است****پنهان شده در سایهٔ این شهره لوااند
آن شمس که روزیش برآری تو زمغرب****از فضل تو خواهنده مرو را به دعااند
تا جای پدر باز ستانند ز دیوان****اینها که سزای صلوات اند و ثنااند
ای امت برگشته ز اولاد پیمبر****اولاد پیمبر حکم روز قضااند
این قوم که این راه نمودند شما را****زی آتش جاوید دلیلان شمااند
این رشوت خواران فقهااند شما را****ابلیس فقیه است گر اینها فقهااند
از بهر قضا خواشتن و خوردن رشوت****فتنه همگان بر کتب بیع و شرااند
رشوت بخورند آنگه رخصت بدهندت****نه اهل قضااند بل از اهل قفااند
بر من ز شما نیست سفاهت عجب ایرا****آنند که در دین فقهااند سفهااند
گر احمد مرسل پدر امت خویش است****جز شیعت و فرزند وی اولاد زنااند
ما بر اثر عترت پیغمبر خویشیم****و اولاد زنا بر اثر رای و هوااند
اسلام ردائی ز رسول است و، امامان****از عترت او، حافظ این شهره ردااند
آنان که فلان است و فلان زمرهٔ ایشان****نزدیک حکیمان زدر عیب و هجااند
ما را چو کند پیر چه گوئیم که رهبر****در دین حق از عترت پیغمبر مااند؟
ای حجت، می گوی سخنهای به حجت****زیرا که صبائی تو و خصمانت هبااند
موسی زمان را تو یکی شهره عصائی****وانکه نشناسند که خصمان عقلااند
قصیده شماره 55: ز جور لشکر خرداد و مرداد
ز جور لشکر خرداد و مرداد****تواند داد ما را هیچ کس داد؟
محال است این طمع هیهات هیهات****کس دیدی که دادش داد خرداد
ز بهر آنکه تا در دامت آرد****چو
مرغان مر تو را خرداد خور داد
کرا خورداد گیتی مرد بایدش****ازان آید پس خرداد مرداد
همی خواهی که جاویدان بمانی****در این پرباد خانهٔ سست بنیاد
تو تا این بادپیمائی شب و روز****در این خانه برآمد سال هفتاد
از این پر باد خانه هم به آخر****برون باید شدن ناچار با باد
چه گوئی کین علوی گوهر پاک****بدین زندان و این بند از چه افتاد؟
خداوند ار نیامد زو گناهی****در این زندان و بندش از چه بنهاد؟
وگر بستش به جرمی، پس پیمبر****در این زندان سوی او چون فرستاد؟
وگر در بند مال و ملک دادش****چه خواهد دادنش چون کردش آزاد؟
تو را زندان جهان است و تنت بند****بر این زندان و این بند آفرین باد
به چشم سر یکی بنگر سحرگاه****بر این دولاب بی دیوار و بنیاد
تو پنداری که نسرین و گل زرد****بباریده است بر پیروزگون لاد
چرا گردد به گرد خاک ویران****همی چندین هزار این چرخ آباد
مراد کردگار ما ازین چیست؟****در این معنی چه داری یاد از استاد؟
گر البته نگشتی گرد این در****ز تو برجان تو جور است و بیداد
وگر بارت ندادند اندر این در****برایشان ابر رحمت خود مباراد
وگر گفتند «هرگز کس بر این در****نجست از بندیان کس جز تو فریاد»
تو بیچاره غلط کردی ره در****نه شاگردی نه استادی نه استاد
طمع چون کردی از گمره دلیلی؟****نروید هرگز از پولاد شمشاد
درین کردند از امت نیز دعوی****تنی هفتاد تا نزدیک هشتاد
هم آن این را هم این آن را شب و روز****به گمراهی و بی دینی کند یاد
چو خر بی علم شادانند هریک****ستور است آنکه نادان باشد و شاد
نژاد دیو ملعونند یکسر****مزایاد آنکه این گوباره را زاد
خدا از شر و رنج راه داران****گروه خویش را ایمن بداراد
تو را گر قصد بغداد است آنک****نبسته ستند
بر تو راه بغداد
ولیکن جز امین سر یزدان****کسی این راز را بر خلق نگشاد
به تنزیل ازخسر ره جوی و، تاویل****ز فرزندان او یابی و داماد
از آن داماد کایزد هدیه دادش****دل دانا و صمصام و کف راد
دل سندان ازو گر بدسگالد****فرو ریزد دل سندان و پولاد
قصیده شماره 56: این رقیبان که بر این گنبد پیروزه درند
این رقیبان که بر این گنبد پیروزه درند****گرچه زیرند گهی جمله، همیشه زبرند
گر رقیبان به بصر تیز بوند از بر ما****این رقیبان سماوی همه یکسر بصرند
نامشان زی تو ستاره است ولیکن سوی من****پیشکاران و رقیبان قضا و قدرند
چون گریزم ز قضا، یا ز قدر، من چو همی****به هزاران بصر ایشان به سوی من نگرند؟
سوی ما زان نگرند ایشان کز جوهرشان****خرد و جان سخن گوی به ما در اثرند
خرد و جان سخن گوی که از طاعت و علم****پریانند بر این گنبد پیروزه پرند
این چراگاه دل و جان سخن گوی تو است****جهد کن تا بجز از طاعت و دانش نچرند
اندر این جای گیاهان زیان کار بسی است****زین چراگاه ازیرا حکما بر حذرند
جسد مردمی، ای خواجه، درختی عجب است****که برو فکرت و تمیز تو را برگ و برند
از درخت جسدت برگ و بر خویش بچن****پیشتر زانکه از این بستان بیرونت برند
زاد بر گیر و سبک باش و مکن جای قرار****خانه ای را که مقیمانش همه برسفرند
همگان بر خطرند آنکه مقیم اند و گر****ره نیابند سوی با خطران بی خطرند
چون مقیمان همه مشغول مقامند ولیک****یک یک از ساختهٔ خویش همی برگذرند
راهشان یوز گرفته است و ندارند خبر****زان چو آهو همه در پوی و تگ و با بطرند
بر خریدار فسون سخره و افسوس کنند****وانگهی جز که همه تنبل و افسون نخرند
گرچه شان کار همه ساخته از یکدگر است****همگان کینه ور و خاسته بر یکدگرند
دردمندند
به جان جمله نبینی که همی****جز همه آنکه زیان کار بودشان نخورند؟
سخن بیهده و کار خطا زایشان زاد****سخن بیهده و کار خطا را پدرند
با هزاران بدی و عیب یکیشان هنراست****گر چه ایشان چو خر از عیب و هنر بیخبرند
هنر آن است که پیغمبر خیرالبشر است****وین ستوران جفا پیشه به صورت بشرند
گر شریعت همه را بار گران است رواست****بار اگر خر کشد این عامه همه پاک خرند
بار باخر بنهند از خر و زینها ننهند****زانکه اینها سوی ایزد بسی از خر بترند
وعده شان روز قضا خواب و خور و سیم و زر است****زانکه فتنه همه بر خواب و خور و سیم و زرند
حکمت آبی است کجا مرده بدو زنده شود****حکما بر لب این آب مبارک شجرند
شجر حکمت، پیغمبر ما بود و برو****هر یک از عترت او نیز درختی ببرند
پسران علی امروز مرو را بسزا****پسرانند چو مر دختر او را پسرند
پسران علی آنها که امامان حقند****به جلالت به جهان در چو پدر مشتهرند
سپس آن پسران رو، پسرا، زانکه تو را****پسران علی و فاطمه زاتش سپرند
سپری کرد توانند تو را زاتش تیز****چون همی زیر قدم گردن کیوان سپرند
ای پسر دین محمد به مثل چون جسدی است****که بر آن شهره جسد فاطمیان همچو سرند
چون شب دین سیه و تیره شود، فاطمیان****صبح صادق، مه و پروین و ستارهٔ سحرند
داد در خلق جهان جمله پدرشان گسترد****چه عجب گر پسران همچو پدر دادگرند
شیر دادار جهان بود پدرشان، نشگفت****گرازیشان برمند این که یکایک حمرند
من بدیشان شکرم جاهل بی حرمت را****که خران را حکما نیز به شیران شکرند
سودمندند همه خلق جهان را چو شکر****جان من باد فداشان که به طبع شکرند
از شکر نفع همی گیرد بیمار
و درست****دشمن و دوست ازیشان همه می نفع گرند
منگر سوی گروهی که چون مستان از خلق****پرده بر خویشتن از بی خردی می بدرند
چه دهی پند و چه گوئی سخن حکمت و علم****این خران را که چو خر یکسره از پند کرند؟
سخن خوب خردمند پذیرد نه حجر****سفها جمله ز مردم به قیاس حجرند
سمرم من شده و افتاده ام از خانهٔ خویش****زین ستوران که به جهل و به سفاهت سمرند
اگر این کوردلان را تو به مردم شمری****من نخواهم که مرا خلق ز مردم شمرند
چون پری جمله بپرند گه صلح ولیک****به گه شر مر ابلیس لعین را حشرند
سپس باقر و سجاد روم در ره دین****تو بقر رو سپس عامه که ایشان بقرند
به جر دیو روی کز پی ایشان بروی****زانکه ایشان همه دیو جسدی را بجرند
سپس فاطمیان رو که به فرمان خدای****امتان را سپس جد و پدر راه برند
جدشان رهبر دیو و پری و مردم بود****سوی رضوان خدای و، پسران زان گهرند
پسرت گر جگر است از تن تو، فاطمیان****مر نبی را و علی را به حقیقت جگرند
شیعت فاطمیان یافته اند آب حیات****خضر دور شده ستند که هرگز نمرند
شکرند از سخن خوب سبک شیعت را****به سخن های گران ناصبیان را تبرند
سخن خوب بیاموز که هرک از همه خلق****سخن خوب ندارند همه بی هنرند
قصیده شماره 57: چونکه نکو ننگری جهان چون شد
چونکه نکو ننگری جهان چون شد؟****خیر و صلاح از جهان جهان چون شد؟
هیچ دگرگون نشد جهان جهان****سیرت خلق جهان دگرگون شد
جسم تو فرزند طبع و گردون است****حالش گردان به زیر گردون شد
تو که لطیفی به جسم دون چه شوی****همت گردون دون اگر دون شد؟
چون الفی بود مردمی به مثل****چونک الف مردمی کنون نون شد؟
چاکر نان پاره گشت فضل و ادب****علم به مکر و
به زرق معجون شد
زهد و عدالت سفال گشت و حجر****جهل و سفه زر و در مکنون شد
ای فلک زود گرد، وای بران****کو به تو، ای فتنه جوی مفتون شد
هر که به شمع خرد ندید رهت****پیش تو مدهوش گشت و شمعون شد
از چه درآئی همی درون که چنین****مردمی از خلق جمله بیرون شد؟
فعل همه جور گشت و مکر و جفا****قول همه زرق و غدر و افسون شد
ملک جهان گر به دست دیوان بد****باز کنون حالها همیدن شد
باز همایون چو جغد گشت خری****جغدک شوم خری همایون شد
سر به فلک برکشید بیخردی****مردمی و سروری در آهون شد
باد فرومایگی وزید، وزو****صورت نیکی نژند و محزون شد
خاک خراسان چو بود جای ادب****معدن دیوان ناکس اکنون شد
حکمت را خانه بود بلخ و، کنون****خانه ش ویران و بخت وارون شد
ملک سلیمان اگر خراسان بود****چونکه کنون ملک دیو ملعون شد؟
خاک خراسان بخورد مر دین را****دین به خراسان قرین قارون شد
خانهٔ قارون نحس را به جهان****خاک خراسان مثال و قانون شد
بندهٔ ایشان بدند ترکان، پس****حال گه ایدون و گاه ایدون شد
بندهٔ ترکان شدند باز، مگر****نجم خراسان نحس و مخبون شد
چاکر قفچاق شد شریف ز دل****حرهٔ او پیشکار خاتون شد
لاجرم ار ناقصان امیر شدند****فضل به نقصان و، نقص افزون شد
دل به گروگان این جهان ندهم****گرچه دل تو به دهر مرهون شد
سوی خردمند گرگ نیست امین****گر سوی تو گرگ نحس مامون شد
آدم جهل و جفا و شومی را****جان تو بدبخت خاک مسنون شد
سوی تو ضحاک بد هنر ز طمع****بهتر و عادل تر از فریدون شد
تات بدیدم چنین اسیر هوا****بر تو دلم دردمند و پرخون شد
دل به هوا چون دهی که چون تو بدو****بیشتر از صدهزار مرهون شد؟
از ره
دانش بکوش و اهرون شو****زیراک اهرون به دانش اهرون شد
جامه به صابون شده است پاک و، خرد****جامهٔ جان را بزرگ صابون شد
رسته شد از نار جهل هر که خرد****جان و دلش را ستون و پرهون شد
پند پدر بشنو ای پسر که چنین****روز من از راه پند میمون شد
جان لطیفم به علم بر فلک است****گرچه تنم زیر خاک مسجون شد
قصیده شماره 58: گزینم قران است و دین محمد
گزینم قران است و دین محمد****همین بود ازیرا گزین محمد
یقینم که من هردوان را بورزم****یقینم شود چون یقین محمد
کلید بهشت و دلیل نعیمم****حصار حصین چیست؟ دین محمد
محمد رسول خدای است زی ما****همین بود نقش نگین محمد
مکین است دین و قران در دل من****همین بود در دل مکین محمد
به فضل خدای است امیدم که باشم****یکی امت کمترین محمد
به دریای دین اندرون ای برادر****قران است در ثمین محمد
دفینی و گنجی بود هر شهی را****قران است گنج و دفین محمد
بر این گنج و گوهر یکی نیک بنگر****کرا بینی امروز امین محمد؟
چو گنج و دفینت به فرزند ماندی****به فرزند ماند آن و این محمد
نبینی که امت همی گوهر دین****نیابد مگر کز بنین محمد؟
محمد بدان داد گنج و دفینش****که او بود در خور قرین محمد
قرین محمد که بود؟ آنکه جفتش****نبودی مگر حور عین محمد
ازاین حور عین و قرین گشت پیدا****حسین و حسن سین و شین محمد
حسین و حسن را شناسم حقیقت****بدو جهان گل و یاسمن محمد
چنین یاسمین و گل اندر دو عالم****کجا رست جز در زمین محمد؟
نیارم گزیدن همی مر کسی را****بر این هر دوان نازنین محمد
قران بود و شمشیر پاکیزه حیدر****دو بنیاد دین متین محمد
که استاد با ذوالفقار مجرد****به هر حربگه بر یمین محمد؟
چو تیغ علی داد یاری قران را****علی بود
بی شک معین محمد
چو هرون ز موسی علی بود در دین****هم انباز و هم هم نشین محمد
به محشر ببوسند هارون و موسی****ردای علی و آستین محمد
عرین بود دین محمد ولیکن****علی بود شیر عرین محمد
بفرمود جستن به چین علم دین را****محمد، شدم من به چین محمد
شنودم ز میراث دار محمد****سخن های چون انگبین محمد
دلم دید سری که بنمود از اول****به حیدر دل پیش بین محمد
زفرزند زهرا و حیدر گرفتم****من این سیرت راستین محمد
از آن شهره فرزند کو را رسیده است****به قدر بلند برین محمد
نبودی ازین بیش بهرهٔ من ازوی****اگر بودمی من به حین محمد
جهان آفرین آفرین کرد بر من****به حب علی و آفرین محمد
کنون بافرین جهان آفرینم****من اندر حصار حصین محمد
تو ای ناصبی جز که نامی نداری****از این شهره دین وزین محمد
به دشنام مر پاک فرزند او را****بدری همی پوستین محمد
مرا نیز کز شیعت آل اویم****همی کشت خواهی به کین محمد
به دین محمد تو را کشتن من****کجا شد حلال؟ ای لعین محمد
به غوغا چه نازی؟ فراز آی با من****به حکم کتاب مبین محمد
اگر من به حب محمد رهینم****تو چونی عدوی رهین محمد؟
به عیسی نرست از تو ترسا، نخواهد****همی رستن این بو معین محمد
منم مستعین محمد به مشرق****چه خواهی از این مستعین محمد؟
چه داری جواب محمد به محشر****چو پیش آیدت هان و هین محمد؟
قصیده شماره 59: آن کن ای جویای حکمت کاهل حکمت آن کنند
آن کن ای جویای حکمت کاهل حکمت آن کنند****تا بدان دشوارها بر خویشتن آسان کنند
جز که در خورد خرد صحبت ندارند از بنه****بر همین قانون که در عالم همی ارکان کنند
طاعت ارکان ببین مر چرخ و انجم را به طبع****تا به طاعت چرخ وانجم شان همی حیوان کنند
چرخ را انجم به سان دست های چابک اند****کز لطافت خاک بی جان را
همی با جان کنند
دست های آسمان اند این که با این بندگان****آن خداوندان همی احسان ها الوان کنند
چشمهای عالمند اینها که چون در خاک خشک****بنگرند او را همی پر در و پر مرجان کنند
این شگفتی بین که در نیسان ز بس نقش و نگار****خاک بستان را همی پر زینت نیسان کنند
این نشانی هاست مردم را که ایشان می دهند****سوی گوهرها که می در خاک و که پنهان کنند
گر ندیدی عرش را و حاملان عرش را****تا به گردش بر چه سان همواره می جولان کنند
عرش توست این خاک و، افلاک و کواکب گرد او****روز و شب جولان همی همواره هم زین سان کنند
پادشاهی یافته ستی بر نبات و بر ستور****هر چه گوئی «آن کنید» آن از بن دندان کنند
بنگر آن را در رکوع و بنگر این را در سجود****پس همین کن تو ز طاعت ها که می ایشان کنند
این اشارت های خلقی را تامل کن به حق****این اشارت ها همی زی طاعت یزدان کنند
پیشه کن امروز احسان با فرودستان خویش****تا زبر دستانت فردا با تو نیز احسان کنند
بندهٔ بد را خداوندان به تشنه گرسنه****بر عذاب آتش معده همی بریان کنند
پس تو بد بنده چرا ایمن نشسته ستی؟ ازانک****همچنین فردا بر آتش مر تو را قربان کنند
از نبید جهل چون مستان بیهوشند خلق****تو که هشیاری مکن کاری که آن مستان کنند
گوشت ارگنده شود او را نمک درمان بود****چون نمک گنده شود او را به چه درمان کنند؟
با سبکساران از آل مصطفی چیزی مگوی****زانکه این جهال خود بی ابر می باران کنند
در مدینهٔ علم ایزد جغد کان را جای نیست****جغد کان از شارسان ها قصد زی ویران کنند
بر سر منبر سخن گویند، مر اوباش را****از بهشت و خوردنی حیران همی زین سان کنند
شو سخن
