loading...
فوج
s.m.m بازدید : 919 1395/04/10 نظرات (0)

قصیده شماره 101: ای به هوا و مراد این تن غدار

ای به هوا و مراد این تن غدار****مانده به چنگال باز آز گرفتار

در غم آزت چو شیر شد سر چون قیر****وان دل چون تازه شیر تو شده چون قار

آز تو را گل نماید ای پسر از دور****لیک نباشد گلش مگر همه جز خار

آز، گر او را امین کنی، بستاند****او نه به بسیار چی ز عمر تو بسیار

بار و بزه از تو بر خره کرده است****ای شده چوگانت پشت در بزه و بار

مر خر بد را به طمع کاه و جو آرد****زیرک خر بنده زیر بار به خروار

خر سپس جو دوید و تو سپس نان****اکنون در زیر بار می رو خروار

خوار که کردت به پایگاه شه و میر****در طلب خواب و خور جز این تن خوشخوار

تن که تو را خوار کرد چون که نگوئیش****«خوش مخوراد آن عدو که کرد مرا خوار»؟

چاکر خویشت که کرد جز گلوی تو؟****اینت والله بزرگ و زشت

یکی عار!

گر تو بدانستیئی که فضل تو بر خر****چیست کجا ماندیی، نژند و شکم خوار؟

فضل تو بر گاو و خر به عقل و سخن بود****عقل و سخن نیست جز که هدیهٔ جبار

عقل و سخن مر تو را به کار کی آید****چون تو به می مست کرده ای دل هشیار؟

کار خرد چیز نیست جز همه تدبیر****کار سخن نیز نیست جز همه گفتار

کردی تدبیر تو ولیک همه بد****گفتی لیکن سرود یافه و بی کار

چون که خرد را دلیل خویش نکردی****بر نرسیدی ز گشت گنبد دوار؟

هیچ نگفتی که: این که کرد و چرا کرد****کار عظیم است چیست عاقبت کار

من چه به کارم خدای را که ببایست****کردن چندین هزار کار و بیاوار

گرش نبودم به کار بیهدگی کرد****بیهدگی ناید از مهیمن قهار

واکنون تدبیر چیست تام بباید****بد، چو برون بایدم همی شد از این دار

عقل ز بهر تفکر است در این باب****بر تن و جان تو، ای پسر، سر و سالار

عقل تو ایدر ز بهر طاعت و علم است****پس تو چرائی بد و منافق و طرار؟

آتش دادت خدای تا نخوری خام****نه ز قبل سوختن بدو سر و دستار

چون به زمستان تو به آفتاب بخسپی****پس چه تو ای بی خرد چه آن خر بی کار

نیست خبر سرت را هنوز کنون باش****جو نسپرده است پای تو خر با بار

چرخ همی بنددت به گشت زمان پای****روزی از اینجا برون کشدت چو کفتار

عمر تو را چون به موش خویش جهان خورد****خواهی تو عمر باش و خواهی عمار

تنت چو تار است و جانت پود و تو جامه****جامه نماند چو پود دور شد از تار

چندین در معصیت مدو به چپ و راست****چون شتر بی مهار و اسپ بی افسار

یاد نیاید ز طاعتت

نه ز توبه****اکنون که ت تن ضعیف نیست و نه بیمار

راست که افتادی و زخواب و زخور ماند****آنگه زاری کنی و خواهش و زنهار

بی گنهی تات کار پیش نیاید****وانگه که ت تب گلو گرفت گنه کار

چونت بخواهند باز عاریتی جان****از دلت آنگه دهی به معصیت اقرار

تو بسگالی که نیز باز نگردی****سوی بلا گرت عافیت دهد این بار

وانگه چون به شدی، زمنظر توبه****باز درافتی به چاه جهل نگونسار

عذر طرازی که «میر توبه م بشکست»****نیست دروغ تو را خدای خریدار

راست نگردد دروغ و زرق به چاره****معصیتت را بدین دروغ میاچار

میر گرت یک قدح شراب فرو ریخت****چون که تو از دین برون شدی ز بن و بار؟

میر چه گوئی که بر تو بر در مزگت،****ای شده گم ره، به دوخته است به مسمار؟

چون که بدان یک قدح که داد تو را میر****با تو نه دین و نه قول ماند و نه کردار؟

بلکه تو را دل به سوی عصیان مانده است****چون سوی طباخ چشم مردم ناهار

نیک نبودی تو خود، کنون چه حدیث است****کز حشم و میر زور یافتی و یار؟

ای به شب تار تازنان به چپ و راست****برزنی آخر سر عزیز به دیوار

روزی پیش آیدت به آخر کان روز****دست نگیرد تو را نه میر و نه بندار

گر تو نگهدار دین و طاعتی امروز****ایزد باشد تو را به حشر نگه دار

امروز آزار کس مجوی که فردا****هم ز تو بی شک به جان تو رسد آزار

آنچه نخواهی که من به پیش تو آرم****پیش من از قول و فعل خویش چنان مار

جان مرا گر سوی تو جانت عزیز است****سوی من، ای هوشیار، خوار مپندار

چون ندهی داد و داد خویش بخواهی****نیست جزین هیچ اصل و مایهٔ پیکار

داد تو داده است کردگار، تو را نیز****داد

ز طاعت به داد باید ناچار

ور ندهی داد کردگار به طاعت****بر تو کسی نیست جز که هم تو ستمگار

هدیه نیابی ز کس تو جز که زحجت****حکمت چون در و پند سخته به معیار

قصیده شماره 102: یکی خانه کردند بس خوب و دلبر

یکی خانه کردند بس خوب و دلبر****درو همچنو خانه بی حد و بی مر

به خانهٔ مهین درنشاندند جفتان****به یک جا دو خواهر زن و دو برادر

دو زن خفته اند و دو مرد ایستاده****نهفته زنان زیر شویان خود در

نه کمتر شوند این چهار و نه افزون****نه هرگز بدانند به را ز بتر

ولیکن کم و بیش و خوبی و زشتی****به فرزندشان داد یزدان داور

سه فرزند دارند پیدا و پنهان****ازیشان دو پیدا و یکی مستر

نیاید برون آن مستر به صحرا****نشسته نهفته است بر سان دختر

وز این هر یکی هفت فرزند دیگر****بزاده است نه هیچ بیش و نه کمتر

ز هر هفتی از جملهٔ این سه هفتان****یکی مهتر آمد بر آن شش که کهتر

وزین بیست و یک تن یکی پادشا شد****دگر جمله گشتند او را مسخر

همی گوید آن پادشا هر چه خواهد****همه دیگران مانده خاموش و مضطر

به خانهٔ مهین در همیشه است پران****پس یکدگر دو مخالف کبوتر

بگیرند جفت و نسازند یک جا****نباشند هرگز جدا یک ز دیگر

به خانهٔ کهین در نیایند هرگز****که خانهٔ مهین استشان جا و در خور

بسا خانه ها کان به پرواز ایشان****شد آباد و بس نیز شد زیر و از بر

کبوتر که دیده است کز گردش او****جهان را گهی خیر زاید گهی شر؟

به خانهٔ کهین در همیشه سه مهمان****از این دو کبوتر خورد نعمت و بر

نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم****نه این دو کبوتر بیابد سدیگر

سه مهمان نه یکسان و هر سه مخالف****وگرچه پدرشان یکی بود و مادر

ازیشان یکی کینه دار است

و بدخو****دگر شاد و جویای خواب است و یا خور

سوم شان به و مه که هرگز نجوید****مگر خیر بی شر و یا نفع بی ضر

سه مهمان به یک خانه در باز کرده****بر اندازهٔ خویش هر یک یکی در

همی هر یکی گوید آن دیگران را****که «زین در درآئید کاین راه بهتر»

اگر زین سه آنک او شریف و والا****مر آن دیگران را سرآرد به چنبر

خداوند آن خانه آزاد گردد****هم امروز اینجا و هم روز محشر

وگر این یکی را فریبند آن دو****خداوند خانه بماند در آذر

بد و نیک چون نیست امروز یکسان****چنان دان که فردا نباشند هم سر

شناسی تو خانهٔ مهین و کهین را****بخانهٔ تو هست این سه تن نیک بنگر

کبوتر تو را بر سر است ایستاده****که از زیر پرش نیاری برون سر

نگر کان چه تخم است کامروز کاری****همان بایدت خورد فردا ازو بر

درختی شگفت است مردم که بارش****گهی نیش وزهر است وگه نوش و شکر

یکی برگ او مبرم و شاخ بسد****یکی برگ او گزدم و شاخ نشتر

خوی نیک مبرم خوی بد چو گزدم****بدی و بهی نیش و نوش است هم بر

تو گزدم بینداز و بردار مبرم****تو بردار آن نوش و از نیش بگذر

دو مرد است مردم توانا و دانا****جز این هر که بینی به مردمش مشمر

تواناست بر دانش خویش دانا****نه داناست آنک او تواناست بر زر

هزاران توان یافت خنجر به دانش****یکی علم نتوان گرفتن به خنجر

توانا دو گونه است هر چند بینی****یکی زو جوان است و دیگر توانگر

جوان را جوانی فلک باز خواهد****ستاند توان از توانگر ستمگر

به چیزی دگر نیست داننده دانا****ستمگار زی او یکی اند و داور

کسی چون ستاند ز یاقوت قوت؟****چگونه رباید کسی بو ز عنبر؟

به دانش گرای، ای

برادر، که دانش****تو را بر گذارد از این چرخ اخضر

به دانش توانی رسید، ای برادر،****از این گوی اغبر به خورشید ازهر

جهان خار خشک است و دانش چو خرما****تو از خار بگریز وز بار می خور

جهان آینه است و درو هر چه بینی****خیال است و ناپایدار و مزور

جوانیش پیری شمر، مرده زنده****شرابش سراب و منور مغبر

جهان بحر ژرف است و آبش زمانه****تو را کالبد چون صدف جانت گوهر

اگر قیمتی در خواهی که باشی****به آموختن گوهر جان بپرور

بیندیش تا: چیست مردم که او را****سوی خویش خواند ایزد دادگستر

چه خواهد همی زو که چونین دمادم****پیمبر فرستد همی بر پیمبر؟

بر اندیش کاین جنبش بی کرانه****چرا اوفتاد اندر این جسم اکبر

که جنباند این را به همواری ایدون؟****چه خواهد که آرد به حاصل از ایدر؟

گر از نور ظلمت نیاید چرا پس****تو پیدائی و کردگار تو مضمر؟

وگر نیست مر قدرتش را نهایت****چرا پس که هست آفریده مقدر؟

ور از راست کژی نشاید که آید****چرا هست کردهٔ مصور مصور؟

ور آباد خواهد که دارد جهان را****چرا بیشتر زو خراب است و بی بر؟

بیابان بی آب و کوه شکسته****دو صدبار بیش است از شهر و کردر

بدین پرده اندر نیابد کسی ره****جز آن کس که ره را بجوید ز رهبر

ره سر یزدان که داند؟ پیمبر****پیمبر سپرده است این سر به حیدر

اگر تو مقری ز من خواه پاسخ****وگر منکری پس تو پاسخ بیاور

ز خانهٔ کهین و مهین و از آن دور****کبوتر جوابم بیاور مفسر

بگو آن دو خواهر زن و دو برادر****کدامند و فرزندشان ماده و نر

بیان کن که از چیست تقصیر عالم****جوابم ده از خشک این شعر وز تر

ندانی به حق خدای و نداند****کس این جز که فرزند شبیر و شبر

جهان را

بنا کرد از بهر دانش****خدای جهاندار بی یار و یاور

تو گوئی که چون و چرا را نجویم****سوی من همین است بس مذهب خر

تو را بهره از علم خار است یا که****مرا بهره مغز است و دانهٔ مقشر

سوی گاو یکسان بود کاه و دانه****به کام خر اندر چه میده چه جو در

منم بستهٔ بند آن کو ز مردم****چنان است سنگ یاقوت احمر

چو مدحت به آل پیمبر رسانم****رسد ناصبی را ازو جان به غرغر

جزیرهٔ خراسان چو بگرفت شیطان****درو خار بنشاند و بر کند عرعر

مرا داد دهقانی این جزیره****به رحمت خداوند هر هفت کشور

خداوند عصر آنکه چون من مرو را****ده و دو ستاره است هریک سخن ور

چو مردم زحیوان بهست و مهست او****ز مردم بهین و مهین است یکسر

به نورش خورد مؤمن از فعل خود بر****به نازش برد کافر از کرده کیفر

چو بر منبر جد خود خطبه خواند****باستدش روح الامین پیش منبر

چو آن شیر پیکر علامت ببندد****کند سجده بر آسمانش دو پیکر

نه جز امر او را فلک هست بنده****نه جز تیغ او راست مریخ چاکر

به لشکر بنازند شاهان و دایم****ز شاهان عصر است بر درش لشکر

درش دشت محشر تنش کان گوهر****دلش بحر اخضر کفش نهر کوثر

اگر سوی قیصر بری نعل اسپش****ز فخرش بیاویزد از گوش قیصر

همی تا جهان است وین چرخ اخضر****بگردد همی گرد این گوی اغبر

هزاران درود و دو چندان تحیت****از ایزد بر آن صورت روح پیکر

قصیده شماره 103: ای زده تکیه بر بلند سریر

ای زده تکیه بر بلند سریر****بر سرت خز و زیر پای حریر

شاعر اندر مدیح گفته تو را****که «امیرا هزار سال ممیر»

ملک را استوار کرده ستی****به وزیری دبیر و با تدبیر

خلل از ملک چون شود زایل****جز به رای وزیر و تیغ امیر؟

پادشا را دبیر

چیست؟ زبان****که سخن هاش را کند تحریر

نیست بر عقل میر هیچ دلیل****راهبرتر ز نامه های دبیر

مهتر خویش را حقیر کند****سوی دانا دبیر با تقصیر

سخن با خطر تواند کرد****خطری مرد را جدا ز حقیر

جز به راه سخن چه دانم من****که حقیری تو یا بزرگ و خطیر؟

ای پسر، پیش جهل اسیری تو****تا نگردد سخن به پیشت اسیر

چون نیاموختی چه دانی گفت؟****که به تعلیم شد جلیل جریر

تو زخوشه عصیر چون یابی****تا نگیرد ز تاک خوشه عصیر؟

ای پسر، همچو میر میری تو****او کبیر است و تو امیر صغیر

کار خود ساخته است امیر بزرگ****تو سر کار خویش نیز بگیر

جان تو پادشای این تن توست****خاطر تو دبیر و عقل وزیر

خاطر تو نبشت شعر و ادب****بر صحیفهٔ دلت به دست ضمیر

تا به شعر و ادب عزیزت داشت****خویش و بیگانه و صغیر و کبیر

خاطر و دست تو دبیرانند****اینت کاری بزرگ وار و هژیر!

سرت چون قیر بود و قد چون تیر****با تو اکنون نه قیر ماند و نه تیر

به کمان چرخ تیر تو بفروخت****قیر تو عرض دهر به شیر

زان جمال و بها که بود تو را****نیست با تو کنون قلیل و کثیر

شاد بودی به بانگ زیر و کنون****زرد و نالان شدی و زار چو زیر

مگرت وقت رفتن است چنانک****پیش ازین گفتت آن بشیر نذیر

مگر آن وعده که ت محمد کرد****راست خواهد شدن کنون، ای پیر

با سر همچو شیر نیز مخوان****غزل زلفک سیاه چو قیر

چشم دل باز کن ببین ره خویش****تا نیفتی به چاه چون نخچیر

نامه ای کن به خط طاعت خویش****علم عنوانش و نقطه ها تکبیر

نامه ت از علم باید و زعمل****ای خردمند زی علیم خبیر

از دبیری مباش غافل هیچ****پند پیرانه از پدر بپذیر

از دبیری رساندت به نعیم****وین دبیری رهاندت ز

سعیر

که نماید چنان که گفته ستند****«باز دارد تو را ز شعر شعیر»

چون همه کارهات بنویسد****آن نویسندهٔ خدای قدیر

پس مکن آنچه گر بباید خواند****طیره مانی ازان و با تشویر

این جهان را فریب بسیار است****بفروشد به نرخ سوسن سیر

حیلتش را شناخت نتواند****جز کسی تیزهوش روشن ویر

مخور از خوان او نه پخته نه خام****مخر از دست او خمیر و فطیر

نیست گفتار او مگر تلبیس****نیست کردار او مگر تزویر

چرخ حیلت گر است حیلت او****نخرد مرد هوشیار و بصیر

بی قرار است همچو آب سراب****دود تیره است همچو ابر مطیر

زر مغشوش کم بهاست به رنج****زعفران مزور است زریر

تو مزور گری مکن چو جهان****خاک بر من مدم به نرخ عبیر

که چو موشان نخورد خواهم من****زهره داروی تو به بوی پنیر

راست باش و خدای را بشناس****که جز این نیست دین بی تغییر

بنشین با وزیر خویش، خرد،****رفتنت را نکو بکن تقدیر

با خرد باش یک دل و همبر****چون نبی با علی به روز غدیر

خیر زاد تو است در طلبش****خیره خیره چرا کنی تاخیر؟

خوی نیک است و خیر مایهٔ دین****کس نکرده است جز به مایه خمیر

مر بقا را در این سرای مجوی****که بقا نیست زیر چرخ اثیر

پند گیر، ای پسر، زمن کاین یافت****از پدر شبرو گزیده شبیر

در شکم سنگ خاره به زان دل****که درو نیست پند را تاثیر

قصیده شماره 104: ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر،

ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر،****تو بر زمی و از برت این چرخ مدور

این چرخ مدور چه خطر دارد زی تو****چون بهرهٔ خود یافتی از دانش مضمر؟

تا کی تو به تن بر خوری از نعمت دنیا؟****یک چند به جان از نعم دانش برخور

بی سود بود هر چه خورد مردم در خواب****بیدار شناسد مزهٔ منفعت و ضر

خفته چه خبر

دارد از چرخ و کواکب؟****دادار چه رانده است بر این گوی مغبر؟

این خاک سیه بیند و آن دایرهٔ سبز****گه روشن و گه تیره گهی خشک و گهی تر

نعمت همه آن داند کز خاک بر آید****با خاک همان خاک نکو آید و درخور

با صورت نیکو که بیامیزد با او****با جبهٔ سقلاطون با شعر مطیر

با تشنگی و گرسنگی دارد محنت****سیری شمرد خیر و همه گرسنگی شر

بیدار شو از خواب خوش، ای خفته چهل سال،****بنگر که ز یارانت نماندند کس ایدر

از خواب و خور انباز تو گشته است بهائم****آمیزش تو بیشتر است انده کمتر

چیزی که ستورانت بدان با تو شریکند****منت ننهد بر تو بدان ایزد داور

نعمت نبود آنکه ستوران بخورندش****نه ملک بود آنکه به دست آرد قیصر

گر ملک به دست آری و نعمت بشناسی****مرد خرد آنگاه جدا داندت از خر

بندیش که شد ملک سلیمان و سلیمان****چونان که سکندر شد با ملک سکندر

امروز چه فرق است از این ملک بدان ملک؟****این مرده و آن مرده و املاک مبتر

بگذشته چه اندوه و چه شادی بر دانا****نا آمده اندوه و گذشته است برابر

اندیشه کن از حال براهیم و ز قربان****وان عزم براهیم که برد ز پسر سر

گر کردی این عزم کسی ز آزر فکرت****نفرین کندی هر کس بر آزر بتگر

گر مست نه ای منشین با مستان یکجا****اندیشه کن از حال خود امروز نکوتر

انجام تو ایزد به قران کرد وصیت****بنگر که شفیع تو کدام است به محشر

فرزند تو امروز بود جاهل و عاصی****فردات چه فریاد رسد پیش گروگر؟

یا گرت پدر گبر بود مادر ترسا****خشنودی ایشان بجز آتش چه دهد بر؟

دانی که خداوند نفرمود بجز حق****حق گوی و حق اندیش و حق آغاز

و حق آور

قفل از دل بردار و قران رهبر خود کن****تا راه شناسی و گشاده شودت در

ور راه نیابی نه عجب دارم ازیراک****من چون تو بسی بودم گمراه و محیر

بگذشته زهجرت پس سیصد نود و چار****بنهاد مرا مادر بر مرکز اغبر

بالندهٔ بی دانش مانند نباتی****کز خاک سیه زاید وز آب مقطر

از حال نباتی برسیدم به ستوری****یک چند همی بودم چون مرغک بی پر

در حال چهارم اثر مردمی آمد****چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر

پیموده شد از گنبد بر من چهل و دو****جویان خرد گشت مرا نفس سخن ور

رسم فلک و گردش ایام و موالید****از دانا بشنیدم و برخواند ز دفتر

چون یافتم از هرکس بهتر تن خود را****گفتم «ز همه خلق کسی باید بهتر:

چون باز ز مرغان و چو اشتر ز بهائم****چون نخل ز اشجار و چو یاقوت ز جوهر

چون فرقان از کتب و چو کعبه ز بناها****چون دل ز تن مردم و خورشید ز اختر»

ز اندیشه غمی گشت مرا جان به تفکر****ترسنده شد این نفس مفکر ز مفکر

از شافعی و مالک وز قول حنیفی****جستم ره مختار جهان داور رهبر

هر یک به یکی راه دگر کرد اشارت****این سوی ختن خواند مرا آن سوی بربر

چون چون و چرا خواستم و آیت محکم****در عجز به پیچیدند، این کور شد آن کر

یک روز بخواندم ز قران آیت بیعت****کایزد به قران گفت که «بد دست من از بر»

آن قوم که در زیر شجر بیعت کردند****چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر

گفتم که «کنون آن شجر و دست چگونه است،****آن دست کجا جویم و آن بیعت و محضر؟»

گفتند که «آنجانه شجر ماندو نه آن دست****کان جمع پراگنده شد آن

دست مستر

آنها همه یاران رسولند و بهشتی****مخصوص بدان بیعت و از خلق مخیر»

گفتم که «به قرآن در پیداست که احمد****بشیر و نذیر است و سراج است و منور

ور خواهد کشتن به دهن کافر او را****روشن کندش ایزد بر کامهٔ کافر

چون است که امروز نمانده است از آن قوم؟****جز حق نبود قول جهان داور اکبر

ما دست که گیریم و کجا بیعت یزدان****تا همجوم مقدم نبود داد مخر؟

ما جرم چه کردیم نزادیم بدان وقت؟****محروم چرائیم ز پیغمبر و مضطر؟»

رویم چو گل زرد شد از درد جهالت****وین سرو به ناوقت بخمید چو چنبر

ز اندیشه که خاک است و نبات است و ستور است****بر مردم در عالم این است محصر

امروز که مخصوص اند این جان و تن من****هم نسخهٔ دهرم من و هم دهر مکدر

دانا به مثل مشک و زو دانش چون بوی****یا هم به مثل کوه و زو دانش چون زر

چون بوی و زر از مشک جدا گردد وز سنگ****بی قدر شود سنگ و شود مشک مزور

این زر کجا در شود از مشک ازان پس؟****خیزم خبری پرسم از آن درج مخبر

برخاستم از جای و سفر پیش گرفتم****نز خانم یاد آمد و نز گلشن و منظر

از پارسی و تازی وز هندی وز ترک****وز سندی و رومی و ز عبری همه یکسر

وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری****درخواستم این حاجت و پرسیدم بی مر

از سنگ بسی ساخته ام بستر و بالین****وز ابر بسی ساخته ام خیمه و چادر

گاهی به نشیبی شده هم گوشهٔ ماهی****گاهی به سر کوهی برتر ز دو پیکر

گاهی به زمینی که درو آب چو مرمر****گاهی به جهانی که درو خاک چو اخگر

گه دریا گه بالا گه رفتن بی راه****گه کوه و گهی

ریگ و گهی جوی و گهی جر

گه حبل به گردن بر مانند شتربان****گه بار به پشت اندر مانندهٔ استر

پرسنده همی رفتم از این شهر بدان شهر****جوینده همی گشتم از این بحر بدان بر

گفتند که «موضوع شریعت نه به عقل است****زیرا که به شمشیر شد اسلام مقرر»

گفتم که «نماز از چه بر اطفال و مجانین****واجب نشود تا نشود عقل مجبر؟»

تقلید نپذرفتم و حجت ننهفتم****زیرا که نشد حق به تقلید مشهر

ایزد چو بخواهد بگشاید در رحمت****دشواری آسان شود و صعب میسر

روزی برسیدم به در شهری کان را****اجرام فلک بنده بد، افلاک مسخر

شهری که همه باغ پر از سرو و پر از گل****دیوار زمرد همه و خاک مشجر

صحراش منقش همه مانندهٔ دیبا****آبش عسل صافی مانندهٔ کوثر

شهری که درو نیست جز از فضل منالی****باغی که درو نیست جز از عقل صنوبر

شهری که درو دیبا پوشند حکیمان****نه تافتهٔ ماده و نه بافتهٔ نر

شهری که من آنجا برسیدم خردم گفت****«اینجا بطلب حاجت و زین منزل مگذر»

رفتم بر دربانش و بگفتم سخن خود****گفتا «مبر اندوه که شد کانت به گوهر

دریای معین است در این خاک معانی****هم در گرانمایه و هم آب مطهر

این چرخ برین است پر از اختر عالی****لابل که بهشت است پر از پیکر دلبر»

رضوانش گمان بردم این چون بشنیدم****از گفتن با معنی و از لفظ چو شکر

گفتم که «مرا نفس ضعیف است و نژند است****منگر به درشتی ی تن وین گونهٔ احمر

دارو نخورم هرگز بی حجت و برهان****وز درد نیندیشم و ننیوشم منکر»

گفتا «مبر انده که من اینجای طبیبم****بر من بکن آن علت مشروح و مفسر»

از اول و آخرش بپرسیدم آنگاه****وز علت تدبیر که هست اصل مدبر

وز جنس بپرسیدم وز صنعت

و صورت****وز قادر پرسیدم و تقدیر مقدر

کاین هر دو جدا نیست یک از دیگر دایم****چون شاید تقدیم یکی بر دوی دیگر؟

او صانع این جنبش و جنبش سبب او****محتاج غنی چون بود و مظلم انور؟

وز حال رسولان و رسالات مخالف****وز علت تحریم دم و خمر مخمر

وانگاه بپرسیدم از ارکان شریعت****کاین پنج نماز از چه سبب گشت مقرر؟

وز روزه که فرمودش ماه نهم از سال****وز حال زکات درم و زر مدور

وز خمس فی و عشر زمینی که دهند آب****این از چه مخمس شد و آن از چه معشر؟

وز علت میراث و تفاوت که درو هست****چون برد برادر یکی و نیمی خواهر؟

وز قسمت ارزاق بپرسیدم و گفتم****«چون است غمی زاهد و بی رنج ستمگر؟

بینا و قوی چون زید و آن دگری باز****مکفوف همی زاید و معلول ز مادر؟

یک زاهد رنجور و دگر زاهد بی رنج!****یک کافر شادان و دگر کافر غمخور!

