قصیده شماره 101: ای به هوا و مراد این تن غدار
ای به هوا و مراد این تن غدار****مانده به چنگال باز آز گرفتار
در غم آزت چو شیر شد سر چون قیر****وان دل چون تازه شیر تو شده چون قار
آز تو را گل نماید ای پسر از دور****لیک نباشد گلش مگر همه جز خار
آز، گر او را امین کنی، بستاند****او نه به بسیار چی ز عمر تو بسیار
بار و بزه از تو بر خره کرده است****ای شده چوگانت پشت در بزه و بار
مر خر بد را به طمع کاه و جو آرد****زیرک خر بنده زیر بار به خروار
خر سپس جو دوید و تو سپس نان****اکنون در زیر بار می رو خروار
خوار که کردت به پایگاه شه و میر****در طلب خواب و خور جز این تن خوشخوار
تن که تو را خوار کرد چون که نگوئیش****«خوش مخوراد آن عدو که کرد مرا خوار»؟
چاکر خویشت که کرد جز گلوی تو؟****اینت والله بزرگ و زشت
یکی عار!
گر تو بدانستیئی که فضل تو بر خر****چیست کجا ماندیی، نژند و شکم خوار؟
فضل تو بر گاو و خر به عقل و سخن بود****عقل و سخن نیست جز که هدیهٔ جبار
عقل و سخن مر تو را به کار کی آید****چون تو به می مست کرده ای دل هشیار؟
کار خرد چیز نیست جز همه تدبیر****کار سخن نیز نیست جز همه گفتار
کردی تدبیر تو ولیک همه بد****گفتی لیکن سرود یافه و بی کار
چون که خرد را دلیل خویش نکردی****بر نرسیدی ز گشت گنبد دوار؟
هیچ نگفتی که: این که کرد و چرا کرد****کار عظیم است چیست عاقبت کار
من چه به کارم خدای را که ببایست****کردن چندین هزار کار و بیاوار
گرش نبودم به کار بیهدگی کرد****بیهدگی ناید از مهیمن قهار
واکنون تدبیر چیست تام بباید****بد، چو برون بایدم همی شد از این دار
عقل ز بهر تفکر است در این باب****بر تن و جان تو، ای پسر، سر و سالار
عقل تو ایدر ز بهر طاعت و علم است****پس تو چرائی بد و منافق و طرار؟
آتش دادت خدای تا نخوری خام****نه ز قبل سوختن بدو سر و دستار
چون به زمستان تو به آفتاب بخسپی****پس چه تو ای بی خرد چه آن خر بی کار
نیست خبر سرت را هنوز کنون باش****جو نسپرده است پای تو خر با بار
چرخ همی بنددت به گشت زمان پای****روزی از اینجا برون کشدت چو کفتار
عمر تو را چون به موش خویش جهان خورد****خواهی تو عمر باش و خواهی عمار
تنت چو تار است و جانت پود و تو جامه****جامه نماند چو پود دور شد از تار
چندین در معصیت مدو به چپ و راست****چون شتر بی مهار و اسپ بی افسار
یاد نیاید ز طاعتت
نه ز توبه****اکنون که ت تن ضعیف نیست و نه بیمار
راست که افتادی و زخواب و زخور ماند****آنگه زاری کنی و خواهش و زنهار
بی گنهی تات کار پیش نیاید****وانگه که ت تب گلو گرفت گنه کار
چونت بخواهند باز عاریتی جان****از دلت آنگه دهی به معصیت اقرار
تو بسگالی که نیز باز نگردی****سوی بلا گرت عافیت دهد این بار
وانگه چون به شدی، زمنظر توبه****باز درافتی به چاه جهل نگونسار
عذر طرازی که «میر توبه م بشکست»****نیست دروغ تو را خدای خریدار
راست نگردد دروغ و زرق به چاره****معصیتت را بدین دروغ میاچار
میر گرت یک قدح شراب فرو ریخت****چون که تو از دین برون شدی ز بن و بار؟
میر چه گوئی که بر تو بر در مزگت،****ای شده گم ره، به دوخته است به مسمار؟
چون که بدان یک قدح که داد تو را میر****با تو نه دین و نه قول ماند و نه کردار؟
بلکه تو را دل به سوی عصیان مانده است****چون سوی طباخ چشم مردم ناهار
نیک نبودی تو خود، کنون چه حدیث است****کز حشم و میر زور یافتی و یار؟
ای به شب تار تازنان به چپ و راست****برزنی آخر سر عزیز به دیوار
روزی پیش آیدت به آخر کان روز****دست نگیرد تو را نه میر و نه بندار
گر تو نگهدار دین و طاعتی امروز****ایزد باشد تو را به حشر نگه دار
امروز آزار کس مجوی که فردا****هم ز تو بی شک به جان تو رسد آزار
آنچه نخواهی که من به پیش تو آرم****پیش من از قول و فعل خویش چنان مار
جان مرا گر سوی تو جانت عزیز است****سوی من، ای هوشیار، خوار مپندار
چون ندهی داد و داد خویش بخواهی****نیست جزین هیچ اصل و مایهٔ پیکار
داد تو داده است کردگار، تو را نیز****داد
ز طاعت به داد باید ناچار
ور ندهی داد کردگار به طاعت****بر تو کسی نیست جز که هم تو ستمگار
هدیه نیابی ز کس تو جز که زحجت****حکمت چون در و پند سخته به معیار
قصیده شماره 102: یکی خانه کردند بس خوب و دلبر
یکی خانه کردند بس خوب و دلبر****درو همچنو خانه بی حد و بی مر
به خانهٔ مهین درنشاندند جفتان****به یک جا دو خواهر زن و دو برادر
دو زن خفته اند و دو مرد ایستاده****نهفته زنان زیر شویان خود در
نه کمتر شوند این چهار و نه افزون****نه هرگز بدانند به را ز بتر
ولیکن کم و بیش و خوبی و زشتی****به فرزندشان داد یزدان داور
سه فرزند دارند پیدا و پنهان****ازیشان دو پیدا و یکی مستر
نیاید برون آن مستر به صحرا****نشسته نهفته است بر سان دختر
وز این هر یکی هفت فرزند دیگر****بزاده است نه هیچ بیش و نه کمتر
ز هر هفتی از جملهٔ این سه هفتان****یکی مهتر آمد بر آن شش که کهتر
وزین بیست و یک تن یکی پادشا شد****دگر جمله گشتند او را مسخر
همی گوید آن پادشا هر چه خواهد****همه دیگران مانده خاموش و مضطر
به خانهٔ مهین در همیشه است پران****پس یکدگر دو مخالف کبوتر
بگیرند جفت و نسازند یک جا****نباشند هرگز جدا یک ز دیگر
به خانهٔ کهین در نیایند هرگز****که خانهٔ مهین استشان جا و در خور
بسا خانه ها کان به پرواز ایشان****شد آباد و بس نیز شد زیر و از بر
کبوتر که دیده است کز گردش او****جهان را گهی خیر زاید گهی شر؟
به خانهٔ کهین در همیشه سه مهمان****از این دو کبوتر خورد نعمت و بر
نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم****نه این دو کبوتر بیابد سدیگر
سه مهمان نه یکسان و هر سه مخالف****وگرچه پدرشان یکی بود و مادر
ازیشان یکی کینه دار است
و بدخو****دگر شاد و جویای خواب است و یا خور
سوم شان به و مه که هرگز نجوید****مگر خیر بی شر و یا نفع بی ضر
سه مهمان به یک خانه در باز کرده****بر اندازهٔ خویش هر یک یکی در
همی هر یکی گوید آن دیگران را****که «زین در درآئید کاین راه بهتر»
اگر زین سه آنک او شریف و والا****مر آن دیگران را سرآرد به چنبر
خداوند آن خانه آزاد گردد****هم امروز اینجا و هم روز محشر
وگر این یکی را فریبند آن دو****خداوند خانه بماند در آذر
بد و نیک چون نیست امروز یکسان****چنان دان که فردا نباشند هم سر
شناسی تو خانهٔ مهین و کهین را****بخانهٔ تو هست این سه تن نیک بنگر
کبوتر تو را بر سر است ایستاده****که از زیر پرش نیاری برون سر
نگر کان چه تخم است کامروز کاری****همان بایدت خورد فردا ازو بر
درختی شگفت است مردم که بارش****گهی نیش وزهر است وگه نوش و شکر
یکی برگ او مبرم و شاخ بسد****یکی برگ او گزدم و شاخ نشتر
خوی نیک مبرم خوی بد چو گزدم****بدی و بهی نیش و نوش است هم بر
تو گزدم بینداز و بردار مبرم****تو بردار آن نوش و از نیش بگذر
دو مرد است مردم توانا و دانا****جز این هر که بینی به مردمش مشمر
تواناست بر دانش خویش دانا****نه داناست آنک او تواناست بر زر
هزاران توان یافت خنجر به دانش****یکی علم نتوان گرفتن به خنجر
توانا دو گونه است هر چند بینی****یکی زو جوان است و دیگر توانگر
جوان را جوانی فلک باز خواهد****ستاند توان از توانگر ستمگر
به چیزی دگر نیست داننده دانا****ستمگار زی او یکی اند و داور
کسی چون ستاند ز یاقوت قوت؟****چگونه رباید کسی بو ز عنبر؟
به دانش گرای، ای
برادر، که دانش****تو را بر گذارد از این چرخ اخضر
به دانش توانی رسید، ای برادر،****از این گوی اغبر به خورشید ازهر
جهان خار خشک است و دانش چو خرما****تو از خار بگریز وز بار می خور
جهان آینه است و درو هر چه بینی****خیال است و ناپایدار و مزور
جوانیش پیری شمر، مرده زنده****شرابش سراب و منور مغبر
جهان بحر ژرف است و آبش زمانه****تو را کالبد چون صدف جانت گوهر
اگر قیمتی در خواهی که باشی****به آموختن گوهر جان بپرور
بیندیش تا: چیست مردم که او را****سوی خویش خواند ایزد دادگستر
چه خواهد همی زو که چونین دمادم****پیمبر فرستد همی بر پیمبر؟
بر اندیش کاین جنبش بی کرانه****چرا اوفتاد اندر این جسم اکبر
که جنباند این را به همواری ایدون؟****چه خواهد که آرد به حاصل از ایدر؟
گر از نور ظلمت نیاید چرا پس****تو پیدائی و کردگار تو مضمر؟
وگر نیست مر قدرتش را نهایت****چرا پس که هست آفریده مقدر؟
ور از راست کژی نشاید که آید****چرا هست کردهٔ مصور مصور؟
ور آباد خواهد که دارد جهان را****چرا بیشتر زو خراب است و بی بر؟
بیابان بی آب و کوه شکسته****دو صدبار بیش است از شهر و کردر
بدین پرده اندر نیابد کسی ره****جز آن کس که ره را بجوید ز رهبر
ره سر یزدان که داند؟ پیمبر****پیمبر سپرده است این سر به حیدر
اگر تو مقری ز من خواه پاسخ****وگر منکری پس تو پاسخ بیاور
ز خانهٔ کهین و مهین و از آن دور****کبوتر جوابم بیاور مفسر
بگو آن دو خواهر زن و دو برادر****کدامند و فرزندشان ماده و نر
بیان کن که از چیست تقصیر عالم****جوابم ده از خشک این شعر وز تر
ندانی به حق خدای و نداند****کس این جز که فرزند شبیر و شبر
جهان را
بنا کرد از بهر دانش****خدای جهاندار بی یار و یاور
تو گوئی که چون و چرا را نجویم****سوی من همین است بس مذهب خر
تو را بهره از علم خار است یا که****مرا بهره مغز است و دانهٔ مقشر
سوی گاو یکسان بود کاه و دانه****به کام خر اندر چه میده چه جو در
منم بستهٔ بند آن کو ز مردم****چنان است سنگ یاقوت احمر
چو مدحت به آل پیمبر رسانم****رسد ناصبی را ازو جان به غرغر
جزیرهٔ خراسان چو بگرفت شیطان****درو خار بنشاند و بر کند عرعر
مرا داد دهقانی این جزیره****به رحمت خداوند هر هفت کشور
خداوند عصر آنکه چون من مرو را****ده و دو ستاره است هریک سخن ور
چو مردم زحیوان بهست و مهست او****ز مردم بهین و مهین است یکسر
به نورش خورد مؤمن از فعل خود بر****به نازش برد کافر از کرده کیفر
چو بر منبر جد خود خطبه خواند****باستدش روح الامین پیش منبر
چو آن شیر پیکر علامت ببندد****کند سجده بر آسمانش دو پیکر
نه جز امر او را فلک هست بنده****نه جز تیغ او راست مریخ چاکر
به لشکر بنازند شاهان و دایم****ز شاهان عصر است بر درش لشکر
درش دشت محشر تنش کان گوهر****دلش بحر اخضر کفش نهر کوثر
اگر سوی قیصر بری نعل اسپش****ز فخرش بیاویزد از گوش قیصر
همی تا جهان است وین چرخ اخضر****بگردد همی گرد این گوی اغبر
هزاران درود و دو چندان تحیت****از ایزد بر آن صورت روح پیکر
قصیده شماره 103: ای زده تکیه بر بلند سریر
ای زده تکیه بر بلند سریر****بر سرت خز و زیر پای حریر
شاعر اندر مدیح گفته تو را****که «امیرا هزار سال ممیر»
ملک را استوار کرده ستی****به وزیری دبیر و با تدبیر
خلل از ملک چون شود زایل****جز به رای وزیر و تیغ امیر؟
پادشا را دبیر
چیست؟ زبان****که سخن هاش را کند تحریر
نیست بر عقل میر هیچ دلیل****راهبرتر ز نامه های دبیر
مهتر خویش را حقیر کند****سوی دانا دبیر با تقصیر
سخن با خطر تواند کرد****خطری مرد را جدا ز حقیر
جز به راه سخن چه دانم من****که حقیری تو یا بزرگ و خطیر؟
ای پسر، پیش جهل اسیری تو****تا نگردد سخن به پیشت اسیر
چون نیاموختی چه دانی گفت؟****که به تعلیم شد جلیل جریر
تو زخوشه عصیر چون یابی****تا نگیرد ز تاک خوشه عصیر؟
ای پسر، همچو میر میری تو****او کبیر است و تو امیر صغیر
کار خود ساخته است امیر بزرگ****تو سر کار خویش نیز بگیر
جان تو پادشای این تن توست****خاطر تو دبیر و عقل وزیر
خاطر تو نبشت شعر و ادب****بر صحیفهٔ دلت به دست ضمیر
تا به شعر و ادب عزیزت داشت****خویش و بیگانه و صغیر و کبیر
خاطر و دست تو دبیرانند****اینت کاری بزرگ وار و هژیر!
سرت چون قیر بود و قد چون تیر****با تو اکنون نه قیر ماند و نه تیر
به کمان چرخ تیر تو بفروخت****قیر تو عرض دهر به شیر
زان جمال و بها که بود تو را****نیست با تو کنون قلیل و کثیر
شاد بودی به بانگ زیر و کنون****زرد و نالان شدی و زار چو زیر
مگرت وقت رفتن است چنانک****پیش ازین گفتت آن بشیر نذیر
مگر آن وعده که ت محمد کرد****راست خواهد شدن کنون، ای پیر
با سر همچو شیر نیز مخوان****غزل زلفک سیاه چو قیر
چشم دل باز کن ببین ره خویش****تا نیفتی به چاه چون نخچیر
نامه ای کن به خط طاعت خویش****علم عنوانش و نقطه ها تکبیر
نامه ت از علم باید و زعمل****ای خردمند زی علیم خبیر
از دبیری مباش غافل هیچ****پند پیرانه از پدر بپذیر
از دبیری رساندت به نعیم****وین دبیری رهاندت ز
سعیر
که نماید چنان که گفته ستند****«باز دارد تو را ز شعر شعیر»
چون همه کارهات بنویسد****آن نویسندهٔ خدای قدیر
پس مکن آنچه گر بباید خواند****طیره مانی ازان و با تشویر
این جهان را فریب بسیار است****بفروشد به نرخ سوسن سیر
حیلتش را شناخت نتواند****جز کسی تیزهوش روشن ویر
مخور از خوان او نه پخته نه خام****مخر از دست او خمیر و فطیر
نیست گفتار او مگر تلبیس****نیست کردار او مگر تزویر
چرخ حیلت گر است حیلت او****نخرد مرد هوشیار و بصیر
بی قرار است همچو آب سراب****دود تیره است همچو ابر مطیر
زر مغشوش کم بهاست به رنج****زعفران مزور است زریر
تو مزور گری مکن چو جهان****خاک بر من مدم به نرخ عبیر
که چو موشان نخورد خواهم من****زهره داروی تو به بوی پنیر
راست باش و خدای را بشناس****که جز این نیست دین بی تغییر
بنشین با وزیر خویش، خرد،****رفتنت را نکو بکن تقدیر
با خرد باش یک دل و همبر****چون نبی با علی به روز غدیر
خیر زاد تو است در طلبش****خیره خیره چرا کنی تاخیر؟
خوی نیک است و خیر مایهٔ دین****کس نکرده است جز به مایه خمیر
مر بقا را در این سرای مجوی****که بقا نیست زیر چرخ اثیر
پند گیر، ای پسر، زمن کاین یافت****از پدر شبرو گزیده شبیر
در شکم سنگ خاره به زان دل****که درو نیست پند را تاثیر
قصیده شماره 104: ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر،
ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر،****تو بر زمی و از برت این چرخ مدور
این چرخ مدور چه خطر دارد زی تو****چون بهرهٔ خود یافتی از دانش مضمر؟
تا کی تو به تن بر خوری از نعمت دنیا؟****یک چند به جان از نعم دانش برخور
بی سود بود هر چه خورد مردم در خواب****بیدار شناسد مزهٔ منفعت و ضر
خفته چه خبر
دارد از چرخ و کواکب؟****دادار چه رانده است بر این گوی مغبر؟
این خاک سیه بیند و آن دایرهٔ سبز****گه روشن و گه تیره گهی خشک و گهی تر
نعمت همه آن داند کز خاک بر آید****با خاک همان خاک نکو آید و درخور
با صورت نیکو که بیامیزد با او****با جبهٔ سقلاطون با شعر مطیر
با تشنگی و گرسنگی دارد محنت****سیری شمرد خیر و همه گرسنگی شر
بیدار شو از خواب خوش، ای خفته چهل سال،****بنگر که ز یارانت نماندند کس ایدر
از خواب و خور انباز تو گشته است بهائم****آمیزش تو بیشتر است انده کمتر
چیزی که ستورانت بدان با تو شریکند****منت ننهد بر تو بدان ایزد داور
نعمت نبود آنکه ستوران بخورندش****نه ملک بود آنکه به دست آرد قیصر
گر ملک به دست آری و نعمت بشناسی****مرد خرد آنگاه جدا داندت از خر
بندیش که شد ملک سلیمان و سلیمان****چونان که سکندر شد با ملک سکندر
امروز چه فرق است از این ملک بدان ملک؟****این مرده و آن مرده و املاک مبتر
بگذشته چه اندوه و چه شادی بر دانا****نا آمده اندوه و گذشته است برابر
اندیشه کن از حال براهیم و ز قربان****وان عزم براهیم که برد ز پسر سر
گر کردی این عزم کسی ز آزر فکرت****نفرین کندی هر کس بر آزر بتگر
گر مست نه ای منشین با مستان یکجا****اندیشه کن از حال خود امروز نکوتر
انجام تو ایزد به قران کرد وصیت****بنگر که شفیع تو کدام است به محشر
فرزند تو امروز بود جاهل و عاصی****فردات چه فریاد رسد پیش گروگر؟
یا گرت پدر گبر بود مادر ترسا****خشنودی ایشان بجز آتش چه دهد بر؟
دانی که خداوند نفرمود بجز حق****حق گوی و حق اندیش و حق آغاز
و حق آور
قفل از دل بردار و قران رهبر خود کن****تا راه شناسی و گشاده شودت در
ور راه نیابی نه عجب دارم ازیراک****من چون تو بسی بودم گمراه و محیر
بگذشته زهجرت پس سیصد نود و چار****بنهاد مرا مادر بر مرکز اغبر
بالندهٔ بی دانش مانند نباتی****کز خاک سیه زاید وز آب مقطر
از حال نباتی برسیدم به ستوری****یک چند همی بودم چون مرغک بی پر
در حال چهارم اثر مردمی آمد****چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر
پیموده شد از گنبد بر من چهل و دو****جویان خرد گشت مرا نفس سخن ور
رسم فلک و گردش ایام و موالید****از دانا بشنیدم و برخواند ز دفتر
چون یافتم از هرکس بهتر تن خود را****گفتم «ز همه خلق کسی باید بهتر:
چون باز ز مرغان و چو اشتر ز بهائم****چون نخل ز اشجار و چو یاقوت ز جوهر
چون فرقان از کتب و چو کعبه ز بناها****چون دل ز تن مردم و خورشید ز اختر»
ز اندیشه غمی گشت مرا جان به تفکر****ترسنده شد این نفس مفکر ز مفکر
از شافعی و مالک وز قول حنیفی****جستم ره مختار جهان داور رهبر
هر یک به یکی راه دگر کرد اشارت****این سوی ختن خواند مرا آن سوی بربر
چون چون و چرا خواستم و آیت محکم****در عجز به پیچیدند، این کور شد آن کر
یک روز بخواندم ز قران آیت بیعت****کایزد به قران گفت که «بد دست من از بر»
آن قوم که در زیر شجر بیعت کردند****چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر
گفتم که «کنون آن شجر و دست چگونه است،****آن دست کجا جویم و آن بیعت و محضر؟»
گفتند که «آنجانه شجر ماندو نه آن دست****کان جمع پراگنده شد آن
دست مستر
آنها همه یاران رسولند و بهشتی****مخصوص بدان بیعت و از خلق مخیر»
گفتم که «به قرآن در پیداست که احمد****بشیر و نذیر است و سراج است و منور
ور خواهد کشتن به دهن کافر او را****روشن کندش ایزد بر کامهٔ کافر
چون است که امروز نمانده است از آن قوم؟****جز حق نبود قول جهان داور اکبر
ما دست که گیریم و کجا بیعت یزدان****تا همجوم مقدم نبود داد مخر؟
ما جرم چه کردیم نزادیم بدان وقت؟****محروم چرائیم ز پیغمبر و مضطر؟»
رویم چو گل زرد شد از درد جهالت****وین سرو به ناوقت بخمید چو چنبر
ز اندیشه که خاک است و نبات است و ستور است****بر مردم در عالم این است محصر
امروز که مخصوص اند این جان و تن من****هم نسخهٔ دهرم من و هم دهر مکدر
دانا به مثل مشک و زو دانش چون بوی****یا هم به مثل کوه و زو دانش چون زر
چون بوی و زر از مشک جدا گردد وز سنگ****بی قدر شود سنگ و شود مشک مزور
این زر کجا در شود از مشک ازان پس؟****خیزم خبری پرسم از آن درج مخبر
برخاستم از جای و سفر پیش گرفتم****نز خانم یاد آمد و نز گلشن و منظر
از پارسی و تازی وز هندی وز ترک****وز سندی و رومی و ز عبری همه یکسر
وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری****درخواستم این حاجت و پرسیدم بی مر
از سنگ بسی ساخته ام بستر و بالین****وز ابر بسی ساخته ام خیمه و چادر
گاهی به نشیبی شده هم گوشهٔ ماهی****گاهی به سر کوهی برتر ز دو پیکر
گاهی به زمینی که درو آب چو مرمر****گاهی به جهانی که درو خاک چو اخگر
گه دریا گه بالا گه رفتن بی راه****گه کوه و گهی
ریگ و گهی جوی و گهی جر
گه حبل به گردن بر مانند شتربان****گه بار به پشت اندر مانندهٔ استر
پرسنده همی رفتم از این شهر بدان شهر****جوینده همی گشتم از این بحر بدان بر
گفتند که «موضوع شریعت نه به عقل است****زیرا که به شمشیر شد اسلام مقرر»
گفتم که «نماز از چه بر اطفال و مجانین****واجب نشود تا نشود عقل مجبر؟»
تقلید نپذرفتم و حجت ننهفتم****زیرا که نشد حق به تقلید مشهر
ایزد چو بخواهد بگشاید در رحمت****دشواری آسان شود و صعب میسر
روزی برسیدم به در شهری کان را****اجرام فلک بنده بد، افلاک مسخر
شهری که همه باغ پر از سرو و پر از گل****دیوار زمرد همه و خاک مشجر
صحراش منقش همه مانندهٔ دیبا****آبش عسل صافی مانندهٔ کوثر
شهری که درو نیست جز از فضل منالی****باغی که درو نیست جز از عقل صنوبر
شهری که درو دیبا پوشند حکیمان****نه تافتهٔ ماده و نه بافتهٔ نر
شهری که من آنجا برسیدم خردم گفت****«اینجا بطلب حاجت و زین منزل مگذر»
رفتم بر دربانش و بگفتم سخن خود****گفتا «مبر اندوه که شد کانت به گوهر
دریای معین است در این خاک معانی****هم در گرانمایه و هم آب مطهر
این چرخ برین است پر از اختر عالی****لابل که بهشت است پر از پیکر دلبر»
رضوانش گمان بردم این چون بشنیدم****از گفتن با معنی و از لفظ چو شکر
گفتم که «مرا نفس ضعیف است و نژند است****منگر به درشتی ی تن وین گونهٔ احمر
دارو نخورم هرگز بی حجت و برهان****وز درد نیندیشم و ننیوشم منکر»
گفتا «مبر انده که من اینجای طبیبم****بر من بکن آن علت مشروح و مفسر»
از اول و آخرش بپرسیدم آنگاه****وز علت تدبیر که هست اصل مدبر
وز جنس بپرسیدم وز صنعت
و صورت****وز قادر پرسیدم و تقدیر مقدر
کاین هر دو جدا نیست یک از دیگر دایم****چون شاید تقدیم یکی بر دوی دیگر؟
او صانع این جنبش و جنبش سبب او****محتاج غنی چون بود و مظلم انور؟
وز حال رسولان و رسالات مخالف****وز علت تحریم دم و خمر مخمر
وانگاه بپرسیدم از ارکان شریعت****کاین پنج نماز از چه سبب گشت مقرر؟
وز روزه که فرمودش ماه نهم از سال****وز حال زکات درم و زر مدور
وز خمس فی و عشر زمینی که دهند آب****این از چه مخمس شد و آن از چه معشر؟
وز علت میراث و تفاوت که درو هست****چون برد برادر یکی و نیمی خواهر؟
وز قسمت ارزاق بپرسیدم و گفتم****«چون است غمی زاهد و بی رنج ستمگر؟
بینا و قوی چون زید و آن دگری باز****مکفوف همی زاید و معلول ز مادر؟
یک زاهد رنجور و دگر زاهد بی رنج!****یک کافر شادان و دگر کافر غمخور!
