فوج

آغاز قصهٔ شاه و درویش
امروز دوشنبه 31 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

دیوان هلالی جغتایی3

 


 


دیوان هلالی جغتایی3


 

بخش 10 - آغاز قصهٔ شاه و درویش

سخن آرای این حدیث کهن

این چنین می کند بیان سخن

که ازین پیش بود درویشی

راست کیشی، محبت اندیشی

از همه قید عالم آزاده

لیک در قید عشق افتاده

الم روزگار دیده بسی

محنت عاشقی کشیده بسی

تنش از

عشق جسم بی جان بود

رگ برو همچو عشق پیچان بود

بود در کوه گشته و هامون

کار فرهاد کرده و مجنون

بس که می داشت میل عشق مدام

عشق می گفت در محل سلام

از قضا چند روزی آن درویش

بر خلاف طریق و عادت خویش

از سر کوی عشق دور افتاد

در سراپردهٔ سرور افتاد

نی به دل داغ اشتیاقی داشت

نی به جان آتش فراقی داشت

دلش آزاده از جفای حبیب

جانش آسوده از بلای رقیب

شکر می گفت زانکه روزی چند

بود در کنج عافیت خرسند

گرچه می خواست ترک محنت عشق

بود در خاطرش محبت عشق

عاشقی گرچه محنت انگیزست

محنت او محبت انگیزست

خواست القصه عشق صادق

که دگربار اگر شود عاشق

عاشق سرو قامتی باشد

که به قامت قیامتی باشد

با وجود جمال صورت خوب

باشد او را کمال سیرت خوب

از کمال کرم وفاداری

نه ز عین ستم جفاکاری

به هوای چنین دلارامی

می زد از شوق هر طرف گامی

سوی باغی گذر فتاد او را

که نشان از بهشت داد او را

چهرهٔ باغ و طرهٔ سنبل

لین یکی حلقه حلقه و آن گل گل

طرفه تر آن که روی گل گل رو

ظاهر از حلقه ای سنبل او

لاله را زا پیاله اش داغی

گو چه حالیست در چنین باغی؟

سبزه در وی چو خضر جا کرده

علم سبز در هوا کرده

بهر دفع خمار نرگش مست

نصف نارنج داشت در کف دست

گل به خوش بویی نسیم صبا

پیرهن کرده از نشاط قبا

دو لب خویش از فرح خندان

شکل دندانه بر لبش دندان

منظری داشت همچو خلد برین

برتر از اسمان به روی زمین

بام افلاک پیش منظر او

بود چون سایه پست در بر او

ماه و خورشید فرش آن در بود

خشتی از سیم و خشتی از زر بود

زیر دیوارش از برای نشاط

بود گسترده صد هزار بساط

طوف آن باغ چون میسر شد

میل درویش سوی منظر شد

ناگهان دید مکتبی چو بهشت

در و دیوار آن عبیرسرشت

وه

چه مکتب که رشک بستان ها

بوستانی درو گلستان ها

اهل مکتب همه به حسن و جمال

سالشان کم، جمالشان به کنال

یکی ابروی کج عیان کرده

سر «نون و القلم» بیان کرده

یکی از شکل و قد و زلف و دهان

از «الف، لام و میم« داده نشان

همچو «والشمس» آن یکی را روی

همچو «والیل» آن یکی را موی

هر که در مکتبی چنین شد خاص

خواند «الحمد» از سر اخلاص

بود سرخیل آن همه ماهی

ملک اقلیم حسن را شاهی

زرفه شه زاده ای به حسن ادب

طرفه تر آن که «شاه» داشت لقب

سرو قدی که چون قدم می زد

هر قدم عالمی به هم می زد

شوخ چشمی که چون نگه می کرد

خانهٔ مردمان تبه می کرد

پیش آن چشم خواب ناک سیاه

سرمه بی قدر همچو خاک سیاه

بودش از زهر چشم مژگان ها

همچو زهر آب داده پیکان ها

سنبلی بر سمن کشیده چو جیم

کاکلی بر قفا فگنده چو میم

چون نمک ریخته تکلم او

شکر امیخته تبسم او

شکل ابروی آن خجسته تذرو

دو پر زاغ بود بر سر سرو

چشمهٔ آب زندگی لب او

موج آن سیم غبغب او

از دهانش نشانه هیچ نبود

جز سخن در میانه هیچ نبود

آن دهان هیچ و آن میان هم هیچ

جز خیالی نبود و آن هم هیچ

گر میانش خال خواهد بود

آن خیال محال خواهد بود

مشکلی هرکه پیشش آوردی

او روان حل مشکلش کردی

بود وقت فسون سازی

خرده دانی و نکته پردازی

بس که درویش گشت مایل او

ماند در حسرت شمایل او

هر دمش می فزود حیرانی

حیرتی آن چنان که می دانی

شاه گفتش چنین خموش مباش

لب بجنبان تمام گوش مباش

گر تو را هست مشکلی در دل

بکن از من سوال آن مشکل

چیست؟ گفت آن یگانهٔ آفاق

آن که هم جفت باشد و هم طاق؟

گفت آن ابروان پرخم ماست

کج تصور مکن که گفتم راست

گرچه جفتند آن دو بی کم و بیش

لیک طاقند در نکویی خویش

گفت آری جواب آن

اینست

شاه را صدهزار تحسینست

شاه گفتا که در کدام کتاب

خوانده ای این چنین سوال و جواب؟

گفت هرگز نخوانده ام سبقی

پیش کس نگذرانده ام ورقی

بهره ای از سواد نیست مرا

غیر خواندن مراد نیست مرا

خانهٔ چشمم از سواد تهی ست

بی سوادیش عین روسیهیست

تا نخوانی به دل سروری نیست

دیده را بی سوادی نوری نیست

چون که شه را شد اعتقاد برو

الف و با نوشت و داد برو

میل درویش زان یکی صد شد

گفت این بار کار من بد شد

دست بر سر نهاد و زار گریست

که درین عاشقی نخواهم زیست

چون به هم حسن و خلق یار شود

عشق عاشق یکی هزار شود

خوب رویی که هست عاشق دوست

در جهان هر که هست عاشق اوست

گرچه درویش ذوفنونی بود

در ره عشق رهنمونی بود

لوح تعلیم در کنار نهاد

سر تعظیم پیش یار نهاد

ای بسا خرده بین که آخر کار

سوی مکتب رود چو اول بار

این بود عشق ذوفنون را ورد

که کند اوستاد را شاگرد

عشق چون درس خود کند بنیاد

بشکند تخته بر سر استاد

در سبق آشکار می نگریست

لیک پنهان به یار می نگریست

بخش 11 - در آزاد شدن شه زاده از مکتب و ملول بودن درویش

یار هرگه درو نظر می کرد

او نظر جانب دگر می کرد

گرچه عاشق بود خراب نظر

لیک او را کجاست تاب نظر؟

هرگه آن نوش خند شکرلب

جانب خانه رفتی از مکتب

حال درویش ز آن برآشفتی

گریه اغاز کردی و گفتی

بی تو در مکتبم پریشان حال

همچو دیوانه در کف اطفال

زندگی موجب ملال منست

عرش و کرسی گواه حال منست

هست دور از تو دفتر و خامه

آن سیه کار و این سیه نامه

قامتت را الف هواخواهست

ها زشوقت دو چشم بر راهست

صاد چشم امید ببریده

همچو کاغذ سفید گردیده

دور از آن چشم نیست نقطهٔ صاد

که برون آمدست نقطهٔ ضاد

دال بی طرهٔ تو بدحالست

این که خم شد قدش بر آن دالست

سین ز هجران آن لب خندان

لب حسرت گرفته بر دندان

همچو شین است بی

تو سرکش کاف

که کند سینه را شکاف شکاف

جانب قاف گر شوم نگران

آیدم همچو کوه قاف گران

لام بی سنبل تو قلابی ست

کز غم او دل مرا تابی ست

بی جمال تو بر تن محزون

نعل و داغی ست نون و نقطهٔ نون

غیر از این گونه حرف کم می گفت

حرف می دید و حرف غم می گفت

وقت خواندن ز هیبت استاد

چون ز طفلان برآمدی فریاد

او هم آواز و هم زبان می شد

پس به تقریب در فغان می شد

هر گه که از شوق گریه می کردی

صد هزاران بهانه آوردی

که غریبم درین دیار بسی

در غریبی چو من مباد کسی

یاد یار و دیار خود کردم

گریه بر روزگار خود کردم

چون خبر یافتی که آمد شاه

زود فارغ شدی ز گریه و آه

که دگر آه و ناله بی ادبی ست

آه ازین گریه، این چه بوالعجبی ست؟

گفتی از هر طرف حکایت ها

کردی از هر کسی روایت ها

بود از آن نکته های خاطرخواه

غرض او قبول حضرت شاه

شاه را ساختی به خود مشغول

خویش را نیز پیش او مقبول

آری این ست کار عاشق زار

تا کند جا همیشه در دل یار

شب چو آمد ز خدمت استاد

شاه و طفلان همه شدند ازاد

او گرفتار ماند در مکتب

با درونی سیه تر از دل شب

بخش 12 - حال گدا به وقت شب در جدایی شاه زاده

چون شب تیره در میان آمد

دل درویش در فغان آمد

که دل شب چرا ز مهر تهی ست؟

تیره شد روزم این چه روسیهی ست؟

چه شد آیا گرفت ماه امشب؟

باشد از دود دل سیاه امشب

هیچ شب این چنین سیاه نبود

گویی امشب چراغ ماه نبود

شد پر از دود گنبد گردون

روزنی نیست تا رود بیرون

همه روی زمین سیاه شد آه!

که نشستم دگر به خاک سیاه

جان شیرین رسید بر لب من

صد شب دیگران و یک شب من

بلکه این صد شبست نیست شکی

که به خونم همه شدند یکی

وه! که خورشید رو به ره کرده

رفته

و روز من سیه کرده

آسمان واقف است از غم من

که سیه پوش شد به ماتم من

صبح از من نمی کند یادی

آخر ای مرغ صبح، فریادی!

کوس امشب غریو کم دارد

ز آب چشمم مگر که نم دارد؟

قمری از بانگ صبح لب بربست

تا شد از ناله ام فغانش پست

دیده ها بر ستاره دادم تا دم صبح

چون شفق می گریست از غم صبح

بخش 13 - حالات شاه و گدا در مکتب

صبح دم کز نسیم مهرافروز

دور شد طرهٔ شب از رخ روز

شست دوران ز آب چشمهٔ مهر

ظلمت شب ز کارگاه سپهر

سوخت بر مجمر سپهر بلند

ز آتش مهر دانه های سپند

آفتاب از فلک هویدا شد

قطره ها ریخت چشمه پیدا شد

مهر از چرخ نیلگون سر زد

یوسف از آب نیل سر بر زد

آتش موسوی به طور آمد

ظلمت شب برفت نور آمد

بعد ظلمت بر این بلند ایوان

روی بنمود چشمه حیوان

شه که صد ناز و عشوه در سر داشت

ناگه از خواب ناز سر برداشت

از گریبان ناز سر بر کرد

سر برآورد و فتنه را سر کرد

هم کله کج نهاد بر سر خویش

هم قبا چست کرد در بر خویش

حلقه زلف ساخت زیور گوش

چین کاکل فگند بر سر دوش

بر میان همچو موی بست کمر

صد کمر بسته را شکست کمر

قد برافراخت همچو عمر دراز

سوی مکتب قدم نهاد به ناز

چشم درویش مستمند به راه

گهر افشان برای مقدم شاه

ناگه آن سرو ناز پیدا شد

فتنهٔ رفته باز پیدا شد

چون بدید آن جمال زیبایی

کرد بنیاد ناشکیبایی

دل و جانش در اضطراب افتاد

مست بیخود شد و خراب افتاد

دم به دم حال او دگرگون شد

من چه گویم حال او چون شد

شاه چو دید بی قراری او

در دلش کار کرد زاری او

پیش او رفت و گفت حال تو چیست؟

در چه اندیشه ای؟ خیال تو چیست؟

ساعتی با گدای خود بنشست

رفت آن گه به جای خود

بنشست

جای در پیش گاه خانه گرفت

و آن گدا جا بر آستانه گرفت

بس که بودند هر دو مایل هم

جا گرفتند در مقابل هم

چشم بر چشم و دیده بر دیده

هر زمان سوی یکدگر دیده

بخش 14 - در فسون سازی شه زاده به معلم به جهت دلداری درویش

شاه چون در گدا نظر می کرد

مهر او در دلش اثر می کرد

خواست تا پیش خویش خواند

گفت درویش پیش من خواند

کس نگوید به غیر من سیقش

ننویسد کس دگر ورقش

هر که بر حرف او نهد انگشت

کنم انگشت او برون از مشت

هر که بر لوح او رقم سازد

تیغ من دست او قلم سازد

بعد از این گفتگو به پیشش خواند

ساخت تقریب، نزد خویشش خواند

بهر تعلیم چون تکلم کرد

عاشق از شوق دست و پا گم کرد

دال می گفت و او الف می خواست

که یکی بود پیش او کج و راست

شاه زان هیچ برنمی آشفت

نرم نرمک به او سبق می گفت

شاه درویش دوست می باید

تا از او عالمی بیاساید

خاصه شاهان ملک دین یعنی

پادشاهان صورت و معنی

آه از این کافران سنگین دل

که بلای دلند، مسکین دل!