ایزد نکند جز که همه داد، ولیکن****خرسند نگردد خرد از دیده به مخبر

من روز همی بینم و گوئی که شب است این****ور حجت خواهم تو بیاهنجی خنجر

گوئی «به فلان جای یکی سنگ شریف است****هر کس که زیارت کندش گشت محرر

آزر به صنم خواند مرا و تو به سنگی****امروز مرا پس به حقیقت توی آزر»

دانا که بگفتمش من این دست به برزد****صد رحمت هر روز بر آن دست و بر آن بر

گفتا «بدهم داروی با حجت و برهان****لیکن بنهم مهری محکم به لبت بر»

ز آفاق و ز انفس دو گوا حاضر کردش****بر خوردنی و شربت و من مرد هنرور

راضی شدم و مهر بکرد آنگه و دارو****هر روز به تدریج همی داد مزور

چون علت زایل شد بگشاد زبانم****مانند معصفر شد رخسار مزعفر

از

خاک مرا بر فلک آورد جهاندار****یک برج مرا داد پر از اختر ازهر

چون سنگ بدم، هستم امروز چو یاقوت****چون خاک بدم، هستم امروز چو عنبر

دستم به کف دست نبی داد به بیعت****زیر شجر عالی پر سایهٔ مثمر

دریای بشنیدی که برون آید از آتش؟****روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر؟

خورشید تواند که کند یاقوت از سنگ****کز دست طبایع نشود نیز مغیر؟

یاقوت منم اینک و خورشید من آن کس****کز نور وی این عالم تاری شود انور

از رشک همی نام نگویمش در این شعر****گویم که «خلیلی است که ش افلاطون چاکر

استاد طبیب است و مؤید ز خداوند****بل کز حکم و علم مثال است و مصور»

آباد بر آن شهر که وی باشد دربانش****آباد بر آن کشتی کو باشد لنگر

ای معنی را نظم سخن سنج تو میزان،****ای حکمت را بر تو که نثری است مسطر،

ای خیل ادب صف زده اندر خطب تو،****ای علم زده بر در فضل تو معسکر،

خواهم که ز من بندهٔ مطواع سلامی****پوینده و پاینده چو یک ورد مقمر

زاینده و باینده چو افلاک و طبایع****تا بنده و رخشنده چو خورشید و چو اختر

چون قطره چکیده ز بر نرگس و شمشاد****چون باد وزیده ز بر سوسن و عبهر

چون وصل نکورویان مطبوع و دل انگیز****چون لفظ خردمندان مشروح و مفسر

پر فایده و نعمت چون ابر به نوروز****کز کوه فرو آید چو مشک معطر

وافی و مبارک چود دم عیسی مریم****عالی و بیاراسته چون گنبد اخضر

زی خازن علم و حکم و خانهٔ معمور****با نام بزرگ آن که بدو دهر معمر

زی طالع سعد و در اقبال خدائی****فخر بشر و بر سر عالم همه افسر

مانند و جگر گوشهٔ جد و پدر خویش****در صدر چو پیغمبر و در حرب چو

حیدر

بر مرکبش از طلعت او دهر مقمر****وز مرکب او خاک زمین جمله معنبر

بر نام خداوند بر این وصف سلامی****در مجلس برخواند ابو یعقوب ازبر

وانگاه بر آن کس که مرا کرده است آزاد****استاد و طبیب من و مایهٔ خرد و فر

ای صورت علم و تن فضل و دل حکمت****ای فایدهٔ مردمی و مفخر مفخر

در پیش تو استاده بر این جامهٔ پشمین****این کالبد لاغر با گونهٔ اصفر

حقا که بجز دست تو بر لب ننهادم****چون بر حجرالاسود و بر خاک پیمبر

شش سال ببودم بر ممثول مبارک****شش سال نشستم به در کعبه مجاور

هر جا که بوم تا بزیم من گه و بیگاه****در شکر تو دارم قلم و دفتر و محبر

تا عرعر از باد نوان است همی باد****حضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر

قصیده شماره 105: ای ذات تو ناشده مصور

ای ذات تو ناشده مصور****اثبات تو عقل کرده باور

اسم تو ز حد و رسم بیزار****ذات تو ز نوع و جنس برتر

محمول نه ای چنانکه اعراض****موضوع نه ای چنانکه جوهر

فعلت نه به قصد آمر خیر****قولت نه به لفظ ناهی شر

حکم تو به رقص قرص خورشید****انگیخته سایه های جانور

صنع تو به دور دور گردان****آمیخته رنگ های دلبر

ببریده در آشیان تقدیس****وصف تو ز جبرئیل شه پر

بگشاده به شه نمای تنزیه****حسنت زعروس عرش زیور

هم بر قدمت حدوث شاهد****هم با ازلت ابد مجاور

ای گشته چو آفتاب تابان****از سایهٔ نور خود مستر

معشوق جهانی و نداری****یک عاشق با سزای در خور

بنهفته به سحر گنج قارون****یک در تو در دو دانه گوهر

عالم هم از این دو گشت پیدا****آدم هم از این دو برد کیفر

عالم چو یکی رونده دریا****سیاره سفینه، طبع لنگر

آبش چو نبات سنگ حیوان****درش چو عقیق تو سخن ور

غواص چه چیز؟عقل فعال****شاینده به عقل یک پیمبر

علت چو سیاست فرودین****از دست

چه جنس؟ خصم بی مر

آخر چه؟ هر آنچه بود اول****مقصود چه؟ آنچه بود بهتر

بنگر به صواب اگر نه ای کور****بشنو به حقیقت ار نه ای کر

ای باز هوات در ربوده****از دام زمانه چون کبوتر

وی نخرهٔ حرص درکشیده****ناگه چو رسن سرت به چنبر

در قشر بمانده کی توانی****دیدن به خلاصهٔ مقشر؟

از توبه و از گناه آدم****خود هیچ ندانی، ای برادر

سر بسته بگویم، ار توانی****بردار به تیغ فکرتش سر

درویش کند ز راه ترتیب****نزدیکی تو به سوی داور

در خلد چگونه خورد گندم****آنجا چو نبود شخص نان خور؟

بل گندمش آنگهی ببایست****کز خلد نهاد پای بر در

این قصه همه بدید آدم****ابلیس نیامده ز مادر

در سجده نکردنش چه گوئی؟****مجبور بده ست یا مخیر؟

گر قادر بد، خدای عاجز****ور عاجز بد، خدا ستمگر

کاری که نه کار توست مسگال****راهی که نه راه توست مسپر

بیهوده مجوی آب حیوان****در ظلمت خویش چون سکندر

کان چشمه که خضر یافت آنجا****با دیو فرشته نیست همبر

قصیده شماره 106: بنالم به تو ای علیم قدیر

بنالم به تو ای علیم قدیر****از اهل خراسان صغیر و کبیر

چه کردم که از من رمیده شدند****همه خویش و بیگانه بر خیر خیر؟

مقرم به فرقان و پیغمبرت****نه انباز گفتم تو را نه نظیر

نگفتم مگر راست، گفتم که نیست****تو را در خدائی وزیر ای قدیر

به امت رسانید پیغام تو****رسولت محمد بشیر و نذیر

قران را به پیغمبرت ناورید****مگر جبرئیل آن مبارک سفیر

مقرم به مرگ و به حشر و حساب****کتابت ز بر دارم اندر ضمیر

نخوردم برایشان به جان زینهار****نجستم سپاه و کلاه و سریر

سلیمان نیم، همچو دیوان ز من****چرا شد رمیده کبیر و صغیر؟

همان ناصرم من که خالی نبود****زمن مجلس میر و صدر وزیر

به نامم نخواندی کس از بس شرف****ادیبم لقب بود و فاضل دبیر

ادب را به من بود بازو قوی****به من

بود چشم کتابت قریر

به تحریر الفاظ من فخر کرد****همی کاغذ از دست من بر حریر

دبیری یکی خرد فرزند بود****نشد جز به الفاظ من سیر شیر

دبیران اسیرند پیش سخن****سخن پیش طبعم به طبع است اسیر

اگر سیر کشتم همی بشکفید****به اقبال من نرگس از تخم سیر

مرا بود حاصل ز یاران خویش****به شخص جوان اندرون عقل پیر

کنون زان فزونم به هر فضل و علم****که طبعم روان است و خاطر منیر

بجای است در من به فضل خدای****همان فهم و آن طبع معنی پذیر

به چاه اندرون بودم آن روز من****بر آوردم ایزد به چرخ اثیر

از این قدر کامروز دارم به علم****نبوده ستم آن روز عشر عشیر

گر آنگه به دنیا تنم شهره بود****کنون بهترم چون به دینم شهیر

گر از خاک و از آب بودم، کنون****گلابم شد آن آب و، خاکم عبیر

کنون میر پیشم ندارد خطر****گر آنگه خطر داشتم پیش میر

ز دین اند پیشم به دنیا درون****عزیزان ذلیل و خطیران حقیر

اگر میر میر است و کامش رواست****چنان که ش گمان است، گو شو ممیر

کرا بانگ و نامش شود زیر خاک****چه شادی کند خیره بر بانگ زیر؟

چه بایدت رغبت به شیره کنون****که چون شیر گشته است بر سرت قیر؟

گلی تازه بوده ستی، آری، ولیک****شده ستی کنون پژمریده زریر

نیارد کنون تازگی باز تو****نه خورشید تابان نه ابر مطیر

یکی سرو بودی چو آهن قوی****تو را سرو چنبر شد آهن خمیر

هژیرت سخن باید، ای پیر، اگر****نباشد، چه باک است، رویت هژیر؟

چو تیرت سخن باید ایرا که نیست****گناه تو گر نیست قدت چو تیر

بدان منگر ای خواجه کز ظاهری****نبینی همی مرد دین را ظهیر

بصارت بیلفغد باید که تو****ز خر به نه ای گر به چشمی بصیر

بیاموز و ماموز مر عام را****زعلم نهانی قلیل

و کثیر

به خوشهٔ قران در ببین دانه را****به انگور دین در رها کن عصیر

گر از تو چو از من نفورست خلق****تو را به، مکن هیچ بانگ و نفیر

دلم پر ز درد است، جهال خلق****زمن جمله زین اند دل پر زحیر

اگر عامه بد گویدم زان چه باک؟****رها کرده ام پیش موشان پنیر

نجنبد زجای،ای پسر،چون درخت****به باد سحرگاه کوه ثبیر

اگر دیو بستد خراسان ز من****گواه منی ای علیم قدیر

خراسانیان گر نجستند دین****بتر زین که خودشان گرفتی مگیر

به پیش ینال و تگین چون رهی****دوانند یکسر غنی و فقیر

چو عادند و ترکان چو باد عقیم****بدین باد گشتند ریگ هبیر

مثالی از امثال قرآن تو را****نمودم نکو بنگر، ای تیز ویر

بیاویزد آن کس به غدر خدای****که بگریزد از عهد روز غدیر

چه گوئی به محشر اگر پرسدت****از آن عهد محکم شبر با شبیر؟

گر امروز غافل توی همچنین****بر این درد فردا بمانی حسیر

وگر پند گیری زحجت، به حشر****تو را پند او بس بود دستگیر

قصیده شماره 107: ای حجت بسیار سخن، دفتر پیش آر

ای حجت بسیار سخن، دفتر پیش آر****وز نوک قلم در سخنهات فروبار

هر چند که بسیار و دراز است سخنهات****چون خوب و خوش است آن نه دراز است نه بسیار

شاهی که عطاهاش گران است ستوده است****هر چند شوی زیر عطاهاش گران بار

نو کن سخنی را که کهن شد به معانی****چون خاک کهن را به بهار ابر گهربار

شد خوب به نیکو سخنت دفتر ناخوب****دفتر به سخن خوب شود جامه به آهار

از خاطر پر علم سخن ناید جز خوب****از پاک سبو پاک برون آید آغار

آچار سخن چیست معانی و عبارت****نو نو سخن آری چو فراز آمدت آچار

در شعر ز تکرار سخن باک نباشد****زیرا که خوش آید سخن نغز به تکرار

آچار خدای است مزه و بوی خوش و

رنگ****با سیب و ترنج آمد و گوز و بهی و نار

از تاک زر انگور نو امسال خوش آیدت****هر چند کزو پار همین آمد و پیرار

زی اهل خرد تخم سخن حکمت و علم است****در خاک دل ای مرد خرد تخم سخن کار

مختار شوی کز تو بماند سخن خوب****زیرا که همین ماند ز پیغمبر مختار

دینش به سخن گشت مشهر به زمین بر****وز راه سخن رفت بر این گنبد دوار

مقهور به حکمت شود این خلق جهان پاک****زیرا که حکیم است جهان داور قهار

از راه تن خویش سوی جانت نگه کن****بنگر که نهان چیست در این شخص پدیدار

آن چیست که چون شخص گران تو بخسپد****بینا و سخن گوی همی ماند و بیدار؟

آن گوهر زنده است و پدیرای علوم است****زو زنده و گوینده شده است این تن مردار

شرم و سخن و مدح و نکوهش همه او راست****تن را چو شد او، هیچ نه قدر است و نه مقدار

سالار تن توست، چرا تنت گرامی است****نزدیک تو و مهتر و سالار تنت خوار؟

زیرا که چو معروف شد این بنده سوی تو****مجهول بمانده است ز بس جهل تو سالار

بشناس هم این را و هم آن را به حقیقت****حکمت همه این است سوی مردم هشیار

چون تو ز بهین نیمهٔ خود غافلی، ای پیر،****گر مرد خرد مرد نخواندت میازار

یارند تن و جانت به علم و عمل اندر****تو غافلی از کار بهین یار و مهین یار

دار تن پیدای تو این عالم پیداست****جان را که نهان است نهان است چنو دار

جان تو غریب است و تنت شهری، ازین است****از محنت شهریت غریب تو به آزار

ناداشته و خوار بماند از تو غریبت****بد داشت غریبان نبود سیرت احرار

چون داری نیکوش چو خود

می نشناسیش؟****بشناس نخستینش پس آنگاه نکودار

خوار است خور شهریت از تن سوی مهمانت****شهریت علف خوار است مهمانت سخن خوار

حق تن شهری به علف چند گزاری****گه گه به سخن نیز حق مهمان بگزار

زشت است که صد سال دو تن پیش تو باشد****هموار یکی سیر و یکی گرسنهٔ زار

جان تو برهنه است و تنت زیر خز و بز****عار است ازین، چونکه نپرهیزی از این عار؟

جان جامه نپوشد مگر از بافته حکمت****مر حکمت را معنی پودست و سخن تار

نه هر سخنی حکمت باشد بر نام چو مردم****دینار بود هر که بود نامش دینار؟

مر حکمت را خوب حصاری است که او را****داناست همه بام و زمین و در و دیوار

پیغمبر بد شهر همه علم و بر آن شهر****شایسته دری بود و قوی حیدر کرار

این قول رسول است و در اخبار نبشته است****تا محشر از آن رو ز نویسندهٔ اخبار

از پند و ز علم آنچه برون نامد از این در****از علم مگو آن را وز پند مپندار

فرق است میان دو سخن صعب، فزون زانک****فرق است میان گل و گل خار دو صد بار

گر حکمت نزدیک تو خوار است عجب نیست****خوار است گل تو سوی اشتر که خورد خار

دادمت نشانی به سوی خانهٔ حکمت****سر است، نهان دارش از مرد سبکسار

گر سوی در آئی و بدین خانه در آئی****بیرون شوی از قافلهٔ دیو ستمگار

واگاه شوی کاین فلک از بهر چه کردند****واخر چه پدید آید از این گشتن هموار

اینجات درون جز که بدین کار نیاورد****سازندهٔ گنبد، تو چه بگریزی از این کار؟

فربی بکن و سیر بدین حکمت جان را****تا ناید از این بند برون لاغر و ناهار

چیزی که بجوئیش نه از جایگه خویش****بر مردم دشوار شود کار نه

دشوار

بپذیر نصیحت، به طلب حکمت دین را****ای غدر پذیرفته از این گنبد غدار

خامش منشین زیر فلک و ایمن، ازیراک****دریاست فلک، بنگر دریای نگونسار

ابلیس لعین دست گشاده است به غارت****ایزدت بدین سختی ازین بست در این غار

تو قیمت این روز ندانی مگر آنگاه****کائی به یکی بتر از این روز گرفتار

بازار تو است این، به طلب هر چه ببایدت****بی توشه مرو باز تهی خانه ز بازار

زیرا که به بازار نیابی ره ازین پس****آنگاه که بیمار بمانی و به تیمار

بر گفتهٔ من کار کن، ای خواجه، ازیراک****کردار ببایدت براندازهٔ گفتار

قصیده شماره 108: ای خردمند و هنر پیشه و بیدار و بصیر

ای خردمند و هنر پیشه و بیدار و بصیر****کیست از خلق به نزدیک تو هشیار، و خطیر

گر خطیر آن بودی که ش دل و بازوی قوی است****شیر بایستی بر خلق جهان جمله امیر

ور به مال اندر بودی هنر و فضل و خطر****کوه شغنان ملکی بودی بیدار و بصیر

ور به خوبی در بودی خطر و بخت بلند****سرو سالار جهان بودی خورشید منیر

نه بزرگ است که از مال فزون دارد بهر****آن بزرگ است که از علم فزون دارد تیر

ای شده مغفر چون قیر تو بردست طمع****شسته بر درگه بهمان و فلان میر چو شیر

مال در گنج شهان یابی و، در خاطر من****هر چه یک مال خطیر است دگر مال حقیر

شیر بر مغفر چون قیر تو، ای غافل مرد****روز چون شیر همی ریزد و شب های چو قیر

آن نه مال است که چو دادیش از تو بشود****زو ستاننده غنی گردد و بخشنده فقیر

آن بود مال که گر زو بدهی کم نشود****به ترازوی خرد سخته و بر دست ضمیر

مال من گر تو اسیر افتی آزاد کندت****مال شاهانت گرفت از پس آزادی اسیر

نیست چون مال من اموال

شهان جز که به نام****چون به تخم است چو نرگس نه به بوی خوش سیر

نشود غره خردمند بدان ک «ز پس من****چون پس میر نیاید نه تگین و نه بشیر»

قیمت و عزت کافور شکسته نشده است****گر ز کافور به آمد به سوی موش پنیر

خطر خیر بود بر قدر منفعتش****گر خطیر است خطیر است ازو نفع پذیر

همچنان چون نرسد بر شرف مردم خر****نرسد بر خطر گندم پر مایه شعیر

زانکه خیرات تو از فرد قدیر است همه****بر تو اقرار فریضه است بدان فرد قدیر

خطری را خطری داند مقدار و خطر****نیست آگاه زمقدار شهان گاه و سریر

کور کی داند از روز شب تار هگرز؟****کر بنشناسد آوای خر از نالهٔ زیر

نه هر آن چیز که او زرد بود زر بود****نشود زر اگر چند شود زرد زریر

کرم بسیار، ولیکنت یکی کرم کند****حاصل از برگ شجر مایهٔ دیبا و حریر

مردمان آهن بسیار بسودند ولیک****جز به داوود نگشت آهن و پولاد خمیر

دود مانندهٔ ابر است ز دیدار ولیک****نبود دود لطیف و خنک و تر و مطیر

شرف خویش نیاورد ونیاردت پدید****تا نبوئیش اگر چند ببینیش عبیر

شرف خیر به هنگام پدید آید ازو****چون پدید آمد تشریف علی روز غدیر

بر سر خلق مرو را چو وصی کرد نبی****این به اندوه در افتاد ازو وان به زحیر

حسد آمد همگان را زچنان کار و ازو****برمیدند و رمیده شود از شیر حمیر

او سزا بد که وصی بود نبی را در خلق****که برادرش بدو بن عم و داماد و وزیر

پشت احکام قران بود به شمشیر خدای****بهتر از تیغ سخن را نبود هیچ ظهیر

کی شناسی بجز او را پدر نسل رسول؟****کی شناسی بجز او قاسم جنات وسعیر؟

بی نظیر و ملی آن بود

در امت که نبود****مر نبی را بجز او روز مواخات نظیر

بی نظیر و ملی آن بود که گشتند به قهر****عمرو و عنتر به سر تیغش خاسی و حسیر

ذوالفقار ایزد سوی که فرستاد به بدر؟****زن و فرزند که را بود چو زهرا و شبیر؟

بر سر لشکر کفار به هنگام نبرد****چشم تقدیر به شمشیر علی بود قریر

روز صفین و به خندق به سوی ثغر جحیم****عاصی و طاغی را تیغ علی بود مشیر

نه به مردی زد گر یاران او بود فزون؟****شرف نسبت و جود و شرف علم مگیر

ای که بر خیره همی دعوی بیهوده کنی****که «فلان بوده است از یاران دیرینه و پیر»