گستر زحیدر گر نیندیشی ازان****همچو بر من کوه یمگان بر تو بر زندان کنند
بانگ بردارند و بخروشند بر امید خورد****چون حدیث جو کنی بی شک خران افغان کنند
ور نگوئی جای خورد و کردنی باشد بهشت****بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پیکان کنند
مر تو را در حصن آل مصطفی باید شدن****تا ز علم جد خود بر سرت در افشان کنند
حجتان دست رحمان آن امام روزگار****دست اگر خواهند در تاویل بر کیوان کنند
دینت را با علم جسمانی به میزان برکشند****بی تمیزان کار دین بی کیل و بی میزان کنند
دین حق را مردمی دان جانش علم و تن عمل****عاقلان مر بام حکمت را همین بنیان کنند
تا ندانی، کار کردن باطل است از بهر آنک****کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند
جمله حیرانند امت بر ره ایشان مرو****ورنه همچون خویشتن در دین تو را حیران کنند
مست بسیارند، خامش باش، هل تا می روند****مر یکی هشیار را صد مست کی فرمان کنند؟
قصیده شماره 60: در این مقام اگر می مقام باید کرد
در این مقام اگر می مقام باید کرد****بکار خویش نکوتر قیام باید کرد
به هرچه خوشترت آید زنامها، تن را****به فعل خویش بدان نام نام باید کرد
که نام نیکو مرغ است و فعل نیکش دام****زفعل خویش بر این مرغ دام باید کرد
زخوی نیک و خرد در ره مروت و فضل****مر اسپ تن را زین و لگام باید کرد
بدین لگام و بدین زینت نفس بدخو را****در این مقام همی نرم و رام باید کرد
اگر دلت بشکسته است سنگ معصیتش****دل شکسته به طاعت لجام باید کرد
اگر سلامت خواهی ز جهل بر در عقل****سلام باید کرد و مقام باید کرد
اگر خرد نبود، از دو بد نداند کس****به ذات خویش که او را کدام باید
کرد
وگر کریم شود آرزوت نام و لقب****کریم وار فعال کرام باید کرد
جفا و جور و حسد را به طبع در دل خویش****نفور و زشت و بد و سرد و خام باید کرد
چو بر تو دهر به آفات خود زحام کند****تو را ز صبر به دل بر زحام باید کرد
وگر به غدر جهان بر تو قصد چاشت کند****تو را به صبر برو قصد شام باید کرد
به فعل نیک و به گفتار خوب پشت عدو****چو عاقلان جهان زیر بام باید کرد
سفیه را به سفاهت جواب باز مده****ز بی وفا به وفا انتقام باید کرد
و گر زمانه به گرگی دهد عنانش را****برو ز بهر سلامت سلام باید کرد
و گر چه خاص بوی، خویشتن ز بهر صلاح****میان عام چو ایشانت عام باید کرد
به قصد و عمد چو چیزی حلال دارد دهر****به سوی خویش مر آن را حرام باید کرد
جهان به مردم دانا تمام خواهد شد****پس این مرا و تو را می تمام باید کرد
به باغ دین حق اندر ز بهر بار خرد****زبانت را به بیان چون غمام باید کرد
رخ از نبید مسائل به زیر گلبن علم****به قال و قیل تو را لعل فام باید کرد
به حرب اهل ضلالت ز بهر کشتن جهل****سخنت را چو برنده حسام باید کرد
کمانت خاطر و حجت سپرت باید ساخت****ز نکته های نوادر سهام باید کرد
چو ناصبی معربد دلام خواهد ساخت****تو را جزای دلامش دلام باید کرد
مسافرند همه خلق و نیستند آگاه****که می نوای شراب و طعام باید کرد
ز بهر کردن بیدار جمع مستان را****یکی منادی برطرف بام باید کرد
که «چند خسپید ای بیهشان چو وقت آمد****که تیغ جهل همی در نیام باید کرد»
بکام و ناکام از بهر
زاد راه دراز****زمین به زیر کیت زیر گام باید کرد
به زیر آتش اندیشه زاد باید پخت****زعلم حق زبان را زمام باید کرد
چو بی نظامی دین را نظام خواهی داد****نظام دینی دون بی نظام باید کرد
زبانت اسپ کنی چونت راه باید رفت****بگاه تشنه کف دست جام باید کرد
چرا چو سوی تو نامه پیام بفرستد****تو را به هر کس نامه پیام باید کرد؟
اگر کسی را اسپ است یا غلام تو را****روانت بندهٔ اسپ و غلام باید کرد؟
گر آب روی همی بایدت، قناعت را****چو من به نیک و بد اندر امام باید کرد
وگرنه همچو فلان و فلان به بی شرمی****به پیش خلق رخان چون رخام باید کرد
محال باشد اگر مر کریم را به طمع****ثنای بی خردان و لام باید کرد
جهان پر از خس و پرخار و پر ورام شده است****تو را کلام همی بی ورام باید کرد
وگر نصیحت را روی نیست، خاموشی****ز نیک و بدت به برهان لثام باید کرد
به زاد این سفرت سخت کوش باید بود****که این همی سوی دارالسلام باید کرد
بجوی امام همامی از اهل بیت رسول****که خویشتنت چنو می همام باید کرد
تو را اگر نبود ناصحی امام امروز****بسی که فردا «ای وای مام» باید کرد
قصیده شماره 61: چند گوئی که؟ چو ایام بهار آید
چند گوئی که؟ چو ایام بهار آید****گل بیاراید و بادام به بار آید
روی بستان را چون چهرهٔ دلبندان****از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید
روی گلنار چو بزداید قطر شب****بلبل از گل به سلام گلنار آید
زاروار است کنون بلبل و تا یک چند****زاغ زار آید، او زی گلزار آید
گل سوار آید بر مرکب و، یاقوتین****لاله در پیشش چون غاشیه دار آید
باغ را از دی کافور نثار آمد****چون بهار آید لولوش نثار آید
گل تبار و آل دارد همه مه رویان****هر
گهی کاید با آل و تبار آید
بید با باد به صلح آید در بستان****لاله با نرگس در بوس و کنار آید
باغ مانندهٔ گردون شود ایدون که ش****زهره از چرخ سحرگه به نظار آید
این چنین بیهده ای نیز مگو با من****که مرا از سخن بیهده عار آید
شست بار آمد نوروز مرا مهمان****جز همان نیست اگر ششصد بار آید
هر که را شست ستمگر فلک آرایش****باغ آراسته او را به چه کار آید؟
سوی من خواب و خیال است جمال او****گر به چشم توهمی نقش و نگار آید
نعمت و شدت او از پس یکدیگر****حنظلش با شکر، با گل خار آید
روز رخشنده کزو شاد شود مردم****از پس انده و رنج شب تار آید
تا نراند دی دیوانه ت خوی بد****نه بهار آید و نه دشت به بار آید
فلک گردان شیری است رباینده****که همی هر شب زی ما به شکار آید
هر که پیش آیدش از خلق بیوبارد****گر صغار آید و یا نیز کبار آید
نشود مانده و نه سیر شود هرگز****گر شکاریش یکی یا دو هزار آید
گر عزیز است جهان و خوش زی نادان****سوی من، باری، می ناخوش و خوار آید
هر کسی را ز جهان بهرهٔ او پیداست****گر چه هر چیزی زین طبع چهار آید
می بکار آید هر چیز به جای خویش****تری از آب و شخودن ز شخار آید
نرم و تر گردد و خوش خوار و گوارنده****خار بی طعم چو در کام حمار آید
سازگاری کن با دهر جفاپیشه****که بدو نیک زمانه به قطار آید
کر بدآمدت گهی، اکنون نیک آید****کز یکی چوب همی منبر و دار آید
گه نیازت به حصار آید و بندو دز****گاه عیبت ز دزو بند و حصار آید
گه سپاه آرد بر تو فلک داهی****گه تو
را مشفق و یاری ده و یار آید
نبود هرگز عیبی چو هنر، هرچند****هنر زید سوی عمر و عوار آید
مر مرا گوئی برخیز که بد دینی****صبر کن اکنون تا روز شمار آید
گیسوی من به سوی من ندو ریحان است****گر به چشم تو همی تافته مار آید
شاخ پربارم زی چشم بنی زهرا****پیش چشم تو همی بید و چنار آید
ور همی گوئی من نیز مسلمانم****مر تو را با من در دین چه فخار آید؟
من تولا به علی دارم کز تیغش****بر منافق شب و بر شیعه نهار آید
فضل بر دود ندانی که بسی دارد****نور اگر چند همی هردو ز نار آید؟
چون برادر نبود هرگز همسایه****گرچه با مرد به کهسار و به غار آید
سنگ چون زر نباشد به بها هرچند****سنگ با زر همی زیر عیار آید
دین سرائی است برآوردهٔ پیغمبر****تا همه خلق بدو در به قرار آید
به سرا اندر دانی که خداوندش****نه چنان آید چون غله گزار آید
علی و عترت اوی است مر آن را در****خنک آن کس که در این ساخته دار آید
خنک آن را که به علم و به عمل هر شب****به سرا اندر با فرش و ازار آید
قصیده شماره 62: در درج سخن بگشای بر پند
در درج سخن بگشای بر پند****غزل را در به دست زهد در بند
به آب پند باید شست دل را****چو سالت بر گذشت از شست و ز اند
چو بردل مرد را از دیو گمره****همی بینی فگنده بند بر بند
بده پندش که بگشاید سرانجام****زبنده بند ملعون دیو را پند
حرارت های جهلی را حکیمان****زعلم و پند گفته ستند ریوند
چو صبرت تلخ باشد پند لیکن****به صبرت پند چون صبرت شود قند
نخستین پند خود گیر از تن خویش****و گرنه نیست پندت جز که ترفند
بر آن سقا که
خود خشک است کامش****گهی بگری و گه بافسوس برخند
چه باید پند؟ چون گردون گردان****همه پند است، بل زند است و پازند
چه داری چشم ازو چون این و آن را****به پیش تو بدین خاک اندر افگند؟
بسنده است ار نباشد نیز پندی****پدر پند تو و تو پند فرزند
منه دل بر جهان کز بیخ برکند****جهان جم را که او افگند پیکند
نگر چه پراگنی زان خورد بایدت****که جو خورده است آنکو جو پراگند
ز بیدادی سمر گشته است ضحاک****که گویند اوست در بند دماوند
ستم مپسند از من وز تن خویش****ستم بر خویش و بر من نیز مپسند
دلت را زنگ بد کردن بخورده است****به رندهٔ تو به زنگ از دل فرورند
به قرط اندر تو را زین بدکنش تن****یکی دیو عظیم است ای خردمند
چو در قرطه تو را خود جای غزو است****نباید شد به ترسا و روبهند
کرا در آستین مردار باشد****کجا یابد رهایش مغزش از گند؟
ستم مپسند و نه جهل از تن خویش****که عقل از بهر این دادت خداوند
به دل بایدت کردن بد به نیکی****چو خر بر جو نباید بود خرسند
تو را جای قرار، ای خواجه، این نیست****دل از دنیا همی بر بایدت کند
نگه کن تا چه کرده ستی زنیکی****چه گوئی گر ز کردارت بپرسند؟
ز فعل خویش باید ساخت امروز****تو را از بهر فردا خویش و پیوند
بترس از خجلت روزی که آن روز****ستیهیدن ندارد سود و سوگند
نماند نور روز از خلق پنهان****اگر تو درکشی سر در قزاگند
بکن زاد سفر، زین یاوه گشتن****در این جای سپنجی تا کی و چند؟
کز این زندان همی بیرونت خواند****همان کس کاندر این زندانت افگند
قصیده شماره 63: آزردن ما زمانه خو دارد
آزردن ما زمانه خو دارد****مازار ازو گرت بیازارد
وز عقل یکی سپر کن ارخواهی****که ت دهر به تیغ خویش
نگذارد
تعویذ وفا برون کن از گردن****ور نی به جفا گلوت بفشارد
آن است کریم طبع کو احسان****با اهل وفا و فضل خو دارد
وز سفله حذر کند که ناکس را****دانا چو سگ اهل خوار انگارد
شوره است سفیه و سفله، در شوره****هشیار هگرز تخم کی کارد؟
بر شوره مریز آب خوش زیرا****نایدت به کار چون بیاغارد
خاری است درشت صحبت جاهل****کو چشم وفا و مردمی خارد
مسپار به دهر سفله دل زیرا****آزاده دلش به سفله نسپارد
ایمن مشو از زمانه زیراک او****ماری است که خشک و تر بیوبارد
گر بگذرد از تو یک بدش فردا****ناچاره ازان بترت باز آرد
کم بیند مردم از جهان رحمت****هرچند که پیش گرید و زارد
این شوی کش پلید هر روزی****بنگر که چگونه روی بنگارد
وز شوی نهان به غدر و مکاری****در جام شراب زهر بگسارد
وان فتنه شده، ز دست این دشمن****بستاند زهر و نوش پندارد
آن را که چنین زنیش بفریبد****شاید که خرد بمرد نشمارد
آن است خرد که حق این جادو****مرد از ره دین و زهد بگزارد
وز ابر زبان سرشک حکمت را****بر کشت هش و خرد فرو بارد
ور سر بکشد سرش زهشیاری****بر پشتش بار دین برانبارد
دیو است جهان که زهر قاتل را****در نوش به مکر می بیاچارد
چون روز ببیند این معادی را****هر کس که برو خردش بگمارد
آن را که به سرش در خرد باشد****با دیو نشست و خفت چون یارد؟
قصیده شماره 64: خردمند را می چه گوید خرد
خردمند را می چه گوید خرد؟****چه گویدش؟ گوید «حذر کن ز بد»
بدان وقت گوید همیش این سخن****که ش از بد کنش جان و دل می رمد
خرد بد نفرمایدت کرد ازانک****سرانجام بر بد کنش بد رسد
بر این قولت ای خواجه این بس گوا****که جو کار جز جو همی ندرود
نبینی که گر خار کارد کسی****نخست
آن نهالش مرو را خلد؟
اگر بد کنی چون دد و دام تو****جدا نیستی پس تو از دام و دد
بدی دام آهرمن ناکس است****به دامش درون چون شوی باخرد؟
بدی مار گرزه است ازو دور باش****که بد بتر از مار گرزه گزد
اگر هیربد بد بود بد مکن****که گر بد کنی خود توی هیربد
چو لعنت کند بر بدان بد کنش****همی لعنت او برتن خود کند
چو هر دو تهی می برآیند از آب****چه عیب آورد مر سبد را سبد؟
هنر پیشه آن است کز فعل نیک****سر خویش را تاج خود بر نهد
چو نیکی کند با تو بر خویشتن****همی خواند از تو ثناهای خود
کرا پیشه نیکی نشاندن بود****همیشه روانش ستایش چند
به دو جهان بی آزار ماند هر آنک****ز نیکی به تن بر ستایش تند
ز نیکی به نیکی رسد مرد ازان****که هر کس که او گل کند گل خورد
خرد جز که نیکی نزاید هگرز****نه نیکی بجز شیر مدحت مکد
خرد ز آتش طبع آتش تر است****که مر مردم خام را او پزد
برون آرد از دل بدی را خرد****چو از شیر مر تیرگی را نمد
کرا دیو دنیا گرفته است اسیر****مرو را کسی جز خرد کی خرد؟
خرد پر جان است اگر بشکنیش****بدو جانت از این ژرف چون بر پرد؟
بدین پر پر تا نگیردت جهل****وگر نی بکوبدت زیر لگد
خرد عاجزاست از تو زیرا که جهل****از این سو وز آن سو تو را می کشد
مکش خویشتن را بکش دست ازو****که او زین عمل بیش کشته است صد
خر بدگیاهی که نگواردش****همی با خری روز کمتر چرد
تو را آرزوها چنین چون همی****چو کوران به جر و به جوی افگند
بدین کوری اندر نترسی که جانت****به ناگاه ازین بند بیرون جهد؟
چو ماهی به
شست اندرون جان تو****چنان می ز بهر رهایش تپد
از این بند و زندان به ناچار و چار****همان کش در آورد بیرون برد
به خوشه اندر از بهر بیرون شدن****چنان جمله شد ماش و ملک و نخود
تو را تنت خوشه است و پیری خزان****خزان تو بر خوشهٔ تنت زد
دگرگون شدی و دگرگون شود****چو بر خوشه باد خزان بر وزد
نگارنده آن نقش های بدیع****از این نقش نامه همی بسترد
گلی کان همی تازه شد روز روز****کنون هر زمانی فرو پژمرد
همان سرو کز بس گشی می نوید****کنون باز چون نی ز سستی نود
نوان از نود شد کزو بر گذشت****ز درد گذشته نود می نود
منو برگذشته نود بیش ازین****که اکنونت زیر قدم بسپرد
به فردا مکن طمع و، دی شدی، بگیر****مر امروز را کو همی بگذرد
پشیمانی از دی نداردت سود****چو حشمت مر امروز می بنگرد
درخت پشیمانی از دینه روز****در امروز باید که مان بردهد
گر امروز چون دی تغافل کنی****به فردات امروز تو دی شود
بر طاعت از شاخ عمرت بچن****که اکنونش گردون زبن بر کند
به بازی مده عمر باقی به باد****که مانده شود هر که خیره دود
نباید که چون لهو فردا ز تو****نشانی بماند چو از یار بد
چمیدن به نیکیت باید، که مرد****ز نیکی چرد چون به نیکی چمد
نصیحت ز حجت شنو کو همی****تو را زان چشاند که خود می چشد
قصیده شماره 65: کسی که قصد ز عالم به خواب و خور دارد
کسی که قصد ز عالم به خواب و خور دارد****اگر چه چهره ش خوب است طبع خر دارد
بخر شمارش مشمارش، ای بصیر، بصیر****اگرچه او به سر اندر چو تو بصر دارد
نه هرچه با پر باشد ز مرغ باز بود****که موش خوار و غلیواژ نیز پر دارد
ز مردم آن بود، ای پور، از این دو پای روان****که فعل دهر
فریبنده را ز بر دارد
چو چاره نیستش از صحبت جهان جهان****اگر جفاش نماید جفاش بردارد
ز بیم درد نهد مرد دنبه بر دنبل****نه زانکه دنبل نزدیک او خطر دارد
جهان اگر شکر آرد به دست چپ سوی تو****به دست راست درون، بی گمان تبر دارد
درخت خرما صدخار زشت دارد و خشک****اگر دو شنگله خرمای خوب و تر دارد
جهان به آستی اندر نهفته دارد زهر****اگرچه پیش تو در دست ها شکر دارد
منافق است جهان، گر بنا گزیر حکیم****بجویدش به دل و جان ازو حذر دارد
