مثنوي معنوي_دفتردوم44تا88
بخش ۴۴ - ترک کردن آن مرد ناصح بعد از مبالغهٔ پند مغرور خرس را
آن مسلمان ترک ابله کرد و تفت
زیر لب لاحول گویان باز رفت
گفت چون از جد و بندم وز جدال
در دل او پیش میزاید خیال
پس ره پند و نصیحت بسته شد
امر اعرض عنهم پیوسته شد
چون دوایت میفزاید درد پس
قصه با طالب بگو بر خوان عبس
چونک اعمی طالب حق آمدست
بهر فقر او را نشاید سینه خست
تو حریصی بر رشاد مهتران
تا بیاموزند عام از سروران
احمدا دیدی که قومی از ملوک
مستمع گشتند گشتی خوش که بوک
این رئیسان یار دین گردند خوش
بر عرب اینها سرند و بر حبش
بگذرد این صیت از بصره و تبوک
زانک الناس علی دین الملوک
زین سبب تو از ضریر مهتدی
رو بگردانیدی و تنگ آمدی
کندرین فرصت کم افتد این مناخ
تو ز یارانی و وقت تو فراخ
مزدحم میگردیم در وقت تنگ
این نصیحت میکنم نه از خشم و جنگ
احمدا نزد خدا این یک ضریر
بهتر از صد قیصرست و صد وزیر
یاد الناس معادن هین بیار
معدنی باشد فزون از صد هزار
معدن لعل و عقیق مکتنس
بهترست از صد هزاران کان مس
احمدا اینجا ندارد مال سود
سینه باید پر ز عشق و درد و دود
اعمیی روشندل آمد در مبند
پند او را ده که حق اوست پند
گر دو سه ابله ترا منکر شدند
تلخ کی گردی چو هستی کان قند
گر دو سه ابله ترا تهمت نهد
حق برای تو گواهی میدهد
گفت از اقرار عالم فارغم
آنک حق باشد گواه او را چه غم
گر خفاشی را ز خورشیدی خوریست
آن دلیل آمد که آن خورشید نیست
نفرت خفاشکان باشد دلیل
که منم خورشید تابان جلیل
گر گلابی را جعل راغب شود
آن دلیل ناگلابی میکند
گر شود قلبی خریدار محک
در محکیاش در آید نقص و شک
دزد شب خواهد نه روز این را بدان
شب نیم روزم که تابم در جهان
فارقم فاروقم و غلبیروار
تا که که از من نمییابد گذار
آرد را پیدا کنم من از سبوس
تا نمایم کین نقوشست آن نفوس
من چو میزان خدایم در جهان
وا نمایم هر سبک را از گران
گاو را داند خدا گوسالهای
خر خریداری و در خور کالهای
من نه گاوم تا که گوسالم خرد
من نه خارم که اشتری از من چرد
او گمان دارد که با من جور کرد
بلک از آیینهٔ من روفت گرد
بخش ۴۵ - تملق کردن دیوانه جالینوس را و ترسیدن جالینوس
گفت جالینوس با اصحاب خود
مر مرا تا آن فلان دارو دهد
پس بدو گفت آن یکی ای ذو فنون
این دوا خواهند از بهر جنون
دور از عقل تو این دیگر مگو
گفت در من کرد یک دیوانه رو
ساعتی در روی من خوش بنگرید
چشمکم زد آستین من درید
گرنه جنسیت بدی در من ازو
کی رخ آوردی به من آن زشترو
گر ندیدی جنس خود کی آمدی
کی بغیر جنس خود را بر زدی
چون دو کس بر هم زند بیهیچ شک
در میانشان هست قدر مشترک
کی پرد مرغی مگر با جنس خود
صحبت ناجنس گورست و لحد
بخش ۴۶ - سبب پریدن و چرخیدن مرغی با مرغی کی جنس او نبود
آن حکیمی گفت دیدم هم تکی
در بیابان زاغ را با لکلکی
در عجب ماندم بجستم حالشان
تا چه قدر مشترک یابم نشان
چون شدم نزدیک من حیران و دنگ
خود بدیدم هر دوان بودند لنگ
خاصه شهبازی که او عرشی بود
با یکی جغدی که او فرشی بود
آن یکی خورشید علیین بود
وین دگر خفاش کز سجین بود
آن یکی نوری ز هر عیبی بری
وین یکی کوری گدای هر دری
آن یکی ماهی که بر پروین زند
وین یکی کرمی که در سرگین زید
آن یکی یوسفرخی عیسینفس
وین یکی گرگی و یا خر با جرس
آن یکی پران شده در لامکان
وین یکی در کاهدان همچون سگان
با زبان معنوی گل با جعل
این همیگوید که ای گندهبغل
گر گریزانی ز گلشن بی گمان
هست آن نفرت کمال گلستان
غیرت من بر سر تو دورباش
میزند کای خس ازینجا دور باش
ور بیامیزی تو با من ای دنی
این گمان آید که از کان منی
بلبلان را جای میزیبد چمن
مر جعل را در چمین خوشتر وطن
حق مرا چون از پلیدی پاک داشت
چون سزد بر من پلیدی را گماشت
یک رگم زیشان بد و آن را برید
در من آن بدرگ کجا خواهد رسید
یک نشان آدم آن بود از ازل
که ملایک سر نهندش از محل
یک نشان دیگر آنک آن بلیس
ننهدش سر که منم شاه و رئیس
پس اگر ابلیس هم ساجد شدی
او نبودی آدم او غیری بدی
هم سجود هر ملک میزان اوست
هم جحود آن عدو برهان اوست
هم گواه اوست اقرار ملک
هم گواه اوست کفران سگک
بخش ۴۷ - تتمهٔ اعتماد آن مغرور بر تملق خرس
شخص خفت و خرس میراندش مگس
وز ستیز آمد مگس زو باز پس
چند بارش راند از روی جوان
آن مگس زو باز میآمد دوان
خشمگین شد با مگس خرس و برفت
بر گرفت از کوه سنگی سخت زفت
سنگ آورد و مگس را دید باز
بر رخ خفته گرفته جای و ساز
بر گرفت آن آسیا سنگ و بزد
بر مگس تا آن مگس وا پس خزد
سنگ روی خفته را خشخاش کرد
این مثل بر جمله عالم فاش کرد
مهر ابله مهر خرس آمد یقین
کین او مهرست و مهر اوست کین
عهد او سستست و ویران و ضعیف
گفت او زفت و وفای او نحیف
گر خورد سوگند هم باور مکن
بشکند سوگند مرد کژسخن
چونک بیسوگند گفتش بد دروغ
تو میفت از مکر و سوگندش بدوغ
نفس او میرست و عقل او اسیر
صد هزاران مصحفش خود خورده گیر
چونک بی سوگند پیمان بشکند
گر خورد سوگند هم آن بشکند
زانک نفس آشفتهتر گردد از آن
که کنی بندش به سوگند گران
چون اسیری بند بر حاکم نهد
حاکم آن را بر درد بیرون جهد
بر سرش کوبد ز خشم آن بند را
میزند بر روی او سوگند را
تو ز اوفوا بالعقودش دست شو
احفظوا ایمانکم با او مگو
وانک حق را ساخت در پیمان سند
تن کند چون تار و گرد او تند
بخش ۴۸ - رفتن مصطفی علیه السلام به عیادت صحابی و بیان فایدهٔ عیادت
از صحابه خواجهای بیمار شد
واندر آن بیماریش چون تار شد
مصطفی آمد عیادت سوی او
چون همه لطف و کرم بد خوی او
در عیادت رفتن تو فایدهست
فایدهٔ آن باز با تو عایدهست
فایدهٔ اول که آن شخص علیل
بوک قطبی باشد و شاه جلیل
چون دو چشم دل نداری ای عنود
که نمیدانی تو هیزم را ز عود
چونک گنجی هست در عالم مرنج
هیچ ویران را مدان خالی ز گنج
قصد هر درویش میکن از گزاف
چون نشان یابی بجد میکن طواف
چون ترا آن چشم باطنبین نبود
گنج میپندار اندر هر وجود
ور نباشد قطب یار ره بود
شه نباشد فارس اسپه بود
پس صلهٔ یاران ره لازم شمار
هر که باشد گر پیاده گر سوار
ور عدو باشد همین احسان نکوست
که باحسان بس عدو گشتست دوست
ور نگردد دوست کینش کم شود
زانک احسان کینه را مرهم شود
بس فواید هست غیر این ولیک
از درازی خایفم ای یار نیک
حاصل این آمد که یار جمع باش
همچو بتگر از حجر یاری تراش
زانک انبوهی و جمع کاروان
رهزنان را بشکند پشت و سنان
بخش ۴۹ - وحی کردن حق تعالی به موسی علیه السلام کی چرا به عیادت من نیامدی
آمد از حق سوی موسی این عتاب
کای طلوع ماه دیده تو ز جیب
مشرقت کردم ز نور ایزدی
من حقم رنجور گشتم نامدی
گفت سبحانا تو پاکی از زیان
این چه رمزست این بکن یا رب بیان
باز فرمودش که در رنجوریم
چون نپرسیدی تو از روی کرم
گفت یا رب نیست نقصانی ترا
عقل گم شد این سخن را برگشا
گفت آری بندهٔ خاص گزین
کشت رنجور او منم نیکو ببین
هست معذوریش معذوری من
هست رنجوریش رنجوری من
هر که خواهد همنشینی خدا
تا نشیند در حضور اولیا
از حضور اولیا گر بسکلی
تو هلاکی زانک جزوی بی کلی
هر که را دیو از کریمان وا برد
بی کسش یابد سرش را او خورد
یک بدست از جمع رفتن یک زمان
مکر دیوست بشنو و نیکو بدان
بخش ۵۰ - تنها کردن باغبان صوفی و فقیه و علوی را از همدیگر
باغبانی چون نظر در باغ کرد
دید چون دزدان بباغ خود سه مرد
یک فقیه و یک شریف و صوفیی
هر یکی شوخی بدی لا یوفیی
گفت با اینها مرا صد حجتست
لیک جمعاند و جماعت قوتست
بر نیایم یک تنه با سه نفر
پس ببرمشان نخست از همدگر
هر یکی را من به سویی افکنم
چونک تنها شد سبیلش بر کنم
حیله کرد و کرد صوفی را به راه
تا کند یارانش را با او تباه
گفت صوفی را برو سوی وثاق
یک گلیم آور برای این رفاق
رفت صوفی گفت خلوت با دو یار
تو فقیهی وین شریف نامدار
ما به فتوی تو نانی میخوریم
ما به پر دانش تو میپریم
وین دگر شهزاده و سلطان ماست
سیدست از خاندان مصطفاست
کیست آن صوفی شکمخوار خسیس
تا بود با چون شما شاهان جلیس
چون بباید مر ورا پنبه کنید
هفتهای بر باغ و راغ من زنید
باغ چه بود جان من آن شماست
ای شما بوده مرا چون چشم راست
وسوسه کرد و مریشان را فریفت
آه کز یاران نمیباید شکیفت
چون بره کردند صوفی را و رفت
خصم شد اندر پیش با چوب زفت
گفت ای سگ صوفیی باشد که تیز
اندر آیی باغ ما تو از ستیز
این جنیدت ره نمود و بایزید
از کدامین شیخ و پیرت این رسید
کوفت صوفی را چو تنها یافتش
نیم کشتش کرد و سر بشکافتش
گفت صوفی آن من بگذشت لیک
ای رفیقان پاس خود دارید نیک
مر مرا اغیار دانستید هان
نیستم اغیارتر زین قلتبان
اینچ من خوردم شما را خوردنیست
وین چنین شربت جزای هر دنیست
این جهان کوهست و گفت و گوی تو
از صدا هم باز آید سوی تو
چون ز صوفی گشت فارغ باغبان
یک بهانه کرد زان پس جنس آن
کای شریف من برو سوی وثاق
که ز بهر چاشت پختم من رقاق
بر در خانه بگو قیماز را
تا بیارد آن رقاق و قاز را
چون بره کردش بگفت ای تیزبین
تو فقیهی ظاهرست این و یقین
او شریفی میکند دعوی سرد