شرف مرد به علم است شرف نیست به سال****چه درائی سخن یافه همی خیره بخیر؟

چونکه پیری نفرستاد خداوند رسول؟****یا از این حال نبود ایزد دادار خبیر؟

جز که پیر تو نبودی به سوی خلق رسول****گر به سوی تو فگنده ستی یزدان تدبیر

یافت احمد به چهل سال مکانی که نیافت****به نود سال براهیم ازان عشر عشیر

علی آن یافت ز تشریف که زو روز غدیر****شد چو خورشید درفشنده در آفاق شهیر

گر به نزد تو به پیری است بزرگی، سوی من****جز علی نیست بنایت نه حکیم و نه کبیر

با علی یاران بودند، بلی، پیر ولیک****به میان دو سخن گستر فرق است کثیر

به یکی لفظ رسانید، بلی، جمله کتاب****از خداوند پیمبر به کبیر و به صغیر

لیکن از نامه همه مغز به خواننده رسد****ور چه هر دو بپساورش دبیر و نه دبیر

جز که حیدر همگان از خط مسطور خدا****با بصرهای پر از نور بماندند ضریر

از سخن چیز نیابد بجز آواز ستور****مردم است آنکه بدانست سرود از تکبیر

معنی از قول علی دارد و آواز جز او****مرد

باید که ز تقصیر بداند توفیر

تو به آواز چرا می رمی از شیر خدا****چون پی شیر نگیری و نباشی نخچیر؟

قصیده شماره 109: ای یار سرود و آب انگور

ای یار سرود و آب انگور****نه یار منی به حق والطور

معزول شده است جان ز هرچه****داده است بر آنت دهر منشور

می گوی محال ز آنکه خفته****باشد به محال و هزل معذور

نگشاید نیز چشم و گوشم****رنگ قدح و ترنگ طنبور

پرنده زمان همی خوردمان****انگور شدیم و دهر زنبور

پخته شدم و چو گشت پخته****زنبور سزاتر است به انگور

تیره است و مناره می نبیند****آن چشم که موی دیدی از دور

بسترد نگار دست ایام****زین خانهٔ پرنگار معمور

در سور جهان شدم ولیکن****بس لاغر بازگشتم از سور

زین سور بسی ز من بتر رفت****اسکندر و اردشیر و شاپور

گر تو سوی سور می روی رو****روزت خوش باد و سعی مشکور

دانی که چگونه گشت خواهی؟****اندر پدرت نگه کن، ای پور

اندوده رخش زمان به زر آب****آلوده سرش به گرد کافور

زنهار که با زمان نکوشی****کاین بد خو دشمنی است منصور

بی لشکر عقل و دین نگردد****از مرد سپاه دهر مقهور

از علم و خرد سپر کن و خود****وز فضل و ادب دبوس و ساطور

ور زی تو جهان به طاعت آید****زنهار بدان مباش مغرور

زیرا که به زیر نوش و خزش****نیش است نهان و زهر مستور

این ناکس را من آزمودم****فعلش همه مکر دیدم و زور

جادوست به فعل زشت زنهار****غره نشوی به صورت حور

گیتی به مثل سرای کار است****تا روز قیام و نفخت صور

جز کار کنی به دین ازینجا****بیرون نشود عزیز و مستور

گر کار کنی عزیز باشی****فردا که دهند مزد مزدور

ور دیو ز کار باز داردت****رنجور بوی و خوار و مدحور

امروز تو میر شهر خویشی****که ت پنج رعیت مامور

بی کار چنین چرا نشینی****با کارکنان شهر پر نور؟

هرگز

نشود خسیس و کاهل****اندر دو جهان بخیره مشهور

بنگر که اگر جهان نکردی****ایزد نشدی به فضل مذکور

دل خانهٔ توست گنج گردانش****از حکمت ها به در منثور

ای جاهل مفلس ار بکوشی****گنجور شوی ز علم گنجور

گر حکمت منت در خور آید****گنجور شدی و گشت ماجور

از سر بفگن خمار ازیرا****نپذیرد پند مغز مخمور

قصیده شماره 110: هشیار باش و خفته مرو تیز بر ستور

هشیار باش و خفته مرو تیز بر ستور****تا نوفتد ستور تو ناگه به جر و لور

موری تو و فلک به مثل زنده پیل مست****دارد هگرز طاقت با پیل مست، مور؟

شور است آب او ننشاندت تشنگی****گر نیستی ستور مخور آب تلخ و شور

بیدار شو زخواب، سوی مردمی گرای****یکبارگی مخسپ همه عمر بر ستور

زنهار تا چنان نکنی کان سفیه گفت****«چون قیر به سیاه گلیمی که گشت بور»

لختی عنان مرکب بدخوت بازکش****تا دست ها فرو ننهد مرکبت به گور

گیتیت بر مثال یکی بدخو اژدهاست****پرهیزدار و با دم این اژدها مشور

شاهان دو صد هزار فرو خورد و خوار کرد****از تو فزون به ملک و به مال و به جاه و زور

از بی وفا وفا به غنیمت شمار ازانک****یک قطره آب نادره باشد زچشم کور

گر نیستت چو نوش خور و چون خزت گلیم****بنگر به یار خویش که او گرسنه است و عور

ای کرده خویشتن به جفا و ستم سمر****تا پوستین بودت یکی، بادبان سمور

وز بهر خز و بز و خورش های چرب و نرم****گاهی به بحر رومی و گاهی به کوه غور

هردو یکی شود چو زحلقت فرو گذشت****حلوا و نان خشک در آن تافته تنور

آن کس که داشت آنچه نداری تو او کجاست؟****کار چو تار او همه آشفته گشت و تور

پای تو مرکب است و کف دست مشربه است****گر نیست اسپ تازی و نه مشربه

بلور

اکنون نگر به کار که کارت به دست توست****برگ سفر بساز و بکن کارها به هور

بار درخت دهر توی جهد کن مگر****بی مغز نوفتی ز درختت چو گوز غور

غره مشو بدانکه تو را طاهر است نام****طاهر نباشد آنکه پلید است و بی طهور

فعل نکو ز نسبت بهتر، کز این قبل****به شد ز سیمجور براهیم سیمجور

بنگر به چشم بسته به پل بر همی روی****بسیار بر مجه به مثال گوزن و گور

این کالبد خنور تو بوده است شست سال****بنمای تا چه حاصل کردی در این خنور

قصیده شماره 111: برآمد سپاه بخار از بحار

برآمد سپاه بخار از بحار****سوارانش پر در کرده کنار

رخ سبز صحرا بخندید خوش****چو بر وی سیاه ابر بگریست زار

گل سرخ بر سر نهاد و ببست****عقیقین کلاه و پرندین ازار

بدرید بر تن سلب مشک بید****زجور زمستان به پیش بهار

به بازوی پر خون درون بید سرخ****بزد دشنه زین غم هزاران هزار

ز بس سرد گفتارهای شمال****بریده شد از گل دل جویبار

نبینی که هر شب سحرگه هنوز****دواج سمور است بر کوهسار؟

صبا آید اکنون به عذر شمال****سحرگاه تازان سوی لاله زار

بشویدش عارض به لولوی تر****بیالایدش رخ به مشکین عذار

بیارد سوی بوستان خلعتی****که لولوش پود است و پیروزه تار

سوی گلبن زرد استام زر****سوی لالهٔ سرخ جام عقار

سوی مادر سوسن تازه تاج****سوی دختر نسترن گوشوار

به سر بر نهد نرگس نو به باغ****به اردیبهشت افسر شاهوار

نوان و خرامان شود شاخ بید****سحرگاه چون مرکب راهوار

دهد دست و سر بوس گل را سمن****چو گیرد سمن را گل اندر کنار

شگفتی نگه کن به کار جهان****وزو گیر بر کار خویش اعتبار

که تا شادمانه نگردد زمین****نپوشد هوا جامهٔ سوکوار

چو نسرین بخندد شود چشم گل****به خون سرخ چون چشم اسفندیار

چو نرگس شود باز چون چشم باز****شود پای

بط بر چنار آشکار

پر از چین شود روی شاهسپرم****چو تازه شود عارض گلنار

نگه کن به لاله و به ابر و ببین****جدا نار از دود، وز دود نار

سوی شاخ بادام شو بامداد****اگر دید خواهی همی قندهار

و گر انده از برف بودت مجوی****ز مشکین صبا بهتر انده گسار

نگه کن بدین بی فساران خلق****تو نیز از سر خود فرو کن فسار

اگر نیست سوی تو داری دگر****همه هوش و دل سوی این دار دار

وگر نیستت طمع باغ بهشت****چو خر خوش بغلت اندر این مرغزار

نگه دار اندر زیان آن خویش****چنانکه ت بگفته است بسیار خوار

به نسیه مده نقد اگر چند نیز****به خرما بود وعده و نقد خار

کرا معده خوش گردد از خار و خس****شود کامش از شیر و روغن فگار

چه باید تو را سلسبیل و رحیق****چو خرسند گشتی به سرکه و شخار؟

جهان ره گذار است، اگر عاقلی****نباید نشستنت بر ره گذار

ستور است مردم در این ره چنانک****بریده نگردد قطار از قطار

شتابنده جمله که یک دم زدن****نپاید کسی را برادر نه یار

ره تو کدام است از این هر دو راه؟****بیندیش و برگیر نیکو شمار

اگر سازوار است و خوش مر تو را****بت رود ساز و می خوشگوار

وز این حالها تو به کردار خواب****نگردی همی سرد زین روزگار

وز این ایستادن به درگاه شاه****وز این خواستن سوی دهدار بار

وز این بند و بگشای و بستان و ده****وز این هان و هین و از این گیر و دار

وز این در کشیدن به بینی خویش****ز بهر طمع این و آن را مهار

گمانی مبر کاین ره مردم است****بر این کار نیکو خرد برگمار

همی خویشتن شهره خواهی به شهر****که من چاکر شاهم و شهریار

شکار یکی گشتی از بهر آنک****مگر دیگری را

بگیری شکار

بدان تا به من برنهی بار خویش****یکی دیگرت کرد سر زیر بار

ستوری تو سوی من از بهر آنک****همی باز نشناسی از فخر عار

تو را ننگ باید همی داشتن****بخیره همی چون کنی افتخار؟

ستور از کسی به که بر مردمی****بعمدا ستوری کند اختیار

ز مردم درختی نه ای بارور****بلندی و بی بر چو بید و چنار

اگر میوه داری نشد هیچ بید****به دانش تو باری بشو میوه دار

دریغ این قد و قامت مردمی****بدین راستی بر تو، ای نابکار

اگر باز گردی ز راه ستور****شود بید تو عود ناچار و چار

وگر همچنین خود بمانی چو دیو****دل از جهل پر دود و سر پرخمار

کسی برتو نتواند، از جهل،بست****یکی حرف دانش به سیصد نوار

تو را صورت مردمی داده اند****مکن خیره مر خویشتن را حمار

بکن جهد آن تا شوی مردمی****مکن با خدای جهان کارزار

تو را روی خوب است لیکن بسی است****به دیوار گرمابه ها بر نگار

به دانش تو صورت گر خویش باش****برون آی از این ژرف چه مردوار

خرد ورز ازیرا سوی هوشمند****زجاهل بسی به بود موش و مار

چو مر خویشتن را بدانی به حق****در این ژرف زندان نگیری قرار

ز کردار بد باز گردی به عذر****چو هشیار مردان سوی کردگار

مر این گوهر ایزدی را به علم****بشوئی ز زنگار عیب و عوار

ازیرا که آتش، چو شد زر پاک،****برو کرد نتواند از اصل کار

ز حجت شنو حجت ای منطقی****ز هر عیب صافی چو زر عیار

قصیده شماره 112: نگه کن زده صف دو انبوه لشکر

نگه کن زده صف دو انبوه لشکر****یکی را یکی ایستاده برابر

نه آن جای این را نه این جای آن را****بگردند هردو به هردو صف اندر

به دو سوی صف دو برادر مبارز****ابا هر یکی پنج فرزند در خور

رسولی شغب کو میان دو صف شان****دوان زین برادر سوی آن برادر

رسولی

که پیغام او از پس او****همی ماند اندر میان دو لشکر

کنند آتشی هر دو لشکر ولیکن****همه روی بر روی بنهند یکسر

قصیده شماره 113: پند بدادمت من، ای پور، پار

پند بدادمت من، ای پور، پار****چون بگزیدی تو بر آن نور نار؟

غره مشو گر چه نیابد همی****بی تو نه بهرام و نه شاپور پار

پشت گران بار تو اکنون شده است****کامدت از بلخ و نشابور بار

خانهٔ معموری و مار است جهل****مار درین خانهٔ معمور مار

ز ایزد مذکور به عقلی، مکن****جز که به عقل، ای سره مذکور، کار

دیو سیاه است تنت، خویشتن****از بد این دیو سیه دور دار

پیرهن عصیان بنداز اگر****آیدت از بلعم باعور و عار

خمر مخور، پور، که آن دود خمر****مار شود در سر مخمور، مار

پیر پدر پار تو خواهد شدن****باز نیاید به تو، ای پور، پار

قصیده شماره 114: نشنوده ای که دید یکی زیرک

نشنوده ای که دید یکی زیرک****زردآلوی فگنده به کو اندر

چو یافتش مزه ترش و ناخوش****وان مغز تلخ باز بدو اندر

گفتا که «هر چه بود به دلت اندر****رنگت همی نمود به رو اندر»

حرف ز

قصیده شماره 115: ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز

ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز****روز ناز تو گذشته است بدو نیز مناز

ناز دنیا گذرنده است و تو را گر بهشی****سزد ار هیچ نباشد به چنین ناز نیاز

گر بدان ناز تو را باز نیاز است امروز****آن تو را تخم نیاز ابدی بود نه ناز

از آن ناز گذشته بگرفته است تو را****بند آن ناز تو را چیست مگر مایهٔ آز؟

کار دنیای فریبنده همه تاختن است****پس دنیای فریبندهٔ تازنده متاز

چون چغرگشت بناگوش چو سیسنبر تو****چند نازی پس این پیرزن زشت چغاز؟

عمر پیری چو جوانی مده ای پیر به باد****تیرت انداخته شد نیز کمان را منداز

گرد گردان و فریبانت همی برد چو گوی****تا چو چوگانت بکرد این فلک چوگان باز

باز

گرد از بدو بر نیک فراز آر سرت****به خرد کوش، چو دیوان چه دودی باز فراز؟

باز باید شدن از شر سوی خیر به طبع****کز فرازی سوی گو گوی به طبع آید باز

جفت خیر است خرد، زو ستم و شر مخواه****خیره مر آب روان را چه کنی سر به فراز؟

خرد آغاز جهان بود و تو انجام جهان****باز گرد، ای سره انجام، بدان نیک آغاز

خرد است آنکه تو را بنده شده ستند بدو****به زمین شیر و پلنگ و به هوا باشه و باز

خرد آن است که چون هدیه فرستاد به تو****زو خداوند جهان با تو سخن گفت به راز

چون به بازار جهان خواست فرستاد همیت****مر تو را زو خرد و علم عطا بود و جهاز

بر سر دیو تو را عقل بسنده است رقیب****به ره خیره تو را علم بسنده است نهاز

گرد بازار بگرد اینک و احوال ببین****چون تو خود می نگری من نکنم قصه دراز

آب جوئی و، سقا را چو سفال است دهان****حله خواهی تو و، شلوار ندارد بزاز

علما را که همی علم فروشند ببین****به ربایش چو عقاب و به حریصی چو گراز

هر یکی همچو نهنگی و ز بس جهل و طمع****دهن علم فراز و دهن رشوت باز

گرش پنهانک مهمان کنی از عامه به شب****طبع ساز وطربی یابیش و رود نواز

می جوشیده حلال است سوی صاحب رای****شافعی گوید شطرنج مباح است بباز

صحبت کودکک ساده زنخ را مالک****نیز کرده است تو را رخصت و داده است جواز

می و قیمار و لواطت به طریق سه امام****مر تو را هر سه حلال است، هلا سر بفراز!

اگر این دین خدای است و حق این است و صواب****نیست اندر همه عالم نه محال و نه

مجاز

آنکه بر فسق تو را رخصت داده است و جواز****سوی من شاید اگر سرش بکوبی به جواز

زین قبل ماند به یمگان در حجت پنهان****دل برآگنده زاندوه و غم و ، تن به گداز

نیم ازان کاینها بر دین محمد کردند****گر ظفر یابد بر ما، نکند ترک طراز

لاجرم خلق همه همچو امامان شده اند****یکسره مسخره و مطرب و طرار و طناز

گر همه خلق به دین اندر دیوانه شدند****ای پسر، خویشتن خویش تو دیوانه مساز

بشنو این پند به دین اندر و بر حق بایست****خویشتن کژ مگر خیره چو آهو و گراز

دانش آموز و سر از گرد جهالت بفشان****راستی ورز و بکن طاعت و حیلت مطراز

به چپ و راست مدو، راست برو بر ره دین****ره دین راست تر است ای پسر از تار طراز

به چپ و راست شده است از ره دین آنکه جهان****بر دراعه ش به چپ و راست به زر بست طراز

شوم چنگال چو نشپیل خود از مال یتیم****نکشد گرچه ده انگشت ببریش به گاز

ور بپرسیش یک مشکل گویدت به خشم****«سخن رافضیان است که آوردی باز!»

به سؤال تو چو درماند گوید به نشاط****«بر پیمبر صلواتی خوش خواهم به آواز!»

صبر کن بر سخن سردش زیرا کان دیو****نیست آگاه هنوز، ای پسر از نرخ پیاز

خویشتن دار تو کامروز جهان دیوان راست****چند گه منبر و محراب بدیشان پرداز

سرد و تاریک شد، ای پور، سپیده دم دین****خره عرش هم اکنون بکند بانگ نماز

داد گسترده شود، گرد کند دامن جور****باز شیطان به زمین آید باز از پرواز

علم کانباز عمل بود و جدا کردش دیو****باز گردند سرانجام و بباشند انباز

روی جان سوی امام حق باید کردنت****گاه طاعت چو کنی روی جسد سوی حجاز

سخن حکمتی ای حجت

زر خرد است****به آتش فکرت جز زر خرد را مگداز

قصیده شماره 116: ای تو را آروزی نعمت و ناز

ای تو را آروزی نعمت و ناز****آز کرده عنان اسپ نیاز

عمرت از تو گریزد از پس آز****تو همی تاز در نشیب و فراز

بر در بخت بد فرود آید****هر که گیرد عنان مرکبش آز

چونکه سوی حصار خرسندی****نستانی ز شاه آز جواز؟

ز آرزوی طراز توزی و خز****زار بگداختی چو تار طراز

زانچه داری نصیب نیست تو را****جز شب و روز رنج و گرم و گداز

چون نپوشی، چه خز و چه مهتاب****چون نبوئی، چه نرگس و چه پیاز

با تو انباز گشت طبع بخیل****نشود هر کجا روی ز تو باز

رنج بی مال بهرهٔ تو رسید****مال بی رنج بهرهٔ انباز

آن نه مال است که ش نگه داری****تا نپرد چو باز بر پرواز

آن بود مال که ت نگه دارد****از همه رنجها به عمر دراز

بفزاید اگر هزینه کنیش****با تو آید به روم و هند و حجاز

نتواند کسیش برد به قهر****نتواند کسش برید به گاز

جز بدین مال کی شود بر مرد****به دو عالم در سعادت باز؟

کی تواند خرید جز دانا****به چنین مال ناز بی انداز؟

در نگنجد مگر به دل، که دل است****کیسهٔ دانش و خزینهٔ راز

گر بدین مال رغبت است تو را****کیسه ت از حشوها بدو پرداز

کیسهٔ راز را به عقل بدوز****تا نباشی سخن چن و غماز

وز نماز و زکات و از پرهیز****کیسه را بندهای سخت بساز

چون به حاصل شودت کیسه و بند****به تو بدهم من این دلیل و جواز

بر کشم مر تو را به حبل خدای****به ثریا ز چاه سیصد باز

بنمایمت حق غایب را****در سرائی که شاهد است و مجاز

تا ببینی که پیش ایزد حق****ایستاده است این جهان به نماز

بنمایم دوانزده صف راست****همه تسبیح خوان بی آواز

چون ببینی از این جهان انجام****بشناسی که

چیستش آغاز

این طریقی است که ش نبیند چشم****وین شکاری است که ش نگیرد باز

بر پی شیر دین یزدان رو****از پی خر گزافه اسپ متاز

این رمهٔ بی کرانه می بینی****کور دارد شبان و لنگ نهاز

گرد ایشان رمنده کرد مرا****از سر خان و مان و نعمت و ناز

چه کند مرد جز سفر چو گرفت****گرگ صحرا و مرغزار گراز؟

گر ستوهی ز «قال حدثنا»****سر به سر خدای دار فراز

که مرا دید رازدار خدای****حاجب کردگار بنده نواز

امت جد خویش را فریاد****از فریبنده زوبعهٔ هماز

خار یابد همی ز من در چشم****دیو بی حاصل دوالک باز

از سخن های من پدید آمد****بر تن آستین حق طراز

سخنم ریخت آب دیو لعین****به بدخشان و جرم و یمگ و براز

مرد دانا شود ز دانا مرد****مرغ فربه شود به زیر جواز

قصیده شماره 117: کسی پر خانه دشتی دید هرگز

کسی پر خانه دشتی دید هرگز****نه دیوار و نه در بل پست و موجز؟

دو لشکر صف زده در خانه هاشان****پس هر لشکری یکی مجاهز

وزیر و شاه و پیلان و سواران****ستاده بر طرف ها دو مبارز

پیاده با سواران جمله بی جان****وزیر و شاه بی فرمان و عاجز

به زخم و بند و کشتن گشته مشغول****نه آنجا گرد و خون و نه هزاهز

نه از خانه برون رفت آنکه بگریخت****نه خونی را دیت بایست هرگز

حرف س

قصیده شماره 118: ای خداوند این کبود خراس

ای خداوند این کبود خراس****صد هزاران تو را ز بنده سپاس

که به آل رسول خویش مرا****برهاندی از این رمهٔ نسناس

تا متابع بوم رسول تو را****نروم بر مراد خویش و قیاس

هم مقصر بوم به روز و به شب****به سپاست بر آورم انفاس

شکر و حمد تو را زبان قلم است****بندگان را و روز و شب قرطاس

نامه ها پیش تو همی آید****هم ز بیدار دل هم از فرناس

هیچ کاری از این دو نامه برون****نکند کافر و خدای شناس

آتش دوزخ است ناقد خلق****او

شناسد ز سیم پاک نحاس

داد من بی گمان بر آیدمی****روز حشر از نبیرهٔ عباس

وز گروهی که با رسول و کتاب****فتنه گشتند بریکی به قیاس

این ستوران کرده در گردن****رسن جهل و سلسلهٔ وسواس

من چه کردم اگر بدان جاهل****نفرستاد وحی رب الناس؟

با نبوت چه کار بود او را****چون برفت از پس رش و کرباس؟

لاجرم امتش به برکت او****کوفته ستند پای خویش به فاس

دو مخالف بخواند امت را****چو دو صیاد صید را سوی داس

برده گشتند یکسر این ضعفا****وان دو صیاد هر یکی نخاس

به خراسی کشید هر یک شان****که سزاوارتر ز خر به خراس

هر چه کان گفت «لایجوز چنین»****آن دگر گفت «عندنا لاباس»

اینت مسکر حرام کرد چو خوگ****وانت گفتا بجوش و پر کن طاس

دو مخالف امام گشته ستند****چون سیاه و سپید و خز و پلاس

نشد از ما بدین رسن یک تا****هر که بشناخت پای خویش از راس

لیکن اندر دل خسان آسان****چون به خس مار درخزد خناس

از ره نام همچو یک دگرند****سوی بی عقل هرمس و هرماس

لیکن از راه عقل هشیاران****بشناسند فربهی ز اماس

ای خردمند هوش دار که خلق****بس به اسداس در زدند اخماس

سخت بد گشت نقدها مستان****درم از کس مگر به سخت مکاس

دور باش از مزوری که به مکر****دام قرطاس دارد و انقاس

تیزتر گشت و جهل را بازار****سوی جهال صد ره از الماس

نیست از نوع مردم آنک امروز****شخص و انواع داند و اجناس

خرد و جهل کی شوند عدیل؟****بز را نیست آشنا رواس

می شتابد چو سیل سوی نشیب****خلق سوی نشاط و لهو و لباس

من همانا که نیستم مردم****چون نیم مرد رود و مجلس و کاس

تا اساس تنم به پای بود****نروم جز که بر طریق اساس

پاس دارم ز دیو و لشکر او****به سپاس خدای بر تن، پاس

نبوم ناسپاس ازو که

ستور****سوی فرزانه بهتر از نسپاس

قصیده شماره 119: ای بستهٔ خود کرده دل خلق به ناموس

ای بستهٔ خود کرده دل خلق به ناموس****ز اندیشه تو را رفته به هر جانب جاسوس

اثبات یقین تو به معقول چه سود است،****چون نیست یقین نفی گمان تو به محسوس؟

تا چند سخن گوئی از حق و حقیقت؟****آب حیوان جوئی در چشمهٔ مطموس!

