فوج

دیوان ناصر خسرو_قصیده ها200تا250
امروز دوشنبه 31 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

دیوان ناصر خسرو_قصیده ها200تا250

دیوان ناصر خسرو_قصیده ها200تا250

قصیده شماره 201: چیست آن لشکر فریشتگان

چیست آن لشکر فریشتگان****که بیایند از آسمان پران

سوی آن مرده ای که زنده شود****چون بشویندش آن فریشتگان؟

چیست آن مردهٔ فریشته خوار****به بهار و به تیره و تابستان؟

قصیده شماره 202: جوانی شد، او را فراموش کن

جوانی شد، او را فراموش کن****سر ناتوانی در آگوش

کن

تو را چند گه تن وشی پوش بود****کنون چند گه جان وشی پوش کن

اگر دیبهٔ جان همی بایدت****خرد تار و پود سخن هوش کن

ز نادیدنی چشمها کور ساز****ز بیهوده ها گوش مدهوش کن

به دل باش بیدار و خفته به چشم****بشو خویشتن ضد خرگوش کن

ز گفتار خیر و به دیدار حق****زبان عسکر و چشمها شوش کن

ز چهرت بخوان آنچه یزدان نبشت****نبشت شیاطین فراموش کن

ز حکمت خورش جوی مرجانت را****دلت معده ساز و دهن گوش کن

ز دین حکمت آموز و بقراط را****به اندک سخن گنگ و خاموش کن

خلالوش جویان دین بی هش اند****تو بی هوش را در خلالوش کن

اگر نوش تو زهر کرد این فلک****به دانش تو زهر فلک نوش کن

وگر دوشت از تو به غفلت بجست****بکوش و ز امشب یکی دوش کن

قصیده شماره 203: ای مر تورا گرفته بت خوش زبان زبون،

ای مر تورا گرفته بت خوش زبان زبون،****تو خوش بدو سپرده دل مهربان ربون

اندر حریم می نکند جان تو قرار****تا ناوری دل از حرم دلبران برون

برگیر دل ز بلخ و بنه تن ز بهر دین****چون من غریب و زار به مازندران درون

زیرا که عیب و علت کندی کاردار****سوهان علاج داند کرد و فسان فسون

دنیا ز من بجست، چون من دین بیافتم****طاعت همیم دارد دندان کنان کنون

گر بر سر برآوری ز گریبان دین حق****با ناکسان کله زن و با خاسران سرون

با اهل خویش گوهر دین تو روشن است****اینجاست مانده در کف بیگانگان نگون

با اهل علم و مرد خردمند کن، مکن****با مردمان خس به مثل با سگان سکون

ناید ز چوب کژ ستون، گر تو راستی****دین را بجز تو نیست سوی راستان ستون

هشیار باش و راست رو و هر سوی متاز****در جوی و جر جهل چو این ماهیان هیون

مغزت تهی ز علم

و معده ت از طعام پر****هل تا چو خر کنند پر این خربطان بطون

قصیده شماره 204: از بهر چه، ای پیر هشیوار هنربین،

از بهر چه، ای پیر هشیوار هنربین،****بر اسپ هوا کرد دلت بار دگر زین؟

دین است نهال شکر حکمت، پورا،****بنشانش و به هر وقت ازو بار شکر چین

مر بند هوا را بجز از حکمت نگشاد****حکمت برد از عارض و رخسار چو زر چین

این است تو را منزل و زاد، ای سفری مرد****برگیر، هلا، زاد و همه بار سفر زین

طین است تو را اصل، بلی، لیکن بنگر****کان چیست کزو گشت چنین یار هنرطین

ای رفته چهل سال به تن در ره دنیا،****گمراه چرا شد دل هشیار تو در دین؟

راهت بنمایم سوی دین گر تو نگیری****اندر دل از این پند پدروار پدر کین

دار گذر است اینت، به پرهیز و به طاعت****بشتاب و بپرهیز و رو از دار گذر هین

بنداز تبرزین، چو طبرزد بشنو پند****چون من به طبرزد که کند کار تبرزین؟

حرف و

قصیده شماره 205: فریاد به لااله الا هو

فریاد به لااله الا هو****زین بی معنی زمانهٔ بدخو

زین دهر، چو من، تو چون نمی ترسی؟****بی باک منم، چه ظن بری، یا تو؟

زین قبه که خواهران انباغی****هستند درو چهار هم زانو

زین فاحشه گنده پیر زاینده****بنشسته میان نیلگون کندو

زین دیو وفا طمع چه می داری؟****هرگز جوید کس از عدو دارو؟

همواره حذر کن ار خرد داری****تو همچو من از طبیب باباهو

در دست زمان سپید شد زاغت****کس زاغ سپید کرد جز جادو؟

جادوی زمانه را یکی پر است****زین سوش سیه، سپید دیگر سو

زین سوی پرش بدان همی گردی****وز حرص رطب همی خوری مازو

هرچند مهار خلق بگرفتند****امروز تگین و ایللک و یپغو

نومید مشو ز رحمت یزدان****سبحانک لا اله الا هو

بر شو ز هنر به عالم علوی****زین عالم پر عوار پر آهو

بنگر که صدف ز قطرهٔ

باران****در بحر چگونه می کند لولو

از دیو کند فریشته نفسی****که ش عقل همی قوی کند بازو

نشنوده ستی که خاک زر گردد****از ساخته کدخدا و کدبانو؟

وان خوار و درشت خار بی معنی****مشک تبتی همی کندش آهو

نیکی بگزین و بد به نادان ده****روغن به خرد جدا کن از پینو

کز خاک دو تخم می پدید آرد****این خوش خرما و آن ترش لیمو

از مرد کمال جوی و خوی خوش****منگر به جمال و صورت نیکو

کابرو و مژه عزیزتر باشد****هرچند ازو فزون تر است گیسو

وز خلق به علم و جاه برتر شو****هرچند بوند با تو هم زانو

کز موی سرت عزیزتر باشد****هرچند ازو فروتر است ابرو

سوی تو نویدگر فرستادند****بردست زمانه ز افرینش دو

یکی سوی دوزخت همی خواند****یکی سوی عز و نعمت مینو

هریک به رهیت می کشد لیکن****بر شخص پدید ناورد نیرو

این با خوی نیک و نعمت و حکمت****اندر راه راست می کشد سازو

وان جان تو را همی کند تلقین****با کوشش مور گر بزی ی راسو

برگیر ره بهشت و کوشش کن****کاین نیست رهی محال و نامرجو

بنشان زسرت خمار و خود منشین****حیران چو به چنگ باز در تیهو

جز پند حکیم و علم کی راند****صفرای جهالت از سرت آلو

بی حکمت نیست برتر و بهتر****ترک از حبشی و تازی از هندو

قصیده شماره 206: چون فروماندی ز بد کردار خویش

چون فروماندی ز بد کردار خویش****پارسا گشتی کنون و نیک خو

آن مثل کز پیش گفتند، ای پسر،****من به شعر آرم کنون از بهر تو

گند پیری گفت که ش خوردی بریخت****«مر مرا نان تهی بود آرزو»

حرف ه

قصیده شماره 207: ایا گشته غره به مکر زمانه

ایا گشته غره به مکر زمانه****ز مکرش به دل گشتی آگاه یا نه

یگانهٔ زمانه شدی تو ولیکن****نشد هیچ کس را زمانه یگانه

زمانه بسی پند دادت، ولیکن****تو می در نیابی زبان زمانه

نبینی همی خویشتن را نشسته****غریب و سپنجی به خانهٔ کسانه

بگفتند

کاین خانه مر بوفلان را****به میراث ماند از فلان و فلانه

تو را گر همی پند خواهی گرفتن****زبان فلان و فلانه است خانه

چو خانه بماند و برفتند ایشان****نخواهی تو ماندن همی جاودانه

نخواهد همی ماند با باد مرگی****بدین خرمن اندر نه کاه و نه دانه

پدرت و برادرت و فرزند مادر****شده ستند ناچیز و گشته فسانه

تو پنجاه سال از پس عمر ایشان****فسانه شنودی و خوردی رسانه

در این ره گذر چند خواهی نشستن؟****چرا برنخیزی، چه ماندت بهانه؟

دویدی بسی از پس آرزوها****به روز جوانی چو گاو جوانه

کشان دامن اندر ده و کوی و برزن****زنان دست بر شعرها و زمانه

چه لافی که من یک چمانه بخوردم؟****چه فضل است پس مر تو را بر چمانه؟

به شهر تو گرچه گران است آهن****نشائی تو بی بند و بی زاو لانه

کنون پارسائی همی کرد خواهی****چو ماندی به سان خری پیر و لانه

چگونه شود پارسا، مرد جاهل؟****همی خیره گربه کنی تو به شانه

چو دانش نداری تو، در پارسائی****به سان لگامی بوی بی دهانه

بس است این که گفتمت، کافزون نخواهد****چو تازی بود اسپ یک تازیانه

به هنگام آموختن فتنه بودی****تو دیوانه سر بر ترنگ چغانه

چو خر بی خرد زانی اکنون که آنگه****به مزد دبستان خریدی لکانه

کنون لاجرم چون سخن گفت باید****بماند تو را چشم بر آسمانه

بدانی چو درمانی آنگه کز آنجا****نه بربط رهاند تو را نه ترانه

بیاموز اگر پارسا بود خواهی****مکن دیو را جان خویش آشیانه

به دانش گرای و در این روز پیری****برون افگن از سر خمار شبانه

بباشی، اگر دل به دانش نشانی****به اندک زمانی، به دانش نشانه

به دانش بیلفنج نیکی کز اینجا****نیایند با تو نه خانه نه مانه

خدای از تو طاعت به دانش پذیرد****مبر پیش او طاعت جاهلانه

گر از سوختن رست خواهی همی شو****به

آموختن سر بنه بر ستانه

کرانه کن از کار دنیا، که دنیا****یکی ژرف دریاست بس بی کرانه

گمان کسی را وفا ناید از وی****حکیمان بسی کرده اند این گمانه

چو نیک و بدش نیست باقی چه باشی****به نیک و بدش غمگن و شادمانه؟

جهان خانهٔ راستان نیست، راهت****بگردان سوی خانهٔ راستانه

تو را خانه دین است و دانش، درون شو****بدان خانه و سخت کن در به فانه

مکن کاهلی بیشتر زین که ناگه****زمانه برون گیردت زین میانه

سخن های حجت به عقل است سخته****مگردان ترازوی او را زبانه

قصیده شماره 208: گرگ آمده است گرسنه و دشت پر بره

گرگ آمده است گرسنه و دشت پر بره****افتاده در رمه، رمه رفته به شب چره

گرگ، از رمه خواران و رمه، در گیا چران****هر یک به حرص خویش همی پر کند دره

گرگ گیا بره است و بره گرگ را گیاست****این نکته یاد گیر که نغز است و نادره

بنگر در این مثال تن خویش را ببین****گرگ و بره مباش و بترس از مخاطره

از بهر آنکه تا بره گیری مگر مرا****ای بی تمیز، مر دگری را مشو بره

گر نه بره نه گرگ نه ای، بر در امیر****چونی؟ جواب راست بده بی مناظره

ترسی همی که ار تو نباشی ز لشکرش****بی تو نه قلب و میمنه ماند نه میسره؟

گر تو به آستی نزنی میثرهٔ امیر****ترسم که پر ز گرد بماندش میثره

فخری مکن بدانکه تو میده و بره خوری****یارت به آب در زده یک نان فخفره

زیرا که هم تو را و هم او را همی بسی****بی شام و چاشت باید خفتن به مقبره

چون نشنوی همی و نبینی همی به دل؟****گوشت به مطرب است و دو چشمت به مسخره

وز آرزوی آنکه ببینی شگفتیی****بر منظری نشسته و چشم به پنجره

چیزی همی عجب تر از این تن چه بایدت****بسته به بند سخت در این نیلگون

کره؟

این جان پاک تو ز چه رو مانده است اسیر****پنهان در این حوران و دست و کران بره؟

گر جای گیر نیست چو جسم این لطیف جان****تن را چرا تهی است میانش چو قوصره

دو قوصره همی به سفر خواست رفت جانت****زان بر گرفت سفرهٔ در خورد مطهره

بنگر که چون به حکمت در بست کردگار****سفرهٔ تو را و مطهره را سر به حنجره

گر تو تماخره کنی اندر چنین سفر****بر خویشتن کنی تو نه بر من تماخره

بر منظره به قصر تماشا چه بایدت؟****اینک تن تو قصر و سرت گرد منظره

آن را کن آفرین که چنین قصرت او فگند****بی خشت و چوب و رشته و پرگار و مسطره

بنگر به خویشتن و گرت خیره گشت مغز****بزدای ازو بخار و به پرهیز و غرغره

جری است بر رهت که پدرت اندروفتاد****تا نوفتی درو چون پدر تو مکابره

گیتی زنی است خوب و بد اندیش و شوی جوی****با غدر و فتنه ساز و به گفتار ساحره

بگریزد او ز تو چو تو فتنه شدی برو****پرهیزدار از این زن جادوی مدبره

غره مشو به رشوت و پاره ش که هرچه داد****بستاند از تو پاک به قهر و مصادره

با بی قرار دهر مجو، ای پسر، قرار****عمرت مده به باد به افسوس و قرقره

از مکر او تمام نپرداخت آنکه او****پر کرد صد کتاب و تهی کرد محبره

نقدی سره است عمر و جهان قلب بد، مده****نقد سره به قلب، که ناید تو را سره

در خنبره بماند دو دستت ز بهر گوز****بگذار گوز و دست برآور ز خنبره

من زرق او خریدم و خوردم به روی او****زاد عزیز خویش و تهی کرد توبره

آخر به قهر او خبرم داد، هم چنین****از مکر او، بزرگ حکیمی به قاهره

خوابت همی

ببرد، من انگشت ازان زدم****پیش تو بر کنارهٔ خوش بانگ پاتره

تو خفته ای خوش ای پسر و چرخ و روز و شب****همواره می کنند ببالینت پنگره

گرتو به خواب و خور بدهی عمر همچو خر****بر جان تو وبال چو بر خر شود خره

برگیر آب علم و بدو روی جان بشوی****تا روی پر ز گرد نبائی به ساهره

چون دست و پای پاک نبینمت جان و دل****این هردو پاک نبینم و آن هردو پر کره

پیری کجا برد ز تو گرمابه و گلاب****خیره مده گلیم کهن را به جندره

چون می فروکشد سر سروت فلک به چاه****تو بر فلک همی چه کشی طرف کنگره؟

بپذیر پند اگرچه نیایدت پند خوش****پر نفع و ناخوش است چو معجون فیقره

از حجت خراسان آمدت یادگار****این پر ز پند و حکمت و نیکو مؤامره

قصیده شماره 209: دور باش ای خواجه زین بی مر گله

دور باش ای خواجه زین بی مر گله****که ت نیاید چیز حاصل جز گله

هر که در ره با گلهٔ خوگان رود****گرد و درد و رنج یابد زان گله

خانه خالی بهتر از پر شیر و گرگ****دانیال این کرد بر دانا مله

همچو بلبل لحن و دستان ها زنند****چون لبالب شد چمانه و بلبله

وز نهیب مؤذن و بانگ نماز****اندرون افتد به تن شان زلزله

آب تیره است این جهان، کشتیت را****بادبان کن دانش و طاعت خله

گر کله زد جاهلی با بخت بد****مر تو را با او نباید زد کله

چون کله گم کرد نادان مر تو را****کی تواند دید هرگز با کله؟

با عمل مر علم دین را راست دار****آن ازین کمتر مکن یک خردله

کار بی دانش مکن چون خر، منه****در ترازو بارت اندر یک پله

چون به نادانی کند مزدور کار****گرسنه خسپد به شب دست آبله

چون نشوئی دل به دانش همچنانک****موی را شوئی به آب

آمله؟

علم خورد و برد خود گسترده اند****پیش این انبوه و گمره قافله

پیش این گاوان که هرگزشان نبود****دل به کاری جز به کار حوصله

نان همی جوید کسی کو می زند****دست بر منبر به بانگ و مشغله

زیمله بر تو نهاده است آن خسیس****چون کشی گر خر نگشتی زیمله

عقل تاویل است و دوشیزه نهان****چون به برگ حنظل اندر حنظله

علم حق آن است، از آن سو کش عنان****عامه را ده جمله علم خربله

پای پاکیزه برهنه به بسی****چون به پا اندر دریده کشکله

علم تاویلی به تنزیل اندر است****وز مثل دارد به سر بر قوفله

مصقله است این علم، زنگ جهل را****چیز نزداید مگر کاین مصقله

عهد یزدان است کلید و، قفل او****نیست جز ترفند تقلیدی یله

ای سپرده دل به دنیا، وقت بود****که شوی مر علم دین را یکدله

دهر بد گوهر به شر آبستن است****جز بلا هرگز نزاد این حامله

دست ازو درکش چو مردان پیش ازانک****در کشندت زیر شر و ولوله

چون نگیری سلسله داوودوار؟****پیش توست آویخته آن سلسله

گر به تاریکی همی چشمت ندید****حجت اینک داشت پیشت مشعله

قصیده شماره 210: ناید هگرز از این یله گو باره

ناید هگرز از این یله گو باره****جز درد و رنج عاقل بیچاره

از سنگ خاره رنج بود حاصل****بی عقل مرد سنگ بود خاره

هرگز کس آن ندید که من دیدم****زین بی شبان رمه یله گوباره

تا پر خمار بود سرم یکسر****مشفق بدند برمن و غمخواره

واکنون که هشیار شدم، برمن****گشتند مار و کژدم جراره

زیرا که بر پلاس نه خوب آید****بر دوخته ز شوشتری پاره

از عامه خاص هست بسی بتر****زین صعبتر چه باشد پتیاره؟

چون نار پاره پاره شود حاکم****گر حکم کرد باید بی پاره

دزدی است آشکاره که نستاند****جز باغ و حایط و رزو ابکاره

ور ساره دادخواه بدو آید****جز خاکسار ازو نرهد ساره

در بلخ ایمن اند ز هر

شری****می خوار و دزد و لوطی و زن باره

ور دوستدار آل رسولی تو****چون من ز خاندان شوی آواره

زیشان برست گبر و بشد یک سو****بر دوخته رگو به کتف ساره

رست او بدان رگو و نرستم من****بر سر نهاده هژده گزی شاره

پس حیلتی ندیدم جز کندن****از خان و مان خویش به یکباره

چون شور و جنگ را نبود آلت****حیلت گریز باشد ناچاره

آزاد و بنده و پسر و دختر****پیر و جوان و طفل ز گاواره

بر دوستی عترت پیغمبر****کردندمان نشانهٔ بیغاره

هرگز چنین گروه نزاید نیز****این گنده پیر دهر ستمگاره

آن روزگار شد که حکیمان را****توفیق تاج بود و خرد یاره

ناگاه باد دنیا مر دین را****در چه فگند از سر پرواره

گیتی یکی درخت بد و مردم****او را به سان زیتون همواره

رفته است پاک روغن از این زیتون****جز دانه نیست مانده و کنجاره

امروز کوفتم به پی آنک او دی****می داشت طاعتم به سر و تاره

سودی نداردت چو فراشوبد****بدخو زمانه، خواهش و نه زاره

روزی به سان پیرزنی زنگی****آردت روی پیش چو هر کاره

روزی چو تازه دخترکی باشد****رخساره گونه داده به غنجاره

دریاست این جهان و درو گردان****این خلق همچو زبزب و طیاره

بر دین سپاه جهل کمین دارد****با تیغ و تیر و جوشن آن کاره

از جنگ جهل چونکه نمی ترسی****وز عقل گرد خود نکشی باره؟

قصیده شماره 211: ای زود گرد گنبد بر رفته

ای زود گرد گنبد بر رفته****خانهٔ وفا به دست جفا رفته

بر من چرا گماشته ای خیره****چندین هزار مست بر آشفته؟

این دشته بر کشیده همی تازد****وان با کمان و تیر برو خفته

اینم کند به خطبه درون نفرین****وانم به نامه فریه کند سفته

من خیره مانده زیرا با مستان****هر دو یکی است گفته و ناگفته

گفته سخن چو سفته گهر باشد****ناگفته همچو گوهر ناسفته

بیدار کرد ما را بیداری****پنهان ز بیم مستان بنهفته

خرگوش وار

دیدم مردم را****خفته دو چشم باز و خرد رفته

یک خیل خوگ وار درافتاده****با یکدگر چو دیوان کالفته

یک جوق بر مثال خردمندان****با مرکب و عمامهٔ زربفته

بر سام یارده ز شر منبر****گویان به طمع روز و شبان لفته

مستان و بیهشان چو بدیدندم****شمع خرد فروخته بگرفته

زود از میان خویش براندندم****پر درد جان و ز انده دل کفته

آن جانور که سرگین گرداند****زهر است سوی او گل بشکفته

بیدار چون نشست بر خفته****خفته ز عیب خویش شود تفته

زیرا که سخت زود سوی بیدار****پیدا شود فضیحتی از خفته

ای درها به رشته در آوردم****روز چهارم از سومین هفته

قصیده شماره 212: گشت جهان کودکی دوازده ساله

گشت جهان کودکی دوازده ساله****از سمنش روی وز بنفشه گلاله

آمد نازان ز هند مرغ بهاری****روی نهاده به ما جغاله جغاله

بی سلب و مفرش پرندی و رومی****دشت نماند و جبال و نه بساله

تا گل در کله چون عروس نهان شد****ابر مشاطه شده است و باد دلاله

نرگس جماش چون به لاله نگه کرد****بید بر آهخت سوی لاله کتاله

طرفه سواری است گل فروخته هموار****آتشش آب و عقیق و مشک دباله

گرنه چو یوسف شده است گل، چو زلیخا****باغ چرا باز شد دوازده ساله؟

چون بوزد خوش نسیم شاخک بادام****سیم نثارت کند درست و شگاله

باز قوی شد به باغ دخترکش را****دست شده سست و پای گشته کماله

روی به دنیا نه، ای نهاده برو دل،****داد بخواه از گل و بنفشه و لاله

نیستی آگه مگر که چون تو هزاران****خورده است این گنبد پیر زشت نکاله؟

هر که مرو را طلاق داد بجویدش****دوست ندارد هگرز شوی حلاله

فتنه کند خلق را چو روی بپوشد****همچو عروسان به زیر سبز غلاله

گر تو همی صحبت زمانه نجوئی****آمدت اینک زمان صحبت و حاله

پیر جهان بد سگال توست سوی او****منگر و مستان ز

بد سگاله نواله

جز به جفا و عده هاش پاک دروغ است****ور بدهد مر تو را هزار قباله

نیک نگه کن به آفرینش خود در****تا به گه پیریت ز حال سلاله

تات یکی وعده کرد هرگز کان را****باز به روز دگر نکرد حواله

معده ت چاهی است ای رفیق که آن چاه****پر نشود جز به خاک و ریگ و نماله

رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز****بر تو کنندش بلامحال و محاله

