شاهنامه فردوسی ب8_داستان درنهادن شطرنج
بخش ۶ - داستان درنهادن شطرنج
چنین گفت موبد که یک روز شاه****به دیبای رومی بیاراست گاه
بیاویخت تاج از بر تخت عاج****همه جای عاج و همه جای تاج
همه کاخ پر موبد و مرزبان****ز بلخ و ز بامین و ز کرزبان
چنین آگهی یافت شاه جهان****ز گفتار بیدار کارآگهان
که آمد فرستادهٔ شاه هند****ابا پیل و چتر و سواران سند
شتروار بارست با او هزار****همی راه جوید بر شهریار
همانگه چو بشنید بیدار شاه****پذیره فرستاد چندی سپاه
چو آمد بر شهریار بزرگ****فرستادهٔ نامدار و سترگ
برسم بزرگان نیایش گرفت****جهان آفرین را ستایش گرفت
گهرکرد بسیار پیشش نثار****یکی چتر و ده پیل با گوشوار
بیاراسته چتر هندی به زر****بدو بافته چند گونه گهر
سر بار بگشاد در بارگاه****بیاورد یک سر همه نزد شاه
فراوان ببار اندرون سیم و زر****چه از مشک و عنبر چه از عود تر
ز یاقوت والماس وز تیغ هند****همه تیغ هندی سراسر پرند
ز چیزی که خیزد ز قنوج و رای****زده دست و پای آوریده به جای
ببردند یک سر همه پیش تخت****نگه کرد سالار خورشید بخت
ز چیزی که برد اندران رای رنج****فرستاد کسری سراسر به گنج
بیاورد پس نامهای بر پرند****نبشته بنوشینروان رای هند
یکی تخت شطرنج کرده به رنج****تهی کرده از رنج شطرنج گنج
بیاورد پیغام هندی ز رای****که تا چرخ باشد تو بادی به جای
کسی کو بدانش برد رنج بیش****بفرمای تا تخت شطرنج پیش
نهند و ز هر گونه رای آورند****که این نغز بازی به جای آورند
بدانند هرمهرهای را به نام****که گویند پس خانهٔ او کدام
پیاده بدانند و پیل و سپاه****رخ واسب و رفتار فرزین و شاه
گراین نغز بازی به جای آورند****درین کار پاکیزه رای آورند
همان باژ و ساوی که فرمودشاه****به خوبی فرستم بران بارگاه
وگر نامداران ایران گروه****ازین دانش آیند یک سر ستوه
چو با دانش ما ندارند تاو****نخواهند زین بوم و بر باژ و ساو
همان باژ باید پذیرفت نیز****که دانش به از نامبردار چیز
دل و گوش کسری بگوینده داد****سخنها برو کرد گوینده یاد
نهادند شطرنج نزدیک شاه****به مهره درون کرد چندی نگاه
ز تختش یکی مهره از عاج بود****پر از رنگ پیکر دگر ساج بود
بپرسید ازو شاه پیروزبخت****ازان پیکر ومهره ومشک وتخت
چنین داد پاسخ که ای شهریار****همه رسم و راه از در کارزار
ببینی چویابی به بازیش راه****رخ و پیل و آرایش رزمگاه
بدو گفت یک هفته ما را زمان****ببازیم هشتم به روشنروان
یکی خرم ایوان بپرداختند****فرستاده را پایگه ساختند
رد وموبدان نماینده راه****برفتند یک سر به نزدیک شاه
نهادند پس تخت شطرنج پیش****نگه کرد هریک ز اندازه بیش
بجستند و هر گونهای ساختند****ز هر دست یکبارش انداختند
یکی گفت وپرسید و دیگر شنید****نیاورد کس راه بازی پدید
برفتند یکسر پرآژنگ چهر****بیامد برشاه بوزرجمهر
ورا زان سخن نیک ناکام دید****به آغاز آن رنج فرجام دید
به کسری چنین گفت کای پادشا****جهاندار و بیدار و فرمانروا
من این نغز بازی به جای آورم****خرد را بدین رهنمای آورم
بدو گفت شاه این سخن کارتست****که روشنروان بادی وتندرست
کنون رای قنوج گوید که شاه****ندارد یکی مرد جوینده راه
شکست بزرگ است بر موبدان****به در گاه و بر گاه و بر بخردان
بیاورد شطرنج بوزرجمهر****پراندیشه بنشست و بگشاد چهر
همیجست بازی چپ و دست راست****همیراند تا جای هریک کجاست
به یک روز و یک شب چو بازیش یافت****از ایوان سوی شاه ایران شتافت
بدو گفت کای شاه پیروزبخت****نگه کردم این مهره و مشک و تخت
به خوبی همه بازی آمد به جای****به بخت بلند جهان کدخدای
فرستادهٔ شاه را پیش خواه****کسی را که دارند ما را نگاه
شهنشاه باید که بیند نخست****یکی رزمگاهست گویی درست
ز گفتار او شاد شد شهریار****ورا نیک پی خواند و به روزگار
بفرمود تا موبدان و ردان****برفتند با نامور بخردان
فرستاده رای را پیش خواند****بران نامور پیشگاهش نشاند
بدو گفت گوینده بوزرجمهر****که ای موبد رای خورشید چهر
ازین مهرها رای با توچه گفت****که همواره با توخرد باد جفت
چنین داد پاسخ که فرخندهرای****چو از پیش او من برفتم ز جای
مرا گفت کین مهرهٔ ساج و عاج****ببر پیش تخت خداوند تاج
بگویش که با موبد و رایزن****بنه پیش و بنشان یکی انجمن
گر این نغز بازی به جای آورند****پسندیده و دلربای آورند
همین بدره و برده و باژ و ساو****فرستیم چندانک داریم تاو
و گر شاه و فرزانگان این به جای****نیارند روشن ندارند رای
