loading...
فوج
s.m.m بازدید : 471 1395/04/11 نظرات (0)

دیوان شمس_ترجیحات30تا44

سی و یکم

اگر سوزد درون تو چو عود خام، ای ساقی

بیابی بوی عودی را که بوی او بود باقی

یکی ساعت بسوزانی، شوی از نار نورانی

بگیری خلق ربانی، به رسم خوب اخلاقی

چو آتش در درونت زد، دو دیدهٔ حس بردوزد

رخت چون گل برافروزد ز آتشهای مشتاقی

توی چون سوخت، هو باشد، چو غیرش سوخت او باشد

به هر سویی ازو باشد دو صد خورشید اشراقی

تو زاهد می‌زنی طعنی، که نزدیکم به حق یعنی

بسی مکی که در معنی بود او دور و آفاقی

ز صاف خمر بی‌دردی، ترا بو کو؟ اگر خوردی

یکی درکش اگر مردی، شراب جان را واقی

شدی ای جفت طاق او، شدی از می رواق او

همی بوسی تو ساق او، چو خلخالی بر آن ساقی

ببستی چشم از آب و گل، بدیدی حاصل حاصل

از آن پخته شدی ای دل، که اندر نار اشواقی

برین معنی نمی‌افتی، چو در هر سایه می‌خفتی

بهست خویشتن جفتی، وز آن طاق ازل طاقی

تو ای جان رسته از بندی، مقیم آن لب قندی

قبای حسن برکندی، که آزاد از بغلطاقی

پدر عقلست اگر پوری وگرنه چغد رنجوری

چرا تو زین پدر دوری؟ گه از شوخی گه از عاقی

گهی پر خشم و پرتابی، به دعوی حاجب البابی

گهی خود را همی یابی، ز عجز افتاده در قاقی

یکی شاهی به معنی صد، که جان و دل ز من بستد

که جزوی مر مرا نبود طبیب و دارو و راقی

به پیش شاه انس و جان، صفای گوهر و مرجان

تو جان چون بازی ای بی‌جان که اندر خوف املاقی؟

توی آن شه که خون ریزی، که شمس الدین تبریزی

به سوق حسن بستیزی، کساد جمله اسواقی

عطای سر دهم کرده، قدحها دم به دم کرده

همه هستی عدم کرده، دو چشم از خود به هم کرده

الا ای شاه یغمایی، شدم پرشور و شیدایی

مرا یکتاییی فرما، دوتا گشتم ز یکتایی

دو تایم پیش هر احول، یکن این مشکل من حل

توی آخر تو اول، توی دریای بینایی

زهی دریا، زهی گوهر، زهی سر و زهی سرور

زهی نور و زهی انور در آن اقلیم بی‌جایی

چنان نوری که من دیدم، چنان سری که بشنیدم

اگر از خویش ببریدم، عجب باشد؟! چه فرمایی؟

که گردیدیش افلاطون، بدان عقل و بدان قانون

شدی بتر ز من مجنون، شدی بی‌عقل و سودایی

چو مرمر بوده‌ام من خود، مگر کر بوده‌ام من خود

چه اندر بوده‌ام من خود؟! ز بدخویی و بدرایی

ولیک آن ماه‌رو دارد، هزاران مشک بو دارد

چگونه پای او دارد، یکی سودای صفرایی؟!