در این سرای ببیند چو اندرو آمد****که این سرای ز مرگی در دگر دارد
همیشه ناخوش و بی برگ و بی نوا باشد****کسی که مسکن در خانهٔ دو در دارد
چو بر گذشت در این خانه صد هزار بدو****مقر خویش نداردش، ره گذر دارد
به چشم سر نتواندش دید مرد خرد****به چشم دل نگرد در جهان، اگر دارد
اگرت داد نداد، ای پسر، جهان، او را****همی بپای جهاندار دادگر دارد
ز بهر دانا دارد همی بپای خدای****جهان و دین را، نه ز بهر این حشر دارد
بتر بود ز حشر بلکه گاو باشد و خر****کسی که قصد در اینجا به خواب و خور دارد
ز بهر دانش و دین بایدش همی مردم****که خود خورنده جزین بی شمار و مر دارد
به خور مناز چو خر، بل شرف به دانش جوی****که خر به خور شکم از تو فراخ تر دارد
شکم چو بیش خوری بیش خواهد از تو طعام****به خور مخارش ازیرا که معده گر دارد
به جوی و جر تو چرا می دوی به روز و شبان****اگر نه معده همی مر تو را بجز دارد
هگرز راه ندادش مگر به سوی سقر****کسی که معده پر از آتش جگر دارد
سلاح دیو
لعین است بر تو فرج و گلو****به پیش این دو سلاحت همی سپر دارد
حذرت باید کردن همیشه زین دو سلاح****که تن ز فرج و گلو در به سوی شر دارد
ستم رسیده تر از تو ندید کس دگری****که در تنت دو ستمگار مستقر دارد
ز دیو تنت حذر کن که بر تو دیو تنت****فسوس ها همه از یکدگر بتر دارد
نگر که هیچ گناهت به دیو بر ننهی****اگرت هیچ دل از خویشتن خبر دارد
مباش عام که عامه به جهل تهمت خویش****چه بر قضای خدای و چه بر قدر دارد
تو گوش و چشم دلت بر گشای اگر جاهل****دو چشم و گوش دل خویش کور و کر دارد
قبای شاه ز دیباست نرم و با قیمت****اگرچه زیر و درون پنبه و آستر دارد
نگاه کن که چه چیز است در تنت که تنت****بدوست زنده و زو حسن و زیب و فر دارد
چه گوهر است که یک مشت خاک در تن ما،****به فر و زینت ازو گونه گون هنر دارد؟
بدو دو دست و دو پایت بگیرد و برود****زبان ازو سخن و چشم ازو نظر دارد
چرا که موی تو زو رنگ قیر دارد و مشک****رخانت رنگ طبر خون و معصفر دارد؟
چرا که تا به تن اندر بود نیارامد****تنت مگر که مر این چیز را بطر دارد؟
همی دلت بتپد زو به سان ماهی ازانک****زمنزل دل تو قصد زی سفر دارد
زمنزل دلت این خوب و پرهنر سفری****بدان که روزی ناگاه رخت بردارد
به زیر چرخ قمر در قرار می نکند****قرارگاه مگر برتر از قمر دارد
ازین سرای برون هیچ می نداند چیست****از این سبب همه ساله به دل فکر دارد
جز آن نیابد از این راز کس خبر که دلش****زهوش و عقل در این
راه راهبر دارد
شریف جان تو زین قبهٔ کبود برون****چنانکه گفت حکیمی، یکی پدر دارد
ضعیف مرد گمان برد کو همی گوید****«خدای ما به جهان در زن و پسر دارد»
از آن حکیم چو تقلیدی این سخن بشنود****به جهل گفت «چه دانیم ما؟ مگر دارد»
خدای را چه شناسد کسی که بر تقلید****دو چشم تیره و دل سخت چون حجر دارد؟
نه چشم دارد در دل نه گوش، بل چو ستور****ز بهر خواب و خورش چشم و گوش و سر دارد
بزرگ نیست نه دانا به نزد او مگر آنک****عمامهٔ قصب و اسپ و سیم و زر دارد
هزار شکر مر آن را که جود و قدرت او****به صورت بشر اندر چنین بقر دارد
بدین زمان و بدین ناکسان که دارد صبر؟****مگر کسی که ز روی و حجر جگر دارد
زشعر حجت وز پندهاش برتو خوری****اگر درخت دل تو ز عقل بر دارد
قصیده شماره 66: خوب یکی نکته یادم است زاستاد
خوب یکی نکته یادم است زاستاد****گفت «نگشت آفریده چیز به از داد»
جان تو با این چهار دشمن بدخو****نگرفت آرام جز به داد و به استاد
جانت نمانده است جز به داد در این بند****داد خداوند را مدار به بیداد
بند نهادند بر تو تا بکشی رنج****تا نکشد رنج بنده کی شود آزاد؟
نیزهٔ کژ در میان کالبد تنگ****جز ز پی راستی نماند و نیفتاد
پند همی نشنوی و بند نبینی****دلت پر آتش که کرد و ست پر از باد؟
پند که دادت؟ همان که بند نهادت****بند که بنهاد؟ پند نیز هم او داد
بسته شنودی که جز به وقت گشادش****جان و روان عدو ازو نشود شاد؟
کار خدائی چنانکه بستهٔ بند است****بسته بود گفته هاش ز اصل و ز بنیاد
بند خداوند را گشاد حرام است****کشتن قاتل بر این سخنت نشان
باد
بد کرد آنکو گشاد بستهٔ فعلش****بد کرد آن کس که بند گفته ش بگشاد
جز که به دستوری خدای و رسولش****دانا بند خدای را مگشایاد
چون نتواند گشاد بستهٔ یزدان****دست ضمیرت، چرا نپرسی از استاد؟
امت را کی بود محل نبوت؟****جز که ز مردم هگرز مردم کی زاد؟
جمله مقرند این خران که خداوند****از پس احمد پیمبری نفرستاد
وانگه اگر تو به بوحنیفه نگروی****بر فلک مه برند لعنت و فریاد
دست نگیرد ز بوحنیفه رسولت****طرفه تر است این سخن ز طرفهٔ بغداد
سوی خدای جهان یکی است پیمبر****وینها بگرفته اند بیش ز هفتاد
مادرشان زاده برضلال و جهالت****مادر هرگز چنین نزاد و مزایاد
رسته ز دلشان خلاف آل محمد****همچو درخت ز قوم رسته ز پولاد
پند مدهشان که پند ضایع گردد****خار نپوشد کسی به زیر خزولاد
بیرون کنشان ز خاندان پیمبر****نیست سزاوار جغد خانهٔ آباد
بر سر آتش نهادت ای تبع دیو****آنکه بر این راه کژت از بنه بنهاد
جز که علی را پس از رسول که را بود****آنکه خلافت بدو رسید ز بنیاد
همچو یکی یار زی رسول که را بود****آنکه برادرش بود و بن عم و داماد؟
یاد ازیرا کنم مر آل نبی را****تا به قیامت کند خدای مرا یاد
شعر دریغ آیدم ز دشمن ایشان****نیست سزاوار گاو نرگس و شمشاد
سود نداردت این نفاق، چه داری****بر لب باد دی و به دل تف مرداد؟
دوستی دشمنان دینت زبان داشت****بام برین کژ شود به کژی بنلاد
نیز نبینم روا اگر بنکوهمت****بر مگسی نیست خوب ضربت فرهاد
رو سپس جاهلی که در خور اوئی****مطرب شاید نشسته بر در نباذ
قصیده شماره 67: جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند
جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند****یا هردوان نهفته در این گوی اغبرند؟
عالم چرا که نیست سخن گوی و جانور****گرجان و عقل هر دو بر این عالم اندرند؟
ور
در جهان نیند علی حال غایبند****ور غایبند بر تن ما چونکه حاضرند؟
گرچه نه غایبند به اشخاص غایبند****ورچه نه ایدرند به افعال ایدرند
وانگه کز این مزاج مهیا جدا شوند****چیزند یا نه چیز عرض وار بگذرند
گرچیز نیستند برون از مزاج تن****امروز نیز لاشی و مجهول و ابترند
ور لاشی اند فعل نیاید ز چیز نه****وین هر دو در تن تو به افعال ظاهرند
آنکو جدا کند به خرد جوهر از عرض****داند که این دو چیز لطیفند و جوهرند
زیرا بدین دوجسم طبیعی تمام شد****کز باد و آب و خاک و ز افلاک برترند
اهل تمیز و عقل از این دام گاه صعب****غافل نه اند اگرچه بدین دامگه درند
گیتی چو چشم و صورت ایشان درو بصر****عالم درخت برور و ایشان برو برند
درهای رحمتند حکیمان روزگار****وینها که چون خرند همه از پس درند
اینها که چون ستور نگونند نیست شان****زور و توان آنکه بر این چرخ بنگرند
این آفروشه ای است دو زاغ است خوالگرش****هر دو قرین یکدگر و نیک درخورند
وین خیمهٔ کبود نبینند وین دو مرغ****کایشان درو یک از پس دیگر همی پرند
دانند عاقلان جهان کاین کبوتران****آب و خورش همی همه از عمر ما خورند
چندین هزار خلق که خوردند این دو مرغ****پس چونکه هر دو گرسنگانند و لاغرند؟
تا کی گه آن سیاه کبوتر گه آن سپید****چون بگذرند پر به ما بر بگسترند؟
تا چند بنگرند و بگردند گرد ما****این شهره شمع ها که بر این سبز منظرند؟
این هفتگانه شمع بر این منظر، ای پسر،****از کردگار ما به سوی ما پیامبرند
گویندمان به صورت خویش این همه همی****کایشان همه خدای جهان را مسخرند
زیرا که ظاهر است مرا کاین ستارگان****نز ذات خویش زرد و سپید و معصفرند
گوید همی قیاس که درهای روزی اند****اینها و دست های جهان دار
اکبرند
تا خاک را خدای بدین دست های خویش****ایدون کند که خلق درو رغبت آورند
سحری است این حلال که ایشان همی کنند****زیرا به خاک مرده همی زنده پرورند
روزی و عمر خلق به تقدیر ایزدی****این دست ها همی بنبیسند و بسترند
تقدیرگر شدند چو تقدیر یافتند****زین سو مقدرند و از آن سو مقدرند
چون نیست حالهاشان یکسان و یکنهاد****بل گه به سوی مغرب و گاهی به خاورند
لازم شده است کون بر ایشان و هم فساد****گرچه به بودش اندر آغاز دفترند
آنها که نشنوند همی زین پیمبران****نزدیک اهل حکمت و توحید کافرند
بر خواب و خورد فتنه شده ستند خرس وار****تا چند گه چو خر بخورند و فرومرند
مرصبح را ز بهر صبوحی طلب کنند****زیرا ندیم رود و می لعل و ساغرند
اینها نیند سوی خرد بهتر از ستور****هرچند بر ستور خداوند و مهترند
زینها به جمله دست بکش همچو من ازانک****بر صورت من و تو و بر سیرت خرند
گر سر ز مرد معدن عقل است و آن مغز****اینها همه به سوی خردمند بی سرند
هنگام خیر سست چو نال خزانیند****هنگام شر سخت چو سد سکندرند
اندر رکوع خم ندهد پای و پشتشان****لیکن به پیش میر به کردار چنبرند
گر رسم و خوی دیو گرفتند لاجرم****همواره پیش دیو بداندیش چاکرند
ور گاو و خر شدند، پلنگان روزگار****همواره شان به دین و به دنیا همی درند
ور گاو گشت امت اسلام لاجرم****گرگ و پلنگ وشیر خداوند منبرند
گرگ و پلنگ گرسنه گاو و بره برند****وینها ضیاع و ملک یتیمان همی برند
اینها که دست خویش چو نشپیل کرده اند****اندر میان خلق مزکی و داورند
بی رشوه تلخ و بی مزه چون زهر و حنظلند****با رشوه چرب و شیرین چون مغز و شکرند
ای هوشیار مرد، چه گوئی که این گروه****هرگز سزای جنت و فردوس و کوثرند؟
از
راه این نفایه رمهٔ کور و کر بتاب****زیرا که این رمه همه هم کور و هم کرند
این راه با ستور رها کن که عاقلان****اندر جهان دینی بر راه دیگرند
آن عاقلان که اهل خرد را به باغ دین****بار درخت احمد مختار و حیدرند
آن عاقلان که زیر قدم روز عز و فخر****جز فرق مشتری و سر ماه نسپرند
آن عاقلان که مر سر دین را به علم خویش****بر تختگاه عقل و بصر تاج و افسرند
آن عاقلان کز آفت دیوان به فضلشان****زین بی کناره و یله گوباره بگذرند
گیتی همه بیابان و ایشان رونده رود****مردم همه مغیلان و ایشان صنوبرند
آفات دیو را به فضایل عزایمند****و اعراض علم را به معانی جواهرند
بر موج بحر فتنه و طوفان رود جهل****باد خوش بزنده و کشتی و لنگرند
ای حجت زمین خراسان بسی نماند****تا اهل جهل روز و شب خویش بشمرند
همچون تو نیستند اگر چند این خزان****زیر درخت دین همه با تو برابرند
تو مغز و میوهٔ خوش و شیرین همی خوری****و ایشان سفال بی مزه و برگ می خورند
قصیده شماره 68: بالای هفت چرخ مدور دو گوهرند
بالای هفت چرخ مدور دو گوهرند****کز نور هر دو عالم و آدم منورند
اندر مشیمهٔ عدم از نطفهٔ وجود****هر دو مصورند ولی نامصورند
محسوس نیستند و نگنجند در حواس****نایند در نظر که نه مظلم نه انورند
پروردگان دایهٔ قدسند در قدم****گوهرنیند اگرچه به اوصاف گوهرند
زین سوی آفرینش و زان سوی کاینات****بیرون و اندرون زمانه مجاورند
اندر جهان نیند هم ایشان و هم جهان****در ما نیند و در تن ما روح پرورند
گویند هر دو هر دو جهانند، از این قبل****در هفت کشورند و نه در هفت کشورند
این روح قدس آمد و آن ذات جبرئیل****یعنی فرشتگان پرانند و بی پرند
بی بال در نشیمن سفلی گشاده پر****بی
پر بر آشیانهٔ علوی همی پرند
با گرم و سرد عالم و خشک و تر جهان****چون خاک و باد هم نفس آب و آذرند
در گنج خانهٔ ازل و مخزن ابد****هر دو نه جوهرند ولی نام جوهرند
هم عالم اند و آدم و هم دوزخ و بهشت****هم حاضرند و غایب و هم زهر و شکرند
وز نور تا به ظلمت و ز اوج تا حضیض****وز باختر به خاور وز بحر تا برند
هستند و نیستند و نهانند و آشکار****زان بی تواند و با تو به یک خانه اندرند
در عالم دوم که بود کارگاهشان****ویران کنندگان بنا و بناگرند
روزی دهان پنج حواس و چهار طبع****خوالیگران نه فلک و هفت اخترند
وز مشرفان ده اند به گرد سرایشان****زان پنج اندرون و از آن پنج بردرند
در پیش هر دو هر دو دکان دار آسمان****استاده هر چه دیر فروشد همی خرند
وان پادشاه ده سر و شش روی و هفت چشم****با چار خصمشان به یکی خانه اندرند
جوهر نیند و جوهر ایشان بود عرض****محور نهادهٔ عرضند و نه محورند
خوانند برتو نامهٔ اسرار بی حروف****دانند کرده های تو بی آنکه بنگرند
پیدا از آن شدند که گشتند ناپدید****زان بی تن و سرند که اندر تن و سرند
وین از صفت بود که نگنجند در جهان****وانگاه در تن و سر ما هر دو مضمرند
آن جایگان بهر تو را ساختند جای****ور نه کدام جای؟ که از جای برترند
سوی تو آمدند ز جائی که جای نیست****آنجا فرشته اند و بدین جا پیمبرند
بالای مدرج ملکوت اند در صفات****چون ذات ذوالجلال نه عنصر نه جوهرند
با آنکه هست هر دو جهان ملک این و آن****نفس تو را اگر تو بخواهی مسخرند
گفتارشان بدان و به گفتار کار کن****تا از خدای عزوجل وحیت آورند
بنگر به سایرات فلک را
که بر فلک****ایشان زحضرت ملک العرش لشکرند
بی دانشان اگرچه نکوهش کنندشان****آخر مدبران سپهر مدورند
چندین هزار دیده و گوش از برای چیست؟****زیشان سخن مگوی که هم کور و هم کرند
گوئی مرا که گوهر دیوان ز آتش است****دیوان این زمانه همه از گل مخمرند
جز آدمی نزاد ز آدم در این جهان****وینها از آدم اند چرا جملگی خرند؟
دعوی کنند چه که براهیم زاده ایم؟****چون ژرف بنگری همه شاگرد آزرند
در بزم گاه مالک ساقی ی زبانیند****این ابلهان که در طلب جام کوثرند
خوشی کجاست اینجا؟ کاینجا برادران****از بهر لقمه ای هم خصم برادرند
بعد از هزار سال همانی که اولت****زین در درآورند و از آن در برون برند
اینها که آمدند چه دیدند از این جهان؟****رفتند و ما رویم و بیایند و بگذرند
وینها که خفته اند در این خاک سالها****از یک نشستن پدرانند و مادرند
وینها که دم زدند به حب علی همی****گر زانکه دوستند چرا خصم عمرند؟
وینها که هستشان به ابوبکر دوستی****گر دوستند چونکه همه خصم حیدرند؟
وین سنیان که سیرتشان بغض حیدر است****حقا که دشمنان ابوبکر و عمرند
گر عاقلی ز هر دو جماعت سخن مگوی****بگذارشان بهم که نه افلج نه قمبرند
هان تا از آن گروه نباشی که در جهان****چون گاو می خورند و چون گرگان همی درند
یا کافری به قاعده یا مؤمنی به حق****همسایگان من نه مسلمان نه کافرند
ناصر غلام و چاکر آن کس که این بگفت****«جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند»
قصیده شماره 69: چند گردی گردم ای خیمهٔ بلند
چند گردی گردم ای خیمهٔ بلند؟****چند تازی روز و شب همچون نوند؟
از پس خویشم کشیدی بر امید****سالیان پنجاه و یا پنجاه و اند
مکر و ترفندت کنون از حد گذشت****شرم دار اکنون، از این ترفند چند؟
مادر بسیار فرزندی ولیک****خوار داریشان، همیشه کندمند
جز تو که شنیده است هرگز مادری****کو به فرزندان
نخواهد جز گزند؟
کاه داری یاخته بر روی آب****زهر داری ساخته در زیر قند
از زمان و مکر او ایمن مباش****بس کن از کردار بد بپذیر پند
کز بدی ها خود بپیچد بد کنش****این نبشته ستند در استا و زند
چند ناگاهان به چاه اندر فتاد****آنکه او مر دیگری را چاه کند
بس بلندی تو ولیکن درد و رنج****چون بیفتد بیشتر بیند بلند
گر نکرده ستم گناهی پیش ازین****چون فگندندم در این زندان و بند
نیک بنگر تا چگونه کردگار****برمن از من سخت بندی برفگند