ایزد نکند جز که همه داد، ولیکن****خرسند نگردد خرد از دیده به مخبر
من روز همی بینم و گوئی که شب است این****ور حجت خواهم تو بیاهنجی خنجر
گوئی «به فلان جای یکی سنگ شریف است****هر کس که زیارت کندش گشت محرر
آزر به صنم خواند مرا و تو به سنگی****امروز مرا پس به حقیقت توی آزر»
دانا که بگفتمش من این دست به برزد****صد رحمت هر روز بر آن دست و بر آن بر
گفتا «بدهم داروی با حجت و برهان****لیکن بنهم مهری محکم به لبت بر»
ز آفاق و ز انفس دو گوا حاضر کردش****بر خوردنی و شربت و من مرد هنرور
راضی شدم و مهر بکرد آنگه و دارو****هر روز به تدریج همی داد مزور
چون علت زایل شد بگشاد زبانم****مانند معصفر شد رخسار مزعفر
از
خاک مرا بر فلک آورد جهاندار****یک برج مرا داد پر از اختر ازهر
چون سنگ بدم، هستم امروز چو یاقوت****چون خاک بدم، هستم امروز چو عنبر
دستم به کف دست نبی داد به بیعت****زیر شجر عالی پر سایهٔ مثمر
دریای بشنیدی که برون آید از آتش؟****روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر؟
خورشید تواند که کند یاقوت از سنگ****کز دست طبایع نشود نیز مغیر؟
یاقوت منم اینک و خورشید من آن کس****کز نور وی این عالم تاری شود انور
از رشک همی نام نگویمش در این شعر****گویم که «خلیلی است که ش افلاطون چاکر
استاد طبیب است و مؤید ز خداوند****بل کز حکم و علم مثال است و مصور»
آباد بر آن شهر که وی باشد دربانش****آباد بر آن کشتی کو باشد لنگر
ای معنی را نظم سخن سنج تو میزان،****ای حکمت را بر تو که نثری است مسطر،
ای خیل ادب صف زده اندر خطب تو،****ای علم زده بر در فضل تو معسکر،
خواهم که ز من بندهٔ مطواع سلامی****پوینده و پاینده چو یک ورد مقمر
زاینده و باینده چو افلاک و طبایع****تا بنده و رخشنده چو خورشید و چو اختر
چون قطره چکیده ز بر نرگس و شمشاد****چون باد وزیده ز بر سوسن و عبهر
چون وصل نکورویان مطبوع و دل انگیز****چون لفظ خردمندان مشروح و مفسر
پر فایده و نعمت چون ابر به نوروز****کز کوه فرو آید چو مشک معطر
وافی و مبارک چود دم عیسی مریم****عالی و بیاراسته چون گنبد اخضر
زی خازن علم و حکم و خانهٔ معمور****با نام بزرگ آن که بدو دهر معمر
زی طالع سعد و در اقبال خدائی****فخر بشر و بر سر عالم همه افسر
مانند و جگر گوشهٔ جد و پدر خویش****در صدر چو پیغمبر و در حرب چو
حیدر
بر مرکبش از طلعت او دهر مقمر****وز مرکب او خاک زمین جمله معنبر
بر نام خداوند بر این وصف سلامی****در مجلس برخواند ابو یعقوب ازبر
وانگاه بر آن کس که مرا کرده است آزاد****استاد و طبیب من و مایهٔ خرد و فر
ای صورت علم و تن فضل و دل حکمت****ای فایدهٔ مردمی و مفخر مفخر
در پیش تو استاده بر این جامهٔ پشمین****این کالبد لاغر با گونهٔ اصفر
حقا که بجز دست تو بر لب ننهادم****چون بر حجرالاسود و بر خاک پیمبر
شش سال ببودم بر ممثول مبارک****شش سال نشستم به در کعبه مجاور
هر جا که بوم تا بزیم من گه و بیگاه****در شکر تو دارم قلم و دفتر و محبر
تا عرعر از باد نوان است همی باد****حضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر
قصیده شماره 105: ای ذات تو ناشده مصور
ای ذات تو ناشده مصور****اثبات تو عقل کرده باور
اسم تو ز حد و رسم بیزار****ذات تو ز نوع و جنس برتر
محمول نه ای چنانکه اعراض****موضوع نه ای چنانکه جوهر
فعلت نه به قصد آمر خیر****قولت نه به لفظ ناهی شر
حکم تو به رقص قرص خورشید****انگیخته سایه های جانور
صنع تو به دور دور گردان****آمیخته رنگ های دلبر
ببریده در آشیان تقدیس****وصف تو ز جبرئیل شه پر
بگشاده به شه نمای تنزیه****حسنت زعروس عرش زیور
هم بر قدمت حدوث شاهد****هم با ازلت ابد مجاور
ای گشته چو آفتاب تابان****از سایهٔ نور خود مستر
معشوق جهانی و نداری****یک عاشق با سزای در خور
بنهفته به سحر گنج قارون****یک در تو در دو دانه گوهر
عالم هم از این دو گشت پیدا****آدم هم از این دو برد کیفر
عالم چو یکی رونده دریا****سیاره سفینه، طبع لنگر
آبش چو نبات سنگ حیوان****درش چو عقیق تو سخن ور
غواص چه چیز؟عقل فعال****شاینده به عقل یک پیمبر
علت چو سیاست فرودین****از دست
چه جنس؟ خصم بی مر
آخر چه؟ هر آنچه بود اول****مقصود چه؟ آنچه بود بهتر
بنگر به صواب اگر نه ای کور****بشنو به حقیقت ار نه ای کر
ای باز هوات در ربوده****از دام زمانه چون کبوتر
وی نخرهٔ حرص درکشیده****ناگه چو رسن سرت به چنبر
در قشر بمانده کی توانی****دیدن به خلاصهٔ مقشر؟
از توبه و از گناه آدم****خود هیچ ندانی، ای برادر
سر بسته بگویم، ار توانی****بردار به تیغ فکرتش سر
درویش کند ز راه ترتیب****نزدیکی تو به سوی داور
در خلد چگونه خورد گندم****آنجا چو نبود شخص نان خور؟
بل گندمش آنگهی ببایست****کز خلد نهاد پای بر در
این قصه همه بدید آدم****ابلیس نیامده ز مادر
در سجده نکردنش چه گوئی؟****مجبور بده ست یا مخیر؟
گر قادر بد، خدای عاجز****ور عاجز بد، خدا ستمگر
کاری که نه کار توست مسگال****راهی که نه راه توست مسپر
بیهوده مجوی آب حیوان****در ظلمت خویش چون سکندر
کان چشمه که خضر یافت آنجا****با دیو فرشته نیست همبر
قصیده شماره 106: بنالم به تو ای علیم قدیر
بنالم به تو ای علیم قدیر****از اهل خراسان صغیر و کبیر
چه کردم که از من رمیده شدند****همه خویش و بیگانه بر خیر خیر؟
مقرم به فرقان و پیغمبرت****نه انباز گفتم تو را نه نظیر
نگفتم مگر راست، گفتم که نیست****تو را در خدائی وزیر ای قدیر
به امت رسانید پیغام تو****رسولت محمد بشیر و نذیر
قران را به پیغمبرت ناورید****مگر جبرئیل آن مبارک سفیر
مقرم به مرگ و به حشر و حساب****کتابت ز بر دارم اندر ضمیر
نخوردم برایشان به جان زینهار****نجستم سپاه و کلاه و سریر
سلیمان نیم، همچو دیوان ز من****چرا شد رمیده کبیر و صغیر؟
همان ناصرم من که خالی نبود****زمن مجلس میر و صدر وزیر
به نامم نخواندی کس از بس شرف****ادیبم لقب بود و فاضل دبیر
ادب را به من بود بازو قوی****به من
بود چشم کتابت قریر
به تحریر الفاظ من فخر کرد****همی کاغذ از دست من بر حریر
دبیری یکی خرد فرزند بود****نشد جز به الفاظ من سیر شیر
دبیران اسیرند پیش سخن****سخن پیش طبعم به طبع است اسیر
اگر سیر کشتم همی بشکفید****به اقبال من نرگس از تخم سیر
مرا بود حاصل ز یاران خویش****به شخص جوان اندرون عقل پیر
کنون زان فزونم به هر فضل و علم****که طبعم روان است و خاطر منیر
بجای است در من به فضل خدای****همان فهم و آن طبع معنی پذیر
به چاه اندرون بودم آن روز من****بر آوردم ایزد به چرخ اثیر
از این قدر کامروز دارم به علم****نبوده ستم آن روز عشر عشیر
گر آنگه به دنیا تنم شهره بود****کنون بهترم چون به دینم شهیر
گر از خاک و از آب بودم، کنون****گلابم شد آن آب و، خاکم عبیر
کنون میر پیشم ندارد خطر****گر آنگه خطر داشتم پیش میر
ز دین اند پیشم به دنیا درون****عزیزان ذلیل و خطیران حقیر
اگر میر میر است و کامش رواست****چنان که ش گمان است، گو شو ممیر
کرا بانگ و نامش شود زیر خاک****چه شادی کند خیره بر بانگ زیر؟
چه بایدت رغبت به شیره کنون****که چون شیر گشته است بر سرت قیر؟
گلی تازه بوده ستی، آری، ولیک****شده ستی کنون پژمریده زریر
نیارد کنون تازگی باز تو****نه خورشید تابان نه ابر مطیر
یکی سرو بودی چو آهن قوی****تو را سرو چنبر شد آهن خمیر
هژیرت سخن باید، ای پیر، اگر****نباشد، چه باک است، رویت هژیر؟
چو تیرت سخن باید ایرا که نیست****گناه تو گر نیست قدت چو تیر
بدان منگر ای خواجه کز ظاهری****نبینی همی مرد دین را ظهیر
بصارت بیلفغد باید که تو****ز خر به نه ای گر به چشمی بصیر
بیاموز و ماموز مر عام را****زعلم نهانی قلیل
و کثیر
به خوشهٔ قران در ببین دانه را****به انگور دین در رها کن عصیر
گر از تو چو از من نفورست خلق****تو را به، مکن هیچ بانگ و نفیر
دلم پر ز درد است، جهال خلق****زمن جمله زین اند دل پر زحیر
اگر عامه بد گویدم زان چه باک؟****رها کرده ام پیش موشان پنیر
نجنبد زجای،ای پسر،چون درخت****به باد سحرگاه کوه ثبیر
اگر دیو بستد خراسان ز من****گواه منی ای علیم قدیر
خراسانیان گر نجستند دین****بتر زین که خودشان گرفتی مگیر
به پیش ینال و تگین چون رهی****دوانند یکسر غنی و فقیر
چو عادند و ترکان چو باد عقیم****بدین باد گشتند ریگ هبیر
مثالی از امثال قرآن تو را****نمودم نکو بنگر، ای تیز ویر
بیاویزد آن کس به غدر خدای****که بگریزد از عهد روز غدیر
چه گوئی به محشر اگر پرسدت****از آن عهد محکم شبر با شبیر؟
گر امروز غافل توی همچنین****بر این درد فردا بمانی حسیر
وگر پند گیری زحجت، به حشر****تو را پند او بس بود دستگیر
قصیده شماره 107: ای حجت بسیار سخن، دفتر پیش آر
ای حجت بسیار سخن، دفتر پیش آر****وز نوک قلم در سخنهات فروبار
هر چند که بسیار و دراز است سخنهات****چون خوب و خوش است آن نه دراز است نه بسیار
شاهی که عطاهاش گران است ستوده است****هر چند شوی زیر عطاهاش گران بار
نو کن سخنی را که کهن شد به معانی****چون خاک کهن را به بهار ابر گهربار
شد خوب به نیکو سخنت دفتر ناخوب****دفتر به سخن خوب شود جامه به آهار
از خاطر پر علم سخن ناید جز خوب****از پاک سبو پاک برون آید آغار
آچار سخن چیست معانی و عبارت****نو نو سخن آری چو فراز آمدت آچار
در شعر ز تکرار سخن باک نباشد****زیرا که خوش آید سخن نغز به تکرار
آچار خدای است مزه و بوی خوش و
رنگ****با سیب و ترنج آمد و گوز و بهی و نار
از تاک زر انگور نو امسال خوش آیدت****هر چند کزو پار همین آمد و پیرار
زی اهل خرد تخم سخن حکمت و علم است****در خاک دل ای مرد خرد تخم سخن کار
مختار شوی کز تو بماند سخن خوب****زیرا که همین ماند ز پیغمبر مختار
دینش به سخن گشت مشهر به زمین بر****وز راه سخن رفت بر این گنبد دوار
مقهور به حکمت شود این خلق جهان پاک****زیرا که حکیم است جهان داور قهار
از راه تن خویش سوی جانت نگه کن****بنگر که نهان چیست در این شخص پدیدار
آن چیست که چون شخص گران تو بخسپد****بینا و سخن گوی همی ماند و بیدار؟
آن گوهر زنده است و پدیرای علوم است****زو زنده و گوینده شده است این تن مردار
شرم و سخن و مدح و نکوهش همه او راست****تن را چو شد او، هیچ نه قدر است و نه مقدار
سالار تن توست، چرا تنت گرامی است****نزدیک تو و مهتر و سالار تنت خوار؟
زیرا که چو معروف شد این بنده سوی تو****مجهول بمانده است ز بس جهل تو سالار
بشناس هم این را و هم آن را به حقیقت****حکمت همه این است سوی مردم هشیار
چون تو ز بهین نیمهٔ خود غافلی، ای پیر،****گر مرد خرد مرد نخواندت میازار
یارند تن و جانت به علم و عمل اندر****تو غافلی از کار بهین یار و مهین یار
دار تن پیدای تو این عالم پیداست****جان را که نهان است نهان است چنو دار
جان تو غریب است و تنت شهری، ازین است****از محنت شهریت غریب تو به آزار
ناداشته و خوار بماند از تو غریبت****بد داشت غریبان نبود سیرت احرار
چون داری نیکوش چو خود
می نشناسیش؟****بشناس نخستینش پس آنگاه نکودار
خوار است خور شهریت از تن سوی مهمانت****شهریت علف خوار است مهمانت سخن خوار
حق تن شهری به علف چند گزاری****گه گه به سخن نیز حق مهمان بگزار
زشت است که صد سال دو تن پیش تو باشد****هموار یکی سیر و یکی گرسنهٔ زار
جان تو برهنه است و تنت زیر خز و بز****عار است ازین، چونکه نپرهیزی از این عار؟
جان جامه نپوشد مگر از بافته حکمت****مر حکمت را معنی پودست و سخن تار
نه هر سخنی حکمت باشد بر نام چو مردم****دینار بود هر که بود نامش دینار؟
مر حکمت را خوب حصاری است که او را****داناست همه بام و زمین و در و دیوار
پیغمبر بد شهر همه علم و بر آن شهر****شایسته دری بود و قوی حیدر کرار
این قول رسول است و در اخبار نبشته است****تا محشر از آن رو ز نویسندهٔ اخبار
از پند و ز علم آنچه برون نامد از این در****از علم مگو آن را وز پند مپندار
فرق است میان دو سخن صعب، فزون زانک****فرق است میان گل و گل خار دو صد بار
گر حکمت نزدیک تو خوار است عجب نیست****خوار است گل تو سوی اشتر که خورد خار
دادمت نشانی به سوی خانهٔ حکمت****سر است، نهان دارش از مرد سبکسار
گر سوی در آئی و بدین خانه در آئی****بیرون شوی از قافلهٔ دیو ستمگار
واگاه شوی کاین فلک از بهر چه کردند****واخر چه پدید آید از این گشتن هموار
اینجات درون جز که بدین کار نیاورد****سازندهٔ گنبد، تو چه بگریزی از این کار؟
فربی بکن و سیر بدین حکمت جان را****تا ناید از این بند برون لاغر و ناهار
چیزی که بجوئیش نه از جایگه خویش****بر مردم دشوار شود کار نه
دشوار
بپذیر نصیحت، به طلب حکمت دین را****ای غدر پذیرفته از این گنبد غدار
خامش منشین زیر فلک و ایمن، ازیراک****دریاست فلک، بنگر دریای نگونسار
ابلیس لعین دست گشاده است به غارت****ایزدت بدین سختی ازین بست در این غار
تو قیمت این روز ندانی مگر آنگاه****کائی به یکی بتر از این روز گرفتار
بازار تو است این، به طلب هر چه ببایدت****بی توشه مرو باز تهی خانه ز بازار
زیرا که به بازار نیابی ره ازین پس****آنگاه که بیمار بمانی و به تیمار
بر گفتهٔ من کار کن، ای خواجه، ازیراک****کردار ببایدت براندازهٔ گفتار
قصیده شماره 108: ای خردمند و هنر پیشه و بیدار و بصیر
ای خردمند و هنر پیشه و بیدار و بصیر****کیست از خلق به نزدیک تو هشیار، و خطیر
گر خطیر آن بودی که ش دل و بازوی قوی است****شیر بایستی بر خلق جهان جمله امیر
ور به مال اندر بودی هنر و فضل و خطر****کوه شغنان ملکی بودی بیدار و بصیر
ور به خوبی در بودی خطر و بخت بلند****سرو سالار جهان بودی خورشید منیر
نه بزرگ است که از مال فزون دارد بهر****آن بزرگ است که از علم فزون دارد تیر
ای شده مغفر چون قیر تو بردست طمع****شسته بر درگه بهمان و فلان میر چو شیر
مال در گنج شهان یابی و، در خاطر من****هر چه یک مال خطیر است دگر مال حقیر
شیر بر مغفر چون قیر تو، ای غافل مرد****روز چون شیر همی ریزد و شب های چو قیر
آن نه مال است که چو دادیش از تو بشود****زو ستاننده غنی گردد و بخشنده فقیر
آن بود مال که گر زو بدهی کم نشود****به ترازوی خرد سخته و بر دست ضمیر
مال من گر تو اسیر افتی آزاد کندت****مال شاهانت گرفت از پس آزادی اسیر
نیست چون مال من اموال
شهان جز که به نام****چون به تخم است چو نرگس نه به بوی خوش سیر
نشود غره خردمند بدان ک «ز پس من****چون پس میر نیاید نه تگین و نه بشیر»
قیمت و عزت کافور شکسته نشده است****گر ز کافور به آمد به سوی موش پنیر
خطر خیر بود بر قدر منفعتش****گر خطیر است خطیر است ازو نفع پذیر
همچنان چون نرسد بر شرف مردم خر****نرسد بر خطر گندم پر مایه شعیر
زانکه خیرات تو از فرد قدیر است همه****بر تو اقرار فریضه است بدان فرد قدیر
خطری را خطری داند مقدار و خطر****نیست آگاه زمقدار شهان گاه و سریر
کور کی داند از روز شب تار هگرز؟****کر بنشناسد آوای خر از نالهٔ زیر
نه هر آن چیز که او زرد بود زر بود****نشود زر اگر چند شود زرد زریر
کرم بسیار، ولیکنت یکی کرم کند****حاصل از برگ شجر مایهٔ دیبا و حریر
مردمان آهن بسیار بسودند ولیک****جز به داوود نگشت آهن و پولاد خمیر
دود مانندهٔ ابر است ز دیدار ولیک****نبود دود لطیف و خنک و تر و مطیر
شرف خویش نیاورد ونیاردت پدید****تا نبوئیش اگر چند ببینیش عبیر
شرف خیر به هنگام پدید آید ازو****چون پدید آمد تشریف علی روز غدیر
بر سر خلق مرو را چو وصی کرد نبی****این به اندوه در افتاد ازو وان به زحیر
حسد آمد همگان را زچنان کار و ازو****برمیدند و رمیده شود از شیر حمیر
او سزا بد که وصی بود نبی را در خلق****که برادرش بدو بن عم و داماد و وزیر
پشت احکام قران بود به شمشیر خدای****بهتر از تیغ سخن را نبود هیچ ظهیر
کی شناسی بجز او را پدر نسل رسول؟****کی شناسی بجز او قاسم جنات وسعیر؟
بی نظیر و ملی آن بود
در امت که نبود****مر نبی را بجز او روز مواخات نظیر
بی نظیر و ملی آن بود که گشتند به قهر****عمرو و عنتر به سر تیغش خاسی و حسیر
ذوالفقار ایزد سوی که فرستاد به بدر؟****زن و فرزند که را بود چو زهرا و شبیر؟
بر سر لشکر کفار به هنگام نبرد****چشم تقدیر به شمشیر علی بود قریر
روز صفین و به خندق به سوی ثغر جحیم****عاصی و طاغی را تیغ علی بود مشیر
نه به مردی زد گر یاران او بود فزون؟****شرف نسبت و جود و شرف علم مگیر
ای که بر خیره همی دعوی بیهوده کنی****که «فلان بوده است از یاران دیرینه و پیر»
شرف مرد به علم است شرف نیست به سال****چه درائی سخن یافه همی خیره بخیر؟
چونکه پیری نفرستاد خداوند رسول؟****یا از این حال نبود ایزد دادار خبیر؟
جز که پیر تو نبودی به سوی خلق رسول****گر به سوی تو فگنده ستی یزدان تدبیر
یافت احمد به چهل سال مکانی که نیافت****به نود سال براهیم ازان عشر عشیر
علی آن یافت ز تشریف که زو روز غدیر****شد چو خورشید درفشنده در آفاق شهیر
گر به نزد تو به پیری است بزرگی، سوی من****جز علی نیست بنایت نه حکیم و نه کبیر
با علی یاران بودند، بلی، پیر ولیک****به میان دو سخن گستر فرق است کثیر
به یکی لفظ رسانید، بلی، جمله کتاب****از خداوند پیمبر به کبیر و به صغیر
لیکن از نامه همه مغز به خواننده رسد****ور چه هر دو بپساورش دبیر و نه دبیر
جز که حیدر همگان از خط مسطور خدا****با بصرهای پر از نور بماندند ضریر
از سخن چیز نیابد بجز آواز ستور****مردم است آنکه بدانست سرود از تکبیر
معنی از قول علی دارد و آواز جز او****مرد
باید که ز تقصیر بداند توفیر
تو به آواز چرا می رمی از شیر خدا****چون پی شیر نگیری و نباشی نخچیر؟
قصیده شماره 109: ای یار سرود و آب انگور
ای یار سرود و آب انگور****نه یار منی به حق والطور
معزول شده است جان ز هرچه****داده است بر آنت دهر منشور
می گوی محال ز آنکه خفته****باشد به محال و هزل معذور
نگشاید نیز چشم و گوشم****رنگ قدح و ترنگ طنبور
پرنده زمان همی خوردمان****انگور شدیم و دهر زنبور
پخته شدم و چو گشت پخته****زنبور سزاتر است به انگور
تیره است و مناره می نبیند****آن چشم که موی دیدی از دور
بسترد نگار دست ایام****زین خانهٔ پرنگار معمور
در سور جهان شدم ولیکن****بس لاغر بازگشتم از سور
زین سور بسی ز من بتر رفت****اسکندر و اردشیر و شاپور
گر تو سوی سور می روی رو****روزت خوش باد و سعی مشکور
دانی که چگونه گشت خواهی؟****اندر پدرت نگه کن، ای پور