دریغا جان ندادستم، چو آن پر برگشادستم

که تا این دم فتادستم، ازان اقبال و بالایی

شبی دیدم به خواب اندر، که می‌فرمود آن مهتر

کزان میهای جان‌پرور، تو هم با ما و بی‌مایی

هزاران مکر سازد او، هزاران نقش بازد او

اگر با تو بسازد او، تو پنداری که همتایی

نپنداری ولی مستی، ازان تو بی‌دل و دستی

ز می بد هرچه کردستی، که با می هیچ برنایی

چو از عقلت همی کاهد، چو بی‌خویشت همی دارد

همی عذر تو می‌خواهد، چو تو غرقاب میهایی

بدیدم شعلهٔ تابان، چه شعله؟ نور بی‌پایان

بگفتم: « گوهری ای جان، چه گوهر؟ بلک دریایی

مهی، یا بحر، یا گوهر، گلی، یا مهر، یا عبهر

ملی یا بادهٔ احمر، به خوبی و به زیبایی

توی ای شمس دین حق، شه تبریزیان مطلق

فرستادت جمال حق برای علم آرایی

گروهی خویش گم کرده، به ساقی امر قم کرده

شکمها همچو خم کرده، قدحها سر به دم کرده

ز بادهٔ ساغر فانی حذر کن، ورنه درمانی

وگرچه صد چو خاقانی، به تیغ قهر یزدانی

ز قیرستان ظلمانی، ایا ای نور ربانی

که از حضرت تو برهانی، مگر ما را تو برهانی

ایا ساقی عزم تو، بدان توقیع جزم تو

نشان ما را به بزم تو، که آنجا دور گردانی

نه ماهی و تو آبی؟ نه من شیرم تو مهتابی؟

نه من مسکین تو وهابی؟ نه من اینم؟ نه تو آنی؟

نه من ظلمت؟ نه تو نوری؟ نه من ماتم؟ نه تو سوری

نه من ویران تو معموری؟ نه من جسمم؟ نه تو جانی

قدحها را پیاپی کن، براق غصها پی کن

خردها را تو لاشی کن، ز ساغرهای روحانی

بیارا بزم دولت را، که بر مالیم سبلت را

نواز، آن چنگ عشرت را به نغمتهای الحانی

در آن مجلس که خوبانند، ز شادی پای کوبانند

ز بیخویشی نمی‌دانند، که اول چیست، یا ثانی

زهی سودای بی‌خویشی، که هیچ از خویش نندیشی

که پس گشتی تو یا پیشی، که خشتک یا گریبانی

ز بیخویشی از آن سوتر، همی تابد یکی گوهر

یکی مه‌روی سیمین‌بر، مر او را فر سلطانی

دو صد مفتی در آن عقلش، همی غلطد در آن نقلش

ز بستان یکی بقلش، زهی بستان و بستانی

همی بیند یکایک را، چنان همچون یقین شک را

زده از خشم آهک را، به چشم گوهر کانی

حلالش باد نازیدن، زهی دید و زهی دیدن

نتان از خویش ببریدن، و او خویش است می‌دانی

کیست آن شاه شمس‌الدین، ز تبریز نکو آیین

زهی هم شاه و هم شاهین، درین تصویر انسانی

سی‌و دوم

شاهنشه مایی تو و به گلبرگ مایی

هرجا که گریزی، بر ما باز بیایی

گر شخص تو اینجاست من از راه ضمیری

می‌بینمت ای عشوه ده ما که کجایی

آنجا که برستست درخت تو وطن‌ساز

زیرا ز صولست ترا روح‌فزایی

برپایهٔ تخت شه شاهان به سجود آی

تا باز رهد جان تو از ننگ گدایی

ویرانه به جغدان بگذار و سفری کن

بازآ بکه قاف تجلی، که همایی

اینها همه بگذشت بیا، ای شه خوبان

کاستون حیاتی تو، و قندیل سرایی

خوانی بنهادند و دری بازگشادند

مستانه درآ زود، چه موقوف صلایی؟!

گر جملهع جهان شمع و می و نوش بگیرد

سودای دگر دارد مخمور خدایی

اندر قفس ار دانه و آبست فراوان

کو طنطنه و دبدبهٔ مرغ هوایی؟

این هم بگذشت، ای که ز تو هیچ گذر نیست

سغراق وفا گیر، که سلطان وفایی

آن ساغر شاهانهٔ مردانه بگردان

تا گردد جانها خوش و جانباز و بقایی

نه باده دلشور و نه افشردهٔ انگور

از دست خدا آمد، وز خنب عطایی

ای چشم من و چشم دو عالم به تو روشن

دادی به یکی ساغرم از مرگ رهایی

ای مست شده و آمده، که زاهد وقتم

ای رنگ رخ و چشم خوشت داده گوایی

جان شاد بدانست که یکتاست درین عشق

هرچند گرو گردد دستار و دو تایی

خندید جهان از نظر و رحمت عامش

بس کن، که به ترجیع بگوییم تمامش

ای مست شده از نظرت اسم و مسما

وی طوطی جان‌گشته ز لبهات شکرخا

ما را چه ازین قصه که گاو آمد و خر رفت

هین وقت لطیفست، از آن عربده بازآ

ای شاه تو شاهی کن و آراسته کن بزم

ای جان و ولی نعمت هر وامق و عذرا

هم دایه جانهایی و هم جوی می و شیر

هم جنت فردوسی و هم سدرهٔ خضرا

جز این بنگوییم، وگر نیز بگوییم

گویند خسیسان که: « محالست و علالا »