از من آمد بند برمن همچنانک****پای بند گوسفند از گوسپند
زیر بار تن بماندم شست سال****چون نباشم زیر بار اندر نژند؟
بار این بند گران تا کی کشد****این خرد پیشه روان ارجمند؟
چون به حقم سوی دانا نال نال****گر نباشد شاید از من خند خند
ای خرد پیشه حذردار از جهان****گر بهوشی پند حجت کار بند
این یکی دیو است بی تمییز و هوش****خیر کی بیند ز بی هش هوشمند؟
تازیان بیندش دایم هوشیار****گاه بر شبدیز و گاهی بر سمند
هر که را ز آسیب او آفت رسد****باز ره ناردش تعویذ و سپند
گر بخواهی بستن این بیهوش را****از خرد کن قید، وز دانش کمند
دانه اندر دام می دانی که چیست****نرم و سخت و خوب و زشت و بو و گند؟
راه مند بدکنش هرگز مرو****تا نگردی دردمند و آهمند
بر کسی مپسند کز تو آن رسد****که ت نیاید خویشتن را آن پسند
ای شده عمرت به باد از بهر آز،****بر امید سوزنت گم شد کلند
مست کردت آز دنیا لاجرم****چون شدی هشیار ماندی مستمند
با تو فردا چه بماند جز دریغ****چون بردمیراث خوار این زند و پند؟
چشم دلت از خواب غفلت باز کن****رنگ جهل از دل به دانش باز رند
چون زده ستی خود تبر بر پای خویش****خود پزشک خویش باش
ای دردمند
برهمندی را به دل در جای کن****سود کی داردت شخص برهمند
بر در طاعت ببایدت ایستاد****گر همی ز ایزد بترسی چون پلند
قصیده شماره 70: ای هفت مدبر که بر این پرده سرائید
ای هفت مدبر که بر این پرده سرائید****تا چند چو رفتید دگر باره برآئید؟
خوب است به دیدار شما عالم ازیرا****حوران نکو طلعت پیروزه قبائید
سوی حکما قدر شما سخت بزرگ است****زیرا که به حکمت سبب بودش مائید
از ما به شما شادتر از خلق که باشد؟****چون بودش ما را سبب و مایه شمائید
پر نور و صور شد ز شما خاک ازیرا****مایهٔ صور و زایشی و کان ضیائید
مر صورت پر حکمت ما را که پدید است****بر چرخ قلم های حکیم الحکمائید
عیب است یکی آنکه نگردیم همی ما****باقی چو شما، گرچه شما اصل بقائید
پاینده کجا گردد چیزی که نپاید؟****این حکم شناسید شما گر عقلائید
آینده ز ما هرگز پاینده نگردد****هرگه که شما می چو برآئید نپائید
گه مان بفزائید و گهی باز بکاهید****بر خویشتن خویش همی کار فزائید
آید به دل من که شما هیچ همانا****زان می نفزائید که تا هیچ نسائید
زیرا که نزاده است شما را کس و هموار****بر خاک همی زادهٔ زاینده بزائید
آن را که نزادند مرو را و نزاید****زی مرد خردمند شما راست گوائید
ای شعرفروشان خراسان بشناسید****این ژرف سخن های مرا گر شعرائید
بر حکمت میری زچه یابید چو از حرص****فتنهٔ غزل و عاشق مدح امرائید؟
یکتا نشود حکمت مرطبع شما را****تا از طمع مال شما پشت دوتائید
آب ار بشودتان به طمع باک ندارید****مانند ستوران سپس آب و گیائید
دل تان خوش گردد به دروغی که بگوئید****ای بیهده گویان که شما از فضلائید
گر راست بخواهید چو امروز فقیهان****تزویر گرانند شما اهل ریائید
ای امت بدبخت بر این زرق فروشان****جز کز خری و جهل چنین فتنه چرائید؟
خواهم که بدانم که مر
این بی خردان را****طاعت به چه معنی و ز بهر چه نمائید
زین بیش شما را سوی من نیست خطائی****هرچند شما بی خطران اهل خطائید
چون حکم فقیهان نبود جز که به رشوت****بی رشوت هریک ز شما خود فقهائید
این ظلم به دستوری از بهر چه باید****چون مال ز یکدیگر بس خود بربائید؟
از حکم الهی به چنین فعل بد ایشان****اندر خور حدند و شما اهل قفائید
ای حیلت سازان جهلای علما نام****کز حیله مر ابلیس لعین را وزرائید
چون خصم سر کیسهٔ رشوت بگشاید****در وقت شما بند شریعت بگشائید
هرگز نکنید و ندهید از حسد و مکر****نه آنچه بگوئید و نه هرچ آن بنمائید
اندر طلب حکم و قضا بر در سلطان****مانند عصا مانده شب و روز به پائید
ایزد چو قضای بد بر خلق ببارد****آنگاه شما یکسره درخورد قضائید
با جهل شما در خور نعلید به سر بر****نه درخور نعلی که بپوشید و بیائید
فوج علما فرقت اولاد رسولند****و امروز شما دشمن و ضد علمائید
میراث رسول است به فرزندش ازو علم****زین قول که او گفت شما جمله کجائید؟
فرزند رسول است خداوند حکیمان****امروز شما بی خردان و ضعفائید
میمون چو همای است بر افلاک و شما باز****چون جغد به ویرانه در اعدای همائید
پر نور و دل افروز عطائی است ولیکن****ما را، نه شما را، که نه در خورد عطائید
زیرا که روا نیست اگر گویم کایزد****آن داد شما را که مر آن را نه سزائید
گر روی بتابم ز شما شاید زیراک****بی روی ستمگاره و با روی و ریائید
فقه است مر آن بیهده را سوی شما نام****کان را همی از جهل شب و روز بخائید
گوئید که بدها همه برخواست خدای است****جز کفر نگوئید چو اعدای خدائید
ابلیس رها یابد از اغلال گر ایدونک****در حشر شما
ز آتش سوزنده رهائید
از بهر چه بر من همه همواره به کینید****گر جمله بلائید چرا جمله مرائید؟
گوئید که تو حجت فرزند رسولی****زین درد همه ساله به رنجید و بلائید
فردا به پیمبر به چه شائید که امروز****اینجا به یکی بندهٔ فرزند نشائید
آن را که ببایدش ستودن بنکوهید****وان را که نکوهیدن شاید بستائید
چون حرب شما را به سخن سخت کنم تنگ****هر چند که بسیار ببائید روائید
چون حجت گویم به ترازوی من اندر****گر پنج هزارید پشیزی نگرائید
قصیده شماره 71: ای خواجه جهان حیل بسی داند
ای خواجه جهان حیل بسی داند****وز غدر همی به جادوی ماند
گر تو به مثل به ابر بر باشی****زانجات به حیله ها فرو خواند
تا هر چه بداد مر تو را، خوش خوش****از تو به دروغ و مکر بستاند
خوبی و جوانی و توانائی****زین شهره درخت تو بیوشاند
تا از همه زیب و قوت و خوبی****یک روز چو من تهیت بنشاند
وان را که همی ازو بخندیدی****فردا ز تو بی گمان بخنداند
بنشین و مرو اگر تو را گیتی****خواهد که به چوب این خران راند
هرگز به دروغ این فرومایه****جز جاهل و غمر گربه کی شاند؟
داناست کسی که رو از این جادو****در پردهٔ دین حق بپوشاند
وز عمر به دست طاعت یزدان****خوش خوش ببرد هر آنچه بتواند
وز دام جهان جهان جهان باشد****چون عادت شوم او همی داند
کین سفله جهان به گرد آن گردد****کو روی ز روی او بگرداند
از حجت اگر تو پند بپذیری****از قهر تو این جهان فرو ماند
جز مؤذن حق به وقت قد قامت****از جای جنوه بر نجنداند
قصیده شماره 72: هوشیاران ز خواب بیدارند
هوشیاران ز خواب بیدارند****گر چه مستان خفته بسیارند
با خران گر به آب خور نشوند****با دل پر خرد سزاوارند
هستشان آگهی که نه ز گزاف****زیر این خیمه در گرفتارند
یار مستان بی هش اند از بیم****گرچه باعقل و
فضل وهش یارند
کی پسندند هرگز این مستان****کار این عاقلان که هشیارند؟
مردمان، ای برادر، از عامه****نه به فعلند بل به دیدارند
دشمن عاقلان بی گنه اند****زانکه خود جاهل و گنه کارند
همه دیدار و هیچ فایده نه****راست چون سایهٔ سپیدارند
منبر عالمان گرفته ستند****این گروهی که از در دارند
روز بازار ساخته است ابلیس****وین سفیهانش روی بازارند
کی شود هیچ دردمند درست****زین طبیبان که زار و بیمارند؟
بر دروغ و زنا و می خوردن****روز و شب همچو زاغ ناهارند
ور ودیعت نهند مال یتیم****نزد ایشان، غنیمت انگارند
گر درست است قول معتزله****این فقهیان بجمله کفارند
فخر دانا به دین بود وینها****عیب دین اند و علم را عارند
در کشاورز دین پیغمبر****این فرومایگان خس و خارند
مر مرا در میان خویش همی****از بسی عیب خویش نگذارند
گر همی این به عقل و هوش کنند****هوشیارند و جلد و عیارند
زانکه خفته به دل خجل باشد****از گروهی که مانده بیدارند
مر مرا همچو خویشتن نشگفت****گر نگونسار و غمر پندارند
که نگونسار مرد پندارد****که همه راستان نگونسارند
ای پسر، هیچ دل شکسته مباش****کاندر این خانه نیز احرارند
دل بدیشان ده و چنان انگار****کاین همه نقش های دیوارند
مرغزاری است این جهان که درو****عامه ددگان مردم آزارند
بد دل و دزد و جمله بی حمیت****روبه و شیر و گرگ و کفتارند
بی بر و میوه دار هست درخت****خاصه پربار و عامه بی بارند
بر فرودی بسی است در مردم****گر چه از راه نام هموارند
مردم بی تمیز با هشیار****به مثل چون پشیز و دینارند
بنگر این خلق را گروه گروه****کز چه سانند و بر چه کردارند
همچو ماهی یکی گروه از حرص****یکدگر را همی بیوبارند
چون سپیدار سر ز بی هنری****از ره مردمی فرو نارند
موش و مارند لاجرم در خلق****بلکه بتر ز موش وز مارند
یک گروه از کریم طبعی خویش****مردمی را به جان خریدارند
ور چه از مردمان به آزارند****مردمان
را به خیره نازارند
لاجرم نسپرند راه خطا****لاجرم دل به دیو نسپارند
لاجرم همچو مردم از حیوان****از همه خلق جمله مختارند
هوشمندان به باغ دین اندر،****ای برادر، گزیده اشجارند
اینت پر بوی و بر درختانی****که هنر برگ و علم بر دارند
به دل از مکر و ز حسد دورند****حاصل دهر و چرخ دوارند
گنج علم اند و فضل اگرچه ز بیم****در فراز و دهان به مسمارند
اهل سر خدای مردانند****این ستوران نه اهل اسرارند
گر به خروار بشنوند سخن****به گه کارکرد خروارند
در طمع روز و شب میان بسته****بر در شاه و میر بندارند
تا میان بسته اند پیش امیر****در تگ و پوی کار و کاچارند
گر میان پیش میر بگشایند****حق ایشان به کاج بگزارند
با جهودان چنین کنند به بلخ****وین خسان جمله اهل زنارند
وانکه زنار بر نمی بندند****همچو من روز و شب به تیمارند
حرمت امروز مر جهودان راست****اهل اسلام و دین حق خوارند
خاصه تر این گروه کز دل پاک****شیعت مرتضای کرارند
من به یمگان به بیم و خوار و به جرم،****ایمن اند آنکه دزد و می خوارند
من نگیرم ز حق بیزاری****اگر ایشان ز حق بیزارند
یمگیان لشکر فریشته اند****گر چه دیوان پلید و غدارند
دیو با لشکر فریشتگان****ایستادن به حرب کی یارند؟
زینهارم نهاد امام زمان****نزد ایشان که اهل زنهارند
اهل غار پیمبرند همه****هر که با حجت اندر این غارند
قصیده شماره 73: مرد چون با خویشتن شمار کند
مرد چو با خویشتن شمار کند****داند کاین چرخ می شکار کند
مار جهان را چو دید مرد به دل****دست کجا در دهان مار کند؟
مرد خرد همچو خر ز بهر شکم****پشت نباید که زیر بار کند
سفله جهان، بی وفاست ای بخرد****با تو کجا بی وفا قرار کند؟
سوی گل او اگر تو دست بری****دست تو را خار او فگار کند
خار بدان گل چننده قصد کند****گرچه همی او نه قصد خار کند
یار بد تو
اگر تو چند بدو****بد نکنی با تو خار خار کند
بر سر خود چون فگند خاک، تو را****باک ندارد که خاکسار کند
دوستی خوار گشته را مطلب****زانکه تو را گشته خوار خوار کند
دست سیاه و درشت و گنده کند****هرکه همی دست درشخار کند
چرخ یکی آسیاست بر سر تو****روز و شبان زین همی مدار کند
هرکه در این آسیا بماند دیر****روی و سر خویش پرغبار کند
گرچه تو خفته ستی آسیای جهان****هیچ نخسپد همی و کار کند
گاه یکی را ز چه به گاه برد****گاه یکی را ز گه به دار کند
گاه چو دشمنت در بلا فگند****گاه چو فرزند در کنار کند
نشمرد افعال او مهندس اگر****چند به صد سالیان شمار کند
این نه فلک می کند کز این سخنان****اهل خرد را همی خمار کند
کار کن است این فلک به عمر همی****کار به فرمان کردگار کند
کار خداوند کار خود نکند****بلکه همه کار پیشکار کند
بی درو روزن یکی حصار است این****بی درو روزن یکی حصار کند؟
روی فلک را همی به در و گهر****این شب زنگی چرا نگار کند؟
در فلک را ببرد صبح، مگر****صبح همی با فلک قمار کند
گرد معصفر نگر که وقت سحر****زود همی چرخ برعذار کند
در درمی زر نگر که صبح همی****با شب یا زنده کارزار کند
این فلک روزگار خواره چنین****چند چه گوئی که روزگار کند؟
صانع قادر هگرز بی غرضی****گنبد گردان و کار و بار کند؟
وانگه بر کار کن ستور همه****مردم را میر و کاردار کند؟
مرد در این تنگ راه ره نبرد****گر نه خرد را دلیل و یار کند
جز که ز بهر من و تو می نکند****آنکه همی در شاهوار کند
نیست خبر گاو را ازانکه همی****نایره ای عود را چو نار کند
این و هزاران هزار چیز فلک****بر من و
بر تو همی نثار کند
شکر نعیمی که تو خوری که کند؟****گورخر و شیر مرغزار کند؟
شاید اگر چشم سر ز بهر شرف****مرد در این ره یکی چهار کند
روی به علم و به دین نهد ز جهان****کاین دو به دو جهانش بختیار کند
گر تو یکی خشک بید بی هنری****علم تو را سرو جویبار کند
ور چه تو راست مست کرد جهل، همان****علم ز مستیت هوشیار کند
علم زدریا تو را به خشک برد****علم زمستانت را بهار کند
علم دل تیره را فروغ دهد****کند زبان را چو ذوالفقار کند
جانش از آزار آن جهان برهد****هر که ز دین گرد جان ازار کند
پند پذیر، ای پسر، که پند تو را****پای به دین اندر استوار کند
قصیده شماره 74: صبا باز با گل چه بازار دارد
صبا باز با گل چه بازار دارد؟****که هموارش از خواب بیدار دارد
به رویش همی بر دمد مشک سارا****مگر راه بر طبل عطار دارد
همی راز گویند تا روز هر شب****ازیرا به بهمن گل آزار دارد
چو بیمارگون شد ز نم چشم نرگس****مر او را همی لاله تیمار دارد
سحر گه نگه کن که بر دست سیمین****به زر اندرون در شهوار دارد
نه غواص گوهر نه عطار عنبر****به نزدیک نرگس چه مقدار دارد؟
بنالد همی پیش گلزار بلبل****که از زاغ آزار بسیار دارد
زره پوش گشتند مردان بستان****مگر باغ با زاغ پیکار دارد
کنون تیرگلبن عقیق و زمرد****از این کینه بر پر و سوفار دارد
بیابد کنون داد بلبل که بستان****همه خیل نیسان و ایار دارد
عروس بهاری کنون از بنفشه****گشن جعد وز لاله رخسار دارد
بیا تا ببینی شگفتی عروسی****که زلفین و عارض به خروار دارد
نگویم که طاووس نر است گلبن****که گلبن همی زین سخن عار دارد
نه طاووس نر از وشی پر دارد****نه از سرخ یاقوت منقار دارد
نه در
پر و منقار رنگین سرشته****چو گل مشک خر خیز و تاتار دارد
چه گوئی جهان این همه زیب و زینت****کنون بر همان خاک و کهسار دارد؟
چه گوئی که پوشیده این جامه ها را****همان گنده پیر چو کفتار دارد؟
به سر پر درخت گل از برف و برگش****گهی معجر و گاه دستار دارد
یکی جادوست این که او را نبیند****جز آن کز چنین کار تیمار دارد
نگه کن شگفتی به مستان بستان****که هر یک چه بازار و کاچار دارد
نهاده به سر بر سمن تاج و، نرگس****به دست اندرون در و دینار دارد
سوی خویش خواند همی بی هشان را****همه سیرت و خوی طرار دارد
بدانی که مست است هر رستنی ای****نبینی که چون سر نگونسار دارد؟
نگردد به گفتار مستانه غره****کسی کو دل و جان هشیار دارد
بر آتش زنش، ای خردمند، زیرا****که هشیار مر مست را خوار دارد
نگه کن که با هر کس این پیر جادو****دگرگونه گفتار و کردار دارد
مکن دست پیشش اگر عهد گیرد****ازیرا که در آستی مار دارد
شدت پارو پیرارو، امسالت اینک****روش بر ره پار و پیرار دارد
درخت جهان را مجنبان ازیرا****درخت جهان رنج و غم بار دارد
مده در بهای جهان عمر کوته****که جز تو جهان پر خریدار دارد
به زنهار گیتی مده دل نه رازت****که گیتی نه راز و نه زنهار دارد
یکی منزل است این که هرک اندرو شد****برون آمدن سخت دشوار دارد
یکی میزبان است کو میهمان را****دهان و شکم خشک و ناهار دارد
بدان میهمان ده مر این میزبان را****که او قصد این دیو غدار دارد
به یک سو شو از راه و بنگر به عبرت****که با این گروه او چه بازار دارد
پر از خنده روی و لب و، دل ز کینه****برایشان پر از خشم