هم به تو مالد فلک تو را که ندارد****جز که ز عمر تو چرخ برشده ماله

نالش او را کشید مادر و فرزند****شربت او را چشید عمه و خاله

نسخت مکرش تمام ناید اگر من****محبره سازم یکی چو چاه زباله

آمدن لاله و گذشتن او کرد****لالهٔ رخسار من چو زرد بلاله

تو به پیاله نبید خور که مرا بس****حبر سیاه و قلم نبید و پیاله

دهر به پرویزن زمانه فرو بیخت****مردم را چه خیاره و چه رذاله

هرچه درو مغز و آرد بود فرو شد****بر سر ماشوب آمده است نخاله

دیو ستان شد زمین و خاک خراسان****زانکه همی ز ابر جهل بارد ژاله

دانا داند کز آب جهل نروید****جز که همه دیو کشتمند و نهاله

حکمت حجت بخوان که حکمت حجت****بهتر و خوشتر بسی ز مال و ز کاله

قصیده شماره 213: بدخو جهان تو را ندهد دسته

بدخو جهان تو را ندهد دسته****تا تو ز دست او نشوی رسته

بستهٔ هوا مباش اگر خواهی****تا دیو مر تو را نگرد بسته

دیو از تو دست خویش کجا شوید****تا تو دل از طمع نکنی شسته؟

تا کی بود خلاف تو با دانا****او جسته مر تو را و تو زو جسته

ای خوی بد چو بندهٔ بد رگ را****صد ره تو را به زیر لگد خوسته

جز خوی بد فراخ جهانی را****بر تو که

کرد تنگ تر از پسته؟

بشنو به گوش دل سخن دانا****تا کی بوی به جهل کبا مسته؟

تا کی روی چو کرهٔ بد گوهر****جل و عنان دریده و بگسسته؟

چون از فساد باز کشی دستت****آنگه دهد صلاح تو را دسته

چون چرغ را دهند، هوای دل****یک چند داده بود تو را مسته

آن باد ساری از سر بیرون کن****اکنون که پخته گشتی و آهسته

وان چون چنار قد چو چنبر شد****پر شوخ گشت دست چو پیلسته

آن را که او سپر کند از طاعت****تیر هوای دل نکند خسته

گرد از دل سیاه فرو شوید****مسح و نماز و روزهٔ پیوسته

هر گه که جست و جوی کنی دین را****دنیا به پیشت آید ناجسته

جای خلاف هاست جهان، دروی****شایسته هست و هست نشایسته

بگذر ز شر اگر نبود خیری****نارسته به بود چو به بد رسته

نشنودی آن مثل که زند عامه****«مرده به از به کام عدو زسته»

اندر رهند خلق جهان یکسر****همچون رونده خفته و بنشسته

بایسته چون بود به سزا دنیا****چون نیست او نشسته و بایسته

بر رفتنیم اگرچه در این گنبد****بیچاره ایم و بسته و پیخسته

روزان شبان بکوش و چو بیهوشان****مگذار کار بیهده برسته

هرچیز باز اصل همی گردد****نیک و بد و نفایه و بایسته

دانست باید این و جز این زیرا****دانسته به بود ز ندانسته

بر خوان ژاژخای منه هرگز****این خوب قول پخته و خایسته

قصیده شماره 214: بسی کردم گه و بیگه نظاره

بسی کردم گه و بیگه نظاره****ندیدم کار دنیا را کناره

نیابد چشم سر هرچند کوشی****همی زین نیلگون چادر گذاره

همی خوانند و می رانند ما را****نیابد کس همی زین کار چاره

گر از این خانه بیرون رفت باید****ندارد سودشان خواهش نه زاره

مگر کایشان همی بیرون کشندت****از این هموار و بی در سخت باره

نه خواننده نه راننده نبینم****همی بینم ستاره چون نظاره

همانا سنگ مغناطیس گشته است****ز بهر

جان ما هر یک ستاره

فلک روغن گری گشته است بر ما****به کار خویش در جلد و خیاره

ز ما اینجا همی کنجاره ماند****چو روغن گر گرفت از ما عصاره

تو را این خانه تن خانهٔ سپنج است****مزور هم مغربل چون کپاره

بباید رفتن، آخر چند باشی****چو متواری در این خانهٔ تواره؟

در این خانه چهارستت مخالف****کشیده هر یکی بر تو کناره

کهن گشتی و نو بودی بی شک****کهن گردد نو ار سنگ است خاره

به جان نوشو که چون نوگشت پرت****نه باک است ار کهن باشد غراره

تنت قارون شده است و جانت مفلس****یکی شاد و دگر تیمار خواره

بدین نیکو تن اندر جان زشتت****چو ریماب است در زرین غضاره

چو پیش عاقلان جانت پیاده است****نداری شرم از این رفتن سواره

دل درویش را گر هوشیاری****ز دانش طوق ساز از هوش یاره

به کشت بی گهی مانی که در تو****نبینم دانه جز کاه و سپاره

نیامد جز که فضل و علم و حکمت****به ما میراث از ابراهیم و ساره

چو شد پرنور جانت از علم شاید****اگر قدت نباشد چون مناره

سخن جوید، نجوید عاقل از تو****نه کفش دیم و نه دستار شاره

سخن باید که پیش آری خوش ایراک****سخن خوشتر بسی از پیش پاره

سخن چون راست باشد گرچه تلخ است****بود پر نفع و بر کردار یاره

به از نیکو سخن چیزی نیابی****که زی دانا بری بر رسم پاره

سخن حجت گزارد نغز و زیبا****که لفظ اوست منطق را گزاره

هزاران قول خوب و راست باریک****ازو یابند چون تار هزاره

قصیده شماره 215: ای خورده خوش و کرده فراوان فره

ای خورده خوش و کرده فراوان فره****اکنون که رفت عمر چه گوئی که چه؟

ای بر جهنده کره، ز چنگال مرگ****شو گر به حیله جست توانی بجه

از مرگ کس نجست به بیچارگی****بی هوده ای نبرد کسی ره به ده

حلقهٔ

کمند گشت زه پیرهنت****چون کرد بر تو چرخ کمان را به زه

تو نرم شو چو گشت زمانه درشت****مسته برو که سود ندارد سته

بر نه به خرت بار که وقت آمده است****دل در سرای و جای سپنجی منه

خواهی که تیر دهر نیابد تو را****جوشن ز علم جوی و ز طاعت زره

بنگر چگونه بست تو را آنکه بست****اندر جهان به رشته به چندین گره

بیدار شو ز خواب کز این سخت بند****هرگز کسی نرست مگر منتبه

زاری نکرد سود کسی را که کرد****زاری و آب چشم کنارش زره

عمرت چو برف و یخ بگدازد همی****او را به هرچه کان نگدازد بده

زر است علم، عمر بدین زره بده****در گرم سیر برف به زر داده به

کار سفر بساز اگرچه تو را****همسایه هست از تو بسی سال مه

دیوی است صعب در تن تو آرزو****جویای آز و ناز و محال و فره

هرگه که پیش رویت سر برکند****چون عاقلان به چوب نمیدیش ده

همچون شکر به هدیه ز حجت کنون****بشنو ز روی حکمت بیتی دو سه

فرزند توست نفس، تو مالش دهش****بی راه را یکی به ره آرد به ره

هرگز نگشت نیک و مهذب نشد****فرزند نابکار به احسنت و زه

ناکشته تخم هرگز ناورد بر****ای در کمال فضل تو را یار نه

از مردمان به جمله جز از روی علم****مه را به مه مدار و نه که را به که

قصیده شماره 216: به فرش و اسپ و استام و خزینه

به فرش و اسپ و استام و خزینه****چه افزاری چنین ای خواجه سینه؟

به خوی نیک و دانش فخر باید****بدین پر کن به سینه اندر خزینه

شکر چه نهی به خوان بر چون نداری****به طبع اندر مگر سرکه و ترینه؟

چو نیکو گشته باشد، خوت، بر خوانت****چه میده است و چه کشکینهٔ جوینه

اگر نبود دگر

چیزی، نباشد****ز گفتار نکو کمتر هزینه

چو ننوازی و ندهی گشت پیدا****که جز بادی نداری در قنینه

ز خمی دانگ سنگی چاشنی بس****اگر سرکه بود یا انگبینه

زمانه گند پیری سال خورده است****بپرهیز،ای برادر،زین لعینه

چو تو سیصد هزاران آزموده است****اگر نه بیش ،باری بر کمینه

نباشد جز قرین رنج واندوه****قرینی کش چنین باشد قرینه

بسی حنجر بریده است او به دنبه****شکسته است آهنینه بابگینه

به فردا چه امیدستت ؟که فردا****نه موجود است همچون روز دینه

نگه کن تا کجا بودی واینجا****که آوردت در این بی در مدینه

چه آویزی درین؟ چون می ندانی****که دینه است این مدینه یا کهینه

یکی دریای ژرف است این، که هرگز****نرسته است از هلاکش یک سفینه

ز بهر این زن بدخوی بی مهر****چه باید بود با یاران به کینه؟

که از دستش نخواهد رست یک تن****اگر مردینه باشد یا زنینه

ز دانش نردبانی ساز و برشو****بر این پیروزه چرخ پر نگینه

وز این بدخو ببر از پیش آنک او****نهد بر سینه ت آن ناخوش برینه

قصیده شماره 217: مکر جهان را پدید نیست کرانه

مکر جهان را پدید نیست کرانه****دام جهان را زمانه بینم دانه

دانه به دام اندرون مخور که شوی خوار****چون سپری گشت دانه چون خر لانه

طاعت پیش آرو علم جوی ازیراک****طاعت و علم است بند و فند زمانه

با تو روان است روزگار حذر کن****تا نفریبد در این رهت بروانه

سبزه جوانی است مر تو را چه شتابی****از پس این سبزه همچو گاو جوانه؟

نیک نگه کن که در حصار جوانیت****گرگ درنده است در گلوت و مثانه

دست رست نیست جز به خواب و خور ایراک****شهر جوانی پر از زر است و رسانه

پیری اگر تو درون شوی ز در شهر****سخت کند بر تو در به تنبه و فانه

عالم دجال توست و تو به دروغش****بسته ای و مانده ای و کشده

یگانه

قصهٔ دجال پر فریب شنودی****گوش چه داری چو عامه سوی فسانه؟

گر به سخنهاش خلق فتنه شود پاک****پس سخن اوست بانگ چنگ و چغانه

گوش تو زی بانگ اوست و خواندن او را****بر سر کوی ایستاده ای به بهانه

بس به گرانی روی گهی سوی مسجد****سوی خرابات همچو تیر نشانه

دیو بخندد ز تو چو تو بنشینی****روی به محراب و دل به سوی چمانه

از پس دیوی دوان چو کودک لیکن****رود و می استت ز لیبیا و لکانه

مؤمنی و می خوری، بجز تو ندیدم****در جسد مؤمنانه جان مغانه

قول و عمل چیست جز ترازوی دینی****قول و عمل ورز و راست دار زبانه

راه نمایدت سوی روضهٔ رضوان****گر بروی بر رهی در این دو میانه

دام جهان است برتو و خبرت نیست****گاهی مستی و گه خمار شبانه

پیش تو آن راست قدر کو شنواندت****پیش ترنگ چغانه لحن ترانه

راه خران است خواب و خوردن و رفتن****خیره مرو با خرد به راه خرانه

از خور زی خواب شو زخواب سوی خور****تات برون افگند زمان به کرانه

گنبد گردنده خانه ای است سپنجی****مهر چه بندی بر این سپنجی خانه؟

آمدنی اندر این سرای کسانند****خیره برون شو تو زین سرای کسانه

مرگ ستانه است در سرای سپنجی****بگذری آخر تو زین بلند ستانه

دختر و مادرت از این ستانه برون شد****رفت بد و نیک و شد فلان و فلانه

تنگ فراز آمده است حالت رفتنت****سود نداردت کرد گربه به شانه

در ره غمری به یک مراغه چه جوئی****ای خر دیوانه، در شتاب و دوانه؟

اسپ جهان چون همی بخواهدت افگند****علم تو را بس بود اسپ عقل دهانه

گفتهٔ حجت به جمله گوهر علم است****گوهر او را ز جانت ساز خزانه

قصیده شماره 218: داری سخنی خوب گوش یا نه

داری سخنی خوب گوش یا نه؟****کامروز نه هشیاری از شبانه

حکمت نتوانی شنود ازیرا****فتنهٔ

غزل نغزی و ترانه

شد پرده میان تو و ان حکمت****آن پرده که بستند بر چغانه

مردم نشده ستی چو می ندانی****جز خفتن و خور چون ستور لانه

این خانه چگونه بکرد و، که نهاد****این گوی سیاه اندر این میانه؟

بنگر که چرا کرد صنع صانع****از دام چه غافل شوی به دانه؟

بندیش که نابوده بوده گردد****تا پیش نباشد یکی بهانه

این نفس خوشی جوی را نبینی****درمانده بدین بند و شادمانه؟

ای رس بجز از بهر تو نگردد****این خانهٔ رنگین بر رسانه

دیوار بلند است تا نبیند****کانجاش چه ماند از برون خانه

چون خانهٔ بیگانه ش آشنا شد****خو کرد در این بند و زاولانه

آن است گمانش کنون که این است****او را وطن و جای جاودانه

بل دهر درختی است و نفس مرغی****وین کالبد او را چو آشیانه

ای کرده خرد بر دهان جانت****از آهن حکمت یکی دهانه

دانی که نیاوردت آنکه آورد****خیره به گزاف اندر این خزانه

بل تا بنماید تو را بر این لوح****آیات و علامات بی کرانه

کردند تو را دور از این میانت****گه چشم و گهی حلق و گه مثانه

گوئی که جوانم، به باغ ها در****بسیار شود خشک و، تر جوانه

چون دید خردمند روی کاری****خیره نکند گربه را به شانه

بیدار و هشیوار مرد ننهد****دل بر وطن و خانهٔ کسانه

بشنو سخن این کبود گنبد****فتنه چه شوی خیره بر فسانه؟

بر هرچه برون زین نشان دهندت****بکمانه ازین یابی و کمانه

شخص تو یکی دفتر است روشن****بنوشته برو سیرت زمانه

این عالم سنگ است و آن دگر زر****عقل است ترازوی راستانه

چون راست بود سنگ با ترازو****جز راست نگوید سخن زبانه

آن کس که زبانش به ما رسانید****پیغام جهان داور یگانه

او بود زبانهٔ ترازوی عقل****گشته به همه راستی نشانه

بر عالم دین عالی آسمان شد****بر خانهٔ حق محکم آستانه

در خانهٔ

دین چونکه می نیائی؟****استاده چه ماندی بر آستانه؟

هاروت همانا که بست راهت****زی خانه بدان بند جاودانه

در خانه شدم بی تو من ازیرا****هاروت تو را هست و مر مرا نه

زین است بر او قال و قیل قولت****وز خمر خم است پر و چمانه

زین به نبود مذهبی که گیری****از بیم عنانیش و تازیانه

گوئی که حلال است پخته مسکر****با سنبل و با بیخ رازیانه

ای ساخته مکر و کتاب حیلت****کاین گفت فلانی ز بو فلانه

بر شوم تن خویش سخت کردی****از جهل در هاویه به فانه

آن کس که تو را داد صدر آتش****خود رفت بدان جای چاکرانه

قصیده شماره 219: بگسل رسن از بی فسار عامه

بگسل رسن از بی فسار عامه****مشغول چه باشی به بارنامه؟

تو خود قلم کردگار حقی****احسنت و زهی هوشیار خامه

قول تو خط توست، مر خرد را****سامه کن و بیرون مشو ز سامه

منیوش مگر پند خوب و حکمت****برگوش همه خلق خاص و عامه

بی جامه شریفی ازانکه جانت****معروف به خط است نه به جامه

قصیده شماره 220: جهان دامگاهی است بس پر چنه

جهان دامگاهی است بس پر چنه****طمع در چنهٔ او مدار از بنه

بباید گرستن بر آن مرغ زار****که آید به دام اندرون گرسنه

سیه کرد بر من جهان جهان****شب و روز او میسره میمنه

نیابم همی جای خواب و قرار****در این بی نوا شب گه پر کنه

هزاران سپاه است با او همه****ز نیکی تهی و به دل پر گنه

به یمگان به زندان ازینم چنین****که او با سپاه است و من یکتنه

تو، ای عاقل، ار دینت باید همی****بپرهیز از این لشکر بوزنه

از این دام بی رنج بیرون شوی****اگر نوفتادت طمع در چنه

به دون قوت بس کن ز دنیای دون****که دانا نجوید ز دنیا دنه

از ابر جهان گر نباردت سیل****چو مردان رضا ده به اندک شنه

بباید همی رفت بپسیچ کار****چنین چند گردی تو بر

پاشنه؟

حرف ی

قصیده شماره 221: تا کی خوری دریغ ز برنائی

تا کی خوری دریغ ز برنائی؟****زین چاه آرزو ز چه برنائی؟

دانست بایدت چو بیفزودی****کاخر، اگرچه دیر، بفرسائی

بنگر که عمر تو به رهی ماند****کوتاه، اگر تو اهل هش و رائی

هر روز منزلی بروی زین ره****هرچند کارمیده و بر جائی

زیر کبود چرخ بی آسایش****هرگز گمان مبر که بیاسائی

بر مرکب زمانه نشسته ستی****زو هیچ رو نه ای که فرود آئی

پیری نهاد خنجر بر نایت****تا کی خوری دریغ ز برنائی؟

ناخن ز دست حرص به خرسندی****چون نشکنی و پست نپیرائی؟

جان را به آتش خرد و طاعت****از معصیت چرا که نپالائی؟

پنجاه سال براثر دیوان****رفتی به بی فساری و رسوائی

بر معصیت گماشته روز و شب****جان و دل و دو گوش و دو بینائی

یک روز چونکه نیکی بلفنجی****کمتر بود ز رشتهٔ یکتائی

بند قبای چاکری سلطان****چون از میان ریخته نگشائی

فرمان کردگار یله کرده****شه را لطف کنی که «چه فرمائی؟»

مؤذن چو خواندت زپی مسجد****تو اوفتاده ژاژ همی خائی

ور شاه خواندت به سوی گلشن****ره را به چشم و روی بپیمائی

تا مذهب تو این بود و سیرت****جز مرجحیم را تو کجا شائی؟

در کار خویش غافل چون باشی؟****بر خویشتن مگر به معادائی!

چون سوی علم و طاعت نشتابی؟****ای رفتنی شده چه همی پائی؟

بی علم دین همی چه طمع داری؟****در هاون آب خیره چرا سائی؟

عاصی سزای رحمت کی باشد؟****خورشید را همی به گل اندائی!