گر رای تو کفر است مکن پیدا ایمان****ور جای تو دیر است مزن پنهان ناقوس

ای آنکه همه زرقی در فعل چو روباه،****وی آنکه همه رنگی در وصف چو طاووس

تا کی روی آخر ز پی حج به زیارت****از طوس سوی مکه، وز مکه سوی طوس؟

چون نیست ز کان علت مقصود، پس ای دوست****چه مکه و چه کعبه و چه طوس و چه طرطوس

حرف ش

قصیده شماره 120: مرد را خوار چه دارد؟ تن خوش خوارش

مرد را خوار چه دارد؟ تن خوش خوارش****چون تو را خوار کند چون نکنی خوارش ؟

هر که او انده و تیمار تو را کوشد****تو بخیره چه خوری انده و تیمارش؟

تن همان خاک گران سیه است ار چند****شاره زربفت کنی قرطه و شلوارش

تن تو خادم این جان گرانمایه است****خادم جان گرانمایه همی دارش

گر نخواهی که تو را خوار و زبون گیرد****برتر از قدرش و مقدارش مگذارش

تن درخت است و خرد بار و، دروغ و مکر****خس و خار است، حذر کن ز خس و خارش

خار و خس بفگن از این شهره درخت ایرا****کز خس و خار نیابی مزه جز خارش

یار خرماست یکی خار، بتر یاری****یار بد عار بود دایم بر یارش

یار بد خار توست، ای پسر، از یارت****دور باش و بجز از خار مپندارش

یار چون خار تو را زود بیازارد****گر نخواهی که بیازاری مازارش

هر که با اوت همی صحبت رای آید****بر رس، ای پور، نخست از ره و رفتارش

سیرت

خوب طلب باید کرد از مرد****گرچه خوب است مشو غره به دیدارش

صورت خوب بسی باشد بی حاصل****بر در و درگه و بر خانه و دیوارش

گرچه خرما بن سبز است، درخت سبز****هست بسیار که خرما نبود بارش

هرکه بی سیرت خوب است و نکو صورت****جز همان صورت دیوار مینگارش

بد کنش را به سخن دست مده بر بد****که به تو باز رسد سرزنش از کارش

سر پیکان نشود در سپر و جوشن****تا نباشد سپس اندر پر و سوفارش

صحبت نادان مگزین که تبه دارد****اندکی فایده را یاوهٔ بسیارش

میوه چون اندک باشد به درختی بر****بی مزه ماند در برگ به خروارش

ره و هنجار ستمگار همه زشت است****ای خردمند مرو بر ره و هنجارش

هرکه او بر ره کفتار رود، بی شک****سوی مردار نماید ره کفتارش

مرد را چون نبود جز که جفا، پیشه****مارش انگار نه مردم، سوی ما مارش

مار مردم نیت بد بود اندر دل****بد نیت را جگر افگار کند مارش

هر که را قولش با فعل نباشد راست****در در دوستی خویش مده بارش

سیر گرداندت از گفتن بی معنی****تا مگر سیر کنی معدهٔ ناهارش

هم از آن کیسه دهش نقد که او دادت****نقد او باید بردنت به بازارش

زرق پیش آر چو رزاق شود با تو****سر به سر باش و همی باش به مقدارش

گر همی خفته گمانیت برد خفته است****خفته بگذار و مکن بیهده بیدارش

سخن از مردم دین دار شنو، وان را****که ندارد دین، منگر سوی دینارش

زنگ دارد دل بد دین، من ازان ترسم،****که بیالاید زو دلت به زنگارش

نه مکان است سخن را سر بی مغزش****نه مقر است خرد را دل چون قارش

نیست آمیخته با آب هنر خاکش****نیست آویخته در پود خرد تارش

نبری رنج برو بهتر، چون رنجه است****او ز گفتار تو،

همچون تو ز گفتارش

خویشتن رنجه مکن نیز چو می دانی****که نخواهندت پرسید ز کردارش

چه شوی غره به راهش چو همی بینی****که همی غره کند گنبد دوارش؟

رنجه و افگار شوی زو که چو خار است او****خارت افگار کند چون کنی افگارش

به حذر باش، نباید که چو می کوشی****خود نگیریش و، بمانی تو گرفتارش

نیک بنگر که کجا می بردت گیتی****چون همی تازی بر مرکب رهوارش

از تو هموار همی دزدد عمرت را****چرخ بیدادگر و گشتن هموارش

پارش امسال فسانه است به پیش ما****هم فسانه شود امسالش چون پارش

نیست دشوار جهان بدتر از آسانش****چون همی بگذرد آسانش و دشوارش

زو مبین نیک و بد و زشت و نکو هرگز****بل ز سازندهٔ او بین و ز سالارش

چون همی بر من زنهار خورد دنیا****خویشتن چون دهی، ای پور، به زنهارش؟

هر که را چرخ ستمگار برد بر گاه****بفگند باز خود از گاه نگونسارش

تا به پیکار بود، صلح طمع می دار****چون به صلح آمد می ترس ز پیکارش

چاره کن، خوش خوش ازو دست بکش، زیرا****یله بایدت همی کرد به ناچارش

این جهان پیرزنی سخت فریبنده است****نشود مرد خردمند خریدارش

پیش ازان کز تو ببرد تو طلاقش ده****مگر آزاد شود گردنت از عارش

سخن حجت مرغی است که بر دانا****پند بارد همه از پرش و منقارش

گر به پند اندر رغبت کنی، ای خواجه،****پند نامه است تو را دفتر و اشعارش

قصیده شماره 121: ای متحیر شده در کار خویش

ای متحیر شده در کار خویش****راست بنه بر خط پرگار خویش

خرد شکستی به دبوس طمع****در طلب تا و مگر تار خویش

در طلب آنچه نیامد به دست****زیر و زبر کردی کاچار خویش

خیره بدادی به پشیز جهان****در گران مایه و دینار خویش

پنبهٔ او را به چه دادی بدل****ای بخرد، غالیه و غار خویش؟

یار تو و مار تو است

این تنت****رنجه ای از مار خود و یار خویش

مار فسای ارچه فسون گر بود****کشته شود عاقبت از مار خویش

و اکنون کافتاد خرت، مردوار****چون ننهی بر خر خود بار خویش؟

بد به تن خویش چو خود کرده ای****باید خوردنت ز کشتار خویش

پای تو را خار تو خسته است و نیست****پای تو را درد جز از خار خویش

راه غلط کرده ستی، باز گرد****سوی بنه بر پی و آثار خویش

پیش خداوند خرد بازگوی****راست همه قصه و اخبار خویش

وانچه ت گوید بپذیر و مباش****عاشق بر بیهده گفتار خویش

دیو هوا سوی هلاکت کشد****دیو هوا را مده افسار خویش

راه ندانی، چه روی پیش ما****بر طمع تیزی بازار خویش

گازری از بهر چه دعوی کنی****چونکه نشوئی خود دستار خویش؟

بام کسان را چه عمارت کنی****چونکه نبندی بن دیوار خویش؟

چون ندهی پند تن خویش را****ای متحیر شده در کار خویش؟

نار چو بیمار تؤی خود بخور****عرضه مکن بر دگران نار خویش

عار همی داری ز آموختن****شرم همی نایدت از عار خویش؟

وز هوس خویش همی پر خمی****بیهده ای در خور مقدار خویش

نیست تو را یار مگر عنکبوت****کو ز تن خویش تند تار خویش

عیب تن خویش ببایدت دید****تا نشود جانت گرفتار خویش

یار تو تیمار ندارد ز تو****چون تو نداری خود تیمار خویش

نیک نگه کن به تن خویش در****باز شود از سیرت خروار خویش

نیز به فرمان تن بد کنش****خفته مکن دیدهٔ بیدار خویش

پاک بشوی از همه آلودگی****پیرهن و چادر و شلوار خویش

داد به الفغدن نیکی بخواه****زین تن منحوس نگونسار خویش

دین و خرد باید سالار تو****تات کند یارت سالار خویش

یار تو باید که بخرد تو را****هم تو خودی خیره خریدار خویش

چونکه بجوئی همی آزار من****گر نپسندی زمن آزار خویش؟

چون تو کسی را ندهی زینهار****خلق نداردت به زنهار خویش

رنج

بسی دیدم من همچو تو****زین تن بد خوی سبکسار خویش

پیش خردمند شدم دادخواه****از تن خوش خوار گنه کار خویش

یک یک بر وی بشمردم همه****عیب تن خویش به اقرار خویش

گفت گنه کار تو هم چون ز توست****بایست کنون خود به ستغفار خویش

آب خرد جوی و بدان آب شوی****خط بدی پاک زطومار خویش

حاکم خود باش و به دانش بسنج****هرچه کنی راست به معیار خویش

بنگر و با کس مکن از ناسزا****آنچه نداریش سزاوار خویش

آنچه ت ازو نیک نیاید مکن****داروی خود باش و نگه دار خویش

مرغ خورش را نخورد تا نخست****نرم نیابدش به منقار خویش

وز پس آن نیز دلیلی بگیر****بر خرد خویش ز کردار خویش

قول و عمل چون بهم آمد بدانک****رسته شدی از تن غدار خویش

خوار کند صحبت نادان تو را****همچو فرومایه تن خوار خویش

خواری ازو بس بود آنکه ت کند****رنجه به ژاژیدن بسیار خویش

سیر کند ژاژ ویت تا مگر****سیر کند معدهٔ ناهار خویش

راه مده جز که خردمند را****جز به ضرورت سوی دیدار خویش

تنها بسیار به از یار بد****یار تو را بس دل هشیار خویش

مرد خردمند مرا خفته کرد****زیر نکو پند به خروار خویش

چون دلم انبار سخن شد بس است****فکرت من خازن انبار خویش

در همی نظم کنم لاجرم****بی عدد و مر در اشعار خویش

قصیده شماره 122: پشتم قوی به فضل خدای است و طاعتش

پشتم قوی به فضل خدای است و طاعتش****تا دررسم مگر به رسول و شفاعتش

پیش خدای نیست شفیعم مگر رسول****دارم شفیع پیش رسول آل و عترتش

با آل او روم سوی او هیچ باک نیست****برگیرم از منافق ناکس شناعتش

دین خدای ملک رسول است و، خلق پاک****امروز امتان رسولند و رعیتش

گر سوی آل مرد شود مال او چرا****زی آل او نشد ز پیمبر شریعتش؟

بر بندهٔ تو طاعت تو نیست نیم از

انک****پیغمبر تو راست ز طاعت بر امتش

گفتت که بنده را تو به بی طاعتی مکش****وانگه نکشتت ار تو نبودی به طاعتش

اندر حمایتی تو ز پیغمبر خدای****مشکن حمایتش که بزرگ است حمایتش

پیغمبر است پیش رو خلق یکسره****کز قاف تا به قاف رسیده است دعوتش

آل پیمبر است تو را پیش رو کنون****از آل او متاب و نگه دار حرمتش

فرزند اوست حرمت او چون ندانیش****پس خیره خیر امید چه داری به رحمتش؟

آگه نه ای مگر که پیمبر کرا سپرد****روز غدیر خم ز منبر ولایتش؟

آن را سپرد کایزد مر دین و خلق را****اندر کتاب خویش بدو کرد اشارتش

آن را که چون چراغ بدی پیش آفتاب****از کافران شجاعت پیش شجاعتش

آن را که همچو سنگ سر مره روز بدر****در حرب همچو موم شد از بیم ضربتش

آن را که در رکوع غنی کرد بی سؤال****درویش را به پیش پیمبر سخاوتش

آن را که چون دو نام نهادش رسول حق****امروز نیز دوست سوی خلق کنیتش

آن را که هر شریفی نسبت بدو کنند****زیرا که از رسول خدای است نسبتش

آن را که کس به جای پیمبر جز او نخفت****با دشمنان صعب به هنگام هجرتش

آن را که مصطفی، چو همه عاجز آمدند،****در حرب روز بدر بدو داد رایتش

شیری، مبارزی، که سرشته است کردگار****اندر دل مبارز مردان محبتش

در حربگه پیمبر ما معجزی نداشت****از معجزات نیز قوی تر ز قوتش

قسمت نشد به خلق درون دوزخ و بهشت****بر کافر و مسلمان الا به قسمتش

در بود مر مدینهٔ علم رسول را****زیرا جز او نبود سزای امانتش

گر علم بایدت به در شهر علم شو****تا بر دلت بتابد نور سعادتش

او آیت پیمبر ما بود روز حرب****از ذوالفقار بود و ز صمصام آیتش

گنج خدای بود رسول و، ز

خلق او****گنج رسول خاطر او بود و فکرتش

هر کو عدوی گنج رسول است بی گمان****جز جهل و نحس نیست نشان سلامتش

شیر خدای را چو مخالف شود کسی****هرگز مکن مگر به خری هیچ تهمتش

شیر خدای بود علی، ناصبی خر است****زیرا همیشه می برمد خر ز هیبتش

هرک آفت خلاف علی بود در دلش****تو روی ازو بتاب و بپرهیز از آفتش

لیکن چو حرمت تو بدارد تو از گزاف****مشکن، ز بهر حرمت اسلام، حرمتش

اندر مناظره سخن سرد ازو مگیر****زیرا که نیست جز سخن سرد آلتش

چون علم نیستش که بگوید، جز این محال****چون بند سخت گشت چه چیز است حیلتش؟

دشنام دارد او همه حجت کنون ولیک****روزشمار که شنود این سست حجتش؟

دعوی همی کند که من اهل جماعتم****لیکن ز جمع دیو گشن شد جماعتش

ابلیس قادر است ولیکن به خلق در****جز بر دروغ و حیله گری نیست قدرتش

قیمت سوی خدای به دین است و خلق را****آن است قیمتی که به دین است قیمتش

نصرت به دین کن ای بخرد مر خدای را****گر بایدت که بهره بیابی ز نصرتش

غره مشو به دولت و اقبال روزگار****زیرا که با زوال همال است دولتش

دنیا به سوی من به مثل بی وفا زنی است****نه شاد باش ازو نه غمی شو ز فرقتش

نیک است ازان که نیک و بدش بر گذشتنی است****چیزی دگر همی نشناسم فضیلتش

زهر است نعمتش چو نیابد همی رها****از مرگ هر کسی که چشیده است نعمتش

با محنتش به نعمتش اندر مکن طمع****زیرا ز نعمتش نشود دور محنتش

شاید که همتم نبود صحبت جهان****چون نیست جز که مالش من هیچ همتش

بسیار داد خلعتم اول وزان سپس****از من یگان یگان همه بربود خلعتش

از روزگار و خلق ملولم کنون ازانک****پشتم به کردگار و

رسول است و ملتش

بی حاجتم به فضل خداوند، لاجرم،****اندر جهان ز هر که به من نیست حاجتش

تا در دلم قران مبارک قرار یافت****پر برکتست و خیر دل از خیر و برکتش

منت خدای را که نکرده است منتی****پشتم به زیر بار مگر فضل و منتش

منت خدای را که به وجود امام حق****بشناختم به حق و یقین و حقیقتش

آن بی قرین ملک که جز او نیست در جهان****کز ملک دیو یکسره خالی است ملکتش

با طلعت مبارک مسعود او ز سعد****خالی است مشتری را در قوس طلعتش

یارب، به فضل خویش تو توفیق ده مرا****تا روز و شب بدارم طاعت به طاعتش

و اندر رضای او گه و بیگه به شعر زهد****مر خلق را به رشته کنم علم و حکمتش

مستنصری معانی و حکمت به نظم و نثر****بر امتت که خواند الا که حجتش؟

قصیده شماره 123: چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش

چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش؟****به بستان جامهٔ زربفت بدریدند خوبانش

منقش جامه هاشان را که شان پوشید فروردین****فرو شست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش

همانا با خزان گل را به بستان عهد و پیمان بود****که پنهان شد چو بدگوهر خزان بشکست پیمانش

ز سر بنهاد شاخ گل به باغ آن تاج پر درش****به رخ بر بست خورشید آن نقاب خز خلقانش

همان که سر که پوشیدش به دیبا باد نوروزی****خزانی باد پنهان کرد در محلوج کوهانش

یکی گردنده گوئی بر شد از دریا سوی گردون****که جز کافور و مروارید و گوهر نیست در کانش

نهنگی را همی ماند که گردون را بیوبارد****چو از دریا برآمد جوش از بحر هر عصیانش

نباشد جز که یک میدان نشیب و کوه و هامونش****نیاید بیش یک لقمه خراب و خاک و عمرانش

نپوشد جز بدو

عالم ز خز و تو ز پیراهن****نگردد جز که از خورشید فرسوده گریبانش

بغرد همچو اژدرها چو بر عالم بیاشوبد****ببارد آتش و دود از میان کام و دندانش

خزینهٔ آب و آتش گشت بر گردون که پنداری****زخشم خویش و از رحمت مرکب کرد یزدانش

بمیرد چون بگرید سیر تا هشیار پندارد****که چیزی جز که گریه نیست ترکیب تن و جانش

مگر تخت سلیمان است کز دریا سحرگاهان****نباشد زی که و هامون مگر بر باد جولانش

چنین تیره چرائی، ای مبارک تخت رخشنده؟****همانا کز سلیمانت بدزدیدند دیوانش

تو مرغان را همی سایه کنی امروز، اگر روزی****تو را سایه همی کردند و، او را نیز، مرغانش

فلک را پرده و که را کلاه و خاک را خیمه****میانجی کرد یزدانت میان چرخ و ارکانش

چو دایهٔ مهربانی جمله فرزندان عالم را****همی گردی کجا هستند در آباد و ویرانش

به فعل خوب تو خوب است روی زشت تو زی آن****که او مر آفرینش را بداند راه و سامانش

نه اندر صورت خوب است زیب مرد و نیکوئی****ولیکن در خوی خوب است خوبی ی مرد و در دانش

سخن عنوان نامهٔ مردم آمد، هر که را خواهی****که برخوانی به چشم گوش بنگر سوی عنوانش

دو صورت هست مردم را به هر دو بنگر و بررس****به چشم از روی پیدائش به گوش از جان پنهانش

نپرسد مرد را کس که «ت چرا رخ نیست چون دیبا؟»****ولیکن «چونکه نادانی؟» بسی گویند مردانش

نکوهش مرگ را ماند، ستایش زندگانی را،****چو نادانی بود علت مدان جز علم درمانش

بمیرد صورت جسمی، سخن ماند ز ما زنده،****سخن دان را بر این دعوی چو خورشید است برهانش

همی طاووس را بکشی ز بهر پر رنگینش****بداری زنده بلبل را ز بهر خوب الحانش

به حکمت

کوش تا باشد که باشی بلبل یزدان****بمانی جاودان اندر بهشت خلد رضوانش

نبینی چند احسان کرد بی طاعت بجای تو؟****اگر طاعت کنی بی شک مضاعف گردد احسانش

نبینی، گر خردمندی، که تو کرسی یزدانی؟****نبینی کز جهان جز بر تو ننبشته است فرمانش؟

زمین خوان خدای است، ای برادر، پر ز نعمت ها****که جز مردم نیابد بر همی از نعمت و خوانش

نیابد آن خوشی حیوان که مردم یابد از دنیا****و گرچه زو فزون از ما تواند خورد حیوانش

ندارد شادمانش روی خوب و خز و سقلاطون****نبخشد بوی خوش هرگز عبیر و عنبر و بانش

بیابان است اگر باع است یکسان است سوی او****نه شاد و خوش کند اینش نه مستوحش کند آنش

پدید آمد، پس ای دانا، که عالم خوان یزدان است****و حیوان چونکه طفلانند و جز تو نیست مهمانش

مر این را چاشنی پندار و شکرش کن زیادت را****و گر کفرانش پیش آری بترس از بند و تاوانش

به چشم دل نکو بنگر ببین این خوان پر نعمت****که بنهاده است پیش تو در این زنگاری ایوانش

اگر دانی که مهمانی چرا پس پست ننشستی؟****بباید بهر تو یکسر زخوان ساران و پایانش

که جز تو نیز خواهد بود مهمانان مر ایزد را****که می خواند در این خوان شان ازو افلاک و دورانش

تو را افلاک و دوران خواند در میدان یزدانی****برونت رفت باید تا نگردد تنگ میدانش

همی خواهندت از میدان برون راندن به دشواری****که با هر خوانده ای این است رسم و سیرت و سانش

زمان چوگان گردون است و میدان خاک و تو بر وی****مگر گوئی یکی گردنده گوئی پیش چوگانش

یکی زندان تنگ است این که باغش ظن برد نادان****سوار است آنکه پندارد که بستان است زندانش

حذر کن زین ره افگن

یار و بد خو دشمن خندان****که تا خلقت نگیرد ناگهان نشناسی آسانش

اگر با میر صحبت کرد میرانید میرش را****و گر با خان برادر شد خیانت دید ازو خانش

نیاساید ز بیدادی که مرکب تیز رو دارد****فرو سایدت اگر سنگی که بس تیز است سوهانش

بکش نفس ستوری را به دشنهٔ حکمت و طاعت****بکش زین دیو دستت را که بسیار است دستانش

یکی غول فریبنده است نفس آرزو خواهت****که بی باکی چرا خورش است و نادانی بیابانش

به ره باز آید این گم راه دیوت گر بخواهی تو****مسلمانی بیابد گر خرد باشد سلیمانش

که را عقل از فضایل خلعتی دینی بپوشاند****نداند کرد از آن خلعت هگرز این دیو عریانش

مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردن کش****ولیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش

مرا در دین نپندارد کسی حیران و گم بوده****جز آن حیران که حیرانی دگر کرده است حیرانش

مرا گویند بد دین است و فاضل، بهتر آن بودی****که دینش پاک بودی و نبودی فضل چندانش

نبیند چشم ناقص طلعت پر نور فاضل را****که چشمش را بخست از دیدن او خار نقصانش

که چون خفاش نتواند که بیند روی من نادان****زمن پنهان شود زیرا منم خورشید رخشانش

مغیلان است جاهل پیشم و، من پیش او ریحان****ندارد پیش ریحانم خطر ناخوش مغیلانش

همی گوید «بپرسیدش پس از ایمان به فرقان او****به پیغمبر رسول مصطفی از فضل یارانش

اگر کمتر ندارد مر علی را از همه یاران****نباشد جز که باطل زی خدای اسلام و ایمانش»

اگر منکر شوم دعویش را بر کفر و جهل من****گواهی یکسره بدهند جهال خراسانش

چرا گوید خردمند آنچه ندهد بر صواب آن****گوائی عقل بی آفت نه نیز آیات فرقانش؟

چرا گویم که بهتر بود در عالم کسی زان کس****که

بر اعدای دین بر تیغ محنت بود بارانش؟

از آن سید که از فرمان رب العرش پیغمبر****وصی کردش در آن معدن که منبر بود پالانش

از آن مشهور شیر نر که اندر بدر و در خیبر****هوا از چشم خون بارید بر صمصام خندانش

شدی حیران و بی سامان و کردی نرم گردن را****اگر دیدی به صف دشمنان سام نریمانش

کسی کو دیگری را برگزیند بر چنین حری****بپرسد روز حشر ایزد ز تن بی روی بهتانش

قصیده شماره 124: نگذاشت خواهد ایدرش

نگذاشت خواهد ایدرش****بر رغم او صورت گرش

جز خاک هرگز کی خورد****آن را که خاک آمد خورش

فرزند این دهر آمده است****این شخص منکر منظرش

چون گربه مر فرزند را****می خورد خواهد مادرش

کردند وعده ش دیگری****به زین نیامد باورش

از غدر ترساند همی****پر غدر دهر کافرش

گوید به نسیه نقد ند****هد هر که نیک است اخترش

با زرق بفروشد تنش****در دام خویش آرد سرش

جز غدر ناید زین جهان****زنهار ناصح مشمرش

تیره شمر روشنش را****حنظل گمان بر شکرش

باطل کند شب های او****تابنده روز انورش

ناچیز گردد پیرو زرد****آن نوبهار اخضرش

بنشاند آب آذرش را****بگزید آب از آذرش

یک رکن او چون دوست شد****دشمن شودت آن دیگرش

گر بنگرد در خویشتن****مردم به چشم خاطرش

وین دشمنان را بسته بیند****یک یک اندر پیکرش

چون خانه های دشمنان****سازند دیوار و درش

وین خانه را بیند یکی****خیمه بی آرام از برش

زیرش چهار استون زده****هریک سزا و درخورش

داند که ناورد آن که ش آورد****از گزافه ایدرش

وین دشمنان ویران همی****خواهند کرد این منظرش

واندر بلا و رنج تا****هرگز ندارد داورش

بی طاعتی داد این جهان****پر از نعیم بی مرش

وین بی کناره جانور****گشتند بنده یکسرش

گردن نیارد برد ازو****نه کهتر و نه مهترش

گر نه جهان میراث داد****او را خدای قادرش

کرسیش چون شد اسپ و خر****حمال چون گشت استرش؟

زاغش نگر صاحب خبر****بلبل نگر خنیاگرش

بل ملک او شد خاک زر****فرزند

او خدمت گرش

ندهد جز او را بوی خوش****کافور و مشک و عنبرش

شادان جز او را کی کند****از جانور سیم و زرش؟

بی طاعتی میراث داد****ایزد ز ملک ظاهرش

گر طاعتش دارد دهد****بی شک بسی زین بهترش

چون داد ملک خود به تو****گر نیستی هم گوهرش؟

از مرد یابد ملک هر****گز جز پسر یا دخترش

خود نشنود ترسا چنین****گفتاری از پیغمبرش

منکر شدش نادان ولی****کن نیست دانا منکرش

هر کو بداند حق را****این قول ناید منکرش

بشناس مبدع را زخا****لق تا نداری همبرش

حیدر همین کرده است اشا****رت خلق را بر منبرش

بر دیگران در علم تو****حیدست فضل و مفخرش

روح القدس بودی، چو بر****منبر نشستی، یاورش

رستم سزا بودی، چو او****دلدل ببستی، چاکرش

ننوشت کفر و شرک را****جز تیغ ایمان گسترش

جز تیغ و دل بر لشکر****اعدا نبودی لشکرش

جز سر چرا هرگز نجس****تی تیغ تیز سر خورش

گردن به طاعت نه گزا****فه داد عمرو و عنترش

بر خوان اگر نه بی هشی****آثار فتح خیبرش

بر سر نباشد گر نبا****شد حب حیدر افسرش

فخرست روز حشر ما****در گردن جان چنبرش

دستش نگیرد حیدرم****دستم نگیرد عمرش

رفتم پس آبشخورم****رو گو پس آبشخورش

قصیده شماره 125: صعب تر عیب جهان سوی خرد چیست ؟ فناش

صعب تر عیب جهان سوی خرد چیست ؟ فناش****پیش این عیب سلیم است بلاها و عناش

گر خردمند بقا یافتی از سفله جهان****همه عیبش هنرستی سوی دانا به بقاش

فتنه ز آن است برو عامه که از غفلت و جهل****سوی او می به بقا ماند ازیرا که فناش

کس جهان را به بقا تهمت بیهوده نکرد****که جهان جز به فنا کرد مکافات و جزاش

او همی گوید ما را که بقا نیست مرا****سخنش بشنو اگر چند که نرم است آواش

گرچه بسیار دهد شاد نبایدت شدن****به عطاهاش که جز عاریتی نیست عطاش

روز پر نور و بها هست ولیکن پس روز****شب تیره ببرد پاک همه

نور و بهاش

به جوانی که بدادت چو طمع کرد به جانت****گرچه خوب است جوانیت گران است بهاش

این جهان آب روان است برو خیره مخسپ****آنچه کان بود نخواهد مطلب، مست مباش

ای پسر، چون به جهان بر دل یکتا شودت****بنگر در پدر خویش و ببین پشت دوتاش

گر روا گشت بر اوباش جهان زرق جهان****تو چو اوباش مرو بر اثر زرق رواش

که حکیمان جهانند درختان خدای****دگر این خلق همه خار و خسانند و قماش

با همه خلق گر از عرش سخن گفت خدای****تا به طاعت بگزارند سزاوار ثناش

عرش او بود محمد که شنودند ازو****سخنش را، دگران هیزم بودند و تراش

عرش پر نور و بلند است به زیرش در شو****تا مگر بهره بیابد دلت از نور ضیاش

نیک بندیش که از حرمت این عرش بزرگ****بنده گشته است تو را فرخ و پیروز و جماش

مر تو را عرش نمودم به دل پاک ببینش****گر نبیندش همی از شغب خویش اوباش

عرش این عرش کسی بود که در حرب، رسول****چون همه عاجز گشتند بدو داد لواش

آنکه بیش از دگران بود به شمشیر و به علم****وانکه بگزید و وصی کرد نبی بر سر ماش

آنکه معروف بدو شد به جهان روز غدیر****وز خداوند ظفر خواست پیمبر به دعاش

آنکه با هر کس منکر شدی از خلق جهان****جز که شمشیر نبودی به گه حرب گواش

آنکه با علم و شجاعت چو قوی داد عطاش****به رکوع اندر بفزود سوم فضل: سخاش

هر خردمند بداند که بدین وصف، علی است****چون رسید این همه اوصاف به گوش شنواش

معدن علم علی بود به تاویل و به تیغ****مایهٔ جنگ و بلا بود و جدال و پرخاش

هر که در بند مثل های قران بسته شده است****نکند جز که بیان

علی از بند رهاش

هر که از علم علی روی بتابد به جفا****چون کر و کور بماند بکند جهل سزاش

تیغ و تاویل علی بر سر امت یکسر،****ای برادر، قدر حاکم عدل است و قضاش

مایهٔ خوف و رجا را به علی داد خدای****تیغ و تاویل علی بود همه خوف و رجاش

گر شما ناصبیان را بجز او هست امام****نیستم من سپس آن کس، دادم به شماش

گر شما جز که علی را بخریدید بدو****نه عجب زانکه نداند خر بدلاش از ماش

گاو را، گر چه گیا نیست چو لوزینهٔ تر****به گوارد به همه حال ز لوزینه گیاش

ای پسر، گر دل و دین را سفها لاش کنند****تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش

به خطا غره مشو گرچه جهاندار نکرد****مر کسی را که خطا کرد مکافات خطاش

که مکافات به بنده برساند به آخر****مر وفا را به وفاهاش و جفا را به جفاش

این جهان، ای پسر، ا زخلق همه عمر چرد****جهد آن کن که مگر جان برهانی ز چراش

از چراگاه جهان آن شود، ای خواجه،برون****که به تاویل قران بررسد از چون و چراش

دین و دنیا را بنیاد مثل کالبد است****علم تاویل بگوید که چگونه است بناش

دو جهان است و تو از هر دو جهان مختصری****جان تو اهل معاد است و تنت اهل معاش

تن تو زرق و دغا داند، بسیار بکوش****تا به یک سو نکشدت از ره دین زرق و دغاش

جز که زرق تن جاهل سببی دیگر نیست****که یمک پیش تگین است و رمک بر در تاش

زرق تن پاک همه باطل و ناچیز شودت****که نباید به در تاش و تگین بود فراش

گر بدانی که تنت خادم این جان تو است****بت پرستی نکنی جان

برهانی ز بلاش

تن همان گوهر بی رتبت خاکی است به اصل****گر گلیمی بد یا دیبهٔ رومی است قباش

چون یقینی که همی از تو جدا خواهد ماند****زو هم امروز بپرهیز و همی دار جداش

تنت فرزند گیاه است و گیا بچهٔ خاک****زین همیشه نبود میل مگر سوی نیاش

تن زمینی است میارایش و بفگن به زمینش****جان سمائی است بیاموزش و بر بر به سماش

علت جهل چو مر جان تو را رنجه کند****داروی علم خور ایرا که به علم است شفاش

سخن حجت بشنو که مر او را غرضی****نیست الا طلب فضل خداوند و رضاش

قصیده شماره 126: چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش

چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش؟****زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش

بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد****بیچارگی و زردی و کوژی و نوانیش

تا زاغ به باغ اندر بگشاد فصاحت****بر بست زبان از طرب لحن غوانیش

شرمنده شد از باد سحر گلبن عریان****وز آب روان شرمش بربود روانیش

کهسار که چون رزمهٔ بزاز بد اکنون****گر بنگری از کلبهٔ نداف ندانیش

چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش****چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش

بس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنون****چون پیر که یاد آیدش از روز جوانیش

خورشید بپوشید ز غم پیرهن خز****این است همیشه سلب خوب خزانیش

بر مفرش پیروزه به شب شاه حبش را****آسوده و پاکیزه و بلور است اوانیش

بنگر به ستاره که بتازد سپس دیو****چون زر گدازیده که بر قیر چکانیش

مانند یکی جام یخین است شباهنگ****بزدوده به قطر سحری چرخ کیانیش

گر نیست یخین چونکه چو خورشید بر آید****هر چند که جویند نیابند نشانیش؟

پروین به چه ماند؟ به یکی دستهٔ نرگس****یا نسترن تازه که بر سبزه فشانیش

وین دهر دونده به یکی مرکب ماند****کز کار نیاساید هر چند دوانیش

گیتیت یکی بندهٔ

بدخوست مخوانش****زیرا ز تو بدخو بگریزد چو بخوانیش

بی حاصل و مکار جهانی است پر از غدر****باید که چو مکار بخواندت برانیش

جز حنظل و زهرت نچشاند چو بخواندت****هرچند که تو روز و شبان نوش چشانیش

از بهر جفا سوی تو آمد، به در خویش****مگذار و ز در زود بران گر بتوانیش

دشمن، چو نکو حال شدی، گرد تو گردد****زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش

چونان که چو بز بهتر و فربه تر گردد****از بهر طمع بیش کند مرد شبانیش

هرچند که دیر آید سوی تو بیاید،****چون سوی پدرت آمد، پیغام نهانیش

فرزند بسی دارد این دهر جفا جوی****هریک بد و بی حاصل چون مادر زانیش

ناکس به تو جز محنت و خواری نرساند****گر تو به مثل بر فلک ماه رسانیش

طاعت به گمانی بنمایدت ولیکن****لعنت کندت گر نشود راست گمانیش

بد فعل و عوان گر چه شود دوست به آخر****هم بر تو به کار آرد یک روز عوانیش

گه غدر کند بر تو گه مکر فروشد****صد لعنت بر صنعت و بر بازرگانیش

بر گاه نبینی مگر آن را که سزا هست****کز گاه برانگیزی و در چاه نشانیش

پند و سخن خوب بر آن سفله دریغ است****زنهار که از نار جویی بد برهانیش

پند تو تبه گردد در فعل بد او****پرواره کژ آید چو بود کژ مبانیش

چون پند نپذرفت زخود دور کنش زود****تا جان عزیزت برهانی ز گرانیش

زیرا که چو تیر کژ تو راست نباشد****آن به که به زودی سوی بدخواه جهانیش

آن است خردمند که جز بر طلب فضل****ضایع نشود یک نفس از عمر زمانیش

وز خلق تواضع نکند بدگهری را****هرچند که بسیار بود گوهر کانیش

کان مرد سوی اهل خرد سست بود سخت****کز بهر طمع سست شود سخت کمانیش

در صدر خردمندان بی فضل نه

خوب است****چون رشتهٔ لولو که بود سنگ میانیش

چون راه نجوئی سوی آن بار خدائی****کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش؟

صد بندهٔ مطواع فزون است به درگاه****از قیصری و سندی و بغدادی و خانیش

مستنصر بالله که او فضل خدای است****موجود و مجسم شده در عالم فانیش

آنکو سرش از فضل خداوند بتابد****فردا نکند آتش و اغلال شبانیش

ایزدش عطا داد به پیغمبر ازیراک****اوی است حقیقت یکی از سبع مثانیش

در عالم دین او سوی ما قول خدای است****قولی که همه رحمت و فضل است معانیش

با همت عالیش فلک را و زمین را****پست است بلندی و حقیر است کلانیش

چون مرکب او تیز شود کرد نیارد****تنین فلک روز ملاقات عنانیش

غره نکند هر که بدیده است سپاهش****این عالم ازان پس به فراخی مکانیش

ناید حسد و رشک کمین چاکر او را****نز ملک فلانی و نه از مال فلانیش

هر کو رهیش گشت چو من بنده ازان پس****از علم و هنر باشد دینار و شیانیش

بر عالم علویش گمان بر چو فرشته****هرچند که اینجا بود این جسم عیانیش

قصیده شماره 127: گردش این گنبد و مکر و دهاش

گردش این گنبد و مکر و دهاش****گرد بر آرد همی از اولیاش

کینه نجوید مگر از دوستان****برچه نهادی تو الهی بناش؟

گرچه جفا دارد با عاقلان****زشت نگویند ز بهر تراش

هر که مرو را کند این دردمند****کرد نداند به جهان کس داوش

سخت دو روی است ندانم همی****دشمنش از دوست نه روی از قفاش

گر به من از دهر جفائی رسد****نیز رسیده است بدو خود جفاش

هر که جفا جوید بر خویشتن****چشم که دارد مگر ابله وفاش؟

این همه آرایش باغ بهار****بینی وین زیب و جمال و بهاش

وین که چو گل روی بشوید به شب****مشک دمد بر رخ شسته صباش

وین که بگرداند هزمان همی****بلبل نو نو

به شگفتی نواش

وین که همی ابر به مشک و گلاب****هر شب و هر روز بشوید لقاش

وین که همی بر کتف شاخ گل****باد بیفشاند رومی قباش

وین که چو آهو بخرامد به دشت****سنبل تر است و بنفشه چراش

وین که به جوی اندر از عکس گل****سرخ عقیق است تو گوئی حصاش

دیدهٔ نرگس چو شود تیره ابر****لولوی شهوار کشد توتیاش

وین که اگر باد به گل بروزد****عنبر پاشد به هوا بر هباش

دیر نپاید که کند گشت چرخ****این همه را یکسره ناچیز و لاش

از کتف گلبن سوری به قهر****باد خزانی برباید رداش

وآنچه که بنواختش اردیبهشت****عرضه کند آذر و دی بر بلاش

تیره شود صورت پرنور او****کند شود کار روان و رواش

گرچه چو تیر است کنون پشت شاخ****باز کند مهر ضعیف و دوتاش

هرچه کنون هست زمرد مثال****باز نداند خرد از کهرباش

سیرت این چرخ چنین یافتم****بایدمان کرد بر این ره رهاش

نیش زمانه چو بر آشفته شد****خوار شود همچو عدو آشناش

قد تو گرچند چو تیر است راست****زود کند گشت زمان چون حناش

گر بگمانی تو ز بدهای او****قامت چون نون منت بس گواش

ژرف به من بنگر و بر خوان زمن****نسخت زرق و حیل و کینه هاش

مرکب من بود زمان پیش ازین****کرد ندانست ز من کس جداش

گشته شب و روز به درگاه من****خشندیم آب و مرادم گیاش

جز به هوای دل من تاختن****شاد و سرافراز نبودی هواش

تا به مرادم زنخش نرم بود****پاک صواب است تو گفتی خطاش

واکنون چون کار به آخر رسید****سوی من آورد عنان عناش

هرچه به آغازی بوده شود****طمع مدار، ای پسر، اندر بقاش

گشتن آن چرخ پس، ای هوشمند****نیک دلیل است تو را بر فناش

زیر یکی فرش وشی گسترد****باز بدزدد ز یکی بوریاش

هیچ شنودی که به آل رسول****رنج

و بلا چند رسید از دهاش؟

دفتر پیش آر، بخوان حال آنک****شهره ازو شد به جهان کربلاش

تشنه کشته شد و نگرفت دست****حرمت و فضل و شرف مصطفاش

وان کس کو کشت مر آن شمع را****باز فرو خورد همین اژدهاش

غافل کی بود خداوند ازانک****رفت در این سبز و بلند آسیاش؟

لیکن نشتابد در کارهاش****زانکه نه این است سزای جزاش

چون به نهایت برسد کار خلق****خود برسد باز به هر کس سزاش

گرچه دراز است مراین را زمان****ثابت کرده است خرد منتهاش

رفته برین است نهاد جهان****دیگر نکنند ز بهر مراش

چون و چرا بیش نداند جز آنک****بر نرسد خلق به چون و چراش

دهر همی گوید ک «ای مردمان****رفتنیم من» به زبان شماش

طاعت دارید رسولانش را****تکیه مدارید چنین بر قضاش

عقل عطائی است شما را ازو****سخت شریف است و بزرگ این عطاش

آنکه چنین داند دادن عطا****هیچ قیاسی نپذیرد سخاش

هرکه رود بر ره خرم بهشت****بی شک جز عقل نباشد عصاش

جز که به نیروی عطای خدای****گفت نداند به سزا کس ثناش

معذرت حجت مظلوم را****رد مکن یارب و بشنو دعاش

ای شده مر طبع تو را بنده شعر****طبع تو افزوده جمال و بهاش

شعر شدی گر بشنیدی زشرم****شعر تو بر پشت کسائی کساش

قصیده شماره 128: بفریفت این زمان چو آهرمنش

بفریفت این زمان چو آهرمنش****تا همچو موم نرم کند آهنش

هرکو به گرد این زن پرمکر گشت****گر ز آهنست نرم کند گردنش

گر خیر خیر کرد نخواهی ستم****بر خویشتن حذر کن ازین بد کنش

این دهر بی وفا که نزاید هگرز****جز شر و شور از شب آبستنش

ایمن مشو زکینهٔ او ای پسر****هرچند شادمان بود و خوش منش

بر روی بی خرد نبود شرم و آب****پرهیز کن مگرد به پیرامنش

از تن به تیغ تیز جدا کرده به****آن سر که باک نیستش از سرزنش

چون مرد شوربخت شد

و روز کور****خشکی و درد سر کند از روغنش

هر چ او گران بخرد ارزان شود****در خنب و خنبه ریگ شود ارزنش

بر هرکه تیر راست کند بخت بد****بر سینه چون خمیر شود جوشنش

چون تنگ سخت کرد برو روزگار****جامهٔ فراخ تنگ شود بر تنش

ابر بهار و باد صبا نگذرند****با بخت گشته بر در و بر روزنش

وان را که روزگار مساعد شود****با ناوکی نبرد کند سوزنش

ور بنگرد به دشت سوی خار خشک****از شاخ او سلام کند سوسنش

پروین به جای قطره ببارد ز میغ****گر میغ بگذرد ز بر برزنش

آویخته است زهرش در نوش او****آمیخته است تیره ش با روشنش

وین زهرگن ز ما کند از بهر او****روشن چو زهره روی چو آهرمنش

آگه منم ز خوی بد او ازانک****کس نازمود هرگز بیش از منش

زی من یکی است نیک و بد دهر ازانک****سورش بقا ندارد و نه شیونش

مفگن سپر چو تیغ بر آهخت و نیز****غره مشو به لابهٔ مرد افگنش

گر روی تو به کینه بخواهد شخود****چون عاقلان به صبر بچن ناخنش

بر دشمن ضعیف مدار ایمنی****وز خویشتن به نیکوی ایمن کنش

وان را که دست خویش بیابی برو****غافل مباش و بیخ ز بن برکنش

وان را که حاسد است حسد خود بس است****اندر دل ایستاده به پاداشنش

زان رنجه تر کسی نبود در جهان****کاندر دلش نشسته بود دشمنش

هرکو زنفس خویش بترسد کسی****نتواند، ای پسر، که کند ایمنش

احسنت و زه مگوی بدآموز را****زیرا که پاک نیست دل و دامنش

خواهد که خرمن تو بسوزند نیز****هر مدبری که سوخته شد خرمنش

دست از دروغ زن بکش و نان مخور****با کرویا و زیره و آویشنش

وصف دروغ نیز دروغ است ازانک****پایان رود طبیعت پالاونش

مشنو دروغ تا نشوی خوار ازانک****چون سیم قلب قلب بود خازنش

در

هاونی که صبر بکوبد طبیب****چون صبر تلخ تلخ شود هاونش

گلشن چو کرد مرد درو کاه دود****گلخن شود زدود سیه گلشنش

ز اندیشگان بیهده زاید دروغ****همچون شبه سیاه بود معدنش

پر نور ایزد است دل راست گوی****ز اسفندیار داد خبر بهمنش

چون راست بود خوب نماید سخن****در خوب جامه خوب شود آگنش

از علم زاید و زخرد قول راست****چون مرد نیک نیک بود مسکنش

فرزند جز کریم نباشد بخوی****چون همچو مرد بود نکوخو زنش

ای حجت زمین خراسان بگوی****بر راستی سخن که توی ضامنش

ابلیس در جزیرهٔ تو برنشست****بر بی فسار سخت کش توسنش

سالوک وار زد به کمرش اندرون****از بهر حرب دامن پیراهنش

جز صبر هیچ حیله ندانم تو را****با مکر دیو و با سپه کودنش

خاموش تو که گوش خرد کر کرد****بر زیر و بم حنجرهٔ مذنش

هرچند بی شمار مر او را فن است****خوار است سوی مرد ممیز فنش

هرک اعتماد کرد بر این بی وفا****از بیخ و بار برکند این ریمنش

قصیده شماره 129: وبال است بر مرد عمر درازش

وبال است بر مرد عمر درازش****چو عمر درازش فزود اندر آزش

سوی چشمهٔ شوربختی شتابد****کرا آز باشد دلیل و نهازش

هر آن ناز کغاز او آز باشد****مدارش به ناز و مخوان جز نیازش

به نازی کزو دیگری رنجه گردد****چه نازی که ناید بدین هیچ آزش؟

به خواب اندر است، ای برادر، ستمگر****چه غره شده ستی بدان چشم بازش؟

کرا در زیان کسان سود باشد****نداند خردمند باز از گرازش

مکن چشم بر بد کنش بازو گردش****مگرد و مشو تا توانی فرازش

که در مهر او کینه بسته است ازیرا****که بسته است چشم دل این مهره بازش

بده پند و خاموش یک چند روزی****یله کن بر این کرهٔ دور تازش

که خود زود بندازد این شوم کره****بناگاه در چاه هفتاد بازش

جهان فریبنده را نوش بر روی****چو زهر است در

پیش و رنج است نازش

کرا داد چیزی کزو باز نستد؟****کرا برگرفت او که نفگند بازش؟

جهان مار بدخوست منوازش از بن****ازیرا نسازدش هرگز نوازش

نمازت برد گرش خواری نمائی****وزو خوار گردی چو بردی نمازش

به راحت شدم من چو زو بازگشتم****درست است این قول و این است رازش

نبینی که گر بازگشتی، به ساعت****به راحت بدل گشت رنج درازش

زگیتی حذر ساز و با او دوالک****مباز و برون کن دل از چنگ بازش

دل از راه دنیا به دین بازگردان****زعلم و عمل جوی زاد و جهازش

کند باز هرگز مگر دست طاعت****دری را که کرده است عصیان فرازش؟

اگر جانت مرکب ندارد ز دانش****مکن خیره رنجه به راه حجازش

دلت گر ز بی طاعتی زنگ دارد****هلا به آتش علم و طاعت گدازش

کرا جامهٔ عز بربود دنیا****به دین باز گردد بدو اعتزازش

یکی خوب دیبا شمر دین حق را****که علم است و پرهیز نقش و طرازش

کرا دست کوتاه یابی ز دانش****مشو فتنه بر مال و دست درازش

سزد گر ننازی تو بر صحبت او****وگر همچو نرگس بود پی پیازش

کرا ره گشاده شود سوی دانش****حقیقت شود سوی دانا مجازش

و گر چند پنهان و معزول باشد****نداند سرافراز جز سرفرازش

که نادان همان خوی بد پیشت آرد****وگر پاره پاره ببری به گازش

نسازد تو را طبع با گفتهٔ او****چو گفتار تو نوفتد طبع سازش

کسی کو به شهر محبت نیاید****بده سوی دشت عداوت جوازش

به حجت نگه کن که در دین و دنیا****چگونه است از این ناکسان احترازش

قصیده شماره 130: هر کس به نسب نیک ندانی و به آلش

هر کس به نسب نیک ندانی و به آلش****بر نسبت او نیست گوا به ز فعالش

زیرا که درختی که مر او را نشناسند****بارش خبر آرد که چه بوده است نهالش

قول تو چه بار است و تو پربار درختی****آباد

درختی که چو خرماست مقالش!

فضل و ادب مرد مهین نسبت اوی است****شاید که نپرسی ز پدر وز عم خالش

از کوزه چو آب خوش خوردی نبود باک****گر چون خز ادکن نبود نرم سفالش

در حکمت و علم است جمال تن مردم****نه در حشم و اسپ و جمال است جمالش

آنجا که سخن دان بگشاید در منطق****از مرد سخن هرگز گویند نعالش؟

نفسی که ندارد پر و بال از حکم و علم****آنجا که بود علم بسوزد پر و بالش

گر دانا پرسد که «چرا خاک چو شد سنگ****چون خاک نیاغازد چون آب زلالش؟»

بس حلق گشاده به خرافات و محالات****کو بسته شود سخت بدین سست سؤالش

گر نیست به جعبه ش در چون تیر مقالی****کس دست نگیرند ز پیروز و ینالش

ور نیست به دیبا تنش آراسته، شاید،****چون خویشتن آراست به دیبای خصالش

جهل آتش جان آمد و جان نال جهالت****وز آتش نادان نرهد هرگز نالش

چون زانچه نداندش بپرسند سؤالی****از هول شود زایل ازو خوابش و هالش

وز گاه بیفتد به سوی چاه فرودین****وز صدر برانند سوی صف نعالش

ای کرده تو را بسته و مطواع فلان میر****آن میخ کشن ساز و سیه اسپ عقالش

تو همبر آن میر شوی گر طمع خویش****بیرون کنی از دولت و از نعمت و مالش

میری بود آنکو چو به گرمابه درآید****خالی شود از ملکت و از جاه و جلالش؟

وانجا که سخن خیزد از چند و چه و چون****دانای سخن پیشه بخندد ز اقوالش!