و زنگار دارد
تو را گر بدین دست بر منبر آرد****بدان دست دیگر درون دار دارد
چو راهت گشاده کند زی مرادی****چنان دان که در پیش دیوار دارد
مرا پرس از مکر او کاستینم****ز مکرش به خون دل آهار دارد
همیشه در راحت این دیو بدخو****برآزاد مردان به مسمار دارد
جفا و ستم را غنیمت شمارد****وفا و کرم را به بیگار دارد
خردمند با اهل دنیا به رغبت****نه صحبت نه کار و بیاوار دارد
ولیکن همی با سفیه آشنائی****به ناکام و ناچار هنجار دارد
که خواهد که ش آن بد کنش درست باشد؟****که جوید که از بی خرد یار دارد؟
بدو ده رفیقان او را ازیرا****سبکسار قصد سبکسار دارد
جز آن نیست بیدار کو دست و دل را****از این دیو کوتاه و بیدار دارد
مر این بی وفا را ببیند حقیقت****کرا چشم دل نور دین دار دارد
جهان پیشه کاری است ای مرد دانا****که بر سر یکی نام بردار دارد
حقیقت ببیند دگر سال خود را****چو چشم و دل خویش زی پار دارد
نشاید نکوهش مرو را که یزدان****در این کار بسیار اسرار دارد
زدانا بس است آن نکوهش مرو را****که او را نه دانا نه سالار دارد
یکی بوستان است عالم که یزدان****ز مردم درو کشت و اشجار دارد
از اینجا همی خیزدش غله لیکن****بدان عالم دیگر انبار دارد
همه برزگاران اویند یکسر****مسلمان و، ترسا که زنار دارد
یکی را زمین سنان است و شوره****یکی کشت و پالیز و شد کار دارد
یکی چون درختی بهی چفده از بر****یکی گردنی چون سپیدار دارد
یکی تخم خورده است وز بی فلاحی****همی گاو همواره بی کار دارد
یکی تخم کرده است وز کار گاوش****تن کار کن لاغر و زار دارد
مراین هردو را هیچ دهقان عادل****چه گوئی که یکسان و هموار دارد؟
یکی روزنامه است مر کارها را****که آن
را جهان دار دادار دارد
بیاموز و آنگه بکن کار دنیی****که کار ای پسر دانش و کار دارد
جز آن را مدان رسته از بند آتش****که کردار در خورد گفتار دارد
نصیحت پذیرد ز گفتار حجت****کسی کو دل و خوی احرار دارد
قصیده شماره 75: هر که جان خفته را از خواب جهل آوا کند
هر که جان خفته را از خواب جهل آوا کند****خویشتن را گرچه دون است، ای پسر، والا کند
هر کسی که ش خار نادانی به دل در خست نیش****گر بکوشد زود خار خویش را خرما کند
علم چون گرماست نادانی چو سرما از قیاس****هر که از سرما گریزد قصد زی گرما کند
مرد را سودای دانش در دل و در سر شود****چونش ننگ و عار نادانی به دل صفرا کند
خون رسوائی است نادانی، برون بایدش کرد****از رگ دل پیش از انک او مر تو را رسوا کند
غدر و مکر و جهل هرسه منکر اعدای تو اند****زود باید مرد را کو قصد این اعدا کند
تو به قهر دشمنان بهتر که خود مبدا کنی****پیش از آن کان بدنیت بر قهر تو مبدا کند
جز بدی نارد درخت جهل چیزی برگ و بار****برکنش زود از دلت زان پیش کو بالا کند
هر که بچهٔ مار بد را روز روزان خور دهد****زود بر جان عزیز خویش اژدرها کند
هر که جان بدکنش را سیرت نیکی دهد****زشت را نیکو کند بل دیو را حورا کند
نام نیکو را بگستر شو به فعل خویش نیک****تات گوید «ای نکو فعل» آنکه ت او آوا کند
مایهٔ هر نیکی و اصل نکوئی راستی است****راستی هرجا که باشد نیکوی پیدا کند
چون به نقطهٔ اعتدالی راست گردد روز و شب****روزگار این عالم فرتوت را برنا کند
نرگس و گل را که نابینا شوند از جور دی****عدل پرور
دین نگر تا چون همی بینا کند
ابر بارنده ز بر چون دیدهٔ عروه شود****چون به زیرش گل رخان چون عارض عفرا کند
راستی کن تا به دل چون چشم سر بینا شوی****راستی در دل تو را چشمی دگر انشا کند
گرمی و سردی تو را هر دو مثال است ز ستم****زان همی هر یک جهان را زین دو نازیبا کند
مر ستم گر را نبینی کایزد عادل همی****گاه وعده آتش سوزان و گه سرما کند
جانت را باتن به پروردن قرین راست دار****نیست عادل هر که رغبت زی تن تنها کند
علم نان جان توست و نان تو را علم تن است****علم مر جان را چو تن را جان همی دروا کند
نان اگر مر تنت را با سرو بن هم ساز کرد****علم جانت را همی سر برتر از جوزا کند
عدل کن با خویشتن تا سبزپوشی در بهشت****عدل ازیرا خاک را می سبز چون مینا کند
آنچه ایزد کرد خواهد باتو آنجا روز عدل****با جهان گردون به وقت اعتدال اینجا کند
دشت دیباپوش کرده است اعتدال روزگار****زان همی بر عدلت ایزد وعدهٔ دیبا کند
این نشانی ها تو را بر وعدهٔ ایزد گواست****چرخ گردان این نشانی ها ز بهر ما کند
کار دنیا را همی همتای کار آن جهان****پیش ما اینجا چنین یزدان بی همتا کند
گر تو اندر چرخ گردان بنگری فعلش تو را،****گرچه جویا نیستی مر علم را، جویا کند
هر که مر دانائی دنیی بیابد گر به عقل****بنگرد، دنیا به فعل او را به دین دانا کند
نه سخن گفتن نباشد هرچه کان را نشنوی****این چنین در دل تصور مردم شیدا کند
عقل می گوید تو را بی بانگ و بی کام و زبان****کانچه دنیا می کند می داور دنیا کند
عقل گرد آن نگردد
کو به جهل اندر جهان****فعل را نسبت به سوی گنبد خضرا کند
خاک و آب و باد و آتش کان ندارد رنگ و بوی****نرگس و گل را چگونه رنگن و بویا کند
هر یکی از هر گل و میوه همی گوید تو را****که ش بدان صورت کسی دانا همی عمدا کند
سیم را گر به سر شد بر یک دگر آتش همی****چون هم آتش مر سرشته سنگ را ریزا کند
آب گاه اجزای خاکی را همی کلی کند****باز گه مر کل خاکی را همی اجزا کند
چون زکلش جزو سازد ریگ نرم آید ز سنگ****چون زجزوش کل سازد خاک را خارا کند
قول مشک و آب و آتش را کجا دانا شود****جز کسی کو علم دین را جان و دل یکتا کند؟
ای پسر، بنگر به چشم دل در این زرین سپر****کو ز جابلقا سحرگه قصد جابلسا کند
روی صحرا را بپوشد حلقهٔ زربفت زرد****چون زشب گوئی که تیره روی زی صحرا کند
آب دریا را به صحرا بر پراگنده کند****از جلالت چون به دی مه قصد زی دریا کند
از که مشرق چو طاووسی برآید بامداد****در که مغرب شبانگه خویشتن عنقا کند
بی هنر گه مر یکی را ملکت دارا دهد****بی گنه خود باز قصد جان آن دارا کند
ای پسر، دانی که هیچ آغاز بی انجام نیست؟****نیک بنگر گرچه نادان برتو می غوغا کند
ای پسر، امروز را فرداست، پس غافل مباش****مر مرا از کار تو، پورا، همی سودا کند
از غم فردا هم امروز، ای پسر، بی غم شود****هر که در امروز روز اندیشه از فردا کند
آنچه حجت می به دل بیند نبیند چشم تو****با درازای مر سخن را زین همی پهنا کند
قصیده شماره 76: کسی کز راز این دولاب پیروزه خبر دارد
کسی کز راز این
دولاب پیروزه خبر دارد****به خواب و خور چو خر عمر عزیز خویش نگذارد
جز آن نادان که ننگ جهل زیر پی سپر کردش****کسی خود را به کام اژدهای مست نسپارد
خردمندا، چه مشغولی بدین انبار بی حاصل؟****که این انبارت از کشکین چو از حلوا بینبارد
توی بر خواب و خور فتنه همانا خود نه ای آگه****که مر پهلوت را گیتی به خواب و خور همی خارد
نه ای ای خاک خوار آگه که هرکه ش خاک خور باشد****سرانجام ارچه دیر است این قوی خاکش بیوبارد
فلک مر خاک را، ای خاک خور، در میوه و دانه****ز بهر تو به شور و چرب و شیرین می بیاچارد
نمی بینی کز آن آچار اگر خاکی تهی ماند****تو را، ای خاک خوار، آن خاک بی آچار نگوارد؟
تو را زهر است خاک و دشمنی داری به معده در****که گر خاکش دهی ور نی همی کارت به جان آرد
اگر فرمان او کردی و خوردی خاک شد خامش****و گر نه همچنان دایم به معده در همی ژارد
به دانهٔ گندم اندر چیست کو مر خاک و سرگین را****چنان کرده است کورا کس همی زین دو نپندارد؟
چگونه بی سر و دندان و حلق و معده آن دانه****همی خاکی خورد همواره کآب او را بیاغارد
کسی کاین پر عجایب صنع و قدرت را نمی بیند****سزد گر مرد بینا جز که نابیناش نشمارد
به دانه تخمها در پیشکارانند مردم را****که هر یک زان یکی کار و یکی پیشهٔ دگر دارد
چو در هر دانه ای دانا یکی صانع همی بیند****خدای خویش اینها را نه پندارد نه انگارد
ور اندر یافتن مر پیشکاران را چو درماند****بر آن کو برتر از عقل است خیره وهم بگمارد
کسی شکر خداوندی که او را بنده ای بخشد****که او از خاک خرما کرد داند
خود بچه گزارد؟
تو را در دانهٔ خرماست، ای بینا دل، این بنده****که او بر سرت هر سالی همی خرما فرو بارد
کسی کز کردگار خویش از این سان قیمتی باید****سزد گر در دو دیدهٔ خویش تخم شکر او کارد
از آن پس که ت نکوئی ها فراوان داد بی طاعت****گر او را تو بیازاری تو را بی شک بیازارد
خردمندی که نعمت خورد شکر آنش باید کرد****ازیرا کز سبوی سر که جز سرکه نیاغارد
نشانهٔ بندگی شکر است، هرگز مردم دانا****به نسپاسی ز حد بندگی اندر نیاجارد
میندیش و مینگار، ای پسر، جز خیر و پند ایرا****که دل جز خیر نندیشد قلم جز پند ننگارد
ز دانا جوی پند ایرا که آب پند خوش یابی****چو دانا خوشهٔ دل را به دست عقل بفشارد
اگرت اندوه دین است، ای برادر، شعر حجت خوان****که شعر زهد او از جانت این اندوه بگسارد
تو ای کشتهٔ جهالت سوی او شو تا شوی زنده****که از جهل تو حجت سوی تو آمد نمی یارد
قصیده شماره 77: چون همی بوده ها بفرساید
چون همی بوده ها بفرساید****بودنی از چه می پدید آید؟
زانکه او بوده نیست و سرمدی است****کانچه بوده شود نمی پاید
وانچه نابوده نافزوده بود****نافزوده چگونه فرساید؟
پس جهان تا ابد بفرساید****گر نفرساید ایچ نفزاید
گرهی را که دست یزدان بست****کی تواند کسی که بگشاید؟
ننگری کاین چهار زن هموار****همی از هفت شوی چون زاید؟
هر کسی جز خدای در عالم****گر به جای زنان بود شاید
وین کهن گشته گند پیر گران****دل ما می چگونه برباید!
ای خردمند، پس گمان تو چیست****کاین دوان آسیا کی آساید؟
آنگهی کانچه نیست بوده شود****یا چو این بوده ها فرو ساید؟
دل به بیهوده ای مکن مشغول****که فلان ژاژ خای می خاید
در طعامی چرا کنی رغبت****که اگر زان خوری تو بگزاید؟
گر بماند جهان چه سود تو را؟****ور نماند تو را
چه می باید؟
هر که رغبت کند در این معنی****دل بباید که پاک بزداید
زانکه چون دست پاک باشد سخت****همی از انگبین نیالاید
گرد این کار جز که دانا را****گشتن او خرد نفرماید
وانکه با زشت روی دیبه و خز****گر چه خوب است خود بننماید
هر که مر نفس را به آتش عقل****از وبال و بزه بپالاید
شاید آنگه کز این جوال به کیل****اندک اندک برو بپیماید
و گرش نیست مایه، بر خیره****آسمان را به گل نینداید
نرسد برچنین معانی آنک****حب دنیا رخانش بمخاید
ای گراینده سوی این تلبیس****شعر من سوی تو چه کار آید؟
تو که بر خویشتن نبخشائی****جز تو بر تو چگونه بخشاید؟
گر دل تو چنانکه من خواهم****مر چنین کار را بیاراید
تبر پند من به جهد و به رفق****شاخ جهل تو را بپیراید
منگر سوی آن کسی که زبانش****جز خرافات و فریه ندارید
بخلد پند چشم جهل چنانک****روی بدبخت دیبه بشخاید
قصیده شماره 78: آمد بهار و نوبت صحرا شد
آمد بهار و نوبت صحرا شد****وین سال خورده گیتی برنا شد
آب چو نیل برکه ش میگون شد****صحرای سیمگونش خضرا شد
وان باد چون درفش دی و بهمن****خوش چون بخار عود مطرا شد
بیچاره مشک بید شده عریان****با گوشوار و قرطهٔ دیبا شد
رخسار دشت ها همه تازه شد****چشم شکوفه ها همه بینا شد
بینا و زنده گشت زمین زیرا****باد صبا فسون مسیحا شد
بستان ز نو شکوفه چوگردون شد****تا نسترن به سان ثریا شد
گر نیست ابر معجزهٔ یوسف****صحرا چرا چو روی زلیخا شد
بشکفت لاله چون رخ معشوقان****نرگس به سان دیدهٔ شیدا شد
از برف نو بنفشه گر ایمن گشت****ایدون چرا چو جامهٔ ترسا شد
تیره شد آب و گشت هوا روشن****شد گنگ زاغ و بلبل گویا شد
بستان بهشت وار شد و لاله****رخشان به سان عارض حورا شد
چون هندوان به پیش گل و بلبل****زاغ سیاه بنده و مولا
شد
وان گلبن چو گنبد سیمینش****آراسته چو قبهٔ مینا شد
چون عمروعاص پیش علی دی مه****پیش بهار عاجر و رسوا شد
معزول گشت زاغ چنین زیرا****چون دشمن نبیرهٔ زهرا شد
کفر و نفاق از وی چو عباسی****بر جامهٔ سیاهش پیدا شد
خورشید فاطمی شد و باقوت****برگشت و از نشیب به بالا شد
تا نور او چو خنجر حیدر شد****گلبن قوی چو دلدل شهبا شد
خورشید چون به معدن عدل آمد****با فصل زمهریر معادا شد
افزون گرفت روز چو دین و شب****ناقص چو کفر و تیره چو سودا شد
اهل نفاق گشت شب تیره****رخشنده روز از اهل تولا شد
گیتی به سان خاطر بی غفلت****پرنور و نفع و خیر ازیرا شد
چون بود تیره همچو دل جاهل****واکنون چرا چوخاطر دانا شد؟
زیرا که سید همه سیاره****اندر حمل به عدل توانا شد
عدل است اصل خیر که نوشروان****اندر جهان به عدل مسما شد
بنگر کز اعتدال چو سر برزد****با خور چه چند چیز هویدا شد
بنگر که این غریژن پوسیده****یاقوت سرخ و عنبر سارا شد
علم است و عدل نیکی و رسته گشت****آنکو بدین دو معنی گویا شد
داد خرد بده که جهان ایدون****از بهر عقل و عدل مهیا شد
زیبا به علم شو که نه زیباست****آن کس که او به دنیا زیبا شد
او را مجوی و علم طلب زیرا****بس کس که او فریفته به آوا شد
غره مشو بدان که کسی گوید****بهمان فقیه بلخ و بخارا شد
زیرا که علم دینی پنهان شد****چون کار دین و علم به غوغا شد
مپذیر قول جاهل تقلیدی****گرچه به نام شهرهٔ دنیا شد
چون و چرا بجوی که بر جاهل****گیتی چو حلقه تنگ از اینجا شد
با خصم گوی علم که بی خصمی****علمی نه پاک شد نه مصفا شد
زیرا که سرخ روی برون آمد****هر کو به
پیش حاکم تنها شد
خوی مهان بگیر و تواضع کن****آن را که او به دانش والا شد
کز قعر چاه تا به کران رایش****ایدون به چرخ بر به مدارا شد
خاک سیه به طاعت خرمابن****بنگر چگونه خوش خوش خرما شد
دانش گزین و صبر طلب زیرا****دارا به صبر و دانش دارا شد
خوی کرام گیر که حری را****خوی کریم مقطع و مبدا شد
قصیده شماره 79: تا مرد خر و کور کر نباشد
تا مرد خر و کور کر نباشد****از کار فلک بی خبر نباشد
داند که هر آن چیز کو بجنبد****نابوده و بی حد و مر نباشد
وان چیز که با حد و مر باشد****گه باشد و گاهی دگر نباشد
من راز فلک را به دل شنودم****هشیار به دل کور و کر نباشد
چون دل شنوا شد تو را، از آن پس****شاید اگرت گوش سر نباشد
بهتر ز کدوئی نباشد آن سر****کو فضل و خرد را مقر نباشد
در خورد تنوره و تنور باشد****شاخی که برو برگ و بر نباشد
چاهی است جهان ژرف و سر نهفته****وز چاه نهفته بتر نباشد
در دام جهان جهان همیشه****تخم و چنه جز سیم و زر نباشد
بتواند از این دام زود رستن****گر مرد درو سخت خر نباشد
در دام نیاویزد آنکه زی او****تخم و چنه را بس خطر نباشد
زین سفله جهان نفع خود بگیرد****نفعی که درو هیچ ضر نباشد
وان نفع نباشد مگر که دانش****مشغول کلاه و کمر نباشد
بپذیر ز من پندی، ای برادر،****پندی که از آن خوبتر نباشد
نیکی و بدی را بکوش دایم****تا خلقت شخصت هدر نباشد
آن کس که ازو نیک و بد نیاید****ابری بود آن که ش مطر نباشد
با نیک به نیکی بکوش ازیرا****بد جز که سزاوار شر نباشد
فرزند هنرهای خویشتن شو****تا همچو تو کس را پسر نباشد
وانگه که هنر یافتی، بشاید****گر جز هنرت خود
پدر نباشد
وانجا که تو باشی امیر باشی****گرچند به گردت حشر نباشد
گنجور هنرهای خویش گردی****گر باشد مالت و گر نباشد
و ایمن بروی هر کجا که خواهی****بر راه تو را جوی و جر نباشد
نزدیک تو گیهان مختصر شد****هر چند جهان مختصر نباشد
تو بار خدای جهان خویشی****از گوهر تو به گهر نباشد
در مملکت خویشتن نظر کن****زیرا که ملک بی نظر نباشد