رحمت نه خانه ای است بلند و خوش****نه جامه ای است رنگی و پهنائی!

دین است و علم رحمت، خود دانی****او را اگر تو ز اهل تؤلائی

رحمت به سوی جان تو نگراید****تا تو به سوی رحمت نگرائی

بخشایش از که چشم همی داری؟****برخویشتن خود از چه نبخشائی؟

یک چند اگر زراه بیفتادی****زی راه باز شو که نه شیدائی

شاید که صورت گنهانت را****اکنون به دست توبه بیارائی

اول

خطا ز آدم و حوا بد****تو هم ز نسل آدم وحوائی

بشتاب سوی طاعت و زی دانش****غره مشو به مهلت دنیائی

آن کن ز کارها که چو دیگر کس****آن را کند بر آنش تو بستائی

در کارهای دینی و دنیائی****جز همچنان مباش که بنمائی

زنهار که به سیرت طراران****ارزن نموده ریگ نپیمائی

با مردم نفایه مکن صحبت****زیرا که از نفایه بیالائی

چون روزگار برتو بیاشوبد****یک چند پیشه کن تو شکیبائی

زیرا که گونه گونه همی گردد****جافی جهان ،چو مردم سودائی

بر صحبت نفایه و بی دانش****بگزین به طبع وحشت تنهائی

بر خوی نیک و عدل وکم آزاری****بفزای تا کمال بیفزائی

ای بی وفا زمانه تو مر ما را،****هرچند بی وفائی ،در بائی

ز آبستنی تهی نشوی هرگز****هرچند روز روز همی زائی

زیرا ز بهر نعمت باقی تو****سرمایه توانگری مائی

پیدات دیگر است و نهان دیگر****باطن چو خا رو ظاهر خرمائی

امروز هرچه مان بدهی، فردا****از ما مکابره همه بربائی

داند خرد همی که بر این عادت****کاری بزرگ را شده برپایی

جان گوهر است و تن صدف گوهر****در شخص مردمی و تو دریائی

بل مردم است میوه تو را و، تو****یکی درخت خوب مهیائی

معیوب نیستی تو ولیکن ما****بر تو نهیم عیب ز رعنائی

ای حجت زمین خراسان تو****هرچند قهر کردهٔ غوغائی

پنهان شدی ولیک به حکمت ها****خورشیدوار شهره و پیدائی

از شخص تیره گرچه به یمگانی****از قول خوب بر سر جوزائی

از هرچه گفته ام نه همی جویم****جز نیکی، ای خدای تو دانائی

قصیده شماره 222: چو رسم جهان جهان پیش بینی

چو رسم جهان جهان پیش بینی****حذر کن ز بدهاش اگر پیش بینی

به تاریکی اندر گزاف از پس او****مدو کت برآید به دیوار بینی

همانا چنین مانده زین پست از آنی****که در انده اسپ رهوار و زینی

چو استر سزاوار پالان و قیدی****اگر از پی استر و زین حزینی

جهان مادری گنده پیر است، بر وی****مشو فتنه،

گر در خور حور عینی

به مادر مکن دست، ازیرا که بر تو****حرام است مادر اگر ز اهل دینی

یکی گوهر آسمانی است مردم****که ایزد به بندی ببستش زمینی

به شخص گلین چونکه معجب شده ستی؟****در این گل بیندیش تا چون عجینی

نه در خورد در است گل، پس توزین تن****بپرهیز، ازیرا که در ثمینی

وطن مر تو را در جهان برین است****تو هرچند امروز در تیره طینی

جهان مهین را به جان زیب و فری****اگرچه بدین تن جهان کهینی

جهان برین و فرودین توی خود****به تن زین فرودین به جان زان برینی

سزای همه نعمت این و آنی****ز حکمت ازیرا هم آنی هم اینی

به جان خانهٔ حکمت و علم و فضلی****به تن غایت صنع جان آفرینی

اگر می شناسی جهان آفرین را****سزاوار هر نعمت و آفرینی

وگر بد سگالی و نشناسی او را****مکافات بد جز بدی خود نبینی

جهانا من از تو هراسان ازانم****که بس بد نشانی و بد همنشینی

خسیسی که جز با خسیسان نسازی****قرینت نیم من که تو بد قرینی

بر آزادگان کبر داری ولیکن****ینال و تگین را ینال و تگینی

یکی بی خرد را به گه بر نشانی****یکی بی گنه را به سر برنشینی

هم آن را که خود خوانده باشی برانی****هم آن را کنی خوار کش برگزینی

اگر مردمی بودیئی گفتمی مر****تو را من که دیوانه ای راستینی

ولیکن تو این کار ساز اختران را****به فرمان یزدان حصاری حصینی

به خاصه تو ای نحس خاک خراسان****پر از مار و کژدم یکی پارگینی

برآشفته اند از تو ترکان نگوئی****میان سگان در یکی ارزبینی

امیرانت اصل فسادند و غارت****فقیهانت اهل می و ساتگینی

مکان نیستی تو نه دنیا نه دین را****کمین گاه ابلیس شوم لعینی

فساد و جفا و بلا و عنا را****براحرار گیتی قراری مکینی

تو ای دشمن خاندان پیمبر****ز بهر چه همواره

با من به کینی؟

تو را چشم درد است و من آفتابم****ازیرا ز من رخ پر آژنگ و چینی

سخن تا نگوئی به دینار مانی****ولیکن چو گفتی پشیزی مسینی

چو تیره گمانی تو و من یقینم****تو خود زین که من گفتمت بر یقینی

تو مر زرق را چون همی فقه خوانی****چه مرد سخن های جزل و متینی؟

خراسان چو بازار چین کرده ام من****به تصنیف های چو دیبای چینی

چو یکسر معین تو گشتند دیوان****وز ابلیس نحس لعین مستعینی

کمینه معینند دیوانت یکسر****که تو خر نه هم گوشهٔ بو معینی

به میدان تو من همی اسپ تازم****تو خوش خفته چون گربه در پوستینی

تو ای حجت مؤمنان خراسان****امام زمان را امین و یمینی

برانندت آن گه که ایزدت خواند****به عالم درون آیهالعالمینی

دل مؤمنان را ز وسواس امانی****سر ناصبی را به حجت کدینی

جز از بهر مالش نجوید تو را کس****همانا که تو روغن یاسمینی

بها گیر و رخشانی ای شعر ناصر****مگر خود شعری، بدخشی نگینی

بر اعدای دین زهری و مؤمنان را****غذائی، مگر روغن و انگبینی؟

قصیده شماره 223: گر نخواهی ای پسر تا خویشتن مجنون کنی

گر نخواهی ای پسر تا خویشتن مجنون کنی****پشت پیش این و آن پس چون همی چون نون کنی؟

دلت خانهٔ آرزو گشتست و زهر است آرزو****زهر قاتل را چرا با دل همی معجون کنی؟

خم ز نون پشت تو هم در زمان بیرون شود****گر تو خم آرزو را از شکم بیرون کنی

ز آرزوی آنکه روزی زنت کدبانو شود****چون تن آزاد خود را بندهٔ خاتون کنی؟

ده تن از تو زرد روی و بی نوا خسپد همی****تا به گلگون می همی تو روی خود گلگون کنی

گر تو مجنونی از این بی دانشی پس خویشتن****چون به می خوردن دگرباره همی مجنون کنی؟

زر همی خواهی که پاشی می خوری با حوریان****سر ز

رعنائی گهی ایدون و گاه ایدون کنی

گر نه دیوانه شده ستی چون سر هشیار خویش****از بخار گند می طبلی پر از هپیون کنی؟

خوش بخندی بر سرود مطرب و آواز رود****ور توانی دامنش پر لؤلؤ مکنون کنی

ور به درویشی زکاتت داد باید یک درم****طبع را از ناخوشی چون مار و مازریون کنی

گاه بی شادی بخندی خیره چون دیوانگان****گاه بی انده به خیره خویشتن محزون کنی

آن کنی از بی هشی کز شرم آن گر بررسی****وقت هشیاری از انده روی چون طاعون کنی

درد نادانی برنجاند تو را ترسم همی****درد نادانیت را چون نه به علم افسون کنی؟

خانه ای کرده ستی اندر دل ز جهل و هر زمان****آن همی خواهی که در وی نقش گوناگون کنی

خانهٔ هوش تو سر بر گنبد گردون کشد****گر تو خانهٔ بی هشی را بر زمین هامون کنی

دل خزینهٔ توست شاید کاندرو از بهر دین****بام و بوم از علم سازی وز خرد پرهون کنی

موش و مار اندر خزینهٔ خویش مفگن خیر خیر****گر نداری در و گوهر کاندرو مخزون کنی

دست بر پرهیزدار و خوب گوی و علم جوی****تا به اندک روزگاری خویشتن قارون کنی

گرد دانا گرد و گردن قول او را نرم دار****گر همی خواهی که جای خویش بر گردون کنی

گر شرف یابد ز دانش جانت بر گردون شود****لیکن اندر چاه ماند دون، گر او را دون کنی

خویشتن را چون به راه داد و عدل و دین روی****گرچه افریدون نه ای برگاه افریدون کنی

گر همی دانی که خانه است این گل مسنون تو را****چون همه کوشش ز بهر این گل مسنون کنی؟

جان به صابون خرد بایدت شستن، کین جسد****تیره ماند گر مرو را جمله در صابون کنی

آرزو داری که در باغ پدر نو خانه ای****برفرازی وانگهی

آن را به زر مدهون کنی

از گلاب و مشک سازی خشت او را آب و خاک****در ز عود و، فرش او رومی و بوقلمون کنی

من گرفتم کین مراد آید به حاصل مر تو را****ور بخواهی صد چنین و نیز ازین افزون کنی

گر بماند با تو این خانه من آن خواهم که تو****تا به فردا نفگنی این کار بل اکنون کنی

ور نخواهد ماند با تو باغ و خانه، خیر خیر****خویشتن را رنجه چون داری و چون شمعون کنی؟

گر کسی گویدت «بس نیکو جوانی، شادباش!»****شادمان گردی و رخ همرنگ آذریون کنی

چونت گوید «دیر زی!» پس دیر باید زیستن****گر همی کار ای هنر پیشه بر این قانون کنی

زندگی و شادی اندر علم دین است، ای پسر****خویشتن را، گر نه مستی، مست و مجنون چون کنی؟

گر به شارستان علم اندر بگیری خانه ای****روز خویش امروز و فردا فرخ و میمون کنی

روز تو هرگز به ایمان سعد و میمون کی شود****چون تو بر ابلیس ملعون خویشتن مفتون کنی؟

دست هامان ستمگار از تو کوته کی شود****چون تو اندر شهر ایمان خطبه بر هارون کنی؟

بید بی باری ز نادانی، ولیکن زین سپس****گر به دانش رنج بینی بید را زیتون کنی

بخت تو گر چه ز نادانی قرین ماهی است****چون بیاموزیش با ماه سما مقرون کنی

شعر حجت را بخوان و سوی دانش راه جوی****گر همی خواهی که جان و دل به دین مرهون کنی

چون گشایش های دینی تو ز لفظش بشنوی****سخره زان پس بر گشایش های افلاطون کنی

ور ز نور آفتابش بهر گیرد خاطرت****پیش روشن خاطرت مر ماه را عرجون کنی

از تو خواهند آب ازان پس کاروان تشنگان****خوار و تشنه گر ازینان روی زی جیحون کنی

فخر جوید بر

حکیمان جان سقراط بزرگ****گر تو ای حجت مرو را پیش خود ماذون کنی

قصیده شماره 224: ای کرده سرت خو به بی فساری

ای کرده سرت خو به بی فساری****تا کی بود این جهل و بادساری؟

در دشت خطا خیره چند تازی؟****چون سر ز خطا باز خط ناری؟

گر سر ز خطا باز خط ناری****دانم به حقیقت کز اهل ناری

خاری است خطا زهر بار، تاکی****تو پشت در این زهر بار خاری؟

عقل است به سوی صواب رهبر****با راه برت چون به خار خاری؟

چون با خرد، ای بی خرد، نسازی****جز رنج نبینی و سوکواری

گوئی که «چرا روزگار جافی****با من نکند هیچ بردباری؟»

این بند نبینی که بر تو بستند؟****در بند همی چون کنی سواری؟

خواهی که تماشاکنی به نزهت****به خیره در این چاه تنگ و تاری

جز کانده و غم ندروی و حسرت****هرگاه که تخم محال کاری

آنگه گنه ز روزگار بینی****وز جهل معادای روزگاری

ناید ز جهان هیچ کار و باری****الا که به تقدیر و امر باری

هش دار که عالم سرای کار است****مشغول چه باشی به نابکاری؟

بنگر که پس از نیستی چگونه****با جاه شدستی و کامگاری

دانی که تو را کردگار عالم****داده است به حق داد کردگاری

گر تو ندهی داد او به طاعت****در خورد عذابی و ذل و خواری

بیداد کنی با بزرگ داور****زنهار مکن زینهار خواری

گر کار فلک گرد گشتن آمد****دین کار تو است و مرد کاری

چون کار به مقدار خویش کردی****رفتی به ره عز و بختیاری

گر گیتی تیمار تو ندارد****آن به که تو تیمار او نداری

زیرا که همی هرچگونه باشد****هم بگذرد این مدت شماری

زی لابه و زاریت ننگرد چرخ****هرچند که لابه کنی و زاری

دیوی است ستمگاره نفس حسی****کو مایهٔ جهل است و بی فساری

یاری ز خرد خواه، وز قناعت****برکشتن این دیو کارزاری

بس کس که بر امید پیشگاهی****زو ماند به

خواری و پیشکاری

بی نام بسی گشت ازو و بی نان****اندر طلب نان و نامداری

زنهار بدین زینهار خواره****ندهی خرد و جان زینهاری

زیر قدمت بسپرد به خواری****هرگه که تو دل را بدو سپاری

ماری است گزنده طمع که ماران****زین مار برند ای رفیق ماری

گر در دلت این مار جای گیرد****چون تو نبود کس به دل فگاری

بی باکی اگر مار را به دل در****با پاک خرد جای داد یاری

با عقل مکن یار مر طمع را****شاید که نخواهی ز مار یاری

نیکو مثل است آن که «جای خالی****بهتر چو پر از گرگ مرغزاری»

هرچند که غمگین بود نخواهد****از پشه خردمند غمگساری

آن کوش که دست از طمع بشوئی****وین سفله جهان را بدو گذاری

وز روزی و از مال و تن درستی****وز فکرت و از علم و هوشیاری

مر نعمت یزدان بی قرین را****یک یک به تن خویش برشماری

و اندیشه کنی سخت کاندر این بند****از بهر چرا گشته ای حصاری

وانگاه، که داده ستت اندر این بند****بر جانوران جمله شهریاری

ایشان همه چون سرنگون و خوارند****ایدون و تو چون سرو جویباری

جستند درین، هر کسی طریقی****این رفت به ایوان و آن بخاری

رازیت جز آن گفت کان چغانی****بلخیت نه آن گفت کان بخاری

گشتی متحیر که اندر این ره****گامی نتوانی که در گزاری

گوئی به ضرورت که این چنین است****لیکنت همی ناید استواری

رازی است بزرگ این و صعب، او را****تنگ است به دلها درون مجاری

اهل تو مر این راز را اگر تو****در بند خداوند ذوالفقاری

ور گردن تو طوق او ندارد****بر خشک بخیره مران سماری

قصیده شماره 225: ای آنکه ندیم باده و جامی

ای آنکه ندیم باده و جامی****تا عمر مگر برین بفرجامی

چون دشت حریر سبز در پوشد****وآید به نشاط حسی از نامی

گه رفته به دشت با تماشائی****گه خفته به زیر شاخ بادامی

بگذشت تموز سی چهل بر تو****از بهر

چه مانده ای بدین خامی؟

خوش است تو را سحرگهان رفتن****از جامه به جام، اگر بننجامی

لیکن فلکت همی بفرجامد****فرجام نگر، چه فتنه بر جامی؟

دایم به شکار در همی تازی****و آگاه نه ای که مانده در دامی

جز خاک ز دهر نیست بهر تو****هرچند که بر فلک چو بهرامی

فردا به عصا همیت باید رفت****امروز چنین چو کبگ چه خرامی؟

قد الفیت لام شد، بنگر،****منگر چندین به زلفک لامی

از حرص به وقت چاشت چون کرگس****در چاچ و، به وقت شام در شامی

چون داد بخواهم از تو بس تندی****لیکن چو ستم کنی خویش و رامی

ایدون شب و روز بر ستم کردن****استاده ز بهر اسپ و استامی

در دنیا سخت سختی و در دین****بس سست و میانه کار و هنگامی

سوی تو نیامده است پیغمبر****یا تو نه سزا و اهل پیغامی

هر روز به مذهب دگر باشی****گه در چه ژرف و گاه بر بامی

تا بی ادبی همی توانی کرد****خون علما به دم بیاشامی

لیکن چو کسیت میهمانی کرد****از پر خوردن همی نیارامی

گر ناصبیت برد عمر باشی****ور شیعی خواندت علی نامی

وانگه که شدی ضعیف بنشینی****با زهد چو بو یزید بسطامی

با عامه خلق گوئی از خاصم****لیکن سوی خاص کمتر از عامی

ای حجت از این چنین بی آزرمان****تا چند کشی محال و ناکامی؟

از خوگ به باغ در چه افزاید****جز زشتی و خامی و بی اندامی؟

ابلیس عدو است مر تو را زیرا****تو آدم اهل و اهل احکامی

مشتاب به خون جام ازیرا تو****مر نوح زمان خویش را سامی

از روح شریف همچو ارواحی****گرچه به تن از جهان اجسامی

ای معدن فتح ونصر مستنصر****شاهان همه روبه و تو ضرغامی

من بنده توانگرم به علم تو****زیرا تو توانگر از جهان تامی

هر کاری را بود سرانجامی****تو عالم حس را سرانجامی

من بر سر دشمنانت صمصامم****تو

صاحب ذوالفقار و صمصامی

قصیده شماره 226: ای آنکه به تن ز ارزوی مال چو نالی

ای آنکه به تن ز ارزوی مال چو نالی****از من چو ستم خود کنی از بهر چه نالی؟

در آرزوی خویش بمالید تو را مال****چون گوش دل ای سوختنی سخت نمالی؟

بدخواه تو مال است که مالیدهٔ اوئی****بدخواه تو مال است تو چون فتنهٔ مالی؟

دام است تو را قال مقال از قبل مال****زان است که همواره تو با قال و مقالی

ای زهد فروشنده، تو از قال و مقالی****با مرکب و با ضیعت و با سندس و قالی

گر زهد همی جوئی، چندین به در میر****چون می دوی ای بیهده چون اسپ دوالی؟

آز تو نهنگ است همانا، که نپرسد****از گرسنگی خود ز حرامی و حلالی

در مزرعهٔ معصیت و شر چو ابلیس****تخم بزه و، بار بدو، برگ وبالی

از عدل خداوند بیابی چو بیائی****با بار بزه روز قضا مزد حمالی

ای کرده تو را گردون دون همت و بی دین****زایل شده دین از تو به دنیای زوالی

بنگر که کجا می روی و بیهده منگر****سوی خدم و بنده و آزاد و موالی

با لشکر و مالی قوی امروز، ولیکن****فردا نروی جز تهی و مفلس و خالی

کوه از غم بی باکی و طغیان تو نالد****بیهوده تو چون در غم طوغان و ینالی؟

خرسند چرا شد دلت اندر بن این چاه****با جاه بلند و حشم و همت عالی؟

ای میر اجل، چون اجل آیدت بمیری****هرچند که با عز و جلالی و جمالی

زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت****زیبا تو به تختی و به صدری و نهالی