مادر او را که داند تا کی کرد
بر زن و بر فعل زن دل مینهید
عقل ناقص وانگهانی اعتماد
خویشتن را بر علی و بر نبی
بسته است اندر زمانه بس غبی
هر که باشد از زنا و زانیان
این برد ظن در حق ربانیان
هر که بر گردد سرش از چرخها
همچو خود گردنده بیند خانه را
آنچ گفت آن باغبان بوالفضول
حال او بد دور از اولاد رسول
گر نبودی او نتیجهٔ مرتدان
کی چنین گفتی برای خاندان
خواند افسونها شنید آن را فقیه
در پیش رفت آن ستمکار سفیه
گفت ای خر اندرین باغت کی خواند
دزدی از پیغامبرت میراث ماند
شیر را بچه همیماند بدو
تو به پیغامبر بچه مانی بگو
با شریف آن کرد مرد ملتجی
که کند با آل یاسین خارجی
تا چه کین دارند دایم دیو و غول
چون یزید و شمر با آل رسول
شد شریف از زخم آن ظالم خراب
با فقیه او گفت ما جستیم از آب
پای دار اکنون که ماندی فرد و کم
چون دهل شو زخم میخور در شکم
گر شریف و لایق و همدم نیم
از چنین ظالم ترا من کم نیم
مر مرا دادی بدین صاحب غرض
احمقی کردی ترا بئس العوض
شد ازو فارغ بیامد کای فقیه
چه فقیهی ای تو ننگ هر سفیه
فتویات اینست ای ببریدهدست
کاندر آیی و نگویی امر هست
این چنین رخصت بخواندی در وسیط
یا بدست این مساله اندر محیط
گفت حقستت بزن دستت رسید
این سزای آنک از یاران برید
بخش ۵۱ - رجعت به قصهٔ مریض و عیادت پیغامبر علیه السلام
این عیادت از برای این صلهست
وین صله از صد محبت حاملهست
در عیادت شد رسول بی ندید
آن صحابی را بحال نزع دید
چون شوی دور از حضور اولیا
در حقیقت گشتهای دور از خدا
چون نتیجهٔ هجر همراهان غمست
کی فراق روی شاهان زان کمست
سایهٔ شاهان طلب هر دم شتاب
تا شوی زان سایه بهتر ز آفتاب
گر سفر داری بدین نیت برو
ور حضر باشد ازین غافل مشو
بخش ۵۲ - گفتن شیخ ابویزید را کی کعبه منم گرد من طوافی میکن
سوی مکه شیخ امت بایزید
از برای حج و عمره میدوید
او به هر شهری که رفتی از نخست
مر عزیزان را بکردی بازجست
گرد میگشتی که اندر شهر کیست
کو بر ارکان بصیرت متکیست
گفت حق اندر سفر هر جا روی
باید اول طالب مردی شوی
قصد گنجی کن که این سود و زیان
در تبع آید تو آن را فرع دان
هر که کارد قصد گندم باشدش
کاه خود اندر تبع میآیدش
که بکاری بر نیاید گندمی
مردمی جو مردمی جو مردمی
قصد کعبه کن چو وقت حج بود
چونک رفتی مکه هم دیده شود
قصد در معراج دید دوست بود
درتبع عرش و ملایک هم نمود
بخش ۵۳ - حکایت
خانهای نو ساخت روزی نو مرید
پیر آمد خانهٔ او را بدید
گفت شیخ آن نو مرید خویش را
امتحان کرد آن نکو اندیش را
روزن از بهر چه کردی ای رفیق
گفت تا نور اندر آید زین طریق
گفت آن فرعست این باید نیاز
تا ازین ره بشنوی بانگ نماز
بایزید اندر سفر جستی بسی
تا بیابد خضر وقت خود کسی
دید پیری با قدی همچون هلال
دید در وی فر و گفتار رجال
دیده نابینا و دل چون آفتاب
همچو پیلی دیده هندستان به خواب
چشم بسته خفته بیند صد طرب
چون گشاید آن نبیند ای عجب
بس عجب در خواب روشن میشود
دل درون خواب روزن میشود
آنک بیدارست و بیند خواب خوش
عارفست او خاک او در دیدهکش
پیش او بنشست و میپرسید حال
یافتش درویش و هم صاحبعیال
گفت عزم تو کجا ای بایزید
رخت غربت را کجا خواهی کشید
گفت قصد کعبه دارم از پگه
گفت هین با خود چه داری زاد ره
گفت دارم از درم نقره دویست
نک ببسته سخت بر گوشهٔ ردیست
گفت طوفی کن بگردم هفت بار
وین نکوتر از طواف حج شمار
و آن درمها پیش من نه ای جواد
دان که حج کردی و حاصل شد مراد
عمره کردی عمر باقی یافتی
صاف گشتی بر صفا بشتافتی
حق آن حقی که جانت دیده است
که مرا بر بیت خود بگزیده است
کعبه هرچندی که خانهٔ بر اوست
خلقت من نیز خانهٔ سر اوست
تا بکرد آن خانه را در وی نرفت
واندرین خانه بجز آن حی نرفت
چون مرا دیدی خدا را دیدهای
گرد کعبهٔ صدق بر گردیدهای
خدمت من طاعت و حمد خداست
تا نپنداری که حق از من جداست
چشم نیکو باز کن در من نگر
تا ببینی نور حق اندر بشر
بایزید آن نکتهها را هوش داشت
همچو زرین حلقهاش در گوش داشت
آمد از وی بایزید اندر مزید
منتهی در منتها آخر رسید
بخش ۵۴ - دانستن پیغامبر علیه السلام کی سبب رنجوری آن شخص گستاخی بوده است در دعا
چون پیمبر دید آن بیمار را
خوش نوازش کرد یار غار را
زنده شد او چون پیمبر را بدید
گوییا آن دم مر او را آفرید
گفت بیماری مرا این بخت داد
کآمد این سلطان بر من بامداد
تا مرا صحت رسید و عافیت
از قدوم این شه بی حاشیت
ای خجسته رنج و بیماری و تب
ای مبارک درد و بیداری شب
نک مرا در پیری از لطف و کرم
حق چنین رنجوریی داد و سقم
درد پشتم داد هم تا من ز خواب
بر جهم هر نیمشب لا بد شتاب
تا نخسپم جمله شب چون گاومیش
دردها بخشید حق از لطف خویش
زین شکست آن رحم شاهان جوش کرد
دوزخ از تهدید من خاموش کرد
رنج گنج آمد که رحمتها دروست
مغز تازه شد چو بخراشید پوست
ای برادر موضع تاریک و سرد
صبر کردن بر غم و سستی و درد
چشمهٔ حیوان و جام مستی است
کان بلندیها همه در پستی است
آن بهاران مضمرست اندر خزان
در بهارست آن خزان مگریز از آن
همره غم باش و با وحشت بساز
میطلب در مرگ خود عمر دراز
آنچ گوید نفس تو کاینجا بدست
مشنوش چون کار او ضد آمدست
تو خلافش کن که از پیغامبران
این چنین آمد وصیت در جهان
مشورت در کارها واجب شود
تا پشیمانی در آخر کم بود
حیلهها کردند بسیار انبیا
تا که گردان شد برین سنگ آسیا
نفس میخواهد که تا ویران کند
خلق را گمراه و سرگردان کند
گفت امت مشورت با کی کنیم
انبیا گفتند با عقل امام
گفت گر کودک در آید یا زنی
کو ندارد عقل و رای روشنی
گفت با او مشورت کن وانچ گفت
تو خلاف آن کن و در راه افت
نفس خود را زن شناس از زن بتر
زانک زن جزویست نفست کل شر
مشورت با نفس خود گر میکنی
هرچه گوید کن خلاف آن دنی
گر نماز و روزه میفرمایدت
نفس مکارست مکری زایدت
مشورت با نفس خویش اندر فعال
هرچه گوید عکس آن باشد کمال
برنیایی با وی و استیز او
رو بر یاری بگیر آمیز او
عقل قوت گیرد از عقل دگر
نیشکر کامل شود از نیشکر
من ز مکر نفس دیدم چیزها
کو برد از سحر خود تمییزها
وعدهها بدهد ترا تازه به دست
که هزاران بار آنها را شکست
عمر اگر صد سال خود مهلت دهد
اوت هر روزی بهانهٔ نو نهد
گرم گوید وعدههای سرد را
جادوی مردی ببندد مرد را
ای ضیاء الحق حسام الدین بیا
که نروید بی تو از شوره گیا
از فلک آویخته شد پردهای
از پی نفرین دل آزردهای
این قضا را هم قضا داند علاج
عقل خلقان در قضا گیجست گیج
اژدها گشتست آن مار سیاه
آنک کرمی بود افتاده به راه
اژدها و مار اندر دست تو
شد عصا ای جان موسی مست تو
حکم خذها لا تخف دادت خدا
تا به دستت اژدها گردد عصا
هین ید بیضا نما ای پادشاه
صبح نو بگشا ز شبهای سیاه
دوزخی افروخت بر وی دم فسون
ای دم تو از دم دریا فزون
بحر مکارست بنموده کفی
دوزخست از مکر بنموده تفی
زان نماید مختصر در چشم تو
تا زبون بینیش جنبد خشم تو
همچنانک لشکر انبوه بود
مر پیمبر را به چشم اندک نمود
تا بریشان زد پیمبر بی خطر
ور فزون دیدی از آن کردی حذر
آن عنایت بود و اهل آن بدی
احمدا ورنه تو بد دل میشدی
کم نمود او را و اصحاب ورا
آن جهاد ظاهر و باطن خدا
تا میسر کرد یسری را برو
تا ز عسری او بگردانید رو
کم نمودن مر ورا پیروز بود
که حقش یار و طریقآموز بود
آنک حق پشتش نباشد از ظفر
وای اگر گربهش نماید شیر نر
وای اگر صد را یکی بیند ز دور
تا به چالش اندر آید از غرور
زان نماید ذوالفقاری حربهای
زان نماید شیر نر چون گربهای
تا دلیر اندر فتد احمق به جنگ
واندر آردشان بدین حیلت به چنگ
تا به پای خویش باشند آمده
آن فلیوان جانب آتشکده
کاه برگی مینماید تا تو زود
پف کنی کو را برانی از وجود
هین که آن که کوهها بر کنده است
زو جهان گریان و او در خنده است
مینماید تا بکعب این آب جو
صد چو عاج ابن عنق شد غرق او
مینماید موج خونش تل مشک
مینماید قعر دریا خاک خشک
خشک دید آن بحر را فرعون کور
تا درو راند از سر مردی و زور
چون در آید در تک دریا بود
دیدهٔ فرعون کی بینا بود
دیده بینا از لقای حق شود
حق کجا همراز هر احمق شود
قند بیند خود شود زهر قتول
راه بیند خود بود آن بانگ غول
ای فلک در فتنهٔ آخر زمان
تیز میگردی بده آخر زمان
خنجر تیزی تو اندر قصد ما
نیش زهرآلودهای در فصد ما
ای فلک از رحم حق آموز رحم
بر دل موران مزن چون مار زخم
حق آنک چرخهٔ چرخ ترا
کرد گردان بر فراز این سرا
که دگرگون گردی و رحمت کنی
پیش از آن که بیخ ما را بر کنی
حق آنک دایگی کردی نخست
تا نهال ما ز آب و خاک رست
حق آن شه که ترا صاف آفرید
کرد چندان مشعله در تو پدید
آنچنان معمور و باقی داشتت
تا که دهری از ازل پنداشتت
شکر دانستیم آغاز ترا
انبیا گفتند آن راز ترا
آدمی داند که خانه حادثست
عنکبوتی نه که در وی عابشست
پشه کی داند که این باغ از کیست
کو بهاران زاد و مرگش در دیست
کرم کاندر چوب زاید سستحال
کی بداند چوب را وقت نهال
ور بداند کرم از ماهیتش
عقل باشد کرم باشد صورتش
عقل خود را مینماید رنگها