بر ملک تو گوش و دو چشم روشن****درهاست که به زان درر نباشد
امروز بدین ملک در طلب کن****آن چیز که فردا مگر نباشد
بنگر که چه باید همیت کردن****تا بر تو فلک را ظفر نباشد
از علم سپر کن که بر حوادث****از علم قوی تر سپر نباشد
هر کو سپر علم پیش گیرد****از زخم جهانش ضرر نباشد
باقی شود اندر نعیم دایم****هرچند در این ره گذر نباشد
این ره گذری بی فر و درشت است****زین بی مزه تر مستقر نباشد
بشنو سخنی چون شکر به خوبی****گرچند سخن چون شکر نباشد
مردم شجر است و جهانش بستان****بستان نبود چون شجر نباشد
ای شهره درختی، بکوش تا بر****یکسر به تو جز کز هنر نباشد
وان چیز که عالم به دوست باقی****هر گز هدر و بی اثر نباشد
زیرا که شود خوار سوی دهقان****شاخی که برو بر ثمر نباشد
وان کس که بود بی هنر چو هیزم****جز درخور نار سقر نباشد
غافل نبود در سرای طاعت****تا مرد به یک ره بقر نباشد
هر کس که نیلفنجد او بصیرت****فرداش به محشر بصر نباشد
بپسیچ هلا زاد و، کم نباید****از یک تنه گر بیشتر نباشد
زیرا که بترسد ز ره مسافر****هر گه که پسیچ سفر نباشد
ایمن ننشیند ز بیم رفتن****تا سفره ش پر خشک و تر نباشد
بپذیر ز حجت سخن که شعرش****بی فایده و بی غرر نباشد
همچون سخن او به سوی دانا****بوی گل و باد سحر
نباشد
قصیده شماره 80: ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند
ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند****وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند
بر در میر تو، ای بیهده، بسته طمعی****از طمع صعبتر آن را که نه قید است و نه بند
شوم شاخی است طمع زی وی اندر منشین****ور نشینی نرهد جانت از آفات و گزند
گر بلند است در میر تو سر پست مکن****به طمع گردن آزاد چنین سخت مبند
گر بلندی ی در او کرد چنین پست تو را****خویشتن چونکه فرونفگنی از کوه بلند؟
دیوت از راه ببرده است، بفرمای، هلا****تات زیر شجر گوز بسوزند سپند
حجت آری که همی جاه و بزرگی طلبی****هم بر آن سان که همی خلق جهان می طلبند
گر هزار است خطا، ای بخرد، جمله خطاست****چند از این حجت بی مغز تو، ای بیهده، چند؟
گر کسی خویشتن خویش به چه در فگند****خویشتن خیره در آن چاه نبایدت فگند
گر بخندند گروهی که ندارند خرد****تو چو دیوانه به خندهٔ دگران نیز مخند
دانش آموز و چو نادان ز پس میر ممخ****تا چو دانا شوی آنگه دگران در تو مخند
بی سپاسی بکنی رند نمائی به ازانک****به سپاسیت بپوشند به دیبای و پرند
شادی و نیکوی از مال کسان چشم مدار****تا نمانی چو سگان بر در قصاب نژند
گردن از بار طمع لاغر و باریک شود****این نبشته است زرادشت سخن دان در زند
ترفت از دست مده بر طمع قند کسان****ترف خود خوش خور و از طمع مبر گاز به قند
سودمند است سمند ای خردومند ولیک****سودش آن راست سوی من که مرو راست سمند
مر مرا آنچه نخواهی که بخری مفروش****بر تنم آنچه تنت را نپسندی مپسند
سپس آنچه نه آن تو بود خیره متاز****کانچه آن تو بود سوی تو آید چو نوند
عمر پرمایه
به خواب و خور برباد مده****سوزن زنگ زده خیره چه خری به کلند؟
پیش از آن که ت بکند دست قوی دهر از بیخ****دل از این جای سپنجیت همی باید کند
عمر را بند کن از علم و ز طاعت که تو را****علم با طاعت تو قید دوان عمر تواند
بر سر و پای زمانهٔ گذران مرد حکیم****بهتر از علم و زطاعت ننهد قید و کمند
خاطرت زنگ نگیرد نه سرت خیره شود****گر بگیرد دل هشیار تو از حکمت پند
قصیده شماره 81: جز که هشیار حکیمان خبر از کار ندارند
جز که هشیار حکیمان خبر از کار ندارند****که فلک باز شکار است و همه خلق شکارند
نه عجب گر نبودشان خبر از چرخ و ز کارش****کز حریصی و جهالت همه در خواب و خمارند
برزگاران جهانند و همه روز و همه شب****بجز از معصیت و جور نه ورزند و نه کارند
چون درختان ببارند به دیدار ولیکن****چون به کردار رسد یکسره بیدند و چنارند
غدر و مکر است بسی بر سر این خلق فلک را****که بجز اهل خرد طاقت آن مکر ندارند
ای خردمند گمان بر که جهان خوب درختی است****که برو اهل خرد خوش مزه و بوی ثمارند
بل کشاورز خدای است و درو کشت حکیمان****واندرو این جهلاشان به مثل چون خس و خارند
جز که آزار و خیانت نشناسند ازیرا****به بدی ی فعل چو موشان و چو ماران قفارند
گر بیابند ز تقلید حصاری به جهالت****از تن خویش و سر این حکما گرد برآرند
مثل است این که چو موشان همه بیکار بمانند****دنه شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند
دیوشان سوی بیابان بنموده است طریقی****زین سبب را به سوی شهر همی رفت نیارند
ببریدند ز پیغمبر و از آل و تبارش****زانکه مر دیو لعین را همه آلند و تبارند
بر
ره دین به مثل میل نبینند و مناره****وز پس دنیا ذره به هوا در بشمارند
ای برادر به حذرباش زغرقه به میان شان****زانکه این قوم یکی بحر بی آرام و قرارند
سوی آل نبی آی از سپه دیو که ایشان****مؤمنان را زجفای سپه دیو حصارند
سزد از پشت به خر سوی غضنفر بنشیند****مرد هشیار چو دانست که خصمانش حمارند
باد و ابرند ولیکن حکما و عقلا را****بجز از عدل نیارند و بجز علم نبارند
انبیااند بدان گاه که پیران و کهولند****حکمااند از آن وقت که اطفال و صغارند
چون ره قبله شود گم به حکم قبلهٔ خلقند****چون شب فتنه شود تیره پر از نور نهارند
به سخا و به هدی و به بها و به تقی خوش****از خداوند سوی خلق جهان جمله مشارند
قصیده شماره 82: نندیشم از کسی که به نادانی
نندیشم از کسی که به نادانی****با من رسن ز کینه کشان دارد
ابر سیاه را به هوا اندر****از غلغل سگان چه زیان دارد؟
قصیده شماره 83: مردم سفله به سان گرسنه گربه
مردم سفله به سان گرسنه گربه****گاه بنالد به زار و گاه بخرد
تاش همی خوار داری و ندهی چیز****از تو چو فرزند مهربانت نبرد
راست چو چیزی به دست کرد و قوی گشت****گر تو بدو بنگری چو شیر بغرد
قصیده شماره 84: این دهر باشگونه چو بستیزد
این دهر باشگونه چو بستیزد****شیر ژیان به دام درآویزد
مرد دژ آگه آن بود و دانا****کز مکر او به وقت بپرهیزد
با آنک ازو جدا شود او فردا****امروز خود به طبع نیامیزد
زین زال دور باش که او دایم****چون گربه شوی جوید و برخیزد
از بهر چه دوی سپس جفتی****کو روز و شب همی ز تو بگریزد؟
قصیده شماره 85: چو تنها بوی گربه ات مونس آید
چو تنها بوی گربه ات مونس آید****به ویران درون جغد مسعود باشد
به از ترب پخته بود مرغ لاغر****به از کاه دود،ار چه بد، عود باشد
قصیده شماره 86: ز بند آز بجز عاقلان نرسته ستند
ز بند آز بجز عاقلان نرسته ستند****دگر به تیغ
طمع حلق خویش خسته ستند
طمع ببر تو ز بیشی که جمله بی طمعان****ز دست بند ستمگاره دهر جسته ستند
گوزن و گور که استام زر نمی جویند****زقید و بند و غل و برنشست رسته ستند
و گر بر اسپ ستام است، لاجرم گردنش****چو بندگان ذلیل و حقیر بسته ستند
پراپرند زطمع بازو، جغدکان بی رنج****نشسته اند ازیشان طمع گسسته ستند
قصیده شماره 87: از بهر چه این خر رمه بی بند و فسارند
از بهر چه این خر رمه بی بند و فسارند؟****یک ذره نسنجند اگر بیست هزارند
گفتن نتوانند، چو گوئی ننیوشند****کز خمر جهالت همه سر پر ز خمارند
ارز سخن خوب خردمندان دانند****کز خاطر خود ریگ بیابان بشمارند
مشک است سخن نافهٔ او خاطر دانا****معنی بود آن مشک که از نافه برآرند
مر جاهل را نبود اندازهٔ عالم****صد مرغ یله قیمت یک باز ندارند
قصیده شماره 88: وعدهٔ این چرخ همه باد بود
وعدهٔ این چرخ همه باد بود****وعده رطب کرد و فرستاد تود
باد شمر کار جهان را که نیست****تار جهان را بجز از باد پود
دانا داند که ندارد به طبع****آتش او جز که ز بیداد دود
زود بیفگن ز دلت بند آز****تا شوی از بندگی آزاد زود
جان تو مایه است و تنت سود کرد****سود به مایه همی آباد بود
مایه نگه دار به دین و مخور****انده این سود مپرساد سود
بس که نوشتی و نویساد از آنچ****نیز چنین کس منویساد سود
قصیده شماره 89: فرو مایه چون سیر خورده بباشد
فرو مایه چون سیر خورده بباشد****همه عیب جوید همه شر کاود
فرومایه آن به که بد حال باشد****ازیرا سیه سار پی برنتاود
قصیده شماره 90: گویمت چگونه شود زنده کو هلاک شود
گویمت چگونه شود زنده کو هلاک شود:****آب باز آب شود خاک باز خاک شود
جانش زی فراز شود تنش زی مغاک شود****تن سوی پلید شود پاک باز پاک شود
قصیده شماره 91: بر دشمنی دشمنت چو دیدی
بر دشمنی دشمنت چو دیدی****فعلش، نه نشان و نه داغ باید
اقرار بسی برتر از گواهان****با روز همی چه چراغ باید؟
قصیده شماره 92: بر ره مکر و حسد مپوی ازیراک
بر ره مکر و
حسد مپوی ازیراک****هر که به راه حسد رود بتر آید
چون به حسد، بنگری به خوان کسان بر****لقمهٔ یارت به چشم خوبتر آید
حرف ر
قصیده شماره 93: نبینی بر درخت این جهان بار
نبینی بر درخت این جهان بار****مگر هشیار مرد، ای مرد هشیار
درخت این جهان را سوی دانا****خردمند است بار و بی خرد خار
نهان اندر بدان نیکان چنانند****که خرما در میان خار بسیار
مرا گوئی «اگر دانا و حری****به یمگان چون نشینی خوار و بی یار؟»
به زنهار خدایم من به یمگان****نکو بنگر، گرفتارم مپندار
نگوید کس که سیم و گوهر و لعل****به سنگ اندر گرفتارند یا خوار
اگر خوار است و بی مقدار یمگان****مرا اینجا بسی عز است و مقدار
اگرچه مار خوار و ناستوده است****عزیز است و ستوده مهرهٔ مار
نشد بی قدر و قیمت سوی مردم****ز بی قدری صدف لولی شهوار
گل خوشبوی پاکیزه است اگر چند****نروید جز که در سرگین و شد یار
توی بار درخت این جهان، نیز****درختی راستی بارت ز گفتار
تو خواهی بار شیرین باش بی خار****به فعل اکنون و، خواهی خار بی بار
اگر بار خرد داری، وگر نی****سپیداری سپیداری سپیدار
نماند جز درختی را خردمند****که بارش گوهر است و برگ دینار
به از دینار و گوهر علم و حکمت****کرا دل روشن است و چشم بیدار
درختت گر ز حکمت بار دارد****به گفتار آی و بار خویش می بار
اگر شیرین و پر مغز است بارت****تو را خوب است چون گفتار کردار
وگر گفتار بی کردار داری****چو زر اندود دیناری به دیدار
به پیکان سخن بر پیش دانا****زبانت تیر بس، لبهات سوفار
سخن را جای باید جست، ازیرا****به میدان در، رود خوش اسپ رهوار
سخن پیش سخن دان گو، ازیرا****سرت باید نخست، آنگاه دستار
جز اندر حرب گاه سخت، پیدا****نیاید هرگز از فرار کرار
سخن بشناس و آنگه گو ازیرا****که بی نقطه نگردد خط پرگار
سخن را
تا نداری پاک از زنگ****ز دلها کی زداید زنگ و زنگار
چرا خامش نباشی چون ندانی؟****برهنه چون کنی عورت به بازار؟
چه تازی خر به پیش تازی اسپان؟****گرفتاری به جهل اندر گرفتار
چه بودت گر نه دیوت راه گم کرد****که با موزه درون رفتی به گلزار؟
پزشکی چون کنی کس را؟ که هرگز****نیابد راحت از بیمار، بیمار
مرنجان جان ما را گر توانی****بدین گفتار ناهموار، هموار
ز جهل خویش چون عارت نیاید؟****چرا داری همی زاموختن عار؟
اگر ناری سر اندر زیر طاعت****به محشر جانت بیرون ناری از نار
برنجان تن به طاعت ها که فردا****به رنج تن شود جانت بی آزار
مخور زنهار بر کس گر نخواهی****که خواهی و نیابی هیچ زنهار
سبک باری کنی دعوی و آنگاه****گناهان کرده بر پشتت به انبار
چو کفتاری که بندندش بعمدا****همی گوید که «اینجاست نیست کفتار»
گر آسانی همی بایدت فردا****مگیر از بهر دنیا کار دشوار
که دنیا را نه تیمار است و نه مهر****ز بهر تن مباش از وی به تیمار
نهنگی بد خوی است این زو حذر کن****که بس پر خشم و بی رحم است و ناهار
جهان را نو به نو چند آزمائی؟****همان است او که دیده ستیش صد بار
به دین زن دست تا ایمن شوی زو****که دین دوزد دهانش را به مسمار
چو تو سالار دین و علم گشتی****شود دنیا رهی پیش تو ناچار
به کار خویش خود نیکو نگه کن****اگر می داد خواهی، داد پیش آر
مکن گر راستی ورزید خواهی****چو هدهد سر به پیش شه نگون سار
حذر دار از عقاب آز ازیرا****که پر زهر آب دارد چنگ و منقار
اگر با سگ نخواهی جست پرخاش****طمع بگسل زخون و گوشت مردار
وگر نی رنج خویش از خویشتن بین****چو رویت ریش گشت و دستت افگار
زحجت پند بشنو کاگه
است او****ز رسم چرخ دوار ستمگار
نکرد از جملگی اهل خراسان****کسی زو بیشتر با دهر پیکار
به دین رست آخر از چنگال دنیا****به تقدیر خدای فرد و قهار
گر از دنیا برنجی راه او گیر****که زین بهتر نه راه است و نه هنجار
قصیده شماره 94: برکن زخواب غفلت پورا سر
برکن زخواب غفلت پورا سر****واندر جهان به چشم خرد بنگر
کار خر است خواب و خور ای نادان****با خر به خواب و خور چه شدی در خور؟
ایزد خرد ز بهر چه داده ستت؟****تا خوش بخسپی و بخوری چون خر؟
بر نه به سر کلاه خرد وانگه****بر کن به شب یکی سوی گردون سر
گوئی که سبز دریا موجی زد****وز قعر برفگند به سر گوهر
تیره شب و ستاره درو، گوئی****در ظلمت است لشکر اسکندر
پروین چو هفت خواهر چون دایم****بنشسته اند پهلوی یک دیگر؟
چون است زهره چون رخ ترسنده****مریخ همچو دیدهٔ شیر نر؟
شعری چو سیم خود شد، یا خود شد****عیوق چون عقیق چنان احمر؟
بر مبرم کبود چنین هر شب****چندین هزار چون شکفد عبهر؟
گوئی که در زدند هزاران جای****آتش به گرد خرمن نیلوفر
گر آتش است چون که در این خرمن****هرگز فزون نگشت و نشد کمتر؟
بی روغن و فتیله و بی هیزم****هرگز نداد نورو فروغ آذر
گر آتش آن بود که خورش خواهد****آتش نباشد آنکه نخواهد خور
بنگر که از بلور برون آید****آتش همی به نور و شعاع خور
خورشید صانع است مر آتش را****بشناس از آتش ای پسر آتش گر
ور لشکری است این که همی بینی****سالار و میر کیست بر این لشکر؟
سقراط هفت میر نهاد این را****تدبیر ساز و کارکن و رهبر
سبز است ماه و گفت کزو روید****در خاک ملح و، سیم به سنگ اندر
مریخ زاید آهن بد خو را****وز آفتاب گفت که زاید زر
برجیس گفت مادر ارزیز است****مس
را همیشه زهره بود مادر
سیماب دختر است عطارد را****کیوان چو مادر است و سرب دختر
این هفت گوهران گدازان را****سقراط باز بست به هفت اختر
گر قول این حکیم درست آید****با او مرا بس است خرد داور
زیرا که جمله پیشه وران باشند****اینها به کار خویش درون مضطر
سالار کیست پس چو از این هفتان****هر یک موکل است به کاری بر؟
سالار پیشه ور نبود هرگز****بل پیشه ور رهی بود و چاکر
آن است پادشا که پدید آورد****این اختران و این فلک اخضر
واندر هوا به امر وی استاده است****بی دار و بند پایهٔ بحر و بر
وایدون به امر او شد و تقدیرش****با خاک خشک ساخته آب تر
چندین همی به قدرت او گردد****این آسیای تیز رو بی در
وین خاک خشک زشت بدو گیرد****چندین هزار زینت و زیب و فر
وین هر چهار خواهر زاینده****با بچگان بی عدد و بی مر
تسبیح می کنندش پیوسته****در زیر این کبود و تنک چادر
تسبیح هفت چرخ شنوده ستی****گر نیست گشته گوش ضمیرت کر
دست خدای اگر نگرفته ستی****حسرت خوری بسی و بری کیفر
چشمیت می بباید و گوشی نو****از بهر دیدن ملک اکبر
آنجا به پیش خود ندهد بارت****گر چشم و گوش تو نبری زایدر
ایزد بر آسمانت همی خواند****تو خویشتن چرا فگنی در جر؟
از بهر بر شدن سوی علیین****از علم پای ساز و، ز طاعت پر
ای کوفته مفازهٔ بی باکی****فربه شده به جسم و، به جان لاغر
در گردن جهان فریبنده****کرده دو دست و بازوی خود چنبر
ایدون گمان بری که گرفته ستی****دربر به مهر، خوب یکی دلبر
واگاه نیستی که یکی افعی****داری گرفته تنگ و خوش اندر بر
گر خویشتن کشی ز جهان، ورنی****بر تو به کینه او بکشد خنجر
زین بی وفا، وفا چه طمع داری؟****چون در دمی به بیخته خاکستر؟
چون تو بسی به بحر درافگنده
است****این صعب دیو جاهل بدمحضر
وز خلق چون تو غرقه بسی کرده است****این بحر بی کرانهٔ بی معبر
گریست این جهان به مثل، زیرا****بس ناخوش است و، خوش بخارد گر
با طبع ساز باشد، پنداری****شیری است تازه، پخته و پر شکر
لیکن چو کرد قصد جفا، پیشش****خاقان خطر ندارد و نه قیصر
گاهی عروس وارت پیش آید****با گوشوار و یاره و با افسر
باصد کرشمه بسترد از رویت****با شرم گرد باستی و معجر
گاهی هزبروار برون آید****با خشم عمرو و با شغب عنتر
دیوانه وار راست کند ناگه****خنجر به سوی سینه ت و، زی حنجر
در حرب این زمانهٔ دیوانه****از صبر ساز تیغ و، ز دین مغفر
وز شاخ دین شکوفهٔ دانش چن****وز دشت علم سنبل طاعت چر
کاین نیست مستقر خردمندان****بلک این گذرگهی است، برو بگذر
شاخی که بار او نبود ما را****آن شاخ پس چه بی برو چه برور
دنیا خطر ندارد یک ذره****سوی خدای داور بی یاور
نزدیک او اگر خطرش هستی****یک شربت آب کی خوردی کافر
الفنج گاه توست جهان، زینجا****برگیر زود زاد ره محشر
بل دفتری است این که همی بینی****خط خدای خویش بر این دفتر
منکر مشو اشارت حجت را****زیرا هگرز حق نبود منکر
خط خدای زود بیاموزی****گر در شوی به خانهٔ پیغمبر
گر درشوی به خانه ش، بر خاکت****شمشاد و لاله روید و سیسنبر
ندهد خدای عرش در این خانه****راهت مگر به راهبری حیدر
حیدر، که زو رسید و ز فخر او****از قیروان به چین خبر خیبر
شیران ز بیم خنجر او حیران****دریا به پیش خاطر او فرغر
قولش مقر و مایهٔ نور دل****تیغش مکان و معدن شور و شر
ایزد عطاش داد محمد را****نامش علی شناس و لقب کوثر
گرت آرزوست صورت او دیدن****وان منظر مبارک و آن مخبر
بشتاب سوی حضرت مستنصر****ره را ز فخر جز به مژه مسپر
آنجاست دین و
دنیا را قبله****وانجاست عز و دولت را مشعر
خورشید پیش طلعت او تیره****گردون بجای حضرت او کردر
ای یافته به تیغ و بیان تو****زیب و جمال معرکه و منبر
بی صورت مبارک تو، دنیا****مجهول بود و بی سلب و زیور
معروف شد به علم تو دین، زیرا****دین عود بود و خاطر تو مجمر
ای حجت زمین خراسان، زه!****مدح رسول و آل چنین گستر
ای گشته نوک کلک سخن گویت****در دیدهٔ مخالف دین نشتر
دیبا همی بدیع برون آری****اندر ضمیر توست مگر ششتر
بر شعر زهد گفتن و بر طاعت****این روزگار مانده ت را بشمر
قصیده شماره 95: ای کهن گشته در سرای غرور
ای کهن گشته در سرای غرور****خورده بسیار سالیان و شهور
چرخ پیموده بر تو عمر دراز****تو گهی مست خفته گه مخمور
شادمانی بدان که ت از سلطان****خلعتی فاخر آمد و منشور
تا به پیشت یکی دگر فاسق****بیش و بهتر رودت فسق و فجور
یات شاعر به مدح در گوید****شاد بادی و قصر تو معمور
قصر تو زین سخن همی خندد****بر تو، ای فتنه بر سرای غرور
بر تو خندد که غافلی تو ازانک****در سرای غرور نیست سرور
چند رفتند از آن قصور بلند****بهتر و برتر از تو سوی قبور؟
چرخ گردان بسی برآورده است****نوحهٔ نوحه گر ز معدن سور
شهر گرگان نماند با گرگین****نه نشابور ماند با شاپور
بر کهن کردن همه نوها****ای برادر موکل است دهور
عسلش را به حنظل است نسب****شکرش را برادر است کژور
که شناسد که چیست از عالم****غرض کردگار فرد غیور؟
چون زمین پر شکستگی است چرا****آسمان بی تفاوت است و فطور؟
تو چه گوئی، که مر چرا بایست****این همه خاک و آب و ظلمت و نور؟
تا پدید آید اشتر و خر و گاو****مار و ماهی و گزدم و زنبور؟
یا یکی برجهد چو بوزنگان****پای کوبد به نغمت طنبور؟
یا ز بهر یکی که پنجه سال****عمر
بگذاشت بی نماز و طهور؟
مر تو را خانه ای دریغ آید****زین فرومایگان و اهل شرور
پس چه گوئی ز بهر ایشان کرد****آسمان و زمین غفور شکور؟
تو یکی هندباج ندهی شان****چون دهدشان خدای حور و قصور؟
این گمانی خطا و ناخوب است****دور باش از چنین گمانی دور
گرت هوش است و دل ز پیر پدر****سخنی خوب گوش دار، ای پور
عالمی دیگر است مردم را****سخت نیکو ز جاهلان مستور
اندرو بر مثال جانوران****مردمانند از اهل علم نفور
غرض ایزد این حکیمانند****وین فرومایگان خسند و قشور
دزد مردان به سان موشانند****وین سبکسار مردمان چو طیور
غمر مردان چو ماهی اند خموش****ژاژخایان خلق چون عصفور
حکمت و علم بر محال و دروغ****فضل دارد چو بر حنوط بخور
خامشی از کلام بیهده به****در زبور است این سخن مسطور
کار تو کشت و تخم او سخن است****بدروی بر چو در دمندت صور
گر بترسی ز ناصواب جواب****وقت گفتن صبور باش صبور
به زن و کودک کسان منگر****اگرت رغبت است صحبت حور
تا تو بر سلسبیل بگزیدی****گنده و تیره شیرهٔ انگور
چه خطر دارد این پلید نبید****عند کاس مزاج ها کافور؟
دل و جان را همی بباید شست****از محال و خطا و گفتن زور
تا به هنگام خواندن نامه****خجلی نایدت به روز نشور
از بد و نیک وز خطا و صواب****چیست اندر کتاب نامذکور؟
همه خواندند، بر تو چیز نماند****یاد نکرده از صحاح و کسور
با دل و عقل و با کتاب و رسول****روز محشر که داردت معذور
بنده ای کار کن به امر خدای****بنده با بندگی بود مامور
جز به پرهیز و زهد و استغفار****کار ناخوب کی شود مغفور؟
گر نباشی از اهل ستر به زهد****خواند باید بسیت ویل و ثبور
باز کی گردد از تو خشم خدای****به حشم یا به حاجبان و ستور؟
ای پسر، شعر حجت از برکن****که پر از
حکمت است همچو زبور
قصیده شماره 96: ای گشته جهان و خوانده دفتر
ای گشته جهان و خوانده دفتر****بندیش ز کار خویش بهتر
این چرخ بلند را همی بین****پر خاک و هوا و آب و آذر
یک گوهر تر و نام او بحر****یک گوهر خشک و نام او بر
وین ابر به جهد خشک ها را****زان جوهر تر همی کند تر
بیچاره نبات را نیبنی****همواره جوان از این دو گوهر؟
وین جانوران روان گرفته****بیچاره نبات را مسخر؟
برطبع و نبات و جانور پاک****ای پیر تو را که کرد مهتر؟
زین پیش چه نیکی آمد از تو****وز گاو گنه چه بود و از خر؟
تو بی هنری چرا عزیزی؟****او بی گنهی چراست مضطر؟
دانی که چنین نه عدل باشد****پس چون مقری به عدل داور؟
وان کس که چنین عزیز کردت****از بهر تو کرد گوهر و زر
زیرا که نکرد هیچ حیوان****از گوهر و زر تاج و افسر
بر گور و گوزن اگر امیر است****از قوت خویش و دل غضنفر
چون نیست خرد میان ایشان****درویش نه این، نه آن توانگر
این میر و عزیز نیست برگاه****وان خوار و ذلیل نیست بر در
شادی و توانگری خرد راست****هر دو عرضند و عقل جوهر
شاخی است خرد سخن برو برگ****تخمی است خرد سخن ازو بر
زیر سخن است عقل پنهان****عقل است عروس و قول چادر
دانای سخن نکو کند باز****از روی عروس عقل معجر
تو روی عروس خویش بنمای****ای گشته جهان و خوانده دفتر
فتنه چه شدی چنین بر این خاک؟****یک ره برکن سوی فلک سر
از گوهر و از نبات و حیوان****برخاک ببین سه خط مسطر
هفت است قلم مر این سه خط را****در خط و قلم به عقل بنگر
بندیش نکو که این سه خط را****پیوسته که کرد یک به دیگر
گشتنت ستوروار تا کی****با رود و می و سرود و ساغر؟
خرسند شدی به
خور ز گیتی****زیرا تو خری جهان چرا خور
بررس ز چرا و چون، چرائی****شادان به چرا چو گاو لاغر؟
بندیش که کردگار گیتی****از بهر چه آوریدت ایدر
بنگر به چه محکمی ببسته است****مرجان تو را بدین تن اندر
او راست به پای بی ستونی****این گنبد گردگرد اخضر
چون کار به بند کرد، بی شک****پر بند بود سخنش یکسر
چون چنبر بی سر است فرقان****خیره چه دوی به گرد چنبر؟
با بند مچخ که سخت گردد****چون باز بتابی از رسن سر
گاورسه چو کرد می ندانی****بایدت سپرد زر به زرگر
پیدا چو تن تو است تنزیل****تاویل درو چو جان مستر
گویند که پیش، ازین گهر کوفت****در ظلمت، زیر پی سکندر
امروز به زیر پای دین است****اندر ظلمات غفلت و شر
هزمان بزند بعاد ما را****از مغرب حق باد صرصر
سوراخ شده است سد یاجوج****یک چند حذر کن ای برادر
بر منبر حق شده است دجال****خامش بنشین تو زیر منبر
اشتر چو هلاک گشت خواهد****آید به سر چه و لب جر
آنک او به مراد عام نادان****بر رفت به منبر پیمبر
گفتا که منم امام و، میراث****بستد ز نبیرگان و دختر
روی وی اگر سپید باشد****روی که بود سیه به محشر؟
صعبی تو و منکری گر این کار****نزدیک تو صعب نیست و منکر
ور می بروی تو با امامی****کاین فعل شده است ازو مشهر
من با تو نیم که شرم دارم****از فاطمه و شبیر و شبر
جای حذر است از تو ما را****گر تو نکنی حذر ز حیدر
ای گمره و خیره چون گرفتی****گمراه ترین دلیل و رهبر؟
من با تو سخن نگویم ایراک****کری تو و رهبر از تو کرتر
من میوهٔ دین همی چرم شو****چون گاو توخار وخس همی چر
شو پنبهٔ جهل بر کن از گوش****بشنو سخنی به طعم شکر
رخشنده تر از سهیل و خورشید****بوینده تر از عبیر و
عنبر
آن است به نزد مرد عاقل****مغز سخن خدای اکبر
او را بردم به سنگ تا زود****پیشت بدمد ز سنگ عبهر
آنگاه نجوئی آب چاهی****هر گه که چشیدی آب کوثر
پرخاش مکن سخن بیاموز****از من چه رمی چو خر ز نشتر؟
پر خرد است علم تاویل****پرید هگرز مرغ بی پر؟
از مذهب خصم خویش بررس****تا حق بدانی از مزور
حجت نبود تو را که گوئی****من مؤمنم و جهود کافر
گوئی که صنوبرم، ولیکن****زی خصم، تو خاری او صنوبر
هش دار و مدار خوار کس را****مرغان همه را حبیره مشمر
غره چه شدی به خنجر خویش****مر خصم تو را ده است خنجر
از بیم شدن ز دست او روم****مانده است چنان به روم قیصر
با خصم مگوی آنچه زی تو****معلوم نباشد و مقرر
منداز بخیره نازموده****زی باز چو کودکان کبوتر
پرهیز کن اختیار و حکمت****تا نیک بود به حشرت اختر
اندر سفری بساز توشه****یاران تو رفته اند بی مر
بی زاد مشو برون و مفلس****زین خیمهٔ بی در مدور
بهتر سخنان و پند حجت****صد بار تو را ز شیر مادر
قصیده شماره 97: با خویشتن شمار کن ای هوشیار پیر
با خویشتن شمار کن ای هوشیار پیر****تا بر تو نوبهار چه مایه گذشت و تیر
تا بر سرت نگشت بسی تیر و نوبهار****چون پر زاغ بود سر و قامتت چو تیر
گر ماه تیر شیر نبارید از آسمان****بر قیرگون سرت که فرو ریخته است شیر؟
ز اول چنانت بود گمان اندر این جهان****کاریت جز که خور نه قلیل است و نه کثیر
از خورد و برد و رفتن بیهوده هر سوئی****اینند سال بود تنت چون ستور پیر
با ناز و بی نیاز به بیداری و به خواب****بر تن حریر بودت و در گوش بانگ زیر
وان یار جفت جوی به گرد تو پوی پوی****با جعد همچو قیر و دمیده درو عبیر
چون خر به سبزه رفته به
نوروز و، در خزان****در زیر رز خزان شده با کوزهٔ عصیر
گفتی که خلق نیست چو من نیز در جهان****هم شاطر و ظریفم و هم شاعر و دبیر
معنی به خاطرم در و الفاظ در دهان****همچون قلم به دست من اندر شده است اسیر
دستم رسید بر مه ازیرا که هیچ وقت****بی من قدح به دست نگیرد همی امیر
پیش وزیر با خطر و حشتمم ازانک****میرم همی خطاب کند «خواجهٔ خطیر»
چشمت همیشه مانده به دست توانگران****تا اینت پانذ آرد و آن خز و آن حریر
یک سال بر گذشت که زی تو نیافت بار****خویش تو آن یتیم و نه همسایه ت آن فقیر
اندر محال و هزل زبانت دراز بود****واندر زکات دستت و انگشتکان قصیر
بر هزل وقف کرده زبان فصیح خویش****بر شعر صرف کرده دل و خاطر منیر
آن کردی از فساد که گر یادت آید آن****رویت سیاه گردد و تیره شود ضمیر
تیر و بهار دهر جفا پیشه خرد خرد****بر تو همی شمرد و تو خوش خفته چون حمیر
تا آن جوان تیز و قوی را چو جاودان****این چرخ تیز گرد چنین کند کرد و پیر
خمیده گشت و سست شد آن قامت چو سرو****بی نور ماند و زشت شد آن صورت هژیر
وز تو ستوه گشت و بماندی ازو نفور****آن کس کز آرزوت همی کرد دی نفیر
بنگر ز روزگار چه حاصل شدت جز آنک****با حسرت و دریغ فرو مانده ای حسیر
دین را طلب نکردی و دنیا ز دست شد****همچو سپوس تر نه خمیری و نه فطیر
دنیات دور کرد ز دین، وین مثل توراست****کز شعر بازداشت تو را جستن شعیر
شر است جمله دنیا، خیر است دین همه****این شر باز داشتت از خیر خیره خیر
خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار****موش
زمانه را توی، ای بی خبر، پنیر
زین بد کنش حذر کن و زین پس دروغ او****منیوش اگر بهوش و بصیری و تیز ویر
شیر زمانه زود کند سیر مرد را****چون تو همی نگردی ازین شیر سیر شیر؟
خیره میازمای مر این آزموده را****کز ریگ ناسرشت خردمند را خمیر
گر می بکرد خواهی تدبیر کار خویش****بس باشد ای بصیر خرد مر تو را وزیر
این عالم بزرگ ز بهر چه کرده اند؟****از خویشتن بپرس تو، ای عالم صغیر
ور می بمرد خواهند این زندگان همه****پوزش همی ز بهر چه باید بدین زحیر؟
زی پیل و شیر و اشتر کایشان قوی ترند****ایزد بشیر چون نفرستاد و نه نذیر؟
وانک این عظیم عالم گردنده صنع اوست****چون خواند مر مرا و چه خواهد ز من حقیر؟
زین آفریدگان چو مرا خواند بی گمان****با من ضعیف بنده ش کاری است ناگزیر
ورمان همی بباید او را شناختن****بی چون و بی چگونه، طریقی است این عسیر
ور همچو ما خدای نه جسم است و نه گران****پس همچو ما چرا که سمیع است و هم بصیر؟
ور چون تو جسم نیست چه باید همیش تخت؟****معنی تخت و عرش یکی باشد و سریر
تن گور توست، خشم مگیر از حدیث من****زیرا که خشم گیر نباشد سخن پذیر
از خویشتن بپرس در این گور خویش تو****جان و خرد بس است تو را منکر و نکیر
این گور تو چنان که رسول خدای گفت****یا روضهٔ بهشت است یا کندهٔ سعیر
بهتر رهی بگیر که دو راه پیش توست****سوی بهینه راه طلب کن یکی خفیر
در راه دین حق تو به رای کسی مرو****کو را ز رهبری نه صغیر است و نه کبیر
بی حجت و بصارت سوی تو خویشتن****با چشم کور نام نهاده است بوالبصیر
بنگر که خلق را به
که داد و چگونه گفت****روزی که خطبه کرد نبی بر سر غدیر
دست علی گرفت و بدو داد جای خویش****گر دست او گرفت تو جز دست او مگیر
ای ناصبی اگر تو مقری بدین سخن****حیدر امام توست و شبر وانگهی شبیر
ور منکری وصیت او را به جهل خویش****پس خود پس از رسول نباید تو را سفیر
علم علی نه قال و مقال است عن فلان****بل علم او چو در یتیم است بی نظیر
اقرار کن بدو و بیاموز علم او****تا پشت دین قوی کنی و چشم دل قریر
آب حیات زیر سخن های خوب اوست****آب حیات را بخور و جاودان ممیر
پندیت داد حجت و کردت اشارتی****ای پور، بس مبارک پند پدر پذیر
قصیده شماره 98: ای چنبر گردنده بدین گوی مدور
ای چنبر گردنده بدین گوی مدور****چون سرو سهی قد مرا کرد چو چنبر
وز موی و رخم تیرگی و نور برون تاخت****تا زنده شب تیره پس روز منور
هر وعده و هر قول که کرد این فلک و گفت****آن وعده خلاف آمد و آن قول مزور
من قول جهان را به ره چشم شنودم****نشگفت که بسیار بود قول مبصر
قولی به قلم گوید گویا به کتابت****قولی به زفان گوید مشروح و مفسر
مر قول زبان را به ره گوش تو بشنو****مر قول قلم را ز ره چشم تو بنگر
گر قول مزور سخنی باشد کان را****گوینده دگرگونه کند ساعت دیگر
پس هر دو، شب و روز، دو گفتار دروغند****کاین دهر همی گوید هموار و مستر
وز حق جز از حق نزاده است و نزاید****وین قاعده زی عقل درست است و مقرر