اندوده رخش زمان به زر آب****آلوده سرش به گرد کافور
زنهار که با زمان نکوشی****کاین بد خو دشمنی است منصور
بی لشکر عقل و دین نگردد****از مرد سپاه دهر مقهور
از علم و خرد سپر کن و خود****وز فضل و ادب دبوس و ساطور
ور زی تو جهان به طاعت آید****زنهار بدان مباش مغرور
زیرا که به زیر نوش و خزش****نیش است نهان و زهر مستور
این ناکس را من آزمودم****فعلش همه مکر دیدم و زور
جادوست به فعل زشت زنهار****غره نشوی به صورت حور
گیتی به مثل سرای کار است****تا روز قیام و نفخت صور
جز کار کنی به دین ازینجا****بیرون نشود عزیز و مستور
گر کار کنی عزیز باشی****فردا که دهند مزد مزدور
ور دیو ز کار باز داردت****رنجور بوی و خوار و مدحور
امروز تو میر شهر خویشی****که ت پنج رعیت مامور
بی کار چنین چرا نشینی****با کارکنان شهر پر نور؟
هرگز
نشود خسیس و کاهل****اندر دو جهان بخیره مشهور
بنگر که اگر جهان نکردی****ایزد نشدی به فضل مذکور
دل خانهٔ توست گنج گردانش****از حکمت ها به در منثور
ای جاهل مفلس ار بکوشی****گنجور شوی ز علم گنجور
گر حکمت منت در خور آید****گنجور شدی و گشت ماجور
از سر بفگن خمار ازیرا****نپذیرد پند مغز مخمور
قصیده شماره 110: هشیار باش و خفته مرو تیز بر ستور
هشیار باش و خفته مرو تیز بر ستور****تا نوفتد ستور تو ناگه به جر و لور
موری تو و فلک به مثل زنده پیل مست****دارد هگرز طاقت با پیل مست، مور؟
شور است آب او ننشاندت تشنگی****گر نیستی ستور مخور آب تلخ و شور
بیدار شو زخواب، سوی مردمی گرای****یکبارگی مخسپ همه عمر بر ستور
زنهار تا چنان نکنی کان سفیه گفت****«چون قیر به سیاه گلیمی که گشت بور»
لختی عنان مرکب بدخوت بازکش****تا دست ها فرو ننهد مرکبت به گور
گیتیت بر مثال یکی بدخو اژدهاست****پرهیزدار و با دم این اژدها مشور
شاهان دو صد هزار فرو خورد و خوار کرد****از تو فزون به ملک و به مال و به جاه و زور
از بی وفا وفا به غنیمت شمار ازانک****یک قطره آب نادره باشد زچشم کور
گر نیستت چو نوش خور و چون خزت گلیم****بنگر به یار خویش که او گرسنه است و عور
ای کرده خویشتن به جفا و ستم سمر****تا پوستین بودت یکی، بادبان سمور
وز بهر خز و بز و خورش های چرب و نرم****گاهی به بحر رومی و گاهی به کوه غور
هردو یکی شود چو زحلقت فرو گذشت****حلوا و نان خشک در آن تافته تنور
آن کس که داشت آنچه نداری تو او کجاست؟****کار چو تار او همه آشفته گشت و تور
پای تو مرکب است و کف دست مشربه است****گر نیست اسپ تازی و نه مشربه
بلور
اکنون نگر به کار که کارت به دست توست****برگ سفر بساز و بکن کارها به هور
بار درخت دهر توی جهد کن مگر****بی مغز نوفتی ز درختت چو گوز غور
غره مشو بدانکه تو را طاهر است نام****طاهر نباشد آنکه پلید است و بی طهور
فعل نکو ز نسبت بهتر، کز این قبل****به شد ز سیمجور براهیم سیمجور
بنگر به چشم بسته به پل بر همی روی****بسیار بر مجه به مثال گوزن و گور
این کالبد خنور تو بوده است شست سال****بنمای تا چه حاصل کردی در این خنور
قصیده شماره 111: برآمد سپاه بخار از بحار
برآمد سپاه بخار از بحار****سوارانش پر در کرده کنار
رخ سبز صحرا بخندید خوش****چو بر وی سیاه ابر بگریست زار
گل سرخ بر سر نهاد و ببست****عقیقین کلاه و پرندین ازار
بدرید بر تن سلب مشک بید****زجور زمستان به پیش بهار
به بازوی پر خون درون بید سرخ****بزد دشنه زین غم هزاران هزار
ز بس سرد گفتارهای شمال****بریده شد از گل دل جویبار
نبینی که هر شب سحرگه هنوز****دواج سمور است بر کوهسار؟
صبا آید اکنون به عذر شمال****سحرگاه تازان سوی لاله زار
بشویدش عارض به لولوی تر****بیالایدش رخ به مشکین عذار
بیارد سوی بوستان خلعتی****که لولوش پود است و پیروزه تار
سوی گلبن زرد استام زر****سوی لالهٔ سرخ جام عقار
سوی مادر سوسن تازه تاج****سوی دختر نسترن گوشوار
به سر بر نهد نرگس نو به باغ****به اردیبهشت افسر شاهوار
نوان و خرامان شود شاخ بید****سحرگاه چون مرکب راهوار
دهد دست و سر بوس گل را سمن****چو گیرد سمن را گل اندر کنار
شگفتی نگه کن به کار جهان****وزو گیر بر کار خویش اعتبار
که تا شادمانه نگردد زمین****نپوشد هوا جامهٔ سوکوار
چو نسرین بخندد شود چشم گل****به خون سرخ چون چشم اسفندیار
چو نرگس شود باز چون چشم باز****شود پای
بط بر چنار آشکار
پر از چین شود روی شاهسپرم****چو تازه شود عارض گلنار
نگه کن به لاله و به ابر و ببین****جدا نار از دود، وز دود نار
سوی شاخ بادام شو بامداد****اگر دید خواهی همی قندهار
و گر انده از برف بودت مجوی****ز مشکین صبا بهتر انده گسار
نگه کن بدین بی فساران خلق****تو نیز از سر خود فرو کن فسار
اگر نیست سوی تو داری دگر****همه هوش و دل سوی این دار دار
وگر نیستت طمع باغ بهشت****چو خر خوش بغلت اندر این مرغزار
نگه دار اندر زیان آن خویش****چنانکه ت بگفته است بسیار خوار
به نسیه مده نقد اگر چند نیز****به خرما بود وعده و نقد خار
کرا معده خوش گردد از خار و خس****شود کامش از شیر و روغن فگار
چه باید تو را سلسبیل و رحیق****چو خرسند گشتی به سرکه و شخار؟
جهان ره گذار است، اگر عاقلی****نباید نشستنت بر ره گذار
ستور است مردم در این ره چنانک****بریده نگردد قطار از قطار
شتابنده جمله که یک دم زدن****نپاید کسی را برادر نه یار
ره تو کدام است از این هر دو راه؟****بیندیش و برگیر نیکو شمار
اگر سازوار است و خوش مر تو را****بت رود ساز و می خوشگوار
وز این حالها تو به کردار خواب****نگردی همی سرد زین روزگار
وز این ایستادن به درگاه شاه****وز این خواستن سوی دهدار بار
وز این بند و بگشای و بستان و ده****وز این هان و هین و از این گیر و دار
وز این در کشیدن به بینی خویش****ز بهر طمع این و آن را مهار
گمانی مبر کاین ره مردم است****بر این کار نیکو خرد برگمار
همی خویشتن شهره خواهی به شهر****که من چاکر شاهم و شهریار
شکار یکی گشتی از بهر آنک****مگر دیگری را
بگیری شکار
بدان تا به من برنهی بار خویش****یکی دیگرت کرد سر زیر بار
ستوری تو سوی من از بهر آنک****همی باز نشناسی از فخر عار
تو را ننگ باید همی داشتن****بخیره همی چون کنی افتخار؟
ستور از کسی به که بر مردمی****بعمدا ستوری کند اختیار
ز مردم درختی نه ای بارور****بلندی و بی بر چو بید و چنار
اگر میوه داری نشد هیچ بید****به دانش تو باری بشو میوه دار
دریغ این قد و قامت مردمی****بدین راستی بر تو، ای نابکار
اگر باز گردی ز راه ستور****شود بید تو عود ناچار و چار
وگر همچنین خود بمانی چو دیو****دل از جهل پر دود و سر پرخمار
کسی برتو نتواند، از جهل،بست****یکی حرف دانش به سیصد نوار
تو را صورت مردمی داده اند****مکن خیره مر خویشتن را حمار
بکن جهد آن تا شوی مردمی****مکن با خدای جهان کارزار
تو را روی خوب است لیکن بسی است****به دیوار گرمابه ها بر نگار
به دانش تو صورت گر خویش باش****برون آی از این ژرف چه مردوار
خرد ورز ازیرا سوی هوشمند****زجاهل بسی به بود موش و مار
چو مر خویشتن را بدانی به حق****در این ژرف زندان نگیری قرار
ز کردار بد باز گردی به عذر****چو هشیار مردان سوی کردگار
مر این گوهر ایزدی را به علم****بشوئی ز زنگار عیب و عوار
ازیرا که آتش، چو شد زر پاک،****برو کرد نتواند از اصل کار
ز حجت شنو حجت ای منطقی****ز هر عیب صافی چو زر عیار
قصیده شماره 112: نگه کن زده صف دو انبوه لشکر
نگه کن زده صف دو انبوه لشکر****یکی را یکی ایستاده برابر
نه آن جای این را نه این جای آن را****بگردند هردو به هردو صف اندر
به دو سوی صف دو برادر مبارز****ابا هر یکی پنج فرزند در خور
رسولی شغب کو میان دو صف شان****دوان زین برادر سوی آن برادر
رسولی
که پیغام او از پس او****همی ماند اندر میان دو لشکر
کنند آتشی هر دو لشکر ولیکن****همه روی بر روی بنهند یکسر
قصیده شماره 113: پند بدادمت من، ای پور، پار
پند بدادمت من، ای پور، پار****چون بگزیدی تو بر آن نور نار؟
غره مشو گر چه نیابد همی****بی تو نه بهرام و نه شاپور پار
پشت گران بار تو اکنون شده است****کامدت از بلخ و نشابور بار
خانهٔ معموری و مار است جهل****مار درین خانهٔ معمور مار
ز ایزد مذکور به عقلی، مکن****جز که به عقل، ای سره مذکور، کار
دیو سیاه است تنت، خویشتن****از بد این دیو سیه دور دار
پیرهن عصیان بنداز اگر****آیدت از بلعم باعور و عار
خمر مخور، پور، که آن دود خمر****مار شود در سر مخمور، مار
پیر پدر پار تو خواهد شدن****باز نیاید به تو، ای پور، پار
قصیده شماره 114: نشنوده ای که دید یکی زیرک
نشنوده ای که دید یکی زیرک****زردآلوی فگنده به کو اندر
چو یافتش مزه ترش و ناخوش****وان مغز تلخ باز بدو اندر
گفتا که «هر چه بود به دلت اندر****رنگت همی نمود به رو اندر»
حرف ز
قصیده شماره 115: ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز
ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز****روز ناز تو گذشته است بدو نیز مناز
ناز دنیا گذرنده است و تو را گر بهشی****سزد ار هیچ نباشد به چنین ناز نیاز
گر بدان ناز تو را باز نیاز است امروز****آن تو را تخم نیاز ابدی بود نه ناز
از آن ناز گذشته بگرفته است تو را****بند آن ناز تو را چیست مگر مایهٔ آز؟
کار دنیای فریبنده همه تاختن است****پس دنیای فریبندهٔ تازنده متاز
چون چغرگشت بناگوش چو سیسنبر تو****چند نازی پس این پیرزن زشت چغاز؟
عمر پیری چو جوانی مده ای پیر به باد****تیرت انداخته شد نیز کمان را منداز
گرد گردان و فریبانت همی برد چو گوی****تا چو چوگانت بکرد این فلک چوگان باز
باز
گرد از بدو بر نیک فراز آر سرت****به خرد کوش، چو دیوان چه دودی باز فراز؟
باز باید شدن از شر سوی خیر به طبع****کز فرازی سوی گو گوی به طبع آید باز
جفت خیر است خرد، زو ستم و شر مخواه****خیره مر آب روان را چه کنی سر به فراز؟
خرد آغاز جهان بود و تو انجام جهان****باز گرد، ای سره انجام، بدان نیک آغاز
خرد است آنکه تو را بنده شده ستند بدو****به زمین شیر و پلنگ و به هوا باشه و باز
خرد آن است که چون هدیه فرستاد به تو****زو خداوند جهان با تو سخن گفت به راز
چون به بازار جهان خواست فرستاد همیت****مر تو را زو خرد و علم عطا بود و جهاز
بر سر دیو تو را عقل بسنده است رقیب****به ره خیره تو را علم بسنده است نهاز
گرد بازار بگرد اینک و احوال ببین****چون تو خود می نگری من نکنم قصه دراز
آب جوئی و، سقا را چو سفال است دهان****حله خواهی تو و، شلوار ندارد بزاز
علما را که همی علم فروشند ببین****به ربایش چو عقاب و به حریصی چو گراز
هر یکی همچو نهنگی و ز بس جهل و طمع****دهن علم فراز و دهن رشوت باز
گرش پنهانک مهمان کنی از عامه به شب****طبع ساز وطربی یابیش و رود نواز
می جوشیده حلال است سوی صاحب رای****شافعی گوید شطرنج مباح است بباز
صحبت کودکک ساده زنخ را مالک****نیز کرده است تو را رخصت و داده است جواز
می و قیمار و لواطت به طریق سه امام****مر تو را هر سه حلال است، هلا سر بفراز!
اگر این دین خدای است و حق این است و صواب****نیست اندر همه عالم نه محال و نه
مجاز
آنکه بر فسق تو را رخصت داده است و جواز****سوی من شاید اگر سرش بکوبی به جواز
زین قبل ماند به یمگان در حجت پنهان****دل برآگنده زاندوه و غم و ، تن به گداز
نیم ازان کاینها بر دین محمد کردند****گر ظفر یابد بر ما، نکند ترک طراز
لاجرم خلق همه همچو امامان شده اند****یکسره مسخره و مطرب و طرار و طناز
گر همه خلق به دین اندر دیوانه شدند****ای پسر، خویشتن خویش تو دیوانه مساز
بشنو این پند به دین اندر و بر حق بایست****خویشتن کژ مگر خیره چو آهو و گراز
دانش آموز و سر از گرد جهالت بفشان****راستی ورز و بکن طاعت و حیلت مطراز
به چپ و راست مدو، راست برو بر ره دین****ره دین راست تر است ای پسر از تار طراز
به چپ و راست شده است از ره دین آنکه جهان****بر دراعه ش به چپ و راست به زر بست طراز
شوم چنگال چو نشپیل خود از مال یتیم****نکشد گرچه ده انگشت ببریش به گاز
ور بپرسیش یک مشکل گویدت به خشم****«سخن رافضیان است که آوردی باز!»
به سؤال تو چو درماند گوید به نشاط****«بر پیمبر صلواتی خوش خواهم به آواز!»
صبر کن بر سخن سردش زیرا کان دیو****نیست آگاه هنوز، ای پسر از نرخ پیاز
خویشتن دار تو کامروز جهان دیوان راست****چند گه منبر و محراب بدیشان پرداز
سرد و تاریک شد، ای پور، سپیده دم دین****خره عرش هم اکنون بکند بانگ نماز
داد گسترده شود، گرد کند دامن جور****باز شیطان به زمین آید باز از پرواز
علم کانباز عمل بود و جدا کردش دیو****باز گردند سرانجام و بباشند انباز
روی جان سوی امام حق باید کردنت****گاه طاعت چو کنی روی جسد سوی حجاز
سخن حکمتی ای حجت
زر خرد است****به آتش فکرت جز زر خرد را مگداز
قصیده شماره 116: ای تو را آروزی نعمت و ناز
ای تو را آروزی نعمت و ناز****آز کرده عنان اسپ نیاز
عمرت از تو گریزد از پس آز****تو همی تاز در نشیب و فراز
بر در بخت بد فرود آید****هر که گیرد عنان مرکبش آز
چونکه سوی حصار خرسندی****نستانی ز شاه آز جواز؟
ز آرزوی طراز توزی و خز****زار بگداختی چو تار طراز
زانچه داری نصیب نیست تو را****جز شب و روز رنج و گرم و گداز
چون نپوشی، چه خز و چه مهتاب****چون نبوئی، چه نرگس و چه پیاز
با تو انباز گشت طبع بخیل****نشود هر کجا روی ز تو باز
رنج بی مال بهرهٔ تو رسید****مال بی رنج بهرهٔ انباز
آن نه مال است که ش نگه داری****تا نپرد چو باز بر پرواز
آن بود مال که ت نگه دارد****از همه رنجها به عمر دراز
بفزاید اگر هزینه کنیش****با تو آید به روم و هند و حجاز
نتواند کسیش برد به قهر****نتواند کسش برید به گاز
جز بدین مال کی شود بر مرد****به دو عالم در سعادت باز؟
کی تواند خرید جز دانا****به چنین مال ناز بی انداز؟
در نگنجد مگر به دل، که دل است****کیسهٔ دانش و خزینهٔ راز
گر بدین مال رغبت است تو را****کیسه ت از حشوها بدو پرداز
کیسهٔ راز را به عقل بدوز****تا نباشی سخن چن و غماز
وز نماز و زکات و از پرهیز****کیسه را بندهای سخت بساز
چون به حاصل شودت کیسه و بند****به تو بدهم من این دلیل و جواز
بر کشم مر تو را به حبل خدای****به ثریا ز چاه سیصد باز
بنمایمت حق غایب را****در سرائی که شاهد است و مجاز
تا ببینی که پیش ایزد حق****ایستاده است این جهان به نماز
بنمایم دوانزده صف راست****همه تسبیح خوان بی آواز
چون ببینی از این جهان انجام****بشناسی که
چیستش آغاز
این طریقی است که ش نبیند چشم****وین شکاری است که ش نگیرد باز
بر پی شیر دین یزدان رو****از پی خر گزافه اسپ متاز
این رمهٔ بی کرانه می بینی****کور دارد شبان و لنگ نهاز
گرد ایشان رمنده کرد مرا****از سر خان و مان و نعمت و ناز
چه کند مرد جز سفر چو گرفت****گرگ صحرا و مرغزار گراز؟
گر ستوهی ز «قال حدثنا»****سر به سر خدای دار فراز
که مرا دید رازدار خدای****حاجب کردگار بنده نواز
امت جد خویش را فریاد****از فریبنده زوبعهٔ هماز
خار یابد همی ز من در چشم****دیو بی حاصل دوالک باز
از سخن های من پدید آمد****بر تن آستین حق طراز
سخنم ریخت آب دیو لعین****به بدخشان و جرم و یمگ و براز
مرد دانا شود ز دانا مرد****مرغ فربه شود به زیر جواز
قصیده شماره 117: کسی پر خانه دشتی دید هرگز
کسی پر خانه دشتی دید هرگز****نه دیوار و نه در بل پست و موجز؟
دو لشکر صف زده در خانه هاشان****پس هر لشکری یکی مجاهز
وزیر و شاه و پیلان و سواران****ستاده بر طرف ها دو مبارز
پیاده با سواران جمله بی جان****وزیر و شاه بی فرمان و عاجز
به زخم و بند و کشتن گشته مشغول****نه آنجا گرد و خون و نه هزاهز
نه از خانه برون رفت آنکه بگریخت****نه خونی را دیت بایست هرگز
حرف س
قصیده شماره 118: ای خداوند این کبود خراس
ای خداوند این کبود خراس****صد هزاران تو را ز بنده سپاس
که به آل رسول خویش مرا****برهاندی از این رمهٔ نسناس
تا متابع بوم رسول تو را****نروم بر مراد خویش و قیاس
هم مقصر بوم به روز و به شب****به سپاست بر آورم انفاس
شکر و حمد تو را زبان قلم است****بندگان را و روز و شب قرطاس
نامه ها پیش تو همی آید****هم ز بیدار دل هم از فرناس
هیچ کاری از این دو نامه برون****نکند کافر و خدای شناس
آتش دوزخ است ناقد خلق****او
شناسد ز سیم پاک نحاس
داد من بی گمان بر آیدمی****روز حشر از نبیرهٔ عباس
وز گروهی که با رسول و کتاب****فتنه گشتند بریکی به قیاس
این ستوران کرده در گردن****رسن جهل و سلسلهٔ وسواس
من چه کردم اگر بدان جاهل****نفرستاد وحی رب الناس؟
با نبوت چه کار بود او را****چون برفت از پس رش و کرباس؟
لاجرم امتش به برکت او****کوفته ستند پای خویش به فاس
دو مخالف بخواند امت را****چو دو صیاد صید را سوی داس
برده گشتند یکسر این ضعفا****وان دو صیاد هر یکی نخاس
به خراسی کشید هر یک شان****که سزاوارتر ز خر به خراس
هر چه کان گفت «لایجوز چنین»****آن دگر گفت «عندنا لاباس»
اینت مسکر حرام کرد چو خوگ****وانت گفتا بجوش و پر کن طاس
دو مخالف امام گشته ستند****چون سیاه و سپید و خز و پلاس
نشد از ما بدین رسن یک تا****هر که بشناخت پای خویش از راس
لیکن اندر دل خسان آسان****چون به خس مار درخزد خناس
از ره نام همچو یک دگرند****سوی بی عقل هرمس و هرماس
لیکن از راه عقل هشیاران****بشناسند فربهی ز اماس
ای خردمند هوش دار که خلق****بس به اسداس در زدند اخماس
سخت بد گشت نقدها مستان****درم از کس مگر به سخت مکاس
دور باش از مزوری که به مکر****دام قرطاس دارد و انقاس
تیزتر گشت و جهل را بازار****سوی جهال صد ره از الماس
نیست از نوع مردم آنک امروز****شخص و انواع داند و اجناس
خرد و جهل کی شوند عدیل؟****بز را نیست آشنا رواس
می شتابد چو سیل سوی نشیب****خلق سوی نشاط و لهو و لباس
من همانا که نیستم مردم****چون نیم مرد رود و مجلس و کاس
تا اساس تنم به پای بود****نروم جز که بر طریق اساس
پاس دارم ز دیو و لشکر او****به سپاس خدای بر تن، پاس
نبوم ناسپاس ازو که
ستور****سوی فرزانه بهتر از نسپاس
قصیده شماره 119: ای بستهٔ خود کرده دل خلق به ناموس
ای بستهٔ خود کرده دل خلق به ناموس****ز اندیشه تو را رفته به هر جانب جاسوس
اثبات یقین تو به معقول چه سود است،****چون نیست یقین نفی گمان تو به محسوس؟
تا چند سخن گوئی از حق و حقیقت؟****آب حیوان جوئی در چشمهٔ مطموس!