خواهی که بگوییم، بده جام صبوحی

تا چرخ برقص آید و صد زهرهٔ زهرا

هرجا ترشی باشد اندر غم دنیا

می‌غرد و می‌پرد از انجای دل ما

برخیز و بخیلانه در خانه فروبند

کانجا که توی خانه شود گلشن و صحرا

این مه ز کجا آمد و این روی چه رویست؟

این نور خدایست تبارک و تعالا

هم قادر و هم فاخر و هم اول و آخر

اول غم و سودا و بخرید بیضا

آن دل که نلرزیدت و آن چشم که نگریست

یارب، خبرش ده تو ازین عیش و تماشا

تا شید برآرد به سر کوه برآید

فریاد برآرد که تمنیت تمنا

نگذاردش آن عشق که سر نیز بخارد

شاباش زهی سلسلهٔ جذب و تقاضا

در شهر چو من گول مگر عشق ندیدست؟

هر لحظه مرا گیرد این عشق ز بالا

هر داد و گرفتی که ز بالاست لطیفست

گر صادق و جدست و گر عشوه و تیبا

هر عشوه که دربان دهدت دفع و بهانه‌ست

گوید: « که برو » هیچ مرو، شاه بخانه‌ست

بر دلبر ما هیچ کسی را مفزایید

مانندهٔ او نیست کسی، ژاژ مخایید

ور زانک شما را خلل و عیب نمودست

آن آینه پاک آمد، معیوب شمایید

بسته‌ست مگر روزن این خانهٔ دنیا

خورشید برآمد، هله، بر بام برآیید

روزن چو گشاده نبود خانه چو گورست

تیشه جهت چیست چو روزن نگشایید؟

آگاه چو نبویت ز آغاز و ز آخر

چون گوی بغلتید که خوش بی‌سر و پایید

تسلیم شده در خم چوگان الهی

گر در طرب و شادی و، گر رهن بلایید

در خنب جهان همچو عصیرید گرفتار

چون نیک بجوشید، ازین خنب برآیید

ای حاجتهایی که عطاخواه شدستید

آخر بخود آیید، شما عین عطایید

در عشق لقایید شب و روز و خبر نیست

ادراک شما را، که شما نور لقایید

جویی عجب و تو ز همه چیز عجبتر

آن بوالعجبانید که شاهید و گدایید

سی‌و سوم

رها کن ناز، تا تنها نمانی

مکن استیزه، تا عذرا نمانی

مکن گرگی، مرنجان همرهان را

که تا چون گرگ در صحرا نمانی

دو چشم خویشتن در غیب دردوز

که تا آنجا روی، اینجا نمانی

منه لب بر لب هر بوسه جویی

که تا ز آن دلبر زیبا نمانی

ز دام عشوه پر خود نگه‌دار

که تا از اوج و از بالا نمانی

مشو مولای هی ناشسته رویی

که تا از عشق، مولانا نمانی

مکن رخ همچو زر از غصهٔ سیم

که تا زین سیم، ز آن سیما نمانی

چو تو ملک ابد جویی به همت

ازین نان و ازین شربا نمانی

رها کن عربده، خو کن حلیمی

که تا از بزم شاه ما نمانی

همی کش سرمهٔ تعظیم در چشم

پیاپی، تا که نابینا نمانی

چو ذره باش پویان سوی خورشید

که تا چون خاک، زیر پا نمانی

چو استاره به بالا شب‌روی کن

که تا ز آن ماه بی‌همتا نمانی

مزن هر کوزه را در خنب صفوت

که تا از عروةالوثقی نمانی

ز بعد این غزل ترجیع باید

شراب گل مکرر خوشتر آید

چو در عهد و وفا دلدار مایی

چو خوانیمت، چرا دل‌وار نایی؟

چو الحمدت همی خوانیم پیوست

کچون الحمد دفع رنجهایی

درآ در سینها کآرام جانی

درآ در دیدها که توتیایی

فرو کن سر ز روزنهای دلها

که چاره نیست هیچ از روشنایی

چو عقلی بی‌تو دیوانه شود مرد

چو جانی، کس نمی‌داند کجایی

چو خمری، در سر مستان درافتی

برآیند از حیا و پارسایی

نباشد حسن بی‌تصدیع عشاق

که نبود عیدها بی‌روستایی

اگر چیزی نمی‌دانم به عالم

همی دانم که تو بس جان‌فزایی

چه جولانها کنند جانها چو ذرات

که تو خورشید از مشرق برآیی

به جانبازی گشاده‌دار، دو دست

که حاتم را تو استاد سخایی

مکش پای از گلیم خویش افزون

که تا داناتر آیی از کسایی

عدو را مار و ما را یار می‌باش

که موسی صفا را تو عصایی

تمسک کن به اسباب سماوات

که در تنویر قندیل سمایی

به ترجیع سوم مرصاد بستیم

که بر بوی رجوع یار مستیم

ایا خوبی، که در جانها مقیمی

به وقت بی‌کسی جان را ندیمی

ز تو باغ حقایق برشکفتست

نباتش را هم آبی، هم نسیمی

چو خوبان فانی و معزول گردند

تو در خوبی و زیبایی مقیمی

به وقت قحط بفرستی تو خوانی

خذوا رزقا کریما من کریم

سهیلی دیگری در چرخ معنی

یزکی کل روح کالادیم

درآری نیمشب، روشن شرابی

بگردانی، که اشرب یا حمیمی

زهی ساقی، زهی جام، و زهی می

نعیم قی نعیم فی نعیم

هزاران صورت زیبا و دلبر

یولدهم شرابک من عقیم

حباب آن شراب و صفوت او

شفاء فی شفاء للسقیم

تصاعد سکره فی ام رأس

ازال اللوم فی طبع اللئیم

شود صحرای بی‌پایان اخضر

فواد ضیقه کقلب میم

فطوبی للندامی والسکارا

اذا ماهم حسوها حسوهیم

ز یسقون رحیقا نوش می‌کن

وخل ذاالتحدث یا کلیمی

کسی که آفتاب آمد غلامش

همی آید به مشتاقان سلامش

سی‌وچهارم

جهان اندر گشاده شد جهانی

که وصف او نیاید در زبانی

حیاتش را نباشد خوف مرگی

بهارش را نگرداند خزانی

در و دیوار او افسانه گویان

کاوخ و سنگ او اشعار خوانی

چو جغذ آنجا رود، طاوس گردد

چو گرگ آنجا رود، گردد شبانی

به رفتن چون بود، تبدیل حالی

نه نقلی از مکانی تا مکانی

بخارستان پا بر جای بنگر

ز نقل حال گردد گلستانی

ببین آن صخره پا بر جای مانده

چه سیران کرد، تا شد لعل کانی

بشوی از آب معنی دست صورت

که طباخان بگسردند خوانی

ملایک بین بزاییده ز دیوان

نزاید اینچنینی، آنچنانی

بسی دیدم درختی رسته از خاک

کی دید از خاک رسته آسمانی؟!

چو یخرج حی من میت عیان شد

جماد مرده شد صاحب عیانی

ز قطرهٔ آب دیدم که بزاید

قبای ، رستمی، یا پهلوانی

ندیدم من که از باد خیالی

برون آید بهشتی یا جنانی

ز ترجیع این غزل را ترجمان کن

به نوعی دیگرش شرح و بیان کن

ایا دری که صد رو می‌نمایی

هزاران در ز هرسو می‌گشایی

ولیک از عزت و اشراف و غیرت

خفا اندر خفا اندر خفایی

سی‌پنجم

زهی دریا زهی بحر حیاتی

زهی حسن و جمال و فر ذاتی

ز تو جانم براتی خواست از رنج

یکی شمعی فرستادش، براتی

ز تندی عشق او آهن چو مومست

زهی عشق حرون تند عاتی

ولیکن سر عشقش شکرستان

ز نخلستان ز جوهای فراتی

شکر لب، مه رخان جام بر کف

تو می‌گو هر کرا خواهی که: « هاتی »

ز هر لعل لبی بوست رسیده

تو درویشی و آن لعلش زکاتی

در آن شطرنج اگر بردی تو، شاهی

ولی کو بخت پنهان؟! چونک ماتی

خداوند شمس دین دریای جان‌بخش

تو شورستان درین دولت، مواتی

زهی شاهی، لطیفی، بی‌نظیری

که مجموعست ازو جان شتاتی

اگر تبریز دارد حبهٔ زو

چه نقصان گر شود از گنجها، تی

هزاران زاهد زهد صلاحی

ز تو خونش مباح و او مباحی

زهی کعبه که تو جان‌بخش حاجی

زهی اقبال هر محتاج راجی

هر آن سر کو فرو ناید به کیوان

ز روی فخر، بر فرقش تو تاجی

نهاده سر به تسلیم و به طاعت

به پیشت از دل و جان هر لجاجی

زهی نور جهان جان، که نورت

نه از خورشید و ماهست و سراجی

همه جانها باقطاع مثالت

که بعضی عشری، و بعضی خراجی

خداوند! شمس دینا! این مدیحت

بجای جاه و فرت هست هاجی

ایا تبریز، بستان باج جانها

که فرمان ده توی بر جان و باجی

مزاج دل اگر چون برف گردد

ز آتشهای تو گردد نتاجی

هرآن جان و دلی کان زنده باشد

ز مهر تستشان دایم تناجی

در آن بازار کز تو هست بویی

زهی مر یوسفان را بی‌رواجی

به چرخ چارمت عیسیست داعی

به پیش دولتت چاوش ساعی

ز شاه ماست ملک با مرادی

که او ختمست احسان را، و بادی

گر احسان را زبان باشد بگردد

به مدح و شکر او سیصد عبادی

بدان سوی جهان گر گوش داری

چه چاوشان جانندش منادی!