پس هرچه همی زیر شب و روز بزایند****فرزند دروغند و مزور همه یکسر
زین است تراکیب نبات و حیوان پاک****بی حاصل همچون پدر خویش و چو مادر
ترکیب تو سفلی و
کثیف است ولیکن****صورت گر علوی و لطیف است بدو در
صورت گر جوهر هم جوهر بود ایراک****صورت نپذیرد ز عرض هرگز جوهر
یک جوهر ترکیب دهنده است و مصور****یک جوهر ترکیب پذیر است و مصور
زنده نشد این سفلی الا که به صورت****پس صورت جان است در این جسم محضر
ور عاریتی بود بر این سفلی صورت****ذاتی بود آن گوهر عالی را پیکر
وان گوهر کو زنده به ذات است نمیرد****پس جان تو هرگز نمرد، جان برادر
ور جسم تو از نفس بدن صنعت محکم****مانندهٔ قصری شده پرنور و معنبر
بی بهره چرا مانده است این جان تو زین تن****بی دانش و تمییز همانند یکی خر؟
دانی که چو فر تن تو صورت جسمی است****جز صورت علمی نبود جان تو را فر
بنگر که خداوند ز بهر تو چه آورد****از نعمت بی مر در این حصن مدور
وانگاه در این حصن تو را حجر گکی داد****آراسته و ساخته به اندازه و در خور
بگشاده در این حجره تورا پنج در خوب****بنشسته تو چون شاه درو بر سر منظر
هر گه که تو را باید در حجر گک خویش****یک نعمت از این حصن درون خوان ز یکی در
فرمان بر و بنده است تو را حجر گک تو****خواهی سوی بحرش برو خواهی به سوی بر
این پنج در حجره، سه تن راست، دو جان را****تا هردو گهر داد بیابند ز داور
چندان که سوی تن تو سه در باز گشادی****بگشای سوی جانت دو در منظر و مخبر
بشنو سخن ایزد بنگر سوی خطش****امروز که در حجره مقیمی و مجاور
بنگر که کجا می روی، ای رفته چهل سال****زین کوی بدان دشت وزین جوی بدان جر
عمر تو نبینی که یکی راه دراز است****دنیات بدین سر بر و عقبیت بدان سر؟
آنی تو
که یک میل همی رفت نیاری****بی توشه و بی رهبری از شهر به کردر
کوتوشه و کورهبرت، ای رفته چهل سال****چون آب سوی جوی ز بالا سوی محشر؟
بنگر که همی بری راهی که درو نیست****آسایش را روی نه در خواب و نه در خور
بنگر که همی سخت شتابی سوی جائی****کان یابی آنجای که برگیری از ایدر
هر چیز که بایدت در این راه بیابی****هر چند روان است درو لشکر بی مر
زنهار که طرار در این راه فراخ است****چون دنبه به گفتار و، به کردار چو نشتر
پرهیز که صیادی ناگاه نگیردت****کو دام نهد محبر بر ملوح و دفتر
این گوید «بر راه منم از پس من رو»****وان گوید «طباخ منم توشه ز من خر»
شاید که بگریند بر آن دین که بدو در****فرند نبی را بکشد از قبل زر
شاید که بگریند بر آن دین که فقیهانش****آنند که دارند کتاب حیل از بر
گر فقه بود حیلت و، محتال فقیه است****جالوت سزد حاکم و هاروت پیمبر
ور یار رسول است کشندهٔ پسر او****پس هیچ مرو را نه عدو بود و نه کافر
بندیش از این امت بدبخت که یکسر****گشتند همه کور ز شومی ی گنه و، کر
جز کر نشود پیش سخن گوی غنوده****جز کور کند پیش خر و، شیر موخر؟
بودند همه گنگ و علی گنج سخن بود****بودند همه چون خر و او بود غضنفر
آن کس که مرو را به یکی جاهل بفروخت****بخرید و ندانست مغیلان زصنوبر
دیوانه بود آنکه کله دارد در پای****وز بیهشی خویش نهد موزه به سر بر
بودند همه موزه و نعلین، علی بود****بر تارک سادات جهان یکسره افسر
میمون شجری بود پر از شاخ شجاعت****بیخش به زمین شاخش بر گنبد اخضر
برگش همه خیرات و ثمارش همه حکمت****زان برگ
همی بوی و از آن یار همی خور
او بود درختی که همی بیعت کردند****زیرش گه پیغمبر با خالق اکبر
و امروز ازو شاخی پربار به جای است****با حکمت لقمانی و با ملکت قیصر
بل فخر کند قیصر اگر چاکر او را****فرمان بر و دربان بود و چاکر چاکر
زیر قلم حجت او حکمت ادریس****خاک قدم استر او تاج سکندر
در حضرت از آن خوی خوش و طلعت پر نور****افلاک منور شد و آفاق معطر
از لشکر زنگیس رخ روز مقیر****وز لشکر رومیش شب تیره مقمر
میراث رسیده است بدو عالم و مردم****از جد شریف و پدرش احمد و حیدر
شمشیر و سخن معجز اویند جهان را****وین بود مر اسلامش را معجز و مفخر
بندهٔ سخن اویند احرار خود امروز****فرداش ببند آیند اوباش به خنجر
او را طلب و بر ره او رو که نشسته است****جد و پدرش بر سر حوض و لب کوثر
وز حجت او جوی به رفق، ای متحیر،****داروی دل گمره و افسون محیر
وز من بشنو نیک که من همچو تو بودم****اندر ره دین عاجز و بی توشه و رهبر
بسیار گشادند به پیشم در دعوی****دعوی ها چون کوه و معانیش کم از ذر
بی برهان دعوی به سوی مرد خردمند****مانندهٔ مرغی است که او را نبود پر
با بانگ یکی باشد بی معنی گفتار****بی بوی یکی باشد خاکستر و عنبر
تقلید نپذرفتم و بر «اخبرنا» هیچ****نگشاد دلم گوش و نه دستم سر محبر
رفتم به در آنکه بدیل است جهان را****از احمد و از حیدر و شبیر و ز شبر
آن کس که زمینی بجز از درگه عالیش****امروز به جمع حکما نیست مشجر
قبلهٔ علما یکسر مستنصر بالله****فخر بشر و حاصل این چرخ مدور
وز جهل بنالیدم در مجلس علمش****عدلش برهانیدم از این دیو
ستمگر
بگشاد مرا بسته و بر هرچه بگفتم****بنمود یکی حجت معروف و مشهر
وانگاه مرا بنمود این خط الهی****مسطور بر این جوهر و مجموع و مکسر
تا راه بدید این دل گمراه و به جودش****بر گنبد کیوان شد از این چاه مقعر
بنمود مرا راه علوم قدما پاک****وانگاه از آن برتر بنمودم و بهتر
بر خاطرم امروز همی گشت نیارد****گر فکرت سقراط بود پر کبوتر
اقوال مرا گر نبود باورت، این قول****اندر کتبم یک یک بنگر تو و بشمر
تا هیچ کسی دیدی کایات قران را****جز من به خط ایزد بنمود مسطر
در نفس من این علم عطائی است الهی****معروف چو روز است، نه مجهول و نه منکر
آزاد شد از بندگی آز مرا جان****آزاد شو از آز و بزی شاد و توانگر
بندیش که مردم همه بنده به چه روی است****تا مولا بشناسی و آزاد و مدبر
دین گیر که از بی دینی بنده شده ستند****پیش تو زاطراف جهان اسود و احمر
گر دین حقیقت بپذیری شوی آزاد****زان پس نبوی نیز سیه روی و بداختر
مولای خداوند جهان باشی و چون من****زان پس نشوی نیز بدین در نه بدان در
ورنی سپس دیو همی گرد و همی باش****بندهٔ می و طنبور و ندیم لب ساغر
قصیده شماره 99: این زرد تن لاغر گل خوار سیه سار
این زرد تن لاغر گل خوار سیه سار****زرد است و نزار است و چنین باشد گل خوار
همواره سیه سرش ببرند از ایراک****هم صورت مار است و ببرند سر مار
تا سرش نبری نکند قصد برفتن****چون سرش بریدی برود سر به نگونسار
چون آتش زرد است و سیه سار ولیکن****این زاب شود زنده و زاتش بمرد زار
جز کز سیب دوستی آب جدا نیست****این زرد سیه سار از آن زرد سیه سار
هر چند که زرد است سخنهاش سیاه است****گرچه
سخن خلق سیه نیست به گفتار
گنگ است چو شد مانده و گویا چو روان گشت****زیرا که جدا نیست ز گفتارش رفتار
مرغی است ولیکن عجبی مرغی ازیراک****خوردنش همه قار است رفتنش به منقار
مرغی که چو در دست تو جنبید ببیند****در جنبش او عقل تو را مردم هشیار
تیری است که در رفتن سوفارش به پیش است****هر چند که هر تیر سپس دارد سوفار
گلزار کند رفتن او عارض دفتر****آنگه که برون آید از آن کوفته گلزار
اقرار تو باشد سخنش گرچه روا نیست****در دین که کسی از کس دیگر کند اقرار
دشوار شود بانگ تو از خانه به دهلیز****واسان شود آواز وی از بلخ به بلغار
در دست خردمند همه حکمت گوید****جز ژاژ نخاید همه در دست سبکسار
هر کس که سخن گفت همه فخر بدو کرد****جز کایزد دادار و پیام آور مختار
در دست سخن پیشه یکی شهره درختی است****بی بار ز دیدار، همی ریزد ازو بار
تا در نزنی سرش به گل بار نیارد****زیرا که چنین است ره و سیرت اشجار
غاری است مر او را عجبی بادرو در بند****خفتنش نباشد همه الا که در آن غار
چون خفت در آن غار برون ناید ازو تا****بیرون نکشی پایش از آن جای چو کفتار
راز دل دانا بجز او خلق نداند****زیرا که جز او را به دل اندر نبود بار
راز دل من یکسره، باری، همه با اوست****زیرا بس امین است و سخن دار و بی آزار
ای مرکب علم و شجر حکمت، لیکن****انگشت خردمند تو را مرکب رهوار
دیبای منقش به تو بافند ولیکن****معنیش بود نقش و سخن پود و سخن تار
من نقش همی بندم و تو جامه همی باف****این است مرا با تو همه کار و بیاوار
دیبای تو بسیار به
از دیبهٔ رومی****هرچند که دیبای تو را نیست خریدار
چون لولوی شهوار نباشد جو اگر چند****جو را بگزیند خر به لولوی شهوار
دیبا جسدت پوشد و دیبای سخن جان****فرق است میان تن و جان ظاهر و بسیار
این تیره و بی نور تن امروز به جان است****آراسته، چون باغ به نیسان و به ایار
همسایه نیک است تن تیره ات را جان****همسایه زهمسایه گرد قیمت و مقدار
هرچند خلنده است، چو همسایهٔ خرماست****بر شاخ چو خرمات همی آب خورد خار
شاید که به جان تنت شریف است ازیراک****خوش بوی بود کلبهٔ همسایهٔ عطار
جلدی و زبان آور و عیار ازیراک****جلد است تو را جان و زبان آور و عیار
از هر چه سبو پرکنی از سر وز پهلوش****آن چیز برون آید و بیرون دهد آغار
بر خوی ملک باشد در شهر رعیت****پیغمبر گفت این سخن و حیدر کرار
از جان و تنت ناید الا که همه خیر****چون عقل بود بر تن و بر جان تو سالار
تا علم نیاموزی نیکی نتوان کرد****بی سیم نیاید درم و بی زر دینار
بی علم عمل چون درم قلب بود، زود****رسوا شود و شوره برون آرد و زنگار
چون روزه ندانی که چه چیز است چه سود است****بیهوده همه روزه تو را بودن ناهار؟
وانکو نکند طاعت علمش نبود علم****زرگر نبود مرد چو بر زر نکند کار
جامه است مثل طاعت و آهار برو علم****چون جامه نباشد چه به کار آید آهار؟
دیدار با تو با چشم تو در شخص تو جفت است****چشمت به مثل کار و درو علم چو دیدار
بی طاعت دانا به سوی عقل خدای است****بی طاعت دانا نبود هرگز دیار
در طاعت یزدان است این چرخ به گشتن****آباد بدین است چنین گنبد دوار
وز طاعت خورشید همی روز و شب
آید****کوسوی خرد علت روز است و شب تار
وین ابر خداوند جهان را به هوا بر****بنده است و مطیع است به باریدن امطار
بی طاعتی، ای مرد خرد، کار ستور است****عار است مرا زین خود اگر نیست تو را عار
یک سو بکش از راه ستوری سرا گر چند****کاین خلق برفتند بر آن ره همه هموار
در سخره و بیگار تنی از خور و از خواب****روزی برهد جان تو زان سخره و بیگار
امروز پر از خواب و خمار است سر تو****آن روز شوی، ای پسر، از خواب تو بیدار
بیداریت آن روز ندارد، پسرا، سود****دستت نگرد چیز مگر طاعت و کردار
بی طاعتی امروز چو تخمی است کز آن تخم****فردا نخوری بار مگر انده و تیمار
این خلق بکردند به یک ره چو ستوران****روی از خرد و طاعت، ای یارب زنهار!
ای آنکه تو را یار نبوده است و نباشد****بر طاعت تو نیست کسی جز تو مرا یار
در طاعت تو جان و تنم یار خرد گشت****توفیق تو بوده است مرا یار و نگهدار
قصیده شماره 100: اصل نفع و ضر و مایهٔ خوب و زشت و خیر و شر
اصل نفع و ضر و مایهٔ خوب و زشت و خیر و شر****نیست سوی مرد دانا در دو عالم جز بشر
اصل شر است این حشر کز بوالبشر زاد و فساد****جز فساد و شر هرگز کی بود کار حشر؟
خیر و شر آن جهان از بهر او شد ساخته****زانک ازو آید به ایمان و به عصیان خیر و شر
ای برادر، چشم من زینها و زین عالم همی****لشکری انبوه بیند بر رهی پر جوی و جر
جز شکسته بسته بیرون چون تواند شد چو بود****مرد مست و چشم کور و پای لنگ و راه تر؟
گر نه ای مست از ره مستان و شر و شورشان****دورتر شو تا بسر
درناید اسپت، ای پسر
گر نخواهی رنج گر از گرگنان پرهیز کن****جهل گر است ای پسر پرهیز کن زین زشت گر
جهل را گرچه بپوشی خویشتن رسوا کند****گر چه پوشیده بماند گر جهل از گر بتر
نیستی مردم تو بل خر مردمی، زیرا که من****صورت مردم همی بینم تو را و فعل خر
جز کم آزاری نباشد مردمی، گر مردمی****چون بیازاری مرا؟ یا نیستی مردم مگر؟
گرگ درنده ندرد در بیابان گرگ را****گر همی دعوی کنی در مردمی مردم مدر
نفع و ضر و خیر و شر از کارهای مردم است****پس تو چون بی نفع و خیری بل همه شری و ضر؟
تن به جر گیرد همی مر جانت را در جر کشد****جان به جر اندر بماند چونش گیرد تن به جر
پیش جان تو سپر کرده است یزدان تنت را****تو چرا جان را همی داری به پیش تن سپر؟
خواب و خور کار تن تیره است، تو مر جانت را****چون کنی رنجه چو گاو و خر ز بهر خواب و خور؟
مردمان از تو بخندند، ای برادر، بی گمان****چون پلاس ژنده را سازی زدیبا آستر
گر شکر خوردی پریرو، دی یکی نان جوین****همبر است امروز ناچار آن جوین با آن شکر
داد تن دادی، بده جان را به دانش داد او****یافت از تو تن بطر در کار جانت کن نظر
جانت آزادی نیابد جز به علم از بندگی****گر بدین برهانت باید، شو به دین اندر نگر
مردم دانا مسلمان است، نفروشدش کس****مردم نادان اگر خواهی ز نخاسان بخر
تن به جان یابد خطر زیرا که تن زنده بدوست****جان به دانش زنده ماند زان بدون یابد خطر
جان مردم را دو قوت بینم از علم و عمل****چون درختی که ش عمل برگ است و از
علم است بر
جانت را دانش نگه دارد زدوزخ همچنانک****بر نگه دارد درختان را از آتش وز تبر
گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب****وز سعادت، ای پسر، بر آسمان سایدت سر
مر تو را بر آسمان باید شدن، زیرا خدای****می نخواند جز تو را نزدیک خویش از جانور
بر فلک بی پا و پر دانی که نتوانی شدن****پس چرا بر ناوری از دین و دانش پای و پر؟
از حریصی ی کار دنیا می نپردازی همی****خانه بس تنگ است و تاری می نبینی راه در
خاک را بر زر گزیده ستی چو نادانان ازانک****خاک پیش توست و زر را می نیابی جز خبر
همچو کرم سرکه ای ناگه زشیرین انگبین****با خرد چون کرم چون گشتی به بیهوشی سمر؟
بس ترش و تنگ جای است این ازیرا مر تو را****خم سرکه است این جهان، بنگر به عقل، ای بی بصر
جانت را اندر تن خاکی به دانش زر کن****چون همی ناید برون هرگز مگر کز خاک زر
همچنان کاندر جهان آتش نسوزد زر همی****زر جانت را نسوزد آتش سوزان سقر
ره گذار است این جهان ما را، بدو دل در مبند****دل نبندد هوشیار اندر سرای ره گذر
زیر پای روزگار اندر بماندم شصت سال****تا به زیر پای بسپردم سر، این مردم سپر
دست و پایم خشک بسته است این جهان بی دست و پای****زیب و فرم پاک برده است اینچنین بی زیب و فر
نیستم با چرخ گردان هیچ نسبت جز بدانک****همچو خود بینم همی او را مقیم اندر سفر
کار من گفتار خوب و، رای علم و طاعت است****کار این دولاب گشتن گاه زیر و گه زبر
نیستم فرزند او زیرا که من زو بهترم****جانور فرزند ناید هرگز از بی جان پدر
نیست جز دولاب گردون چون به گشتن های
خویش****آب ریزد بر زمین می تا بروید زو شجر
وانگهی پیداست چون زو فایده جمله توراست****کاین ز بهر تو همی گردد چنین بی حد و مر
مردم از ترکیب نیکو خود جهانی دیگر است****مختصر، لیکن سخن گوی است و هم تدبیر گر
پس همی بینی که جز از بهر ما یزدان ما****نافریده است این جهان را، ای جهان مختصر
تن تو را گور است بی شک، مر تو را پس وعده کرد****روزی از گورت برون آرد خدای دادگر
تنت همچون گور خاک است، ای پسر، مپسند هیچ****جانت را در خاک تیره جاودانه مستقر
خاک تیره بد مقر است، ای برادر، شکر کن****ایزدت را تا برون آردت از این تیره مقر
انچه گفتم یاد گیر و آنچه بنمودم ببین****ور نه همچون کور و کر عامه بمانی کور و کر