گر رای تو کفر است مکن پیدا ایمان****ور جای تو دیر است مزن پنهان ناقوس
ای آنکه همه زرقی در فعل چو روباه،****وی آنکه همه رنگی در وصف چو طاووس
تا کی روی آخر ز پی حج به زیارت****از طوس سوی مکه، وز مکه سوی طوس؟
چون نیست ز کان علت مقصود، پس ای دوست****چه مکه و چه کعبه و چه طوس و چه طرطوس
حرف ش
قصیده شماره 120: مرد را خوار چه دارد؟ تن خوش خوارش
مرد را خوار چه دارد؟ تن خوش خوارش****چون تو را خوار کند چون نکنی خوارش ؟
هر که او انده و تیمار تو را کوشد****تو بخیره چه خوری انده و تیمارش؟
تن همان خاک گران سیه است ار چند****شاره زربفت کنی قرطه و شلوارش
تن تو خادم این جان گرانمایه است****خادم جان گرانمایه همی دارش
گر نخواهی که تو را خوار و زبون گیرد****برتر از قدرش و مقدارش مگذارش
تن درخت است و خرد بار و، دروغ و مکر****خس و خار است، حذر کن ز خس و خارش
خار و خس بفگن از این شهره درخت ایرا****کز خس و خار نیابی مزه جز خارش
یار خرماست یکی خار، بتر یاری****یار بد عار بود دایم بر یارش
یار بد خار توست، ای پسر، از یارت****دور باش و بجز از خار مپندارش
یار چون خار تو را زود بیازارد****گر نخواهی که بیازاری مازارش
هر که با اوت همی صحبت رای آید****بر رس، ای پور، نخست از ره و رفتارش
سیرت
خوب طلب باید کرد از مرد****گرچه خوب است مشو غره به دیدارش
صورت خوب بسی باشد بی حاصل****بر در و درگه و بر خانه و دیوارش
گرچه خرما بن سبز است، درخت سبز****هست بسیار که خرما نبود بارش
هرکه بی سیرت خوب است و نکو صورت****جز همان صورت دیوار مینگارش
بد کنش را به سخن دست مده بر بد****که به تو باز رسد سرزنش از کارش
سر پیکان نشود در سپر و جوشن****تا نباشد سپس اندر پر و سوفارش
صحبت نادان مگزین که تبه دارد****اندکی فایده را یاوهٔ بسیارش
میوه چون اندک باشد به درختی بر****بی مزه ماند در برگ به خروارش
ره و هنجار ستمگار همه زشت است****ای خردمند مرو بر ره و هنجارش
هرکه او بر ره کفتار رود، بی شک****سوی مردار نماید ره کفتارش
مرد را چون نبود جز که جفا، پیشه****مارش انگار نه مردم، سوی ما مارش
مار مردم نیت بد بود اندر دل****بد نیت را جگر افگار کند مارش
هر که را قولش با فعل نباشد راست****در در دوستی خویش مده بارش
سیر گرداندت از گفتن بی معنی****تا مگر سیر کنی معدهٔ ناهارش
هم از آن کیسه دهش نقد که او دادت****نقد او باید بردنت به بازارش
زرق پیش آر چو رزاق شود با تو****سر به سر باش و همی باش به مقدارش
گر همی خفته گمانیت برد خفته است****خفته بگذار و مکن بیهده بیدارش
سخن از مردم دین دار شنو، وان را****که ندارد دین، منگر سوی دینارش
زنگ دارد دل بد دین، من ازان ترسم،****که بیالاید زو دلت به زنگارش
نه مکان است سخن را سر بی مغزش****نه مقر است خرد را دل چون قارش
نیست آمیخته با آب هنر خاکش****نیست آویخته در پود خرد تارش
نبری رنج برو بهتر، چون رنجه است****او ز گفتار تو،
همچون تو ز گفتارش
خویشتن رنجه مکن نیز چو می دانی****که نخواهندت پرسید ز کردارش
چه شوی غره به راهش چو همی بینی****که همی غره کند گنبد دوارش؟
رنجه و افگار شوی زو که چو خار است او****خارت افگار کند چون کنی افگارش
به حذر باش، نباید که چو می کوشی****خود نگیریش و، بمانی تو گرفتارش
نیک بنگر که کجا می بردت گیتی****چون همی تازی بر مرکب رهوارش
از تو هموار همی دزدد عمرت را****چرخ بیدادگر و گشتن هموارش
پارش امسال فسانه است به پیش ما****هم فسانه شود امسالش چون پارش
نیست دشوار جهان بدتر از آسانش****چون همی بگذرد آسانش و دشوارش
زو مبین نیک و بد و زشت و نکو هرگز****بل ز سازندهٔ او بین و ز سالارش
چون همی بر من زنهار خورد دنیا****خویشتن چون دهی، ای پور، به زنهارش؟
هر که را چرخ ستمگار برد بر گاه****بفگند باز خود از گاه نگونسارش
تا به پیکار بود، صلح طمع می دار****چون به صلح آمد می ترس ز پیکارش
چاره کن، خوش خوش ازو دست بکش، زیرا****یله بایدت همی کرد به ناچارش
این جهان پیرزنی سخت فریبنده است****نشود مرد خردمند خریدارش
پیش ازان کز تو ببرد تو طلاقش ده****مگر آزاد شود گردنت از عارش
سخن حجت مرغی است که بر دانا****پند بارد همه از پرش و منقارش
گر به پند اندر رغبت کنی، ای خواجه،****پند نامه است تو را دفتر و اشعارش
قصیده شماره 121: ای متحیر شده در کار خویش
ای متحیر شده در کار خویش****راست بنه بر خط پرگار خویش
خرد شکستی به دبوس طمع****در طلب تا و مگر تار خویش
در طلب آنچه نیامد به دست****زیر و زبر کردی کاچار خویش
خیره بدادی به پشیز جهان****در گران مایه و دینار خویش
پنبهٔ او را به چه دادی بدل****ای بخرد، غالیه و غار خویش؟
یار تو و مار تو است
این تنت****رنجه ای از مار خود و یار خویش
مار فسای ارچه فسون گر بود****کشته شود عاقبت از مار خویش
و اکنون کافتاد خرت، مردوار****چون ننهی بر خر خود بار خویش؟
بد به تن خویش چو خود کرده ای****باید خوردنت ز کشتار خویش
پای تو را خار تو خسته است و نیست****پای تو را درد جز از خار خویش
راه غلط کرده ستی، باز گرد****سوی بنه بر پی و آثار خویش
پیش خداوند خرد بازگوی****راست همه قصه و اخبار خویش
وانچه ت گوید بپذیر و مباش****عاشق بر بیهده گفتار خویش
دیو هوا سوی هلاکت کشد****دیو هوا را مده افسار خویش
راه ندانی، چه روی پیش ما****بر طمع تیزی بازار خویش
گازری از بهر چه دعوی کنی****چونکه نشوئی خود دستار خویش؟
بام کسان را چه عمارت کنی****چونکه نبندی بن دیوار خویش؟
چون ندهی پند تن خویش را****ای متحیر شده در کار خویش؟
نار چو بیمار تؤی خود بخور****عرضه مکن بر دگران نار خویش
عار همی داری ز آموختن****شرم همی نایدت از عار خویش؟
وز هوس خویش همی پر خمی****بیهده ای در خور مقدار خویش
نیست تو را یار مگر عنکبوت****کو ز تن خویش تند تار خویش
عیب تن خویش ببایدت دید****تا نشود جانت گرفتار خویش
یار تو تیمار ندارد ز تو****چون تو نداری خود تیمار خویش
نیک نگه کن به تن خویش در****باز شود از سیرت خروار خویش
نیز به فرمان تن بد کنش****خفته مکن دیدهٔ بیدار خویش
پاک بشوی از همه آلودگی****پیرهن و چادر و شلوار خویش
داد به الفغدن نیکی بخواه****زین تن منحوس نگونسار خویش
دین و خرد باید سالار تو****تات کند یارت سالار خویش
یار تو باید که بخرد تو را****هم تو خودی خیره خریدار خویش
چونکه بجوئی همی آزار من****گر نپسندی زمن آزار خویش؟
چون تو کسی را ندهی زینهار****خلق نداردت به زنهار خویش
رنج
بسی دیدم من همچو تو****زین تن بد خوی سبکسار خویش
پیش خردمند شدم دادخواه****از تن خوش خوار گنه کار خویش
یک یک بر وی بشمردم همه****عیب تن خویش به اقرار خویش
گفت گنه کار تو هم چون ز توست****بایست کنون خود به ستغفار خویش
آب خرد جوی و بدان آب شوی****خط بدی پاک زطومار خویش
حاکم خود باش و به دانش بسنج****هرچه کنی راست به معیار خویش
بنگر و با کس مکن از ناسزا****آنچه نداریش سزاوار خویش
آنچه ت ازو نیک نیاید مکن****داروی خود باش و نگه دار خویش
مرغ خورش را نخورد تا نخست****نرم نیابدش به منقار خویش
وز پس آن نیز دلیلی بگیر****بر خرد خویش ز کردار خویش
قول و عمل چون بهم آمد بدانک****رسته شدی از تن غدار خویش
خوار کند صحبت نادان تو را****همچو فرومایه تن خوار خویش
خواری ازو بس بود آنکه ت کند****رنجه به ژاژیدن بسیار خویش
سیر کند ژاژ ویت تا مگر****سیر کند معدهٔ ناهار خویش
راه مده جز که خردمند را****جز به ضرورت سوی دیدار خویش
تنها بسیار به از یار بد****یار تو را بس دل هشیار خویش
مرد خردمند مرا خفته کرد****زیر نکو پند به خروار خویش
چون دلم انبار سخن شد بس است****فکرت من خازن انبار خویش
در همی نظم کنم لاجرم****بی عدد و مر در اشعار خویش
قصیده شماره 122: پشتم قوی به فضل خدای است و طاعتش
پشتم قوی به فضل خدای است و طاعتش****تا دررسم مگر به رسول و شفاعتش
پیش خدای نیست شفیعم مگر رسول****دارم شفیع پیش رسول آل و عترتش
با آل او روم سوی او هیچ باک نیست****برگیرم از منافق ناکس شناعتش
دین خدای ملک رسول است و، خلق پاک****امروز امتان رسولند و رعیتش
گر سوی آل مرد شود مال او چرا****زی آل او نشد ز پیمبر شریعتش؟
بر بندهٔ تو طاعت تو نیست نیم از
انک****پیغمبر تو راست ز طاعت بر امتش
گفتت که بنده را تو به بی طاعتی مکش****وانگه نکشتت ار تو نبودی به طاعتش
اندر حمایتی تو ز پیغمبر خدای****مشکن حمایتش که بزرگ است حمایتش
پیغمبر است پیش رو خلق یکسره****کز قاف تا به قاف رسیده است دعوتش
آل پیمبر است تو را پیش رو کنون****از آل او متاب و نگه دار حرمتش
فرزند اوست حرمت او چون ندانیش****پس خیره خیر امید چه داری به رحمتش؟
آگه نه ای مگر که پیمبر کرا سپرد****روز غدیر خم ز منبر ولایتش؟
آن را سپرد کایزد مر دین و خلق را****اندر کتاب خویش بدو کرد اشارتش
آن را که چون چراغ بدی پیش آفتاب****از کافران شجاعت پیش شجاعتش
آن را که همچو سنگ سر مره روز بدر****در حرب همچو موم شد از بیم ضربتش
آن را که در رکوع غنی کرد بی سؤال****درویش را به پیش پیمبر سخاوتش
آن را که چون دو نام نهادش رسول حق****امروز نیز دوست سوی خلق کنیتش
آن را که هر شریفی نسبت بدو کنند****زیرا که از رسول خدای است نسبتش
آن را که کس به جای پیمبر جز او نخفت****با دشمنان صعب به هنگام هجرتش
آن را که مصطفی، چو همه عاجز آمدند،****در حرب روز بدر بدو داد رایتش
شیری، مبارزی، که سرشته است کردگار****اندر دل مبارز مردان محبتش
در حربگه پیمبر ما معجزی نداشت****از معجزات نیز قوی تر ز قوتش
قسمت نشد به خلق درون دوزخ و بهشت****بر کافر و مسلمان الا به قسمتش
در بود مر مدینهٔ علم رسول را****زیرا جز او نبود سزای امانتش
گر علم بایدت به در شهر علم شو****تا بر دلت بتابد نور سعادتش
او آیت پیمبر ما بود روز حرب****از ذوالفقار بود و ز صمصام آیتش
گنج خدای بود رسول و، ز
خلق او****گنج رسول خاطر او بود و فکرتش
هر کو عدوی گنج رسول است بی گمان****جز جهل و نحس نیست نشان سلامتش
شیر خدای را چو مخالف شود کسی****هرگز مکن مگر به خری هیچ تهمتش
شیر خدای بود علی، ناصبی خر است****زیرا همیشه می برمد خر ز هیبتش
هرک آفت خلاف علی بود در دلش****تو روی ازو بتاب و بپرهیز از آفتش
لیکن چو حرمت تو بدارد تو از گزاف****مشکن، ز بهر حرمت اسلام، حرمتش
اندر مناظره سخن سرد ازو مگیر****زیرا که نیست جز سخن سرد آلتش
چون علم نیستش که بگوید، جز این محال****چون بند سخت گشت چه چیز است حیلتش؟
دشنام دارد او همه حجت کنون ولیک****روزشمار که شنود این سست حجتش؟
دعوی همی کند که من اهل جماعتم****لیکن ز جمع دیو گشن شد جماعتش
ابلیس قادر است ولیکن به خلق در****جز بر دروغ و حیله گری نیست قدرتش
قیمت سوی خدای به دین است و خلق را****آن است قیمتی که به دین است قیمتش
نصرت به دین کن ای بخرد مر خدای را****گر بایدت که بهره بیابی ز نصرتش
غره مشو به دولت و اقبال روزگار****زیرا که با زوال همال است دولتش
دنیا به سوی من به مثل بی وفا زنی است****نه شاد باش ازو نه غمی شو ز فرقتش
نیک است ازان که نیک و بدش بر گذشتنی است****چیزی دگر همی نشناسم فضیلتش
زهر است نعمتش چو نیابد همی رها****از مرگ هر کسی که چشیده است نعمتش
با محنتش به نعمتش اندر مکن طمع****زیرا ز نعمتش نشود دور محنتش
شاید که همتم نبود صحبت جهان****چون نیست جز که مالش من هیچ همتش
بسیار داد خلعتم اول وزان سپس****از من یگان یگان همه بربود خلعتش
از روزگار و خلق ملولم کنون ازانک****پشتم به کردگار و
رسول است و ملتش
بی حاجتم به فضل خداوند، لاجرم،****اندر جهان ز هر که به من نیست حاجتش
تا در دلم قران مبارک قرار یافت****پر برکتست و خیر دل از خیر و برکتش
منت خدای را که نکرده است منتی****پشتم به زیر بار مگر فضل و منتش
منت خدای را که به وجود امام حق****بشناختم به حق و یقین و حقیقتش
آن بی قرین ملک که جز او نیست در جهان****کز ملک دیو یکسره خالی است ملکتش
با طلعت مبارک مسعود او ز سعد****خالی است مشتری را در قوس طلعتش
یارب، به فضل خویش تو توفیق ده مرا****تا روز و شب بدارم طاعت به طاعتش
و اندر رضای او گه و بیگه به شعر زهد****مر خلق را به رشته کنم علم و حکمتش
مستنصری معانی و حکمت به نظم و نثر****بر امتت که خواند الا که حجتش؟
قصیده شماره 123: چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش
چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش؟****به بستان جامهٔ زربفت بدریدند خوبانش
منقش جامه هاشان را که شان پوشید فروردین****فرو شست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش
همانا با خزان گل را به بستان عهد و پیمان بود****که پنهان شد چو بدگوهر خزان بشکست پیمانش
ز سر بنهاد شاخ گل به باغ آن تاج پر درش****به رخ بر بست خورشید آن نقاب خز خلقانش
همان که سر که پوشیدش به دیبا باد نوروزی****خزانی باد پنهان کرد در محلوج کوهانش
یکی گردنده گوئی بر شد از دریا سوی گردون****که جز کافور و مروارید و گوهر نیست در کانش
نهنگی را همی ماند که گردون را بیوبارد****چو از دریا برآمد جوش از بحر هر عصیانش
نباشد جز که یک میدان نشیب و کوه و هامونش****نیاید بیش یک لقمه خراب و خاک و عمرانش
نپوشد جز بدو
عالم ز خز و تو ز پیراهن****نگردد جز که از خورشید فرسوده گریبانش
بغرد همچو اژدرها چو بر عالم بیاشوبد****ببارد آتش و دود از میان کام و دندانش
خزینهٔ آب و آتش گشت بر گردون که پنداری****زخشم خویش و از رحمت مرکب کرد یزدانش
بمیرد چون بگرید سیر تا هشیار پندارد****که چیزی جز که گریه نیست ترکیب تن و جانش
مگر تخت سلیمان است کز دریا سحرگاهان****نباشد زی که و هامون مگر بر باد جولانش
چنین تیره چرائی، ای مبارک تخت رخشنده؟****همانا کز سلیمانت بدزدیدند دیوانش
تو مرغان را همی سایه کنی امروز، اگر روزی****تو را سایه همی کردند و، او را نیز، مرغانش
فلک را پرده و که را کلاه و خاک را خیمه****میانجی کرد یزدانت میان چرخ و ارکانش
چو دایهٔ مهربانی جمله فرزندان عالم را****همی گردی کجا هستند در آباد و ویرانش
به فعل خوب تو خوب است روی زشت تو زی آن****که او مر آفرینش را بداند راه و سامانش
نه اندر صورت خوب است زیب مرد و نیکوئی****ولیکن در خوی خوب است خوبی ی مرد و در دانش
سخن عنوان نامهٔ مردم آمد، هر که را خواهی****که برخوانی به چشم گوش بنگر سوی عنوانش
دو صورت هست مردم را به هر دو بنگر و بررس****به چشم از روی پیدائش به گوش از جان پنهانش
نپرسد مرد را کس که «ت چرا رخ نیست چون دیبا؟»****ولیکن «چونکه نادانی؟» بسی گویند مردانش
نکوهش مرگ را ماند، ستایش زندگانی را،****چو نادانی بود علت مدان جز علم درمانش
بمیرد صورت جسمی، سخن ماند ز ما زنده،****سخن دان را بر این دعوی چو خورشید است برهانش
همی طاووس را بکشی ز بهر پر رنگینش****بداری زنده بلبل را ز بهر خوب الحانش
به حکمت
کوش تا باشد که باشی بلبل یزدان****بمانی جاودان اندر بهشت خلد رضوانش
نبینی چند احسان کرد بی طاعت بجای تو؟****اگر طاعت کنی بی شک مضاعف گردد احسانش
نبینی، گر خردمندی، که تو کرسی یزدانی؟****نبینی کز جهان جز بر تو ننبشته است فرمانش؟
زمین خوان خدای است، ای برادر، پر ز نعمت ها****که جز مردم نیابد بر همی از نعمت و خوانش
نیابد آن خوشی حیوان که مردم یابد از دنیا****و گرچه زو فزون از ما تواند خورد حیوانش
ندارد شادمانش روی خوب و خز و سقلاطون****نبخشد بوی خوش هرگز عبیر و عنبر و بانش
بیابان است اگر باع است یکسان است سوی او****نه شاد و خوش کند اینش نه مستوحش کند آنش
پدید آمد، پس ای دانا، که عالم خوان یزدان است****و حیوان چونکه طفلانند و جز تو نیست مهمانش
مر این را چاشنی پندار و شکرش کن زیادت را****و گر کفرانش پیش آری بترس از بند و تاوانش
به چشم دل نکو بنگر ببین این خوان پر نعمت****که بنهاده است پیش تو در این زنگاری ایوانش
اگر دانی که مهمانی چرا پس پست ننشستی؟****بباید بهر تو یکسر زخوان ساران و پایانش
که جز تو نیز خواهد بود مهمانان مر ایزد را****که می خواند در این خوان شان ازو افلاک و دورانش
تو را افلاک و دوران خواند در میدان یزدانی****برونت رفت باید تا نگردد تنگ میدانش
همی خواهندت از میدان برون راندن به دشواری****که با هر خوانده ای این است رسم و سیرت و سانش
زمان چوگان گردون است و میدان خاک و تو بر وی****مگر گوئی یکی گردنده گوئی پیش چوگانش
یکی زندان تنگ است این که باغش ظن برد نادان****سوار است آنکه پندارد که بستان است زندانش
حذر کن زین ره افگن
یار و بد خو دشمن خندان****که تا خلقت نگیرد ناگهان نشناسی آسانش
اگر با میر صحبت کرد میرانید میرش را****و گر با خان برادر شد خیانت دید ازو خانش
نیاساید ز بیدادی که مرکب تیز رو دارد****فرو سایدت اگر سنگی که بس تیز است سوهانش
بکش نفس ستوری را به دشنهٔ حکمت و طاعت****بکش زین دیو دستت را که بسیار است دستانش
یکی غول فریبنده است نفس آرزو خواهت****که بی باکی چرا خورش است و نادانی بیابانش
به ره باز آید این گم راه دیوت گر بخواهی تو****مسلمانی بیابد گر خرد باشد سلیمانش
که را عقل از فضایل خلعتی دینی بپوشاند****نداند کرد از آن خلعت هگرز این دیو عریانش
مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردن کش****ولیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش
مرا در دین نپندارد کسی حیران و گم بوده****جز آن حیران که حیرانی دگر کرده است حیرانش
مرا گویند بد دین است و فاضل، بهتر آن بودی****که دینش پاک بودی و نبودی فضل چندانش
نبیند چشم ناقص طلعت پر نور فاضل را****که چشمش را بخست از دیدن او خار نقصانش
که چون خفاش نتواند که بیند روی من نادان****زمن پنهان شود زیرا منم خورشید رخشانش
مغیلان است جاهل پیشم و، من پیش او ریحان****ندارد پیش ریحانم خطر ناخوش مغیلانش
همی گوید «بپرسیدش پس از ایمان به فرقان او****به پیغمبر رسول مصطفی از فضل یارانش
اگر کمتر ندارد مر علی را از همه یاران****نباشد جز که باطل زی خدای اسلام و ایمانش»
اگر منکر شوم دعویش را بر کفر و جهل من****گواهی یکسره بدهند جهال خراسانش
چرا گوید خردمند آنچه ندهد بر صواب آن****گوائی عقل بی آفت نه نیز آیات فرقانش؟
چرا گویم که بهتر بود در عالم کسی زان کس****که
بر اعدای دین بر تیغ محنت بود بارانش؟
از آن سید که از فرمان رب العرش پیغمبر****وصی کردش در آن معدن که منبر بود پالانش
از آن مشهور شیر نر که اندر بدر و در خیبر****هوا از چشم خون بارید بر صمصام خندانش
شدی حیران و بی سامان و کردی نرم گردن را****اگر دیدی به صف دشمنان سام نریمانش
کسی کو دیگری را برگزیند بر چنین حری****بپرسد روز حشر ایزد ز تن بی روی بهتانش
قصیده شماره 124: نگذاشت خواهد ایدرش
نگذاشت خواهد ایدرش****بر رغم او صورت گرش
جز خاک هرگز کی خورد****آن را که خاک آمد خورش
فرزند این دهر آمده است****این شخص منکر منظرش
چون گربه مر فرزند را****می خورد خواهد مادرش
کردند وعده ش دیگری****به زین نیامد باورش
از غدر ترساند همی****پر غدر دهر کافرش
گوید به نسیه نقد ند****هد هر که نیک است اخترش
با زرق بفروشد تنش****در دام خویش آرد سرش
جز غدر ناید زین جهان****زنهار ناصح مشمرش
تیره شمر روشنش را****حنظل گمان بر شکرش
باطل کند شب های او****تابنده روز انورش
ناچیز گردد پیرو زرد****آن نوبهار اخضرش
بنشاند آب آذرش را****بگزید آب از آذرش
یک رکن او چون دوست شد****دشمن شودت آن دیگرش
گر بنگرد در خویشتن****مردم به چشم خاطرش
وین دشمنان را بسته بیند****یک یک اندر پیکرش
چون خانه های دشمنان****سازند دیوار و درش
وین خانه را بیند یکی****خیمه بی آرام از برش
زیرش چهار استون زده****هریک سزا و درخورش
داند که ناورد آن که ش آورد****از گزافه ایدرش
وین دشمنان ویران همی****خواهند کرد این منظرش
واندر بلا و رنج تا****هرگز ندارد داورش
بی طاعتی داد این جهان****پر از نعیم بی مرش
وین بی کناره جانور****گشتند بنده یکسرش
گردن نیارد برد ازو****نه کهتر و نه مهترش
گر نه جهان میراث داد****او را خدای قادرش
کرسیش چون شد اسپ و خر****حمال چون گشت استرش؟
زاغش نگر صاحب خبر****بلبل نگر خنیاگرش
بل ملک او شد خاک زر****فرزند
او خدمت گرش
ندهد جز او را بوی خوش****کافور و مشک و عنبرش