هر زمان فتنه ای برانگیزند

بی گنه خون عاشقان ریزند

هر نفس آتشی برافروزند

بی سبب جان بی دلان سوزند

شهسواران عرصهٔ جان ها

آفت عقل ها و ایمان ها

بخش 15 - حال عشق شاه زاده با گدا

باز چون ظلمت شب آمد پیش

مبتلای فراق شد درویش

بامدادان که طفل این مکتب

صفحه را شست از سیاهی شب

آسمان زد به رسم هر روزه

قلم زر به لوح فیروزه

اهل مکتب ز خواب برجستند

به خیال سبق میانن بستند

با قد همچو سرو و روی همچو ماه

همه جمع آمدند غیر از شاه

دل درویش هیچ از آن نشکفت

هر دم آهسته زیر لب می گفت

همه هستند یار نیست، چه سود؟

سرو من در کنار نیست چه سود

یار می باید و نمی آید

غیر می آید و نمی باید

بود شه زاده را یکی همزاد

که ز مادر به شکل او کم زاد

واقف از حال شاه در همه حال

همدم و همنشین او مه

و سال

چون بسی بی قرار شد درویش

گفت به ز بی قراری خویش

که چرا دیر کرد شاه امروز؟

ساخت روز مرا سیاه امروز

آفتاب مرا چه آمد پیش؟

که نیامد برون ز خانه خویش

برده خواب صبوح از دستش

یا می ناز کرده سرمستش؟

تا سحرگه نشسته بود مگر؟

ور نه تا چاشت چیست خواب سحر؟

بود در گفتگو که آمد شاه

شد ز گفت و شنودشان آگاه

رشکش آمد که عاشق نگران

نگران ست جانب دگران

چشم عاشق به یار باید و بس

عاشقی کی رواست پیش دو کس؟

کفت هی! هی! عجب خطا کردم

که به این بوالهوس وفا کردم

گر وفایی درین گدا بودی

این چنین در به در چرا بودی؟

در سگ در به در وفا نبود

در به در خود به جز گدا نبود

بنده چون کرد بندگی کسی

نخرندش که گشته است بسی

گه به همزاد خود برآشفتی

به صد آشفتگی به او گفتی

میل علت چو نیست بیش از من

پس چرا آمدی تو پیش از من؟

گاه از مکتبش برون کردی

جگرش را به طعنه خون کردی

که به مکتب دگر میا با من

یا تو آیی درین طرف یا من

گه قلم را به خاک افگندی

گه ورق را ز یکدگر کندی

کردی اظهار رشک و غیرت خویش

رشک خوبان بود ز عاشق بیش

صفحه را پیش روی آوردی

چهرهٔ خویش را نهان کردی

فتنهٔ اهل حسن در عالم

بر سر عاشقان بود ماتم

شاه در فکر کار درویش ست

خواجه را میل بندهٔ خویش ست

گر سپاهی به شاه خود نازد

شاه هم بر سپاه خود تازد

از خجالت هلاک شد درویش

گفت راضی شدم به مردن خویش

جان گدازست ناتوانی من

مرگ بهتر ز زندگانی من

آه! ازین طالعی که من دارم

گریه از بخت خویشتن دارم

شوخ من گرچه نکته دان افتاد

لیک بسیار بدگمان افتاد

خواستم سوی گوهر آرم دست

دستم از سنگ حادثات شکست

عمر می خواستم ز آب حیات

تشنه مردم ز

شوق در ظلمات

شاه شیرین زبان شکرلب

بار دیگر چو رفت از مکتب

خواند همزاد را به خدمت خویش

که چه می گفت با تو آن درویش؟

قصه را پیش شاه کرد بیان

به طریقی که حال گشت عیان

یافت شه از ادای آن تسکین

بست دل در وفای آن مسکین

کو رسولی که از برای خدا

حال من هم کند به شاه ادا؟

تا دگر قصد این گدا نکند

بند بندم ز هم جدا نکند

بخش 16 - افشای راز عشق و ملامت عوام

باز چو مهر از فلک سر زد

شاه از خواب ناز سر بر زد

دل پر از مهر و لب پر از خنده

از عتاب گذشته شرمنده

پیش درویش همچو گل بشکفت

رفت در خنده و همچو غنچه گفت

پس از این به که ما به هم باشیم

هر دو شاه و گدا به هم باشیم

زان که شاه و گدا به هم گویند

بی گدا نام شاه کم گویند

نام شاه و کدا بع عن گیرند

بی گدا نام شاه کم گیرند

عزت سروران ز درویشی ست

فخر پیغمبران ز درویشی ست

همه شاهان گدای درویش ند

در پناه دعای درویش ند

شاه چون لطف کرد بیش از پیش

میل درویش گشت بیش از بیش

چند روزی چو در میان بگذشت

حال درویش زین و آن بکذشت

بخش 17 - خبردار شدن مردم از حال درویش و پیدا شدن رقیب کافرکیش بداندیش

اهل مکتب شدند واقف حال

گفتگو شد میانهٔ اطفال

زین حکایت به هم خبر گفتند

این سخن را به یکدگر گفتند

طفلکان جمله شوخ و حیله گرند

همچو طفلان اشک پرده درند

گر کسی پیش طفل گوید راز

راز او را به غیر گوید باز

عاقبت تشت او ز بام افتاد

این صدا در میان عام افتاد

همه جا این افسانه پیدا شد

عیب جو را بهانه پیدا شد

پندگویان ملامتش کردند

به ملامت علامتش کردند

در زه عشق جز ملامت نیست

عاشقی کوچهٔ سلامت نیست

دل گرفتار این ملامت باد

وز غم عافیت سلامت باد

بخش 18 - راندن کوئوال گدا را از مکتب به رقابت خود

هیچ جا در جهان حبیبی نیست

که به دنبال او رقیبی نیست

مردمان تا

حبیب می گویند

در برابر رقیب می گویند

تا کسی جان به آن جهان نبرد

از بلای رقیب جان نبرد

شاه را سنگ دل رقیبی بود

یک ز انصاف بی نصیبی بود

کار او زهر چشم بود از قهر

کاسهٔ چشم او چو کاسهٔ زهر

به غضب تیز کرده خویَش را

خنده هرگز ندیده رویش را

مهر آزار خلق در مشتش

شکل کژدم گرفته انگشتش

هرکه سرپنجه ای چنین دارد

مشت کژدم در آستین دارد

با وجود چنین ستیزه و قهر

میر بازار بود و شحنهٔ شهر

حکم بر خاص و عام بود او را

اختیار تمام بود او را

سفله را هرگز اعتبار مباد

مدعی صاحب اختیار مباد

حاصل قصه آن که آن بدکیش

گشت واقف ز قصه درویش

همچو سگ تند شد به قصد گدا

تا ازان آستانش ساخت جدا

آن گدا را چون راند از در شاه

مدتی می نشست بر سر راه

از سر راه نیز مانع شد

سعی درویش جمله ضایع شد

غیر از اینش نماند هیچ رهی

که رود شب به کوی دوست گهی

کرد بیجاره این چنین تدبیر

که رود به کوی او شبگیر

راز او چون به روی روز افتاد

شب تاریک دل فروز افتاد

پردهٔ صدهزار عیب شب ست

یکی از پرده های غیب شب ست

شب که سر برزند ز سر ظلمات

در سیاهی نماید آب حیات

نور معراج در دل شب تافت

مصطفی آن چه یافت در شب یافت

بخش 19 - رفتن گدا به شب بر در شاه زاده

یک شب القصه رو به شاه آورد

رو به شاه جهان پناه آورد

با تن زار و سینه ی غمناک

دل مجروح و دیدهٔ نمناک

هر قدم رو به خاک می مالید

از دل دردناک می نالید

هر دم آهی کشیدی از دل تنگ

تا از آن آه سوختی دل سنگ

از غم دل به سینه سنگ زدی

با دل از کینه طبل جنگ زدی

رخ بر آن خاک آستان سودی

آستان را ز بوسه فرسودی

گفتی این آستانه محترم ست

سگ این کوی آهوی حرم ست

هر که او ره بدین طرف

دارد

پای او بر سرم شرف دارد

بر در شاه دید شیر سگی

سگ نگویم پلنگ تیزتگی

داغ مهر و وفا نشانی او

خواب مردم ز پاسبانی او

گفتش ای سرور وفاداران

در وفا بهتر از همه یاران

گفت ای از می وفا سرمست

روز و شب هیچ خورد و خوابت هست؟

رشتهٔ دوستی ست هر رگ تو

تو سگ کوی یار و من سگ تو

پنجه و ناخنت به خون شکار

سرخ همچون گلست و تیز چو خار

دست تو در حناست گل دسته

گل سرخ آن کف حتا بسته

کف پای توراست نقش نگین

در نگین تو جمله روی زمین

بارها صید فربه آوردی

خود قناعت به استخوان کردی

هست شکل دم تو قلابی

که مرا می کشد به هر بابی

شب روانی که قلب و حیله گرند

از تو شب تا به روز بر حذرند

گریه کرد و ز دیده آبش داد

وز دل خون چکان کبابش داد

بخش 20 - نالیدن درویش در کوی شاه

آن شب آفاق همچو گلشن بود

شب نبود آن، که روز روشن بود

فلک از آفتاب و بدر منیر

قدحی بود پر ز شکر و شیر

ماه چون کاسهٔ پنیر شده

کوچ ها همچو جوی شیر شده

سایه ظلمت فگنده بر سر نور

ریخته مشک ناب بر کافور

در چمن سایه های برگ چنار

چون سیه کرده پنجه های نگار

سایهٔ برگ بیدگاه شمال

راست چون ماهیان در آب زلال

بود ماه فلک تمام آن شب

شاه را شد هوای بام آن شب

شب مهتاب طرف بام خوش ست

جلوه های مه تمام خوش ست

بخش 21 - دیدار شاه از بام در شب ماه روشن

آمد و جا گرفت بر لب بام

روی بنمود همچو ماه تمام

آمد و بر کنار بام نشست

دید درویش را که رفته ز دست

رخ به خوناب دیده می شوید

با دل غم کشیده می گوید:

کارم از دست شد چه کارست این؟

الله! الله! چه کار و بارست این؟

آه ازین بخت و طالعی که مراست

وای ازین عمر ضایعی که مراست

تا به کی سینه پاره پاره کنم؟

وای من! وای

من! چه چاره کنم؟

چاک چاکست دل به خنجر و تیغ

حیف! حیف از دلم! دریغ! دریغ!

آه! ازین بخت و طالعی که مراست

وای! ازین عنر ضایعی که مراست

من کیم؟ آن که شمع بزم افروخت

شعله ای جست و خانمانم سوخت

من کیم؟ آن که آب حیوان جست

بر لب چشمه دست از جان شست

من کیم؟ آن که رنج هجران برد

سیر نادیده روی جانان، مرد

نیست غیر از وصال او هوسم

آه! اگر من به وصل او نرسم

گر نمیرم درین هوس فردا

کار من مشکلست پس فردا

شاه چون گوش کرد زاری او

بهر تسکین بی قراری او

گفت: برخیز و اضطراب مکن

غم فردا مخور، شتاب مکن

زان که من بعد ازین چه صبح و چه شام

آیم و جا کنم به گوشهٔ بام

بر لب بام قصر بنشینم

تا گروه کبوتران بینم

تو هم از دور سوی من می بین

در و دیوار کوی من می بین

ای خوش آن دم که دوست دوست شود!