چون پری دورست از آن فرسنگها
از ملک بالاست چه جای پری
تو مگسپری بپستی میپری
گرچه عقلت سوی بالا میپرد
مرغ تقلیدت بپستی میچرد
علم تقلیدی وبال جان ماست
عاریهست و ما نشسته کان ماست
زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن
هرچه بینی سود خود زان میگریز
زهر نوش و آب حیوان را بریز
هر که بستاید ترا دشنام ده
سود و سرمایه به مفلس وام ده
ایمنی بگذار و جای خوف باش
بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش
آزمودم عقل دور اندیش را
بعد ازین دیوانه سازم خویش را
بخش ۵۵ - عذر گفتن دلقک با سید اجل کی چرا فاحشه را نکاح کرد
گفت با دلقک شبی سید اجل
قحبهای را خواستی تو از عجل
با من این را باز میبایست گفت
تا یکی مستور کردیمیت جفت
گفت نه مستور صالح خواستم
قحبه گشتند و ز غم تن کاستم
خواستم ایم قحبه را بی معرفت
تا ببینم چون شود این عاقبت
عقل را من آزمودم هم بسی
زین سپس جویم جنون را مغرسی
بخش ۵۶ - به حیلت در سخن آوردن سایل آن بزرگ را کی خود را دیوانه ساخته بود
آن یکی میگفت خواهم عاقلی
مشورت آرم بدو در مشکلی
آن یکی گفتش که اندر شهر ما
نیست عاقل جز که آن مجنوننما
بر نیی گشته سواره نک فلان
میدواند در میان کودکان
صاحب رایست و آتشپارهای
آسمان قدرست و اختربارهای
فر او کروبیان را جان شدست
او درین دیوانگی پنهان شدست
لیک هر دیوانه را جان نشمری
سر منه گوساله را چون سامری
چون ولیی آشکارا با تو گفت
صد هزاران غیب و اسرار نهفت
مر ترا آن فهم و آن دانش نبود
وا ندانستی تو سرگین را ز عود
از جنون خود را ولی چون پرده ساخت
مر ورا ای کور کی خواهی شناخت
گر ترا بازست آن دیدهٔ یقین
زیر هر سنگی یکی سرهنگ بین
پیش آن چشمی که باز و رهبرست
هر گلیمی را کلیمی در برست
مر ولی را هم ولی شهره کند
هر که را او خواست با بهره کند
کس نداند از خرد او را شناخت
چونک او مر خویش را دیوانه ساخت
چون بدزدد دزد بینایی ز کور
هیچ یابد دزد را او در عبور
کور نشناسد که دزد او که بود
گرچه خود بر وی زند دزد عنود
چون گزد سگ کور صاحبژنده را
کی شناسد آن سگ درنده را
بخش ۵۷ - حمله بردن سگ بر کور گدا
یک سگی در کوی بر کور گدا
حمله میآورد چون شیر وغا
سگ کند آهنگ درویشان بخشم
در کشد مه خاک درویشان بچشم
کور عاجز شد ز بانگ و بیم سگ
اندر آمد کور در تعظیم سگ
کای امیر صید و ای شیر شکار
دست دست تست دست از من بدار
کز ضرورت دم خر را آن حکیم
کرد تعظیم و لقب دادش کریم
گفت او هم از ضرورت کای اسد
از چو من لاغر شکارت چه رسد
گور میگیرند یارانت به دشت
کور میگیری تو در کوچه بگشت
گور میجویند یارانت بصید
کور میجویی تو در کوچه بکید
آن سگ عالم شکار گور کرد
وین سگ بیمایه قصد کور کرد
علم چون آموخت سگ رست از ضلال
میکند در بیشهها صید حلال
سگ چو عالم گشت شد چالاک زحف
سگ چو عارف گشت شد اصحاب کهف
سگ شناسا شد که میر صید کیست
ای خدا آن نور اشناسنده چیست
کور نشناسد نه از بی چشمی است
بلک این زانست کز جهلست مست
نیست خود بیچشمتر کور از زمین
این زمین از فضل حق شد خصم بین
نور موسی دید و موسی را نواخت
خسف قارون کرد و قارون را شناخت
رجف کرد اندر هلاک هر دعی
فهم کرد از حق که یاارض ابلعی
خاک و آب و باد و نار با شرر
بیخبر با ما و با حق با خبر
ما بعکس آن ز غیر حق خبیر
بیخبر از حق و از چندین نذیر
لاجرم اشفقن منها جملهشان
کند شد ز آمیز حیوان حملهشان
گفت بیزاریم جمله زین حیات
کو بود با خلق حی با حق موات
چون بماند از خلق گردد او یتیم
انس حق را قلب میباید سلیم
چون ز کوری دزد دزدد کالهای
میکند آن کور عمیا نالهای
تا نگوید دزد او را کان منم
کز تو دزدیدم که دزد پر فنم
کی شناسد کور دزد خویش را
چون ندارد نور چشم و آن ضیا
چون بگوید هم بگیر او را تو سخت
تا بگوید او علامتهای رخت
پس جهاد اکبر آمد عصر دزد
تا بگوید که چه برد آن زن بمزد
اولا دزدید کحل دیدهات
چون ستانی باز یابی تبصرت
کالهٔ حکمت که گم کردهٔ دلست
پیش اهل دل یقین آن حاصلست
کوردل با جان و با سمع و بصر
مینداند دزد شیطان را ز اثر
ز اهل دل جو از جماد آن را مجو
که جماد آمد خلایق پیش او
مشورت جوینده آمد نزد او
کای اب کودک شده رازی بگو
گفت رو زین حلقه کین در باز نیست
باز گرد امروز روز راز نیست
گر مکان را ره بدی در لامکان
همچو شیخان بودمی من بر دکان
بخش ۵۸ - خواندن محتسب مست خراب افتاده را به زندان
محتسب در نیم شب جایی رسید
در بن دیوار مستی خفته دید
گفت هی مستی چه خوردستی بگو
گفت ازین خوردم که هست اندر سبو
گفت آخر در سبو واگو که چیست
گفت از آنک خوردهام گفت این خفیست
گفت آنچ خوردهای آن چیست آن
گفت آنک در سبو مخفیست آن
دور میشد این سؤال و این جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب
گفت او را محتسب هین آه کن
مست هوهو کرد هنگام سخن
گفت گفتم آه کن هو میکنی
گفت من شاد و تو از غم منحنی
آه از درد و غم و بیدادیست
هوی هوی میخوران از شادیست
محتسب گفت این ندانم خیز خیز
معرفت متراش و بگذار این ستیز
گفت رو تو از کجا من از کجا
گفت مستی خیز تا زندان بیا
گفت مست ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو
گر مرا خود قوت رفتن بدی
خانهٔ خود رفتمی وین کی شدی
من اگر با عقل و با امکانمی
همچو شیخان بر سر دکانمی
بخش ۵۹ - دوم بار در سخن کشیدن سایل آن بزرگ را تا حال او معلومتر گردد
گفت آن طالب که آخر یک نفس
ای سواره بر نی این سو ران فرس
راند سوی او که هین زوتر بگو
کاسپ من بس توسنست و تندخو
تا لگد بر تو نکوبد زود باش
از چه میپرسی بیانش کن تو فاش
او مجال راز دل گفتن ندید
زو برون شو کرد و در لاغش کشید
گفت میخواهم درین کوچه زنی
کیست لایق از برای چون منی
گفت سه گونه زناند اندر جهان
آن دو رنج و این یکی گنج روان
آن یکی را چون بخواهی کل تراست
وآن دگر نیمی ترا نیمی جداست
وآن سیم هیچ او ترا نبود بدان
این شنودی دور شو رفتم روان
تا ترا اسپم نپراند لگد
که بیفتی بر نخیزی تا ابد
شیخ راند اندر میان کودکان
بانگ زد بار دگر او را جوان
که بیا آخر بگو تفسیر این
این زنان سه نوع گفتی بر گزین
راند سوی او و گفتش بکر خاص
کل ترا باشد ز غم یابی خلاص
وانک نیمی آن تو بیوه بود
وانک هیچست آن عیال با ولد
چون ز شوی اولش کودک بود
مهر و کل خاطرش آن سو رود
دور شو تا اسپ نندازد لگد
سم اسپ توسنم بر تو رسد
های هویی کرد شیخ باز راند
کودکان را باز سوی خویش خواند
باز بانگش کرد آن سایل بیا
یک سؤالم ماند ای شاه کیا
باز راند این سو بگو زوتر چه بود
که ز میدان آن بچه گویم ربود
گفت ای شه با چنین عقل و ادب
این چه شیدست این چه فعلست ای عجب
تو ورای عقل کلی در بیان
آفتابی در جنون چونی نهان
گفت این اوباش رایی میزنند
تا درین شهر خودم قاضی کنند
دفع میگفتم مرا گفتند نی
نیست چون تو عالمی صاحب فنی
با وجود تو حرامست و خبیث
که کم از تو در قضا گوید حدیث
در شریعت نیست دستوری که ما
کمتر از تو شه کنیم و پیشوا
زین ضرورت گیج و دیوانه شدم
لیک در باطن همانم که بدم
عقل من گنجست و من ویرانهام
گنج اگر پیدا کنم دیوانهام
اوست دیوانه که دیوانه نشد
این عسس را دید و در خانه نشد
دانش من جوهر آمد نه عرض
این بهایی نیست بهر هر غرض
کان قندم نیستان شکرم
هم زمن میروید و من میخورم
علم تقلیدی و تعلیمیست آن
کز نفور مستمع دارد فغان
چون پی دانه نه بهر روشنیست
همچو طالبعلم دنیای دنیست
طالب علمست بهر عام و خاص
نه که تا یابد ازین عالم خلاص
همچو موشی هر طرف سوراخ کرد
چونک نورش راند از در گفت برد
چونک سوی دشت و نورش ره نبود
هم در آن ظلمات جهدی مینمود
گر خدایش پر دهد پر خرد
برهد از موشی و چون مرغان پرد
ور نجوید پر بماند زیر خاک
ناامید از رفتن راه سماک
علم گفتاری که آن بی جان بود
عاشق روی خریداران بود
گرچه باشد وقت بحث علم زفت
چون خریدارش نباشد مرد و رفت
مشتری من خدایست او مرا
میکشد بالا که الله اشتری
خونبهای من جمال ذوالجلال
خونبهای خود خورم کسب حلال
این خریداران مفلس را بهل
چه خریداری کند یک مشت گل
گل مخور گل را مخر گل را مجو
زانک گل خوارست دایم زردرو
دل بخور تا دایما باشی جوان
از تجلی چهرهات چون ارغوان
یا رب این بخشش نه حد کار ماست
لطف تو لطف خفی را خود سزاست
دست گیر از دست ما ما را بخر
پرده را بر دار و پردهٔ ما مدر
باز خر ما را ازین نفس پلید
کاردش تا استخوان ما رسید
از چو ما بیچارگان این بند سخت
کی گشاید ای شه بیتاج و تخت
این چنین قفل گران را ای ودود
کی تواند جز که فضل تو گشود
ما ز خود سوی تو گردانیم سر
چون توی از ما به ما نزدیکتر
این دعا هم بخشش و تعلیم تست
گرنه در گلخن گلستان از چه رست
در میان خون و روده فهم و عقل
جز ز اکرام تو نتوان کرد نقل
از دو پاره پیه این نور روان
موج نورش میزند بر آسمان
گوشتپاره که زبان آمد ازو
میرود سیلاب حکمت همچو جو
سوی سوراخی که نامش گوشهاست
تا بباغ جان که میوهش هوشهاست
شاهراه باغ جانها شرع اوست
باغ و بستانهای عالم فرع اوست
اصل و سرچشمهٔ خوشی آنست آن
زود تجری تحتها الانهار خوان
بخش ۶۰ - تتمهٔ نصیحت رسول علیه السلام بیمار را
گفت پیغامبر مر آن بیمار را
چون عیادت کرد یار زار را
که مگر نوعی دعایی کردهای
از جهالت زهربایی خوردهای
یاد آور چه دعا میگفتهای
چون ز مکر نفس میآشفتهای
گفت یادم نیست الا همتی
دار با من یادم آید ساعتی
از حضور نوربخش مصطفی
پیش خاطر آمد او را آن دعا
تافت زان روزن که از دل تا دلست
روشنی که فرق حق و باطلست
گفت اینک یادم آمد ای رسول
آن دعا که گفتهام من بوالفضول
چون گرفتار گنه میآمدم
غرقه دست اندر حشایش میزدم
از تو تهدید و وعیدی میرسید
مجرمان را از عذاب بس شدید
مضطرب میگشتم و چاره نبود
بند محکم بود و قفل ناگشود
نی مقام صبر و نی راه گریز
نی امید توبه نی جای ستیز
من چو هاروت و چو ماروت از حزن
آه میکردم که ای خلاق من
از خطر هاروت و ماروت آشکار
چاه بابل را بکردند اختیار
تا عذاب آخرت اینجا کشند
گربزند و عاقل و ساحروشند
نیک کردند و بجای خویش بود
سهلتر باشد ز آتش رنج دود
حد ندارد وصف رنج آن جهان
سهل باشد رنج دنیا پیش آن
ای خنک آن کو جهادی میکند
بر بدن زجری و دادی میکند
تا ز رنج آن جهانی وا رهد
بر خود این رنج عبادت مینهد
من همیگفتم که یا رب آن عذاب
هم درین عالم بران بر من شتاب
تا در آن عالم فراغت باشدم
در چنین درخواست حلقه میزدم
این چنین رنجوریی پیدام شد
جان من از رنج بی آرام شد
ماندهام از ذکر و از اوراد خود
بیخبر گشتم ز خویش و نیک و بد
گر نمیدیدم کنون من روی تو
ای خجسته وی مبارک بوی تو
میشدم از بند من یکبارگی
کردیم شاهانه این غمخوارگی
گفت هی هی این دعا دیگر مکن
بر مکن تو خویش را از بیخ و بن
تو چه طاقت داری ای مور نژند
که نهد بر تو چنان کوه بلند
گفت توبه کردم ای سلطان که من
از سر جلدی نلافم هیچ فن
این جهان تیهست و تو موسی و ما
از گنه در تیه مانده مبتلا
قوم موسی راه میپیمودهاند
آخر اندر گام اول بودهاند
سالها ره میرویم و در اخیر
همچنان در منزل اول اسیر
گر دل موسی ز ما راضی بدی
تیه را راه و کران پیدا شدی
ور بکل بیزار بودی او ز ما
کی رسیدی خوانمان هیچ از سما
کی ز سنگی چشمهها جوشان شدی
در بیابانمان امان جان شدی
بل به جای خوان خود آتش آمدی
اندرین منزل لهب بر ما زدی
چون دو دل شد موسی اندر کار ما
گاه خصم ماست و گاهی یار ما
خشمش آتش میزند در رخت ما
حلم او رد میکند تیر بلا
کی بود که حلم گردد خشم نیز
نیست این نادر ز لطفت ای عزیز
مدح حاضر وحشتست از بهر این
نام موسی میبرم قاصد چنین
ورنه موسی کی روا دارد که من
پیش تو یاد آورم از هیچ تن
عهد ما بشکست صد بار و هزار
عهد تو چون کوه ثابت بر قرار
عهد ما کاه و به هر بادی زبون
عهد تو کوه و ز صد که هم فزون
حق آن قوت که بر تلوین ما
رحمتی کن ای امیر لونها
خویش را دیدیم و رسوایی خویش
امتحان ما مکن ای شاه بیش
تا فضیحتهای دیگر را نهان
کرده باشی ای کریم مستعان
بیحدی تو در جمال و در کمال
در کژی ما بیحدیم و در ضلال
بی حدی خویش بگمار ای کریم
بر کژی بی حد مشتی لئیم
هین که از تقطیع ما یک تار ماند
مصر بودیم و یکی دیوار ماند
البقیه البقیه ای خدیو
تا نگردد شاد کلی جان دیو
بهر ما نی بهر آن لطف نخست
که تو کردی گمرهان را باز جست
چون نمودی قدرتت بنمای رحم
ای نهاده رحمها در لحم و شحم
این دعا گر خشم افزاید ترا
تو دعا تعلیم فرما مهترا
آنچنان کادم بیفتاد از بهشت
رجعتش دادی که رست از دیو زشت
دیو کی بود کو ز آدم بگذرد
بر چنین نطعی ازو بازی برد
در حقیقت نفع آدم شد همه
لعنت حاسد شده آن دمدمه
بازیی دید و دو صد بازی ندید
پس ستون خانهٔ خود را برید
آنشی زد شب بکشت دیگران
باد آتش را بکشت او بران
چشمبندی بود لعنت دیو را
تا زیان خصم دید آن ریو را
خود زیان جان او شد ریو او
گویی آدم بود دیو دیو او
لعنت این باشد که کژبینش کند
حاسد و خودبین و پر کینش کند
تا نداند که هر آنک کرد بد
عاقبت باز آید و بر وی زند
جمله فرزینبندها بیند بعکس
مات بر وی گردد و نقصان و وکس
زانک گر او هیچ بیند خویش را
مهلک و ناسور بیند ریش را
درد خیزد زین چنین دیدن درون
درد او را از حجاب آرد برون
تا نگیرد مادران را درد زه
طفل در زادن نیابد هیچ ره
این امانت در دل و دل حاملهست
این نصیحتها مثال قابلهست
قابله گوید که زن را درد نیست
درد باید درد کودک را رهیست
آنک او بیدرد باشد رهزنست
زانک بیدردی انا الحق گفتنست
آن انا بی وقت گفتن لعنتست
آن انا در وقت گفتن رحمتست
آن انا منصور رحمت شد یقین
آن انا فرعون لعنت شد ببین
لاجرم هر مرغ بیهنگام را
سر بریدن واجبست اعلام را
سر بریدن چیست کشتن نفس را
در جهاد و ترک گفتن تفس را
آنچنانک نیش کزدم بر کنی
تا که یابد او ز کشتن ایمنی
بر کنی دندان پر زهری ز مار
تا رهد مار از بلای سنگسار
هیچ نکشد نفس را جز ظل پیر
دامن آن نفسکش را سخت گیر
چون بگیری سخت آن توفیق هوست
در تو هر قوت که آید جذب اوست
ما رمیت اذ رمیت راست دان
هر چه کارد جان بود از جان جان
دست گیرنده ویست و بردبار
دم بدم آن دم ازو اومید دار
نیست غم گر دیر بی او ماندهای
دیرگیر و سختگیرش خواندهای
دیر گیرد سخت گیرد رحمتش
یک دمت غایب ندارد حضرتش
ور تو خواهی شرح این وصل و ولا
از سر اندیشه میخوان والضحی
ور تو گویی هم بدیها از ویست
لیک آن نقصان فضل او کیست
آن بدی دادن کمال اوست هم
من مثالی گویمت ای محتشم
کرد نقاشی دو گونه نقشها
نقشهای صاف و نقشی بی صفا
نقش یوسف کرد و حور خوشسرشت
نقش عفریتان و ابلیسان زشت
هر دو گونه نقش استادی اوست
زشتی او نیست آن رادی اوست
زشت را در غایت زشتی کند
جمله زشتیها به گردش بر تند
تا کمال دانشش پیدا شود
منکر استادیش رسوا شود
ور نداند زشت کردن ناقص است
زین سبب خلاق گبر و مخلص است
پس ازین رو کفر و ایمان شاهدند
بر خداوندیش و هر دو ساجدند
لیک مؤمن دان که طوعا ساجدست
زانک جویای رضا و قاصدست
هست کرها گبر هم یزدانپرست
لیک قصد او مرادی دیگرست
قلعهٔ سلطان عمارت میکند
لیک دعوی امارت میکند
گشته یاغی تا که ملک او بود
عاقبت خود قلعه سلطانی شود
مؤمن آن قلعه برای پادشاه
میکند معمور نه از بهر جاه
زشت گوید ای شه زشتآفرین
قادری بر خوب و بر زشت مهین
خوب گوید ای شه حسن و بها
پاک گردانیدیم از عیبها
بخش ۶۱ - وصیت کردن پیغامبر علیه السلام مر آن بیمار را و دعا آموزانیدنش
گفت پیغامبر مر آن بیمار را
این بگو کای سهلکن دشوار را
آتنا فی دار دنیانا حسن
آتنا فی دار عقبانا حسن
راه را بر ما چو بستان کن لطیف
منزل ما خود تو باشی ای شریف
مؤمنان در حشر گویند ای ملک
نی که دوزخ بود راه مشترک
مؤمن و کافر برو یابد گذار
ما ندیدیم اندرین ره دود و نار
نک بهشت و بارگاه آمنی
پس کجا بود آن گذرگاه دنی
پس ملک گوید که آن روضهٔ خضر
که فلان جا دیدهاید اندر گذر
دوزخ آن بود و سیاستگاه سخت
بر شما شد باغ و بستان و درخت
چون شما این نفس دوزخخوی را
آتشی گبر فتنهجوی را
جهدها کردید و او شد پر صفا
نار را کشتید از بهر خدا
آتش شهوت که شعله میزدی
سبزهٔ تقوی شد و نور هدی
آتش خشم از شما هم حلم شد
ظلمت جهل از شما هم علم شد
آتش حرص از شما ایثار شد
و آن حسد چون خار بد گلزار شد
چون شما این جمله آتشهای خویش
بهر حق کشتید جمله پیش پیش
نفس ناری را چو باغی ساختید
اندرو تخم وفا انداختید
بلبلان ذکر و تسبیح اندرو
خوش سرایان در چمن بر طرف جو
داعی حق را اجابت کردهاید
در جحیم نفس آب آوردهاید
دوزخ ما نیز در حق شما
سبزه گشت و گلشن و برگ و نوا
چیست احسان را مکافات ای پسر
لطف و احسان و ثواب معتبر
نی شما گفتید ما قربانییم
پیش اوصاف بقا ما فانییم
ما اگر قلاش و گر دیوانهایم
مست آن ساقی و آن پیمانهایم
بر خط و فرمان او سر مینهیم
جان شیرین را گروگان میدهیم
تا خیال دوست در اسرار ماست
چاکری و جانسپاری کار ماست
هر کجا شمع بلا افروختند
صد هزاران جان عاشق سوختند
عاشقانی کز درون خانهاند
شمع روی یار را پروانهاند
ای دل آنجا رو که با تو روشنند
وز بلاها مر ترا چون جوشنند
بر جنایاتت مواسا میکنند
در میان جان ترا جا میکنند
زان میان جان ترا جا میکنند
تا ترا پر باده چون جا میکنند
در میان جان ایشان خانه گیر
در فلک خانه کن ای بدر منیر
چون عطارد دفتر دل وا کنند
تا که بر تو سرها پیدا کنند
پیش خویشان باش چون آوارهای
بر مه کامل زن ار مه پارهای
جزو را از کل خود پرهیز چیست
با مخالف این همه آمیز چیست
جنس را بین نوع گشته در روش
غیبها بین عین گشته در رهش
تا چو زن عشوه خری ای بیخرد
از دروغ و عشوه کی یابی مدد
چاپلوس و لفظ شیرین و فریب
میستانی مینهی چون زن به جیب
مر ترا دشنام و سیلی شهان
بهتر آید از ثنای گمرهان
صفع شاهان خور مخور شهد خسان
تا کسی گردی ز اقبال کسان
زانک ازیشان خلعت و دولت رسد
در پناه روح جان گردد جسد
هر کجا بینی برهنه و بینوا
دان که او بگریختست از اوستا
تا چنان گردد که میخواهد دلش
آن دل کور بد بیحاصلش