شادان جز او را کی کند****از جانور سیم و زرش؟
بی طاعتی میراث داد****ایزد ز ملک ظاهرش
گر طاعتش دارد دهد****بی شک بسی زین بهترش
چون داد ملک خود به تو****گر نیستی هم گوهرش؟
از مرد یابد ملک هر****گز جز پسر یا دخترش
خود نشنود ترسا چنین****گفتاری از پیغمبرش
منکر شدش نادان ولی****کن نیست دانا منکرش
هر کو بداند حق را****این قول ناید منکرش
بشناس مبدع را زخا****لق تا نداری همبرش
حیدر همین کرده است اشا****رت خلق را بر منبرش
بر دیگران در علم تو****حیدست فضل و مفخرش
روح القدس بودی، چو بر****منبر نشستی، یاورش
رستم سزا بودی، چو او****دلدل ببستی، چاکرش
ننوشت کفر و شرک را****جز تیغ ایمان گسترش
جز تیغ و دل بر لشکر****اعدا نبودی لشکرش
جز سر چرا هرگز نجس****تی تیغ تیز سر خورش
گردن به طاعت نه گزا****فه داد عمرو و عنترش
بر خوان اگر نه بی هشی****آثار فتح خیبرش
بر سر نباشد گر نبا****شد حب حیدر افسرش
فخرست روز حشر ما****در گردن جان چنبرش
دستش نگیرد حیدرم****دستم نگیرد عمرش
رفتم پس آبشخورم****رو گو پس آبشخورش
قصیده شماره 125: صعب تر عیب جهان سوی خرد چیست ؟ فناش
صعب تر عیب جهان سوی خرد چیست ؟ فناش****پیش این عیب سلیم است بلاها و عناش
گر خردمند بقا یافتی از سفله جهان****همه عیبش هنرستی سوی دانا به بقاش
فتنه ز آن است برو عامه که از غفلت و جهل****سوی او می به بقا ماند ازیرا که فناش
کس جهان را به بقا تهمت بیهوده نکرد****که جهان جز به فنا کرد مکافات و جزاش
او همی گوید ما را که بقا نیست مرا****سخنش بشنو اگر چند که نرم است آواش
گرچه بسیار دهد شاد نبایدت شدن****به عطاهاش که جز عاریتی نیست عطاش
روز پر نور و بها هست ولیکن پس روز****شب تیره ببرد پاک همه
نور و بهاش
به جوانی که بدادت چو طمع کرد به جانت****گرچه خوب است جوانیت گران است بهاش
این جهان آب روان است برو خیره مخسپ****آنچه کان بود نخواهد مطلب، مست مباش
ای پسر، چون به جهان بر دل یکتا شودت****بنگر در پدر خویش و ببین پشت دوتاش
گر روا گشت بر اوباش جهان زرق جهان****تو چو اوباش مرو بر اثر زرق رواش
که حکیمان جهانند درختان خدای****دگر این خلق همه خار و خسانند و قماش
با همه خلق گر از عرش سخن گفت خدای****تا به طاعت بگزارند سزاوار ثناش
عرش او بود محمد که شنودند ازو****سخنش را، دگران هیزم بودند و تراش
عرش پر نور و بلند است به زیرش در شو****تا مگر بهره بیابد دلت از نور ضیاش
نیک بندیش که از حرمت این عرش بزرگ****بنده گشته است تو را فرخ و پیروز و جماش
مر تو را عرش نمودم به دل پاک ببینش****گر نبیندش همی از شغب خویش اوباش
عرش این عرش کسی بود که در حرب، رسول****چون همه عاجز گشتند بدو داد لواش
آنکه بیش از دگران بود به شمشیر و به علم****وانکه بگزید و وصی کرد نبی بر سر ماش
آنکه معروف بدو شد به جهان روز غدیر****وز خداوند ظفر خواست پیمبر به دعاش
آنکه با هر کس منکر شدی از خلق جهان****جز که شمشیر نبودی به گه حرب گواش
آنکه با علم و شجاعت چو قوی داد عطاش****به رکوع اندر بفزود سوم فضل: سخاش
هر خردمند بداند که بدین وصف، علی است****چون رسید این همه اوصاف به گوش شنواش
معدن علم علی بود به تاویل و به تیغ****مایهٔ جنگ و بلا بود و جدال و پرخاش
هر که در بند مثل های قران بسته شده است****نکند جز که بیان
علی از بند رهاش
هر که از علم علی روی بتابد به جفا****چون کر و کور بماند بکند جهل سزاش
تیغ و تاویل علی بر سر امت یکسر،****ای برادر، قدر حاکم عدل است و قضاش
مایهٔ خوف و رجا را به علی داد خدای****تیغ و تاویل علی بود همه خوف و رجاش
گر شما ناصبیان را بجز او هست امام****نیستم من سپس آن کس، دادم به شماش
گر شما جز که علی را بخریدید بدو****نه عجب زانکه نداند خر بدلاش از ماش
گاو را، گر چه گیا نیست چو لوزینهٔ تر****به گوارد به همه حال ز لوزینه گیاش
ای پسر، گر دل و دین را سفها لاش کنند****تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش
به خطا غره مشو گرچه جهاندار نکرد****مر کسی را که خطا کرد مکافات خطاش
که مکافات به بنده برساند به آخر****مر وفا را به وفاهاش و جفا را به جفاش
این جهان، ای پسر، ا زخلق همه عمر چرد****جهد آن کن که مگر جان برهانی ز چراش
از چراگاه جهان آن شود، ای خواجه،برون****که به تاویل قران بررسد از چون و چراش
دین و دنیا را بنیاد مثل کالبد است****علم تاویل بگوید که چگونه است بناش
دو جهان است و تو از هر دو جهان مختصری****جان تو اهل معاد است و تنت اهل معاش
تن تو زرق و دغا داند، بسیار بکوش****تا به یک سو نکشدت از ره دین زرق و دغاش
جز که زرق تن جاهل سببی دیگر نیست****که یمک پیش تگین است و رمک بر در تاش
زرق تن پاک همه باطل و ناچیز شودت****که نباید به در تاش و تگین بود فراش
گر بدانی که تنت خادم این جان تو است****بت پرستی نکنی جان
برهانی ز بلاش
تن همان گوهر بی رتبت خاکی است به اصل****گر گلیمی بد یا دیبهٔ رومی است قباش
چون یقینی که همی از تو جدا خواهد ماند****زو هم امروز بپرهیز و همی دار جداش
تنت فرزند گیاه است و گیا بچهٔ خاک****زین همیشه نبود میل مگر سوی نیاش
تن زمینی است میارایش و بفگن به زمینش****جان سمائی است بیاموزش و بر بر به سماش
علت جهل چو مر جان تو را رنجه کند****داروی علم خور ایرا که به علم است شفاش
سخن حجت بشنو که مر او را غرضی****نیست الا طلب فضل خداوند و رضاش
قصیده شماره 126: چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش
چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش؟****زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش
بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد****بیچارگی و زردی و کوژی و نوانیش
تا زاغ به باغ اندر بگشاد فصاحت****بر بست زبان از طرب لحن غوانیش
شرمنده شد از باد سحر گلبن عریان****وز آب روان شرمش بربود روانیش
کهسار که چون رزمهٔ بزاز بد اکنون****گر بنگری از کلبهٔ نداف ندانیش
چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش****چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش
بس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنون****چون پیر که یاد آیدش از روز جوانیش
خورشید بپوشید ز غم پیرهن خز****این است همیشه سلب خوب خزانیش
بر مفرش پیروزه به شب شاه حبش را****آسوده و پاکیزه و بلور است اوانیش
بنگر به ستاره که بتازد سپس دیو****چون زر گدازیده که بر قیر چکانیش
مانند یکی جام یخین است شباهنگ****بزدوده به قطر سحری چرخ کیانیش
گر نیست یخین چونکه چو خورشید بر آید****هر چند که جویند نیابند نشانیش؟
پروین به چه ماند؟ به یکی دستهٔ نرگس****یا نسترن تازه که بر سبزه فشانیش
وین دهر دونده به یکی مرکب ماند****کز کار نیاساید هر چند دوانیش
گیتیت یکی بندهٔ
بدخوست مخوانش****زیرا ز تو بدخو بگریزد چو بخوانیش
بی حاصل و مکار جهانی است پر از غدر****باید که چو مکار بخواندت برانیش
جز حنظل و زهرت نچشاند چو بخواندت****هرچند که تو روز و شبان نوش چشانیش
از بهر جفا سوی تو آمد، به در خویش****مگذار و ز در زود بران گر بتوانیش
دشمن، چو نکو حال شدی، گرد تو گردد****زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش
چونان که چو بز بهتر و فربه تر گردد****از بهر طمع بیش کند مرد شبانیش
هرچند که دیر آید سوی تو بیاید،****چون سوی پدرت آمد، پیغام نهانیش
فرزند بسی دارد این دهر جفا جوی****هریک بد و بی حاصل چون مادر زانیش
ناکس به تو جز محنت و خواری نرساند****گر تو به مثل بر فلک ماه رسانیش
طاعت به گمانی بنمایدت ولیکن****لعنت کندت گر نشود راست گمانیش
بد فعل و عوان گر چه شود دوست به آخر****هم بر تو به کار آرد یک روز عوانیش
گه غدر کند بر تو گه مکر فروشد****صد لعنت بر صنعت و بر بازرگانیش
بر گاه نبینی مگر آن را که سزا هست****کز گاه برانگیزی و در چاه نشانیش
پند و سخن خوب بر آن سفله دریغ است****زنهار که از نار جویی بد برهانیش
پند تو تبه گردد در فعل بد او****پرواره کژ آید چو بود کژ مبانیش
چون پند نپذرفت زخود دور کنش زود****تا جان عزیزت برهانی ز گرانیش
زیرا که چو تیر کژ تو راست نباشد****آن به که به زودی سوی بدخواه جهانیش
آن است خردمند که جز بر طلب فضل****ضایع نشود یک نفس از عمر زمانیش
وز خلق تواضع نکند بدگهری را****هرچند که بسیار بود گوهر کانیش
کان مرد سوی اهل خرد سست بود سخت****کز بهر طمع سست شود سخت کمانیش
در صدر خردمندان بی فضل نه
خوب است****چون رشتهٔ لولو که بود سنگ میانیش
چون راه نجوئی سوی آن بار خدائی****کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش؟
صد بندهٔ مطواع فزون است به درگاه****از قیصری و سندی و بغدادی و خانیش
مستنصر بالله که او فضل خدای است****موجود و مجسم شده در عالم فانیش
آنکو سرش از فضل خداوند بتابد****فردا نکند آتش و اغلال شبانیش
ایزدش عطا داد به پیغمبر ازیراک****اوی است حقیقت یکی از سبع مثانیش
در عالم دین او سوی ما قول خدای است****قولی که همه رحمت و فضل است معانیش
با همت عالیش فلک را و زمین را****پست است بلندی و حقیر است کلانیش
چون مرکب او تیز شود کرد نیارد****تنین فلک روز ملاقات عنانیش
غره نکند هر که بدیده است سپاهش****این عالم ازان پس به فراخی مکانیش
ناید حسد و رشک کمین چاکر او را****نز ملک فلانی و نه از مال فلانیش
هر کو رهیش گشت چو من بنده ازان پس****از علم و هنر باشد دینار و شیانیش
بر عالم علویش گمان بر چو فرشته****هرچند که اینجا بود این جسم عیانیش
قصیده شماره 127: گردش این گنبد و مکر و دهاش
گردش این گنبد و مکر و دهاش****گرد بر آرد همی از اولیاش
کینه نجوید مگر از دوستان****برچه نهادی تو الهی بناش؟
گرچه جفا دارد با عاقلان****زشت نگویند ز بهر تراش
هر که مرو را کند این دردمند****کرد نداند به جهان کس داوش
سخت دو روی است ندانم همی****دشمنش از دوست نه روی از قفاش
گر به من از دهر جفائی رسد****نیز رسیده است بدو خود جفاش
هر که جفا جوید بر خویشتن****چشم که دارد مگر ابله وفاش؟
این همه آرایش باغ بهار****بینی وین زیب و جمال و بهاش
وین که چو گل روی بشوید به شب****مشک دمد بر رخ شسته صباش
وین که بگرداند هزمان همی****بلبل نو نو
به شگفتی نواش
وین که همی ابر به مشک و گلاب****هر شب و هر روز بشوید لقاش
وین که همی بر کتف شاخ گل****باد بیفشاند رومی قباش
وین که چو آهو بخرامد به دشت****سنبل تر است و بنفشه چراش
وین که به جوی اندر از عکس گل****سرخ عقیق است تو گوئی حصاش
دیدهٔ نرگس چو شود تیره ابر****لولوی شهوار کشد توتیاش
وین که اگر باد به گل بروزد****عنبر پاشد به هوا بر هباش
دیر نپاید که کند گشت چرخ****این همه را یکسره ناچیز و لاش
از کتف گلبن سوری به قهر****باد خزانی برباید رداش
وآنچه که بنواختش اردیبهشت****عرضه کند آذر و دی بر بلاش
تیره شود صورت پرنور او****کند شود کار روان و رواش
گرچه چو تیر است کنون پشت شاخ****باز کند مهر ضعیف و دوتاش
هرچه کنون هست زمرد مثال****باز نداند خرد از کهرباش
سیرت این چرخ چنین یافتم****بایدمان کرد بر این ره رهاش
نیش زمانه چو بر آشفته شد****خوار شود همچو عدو آشناش
قد تو گرچند چو تیر است راست****زود کند گشت زمان چون حناش
گر بگمانی تو ز بدهای او****قامت چون نون منت بس گواش
ژرف به من بنگر و بر خوان زمن****نسخت زرق و حیل و کینه هاش
مرکب من بود زمان پیش ازین****کرد ندانست ز من کس جداش
گشته شب و روز به درگاه من****خشندیم آب و مرادم گیاش
جز به هوای دل من تاختن****شاد و سرافراز نبودی هواش
تا به مرادم زنخش نرم بود****پاک صواب است تو گفتی خطاش
واکنون چون کار به آخر رسید****سوی من آورد عنان عناش
هرچه به آغازی بوده شود****طمع مدار، ای پسر، اندر بقاش
گشتن آن چرخ پس، ای هوشمند****نیک دلیل است تو را بر فناش
زیر یکی فرش وشی گسترد****باز بدزدد ز یکی بوریاش
هیچ شنودی که به آل رسول****رنج
و بلا چند رسید از دهاش؟
دفتر پیش آر، بخوان حال آنک****شهره ازو شد به جهان کربلاش
تشنه کشته شد و نگرفت دست****حرمت و فضل و شرف مصطفاش
وان کس کو کشت مر آن شمع را****باز فرو خورد همین اژدهاش
غافل کی بود خداوند ازانک****رفت در این سبز و بلند آسیاش؟
لیکن نشتابد در کارهاش****زانکه نه این است سزای جزاش
چون به نهایت برسد کار خلق****خود برسد باز به هر کس سزاش
گرچه دراز است مراین را زمان****ثابت کرده است خرد منتهاش
رفته برین است نهاد جهان****دیگر نکنند ز بهر مراش
چون و چرا بیش نداند جز آنک****بر نرسد خلق به چون و چراش
دهر همی گوید ک «ای مردمان****رفتنیم من» به زبان شماش
طاعت دارید رسولانش را****تکیه مدارید چنین بر قضاش
عقل عطائی است شما را ازو****سخت شریف است و بزرگ این عطاش
آنکه چنین داند دادن عطا****هیچ قیاسی نپذیرد سخاش
هرکه رود بر ره خرم بهشت****بی شک جز عقل نباشد عصاش
جز که به نیروی عطای خدای****گفت نداند به سزا کس ثناش
معذرت حجت مظلوم را****رد مکن یارب و بشنو دعاش
ای شده مر طبع تو را بنده شعر****طبع تو افزوده جمال و بهاش
شعر شدی گر بشنیدی زشرم****شعر تو بر پشت کسائی کساش
قصیده شماره 128: بفریفت این زمان چو آهرمنش
بفریفت این زمان چو آهرمنش****تا همچو موم نرم کند آهنش
هرکو به گرد این زن پرمکر گشت****گر ز آهنست نرم کند گردنش
گر خیر خیر کرد نخواهی ستم****بر خویشتن حذر کن ازین بد کنش
این دهر بی وفا که نزاید هگرز****جز شر و شور از شب آبستنش
ایمن مشو زکینهٔ او ای پسر****هرچند شادمان بود و خوش منش
بر روی بی خرد نبود شرم و آب****پرهیز کن مگرد به پیرامنش
از تن به تیغ تیز جدا کرده به****آن سر که باک نیستش از سرزنش
چون مرد شوربخت شد
و روز کور****خشکی و درد سر کند از روغنش
هر چ او گران بخرد ارزان شود****در خنب و خنبه ریگ شود ارزنش
بر هرکه تیر راست کند بخت بد****بر سینه چون خمیر شود جوشنش
چون تنگ سخت کرد برو روزگار****جامهٔ فراخ تنگ شود بر تنش
ابر بهار و باد صبا نگذرند****با بخت گشته بر در و بر روزنش
وان را که روزگار مساعد شود****با ناوکی نبرد کند سوزنش
ور بنگرد به دشت سوی خار خشک****از شاخ او سلام کند سوسنش
پروین به جای قطره ببارد ز میغ****گر میغ بگذرد ز بر برزنش
آویخته است زهرش در نوش او****آمیخته است تیره ش با روشنش
وین زهرگن ز ما کند از بهر او****روشن چو زهره روی چو آهرمنش
آگه منم ز خوی بد او ازانک****کس نازمود هرگز بیش از منش
زی من یکی است نیک و بد دهر ازانک****سورش بقا ندارد و نه شیونش
مفگن سپر چو تیغ بر آهخت و نیز****غره مشو به لابهٔ مرد افگنش
گر روی تو به کینه بخواهد شخود****چون عاقلان به صبر بچن ناخنش
بر دشمن ضعیف مدار ایمنی****وز خویشتن به نیکوی ایمن کنش
وان را که دست خویش بیابی برو****غافل مباش و بیخ ز بن برکنش
وان را که حاسد است حسد خود بس است****اندر دل ایستاده به پاداشنش
زان رنجه تر کسی نبود در جهان****کاندر دلش نشسته بود دشمنش
هرکو زنفس خویش بترسد کسی****نتواند، ای پسر، که کند ایمنش
احسنت و زه مگوی بدآموز را****زیرا که پاک نیست دل و دامنش
خواهد که خرمن تو بسوزند نیز****هر مدبری که سوخته شد خرمنش
دست از دروغ زن بکش و نان مخور****با کرویا و زیره و آویشنش
وصف دروغ نیز دروغ است ازانک****پایان رود طبیعت پالاونش
مشنو دروغ تا نشوی خوار ازانک****چون سیم قلب قلب بود خازنش
در
هاونی که صبر بکوبد طبیب****چون صبر تلخ تلخ شود هاونش
گلشن چو کرد مرد درو کاه دود****گلخن شود زدود سیه گلشنش
ز اندیشگان بیهده زاید دروغ****همچون شبه سیاه بود معدنش
پر نور ایزد است دل راست گوی****ز اسفندیار داد خبر بهمنش
چون راست بود خوب نماید سخن****در خوب جامه خوب شود آگنش
از علم زاید و زخرد قول راست****چون مرد نیک نیک بود مسکنش
فرزند جز کریم نباشد بخوی****چون همچو مرد بود نکوخو زنش
ای حجت زمین خراسان بگوی****بر راستی سخن که توی ضامنش
ابلیس در جزیرهٔ تو برنشست****بر بی فسار سخت کش توسنش
سالوک وار زد به کمرش اندرون****از بهر حرب دامن پیراهنش
جز صبر هیچ حیله ندانم تو را****با مکر دیو و با سپه کودنش
خاموش تو که گوش خرد کر کرد****بر زیر و بم حنجرهٔ مذنش
هرچند بی شمار مر او را فن است****خوار است سوی مرد ممیز فنش
هرک اعتماد کرد بر این بی وفا****از بیخ و بار برکند این ریمنش
قصیده شماره 129: وبال است بر مرد عمر درازش
وبال است بر مرد عمر درازش****چو عمر درازش فزود اندر آزش
سوی چشمهٔ شوربختی شتابد****کرا آز باشد دلیل و نهازش
هر آن ناز کغاز او آز باشد****مدارش به ناز و مخوان جز نیازش
به نازی کزو دیگری رنجه گردد****چه نازی که ناید بدین هیچ آزش؟
به خواب اندر است، ای برادر، ستمگر****چه غره شده ستی بدان چشم بازش؟
کرا در زیان کسان سود باشد****نداند خردمند باز از گرازش
مکن چشم بر بد کنش بازو گردش****مگرد و مشو تا توانی فرازش
که در مهر او کینه بسته است ازیرا****که بسته است چشم دل این مهره بازش
بده پند و خاموش یک چند روزی****یله کن بر این کرهٔ دور تازش
که خود زود بندازد این شوم کره****بناگاه در چاه هفتاد بازش
جهان فریبنده را نوش بر روی****چو زهر است در
پیش و رنج است نازش
کرا داد چیزی کزو باز نستد؟****کرا برگرفت او که نفگند بازش؟
جهان مار بدخوست منوازش از بن****ازیرا نسازدش هرگز نوازش
نمازت برد گرش خواری نمائی****وزو خوار گردی چو بردی نمازش
به راحت شدم من چو زو بازگشتم****درست است این قول و این است رازش
نبینی که گر بازگشتی، به ساعت****به راحت بدل گشت رنج درازش
زگیتی حذر ساز و با او دوالک****مباز و برون کن دل از چنگ بازش
دل از راه دنیا به دین بازگردان****زعلم و عمل جوی زاد و جهازش
کند باز هرگز مگر دست طاعت****دری را که کرده است عصیان فرازش؟
اگر جانت مرکب ندارد ز دانش****مکن خیره رنجه به راه حجازش
دلت گر ز بی طاعتی زنگ دارد****هلا به آتش علم و طاعت گدازش
کرا جامهٔ عز بربود دنیا****به دین باز گردد بدو اعتزازش
یکی خوب دیبا شمر دین حق را****که علم است و پرهیز نقش و طرازش
کرا دست کوتاه یابی ز دانش****مشو فتنه بر مال و دست درازش
سزد گر ننازی تو بر صحبت او****وگر همچو نرگس بود پی پیازش
کرا ره گشاده شود سوی دانش****حقیقت شود سوی دانا مجازش
و گر چند پنهان و معزول باشد****نداند سرافراز جز سرفرازش
که نادان همان خوی بد پیشت آرد****وگر پاره پاره ببری به گازش
نسازد تو را طبع با گفتهٔ او****چو گفتار تو نوفتد طبع سازش
کسی کو به شهر محبت نیاید****بده سوی دشت عداوت جوازش
به حجت نگه کن که در دین و دنیا****چگونه است از این ناکسان احترازش
قصیده شماره 130: هر کس به نسب نیک ندانی و به آلش
هر کس به نسب نیک ندانی و به آلش****بر نسبت او نیست گوا به ز فعالش
زیرا که درختی که مر او را نشناسند****بارش خبر آرد که چه بوده است نهالش
قول تو چه بار است و تو پربار درختی****آباد
درختی که چو خرماست مقالش!
فضل و ادب مرد مهین نسبت اوی است****شاید که نپرسی ز پدر وز عم خالش
از کوزه چو آب خوش خوردی نبود باک****گر چون خز ادکن نبود نرم سفالش
در حکمت و علم است جمال تن مردم****نه در حشم و اسپ و جمال است جمالش
آنجا که سخن دان بگشاید در منطق****از مرد سخن هرگز گویند نعالش؟
نفسی که ندارد پر و بال از حکم و علم****آنجا که بود علم بسوزد پر و بالش
گر دانا پرسد که «چرا خاک چو شد سنگ****چون خاک نیاغازد چون آب زلالش؟»
بس حلق گشاده به خرافات و محالات****کو بسته شود سخت بدین سست سؤالش
گر نیست به جعبه ش در چون تیر مقالی****کس دست نگیرند ز پیروز و ینالش
ور نیست به دیبا تنش آراسته، شاید،****چون خویشتن آراست به دیبای خصالش
جهل آتش جان آمد و جان نال جهالت****وز آتش نادان نرهد هرگز نالش
چون زانچه نداندش بپرسند سؤالی****از هول شود زایل ازو خوابش و هالش
وز گاه بیفتد به سوی چاه فرودین****وز صدر برانند سوی صف نعالش
ای کرده تو را بسته و مطواع فلان میر****آن میخ کشن ساز و سیه اسپ عقالش
تو همبر آن میر شوی گر طمع خویش****بیرون کنی از دولت و از نعمت و مالش
میری بود آنکو چو به گرمابه درآید****خالی شود از ملکت و از جاه و جلالش؟
وانجا که سخن خیزد از چند و چه و چون****دانای سخن پیشه بخندد ز اقوالش!
بل میر حکیمی است که اندر دل اوی است****خیل و حشم و مملکت و گنج و رجالش
وانجا که سخن خیزد از آیات الهی****سقراط سزد چاکرو ادریس عیالش
آن را نبرم مال همی ظن که خداوند****در سنگ نهاده است و در این خاک و
رمالش
بل مال یکی جوهر عالی است که دانا****داند که خرد شاید صندوق و جوالش
آن مال خدای است که زنهار نهاده است****اندر دل پاکیزهٔ پیغمبر و آلش
آن آب حیات است که جاوید بماند****نفسی که ازین داد کریم متعالش
زین مال و ازین آب رسید احمد تازی****در عالم گویندهٔ دانا به کمالش
نور ازلی را چو دلش راست به پذیرفت****الله زمین شد که ندیدند مثالش
وز برکت این نور فرو خواند قران را****بنبشته بر افلاک و بر و بحر و جبالش
وان کس که همی گوید کاواز شنودی****مندیش از آن جاهل و منیوش محالش
وین نور بر اولاد نبی باقی گشته است****کز نفس پیمبر به وصی بود وصالش
زیرا که نشد دادگر از کرده پشیمان****نه نیز ز کاری بگرفته است ملالش
زین نور بیابی تو اگر سخت بکوشی****با آنکه نیابی ز همه خلق همالش
آن کس که گرش اعمی در خواب بیند****روشن شودش دیده ز پر نور خیالش
آن کس که اگر نامش بر دهر بخوانند****فرخنده شود ساعت و روز و مه و سالش
تا بود قضا بود وفادار یمینش****تا هست قدر هست رضاخواه شمالش
عالم به مثل بدخو و ناساز عروسی است****وز خلق جهان نیست جز او شوی حلالش
هر کو به زنا قصد جهان دارد از اوباش****بس زود بیارند در این ننگ و نکالش
کی نرم کند جز که به فرمان روانش****این شیر به زیر قدمت گردن و یالش؟
تا سعد خداوند به من بنده بپیوست****بگسست زمن دهر و برستم ز وبالش
امروز کزو طالع مسعود شده ستم****از دهر کی اندیشم وز بیم زوالش؟
هر کو سرش از طاعت آن شیر بتابد****گر شیر نر است او، بخورد ماده شگالش
ور طالع فالش به مثل مشتری آید****مریخ نهد داغی بر طلعت فالش
قصیده شماره 131: ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش
ای خفته همه
عمر و شده خیره و مدهوش****وز عمر و جهان بهرهٔ خود کرده فراموش
هر گه که همیشه دل تو بیهش و خفته است****بیدار چه سود است تو را چشم چو خرگوش؟
این دهر نهنگ است، فرو خواهد خوردنت****فتنه چه شدی خیره تو بر صورت نیکوش؟
بیدار شو از خواب و نگه کن که دگر بار****بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش
باغی که بد از برف چو گنجینه نداف****بنگرش به دیبای مخلق شده چون شوش
وین کوه برهنه شده را باز نگه کن****افگنده پرندین سلبی بر کتف و دوش
بربسته گل از ششتری سبز نقابی****و آلوده به کافور و به شنگرف بناگوش
بر عالم چشم دل بگمار به عبرت****مدهوش چرا مانده ای ای مدبر بی هوش؟
در باغ پدید آمد مینوی خداوند****بندیش و مقر آی به یزدان و به مینوش
بنگر که چه گویدت همی گنبد گردان****گفتار جهان را به ره چشمت بنیوش
گویندهٔ خاموش بجز نامه نباشد****بشنو سخن خوب ز گویندهٔ خاموش
گویدت همی: گر چه دراز است تو را عمر****بگذشته شمر یکسره چون دوش و پرندوش
دانی که بقا نیست مگر عمر، پس او را****بر چیز فنائی مده، ای غافل، و مفروش
این عاریتی تن عدوی توست عدو را****دانا نگرد خیره چنین تنگ در آگوش
ور عاریتی باز ستاندت تو رخ را****بر عاریتی هیچ مه بخراش و مه بخروش
از میش تن خویش به طاعت چو خردمند****در علم و عمل فایدهٔ خویش همی دوش
زین خانهٔ الفنج و زین معدن کوشش****بر گیر هلازاد و مرو لاغر و دریوش
پرهیز همی ورز، در الفغدن دانش****دایم ز ره چشم و ره گوش همی کوش
با طاعت و با فکرت خلوت کن ازیراک****مشغول شده ستند سفیهان به خلالوش
در طاعت بی طاقت و بی توش چرائی؟****ای گاه ستمگاری
با طاقت و با توش!
چون بر تو هوای دل تو می بکشد تیر****در پیش هوا تو ز ره صبر فرو پوش
تو جوشن دین پوش، دل بی خردت را****بگداخته شو، گو، ز ره دیده برون جوش
در معده ت بر جان تو لعنت کند امشب****نانی که به قهر از دگری بستده ای دوش
تو گردنت افراخته وان عاجز مسکین****بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش
هر چند تو را نوش کند جاهلی آتش****بر خیره مخور، کاتش هرگز نشود نوش
ای حجت اگر گنگ نخواهی که بمانی****در پیش خداوند، سوی حجت کن گوش
قصیده شماره 132: جهان را دگرگونه شد کارو بارش
جهان را دگرگونه شد کارو بارش****برو مهربان گشت صورت نگارش
به دیبا بپوشید نوروز رویش****به لولو بشست ابر گرد از عذارش
به نیسان همی قرطهٔ سبز پوشد****درختی که آبان برون کرد ازارش
گهی در بارد گهی عذر خواهد****همان ابر بدخوی کافور بارش
که کرد این کرامت همان بوستان را****که بهمن همی داشتی زارو خوارش؟
پر از حلقه شد زلفک مشک بیدش****پر از در شهوار شد گوشوارش
به صحرا بگسترد نیسان بساطی****که یاقوت پود است و پیروزه تارش
گر ارتنگ خواهی به بستان نگه کن****که پر نقش چین شد میان و کنارش
درم خواهی از گلبانش گذر کن****وشی بایدت مگذر از جویبارش
چرا گر موحد نگشته است گلبن****چنین در بهشت است هال و قرارش
وگر آتش است اندر ابر بهاری****چرا آب ناب است بر ما شرارش؟
شکم پر ز لولوی شهوار دارد****مشو غره خیره به روی چو قارش
نگه کن بدین کاروان هوائی****که کافور و در است یکرویه بارش
سوی بوستانش فرستاده دریا****به دست صبا داده گردون مهارش
که دیده است هرگز چنین کاروانی****که جز قطره باری ندارد قطارش؟
به سال نو ایدون شد این سال خورده****که برخاست از هر سوی خواستارش
چو حورا که آراست این پیرزن را؟****همان
کس که آراست پیرار و پارش
کناره کند زو خردمند مردم****نگیرد مگر جاهل اندر کنارش
دروغ است گفتارهاش، ای برادر****به هرچه ت بگوید مدار استوارش
فریبنده گیتی شکارت نگیرد****جز آنگه که گوئی «گرفتم شکارش»
به جنگ من آمد زمانه، نبینی****سرو روی پر گردم از کارزارش
چو دود است بی هیچ خیر آتش او****چو بید است بی هیچ بر میوه دارش
به خرما بنی ماند از دور لیکن****به نسیه است خرما و نقد است خارش
نخرد بجز غمر خارش به خرما****ازین است با عاقلان خارخارش
پر از عیب مردم ندارد گرامی****کسی را که دانست عیب و عوارش
بسوزد، بدوزد، دل و دست دانا،****به بی خیر خارش، به بی نور نارش
سوی دهر پر عیب من خوار ازانم****که او سوی من نیز خوار است بارش
به دین یافته است این جهان پایداری****اگر دین نباشد برآید دمارش
چو من از پس دین دویدم بباید****دویدن پس من به ناچار و چارش
چو من مرد دینم همی مرد دنیا****نه آید به کارم نه آیم به کارش
نبیند زمن لاجرم جز که خواری****نه دنیا نه فرزند زنهار خوارش
کسی را که رود و می انده گسارد****بود شعر من هرگز انده گسارش؟
تو،ای بی خرد، گر خود از جهل مستی****چه بایدت پس خمر و رنج خمارش؟
نبید است و نادانی اصل بلائی****که مرد مهندس نداند شمارش
یکی مرکب است، ای پسر، جهل بدخوی****که بر شر یازد همیشه سوارش
یکی بدنهال است خمر، ای برادر****که برگش همه ننگ و، عار است بارش
نیارم که یارم بود جاهل ایرا****کرا جهل یار است یار است مارش
نگر گرد میخواره هرگز نگردی****که گرد دروغ است یکسر مدارش
چو دیوانه میخواره هرچه ت بگوید****نه بر بد نه بر نیک باور مدارش
به خواب اندرون است میخواره لیکن****سرانجام آگه کند روزگارش
کسی را که فردا بگریند زارش****چگونه کند شادمان
لاله زارش؟
جهان دشمنی کینه دار است بر تو****نباید که بفریبدت آشکارش
من آگاه گشته ستم از غدر و غورش****چگونه بوم زین سپس یار غارش
نه ام یار دنیا به دین است پشتم****که سخت و بلند است و محکم حصارش
در این حصار از جهان کیست؟ آن کس****که بگداخت کفر از تف ذوالفقارش
هزبری که سرهای شیران جنگی****ببوسند خاک قدم بنده وارش
به مردی چو خورشید معروف ازان شد****که صمصام دادش عطا کردگارش
به زنهار یزدان درون جای یابی****اگرجای جوئی تو در زینهارش
اگر دهر منکر شود فضل او را****شود دشمن دهر دلیل و نهارش
که دانست بگزاردن فام احمد****مگر تیغ و بازوی خنجر گزارش
علی آنکه چون مور شد عمرو و عنتر****ز بیم قوی نیزهٔ مار سارش
خطیبان همه عاجز اندر خطابش****هزبران همه روبه اندر غبارش
همه داده گردن به علم و شجاعت****وضیع و شریف و صغارو کبارش
چه گویم کسی را که ابلیس گمره****کشیده است از راه یک سو فسارش؟
بگویم چو گوید «چهارند یاران»****بیاهنجم از مغز تیره بخارش
چهار است ارکان عالم ولیکن****یکی برتر و بهتر است از چهارش
چهار است فصل جهان نیز ولیکن****بر آن هرسه پیداست فضل بهارش
دهد راز دل عاقلی جز به مردم****اگر چند نزدیک باشد حمارش؟
هگرز آشنائی بود همچو خویشی****که پیوسته زو شد نبی را تبارش؟
علی بود مردم که او خفت آن شب****به جای نبی بر فراش و دثارش
همه علم امت به تایید ایزد****یکی قطرهٔ خرد بود از بحارش
گر از جور دنیا همی رست خواهی****نیابی مرادت جز اندر جوارش
من آزاد آزاد گردان اویم****که بنده است چون من هزاران هزارش
یکی یادگار است ازو بس مبارک****منت ره نمایم سوی یادگارش
فلک چاکر مکنت بیکرانش****خرد بندهٔ خاطر هوشیارش
درختی است عالی پر از بار حکمت****که به اندیشه بایدت خوردن ثمارش
اگر پند حجت شنودی بدو
شو****بخور نوش خور میوهٔ خوش گوارش
مترس از محالات و دشنام دشمن****که پر ژاژ باشد همیشه تغارش
قصیده شماره 133: چو شمشیر بایدت بود، ای برادر،
چو شمشیر بایدت بود، ای برادر،****به جای بدی بد به جای خوشی خوش
دو پهنیش چون آب نرم است و روشن****دو پهلوش ناخوش چو سوزنده آتش
حرف ق
قصیده شماره 134: این طارم بی قرار ازرق
این طارم بی قرار ازرق****بربود زمن جمال و رونق
وان عیش چو قند کودکی را****پیری چو کبست کرد و خربق
گوشم نشنود لحن بلبل****چون گشت سرم به رنگ عقعق
ای تاخته شصت سال زیرت****این مرکب بی قرار ابلق
با پشت چو حلقه چند گوئی****وصف سر زلفک معلق؟
یک چند به زرق شعر گفتی****بر شعر سیاه و چشم ازرق
با جد کنون مطابقت کن****ای باطل و هزل را مطابق
بیدار شو و به دست پرهیز****چون سنگ بگیر دامن حق
آزاد شد از گناه گردنت****هرگه که شدی به حق مطوق
حق نیست مگر که حب حیدر****خیرات بدو شود محقق
گیتی همه جهل و حب او علم****مردم همه تیره او مروق
آن عالم دین که از حکیمان****عالم جز ازو نشد مطلق
بی شرح و بیان او خرد را****مبهم نشود هگرز منطق
ابلیس برید ازان علاقت****کو گشت به دامنش معلق
در بحر ظلال کشتیی نیست****جز حب علی به قول مطلق
ای غرقه شده به آب طوفان****بنگر که به پیش توست زورق
غرقه شدیئی به پیش کشتی****گر نیستیی به غایت احمق؟
جز بی خردی کجا گزیند****فرسوده گلیم بر ستبرق؟
دیوانه شدی که می ندانی****از نقرهٔ پخته خام زیبق!
بشنو ز نظام و قول حجت****این محکم شعر چون خورنق
بر بحر مضارع است قطعش****طقطاق تنن تنن تنن طق
حرف گ
قصیده شماره 135: ای فگنده امل دراز آهنگ
ای فگنده امل دراز آهنگ****پست منشین که نیست جای درنگ
تو چو نخچیر دل به سوی چرا****دهر پوشیده بر تو پوست پلنگ
دل نهادی در این سرای سپنج****سنگ بسیار ساختی بر سنگ
چون گرفتی قرار و پست نشست****برکش اکنون بر
اسپ رفتن تنگ
لشکری هر گهی که آخر کرد****نبود زان سپس بسیش درنگ
هر سوی شادمان به نقش و نگار****که بمرد آنکه نقش کرد ار تنگ
غایت رنگ هاست رنگ سیاه****کی سیه کم شود به دیگر رنگ؟
ای به بی دانشی شده شب و روز****فتنه بر دهر و دهر بر تو به جنگ
دشمن از تو همی گریزد و تو****سخت در دامنش زده ستی چنگ
زی تو آید عدو چو نصرت یافت****کرده دل تنگ و روی پر آژنگ؟
زین جهان چونکه او مظفر گشت****کرده خیره سوی گریز آهنگ
گرت هوش است و سنگ دار حذر،****ای خردمند، از این عظیم نهنگ
هوش و سنگت برد به گردون سر****که بدین یافت سروری هوشنگ
برکشد هوش مرد را از چاه****گاه بخشدش و مسند و اورنگ
وگرش تخت و گه نبود رواست****بهتر از تخت و گه بود هش و هنگ
دانش آموز و بخت را منگر****از دلت بخت کی زداید زنگ؟
بخت آبی است گه خوش و گه شور****گاه تیرهٔ سیاه و گاه چو زنگ
بخت مردی است از قیاس دو روی****خلق گشته بدو درون آونگ
به یکی چنگش آخته دشنه است****به دگر چنگ می نوازد چنگ
چون بیاشفت بر کلنگ در ابر****گم شود راه بر پرنده کلنگ
ور به جیحون بر از تو برگردد****متحیر بماندت بر گنگ
هیچ کس را به بخت فخری نیست****زانکه او جفت نیست با فرهنگ
به یک اندازه اند بر در بخت****مرد فرهنگ با مقامر و شنگ
سبب خشم بخت پیدا نیست****شکرش را جدا مدان ز شرنگ
وین چنین چیز دیو باشد و من****از چنین دیو ننگ دارم، ننگ
نروم اندر این بزرگ رمه****که بدو در نهاز شد بز لنگ
ای پسر، با جهان مدارا کن****وز جفاهای او منال و ملنگ
چون برآشفته گشت یک چندی****دوردار از پلنگ بدخو رنگ
من به اندک زمان بسی
دیدم****این چنین های های و لنگالنگ
پست بنشین و چشم دار بدانک****زود زیر و زبر شود نیرنگ
دهر با صابران ندارد پای****مثلی زد لطیف آن سرهنگ
که «چو گربه به زیر بنشیند****موش را سر بگردد اندر غنگ»
سپس بی هشان خلق مرو****گر نخوردی تو همچو ایشان بنگ
ور جهان پر شد از مگس منداز****بر مگس خیره خیره تیر خدنگ
هرکه او گامی از تو دور شود****تو ازو دور شو به صد فرسنگ
سنت حجت خراسان گیر****کار کوته مکن دراز آهنگ
شعر او خوان که اندرو یابی****در بنهاده تنگ ها بر تنگ
حرف ل
قصیده شماره 136: گر دگرگون بود حالت پارسال
گر دگرگون بود حالت پارسال****چونکه دیگر گشت باز امسال حال؟
تیر بودی چون شده ستی چون کمان؟****لاله بودی چون شده ستی چون تلال؟
ای نشاندهٔ دست روز و سال و ماه****برکند روزیت دست ماه و سال
پر صقالت بود روی، از گشت چرخ****گشت روی پر صقالت چون شکال
گر عیالت بود دی فرزند و زن****بر عیال اکنون چرا گشتی عیال؟
با جمال اکنون کجا جوید تو را؟****کز تو می هر روز بگریزد جمال
گر ز تو بگریزد آن که ت می بجست****زاهد است او، زینهار از وی منال
زانکه چون دیگر شده ستی سر به سر****پس حرامی محض اگر بودی حلال
ای بسی مالیده مردان را به قهر****پیشت آمد روزگاری مرد مال
روزگار آنجات می خواند که نیست****سودمند آنجا عیال و ملک و مال
مال و ملک از زهد و از طاعت گزین****علم عم باید تو را، پرهیز خال
فعل نیکو را لباس جانت کن****شاید ار بر تن نپوشی جز جوال
روی نیکو زشت باشد هر گهیک****زشت باشد روی نیکو را فعال
جز کز اصل نیک ناید فعل نیک****بار بد باشد چو بد باشد نهال
در تن ناخوب فعل نیک را****جمع کن چون انگبین اندر سفال
دیوت از طاعت پری گردد چنانک****چون به زر
بندی کمر گردد دوال
نیک نام از صحبت نیکان شوی****همچو از پیغمبر تازی بلال
چون سوی خورشید دارد روی خویش****ماه تابنده شود خوش خوش هلال
دانیال از خیرها شد نامور****نامور نامد ز مادر دانیال
مر تو را سگالد یار تو****چون مر او را تو بوی نیکو سگال
گر طمع داری مدیح از من همی****از مدیح من چرائی گنگ و لال؟
بی همال است از خلایق مصطفی****تا گزیدش کردگار بی همال
راستی را پیشه کن کاندر جهان****نیست الا راستی عزم الرجال
راستی در کار برتر حیلت است****راستی کن تا نبایدت احتیال
چون فرود آمد به جائی راستی****رخت بربندد از آنجا افتعال
جانور گردد همی از راستی****چون برآمیزد طبایع به اعتدال
جز به دین اندر نیابی راستی****حصن دین را راستی شد کوتوال
زشت بار است، ای برادر، بار آز****دور بفگن بار آز از پشت و یال
گر کمندی یابد از روی طمع****زود بندد گردن شیران شگال
ور بکاری آزمون را تخم آز****گر بروید بر نیارد جز محال
اسپ آزت سوی بدبختی برد****زین بخت بد فرونه زین عقال
من بر این مرکب فراوان تاختم****گرد عالم گه یمین و گه شمال
زین سواری حاصلی نامد مرا****جز که تشنهٔ محنت و گرد ملال
زین اسپ آز ذل است ای پسر****نعل او خواری، عنان او سال
تا فرود آئی به آخر گرچه دیر****بر در شهر نمیدی لامحال
سوی شهر بی نیازی ره بپرس****چند گردی کور و کر اندر ضلال؟
گرد دنیا چند گردی چون ستور؟****دور کن زین بد تنور این خشک نال
گر همی عز و جلالت بایدت****چون نگردی گرد دین ذوالجلال؟
عمر فانی را به دین در کار بند****تا بیابی عمر و ملک بی زوال
یافته ستی روزگار، امروز کن****خویشتن را نیک روز و نیک فال
آن جهان را این جهان چون آینه است****نیک بندیش اندر این نیکو مثال
گر گهی
باشد خیال و گاه نه****پس چه چیزی تو، نگوئی، جز خیال؟
گر به دنیا در نبینی راه دین****وز ره دانش نیلفنجی کمال
بی گمان شو زانکه ناید حاصلی****زین سرای پر خیالت جز وبال
علم را از جایگاه او بجوی****سر بتاب از عمرو و زید و قال قال
قال اول جز پیمبر کس نگفت****وانگهی زی آل او آمد مقال
جز که زهرا و علی و اولادشان****مر رسول مصطفی را کیست آل؟
صف پیشین شیعتان حیدرند****جز که شیعت دیگران صف النعال
حبل ایزد حیدر است او را بگیر****وز فلان و بوفلان بگسل حبال
بی خطر باشد فلان با او چنانک****پیش زرگر بی خطر باشد کلال
تا نبودم من به حیدر متصل****علم حق با من نمی کرد اتصال
همچو این تاریک رویان روی من****تیره بود و تار بام و بی صقال
چون به من بر تافت نور علم او****روی دین را خالم اکنون، خوب خال
شعر من بر علم من برهان بس است****جان فزای و پاک چون آب زلال
قصیده شماره 137: ای به سر برده خیره عمر طویل
ای به سر برده خیره عمر طویل****همه بر قال قال و گفتن قیل
خبر آری که این روایت کرد****جعفر از سعد و سعد از اسمعیل
که پسر بود دو مر آدم را****مه قابیل و کهترش هابیل
مر کهین را خدای ما بگزید****تا بکشتش بدین حسد قابیل
اندر این قصه نفع و فایده چیست؟****بنمای آن و بفگن این تطویل
گر مراد تو زین سخن قصه است****نیست این قصه سخت خوب و نبیل
چون نخوانی حدیث دعد و رباب****یا حدیث بثینه و ان جمیل؟
کان ازین خوشتر است، داده بده****خشم یک سو فگن بیار دلیل
ور ندانی تو یار قابیلی****مانده جاوید در عذاب وبیل
نیست آگاهیت که پر مثل است****ای خردمند سر به سر تنزیل
کعبه رامی که خواست کرد خراب؟****سورهالفیل را بده تفصیل
گر ندانی که این
مثل بر کیست****بروی بر طریق ملعون پیل
نیست تنزیل سوی عقل مگر****آب در زیر کاه بی تاویل
اندر افتی به چاه نادانی****چون نیابی به سوی علم سبیل
هیچ مردم مگر به نادانی****بر سر خویش کی زند سجیل؟
هیچ کس دیده ای که گفت «منم****عدوی جبرئیل و میکائیل»؟
یا چه گوئی سرای پیغمبر****جز به بی دانشی فروخت عقیل؟
بفگن از پشت خویش جهل و بدانک****جهل باری است سخت زشت و ثقیل
دل و همت بلند و روشن کن****روی روشن چه سود و قد چو میل؟
چون نیاموختی چه دانی گفت؟****چیز برناید از تهی زنبیل
کردی از بر قران و پیش ادیب****نحو سعدان نخوانده، صرف خلیل
وانگهی «قال قال حدثنا»****گفته ای صدهزار بر تقلیل
چه به کار اینت؟ چون ز مشکل ها****آگهی نیستت کثیر و قلیل
تا نرفتی به حج نه ای حاجی****گرچه کردی سلب کبود به نیل
تن به علم و عمل فریشته کن****نام چه صالح و چه اسمعیل
تره و سرکه هست و نانت نیست****قامتت کوته است و جامه طویل
آب و قندیل هست با تو ولیک****روغنت هیچ نیست در قندیل
لاجرم چونت مرد پیش آید****زو ببایدت جست میل به میل
از تو زایل نگشت علت جهل****چون طبیبیت کرد عزرائیل
با سبکسار کس مکن صحبت****تا نمانی حقیر و خوار و ذلیل
ز استر و محملت فرود افتی****ای پسر، چون سبک بودت عدیل
مگزین چیز بر سخا که ثنا****ماهی است و سخا برو نشپیل
دود دوزخ نبیند ایچ سخی****بوی جنت نیابد ایچ بخیل
جز که در کار دین و جستن علم****در همه کارها مکن تعجیل
چون بود بر حرام وقف تنت****یا بود بر هجا زبانت سبیل
به همه عمر مر تو را نبود****جز که دیو لعین ندیم و وکیل
ذوالجلال از تو هیچ راضی نیست****چند جوئی رضای میر جلیل؟
بنکوهی جهود و ترسا را****تو چه داری بر این
دو تن تفضیل؟
چون ندانی که فضل قرآن چیست****پس چه فرقان تو را و چه انجیل
سیل مرگ از فراز قصد تو کرد****خیز، برخیز از مهول مسیل
کرده ای هیچ توشه ای ره را؟****نیک بنگر یکی به رای اصیل
بنگر آن هول روز را که کند****هول او کوه را کثیب مهیل
بد بدل شد به نیکت ار نکنی****مر گزیدهٔ خدای را تبدیل
وز جهان علم دین بری و سخا****حکمت و پند ماند از تو بدیل
شعر حجت بدیل حجت دار****پر ز معنی خوب و لفظ جزیل
قصیده شماره 138: گنبد پیروزه گون پر ز مشاعل
گنبد پیروزه گون پر ز مشاعل****چند بگشته است گرد این کرهٔ گل؟
علت جنبش چه بود از اول بودش؟****چیست درین قول اهل علم اوایل؟
کیست مر این قبه را محرک اول؟****چیست از این کار کرد شهره به حاصل؟
از پس بی فعلی آنکه فعل ازو بود****از چه قبل گشت باز صانع و فاعل؟
جز که به حاجت نجنبد آنکه بجنبد****وین نشود بر عقول مبهم و مشکل
حال ز بی فعل اگر به فعل بگردد****آن ازلی حال بود محدث و زایل
هرکه مر او را بر این مقام بگیری****گرچه سوار است عاجز آید و راجل
علت جنبش چه چیز ؟ حاجت ناقص****حاصل صفت چه چیز؟ مردم عاقل
ناقص محتاج را کمال که بخشد****جز گهری بی نیاز و ساکن و کامل؟
بار درخت جهان چه آمد؟ مردم****بار درختان ز تخمهاست دلایل
بار چو فرزند و، تخم او پدر اوست****از جو جو زایدو از پلپل پلپل
تو که بر تخم عالمی که مر او را****برگ سخن گفتن است و بار فضایل
صانع مصنوع را تو باشی فرزند****پس چو پدر شو کریم و عادل و فاضل
قول مسیح آنکه گفت «زی پدر خویش****می شوم» این رمز بود نزد افاضل
عاقل داند که او چه گفت ولیکن****رهبان گمراه گشت و هرقل جاهل
هرکه نداند
که این لطیف سخن گوی****از چه قبل بسته شد چنین به سلاسل
بند بدید است بسته چون نه بدید است****بند همی بیند از عروق و مفاصل
غافل ساهی است از شناختن خویش****تا بتوانی مجوی صحبت غافل
از پس دانش قدم نهاد نیارد****باز شود پیش یک درم به دو منزل
ای زپس مال در بمانده شب و روز****نیستی الا که سایه ای متمول
دل بنهادی به ذل از قبل مال****علت ذل تو گشت در بر تو دل
مال چنه است و زمانه دام جهان است****ای همه سال به دام پر چنه مایل
مرغ که در دام پر چنه طمع افگند****بخت بد آنگاه خاردش رگ بسمل
حرص بینداز و آب روی نگه دار****ستر قناعت به روی خویش فروهل
فتنه مشو خیره بر حمایل زرین****علم نکوتر، زعلم ساز حمایل
فتنهٔ این روزگار پر غش و غلی****زانکه نگشته است جانت بی غش و بی غل
سائل دانا نماند هیچ کس امروز****سائل شاهند خلق و سائل عامل
گر تو به سوی سؤال علم شتابی****پیش تو عامل ذلیل گردد و سائل
در ره دین پوی بر ستور شریعت****وز علما دان در این طریق منازل
گر تو ببری به جهد بادیهٔ جهل****آب تو را بس جواب و، زاد مسائل
بر ره غولان نشسته اند حذر کن****باز نهاده دهان ها چو حواصل
دشمن عدلند و ضد حکمت اگر چند****یکسره امروز حاکمند و معدل
هر یکی از بهر صید این ضعفا را****تیز چو نشپیل کرده اند انامل
بنگرشان تا به چشم سرت ببینی****جایگه حق گرفته هیکل باطل
خامش و آهستگان به روز ولیکن****در می و مجلس به شب به سان جلاجل
هر که ثوابش شراب و ساقی حور است****تکیه زده با موافقان متقابل
و امروز اینجا همی نیاید هرگز****عاجل نقدش دهد به نسیهٔ آجل
هیچ نبیند که رنج بیند یک روز****ظالم در
روزگار خویش و نه قاتل
بلکه ستمکش به رنج و در بمیرد****باز ستمگار دیر ماند و مقبل
این همه مکر است از خدای تعالی****منشین ایمن ز مکرش ای متغافل
راحت و رنج از بهشت خلد و ز دوزخ****چاشنیی دان در این سرای به عاجل
بحر عظیم از قیاس عالم عالی است****کشتی او چیست؟ این قباب اسافل
باز جهان بحر دیگر است و بدو در****شخص تو کشتی است و عمر باد مقابل
باد مقابل چو راند کشتی را راست****هم برساندش، اگر چه دیر، به ساحل
ساحل تو محشر است نیک بیندیش****تا به چه بار است کشتیت متحمل
بارش افعال توست، وان همه فردا****شهره بباشد سوی شعوب و قبایل
بنگر تا عقل کان رسول خدای است****برتو چه خواند که کرده ای ز رذایل
بنگر، پیوستی آنچه گفت بپیوند؟****بنگر، بگسستی آنچه گفت که بگسل؟
اینجا بنگر حساب خویش هم امروز****کاینجا حاضر شدند مرسل و مرسل
تا به تغافل ز کار خویش نیفتی****فردا ناگه به رنج نامتبدل
قصیده شماره 139: این باز سیه پیسه نگر بی پر و چنگال
این باز سیه پیسه نگر بی پر و چنگال****کو هیچ نه آرام همی یابد و نه هال
بی آنکه ببینش تو خوش خوش برباید****گاهی زن و فرزند گهی جان و گهی مال
چون بر تو همی تیز کند چنگ پس او را****جوینده چرائی تو به دندان و به چنگال؟
پر تو و بال تو جوانی و جمال است****وین باز نخواهد بجز این پر و جز این بال
گه منظر و قد صنمی را شکند پست****گه منظر و کاخ ملکی را کند اطلال
احوال دگر گردد ازو بر من و بر تو****هموار و، نخواهد شدن او را دگر احوال
پرهیز که زو پیری غل است و مر او را****نه گردن و دست است و نه قید است و نه اغلال
مانندهٔ ماری است که نیمیش
سپید است****از سوی سرو، زشت و سیاه است به دنبال
با مردم هشیار فصیح است اگر چند****گنگ است سوی بی خرد و بی سخن و لال
روز و مه و سالش نکند پست ازیراک****پاینده بدو پست شده روز و مه و سال
ای خواجه، از این باز وزین مار حذر کن****زیرا الف پشت تو زینهاست شده دال
بنگر که بدل کرد به امروز تو را دی****مر پار تو را باز همو کرد به امسال
دیدی که نه عم بودی و نه خال کسی را****او کرد تو را عم و همو کرد تو را خال
بنگر که کجا خواهدت این باز همی برد****دیوانه مباش آب مپیمای به غربال
مالیده شدی در طلب مال چو تسمه****تا کی زنی اندر طلب مال کنون فال؟
اکنون که نیامدت به کف مال و شدت عمر****ای بی خرد این دست بر آن دست همی مال
زینجای چو چیپال تهی دست برون رفت****محمود که چندان بستد مال ز چیپال
آن جاه و جلالت که به مالت بود امروز****آن سوی خردمند نه جاه است و نه اجلال
جاهی و جمالی که به صندوق درون است****جاهی و جمالی است گران سنگ و پرآخال
جاهت به خرد باید و اجلال به دانش****تا هیچ نبایدت نه صندوق و نه حمال
چون تنت نکو حال شد از مال ازان پس****جان را به خرد باید کردنت نکو حال
دانا به سخنهای خوش و خوب شود شاد****نادان به سرود و غزل و مطرب و قوال
آن را که بیهوده سخن شاد شود جانش****بفروش به یک دسته خس تره به بقال
وان مرد که او کتب فتاوی و حیل ساخت****بر صورت ابدال بد و سیرت دجال
حیلت نه ز دین است، اگر بر ره دینی****حیلت مسگال ایچ و حذر دار ز
محتال
گر دام نبودیش چنین حیلت و رخصت****این خلق نپذرفتی ازو «حدثنا قال»
امثال قران گنج خدای است، چه گوئی****از «حدثنا قال» گشاده شود امثال؟
بر علم مثل معتمدان آل رسولند****راهت ننماید سوی آن علم جز این آل
قفل است مثل، گر تو بپرسی ز کلیدش****پر علت جهل است تو را اکحل و قیفال
پر توست مثلهای قران، تا نگزاریش****آسان نشود بر تو نه امثال و نه اهوال
گوئی قتبی مشکل قرآن بگشاده است****تکیه زده ای خیره بر آن خشک شده نال
کس بند خدائی به سگالش نگشاید****با بند خدائی ره بیهوده بمسگال
دادمت نشان سوی طبیبی که ت از این درد****تدبیر وی آرد به سوی بهتری اقبال
گر جان تو پر کینهٔ آن شهره طبیب است****شو درد و بلا می کش و همواره همی نال
قصیده شماره 140: ای نام شنوده عاجل و آجل
ای نام شنوده عاجل و آجل****بشناس نخست آجل و از عاجل
عاجل نبود مگر شتابنده****هرگز نرود زجای خویش آجل
زین چرخ دونده گر بقا خواهی****در خورد تو نیست، نیست این مشکل
چنگال مزن در این شتابنده****که ت زود کند چو خویشتن زایل
کشتی است جهان، چو رفت رفتی تو****ور می نروی ازو طمع بگسل
تو با خردی و این جهان نادان****اندر خور تو کجاست این جاهل؟
با عقل نشین و صحبت او کن****از عقل جدا کجا شود عاقل؟
عقل است ابدی، اگر بقا بایدت****از عقل شود مراد تو حاصل
چون خویشتنت کند خرد باقی****فاضل نشود کسی جز از فاضل
بر جان تو عقل راست سالاری****عقل است امیر و جان تو عامل
تن خانهٔ جان توست یک چندی****یک مشت گل است تن، درو مبشل
تن دوپل بی وفاست ای خواجه****چندین مطلب مراد این دوپل
عقلی تو به جان چو یار او گشتی****گل باز شود ز تن بکل گل
عقلت یک سوست گل به دیگر سو****بنگر به کدام
جانبی مایل
گل خواره تن است جان سخن خوار است****جانت نشود زگل چو تن کامل
جان را به سخن به سوی گردون کش****تن را با گل ز دل به یک سو هل
بهری ز سخن چو نوش پرنفع است****بهری زهر است ناخوش و قاتل
آن را که چو نوش، نام حق آمد****وان را که چو زهر، نام او باطل
چون زهر همی کند تو را باطل****پس باطل زهر باشد، ای غافل
باطل مشنو که زهر جان است او****حق را بنیوش و جای کن در دل
عدل است مراد عقل، ازان هر کس****دلشاد شود چو گوئی «ای عادل»
پس راست بدار قول و فعلت را****خیره منشین به یک سو از محمل
هرکو نکند کمان به زه برتو****تو بر مگرای زخم او را سل
چون سر که چکاند او ره ریشت بر****بر پاش تو بر جراحتش پلپل
با این سفری گروه نیکورو****این مایه که هستی اندر این منزل
نومید مکن گسیل سایل را****بندیش ز روزگار آن سایل
تا عادل شوی شوی به اندیشه****هر گه که تنت به عدل شد فاعل
بندیش ز تشنگان به دشت اندر،****ای برلب جوی خفته اندر ظل
بد بر تن تو ز فعل خویش آید****پس خود تن خویش را مکن بسمل
کان هر دو فریشته به فعل خویش****آویخته مانده اند در بابل
از بی گنهان به دل مکش کینه****همچون ز کلنگ بی گنه طغرل
اندر دل خویش سوی من بنگر****هرکس سوی خویشتن بود مقبل
غل است مرا به دل درون از تو****گر هست تو را ز من به دل در غل
از پند مباش خامش ای حجت****هرچند که نیست پند را قابل
قصیده شماره 141: طمع ندارم ازین پس زخلق جاه و محل
طمع ندارم ازین پس زخلق جاه و محل****مگر به خالق و دادار خلق عز و جل
حرام را چو ندانستمی همی ز حلال****چو سرو قامت من
در حریر بود و حلل
به طبع رفت به زیرم همی جهان جهان****چو خوش لگام یکی اسپ تیز رو به مثل
دوان به سوی من از هر سوی حلال و حرام****چو سیل تیره و پر خس به پستی از سر تل
من فریفته گشته به جهل، تکیه زده****به قول جعفر و زید و ثنای خیل و خول
فگند پهن بساطی به زیر پای نشاط****به عمر کوته خود در دراز کرده امل
مرا خبر نه ازانک این جهان مرد فریب****به دست راست شکر دارد و به چپ حنظل
گر از دروغ و ز درغل جهی بجه ز جهان****که هم دروغ زن است این جهان و هم درغل
مدار دست گزافه به پیش این سفله****که دست باز نیابی مگر شکسته و شل
ز پیش آنکه تو را برنهد به طاق جهان****تو بر نه او را، ای پور، مردوار به پل
محل و جاه چه جوئی به چاکری ز امیر؟****چگونه باشد با چاکریت جاه و محل؟
به دست جان تو بر دنبلی به دست طمع****ببر دو دست طمع تا بیفتد این دنبل
روا بود که به میر اجل تو پشت کنی****اگر امیر اجل باز دارد از تو اجل
تو را به درگه میر اجل که برد؟ طمع****اگر طمع نبود خود تؤی امیر اجل
وگر اجل به امیر اجل نیز رسد****چرا کنی، تو بغا، دست پیش او به بغل؟
چرا که باز نگردی به طاعت خالق****به هر دو قول و عمل تا عفو کندت زلل؟
به توبه تازه شود طاعت گذشته چنانک****طری و تازه شود تیره روی باغ به طل
حلال و خوش خور و طاعت کن و دروغ مگو****بدین سه کاری گوئی به روز حشر بحل
چو گور دشت بسی رفته ای نشیب و فراز****چو عندلیب
بسی گفته ای سرود و غزل
چو روزگار بدل کرد تیر تو به کمان****چرا کنون نکنی تو غزل به زهد بدل؟
هزار شکر خداوند را که خرسند است****دلم ز مدح و غزل بر مناقب و مقتل
اگرچه زهد و مناقب جمال یافت به من****مرا بلند نشد قدر جز بدین دو قبل
شرف همی به حمل یابد آفتاب ارچند****نیافته است خطر جز که ز آفتاب حمل
به زهد و طاعت یابد عمارت و نزهت****دل معطل مانده، شده خراب و طلل
سبک به سوی در طاعت خدای گرای****اگرچه از بزه برتو گران شده است ثقل
اگرچه غرقه ای از فضل او نمید مباش****به علم کوش و زین غرق جهل بیرون چل
به سوخته بر سرکه و نمک مکن که تو را****گلاب شاید و کافور سازد و صندل
مکن چنانکه در این باب عامیان گویند****«چو سر برهنه کند تا به جان بکوشد کل»
سوار چون تو نباشد به نزد مرد حکیم****اگر تو این خر لنگت برون بری ز وحل
دراز گشت مقامت در این رباط کهن****گران شدی و سبک جان بدی تو از اول
چو کاهلان همه خوردی و چیز نلفغدی****کنون بباید بی توشه رفتن ای منبل
ازین ربودی و دادی بدان به زرق و فسوس****ازان برین زدی و زین بران به زرق و حیل
تو را جوانی و جلدی گلیم و سندل بود****کنونت سوخت گلیم و دریده شد سندل
همه شدند رفیقان، تو را بباید شد،****به کاهلی نگذارندت ایدرو به کسل
رهی درازت پیش است و سهمگن که درو****طعام و آب نشاید مگر به علم و عمل
دروغ و مکر و خلل بر ره تو خار و خس است****چو خار و خس بود آری دروغ و مکر و خلل
به راستی رو، پورا، و راستی فرمای****کز این دو
گشت محمد پیمبر مرسل
نخست منزلت از دین حق به راستی است****درین خلاف نکرده است خلق از اهل ملل
اگر به دین حق اندر به راستی بروی****سرت ز تیره و حل برشود به چرخ زحل
چو گاو مهمل منشین ز دین و، دانش جوی****اگر تو گاو نه ای مانده از خرد مهمل
یکیت مشعله باید، یکی دلیل به راه****دلیل خویش عمل گیر، وز خرد مشعل
ز جهل بر وحلی، گر به علم دین برسی****خدای عز و جل دست گیردت ز وحل
به گوش در سخن حجت ای پسر عسل است****جز از سخن نخورد کس به راه گوش عسل
قصیده شماره 142: گسستم ز دنیای جافی امل
گسستم ز دنیای جافی امل****تو را باد بند و گشاد و عمل
غزال و غزل هر دوان مر تو را****نجویم غزال و نگویم غزل
مرا، ای پسر، عمر کوتاه کرد****فراخی ی امید و درازی ی امل
زمانه به کردار مست اشتری****مرا پست بسپرد زیر سبل
بسی دیدم اجلال و اعزازها****ز خواجهٔ جلیل و امیر اجل
ولیکن ندارد مرا هیچ سود****امیر اجل چون بیاید اجل
اگر عاریت باز خواهد ز ما****زمانه نه جنگ آید و نه جدل
چنانک آمدی رفت باید همی****به تقدیر ایزد تعالی وجل
تهی رفت خواهی چنانک آمدی****نماند همی ملک و مال و ثقل
مرو مفلس آنجا؛ که معلوم توست****که مر مفلسان را نباشد محل
چو ورزه به ابکاره بیرون شود****یکی نان بگیرد به زیر بغل
چو بی توشه خواهی همی برشدن****از این تیره مرکز به چرخ زحل؟
پشیزی که امروز بدهی ز دل****درمیت بدهند فردا بدل
ولیکن کسی کو نداده است دوغ****چرا دارد امید شیر و عسل؟
به بغداد رفتی به ده نیم سود****بریدی بسی بر و بحر و جبل
خدایت یکی را به ده وعده کرد****بده گر نداری به دل در خلل
جهان جای الفنج غلهٔ تو است****چه بی
کار باشی در این مستغل؟
جهان را به سایهٔ درختی زدند****حکیمان هشیار دانا مثل
بپرهیز از این بی وفا سایه زانک****بسی داند این سایه مکر و حیل
گهی دست می یابد و گاه پای****به یک دست و یک پای لنگ است و شل
به دست زمانه کند آسمان****همی ساخته قصرها را طلل
به مکر جهان سجده کردند خلق****همی پیش ازین پیش لات و هبل
حدیث هبل سوی دانا نبود****شگفتی تر ازین پیش لات و هبل
حدیث هبل سوی دانا نبود****شگفتی تر از کار حرب جمل
وز این قوم کز فتنگی مانده اند****هنوز اندر آن زشت و تیره وحل
چگونه برد حمله بر شیر میش****کسی این ندیده است از اهل ملل
تو ای بی خرد گر نه دیوانه ای****مر آن میش را چون شده ستی حمل
به خونابه شوئی همی روی خویش****سزای تو جاهل بد آن مغتسل
تو را علت جهل کالفته کرد****کزین صعبتر نیست چیز از علل
نبینی که عرضه کند علتت****همی جان مسکینت را بر وجل؟
قصیده شماره 143: مانده به یمگان به میان جبال
مانده به یمگان به میان جبال****نیستم از عجز و نه نیز از کلال
یکسره عشاق مقال منند****در گه و بیگه به خراسان رجال
وز سخن ونامهٔ من گشت خوار****نامهٔ مانی و نگارش نکال
نام سخن های من از نثر و نظم****چیست سوی دانا؟ سحر حلال
گر شنوندی همی اشعار من****گنگ شدی رؤبه و عجاج لال
ور به زمین آمدی از چرخ تیر****برقلم من شده بودی عیال
ور به گمان است دل تو درین****چاشنیم گیر چه باید جدال؟
جز سخن من ز دل عاقلان****مشکل و مبهم را نارد زوال
خیره نکرده است دلم را چنین****نه غم هجران و نه شوق وصال
عشق محال است نباشد هگرز****خاطر پرنور محل محال
نظم نگیرد به دلم در غزل****راه نگیرد به دلم بر غزال
از چو منی صید نیابد هوا****زشت بود شیر شکار شگال
نیست هوا را به دلم
در مقر****نیست مرا نیز به گردش مجال
دل به مثل نال و هوا آتش است****دور به از آتش سوزنده، نال
نیست بدین کنج درون نیز گنج****نامدم اینجای ز بهر منال
مال نجسته است به یمگان کسی****زانکه نبوده است خود اینجای مال
نیز در این کنج مرا کس نبود****خویش و نه همسایه و نه عم و خال
بل چو هزیمت شدم از پیش دیو****گفت مرا بختم از اینجا «تعال»
با دل رنجور در این تنگ جای****مونس من حب رسول است و آل
چشم همی دارم تا در جهان****نو چه پدید آید از این دهر زال
گر تو نی آگاهی از این گند پیر****منت خبر گویم از این بد فعال
سیرت او نیست مگر جادوی****عادت او نیست مگر کاحتیال
تاج نهد بر سرت، آنگاه باز****خرد بکوبدت به زیر نعال
بی هنرت گر بگزیند چو زر****بی گنهت خوار کند چون سفال
گر نه همی با ما بازی کند****چند برون آردمان چون خیال؟
زید شده تشنه به ریگ هبیر****عمرو شده غرقه در آب زلال
رنجه زگرمای تموز آن و، این****خفته و آسوده به زیر ظلال
ازچه کند دهر جز از سنگ سخت****ایدون این نرم و رونده رمال؟
وز چه پدید آورد این زال را؟****جز که ازین دخترکی با جمال
دیر نپاید به یکی حال بر****این فلک جاهل بی خواب و هال
زود بگرداند اقبال و سعد****زان ملک مقبل مسعود فال
مهتر و کهتر همه با او به خشم****عالم و جاهل همه زو نال نال
نیست کسی جز من خشنود ازو****نیک نگه کن به یمین و شمال
کیست جز از من که نشد پیش او****روی سیه کرده به ذل سال؟
راست که از عادتش آگه شدم****زان پس بر منش نرفت افتعال
ای رهی و بندهٔ آز و نیاز****بوده به نادانی هفتاد سال
یک ره از این بندگی آزاد
شو****ای خر بدبخت، برآی از جوال
گرت نباید که شوی زار و خوار****گوش طمع سخت بگیر و بمال
دست طمع کرده میان تو را****پیش شه و میر دو تا چون دوال
سیل طمع برد تو را آب روی****پای طمع کوفت تو را فرق و یال
ذل بود بار نهال طمع****نیک بپرهیز از این بد نهال
کم خور و مفروش به نان آب روی****سنگ خور از ننگ و سفال سکال
زشت بود بودن آزاده را****بندهٔ طوغان و عیال ینال
شرم نداری همی از نام زشت****بر طمع آنکه شوی خوب حال؟
من نشوم گر بشود جان من****پیش کسی که ش نپسندم همال
بلخ تو را دادم و یمگان ستد****وین درهٔ تنگ و جبال و تلال
چون ز تو من باز گسستم ز من****بگسل و کوتاه کن این قیل و قال
دست من و دامن آل رسول****وز دگران پاک بریدم حبال
از پس آن کس که تو خواهی برو****نیست مرا با تو جدال و مقال
فصل کند داوری ما به حشر****آنکه جز او نیست دگر ذوالجلال
فردا معلوم تو گردد که کیست****پیش خدا از تو و من بر ضلال
بد چه سگالی که فرومایگی است****خیره بر این حجت نیکو سگال
قصیده شماره 144: گرامی چو مال و قوی چون جبال
گرامی چو مال و قوی چون جبال****نکو چون جوانی و خوش چون جمال
کهن گشته ای تن نه ای بل نوی****فزاینده در گردش ماه و سال
ازو ناشده حال دوشیزگی****ولیکن پسوده مر او را رجال
همو مایهٔ زهد و دین هدی****همو مایهٔ کفر و شرک و ضلال
رهائی نیابد هم از مرگ خویش****مبارز چو عاجز شود در قتال
هر آنگه کزو باز ماند خطیب****فزاید برو بی سعالی سعال
فزونتر شود چون دوتائی کنمش****دوتا چون کنندش بکاهد دوال
همش گرم و هم سرد خواهی ولیک****مدانش نه آتش نه آب زلال
سرمایهٔ مال مرد حکیم****ولیکن ندزددش ازو کس چو
مال
چه چیزی است؟ چیزی است این کز شرف****رسولش لقب داد «سحر حلال»
عروس سخن را نداده است کس****بجز حجت این زیب و این بال و یال
سخن چون منش پیش خواندم ز فخر****به صدر اندر آمد ز صف النعال
سخن کر گسی پیر پرکنده بود****به من گشت طاووس با پر و بال
به من تازه شد پژمریده سخن****چو ز افسون یوسف زلیخای زال
به عالی فلک برکشد سر سخن****ز بس فخر چون منش گویم «تعال»
به قلعهٔ سخن های نغز اندرون****نیامد به از طبع من کوتوال
مرا بر سخن پادشاهی و امر****ز من نیست بل کز رسول است و ال
مرا جز به تایید آل رسول****نه تصنیف بود و نه قیل و نه قال
امام زمان وارث مصطفی****که یزدانش یار است و خلقش عیال
زجد چون بدو جد پیوسته بود****به رحمت مرا بهره داد از خیال
به تایید او لاجرم علم و زهد****گرفته است در جانم آرام و هال
خدایم سوی آل او ره نمود****که حبل خدای است و خیر الرجال
چه چیزند با کوه علمم کنون****حکیمان یونان؟ صغار التلال
ندارد خطر لاجرم مشکلات****سوی من، چو زی کوه باد شمال
جهان، ای پسر، نیست خامش ولیک****به قول جهان تو نداری کمال
چه گویدت؟ گوید: کدام است پیش****درخشنده ایام و تاری لیال؟
چرا مه چو خور بر یکی حال نیست****گهی بدر چون است و گاهی هلال؟
ز هر نوع و هر شخص از اشخاص وی****نهاده است زی تو نوادر سؤال
امیر است شیری که دارد سپاه****ز خرگوش و روباه و گرگ و شغال
کرا نیست از سر خلقت خبر****چو زینها بپرسی بگرددش حال
