دیوان ناصر خسرو_قصیده ها200تا250
قصیده شماره 201: چیست آن لشکر فریشتگان
چیست آن لشکر فریشتگان****که بیایند از آسمان پران
سوی آن مرده ای که زنده شود****چون بشویندش آن فریشتگان؟
چیست آن مردهٔ فریشته خوار****به بهار و به تیره و تابستان؟
قصیده شماره 202: جوانی شد، او را فراموش کن
جوانی شد، او را فراموش کن****سر ناتوانی در آگوش
کن
تو را چند گه تن وشی پوش بود****کنون چند گه جان وشی پوش کن
اگر دیبهٔ جان همی بایدت****خرد تار و پود سخن هوش کن
ز نادیدنی چشمها کور ساز****ز بیهوده ها گوش مدهوش کن
به دل باش بیدار و خفته به چشم****بشو خویشتن ضد خرگوش کن
ز گفتار خیر و به دیدار حق****زبان عسکر و چشمها شوش کن
ز چهرت بخوان آنچه یزدان نبشت****نبشت شیاطین فراموش کن
ز حکمت خورش جوی مرجانت را****دلت معده ساز و دهن گوش کن
ز دین حکمت آموز و بقراط را****به اندک سخن گنگ و خاموش کن
خلالوش جویان دین بی هش اند****تو بی هوش را در خلالوش کن
اگر نوش تو زهر کرد این فلک****به دانش تو زهر فلک نوش کن
وگر دوشت از تو به غفلت بجست****بکوش و ز امشب یکی دوش کن
قصیده شماره 203: ای مر تورا گرفته بت خوش زبان زبون،
ای مر تورا گرفته بت خوش زبان زبون،****تو خوش بدو سپرده دل مهربان ربون
اندر حریم می نکند جان تو قرار****تا ناوری دل از حرم دلبران برون
برگیر دل ز بلخ و بنه تن ز بهر دین****چون من غریب و زار به مازندران درون
زیرا که عیب و علت کندی کاردار****سوهان علاج داند کرد و فسان فسون
دنیا ز من بجست، چون من دین بیافتم****طاعت همیم دارد دندان کنان کنون
گر بر سر برآوری ز گریبان دین حق****با ناکسان کله زن و با خاسران سرون
با اهل خویش گوهر دین تو روشن است****اینجاست مانده در کف بیگانگان نگون
با اهل علم و مرد خردمند کن، مکن****با مردمان خس به مثل با سگان سکون
ناید ز چوب کژ ستون، گر تو راستی****دین را بجز تو نیست سوی راستان ستون
هشیار باش و راست رو و هر سوی متاز****در جوی و جر جهل چو این ماهیان هیون
مغزت تهی ز علم
و معده ت از طعام پر****هل تا چو خر کنند پر این خربطان بطون
قصیده شماره 204: از بهر چه، ای پیر هشیوار هنربین،
از بهر چه، ای پیر هشیوار هنربین،****بر اسپ هوا کرد دلت بار دگر زین؟
دین است نهال شکر حکمت، پورا،****بنشانش و به هر وقت ازو بار شکر چین
مر بند هوا را بجز از حکمت نگشاد****حکمت برد از عارض و رخسار چو زر چین
این است تو را منزل و زاد، ای سفری مرد****برگیر، هلا، زاد و همه بار سفر زین
طین است تو را اصل، بلی، لیکن بنگر****کان چیست کزو گشت چنین یار هنرطین
ای رفته چهل سال به تن در ره دنیا،****گمراه چرا شد دل هشیار تو در دین؟
راهت بنمایم سوی دین گر تو نگیری****اندر دل از این پند پدروار پدر کین
دار گذر است اینت، به پرهیز و به طاعت****بشتاب و بپرهیز و رو از دار گذر هین
بنداز تبرزین، چو طبرزد بشنو پند****چون من به طبرزد که کند کار تبرزین؟
حرف و
قصیده شماره 205: فریاد به لااله الا هو
فریاد به لااله الا هو****زین بی معنی زمانهٔ بدخو
زین دهر، چو من، تو چون نمی ترسی؟****بی باک منم، چه ظن بری، یا تو؟
زین قبه که خواهران انباغی****هستند درو چهار هم زانو
زین فاحشه گنده پیر زاینده****بنشسته میان نیلگون کندو
زین دیو وفا طمع چه می داری؟****هرگز جوید کس از عدو دارو؟
همواره حذر کن ار خرد داری****تو همچو من از طبیب باباهو
در دست زمان سپید شد زاغت****کس زاغ سپید کرد جز جادو؟
جادوی زمانه را یکی پر است****زین سوش سیه، سپید دیگر سو
زین سوی پرش بدان همی گردی****وز حرص رطب همی خوری مازو
هرچند مهار خلق بگرفتند****امروز تگین و ایللک و یپغو
نومید مشو ز رحمت یزدان****سبحانک لا اله الا هو
بر شو ز هنر به عالم علوی****زین عالم پر عوار پر آهو
بنگر که صدف ز قطرهٔ
باران****در بحر چگونه می کند لولو
از دیو کند فریشته نفسی****که ش عقل همی قوی کند بازو
نشنوده ستی که خاک زر گردد****از ساخته کدخدا و کدبانو؟
وان خوار و درشت خار بی معنی****مشک تبتی همی کندش آهو
نیکی بگزین و بد به نادان ده****روغن به خرد جدا کن از پینو
کز خاک دو تخم می پدید آرد****این خوش خرما و آن ترش لیمو
از مرد کمال جوی و خوی خوش****منگر به جمال و صورت نیکو
کابرو و مژه عزیزتر باشد****هرچند ازو فزون تر است گیسو
وز خلق به علم و جاه برتر شو****هرچند بوند با تو هم زانو
کز موی سرت عزیزتر باشد****هرچند ازو فروتر است ابرو
سوی تو نویدگر فرستادند****بردست زمانه ز افرینش دو
یکی سوی دوزخت همی خواند****یکی سوی عز و نعمت مینو
هریک به رهیت می کشد لیکن****بر شخص پدید ناورد نیرو
این با خوی نیک و نعمت و حکمت****اندر راه راست می کشد سازو
وان جان تو را همی کند تلقین****با کوشش مور گر بزی ی راسو
برگیر ره بهشت و کوشش کن****کاین نیست رهی محال و نامرجو
بنشان زسرت خمار و خود منشین****حیران چو به چنگ باز در تیهو
جز پند حکیم و علم کی راند****صفرای جهالت از سرت آلو
بی حکمت نیست برتر و بهتر****ترک از حبشی و تازی از هندو
قصیده شماره 206: چون فروماندی ز بد کردار خویش
چون فروماندی ز بد کردار خویش****پارسا گشتی کنون و نیک خو
آن مثل کز پیش گفتند، ای پسر،****من به شعر آرم کنون از بهر تو
گند پیری گفت که ش خوردی بریخت****«مر مرا نان تهی بود آرزو»
حرف ه
قصیده شماره 207: ایا گشته غره به مکر زمانه
ایا گشته غره به مکر زمانه****ز مکرش به دل گشتی آگاه یا نه
یگانهٔ زمانه شدی تو ولیکن****نشد هیچ کس را زمانه یگانه
زمانه بسی پند دادت، ولیکن****تو می در نیابی زبان زمانه
نبینی همی خویشتن را نشسته****غریب و سپنجی به خانهٔ کسانه
بگفتند
کاین خانه مر بوفلان را****به میراث ماند از فلان و فلانه
تو را گر همی پند خواهی گرفتن****زبان فلان و فلانه است خانه
چو خانه بماند و برفتند ایشان****نخواهی تو ماندن همی جاودانه
نخواهد همی ماند با باد مرگی****بدین خرمن اندر نه کاه و نه دانه
پدرت و برادرت و فرزند مادر****شده ستند ناچیز و گشته فسانه
تو پنجاه سال از پس عمر ایشان****فسانه شنودی و خوردی رسانه
در این ره گذر چند خواهی نشستن؟****چرا برنخیزی، چه ماندت بهانه؟
دویدی بسی از پس آرزوها****به روز جوانی چو گاو جوانه
کشان دامن اندر ده و کوی و برزن****زنان دست بر شعرها و زمانه
چه لافی که من یک چمانه بخوردم؟****چه فضل است پس مر تو را بر چمانه؟
به شهر تو گرچه گران است آهن****نشائی تو بی بند و بی زاو لانه
کنون پارسائی همی کرد خواهی****چو ماندی به سان خری پیر و لانه
چگونه شود پارسا، مرد جاهل؟****همی خیره گربه کنی تو به شانه
چو دانش نداری تو، در پارسائی****به سان لگامی بوی بی دهانه
بس است این که گفتمت، کافزون نخواهد****چو تازی بود اسپ یک تازیانه
به هنگام آموختن فتنه بودی****تو دیوانه سر بر ترنگ چغانه
چو خر بی خرد زانی اکنون که آنگه****به مزد دبستان خریدی لکانه
کنون لاجرم چون سخن گفت باید****بماند تو را چشم بر آسمانه
بدانی چو درمانی آنگه کز آنجا****نه بربط رهاند تو را نه ترانه
بیاموز اگر پارسا بود خواهی****مکن دیو را جان خویش آشیانه
به دانش گرای و در این روز پیری****برون افگن از سر خمار شبانه
بباشی، اگر دل به دانش نشانی****به اندک زمانی، به دانش نشانه
به دانش بیلفنج نیکی کز اینجا****نیایند با تو نه خانه نه مانه
خدای از تو طاعت به دانش پذیرد****مبر پیش او طاعت جاهلانه
گر از سوختن رست خواهی همی شو****به
آموختن سر بنه بر ستانه
کرانه کن از کار دنیا، که دنیا****یکی ژرف دریاست بس بی کرانه
گمان کسی را وفا ناید از وی****حکیمان بسی کرده اند این گمانه
چو نیک و بدش نیست باقی چه باشی****به نیک و بدش غمگن و شادمانه؟
جهان خانهٔ راستان نیست، راهت****بگردان سوی خانهٔ راستانه
تو را خانه دین است و دانش، درون شو****بدان خانه و سخت کن در به فانه
مکن کاهلی بیشتر زین که ناگه****زمانه برون گیردت زین میانه
سخن های حجت به عقل است سخته****مگردان ترازوی او را زبانه
قصیده شماره 208: گرگ آمده است گرسنه و دشت پر بره
گرگ آمده است گرسنه و دشت پر بره****افتاده در رمه، رمه رفته به شب چره
گرگ، از رمه خواران و رمه، در گیا چران****هر یک به حرص خویش همی پر کند دره
گرگ گیا بره است و بره گرگ را گیاست****این نکته یاد گیر که نغز است و نادره
بنگر در این مثال تن خویش را ببین****گرگ و بره مباش و بترس از مخاطره
از بهر آنکه تا بره گیری مگر مرا****ای بی تمیز، مر دگری را مشو بره
گر نه بره نه گرگ نه ای، بر در امیر****چونی؟ جواب راست بده بی مناظره
ترسی همی که ار تو نباشی ز لشکرش****بی تو نه قلب و میمنه ماند نه میسره؟
گر تو به آستی نزنی میثرهٔ امیر****ترسم که پر ز گرد بماندش میثره
فخری مکن بدانکه تو میده و بره خوری****یارت به آب در زده یک نان فخفره
زیرا که هم تو را و هم او را همی بسی****بی شام و چاشت باید خفتن به مقبره
چون نشنوی همی و نبینی همی به دل؟****گوشت به مطرب است و دو چشمت به مسخره
وز آرزوی آنکه ببینی شگفتیی****بر منظری نشسته و چشم به پنجره
چیزی همی عجب تر از این تن چه بایدت****بسته به بند سخت در این نیلگون
کره؟
این جان پاک تو ز چه رو مانده است اسیر****پنهان در این حوران و دست و کران بره؟
گر جای گیر نیست چو جسم این لطیف جان****تن را چرا تهی است میانش چو قوصره
دو قوصره همی به سفر خواست رفت جانت****زان بر گرفت سفرهٔ در خورد مطهره
بنگر که چون به حکمت در بست کردگار****سفرهٔ تو را و مطهره را سر به حنجره
گر تو تماخره کنی اندر چنین سفر****بر خویشتن کنی تو نه بر من تماخره
بر منظره به قصر تماشا چه بایدت؟****اینک تن تو قصر و سرت گرد منظره
آن را کن آفرین که چنین قصرت او فگند****بی خشت و چوب و رشته و پرگار و مسطره
بنگر به خویشتن و گرت خیره گشت مغز****بزدای ازو بخار و به پرهیز و غرغره
جری است بر رهت که پدرت اندروفتاد****تا نوفتی درو چون پدر تو مکابره
گیتی زنی است خوب و بد اندیش و شوی جوی****با غدر و فتنه ساز و به گفتار ساحره
بگریزد او ز تو چو تو فتنه شدی برو****پرهیزدار از این زن جادوی مدبره
غره مشو به رشوت و پاره ش که هرچه داد****بستاند از تو پاک به قهر و مصادره
با بی قرار دهر مجو، ای پسر، قرار****عمرت مده به باد به افسوس و قرقره
از مکر او تمام نپرداخت آنکه او****پر کرد صد کتاب و تهی کرد محبره
نقدی سره است عمر و جهان قلب بد، مده****نقد سره به قلب، که ناید تو را سره
در خنبره بماند دو دستت ز بهر گوز****بگذار گوز و دست برآور ز خنبره
من زرق او خریدم و خوردم به روی او****زاد عزیز خویش و تهی کرد توبره
آخر به قهر او خبرم داد، هم چنین****از مکر او، بزرگ حکیمی به قاهره
خوابت همی
ببرد، من انگشت ازان زدم****پیش تو بر کنارهٔ خوش بانگ پاتره
تو خفته ای خوش ای پسر و چرخ و روز و شب****همواره می کنند ببالینت پنگره
گرتو به خواب و خور بدهی عمر همچو خر****بر جان تو وبال چو بر خر شود خره
برگیر آب علم و بدو روی جان بشوی****تا روی پر ز گرد نبائی به ساهره
چون دست و پای پاک نبینمت جان و دل****این هردو پاک نبینم و آن هردو پر کره
پیری کجا برد ز تو گرمابه و گلاب****خیره مده گلیم کهن را به جندره
چون می فروکشد سر سروت فلک به چاه****تو بر فلک همی چه کشی طرف کنگره؟
بپذیر پند اگرچه نیایدت پند خوش****پر نفع و ناخوش است چو معجون فیقره
از حجت خراسان آمدت یادگار****این پر ز پند و حکمت و نیکو مؤامره
قصیده شماره 209: دور باش ای خواجه زین بی مر گله
دور باش ای خواجه زین بی مر گله****که ت نیاید چیز حاصل جز گله
هر که در ره با گلهٔ خوگان رود****گرد و درد و رنج یابد زان گله
خانه خالی بهتر از پر شیر و گرگ****دانیال این کرد بر دانا مله
همچو بلبل لحن و دستان ها زنند****چون لبالب شد چمانه و بلبله
وز نهیب مؤذن و بانگ نماز****اندرون افتد به تن شان زلزله
آب تیره است این جهان، کشتیت را****بادبان کن دانش و طاعت خله
گر کله زد جاهلی با بخت بد****مر تو را با او نباید زد کله
چون کله گم کرد نادان مر تو را****کی تواند دید هرگز با کله؟
با عمل مر علم دین را راست دار****آن ازین کمتر مکن یک خردله
کار بی دانش مکن چون خر، منه****در ترازو بارت اندر یک پله
چون به نادانی کند مزدور کار****گرسنه خسپد به شب دست آبله
چون نشوئی دل به دانش همچنانک****موی را شوئی به آب
آمله؟
علم خورد و برد خود گسترده اند****پیش این انبوه و گمره قافله
پیش این گاوان که هرگزشان نبود****دل به کاری جز به کار حوصله
نان همی جوید کسی کو می زند****دست بر منبر به بانگ و مشغله
زیمله بر تو نهاده است آن خسیس****چون کشی گر خر نگشتی زیمله
عقل تاویل است و دوشیزه نهان****چون به برگ حنظل اندر حنظله
علم حق آن است، از آن سو کش عنان****عامه را ده جمله علم خربله
پای پاکیزه برهنه به بسی****چون به پا اندر دریده کشکله
علم تاویلی به تنزیل اندر است****وز مثل دارد به سر بر قوفله
مصقله است این علم، زنگ جهل را****چیز نزداید مگر کاین مصقله
عهد یزدان است کلید و، قفل او****نیست جز ترفند تقلیدی یله
ای سپرده دل به دنیا، وقت بود****که شوی مر علم دین را یکدله
دهر بد گوهر به شر آبستن است****جز بلا هرگز نزاد این حامله
دست ازو درکش چو مردان پیش ازانک****در کشندت زیر شر و ولوله
چون نگیری سلسله داوودوار؟****پیش توست آویخته آن سلسله
گر به تاریکی همی چشمت ندید****حجت اینک داشت پیشت مشعله
قصیده شماره 210: ناید هگرز از این یله گو باره
ناید هگرز از این یله گو باره****جز درد و رنج عاقل بیچاره
از سنگ خاره رنج بود حاصل****بی عقل مرد سنگ بود خاره
هرگز کس آن ندید که من دیدم****زین بی شبان رمه یله گوباره
تا پر خمار بود سرم یکسر****مشفق بدند برمن و غمخواره
واکنون که هشیار شدم، برمن****گشتند مار و کژدم جراره
زیرا که بر پلاس نه خوب آید****بر دوخته ز شوشتری پاره
از عامه خاص هست بسی بتر****زین صعبتر چه باشد پتیاره؟
چون نار پاره پاره شود حاکم****گر حکم کرد باید بی پاره
دزدی است آشکاره که نستاند****جز باغ و حایط و رزو ابکاره
ور ساره دادخواه بدو آید****جز خاکسار ازو نرهد ساره
در بلخ ایمن اند ز هر
شری****می خوار و دزد و لوطی و زن باره
ور دوستدار آل رسولی تو****چون من ز خاندان شوی آواره
زیشان برست گبر و بشد یک سو****بر دوخته رگو به کتف ساره
رست او بدان رگو و نرستم من****بر سر نهاده هژده گزی شاره
پس حیلتی ندیدم جز کندن****از خان و مان خویش به یکباره
چون شور و جنگ را نبود آلت****حیلت گریز باشد ناچاره
آزاد و بنده و پسر و دختر****پیر و جوان و طفل ز گاواره
بر دوستی عترت پیغمبر****کردندمان نشانهٔ بیغاره
هرگز چنین گروه نزاید نیز****این گنده پیر دهر ستمگاره
آن روزگار شد که حکیمان را****توفیق تاج بود و خرد یاره
ناگاه باد دنیا مر دین را****در چه فگند از سر پرواره
گیتی یکی درخت بد و مردم****او را به سان زیتون همواره
رفته است پاک روغن از این زیتون****جز دانه نیست مانده و کنجاره
امروز کوفتم به پی آنک او دی****می داشت طاعتم به سر و تاره
سودی نداردت چو فراشوبد****بدخو زمانه، خواهش و نه زاره
روزی به سان پیرزنی زنگی****آردت روی پیش چو هر کاره
روزی چو تازه دخترکی باشد****رخساره گونه داده به غنجاره
دریاست این جهان و درو گردان****این خلق همچو زبزب و طیاره
بر دین سپاه جهل کمین دارد****با تیغ و تیر و جوشن آن کاره
از جنگ جهل چونکه نمی ترسی****وز عقل گرد خود نکشی باره؟
قصیده شماره 211: ای زود گرد گنبد بر رفته
ای زود گرد گنبد بر رفته****خانهٔ وفا به دست جفا رفته
بر من چرا گماشته ای خیره****چندین هزار مست بر آشفته؟
این دشته بر کشیده همی تازد****وان با کمان و تیر برو خفته
اینم کند به خطبه درون نفرین****وانم به نامه فریه کند سفته
من خیره مانده زیرا با مستان****هر دو یکی است گفته و ناگفته
گفته سخن چو سفته گهر باشد****ناگفته همچو گوهر ناسفته
بیدار کرد ما را بیداری****پنهان ز بیم مستان بنهفته
خرگوش وار
دیدم مردم را****خفته دو چشم باز و خرد رفته
یک خیل خوگ وار درافتاده****با یکدگر چو دیوان کالفته
یک جوق بر مثال خردمندان****با مرکب و عمامهٔ زربفته
بر سام یارده ز شر منبر****گویان به طمع روز و شبان لفته
مستان و بیهشان چو بدیدندم****شمع خرد فروخته بگرفته
زود از میان خویش براندندم****پر درد جان و ز انده دل کفته
آن جانور که سرگین گرداند****زهر است سوی او گل بشکفته
بیدار چون نشست بر خفته****خفته ز عیب خویش شود تفته