بار خرد و حکمت و برگ هنر و فضل****برگیر، که تو این همه را تخم و نهالی

ای خوب نهال ار ز خرد بار نگیری****با بید و سپیدار همانند و همالی

ای سفله تو

را جام بلورین به چه کار است****گر تو به تن خویش فرومایه سفالی

باکی نبود زانکه تنت سفله سفالی است****گر تو به دل پاک چو پاک آب زلالی

دریاست جهان و، تن تو کشتی و، عمرت****بادی است صبائی و جنوبی و شمالی

این باد همی هیچ شب و روز نهالد****شاید که تو ز اندوه سفر هیچ نهالی

اندر خرد امروز بوال ای پسر ایراک****سی سال برآمد که همی هیچ نوالی

امسال بیفزود تو را دامن پیشین****زیرا که الف بودی و امسال چو دالی

ای سرو بن، از گشتن این بر شده دولاب****خمیده و بی تاب چو فرسوده دوالی

دانی که همی برتو جهان درد سگالد****او در سگالید، تو درمان نسگالی؟

درمان تو آن است که تا با تو زمانه****شیری بسگالد نسگالی تو شگالی

مکر و حسد و کبر و خرافات و طمع را****مپذیر و مده ره به در خویش و حوالی

خواری مکش و کبر مکن بر ره دین رو****مؤمن نه مقصر بود ای پیر نه غالی

بر خلق جهان فضل به دین جوی ازیراک****دین است سر سروری و اصل معالی

دین مفخر توست و، ادب و خط و دبیری****پیشه است چو حلاجی و درزی و کلالی

شعر و ادب و نحو خس و سنگ و سفالند****وایات قران زرو عقیق است و لی

معنی قران روشن و رخشان چو نجوم است****امثال بر تیره و تاری چو لیالی

بر ظاهر امثال مرو، که ت نفزاید****نزد عقلا جز همه خواری و نکالی

راهی است به دین اندر مر شیعت حق را****جز راه حروری و کرامی و کیالی

راهی که درو رهبر زی شهر کمال است****زین راه مشو یک سو گر مرد کمالی

بر راه حقیقت رو و منگر به چپ و راست****با باد مچم زین سو و زان

سو که نه نالی

از حجت مستنصر بشنو سخن حق****روشن چو شباهنگ سحرگاه مجالی

حق است سخنهاش، اگر زی تو محال است****بی شک تو خریدار خرافات و محالی

ای آنکه همی جوئی ره سوی حقیقت****وز «اخبرنا» سیری و با رنج و ملالی

من دی چو تو بوده ستم، دانم که تو امروز****از رنج محالات شنودن به چه حالی

از حجت حق جوی جواب سخن ایراک****مفلس کندت بی شک اگر گنج سالی

قصیده شماره 227: گشتن این گنبد نیلوفری

گشتن این گنبد نیلوفری****گر نه همی خواهد گشت اسپری

هیچ عجب نیست ازیرا که هست****گشتن او عنصری و جوهری

هست شگفت آنکه همی ناصبی****سیر نخواهد شدن از کافری

نیست عجب کافری از ناصبی****زانکه نباشد عجب از خر خری

ناصبی، ای خر، سوی نار سقر****چند روی براثر سامری؟

در سپه سامری از بهر چیست****بر تن تو جوشن پیغمبری؟

جوشن پیغمبری اسلام توست****زنده بدین جوشن و این مغفری

فایده زین جوشن و مغفر تو را****نیست مگر خواب و خور ایدری

مغفر پیغمبری اندر سقر****ای خر بدبخت، چگونه بری؟

نام مسلمانی بس کرده ای****نیستی آگه که به چاه اندری

نحس همی بارد بر تو زحل****نام چه سود است تو را مشتری؟

راهبر تو چو یکی گمره است****از تو نخواهد دگری رهبری

چونکه نشوئی سلب چرب خویش****گر تو چنین سخت و سره گازری؟

من پس تو سنبل خوش چون چرم****گر تو هی گوز فگنده چری؟

دین تو به تقلید پذیرفته ای****دین به تقلید بود سرسری

لاجرم از بیم که رسوا شوی****هیچ نیاری که به من بگذری

چون سوی صراف شوی با پشیز****مانده شوی و خجلی برسری

خمر مثل های کتاب خدای****گرت بجای است خرد، چون خوری؟

خمر حرام است، بسوزد خدای****آن دل و جان را که بدو پرروی

گرت بپرسد کسی از مشکلی****داوری و مشغله پیش آوری

بانگ کنی کاین سخن رافضی است****جهل بپوشی به زبان آوری

حجت پیش آور و برهان مرا****جنگ

چه پیش آری و مستکبری

من به مثل در سپه دین حق****حیدرم، ار تو به مثل عنتری

تا ندهی بیضهٔ عنبر مرا****خیره نگویم که تو بوالعنبری

خیز بینداز به یک سو پشیز****تا بدلت زر بدهم جعفری

تا تو ز دینار ندانی پشیز،****نه بشناسی غل از انگشتری،

هیچ نیاری که ز بیم پشیز****سوی زر جعفریم بنگری

چند زنی طعنهٔ باطل که تو****مرتبت یاران را منکری

با تو من ار چند به یک دین درم****تو زه ره من به رهی دیگری

لاجرم آن روز به پیش خدای****تو عمری باشی و من حیدری

فاطمیم فاطمیم فاطمی****تا تو بدری ز غم ای ظاهری

فاطمه را عایشه مارندر است****پس تو مرا شیعت مارندری

شیعت مارندری ای بدنشان****شاید اگر دشمن دختندری

من نبرم نام تو، نامم مبر****من بریم از تو، تو از من بری

گرچه مرا اصل خراسانی است****از پس پیری و مهی و سری

دوستی عترت و خانهٔ رسول****کرد مرا یمگی و مازندری

مر عقلا را به خراسان منم****بر سفها حجت مستنصری

حکمت دینی به سخن های من****شد چو به قطر سحری گل طری

ننگرد اندر سخن هرمسی****هر که ببیند سخن ناصری

گرچه به یمگان شده متواریم****زین بفزوده است مرا برتری

گرچه نهان شد پری از چشم ما****زین نکند عیب کسی بر پری

خوب سخن جوی چه جوئی ز مرد****نیکوی و فربهی و لاغری؟

نیست جمال و شرف شوشتر****جز به بهاگیر و نکو ششتری

چون شکر عسکری آور سخن****شاید اگر تو نبوی عسکری

فخر چه داری به غزل های نغز****در صفت روی بت سعتری؟

این نبود فضل و، نیابی بدین****جز که فرومایگی و چاکری

فخر بدان است بدانی که چیست****علت این گنبد نیلوفری

واب درو و آتش و خاک و هوا****از چه فتادند در این داوری

هر که از این راز خبر یافته است****گوی ربوده است به نیک اختری

مدح

و دبیری و غزل را نگر****علم نخوانی و هنر نشمری

دفتر بفگن که سوی مرد علم****بی خطر است آن سخن دفتری

حجت حجت بجز این صدق نیست****با تو ورا نیست بدین داوری

قصیده شماره 228: ای عورت کفر و عیب نادانی

ای عورت کفر و عیب نادانی****پوشیده به جامهٔ مسلمانی

ترسم که نه مردمی به جان هر چند****از شخص همی به مردمان مانی

چندین مفشان ردا، چرا جان را****یک بار ز گرد جهل نفشانی؟

تا گرد به جامه بر همی بینی****آگاه نه ای ز گرد نفسانی

این جامه و جامه پوش خاک آمد****تو خاک نه ای که نور یزدانی

بارانی تنت گر گلیم آمد****مر جان تو را تن است بارانی

این چیست که زنده کرد مر تن را****نزدیک خرد؟ تو بی گمان آنی

ای زنده شده به تو تن مردم****مانا که تو پور دخت عمرانی

ترسا پسر خدای گفت او را****از بی خردی خویش و نادانی

زیرا که خبر نبود ترسا را****از قدر بلند نفس انسانی

چون گوهر خویش را ندانستی****مر خالق خویش را کجا دانی؟

این خانهٔ پنج در بدین خوبی****بنگر که، که داشته ستت ارزانی

من خانه ندیده ام جز این هرگز****گردنده و پیشکار و فرمانی

تا با تو چو بندگان همی گردد****هر گونه که تو همیش گردانی

هرچند تورا خوش آمد این خانه****باقی نشوی تو اندر این فانی

بیرون کندت خدای ازو گرچه****بیرون نشوی تو زو به آسانی

آباد به توست خانه، چون رفتی****او روی نهاد سوی ویرانی

در خانهٔ مرده، دل چرا بستی؟****کو خاک گران و تو سبک جانی

قیمت به تو یافت این صدف زیرا****ای جان، تو درو لطیف مرجانی

هر کار که بر مراد او کردی****بسیار خوری ازو پشیمانی

امروز به کار در نکو بنگر****بشنو که چه گفت مرد یونانی

گفتا که: به زیر نردبان بنشین****بندیش ز پایهای سارانی

بردست مگیر چون سبکساران****کاری که بسرش برد نتوانی

در مسجد جای

سجده را بنگر****تا بر ننهی به خار پیشانی

آن دان به یقین که هرچه کرده ستی****امروز، به محشر آن فروخوانی

زان روز بترس کاندرو پیدا****آید، همه کارهای پنهانی

زان روز که جز خدای سبحان را****بر کس نرود ز خلق، سلطانی

زان روز که هول او بریزاند****نور از مه و زافتاب رخشانی

وز چرخ ستارگان فرو ریزند****چون برگ رزان به باد آبانی

وز هول درآید از بیابان ها****نخچیر رمندهٔ بیابانی

عریان همه خلق و ز بسی سختی****کس را نبود خبر ز عریانی

چون پشم زده شده که و، مردم****همچون ملخان ز بس پریشانی

آنگه ز میان خلق برخیزد****خویشی و برادری و خسرانی

پوشیده نماند آن زمان کاری****کان را تو همی کنون بپوشانی

آن روز به عذر گفت نتوانی****«می خورد فلان و من سپندانی»

وانجا نرود تو را چنین کاری****کامروز در این جهان همی رانی

بربائی ازان بدین براندازی****گرگی به مثل ز نابسامانی

زید از تو لباچه ای نمی یابد****تا پیرهنی ز عمرو نستانی

گرگی تو نه میر خراسان را****سلطان نبود چنین، تو شیطانی

دیو است سپاه تو یکی لیکن****تا ظن نبری که تو سلیمانی

امروز همی به مطربان بخشی****شرب شطوی و شعر گرگانی

وز دست چو سنگ تو نمی یابد****مؤذن به مثل یکی گریبانی

فردا بروی تهی و بگذاری****اینجا همه مال و ملک و دهقانی

ای گشته تو را دل و جگر بریان****بر آتش آرزو چو بورانی

لعنت چه کنی بخیره بر دیوان؟****کز فعل تو نیز همچو ایشانی

در قصد و نیت همه بدی داری****لیکن چه کنی که سخت خلقانی؟

نان از دگری چگونه بربائی****گر تو به مثل به نان گروگانی؟

از بد نیتی و ناتوانائی****پر مشغله و تهی چو پنگانی

وز حیلت و مکر زی خردمندان****مر زوبعه را دلیل و برهانی

با تو نکند کنون کسی احسان****زیرا که نه اهل بر و احسانی

لیکن فردا به خوردن غسلین****مر مالک

را بزرگ مهمانی

درمان تو آن بود که برگردی****زین راه وگرنه سخت درمانی

حجت به نصیحت مسلمانی****گفتت سخنی درست و تابانی

ای حجت، علم و حکمت لقمان****بگزار به لفظ خوب حسانی

دلتنگ مشو بدانکه در یمگان****ماندی تنها وگشته زندانی

از خانه عمر براند سلمان را****امروز بدین زمین تو سلمانی

قصیده شماره 229: کارو کردار تو ای گنبد زنگاری

کارو کردار تو ای گنبد زنگاری****نه همی بینم جز مکرو ستم گاری

بستری پاک و پراگنده کنی فردا****هرچه امروز فراز آری و بنگاری

تو همانا که نه هشیار سری،ور نی****چونکه فعل بد را زشت نینگاری

گر نه مستی،پس بی آنکه بیازردیم****ما تو را،ما را از بهر چه آزاری؟

بچه توست همه خلق و تو چون گربه****روز و شب با بچه خویش به پیکاری

مادری هرگز من چون تو ندیده ستم****نیست مان باتو و، نه بی تو، مگر خورای

گر نبائیمت از بهر چه زائی مان****ور بزائی مان چون باز بی وباری؟

گرد می گردی بر جای چو خون خواره****گر ندانی ره نشگفت که خونخواری

زن بدخو را مانی که مرا با تو****سازگاری نه صواب است و نه بیزاری

نیستی اهل و سزاوار ستایش را****نه نکوهش را، زیرا که نه مختاری

بل یکی مطبخ خوب است ز بهر ما****این جهان و، تو یکی مطبخ سالاری

که مر این خاک ترش را تو چو طباخان****می به بوی و مزه و رنگ بیاچاری

کردگارت را من در تو همی بینم****به ره چشم دل، ای گنبد زنگاری

تو به پرگار خرد پیش روانم در****بی خطرتر ز یکی نقطه پرگاری

مر مرا سوی خرد بر تو بسی فضل است****به سخن گفتن و تدبیر و به هشیاری

دل من شمع خدای است، چه چیزی تو****چو پر از شمع فروزنده یکی خاری؟

شمع تو راه بیابان بردو دریا****شمع من راه نمای است سوی باری

مر تو را لاجرم ایزد نه همی خواند****بلکه مر ما را خوانده است

به همواری

ما خداوند تو را خانهٔ گفتاریم****گر تو او را، فلکا، خانهٔ کرداری

زینهار، ای پسر، این گنبد گردان را****جز یکی کار کن و بنده نپنداری

بر من و تو که بخسپیم نگهبانی است****که نگردد هرگز رنجه ز بیداری

مور و ماهی را بر خاک و به دریا در****نیست پنهان شدن از وی به شب تاری

گر تو را بندهٔ خود خواند سزاوار است****وگرش طاعت داری تو سزاواری

گر همی نعمت دایم طلبی، او را****بندگی کن به درستی و به بیماری

مردوار، ای پسر، ا زعامه به یک سو شو****چه بری روز به خواب و خور خرواری؟

دهر گردنده بدین پیسه رسن، پورا،****خپه خواهدت همی کرد، خبر داری!

تو همی بینی که ت پای همی بندد****پس چرا خامشی و خیره؟ نه کفتاری

شست سال است که من در رسن اویم****گر بمیرم تو نگر تا نکنی زاری

مر تو را ناید یاری ز کسی فردا****چون نیامد ز تو امروز مرا یاری

چونکه بر خویشتن امروز نبخشائی؟****رگ اوداج به نشتر ز چه می خاری؟

خفته ای خفته و گوئی که من آگاهم****کی شود بیرون لنگیت به رهواری؟

گر نه ای خفته ز بهر چه کنی چندین****زرق دنیا را از طبع خریداری؟

بامدادانت دهد وعده به شامی خوش****شام گاهانت دهد وعده به ناهاری

چون نگوئیش که: تا چند کنی بر من****تو روان زرق ستمگاری و غداری؟

آن یکی جادو مکار زبون گیر است****چند گردی سپس او به سبکساری؟

چون طلاقی ندهی این زن رعنا را****چونکه چون مردان کار نکنی کاری؟

این تنوری است یکی گرم و بیوبارد****به هر آنچه ش ز تر و خشک بینباری

گر ز بهر خورو خوابستت این کوشش****بس به دست گلوی خویش گرفتاری

خردت داد خداوند جهان تا تو****برهی یک ره از این معدن دشواری

تو چه خر فتنهٔ

خور چون شدی، ای نادان؟****اینت نادانی و نحسی و نگونساری!