گر چنان گشتی که استا خواستی
خویش را و خویش را آراستی
هر که از استا گریزد در جهان
او ز دولت میگریزد این بدان
پیشهای آموختی در کسب تن
چنگ اندر پیشهٔ دینی بزن
در جهان پوشیده گشتی و غنی
چون برون آیی ازینجا چون کنی
پیشهای آموز کاندر آخرت
اندر آید دخل کسب مغفرت
آن جهان شهریست پر بازار و کسب
تا نپنداری که کسب اینجاست حسب
حق تعالی گفت کین کسب جهان
پیش آن کسبست لعب کودکان
همچو آن طفلی که بر طفلی تند
شکل صحبتکن مساسی میکند
کودکان سازند در بازی دکان
سود نبود جز که تعبیر زمان
شب شود در خانه آید گرسنه
کودکان رفته بمانده یک تنه
این جهان بازیگهست و مرگ شب
باز گردی کیسه خالی پر تعب
کسب دین عشقست و جذب اندرون
قابلیت نور حق را ای حرون
کسب فانی خواهدت این نفس خس
چند کسب خس کنی بگذار بس
نفس خس گر جویدت کسب شریف
حیله و مکری بود آن را ردیف
بخش ۶۲ - بیدار کردن ابلیس معاویه را کی خیز وقت نمازست
در خبر آمد که خال مؤمنان
خفته بد در قصر بر بستر ستان
قصر را از اندرون در بسته بود
کز زیارتهای مردم خسته بود
ناگهان مردی ورا بیدار کرد
چشم چون بگشاد پنهان گشت مرد
گفت اندر قصر کس را ره نبود
کیست کین گستاخی و جرات نمود
گرد برگشت و طلب کرد آن زمان
تا بیاید زان نهان گشته نشان
او پس در مدبری را دید کو
در پس پرده نهان میکرد رو
گفت هی تو کیستی نام تو چیست
گفت نامم فاش ابلیس شقیست
گفت بیدارم چرا کردی بجد
راست گو با من مگو بر عکس و ضد
بخش ۶۳ - از خر افکندن ابلیس معاویه را و روپوش و بهانه کردن و جواب گفتن معاویه او را
گفت هنگام نماز آخر رسید
سوی مسجد زود میباید دوید
عجلوا الطاعات قبل الفوت گفت
مصطفی چون در معنی میبسفت
گفت نی نی این غرض نبود ترا
که بخیری رهنما باشی مرا
دزد آید از نهان در مسکنم
گویدم که پاسبانی میکنم
من کجا باور کنم آن دزد را
دزد کی داند ثواب و مزد را
بخش ۶۴ - باز جواب گفتن ابلیس معاویه را
گفت ما اول فرشته بودهایم
راه طاعت را بجان پیمودهایم
سالکان راه را محرم بدیم
ساکنان عرش را همدم بدیم
پیشهٔ اول کجا از دل رود
مهر اول کی ز دل بیرون شود
در سفر گر روم بینی یا ختن
از دل تو کی رود حب الوطن
ما هم از مستان این می بودهایم
عاشقان درگه وی بودهایم
ناف ما بر مهر او ببریدهاند
عشق او در جان ما کاریدهاند
روز نیکو دیدهایم از روزگار
آب رحمت خوردهایم اندر بهار
نی که ما را دست فضلش کاشتست
از عدم ما را نه او بر داشتست
ای بسا کز وی نوازش دیدهایم
در گلستان رضا گردیدهایم
بر سر ما دست رحمت مینهاد
چشمههای لطف از ما میگشاد
وقت طفلیام که بودم شیرجو
گاهوارم را کی جنبانید او
از کی خوردم شیر غیر شیر او
کی مرا پرورد جز تدبیر او
خوی کان با شیر رفت اندر وجود
کی توان آن را ز مردم واگشود
گر عتابی کرد دریای کرم
بسته کی گردند درهای کرم
اصل نقدش داد و لطف و بخششست
قهر بر وی چون غباری از غشست
از برای لطف عالم را بساخت
ذرهها را آفتاب او نواخت
فرقت از قهرش اگر آبستنست
بهر قدر وصل او دانستنست
تا دهد جان را فراقش گوشمال
جان بداند قدر ایام وصال
گفت پیغامبر که حق فرموده است
قصد من از خلق احسان بوده است
آفریدم تا ز من سودی کنند
تا ز شهدم دستآلودی کنند
نه برای آنک تا سودی کنم
وز برهنه من قبایی بر کنم
چند روزی که ز پیشم راندهست
چشم من در روی خوبش ماندهست
کز چنان رویی چنین قهر ای عجب
هر کسی مشغول گشته در سبب
من سبب را ننگرم کان حادثست
زانک حادث حادثی را باعثست
لطف سابق را نظاره میکنم
هرچه آن حادث دو پاره میکنم
ترک سجده از حسد گیرم که بود
آن حسد از عشق خیزد نه از جحود
هر حسد از دوستی خیزد یقین
که شود با دوست غیری همنشین
هست شرط دوستی غیرتپزی
همچو شرط عطسه گفتن دیر زی
چونک بر نطعش جز این بازی نبود
گفت بازی کن چه دانم در فزود
آن یکی بازی که بد من باختم
خویشتن را در بلا انداختم
در بلا هم میچشم لذات او
مات اویم مات اویم مات او
چون رهاند خویشتن را ای سره
هیچ کس در شش جهت از ششدره
جزو شش از کل شش چون وا رهد
خاصه که بی چون مرورا کژ نهد
هر که در شش او درون آتشست
اوش برهاند که خلاق ششست
خود اگر کفرست و گر ایمان او
دستباف حضرتست و آن او
بخش ۶۵ - باز تقریر کردن معاویه با ابلیس مکر او را
گفت امیر او را که اینها راستست
لیک بخش تو ازینها کاستست
صد هزاران را چو من تو ره زدی
حفره کردی در خزینه آمدی
آتشی از تو نسوزم چاره نیست
کیست کز دست تو جامهش پاره نیست
طبعت ای آتش چو سوزانیدنیست
تا نسوزانی تو چیزی چاره نیست
لعنت این باشد که سوزانت کند
اوستاد جمله دزدانت کند
با خدا گفتی شنیدی روبرو
من چه باشم پیش مکرت ای عدو
معرفتهای تو چون بانگ صفیر
بانگ مرغانست لیکن مرغ گیر
صد هزاران مرغ را آن ره زدست
مرغ غره کشنایی آمدست
در هوا چون بشنود بانگ صفیر
از هوا آید شود اینجا اسیر
قوم نوح از مکر تو در نوحهاند
دل کباب و سینه شرحه شرحهاند
عاد را تو باد دادی در جهان
در فکندی در عذاب و اندهان
از تو بود آن سنگسار قوم لوط
در سیاهابه ز تو خوردند غوط
مغز نمرود از تو آمد ریخته
ای هزاران فتنهها انگیخته
عقل فرعون ذکی فیلسوف
کور گشت از تو نیابید او وقوف
بولهب هم از تو نااهلی شده
بوالحکم هم از تو بوجهلی شده
ای برین شطرنج بهر یاد را
مات کرده صد هزار استاد را
ای ز فرزینبندهای مشکلت
سوخته دلها سیه گشته دلت
بحر مکری تو خلایق قطرهای
تو چو کوهی وین سلیمان ذرهای
کی رهد از مکر تو ای مختصم
غرق طوفانیم الا من عصم
بس ستارهٔ سعد از تو محترق
بس سپاه و جمع از تو مفترق
بخش ۶۶ - باز جواب گفتن ابلیس معاویه را
گفت ابلیسش گشای این عقدهها
من محکم قلب را و نقد را
امتحان شیر و کلبم کرد حق
امتحان نقد و قلبم کرد حق
قلب را من کی سیهرو کردهام
صیرفیام قیمت او کردهام
نیکوان را رهنمایی میکنم
شاخههای خشک را بر میکنم
این علفها مینهم از بهر چیست
تا پدید آید که حیوان جنس کیست
گرگ از آهو چو زاید کودکی
هست در گرگیش و آهویی شکی
تو گیاه و استخوان پیشش بریز
تا کدامین سو کند او گام تیز
گر به سوی استخوان آید سگست
ور گیا خواهد یقین آهو رگست
قهر و لطفی جفت شد با همدگر
زاد ازین هر دو جهانی خیر و شر
تو گیاه و استخوان را عرضه کن
قوت نفس و قوت جان را عرضه کن
گر غذای نفس جوید ابترست
ور غذای روح خواهد سرورست
گر کند او خدمت تن هست خر
ور رود در بحر جان یابد گهر
گرچه این دو مختلف خیر و شرند
لیک این هر دو به یک کار اندرند
انبیا طاعات عرضه میکنند
دشمنان شهوات عرضه میکنند
نیک را چون بد کنم یزدان نیم
داعیم من خالق ایشان نیم
خوب را من زشت سازم رب نهام
زشت را و خوب را آیینهام
سوخت هندو آینه از درد را
کین سیهرو مینماید مرد را
گفت آیینه گناه از من نبود
جرم او را نه که روی من زدود
او مرا غماز کرد و راستگو
تا بگویم زشت کو و خوب کو
من گواهم بر گوا زندان کجاست
اهل زندان نیستم ایزد گواست
هر کجا بینم نهال میوهدار
تربیتها میکنم من دایهوار
هر کجا بینم درخت تلخ و خشک
میبرم من تا رهد از پشک مشک
خشک گوید باغبان را کای فتی
مر مرا چه میبری سر بی خطا
باغبان گوید خمش ای زشتخو
بس نباشد خشکی تو جرم تو
خشک گوید راستم من کژ نیم
تو چرا بیجرم میبری پیم
باغبان گوید اگر مسعودیی
کاشکی کژ بودیی تر بودیی
جاذب آب حیاتی گشتیی
اندر آب زندگی آغشتیی
تخم تو بد بوده است و اصل تو
با درخت خوش نبوده وصل تو
شاخ تلخ ار با خوشی وصلت کند
آن خوشی اندر نهادش بر زند
بخش ۶۷ - عنف کردن معاویه با ابلیس
گفت امیر ای راهزن حجت مگو
مر ترا ره نیست در من ره مجو
رهزنی و من غریب و تاجرم
هر لباساتی که آری کی خرم
گرد رخت من مگرد از کافری
تو نهای رخت کسی را مشتری
مشتری نبود کسی را راهزن
ور نماید مشتری مکرست و فن
تا چه دارد این حسود اندر کدو
ای خدا فریاد ما را زین عدو
گر یکی فصلی دگر در من دمد
در رباید از من این رهزن نمد
بخش ۶۸ - نالیدن معاویه به حضرت حق تعالی از ابلیس و نصرت خواستن
این حدیثش همچو دودست ای اله
دست گیر ار نه گلیمم شد سیاه
من به حجت بر نیایم با بلیس
کوست فتنهٔ هر شریف و هر خسیس
آدمی کو علم الاسما بگست
در تک چون برق این سگ بی تکست
از بهشت انداختش بر روی خاک
چون سمک در شست او شد از سماک
نوحهٔ انا ظلمنا میزدی
نیست دستان و فسونش را حدی
اندرون هر حدیث او شرست
صد هزاران سحر در وی مضمرست
مردی مردان ببندد در نفس
در زن و در مرد افروزد هوس
ای بلیس خلقسوز فتنهجو
بر چیم بیدار کردی راست گو
بخش ۶۹ - باز تقریر ابلیس تلبیس خود را
گفت هر مردی که باشد بد گمان
نشنود او راست را با صد نشان
هر درونی که خیالاندیش شد
چون دلیل آری خیالش بیش شد
چون سخن در وی رود علت شود
تیغ غازی دزد را آلت شود
پس جواب او سکوتست و سکون
هست با ابله سخن گفتن جنون
تو ز من با حق چه نالی ای سلیم
تو بنال از شر آن نفس لئیم
تو خوری حلوا ترا دنبل شود
تب بگیرد طبع تو مختل شود
بی گنه لعنت کنی ابلیس را
چون نبینی از خود آن تلبیس را
نیست از ابلیس از تست ای غوی
که چو روبه سوی دنبه میروی
چونک در سبزه ببینی دنبهها
دام باشد این ندانی تو چرا
زان ندانی کت ز دانش دور کرد
میل دنبه چشم و عقلت کور کرد
حبک الاشیاء یعمیک یصم
نفسک السودا جنت لا تختصم
تو گنه بر من منه کژ کژ مبین
من ز بد بیزارم و از حرص و کین
من بدی کردم پشیمانم هنوز
انتظارم تا دیم گردد تموز
متهم گشتم میان خلق من
فعل خود بر من نهد هر مرد و زن
گرگ بیچاره اگرچه گرسنست
متهم باشد که او در طنطنهست
از ضعیفی چون نتواند راه رفت
خلق گوید تخمه است از لوت زفت
بخش ۷۰ - باز الحاح کردن معاویه ابلیس را
گفت غیر راستی نرهاندت
داد سوی راستی میخواندت
راست گو تا وا رهی از چنگ من
مکر ننشاند غبار جنگ من
گفت چون دانی دروغ و راست را
ای خیال اندیش پر اندیشهها
گفت پیغامبر نشانی داده است
قلب و نیکو را محک بنهاده است
گفته است الکذب ریب فی القلوب
گفت الصدق طمانین طروب
دل نیارامد ز گفتار دروغ
آب و روغن هیچ نفروزد فروغ
در حدیث راست آرام دلست
راستیها دانهٔ دام دلست
دل مگر رنجور باشد بد دهان
که نداند چاشنی این و آن
چون شود از رنج و علت دل سلیم
طعم کذب و راست را باشد علیم
حرص آدم چون سوی گندم فزود
از دل آدم سلیمی را ربود
پس دروغ و عشوهات را گوش کرد
غره گشت و زهر قاتل نوش کرد
کزدم از گندم ندانست آن نفس
میپرد تمییز از مست هوس
خلق مست آرزواند و هوا
زان پذیرااند دستان ترا
هر که خود را از هوا خو باز کرد
چشم خود را آشنای راز کرد
بخش ۷۱ - شکایت قاضی از آفت قضا و جواب گفتن نایب او را
قاضیی بنشاندند و میگریست
گفت نایب قاضیا گریه ز چیست
این نه وقت گریه و فریاد تست
وقت شادی و مبارکباد تست
گفت اه چون حکم راند بیدلی
در میان آن دو عالم جاهلی
آن دو خصم از واقعهٔ خود واقفند
قاضی مسکین چه داند زان دو بند
جاهلست و غافلست از حالشان
چون رود در خونشان و مالشان
گفت خصمان عالماند و علتی
جاهلی تو لیک شمع ملتی
زانک تو علت نداری در میان
آن فراغت هست نور دیدگان
وان دو عالم را غرضشان کور کرد
علمشان را علت اندر گور کرد
جهل را بیعلتی عالم کند
علم را علت کژ و ظالم کند
تا تو رشوت نستدی بینندهای
چون طمع کردی ضریر و بندهای
از هوا من خوی را وا کردهام
لقمههای شهوتی کم خوردهام
چاشنیگیر دلم شد با فروغ
راست را داند حقیقت از دروغ
بخش ۷۲ - به اقرار آوردن معاویه ابلیس را
تو چرا بیدار کردی مر مرا
دشمن بیداریی تو ای دغا
همچو خشخاشی همه خواب آوری
همچو خمری عقل و دانش را بری
چارمیخت کردهام هین راست گو
راست را دانم تو حیلتها مجو
من ز هر کس آن طمع دارم که او
صاحب آن باشد اندر طبع و خو
من ز سرکه مینجویم شکری
مر مخنث را نگیرم لشکری
همچو گبران من نجویم از بتی
کو بود حق یا خود از حق آیتی
من ز سرگین مینجویم بوی مشک
من در آب جو نجویم خشت خشک
من ز شیطان این نجویم کوست غیر
کو مرا بیدار گرداند بخیر
گفت بسیار آن بلیس از مکر و غدر
میر ازو نشنید کرد استیز و صبر
بخش ۷۳ - راست گفتن ابلیس ضمیر خود را به معاویه
از بن دندان بگفتش بهر آن
کردمت بیدار میدان ای فلان
تا رسی اندر جماعت در نماز
از پی پیغامبر دولتفراز
گر نماز از وقت رفتی مر ترا
این جهان تاریک گشتی بی ضیا
از غبین و درد رفتی اشکها
از دو چشم تو مثال مشکها
ذوق دارد هر کسی در طاعتی
لاجرم نشکیبد از وی ساعتی
آن غبین و درد بودی صد نماز
کو نماز و کو فروغ آن نیاز
بخش ۷۴ - فضیلت حسرت خوردن آن مخلص بر فوت نماز جماعت
آن یکی میرفت در مسجد درون
مردم از مسجد همیآمد برون
گشت پرسان که جماعت را چه بود
که ز مسجد می برون آیند زود
آن یکی گفتش که پیغامبر نماز
با جماعت کرد و فارغ شد ز راز
تو کجا در میروی ای مرد خام
چونک پیغامبر بدادست السلام
گفت آه و دود از آن اه شد برون
آه او میداد از دل بوی خون
آن یکی گفتا بده آن آه را
وین نماز من ترا بادا عطا
گفت دادم آه و پذرفتم نماز
او ستد آن آه را با صد نیاز
شب بخواب اندر بگفتش هاتفی
که خریدی آب حیوان و شفا
حرمت این اختیار و این دخول
شد نماز جملهٔ خلقان قبول
بخش ۷۵ - تتمهٔ اقرار ابلیس به معاویه مکر خود را
پس عزازیلش بگفت ای میر راد
مکر خود اندر میان باید نهاد
گر نمازت فوت میشد آن زمان
میزدی از درد دل آه و فغان
آن تاسف و آن فغان و آن نیاز
درگذشتی از دو صد ذکر و نماز
من ترا بیدار کردم از نهیب
تا نسوزاند چنان آهی حجاب
تا چنان آهی نباشد مر ترا
تا بدان راهی نباشد مر ترا
من حسودم از حسد کردم چنین
من عدوم کار من مکرست و کین
گفت اکنون راست گفتی صادقی
از تو این آید تو این را لایقی
عنکبوتی تو مگس داری شکار
من نیم ای سگ مگس زحمت میار
باز اسپیدم شکارم شه کند
عنکبوتی کی بگرد ما تند
رو مگس میگیر تا توانی هلا
سوی دوغی زن مگسها را صلا
ور بخوانی تو به سوی انگبین
هم دروغ و دوغ باشد آن یقین
تو مرا بیدار کردی خواب بود
تو نمودی کشتی آن گرداب بود
تو مرا در خیر زان میخواندی
تا مرا از خیر بهتر راندی
بخش ۷۶ - فوت شدن دزد بواز دادن آن شخص صاحبخانه را کی نزدیک آمده بود کی دزد را دریابد و بگیرد
این بدان ماند که شخصی دزد دید
در وثاق اندر پی او میدوید
تا دو سه میدان دوید اندر پیش
تا در افکند آن تعب اندر خویش
اندر آن حمله که نزدیک آمدش
تا بدو اندر جهد در یابدش
دزد دیگر بانگ کردش که بیا
تا ببینی این علامات بلا
زود باش و باز گرد ای مرد کار
تا ببینی حال اینجا زار زار
گفت باشد کان طرف دزدی بود
گر نگردم زود این بر من رود
در زن و فرزند من دستی زند
بستن این دزد سودم کی کند
این مسلمان از کرم میخواندم
گر نگردم زود پیش آید ندم
بر امید شفقت آن نیکخواه
دزد را بگذاشت باز آمد براه
گفت ای یار نکو احوال چیست
این فغان و بانگ تو از دست کیست
گفت اینک بین نشان پای دزد
این طرف رفتست دزد زنبمزد
نک نشان پای دزد قلتبان
در پی او رو بدین نقش و نشان
گفت ای ابله چه میگویی مرا
من گرفته بودم آخر مر ورا
دزد را از بانگ تو بگذاشتم
من تو خر را آدمی پنداشتم
این چه ژاژست و چه هرزه ای فلان
من حقیقت یافتم چه بود نشان
گفت من از حق نشانت میدهم
این نشانست از حقیقت آگهم
گفت طراری تو یا خود ابلهی
بلک تو دزدی و زین حال آگهی
خصم خود را میکشیدم من کشان
تو رهانیدی ورا کاینک نشان
تو جهتگو من برونم از جهات
در وصال آیات کو یا بینات
صنع بیند مرد محجوب از صفات
در صفات آنست کو گم کرد ذات
واصلان چون غرق ذاتاند ای پسر
کی کنند اندر صفات او نظر
چونک اندر قعر جو باشد سرت
کی به رنگ آب افتد منظرت
ور به رنگ آب باز آیی ز قعر
پس پلاسی بستدی دادی تو شعر
طاعت عامه گناه خاصگان
وصلت عامه حجاب خاص دان
مر وزیری را کند شه محتسب
شه عدو او بود نبود محب
هم گناهی کرده باشد آن وزیر
بی سبب نبود تغیر ناگزیر
آنک ز اول محتسب بد خود ورا
بخت و روزی آن بدست از ابتدا
لیک آنک اول وزیر شه بدست
محتسب کردن سبب فعل بدست
چون ترا شه ز آستانه پیش خواند
باز سوی آستانه باز راند
تو یقین میدان که جرمی کردهای
جبر را از جهل پیش آوردهای
که مرا روزی و قسمت این بدست
پس چرا دی بودت آن دولت به دست
قسمت خود خود بریدی تو ز جهل
قسمت خود را فزاید مرد اهل
بخش ۷۷ - قصهٔ منافقان و مسجد ضرار ساختن ایشان
یک مثال دیگر اندر کژروی
شاید ار از نقل قرآن بشنوی
این چنین کژ بازیی در جفت و طاق
با نبی میباختند اهل نفاق
کز برای عز دین احمدی
مسجدی سازیم و بود آن مرتدی
این چنین کژ بازیی میباختند
مسجدی جز مسجد او ساختند
سقف و فرش و قبهاش آراسته
لیک تفریق جماعت خواسته
نزد پیغامبر بلابه آمدند
همچو اشتر پیش او زانو زدند
کای رسول حق برای محسنی
سوی آن مسجد قدم رنجه کنی
تا مبارک گردد از اقدام تو
تا قیامت تازه بادا نام تو
مسجد روز گلست و روز ابر
مسجد روز ضرورت وقت فقر
تا غریبی یابد آنجا خیر و جا
تا فراوان گردد این خدمتسرا
تا شعار دین شود بسیار و پر
زانک با یاران شود خوش کار مر
ساعتی آن جایگه تشریف ده
تزکیهمان کن ز ما تعریف ده
مسجد و اصحاب مسجد را نواز
تو مهی ما شب دمی با ما بساز
تا شود شب از جمالت همچو روز
ای جمالت آفتاب جانفروز
ای دریغا کان سخن از دل بدی
تا مراد آن نفر حاصل شدی
لطف کاید بی دل و جان در زبان
همچو سبزهٔ تون بود ای دوستان
هم ز دورش بنگر و اندر گذر
خوردن و بو را نشاید ای پسر
سوی لطف بی وفایان هین مرو
کان پل ویران بود نیکو شنو
گر قدم را جاهلی بر وی زند
بشکند پل و آن قدم را بشکند
هر کجا لشکر شکسته میشود
از دو سه سست مخنث میبود
در صف آید با سلاح او مردوار
دل برو بنهند کاینک یار غار
رو بگرداند چو بیند زخم را
رفتن او بشکند پشت ترا
این درازست و فراوان میشود
وآنچ مقصودست پنهان میشود
بخش ۷۸ - فریفتن منافقان پیغامبر را علیه السلام تا به مسجد ضرارش برند
بر رسول حق فسونها خواندند
رخش دستان و حیل میراندند
آن رسول مهربان رحمکیش
جز تبسم جز بلی ناورد پیش
شکرهای آن جماعت یاد کرد
در اجابت قاصدان را شاد کرد
مینمود آن مکر ایشان پیش او
یک به یک زان سان که اندر شیر مو
موی را نادیده میکرد آن لطیف
شیر را شاباش میگفت آن ظریف
صد هزاران موی مکر و دمدمه
چشم خوابانید آن دم زان همه
راست میفرمود آن بحر کرم
بر شما من از شما مشفقترم
من نشسته بر کنار آتشی
با فروغ و شعلهٔ بس ناخوشی
همچو پروانه شما آن سو دوان
هر دو دست من شده پروانهران
چون بر آن شد تا روان گردد رسول
غیرت حق بانگ زد مشنو ز غول
کین خبیثان مکر و حیلت کردهاند
جمله مقلوبست آنچ آوردهاند
قصد ایشان جز سیهرویی نبود
خیر دین کی جست ترسا و جهود
مسجدی بر جسر دوزخ ساختند
با خدا نرد دغاها باختند
قصدشان تفریق اصحاب رسول
فضل حق را کی شناسد هر فضول
تا جهودی را ز شام اینجا کشند
که بوعظ او جهودان سرخوشند
گفت پیغامبر که آری لیک ما
بر سر راهیم و بر عزم غزا
زین سفر چون باز گردم آنگهان
سوی آن مسجد روان گردم روان
دفعشان گفت و به سوی غزو تاخت
با دغایان از دغا نردی بباخت
چون بیامد از غزا باز آمدند
چنگ اندر وعدهٔ ماضی زدند
گفت حقش ای پیمبر فاش گو
عذر را ور جنگ باشد باش گو
گفتشان بس بد درون و دشمنید
تا نگویم رازهاتان تن زنید
چون نشانی چند از اسرارشان
در بیان آورد بد شد کارشان
قاصدان زو باز گشتند آن زمان
حاش لله حاش لله دمزنان
هر منافق مصحفی زیر بغل
سوی پیغامبر بیاورد از دغل
بهر سوگندان که ایمان جنتیست
زانک سوگند آن کژان را سنتیست
چون ندارد مرد کژ در دین وفا
هر زمانی بشکند سوگند را
راستان را حاجت سوگند نیست
زانک ایشان را دو چشم روشنیست
نقض میثاق و عهود از احمقیست
حفظ ایمان و وفاکار تقیست
گفت پیغامبر که سوگند شما
راست گیرم یا که سوگند خدا
باز سوگندی دگر خوردند قوم
مصحف اندر دست و بر لب مهر صوم
که بحق این کلام پاک راست
کان بنای مسجد از بهر خداست
اندر آنجا هیچ حیله و مکر نیست
اندر آنجا ذکر و صدق و یاربیست
گفت پیغامبر که آواز خدا
میرسد در گوش من همچون صدا
مهر بر گوش شما بنهاد حق
تا به آواز خدا نارد سبق
نک صریح آواز حق میآیدم
همچو صاف از درد میپالایدم
همچنانک موسی از سوی درخت
بانگ حق بشنید کای مسعودبخت
از درخت انی انا الله میشنید
با کلام انوار میآمد پدید
چون ز نور وحی در میماندند
باز نو سوگندها میخواندند
چون خدا سوگند را خواند سپر
کی نهد اسپر ز کف پیگارگر
باز پیغامبر به تکذیب صریح
قد کذبتم گفت با ایشان فصیح
بخش ۷۹ - اندیشیدن یکی از صحابه بانکار کی رسول چرا ستاری نمیکند
تا یکی یاری ز یاران رسول
در دلش انکار آمد زان نکول
که چنین پیران با شیب و وقار
میکندشان این پیمبر شرمسار
کو کرم کو سترپوشی کو حیا
صد هزاران عیب پوشند انبیا
باز در دل زود استغفار کرد
تا نگردد ز اعتراض او رویزرد
شومی یاری اصحاب نفاق
کرد مؤمن را چو ایشان زشت و عاق
باز میزارید کای علام سر
مر مرا مگذار بر کفران مصر
دل به دستم نیست همچون دید چشم
ورنه دل را سوزمی این دم ز خشم
اندرین اندیشه خوابش در ربود
مسجد ایشانش پر سرگین نمود
سنگهاش اندر حدث جای تباه
میدمید از سنگها دود سیاه
دود در حلقش شد و حلقش بخست
از نهیب دود تلخ از خواب جست
در زمان در رو فتاد و میگریست
کای خدا اینها نشان منکریست
خلم بهتر از چنین حلم ای خدا
که کند از نور ایمانم جدا
گر بکاوی کوشش اهل مجاز
تو بتو گنده بود همچون پیاز
هر یکی از یکدگر بی مغزتر
صادقان را یک ز دیگر نغزتر
صد کمر آن قوم بسته بر قبا
بهر هدم مسجد اهل قبا
همچو آن اصحاب فیل اندر حبش
کعبهای کردند حق آتش زدش
قصد کعبه ساختند از انتقام
حالشان چون شد فرو خوان از کلام
مر سیهرویان دین را خود جهاز
نیست الا حیلت و مکر و ستیز
هر صحابی دید زان مسجد عیان
واقعه تا شد یقینشان سر آن
واقعات ار باز گویم یک بیک
پس یقین گردد صفا بر اهل شک
لیک میترسم ز کشف رازشان
نازنینانند و زیبد نازشان
شرع بی تقلید میپذرفتهاند
بی محک آن نقد را بگرفتهاند
حکمت قرآن چو ضالهٔمؤمنست
هر کسی در ضالهٔ خود موقنست
بخش ۸۰ - قصهٔ آن شخص کی اشتر ضالهٔ خود میجست و میپرسید
اشتری گم کردی و جستیش چست
چون بیابی چون ندانی کان تست
ضاله چه بود ناقهٔ گم کردهای
از کفت بگریخته در پردهای
آمده در بار کردن کاروان
اشتر تو زان میان گشته نهان
میدوی این سو و آن سو خشکلب
کاروان شد دور و نزدیکست شب
رخت مانده بر زمین در راه خوف
تو پی اشتر دوان گشته بطوف
کای مسلمانان که دیدست اشتری
جسته بیرون بامداد از آخری
هر که بر گوید نشان از اشترم
مژدگانی میدهم چندین درم
باز میجویی نشان از هر کسی
ریش خندت میکند زین هر خسی
که اشتری دیدیم میرفت این طرف
اشتری سرخی به سوی آن علف
آن یکی گوید بریده گوش بود
وآن دگر گوید جلش منقوش بود
آن یکی گوید شتر یک چشم بود
وآن دگر گوید ز گر بی پشم بود
از برای مژدگانی صد نشان
از گزافه هر خسی کرده بیان
بخش ۸۱ - متردد شدن در میان مذهبهای مخالف و بیرونشو و مخلص یافتن
همچنانک هر کسی در معرفت
میکند موصوف غیبی را صفت
فلسفی از نوع دیگر کرده شرح
باحثی مر گفت او را کرده جرح
وآن دگر در هر دو طعنه میزند
وآن دگر از زرق جانی میکند
هر یک از ره این نشانها زان دهند
تا گمان آید که ایشان زان دهاند
این حقیقت دان نه حقاند این همه
نه به کلی گمرهانند این رمه
زانک بی حق باطلی ناید پدید
قلب را ابله به بوی زر خرید
گر نبودی در جهان نقدی روان
قلبها را خرج کردن کی توان
تا نباشد راست کی باشد دروغ
آن دروغ از راست میگیرد فروغ
بر امید راست کژ را میخرند
زهر در قندی رود آنگه خورند
گر نباشد گندم محبوبنوش
چه برد گندمنمای جو فروش
پس مگو کین جمله دمها باطلاند
باطلان بر بوی حق دام دلاند
پس مگو جمله خیالست و ضلال
بیحقیقت نیست در عالم خیال
حق شب قدرست در شبها نهان
تا کند جان هر شبی را امتحان
نه همه شبها بود قدر ای جوان
نه همه شبها بود خالی از آن
در میان دلقپوشان یک فقیر
امتحان کن وانک حقست آن بگیر
مؤمن کیس ممیز کو که تا
باز داند حیزکان را از فتی
گرنه معیوبات باشد در جهان
تاجران باشند جمله ابلهان
پس بود کالاشناسی سخت سهل
چونک عیبی نیست چه نااهل و اهل
ور همه عیبست دانش سود نیست
چون همه چوبست اینجا عود نیست
آنک گوید جمله حقاند احمقیست
وانک گوید جمله باطل او شقیست
تاجران انبیا کردند سود
تاجران رنگ و بو کور و کبود
مینماید مار اندر چشم مال
هر دو چشم خویش را نیکو بمال
منگر اندر غبطهٔ این بیع و سود
بنگر اندر خسر فرعون و ثمود
اندرین گردون مکرر کن نظر
زانک حق فرمود ثم ارجع بصر
بخش ۸۲ - امتحان هر چیزی تا ظاهر شود خیر و شری کی در ویست
یک نظر قانع مشو زین سقف نور
بارها بنگر ببین هل من فطور
چونک گفتت کاندرین سقف نکو
بارها بنگر چو مرد عیبجو
پس زمین تیره را دانی که چند
دیدن و تمییز باید در پسند
تا بپالاییم صافان را ز درد
چند باید عقل ما را رنج برد
امتحانهای زمستان و خزان
تاب تابستان بهار همچو جان
بادها و ابرها و برقها
تا پدید آرد عوارض فرقها
تا برون آرد زمین خاکرنگ
هرچه اندر جیب دارد لعل و سنگ
هرچه دزدیدست این خاک دژم
از خزانهٔ حق و دریای کرم
شحنهٔ تقدیر گوید راست گو
آنچ بردی شرح وا ده مو بمو
دزد یعنی خاک گوید هیچ هیچ
شحنه او را در کشد در پیچ پیچ
شحنه گاهش لطف گوید چون شکر
گه بر آویزد کند هر چه بتر
تا میان قهر و لطف آن خفیهها
ظاهر آید ز آتش خوف و رجا
آن بهاران لطف شحنهٔ کبریاست
و آن خزان تهدید و تخویف خداست
و آن زمستان چارمیخ معنوی
تا تو ای دزد خفی ظاهر شوی
پس مجاهد را زمانی بسط دل
یک زمانی قبض و درد و غش و غل
زانک این آب و گلی کابدان ماست
منکر و دزد ضیای جانهاست
حق تعالی گرم و سرد و رنج و درد
بر تن ما مینهد ای شیرمرد
خوف و جوع و نقص اموال و بدن
جمله بهر نقد جان ظاهر شدن
این وعید و وعدهها انگیختست
بهر این نیک و بدی کآمیختست
چونک حق و باطلی آمیختند
نقد و قلب اندر حرمدان ریختند
پس محک میبایدش بگزیدهای
در حقایق امتحانها دیدهای
تا شود فاروق این تزویرها
تا بود دستور این تدبیرها
شیر ده ای مادر موسی ورا
واندر آب افکن میندیش از بلا
هر که در روز الست آن شیر خورد
همچو موسی شیر را تمییز کرد
گر تو بر تمییز طفلت مولعی
این زمان یا ام موسی ارضعی
تا ببیند طعم شیر مادرش
تا فرو ناید بدایهٔ بد سرش
بخش ۸۳ - شرح فایدهٔ حکایت آن شخص شتر جوینده
اشتری گم کردهای ای معتمد
هر کسی ز اشتر نشانت میدهد
تو نمیدانی که آن اشتر کجاست
لیک دانی کین نشانیها خطاست
وانک اشتر گم نکرد او از مری
همچو آن گم کرده جوید اشتری
که بلی من هم شتر گم کردهام
هر که یابد اجرتش آوردهام
تا در اشتر با تو انبازی کند
بهر طمع اشتر این بازی کند
او نشان کژ بشناسد ز راست
لیک گفتت آن مقلد را عصاست
هرچه را گویی خطا بود آن نشان
او به تقلید تو میگوید همان
چون نشان راست گویند و شبیه
پس یقین گردد ترا لا ریب فیه
آن شفای جان رنجورت شود
رنگ روی و صحت و زورت شود
چشم تو روشن شود پایت دوان
جسم تو جان گردد و جانت روان
پس بگویی راست گفتی ای امین
این نشانیها بلاغ آمد مبین
فیه آیات ثقات بینات
این براتی باشد و قدر نجات
این نشان چون داد گویی پیش رو
وقت آهنگست پیشآهنگ شو
پی روی تو کنم ای راستگو
بوی بردی ز اشترم بنما که کو
پیش آنکس که نه صاحب اشتریست
کو درین جست شتر بهر مریست
زین نشان راست نفزودش یقین
جز ز عکس ناقهجوی راستین
بوی برد از جد و گرمیهای او
که گزافه نیست این هیهای او
اندرین اشتر نبودش حق ولی
اشتری گم کرده است او هم بلی
طمع ناقهٔ غیر روپوشش شده
آنچ ازو گم شد فراموشش شده
هر کجا او میدود این میدود
از طمع همدرد صاحب میشود
کاذبی با صادقی چون شد روان
آن دروغش راستی شد ناگهان
اندر آن صحرا که آن اشتر شتافت
اشتر خود نیز آن دیگر بیافت
چون بدیدش یاد آورد آن خویش
بی طمع شد ز اشتر آن یار و خویش
آن مقلد شد محقق چون بدید
اشتر خود را که آنجا میچرید
او طلبکار شتر آن لحظه گشت
مینجستش تا ندید او را بدشت
بعد از آن تنهاروی آغاز کرد
چشم سوی ناقهٔ خود باز کرد
گفت آن صادق مرا بگذاشتی
تا باکنون پاس من میداشتی
گفت تا اکنون فسوسی بودهام
وز طمع در چاپلوسی بودهام
این زمان هم درد تو گشتم که من
در طلب از تو جدا گشتم بتن
از تو میدزدیدمی وصف شتر
جان من دید آن خود شد چشمپر
تا نیابیدم نبودم طالبش
مس کنون مغلوب شد زر غالبش
سیتم شد همه طاعات شکر
هزل شد فانی و جد اثبات شکر
سیتم چون وسیلت شد بحق
پس مزن بر سیتم هیچ دق
مر ترا صدق تو طالب کرده بود
مر مرا جد و طلب صدقی گشود
صدق تو آورد در جستن ترا
جستنم آورد در صدقی مرا
تخم دولت در زمین میکاشتم
سخره و بیگار میپنداشتم
آن نبد بیگار کسبی بود چست
هر یکی دانه که کشتم صد برست
دزد سوی خانهای شد زیر دست
چون در آمد دید کان خانهٔ خودست
گرم باش ای سرد تا گرمی رسد
با درشتی ساز تا نرمی رسد
آن دو اشتر نیست آن یک اشترست
تنگ آمد لفظ معنی بس پرست
لفظ در معنی همیشه نارسان
زان پیمبر گفت قد کل لسان
نطق اصطرلاب باشد در حساب
چه قدر داند ز چرخ و آفتاب
خاصه چرخی کین فلک زو پرهایست
آفتاب از آفتابش ذرهایست
بخش ۸۴ - بیان آنک در هر نفسی فتنهٔ مسجد ضرار هست
چون پدید آمد که آن مسجد نبود
خانهٔ حیلت بد و دام جهود
پس نبی فرمود کان را بر کنند
مطرحهٔ خاشاک و خاکستر کنند
صاحب مسجد چو مسجد قلب بود
دانهها بر دام ریزی نیست جود
گوشت اندر شست تو ماهیرباست
آنچنان لقمه نی بخشش نه سخاست
مسجد اهل قبا کان بد جماد
آنچ کفو او نبد راهش نداد
در جمادات این چنین حیفی نرفت
زد در آن ناکفو امیر داد نفت
پس حقایق را که اصل اصلهاست
دان که آنجا فرقها و فصلهاست
نه حیاتش چون حیات او بود
نه مماتش چون ممات او بود
گور او هرگز چو گور او مدان
خود چه گویم حال فرق آن جهان
بر محک زن کار خود ای مرد کار
تا نسازی مسجد اهل ضرار
بس در آن مسجدکنان تسخر زدی
چون نظر کردی تو خود زیشان بدی
بخش ۸۵ - حکایت هندو کی با یار خود جنگ میکرد بر کاری و خبر نداشت کی او هم بدان مبتلاست
چار هندو در یکی مسجد شدند
بهر طاعت راکع و ساجد شدند
هر یکی بر نیتی تکبیر کرد
در نماز آمد بمسکینی و درد
مؤذن آمد از یکی لفظی بجست
کای مؤذن بانگ کردی وقت هست
گفت آن هندوی دیگر از نیاز
هی سخن گفتی و باطل شد نماز
آن سیم گفت آن دوم را ای عمو
چه زنی طعنه برو خود را بگو
آن چهارم گفت حمد الله که من
در نیفتادم بچه چون آن سه تن
پس نماز هر چهاران شد تباه
عیبگویان بیشتر گم کرده راه
ای خنک جانی که عیب خویش دید
هر که عیبی گفت آن بر خود خرید
زانک نیم او ز عیبستان بدست
وآن دگر نیمش ز غیبستان بدست
چونک بر سر مرا ترا ده ریش هست
مرهمت بر خویش باید کار بست
عیب کردن خویش را داروی اوست
چون شکسته گشت جای ارحمواست
گر همان عیبت نبود ایمن مباش
بوک آن عیب از تو گردد نیز فاش
لا تخافوا از خدا نشنیدهای
پس چه خود را ایمن و خوش دیدهای
سالها ابلیس نیکونام زیست
گشت رسوا بین که او را نام چیست
در جهان معروف بد علیای او
گشت معروفی بعکس ای وای او
تا نهای ایمن تو معروفی مجو
رو بشوی از خوف پس بنمای رو
تا نروید ریش تو ای خوب من
بر دگر سادهزنخ طعنه مزن
این نگر که مبتلا شد جان او
در چهی افتاد تا شد پند تو
تو نیفتادی که باشی پند او
زهر او نوشید تو خور قند او
بخش ۸۶ - قصد کردن غزان بکشتن یک مردی تا آن دگر بترسد
آن غزان ترک خونریز آمدند
بهر یغما بر دهی ناگه زدند
دو کس از اعیان آن ده یافتند
در هلاک آن یکی بشتافتند
دست بستندش که قربانش کنند
گفت ای شاهان و ارکان بلند
در چه مرگم چرا میافکنید
از چه آخر تشنهٔ خون منید
چیست حکمت چه غرض در کشتنم
چون چنین درویشم و عریانتنم
گفت تا هیبت برین یارت زند
تا بترسد او و زر پیدا کند
گفت آخر او ز من مسکینترست
گفت قاصد کرده است او را زرست
گفت چون وهمست ما هر دو یکیم
در مقام احتمال و در شکیم
خود ورا بکشید اول ای شهان
تا بترسم من دهم زر را نشان
پس کرمهای الهی بین که ما
آمدیم آخر زمان در انتها
آخرین قرنها پیش از قرون
در حدیثست آخرون السابقون
تا هلاک قوم نوح و قوم هود
عارض رحمت بجان ما نمود
کشت ایشان را که ما ترسیم ازو
ور خود این بر عکس کردی وای تو
بخش ۸۷ - بیان حال خودپرستان و ناشکران در نعمت وجود انبیا و اولیا علیهم السلام
هر که زیشان گفت از عیب و گناه
وز دل چون سنگ وز جان سیاه
وز سبکداری فرمانهای او
وز فراغت از غم فردای او
وز هوس وز عشق این دنیای دون
چون زنان مر نفس را بودن زبون
وان فرار از نکتههای ناصحان
وان رمیدن از لقای صالحان
با دل و با اهل دل بیگانگی
با شهان تزویر و روبهشانگی
سیر چشمان را گدا پنداشتن
از حسدشان خفیه دشمن داشتن
گر پذیرد چیز تو گویی گداست
ورنه گویی زرق و مکرست و دغاست
گر در آمیزد تو گویی طامعست
ورنی گویی در تکبر مولعست
یا منافقوار عذر آری که من
ماندهام در نفقهٔ فرزند و زن
نه مرا پروای سر خاریدنست
نه مرا پروای دین ورزیدنست
ای فلان ما را بهمت یاد دار
تا شویم از اولیا پایان کار
این سخن نی هم ز درد و سوز گفت
خوابناکی هرزه گفت و باز خفت
هیچ چاره نیست از قوت عیال
از بن دندان کنم کسپ حلال
چه حلال ای گشته از اهل ضلال
غیر خون تو نمیبینم حلال
از خدا چارهستش و از قوت نی
چارهش است از دین و از طاغوت نی
ای که صبرت نیست از دنیای دون
صبر چون داری ز نعم الماهدون
ای که صبرت نیست از ناز و نعیم
صبر چون داری از الله کریم
ای که صبرت نیست از پاک و پلید
صبر چون داری از آن کین آفرید
کو خلیلی کو برون آمد ز غار
گفت هذا رب هان کو کردگار
من نخواهم در دو عالم بنگریست
تا نبینم این دو مجلس آن کیست
بی تماشای صفتهای خدا
گر خورم نان در گلو ماند مرا
چون گوارد لقمه بی دیدار او
بی تماشای گل و گلزار او
جز بر اومید خدا زین آب و خور
کی خورد یک لحظه غیر گاو و خر
آنک کالانعام بد بل هم اضل
گرچه پر مکرست آن گندهبغل
مکر او سرزیر و او سرزیر شد
روزگارک برد و روزش دیر شد
فکرگاهش کند شد عقلش خرف
عمر شد چیزی ندارد چون الف
آنچ میگوید درین اندیشهام
آن هم از دستان آن نفسست هم
وآنچ میگوید غفورست و رحیم
نیست آن جز حیلهٔ نفس لیم
ای ز غم مرده که دست از نان تهیست
چون غفورست و رحیم این ترس چیست
بخش ۸۸ - شکایت گفتن پیرمردی به طبیب از رنجوریها و جواب گفتن طبیب او را
گفت پیری مر طبیبی را که من
در زحیرم از دماغ خویشتن
گفت از پیریست آن ضعف دماغ
گفت بر چشمم ز ظلمت هست داغ
گفت از پیریست ای شیخ قدیم
گفت پشتم درد میآید عظیم
گفت از پیریست ای شیخ نزار
گفت هر چه میخورم نبود گوار
گفت ضعف معده هم از پیریست
گفت وقت دم مرا دمگیریست
گفت آری انقطاع دم بود
چون رسد پیری دو صد علت شود
گفت ای احمق برین بر دوختی
از طبیبی تو همین آموختی
ای مدمغ عقلت این دانش نداد
که خدا هر رنج را درمان نهاد
تو خر احمق ز اندکمایگی
بر زمین ماندی ز کوتهپایگی
پس طبیبش گفت ای عمر تو شصت
این غضب وین خشم هم از پیریست
چون همه اوصاف و اجزا شد نحیف
خویشتنداری و صبرت شد ضعیف
بر نتابد دو سخن زو هی کند
تاب یک جرعه ندارد قی کند
جز مگر پیری که از حقست مست
در درون او حیات طیبهست
از برون پیرست و در باطن صبی
خود چه چیزست آن ولی و آن نبی
گر نه پیدااند پیش نیک و بد
چیست با ایشان خان را این حسد
ور نمیدانندشان علم الیقین
چیست این بغض و حیلسازی و کین
ور بدانندی جزای رستخیز
چون زنندی خویش بر شمشیر تیز
بر تو میخندد مبین او را چنان
صد قیامت در درونستش نهان
دوزخ و جنت همه اجزای اوست
هرچه اندیشی تو او بالای اوست
هرچه اندیشی پذیرای فناست
آنک در اندیشه ناید آن خداست
بر در این خانه گستاخی ز چیست
گر همیدانند کاندر خانه کیست
ابلهان تعظیم مسجد میکنند
در جفای اهل دل جد میکنند
آن مجازست این حقیقت ای خران
نیست مسجد جز درون سروران
مسجدی کان اندرون اولیاست
سجدهگاه جمله است آنجا خداست
تا دل اهل دلی نامد به درد
هیچ قرنی را خدا رسوا نکرد
قصد جنگ انبیا میداشتند
جسم دیدند آدمی پنداشتند
در تو هست اخلاق آن پیشینیان
چون نمیترسی که تو باشی همان
آن نشانیها همه چون در تو هست
چون تو زیشانی کجا خواهی برست