بل میر حکیمی است که اندر دل اوی است****خیل و حشم و مملکت و گنج و رجالش

وانجا که سخن خیزد از آیات الهی****سقراط سزد چاکرو ادریس عیالش

آن را نبرم مال همی ظن که خداوند****در سنگ نهاده است و در این خاک و

رمالش

بل مال یکی جوهر عالی است که دانا****داند که خرد شاید صندوق و جوالش

آن مال خدای است که زنهار نهاده است****اندر دل پاکیزهٔ پیغمبر و آلش

آن آب حیات است که جاوید بماند****نفسی که ازین داد کریم متعالش

زین مال و ازین آب رسید احمد تازی****در عالم گویندهٔ دانا به کمالش

نور ازلی را چو دلش راست به پذیرفت****الله زمین شد که ندیدند مثالش

وز برکت این نور فرو خواند قران را****بنبشته بر افلاک و بر و بحر و جبالش

وان کس که همی گوید کاواز شنودی****مندیش از آن جاهل و منیوش محالش

وین نور بر اولاد نبی باقی گشته است****کز نفس پیمبر به وصی بود وصالش

زیرا که نشد دادگر از کرده پشیمان****نه نیز ز کاری بگرفته است ملالش

زین نور بیابی تو اگر سخت بکوشی****با آنکه نیابی ز همه خلق همالش

آن کس که گرش اعمی در خواب بیند****روشن شودش دیده ز پر نور خیالش

آن کس که اگر نامش بر دهر بخوانند****فرخنده شود ساعت و روز و مه و سالش

تا بود قضا بود وفادار یمینش****تا هست قدر هست رضاخواه شمالش

عالم به مثل بدخو و ناساز عروسی است****وز خلق جهان نیست جز او شوی حلالش

هر کو به زنا قصد جهان دارد از اوباش****بس زود بیارند در این ننگ و نکالش

کی نرم کند جز که به فرمان روانش****این شیر به زیر قدمت گردن و یالش؟

تا سعد خداوند به من بنده بپیوست****بگسست زمن دهر و برستم ز وبالش

امروز کزو طالع مسعود شده ستم****از دهر کی اندیشم وز بیم زوالش؟

هر کو سرش از طاعت آن شیر بتابد****گر شیر نر است او، بخورد ماده شگالش

ور طالع فالش به مثل مشتری آید****مریخ نهد داغی بر طلعت فالش

قصیده شماره 131: ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش

ای خفته همه

عمر و شده خیره و مدهوش****وز عمر و جهان بهرهٔ خود کرده فراموش

هر گه که همیشه دل تو بیهش و خفته است****بیدار چه سود است تو را چشم چو خرگوش؟

این دهر نهنگ است، فرو خواهد خوردنت****فتنه چه شدی خیره تو بر صورت نیکوش؟

بیدار شو از خواب و نگه کن که دگر بار****بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش

باغی که بد از برف چو گنجینه نداف****بنگرش به دیبای مخلق شده چون شوش

وین کوه برهنه شده را باز نگه کن****افگنده پرندین سلبی بر کتف و دوش

بربسته گل از ششتری سبز نقابی****و آلوده به کافور و به شنگرف بناگوش

بر عالم چشم دل بگمار به عبرت****مدهوش چرا مانده ای ای مدبر بی هوش؟

در باغ پدید آمد مینوی خداوند****بندیش و مقر آی به یزدان و به مینوش

بنگر که چه گویدت همی گنبد گردان****گفتار جهان را به ره چشمت بنیوش

گویندهٔ خاموش بجز نامه نباشد****بشنو سخن خوب ز گویندهٔ خاموش

گویدت همی: گر چه دراز است تو را عمر****بگذشته شمر یکسره چون دوش و پرندوش

دانی که بقا نیست مگر عمر، پس او را****بر چیز فنائی مده، ای غافل، و مفروش

این عاریتی تن عدوی توست عدو را****دانا نگرد خیره چنین تنگ در آگوش

ور عاریتی باز ستاندت تو رخ را****بر عاریتی هیچ مه بخراش و مه بخروش

از میش تن خویش به طاعت چو خردمند****در علم و عمل فایدهٔ خویش همی دوش

زین خانهٔ الفنج و زین معدن کوشش****بر گیر هلازاد و مرو لاغر و دریوش

پرهیز همی ورز، در الفغدن دانش****دایم ز ره چشم و ره گوش همی کوش

با طاعت و با فکرت خلوت کن ازیراک****مشغول شده ستند سفیهان به خلالوش

در طاعت بی طاقت و بی توش چرائی؟****ای گاه ستمگاری

با طاقت و با توش!

چون بر تو هوای دل تو می بکشد تیر****در پیش هوا تو ز ره صبر فرو پوش

تو جوشن دین پوش، دل بی خردت را****بگداخته شو، گو، ز ره دیده برون جوش

در معده ت بر جان تو لعنت کند امشب****نانی که به قهر از دگری بستده ای دوش

تو گردنت افراخته وان عاجز مسکین****بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش

هر چند تو را نوش کند جاهلی آتش****بر خیره مخور، کاتش هرگز نشود نوش

ای حجت اگر گنگ نخواهی که بمانی****در پیش خداوند، سوی حجت کن گوش

قصیده شماره 132: جهان را دگرگونه شد کارو بارش

جهان را دگرگونه شد کارو بارش****برو مهربان گشت صورت نگارش

به دیبا بپوشید نوروز رویش****به لولو بشست ابر گرد از عذارش

به نیسان همی قرطهٔ سبز پوشد****درختی که آبان برون کرد ازارش

گهی در بارد گهی عذر خواهد****همان ابر بدخوی کافور بارش

که کرد این کرامت همان بوستان را****که بهمن همی داشتی زارو خوارش؟

پر از حلقه شد زلفک مشک بیدش****پر از در شهوار شد گوشوارش

به صحرا بگسترد نیسان بساطی****که یاقوت پود است و پیروزه تارش

گر ارتنگ خواهی به بستان نگه کن****که پر نقش چین شد میان و کنارش

درم خواهی از گلبانش گذر کن****وشی بایدت مگذر از جویبارش

چرا گر موحد نگشته است گلبن****چنین در بهشت است هال و قرارش

وگر آتش است اندر ابر بهاری****چرا آب ناب است بر ما شرارش؟

شکم پر ز لولوی شهوار دارد****مشو غره خیره به روی چو قارش

نگه کن بدین کاروان هوائی****که کافور و در است یکرویه بارش

سوی بوستانش فرستاده دریا****به دست صبا داده گردون مهارش

که دیده است هرگز چنین کاروانی****که جز قطره باری ندارد قطارش؟

به سال نو ایدون شد این سال خورده****که برخاست از هر سوی خواستارش

چو حورا که آراست این پیرزن را؟****همان

کس که آراست پیرار و پارش

کناره کند زو خردمند مردم****نگیرد مگر جاهل اندر کنارش

دروغ است گفتارهاش، ای برادر****به هرچه ت بگوید مدار استوارش

فریبنده گیتی شکارت نگیرد****جز آنگه که گوئی «گرفتم شکارش»

به جنگ من آمد زمانه، نبینی****سرو روی پر گردم از کارزارش

چو دود است بی هیچ خیر آتش او****چو بید است بی هیچ بر میوه دارش

به خرما بنی ماند از دور لیکن****به نسیه است خرما و نقد است خارش

نخرد بجز غمر خارش به خرما****ازین است با عاقلان خارخارش

پر از عیب مردم ندارد گرامی****کسی را که دانست عیب و عوارش

بسوزد، بدوزد، دل و دست دانا،****به بی خیر خارش، به بی نور نارش

سوی دهر پر عیب من خوار ازانم****که او سوی من نیز خوار است بارش

به دین یافته است این جهان پایداری****اگر دین نباشد برآید دمارش

چو من از پس دین دویدم بباید****دویدن پس من به ناچار و چارش

چو من مرد دینم همی مرد دنیا****نه آید به کارم نه آیم به کارش

نبیند زمن لاجرم جز که خواری****نه دنیا نه فرزند زنهار خوارش

کسی را که رود و می انده گسارد****بود شعر من هرگز انده گسارش؟

تو،ای بی خرد، گر خود از جهل مستی****چه بایدت پس خمر و رنج خمارش؟

نبید است و نادانی اصل بلائی****که مرد مهندس نداند شمارش

یکی مرکب است، ای پسر، جهل بدخوی****که بر شر یازد همیشه سوارش

یکی بدنهال است خمر، ای برادر****که برگش همه ننگ و، عار است بارش

نیارم که یارم بود جاهل ایرا****کرا جهل یار است یار است مارش

نگر گرد میخواره هرگز نگردی****که گرد دروغ است یکسر مدارش

چو دیوانه میخواره هرچه ت بگوید****نه بر بد نه بر نیک باور مدارش

به خواب اندرون است میخواره لیکن****سرانجام آگه کند روزگارش

کسی را که فردا بگریند زارش****چگونه کند شادمان

لاله زارش؟

جهان دشمنی کینه دار است بر تو****نباید که بفریبدت آشکارش

من آگاه گشته ستم از غدر و غورش****چگونه بوم زین سپس یار غارش

نه ام یار دنیا به دین است پشتم****که سخت و بلند است و محکم حصارش

در این حصار از جهان کیست؟ آن کس****که بگداخت کفر از تف ذوالفقارش

هزبری که سرهای شیران جنگی****ببوسند خاک قدم بنده وارش

به مردی چو خورشید معروف ازان شد****که صمصام دادش عطا کردگارش

به زنهار یزدان درون جای یابی****اگرجای جوئی تو در زینهارش

اگر دهر منکر شود فضل او را****شود دشمن دهر دلیل و نهارش

که دانست بگزاردن فام احمد****مگر تیغ و بازوی خنجر گزارش

علی آنکه چون مور شد عمرو و عنتر****ز بیم قوی نیزهٔ مار سارش

خطیبان همه عاجز اندر خطابش****هزبران همه روبه اندر غبارش

همه داده گردن به علم و شجاعت****وضیع و شریف و صغارو کبارش

چه گویم کسی را که ابلیس گمره****کشیده است از راه یک سو فسارش؟

بگویم چو گوید «چهارند یاران»****بیاهنجم از مغز تیره بخارش

چهار است ارکان عالم ولیکن****یکی برتر و بهتر است از چهارش

چهار است فصل جهان نیز ولیکن****بر آن هرسه پیداست فضل بهارش

دهد راز دل عاقلی جز به مردم****اگر چند نزدیک باشد حمارش؟

هگرز آشنائی بود همچو خویشی****که پیوسته زو شد نبی را تبارش؟

علی بود مردم که او خفت آن شب****به جای نبی بر فراش و دثارش

همه علم امت به تایید ایزد****یکی قطرهٔ خرد بود از بحارش

گر از جور دنیا همی رست خواهی****نیابی مرادت جز اندر جوارش

من آزاد آزاد گردان اویم****که بنده است چون من هزاران هزارش

یکی یادگار است ازو بس مبارک****منت ره نمایم سوی یادگارش

فلک چاکر مکنت بیکرانش****خرد بندهٔ خاطر هوشیارش

درختی است عالی پر از بار حکمت****که به اندیشه بایدت خوردن ثمارش

اگر پند حجت شنودی بدو

شو****بخور نوش خور میوهٔ خوش گوارش

مترس از محالات و دشنام دشمن****که پر ژاژ باشد همیشه تغارش

قصیده شماره 133: چو شمشیر بایدت بود، ای برادر،

چو شمشیر بایدت بود، ای برادر،****به جای بدی بد به جای خوشی خوش

دو پهنیش چون آب نرم است و روشن****دو پهلوش ناخوش چو سوزنده آتش

حرف ق

قصیده شماره 134: این طارم بی قرار ازرق

این طارم بی قرار ازرق****بربود زمن جمال و رونق

وان عیش چو قند کودکی را****پیری چو کبست کرد و خربق

گوشم نشنود لحن بلبل****چون گشت سرم به رنگ عقعق

ای تاخته شصت سال زیرت****این مرکب بی قرار ابلق

با پشت چو حلقه چند گوئی****وصف سر زلفک معلق؟

یک چند به زرق شعر گفتی****بر شعر سیاه و چشم ازرق

با جد کنون مطابقت کن****ای باطل و هزل را مطابق

بیدار شو و به دست پرهیز****چون سنگ بگیر دامن حق

آزاد شد از گناه گردنت****هرگه که شدی به حق مطوق

حق نیست مگر که حب حیدر****خیرات بدو شود محقق

گیتی همه جهل و حب او علم****مردم همه تیره او مروق

آن عالم دین که از حکیمان****عالم جز ازو نشد مطلق

بی شرح و بیان او خرد را****مبهم نشود هگرز منطق

ابلیس برید ازان علاقت****کو گشت به دامنش معلق

در بحر ظلال کشتیی نیست****جز حب علی به قول مطلق

ای غرقه شده به آب طوفان****بنگر که به پیش توست زورق

غرقه شدیئی به پیش کشتی****گر نیستیی به غایت احمق؟

جز بی خردی کجا گزیند****فرسوده گلیم بر ستبرق؟

دیوانه شدی که می ندانی****از نقرهٔ پخته خام زیبق!

بشنو ز نظام و قول حجت****این محکم شعر چون خورنق

بر بحر مضارع است قطعش****طقطاق تنن تنن تنن طق

حرف گ

قصیده شماره 135: ای فگنده امل دراز آهنگ

ای فگنده امل دراز آهنگ****پست منشین که نیست جای درنگ

تو چو نخچیر دل به سوی چرا****دهر پوشیده بر تو پوست پلنگ

دل نهادی در این سرای سپنج****سنگ بسیار ساختی بر سنگ

چون گرفتی قرار و پست نشست****برکش اکنون بر

اسپ رفتن تنگ

لشکری هر گهی که آخر کرد****نبود زان سپس بسیش درنگ

هر سوی شادمان به نقش و نگار****که بمرد آنکه نقش کرد ار تنگ

غایت رنگ هاست رنگ سیاه****کی سیه کم شود به دیگر رنگ؟

ای به بی دانشی شده شب و روز****فتنه بر دهر و دهر بر تو به جنگ

دشمن از تو همی گریزد و تو****سخت در دامنش زده ستی چنگ

زی تو آید عدو چو نصرت یافت****کرده دل تنگ و روی پر آژنگ؟

زین جهان چونکه او مظفر گشت****کرده خیره سوی گریز آهنگ

گرت هوش است و سنگ دار حذر،****ای خردمند، از این عظیم نهنگ

هوش و سنگت برد به گردون سر****که بدین یافت سروری هوشنگ

برکشد هوش مرد را از چاه****گاه بخشدش و مسند و اورنگ

وگرش تخت و گه نبود رواست****بهتر از تخت و گه بود هش و هنگ

دانش آموز و بخت را منگر****از دلت بخت کی زداید زنگ؟

بخت آبی است گه خوش و گه شور****گاه تیرهٔ سیاه و گاه چو زنگ

بخت مردی است از قیاس دو روی****خلق گشته بدو درون آونگ

به یکی چنگش آخته دشنه است****به دگر چنگ می نوازد چنگ

چون بیاشفت بر کلنگ در ابر****گم شود راه بر پرنده کلنگ

ور به جیحون بر از تو برگردد****متحیر بماندت بر گنگ

هیچ کس را به بخت فخری نیست****زانکه او جفت نیست با فرهنگ

به یک اندازه اند بر در بخت****مرد فرهنگ با مقامر و شنگ

سبب خشم بخت پیدا نیست****شکرش را جدا مدان ز شرنگ

وین چنین چیز دیو باشد و من****از چنین دیو ننگ دارم، ننگ

نروم اندر این بزرگ رمه****که بدو در نهاز شد بز لنگ

ای پسر، با جهان مدارا کن****وز جفاهای او منال و ملنگ

چون برآشفته گشت یک چندی****دوردار از پلنگ بدخو رنگ

من به اندک زمان بسی

دیدم****این چنین های های و لنگالنگ

پست بنشین و چشم دار بدانک****زود زیر و زبر شود نیرنگ

دهر با صابران ندارد پای****مثلی زد لطیف آن سرهنگ

که «چو گربه به زیر بنشیند****موش را سر بگردد اندر غنگ»

