دیوان وحشی کرمانی_قصیده ها25تا40
قصیدهٔ شمارهٔ 26 - در ستایش میرمیران
ای تماشاییان جاه و جلال
بشتابید بهر استقبال
که ز ره می رسد به سد اعزاز
از در شاه موکب آمال
موکبی با جهان جهان شوکت
موکبی با جهان جهان اجلال
خلعت خسروانه سر تا پا
داشته شاه خسروان ارسال
آنچنان چون عدیل سوی عدیل
وآنچنان چون همال سوی همال
تاج و سارق نهاده طالع و بخت
بر سر دست دولت و اقبال
تاجی از مهر پایه اش ارفع
مهری ایمن ز احتمال زوال
تاجی اختر بر او گهر پیرای
اختری فارغ از فتور و بال
پیش پیش افسری چنین وز پی
اسب و زینی چو چرخ و جرم هلال
اسبی اندر جهندگی چو صبا
اسبی اندر روندگی چو شمال
در فضایی چو پهن دشت سپهر
بردویده به نیم تک چو خیال
در مضیقی چو تنگنای قلم
شده باریک در خزیده چو نال
همچو تیرش قلم جهد ز بنان
چون مصور تکاورش تمثال
وقت سرعت بود تقدم جوی
پای او بر سر و دمش بر یال
اینچنین اسب و اینچنین تشریف
کش دو سد دولت است در دنبال
باد یارب مبارک و میمون
بر تو فرخنده بخت فرخ فال
میر میران غیاث ملت و ملک
شحنهٔ کامل صنوف کمال
قلزم معنی و محیط کرم
عالم دانش و جهان نوال
عالم از روی بخت خرم تو
صبح عید است و خاطر اطفال
روز بدخواه و کلبهٔ سیهش
شام مرگ است و خاطر جهال
اثر خفت مخالف تو
ثقل ذاتی برد ز طبع جبال
سایه ذلت معاند تو
لعل و گوهر کند چو سنگ و سفال
وقت حاضر جوابی کرمت
چون گشاید طمع زبان سؤال
کیست نی کان زمان نباشد گنگ
چیست لا، کان زمان نباشد لال
پیش حاجت روایی کف تو
وعده در تحت امرهای محال
در جهان فراخ احسانت
مدت انتظار تنگ مجال
گر تو گویی که باز رو به ازل
بازگردد فلک به استعجال
گردد امروز دی و دی امروز
شود امسال پار و پار
امسال
نیست در حقه های کیسه چرخ
هیچ زهری چو زهر تو قتال
افکند نرم خویی خویت
دوستی در میان شیر و غزال
خصم را برتو چون گزیند عقل
با وجود ظهور نقص و کمال
تا بود پای ابلق مهدی
کس نبوسد سم خر دجال
داورا خاک راه تو وحشی
که ز بی لطفی تو شد پامال
گر به احوال او نپردازی
ای بدش حال و ، ای بدش احوال
تا چنین است دور چرخ که نیست
ماضی و حال او به یک منوال
مدت دولت تو باد چنان
که بردرشک ماضیش بر حال
قصیدهٔ شمارهٔ 27 - در ستایش میرمیران
بر کسانی که ببینند به روی تو هلال
عید باشد همه روز و همه ماه وهمه سال
میرمیران که بود طلعت فرخندهٔ او
صبح عیدی که شدآفاق از او فرخ فال
گر به اندازهٔ قدر تو و صدر تو زیند
کس در ایوان تو برنگذرد از صف نعال
بسکه انصاف تو برتافته سرپنجهٔ ظلم
عبث محض نمایند پلنگان چنگال
قهرت آنجا که کند زلزله تفرقه عام
حفظ جمعیت اجزا نکند طبع جبال
عزمت آنجا که شده در مدد ناصیه صلب
ریشه در آهن و فولاد فرو برده نهال
می شود کور حسود تو و درمانش نیست
که مصون است کمال تو ز آسیب زوال
دایم از نیر تابنده به سمت الرأس است
گو به سوراخ نشین شب پره ، کوته کن بال
گرنه هم لطف تو باشد سپر جان عدو
سایه با تیغ رود خصم ترا در دنبال
مور از تشت برون آید و این ممکن نیست
کاختر تیرهٔ خصمت بدر آید زو بال
دیده بخت بداندیش تو از گردش چرخ
چون ببیند رخ مقصود که امریست محال
چارهٔ باصرهٔ اعمی فطری چه کند
گر چه در صنعت خود موی شکافد کحال
گر به خون ریختن خصم تو فتوا طلبند
خونش آواز برآرد که حلال است حلال
فلک ثابت از آنسوی زمان تازد رخش
از سمند تو
اگر کسب کند استعجال
رایت ار سرمه کش دیدهٔ اندیشه شود
در شب تار توان دید پی پای خیال
صیت آسایش عدل تو برانگیزدشان
کز مضیق رحم آیند سوی مهد اطفال
دست انصاف تو آن کرد که در پای حمام
حلقهٔ دیدهٔ باز است چو زرین خلخال
گر کند خصم تو در آینه آن روی کریه
از رخش در پس آیینه گریزد تمثال
جودت از بلعجبیها شده مغناطیسی
که کشد جذبه اش از کام و زبان حرف سال
هیچ حرف طمع از دل به سوی لب نشتاف
کش سد آری و بلی از تو نکرد استقبال
داورا از مدد فیض و ثنای تو مرا
خاطری هست چو بحری ز گهر مالامال
نرسد جز تو به کس گوهری از خاطر من
کرده ام وقف تو این بحر لبالب ز زلال
معدن طبع مرا کرد پر از جوهر خاص
پرتو تربیت عام تو خورشید مثال
این جواهر نه متاعیست که هر جا یابند
همه دانند که نادر بود این طرز مقال
سخن من نه ز جنس سخن مدعی است
که بود بر سر کو سد سد ازین سنگ و سفال
وحشی اینجا چو رسیدی به همین قطع نمای
که چو ممدوح تو تمییز کند نقص و کمال
تا مقرر بود این وضع به تاریخ عرب
که بود عید صیام اول ماه شوال
بر تو ای قبلهٔ احرار عرب تا به عجم
عید باشد همه روز و همه ماه و همه سال
قصیدهٔ شمارهٔ 28 - در ستایش بکتاش بیک
اگر مساعدت بخت نبود و اقبال
کجا هلال و رسیدن به مستقر کمال
اگر مدد نرسیدی ز طالع فیروز
نداشتی زر و گوهر رواج سنگ و سفال
شد از نتیجه صالع خجسته ظل همای
وگرنه همچو هما بود بوم را پر و بال
ز طالعست که خونی کزو کشی دامان
فشانیش به گریبان چو شد به ناف غزال
اگر نه از اثر طالعست ،
وقت بیان
چه موجب است که سازند تاج دولت دال
وگر نبود ز بی طالعی به گاه رقم
سبب چه بود که آمد کلاه ذلت ذال
ز ضعف و قوت طالع بود و گرنه چرا
شود گهی صفت ماه بدر و گاه هلال
اگر چه جزو زمانند و اصل هر دو یکیست
کجاست سلخ صفر همچو غرهٔ شوال
دو قطعه بر کرهٔ خاک هر دو از یک جنس
یکی به صدر سمر شد یکی به وصف نعال
دلیل طالع و بی طالعی همینم بس
که من به کنج فراقم دلم به بزم وصال
چو بزم ، بزم بلند اختر خجسته اثر
چه وصل ، وصل همایون فر ستوده خصال
گزیده گوهر کان سخا و معدن جود
یگانه گوهر دریای لطف و بحر نوال
جهان عز و شرف عالم وقار و شکوه
سپهر رفعت و شان آفتاب جاه و جلال
بلند مرتبه بکتاش بیگ گردون قدر
که در زمانه نبیند کسش نظیر و همال
ز کحل خاک ره یکدلان او چه عجب
دو بینی اربرد از چشم احوالان کحال
ز اهتمام دل راز دار او آید
که عکس شخص نهان دارد اندر آب زلال
به بیشه در دهن شیر، از آن روایح خلق
بساط عطر فروشی نهاده باد شمال
به نیش افعی و در کام اژدها ننهاد
اجل ذخیرهٔ زهری چو قهر او قتال
اگر به دخمهٔ زابلستانیان به مثل
کسی ز خنجر و شمشیر او کشد تمثال
به گرد جسم نگردند روز حشر از بیم
روان سام نریمان و روح رستم زال
مجرد از صفت حال ماند و مستقبل
زمان عمر حودش ز فرط استعجال
ز پیش همت او خلعتی که آرد بخت
به لامکان رود او را فلک به استقبال
میان خواهش و جودش نه آن یگانگی است
که دست و پا به میان آورد جواب و سؤال
درون خلوت جاهش جملیه ایست شکوه
ز طوق
حلقهٔ «ها» کرده عنبرین خلخال
زهی ضمیر تو جایی که پرده برفکند
جمیله تتق غیب را ز پیش جمال
کند چو مشوره در نصب خسروی ز ملوک
فلک ز مصحف اقبال او گشاید فال
اگر ضمیر تو بر زنگ پرتو اندازد
ستاره وار درخشد ز روی زنگی خال
نفاذ امر تو چون با زمان دواند رخش
گهی عنان کشد و گاه بیند از دنبال
به عهد عدل تو بگشاید ار اشاره کنی
اسد به ناخن و دندان گره ز شاخ غزال
ز خسم خشک و تر هستیش بر آرد دود
اگر زبانه خشم تو افتدش به خیال
به عهد عدل تو شمشیر گردن افرازان
گرفته زنگ چو در نوبهار تیغ جبال
رمد رسیده گرد سپاه قهر ترا
به نوک نیزه گشاید قضای بد قیفال
شجاعت تو که مرآت نصرت و ظفر است
در او به صورت رستم عیان شود تمثال
به تنگنای رحم از جدایی در تو
نشسته در پس زانوی حسرتند اطفال
به بیشهٔ غضبت خفته هر قدم شیری
به جای ناخنش الماس رسته از چنگال
مهابتت که سواریست اژدها توسن
ز پشت شیر کشد به هر تازیانه دوال
پی ثنای تو سر برزند جواهر نطق
بسان جوهر تیغ از زبان مردم لال
تو بر سرآیی اگر سد جهان گهر بیزد
فلک که بر زبر هم نهاده نه غربال
ز سر برون برش از نیم قطره آب حسام
که عمر خصم تو پیمانه ایست مالامال
اگر ارادهٔ تغییر وضع چرخ کنی
شب مقابله طالع شود ز شرق هلال
رسیده است به جایی عدالت تو که هست
عبور شیر از این پس به لاله زار محال
ز بیم آنکه بدین تهمتش نگیرد کس
که کشته صیدی و کرده ست خون او پامال
ستاره منزلتا، آفتاب مقدارا
مباد بی تو و دور تو گردش مه و سال
ز راه قدر ترا آفتاب گویم لیک
گر آفتاب بود خالی از
کسوف و وبال
ستاره گویمت از روی منزلت اما
اگر ستاره بود ایمن از هبوط و وبال
به چرخ نسبت ذات تو می کنم اما
به شرط آنکه بود چرخ مستقیم احوال
غرض که نسبت بی شرط اگر بود منظور
ترانه هست نظیر و ترانه هست مثال
قلم بیفکن و قائل به عجز شو وحشی
چرا که بر تر از این نیست جای قال و مقال
همیشه تا نتوان چید گل ز شاخ گوزن
همیشه تا نتوان خورد بر ز شاخ غزال
برای آنکه بچینی همیشه میوه کام
کند در آهن و فولاد ریشه سخت نهال
قصیدهٔ شمارهٔ 29 - در ستایش خان احمد
نماز شام که سیمین همای زرین بال
به بام به اختر انداخت سایه اقبال
پدید گشت مه نو ز طرف چشمه مهر
به سان خشک لبی برکنار آب زلال
نموده هیأت پروین به عینه چون گویی
که کرد از اثر آبله بسی تبخال
ز فرط ظلمت شب تنگنای عالم خاک
سیاه شد چو شبستان خاطر جهال
سیاهی شب دیجور تا بدان غایت
که بعد حرق هوا التیام بود محال
به سد چراغ نبردند از سیاهی شب
به سوی مقصد خود را شبروان خیال
شبی چنانکه تو گویی نمونه ایست مگر
ز روز خصم جهان داور ستوده خصال
ملک سپاه فلک بارگاه ، خان احمد
سپهر شوکت و حشمت جهان جاه و جلال
به غایتی ست عطایش که خواهد از اشجار
به جای برگ زبان بردهد به گاه سؤال
کمینه زله خور خوان او تواند شد
ضمان روزی اهل جهان به استقلال
ز شوق رایت احسان بی کرانه او
چه خون که در رحم مادران خورند اطفال
شد از مهابت او زهرهٔ نهنگان آب
بس است تلخی آب بحار شاهد حال
به روز حمله کمین خیل او به زور کمند
کشند ماضی ایام را به عرصهٔ حال
زهی کمند تو آن اژدها به روز وغا
که جذب ثقل جبلی کند ز طبع
جبال
چنان به عهد تو دست ضعیف گشته قوی
که چشم کرده سیه بر هلاک شیر غزال
هزار دوره به یک دم کند گر آموزد
فلک ز عمر حسود تو رسم استعجال
فزوده شاهد حسن تو چتر شاهد گل
چنانکه حسن بتان را سواد نقطه خال
هزار بار فزون از پی تکاور تو
تمام کرد و شکست آفتاب نعل هلال
کزین وسیله خدمت اگر دهد دستش
که رایضان ترا پا نهد به صف نعال
سپهر منزلتا، عرضه ایست وحشی را
به حضرت تو بیان می کند علی الاجمال
نهفته نیست که طوف جناب عالی شاه
که هست کعبهٔ آمال قبله آمال
اگر چه بر همه چون طوف خانهٔ کعبه
نموده فرض خداوند کعبه جل جلال
در این فرضیه بود فرض استطاعت و بس
و گرنه هیچ مسلمان نمی کند اهمال
همیشه تا بود این حال دور گردون را
که نیست ماضی و مستقبلش به یک منوال
به هر طرف که تو آیی زمان مستقبل
معاونی رسدت هر زمان به استقبال
قصیدهٔ شمارهٔ 30 - در ستایش میرمیران
عید خرم تر از این یاد ندارد ایام
غالبا روی تو این خرمیش داده به وام
به جمال تو گرین عید مجسم بودی
چون مه خویش خمیدی و دویدی به سلام
میرمیران که کشیده ست نگارنده غیب
نقش ابروی تو و کرده مه عیدش نام
غره و سلخ نیابند در آن دایره راه
که به پرگار ضمیر تو شود ماه تمام
راست چون عینک نگشاده نماید به محاق
کس نداند که کدام است مه ومهر کدام
هست رای تو که اسرار نهانخانه غیب
غایبانه کند ارباب دول را اعلام
بر نباتات اگر پرتو رایت افتد
چشم پر نور دهد بار درخت بادام
مهر یک روز اگر جا به ضمیر تو دهد
آخر پرسش محشر رسد آن روز به شام
ور شود روز بداندیش تو شب را نایب
همه در شب گذرد تا به گه روز قیام
تن خصم تو
چه شهریست که شاهش بکشد
کوچه های پر از آشوب در او راه مسام
سر دشمن نکند روز جزا تیز سری
تیغ باطن چو کشد پنجه قهرت ز نیام
قهرت آن قلزم زهر است کزو مایه برد
چون به زهر آب دهد خنجر خود را بهرام
خشمت الماس فروشی ست که با آن چنگال
پیش او دست به دریوزه گشاید ضرغام
آسمان بر سر فتنه ست چه شرها بکند
گر گذاری که بگردد به سر خود یک گام
پیش دندانش سرخار و سر مرد یکیست
شتر مست کش از دست گذارند زمام
رایض امر ترا عاجز رانست و رکاب
رخش گردون که نه زین کرده کس او را نه لجام
رستمی باید و دستی که عنان آراید
رخش از آن نیست که او راهمه کس سازد رام
جنبش چرخ ارادیست چنین گفته حکیم
گر چنین است نگیرد ز چه هرگز آرام
بنده گویم نه چنین است و بگویم چونست
لرزه افتاده اش از خوف تو بر هفت اندام
مسند قدر تو جانیست که در نظم امور
به قضاو قدر آرند از آنجا پیغام
نرسد بادی ازین ره که به پیشش ندوند
کز خداوند خبر چیست در آن وز چه پیام
عقل کل را به در قصر جلالت دیدم
گفتمش هست از آنسوی فلک هیچ مقام
گفت ما محرم این پرده نه ایم از وی پرس
که فرو می نگرد گاهی ازین گوشهٔ بام
کثرت مایه اجلال تو می آرد روز
کسوت حد و نهایت بدر بر اجسام
دورت از گرد مناهی ست به حدی رفته
که چو بزم ملک آنجا نه نشانست و نه نام
ز آنچه از زخمه به تار آید و از تار به گوش
وانچه از خم شده در شیشه و از شیشه به جام
در زمان توکه از تقویت قاضی عدل
کشتگان رادیت از گرگ گرفتند اغنام
مادهٔ شیر و نر باز ز بس الفت
طبع
شوهر از آهوی نر کرد و زن از ماده حمام
هر که بگذشت به خاک در دولت اثرت
یافت بر وفق ارادت همه کار و همه کام
نامدندی به زمین بی زر و خلعت اطفال
بودی از خاصیت خاک درت با ارحام
مکث زر پیش تو چون مکث جنب در مسجد
هست در مذهب مفتی سخای تو حرام
بسکه سرمایهٔ شادی و فراغت بخشید
دلت از نعمت خاص و کفت از نعمت عام
نیم قطرهٔ نتوان یافت ، خرند ار به مثل
قطره اشک به سد در یتیم ار ایتام
بحر غافل که ز تو کوه چه معدنها یافت
از زر و سیم و ز یاقوت و ز دیگر اقسام
خواست بر کوه کند عرض سخا یافت روان
مایه خویش چو بر دامنش افشاند غمام
سیل را گفت که اینها همه جمع آر ببر
سوی دریا و بگو کوه رسانید سلام
که تو این مایه نگه دار برای خود و ابر
کان دل و دست من و سد چو مرا هست تمام
ای همه وضع زمان را ز تو قانون و نسق
وی همه کار جهان را ز تو ترتیب و نظام
ای همه ناصیه آرا ز سجود در تو
چو خواقین معظم چه سلاطین عظام
شهرت ذره به جایی رسد از تربیتت
که به پیشانی خورشید نویسندش نام
منم امروز که از فیض قبول نظرت
هر چه گویم همه مقبول خواص است و عوام
نه از این لفظ تراشان عبارت سازم
لفظهاشان همگی خاص و معانی همه عام
جگر سوخته در نیفه که این نافهٔ مشک
سرب در گوشهٔ رو مال که این نقرهٔ خام
معنیی نیست به زندان عبارت در بند
که نجسته ست دو سه مرتبه از قید کلام
هست از گفته این طایفه ناگفته من
آنقدر راه که از بتکده تا بیت حرام
روش کلک من از
خامه ایشان مطلب
که کلاغ ار چه بکوشد نشود کبک خرام
فیض روح اللهی و پای فلک پیما کو
گر چه بر صورت عیسا بنگارند اصنام
معنی خاص نه گنجیست که باید همه کس
نیست سیمرغ شکاری که فتد در همه دام
گر به قدر سخن مرد بود پایه مرد
چیست قدر دگران پیش من و پایه کدام
به ز اقرانم و خواهم که اگر نبود بیش
نبود کمتر از اقران خودم قدر و مقام
شاه داند که غرض چیست از اینها وحشی
به دعا رو که بود رسم گدایان ابرام
وهم را تا نبود هیچ به پرگار رجوع
چون بود دایره ساز فلک مینا فام
عمر بدخواه ترا در خم پرگار فنا
باد چون دایره آغاز یکی با انجام
قصیدهٔ شمارهٔ 31 - در ستایش میرمیران
ساقیا روز نشاط آمد و شد دور به کام
می رود روز ز بالای تو می ریز به جام
در قدح ریز از آن لعلی خورشید فروغ
که به یاقوت دهد پرتو اورنگ به وام
دلفریبی که در آیند روانی به سجود
زاهدان را چو شمیمی گذرد زان به مشام
آخر مجلس او بزم جدل را آغاز
اول صحبت او مجلس غم را انجام
بر سر پیک اجل گرم چو تازد گلگون
نگذارد که دگر گام نهد بر سر گام
گر گدای در میخانه خورد یک جامش
دهد از مستی آن جام به جم سد دشنام
ساز قانون طرب در چه مقامی برخیز
لاله سان با قدحی بر لب جو ساز مقام
بسکه شد باد روانبخش به آن بی جانی
سرو را در حرم باغ شود میل خرام
در پس پنجرهٔ باغ به رقص آمده گل
جلوه اش مرغ چمن دید و در افتاد به دام
از پی عذر که سر در سر ساغر کرده
در رکوع است گهی نرگس و گاهی به قیام
غنچه بگشوده لب از هم ز سر شاخ درخت
یا
ز خون شیشهٔ خود کرده لبالب حجام
گشته در لاله ستان داغ دل لاله عیان
همچو هندو که در آتشکده گیرد آرام
غنچه را آب دماغ است روان از شبنم
مگر از لطف نسیم سحری کرده ز کام
آفتاب سر بام است غنیمت دانید
گل اگر ساخت دو روزی به سر شاخ مقام
غنچه بشکفت مگر پیک نسیم سحری
برد از آمدن میر به گلزار پیام
آن حسن خلق حسینی نسب حیدر دل
که فلک بهر زمین بوسی او کرده قیام
تیغ بند در او گر نشمارد خود را
خانه چرخ برین گور شود بر بهرام
تویی آن پاک ضمیری که ضمیرت امروز
بی سخن آورد از عالم فردا پیغام
با کف جود تو بخشندگی معدن چیست
پیش دست کرمت ریزش ابر است کدام
اندکی می کند آن صرف به سد جان کندن
جزویی خرج کند این به هزاران ابرام
کرده قهر تو مگر تیز به خورشید نگاه
ورنه از به هر چه مو تیغ شدش بر اندام
نیست کیوان که قدم بر سر افلاک زده
خانهٔ قدر ترا پیر غلامیست به بام
آنکه چون پسته ز نقل طربت خندان نیست
به که از سنگ بکوبند سرش چون بادام
خون بدخواه بر احباب تو چون شیر حلال
شربت عیش بر اعدای تو چون باده حرام
کامکارا منم آن نادر فرخنده پیام
شهریارا منم آن شاعر پاکیزه کلام
که کشیده ست ز یمن تو کلامم به کمال
که رسیده ست ز اقبال تو نظمم به نظام
نیست پوشیده که گر تاج و قبایی بودم
مردمان نادره خواندند مرا در ایام
چشم بر جامه و بر تاج معقد دارند
فکر بکر سخن خاص ندانند عوام
بارها داشت بر آن کوشش عریان تنی ام
که برو جامه و دستار کسی گیر به وام
تا به جمعی که رسی جمله کنندت تعظیم
چون ز جایی گذری خلق کنندت اکرام
دیگر از طعنه
نگویند که وضعش نگرید
باز از کینه نخندند که بینید اندام
عام شد گفتهٔ هر بی سر و پایی بر من
لطف خاصی که به تنگ آمدم از گفتهٔ عام
کام حاصل نشود وحشی ازین گفت و شنود
در ره فکر منه گام و زبان بند به کام
تا همه عمر در این بادیه از چادر کف
بحر چون حاج ره کعبه ببندد احرام
قله اهل دعا باد درت همچو حرم
مجمع اهل صفا کوی تو چون بیت حرام
قصیدهٔ شمارهٔ 32 - در ستایش علی«ع»
زلف پیش پای او بر خاک می ساید جبین
همچو هندویی که پیش بت نهد سر بر زمین
زین خطایش بر سر بازار باید کند پوست
گر کند دعوی به زلفت نافهٔ آهوی چین
ای شب خورشید پوشت سنبل باغ بهشت
وی لب شکر فروشت چشمهٔ ماء معین
عاجز از موی میانت مردمان موشکاف
مضطر از درک دهانت مردمان خرده بین
گرمی مهر تو هردم می شود در دل ز یاد
تا ز ماه عارضت بنمود خط عنبرین
بهر دلگرمی طلسمی ماند بر آتش مگر
غمزهٔ افسونگرت چون غمزهٔ سحر آفرین
مردمان دیده از موج سرشکم بد برند
آب چون در کشتی افتد بد برد کشتی نشین
شد بهار اما چه خوشحالی مرا چون بی قدش
شاخ گل در دیده می آید چو میل آتشین
بگذر از بیت الحزن اکنون که در اطراف باغ
می کند بلبل غزلخوانی به آواز حزین
بلبل از گل در شکایت غنچه خندان از نشاط
گل پریشان زین حکایت بر جبین افکنده چین
تاکند در کار بلبل چون رسد هنگام کار
شاهد گل زهر پنهان کرده در زیر نگین
غنچه و گل اشک بلبل گر نمی کردند پاک
آستین آن چرا خونین شد و دامان این
آب جو بهر چه رو در هم کشد چون در چمن
کرده همیان پر درم از عکس برگ یاسمین
غنچه گو دلتنگ شو کو خرده ای
دارد به کف
کز نسیمش کیسه پردازیست هر سو در کمین
روح در تن می دمد باد بهاری غنچه را
می رسد گویا ز طرف روضه خلدبرین
یعنی از خاک حریم روضهٔ شاه نجف
گلبن باغ حقیقت سرو بستان یقین
حیدر صفدر، شه عنترکش خیبر گشای
سرور غالب، سر مردان امیر المؤمنین
تا چرا خود را نمی بیند ز نامش سر فراز
رخنه ها در سینه کرد از رشک عینش حرف سین
کیست کو سر کرده سر باشد بدور عدل او
کش ز سر نگذشت حرف ناامیدی همچو شین
گر نیارد سر فرو با پاسبان درگهت
هندوی گردنکش کیوان درین حصن حصین
از طناب کهکشان جلاد خونریز فلک
برکشد او را به حلق از پیش طاق هفتمین
چرخ چوگانی که گوی خاک در چوگان اوست
رخش قدر عالیش را چیست داغی بر سرین
ذات پاکش گر نبودی بانی ملک وجود
حاش لله گر بدی الفت میان ماه وطین
شرح احوال حجیم و صورت حال جنان
سر به سر گوید، اشارت گر کند سوی جنین
ای حریم بوستان مرقدت دارالسلام
وی ز خیل خاک بوسان درت روح الامین
درگه قدر ترا ارواح علوی پاسبان
خرمن فضل ترا مرغان قدسی خوشه چین
سرکشان بردند سرها در گریبان عدم
هر کجا تیغت برون آورد سر از آستین
وقت خونریزی که سوی پیشهٔ ناوردگاه
پر دلان از هر طرف آیند چون شیر عرین
از نفیر جنگ گردد قصر گردون پر صدا
وز غریو کوس باشد گوش گردون پر طنین
جنگجویان نیزه بازند از یمین و از یسار
تندخویان رخش تازند از یسار و از یمین
گردد از برق سنان هر سو تنور کینه گرم
باشد از خون سران خاک سم اسبان عجین
بر سمند کوه پیکر تند خویان گرم جنگ
همچو آتش گشته پنهان در لباس آهنین
بر کشی تیغ درخشان روبروی خیل خصم
و ز پی آهنگ میدان جاکنی بر پشت
زین
آن زمان مشکل که گردد در حریم کارزار
آن نفس حاشا که ماند در فضای دشت کین
نیزه داری غیر مهر آن نیز لرزان بر سپر
تیغ داری جز جبل افتاده او هم بر زمین
در دهن تیغ و کفن در گردن از دیبای چرخ
موکشان آرند زیرش از حصار چارمین
طبع معنی آفرینت در فشانی می کند
آفرین وحشی به طبع در فشانت آفرین
تا برون آرد ز تأثیر بهاران شخص خاک
لعل و یاقوتی که در زیرزمین دارد دفین
بسکه بر روی ز می بر قهر بارد آسمان
باد همچون مار بدخواه تودر زیرزمین
قصیدهٔ شمارهٔ 33 - در ستایش میرمیران
بهار آمد و گشت عالم گلستان
خوشا وقت بلبل خوشا وقت بستان
زمرد لباسند یا لعل جامه
درختان که تا دوش بودند عریان
دگر باغ شد پر نثار شکوفه
که گل خواهد آمد خرامان خرامان
چه سر زد ز بلبل الا ای گل نو
که چون غنچه پیچیده ای پا به دامان
برون آکه صبح است وطرف چمن خوش
چمن خوش بود خاصه در بامدادان
نباشد چرا خاصه اینطور فصلی
دل گل شکفته، لب غنچه خندان
تو گویی که ایام شادی و عشرت
به هم صحبتی عهد بستند و پیمان
ببین صحبت عید با مدت گل
ببین ربط نوروز با عید قربان
ز هم نگسلد عهد شادی و عشرت
چو دوران اقبال دارای دوران
جهاندار صورت جانگیر معنی
شه کشور دل گل گلشن جان
بزرگ جهان و جهان بزرگی
سر سروران جهان میر میران
سرش سبز بادا که نخلی چو او نیست
ز گردی که آید از آن طرف دامان
به دامان یوسف نهفته است کحلی
که روشن کند دیدهٔ پیر کنعان
جهان چیست مهمانسرای سخایش
نمکدان مه و مهر نان و فلک خوان
ز درگاه احسان عاجز نوازش
که کار جهان می رسد زو به سامان
نشاط شب اول حجله در سر
رود پیرزن جانب بیت احزان
به دوران انصاف و ایام عدلش
به هم
الفت گرگ و میش است چندان
که بر عادت مادران گرگ ماده
نخواهد جدا از لب بره پستان
اگر پایه عدل اینست و انصاف
وگر رتبهٔ جود اینست و احسان
عدالت به کسرا سخاوت به حاتم
بود محض تهمت بود عین بهتان
همیشه گشوده است بدخواه جاهش
خدنگی کش از پشت خود جسته پیکان
ز فعل بد خویش افکنده دایم
پی جان خود افعیی در گریبان
به دست خود آورده ماری و آنرا
نهاده سر انگشت خود زیر دندان
زهی عقرب بی بصارت که خواهد
که نیش آزمایی نماید به سندان
رو ای مور و انگار پامال گشتی
چه می جویی از پای پیل سلیمان
کم از قطره ای را به افزون ز دریا
چه امکان نسبت کجا این کجا آن
بجنبد از این بحر گر نیم قطره
به کشتی نوحت کند غرق توفان
چه کارت به سیمرغ و پروازگاهش
ترا گر پری باشد ای مور نادان
باین پر که باریست الحق نه بالی
نشاید پریدن ز پهنای عمان
به عهد تو ای از تو اطراف گیتی
پر از قصر ومنظر پر از کاخ و ایوان
بود جغد ممنون خصمت که او را
همه خانمان گشته با خاک یکسان
که گر خانه خصم جاهت نبودی
نمی بود در دهر یک خانه ویران
دل بد سگال تو و شادمانی
بود خانه مبخل و پای مهمان
اساس وجود وی و اشک حسرت
بود سقف فرسوده و روز باران
عدوی تو آن قابل طوق لعنت
به ابلیس آن راندهٔ قهر یزدان
فکنده ست طرح چنان اتحادی
که خواهند سر بر زد از یک گریبان
به جایی که می بخشد استاد فطرت
به هر صورتی معنیی در خور آن
چو نوبت به معنی خصم تو افتد
مقرر چنین کرده وینست فرمان
که کلک نگارنده بر جای نطفه
کشد صورتش را به دیوار زهدان
به امداد حفظ دل راز دارت
کزو راز گیتی ست در طی کتمان
در آیینهٔ صاف عکس مقابل
توان داشت
از چشم بیننده پنهان
به یاقوت اگر موم را دعوی افتد
کز آتش نیاید در او کسر و نقصان
بر آید عرق بر جبین نانشسته
به نیروی حفظ تواز قعر نیران
بساط فرح بخش دولت سرایت
برابر به فردوس می کرد رضوان
یکی نکته گفتش صریر در تو
که رضوان شد از گفتهٔ خود پشیمان
که فردوس خوبست این هست اما
که در پیش ما نیست تشویش دربان
جوانبخت شاها غلام تو وحشی
غلام ثناگر غلام ثنا خوان
برای دعا و ثنای تو دارد
زبان سخن سنج و طبع سخندان
گرفتم که باشد دلم گنج گوهر
گرفتم بود خاطرم ابر نیسان
چه آید چه خیزد از این ابر و دریا
نباشد اگر بر درت گوهر افشان
لبم عاشق مدح خوانیست اما
دلیری از این بیش پیش تو نتوان
ز تصدیعت اندیشه دارم و گرنه
کجا می رسد حرف عاشق به پایان
الا تا به هر قرن یک بار باشد
ملاقات نوروز با عید قربان
همه روز تو عید و نوروز باد
وزان عید و نوروز عالم گلستان
قصیدهٔ شمارهٔ 34 - در ستایش بکتاش بیگ حکمران کرمان
از آنرو شد به آبادی بدل ویرانی کرمان
که دارد بانیی چون عدل نواب ولی سلطان
ز برج عدلش ار خورشید بر باغ جهان تابد
به بازار آورد گل باغبان در بهمن و آبان
فتاده گرگ را با میش در ایام او وصلت
صدای نغمهٔ سور است و آواز نی چوپان
میان بچه شیر و گوزن است آنقدر الفت
که بی هم مادران را شیر نستانند از پستان
به راه ره زنان سدی کشیده تیغ انصافش
که نتواند زدن راه کسی غارتگر شیطان
صبا را گر بیاموزند محکم کاری حفظش
بدارد موج را بر آب چون آجیده بر سوهان
نموداری پدید آورد گیتی از دل و طبعش
یکی شد معنی معدن یکی شد صورت عمان
مگر با جود او انداخت دریا پنجه در پنجه
وگرنه پوست از بهر چه رفت از
پنجه مرجان
بود مزدور دست با ذلش خورشید از این معنی
که در می پرورد در بحر و زر می آکند در کان
به جرم چین ابرویی زند مریخ را گردن
در آن ایوان که دارد قهرمان قهر او دیوان
قبایی کش برید ایزد به قد عهد اقبالش
ازل آراستش جیب و ابد می دوزدش دامان
زهی قدر ترا بالای اختر دامن خیمه
زهی رای تو را خورشید انور شمسه ایوان
اگر خورشید رایت دانه را نشو و نما بخشد
شود بر خوشه پروین زمین کشته دهقان
ضمیرت گر بر افروزد چراغ مردم دیده
نماند در فروغ روی او از خویشتن پنهان
دل خصمت که نگشاید، شدی گر فی المثل آهن
تقاضای سرشتش ساختی قفل در زندان
خدنگ قهر پرکش کرده و شمشیر کین بسته
چو خصم واژگون بخت تو آید بر سر میدان
به انداز میانش تیغ بگشاید نیام ازهم
به قصد جانش از سوفار سر بیرون کند پیکان
در آن میدان که صف بندند گردان دغا پیشه
اجل از جا جهاند رخش و پیش صف دهد جولان
شود روی زمین از مرد همچون عرصهٔ محشر
بود سطح هوا از گرد همچون نامهٔ عصیان
چنان گردی کز آن گر مایه باشد شام دوران را
نیارد برد روز وصل ظلمت از شب هجران
ز بس نوک سنان سرکشان بر چرخ پیوندد
نماند در میان اختران یک چشم بی مژگان
زند سد نیش بر یک جای سد چوبین بدن افعی
نهد از طوق بر یک حلق اسد ابریشمین ثعبان
به بالا رفتن و زیر آمدن شمشیر بشکافد
هم از شیر فلک سینه هم از گاو زمین کوهان
همه روی هوا را نیزه خونین فرو گیرد
ز بس کز تیغ شیران را زند خون از رگ شریان
گر اسبان سبکرو را نباشد در هوا پویه
زمین در آب گم گردد ز ثقل جوشن و
خفتان
جهانی از زمین آن بادپای برق سرعت را
که برق و باد را پیشی دهد در پویه سد میدان
ز خاکش مایه هر چار عنصر در سکون اما
شود آتش به هنگام شتابش اصل چار ارکان
خلاف مذهب جمهور اگر شخصی سخن راند
عدو را از شمار گام او ثابت کند پایان
اگر باشد بر اجزای زمانش راه آمد شد
خبر ز انجام کار آوردنش کاری بود آسان
به پای او اگر آفاق پیماید عجب نبود
به شرق و غرب اگر حاضر شود یک شخص دریک آن
کند کاری که وقتی کشتی نوح نبی کرده
چو در صحرای کین از خون دشمن سرکند توفان
نشان دست و پای او به وقت حملهٔ دشمن
یکی در اول ایران یکی در آخر توران
برآری از نیام قهر شمشیری که در آتش
برآرد غسل هر جان کز لباس تن شود عریان
ز آبش قطره ای گر در زلال زندگی افتد
سرا پا زخم گیرد ماهی اندر چشمه حیوان
به هر جانب که آری حمله بگریزد سراسیمه
ز سویی جان بی پیکر ز سویی پیکر بی جان
هژبر تیغ زن ضیغم شکار اژدها حمله
که بر شیر از تب خوفش بود هر شب شب هجران
ز یک سو از تو غوغای قیامت و ز دگر جانب
جهان پرشور و محشر از نهیب سرور دوران
جان مکرمت بگتاش بیگ عادل به اذل
که ذاتش مصدر عدل است و جانش مظهر احسان
چو بگشاید خدنگ قهر و راند تیغ کین گردد
از این یک رخنه اندر سنگ وزان یک رخنه در سندان
در آن ایوان که باشد قابض ارواح بر مسند
کمان او بود حاجب سنان او بود دربان
حسام قهر او را مرگ روز کین بگنجاند
جهان اندر جهان جان در میان قبضه و یلمان
چو راه کهکشان گیرد دخان آتش قهرش
سحابی گسترد
در بحر کش اخگر بود باران
نمی آیند بی هم بر سر کین بسته پنداری
سر شمشیر او با پای مرگ ناگهان پیمان
کمان و تیر را نادیدهٔ مثلش کارفرمایی
از آن وقتی که ریط ترکش افتاده ست با قربان
ز تیغش هر دهن کز پیکر دشمن پدید آید
نهد در وی ز پیکان پیاپی رشته دندان
بدینسان صف شکافی همعنان صف دری چون تو
صف دشمن اگر کوه است با هامون شود یکسان
معاون گر سپاه روم و چین باشد مخالف را
نه از اتباع ایشان زنده بگذاری نه از اعوان
به تیغ انتقام آن سرکه از گردن بیندازی
سر قیصر بود ک ویزیش از گردن خاقان
رعیت پرورا فرماندها خوشوقت آن کشور
که چون عدل تو در وی قهرمانی می دهد فرمان
بود از آشیان جغد ره در خانه عنقا
در آن بوم و بری کش دارد انصاف تو آبادان
بهار عدل تو دارالامان را ساخت بستانی
که شد گلهای خلد از رشک او داغ دل رضوان
به نام ایزد چه بستانی در او سد گلبن دولت
ز هر گلبن هزاران غنچه فرمان وی خندان
به حق خود عمل فرمای یعنی بگذران از وی
اگر وحشی به گستاخی صفیری زد در این میدان
الا تا مملکت بی سلطنت باشد تن بی سر
الا تا سلطنت بی عدل باشد پیکر بی جان
به تدبیر تو بادا عقل چون جان از خرد خرم
به انصاف تو بادا ملک چون پیکر به جان نازان
به امر و نهی گیتی آنچه گویی و آنچه فرمایی
خرد را واجب التعظیم و جان را واجب الاذعان
قصیدهٔ شمارهٔ 35 - قصیده
جهان چرا نبود در پناه امن و امان
که هست مایهٔ امن و امان پناه جهان
معز دین و دول خسرو ستاره محل
معین ملک و ملل پادشاه شاه نشان
سپهر عز و علا فتنه بند قلعه گشا
جهان
جود و سخا تاج بخش تاج ستان
شعاع نیر فتح از لوای او لامع
فروغ اختر بخت از جبین او تابان
پی محافظت بره از تعرض گرگ
چو هست صولت عدلش چه احتیاج شبان
ز رنگ جوهر فیروزه می شود ظاهر
که بسته زنگ غم از عز غصه کفش دل کان
عجب ز همت تشریف بخش او که گذاشت
که طفل سوی وجود آید از عدم عریان
جهان ز غایت امن و امان چنان گردید
به دور معدلت آثار پادشاه جهان
که اهل عربده را نیست حد آن که کشند
به قصد عربده شمشیر جز بر وی فسان
عدو ز خوردن تیغ تو زرد روتر شد
اگر چه خوردن ماهیست دافع یرقان
کجا عدوی تو یابد خبر ز صدمه صور
که از فسانه گرز تو شد به خواب گران
ز ابر دست تو شد چون صدف کف همه پر
چنانکه نیست تهی غیر پنجه مرجان
سپهر با تو مگر لاف غدر زد که قضا
فکنده بر رخ او از ستاره آب دهان
به دور عدل تو آن فرقه را رسد زنجیر
که دم زنند ز زنجیر عدل نوشروان
ز عهد عدل تو گر کسب اعتدال کنند
فصول اربعه در چار باغ چار ارکان
به یک قرار بماند لطافت گلشن
به یک طریق بماند طراوات بستان
چنان ز جود تو گوهر پر است دامن چرخ
که حلقه گشته قدش از گرانی دامان
اگر چنانچه نه در اصل و فرع یک شجرند
نهال رمح تو و چوب موسی عمران
به روز معرکه این از چه رو شود افعی
به وقت معجزه آن از چه رو شود ثعبان
در آن مصاف که باشد اجل سراسیمه
ز گیر و دار جوانان و های و هوی یلان
دهد صدای یلان از غریو کوس خبر
دهد فضای نبرد از بساط حشر نشان
شود به صورت چشم خروس حلقهٔ درع
بود به
هیأت منقار زاغ نوک سنان
زنند فتح و ظفر هر دو در رکاب تو دست
شوی سوار بر آن گرم خیز برق عنان
تکاوری که چو گردید گرم پویه گری
ز نور بینش خود بیش جسته سد میدان
سبک روی که نیفتد به موج ریگ شکست
اگر روانه شود بر فراز یک میدان
به تار مو اگرش ره فتاد در شب تار
چنان دوید که گلگون اشک بر مژگان
به دفع حیله دشمن به روی ران شمشیر
به قصد حمله اعدا به زیر ران یکران
هزار فتنه ز توفان نوح باشد بیش
چو آب در دم آن تیغ آبدار نهان
ز باد گرز تو بهرام را شود رعشه
ز عکس تیغ تو خورشید را شود خفقان
بود سنان تو نایب مناب سد فتنه
شود حسام تو قائم مقام سد توفان
میان عرصه درآیی به دست قبضهٔ تیغ
ز بیم قابض ارواح پا کشد ز میان
اگر سپاه مخالف کند چو خیل نجوم
فراز قلعه ذات البروج چرخ مکان
بسان مهر دوانی بر آسمان توسن
حصار چرخ برین با زمین کنی یکسان
کشیده خوان عطای تو بر بسیط زمین
فتاده صیت سخای تو در بساط زمان
تو آفتاب منیری و من هلال ضعیف
من ابر مایه ستانم تو بحر فیض رسان
هلال ار به کمالی رسد ز پرتو مهر
یقین کز آن نشود نور مهر را نقصان
و گر به ابر رسد مایه ای ز رشحهٔ بحر
محیط را چه غم از بودن و نبودن آن
خموش وحشی ازین انبساط و ترک ادب
بساط پادشه است این نگاه دار زبان
به حضرتی که نم ابر جود اوست بحار
ترا چه کار که دریا چنین و بحر چنان
همیشه تا گذرد ذکر روضهٔ فردوس
مدام تا که بود نام شعلهٔ نیران
ز خوف قهر تو اشرار در عذاب حجیم
به یاد لطف تو احرار در نعیم
جنان
قصیدهٔ شمارهٔ 36 - قصیده
همچو گل در زیر گل باشید ای گلها نهان
زانکه آغاز بهاری شد بتر از سد خزان
آنکه در پای شکوفه می زد این موسم نوا
پیش پیش نخل تابوت است اکنون نوحه خوان
نیستش در دست جز شمع سیه بر اشک سرخ
آنکه در کف بودیش این فصل شاخ ارغوان
تاکند خاکسترش بر سرزدست این نو بهار
نخلهای خرم خود سوخت یک سر باغبان
بر زمین بارید آتش (ز) آسمان بر جای آب
دوزخی گردید باغ و گلخنی شد بوستان
چشم دارد گو برو آن نرگس از خواب و ببین
سبزه ها از تف آن آتش به رنگ زعفران
ده زبان سهل است ، گو با سد زبان سوسن برآ
کز برای نوحه در کار است بسیارش زبان
گو تمامی غنچه شو شاخ گل و بگشا دهن
زانکه به هرمویه باید شد سراپایش دهان
هست با این سوزش ماتم همان شور عشور
زانکه دود هر دو بر می خیزد از یک دودمان
هم به صورت هم به معنی هر دو را قرب جوار
عالی از یک شهر و جا بنیاد این دو خاندان
ماتم فرزند پیغمبر بود بر جمله فرض
گر یزیدی سیرتی این را نداند گو بدان
رفته زهرا عصمتی در خلوت آل رسول
کامده آل علی از فرقت او در فغان
مانده چون شبیر و شبر دو بزرگ نامدار
سر به زانو، دست بر سر، خسته دل ، آزرده جان
مریمی رفته ست و مانده زو مسیحای رضیع
شسته رخ ز آب مژه ، ناشسته لبها از لبان
از سریر تخت بلقیس آیتی بربسته رخت
تاج افکنده ز سر بی او سلیمان زمان
در جوانی رفت و دل زینسان جوانان برگرفت
چون نسوزد از چنین رفتن دل پیر و جوان
پای در ربع نخست از چار ربع زندگی
رهزن ایام عمرش ره زده بر کاروان
ابتدای فصل نوروز
و درختان برگ ریز
چون شکوفه بر لب پرخنده رفت از بوستان
همچو غنچه تازه رو رفتن نه کار هر کسی ست
خار در کف اول فصل بهار از گلستان
کرده قسمت جزو و کل بر جزو و کل خویشتن
رو نهاده بر کران و پا کشیده از میان
پشه ای را داده اسبابی که فیل از بردنش
ناله کرده بسکه حملش آمده بر وی گران
یک مگس را طعمه سیمرغ داده همتش
بس گشاده بال وقاف قرب کرده آشیان
کاروانهای ثواب و روزه و حج و زکات
کرده پیش از خود روان در دار ملک جاودان
از جزای خیر او را قافله در قافله
پیش پیش و در پیش سد کاروان در کاروان
زن بود انکس که از عالم نه زینسان باربست
راه عقبا هر که زانسان رفت او را مرد خوان
غرق رحمت باد یارب در محیط مغفرت
موج فیضی شامل حالش زمان اندر زمان
طاقتی بخشد شه و شهزاده ها را ذوالمنن
تا ابدشان دارد از کل نوایب در امان
قصیدهٔ شمارهٔ 37 - در ستایش حضرت علی «ع»
بر زمین گشتیم تا زد جسم محزون آبله
وه که خوابانید ما را بی تودر خون آبله
بسکه از پهلو به پهلو گشته ام در بزم غم
کرده پهلویم سراسر همچو قانون آبله
گل شد از خون دشت و دیگر راه بیرون شد نماند
بسکه ما را پاره شده از قطع هامون آبله
گر نیاید بر زمین پایش ز شادی دور نیست
در ره لیلی زند چون پای مجنون آبله
نسبت خود می کند گوهر به دندانش درست
در کف دستش از آن دارد صدف چون آبله
زلف مشکینت که ازهر سو دلی شد بسته اش
چیست هندویی که آورده ست بیرون آبله
کی کند باطل مرا دل گرمیی کز مهر اوست
گر فسون خوان را شود لبها ز افسون آبله
وه چه بخت است اینکه گر جام شراب آرم به دست
می شود
بر دست من از بخت وارون آبله
از رکاب زر بکش پا در گذرگاه سلوک
پای سالک را در این راه است گلگون آبله
راه جنت کی تواند یافت آن دونی که شد
پای او در جستجوی دنیی دون آبله
یافت ره در روضه آن کو در ره شاه نجف
کرد پای او ز سیر کوه و هامون آبله
سرور غالب امیرالمؤمنین حیدر که شد
در طریق جستجویش پای گردون آبله
رفت مدتها که پا بر خاک نتواند نهاد
در ره او پای انجم نیست جیحون آبله
یک شرار از قاف قهرش در دل دریا فتاد
جوش زد چندانکه از وی شد گهر چون آبله
بسکه بر هم زد ز شوق ابر جودش دست خویش
شد کف دست صدف از در مکنون آبله
ای خوش آن روزی که خود را افکنم در روضه اش
همچو مجنون کرده پا در بر مجنون آبله
خیز تا راه دعا پوییم وحشی زانکه شد
پای طبع ما ز جست و جوی مضمون آبله
تا درین گلزار ایام بهاران شاخ گل
آورد از غنچه نورسته بیرون آبله
آنکه چون گل نیست خندان از نسیم حب او
باد او را غنچه دل غرق خون چون آبله
قصیدهٔ شمارهٔ 38 - در ستایش میرمیران
صبح عید است و تماشاگه گیتی در شاه
شاه چون عید مجسم به سر مسند و گاه
شاه بر مسند و زربفت قبایان ز دو سو
هر طرف بند قبا بافته بربند قباه
دیده طرف کمر جاه و کله گوشه بخت
چشم بیننده به هر گوشه که افکنده نگاه
بر دربار ز بسیاری سرهای سران
عرصه خاک همه گم شده در زیر جباه
سد حشر رخش به پیراهن هر جولانگه
سد جهان غاشیه کش بر سر هر میدانگاه
تا مصلا شده راهی چو ره کاهکشان
بسکه از دیده نظارگیان پر شده راه
چشم در راه جهانی که برون فرماید
همچو خورشید
بلند اختر گردون خرگاه
میرمیران سبب امن و امان جان جهان
مظهر فیض ازل ماصدق لطف الاه
مرگ در قلزم قهرش اگر افتد به مثل
جان برون بردن از آن ورطه نیارد به شناه
در جهان بارد اگر ابر ز بحر سخطش
همه جا تیغ بروید به دل برگ گیاه
سایه طایر بأسش نگذارد که شود
بیضه در فصل تموز از تف خورشید تباه
سجده درگهش ای چرخ زیاد از سرتست
مکن این بی ادبی راست کن آن پشت دو تاه
پیشتر زانکه بیابی ادبی بر سر این
بهتر آنست که داری ادب خویش نگاه
شاهراه نفس دشمن جاهش که در او
بر سخن راه گذر بسته ز بس ناله و آه
همچو دهلیزهٔ محنتکدهٔ ماتمیان
نیست خالی دمی از ولولهٔ وااسفاه
ای جهانی همه فرمانبر و تو فرمانده
وی تو حاجت ده و غیر از تو همه حاجتخواه
عقل غیر از تو ندیده ست و نبیند دگری
گر بود عاری از امثال و بری از اشباه
ذات پاک بری از شبهه گر اینست الحق
و هم ترسم که به سد دغدغه افتد ناگاه
در همان روز که فرمان تو بر عالم تاخت
رفت از ملک طبیعت به هزیمت اکراه
داری آن پایه که گر مصلحتی را به الفرض
بانگ بر نور زند باس تو کز سایه به کاه
مهر هر چند گراید به بلندی ز افق
نور او سایه اشخاص نسازد کوتاه
موج بر آب توان داشت چو جوهر بر تیغ
ضابطی گر بود از حفظ تو بر سطح میاه
طبع کافور به پا مردی آن گرمی طبع
چون سقنقور کند تقویت قوت باه
تند بادی که کند صدمه او کوه نگون
خرمن حلم ترا کج نکند یک پرکاه
زمره ای را بود این زعم کز آنست کسوف
که شود حایل خورشید و بصر هیأت ماه
این خلاف است دم از نور زند با
رایت
روی خورشید کند چرخ به این جرم سیاه
هچ جا ملک دلی نیست که تسخیر نکرد
نام نیک تو که باشد همه جا در افواه
شاه آن نیست که ملکی به سپاهی گیرد
شاه آنست که بر ملک دلی باشد شاه
نام نیک است کلید در دروازه دل
دل نه ملکیست که تسخیر کنندش به سپاه
دارد آنسان کرمی عفو خطا آشامت
که لبش تر نکند مایه سد بحر گناه
از سیاست نکشد یک سر مو باد بروت
گنهی را که بود سایه عفو تو پناه
دشمنت در ته چاهیست که روح از بدنش
چون پرد تا به قیامت نرسد بر لب چاه
گر کسی را نبود حشر هم او خواهد بود
که نخواهد شدن از صور سرافیل آگاه
خصم پر کید تو ریشی که شدش دستویز
عنقریب است که آویخته از تخته کلاه
بر سر مسخرگان زود شود ژولیده
آن دمی را که زند شانه به ناخن روباه
داورا نادرهٔ بی بدلان سخنم
هر دو مصراع به صدق سخن من دو گواه
همچو من نادره گویی چو کنی از خود دور
کس نباشد که به سویم فکند نیم نگاه
وحشی از شاه نظر خواه که اند این دگران
بس بود سد چو ترا یک نظر همت شاه
تا چنین است که از غرهٔ هر مه تا سلخ
نبود عید و مه عید نباشد هر ماه
چرخ را باد مه عید خم آن ابرو
عیدگاه و خور عرصه گه این درگاه
قصیدهٔ شمارهٔ 39 - قصیده
چه در گوش گل گفت باد خزانی
که انداخت از سر کلاه کیانی
ز بالای اشجار از باد دستی
نسیم خزان می کند زر فشانی
به تاراج برگ درختان ز هر سو
کند موذی باد موشک دوانی
شده برف ظاهر به فرق صنوبر
چو دستار بر تارک مولتانی
از آن چهره شد سرخ برگ رزانرا
که خوردند سیی ز باد خزانی
ز یخ آب
را لوح سیمین به دامن
چو طفلی که دارد سر درس خوانی
چو بلبل نظر کرد کز لشکری دی
گل افتاد از مسند کامرانی
کفن کرد از برف بر خود مهیا
که بی او نمی خواهم این زندگانی
ببین گردش دور و طور زمان را
به گردش درآور می ارغوانی
می کهنه و نو خطی را طلب کن
که حظ یابی از نوبهار جوانی
سبک باش و بردار رطل گران را
که از دل برد بار محنت گرانی
به دست آر تا می توان جام باده
مده عشرت از دست تا می توانی
به یاران جانی دمی خو بر آور
که عیشی ست خوش بزم یاران جانی
خوش آن شیشه کز وی درخشان شود می
چو مینای چرخ و سهیل یمانی
که در بزم عشرت به گردش درآری
به کامت شود گردش آسمانی
چه شادی ازین به که در بزم عشرت
نشینی و ساقی برابر نشانی
رسانی دماغ از شراب دمادم
سرود پیاپی به گردون رسانی
قدح چون حریفان می کش به مجلس
نبندد لب از خنده کامرانی
چو مستان ز تأثیر آهنگ مطرب
کند چشم مینای می خونچکانی
به سازنده دف آورد روی در روی
نوازنده با نی کند همزبانی
مقارن به فریاد گردد کمانچه
چو از تیر غم خصم صاحبقرانی
چه صاحبقرانی که او را قرینه
نگردیده موجود را دار فانی
علی ولی والی ملک هستی
که دانش بنای جهان راست بانی
زحل گر به درگاه قصر رفیعش
نورزد نکو شیوه پاسبانی
فلک از شهاب و هلالش کند غل
به شکل غلامان هندوستانی
به گلخن وزد گر نسیمی ز لطفش
ز لطف نسیمش کند گلستانی
و گر باد قهرش وزد سوی گلشن
درخت گل آید به آتش فشانی
گر از عرش اعلا شود زاغ کیوان
ز سد پایه برتر ز عالی مکانی
کجا با همای سر بارگاهش
تواند زدن لاف هم آشیانی
پر فرق گردنکشان سپاهش
کند خسرو مهر را سایبانی
اگر زاغ بر بام قصرش نشیند
کند با
زحل دعوی توأمانی
عجب نبود از بارگاه رفیعش
اگر کهکشانش کند پاسبانی
تویی آن گرانمایه در گرامی
که چون جوهر اولت نیست ثانی
سمند بلندت به قطع مراحل
کند با کمیت فلک همعنانی
در آن دم که گلگون چو برق جهنده
به خون ریز دشمن به میدان جهانی
همای ظفر بر سرت گسترد پر
به روی زمین فرش خون گسترانی
غراب از سر شوق گوید به کرکس
که ای بیخبر خیز و ده مژدگانی
که روزی شد از دولت دست و تیغش
ترا و مرا نعمت جاودانی
در این دشت از جور گرگ حوادث
مطیعش اگر شیوه سازد شبانی
اسد را ز گردون مرس کرده چون سگ
شهاب آورد از پی پاسبانی
وگر چرخ زنجیر عدل از مجرد
نبندد به آیین نوشیروانی
ز میل شهابش برای سیاست
ببینی کنی تیر و هر سو دوانی
به کف تیغ رخشنده رخش سبک پی
به میدان کین بر سر خصم رانی
نهد از سرای جهان بار بر خر
به آهنگ سر منزل آن جهانی
به هر سو نشان ماند از خون ایشان
چو آتش به منزل پس از کاروانی
ثریاست یا از شفق مهر گردون
چو آلوده لب از می ارغوانی
چنان سیلیی زد بر او دست پهنت
که از ضرب آن ماند بر وی نشانی
زمین گر به پای سمندت نیفتد
به دستت عدم چون غبارش نشانی
وگر چرخ اطلس رود بر خلافت
روانی چه کرباسش از هم درانی
شها داد از ناکسان زمانه
فغان از خسیسان آخر زمانی
به صوف و سقرلاتشان پشت گرمی
به مردم ز دستارشان سر گرانی
خری چند مایل به جلهای رنگین
ددی چند راغب به آفت رسانی
همه صاحب اسب و استر ولیکن
ز نا قابلی قابل خر چرانی
سزاوار آن جمله کز اسب و استر
کشی زیر و بمشان زنی تا توانی
پس آنگه شترها کنی پیش هر یک
به صحرا فرستی پی ساربانی
بود خوبتر وصف صوف مرقع
به
گوش خردشان ز سبع المثانی
ز بازار آیند چون شب به خانه
به پرسند هر یک ز نوکر نهانی
که دیروز چون از فلان جا گذشتم
نمی کرد تعریف صوفم فلانی
ز پی شان غلامان ز کرس شبانه
زمین گیر چون سایه از ناتوانی
چو وحشی وطن کن به دشت خموشی
مکن ناله از درد بی خانمانی
همان گیر کز تست این دیر ششدر
پر از زر در او نه خم خسروانی
مخور غم گرت نیست اسب رونده
چو بر توسن طبع داری روانی
سخن گستری بر دعا ختم سازم
که سر می کشد خامه از هم زبانی
الا تا مه نو در این کهنه میدان
کند گوی خورشید را صولجانی
به چوگانی عیش بادا سواره
مطیعت به میدان گه کامرانی
قصیدهٔ شمارهٔ 40 - در ستایش علی«ع»
دلم دارد به چین کاکلش سد گونه حیرانی
به عالم هیچکس یارب نیفتد در پریشانی
ز ما سد جان نمی گیری که دشنامی دهی ز آن لب
به سودای سبک روحان مکن چندین گرانجانی
چوکان در سینه دارم رخنه ها از تیغ بدخویی
ز پیکانهای خون آلود او پر لعل پیکانی
به سد جان گرامی آن لب دلجوست ارزنده
عجب لعلیست پر قیمت به صاحب باد ارزانی
بر آنم تا برآید جان و از غم وارهانم دل
ولی بی تیغ جانان بر نمی آید به آسانی
فغان کز آتش غم استخوانم گشت خاکستر
نماند آنهم که می کردم سگش را برگ مهمانی
منم زان یوسف گل پیرهن نومید افتاده
حزین در گوشهٔ بیت الحزن چون پیر کنعانی
ز دور چرخ دولابی به چاه غم فرورفته
ز احکام قضای آسمانی گشته زندانی
بهار و هرکسی با لاله رخساری به گلزاری
من و داغ دل و کنج فراق و سد پشیمانی
به روی لاله در صحرا غزالان در قدح نوشی
به بوی غنچه در گلشن هزاران در غزلخوانی
حریم دشت گشت از سبزهٔ ترکان فیروزه
چمن گردید از گلنار پر یاقوت رمانی
ز گل گلهای آتشناک
سر بر زد ز هر جانب
عیان شد باغ را داغی که بر دل بود پنهانی
ادیم خاک عطر آمیز گردید از سهیل گل
حریم و بوستان گشت از چراغ لاله نورانی
نفیر ناله بلبل بلند آوازه شد هر سو
به تخت بوستان زد گل دگر ره کوس سلطانی
سر پیوسته دارد با عصا در بوستان نرگس
مگر بر درگه گل نصب کردندش به دربانی
نمی دانم که پیک باد صبحی از کجا آمد
که پیشش سبزه و گل بر زمین سودند پیشانی
مگر آمد ز درگاه شریف آسمان قدری
که دارد خاک راهش سد شرف بر تاج سلطانی
امام انس و جن ، شاه ولایت ، سرور غالب
که می زیبد گدای آستانش را سلیمانی
اگر در بیشهٔ گردن ز صیت عدل او باشد
اسد در هم دراند ثور را چون گاو قربانی
نسیمی کز حریم روضه اش آید عجب نبود
اگر بخشد به طفلان نباتی روح حیوانی
ز راح روح بخش مهر او خصم است بی بهره
بلی کی بهره (ور) باشد جماد از روح انسانی
به سلطانی نشان مهرش، اگر آباد خواهی دل
که بی والی چو باشد ملک رو آرد به ویرانی
دل سخت عدو خون می شود از تاب شمشیرش
شعاع مهر ساز سنگ را لعل بدخشانی
اگر یابد خبر از ریزش دست گهر بارش
صدف دیگر ندارد کاسه پیش ابر درست
کجا کان لاف بخشش با کف جودش تواند زد
چه داند رسم لطف و شیوه بخشش قهستانی
عجب نبود که دارد گرگ پاس گله اش چون سگ
اگر سگبان درگاهش کند آهنگ سلطانی
به روز رزم اگر سازد علم تیغ درخشان را
دواند بر سر خصم سیه دل رخش جولانی
نهد رو در بیابان گریز از تاب شمشیرش
چنان کز شعله آتش رمد غول بیابانی
شها در شیوه مدحت سرایی آن فسون سازم
که چون ره آورد هاروت فکرم
در فسون خوانی
به افسون سخن بندم زبان نکته گیری را
که خود را بی نظیر عصر داند در سخندانی
نیم آنکس که دزدم گوهر مضمون مردم را
چو بحر طبع دربار آورم در گوهر افشانی
به ملک نظم بعضی می کنند از خسروی دعوی
که شعر شاعران کهنه را سازند دیوانی
سراسر دزد ناشاعر تمامی پیش خود برپا
برابر مونس خاطر پس سر دشمن جانی
جمادی چند اما کوه دانش پیش خود هر یک
نشسته گوش بر آواز چون دزدان تالانی
که در دم بر تو خوانند از طریق خود پسندیها
چو مضمونی ز نظم خود بر آن سنگین دلان خوانی
ز کافر ماجرایی طبعشان را کی قبول افتد
اگر خوانی بران ناقابلان آیات قرآنی
از آن دزدان ناموزون بی انصاف ناشاعر
شد آن مقدارها بیقدر آیین سخندانی
که هر جا سحر ساز نکته پردازیست در عالم
ز عریانی بود در جامه رندان چوپانی
دلا وحشی صفت یک حرف بشنود در لباس از من
مکش سر در گریبان غم از اندوه عریانی
ببین آب روان را با وجود آن روان بخشی
که از عریان تنی می لرزد از باد زمستانی
خوش آن کو بر در دونان نریزد آبروی خود
به کنج فقر اگر جانش برون آید ز بی نانی
زبان خامه را کوتاه سازم از سر نامه
که در عرض شکایاتم حکایت گشت طولانی
الاهی تا مه نوکشتی خود را نگون بیند
درین دریا که از توفان دورش نوح شد فانی
خسی کز بهر مهرت در کناری می کشد خود را
چو کشتی باد سرگردان در این دریای توفانی
قصیدهٔ شمارهٔ 41 - در ستایش از شاه طهماسب
هزار شکر که بر مسند جهانبانی
نشست باز به دولت سکندر ثانی
ستون سقف فلک گشت رکن صحت شاه
و گرنه بود جهان مستعد ویرانی
سحاب فتنه بر آنگونه بسته بود تتق
که چرخ داشت مهیا کلاه بارانی
محیط حادثه آماده تلاطم بود
شکست در دلش
آن موجهای توفانی
به شکل زلف بتان بود در گذر گه باد
سواد عالم هستی ز بس پریشانی
اگر بر آب شدی نقش صورت بشری
ز روی آب نرفتی ز فرط حیرانی
هزار اهرمن تیره بخت دست خلاف
دراز داشت پی خاتم سلیمانی
چو نان به دست گدا بود و زر به مشت لئیم
به دست خوف و رجا حبیب انسی و جانی
سخن ز لب نتوانست راه برد به گوش
ز بسکه روز جهان تیره بود و ظلمانی
ز تیره ابر مرض آفتاب گردون رخش
برون جهاند و جهان کرد جمله نورانی
پناه عافیت جمله در جمیع جهات
ضروری همه مانند حفظ یزدانی
فلک مطیع قضا قدرت قدر فرمان
که هر چه خواست به دو داشت ایزد ارزانی
ابوالمظفر تهماسب شاه آنکه ظفر
ستاده بر در اقبال او به دربانی
چو بار عام دهد از سران هفت اقلیم
تمام روی زمین پرشود ز پیشانی
فشاند از غضبش بر جهانیان دامن
رود به باد فنا خاک توده فانی
براق برق عنانیست حکم نافذ او
عنان او به کف امر و نهی قرآنی
به یک مشیمه تو گویی که پرورش یابند
رضای خاطر او با رضای ربانی
ز عهدهٔ کف جودش برون نیامد اگر
به جای ژاله گهر بارد ابر نیسانی
شود به کل گدایان زکات و حج واجب
کند چو دست کرم ریز او در افشانی
سخای اوست به نوعی که صورت نوعی
رسد مقارن دستش به جوهر کانی
دهند اگر به نباتات آب شمشیرش
همه شکافته سر بردمند و مرجانی
زهی سیاست عدلت چنانچه در کنفش
توان نمود به گرگ اعتماد چوپانی
به عرصه ای که در آرند ثقل ذره به وزن
برند صورت عدل ترا به میزانی
فلک گزند نیارد اگر شود همه تیغ
بر آنکه حفظ تو او را نمود خفتانی
اگر ز حفظ تو یک پاسبان بود ننهد
فساد پا به سر چار سوی
ارکانی
نفس که نیست به غیر از هوای موج پذیر
به جان خراشی خصم تو کرد سوهانی
اگر ز رأی تو شمعی به راه دیده نهند
به کتم غیب توان دید راز پنهانی
شها ستاره سپاها سپهر گشت بسی
که یافت چون تو کسی در خور جهانبانی
به دولت تو چنانست عهد تو محکم
که تا ابد نکند با تو سست پیمانی
غرض که کار جهان را گزیر نیست ز تو
تو خود دقایق این کار خوب می دانی
زبان ببند و به این اختصار کن وحشی
چه شد که هست لبت عاشق ثناخوانی
سخن دراز مکش این چه طول گفتار است
خوش است مدت اقبال شاه طولانی
همیشه تا کند این فعل انحراف مزاج
که آورد خلل اندر قوای انسانی
به جسم و جان تو آسیب و آفتی مرساد
ز حل و عقد خللهای انسی و جانی
جهان به ذات تو نازان چنانکه جسم به روح
همیشه تا که بود روح جسمی و جانی
قطعات
شمارهٔ 1 - در ستایش یکی از حاکمان شرع
ای داده سپهر شرع را نور
از پرتو رأی عالم آرا
ناهید ز مطربی کشد دست
گر نهی تو بر فلک نهد پا
از دست تو کلک معجز آثار
هم خاصیت عصای موسا
دمساز کلام جان فزایت
با معجزه دم مسیحا
از تقویت شریعت تو
متقن همه جا بنای تقوا
از حکم توچرخ کی کشد سر
او راست مگر دو سر چو جوزا
از تهمت نقص و وصمت عیب
حکم تو چو ذات تو مبرا
از نسبت پستی و تنزل
طبع تو چو قدر تو معرا
در ضابطه مسائل نحو
آن نظم که کرده طبعت انشا
کس در عرب و عجم نظیرش
نشنیده به هیچ نحو از انحا
تا نظم ترا ز بر کند چرخ
برداشته سبحه ثریا
افتاده مرا قضیه ای چند
اندوه نتیجهٔ قضایا
دردست فقیر کم بضاعت
بود اندکی از متاع دنیا
آنرا به مکاریی سپردم
او رفته کنون به راه عقبا
صادق نفسان گواه حالند
در صدق
چو صبح بلکه افزا
مگذار که این متاع بی قدر
تاراج شود چو خوان یغما
شمارهٔ 2 - بر تخت نشستن شاه اسماعیل
جمشید فلک سریر شاه اسمعیل
کش افسر خورشید تبارک بادا
تاریخ جلوسش از فلک جستم گفت :
ایام شه نوش مبارک بادا
شمارهٔ 3 - حروف شراب
بر درخانه قدح نوشی
رفتم و کردم التماس شراب
شیشه ای لطف کرد، اما بود
چون حروف شراب ، نیمی آب
شمارهٔ 4 - پناه جهان
زهی پایه چتر اقبال تو
ز فرط بلندی برون از جهات
پناه جهان قطب گردون مکان
وجود تو مستظهر کاینات
به گرد تو گردند نیک اختران
چو بر گرد قطب شمالی بنات
شمارهٔ 5 - لطف کردید
ای مخادیم که از راه شرف
برسر چرخ برین پای شماست
الله ، الله ، چه رفیع الشأنید
که فلک پایهٔ ادنای شماست
اطلس چرخ برین است بلند
لیک کوتاه به بالای شماست
شرط الطاف به جا آوردید
لطف کردید، کرمهای شماست
شمارهٔ 6 - وحشی بی خانمان
ای پیش همت تو متاع سرای دهر
بی قدرتر از آنکه توان رایگان فروخت
جایی که کمترین نفرت بار خود گشود
یک جنس خود به مایهٔ سد بحر و کان فروخت
هندوی تو گهی که برون آمد از حجاز
از بهر عشر حاصل هندوستان فروخت
آگه نیی که از پی وجه معاش خویش
هر چیز داشت وحشی بی خانمان فروخت
چیزی که از بلاد عراق آمدش به دست
آورد و در دیار جرون در زمان فروخت
از بهر وجه آب وضو اندر این دیار
سجاده کرد در گرو و طیلسان فروخت
دارد کنون فروختنی آبروی و بس
وان جنس نیست اینکه به هر کس توان فروخت
شمارهٔ 7 - چیستان
مدعا زین سه چار بیتک سهل
داند آنکس که دانش اندیش است
آنچه دستم به دامنش نرسد
گر چه سعی طلب ز حد بیش است
طرفه صحرا دوی ست ، خاصه بهار
عشقبازی به سبزه اش کیش است
خردسالی ست شسته لب از شیر
پدرش غوچ و مادرش میش است
شمارهٔ 8 - ده بافق
ایا آفتاب معلا جناب
که از سایه ات آسمان پایه جوست
در اظهار انعام حکام
بافق
سخن بر لب و گریه ام در گلوست
در آن ده مجاور شدم هفت ماه
نپرسید حالم ،نه دشمن نه دوست
جواب سلامم ندادند باز
از آن رو که اطلاق دادن پراوست
شمارهٔ 9 - ستور فقیر
ز بی کاهی امشب ستور فقیر
بجز عون و عون کار دیگر نداشت
ز شب تادم صبح بر یاد کاه
نظر از ره کهکشان برنداشت
شمارهٔ 10 - هجو هم خوب می توانم گفت
ای صبا خواجه را ز بنده بگو
که در مدح می توانم سفت
ور به زشتی و ناخوشی افتد
هجو هم خوب می توانم گفت
شمارهٔ 11 - در خیال تو
چو وحشی سر به زانو دوش بودم در خیال تو
که شبها چیست شغلت ، در کجایی، کیست پهلویت
دراین اندیشه خفتم دیدمت در خلوتی تنها
قدح در دست و می درسر، صراحی پیش زانویت
شمارهٔ 12 - خر گدا
چند ای خر گدا توان گفتن
که مرا بخت هم عنان بوده ست
پسر آرق وزیرم من
پدر من وزیر خان بوده ست
چه کنم زن جلب که یک باری
پدرت گر ز دین فلان بوده ست
شمارهٔ 13 - تب شاهزاده
هاتف غیبم سحرگه مژده ای آورده است
مژده باد ای مخلصان میر میران، مژده باد
تا ابد تب از وجود حضرت شهزاده رفت
مژده باد ای پادشاه عالم جان، مژده باد
در میان شب رغیبش سد گل صحت شگفت
بر خلیل الله شد آتش گلستان ، مژده باد
شمارهٔ 14 - سپهر مرتبه، بکتاش بیگ
زهی ارادهٔ تو نایب قضا و قدر
ستاره امر ترا تابع و فلک منقاد
تویی خلاصه آبا و امهات وجود
به سان تو خلفی مادر زمانه نزاد
سپهر پیر که تا بوده گشته گرد جهان
به هیچ عهد جوانی چو تو ندارد یاد
چو عقل، مایه دانش، چو درک ، منشاء یافت
چو جان ، عزیز وجود و چو روح، پاک نهاد
سپهر مرتبه بکتاش بیگ ، ای که نجوم
دوند حکم ترا در عنان رخش چو باد
نشان خاتم انگشت امر نافذ تو
به سان موم پذیرند آهن و فولاد
بدارد افسر زرین شمع را
محفوظ
نگاهبانی حفظ تو از تصرف باد
شوند جنبش و آرام جمع در یک جسم
تصالح ار طلبی در میانهٔ اضداد
پر از ستاره شود از گهر سپهر نهم
ترا چو موج برآرد محیط طبع جواد
کمال جود تو بالقوه ماند زانکه خدای
زمان زمان نکند عالم دگر ایجاد
رسد به عرصه جاوید پای رهرو عمر
بقای جاه تواش گر کند تهیه زاد
نمونه ای بود از اهل کفر و دعوت نوح
به قصد دشمن دین حمله تو روز جهاد
زنند نوبت سلطانی تو بر سر چرخ
بلند پایه شود گر به قدر استعداد
عدو به ششدر غم ماند زانکه اختر بخت
به مدعای تو گردد چو کعبتین مراد
ز آب دیدهٔ ظالم به دور معدلتت
چو برگ سبز شد از زنگ، خنجر بیداد
غریب نیست ز نشو و نمای تربیتت
که نفس نامیه سر بر زند ز جیب جماد
به سعی خلق تو گل ز آب خود برویاند
حدید تافته در جوف کوره حداد
به هر کشش علم نور سر زند ز قلم
چو وصف رای منیر ترا کنند سواد
بسان دیده شود چشم صاد روشن ، اگر
دهد ضمیر تواش مردمک به نقطهٔ ضاد
قضا که حجله طراز عرایس قدر است
به هیچ حجله ندیده ست مثل تو داماد
از آن مجال که از اقتضای طالع سعد
به بخت نسبت پیوندت اتفاق افتاد
درون حجله اقبال در دمی سد بار
عروس بخت کند خویش را مبارکباد
ایا خجسته اثر داور همایون فر
که می رسد ز تو فر همای را امداد
به قدر خانه جغدی در او خرابه نماند
همای مرحمتت هر کجا که بال گشاد
خرابه دل وحشی که گشت خانه بوم
امید هست که از فر تو شود آباد
همیشه تا نبود ناخوشی مثال خوشی
مدام چون دل ناشاد نیست خاطر شاد
کسی که خوش نبود خاطرش به شادی تو
نصیبش از خوشی و شادی
زمانه مباد
شمارهٔ 15 - موضع پاکان
غیاث الدین محمد منبع فیض
که ایزد در دو کونش محترم کرد
گل باغ سیادت کز رخش دهر
هزاران خنده بر باغ ارم کرد
پی آن تا قدم درره نهد پاک
کسی کو ره به اقلیم عدم کرد
بدانسان غسل گاهی ساخت کبش
ز غیرت چشم کوثر پر زنم کرد
فلک درپیش طاق عالی او
به سد اکرام پشت خویش خم کرد
ز موج لجه دریاچه اش باد
هزاران حلقه اندر گوش یم کرد
خوش آن پاکیزه رو کآنجا نهد رخت
شنا باید چو در بحر عدم کرد
پی تاریخ آن پاکیزه موضع
زمانه موضع پاکان رقم کرد
شمارهٔ 16 - وجه برات
خواجه وجه برات خود بدهد
تا مرا گفتگو نباید کرد
یا زرم را به کس حواله کند
تا مرا هجو او نباید کرد
شمارهٔ 17 - استر گرسنه
می رسم از راه و دارم استری کز باب جوع
قوت دندان ندارد ورنه قنطر می خورد
حرص کاهش هست تا حدی که گر بگذارمش
کهگل دیوار این ده را سراسر می خورد
شمارهٔ 18 - سرتاس
ای که هر خلعتی که در بر توست
زینت دوش آسمان باشد
جسمش از جامه تو پوشیده ست
هر که در حیز مکان باشد
خلعت خاصه کز شرافت آن
شرفم برهمه جهان باشد
گشته شاعر، بلی شود شاعر
هر که همدوش شاعران باشد
آنچه او گفته بنده می خواند
زانکه خود سخت بی زبان باشد
گفته : ای درفشان گوهر بخش
که کفت رشک بحر و کان باشد
بر درت اطلس فلک پوشد
آنکه او خاک آستان باشد
خلعت خاصه کز شرافت آن
دعویم بر همه عیان باشد
می پسندی که جامه چون من
در بر مردکی چنان باشد
کش نه کفش و نه چاقشور بود
نه کمربند در میان باشد
باشد او را همین سرتاسی
نه سری هم که مو بر آن باشد
فوطه ای چون فتیله مشعل
آن سر کل در آن نهان باشد
مصلحت چیست من به او چه کنم
هر چه امر خدایگان باشد
شمارهٔ 19 - مطبخ خواجه
خواجهٔ کم کاسهٔ ما آنکه از
بهر طعام
هیچگاه از مطبخ او دود بر بالا نشد
مطبخی می خواست رو سازد سیاه از دست او
در همه مطبخ سیاهی آنقدر پیدا نشد
شمارهٔ 20 - نشان بخردی
صبر در کارها چه نیک و چه بد
از علامات بخردی باشد
چون به تدیبر کار ناید راست
هر چه تقدیر ایزدی باشد
شمارهٔ 21 - استر بی علف
ای خداوند که چون مرکب آهو تک تو
ناورد کره گر آهو همه مرکب زاید
مرکبی دارم و از حسرت یک مشت علف
بر علفزار فلک بیند و دندان خاید
نسبتی هست چو با اسب تو او را در اصل
گر ز پس مانده خویشش بنوازد شاید
شمارهٔ 22 - در خیمهٔ سوداگردان
درون خیمه سوداگران نیست
ز جنس خوردنی جز کرس در کار
به تیر خیمه دایم چشمشان باز
که هست از نان کماج آن نمودار
بود بر بار دایم دیگشان لیک
بر آن باری که باشد بر شتر بار
شمارهٔ 23 - عباس بیگ گردون قدر
یگانهٔ دو جهان زبده و خلاصه عهد
تویی که مهر و سپهرت ندیده شبه و نظیر
سوار عزم تو هرجا که رخش حکم جهاند
دوید بر اثر او جنیبت تقدیر
ز لشکر تو سواری اگر برون تازد
کند حصار فلک را به حمله ای تسخیر
دو عمده اند برابر به سد جهان لشکر
سنان و تیغ تو از به هر پاس تاج و سریر
بلند مرتبه عباس بیگ گردون قدر
چو آفتاب بود توسن تو چرخ منیر
به نفس نامیه گر بنگرد مهابت تو
بقم برآید ازین پس به رنگ برگ زریر
ثبات عهد توگر عکس بر زمان فکند
زمانه را نکند گردش فلک تغییر
سد آفتاب سیاهی ز خاطرش نبرد
کسی که بخت عدویت در آیدش به ضمیر
محیط و مرکز گوی زمین شود همه نور
اگر به مهر دهی پرتوی زرای منیر
فتد در آینه گرعکس رای انور تو
به هیچ وجه نگردد در آب رنگ پذیر
به جای قطره کشد در به رشته باران
به دست یاری بحر
کف تو ابر مطیر
اگر ز خاتم حفظت نشان پذیرد موم
به مهر خویشتن آید برون ز قعر سعیر
خواص بخت جوانت به هر که سایه فکند
فلک به گردش سال و مهش نسازد پیر
لباس هستی جاوید نادر افتاده ست
ولی دریغ که بر قد قدرتست قصیر
عدو که در جگرش آب نیست ، هر که نمود
توجه از توبه او غافلیست بی تدبیر
فلک که بسته به زنجیر کهکشان کمرش
به تیغ سر بشکافیش تا کمر زنجیر
اگر نگردی از آزار مور آزرده
بدوزی از سر سد گام چشم مور به تیر
صلاح جویی تدبیر تو پدید آرد
میان آتش و آب اتحاد شکر و شیر
سپهر منزلتا بندهٔ درت وحشی
که نیستش ز مقیمان در گه تو گزیر
اگر چه بود به خدمت به چشم دور ولی
نداشت جان و دلش در ملازمت تقصیر
دمی نرفت که چشم و لبش به یاد درت
نکرد گریهٔ زار و نکرد نالهٔ زیر
هزار شکر که آمد به عیش خانهٔ وصل
تنی که بود به زندان سرای هجر اسیر
دلش که مرغ قفس بود وز نوا مانده
به شاخسار وصال تو برکشید صفیر
تلطفی که ندارد بجز تو پشت و پناه
عنایتی که ترا دارد از صغیر و کبیر
غرض که آمده اندر پناه دولت تو
ز حال او نظر التفات باز مگیر
همیشه تا به نه اقلیم چرخ این وضع است
که آفتاب بود پادشاه و تیر دبیر
به نام بخت تو هر دم به بارگاه قضا
کند دبیر قدر منصب دگر تحریر
شمارهٔ 24 - به مفت نیز نیرزد
زری که می طلبم دوش لطف فرمودی
ز من کسی نستاند به سد هزار نیاز
به مفت نیز نیرزد و گرنه هم خود گوی
که من چرا زر مفتی چنین دهم به تو باز
به هزل دست به دستش برند و اندازند
به جان رسیدم از این دست بر دو
دست انداز
زریست لایق همیان و کیسهٔ تاجر
چرا که خرج نگردد به سالهای دراز
شمارهٔ 25 - ماه نا تمام
مهی که از افق طبع بنده طالع شد
به منتهای کمالش نشد مقام هنوز
اگر برابر خورشید خاطر تو رسد
شود تمام که ماهیست ناتمام هنوز
شمارهٔ 26 - یعنی کشک
نام جویا کنون که دیده ابر
هست چون چشم عاشقان پراشک
خانه ای دارم از عنایت شاه
که برد دیگ حجله بر وی رشک
آرد در خم ،برنج در انبان
گوشت بر سیخ و روغن اندر مشک
نیست دانم که در ولایت تو
هست و کم قیمت است یعنی کشک
شمارهٔ 27 - بر تخت نشستن شاه اسماعیل
شاه تهماسب خسرو عادل
که ز شاهان کسش ندیده عدیل
داد انصاف و عدل داد الحق
تا قیامت گذاشت ذکر جمیل
به پسر داد نوبت شاهی
زد به آهنگ خلد طبل رحیل
نوبت او گذشت و شد تاریخ :
نوبت داد شاه اسمعیل
شمارهٔ 28 - داروی کاری
زن جلبی رفته و در همچو من
کرده سخنهای پریشان رقم
می روم و می خرم و می خورم
داروی کاری که براند شکم
پس ز پی جایزه اش بر دهن
میریم و میریم و میریم
شمارهٔ 29 - وجه برات
نوشته حضرت آصف برات من به کسی
که هیچ حاصل از او نیست غیر افغانم
به قدر وجه براتم درید کفش و نشد
که یک فلوس ز وجه برات بستانم
شمارهٔ 30 - هجو شما می کنم
به ما خواجه تا چند خواهید گفت
که قرض شما را ادا می کنم
ادای دگر گر چنین می کنید
به رخصت که هجو شما می کنم
شمارهٔ 31 - فغان از ابروی پرچین
سرورا از حاجب و دربان عالی حضرتت
از زمین تا چند فریادم رود بر آسمان
الحذر از ابروی پرچین حاجب، الحذر
الامان از سینه پرکین دربان، الامان
شمارهٔ 32 - سر کل
نشستم دوش در کنجی که سازم
سر کل را به زیر فوطه پنهان
در آن ساعت حکیمی در گذر بود
مرا چون دید زانسان گشت خندان
پریشان حال خود بودم در آن وقت
ز فعل او شدم از سر پریشان
به من گفتا که دارویی مرا هست
کز آن
دارو سر کل راست درمان
بیا تا بر سرت پاشم که روید
ترا موی سر از خاصیت آن
کشیدم از جگر آهی و گفتم
مگر نشنیده ای حرف بزرگان:
«زمین شوره سنبل بر نیارد
دراو تخم و عمل ضایع مگردان»
شمارهٔ 33 - بزم تاریک
شرفا ساقی عنایت تو
گو دماغ مرا معطر کن
ز آنچه آتش بر آبگینه زند
بزم تاریک ما منور کن
شمارهٔ 34 - غضنفر گله جاری
غضنفر کلجاری به طبع همچو پلنگ
رسید و خواست که خود را کند برابر من
ولی ز آتش طبعم پلنگ وار گریخت
غریب جانوری دور گشت از سر من
شمارهٔ 35 - مبارک باد
مبارک باد می گویند شه را
جهانی بسته صف در خدمت او
ولیکن من بعکس جمله هستم
مبارکباد گوی خلعت او
چرا زان رو که خلعت شد مشرف
به تشریف قبول حضرت او
شمارهٔ 36 - هجو شراب
از من مرنج ای ز تو شادی جان من
گر لب گشوده ام پی هجو شراب تو
زیرا که او قباحت بسیار کرده است
دی شب به جامهٔ من و با جامه خواب تو
شمارهٔ 37 - ماندهٔ بابا
زیباتر آنچه مانده ز بابا از آن تو
بد ای برادر از من و اعلا از آن تو
این تاس خالی از من و آن کوزه ای که بود
پارینه پر ز شهد مصفا از آن تو
یابوی ریسمان گسل میخ کن ز من
مهمیز کله تیز مطلا از آن تو
آن دیگ لب شکستهٔ صابون پزی ز من
آن چمچهٔ هریسه و حلوا از آن تو
این غوچ شاخ کج که زند شاخ، از آن من
غوغای جنگ غوچ و تماشا از آن تو
این استر چموش لگد زن ازآن من
آن گربهٔ مصاحب بابا از آن تو
از صحن خانه تا به لب بام از آن من
از بام خانه تا به ثریا از آن تو
شمارهٔ 38 - دریغ
دریغ از شمسهٔ ایوان عصمت
که تا جاوید رخ پنهان نموده
چراغ دودمان نعمت الله
که شمعش مهر بود و ماه
دوده
صبا کو کز حریم عفت او
به جای گرد بر وی مشک سوده
که تابر جای خرمن خرمن مشک
ز خاکستر ببیند توده توده
فلک گو خاک بر سر کن که دورش
ز تارک افسر دولت ربوده
زمان بر باد ده گو خرمنش را
که گیتی کشت اقبالش دروده
یکی آیینه بود از جوهر روح
ولیک از رنگ سودا نا زدوده
به قصد او چو سودا خصم جانی
ز پاسش دیدهٔ حکمت غنوده
به هر زهری که ره می برده سودا
مزاجش را به آن می آزموده
چو می دیده که تیغش کارگر نیست
به آن شغل اهتمامش می فزوده
به کارش کرده زهری آخر کار
که جز جان دادنش درمان نبوده
اگر می بست بر خود راه سودا
در این فتنه کی می شد گشوده
نکرده هیچ کس با دشمن خویش
چنین بی وجه کار ناستوده
به هر جا گوش کرده بهر تاریخ
زمانه این دو مصرع را شنوده:
چه داده بی سبب سودا به خود راه
چه بیجا قصد جان خود نموده
شمارهٔ 39 - دریغ از جان قلی
دریغ از جان قلی کز جور گردون
کناری پر ز خون رفت از میانه
زمانه دشنهٔ جورش چنان زد
که نوک دشنه در دل کرد خانه
طلب کردم چو تاریخش خرد گفت :
شهید دشنهٔ جور زمانه
شمارهٔ 40 - وفا داری
رفت محیا شبی به خانه و دید
زن خود با غیاث بازاری
گفت ای قحبه این چه اطوار است
دیگران را به خانه می آری
سخنی در جواب شوهر گفت
که از آن فهم شد وفاداری :
چکنم کان نمی توانی کرد
تو که سد من دل و شکم داری
«اسب لاغر میان به کار آید
روز میدان نه گاو پرواری »
شمارهٔ 41 - بنای بخت بنیاد
اساس این بنای بخت بنیاد
که یارب باد فیضش جاودانی
مبارکباد و چون نبود مبارک
بنایی را که شاه ماست بانی
شمارهٔ 42 - هجو خواجه
ای خواجه هجو ریشه فرو می برد، بترس
شاخی ست این که می ندهد میوهٔ بهی
حاکم تو باش و جانب خود گیر و حکم کن
کردم
در این معامله من با تو کوتهی
شاعر اگر تو باشی و از من طمع کنی
این وعده ها دهم که تو دادی و می دهی
هم خود بگو که از پی تحریر هجو من
یک لحظه کاغذ و قلم از دست می نهی ؟
شمارهٔ 43 - تاریخ علم
زیب عالم علم شاه خلیل الله است
که سر قدر رسانیده ز مه تا ماهی
علمی ساخته الحق که چو گردید بلند
دست اندیشه اش از ذیل کند کوتاهی
علم پایه بلندی که در او شقه چرخ
چون شود راست به زیر فلک خرگاهی
مهجهٔ نور فشانش چو کند جلوه گری
رنگ خورشید کند رشک فروغش کاهی
در گواهند دو مصرع که رقم گشته به ذیل
هر یکی داده ز تاریخ علم آگاهی :
جای عزت طلبان داعیه جان داران
باد پای علم عز خلیل اللاهی
مثنویات
سرآغاز
گله ای دارم از تو و گله ای
که نگنجد به هیچ حوصله ای
گله ای دود در دماغم از آن
گله ای باد بر چراغم از آن
در گله گزاری و ستایش
اهل دارالعباده غیر از شاه
کش خدا دارد از گزند نگاه
کیمیای حیات خسته دلان
خوی زدای جبین منفعلان
چشم حلمش خطای پوش همه
بانگ منعش برون ز گوش همه
دارم از بله تا به دانشمند
به طریق ادب سؤالی چند
اولا یک سؤالم این ز شماست
که بگویید اختراع کجاست
که هنرمندی افسری سازد
نه به طرحی که دیگری سازد
افسری از زرش عصابه و ترک
خیره زو چشم عقل و دیدهٔ درک
کرده پیرایه اش ز گوهر و در
از درش گوش هوشمندان پر
طرح آن اختراع طبع سلیم
نه به اندام تاج های قدیم
برد آن را برون ز مجلس شاه
ایستاده که کی بیابد راه
چون شود بخت یار و یابد بار
کارش افتد به عرض صنعت کار
فرصت عرض آن هنر یابد
اندکی راه بیشتر یابد
آورد نا گه از صف بالا
پیش بهر شکست آن کالا
تاج دوزی به رسم همکاری
تاجی از تاج های بازاری
نه
که تاج نوی ، کهن تاجی
ترک آن هر یکی ز حلاجی
پاره ای شال و پاره ای مخمل
شال آن خوب و مخملش مهمل
بوریا با حریر پیوسته
بر هم از لیف پاره ای بسته
کرده محکم بر او به موی دمی
سخت خرمهره ای به پاردمی
مهره ای را که برده نکبتیی
هر یک از ته بساط محنتیی
دوخته بی مناسبت هر سوش
که منم اوستاد تاج فروش
هست تاج مرصعی تاجم
می فروشم به شه که محتاجم
اول این تاج را ببیند شاه
زانکه تاجی ست سخت خاطر خواه
پادشاهان هند این افسر
می خریدند سد برابر زر
من ندادم که مفت و ارزان بود
قیمتش سد برابر آن بود
خرد از صنعتش فرو ماند
هر که این جنس دوخت ، او داند
چون که تعریف آن به جای آرد
نظر از جمع زیر پای آرد
گوید ای مرد تاج زر پیرای
که چو کفشی فتاده در ته پای
ما نمودیم کار و حرفت خویش
تو بیا و بیار صنعت خویش
نوبت تست ، کار خود بنمای
تاج گوهر نگار خود بنمای
کاین بزرگان هنر شناسانند
ناقدانند و زر شناسانند
واقفان دقایق هنرند
هر یکی بهتر از یکی دگرند
او در این گفت و گوی خاطر جمع
که دگرها چو دود و اوست چو شمع
وه چه شمعی که آفتاب منیر
پیش او جمله همچو ذره حقیر
واقف رنج هر سخن سنجی
عقده دان طلسم هر گنجی
سر ز آداب دانی اندر پیش
او به تعریف تاج کهنهٔ خویش
ریش کرده سفید و اینش هوش
که کجا شاه و کهنه تاج فروش
آن که از تاج زر نماید عار
با چنان تاج کهنه ایش چه کار
زین سؤالم که رفت چیست جواب
زو بنالم نخست یا ز اصحاب
همه قادر به منع او بودید
هیچ منعش چرا نفرمودید
مدعا زین چه بود حیرانم
خود بگویید ، من نمی دانم
ای سخن را قبول و رد ز شما
خوبیش از شما و بد ز شما
هیزم از اتفاقتان
سندل
بوریا ز التفاتتان مخمل
زند راگر به لطف بنوازند
حکم فرمای مصحفش سازند
لیکن این سیمیاست محض نمود
گر نمودش بود ندارد بود
قلب ماهیت از شما ناید
آنچه آید ز سر ، ز پا ناید
ریش و دستار نکته دان نبود
این محک جز به جیب جان نبود
محک جان به دست هر کس نیست
نقد جیب قبای اطلس نیست
نفس ظاهر که در برون در است
کی ز حال درونیش خبر است
مور در چاه کی خبر دارد
که ستاره کجا گذر دارد
پر سیمرغ بر دهد مگرت
که شود اوج قاف پی سیرت
پشه نازد بدین که پر دارد
لیک عنقا پری دگر دارد
کی به عنقا رسی تو با مگسی
پر عنقا بجوی تا برسی
صعوه کز باز اخذ بال کند
پر خود نیز پایمال کند
نیست چون فر و زور بال گشای
گو به خود بند پشه بال همای
من به خود برنبسته ام این بال
که ز اوج اوفتم شوم پامال
این پری را که من برآوردم
با خود از جای دیگر آوردم
طایر فطرتم بلند پر است
جای پروازگاه من دگر است
گر تو بر اوج من گذر یابی
همه عیب مرا هنر یابی
تو چه دانی به زیر سقف سرای
که برون تا کجاست سیر همای
تو همین سقف خانه بینی و بس
کش پرد پشه در هوا ومگس
نی نی آنسوی سقف جایی هست
قلهٔ قاف را هوایی هست
اوج پروازم ار بود انصاف
هست قایم مقام قلهٔ قاف
این ریاحین ز قاف روید و بس
کش نیاری تو در شمارهٔ خس
طوبی آن نخل باغ رضوانی
نشود خس گرش تو خس خوانی
سدره کش عرش منتها گردد
کی به نقص کسی گیا گردد
تو تیر بر درخت سدره زنی
لیک ترسم که بیخ خود فکنی
می بری بیخ و بر سر شاخی
سخت بر قصد خویش گستاخی
گردنی کاو به تیغ جنگ کند
بر گلو راه لقمه تنگ کند
سوی
بالا کند چو دود گریز
دست سیلی زنان آتش تیز
مرو این راه کاین ره خونخوار
حرب پای تهی ست با سر مار
شعله را تیغ تیز و تو مسکین
مرد برفین و جوشن مومین
ترسمت شعله بنگری و ز بیم
بول بر خود کنی تو مرد سلیم
هول این حربگاه روحانی
تا نیایی به حرب کی دانی
ظل بکتاش بیگ تا جاوید
باد چون چتر بر سر خورشید
لامکان عرض عرصه گاهش باد
چرخ و انجم صف سپاهش باد
بر کمر آفتاب قرص زرش
قبهٔ سیم ماه بر سپرش
سلطنت در ثنای شوکت او
عاشق خدمت عدالت او
آنکه در کینش استوار آید
تن بی سر به پای دار آید
چون گره زد به گوشه ابرو
دل گردان گریز دار پهلو
زهر چشمش به غایتی قتال
که کشد گر گذر کند به خیال
خنده چون از لبش پدید شود
شام ماتم صباح عید شود
در بساطی که او جدل خواهد
چون اجل رخصت عمل خواهد
نیزه اش تا سری بجنباند
یک جهان جسم بی روان ماند
آن کمان را که جان دهد به خدنگ
چون کند چاشنی به عرصه جنگ
زان صد اگر زه کمان آید
تیر بر سد هزار جان آید
گر کمند افکند بر این ایوان
خمش افتد به گردن کیوان
تیغ او نیمکش نگردیده
سر سد صف ز دوش غلتیده
تیرش اندر کمان هنوز که مرگ
لشکری را نموده غارت برگ
چابکیهاش گر بر آن دارد
کرهٔ باد زیر ران آرد
کره ای آنچنان گسسته لگام
چون به نخجیر تازدش به دو گام
در ره آرد کمان سخت و به تیر
زخم سازد دو جانب نخجیر
شهسواری بدین سبکدستی
کس نیاید به عرصه هستی
پایش اندر رکاب دولت باد
ابدش در عنان مدت باد
ای به تو اعتماد جاویدم
پشت بر کوه از تو امیدم
برگ امیدم از عنایت تست
نازش جانم از حمایت تست
گله ای دارم از تو و گله ای
که نگنجد به هیچ حوصله ای
گله ای دود در دماغم از آن
گله ای
باد بر چراغم از آن
گله ام این که دی به مجلس عام
که در او بود خلق شهر تمام
زمره ای در شکست من بودند
جد نمودند و جهد فرمودند
ناقصی را که پیش اهل کمال
جای ندهند جز به صف نعال
جز دراین شهر ز اهل ایامش
نشنیده ست هیچکس نامش
گر ورقها همه بگردانند
کافرم گر دو بیت از او خوانند
عمری از فکر خویش را کشته
بسته بر هم ز شعر یک پشته
پشته ای را که بسته از اشعار
کس نخواهد گشود جز عطار
شعر خشکی که گر در آب افتد
ماهی از آب در سراب افتد
بدل بارک الله و تحسین
معنی و لفظ را بر او نفرین
بر منش حکم برتری دادند
به شکست منش فرستادند
می توانستیش چو از جا جست
کش نشانی به یک اشاره دست
از تو یک زهر چشم اگر دیدی
به خدا گر کسش دگر دیدی
بود یک چین ابرو از تو بسش
که شود بسته در گلو نفسش
گله چون نبودش دعا گویی
که نیرزد به چین ابرویی
جاودان پادشاه و دولت شاه
شاه رحمت فزای زحمت کاه
مسندش پایتخت بخشش و جود
همتش پادشاه ملک وجود
دخل سد ملک خرج یک نفسش
بسته سیمرغ زله مگسش
بر درش ایستاده دوش به دوش
هر طرف سد گدای مخمل پوش
دست او را ز شغل زر باری
هیچگه کس ندیده بیکاری
تا به احسان گشاده دارد دست
هرگز انگشت با کفش ننشست
بسکه احسان اوست پیوسته
راه اغراق بر سخن بسته
شاه دشمن گداز دوست نواز
هر دو را کار از او به سوز و به ساز
دوست سوزی ست این که با من کرد
کار من بر مراد دشمن کرد
چشم اینم نبود چون باشد
که ز من مدعی فزون باشد
وه چه گفتم که مدعی نی نی
با من او را چه قدرت دعوی
کیست او هر ندان بر نشناس
فرق ناکرده فربهی ز آماس
من کیم نکته دان موی
شکاف
سره و قلب دهر را صراف
او اگر شیشه است من سنگم
او اگر آینه ست من زنگم
تا رسیدم به او تباه شدم
تا گذشته بر او سیاه شدم
کیست او خوش نشین خوش باشی
که فتد چون مگس به هر آشی
کیستم من همای گردون پر
که نزد در هوای هر دون پر
او اگر تیهوی ست من بازم
او اگر سحر شد من اعجازم
هست تیهو زبون چنگل باز
سحر گم شد چو رو نمود اعجاز
کیست او پیر پر کرشمه و ناز
از جوانانش چشم عرض نیاز
من کیم گشته در جوانی پیر
از همه در نیاز ناز پذیر
او اگر طامع خوش آمد گوست
طبع من قانع تغافل جوست
اواگر هر زمان پی درویست
پیش من خرمن جهان به جوییست
شاعر قانعم مجرد گرد
از همه چیز و از همه کس فرد
دو جهان پیش من پشیزی نیست
هیچ چیزم به چشم چیزی نیست
عار از صحبت جهان دارم
فخر از این خاک آستان دارم
غرض من نه قیلغ و نه قباست
طعنهٔ شاعران دهر بلاست
چون از این سرزنش بر آرم سر
که چو او بی ز من بود بهتر
زهر بی لطفیی عجب خوردم
تو بمان جاودان که من مردم
من که مشهور قاف تا قافم
می زنم لاف و می رسد لافم
از در روم تا به هند و ختای
یادگاری بود ز من همه جای
هست بر هر جریده ای نامم
گشته نامی سخن در ایامم
نکته دانان اگر نو ، ار کهنند
همگی پیروان طرز منند
در خراسان و در عراق منم
که نباشد عدیل در سخنم
هر کجا فارسی زبانی هست
از منش چند داستانی هست
هیچم از طبع بر زبان نگذشت
که به یک ماه در جهان نگذشت
یک مسافر نیامد از جایی
که نبودش ز من تمنایی
یا غزل جست یا قصیده من
کز تو ثبت است بر جریده من
کرده مداحی تو مشهورم
اینهمه زان به خویش مغرورم
غره زانم که
مدح خوان توام
شهرتم این که در زمان توام
ورنه من از کجا و از دعوی
صورتی چند جمله بی معنی
آن کز و هست حیدری بهتر
نبرد نام شاعری بهتر
ای به شوکت غیاث دولت و دین
عدل تو زیور شهور و سنین
زنگ ظلم از زمین ز دودهٔ تست
در داد و دهش گشودهٔ تست
کس در این دولت قوی پیوند
وز دو خونی ندید جز در بند
زان به زندان سرای تنگ حباب
گشته محبوس باد بر سر آب
که رود شب روانه در گلزار
برده شاخ شکوفه را دستار
بسکه قهرت رود گسسته جلو
گر بود کیسه بر و گر شبرو
دست آن یک وداع شانه کند
پای این یک ز ران کرانه کند
جمریان را ز چوب تو بر و دوش
نایب دستگاه نیل فروش
غضبت راز دار قهر خدای
مرگ پیشش به خاک ناصیه سای
دست فرمان دهی قوی از تو
رسم انصاف را نوی از تو
هر چه حکمت بر آن اشاره نمود
راه تبدیل گشت از آن مسدود
نه غم از کم ، نه شادی از بیشت
هستی و نیستی یکی پیشت
بهر مهمان و غیر مهمانت
هست گسترده دایمی خوانت
خادم مطبخ تو آورده
بهر یک کس طعام ده مرده
کرده خوانت ز فرط نعمت ناز
سیر چشم نیاز و دیده آز
محک نقد حال قلب و سره
حال خوان صحیفهٔ بشره
زمره پیرای نکته آرایان
منتها بین دوربین رایان
میر عادل پناه دین و دول
عدل تو پاسبان ملک و ملل
ای به عدلت عدیل نابوده
شهری از عدل و دادت آسوده
ظلم از انصاف تو هزیمت کرد
به طریقی که کس ندیدش گرد
گرد ظلمی نشسته بر رویم
که ندانم که چون فرو شویم
گرد این غم ز روی خون بسته
دیده دریا شد و نشد شسته
وه چه گردی که روی گردآلود
زیر این گرد غصه ام فرسود
گرد دردی و گرد اندوهی
بار هر ذره ای از آن
کوهی
ناله فرماست کوه اندوهم
ناله چون نبودم مگر کوهم
چون ننالم که لعل و سنگ یکیست
شهد را نرخ با شرنگ یکیست
کاش بودی یکی چه گفتم آه
مشک را نیست قدر خاک سیاه
جای در دیده کرده خاکستر
سرمه را کس نیاورد به نظر
کفش بر سر نهند و پابر تاج
لعل سازند زیر دست زجاج
بر مانند عندلیب از باغ
جای گلبانگ او دهند به زاغ
سر تاووس کم ز پا دانند
بوم را بهتر از هما دانند
ناف آهو به خاک جای دهند
فضلهٔ گربه اش به جای نهند
تنگ سازند جا به پرتو شمع
کرم شب تاب آورند به جمع
بحر زخار خشک گردانند
منجلابش به جای بنشانند
کرده نسخ زبور را اثبات
بهر ترویج انکرالاصوات
سخت بربسته دست و پای پلنگ
همچو شیرش دوانده موش به جنگ
گر هژبر است چون فتاده به چاه
دست یابد بر او کمین روباه
مرد کش دست و پاست در زنجیر
غالب آید بر او مخنث پیر
فیل نر کاو به کو در افتاده
عاجز آید ز پشه ای ماده
شیرم و بیشه ام نیستانی ست
که به هر نی هزار دستانی ست
چه نیستان که نیشکر زاری
هر نیش توتی شکر باری
نی و توتی یکی چه بلعجبی ست
عجمی نیست این سخن عربی ست
سر این نکته نکته دان داند
این لغت صاحب بیان داند
فهم این منطق سلیمانی
شاه می داند و تو می دانی
می رسد حضرت سلیمان را
فهم کردن زبان مرغان را
آن سلیمان که اسم اعظم هست
پیش نقش نگین او پا بست
آن کزو اینچنین گهر سنجم
آن که بست این طلسم بر گنجم
در نطقم چنین گشوده از اوست
زنگ آیینه ام زدوده از اوست
آن که طبعم چو فرصتی دریافت
به ثنا گوییش دو اسبه شتافت
آن که در مدح خوانیش علمم
عشق ورزد به مدح او قلمم
شیرم و بر درش به بند درم
وقف آن آستانه گشته سرم
غرشم این کلام هیبت زای
که ز هولش جهد هژبر
از جای
گوره خر هست آرمیده هنوز
شیر و غریدنش ندیده هنوز
شیر را بند گر شود پاره
میرد از بیم گور بیچاره
گریه بر حال آن گوزن اولی ست
که به شیران شرزه اش دعوی ست
شاعران کیستند ، شیرانند
گرسنه خفته ، چشم سیرانند
فارغ از فکر صید و بی صیدی
ایمن از ننگ قید و بی قیدی
قیدها را همه گسسته ز خویش
لوح هستی خویش شسته ز خویش
تنشان را ز شال عاری نه
و ز لباس زر افتخاری نه
گر بود شال پاره می پوشند
گر بود خشک پاره می نوشند
چه کنند اسب و استر رهوار
پای را باد قوت رفتار
عیسی ار ره سپر به پا بودی
غم کاه خرش کجا بودی
پای را ماندگی مباد که پای
بی جو و کاه هست ره پیمای
ره روی کاو پیاده پوید راه
ندود هر طرف پی جو و کاه
استر و اسب و خانه و اسباب
خس و خارند در ره سیلاب
سیل چون از فراز شد به نشیب
کند از جایشان به نیم نهیب
آنچه با ذات آمده ست نکوست
غیر از آن جملهٔ سبزهٔ لب جوست
سبزهٔ طرف جو بود خرم
لیک تا جوی از آب دارد نم
چون نم از سبزه باز گیرد پای
گلخنی را شود متاع سرای
سبزی سبزه ذاتی ار بودی
نشدی شعله سیه دودی
آب رویش نبردی آتش تیز
بخت سبزش نمی نمود گریز
هر چه آن گاه هست و گاهی نیست
پیش عقلش زیاده راهی نیست
به عوارض جماعتی نازند
که اسیران نعمت و نازند
هر که همچون تو همتش عالی ست
فارغ از کیسهٔ پر و خالی ست
کمی و بیش این سرای غرور
عاقلان بنگرند لیک از دور
هر چه این نقشهای بیرونی ست
در کمی گاه و گه در افزونی ست
طفل طبعان بر آن نظر دارند
بالغان دیده دگر دارند
چشم سر حالت درون بیند
چشم سر خلعت برون بیند
چشم سر جبه بیند و دستار
چشم سر قول بیند و کردار
دیده سر درون دل
نگرد
دیده سر برون گل نگرد
بس از آن چشم و آب و گل بین هست
کم از این چشم نقش دل بین هست
داد از این دیده های ظاهر بین
ریش و دستار و وضع شاعر بین
ریش و دستار هر که به بینند
از همه شاعرانش بگزینند
نادر عصر خویش خوانندش
پهلوی خویشتن نشانندش
گوز خر گر جهد ز کون دهانش
آفرینها شود نثار بیانش
سد قلم زن قلم به دست آیند
که ورقها بدان بیارایند
لیک آن حشو را رقم کردن
نیست جز ظلم بر قلم کردن
نه همین ظلم بر قلم باشد
بر مداد و ورق ستم باشد
ظلم اندر جهان علم و عمل
وضع هر شیء بود به غیر محل
وضع شیئی که آن به جا نبود
ضدعدل است و آن روا نبود
حاکم عادلی و دانا دل
فارق معنی حق و باطل
عدل باشد که من به صف نعال
جا کنم با هزار عقد ل
خصم من کیسه پر ز مهرهٔ خر
بر سر صف نهد بساط هنر
ظلم نبود که با چنان سخنی
که بود مهزل هر انجمنی
ضدمن دست رد دراز کند
در نطق مرا فراز کند
با وجود کمال پستی قدر
برود در صف سخن تا صدر
مهره خر نهد به جای گهر
جای گوهر دهد به مهره خر
نیست پوشیده کاین دو فعل قبیح
بود ظلم و چه ظلم ، ظلم صریح
برمن این ظلم رفت ودر نظرت
منع ننمود طبع دادگرت
نظر لطفت ار به من بودی
غیر بیرون انجمن بودی
گر بدی حامی من الطافت
کی تغافل نمودی انصافت
لب ز آزار رفته بستم و رفت
بر دل این نیشتر شکستم و رفت
دور عدل تو باد پاینده
که کند خیر او در آینده
در ستایش ولی سلطان و بکتاش بیگ و قاسم بیگ
ای ظفر در رکاب دولت تو
تهنیت خوان فتح و نصرت تو
مسند آرای ملک امن و امان
قهرمان زمان ولی سلطان
تا بشارت زند به فتح تومهر
گشته بر کوس چرم
گاو سپهر
رایتت کز هر آفت است مصون
نفتد عکسش اندر آب نگون
عزم تو چون عنان بجنباند
راه سیارگان بگرداند
قهرت آنجا که در مصاف آید
کار شمشیر از غلاف آید
هر کجا آورد سپاه تو زور
پیل پنهان شود به خانه مور
بر صفی کان به جنگت آمده پیش
مرگ خالی نموده ترکش خویش
بر سپاهی که با تو کرده جدل
گشته دندانه دار تیغ اجل
لشکرت گر بر آسمان تازد
آسمان با زمین یکی سازد
تیغ قهرت به باد پیمایی
بر سر خصم کرده میرایی
چون کند حمله تو رو به عدو
پشت کرده مخالف از همه رو
تیر باران تو کند ز شکوه
زره تنگ حلقه در بر کوه
هر کجا تیغ تو سر افرازد
نیزه آنجا منار سر سازد
خنجرت در غلاف فتنه بلاست
چون زبان در دهان اژدرهاست
اژدر از دم به کوره تاب دهد
تا حسامت به زهر آب دهد
سپرت کآسمان نشان باشد
لشکری را حصار جان باشد
دست یازی چو بر کمان ستیز
مرگ خواهد ز تیر پای گریز
تیرت آنجا که پی سپر باشد
دیده مور را خطر باشد
بوم و ملک تو خاک رستم خیز
روبهش ضیغم هژبر ستیز
کرم خاکی به خاک این بروبوم
اژدها سیرت و نهنگ رسوم
بسته در بحر و بر نهنگان راه
دشت بر اژدها نموده سیاه
رأی و تدبیرت از خلل خالی
همچو ذات تو رأی تو عالی
عدل تو چون شود صلاح اندیش
گرگ دست آورد به گردن میش
شد ز کوس تو گوش چون سیماب
بانگ تو مضطرش جهاند از خواب
نعل رخشت چو سنگ سا گردد
کوه الماس توتیا گردد
شرر از نعلش ار فراز آید
کوه یاقوت در گداز آید
ملک از انصاف تو چنان آباد
که در او جغد کس ندارد یاد
جغد در خانه هما چه کند
ظلم در کشور شما چه مند
ظلم ترک دیار تو داده
به دیار مخالف افتاده
وای بر خصم بخت بر گشته
که
تو شمشیر و او سپر گشته
کار زخم است تیغ بران را
گو سپر چاک زن گریبان را
از بزرگان کسی به سان تو نیست
خاندانی چو خاندان تو نیست
هر یک از خاندان تو جانی
یا جهانگیر یا جهانبانی
اول آن نیر بلنداقبال
آفتاب سپهر جاه و جلال
ملک آرای سلطنت پیرای
بی عدیل زمان به عدل و به رای
مطلع آفتاب دین و دول
مقطع حل و عقد ملک و ملل
کار فرمای چرخ کار افزای
نسق آرای ملک بار خدای
از بن و بیخ ظلم برکنده
تخم عدلش ز جا پراکنده
صعوه شاهین کش از حمایت تو
باز گنجشک در ولایت تو
شیر گوید ثنای آن روباه
که سگش را بر او فتاده نگاه
رخش او را سپهر غاشیه دار
مدتش را زمانه عاشق زار
نظرش دلگشای دلتنگان
گذرش بوسه گاه سرهنگان
سلطنت مفتخر به خدمت او
تاکی افتد قبول حضرت او
سایه پرورد ظل یزدانی
نام او زیب خاتم جانی
گر امان از گزند خواهد کس
نام عباس بیگ حرزش و بس
طرفه نامی که ورد مرد و زن است
حر ز جان است و هیکل بدن است
عین این نام عقل را تاج است
به همین تاج عقل محتاج است
بای این اسم بای بسم الله
الف او ستون خیمه چاه
سین او بر سر ستم اره
به مسمای او جهان غره
غره گشته بدو جهان و بجاست
زانکه کار جهان از او به نواست
عالم از ذات او مکرم باد
تا قیامت پناه عالم باد
بر سرش ظل خسروی بادا
پشت نواب از او قوی بادا
بر سرم سایه اش مخلد باد
لطف بسیار او یکی سد باد
وصف بکتاش بیگ چون گویم
به که همت ز همتش جویم
تا نباشد سخن چو همت او
نتوان کرد وصف حضرت او
تا نباشد بلندی سخنم
دست بر دامنش چگونه زنم
رفعتش کانچنان بلند رواست
زانسوی چرخ آسمان نواست
عقل و دولت موافقت کردند
از گریبانش سر بر آوردند
عقل او
حل و عقد را قانون
دولتش دین و داد را مضمون
خاطرش صبح دولت جاوید
رای او نور دیدهٔ خورشید
آفتاب ار به خاطرش گذرد
سایه کوه جاودان ببرد
همه کارش به دانش و فرهنگ
مور در صلح و اژدها در جنگ
قهر او آتش نهنگ گذار
زو سمندر به بحر آتش بار
لطف او مرگ را حیات دهد
به حیات ابد برات دهد
به خدا راست آشکار و نهانش
کرده رفع دویی دلش به زبانش
فخر گو بر زمانه کن پدری
کش خدا بخشد آنچنان پسری
نه پسر بلکه کوه فر و شکوه
زو پدر پشت باز داده به کوه
تا ابد یارب آن پسر باشد
بر مراد دل پدر باشد
با منش آنقدر عنایت باد
که زبان شرح آن نیارد داد
خواهم از در هزار دریا پر
تاکند آن هزار دریا در
همه ایثار نام قاسم بیگ
پس شوم عذر خواه قاسم بیگ
گر هزاران جهان در و گهر است
در نثارش متاع مختصر است
بود و نابود پیش او همرنگ
کوه با کاه نزد او همسنگ
در شمارش یک و هزار یکی
خاک را با زر اعتبار یکی
گنج عالم برش پشیزی نیست
هیچ چیزش به چشم چیزی نیست
یکتنه چون به کارزار آید
گوییا یک جهان سوار آید
چون زند نعره و کشد شمشیر
باز گردد به سینه غرش شیر
بجهد تیغش از چنار چو مار
زندش گر به سالخورده چنار
چون کشد بر کمان سخت خدنگ
شست صافش کند مشبک سنگ
نیزه چون افکند به نیزه مهر
مهر افتد نگون ز رخش سپهر
گر ز باران ابر آزاری
سپهی را کند سپر داری
نگذارد که تیر آن باران
بر سپه بارد و سپه داران
با نهیبش ز خصم رفته سکون
جسته از حلقه زره بیرون
در صف رزم تیغ بهرام است
در گه بزم زهره را جام است
جام زهر است یعنی اصل سرور
خرم آنجا که او نمود عبور
تیغ بهرام یعنی آنسان
تیز
که ز سهمش اجل نمود گریز
خاطرش آتش ستاره شرار
طبع وقادش آب آتشبار
فکرتش فرد گرد تنها سیر
سد بیابان از او به مسلک غیر
گر همه سحر بارد از رقمش
سر فرو ناورد بدان قلمش
نه بدانسانش همت است بلند
که به اعجاز هم شود خرسند
طبع عالیش چون نشست به قدر
پیش او سحر را چه عزت و قدر
تازگی خانه زاد فکرت او
نازکی بنده طبیعت او
سخنش معجزی ست سحر نمای
خاطرش آتشی ست آب گشای
هرکجا شد سلیقه اش معمار
برد قلاب زحمت از بازار
شعر تا در پناه خاطر اوست
هست مقبول طبع دشمن و دوست
علم را در پناه پوینده
درجات کمال جوینده
شعر را کرده در به دولت باز
بر درش یک جهان سخن پرداز
جمله را حامی و پناه همه
خسرو جمله پادشاه همه
در ترقی همه به تربیتش
ناز پروردگان مکرمتش
مجلس آرای عیش خوش نقشان
بهترین شخص برگزیده لسان
باد از صدر تا به صف نعال
مفتخر مجلسش ز اهل کمال
دو گرامی برادر نامی
کآمدند اصل نیک فرجامی
دو دلاور، دو شیر دل ، دو دلیر
کب گردد ز حمله شان دل شیر
دو بهادر، دو مرد مردانه
دو دلیر و دو شیر فرزانه
پشت بر پشت او نهاده چو کوه
هریکی ز آن دو سد جهان شکوه
هر سه بسته کمر به خدمت سخت
پیش هر یک ستاده دولت و بخت
در رکاب خدایگان باشند
نه که تا حشر جاودان باشند
ظل نواب باد بر سرشان
سد چو وحشی بود ثناگرشان
پدران و برادران و همه
راعی خلق و خلقشان چو رمه
در ستایش کاخ میرمیران
ای مقیمان این خجسته مقام
دور باد از شما غم ایام
بر در این بهشت روحانی
عیش و عشرت کنند رضوانی
زین طربخانه نشاط انگیز
رفته غم تا در عدم به گریز
این حرم وین ریاض گرد حرم
قصر حور است و بوستان ارم
صحن و سقفش به چشم صنعت بین
زیور آسمان و زیب زمین
کلک نقاش
او گه نیرنگ
ناسخ کارنامه ارژنگ
حبذا طرح این بنای شگرف
پیش دریاچه چو قلزم ژرف
قلزم ژرف و آبش از کوثر
اندر او عکس مهر زورق زر
غایت عمق اندر او نایاب
گاو ماهی ندیدش از ته آب
آب صافش زلال چشمهٔ مهر
غرق در وی چو عکس خویش سپهر
ای خوشا جوی سنگ مرمر او
کز بلور است اصل گوهر او
سنگ شفافش آب آینه رنگ
رنگ آیینه اش گل از پس سنگ
جوی آن آب سلسبیل سرشت
نایب جوی شیر باغ بهشت
حوضی از هر طرف چو یشم در او
خیره از بس اشعه چشم در او
گشته زان حوض آینه کردار
روز بر آب خضر تیره و تار
ماهی ار آلت بیان می داشت
وصف آن حوض بر زبان می داشت
دیده با ماهیش به جلوه در آب
حوت گردون ز رشگ گشته کباب
صور صفحهٔ جدار و درش
نسخهٔ لوح بینی و صورش
نقش بی جان خانهٔ نقاش
یافته جان ز لطف آب و هواش
مطبخش قوت بخش جان همه
بهره ور گشته زان روان همه
نعمتش چون نعیم جنت عام
آتشش نابدیده پخته طعام
آتش و دودش از درون رانده
همچو نامحرمان برون مانده
این بهشت است در سرای وجود
نبود در بهشت آتش و دود
آب فواره اش به حوض بلور
کز صفا دم زند ز لمعهٔ نور
شمع کافورییست پنداری
در یکی تشت سیم بگذاری
طرفه شمعی که تا به صبح نشور
بزم امید از او بود پر نور
یا رب ای بزم باد فرخنده
شمع دولت در او فروزنده
اندرو تا ابد به وفق مراد
بانی این بنا به دولت باد
آنکه اقبال خادم در اوست
بخت و دولت غلام و چاکر اوست
آسمان طاق درگه جاهش
کهکشان آستان درگاهش
بزم پیرای عیش خانهٔ جود
مجلس آرای بزمگاه وجود
میر میران غیاث دین و دول
آفتاب سپهر و ملک و ملل
تا ابد مدت بقایش باد
وین سرای سرور جایش باد
چون نشیند به صدر جاه وجلال
باد