تا همی دست رست هست به کاری بد****نکنی روی به محراب ز جباری

چون فروماندی از معصیت و نحسی****آنگه قرار بیاری و به گنه کاری

گرچه طراری و عیار جهان، از تو****عالم الغیب کجا خرد طراری؟

سیرت زشت به اندر خور احرار است****سیرت خوبت کو گر تو ز احراری؟

گرچه بسیار بود زشت همان زشت است****زشت هرگز نشود خوب به بسیاری

به خوی خوب چو دیبا و چو عنبر شو****گرچه در شهر نه بزاز و نه عطاری

سوی شهر خرد و حکمت ره یابی****گر خر از بادیهٔ بیهده باز آری

سخن حکمت از حجت بپذیری****گر تو از طایفهٔ حیدر کراری

قصیده شماره 230: سفله جهانا چو گرد گرد بنائی

سفله جهانا چو گرد گرد بنائی****هم بسر آئی اگر چه دیر بپائی

گرچه سرای بهایمی، حکما را****تو نه سرائی چو بی گمان بسر آئی

شهره سرائی و استوار ولیکن****چون بسر آئی همی نه شهره سرائی

جود خدای است علت تو و، ما را****سوی حکیمان تو از خدای عطائی

گرچه تورا نیست علم و، نیز بقا نیست****سوی من الفنج گاه علم و بقائی

آنکه بداند چگونگیت بداند****شهره سرایا که تو ز بهر چرائی

وانکه نیابد طریق سوی چرائیت****از تو چرا جوید آن ستور چرائی

دور فنائی و سوی عالم باقی****معدن و الفنج گاه توشهٔ مائی

راست رجائی و نغز کار ولیکن****راست بخواهی پر از فریب و رجائی

صحبت تو نیستم به کار ازیراک****صحبت آن را که ت او شناخت نشائی

دانا ما را پیسکان تو خواند****گرچه تو ما را به بیسه خوار نشائی

دنیا، پورا، تو را عطای خدای است****گر تو خریدار مذهب حکمائی

چون بروی تو عطاش با تو نیاید****پس تو چه بردی از این عطای خدائی؟

گرنه همی ساید این عطای مبارک****تو که عطا یافتی ز بهر چه سائی؟

آنکه عطا و

عطا پذیر مر او راست****معدن فضل است و اصل بار خدائی

نیک نگه کن در این عطا و بیندیش****تا که تو، این عطا تو راست، کرائی

سر چه کشی در گلیم، خیز نگه کن****تا که همی خود کجا روی و کجائی

دهر تو را می به یشک مرگ بخاید****چارهٔ جان ساز، خیره ژاژ چه خائی؟

چاره ندانم تو را جز آنکه به طاعت****خویشتن از مرگ و یشک او بربائی

گر چه ت یکباره زاده اند نیابی****عالم دیگر اگر دوباره نزائی

هیچ میندیش اگر ز کالبد تو****خاک به خاکی شود هوا به هوائی

بند تو است این جسد، چرا خوری اندوه****گرت بباید ز تنگ و بند رهائی؟

جز که جسد را همی ندانی ترسم****زنگ جهالت ز جانت چو بزدائی؟

مادر تو خاک و آسمان پدر توست****در تن خاکی نهفته جان سمائی

نیک بیندیش تا همی که کند جفت****با سبک باقی این گران فنائی

جفت چرا کردشان به حکمت و صنعت****چون به میانشان فگند خواست جدائی؟

آنکه تو را زنده کرد چون بمراند؟****وانکه بمیراندت چراش ستائی؟

گر بتوانست زنده داشت چرا کشت؟****گر نه ازین بارنامه جست و روائی

ور نتوانست زنده داشت چرا کرد؟****عقل چه دارد در این حدیث گوائی؟

رای تو را راه نیست در سخن من****گر تو به راه قیاس و مذهب رائی

جز که مرا و لجاج نیست تو را علم****شرم نداری ازین مری و مرائی؟

بند خدای است مشکلات و توزین بند****روز و شب اندر بلا و رنج و عنائی

دست خداوند خویش را چو ندانی****بستهٔ او را تو پس چگونه گشائی؟

اینکه قران است گنج علم خدای است****چونکه سوی گنج بان او نگرائی؟

هرچه جز از خازن خدای ستانی****جمله سؤال است و خواری است و گدائی

هرکه سوی جوی و چشمه راه نداند****بیهده باشدش کرد قصد

سقائی

گر تو سوی گنج بانش راه ندانی****من بکنم سوی اوت راه نمائی

زیر لوای خدای جای بیابی****گر بنمائی مرا کز اهل لوائی

اهل عبا یکسره لوای خدایند****سوی تو، گر دوستدار اهل عبائی

حیدر زی ما عصای موسی دور است****موسی ما را جز او که کرد عصائی؟

آنچه علی داد در رکوع فزون بود****زانکه به عمری بداد حاتم طائی

گر تو جز او را به جای او بنشاندی****والله والله که بر طریق خطائی

جغدک را چون همای نام نهادی****ناید هرگز ز جغد شوم همائی

لاجرم ار گمرهی دلیل تو گشته است****روز و شب از گمرهی به رنج و بلائی

آل رسول خدای خبل خدایند****چونش گرفتی زچاه جهل برآئی

بر دل و جان تو نور عقل بتابد****چون تو ز دل زنگ جهل را بمحائی

نور هگرز اندر آینه نفزاید****تا تو ز دانش همی درو نفزائی

کان و مکان شفا قران کریم است****چونکه تو بیمار از این مکان شفائی؟

زانکه نجوئی همی نه علم و نه دین بل****در طلب اسپ و طیلسان و ردائی

مرد به حکمت بها و قیمت گیرد****زیب زنان است ششتری و بهائی

ور تو حکیمی بیار حجت و معقول****زرد مکن سوی من رخان لکائی

پند ده ای حجت زمین خراسان****مر عقلا را که قبلهٔ عقلائی

قبلهٔ علمی و در زمین خراسان****زهد به جای است و علم تا تو بجائی

تا تو به دل بندهٔ امام زمانی****بندهٔ اشعار توست شعر کسائی

قصیده شماره 231: ای گشت زمان زمن چه می خواهی

ای گشت زمان زمن چه می خواهی؟****نیزم مفروش زرق و روباهی

از من، چو شناختم تو را، بگذر****آنگه به فریب هرکه را خواهی

من بر ره این جهان همی رفتم****از مکر و فریب و غدر تو ساهی

نازان و دنان به راه چون دونان****با قامت سرو و روی دیباهی

همراه شدی تو با من و، یکسر****شادی و نشاط

و روز برناهی

از من بردی تو دزد بی رحمت****دزدان نکنند رحم بر راهی

ای کرده نهنگ دهر قصد تو****روزیت فروخورد بناگاهی

زین چاه همی برآمدت باید****تا چند بوی تو بی گنه چاهی؟

چاه این جسد گران تاریک است****این افگندت به کرم و گمراهی

اکنونت دراز کرد می باید****طاعت، که گرفت قد کوتاهی

دوتات شده است پشت، یکتا کن****این پشت دوتا به قول یکتاهی

از حرص بکاه و طاعت افزون کن****زان پس که فزودی و همی کاهی

جان دانهٔ مردم است و تن کاه است****ای فتنهٔ تن تو فتنه بر کاهی

جولاهه گرفت تن تو را ترسم****تو غره شدی بدو به جولاهی

تو ماهیکی ضعیفی و بحر است****این دهر سترگ بدخوی داهی

بی پای برون مشو از این دریا****اینک به سخنت دادم آگاهی

زیرا که چون دور ماند از دریا****بس رنجه شود به خشک بر ماهی

ای شاه نصیب خویش بیرون کن****زین جاه بلند و نعمت و شاهی

بنگر به ضعیف حال درویشان****بگزار سپاس آنکه بر گاهی

زیرا که اگر به چه فرو تابد****مه را نشود جلالت ماهی

کاین چرخ بسی ربود شاهان را****ناگاه ز گه چو ترک خرگاهی

حکمت بشنو ز حجت ایراک او****هرگز ندهد پیام درگاهی

قصیده شماره 232: ای غره شده به پادشائی

ای غره شده به پادشائی****بهتر بنگر که خود کجائی

آن کس که به بند بسته باشد****هرگز که دهدش پادشائی؟

تو سوی خرد ز بندگانی****زیرا که به زیر بندهائی

گر بنده نه ای چرا نه از تنت****این چند گره نه بر گشائی؟

زین بند گران که این تن توست****چون هیچ نبایدت رهائی؟

پس شاه چگونه ای تو با بند****چون بندهٔ خویش و مبتلائی؟

گر شاه توی ببخش و مستان****چیزی تو ز شهر و روستائی

زیرا که ز خلق خواستن چیز****شاهی نبود بود گدائی

یا باز شه است یا تو بازی****زیرا که چو باز می ربائی

وان را که به مال

و جان کنی قصد****خود باز نه ای که اژدهائی

گیتی، پسرا، دو در سرائی است****تو بسته در این دو در سرائی

بیرونت برند از در مرگ****چون از در بودش اندرآئی

پیوسته شدی به خاک تا زو****می رای نیایدت جدائی

گر رای بقا کنی در این جای****بیهوده درای و سست رائی

وین چرخ که ش ایچ خود بقا نیست****تو بر طمع بقا چرائی؟

گر می به خرد درست مانده است****این بر شده چرخ آسیائی

هر کو به خرد بقا نیابد****بیهوده چرائی ای چرائی

گر تو بخرد بدی نگشتی****یکتا قد تو چنین دوتائی

ای گاو! چرای شیر مرگی****بندیش که پیش او نیائی

تو جز که ز بهر این قوی شیر****از مادر خویش می نزائی

از کاهش و نیستی بیندیش****امروز که هستی و فزائی

دندان جهان همیت خاید****ای بیهده، ژاژ چند خائی؟

آنجا که شوی همی بپایدت****وینجای همیشه می نپائی

بر طرف دو ره چو مرد گمره****اکنون حیران و هایهائی

خوردی و زدی و تاخت یک چند****واکنون که نماندت آن روائی

یک چند چو گاو مانده از کار****شو زهدفروش و پارسائی

ای بوده بسی چو اسپ نو زین،****امروز یکی کهن حنائی

جاهل نرسد به پارسائی****بیهوده خله چرا درائی؟

آن بس نبود که روی و زانو****بر خاک بمالی و بسائی؟

گر سوی تو پارسائی است این****والله که تو دیو پر خطائی

زیرا که نخست علم باید****تا بیش خدای را بشائی

هرگز نبرد کسی به بازار****نابیخته گندم بهائی

پر خاک و خسی تو ای نگونسار****از بی خردی و از مرائی

هرچند به شخص همچو دانا****با چاکر و اسپ و با ردائی

چون یک سخن خطا بگوئی****بهر جهل تو آن دهد گوائی

ای گشته کهن به کار دیوی****واکنون بنوی شده خدائی

اکنون مردم شوی گر از دل****دیوی به خرد فرو زدائی

شوراب ز قعر تیره دریا****چون پاک شود شود سمائی

آئینه عزیز شد سوی ما****چون

نور گرفت و روشنائی

با علم گر آشنا شوی تو****با زهد بیابی آشنائی

با جهل مجوی زهد ازیرا****کز جغد نیایدت همائی

ای جاهل چون شوی به مسجد؟****ای تشنه چرا کنی سقائی؟

گر جهد کنی، به علم از این چاه****یک روز به مشتری برآئی

در خورد ثنا شوی به دانش****هرچند که در خور هجائی

خورشید شوی قوی به دانش****هرچند ضعیف چون سهائی

یک روز چنان شوی به کوشش****کامروز چنان همی نمائی

دانش ثمر درخت دین است****برشو به درخت مصطفائی

تا میوهٔ جانفزای یابی****در سایهٔ برگ مرتضائی

چیزی عجبی نشانت دادم****زیرا که تو آشنای مائی

زان میوه شوی قوی و باقی****گر بر ره جستن بقائی

هرچند که بی بها گلیمی****دیبای نکو شوی بهائی

از حجت گیر پند و حکمت****گر حکمت و پند را سزائی

با نو سخنان او کهن گشت****آن شهره مقالت کسائی

قصیده شماره 233: جهان را نیست جز مردم شکاری

جهان را نیست جز مردم شکاری****نه جز خور هست کس را نیز کاری

یکی مر گاو بر پروار را کس****جز از قصاب ناید خواستاری

کسی کو زاد و خورد و مرد چون خر****ازین بدترش باشد نیز عاری؟

چه دزدی زی خردمندان چه موشی****چه بدگوئی سوی دانا چه ماری

خلنده تر ز جاهل بر نروید****هگرز، ای پور، ز آب و خاک خاری

زجاهل بید به زیراک اگر بید****نیارد بار نازاردت باری

حذر دار از درخت جاهل ایراک****نیارد بر تو زو جز خار باری

چه باید هر که او سر گین بشولد****مگر رنج تن و ناخوش بخاری؟

چو خلق این است و حال این، تو نیابی****ز تنهائی به، ای خواجه، حصاری

به از تنهائیت یاری نباید****که تنهائی به از بد مهر یاری

خرد را اختیار این است و زی من****ازین به کس نکرده است اختیاری

پیاده به بسی از بسته برخر****تهی غاری به از پر گرگ غاری

مرا یاری است چون تنها نشینم****سخن گوئی

امینی رازداری

همی گوید که «هر کو نشنود خود****ندارد غم ولیکن غم گساری»

یکی پشتستش و صد روی هستش****به خوبی هر یکی همچون بهاری

به پشتش بر زنم دستی چو دانم****که بنشسته است بر رویش غباری

سخن گوئی بی آوازی ولیکن****نگوید تا نیابد هوشیاری

نبینی نشنوی تو قول او را****نبیند کس چنین هرگز عیاری

به هر وقت از سخن های حکیمان****به رویش بر ببینم یادگاری

نگوید تا به رویش ننگرم من****نه چون هر ژاژخائی بادساری

به تاریکی سخن هرگز نگوید****چو با حشمت مشهر شهریاری

به صحبت با چنین یاری به یمگان****به سر بردم به پیری روزگاری

به زندان سلیمانم ز دیوان****نمی بینم نه یاری نه زواری

سلیمان وار دیوانم براندند****سلیمانم، سلیمانم من آری

به دریا باری افتاد او بدان وقت****ز دست دیو و من بر کوهساری

بجز پرهیز و دانش بر تن من****نیابد کس نه عیبی نه عواری

مرا تا بر سر از دین آمد افسر****رهی و بنده بد هر بی فساری

زمن تیمار نامدشان ازیرا****نپرهیزد حماری از حماری

گرفته ستند اکنون از من آزار****چو از پرهیز بر بستم ازاری

ز بهر آل پیغمبر بخوردم****چنین بر جان مسکین زینهاری

تبار و ال من شد خوار زی من****ز بهر بهترین آل و تباری

به فر آل پیغمبر ببارید****مرا بر دل ز علم دین نثاری

به هر فضلی پیاده و کند بودم****به فر آل او گشتم سواری

به فر آل پیغمبر شود مرد****اگر بدبخت باشد بختیاری

به فر علم آلش روزه دار است****همان بی طاعتی بسیار خواری

به جان بی قرار اندر، بدیشان****پدید آید زعلم دین قراری

ستمگاری بجز کز علم ایشان****در این عالم کجا شد حق گزاری؟

به فر آل پیغمبر شفا یافت****ز بیماری دل هر دل فگاری

به حلهٔ دین حق در پود تنزیل****به ایشان یافت از تاویل تاری

نبیند جز به ایشان چشم دانا****نهانی را به زیر آشکاری

نهان آشکارا کس ندیده است****جز از

تعلیم حری نامداری

نگارنده نهانی آشکار است****سوی دانا به زیر هر نگاری

بدین دار اندرون بایدت دیدن****که بیرون زین و به زین هست داری

لطیف است آن و خوش، مشمر خبیثش****زخاک و خارو خس چون مرغزاری

ازیراک از قیاس، آن شادمانی است****سوی دانای دین، وین سوکواری

چو شورستان نباشد بوستانی****چو کاشانه نباشد ره گذاری

گر آگاهی که اندر ره گذاری****چه افتادی چنین در کاروباری؟

چو دیوانه به طمع بار خرما****چه افشانی همی بی بر چناری؟

شکار خویش کردت چرخ و نامد****به دستت جز پشیمانی شکاری

بسی خفتی، کنون بر کن سر از خواب****خری خیره مده مستان خیاری

که روزی زین شمرده روزگارت****بباید داد ناچاره شماری

بخوان اشعار حجت را که ندهد****به از شعرش خرد جان را شعاری

قصیده شماره 234: ایا دیده تا روز شب های تاری

ایا دیده تا روز شب های تاری****بر این تخت سخت این مدور عماری

بیندیش نیکو که چون بی گناهی****به بند گران بسته اندر حصاری

تو را شست هفتاد من بند بینم****اگرچه تو او را سبک می شماری

تو اندر حصار بلندی و بی در****ولیکن نه ای آگه از باد ساری

بدین بی قراری حصاری ندیدم****نه بندی شنیدم بدین استواری

در این بند و زندان به کار و به دانش****بیلفغد باید همی نامداری

در این بند و زندان سلیمان بدین دو****نبوت بهم کرد با شهریاری

ز بی دانشی صعبتر نیست عاری****تو چون کاهلی سر به سر نیز عاری

چرا برنبندی ز دانش ازاری؟****نداری همی شرم ازین بی ازاری!