زیرا که سخت زود سوی بیدار****پیدا شود فضیحتی از خفته
ای درها به رشته در آوردم****روز چهارم از سومین هفته
قصیده شماره 212: گشت جهان کودکی دوازده ساله
گشت جهان کودکی دوازده ساله****از سمنش روی وز بنفشه گلاله
آمد نازان ز هند مرغ بهاری****روی نهاده به ما جغاله جغاله
بی سلب و مفرش پرندی و رومی****دشت نماند و جبال و نه بساله
تا گل در کله چون عروس نهان شد****ابر مشاطه شده است و باد دلاله
نرگس جماش چون به لاله نگه کرد****بید بر آهخت سوی لاله کتاله
طرفه سواری است گل فروخته هموار****آتشش آب و عقیق و مشک دباله
گرنه چو یوسف شده است گل، چو زلیخا****باغ چرا باز شد دوازده ساله؟
چون بوزد خوش نسیم شاخک بادام****سیم نثارت کند درست و شگاله
باز قوی شد به باغ دخترکش را****دست شده سست و پای گشته کماله
روی به دنیا نه، ای نهاده برو دل،****داد بخواه از گل و بنفشه و لاله
نیستی آگه مگر که چون تو هزاران****خورده است این گنبد پیر زشت نکاله؟
هر که مرو را طلاق داد بجویدش****دوست ندارد هگرز شوی حلاله
فتنه کند خلق را چو روی بپوشد****همچو عروسان به زیر سبز غلاله
گر تو همی صحبت زمانه نجوئی****آمدت اینک زمان صحبت و حاله
پیر جهان بد سگال توست سوی او****منگر و مستان ز
بد سگاله نواله
جز به جفا و عده هاش پاک دروغ است****ور بدهد مر تو را هزار قباله
نیک نگه کن به آفرینش خود در****تا به گه پیریت ز حال سلاله
تات یکی وعده کرد هرگز کان را****باز به روز دگر نکرد حواله
معده ت چاهی است ای رفیق که آن چاه****پر نشود جز به خاک و ریگ و نماله
رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز****بر تو کنندش بلامحال و محاله
هم به تو مالد فلک تو را که ندارد****جز که ز عمر تو چرخ برشده ماله
نالش او را کشید مادر و فرزند****شربت او را چشید عمه و خاله
نسخت مکرش تمام ناید اگر من****محبره سازم یکی چو چاه زباله
آمدن لاله و گذشتن او کرد****لالهٔ رخسار من چو زرد بلاله
تو به پیاله نبید خور که مرا بس****حبر سیاه و قلم نبید و پیاله
دهر به پرویزن زمانه فرو بیخت****مردم را چه خیاره و چه رذاله
هرچه درو مغز و آرد بود فرو شد****بر سر ماشوب آمده است نخاله
دیو ستان شد زمین و خاک خراسان****زانکه همی ز ابر جهل بارد ژاله
دانا داند کز آب جهل نروید****جز که همه دیو کشتمند و نهاله
حکمت حجت بخوان که حکمت حجت****بهتر و خوشتر بسی ز مال و ز کاله
قصیده شماره 213: بدخو جهان تو را ندهد دسته
بدخو جهان تو را ندهد دسته****تا تو ز دست او نشوی رسته
بستهٔ هوا مباش اگر خواهی****تا دیو مر تو را نگرد بسته
دیو از تو دست خویش کجا شوید****تا تو دل از طمع نکنی شسته؟
تا کی بود خلاف تو با دانا****او جسته مر تو را و تو زو جسته
ای خوی بد چو بندهٔ بد رگ را****صد ره تو را به زیر لگد خوسته
جز خوی بد فراخ جهانی را****بر تو که
کرد تنگ تر از پسته؟
بشنو به گوش دل سخن دانا****تا کی بوی به جهل کبا مسته؟
تا کی روی چو کرهٔ بد گوهر****جل و عنان دریده و بگسسته؟
چون از فساد باز کشی دستت****آنگه دهد صلاح تو را دسته
چون چرغ را دهند، هوای دل****یک چند داده بود تو را مسته
آن باد ساری از سر بیرون کن****اکنون که پخته گشتی و آهسته
وان چون چنار قد چو چنبر شد****پر شوخ گشت دست چو پیلسته
آن را که او سپر کند از طاعت****تیر هوای دل نکند خسته
گرد از دل سیاه فرو شوید****مسح و نماز و روزهٔ پیوسته
هر گه که جست و جوی کنی دین را****دنیا به پیشت آید ناجسته
جای خلاف هاست جهان، دروی****شایسته هست و هست نشایسته
بگذر ز شر اگر نبود خیری****نارسته به بود چو به بد رسته
نشنودی آن مثل که زند عامه****«مرده به از به کام عدو زسته»
اندر رهند خلق جهان یکسر****همچون رونده خفته و بنشسته
بایسته چون بود به سزا دنیا****چون نیست او نشسته و بایسته
بر رفتنیم اگرچه در این گنبد****بیچاره ایم و بسته و پیخسته
روزان شبان بکوش و چو بیهوشان****مگذار کار بیهده برسته
هرچیز باز اصل همی گردد****نیک و بد و نفایه و بایسته
دانست باید این و جز این زیرا****دانسته به بود ز ندانسته
بر خوان ژاژخای منه هرگز****این خوب قول پخته و خایسته
قصیده شماره 214: بسی کردم گه و بیگه نظاره
بسی کردم گه و بیگه نظاره****ندیدم کار دنیا را کناره
نیابد چشم سر هرچند کوشی****همی زین نیلگون چادر گذاره
همی خوانند و می رانند ما را****نیابد کس همی زین کار چاره
گر از این خانه بیرون رفت باید****ندارد سودشان خواهش نه زاره
مگر کایشان همی بیرون کشندت****از این هموار و بی در سخت باره
نه خواننده نه راننده نبینم****همی بینم ستاره چون نظاره
همانا سنگ مغناطیس گشته است****ز بهر
جان ما هر یک ستاره
فلک روغن گری گشته است بر ما****به کار خویش در جلد و خیاره
ز ما اینجا همی کنجاره ماند****چو روغن گر گرفت از ما عصاره
تو را این خانه تن خانهٔ سپنج است****مزور هم مغربل چون کپاره
بباید رفتن، آخر چند باشی****چو متواری در این خانهٔ تواره؟
در این خانه چهارستت مخالف****کشیده هر یکی بر تو کناره
کهن گشتی و نو بودی بی شک****کهن گردد نو ار سنگ است خاره
به جان نوشو که چون نوگشت پرت****نه باک است ار کهن باشد غراره
تنت قارون شده است و جانت مفلس****یکی شاد و دگر تیمار خواره
بدین نیکو تن اندر جان زشتت****چو ریماب است در زرین غضاره
چو پیش عاقلان جانت پیاده است****نداری شرم از این رفتن سواره
دل درویش را گر هوشیاری****ز دانش طوق ساز از هوش یاره
به کشت بی گهی مانی که در تو****نبینم دانه جز کاه و سپاره
نیامد جز که فضل و علم و حکمت****به ما میراث از ابراهیم و ساره
چو شد پرنور جانت از علم شاید****اگر قدت نباشد چون مناره
سخن جوید، نجوید عاقل از تو****نه کفش دیم و نه دستار شاره
سخن باید که پیش آری خوش ایراک****سخن خوشتر بسی از پیش پاره
سخن چون راست باشد گرچه تلخ است****بود پر نفع و بر کردار یاره
به از نیکو سخن چیزی نیابی****که زی دانا بری بر رسم پاره
سخن حجت گزارد نغز و زیبا****که لفظ اوست منطق را گزاره
هزاران قول خوب و راست باریک****ازو یابند چون تار هزاره
قصیده شماره 215: ای خورده خوش و کرده فراوان فره
ای خورده خوش و کرده فراوان فره****اکنون که رفت عمر چه گوئی که چه؟
ای بر جهنده کره، ز چنگال مرگ****شو گر به حیله جست توانی بجه
از مرگ کس نجست به بیچارگی****بی هوده ای نبرد کسی ره به ده
حلقهٔ
کمند گشت زه پیرهنت****چون کرد بر تو چرخ کمان را به زه
تو نرم شو چو گشت زمانه درشت****مسته برو که سود ندارد سته
بر نه به خرت بار که وقت آمده است****دل در سرای و جای سپنجی منه
خواهی که تیر دهر نیابد تو را****جوشن ز علم جوی و ز طاعت زره
بنگر چگونه بست تو را آنکه بست****اندر جهان به رشته به چندین گره
بیدار شو ز خواب کز این سخت بند****هرگز کسی نرست مگر منتبه
زاری نکرد سود کسی را که کرد****زاری و آب چشم کنارش زره
عمرت چو برف و یخ بگدازد همی****او را به هرچه کان نگدازد بده
زر است علم، عمر بدین زره بده****در گرم سیر برف به زر داده به
کار سفر بساز اگرچه تو را****همسایه هست از تو بسی سال مه
دیوی است صعب در تن تو آرزو****جویای آز و ناز و محال و فره
هرگه که پیش رویت سر برکند****چون عاقلان به چوب نمیدیش ده
همچون شکر به هدیه ز حجت کنون****بشنو ز روی حکمت بیتی دو سه
فرزند توست نفس، تو مالش دهش****بی راه را یکی به ره آرد به ره
هرگز نگشت نیک و مهذب نشد****فرزند نابکار به احسنت و زه
ناکشته تخم هرگز ناورد بر****ای در کمال فضل تو را یار نه
از مردمان به جمله جز از روی علم****مه را به مه مدار و نه که را به که
قصیده شماره 216: به فرش و اسپ و استام و خزینه
به فرش و اسپ و استام و خزینه****چه افزاری چنین ای خواجه سینه؟
به خوی نیک و دانش فخر باید****بدین پر کن به سینه اندر خزینه
شکر چه نهی به خوان بر چون نداری****به طبع اندر مگر سرکه و ترینه؟
چو نیکو گشته باشد، خوت، بر خوانت****چه میده است و چه کشکینهٔ جوینه
اگر نبود دگر
چیزی، نباشد****ز گفتار نکو کمتر هزینه
چو ننوازی و ندهی گشت پیدا****که جز بادی نداری در قنینه
ز خمی دانگ سنگی چاشنی بس****اگر سرکه بود یا انگبینه
زمانه گند پیری سال خورده است****بپرهیز،ای برادر،زین لعینه
چو تو سیصد هزاران آزموده است****اگر نه بیش ،باری بر کمینه
نباشد جز قرین رنج واندوه****قرینی کش چنین باشد قرینه
بسی حنجر بریده است او به دنبه****شکسته است آهنینه بابگینه
به فردا چه امیدستت ؟که فردا****نه موجود است همچون روز دینه
نگه کن تا کجا بودی واینجا****که آوردت در این بی در مدینه
چه آویزی درین؟ چون می ندانی****که دینه است این مدینه یا کهینه
یکی دریای ژرف است این، که هرگز****نرسته است از هلاکش یک سفینه
ز بهر این زن بدخوی بی مهر****چه باید بود با یاران به کینه؟
که از دستش نخواهد رست یک تن****اگر مردینه باشد یا زنینه
ز دانش نردبانی ساز و برشو****بر این پیروزه چرخ پر نگینه
وز این بدخو ببر از پیش آنک او****نهد بر سینه ت آن ناخوش برینه
قصیده شماره 217: مکر جهان را پدید نیست کرانه
مکر جهان را پدید نیست کرانه****دام جهان را زمانه بینم دانه
دانه به دام اندرون مخور که شوی خوار****چون سپری گشت دانه چون خر لانه
طاعت پیش آرو علم جوی ازیراک****طاعت و علم است بند و فند زمانه
با تو روان است روزگار حذر کن****تا نفریبد در این رهت بروانه
سبزه جوانی است مر تو را چه شتابی****از پس این سبزه همچو گاو جوانه؟
نیک نگه کن که در حصار جوانیت****گرگ درنده است در گلوت و مثانه
دست رست نیست جز به خواب و خور ایراک****شهر جوانی پر از زر است و رسانه
پیری اگر تو درون شوی ز در شهر****سخت کند بر تو در به تنبه و فانه
عالم دجال توست و تو به دروغش****بسته ای و مانده ای و کشده
یگانه
قصهٔ دجال پر فریب شنودی****گوش چه داری چو عامه سوی فسانه؟
گر به سخنهاش خلق فتنه شود پاک****پس سخن اوست بانگ چنگ و چغانه
گوش تو زی بانگ اوست و خواندن او را****بر سر کوی ایستاده ای به بهانه
بس به گرانی روی گهی سوی مسجد****سوی خرابات همچو تیر نشانه
دیو بخندد ز تو چو تو بنشینی****روی به محراب و دل به سوی چمانه
از پس دیوی دوان چو کودک لیکن****رود و می استت ز لیبیا و لکانه
مؤمنی و می خوری، بجز تو ندیدم****در جسد مؤمنانه جان مغانه
قول و عمل چیست جز ترازوی دینی****قول و عمل ورز و راست دار زبانه
راه نمایدت سوی روضهٔ رضوان****گر بروی بر رهی در این دو میانه
دام جهان است برتو و خبرت نیست****گاهی مستی و گه خمار شبانه
پیش تو آن راست قدر کو شنواندت****پیش ترنگ چغانه لحن ترانه
راه خران است خواب و خوردن و رفتن****خیره مرو با خرد به راه خرانه
از خور زی خواب شو زخواب سوی خور****تات برون افگند زمان به کرانه
گنبد گردنده خانه ای است سپنجی****مهر چه بندی بر این سپنجی خانه؟
آمدنی اندر این سرای کسانند****خیره برون شو تو زین سرای کسانه
مرگ ستانه است در سرای سپنجی****بگذری آخر تو زین بلند ستانه
دختر و مادرت از این ستانه برون شد****رفت بد و نیک و شد فلان و فلانه
تنگ فراز آمده است حالت رفتنت****سود نداردت کرد گربه به شانه
در ره غمری به یک مراغه چه جوئی****ای خر دیوانه، در شتاب و دوانه؟
اسپ جهان چون همی بخواهدت افگند****علم تو را بس بود اسپ عقل دهانه
گفتهٔ حجت به جمله گوهر علم است****گوهر او را ز جانت ساز خزانه
قصیده شماره 218: داری سخنی خوب گوش یا نه
داری سخنی خوب گوش یا نه؟****کامروز نه هشیاری از شبانه
حکمت نتوانی شنود ازیرا****فتنهٔ
غزل نغزی و ترانه
شد پرده میان تو و ان حکمت****آن پرده که بستند بر چغانه
مردم نشده ستی چو می ندانی****جز خفتن و خور چون ستور لانه
این خانه چگونه بکرد و، که نهاد****این گوی سیاه اندر این میانه؟
بنگر که چرا کرد صنع صانع****از دام چه غافل شوی به دانه؟
بندیش که نابوده بوده گردد****تا پیش نباشد یکی بهانه
این نفس خوشی جوی را نبینی****درمانده بدین بند و شادمانه؟
ای رس بجز از بهر تو نگردد****این خانهٔ رنگین بر رسانه
دیوار بلند است تا نبیند****کانجاش چه ماند از برون خانه
چون خانهٔ بیگانه ش آشنا شد****خو کرد در این بند و زاولانه
آن است گمانش کنون که این است****او را وطن و جای جاودانه
بل دهر درختی است و نفس مرغی****وین کالبد او را چو آشیانه
ای کرده خرد بر دهان جانت****از آهن حکمت یکی دهانه
دانی که نیاوردت آنکه آورد****خیره به گزاف اندر این خزانه
بل تا بنماید تو را بر این لوح****آیات و علامات بی کرانه
کردند تو را دور از این میانت****گه چشم و گهی حلق و گه مثانه
گوئی که جوانم، به باغ ها در****بسیار شود خشک و، تر جوانه
چون دید خردمند روی کاری****خیره نکند گربه را به شانه
بیدار و هشیوار مرد ننهد****دل بر وطن و خانهٔ کسانه
بشنو سخن این کبود گنبد****فتنه چه شوی خیره بر فسانه؟
بر هرچه برون زین نشان دهندت****بکمانه ازین یابی و کمانه
شخص تو یکی دفتر است روشن****بنوشته برو سیرت زمانه
این عالم سنگ است و آن دگر زر****عقل است ترازوی راستانه
چون راست بود سنگ با ترازو****جز راست نگوید سخن زبانه
آن کس که زبانش به ما رسانید****پیغام جهان داور یگانه
او بود زبانهٔ ترازوی عقل****گشته به همه راستی نشانه
بر عالم دین عالی آسمان شد****بر خانهٔ حق محکم آستانه
در خانهٔ
دین چونکه می نیائی؟****استاده چه ماندی بر آستانه؟
هاروت همانا که بست راهت****زی خانه بدان بند جاودانه
در خانه شدم بی تو من ازیرا****هاروت تو را هست و مر مرا نه
زین است بر او قال و قیل قولت****وز خمر خم است پر و چمانه
زین به نبود مذهبی که گیری****از بیم عنانیش و تازیانه
گوئی که حلال است پخته مسکر****با سنبل و با بیخ رازیانه
ای ساخته مکر و کتاب حیلت****کاین گفت فلانی ز بو فلانه
بر شوم تن خویش سخت کردی****از جهل در هاویه به فانه
آن کس که تو را داد صدر آتش****خود رفت بدان جای چاکرانه
قصیده شماره 219: بگسل رسن از بی فسار عامه
بگسل رسن از بی فسار عامه****مشغول چه باشی به بارنامه؟
تو خود قلم کردگار حقی****احسنت و زهی هوشیار خامه
قول تو خط توست، مر خرد را****سامه کن و بیرون مشو ز سامه
منیوش مگر پند خوب و حکمت****برگوش همه خلق خاص و عامه
بی جامه شریفی ازانکه جانت****معروف به خط است نه به جامه
قصیده شماره 220: جهان دامگاهی است بس پر چنه
جهان دامگاهی است بس پر چنه****طمع در چنهٔ او مدار از بنه
بباید گرستن بر آن مرغ زار****که آید به دام اندرون گرسنه
سیه کرد بر من جهان جهان****شب و روز او میسره میمنه
نیابم همی جای خواب و قرار****در این بی نوا شب گه پر کنه
هزاران سپاه است با او همه****ز نیکی تهی و به دل پر گنه
به یمگان به زندان ازینم چنین****که او با سپاه است و من یکتنه
تو، ای عاقل، ار دینت باید همی****بپرهیز از این لشکر بوزنه
از این دام بی رنج بیرون شوی****اگر نوفتادت طمع در چنه
به دون قوت بس کن ز دنیای دون****که دانا نجوید ز دنیا دنه
از ابر جهان گر نباردت سیل****چو مردان رضا ده به اندک شنه
بباید همی رفت بپسیچ کار****چنین چند گردی تو بر
پاشنه؟
حرف ی
قصیده شماره 221: تا کی خوری دریغ ز برنائی
تا کی خوری دریغ ز برنائی؟****زین چاه آرزو ز چه برنائی؟
دانست بایدت چو بیفزودی****کاخر، اگرچه دیر، بفرسائی
بنگر که عمر تو به رهی ماند****کوتاه، اگر تو اهل هش و رائی
هر روز منزلی بروی زین ره****هرچند کارمیده و بر جائی
زیر کبود چرخ بی آسایش****هرگز گمان مبر که بیاسائی
بر مرکب زمانه نشسته ستی****زو هیچ رو نه ای که فرود آئی
پیری نهاد خنجر بر نایت****تا کی خوری دریغ ز برنائی؟
ناخن ز دست حرص به خرسندی****چون نشکنی و پست نپیرائی؟
جان را به آتش خرد و طاعت****از معصیت چرا که نپالائی؟
پنجاه سال براثر دیوان****رفتی به بی فساری و رسوائی
بر معصیت گماشته روز و شب****جان و دل و دو گوش و دو بینائی
یک روز چونکه نیکی بلفنجی****کمتر بود ز رشتهٔ یکتائی
بند قبای چاکری سلطان****چون از میان ریخته نگشائی
فرمان کردگار یله کرده****شه را لطف کنی که «چه فرمائی؟»
مؤذن چو خواندت زپی مسجد****تو اوفتاده ژاژ همی خائی
ور شاه خواندت به سوی گلشن****ره را به چشم و روی بپیمائی
تا مذهب تو این بود و سیرت****جز مرجحیم را تو کجا شائی؟
در کار خویش غافل چون باشی؟****بر خویشتن مگر به معادائی!
چون سوی علم و طاعت نشتابی؟****ای رفتنی شده چه همی پائی؟
بی علم دین همی چه طمع داری؟****در هاون آب خیره چرا سائی؟
عاصی سزای رحمت کی باشد؟****خورشید را همی به گل اندائی!
رحمت نه خانه ای است بلند و خوش****نه جامه ای است رنگی و پهنائی!
دین است و علم رحمت، خود دانی****او را اگر تو ز اهل تؤلائی
رحمت به سوی جان تو نگراید****تا تو به سوی رحمت نگرائی
بخشایش از که چشم همی داری؟****برخویشتن خود از چه نبخشائی؟
یک چند اگر زراه بیفتادی****زی راه باز شو که نه شیدائی
شاید که صورت گنهانت را****اکنون به دست توبه بیارائی
اول
خطا ز آدم و حوا بد****تو هم ز نسل آدم وحوائی
بشتاب سوی طاعت و زی دانش****غره مشو به مهلت دنیائی
آن کن ز کارها که چو دیگر کس****آن را کند بر آنش تو بستائی
در کارهای دینی و دنیائی****جز همچنان مباش که بنمائی
زنهار که به سیرت طراران****ارزن نموده ریگ نپیمائی
با مردم نفایه مکن صحبت****زیرا که از نفایه بیالائی
چون روزگار برتو بیاشوبد****یک چند پیشه کن تو شکیبائی
زیرا که گونه گونه همی گردد****جافی جهان ،چو مردم سودائی
بر صحبت نفایه و بی دانش****بگزین به طبع وحشت تنهائی
بر خوی نیک و عدل وکم آزاری****بفزای تا کمال بیفزائی
ای بی وفا زمانه تو مر ما را،****هرچند بی وفائی ،در بائی
ز آبستنی تهی نشوی هرگز****هرچند روز روز همی زائی
زیرا ز بهر نعمت باقی تو****سرمایه توانگری مائی
پیدات دیگر است و نهان دیگر****باطن چو خا رو ظاهر خرمائی
امروز هرچه مان بدهی، فردا****از ما مکابره همه بربائی
داند خرد همی که بر این عادت****کاری بزرگ را شده برپایی
جان گوهر است و تن صدف گوهر****در شخص مردمی و تو دریائی
بل مردم است میوه تو را و، تو****یکی درخت خوب مهیائی
معیوب نیستی تو ولیکن ما****بر تو نهیم عیب ز رعنائی
ای حجت زمین خراسان تو****هرچند قهر کردهٔ غوغائی
پنهان شدی ولیک به حکمت ها****خورشیدوار شهره و پیدائی
از شخص تیره گرچه به یمگانی****از قول خوب بر سر جوزائی
از هرچه گفته ام نه همی جویم****جز نیکی، ای خدای تو دانائی
قصیده شماره 222: چو رسم جهان جهان پیش بینی
چو رسم جهان جهان پیش بینی****حذر کن ز بدهاش اگر پیش بینی
به تاریکی اندر گزاف از پس او****مدو کت برآید به دیوار بینی
همانا چنین مانده زین پست از آنی****که در انده اسپ رهوار و زینی
چو استر سزاوار پالان و قیدی****اگر از پی استر و زین حزینی
جهان مادری گنده پیر است، بر وی****مشو فتنه،
گر در خور حور عینی
به مادر مکن دست، ازیرا که بر تو****حرام است مادر اگر ز اهل دینی
یکی گوهر آسمانی است مردم****که ایزد به بندی ببستش زمینی
به شخص گلین چونکه معجب شده ستی؟****در این گل بیندیش تا چون عجینی
نه در خورد در است گل، پس توزین تن****بپرهیز، ازیرا که در ثمینی
وطن مر تو را در جهان برین است****تو هرچند امروز در تیره طینی
جهان مهین را به جان زیب و فری****اگرچه بدین تن جهان کهینی
جهان برین و فرودین توی خود****به تن زین فرودین به جان زان برینی
سزای همه نعمت این و آنی****ز حکمت ازیرا هم آنی هم اینی
به جان خانهٔ حکمت و علم و فضلی****به تن غایت صنع جان آفرینی
اگر می شناسی جهان آفرین را****سزاوار هر نعمت و آفرینی
وگر بد سگالی و نشناسی او را****مکافات بد جز بدی خود نبینی
جهانا من از تو هراسان ازانم****که بس بد نشانی و بد همنشینی
خسیسی که جز با خسیسان نسازی****قرینت نیم من که تو بد قرینی
بر آزادگان کبر داری ولیکن****ینال و تگین را ینال و تگینی
یکی بی خرد را به گه بر نشانی****یکی بی گنه را به سر برنشینی
هم آن را که خود خوانده باشی برانی****هم آن را کنی خوار کش برگزینی
اگر مردمی بودیئی گفتمی مر****تو را من که دیوانه ای راستینی
ولیکن تو این کار ساز اختران را****به فرمان یزدان حصاری حصینی
به خاصه تو ای نحس خاک خراسان****پر از مار و کژدم یکی پارگینی
برآشفته اند از تو ترکان نگوئی****میان سگان در یکی ارزبینی
امیرانت اصل فسادند و غارت****فقیهانت اهل می و ساتگینی
مکان نیستی تو نه دنیا نه دین را****کمین گاه ابلیس شوم لعینی
فساد و جفا و بلا و عنا را****براحرار گیتی قراری مکینی
تو ای دشمن خاندان پیمبر****ز بهر چه همواره
با من به کینی؟
تو را چشم درد است و من آفتابم****ازیرا ز من رخ پر آژنگ و چینی
سخن تا نگوئی به دینار مانی****ولیکن چو گفتی پشیزی مسینی
چو تیره گمانی تو و من یقینم****تو خود زین که من گفتمت بر یقینی
تو مر زرق را چون همی فقه خوانی****چه مرد سخن های جزل و متینی؟
خراسان چو بازار چین کرده ام من****به تصنیف های چو دیبای چینی
چو یکسر معین تو گشتند دیوان****وز ابلیس نحس لعین مستعینی
کمینه معینند دیوانت یکسر****که تو خر نه هم گوشهٔ بو معینی
به میدان تو من همی اسپ تازم****تو خوش خفته چون گربه در پوستینی
تو ای حجت مؤمنان خراسان****امام زمان را امین و یمینی
برانندت آن گه که ایزدت خواند****به عالم درون آیهالعالمینی
دل مؤمنان را ز وسواس امانی****سر ناصبی را به حجت کدینی
جز از بهر مالش نجوید تو را کس****همانا که تو روغن یاسمینی
بها گیر و رخشانی ای شعر ناصر****مگر خود شعری، بدخشی نگینی
بر اعدای دین زهری و مؤمنان را****غذائی، مگر روغن و انگبینی؟
قصیده شماره 223: گر نخواهی ای پسر تا خویشتن مجنون کنی
گر نخواهی ای پسر تا خویشتن مجنون کنی****پشت پیش این و آن پس چون همی چون نون کنی؟
دلت خانهٔ آرزو گشتست و زهر است آرزو****زهر قاتل را چرا با دل همی معجون کنی؟
خم ز نون پشت تو هم در زمان بیرون شود****گر تو خم آرزو را از شکم بیرون کنی
ز آرزوی آنکه روزی زنت کدبانو شود****چون تن آزاد خود را بندهٔ خاتون کنی؟
ده تن از تو زرد روی و بی نوا خسپد همی****تا به گلگون می همی تو روی خود گلگون کنی
گر تو مجنونی از این بی دانشی پس خویشتن****چون به می خوردن دگرباره همی مجنون کنی؟
زر همی خواهی که پاشی می خوری با حوریان****سر ز
رعنائی گهی ایدون و گاه ایدون کنی
گر نه دیوانه شده ستی چون سر هشیار خویش****از بخار گند می طبلی پر از هپیون کنی؟
خوش بخندی بر سرود مطرب و آواز رود****ور توانی دامنش پر لؤلؤ مکنون کنی
ور به درویشی زکاتت داد باید یک درم****طبع را از ناخوشی چون مار و مازریون کنی
گاه بی شادی بخندی خیره چون دیوانگان****گاه بی انده به خیره خویشتن محزون کنی
آن کنی از بی هشی کز شرم آن گر بررسی****وقت هشیاری از انده روی چون طاعون کنی
درد نادانی برنجاند تو را ترسم همی****درد نادانیت را چون نه به علم افسون کنی؟
خانه ای کرده ستی اندر دل ز جهل و هر زمان****آن همی خواهی که در وی نقش گوناگون کنی
خانهٔ هوش تو سر بر گنبد گردون کشد****گر تو خانهٔ بی هشی را بر زمین هامون کنی
دل خزینهٔ توست شاید کاندرو از بهر دین****بام و بوم از علم سازی وز خرد پرهون کنی
موش و مار اندر خزینهٔ خویش مفگن خیر خیر****گر نداری در و گوهر کاندرو مخزون کنی
دست بر پرهیزدار و خوب گوی و علم جوی****تا به اندک روزگاری خویشتن قارون کنی
گرد دانا گرد و گردن قول او را نرم دار****گر همی خواهی که جای خویش بر گردون کنی
گر شرف یابد ز دانش جانت بر گردون شود****لیکن اندر چاه ماند دون، گر او را دون کنی
خویشتن را چون به راه داد و عدل و دین روی****گرچه افریدون نه ای برگاه افریدون کنی
گر همی دانی که خانه است این گل مسنون تو را****چون همه کوشش ز بهر این گل مسنون کنی؟
جان به صابون خرد بایدت شستن، کین جسد****تیره ماند گر مرو را جمله در صابون کنی
آرزو داری که در باغ پدر نو خانه ای****برفرازی وانگهی
آن را به زر مدهون کنی
از گلاب و مشک سازی خشت او را آب و خاک****در ز عود و، فرش او رومی و بوقلمون کنی
من گرفتم کین مراد آید به حاصل مر تو را****ور بخواهی صد چنین و نیز ازین افزون کنی
گر بماند با تو این خانه من آن خواهم که تو****تا به فردا نفگنی این کار بل اکنون کنی
ور نخواهد ماند با تو باغ و خانه، خیر خیر****خویشتن را رنجه چون داری و چون شمعون کنی؟
گر کسی گویدت «بس نیکو جوانی، شادباش!»****شادمان گردی و رخ همرنگ آذریون کنی
چونت گوید «دیر زی!» پس دیر باید زیستن****گر همی کار ای هنر پیشه بر این قانون کنی
زندگی و شادی اندر علم دین است، ای پسر****خویشتن را، گر نه مستی، مست و مجنون چون کنی؟
گر به شارستان علم اندر بگیری خانه ای****روز خویش امروز و فردا فرخ و میمون کنی
روز تو هرگز به ایمان سعد و میمون کی شود****چون تو بر ابلیس ملعون خویشتن مفتون کنی؟
دست هامان ستمگار از تو کوته کی شود****چون تو اندر شهر ایمان خطبه بر هارون کنی؟
بید بی باری ز نادانی، ولیکن زین سپس****گر به دانش رنج بینی بید را زیتون کنی
بخت تو گر چه ز نادانی قرین ماهی است****چون بیاموزیش با ماه سما مقرون کنی
شعر حجت را بخوان و سوی دانش راه جوی****گر همی خواهی که جان و دل به دین مرهون کنی
چون گشایش های دینی تو ز لفظش بشنوی****سخره زان پس بر گشایش های افلاطون کنی
ور ز نور آفتابش بهر گیرد خاطرت****پیش روشن خاطرت مر ماه را عرجون کنی
از تو خواهند آب ازان پس کاروان تشنگان****خوار و تشنه گر ازینان روی زی جیحون کنی
فخر جوید بر
حکیمان جان سقراط بزرگ****گر تو ای حجت مرو را پیش خود ماذون کنی
قصیده شماره 224: ای کرده سرت خو به بی فساری
ای کرده سرت خو به بی فساری****تا کی بود این جهل و بادساری؟
در دشت خطا خیره چند تازی؟****چون سر ز خطا باز خط ناری؟
گر سر ز خطا باز خط ناری****دانم به حقیقت کز اهل ناری
خاری است خطا زهر بار، تاکی****تو پشت در این زهر بار خاری؟
عقل است به سوی صواب رهبر****با راه برت چون به خار خاری؟
چون با خرد، ای بی خرد، نسازی****جز رنج نبینی و سوکواری
گوئی که «چرا روزگار جافی****با من نکند هیچ بردباری؟»
این بند نبینی که بر تو بستند؟****در بند همی چون کنی سواری؟
خواهی که تماشاکنی به نزهت****به خیره در این چاه تنگ و تاری
جز کانده و غم ندروی و حسرت****هرگاه که تخم محال کاری
آنگه گنه ز روزگار بینی****وز جهل معادای روزگاری
ناید ز جهان هیچ کار و باری****الا که به تقدیر و امر باری
هش دار که عالم سرای کار است****مشغول چه باشی به نابکاری؟
بنگر که پس از نیستی چگونه****با جاه شدستی و کامگاری
دانی که تو را کردگار عالم****داده است به حق داد کردگاری
گر تو ندهی داد او به طاعت****در خورد عذابی و ذل و خواری
بیداد کنی با بزرگ داور****زنهار مکن زینهار خواری
گر کار فلک گرد گشتن آمد****دین کار تو است و مرد کاری
چون کار به مقدار خویش کردی****رفتی به ره عز و بختیاری
گر گیتی تیمار تو ندارد****آن به که تو تیمار او نداری
زیرا که همی هرچگونه باشد****هم بگذرد این مدت شماری
زی لابه و زاریت ننگرد چرخ****هرچند که لابه کنی و زاری
دیوی است ستمگاره نفس حسی****کو مایهٔ جهل است و بی فساری
یاری ز خرد خواه، وز قناعت****برکشتن این دیو کارزاری
بس کس که بر امید پیشگاهی****زو ماند به
خواری و پیشکاری
بی نام بسی گشت ازو و بی نان****اندر طلب نان و نامداری
زنهار بدین زینهار خواره****ندهی خرد و جان زینهاری
زیر قدمت بسپرد به خواری****هرگه که تو دل را بدو سپاری
ماری است گزنده طمع که ماران****زین مار برند ای رفیق ماری
گر در دلت این مار جای گیرد****چون تو نبود کس به دل فگاری
بی باکی اگر مار را به دل در****با پاک خرد جای داد یاری
با عقل مکن یار مر طمع را****شاید که نخواهی ز مار یاری
نیکو مثل است آن که «جای خالی****بهتر چو پر از گرگ مرغزاری»
هرچند که غمگین بود نخواهد****از پشه خردمند غمگساری
آن کوش که دست از طمع بشوئی****وین سفله جهان را بدو گذاری
وز روزی و از مال و تن درستی****وز فکرت و از علم و هوشیاری
مر نعمت یزدان بی قرین را****یک یک به تن خویش برشماری
و اندیشه کنی سخت کاندر این بند****از بهر چرا گشته ای حصاری
وانگاه، که داده ستت اندر این بند****بر جانوران جمله شهریاری
ایشان همه چون سرنگون و خوارند****ایدون و تو چون سرو جویباری
جستند درین، هر کسی طریقی****این رفت به ایوان و آن بخاری
رازیت جز آن گفت کان چغانی****بلخیت نه آن گفت کان بخاری
گشتی متحیر که اندر این ره****گامی نتوانی که در گزاری
گوئی به ضرورت که این چنین است****لیکنت همی ناید استواری
رازی است بزرگ این و صعب، او را****تنگ است به دلها درون مجاری
اهل تو مر این راز را اگر تو****در بند خداوند ذوالفقاری
ور گردن تو طوق او ندارد****بر خشک بخیره مران سماری
قصیده شماره 225: ای آنکه ندیم باده و جامی
ای آنکه ندیم باده و جامی****تا عمر مگر برین بفرجامی
چون دشت حریر سبز در پوشد****وآید به نشاط حسی از نامی
گه رفته به دشت با تماشائی****گه خفته به زیر شاخ بادامی
بگذشت تموز سی چهل بر تو****از بهر
چه مانده ای بدین خامی؟
خوش است تو را سحرگهان رفتن****از جامه به جام، اگر بننجامی
لیکن فلکت همی بفرجامد****فرجام نگر، چه فتنه بر جامی؟
دایم به شکار در همی تازی****و آگاه نه ای که مانده در دامی
جز خاک ز دهر نیست بهر تو****هرچند که بر فلک چو بهرامی
فردا به عصا همیت باید رفت****امروز چنین چو کبگ چه خرامی؟
قد الفیت لام شد، بنگر،****منگر چندین به زلفک لامی
از حرص به وقت چاشت چون کرگس****در چاچ و، به وقت شام در شامی
چون داد بخواهم از تو بس تندی****لیکن چو ستم کنی خویش و رامی
ایدون شب و روز بر ستم کردن****استاده ز بهر اسپ و استامی
در دنیا سخت سختی و در دین****بس سست و میانه کار و هنگامی
سوی تو نیامده است پیغمبر****یا تو نه سزا و اهل پیغامی
هر روز به مذهب دگر باشی****گه در چه ژرف و گاه بر بامی
تا بی ادبی همی توانی کرد****خون علما به دم بیاشامی
لیکن چو کسیت میهمانی کرد****از پر خوردن همی نیارامی
گر ناصبیت برد عمر باشی****ور شیعی خواندت علی نامی
وانگه که شدی ضعیف بنشینی****با زهد چو بو یزید بسطامی
با عامه خلق گوئی از خاصم****لیکن سوی خاص کمتر از عامی
ای حجت از این چنین بی آزرمان****تا چند کشی محال و ناکامی؟
از خوگ به باغ در چه افزاید****جز زشتی و خامی و بی اندامی؟
ابلیس عدو است مر تو را زیرا****تو آدم اهل و اهل احکامی
مشتاب به خون جام ازیرا تو****مر نوح زمان خویش را سامی
از روح شریف همچو ارواحی****گرچه به تن از جهان اجسامی
ای معدن فتح ونصر مستنصر****شاهان همه روبه و تو ضرغامی