یار آن کس که یار اوست شود

روی خود آورد به جانب دوست

طالب او شود که طالب اوست

عشق با یار دل نواز خوش ست

بلکه معشوق عشقباز خوش ست

بخش 22 - در صفت کبوتربازی شاه و نظاره کردن درویش

صبح چون ریخت دانهٔ انجم

آسمان گشت تیر و مشعله دم

باز سبز آشیان زرین پر

کرد آهنگ چرخ بار دگر

سوی بام کبوتر آمد شاه

بر فراز فلک برآمد ماه

طرفه بامی، چنان که بام فلک

خیل خیل کبوتران چو ملک

در پریدن بلند پایهٔ او

چون هما ارجمند سایهٔ او

قدح آب او ز چشمهٔ مهر

ارزنش از ستاره های سپهر

تا مگر شه به دست گیرد نی

بسته از جان کمر به خدمت وی

شاه بالای سر کبوتر او

چون سلیمان و مرغ بر سر او

هر زمان گشته برسرش جمعی

همچو پروانه بر سر شمعی

پیکر هر یک از لطافت پر

نازنین لعبتی پری پیکر

هر نگارین او نگاری بود

هر سفیدش سمن عذاری بود

داغ ها مشک فام و عنبربوی

چون

سر نوعروس مشکین موی

چسنیش بس که نازنینی داشت

صورت لعبتان چینی داشت

بس که بغدادیش نکو افتاد

طرفه تر شد ز طرفهٔ بغداد

سایه های کبوتران دو رنگ

بر زمین نقش کرده شکل پلنگ

همه بر گرد شاه طواف کنان

همه در پیچ و تاب چرخ زنان

چون به دستور خود کبوترباز

به دهان و به دست کرد آواز

سوی گردون به یک زمان رفتند

همچو پروین به آسمان رفتند

شاه بر جست و نی گرفت به دست

نعره ای چند زد، بلند، نه پست

غرض آن داشت شاه نیک اندیش

که خبردار گردد آن درویش

روی خود سوی قصر شاه کند

جانب ماه خود نگاه کند

چشم او خود به جانب شه بود

زان همه کار و بار آگه بود

از دل و جان دعای شه می گفت

گه نظر می نمود و گه می گفت

ای دل من فتاده در دامت

مرغ جانم کبوتر بامت

کاش من هم کبوتری بودم

صاحب بال و پری بودم

تا بر آن گرد بام می گشتم

بر سرت صبح و شام می گشتم

تنم این جا اسیر قید شده

دل به آن بام رفته صید شده

کوی تو همچو کعبه محترم ست

مرغ بامت کبوتر حرم ست

از دلم خاست دود و آتش آه

گشت خیل کبوتر تو سیاه

بس که از دیده ریخت اشک امید

خیل دیگر ازو شدند سفید

جگری های خود که می نگری

همه از خون دل شده جگری

مست چون بلبل ند و سرخ چو گل

گوییا هم گل ند و هم بلبل

رنگ ایشان ز اشک آل من ست

پر هر یک گواه حال من ست

چیست چشم کبوترت پرخون؟

از چه روی گشت پای او گلگون؟

حال من دید و دیده پرخون شد

پا به خوناب دیده گلگون شد

او درین حال و شاه بر لب بام

با رخ همچو ماه کرده قیام

تا چو از دور بیند آن مسکین

شود او را ز دیدنش تسکین

بود در عین عشق بازی خویش

واقف از عشق بازی درویش

شاه تا عشق بازیی نکند

با گدا دل نوازیی

نکند

بخش 23 - سر راه گرفتن رقیب درویش را

چند روزی که شاهزادهٔ عصر

آمد و جا گرفت بر لب قصر

آن گدا رو به قصر شه می کرد

بر در و بام او نگه می کرد

به هوای شه و نظارهٔ بام

ماند سر در هوا سحر تا شام

جز به سوی هوا نمی نگریست

هیچ بر پشت پا نمی نگریست

در هوا بس که بود واله و مست

خلق گفتندش آفتاب پرست

تا به جایی رسید گفت و شنفت

که رقیب آن شنید و به اوی گفت

این گدا از خدای نومیدست

قبلهٔ او جمال خورشیدست

کافرست و ز اهل ایمان نیست

کفر می ورزد و مسلمان نیست

خورد درویش بی گنه سوگند

به خدایی که هست بی مانند

اوست خورشید و عشق لایق اوست

همه ذرات کون عاشق اوست

پیش خورشید او حجابی نیست

غیر او هیچ آفتابی نیست

شد معین میان دشمن و دوست

که به عالم خدپرست خود اوست

باز خود را به کوی شاه افگند

وز کف خصم در پناه افگند

لیک طفلان کوچه و بازار

باز جستندش در پی آزار

هر طرف می شدند سنگ به دست

که: کجا رفت آفتاب پرست؟

هر که کردی به آن طرف آهنگ

تا زند بر گدای مسکین سنگ

سنگ ازان آستان شه کندی

بردی و خود به سویش افگندی

گفت از سنگ بینم آزاری

سنگ آن آستان بود یاری

بس که طفلان زدند سنگ برو

عرصهٔ شهر گشت تنگ برو

به ضرورت ز شهر بیرون جست

کنج ویرانه ای گرفت و نشست

چون به ویرانه ساخت مسکن خویش

پیرهن چاک کرد بر تن خویش

که من مرده پیرهن چه کنم؟

مرده گر نیستم، کفن چه کنم؟

هر زمان خاک ریخت بر سر و تن

کین چه عمرست؟ خاک بر سر من

یک سر مو نکاست ناخن خویش

خواست ناخن زند به سینهٔ ریش

موی ژولیده را گذاشت به سر

بلکه مویی ز سر نداشت خبر

با خود از بیخودی سخن می کرد

گله از بخت خویشتن می کرد

که رساندی سرم چرخ برین

بازم از

آسمان زدی به زمین

گر به من لحظه ای وفا گردی

هم در آن لحظه صد جفا کردی

حد جور و جفا همین باشد

بارک الله! وفا همین باشد

بخش 24 - جستن کبوتر شاه بر درویش و نامه نوشتن به بال او

بود شه را کبوتری که فلک

نه پری دید مثل او نه ملک

در پریدن بلند پایهٔ او

چون همای ارجمند سایهٔ او

قمری از بهر بندگی کردن

پیش او رفته طوق در گردن

حلقهٔ چشم باز را کنده

زره زر به پایش افگنده

کرده پرواز تا مه و انجم

دم همه سوده و شده همه دم

روزی آن هدهد همایون فر

بس که می زد به گرد گردون پر

از سر قصر شاه دور افتاد

اندک اندک ز راه دور افتاد

بعد از آن کز هوا فرود آمد

بر سر آن گدا فرود آمد

سر او سود بر سپهر بلند

که به فرقش همای سایه فگند

گفت فرق من آشیانهٔ توست

قطرهٔ اشکم آب و دانهٔ توست

آن کبوتر به فرق آن محزون

بود چون مرغ بر سر مجنون

آتشین آه را همی افروخت

که چو پروانه بال او می سوخت

بعد از آن دست برد سوی قلم

تا کند حسب حال خویش رقم

شرح بی مهری زمانه کند

نامه بنویسد و روانه کند

قصهٔ محنت فراق نوشت

شرح غم های اشتیاق نوشت

هرگه از سوز دل رقم می زد

آتش اندر نی قلم می زد

چون نوشت از رقیب و از ستمش

نامه در پیچ و تاب شد ز غمش

نامه را بر پر کبوتر بست

پر دیگر به بال او بربست

ره نمودش به سوی منظر شاه

کرد پرواز و رفت تا بر شاه

مرغ روحش پرید از سر او

تا پرد همره کبوتر او

شاه چون خواند عرض حال گدا را

گفت کز هر طرف کنند ندا را

کین همه خلق بی شمارهٔ شهر

جمع گردند بر ککنارهٔ شهر

سوی میدان برند تیر و کمان

به تماشا روند پیر و جوان

هر گروهی نشانه ای سازند

تیر خود بر نشانه اندازند

هر که

در حکم ما کند تقصیر

خویش را کند نشانهٔ تیر

چون رسید این ندا به گوش گدا

خواست تا جان کند ز شوق فدا

رفت و جا بر کنار میدان کرد

شه دگر روز عزم جولان کرد

هر که بیماری فراق کشید

عاقبت شربت وصال چشید

هر که غمگین در انتظار نشست

شادمان در حریم یار نشست

بخش 25 - رفتن شاه زاده به میدان

روز دیگر که آفتاب منیر

همه روی زمین گرفت به زیر

گرم شد ذره ذره آتش مهر

ذره اش تیر شد کمانش سپهر

شه کمر بست و عزم میدان کرد

میل تیر و کمان و جولان کرد

گفت تا مرکبی گزین کردند

زین زر خواستند و زین کردند

وه! چه مرکب؟ که برقی و بادی

طرفه دیوانه ای، پری زادی

خوش خرامی ز آب نازک تر

تیزگامی ز باد چابک تر

نو عروسی ز زنار جلوه کنان

چون دو موی از قفا فگنده عنان

تیزی گوش و نرمی کاکل

خنجر بید و دستهٔ سنبل

تیزرو بود همچو عمر بسی

خبر از رفتنش نداشت کسی

قاف تا قاف دور هفت اقلیم

پیش او تنگ تر ز حلقهٔ میم

گر رود سوی هفتهٔ رفته

بگذرد از قطار آن هفته

شاه چون میل اسب تازی کرد

مرکب از شوق جست و بازی کرد

یافت از مقدمش رکاب شرف

او چو بد و مه نو از دو طرف

خلق هر سو دوان که شاه رسید

آب حیوان ز گرد راه رسید

چون به میدان رسید شاه و سپاه

مهر درویش تافت در دل شاه

ساخت تقریب سیر و جولان را

به پر او گشت میدان را

دید در گوشه ای وطن کرده

چاک در جیب پیرهن کرده

صفحهٔ سینه را خراشیده

نقش غیر از ورق تراشیده

پیرهن چاک کرده در بدنش

همچو تاری ز جیب پیرهنش

تن تاری و اضطراب درو

بلکه تاری و پیچ و تاب درو

سینه اش کوه محنت و اندوه

چشمش از گریه چشمه بر سر کوه

مژه ها گرد دیدهٔ نمناک

بر لب چشمه چون خس و خاشاک

تار ریشش ز

قطره ها شده پر

آمده راست همچو رشتهٔ در

رفته از گرد در ته پرده

روی در پردهٔ عدم کرده

طفل اشک از برای پرده دری

بر رخ او روان به فتنه گری

چون نظر بر جمال شاه افگند

خویشتن را به خاک راه افگند

شاه درویش را چو یافت چنان

جانب اهل قبضه تافت عنان

خواست درویش روی او بیند

او هم از دور سوی او بیند

گفت زان رو نشانه ای سازند

تیر خود بر نشانه اندازند

بس که تیر از هوا کمان داران

بر زمین ریختند چو باران

مزرعی شد کنارهٔ میدان

خوشه اش تیر و دانه اش پیکان

روی شه جانب هدف بودی

لیک چشمش بدان طرف بودی

چون به سوی نشانه رو کردی

نظری هم به سوی او کردی

بخش 26 - در تعریف کمان شاه گوید

بر سر دست شه کمانی بود

که مه نو ازو نشانی بود

خم شده همچو ابروی خوبان

کرده هر گوشهٔ عالمی قربان

همچو ابروی یار در خوی زه

لیک در گوشه ها فکنده گره

چون جوانان به جنگ خو کرده

همچو شیران به حمله رو کرده

گره افکنده بر سر ابرو

مه عیدش کمند بر بازو

بر کمان داشت ناوک خون ریز

راست همچون خدنگ مژگان تیز

هر که او را کشیده تا سر دوش

سروقدی کشیده در آغوش

در تماشای قد دل جویش

گوشهٔ چشم مردمان سویش

در ره دوستان فتاده به خاک

دشمنان را ز دور کرده هلاک

شاه در علم قبضه کامل بود

چون کمان سوی تیر مایل بود

استخوان را اگر نشان کردی

تیر را مغز استخوان کردی

مور اگر آمدی برابر تیر

چشم او دوختی ز یک پر تیر

چشمش از دوختن شدی چو فراز

بازش از خم تیر کردی باز

شاه چو تیر بر نشانه کشید

آن گدا آه عاشقانه کشید

گفت شاها، دلم نشان تو باد

رگ جانم زه کمان تو باد

حلقهٔ دیده باد زهگیرت

تا رسد گاه کاه بر تیرت

کاش تیرت مرا نشانه کند

تا که آید به سینه خانه کند

تیر نی از تو بر

جگر خوردن

خوش تر آید ز نی شکر خوردن

نی تیری که در کمان داری

کاش آن را به سینه ام کاری

گر خدنگی نیاید از شستت

خود بگو، چون ننالم از دستت

تا هدف غیر این گدا کردی

قدر انداز من، خطا کردی

تا تو را استخوان نشان شده است

تنم از ضعف استخوان شده است

مو شکافی به چشم ناوک زن

مو اگر می شکافی اینک من

هیچ رنجی به دست تو مرساد!

چشم زخمی به شست تو مرساد!

بخش 27 - مناظرهٔ تیر و کمان با یکدیگر

شاه تیری که در کمان پیوست

چون فکندش بر آسمان پیوست

تیر چون دید کز جفای کمان

ماند از دست بوس شاه جهان

بیخود افگند ز آسمان خود را

بر زمین زد همان زمان خود را

خویشتن را به قصد جنگ آراست

به کمان گفت: ای کج ناراست

از کجی گه بر آتشت دارند

گاه اندر کشاکشت دارند

شرم دار از قد شکستهٔ خویش

وز میان شکسته بستهٔ خویش

پیری و بهر دستگیری تو

قد من شد عصای پیری تو

هست بی من بسی شکست تو را

که نگیرد کسی به دست تو را

چون ز تیری و کمان سخن گویند

نام تو بعد نام من گویند

پیش بازوی پردلان ننگی

با وجودی که صد من سنگی

جانب خود مکش به زور مرا

زانکه خواهی فگند دور مرا

داری از دست سرکشی کردن

طوق و زنجیر و بند در گردن

خلق پیشت کشند صد ره بیش

تو همان پس روی، نیایی پیش

این صفت ها طریق پیران نیست

لایق طور گوشه گیران نیست

بخش 28 - جواب دادن کمان به تیر و صلح کردن

چون کمان این سخن شنید از تیر

بر دلش زخم ها رسید از تیر

گفت تا کی شکست پیری من؟

بگذر از طعن گوشه گیری من

که تو هم بعد از آن که پیر شوی

بشکنی زود و گوشه گیر شوی

خویش را بر فلک مبر چندین

به پر دیگران مپر چندین

تو ز پهلوی من شکار کنی

کارفرما منم، تو کارکنی

بر سر فتنه دیده اند تو را

اره بر سر کشده اند تو را

تیز

ماری و راست چون کژدم

همه را نیش می زنی از دم

هر طرف کز ستیز می گذری

میزنی نیش و تیز می گذری

بارها بر نشانه جا کردی

باز کج رفتی و خطا کردی

اهل عالم تو را از آن سازند

که بگیرند و دورت اندازند

چون تو را شاه می کند پرتاب

تو چرا می شوی ز من در تاب؟

تیر چون راست یافت قول کمان

صلح کرد وز جنگ تافت عنان

باز عقد موافقت بستند

به هم از روی مهر پیوستند

هیچ کاری ز صلح بهتر نیست

بدتر از جنگ کار دیگر نیست

صلح باشد طریق اهل فلاح

زان جهت گفته اند صلح و صلاح

بخش 29 - واقف شدن مردم از عشق بازی و دلداری درویش و بهانه ساختن رقیب شکار را به جهتجدایی آن ها

چند روزی که شاه بنده نواز

سوی درویش جلوه کرد به ناز

مردمان پی به حال او بردند

ره به فکر و خیال او بردند

عیب جویان به عیب رو کردند

وز سر طعنه گفتگو کردند

که چرا شاه با گدا یارست؟

پادشه را خود از گدا عارست

مسند شاه و بوریای گدا؟

الله! الله! کجاست تا به کجا؟

از گدا عشق شاه لایق نیست

بلکه او مدعی ست، عاشق نیست

پاک بازان دعای شه گفتند

در معنی در این سخن سفتند

که بدین سان شه پسندیده

کس ندیدست بلکه نشنیده

شاه گر با گدا چنین بازد

همه کس را گدای خود سازد

زین سخن ها رقیب واقف شد

طبع ناساز او مخالف شد

از غضب خون او به جوش آمد

چون خم باده در خروش آمد

گفت اگر خون این گدا ریزم

بهر خود فتنه ای برانگیزم

شاه ازین قصه گر خبر یابد

رخ ز من تا به حشر می تابد

گر بگویم به او، گران آید

ور نگویم دلمبه جان آید

پس همان به که حیله ای بکنم

شاه را از گدا جدا فگنم

بخش 30 - حیله کردن رقیب و خبردار نمودن شاه گدا را

روز دیگر که وقت میدان شد

باز شه را هوای جولان شد

آمد و کرد هم عنانی او

شد مشرف به هم زبانی او

گفت شاها رسید فصل بهار

معتدل شد برای لیل و نهار

همه روی زمین گلستان شد

موسم

باغ و وقت بستان شد

سبزه از برف شد عیان امروز

عالم پیر شد جوان امروز

ابر نیسان به کوهسار آمد

باز آبی به روی کار آمد

هیچ دانی که سیل چون شده است؟

از سر کوه سرنگون شده است

سبزه بر هر طرف فگنده بساط

بر زمین پا نمی رسد ز نشاط

از گهرهای شبنم و ژاله

شد مرصع پیالهٔ لاله

ژاله و لاله از سیاهی داغ

آشیان کرده زاغ و بیضهٔ زاغ

آهوی مست لاله ها خورده

همچو مستان پیاله ها خورده

وقت آن شد که ما شکار کنیم

عزم صحرا و لاله زار کنیم

جام گل رنگ لاله را بینیم

چشم مست غزاله را بینیم

لاله را ساغر شراب کنیم

آهوی مست را کباب کنیم

شد مقرر که چون شود نوروز

شاه فرخ به طالعی فیروز

عزم گلگشت نوبهار کند

گه خورد باده گه شکار کند

باز چون شاه عزم میدان کرد

عالمی را هلاک از جولان کرد

مهر چندان که بر سپهر نمود

به هوادار خویش مهر نمود

چون برفت آفتاب عالمگرد

شاه هم میل بازگشتن کرد

گفت با این گدا چه کار کنم؟

که خبردارش از شکار کنم

همرهش هر که بود غافل ساخت

جانب او تگاوری انداخت

چون گدا دید جانب تیرش

گشت آگه ز حسن تدبیرش

گفت دانستم این شکاری کیست

معنی این خدنگ کاری چیست

باشد این تیر از برای شکار

باز شد شاه را هوای شکار

سوز عشقی که داشت افزون شد

سر به صحرا نهاد و مجنون شد

از پی آن غزال شیر شکار

رفت و با آهوان گرفت قرار

بخش 31 - رفتن درویش به صحرا و ساکن شدنش در کوهی و منتظر بودنش به مقدم شاه

بود کوهی و بوالعجب کوهی

کوه دردی و کان اندوهی

تیغ بر فرق ماه و مهر زده

سنگ بر شیشهٔ سپهر زده

دل سختش به عاشقان در جنگ

از پی جنگ دامنش پر سنگ

تیغ او بس که خلق را کشته

شده از کشته گرد او پشته

در بهاران که سیل گلگون بود

سیل او آب چشم پرخون بود

گشت درویش با غم و

اندوه

به صد اندوه ساکن آن کوه

هر گه از هجر یار نالیدی

کوه از این نالهٔ زار نالیدی

ناله برخواستی ز هر سنگی

رفتی آن ناله تا به فرسنگی

گریه چون کردی از سر اندوه

دجلهٔ خون روان شدی از کوه

کله کوه چشمه سار شدی

دامن دشت لاله زار شدی

بس که با آهوان قرار گرفت

انس با وحش کوهسار گرفت

آهوان رام او شدند همه

او شبان گشت و آن گروه رمه

بخش 32 - وصف غزال کوهی

در صف آهوان غزالی بود

کش عجب نازنین جمالی بود

عالم از بوی نافه اش مشکین

پیش او آهوی ختن مسکین

شوخ چشمی به غمزه شعبده باز

چشم شوخش تمام عشوه و ناز

گویی آن چشم شوخ در بازی

شوخ چشمی ست در نظربازی

گرچه بودند آهوان خیلی

بد گدا را به سوی او میلی

هر دم از مژه جای او می رُفت

هر نفس در هوای او می گفت

چشم او چشم شاه را مانند

آن بلای سیاه را مانند

نافه ی او که مشک چین دارد

بوی آن زلف عنبرین دارد

نفسش مشک بار می آید

زان نفس بوی یار می آید

من سگ آهویی که هر نفسی

خوش دلم می کند به یاد کسی

چون مرا نیست رنگی از رویش

لاجرم شادمانم از بویش

بخش 33 - بزم آرایی لشکر به شکار

چون ز بهر نشاط نوروزی

شد چمن پر بساط فیروزی

غنچه و گل به عیش کوشیدند

جامهٔ سرخ و سبز پوشیدند

دهن تنگ غنچه خندان شد

ژاله در وی فتاد و دندان شد

نرگس تر به روی لاله فتاد

چشم مخمور بر پیاله فتاد

غنچه از روی گل نقاب انداخت

بلبلان را در اضطراب انداخت

لاله از کوه آشکارا شد

لعل از سنگ خاره پیدا شد

برگ سوسن که سبز رنگ نمود

خنجری در میان زنگ نمود

لالهٔ آتش چو در تنور افروخت

قرص ها در ته تنور بسوخت

فاخته بال و پر ز هم بگشاد

شانه شد بهر طرهٔ شمشاد

از می شوق مست شد بلبل

چشم خود سرخ کرد بر رخ گل

سبزه از بس که رشته با

هم بافت

چون سطرلاب سبز بر هم تافت

در چنین وقت و ساعتی فرخ

آن سهی سرو قامت گل رخ

چون به عزم شکار بیرون رفت

لشکر بی شمار بیرون رفت

بود نزدیک شهر صحرایی

دور دوری، گشاده پهنایی

خاک او سر به سر عبیرآمیز

باد او دم به دم نشاط انگیز

سنبل و سوسنش هم خوش رنگ

لاله اش آب دار و آتش رنگ

صورت وحش و طیر او زیبا

همه دلکش چو نقش بر دیبا

سبز مرغان او ز سبزی پَر

مرغ زاری تمام سبزهٔ تر

سبزه اش خط عنبرین مویان

لاله اش عارض نکورویان

شاه چون خیمه زد در آن صحرا

گفت کز هر طرف کنند ندا

وحشیان را تمام گرد کنند

کار اهل شکار ورد کنند

خلق بر گرد صید صف بستند

رخنه ها را ز هر طرف بستند

چابکان تیغ را علم کردند

صید را دست و پا قلم کردند

سر و شاخ گوزن بشکستند

گردن کرگدن فرو بستند

شد نشان خدنگ داغ پلنگ

داغ ها را فتیله گشت خدنگ

از برای گریختن نخجیر

پر برآورد، لیک از پر تیر

شیر هر دم ز خشم و کینهٔ خویش

پنجه می زد ولی به سینهٔ ریش

گور از بس که دید فتنه و شور

دهنش باز ماند چون لب گور

آهو از گریه چشم پر نم داشت

بر سر گور مرده ماتم داشت

خواب خرگوش از سر او جست

چشم خود را دیگر به خواب نبست

روبه از هول جان در آن آشوب

ساخت دم در ره سگان جاروب

در هوای هر پرنده ای که پرید

ترکی از ناوکش به سیخ کشید

هر غزالی که از زمین برجست

چابکی در کمند پایش بست

بخش 34 - تعاقب شاهزاده غزال را و رسیدن هر دو پیش گدا

آن غزالی که گفته شد زین پیش

که با او انس داشت درویش

در همان صیدگاه حاضر بود

سوی او چشم شاه ناظر بود

آرزو کرد تا به بند افتد

بی مددگار در کمند افتد

در شکارش کسی مدد نکند

صید او را به نام خود نکند

چون پی آن غزال مرکب تاخت

خویشتن

را ز صف برون انداخت

شه به دنبال و آن غزال از پیش

هر دو رفتند تا بر درویش

صید پیشش نهاد روی نیاز

یعنی از چنگ او خلاصم ساز

شاه آن حال را تماشا کرد

اعتقاد عظیم پیدا کرد

رفت نزدیک او ز پا نشست

شاه در خدمت گدا بنشست

بس که شه چهره برفروخته بود

آن گدا ز آفتاب سوخته بود

شاه ازو، او ز شاه غافل بود

پرده ای در میانه حایل بود

هر یکی تیز دید با دگری

در تفکر که اوست یا دگری؟

شه بدو گفت این صفت که توراست

این چنین نور معرفت که توراست

هر چه گویی صواب خواهد بود

دعوتت مستجاب خواهد بود

گر به همت دعا کنی چه شود؟

حاجتم را روا کنی چه شود؟

طبع درویش ازین سخن آشفت

آه سردی کشید و به اوی گفت

گر دعا مستجاب داشتمی

کی غم بی حساب داشتمی

شاه را سوی من گذر بودی

با من آن ماه را نظر بودی

شاه ازو چو شنید این سخنان

جَست از جای خویش ذوق کنان

گفتش ای بی خبر، چه می گویی؟

اینک آن شه منم که می جویی

بر سریری و شاه می طلبی؟

بر سپهری و ماه می طلبی؟

جان درویش در خروش آمد

رفت از هوش و چون به هوش آمد

گفت هرگز نمی کنم باور

که شود به ختم این چنین یاور

لوحش الله! ازین وفاداری

این به خواب ست یا به بیداری؟

گر به بیداری آمدی به نظر

خواب بر من حرام باد دگر

ور به خوابم نموده ای دیدار

نشوم کاش! تا ابد بیدار

گر به روزست این چه خوش روزی ست!

ور شب ست این، شب دل افروزی ست!

بلکه اندیشه و خیال ست این

تو کجا؟ من کجا؟ محال ست این

گرچه می خواست شاه بنده نواز

که کشد مدت وصال دراز

لیک از بیم آن که خیل و سپاه

ناگه آن جا رسند در پی شاه

واقف از حال آن دو یار شوند

فتنهٔ روز و روزگار شوند

زور برجست و رو به منزل کرد

چشم درویش

خاک ره گل کرد

ماند مسکین به دیدهٔ نم ناک

با دل ریش و سینهٔ غم ناک

شاد گشتی که دست داد وصال

باز غمگین شدی که یافت زوال

بخت بد بین که عاشق درویش

بعد یک نوش می خورد صد نیش

بر دلش هیچ راحتی نرسد

کز پی آن جراحتی نرسد

بخش 35 - بزم آرایی شاه و نظر کردن گدا

شب که در بزم گاه مینا رنگ

زهره با چنگ راست کرد آهنگ

باده از سرخی شفق کردند

اختران لعل در طبق کردند

شاه را دل به سوی باده کشید

باده با مهوشان ساده کشید

بهر عشرت نشست در جایی

کان گدا را بود تماشایی

شاه در بزم با هزار شکوه

آن گدا در نظاره از سر کوه

مجلس آراستند و می خوردند

می به آواز چنگ و نی خوردند

روی ساقی ز باده گل گل شد

غلغل شیشه صوت بلبل شد

شد لب گل رخان شراب آلود

همچو برگ گل گلاب آلود

عکس رخ بر شراب افگندند

بر شفق آفتاب افگندند

لب شیرین به بادهٔ زرین

چو رساندند گشت لب شیرین

خندهٔ شاهدان شورانگیز

گشت در جام باده شکرریز

چشم ساقی ز باده مست شده

ترک مخمور می پرست شده

اهل مجلس شکفته و خرم

فارغ از هرچه هست در عالم

شیشهٔ زهد را زدند به سنگ

تار تسبیح شد بریشم چنگ

پر می لعل شد پیالهٔ زر

گل رعنا نمود پیش نظر

شیشهٔ صاف و آن می دلکش

چون دل صاف عاشقان بی غش

دختر رز به شیشه منزل کرد

گرم خون بود جای در دل کرد

شیشهٔ می که پر ز خون افتاد

در درون هر چه داشت بیرون داد

مطرب صاف عندلیب آهنگ

ساخت آهنگ و چنگ زد در چنگ

دیگری دف گرفت بیخود و مست

همچو طفلان نواخت بر سر دست

نی تهی ماند از هوی و هوس

زان کمر بست در قبول نفس

هر ندا کز صدای عود آمد

چنگ بشنید و در سجود آمد

ناله آمد رباب را بم و زیر

زان که بر وی کمانچه می زد

تیر

شکل قانون چو مضطر آمد راست

صفحهٔ سینه اش به نقش آراست

از برای فروغ مجلس شاه

شمع و مشعل شدند زهره و ماه

بزم شه را چو شمع گلشن کرد

دید درویش و دیده روشن کرد

شاه در بزم با هزار شکوه

و آن گدا را نظاره از سر کوه

تا به نزدیک بزم گاه آمد

بهر نظاره سوی شاه آمد

گفت شاید که در فروغ چراغ

بینم آن شمع بزم را به فراغ

چون میسر نبود بزم حضور

شاد بود از نگاه دورادور

گر کسی جام عشرتی می خورد

او به صد رشک حسرتی می خورد

می کشیدند می به نغمهٔ نی

آن گدا آه می کشید از پی

شاه بر لب نهاد جام شراب

آن گدا بی شراب مست و خراب

شه ز دست حریف می می خورد

آن گدا خون ز دست وی می خورد

شاه در لاله زار خرم و خوش

و آن گدا در میانهٔ آتش

شاه ساغر گرفته از سر عیش

و آن گدا را شکسته ساغر عیش

شاه می کرد نوش باده به کام

آن گدا تلخ کام و زهرآشام

شاه چون رخ ز باده می افروخت

آن گدا ز آتش رخش می سوخت

شاه را ذوق و حالتی که مپرس

آن گدا را ملامتی که مپرس

آن شب القصه تا به آخر شب

مجلس عیش بود و بزم و طرب

عاقبت، کار خویش کرد شراب

اهل مجلس شدند مست و خراب

باده نوشان ز باده مست شدند

سر به پای قدخ ز دست شدند

خواب چون رو به آن گروه نهاد

باز درویش سر به کوه نهاد

کوه با عاشقان هم آوازست

پایدارست زان سرافرازست

همچو نازک دلان ز جا نرود

متصل با تو گوید و شنود

بخش 36 - رفتن شاه زاده به دیدن درویش

روز دیگر که با هزار شکوه

رخ نمود آفتاب از سر کوه

سر زد از جیب کوه چشمهٔ نور

شد عیان معنی تجلی طور

شاه از خواب صبح دم برخاست

رخ چو خورشید چاشت گه آراست

به هوای خرام و جلوه گری

جانب کوه شد چو کبک

دری

با حریفان دوش کردی خطاب

گفت بی تابم از خمار شراب

هیچ کس هم عنان من نشود

در سخن هم زبان من نشود

شاه چو این بهانه پیش آورد

رو به سوی گدای خویش آورد

مرکب ناز تاخت بر سر او

همچو جان جا گرفت در بر او

نظر لطف سوی او بگشاد

لب شیرین به گفتگوی او بگشاد

گفتش ای از می وفا سرمست

روز و شب هیچ خورد و خوابت هست؟

گفت سیر آمدم ز غم خوردن

خواب بر من حرام جز مردن

باز گفتش که روز حال تو چیست؟

در چه فکری شب و خیال تو چیست؟

گفت روزم دو دیده پرخون ست

حال شب را چه گویمت که چون ست؟

باز گفتش که چون شبت سیه ست

در شب تیره مشعل تو مه ست

گفت شب تا سحر ز شعلهٔ آه

هر دم آتش زنم به مشعل ماه

باز گفتش که کیست محرم تو؟

تا شود گاه کاه همدم تو؟

گفت جز آه سرد نیست کسی

تا به او هم نفس شوم نفسی

باز گفتش که در ضمیر تو چیست؟

حاصل عمر دل پذیر تو چیست؟

گفت غیر از تو نیست در دل من

غیر ازین خود مباد حاصل من

همچنین حسب حال می گفتند

در جواب و سوال می گفتند

چون به هم شرح راز خود کردند

عرض راز و نیاز خود کردند

شاه را شد هوای منزل خویش

ماند درویش خسته با دل ریش

باز فردا شه سعادتمند

سایهٔ لطف بر گدا افکند

همچنین چند روز پی در پی

گذر افتاد شاه را بر وی

شاه چون سوی او گذشت بسی

گفت این قصه با رقیب کسی

مدعی باز حیله ای انگیخت

که ز هم رشتهٔ وصال گسیخت

روز دیگر رقیب دشمن روی

روی با شاه کرد آن بدخوی

گفت شاها دگر بهار گذشت

وقت صحرا و لاله زار گذشت

چند بینیم وحش صحرا را

نیست الفت به وحشیان ما را

جای در شهر کن که آن جا به

سگ شهر از غزال صحرا به

شه

باشد نکوترین جهان

شهر باشد مقام پادشاهان

جاه یوسف ز مصر حاصل شد

مصطفی را مدینه منزل شد

در و دیوار و کوی شهر مدام

سایه افگنده بر خواص و عوام

خانه ها همچو خانهٔ دیده

منزل مردم پسندیده

بس که افسانه و فسون پرداخت

شاه را سوی شهر مایل ساخت

باز درویش در فراق بماند

دل پر از درد اشتیاق بماند

روی در حالتی غریب آورد

این بلا بر سرش رقیب آورد

هیچ کس را غم رقیب مباد

دوری از صحبت حبیب مباد

نیست مقصود بی کسان غریب

غیر وصل حبیب و مرگ رقیب

وصل جانان بود ز جان خوش تر

لیک مرگ رقیب از آن خوش تر

بخش 37 - به شهر آمدن شه زاده

بار دیگر که خسرو انجم

سرطان را گرفت در قلزم

بس هوای تموز گرمی کرد

آهن و سنگ رو به نرمی کرد

رگ و پی از تف سموم گداخت

مغز در استخوان چو موم گداخت

آب دریا فتاد از کم و کاست

تا به حدی که گرد ازو برخاست

آب گردید آهن از گرمی

سنگ شد همچو موم از نرمی

بط که در آب داشت مسکن خویش

بود بریان میان روغن خویش

هر که می راند توسن سرکش

توسنش نعل داشت در آتش

قیمت یخ چو نقره گشت گران

قحط شد همچو وصل سیم بران

شب ز گرمی مه جهان افروز

گشت آفتاب عالم سوز

آن کواکب نبود شب به فلک

که عرق ریختند خیل ملک

شد عرق ریز روی ماه وشان

قرص خورشید شد ستاره فشان

در چنین روزها مگر یک روز

از تف آفتاب عالم سوز

چهرهٔ آتشین چو شاه افروخت

آتشی گشت و عالمی را سوخت

شمع رخساره را چو روشن ساخت

دیگران سوختند و او بگداخت

زرد شد آفتاب طلعت شاه

رنگ شمعی گرفت مشعل ماه

پدر همچو بد آن مه نو

خسرویی بود نام او خسرو

بُد فلک حشمت و ستاره حشم

آسمان چتر و آفتاب علم

لشکرش را شماره پیدا نه

کشورش را کناره پیدا نه

عالم از کوس او پرآوازه

صیت عدلش برون ز اندازه

چون پدر دید

ضعف حال پسر

از دلش بر دوید دود به سر

هر غباری که بر دل پسرست

کوه اندوه بر دل پدرست

پدران را پسر بود محبوب

همچو یوسف به دیدهٔ یعقوب

دل فریب ست عارض پسران

خاصه در پیش دیدهٔ پدران

خسرو از بهر چاره کارش

ناتوان شد چو چشم بیمارش

هر حکیمی که در دیارش بود

همه را خواند و کرد گفت و شنود

کین جگرگوشهٔ به جان پیوند

به علاج شماست حاجت مند

حکما گوهر بیان سفتند

پیش خسرو به صد زبان گفتند

کین سخن قول هوشمندان ست

که درین فصل شهر زندان ست

در چنین وقت بهترین جایی

نیست جز در کنار دریایی

لب دریاست چون لب دلبر

از برون سبزه وز درون گوهر

دایم آنجا هوای معتدل ست

آن هوا فیض بخش جان و دل ست

خشکی این هوا ضرر دارد

لب دریا هوای تر دارد

خسرو اسباب ره مهیا کرد

شاه از آن جا هوای دریا کرد

آن نه دریا که بود صد قلزم

صد چو طوفان نوح در وی گم

چرخ گویی در اضطراب شده

در زمین است و آب شده

موج او سر بر آسمان می سود

یعنی از ماه تا به ماهی بود

عالمی را به آب کرده خراب

آری این ست کار عالم آب

گوهرش از حساب افزون بود

همچو ریگ از شمار بیرون بود

گرچه غواص پا ز سر کردی

هیچ زو سر برون نیاوردی

از خوشی کف زنان که دارد دُر

کف او خالی و کنارش پر

شاه با آن رخ جهان آرا

کرد منزل کنارهٔ دریا

آن هوا برد ضعف حالش را

داد زیب دیگر جمالش را

گل رویش نمود زیبایی

سرو قدش فزود رعنایی

بوالعجب قد و قامتی برخاست

وه! چه گفتم؟ قیامتی برخاست

کمر از روی چابکی بر بست

سرو قدش به چابکی بر جست

سستی او بدل به چستی شد

همه اسباب تن درستی شد

هیچ دولت چو تن درستی نیست

هیچ محنت چو ضعف و سستی نیست

مبتلای مرض مباد کسی

خاصه خوبان، که ناز کند بسی

هر کسی عمر خواهد و

بیمار

هر دم از عمر خود شود بی زار

غم به خوبان سروقد مرساد

قوم نیک اند، چشم بد مرساد

ناز این قوم نازنین باشد

غایت نازکی همین باشد

دل پریشان جمع ایشان باد

ورنه، یک بارگی پریشان باد

بخش 38 - اقامت شاه زاده بر لب دریا و کدا بر کوه

بود چون بحر و کان ز معنی پر

این یکی لعل دارد و آن یکی در

هر دو را خاتم و نگین کردند

نقش آن خاتم این چنین کردند

که چو آن شاخ مسند تمکین

نقش صحت گرفت زیر نگین

همچو در یگانه یکتا شد

جلوه گاهش کنار دریا شد

بس که طبعش به صید شد مایل

روز و شب جا گرفت بر ساحل

تا در آن صید که مقامش بود

مرغ و ماهی اسیر دامش بود

بر لب آن محسط شورانگیز

لجهٔ موج خیز گوهرریز

بود کوهی که گفته شد زین پیش

که بدان انس داشت آن درویش

بس که کاهیده بود از اندوه

بود مانند کاه در پس کوه

کوه درویش را وطن شده بود

بیستون جای کوهکن شده بود

هرگه از شوق بی قرار شدی

بر بلندی کوهسار شدی

بهر شاه از مژه گهر سفتی

قصرش از دور دیدی و گفتی

چون ندارم به کوی او گذری

دارم از دور سوی او نظری

گر رسیدن به کعبه نتوانم

باری، از قبله رو نگردانم

با صبا هم نفس شدی به هوس

گفتی ای هم دم خجسته نفس

چون دهی جلوه سرو ناز مرا

عرض ده پیش او نیاز مرا

سجده کن خاک آستانش را

بوسه زن پاس پاسبانش را

سگ او را سلام من برسان

پیک او را پیام من برسان

طواف کن گرد آن دربار، بیا

گردی از کوی او بیار، بیا

تا من از آب دیده گل سازم

مرهم زخم های دل سازم

چون رسیدی از آن طرف بادی

کردی از روی شوق فریادی

که تو امروز بوی او داری

گردی از خاک کوی او داری

به سر ریزم خاک کویش را

به دماغم فرست بویش را

روزی از شوق زار زار گریست

چشم بگشاد

و هر طرف نگریست

چون نگه کرد جانب دریا

دید هر گوشه خیمه ای برپا

زیر خیمه ستون به صد زیور

همچو قد عروس در چادر

بود در جمع خیمه خرگاهی

در میان ستاره ها ماهی

سر خرگه بر آسمان می سود

اطلس چرخ پوشش او بود

سایبانی کشیده بر خرگاه

شاه بنشسته اندر آن چون ماه

چون گدا دید خرگه شاهی

کرد آهنگ ماه خرگاهی

گفت دانستم این چه خرگاه ست

خرگه شاه منزل ماه ست

نیست خرگه که ماه بدرست این

آفتاب بلندقدرست این

از سر کوه میل دریا کرد

همچو خس بر کرانه ای جا کرد

همچو نی دور ازان لب چو شکر

در نیستان به ناله بست کمر

مرغ هوشش ز شوق در پرواز

چشم بر راه و گوش بر آواز

بخش 39 - رفتن شاه پیش گدا و بشارت تخت نشینی

از قضا دور چرخ کاری کرد

شاه اندیشهٔ شکاری کرد

شاهبازی گرفت بر سر دست

باز گویی به شاخ سرو نشست

صفت باز خویش آغاز کرد

گفت کین مرغ آسمان پرداز

گرچه در روز صید فیروزست

لیک بر دست من نوآموزست

از زمین صداهای سم سمند

می رود تا به آسمان بلند

ترسم امروز گر کند پرواز

بر سر دست من نیاید باز

زین سخن هرکه را خبر گردید

همره او نرفت و بر گردید

شاه چو آفتاب تنها شد

دُر یک دانه سوی دریا شد

چون گذر کرد جانب درویش

گفت با خاطر خیال اندیش

که چون خسرو به دهر کم گردد

خسرو عالم عدم گردد

دیگر آیا که شاه خواهد بود؟

صاحب ملک و جاه خواهد بود؟

در همین لحظه آن کدا ناگاه

آهی از دل کشید و گفتا شاه

شاه گفتا غریب حالی بود

بهر شاه این خجسته فالی بود

من چو گفتم که پادشاه شوم

سرور کشور و سپاه شوم

هاتفی گفت شاه، شاه منم

پس شه کشور و سپاه منم

چون شنید این سخن ز شه درویش

جست از جای خویش و آمد پیش

گفت ای آن که شاه می گویی

اینک اینجاست آن که می جویی

بوسه زد دست و پای اشهب را

ساخت

مهراب نعل مرکب را

گفت یارب که این خجسته هلال

کم مبادا ز گردش مه و سال

گاه در خون تپید و گه در خاک

بست خود را چو صید بر فتراک

کین بود رشتهٔ ارادن=ت من

چون گرفتم زهی سعادت من!

بعد از آن رسم دادخواه گرفت

دست برد و عنان شاه گرفت

گفت از بهر بندگی کردن

خواهمش طوق کردن در گردن

بر رکابش کرد روی نیاز

کرد بنیاد گفتگوی نیاز

گفت شاها، ز لطف دادم ده

ما مرادم مکن، مرادم ده

چارهٔ جان دردناکم کن

یا بکش خنجر و هلاکم کن

بی تو من مرده و تو با دگران

من جفا دیده و وفا دگران

چند جانان دیگران باشی؟

تا به کی جان دیگران باشی؟

من و خونابهٔ جگر خوردن

هر زما حسرت دگر بردن

تو و جام نشاط نوشیدن

با حریفان به عیش کوشیدن

چند باشد به عالم گذران

عسرت ما و عشرت دگران؟

محنت و درد و غم نخواهد ماند

دولت حسن هم نخواهد ماند

نیست امروز در خم گردون

غیر نامی ز لیلی و مجنون

زیر این طرفه منظر دیرین

کو نشانی ز خسرو شیرین؟

مسند مصر هست و یوسف نیست

مصریان را بجز تاسف نیست

در چمن ناله می کند بلبل

که کجا رفت دور خوبی گل؟

شاه ز انصاف او چو گل بشکفت

رفت چون غنچه در تبسم و گفت

به حکیمی که حاکم ازل ست

حکم او لایزال و لم یزل ست

که چو من بر قرار گیرد تخت

وز مخالف کنار گیرد تخت

ز افسر و تخت سربلند شوم

بر سر تخت ارجمن شوم

با تو باشم همیشه در همه حال

سحر و شام و هفته و مه وسال

گر درین باب حجتی خواهی

اینک این خاتم شهنشاهی

حجتی را که نقش خاتم نیست

حکم او هیچ جا مسلم نیست

خاتم خود به او سپرد و برفت

دل و دینش ز دست برد و برفت

چون گدا از کمال لطف اله

دید در

دست خویش خاتم شاه

گفت این خاتم سلیمان ست

که جهانش به زیر فرمان ست

هر که را این نگین به دست افتد

همه روی زمین به دست افتد

حلقهٔ او همچو حلقهٔ جیم

شکل دور نگسن چو چشمهٔ میم

جیم و میمی چنین به دهر کم ست

تا گدا این دو حرف یافت جم ست

چون نگین نقش آن دهان دارد

گر زنم بوسه جای آن دازد

بوسه اش می زد و نمی زد دم

که به لب مهر داشت از خاتم

سلطنت یافت از گدایی خویش

کامران شد ز بی نوایی خویش

این گدایی ز پادشاهی به

راست گویم ز هرچه خواهی به

بخش 40 - نامه نوشتن خسرو و خواستن شه زاده را از سیاحت کنار دریا

خوشنویسی که این رقم زده بود

بر ورق این چنین قلم زده بود

که فرستاد خسرو عادل

نامه ای سوی شاه دریادل

نامه ای در نهایت خوبی

خط آن نامه آیت خوبی

نو خطی در کمال حسن و جمال

زیب رخساره کرده از خط و خال

نقش عنوان و خط مضمونش

فیض بخش از درون و بیرونش

یا مزین به مشک هر ورقی

یا پر از رشتهٔ گهر طبقی

خط آن نامه بود خط نجات

چون شب قدر در میان برات

حاصل نامه آن که حضرت شاه

غیرت آفتاب و خجلت ماه

شهریار دیار ماه وشان

ماه مسندنشین شاه نشان

میوهٔ باغ زندگانی من

نقد گنجینهٔ جوانی من

آن که میل دلم به جانب اوست

وان که جانم همیشه طالب اوست

باید این نامه را چو برخواند

رخش دولت به این طرف راند

که دگر قوت فراق نماند

طاقت درد اشتیاق نماند

عمر ده روزه غیر بادی نیست

هیچ بر عمر اعتمادی نیست

خاصه بر عمر همچو من پیری

که شد از دست و نیست تدبیری

زود باشد کزین چمن بروم

تو بیا پیش از آن که من بروم

تا تو رفتی ز دیده نور برفت

تا تو غایب شدی حضور برفت

رحم کن بر دل رمیدهٔ من

مردمی کن بیا به دیدهٔ من

روز عمرم به شب رسید بیا

جانم از غم به سر رسید بیا

بخش 41 - آمدن شه زاده به شهر و کیفیت استقبال او

شاه تا نامهٔ پدر برخواند

نیت شهر کرد و مرکب راند

جانب شهر عزم جولان کرد

یوسف از مصر میل کنعان کرد

سوی آن شاه کشور اقبال

خلق رفتند بهر استقبال

نازنینان به ناز کوشیدند

جامهٔ سرخ و سبز پوشیدند

آن یکی رفته در قبای سفید

همچو شاخ شکوفه زار امید

وان دگر جامهٔ سبز کرده به بر

همچو گل در میان سبزهٔ تر

آن یکی زرد گشته خلعت او

بر تو افگنده ماه طلعت او

و آن دگر کرده جامهٔ عنبرفام

رفته چون آفتاب جانب شام

آن یکی در لباس گلناری

تازه گل دسته ای ست پنداری

وان دگر جامه لاله گون کرده

سر ز جیب فلک برون کرده

همه در انتظار مقدم شاه

همه را چشم انتظار به راه

ناگهان چتر شاه پیدا شد

چرخ گردون و ماه پیدا شد

همه رفتند پیش و صف بستند

دست بر سینهٔ هر طرف بستند

آن چنان حالتی پدید آمد

که تو پنداشتی که عید آمد

شاه چون شمع بزم خسرو شد

ماه اقبال خسروی نو شد

منظر قدرش از فلک بگذشت

طایر قصرش از ملک بگذشت

خرم آن ساعتی،خوش آن روزی

که فتد دیده بر دل افروزی

سر و تن خاک پای او گردد

دل و جان هم فدای او گردد

این تجمل به هر کسی نرسد

دامن گل به هر خسی نرسد

می راحت به جام هر کس نیست

جام عشرت به کام هر کس نیست

کردگارا به حق دیدارت

به دل عارفان بیدارت

که مرا هم بدین شرف برسان

سرو نازی به ایم طرف برسان

بخش 42 - در صفت خزان و وفات کردن خسرو

این بود اقتضای لیل و نهار

که رسد افت خزان و بهار

شاخ سبزی که رفته بر افلاک

چهرهٔ زرد خود نهد بر خاک

باز چون وقت برگ ریز آمد

لشکر سبزه در گریز آمد

مرغ، بی گل ز نغمه شد خاموش

با که گوید سخن چو نبود گوش

بلبل از بوستان شد آواره

گل صد برگ شد به صد پاره

پشت طاقت بنفشه را خم شد

بهر

خود در لباس ماتم شد

قمری از ناله و خروش بماند

سوسن ده زبان خموش بماند

گل شد و خارها به گلشن بماند

اطلس از دست رفت و سوزن ماند

رنگ نارنج زعفرانی شد

اشک عناب ارغوانی شد

روی مه را گرفت پردهٔ گرد

بلکه در پرده رفت با رخ زرد

نار را پرده های دل خون شد

پاره پاره ز دیده بیرون شد

سیب از بهر گرمی و سردی

کرد پیدا کبودی و زردی

پسته از شاخ سرنگون افتاد

مغزش از استخوان برون افتاد

زخم ناک و شکسته شد بادام

چشم زخمی رسیدش از ایام

خوشهٔ پاک تاک از سر تاک

دانهٔ لعل درفکند به خاک

بر سر شاخ برگ و بار نماند

در گلستان به غیر خار نماند

در چنین موسمی که خسرو گل

رفت و مرد از فراق او بلبل

خسر از عرصهٔ ممالک خویش

سفر آخرت گرفت به پیش

گاه در تاب بود و گه در تب

دلش آمد به جان و جان بر لب

در عرق روی زردش از تب و تاب

همچو برگ خزان میانهٔ آب

شد تنش چو کمان بر آن رگ و پی

استخوانی و پوستی بر وی

بس که از درد دل به جان آمد

دلش از درد در فغان آمد

درد او لحظه لحظه افزون شد

عاقبت حال او دگرگون شد

بخش 43 - وصیت خسرو و وفات و تجهیز و تدفین او

شاه را خواندی سوی خود خسرو

گفت از من وصیتی بشنو

عدل پیش آور پادشاهی کن

ظلم بگذار و هرچه خواهی کن

تا نبینی ز هیچ رهگذری

گردی از خود به دامن دگری

سر مپیچ از رضای درویشان

که سرافراز عالمند ایشان

هر که یابد ز فقر آگاهی

نکند میل شوکت شاهی

ای بسا شاه عاقبت اندیش

که ز شاهی گذشت و شد درویش

هر که بر درگه تو داد کند

طلب حاجت و مراد کند

اگرش هیبت تو لال کند

نتواند که عرض حال کند

همچو گل بر رخسش تبسم کن

به سخن های خوش تکلم کن

از قلم زن به

لطف یاد بکن

بر سیه نامه اعتماد بکن

هر جراحت که بر دل از ستمست

همه از نوک نیزه و قلمست

قیمت عدل را شکست مده

جانب شرع را ز دست مده

زان که میزان راستی شرع ست

اصل شرع ست و غیر از آن فرع ست

این وصیت چون بکرد جان بسپرد

جان به جان آفرین روان بسپرد

هر کسی بهر ماتم افغان کرد

ماتمی شد که شرح نتوان کرد

شعلهٔ آه تا به گردون رفت

دجلهٔ اشک تا به جیحون رفت

همه آفاق در خروش شدند

همه ترکان سیاه پوش شدند

لشکر از ماتمش سیه در بر

مضطرب چو سیاهی لشکر

زان سیاهی که داشت لشکر او

خطهٔ هند گشت کشور او

کمر زر که بر میان می بست

حلقهٔ پشتش از کمر بشکست

شد سیه روز ز ماتمش خاتم

کند رخسار خود در آن ماتم

تاج یک سو فتاد و ابتر شد

همه خیل و سپاه بی سر شد

تخت بر خاک ره ز پا افتاد

که سلیمان عصر شد بر باد

این یکی آه دردناکی زدی

وان دگری جیب جامه چاگ زدی

بدنش را ز گریه می شستند

کفنش را ز حله می جستند

آخرش جانب لحد بردند

همچو گنجش به خاک بسپردند

آن که اوج فلک نشیمن ساخت

عاقبت زیر خاک مسکن ساخت

آن که از حله پیرهن پوشید

کند پیراهن و کفن پوشید

آن که بر فرق تاج از زر کرد

در لحد رفت و خاک بر سر کرد

هیچ کس در جهان قدم نزند

که قدم جانب عدم نزند

هر که گهواره ساخت منزل خویش

رفت و تابوت کرد محفل خویش

بخش 44 - ایضا فی الموعظه النصیحه

لاله زار جهان عجب باغی ست

که از آن باغ هر نفس داغی ست

نیست بوی نشاط در گل او

محنت افزاست صوت بلبل او

دهن غنچه اش که خندان ست

دل پرخون دردمندان ست

هست هر برگ و شاخ در چمنش

تن گل چهره ای و پیرهنش

هر بنفشه که بر لب جویی ست

گره زلف عنبرین مویی ست

لاله کز خاک می دمد هر سال

صفحهٔ عارض ست و نقطهٔ خال

هر کجا

تازه سرو رعنایی ست

قد موزون سروبالایی ست

تا توانی دل از جهان بگسل

رشتهٔ مهر از این و آن بگسل

جاودان نیست عالم فانی

تو درو جاودان کجا مانی؟

روی در ملک جاودانی کن

ترک این کهنه دیر فانی کن

پا در این دام پیچ پیچ منه

همه هیچ ند، دل به هیچ منه

پیش گوهرشناس گوهرسنج

هست عالم چو عرصهٔ شطرنج

که به بازیچه هر زمان شاهی

سوی این عرصه می کند راهی

گر خوری همچو خضر آب حیات

تشنه لب جان دهی درین ظلمات

فی المثل عمر نوح گر یابی

چون به توفان رسی خطر یابی

بخش 45 - بر تخت نشستن شاه و توفیهٔ عهد با درویش

دور او همچو دور می خوش بود

همه عالم به دور وی خوش بود

هیچ کس را به دل غباری نه

هیچ خاطر به زیر باری نه

دل مظلوم از غم آسوده

جان ظالم ز غصه فرسوده

شحنه چون زلف دلبران در تاب

فتنه چون بخت عاشقان در خواب

ملک را زحمت خراج نبود

خلق را هیچ احتیاج نبود

کس به سودا و سود کار نداشت

غیر سودای زلف یار نداشت

از سپاهی در آن خجسته زمان

در کشاکش نبود غیر کمان

کس به دورش نبود زار و نزار

مگر آن کس که بود عاشق زار

گر کسی بی نوا شدی ناگاه

چون شدندی ز حال او آگاه

بس که هر کس نواختی او را

منعم دهر ساختی او را

بود شه را عنایتی که مپرس

بر رعیت رعایتی که مپرس

آفرین خدای بر پدری

که ازو ماند این چنین پسری

ابر رحمت نثار آن صدفی

که بود گوهرش چنین خلفی

آن درخت کهن به کار آید

که نهالی ازو به بار آید

بخش 46 - آمدن گدا به دربار شاه

چون ز الطاف شاه نیک اندیش

خبر آمد به عاشق درویش

زود برجست و رو به راه نهاد

قدم اندر حریم شاه نهاد

گفت شاید ز روی صدق و صفا

شاه با من کند به وعده وفا

خاتم شه که مدتی زین پیش

در بغل کرده بود آن درویش

برد با محرمان شاه

سپرد

محرمی رفت و نزد شاهش برد

شاه چو دید خاتم خود را

آفرین کرد محرم خود را

گفت بیرون رو ز راه ادب

خاتم آرنده را درون بطلب

چون قدم زد به سوی شاه گدا

جان شد از قالب رقیب جدا

شاه دشمن گداز دوست نواز

در لباس نیاز و خلعت ناز

سخن آغاز کرد خنده کنان

که گه خنده خوش بود سخنان

از سر لطف هم زبانش ساخت

وز شکرخنده نوش جانش ساخت

هر نفس دیده سوی او می داشت

گوش بر گفتگوی او می داشت

عاشق خویش را نواخت بسی

عاشق لطف خویش ساخت بسی

دل عاشق درین خیال افتاد

که به کف دامن وصال افتاد

لیک از آن جا که دور گردون ست

هر زمان حالتی دگرگون ست

گر دلی را به وصل بنوازد

بازش از داغ هجر بگدازد

دایم اسباب وصل پیدا نیست

اگر امروز هست فردا نیست

بخش 47 - به وصل رسیدن درویش و دوری او بار دیگر به جور رقیب

گفت راوی که شاه هر نفسی

آن گدا را همی نواخت بسی

خبر آمد که از فلان کشور

بر سر شاه می رسد لشکر

بی شمارست لشکر دشمن

پای تا سر نهفته در آهن

شاه باید که فکر کار کند

دفع آن خیل بی شمار کند

شاه باید که لشکر انگیزد

در سواری چو گرد برخیزد

چو از این قصه شد رقیب آگاه

رفت و گفت از سر حسد با شاه

نزد ارباب عقل معلوم ست

که نظر سوی ناکسان شوم ست

هر که را بخت بد ز پا انداخت

دیگرش سر بلند نتوان ساخت

حذر از قوم بخت برگشته

که چو خویشت کنند سرگشته

یارب این سفله از کجا آمد؟

که به سر وقت ما بلا آمد

این سخن گفت و کرد محرومش

بهره این داد طالع شومش

عاشق از وصل چون جدا افتاد

دست بر سر زد و ز پا افتاد

گفت باز این چه حالت ست مرا

این چه رنج و ملالت ست مرا

اگر از ابر فتنه بارد سنگ

آرد آن سنگ بر سرم آهنگ

اگر از دشت فتنه روید خار

خلد آن خار بر دلم صد بار

چشم من گر

به گل نظر فگند

گل شود خار و در دلم شکند

دست من گر به کف سبو گیرد

می شود خون و در گلو گیرد

گر روم سوی چشمه در ظلمات

شربت مرگ گردد آب حیات

گر زنم گاک تا به راه افتم

گام اول درون چاه افتم

بختم از چاه گر برون فگند

باز فی الحال سرنگون فگند

آه! ازین بخت واژگون که مراست

وای از این طالع نگون که مراست

عدم من به از وجود من ست

گر بمیرم هنوز سود من ست

آمد از شوق مرگ جان به لبم

می دهم جان و مرگ می طلبم

تا کی افغان ز من برون آید

کاشکی جان ز تن برون آید

از نفس های گرم سوخت تنم

کو اجل تا دگر نفس نزنم

نیست هرگز از نشاط در دل من

گویی از غم سرشته شد گل من

دور گردون ز من چه می خواهد

که تنم را چو کاه می کاهد

داد مانند کاه بر بادم

زان به گردون رسید فریادم

چرخ پیرست روز و شب گردان

تا کند حمله با جوانمردان

خویش را صبح و شام زیب دهد

همه آفاق را فریب دهد

راست گویم؟ کج ست فطرت او

راستی نیست در جبلت او

بخش 48 - عزیمت کردن شاه بر سر خصم و ظفر یافتن او بر دشمن و کشته شدن رقیب

باز چون موسم زمستان شد

آتش از خرمی گلستان شد

همه کس رو به آفتاب نشست

همه عالم شد آفتاب پرست

بس که افسرده چون یخ افتادند

در تمنای دوزخ افتادند

مهر زود از فلک به در می رفت

تا شود گرم زودتر می رفت

بلکه مهر جهان فروز نبود

همه شب بود و هیچ روز نبود

قدر آتش فزون تر از گل شد

دود او شاخ و برگ سنبل شد

در زمستان زدند شعله بخار

تا دروگل دمد چنان که بهار

آب از یخ قبای آهن ساخت

موجش از سهم قوس جوشن ساخت

یخ چو آیینه ای مشکل شد

نعل مرکب ز سیم صیقل شد

بر یخ آن مرکبی که گام زدی

سکه بر نقره های خام زدی

رعد زد بانگ و در ستیز آمد

ژاله زد

سنگ و رعد تیز آمد

در چنین موسمی که چلهٔ دی

تیر باران نمود پی در پی

شاه ترک دیار خویش گرفت

با عدو راه جنگ پیش گرفت

لشکر انگیخت سوی کشور او

تا به حدی که راند بر سر او

راست کردند صف ز هر طرفی

خیل دشمن صفی و شاه صفی

هر طرف تیغ تیز پیدا شد

فتنهٔ رستخیز پیدا شد

زره از خنجر ستیز شکافت

سبزهٔ تر ز آب تیز شکافت

تیغ ها چون ز هم گذر کردند

همچو مقراض قطع سر کردند

نیزه بر دوش سرکشان به غرور

چون عصای کلیم بر سر طور

گرد سوی سپهر کرد آهنگ

شد زمین هم با آسمان در جنگ

بر سر چابکان کوه شکوه

گرد میدان چو ابر بر سر کوه

هر که بر خصم تیغ بیم زدی

خصم را از کمر دو نیم زدی

بر سر هر که تیغ کین خوردی

زو گذشتی و بر زمین خوردی

ابروی خصم در سپر نایاب

همچو کشتی فتاده در گرداب

مرد و مرکب فتاده زیر و زبر

کاسهٔ سیم گشته کاسهٔ سر

باد از آن عرصه چون گذر کردی

خاک در کاسه های سر کردی

بس که روی زمین پر از خون شد

موج آن چون شفق به گردون شد

شفقی کو به اوج گردون ست

اثر سرخی همان خون ست

بود درویش در همان منزل

داده شه را میان جان منزل

روی خود را بر آسمان کرده

به دعا دست ها برآورده

نصرت شاه خویش می طلبید

زانچه گویند بیش می طلبید

ناگهان خصم در گریز افتاد

رخنه در لشکر ستیز افتاد

پشت ان کس که پشت داد به جنگ

پشته ای شد تمام تیر خدنگ

طرفه حالی که چون نبرد کنند

دشمنان از نهیب گرد کنند

طرفه تر آن که زان همه لشکر

که شه آورد سوی آن کشور

کس نگردید جز رقیب هلاک

گر رقیبی هلاک گشت چه باک

شاه و لشکر اگرچه شد غمگین

لیک سگ کشته شد، چه بهتر ازین

به همین یک

فسون ز دست مرو

زین نکوتر فسانه ای بشنو

بخش 49 - عمر به سر کردن شاه و گدا با یکدیگر

چون سر زلف شب به دست آمد

قرص خورشید را شکست آمد

پیکر آسمان ملمع شد

چتر فیروزه گون مرصع شد

مردم از خواب دیده بربستند

از تماشای ره نظر بستند

خواب دیدند شاه و جمله سپاه

که مگر عارفی رسید به شاه

همچو خضرش لباس سبز به بر

خلعتی سبزتر ز سبزهٔ تر

گفتش آن دم که بر عزیمت جنگ

تیز شد از مخالفان آهنگ

تو همان دم که حرب می کردی

رو به میدان ضرب می کردی

به تو آن نصرتی که ما دادیم

از دعاهای آن گدا دادیم

خیز و از محرمان خاصش کن

وز غم بی کسی خلاصش کن

شاه چون چشم خود ز خواب گشود

وز سپاه آنچه دیده بود شنود

خواند درویش را به مجلس شاه

گشت فارغ ز رنج و محنت و آه

خواند درویش را به مجلس خاص

کردش از محنت فراق خلاص

شکر آن را چه سان توان گفتن

نیست ممکن به صد زبان گفتن

چرخ بازیچه ای غریب نمود

از فلک این بسی عجیب نمود

لیک از لطف دوست نیست عجب

که ز محنت کسی رسد به طرب

هر که رنج فراق جانان دید

بعد از آن رنج راحت جان دید

شام هجران خوش ست و رنج ملال

تا بدانند قدر روز وصال

بعد هجران اگر وصالی هست

شیوهٔ عشق را کمالی هست

غرض از عشق وصل جانان ست

خاصه وصلی که بعد هجران ست

الغرض هر دو تا چون شیر و شکر

به هم آمیختند شام و سحر

پای شه بر سریر عزت و ناز

سر درویش بر سریر نیاز

کار معشوق ناز می باشد

رسم عاشق نیاز می باشد

روز و شب رازدار هم بودند

تا دم مرگ یار هم بودند

عاقبت در نقاب خاک شدند

از خدنگ اجل هلاک شدند

عمر برگشت و بی وفایی کرد

مرغ روح از قفس جدایی کرد

بخش 50 - در بی وفایی عمر

آه ازین منزلی که در پیش ست

که گذرگاه شاه و درویش ست

نه ازین دام

می توان جستن

نه ازین بند می توان رستن

گر خوری همچو خضر آب حیات

تشنه لب جان دهی درین ظلمات

گر چو عیسی روی به چرخ برین

عاقبت جا کنی به زیر زمین

گر چو یوسف به اوج ماه روی

عاقبت سرنگون به چاه شوی

فی المثل عمر نوح اگر یابی

چون به طوفان رسی خطر یابی

احد واجب الوجود یکی ست

آن که جاوید هست و بود یکی ست

بخش 51 - در خاتمهٔ کتاب گوید

شکر لله که این خجسته کلام

شد به کام دل شکسته تمام

شکر دیگر که تا تمام شده

مجلس آرای خاص و عام شده

صفت اوست در زبان همه

سخن اوست ورد جان همه

جیب آفاق پر دُرست ازو

بغل عاشقان پرست ازو

گر که قلاب شهر صراف ست

یا خطاگوی شهر حراف ست

نتواند شکست مقدارش

که به جان می خرد خریدارش

بیت او گر کم ست از آن غم نیست

شکر باری که معنیش کم نیست

لفظ پاک ست و معنی اش طاهر

چون نگیرد قرار در خاطر؟

معنی خاص و لفظ عام فریب

برده از خاص و عام صبر و شکیب

الله الله! چه دلپذیرست این!

در پذیرش که ناگزیرست این

غایت شاعری همین باشد

شیوهٔ ساحری همین باشد

هر که دم زد زبان او بستم

سحر کردم دهان او بستم

قلمم میل چشم دشمن شد

لیک ازو چشم دوست روشن شد

از سیاهی نمود آب حیات

جان حاسد فتاد در ظلمات

جای رحمت بود بمرد حسود

لیک بر جان مرده رحم چه سود؟

جگر حاسد از الم خون باد

المش کم مباد و افزون باد

ای حسود این خیال باطل چسیت؟

زین خیالت بگو که حاصل چیست؟

چون تو از عالم سخن دوری

هرچه خواهی بگو که معذوری

آن چه مقدور توست معلوم ست

ختم کار از نخست معلوم ست

دست بافنده موی اگر بافد

کی تواند که موی بشکافد؟

هر کجا هدهد سلیمان رفت

به پر و بال مور نتوان رفت

در بهاران صدای غلغل زاغ

کی بود چون نوای بلبل باغ؟

یعنی او نیز در برابر توست

در او هم به

قدر گوهر توست

این مسلم، تو را به غیر چه کار

هر چه داری تو هم بی او بیار

دیگری جام شوق نوشیده

تو به دیوانگی خروشیده

دیگری آه دردناک زده

تو به تقلید جامه چاک زده

تا به کی می پری به بال کسان؟

ناز خوش نیست با جمال کسان

من کنم سکهٔ سخن را نو

تو کنی عرض مخزن خسرو

چون تو زین نامه نیستی نامی

چه بری نام خسو و جامی؟

حیف باشد که نام دیده وران

بگذرد بر زبان کج نظران

گرچه شعر تو نظم دارد نام

تو ازین نظم کی رسی به نظام

نظم اگر نیست چون در مکنون

سهل باشد طبیعت موزون

گرچه ما و تو هر دو موزونیم

لیک بنگر که هر یکی چونیم

نعل اگر یافت صورت مه نو

هست اینجا تفاوتی بشنو

ماه نو سر بر آسمان ساید

نعل در زیر پای فرساید

نیست مانند هم سموم و نسیم

این یک از جنت ست و آن ز جحیم

آن به نرمی چنان که دل خواهد

وین به گرمی چنان که جان کاهد

بخش 52 - حکایت به طریق تمثیل

کرکسی ژاژخای بی معنی

با همایی فتاد در دعوی

گفت کم نیست از تو پایهٔ من

زان که مقدار توست سایهٔ من

عاقلی گفتش ای فرومایه

نیست آن سایه همچو این سایه

هر که در سایهٔ همای بود

نام او سایهٔ خدای بود

وان که در سایهٔ تو راه کند

بر سر خود جهان سیاه کند

بر تن توست چون پر و بالی

در خور اوست فر و اقبالی

ماجرای حسود و قصهٔ ما

راست مانند کرکس ست و هما

وه! چه گفتم؟ تمام لاف ست این

سر به سر دعوی گزاف ست این

من هم از حاسدان چرا گفتم؟

چون بدند از بدان چرا گفتم؟

چند ازین گونه در خروش شوم

کاشکی بعد ازین خموش شوم

هین زبان را به عذر باز کنم

رو به درگاه بی نیاز کنم

بخش 53 - مناجات

کردگارا به بی نیازی خویش

به کریمی و کارسازی خویش

به سهی قامتان گلشن ناز

به ملامت کشان کوی

 

نیاز

به صفات جلال و اکرامت

نظر خاص و رحمت عامت

به سلاطین مسند تحقیق

یالکان مسالک توفیق

به اسیران و زاری ایشان

به غریبان و خواری ایشان

به نوازندگان عالم گل

که هنوز ایمن اند از غم گل

به سفرکردگان عالم خاک

کز جهان رفته اند با دل چاک

به رسولی که نعت اوست کلام

سیدالمرسلین علیه سلام

نظری جانب هلالی کن

دلش از مهر غیر خالی کن

حشر او با رسول کن یا رب

این دعا را قبول کن یا رب

در امان دار پیش آن مولی

تا نبیند عقوبت عقبی

چون به عزم رحیل زین منزل

به حریم فنا کشد محمل

در ره مرگ باشدش همراه

هادی لااله الاالله

اشعار پراکنده

مخمس بر غزل سعدی

ای گل، همه وقت این گل رخسار نماند

وقتی رسد آخر که بجز خار نماند

تاراج خزان آید و گلزار نماند

این تازگی حسن تو بسیار نماند

دایم گل رخسار تو بر بار نماند

دیدار تو نیک و همه کس طالب دیدار

تو یوسف مصری و همه شهر خریدار

سودای تو دارند همه بر سر بازار

بازار تو را هست خریداری بسیار

من صبر کنم تا که خریدار نماند

دادست خدا حسن و جمال از همه پیش ت

این سرکشی و ناز بود از همه بیش ت

هرچند که هستند ز بیگانه و خویشت

بسیار غلامان کمربسته به پیشت

روزی شود ای دوست که دیار نماند

ای کافر پرعشوه و ای دلبر طناز

یک چشم زدن و انکنی چشم خود از ناز

هر لحظه کنی عشوه و ناز دگر آغاز

تا چند کنی ناز؟ که تا چشم کنی باز

از عشق من و حسن تو آثار نماند

تا چند به خون ریز هلالی شده ای تیز؟

از عشق بیندیش و ز آزار بپرهیز

شوخی مکن و تند مشو، عشوه مینگیز

مشکن دل سعدی، که ازین باغ دلاویز

چون گل برود جز الم خار نماند

پایان                           قبلی

دیوان هلالی جغتایی1


 


 

دسته بندي: شعر,هلالی جغتایی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد