سنائی غزنوی_قصیده ها80تا160
شماره قصیده 81: ای دل از عقبات باید دست از دنیا بدار
ای دل از عقبات باید دست از دنیا بدار****پاکبازی پیشه گیر و راه دین کن اختیار
تخت و تاج و ملک و هستی جمله را در هم شکن****نقش و مهر نیستی و مفلسی بر جان نگار
پای بر دنیا نه و بر دوز چشم از نام و ننگ****دست بر عقبا زن و بر بنده راه فخر و عار
چون زنان تا کی نشینی بر امید رنگ و بوی****همت اندر راه بند و گام زن مردانهوار
عالم سفلی نه جای تست زینجا بر گذر****جهد آن کن تا کنی در عالم علوی قرار
تا نگردی فانی از اوصاف این ثانی سقر****بینیازی را نبینی در بهشت کردگار
گر چو بوذر آرزوی تاج داری روز حشر****باش چون منصور حلاج انتظار دار دار
از حدیث عشق جانبازان مزن بر خیره لاف****تا تو اندر بند عشق خویش باشی استوار
باطن تو کی کند بر مرکب شاهان سفر****تا نگردد رای تو بر مرکب همت سوار
ای برادر روی ننماید عروس دین ترا****تا هوای نفس تو در راه دین شد ره سپار
چشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف****والله ار دیدش رسد هرگز به در شاهوار
تا تو مرد صورتی از خود نبینی راستی****مرد معنی باش و گام از هفت گردون در گذار
از پی یک مه که برگ گل دمد بر وی همی****گرمی و سردی کشد در باغها یک سال خار
گر غم دین داردت رو توتیای دیده ساز****گرد نعل مرکب این افتخار روزگار
شماره قصیده 82: زیر مهر پادشاه زری در آرد روزگار
زیر مهر پادشاه زری در آرد روزگار****گر نفاق اندرونی پاک آید در عیار
در سرای شرع سازد علم دارالضرب درد****در پناه شاه دارد مرد بیت المال کار
گلبنی باید که تا بلبل برو دستان زند****آبدار از چشمهٔ توفیق و پاک از شرک خار
مرد تا بر خویشتن زینت کند از کوی دیو****منقسم باشد درین ره ز اضطراب و ز اضطرار
بس محال آید ازین قسمت نهادن شکل روح****بس خطا باشد درین تهمت شنودن بوی بار
نالهٔ داوود هم برخاست از صحرای غیب****حضرت سیمرغ کو تا بشنود آن ناله زار
آفتاب اینک برآمد چند خسبم همچو کوه****در شعاع نور افتم بی سر و بن دره وار
شیر مردان در جهان چون ذره باشد نزد تو****دل برآورده به قهر از کلی جانشان دمار
وآن گهٔ باشد سزای آتش ترسا درخت****کبرویش رفته باشد در میان شاخسار
تا بود دل در فریب نقش جادو جای گیر****کی شود در حلقهٔ مردان میدان پایدار
برهمن تا بر نیاید از همه هستی خود****با خرد همخوابه کی دیدند او را اهل غار
دست در سنگی زده کی کوه بیند بت به دست****پای بر مرغی نهاده کی رسد کس بر مدار
نرد کی بازند با خورشید در پیش قمر****زرق چون سازند بی افلاس در کوی شمار
پیش از آن کادم نبود و نام آدم کس نبرد****در دمغ عاشقان بودست ازین سودا خمار
دم کجا زد آدم آن ساعت که بر اطراف عرش****درد بود ردا قلم میراند بر لوح نگار
عقل را تقدیر چون از پرده بیرون کرد گفت****گرد عشاقان مگرد ای مختصر هان زینهار
زان که ایشان در جهان دیوانگان حضرتند****بند ایشان را نشایی دست از ایشان باز دار
گر تو ز بندی بدی بر پای مجنون در عرب****عشق لیلی را ندادی جای در دل خوار خوار
لاجرم چون راه داد از درد در دل عشق را****برکشید از عشق لیلی تیغ بر وی صدهزار
گر چه کم دارد صفا نزدیک یزدان اهرمن****شب روی خود شور دیگر دارد اندر کار و بار
نیمشب بودست خلوتگاه معراج رسول****نیمشب گفتست موسا اهل را کنست نار
گر ز دولت بر دمد صبحی به ناگه در شبی****عالمی روشن شود در دم از آن نور شرار
گر شبی طلعت نماید در یمن نجم سهیل****صد هزاران پوست خلعت گردد اندر هر دیار
سمع کو تا بشنود امروز آواز اویس****خضر کو تا در شود غواص وار اندر بحار
نه ازو کم گشت یک ذره غریو درد دین****نه درین گمشد هنوز آن گوهر اسرار دار
تا دل لاله سیاهست و تن سیمرغ گم****طالبان را در قدم آبست و در آتش وقار
خاک بس باشد به آدم عاقلان را راهبر****باد بس باشد ز یوسف عاشقان را یادگار
کر بدین علمی بود حکمت پدید آید بسی****ور در آن دردی بود یوسف خود آید در کنار
مفردی باید ز مردم تا توان رفتن به دل****در میان چشم زخمی زین دو عالم سوگوار
دیده را هر خشت دامی هست بر باروی شهر****کی کند در گوش کیوان از بزرگی گوشوار
آهوی خود پیش افتد مرد باید چون عمر****چون عمر در زین نشیند بوالحسن باید سوار
تا نه این رحمت کند در حلقههای طاوها****تا نه این مردی نماید در حضور ذوالفقار
از خرد بس نادر افتند کز بن یک چوب گز****عزریائیلی برآید از پی اسفندیار
چشم چون بر دیدن افتد کی بود در ظرف حرف****باز تا بر دست باشد کی کند تیهو شکار
نی که دست شاه خوشتر باز را در شهر خصم****نی که روی ماه بهتر خاصه در دریا کنار
آنکه دید اسرار عالم خاک زد در روی فخر****و آنکه شد در کار دلبر آب خورد از جوی عار
عالمی واماندهاند از عدل اندر حبس خود****مفلسان بیگناهانند ای دل در گذار
تا چه خواهی کرد مشتی دیو مردم را مقیم****تا چه خواهی داد قومی رنگ داران را حصار
گر کسی دامی نهد بی پای شو واندر گذر****ور کسی زجری کند بی گفت شو و اندر گذار
نفس تا رنجور داری چاکر درگاه تست****باز چون میریش دادی گم کند چون تو هزار
دل گرفت احرام در بیتالحرام آب و نان****هم دل اندر محرم خلوت سرای شهریار
تا نشد خاص الخواص او دل اندر صدر شاه****کی شدند او را مطیع اندر بیابان شیر و مار
گر چه اندر کعبهای بیدار باش و تیز رو****ور چه در بتخانهای هشیار باش و پی فشار
مرد با زنار اگر سست آید اندر عین روم****بر خیال چشمهٔ معبودیه کرد اختصار
آب در بستان آدم میرود لیکن چه سود****از کلوخی گل برون آید ز دیگر سوی خار
ناله را نزدیک عزت گر جوی حرمت بدی****باغبان هرگز ندادی نیم جو را ده خیار
کار آن دارد که افتد در خم چوگان فقر****نام آن گیرد که باشد چون سها زرد و نزار
هر چه جز در دست دوزخ هر چه جز فقرست غیر****هر چه جز بندست زحمت هر چه جز زخمست عار
چون بدین هفت آسمان پویند با تر دامنی****چون کند نقش سلیمان دیو بر روی ازار
عندلیب خوش سماع او جاودان گویا بود****دست برد از همسران خویش و ز اهل و تبار
ور نه خود دست کفایت ز آستین کبریا****جون برون یازد کند در کام او چون خر فسار
تا ضیاع اندر دل مردست ضایع نیست کفر****آتشی باید که افتد در ضیاع و در عقار
عشق پیش از مرد باید تا سماع آرد وصال****عقل بعد از علم باید تا درست آید شمار
مانع آید جان معانی را چو عقل آمد مشیر****نافع آید دل محاسن را چو دین باشد شعار
در اوایل چار میگفتند بنیان جهان****دور ما آخر برآرد هم دمار از هر چهار
صبح محشر بر زد اینک نور بر دامان کوه****زینهار ای خفتگان بیدار باشید از قرار
موج خواهد زد زمین تا بر کنار افتد همه****هر چه ذر اندر یمین و هر چه سنگ اندر یسار
کشتی اینجا ساخت باید تا به نزد غرقهگاه****ایمنی باز آرد از تخلیط و تندی و بخار
چون نیابد در رباط از بهر عیسا عقل دون****گو برو اندر ریا از بهر خر گندم بکار
گر نخواهد خواست از اخلاص عذر عشق زلف****کسی مسلم باشدش جولان میدان عذار
غفلت اندر عاشقان چندان کدورت جمع کرد****کز رخ خورشید میبینند سرخی بر انار
از سپیدی اویس و از سیاهی بلال****مصطفا داند خبر دادن ز وحی کردگار
من چه دانم کز چه دارد نور از خورشید روز****من چه دانم کز چه بیند دزد در شبهای تار
سینهٔ شیرین خبر دارد ز خسرو بس بود****نالهٔ گردون کفایت باشد از تقدیر بار
یارب این در علم تست و کس نداند سر این****فضل کن بر عاشقان و راز هم در پرده دار
وز پی آن کز سنایی یک اشارت بد بدین****چون دگر گویندگان او را مفرما سنگسار
شماره قصیده 83: ای خنده زنان بوس تو بر تنگ شکر بر
ای خنده زنان بوس تو بر تنگ شکر بر****وی طنز کنان نوش تو بر رنگ گهر بر
جان تو که باشد ز در خندهٔ او باش****کز خنده شیرینت بخندد به شکر بر
بر مردمک دیدهٔ عشاق زنی گام****هر گه که ملک وار خرامی به گذر بر
نظارگیان رخ زیبای تو بر راه****افتاده چو زلف سیهت یک به دگر بر
تو بوسه همی باری از آن لعل شکر بار****در بوسه چدن دیده و جانها به اثر بر
آمیخته صورتگر خوبان بر فتنه****از نطق و دهان تو عیان را به خبر بر
بنشانده به خواری خرد عافیتی را****زنجیر دلاویز تو چون حلقه به در بر
ای زلف تو از آتش رخسار تو پرتاب****من فتنه بر آن تافته و تافته گر بر
دیوانه بسی دارد در هر شکن و پیچ****آن سلسلهٔ مشک تو بر طرف قمر بر
یارب که همی تا چه بلا بارد هر دم****ای جان پدر زلف تو بر جان پدر بر
اندر شب و روز سر زلفین و رخ تو****عمری به سر آوردم بر «بوک» و «مگر» بر
گر با خبرستی ز پی روی تو هر شب****غیرت بزمی بر فلک خیره نگر بر
سرو و گل تو تازه بدانند که هستند****آن جسته و این رستهٔ این دیدهٔ تر بر
آتش زدهای در دل عشاق ز خشکی****آبی نه کسی را ز تو بر روی جگر بر
مانند دل سخت سیاه تو از آنست****هم بوسه و هم گریهٔ حاجی به حجر بر
ای نقش دل انگیز ترا از قبل انس****بنگاشته روحالقدس از عشق به پر بر
در زینت و در رنگ کلاه و کمر خویش****زحمت چه کشی در طلب گوهر و زر بر
از اشک من و رنگ رخ من ببر ای ترک****بعضی به کله بر زن و بعضی به کمر بر
سحر تو اگر چه ز سحر سست شود سحر****خندید چو صبح آمد بر نور سحر بر
چندان چه نمایی شر از آن چشم چو آهو****خیرالبشر اینجا و تو مشغول به شر بر
هان آهو کا جور مکن تا بنگویم****این جور تو بر عدل شه شیر شکر بر
سلطان همه مشرق بهرامشه آنکو****بهرام سپهرش نسزد بنده به در بر
فرخنده یمینی و امینی که بخندد****یمنش به قضای بد و امنش به قدر بر
شیر فلک از بیلک او برطرف کون****زانگونه گریزنده که آهو به کمر بر
خو کرده زبانش به در جنگ و سر گنج****اندر صف مجلس به «بگیر» و به «ببر» بر
در بارگه حکم تقاضای یقینش****آتش زده در نفس شک و نقش اگر بر
لفظش برسیدست بسان خرد و جان****بر ذروهٔ عرش و فلک و ذره به در بر
صاحب خبر غیر نخواندست به سدره****چون سیرت نیکوش به فهرست سیر بر
نظاره اگر روح ندیدست به دیده****چون چهرهٔ زیباش به صحرای صور بر
فتنهست چو خورشید پی فتنه نشانیش****بهرام فلک به شه ناهید نظر بر
هر کس که کند قصد که تا سر بکشد زو****سر گمشده بیند چو کشد دست به سر بر
ای تکیه گه دولت و تایید تو در ملک****بر سو به خداوند و فرو سو به هنر بر
چون رعب تو خود نایب حشرست درین ربع****کی دل دهدت تا تو نهی دل به حشر بر
چون عصمت و تایید الاهی سپر تست****کی تکیه کنی بر زره و خود و سپر بر
گر رشگ برد خصم تو نشگفت گه سوز****از آتش شمشیر تو بر عمر شرر بر
زیرا که به از عمر بود مرگ مر آنرا****کز سهم دلاشوب تو باشد به خطر بر
هر چند که بودی ز پس پردهٔ ادبار****بدخواه ترا میل به کبر و به بطر بر
اکنون که ترا دید ز سهم و خطر تو****بارست بطر بر عدوی روز بتر بر
این قوت بازوی ظفر از پی آنست****کز نعت تو حرزست به بازوی ظفر بر
ای از کف چون ابر بهاریت گه جود****آن آمده بر بخل که از وی به حضر بر
گر ابر مدد یکدم از انگشت تو گیرد****هرگز نکند بیش بخیلی به مطر بر
ای ذات ترا از قبل قبلهٔ دلها****تدبیرگر چرخ بپرورده ببر بر
چون قطب تو اندر وطن خویش به نیکی****آوازهٔ نام تو چو انجم به سفر بر
خور جود تو جوینده چو انجم به فلک بر****گل مدح تو گوینده چو بلبل به شجر بر
رحمت شده بی امر تو زحمت به خرد بر****فتنه شده بی امر تو فتنه به سهر بر
در کعبهٔ انصاف تو محراب دگر شد****نقش سم شبدیز تو بر ماده و نر بر
تا حرز نفر داد تو و یاد تو باشد****هرگز نرسد هیچ نفیری به نفر بر
بنگاشت تو گویی همه را از قلم مهر****نقاش ازل نقش تو بر حسن بصر بر
انگشت گزان آمده نزد تو حسودت****برده سر انگشت کز آتش به سقر بر
دولت نتواند که گشاید ز سر زور****ار بند نهد دست تو بر پای قدر بر
گور و ملک الموت بهم بیندی از تو****گر گرز زنی بر عدوی تیره گهر بر
در بحر گر آواز دهی جانورانش****لبیک زنان پیش تو آیند به سر بر
هر دم فلک الاعظم ز اوج شرف خویش****احسنت کند بر شرف چون تو پسر بر
تا نقش کند از قبل رمز حکیمان****جاه خطر و چاه خطر را به سمر بر
بر رهگذر حاسد تو چاه و خطر باد****تا ناصحت آساید با جاه و خطر بر
بر پشت تو بادا زره عصمت ایزد****تا باد زره سازد بر روی شمر بر
خاک در تو باد سپهر همه شاهان****تا خاک و سپهرست بزیر و به زبر بر
روی تو چنان تازه که گوید خرد و جان****ای تازهتر از برگ گل تازه به بربر
شماره قصیده 84: نشود پیش دو خورشید و دو مه تاری تیر
نشود پیش دو خورشید و دو مه تاری تیر****گر برد ذرهای از خاطر مختاری تیر
آنکه در چشم خردمندی و در گوش یقین****پیش اندازهٔ صدقش به کمان آید تیر
آنکه پیش قلم همچو سنانش گه زخم****از پی فایده چون نیزه میان بندد تیر
گر به زر وصف کند برگ رزانر پس از آن****برگ زرین شود از دولت او در مه تیر
ای جوانی که ز معنی نوت در هر گوش****هر زمان نور همی نو طلبد عالم پیر
سخن از مهر تو آراسته آید چو جنان****آتش از خشم تو آمیخته سوزد چو سعیر
آن گه فکرت همی از عقل تو یابد گه نظم****به همه عمر نیابد صدف از ابر مطیر
هر چه زین پیش ز نظم حکما بود از او****هست امروز به بند سخنان تو اسیر
معنی اندر سیهی حرف خطت هست چنانک****صورت روشنی اندر سیهی چشم بصیر
راوی آن روز که شعر تو سراید ز دمش****باد چون خاک از آن شعر شود نقشپذیر
از پی دوستی نظم تو مرغان بر شاخ****نه عجب گر پس از این سخته سرآیند صفیر
از پی اینکه ترا مرد همی بیند و بس****معنی بکر همی بر تو کند جلوه ضمیر
هر زمان زهره و تیر از پی یک نکتهٔ تو****هر دو در مجلس شعر تو قرینند و مشیر
آن برین بهر شهی عرضه کند دختر بکر****وین بر آن زخمه زند بهر طرب بر بم و زیر
نام آن خواجه که بر مخلص شعر تو رود****تا گه صور بود بر همه جانها تصویر
من چو شعر تو نویسم ز عزیزی سخنت****نقس دان مشک تقاضا کند و خامه حریر
هر کسی شعر سراید ولیکن سوی عقل****در به خر مهره کجا ماند و دریا به غدیر
زیرکان مادت آواز بدانند از طبع****ابلهان باز ندانند طنین را ز زفیر
سخنت غافل بود از هیبت دریا دل آنک****بحر اخضر شمرد دیدهٔ او چشم ضریر
مطلع شعر تو چون مطلع شمس ست ولیک****اعمیان را چه شب مظلم چه بدر منیر
چه عجب گر شود آسیمه ز رنگ می صرف****آن تنک باده که مستی کند از بوی عصیر
ای میر سخنان کز پی نفع حکما****مر ترا قوت تایید الاهیست وزیر
لیکن از بیخبری بیخبرانست که یافت****سر و پای تو و اصل تن و جان تاج و سریر
تو بی اندیشه بگویی به از آن اندر نظم****آنچه یک هفته نویسد به صد اندیشه دبیر
چهره و ذات ترا در هنر از بیمثلی****خود قیاسیست برون از مثل سوسن و سیر
من درین مدح تو یک معجزه دیدم ز قلم****آن زمان کز دل من بود سوی نظم سفیر
گر چه دل در صفت مدح تو حیران شده بود****او همی کرد همه مدح تو موزون به صریر
صفت خلق تو در خاطر من بود هنوز****کز جوار دم من باد می افشاند عبیر
هم به جانت که بیاراسته جانم چون جهان****تا زبانم بر مدح تو جری شد چو جریر
شاعر از شعر تو گوید چه عجب داری از آنک****از زمین آب به دریا شود آتش به اثیر
ای جهان هنر از عکس جمال تو جمیل****ای دو چشم خرد از نور قرار تو قریر
هر دو از خاطر نیکو ز پی سختن شعر****چون ترازوی زریم از قبل دون و خطیر
دهر در شعر نظیریم ندانست ولیک****چون ترا دید درین شغل مرا دید نظیر
لیک در جمله تو از دولت نیکو شعری****چون شهان سوی زری من چو خران سوی شعیر
طاق بر طاق تو از بهر سنایی چو پیاز****من ثناگوی تو و مانده درین حجره چو سیر
تا بر چهرهگشایان نبود چشم چو دل****تا بر گونهشناسان نبود شیر چو قیر
باد بر رهگذر حادثه از گونه و اشک****دل و چشم عدوت راست چو جام می و شیر
بادی آراسته در ملک سخن تا گه حشر****نامهٔ شعر به توقیع جواز تو امیر
شماره قصیده 85: ای سنایی جهد کن تا پیش سلطان ضمیر
ای سنایی جهد کن تا پیش سلطان ضمیر****از گریبان تاج سازی وز بن دامن سریر
تا بدین تاج و سریر از بهر مه رویان غیب****هر زمانی نو عروسی عقد بندی بر ضمیر
با بدین تاج و سریر از بهر دارالملک سر****بند پای سر شمر تاج و سریر اردشیر
دیو هم کاسه بود بر سفره تا وهم و خیال****در میان دین و عقلت در سفر باشد سفیر
جان بدین و عقل ده تا پاک ماند بهر آنک****وزر ورزد جان چو او را عقل و دین نبود وزیر
تا تو در زیر غبار آرزو داری قرار****در جهان دل نبینی چشم جان هرگز قریر
آدمی در جمله تا از نفس پر باشد چو گوز****هر زمانی آید از وی دیو را بوی پنیر
از حصار بود خود آنگاه برهی کز نیاز****پایمال مسجد و میخانه گردی چو حصیر
هست تا نفس نفیست باعث تعلیم دیو****بود هم فر فرزدق داعیهٔ جر جریر
گر خطر داری ز حق دان ور نداری زو طلب****کت زوال آید چو از از خود سوی خود باشی خطیر
آفتاب نوربخش آنگاه بستاندش نور****چون کند دعوی تمامی پیش او بدر منیر
هست آتش خشم و شهوت بخل و کین و طمع و آز****وردت این باد از چنین آتش که «اجرنا یامجیر»
مالک خود باش همچون مالک دوزخ از آنک****تا نگیرد نوزده اعوانش در محشر اسیر
وز بروج اختران بگذر سوی رضوان گرای****تا نه آتش زحمت آرد مر ترا نه زمهریر
ور نه بگریزی از اینها باز دارندت به قهر****این ده و نه در جهنم و آن ده و دو در اثیر
چار میخ چار طبعی شهر بند پنج حسن****از پی این دو جهان سه جانت ماند اندر زحیر
بیخ شهوت بر کن و شاخ شره کاندر بهشت****این بخواهد مرغ و میوه و آن دگر حور و حریر
در مصاف خشم و شهوت چشمدل پوشیدهدار****کاندرین میدان ز پیکان بیضرر باشد ضریر
نرمدار آواز بر انسان چو انسان زان که حق****«انکرالاصوات» خواند اندر نبی «صوت الحمیر»
در نعیم خلق خود را خوش سخن کن چون طبیب****در جحیم خشم چون گبران چه باشی باز فیر
میری از حرصست چون مور از تهور همچو مار****پی به روز حشر یک رنگند مور و مار و میر
خود همه عالم نقیری نیست پیش نیک و بد****چیست این چندین نقاره و نقرکی بهر نقیر
انقیاد آر ار مسلمانی به حکم او از آنک****بر نگردد ز اضطراب بنده تقدیر قدیر
بر امید رحم او بر زخم او زاری مکن****کاولت زان زد که تا آخرت بنوازد چو زیر
کز برای پخته گشتن کرد آدم را الاه****در چهل صبح الاهی طینت پاکش خمیر
چون ترا در دل ز بهر دوست نبود خارخار****نیست در خیر تو چیزی جان مکن بر خیر خیر
فاسقت خوانم نه عاشق ار چو مردان در سماع****ذوق سمعت بازداند نغمت بم را ز زیر
دین سلاح از بهر رفع دشمنان آتشیست****تو چرا پوشی بهر بادی زره چون آبگیر
از برای ذکر باقی بر صحیفهٔ روزگار****چون نکو خط نیستی زنهار تا نبوی دبیر
چونت عمر و زید باشد کارساز نیک و بد****در نبی پس کیست «نعم المولی و نعم النصیر»
میر میرت بر زبان بینند پس در وقت ورد****یا مخوان «فوضت امری» یا مگو کس را امیر
بامداد «ایاک نعبد» گفتهای در فرض حق****چاشتگه خود را مکن در خدمت دونی حقیر
تنگ میدان باش در صحرای صورت همچو قطب****تا به تدبیر تو باشد گشت چرخ مستدیر
ای خمیرت کرده در چل صبح تایید الاه****چون تنورت گرم شد آن به که بربندی فطیر
گویی ای اسم تو باری گویی ای فعل تو بار****گویی ای مهرت سهناگویی ای لطفت هژیر
جان ما را عقل بخش و عقل ما را رهنمای****کز برون تن غفوری وز درون جان خبیر
مرقد توفیق تو جان را رساند بر علو****موقف خذلان تو تن را گدازد در سعیر
تیغها از سکر قهرت کند نبود از سلیل****کلکها از شکر لطفت گنگ نبود از صریر
هم رضا جویان همه مردانت خوش خوش در خشوع****هم ثناگویان همه مرغانت صف صف در صفیر
از برای هدیهٔ معنی و کدیهٔ زندگی****بندهٔ درگاه تو جان جوان و عقل و پیر
هم درخت از تو چو پیکان و سنان وقت بهار****هم غدیر از تو چو شمشیر و سپر در ماه تیر
تیر چرخ ار در کمان یابد مثال حکمتت****در زمان همچون کمان کوژی پذیرد جرم تیر
پیش تو یکتن نکرد از بهر خدمت قد کمان****تا ندادی هم توشان از قوت و توفیق تیر
جان هر جانی که جفت تیر حکمت بشنود****با «سمعنا» و «اطعنا» پای کوبد پیش تیر
تف آه عاشقان ار هیچ زی بحر آمدی****تا به ماهی جمله بریان گرددی بحر قعیر
از برای پرورش در گاهوارهٔ عدل و فضل****عام را بستان سیری خاص را پستان شیر
هر که از خود رست و عریان گشت آن کس را به فضل****حلها پوشی طرازش «ذلک الفوز الکبیر»
و آنکه او پیوسته زیر پوست ماند چون پیاز****میدهیش از خوانچهٔ ابلیس در لوزینه سیر
از در کوفهٔ وصالت تا در کعبهٔ رجا****نیست اندر بادیهٔ هجران به از خوفت خفیر
از همه عالم گریزست ار همه جان و دل ست****آن تویی کز کل عالم ناگریزی ناگزیر
کم نگردد گنج خانهٔ فضلت از بدیها ما****تو نکو کاری کن و بدهای ما را بد مگیر
صدق ما را صبح کاذب سوخت ما را صدق بخش****پای ما در طین لازب ماند ما را دستگیر
هیچ طاعت نامد از ما همچینن بی علتی****رایگانمان آفریدی رایگانمان در پذیر
شماره قصیده 86: در کف خذلان و ذل فتح و ظفر گشتی اسیر
در کف خذلان و ذل فتح و ظفر گشتی اسیر****گر نبودی هر دو را اقبال خواجه دستگیر
نور چشم خواجهٔ بوالفتح مسعود آنکه او****چون ظفر با فتح و سعدست او همه ساله نظیر
آن به جود و زیب و کین و رای و عیش و قدر و ذهن****مهر و مه بهرام و کیوان زهره و برجیس و تیر
قدر او چرخ بلند و رای او شمس مضی****قدر او بحر محیط و جود او ابر مطیر
نیست گاه دانش و عقل و کفایت نزد عقل****کودکی چون او به صدر پادشاهی هیچ پیر
نیست او گر مردم چشم ای شگفتی پس چراست****دیدگان خواجه بوالفتح از قرار او قریر
گر چه خردست او جهان را بس عزیزست و بزرگ****مردم دیده عزیزست ار چه خردست و حقیر
شادباش ای گاه کوشش تیز عنصر چون حدید****دیر زی ای وقت بخشش نرم جوهر چون حریر
هرکس از دعوی عمیدند و خطیرند و بزرگ****تو ز معنی هم عمیدی هم بزرگی هم خطیر
گر کم از تو گاه شوخی صدر میدارد چه شد****دیو نه گاه سلیمان داشت یک چندی سریر
نه سها چون شمس بر چرخست لیکن گاه نور****صد فلک باید ترا زد تا جهان گردد منیر
نیک ماند سیر در ظاهر به سوسن لیک باز****چون ببویی دور باشد پایهٔ سوسن ز سیر
ای بزرگ اصلی که هرگز کرد نتواند تمام****حد بذلت را مهندس شرط وصفت را دبیر
فضل و دولت را مداری ملک و ملت را مشار****دین و دولت را پناهی عز و حشمت را مشیر
باش تا وقت آیدت اسباب دیوان ساختن****تا عطارد را ببینی پیش خویش اندر سفیر
خاور اکنون داد خواهد مهر عمرت را طلوع****مشرق اکنون دید خواهد ماه و سالت را مسیر
عمر اندک داری و بسیار داری منزلت****چون بجویندت بحاری چون ببینندت غدیر
چشم احسان بی بصر ماندهست تا روزی کجا****بشنواند کلک تو گوش مکارم را صریر
جود را شکری گزاری چون کسی بینی غنی****خویشتن مجرم شناسی گر کسی یابی فقیر
شاخ اگر از ابر اقبال تو یابد مایهای****هر بری کز وی برآید اختری گردد منیر
ای بلند اصلی که کم دادست چون تو خاک پست****ای جوان بختی که کم دیدست چون تو چرخ پیر
روی زی صدرت نهادم با دل امیدوار****پشت کرده چون کمان از بیم تیر زمهریر
تا ز هر دستی بدانی آنکه در ایام خویش****اندرین صنعت ندارم در همه عالم نظیر
شعر چون نیکو نیاید کز صفای او دلم****هر زمان در طبع من گوهر همی گردد ضمیر
لیک عیبی دارم و آنست عیبم کز خرد****نیستم لت خوارگیر و قمرباز و بادهگیر
نان آنکس پخته باشد نزد آنها کز خرد****نه خمیری دارد اندر راه فطرت نه فطیر
نه ز بد شعری به هر صدری ندارم اختلاط****لیک بی معنی همی در پیش هر خر خیر خیر
از برای لقمهای نان بر نتوان آبروی****وز برای جرعهای میرفت نتوان در سعیر
از خردمندی و حکمت هرگز این اندر خورد****کز پی نانی به دست فاسقی گردم اسیر
چون کریمان یک درم ندهند از روی کرم****تا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحیر
ای سخنور تربیت کن مر مرا از نیکویی****تاجری گردد زبانم در مدیحت چون جریر
طوقم اندر گردن آور از سخا چون فاخته****تا چو قمری میزنم بر شاخ او صافت صفیر
گر چه من بنده ندارم خدمتی از فضل خویش****تو خداوندی بجا آر از کرم این در پذیر
پادشاه دانشی باشد وزیرت جود از آنک****پیکر بیروح باشد پادشاه بیوزیر
تا چو خورشید سپر کردار در برج کمان****در رود آخر بود مرتازیان را ماه تیر
بادت از چرخ کمان کردار هر دم نو به نو****نعمت و اسباب قسم و دولت و اقبال تیر
بد سگال بد سگالت باد چرخ کینهور****دوستار دوستارت باید جبار قدیر
شماره قصیده 87: ای دل به کوی فقر زمانی قرار گیر
ای دل به کوی فقر زمانی قرار گیر****بیکار چند باشی دنبال کار گیر
گر همچو روح راه نیابی بر آسمان****اصحاب کهفوار برو راه غار گیر
تا کی حدیث صومعه و زهد و زاهدی****لختی طریق دیر و شراب و قمار گیر
خواهی که ران گور خوری راه شیر رو****خواهی که گنج در شمری دنب مار گیر
خواهی که همچو جعفر طیار بر پری****رو دلبر قناعت اندر کنار گیر
تسلیم کن به صدق و مسلم همی خرام****وین قلب را به بوتهٔ معنی عیار گیر
چون طیلسان و منبر وقف از تو روی تافت****زنار و دیر جوی و ره پای دار گیر
از حرص و آز و شهوت دل را یگانه کن****با نفس جنگجوی ره کارزار گیر
یا چون عمر به دره جهان را قرار ده****یا چون علی به تیغ فراوان حصار گیر
گه یزدجرد مال و گهی ذوالخمار کش****گه زخم دره دارو گهی ذوالفقار گیر
خواهی که بار عسکر بندی ز کان دهر****خرما خمارت آرد سودای خار گیر
چندین هزار سجده بکردی ز غافلی****بنشین یکی و سجدهٔ خود را شمار گیر
یک سجده کن چو سحرهٔ فرعون بیریا****و آن گه میان جنت ماوی قرار گیر
ای بی بصر حکایت بختنصر مگوی****وز سامری هزار سمر یادگار گیر
بغداد را به طرفهٔ بغداد باز ده****وندر کمین بصره نشین و طرار گیر
در جوی شهر گوهر معنی طلب مکن****غواص وار گوشهٔ دریا کنار گیر
ای کمزن مقامر بد باز بیهنر****خواهی که کم نبازی یاد نگار گیر
از زخم هفت و هشت نیابی مراد دل****یکبار پنج رود و سه تار و چهار گیر
گر چو خلیل سوختهای از غم خلیل****در گلستان مگرد و در آتش قرار گیر
ماهی ز آب نازد و گنجشک از هوا****زین هر دو بط به جوی و کنار بحار گیر
دست نگار گر نرسد زی نگار چین****ماهی به تابه صید مکن در شکار گیر
گر از جهان حرص نگیری ولایتی****سالار آن ولایت تو خاکسار گیر
با یک سوار غز و کنی نیست جای نام****باری چو کشته گردی ره بر هزار گیر
یا همچو باز ساکن دست ملوک شو****یا همچو زاغ گوشهٔ شاخ کنار گیر
زین روزگار هیچ نخیزد مکوش بیش****از روزگار دست بشو روز کار گیر
چون ماه علم از فلک فقر بر تو تافت****طاووس وار جلوه به باغ و بهار گیر
بیرنج بادیه نرسی مشعرالحرام****در تاز و تاکباز و هوا را مهار گیر
چندین هزار مرد مبارز درین مصاف****کردند حملهها و نمودند دار گیر
با صدق و با شهادت رفتند مردوار****گر ره روی تو نیز ره آن قطار گیر
چون سوز کار و درد غم دین نداردت****زین راه «برد» و گوشهٔ زرع و شیار گیر
زین خواجگان مرتبه جویان بیسخا****زین فعل نامشان شرف ننگ و عار گیر
زین مال بی نهایت دشمن گرت نصیب****خود را چهار خشت ز دنیا شمار گیر
گفت سنایی ار چه محالست نزد تو****تو شکر حال گوی و در کردگار گیر
حرف ز
شماره قصیده 88: ای دل خرقه سوز مخرقه ساز
ای دل خرقه سوز مخرقه ساز****بیش ازین گردی کوی آز متاز
دست کوتاه کن ز شهوت و حرص****که به پایان رسید عمر دراز
بیش ازین کار تو چو بسته نمود****به قناعت بدوز دیدهٔ آز
دل بپرداز ازین خرابه جهان****پای در کش به دامن اعزاز
گه چو قارون فرو شدی به زمین****گه چو عیسی برآمدی به فراز
همچو خنثا مباش نر ماده****یا همه سوز باش یا همه ساز
یا برون آی همچو سیر از پوست****یا به پرده درون نشین چو پیاز
یا چو الیاس باش تنها رو****یا چو ابلیس شو حریف نواز
در طریقت کجا روا باشد****دل به بتخانه رفته تن به نماز
باطنی همچو بنگه لولی****ظاهری همچو کلبهٔ بزاز
سر متاب از طریق تا نشوی****هدف تیر و طعنهٔ طناز
عاشق پاک باش همچو خلیل****تا شوی چون کلیم محرم راز
زین خرابات برفشان دامن****تا شوی بر لباس فخر طراز
همه دزدان گنج دین تواند****این سلف خوارگان لحیه طراز
همه را رو بسوی کعبه و لیک****دل سوی دلبران چین و طراز
همه بر نقد وقت درویشان****همچو الماس کرده دندان باز
همه از بهر طمع و افزونی****در شکار اوفتاده همچو گراز
همه از کین و حرص و شهوت و خشم****در بن چاه ژرف سیصد باز
ای خردمند نارسیده بدان****گرگ درنده کی بود خراز
دین ز کرار جو نه از طرار****خز ز بزاز جو نه از خباز
راهبر شو ز عقل تا نبرد****غول رهزن ز راه دینت باز
بس که دادند مر ترا این قوم****بدل گاو روغن اشتر غاز
چشم بگشا و فرق کن آخر****عنبر از خاک و شکر از شیراز
گرت باید که طایران فلک****زیر پرت بپرورند به ناز
هر چه جز «لا اله الا الله»****همه در قعر بحر «لا» انداز
پس چو عیسی بپر دانش و عقل****زین پر آشوب کلبه بیرون تاز
وارهان این عزیز مهمان را****زین همه در دو داغ و رنج و گداز
رخت برگیر ازین سرای کهن****پیش از آن کیدت زمانه فراز
این خوش آواز مرغ عرشی را****بال بگشای تا کند پرواز
ای سنایی همه محال مگوی****باز پیچان عنان ز راه مجاز
همه دعوی مباش چون بلبل****گرد معنی گرای همچون باز
همچو شمشیر باش جمله هنر****چون تبیره مشو همه آواز
کاندرین راه جمله را شرطست****عشق محمود و خدمت ایاز
شماره قصیده 89: ای سنایی کی شوی در عشقبازی دیده باز
ای سنایی کی شوی در عشقبازی دیده باز****تا نگردی از هوای دل به راه دیده باز
زان که عاشق را نیاز آن گه شفیع آید به عشق****کز سر بینش ز کل کون گردد بینیاز
نیست حکم عقل جایز یک دم اندر راه عشق****زان که بیرونست راه او ز فرمان و جواز
رنج عاشق باز کی گردد به دستان و فسون****شام عاشق صبح کی گردد به تسبیح و نماز
عاشق آن باشد که کوتاهی نجوید بهر روز****گر شب هجران شود جاوید بر جانش دراز
ای دل ار چون سرو یازان نیستی در راه عشق****دست را زی گلستان وصل معشوقان میاز
تا به وصف جان تو نازان باشی اندر راه خود****عشق جانان مر ترا هرگز نگردد دلنواز
جان شیرین بر بساط عاشقی بی تلخئی****در هوای مهر جانان پاکبازی کن بباز
یک زمان از گنج دانش وام نادانی بتوز****با خرد یک تک برآ بر مرکب همت بتاز
تا به معنی بگذری از منزل جان و خرد****گام در راه حقیقت نه در راه مجاز
تا درون سو جان تو یک دم نگردد عود سوز****خوش نکردی گر بوی دایم برون سو عود ساز
سر بنه در بی خودی چون آب و خاک اندر نشیب****تا چو باد و آتش از پاکی برآیی برفراز
تا نگردی چون بنفشه سوی پستی سرنگون****کی چو نیلوفر شود چشم تو بر خورشید باز
گر همی عمر ابد خواهی بپرهیز از ستم****زان که از روی ستمگاریست اندک عمر باز
تا به جان آسوده باشی هیچ کس را دل مسوز****تا ز بند آزاد باشی با کسی مکری مباز
آتش فکرت یکی در باطن خود بر فروز****تا مگر از نور باطن ظاهر آری در گداز
پای تا در راه ننهی کی شود منزل به سر****رنج تا بر تنت ننهی کی شود جان جفت ناز
زرکانی کی روایی بیند از روی کمال****تا تف و تابی نبیند ز آتش و خایسک و گاز
تا خردمندی شوی از بی خرد پرهیز کن****لیک چون مردم نه ای کی جویی از دیو احتراز
مال در دست بخیلان کی خرد مدح و ثنا****خال بر روی سیاهان کی دهد زیب و طراز
مرد دانا آن بود کو را بود با عقل قال****صبح روشن زان بود کو را بود با روز راز
ای نهنگ آسای در دریای پندار و غرور****روز وشب از روی مستی با خرام و با گراز
چون ندانی ویحک این معنی که در شست هوا****همچو ماهی دایمی مانده به چاه شست باز
آز و حرص آخر ترا یک روز بر پیچد ز راه****آرزو بگذار تا فارغ شوی از حرص و آز
نه ز روی آرزو بود آنکه در تیر از گزاف****«من» و «سلوی» را بدل کردند با سیر و پیاز
چون برآید روز تو شب را ببین از بهر آنک****زود روز تو کند شب روزگار دیرباز
روز و شب چون چینیان بر نقش خود عاشق مباش****تا شوی صافی ز وصف خوبرویان طراز
چون طراز آخته فردا بخواهی ریختن****گر کشد بر جامهٔ جاهت فلک نقش طراز
با هزاران حسرت از چنگ اجل کوتاه گشت****دست محمود جهانگیر آخر از زلف ایاز
جان به دانش کن مزین تا شوی زیبا از آنک****زیب کی گیرد عمارت بی نظام دست یاز
شاه معنی کی کند کابین مدح تو قبول****تا ز داد و دین عروس طبع را ندهی جهاز
راستی کن تا شود جان تو شاد از بهر آنک****جفت غم گردد شبان چون کج رود روزی نهاز
تا شوی اصل ستایش اهل معنی راستای****تا شوی عین نوازش مرد دانا را نواز
مرد کز روی خرد فخر آرد از زنگ و حبش****به که از روی نسب کبر آرد از شام و حجاز
ناز کم کن چون سنایی بر سر مشتی خسیس****تا شوی در گلستان وصل خوبان جفت ناز
ای سنایی گر سنا خواهی که باشد جفت تو****گام در راه حقیقت نه چو مردان دست یاز
حرف س
شماره قصیده 90: درگه خلق همه زرق و فریبست و هوس
درگه خلق همه زرق و فریبست و هوس****کار درگاه خداوند جهان دارد و بس
هر که او نام کسی یافت ز آن درگه یافت****ای برادر کس او باش و میندیش از کس
بندهٔ خاص ملک باش که با داغ ملک****روزها ایمنی از شحنه و شبها ز عسس
گر چه با طاعتی از حضرت او «لا تامن»****ور چه با معصیتی از در او «لا تیاس»
ور چه خوبی به سوی زشت به خواری منگر****کاندرین ملک چو طاووس بکارست مگس
ساکن و صلب و امین باش که تا در ره دین****زیرکان با تو نیارند زد از بیم نفس
کز گران سنگی گنجور سپهر آمد کوه****وز سبکساری بازیچهٔ باد آمد خس
تو فرشته شوی ار جهد کنی از پی آنک****برگ توتست که گشتست به تدریج اطلس
همره جان و خرد باش سوی عالم قدس****نه ستوری که ترا عالم حسست جرس
پوست بگذار که تا پاک شود دین تو هان****که چوبی پوست بود صاف شود جوز و عدس
عاشقی پرخور و پر شهوت و پر خواب چو خرس****نفس گویای تو ز آنست به حکمت اخرس
رو که استاد تو حرصست از آن در ره دین****سفرت هست چو شاگرد رسن تاب از پس
نام باقی طلبی گرد کم آزاری گرد****کز کم آزاری پر عمر بماند کرکس
در سر جور تو شد دین تو و دنیی تو****که نه شب پوش و قبابادت و نه زین نه فرس
چنگ در گفتهٔ یزدان و پیمبر زن و رو****کنچه قرآن و خبر نیست فسانهست و هوس
اول و آخر قرآن ز چه «با» آمد و «سین»****یعنی ندر ره دین رهبر تو قرآن بس
آز بگذار که با آز به حکمت نرسی****ور بیان بایدت از حال سنایی بر رس
شماره قصیده 91: یکی بهتر ببینید ایها الناس
یکی بهتر ببینید ایها الناس****که می دیگر شود عالم به هر پاس
دمی از گردش حالات عالم****نمییابم نجات از بند وسواس
چو دل در عقدهٔ وسواس باشد****چه دانم دیدن از انواع و اجناس
کجا ماند جهان را روشنایی****چو خورشید افتد اندر عقدهٔ راس
چو سود از آرزو چون نیست روزی****دهش ماند دهش جز یافه مشناس
یکی بین آرمیده در غنا غرق****یکی پویان و سرگشته ز افلاس
بدور طاس کس نتوان رسیدن****توان دور فلک پیمودن از طاس
ترا ندهند هرچ از بهر تو نیست****بهر کار این سخن را دار مقیاس
سکندر جست لیکن یافت بهره****ز آب زندگانی خضر و الیاس
بسی فربه نماید آنکه دارد****نمای فربهی از نوع آماس
به ریواس ار توان لعبت روان کرد****روان نتوان بدو دادن به ریواس
خلایق بر خلافند از طبایع****یکی عطار ودیگر باز کناس
چو رومی گوید از پوشش نپوشم****بجز ابریشمین پاک بیلاس
برهنهٔ زنگی بی غم بر افسوس****همی گوید: چه گردی گرد کرباس
ز سر بر کردن این کشت از دل و خاک****چه سودش چون کند سر در سر داس
چو دانه دیدی اندر خوشه رسته****ببین هم گشته زیر آسیا آس
سخن کز روی حکمت گفت خواهی****جدا کن ناس را اول ز نسناس
چو ناس آمد بگو حق ای سنایی****به حق گفتم ز هر نسناس مهراس
حرف ش
شماره قصیده 92: به آب ماند یار مرا صفات و صفاش
به آب ماند یار مرا صفات و صفاش****که روی خویش ببینی چو بنگری بقفاش
ز بوی و خوبی جعد و دو زلف مشکینش****ز رنگ و گردن و گوش و دو عارض زیباش
نگار خانهٔ چین است و ناف آهوی چین****درون چین دو زلف و برون چین قباش
بسی نماند مر آن سرو و ماه را که شود****چو ابر پردهٔ خورشید سایهٔ بالاش
عجب مدار گر از خویش بوسه برباید****که آینهست جهان پیش چشم او ز ضیاش
پدید گشته دو جرم سهیل و سی پروین****میان دایرهٔ ماه وزیر جرم سهاش
برنگ چون گل سوریست لیک نشناسم****چو من برابر او باشم از گل رعناش
ز روی عقل که یارد چخید بر صفتش****ز راه دیده که یارد قبول کرد هواش
که دیده روزی با نور روی او پیوست****ازو نگشت جدا تا نکرد نابیناش
به آتش رخ او ره که یافت کز تف عشق****هزار جان و جگر سوخت زلف دود آساش
کسی که بستهٔ او شد زمانه داغی کرد****میان جانش ز «لن تفلحوا اذا ابداش»
چو آفتاب جهانتاب گشت طلعت دوست****که نیست جز دل آزادگان نشان هواش
بلای دوستی او مرا شرابی داد****که جز اجل نبود مستی از شراب بلاش
ز کاروان طبیعت نیافت یک شب و روز****سواد دیدهٔ من سود خوابی از سوداش
بپرسدم ز ریا گه گهی به راه ولیک****هزار صدق فدای یک دروغ و ریاش
دل شکستهٔ تاریک ازو بدان جویم****که می نسب کند از زلفک سیاه دوتاش
وگرنه دل چه دریغست از کسی که بود****هزار جان مقدس فدای جور و جفاش
پذیره پایش جفاهای او شوم شب و روز****برای آن که نسب دارد آن جفا ز رضاش
چو راحت دلش اندر عنای جان منست****چه من چه عنین گر درکشم عنان ز عناش
گه لطافت پیدا به چشمها پنهانش****بگاه تابش پنهان ز دیدهها پیداش
وفای او سبب روز نیک و بخت نکوست****ز بهر آنکه چو من امتحان کنم عمداش
چو کنیت برکات مبارک فتحی****نشان برکت و فتح و مبارکیست وفاش
امین ملک دوشه قاضی عمید که کرد****خدای مایهٔ ترس و امید همچو قضاش
فرود مرکز چرخست قاعدهٔ حلمش****ورای عالم عقلست همت والاش
دلیل مایهٔ ناز و نواز گشت دلش****عطای عالم ذل و نیاز گشت عطاش
به عشق او چو سنایی پناه خویش نیافت****بدیدهٔ خرد و روح در نیافت سناش
زمانه را ز پی زادن چنو فرزند****عقیم گشت چهار امهات و هفت آباش
رضا و خشمش اگر نیستی مفید و مضر****دو برنداشتی ایمان همی ز خوف و رجاش
ز بهر حشمت او را شدست در شب و روز****بنات نعش پرستار و بنده ابن ذکاش
ز عشق سیم و ز خوی ذمیم و فعل لئیم****سوی کریم بسی خوارتر بود اعداش
ز عون میر و ز لطف دبیر و فهم وزیر****سوی اسیر بسی خوبتر بود سیماش
خلاف او به بهشت ار کسی بیندیشد****کسی خدای میان بهشتیان به و باش
از آنکه هست نشاط جهان ز رحمت حق****چو روز عید و شب قدر شد صباح و مساش
به روز «نحن قسمنا» خدای اندر لوح****برو نوشت همه چیز جز گناه فناش
زبانش خشک شود چون زبان قفل به کام****کسی که ناطقهٔ او نشد کلید ثناش
چه بی نظیر کسست او که وهم من صدبار****به عرش و فرش دوید و ندید کس همتاش
ثنای او را حد کمال پیدا نیست****که بیش آید چون بیشتر کنند اداش
حیات را چه گوارندهتر ز آب ولیک****کسی که بیشترش خورد بکشد استسقاش
ز روح نامیه ما ناکه نسبتی دارد****ثنای او که فزاید همی به عمر ثناش
خطی که صورت یک وصف خلق او بود آن****دماغها نشناسد همی ز مشک خطاش
هر آن سخن که کند رشته نوک خامهٔ او****زمانه باز نداند ز لولو لالاش
به گاه موسی اگر سحر کلک او دیدی****میان ببستی در پیش او چو نیزه عصاش
شدست مایهٔ اندیشه همچو سودا لیک****فزونترست بدیدار قوت صفراش
دو ملک را بدو نوک قلم چنان کردست****که عقل باز نداند همی ز یک دریاش
چو قهر قدرت باری همی دهد در ملک****میان چار گهر اتفاق عقل و دهاش
کسی که راست نبود این ستانه را چو «الف»****به پیش خدمت سلطان میان ببست چو «لاش»
قوام ملک علایی ز رای عالی اوست****از آن چو ملک عزیزست نزد شاه علاش
چنان کند چو خضر ملک شاه را از وجود****که صد ستاره بتابد چو گنبد خضراش
کمال دولت غزنین همی چنان جوید****که خواهدی که فلک باشدی هم از اقصاش
بسی نماند که این ملک را تمام کند****ز کیمیا و ز آب حیات و از عنقاش
جزای نیکی او بینیازی ابدست****گمان بری که مگر شرح نام اوست جزاش
امید و ترس عجب نیست از دعاش که هست****خزانهٔ بد و نیک خدای ملک دعاش
کسی که شحنهٔ او عصمت خدای بود****شگفت نیست که یاور بود زمین و سماش
ز کل جوهر او عقل خیره ماند چو دید****هزار جوهر دریا نمای در اجزاش
چو چاکر در او خواست بود جوهر عقل****بسست بر شرف و خواجگی دلیل و گواش
زهی جمال تو آن آفتاب کاندر جود****دریغ نیست ز عرش و ز فرش ظل و ضیاش
زمین ز لطف تو گر آب یابدی شودی****به رفق مهر گیا هر چه هست زهر گیاش
هر آن چراغ کز آسیب دم شود ناچیز****چو داغ سعی تو دارد بپرورد نکباش
در آب تیره که در وی شکربنگدازد****چو خوی و خلق تو گیرد فرو خورد خاراش
اگر ز رای تو تاثیر یافتی گردون****دو طوق زرین گشتی به شکل اژدرهایش
هر آنچه وهم تو صورت کند ز عالم عقل****حروف جامهٔ جان پوشد ار کشد صحراش
برهنه باشد اگر در حجاب غیب رود****کسی که کلک تو کردست در جهان رسواش
جمال و جسم تو معنیست آن غیر تو نقش****از آنکه نیست کس آسودهدل ز برگ و نواش
بزرگوارا دانی که مر سنایی را****جز از عطای کریمان نباشد ایچ سناش
ولیک نیست کریمی جز از تو اندر عصر****که تا کند کف او از کف نیاز جداش
ازین همه که تو دانی که کیستند ایشان****به مدح هر که غلو کرد فکرت داناش
از آن فزون نشود تا قیامت آن شاخی****که جز به رنگ نبودست بیخ و برگ نماش
جز از تو بنده بسی مدح گفت در غزنی****شنید مدحش هر کس ولی ندید سخاش
هزار معنی عذرا بگفت بنده ولیک****چو خواجه عنین باشد چه لذت از عذراش
مها به نزد تو این بنده گوهری آورد****که جز سخات کس او را نداند ارزو بهاش
ز دوستی صفت تو به کوه خوانم و دشت****ز بهر آنکه مثنا شود همی ز صداش
بسا کسا که ز دون همتی و بدبختی****به مدح گوی نشد زر و جامه در کالاش
کنون چو جامهٔ غوک است پیکر درمش****کنون چو پیکر مردهست جامهٔ دیباش
تربنه گر نخورد مرد سفله پیش از مرگ****پس از وفات چه لذت ز بره و حلواش
به اختیار کند عاقل آن عمل امروز****کز اضطرار همی کرد بایدی فرداش
اگر نتابد خورشید بخشش تو بر او****بکشته گیر هوای مه دی از سرماش
دعا تراست اگر چه رهیت را از عجز****همی معاینه افتد پس از خطاب دعاش
همیشه تا نبود جز پی صلاح جهان****درون چنبر چرخ آب و نارو خاک و هواش
چو آب و آتش و چون باد خاک باد مقیم****صفا و برتری و روح پروری و بقاش
ز اعتدال طابع تنت به راحت باد****که آفرید خداوند بهر راحت ماش
شماره قصیده 93: ای جوان زیر چرخ پیر مباش
ای جوان زیر چرخ پیر مباش****یا ز دورانش در نفیر مباش
یا برون شو ز چرخ چون مردان****ورنه با ویل و وای و ویر مباش
اثر دوزخ ار نمیخواهی****ساکن گنبد اثیر مباش
گر سعیدیت آرزوست به عدن****در سراپردهٔ سعیر مباش
تو ورای چهار و پنج و ششی****در کف هفت و هشت اسیر مباش
در سرا ضرب عقل و نفس و فلک****ناقدی باش و جز بصیر مباش
در میان غرور و وهم و خیال****بستهٔ دیو بسته گیر مباش
هر دمی با گشاد نامهٔ عقل****گر تو سلطان نهای سفیر مباش
منی انداز باش چون مردان****گر نهای زن منی پذیر مباش
گر ترا جان به وزر آلودست****داروی وزر کن وزیر مباش
از برای خلاف و استبداد****به سرو دنب جز بگیر مباش
ای به گوهر و رای طبع و فلک****بهر آز این چنین حقیر مباش
مار قانع بسی زید تو به حرص****گر نهای مور زود میر مباش
از پی خرس حرص و موش طمع****گاه گوز و گهی پنیر مباش
«من» و «سلوی» چو هست اندر تیه****در نیاز پیاز و سیر مباش
از کمان یافت دور گشتن تیر****تو ز کژ دور شو چو تیر مباش
گر همی در و عنبرت باید****بحرها هست در غدیر مباش
گر خطر بایدت خطر کن جان****ورنه ایمن بزی خطیر مباش
چون ترا خاک تخت خواهد بود****گو کنون تخت اردشیر مباش
تا ز یک وصف خلق متصفی****شو فقیهی گزین فقیر مباش
فقه خوان لیک در جهنم جاه****همچو قابوس وشمگیر مباش
چون زفر درس و ترس با هم خوان****ورنه بیهوده در زفیر مباش
در ره دین چو بو حنیفه ز علم****چون چراغی بجز منیر مباش
چون تو طفلی و شرع دایهٔ تست****جز ازین دایه سیر شیر مباش
مجمع اکبر ار نخواهد بود****طالب جامع کبیر مباش
ور کنون سوی کعبه خواهی رفت****ره مخوفست بیخفیر مباش
با چنین غافلان نذر شکن****جز چو پیغمبران نذیر مباش
از پی ذکر بر صحیفهٔ عمر****چون نکو نهای دبیر مباش
با تو در گورتست علم و عمل****منکر «منکر» و «نکیر» مباش
پاس پیوسته دار بر در حق****کاهلانه «بجه» «بگیر» مباش
خار خارت چو نیست در ره او****پس در آن کوی خیر خیر مباش
همه دل باش و آگهی نیاز****بیخبر بر در خبیر مباش
زیر بیآگهی کند زاری****پس تو گر آگهی چو زیر مباش
چون قلم هر دمی فدا کن سر****لیک از بن شکر بیصریر مباش
چون به پیش تو نیست یوسف تو****پس چو یعقوب جز ضریر مباش
ای سنایی تو بر نظارهٔ خلق****در سخن فرد و بینظیر مباش
در زحیری ز سغبهٔ گفتن****گفت بگذار و در زحیر مباش
در هوای صفا چو بوتیمار****دردت ار هست گو صفیر مباش
با قرارست نور دیدهٔ سر****چشم سر گو: برو قریر مباش
شکر کن زان که شرع و شعرت هست****خرت ار نیست گو شعیر مباش
گر چه خصمت فرزدق ست به هجو****تو به پاداش او جریر مباش
خود نقیریست کل عالم و تو****در نقار از پی نقیر مباش
از پی یوسف کسان به غرض****گاه بشرا و گه بشیر مباش
همه بر کشتهای تشنه ز قحط****ابر باش و بجز مطیر مباش
هر کجا پای عاشقیست روان****باد کشتیش باش و قیر مباش
شماره قصیده 94: ای سنایی خواجهٔ جانی غلام تن مباش
ای سنایی خواجهٔ جانی غلام تن مباش****خاک را گر دوست بودی پاک را دشمن مباش
گرد پاکی گر نکردی گرد خاکی هم مگرد****مرد یزدان گر نباشی جفت اهریمن مباش
خاص را گر اهل نبوی عام را منکر مشو****جام را گرمی نباشی دام را ارزن مباش
کار خام دشمنان را آب شو آتش مباش****نقش نام دوستان را موم شو آهن مباش
یار خندان لب نباشی سرو سندان دل مباش****مرد دندان مزد نبوی درد دندان کن مباش
در میان نیکوان زهره طبع ماهروی****چون شکوفه روی بودی چون شکافه زن مباش
گر چو نرگس نیستی شوخ و چو لاله تیره دل****پس دو روی و ده زبان همچون گل و سوسن مباش
نیک بودی از برای گفتگویی بد مشو****مرد بودی از برای رنگ و بویی زن مباش
در لباس شیرمردان در صف کم کاستی****همچو نامردان گریبان خشک و تر دامن مباش
در سرای تیرهرویان همچو جان گویا مشو****در میان خیرهرایان همچو تن الکن مباش
دلبری داری به از جان اینت غم گو جان مباش****گر رانی هست فر به گو برو گردن مباش
گرد خرمن گشتی و خوی ستوری با تو بود****چون فرشته خو شدی مرد خر و خرمن مباش
همچو کژدم گر نداری چشم بینیشی مرو****یا چو ماهی گر زبانت نیست بیجوشن مباش
ریسمان وار ار نخواهی پای چون سرسر چو پای****ده زبان چون سوسن و یک چشم چون سوزن مباش
در میان تیرگی از روشنایی چاره نیست****در جهان تیرهای بیبادهٔ روشن مباش
یوسفت محتاج شلواریست ای یعقوب چشم****با ضریری خو کن و در بند پیراهن مباش
از دو عالم یاد کردن بی گمان آبستنیست****گر همی دعوی کنی در مردی آبستن مباش
شماره قصیده 95: ذات عشق ازلی را چون میآمد گهرش
ذات عشق ازلی را چون میآمد گهرش****چون شود پیر تو آن روز جوانتر شمرش
هر که را پیرهن عافیتی دوخت به چشم****از پس آن نبود عشق بتی پرده درش
خاصه اندوه چنین بت که همی از سر لطف****جامهٔ عافیتی صید کند زیب و فرش
صد هزاران رگ جان غمزهٔ خونیش گشاد****کز رگ جان یکی لعل نشد نیشترش
خرد و جان من او دارد و می شاید از آنک****او چو جانست و خرد خاک چه داند خطرش
اینهم از شعبده و بوالعجبی اوست که هست****در عقیقین صدفش سی و دو دانه گهرش
چون دو بیجاده گشاد از قبل خنده شود****پر ستاره چو ره کاهکشان رهگذرش
چون گه گریه بدو در نگرم گویی هست****صدهزاران اختر ازین دیده روان بر قمرش
صدهزاران دل و جان بینی درمانده بدو****زیر هر یک شکن زلف مشعبد سیرش
عاشق خود بوم ار من غرض خود طلبم****زان دو بیجادهٔ پر شکر عاشق شکرش
وصل او از قبل خدمت او جویم و بس****ور نه من کمتر از بند قبا و کمرش
باد پیمایتر از من نبود در ره عشق****کز پی دیدهٔ خود سرمه کنم خاک درش
از برای مدد عشق مرا بر دل من****حسن هر روز برآرد به لباس دگرش
هر دمش حسن دگر بخشد مشاطه صفت****هر کرا تربیت عشق بود جلوهگرش
هست هر روز فزون دولت خوبیش ولیک****من چه گویم تو درین دیده شو و در نگرش
نی نی از غیرت من نیست روا این یک لفظ****کاندر آن چهرهٔ پرنور و لب چون شکرش
چشم و گوشی که چو من بیند و چون من شنود****خواهم از عارضهٔ بیخبری کور و کرش
من همی روز خود آن روز مبارک شمرم****که کمروار یکی تنگ بگیرم ببرش
نه که خود روز مبارک بود آن را که کند****سعی قاضی برکات بن مبارک نظرش
برکاتی که ز جود کف با برکت او****روزگار فضلا گشت چو نام پدرش
آنکه گر شعله زند آتش خشمش سوی بحر****در زمان دور شود پرده ز در و گهرش
آن ستوده سیرست او که به هنگام صفت****نقشبند خط ارباب سخن شد سیرش
آن نهالی که نشانند به نام کف او****خاک بیتربیت نامیه آرد به برش
هر که با یاد کف او به مثل زهر خورد****مدد روح طبیعی شود اندر جگرش
آتش همتش ار میل کند سوی هوا****آسمان گنبد زرین شود از یک شررش
ذاتش از مجلس اگر قسد کند سوی علو****عالم جان و خرد زیر بود او ز برش
ظلمت دهر پس پشت من افگند فنا****تا نهادم چو بقا روی سوی مستقرش
چه عجب زان که چو خورشید کسی را شد امام****سایه چون مقتدیان گام زند بر اثرش
هر که او چشم سوی چشمهٔ خورشید نهاد****سایهٔ قامت خود پیش نبیند بصرش
خود مرا از شرف خدمتش ای بس نبود****که نکو شعر شدم از صفت یک هنرش
دی مرا گفت منجم که بیا مژده بیار****که نود سال همی عمر دهد نور خورش
من بگفتمش حکیمانه برو یافه مگوی****که خود او جوهر روحست نباشد خطرش
خور که باشد که ورا عمر تواند بخشید****یا زحل کیست که او یاد کند به بترش
چه نود سال که خود جان و دلش را گه صور****چشمش از روی قضا باشد صاحب خبرش
ای سنایی چو دلت گشت گرفتار نیاز****بندهٔ او شو ازین فاقه و خواری بخرش
سیرت مرد نگر در گذر از صورت و ریش****کان گیا کش بنگارند نچینند برش
معنی از مرد به از نقش که بر هیچ عدو****آن سواری که به نقشست نباشد ظفرش
در گرمابه پر از صورت زیباست ولیک****قوت ناطقه باید که بگوید صورش
آن زبانی که نباشد سخنش همره دل****نشمرد جان خردمند بجر مختصرش
کار بیدل به زبان سنگ ندارد بر خلق****طوطی ار ختم کند نگذرد از فرق سرش
دیده بر صورت آن دار که چون نرگس تر****هر کرا تا به سحر بود بر او سهرش
او همان روز به آخر نبرد تا به جزا****از زر و سیم چو نرگس نکند تاجورش
رادمردی بر او طالع میلادی ساخت****رفت همچون الف کوفی روزی به درش
هم در آن روز برون آمد با چندان لام****که بنشناختم از کارگه شوشترش
لاجرم کرد بر آن خلعت آمد با چندان لام****که همو باز ندانست همی حد و مرش
هیچ دانی که به هنگام تکلف چکند****چون برین گونه بود مکرمت ماحضرش
ای نهان مانده عروسان ضمیر تو ز شرم****رو بر خواجه شو و بازنما اینقدرش
بر عروس سخنان تو چنان جلوه کنند****خلعت و تقویت و تربیت سیم و زرش
که گرش چرخ نقابی کند از پردهٔ غیب****عون او باز چو خورشید کند مشتهرش
تا رسد آدمیان را همی از خیر و ز شر****هر زمان تحفهٔ نونو ز قضا و قدرش
چون قضا و قدر از پردهٔ خشنودی و خشم****باد پیوسته به احباب و عدو نفع و ضرش
باد چندانش بقا تا چو پسر در بر او****همچو لقمان شود از عمر نبیرهٔ پسرش
شماره قصیده 96: مست گشتم ز لطف دشنامش
مست گشتم ز لطف دشنامش****یارب آن می بهست یا جامش
عنبرش خلق و زلف هم خلقش****حسنش نام و روی هم نامش
دل به چین رفت و بازگشت و ندید****به ز اندام ترکه اندامش
سوی آن کو بخیلتر در عصر****زر پختست نقرهٔ خامش
لب و چشمم بماند پیوسته****بستهٔ کوی و فتنهٔ نامش
چون به زلف و به عارضش نگری****به گه خوشخویی و آرامش
صبح بینی همه گریبان باز****بسته بر زیر دامن شامش
لام گردد چو دید ماه او را****با الف سان قدی به اندامش
راست خواهی به پیش او مه را****سخت پژمرده گشت الف لامش
پستهها خوش توان شکست از بوس****بر یکی پسته و دو بادامش
همه راهش خراب کرد وخلاب****چشمم از بهر غیرت کامش
هم به روی نکوش اگر هستم****از پی دانه بستهٔ دامش
هست یک رنگ نزد من در عشق****دیدهٔ توسن و لب رامش
هیچ کامم نماند جز یک کام****چیست آن کام جستن کامش
زیر فامم به صد هزاران جان****از پی عارض سمن فامش
چون تقاضاگر اوست باکی نیست****گردن ما و منت وامش
زان که در راه عشق گاه به گاه****دوست دارم جفا و دشنامش
خواهم از وی به قصد شفتالو****بهر دشنام خسته بادامش
کرد عشقش دل سنایی خوش****باد خوش چون دل شه ایامش
شاه بهرام شاه آنک او را****خاک پایست جرم بهرامش
حرف گ
شماره قصیده 97: ای به آرام تو زمین را سنگ
ای به آرام تو زمین را سنگ****وی به اقبال تو زمان را ننگ
ای به نزد کفایت تو کفایت****باد پیمای و کژ چو نای و چو چنگ
ای دو عالم گرفته اندر دست****به کمال و صیانت و فرهنگ
با مجال سخات هفت اقلیم****تنگ میدان بسان هفتو رنگ
پر و بال ا زتو یافته رادی****فروهنگ ا زتو یافته فرهنگ
از بزرگیست در دماغ تو کبر****وز کریمیست در نهاد تو هنگ
نه به کبرست حلم تو چو جبال****نه به طبعست کبر تو چو پلنگ
ای گهر زای بینشیب زوال****وی درر پاش بینهیب نهنگ
درد دو عالم همی نگنجی از آنک****تو بزرگی و هر دو عالم تنگ
به تن و طبع تازهای نه به روح****به دل و نام زندهای نه به رنگ
نام تو در ازل نشانه نهاد****خوشدلی در مزاج مردم زنگ
دور از آن مجلس از حرارت دل****آن چنانم که نار با نارنگ
گه خروشان چو در نبرد تو نای****گاه نالان چو در نبرد تو چنگ
گاه در خوی چو اسبت اندر تک****گاه در خون چو تیغت اندر جنگ
کرده شیران حضرت تو مرا****سر زده همچو گاو آب آهنگ
گر نیایم به مجلس تو همی****از سر عجزدان نه از سر ننگ
خود به تو چون رسد رهی که تویی****از سنا و بلندی و اورنگ
روی تو آفتاب و چشمم درد****صدر تو آسمان و پایم لنگ
خود شگفتست از آنکه بشکیبد****از چنان طلعت و چنان فرهنگ
کز پی ضعف دیدگان خفاش****نکند با جمال صبح درنگ
مرغ عیسی کدام سگ باشد****که کند سوی جبرئیل آهنگ
کز چنان قلزم آنک روی بتافت****چشم بر پشت یافت چون خرچنگ
لعل در دست تست خوش میباش****سنگ اگر نیست خاک بر سنگ
چکنی ریش و سبلت مانی****چون بدیدی عجایب ارتنگ
شماره قصیده 98: ای سنایی نشود کار تو امروز چو چنگ
ای سنایی نشود کار تو امروز چو چنگ****تا به خدمت نشوی و نکنی قامت چنگ
سر سرهنگان سرهنگ محمد هروی****که سر آهنگان خوانند مر او را سرهنگ
آنکه روی همه هشیاران آمد به شتاب****آنکه پشت همه بیداران آمد به درنگ
نزد دیدارش که بوده بهای بهمن****پیش گفتارش جهل آمده هوش هوشنگ
گر بسقلاب برد باد نهیبش نشگفت****که سیه روی شود مردم سقلاب چو زنگ
باد لطفش بوزد گر بحد چین نه عجب****که از خاکش پس از آن زنده برآید سترنگ
بر پلنگ ار بنهد دست ز روی شفقت****نجم سیاره نماید نقط از پشت پلنگ
ای به علم و به سخا مفخر اهل غزنین****غزنی از فخر تو بر چرخ برآرد اورنگ
بنگ و افیون شود از بوی تو سرمایهٔ عقل****گر در آن کو که توباشی بود افیون یا بنگ
گر بسنجید به شاهین خرد حلم ترا****دایرهٔ مرکز و دریا بود آن را پا سنگ
دست جود تو چو جان ساخته با هفت اقلیم****پای قدر تو چو دل تاخته با هفتو رنگ
آنچه در وقعهٔ قنوج تو کردی از زور****و آنچه در پیش شهنشاه نمودی از جنگ
سود یک لشکر دین بود که آنروز چو شیر****کردی از کین سوی آن گاو زیان کار آهنگ
مار مردمکش در بحر نکرد آن از کام****شیر مردمکش در بیشه نکرد آن از چنگ
تاختی راست چو خورشید و بکندیش آن شاخ****که به آسانی سفتی سر او آهن و سنگ
بودی آن روز به کردار چو خورشید به ثور****هستی امروز به مقدار چو مه در خرچنگ
روز مردان بود آنجا که تو باشی بازی****جنگ ترکان بود آنجا که تو باشی نیرنگ
آنچه تنها تو به یک تیغ کنی صد یک از آن****نکند لشکری از ترک به صد تیر خدنگ
چو بناتالنعش گردند پراکنده چو تو****دشمنان را کنی از نیزه چو پروین آونگ
عقل هر ترک در آن روز همی گوید هین****ترکش ای ترک به یکسو فکن و جامهٔ جنگ
بره بسیار در آویختی از چنگ و کنون****دشمن شاه درآویز چو مسلوخ از چنگ
چون حمایل به زر اندر کنف افگنی راست****همچو پیلی که کند گردن در کام نهنگ
پس خرامی سوی میدان و به جانت که شود****زردی روی عدویت چو حمایل از رنگ
تو چو خورشیدی و آن زرد ترا هست سزا****بر کتف پرور کز بچه ندارد کس ننگ
گر حسودی سخنی گوید ازین روی فراخ****پشت منمای و زان ژاژ مکن دل را تنگ
که ببینی پس از این از قبل خدمت تو****پشتاعدای تو چون پشت حمایل شده گنگ
آهنین گوهر شد روی من از آتش دل****همچو آبی که برو باد وزد از آژنگ
روشنست آینهٔ فضلم چون زنگ ولیک****آینهٔ بختم تاریک همی دارد زنگ
قدر چون بینم چون نیستم از گوهر هیز****صدر چون یابم چون نیستم از شوخی شنگ
دولت آن راست درین وقت که آبست از که****صلت آن راست درین شهر که نانست از سنگ
آب و قدر شعرا نزد تو ز آنست بزرگ****که نخوردستی در خردی نان بشتالنگ
مدح بیصلت آن راد نمیآید چست****شعر بیجامهٔ آن مرد نمیگیرد هنگ
جامهای بخش مرا خاص خود ار سرو قدم****تا ز فر تو شود کار من امسال چو چنگ
شوم از شکر ثناهات چو قمری در دم****چو بوم من ز لباس تو چو طوطی بارنگ
من از آن رنگ جهان را کنم آگاه ز شکر****همچو اشتر که دهد آگهی از رنگارنگ
ای عزیزی اگر این باد که اندر سر هست****راه یابد سوی خانه کندم تنگ ز ننگ
چون کبوتر نشوم بهرهٔ کس بهر شکم****گردن افراشته ز آنم همالان چو کلنگ
تا سپهرست و فلک پایهٔ ماه و خورشید****تا به هندست و به چین معدن گنگ و ار تنگ
باد افراخته رای تو چو خورشید و چو ماه****باد آراسته جان تو چو ارتنگ و چو گنگ
روی زردان همه اعدای تو مانند ترنج****روی سرخان همه احباب تو همچون نارنگ
حرف ل
شماره قصیده 99: مقدسی که قدیمست از صفات کمال
مقدسی که قدیمست از صفات کمال****منزهی که جلیل ست بر نعوت جلال
به ذات لم یزلی هست واحد اندر مجد****بعز وحدت پیدا از او سنا و کمال
صفات قدس کمالش بری ز علت کون****نمای بحر لقایش بداده فیض وصال
به هستی جبروتی نیاید اندر وهم****به عزت ملکوتی بری ز شکل و مثال
جلال و عز قدیمش نبوده مدرک خلق****نه عقل یابد بروی سبیل مثل و مثال
نه اولیت او را بود گه اول****نه آخریت او را نهایتست و مآل
زحیر حد ثانی ورا بود منزل****نه در مشاهد قربی جلال اوست جدال
به قدرت صمدیت لطایف صنعش****بداده هر صفتی را هزار حسن و جمال
به ساحت قدمش نگذرد قیام فهوم****نهاده قهر قدیمش به پای عقل عقال
چه یافت خاطر ادراک او بجز حیرت****چه گفت وهم مزور بجز فضول و فضال
به ذات پاک نماند به هیچ صورت و جسم****منزهست به وصف از حلول حالت و حال
جلال وحدت او در قدم به سرمد بود****صفات عزت او باقیست در آزال
به وحدت ازلی انقسام نپذیرد****به عزت ابدی نیست شبه هر اشکال
به کنه ذاتش غفلت عقول را از غیب****نه در سرادق مجدش علوم راست مجال
نه قهر باشد او را تغیر اندر وصف****نه در صنایع لطفش بود فتور و زوال
هر آنکه در صفتش شبه و مثل اندیشد****بود دل سیهش نقش گیر کفر و ضلال
هر آنکه کرد اشارت به ذات بی چونش****بود به صرف حقیقت چو عابد تمثال
برای جلوهگری از سرادق عرشی****کند منور مغرب بروی خوب هلال
به صبحدم کشد او شمس از دریچهٔ شرق****نهد به قبهٔ چرخ بلند وقت زوال
ز نور چرخ منور کند طلایهٔ سیم****کند ز بیضهٔ کافور صبح ارض و جبال
ز قطره ابر کند در صدف به حکمت در****ز عین قدرت آرد هزار نهر زلال
هزار نافهٔ مشک ازل دهد هر شب****برای نفخهٔ عشاق بر جنوب و شمال
ز چاه شرق برآرد به صبحدم خورشید****کند منور از نور او وهاد و تلال
ز سبغ حکمت رنگین کند به که لاله****نهد به چهرهٔ خوبان چین به قدرت خال
نهاده در دل خورشید آتشین گوهر****بداده چهرهٔ مه را هزار نور و نوال
بریده است به مقراض عزت و تقدیس****زبان تیغ خلیقت ز مدحتش در قال
خورنده لقمهٔ جودش ز عرش تا به ثری****به درگه صمدی عاجزند جمله عیال
چو خاک گشته به درگاه او مه و خورشید****شدهست بندهٔ درگاه او دهور و طوال
کند سجود وی از جان همه مکین و مکان****کند خضوع کمالش همه جبال و رمال
به عزتش بشتابد بهار در جوشش****به امر اوست روان سیل دجلهٔ سیال
کند ثنای جلالش زبان رعدا زخوف****مسبح ست مر او را چو ابر و برق ثقال
گشادهاند زبان در ثنای او مرغان****چو عندلیب و چکاوک چو طوطی و چو دال
مدبری که ندارد شریک در عزت****معطلی ست بر او وجود عقل فعال
ز قهر او شده کوه گران چو حلقهٔ میم****ز خدمتش شده پشت فلک چو حلقهٔ دال
نهاده در دل عشاق سرهای قدم****چگونه گوید سر ازل زبان کلال
هر آنکه شربت سبحانی وانالحق خورد****به تیغ غیرت او کشته در هزار قتال
ز آهوان طریقت هر آنکه شیر آمد****نهادهاست به پایش هزارگونه شکال
زمازم ملکوتش کند دلم چون خون****مراست جام وصالش همیشه مالامال
به نغمههای مزامیر عشق او هستم****شراب وصلش دایم مرا شدست حلال
چو بوی گلبن او بشنوم به باغ ازل****شوم چو حور جنانی به حسن و غنج و دلال
ز خاک معصیت ار بر رخم بودی گردی****چو خاک درگه اویم نباشد ایچ وبال
ز رهروان معارف منم درین عالم****بود مرا ز خصایص درین هزار خصال
به جان جان دهم از جان و دل همه شب و روز****صلاتها و تحیات بر محمد و آل
شماره قصیده 100: ای حل شده از علم تو صد گونه مسائل
ای حل شده از علم تو صد گونه مسائل****وی به شده از دست تو صد علت هایل
ای خواجهٔ فرزانه علی بن محمد****وی نایب عیسی به دو صد گونه دلایل
عقل از تو چنان تیز که سودا ز تخیل****جان از تو چنان زنده که اعضا به مفاصل
فرزانهٔ خلقت شده از کین تو شیدا****دیوانهٔ اصلی شده از مهر تو عاقل
شخصی که بدو شمت خلق تو رسیدست****از خلق تو گل گردد کل گهر و گل
چون شمت شاهسپرم از باد شمالی****شامل شده از خلق تو هر جای شمایل
بیغم ز تو خواهنده و خرم به تو مجلس****یاران به تو کوشنده و نازان به تو محفل
تا عقل تو در عالم جان رخت فرو کرد****برداشت از آنجا سپه عارضه محمل
جرم قمر از فر تو در دادن دارو****چون مجتمع النوریست در کل منازل
یک مسهل تو راست چو بیجاده کهی را****می جذب کند خلط بد از بیست انامل
گر مشعلها شمت داروی تو یابند****زان پس نتواند که کشد باد مشاعل
این ذهن و حذاقت که تو داری به طبیبی****هرگز نرسد کشتی عمر تو به ساحل
ای خاک درت سجده گه حاسد و ناصح****وی آب رخت قبله گه شاعر و سائل
از بیم سوال تو عدوی تو چنانست****گویی که برو زحمت آورد تب سل
در دین محمد چو عمر صلبی اگر چند****بر طرف زبان داری احکام اوایل
بر فایدهٔ خلقی ز دو گونه سخن تو****چون معنی زجاج و چو تفسیر مقاتل
حقا که روا باشد کز چون تو طبیبی****بر چرخ مباهات کند خسرو عادل
بودم ز ملولی چو تن مردم کوهی****بودم ز خدوری چو دل مردم غافل
خود حال دگر خلط چگویم که ز سودا****بودم چو کسی کو خورد افیون و هلاهل
در گوش من از ضعف دلم وقت شنودن****چون صور پسین آمدی آواز جلاجل
بنمود مرا شعبدههایی که بننمود****از صد یک آن شعبده هاروت به بابل
زان فکرت بیهوده که در خاطر من بود****یک ساعته ره بود ز من تا به سلاسل
بر شاخ حیات از قبل ضعف بهر وقت****نالید ز بس رنج و عنا دل چو عنادل
من در حد غزنین و مرا فکرت فاسد****گه در حد چین بردی و گه در حد موصل
المنةالله که بر من همه سودا****شد سهل به فر تو ازین خوردن مسهل
ترکیب من افگانه شد از زایش علت****زان پس که بد از علت و از عارضه حامل
مقصود من ار عمر ابد بود به عالم****شد لاجرم از مسهل و معجون تو حاصل
بر کند همه قاعدهٔ علت از آنجا****جان ابدی کرد بدان قاعده منزل
شد ذهن من و خاطر من تیز و منور****چون خاطر کودک ز منقا و ز پلپل
پاکند به عرض و به صیانت همه خویشانت****از حرمتت ای خواجه نزد نابخلائل
تا باطنم از شربت تو نقص نپذرفت****حقا که نشد ظاهرم از فایده کامل
شد معتدل این طبع بر آنگونه که در طبع****من باز ندانم متضاد از متشاکل
بر که شمرم خلق تو ای مهتر مکرم****پیش که کنم شکر تو ای خواجه مفضل
تا آتش و آب و ز می و باد مرکب****هر چار خدایند به نزدیک معطل
هر چار گهر دایم بدخواه ترا باد****بر تارک و بر دولت و بر دیده و بر دل
اعدای تو کم چون مثل «استوقد نارا»****عمر تو فزون چون مثل سبع سنابل
شماره قصیده 101: بس کنید آخر محال ای جملگی اصحاب مال
بس کنید آخر محال ای جملگی اصحاب مال****در مکان آتش زنید ای طایفهٔ ارباب حال
زینهار و زینهار از گرم رفتن دم زنید****زین یجوز و لایجوز و خرقه و حال و محال
خرقهپوشان گشتهاند از بهر زرق و مخرقه****دین فروشان گشتهاند ار آرزوی جاه و مال
ای نظامالدین و فخر ملت ای شیخ الشیوخ****چند ازین حال و محال و چند ازین هجر و وصال
کی توان مر ذوالجلال و ذوالبقا را یافتن****در خط خوب تکین و در خم زلف ینال
پای بند خیر و شری کی شود در راه عشق****آنکه باشد تشنهٔ شوق و کمال ذوالجلال
از دو بیرون نیست الا شربتی یا ضربتی****گر نعیم آید مناز و گر جحیم آید منال
مردن آن باشد که متواری شود سیمرغوار****هشت جنت زیر پر و هفت دوزخ زیر بال
نیست نقصانی ز نا آورده طاعتهای خلق****هست مستغنی ز آب و گل، کمال لایزال
ای جنید و بایزید از خاک سرها برکنید****تا جهانی بر جدل بینید و قومی در جدال
این میان را بسته اندر راه معنی چون الف****و آن شده بیشک ز دعویهای بیمعنی چو دال
ای دریغان صادقان گرم رو در راه دین****تیر ایشان دیده دوز و عشق ایشان سینه مال
کی خبر داری تو ای نامحرم نا اهل راه****از جفاهای صهیب و از بلاهای بلال
عالمی زاغ سیاه و نیست یک باز سپید****یک رمه افراسیاب و نیست پیدا پور زال
تا حشر گردند شاگردان دونالفلتین****پردگی گشتند زین غم اوستادان کمال
بی مزه شد عشقبازی زین جهان بیمزه****عاشقان را قحط آمد زین تباه تنگ سال
وین ظریفان بین کز ایشان تنگ شد پهنای عشق****وین جمیلان بین کز ایشان ننگ میدارد جمال
صف دیوان بینم اینک در مقام جبرییل****بیشهٔ شیران شرزه شد پناه هر شکال
عشق یعقوب ار نداری صبر ایوبیت کو****قدر بدر ار نیستت باری کم از قدر هلال
دولتی بود آن دوالی کش عمر در کف گرفت****ورنه عمر هست بسیاری نمیبینم دوال
یا همه جان باش یا جانان که اندر راه عشق****در یکی قالب نباشد جان و جانان را مجال
ناریان بین با سه دوزخ سرد مانده در تموز****ابلهان بین با دو دریا غرق گشته در سفال
در جهان آزاد مردی کو که با وی دم زنیم****محرم و شایسته و اهل و مرید و بیملال
کوی صدیقان بدیده رفت باید نز قدم****راه صدیقان به طاعت رفت باید نه به بال
گر به عقبی دیده داری کوت زاد آخرت****ور به دنیا تکیه داری هست دنیا را زوال
بود آن گه وقت «کان الکاس مجریها الیمین»****هست اکنون گاه «کان الکاس مجریها الشمال»
کاسد و فاسد شد آن سحر حرام سامری****هست گفتار سنایی عشق را سحر حلال
شماره قصیده 102: ای گرفتار نیاز و آز و حرص و حقد و مال
ای گرفتار نیاز و آز و حرص و حقد و مال****ز امتحان نفس حسی چند باشی در وبال
چند در میدان قدس از خیره تازی اسب لاف****چون نداری داغ عشق از حضرت قدس جلال
باطن از معنیت پاک و ظاهر از دعوی پلید****چون تهی طبلی پر از آواز از زخم دوال
مرد باش و برگذار از هفت گردون پای خویش****تا شوی رسته ازین الفاظهای قیل و قال
روح را در عالم روحانیان کن آبخور****نفس را در سم اسب روح کن قطع المنال
جلوه ده طاووس سفلی را ز حکمت تا مگر****با عروس حضرت علوی کند رای وصال
چون مفصل گشتی از احداث نفسانی به علم****از همه اجساد نفسانی کند روح انفصال
جهد آن کن تا ببری منزل اندر نور روح****تا نمانی منقطع در اوسط ظل و ضلال
چون مصفا گشتی از اوصاف نفسانی ترا****دست تقدیر تعالی گوید: ای سید تعال
چون بترک نفس گفتی پس شوی او را یقین****چون ز خود بیزار گشتی روی بنماید جمال
گر بتقلیدی شدستی قانع از صانع رواست****همچنین میباش از انفاس نفس اندر جوال
رو به زیر سایهٔ «لا» خانهٔ «الا» بگیر****تا که از الات بنماید همه راه مجال
کی خبر داری ز صانع کی ازو واقف شوی****تا که خرسندی به مشتی علمهای پر محال
حرف م
شماره قصیده 103: چون به صحرا شد جمال سید کون از عدم
چون به صحرا شد جمال سید کون از عدم****جاه کسرا زد به عالمهای عزل اندر قدم
چون نقاب از چهرهٔ ایمان براندازد زند****خیمهٔ ادبار خود کفر از خجالت در ظلم
کوس دعوت چون بزد در خاک بطحا در زمان****بر کنار عرش بر زد رایت ایمان علم
آفتاب کل مخلوقات آن کز بهر جاه****یاد کرد ایزد به جان او به قرآن در قسم
نیست اندر هشت جنت کس چنو با قدر و جاه****نیست در هفت آسمان دیگر چنو یک محتشم
بر سر این چرخ گردان جاه او بینی نشان****بر نهاد عرش یزدان نام او بینی رقم
از سعادات جمال و جاه و اقبالش همی****شد به صحرا آفتاب نور و ایمان از ظلم
رایت «نصر من الله» چون برآمد از عرب****آتش اندر زد به جان شهریاران عجم
خاک پای بوذرش از یک جهان نوذر بهست****درز نعلین بلال او به از صد روستم
همچو لا شد سرنگون آن کس که او را گفت «لا»****وز سعادت با نعم شد آنکه گفت او را «نعم»
چرخ اعظم آمده پیش قیامش در رکوع****طارم کسرا از او کسر و ز جاه او به خم
تا بیان شرع و دینش را خداوند جهان****یاد کرد اندر کلام خود نه افزون و نه کم
هر کرا جاهیست زیر جایگاهش چاهدان****اندرین معنی مگو هرگز حدیث «لا» و «لم»
کافرانی کش ندیدند و نپذرفتند دین****چشم و گوش عقل ایشان بود اعما و اصم
سرفرازان قریش از زخم تیغش دیدهاند****هر یکی در حربگاه اندازهٔ خود لاجرم
بر سما دارد چو میکاییل و چون جبریل دوست****بر زمین دارد چو صدیقی و فاروقی خدم
عالم ار هجده هزار و صد هزارست از قیاس****نیست اندر کل عالمها چنو یک محتشم
با قلم باید علم تا کارها گیرد نظام****او علم بفراخت اندر کل عالم بی قلم
از ریاحین سعادات و گل تحقیق و انس****صدهزاران جان به دعوت کرد چون باغ ارم
از دم صمصام و رمح چاکران خویش کرد****هم عجم را بیملوک و هم عرب را بیصنم
مهتر اولاد آدم خواجهٔ هر دو جهان****آنکه یزدانش امات داد بر کل امم
از جلال و جاه و اقبالش خدای ذوالجلال****نام او پیش از ازل با نام خود کرده رقم
او جدا کرد آن کسانی را سر از تن بیخلاف****کز جفا بی حرمتی کردند در بیتالحرام
آب روی مومنان را کرد او با قدر و جاه****آب چشم کافران را کرد چون آب به قم
سرور هر دو جهان و کارساز حشر و نشر****آفتاب دین محمد سید عالی همم
مصطفا و مجتبا آن کز برای خیر حال****در ادای وحی جبریلش ندیدی متهم
در سخن جز نام او گفتن خطا باشد خطا****در هنر جز نعت او گفتن ستم باشد ستم
پیش علم و حلم وجود او کجا دارند پای****عالمان عالمین و کوه قاف و ابرویم
ای سنایی جز مدیح این چنین سید مگوی****تا توانی جز به نام نیک او مگشای دم
شماره قصیده 104: مرحبا ای رایت تحقیق رایت را حشم
مرحبا ای رایت تحقیق رایت را حشم****رای تو باشد حشم توفیق به فرزاد علم
گر نبودی بود تو موجود کلی را وجود****حق به جان تو نکردی یاد در قرآن قسم
گر نخواندی «رحمةللعالمین» یزدان ترا****در همه عالم که دانستی صمد را از صنم
چون «لعمرک» گفت اینجا جای دیگر «والضحی»****گشتمان روشن که تو بوالقاسمی نه بوالحکم
تا نسیم روی و مویت پرده از رخ بر نداشت****نه ظلم از نور پیدا بود نه نور از ظلم
عالمی بیمار غفلت بود اندر راه لا****حق ترا از حقهٔ تحقیق فرمودش: نعم
کای محمد رو طبیب حاذق و صادق تویی****خلق کن با خلق و بر نه درد ایشان را مرم
هر کرا شربت بود شافی بده آنک قدح****هر کرا حجت بود حاجت بخواه اینک کرم
منبر و اسرار تو هردم تمام و مطلع****گر کنندت کافران از روی غیرت متهم
هر کجا مهر تو آمد بهره برگیرد مراد****هر کجا داد تو آمد رخت بر بندد ستم
زان بتو دادست یزدان این سرای و آن سرای****تا هم اینجا محترم باشی هم آنجا محتشم
مدتی بگذشت تا قومی ز فراشان روح****بردهاند بر بام عالم رخت از بیتالحرام
«طرقوا» گویان همه در انتظارت سوختند****آب از سر گذشت ای مهتر عالی همم
ای جبین هر جنین را مهر مهر تو نگار****مهر مهرت را مگر اندک شکستی داد جم
ناگهان خاتم برون شد چند روز از دست او****ملکت از دستش برون شد همچو خاتم لاجرم
کحل حجت بود آن در چشم هر بینندهای****یعنی از مهر تو نتوان دور بودن یک دو دم
جام مالامال دادی عاشقان را زان قبل****نعرههای خون چکان برخاست آنجا از امم
صدهزاران جان فدای خاک نعلین تو باد****کو به خدمت بر سر کوی تو آمد یک قدم
هر کرا در بر گرفتی «لاتخافوا» ملک اوست****هر کرا بر در نهادی شد ز «لاشری» به غم
آن چه دولت بد که شاگرد تو دید اندر ازل****و آن چه حرمت بد که مولای تو دید اندر عجم
گر سنایی را سنایی باشد اندر انس تو****عمر او همچون شکر گردد نبیند طعم سم
شماره قصیده 105: دوش چون صبح بر کشید علم
دوش چون صبح بر کشید علم****شد جهان از نسیم او خرم
روشنی آمد از عدم به وجود****تیرگی از وجود شد به عدم
شب دیجور شد ز روز جدا****زان که بد صبح در میانه حکم
چو دو خصم قوی که در پیکار****صلحجویان جدا شوند از هم
باد صبح آمد از سواد عراق****عالمی را سپرده زیر قدم
گفتم: ای سایق سفینهٔ نوح****گفتم: ای قاید طلیعهٔ جم
چه خبر داری از امام رییس****چه اثر داری از امام حرم
گفت: «ارجو» که زود بینی زود****که ملک جل ذکره به کرم
هر دو را با مراد دولت و عز****هر دو را با سپاه و خیل و حشم
برساند به بلخ و حضرت بلخ****گردد از فرشان چو باغ ارم
لهو بینی گرفته جان حزن****داد بینی شکسته پشت ستم
نارسیده به کام خویش عدو****برسیده به کام خویش امم
کار دنیا و دین امام رییس****به قلم راست کرده همچو قلم
معتمد خواجهٔ زکی حمزه****کرده بدخواه را ز گیتی کم
علم کین انتقام ورا****نصرت و فتح بر طراز علم
دست عدل خدای عزوجل****زده بر ظالمان به عجز رقم
همه سر کوفته چو مار وز بیم****زیر خسها خزان به شکم
خزبر اندامشان چو خار و خسک****نوش در کامشان چو حنظل و سم
شب بدخواه و بدسگالش را****نزند نیز صبح صادق دم
آتش زرق بیش نفروزد****که ز دریا کشید سوخته نم
آنکه پوشیده بود پیش از وقف****دق مصر و عمامهٔ معلم
خورد اکنون دوال زجر و نکال****پوشد اکنون لباس حسرت و غم
گرگ پیر آمده به دام و به روی****تیغ کین آخته شبان غنم
بود چو ترک و دیلم اندر ظلم****بر همه خلق مبرم و مبرم
از پی مال وقف کردهٔ ملک****ترک به روی موکل و دیلم
از پی هر درم که برد از وقف****یا ستد از کسان به بیع سلم
بر سر گل خورد یکی خایسک****چون به هنگام مهر میخ درم
کیست از جملهٔ صغار و کبار****از همه گوهر بنی آدم
که ندیده ازو سعایت و غمز****یا نخوردست ازو عنا و الم
گر نداری تو این سخن باور****باز گوید ترا محمد جم
پسران را ز غمز او پوشید****صاحبی و دبیقی و ملحم
صورت غمز شد سعایت او****زد به هر خانهای یکی ماتم
تن اشرف ازو هین بلا****دل سادات ازو حزین و دژم
آن کسان را که مدح گفت خدا****او همی گوید آشکارا ذم
بیشتر زین چه کرد با سادات****شمر یا هند زاده یا ملجم
دل و بازو و تیغش ار بودی****برشدستی به برترین سلم
هر کسی را به موجبی باری****می نشاند به گوشهای مغتم
من یکی شاعر و دخیل و غریب****راه عزلت گزیده در عالم
نه مرا غمخواری چو جد و پدر****نه مرا مونسی چو خال و چو عم
نه ازو نز حسین و اسعد و زید****گردن من به زیر بار نعم
کرد بر من به قول مشتی رند****روز رخشنده چون شب مظلم
راندم از بلخ تا براندم من****زین تحسر ز دیده وادی یم
آن گنه را جز این ندانم جرم****چون چنان گشت بند من محکم
که یکی روز من نشسته بدم****متفکر به گوشه ای ملزم
رندی آمد ز اسعدش بر من****بود آن رند مرد را ز خدم
که امام اسعدت همی خواند****چند باشی معطل و مبهم
رفت او پیش و من شدم ز پسش****در یکی کوچهٔ خم اندر خم
دیدم آنجا نشسته اسعد را****بامی و بانگ زیر و نالهٔ بم
بود با او نشسته قصابی****کودکی چون یکی بدیع صنم
هر دو مست از نبید سوسن بوی****برو عارض چو سوسن و چو پرم
هر دو کردند عرضه بر من می****گفتم از شرم هر دو را که نعم
یک دو سیکی ز شرم خوردم و خفت****به یکی گوشهای ندیم ندم
هر دو خفتند مست و در راندند****پیش من مستوار خر بکرم
ژرف کردم نگه که زیرین کیست****دست و انگشت کیست با خاتم
دیدم آن کودک قصاب****بر زبر همچو قبهٔ اعظم
یا یکی خیمهای ز دیبهٔ سرخ****قصاب چون ستون خیم
گاه بیرون کشید همچو زریر****گاه اندر سپوخت چون عندم
گفتم: احسنت ای امام که نیست****چون تو اندر همه دیار عجم
گفت: مفزای ای سنایی هیچ****که تو هستی به نزد ما محرم
غزلی گوی حسب ما که بود****این دل ریش هر دو را مرهم
غزلی حسب حالشان گفتم****صلتی یافتم نه بس معظم
خویشتن را جز این ندانم جرم****ور جز اینست باد ما ابکم
بارکی چند نیز شیخک را****دیدهام من به کنجها برکم
گاه گنگی درشت از پس پشت****گاه با سادهای نشسته بهم
گر بپرسند این ز من روزی****بخورم صدهزار بار قسم
خواجه اوحد زمان ز کی حمزه****ای بلند اختر و بلند همم
حال من شرح ده چو قصهٔ خویش****پیش آن صدر مکرم مکرم
سید عالم و امام رییس****آن بهین طلعت و بزرگ شیم
نبوی جوهری که عرض ورا****کس نداند بجز خدای قیم
عاجز اندر فصاحت و خطش****روز دیدار شاعر مفخم
خاک غزنین و بلخ و نیشابور****وز در روم تا حد جیلم
به قلم چند گونه سحر حلال****مینماید چو در ادب اسلم
نکتهٔ اصمعی و جاحظ و قیس****هست در پیش لفظ او اخرم
بوالمعالی که همت عالیش****برگذشت از حدوث همچو قدم
قابل فیض و لطف و فضل الاه****وز همه فاضلان هم او اعلم
خاک صدرش نظیف چون کعبه****آب قدرش لطیف چون زمزم
حکم و فرمانش چون صباح و مسا****روز و شب را دهد ضیاء و ظلم
خیل خیر از خیال طلعت اوست****چون سخن را گذر ز حقهٔ فم
باز گردم کنون به قصهٔ خویش****چند باشد ز مضمر و مدغم
ای به بخشش هزار چون حاتم****ای به کوشش هزار چون رستم
مپسند اینکه آن لعین خبیث****بجهاند کمیت چون ادهم
تو پسندی فسان خاطر من****زو شو چون فسانهٔ شولم
بر سر من گماشت رندی چند****همچو او ناکس و ذمیم شیم
نشنودند هر چه من گفتم****علم نحو و عروض و شعر و حکم
از همه مال و منصب دنیا****بر تن و من نه رنگ بود نه شم
زان که از جامهٔ کسان بودم****مانده چون حرف معرب و معجم
جامهها بستدند و گفتندم****نیز ستار کن برین سر ضم
گر تو هستی به پاکی عیسی****نیست دستار ریشهٔ مریم
من ز بلخ آنچنان شدم به سرخس****با بلا و عنا و حسرت و هم
که گنهکار یونسبن متی****به سوی نینوا به ساحل یم
تا فزونست باز از صعوه****تا پدیدست روبه از ضیغم
باد عاجز چو صعوه و روباه****آن خبیث از شباب تا بهرم
آنکه بدخواه او همیشه براو****چیره چون باز باد و شیر اجم
دوستانش حریق در دوزخ****نیکخواهش غریق در قلزم
زن پدرش****گرچه زینهم نباید او را غم
شماره قصیده 106: کجایی ای همه هوشت به سوی طبل و علم
کجایی ای همه هوشت به سوی طبل و علم****چرا نباری بر رخ ز دیده آب ندم
چرا غرور دهی تنت را به مال و به ملک****چرا فروشی دین را به ساز و اسب و درم
تمام شد که ترا خواجگی لقب دادند****کمال یافت همه کار تو به باد و بدم
به ذات ایزد اگر دست گیردت فردا****غلام و اسب و سلاح و سوار و خیل و حشم
چو بر زنند بر آن طبل عزل خواجه دوال****تو خواه میر عرب باش و خواه شام عجم
به گوش خواجه فرو گوید زان زمان معنی****کجا شد آنهمه دعوی و لاف تو هر دم
ازین غرور تو تا کی ایا زبون قضا****وزین نشاط تو تا کی ایا سرشته به غم
کمر به دست تو آید همی سلیمانوار****ترا طمع که در انگشت تو کند خاتم
ز کردگار نترسی و پس خراب کنی****هزار خانهٔ درویش را به نوک قلم
امین دینت لقب گشت پس چرا دزدی****گلیم موسی عمران و چادر مریم
ز بهر ده درم قلب را نداری باک****که بر کنی و بسوزی هزار بیت حرم
شراب جنت و حور و قصور می طلبی****بدین مروت و حلم و بدین سخا و کرم
بدین عمل که تو داری مگر ترا ندهند****به حشر هیچی و ز هیچ نیز چیزی کم
بدین قصیده ز من خواجگان بپرهیزند****چنانکه اهل شیاطین ز توبهٔ آدم
سنایی ار تو خدا ترسی و خدای شناس****ترا ز میر چه باک و ترا ز شاه چه غم
شماره قصیده 107: مرحبا ای رایت تحقیق رایت را حشم
مرحبا ای رایت تحقیق رایت را حشم****رای تو باشد حشم توفیق به فرزاد علم
گر نبودی بود تو موجود کلی را وجود****حق به جان تو نکردی یاد در قرآن قسم
گر نخواندی «رحمةللعالمین» یزدان ترا****در همه عالم که دانستی صمد را از صنم
چون «لعمرک» گفت اینجا جای دیگر «والضحی»****گشتمان روشن که تو بوالقاسمی نه بوالحکم
تا نسیم روی و مویت پرده از رخ بر نداشت****نه ظلم از نور پیدا بود نه نور از ظلم
عالمی بیمار غفلت بود اندر راه لا****حق ترا از حقهٔ تحقیق فرمودش: نعم
کای محمد رو طبیب حاذق و صادق تویی****خلق کن با خلق و بر نه درد ایشان را مرم
هر کرا شربت بود شافی بده آنک قدح****هر کرا حجت بود حاجت بخواه اینک کرم
منبر و اسرار تو هردم تمام و مطلع****گر کنندت کافران از روی غیرت متهم
هر کجا مهر تو آمد بهره برگیرد مراد****هر کجا داد تو آمد رخت بر بندد ستم
زان بتو دادست یزدان این سرای و آن سرای****تا هم اینجا محترم باشی هم آنجا محتشم
مدتی بگذشت تا قومی ز فراشان روح****بردهاند بر بام عالم رخت از بیتالحرام
«طرقوا» گویان همه در انتظارت سوختند****آب از سر گذشت ای مهتر عالی همم
ای جبین هر جنین را مهر مهر تو نگار****مهر مهرت را مگر اندک شکستی داد جم
ناگهان خاتم برون شد چند روز از دست او****ملکت از دستش برون شد همچو خاتم لاجرم
کحل حجت بود آن در چشم هر بینندهای****یعنی از مهر تو نتوان دور بودن یک دو دم
جام مالامال دادی عاشقان را زان قبل****نعرههای خون چکان برخاست آنجا از امم
صدهزاران جان فدای خاک نعلین تو باد****کو به خدمت بر سر کوی تو آمد یک قدم
هر کرا در بر گرفتی «لاتخافوا» ملک اوست****هر کرا بر در نهادی شد ز «لاشری» به غم
آن چه دولت بد که شاگرد تو دید اندر ازل****و آن چه حرمت بد که مولای تو دید اندر عجم
گر سنایی را سنایی باشد اندر انس تو****عمر او همچون شکر گردد نبیند طعم سم
شماره قصیده 108: روحی فداک ای محتشم لبیک لبیک ای صنم
روحی فداک ای محتشم لبیک لبیک ای صنم****ای رای تو شمسالضحی وی روی تو بدرالظلم
مایه ده آدم تویی میوهٔ دل مریم تویی****همشهری زمزم تویی یا قبلة الله فی العجم
دانم که از بیتاللهی شیری بگو یا روبهی****در حضرت شاهنشهی بوالقاسمی یا بوالحکم
نی نی پیت فرخ بود خلقت شکر پاسخ بود****آنرا که چونین رخ بود نبود حدیثش بیش و کم
ای جان جانها روی تو آشوب دلهای موی تو****وندر خم گیسوی تو پنهان هزاران صبحدم
رو رو که از چشم و دهان خواهی عیان خواهی نهان****خلق جهان را از جهان هم کعبهای و هم صنم
رویت بنامیزد چو مه زلفت بنامیزد سیه****هم عذر با تو هم گنه هم نور با تو هم ظلم
هر چینت از مشکین کله دارد کلیمی در تله****هر بوست از لب حامله دارد مسیحی در شکم
از باد و آتش نیستی تو آب و خاکی چیستی****جم را بگو تا کیستی او را روانی ده ز شم
چون عشق را ذات آمدی نفی قرابات آمدی****چون در خرابات آمدی کم کن حدیث خال و عم
بر رویت از بهر شرف با ما گه قهر و لطف****گه لعل گوید «لا تخف» گه جزع گوید «لا تنم»
رویت بهی تریاقفا بالا سهی تریاقبا****منعت غنیتر یا عطا ذاتت هنی تر یا شیم
گیرم کرم وقت کرب ز اهل عجم باشد عجب****باری تو هستی از عرب این الوفا این الکرم
ما را شرابی یار کن یا چیزکی در کار کن****گر نور نبود نار کن آخر نباشد کم ز کم
از دستت ار آتش بود ما را ز گل مفرش بود****هرچ آید از تو خوش بود خواهی شفا خواهی الم
ان لم یکن طود فتل ان لم یکن وبل فطل****ان لم یکن خمر فخل ان لم یکن شهد فسم
گر طاق نبود کم ز پل گر طوق نبود کم ز غل****ور عز نبود کم ز ذل ور مدح نبود کم ز ذم
صحرای مغرب چارسو بگرفت زاغ تنگخو****سیمرغ مشرق را بگو تا بال بگشاید ز هم
هم گنج داری هم خدم بیرون چه از کتم عدم****بر فرق آدم نه قدم بر بال عالم زن علم
انجم فرو روب از فلک عصمت فرو شو از ملک****بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم
کم کن ز کیوان نام را بستان ز زهره جام را****جوشن بدر بهرام را بشکن عطارد را قلم
نه چرخمان نه قدر او نه عقل نه صدر او****نه جانمان نه غدر او نه خیلمان و نه حشم
بیرون خرام و برنشین بر شهپر روحالامین****آخر گزافست این چنین تو محتشم او محتشم
تا کی ز کاس ذوالیزن گاهی عسل گاهی لبن****می مکش بسان تهمتن اندر عجم در جام جم
میکش که غمها میکشد اندوه مردان وی کشد****در راه رستم کی کشد جز رخش رخت روستم
بستان الاهی جام را بردار از آدم دام را****در باز ننگ و نام را اندر خرابات قدم
از عشق کانی کن دگر وز باده جانی کن دگر****وز جان جهانی کن دگر بنشین درو شاد و خرم
یک دم بکش قندیل را بیرون کن اسرافیل را****دفتر بدر جبریل را نه لا گذار آنجا نه لم
تو بر زمین آن مهتری کز آسمانها برتری****ای نور ماه و مشتری قسام را هستی قسم
نور فلک را مایهای روح ملک را دایهای****بر فرق عالم سایهای شد فوق و تحت از تو خرم
امروز و فردا از آن تست اصل دو عالم جان تست****رضوان کنون مهمان تست ارواح را داری خدم
کونین را افسر تویی بر مهتران مهتر تویی****بر بازوان شهپر تویی بنوشت چون نامت قلم
هر کو ز شوقت مست شد گر نیستی بد هست شد****خوبی به چشمت گست شد شد ایمن از جور و ستم
ای چرخ را رفعت ز تو ای ملک را دولت ز تو****ای خلد را نعمت ز تو قلبست بینامت درم
در کعبه مردان بودهاند کز دل وفا افزودهاند****در کوی صدق آسودهاند محرم تویی اندر حرم
از دور آدم تا به ما از انبیا تا اولیا****نی بر زمین نی بر سما نامد چو تو یک محترم
در حسرت دیدار تو در حکمت گفتار تو****هر ساعت از اخبار تو بر زعفران بارم به قم
فردوس زان خرم شدست وز خرمی مفخم شدست****جای نبی آدم شدست کز نام تو دارد رقم
چون تو برفتی از جهان گشت از جهان حکمت نهان****آمد کنون مردی چنان کز علم تو دار علم
دارد حدیثش ذوق تو از کارخانهٔ شوق تو****نوشید شرب ذوق تو زان بست بر مهرت سلم
هر جا که او منزل کند از مرده جان حاصل کند****زیرا که کار از دل کند فارغ شد از کار شکم
در خواب جانش دادهای آب روانش دادهای****بر خود نشانش دادهای چون گشت موجود از عدم
چون بر سر منبر شود شهری پر از گوهر شود****بر چرخ نطقش بر شود روحالامین گوید نعم
بگشای کوی آنک قدم بر بای عقل آنک عدم****بفزای عشق آنک حرم بنمای روی آنک ارم
جان کن فدای عاشقان اندر هوای عاشقان****بر تکیه جای عاشقان شعر سنایی کن رقم
شماره قصیده 109: نماز شام من و دوست خوش نشسته بهم
نماز شام من و دوست خوش نشسته بهم****گرفته دامن شادی شکسته گردن غم
سپرده لاله به پای و بسوده زلف به دست****گرفته دوست به دام و کشیده رطل به دم
ز چرخ زهره به زیر آمده به زاری زیر****ز کوه کبک به بانگ آمده به نالهٔ بم
نشانده شعله ز انگشتها به بادهٔ خام****فشانده حلقه ز انگشتها ز زلف به خم
نه از رفیق گریغ و نه از فراق دریغ****نه در میانه تکلف نه از زمانه ستم
مر بر آمده ناگاه شوق از دل و جان****که زخم آن به دلم زد هزار شوق صنم
خجسته شوقی با صدهزار جوق نشاط****گزیده و جدی با صدهزار فوج نغم
زمین و چرخ خبر یافته ز حال دلم****بمانده خیره و پوشیده جامهٔ ماتم
همی گشاده هوا بر زمین شراع گهر****همی کشیده فلک بر هوا بساط ظلم
ظلام مشرق بر چهر روز مستولی****سواد مغرب در طبع چرخ مستحکم
مرا دل اندر راه و دو دیده در حرکات****بجسته از بر یار و نشسته بر ادهم
سیاه رنگ ولیکن جهان بدو روشن****برین صفت رود آری مه چهارده هم
چگونه ادهمی آن ادهمی که من ز برش****چنان نشستم و چون بر فراز دیوان جم
بسهم شیر و بتن زنده پیل و چشم چراغ****چو عزم بر سر کوه چو وال در دل یم
قوی قوایم و فربه سرین و چیده میان****دراز گردن و آهخته گوش و گرد شکم
به پیشم اندر راهی و وادی و دشتی****درشت و صعب و سیه چون شعار کفر و ظلم
اگر چه کوه و بیابان و بیشه بود به پیش****همی زدم شب تاریک هر سه را بر هم
برین صفت همه شب تا ز لاجورد هوا****هزار شعله برآمد چو صد هزار علم
به مرغزاری کان روشنایی اندر وی****هزار قصر بدیدم چو قصر فخرامم
به شعر اوست همه افتخار و ناز عرب****به ذکر اوست همه اصل احتشام عجم
تفاخری که کند او ز روی تحقیقی****تفاخریست مسلم چو نصرت آدم
شماره قصیده 110: زهی پشت و پناه هر دو عالم
شماره قصیده 111: ز باده بده ساقیا زود دادم
ز باده بده ساقیا زود دادم****که من خرمت خویش بر باد دادم
ز بیداد عشقت به فریاد آیم****نیاید بجز بادهٔ تلخ یادم
به آتش کنندم همی بیم آن جا****من این جا ز عشق اندر آتش فتادم
بدان آتش آنجا مبادا که سوزم****درین آتش اینجا رهایی مبادم
من از آتش عشق هم نرم گردم****اگرچه ز پولاد سختست لادم
مرا توبه و پارسایی نسازد****شبانگاه میباید و بامدادم
همی تا میان عاشقی را ببستم****بلا را سوی خویشتن ره گشادم
دو چشمم بر آبست و پر آتشم دل****سر آورده بر خاک و در دست بادم
منم بندهٔ عشق تا زنده باشم****اگر چه ز مادر من آزاد زادم
بجز عشق تا عمر دارم نورزم****اگر بیش باشد ز صد سال زادم
دل از بادهٔ عشق خوبان نتابم****چنین باد تا باد رسم و نهادم
ز نیک و بد این و آن فارغم من****برین نعمت ایزد زیادت کنادم
نه آویزم از کس نه بگریزم از کس****نه گیرنده بازم نه بیمهر خادم
مرا عشق فرمانروا اوستادست****من استاده فرمانبر اوستادم
ببردم به تن رنج در کنج محنت****که گنج خرد بر دل خود نهادم
هوارانیم همنشین من چو خود من****به شاگردی استاد عقل ایستادم
کم آزار و بیرنج و پاکیزه عرضم****که پاکست الحمدلله نژادم
مرا برتن خویش حکمیست نافذ****من استاده فرمانبر آن نفاذم
بهر حال و هر کار آید به پیشم****خداوند باشد در آن حال یادم
ز کس خیر و خوبی نباشد نخواهم****بدانچم بود با همه خلق رادم
خدایست در هر عنایی معینم****خدایست در هر بلایی ملاذم
شب و روز غرقه در احساس اویم****که تاجیست احسان او بر چکادم
همه شکر او گویم ار زنده باشم****خداوند توفیق و نیرو دهادم
قوی چون قبادم بدار از قناعت****اگر چند بی گنج و مال قبادم
به دانش من آباد و شادم به دانش****سپاس از خداوند کباد و شادم
شماره قصیده 112: نظر همی کنم ار چند مختصر نظرم
نظر همی کنم ار چند مختصر نظرم****به چشم مختصر اندر نهاد مختصرم
نمیشناسم خود را که من کیم به یقین****از آنکه من ز خود اندر به خود همی نگرم
عیان چو باز سفیدم نهان چو زاغ سیاه****چنین به چشم سرم گر چنان به چشم سرم
شکر نمایم و از زهر ناب تلخ ترم****به فعل زهرم اگر چه به قول چون شکرم
به علم صور محض ره چه دانم و چون****ز عقل خالی همچون ز جان تهی صورم
ز رازخانهٔ عصمت نشان مجو از من****که حلقهوار من آن خانه را برون درم
به نور حکمت آب از حجر برون آرم****نمیگشاید حکمت دلم عجب حجرم
برای آز و برای نیاز هر روزی****بسان مرد رسن تاب باز پی سپرم
سفر نکردمی از بهر بیشی و پیشی****اگر بسنده بدی در حضر به ما حضرم
دیم نکوتر از امروز بود و باز امسال****ز پار چون به یقین بنگرم بسی بترم
اگر چه ظاهر خود را ز عیب میپوشم****بر تو پردهٔ اسرار خویش اگر بدرم
ز ریگ و قطر مطر در شمر فزون آید****عیوب باطنم ار شایدی که بر شمرم
مدار میل سوی من چو تشنه سوی سراب****که آدمی صورم لیک اهرمن سیرم
سحاب بیندم از دور سایل عطشان****سحابم آری لیکن سحاب بی مطرم
صدف شمار دم از دیده پر در رو غواص****صدف شناس شناسد که سنگ بیگهرم
به دیدگان هنر بیندم مسافر طمع****کلنگ حکمت داند که سنگ بیهنرم
رفیق نور بصر خواندم به مهر و به لطف****چگونه نور بصر خواندم که بیبصرم
گذشت عمری تا زیر این کبود حصار****به جرم آدم عاصی مطیع و برزگرم
کبست کاشتم انرد زمین دل به طمع****بجز کبست نیاورد روزگار برم
زبان حالش با من همی سر آید نرم****که سر مگردان از من چو کاشتی بخورم
یکی عنای روان میخرید و مینالید****منال گفت عنا: دیده باز کن مخرم
ره ظفر نتوان رفت بر عدو بخرد****چو من عدوی خودم چون بود ره ظفرم
وگر ز دشمن ظاهر حذر کند عاقل****ز مکر دشمن باطن چگونه بر حذرم
عجبتر آنکه ز بهر دو روزه مستقرم****به طوع و رغبت خود سال و ماه در سفرم
ز سیر هفت مشعبد اسیر ششدرهام****ز دست چار مخالف بنای هشت درم
مرادم آنکه برون پرم از دریچهٔ جان****ولیک خصم گرفتست چار سو مفرم
ز دام کام نپرم برون چو آز و نیاز****همی برند به مقراض اعتراض پرم
رفیق رفت به الهام در سفینهٔ نوح****ز هر غریق فرومانده من غریقترم
میان شورش دریای بی کران از موج****به جان از آفت این آب و باد پر خطرم
دمی ز روح به امنم دمی ز نفس بی بیم****گهی چو افسر عیسی گهی فسار خرم
«مگر» نشناختم اندر زمین دل به هوس****نرست و عمر به آخر رسید در «مگر»م
ز روزگار توقع نمیکنم خیری****که خیر روی بتابد ز من که محض شرم
به گلستان زمانه شدم به چیدن گل****گلی نداد و به صد خار میخلد جگرم
زمانه کرد مرا روی و موی چون زر و سیم****مگر شناخت که من پاسبان سیم و زرم
ندای عقل برآمد که رخت بربندید****همه جهان بشنیدند و من ز آنکه کرم
گر از کمال بتابم چو خور ز خاور اصل****بسازد اختر بهر زوال باخترم
وگر ز مردی بر هفت چرخ پای نهم****نه سر ز چنبر گردون دون برون ببرم
عجب مدار که از روزگار خسته شوم****ک او شرارهٔ شرست و من سپید سرم
ازین نفر به نفیر آمدم نفور شدم****بفر فطنت دانم که من نه زین نفرم
چرا نسازم با خاکیان درو فلک****که هم ز خاکم من ز گوهر دگرم
ز پیشوای امیر فلک به رتبت و عقل****گمان برم که به ذات و صفات پیشترم
ز نور فطنت در ظلمت شب فطرت****چو چشم اعما نومید مانده از سحرم
بدین دو ژاژ مزخرف به پیش چشم خرد****چو گنده پیری در دست بنده جلوهگرم
به فضلهای که بگویم که فضل پندارم****نیم سنایی جانی که خاک سربسرم
تنم ز جان صفت خالیست و من به صفت****به جان صورت چون چارپای جانورم
گهی چو شیر بگیرم گهی چو سگ بدرم****گهی چو گاو بخسبم گهی چو خر بچرم
نه هیچ همت جز سوی سمع و جمع درم****نه هیچ فکرت جز بهر عشق خواب و خورم
اگر چه عیبهٔ عیب و عیار عارم لیک****به بندگی سر سادات و چاکر هنرم
سپر ندارم در کف به دفع تیر فلک****چو ایمنم که طریق سداد میسپرم
ز چارسوی ملامت به شاهراه نجات****چهار یار پیمبر به سند راهبرم
همیشه منتظرم هدیهٔ هدایت را****ولیک مهدی در مهد نیست منتظرم
عنایت ازلی هم عنان عقلم باد****که از عنا برهاند به حشر در حشرم
شماره قصیده 113: درین لافگاه ارچه پیروز روزم
درین لافگاه ارچه پیروز روزم****ز بد سیرتی سغبهٔ شر و شورم
درین زیر چرخ از مزاج عناصر****گهی دیوم و گه ددم گه ستورم
ز خبث و ز بی آگهی با عزیزان****درون خار پشتم ز بیرون سمورم
ز بهر دو طامات و ژاژ و مزخرف****همه ساله با خلق در شر و شورم
فریب جگرهای چون آتشم من****مگر ز آب شیرین نیم ز آب شورم
همی سام را هیز خوانم پس آن گه****چو کاووس پیوسته در بند تورم
چو حورم نهان و چو هور آشکارا****ولیک از حقیقت نه حورم نه هورم
بدین باد و توش و سروریش گویی****سنایی نیم بوعلی سیمجورم
چو شار و چو شیرم به لاف و به دعوی****ولیک از صفت چون اسیران غورم
مخوان قانعم طامعم خوان ازیرا****به سیرت چو مارم به صورت چو مورم
اگر زر نگیرم نه زاهد خسیسم****وگر میننوشم نه تایب ز کورم
نه بهر ورع کم کنم ناحفاظی****ورع چه که خود نیست در خرزه زورم
از آن با حکیمان نیارم نشستن****که ایشان چو مورند و من لندهورم
وز آن عار گرد افاضل نگردم****که ایشان بصیرند و من زشت و عورم
از آن دوست و دشمن نیارم به خانه****که خالیست از خشک و از تر خنورم
وزان عاجزی سوی مردان نپویم****که ایشان چو شیرند و من همچو گورم
چگونه کنم با سران اسب تازی****چو دانم که از چوب بودست بورم
یکی تودهٔ وحشتم از برون خشک****اگر مغز گنده نخواهی مشورم
مشعبد مرا گونه دادست زینسان****ترا من بگفتم نه لعلم بلورم
لقب گر سنایی به معنی ظلامم****چو جوهر به ظاهر به باطن نفورم
به بیدیدهای ابلهی گفت: کوری****بدو گفت بی دیده: کوری که کورم
الا ای نانت چو من نیست پخته****فطیری که گرمست اکنون تنورم
من اینم که گفتم چو دانی که اینم****تو پس گر سر شر نداری مشورم
اگر عیب خود خود نگویم به مردم****نه درویش خانه نهد مرگ گورم
مرا از تو و سورت آن گه چه خیزد****که اندر بغلها نهد مرگ سورم
شماره قصیده 114: کی باشد کین قفس بپردازم
کی باشد کین قفس بپردازم****در باغ الاهی آشیان سازم
با روی نهفتگان دل یک دم****در پردهٔ غیب عشقها بازم
کش در چمن رسول بخرامم****خوش در حرم خدای بگرازم
این چار غریب ناموافق را****خشنود به سوی خانهها تازم
این حلهٔ نیمکار آدم را****در کارگه کمال بطرازم
وین دیو سرای استخوانی را****در پیش سگان دوزخ اندازم
این بام و سرای بیوفایان را****از شحنه و شش عسس بپردازم
باغند ولی کرام طینت را****از میوه و مرغ و جوز بنوازم
کوفی و قریشی طبیعت را****در بوتهٔ لطف و مهر بگدازم
با این همه رهبران و رهرو من****محرومم اگر چه محرم رازم
با این همه دل چه مرد این کوژم****با این همه پر چه مرغ این بازم
بنهم کله از سر و پس از غیرت****بر هر که سرست گردن افرازم
از جان جهول دل فرو شویم****وز عقل فضول سر بپردازم
چون بال شکسته گشت بر پرم****چون دست بریده گشت دریازم
گر ناز کنم بر آفرینش من****فرزند خلیفهام رسد نازم
چون رفت سنایی از میان بیرون****آن گه سخن از سنایی آغازم
تا کار شود مگر چو چنگ آندم****کامروز چو نای بادی آوازم
شماره قصیده 115: بخ بخ اگر این علم برافرازم
بخ بخ اگر این علم برافرازم****در تفرقه سوی جمع پردازم
باشد بینم رخان معشوقم****وز صحبت خود دری کند بازم
از راهبران عشق ره پسرم****با پاک بران دو کون در بازم
شطرنج به شاهمات بر بندم****در ششدره مهرهای در اندازم
بر فرش فنا به قعده ننشینم****در باغ بقا چو سرو بگرازم
این عشوهٔ اوست خاک آدم را****با صحبت جان و دل بدل سازم
این گنج که تو ختم من از هستی****در بوتهٔ نیستیش بگدازم
این بربط غم گداز در وصلت****در بهر نهم و بشرط بنوازم
هر بیت که از سماع او گویم****اول سخنی ز عشق آغازم
این است جواب آن کجا گفتم****«کی باشد کاین قفس بپردازم»
شماره قصیده 116: ای خدایی که بجز تو ملکالعرش ندانم
ای خدایی که بجز تو ملکالعرش ندانم****بجز از نام تو نامی نه برآید به زبانم
بجز از دین و صنعت نبود عادت چشمم****بجز از گفتن حمدت نبود ورد زبانم
عارفا فخر به من کن که خداوند جهانم****ملک عالمم و عالم اسرار نهانم
غیب من دانم و پس غیب نداند بجز از من****منم آن عالم اسرار که هر غیب بدانم
پاک و بیعیبم و بینندهٔ عیب همه خلقان****در گذارنده و پوشندهٔ عیب همگانم
همه من بینم و بیننده نئی دیده دو چشمم****همه من گویم و گوینده نئی کام زبانم
شنوای سخنان همه خلقم به حقیقت****شنوایان جهان را سخنان میشنوانم
حی و قیومم و آن دم که کس از خلق نماند****من یکی معتمد و واحد و قیوم بمانم
ملک طبعم و سیاره و نه سیارهٔ طبعم****نه چو طبعم متوطن نه چو سیاره روانم
نه بخوابم نه به بحرم نه کنار و نه میانه****نه بخندم نه بگریم نه چنین و نه چنانم
نه ز نورم نه ز ظلمت نه ز جوهر نه ز عنصر****نه ز تحتم نه ز فوقم ملک کان و مکانم
هر چه در خاطرات آید که من آنم نه من آنم****هر چه در فهم تو گنجد که چنینم نه چنانم
هر چه در فهم تو گنجد همه مخلوق بود آن****به حقیقت تو بدان بنده که من خالق آنم
هر شب و روز به لطف و کرم وجود و جلالم****سیصد و شصت نظر سوی دلت میکند آنم
گر از آن خسته دلت یک نظر فیض بگیرم****زود باشد که شوی کشتهٔ تیغ خذلانم
شیم از روی حقیقت نه از شیء مجازی****آفرینندهٔ اشیاء و خداوند جهانم
من فرستادهٔ توراتم و انجیل و زبورم****من فرستادهٔ فرقانم و ماه رمضانم
صفت خویش بگفتم که منم خالق بیچون****نه کس از من نه من از کس نه ازینم نه از آنم
منم که بار خدایی که دل متقیان را****هر زمانی به دلال صمدی نور چشانم
کفر صد ساله ببخشم به یک اقرار زبانی****جرم صد ساله به یک عذر گنه در گذرانم
بعد مردن برمت زیر لحد با دل پر خون****خوش بخوابانم و راحت به روانت برسانم
آن دم از خاک برانگیزم در روز قیامت****در چنان انجمنی پرده ز رازت ندرانم
بگذرانم ز صراط و برهانم ز عذابت****در بهشت آرم و بر خوان نعیمت بنشانم
شربت شوق دهم تا تو شوی مست تجلی****پرده بردارم و آن گه به خودت مینگرانم
ذره ذره حسنات از تو ز لطفم بپذیرم****کوه کوه از تو معاصی به کرم در گذرانم
هر عطایی که بکردم به تو ای بندهٔ من من****خوش نشین بنده که من دادهٔ خود را نستانم
هر که گوید که خدا را به قیامت بتوان دید****او نبیند به حقیقت نه از آن گمشدگانم
بار الاها تو بر آری همه امید سنایی****که مسلمانم و یارب نه از آن بیخبرانم
شماره قصیده 117: قبله چون میخانه کردم پارسایی چون کنم
قبله چون میخانه کردم پارسایی چون کنم****عشق بر من پادشا شد پادشایی چون کنم
کعبه یارم خراباتست و احرامش قمار****من همان مذهب گرفتم پارسایی چون کنم
من چو گرد باده گشتم کم گرایم گرد باد****آسمانی کرده باشم آسیایی چون کنم
عشق تو با مفلسان سازد چو من در راه او****برگ بیبرگی ندارم بینوایی چون کنم
او مرا قلاش خواهد من همان خواهم که او****او خدای من بر او من کدخدایی چون کنم
کدیهٔ جان و خرد هرگز نکرده بر درش****خاک و باد و آب و آتش را گدایی چون کنم
من چنان خواهم که او خواهد چو در خرمن گهش****از کهی گر کمتر آیم کهربایی چون کنم
بر سر دریا چو از کاهی کمم در آشنا****با گهر در قعر دریا آشنایی چون کنم
او که بر رخ حسن دارد جز وفاکاریش نیست****من که در دل عشق دارم بیوفایی چون کنم
بادپایی خواهد از من عشق و من در کار دل****دست تا از دل نشویم بادپایی چون کنم
با خرد گویم که از می چون گریزی گویدم****پیش روح پاک دعوی روشنایی چون کنم
شاهدان چون در خراباتند من زان آگهم****زاهدان را جز بدانجا رهنمایی چون کنم
با نکورویان گبران بوده در میخانه مست****با سیهرویان دین زهد ریایی چون کنم
چون مرا او بی سنایی دوستر دارد همی****جز به سعی باده خود را بیسنایی چون کنم
او بر آن تا مر سنایی را به خاک اندر کشد****من برآنم تا سنایی را سمایی چون کنم
طبع من زو طبع دارد پس مرا گوید مخواه****من ز بهر برگشان این بینوایی چون کنم
از همه عالم جدا گشتن توانستم ولیک****عاجزم تا از جدایی خود جدایی چون کنم
شماره قصیده 118: پسرا تا به کف عشوهٔ عشق تو دریم
پسرا تا به کف عشوهٔ عشق تو دریم****از بدو نیک جهان همچو جهان بیخبریم
عقل ما عشق تو گر کرد هبا شاید از آنک****بیغم عشق تو ما عقل به یک جو نخریم
نظری کرد سوی چهرهٔ تو دیدهٔ ما****از پی روی تو تا حشر غلام نظریم
چاکران رخ و آن عارض و آن چشم و لبیم****بندهٔ آن قد و آن قامت و آن زیب و فریم
سوختهٔ آن روش و چابکی و غنج توایم****شیفتهٔ آن خرد و خط و سخا و هنریم
آن گرازیدن و آن گام زدن پیش رقیب****که غلام تو و آن رفتن و آن رهگذریم
بگذری چونت ببینم خرامنده چو کبک****باز کردار در آن لحظه ز شادی بپریم
والهی کرد چنان عشق تو ما را که ز درد****چاک دامنت چو بینیم گریبان بدریم
تا ببستیم کمر عشق ترا ای مه روی****زیر سایهٔ علم عشق تو همچون کمریم
ای گرامی و بهشتی صفت از خوبی و حسن****ما ز سوز غم عشق تو میان سقریم
آتشی بیش مزن در دل و جانمان ز فراق****که خود از آتش عشقت چو دخان و شرریم
از عزیزی و ز خردی به درم مانی راست****زان ز عشقت به نزاری و به زردی چو زریم
کودکی عشق چه دانی که چه باشد پسرا****باش تا پارهای از عشق تو بر تو شمریم
تو چه دانی که ز عشق رخ خورشیدوشت****تا سپیدهدم لرزان چو ستارهٔ سحریم
تو چه دانی که ز چشم و جگر از آتش و آب****همه شب با دو لب خشک و دو رخسار تریم
تو چه دانی که از آن زلف چو مار ارقم****بر سر کوی تو چون مار همی خاک خوریم
تو چه دانی که ز جعد و کله و چشم و لبت****که چه پر آب دو چشمیم و پر آتش جگریم
تو چه دانی که از آن شکر آتش صفتت****چه گدازنده چو بر آتش سوزان شکریم
رازها هست ز عشق تو که آن نتوان گفت****خاصه اکنون که درین محنت و عزم سفریم
پای ما را به ره عشق تو آورد و بداشت****تو چه دانی که ازین پای چه در درد سریم
به سلامی و حدیثی دل ما را دریاب****که هم اکنون بود این زحمت از اینجا ببریم
یادگاری به تو بدهیم دل تنگ و به راه****یادگار از تو به جز انده عشقت نبریم
خرد خردم چکنی ای شکر از سر تا پای****که به غمهای بزرگ از غم عشق تو دریم
دین ما عشق تو و مذهب ما خدمت تست****تا نگویی که درین عشق تو ما مختصریم
دلم آن گه بگردد که بگردانی روی****جانم آنگاه بجوشد که به تو درگذریم
خود مپرس ای پسر از عشق تو تا چون شدهایم****کز نحیفی و نزاری چو یکی موی سریم
لیک شکر است ازین لاغری خود ما را****که رقیب تو نبیند که به تو در نگریم
خیره دردیست چو در پای ببینیم ترا****از غم و رنج قدمهات بر آتش سپریم
راه کوی تو همه کس به قدم میسپرد****ما قدم سازیم از روح پس آن ره سپریم
دیده زیر قدمت فرش کنیمی لیکن****ز ادیب و ز رقیب تو چنین بر حذریم
عیب ناید ز حذر کردن ما از پی آنک****ما غریبیم اگر چه به مثل شیر نریم
زهر بر یاد یکی بوس تو ای آهو چشم****گر به از نوش ننوشیم پس از سگ بتریم
از پی عشق تو ای طرفه پسر در همه حال****بندهٔ شهر تو و دشمن شهر پدریم
شماره قصیده 119: خیز تا از روی مستی بیخ هستی بر کنیم
خیز تا از روی مستی بیخ هستی بر کنیم****نقش دانش را فرو شوییم و آتش در زنیم
همچو خد و خوی خوبان پردهها را بردریم****همچو زلف ماهرویان توبهها را بشکنیم
همچو عیاران همی ریزیم اندر جام جان****بهر جان چون آسیا تا چند گرد تن تنیم
گرد صحرای قدم پوییم چون تر دامنان****زین هوس خانهٔ هوا تا کی نه ما اهریمنیم
دیدهٔ جانهای ما هرگز نبیند مامنی****تا چو یک چشمان دلی پر دعوی ما و منیم
مجرم و محروممان دارند تا ما غمروار****بستهٔ این طارم پیروزهٔ بیروزنیم
گردنی بیرون کنیم از سر و گرنه تا ابد****بیشتر حمال سر خوانندمان گر گردنیم
آروزها را برون روبیم از دل کارزو****شیوهٔ آبستنانست و نه ما آبستنیم
رشته تابی هم نیابد ره به ما زیرا که ما****نه درین ره تنگ چشم و تنگ دل چو سوزنیم
عاقبت ما را گریبانگیر ناید زان که ما****نی چو مشتی خشک مغز بوالطمع تر دامنیم
برکنیم از بوستان نطق بیخ صوت و حرف****تا شویم آزاد و انگاریم شاخ سوسنیم
جام فرعونی به کف گیریم و پس موسی نهاد****هر چه فرعونیست در ما بیخش از بن برکنیم
از درون سالوسیان داریم به گر یکدمی****خرقهٔ سالوسیان را بخیه بر روی افگنیم
گر چه نااهلانمان چون سیم بد بپرا کنند****ما چو سیماب از طریق خاصیت بپراکنیم
در زنیم آتش سنایی وار در هر سوخته****کز در معنی نه ما کمتر ز سنگ و آهنیم
شماره قصیده 120: تا کی دم از علایق و طبع فلک زنیم
تا کی دم از علایق و طبع فلک زنیم****تا کی مثل ز جوهر دیو و ملک زنیم
تا کی غم امام و خلیفهٔ جهان خوریم****تا کی دم از علی و عتیق و فلک زنیم
دوریم از سماع و قرینیم با صداع****تا ما همی سقف به نوای سلک زنیم
هرگز نبوده دفتر و دف در مصاف عشق****تیر امید کی چو شهان بر دفک زنیم
تا کی ز راه رشک برین و بر آن رویم****بهر گل و کلالهٔ خوبان کلک زنیم
تا کی به زیر دور فلک چون مقامران****از بهر برد خویش دم لی و لک زنیم
دست حریف خوبتر آید که در قمار****شش پنج نقش ماست همین ما دو یک زنیم
یک دم شویم همچو دم آدم و چنو****اندر سرای عشق دمی مشترک زنیم
آن به که همچو شعر سنای گه سنا****میخ طناب خیمه برون از فلک زنیم
بر یاد روی و موی صنم صد هزار بوس****بر دامن یقین و گریبان شک زنیم
گر چه ستد زمانه چک و چاک را ز ما****آتش نخست در شکن چاک و چک زنیم
طوفان عام تا چکند چون بسان سام****خر پشته در سفینهٔ نوح و ملک زنیم
ای ما ز لعل پر نمکت چون نمک در آب****هرگز بود که زیور ما بر محک زنیم
زین جوهر و عرض غرض ما همین یکیست****گر چه همی ز قهر سما بر سمک زنیم
ما را طعام خوان خدا آرزو شدست****یک دم به پای تا دو سخن بر نمک زنیم
شماره قصیده 121: خیز تا خود ز عقل باز کنیم
خیز تا خود ز عقل باز کنیم****در میدان عشق باز کنیم
یوسف چاه را به دولت دوست****در چه صد هزار باز کنیم
در قمار وقار بنشینیم****خویشتن جبرییل ساز کنیم
هر چه شیب و فراز پردهٔ ماست****خاک بر شیب و بر فراز کنیم
ز بر و زیر چرخ هرزه زنیم****آن به از هر دو احتراز کنیم
جان کبکی برون کنیم از تن****خویشتن جان شاهباز کنیم
به خرابات روح در تازیم****در به روی خرد فراز کنیم
آه را از برای زنده دلی****ملکالموت جان آز کنیم
ناز را از برای پخته شدن****هیزم آتش نیاز کنیم
با نیازیم تا همه ماییم****چون همه او شدیم ناز کنیم
آلت عشرت ظریفان را****آفت عقل عشوه ساز کنیم
خم زلفین خوبرویان را****حجرهٔ روز های راز کنیم
در زمین بی زمین سجود بریم****در جهان بیجهان نماز کنیم
سه شراب حقیقتی بخوریم****چار تکبیر بر مجاز کنیم
از سنایی مگر سنایی را****به یکی باده درد باز کنیم
شماره قصیده 122: گاه رزم آمد بیا تا عزم زی میدان کنیم
گاه رزم آمد بیا تا عزم زی میدان کنیم****مرد عشق آمد بیا تا گرد او جولان کنیم
چنگ در فتراک این معشوق عاشق کش زنیم****پس لگام نیستی را بر سر فرسان کنیم
گر برآید خط توقعیش برین منشور ما****ما ز دیده بر خط منشور در افشان کنیم
از خیال چهرهٔ غماز رنگ آمیز او****بس به رسم حاجیان گه طوف و گه قربان کنیم
ننگ این مسجد پرستان را در دیگر زنیم****چون که مسجد لافگه شد قبله را ویران کنیم
ملک دین را گر بگیرد لشکر دیو سپید****ما همه نسبت به زور رستم دستان کنیم
خاکپای مرکب عشاق را از روی فخر****توتیای چشم شاهان همه کیهان کنیم
بوحنیفهوار پای شرع بر دنیا نهیم****بوهریرهوار دست صدق در انبان کنیم
سوز سلمان را و درد بوذری را برگریم****آن گهٔ نسبت درست از سنت و ایمان کنیم
هر چه امر سرمدی باشد به جان فرمان بریم****و آنچه حکم احمدی باشد به حرمت آن کنیم
شربت لا بر امید درد الاالله کشیم****و آنچه آن طوفان نوح آورد در طوفان کنیم
چون جمال قرب و شرب لایزالی در رسید****جامه چون عاشق دریم و شور چون مستان کنیم
گه چو بو عمر و علا فرش قرائت گستریم****گه چو حسان ابن ثابت مدحت احسان کنیم
این نه شرط مومنی باشد نه راه بیخودی****طاعت سلطان بمانده خدمت دربان کنیم
هم تری باشد که در دعوی راه معرفت****صورت هارون بمانده سیرت هامان کنیم
چون عروسان طبیعت محرم ما نیستند****بر عزیزان طریقت شاید ار پیمان کنیم
هر چه از پیشی و بیشی هست در اطراف ما****ما بر آن از دل صلای «من علیها فان» کنیم
ای سنایی تا درین دامی مزن دم جز به عشق****تات چون شمع معنبر روشن و تابان کنیم
عندلیب این نوایی در قفس اولاتری****چون شدی طاووس جایت منظر و ایوان کنیم
تا ز فرمان نیاید زین قفس بیرون مپر****کاشکارا آن گهٔ گردی که ما فرمان کنیم
گر تمنای بزرگی باشدت در سر رواست****فقر تو افزون شود چون حرص تو نقصان کنیم
شماره قصیده 123: گاه آن آمد که با مردان سوی میدان شویم
گاه آن آمد که با مردان سوی میدان شویم****یک ره از ایوان برون آییم و بر کیوان شویم
راه بگذاریم و قصد حضرت عالی کنیم****خانهپردازیم و سوی خانهٔ یزدان شویم
طبل جانبازی فرو کوبیم در میدان دل****بیزن و فرزند و بیخان و سر و سامان شویم
گاه با بار مذلت سوی آن مسجد دویم****گاه با رخت غریبی نزد آن ویران شویم
گاه در صحن بیابان با خران همره بویم****گاه در کنج خرابی با سگان هم خوان شویم
گاه چون بی دولتان از خاک و خس بستر کنیم****گاه چون ارباب دولت نقش شادروان شویم
گاه از ذل غریبی بار هر ناکس کشیم****گاه در حال ضرورت یار هر نادان شویم
گاه بر فرزندگان چون بیدلان واله شویم****گه ز عشق خانمان چون عاشقان پژمان شویم
از فراق شهر بلخ اندر عراق از چشم و دل****گاه در آتش بویم و گاه در طوفان شویم
گه بعون همرهان چون آتش اندر دی بویم****گه به دست ملحدان چون آب در آبان شویم
ملحدان گر جادوی فرعونیان حاضر کنند****ما به تکبیری عصای موسی عمران شویم
غم نباشد بیش ما را زان سپس روزی که ما****از نشابور و ز طوس و مرو زی همدان شویم
از پی بغداد و کرخ و کوفه و انطاکیه****زهرمان حلوا شود آنشب که در حلوان شویم
چون بدارالملک عباسی امامی آمدیم****تازه رخ چون برگ و شاخ از قطرهٔ باران شویم
از برای حق صاحب مذهب اندر تهنیت****جان قدم سازیم و سوی تربت نعمان شویم
با شیاطین کین کشیم از خنجر توفیق حق****چون ز قادسیه سوی عقبهٔ شیطان شویم
پای چون در بادیهٔ خونین نهادیم از بلا****همچو ریگ نرم پیش باد سرگردان شویم
زان یتیمان پدر گم کرده یاد آریم باز****چون یتیمان روز عید از درد دل گریان شویم
از پدر وز مادر و فرزند و زن یاد آوریم****ز آرزوی آن جگر بندان جگر بریان شویم
در تماشاشان نیابیم ار گهی خوش دل بویم****گرد بالینشان نبینم ار دمی نالان شویم
در غریبی درد اگر بر جان ما غالب شود****چون نباشد این عزیزان سخت بیدرمان شویم
غمگساری نه که اشگی بارد از غمگین بویم****مهربانی نی که آبی آرد ار عطشان شویم
نه پدر بر سر که ما در پیش او نازی کنیم****نی پسر در بر که ما از روی او شادان شویم
چون رخ پیری ببینیم از پدر یاد آوریم****همچو یعقوب پسر گم کرده با احزان شویم
باشد امیدی هنوز ار زندگی باشد ولیک****آه اگر در منزلی ما صید گورستان شویم
حسرت آن روز چون بر دل همی صورت کنیم****ناچشیده هیچ شربت هر زمان حیران شویم
آه اگر یک روز در کنج رباطی ناگهان****بیجمال دوستان و اقربا مهمان شویم
همرهان حج کرده باز آیند با طبل و علم****ما به زیر خاک ره با خاک ره یکسان شویم
قافله باز آید اندر شهر بیدیدار ما****ما به تیغ قهر حق کشتهٔ غریبستان شویم
همرهان با سرخ رویی چون به پیش ماه شب****ما به زیر خاک چون در پیش مه کتان شویم
دوستان گویند حج کردیم و میآییم باز****ما به هر ساعت همی طعمهٔ دگر کرمان شویم
نی که سالی صدهزار آزاده گردد منقطع****هم دریغی نیست گر ما نیز چون ایشان شویم
گر نهنگ حکم حق بر جان ما دندان زند****ما به پیش خدمت او از بن دندان شویم
رو که هر تیری که از میدان حکم آمد به ما****هدیه جان سازیم و استقبال آن پیکان شویم
چون بدو باقی شدیم از جسم خود فانی شویم****چون بدو دانا شدیم از علم خود نادان شویم
گر نباشد حج و عمره ور می و قربان گو مباش****این شرف ما را نه بس کز تیغ او قربان شویم
این سفر بستان عیاران راه ایزدست****ما ز روی استقامت سرو این بستان شویم
حاجیان خاص مستان شراب دولتند****ما به بوی جرعهای مولای این مستان شویم
نام و ننگ و لاف و اصل و فضل در باقی کنیم****تا سزاوار قبول حضرت قرآن شویم
بادیه بوتهست و ما چون زر مغشوشیم راست****چون بپالودیم ازو خالص چو زر کان شویم
بادیه میدان مردانست و ما نیز از نیاز****خوی این مردان گریم و گوی این میدان شویم
گر چه در ریگ روان عاجز شویم از بیدلی****چون پدید آید جمال کعبه جان افشان شویم
یا به دست آریم سری یا برافشانیم سر****یا به کام حاسدان گردیم یا سلطان شویم
یا پدید آییم در صحرای مردان همچو کوه****یا به زیر پشتهٔ ریگ روان پنهان شویم
شماره قصیده 124: بر بساز کم زنان خود را بر آن مهتر نهیم
بر بساز کم زنان خود را بر آن مهتر نهیم****گر دغا بازد کسی ما مهره در ششدر نهیم
پاکبازانیم ما را نه جهاز و نه گرو****گر حریفی زر نهد ما جان به جای زر نهیم
در دو کونم نیست از معلوم حالی یک درم****با چنین افلاس خود را نام سر دفتر نهیم
چون خطا از سامری بینیم در هنگام کار****غایت سستی بود گر جرم بر آزر نهیم
گر سراندازی کند با ما درین ره یار ما****ما ز سر بنهیم سودا بر خط او سر نهیم
همتی داریم عالی در ره دیوانگی****درد چون از علم زاید جهل را بر در نهیم
فتنهٔ خویشیم هر یک در طریق عاشقی****جامهمان گازر درد تاوانش بر زرگر نهیم
کی پسندد عاقل از ما در مقام زیرکی****کاسب تازی مانده بی که جو به پیش خر نهیم
گر یکی دیگ از هوای هستی خود بشکنیم****از طریق نیستی صد دیگ دیگر برنهیم
ز آتش معنی مگر مردان ره را خوی دهیم****تا ز روی تربیت تر دامنان را تر نهیم
گر حریفان زان مکان لامکان پی برگرند****ما برین معلوم نامعلوم دستی بر نهیم
آیت غم از برای عاشقان منزل شدست****دست بر حنظل زنیم و پای بر شکر نهیم
مصر اگر فرعون دارد ما به کنعان بس کنیم****سیم گر سلمان رباید دیده در بوذر نهیم
دست همت چنبر گردون خرسندی کنیم****پای خرسندی ز حکمت بر سر اختر نهیم
پای رای نفس را از تیغ شرعی پی کنیم****پای معنی از سپهر و اختران برتر نهیم
ماه اگر نیکو نتابد ابر در پیشش کشیم****رهبر ار گمراه گردد سنگها رهبر نهیم
گوش زی فرمان صاحب حرمت و دولت نهیم****پای را بر شاهراه شرع پیغمبر نهیم
عقل را اگر نقل باید گو چو مردان کسب کن****گر گنه از کور زاید جرم چون بر کر نهیم
خواجهٔ جانیم از آن از خودپرستی رستهایم****نفس اگر میزر بجوید حکمش از معجر نهیم
هر خسی واقف نگردد بر نهاد کار ما****غایب و حاضر چه داند ما کجا محضر نهیم
تا بدین دلق ای برادر در سنایی ننگری****عطر از عود آن گهی آید که بر آذر نهیم
دیدهٔ بیدار باید تا بینند نظم او****تیر همت را به پای عقل کافی بر نهیم
بر سر معلوم خود خاک قناعت گستریم****راه چون معلوم باشد نک به دیده بر نهیم
حرف ن
شماره قصیده 125: عقل محرم تا بود دستور سلطان بدن
عقل محرم تا بود دستور سلطان بدن****کی به ناواجب رود فرمان جان در ملک تن
جان جهانی لشکر عالی نسب دارد همی****هر یکی با کار و باری در جهان خویشتن
ساخته میران این لشکر ز روی مرتبت****شمع اوباشان خود را ز افسر شاهان لگن
شرم دارند ار نهند از تابش زهره کلاه****ننگ دارند ار کنند از عکس پروین پیرهن
بیتکلف مرکبانی آوریده زیر ران****کآفتاب انگیر باشد نعلشان در تاختن
طوطیان معنوی پرند در باغ فلک****در تماشاگاهشان مهد فلک کمتر چمن
سیر ایشان خسته کرده پای سیاحان عرش****لفظ ایشان بسته دست خازنان ذوالمنن
صوتشان راهست حیران گشته بیانگشت گوش****حرفشان را هست سرگردان زبان اندر دهن
با همه شاهنشهی عقل معظم را رهی****با همه بت چهرگان جان مقدس را شمن
ان دو والا هر دو چون شاه و وزیر اندر جسد****وزن دو والی هر دو چون دستور و سلطان در بدن
کرده اندر بزمگه نفس ارادی را قدح****ساخته در رزمگه روح طبیعی را مجن
نفس بیتوقیعشان افگنده در صحرای «لا»****جسم بیمنشورشان افتاده در دریای «لن»
بر فلک مشهور کار و بارشان در هر درج****در زمین مذکور نام و بانگشان در هر وطن
پیش تخت و بارگاه هر دو اندر صف زده****کارداران کلام و پردهداران سخن
هر زمان گویند این دستور کروبی نژاد****شاه روحانی نسب را در میان انجمن
گر همی خواهی که گیرد ملک تو بر تو قرار****هم نگردند این پریوشها به پیشت اهرمن
خدمت عالی معینالدین والدنیا گزین****چنگ در فضل ابونصر احمدبن فضل زن
آن خداوندی که لطف و لفظ او را بندهاند****در یمن نجم یمن واندر عدن در عدن
آن جهانداری که شاگردان عزمش گشتهاند****بادهای سهمناک و بحرهای موج زن
گر قبول عدل او یابد گه جنبش هوا****همچو روی آب روی آسمان گیرد شکن
خاک را در ساکنی گر حلم او تمکین دهد****کی تواند گرد ازو انگیخت باد کوه کن
ور فتد بر خاک تیره عکس رای روشنش****نیکتر تابد کمینتر ریگش از نجم پرن
بیبرات فضل او دری نزاید از صدف****بیجواز خلق او مشکی نخیزد از ختن
از برای خدمت او گر نبودی خلق او****کوژ بالا آمدندی بر زمین خلق زمن
شادباش ای آنکه اندر فرودین خشم تو****در کف بدخواه تو الماس گردد نسترن
دیر زی ای آنکه اندر فر ماه لطف تو****شعلهٔ آتش شود در مجلست شاخ سمن
بیرضایت مرغ اگر بر شاخ دستانی زند****ز آتش خشم تو بر وی شاخ گردد باب زن
در عرین گر شیر بیند آهو از انصاف تو****نرم نرم از بیم آهو شیر بگذارد عرن
مهر جوزا را همی سازد از آن معراج خویش****تا شود فرقش مگر با نعل اسب مقترن
مردهٔ بدخواه اگر بیند گشاده طبع تو****از شتاب خندهٔ تو خرقه گرداند کفن
تا زیادت کرد تشریف تو سلطان جهان****کاخهای بد سگالت شد چو اطلال و دمن
سرفرازی چون ترا زیبا بود در مملکت****خلعت سلطان اعظم خسرو گردون شکن
شد شهاب چرخ بر تشبیه کلکت مبتلا****گشت تاج هور بر شکل دواتت مفتتن
دست دستوری چو تو بر هر دو تا والی بود****اندرین هر دو بود ملک دو سلطان مرتهن
نفس کلی راوی کلکت بود بیحرف و صوت****چون کنی مر امتحان عقلها را ممتحن
روی تو چون ماه و دستت چون اثیر و کلک تو****چون شهابی گشتهاند ملک تو شیطان فگن
آدمی اندر فرایض فر تو جوید ز رب****وز خدا لطفت همی خواهد فرشته در سنن
خضر اگر در انتهای عمر خورد آب حیات****بد ترا ز ابتدا آب حیات اندر لبن
مونس تو دیدهٔ روحانیان زیبد همی****ور چه با روحانیان هرگز نه پیوندد وثن
از تو آموزد جوانمردی جوانمردی از آنک****با جوانمردی رود در ملک تو هر پیرزن
از برای گوهر والا و اصل پاک تست****سنگهای آستانت قبلههای ما و من
چون شوند از عکس باده ساقیانت لعل پوش****مجلس از بالای ایشان همچو باغ از نارون
از بهشت آرند تحفه لعلپوشان ترا****سبزپوشان بهشتی دستههای یاسمن
ای چو عیسی غیب پیش و همت استاده به پای****مردهٔ غم زنده گردد گر که بگشایی دهن
بر خدای ار خاطر این بنده اندر کل کون****جز بت مدح ترا بودست هرگز برهمن
شعر من چون چادر مریم مستمر گشته بود****من به کنجی در همی خوش خوش همی خوردم حزن
کشف آن چادر درین مجلس فتاد از بهر آنک****چادر مریم بر عیسی بسی دارد ثمن
تا نباشد گوی جهل اندر بر چوگان عقل****تا نباشد مرکب تحقیق در میدان ظن
نیکخواهت باد چون تحقیق بر راه طرب****بدسگالت باد چون ظن در بیابان محن
باد جولان تو در میدان عشرت با بتی****کش بود چوگان زلف اندر بر گوی ذقن
شماره قصیده 126: ای امیرالمومنین ای شمع دین ای بوالحسن
ای امیرالمومنین ای شمع دین ای بوالحسن****ای به یک ضربت ربوده جان دشمن از بدن
ای به تیغ تیز رستاخیز کرده روز جنگ****وی به نوک نیزه کرده شمع فرعونان لگن
از برای دین حق آباد کرده شرق و غرب****کردی از نوک سنانت عالمی را پر سنن
تیغ «الا الله» زدی بر فرق «لا» گویان دین****هر که «لا» میگفت وی را میزدی بر جان و تن
تا جهان خالی نکردی از بتان و بت پرست****تا نکردی لات را شهمات و عزارا حزن
تیغ ننهادی ز دست و درع ننهادی ز پشت****شاد باش ای شاه دینپرور چراغ انجمن
گر نبودی زخم تیغ و تیرت اندر راه دین****دین نپوشیدی لباس ایمنی بر خویشتن
لاجرم اکنون چنان کردی که در هر ساعتی****کافری از جور دین بر خود بدرد پیرهن
مرحبا ای مهتری کز بیم نیغت در جهان****پیش چشم دشمنانت خون همی آید لبن
فرش کفر از روی عالم در نوشتی سر بسر****ناصر دین هدی و قاهر کفر و وثن
کهترانت را سزد گر مهتری دعوی کنند****ای امیر نام گستر وی سوار نیزه زن
هیچ کس را در جهان این مایهٔ مردی نبود****کو به میدان خطر سازد برای دین وطن
راه دین بودست مخوف از ابتدا لیکن به جهد****آن همه مخوف را موقوف کردی در زمن
از برای نصرت دین ساختی هر روز و شب****طبل و منجوق و عراده نیزه و خود و مجن
پای این مردان نداری جامهٔ ایشان مپوش****برگ بیبرگی نداری لاف درویشی مزن
روز حرب از هیبت تیغت بلرزیدی زمین****همچنان کز بیم خصمی تند مردی ممتحن
ذوالفقارت گر بدیدی کرگدن در روز جنگ****کاه گشتی در زمان گر کوه بودی کرگدن
سرکشان را سر بسر نابود کردی در جهان****تختهاشان تخته کردی حلههاشان را کفن
این جلال و این کمال و این جمال و منزلت****نیست کس را در جهان جز مر ترا ای بوالحسن
هر دلی کو مهرت اندر دل ندارد همچو جان****هر دلی کو عشقت اندر جان ندارد مقترن
روی جنات العلی هرگز نبیند بی خلاف****لایزالی ماند اندر نار با گرم و حزن
گر نبودی روی و مویت هم نبودی روز و شب****گر نبودی رنگ و بویت گل نبودی در چمن
چون تو صاحب دولتی هرگز نبودی در جهان****هم نخواهد بود هرگز چون تویی در هیچ فن
شماره قصیده 127: الا یا خیمهٔ گردان به گرد بیستون مسکن
الا یا خیمهٔ گردان به گرد بیستون مسکن****گه از بن دامنت ماهست و گاهت ماه بر دامن
چراغ افروخته در تو بسی و هفت از آن گردان****که گه بر گاوشان جایست و گه بر شیرشان مسکن
چو خورشید ملک هنجار و برجیس وزیر آسا****چو بهرام سپهسالار و چون ناهید بربط زن
چو کیوان قوی تاثیر دهقان طبع بر گردون****چو تیر و ماه دیوان ساز پیکانگیز در برزن
همه دانای نادان سر همه تابان تاری دل****همه والای دون پرور همه زن خوی مردافگن
سر دانا شده پست و دل عاقل شده تاری****ازین افروخته رویان بر آن افراخته گرزن
حکیمان را به نور و سیر بر گردون به روز و شب****گهی رهبر چو یزدانند و گه رهزن چو اهریمن
کمان کردار گردونی ازو تیر بلا پران****دل عاقل ز زخمش خون زنار تیز نرم آهن
هدفشان گر پذیرفتی نشان زان تیرها بر دل****دل دانا شدستی چون مشبکهای پرویزن
ندای گوش هر عاقل ازو هر لحظه «لا بشری»****نثار سمع هر احمق ازو هر روز «لا تحزن»
ز نحسش منزوی مانده دو صد دانا به یک منزل****ز سعدش مقتدا گشته هزار ابله به یک برزن
خسیسان را ازو رفعت رییسان را ازو پستی****لئیمان را ازو شادی حکیمان را ازو شیون
امامان را ازو گر رشته تابی نیکویی بودی****علی خیاط راز و دل نبودی چون دل سوزن
امام صنعت تازی علیابن حسن بحری****که شد رایش ز چرخ اعلا و رویش ز آفتاب احسن
امام عالم کافی که چون او درگه صنعت****نه از شام آمد و بصره نه از مرو آمد و زوزن
ازو نحو و لغت زنده به هر وقتی چو جسم از جان****بدو فضل و ادب قایم به هر حالی چو جان از تن
قریحتهای تازی را ز فضلش هر زمان انجم****طبیعتهای روشن را ز فضلش هر زمان گلشن
هزارش دیده از عقل و به هر دیده هزاران دل****هزارش صنعت از فضل و به هر صنعت هزاران فن
نماید پیش قدر او ز بالا گنبد و اختر****چو در باد هوا ذره چو در آب روان ارزن
دل حاسد کشد هزمان چو لفظ تیغ هنجارش****هزاران خون دل دارد پس او هر لحظه در گردن
ثبات زایش معنی به تو کامل چو جان از خون****کمال دانش مردان به تو ناقص چو عقل از زن
تنت چون خاک در باد و زبان چون آب در آبان****دلت چون باغ در آذر کفت چون ابر در بهمن
به هر طبع اندر آوردی به تعلیم اصل و فضل و دین****ز هر خاطر برون بردی به حجت شک و ریب و ظن
نه پیوندد به علمت جهل یک جزو از هزار اجزا****ازیرا کل، دانش را نگردد جهل پیرامن
تواضع دوستر داری چو گوهر در بن دریا****و گرنه چرخ بایستی چو کیوان مر ترا معدن
امام دانش و معنی تویی امروز هم هستند****امامان دگر لیکن به دستار و به پیراهن
بجز تو اهل صنعت را ز دعویهای بیمعنی****همه بانگند چون طبل و همه رنگند چون روین
یگانه عالمی بالله چگویم بیش از این زیرا****همان آبست اگر کوبی هزاران بار در هاون
شگفتی نبود از خلقان ترا دشمن بوند ایرا****تو دانایی و ضد ضد را به گوهر چیست جز دشمن
خدای از بد نگهدارست ازو زنهار «لاتیاس»****زمانه فاضل او بارست ازو هیهات «لاتامن»
درین دوران نیارد سنگ نحو و منطق و آداب****ازیرا سغبهٔ ژاژند و بستهٔ رستم و بهمن
ازین بی رونقی عالم چه نیکوتر بزرگان را****ز جامهٔ بیتنه و تیریز و خانه بی در و روزن
زمان شوخ چشمانست و بی اصلان اگر داری****ازین یک مایه بسمالله خود اندر گرد حرص افگن
اگر رفعت همی جویی سیه دل باش چون لاله****ور آزادی همی خواهی زبان ده دار چون سوسن
چو مرد این چنین میدان نه ای از همت عالی****به دست عقل و خرسندی دو پای حرص را بشکن
تو نام الفنج در حکمت فلک را گو مده یک نان****تو روح افزای در دانش عدو را گو برو جان کن
به باغ دل ز آب روی تخمی کشتی از حکمت****که جز فضل و ادب نبود بر آن یک روز پاداشن
هزاران روشنی بینی ازین یک ظلمت گیتی****که از روز درازست این شب کوتاه آبستن
الا تا در سمر گویند وصف بیژن و رستم****که این بودست پیل اندام و آن بودست شیراوژن
ز سعی و حشمتت بادا به شادی و به اندوهان****ولی بر گاه چون رستم عدو در چاه چون بیژن
همی تا نفی باشد «لا» همی تا جحد باشد «لم»****همی تا چیست باشد «ما» همی تا کیست باشد «من»
همیشه باد حاسد را بدان حاجت که او خواهد****جواب دعوتش ز ایزد چو موسل را ز لا و لن
همیشه بی زبان بادت ز تیر حادثهٔ هستی****که از عون ملک داری به گرد جان و تن جوشن
شماره قصیده 128: پیش پریشان مکن از پی آشوب من
پیش پریشان مکن از پی آشوب من****زلف گره بر گره جعد شکن بر شکن
ای ز رخت برده نور فر کلاه سپهر****وی ز لبت برده آب رنگ عقیق یمن
از لب تو شرم داشت مایهٔ مل در قدح****وز رخ تو بوی برد دایهٔ گل در چمن
جادوی استاد را پیش دو بادام تو****بسته شود پستهوار تیغ زبان در دهن
گردون هم عاشقست بر تو که هر صبحدم****در هوس روی تو پاره کند پیرهن
چون به دهانت رسید هیچ نبیند خرد****چون به میانت رسید بیش نماند سخن
در چمن روی تو غلتان غلتان رود****مردمک چشم من بر گل و بر یاسمن
ای ز لطف لعل تو چشمهٔ حیوان جان****وی به شرف کوی تو روضهٔ رضوان تن
ار چه نیارد برون همچو سنایی دگر****گردش این هفت مرد جنبش این چار زن
تا نشود چشم زخم خیز بگردان یکی****جان چو ما صدهزار گرد سر خویشتن
زان پس بر یاد او پردهٔ عشاق ساز****تن تننا تن تنن تن تننا تن تنن
ای که ز بس نازکی از تف روزه ترا****خشک شده سرو بن زرد شده نسترن
عیدی خواهی ز ما بیش زیادی مخواه****هیچ نباید ترا از من و مانند من
امشب وقت سحر پیش سپهر هنر****شعر سنایی بخوان زار نوایی بزن
عمدهٔ دیوان شاه نصرالله آنکه هست****وقت هنر مقتدی گاه سخن موتمن
با دم خلقش مجو مشک سیه از خطا****با سر کلکش مخواه در سپید از عدن
در شب میلاد او دایهٔ دولت چه گفت****آمد بانگ خروس «اذهب عنا الحزن»
پیش تک عزم او تنگ نماید زمین****پیش سر کلک او لنگ نماید زمن
حاسدش اندر رحم عمر بخورده چو شمع****پوست نبیند به جسم تا بنپوشد کفن
صبح زمانه فروز از پی بدخواه اوست****هم به زبان تلخ گوی هم به نفس تیغ زن
در طلب آبرو سوی درش خلق را****پای ستون سرست چشم دلیل بدن
آتش کلکش بدیل حل شده بیرون گریخت****سوی تکاب مسام خون دل نارون
دشمنش ار مرغوار سوی هوا بر پرد****چرخ تنوری شود محور چون باب زن
ای به سخا دست تو ابر سعادت فشان****وی به هنر کلک تو برق ستاره فگن
گر چه به گاه سخن در بچکانم همی****سود ندارد که من عرش بسنجم به من
هفت فلک را به طبع خاصه بر اهل هنر****رسم گرفته زدن خوی دغا باختن
نوبت آدم گذشت نوبت مرغان رسید****ورنه چه واجب کند این که به هر انجمن
زاغ فروشد ادب لک لک گوید اصول****چنگ سراید کلنگ سیم رباید زغن
شماره قصیده 129: گر شراب دوست را در دست تو نبود ثمن
گر شراب دوست را در دست تو نبود ثمن****خویشت را در خرابات جوانمردی فگن
کان خراباتیست پر سلوی و من بی قیاس****تا سلو یابی ز سلوی منتی یابی ز من
جوی میبینی روان در باغهای دلبران****عاشقان بینی چمان با جام می اندر چمن
های های و هوی و هوی عاشقان و دلبران****هر یکی در امتحان دلفریبی ممتحن
تا شراب عاشقان نوشی ز دست نیکوان****تا زمانی خویشتن بینی جدا از خویشتن
سوخته بینی دلی در بیم هجران ساخته****همچو جان عاشقان در دام زلف پرشکن
ایستاده زان یکی بر پای چون شمعی برنگ****و آن دیگر دست کرده بر سر زانو لگن
آن یکی از خواجگی پیراهن اندر پاکشان****و آن دیگر برکشیده بر سر از تن پیرهن
شاهد حال یکی حالی و آن دیگری****آتش بی دود غیرت گشته پیش باب زن
خاک کوی دوست بر سر کرده مهجوری ز درد****دیگری فتنه شده بر ربع و اطلال و دمن
مطربان در من یزید افگنده نعمتهای خویش****ماهرویان پیش ایشان پای کوب و دست زن
این جهان با تن مساعد آن جهان با روح یار****مژده داده مر روانها را ز لذتها بدن
خیل مستان بر بساط نردبازان گشته جمع****کعبتین گردان و نظاره بمانده مرد و زن
یا کدام از ما بماند یا کدام از ما برد****یا به نام که برآید نعرهای زان انجمن
دل به دست دوست همچون یوسف اندر من یزید****برده او را بیگنه افگنده در چاه ذقن
گر قیامت را به صورت دید خواهی شو ببین****حشر و نشر و دفع و منع و گیر و دار و عفو و من
عاشقی دعوی کنی انصاف معشوقت بده****ناجوانمردی کنی لاف جوانمردی مزن
مردهٔ هجرم حیات من به وصل روی تست****گور من در کوی خود کن دلق خود سازم کفن
زنده گرداند وصال روی تو جسم مرا****راست هم چونان که عالم را جمال بوالحسن
آن علی کز حسن و احسان دهر او را برگزید****تا مقام خویش را در خورد خود سازد وطن
از علو قدر و عدل او زمانه بشکفد****چون ببیند بر سر نامه علی ابن حسین
هر علی را کو اضافت منزلت پیدا کند****ننگرند اندر اضافت زیرکان با فطن
یا اضافت را بدو عزست یا او را بدو****گرچه راهن را نباشد انفعال مرتهن
این حسن را زین اضافت منزلت نفزود و قدر****کاین نسب را کردهام با من جمالش مقترن
ای جمال اهل بیت خویش و فخر دودمان****اهل بیت خویش را گشتستی از طغیان مجن
جود ایشان را وجود اندر عدم پیوسته بود****شخص جود تو گرفت الفاظ ایشان را دهن
گر خرد معنی کند احوال این گردنده را****بر رسد از وی بگوید شرح احوال زمن
لیک ایشان غافلند از گردش چرخ بلند****تا تو اندر پیش ایشانی چو سیف ذوالیزن
این جهان چاهیست هر کس بر حد و مقدار خویش****ساختهست از مکر و از تلبیس مرچه را رسن
هر کرا دایه شود گردون زمین گهواره گیر****روز و شب بستان محنت گشته پستان لبن
هر که داند کو همی با پروریدهٔ خود چه کرد****زو عجب باشد که گردد بر جمالش مفتتن
حبذا مرغی که او را سازی از انگشت بال****تا بر انگشتان رود از دار دنیا محتزن
بر زمین سیم اشک ناب را صورت کند****ذات آن صورت ز چین آرد به ماچین یاختن
شکلها پیدا شود در طبع و عقل از او بر او****گنجها از وی پدید آرند سادات سخن
گاه از آن گنجش فتن برخیزد اندر ملکها****گاه بنشیند چو بر خیزد ز معنیها فتن
بر سمن منقار او از مشک چون شکلی کشد****مشک رخسار ملوک از هیبتش گردد سمن
مر مرا در مرغزار معرفت باشد مقام****صید باز اندر هوا نشناسم از صید زغن
در وثاق من نباشد جز همه باز سفید****در یمین من نباشد جز یمینی از یمن
ای دریغا خانمان من به دست ناکسان****شد چنان برکنده چون صنعا به دست اهرمن
هر که را اخلاص کردم در ضمیر خویش باز****زو لگد خوردم بمالش چون ادیم اندر عدن
چو به تخلیط اندرون کژدم شدند این مردمان****شد فسون کژدم اندر حق ایشان شعر من
تا جهان کون و فسادست و فنا جفت بقاست****تا به چشم عاشقان باشند معشوقان وثن
تا وثن را از شمن امید باشد کهتری****تا سبیل مهتری باشد وثن را بر شمن
عز و دولت با بقا و نعمتت پیوسته باد****دوستانت را مباد از بینواییها حزن
از حزن خالی مبادا خاندان دشمنانت****مر ترا هرگز مبادا درد و اندوه و حزن
شماره قصیده 130: چون من و چون تو شد ای دوست چمن
چون من و چون تو شد ای دوست چمن****یک چمانه من و تو بی تو و من
توی بیتو چو بهار اندر بت****من بی من به بهار تو شمن
توبهٔ سست بروتان شدهاست****شکن زلفک تو توبه شکن
حسن اندر حسن اندر حسنم****تو حسن خلق و حسن بنده حسن
بی سر و پای یکی چنبروار****خر ما جسته و بگسسته رسن
تو چو نرگس کله زر بر سر****من چو گل کرده قبا پیراهن
پشت من پیش تو شاخ سمنی****پیش من روی تو صد دسته سمن
شاخ چون روی تو پر لعل و درر****آب چون زلف تو پر پیچ و شکن
بر گریبان پر از ماه تو شاخ****انجم افشانان دامن دامن
شکفه پر زر و پر سیم گلو****یاسمین پر می و پر شیر دهن
بسته بر ساعد گل عقد گهر****سوده در کام سمن مشک ختن
سر به سر شاخ پر از عارض و زلف****لب به لب جوی پر از خط و ذقن
زیر سرو چو الف با خوی و می****گشته یک تن الف دار دو تن
غنچه همچون دل من با لب تو****لاله همچون رخ تو در دل من
عندلیب آمده در مدحت شاه****رایگان همچو سنایی به سخن
شاه بهرامشه آن کو بدو زخم****جرم بهرام کند شش چو پرن
آن شهی کز صفت گرز و سنانش****که شود آرد فلک پرویزن
پوستها بر تنشان گردد نیست****هر که اندر کنفش نیست کفن
او چه ماند به فلان و به همان****او و تایید و جهانی دشمن
شماره قصیده 131: دی ز دلتنگی زمانی طوف کردم در چمن
دی ز دلتنگی زمانی طوف کردم در چمن****یک جهان جان دیدم آنجا رسته از زندان تن
بی طرب خوشدل طیور و بیطلب جنبان صبا****بی دهن خندان درخت و بی زبان گویا چمن
سوسن آنجا بر دویده تا میان سرو بن****نرگس آنجا خوش بخفته در کنار نسترن
چاک کرده بر نوای عندلیب خوش نوا****فوطهٔ کحلی بنفشه شعر سیما بی سمن
بسته همچون گردن و گوش عروس جلوهگر****شاخ مرجان ارغوان و عقد گوهر یاسمن
بوی بیرون سوی و عطار از درون سو مشک سوز****نقش بیرون سوی و نقاش از درون سو خامه زن
من در آن صحرای خوش با دل همی گفتم چنین:****کاینت عقل افزای صحرا وینت جان پرور وطن
باغ رفت از راه دیده کی سنایی آن تویی****بر چنین آواز و رنگ و بوی مانده مفتتن
مجلس نجم القضاة و قاری و حالش ببین****تا هم از خود فارغ آیی هم ز بلبل هم ز من
رنگ و بوی باغ و بستان را چه بینی کاهل دل****دل بدین تزویرها هرگز ندارد مرتهن
سوی قاضی شو که خلق و خلق او را چاکرند****نقش بندان در خطا و مشک سایان در ختن
راستی از نارون بینی ولی از روی ضعف****پیش هر بادی که بینی چفته گردد نارون
نجم را آن استقامت هست کاندر راه دین****جز به پیش راستی چفته نشد چون نون «ان»
شمع ما را گر لگن کردست چرخ از خاک و خون****هست شمع گفت او را سمع هشیاران لگن
چون عروس فکرت او چهره بگشاید ز لب****نعرههای «طرقوا» برخیزد از جان در بدن
ساکنی از حلم او خیزد چو جزم از حرف «لم»****برتری از علم او زاید چو نصب از حرف «لن»
من چه گویم گر ز فردوس برین پرسی تو این****کز تو خوشتر چیست؟ گوید: مجلس قاضی حسن
نجم را باغ این ثنا میگفت وز شاخ چنار****فاخته کوکوکنان یعنی که کو آن انجمن
شاد باش ای مهتری کز بهر چشم زخم تو****خرقه در بازد فقیر و بت بسوزد برهمن
چون به منیر برشوی «والشمس» خواند آسمان****چون فرود آیی ازو «والنجم» خواند ذوالمنن
ای نثار دوستان از کان تو یاقوت علم****وی مقر دشمنان از رد تو تابوت ظن
انجمن دلها تویی چون پشت برتابد هدی****پردهٔ خلقان تویی چون روی بنماید محن
این بتان کامروز بینی از سر دون همتی****بندهٔ یک بت شود آن گه که بسپارد ثمن
اندرین بتخانه قاضی صدهزاران بت بدید****کز سر همت یکی بت را نشد هرگز شمن
سوسن آزاده را بینی که بیتایید اصل****گنگ ماندست ار چه هستش ده زبان در یک دهن
شمع دنیا را ببین کز یک زبان در یک زمان****در طریق دین بگوید صدهزار الوان سخن
این خطابت از دو معنی چون برون آید همی****گر چنین خوانمت نجمی ور چنان خوانم مجن
اندر آن ساعت که همنامت ز دست دشمنی****زهر خورد و دوستان گشتند از آن دل پر حزن
زین عبارت گر لبش خالی نبودی در دهانش****زهره خون گشتی وز آن چون مشک زادی با لبن
روضهٔ شرع معینالدین ز بهر عز دین****از جمال لفظ خود هم عدن گردی هم عدن
هر دلی کز عشق و جاه و مال چون بتخانه بود****سوختی بتخانه و در هم شکستی آن وثن
نسبت از محمودیان داری و بهر عز دین****همچو محمود آمدی بتخانه سوز و بت شکن
مدعی بسیار داری اندرین صنعت ولیک****زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن
بیجمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف****توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن
گر چه در میدان قالی لیکن از روی خرد****رفتهای جایی که بیش آنجا نه ما گنجد نه من
از برای انتظار مجلست را روز و شب****گر نه بهر مصلحت بودی ز من گشتی زمن
شادباش ای عندلیبی کز پی وصفت همی****مرغ بریان طوطی گویا شود بر بابزن
گر تن ما جامهٔ عیدی ندارد گو مدار****چون پری پوشیده شد گو باش عریان اهرمن
جان ما آن جامه پوشیده ز اوصافت که بیش****با فنا هرگز بدین پوشش نگردد مقترن
افسری سازم ز گرد نعل اسبت روز عید****میروم چون شمع سر پر نور و دل پر سوختن
تا ز روی تهنیت گویند اجرام سپهر****کی نهاده بر میان فرق جان خویشتن
مادحت عریان کجا ماند که گر مدح ترا****بر مرید مرده خواند هم در اندازد کفن
باد عمر و عز تو اندر زمانه لایزال****باد جسم و جان تو تا روز محشر بیوسن
شادمان باش از من و از خود که اندر نظم و نثر****نز خراسان چون تویی زادست نز غزنین چو من
تا نگردد صعوه مانند عقاب تیز چنگ****تا نگردد شیر غرنده شکار پیرهزن
تا جهان بر جای باشد نقش دین بر وی نگار****تا فلک بر پای باشد فرش دین بر وی فگن
فرخ و فرخنده بادت نوبهار و روز عید****ای بقای تو بهار و قدر عید مرد و زن
کام دین داران تو جوی و نام دینداران تو بر****شاخ بدگویان تو سوز و بیخ بد دینان تو کن
شماره قصیده 132: ای همیشه دل به حرص و آز کرده مرتهن
ای همیشه دل به حرص و آز کرده مرتهن****داده یکباره عنان خود به دست اهرمن
هیچ نندیشی که آخر چون بود فرجام کار****اندر آن روزی که خواهد بود عرض ذوالمنن
گر پی حاجت نگردی بر پی حجت مپوی****ور سر میدان نداری طعنه بر مردان مزن
یا ز بی آبی چو خار از خیرگی دیده مدوز****یا ز رعنایی چو گل بر تن بدران پیرهن
گر کلیمی سحر فرعون هوا را نیست کن****ور خلیلی غیرت اغیار را در هم شکن
همت عالی بباید مرد را در هر دو کون****تا کند قصر مشید ربع و اطلال و دمن
بگذر از گفتار ما و من که لهوست و مجاز****عاشق مجبور را زیبا نباشد ما و من
باز را دست ملوک از همت عالیست جای****جغد را بوم خراب از طبع دون شد مستکن
کی شناسد قیمت و مقدار در بی معرفت****کی شناسد قدر مشک آهوی خر خیز و ختن
ناسزایان را ستودن بیکران از بهر طمع****گسترانیدی به جد و هزل طومار سخن
از پی آن تا یکی گوهر به دست آرد مگر****ننگری تا چند مایه رنج بیند کوهکن
نه ز رنج کوه کندن رنج طاعت هست بیش****نه کمست از کان که گنج بهشت ذوالمنن
در ازل خلاق چون تن را و دل را آفرید****راحت و آرام دل ننهاد جز در رنج تن
دعوی ایمان کنی و نفس را فرمان بری****با علی بیعت کنی و زهر پاشی بر حسن
گر خداجویی چرا باشی گرفتار هوا****گر صمد خواهی چرا باشی طلبکار وثن
هیچ کس نستود و نپرستید دو معبود را****هیچ کس نشنود روز و شب قرین در یک وطن
خرمن خود را به دست خویشتن سوزیم ما****کرم پیله هم به دست خویشتن دوزد کفن
ناز دنیا کی شود با آز عقبا مجتمع****رنج حرث و زرع چه بود پیش نسرین و سمن
از پی محنت گرفتاریم در حبس ابد****نز پی راحت بود محبوس روح اندر بدن
صدق و معنی گر همی خواهی که بینی هر دوان****سوز دل بنگر یکی مر شمع را اندر لگن
نیست جز اخلاص مر درد قطیعت را دوا****نیست جز تسلیم مر تیر بلیت را مجن
از صف هستی گریز اندر مصاف نیستی****در مصاف نیستی هرگز نبیند کس شکن
ور همی خواهی که پوشی تن به تشریف هدی****دام خود کامی چو گمراهان به گرد خود متن
صدق و معنی باش و از آواز و دعوی باز گرد****رایض استاد داند شیههٔ زاغ از زغن
آنکه در باغ بلا سرو رضا کارد همی****چون من و تو کی کند دل بسته در سرو چمن
با سر پر فضله گویی فضل خود قسم منست****خویشتن را نیک دیدستی به چشم خویشتن
باش تا ظن خبر عین عیان گردد ترا****باش تا ثعبان مرگت باز بگشاید دهن
در دیار تو نتابد ز آسمان هرگز سهیل****گر همی باید سهیلت قصد کن سوی یمن
ایمنی از نازکی باشد تنی را کو بود****با لبی چون ناردانه قامتی چون نارون
باش تا اعضای خود بر خود گوا یابی به حق****باش تا در کف نهندت نامهٔ سر و علن
دانی آن گه کاین رعونت بود خواب بیهشان****دانی آن گه کاین ترفع بود باد بادخن
هست اجل چون چنبر و ما چون رسن سر تافته****گر چه باشد بس دراز آید سوی چنبر رسن
تا ترا در دل چو قارون گنجها باشد ز آز****چند گویی از اویس و چند پویی در قرن
ای سنایی بر سنای عافیت بی ناز باش****چند بر گفتار بی کردار باشی مفتتن
گر کنی زین پس بجز توحید و جز وعظ امتحان****ز امتحان اخروی بی شک بمانی ممتحن
در نمایش و آزمایش چون نکوتر بنگری****اندر آن شیر عرینی و درین اسب عرن
قوت معنی نداری حلقهٔ دعوی مگیر****طاعت زیبا نداری تکیه بر عقبا مزن
شماره قصیده 133: کرد نوروز چو بتخانه چمن
کرد نوروز چو بتخانه چمن****از جمال بت و بالای شمن
شد چو روی صنمان لالهٔ لعل****شد چو پشت شمنان شاخ سمن
آفتاب حمل آن گه بنمود****ثور کردار به ما نجم پرن
از گریبان شکوفه بادام****پر ستارهست جهان را دامن
هم کنون غنچهٔ پیکان کردار****کند از سحر ز بیجاده مجن
باغ شد چون رخ شاهان ز کمال****شاخ چون زلف عروسان ز شکن
مرغ نالید به گلبن ز فنون****باد بیزاست درختان ز فنن
ابر چون خامهٔ خواجه به سخا****چون دل خواجه بیاراست چمن
خواجه اسعد که عطای ملکش****داد خلق حسن و خلق حسن
آنکه تا سیرت او شامل شد****خصلت سیئه بگذاشت وطن
آنکه تا بخشش او جای گرفت****رخت برداشت ز دل رنج و حزن
پیش یک نکتهٔ آن دریا دل****شد چو خرمهره همه در عدن
علمها دارد سرمایهٔ جان****کارها داند پیرایهٔ تن
نکتهٔ رایش اگر شمع شود****بودش دایرهٔ شمس لگن
ذرهٔ خلقش اگر نشر شود****یاد نارد کسی از مشک ختن
گر رسد مادهٔ عونش به عروق****روح محروم نشیند ز شجن
ور وزد شمت هرمش به دماغ****دیده معزول بماند ز وسن
شادباش ای سخن از دو لب تو****همچو در عدن از لعل یمن
به سخن چونت ستایم بر آنک****مدح تو بیشتر آمد ز سخن
گردن عالمی از بخشش زر****کردی آراسته تو از شکر و منن
خاصه از جود تو دارد پدرم****طوقی از منت اندر گردن
همه مهر تو نگارد به روان****همه مدح تو سراید به دهن
از بسی شکر که گفتی ز تو او****عاشق خاک درت بودم من
لیکن از دیده بنامیزد باز****بیش از آنست که بردم به تو ظن
من چو جانیام نزدیک پدر****جان او باز مرا همچو بدن
پدرم تا که رضای تو خرد****جانی آورد به نزد تو ثمن
بنگر ای جان که اوصاف توتا****چه درافشانده ز دریای فطن
تا نگویی تو مها کین پسرک****دردی آورد هم از اول دن
کاین چراغی که برافروختهاند****گر ز سعی تو بیابد روغن
تو ببینی که به یک ماه چو ماه****کند از مهر تو عالم روشن
پسری داری هم نام رهی****از تو می خدمت او جویم من
زان که نیکو کند از همنامی****خدمت خواجه حسن بنده حسن
تا بود کندی خنجر ز سنان****تا بود تیزی خنجر ز فسن
باد بنیاد ولی تو جنان****باد بنگاه عدوی تو دمن
شاخ سعد از طرف بخت برآر****بیخ نحس از چمن عمر بکن
رایت ناصح چون تیغ بدار****گردن دشمن چون شمع بزن
شماره قصیده 134: برگ بیبرگی نداری لاف درویشی مزن
برگ بیبرگی نداری لاف درویشی مزن****رخ چو عیاران نداری جان چو نامردان مکن
یا برو همچون زنان رنگی و بویی پیش گیر****یا چو مردان اندر آی و گوی در میدان فگن
هر چه بینی جز هوا آن دین بود بر جان نشان****هر چه یابی جز خدا آن بت بود در هم شکن
چون دل و جان زیر پایت نطع شد پایی بکوب****چون دو کون اندر دو دستت جمع شد دستی بزن
سر بر آر از گلشن تحقیق تا در کوی دین****کشتگان زنده بینی انجمن در انجمن
در یکی صف کشتگان بینی به تیغی چون حسین****در دگر صف خستگان بینی به زهری چون حسن
درد دین خود بوالعجب دردیست کاندر وی چو شمع****چون شوی بیمار بهتر گردی از گردن زدن
اندرین میدان که خود را می دراندازد جهود****وندرین مجلس که تن را میبسوزد برهمن
اینت بی همت شگرفی کو برون ناید ز جان****و آنت بی دولت سواری کو برون ناید ز تن
هر خسی از رنگ گفتاری بدین ره کی رسد****درد باید عمر سوز و مرد باید گام زن
سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب****لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
ماهها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و خاک****شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن
روزها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش****زاهدی را خرقه گردد یا حماری را رسن
عمرها باید که تا یک کودکی از روی طبع****عالمی گردد نکو یا شاعری شیرین سخن
قرنها باید که تا از پشت آدم نطفهای****بوالوفای کرد گردد یا شود ویس قرن
چنگ در فتراک صاحبدولتی زن تا مگر****برتر آیی زین سرشت گوهر و صرف ز من
روی بنمایند شاهان شریعت مر ترا****چون عروسان طبیعت رخت بندند از بدن
تا تو در بند هوایی از زر و زن چاره نیست****عاشقی شو تا هم از زر فارغ آیی هم ز زن
نفس تو جویای کفرست و خردجویای دین****گر بقا خواهی بدین آی ار فنا خواهی به تن
جانفشان و پای کوب و راد زی و فرد باش****تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن
کز پی مردانگی پاینده ذات آمد چنار****وز پی تر دامنی اندک حیات آمد سمن
راه رو تا دیو بینی با فرشته در مصاف****ز امتحان نفس حسی چند باشی ممتحن
چون برون رفت از تو حرص آن گه در آمد در تو دین****چون در آمد در تو دین آن گه برون شد اهرمن
گر نمیخواهی که پرها رویدت زین دامگاه****همچو کرم پیله جز گرد نهاد خود متن
بار معنی بند ازینجا زان که در صحرای حشر****سخت کاسد بود خواهد تیز بازار سخن
باش تا طومار دعویها فرو شوید خرد****باش تا دیوان معنیها بخواند ذوالمنن
باش تا از پیش دلها پرده بردارد خدای****تا جهانی بوالحسن بینی به معنی بوالحزن
ای جمال حال مردان بیاثر باشد مکان****وز شعاع شمع تابان بیخبر باشد لگن
بارنامهٔ ما و من در عالم حسست و بس****چون ازین عالم برون رفتی نه ما بینی نه من
از برون پرده بینی یک جهان پر شاه و بت****چون درون پرده رفتی این رهی گشت آن شمن
پوشش از دین ساز تا باقی بمانی بهر آنک****گر برین پوشش نمیری هم تو ریزی هم کفن
این جهان و آن جهانت را به یک دم در کشد****چون نهنگ درد دین ناگاه بگشاید دهن
باد و قبله در ره توحید نتوان رفت راست****یا رضای دوست باید یا هوای خویشتن
سوی آن حضرت نپوید هیچ دل با آرزو****با چینن گلرخ نخسبد هیچ کس با پیرهن
پردهٔ پرهیز و شرم از روی ایمان بر مدار****تا به زخم چشم نااهلان نگردی مفتتن
گرد قرآن گرد زیرا هر که در قرآن گریخت****آن جهان رست از عقوبت این جهان جست از فتن
چون همی دانی که قرآن را رسن خواندست حق****پس تو در چاه طبیعت چند باشی با وسن
چرخ گردان این رسن را میرساند تا به چاه****گر همی صحرات باید چنگ در زن در رسن
گرد سم اسب سلطان شریعت سرمه کن****تا شود نور الاهی با دو چشمت مقترن
گر عروس شرع را از رخ براندازی نقاب****بی خطا گردد خطا و بیخطر گردد ختن
سنی دیندار شو تا زنده مانی زان که هست****هر چه جز دین مردگی و هر چه جز سنت حزن
مژه در چشم سنایی چون سنانی باد تیز****گر سنایی زندگی خواهد زمانی بیسنن
با سخنهای سنایی خاصه در زهد و مثل****فخر دارد خاک بلخ امروز بر بحر عدن
شماره قصیده 135: ای ز راه لطف و رحمت متصل با عقل و جان
ای ز راه لطف و رحمت متصل با عقل و جان****وی به عمل و قدر و قدرت برتر از کون و مکان
هر کجا مهر تو آید رخت بربندد خرد****هر کجا قهر تو آید کیسه بگشاید روان
ای به پیش صدر حکمت سرفرازان سرنگون****وی به گرد خوان فضلت میزبانان میهمان
ذات نامحسوست از خورشید پیداتر ولیک****عجز ما دارد همی ذات ترا از ما نهان
گر نبودی علم تو ذات خرد را رهنمون****می ندانستی خرد یک پارسی بی ترجمان
آفتاب ار بیمدد تا بد ز عونت زین سپس****چون مه دوشینه تابد آفتاب از آسمان
هر که بهر ذات پاکت جست ماند اندر وصال****هر که بهر سود خویشت جست ماند اندر زیان
هستی ما پادشاها چون حجاب راه تست****چشم زخم نیستی در هستی ما در رسان
هر که از درگاه عونت یافت توقیع قبول****پیش درگاهش کمر بندد به خدمت انس و جان
چون علای دین و دولت آنکه از اقبال او****لاله روید از میان خاره در فصل خران
آنکه بذل اوست هر جا بارنامهٔ هر غریب****و آنکه عدل اوست هر جا بدرقهٔ هر کاروان
دولتی دارد که هر لشکر که باوی شد به حرب****مرد را جوشن نباید اسب را بر گستوان
رایت بدعت چو قارون شد نهان اندر زمین****چون کله گوشهٔ علایی نور داد اندر جهان
نیک پشتی آمدند الحق نهان شرع را****آل محمود از سنان و آل حداد از لسان
خاصه بدر صدر شمع شرع یوسف آنکه هست****چون زلیخا صد هزاران بخت پیر از وی جوان
پیشوای دین فقیه امت آن کز حشمتش****مبتدع را مغز خون گردد همی در استخوان
آنکه گاه پایداری دولت خود را همی****طیلسان داران سرش کردند همچون طیلسان
آنکه گاه دانشآموزی ز بهر قهر نفس****بستر او خاک ساکن بود و فرش آب روان
لاجرم گشت آنچنان اکنون که هست از روی فخر****خاک نعل اسب او را چشم حوران سرمهدان
دان که وقتی قحط نان بود اندران اول قرون****بین که اکنون قحط دینست اندرین آخر زمان
میزبان بودند عالم را دو یوسف در دو قحط****یوسف غزنی به دین و یوسف مصری به نان
هر که سر بر خط او بنهاده چون کلکش دو روز****هر که پی بر کام او بنهاد چون ما یک زمان
زین جهان بیرون نشد تا چشم او او را ندید****سر چو شیر عود سوز و تن چو پیل پرنیان
مشتری گر خصم او گردد نیارد کرد هیچ****جرم کیوان از برای نحس او بر وی قران
شب به دوزخ رفت آن کش بامدادان گفت بد****این چنین اقبال کس را آسمان ندهد نشان
تا جمال طلعتش بر جای باشد روز حشر****گر نماند آفتاب و مشتری را گو ممان
از بقای اوست چون ایمان ما در ایمنی****از برای امن ما یارب تو دارش در امان
از چنان صدری چنین بدری برآمد با کمال****ای مسلمانان چه زاید جز گل اندر گلستان
بوالمعالی احمد یوسف که او را آمدست****خلقت یوسف شعار و خلق احمد قهرمان
آنکه آن ساعت حسودش را علم گردد نگون****گر ندارد دیده زیر نعل اسب اوستان
از برای کرد او را آید اندر چشم نور****از برای گفت او را آید اندر جسم جان
تا ببام آسمانش برد بخت از راه علم****این نکوتر باز کآتش در زد اندر نردبان
زیر سایهٔ آفتاب دولتست آن ماه روی****روشن آن ماهی که باشد آفتابش سایبان
شاد باش ای منحنی پشت تو اندر راه دین****دیر زی ای ممتحن خصم تو اندر امتحان
تا طبیعت زعفران را رنگ اعدای تو دید****مایهٔ شادی جدا کرد از مزاج زعفران
چون مسائل حل کنی شیری بوی دشمن شکار****چون به منبر بر شوی بحری بوی گوهر فشان
منبر از تو زیب گیرد نه تو از منبر از آنک****کان ز گوهر سرفرازی یافت نه گوهر ز کان
بود بتخانهٔ گروهی ساحت بیت الحرام****بود بدعت جای قومی بقعت شالنکیان
این دو موضع چون ز دیدار دو احمد نور یافت****قبلهٔ سنت شد این و کعبهٔ خدمت شد آن
قبلهٔ دین امامان خاندان تست و بس****دیر زی ای شاه خانه شاد باش ای خاندان
هر که دین خواهد که دارد چون شما باید خطر****هر که در خواهد که دارد چون صدف باید دهان
خاک و بادی کان نیابد خلعت و تایید حق****این عنای مغز باشد آن هلاک خاندان
شیر اصلی معنی اندر سینه دارد همچو خاک****شیر رایت باشد آن کو باد دارد در میان
لاجرم آنرا که بادی بود چون اینجا رسید****خاک این در کرد بیرون بادشان از بادبان
تا جمال خانهٔ حدادیان باشد به جای****هیچ دین دزدی نیارد گشت در گیتی عیان
زان که ایشان شمسهٔ دینند اندر عین شب****دزد متواری شود چون شمس باشد پاسبان
من غلام آستانی ام که بویی خاک او****تا به پشت گاو ماهی بوی دل آید از آن
ای ترا پرورده ایزد بهر دین اندر ازل****بخت و اقبال ازل پرورد را نبود کران
از پی بخت ازل را فرخی در شعر خویش****پیش ازین گفتست بیتی من همی گویم همان
یک بختی هر کرا باشد همه زان سر بود****کار از آن سر نیک باید گر نمیدانی بدان»
تا ببینی کز برای خدمتت گردد فلک****از پس کسب سنا را چون سنایی مدح خوان
حرمتییابی چنان گر فیالمثل در صف حرب****تیر دشمن پیشت آید چفته گردد چون کمان
آنچنان گردی ز دانش کز برای دین حق****فتوی از صدرت برد خورشید سوی قیروان
این همه رتبت ز یک تاثیر صبح بخت تست****باش تا خورشید اقبالت بتابد ز آسمان
کز برای خدمتت را ماه بگزیند زمین****وز برای حرمتت را حور در بازد جنان
رو که تایید سپهر و دانش کلیتر است****با چنین تایید و دانش مقتدا بودن توان
تا نباشد گاه کوشش تیغ شهلان چون رماح****تا نباشد وقت بخشش تیر گردون چون کمان
چون طریقت کارخواه و چون حقیقت کارکن****چون شریعت کار جوی و چون طبیعت کامران
باد همچون دور همنام تو دورت پایدار****باد همچون دین همنام تو عمرت جاودان
شماره قصیده 136: بنه چوگان ز دست ای دل که گمشد گوی در میدان
بنه چوگان ز دست ای دل که گمشد گوی در میدان****چه خیزد گوی تنهایی زدن در پیش نامردان
چو گویی در خم چوگان فگن خود را به حکم او****که چوگانیست از تقدیر و میدانیست از ایمان
بدین چوگان مدارا کن وز آن میدان مکافا بین****چو این کردی و آن دیدی شوی چون گوی سرگردان
ز خود تا گم نگردی باز هرگز نیست این ممکن****که بینی از ره حکمت جمال حضرت سلطان
نه سید بود کز هستی شبی گمشد درین منزل****رسید آنجا کزو تا حق کمانی بود و کمتر زان
تو تا از ذوق آب و نان رکاب اینجا گران داری****پی عیسی کجا یابی برون از هفت و چهار ارکان
خبر بادیست پر پیمای اثر خاکیست دور از وی****نظر راهیست پر منزل عیان را باش چون اعیان
تو موسی باش دینپرور که پیش مبغض و اعدا****پدید آید به رزم اندر ز چوب خشک صد ثعبان
تو صاحب سر کاری شو که هرچت آرزو باشد****همه آراسته بینی چو یازی دست زی انبان
نبینی هیچ ویرانی در اطراف جهان دل****چو کردی قبلهٔ دین را به زهد و ترس آبادان
سلیم و بارکش میباش تا عارض بروز دین****کند عرضه ترا بر حق میان زمرهٔ نیکان
کزین دریافت سر دل امین در کوی تاریکی****وزین بشنود بوی جان برون از آب و گل سلمان
همه در دست کار دین همه خونست راه حق****ازین درد آسمان گردان وز آن خون حلقها قربان
ز روی عقل اگر بینی گمانی کان یقین گردد****به معیار عیاری بر ببین تا چون بود میزان
اگر بر عقل چرب آید یقین دان کان گمان باشد****وگر در شرع افزاید گمان بر کان بود فرمان
خضر زین راه شد در کوی کابی یافت جان پرور****سکندر از ره دیگر برون آمد چو تابستان
همه دادست بی دادی چو تو در کوی دین آیی****همه شادیست غم خوردن چو دانی زیست با هجران
چو بوتیمار شو در عشق تا پیوسته ره جویی****چو بلبل بر امید وصل منشین هشت مه عریان
اگر خواهی که تا دانی که از دریاچه میزاید****به همت راه بر میباش بر امید کشتیبان
چو نور از طور میتابد تو از آهن کجا یابی****برو بر تجربت بر طور چون موسیبن عمران
اگر سلمان همی خواهی که گردی رو مسلمان شو****که بی رای مسلمانی بمیری در بن زندان
مرو در راه هر کوری اگر مردی برین هامون****که گمراهی برون آیی بسی گمرهتر از هامان
نه هر آهو که پیش آید بود در ناف او نافه****نه هر زنده که تو بینی بود در قالب او جان
بسی آهو در عالم که مشکش نیست در ظاهر****بسی شخصست در گیتی که جانش نیست در ابدان
نه جان خود زندگی باشد غلط زینجاست غافل را****که جان دریست در خلقت ز بهر زینت جانان
هر آنکو نور جان بیند شود سخته چو پروانه****هر آنکو مرز جان داند نباشد فارغ از احزان
بپر عشق شو پران که عنقاوار خود بینی****ز ناجنسان جداییها و با جنسان بهم چسبان
شراب شوق چندان خور که پای از ره برون ننهی****که چون از ره برون رفتی تا خمارت گیرد از شیطان
تو بر ره چو اصحابی که خود میریست مر ره را****چه عیب آید اگر باشند آن اصحاب سگبانان
هم از درد دل ایشان برون آمد سگی عابد****هم از خورشید تابانست لعل سرخ اندر کان
شعاع روی مردی بود و شمع وقت بسطامی****نهاد بوی دردی بود و رنگ سالک گریان
ز روی درد این رهرو مبین آلت کانون****ز نور روی آن مه بین مزین قامت کیوان
همه اکرام و احسانست سیلی خوردن اندر سر****چه باشد گر کنی در پیش جانان جان و تن قربان
چو عالم جمله منکر شد چرا دارد خرد طرفه****اگر پیری خبر گوید که آید عاقبت طوفان
کنون طوفان مردانست و آنک طرف گل در گل****کنون بازار شیطانست و آنک موعد دیوان
زنی کو عدهٔ دین داشت آنجا مردوار آمد****تنی کو مدهٔ کین بود با وی کی رود یکسان
حسن در بصره پر بینند لیکن در بصر افزون****بدن در کعبه پر آیند لیکن در نظر نقصان
ز یثرب علم دین خیزد عجب اینست در حکمت****که صاحب همتان آیند از بنیاد ترکستان
صهیب از روم میپوید به عشق مصطفا صادق****هشام از مکه میجوید صلیب و آلت رهبان
دلا آنجا که انصافست خود از روم دل خیزد****تنا آنجا که اعلامست از کعبه بود خذلان
نه در کعبه مجاور بود چندین سالها بلعم****نه در کوی ضلالت بود چندین روزها عثمان
نه از ترتیب عقل افتد سخن در خاطر عیسی****نه بر تقدیر حرف آید معانی ز آیت قرآن
سماع روح عاشق را نه از نقل آورد ناقل****شعاع شمع حکمت را نه از عقل آورد یزدان
هر آنک اندر سماع آید همه علمش هدر گردد****هر آنک اندر شعاع افتد شود دیوانه در گیهان
ولیک از کار و بار این اثر یابد جهان دل****بلی در ذکر علم آن ثناخواند بسی حسان
جگرها خون شد و پالود تا باشد کزین معنی****خبر یابد مگر یک دل شود در آسمان پران
چه جای این هوس باشد که بگذشت اینهمه لشکر****پی مرکب رها کردند تا پیدا بود پنهان
خرابی در ره نفست و در میل طریق تن****وگر در حصن جان آیی همه شهرست و شهرستان
بهشت اینجا بنا کردست شداد از پی شادی****خبر زان خانهٔ خرم که میآرد یک اشتربان
ز هول سیل عالم بر شده ایمن لب کشتی****ز روح نوح پیغمبر شده بی قوت دین کنعان
سواری میکند عیسی و بار حکم او بر خر****ز طعم منزل اندر دل نه خر آگاه و نه پالان
چه راهست ای سنایی این که با مرغان خود یک دم****خبر گویی و جان جویی بلا خواهی تو بی امکان
مگر ز آواز مرغانت نداند کس جز این سید****که فخر اهل ری اویست و تاج صدر اصفاهان
امینی رهروی کو را رضا گویند در دنیا****ازو راضی رضا در حشر و با او مصطفا همخوان
شماره قصیده 137: ویحک ای پردهٔ پردهدر در ما نگران
ویحک ای پردهٔ پردهدر در ما نگران****بیش از این پردهٔ ما پیش هر ابله مدران
یا مدر یا چو دریدی چو لئیمان بمدوز****یا مخوان یا چو بخواندی چو بخیلان بمران
جای نوری تو و ما از تو چو تاریک دلان****آب گویی تو و ما از تو پر آتش جگران
ماهت ار نور دهد تری آبست درو****مشک ار بوی دهد خشکی نارست در آن
شیشهٔ بادهٔ روشن ندهی تا نکنی****روز ما تیرهتر از کارگه شیشهگران
شرم دار ای فلک آخر مکن این بی رسمی****تا کی از پرورش و تربیت بد سیران
از تو و گردش چرخت چه هنر باشد پس****چون تهی دست بوند از تو همه پر هنران
عمر ما طعمهٔ دوران تو شد بس باشد****نیز هر ساعتمان شربت هجران مخوران
هر که یکشب ز بر زن بود از روی مراد****سالی از نو شود از جلمهٔ زیر و زبران
خواستم از پی راحت زنی آخر از تو****آن بدیدم که نبینند همه بیخبران
این ز تو در خورد ای مادر زندانی زای****ما به زندان و تو از دور به ما در نگران
مر پسر را به تو امید کجا ماند پس****همه چون فعل تو این باشد بر بیپدران
چون به زن کردنی این رنج همی باید دید****اینت اقبال که دارند پس امروز غران
ما غلام کف دستیم بس اکنون که ز عجز****ماندهاند از پس یک ماده برینگونه بران
نه تویی یوسف یعقوب مکن قصه دراز****یوسفان را نبود چاره ازین بد گهران
یوسف مصری ده سال ز زن زندان دید****پس ترا کی خطری دارند این بیخطران
آنکه با یوسف صدیق چنین خواهد کرد****هیچ دانی چکند صحبت او با دگران
حجرهٔ عقل ز سودای زنان خالی کن****تا به جان پند تو گیرند همه پر عبران
بند یک ماده مشو تا بتوانی چو خروس****تا بوی تاجور و پیش رو تاجوران
خاصه اکنون که جهان بیخردان بگرفتند****بیخرد وار بزی تا نبوی سرد و گران
کار چون بیخردی دارد و بیاصلی و جهل****وای پس بر تو و آباد برین مختصران
طالع فاجری و ماجری امروز قویست****هر که امروز بر آنست بر آنست برآن
مر که پستان میان پای نداد او را شیر****نیست امروز میان جهلا او ز سران
هر که لوزینهٔ شهوت نچشیدست ز پس****نیست در مجلس این طایفه از پیشتران
آنکه بودست چو گردون به گه خردی کوژ****لاجرم هست درین وقت ز گردون سپران
بینفیرست کسی کش نفر از جهل و خطاست****جهد کن تا نبوی از نفر بینفران
روزگاریست که جز جهل و خیانت نخرند****داری این مایه و گر نه خر ازین کلبه بران
سپر تیر زمان دیدهٔ شوخست و فساد****جهد کن تات نبیند فلک از پی سپران
شاید ار دیدهٔ آزاده گهر بار شود****چون شدستند همه بیگهران با گهران
باز دانش چو همی صید نگیرد ز اقبال****پیشش از خشم در اطراف ممالک مپران
معنی اصل و وفایش مجوی از همه کس****زان که هستند ز بستان وفا بیثمران
اندرین وقت ز کس راه صیانت مطلب****که سر راه برانند همه راهبران
بیخبروار در این عصر بزی کز پی بخت****گوی اقبال ربودند همه بیخبران
با چنین قول و چنین فعل که این دونان راست****رشک بر میآیدم ای خواجه ز کوران و کران
چون سرشت همه رعنایی و بر ساختگیست****مذهب خانه خدادار تو چون مستقران
پس چو از واقعهٔ حادثه کس نیست مصون****همچو بیاصل تو دون باش نه از مشتهران
عاجزیت از شرف با پدری بود ار نه****دهر و ایام کیت دیدی چون بیظفران
هر که چون بیبصران صحبت دونان طلبد****سخت بسیار بلاها کشد از بیبصران
پای کی دارد با صحبت تو سفلهٔ دون****چون نه ای خیره سر و در نسب خیره سران
مردمی را چو نگیرد همی این تازی اسب****یارب ای بار خداییت جهانی ز خران
وقت آنست که در پیشگه میخانه****ترس و لاباس بسازی چو همه بیفکران
اسب شادی و طرب در صف ایام در آر****مگر از زحمت اسبت برمند این گذران
مرکب امر خدایست چو ترکیب تنت****بخرابیش درین مرتع خاکی مچران
ای دل ای دل چو ز فضل و ز شرف حیرانیست****ز اهل فضل و شرف و عقل گران گیر گران
دست در گردن ایام در آریم از عقل****پای برداریم از سیرت نیکو نظران
دین فروشیم چو این قوم جزین مینخرند****مایه سازیم هم از همت و خوی دگران
کام جوییم و نبندیم دل اندر یک بند****زان که اینست همه ره روش با خطران
همت خویش ورای فلک و عقل نهیم****که برون فلکند از ما فرزانه تران
خود که باشد فلک بادرو آب نهاد****خود که باشند درو اینهمه صاحب سفران
کار حکم ازلی دارد و نقش تقدیر****که نوشتست همه بوده و نابوده در آن
جرم از اجرام ندانند بجز کوردلان****طمع از چرخ ندارند مگر خیرهسران
زان که از قاعدهٔ قسمت در پردهٔ راز****چرخ پیمایان دورند و ستاره شمران
همه بادست حدیث فلک و سیر نجوم****باده دارد همه خوشی و دگر بادهخوران
دولت نو چو همی میندهد چرخ کهن****ما و بادهٔ کهن و مطرب و نو خط پسران
گرچه با زیب و فریم از خرد و اصل و وفا****گرد میخانه در آییم چو بی زیب و فران
عیش خود تلخ چه داریم به سودای زنان****ما و سیمین زنخان خوش و زرین کمران
جان ببخشیم به یاران نکو از سر عشق****سیم خوردن چه خطر دارد با سیمبران
خام باشد ترشی در رخ و شهوت در دل****چون بود کیسه پر از سیم و جهان پر شکران
رنگ آن قوم نگیریم به یک صحبت از آنک****پشت اسلام نکردند بنا بر عمران
همه اندر طلب مستی بیعقل و دلان****همه اندر طرب هستی بیسیم و زران
آنچنان قاعده سازیم ز شادی که شود****از پس ما سمر خوشتر صاحب سمران
هیچ تاوان نبود در دو جهان بر من و تو****چون برین گونه گذاریم جهان گذران
شماره قصیده 138: چرخ نارد به حکم صدر دوران
چرخ نارد به حکم صدر دوران****جان نزاید به سعی چار ارکان
در زمین از سخا و فضل و هنر****چون محمد تکین بغراخان
آنکه شد تا سخاش پیدا گشت****بخل در دامن فنا پنهان
آنکه از بیم خنجرش دشمن****همچو خنجر شدست گنگ زبان
آنکه تا باد امن او بوزید****غرق عفوست کشتی عصیان
آنکه بر شید و شیر نزد کفش****جود بخلست و پردلی بهتان
در یمینش نهادهٔ دعوی****در یقینش نیتجهٔ برهان
مرده با زخم پای او زفتی****زنده با جود دست او احسان
از پی چشم زخم بر در جود****کرده شخص نیاز را قربان
ای ز تاثیر حرمت گهرت****یافته از زمانه خلق امان
فلک جود را کفت انجم****نامهٔ جاه را دلت عنوان
زیر امر تو نقش چار گهر****زیر قدر تو جرم هفت ایوان
دل کفیده ز فکرت تو یقین****دم بریده ز خاطر تو گمان
ابرو تیری به بخشش و کوشش****شید و شیری به مجلس و میدان
تا بپیوست نهی تو بر عقل****عقلها را گسسته شد فرمان
از پی کین نحس سخت بکوفت****پای قدر تو تارک کیوان
دید چون کبر و همتت بگذاشت****کبر و همت پلنگ شیر ژیان
بر یک انگشت همتت تنگست****خاتم نه سپهر سرگردان
به مکانی رسید همت تو****کز پس آن پدید نیست مکان
شمت جودت ار بر ابر عقیم****بوزد خیزد از گهر طوفان
باد حزم تو گر بر ابر زند****بر زمین ناید از هوا باران
آب عزم تو گر به کوه رسد****بر هوا بر رود چو نار و دخان
هر که در فر سایهٔ کف تست****ایمنست از نوائب حدثان
رو که روشن بتست جرم فلک****رو که خرم بتست طبع جهان
چه عجب گر ز گوهر تو کند****فخر بر شام و مکه ترکستان
گر چه زین پیش بر طوایف ترک****کرد رستم ز پردلی دستان
گر بدیدیت بوسها دادی****بر ستانهٔ تو رستم دستان
ای ز دل سود حرص را مایه****وی ز کف درد آز را درمان
عورتی ام بکرده از شنگی****تیغ بسیار مرد را افسان
بر همه مهتران فگنده رکاب****وز همه لیتکان کشیده عنان
با مهان بوده همچو ماه قرین****وز کهان همچو گبر کرده کران
هر که زین طایفه مرا دیدی****شدی از لرزه همچو باد وزان
آخر این لیتک کتاب فروش****برسانیده کار بنده به جان
آنچنان کون فروش کاون بخش****و آنچنان گنده ریش گنده دهان
و آنچنان سرد پوز گنده بروت****و آنچنان کون فراخک کشخان
آنچنان بادسار خاک انبوی****آنچنان باد ریش و خاک افشان
آن درم سنگکی که برناید****از گرانی به یک جهان میزان
بینواتر ز ابرهای تموز****سرد دمتر ز بادهای خزان
در همه دیدهها چو کاه سبک****بر همه طبعها چو کوه گران
بیخرد لیتکی و بد خصلت****بیادب مردکی و بیسامان
باد بیحمیتانه در سبلت****نام بیدولتانه در دیوان
جای عقلش گرفته باد و بروت****آب رویش بخورده خاک هوان
چون سگ و گره برده از غمری****آبروی از برای پارهٔ نان
دل و تن چون تن و دل غربال****سر و بن چون بن و سر و بنگان
کرده بر کون خویش سیم سره****کرده بر کیر خویش عمر زیان
بیزبان بوده و شده تازی****خوشهچین بوده و شده دهقان
سخت بیهوده گوی چون فرعون****نیک بسیار خوار چون ثعبان
زده جامه برای من صابون****کرده سبلت ز عشق من سوهان
چنگ در دل چو عاشق مفلس****دست بر کون چو مفلس عریان
در شکمش ز نوعها علت****در دو چشمش ز جنسها یرقان
پر کدو دانه گردد ار بنهی****کپه بر کون او چو با تنگان
تیز سیصد قرابه در ریشش****با چنین عشق و با چنین پیمان
گاه گوید دعات گویم من****اوفتم زان حدیث در خفقان
زان که هرگز نخواست کس از کس****به دعا گادن ای مسلمانان
نکنم بیدرم جماعش اگر****دهد ایزد بهشت بیایمان
درم آمد علاج عشق درم****کوه ریشا چه سود ازین و از آن
شماره قصیده 139: دین را حرمیست در خراسان
دین را حرمیست در خراسان****دشوار ترا به محشر آسان
از معجزهای شرع احمد****از حجتهای دین یزدان
همواره رهش مسیر حاجت****پیوسته درش مشیر غفران
چون کعبه پر آدمی ز هر جای****چون عرش پر از فرشته هزمان
هم فر فرشته کرده جلوه****هم روح وصی درو به جولان
از رفعت او حریم مشهد****از هیبت او شریف بنیان
از دور شده قرار زیرا****نزدیک بمانده دیده حیران
از حرمت زایران راهش****فردوس فدای هر بیابان
قرآن نه درو و او الوالامر****دعوی نه و با بزرگ برهان
ایمان نه و رستگار ازو خلق****توبه نه و عذرهای عصیان
از خاتم انبیا درو تن****از سید اوصیا درو جان
آن بقعه شده به پیش فردوس****آن تربه به روضه کرده رضوان
از جملهٔ شرطهای توحید****از حاصل اصلهای ایمان
زین معنی زاد در مدینه****این دعوی کرده در خراسان
در عهدهٔ موسی آل جعفر****با عصمت موسی آل عمران
مهرش سبب نجات و توفیق****کینش مدد هلاک و خذلان
مامون چو به نام او درم زد****بر زر بفزود هم درم زان
هوری شد هر درم به نامش****کس را درمی زدند زینسان
از دیناری همیشه تا ده****نرخ درمی شدست ارزان
بر مهر زیاد آن درمها****از حرمت نام او چو قرآن
این کار هر آینه نه بازیست****این خور بچه گل کنند پنهان
زرست به نام هر خلیفه****سیمست به ضرب خان و خاقان
بینام رضا همیشه بینام****بیشان رضا همیشه بیشان
با نفس تنی که راست باشد****چون خور که بتابد از گریبان
بر دین خدا و شرع احمد****بر جمله ز کافر و مسلمان
چون او بود از رسول نایب****چون او سزد از خدای احسان
ای مامون کرده با تو پیوند****وی ایزد بسته با تو پیمان
ای پیوندت گسسته پیوند****و آن پیمانت گرفته دامان
از بهر تو شکل شیر مسند****درنده شده به چنگ و دندان
آنرا که ز پیش تخت مامون****برهان تو خوانده بود بهتان
یا درد جحود منکرش را****اقرار دو شیر ساخت درمان
از معتبران اهل قبله****وز معتمدان دین دیان
کس نیست که نیست از تو راضی****کس نیست که هست بر تو غضبان
اندر پدرت وصی احمد****بیتیست مرا به حسب امکان
تضمین کنم اندرین قصیده****کین بیت فرو گذاشت نتوان
ای کین تو کفر و مهرت ایمان****پیدا به تو کافر از مسلمان
در دامن مهر تو زدم دست****تا کفر نگیردم گریبان
اندر ملک امان علی راست****دل در غم غربت تو بریان
شماره قصیده 140: ای سنایی ز آستان نتوان شدن بر آسمان
ای سنایی ز آستان نتوان شدن بر آسمان****زان که روحانی رود بر آسمان از آستان
هر که چون نمرود با صندوق و با کرکس رود****خیره باز آید نگون نمرودوار از آسمان
با کمان و تیر چون نمرود بر گردون مشو****کان مشعبد گردش از تیرت همی سازد کمان
چون ملک بر آسمان نتوان پرید ای اهرمن****کاهر من سفلی بود چون تن ملک علوی چو جان
همچو جان بر آسمان از آستان رفتی سبک****گر نبودی تن ز ترکیب چهار ارکان گران
بندگی کن چون خدایی کرد نتوانی همی****زان که باشد بنده را در بند چون تن را توان
در نهان خویش پس چون ریسمان گم کردهای****تا سر تو پای شد پای تو سر چون ریسمان
گر نهان داری سر خود را به تن در چون کشف****خویشتن را چون کشف باری سپر کن ز استخوان
چشم روشن بین ما گر چون فلک بیند ترا****چشم را چون خارپشت از تن برون آور سنان
ور چو ماهی جوشن عصمت فروپوشیدهای****ز آتش فتنه چو ماهی شو به آب اندر نهان
در نهاد خویش چون خرچنگ داری چنگها****تا به چنگ آری به هر چنگی دگرگون نام و نان
بر نهاد خویشتن چون عنکبوتی بر متن****گر همی چون کرم پیله بر تنی بر خانمان
هر زمان چون آب گردی خیره گرد آبخور****هر نفس چون باد گردی خیره گرد بادبان
تا دهان دارد گشاده اژدهای حرص تو****چون نهنگ اندر کشد آزت همه ملک جهان
گر چو گرگ و سگ بدری عیبههای عیب را****چون بهایم عاجزی در پنجهٔ شیر ژیان
ور به گوش هوش و چشم دل همی کور و کری****از ملک چون نکته گویم چون تویی از انس و جان
تا تو با طوطی به رازی خیره چون گویم سخن****تا تو با جغدی و با شاهینی اندر آشیان
گر ضعیفی همچو راسو دزد همچو عکهای****ور حذوری همچو گربه همچو موشی پر زیان
طیلسان بفگن که دارد طیلسان چون تو مگس****یا نه بر آتش چو پروانه بسوزان طیلسان
از کلاغ آموز پیش از صبحدم برخاستن****کز حریصی همچو خوکی تندرست و ناتوان
چون خبزد و گردی اندر مستراح از بهر خورد****نحل وار از بهر خوردن رو یکی در بوستان
خون مخور چون پشه و چون کیک شادان بر مجه****تا نمانی خیره مالیده به دست این و آن
گر ز پیری زانو از سر برگذاری چون ملخ****زیر خاک و خشت باشد همچو مورانت مکان
طمطراق اشهب و ادهم کجا ماند ترا****کاشهب و ادهم ز روز و شب تو داری زیر ران
همچو غوک اندر دهان مار مخروش از اجل****کز خروشت دست بیدادی فرو بندد زبان
اندرین ماتم دو کف بر فرق کژدم وارنه****کی کند چون حرز سودت زاری و بانگ و فغان
حرز ابراهیم پیغمبر همی خوان زیر لب****کآتش نمرود گردد بر نهادت گلستان
چون درخت ارغوان خونابه بار از دیدگان****تا شود گوهر سرشگت چون سرشگ ارغوان
گر بود چون سرو سر سبزی و پیروزی ترا****در کمر بندند گلها همچو نی پیشت میان
هم بهار عمر تو دوران چرخ آرد به سر****بیبقا گردی چو گل بر شاخ و خار اندر خزان
اعتماد و تکیه کم کن بر بقا و بود خویش****آنچه باقی ماند از عمرت بپرد در زمان
هر بقا کان عاریت دادند یک چندی ترا****چون نباشد باقی ای غافل بجز فانی مدان
گر تو باشی مهربان ور پند و حکمت بشنوی****کس نباشد بر تو مانند سنایی مهربان
شماره قصیده 141: خجسته باد بهاری بهار ارسنجان
خجسته باد بهاری بهار ارسنجان****بر آن ظریف سخی و جواد و راد و جوان
سپهر قدری کز بخت و دولت فلکی****مسخر وی گشتند جمله سرهنگان
یگانهای که به پیش خدایگان زمین****نمود مردمی اندر دیار هندستان
به شخص گردان داد او سباع را دعوت****به جان اعداء کرد او حسام را مهمان
ز بخت شه نه بست این گشادن قنوج****بدین شجاعت شامات بشکنی آسان
مثل شنیدم کز نیم مشت ساختهاند****هر آن سلاح که از جنس خنجرست و سنان
حقیقتست که این مشت کاین حکایت ازوست****نبود و نیست مگر مشت آن ظریف جهان
محمد فرج آن سرور نو آبادی****که سروری را صدرست و قایدی را کان
ستودهٔ همه کس مهتری جوانمردی****که افتخار زمینست و اختیار زمان
یگانهای که بهر جای کو سخن گوید****حدیث اهل خرد خوار باشد و هذیان
کمال گردد در جاه او همی عاجز****جمال ماند در وی او همی حیران
دو گوش زی سخن او نهادهاند نقات****دو چشم در هنر او گشادهاند اعیان
سخی کفی که به یک زخم زور بستاند****ز یشک و پنجهٔ شیر نژند و پیل دمان
کند چو سندان در مشت سونش آهن****کند به تیغ چون سونش به زخمها سندان
چو جام یافت ز ساقی املش بوسد دست****چو تیغ کرد برهنه اجلش بوسد ران
ندیدهام که کس آورده پشت او به زمین****هزار مرد بیفگند دیدهام به عیان
بیامدند به امید جنگ او هر مرد****به پیش شاه و بدین بست با همه پیمان
ز بخت نیک یکی را ربود سر ز بدن****ز مشت خویش دگر را ز تن ربود روان
از آن سپس که همه «نحن غالبون» گفتند****فگند در دلشان «کل من علیها فان»
چگونه وصف شجاعت کنم کسی را من****که نرخ جان شود از زور او همی ارزان
ایاستودهتر از هر که در جهان مردست****که از شجاعت تو کرده حاسدت نقصان
نه یوسفی و ترا هست روی چون خورشید****نه موسئی و ترا هست نیزه چون ثعبان
هنر چگونه رسد بیکمال تو به کمال****سخن چگونه رسد بیبیان تو به بیان
به وقت مردی احوال تیغ را معیار****به گاه رادی اسباب جود را میزان
به تو کنند نو آبادیان همی مفخر****که فخر عالمی ای راد کف خوب کمان
سپهر وارت قدرست و طلعتت خورشید****منیر وارت بدرست و برج تو دکان
هزار دشمن و از تو یکی گذارش مشت****هزار لشکر و از دولتت یکی دوران
شگفت نیست اگر من به مدح تو نرسم****که خاک را نبود قدر گنبد گردان
ایا ندیدم ندم را ثنای تو دارو****ایا معین طرب را سخای تو بستان
اگر نیامد تر شعر من رواست از آنک****نماند آب سخن را چو رانی از پی نان
بگفتم این قدر از مدحت تو با تقصیر****پسنده باشد در شعر نام تو برهان
تو شاعری و به نزد تو شعر من ژاژست****که برد زیره بضاعت به معدن کرمان
ولیکن ارچه بود بحر ژرف معدن آب****ببارد آخر هم گه گهی برو باران
همه دعای من آنست بر تو ای سرهنگ****که ای خدای مر او را به کامها برسان
همیشه تا نبود جای در بجر دریا****همیشه تا نبود جان زر بجز در کان
بقات خواهم در دولت و سعادت و عز****عدو و حاسد تو در غم دل و احزان
به عمر خویش چنان کن که خواهمت گفتن****به جاه خویش چنان کن که دانی از ارکان
چو ابر و بحر ببخش و چو ماه و مهر بتاب****چو چرخ و شیر بگرد و چو سنگ و کوه بمان
شماره قصیده 142: تا کی از یاران وصیت تخت و افسر داشتن
تا کی از یاران وصیت تخت و افسر داشتن****وز برای لقمهای نان دست بر سر داشتن
تا تو بیمار هوای نفس باشی مر ترا****بایدت بر خاک خواری خفت و بستر داشتن
گر ترا بر کشور جان پادشاهی آرزوست****پیش آزت زشت باشد دست و دل بر داشتن
ور ره دین و شریعت ناگزیران بایدت****چون رسن گرمی چه داری سر به چنبر داشتن
کفر باشد از طمع پیش در هر منعمی****قامت آزادگی چون حلقه بر در داشتن
سیم و زر را خوار داری پیش تو آسان بود****پیش ایزد روز محشر کار چون زر داشتن
خار را در راه دین همرنگ گل فرسود نست****در حقیقت خاک را هم بوی عنبر داشتن
راستی در راه توحید این دو شرطست ای عجب****چشم صورت کور و گوش مادگی کر داشتن
آدمی اصلی بود با احتیاط و اصطفا****هر چه از ابلیس معروفست منکر داشتن
بگذر از رنگ طبیعت دست در تحقیق زن****ننگ باشد با پدر نسبت به مادر داشتن
هر که دارد آشنایی با همه کروبیان****تخت همت باید از عیوق برتر داشتن
زیر پای حرص دنیا چون دلت فرسوده شد****دلبر همت چه سود آنگاه در بر داشتن
قوت اسلام و دین بود اقتضای ایزدی****ذوالفقار احمد اندر دست حیدر داشتن
شرط باشد دین به حرمت داشتن در حکم شرع****چون عروس بکر را با زر و زیور داشتن
دوزخست انباشتن در ملت فردوسیان****تشنه لب را در کنار حوض کوثر داشتن
هر که او از موکب صورت پرستان شد برون****بایدش طبل ملامت از قفا برداشتن
و آنکه را اندیشهٔ عقلی بود گوید طبیب****باید این را از غذا جستن نکوتر داشتن
خود ندانی گر نبودی جان نبودی تن نکو****بیسواری خود چه باید اسب و افسر داشتن
گر نتابد سوی کان خورشید تابان بر فلک****تیغ هندی از کجا آورد گوهر داشتن
ناجوانمردی و بددینی بود کز ناکسی****در مزاج این جان صافی را مکدر داشتن
شماره قصیده 143: کار عاقل نیست در دل مهر دلبر داشتن
کار عاقل نیست در دل مهر دلبر داشتن****جان نگین مهر مهر شاخ بیبر داشتن
از پی سنگین دل نامهربانی روز و شب****بر رخ چون زر نثار گنج گوهر داشتن
چون نگردی گرد معشوقی که روز وصل او****بر تو زیبد شمع مجلس مهر انور داشتن
هر که چون کرکس به مرداری فرود آورد سر****کی تواند همچو طوطی طمع شکر داشتن
رایت همت ز ساق عرش برباید فراشت****تا توان افلاک زیر سایهٔ پر داشتن
بندگان را بندگی کردن نشاید تا توان****پاسبان بام و در فغفور و قیصر داشتن
تا دل عیسی مریم باشد اندر بند تو****کی روا باشد دل اندر سم هر خر داشتن
یوسف مصری نشسته با تو اندر انجمن****زشت باشد چشم را در نقش آزر داشتن
احمد مرسل نشسته کی روا دارد خرد****دل اسیر سیرت بوجهل کافر داشتن
ای دریای ضلالت در گرفتار آمده****زین برادر یک سخت بایست باور داشتن
بحر پر کشتیست لیکن جمله در گرداب خوف****بیسفینهٔ نوح نتوان چشم معبر داشتن
گر نجات دین و دل خواهی همی تا چند ازین****خویشتن چون دایره بیپا و بی سر داشتن
من سلامت خانهٔ نوح نبی بنمایمت****تا توانی خویشتن را ایمن از شر داشتن
شو مدینهٔ علم را در جوی و پس دروی خرام****تا کی آخر خویشتن چون حلقه بر در داشتن
چون همی دانی که شهر علم را حیدر درست****خوب نبود جز که حیدر میر و مهتر داشتن
کی روا باشد به ناموس و حیل در راه دین****دیو را بر مسند قاضی اکبر داشتن
من چگویم چون تو دانی مختصر عقلی بود****قدر خاک افزونتر از گوگرد احمر داشتن
از تو خود چون میپسندد عقل نابینای تو****پارگین را قابل تسنیم و کوثر داشتن
مر مرا باری نکو ناید ز روی اعتقاد****حق زهرا بردن و دین پیمبر داشتن
آنکه او را بر سر حیدر همی خوانی امیر****کافرم گر میتواند کفش قنبر داشتن
گر تن خاکی همی بر باد ندهی شرط نیست****آب افیون خوردن و در دامن آذر داشتن
تا سلیمانوار باشد حیدر اندر صدر ملک****زشت باشد دیو را بر تارک افسر داشتن
آفتاب اندر سما با صدهزاران نور و تاب****زهره را کی زهره باشد چهره از هر داشتن
خضر فرخ پی دلیلی رامیان بسته چو کلک****جاهلی باشد ستور لنگ رهبر داشتن
گر همی خواهی که چون مهرت بود مهرت قبول****مهر حیدر بایدت با جان برابر داشتن
چون درخت دین به باغ شرح حیدر در نشاند****باغبانی زشت باشد جز که حیدر داشتن
جز کتاب الله و عترت ز احمد مرسل نماند****یادگاری کان توان تا روز محشر داشتن
از گذشت مصطفای مجتبی جز مرتضی****عالم دین را نیارد کس معمر داشتن
از پس سلطان ملک شه چون نمیداری روا****تاج و تخت پادشاهی جز که سنجر داشتن
از پی سلطان دین پس چون روا داری هم****جز علی و عترتش محراب و منبر داشتن
اندر آن صحرا که سنگ خاره خون گردد همی****وندران میدان که نتوان پشت و یاور داشتن
هفت زندان را زبانی برگشاید هفت در****از برای فاسق و مجرم مجاور داشتن
هشت بستان را کجا هرگز توانی یافتن****جز به حب حیدر و شبیر و شبر داشتن
گر همی مومن شماری خویشتن را بایدت****مهر زر جعفری بر دین جعفر داشتن
کی مسلم باشدت اسلام تا کارت بود****طیلسان در گردن و در زیر خنجر داشتن
گر همی دیندار خوانی خویشتن را شرط نیست****جسم و جان از کفر و دین قربی و لاغر داشتن
پند من بنیوش و علم دین طلب از بهر آنک****جز بدانش خوب نبود زینت و فر داشتن
علم دین را تا نیابی چشم دل را عقل ساز****تا نباید حاجتت بر روی معجر داشتن
تا ترا جاهل شمارد عقل سودت کی کند****مذهب سلمان و صدق و زهد بوذر داشتن
علم چه بود؟ فرق دانستن حقی از باطلی****نی کتاب زرق شیطان جمله از بر داشتن
گبرکی چبود؟ فکندن دین حق در زیر پای****پس چو گبران سال و مه بردست ساغر داشتن
گبرکی بگذار و دین حق بجو از بهر آنک****ناک را نتوان به جای مشک اذفر داشتن
گر بدین سیرت بخواباند ترا ناگاه مرگ****پس ز آتش بایدت بالین و بستر داشتن
ای سنا بی وارهان خود را که نازیبا بود****دایه را بر شیرخواره مهر مادر داشتن
از پی آسایش این خویشتن دشمن خران****تا کی آخر خویشتن حیران و مضطر داشتن
بندگی کن آل یاسین را به جان تا روز حشر****همچو بیدینان نباید روی اصفر داشتن
زیور دیوان خودساز این مناقب را از آنک****چاره نبود نو عروسان را ز زیور داشتن
شماره قصیده 144: شرط مردان نیست در دل عشق جانان داشتن
شرط مردان نیست در دل عشق جانان داشتن****پس دل اندر بند وصل و بند هجران داشتن
بلکه اندر عشق جانان شرط مردان آن بود****بر در دل بودن و فرمان جانان داشتن
در که از بحر عطا خیزد صدف دل ساختن****تیز کز شست قضا آید هدف جان داشتن
نوک پیکانها که بر جانها رسد، بر جان خویش****نامشان پیکان سلطانی نه پیکان داشتن
از برای جاه سلطان نز پی سگبان و سگ****دل محط رحل سگبانان سلطان داشتن
عقل ناکس روی را مصحف در آب انداختن****عشق برنا پیشه را شمشیر بران داشتن
چون ز دست دوست خوردی در مذاق از جام جان****لقمه را حلوا و بلوا هر دو یکسان داشتن
چون جمال زخم چوگان دیدی اندر دست دوست****خویشتن را پای کوبان گوی میدان داشتن
وصل بتوان خواست لیک از قهر نتوان یافتن****وقت نتوان یافت لیک از لطف بتوان داشتن
بر در میدان الا الله تیغ لا اله****هر قرینی کونه زالله بهر قربان داشتن
شرط مومن چیست؟ اندر خویشتن کافر شدن****شرط کافر چیست؟ اندر کفر ایمان داشتن
هر چه دست آویز داری جز خدا آن هیچ نیست****چون عصا پنداشتن در دست ثعبان داشتن
خویشتن را چون نمک بگداخت باید تا توان****خویشتن بر خوان ربانی نمکدان داشتن
کی توان با صدهزاران پردهٔ نا بود و بود****اهرمن را قابل انوار یزدان داشتن
کی توان با همرهان خطهٔ کون و فساد****جان خود را محرم اسرار فرقان داشتن
هم به جاه آن اگر ممکن شود در راه آن****هر دو گیهان داشتن پس بر سری آن داشتن
خویشتن اول بباید شستن از گرد حدوث****آن گهٔ خود را چو قرا ز اهل قرآن داشتن
چند ازین در جستجوی و رنگ و بوی و گفتگوی****خویشتن در تنگنای نفس انسان داشتن
چون دو شب همخوابه خواهد بود با خورشید ماه****در محاق او را چه بیم از شکل نقصان داشتن
خاک و باد و آب و آتش را به ارکان بازده****چند خواهی خویشتن موقوف دوران داشتن
تا کی اندر پردهٔ غفلت ز راه رنگ و بوی****این رباط باستانی را به بستان داشتن
خوب نبود سوخته جبریل پر در عشق تو****آن گه از رضوان امید مرغ بریان داشتن
کدخدای هر دو عالم بود خواهی پس ترا****زشت باشد زیر کیوان تخت و ایوان داشتن
بگذر از نفس بهیمی تا نباید تنت را****طمع نقل و مرغ و خمر و حور و غلمان داشتن
بگذر از عقل طبیعی تا نباید جانت را****صورت تخییل هر بیدین به برهان داشتن
تا کی از کاهل نمازی ای حکیم زشت خوی****همچو دونان اعتقاد اهل یونان داشتن
صدق بوبکری و حذق حیدری کردن رها****پس دل اندر زمرهٔ فرعون و هامان داشتن
عقل نبود فلسفه خواندن ز بهر کاملی****عقل چه بود؟ جان نبی خواه و نبی خوان داشتن
دین و ملت نی و بر جان نقش حکت دوختن****نوح و کشتی نی و در دل عشق طوفان داشتن
فقه نبود قال و قیل از بهر کسب جاه و مال****فقه چه بود؟ عقل و جان و دین به سامان داشتن
از برای سختن دعوی و معنی روز عدل****صد زبان خاموش و گویا همچو میزان داشتن
هر کجا شیریست خود را چون شکر بگداختن****هر کجا سیریست خود را چون سپندان داشتن
از پی تهذیب جان پیوسته بر خوان بلا****چاشنی گیران جان را تیز دندان داشتن
عقل را بهر تماشا گرد سروستان غیب****همچو طاووسان روحانی خرامان داشتن
چون بپویی راه دانی چیست علم آموختن****چون بجویی علم دانی چست کیهان داشتن
دین نباشد با مراد و با هوا در ساختن****دین چه باشد؟ خویشتن در حکم یزدان داشتن
چارپایی بیدم عیسی مریم تاختن****چوب دستی بیکف موسی عمران داشتن
آفتیدان عشوه ده را سر شرع آموختن****فتنهای دان دیو را مهر سلیمان داشتن
هر دم از روی ترقی بر کتاب عاشقی****«جددوا ایمانکم» در دیدهٔ جان داشتن
از برای پاکی دین در سرای خامشی****عقل دانا زندگانی را به زندان داشتن
عشق نبود درد را داروی صبر آمیختن****عشق چبود؟ ذوق را همدرد درمان داشتن
از برای غیرت معشوق هم در خون دل****ای دریغا های خونآلود پنهان داشتن
گه گهی در کوی حیرت بیفضولی گوش و لب****از دل سنگین جلاجل وز لب افغان داشتن
زهد چبود؟ هر چه جز حق روی ازو برتافتن****زهد نبود روی چون طاعون و قطران داشتن
فقر نبود باد را از خاک خفتان دوختن****فقر چبود؟ بود را از بود عریان داشتن
از برای زاد راه اندر چراگاه صفا****پیش جانان جان بیجان خوان بینان داشتن
عقل و جان پستان بستانست طفل راه را****گر تو مردی تا کی از پستان و بستان داشتن
عشق دنیا کافری باشد که شرط مومنست****صحن بازی جان رندان را به زندان داشتن
چون ز شبهت خویشتن را تربیت کردی ترا****از جوارح ظلم باشد چشم احسان داشتن
چون طعامش پاک دادی پس مسلم باشدت****چون سگ اصحاب کهف او را نگهبان داشتن
تا ترا در خاکدان ناسوت باشد میزبان****کی توان لاهوت را در خانه مهمان داشتن
خویش و جان را در دو گیتی از برای خویشتن****چار میخ عقل و نفس و چار ارکان داشتن
خاکپاشان دیگرند و باد پیمایان دگر****کی توان ساسانیان را ز آل سامان داشتن
سینه نتوان خانهٔ «ام الخبائث» ساختن****چون بصر نتوان فدای ام غیلان داشتن
تا کی از نار هوا نز روی هویت چنین****خویشتن را بیهده مدهوش و حیران داشتن
زشت باشد خویشتن بستن بر آدم وانگهی****نفس آدم را غلام نفس شیطان داشتن
تا بیابی بوی یوسف بایدت یعقوبوار****رخت و بخت و عقل و جان در بیت احزان داشتن
قابل تکلیف شرعی تا خرد با تست از آنک****چاره نبود اسب کودن را ز پالان داشتن
کو کمال حیرتی تا مر ترا رخصت بود****صورت جان را نه کافر نه مسلمان داشتن
کو جمال طاعتی تا مر ترا فتوی دهد****از برای چشم بد خالی ز عصیان داشتن
گر چه برخوانند حاضر لیک نتوان از گزاف****برفراز خوان مگس را همچو اخوان داشتن
دوزخ آشامان بدند ایشان و اینان کاهلان****این خسان را کی توان هم سنگ ایشان داشتن
دشمن خود باش زیرا جز هوا نبود ترا****تا تو یار خویش باشی یار نتوان داشتن
تا کی اندر صدر «قال الله» یا «قال الرسول»****قبله تخییل فلان یا قیل بهمان داشتن
خوب نبود عیسی اندر خانه پس در آستین****از برای توتیا سنگ سپاهان داشتن
چون بزیر این دو گویی گوی شو چون این و آن****از پی شاهان گذار آیین چوگان داشتن
تا کی اندر کار دنیا تا کی اندر شغل دین****از حریصی خویشتن دانا و نادان داشتن
اهل دنیا اهل دین نبوند ازیرا راست نیست****هم سکندر بودن و هم آب حیوان داشتن
برکه خندد پس خضر چون با شما بیند همی****گور کن در بحر و کشتی در بیابان داشتن
چون ز راه صدق و صفوت نز من آید نز شما****صدق بوذر داشتن یا عشق سلمان داشتن
بوهریرهوار باید باری اندر اصل و فرع****گه دل اندر دین و گه دستی در انبان داشتن
دین ز درویشان طلب زیرا که شاهان را مقیم****رسم باشد گنجها در جای ویران داشتن
از خود و از خلق نرهی تا نگردد بر تو خوش****در دبیرستان حیرت لوح نسیان داشتن
چند بر باد هوا خسبی همی عفریتوار****خویشتن در آب و آتش همچو دیوان داشتن
راحت از دیوان نجویی پس ز دیوان دور شو****باز هل همواره دیوان را به دیوان داشتن
کی توان از خلق متواری شدن پس در ملا****مشعله در دست و مشک اندر گریبان داشتن
شاعری بگذار و گرد شرع گرد ایرا ترا****زشت باشد بیمحمد نظم حسان داشتن
ورت خرسندی درین منزل ولی نعمت بود****رو که چون من بینیازی از فراوان داشتن
باد بیرون کن ز سر تا جمع گردی بهر آنک****خاک را جز باد نتواند پریشان داشتن
راستی اندر میان داوری شرطست از آنک****چون الف زو دور شد دستی در امکان داشتن
گر چو خورشیدی نباید تا بوی غماز خویش****توبه باید کرد ازین رخسار رخشان داشتن
بی طمع زی چون سنایی تا مسلم باشدت****خویشتن را زین گرانجانان تن آسان داشتن
باد کم کن جان خود را تا توانی همچنو****خاک پای خاکپاشان خراسان داشتن
شماره قصیده 145: دست اندر لام لا خواهم زدن
دست اندر لام لا خواهم زدن****پای بر فرق هوا خواهم زدن
نفی و اثباتست اندر عاشقی****صدمه در صور بقا خواهم زدن
در دبیرستان «لا احصی ثنا»****خیمهٔ خلوت جدا خواهم زدن
گام اندر عاشقی مردانهوار****از ثریا تا ثرا خواهم زدن
آه کاندر کار دل هر ساعتی****همچو موسی با عصا خواهم زدن
کم عیاران سرای ضرب را****نقد بر سنگ صفا خواهم زدن
همچو ایوب از برای مصلحت****دست در صبر و بلا خواهم زدن
بر لب دریای قهر از بوی لطف****بانگ بر خوف و رجا خواهم زدن
کمزنان را بر بساط نیستی****پای همت بر قفا خواهم زدن
از برون عالم جان و خرد****لاف تسلیم و رضا خواهم زدن
زخمهٔ اخلاص اندر صدر جان****بر نوای لا الا خواهم زدن
طرف دولت از برای بندگی****بر دوال کبریا خواهم زدن
تیر توفیق از کمان اعتقاد****بر دل کام و هوا خواهم زدن
کفر و دین را در مقام نیستی****بر نوای بینوا خواهم زدن
خویشتن را در مصال «قل کفی»****بر صف اهل رضا خواهم زدن
هم چو مستان در صف میخوارگان****نعرهٔ «انی ارا» خواهم زدن
ای سنایی با ثنایی هر زمان****چنگ در آل عبا خواهم زدن
شماره قصیده 146: ای مسافر اندرین ره گام عاشقوار زن
ای مسافر اندرین ره گام عاشقوار زن****فرش لاف اندر نورد و گفت از کردار زن
گر نسیم مشک معنی نیست اندر جیب تو****دست همت باری اندر دامن عطار زن
هرکت از زر باز گوید اوست دقیانوس تو****گر همی دین بایدت خیمه میان غار زن
دیو طرارست پیش آهنگ حرب وی تویی****سوزن تمهید را در چشم این طرار زن
پیش از آن کز غدر عالم لال گردد جان تو****آتش درویشی اندر عالم غدار زن
منزلی کآنجا نشان خیمهٔ معشوق تست****خاک اندر سرمه ساز و بوسه بر دیوار زن
گر نثار پای معشوقان بود در راه وصل****با دو دیده در بپاش و با دو رخ ایثار زن
چون سوار راهبر گشتی تو در میدان عشق****شو پیاده آتش آندر زین و زینافزار زن
هوشیار از باده و مست از می دنیا چه سود****طیلسان فقر و بر فرق چنین هشیار زن
در خرابات خرابی همچو مستان گوشهگیر****خیمهٔ قلاشی اندر خانهٔ خمار زن
پای در میدان مهر کمزنان ملک نه****نرد بازیدی ز مستی حصل بر اسرار زن
جان و دل را در قبالهٔ عاشقی اقرار کن****پس به نام عاشقی مهری بر آن اقرار زن
گر همه دعوی کنی در عاشقی و مفلسی****چون سنایی دم درین عالم قلندروار زن
شماره قصیده 147: ای یار مقامر دل پیش آی و دمی کم زن
ای یار مقامر دل پیش آی و دمی کم زن****زخمی که زنی بر ما مردانه و محکم زن
در پاکی و بیباکی جانا چو سرانداران****چون کم زدی اندر دم آن کمزده را کم زن
اشغال دو عالم را در مجلس قلاشان****چون زلف نکورویان بر هم نه و بر هم زن
در چارسوی عنصر صد قافلهٔ غم هست****یک نعره ز چالاکی بر قافلهٔ غم زن
آبی که نهی زان پس بر عالم عالم نه****آتش که زنی آن گه در عالم عالم زن
ار تخت نهی ما را در صف ملایک نه****ور دار زنی ما را بر گنبد اعظم زن
در بوتهٔ قلاشان چون پاک شدی زر شو****وندر صف مهجوران چون صبح شدی دم زن
تاج «انا عبدالله» بر تارک عیسی نه****مهری ز سخن گفتن بر دو لب مریم زن
هر طعمه که آن خوشتر مر بیخبران را ده****هر طعنه که آن سختر بر تارک محرم زن
رخت از در همرنگان بردار و به یکسو نه****وندر بر همدردان خر پشته و طارم زن
در مجلس مستوران وندر صف رنجوران****هم جام چو رستم کش هم تیغ چو رستم زن
یاران موافق را شربت ده و پرپر ده****پیران منافق را ضربت زن و دم دم زن
نقلی که نهی دل را در حجرهٔ مریم نه****لافی که زنی جان را از زادهٔ مریم زن
نازی که کنی اینجا با عاشق محرم کن****لافی که زنی باری با شاهد محرم زن
کحل «ارنی انظر» در دیدهٔ موسی کش****خال «فعصی آدم» در چهرهٔ آدم زن
گر باده همی ما را بر تارک کیوان ده****ور رای زنی ما را در قعر جهنم زن
چون عشق به دست آمد تن دور کن و خوش زی****چون عقل به پا آمد پی گور کن و خم زن
غماز و سیه رویند اینجا شب و روز تو****در سینهٔ آن سم نه در شربت آن سم زن
بر تارک هفت اختر چون خیمه زدی زان پس****هم خصل دمادم نه هم رطل دمادم زن
خواهی که سنایی را سرمست به دست آری****خاشاک بر اشهب نه تازانه بر ادهم زن
شماره قصیده 148: چون مردان بشکن این زندان یکی آهنگ صحرا کن
چو مردان بشکن این زندان یکی آهنگ صحرا کن****به صحرا در نگر آن گه به کام دل تماشا کن
ازین زندان اگر خواهی که چون یوسف برون آیی****به دانش جان بپرور نیک و در سر علم رویا کن
مشو گمراه و بیچاره چنین اندر ره سودا****چراغ دانشت بفروز و آن گه رای سودا کن
ز موسی رهروی آموز اگر خواهی به دیدن ره****گذرگه برفراز کوه و گه بر قعر دریا کن
چو زین سودای جسمانی برون آیی تو آنگاهی****به راه وحدت از حکمت علامتهای بیضا کن
ره وحدانیت چون کرد روشن دیدهٔ عقلت****به نقش مهر هستیهای حسی صورت لاکن
سر حرف شهادت لا از آن معنی نهاد ایزد****چو حرف لا اله گفتن به الا الله مبدا کن
سلیمانوار دیوان را مطیع امر خود گردان****نشین بر تخت بلقیسی و چتر از پر عنقا کن
چو موسی گوسفندان را یکی ره سوی صحرا بر****پس آن گه با عصا آهنگ کوه طور سینا کن
مسیحاوار دعوی تو ننیوشند اگر خواهی****یقینت چون مسیحا دار و دعوی مسیحا کن
ملاقا چون کنی با عقل زیر پردهٔ حسی****نخست از پرده بیرون آی و پس رای ملاقا کن
چو عیسی گر همی خواهی که مانی زنده جاویدان****ز احیائت بساز اموات و از اموات احیا کن
امید عمر جاویدان کنی چون گوهر یکتا****دل از اندیشهٔ اوباش جسمانیت یکتا کن
به کف کن حشمت و نعمت ز بهر نام و ننگ اندر****چو آمد حشمت و نعمت ز غربت قصد ماوا کن
ز حرص و نفس شهوانی عدیل و یار شیطانی****ز شیطان دور شو آن گه امید وصل حورا کن
ز اول داد خلق از خود بده آن گه ز مردم جوی****به فر اوج اسکندر شو آن گه قصد دارا کن
چو زهره گر طمع داری شدن بر اوج اعلابر****به دانش جان گویا را تو همچون زهره زهرا کن
تو چون زین دامگاه دیو دوری جویی از دیوان****به جمله بگسل آن گه روی سوی چرخ اعلا کن
اگر خواهی که در وحدت روانت پادشا گردد****سرای ملکت و دین را تهی از شور و غوغا کن
تن و جان تو بیمار از سخنهای خلافی شد****برانداز این خلاف از علم و جانت را مداوا کن
گر از جانان خبر داری تو جان را زیر پای آور****ور از نفس آگهی داری حدیث از نفس رعنا کن
جمال چهرهٔ جانان اگر خواهی که بینی تو****دو چشم سرت نابینا و چشم عقل بینا کن
هوای دوست گر خواهی شراب شوق جانان خور****وصال یار اگر خواهی طواف جای بطحا کن
ببینی بینقاب آن گه جمال چهرهٔ قرآن****چو قرآن روی بنماید زبان ذکر گویا کن
چو چشم عقل بگشادی عیان هر نهان دیدی****زبان ذکر بگشادی بیان هر معما کن
چو مجنون دل پر از خار فراق چشم لیلیدار****چو وامق جان پر از نقش و نگار روی عذرا کن
میان کمزنان کمزن چو نرد عاشقان بازی****به درد دوری یوسف صبوری چون زلیخا کن
ز رنج نفس و ضعف تن اگر فرتوت گشتستی****به شوق دوست جانت را زلیخاوار برنا کن
مجرد چون شدی زالایش نفس طبیعی تو****دو گوش عقلت آن گه سوی شعر و حکمت ما کن
سنایی را به طبع اندر چو زینسان شعرها بینی****بدان معنی شعرش بین و جان از علم دانا کن
شماره قصیده 149: رحل بگذار ای سنایی رطل مالامال کن
رحل بگذار ای سنایی رطل مالامال کن****این زبان را چون زبان لاله یک دم لال کن
یک زمان از رنگ و بوی باده روحالقدس را****در ریاض قدس عنبر مغز و مرجان بال کن
زهد و صفوت یک زمان از عشق در دوزخ فگن****حال و وقتت ساعتی در کار زلف و خال کن
در میان زهد کوشان خویشتن قلاش ساز****در جهان میفروشان خویشتن ابدال کن
شاهد شیرین نخواهد زاهدان تلخ را****شاهدی چون شهد خواهی رطل مالامال کن
سرو خود را گوی ای سرو از پی گلزار رخ****خون روان در جویبار اکحل و قیفال کن
تو به کژی ما به خدمت چون دو دالیم از صفت****یک الف را بهر الفت ردف جفتی دال کن
خاک جسم و آب چشم ما به دست عشق تست****خاک را صلصال کردی آب را سلسال کن
باز صیاد اجل را آتشین منقاردار****چرخ گیرای امل را کاغذین چنگال کن
دامن تر دامنان عقل در آخال کش****ساعد هودج کشان عشق پر خلخال کن
عاشق مالست حرص و دشمن مالست می****مال دشمن را به سعی باده دشمن مال کن
خال خود در چشم ما زن صبحهامان شام کن****زلف خود بر دوش خود نه روزهامان سال کن
عشق یک رویست او را بر در عیسی نشان****عقل یک چشمست او را در صف دجال کن
عشق را روز عزیمت باد بر فتراک بند****عقل را وقت هزیمت خاک در دنبال کن
ای سنایی خویش را چون طبع خرم وقت کن****روح را چون خود همایون بخت و فرخ فال کن
خرقه و حالت به هشیاری محال و مخرقهست****چون ز خود بی خود شدی در خرقهٔ دل حال کن
شماره قصیده 150: ای سنایی قدح دمادم کن
ای سنایی قدح دمادم کن****روح ما را ز راح خرم کن
لحن را همچو «لام» سر بفراز****جام را همچو «جیم» قد خم کن
خشکسالیست کشت آدم را****فتح بابش تویی پر از نم کن
حجرهٔ عقل را ز تحفهٔ روح****تازه چون سجده جای مریم کن
هین که عالم گرفت دیو سپید****خیز تدبیر رخش رستم کن
قفس بلبلان سیمین بال****سقف این سبزبام طارم کن
رزم بر موج بحر اخضر ساز****بزم بر اوج چرخ اعظم کن
همه ره طوطیان چو زاغند****خویشتن را شکر مکن سم کن
هر چه جز یار دام او بشکن****هر چه جز عشق نام او غم کن
راز با عاشقان محرم گوی****ناز با شاهدان محرم کن
خویشتن در حریم حرمت عشق****محرم بادهٔ محرم کن
زین سپس با بهشتیان عشرت****در نهانخانهٔ جهنم کن
ز ره پنج در به یک دو سه می****چار دیوار عشق محکم کن
از پی چشم زخم مشتی شوخ****دیگ سودای خویش سردم کن
بندهٔ آن دو زلف پر خم شو****چاکری آن رخان خرم کن
همچو جمشید برفراز صبا****تکیه بر مسند شه جم کن
پس چو جمشید بر نشین بر باد****همه را زیر نقش خاتم کن
پری و دیو و جنی و انسی****حشرات زمین فراهم کن
آن گهٔ بعد ازین سکندروار****گرد بر گرد سد محکم کن
همچو یاجوج اهل آتش را****از پر خویش هین رمارم کن
سرنگون در سقر فگن همه را****دوزخ از چشمشان محشم کن
نقش ترتیب صوفیان فلک****به یک آسیب جرعه در هم کن
نه هواگیر چون سلیمان باش****نه هوس بخش همچو حاتم کن
همه اسلام هستی و مستیست****گر مسلمانی این مسلم کن
یک دم از بی خودی سه باده بخور****چار تکبیر بر دو عالم کن
هر چه هستی ست نام آن مستی****نسخ ماتم سرای آدم کن
همه این کن ولیک با محرم****چون نیابی مخنثی هم کن
از خرد چشم اندکی بردار****وز کله پشم لختکی کم کن
شماره قصیده 151: ای سنایی خویشتن را بی سر و سامان مکن
ای سنایی خویشتن را بی سر و سامان مکن****مایهٔ انفاس را بر عمر خود تاوان مکن
از برای آنکه تا شیطان ز تو شادان شود****دیدهٔ رضوان و شخص خویش را گریان مکن
دینت را نیکو نداری دیو را دعوت مساز****عقل را چاکر نباشی نفس را فرمان مکن
از برای آنکه تا شاهین شود همکاسهات****سینهٔ صد صعوهٔ بیچاره را بریان مکن
یونسان تنت را خلعت نمیبخشی مبخش****یوسفان وقت را در چاه و در زندان مکن
از برای کرکسان باطن اماره را****سینهٔ صالح مسوز و اشترش قربان مکن
از پی آن تا خر لنگ ترا پالان بود****مر براق خلد را ازین خود عریان مکن
گر به شیطان میفروشی یوسف صدیق را****چون ز چاهش برکشیدی قیمتش ارزان مکن
یوسف کنعان تن را میخری امروز تو****یوسف ایمان خود را بیع با شیطان مکن
تا مرض را دارویی بخشی شفا را سر مبر****تا عرض را جسم بخشی جسم را بیجان مکن
در بلا چون روز قهر نفس روباهیت نیست****در خلا دعوی ز فر رستم دستان مکن
صلح کردستیم با تو این بگیر و آن مبخش****بیت مقدس بر میار و کعبه را ویران مکن
سر به سر کردیم با تو نی ز ما و نی ز تو****چادر مریم مدزد و شیث را مهمان مکن
شماره قصیده 152: ای دل ار در بند عشقی عقل را تمکین مکن
ای دل ار در بند عشقی عقل را تمکین مکن****محرم روحالامینی دیو را تلقین مکن
خوش نباشد مشورت با عقل کردن پیش عشق****قبله تا خورشید باشد اختری را دین مکن
ماه و تیر و زهره و بهرام و برجیس و زحل****چون همین خدمت کنندت خدمت پروین مکن
از برای باستانی خسروی را سر مکن****وز برای کور دینی حمله بر گرگین مکن
قوت فرهاد و ملک خسروت چون یار نیست****دعوی اندر زلف و خال و چهرهٔ شیرین مکن
گنج اگر خواهی که یابی ابتدا با رنج ساز****چون مکان اندر جهان شد دیده کوته بین مکن
از برای هفت گندم هشت جنت در مباز****برگ بیبرگی مجوی و قصد برگ تین مکن
نی زمانی همچو مایی بلبل مطرب مباش****وز برای سور گلبن یاد فروردین مکن
زاد آزادی طلب کن چون محمد مردوار****از برای راه سدره گربهای را زین مکن
گرم رو در راه عشق و با خرد صحبت مجوی****کبک اگر خواهی که گیری ملوح از شاهین مکن
گاه خلوت پیش رضوان زحمت مالک مخواه****حور اگر در خلد یابی دعوت از سجین مکن
عقل و عشق اندر بدایت جز دم آشفته نیست****عز و ذل بگسل تو و در عاشقی تعیین مکن
گر قبول عشق خواهی بیخ وصل از دل بکن****ملک چین داری ز حسرت ابروان پر چین مکن
عشق بازی و ز خود تربیت جویی شرط نیست****نرگس اندر گرد خار خشک وز پرچین مکن
از برای چشم زخم بچهٔ دیو لعین****عنبر اشهب مسوز و ورد خود یاسین مکن
پردهدار عقل را در بارگاه دل نشان****تاج شاه روح را خلخال آب و طین مکن
صورت آدم نداری از برای زاد دیو****پشت سوی جان روحافزای حورالعین مکن
اندرین ره همرهانی دوربین چون کرکسند****با دو چشم همچو کژدم رهبری چندین مکن
تا نسوزی دل چو لاله پیرهن چون گل مدر****دیده چون نرگس نداری چهره چون نسرین مکن
گر بقا خواهی چو کرم پیله گرد خود متن****کبر کبک و حرص مور و فعل ما را آیین مکن
از حجاب غفلت آخر یک زمان بیرون نگر****ناظر رخسار جانان چشم صورت بین مکن
غیرت اوباش را در کوی او گردن بنه****خسرو ایام را بی روی او تمکین مکن
چنگ در فتراک صاحب دولتی زن تا رهی****دل برای مال آن و ملک این غمگین مکن
عشق با زاغالبصر گویی ترا شد رهنمای****حاجب لاینبغی را دعوت تحسین مکن
چون «الم نشرح» شنیدی «رب یسرلی» بگوی****چون ز جنت در گذشتی وصف ملک چین مکن
«رحمة للعالمین» را «اهد قومی» ورد ساز****«لا تذر اذ ذاعنی» گر بشنوی آمین مکن
دم برای دیگران زن در خلا و در ملا****چون تو خاص شهریاری آن خود تضمین مکن
گرگران باری چو قارون جز ثری بستر مساز****ور سبک روحی چو عیسی جز قمر بالین مکن
شاهد و شمع و شراب و مطرب آنجا بهترست****درد ازینجا برمدار و سینه درد آگین مکن
دست شه خواهی که باشد آشیانت همچو باز****چشم سر ز اول بدوز آن راه را بین وین مکن
بر در سلطان نشاید کرد کبکی ره زدن****گر نداری گربه با خود دست زی زوبین مکن
خلعت فغفور داری نوبت قیصر مزن****شهریار و شاه هندی بندگی تکین مکن
گر ز سر کار خویش آگه شدی چون دیگران****شهد و زهر و کفر و دین را زاد و بوم دین مکن
در نظم از بحر خاطر چون به دست آید ترا****جز عروس روح را از عقد او کابین مکن
چون سنایی باش فارغ از برای حرص و آز****آفرین بر دیگران بر خویشتن نفرین مکن
شماره قصیده 153: ای منزه ذات تو «اما یقول الظالمون»
ای منزه ذات تو «اما یقول الظالمون»****گفت علمت جمله را «ما لم تکونوا تعلمون»
چون منزه باشد از هر عیب ذات پاک تو****جای استغفارشان باشد «و هم یستغفرون»
امر امر تست یارب با پیمبر در نبی****گفتهای «ان ابرموا امر افانامبرمون»
گوش حس باطنم گر باد اگر نشنودهام****با ندایت «ارجعی کل الینا یرجعون»
در ازلمان گفتهای «لا تقنطوا من رحمتی»****دیگران را گفتهای «منهم اذا هم یقنطون»
هست در توفیق تو طاعت رفیق بندگان****ای به شارع گفته «فی الخیرات بل لایشعرون»
در جزاء و در سزای کس تو مستعجل نهای****گفتهای «هذالذی کنتم به تستعجلون»
گر بهشت و دوزخ اندر کسب کس مضمر بود****گر بهشت و دوزخ از کسبست «مما یکسبون»
آتش دوزخ نسوزد بنده را بیحجتی****تا نگوید بارها «انا الیکم مرسلون»
جاودان گفتند: «آمنا به رب العالمین»****گفتهای در جادوی «انالنحن الغالبون»
مر زمین و آسمان را نیست چون تو خالقی****خلق مخلوقند و تو خالق «وهم لا یخلقون»
حافظ و ناصر تویی مر بندگان خویش را****کیست جز تو حافظ و ناصر «و هم لا ینصرون»
ای ز حق اعراض کرده چون پرستی بت همی****حاجت از بت چون همی خواهی «وهم لا یسمعون»
بت پرستیدن همی دنیا پرستیدن بدان****گفت در کفران نعمتشان «وانتم تکفرون»
حق پرستی بهترست از بت پرستی خلق را****بت پرستی زرپرستی دان «و کانوا یعبدون»
تا نگیرد دست مردان دامن دین هدی****دین و دنیاشان همی گوید «و هم لایهتدون»
دین دینداران بماند مال دنیادار نه****مرد را پس دین به از دنیا « و مما یجمعون»
گر مقدس گردد اندر مقدس قدسی کسی****همچو قدوسان بود در خلد «فیها خالدون»
ور کنی بر معرضه فرمان حق را عرض دین****چون کنی اعراض گویندت «وانتم معرضون»
هست در منشور دین توقیع امر و نهی تو****امر و نهیش را کنم اظهار «کنتم تکتمون»
در جهان روشنی باید برات حسن و جاه****تا چو حسانی نگویندت «فهم لایعقلون»
ور چو سلمان با مسلمانی ز دنیا بگذری****بگذر از دنیا برون «الا و انتم مسلمون»
ور به جهد از زحمت شکال حسی نگذری****در مقام قدس گویند «انهم لا یذکرون»
از مقام نفس حیوانی گذر کن تا چشی****در مقام قرب با روحانیان «ما تشتهون»
کمتر از نحلی نباید بود وقت انگبین****نفع او اندر درخت و کوه «مما یعرشون»
عجز تو در ذکر فکرت زاد تو معجز شود****گر ز عجز خلق گویند «انهم لا یعجزون»
دست در ایمان حق زن تا ز دوزخ بگذری****تا به دوزخ در نگویندت «فهم لا یومنون»
توشه از تقوا کن اندر راه مولا تا مگر****در ره عقبا بگویندت «فهم لا یتقون»
شاعر انعام حق باش ای سنایی روز و شب****تا چو بی شکران نگویندت «فهم لا یشکرون»
دست در فتراک صاحب شرع زن کایزد همی****گوید او را بهر امرش «یفعلوا ما یومرون»
هر که لاخوف علیهم گوید اندر گوش تو****هم تواند گفت در گورت «و هم لا یحزنون»
ظلم کم کن بر تن خود تا که ثبت از دست دین****آید اندر نامهٔ عمرت «وهم لا یظلمون»
ای به علم بی عمل شادان درین دار فنا****گفته همچون عامل عالم «فانا عاملون»
شو بخوان «التائبون العابدون الحامدون****سابحون الراکعون الساجدون امرون»
شماره قصیده 154: ایا از چنبر اسلام دایم برده سر بیرون
ایا از چنبر اسلام دایم برده سر بیرون****ز سنت کرده دل خالی ز بدعت کرده سر مشحون
هوا همواره شیطانی شده بر نفس تو سلطان****تنت را جهل پیرایه دلت را کفر پیرامون
اگر در اعتقاد من به شکی تا به نظم آرم****علیرغم تو در توحید فصلی گوش دار اکنون
ایا آن کس که عالم را طبایع مایه پنداری****نهی علت هیولا را که آن ایدون و این ایدون
هیولا چیست اللهست فاعل وین بدان ماند****که رنج بار بر گاوست و آید ناله از گردون
ترا پرسید من خواهم ز سر بیضهٔ مرغی****چو گفتست اندرین معنی ترا تلقین کن افلاطون
سپید و زرد میبینم دو آب اندر یکی بیضه****وز آن یک بیضه چندین گونه مرغ آید همی بیرون
نگویی از چه معنی گشت پر زاغ چون قطران****ز بهر چه دم طاووس رنگین شد چو بوقلمون
هما و جغد را آخر چه علت بود در خلقت****چرا شد آن چنان مشئوم و چون شد این چنین میمون
نگویی کز چه میگیرد چکاو الحان موسیقار****نگویی کز چه میبافد تذرو انواع سقلاطون
تفکر کن یکی در خلقت شاهین و مرغابی****نگویی از چه معنی گشت آن سقطان این سقطون
یکی چون رایت سیمین همیشه در هوایازان****یکی چون زورق زرین روان همواره در جیحون
گریزان این که چون گردد به جان از چنگ او ایمن****شتابان آنکه چون ریزد به حرص و شهوت از وی خون
عجبتر زین همه آنست مر پرنده مرغان را****مبیت و مسکن و ماواست دیگر سان و دیگرگون
یکی را بیشهٔ ساوی یکی را وادی آمون****یکی را قلهٔ قاف و یکی را ساحل سیحون
یکی خود را به طمع آن به گردون برده چون نمرود****یکی خود را ز بیم آن به آب افگنده چون ذوالنون
نگیرد باد چنگ آن نشوید آب رنگ این****یکی چون رایت الماسست دگر چون زورق مدهون
نگویی تا چرا کردند نوک و چنگ او ز آهن****نگویی تا چرا دادند رنگ پر این زاکسون
اگر تو چون منی عاجز در این معنی که پرسیدم****چه گویی در نباتی تو سزای حب افتیمون
نمایی هر نباتی را چو مادت هست ز آب و گل****ز بهر تف خورشیدست چون لطف هوا مقرون
چرا در یک زمین چندین نبات مختلف بینم****ز نخل و نار و سیب و بید چون آبی و چون زیتون
همی دون میخورند یک آب و در یک بوستان رویند****به رنگ و نیل و صبر و سنبل و مازو و مازریون
اگر علت طبایع شد وجود جمله را چون شد****یکی ممسک یکی مسهل یکی دارو یکی طاعون
ار انگورست و خشخاشست اصل عنصر هر دو****چرا دانش برد باده چرا خواب آورد افیون
همانا اینکه من گفتم طبایع کرد نتواند****نه افلاطون نه غیر او به زرق و حیلت و افسون
مگر بیچون خداوندی که اهل هر دو عالم را****به قدرت در وجود آورد بی آلت به کاف و نون
خداوندی که آدم را و فرزندان آدم را****پدید آورد از ماء معین و از گل مسنون
خداوندی که دایم هست اصحاب معاصی را****جناب فضل او مامن عذاب عدل او مسجون
همیشه بود او بی ما همیشه باشد او بی شک****صفاتش همچو ذاتش حق ولیکن سر او محزون
کلامش همچو وعدش حق ولیکن گفت او مشکل****«تعالی ربنا» میگوی و میدان وصف او بی چون
همو بخشندهٔ دولت همو داننده فکرت****همو دارندهٔ گیتی همو دارندهٔ گردون
که پنهان کرد جز ایزد به سنگ خاره در آتش****که رویاند همی جزوی ز خاک تیره آذریون
صدف حیران به دریا در دوان آهو به صحرا بر****رمیده و آرمیده هر دو در دریا و در هامون
که پر کرد و که آگند از گیا و قطرهٔ باران****دهان این و ناف آن ز مشک و لولو مکنون
سپیدی روز صنع کیست در دهر و سیاهی شب****که میگردند بر یک دور پشتاپشت چون طاحون
همیشه هردو کاهانند و کاهان عمر ما زیشان****چو صابون از چه از چربو و چربو از چه صابون
چمن پر حقهٔ لولو که داند کرد در نیسان****شمر پر فیبهٔ جوشن که داند کرد در کانون
زبعد آنکه چون سیمسن سپر گردد در افزودن****که کاهد ماه را هر ماه «حتی عادکالعرجون»
که بندد چون خزان آید هزاران کلهٔ ادکن****که باشد چون بهار آید هوا را کلهٔ گردون
که گرداند ملون کوه را چون روضهٔ رضوان****که گرداند منقش باغ را چون صحف انگلیون
دوار مختلف را متفق با هم که گرداند****به قدرت در یکی موضع کند هر دو بهم معجون
پس آنکه نطفه گرداند وزو شخصی کند پیدا****مثالش محکم و ثابت نهادش متفن و موزون
یکی عالم یکی جاهل یکی ظالم یکی عاجز****یکی منعم یکی مفلس یکی شادان یکی محزون
یکی همواره با دولت به کام از نعمت باقی****یکی پیوسته با محنت به رنج از اختر وارون
یکی را از بلاساغون رساند در هری روزی****یکی را از پی نانی دواند تا بلاساغون
بزرگا پادشاها اوست کز یک آب و یک نطفه****پدی آورد چندین خلق لونالون و گوناگون
گزیده خسروان بودند زین پیش اندرین عالم****ز رفعت همسر گردون به نعمت همسر قارون
چو عاد و کیقباد و بهمن و کاووس و کیخسرو****منوچهر و جم و تهمورس و ضحاک و افریدون
ور از یونانیان بقراط و بطلمیوس و افلاطون****بلیناس حکیم و هرمز و سقراط و افلیمون
ور از پیغمبران ادریس و نوح و یونس و صالح****حبیب و روح و ابراهیم و لوط و موسی و هارون
ور از اصحاب پیغمبر عتیق و عمر و عثمان****علی و سعد و سلمان و صهیب و خالد و مظنون
وگر از اولیا مهیار و حیره خالد و خضری****جنید و شبلی و معروف شاه توری و سمنون
درین عالم ز ریگ و قطرهٔ باران بنی آدم****ز هر جنسی که من گفتم همانا بودهاند افزون
چو ممکن نیست دانستن شمار مرگ معروفان****ببین تا خود که داند کرد در عالم حساب ایدون
تعالا صانعی کاین جمله از آب او پدید آورد****پس آن گه جمله را هم وی به خاک اندر کند مدفون
ایا دل بسته در دنیا و فارغ گشته از عقبا****چه سود از سود امروزین که فردا هم تویی مغبون
چو عالم را همی دانی که فانی گشت خواهد پس****به مهر عالم فانی چرا دل کردهای مرهون
الاهی بندهٔ بیچارهٔ مسکین سنایی را****که هست از دین و طاعتهای تو درمانده و مدیون
اگر چه هست او مطعون به علتها طمع دارد****بدین توحید نامطعون جزایی از تو نامطعون
شماره قصیده 155: در میان کفر و دین بی اتفاق آن و این
در میان کفر و دین بی اتفاق آن و این****گفتگویست از من و تو مرحبا بالقائلین
هر کجا عشق من و حسن تو آید بیگمان****در نه پیوندد خرد با کاف کفر و دال و دین
حسن خوبان بزم شد کی بود بی های و هوی****عشق مردان رزم باشد کی بود بی هان وهین
هیچ وقت ایمن نبودند از زبان ناکسان****عاشقان پرنیاز و دلبران نازنین
چه نکوتر زان که آید عاشقی در مجمعی****باغ معنی در جنان و داغ دعوی در جبین
آن یکی گوید فلان ناپاک فاسق را نگر****و آن دگر گوید که بهمان شوخ کافر را ببین
حسن و عشق از کفر و فسق آید به معنی پس بود****تیغ حیدر بید چوب و آب کوثر پارگین
عاشقی را کاسمان رنجه ندارد هر زمان****در زمین باشد بسی به زان که باشد بر زمین
هست پیدا از میان سینهٔ آزادگان****عشق همچون خلد و عاشق در میان چون حور عین
گر بدرد پوستین عاشقان گردون رواست****کی زیان دارد که اندر خلد نبود پوستین
ای رسیده هر شبی از انده هجران تو****بانگ من چون حسن تو در آسمان هفتمین
با توام در خانه میدانند و من بر آستان****«نحن محرومین» نوشته بر طراز آستین
نقش هر یک تار موی از قندز شب پوش تست****کای بلا بیرون خرام ای عافیت عزلت گزین
هر زمان آید ندا اندر دل هر عاشقی****کای خرد دیوانه گرد ای صبر در گوشه نشین
هر کجا چشم چو آهوی تو شد تازان چو یوز****مصلحت بر گاو بندد بنگه شیر عرین
انگبین از نحل زاید لیکن اندرگاه عشق****نحل زاید بهر من زان دو لب چون انگبین
ای لبت را گفته رضوان نوش باش ای زود مهر****وی لبت را گفته شیطان دیر زی ای دیر کین
گر چه خود را عشقباز راستین ننهم از آنک****نیستم چون عاشقان راستین در گل دفین
ماهروی راستین خوانم ترا باری چو یافت****روی چون ماه تو نور از روی شاه راستین
شماره قصیده 156: ای گزیده مر ترا از خلق ربالعالمین
ای گزیده مر ترا از خلق ربالعالمین****آفرین گوید همی بر جان پاکت آفرین
از برای اینکه ماه و آفتابت چاکرند****می طواف آرد شب و روز آسمان گرد زمین
خال تو بس با کمال و فضل تو بس با جمال****روی تو نور مبین و رای تو حبلالمتین
نقش نعل مرکب تو قبلهٔ روحانیان****خاکپای چاکرانت توتیای حور عین
مرگ با مهر تو باشد خوشتر از عمر ابد****زهر با یاد تو باشد خوشتر از ماه معین
ای سواری کت سزد گر باشد از برقت براق****بر سرش پروین لگام و مه رکاب و زهره زین
بر تن و جان تو بادا آفرین از کردگار****جبرییل از آسمان بر خلق تو کرد آفرین
از برای اینکه تا آسان کند این دین خویش****آدمی از آدم آرد حور از خلد برین
جبرییل ار نام تو در دل نیاوردی به یاد****نام او در مجمع حضرت کجا بودی امین
این صفات و نعت آن مردست کاندر آسمان****از برای طلعتش میتابد این شمس مبین
نور رخسارت دهد نور قبولش را مدد****سایه زلفت شب هجرانش را باشد کمین
زین سبب مقبول او شد فتنهای بر شرک کفر****زین سبب مقصود او شد سغبهای در راه دین
زین قلم زن با قلمگر تو نباشی هم نشان****وین قدم زن با ندمگر تو نباشی هم نشین
ای سنایی گر ز دانایی بجویی مهر او****جز کمالش را مدان و جز جمالش را مبین
اژدهای عشق را خوردن چه باید ای عجب****گاه شرک از کافران و گاه دین از بوالیقین
شماره قصیده 157: هر که را ملک قناعت شد مسلم بر زمین
هر که را ملک قناعت شد مسلم بر زمین****ز آسمان بر دولت او آفرین باد آفرین
عز دین از جاه دنیا کس نجست اندر جهان****جاه دنیا را چکارست ای پسر با عز دین
رستگاری هر دو عالم در کم آزاری بود****از بد اندیشان بترس و با کمآزاران نشین
مر ترا گفتند دست از مردمان کوتاه کن****تو چرا چون ابلهان کوتاه کردی آستین
نامهٔ کوته نکو باشد به هنگام حساب****جامهٔ کوته چه خواهی کرد ای کوتاه بین
ای برآورده سر کبر از گریبان نفاق****نه به رعناییت یار و نه به قرایی قرین
سبلت خود پست کردی دولت مستیت از آن****پستی و هستی بد آید هستی و پستی گزین
تو به خرسندی بدل کن حرص را گر مردمی****کاولین نعمالبدل شد آخرین بشالقرین
هیچ بیرونت نیست کار این جهان از نیک و بد****رحمت فردوس از آنست و عذاب گور ازین
یک زمان ز آب شریعت آتش شهوت بکش****پس عوض بستان تو دیوی را هزاران حور عین
دل چو مردان سرد کن زین خاکدان بیوفا****آن گهٔ بستان کلید قصر فردوس برین
ظاهری زیبا و نازیبا مر او را باطنی****از درون چون سر که باشد وز برون چون انگبین
شاه را گویی که مال این و آن غارت مبر****پس ز شاه افزون طمع داری به مال آن و این
روی چون طابون و اندر زیر آن طابون طمع****آنت کاری با تهور اینت کاری سهمگین
از چنین بیشه چه جویی نزد هر کس آبروی****به بود زین آبرو ای خواجه آب پارگین
وقت دادن موش تر باشی چو بستانی چرا****در نیابد گرد شبدیز ترا شیر عرین
خود سزای سبلت تو دولت شه کرد و بس****شاه را دولت چنان باشد ترا سبلت چنین
تو چرا از طیلسان چندین ترفع میکنی****طیلسانست آنکه داری یا پر روحالامین
نیک بختیت آرزو باشد فضول از سر بنه****رو بر سید شو و از خوان او نان ریزه چین
سید فرزانه فضلالله بیمثل آنکه هست****آفتاب خاندان طیبین و طاهرین
آنکه اندر حق او یک رنگ بینم در جهان****خواه گویی تاج باش و خواه گویی پوستین
آنکه ناید گر به دست آیدش بر پا شد همه****گنج باد آورد ز استظهار میرالمومنین
شماره قصیده 158: ای امین شاه و سلطان و امیر ملک و دین
ای امین شاه و سلطان و امیر ملک و دین****زبدهٔ دور زمانی عمدهٔ روی زمین
خلق را در دین و دنیا از برای مصلحت****عروةالوثقی تویی امروز و هم حبلالمتین
بر تو غیب آسمان چون عیب عالم ظاهرست****زان که چون عقلی و جان هم پیشوا و هم پیش بین
نی بدن آوردم این تقویم تا ز احکام او****بازدانی راز گردون در شهور و در سنین
من نکو دانم که پیش رای تو نقاش وهم****نقش کردست این همه احکام در لوح یقین
زان وسیلت ساختم خود را وگر نز روی عقل****بر لب دجله بنفروشد کس آب پارگین
گر یکی تقویم داری گو دو باش از بهر آنک****هر کجا نوشک نشاید هم نشاید انگبین
خواجه را اندر خزان بل تا دو باشد بوستان****غر چه را در مهرگان بل تا دو باشد پوستین
بر سپهر تو چه تنگی کرده باشد آفتاب****در بهشت تو چه رحمت کرده باشد حور عین
ماوراء النهری و صفرایی تواند این طایفه****خاصه چون باشند با صفرا و سودا همنشین
این چنین صفرا ز سرکه و انگبین کی به شود****کانگبین از مستعان سازی و سرکه از مستعین
سرکه اینجا طبع من شد انگبین احسان تو****من چو در سرکه فزودم تو مکن کم ز انگبین
شین دین اندر غریبی از همه رسواترست****باز خر یک ره مرااز شین دین ای زین دین
تا یمینست و یسار اندر بزرگی و شرف****یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین
شماره قصیده 159: تا سرا پرده زد به علیین
تا سرا پرده زد به علیین****قدر صدر اجل قوامالدین
از پی آبروی راهش را****آب زد ز آبروی روح امین
وز پی قدر خویش صدرش را****بست روحالقدس به عرش آذین
شد عراق از نگار خامهٔ او****خوش لقا چون نگار خانهٔ چین
در شکر خواب رفت فتنه ازو****از سر اندیب تا به قسطنطین
دولتش بر کسی که چشم افگند****نیز در ابرویش نبینی چین
تا بجنبید عدل او بگریخت****فتنه در خواب و ظلم در سجین
بر گرسنه چو زاغ شد در زخم****چون سر زخمه مخلب شاهین
بر برهنه چو سیر کرد از رحم****چون تن شیر پنجه شیر عرین
بر فلک نور پاش رویش بس****چون قمر را سیه کند تنین
در زمین کار ساز جودش بس****چون زحل در کف آورد شاهین
چون گل از نم همی بخندد ملک****تا گرفت از جمال او تزیین
تا نه بس روزگار چون خورشید****خاک زرین کند برای رزین
ای ز فر تو دین و ملک چنان****که جهان از ورود فروردین
حق گزیدت پی صلاح جهان****حق گزین کی بود چو خلق گزین
خاک پایت همی به دیده برند****همه دارندگان خلد برین
ای ز جاه جهان به بام جهان****مترقی به جذب حبل متین
ای مفرح جهان جسمی را****از تو روح رهی چراست حزین
چشم درد مرا مبند از عز****چشم بندی ز آفتاب مبین
دل گرم مرا بساز از لطف****گل شکر را به جای افسنتین
من نگویم که این بدست ولیک****من نیم در خور چنین تمکین
پیش چون من گرسنه کس ننهد****قرص خورشید و خوشهٔ پروین
کردش اکرام خود خیل ولیک****نخورد جبرییل عجل سمین
تا تو ای خضر عصر در شهری****بنده را غول همرهست و قرین
گام دربان مارم از بر کوه****گاه مهمان مور زیر زمین
ای پی سهم خشت دارانت****خشت دارم چو مردگان بالین
ای زمین خوش مرا مکن ناخوش****که مکافات آن نباشد این
زین و مرکب ترا مرا بگذار****تا شوم زین پیادگی فرزین
شهپر جبرییل مرکب اوست****چکند جبرییل مرکب و زین
بر تن و جان من گماشت فلک****هر چه ابلیس را ینال و تکین
این یکی گویدم که برگو هان****و آن دگر گویدم که برجه هین
گر چه گنگی بیا و شعر بخوان****ور چه کوری درآ و صدر ببین
این بترساندم و آن الملک****و آن امیدم کند به این الدین
این براند به لفظ چون دشنه****و آن بخواند به ریش چون زوبین
من به زاری به هر گیا گویان****کای ز گرگان نبیرهٔ گرگین
مسکن خود گذاشتم به شما****می چه خواهید از من مسکین
من به چشم شما کسی شدهام****ورنه کس نیستم به چشم یقین
جز به کژ کژ همی فزون نشود****ماتین جز به چپ نشد عشرین
گاهم آن گوید ای کذا و کدا****گاهم این گوید ای چنین حنین
یک دم آن باد سبلتت بنشان****در وثاق آی با کیا بنشین
پیشم آرد دوات بن سوراخ****قلم سست و کاغذ پر زین
هان و هان در بروت من بندد****که شوم در عرق چو غرقهٔ هین
زود کن یک دو کاغذم بنویس****شعر پیشین و شعر باز پسین
گر چه صد کار داشتم در مرو****لیک بهر تو رفتم از غزنین
چرب شیرینش اینکه بر خواند****به گناهی در آیت از «والتین»
زحمت ره چگونه خواهد بود****هر کجا رحمت قبول چنین
حق به دست من و من از جهال****در ملامت چو صاحب صفین
بحمدالله که نیستند این قوم****در حریم قوام حرمت بین
زان که ناید قوام باری هیچ****از کسان اجل قوامالدین
همه هم صورتند و هم سیرت****همه هم نسبتند و هم آیین
من ندانم کیم کزین درگاه****خلق در شادیند و من غمگین
من چه دانم کمال حضرت تو****خر چه داند جمال حورالعین
این چنین دولتی مرا جویان****من گریزان چو زوبع از یاسین
آری آری ز ضعف باشد اگر****گرد دوشیزه کم تند عنین
صورت ار با تو نیست جان با تست****عاشق و بنده و رهی و رهین
روح عیسی ترا چه جویی رنج****دم آدم ترا چه خواهی طین
در شاهان تراست آنچه بماند****صدفست آن بمان به راه نشین
مهر چون عجز شب پرک دیدست****گر درو ننگرد نگیرد کین
گر چه از خوی بنده گرم شوند****خواجگان عجول کبر آگین
همه صفرای خواجگان ببرد****ذوق این قطعهٔ ترش شیرین
تا ز روز و شبست در عالم****مادت سال و ماه و مدت و حین
مادت و مدت بقای تو باد****رفته و ماندهٔ شهور و سنین
شماره قصیده 160: بس که شنیدی صفت روم و چین
بس که شنیدی صفت روم و چین****خیز و بیا ملک سنایی ببین
تا همه دل بینی بی حرص و بخل****تا همه جان بینی بی کبر و کین
زر نه و کان ملکی زیر دست****جونه و اسب فلکی زیر زین
پای نه و چرخ به زیر قدم****دست نه و ملک به زیر نگین
رخت کیانی نه و او روح وار****تخت برآورده به چرخ برین
رسته ز ترتیب زمین و زمان****جسته ز ترکیب شهور و سنین
سلوت او خلوتی اندر نهان****دعوت او دولتی اندر کمین
بوده چو یوسف بچه و رفته باز****تا فلک از جذبهٔ حبلالمتین
زیر قدم کرده از اقلیم شک****تا به نهانخانهٔ عینالیقین
کرده قناعت همه گنج سپهر****در صدف گوهر روحش دفین
کرده براعت همه ترکیب عقل****در کنف نکتهٔ نظمش مبین
با نفسش سحر نمایان هند****در هوسش چهره گشایان چین
اول و آخر همه سر چون عنب****ظاهر و باطن همه دل همچو تین
روح امین داده به دستش چنانک****داده به مریم زره آستین
نظم همه رقیه دیو خسیس****نکتهٔ او زادهٔ روحالامین
کشوری اندر طلب و در طرب****از نکت رایش و او زان حزین
با دل او خاک مثال ینال****با کف او سنگ نگین تکین
حکمت و خرسندی و دینش بشست****تا چه کند ملک مکان مکین
دشت عرب را پسر ذوالیزن****خاک عجم را پسر آبتین
عافیتی دارد و خرسندیی****اینت حقیقت ملک راستین
گاه ولی گوید هست او چنان****گاه عدو گوید بود این چنین
او ز همه فارغ و آزاد و خوش****چون گل و چون سوسن و چون یاسمین
خشم نبودست بر اعداش هیچ****چشم ندیدست بر ابروش چین
خشم ز دشمن بود و حلم ازو****کو ز اثیر آمده او از زمین
خشمش در دین چو ز بهر جگر****سر که بود تعبیه در انگبین
کی کله از سر بنهد تا بود****ابلیس از آتش و آدم ز طین
مشتی از این یاوه درایان دهر****جان کدرشان ز انا در انین
یک رمه زین دیو نژادان شهر****با همهشان کبر و حسد هم قرین
گه چو سرین سست مر او را سرون****گه چو سرون سخت مر او را سرین
بر همه پوشیده که هم زین دو حال****مهترشان زین دو صفت شد لعین
پیش کمال همه را همچو دیو****کور شده دیدهٔ ما بین بین
سوی خیال همه یکسان شده****گربهٔ چوبین و هزبر عرین
وز شره لقمه شده جمله را****مزرعهٔ دیو تکاوش انین
لاف که هستیم سنایی همه****در غزل و مرثیه سحر آفرین
آری هستند سنایی ولیک****از سرشان جهل جدا کرده سین
گر چه سوی صورتیان گاه شکل****زیر تک خامه چو دین ست دین
لیک در آنست که داند خرد****چشمهٔ حیوان ز نم پارگین
بس وحش آمد سوی دانا رحم****گر چه جنان آمد نزد جنین
کانچه گزیدست به نزد عوام****نیست سوی خاص بر آنسان گزین
کانچه دو صد باشد سوی شمال****بیست شمارند به سوی یمین
گر چه به لاف و به تکلف چنو****نظم سرایند گه آن و گه این
این همه حقا که سوی زیرکان****گربه نگارند نه شیر آفرین