چو پرسیش از این سرهای قوی****فرو ماند از قدرت ذوالجلال
بدین کار اگر نیست چندین خلاف****در این حال گویند چندین محال
کسی کو بگرداند از قبله روی****قذالش بود
روی و رویش قذال
بعید است نابوده وای ناصبی****یکی زی یمین و یکی زی شمال
ولیکن تو خر کوری از چشم راست****ازینی چنین نحس و شوم و ژکال
به علم ارت بینا شود چشم راست****جوان بخت گردی و مسعود فال
سوی راستم من تو را، سوی من****یکی بنگر و چشم کورت بمال
به دل یابی ار سوی من بنگری****ز ارزیز و قلعیت سیم حلال
تو را جهل نال است و بار است عقل****چو بی بار ماندی قوی گشت نال
از این زشت نال ار ننالی رواست****ولیک ار بنالی بدان بار نال
چرا گر خداوند قولی و فعل****پری باشی از قول و دیو از فعال؟
همی بالدت تن سپیداروار****ز بی دانشی مانده جان چون خلال
تنت از ره طبع بالد همی****به جان از ره دانش خویش بال
نهالی است مردم که علمش بر است****بها جز به بارش نگیرد نهال
جهان را مپندار دار القرار****بل الفنج گاهی است دارالرحال
جهان بر تو چون بد سگالد همی****تو فتنه چرائی بدین بد سگال؟
سفالی شدت شخص از این سفله چرخ****تو خیره به دیبا چه پوشی سفال؟
نگر تا در این چون سفالینه تن****به حاصل شد از تو مراد کلال
مرادش گر از تو به حاصل نشد****تو حاصل شدی در غم بی زوال
چشیدی بسی چرب و شیرین و شور****چه حیله کنون پر نشد چون جوال؟
ز بهر خورت پشت شد زیر بار****خران را همین است زی ما مثال
ولیکن ز خر بارش افتاد و، ماند****گران بار بر پشت تو لایزال
نگر تا نگوئی که در فعل بد****هزاران مرا هست یار و همال
که این قول آنگه درست آمدی****که یارت ز تو برگرفتی وبال
هزاران هزاران گروگان شده است****به آتش بدین جاهلانه مقال
به الفنج گاه اندرونی بکوش****که جز مرد کوشا نیابد منال
سخنهای حجت به نزد حکیم****بلند است
و پر منفعت چون جبال
قصیده شماره 145: لشکر پیری فگند و قافله ذل
لشکر پیری فگند و قافله ذل****ناگه بر ساعدین و گردن من غل
غلغل باشد به هر کجا سپه آید****وین سپه از من ببرد یکسر غلغل
شاد مبادا جهان هگرز که او کرد****شادی و عز مرا بدل به غم و ذل
نفسم چون نال بود و جسمم چون کوه****کوه شد آن نال و نال که به تبدل
نیک نگه کن گر استوار نداری****شخص چو نالم که بود چون که بربل
سی و دو درم که سست کرد زمانه****سخت کجا گردد از هلیلهٔ کابل؟
قدم چون تیر بود چفته کمان کرد****تیر مرا تیر و دی به رنج و تحامل
وز سر و رویم فلک به آب شب و روز****پاک فرو شست بوی و گونهٔ سنبل
ای متغافل به کار خویش نگه کن****چند گذاری جهان چنین به تغافل؟
جزو جهان است شخص مردم، روزی****باز شود جزو بی گمان به سوی کل
گرت بپرسد ز کرده هات خداوند****روز قیامت چه گوئیش به سر پل؟
چونکه نیندیشی از سرائی کانجا****با تو نیاید سرای و مال و تجمل؟
دفتر پر کن ز فعل نیک که یک چند****بلبله کردی تهی به غلغل بلبل
اسپت با جل و برقع است ولیکن****با تو نیاید نه اسپ و برقع و نه جل
مرکب نیکیت را به جل وفاها****پیش خداوند کش به دست تفضل
پیش که بربایدت ز معدن الفنج****صعب و ستمگر عقاب مرگ به چنگل
سام و فریدون کجا شدند، نگوئی****بهمن و بهرام گور و حیدر و دلدل؟
نوذر و کاووس اگر نماند به اصطخر****رستم ز اول نماند نیز به زاول
پاک فرو خوردشان نهنگ زمانه****روی نهاده است سوی ما به تعاتل
چونکه ملالت همی ز پند فزایدت****هیچ نگردد ملول مغز تو از مل؟
پای ز گل بر کشی به طاعت به
زانک****روی بشوئی همی به آمله و گل
چند شقاقل خوری؟ که سستی پیری****باز نگردد ز تو به زور شقاقل
پند ز حجت به گوش فکرت بشنو****ورچه به تلخی چو حنظل است و مهانل
نیست قرنفل خسیس و خوار سوی ما****گرچه ستوران نمی خورند قرنفل
قصیده شماره 146: امتت را چون نبینی بر چه سانند؟ ای رسول
امتت را چون نبینی بر چه سانند؟ ای رسول****بیشتر جز مر ستوران را نمانند، ای رسول
گر نگشته ستند فتنه بر جهان از دین حق****چون جهانند و طلب گار جهانند، ای رسول؟
از قوی عهدی که کردی بر همه روز غدیر****چون خر از نشتر جهانند و رمانند، ای رسول
سود دنیا را همی جویند و نندیشند هیچ****گرچه از دین و شریعت بر زیانند، ای رسول
چون زمان داده است تا محشر خدای ابلیس را****جمله قومش بر امید آن زمانند، ای رسول
زانکه خان دوستی دیو شد دل شان همه****دشمنان اهل بیت و خاندانند، ای رسول
این مسلمانان به نام، از کشتن اولاد تو****چون جهودان نیز پیغمبر کشانند، ای رسول
روی گرداننده از پاکیزه فرزندان تو****کور و گمره بر طریق این و آنند، ای رسول
بی گمان چون بر وصی و اولاد او دشمن شدند****بر تو ای خیرالبشر پس بی گمانند، ای رسول
چون خروسان بر زدن دعوی کنند اینها ولیک****وقت حجت پر کنیده ماکیانند، ای رسول
چون فقیهان خوانم اینها را، که علم فقه را****جز که از بهر ریاست می نخوانند، ای رسول؟
بر زبان هر کو براند نام فرزندان تو****چون مرا از خان و مان او را برانند، ای رسول
وز طمع در جامگی و خوردن مال یتیم****مانده بر درگاه میر و شاه و خانند، ای رسول
هر که زیشان چیزکی پرسد ز علم فقه ازو****بر امید ساخته زنبیل و خوانند ای رسول
پر لجاجند از مذاهب تا چو آید میزبان****بر
طریق و مذهب این میزبانند، ای رسول
چشم دل در پیش حق می باز نتوانند کرد****وز جهالت جان به باطل برفشانند،ای رسول
آز آن فرعون دورت جاودان آورد خلق****امت فرعون دور و جاودانند، ای رسول
جاودان را امتند و نیستند آگاه ازان****جادوان اندر عذاب جاودانند، ای رسول
از مصیبت های فرزندان تو چون بشنوند****زان شنودن بخت بد را شادمانند، ای رسول
دوستان خاندان اندر میان دشمنان****همچو میوهٔ خوش به برگ اندر نهانند،ای رسول
عهد فرزندانت را تعویذ گردن کرده اند****تا بدان ز ابلیس دور اندر امانند، ای رسول
مؤمنان چون تشنگانند و امامان زمان****ابر رحمت را بر ایشان آسمانند، ای رسول
رحمت ایزد توی بر خلق و، فرزندان تو****همچو تو بر ما رحیم و مهربانند، ای رسول
دوستان اهل بیت تو به نور علمشان،****چون به قیمت زر، به حکمت داستانند،ای رسول
چون وصی را رد کرده ستند امت بیشتر****از پس بهمان و شاگرد فلانند، ای رسول؟
جز که ما را نیست معلوم این که فرزندان تو****خازن علمند و گنجور قرانند، ای رسول
جز که شیعت کس نمی گوید رحیق و سلسبیل****ناصبی یکسر همه جویای نانند، ای رسول
فتنه گشتستند بر الفاظ بی معنی همه****نیستند اینها قرآن خوان، طوطیانند، ای رسول
لفظ بی معنی چه باشد؟ شخص بی جان از قیاس****اهل بیتت شخص دین را پاک جانند، ای رسول
خلق را از بهر معنی قران باید امام****این امامان مزور بی بیانند، ای رسول
این امامان سوی اهل حکمت از بی حاصلی****همچنان کاندر بیابان نردبانند، ای رسول
شاعیان مر ناصبی را در سؤال مشکلات****راست همچون در نواله استخوانند، ای رسول
شیعت حق را امامان زمان اهل بیت****از پی ابلیس دور اندر امانند، ای رسول
دل گران دارند شیعت بر سبکساران خلق****رایگان این ناکسان را بر کران اند، ای رسول
چون به مشکل های تاویلی بگیرم راهشان****جز بسوی زشت
گفتن ره ندانند، ای رسول
چون نگشتند از طریق بهتری این امتت****بد سگال و بد فعال و بد نشانند، ای رسول
در میان خلق دین حق نمانده ستی ولیک****اهل بیت و مؤمنان اندر میانند، ای رسول
ار تو مردم بودیی و امروز امت مردمند****پس نپندارم که اینها مردمانند، ای رسول
حرف م
قصیده شماره 147: حاجیان آمدند با تعظیم
حاجیان آمدند با تعظیم****شاکر از رحمت خدای رحیم
جسته از محنت و بلای حجاز****رسته از دوزخ و عذاب الیم
آمده سوی مکه از عرفات****زده لبیک عمره از تنعیم
یافته حج و کرده عمره تمام****باز گشته به سوی خانه سلیم
من شدم ساعتی به استقبال****پای کردم برون ز حد گلیم
مر مرا در میان قافله بود****دوستی مخلص و عزیز و کریم
گفتم او را «بگو که چون رستی****زین سفر کردن به رنج و به بیم
تا ز تو باز مانده ام جاوید****فکرتم را ندامت است ندیم
شاد گشتم بدانکه کردی حج****چون تو کس نیست اندر این اقلیم
باز گو تا چگونه داشته ای****حرمت آن بزرگوار حریم:
چون همی خواستی گرفت احرام****چه نیت کردی اندر آن تحریم؟
جمله برخود حرام کرده بدی****هرچه مادون کردگار قدیم؟»
گفت «نی» گفتمش «زدی لبیک****از سر علم و از سر تعظیم
می شنیدی ندای حق و، جواب****باز دادی چنانکه داد کلیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو در عرفات****ایستادی و یافتی تقدیم
عارف حق شدی و منکر خویش****به تو از معرفت رسید نسیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چون می کشتی****گوسفند از پی یسیر و یتیم
قرب خود دیدی اول و کردی****قتل و قربان نفس شوم لئیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو می رفتی****در حرم همچو اهل کهف و رقیم
ایمن از شر نفس خود بودی****وز غم فرقت و عذاب جحیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو سنگ جمار****همی انداختی به دیو رجیم
از خود انداختی برون یکسر****همه عادات و فعلهای ذمیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو گشتی تو****مطلع بر مقام
ابراهیم
کردی از صدق و اعتقاد و یقین****خویشی خویش را به حق تسلیم؟»
گفت «نی» گفتمش «به وقت طواف****که دویدی به هروله چو ظلیم
از طواف همه ملائکتان****یاد کردی به گرد عرش عظیم؟»
گفت «نی»گفتمش «چو کردی سعی****از صفا سوی مروه بر تقسیم
دیدی اندر صفای خود کونین****شد دلت فارغ از جحیم و نعیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو گشتی باز****مانده از هجر کعبه بر دل ریم
کردی آنجا به گور مر خود را****همچنانی کنون که گشته رمیم؟»
گفت « از این باب هر چه گفتی تو****من ندانسته ام صحیح و سقیم»
گفتم «ای دوست پس نکردی حج****نشدی در مقام محو مقیم
رفته ای مکه دیده، آمده باز****محنت بادیه خریده به سیم
گر تو خواهی که حج کنی، پس از این****این چنین کن که کردمت تعلیم»
قصیده شماره 148: این روزگار بی خطر و کار بی نظام
این روزگار بی خطر و کار بی نظام****وام است بر تو گر خبرت هست، وام، وام
بر تو موکلند بدین وام روز و شب****بایدت باز داد به ناکام یا به کام
دل بر تمام توختن وام سخت کن****با این دو وام دار تو را کی رود کلام؟
اندر جهان تهی تر ازان نیست خانه ای****کز وام کرد مرد درو فرش و اوستام
شوم است مرغ وام، مرو را مگیر صید****بی شام خفته به که چو از وام خورده شام
رفتنت سوی شهر اجل هست روز روز****چون رفتن غریب سوی خانه گام گام
جوی است و جر بر ره عمرت ز دردها****ره پر ز جر و جوی و هوا سرد و، تار بام
لیکن تو هیچ سیر نخواهی همی شدن****زین جر و جوی کوفتن و راه بی نظام
هر روز روزگار نویدی دگر دهدت****کان را هگرز دید نخواهی همی خرام؟
ای روزگار، چونکه نویدت حلال گشت****ما را و، گشت پاک خرامت همه حرام؟
احسان چرا کنی و تفضل بجای آنک****فردا برو
به چنگ و جفا بر کشی حسام؟
هر کو قرین توست نبیند ز تو مگر****کردارهای ناخوش و گفتارهای خام
گفتارهات من به تمامی شنوده ام****زیرا که من زبان تو دانم همه تمام
بیزارم از تو و همه یارانت، مر مرا****تا حشر با شما نه علیک است و نه سلام
در کار خویش عاجز و درمانده نیستم****فضل مرا به جمله مقرند خاص و عام
لیکن مرا به گرسنگی صبر خوشتر است****چون یافتن ز دست فرومایگان طعام
با آب روی تشنه بمانی ز آب جوی****به چون ز بهر آب زنی با خران لطام
از چاشت تا به شام تو را نیست ایمنی****گر مر تو راست مملکت از چاچ تا به شام
آزاده و کریم بیالاید از لئیم****چون دامن قبات نیفشانی از لئام
مامیز با خسیس که رنجه کند تو را****پوشیده نرم نرم چو مر کام را ز کام
جز رنجگی هگرز چه بینی تو از خسیس****جز رنجگی چه دید هگرز از ز کام کام؟
بدخو شدی ز خوی بد یار بد، چنانک****خنجر خمیده گشت چو خمیده شد نیام
گر شرمت است از آنکه پس ناکسی روی****پرهیز کن ز ناکس و با او مکش زمام
شهوت فرو نشان و به کنجی فرو نشین****منشین بر اسپ غدر و طمع را مده لگام
در نامهٔ طمع ننوشته است دست دهر****ز اول مگر که ذل و سرانجام وای مام
ای بی وفا زمانه مرا با تو کار نیست****زیرا که کارهای تو دام است، دام، دام
بی باک و بدخوی که ندانی به گاه خشم****مر نوح را ز سام و نه مر سام را ز حام
من دست خویش در رسن دین حق زدم****از تو هگرز جست نخواهم نشان و نام
تدبیر آن همی کنم اکنون که بر شوم****زین چاه زشت و ژرف بدین
بی قرار بام
سوی بهشت عدن یکی نردبان کنم****یک پایه از صلات و دگر پایه از صیام
ای بر سر دو راه نشسته در این رباط****از خواب و خورد بیهده تا کی زنی لکام؟
از طاعت تمام شود، ای پسر، تو را****این جان ناتمام سرانجام کار تام
ایزد پیام داد به تو کاهلی مکن****در کار، اگر تمام شنوده ستی آن پیام
گفتا که «کارهای جهان جمله بازی است****جای مقام نیست، مجو اندرو مقام»
دست از جهان سفله به فرمان کردگار****کوتاه کن، دراز چه افگنده ای زمام؟
گر عمر خویش نوح تو را داد و سام نیز****زایدر برفت بایدت آخر چو نوح و سام
سنگی زده است پیری بر طاس عمر تو****کان را به هیچ روی نیابد کسی لحام
پیری و سستی آمد و کشتیم خفت و خیز****زین بیشتر نساخت کسی مرگ را طعام
فرجام کار خویش نگه کن چو عاقلان****فرجام جوی روی ندارد به رود و جام
وز گشت روزگار مشو تنگ دل که چرخ****بر یک نهاد ماند نخواهد همی مدام
قصیده شماره 149: اگر کار بوده است و رفته قلم
اگر کار بوده است و رفته قلم****چرا خورد باید به بیهوده غم؟
وگر ناید از تو نه نیک و نه بد****روا نیست بر تو نه مدح و نه ذم
عقوبت محال است اگر بت پرست****به فرمان ایزد پرستد صنم
ستم گار زی تو خدای است اگر****به دست تو او کرد بر من ستم
کتاب و پیمبر چه بایست اگر****نشد حکم کرده نه بیش و نه کم؟
وگر جمله حق است قول خدای****بر این راه پس چون گزاری قدم؟
نگه کن که چون مذهب ناصبی****پر از باد و دم است و پر پیچ و خم
مرو از پس این رمهٔ بی شبان****ز هر هایهائی چو اشتر مرم
مخور خام کاتش نه دور است سخت****به خاکستر اندر بخیره مدم
سخن را
به میزان دانش بسنج****که گفتار بی علم باد است و دم
سخن را به نم کن به دانش که خاک****نیامد بهم تا ندادیش نم
نهادهٔ خدای است در تو خرد****چو در نار نور و چو در مشک شم
خرددوست جان سخن گوی توست****که از نیک شاد است و از بد دژم
تو را جانت نامه است و کردار خط****به جان برمکن جز به نیکی رقم
به نامه درون جمله نیکی نویس****که در دست توست ای برادر قلم
به گفتار خوب و به کردار نیک****چراغی شو اندر سنان علم
شبان گشت موسی به کردار نیک****چنان چون شنودی بر این خفته رم
به فعل نکو جمله عاجز شدند****فرومایه دیوان ز پر مایه جم
فسونگر به گفتار نیکو همی****برون آرد از دردمندان سقم
الم چون رسانی به من خیره خیر****چو از من نخواهی که یابی الم؟
اگر آرزوت است کازادگان****تو را پیشکاران بوند و خدم
به جز فعل نیکو و گفتار خوب****نه بگزار دست و نه بگشای دم
به داد و دهش جوی حشمت که مرد****بدین دو تواند شدن محتشم
از آغاز بودش به داد آورید****خدای این جهان را پدید از عدم
اگر داد کرده است پس تا ابد****خدای است و ما بندگان، لاجرم
اگر داد و بیداد دارو شوند****بود داد تریاک و بیداد سم
ندانی همی جستن از داد نفع****ازیرا حریصی چنین بر ستم
به مردی و نیروی بازو مناز****که نازش به علم است و فضل و کرم
شنودی که با زور و بازوی پیل****رهی بود کاووس را روستم
به دین جوی حرمت که مرد خرد****به دین شد سوی مردمان محترم
به دین کرد فخر آنکه تا روز حشر****بدو مفتخر شد عرب بر عجم
خسیس است و بی قدر بی دین اگر****فریدونش خال است و جمشید عم
ز بی دین مکن خیره دانش
طمع****که دین شهریار است و دانش حشم
دهن خشک ماند به گاه نظر****اگر در دهانش نهی رود زم
درم پیشت آید چو دین یافتی****ازیرا که بنده است دین را درم
گر از دین و دانش چرا بایدت****سوی معدن دین و دانش بچم
سوی ترجمان کتاب خدای****امام الانام است و فخر الامم
نکرد از بزرگان عالم جز او****کسی علم و ملک سلیمان بهم
امام تمام جهان بو تمیم****که بیرون شد از دین بدو تار و تم
بر آهخته از بهر دین خدای****به تیغ از سر سرکشان آشتم
مر او را گزید احکم الحاکمین****به حکمت میان خلایق حکم
نه جز بر زبانش «نعم» را مکان****نه جز در عطاهاش کان نعم
نه جز قول اومر قضا را مرد****نه جز ملک او مر حرم را حرم
کف راد او مر نعم را مقر****سر تیغ او مستقر نقم
مشهر شده است از جهان حضرتش****چو خورشید و عالم سراسر ظلم
ز دانش مرا گوش دل بود کر****ز گوشم به علمش برون شد صمم
دل از علم او شد چو دریا مرا****چو خوردم ز دریای او یک فخم
به جان و دلم در ز فرش کنون****بهشت برین است و باغ ارم
اگر تهمتم کرد نادان چه باک****از آن پس که کور است و گنگ و اصم؟
از آن پاکتر نیست کس در جهان****که هست او سوی متهم متهم
قصیده شماره 150: دام است جهان تو، ای پسر، دام
دام است جهان تو، ای پسر، دام****زین دام ندارد خبر دد و دام
در دام به دانه مباش مشغول****دانهٔ تو چه چیز است جز می و جام؟
خور خوار شده ستی چو مرغ لیکن****ناچاره پشیمان شوی به فرجام
امید چه داری که کام یابی؟****در دام کسی کام یابد ای خام؟
کامستی اگر پایدی، ولیکن****کامی که نپاید نباشد آن کام
زین قد چو تیر و الف چه لافی؟****کین زود
شود چون کمان و چون لام
جان وام خدای است در تن تو****یک روز ز تو باز خواهد این وام
گر باز دهی وام او به خوشی،****ور نی بستاند به کام و ناکام
اندر طلب وام تازیان است****همواره چنین سال و ماه و ایام
چون با پدرت چاشت خورد گیتی****ناچار خورد با تو ای پسر شام
خوش است جهان از ره چشیدن****چون شکر و چون شیر و مغز بادام
لیکن سوی مرد خرد خوشی هاش****زهر است همه چون فروشد از کام
گیتی چو دو در خانه است، او را****آغاز یکی در، دگر در انجام
زین در چو در آئی بدان برون شو****در سر چنین گفت نوح با سام
بیهوده چه داری طمع در این جای****آرام؟ که این نیست جای آرام
بس بی خطر و خوار کام یابی****زین جای بی اندام و عمر سوتام
دل را ز جهان بازکش که گیهان****بسیار کشیده است چون تو در دام
ای بس ملکان را که او فرو خورد****با ملکت و با چاکران و خدام
بهرام کجا رفت و اردوان کو؟****گیرم که توی اردوان و بهرام
از بهر چه اندر سرای فانی****بردی علم ای خام خیره بر بام؟
ناتام در این جایت آوریدند****تا روزی از این جا برون شوی تام
اسلام دبستان توست و عالم****مانند سرائی است خوش پر اصنام
در خانهٔ استاد علم و دینت****پیغمبرت استاد و چوب صمصام
اسلام دبستان توست، پورا،****بتخانه پر اسپ است و مال و استام
بنگر که چگونه از این دبستان****بگریخته سوی بتان شد این عام
اینها که همه فتنهٔ بتانند****از دین چه به کارستشان مگر نام؟
آنک او بدود پیش میر ده میل****هرگز نرود زی نماز ده گام
این غاشیه کش گشته پیش غالب****وان بسته میانک به پیش بسطام
زی عامه چو تو مال و ملک داری****خواهی علوی
باش و خواه حجام
این دیو سران را مدار مردم****گر هیچ بدانی لطف ز دشنام
گر رام شدند این خران بتان را****باری تو اگر خر نه ای مشو رام
دانی که محال است اگر بماند****ارواح چنین در سرای اجسام
دانی که چون این جای نیست جائی است****روحی که مجرد شده است از اندام
یک یک چو برون می روند از این جا****این کار به آخر رسد سرانجام
آن گاه بیابند داد هر کس****مظلوم بگیرد گلوی ظلام
آن روز بباید ستمگران را****داد ضعفا داد و داد ایتام
غایب نشده است ایچ از اول کار****تا آخر چیزی ز علم علام
هرگز نپسندد ز خلق بیداد****آنک این فلک او آفرید و اجرام
این حکم د راین کارکرد پیداست****با آنکه رسول آمده است و پیغام
لیکن نکند حکم حاکم عدل****تا وقت نیاید فراز و هنگام
امروز بد و نیک می نویسند****بی کار نمانده است و یافه اقلام
غره چه شده ستی به عمر فانی****مشتاب به کار و ز دیگ ماشام
کاین گنبد گردان گرد بدرام****شوریده بسی کرد کار پدرام
گر حاکم حکام را مقری****در خلق چرائی چو گرگ و ضرغام؟
«ای مام» یتیمان سوی تو خواراست****لیکن تو بسی کرد خواهی «ای مام»
امروز بده داد خویش کایزد****فردا همه بر حق راند احکام
وز تو نپذیرند اگر تو فردا****گوئی که چنین بود قسم قسام
از حجت بشنو سخن به حجت****بر حجت حجت به دل بیارام