بیاموز تا دین بیابی ازیرا****ز بی علمی آید هم بی فساری

تو را جان دانا و این کار کن تن****عطا داد یزدان دادار باری

ز بهر چه؟ تا تن به دنیا و دین در****دهد جان و دل را رهی وار یاری

خرد یافتی تا مرین هردوان را****به علم و عمل در به ایدر بداری

ز جهل تو اکنون همی جان دانا****کند پیشکار تو را پیشکاری

ازین است جانت ز

دانش پیاده****وزین تو به تن جلد و چابک سواری

به دانش مر این پیشکار تنت را****رها کن از این پیشکاری و خواری

عجب نیست گر جانت خوار است و حیران****چو تن مست خفته است از بیش خواری

جز از بهر علمت نبستند لیکن****تو از نابکاریت مشغول کاری

تو را بند کردند تا دیو بر تو****نیابد مگر قدرت و کامگاری

چه سود است از این بند چون دیو را تو****به جان و تن خویش می برگماری؟

به تعویذ بازو چه مشغول گشتی؟****که دیوی است بازوت خود سخت کاری

من از دیو ملعون گذشتن نیارم****تو از طاعت او گذشتن نیاری

گذاره شدت عمر و تو چون ستوران****جهان را بر امیدها می گذاری

بهاران به امید میوهٔ خزانی****زمستان بر امید سبزهٔ بهاری

جهانا دو روئی اگر راست خواهی****که فرزند زائی و فرزند خواری

چو می خورد خواهی بخیره چه زائی؟****وگر می فرود آوری چون برآری؟

ربودی ازین و بدادی مر آن را****چو بازی شکاری و آز شکاری

به فرزند شادی ز پیری پر انده****تو را هم غم الفنج و هم غمگساری

درختی بدیعی ولیکن مرین را****درخت ترنج و مر آن را چناری

یکی را به گردون همی برفرازی****یکی را به چاهی فرو می فشاری

نمانی مگر گلبنی را، ازیرا****گهی تر و خوش گل گهی خشک خاری

چو دندان مار است خارت، برآرد****دمار از کسی که ش به خارت بخاری

اگر جاهل اندر تو بدبخت شد، من****بدین از تو الفغده ام بختیاری

تو بی علت عمر جاویدی از چه****همی خواهی از خلق عمر شماری؟

گنه کار را سوی آتش دلیلی****کم آزار را سوی جنت مهاری

به دانش حق جانت بگزار، پورا****چنان چون حق تن به خور می گزاری

ز مار و ز طاووس و ابلیس قصه****ز بلخی شنودی و نیز از بخاری

تو ماری و طاووس و ابلیس هر سه****سزد کاین

سخن را به جان برنگاری

چو طاووس خوبی اگر دین بیابی****وگر تنت بفریبد آن زشت ماری

تو را عقل طاووس و، مار است جهلت****تن ابلیس، بندیش اگر هوشیاری

حقیقت بجوی از سخن های علمی****فسانه چو دیوانه چون گوش داری؟

به چشمت همی مار ماهی نماید****ازیرا تو از جهل سر پر خماری

چو از شیر و از انگبین و خورش ها****سخن بشنوی خوش بگریی به زاری

امیدت به باغ بهشت است ازیرا****که در آرزوی ضیاع و عقاری

بیندیش از آن خر که بر چوب منبر****همی پای کوبد بر الحان قاری

بدان رقص و الحان همی بر تو خندد****تو از رقص آن خر چرا سوکواری؟

چرا نسپری راه علم حقیقت؟****به بیهوده ها جان و دل چون سپاری؟

به راه ستوران روی می به دین در****به چاه اندر افتادی از بس عیاری

سخن بشنو از حجت و باز ره شو****بیندیش اگر چند ازو دل فگاری

قصیده شماره 235: نماند کار دنیا جز به بازی

نماند کار دنیا جز به بازی****بقائی نیستش هر چون طرازی

تو کبگ کوه و روز و شب عقابان****تو اهل روم و گشت دهر غازی

سر و سامان این میدان نیابد****نه غازی و نه جامی و نه رازی

وزین خیمهٔ معلق برنپرد****اگر بازی تو از اندیشه سازی

بر این میدان در این خیمه همیشه****همی تازی نهانی وانفازی

سوی بستی نیازد جز توانا****سوی خواری نیازد جز نیازی

جهان جای خلاف و رنج و شر است****تو ای دانا، برو چندین چه تازی؟

به دیدهٔ وهم و عقل اندر نیاید****چرا هرگز نیاز؟ از بی نیازی

حقیقت چیست؟ عمر و علم مردم****مده حقت بدین چیز مجازی

بجسم اندرت ضدان جفت گشتند****تفکر کن که کاری نیست بازی

رهی کان از شدن باشد نشیبی****چو باز آئی همو باشد فرازی

اگرچه کبگ صید باز باشد****بدو پیدا شده است از باز بازی

نبینی خوب را زشتی مقابل؟****نبینی عز را خواری موازی؟

نهفته ستند

رازی بس شگفتی****بجوی آن راز را گر اهل رازی

بجوی آن راز را اندر تن خویش****نگر تا بیهده هرسو نتازی

نپردازی به راز ایزدی تو****که زیر بند جهل و بار آزی

یکی نامه است بس روشن تن تو****بدین خوبی و پهنی و درازی

تو را نامه همی برخواند باید****تو در نامه چو آهو چون گرازی؟

چو این نامه هم اندر نامهٔ خویش****نشان دادت بسی آن مرد تازی

به رنگ باز شد زاغت به سر بر****تو بیهوده همی شطرنج بازی

چنین بر بوی دنیا چند پوئی؟****بسوی آز چندین چند یازی؟

یکی درنده گرگی میش دین را****به کشت خیر در خشمی گرازی

چرا نامهٔ الهی برنخوانی؟****چه گردی گرد افسان و مغازی؟

همی دشوارت آید کرد طاعت****که بس خوش خواره و با کبر و نازی

ره مکه همی خواهی بریدن****که با زادی و با مال و جهازی

مگر کاندر بهشت آئی به حیلت****بدین اندوه تن را چون گدازی؟

گر این فاسد گمانت راست بودی****بهشتی کس نبودی جز حجازی

همی جان بایدت فربه ولیکن****تنت گشته است چون مرغ جوازی

اگر بالفغدن دانش بکوشی****برآئی زین چه هفتاد بازی

تو از جان سخن گوی لطیفت****یکی نامهٔ سپید پهن بازی

قلم ساز از زبان خویش بنویس****بر این نامه مناقب یا مخازی

ولیکن چون فرو خوانیش فردا****پدید آید که سوسن یا پیازی

تو ای حجت به شعر زهد و حکمت****سوی جنت سخن دان را جوازی

به دین بر چرخ دانش آفتابی****به دانش حلهٔ دین را طرازی

دل گمراه را زی راه دین کس****به از تو کرد نتواند نهازی

به حکمت طبع را بنواز در زهد****چنین دانم که بس خوش می نوازی

قصیده شماره 236: بگذر ای باد دل افروز خراسانی

بگذر ای باد دل افروز خراسانی****بر یکی مانده به یمگان دره زندانی

اندر این تنگی بی راحت بنشسته****خالی از نعمت وز ضیعت و دهقانی

برده این چرخ جفا پیشه به بیدادی****از

دلش راحت وز تنش تن آسانی

دل پراندوه تر از نار پر از دانه****تن گدازنده تر از نال زمستانی

داده آن صورت و آن هیکل آبادان****روی زی زشتی و آشفتن و ویرانی

گشته چون برگ خزانی ز غم غربت****آن رخ روشن چون لالهٔ نعمانی

روی بر تافته زو خویش چو بیگانه****دستگیریش نه جز رحمت یزدانی

بی گناهی شده همواره برو دشمن****ترک و تازی و عراقی و خراسانی

بهنه جویان و جزین هیچ بهانه نه****که تو بد مذهبی و دشمن یارانی

چه سخن گویم من با سپه دیوان؟****نه مرا داد خداوند سلیمانی

پیش نایند همی هیچ مگر کز دور****بانگ دارند همی چون سگ کهدانی

از چنین خصم یکی دشت نیندیشم****به گه حجت، یارب تو همی دانی

لیکن از عقل روا نیست که از دیوان****خویشتن را نکند مرد نگه بانی

مرد هشیار سخن دان چه سخن گوید****با گروهی همه چون غول بیابانی؟

که بود حجت بیهوده سوی جاهل****پیش گوساله نشاید که قران خوانی

نکند با سفها مرد سخن ضایع****نان جو را که دهد زیرهٔ کرمانی؟

آن همی گوید امروز مرا بد دین****که بجز نام نداند ز مسلمانی

ای نهاده بر سر اندر کله دعوی****جانت پنهان شده در قرطه نادانی

به که باید گرویدن زپس ازاحمد؟****چیست نزد تو برین حجت برهانی؟

تو چه دانی که بود آنکه خر لنگت****تو همی براثر استر او رانی؟

چون تو بدبخت فضولی نه چو گمراهان****انده جهل خوری و غم حیرانی

سخت بی پشت بوند و ضعفا قومی****که تو پشت و سپه و قوت ایشانی

چون نکوشی که بپوشی شکم و عورت****دیگران را چه دهی خیره گریبانی؟

گر کسی دیبا پوشد تو چرا نازی****چو خود اندر سلب ژنده و خلقانی؟

بر تن خویش تو را قرطه کرباسی****به چو بر خالت دیبای سپاهانی

فضل یاران نکند سود تو را فردا****چو پدید آید آن قوت

پنهانی

هیچ از آن فضل ندادند تو را بهری****یا سزاوار ندیدندت و ارزانی

پیش من چون بنجنبدت زبان هرگز؟****خیره پیش ضعفا ریش همی لانی

خرداومند سخن دان به تو برخندد****چو مر آن بی خردان را تو بگریانی

گر تو را یاران زهاد وبزرگان اند****چون تو بر سیرت وبر سنت دیوانی؟

سیرت راه زنان داری لیکن تو****جز که بستان و زر و ضیعت نستانی

روز با روزه و با ناله و تسبیحی****شب با مطرب و با باده ریحانی

باده پخته حلال است به نزد تو****که تو بر مذهب بو یوسف و نعمانی

کتب حیلت چون آب ز بر داری****مفتی بلخ و نیشابور و هری زانی

بر کسی چون ز قضا سخت شود بندی****تو مر آن را به یکی نکته بگردانی

با چنین حکم مخالف که همی بینی****تو فرومایه پدرزاده شیطانی

تا به گفتاری پربار یکی نخلی****چون به فعل آئی پرخار مغیلانی

من از استاد تو دیو و ز تو بیزارم****گفتم اینک سخن کوته و پایانی

روی زی حضرت آل نبی آوردم****تا بدادند مرا نعمت دوجهانی

اگر او خانه و از اهل جدا ماندم****جفت گشته ستم با حکمت لقمانی

پیش داعی من امروز چو افسانه است****حکمت ثابت بن قرهٔ حرانی

داغ مستنصر بالله نهاده ستم****بر برو سینه و بر پهنهٔ پیشانی

آن خداوند که صد شکر کند قیصر****گر به باب الذهب آردش به دربانی

فضل دارد چو فلک بر زمی از فخرش****سنگ درگاهش بر لعل بدخشانی

میرزاده است و ملک زاده به درگاهش****بسی از رازی وز خانه و سامانی

که بدان حضرت جدان و نیاکان شان****پیش ازین آمده بودند به مهمانی

این چنین احسان بر خلق کرا باشد****جز کسی را که ندارد ز جهان ثانی؟

ای به ترکیب شریف تو شده حاصل****غرض ایزدی از عالم جسمانی

نور از اقبال و ز سلطان تو می جوید****چون بتابد ز شرف کوکب سرطانی

آنکه

عاصی شد مر جد تو آدم را****چون تو را دید بسی خورد پشیمانی

گر بدو بنگری امروز یکی لحظت****طاعتی گردد و بیچاره و فرمانی

گیتی امید به اقبال تو می دارد****که ازو گرد به شمشیر بیوشانی

چو بدو بنگری آنگاه به صلح آید****این خلاف از همه آفاق و پریشانی

چو به بغداد فروآئی پیش آرد****دیو عباسی فرزند به قربانی

سنگ یمگان دره زی من رهی طاعت****فضلها دارد بر لولوی عمانی

نعمت عالم باقی چو مرا دادی****چه براندیشم ازاین بی مزهٔ فانی؟

قصیده شماره 237: گر خرد را بر سر هشیار خویش افسر کنی

گر خرد را بر سر هشیار خویش افسر کنی****سخت زود از چرخ گردان، ای پسر، سر بر کنی

دیگرت گشته است حال تن ز گشت روزگار****همچو حال تن سزد گر حال جان دیگر کنی

پیش ازان تا این مزور منظرت ویران شود****جهد کن تا بر فلک زین به یکی منظر کنی

علم را بنیاد او کن مر علم را بام او****از بر و پرهیز شاید گر مرو را در کنی

در چو این منظر چو بگزاری فریضهٔ کردگار****بهتر آن باشد که مدح آل پیغمبر کنی

ننگ داری زانکه همچون جاهلان نوک قلم****بر مدیح شاه یا میری قلم را تر کنی

گر به سر بر خاک خواهی کرد ناچار، ای پسر****آن به آید کان زخاکی هرچه نیکوتر کنی

بر سرت بویا چو مشک و عنبر سارا شود****گر تو خاکستر به نام آل او بر سر کنی

هم مقصر باشی ای دل گر به مدح مصطفی****معنی از گوهر طرازی لفظش از شکر کنی

جز به مدح آل پیغمبر سخن مگشای هیچ****گر همی خواهی که گوش ناصبی را کر کنی

ای پسر، پیغمبری را تاج کی باشد شگفت****گر تو بر سر روز محشر ماه را افسر کنی؟

گر تو با اقبال و مدحش بنگری اندر

جحیم****پر سلاسل قعر او را باغ پر عرعر کنی

در جهان دین میان خلق تا محشر همی****کار این اجرام و فعل گنبد اخضر کنی

گر به راه این جهان خورشیدمان رهبر شده است****سوی یزدان مان همی مر عقل را رهبر کنی

نیست نیک اختر کسی که ش چرخ نیک اختر کند****بلکه نیک اختر شود هر که ش تو نیک اختر کنی

هر که او فضل تو را و آل تو را منکر شود****خوبی و معروف او را زشتی و منکر کنی

گر به روی تازه سوی روی آتش بنگری****روی آتش را همی تو تازه نیلوفر کنی

فضل و جود و عدل ایزد خدمت کوثر کند****چون تو روز حشر مجلس بر لب کوثر کنی

آزر مسکین که ابراهیم ازو بیزار شد****گر تو بپذیریش با پیغمبران همبر کنی

بی شک این جهال امت را همی بینی، به حق****دشمنانند این نه امت گر سخن باور کنی

دشمنی با اهل و آل تو همی بی مر کنند****همچنان کاحسان تو با ایشان همی بی مر کنی

ای عدوی آل پیغمبر، مکن کز جهل خویش****کوه آتش را به گردن در همی چنبر کنی

گر تو را خطاب اشتربان خال و عم نبود****چون همی با من تو چندین داوری ی عمر کنی؟

ور نه در دل کفر داری چون شود رویت سیاه****چون حدیث از حیدر و از شیعهٔ حیدر کنی؟

کیستی تو بی خرد کز روبه مرده کمی****تا همی از جهل قصد جنگ شیر نر کنی؟

دشمنی ی این شیر هرگز کی شودت از دل برون****تا همی خویشتن را امت آن خر کنی؟

رو تو با آن خر، مرا بگذار با این شیر نر****خر تو را و شیر ما را، چونکه چندین شر کنی؟

جز که رسوائی نبینی خویشتن را تا به جهد****خاک را خواهی همی تا

همبر عنبر کنی

شرم ناید مر تو نادان را که پیش ذوالفقار****ژاف را شمشیر سازی و ز کدو مغفر کنی؟

چون پیمبر را برادر بود حیدر سوی خلق****گر بنازم من بدو چون روی خویش اصفر کنی؟

مردم همسایه هرگز چون برادر کی بود؟****لنگ خر را خیره با شبدیز چون همبر کنی؟

بت نباشد جز مزور مردمی، خود دیده ای،****زین سبب لعنت همی همواره بر بت گر کنی

تو امامی ساختی ما را مزور هم چنین****پس توی بت گر اگر مر عقل را داور کنی

آل پیغمبر بسی کشتهٔ بت منحوس توست****تو همی او را به حیلت بر سر منبر کنی

خشم یزدان بر تو باد و بر تراشیدهٔ تو باد****آزر بت گر توی، لعنت چه بر آزر کنی؟

نیست این ممکن که تو بدبخت همچون خویشتن****مر مرا بندهٔ یکی نادان بدمحضر کنی

من همی نازش به آل حیدر و زهرا کنم****تو همی نازش به سند و هند بدگوهر کنی

گر ببیند چشم تو فرزند زهرا را به مصر****آفرین از جانت بر فرزند و بر مادر کنی

دل زمهر چهر او چون جنت ماوی کنی****چشم خویش از نور او پر زهرهٔ ازهر کنی

ای خداوند زمان و فخر آل مصطفی****خنجر گلگونت را کی سر سوی خاور کنی؟

چین تو را بنده شود گر تو برو پر چین کنی****قیصرت سجده کند گر روی زی قیصر کنی

جان اسکندر ز شادی سر به گردون بر برد****گر تو نعل اسپ خویش از تاج اسکندر کنی

وقت آن آمد که روز کین چو خاک کربلا****آب را در دجله از خون عدو احمر کنی

ای نبیرهٔ آنک ازو شد در جهان خیبر خبر****دیر برناید که تو بغداد را خیبر کنی

منظر لاعدای دین را بر زمین هامون کنی****منظر خویش از فراز

برج دو پیکر کنی

دشمنان را در خور کردارشان بدهی به عدل****عدل باشد چون جزای خاک خاکستر کنی

بنده ای را هند بخشی پیش کاری را طراز****کهتری را بر زمین خاوران مهتر کنی

آب دریا را گلاب ناب گردانی به عدل****خاک صحرا را به بوی عنبر اذفر کنی

خود نباید زان سپس لشکر تو را بر خلق دهر****ور ببایدت از نجوم آسمان لشکر کنی

هر دو گیتی ملک توست از عدل فردا جا سریر****آنچه امروز از نکوئی ها همی ایدر کنی

زین چنین پر زر و گوهر مدحت، ای حجت، رواست****گر تو جان دوربین خویش را زیور کنی

قصیده شماره 238: ای شده مشغول به ناکردنی،

ای شده مشغول به ناکردنی،****گرد جهان بیهده تا کی دنی؟

آهن اگر چند گران شد، تورا****سلسله بایدت ازو ده منی

چونکه نشوئی به خرد روی جهل****برنکشی از سرت آهرمنی؟

آنچه نه خوش است و نه نیکو برش****تخمش خواهیم که نپراگنی

عمرت شاخی است پر از بار و خار****چون تو همه خار همی برچنی؟

مردم اگر جان و تن است از چه روی****فتنه تو بر جانت نه ای بر تنی؟

جانت برهنه است و تو این تار و پود****بر تن تاریک همی بر تنی

جوشن روشن خرد توست تن****تو نه همه این تن چون جوشنی

جان تو چون بفگند این جوشنت****باز دهد جوشنت این روشنی

تنت به جان، ای پسر، آبستن است****باز رهد روزی از آبستنی

مادر تن را پسر این جان توست****مادر باقی و پسر رفتنی

در شکم مادر خود بخت نیک****چونکه نکوشی که به حاصل کنی؟

بر طلب طاعت و نیکی و زهد****چونکه نه دامن به کمر در زنی؟

مریم عمران نشد از قانتین****جز که به پرهیز برو برزنی

طاعت و نیکی و صلاح است بخت****خوردنیئی نیست نه پوشیدنی

جهد کن ار عهد تو را بشکنند****تا تو مگر عهد کسی نشکنی

آز

نگردد ابدا گرد آنک****در شکم مادر گردد غنی

چون تو که باشد چو تو را بخت نیک****مادرزادی بود و معدنی؟

گرت مراد است کز این ژرف چاه****خویشتن، ای پیر، برون افگنی

زین رمه یک سو شو و از دل بشوی****ریم فرومایگی و ریمنی

تو به مثل بی خرد و علم و زهد****راست چو کنجارهٔ بی روغنی

روز تو کی نیک شود تا چنین****فتنهٔ این خانهٔ بی روزنی؟

دیو دل از صحبت تو برکند****چون تو دل از مهر جهان برکنی

بسته در این خانهٔ تاریک و تنگ****شاد چرائی؟ که نه در گلشنی!

چرخ همی خرد بخواهدت کوفت****خردتر از سرمه گر از آهنی

چون تو بسی خورده است این گنده پیر****از چه نشستی تو بدین ایمنی؟

دی شد و امروز نپاید همی****دی شد و تو منتظر بهمنی

گاه گریزانی از باد سرد****گاه بر امید گل و سوسنی

روی به دانش کن و رنجه مکن****دل به غم این تن فرسودنی

تا نشود جانت به دانش تمام****فخر نشاید که کنی، نه منی

دشمن دانا شدی از فضل او****فضل طلب کن چه کنی دشمنی؟

مؤذن ما را مزن و بدمگوی****لحن خوش آموز و تو کن مؤذنی

جای حکیمان مطلب بی هنر****زانکه نیاید ز کدو هاونی

مرد خردمند به حکمت شود****تو چه خردمند به پیراهنی؟

بار خدائی به سرشت اندر است****مردم را، گر بکند کردنی

جای تو ایوان و گه گلشن است****کاهلیت کرد چنین گلخنی

ور به بسندی به ستوری چنین****تا به ابد یار غم و شیونی

قصیده شماره 239: ای مانده به کوری و تنگ حالی

ای مانده به کوری و تنگ حالی****بر من ز چه همواره بد سگالی

از کار تو دانی که بی گناهم****هرچند تو بدبخت و تنگ حالی

دانی که تو چون خوار و من عزیزم؟****زیرا که منم زر و تو سفالی

از جهل که آن ملک توست، جانم****چون جان تؤست از علوم خالی

نالیدنت از جهل

خویش باید****از حجت بیچاره چند نالی؟

از مال مرا چیزهاست بهتر****چون دشمن من تو ز بهر مالی؟

فضل و خرد و مال گرد ناید****با زرق و خرافات و بدفعالی

هرچند که من چون درخت خرما****پر بارم و تو چون شکسته نالی

این حکم خدای است رفته بر ما****او بار خدای است و ما موالی

هرچند که پشم است اصل هردو****بسیار به است از پلاس قالی

گر تو به قفا با درفش کوشی****دانی که علی حال بر محالی

آن به که چو چیز محال جوید****اندیشهٔ تو گوش او بمالی

برتر مشو از حد و نه فروتر****هش دار و مقصر مباش و غالی

بر پایگه خویش اگر نباشی****جز رنج نبینی و جز نکالی

بنده چو خداوند خود نباشد****بر چیز زوالی چو لایزالی

هرچند که نیکو و نرم باشد****بر سر ننهد هیچ کس نهالی

هرچند که سیم اند پاک هردو****بهتر ز حرامی بود حلالی

نوروز به از مهرگان اگرچه****هردو دو زمانند اعتدالی

ای گشته به درگاه میر چاکر****دعوی چه کنی خیره در معالی؟

دنیا چو رهی پیش من عیال است****تو پیش یکی چون رهی عیالی

گردن ندهد جز مر اهل دین را****این زال فریبندهٔ زوالی

دانا چو تو را پیش میر بیند****داند که تو بدبخت بر ضلالی

چون خویشتنی را رهی شده ستی****از بی خردی ی خویش و بی کمالی

همواره دوان و در قفای شاهی****گوئی که مگر شاه را قذالی

مر باز جهان را به تن تذروی****مر یوز طمع را به دل غزالی

هر سر که کشید از رشی که هستی****وز پر طمعی نرم چون دوالی

گاهی به کشاکش دری و گاهی****بی کار که گوئی یکی جوالی

بر مذهب و بر رای میزبانی****بر خویشتن از ناکسی وبالی

وز سست لگامی و بیقراری****مر تیرک و مر ناک را مثالی

با باد جنوبی سوی جنوبی****با باد شمالی سوی شمالی

در دیگ خرافات

کفچلیزی****در آینهٔ ناکسی خیالی

در مجلس با رود ساز و ساقی****تا وقت سحر مانده در جدالی

بر منبر شبگیر و بامدادان****با اخبرنائی و قال قالی

در مسجد دل تنگی و ملولی****در مجلس خوش طبع و بی ملالی

در فحش و خرافات عندلیبی****در حجت و آیات گنگ و لالی

بی قول و جفاجوی و پر نفاقی****زیرا که عدوی رسول و آلی

گوئی که مسلمانم و ندیدی****هرگز تو مر اسلام را حوالی

تو روی محمد چگونه بینی****چون دشمن آلی ز بد خصالی

تا فعل تو این است وز نحوست****با دشمن آل نبی همالی

ای شاخ درخت ز قوم دوزخ****آن دان که نوالی اگر نوالی

جز سر به نگون قعر دوزخ****منحوس و نگون و بدنهالی

اکنون کن از آتش حذر که اکنون****بر چشمهٔ آب خوش زلالی

گر روی به آل پیمبر آری****از چاه برآئی به چرخ عالی

قارون شوی ار چند در سؤالی****خورشید شوی گرچه تو هلالی

امروز همی از سؤال نالی****وان روز بنالی ز بی سالی

آزاد شوی چون الف اگر چند****امروز به زیر طمع چو دالی

قصیده شماره 240: تمییز و هوش و فکرت و بیداری

تمییز و هوش و فکرت و بیداری****چون داد خیره خیره تو را باری؟

تا کار بندی این همه آلت را****در غدر و مکر و حیلت و طراری؟

تا همچو مور بی خور و بی پوشش****کوشش کنی و مال فراز آری!

از خال و عم به ناحق بستانی****وانگه به زید و خالد بسپاری!

تعطیل باشد این و نپندارم****من خیر ازین همی که تو آن داری

من خویش را ازین سه گوا دارم****بیداری و نماز و شب تاری

حیران چرا شدی به نگار اندر؟****زین پس نگر که چیز بننگاری

چیزی نگر که با تو برون آید****زین گرد گرد گنبد زنگاری

دارا برفت مفلس و زین عالم****با او نرفت ملک و جهانداری

پیشهٔ زمانه مکر و فریب آمد****با او مکوش جز که

به مکاری

عمر تو را همی ز تو برباید****گر همرهی کنی تو نه هشیاری

جز علم نیست بهر تو زین عالم****زنهار کار خوار نینگاری

از بهر علم داد تو را ایزد****تمییز و هوش و فکرت و بیداری

اینها ز بهر علم بکار آیند****نز بهر بیهشی و سبکساری

گر کاربند باشی اینها را****در مکر و غدر سخت ستمگاری

اینها به ما عطای خدا آمد****پوشیده از ستور بهمواری

وایزد بدین شریف عطاهامان****بگزید بر ستور به سالاری

وانها که زین عطا نه همی یابند****بینی که مانده اند بدان خواری

خواهی بدار و خواهی بفروشش****خواهیش کاربند بدشخواری

دانی که نیست آن خر مسکین را****جز جهل هیچ جرم و گنه کاری

گر خر تو را خری نکند روزی****بر جانش تازیانه فرو باری

تو مردمی به طاعت یزدان کن****تا از عذاب آتش نازاری

زیراک اگر خر از در چوب آمد****پس چون تو بی خرد ز در داری؟

تو با خرد، خری و ستوری را****چون خر چرا همیشه خریداری؟

بار درخت مردمی علم آمد****ای بی خرد تو چونکه سپیداری؟

گر در تو این گمان به غلط بردم****پس چونکه هیچ بار همی ناری؟

از پند و حق و خوب سخن سیری****وز هزل و ژاژ و باطل ناهاری

با روی چون نگاری و دانش نه****گوئی مگر که صورت دیواری

از جان یکی شکسته پشیزی تو****وز تن یکی مجرد دیناری

نیکو و ناخوشی و، چنین باشد****پالودهٔ مزور بازاری

مردم ز راه علم بود مردم****نه زین تن مصور دیداری

تا خامشی میان خردمندان****مردی تمام صورتی و کاری

لیکن گه سخنت پدید آید****از جان و دل ضعیفی و بیماری

خاموش بهتری تو مگر باری****لنگی برون شودت به رهواری

گوئی که از نژاد بزرگانم****گفتاری آمدی تو نه کرداری

بی فضل کمتری تو ز گنجشکی****گرچه ز پشت جعفر طیاری

بیچاره زنده ای بود، ای خواجه،****آنک او ز مردگان طلبد یاری

ننگ است برتو،

چونکه نداری خر،****اسپ پدرت و اشتر عماری

چه سود چون همی ز تو گند آید****گر تو به نام احمد عطاری؟

فضل پدر تو را ندهد نفعی****تو چونکه گر خویش نمی خاری؟

گشی مکن به جامه که مردان را****ننگ است و عار گشی و عیاری

خاک است کالبد، به چه آرائی****او را، چرا که خوارش نگذاری؟

مرده است هیکلت نشود زنده****گر سر به سر زرش بنگاری

پولاد نرم کی شود و شیرین****گرچه در انگبینش بیاغاری؟

هرچیز باز اصل شود باخر****گفتار سود کی کند زاری؟

چون باز خاک تیره شود خاکی****ناچاره باز نار شود ناری

وازاد گردد آنگه از این زندان****این گوهر منور زنهاری

جانت آسمانی است، به بی باکی****چندین برو مشو به نگونساری

زین جاهلان به دانش یک سو شو****خیره مباش غره به بسیاری

بیزار شو ز دیو که از شرش****دانا نرست جز که به بیزاری

زین کور و کر لشکر بیزاری****گر بر طریق حیدر کراری

سوی من، ای برادر، معذوری****گر سر برهنه کرد نمی یاری

ای حجت خراسان در یمگان****گرچه به بند سخت گرفتاری

چون دیو بر تو دست نمی یابد****باید که شکر ایزد بگزاری

قصیده شماره 241: این چه خیمه است این که گوئی پر گهر دریاستی

این چه خیمه است این که گوئی پر گهر دریاستی****یا هزاران شمع در پنگان از میناستی

باغ اگر بر چرخ بودی لاله بودی مشتری****چرخ اگر در باغ بودی گلبنش جوزاستی

از گل سوری ندانستی کسی عیوق را****این اگر رخشنده بودی یا گر آن بویاستی

صبح را بنگر پس پروین روان گوئی مگر****از پس سیمین تذروی بسدین عنقاستی

روی مشرق را بیاراید به بوقلمون سحر****تا بدان ماند که گوئی مسند داراستی

جرم گردون تیره و روشن درو آیات صبح****گوئی اندر جان نادان خاطر داناستی

ماه نو چون زورق زرین نگشتی هر مهی****گر نه این گردنده چرخ نیلگون دریاستی

نیست این دریا بل این پردهٔ بهشت خرم است****ور نه این

پرده بهشتستی نه پر حوراستی

بلکه مصنوعی تمام است این به قول منطقی****گر تمام آن است کو را نیست هرگز کاستی

آسیائی راست است این کابش از بیرون اوست****زان همی گردد، شنودم این حدیث از راستی

آسیابان را ببینی چون ازو بیرون شوی****واندر اینجا دیدیی چشمت اگر بیناستی

چیست، بنگر، زاسیا مر آسیابان را غله؟****گر نبایستیش غله آسیا ناراستی

عقل اشارت نفس دانا را همی ایدون کند****کاین همانا ساخته کرده ز بهر ماستی

روزگار و چرخ و انجم سر به سر بازیستی****گرنه این روز دراز دهر را فرداستی

نفس ما بر آسیا کی پادشا گشتی به عقل****گر نه نفس مردمی از کل خویش اجزاستی

چرخ می گوید به گشتن ها که من می بگذرم****جز همین چیزی نگفتی گر چو ما گویاستی

قول او را بشنود دانا ز راه گشتنش****گشتنش آواستی گر همچو ماش آواستی

کس نمی داند کز این گنبد برون احوال چیست****سر فرو کردی اگر شخصی بر این بالاستی

نیست چیزی دیدنی زینجا برون و زین قبل****می گمان آید کز این گنبد برون صحراستی

دهر خود می بگذرد یا حال او می بگذرد****حال گشتن نیستی گر دهر بی مبداستی

هر کسی چیزی همی گوید زتیره رای خویش****تا گمان آیدت کو قسطای بن لوقاستی

این همی گوید که گرمان نیستی دو کردگار****نیستی واجب که هرگز خار با خرماستی

نور و خیر و پاک و خوب اندر طبایع کی چنین****ظلمت و شر و پلید و زشت را اعداستی؟

وانت گوید گر جهان را صانعی عادل بدی****بر جهان و خلق یکسر داد او پیداستی

ریگ و شورستان و سنگ و دشت و غار و آب شور****کشت و میوه ستان و راغ و باغ چون دیباستی

این چرا بندهٔ ضعیف و چاکر و ساسیستی****وان چرا شاه و قوی و مهتر و والاستی

ور جهان را یکسره ایزد

مسلمان خواستی****جز مسلمان نه جهودستی و نه ترساستی

وانت گوید جمله عدل است این و ما را بندگی است****خواست او را بود و باشد، نیست ما را خواستی

من بگفتی راستی گر از زبان این خسان****عاقلان را گوش کردن قول ما یاراستی

گر بشایستی که دینی گستریدی هر خسی****کردگار اندر جهان پیغمبر ننشاستی

گر تفاوت نیستی یکسان بدی مردم همه****هر کسی در ذات خود یکتا و بی همتاستی

وین چنین اندر خرد واجب نیابد نیز ازانک****هر کسی همتای خلقستی و خود یکتاستی

وانچه کز جستن محال آید نشاید بودن آن****پس نشاید گفتن «ار هستی چنین زیباستی»

پس محال آورد حال دهر قول آنکه گفت****«بهزیستی گرنه این مولای و آن مولاستی»

وانکه گوید «خواست ما را نیست» می گوید خرد****کاین همانا قول مردی مست یا شیداستی

این چنین بی هوش در محراب و منبر کی شدی****گر به چشم دل نه جمله عامه نابیناستی؟

هوشیاران را همی ماند به خاموشی ولیک****چون سخن گوید تو گوئی سرش پر سوداستی

روی زی محراب کی کردی اگر نه در بهشت****بر امید نان و دیگ قلیه و حلواستی؟

جای کم خواران و ابدالان کجا بودی بهشت****گر براندازهٔ شکم و معدهٔ اینهاستی؟

گوئی از امر خدای است، ای پسر، بر مرد عقل****امر ازو برخاستی گر عقل ازو برخاستی

عقل در ترکیب مردم ز آفرینش حاکم است****گر نه عقلستی برو نه چون و نه ایراستی

خلق و امر او راست هردو، کرد و فرمود آنچه خواست****کی روا باشد که گوئی زین سپس «گر خواستی»؟

گر شنودی، ای برادر، گفتمت قولی تمام****پاک و با قیمت که گوئی عنبر ساراستی

وانکه می گوید که «حجت گر حکیمستی چرا****در درهٔ یمگان نشسته مفلس و تنهاستی؟»

نیست آگه زانکه گر من همچو بد حالمی****پشت من چون پشت او پیش شهان

دوتاستی

من نخواهم کانچه دارد شاه ملکستی مرا****وانچه من دانم ز هر فن علمها اوراستی

من به یمگان خوار و زار و بی نوا کی ماندمی****گرنه کار دین چنین در شور و در غوغاستی؟

کی شده ستی نفس من بر پشت حکمت ها سوار****گرنه پشت من سوار دلدل شهباستی؟

قصیده شماره 242: دگر ره باز با هر کوهساری

دگر ره باز با هر کوهساری****بخار آورد پیدا خار خاری

همان شخ که ش حریرین بود قرطه****همی از خر بر بندد ازاری

به ابر اندر حصاری گشت کهسار****شنوده ستی حصاری در حصاری

همی فرش پرندین برنوردد****شمال اکنون زهر کوهی و غاری

خزان از مهرگان دارد پیامی****سوی هر باغ و دشت مرغزاری

پر از بادست که را سر دگر بار****گران تر زو ندیدم بادساری

چو ابدالان همیشه در رکوع است****به باغ اندر ز بر هر میوه داری

ز هر شاخی یکی میوه در آویخت****چو از پستان مادر شیرخواری

چو مستوفی شد اکنون، زان بخواهد****شمال از هر درخت اکنون شماری

ز چندین پر زر و زیور عروسان****کنون تا نه فراوان روزگاری

نماند با عروسی روی بندی****نه طوق و یاره ای یا گوشواری

بهر حمله شمال اکنون بریزد****گنه ناکرده خون لاله زاری

بلی زار است کار گل ولیکن****به زاری نیست همچون لاله زاری

به خون اندر همی غلتد که دهقان****نبیند خون او را خواستاری

بهی برشاخ ازاین اندوه مانده است****نژند و زرد همچون سوکواری

جهان چون شاد خواری بود لیکن****بماند آن شاد خوار اکنون چوخواری

به پیری و به خواری باز گردد****به آخر هر جوان و شاد خواری

جهان با هیچ کس صحبت نجوید****کزو بر ناورد روزی دماری

چو گشت آشفته گردد پیشگاهی****رهی و بنده پیش پیشکاری

خر بدخوست این پر بار محنت****حرونی پر عواری بی فساری

نیابی از خردمندان کسی را****که او را اندر این خر نیست باری

نگه کن تا بر این خر کس نشسته است****که این بد خر نکرده ستش فگاری

ازو پرهیز

کن چون گشتی آگاه****که جز فعل بد او را نیست کاری

منش بسیار دیدم و آزمودم****چه گویم؟ گویم این ماری است، ماری

جز از غدر و جفا هرچند گشتم****ندیدم کار او را پود و تاری

کجا نوری پدید آید هم آنجا****ز بد فعلی برانگیزد غباری

تو را چون غمگساری داد گیتی****دلت شاد است و داری کاروباری

نه ای آگه که گر غمی نبودی****نبایستت هرگز غمگساری

نباید تا نباشد جرم عذری****نه صلحی، تا نباشد کارزاری

جهان جای خلاف و بر فرودست****جزین مر مردمان را نیست کاری

تو معذوری که نشناسیش ازیرا****نخسته ستت هنوز از دهر خاری

تو با او، ای پسر، روگر خوش آمدت****پدر را هیچ عذری نیست باری

گرفتم در کنارش روزگاری****کنون شاید کزو گیرم کناری

اگر من به اختیارم برتن خویش****نکردم جز که پرهیز اختیاری

خلاف است اهل دین را اهل دنیا****بداند هر حکیمی بی مداری

نکرد این اختیار از خلق عالم****جز ابدالی حکیمی بختیاری

مرا دین است یارو جفت،هرگز****اگر حق را نباشد حق گزاری

اگر با من نسازند اهل دنیا****به من بر آن نباشد هیچ عاری

خرد ما را به کار آید اگر چند****نمی دارد به کارش نابکاری

خرد بار درخت مردم آمد****بدو باغی جدا گشت از چناری

خرد بر دلت بنگاری ازیرا****ازو به نیست مر دل را نگاری

سواری گر خرد برتو سوار است****که همچون تو نبیند کس سواری

مرا شهری است این دل پر ز حکمت****مرا بین تا ببینی شهریاری

بگوش دل نگر زی من که چشمت****یکی از من نبیند از هزاری

ببین در لفظ و معنی ها و رمزم****بهاری در بهاری در بهاری

مرا این روزگار آموزگار است****کزین به نیست مان آموزگاری

ز بسیاری که بردم بار رنجش****شدم، گرچه نبودم، بردباری

مجوی از کس شکاری گر نخواهی****که جوید دیگری از تو شکاری

خردمندا، تو را شعرم نثار است****نثاری کان به است از هر نثاری

قصیده شماره 243: پیشهٔ این چرخ چیست؟ مفتعلی

پیشهٔ این چرخ چیست؟ مفتعلی****نایدش از خلق شرم و نه خجلی

یک هنرستش که عیب او ببرد****آنکه زوالی است فعلش و بدلی

صبر کنم با جهان ازانکه همی****کار نیاید نکو به تنگ دلی

از تو جهان رنج خویش چون گسلد****چون تو ازو طمع خود نمی گسلی؟

از پی نان آب روی خویش مبر****آب بکار آیدت کز آب و گلی

گرچه گلی تو چو آب روی بود****تو نه گلی بل طری و تازه گلی

گرت نباید بد و بلا و خلل****عادت کن بی بدی و بی خللی

گرت مراد است کز عدول بوی****دست بکش از دروغ و مفتعلی

فعل علی و محمد ار نکنی****خیره چه گوئی محمدی و علی؟

جلدی و مردی همی پدید کنی****تنگ دل و غمگنی و بی عملی

تا چو شبه گیسوان فرو نهلد****کی رهد ای خواجه کل ز ننگ کلی

چونکه نه مشغول کار خویش بوی؟****باد عمل چون ز سر برون نهلی؟

غافلی اندر نماز و چشم به در،****پیش شه از بیم دست در بغلی

پست نشستی تو و ز بی خردی****نیستی آگه که در ره اجلی

آتش و چیز حرام هر دو یکی است****خالد گفت از محمد النحلی

آتش بی شک به جانت در نشلد****چون تو به چیز حرام در نشلی

از قبل خشک ریش با همگان****روز و شب اندر خصومت و جدلی

سیم نباشدت اگر برون نکنی****مال یتیم از کف وصی و ولی

بی عسل و روغن است نانت و خوان****تا نستانی جهود را عسلی

بانگ به ابر اندرون و خانه تهی****تو به مثل مردمی نه ای، دهلی

نه ز خداوند توبه جوئی و نه****هیچ بخواهی ز بندگان بحلی

وای تو گر وعدهٔ خدای حق است،****ای عصی، و نیست این جهان ازلی

قصیده شماره 244: جهان بازی گری داند مکن با این جهان بازی

جهان بازی گری داند مکن با این جهان بازی****که در مانی به دام او اگرچه تیز پر بازی

برآوردم

چو کاخی خوب و اکنون می فرود آرد****برآورده فرود آری نباشد کار جز بازی

چه باشد بازی آن باشد که ناید هیچ حاصل زو****تو پس، پورا، به روز و شب پس بازی همی تازی؟

به چنگ باز گیتی در چو بازت گشت سر پیسه****کنونت باز یابد گشت از این بازی و طنازی

نشیبی بود برنائی سرافرازان همی رفتی****فراز پیری آمد پیشت اکنون سر نیفرازی

جوانی چون نشیبت بود ازان تازان همی رفتی****کنون پیری فراز توست ازان خوش خوش همی یازی

همی لافی که من هنگام برنائی چنین کردم****چه چیزستت کنون حاصل؟ نبوده چیز چون نازی؟

چرا هنگام چیز و ناز پس چیزی نیلفغدی****که بگرفتیت دستی وقت بی چیزی و بی نازی

همه احوال دنیائی چنان ماهی است در دریا****به دریا در تو را ملکی نباشد ماهی، ای غازی

چو روی دهر زی بازی طرازیدن همی بینی****سزد گر زو بتابی روی و کار خویش بطرازی

نپردازد به کار تو تن و جان فریبنده****اگر مر علم و طاعت را تو جان و تن نپردازی

همی این چرخ بی انجام عمرت را بینجامد****پس اکنون گر تو کار دین نیاغازی کی آغازی؟

زنا و مسخره و جور و محال و غیبت و دزدی****دروغ و مکر و غش و کبر و طراری و غمازی

ز سیرت های دیوان است، اندر نارت اندازد****اگر زینها برون ناری سر و یک سوش نندازی

تورا دانش به تکلیف است و نادانی طبیعی، زین****همی با تو بسازد جهل چون با جهل درسازی

چو دل با جهل یکی شد جدائی شان ز یکدیگر****بدان باشد که دل را به آتش پرهیز بگدازی

چرا در جستن دانش نگیرد آزت، ای نادان،****اگر در جستن چیزی که آنت نیست با آزی؟

همی تازی به مجلس ها که من تازی نکو دانم****ز بهر علم فرقان

است عزیز، ای بی خرد، تازی

خزینهٔ علم فرقان است، اگر نه بر هوائی تو****که بردت پس هوازی جز هوا زی شعر اهوازی؟

خزینهٔ راز یزدان اینکه فرقان است ازان خوار است****به سوی تو که تو با دیو حیلت ساز در رازی

گر انبازی به دین اندر ز حیلت گر جدا گردی****وگر نه مر مرا با تو به دین در نیست انبازی

تو حیلت ساز کی سازی به دل با من به دین اندر؟****که من چون چاه سربازم و تو چون چاه صد بازی

از این لافندگان واواز جویان بگسل ای حجت****که تو مرد حق و زهدی نه مرد لاف و آوازی

تو را زین جاهلان آن بس که رنجی نایدت زیشان****سخن کوتاه کن زیشان نه از چاچی نه از رازی

ترا دیبای عنبر بوی گلرنگ است در خاطر****همی کن عرضه بر دانا که عطاری و بزازی

قصیده شماره 245: ای به خطاها بصیر و جلد وملی

ای به خطاها بصیر و جلد وملی****نایدت از کار خویش، خود خجلی

هیچ نیابی مرا ز پند و قران****وز غزل و می به طبع در بشلی

حاصل ناید به جسم و جان تو در****از غزل و می مگر که مفتعلی

چون عسلی شد زخانت زرد، چرا****با غزل و می به طبع چون عسلی؟

از غزل و می چو تیر و گل نشود****پشت چو چوگان و روی چون عسلی

آنکه برو گفته ای سرود و غزل****از تو گسست و تو زو نمی گسلی

او چو فرو هشت زیر پای تو را****چونکه تو او را ز دل برون نهلی؟

سنگ تو از گشت چرخ گشت چو گل****کی نگرد سوی تو کنون چگلی؟

تا که چو گل بر بدیدت آن چگلی****هیچ نبودش گمان که تو ز گلی

تازه گلی به درخت ولیک فلک****زو همه بربود تازگی و گلی

بر خللی سخت، هیچ

خشم مگیر****ازمن اگر گفتمت که بر خللی

ور نه جوان شو که هیچ کل نرهد****جز که به جعد سیه ز ننگ کلی

مصحف و تسبیح را سپس چه نهی****چون سپس بربط و می و غزلی؟

عاجز چونی ز خیر و حق و صواب****ای به خطاها بصیر و جلد و ملی؟

چون به سجود و رکوع خم ندهی****پشت شنیعت همی کند دغلی

مجلس می را سبکتر از کدوی****مزگت ما را گران تر از وحلی

حلهٔ پیریت برفگند جهان****نیست به از زهد و دین کنونت حلی

مستحلا، پیر مستحل نسزد****چونکه نخواهی ازین و آن بحلی؟

چونکه ندارد همیت باز کنون****حلیت پیری ز جهل و مستحلی

روز شتاب و خطا گذشت، کنون****وقت صواب است و روز محتملی

پیر پر آهستگی و حلم بود****تو همه پر مکر و زرق و پر حیلی

نام نهی اهل علم و حکمت را****رافضی و قرمطی و معتزلی

رافضیم سوی تو و تو سوی من****ناصبئی نیست جای تنگ دلی

ناصبیا، نیستت مناظره جز****آنکه ز بوبکر به نبود علی

علم تو حیله است و بانگ بی معنی****سوی من، ای ناصبی، تهی دهلی

رخصت داده است مر تو را که بخور****شهره امامت نبید قطربلی

حبل خدائی محمد است چرا****تو به رسن های خلق متصلی؟

رخصت و حیلت مهارهای تو شد****تو سپس این مهارها جملی

حیلت و رخصت هبل نهاد تو را****تو تبع مکر حیله گر هبلی

نیست امامی پس از رسول مرا****کوفی نه موصلی و نه ختلی

من ز رسول خدای بی بدلم****با بدل خود تو رو که با بدلی

لات و عزی و منات اگر ولی اند****هرسه تو را، مر مرا علی است ولی

ناصبی، ای حجت، ار چه با جدل است****پای ندارد به پیش تو جدلی

لشکر دیوند جمله اهل جدل****تو جدلی را به حلق در اجلی

خلق همه فتنهٔ بر مثل اند****تو ز پس

مغز و معنی مثلی

مغز تو داری و پوست اهل مثل****از همگان تو نفور از این قبلی

بی امل اند این خران ز دانهٔ تو****مردمی از کاه و دانه یا ابلی

چون ز ستوری به مردمی نشوی****ای پسر، و از خری برون نچلی

عامه ستور است و فانی است ستور****ای که خردمند مردم است ازلی

باد ندارد خطر به پیش جبل****ایشان بادند و تو مثل جبلی

میر گر از مال و ملک با ثقل است****تو ز کمال و ز علم با ثقلی

قصیده شماره 246: شادی و جوانی و پیشگاهی

شادی و جوانی و پیشگاهی****خواهی و ضعیفی و غم نخواهی

لیکن به مراد تو نیست گردون****زین است به کار اندرون تباهی

خواهی که بمانی و هم نمانی****خواهی که نکاهی و هم بکاهی

چونان که فزودی بکاهی ایراک****بر سیرت و بر عادت گیاهی

چاهی است جهان ژرف و ما بدو در****جوئیم همی تخت و گاه شاهی

در چاه گه و شه چگونه باشد؟****نشنود کسی پادشای چاهی

ای در طلب پادشاهی، از من****بررس که چه چیز است پادشاهی

بر خوی ستوران مشو به که بر****بر گه چه نشینی چو اهل کاهی؟

مردم چو پذیرای دانش آمد****گردنش بدادند مور و ماهی

چون گشت به دانش تمام آنگه****گردن دهدش چرخ و دهر داهی

دانش نبود آنکه پیش شاهان****یکتاه قدت را کند دوتاهی

این آز بود، ای پسر، نه دانش****یکباره چنین خر مباش و ساهی

درویشی اگر بی تمیز و علمی****هرچند که با مال و ملک و جاهی

آن علم نباشد که بر سپیدی****به همانش نبشته است با سیاهی

علم آن بود، آری، که مردم آن را****برخواند از این صنعت الهی

این علم اگر حاضر است پیشت****یزدان به تو داده است پیشگاهی

ور نیستی آگاه ازین بجویش****زیرا که کنون بر سر دوراهی

پرهیز کن از لهو ازانکه هرگز****سرمایه نکرده است هیچ لاهی

مشغول مشو همچو

این ستوران****از علم الهی بدین ملاهی

دین است سر و این جهان کلاه است****بی سر تو چرا در غم کلاهی

با مال و سپاهی ز دین و دانش****هرچند که بی مال و بی سپاهی

ور دانش و دین نیستت به چاهی****هرچند که با تاج و تخت و گاهی

ای مانده به کردار خویش غافل****از امر الهی و از نواهی

از جهل قوی تر گنه چه باشد؟****خیره چه بری ظن که بی گناهی؟

از علم پناهی بساز محکم****تا روز ضرورت بدو پناهی

پندی بده ای حجت خراسان****روشن که تو بر چرخ فضل ماهی

هرچند که از دهر با سفاهت****با ناله و با درد و رنج و آهی

زیرا که تو در شارسان حکمت****با نعمت و با مال و دست گاهی

قصیده شماره 247: ای آدمی به صورت و بی هیچ مردمی

ای آدمی به صورت و بی هیچ مردمی****چونی به فعل دیو چو فرزند آدمی؟

گر اسپ نیست استر و نه خر، تو هم چن او****نه مردمی نه دیو، یکی دیو مردمی

کم دید چشم من چو تو زیرا که چون کمند****همواره پر ز پیچ و پر از تاب و پر خمی

چون خم همی خوری و جزین نیستت هنر****پر خم خمی و بد سیر و بی هنر خمی

بی هیچ خیر و فضل و همه سر پر از فضول****همچون زمین شورهٔ بی کشت پر نمی

آن به که خویشتن برهانی ز رنج خویش****کز رنج خویش زود شوی، ای پسر، غمی

کژدم که رنج و درد دهد مر تو را، ز تو****روزی همان همی بخورد بر ز کژدمی

اندر دم است کژدم بد را هلاک سرش****از فعل بد تو نیز سر خویش را دمی

از مردمی به صورت جسمی مکن بسند****مردم نه ای بدانکه تو خوب و مجسمی

مردم به دانشی تو چو دانا شوی رواست****گر هندوی به جسم و یا ترک و دیلمی

نامی

نکو گزین که بدان چون بخوانمت****در جانت شادی آید و در دلت خرمی

بوالفضل بلعمی بتوانی شدن به فضل****گر نیستی به نسبت بوالفضل بلعمی

حاتم میان ما به سخاوت سمر شده است****حاتم توی اگر به سخاوت چو حاتمی

چون خود گزید تیره دل و جانت جهل را****از نام خویش چون خر کره چرا رمی؟

فاضل کنند نامت اگر تو به جد و جهد****تا فضل را به دست نیاری نیارمی

چون گشته ای به سان پلاس سیه درشت؟****نابسته هیچ کس ره تو سوی مبرمی

برآسمانت خواند خداوند آسمان****بر آسمان چگونه توانی شد از زمی؟

واکنون که خوانده ای تو و لبیک گفته ای****بر کار خود چو مرد پشیمان چرا شمی؟

تدبیر برشدن به فلک چون نمی کنی؟****چون کاروبار خویش نگیری به محکمی؟

یک رش هنوز بر نشدستی نه یک به دست****پنجاه سال شد که در این سبز پشکمی

کم بیش دهر پیر نخواهد شد اسپری****تا کی امید بیشی و تا کی غم کمی؟

درویش رفت و مفلس جمشید از این جهان****درویش رفت خواهی اگر نامور جمی

کس را وفا نیامد از این بی وفا جهان****در خاک تیره بر طمع نور چون دمی؟

رفتند همرهان و تو بیچاره روز روز****ناکام و کام از پس ایشان همی چمی

آگاه نیستی که چگونه کجا شدند****بگذشت بر تو چرخ و زمانه به مبهمی

هر کس رهی دگرت نمودند نو به نو****از یکدیگر بتر به سیاهی و مظلمی

این گفت «اگر به خانهٔ مکه درون شوی****ایمن شوی از آتش اگر چند مجرمی»

وان گفت که «ت ز قول شهادت عفو کنند****گر تو گناه کارترین خلق عالمی»

رفتن به سوی خانهٔ مکه است آرزوت****ز اندیشهٔ دراز نشسته به ماتمی

وز بیم تشنگی قیامت به روز و شب****در آرزوی قطرگکی آب زمزمی

گر راست گفتت آنکه تورا این امید کرد****درویش تشنه

ماند و تو رستی که منعمی

فردات امید سندس و حور و ستبرق است****و امروز خود به زیر حریری و ملحمی

رستن به مال نیست به علم است و کارکرد****خیره محال و بیهده تا چند بر خمی؟

چون روی ناوری به سوی آسمان دین****که ت گفت آن دروغ و که کرد آن منجمی؟

آن روز هیچ حکم نباشد مگر به عدل****ایزد سدوم را نسپرده است حاکمی

گمراه گشته ای ز پس رهبران کور****گم نیست راه راست ولیکن تو خود گمی

هرچند جو به سوی خران به ز گندم است****گندم ز جو به است سوی ما به گندمی

بد را ز نیک باز ندانی همی ازانک****جستی به جهل خویش ز جاهل معلمی

دست خدای گیر و از این ژرف چه بر آی****گر با هزار جور و جفا و مظالمی

داند به عقل مردم دانا که بر زمین****دست خدای هر دو جهان است فاطمی

ای دردمند دور مشو خیره از طبیب****زیرا نشسته بر در عیسی مریمی

ایمن برو به راه، ز کس بدرقه مجوی،****هرچند بد دلی، که تو همراه رستمی

ای حجت زمین خراسان، به شعر زهد****جز طبع عنصریت نشاید به خادمی

گر سوی اهل جهل به دین متهم شوی****سوی خدای به ز براهیم ادهمی

گر جز که دین توست و رسول تو در دلم،****ای کردگار حق، به سرم تو عالمی

قصیده شماره 248: گرت باید که تن خویش به زندان ندهی

گرت باید که تن خویش به زندان ندهی****آن به آید که دل خویش به شیطان ندهی

دیو مهمان دل توست نگر تا به گزاف****این گزین خانه بدان بیهده مهمان ندهی

آرزو را و حسد را مده اندر دل جا****گر همی خواهی تا خانه به ماران ندهی

گر تو مر آز و حسد را بسپاری دل خویش****ندهند آنچه تو خواهی به تو تا جان ندهی

آز بر

جانت نگهبان بلا گشت بکوش****تا مگر جانت بدین زشت نگهبان ندهی

گر نبرده است تو را دیو فریبنده ز راه****چونکه از طاعت و دانش حق یزدان ندهی؟

شاه را پیش جز از بختهٔ پخته ننهی****مؤمنی را که ضعیف است یکی نان ندهی

آشکارا دهی آن اندک و بی مایه زکات****رشوت حاکم جز در شب و پنهان ندهی

هرچه کان را ببری تو همی از حق خدای****بی گمان جز که به سلطان و تاوان ندهی

از غم مزد سر ماه که آن یک درم است****کودک خویش به استاد و دبستان ندهی

هرچه کان را به دل خوش ندهی از پی مزد****آن به کار بزه جز کز بن دندان ندهی

گر تو را دیو سلیمان ز سلیمان نفریفت****چون همی حق سلیمان به سلیمان ندهی؟

پرفضول است سرت هیچ نخواهی شب و روز****که نو این را بستانی و کهن آن ندهی

پیشه ای سخت نکوهیده گزیدی، چه بود****کز فلان زر نستانی و به بهمان ندهی؟

دل درویش مسوز و مستان زو و مده****گرت باید که تنت به آتش سوزان ندهی

چه بود، نیک بیندیش به تدبیر خرد،****که ز حامد نستانی و به حمدان ندهی؟

جان پرمایه همی چون بفروشی بنچیز****چیز پرمایه همان به که به ارزان ندهی

دیو بی فرمان بنشیند بر گردن تو****چو تو گردن به خداوندهٔ فرمان ندهی؟

شاخ زنبور به انگور تو افگنده ستی****چو نیت کردی کانگور به دهقان ندهی

نیت نیک رساند به تو نیکی و صلاح****دل هشیار نگر خیره به مستان ندهی

نخوری از رز و ز ضعیت و ز کشت و درود****بر تابستان تاش آب زمستان ندهی

چه طمع داری در حلهٔ صد رنگ بهشت****چون به درویش یکی پارهٔ خلقان ندهی؟

مر مؤذن را جو نانی دشوار دهی****مر فسوسی را دینار جز آسان ندهی

از تو

درویشان کرباس نیابند و گلیم****مطربان را جز دیبای سپاهان ندهی

وام خواهی و نخواهی مگر افزونی و چرب****باز اگر باز دهی جز که به نقصان ندهی

وز پی داوری و درد سر و جنگ و جلب****جز همه عاریتی چیز گروگان ندهی

دعوی دوستی یاران داری همه روز****چونکه دانگی به کسی از پی ایشان ندهی؟

ای فضولی، تو چه دانی که که بودند ایشان****چون تو دل در طلب طاعت و ایمان ندهی؟

از تنت چون ندهی حق شریعت به نماز؟****وز زبان چونکه به خواندن حق فرقان ندهی؟

تو که نادانی شاید که فسار خر خویش****به یکی دیگر بیچاره و نادان ندهی؟

گرگ بسیار فتاده است در این صعب رمه****آن به آید که خر خویش به گرگان ندهی

سخن حجت بپذیر و نگر تا به گزاف****سخنش را به ستوران خراسان ندهی

خر نداند خطر سنبل و ریحان، زنهار****که مراین خر رمه را سنبل و ریحان ندهی

همه افسار بدادند به نعمان، تو بکوش****بخرد تا مگر افسار به نعمان ندهی

قصیده شماره 249: چه چیز بهتر و نیکوتر است در دنیی

چه چیز بهتر و نیکوتر است در دنیی؟****سپاه نی ملکی نی ضیاع نی رمه نی

سخن شریف تر و بهتر است سوی حکیم****ز هرچه هست در این ره گذار بی معنی

بدین سخن شده ای تو رئیس جانوران****بدین فتادند ایشان به زیر بیع و شری

سخن که بانگ توست او جدا نگر به چه شد****ز بانگ آن دگران جز به حرف های هجی

نگاه کن که بدین حرف ها چگونه خبر****به جان زید رساند زبان عمرو همی

وز این حدیث خبر نیست سوی جانوران****خرد گوای من است اندر این قوی دعوی

سخن زجملهٔ حیوان به ما رسید، چنانک****ز ما به جمله به جان نبی رسید نبی

سخن نهان ز ستوران به ما رسید، چو وحی****نهان رسید ز ما زی نبی

به کوه حری

دو وحی خوب نمودم ضمیر بینا را****ببین تو گر چه نبیندش خاطر اعمی

ستور و مردم و پیغمبر، این سه مرتبت است****بدین دو وحی جدا مانده هر یک از دگری

اگر گزیده به وحی است زی خدای رسول****تو گزیده و حیوان به جملگی پژوی

به دل ببین که نه دیدن همه به چشم بود****به دست بیند قصاب لاغر از فربی

به لوح محفوظ اندر نگر که پیش تست****درو همی نگرد جبرئیل و بویحیی

به پیش توست ولیکن خط فریشتگان****همی ندانی خواندن گزافه بی املی

مگر که یاد نداری که چشم تو نشناخت****به خط خویش الف را مگر بجهد از بی

خط فریشتگان را همی بخواهی خواند****چنین به بی ادبی کردن و لجاج و مری

به چشم قول خدای از جهان او بشنو****که نه سخن نشنوده است کس مگر به ندی

به راه چشم شنو قول این جهان که حکیم****به راه چشم شنوده است گفتهٔ دنیی

به راه چشم شنود از درخت قول خدای****که «من خدای جهانم» به طور بر موسی

سخن نگوید جز با زبان و کام شکر****نگفت نیز مگر با کفت سخن حنی

به نزد شکر رازی است کز جهان آن را****شکر همی نکند جز به سوی کام انهی

روا بود که نیابد ز خلق راز خدای****مگر که سوی یکی بهتر از همه مجری

شنود قول الهی و کار کرد بران****جهان به جمله ز چرخ بروج تا به ثری

ندارد این زمی و آب هیچ کار جز آنک****به جهد روح نما را همی دهند اجری

زحل همی چکند؟ آنچه هست کار زحل****سهی همی چکند؟ آنچه هست کار سهی

همیت گوید هریک که کار خویش بکن****اگرت چشم درست است درنگر باری

خدای ما سوی ما نامه ای نوشت شگفت****نوشته هاش موالید و آسمانش سحی

شریفتر سخنی مردم است،

کاین نامه****ز بهر این سخنان کرد کردگار انشی

سخن که دید سخن گوی و عالم و زنده؟****چنین سزد سخن کردگار خلق، بلی

رسول خود سخنی باشد از خدای به خلق****چنانکه گفت خداوند خلق در عیسی

تو را سخن نه بدان داده اند تا تو زبان****برافگنی به خرافات خندناک جحی

سخن به منزلت مرکب است جان تو را****برو توانی رفتن به سوی شهر هدی

در هدی بگشاید مگر کلید سخن****همو گشاید درهای آفت و بلوی

گهی سخن حسک و زهر و خنجر است و سنان****گهی سخن شکر و قند و مرهم است و طلی

زبان به کام در افعی است مرد نادان را****حذرت باید کردن همی از آن افعی

سخن سپارد بی هوش را به بند و بلا****سخن رساند هشیار را به عهد و لوی

مباش بر سخن خویش فتنه چون طوطی****سخن نخست بیاموز و پس بده فتوی

به اسپ و جامهٔ نیکو چرا شدی مشغول؟****سخنت نیکو باید نه طیلسان و ردی

سخن مجوی فزون زانکه حق توست از من****که آن ربی بود و نیست مان حلال ربی

روا بود که ز بهر سخن به مصر شوی****وگر همه به مثل جان و دل همی به کری

که کیمیای سعادت در این جهان سخن است****بزرجمهر چنین گفته بود با کسری

دریغ دار ز نادان سخن که نیست صواب****به پیش خوگ نهادن نه من و نه سلوی

زنا بود که سخن را به اهل جهل دهی****زنا مکن که نه خوب است زی خدای زنی

سخن ز دانا بشنو زبون خویش مباش****مگیر خیره چو مجنون سخنت را لیلی

رها شد از شکم ماهی و شب و دریا****به یک سخن چو شنودیم یونس بن متی

اگر نخواهی تا خیره و خجل مانی****مگوی خیره سخن جز که براساس و بنی

برادرند به یک جا دروغ

و رسوائی****جدا ندید مرین را ازان هگرز کسی

دروغ سوی هنرپیشگان روا نشود****وگرچه روی و ریا را همی کند آری

دروغ گوی به آخر نکال و شهره شود****چنانکه سوی خردمند شهره شد مانی

بگیر هدیه ز حجت به وصف های سخن****بر از معانی شعری به روشنی شعری

قصیده شماره 250: شبی تاری چو بی ساحل دمان پر قیر دریائی

شبی تاری چو بی ساحل دمان پر قیر دریائی****فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندوده صحرائی

نشیب و توده و بالا همه خاموش و بی جنبش****چو قومی هر یکی مدهوش و درمانده به سودائی

زمانه رخ به قطران شسته وز رفتن برآسوده****که گفتی نافریده ستش خدای فرد فردائی

نه از هامون سودائی تحیر هیچ کمتر شد****نه نیز از صبح صفرائی بجنبید ایچ صفرائی

نه نور از چشم ها یارست رفتن سوی صورت ها****نه سوی هیچ گوشی نیز ره دانست آوائی

بدل کرده جهان سفله هستی را به ناهستی****فرو مانده بدین کار اندرون گردون چو شیدائی

برآسوده ز جنبش ها و قال و قیل دهر ایدون****که گفتی نیست در عالم نه جنبائی نه گویائی

ندید از صعب تاریکی و تنگی زیر این خیمه****نه چشم باز من شخصی نه جان خفته رؤیائی

مرا چون چشم دل زی خلق، چشم سر به سوی شب****چو اندر لشکری خفته یکی بیدار تنهائی

کواکب را همی دیدم به چشم سر چو بیداران****به چشم دل نمی بینم یکی بیدار دانائی

ندیدم تا ندیدم دوش چرخ پر کواکب را****به چشم سر در این عالم یکی پر حور خضرائی

اگر سرا به ضرا در ندیده ستی بشو بنگر****ستاره زیر ابر اندر چو سرا زیر ضرائی

چو خوشهٔ نسترن پروین درفشنده به سبزه بر****به زر و گوهران آراسته خود را چو دارائی

نهاده چشم سرخ خویش را عیوق زی مغرب****چو از کینه معادی چشم بنهد زی معادائی

چو در تاریک چه یوسف منور

مشتری در شب****درو زهره بمانده زرد و حیران چون زلیخائی

کنیسهٔ مریمستی چرخ گفتی پر ز گوهرها****نجوم ایدون چو رهبانان و دبران چون چلیبائی

مرا بیدار مانده چشم و گوش و دل که چون یابم****به چشم از صبح برقی یا به گوش از وحش هرائی

که نفس ار چه نداند، عقل پر دانش همی داند****که در عالم نباشد بی نهایت هیچ مبدائی

چو زاغ شب به جابلسا رسید از حد جابلقا****برآمد صبح رخشنده چو از یاقوت عنقائی

گریزان شد شب تیره ز خیل صبح رخشنده****چنان چون باطل از حقی و ناپیدا ز پیدائی

خجل گشتند انجم پاک چون پوشیده رویانی****که مادرشان بیند روی بگشاده مفاجائی

همه همواره در خورشید پیوستند و ناچاره****به کل خویش پیوندد سرانجامی هر اجزائی

چنین تا کی کنی حجت تو این وصف نجوم و شب؟****سخن را اندر این معنی فگندی در درازائی

ز بالای خرد بنگر یکی در کار این عالم****ازیرا از خرد برتر نیابی هیچ بالائی

یکی دریاست این عالم پر از لولوی گوینده****اگر پر لولوی گویا کسی دیده است دریائی

زمانه است آب این دریا و این اشخاص کشتی ها****ندید این آب و کشتی را مگر هشیار بینائی

ز بهر بیشی و کمی به خلق اندر پدید آمد****که ناپیدا بخواهد شد بر این سان صعب غوغائی

فلان از بهر بهمان تا مرو را صید چون گیرد****ازو پوشیده هر ساعت همی سازد معمائی

همی بینی به چشم دل به دلها در ز بهر آن****که بستاند قبای ژنده یا فرسوده یکتائی

محسن را دگر مکری و حسان را دگر کیدی****و جعفر را دگر روئی و صالح را دگر رائی

رئیسان و سران دین و دنیا را یکی بنگر****که تا بینی مگر گرگی همی یا باد پیمائی

به چشم سر نگه

کن پس به دل بیندیش تا یابی****یکی با شرم پیری یا یکی مستور برنائی

کجا باشد محل آزادگان را در چنین وقتی****که بر هر گاهی و تختی شه و میر است مولائی

مدارا کن مده گردن خسیسان را چو آزادان****که از تنگی کشیدن به بسی کردن مدارائی

اگر دانی که نا مردم نداند قیمت مردم****مبر مر خویشتن را خیره زی مردم همانائی

نبینی بر گه شاهی مگر غدار و بی باکی****نیابی بر سر منبر مگر رزاق و کانائی

یجوز و لایجوز ستش همه فقه از جهان لیکن****سر استر ز مال وقف گشته ستش چو جوزائی

تهی تر دانش از دانش ازان کز مغز ترب ارچه****به منبر بر همی بینیش چون قسطای لوقائی

حصاری به ز خرسندی ندیدم خویشتن را من****حصاری جز همین نگرفت ازین بیش ایچ کندائی

به پیش ناکسی ننهم به خواری تن چو نادانان****نهد کس نافهٔ مشکین به پیش گنده غوشائی؟

شکیبا گردد آن کس کو زمن طاعت طمع دارد****ازیرا کارش افتاده است با صعبی شکیبائی

به طمع مال دونی مر مرا همتا کجا یابد****ازان پس که م گزید از خلق عالم نیست همتائی

خداوندی که گر بر خاک دست شسته بفشاند****ز هر قطره به خاک اندر پدید آید ثریائی

نه بی نور لقای او نجوم سعد را بختی****نه با پهنای ملک او فلک را هیچ پهنائی

محلی داد و علمی مر مرا جودش که پیش من****نه دانا هست دانائی نه والا هست والائی

من از دنیا مواسائی همی یابم به دین اندر****که از دنیا و دین کس را چنان نامد مواسائی

سپاس آن بی همال و یار و با قدرت توانا را****کزو یابد توانائی به عالم هر توانائی

یکی دیبا طرازیدم نگاریده به حکمت ها****که هرگز تا ابد ناید چنین از روم دیبائی

درختی

 

ساختم مانند طوبی خرم و زیبا****که هر لفظیش دیناری است و هر معنیش خرمائی

بعدی                       قبلی

دسته بندي: شعر,ناصر خسرو,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد