loading...
فوج
s.m.m بازدید : 1876 1395/04/18 نظرات (0)

دربارهٔ صادق سرمد

سید صادق سرمد متخلص به سرمد ، فرزند سید محمد علی از شاعران نام دار معاصر ایران بوده است ، ولی سیر روزگار چنان چرخیده که نسل جدید با او آشنا ندارد. اگر چند شعری از او، گاه و بی گاه، بر سر زبان ها هست ، کسی اسم سراینده را نمی داند، ولی اگر هم بداند از چند و چون زندگی او آگاه نیست؛ و چنین است که ریشه ها بریده می شوند و به توفان فراموشی سپرده می شوند. صادق سرمد در سال ۱۲۸۶ در تهران، در خانواده ای فرهیخته زاده شد و پرورش یافت . پس از پایان تحصیلات ابتدائی و متوسطه تحصیلات خود را در رشتهٔ ادبیات و حقوق به پایان رسانید و به کار وکالت دادگستری پرداخت . وی از اعضای موثر هیا ت مدیرهٔ کانون وکلای ایران بود و با تلاش وی و سید محمد رضا جلالی نایینی کانون وکلا استقلال یافت. وی هم چنین دو دوره نمایندهٔ مجلس شورای ملی بود. در عنقوان جوانی نخستین شعرهای خود را در انجمن ادبی ایران که ریاست آن را شاعر معروف شاهزاده شیخ الرئیس افسر به عهده داشت، در حضور جمع شاعران و بزرگانی چون : وحید دستگردی، شیخ الرئیس افسر، رشید یاسمی، عبرت نایینی، مایل تویسرکانی، میرزا رضا خان نایینی، عباس‏ اقبال آشتیانی، سعید نفیسی، ملک الشعراء بهار، بدیع الزمان فروزانفر، ایرج میرزا، عشقی خواند و مورد تشویق قرار گرفت. وحید دستگردی و ملک الشعرا بهار، پیوسته از تشویق او فروگذاری نمی کردند، سرمد نیز همیشه خود را شاگرد آن ها می دانست. دغدغهٔ دایمی سرمد نوآوری در سبگ شعر فارسی بود. درسال ۱۳۰۹ شعری خطاب به ملک الشعرا بهار سرود و از او در خواست کرد که پیشگام شود و سبکی نو، مطابق ضرورت های زمان، به میان بیاندازند. بهار در سال ۱۳۱۱ ، بعد از آزادی از زندان رضا شاه، شعر سرمد را پاسخ گفته است. چند بندی ازآن شعر را به دست آوردم و در این مجموعه گنجاندم ، امید وارم دوستانی که به دیوان سرمد دسترسی دارند آن شعر را کامل بکنند . سرمد شاعری توانا در بدیهه سرایی بود. مثلا مثنوی کعبهٔ دل ها با مطلع : «بوی عشق آید ز خاک قونیه / مرحبا بر خاک پاک قونیه» را بالبداهه انشا کرده و دیگری نوشته است. وی در بیشتر انجمن های ادبی تهران شرکت می کرد و ریاست بعضی از آنها از قبیل انجمن ادبی ایران و پاکستان ، انجمن ادبی ایران و ترکیه را بر عهده داشت . سرمد زندگی مطبوعاتی هم داشت. در شهریور ۱۳۲۰ با دریافت امتیاز روزنامهٔ صدای ایران سرمد وارد زندگی مطبوعاتی-سیاسی شد. نگاه او به قدرت بر خلاف جریان های رایج زمان بود. وی در شعرهایش در عین آزادگی، فکر می کرد می تواند تاثیر گذار بر محمد رضا شاه گردد، به همین خاطر به شاعر دربار معروف شده بود. او را به عنوان شاعر ملی هم تبلیغ می کردند. در شغل وکالت هم مشاور حقوقی دربار محمدرضا شاه گردید، هم چنین مشاور حقوقی آستان قدس رضوی شد. با وجود آن که مخالف سیاسی احزاب چپ بود ولی بعد از ۲۸ مرداد که افسران حزب توده محاکمه شدند شعر معروف خود را خطاب به شاه سرود: «شهریارا بگو دگر نکشند / ... این جگرگوشگان پدر دارند / ... این پدرکشتگان پسر دارند/ ... فاسد ار کشتنی بود برگوی / که چرا دزد سیم و زر نکشند؟» . ولی کار از این کارها گذشته بود و «دزد بدتر از خائن» بیگانه پرست جا محکم کرده بود و گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. و بعد از آن ماجرا شاعر به اصطلاح ملی ( یعنی دربار) جزو مغضوبان درگاه و دربار شد و چند سال بعد هم در رنج و بیماری در گذشت. سرمد در فروردین ۱۳۳۹ خورشیدی به علت بیماری سرطان ، جهت معالجه به لندن رفت و در آنجا تحت عمل جراحی قرار گرفت . و مدت کوتاهی پس از بازگشت به ایران در تیر ماه ۱۳۳۹ در تهران در گذشت گفته شده است که بیش از ده هزار بیت شعر دارد، آثاری که از سرمد به جا مانده است اشعاری است که در مجلات آن زمان چاپ شده است به علاوهٔ کتاب های زیر : درای کاروان - ۱۳۲۹ نغمهٔ کمال - ۱۳۳۴ - ناشر ابوالقاسم تفضلی ( همان کسی که شعر کعبهٔ دل ها را کتابت کرد) سرو و سرمد - ۱۳۴۱ - ناشر ابن سینا، که بعد از مرگ او چاپ گردیده است دیوان اشعار صادق سرمد – ۱۳۴۷، ( گفته شده است که دیوان سرمد توسط همسر او تدوین و چاپ شده است و باز هم گفته شده است خالی از اشکال نیست و احتیاج به تصحیح انتقادی دارد. ) نگارند این سطور اشعار پراگنده ای از شاعر را ( حدود سی و چند شعر، کمی بیش از ۷۰۰ بیت ) از لابه لای مجلات قدیمی و هم چنین از وبگاه ها گرد آوری کرده است و به دقت آن ها هم اعتمادی ندارم. امیدوارم که دیگران در این را ه گام بگذارند و آن را تکمیل و تصحیح کنند. مجلات قدیمی اشعاری را دارند که خالی از اعتبار نیست ولی وبگاه ها هر کدام به دلیلی اشعار خاصی را گنجانده اند، مثلا سه تا شعر را در بارهٔ زن در وبگاه های فمینیست ها گیر آوردم، چند تا از شعر ها را در وبگاه های عزاداری گیر آوردم. چند تا شعر را در وبگاه های نوستالژیک و دلتنگی گیر آوردم، یک شعر را در وبگاه های ناسیونالیست ها گیر آوردم. الف. رسته

سرباز معدلت ( در تاسیس کانون وکلا)

شغل قضا که ضامن اصل عدالت است

تضمین آن به شغل اصیل وکالت است

شغل قضاء و شغل وکالت دو شغل نیست

کاین هر دو یک وظیفه ولی در دو حالت است

میزان عدل را به مثل قاضی و وکیل

بهر تراز حق دو برازنده آلت است

شاهین به دست قاضی و از هر دو سو وکیل

دو کفه اند و در کف میزان عدالت است

قاضی میان ظالم و مظلوم جاهلی است

کش علم در اصول قضا بی دخالت است

آنجا دلیل باید و گویائی دلیل

آنجا وکیل چشم و زبان عدالت است

دیدم به ( لوور ) پرده ای از صورت قضا

کان نقش صورت از پی معنی وسیلت است

نقشی به خون طپیده به دهلیز مظلمی

آنجا دوتن نظاره که این خود چه حیلت است

یک تن چراغ در کف و یک تن به جستجوی

وآن هر دو را نظر پی تحقق علت است

یعنی به رهنمائی قاضی، وکیل خوب

شمع هدایت است و چراغ دلالت است

نعم الوکیل گفت خداوند حق گذار

یعنی قضا و حق به وکالت حوالت است

یعنی وکیل ضامن حق است و شغل او

در پیشگاه حق به حقیقت رسالت است

ای آنکه در لباس وکالت شدی بدان

این شغل پاسداری حق و فضیلت است

سربازی عدالت و حریت است و نیست

این شغل، شغل آنکه پی کسب دولت است

برتر کدام دولت از دولت وکیل

کاو حافظ و امین حق و عرض ملت است

فخر است اگر وظیفه سربازی وطن

این فخر نه بکشتن قوم و قبیلت است

این فخر در اشاعه حق است و بسط عدل

این فخر در ازالۀ ظلم است و ذلت است

سرباز معدلت که وکیل است نام او

فتحش نه در غنیمت حق جعالت است

مزد وکیل مبلغ حق الوکاله نیست

کاین خود نه مزد، این همه رنج و ملالت است

مزد وکیل دفع ستم از ستم کش است

ور زحمتش به کثرت و مزدش به قلت است

هر کس عمل به شغل وکالت جز این کند

در شاهراه علم هدی در ضلالت است

پروانۀ وکالت اگر خوانده ای درست

فرمان حمله بر سر ظلم و مذلت است

سربازی وکیل و سرافرازی وکیل

در پیشرفت فضل و شکست رذیلت است

امروز مستقل شد سرباز معدلت وین جشن

از آن سبب به شکوه و جلالت است

امروز را به جمع وکیلان درود باد

کامروز را به شغل وکالت اصالت است

ای آنکه در لباس وکالت شدی بدان

این شغل پاسداری حق و فضیلت است

سربازی عدالت و حریت است و نیست

این شغل، شغل آنکه پی کسب دولت است

عید غدیر

ایام اگر چه همه از حى قدیراست

پاکیزه ترین روز خدا عید غدیر است

ایام کثیر است ولى زان همه ایام

بسیار قلیل است که با خیر کثیر است

امروز على یافت در اسلام امارت

آن میر که بر هر که امیر است، امیر است

امروز پیمبر به على داد وصایت

وین نیز به تقدیر خداوند قدیر است

شوهر کهنسال

گفت این پیری که پهلوی من است

این نه بابای من این شوی من است

من جوان و همسرم این مرد پیر

آه افتادم ز پا، دستم بگیر

وین بلا من خود نیاوردم به سر

انتخاب مادرم هست و پدر...

پیش خود گفتم چه آیین است این

وای از این آیین و این ناپخته دین

وصلتی کز بهر سیم و زر شود

عاقبت منجر به شور و شر شود

چون نباشد نسبتی بین دو چیز

خیزد الفت از میان، افتد ستیز

سعی کن تا حال تو با حال جفت

جفت آید ورنه باید طاق خفت

چون تناسب نیست اصلاً در میان

مرد و زن را وصلتی ست اصل زیان

روز حسین

ز ایام نامور که همه ثبت دفتر است

امروز دیگر و دگر ایام دیگر است

امروز دیگر است ز ایام نامدار

کامروز را فضیلت بسیار در بر است

امروز اگر چه روزی از جمله روزهاست

از صد هزار روز و مه و سال برتر است

تاریخ چیست؟ صفحه‏ای از عالم بزرگ

امروز با بزرگی عالم برابر است

تاریخ چیست؟ اکبر ایام روزگار

وامروز را نگر که ز تاریخ اکبر است

یک روز روز کورش و داراست در جهان

یک روز روز دولت کسری و قیصر است

چون روزگار قیصر و دارا به سر رسید

یک چند روزگار به کام سکندر است

پیمانۀ حیات سکندر چو گشت پر

معلوم شد که آب حیات مکدر است

روز سران سرآمد و شد روز سروری

کش روزگار بر سر ایام سرور است

امروز را به خون شهیدان نوشته‏اند

روز حسین، کشتۀ تیغ ستمگر است

روز علی سر آمد و روز حسین گشت

روز پسر چو روز پدر حیرت‏آور است

روز حسین روز رسول است و اهل‏بیت

روز حسین روز حق و روز داور است

امروز کربلا را بی حد بود قتیل

امروز دشت مارهی را کشته بیمر است

هر جا قدم نهی سر بی تن به پای توست

هر سو نظر کنی تن بی دست و بی سر است

یک جا فتاده بر سر نعش پسر پدر

یک جا به روی نعش پسر خفته مادر است

یک سوی خواهر است به سوی برادران

سوی دگر برادر، گریان خواهر است

این نیست کربلا که بلا خیز شد چنین

این صحنۀ قیامت و صحرای محشر است

این ماهی شناور در موج بحر نیست

این نعش اکبر است که در خون شناور است

این بال و پر به خون زده صید پریده نیست

این تیر خورده کودک نوزاد اصغر است

این بر فراز نی سر سبط رسول نیست

این بر فراز چرخ برین مهر انور است

خاتون کربلاست که ام‏المصائب است

این زینب است و خواهر عباس و جعفر است

دردا و حسرتا که ز بی مهری سپهر

افتاده در خیام حرم هرچه آذر است

امروز تشنگان را در جام، جای آب

اشک است و خون که چشمه‏ی آن دیدۀ تر است

امروز هر چه بود بر آل‏علی گذشت

تا خود بر آید آنچه به فردا مقدر است

یک روز روز حاصل ایام آدمی است

جز آن هر آن چه روز گذارد مکرر است

آن روز روز خدمت خلق است بهر حق

خرم کسی که خدمت خلقش میسر است

پایان زندگانی هر کس به مرگ اوست

جز مرد حق که مرگ وی آغاز دفتر است

آغاز شد حیات حسینی به مرگ او

وین قصه رمز آب حیات است و کوثر است

مرد خدای تن به مذلت نمی‏دهد

کانسان به کسب عزت و ذلت مخیر است

آن کس که در اقامۀ حق می‏شود شهید

عمر ا بد نصیب وی از موت احمر است

روزی که مرد حق به حقیقت کند قیام

آن روز، روز رجعت آل پیمبر است

سربازی حسین و سرافرازی حسین

امروز زینت سر هر تاج و افسر است

امروز روز عزت و اقبال سرمدی است

و آن را که فیض دولت «سرمد» مقرر است

تا حشر بر قیام حسینی درود باد

کاین درس زندگی بشر تا به محشر است

میخانه

میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت

می خواری و مستی ره و رسم دگری داشت

پیمانه نمی داد به پیمان شکنان باز

ساقی اگر از حالت مجلس خبری داشت

بیدادگری شیوه مرضیه نمی شد

این شهر اگر دادرس و دادگری داشت

یک لحظه بر این بام بلاخیز نمی ماند

مرغ دل غم دیده اگر بال و پری داشت

در معرکۀ عشق که پیکار حیات است

مغلوب حریفی که به جز سر سپری داشت

( سرمد ) سر پیمانه نبود این همه غوغا

میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت

روز معلم

گر بر تو فاش قدر معلم نیست‏

پوشیده بر من متعلم نیست‏

قدر معلم از متعلم پرس‏

کاینسان چو من به حق متکلم نیست‏

بشنو ز من که قائمۀ عالم‏

بی‏علم و بی‏معلم قائم نیست‏

عرش خدای، کرسی تعلیم است‏

یعنی کسی به رتبۀ عالم نیست‏

زان شد نبی نبی که معلم شد

هرگز نبی نشد که معلم نیست

روز معلم اعظم ایام است‏ کان

خود به روزگار اعاظم نیست‏

روز معلم اول ایجاد است‏

این نکته گرچه بر تو ملایم نیست‏

مشنو ملامت و به ملأ بشنو

گر خوفت از ملامت لائم نیست‏

احیای نفس واحد اگر حق خواند

احیای جمع، معجب و موهم نیست‏

احیای نفس آیت تعلیم است‏

وین ترجمه مقال مترجم نیست‏

یک فرد اگر ز جمع کنی تعلیم‏

تعلیم جمع، غیر لوازم نیست‏

انسان به طبع ز انسان آموزد

کانسان به سان خیل بهائم نیست

هان تا کدام علم به کار آید

کاوهام جزو علم و معالم نیست‏

علمی که عقل جمع بفرساید

جهل است و جهل جز که مزاحم نیست‏

«علم زمان» ضمان کندت کانسان

‏ جز زادۀ زمان و عوالم نیست‏

علم زمان غنیمت ایام است‏

مغلوب! کو به جمع غنائم نیست‏

تعلیم اگر نباشد در عالم‏

عالم به جز محیط مظالم نیست‏

آنجا که علم بنود ظالم هست‏

آنجا که علم باشد ظالم نیست‏

وانجا که جهل هست و ستم هست

وهم هست‏ جز جاهل و ستمگر، حاکم نیست

‏ چون علم مجتمع بکمال آمد

کس اهل ظلم و کس متظلم نیست‏

دیگر جدال زنگی و رومی نه‏

دیگر نزاع مفلس و منعم نیست

هان تا به علم خود نشود مغرور

آنکو ز خوان دین متنعم نیست‏

دین چیست؟ره بجانب حق بردن

‏ حق نیز باطل متوهّم نیست‏

حق چیست؟آنچه مصلحت خلق است‏

باطل چه؟آنچه نفعش دائم نیست‏

حق متکی به قوۀ ایمان است‏

آنجا که هیچ قوه مقاوم نیست

هرجا پلیس باطن ایمان هست‏

آنجا پلیس ظاهر لازم نیست‏

بی‏دین اگر به علم شود دریا

منجی کشتی متلاطم نیست

‏ آنکو بجای حق پرستد بت‏

او رهبر بشر مکارم نیست‏

الهام‏بخش حضرت یزدان است‏

ملهم به وحی شیطان ملهم نیست‏

آموزگار بد که بد آموزد

او در نظام جامعه ناظم نیست‏

آنکو قدم به مفسده بردارد

او بر صلاح مردم مقدم نیست

یک نکته لازم است که انکارش‏

جز با فساد و فتنه ملازم نیست‏

از فقر کفر زاید و کافر را

اندیشه جز شرور و ذمائم نیست‏

آموزگار گرسنه البته‏

خائن اگر نباشد خادم نیست‏

گرچه غنا وسیلۀ طغیان است‏

طغیان به مال مذهب مسلم نیست‏

لیکن نیاز اصل تألم هاست‏

و آسوده خاطر متألم نیست‏

فقر آفت سلامت و معروف است

عقلش سلیم نیست که سالم نیست

با اینهمه حیات معلم را

نیروی زندگی بد را هم نیست‏

عیش معلم است نعیم علم‏

ور قسمتش معیشت ناعم نیست

‏ آنکو بهای علم درم خواهد

سوداش جز به سود بهائم نیست‏

دانش حریم محرم روحانی است‏

بیرون از این حرم ز محارم نیست

سرمد که این قصیده سرود امروز

جز با سرودن حق مترنم نیست‏

جشنی چنین ستودن بر حق است‏

کاین جشن بر سبیل مراسم نیست

آموزگار

آموزگار اگرچه خداوندگار نیست

بعد از خدای، برتر از آموزگار نیست

آموزگار خلقت انسان نمی‏کند

کاین نقش جز به عهدۀ حق واگذار نیست

سازنده و مهندس اعظم بود خدای

آری که جز خدای را این اقتدار نیست

لیکن به کار تربیت روح آدمی

آموزگار خوب کم از کردگار نیست

عرش خدای کرسی تعلیم شد، ولیک

این منزلت نصیب یکی از هزار نیست

کرسی‏نشین مسند تعلیم عالمی است

کالوده دست و دامنش از ننگ و عار نیست

رحمت بر انبیاء که نخستین معلّم‏اند

وندر کتابشان سخن نابکار نیست

سازندگان تجمع آدمی شدند

سازنده نیست هر که نبوت شعار نیست

بالاتر از مقام معلم به شرط دین

کس را مقام و منزلت و اعتبار نیست

ایمان اگر نبود، مجو ایمنی زعلم

کانسان به جز به ایمان پرهیزگار نیست

دانش چراغ ره بود، ایمان دلیل راه

گمراه بی‏دلیل، به حق رهسپار نیست

علم است حربه‏ای که گر ایمان نباشدش

جز حربه‏ای کشنده و انسان شکار نیست

شاگرد بر طریق معلم قدم زند

وای از معلّمی زخطا بر کنار نیست

آموزگار باید خدمتگزار خلق

آموزگار نیست که خدمتگزار نیست

آموزگار باید دانای روزگار

کاموزگارتر کس از روزگار نیست

ایام اگرچه حلقۀ زنجیر عالم است

وین رشته را گسستگی اندر قطار نیست

هرروز، روز تجربت و علم تازه‏ای است

کامروز را به کهنۀ دیروز کار نیست

نوکن سلاح علم که در عرصۀ حیات

علم کهن برندۀ این کارزار نیست

جز عالم زمان نتواند معلّمی

کایام جز به علم زمان نامدار نیست

مهر زن

بشنو حدیث آن که دل از مهر زن گرفت

بیداد زن رقم زد و داد سخن گرفت

بیچاره آن کسی که در این ملک زن نداشت

بیچاره تر کسی که در این ملک زن گرفت

گفتم که زن بگیرم و دفع مِحن کنم

غم بر غمم فزود و محن در محن گرفت

پنداشتم که من به هنر زن گرفته ام

غافل که زن مرا به دو صد مکر و فن گرفت

همچون خروس بی محل این مرغ خانگی

خواب و خیال خوردن و خفتن ز من گرفت

آنجا که خنده باید ماتم زده نشست

آنجا که گریه باید بشکن زدن گرفت

بر سنت زواج مرا خود عقیده بود

وین زن ز من عقیده شرع و سنن گرفت

نه کافری است کش بتوان دوزخی شمرد

نه مؤمنی کش بتوان مؤتمن گرفت

زن آن بود که در همه حال آن کند که مرد

از کرده اش سرور به سرّ و علن گرفت

خانم بود به سالن و در مطبخ آشپز

در بستر آفتی که جهان در فتن گرفت

لیکن زنان ما به خلاف زمان ما

با آنکه کبرشان سبق از ذوالمنن گرفت

در مطبخند خانم و در بستر آشپز

در بزم، گندشان ادب از انجمن گرفت

این شرح حال نوع زن اندر زمان ماست

لعنت به جنسشان که دل از نوع من گرفت

گناه مرد

شبی در مجلسی ضمن حکایت

کسی می کرد اظهار شکایت ...

که زن در کشور ما بی تعارف

هنوز اسباب رنج است و تأسف

اگر از جمله زنهای قدیم است

ز بس وارفته محتاج لحیم است

غرور عفت افکنده به نازش

ز علم و فضل کرده بی نیازش

گمان کرده چو دور از بی عفافی است

برای وی همین یک حُسن کافی است

عفافش نیز چون از روی جهل است

چو مرغ خانه صیدش کار سهل است ...

... و گر دوشیزه امروزه باشد

سزاوار اتاق موزه باشد

به ظاهر هر قدر شیک وملوس است

به باطن عاری از کار است و لوس است

کتابی خوانده در تدبیر منزل

ولی تدبیر، غافل را چه حاصل ...

... همه بیکاره و از خویش راضی

نه بر احوال مستقبل نه ماضی

ز بس پر مدعا و بد دماغند

نه کبک اند در پریدن، نه کلاغ اند

هنر بالقوه زن بسیار دارد

ولی تا فعل گردد کار دارد

به جهل ما بود صد بار رحمت

که علم دختران افزود زحمت

بیا تا طبع را راضی نماییم

کلاه خویش را قاضی نماییم

بد و خوبی مرد و زن بسنجیم

اگر حق با زنان آمد نرنجیم

به هر منطق که پردازی سخن را

نشاید خواند کم از مرد زن را

نه مردانند از خوی فرشته

نه زن از طینت شیطان سرشته ...

بلی تغییر می یابد خلایق

ز تأثیر عوارض وز علایق

ولی آنجا که نسبت مستقیم است

تبعّض خارج از ذوق سلیم است

همه چون زادۀ یک آب و خاکند

به خلق خوب و بد در اشتراکند ...

...اگر در زن صفاتی ناستوده است

مکن عیبش که مرد استاد بوده است

تو خود گویی که زن قائم به مرد است

همه خوب و بد از وی اخذ کرده است

چرا پس غافلی از کردۀ خویش؟

شکایت داری از پروردۀ خویش؟

تو می گویی که زن صاحب هنر نیست

معین کن که معنای هنر چیست؟...

... یکی درد است فکر دخل بر مرد

برای زن خیال خرج صد درد

هنر نبود که بهر حظّ آنی

زنی گیری و در خرجش بمانی

پس از آن کز طریق ناسپاسی

قصور خود گناه زن شناسی

وگر یک زن به روی گربه خندد

ز بوی اتهامش شهر گندد

ولیکن مرد اگر غرق خلاف است

ز کوچکتر مجازاتی معاف است

ندانم از کجا در بی عفافی

گرفته مرد تصدیق معافی

توقع بین که نالایق ترین مرد

زنی خواهد به حسن از هر جهت فرد ...

نباید عیبها را گفت و رد شد

به رفع عیب باید درصدد شد

صلاح مرد و زن در کسب علم است

که علم اسباب کار صلح و سلم است

مغلق و معوج

دلیل قدرت طبع و فصاحت ان نبود

که لب گشاید شاعر به مغلق و معوج‏

کلام نامتناسب به ذوق مردم روز

فصیح نیست، چه بحر رمل چه بحر هزج‏

کنونکه مرکب ماشین برق و طیاره است‏

سفر چگونه کند کس با اشتر و هودج‏

زمانه مقتضی سیر و گشت غرب بود

اگرچه آرزوی تو است مکه رفتن و حج‏

چو رسم ریش تراشیست در جهان معمول‏

دگر چه طعنه زند ریش پهن بر کوسج‏

ترا که نقد سخن غیر رایح است، چرا؟

بدون منطق و حق گیردت ز سامع لج‏

چرا توقع دارد که شاعرش دانند

کسیکه باز ندانسته است خر ز خلج‏

زهی فصاحت سعدی و ساده‏گوئی او

خوشا کسیکه از او پیرو است چون ایرج

‏ خلاف سبک فلان شاعر تهی ز شعور

که با لغات غریب و عجیب و عسر و حرج‏

سخن سراید نه طرز نو نه شکل قدیم‏

خهی فصاحت معوج زهی سلیقهء کج‏

چگونه شاهد بزم ادب شود این زشت‏

به چشم کور و به سر کل، ز دست و پا اعرج

مرغ پر بریده

چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد

چه نکوتر آن که مرغــی ز قفـس پریده باشد

پـر و بـال ما بریدند و در قفـس گشـودند

چه رها، چه بسته، مرغی که پرش بریده باشد

من از آن یکی گـزیدم که به جـز یکـی ندیدم

که میان جمله خوبان به صفت گزیده باشد

عجب از حبیـبم آید که ملول می نماید

نکند که از رقیبان سـخنی شـنیده باشد

اگر از کسی رسیده است به ما بدی، بماند

به کسی مبـاد از ما که بدی رسـیده باشد

اعدام افسران

شهریا را بگو دگر نکشند

زانچه کشتند بیشتر نکشند

بس بود انچه پیش از این کشتند

بازگو بعد ازین دگر نکشند

تو بشر دوستی ومی دانی

که بشر دوستان بشر نکشند

گرچه خیر بشر به دفع شر است

بشر از بهر دفع شر نکشند

من زقلب تو اگهی دارم

که تو خواهی که یکنفر نکشند

ما که ضد رژیم کشتاریم

دوست داریم بی ثمر نکشند

کشتن بی شمار بی ثمر است

حکم فرما که بی ثمر نکشند

می کشند از سران شر و فساد

ولی البته سر بسر نکشند

این جگرگوشگان پدر دارند

پیش چشم پدر پسر نکشند

این پدر کشتگان پسر دارند

پیش چشم پسر پدر نکشند

اصل فتنه بود فساد محیط

فتنه تا هست فتنه گر نکشند

فاسد ار کشتنی بود برگوی

که چرا دزد سیم و زر نکشند؟

دزد بدتر زخائن است، از چیست

دزد از خائنان بتر نکشند؟

کشتن خائن وطن چه ثمر

دزد مال وطن اگر نکشند؟

این خیا نت اثر از ان دزدی است

تا مؤثر بود اثر نکشند

شجر ظلم بار کفر آرد

بار با قی است تا شجر نکشند

ریشۀ ظلم با ید از بن کند

ریشه تا هست برگ وبر نکشند

عید غدیر

اگر هزار بشیر آمد و نذیر آمد

محمد است که بی مثل و بی نظیر آمد

مزاج عالمیان چون به شور و شر گردید

به خیر جامعه خیرالبشر بشیر آمد

به دور پادشه عادلی که پیش درش

قصور عالیۀ قیصری قصیر آمد

زآسمان رسالت بتافت ختم رسل

که چرخ معدلت از طلعتش منیر آمد

عقول ناقصه از شرم دم فرو بستند

که عقل کامل و کل در سخن دلیر آمد

به قدرت صمدی در صنم شکست افتاد

که دور سلطنت واحد قدیر آمد

بساط ظلم برافتاد از بسیط زمین

بشیر عدل الهی چو بر سریر آمد

نخست مرد خدایی که دست بیعت داد

رسول را به صباح و مسا ظهیر آمد

علی ولی خدا صاحب ولایت بود

که به‌هر نصرت حق ناصر و نصیر آمد

بدان مثابه که هارون وزیر موسی بود

علی معین رسول آمد و وزیر آمد

به پاس خدمت پیمان، شه ولایت شد

که مست جام ولا از خم غدیر آمد

علی به خدمت اسلام فضل سبقت داشت

که پاس خدمت دیرینه ناگزیر آمد

علی ز روز صغر از کبار امت بود

اگرچه در شمر سال و مه صغیر آمد

وصایت علی آموخت حکمتی ما را

که بر حکومت اقوام دلپذیر آمد

که پیشوایی ملت نصیب مردانی است

که سبق خدمتشان بر جوان و پیر آمد

کسی است رهبر آزادگان که از سر جان

گذشت در ره آزادی و اسیر آمد

اسیر نفس نشد یک نفس علی ولی

نشد اسیر که بر مؤمنین امیر آمد

امیر خلق کجا و اسیر نفس کجا

که سربلند نشد هر که سر به زیر آمد

علی نداد به باطل حقی ز بیت‌المال

که از حساب و کتاب خدا خبیر آمد

علی نخورد غذایی که سیر برخیزد

مگر که سیر خورد آن که نیم سیر آمد

علی غنی نشد الا به یمن دولت فقر

که دولتش به طرفداری فقیر آمد

علی ستم نکشید و حقیر ظالم نشد

نشد حقیر که ظالم برش حقیر آمد

علی ز مظلمهٔ خلق سخت می‌ترسید

که حق به مظلمۀ خلق سختگیر آمد

درود باد بر آن ملتی که رهبر وی

چنین باشد مقام و چنین خطیر آمد

غدیر خم نه همین عید مذهبی ماراست

که عید ملی ما نیز در غدیر آمد

به مهر آل علی غاصب از عجم بگریخت

به دوستی علی شو که دستگیر آمد

درود باد بر ایران که نقش تاریخش

ز مهر آل علی نقش هر ضمیر آمد

درود باد بر ایران که انتقام علی

ز روبهان بگرفت و به کام شیر آمد

سخن به مدح علی کس نگفت چون سرمد

اگر هزار سراینده و دبیر آمد

مرگ ملک الشعرا بهار

مرگ بهار، مرگ فضیلت بود

مرگی و صدهزار مصیبت بود

هنگام آن‏که فصل بهار آمد

و آغاز بازگشت طبیعت بود

هنگام آن‏که گل به چمن سر زد

وندر چمن کمال طراوت بود

هنگام آن‏که بلبلِ گویا را

در وصف گل حدیث بلاغت بود

اردیبهشت از پی فروردین‏

در جلوه با بهشتی طلعت بود

عمرِ بهارِ شعر و ادب طی شد

ما را از این بهار چه قسمت بود؟

عمر بهار گشت طی و با وی‏

ما را هنوز وعده‏ی صحبت بود

سی سال پیش از این‏که مرا

با وی‏ آغاز دوستی و مَودَّت بود

من مُبتدی به کار سخن بودم‏

او در سخن به حَدِّ نهایت بود

چون چیره‏دستی‏ام به سخن می‏دید

با مخلصش کمالِ عنایت بود

بگذشت سال‏ها که به ری

ما را با وی بنای مهر و محبت بود

بس شد که او به خانۀ من آمد

بس شد مرا به خوانش دعوت بود

من از برای خانۀ او زحمت‏

او در سرای من همه رحمت بود

چون بالغ آمدم به سخن‏دانی‏

ما را به چشم خلق، رقابت بود

لیکن مرا به حضرت استادیش‏

رسم ادب به حکم ارادت بود

هیچش نه اهل بخل و حسد دیدم‏

هیچ او نه اهل بغض و عداوت بود

می‏خواست صد چو من به سخن خیزد

کو عاشق سخن به حقیقت بود

استادِ فَحل بود و به استادیش‏

کس را نَه هیچ شک و نَه شُبْهَت بود

انواع شعر را ز هنرمندی‏

مرد هزار پیشه به صنعت بود

وقت غزل به فکر بدایع ساز

سعدیِّ عصر خود به فصاحت بود

گاه جدل به منطق خصم‏افکن‏

استاد طوس بود و به جرأت بود

در انتظام نظم بلاغت خیز

استادْ عنصری به قصیدت بود

هم در ادب مقامِ مُقَدّم داشت

‏ هم پیشرو به کار سیاست بود

ای شهریار ملک سخنگویی‏

حالی چه وقت عُزلت و رحلت بود؟

ای قهرمان روز بلاجویی‏

حالی چه وقت بستر راحت بود؟

تو شمعِ جمعِ اهلِ سخن بودی‏

حالی چه وقت دَخمۀ ظُلمت بود؟

رفتی و انجمن ز تو شد خالی‏

حالی چه وقت گوشۀ خَلوت بود؟

مردم گمان کنند که تو مُردی

‏ وین قصه گرچه راستْ به شُهرت بود

تو زنده‏ای که سیرت تو زنده است‏

مُرده‏ست آن‏که زنده به صورت بود

آغاز زندگی تو امروز است‏

کان زندگی حیات موقّت بود

گر خوانده‏ای حکایت رجعت را

تا خود نگویی این همه بدعت بود

بنگر که مَرد حق چون به صورت

مُرد هرچند زندگیش به ذلّت بود

حق دولتش به عزِّ ابَد بخشد

تا بنگری که رجعت دولت بود

گر خوانده‏ای حدیث قیامت را

تا نشمری فسانه که تهمت بود

مرد خدا چو رخت اقامت بست‏

مرگش اگرچه ترک اقامت بود

حق قامتش به جلوه برافرازد

تا بینی آن‏چه سرو قیامت بود

آن را که زندگانی جاوید است‏

مرگ از پی حیاتِ وسیلت بود

عمر ابد به طول مَعیشَت نیست‏

مَشمر حیات آن‏چه معیشت بود

بسیار کس که طول معیشت داشت‏

وز عیش خوش به شادی و عشرت بود

پیش از مَمات مُرد حیات وی‏

کاندر حیات کُشته‏ی شَهوت بود

بسیار کس که مُهْلتِ کوته داشت‏

وندر معاش خویش به عُسرت بود

لیکن حَیات او اَبَدی گردید

کز بهرِ مرگ زنده به خدمت بود

روزی که مُرد مَرد عیان گردد

کو را چه پایه بود و چه رُتبت بود

آن را که هیچ گوهر ذاتی نیست‏

گویند از چه قوم و قبیلت بود

و آن کو هنر به گوهر خود دارد

بشناسی‏اش چه قدر و چه قیمت بود

هان ای مَلِک تو زنده و جاویدی‏

کِتْ زندگی به خدمتِ ملّت بود

اِحیای مَمْلکت به سخَن کردی‏

روزی که مملکت به هلاکت بود

هرچند هیچ‏کس نَبُوَد آگاه‏

کاندر کجاش خواهد تُربت بود

ای کاش مدفن تو به مشهد بود

ای کاش تربتت نَه به غربت بود

تو خادم حریم رضا(ع)بودی‏

زانت به چشم جامعه حُرمت بود

بر«آستان قُدس» نهادی سر

ز آن روح قُدسی‏اَت به حمایت بود

صدگونه تسلیت به خراسان باد

کز تربتش به کام تو شربت بود

بر جام تو تَحیّت «سرمد» باد

کز حق تو را سلام و تَحیّت بود

قلم

قلم وثیقۀ آزادی است و ضامن امن‏

به شرط آنکه نگارنده فتنه‏گر نبود

قلم مروّج علم است و پاسدار هنر

به شرط آنکه در انگشت بی‏هنر نبود

در آن دیار که حقّ با حکومت قلم است‏

مجال دزدی و جولان زور و زر نبود

در آن دیار که بهر قلم حکومت نیست‏

به غیر جهل و ستم، حاکمی دگر نبود

قلم که تابع فرمان زور و زر گردید

اگر به زور نویسد، به جز ضرر نبود

حکومت قلم اوّل، دوم حکومت تیغ‏

که تیغ را چه حکومت، قلم اگر نبود؟

خدای خورَد به قرآن از آن قسم به قلم‏

که بی‏قلم ز کتاب خدا اثر نبود

مقام نامه‏نگاری مقام ارشاد است‏

وزین مقام مقامی بلندتر نبود

جریده آینه‏دار حکومت ملّی است‏

که جز در آینه پیدا رخ صور نبود

به انتقاد برآید تفاوت بد و خوب‏

که زشت را به مقام نکو گذر نبود

درود باد به پیکار پاک نامه‏نگار

که هیچش از خطر مال و جان حذر نبود

کفن ز نامه و از خامه تیغ برگیرد

اگر سیر سزدش غیر سر سپر نبود

درود باد بر آن مملکت که اهل قلم‏

چو مرغ خسته در آن بسته بال و پر نبود

نوروز

سال نو گشت به یاران کهن مژده دهید

که بهار آمد و باغ آمد و گل آمد و عید

سال نو گشت و به آیین کهن می باید

خدمت دوست شد و دست ارادت بوسید

ای خوشا عید و خوشا دیدن یاران کهن

که ز ایام کهن تازه کند ایام به عید

سال نو گشت و درختان همه نو پوشیدند

که ز تن کند بباید کهن و نو پوشید

هیچ دانی که چه گوید به تو این تازه بهار

هر سحرگه که نسیمش به گل و لاله وزید

غرض از عید نه آن است که ارباب جلال

جامۀ ناز بپوشند به الطاف مزید

غرض از عید بود آن که توانگر پرسد

خبر از حال فقیری که نشسته به نوید

غرض از عید بود آن که توانگر بخرد

جامه آن را که کسش کفش و کلاهی نخرید

غرض از عید بود آن که توانگر بخشد

میوه آن را که از این باغ به جز خار نچید

ای خوش آن عید کزآن شاه و گدا خوش باشند

که چنین عید سعید است و جز این نیست سعید

شادمان آن که بپوشید به تن جامۀ نو

شادمان تر که فقیران را نو پوشانید

خطاب به ملک الشعرا بهار

رسم سخن شد خراب، ای ملک مُلک شعر

نوح صفت زن بر آب، کاین فلکی فلک شعر

بحرش و بحران فزاست، طوفانش ناخداست

عالم و هر چه در اوست، در روش جوهری

زیر و زبر مغز و پوست، در طلب برتری اشت

وز پی کسب کمال، جمله به جنگ و جدال

اصل سخن نیز هم، پیرو این قاعده است

هر که جز این زد رقم، حرفش بی فایده است

به که نگوید سخن، به که ببندد دهن

منکر این ادعا، در خور توبیخ ماست

شاهد این مدعا، صفحۀ تاریخ ماست

...

سر بقا ای بهار، نیست به جز نو شدن

حاصل کهنه شعار، چیست به جز هو شدن

چون به سخن سروری، برتو سزد رهبری

پیش قدم شو که من، هم قدمی ثابتم

گر تو کنی انجمن، من به سخن ساکتم

ور تو گریزی ز رزم، من نکنم فسخ عزم

نا تمام

 

بر مزار محمدعلی جناح

بر تربتت شدیم نخست ورود خویش‏

تا بر تو افکنیم نخستین درود خویش‏

آری سزد نخست سرودن درود تو

کز بهر حق سروده‏ای اول سرود خویش‏

ای قائدی که قاعدۀ ملک از تو ماند

بنگر یکی به قلب و جناح جنود خویش‏

بستی زمام ملک به حبل المتین دین‏

وین رشته تافتی همه از تار و پود خویش

‏ اسلام بود و دولت اسلامیان نبود

بودن بلی چه سود جدا از نمود خویش

‏ اسلام از قیام تو بود و نمود یافت

‏ کاندر نمای حق بنمودی تو بود خویش

‏ تشکیل یافت دولت پاکان به همتت‏

همت چو خواستی ز خدای ودود خویش‏

کردی سپاه وحدت و ایمان و انضباط

تا غالب آمد به عدوی عنود خویش‏

مردم به سود خویش حسود جماعتند

تو بهر سود جامعه گشتی حسود خویش

‏ مردم به بذل مال نهادند نام جود

تا هرکه مال دارد نازد به جود خویش‏

غافل که صاحب کرم است آنکه چون جناح‏

اندر نجاح خلق گذشت از وجود خویش

‏ بسیار قائد آمد و نقش عظیم زد

کافزون کند ثمر ز قیام و قعود خویش‏

لیکن یکی چون قائد اعظم نبرد سود

کز بهر سود خلق فدا کرد سود خویش‏

مسجود از آن شدی که به جز بر در خدای

‏ بر هیچ درگهی تو نبردی سجود خویش‏

هر چند حد عالم و آدم معین است‏

تو برتر از حدود رساندی حدود خویش‏

خلد برین مرد خدا نام باقی است

آن‏ نکه نام نهاد از خلود خویش

‏ از ما درود بر تو که ما از پی درود

بر تربتت شدیم نخست ورود خویش‏

زن پاک دامن

اگر چه جوانم من و بی زنم

وزین گفت و گوها نه دم می زنم

ولی آنچه را دیگران دیده اند

هم از اهل تحقیق بشنیده ام

زن پاکدل مرد را نعمتی است

چه نعمت که بیرون ز هر قیمتی است

گرت همسری نیک عادت بود

تو را زندگی با سعادت بود

وگر همسر کس فتد زشت خوی

سزد گر بگریند بر حال او

که با همسر بد خوشی جهان

نیارزد مگر مردن ناگهان

جوانی زنی داشت با معرفت

پسندیده اخلاق و نیکو صفت...

زن خوب داری سعادت تو راست

دگر از تو این آرزو بر خطاست

صید مرد افکن

ای جوان که تا بی زنی فرسود وگویی من خوشم

همچو من خوش باش با زن چون که من بازن خوشم

زندگی بی صحبتِ زن عمر ضایع کردن است

عمر ضایع می کنی و باز گویی من خوشم

مرد بی زن چون سر بی تن بود در چشم من

گوش دار ای آن که گویی با سر بی تن خوشم

در شکار زندگی زن گرچه مردافکن بود

شاد از این نخجیرم و با صید مردافکن خوشم

خاطر ایمن، دل آسوده، در عیش زن است

با دلی آسوده و با خاطری ایمن خوشم

مردِ بی زن در سرای خویش سرگردان بود

من که سرگردان نیم با آن سر و گردن خوشم

عافیت در دامن پاک است و عفت در زواج

سر به جیب عافیت با پاکی دامن خوشم

خانه بی زن تنگتر از خانۀ سوزن مراست

ور زنم همدم بود در خانۀ سوزن خوشم

من به کوی و برزن و زن در سرایم خانه دار

با خیالش همچنان در کوی و در برزن خوشم

رهزن دین است و دزد عقل و دانش، عشقِ زن

من به رغم عقل و دین، با دزد و با رهزن خوشم

گر به دنیا روزنی از گور بر من وا کنند

تا ببینم روی زن، با گور و با روزن خوشم

زن که می گویم، مراد من، زن پاکیزه خوست

تا نپنداری که من بر هرزه با هر زن خوشم

پیش از این گفتم که مارا خانه برهم زن زن است

در شگفتی خود چه شد با خانه برهم زن خوشم

آن سخن با قید اینجا بود و با شرط هنوز

وین سخن در اصل تکلیف است و من اصلاً خوشم

خیر جمعیت به تزویج است و من در خیر جمع

خویشتن سوزم چو شمع و با دلی روشن خوشم

جوشن مرد است زن در کار زار دیو نفس

نفس گو خصمی کند چون من بدین جوشن خوشم

خدمت فرزند و زن تخم فضیلت کِشتن است

بذر کار فضلم و از فیض این خرمن خوشم

دوستان گویند فرزند آدمی را دشمن است

من به لطف دوستان با قهر این دشمن خوشم

صحبت فرزند و زن صافی ترین خط من است

کز نفاقم ایمن و بی ریب و بی ریمن خوشم

مصر

به مصر رفتم و آثار باستان دیدم

به چشم آنچه شنیدم ز داستان دیدم

بسى چنین و چنان خوانده بودم از تاریخ

چنان فتاد نصیبم که آنچنان دیدم

گواه قدرت شاهان آسمان درگاه

بسى هرم ز زمین سر به آسمان دیدم

ز روزگار کهن در حریم الاهرام

نشان روز نو و دولت جوان دیدم

گذشته در دل آینده هر چه پنهان داشت

به مصر، از تو چه پنهان که بر عیان دیدم

تو کاخ دیدى و من خفتگان در دل خاک

تو نقش دیدى و من نعش ناتوان دیدم

تو تخت دیدى و من بخت واژگون از تخت

تو صخره دیدى و من سُخرۀ زمان دیدم

تو عکس دیدى و من گردش جهان برعکس

توشکل ظاهر و من صورت نهان دیدم

شدم به موزۀ مصر و ز عهد عاد و ثمود

هزاران وصلۀ فرعون باستان دیدم

تو چشم دیدى و من دیدۀ حریصان باز

هنوز در طمع عیش جاودان دیدم

تو تاج دیدى و من تخت رفته بتاراج

تو عاج دیدى و من مشت استخوان دیدم

تو سکه دیدی و من رواج سکۀ سکوت

تو حلقه، من به نگین نام بی نشان دیدم

تو آزمندی فرعون و من نیاز فرعون

تو گنج خسرو و من رنج دهقان دیدم

میان این همه آثار خوب و بد به مثل

دو چیز از بد و از خوب توأمان دیدم

یکى نشانۀ قدرت، یکى نشانۀ حرص

دو بازمانده ز دیوان خسروان دیدم

به قدرت است قوام جهان که بی قدر است

نه هیچ قاعدۀ قائم در این جهان دیدم

فتوای من

لبت را دیگری بوسد، منت وصف دهن گویم؟

تنت با غیر میخوابد، منت سیمین بدن گویم؟

کسی مدح عسل گوید کز آن شیرین بود کامش

‏ تو بر کام رقیبانی منت شکر دهن گویم‏

بیا در باغ من گل شو، ببر دیوان شعرم را

تو عشق غیر میورزی، من از حسنت سخن گویم؟

تو شمع محفل من شو، که من پروانه‏ات باشم‏

چو بزم افروز اغیاری، چه از سوز تو من گویم؟

مگر دیوانه هستم من، که در کوی شناسائی‏

تو با بیگانه بنشینی، من از عشق وطن گویم‏

همان بهتر که بعد از این، به حکم عقل واقع‏بین

‏ تو حرف از خویشتن گوئی و من از خویشتن گویم‏

خطا گفتم خطا گفتم، که بی‏زن عاشقی نتوان‏

من این فتوای خود واضح، میان انجمن گویم

کاروان علم و ایمان

کاروان علم و ایمان شد ز پاکستان به ایران‏

خیر مقدم، مرحبا بر کاروان علم و ایمان

‏ وحدت ایران و پاکستان چو بینی بازبینی‏

کاروان گر بازآمد، آمد از ایران به ایران‏

نیستند ایران و پاکستان جدا از هم که با هم‏

عمرها کردند طی در گردش اعصار و زمان‏

گر به تاریخ کهن بینی، کهن بینی روابط

همچنان از عهد کوروش، همچنان از عهد ساسان

‏ فترتی گر رفت، بازآمد به جوی آن آب رفته‏

و آن روابط تازه شد چون روی سال از نوبهاران‏

چون ز ایران رو به هند آورد آئین محمد

فیض آئین محمد شد شفیع کار پاکان‏

چون شد اندر قلب پاکان بذر ایمان ریشه‏ افگن‏

بر دمید از خاک مرده، باغ رضوان آب حیوان‏

چون هلال پرچم اقبال پاکستان برآمد

در صلیب افتاد لرزه، یا ز ترسا گشت ترسان‏

تهنیت بر خاک پاکستان و پیک کاروانش‏

مرحبا بر کاروانی،آفرین بر کاروان‏بان‏

از ره صد سالۀ بنگاله بازآمد به یک شب‏

طفل شعر فارسی، لیکن جوانمرد و غزلخوان‏

گل تبسم زد به روی عندلیب پارسی گو

عندلیب آری ز روی گل شود خندان و شادان‏

تازه شد عهد مؤدت دوستداران کهن را

با همه، بعد دیاران، بی‏نیاز از عهد و پیمان‏

گر ملل را وحدت اوطان فزاید بر اخوت‏

وحدت اوطان کجا تا وحدت آمال اخوان‏

ور بشر را ز اختلاف رنگ و شکل است اختلافی‏

وحدت دلها زداید اختلاف شکل و الوان

همدلی و همزبانی چون به هم آماده گردد

متحد گردند ملت ها، به حکم طبع و وجدان‏

گرچه ممتازند ملت ها ز ملت ها به سنت‏

ترک سنت ترک ملیت بود، وین نیست آسان‏

لیک اگر سنت شود واحد به حکم وحدت دین‏

وحدت ملت برآید رهنمائیِ نوع انسان‏

اتحاد نوع انسانی چو بازآمد فراهم‏

جنگ خیزد از میانه، صلح بازآید به میدان‏

وحدت ایران و پاکستان بحکم دین و سنت‏

وحدت عالم تواند شد ز روی عقل و میزان‏

وین که گفتم کافر خودبین مپندارد که چون او

دین ما مصنوع اوهام است و محصولات شیطان‏

تا بداند دشمن بیدین که ما را دین چه باشد

دین علم و دین عدل و دین عقل و دین برهان‏

تا بداند جاهل بدبین که دین او چه باشد

دین جهل و دین ظلم و دین وهم و دین هذیان

او خدا را منکر و برعکس او ما جز خدا را

او به شیطان معتقد، ما معتقد بر پاک یزدان‏

او خدا را منکر اما سر فروبرده به طاعت‏

پیش خشم و پیش شهوت، پیش میر و پیش سلطان‏

ما خدا را معتقد و از دولت یزدان‏شناسی‏

سربرآورده به عصیان، پیش غصب و پیش عدوان‏

مرحبا بر خاک پاکستان که از لوث مطامع‏

پاک شد چون کشور ایران به تعلیمات قرآن‏

« الذین جاهدوا فینا»، گواهی صادق آمد

هرکه بر حق زد قدم، شد راه حق بر وی نمایان‏

برتر از دین مسلمانی نبینی هیچ دینی‏

کاندرو حریت و عدل و اخوت هست بنیان‏

آفرین بر خلق پاکستان ز مشرق تا به مغرب‏

آفتاب دولتش تابان چو خورشید درخشان

‏ هرکه در پنجاب تو مهمان لاهور تو گردد

باغ‏ «شالیمار» می آید به چشمش باغ رضوان‏

یاد ایامی که من مهمان لاهور تو بودم‏

شعرها خواندم به تحسین و به تحلیل فراوان

‏ گرچه پیش میزبانان ناله از مهمان نزیبد

ناله‏ها کردم به یاد نالۀ مسعود سلمان‏

یاد آن ایام شیرین، میزبان مهمان ما شد

میهمان شد میزبان، یا میزبان گردید مهمان‏

میزبان از مهمان بشناختن آسان نباشد

چون مسلمانی نشیند بر سر خوان مسلمان‏

سرمد از مهمان مگو وز میزبانی معذرت جو

کاروانرا گو سفر خوش، مهمان را حق نگهبان

کعبۀ دل ها

بوی عشق آید ز خاک قونیه

مرحبا بر خاک پاک قونیه

قونیه یا کعبۀ دل هاست این

شهر عشق و شهر مولاناست این‏

ای بریده از نیستان وجود

بر نی و نای خوش آوایت درود

خیز و بنگر که آشنایی آمده است

ز آن نیستان هم نوایی آمده است‏

گر تو را رومی همی خواند ز روم

ور بنامد بلخی ات زان مرز و بوم‏

این عجب از دور از نزدیک نیست

این سخن از ترک و از تاجیک نیست‏

گر تو خود از روم باشی یا ز بلخ

نغمه‏ات از ما است چه شیرین و چه تلخ

به روایت دکتر ابواالقاسم تفضلی، صادق سرمد این شعر را در هواپیمایی، که به عزم زیارت مولانا جلال الدین می رفته اند، در آسمان بالبداهه سروده و دکتر تفضلی آن را نوشته است، شعر ۳۲ بیت است. برای بازخوانی داستان آن این جا را نگاه بکنید : http://www.ketabname.com/main۲/identity/serial=۱۲۳۳ . شاعر معروف افغانی استاد خیلل الله خلیلی آن را جواب گفته است. خوب خواهد شد اگر دوستانی که به دیوان سرمد دست رسی دارند آن را تکمیل کنند

برمزار علامه اقبال

یکه مردی و سخن شد زنده از اقوال تو

نقد پاکان شد رواج از سکۀ اقبال تو

تو اگر مردی به صورت، خود به سیرت زنده‏ای‏

کز فنا ایمن بود جان تو و امثال تو

تو به سیرت زنده‏ای کاندر حیات اجتماع‏

ملتی را زنده کرد اندیشه و آمال تو

گر نماندی تا ببینی کاروان در منزل است‏

شد درای کاروان آوای سوز و حال تو

گر نماندی تا نصیب از کِشتۀ خود بِدروی

‏ شد نصیب ملت تو حاصل اعمال تو

گرچه ذوق نغمه کم دیدی، نوا شیرین زدی

‏ لاجرم شیرین نوا شد نغمۀ قوال تو

نقش فطرت خواند فکرت از ضمیر کائنات‏

مرحبا بر فطرت و بر فکرت جوال تو

شاعران را گاه ساحر خوانده‏اند و گه نبی‏

تو هم اینی و هم آنی، چیست قیل و قال تو

شاعران را گه مفکر گاه ملمهم خوانده‏اند

تو چنینی و چنانی، ای خوشا بر حال تو

شاعر است آن کس که امیالش برآید از سخن

‏ تو همانی کز سخن پیدا بود امیال تو

خاک پاکستان به شعرت پاک شد از لوث شرک

‏ آفرین بر شعر نغز و معجز اقوال تو

تو سخن را تازه کردی بر مذاق روزگار

تا نگردد صید ماضی حال و استقبال تو

چون به تبلیغ حقائق رهبر شدی‏

تو به پیش امت و امت شد از دنبال تو

تو به میزان حقیقت شعر خود سنجیده‏ای

‏ حق توان سنجید بر میزان و بر مکیال تو

شاعران خاک پاکان را سزد در کار شعر

شاعری ورزند بر معیار و بر منوال تو

مرغ فکرت چون عقاب تیز پر بالا گرفت‏

آفرین بر اوج فکر و موج پر و بال تو

دولت پیشوایان زندگی امت است‏

آفرین ها بر تو و بر امت فعال تو

عمر ابناء بشر در سال و ماه آید ولیک‏

سال و ماه دیگران نبود چو ماه و سال تو

گر همه عمر تو از این سال و مه یک روز بود

خود همین بس بود با کیفیت احوال تو

ای خجسته خاک پاکستان درود از خاک سند

تا به پیشاور، و بر پنجاب و بر بنگال تو

نام تو اقبال شد زان بخت و اقبال بلند

شد نصیب کشورت از نام فرخ فال تو

این بود چارم قصیده کز پی ات سرمد سرود

همچنان باقی است تفصیل تو و اجمال تو

رخ خورشید

ماه من تابید و شد تابان رخ خورشید از او

نازم آن ماهی که خورشید فلک تابید از او

روز بسیار است و شب در گردش خورشید و ماه

کز افق گوید نشان ماه یا خورشید از او

نازم آن روزی که در تاریخ ایام بزرگ

در تجلی ماه از او، خورشید از او، ناهید از او

تا بدانی روز ما روشن تر، آن روز از چه روست

روی او بایست دید و وصف او پرسید از او

دیدن و پرسیدنش با چشم ایمان لازم است

ورنه طرفی برنبندد دیدة تردید از او

دیدة حق بین بباید، تا ببیند روی حق

ورنه حق گوید که باید روی حق پوشید از او

دیدة حق بین گشا و طلعت حق را ببین

تا تو هم نادیده بگشائی لب تمجید از او

آنکه زاد و مرد آئین ستم از زادنش

آنکه جان داد و جهان شد زندة جاوید از او

آنکه باطل از کسی نشنید و خود جز حق نگفت

بی خیال از آنکه باطل حرف حق نشنید از او

آنکه با خون بوستان معدلت را آب داد

وانکه بنیان ستم بی شاخ و بن گردید از او

آنکه پرچمداری اسلام را باخون خرید

تا به پا گشت وعلم شد پرچم توحید از او

آنکه از میلاد او تاریخ حق مبدأ گرفت

و آنچه شد تاریخ حق، تاریخ حق گردید از او

عاقبت دیدی که ظالم پیش پایش سرنهاد

گرچه قد افراشت در آغاز و سرپیچید از او

عاقبت دیدی که ظالم بر سر دولت نماند

دولتش شد سرنگون و آنچه شد تولید از او

دولت باطل نپاید ، ور بیاید دیر و زود

دست حق خواهد بساط چیده اش برچید از او

دولت حق دولت خاص حسین بن علی است

دولتی کز مکرمت دولت بسی زایید از او

دولت امروز ما ، از دولت آل علی است

دولت آل علی نازم که حق پایید از او

تو همی بینی که بر وی چشم ایرانی گریست

خود نمی بینی که تاریخ عجم خندید از او

روز حقوق بشر

آئین ما به قاعدۀ نوع پروری‏

آزادی و برادری است و برابری

معمار کائنات چو گیتی بنا نهاد

زد گونیا به قاعدۀ نوع پروری

بر پایه«مثلث رحمت»نهاد پی‏

حریت و تساوی و اصل برادری

پرگار زد«مهندس اعظم»به نقش کون‏

کز دایره برون نرود حکم داوری

ارسال داشت از پی بیداری بشر

پیک رسل به رسم بشیری و منذری

از آدم نخستین تا خاتم رسل‏

افراشتند پرچم ارشاد و رهبری

از معبد سلیمان تا مسجد الحرام‏

شد خانۀ خدای، علی رغم بتگری

«المومنون اخوه» فرو خواند بر بشر

خیر رسل که ختم بدوشد پیمبری

بار دگر به خیر بشر زد صلای صلح

‏ کاصل بقاست صلح به زعم ستمگری

شد بارور نهال عدالت به آب علم‏

کامروز میتوانی از آن شاخ بر خوری

برچیده شد بساط ستم از بسیط خاک‏

شد روز بسط معدلت و دادگستری

خورشید معرفت که ز مشرق طلوع کرد

در غرب شد فروز پس چرخ چنبری

این خود گواه صادق صبح قیامت است‏

کز باختر طلوع کند مهر خاوری

امروز مجمع بشریت، حق بشر

اعلام می کند به صلای مبشری

امروز کاهل عالم یکی خانواده‏اند

کس را اجازه نیست به تحقیر دیگری

امروز کاختلاف نژاد و عقیده نیست‏

نه ننگ فقر هست و نه فخر توانگری

امروز«حکم قانون»حامی حق بود

و امروز نیست حاجت عصیان و خودسری

امروز می‏نهند پی از صلح پایدار

کافتد ز پایه کاخ زر و زور و قلدری

امروز سازمان بشر را ز مرد و زن‏

مهر برادری بود و لطف خواهری

در سازمان ما که مقام فضیلت است‏

جز دانش و هنر نبود شرط برتری

در سازمان ما که ملل متحد شدند

بنیاد کار ماست به یاری و یاوری

این جا به جز ارادۀ مردم اراده نیست‏

کاصل حکومت این بود و رسم سروری

این جا نظام جامعه محکوم فرد نیست‏

کاین جا مجاز نیست غرور و سبکسری

این جا سخن ز رنگ سیاه و سپید نیست‏

تا تو ز سرخ روئی خود شاهد آوری

این جا ز هر دیار که هستی ترا دهند

آزادی عقیده و فکر و سخنوری

این جا به هر کسی برسد آنچه حق اوست‏

تا حق دیگران نبرد کس به جابری

این جا برفت و آمد کس گیر و دار نیست

‏ چونانکه آمدی بتوانی که بگذری

این جا برای مادر و کودک فراهم است

‏ هم عیش کودکانه و هم مهر مادری

این جا گواه وحدت ما عین کثرت است‏

بر جمع ما پدیده وحدت چو بنگری

این جا نظر به سنت و آداب ملی است‏

تا سر ز سر وحدت عالم به در بری

این جا سخن ز بندگی و بردگی خطاست‏

کآزاده‏ایم و زنده به آزاد پروری

امروز هیچکس ندهد تن به جور و جبر

کامروز تو بزندگی خود مخیری

امروز نام«روز حقوق بشر»گرفت

‏ تا خود بشر رسد به حقوق مقرری

امروز را به مردم عالم درود گفت

سرمد که شد سرآمد دوران به شاعری

گاندی

گرچه از هر ماتمی خیزد غمی

فرق دارد ماتمی تا ماتمی

ای بسا کس مرد و کس آگه نگشت

از حیاتش مبدأ ای تا مختمی

وی بسا کس مرد و در مرگش نسوخت

جز دل یک چند یار همدمی

لیکن از فقدان یک مرد بزرگ

عالمی گرید به مرگ آدمی

عالمی افسرده است و سوکوار

چون بمیرد برگزیده عالمی

لا جرم در مرگ مردان بزرگ

گفت باید:«ای دریغا عالمی!»

گرچه پیش جمع استیلای فرد

قطره‏ای باشد به پیش قلزمی

لیک فردی را که مِثل و جُفت نیست

جمع باید خواند و جمع معظمی

چون بمیرد ملتی را پیشوای

ملتی میرد به مرگ مؤلمی

پیشوای ملت هندوستان

کشته شد با تیر وحشی مردمی

مردمی همچون بهائم در ضلال

وز بهائم در ضلالت بلهمی

ای دریغا محرمی از اهل راز

جان سپرد از حربۀ نا محرمی

کشور هندوستان را پی شکست

کاوفتاد از پای رکن معظمی

ریخت از بنیان استقلال هند

سقف ستواری، ستون محکمی

همت او هند را آزاد کرد

تا به آزادی فرازد پرچمی

کشتن وی کشتن یک تن نبود

کان نه یک تن بود و او را دوّمی

گرچه شمس است اختری از اختران

پیش نجمش کس نبیند انجمی

این همه مردم که بینی قاعدند

چون نکو بینی نبینی قائمی

قائم بالغیر را قائد مخوان

کز قیامش هر نفس زاید غمی

قائم بالذات مردان حقند

که نیاسایند از خدمت دمی

می خرند از بهر جان خود بلا

تا رهد خلق از بلای مبرمی

می کشند آزارِ ارباب ستم

تا ستم دیگر نراند ظالمی

شعر و شاعری

چند گوئی سرد شد بازار شعر و شاعری‏

طبع تو گرمی ندارد چیست جرم دیگری‏

هردکانی را مطاعی رایج است و کاسد است

‏ هرمتاعی کان نباشد باب طبع مشتری

‏ هرجدیدی لذتی دارد، حدیثی تازه کن‏

تا قبول طبع مردم افتد و لذت بری‏

دفتری نو باز کن در عشق و از دفتر بشوی

‏ داستان کهنۀ فرهاد و قیس عامری

چند گوئی از بت فرخار و ترک کاشغر

وز نگارین لعبت کشمیر و سرو کشمری‏

تا به کی وصف سر زلف خیالی نگار

وان همه تعریف و تشبیهات از معنی بری

‏ آفرین بر کلک نقاشی که بر دفتر کشد

صورت معشوق شاعر ازره صورتگری‏

جای قامت اصلۀ سروی و بر بالای ان‏

جای صورت جرم خورشید و جمال مشتری‏

دیدگان، دوزنگی بدمست و هریک را به دست‏

تیغ خونریزی، به جای ابروان خنجری‏

نقطه ای جای دهان یا چشمه ای کز سبز خط

خضر پل بسته است بر وی، چون سّد اسکندی‏

پشت لب هندو یی، افتاده به سجده، جای خال‏

زیر لب چاهی و در وی یوسفی بی‏ مشتری

‏ هم به جای زلف پرتابش درآویزد به هم‏

حلقه‏سان بر گرد سر، صد حلقه مار حمیری‏

یا کند گسترده دامی نقش و در هربند وی‏

صد هزاران مرغ دل‏ نالان ز بی‏ بال و پری

این‏چنین دلبر که وصفش را شنیدی بیش و کم‏

خود تو ده انصاف و از روی خرد کن داوری

‏ عاشق برگشته طالع را چه حالت رو کند

گر به پیش چشمش آید در مقام دلبری‏

کاش خودبینی شبی در خواب محبه یی‏چنین‏

وحشتت گیرد گریبان و ز خواب خوش پری

‏ تا ملامت گوی خود گردی وزین پس نشمری

‏ غول بی‏شاخ و دمی را حور و غلمان و پری

آرزوی شهرتت گر هست فکری بکر کن‏

ورنه بی‏نام و نشانی تا به تقلید اندری

‏ شاعر امروز را اندیشه ای باید جدا

چند حل و عقد فکر فرخی و عنصری‏

خدمت پیر مغان مخصوص حافظ بود و بس‏

هرگز از امت نیاید معجز پیغمبری‏

تو نوای بار بد نشنیده چون وصفش کنی‏

تو نکیسا را ندیده چون ز چنگش مخبری

‏ لیلی اندر حق مجنون چون تو بی تابی نکرد

تو همانا دایۀ دلسوزتر از مادری‏

نان به نرخ روز خوردن زان مثل شد در جهان‏

تا به چشم وقت بر اطوار گیتی بنگری

«کل یوم کان فی شان» برهان من است‏

خواهی اش قول خدا یا قول احمد بشمری

خودرو و طیاره چون امروز مرکوب تواند

گر تو بر اشتر شوی خود اشترت گوید خری‏

لفظ را باید فدای معنی و مقصود کرد

نی فدای لفظ کردن معنی از بی‏مشعری‏

آبروئی گر ندارد شعر تو ننک تو باد

لیک ننک ماست گر رفت آبروی شاعری‏

با تکلف گر توان رایج نمودن نقد شعر

بیوه هم دختر تواند شد به عشوۀ دختری‏

تا نپندارند نادانان که چون گولان مرا

انقلاب لفظ مقصود است در نظم دری‏

تازه کن مطلع به فکری تازه، تا ثابت شود

فرق دارد عصر (سرمد) با زمان انوری

مرد دانا کار گیتی را نگیرد سرسری‏

سرفرازی بایدت می باید از سر بگذری‏

سخت‏جانی باید اندر زیر بار حادثات‏

با حوادث بر نیاید سستی و تن‏پروری‏

نه زمین‏لرزان شود نه آسمان آاید به زیر

گر تو اندر زیر بار ظلم ظالم خون‏گری

‏ آینۀ صافی گردون هم نگیرد تیرگی‏

ور بپیچد دود آهت تا ثریا از ثری‏

هیچ ظالم ز آه مظلومان نشد بی‏خانمان‏

جز به کام دل به سر شد نوبتش در خودسری‏

در طبیعت آری آئین مکافات است، لیک‏

تا برآرد دست تو بی‏ پا ز جور جابری‏

مرغ حق شب تا سحر حق‏حق زد و یا هو کشید

باز بازش صبحدم خون ریخت از مستکبری‏

در قبال زورمندان زورمندی لازم است‏

ورنه طعمۀ اقویا گردی به جرم لاغری

‏ با بدان گر نیکوئی کردی به پاداش بدی‏

با نکویان چون کنی؟ اوخ از این بیع و شری‏

سروری جو تا نگیرد خواجه‏ات در بندگی‏

برتری جو تا نجوید بر تو ناکس برتری‏

خون دل باید خوری چو ن غنچه در راه کمال‏

تا شکفته روی گردی همچو گلبرک تری‏

سرو را آزادگی از دولت سرسبزی است‏

نز تهی‏دستی که آرد زردروئی بی‏بری‏

چرخ همت هرکه چنبر کرد در راه طلب‏

می‏ننالد هیچگاه از جور چرخ چنبری‏

«لیس للانسان الا ما سعی» گفتند از ان‏

تا تو نان در سایۀ سعی و ثبات خود خوری

چون ملخ منشین پس زانو، چو موران پای کوب‏

تا به دست آید ترا هرچیز کانرا در خوری‏

ناخدای کشتی عمر تو، خود هستی و نیست‏

آسمان را بادبانی، خاصیت یا لنگری‏

اختران هم چون زمین سرگشته‏اند اندر هوا

تو چه می خواهی ز جرم مشتری نیک‏اختری‏

کی شود شمشیر آتشبار و تیغ آبدار

گر نماند آهن اندر کورۀ آهنگری‏

من ندانم از کجائی و کجا خواهی شدن‏

اینقدر دانم که میبایست راهی بسپری‏

و اندرین ره هرکه او پوید نکو، جوید نکو

تا نکو یابی همی باید که نیکو ره بری‏

گر نکوکاری نکو گویند از فعلت کسان‏

وین بدان ماند که تو اندر بهشت کوثری

‏ ور بداندیشی بداندیشی فروزد آتشی‏

در درون تو که گوئی در درون آذری

‏ هم از آن گفتند دنیا آخرت را مزرعه است‏

تا فشانی تخم نیکی و به زشتی ننگری‏

آدمی را از بهائم فرق عقل و دانش است‏

ورنه تو در خواب و خور هم رتبۀ گاو و خری

‏ نی خطا گفتم گر از دوش کسان، در زندگی‏

بر نگیری بار زحمت، از بهائم کمتری‏

داستان جنت و دوزخ گر آن باشد که شیخ‏

با من و تو گفت و میگوید زهی خوش‏باوری‏

دین زاهد گر همه مکر است و تزویر و ریا

دین ما سعی است و بی‏آزاری و دانشوری‏

عاشقان آمیزگار و زاهدان پرهیزکار

تا کدامین راست در ایمان نفاق و کافری‏

حبذا عاشق که در آئین وی هم رتبه‏اند

گبر و ترسا و مسلمان و جهود خیبری‏

کور را باید عصاکش تا قدم برجا نهد

ما که بینائیم خود دانیم رسم رهبری‏

کارفرمای خرد شو ورنه هر نابخردی‏

بر تو است چون بستی میان چاکری‏

سامری گر حجت پیغمبری گوساله داشت‏

عیب گوساله‏پرستان دان نه عیب سامری‏

بیش از این گفتن چه حاصل با تو در کار جهان‏

من به فکر دیگر و تو در خیال دیگری‏

اندرین روز غم کاینگونه شعرت دلکشست‏

روز شادی چون کنی در کار دانش گستری

‏ افسر استادی ات دوران اگر بر سر زند

بس بجا باشد که شاگرد وحید و افسری

وحید = وحید دستگردی افسر = شاهزاده محمدهاشم میرزا متخلص به افسر ( ۱۲۵۳ - ۱۳۱۹ شمسی) دو تن از استادان سرمد هستند

همسفر

هرجا که سفر کردم تو همسفرم بودی

وزهرطرفی رفتم تو راهبرم بودی

باهرکه سخن گفتم پاسخ ز تو بشنیدم

بر هر که نظر کردم تو در نظرم بودی

هر شب که قمر تابید، هر صبح که سر زد شمس

در گردش روز و شب، شمس و قمرم بودی

در صبحدم عشرت، همدوش تو میرفتم

در شامگه غربت، بالین سرم بودی

در خندۀ من چون ناز٬ در کنج لبم خفتی

در گریۀ من چون اشک٬ در چشم ترم بودی

چون طرح غزل کردم، بیت الغزلم گشتی

چون عرض هنر کردم، زیب هنرم بودی

آواز چو میخواندم، سوز تو به سازم بود

پرواز چو میکردم، تو بال و پرم بودی

هرگز دل من جز تو، یار دگری نگزید

ور خواست که بگزیند، یار دگرم بودی

« سرمد » به دیار خود، از ره نرسیده گفت:

هر جا که سفر کردم تو همسفرم بودی

کوکبۀ عدل

گر چه از اهل جهان روى نهان ساخته اى

روشن از پرتو خود روى جهان ساخته اى

دیدن طلعت تو روى جهان بین خواهد

که جهانى به سوى خود نگران ساخته‌اى

آنچه پیداست به چشم تو نهانست ز ما

و آنچه پنهان بود از ما تو عیان ساخته‌اى

تو چو خورشید پدیدى، ولى از فرط ظهور

رخ نهان از نظر پیر و جوان ساخته‌اى

عالم جم اگر از جنگ تبه گشت چه باک

کز پى صلح تو جا در دل و جان ساخته‌اى

هر کجا کوکبۀ عدل تو پرچم افراشت

عرصۀ مظلمه را مهد امان ساخته‌اى

هادى خلقى و مهدى حق و حجت عصر

وز رخ اهل جهان، روى نهان ساخته اى

به ولاى تو که فرمان ولایت با تست

بندۀ درگه خود پادشهان ساخته اى

هر که شد پیرو تو، پیروى از ظلم نکرد

که زبیداد گرش دادستان ساخته اى

صاحب امرى و از حکم تو بیرون نبود

آنچه در دایرۀ کون و مکان ساخته اى

تو به خود قائم و قائم به تو عالم که جهان

قائم از عدل کران تا به کران ساخته‌اى

حجت بالغۀ عقلى و در روى زمین

پیرو حکم خود اعصار زمان ساخته‌اى

دولت حق طلب ار دولت « سرمد» طلبى

گر بدین سود پى سود و زیان ساخته‌اى

دیدار با خلیل الله خلیلی

آمد آن دوست که در دیدۀ من جا دارد

شـدم او را به تماشـا که تـــماشا دارد

بیشتر زان که به ظاهـــر نگـرم صورت او

خوانده بودم که چه ازسیرت و معنـا دارد

خوانده بودم که به دنیای نو، از عهـد کهن

تازه و کهــنه به تفصیـل، خبـرهـا دارد

خوانده بودم که خلیل است و چو گلزار خلیل

زآتش طبع، هـــزاران گــل بویــا دارد

خوانده بودم کــه مرا با سخن چنـد نواخت

کانچه گویم به سنای سخنـش جا دارد

شکر و صد شکر که باز آمد و دریــافتمش

که چه شیرین سخن و منطق گویـا دارد

شاعر البته زیادست که در نظــم و سخــن

قافیـه سنجـد و پنـــدارد، معنـــا دارد

لیکن استاد هنرمند، از آن جمـله جداســت

که به ابداع سخــن، طبـع توانـــا دارد

این سخن هدیه بــه استــــاد خلیلی کردم

که کس از دوست نه جز دوست تمنـا دارد

راز تاریخ

گرچه تاریخ جهان زیبا ز نقش ماستی

چون جهان نو گشت نقش کهنه نازیبا ستی

دولت دیرین نداری، کوس دارایی مزن

گر چه اصلت در نسب از کورش و داراستی

تو همی خوانی که کورش کار کشور کرد راست

شوکتش بالا گرفت و شهرتش والاستی

تو همی خوانی که ایران در زمان داریوش

یک در از سیحون گشاد و یک درش لیباستی

بعد از آن بینی که چون دوران اسکندر رسید

خانۀ دارا و کورش آن سرش صحراستی

تو همی خوانی که چون شد نوبت اشکانیان

رومیان را دیده اشک افشان و خون پالاستی

تو همی خوانی که چون بر اردوان زد اردشیر

در دل قیصر هراس از دولت کسرا ستی

بعد از آن بینی که تازی بر عجم شد ترکتاز

تا زمان بر کام مشتی مردم رسواستی

چتر ساسان سایبان ساربانان عرب

تاج کسری افسر هر بی سر و بی پاستی

نقل ما لهو الحدیث و نقل بزم تازیان

قصۀ تاراج و وصف جنت و حوراستی

تو همی خوانی که بو مسلم ز تازی کاست زور

تا بیفزاید هر آنچه تازی از ما کاستی

تو همی خوانی که قائم شد به کین یعقوب لیث

تا قیامش منتهای خصم را مبداستی

تو همی خوانی که بعد از غازیان غزنوی

سکه طغرل تکین را سلطنت طغراستی

بعد از آن بینی که چون چنگیزیان، تیموریان

دین شان خونریزی و آیین شان یغماستی

تو همی خوانی که از شمشیر فرزند صفی

بار دیگر بر اعادی تیغ ما براستی

تو همی خوانی ز نا محمودی سلطان حسین

چیره بر ما لشکر محمود افغان زاستی

بعد از آن بینی که نادر، اشرف از ایران براند

تا بداند کش همه لاف شرف بیجاستی

تو همی خوانی مکرر گشت این بالا و پست

تا نصیب ما چه پستی ها از آن بالاستی

پیش خود گویی قضا، کاقتضای فعل ما

گاهی اینسان زشت و گاهی آنچنان زیباستی

هیچ قومی بی سبب مغلوب یا غالب نگشت

جز در او ضعفی نهان یا قوتی پیداستی

تو نداری قدرت تشخیص پیدا از نهان

لاجرم پنهان تو را پیدا ترین معناستی

گر به عهد کورش و دارا شد ایران سر فراز

دستمزد ملتی سر باز و ملک آراستی

ضعف دارای سوم سد سکندر ساخت سخت

ورنه اسکندر نه پیغمبر نه مار افساستی

پادشاهان سلوکی را چو ناخوش شد سلوک

اشک را در سلک شاهان خوشترین ماواستی

همچنان چون دوره اشکانیان آمد به سر

آل ساسان را سر و سامان به دوران هاستی

باز بینی دورۀ ساسان چو شد سرگرم ناز

آتش عیشش پدید آرندۀ سرماستی

قوت آیین یزدانی زضعف یزدگرد

زور تازی شد که چندی زیور زوراستی

آنکه جز در زیر اشتر ظل ممدودی نداشت

آفتابش سوخت زان در سایۀ طوباستی

باز بینی چون خلیفه باخت بازی بر خلاف

سود تازی صفر از آن سودای پر صفراستی

دانش و تقوا، قوام ملک هر قوم است و نیست

قائم آن قومی که دور از دانش و تقواستی

آتشی آن مرد مروی زد به عشق دودمان

کز دمش دود از سر مروانیان بر خاستی

بار دیگر غیرت صفاریان آمد به جوش

تا نجوشد آنچه در عباسیان سوداستی

گرچه آن غیرت فرو ننشست و آن آتش نمرد

لیک مرد آن روح کز وی جسم جم احیاستی

ظلم و جهل ترک و تازی ظلمت و فحشا فزود

ظلم و جهل آری اساس ظلمت و فحشاستی

اختلاف دین به جز تخم نفاق و کین نکاشت

حاصل دین تو زآنرو کینه و بغضاستی

مکر خصمت قصۀ حب الوطن افسانه ساخت

زان به رغم دوستان مهر تو بر اعداستی

نیست در رگ هیچت از خون شهیدان وطن

لاجرم غم شاهد و خون دلت صهباستی

بر شهیدان عجم اشکی نمی ریزی ولی

در عزای تازیانت عیش عاشوراستی

بر ابو مسلم نمی گریی که خنداندت، ولیک

در غم طفلان مسلم شیون ات بر پاستی

بر بنی برمک نمی نالی ولی بر مکیان

چون شتر نالی و چون عبدی که زی مولاستی

خانه ات ویرانه شد از ترکتازی عرب

خانمانت نو ز وقف خانۀ بطحاستی

بر دو صد مقتول شهریور نمیگریی و لیک

قاتل پیمان شکن با تو قدح پیماستی

صد هزاران مرد مُرد از ما که بر هر یک دو چشم

کم بود گر خون بگرید چشم اگر بیناستی

صد هزاران شهر از این کشور فدای فتنه گشت

تو هنوزت بر سر باغ فدک دعواستی

صد هزاران لاله از باغ عجم شد داغدار

تو هنوزت شیون از داغ دل لیلاستی

پنجۀ چنگیز و تاتارت به هم زد تار و پود

چنگ تو بر تار زلف ترک خوش سیماستی

این همه سر دار ملی غوطه زد در خاک و خون

تو نگفتی کاین شهیدان را کجا ملجاستی

این همه از مادران ما، مغول پستان برید

تو نگفتی شیر مادر در رگ ابناستی

این همه از کشته ها شد پشته وز سرها منار

تو نگفتی انتقام از ماست تا دنیاستی

باز گوش ات قصۀ خیز خیزران و حرمله ست

باز چشمت اشکریز اصغر و صغراستی

گریه بر خواری خود کن، گر سر زاریت هست

خنده بر شادی خود کن، گرت استغناستی

گریه کن بر مرگ دارا و زوال دولتش

کز جلال دولت کورش عجم داراستی

گریه کن بر انقراض دولت ساسانیان

کاین مذلت ها همه بر خاسته ز آنجاستی

گریه کن بر یزدگرد آن پادشاه بی پناه

کآسیابانیش کشت و خود نگفت این شاستی

بر مدائن گریه کن کز صد مدینه برتر است

طاق کسری بین که جفت امروز ناکسراستی

گریه کن بر قتل عالم جیش تازی و مغول

کز فساد این دو درتاریخ ما غوغاستی

گریه کن بر یاد سر مستان این دیر کهن

کز شراب خون شان پیر مغان برناستی

گریه بر زندان هارون چون کنی گر زنده ای

تا به زندان اراک ات محنت موساستی

گریه بر امروز ایران کن که از فقر و نفاق

روزگار انقراض و روز وانفساستی

گریه کن بر نخجوان، بر ایروان، بر شیروان

گریه کن بر گنجه تا گنجینه ات گنجاستی

دیدگان نهرین کن از بهر بحرین العجم

چند بهر نهروان ات دیده بحر آساستی

من نگویم گریه از بهر فداکاران مکن

گریه کن اما نه آنسان کاندرو آماستی

مهر ایران تا نصیب غیر ایرانی بود

قسمت ایرانیان بی مهری مزداستی

قصه آل علی سر سیاست بود و ملک

ملک آری، بی سیاست قصه ای بی پاستی

چون بنی سفیان در ایران تخم قهر و کینه کاشت

مهر اولاد علی در قلب ما پیراستی

آل عثمان از ابوبکر و عمر چون یافت قدر

قدرت از آل علی فرزند حیدر خواستی

این همه در جای خود حق بود، اما باطل است

گر پس از بغض عمر، حب علی آراستی

دین به بازار سیاست مایۀ سوداگری

جنگ هفتاد و دو ملت سر این سوداستی

قرن ها سعی تو در بیگاری بیگانه رفت

بر سرت بیگانه ز آنرو سرور و آقاستی

مردم این مرز و بومی، از چه چون کژدم کجی ؟

زادۀ این آب و خاکی، از چه رو ناراستی ؟

کام دشمن زآب تلخ و شور تو شیرین، ولیک

چشم تو از تلخ کامی دامن دریاستی

دوستی با دشمنان، با دوستداران دشمنی است

گر نه با خود دشمنی این خود چه استدعاستی

فقر و ذلت بر تو مستولی و تو مستوجبی

تا نفاق خانگی را بر تو استیلاستی

غیرت ایران پرستی کو که تا با رنگ خون

زنگ غیرت شوید از دل گر چه غیر اقواستی

تا تو قدر خود ندانی کس نداند قدر تو

خود پرست این جا شدن قول حق یکتاستی

پیش ما بیگانه بیگانه ست و ما ایران پرست

هر که جز ایرانیان نه جزو این اعضاستی

انگلیس و روس و ترک و تازی و نازی همه

فکر بازی خودند و جمع ما تنهاستی

کورش و دارا به غیرت کورش و دارا شدند

این سخن داند هر آنکو در سخن داناستی

نسبت ابنا به آباء در گهر آید پدید

در هنر کوش ای پسر گر گوهرت زآباستی

لالۀ حمرا به رنگ بادۀ حمراست، لیک

مستی باده نه اندر لالۀ حمراستی

شوکت دیرینه خواهی عیش نقد آور به چنگ

ورنه وصف العیش نصف العیش استهزاستی

سعی کن تا در صفت فرزند ایرانی شوی

ای جوان کآباء ایران را تو از ابناستی

گر شنیدستی که دنیا آخرت را مزرعه ست

آخرت را هم بدان معنی که این اولاستی

آخرت فردای هر فردی و هر جمعی بود

پس تو را هر روز یک دنیا و یک عقباستی

کِشتۀ دیروز را وقت درو امروز بود

کشته امروز را وقت درو فرداستی

اسفند ماه ۱۳۲۱ شمسی

شعر خلیلی در سوک سرمد

گریه بریاد یار باید کرد

کار ابر بهار باید کرد

دل زارم به یاد سرمد سوخت

نالۀ زار زار باید کرد

لالۀ داغ دار خونین را

برمزارش نثار بایدکرد

پایان//گنجور

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 19
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 449
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 5,116
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 6,994
  • بازدید ماه : 15,205
  • بازدید سال : 255,081
  • بازدید کلی : 5,868,638