سپس بی هشان خلق مرو****گر نخوردی تو همچو ایشان بنگ

ور جهان پر شد از مگس منداز****بر مگس خیره خیره تیر خدنگ

هرکه او گامی از تو دور شود****تو ازو دور شو به صد فرسنگ

سنت حجت خراسان گیر****کار کوته مکن دراز آهنگ

شعر او خوان که اندرو یابی****در بنهاده تنگ ها بر تنگ

حرف ل

قصیده شماره 136: گر دگرگون بود حالت پارسال

گر دگرگون بود حالت پارسال****چونکه دیگر گشت باز امسال حال؟

تیر بودی چون شده ستی چون کمان؟****لاله بودی چون شده ستی چون تلال؟

ای نشاندهٔ دست روز و سال و ماه****برکند روزیت دست ماه و سال

پر صقالت بود روی، از گشت چرخ****گشت روی پر صقالت چون شکال

گر عیالت بود دی فرزند و زن****بر عیال اکنون چرا گشتی عیال؟

با جمال اکنون کجا جوید تو را؟****کز تو می هر روز بگریزد جمال

گر ز تو بگریزد آن که ت می بجست****زاهد است او، زینهار از وی منال

زانکه چون دیگر شده ستی سر به سر****پس حرامی محض اگر بودی حلال

ای بسی مالیده مردان را به قهر****پیشت آمد روزگاری مرد مال

روزگار آنجات می خواند که نیست****سودمند آنجا عیال و ملک و مال

مال و ملک از زهد و از طاعت گزین****علم عم باید تو را، پرهیز خال

فعل نیکو را لباس جانت کن****شاید ار بر تن نپوشی جز جوال

روی نیکو زشت باشد هر گهیک****زشت باشد روی نیکو را فعال

جز کز اصل نیک ناید فعل نیک****بار بد باشد چو بد باشد نهال

در تن ناخوب فعل نیک را****جمع کن چون انگبین اندر سفال

دیوت از طاعت پری گردد چنانک****چون به زر

بندی کمر گردد دوال

نیک نام از صحبت نیکان شوی****همچو از پیغمبر تازی بلال

چون سوی خورشید دارد روی خویش****ماه تابنده شود خوش خوش هلال

دانیال از خیرها شد نامور****نامور نامد ز مادر دانیال

مر تو را سگالد یار تو****چون مر او را تو بوی نیکو سگال

گر طمع داری مدیح از من همی****از مدیح من چرائی گنگ و لال؟

بی همال است از خلایق مصطفی****تا گزیدش کردگار بی همال

راستی را پیشه کن کاندر جهان****نیست الا راستی عزم الرجال

راستی در کار برتر حیلت است****راستی کن تا نبایدت احتیال

چون فرود آمد به جائی راستی****رخت بربندد از آنجا افتعال

جانور گردد همی از راستی****چون برآمیزد طبایع به اعتدال

جز به دین اندر نیابی راستی****حصن دین را راستی شد کوتوال

زشت بار است، ای برادر، بار آز****دور بفگن بار آز از پشت و یال

گر کمندی یابد از روی طمع****زود بندد گردن شیران شگال

ور بکاری آزمون را تخم آز****گر بروید بر نیارد جز محال

اسپ آزت سوی بدبختی برد****زین بخت بد فرونه زین عقال

من بر این مرکب فراوان تاختم****گرد عالم گه یمین و گه شمال

زین سواری حاصلی نامد مرا****جز که تشنهٔ محنت و گرد ملال

زین اسپ آز ذل است ای پسر****نعل او خواری، عنان او سال

تا فرود آئی به آخر گرچه دیر****بر در شهر نمیدی لامحال

سوی شهر بی نیازی ره بپرس****چند گردی کور و کر اندر ضلال؟

گرد دنیا چند گردی چون ستور؟****دور کن زین بد تنور این خشک نال

گر همی عز و جلالت بایدت****چون نگردی گرد دین ذوالجلال؟

عمر فانی را به دین در کار بند****تا بیابی عمر و ملک بی زوال

یافته ستی روزگار، امروز کن****خویشتن را نیک روز و نیک فال

آن جهان را این جهان چون آینه است****نیک بندیش اندر این نیکو مثال

گر گهی

باشد خیال و گاه نه****پس چه چیزی تو، نگوئی، جز خیال؟

گر به دنیا در نبینی راه دین****وز ره دانش نیلفنجی کمال

بی گمان شو زانکه ناید حاصلی****زین سرای پر خیالت جز وبال

علم را از جایگاه او بجوی****سر بتاب از عمرو و زید و قال قال

قال اول جز پیمبر کس نگفت****وانگهی زی آل او آمد مقال

جز که زهرا و علی و اولادشان****مر رسول مصطفی را کیست آل؟

صف پیشین شیعتان حیدرند****جز که شیعت دیگران صف النعال

حبل ایزد حیدر است او را بگیر****وز فلان و بوفلان بگسل حبال

بی خطر باشد فلان با او چنانک****پیش زرگر بی خطر باشد کلال

تا نبودم من به حیدر متصل****علم حق با من نمی کرد اتصال

همچو این تاریک رویان روی من****تیره بود و تار بام و بی صقال

چون به من بر تافت نور علم او****روی دین را خالم اکنون، خوب خال

شعر من بر علم من برهان بس است****جان فزای و پاک چون آب زلال

قصیده شماره 137: ای به سر برده خیره عمر طویل

ای به سر برده خیره عمر طویل****همه بر قال قال و گفتن قیل

خبر آری که این روایت کرد****جعفر از سعد و سعد از اسمعیل

که پسر بود دو مر آدم را****مه قابیل و کهترش هابیل

مر کهین را خدای ما بگزید****تا بکشتش بدین حسد قابیل

اندر این قصه نفع و فایده چیست؟****بنمای آن و بفگن این تطویل

گر مراد تو زین سخن قصه است****نیست این قصه سخت خوب و نبیل

چون نخوانی حدیث دعد و رباب****یا حدیث بثینه و ان جمیل؟

کان ازین خوشتر است، داده بده****خشم یک سو فگن بیار دلیل

ور ندانی تو یار قابیلی****مانده جاوید در عذاب وبیل

نیست آگاهیت که پر مثل است****ای خردمند سر به سر تنزیل

کعبه رامی که خواست کرد خراب؟****سورهالفیل را بده تفصیل

گر ندانی که این

مثل بر کیست****بروی بر طریق ملعون پیل

نیست تنزیل سوی عقل مگر****آب در زیر کاه بی تاویل

اندر افتی به چاه نادانی****چون نیابی به سوی علم سبیل

هیچ مردم مگر به نادانی****بر سر خویش کی زند سجیل؟

هیچ کس دیده ای که گفت «منم****عدوی جبرئیل و میکائیل»؟

یا چه گوئی سرای پیغمبر****جز به بی دانشی فروخت عقیل؟

بفگن از پشت خویش جهل و بدانک****جهل باری است سخت زشت و ثقیل

دل و همت بلند و روشن کن****روی روشن چه سود و قد چو میل؟

چون نیاموختی چه دانی گفت؟****چیز برناید از تهی زنبیل

کردی از بر قران و پیش ادیب****نحو سعدان نخوانده، صرف خلیل

وانگهی «قال قال حدثنا»****گفته ای صدهزار بر تقلیل

چه به کار اینت؟ چون ز مشکل ها****آگهی نیستت کثیر و قلیل

تا نرفتی به حج نه ای حاجی****گرچه کردی سلب کبود به نیل

تن به علم و عمل فریشته کن****نام چه صالح و چه اسمعیل

تره و سرکه هست و نانت نیست****قامتت کوته است و جامه طویل

آب و قندیل هست با تو ولیک****روغنت هیچ نیست در قندیل

لاجرم چونت مرد پیش آید****زو ببایدت جست میل به میل

از تو زایل نگشت علت جهل****چون طبیبیت کرد عزرائیل

با سبکسار کس مکن صحبت****تا نمانی حقیر و خوار و ذلیل

ز استر و محملت فرود افتی****ای پسر، چون سبک بودت عدیل

مگزین چیز بر سخا که ثنا****ماهی است و سخا برو نشپیل

دود دوزخ نبیند ایچ سخی****بوی جنت نیابد ایچ بخیل

جز که در کار دین و جستن علم****در همه کارها مکن تعجیل

چون بود بر حرام وقف تنت****یا بود بر هجا زبانت سبیل

به همه عمر مر تو را نبود****جز که دیو لعین ندیم و وکیل

ذوالجلال از تو هیچ راضی نیست****چند جوئی رضای میر جلیل؟

بنکوهی جهود و ترسا را****تو چه داری بر این

دو تن تفضیل؟

چون ندانی که فضل قرآن چیست****پس چه فرقان تو را و چه انجیل

سیل مرگ از فراز قصد تو کرد****خیز، برخیز از مهول مسیل

کرده ای هیچ توشه ای ره را؟****نیک بنگر یکی به رای اصیل

بنگر آن هول روز را که کند****هول او کوه را کثیب مهیل

بد بدل شد به نیکت ار نکنی****مر گزیدهٔ خدای را تبدیل

وز جهان علم دین بری و سخا****حکمت و پند ماند از تو بدیل

شعر حجت بدیل حجت دار****پر ز معنی خوب و لفظ جزیل

قصیده شماره 138: گنبد پیروزه گون پر ز مشاعل

گنبد پیروزه گون پر ز مشاعل****چند بگشته است گرد این کرهٔ گل؟

علت جنبش چه بود از اول بودش؟****چیست درین قول اهل علم اوایل؟

کیست مر این قبه را محرک اول؟****چیست از این کار کرد شهره به حاصل؟

از پس بی فعلی آنکه فعل ازو بود****از چه قبل گشت باز صانع و فاعل؟

جز که به حاجت نجنبد آنکه بجنبد****وین نشود بر عقول مبهم و مشکل

حال ز بی فعل اگر به فعل بگردد****آن ازلی حال بود محدث و زایل

هرکه مر او را بر این مقام بگیری****گرچه سوار است عاجز آید و راجل

علت جنبش چه چیز ؟ حاجت ناقص****حاصل صفت چه چیز؟ مردم عاقل

ناقص محتاج را کمال که بخشد****جز گهری بی نیاز و ساکن و کامل؟

بار درخت جهان چه آمد؟ مردم****بار درختان ز تخمهاست دلایل

بار چو فرزند و، تخم او پدر اوست****از جو جو زایدو از پلپل پلپل

تو که بر تخم عالمی که مر او را****برگ سخن گفتن است و بار فضایل

صانع مصنوع را تو باشی فرزند****پس چو پدر شو کریم و عادل و فاضل

قول مسیح آنکه گفت «زی پدر خویش****می شوم» این رمز بود نزد افاضل

عاقل داند که او چه گفت ولیکن****رهبان گمراه گشت و هرقل جاهل

هرکه نداند

که این لطیف سخن گوی****از چه قبل بسته شد چنین به سلاسل

بند بدید است بسته چون نه بدید است****بند همی بیند از عروق و مفاصل

غافل ساهی است از شناختن خویش****تا بتوانی مجوی صحبت غافل

از پس دانش قدم نهاد نیارد****باز شود پیش یک درم به دو منزل

ای زپس مال در بمانده شب و روز****نیستی الا که سایه ای متمول

دل بنهادی به ذل از قبل مال****علت ذل تو گشت در بر تو دل

مال چنه است و زمانه دام جهان است****ای همه سال به دام پر چنه مایل

مرغ که در دام پر چنه طمع افگند****بخت بد آنگاه خاردش رگ بسمل

حرص بینداز و آب روی نگه دار****ستر قناعت به روی خویش فروهل

فتنه مشو خیره بر حمایل زرین****علم نکوتر، زعلم ساز حمایل

فتنهٔ این روزگار پر غش و غلی****زانکه نگشته است جانت بی غش و بی غل

سائل دانا نماند هیچ کس امروز****سائل شاهند خلق و سائل عامل

گر تو به سوی سؤال علم شتابی****پیش تو عامل ذلیل گردد و سائل

در ره دین پوی بر ستور شریعت****وز علما دان در این طریق منازل

گر تو ببری به جهد بادیهٔ جهل****آب تو را بس جواب و، زاد مسائل

بر ره غولان نشسته اند حذر کن****باز نهاده دهان ها چو حواصل

دشمن عدلند و ضد حکمت اگر چند****یکسره امروز حاکمند و معدل

هر یکی از بهر صید این ضعفا را****تیز چو نشپیل کرده اند انامل

بنگرشان تا به چشم سرت ببینی****جایگه حق گرفته هیکل باطل

خامش و آهستگان به روز ولیکن****در می و مجلس به شب به سان جلاجل

هر که ثوابش شراب و ساقی حور است****تکیه زده با موافقان متقابل

و امروز اینجا همی نیاید هرگز****عاجل نقدش دهد به نسیهٔ آجل

هیچ نبیند که رنج بیند یک روز****ظالم در

روزگار خویش و نه قاتل

بلکه ستمکش به رنج و در بمیرد****باز ستمگار دیر ماند و مقبل

این همه مکر است از خدای تعالی****منشین ایمن ز مکرش ای متغافل

راحت و رنج از بهشت خلد و ز دوزخ****چاشنیی دان در این سرای به عاجل

بحر عظیم از قیاس عالم عالی است****کشتی او چیست؟ این قباب اسافل

باز جهان بحر دیگر است و بدو در****شخص تو کشتی است و عمر باد مقابل

باد مقابل چو راند کشتی را راست****هم برساندش، اگر چه دیر، به ساحل

ساحل تو محشر است نیک بیندیش****تا به چه بار است کشتیت متحمل

بارش افعال توست، وان همه فردا****شهره بباشد سوی شعوب و قبایل

بنگر تا عقل کان رسول خدای است****برتو چه خواند که کرده ای ز رذایل

بنگر، پیوستی آنچه گفت بپیوند؟****بنگر، بگسستی آنچه گفت که بگسل؟

اینجا بنگر حساب خویش هم امروز****کاینجا حاضر شدند مرسل و مرسل

تا به تغافل ز کار خویش نیفتی****فردا ناگه به رنج نامتبدل

قصیده شماره 139: این باز سیه پیسه نگر بی پر و چنگال

این باز سیه پیسه نگر بی پر و چنگال****کو هیچ نه آرام همی یابد و نه هال

بی آنکه ببینش تو خوش خوش برباید****گاهی زن و فرزند گهی جان و گهی مال

چون بر تو همی تیز کند چنگ پس او را****جوینده چرائی تو به دندان و به چنگال؟

پر تو و بال تو جوانی و جمال است****وین باز نخواهد بجز این پر و جز این بال

گه منظر و قد صنمی را شکند پست****گه منظر و کاخ ملکی را کند اطلال

احوال دگر گردد ازو بر من و بر تو****هموار و، نخواهد شدن او را دگر احوال

پرهیز که زو پیری غل است و مر او را****نه گردن و دست است و نه قید است و نه اغلال

مانندهٔ ماری است که نیمیش

سپید است****از سوی سرو، زشت و سیاه است به دنبال

با مردم هشیار فصیح است اگر چند****گنگ است سوی بی خرد و بی سخن و لال

روز و مه و سالش نکند پست ازیراک****پاینده بدو پست شده روز و مه و سال

ای خواجه، از این باز وزین مار حذر کن****زیرا الف پشت تو زینهاست شده دال

بنگر که بدل کرد به امروز تو را دی****مر پار تو را باز همو کرد به امسال

دیدی که نه عم بودی و نه خال کسی را****او کرد تو را عم و همو کرد تو را خال

بنگر که کجا خواهدت این باز همی برد****دیوانه مباش آب مپیمای به غربال

مالیده شدی در طلب مال چو تسمه****تا کی زنی اندر طلب مال کنون فال؟

اکنون که نیامدت به کف مال و شدت عمر****ای بی خرد این دست بر آن دست همی مال

زینجای چو چیپال تهی دست برون رفت****محمود که چندان بستد مال ز چیپال

آن جاه و جلالت که به مالت بود امروز****آن سوی خردمند نه جاه است و نه اجلال

جاهی و جمالی که به صندوق درون است****جاهی و جمالی است گران سنگ و پرآخال

جاهت به خرد باید و اجلال به دانش****تا هیچ نبایدت نه صندوق و نه حمال

چون تنت نکو حال شد از مال ازان پس****جان را به خرد باید کردنت نکو حال

دانا به سخنهای خوش و خوب شود شاد****نادان به سرود و غزل و مطرب و قوال

آن را که بیهوده سخن شاد شود جانش****بفروش به یک دسته خس تره به بقال

وان مرد که او کتب فتاوی و حیل ساخت****بر صورت ابدال بد و سیرت دجال

حیلت نه ز دین است، اگر بر ره دینی****حیلت مسگال ایچ و حذر دار ز

محتال

گر دام نبودیش چنین حیلت و رخصت****این خلق نپذرفتی ازو «حدثنا قال»

امثال قران گنج خدای است، چه گوئی****از «حدثنا قال» گشاده شود امثال؟

بر علم مثل معتمدان آل رسولند****راهت ننماید سوی آن علم جز این آل

قفل است مثل، گر تو بپرسی ز کلیدش****پر علت جهل است تو را اکحل و قیفال

پر توست مثلهای قران، تا نگزاریش****آسان نشود بر تو نه امثال و نه اهوال

گوئی قتبی مشکل قرآن بگشاده است****تکیه زده ای خیره بر آن خشک شده نال

کس بند خدائی به سگالش نگشاید****با بند خدائی ره بیهوده بمسگال

دادمت نشان سوی طبیبی که ت از این درد****تدبیر وی آرد به سوی بهتری اقبال

گر جان تو پر کینهٔ آن شهره طبیب است****شو درد و بلا می کش و همواره همی نال

قصیده شماره 140: ای نام شنوده عاجل و آجل

ای نام شنوده عاجل و آجل****بشناس نخست آجل و از عاجل

عاجل نبود مگر شتابنده****هرگز نرود زجای خویش آجل

زین چرخ دونده گر بقا خواهی****در خورد تو نیست، نیست این مشکل

چنگال مزن در این شتابنده****که ت زود کند چو خویشتن زایل

کشتی است جهان، چو رفت رفتی تو****ور می نروی ازو طمع بگسل

تو با خردی و این جهان نادان****اندر خور تو کجاست این جاهل؟

با عقل نشین و صحبت او کن****از عقل جدا کجا شود عاقل؟

عقل است ابدی، اگر بقا بایدت****از عقل شود مراد تو حاصل

چون خویشتنت کند خرد باقی****فاضل نشود کسی جز از فاضل

بر جان تو عقل راست سالاری****عقل است امیر و جان تو عامل

تن خانهٔ جان توست یک چندی****یک مشت گل است تن، درو مبشل

تن دوپل بی وفاست ای خواجه****چندین مطلب مراد این دوپل

عقلی تو به جان چو یار او گشتی****گل باز شود ز تن بکل گل

عقلت یک سوست گل به دیگر سو****بنگر به کدام

جانبی مایل

گل خواره تن است جان سخن خوار است****جانت نشود زگل چو تن کامل

جان را به سخن به سوی گردون کش****تن را با گل ز دل به یک سو هل

بهری ز سخن چو نوش پرنفع است****بهری زهر است ناخوش و قاتل

آن را که چو نوش، نام حق آمد****وان را که چو زهر، نام او باطل

چون زهر همی کند تو را باطل****پس باطل زهر باشد، ای غافل

باطل مشنو که زهر جان است او****حق را بنیوش و جای کن در دل

عدل است مراد عقل، ازان هر کس****دلشاد شود چو گوئی «ای عادل»

پس راست بدار قول و فعلت را****خیره منشین به یک سو از محمل

هرکو نکند کمان به زه برتو****تو بر مگرای زخم او را سل

چون سر که چکاند او ره ریشت بر****بر پاش تو بر جراحتش پلپل

با این سفری گروه نیکورو****این مایه که هستی اندر این منزل

نومید مکن گسیل سایل را****بندیش ز روزگار آن سایل

تا عادل شوی شوی به اندیشه****هر گه که تنت به عدل شد فاعل

بندیش ز تشنگان به دشت اندر،****ای برلب جوی خفته اندر ظل

بد بر تن تو ز فعل خویش آید****پس خود تن خویش را مکن بسمل

کان هر دو فریشته به فعل خویش****آویخته مانده اند در بابل

از بی گنهان به دل مکش کینه****همچون ز کلنگ بی گنه طغرل

اندر دل خویش سوی من بنگر****هرکس سوی خویشتن بود مقبل

غل است مرا به دل درون از تو****گر هست تو را ز من به دل در غل

از پند مباش خامش ای حجت****هرچند که نیست پند را قابل

قصیده شماره 141: طمع ندارم ازین پس زخلق جاه و محل

طمع ندارم ازین پس زخلق جاه و محل****مگر به خالق و دادار خلق عز و جل

حرام را چو ندانستمی همی ز حلال****چو سرو قامت من

در حریر بود و حلل

به طبع رفت به زیرم همی جهان جهان****چو خوش لگام یکی اسپ تیز رو به مثل

دوان به سوی من از هر سوی حلال و حرام****چو سیل تیره و پر خس به پستی از سر تل

من فریفته گشته به جهل، تکیه زده****به قول جعفر و زید و ثنای خیل و خول

فگند پهن بساطی به زیر پای نشاط****به عمر کوته خود در دراز کرده امل

مرا خبر نه ازانک این جهان مرد فریب****به دست راست شکر دارد و به چپ حنظل

گر از دروغ و ز درغل جهی بجه ز جهان****که هم دروغ زن است این جهان و هم درغل

مدار دست گزافه به پیش این سفله****که دست باز نیابی مگر شکسته و شل

ز پیش آنکه تو را برنهد به طاق جهان****تو بر نه او را، ای پور، مردوار به پل

محل و جاه چه جوئی به چاکری ز امیر؟****چگونه باشد با چاکریت جاه و محل؟

به دست جان تو بر دنبلی به دست طمع****ببر دو دست طمع تا بیفتد این دنبل

روا بود که به میر اجل تو پشت کنی****اگر امیر اجل باز دارد از تو اجل

تو را به درگه میر اجل که برد؟ طمع****اگر طمع نبود خود تؤی امیر اجل

وگر اجل به امیر اجل نیز رسد****چرا کنی، تو بغا، دست پیش او به بغل؟

چرا که باز نگردی به طاعت خالق****به هر دو قول و عمل تا عفو کندت زلل؟

به توبه تازه شود طاعت گذشته چنانک****طری و تازه شود تیره روی باغ به طل

حلال و خوش خور و طاعت کن و دروغ مگو****بدین سه کاری گوئی به روز حشر بحل

چو گور دشت بسی رفته ای نشیب و فراز****چو عندلیب

بسی گفته ای سرود و غزل

چو روزگار بدل کرد تیر تو به کمان****چرا کنون نکنی تو غزل به زهد بدل؟

هزار شکر خداوند را که خرسند است****دلم ز مدح و غزل بر مناقب و مقتل

اگرچه زهد و مناقب جمال یافت به من****مرا بلند نشد قدر جز بدین دو قبل

شرف همی به حمل یابد آفتاب ارچند****نیافته است خطر جز که ز آفتاب حمل

به زهد و طاعت یابد عمارت و نزهت****دل معطل مانده، شده خراب و طلل

سبک به سوی در طاعت خدای گرای****اگرچه از بزه برتو گران شده است ثقل

اگرچه غرقه ای از فضل او نمید مباش****به علم کوش و زین غرق جهل بیرون چل

به سوخته بر سرکه و نمک مکن که تو را****گلاب شاید و کافور سازد و صندل

مکن چنانکه در این باب عامیان گویند****«چو سر برهنه کند تا به جان بکوشد کل»

سوار چون تو نباشد به نزد مرد حکیم****اگر تو این خر لنگت برون بری ز وحل

دراز گشت مقامت در این رباط کهن****گران شدی و سبک جان بدی تو از اول

چو کاهلان همه خوردی و چیز نلفغدی****کنون بباید بی توشه رفتن ای منبل

ازین ربودی و دادی بدان به زرق و فسوس****ازان برین زدی و زین بران به زرق و حیل

تو را جوانی و جلدی گلیم و سندل بود****کنونت سوخت گلیم و دریده شد سندل

همه شدند رفیقان، تو را بباید شد،****به کاهلی نگذارندت ایدرو به کسل

رهی درازت پیش است و سهمگن که درو****طعام و آب نشاید مگر به علم و عمل

دروغ و مکر و خلل بر ره تو خار و خس است****چو خار و خس بود آری دروغ و مکر و خلل

به راستی رو، پورا، و راستی فرمای****کز این دو

گشت محمد پیمبر مرسل

نخست منزلت از دین حق به راستی است****درین خلاف نکرده است خلق از اهل ملل

اگر به دین حق اندر به راستی بروی****سرت ز تیره و حل برشود به چرخ زحل

چو گاو مهمل منشین ز دین و، دانش جوی****اگر تو گاو نه ای مانده از خرد مهمل

یکیت مشعله باید، یکی دلیل به راه****دلیل خویش عمل گیر، وز خرد مشعل

ز جهل بر وحلی، گر به علم دین برسی****خدای عز و جل دست گیردت ز وحل

به گوش در سخن حجت ای پسر عسل است****جز از سخن نخورد کس به راه گوش عسل

قصیده شماره 142: گسستم ز دنیای جافی امل

گسستم ز دنیای جافی امل****تو را باد بند و گشاد و عمل

غزال و غزل هر دوان مر تو را****نجویم غزال و نگویم غزل

مرا، ای پسر، عمر کوتاه کرد****فراخی ی امید و درازی ی امل

زمانه به کردار مست اشتری****مرا پست بسپرد زیر سبل

بسی دیدم اجلال و اعزازها****ز خواجهٔ جلیل و امیر اجل

ولیکن ندارد مرا هیچ سود****امیر اجل چون بیاید اجل

اگر عاریت باز خواهد ز ما****زمانه نه جنگ آید و نه جدل

چنانک آمدی رفت باید همی****به تقدیر ایزد تعالی وجل

تهی رفت خواهی چنانک آمدی****نماند همی ملک و مال و ثقل

مرو مفلس آنجا؛ که معلوم توست****که مر مفلسان را نباشد محل

چو ورزه به ابکاره بیرون شود****یکی نان بگیرد به زیر بغل

چو بی توشه خواهی همی برشدن****از این تیره مرکز به چرخ زحل؟

پشیزی که امروز بدهی ز دل****درمیت بدهند فردا بدل

ولیکن کسی کو نداده است دوغ****چرا دارد امید شیر و عسل؟

به بغداد رفتی به ده نیم سود****بریدی بسی بر و بحر و جبل

خدایت یکی را به ده وعده کرد****بده گر نداری به دل در خلل

جهان جای الفنج غلهٔ تو است****چه بی

کار باشی در این مستغل؟

جهان را به سایهٔ درختی زدند****حکیمان هشیار دانا مثل

بپرهیز از این بی وفا سایه زانک****بسی داند این سایه مکر و حیل

گهی دست می یابد و گاه پای****به یک دست و یک پای لنگ است و شل

به دست زمانه کند آسمان****همی ساخته قصرها را طلل

به مکر جهان سجده کردند خلق****همی پیش ازین پیش لات و هبل

حدیث هبل سوی دانا نبود****شگفتی تر ازین پیش لات و هبل

حدیث هبل سوی دانا نبود****شگفتی تر از کار حرب جمل

وز این قوم کز فتنگی مانده اند****هنوز اندر آن زشت و تیره وحل

چگونه برد حمله بر شیر میش****کسی این ندیده است از اهل ملل

تو ای بی خرد گر نه دیوانه ای****مر آن میش را چون شده ستی حمل

به خونابه شوئی همی روی خویش****سزای تو جاهل بد آن مغتسل

تو را علت جهل کالفته کرد****کزین صعبتر نیست چیز از علل

نبینی که عرضه کند علتت****همی جان مسکینت را بر وجل؟

قصیده شماره 143: مانده به یمگان به میان جبال

مانده به یمگان به میان جبال****نیستم از عجز و نه نیز از کلال

یکسره عشاق مقال منند****در گه و بیگه به خراسان رجال

وز سخن ونامهٔ من گشت خوار****نامهٔ مانی و نگارش نکال

نام سخن های من از نثر و نظم****چیست سوی دانا؟ سحر حلال

گر شنوندی همی اشعار من****گنگ شدی رؤبه و عجاج لال

ور به زمین آمدی از چرخ تیر****برقلم من شده بودی عیال

ور به گمان است دل تو درین****چاشنیم گیر چه باید جدال؟

جز سخن من ز دل عاقلان****مشکل و مبهم را نارد زوال

خیره نکرده است دلم را چنین****نه غم هجران و نه شوق وصال

عشق محال است نباشد هگرز****خاطر پرنور محل محال

نظم نگیرد به دلم در غزل****راه نگیرد به دلم بر غزال

از چو منی صید نیابد هوا****زشت بود شیر شکار شگال

نیست هوا را به دلم

در مقر****نیست مرا نیز به گردش مجال

دل به مثل نال و هوا آتش است****دور به از آتش سوزنده، نال

نیست بدین کنج درون نیز گنج****نامدم اینجای ز بهر منال

مال نجسته است به یمگان کسی****زانکه نبوده است خود اینجای مال

نیز در این کنج مرا کس نبود****خویش و نه همسایه و نه عم و خال

بل چو هزیمت شدم از پیش دیو****گفت مرا بختم از اینجا «تعال»

با دل رنجور در این تنگ جای****مونس من حب رسول است و آل

چشم همی دارم تا در جهان****نو چه پدید آید از این دهر زال

گر تو نی آگاهی از این گند پیر****منت خبر گویم از این بد فعال

سیرت او نیست مگر جادوی****عادت او نیست مگر کاحتیال

تاج نهد بر سرت، آنگاه باز****خرد بکوبدت به زیر نعال

بی هنرت گر بگزیند چو زر****بی گنهت خوار کند چون سفال

گر نه همی با ما بازی کند****چند برون آردمان چون خیال؟

زید شده تشنه به ریگ هبیر****عمرو شده غرقه در آب زلال

رنجه زگرمای تموز آن و، این****خفته و آسوده به زیر ظلال

ازچه کند دهر جز از سنگ سخت****ایدون این نرم و رونده رمال؟

وز چه پدید آورد این زال را؟****جز که ازین دخترکی با جمال

دیر نپاید به یکی حال بر****این فلک جاهل بی خواب و هال

زود بگرداند اقبال و سعد****زان ملک مقبل مسعود فال

مهتر و کهتر همه با او به خشم****عالم و جاهل همه زو نال نال

نیست کسی جز من خشنود ازو****نیک نگه کن به یمین و شمال

کیست جز از من که نشد پیش او****روی سیه کرده به ذل سال؟

راست که از عادتش آگه شدم****زان پس بر منش نرفت افتعال

ای رهی و بندهٔ آز و نیاز****بوده به نادانی هفتاد سال

یک ره از این بندگی آزاد

شو****ای خر بدبخت، برآی از جوال

گرت نباید که شوی زار و خوار****گوش طمع سخت بگیر و بمال

دست طمع کرده میان تو را****پیش شه و میر دو تا چون دوال

سیل طمع برد تو را آب روی****پای طمع کوفت تو را فرق و یال

ذل بود بار نهال طمع****نیک بپرهیز از این بد نهال

کم خور و مفروش به نان آب روی****سنگ خور از ننگ و سفال سکال

زشت بود بودن آزاده را****بندهٔ طوغان و عیال ینال

شرم نداری همی از نام زشت****بر طمع آنکه شوی خوب حال؟

من نشوم گر بشود جان من****پیش کسی که ش نپسندم همال

بلخ تو را دادم و یمگان ستد****وین درهٔ تنگ و جبال و تلال

چون ز تو من باز گسستم ز من****بگسل و کوتاه کن این قیل و قال

دست من و دامن آل رسول****وز دگران پاک بریدم حبال

از پس آن کس که تو خواهی برو****نیست مرا با تو جدال و مقال

فصل کند داوری ما به حشر****آنکه جز او نیست دگر ذوالجلال

فردا معلوم تو گردد که کیست****پیش خدا از تو و من بر ضلال

بد چه سگالی که فرومایگی است****خیره بر این حجت نیکو سگال

قصیده شماره 144: گرامی چو مال و قوی چون جبال

گرامی چو مال و قوی چون جبال****نکو چون جوانی و خوش چون جمال

کهن گشته ای تن نه ای بل نوی****فزاینده در گردش ماه و سال

ازو ناشده حال دوشیزگی****ولیکن پسوده مر او را رجال

همو مایهٔ زهد و دین هدی****همو مایهٔ کفر و شرک و ضلال

رهائی نیابد هم از مرگ خویش****مبارز چو عاجز شود در قتال

هر آنگه کزو باز ماند خطیب****فزاید برو بی سعالی سعال

فزونتر شود چون دوتائی کنمش****دوتا چون کنندش بکاهد دوال

همش گرم و هم سرد خواهی ولیک****مدانش نه آتش نه آب زلال

سرمایهٔ مال مرد حکیم****ولیکن ندزددش ازو کس چو

مال

چه چیزی است؟ چیزی است این کز شرف****رسولش لقب داد «سحر حلال»

عروس سخن را نداده است کس****بجز حجت این زیب و این بال و یال

سخن چون منش پیش خواندم ز فخر****به صدر اندر آمد ز صف النعال

سخن کر گسی پیر پرکنده بود****به من گشت طاووس با پر و بال

به من تازه شد پژمریده سخن****چو ز افسون یوسف زلیخای زال

به عالی فلک برکشد سر سخن****ز بس فخر چون منش گویم «تعال»