من بنده توانگرم به علم تو****زیرا تو توانگر از جهان تامی
هر کاری را بود سرانجامی****تو عالم حس را سرانجامی
من بر سر دشمنانت صمصامم****تو
صاحب ذوالفقار و صمصامی
قصیده شماره 226: ای آنکه به تن ز ارزوی مال چو نالی
ای آنکه به تن ز ارزوی مال چو نالی****از من چو ستم خود کنی از بهر چه نالی؟
در آرزوی خویش بمالید تو را مال****چون گوش دل ای سوختنی سخت نمالی؟
بدخواه تو مال است که مالیدهٔ اوئی****بدخواه تو مال است تو چون فتنهٔ مالی؟
دام است تو را قال مقال از قبل مال****زان است که همواره تو با قال و مقالی
ای زهد فروشنده، تو از قال و مقالی****با مرکب و با ضیعت و با سندس و قالی
گر زهد همی جوئی، چندین به در میر****چون می دوی ای بیهده چون اسپ دوالی؟
آز تو نهنگ است همانا، که نپرسد****از گرسنگی خود ز حرامی و حلالی
در مزرعهٔ معصیت و شر چو ابلیس****تخم بزه و، بار بدو، برگ وبالی
از عدل خداوند بیابی چو بیائی****با بار بزه روز قضا مزد حمالی
ای کرده تو را گردون دون همت و بی دین****زایل شده دین از تو به دنیای زوالی
بنگر که کجا می روی و بیهده منگر****سوی خدم و بنده و آزاد و موالی
با لشکر و مالی قوی امروز، ولیکن****فردا نروی جز تهی و مفلس و خالی
کوه از غم بی باکی و طغیان تو نالد****بیهوده تو چون در غم طوغان و ینالی؟
خرسند چرا شد دلت اندر بن این چاه****با جاه بلند و حشم و همت عالی؟
ای میر اجل، چون اجل آیدت بمیری****هرچند که با عز و جلالی و جمالی
زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت****زیبا تو به تختی و به صدری و نهالی
بار خرد و حکمت و برگ هنر و فضل****برگیر، که تو این همه را تخم و نهالی
ای خوب نهال ار ز خرد بار نگیری****با بید و سپیدار همانند و همالی
ای سفله تو
را جام بلورین به چه کار است****گر تو به تن خویش فرومایه سفالی
باکی نبود زانکه تنت سفله سفالی است****گر تو به دل پاک چو پاک آب زلالی
دریاست جهان و، تن تو کشتی و، عمرت****بادی است صبائی و جنوبی و شمالی
این باد همی هیچ شب و روز نهالد****شاید که تو ز اندوه سفر هیچ نهالی
اندر خرد امروز بوال ای پسر ایراک****سی سال برآمد که همی هیچ نوالی
امسال بیفزود تو را دامن پیشین****زیرا که الف بودی و امسال چو دالی
ای سرو بن، از گشتن این بر شده دولاب****خمیده و بی تاب چو فرسوده دوالی
دانی که همی برتو جهان درد سگالد****او در سگالید، تو درمان نسگالی؟
درمان تو آن است که تا با تو زمانه****شیری بسگالد نسگالی تو شگالی
مکر و حسد و کبر و خرافات و طمع را****مپذیر و مده ره به در خویش و حوالی
خواری مکش و کبر مکن بر ره دین رو****مؤمن نه مقصر بود ای پیر نه غالی
بر خلق جهان فضل به دین جوی ازیراک****دین است سر سروری و اصل معالی
دین مفخر توست و، ادب و خط و دبیری****پیشه است چو حلاجی و درزی و کلالی
شعر و ادب و نحو خس و سنگ و سفالند****وایات قران زرو عقیق است و لی
معنی قران روشن و رخشان چو نجوم است****امثال بر تیره و تاری چو لیالی
بر ظاهر امثال مرو، که ت نفزاید****نزد عقلا جز همه خواری و نکالی
راهی است به دین اندر مر شیعت حق را****جز راه حروری و کرامی و کیالی
راهی که درو رهبر زی شهر کمال است****زین راه مشو یک سو گر مرد کمالی
بر راه حقیقت رو و منگر به چپ و راست****با باد مچم زین سو و زان
سو که نه نالی
از حجت مستنصر بشنو سخن حق****روشن چو شباهنگ سحرگاه مجالی
حق است سخنهاش، اگر زی تو محال است****بی شک تو خریدار خرافات و محالی
ای آنکه همی جوئی ره سوی حقیقت****وز «اخبرنا» سیری و با رنج و ملالی
من دی چو تو بوده ستم، دانم که تو امروز****از رنج محالات شنودن به چه حالی
از حجت حق جوی جواب سخن ایراک****مفلس کندت بی شک اگر گنج سالی
قصیده شماره 227: گشتن این گنبد نیلوفری
گشتن این گنبد نیلوفری****گر نه همی خواهد گشت اسپری
هیچ عجب نیست ازیرا که هست****گشتن او عنصری و جوهری
هست شگفت آنکه همی ناصبی****سیر نخواهد شدن از کافری
نیست عجب کافری از ناصبی****زانکه نباشد عجب از خر خری
ناصبی، ای خر، سوی نار سقر****چند روی براثر سامری؟
در سپه سامری از بهر چیست****بر تن تو جوشن پیغمبری؟
جوشن پیغمبری اسلام توست****زنده بدین جوشن و این مغفری
فایده زین جوشن و مغفر تو را****نیست مگر خواب و خور ایدری
مغفر پیغمبری اندر سقر****ای خر بدبخت، چگونه بری؟
نام مسلمانی بس کرده ای****نیستی آگه که به چاه اندری
نحس همی بارد بر تو زحل****نام چه سود است تو را مشتری؟
راهبر تو چو یکی گمره است****از تو نخواهد دگری رهبری
چونکه نشوئی سلب چرب خویش****گر تو چنین سخت و سره گازری؟
من پس تو سنبل خوش چون چرم****گر تو هی گوز فگنده چری؟
دین تو به تقلید پذیرفته ای****دین به تقلید بود سرسری
لاجرم از بیم که رسوا شوی****هیچ نیاری که به من بگذری
چون سوی صراف شوی با پشیز****مانده شوی و خجلی برسری
خمر مثل های کتاب خدای****گرت بجای است خرد، چون خوری؟
خمر حرام است، بسوزد خدای****آن دل و جان را که بدو پرروی
گرت بپرسد کسی از مشکلی****داوری و مشغله پیش آوری
بانگ کنی کاین سخن رافضی است****جهل بپوشی به زبان آوری
حجت پیش آور و برهان مرا****جنگ
چه پیش آری و مستکبری
من به مثل در سپه دین حق****حیدرم، ار تو به مثل عنتری
تا ندهی بیضهٔ عنبر مرا****خیره نگویم که تو بوالعنبری
خیز بینداز به یک سو پشیز****تا بدلت زر بدهم جعفری
تا تو ز دینار ندانی پشیز،****نه بشناسی غل از انگشتری،
هیچ نیاری که ز بیم پشیز****سوی زر جعفریم بنگری
چند زنی طعنهٔ باطل که تو****مرتبت یاران را منکری
با تو من ار چند به یک دین درم****تو زه ره من به رهی دیگری
لاجرم آن روز به پیش خدای****تو عمری باشی و من حیدری
فاطمیم فاطمیم فاطمی****تا تو بدری ز غم ای ظاهری
فاطمه را عایشه مارندر است****پس تو مرا شیعت مارندری
شیعت مارندری ای بدنشان****شاید اگر دشمن دختندری
من نبرم نام تو، نامم مبر****من بریم از تو، تو از من بری
گرچه مرا اصل خراسانی است****از پس پیری و مهی و سری
دوستی عترت و خانهٔ رسول****کرد مرا یمگی و مازندری
مر عقلا را به خراسان منم****بر سفها حجت مستنصری
حکمت دینی به سخن های من****شد چو به قطر سحری گل طری
ننگرد اندر سخن هرمسی****هر که ببیند سخن ناصری
گرچه به یمگان شده متواریم****زین بفزوده است مرا برتری
گرچه نهان شد پری از چشم ما****زین نکند عیب کسی بر پری
خوب سخن جوی چه جوئی ز مرد****نیکوی و فربهی و لاغری؟
نیست جمال و شرف شوشتر****جز به بهاگیر و نکو ششتری
چون شکر عسکری آور سخن****شاید اگر تو نبوی عسکری
فخر چه داری به غزل های نغز****در صفت روی بت سعتری؟
این نبود فضل و، نیابی بدین****جز که فرومایگی و چاکری
فخر بدان است بدانی که چیست****علت این گنبد نیلوفری
واب درو و آتش و خاک و هوا****از چه فتادند در این داوری
هر که از این راز خبر یافته است****گوی ربوده است به نیک اختری
مدح
و دبیری و غزل را نگر****علم نخوانی و هنر نشمری
دفتر بفگن که سوی مرد علم****بی خطر است آن سخن دفتری
حجت حجت بجز این صدق نیست****با تو ورا نیست بدین داوری
قصیده شماره 228: ای عورت کفر و عیب نادانی
ای عورت کفر و عیب نادانی****پوشیده به جامهٔ مسلمانی
ترسم که نه مردمی به جان هر چند****از شخص همی به مردمان مانی
چندین مفشان ردا، چرا جان را****یک بار ز گرد جهل نفشانی؟
تا گرد به جامه بر همی بینی****آگاه نه ای ز گرد نفسانی
این جامه و جامه پوش خاک آمد****تو خاک نه ای که نور یزدانی
بارانی تنت گر گلیم آمد****مر جان تو را تن است بارانی
این چیست که زنده کرد مر تن را****نزدیک خرد؟ تو بی گمان آنی
ای زنده شده به تو تن مردم****مانا که تو پور دخت عمرانی
ترسا پسر خدای گفت او را****از بی خردی خویش و نادانی
زیرا که خبر نبود ترسا را****از قدر بلند نفس انسانی
چون گوهر خویش را ندانستی****مر خالق خویش را کجا دانی؟
این خانهٔ پنج در بدین خوبی****بنگر که، که داشته ستت ارزانی
من خانه ندیده ام جز این هرگز****گردنده و پیشکار و فرمانی
تا با تو چو بندگان همی گردد****هر گونه که تو همیش گردانی
هرچند تورا خوش آمد این خانه****باقی نشوی تو اندر این فانی
بیرون کندت خدای ازو گرچه****بیرون نشوی تو زو به آسانی
آباد به توست خانه، چون رفتی****او روی نهاد سوی ویرانی
در خانهٔ مرده، دل چرا بستی؟****کو خاک گران و تو سبک جانی
قیمت به تو یافت این صدف زیرا****ای جان، تو درو لطیف مرجانی
هر کار که بر مراد او کردی****بسیار خوری ازو پشیمانی
امروز به کار در نکو بنگر****بشنو که چه گفت مرد یونانی
گفتا که: به زیر نردبان بنشین****بندیش ز پایهای سارانی
بردست مگیر چون سبکساران****کاری که بسرش برد نتوانی
در مسجد جای
سجده را بنگر****تا بر ننهی به خار پیشانی
آن دان به یقین که هرچه کرده ستی****امروز، به محشر آن فروخوانی
زان روز بترس کاندرو پیدا****آید، همه کارهای پنهانی
زان روز که جز خدای سبحان را****بر کس نرود ز خلق، سلطانی
زان روز که هول او بریزاند****نور از مه و زافتاب رخشانی
وز چرخ ستارگان فرو ریزند****چون برگ رزان به باد آبانی
وز هول درآید از بیابان ها****نخچیر رمندهٔ بیابانی
عریان همه خلق و ز بسی سختی****کس را نبود خبر ز عریانی
چون پشم زده شده که و، مردم****همچون ملخان ز بس پریشانی
آنگه ز میان خلق برخیزد****خویشی و برادری و خسرانی
پوشیده نماند آن زمان کاری****کان را تو همی کنون بپوشانی
آن روز به عذر گفت نتوانی****«می خورد فلان و من سپندانی»
وانجا نرود تو را چنین کاری****کامروز در این جهان همی رانی
بربائی ازان بدین براندازی****گرگی به مثل ز نابسامانی
زید از تو لباچه ای نمی یابد****تا پیرهنی ز عمرو نستانی
گرگی تو نه میر خراسان را****سلطان نبود چنین، تو شیطانی
دیو است سپاه تو یکی لیکن****تا ظن نبری که تو سلیمانی
امروز همی به مطربان بخشی****شرب شطوی و شعر گرگانی
وز دست چو سنگ تو نمی یابد****مؤذن به مثل یکی گریبانی
فردا بروی تهی و بگذاری****اینجا همه مال و ملک و دهقانی
ای گشته تو را دل و جگر بریان****بر آتش آرزو چو بورانی
لعنت چه کنی بخیره بر دیوان؟****کز فعل تو نیز همچو ایشانی
در قصد و نیت همه بدی داری****لیکن چه کنی که سخت خلقانی؟
نان از دگری چگونه بربائی****گر تو به مثل به نان گروگانی؟
از بد نیتی و ناتوانائی****پر مشغله و تهی چو پنگانی
وز حیلت و مکر زی خردمندان****مر زوبعه را دلیل و برهانی
با تو نکند کنون کسی احسان****زیرا که نه اهل بر و احسانی
لیکن فردا به خوردن غسلین****مر مالک
را بزرگ مهمانی
درمان تو آن بود که برگردی****زین راه وگرنه سخت درمانی
حجت به نصیحت مسلمانی****گفتت سخنی درست و تابانی
ای حجت، علم و حکمت لقمان****بگزار به لفظ خوب حسانی
دلتنگ مشو بدانکه در یمگان****ماندی تنها وگشته زندانی
از خانه عمر براند سلمان را****امروز بدین زمین تو سلمانی
قصیده شماره 229: کارو کردار تو ای گنبد زنگاری
کارو کردار تو ای گنبد زنگاری****نه همی بینم جز مکرو ستم گاری
بستری پاک و پراگنده کنی فردا****هرچه امروز فراز آری و بنگاری
تو همانا که نه هشیار سری،ور نی****چونکه فعل بد را زشت نینگاری
گر نه مستی،پس بی آنکه بیازردیم****ما تو را،ما را از بهر چه آزاری؟
بچه توست همه خلق و تو چون گربه****روز و شب با بچه خویش به پیکاری
مادری هرگز من چون تو ندیده ستم****نیست مان باتو و، نه بی تو، مگر خورای
گر نبائیمت از بهر چه زائی مان****ور بزائی مان چون باز بی وباری؟
گرد می گردی بر جای چو خون خواره****گر ندانی ره نشگفت که خونخواری
زن بدخو را مانی که مرا با تو****سازگاری نه صواب است و نه بیزاری
نیستی اهل و سزاوار ستایش را****نه نکوهش را، زیرا که نه مختاری
بل یکی مطبخ خوب است ز بهر ما****این جهان و، تو یکی مطبخ سالاری
که مر این خاک ترش را تو چو طباخان****می به بوی و مزه و رنگ بیاچاری
کردگارت را من در تو همی بینم****به ره چشم دل، ای گنبد زنگاری
تو به پرگار خرد پیش روانم در****بی خطرتر ز یکی نقطه پرگاری
مر مرا سوی خرد بر تو بسی فضل است****به سخن گفتن و تدبیر و به هشیاری
دل من شمع خدای است، چه چیزی تو****چو پر از شمع فروزنده یکی خاری؟
شمع تو راه بیابان بردو دریا****شمع من راه نمای است سوی باری
مر تو را لاجرم ایزد نه همی خواند****بلکه مر ما را خوانده است
به همواری
ما خداوند تو را خانهٔ گفتاریم****گر تو او را، فلکا، خانهٔ کرداری
زینهار، ای پسر، این گنبد گردان را****جز یکی کار کن و بنده نپنداری
بر من و تو که بخسپیم نگهبانی است****که نگردد هرگز رنجه ز بیداری
مور و ماهی را بر خاک و به دریا در****نیست پنهان شدن از وی به شب تاری
گر تو را بندهٔ خود خواند سزاوار است****وگرش طاعت داری تو سزاواری
گر همی نعمت دایم طلبی، او را****بندگی کن به درستی و به بیماری
مردوار، ای پسر، ا زعامه به یک سو شو****چه بری روز به خواب و خور خرواری؟
دهر گردنده بدین پیسه رسن، پورا،****خپه خواهدت همی کرد، خبر داری!
تو همی بینی که ت پای همی بندد****پس چرا خامشی و خیره؟ نه کفتاری
شست سال است که من در رسن اویم****گر بمیرم تو نگر تا نکنی زاری
مر تو را ناید یاری ز کسی فردا****چون نیامد ز تو امروز مرا یاری
چونکه بر خویشتن امروز نبخشائی؟****رگ اوداج به نشتر ز چه می خاری؟
خفته ای خفته و گوئی که من آگاهم****کی شود بیرون لنگیت به رهواری؟
گر نه ای خفته ز بهر چه کنی چندین****زرق دنیا را از طبع خریداری؟
بامدادانت دهد وعده به شامی خوش****شام گاهانت دهد وعده به ناهاری
چون نگوئیش که: تا چند کنی بر من****تو روان زرق ستمگاری و غداری؟
آن یکی جادو مکار زبون گیر است****چند گردی سپس او به سبکساری؟
چون طلاقی ندهی این زن رعنا را****چونکه چون مردان کار نکنی کاری؟
این تنوری است یکی گرم و بیوبارد****به هر آنچه ش ز تر و خشک بینباری
گر ز بهر خورو خوابستت این کوشش****بس به دست گلوی خویش گرفتاری
خردت داد خداوند جهان تا تو****برهی یک ره از این معدن دشواری
تو چه خر فتنهٔ
خور چون شدی، ای نادان؟****اینت نادانی و نحسی و نگونساری!
تا همی دست رست هست به کاری بد****نکنی روی به محراب ز جباری
چون فروماندی از معصیت و نحسی****آنگه قرار بیاری و به گنه کاری
گرچه طراری و عیار جهان، از تو****عالم الغیب کجا خرد طراری؟
سیرت زشت به اندر خور احرار است****سیرت خوبت کو گر تو ز احراری؟
گرچه بسیار بود زشت همان زشت است****زشت هرگز نشود خوب به بسیاری
به خوی خوب چو دیبا و چو عنبر شو****گرچه در شهر نه بزاز و نه عطاری
سوی شهر خرد و حکمت ره یابی****گر خر از بادیهٔ بیهده باز آری
سخن حکمت از حجت بپذیری****گر تو از طایفهٔ حیدر کراری
قصیده شماره 230: سفله جهانا چو گرد گرد بنائی
سفله جهانا چو گرد گرد بنائی****هم بسر آئی اگر چه دیر بپائی
گرچه سرای بهایمی، حکما را****تو نه سرائی چو بی گمان بسر آئی
شهره سرائی و استوار ولیکن****چون بسر آئی همی نه شهره سرائی
جود خدای است علت تو و، ما را****سوی حکیمان تو از خدای عطائی
گرچه تورا نیست علم و، نیز بقا نیست****سوی من الفنج گاه علم و بقائی
آنکه بداند چگونگیت بداند****شهره سرایا که تو ز بهر چرائی
وانکه نیابد طریق سوی چرائیت****از تو چرا جوید آن ستور چرائی
دور فنائی و سوی عالم باقی****معدن و الفنج گاه توشهٔ مائی
راست رجائی و نغز کار ولیکن****راست بخواهی پر از فریب و رجائی
صحبت تو نیستم به کار ازیراک****صحبت آن را که ت او شناخت نشائی
دانا ما را پیسکان تو خواند****گرچه تو ما را به بیسه خوار نشائی
دنیا، پورا، تو را عطای خدای است****گر تو خریدار مذهب حکمائی
چون بروی تو عطاش با تو نیاید****پس تو چه بردی از این عطای خدائی؟
گرنه همی ساید این عطای مبارک****تو که عطا یافتی ز بهر چه سائی؟
آنکه عطا و
عطا پذیر مر او راست****معدن فضل است و اصل بار خدائی
نیک نگه کن در این عطا و بیندیش****تا که تو، این عطا تو راست، کرائی
سر چه کشی در گلیم، خیز نگه کن****تا که همی خود کجا روی و کجائی
دهر تو را می به یشک مرگ بخاید****چارهٔ جان ساز، خیره ژاژ چه خائی؟
چاره ندانم تو را جز آنکه به طاعت****خویشتن از مرگ و یشک او بربائی
گر چه ت یکباره زاده اند نیابی****عالم دیگر اگر دوباره نزائی
هیچ میندیش اگر ز کالبد تو****خاک به خاکی شود هوا به هوائی
بند تو است این جسد، چرا خوری اندوه****گرت بباید ز تنگ و بند رهائی؟
جز که جسد را همی ندانی ترسم****زنگ جهالت ز جانت چو بزدائی؟
مادر تو خاک و آسمان پدر توست****در تن خاکی نهفته جان سمائی
نیک بیندیش تا همی که کند جفت****با سبک باقی این گران فنائی
جفت چرا کردشان به حکمت و صنعت****چون به میانشان فگند خواست جدائی؟
آنکه تو را زنده کرد چون بمراند؟****وانکه بمیراندت چراش ستائی؟
گر بتوانست زنده داشت چرا کشت؟****گر نه ازین بارنامه جست و روائی
ور نتوانست زنده داشت چرا کرد؟****عقل چه دارد در این حدیث گوائی؟
رای تو را راه نیست در سخن من****گر تو به راه قیاس و مذهب رائی
جز که مرا و لجاج نیست تو را علم****شرم نداری ازین مری و مرائی؟
بند خدای است مشکلات و توزین بند****روز و شب اندر بلا و رنج و عنائی
دست خداوند خویش را چو ندانی****بستهٔ او را تو پس چگونه گشائی؟
اینکه قران است گنج علم خدای است****چونکه سوی گنج بان او نگرائی؟
هرچه جز از خازن خدای ستانی****جمله سؤال است و خواری است و گدائی
هرکه سوی جوی و چشمه راه نداند****بیهده باشدش کرد قصد
سقائی
گر تو سوی گنج بانش راه ندانی****من بکنم سوی اوت راه نمائی
زیر لوای خدای جای بیابی****گر بنمائی مرا کز اهل لوائی
اهل عبا یکسره لوای خدایند****سوی تو، گر دوستدار اهل عبائی
حیدر زی ما عصای موسی دور است****موسی ما را جز او که کرد عصائی؟
آنچه علی داد در رکوع فزون بود****زانکه به عمری بداد حاتم طائی
گر تو جز او را به جای او بنشاندی****والله والله که بر طریق خطائی
جغدک را چون همای نام نهادی****ناید هرگز ز جغد شوم همائی
لاجرم ار گمرهی دلیل تو گشته است****روز و شب از گمرهی به رنج و بلائی
آل رسول خدای خبل خدایند****چونش گرفتی زچاه جهل برآئی
بر دل و جان تو نور عقل بتابد****چون تو ز دل زنگ جهل را بمحائی
نور هگرز اندر آینه نفزاید****تا تو ز دانش همی درو نفزائی
کان و مکان شفا قران کریم است****چونکه تو بیمار از این مکان شفائی؟
زانکه نجوئی همی نه علم و نه دین بل****در طلب اسپ و طیلسان و ردائی
مرد به حکمت بها و قیمت گیرد****زیب زنان است ششتری و بهائی
ور تو حکیمی بیار حجت و معقول****زرد مکن سوی من رخان لکائی
پند ده ای حجت زمین خراسان****مر عقلا را که قبلهٔ عقلائی
قبلهٔ علمی و در زمین خراسان****زهد به جای است و علم تا تو بجائی
تا تو به دل بندهٔ امام زمانی****بندهٔ اشعار توست شعر کسائی
قصیده شماره 231: ای گشت زمان زمن چه می خواهی
ای گشت زمان زمن چه می خواهی؟****نیزم مفروش زرق و روباهی
از من، چو شناختم تو را، بگذر****آنگه به فریب هرکه را خواهی
من بر ره این جهان همی رفتم****از مکر و فریب و غدر تو ساهی
نازان و دنان به راه چون دونان****با قامت سرو و روی دیباهی
همراه شدی تو با من و، یکسر****شادی و نشاط
و روز برناهی
از من بردی تو دزد بی رحمت****دزدان نکنند رحم بر راهی
ای کرده نهنگ دهر قصد تو****روزیت فروخورد بناگاهی
زین چاه همی برآمدت باید****تا چند بوی تو بی گنه چاهی؟
چاه این جسد گران تاریک است****این افگندت به کرم و گمراهی
اکنونت دراز کرد می باید****طاعت، که گرفت قد کوتاهی
دوتات شده است پشت، یکتا کن****این پشت دوتا به قول یکتاهی
از حرص بکاه و طاعت افزون کن****زان پس که فزودی و همی کاهی
جان دانهٔ مردم است و تن کاه است****ای فتنهٔ تن تو فتنه بر کاهی
جولاهه گرفت تن تو را ترسم****تو غره شدی بدو به جولاهی
تو ماهیکی ضعیفی و بحر است****این دهر سترگ بدخوی داهی
بی پای برون مشو از این دریا****اینک به سخنت دادم آگاهی
زیرا که چون دور ماند از دریا****بس رنجه شود به خشک بر ماهی
ای شاه نصیب خویش بیرون کن****زین جاه بلند و نعمت و شاهی
بنگر به ضعیف حال درویشان****بگزار سپاس آنکه بر گاهی
زیرا که اگر به چه فرو تابد****مه را نشود جلالت ماهی
کاین چرخ بسی ربود شاهان را****ناگاه ز گه چو ترک خرگاهی
حکمت بشنو ز حجت ایراک او****هرگز ندهد پیام درگاهی
قصیده شماره 232: ای غره شده به پادشائی
ای غره شده به پادشائی****بهتر بنگر که خود کجائی
آن کس که به بند بسته باشد****هرگز که دهدش پادشائی؟
تو سوی خرد ز بندگانی****زیرا که به زیر بندهائی
گر بنده نه ای چرا نه از تنت****این چند گره نه بر گشائی؟
زین بند گران که این تن توست****چون هیچ نبایدت رهائی؟
پس شاه چگونه ای تو با بند****چون بندهٔ خویش و مبتلائی؟
گر شاه توی ببخش و مستان****چیزی تو ز شهر و روستائی
زیرا که ز خلق خواستن چیز****شاهی نبود بود گدائی
یا باز شه است یا تو بازی****زیرا که چو باز می ربائی
وان را که به مال
و جان کنی قصد****خود باز نه ای که اژدهائی
گیتی، پسرا، دو در سرائی است****تو بسته در این دو در سرائی
بیرونت برند از در مرگ****چون از در بودش اندرآئی
پیوسته شدی به خاک تا زو****می رای نیایدت جدائی
گر رای بقا کنی در این جای****بیهوده درای و سست رائی
وین چرخ که ش ایچ خود بقا نیست****تو بر طمع بقا چرائی؟
گر می به خرد درست مانده است****این بر شده چرخ آسیائی
هر کو به خرد بقا نیابد****بیهوده چرائی ای چرائی
گر تو بخرد بدی نگشتی****یکتا قد تو چنین دوتائی
ای گاو! چرای شیر مرگی****بندیش که پیش او نیائی
تو جز که ز بهر این قوی شیر****از مادر خویش می نزائی
از کاهش و نیستی بیندیش****امروز که هستی و فزائی
دندان جهان همیت خاید****ای بیهده، ژاژ چند خائی؟
آنجا که شوی همی بپایدت****وینجای همیشه می نپائی
بر طرف دو ره چو مرد گمره****اکنون حیران و هایهائی
خوردی و زدی و تاخت یک چند****واکنون که نماندت آن روائی
یک چند چو گاو مانده از کار****شو زهدفروش و پارسائی
ای بوده بسی چو اسپ نو زین،****امروز یکی کهن حنائی
جاهل نرسد به پارسائی****بیهوده خله چرا درائی؟
آن بس نبود که روی و زانو****بر خاک بمالی و بسائی؟
گر سوی تو پارسائی است این****والله که تو دیو پر خطائی
زیرا که نخست علم باید****تا بیش خدای را بشائی
هرگز نبرد کسی به بازار****نابیخته گندم بهائی
پر خاک و خسی تو ای نگونسار****از بی خردی و از مرائی
هرچند به شخص همچو دانا****با چاکر و اسپ و با ردائی
چون یک سخن خطا بگوئی****بهر جهل تو آن دهد گوائی
ای گشته کهن به کار دیوی****واکنون بنوی شده خدائی
اکنون مردم شوی گر از دل****دیوی به خرد فرو زدائی
شوراب ز قعر تیره دریا****چون پاک شود شود سمائی
آئینه عزیز شد سوی ما****چون
نور گرفت و روشنائی
با علم گر آشنا شوی تو****با زهد بیابی آشنائی
با جهل مجوی زهد ازیرا****کز جغد نیایدت همائی
ای جاهل چون شوی به مسجد؟****ای تشنه چرا کنی سقائی؟
گر جهد کنی، به علم از این چاه****یک روز به مشتری برآئی
در خورد ثنا شوی به دانش****هرچند که در خور هجائی
خورشید شوی قوی به دانش****هرچند ضعیف چون سهائی
یک روز چنان شوی به کوشش****کامروز چنان همی نمائی
دانش ثمر درخت دین است****برشو به درخت مصطفائی
تا میوهٔ جانفزای یابی****در سایهٔ برگ مرتضائی
چیزی عجبی نشانت دادم****زیرا که تو آشنای مائی
زان میوه شوی قوی و باقی****گر بر ره جستن بقائی
هرچند که بی بها گلیمی****دیبای نکو شوی بهائی
از حجت گیر پند و حکمت****گر حکمت و پند را سزائی
با نو سخنان او کهن گشت****آن شهره مقالت کسائی
قصیده شماره 233: جهان را نیست جز مردم شکاری
جهان را نیست جز مردم شکاری****نه جز خور هست کس را نیز کاری
یکی مر گاو بر پروار را کس****جز از قصاب ناید خواستاری
کسی کو زاد و خورد و مرد چون خر****ازین بدترش باشد نیز عاری؟
چه دزدی زی خردمندان چه موشی****چه بدگوئی سوی دانا چه ماری
خلنده تر ز جاهل بر نروید****هگرز، ای پور، ز آب و خاک خاری
زجاهل بید به زیراک اگر بید****نیارد بار نازاردت باری
حذر دار از درخت جاهل ایراک****نیارد بر تو زو جز خار باری
چه باید هر که او سر گین بشولد****مگر رنج تن و ناخوش بخاری؟
چو خلق این است و حال این، تو نیابی****ز تنهائی به، ای خواجه، حصاری
به از تنهائیت یاری نباید****که تنهائی به از بد مهر یاری
خرد را اختیار این است و زی من****ازین به کس نکرده است اختیاری
پیاده به بسی از بسته برخر****تهی غاری به از پر گرگ غاری
مرا یاری است چون تنها نشینم****سخن گوئی
امینی رازداری
همی گوید که «هر کو نشنود خود****ندارد غم ولیکن غم گساری»
یکی پشتستش و صد روی هستش****به خوبی هر یکی همچون بهاری
به پشتش بر زنم دستی چو دانم****که بنشسته است بر رویش غباری
سخن گوئی بی آوازی ولیکن****نگوید تا نیابد هوشیاری
نبینی نشنوی تو قول او را****نبیند کس چنین هرگز عیاری
به هر وقت از سخن های حکیمان****به رویش بر ببینم یادگاری
نگوید تا به رویش ننگرم من****نه چون هر ژاژخائی بادساری
به تاریکی سخن هرگز نگوید****چو با حشمت مشهر شهریاری
به صحبت با چنین یاری به یمگان****به سر بردم به پیری روزگاری
به زندان سلیمانم ز دیوان****نمی بینم نه یاری نه زواری
سلیمان وار دیوانم براندند****سلیمانم، سلیمانم من آری
به دریا باری افتاد او بدان وقت****ز دست دیو و من بر کوهساری
بجز پرهیز و دانش بر تن من****نیابد کس نه عیبی نه عواری
مرا تا بر سر از دین آمد افسر****رهی و بنده بد هر بی فساری
زمن تیمار نامدشان ازیرا****نپرهیزد حماری از حماری
گرفته ستند اکنون از من آزار****چو از پرهیز بر بستم ازاری
ز بهر آل پیغمبر بخوردم****چنین بر جان مسکین زینهاری
تبار و ال من شد خوار زی من****ز بهر بهترین آل و تباری
به فر آل پیغمبر ببارید****مرا بر دل ز علم دین نثاری
به هر فضلی پیاده و کند بودم****به فر آل او گشتم سواری
به فر آل پیغمبر شود مرد****اگر بدبخت باشد بختیاری
به فر علم آلش روزه دار است****همان بی طاعتی بسیار خواری
به جان بی قرار اندر، بدیشان****پدید آید زعلم دین قراری
ستمگاری بجز کز علم ایشان****در این عالم کجا شد حق گزاری؟
به فر آل پیغمبر شفا یافت****ز بیماری دل هر دل فگاری
به حلهٔ دین حق در پود تنزیل****به ایشان یافت از تاویل تاری
نبیند جز به ایشان چشم دانا****نهانی را به زیر آشکاری
نهان آشکارا کس ندیده است****جز از
تعلیم حری نامداری
نگارنده نهانی آشکار است****سوی دانا به زیر هر نگاری
بدین دار اندرون بایدت دیدن****که بیرون زین و به زین هست داری
لطیف است آن و خوش، مشمر خبیثش****زخاک و خارو خس چون مرغزاری
ازیراک از قیاس، آن شادمانی است****سوی دانای دین، وین سوکواری
چو شورستان نباشد بوستانی****چو کاشانه نباشد ره گذاری
گر آگاهی که اندر ره گذاری****چه افتادی چنین در کاروباری؟
چو دیوانه به طمع بار خرما****چه افشانی همی بی بر چناری؟
شکار خویش کردت چرخ و نامد****به دستت جز پشیمانی شکاری
بسی خفتی، کنون بر کن سر از خواب****خری خیره مده مستان خیاری
که روزی زین شمرده روزگارت****بباید داد ناچاره شماری
بخوان اشعار حجت را که ندهد****به از شعرش خرد جان را شعاری
قصیده شماره 234: ایا دیده تا روز شب های تاری
ایا دیده تا روز شب های تاری****بر این تخت سخت این مدور عماری
بیندیش نیکو که چون بی گناهی****به بند گران بسته اندر حصاری
تو را شست هفتاد من بند بینم****اگرچه تو او را سبک می شماری
تو اندر حصار بلندی و بی در****ولیکن نه ای آگه از باد ساری
بدین بی قراری حصاری ندیدم****نه بندی شنیدم بدین استواری
در این بند و زندان به کار و به دانش****بیلفغد باید همی نامداری
در این بند و زندان سلیمان بدین دو****نبوت بهم کرد با شهریاری
ز بی دانشی صعبتر نیست عاری****تو چون کاهلی سر به سر نیز عاری
چرا برنبندی ز دانش ازاری؟****نداری همی شرم ازین بی ازاری!
بیاموز تا دین بیابی ازیرا****ز بی علمی آید هم بی فساری
تو را جان دانا و این کار کن تن****عطا داد یزدان دادار باری
ز بهر چه؟ تا تن به دنیا و دین در****دهد جان و دل را رهی وار یاری
خرد یافتی تا مرین هردوان را****به علم و عمل در به ایدر بداری
ز جهل تو اکنون همی جان دانا****کند پیشکار تو را پیشکاری
ازین است جانت ز
دانش پیاده****وزین تو به تن جلد و چابک سواری
به دانش مر این پیشکار تنت را****رها کن از این پیشکاری و خواری
عجب نیست گر جانت خوار است و حیران****چو تن مست خفته است از بیش خواری
جز از بهر علمت نبستند لیکن****تو از نابکاریت مشغول کاری
تو را بند کردند تا دیو بر تو****نیابد مگر قدرت و کامگاری
چه سود است از این بند چون دیو را تو****به جان و تن خویش می برگماری؟
به تعویذ بازو چه مشغول گشتی؟****که دیوی است بازوت خود سخت کاری
من از دیو ملعون گذشتن نیارم****تو از طاعت او گذشتن نیاری
گذاره شدت عمر و تو چون ستوران****جهان را بر امیدها می گذاری
بهاران به امید میوهٔ خزانی****زمستان بر امید سبزهٔ بهاری
جهانا دو روئی اگر راست خواهی****که فرزند زائی و فرزند خواری
چو می خورد خواهی بخیره چه زائی؟****وگر می فرود آوری چون برآری؟
ربودی ازین و بدادی مر آن را****چو بازی شکاری و آز شکاری
به فرزند شادی ز پیری پر انده****تو را هم غم الفنج و هم غمگساری
درختی بدیعی ولیکن مرین را****درخت ترنج و مر آن را چناری
یکی را به گردون همی برفرازی****یکی را به چاهی فرو می فشاری
نمانی مگر گلبنی را، ازیرا****گهی تر و خوش گل گهی خشک خاری
چو دندان مار است خارت، برآرد****دمار از کسی که ش به خارت بخاری
اگر جاهل اندر تو بدبخت شد، من****بدین از تو الفغده ام بختیاری
تو بی علت عمر جاویدی از چه****همی خواهی از خلق عمر شماری؟
گنه کار را سوی آتش دلیلی****کم آزار را سوی جنت مهاری
به دانش حق جانت بگزار، پورا****چنان چون حق تن به خور می گزاری
ز مار و ز طاووس و ابلیس قصه****ز بلخی شنودی و نیز از بخاری
تو ماری و طاووس و ابلیس هر سه****سزد کاین
سخن را به جان برنگاری
چو طاووس خوبی اگر دین بیابی****وگر تنت بفریبد آن زشت ماری
تو را عقل طاووس و، مار است جهلت****تن ابلیس، بندیش اگر هوشیاری
حقیقت بجوی از سخن های علمی****فسانه چو دیوانه چون گوش داری؟
به چشمت همی مار ماهی نماید****ازیرا تو از جهل سر پر خماری
چو از شیر و از انگبین و خورش ها****سخن بشنوی خوش بگریی به زاری
امیدت به باغ بهشت است ازیرا****که در آرزوی ضیاع و عقاری
بیندیش از آن خر که بر چوب منبر****همی پای کوبد بر الحان قاری
بدان رقص و الحان همی بر تو خندد****تو از رقص آن خر چرا سوکواری؟
چرا نسپری راه علم حقیقت؟****به بیهوده ها جان و دل چون سپاری؟
به راه ستوران روی می به دین در****به چاه اندر افتادی از بس عیاری
سخن بشنو از حجت و باز ره شو****بیندیش اگر چند ازو دل فگاری
قصیده شماره 235: نماند کار دنیا جز به بازی
نماند کار دنیا جز به بازی****بقائی نیستش هر چون طرازی
تو کبگ کوه و روز و شب عقابان****تو اهل روم و گشت دهر غازی
سر و سامان این میدان نیابد****نه غازی و نه جامی و نه رازی
وزین خیمهٔ معلق برنپرد****اگر بازی تو از اندیشه سازی
بر این میدان در این خیمه همیشه****همی تازی نهانی وانفازی
سوی بستی نیازد جز توانا****سوی خواری نیازد جز نیازی
جهان جای خلاف و رنج و شر است****تو ای دانا، برو چندین چه تازی؟
به دیدهٔ وهم و عقل اندر نیاید****چرا هرگز نیاز؟ از بی نیازی
حقیقت چیست؟ عمر و علم مردم****مده حقت بدین چیز مجازی
بجسم اندرت ضدان جفت گشتند****تفکر کن که کاری نیست بازی
رهی کان از شدن باشد نشیبی****چو باز آئی همو باشد فرازی
اگرچه کبگ صید باز باشد****بدو پیدا شده است از باز بازی
نبینی خوب را زشتی مقابل؟****نبینی عز را خواری موازی؟
نهفته ستند
رازی بس شگفتی****بجوی آن راز را گر اهل رازی
بجوی آن راز را اندر تن خویش****نگر تا بیهده هرسو نتازی
نپردازی به راز ایزدی تو****که زیر بند جهل و بار آزی
یکی نامه است بس روشن تن تو****بدین خوبی و پهنی و درازی
تو را نامه همی برخواند باید****تو در نامه چو آهو چون گرازی؟
چو این نامه هم اندر نامهٔ خویش****نشان دادت بسی آن مرد تازی
به رنگ باز شد زاغت به سر بر****تو بیهوده همی شطرنج بازی
چنین بر بوی دنیا چند پوئی؟****بسوی آز چندین چند یازی؟
یکی درنده گرگی میش دین را****به کشت خیر در خشمی گرازی
چرا نامهٔ الهی برنخوانی؟****چه گردی گرد افسان و مغازی؟
همی دشوارت آید کرد طاعت****که بس خوش خواره و با کبر و نازی
ره مکه همی خواهی بریدن****که با زادی و با مال و جهازی
مگر کاندر بهشت آئی به حیلت****بدین اندوه تن را چون گدازی؟
گر این فاسد گمانت راست بودی****بهشتی کس نبودی جز حجازی
همی جان بایدت فربه ولیکن****تنت گشته است چون مرغ جوازی
اگر بالفغدن دانش بکوشی****برآئی زین چه هفتاد بازی
تو از جان سخن گوی لطیفت****یکی نامهٔ سپید پهن بازی
قلم ساز از زبان خویش بنویس****بر این نامه مناقب یا مخازی
ولیکن چون فرو خوانیش فردا****پدید آید که سوسن یا پیازی
تو ای حجت به شعر زهد و حکمت****سوی جنت سخن دان را جوازی
به دین بر چرخ دانش آفتابی****به دانش حلهٔ دین را طرازی
دل گمراه را زی راه دین کس****به از تو کرد نتواند نهازی
به حکمت طبع را بنواز در زهد****چنین دانم که بس خوش می نوازی
قصیده شماره 236: بگذر ای باد دل افروز خراسانی
بگذر ای باد دل افروز خراسانی****بر یکی مانده به یمگان دره زندانی
اندر این تنگی بی راحت بنشسته****خالی از نعمت وز ضیعت و دهقانی
برده این چرخ جفا پیشه به بیدادی****از
دلش راحت وز تنش تن آسانی
دل پراندوه تر از نار پر از دانه****تن گدازنده تر از نال زمستانی
داده آن صورت و آن هیکل آبادان****روی زی زشتی و آشفتن و ویرانی
گشته چون برگ خزانی ز غم غربت****آن رخ روشن چون لالهٔ نعمانی
روی بر تافته زو خویش چو بیگانه****دستگیریش نه جز رحمت یزدانی
بی گناهی شده همواره برو دشمن****ترک و تازی و عراقی و خراسانی
بهنه جویان و جزین هیچ بهانه نه****که تو بد مذهبی و دشمن یارانی
چه سخن گویم من با سپه دیوان؟****نه مرا داد خداوند سلیمانی
پیش نایند همی هیچ مگر کز دور****بانگ دارند همی چون سگ کهدانی
از چنین خصم یکی دشت نیندیشم****به گه حجت، یارب تو همی دانی
لیکن از عقل روا نیست که از دیوان****خویشتن را نکند مرد نگه بانی
مرد هشیار سخن دان چه سخن گوید****با گروهی همه چون غول بیابانی؟
که بود حجت بیهوده سوی جاهل****پیش گوساله نشاید که قران خوانی
نکند با سفها مرد سخن ضایع****نان جو را که دهد زیرهٔ کرمانی؟
آن همی گوید امروز مرا بد دین****که بجز نام نداند ز مسلمانی
ای نهاده بر سر اندر کله دعوی****جانت پنهان شده در قرطه نادانی
به که باید گرویدن زپس ازاحمد؟****چیست نزد تو برین حجت برهانی؟
تو چه دانی که بود آنکه خر لنگت****تو همی براثر استر او رانی؟
چون تو بدبخت فضولی نه چو گمراهان****انده جهل خوری و غم حیرانی
سخت بی پشت بوند و ضعفا قومی****که تو پشت و سپه و قوت ایشانی
چون نکوشی که بپوشی شکم و عورت****دیگران را چه دهی خیره گریبانی؟
گر کسی دیبا پوشد تو چرا نازی****چو خود اندر سلب ژنده و خلقانی؟
بر تن خویش تو را قرطه کرباسی****به چو بر خالت دیبای سپاهانی
فضل یاران نکند سود تو را فردا****چو پدید آید آن قوت
پنهانی
هیچ از آن فضل ندادند تو را بهری****یا سزاوار ندیدندت و ارزانی
پیش من چون بنجنبدت زبان هرگز؟****خیره پیش ضعفا ریش همی لانی
خرداومند سخن دان به تو برخندد****چو مر آن بی خردان را تو بگریانی
گر تو را یاران زهاد وبزرگان اند****چون تو بر سیرت وبر سنت دیوانی؟
سیرت راه زنان داری لیکن تو****جز که بستان و زر و ضیعت نستانی
روز با روزه و با ناله و تسبیحی****شب با مطرب و با باده ریحانی
باده پخته حلال است به نزد تو****که تو بر مذهب بو یوسف و نعمانی
کتب حیلت چون آب ز بر داری****مفتی بلخ و نیشابور و هری زانی
بر کسی چون ز قضا سخت شود بندی****تو مر آن را به یکی نکته بگردانی
با چنین حکم مخالف که همی بینی****تو فرومایه پدرزاده شیطانی
تا به گفتاری پربار یکی نخلی****چون به فعل آئی پرخار مغیلانی
من از استاد تو دیو و ز تو بیزارم****گفتم اینک سخن کوته و پایانی
روی زی حضرت آل نبی آوردم****تا بدادند مرا نعمت دوجهانی
اگر او خانه و از اهل جدا ماندم****جفت گشته ستم با حکمت لقمانی
پیش داعی من امروز چو افسانه است****حکمت ثابت بن قرهٔ حرانی
داغ مستنصر بالله نهاده ستم****بر برو سینه و بر پهنهٔ پیشانی
آن خداوند که صد شکر کند قیصر****گر به باب الذهب آردش به دربانی
فضل دارد چو فلک بر زمی از فخرش****سنگ درگاهش بر لعل بدخشانی
میرزاده است و ملک زاده به درگاهش****بسی از رازی وز خانه و سامانی
که بدان حضرت جدان و نیاکان شان****پیش ازین آمده بودند به مهمانی
این چنین احسان بر خلق کرا باشد****جز کسی را که ندارد ز جهان ثانی؟
ای به ترکیب شریف تو شده حاصل****غرض ایزدی از عالم جسمانی
نور از اقبال و ز سلطان تو می جوید****چون بتابد ز شرف کوکب سرطانی
آنکه
عاصی شد مر جد تو آدم را****چون تو را دید بسی خورد پشیمانی
گر بدو بنگری امروز یکی لحظت****طاعتی گردد و بیچاره و فرمانی
گیتی امید به اقبال تو می دارد****که ازو گرد به شمشیر بیوشانی
چو بدو بنگری آنگاه به صلح آید****این خلاف از همه آفاق و پریشانی
چو به بغداد فروآئی پیش آرد****دیو عباسی فرزند به قربانی
سنگ یمگان دره زی من رهی طاعت****فضلها دارد بر لولوی عمانی
نعمت عالم باقی چو مرا دادی****چه براندیشم ازاین بی مزهٔ فانی؟
قصیده شماره 237: گر خرد را بر سر هشیار خویش افسر کنی
گر خرد را بر سر هشیار خویش افسر کنی****سخت زود از چرخ گردان، ای پسر، سر بر کنی
دیگرت گشته است حال تن ز گشت روزگار****همچو حال تن سزد گر حال جان دیگر کنی
پیش ازان تا این مزور منظرت ویران شود****جهد کن تا بر فلک زین به یکی منظر کنی
علم را بنیاد او کن مر علم را بام او****از بر و پرهیز شاید گر مرو را در کنی
در چو این منظر چو بگزاری فریضهٔ کردگار****بهتر آن باشد که مدح آل پیغمبر کنی
ننگ داری زانکه همچون جاهلان نوک قلم****بر مدیح شاه یا میری قلم را تر کنی
گر به سر بر خاک خواهی کرد ناچار، ای پسر****آن به آید کان زخاکی هرچه نیکوتر کنی
بر سرت بویا چو مشک و عنبر سارا شود****گر تو خاکستر به نام آل او بر سر کنی
هم مقصر باشی ای دل گر به مدح مصطفی****معنی از گوهر طرازی لفظش از شکر کنی
جز به مدح آل پیغمبر سخن مگشای هیچ****گر همی خواهی که گوش ناصبی را کر کنی
ای پسر، پیغمبری را تاج کی باشد شگفت****گر تو بر سر روز محشر ماه را افسر کنی؟
گر تو با اقبال و مدحش بنگری اندر
جحیم****پر سلاسل قعر او را باغ پر عرعر کنی
در جهان دین میان خلق تا محشر همی****کار این اجرام و فعل گنبد اخضر کنی
گر به راه این جهان خورشیدمان رهبر شده است****سوی یزدان مان همی مر عقل را رهبر کنی
نیست نیک اختر کسی که ش چرخ نیک اختر کند****بلکه نیک اختر شود هر که ش تو نیک اختر کنی
هر که او فضل تو را و آل تو را منکر شود****خوبی و معروف او را زشتی و منکر کنی
گر به روی تازه سوی روی آتش بنگری****روی آتش را همی تو تازه نیلوفر کنی
فضل و جود و عدل ایزد خدمت کوثر کند****چون تو روز حشر مجلس بر لب کوثر کنی
آزر مسکین که ابراهیم ازو بیزار شد****گر تو بپذیریش با پیغمبران همبر کنی
بی شک این جهال امت را همی بینی، به حق****دشمنانند این نه امت گر سخن باور کنی
دشمنی با اهل و آل تو همی بی مر کنند****همچنان کاحسان تو با ایشان همی بی مر کنی
ای عدوی آل پیغمبر، مکن کز جهل خویش****کوه آتش را به گردن در همی چنبر کنی
گر تو را خطاب اشتربان خال و عم نبود****چون همی با من تو چندین داوری ی عمر کنی؟
ور نه در دل کفر داری چون شود رویت سیاه****چون حدیث از حیدر و از شیعهٔ حیدر کنی؟
کیستی تو بی خرد کز روبه مرده کمی****تا همی از جهل قصد جنگ شیر نر کنی؟
دشمنی ی این شیر هرگز کی شودت از دل برون****تا همی خویشتن را امت آن خر کنی؟
رو تو با آن خر، مرا بگذار با این شیر نر****خر تو را و شیر ما را، چونکه چندین شر کنی؟
جز که رسوائی نبینی خویشتن را تا به جهد****خاک را خواهی همی تا
همبر عنبر کنی
شرم ناید مر تو نادان را که پیش ذوالفقار****ژاف را شمشیر سازی و ز کدو مغفر کنی؟
چون پیمبر را برادر بود حیدر سوی خلق****گر بنازم من بدو چون روی خویش اصفر کنی؟
مردم همسایه هرگز چون برادر کی بود؟****لنگ خر را خیره با شبدیز چون همبر کنی؟
بت نباشد جز مزور مردمی، خود دیده ای،****زین سبب لعنت همی همواره بر بت گر کنی
تو امامی ساختی ما را مزور هم چنین****پس توی بت گر اگر مر عقل را داور کنی
آل پیغمبر بسی کشتهٔ بت منحوس توست****تو همی او را به حیلت بر سر منبر کنی
خشم یزدان بر تو باد و بر تراشیدهٔ تو باد****آزر بت گر توی، لعنت چه بر آزر کنی؟
نیست این ممکن که تو بدبخت همچون خویشتن****مر مرا بندهٔ یکی نادان بدمحضر کنی
من همی نازش به آل حیدر و زهرا کنم****تو همی نازش به سند و هند بدگوهر کنی
گر ببیند چشم تو فرزند زهرا را به مصر****آفرین از جانت بر فرزند و بر مادر کنی
دل زمهر چهر او چون جنت ماوی کنی****چشم خویش از نور او پر زهرهٔ ازهر کنی
ای خداوند زمان و فخر آل مصطفی****خنجر گلگونت را کی سر سوی خاور کنی؟
چین تو را بنده شود گر تو برو پر چین کنی****قیصرت سجده کند گر روی زی قیصر کنی
جان اسکندر ز شادی سر به گردون بر برد****گر تو نعل اسپ خویش از تاج اسکندر کنی
وقت آن آمد که روز کین چو خاک کربلا****آب را در دجله از خون عدو احمر کنی
ای نبیرهٔ آنک ازو شد در جهان خیبر خبر****دیر برناید که تو بغداد را خیبر کنی
منظر لاعدای دین را بر زمین هامون کنی****منظر خویش از فراز
برج دو پیکر کنی
دشمنان را در خور کردارشان بدهی به عدل****عدل باشد چون جزای خاک خاکستر کنی
بنده ای را هند بخشی پیش کاری را طراز****کهتری را بر زمین خاوران مهتر کنی
آب دریا را گلاب ناب گردانی به عدل****خاک صحرا را به بوی عنبر اذفر کنی
خود نباید زان سپس لشکر تو را بر خلق دهر****ور ببایدت از نجوم آسمان لشکر کنی
هر دو گیتی ملک توست از عدل فردا جا سریر****آنچه امروز از نکوئی ها همی ایدر کنی
زین چنین پر زر و گوهر مدحت، ای حجت، رواست****گر تو جان دوربین خویش را زیور کنی
قصیده شماره 238: ای شده مشغول به ناکردنی،
ای شده مشغول به ناکردنی،****گرد جهان بیهده تا کی دنی؟
آهن اگر چند گران شد، تورا****سلسله بایدت ازو ده منی
چونکه نشوئی به خرد روی جهل****برنکشی از سرت آهرمنی؟
آنچه نه خوش است و نه نیکو برش****تخمش خواهیم که نپراگنی
عمرت شاخی است پر از بار و خار****چون تو همه خار همی برچنی؟
مردم اگر جان و تن است از چه روی****فتنه تو بر جانت نه ای بر تنی؟
جانت برهنه است و تو این تار و پود****بر تن تاریک همی بر تنی
جوشن روشن خرد توست تن****تو نه همه این تن چون جوشنی
جان تو چون بفگند این جوشنت****باز دهد جوشنت این روشنی
تنت به جان، ای پسر، آبستن است****باز رهد روزی از آبستنی
مادر تن را پسر این جان توست****مادر باقی و پسر رفتنی
در شکم مادر خود بخت نیک****چونکه نکوشی که به حاصل کنی؟
بر طلب طاعت و نیکی و زهد****چونکه نه دامن به کمر در زنی؟
مریم عمران نشد از قانتین****جز که به پرهیز برو برزنی
طاعت و نیکی و صلاح است بخت****خوردنیئی نیست نه پوشیدنی
جهد کن ار عهد تو را بشکنند****تا تو مگر عهد کسی نشکنی
آز
نگردد ابدا گرد آنک****در شکم مادر گردد غنی
چون تو که باشد چو تو را بخت نیک****مادرزادی بود و معدنی؟
گرت مراد است کز این ژرف چاه****خویشتن، ای پیر، برون افگنی
زین رمه یک سو شو و از دل بشوی****ریم فرومایگی و ریمنی
تو به مثل بی خرد و علم و زهد****راست چو کنجارهٔ بی روغنی
روز تو کی نیک شود تا چنین****فتنهٔ این خانهٔ بی روزنی؟
دیو دل از صحبت تو برکند****چون تو دل از مهر جهان برکنی
بسته در این خانهٔ تاریک و تنگ****شاد چرائی؟ که نه در گلشنی!
چرخ همی خرد بخواهدت کوفت****خردتر از سرمه گر از آهنی
چون تو بسی خورده است این گنده پیر****از چه نشستی تو بدین ایمنی؟
دی شد و امروز نپاید همی****دی شد و تو منتظر بهمنی
گاه گریزانی از باد سرد****گاه بر امید گل و سوسنی
روی به دانش کن و رنجه مکن****دل به غم این تن فرسودنی
تا نشود جانت به دانش تمام****فخر نشاید که کنی، نه منی
دشمن دانا شدی از فضل او****فضل طلب کن چه کنی دشمنی؟
مؤذن ما را مزن و بدمگوی****لحن خوش آموز و تو کن مؤذنی
جای حکیمان مطلب بی هنر****زانکه نیاید ز کدو هاونی
مرد خردمند به حکمت شود****تو چه خردمند به پیراهنی؟
بار خدائی به سرشت اندر است****مردم را، گر بکند کردنی
جای تو ایوان و گه گلشن است****کاهلیت کرد چنین گلخنی
ور به بسندی به ستوری چنین****تا به ابد یار غم و شیونی
قصیده شماره 239: ای مانده به کوری و تنگ حالی
ای مانده به کوری و تنگ حالی****بر من ز چه همواره بد سگالی
از کار تو دانی که بی گناهم****هرچند تو بدبخت و تنگ حالی
دانی که تو چون خوار و من عزیزم؟****زیرا که منم زر و تو سفالی
از جهل که آن ملک توست، جانم****چون جان تؤست از علوم خالی
نالیدنت از جهل
خویش باید****از حجت بیچاره چند نالی؟
از مال مرا چیزهاست بهتر****چون دشمن من تو ز بهر مالی؟
فضل و خرد و مال گرد ناید****با زرق و خرافات و بدفعالی
هرچند که من چون درخت خرما****پر بارم و تو چون شکسته نالی
این حکم خدای است رفته بر ما****او بار خدای است و ما موالی
هرچند که پشم است اصل هردو****بسیار به است از پلاس قالی
گر تو به قفا با درفش کوشی****دانی که علی حال بر محالی
آن به که چو چیز محال جوید****اندیشهٔ تو گوش او بمالی
برتر مشو از حد و نه فروتر****هش دار و مقصر مباش و غالی
بر پایگه خویش اگر نباشی****جز رنج نبینی و جز نکالی
بنده چو خداوند خود نباشد****بر چیز زوالی چو لایزالی
هرچند که نیکو و نرم باشد****بر سر ننهد هیچ کس نهالی
هرچند که سیم اند پاک هردو****بهتر ز حرامی بود حلالی
نوروز به از مهرگان اگرچه****هردو دو زمانند اعتدالی
ای گشته به درگاه میر چاکر****دعوی چه کنی خیره در معالی؟
دنیا چو رهی پیش من عیال است****تو پیش یکی چون رهی عیالی
گردن ندهد جز مر اهل دین را****این زال فریبندهٔ زوالی
دانا چو تو را پیش میر بیند****داند که تو بدبخت بر ضلالی
چون خویشتنی را رهی شده ستی****از بی خردی ی خویش و بی کمالی
همواره دوان و در قفای شاهی****گوئی که مگر شاه را قذالی
مر باز جهان را به تن تذروی****مر یوز طمع را به دل غزالی
هر سر که کشید از رشی که هستی****وز پر طمعی نرم چون دوالی
گاهی به کشاکش دری و گاهی****بی کار که گوئی یکی جوالی
بر مذهب و بر رای میزبانی****بر خویشتن از ناکسی وبالی
وز سست لگامی و بیقراری****مر تیرک و مر ناک را مثالی
با باد جنوبی سوی جنوبی****با باد شمالی سوی شمالی
در دیگ خرافات
کفچلیزی****در آینهٔ ناکسی خیالی
در مجلس با رود ساز و ساقی****تا وقت سحر مانده در جدالی
بر منبر شبگیر و بامدادان****با اخبرنائی و قال قالی
در مسجد دل تنگی و ملولی****در مجلس خوش طبع و بی ملالی
در فحش و خرافات عندلیبی****در حجت و آیات گنگ و لالی
بی قول و جفاجوی و پر نفاقی****زیرا که عدوی رسول و آلی
گوئی که مسلمانم و ندیدی****هرگز تو مر اسلام را حوالی
تو روی محمد چگونه بینی****چون دشمن آلی ز بد خصالی
تا فعل تو این است وز نحوست****با دشمن آل نبی همالی
ای شاخ درخت ز قوم دوزخ****آن دان که نوالی اگر نوالی
جز سر به نگون قعر دوزخ****منحوس و نگون و بدنهالی
اکنون کن از آتش حذر که اکنون****بر چشمهٔ آب خوش زلالی
گر روی به آل پیمبر آری****از چاه برآئی به چرخ عالی
قارون شوی ار چند در سؤالی****خورشید شوی گرچه تو هلالی
امروز همی از سؤال نالی****وان روز بنالی ز بی سالی
آزاد شوی چون الف اگر چند****امروز به زیر طمع چو دالی
قصیده شماره 240: تمییز و هوش و فکرت و بیداری
تمییز و هوش و فکرت و بیداری****چون داد خیره خیره تو را باری؟
تا کار بندی این همه آلت را****در غدر و مکر و حیلت و طراری؟
تا همچو مور بی خور و بی پوشش****کوشش کنی و مال فراز آری!
از خال و عم به ناحق بستانی****وانگه به زید و خالد بسپاری!
تعطیل باشد این و نپندارم****من خیر ازین همی که تو آن داری
من خویش را ازین سه گوا دارم****بیداری و نماز و شب تاری
حیران چرا شدی به نگار اندر؟****زین پس نگر که چیز بننگاری
چیزی نگر که با تو برون آید****زین گرد گرد گنبد زنگاری
دارا برفت مفلس و زین عالم****با او نرفت ملک و جهانداری
پیشهٔ زمانه مکر و فریب آمد****با او مکوش جز که
به مکاری
عمر تو را همی ز تو برباید****گر همرهی کنی تو نه هشیاری
جز علم نیست بهر تو زین عالم****زنهار کار خوار نینگاری
از بهر علم داد تو را ایزد****تمییز و هوش و فکرت و بیداری
اینها ز بهر علم بکار آیند****نز بهر بیهشی و سبکساری
گر کاربند باشی اینها را****در مکر و غدر سخت ستمگاری
اینها به ما عطای خدا آمد****پوشیده از ستور بهمواری
وایزد بدین شریف عطاهامان****بگزید بر ستور به سالاری
وانها که زین عطا نه همی یابند****بینی که مانده اند بدان خواری
خواهی بدار و خواهی بفروشش****خواهیش کاربند بدشخواری
دانی که نیست آن خر مسکین را****جز جهل هیچ جرم و گنه کاری
گر خر تو را خری نکند روزی****بر جانش تازیانه فرو باری
تو مردمی به طاعت یزدان کن****تا از عذاب آتش نازاری
زیراک اگر خر از در چوب آمد****پس چون تو بی خرد ز در داری؟
تو با خرد، خری و ستوری را****چون خر چرا همیشه خریداری؟
بار درخت مردمی علم آمد****ای بی خرد تو چونکه سپیداری؟
گر در تو این گمان به غلط بردم****پس چونکه هیچ بار همی ناری؟
از پند و حق و خوب سخن سیری****وز هزل و ژاژ و باطل ناهاری
با روی چون نگاری و دانش نه****گوئی مگر که صورت دیواری
از جان یکی شکسته پشیزی تو****وز تن یکی مجرد دیناری
نیکو و ناخوشی و، چنین باشد****پالودهٔ مزور بازاری
مردم ز راه علم بود مردم****نه زین تن مصور دیداری
تا خامشی میان خردمندان****مردی تمام صورتی و کاری
لیکن گه سخنت پدید آید****از جان و دل ضعیفی و بیماری
خاموش بهتری تو مگر باری****لنگی برون شودت به رهواری
گوئی که از نژاد بزرگانم****گفتاری آمدی تو نه کرداری
بی فضل کمتری تو ز گنجشکی****گرچه ز پشت جعفر طیاری
بیچاره زنده ای بود، ای خواجه،****آنک او ز مردگان طلبد یاری
ننگ است برتو،
چونکه نداری خر،****اسپ پدرت و اشتر عماری
چه سود چون همی ز تو گند آید****گر تو به نام احمد عطاری؟
فضل پدر تو را ندهد نفعی****تو چونکه گر خویش نمی خاری؟
گشی مکن به جامه که مردان را****ننگ است و عار گشی و عیاری
خاک است کالبد، به چه آرائی****او را، چرا که خوارش نگذاری؟
مرده است هیکلت نشود زنده****گر سر به سر زرش بنگاری
پولاد نرم کی شود و شیرین****گرچه در انگبینش بیاغاری؟
هرچیز باز اصل شود باخر****گفتار سود کی کند زاری؟
چون باز خاک تیره شود خاکی****ناچاره باز نار شود ناری
وازاد گردد آنگه از این زندان****این گوهر منور زنهاری
جانت آسمانی است، به بی باکی****چندین برو مشو به نگونساری
زین جاهلان به دانش یک سو شو****خیره مباش غره به بسیاری
بیزار شو ز دیو که از شرش****دانا نرست جز که به بیزاری
زین کور و کر لشکر بیزاری****گر بر طریق حیدر کراری
سوی من، ای برادر، معذوری****گر سر برهنه کرد نمی یاری
ای حجت خراسان در یمگان****گرچه به بند سخت گرفتاری
چون دیو بر تو دست نمی یابد****باید که شکر ایزد بگزاری
قصیده شماره 241: این چه خیمه است این که گوئی پر گهر دریاستی
این چه خیمه است این که گوئی پر گهر دریاستی****یا هزاران شمع در پنگان از میناستی
باغ اگر بر چرخ بودی لاله بودی مشتری****چرخ اگر در باغ بودی گلبنش جوزاستی
از گل سوری ندانستی کسی عیوق را****این اگر رخشنده بودی یا گر آن بویاستی
صبح را بنگر پس پروین روان گوئی مگر****از پس سیمین تذروی بسدین عنقاستی
روی مشرق را بیاراید به بوقلمون سحر****تا بدان ماند که گوئی مسند داراستی
جرم گردون تیره و روشن درو آیات صبح****گوئی اندر جان نادان خاطر داناستی
ماه نو چون زورق زرین نگشتی هر مهی****گر نه این گردنده چرخ نیلگون دریاستی
نیست این دریا بل این پردهٔ بهشت خرم است****ور نه این
پرده بهشتستی نه پر حوراستی
بلکه مصنوعی تمام است این به قول منطقی****گر تمام آن است کو را نیست هرگز کاستی
آسیائی راست است این کابش از بیرون اوست****زان همی گردد، شنودم این حدیث از راستی
آسیابان را ببینی چون ازو بیرون شوی****واندر اینجا دیدیی چشمت اگر بیناستی
چیست، بنگر، زاسیا مر آسیابان را غله؟****گر نبایستیش غله آسیا ناراستی
عقل اشارت نفس دانا را همی ایدون کند****کاین همانا ساخته کرده ز بهر ماستی
روزگار و چرخ و انجم سر به سر بازیستی****گرنه این روز دراز دهر را فرداستی
نفس ما بر آسیا کی پادشا گشتی به عقل****گر نه نفس مردمی از کل خویش اجزاستی
چرخ می گوید به گشتن ها که من می بگذرم****جز همین چیزی نگفتی گر چو ما گویاستی
قول او را بشنود دانا ز راه گشتنش****گشتنش آواستی گر همچو ماش آواستی
کس نمی داند کز این گنبد برون احوال چیست****سر فرو کردی اگر شخصی بر این بالاستی
نیست چیزی دیدنی زینجا برون و زین قبل****می گمان آید کز این گنبد برون صحراستی
دهر خود می بگذرد یا حال او می بگذرد****حال گشتن نیستی گر دهر بی مبداستی
هر کسی چیزی همی گوید زتیره رای خویش****تا گمان آیدت کو قسطای بن لوقاستی
این همی گوید که گرمان نیستی دو کردگار****نیستی واجب که هرگز خار با خرماستی
نور و خیر و پاک و خوب اندر طبایع کی چنین****ظلمت و شر و پلید و زشت را اعداستی؟
وانت گوید گر جهان را صانعی عادل بدی****بر جهان و خلق یکسر داد او پیداستی
ریگ و شورستان و سنگ و دشت و غار و آب شور****کشت و میوه ستان و راغ و باغ چون دیباستی
این چرا بندهٔ ضعیف و چاکر و ساسیستی****وان چرا شاه و قوی و مهتر و والاستی
ور جهان را یکسره ایزد
مسلمان خواستی****جز مسلمان نه جهودستی و نه ترساستی
وانت گوید جمله عدل است این و ما را بندگی است****خواست او را بود و باشد، نیست ما را خواستی
من بگفتی راستی گر از زبان این خسان****عاقلان را گوش کردن قول ما یاراستی
گر بشایستی که دینی گستریدی هر خسی****کردگار اندر جهان پیغمبر ننشاستی
گر تفاوت نیستی یکسان بدی مردم همه****هر کسی در ذات خود یکتا و بی همتاستی
وین چنین اندر خرد واجب نیابد نیز ازانک****هر کسی همتای خلقستی و خود یکتاستی
وانچه کز جستن محال آید نشاید بودن آن****پس نشاید گفتن «ار هستی چنین زیباستی»
پس محال آورد حال دهر قول آنکه گفت****«بهزیستی گرنه این مولای و آن مولاستی»
وانکه گوید «خواست ما را نیست» می گوید خرد****کاین همانا قول مردی مست یا شیداستی
این چنین بی هوش در محراب و منبر کی شدی****گر به چشم دل نه جمله عامه نابیناستی؟
هوشیاران را همی ماند به خاموشی ولیک****چون سخن گوید تو گوئی سرش پر سوداستی
روی زی محراب کی کردی اگر نه در بهشت****بر امید نان و دیگ قلیه و حلواستی؟
جای کم خواران و ابدالان کجا بودی بهشت****گر براندازهٔ شکم و معدهٔ اینهاستی؟
گوئی از امر خدای است، ای پسر، بر مرد عقل****امر ازو برخاستی گر عقل ازو برخاستی
عقل در ترکیب مردم ز آفرینش حاکم است****گر نه عقلستی برو نه چون و نه ایراستی
خلق و امر او راست هردو، کرد و فرمود آنچه خواست****کی روا باشد که گوئی زین سپس «گر خواستی»؟
گر شنودی، ای برادر، گفتمت قولی تمام****پاک و با قیمت که گوئی عنبر ساراستی
وانکه می گوید که «حجت گر حکیمستی چرا****در درهٔ یمگان نشسته مفلس و تنهاستی؟»
نیست آگه زانکه گر من همچو بد حالمی****پشت من چون پشت او پیش شهان
دوتاستی
من نخواهم کانچه دارد شاه ملکستی مرا****وانچه من دانم ز هر فن علمها اوراستی
من به یمگان خوار و زار و بی نوا کی ماندمی****گرنه کار دین چنین در شور و در غوغاستی؟
کی شده ستی نفس من بر پشت حکمت ها سوار****گرنه پشت من سوار دلدل شهباستی؟
قصیده شماره 242: دگر ره باز با هر کوهساری
دگر ره باز با هر کوهساری****بخار آورد پیدا خار خاری
همان شخ که ش حریرین بود قرطه****همی از خر بر بندد ازاری
به ابر اندر حصاری گشت کهسار****شنوده ستی حصاری در حصاری
همی فرش پرندین برنوردد****شمال اکنون زهر کوهی و غاری
خزان از مهرگان دارد پیامی****سوی هر باغ و دشت مرغزاری
پر از بادست که را سر دگر بار****گران تر زو ندیدم بادساری
چو ابدالان همیشه در رکوع است****به باغ اندر ز بر هر میوه داری
ز هر شاخی یکی میوه در آویخت****چو از پستان مادر شیرخواری
چو مستوفی شد اکنون، زان بخواهد****شمال از هر درخت اکنون شماری
ز چندین پر زر و زیور عروسان****کنون تا نه فراوان روزگاری
نماند با عروسی روی بندی****نه طوق و یاره ای یا گوشواری
بهر حمله شمال اکنون بریزد****گنه ناکرده خون لاله زاری
بلی زار است کار گل ولیکن****به زاری نیست همچون لاله زاری
به خون اندر همی غلتد که دهقان****نبیند خون او را خواستاری
بهی برشاخ ازاین اندوه مانده است****نژند و زرد همچون سوکواری
جهان چون شاد خواری بود لیکن****بماند آن شاد خوار اکنون چوخواری
به پیری و به خواری باز گردد****به آخر هر جوان و شاد خواری
جهان با هیچ کس صحبت نجوید****کزو بر ناورد روزی دماری
چو گشت آشفته گردد پیشگاهی****رهی و بنده پیش پیشکاری
خر بدخوست این پر بار محنت****حرونی پر عواری بی فساری
نیابی از خردمندان کسی را****که او را اندر این خر نیست باری
نگه کن تا بر این خر کس نشسته است****که این بد خر نکرده ستش فگاری
ازو پرهیز
کن چون گشتی آگاه****که جز فعل بد او را نیست کاری
منش بسیار دیدم و آزمودم****چه گویم؟ گویم این ماری است، ماری
جز از غدر و جفا هرچند گشتم****ندیدم کار او را پود و تاری
کجا نوری پدید آید هم آنجا****ز بد فعلی برانگیزد غباری
تو را چون غمگساری داد گیتی****دلت شاد است و داری کاروباری
نه ای آگه که گر غمی نبودی****نبایستت هرگز غمگساری
نباید تا نباشد جرم عذری****نه صلحی، تا نباشد کارزاری
جهان جای خلاف و بر فرودست****جزین مر مردمان را نیست کاری
تو معذوری که نشناسیش ازیرا****نخسته ستت هنوز از دهر خاری
تو با او، ای پسر، روگر خوش آمدت****پدر را هیچ عذری نیست باری
گرفتم در کنارش روزگاری****کنون شاید کزو گیرم کناری
اگر من به اختیارم برتن خویش****نکردم جز که پرهیز اختیاری
خلاف است اهل دین را اهل دنیا****بداند هر حکیمی بی مداری
نکرد این اختیار از خلق عالم****جز ابدالی حکیمی بختیاری
مرا دین است یارو جفت،هرگز****اگر حق را نباشد حق گزاری
اگر با من نسازند اهل دنیا****به من بر آن نباشد هیچ عاری
خرد ما را به کار آید اگر چند****نمی دارد به کارش نابکاری
خرد بار درخت مردم آمد****بدو باغی جدا گشت از چناری
خرد بر دلت بنگاری ازیرا****ازو به نیست مر دل را نگاری
سواری گر خرد برتو سوار است****که همچون تو نبیند کس سواری
مرا شهری است این دل پر ز حکمت****مرا بین تا ببینی شهریاری
بگوش دل نگر زی من که چشمت****یکی از من نبیند از هزاری
ببین در لفظ و معنی ها و رمزم****بهاری در بهاری در بهاری
مرا این روزگار آموزگار است****کزین به نیست مان آموزگاری
ز بسیاری که بردم بار رنجش****شدم، گرچه نبودم، بردباری
مجوی از کس شکاری گر نخواهی****که جوید دیگری از تو شکاری
خردمندا، تو را شعرم نثار است****نثاری کان به است از هر نثاری
قصیده شماره 243: پیشهٔ این چرخ چیست؟ مفتعلی
پیشهٔ این چرخ چیست؟ مفتعلی****نایدش از خلق شرم و نه خجلی
یک هنرستش که عیب او ببرد****آنکه زوالی است فعلش و بدلی
صبر کنم با جهان ازانکه همی****کار نیاید نکو به تنگ دلی
از تو جهان رنج خویش چون گسلد****چون تو ازو طمع خود نمی گسلی؟
از پی نان آب روی خویش مبر****آب بکار آیدت کز آب و گلی
گرچه گلی تو چو آب روی بود****تو نه گلی بل طری و تازه گلی
گرت نباید بد و بلا و خلل****عادت کن بی بدی و بی خللی
گرت مراد است کز عدول بوی****دست بکش از دروغ و مفتعلی
فعل علی و محمد ار نکنی****خیره چه گوئی محمدی و علی؟
جلدی و مردی همی پدید کنی****تنگ دل و غمگنی و بی عملی
تا چو شبه گیسوان فرو نهلد****کی رهد ای خواجه کل ز ننگ کلی
چونکه نه مشغول کار خویش بوی؟****باد عمل چون ز سر برون نهلی؟
غافلی اندر نماز و چشم به در،****پیش شه از بیم دست در بغلی
پست نشستی تو و ز بی خردی****نیستی آگه که در ره اجلی
آتش و چیز حرام هر دو یکی است****خالد گفت از محمد النحلی
آتش بی شک به جانت در نشلد****چون تو به چیز حرام در نشلی
از قبل خشک ریش با همگان****روز و شب اندر خصومت و جدلی
سیم نباشدت اگر برون نکنی****مال یتیم از کف وصی و ولی
بی عسل و روغن است نانت و خوان****تا نستانی جهود را عسلی
بانگ به ابر اندرون و خانه تهی****تو به مثل مردمی نه ای، دهلی
نه ز خداوند توبه جوئی و نه****هیچ بخواهی ز بندگان بحلی
وای تو گر وعدهٔ خدای حق است،****ای عصی، و نیست این جهان ازلی
قصیده شماره 244: جهان بازی گری داند مکن با این جهان بازی
جهان بازی گری داند مکن با این جهان بازی****که در مانی به دام او اگرچه تیز پر بازی
برآوردم
چو کاخی خوب و اکنون می فرود آرد****برآورده فرود آری نباشد کار جز بازی
چه باشد بازی آن باشد که ناید هیچ حاصل زو****تو پس، پورا، به روز و شب پس بازی همی تازی؟
به چنگ باز گیتی در چو بازت گشت سر پیسه****کنونت باز یابد گشت از این بازی و طنازی
نشیبی بود برنائی سرافرازان همی رفتی****فراز پیری آمد پیشت اکنون سر نیفرازی
جوانی چون نشیبت بود ازان تازان همی رفتی****کنون پیری فراز توست ازان خوش خوش همی یازی
همی لافی که من هنگام برنائی چنین کردم****چه چیزستت کنون حاصل؟ نبوده چیز چون نازی؟
چرا هنگام چیز و ناز پس چیزی نیلفغدی****که بگرفتیت دستی وقت بی چیزی و بی نازی
همه احوال دنیائی چنان ماهی است در دریا****به دریا در تو را ملکی نباشد ماهی، ای غازی
چو روی دهر زی بازی طرازیدن همی بینی****سزد گر زو بتابی روی و کار خویش بطرازی
نپردازد به کار تو تن و جان فریبنده****اگر مر علم و طاعت را تو جان و تن نپردازی
همی این چرخ بی انجام عمرت را بینجامد****پس اکنون گر تو کار دین نیاغازی کی آغازی؟
زنا و مسخره و جور و محال و غیبت و دزدی****دروغ و مکر و غش و کبر و طراری و غمازی
ز سیرت های دیوان است، اندر نارت اندازد****اگر زینها برون ناری سر و یک سوش نندازی
تورا دانش به تکلیف است و نادانی طبیعی، زین****همی با تو بسازد جهل چون با جهل درسازی
چو دل با جهل یکی شد جدائی شان ز یکدیگر****بدان باشد که دل را به آتش پرهیز بگدازی
چرا در جستن دانش نگیرد آزت، ای نادان،****اگر در جستن چیزی که آنت نیست با آزی؟
همی تازی به مجلس ها که من تازی نکو دانم****ز بهر علم فرقان
است عزیز، ای بی خرد، تازی
خزینهٔ علم فرقان است، اگر نه بر هوائی تو****که بردت پس هوازی جز هوا زی شعر اهوازی؟
خزینهٔ راز یزدان اینکه فرقان است ازان خوار است****به سوی تو که تو با دیو حیلت ساز در رازی
گر انبازی به دین اندر ز حیلت گر جدا گردی****وگر نه مر مرا با تو به دین در نیست انبازی
تو حیلت ساز کی سازی به دل با من به دین اندر؟****که من چون چاه سربازم و تو چون چاه صد بازی
از این لافندگان واواز جویان بگسل ای حجت****که تو مرد حق و زهدی نه مرد لاف و آوازی
تو را زین جاهلان آن بس که رنجی نایدت زیشان****سخن کوتاه کن زیشان نه از چاچی نه از رازی
ترا دیبای عنبر بوی گلرنگ است در خاطر****همی کن عرضه بر دانا که عطاری و بزازی
قصیده شماره 245: ای به خطاها بصیر و جلد وملی
ای به خطاها بصیر و جلد وملی****نایدت از کار خویش، خود خجلی
هیچ نیابی مرا ز پند و قران****وز غزل و می به طبع در بشلی
حاصل ناید به جسم و جان تو در****از غزل و می مگر که مفتعلی
چون عسلی شد زخانت زرد، چرا****با غزل و می به طبع چون عسلی؟
از غزل و می چو تیر و گل نشود****پشت چو چوگان و روی چون عسلی
آنکه برو گفته ای سرود و غزل****از تو گسست و تو زو نمی گسلی
او چو فرو هشت زیر پای تو را****چونکه تو او را ز دل برون نهلی؟
سنگ تو از گشت چرخ گشت چو گل****کی نگرد سوی تو کنون چگلی؟
تا که چو گل بر بدیدت آن چگلی****هیچ نبودش گمان که تو ز گلی
تازه گلی به درخت ولیک فلک****زو همه بربود تازگی و گلی
بر خللی سخت، هیچ
خشم مگیر****ازمن اگر گفتمت که بر خللی
ور نه جوان شو که هیچ کل نرهد****جز که به جعد سیه ز ننگ کلی
مصحف و تسبیح را سپس چه نهی****چون سپس بربط و می و غزلی؟
عاجز چونی ز خیر و حق و صواب****ای به خطاها بصیر و جلد و ملی؟
چون به سجود و رکوع خم ندهی****پشت شنیعت همی کند دغلی
مجلس می را سبکتر از کدوی****مزگت ما را گران تر از وحلی
حلهٔ پیریت برفگند جهان****نیست به از زهد و دین کنونت حلی
مستحلا، پیر مستحل نسزد****چونکه نخواهی ازین و آن بحلی؟
چونکه ندارد همیت باز کنون****حلیت پیری ز جهل و مستحلی
روز شتاب و خطا گذشت، کنون****وقت صواب است و روز محتملی
پیر پر آهستگی و حلم بود****تو همه پر مکر و زرق و پر حیلی
نام نهی اهل علم و حکمت را****رافضی و قرمطی و معتزلی
رافضیم سوی تو و تو سوی من****ناصبئی نیست جای تنگ دلی
ناصبیا، نیستت مناظره جز****آنکه ز بوبکر به نبود علی
علم تو حیله است و بانگ بی معنی****سوی من، ای ناصبی، تهی دهلی
رخصت داده است مر تو را که بخور****شهره امامت نبید قطربلی
حبل خدائی محمد است چرا****تو به رسن های خلق متصلی؟
رخصت و حیلت مهارهای تو شد****تو سپس این مهارها جملی
حیلت و رخصت هبل نهاد تو را****تو تبع مکر حیله گر هبلی
نیست امامی پس از رسول مرا****کوفی نه موصلی و نه ختلی
من ز رسول خدای بی بدلم****با بدل خود تو رو که با بدلی
لات و عزی و منات اگر ولی اند****هرسه تو را، مر مرا علی است ولی
ناصبی، ای حجت، ار چه با جدل است****پای ندارد به پیش تو جدلی
لشکر دیوند جمله اهل جدل****تو جدلی را به حلق در اجلی
خلق همه فتنهٔ بر مثل اند****تو ز پس
مغز و معنی مثلی
مغز تو داری و پوست اهل مثل****از همگان تو نفور از این قبلی
بی امل اند این خران ز دانهٔ تو****مردمی از کاه و دانه یا ابلی
چون ز ستوری به مردمی نشوی****ای پسر، و از خری برون نچلی
عامه ستور است و فانی است ستور****ای که خردمند مردم است ازلی
باد ندارد خطر به پیش جبل****ایشان بادند و تو مثل جبلی
میر گر از مال و ملک با ثقل است****تو ز کمال و ز علم با ثقلی
قصیده شماره 246: شادی و جوانی و پیشگاهی
شادی و جوانی و پیشگاهی****خواهی و ضعیفی و غم نخواهی
لیکن به مراد تو نیست گردون****زین است به کار اندرون تباهی
خواهی که بمانی و هم نمانی****خواهی که نکاهی و هم بکاهی
چونان که فزودی بکاهی ایراک****بر سیرت و بر عادت گیاهی
چاهی است جهان ژرف و ما بدو در****جوئیم همی تخت و گاه شاهی
در چاه گه و شه چگونه باشد؟****نشنود کسی پادشای چاهی
ای در طلب پادشاهی، از من****بررس که چه چیز است پادشاهی
بر خوی ستوران مشو به که بر****بر گه چه نشینی چو اهل کاهی؟
مردم چو پذیرای دانش آمد****گردنش بدادند مور و ماهی
چون گشت به دانش تمام آنگه****گردن دهدش چرخ و دهر داهی
دانش نبود آنکه پیش شاهان****یکتاه قدت را کند دوتاهی
این آز بود، ای پسر، نه دانش****یکباره چنین خر مباش و ساهی
درویشی اگر بی تمیز و علمی****هرچند که با مال و ملک و جاهی
آن علم نباشد که بر سپیدی****به همانش نبشته است با سیاهی
علم آن بود، آری، که مردم آن را****برخواند از این صنعت الهی
این علم اگر حاضر است پیشت****یزدان به تو داده است پیشگاهی
ور نیستی آگاه ازین بجویش****زیرا که کنون بر سر دوراهی
پرهیز کن از لهو ازانکه هرگز****سرمایه نکرده است هیچ لاهی
مشغول مشو همچو
این ستوران****از علم الهی بدین ملاهی
دین است سر و این جهان کلاه است****بی سر تو چرا در غم کلاهی
با مال و سپاهی ز دین و دانش****هرچند که بی مال و بی سپاهی
ور دانش و دین نیستت به چاهی****هرچند که با تاج و تخت و گاهی
ای مانده به کردار خویش غافل****از امر الهی و از نواهی
از جهل قوی تر گنه چه باشد؟****خیره چه بری ظن که بی گناهی؟
از علم پناهی بساز محکم****تا روز ضرورت بدو پناهی
پندی بده ای حجت خراسان****روشن که تو بر چرخ فضل ماهی
هرچند که از دهر با سفاهت****با ناله و با درد و رنج و آهی
زیرا که تو در شارسان حکمت****با نعمت و با مال و دست گاهی
قصیده شماره 247: ای آدمی به صورت و بی هیچ مردمی
ای آدمی به صورت و بی هیچ مردمی****چونی به فعل دیو چو فرزند آدمی؟
گر اسپ نیست استر و نه خر، تو هم چن او****نه مردمی نه دیو، یکی دیو مردمی
کم دید چشم من چو تو زیرا که چون کمند****همواره پر ز پیچ و پر از تاب و پر خمی
چون خم همی خوری و جزین نیستت هنر****پر خم خمی و بد سیر و بی هنر خمی
بی هیچ خیر و فضل و همه سر پر از فضول****همچون زمین شورهٔ بی کشت پر نمی
آن به که خویشتن برهانی ز رنج خویش****کز رنج خویش زود شوی، ای پسر، غمی
کژدم که رنج و درد دهد مر تو را، ز تو****روزی همان همی بخورد بر ز کژدمی
اندر دم است کژدم بد را هلاک سرش****از فعل بد تو نیز سر خویش را دمی
از مردمی به صورت جسمی مکن بسند****مردم نه ای بدانکه تو خوب و مجسمی
مردم به دانشی تو چو دانا شوی رواست****گر هندوی به جسم و یا ترک و دیلمی
نامی
نکو گزین که بدان چون بخوانمت****در جانت شادی آید و در دلت خرمی
بوالفضل بلعمی بتوانی شدن به فضل****گر نیستی به نسبت بوالفضل بلعمی
حاتم میان ما به سخاوت سمر شده است****حاتم توی اگر به سخاوت چو حاتمی
چون خود گزید تیره دل و جانت جهل را****از نام خویش چون خر کره چرا رمی؟
فاضل کنند نامت اگر تو به جد و جهد****تا فضل را به دست نیاری نیارمی
چون گشته ای به سان پلاس سیه درشت؟****نابسته هیچ کس ره تو سوی مبرمی
برآسمانت خواند خداوند آسمان****بر آسمان چگونه توانی شد از زمی؟
واکنون که خوانده ای تو و لبیک گفته ای****بر کار خود چو مرد پشیمان چرا شمی؟
تدبیر برشدن به فلک چون نمی کنی؟****چون کاروبار خویش نگیری به محکمی؟
یک رش هنوز بر نشدستی نه یک به دست****پنجاه سال شد که در این سبز پشکمی
کم بیش دهر پیر نخواهد شد اسپری****تا کی امید بیشی و تا کی غم کمی؟
درویش رفت و مفلس جمشید از این جهان****درویش رفت خواهی اگر نامور جمی
کس را وفا نیامد از این بی وفا جهان****در خاک تیره بر طمع نور چون دمی؟
رفتند همرهان و تو بیچاره روز روز****ناکام و کام از پس ایشان همی چمی
آگاه نیستی که چگونه کجا شدند****بگذشت بر تو چرخ و زمانه به مبهمی
هر کس رهی دگرت نمودند نو به نو****از یکدیگر بتر به سیاهی و مظلمی
این گفت «اگر به خانهٔ مکه درون شوی****ایمن شوی از آتش اگر چند مجرمی»
وان گفت که «ت ز قول شهادت عفو کنند****گر تو گناه کارترین خلق عالمی»
رفتن به سوی خانهٔ مکه است آرزوت****ز اندیشهٔ دراز نشسته به ماتمی
وز بیم تشنگی قیامت به روز و شب****در آرزوی قطرگکی آب زمزمی
گر راست گفتت آنکه تورا این امید کرد****درویش تشنه
ماند و تو رستی که منعمی
فردات امید سندس و حور و ستبرق است****و امروز خود به زیر حریری و ملحمی
رستن به مال نیست به علم است و کارکرد****خیره محال و بیهده تا چند بر خمی؟
چون روی ناوری به سوی آسمان دین****که ت گفت آن دروغ و که کرد آن منجمی؟
آن روز هیچ حکم نباشد مگر به عدل****ایزد سدوم را نسپرده است حاکمی
گمراه گشته ای ز پس رهبران کور****گم نیست راه راست ولیکن تو خود گمی
هرچند جو به سوی خران به ز گندم است****گندم ز جو به است سوی ما به گندمی
بد را ز نیک باز ندانی همی ازانک****جستی به جهل خویش ز جاهل معلمی
دست خدای گیر و از این ژرف چه بر آی****گر با هزار جور و جفا و مظالمی
داند به عقل مردم دانا که بر زمین****دست خدای هر دو جهان است فاطمی
ای دردمند دور مشو خیره از طبیب****زیرا نشسته بر در عیسی مریمی
ایمن برو به راه، ز کس بدرقه مجوی،****هرچند بد دلی، که تو همراه رستمی
ای حجت زمین خراسان، به شعر زهد****جز طبع عنصریت نشاید به خادمی
گر سوی اهل جهل به دین متهم شوی****سوی خدای به ز براهیم ادهمی
گر جز که دین توست و رسول تو در دلم،****ای کردگار حق، به سرم تو عالمی
قصیده شماره 248: گرت باید که تن خویش به زندان ندهی
گرت باید که تن خویش به زندان ندهی****آن به آید که دل خویش به شیطان ندهی
دیو مهمان دل توست نگر تا به گزاف****این گزین خانه بدان بیهده مهمان ندهی
آرزو را و حسد را مده اندر دل جا****گر همی خواهی تا خانه به ماران ندهی
گر تو مر آز و حسد را بسپاری دل خویش****ندهند آنچه تو خواهی به تو تا جان ندهی
آز بر
جانت نگهبان بلا گشت بکوش****تا مگر جانت بدین زشت نگهبان ندهی
گر نبرده است تو را دیو فریبنده ز راه****چونکه از طاعت و دانش حق یزدان ندهی؟
شاه را پیش جز از بختهٔ پخته ننهی****مؤمنی را که ضعیف است یکی نان ندهی
آشکارا دهی آن اندک و بی مایه زکات****رشوت حاکم جز در شب و پنهان ندهی
هرچه کان را ببری تو همی از حق خدای****بی گمان جز که به سلطان و تاوان ندهی
از غم مزد سر ماه که آن یک درم است****کودک خویش به استاد و دبستان ندهی
هرچه کان را به دل خوش ندهی از پی مزد****آن به کار بزه جز کز بن دندان ندهی
گر تو را دیو سلیمان ز سلیمان نفریفت****چون همی حق سلیمان به سلیمان ندهی؟
پرفضول است سرت هیچ نخواهی شب و روز****که نو این را بستانی و کهن آن ندهی
پیشه ای سخت نکوهیده گزیدی، چه بود****کز فلان زر نستانی و به بهمان ندهی؟
دل درویش مسوز و مستان زو و مده****گرت باید که تنت به آتش سوزان ندهی
چه بود، نیک بیندیش به تدبیر خرد،****که ز حامد نستانی و به حمدان ندهی؟
جان پرمایه همی چون بفروشی بنچیز****چیز پرمایه همان به که به ارزان ندهی
دیو بی فرمان بنشیند بر گردن تو****چو تو گردن به خداوندهٔ فرمان ندهی؟
شاخ زنبور به انگور تو افگنده ستی****چو نیت کردی کانگور به دهقان ندهی
نیت نیک رساند به تو نیکی و صلاح****دل هشیار نگر خیره به مستان ندهی
نخوری از رز و ز ضعیت و ز کشت و درود****بر تابستان تاش آب زمستان ندهی
چه طمع داری در حلهٔ صد رنگ بهشت****چون به درویش یکی پارهٔ خلقان ندهی؟
مر مؤذن را جو نانی دشوار دهی****مر فسوسی را دینار جز آسان ندهی
از تو
درویشان کرباس نیابند و گلیم****مطربان را جز دیبای سپاهان ندهی
وام خواهی و نخواهی مگر افزونی و چرب****باز اگر باز دهی جز که به نقصان ندهی
وز پی داوری و درد سر و جنگ و جلب****جز همه عاریتی چیز گروگان ندهی
دعوی دوستی یاران داری همه روز****چونکه دانگی به کسی از پی ایشان ندهی؟
ای فضولی، تو چه دانی که که بودند ایشان****چون تو دل در طلب طاعت و ایمان ندهی؟
از تنت چون ندهی حق شریعت به نماز؟****وز زبان چونکه به خواندن حق فرقان ندهی؟
تو که نادانی شاید که فسار خر خویش****به یکی دیگر بیچاره و نادان ندهی؟
گرگ بسیار فتاده است در این صعب رمه****آن به آید که خر خویش به گرگان ندهی
سخن حجت بپذیر و نگر تا به گزاف****سخنش را به ستوران خراسان ندهی
خر نداند خطر سنبل و ریحان، زنهار****که مراین خر رمه را سنبل و ریحان ندهی
همه افسار بدادند به نعمان، تو بکوش****بخرد تا مگر افسار به نعمان ندهی
قصیده شماره 249: چه چیز بهتر و نیکوتر است در دنیی
چه چیز بهتر و نیکوتر است در دنیی؟****سپاه نی ملکی نی ضیاع نی رمه نی
سخن شریف تر و بهتر است سوی حکیم****ز هرچه هست در این ره گذار بی معنی
بدین سخن شده ای تو رئیس جانوران****بدین فتادند ایشان به زیر بیع و شری
سخن که بانگ توست او جدا نگر به چه شد****ز بانگ آن دگران جز به حرف های هجی
نگاه کن که بدین حرف ها چگونه خبر****به جان زید رساند زبان عمرو همی
وز این حدیث خبر نیست سوی جانوران****خرد گوای من است اندر این قوی دعوی
سخن زجملهٔ حیوان به ما رسید، چنانک****ز ما به جمله به جان نبی رسید نبی
سخن نهان ز ستوران به ما رسید، چو وحی****نهان رسید ز ما زی نبی
به کوه حری
دو وحی خوب نمودم ضمیر بینا را****ببین تو گر چه نبیندش خاطر اعمی
ستور و مردم و پیغمبر، این سه مرتبت است****بدین دو وحی جدا مانده هر یک از دگری
اگر گزیده به وحی است زی خدای رسول****تو گزیده و حیوان به جملگی پژوی
به دل ببین که نه دیدن همه به چشم بود****به دست بیند قصاب لاغر از فربی
به لوح محفوظ اندر نگر که پیش تست****درو همی نگرد جبرئیل و بویحیی
به پیش توست ولیکن خط فریشتگان****همی ندانی خواندن گزافه بی املی
مگر که یاد نداری که چشم تو نشناخت****به خط خویش الف را مگر بجهد از بی
خط فریشتگان را همی بخواهی خواند****چنین به بی ادبی کردن و لجاج و مری
به چشم قول خدای از جهان او بشنو****که نه سخن نشنوده است کس مگر به ندی
به راه چشم شنو قول این جهان که حکیم****به راه چشم شنوده است گفتهٔ دنیی
به راه چشم شنود از درخت قول خدای****که «من خدای جهانم» به طور بر موسی
سخن نگوید جز با زبان و کام شکر****نگفت نیز مگر با کفت سخن حنی
به نزد شکر رازی است کز جهان آن را****شکر همی نکند جز به سوی کام انهی
روا بود که نیابد ز خلق راز خدای****مگر که سوی یکی بهتر از همه مجری
شنود قول الهی و کار کرد بران****جهان به جمله ز چرخ بروج تا به ثری
ندارد این زمی و آب هیچ کار جز آنک****به جهد روح نما را همی دهند اجری
زحل همی چکند؟ آنچه هست کار زحل****سهی همی چکند؟ آنچه هست کار سهی
همیت گوید هریک که کار خویش بکن****اگرت چشم درست است درنگر باری
خدای ما سوی ما نامه ای نوشت شگفت****نوشته هاش موالید و آسمانش سحی
شریفتر سخنی مردم است،
کاین نامه****ز بهر این سخنان کرد کردگار انشی
سخن که دید سخن گوی و عالم و زنده؟****چنین سزد سخن کردگار خلق، بلی
رسول خود سخنی باشد از خدای به خلق****چنانکه گفت خداوند خلق در عیسی
تو را سخن نه بدان داده اند تا تو زبان****برافگنی به خرافات خندناک جحی
سخن به منزلت مرکب است جان تو را****برو توانی رفتن به سوی شهر هدی
در هدی بگشاید مگر کلید سخن****همو گشاید درهای آفت و بلوی
گهی سخن حسک و زهر و خنجر است و سنان****گهی سخن شکر و قند و مرهم است و طلی
زبان به کام در افعی است مرد نادان را****حذرت باید کردن همی از آن افعی
سخن سپارد بی هوش را به بند و بلا****سخن رساند هشیار را به عهد و لوی
مباش بر سخن خویش فتنه چون طوطی****سخن نخست بیاموز و پس بده فتوی
به اسپ و جامهٔ نیکو چرا شدی مشغول؟****سخنت نیکو باید نه طیلسان و ردی
سخن مجوی فزون زانکه حق توست از من****که آن ربی بود و نیست مان حلال ربی
روا بود که ز بهر سخن به مصر شوی****وگر همه به مثل جان و دل همی به کری
که کیمیای سعادت در این جهان سخن است****بزرجمهر چنین گفته بود با کسری
دریغ دار ز نادان سخن که نیست صواب****به پیش خوگ نهادن نه من و نه سلوی
زنا بود که سخن را به اهل جهل دهی****زنا مکن که نه خوب است زی خدای زنی
سخن ز دانا بشنو زبون خویش مباش****مگیر خیره چو مجنون سخنت را لیلی
رها شد از شکم ماهی و شب و دریا****به یک سخن چو شنودیم یونس بن متی
اگر نخواهی تا خیره و خجل مانی****مگوی خیره سخن جز که براساس و بنی
برادرند به یک جا دروغ
و رسوائی****جدا ندید مرین را ازان هگرز کسی
دروغ سوی هنرپیشگان روا نشود****وگرچه روی و ریا را همی کند آری
دروغ گوی به آخر نکال و شهره شود****چنانکه سوی خردمند شهره شد مانی
بگیر هدیه ز حجت به وصف های سخن****بر از معانی شعری به روشنی شعری
قصیده شماره 250: شبی تاری چو بی ساحل دمان پر قیر دریائی
شبی تاری چو بی ساحل دمان پر قیر دریائی****فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندوده صحرائی
نشیب و توده و بالا همه خاموش و بی جنبش****چو قومی هر یکی مدهوش و درمانده به سودائی
زمانه رخ به قطران شسته وز رفتن برآسوده****که گفتی نافریده ستش خدای فرد فردائی
نه از هامون سودائی تحیر هیچ کمتر شد****نه نیز از صبح صفرائی بجنبید ایچ صفرائی
نه نور از چشم ها یارست رفتن سوی صورت ها****نه سوی هیچ گوشی نیز ره دانست آوائی
بدل کرده جهان سفله هستی را به ناهستی****فرو مانده بدین کار اندرون گردون چو شیدائی
برآسوده ز جنبش ها و قال و قیل دهر ایدون****که گفتی نیست در عالم نه جنبائی نه گویائی
ندید از صعب تاریکی و تنگی زیر این خیمه****نه چشم باز من شخصی نه جان خفته رؤیائی
مرا چون چشم دل زی خلق، چشم سر به سوی شب****چو اندر لشکری خفته یکی بیدار تنهائی
کواکب را همی دیدم به چشم سر چو بیداران****به چشم دل نمی بینم یکی بیدار دانائی
ندیدم تا ندیدم دوش چرخ پر کواکب را****به چشم سر در این عالم یکی پر حور خضرائی
اگر سرا به ضرا در ندیده ستی بشو بنگر****ستاره زیر ابر اندر چو سرا زیر ضرائی
چو خوشهٔ نسترن پروین درفشنده به سبزه بر****به زر و گوهران آراسته خود را چو دارائی
نهاده چشم سرخ خویش را عیوق زی مغرب****چو از کینه معادی چشم بنهد زی معادائی
چو در تاریک چه یوسف منور
مشتری در شب****درو زهره بمانده زرد و حیران چون زلیخائی
کنیسهٔ مریمستی چرخ گفتی پر ز گوهرها****نجوم ایدون چو رهبانان و دبران چون چلیبائی
مرا بیدار مانده چشم و گوش و دل که چون یابم****به چشم از صبح برقی یا به گوش از وحش هرائی
که نفس ار چه نداند، عقل پر دانش همی داند****که در عالم نباشد بی نهایت هیچ مبدائی
چو زاغ شب به جابلسا رسید از حد جابلقا****برآمد صبح رخشنده چو از یاقوت عنقائی
گریزان شد شب تیره ز خیل صبح رخشنده****چنان چون باطل از حقی و ناپیدا ز پیدائی
خجل گشتند انجم پاک چون پوشیده رویانی****که مادرشان بیند روی بگشاده مفاجائی
همه همواره در خورشید پیوستند و ناچاره****به کل خویش پیوندد سرانجامی هر اجزائی
چنین تا کی کنی حجت تو این وصف نجوم و شب؟****سخن را اندر این معنی فگندی در درازائی
ز بالای خرد بنگر یکی در کار این عالم****ازیرا از خرد برتر نیابی هیچ بالائی
یکی دریاست این عالم پر از لولوی گوینده****اگر پر لولوی گویا کسی دیده است دریائی
زمانه است آب این دریا و این اشخاص کشتی ها****ندید این آب و کشتی را مگر هشیار بینائی
ز بهر بیشی و کمی به خلق اندر پدید آمد****که ناپیدا بخواهد شد بر این سان صعب غوغائی
فلان از بهر بهمان تا مرو را صید چون گیرد****ازو پوشیده هر ساعت همی سازد معمائی
همی بینی به چشم دل به دلها در ز بهر آن****که بستاند قبای ژنده یا فرسوده یکتائی
محسن را دگر مکری و حسان را دگر کیدی****و جعفر را دگر روئی و صالح را دگر رائی
رئیسان و سران دین و دنیا را یکی بنگر****که تا بینی مگر گرگی همی یا باد پیمائی
به چشم سر نگه
کن پس به دل بیندیش تا یابی****یکی با شرم پیری یا یکی مستور برنائی
کجا باشد محل آزادگان را در چنین وقتی****که بر هر گاهی و تختی شه و میر است مولائی
مدارا کن مده گردن خسیسان را چو آزادان****که از تنگی کشیدن به بسی کردن مدارائی
اگر دانی که نا مردم نداند قیمت مردم****مبر مر خویشتن را خیره زی مردم همانائی
نبینی بر گه شاهی مگر غدار و بی باکی****نیابی بر سر منبر مگر رزاق و کانائی
یجوز و لایجوز ستش همه فقه از جهان لیکن****سر استر ز مال وقف گشته ستش چو جوزائی
تهی تر دانش از دانش ازان کز مغز ترب ارچه****به منبر بر همی بینیش چون قسطای لوقائی
حصاری به ز خرسندی ندیدم خویشتن را من****حصاری جز همین نگرفت ازین بیش ایچ کندائی
به پیش ناکسی ننهم به خواری تن چو نادانان****نهد کس نافهٔ مشکین به پیش گنده غوشائی؟
شکیبا گردد آن کس کو زمن طاعت طمع دارد****ازیرا کارش افتاده است با صعبی شکیبائی
به طمع مال دونی مر مرا همتا کجا یابد****ازان پس که م گزید از خلق عالم نیست همتائی
خداوندی که گر بر خاک دست شسته بفشاند****ز هر قطره به خاک اندر پدید آید ثریائی
نه بی نور لقای او نجوم سعد را بختی****نه با پهنای ملک او فلک را هیچ پهنائی
محلی داد و علمی مر مرا جودش که پیش من****نه دانا هست دانائی نه والا هست والائی
من از دنیا مواسائی همی یابم به دین اندر****که از دنیا و دین کس را چنان نامد مواسائی
سپاس آن بی همال و یار و با قدرت توانا را****کزو یابد توانائی به عالم هر توانائی
یکی دیبا طرازیدم نگاریده به حکمت ها****که هرگز تا ابد ناید چنین از روم دیبائی
درختی