دهان آفرینش باز مانده

ازان روزی که دیدستش ز شادی

همی گوید به عالم او به سوگند

که: « تا زادی، چنین روزی نزادی »

یکی چندی نهان شو تا نگردد

همه بازار مه‌رویان کسادی

بدیدم عشق خوانی را فتاده

به خاک و خون بگفتم: « چون فتادی؟ »

که تو خون‌ریز جمله عاشقانی

تو نیزک دل چنین بر باد دادی؟! »

بگفتا: « دیده‌ام چیزی که صد ماه

ازو سوزند در نار ودادی »

خداوند شمس دین! آخر چه نوری؟

فرشته یا پری، یا تش نژادی

به تبریز آ دلا، از لحر عشقش

چو بندهٔ عیب ناک اندر مزادی

سی و ششم

فتاد این دل به عشق پادشاهی

دو عالم را ز لطف او پناهی

اگر لطفش نماید رخ به آتش

ز آتشها برون روید گیاهی

چو بردابرد حسنش دید جانم

برفت آن های و هویم، ماند آهی

اگر حسنش بتابد بر سر خاک

ز هر خاکی برآید قرص ماهی

قیامتهای آن چشم سیاهش

بپوشانید جانم را سیاهی

ز تلخ هجر او، شکر چو زهری

ز خون خونین شده هر خاک راهی

زمین تا آسمان آتش گرفتی

اگر نی مژده دادی گاه‌گاهی

دو صد یوسف نماید از خیالش

که هریک را ذقن‌بر، طرفه چاهی

بهر چاهی ازان چهها درافتم

چو یوسف ز آن چه افتم من به چاهی

ایا مخدوم شمس‌الدین تبریز

ازین جانهای پرآتش مپرهیز

چو چنگ عشق او بر ساخت سازی

به گوش جان عاشق گفت رازی

بزد در بیشهٔ جان، عشقش آتش

بسوزانید هرجا بد مجازی

نمازی گردد آن جانی که دارد

به پیش قبلهٔ حسنش نمازی

ز فر جان عشق‌انگیز شاهی

نهد بر اطلس بختش طرازی

هر آن زاغی که چید از خرمن او

یکی دانه، دمی وا گشت بازی

زرایرهای روحی می‌سرایند

ز عشق روی او پردهٔ حجازی

چه می‌ترسی ز مردن؟! رو تو بستان

ز عشقش عمر بی‌مرگی، درازی

چه عمری، عمر شیرینی، لطیفی

لطیفی، مست عشقی، پاک‌بازی

ولیکن ناز، او را زیبد ای جان

مکن زنهار با نازش، تو نازی

خداوند شمس دین، زان جام پیشین

بریزا در دهان جان ریشین

سی ‌و هفتم

ای بانگ و صلای آن جهانی

ای آمده تا مرا بخوانی

ما منتظر دم تو بودیم

شادآ، که رسول لامکانی

هین، قصهٔ آن بهار برگو

چون طوطی آن شکرستانی

افسرده شدیم و زرد گشتیم

از زمزمهٔ دم خزانی

ما را برهان ز مکر این پیر

ما را برسان بدان جوانی

زهر آمد آن شکر، که او داد

سردی و فسردگی نشانی

پا زهر بیار و چارهٔ کن

کز دست شدیم ما، تو دانی

زین زهر گیاهمان برون بر

هم موسی عهد و هم شبانی

پیش تو امانت شعیبم

ما را بچران به مهربانی

تا ساحل بحر و روضه ما را

در پیش کنی و خوش برانی

تا فربه و با نشاط گردیم

از سنبل و سوسن معانی

پنهان گشتند این رسولان

از ننگ و تکبر ملولان

ای چشم و چراغ هردو دیده

ما را بقروی جان کشیده

ما را ز قرو میار بیرون

ناخورده تمام، و ناچریده

لاغر چو هلال ماند طفلی

سه ماه ز شیر وا بریده

بگذار به لطف طفل جان را

اندر بر دایه در خزیده

چون نالهٔ ما به گوشت آمد

آن را مشمار ناشنیده

در لب، سر شاخ سخت گیرد

هر سیب که هست نارسیده

از بیم، که تا نیفتد از شاخ

ماند بی‌ذوق و پژمریده

جان نیست ازان جماد کمتر

با دایهٔ عقل برگزیده

سه بوسه ز تو وظیفه دارم

ای بر رخ من سحر گزیده

تا صلح کنیم بر دو، امروز

زیرا که ملولی و رمیده

خامش، که کریم دلبرست او

اخلاق و خصال او حمیده

هین، خواب مرو که دزد و لولی

دزدید کلاهت از فضولی

این نفس تو شد گنه فزایی

کرمی بد و گشت اژدهایی

شب مرداری، حرام خواری

روز اخوت و دزد و ژاژخایی

رو داد بخواه از امیری

صاحب علمی، صواب رایی

نبود بلد از خلیفه خالی

مخلوق کیست، بی‌خدایی؟!

رنجور بود جهان به تشویش

بی‌عدل و سیاست و لوایی

بیماری و علت جهان را

شمشیر بود پسین دوایی

هنگام جهاد اکبر آمد

خیز ای صوفی، بکن غزایی

از جوع ببر گلوی شهوت

شوریده مشو به شوربایی

تن باشد و جان، سخای درویش

اینست اصول هر سخایی

بگداز به آتشش، که آتش

مر خامان راست کیمیایی

خاموش که نار نور گردد

ساقی شود آتش و سقایی

صد خدمت و صد سلام از ما

بر عقل کم خموش گویا

سی و هشتم

هر روز بگه ز در درآیی

بر دست شراب آشنایی

بر ما خوانی سلام سوزان

یا رب، چه لطیف و خوش، بلایی!

ما را ببری ز سر به عشوه

دیوانه کنی، و های هایی

ما را چه عدم، چه هست، چون تو

در نیست، وجود می‌نمایی

دی کرده هزار گونه توبه

بگرفته طریق پارسایی

چون بیند توبه روی خوبت

داند که عدوی تو بهایی

بگریزد توبه و دل او را

فریادکنان، بیا، کجایی؟

گوید که: « رسید مرگ توبه

از توبه دگر مجو کیایی

توبه اگر اژدهای نر بود

ای عشق، زمرد خدایی

ترجیع نهم به گوش قوال

تو گوش رباب را همی مال

ای بسته ز توبه بیست ترکش

بستان قدحی رحیق و درکش

زیرا که فضای بی‌امانست

آن زلف معنبر مشوش

ای شاهد وقت، وقت شه رخ

سودت نیکند رخ مکرمش

بینی کردن چه سود دارد؟

با آن که دهان زنی چو گربش

سجده کن و سر مکش چو ابلیس

پیش رخ این نگار مه‌وش

از شش جهت است یار بیرون

پرنور شده ز روش هر شش

دلدار امروز سخت مستست

پرفتنه و غصه و مخمش

جان دارد صدهزار حیرت

از حسن منقش منقش

از عشق زمین پر از شقایق

در عشق فلک چنین منعش

خاموش و شراب عشق کم‌نوش

ایمن شو از ارتعاش و مرعش

چون لعل لبت نمود تلقین

بر دل ننهیم بند لعلین

تا ساقی ما توی بیاری

کفرست و حرام، هوشیاری

ای عقل، اگرچه بس عزیزی

در مست نظر مکن به خواری

گر آن، داری، نکو نظر کن

کان کو دارد، تو آن نداری

گر پای ترا بتی بگیرد

یکدم نهلد که سر به خاری

دیوانه شوی که تو ز سودا

در ریگ سیاه، تخم کاری

در مرگ حیات دید عارف

چون رست ز دیدهای ناری

نورآمد و نار را فرو کشت

دی را بکشد دم بهاری

در چشم تو شب اگرچه تیره‌ست

در دیدهٔ او کند نهاری

می‌گوید عشق با دو چشمش

« مستی و خوشی و پرخماری »

بس کردم، تا که عشق بی‌من

تنها بکند سخن گزاری

امروز دلست آرزومند

چون طره اوست بند بربند

سی و نهم

مستیان در عربده، رفتند و رفتم گوشهٔ

با دو یار رازدان و هم‌ره و هم توشهٔ

اندران گوشه بدیدم آفتابی کز تفش

جان و دل چون قازغان شد جوش اندر جوشهٔ

پست و بالای نهاد من هوای او گرفت

چون ملخ در کشت افتد بر سر هر خوشهٔ

من خود از فتنه و بلا بگریختم در گوشها

خود من از دیگ بلا برداشته سر پوشهٔ

عشق شمس‌الدین خداوندم یکی غوغاییست

گرچه ز اول ساکنک آمد چنان خاموشهٔ

وصل همچون جبرئیل و هجر چون خناس شد

وحی جبریل امین سوزندهٔ وسواس شد

کی توان کردن نصیحت عاشق اوباش را؟!

کی توان پوشیدن این عیش پدید وفاش را

جام مستوری که خام عشق او اندر کشید

در قلاشی می‌بسوزد عالم قلاش را

هرکه بیند روی او، او گشت آلتون تاش او

لیک شاهان را نباشد چه بود آلتون‌تاش را؟!

این چه خورشیدیست آخر کز برای عشق او

می‌بسوزد همچو هیزم جان و دل خفاش را

نزد آن خورشید شمس‌الدین تبریزی برید

از دل من زاری و افغان و این غوغاش را

عشق شمس‌الدین چو خمر و جان من چون کاس شد

از خداوندیش چون آن نور جان ایناس شد

مرغ جان از جمله و باز فراقت کاغ کرد

بر نوازش گاه تو یعنی دل من داغ کرد

یک شراب تلخ داد از جام خود هجران بدل

جمله شادی تا به شیر مادر استفراغ کرد

کو زمانی که وصالت برگذشت از روی لطف

سوی خارستان جانم جملگی را باغ کرد

نور شمس‌الدین خداوندم عدم را هست کرد

چه عجب گر شورهٔ را او به باغ و راغ کرد

در غمی بودم که جانم قصد رفتن کرده بود

زنده کردش این خیالت کو بخوانش لاغ کرد

جان من چون درکشید آن جام خاص خاص را

در زمان برهم زند هم زهد و هم اخلاص را

چهلم

هله نوش کن شرابی، شده آتشی به تیزی

سوی من بیا و بستان بدو دست، تا نریزی

قدح و می گزیده، ز کف خدا رسیده

چو خوری، چنان بیفتی که به حشر بر نخیزی

و اگر کشی تو گردن، ز می و شراب خوردن

دهمت به قهر خوردن، تو ز من کجا گریزی؟!

بربود جام مهرش، چو تو صد هزار سرکش

بستان قدح، نظر کن، که تو با کی می‌ستیزی

شه خوش‌عذار را بین، که گرفت باده بخشی

سر زلف یار را بین، که گرفت مشک بیزی

چو ز خود برفت ساقی، بدهد قدح گزافی

چو ز خود برفت مطرب، بزند ره حجازی

ز می خدای یابی تف و آتش جوانی

هنر و وفا نیابی ز حرارت غریزی

بستان قدح، نظر کن به صفا و گوهر او

نه ز شیره است این می به خدا، و نی مویزی

بدرون صبر آمد فرج، و ره گشایش

بدرون خواری آمد شرف و کش و عزیزی

بهلم سخن‌فزایی، بهلم حدیث‌خایی

تو بگو که خوش ادایی، عجبی، غریب چیزی

ترجیع کن بسازش، چو عروس نو، جهازی

که عروس می‌بنالد بر تو ز بی‌جهیزی

عدم و وجود را حق به عطا همی‌نوازد

پدرت اگر ندارد ملکت جهاز سازد

هله ای غریب نادر، تو درین دیار چونی؟

هله ای ندیم دولت، تو درین خمار چونی؟

ز فراق، شهریاری، تو چگونه می‌گذاری

هله ای گل سعادت، به میان خار چونی؟

به تو آفتاب گوید که: « درآتشیم بی‌تو »

به تو باغ و راغ گوید که: « تو ای بهار چونی؟ »

چو توی حیات جانها، ز چه بند صورتستی؟

چو توی قرار دلها، هله، بی‌قرار چونی؟

توی جان هر عروسی، توی سور هردو عالم

خردم بماند خیره، که تو سوگوار چونی؟

نه تو یوسفی به عالم؟ بشنو یکی سالم

که میان چاه و زندان، تو باختیار چونی؟

هله آسمان عزت، تو چرا کبود پوشی؟

هله آفتاب رفعت، تو درین دوار چونی؟

پدرت ز جنت آمد، ز بلای گندمی دو

چو هوای جنتستت، تو هریسه خوار چونی؟

به میان کاسه‌لیسان، تو چو دیک چند جوشی؟

به میان این حریفان، تو درین قمار چونی؟

تو بسی سخن بگفتی، خلل سخن نهفتی

محک خدای دیدی، تو در اضطرار چونی؟

ز چه رو خموش کردی، تو اگر ز اهل دردی

بنظر چو ره‌نوردی، تو در انتظار چونی؟

رخت از ضمیر و فکرت به یقین اثر بیابد

چو درون کوزه چیزی بود از برون تلابد

به جناب غیب یاری، به سفر دوید باری

ز فخ زمانه مرغی سره، برپرید، باری

هله ای نکو نهادا، که روانت شاد بادا

که به ظاهر آن شکوفه ز چمن برید، باری

هله، چشم پرنم، تو، زخدای باد روشن

که ز چشم ما سرشک غم تو چکید، باری

چرد آهوی ضمیرت ز ریاض قدس بالا

که ز گرگ مرگ صیدت بشد و رمید باری

سوی آسمان غیبی، تو چگونهٔ و چونی؟

که بر آسمان ز یاران اسفا رسید، باری

برهانش ای سعادت، ز فراق و رنج وحشت

که ز دام تنگ صورت، بشد و رهید، باری

ز جهان برفت باید، چه جوانی، و چه پیری

خوش و عاشق و مکرم، سبک و شهید، باری

به صلای تو دویدم، ز دیار خود بریدم

به وثاق تو رسیدم، بده آن کلید، باری

اگر آفتاب عمرم، بمغاربی فروشد

بجز آن سحر ز فضلت، سحری دمید، باری

وگر آن ستاره ناگه، بفسرد از نحوست

من از آفتاب غیبی شده‌ام سعید، باری

و اگر سزای دنیا نبدم، به عمر کوته

کرم و کرامتت را دل من سزید، باری

هله ساقی از فراقت شب و روز در خمارم

تو بیا که من ز مستی سر جام خود ندارم

چهل و یکم

تو برو، که من ازینجا بنمی‌روم به جایی

کی رود ز پیش یاری، قمری، قمر لقایی؟!

تو برو، که دست و پایی بزنی به جهد و کسبی

که مرا ز دست عشقش بنماند دست و پایی

که به عقل خودشناسی، تو بهای هر متاعی

که مرا نماند عقلی ز مهی، گران‌بهایی

بر خلق عشق و سودا گنهی کبیره آمد

که برو ملامت آمد ز خلایق و جفایی

ز برای چون تو ماهی، سزد اینچنین گناهی

که صوابکار باشد خرد از چنین خطایی

نه به اختیار باشد غم عشق خوب‌رویان

کی رود به اختیاری سوی درد بی‌دوایی؟!

چو بدید چشم عالم، فر و نور صورت تو

گرود که هست حق را جز ازین سرا سرایی

هله بگذر ای برادر، ز حجاب چرخ اخضر

چو تو فارغی ز گندم، چه کنی در آسیابی؟!

ز بلای گندم آمد پدر بزرگت اینجا

به هوای نفس افتد دل و عقل را جلایی

که همیشه درد باشد بنشسته در بن خم

به سر خم آید آنگه که بیابد او صفایی

به جناب بحر صافی، برویم همچو سیلی

که خوش است بحر او را که بداند آشنایی

تو که جنس ماهیانی، سوی بحر ازان روانی

که به حوض و جو نیابی تو فراخی و فضایی

نم و آب حوض و جیحون همه عاریه‌ست و عارض

تو مدار از عوارض خردا طمع وفایی

نشد این سخن مشرح ، ترجیع را بیان کن

ثمرات عشق برگو، عقبات را نشان کن

هله ای فلک، به ظاهر اگرت دو گوش بودی

ز فغان عشق، جانت چه خروشها نمودی!

غلطم، ترا اگر خود نبدی وصال و فرقت

تن تو چو اهل ماتم، بنپوشدی کبودی

وگر از پیام دلبر به تو صیقلی رسیدی

همه زنگ سینه‌ات را به یکی نفس زدودی

هله ای مه، ار دل تو سر و سرکشی نکردی

کله جلالتت را به خسوف کی ربودی؟!

و اگر نه لطف سابق ره مغفرت سپردی

گره خسوفها را ز دلت کجا گشودی؟!

و اگر نه قبض و بسطی عقبات این رهستی

ز چه کاهدی تن تو ز محاق و کی فزودی؟!

و اگر نه مهر کردی دل و چشم را قضاها

ز تو دام کی نهفتی؟! به تو دانه کی نمودی؟!

و اگر نه بند و دامی سوی هر رهی نهادی

به حفاظ و صبر کس را گه عرض کی ستودی؟!

و اگر نه هر غمی را دهدی مفرح آن شه

همه تیغ و تیر بودی، نه سپر بدی، نه خودی

و اگر نه جان روشن ز خدا صفت گرفتی

نه فن و صفاش بودی، نه کرم بدی نه جودی

شده است آن جمالش ز دو چشم بد منزه

که بلندتر ازان شد که بدو رسد حسودی

چه غمست قرص مه را تو بگو ز زخم تیری؟!

چه برد ز سر احمد دل تیرهٔ جهودی؟!

ز جمال فرخش گو، ترجیع گو و خوش‌گو

که مباد ز آب خالی شب و روز، اینچنین جو

چمن و بهار خرم، طرب و نشاط و مستی

صنم و جمال خوبش، قدح و درازدستی

از من گلست و لاله، که چمن نمود کاله

هله سوی بزم گل شو که تو نیز می‌پرستی

پی‌شکر سرو و سوسن به شکوفه صد زبان شد

سمن از عدم روان شد، تو چرا فرو نشستی؟!

پی ناز گفت گلبن، به عتاب و فن به بلبل

که: « خمش، برو ازینجا، که درخت را شکستی »

به جواب گفت « این خو که تو داری ای جفاگر

نه سقیم ماند اینجا، نه طبیب و نه مجستی»

گل سوری از عیادت پرسید زعفران را

که رخ از چه زرد کردی ز خمار سر چه بستی؟

به جواب گفت او را که: « ز داغ عشق زردم

تو نیازمودهٔ غم، ز کسی شنیده استی »

به چنار گفت سبزه: « بچه فن بلند گشتی »

زویش جواب آمد که ز خاکی و ز پستی

به شکوفه گفت غنچه: « ز چه روی بسته چشمم »

به جواب گفت خندان: « بنه آن کله و رستی »

هله ای بتان گلشن، به کجا بدیت شش مه؟

بعدم، بدیم، ناگه ز خدا رسید هستی

تو هم از عدم روان شو، به بهار آن جهان شو

ز ملوک و خسروان شو، که مشرف الستی

ز بنفشه ارغوان هم خبری بجست آن دم

بگزید لب که مستم به سر تو، ای مهستی

چو بدید مستی او، حرکات و چستی او

به کنار درکشیدش، که ازین میان تو جستی

بنگر سخای دریا، و خموش کن چو ماهی

برهان شکار دل را، که تو از برون شستی

بگذشت شب، سحر شد، تو نخفتی و نخوردی

نفسی برو بیاسا، تو از آن خویش کردی

چهل و دوم

ماییم و بخت خندان، تا تو امیر مایی

ای شیوهات شیرین، تو جان شیوهایی

آن لب که بسته باشد، خندان کنیش در حین

چشمی که درد دارد، او را چو توتیایی

سوگند خورده باشد، تا من زیم، نخندم

سوگند او بسوزد، چون چهره برگشایی

هر مردهٔ که خواهی برگیر و امتحان کن

پاره کند کفن را، گیرد قدح ربایی

روزی که من بمیرم، بر گور من گذر کن

تا رستخیز مطلق، از خیز من نمایی

خود کی بمیرد آنکس که ساقیش توبودی؟!

سرسبز آن زمینی، که تش کنی سقایی

همراه باش ما را، گو باش صد بیابان

تا بردریم آن ره، ما را چو دست و پایی

گفتم به ماه و اختر: « تا کی روید بر سر؟! »

از دوری رهست این، یا خود ز خیره‌رایی؟! »

ای مه که تو همامی، گه زار و گه تمامی

در روز چون خفاشی، شب صاحب لوایی

یک چیز را کمالی، یک چیز را وبالی

یک چیز را هلاکی، یک چیز را دوایی

شاگرد ماه من شو، زیر لواش می‌رو

تا وارهی ز تلوین، در عصمت خدایی »

گفتا: « اگر تو خواهی، کاشکال را بشویم

ترجیع کن، که تا من احوال را بگویم »

ای بازگشت جانها در وقت جان پریدن

وقت کفن بریدن، وقت قبا دریدن

ای گفته: جان چه باشد؟! یا آن جهان چه باشد؟

ای جان، به لب رسیدی، آمد گه رسید

ای دل که کف گشودی، از این آن ربودی

چیزی نماندت ای دل، الا که دل طپیدن

گه سیم و زر کشیدی، که سیمبر کشیدی

داد آن کشش خمارت هنگام جان کشیدن

ای رفته از تباهی، در خون مرغ و ماهی

آنچ چشید جانشان، باید ترا چشیدن

ای شاد آنک از حق آموخت سحر مطلق

پیش از اجل چو شیران، پیش اجل دویدن

دو گوش را ببستن، از عشوهٔ حریفان

آنک آخر او ببرد، پیشین ازو بریدن

از خاک زادهٔ وز بستان خاک مستی

لب را بشو ز شیرش، در قوت دل چریدن

تا شیرخواره باشی، دندان دل نروید

از قوت روح آید دندان دل دمیدن

میل کباب جستن، طمع شراب خوردن

اندر مزید ناید، با شیرها مزیدن

ای در هوس نشسته، وی هردو گوش بسته

پنبه ز گوش برکش، تا دانی این شنیدن

پنبه اگر نکندی، پنبهٔ دگر میفزا

ترجیع دیگر آمد، یک دم به خویش بازآ

چهل و سوم

زین دودناک خانه گشادند روزنی

شد دود و، اندر آمد خورشید روشنی

آن خانه چیست؟ سینه و آن، دود چیست؟ فکر

ز اندیشه گشت عیش تو اشکسته گردنی

بیدار شو، خلاص شو از فکر و از خیال

یارب، فرست خفتهٔ ما را دهل زنی

خفته هزار غم خورد از بهر هیچ چیز

در خواب، گرگ بیند، یا خوف ره‌زنی

در خواب جان ببیند صد تیغ و صد سنان

بیدار شد، نبیند زان جمله سوزنی

گویند مردگان که: « چه غمهای بیهده

خوردیم و عمر رفت به وسواس هر فنی

بهر یکی خیال گرفته عروسیی

بهر یکی خیال بپوشیده جوشنی

آن سور و تعزیت همه با دست این نفس

نی رقص ماند ازان و نه زین نیز شیونی »

ناخن همی زنند و ، رخ خود همی درند

شد خواب و نیست بر رخشان زخم ناخنی

کو آنک بود با ما چون شیر و انگبین؟

کو آنک بود با ما چون آب و روغنی؟

اکنون حقایق آمد و خواب خیال رفت

آرام و مأمنیست، نه ما ماند و نی منی

نی پیر و نی جوان، نه اسیرست و نی عوان

نی نرم و سخت ماند، نه موم و نه آهنی

یک رنگیست و یک صفتی و یگانگی

جانیست بر پریده و وارسته از تنی

این یک نه آن یکیست، که هرکس بداندش

ترجیع کن که در دل و خاطر نشاندش

ای آنک پای صدق برین راه می‌زنی

دو کون با توست، چو تو همدم منی

هیچ از تو فوت نیست، همه با تو حاضرست

ای از درخت بخت شده شاد و منحنی

هر سیب و آبیی که شکافی به دست خویش

بیرون زند ز باطن آن میوه روشنی

زان روشنی بزاید یک روشنی نو

از هر حسن بزاید هر لحظه احسنی

بر میوها نوشته که زینها فطام نیست

بر برگها نبشته، ز پاییز، ایمنی

ای چشم کن کرشمه، که در شهره مسکنی

وی دل مرو ز جا، که نکو جای ساکنی

بسیار اغنیا چو درختان سبز هست

این نادره درخت ز سبزی بود غنی

بس سنگ یک منی ز سر کوه درفتد

آن سنگ کوه گردد، کو، رست از منی

زیرا که هر وجود همی ترسد از عدم

کندر حضیض افتد، از ربوهٔ سنی

ای زادهٔ عدم، تو بهر دم جوانتری

وی رهن عشق دوست، تو هر لحظه ارهنی

هستی میان پوست که از مغز بهترست

عریان میان اطلس و شعری و ادکنی

گر زانک نخل خشکی در چشم هر جهود

با درد مریم، آری صد میوهٔ جنی

مینا کن برونی، و بینا کن درون

دنیا کجا بماند، در دور تو، دنی؟!

ای جان و ای جهان جهان‌بین و آن دگر

و ای گردشی نهاده تو در شمس و در قمر

ای آنک در دلی، چه عجب دلگشاستی!

یا در میان جانی، بس جانفزاستی

آمیزش و منزهیت، در خصومتند

که جان ماستی تو، عجب، یا تو ماستی

گر آنی و گر اینی، بس بحر لذتی

جمله حلاوت و طرب و عطاستی

از دور نار دیدم، و نزدیک نور بود

گر اژدها نمودی، ما را عصاستی

تو امن مطلقی و بر نارسیدگان

اینست اعتقاد که خوف و رجاستی

چون یوسفی، بر اخوان جمله کدورتی

یعقوب را همیشه صفا در صفاستی

مجنون شدیم تا که ز لیلی بری خوریم

ای عشق، تو عدوی همه عقلهاستی

ای عقل، مس بدی تو و از عشق زر شدی

تو کیمیا نهٔ، علم کیمیاستی

ای عشق جبرئیل در راز گستری

گویی که وحی آر همه انبیاستی

آنکس که عقل باشدش او این گمان برد

و از گمان عقل و تفکر جداستی

هرگز خطا نکرد خدنگ اشارتت

وانکو خطا کند، تو غفور خطاستی

گر باد را نبینی، ای خاک خفته چشم

گر باد نیست از چه سبب در هواستی

گرچه بلند گشتی، از کبر دور باش

از کبر شدم دار، که با کبریاستی

از ماه تا به ماهی جوید نشاط تو

بسیار گو شدند، پی اختلاط، تو

چهل و چهارم

گر مه و گز زهره و گر فرقدی

از همه سعدان فلک اسعدی

نیستی از چرخ و ازین آسمان

سخت لطیفی، ز کجا آمدی؟

چونک به صورت تو ممثل شوی

ماه رخ و دلبر و زیبا قدی

از تو پدید آمده سودای عشق

وز تو بود خوبی و زیبا خدی

گم شدهٔ هر دل و اندیشهٔ

هرچه شود یاوه توش واجدی

خاتم هر ملک و ممالک توی

تاج سر هر شه و هر سیدی

نوبت خود بر سر گردون زدند

چونک دمی خویش بر ایشان زدی

هر بدیی کو به تو آورد رو

خوب شود، رسته شود از بدی

ای نظرت معدن هر کیمیا

ای خود تو مشعلهٔ هر خودی

در خور عامست چنین شرحها

کو صفت و معرفت ایزدی؟

گر برسد برق ازان آسمان

گیرد خورشید و فلک کاسدی

گرد نیایند وجود و عدم

عاشقی و شرم، دو ضدند هم

چون تلف عشق موبد شدی

گر تو یکی روح بدی صد شدی

مست و خراب و خوش و بیخود شود

خلق، چو تو جلوه‌گر خود شدی

ای دل من باده بخور فاش فاش

حد نزنندت، چو تو بی‌حد شدی

حد اگر باشد هم بگذرد

شاد بمان تو که مخلد شدی

ای دل پرکینه مصفا شدی

وی تن دیرینه، مجدد شدی

مست همی باش و میا سوی خود

چون به خود آیی، تو مقید شدی

روح چو بست و بدن همچو خاک

آبی و از خاک مجرد شدی

تیره بدی در بن خنب جهان

راوقی اکنون و مصعد شدی

خواست چراغت که بمیرد ولیک

رو که به خورشید موید شدی

جان تو خفاش بد و باز شد

چونک درین نور معود شدی

هم نفسی آمد، لب را ببند

تا بکی ام دم تو درآمد شدی

ساقی جان آمد با جام جم

نوبت عشرت شد خامش کنیم

بعدی                          قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 14
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 591
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 7,492
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 7
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 9,370
  • بازدید ماه : 17,581
  • بازدید سال : 257,457
  • بازدید کلی : 5,871,014