به قلعهٔ سخن های نغز اندرون****نیامد به از طبع من کوتوال

مرا بر سخن پادشاهی و امر****ز من نیست بل کز رسول است و ال

مرا جز به تایید آل رسول****نه تصنیف بود و نه قیل و نه قال

امام زمان وارث مصطفی****که یزدانش یار است و خلقش عیال

زجد چون بدو جد پیوسته بود****به رحمت مرا بهره داد از خیال

به تایید او لاجرم علم و زهد****گرفته است در جانم آرام و هال

خدایم سوی آل او ره نمود****که حبل خدای است و خیر الرجال

چه چیزند با کوه علمم کنون****حکیمان یونان؟ صغار التلال

ندارد خطر لاجرم مشکلات****سوی من، چو زی کوه باد شمال

جهان، ای پسر، نیست خامش ولیک****به قول جهان تو نداری کمال

چه گویدت؟ گوید: کدام است پیش****درخشنده ایام و تاری لیال؟

چرا مه چو خور بر یکی حال نیست****گهی بدر چون است و گاهی هلال؟

ز هر نوع و هر شخص از اشخاص وی****نهاده است زی تو نوادر سؤال

امیر است شیری که دارد سپاه****ز خرگوش و روباه و گرگ و شغال

کرا نیست از سر خلقت خبر****چو زینها بپرسی بگرددش حال

چو پرسیش از این سرهای قوی****فرو ماند از قدرت ذوالجلال

بدین کار اگر نیست چندین خلاف****در این حال گویند چندین محال

کسی کو بگرداند از قبله روی****قذالش بود

روی و رویش قذال

بعید است نابوده وای ناصبی****یکی زی یمین و یکی زی شمال

ولیکن تو خر کوری از چشم راست****ازینی چنین نحس و شوم و ژکال

به علم ارت بینا شود چشم راست****جوان بخت گردی و مسعود فال

سوی راستم من تو را، سوی من****یکی بنگر و چشم کورت بمال

به دل یابی ار سوی من بنگری****ز ارزیز و قلعیت سیم حلال

تو را جهل نال است و بار است عقل****چو بی بار ماندی قوی گشت نال

از این زشت نال ار ننالی رواست****ولیک ار بنالی بدان بار نال

چرا گر خداوند قولی و فعل****پری باشی از قول و دیو از فعال؟

همی بالدت تن سپیداروار****ز بی دانشی مانده جان چون خلال

تنت از ره طبع بالد همی****به جان از ره دانش خویش بال

نهالی است مردم که علمش بر است****بها جز به بارش نگیرد نهال

جهان را مپندار دار القرار****بل الفنج گاهی است دارالرحال

جهان بر تو چون بد سگالد همی****تو فتنه چرائی بدین بد سگال؟

سفالی شدت شخص از این سفله چرخ****تو خیره به دیبا چه پوشی سفال؟

نگر تا در این چون سفالینه تن****به حاصل شد از تو مراد کلال

مرادش گر از تو به حاصل نشد****تو حاصل شدی در غم بی زوال

چشیدی بسی چرب و شیرین و شور****چه حیله کنون پر نشد چون جوال؟

ز بهر خورت پشت شد زیر بار****خران را همین است زی ما مثال

ولیکن ز خر بارش افتاد و، ماند****گران بار بر پشت تو لایزال

نگر تا نگوئی که در فعل بد****هزاران مرا هست یار و همال

که این قول آنگه درست آمدی****که یارت ز تو برگرفتی وبال

هزاران هزاران گروگان شده است****به آتش بدین جاهلانه مقال

به الفنج گاه اندرونی بکوش****که جز مرد کوشا نیابد منال

سخنهای حجت به نزد حکیم****بلند است

و پر منفعت چون جبال

قصیده شماره 145: لشکر پیری فگند و قافله ذل

لشکر پیری فگند و قافله ذل****ناگه بر ساعدین و گردن من غل

غلغل باشد به هر کجا سپه آید****وین سپه از من ببرد یکسر غلغل

شاد مبادا جهان هگرز که او کرد****شادی و عز مرا بدل به غم و ذل

نفسم چون نال بود و جسمم چون کوه****کوه شد آن نال و نال که به تبدل

نیک نگه کن گر استوار نداری****شخص چو نالم که بود چون که بربل

سی و دو درم که سست کرد زمانه****سخت کجا گردد از هلیلهٔ کابل؟

قدم چون تیر بود چفته کمان کرد****تیر مرا تیر و دی به رنج و تحامل

وز سر و رویم فلک به آب شب و روز****پاک فرو شست بوی و گونهٔ سنبل

ای متغافل به کار خویش نگه کن****چند گذاری جهان چنین به تغافل؟

جزو جهان است شخص مردم، روزی****باز شود جزو بی گمان به سوی کل

گرت بپرسد ز کرده هات خداوند****روز قیامت چه گوئیش به سر پل؟

چونکه نیندیشی از سرائی کانجا****با تو نیاید سرای و مال و تجمل؟

دفتر پر کن ز فعل نیک که یک چند****بلبله کردی تهی به غلغل بلبل

اسپت با جل و برقع است ولیکن****با تو نیاید نه اسپ و برقع و نه جل

مرکب نیکیت را به جل وفاها****پیش خداوند کش به دست تفضل

پیش که بربایدت ز معدن الفنج****صعب و ستمگر عقاب مرگ به چنگل

سام و فریدون کجا شدند، نگوئی****بهمن و بهرام گور و حیدر و دلدل؟

نوذر و کاووس اگر نماند به اصطخر****رستم ز اول نماند نیز به زاول

پاک فرو خوردشان نهنگ زمانه****روی نهاده است سوی ما به تعاتل

چونکه ملالت همی ز پند فزایدت****هیچ نگردد ملول مغز تو از مل؟

پای ز گل بر کشی به طاعت به

زانک****روی بشوئی همی به آمله و گل

چند شقاقل خوری؟ که سستی پیری****باز نگردد ز تو به زور شقاقل

پند ز حجت به گوش فکرت بشنو****ورچه به تلخی چو حنظل است و مهانل

نیست قرنفل خسیس و خوار سوی ما****گرچه ستوران نمی خورند قرنفل

قصیده شماره 146: امتت را چون نبینی بر چه سانند؟ ای رسول

امتت را چون نبینی بر چه سانند؟ ای رسول****بیشتر جز مر ستوران را نمانند، ای رسول

گر نگشته ستند فتنه بر جهان از دین حق****چون جهانند و طلب گار جهانند، ای رسول؟

از قوی عهدی که کردی بر همه روز غدیر****چون خر از نشتر جهانند و رمانند، ای رسول

سود دنیا را همی جویند و نندیشند هیچ****گرچه از دین و شریعت بر زیانند، ای رسول

چون زمان داده است تا محشر خدای ابلیس را****جمله قومش بر امید آن زمانند، ای رسول

زانکه خان دوستی دیو شد دل شان همه****دشمنان اهل بیت و خاندانند، ای رسول

این مسلمانان به نام، از کشتن اولاد تو****چون جهودان نیز پیغمبر کشانند، ای رسول

روی گرداننده از پاکیزه فرزندان تو****کور و گمره بر طریق این و آنند، ای رسول

بی گمان چون بر وصی و اولاد او دشمن شدند****بر تو ای خیرالبشر پس بی گمانند، ای رسول

چون خروسان بر زدن دعوی کنند اینها ولیک****وقت حجت پر کنیده ماکیانند، ای رسول

چون فقیهان خوانم اینها را، که علم فقه را****جز که از بهر ریاست می نخوانند، ای رسول؟

بر زبان هر کو براند نام فرزندان تو****چون مرا از خان و مان او را برانند، ای رسول

وز طمع در جامگی و خوردن مال یتیم****مانده بر درگاه میر و شاه و خانند، ای رسول

هر که زیشان چیزکی پرسد ز علم فقه ازو****بر امید ساخته زنبیل و خوانند ای رسول

پر لجاجند از مذاهب تا چو آید میزبان****بر

طریق و مذهب این میزبانند، ای رسول

چشم دل در پیش حق می باز نتوانند کرد****وز جهالت جان به باطل برفشانند،ای رسول

آز آن فرعون دورت جاودان آورد خلق****امت فرعون دور و جاودانند، ای رسول

جاودان را امتند و نیستند آگاه ازان****جادوان اندر عذاب جاودانند، ای رسول

از مصیبت های فرزندان تو چون بشنوند****زان شنودن بخت بد را شادمانند، ای رسول

دوستان خاندان اندر میان دشمنان****همچو میوهٔ خوش به برگ اندر نهانند،ای رسول

عهد فرزندانت را تعویذ گردن کرده اند****تا بدان ز ابلیس دور اندر امانند، ای رسول

مؤمنان چون تشنگانند و امامان زمان****ابر رحمت را بر ایشان آسمانند، ای رسول

رحمت ایزد توی بر خلق و، فرزندان تو****همچو تو بر ما رحیم و مهربانند، ای رسول

دوستان اهل بیت تو به نور علمشان،****چون به قیمت زر، به حکمت داستانند،ای رسول

چون وصی را رد کرده ستند امت بیشتر****از پس بهمان و شاگرد فلانند، ای رسول؟

جز که ما را نیست معلوم این که فرزندان تو****خازن علمند و گنجور قرانند، ای رسول

جز که شیعت کس نمی گوید رحیق و سلسبیل****ناصبی یکسر همه جویای نانند، ای رسول

فتنه گشتستند بر الفاظ بی معنی همه****نیستند اینها قرآن خوان، طوطیانند، ای رسول

لفظ بی معنی چه باشد؟ شخص بی جان از قیاس****اهل بیتت شخص دین را پاک جانند، ای رسول

خلق را از بهر معنی قران باید امام****این امامان مزور بی بیانند، ای رسول

این امامان سوی اهل حکمت از بی حاصلی****همچنان کاندر بیابان نردبانند، ای رسول

شاعیان مر ناصبی را در سؤال مشکلات****راست همچون در نواله استخوانند، ای رسول

شیعت حق را امامان زمان اهل بیت****از پی ابلیس دور اندر امانند، ای رسول

دل گران دارند شیعت بر سبکساران خلق****رایگان این ناکسان را بر کران اند، ای رسول

چون به مشکل های تاویلی بگیرم راهشان****جز بسوی زشت

گفتن ره ندانند، ای رسول

چون نگشتند از طریق بهتری این امتت****بد سگال و بد فعال و بد نشانند، ای رسول

در میان خلق دین حق نمانده ستی ولیک****اهل بیت و مؤمنان اندر میانند، ای رسول

ار تو مردم بودیی و امروز امت مردمند****پس نپندارم که اینها مردمانند، ای رسول

حرف م

قصیده شماره 147: حاجیان آمدند با تعظیم

حاجیان آمدند با تعظیم****شاکر از رحمت خدای رحیم

جسته از محنت و بلای حجاز****رسته از دوزخ و عذاب الیم

آمده سوی مکه از عرفات****زده لبیک عمره از تنعیم

یافته حج و کرده عمره تمام****باز گشته به سوی خانه سلیم

من شدم ساعتی به استقبال****پای کردم برون ز حد گلیم

مر مرا در میان قافله بود****دوستی مخلص و عزیز و کریم

گفتم او را «بگو که چون رستی****زین سفر کردن به رنج و به بیم

تا ز تو باز مانده ام جاوید****فکرتم را ندامت است ندیم

شاد گشتم بدانکه کردی حج****چون تو کس نیست اندر این اقلیم

باز گو تا چگونه داشته ای****حرمت آن بزرگوار حریم:

چون همی خواستی گرفت احرام****چه نیت کردی اندر آن تحریم؟

جمله برخود حرام کرده بدی****هرچه مادون کردگار قدیم؟»

گفت «نی» گفتمش «زدی لبیک****از سر علم و از سر تعظیم

می شنیدی ندای حق و، جواب****باز دادی چنانکه داد کلیم؟»

گفت «نی» گفتمش «چو در عرفات****ایستادی و یافتی تقدیم

عارف حق شدی و منکر خویش****به تو از معرفت رسید نسیم؟»

گفت «نی» گفتمش «چون می کشتی****گوسفند از پی یسیر و یتیم

قرب خود دیدی اول و کردی****قتل و قربان نفس شوم لئیم؟»

گفت «نی» گفتمش «چو می رفتی****در حرم همچو اهل کهف و رقیم

ایمن از شر نفس خود بودی****وز غم فرقت و عذاب جحیم؟»

گفت «نی» گفتمش «چو سنگ جمار****همی انداختی به دیو رجیم

از خود انداختی برون یکسر****همه عادات و فعلهای ذمیم؟»

گفت «نی» گفتمش «چو گشتی تو****مطلع بر مقام

ابراهیم

کردی از صدق و اعتقاد و یقین****خویشی خویش را به حق تسلیم؟»

گفت «نی» گفتمش «به وقت طواف****که دویدی به هروله چو ظلیم

از طواف همه ملائکتان****یاد کردی به گرد عرش عظیم؟»

گفت «نی»گفتمش «چو کردی سعی****از صفا سوی مروه بر تقسیم

دیدی اندر صفای خود کونین****شد دلت فارغ از جحیم و نعیم؟»

گفت «نی» گفتمش «چو گشتی باز****مانده از هجر کعبه بر دل ریم

کردی آنجا به گور مر خود را****همچنانی کنون که گشته رمیم؟»

گفت « از این باب هر چه گفتی تو****من ندانسته ام صحیح و سقیم»

گفتم «ای دوست پس نکردی حج****نشدی در مقام محو مقیم

رفته ای مکه دیده، آمده باز****محنت بادیه خریده به سیم

گر تو خواهی که حج کنی، پس از این****این چنین کن که کردمت تعلیم»

قصیده شماره 148: این روزگار بی خطر و کار بی نظام

این روزگار بی خطر و کار بی نظام****وام است بر تو گر خبرت هست، وام، وام

بر تو موکلند بدین وام روز و شب****بایدت باز داد به ناکام یا به کام

دل بر تمام توختن وام سخت کن****با این دو وام دار تو را کی رود کلام؟

اندر جهان تهی تر ازان نیست خانه ای****کز وام کرد مرد درو فرش و اوستام

شوم است مرغ وام، مرو را مگیر صید****بی شام خفته به که چو از وام خورده شام

رفتنت سوی شهر اجل هست روز روز****چون رفتن غریب سوی خانه گام گام

جوی است و جر بر ره عمرت ز دردها****ره پر ز جر و جوی و هوا سرد و، تار بام

لیکن تو هیچ سیر نخواهی همی شدن****زین جر و جوی کوفتن و راه بی نظام

هر روز روزگار نویدی دگر دهدت****کان را هگرز دید نخواهی همی خرام؟

ای روزگار، چونکه نویدت حلال گشت****ما را و، گشت پاک خرامت همه حرام؟

احسان چرا کنی و تفضل بجای آنک****فردا برو

به چنگ و جفا بر کشی حسام؟

هر کو قرین توست نبیند ز تو مگر****کردارهای ناخوش و گفتارهای خام

گفتارهات من به تمامی شنوده ام****زیرا که من زبان تو دانم همه تمام

بیزارم از تو و همه یارانت، مر مرا****تا حشر با شما نه علیک است و نه سلام

در کار خویش عاجز و درمانده نیستم****فضل مرا به جمله مقرند خاص و عام

لیکن مرا به گرسنگی صبر خوشتر است****چون یافتن ز دست فرومایگان طعام

با آب روی تشنه بمانی ز آب جوی****به چون ز بهر آب زنی با خران لطام

از چاشت تا به شام تو را نیست ایمنی****گر مر تو راست مملکت از چاچ تا به شام

آزاده و کریم بیالاید از لئیم****چون دامن قبات نیفشانی از لئام

مامیز با خسیس که رنجه کند تو را****پوشیده نرم نرم چو مر کام را ز کام

جز رنجگی هگرز چه بینی تو از خسیس****جز رنجگی چه دید هگرز از ز کام کام؟

بدخو شدی ز خوی بد یار بد، چنانک****خنجر خمیده گشت چو خمیده شد نیام

گر شرمت است از آنکه پس ناکسی روی****پرهیز کن ز ناکس و با او مکش زمام

شهوت فرو نشان و به کنجی فرو نشین****منشین بر اسپ غدر و طمع را مده لگام

در نامهٔ طمع ننوشته است دست دهر****ز اول مگر که ذل و سرانجام وای مام

ای بی وفا زمانه مرا با تو کار نیست****زیرا که کارهای تو دام است، دام، دام

بی باک و بدخوی که ندانی به گاه خشم****مر نوح را ز سام و نه مر سام را ز حام

من دست خویش در رسن دین حق زدم****از تو هگرز جست نخواهم نشان و نام

تدبیر آن همی کنم اکنون که بر شوم****زین چاه زشت و ژرف بدین

بی قرار بام

سوی بهشت عدن یکی نردبان کنم****یک پایه از صلات و دگر پایه از صیام

ای بر سر دو راه نشسته در این رباط****از خواب و خورد بیهده تا کی زنی لکام؟

از طاعت تمام شود، ای پسر، تو را****این جان ناتمام سرانجام کار تام

ایزد پیام داد به تو کاهلی مکن****در کار، اگر تمام شنوده ستی آن پیام

گفتا که «کارهای جهان جمله بازی است****جای مقام نیست، مجو اندرو مقام»

دست از جهان سفله به فرمان کردگار****کوتاه کن، دراز چه افگنده ای زمام؟

گر عمر خویش نوح تو را داد و سام نیز****زایدر برفت بایدت آخر چو نوح و سام

سنگی زده است پیری بر طاس عمر تو****کان را به هیچ روی نیابد کسی لحام

پیری و سستی آمد و کشتیم خفت و خیز****زین بیشتر نساخت کسی مرگ را طعام

فرجام کار خویش نگه کن چو عاقلان****فرجام جوی روی ندارد به رود و جام

وز گشت روزگار مشو تنگ دل که چرخ****بر یک نهاد ماند نخواهد همی مدام

قصیده شماره 149: اگر کار بوده است و رفته قلم

اگر کار بوده است و رفته قلم****چرا خورد باید به بیهوده غم؟

وگر ناید از تو نه نیک و نه بد****روا نیست بر تو نه مدح و نه ذم

عقوبت محال است اگر بت پرست****به فرمان ایزد پرستد صنم

ستم گار زی تو خدای است اگر****به دست تو او کرد بر من ستم

کتاب و پیمبر چه بایست اگر****نشد حکم کرده نه بیش و نه کم؟

وگر جمله حق است قول خدای****بر این راه پس چون گزاری قدم؟

نگه کن که چون مذهب ناصبی****پر از باد و دم است و پر پیچ و خم

مرو از پس این رمهٔ بی شبان****ز هر هایهائی چو اشتر مرم

مخور خام کاتش نه دور است سخت****به خاکستر اندر بخیره مدم

سخن را

به میزان دانش بسنج****که گفتار بی علم باد است و دم

سخن را به نم کن به دانش که خاک****نیامد بهم تا ندادیش نم

نهادهٔ خدای است در تو خرد****چو در نار نور و چو در مشک شم

خرددوست جان سخن گوی توست****که از نیک شاد است و از بد دژم

تو را جانت نامه است و کردار خط****به جان برمکن جز به نیکی رقم

به نامه درون جمله نیکی نویس****که در دست توست ای برادر قلم

به گفتار خوب و به کردار نیک****چراغی شو اندر سنان علم

شبان گشت موسی به کردار نیک****چنان چون شنودی بر این خفته رم

به فعل نکو جمله عاجز شدند****فرومایه دیوان ز پر مایه جم

فسونگر به گفتار نیکو همی****برون آرد از دردمندان سقم

الم چون رسانی به من خیره خیر****چو از من نخواهی که یابی الم؟

اگر آرزوت است کازادگان****تو را پیشکاران بوند و خدم

به جز فعل نیکو و گفتار خوب****نه بگزار دست و نه بگشای دم

به داد و دهش جوی حشمت که مرد****بدین دو تواند شدن محتشم

از آغاز بودش به داد آورید****خدای این جهان را پدید از عدم

اگر داد کرده است پس تا ابد****خدای است و ما بندگان، لاجرم

اگر داد و بیداد دارو شوند****بود داد تریاک و بیداد سم

ندانی همی جستن از داد نفع****ازیرا حریصی چنین بر ستم

به مردی و نیروی بازو مناز****که نازش به علم است و فضل و کرم

شنودی که با زور و بازوی پیل****رهی بود کاووس را روستم

به دین جوی حرمت که مرد خرد****به دین شد سوی مردمان محترم

به دین کرد فخر آنکه تا روز حشر****بدو مفتخر شد عرب بر عجم

خسیس است و بی قدر بی دین اگر****فریدونش خال است و جمشید عم

ز بی دین مکن خیره دانش

طمع****که دین شهریار است و دانش حشم

دهن خشک ماند به گاه نظر****اگر در دهانش نهی رود زم

درم پیشت آید چو دین یافتی****ازیرا که بنده است دین را درم

گر از دین و دانش چرا بایدت****سوی معدن دین و دانش بچم

سوی ترجمان کتاب خدای****امام الانام است و فخر الامم

نکرد از بزرگان عالم جز او****کسی علم و ملک سلیمان بهم

امام تمام جهان بو تمیم****که بیرون شد از دین بدو تار و تم

بر آهخته از بهر دین خدای****به تیغ از سر سرکشان آشتم

مر او را گزید احکم الحاکمین****به حکمت میان خلایق حکم

نه جز بر زبانش «نعم» را مکان****نه جز در عطاهاش کان نعم

نه جز قول اومر قضا را مرد****نه جز ملک او مر حرم را حرم

کف راد او مر نعم را مقر****سر تیغ او مستقر نقم

مشهر شده است از جهان حضرتش****چو خورشید و عالم سراسر ظلم

ز دانش مرا گوش دل بود کر****ز گوشم به علمش برون شد صمم

دل از علم او شد چو دریا مرا****چو خوردم ز دریای او یک فخم

به جان و دلم در ز فرش کنون****بهشت برین است و باغ ارم

اگر تهمتم کرد نادان چه باک****از آن پس که کور است و گنگ و اصم؟

از آن پاکتر نیست کس در جهان****که هست او سوی متهم متهم

قصیده شماره 150: دام است جهان تو، ای پسر، دام

دام است جهان تو، ای پسر، دام****زین دام ندارد خبر دد و دام

در دام به دانه مباش مشغول****دانهٔ تو چه چیز است جز می و جام؟

خور خوار شده ستی چو مرغ لیکن****ناچاره پشیمان شوی به فرجام

امید چه داری که کام یابی؟****در دام کسی کام یابد ای خام؟

کامستی اگر پایدی، ولیکن****کامی که نپاید نباشد آن کام

زین قد چو تیر و الف چه لافی؟****کین زود

شود چون کمان و چون لام

جان وام خدای است در تن تو****یک روز ز تو باز خواهد این وام

گر باز دهی وام او به خوشی،****ور نی بستاند به کام و ناکام

اندر طلب وام تازیان است****همواره چنین سال و ماه و ایام

چون با پدرت چاشت خورد گیتی****ناچار خورد با تو ای پسر شام

خوش است جهان از ره چشیدن****چون شکر و چون شیر و مغز بادام

لیکن سوی مرد خرد خوشی هاش****زهر است همه چون فروشد از کام

گیتی چو دو در خانه است، او را****آغاز یکی در، دگر در انجام

زین در چو در آئی بدان برون شو****در سر چنین گفت نوح با سام

بیهوده چه داری طمع در این جای****آرام؟ که این نیست جای آرام

بس بی خطر و خوار کام یابی****زین جای بی اندام و عمر سوتام

دل را ز جهان بازکش که گیهان****بسیار کشیده است چون تو در دام

ای بس ملکان را که او فرو خورد****با ملکت و با چاکران و خدام

بهرام کجا رفت و اردوان کو؟****گیرم که توی اردوان و بهرام

از بهر چه اندر سرای فانی****بردی علم ای خام خیره بر بام؟

ناتام در این جایت آوریدند****تا روزی از این جا برون شوی تام

اسلام دبستان توست و عالم****مانند سرائی است خوش پر اصنام

در خانهٔ استاد علم و دینت****پیغمبرت استاد و چوب صمصام

اسلام دبستان توست، پورا،****بتخانه پر اسپ است و مال و استام

بنگر که چگونه از این دبستان****بگریخته سوی بتان شد این عام

اینها که همه فتنهٔ بتانند****از دین چه به کارستشان مگر نام؟

آنک او بدود پیش میر ده میل****هرگز نرود زی نماز ده گام

این غاشیه کش گشته پیش غالب****وان بسته میانک به پیش بسطام

زی عامه چو تو مال و ملک داری****خواهی علوی

 

باش و خواه حجام

این دیو سران را مدار مردم****گر هیچ بدانی لطف ز دشنام

گر رام شدند این خران بتان را****باری تو اگر خر نه ای مشو رام

دانی که محال است اگر بماند****ارواح چنین در سرای اجسام

دانی که چون این جای نیست جائی است****روحی که مجرد شده است از اندام

یک یک چو برون می روند از این جا****این کار به آخر رسد سرانجام

آن گاه بیابند داد هر کس****مظلوم بگیرد گلوی ظلام

آن روز بباید ستمگران را****داد ضعفا داد و داد ایتام

غایب نشده است ایچ از اول کار****تا آخر چیزی ز علم علام

هرگز نپسندد ز خلق بیداد****آنک این فلک او آفرید و اجرام

این حکم د راین کارکرد پیداست****با آنکه رسول آمده است و پیغام

لیکن نکند حکم حاکم عدل****تا وقت نیاید فراز و هنگام

امروز بد و نیک می نویسند****بی کار نمانده است و یافه اقلام

غره چه شده ستی به عمر فانی****مشتاب به کار و ز دیگ ماشام

کاین گنبد گردان گرد بدرام****شوریده بسی کرد کار پدرام

گر حاکم حکام را مقری****در خلق چرائی چو گرگ و ضرغام؟

«ای مام» یتیمان سوی تو خواراست****لیکن تو بسی کرد خواهی «ای مام»

امروز بده داد خویش کایزد****فردا همه بر حق راند احکام

وز تو نپذیرند اگر تو فردا****گوئی که چنین بود قسم قسام

از حجت بشنو سخن به حجت****بر حجت حجت به دل بیارام

بعدی                          قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 19
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 454
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 5,198
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 7,076
  • بازدید ماه : 15,287
  • بازدید سال : 255,163
  • بازدید کلی : 5,868,720