وگر شاه وفرزانگان این بجای****نیارند روشن ندارند رای
نباید که خواهد ز ما باژ و گنج****دریغ آیدش جان دانا به رنج
چو بیند دل و رای باریک ما****فزونتر فرستد به نزدیک ما
برتخت آن شاه بیداربخت****بیاورد و بنهاد شطرنج وتخت
چنین گفت با موبدان و ردان****کهای نامور پاک دل بخردان
همه گوش دارید گفتار اوی****هم آن را هشیار سالار اوی
بیاراست دانا یکی رزمگاه****به قلب اندرون ساخته جای شاه
چپ و راست صف برکشیده سوار****پیاده به پیش اندرون نیزه دار
هشیوار دستور در پیش شاه****به رزم اندرونش نماینده راه
مبارز که اسب افگند بر دو روی****به دست چپش پیل پرخاشجوی
وزو برتر اسبان جنگی به پای****بدان تاکه آید به بالای رای
چو بوزرجمهر آن سپه را براند****همه انجمن درشگفتی بماند
غمی شد فرستادهٔ هند سخت****بماند اندر آن کار هشیار بخت
شگفت اندرو مرد جادو بماند****دلش را به اندیشه اندر نشاند
که این تخت شطرنج هرگز ندید****نه از کاردانان هندی شنید
چگونه فراز آمدش رای این****به گیتی نگیرد کسی جای این
چنان گشت کسری ز بوزرجمهر****که گفتی بدوبخت بنمود چهر
یکی جام فرمود پس شهریار****که کردند پرگوهر شاهوار
یکی بدره دینار واسبی به زین****بدو داد و کردش بسی آفرین
بشد مرد دانا به آرام خویش****یکی تخت و پرگار بنهاد پیش
به شطرنج و اندیشهٔ هندوان****نگه کرد و بفزود رنج روان
خرد بادل روشن انباز کرد****به اندیشه بنهاد برتخت نرد
دومهره بفرمود کردن ز عاج****همه پیکر عاج همرنگ ساج
یکی رزمگه ساخت شطرنج وار****دو رویه برآراسته کارزار
دولشکر ببخشید بر هشت بهر****همه رزمجویان گیرنده شهر
زمین وار لشکر گهی چارسوی****دوشاه گرانمایه و نیک خوی
کم و بیش دارند هر دو به هم****یکی از دگر برنگیرد ستم
به فرمان ایشان سپاه از دو روی****به تندی بیاراسته جنگجوی
یکی را چوتنها بگیرد دو تن****ز لشکر برین یک تن آید شکن
به هرجای پیش وپس اندر سپاه****گرازان دو شاه اندران رزمگاه
همی این بران آن برین برگذشت****گهی رزم کوه و گهی رزم دشت
برین گونه تا بر که بودی شکن****شدندی دو شاه و سپاه انجمن
بدین سان که گفتم بیاراست نرد****برشاه شد یک به یک یاد کرد
وزان رفتن شاه برترمنش****همانش ستایش همان سرزنش
ز نیروی و فرمان و جنگ سپاه****بگسترد و بنمود یک یک شاه
دل شاه ایران ازو خیره ماند****خرد را باندیشه اندر نشاند
همیگفت کای مرد روشنروان****جوان بادی و روزگارت جوان
بفرمود تا ساروان دو هزار****بیارد شتر تا در شهریار
ز باری که خیزد ز روم و ز چین****ز هیتال و مکران و ایران زمین
ز گنج شهنشاه کردند بار****بشد کاروان از در شهریار
چوشد بارهای شتر ساخته****دل شاه زان کار پرداخته
فرستادهٔ رای را پیش خواند****ز دانش فراوان سخنها براند
یکی نامه بنوشت نزدیک اوی****پر از دانش و رامش و رنگ و بوی
سر نامه کرد آفرین بزرگ****به یزدان پناهش ز دیو سترگ
دگر گفت کای نامور شاه هند****ز دریای قنوج تا پیش سند
رسیداین فرستادهٔ رایزن****ابا چتر و پیلان بدین انجمن
همان تخت شطرنج و پیغام رای****شنیدیم و پیغامش امد بجای
ز دانای هندی زمان خواستیم****به دانش روان را بیاراستیم
بسی رای زد موبد پاکرای****پژوهید وآورد بازی به جای
کنون آمد این موبد هوشمند****به قنوج نزدیک رای بلند
شتروار بار گران دو هزار****پسندیده بار از در شهریار
نهادیم برجای شطرنج نرد****کنون تا به بازی که آرد نبرد
برهمن فر وان بود پاکرای****که این بازی آرد به دانش به جای
ز چیزی که دید این فرستاده رنج****فرستد همه رای هندی به گنج
ورای دون کجا رای با راهنمای****بکوشند بازی نیاید به جای
شتروار باید که هم زین شمار****به پیمان کند رای قنوج بار
کند بار همراه با بار ما****چنینست پیمان و بازار ما
چوخورشید رخشنده شد بر سپهر****برفت از در شاه بوزرجمهر
چو آمد ز ایران به نزدیک رای****برهمن بشادی و را رهنمای
ابا بار با نامه وتخت نرد****دلش پر ز بازار ننگ ونبرد
چو آمد به نزدیکی تخت اوی****بدید آن سر و افسر و بخت اوی
فراوانش بستود بر پهلوی****بدو داد پس نامهٔ خسروی
ز شطرنج وز راه وز رنج رای****بگفت آنچه آمد یکایک به جای
پیام شهنشاه با او بگفت****رخ رای هندی چوگل برشگفت
بگفت آن کجا دید پاینده مرد****چنان هم سراسر بیاورد نرد
ز بازی و از مهره و رای شاه****وزان موبدان نماینده راه
به نامه دورن آنچه کردست یاد****بخواند بداند نپیچد ز داد
ز گفتار اوشد رخ شاه زرد****چو بشنید گفتار شطرنج و نرد
بیامد یکی نامور کدخدای****فرستاده را داد شایستهجای
یکی خرم ایوان بیاراستند****می و رود و رامشگران خواستند
زمان خواست پس نامور هفت روز****برفت آنک بودند دانش فروز
به کشور ز پیران شایسته مرد****یکی انجمن کرد و بنهاد نرد
به یک هفته آنکس که بد تیزویر****ازان نامداران برنا و پیر
همیبازجستند بازی نرد****به رشک و برای وبه ننگ و نبرد
بهشتم چنین گفت موبد به رای****که این را نداند کسی سر زپای
مگر با روان یار گردد خرد****کزین مهره بازی برون آورد
بیامد نهم روز بوزرجمهر****پر از آرزو دل پرآژنگ چهر
که کسری نفرمود ما را درنگ****نباید که گردد دل شاه تنگ
بشد موبدان را ازان دل دژم****روان پر زغم ابروان پر زخم
بزرگان دانا به یک سو شدند****به نادانی خویش خستو شدند
چو آن دید بنشست بوزرجمهر****همه موبدان برگشادند چهر
بگسترد پیش اندرون تخت نرد****همه گردش مهرها یاد کرد
سپهدار بنمود و جنگ سپاه****هم آرایش رزم و فرمان شاه
ازو خیره شد رای با رایزن****ز کشور بسی نامدار انجمن
همه مهتران آفرین خواندند****ورا موبد پاک دین خواندند
ز هر دانشی زو بپرسید رای****همه پاسخ آمد یکایک به جای
خروشی برآمد ز دانندگان****ز دانش پژوهان وخوانندگان
که اینت سخنگوی داننده مرد****نه از بهر شطرنج و بازی نرد
بیاورد زان پس شتر دو هزار****همه گنج قنوح کردند بار
ز عود و ز عنبر ز کافور و زر****همه جامه وجام پیکر گهر
ابا باژ یکساله از پیشگاه****فرستاد یک سر به درگاه شاه
یکی افسری خواست از گنج رای****همان جامهٔ زر ز سر تا به پای
بدو داد وچند آفرین کرد نیز****بیارانش بخشید بسیار چیز
شتر دو ازار آنک از پیش برد****ابا باژ و هدیه مر او را سپرد
یکی کاروان بد که کس پیش ازان****نراند و نبد خواسته بیش ازان
بیامد ز قنوج بوزرجمهر****برافراخته سر بگردان سپهر
دلی شاد با نامه شاه هند****نبشته به هندی خطی بر پرند
که رای و بزرگان گوایی دهند****نه از بیم کزنیک رایی دهند
که چون شاه نوشینروان کس ندید****نه از موبد سالخورده شنید
نه کس دانشی تر ز دستور اوی****ز دانش سپهرست گنجور اوی
فرستاده شد باژ یک ساله پیش****اگر بیش باید فرستیم بیش
ز باژی که پیمان نهادیم نیز****فرستاده شد هرچ بایست چیز
چو آگاهی آمد ز دانا به شاه****که با کام و با خوبی آمد ز راه
ازان آگهی شاد شد شهریار****بفرمود تاهرک بد نامدار
ز شهر و ز لشکر خبیره شدند****همه نامداران پذیره شدند
به شهر اندر آمد چنان ارجمند****به پیروزی شهریار بلند
به ایوان چو آمد به نزدیک تخت****برو شهریار آفرین کرد سخت
ببر در گرفتش جهاندار شاه****بپرسیدش از رای وز رنج راه
بگفت آنک جا رفت بوزرجمهر****ازان بخت بیدار و مهر سپهر
پس آن نامه رای پیروزبخت****بیاورد و بنهاد در پیش تخت
بفرمود تا یزدگرد دبیر****بیامد بر شاه دانشپذیر
چو آن نامه رای هندی بخواند****یکی انجمن درشگفتی بماند
هم از دانش و رای بوزرجمهر****ازان بخت سالار خورشید چهر
چنین گفت کسری که یزدان سپاس****که هستم خردمند و نیکیشناس
مهان تاج وتخت مرا بندهاند****دل وجان به مهر من آگندهاند
شگفتیتر از کار بوزرجمهر****که دانش بدو داد چندین سپهر
سپاس از خداوند خورشید وماه****کزویست پیروزی و دستگاه
برین داستان برسخن ساختم****به طلخند و شطرنج پرداختم
بخش ۷ - داستان طلخند و گو
چنین گفت شاهوی بیداردل****که ای پیر دانای و بسیار دل
ایا مرد فرزانه و تیز ویر****ز شاهوی پیر این سخن یادگیر
که درهند مردی سرافراز بود****که با لشکر و خیل و با ساز بود
خنیده بهر جای جمهور نام****به مردی بهر جای گسترده گام
چنان پادشا گشته برهندوان****خردمند و بیدار و روشنروان
ورا بود کشمیر تا مرز چین****برو خواندندی به داد آفرین
به مردی جهانی گرفته بدست****ورا سندلی بود جای نشست
همیدون بدش تاج و گنج و سپاه****همیدون نگین وهمیدون کلاه
هنرمند جمهور فرهنگ جوی****سرافراز با دانش و آبروی
بدو شادمان زیردستان اوی****چه شهری چه از در پرستان اوی
زنی بود هم گوهرش هوشمند****هنرمند و با دانش و بیگزند
پسر زاد زان شاه نیکو یکی****که پیدا نبود از پدر اندکی
پدر چون بدید آن جهاندار نو****هم اندر زمان نام کردند گو
برین برنیامد بسی روزگار****که بیمار شد ناگهان شهریار
به کدبانو اندرز کرد و به مرد****جهانی پر از دادگو را سپرد
ز خردی نشایست گو بخت را****نه تاج و کمر بستن و تخت را
سران راهمه سر پر از گرد بود****ز جمهورشان دل پر از درد بود
ز بخشیدن و خوردن و داد اوی****جهان بود یک سر پر از یاد اوی
سپاهی و شهری همه انجمن****زن و کودک و مرد شد رای زن
که این خرد کودک نداند سپاه****نه داد و نه خشم و نه تخت و کلاه
همه پادشاهی شود پرگزند****اگر شهریاری نباشد بلند
به دنبر برادر بد آن شاه را****خردمند وشایستهٔ گاه را
کجا نام آن نامور مای بود****به دنبر نشسته دلارای بود
جهاندیدگان یک به یک شاهجوی****ز سندل به دنبر نهادند روی
بزرگان کشمیر تا مرز چین****به شاهی بدو خواندند آفرین
ز دنبر بیامد سرافراز مای****به تخت کیان اندر آورد پای
همان تاج جمهور بر سر نهاد****بداد و ببخشش در اندر گشاد
چو با سازشد مام گو را بخواست****بپرورد و با جان همیداشت راست
پری چهره آبستن آمد ز مای****پسر زاد ازین نامور کدخدای
ورا پادشا نام طلخند کرد****روان را پر از مهر فرزند کرد
دوساله شد این خرد و گو هفت سال****دلاور گوی بود با فر و یال
پس از چند گه مای بیمار شد****دل زن برو پر ز تیمار شد
دوهفته برآمد به زاری بمرد****برفت وجهان دیگری را سپرد
همه سندلی زار و گریان شدند****ز درد دل مای بریان شدند
نشستند یک ماه باسوگ شاه****سرماه یک سر بیامد سپاه
همه نامداران وگردان شهر****هرآنکس که او را خرد بود بهر
سخن رفت هرگونه بر انجمن****چنین گفت فرزانهای رایزن
که این زن که از تخم جمهور بود****همیشه ز کردار بد دور بود
همه راستی خواستی نزد شوی****نبود ایچ تابود جز دادجوی
نژادیست این ساخته داد را****همه راستی را و بنیاد را
همان به که این زن بود شهریار****که او ماند زین مهتران یادگار
زگفتار او رام گشت انجمن****فرستاده شد نزد آن پاک تن
که تخت دو فرزند را خود بگیر****فزاینده کاریست این ناگزیر
چوفرزند گردد سزاوار گاه****بدو ده بزرگی و گنج و سپاه
ازان پس هم آموزگارش تو باش****دلارام و دستور و رایش تو باش
به گفتار ایشان زن نیک بخت****بیفراخت تاج و بیاراست تخت
فزونی وخوبی وفرهنگ وداد****همه پادشاهی بدو گشت شاد
دوموبد گزین کرد پاکیزهرای****هنرمند و گیتی سپرده به پای
بدیشان سپرد آن دو فرزند را****دو مهتر نژاد خردمند را
نبودند ز ایشان جدا یک زمان****بدیدار ایشان شده شادمان
چو نیرو گرفتند و دانا شدند****بهر دانشی بر توانا شدند
زمان تا زمان یک ز دیگر جدا****شدندی برمادر پارسا
که ازماکدامست شایستهتر****به دل برتر و نیز بایستهتر
چنین گفت مادر به هر دو پسر****که تا از شما باکه یابم هنر
خردمندی ورای و پرهیز و دین****زبان چرب و گوینده و بفرین
چودارید هر دو ز شاهی نژاد****خرد باید و شرم و پرهیز وداد
چوتنها شدی سوی مادر یکی****چنین هم سخن راندی اندکی
که از ما دو فرزند کشور کراست****به شاهی و این تخت و افسرکراست
بدو مام گفتی که تخت آن تست****هنرمندی و رای و بخت آن تست
به دیگر پسرهم ازینسان سخن****همیراندی تا سخن شد کهن
دل هرد وان شاد کردی به تخت****به گنج وسپاه وبنام و به بخت
رسیدند هر دو به مردی به جای****بدآموز شد هر دو را رهنمای
زرشک اوفتادند هردو به رنج****برآشوفتند ازپی تاج وگنج
همه شهرزایشان بدونیم گشت****دل نیک مردان پرازبیم گشت
زگفت بدآموز جوشان شدند****به نزدیک مادرخروشان شدند
بگفتند کزماکه زیباترست****که برنیک وبد برشکیباترست
چنین پاسخ آورد فرزانه زن****که باموبدی یکدل ورای زن
شمارابباید نشستن نخست****برام وباکام فرجام جست
ازان پس خنیده بزرگان شهر****هرآنکس که اودارد از رای بهر
یکایک بگوییم با رهنمون****نه خوبست گرمی به کاراندرون
کسی کو بجوید همی تاج وگاه****خردباید ورای وگنج وسپاه
چو بیدادگر پادشاهی کند****جهان پر ز گرم وتباهی کند
به مادر چنین گفت پرمایه گو****کزین پرسش اندر زمانه مرو
اگر کشور ازمن نگیرد فروغ****به کژی مکن هیچ رای دروغ
به طلخند بسپار گنج وسپاه****من او را یکی کهترم نیکخواه
وگر من به سال وخرد مهترم****هم از پشت جمهور کنداورم
بدو گوی تا از پی تاج و تخت****نگیرد به بیدانشی کارسخت
بدو گفت مادر که تندی مکن****براندیشه باید که رانی سخن
هرآنکس که برتخت شاهی نشست****میان بسته باید گشاده دو دست
نگه داشتن جان پاک از بدی****بدانش سپردن ره بخردی
هم از دشمن آژیر بودن به جنگ****نگه داشتن بهرهٔ نام و ننگ
ز داد و ز بیداد شهر و سپاه****بپرسد خداوند خورشید و ماه
اگر پشه از شاه یابد ستم****روانش به دوزخ بماند دژم
جهان از شب تیره تاریکتر****دلی باید ازموی باریکتر
که از بد کند جان و تن را رها****بداند که کژی نیارد بها
چو بر سرنهد تاج بر تخت داد****جهانی ازان داد باشند شاد
سرانجام بستر ز خشتست وخاک****وگر سوخته گردد اندر مغاک
ازین دودمان شاه جمهور بود****که رایش ز کردار بد دور بود
نه هنگام بد مردن او را بمرد****جهان را به کهتر برادر سپرد
زد نبر بیامد سرافراز مای****جوان بود و بینا دل وپاک رای
همه سندلی پیش اوآمدند****پر از خون دل و شاه جو آمدند
بیامد به تخت مهی برنشست****میان تنگ بسته گشاده دو دست
مرا خواست انباز گشتیم وجفت****بدان تا نماند سخن درنهفت
اگر زانک مهتر برادر تویی****به هوش وخرد نیز برتر تویی
همان کن که جان را نداری به رنج****ز بهر سرافرازی و تاج وگنج
یکی ازشما گرکنم من گزین****دل دیگری گردد از من بکین
مریزید خون از پی تاج وگنج****که برکس نماند سرای سپنج
ز مادر چو بشنید طلخند پند****نیامدش گفتار او سودمند
بمارد چنین گفت کز مهتری****همی از پی گو کنی داوری
به سال ار برادر ز من مهترست****نه هرکس که او مهتر او بهترست
بدین لشکر من فروان کسست****که همسال او به آسمان کرکسست
که هرگز نجویند گاه وسپاه****نه تخت و نه افسر نه گنج و کلاه
پدر گر به روز جوانی بمرد****نه تخت بزرگی کسی راسپرد
دلت جفت بینم همی سوی گو****برآنی که او را کنی پیشرو
من ازگل برین گونه مردم کنم****مبادا که نام پدر گم کنم
یکی مادرش سخت سوگند خورد****که بیزارم از گنبد لاژورد
اگرهرگز این آرزو خواستم****ز یزدان وبردل بیاراستم
مبر زین سن جز به نیکی گمان****مشو تیز باگردش آسمان
که آن راکه خواهد دهد نیکوی****نگر جز به یزدان به کس نگروی
من انداختم هرچ آمد ز پند****اگر نیست پند منت سودمند
نگر تاچه بهتر ز کارآن کنید****وزین پند من توشهٔ جان کنید
وزان پس همه بخردان را بخواند****همه پندها پیش ایشان براند
کلید درگنج دو پادشا****که بودند بادانش و پارسا
بیاورد وکرد آشکارا نهان****به پیش جهاندیدگان ومهان
سراسر بر ایشان ببخشید راست****همه کام آن هر دو فرزند خواست
چنین گفت زان پس به طلخند گو****که ای نیک دل نامور یار نو
شنیدم که جمهور چندی ز مای****سرافرازتر بد به سال و برای
پدرت آن گرانمایه نیکخوی****نکرد ایچ ازان پیش تخت آرزوی
نه ننگ آمدش هرگز از کهتری****نجست ایچ بر مهتران مهتری
نگر تا پسندد چنین دادگر****که من پیش کهتر ببندم کمر
نگفت مادر سخن جز به داد****تو را دل چرا شد ز بیداد شاد
ز لشکر بخوانیم چندی مهان****خردمند و برگشته گرد جهان
ز فرزانگان چون سخن بشنویم****برای و به گفتارشان بگرویم
ز ایوان مادر بدین گفتوگوی****برفتند ودلشان پر از جستوجوی
برین برنهادند هر دو جوان****کزان پس ز گردان وز پهلوان
ز دانا وپاکان سخن بشنویم****بران سان که باشد بدان بگرویم
کز ایشان همی دانش آموختیم****به فرهنگ دلها برافروختیم
بیامد دو فرزانه رهنمای****میانشان همیرفت هر گونه رای
همیخواست فرزانه گو که گو****بود شاه درسندلی پیشرو
هم آنکس که استاد طلخند بود****به فرزانگی هم خردمند بود
همی این بران بر زد وآن برین****چنین تا دو مهتر گرفتند کین
نهاده بدند اندر ایوان دو تخت****نشسته به تخت آن دو پیروز بخت
دلاور دو فرزانه بردست راست****همی هریکی ازجهان بهرخواست
گرانمایگان را همه خواندند****بایوان چپ و راست بنشاندند
زبان برگشادند فرزانگان****که ای سرفرازان ومردانگان
ازین نامداران فرخنژاد****که دارید رسم پدرشان به یاد
که خواهید برخویشتن پادشا****که دانید زین دوجوان پارسا
فروماندند اندران موبدان****بزرگان و بیدار دل بخردان
نشسته همی دوجوان بر دو تخت****بگفت دو فرزانه نیکبخت
بدانست شهری و هم لشکری****کزان کارجنگ آید و داوری
همه پادشاهی شود بر دو نیم****خردمند ماند به رنج وبه بیم
یکی ز انجمن سر برآورد راست****به آوا سخن گفت و برپای خاست
که ما از دو دستور دو شهریار****چه یاریم گفتن که آید به کار
بسازیم فردا یکی انجمن****بگوییم با یکدگر تن به تن
وزان پس فرستیم یک یک پیام****مگر شهریاران بیابند کام
برفتند ز ایوان ژکان و دژم****لبان پر ز باد و روان پر ز غم
بگفتند کین کار با رنج گشت****ز دست جهاندیده اندر گذشت
برادر ندیدیم هرگز دو شاه****دو دستور بدخواه در پیشگاه
ببودند یک شب پرآژنگ چهر****بدانگه که برزد سر از کوه مهر
برفتند یک سر بزرگان شهر****هرآنکس که شان بود زان کار بهر
پر آواز شد سندلی چار سوی****سخن رفت هرگونه بیآرزوی
یکی راز ز گردان بگو بود رای****یکی سوی طلخند بد رهنمای
زبانها ز گفتارشان شد ستوه****نگشتند همرای و با هم گروه
پراگنده گشت آن بزرگ انجمن****سپاهی وشهری همه تن به تن
یکی سوی طلخند پیغام کرد****زبان را زگو پر ز دشنام کرد
دگر سوی گر رفت با گرز و تیغ****که از شاه جان را ندارم دریغ
پرآشوب شد کشور سندلی****بدان نیکخواهی و آن یک دلی
خردمند گوید که در یک سرای****چوفرمان دوگردد نماند به جای
پس آگاهی آمد به طلخند و گو****که هر بر زنی بایکی پیشرو
همه شهر ویران کنند از هوا****نباید که دارند شاهان روا
ببودند زان آگهی پر هراس****همیداشتندی شب و روز پاس
چنان بد که روزی دو شاه جوان****برفتند بیلشکر و پهلوان
زبان برگشادند یک با دگر****پرآژنگ روی و پراز جنگ سر
به طلخند گفت ای برادر مکن****کز اندازه بگذشت ما را سخن
بتا روی بر خیره چیزی مجوی****که فرزانگان آن نبینند روی
شنیدی که جمهور تا زنده بود****برادر ورا چون یکی بنده بود
بمرد او و من ماندم خوار و خرد****یکی خرد را گاه نتوان سپرد
جهان پر ز خوبی بد از رای اوی****نیارست جستن کسی جای اوی
برادر ورا همچو جان بود و تن****بشاهی ورا خواندند انجمن
اگر بودمی من سزاوار گاه****نکردی به مای اندرون کس نگاه
بر آیین شاهان گیتی رویم****ز فرزانگان نیک و بد بشنویم
من ازتو به سال وخرد مهترم****توگویی که من کهترم بهترم
مکن ناسزا تخت شاهی مجوی****مکن روی کشور پر از گفتوگوی
چنین پاسخ آورد طلخند پس****به افسون بزرگی نجستست کس
من این تاج و تخت از پدر یافتم****ز تخمی که او کشت بریافتم
همه پادشاهی و گنج و سپاه****ازین پس به شمشیر دارم نگاه
ز جمهور وز مای چندین مگوی****اگر آمنی تخت را رزم جوی
سرانشان پر از جنگ باز آمدند****به شهر اندرون رزمساز آمدند
سپاهی وشهری همه جنگجوی****بدرگاه شاهان نهادند روی
گروهی به طلخند کردند رای****دگر را بگو بود دل رهنمای
برآمد خروش از در هر دو شاه****یکی را نبود اندر آن شهر راه
نخستین بیاراست طلخند جنگ****نبودش به جنگ دلیران درنگ
سرگنجهای پدر بر گشاد****سپه راهمه ترگ وجوشن بداد
همه شهر یکسر پر از بیم شد****دل مرد بخرد بدو نیم شد
که تا چون بود گردش آسمان****کرا برکشد زین دومهتر زمان
همه کشور آگاه شد زین دو شاه****دمادم بیامد زهر سو سپاه
بپوشید طلخند جوشن نخست****به خون ریختن چنگها را بشست
بیاورد گو نیز خفتان وخود****همیداد جان پدر را درود
بدان تندی ازجای برخاستند****همی پشت پیلان بیاراستند
نهادند برکوهه پیل زین****توگفتی همی راه جوید زمین
همه دشت پر زنگ وهندی درای****همه گوش پر ناله کرنای
به لشکر گه آمد دوشاه جوان****همه بهر بیشی نهاده روان
سپهر اندران رزمگه خیره شد****ز گرد سپه چشمها تیره شد
بر آمد خروشیدن گاو دم****ز دو رویه آواز رویینه خم
بیاراست با میمنه میسره****تو گفتی زمین کوه شد یکسره
دولشکر کشیدند صف بر دو میل****دو شاه سرافراز بر پشت پیل
درفشی درفشان به سر بر به پای****یکی پیکرش ببر و دیگر همای
پیاده به پیش اندرون نیزهدار****سپردار و شایستهٔ کار زار
نگه کرد گو اندران دشت جنگ****هوا دید چون پشت جنگی پلنگ
همه کام خاک وهمه دشت خون****بگرد اندرون نیزه بد رهنمون
به طلخند هرچند جانش بسوخت****ز خشم او دو چشم خرد رابدوخت
گزین کرد مردی سخنگوی گو****کزان مهتران او بدی پیشرو
که رو پیش طلخند و او را بگوی****که بیداد جنگ برادر مجوی
که هر خون که باشد برین ریخته****تو باشی بدان گیتی آویخته
یکی گوش بگشای بر پندگو****به گفتار بدگوی غره مشو
نباید که از ما بدین کارزار****نکوهش بود در جهان یادگار
که این کشور هند ویران شود****کنام پلنگان و شیران شود
بپرهیز ازین جنگ و آویختن****به بیداد بر خیره خون ریختن
دل من بدین آشتی شاد کن****ز فام خرد گردن آزاد کن
ازین مرز تا پیش دریای چین****تو راباد چندانک خواهی زمین
همه مهر با جان برابر کنیم****تو را بر سرخویش افسر کنیم
ببخشیم شاهی به کردار گنج****که این تخت و افسر نیرزد به رنج
وگر چند بیداد جویی همه****پراگندن گرد کرده رمه
بدین گیتی اندر نکوهش بود****همین رابدان سر پژوهش بود
مکن ای برادر به بیداد رای****که بیداد را نیست با داد پای
فرستاده چون پیش طلخند شد****به پیغام شاه از در پند شد
چنین داد پاسخ که او را بگوی****که درجنگ چندین بهانه مجوی
برادر نخوانم تو را من نه دوست****نه مغز تو از دودهٔ ما نه پوست
همه پادشاهی تو ویران کنی****چوآهنگ جنگ دلیران کنی
همه بدسگالان به نزد تواند****به بهرام روز اورمزد تواند
گنهکار هم پیش یزدان تویی****که بد نام و بد گوهر و بد خویی
ز خونی که ریزند زین پس به کین****تو باشی به نفرین و من به آفرین
و دیگر که گفتی ببخشیم تاج****هم این مرزبانی و این تخت عاج
هر آنگه که تو شهریاری کنی****مرا مرز بخشی و یاری کنی
نخواهم که جان باشد اندر تنم****وگر چشم برتاج شاه افگنم
کنون جنگ را بر کشیدم رده****هوا شد چو دیبا به زر آژده
ز تیر و ز ژوپین و نوک سنان****نداند کنون گورکیب ازعنان
برآورد گه بر سرافشان کنم****همه لشکرش را خروشان کنم
بران سان سپاه اندر آرم به جنگ****که سیرآید ازجنگ جنگی پلنگ
بیارند گو را کنون بسته دست****سپاهش ببینند هر سو شکست
که ازبندگان نیز با شهریار****نپوشد کسی جوشن کارزار
چو پاسخ شنید آن خردمند مرد****بیامد همه یک به یک یاد کرد
غمی شد دل گوچو پاسخ شنید****که طلخند را رای پاسخ ندید
پر اندیشه فرزانه را پیش خواند****ز پاسخ فراوان سخنها براند
بدو گفت کای مرد فرهنگ جوی****یکی چارهٔ کار با من بگوی
همه دشت خونست و بی تن سرست****روان را گذر بر جهانداورست
نباید کزین جنگ فرجام کار****به ما بازماند بد روزگار
بدو گفت فرزانه کای شهریار****نباید تو را پندآموزگار
گر از من همی بازجویی سخن****به جنگ برادر درشتی مکن
فرستادهای تیز نزدیک اوی****سرافراز با دانش و نرم گوی
بباید فرستاد و دادن پیام****بگردد مگر او ازین جنگ رام
بدو ده همه گنج نابرده رنج****تو جان برادر گزین کن ز گنج
چو باشد تو را تاج و انگشتری****به دینار با او مکن داوری
نگه کردم از گردش آسمان****بدین زودی او را سرآید زمان
ز گردنده هفت اختر اندر سپهر****یکی را ندیدم بدو رای ومهر
تبه گردد او هم بدین دشت جنگ****نباید گرفتن خود این کار تنگ
مگر مهر شاهی و تخت و کلاه****بدان تات بد دل نخواند سپاه
دگر هرچ خواهد ز اسب و ز گنج****بده تا نباشد روانش به رنج
تو گر شهریاری و نیکاختری****به کار سپهری تواناتری
ز فرزانه بشنید شاه این سخن****دگر باره رای نوافگند بن
ز درد برادر پر از آب روی****گزین کرد نیک اختری چربگوی
بدوگفت گو پیش طلخند شو****بگویش که پر درد و رنجست گو
ازین گردش رزم و این کارزار****همیخواهد از داور کردگار
که گرداند اندر دلت هوش ومهر****به تابی ز جنگ برادر توچهر
به فرزانهای کو به نزدیک تست****فروزندهٔ جان تاریک تست
بپرس از شمار ده و دو و هفت****که چون خواهد این کار بیداد رفت
اگر چند تندی و کنداوری****هم از گردش چرخ برنگذری
همه گرد بر گرد ما دشمنست****جهانی پر از مردم ریمنست
همان شاه کشمیر وفغفور چین****که تنگست از ایشان به ما بر زمین
نکوهیده باشیم ازین هر دو روی****هم از نامداران پرخاشجوی
که گویند کز بهر تخت وکلاه****چرا ساخت طلخند و گو رزمگاه
به گوهر مگر هم نژاده نیند****همان از گهر پاکزاده نیند
ز لشکر گر آیی به نزدیک من****درفشان کنی جان تاریک من
ز دینار و دیبا و از اسب و گنج****ببخشم نمانم که مانی به رنج
هم از دست من کشور و مهر و تاج****بیابی همان یاره و تخت عاج
زمهر برادر تو را ننگ نیست****مگر آرزویت جز از جنگ نیست
اگر پند من سر به سر نشنوی****به فرجام زین بد پشیمان شوی
فرستاده آمد چو باد دمان****به نزدیک طلخند تیره روان
بگفت آنچ بشنید و بفزود نیز****ز شاهی و ز گنج و دینار و چیز
چو بشنید طلخند گفتار اوی****خردمندی و رای و دیدار اوی
ازان کآسمان را دگر بود راز****بگفت برادر نیامد فراز
چنین داد پاسخ که گو رابگوی****که هرگز مبادی جزا ز چاره جوی
بریده زوانت بشمشیر بد****تنت سوخته ز آتش هیربد
شنیدم همه خام گفتار تو****نبینم جزا ز چاره بازار تو
چگونه دهی گنج و شاهی بمن****توخود کیستی زین بزرگ انجمن
توانایی و گنج و شاهی مراست****ز خورشید تا آب و ماهی مراست
همانا زمانت فراز آمدست****کت اندیشههای دراز آمدست
سپاه ایستاده چنین بر دومیل****ز آورد مردان و پیکار پیل
بیارای لشکر فراز آر جنگ****به رزم آمدی چیست رای درنگ
چنان بینی اکنون ز من دستبرد****که روزت ستاره بباید شمرد
ندانی جز افسون و بند و فریب****چودیدی که آمد بپیشت نشیب
ازاندیشهای دور و ز تاج و تخت****نخواند تو را دانشی نیکبخت
فرستاده آمد سری پر ز باد****همه پاسخ پادشا کرد یاد
چنین تا شب تیره بنمود روی****فرستاده آمد همی زین بدوی
فرود آمدند اندران رزمگاه****یکی کنده کندند پیش سپاه
طلایه همیگشت بر گرد دشت****بدین گونه تارامش اندر گذشت
چوبرزد سر از برج شیرآفتاب****زمین شد بکردار دریای آب
یکی چادر آورد خورشید زرد****بگسترد برکشور لاژورد
برآمد خروشیدن کرنای****هم آواز کوس از دو پرده سرای
درفش دو شاه نوآمد به دید****سپه میمنه میسره برکشید
دو شاه سرافراز در قلبگاه****دو دستور فرزانه درپیش شاه
به فرزانهٔ خویش فرمود گو****که گوید به آواز با پیشرو
که بر پای دارید یکسر درفش****کشیده همه تیغهای بنفش
یکی ازیلان پیش منهید پای****نباید که جنبد پیاده ز جای
که هرکس تندی کند روز جنگ****نباشد خردمند یا مرد سنگ
ببینم که طلخند با این سپاه****چگونه خرامد به آوردگاه
نباشد جز از رای یزدان پاک****ز رخشنده خورشید تا تیره خاک
ز پند آزمودیم وز مهر چند****نبود ایچ ازین پندها سودمند
گر ایدون که پیروز گردد سپاه****مرا بردهد گردش هور و ماه
مریزید خون از پی خواسته****که یابید خود گنج آراسته
وگر نامداری بود زین سپاه****که اسب افگند تیز برقلبگاه
چو طلخند را یابد اندر نبرد****نباید که بر وی فشانند گرد
نیایش کنان پیش پیل ژیان****بباید شدن تنگ بسته میان
خروشی برآمد که فرمان کنیم****ز رای توآرایش جان کنیم
وزان روی طلخند پیش سپاه****چنین گفت با پاسبانان گاه
گر ایدون که باشیم پیروزگر****دهد گردش اختر نیک بر
همه تیغها کینه رابر کشیم****به یزدان پناهیم و دم در کشیم
چو یابید گو را نبایدش کشت****نه با اوسخن نیز گفتن درشت
بگیریدش از پشت آن پیل مست****به پیش من آرید بسته دو دست
همانگه خروشیدن کرنای****برآمد زدهلیز پردهسرای
همه کوه و دریا پر آواز گشت****توگفتی سپهر روان بازگشت
ز بس نعره و چاک چاک تبر****ندانست کس پای گیتی ز سر
ز رخشنده پیکان و پر عقاب****همی دامن اندر کشید آفتاب
زمین شد به کردار دریای خون****در ودشت بد زیرخون اندرون
دو پیل ژیان شاهزاده دو شاه****براندند هر دو ز قلب سپاه
برآمد خروشی ز طلخند وگو****که از باد ژوپین من دور شو
به جنگ برادر مکن دست پیش****نگه دار ز آواز من جای خویش
همی این بدان گفت وآن هم بدین****چودریای خون شد سراسر زمین
یلانی که بودند خنجر گزار****بگشتند پیرامن کارزار
ز زخم دوشاه آن دو پرخاشجوی****همی خون و مغز اندر آمد به جوی
برین گونه تا خور ز گنبد بگشت****وز اندازه آویزش اندرگذشت
خروش آمد از دشت و آواز گو****که ای جنگسازان و گردان نو
هرآنکس که خواهد زما زینهار****مدارید ازو کینه در کارزدار
بدان تا برادر بترسد ز جنگ****چوتنها بماند نسازد درنگ
بسی خواستند از یلان زینهار****بسی کشته شد در دم کار زار
چو طلخند بر پیل تنها بماند****گو او را به آواز چندی بخواند
که رو ای برادر به ایوان خویش****نگه کن به ایوان و دیوان خویش
نیابی همانا بسی زنده تن****از آن تیغزن نامدار انجمن
همه خوب کاری ز یزدان شاس****وزو دار تا زنده باشی سپاس
که زنده برفتی توازپیش جنگ****نه هنگام رایست و روز درنگ
چوبشنید طلخند آواز اوی****شد از ننگ پیچان و پر آب روی
به مرغ آمد از دشت آوردگاه****فراز آمدندش زهر سو سپاه
در گنج بگشاد و روزی بداد****سپاهش شد آباد و با کام وشاد
سزاوار خلعت هر آنکس که دید****بیاراست او را چنانچون سزید
به دینار چون لشکر آباد گشت****دل جنگجوی از غم آزادگشت
پیامی فرستاد نزدیک گو****که ای تخت را چون بپالیز خو
برآنی که از من شدی بیگزند****دلت را به زنار افسون مبند
به آتش شوی ناگهان سوخته****روان آژده چشمها دوخته
چو بشنید گو آن پیام درشت****دلش راز مهر برادر بشست
دلش زان سخن گشت اندوهگین****به فرزانه گفت این شگفتی ببین
بدوگفت فرزانه کای شهریار****تویی از پدر تخت را یادگار
ز دانش پژوهان تو داناتری****هم از تاجداران تواناتری
مرا این درستست و گفتم بشاه****ز گردنده خورشید و تابنده ماه
که این نامور تا نگردد هلاک****بگردد چو مار اندرین تیره خاک
به پاسخ تو با او درشتی مگوی****بپیوند و آزرم او را بجوی
اگر جنگ سازد بسازیم جنگ****که او با شتابست و ما با درنگ
سپهبد فرستاده را پیش خواند****به خوبی فراوان سخنها براند
بدوگفت رو با برادر بگوی****که چندین درشتی و تندی مجوی
درشتی نه زیباست با شهریار****پدرنامور بود و تو نامدار
مرا این درستست کز پند من****تو دوری نجویی ز پیوند من
ولیکن مرا ز آنک هست آرزوی****که تو نامور باشی و نامجوی
بگویم همه آنچ اندر دلست****سخنها که جانم برو مایلست
تو را سر بپیچد ز دستور بد****زآسانی و رای وراه خرد
مگوی ای برادر سخن جز بداد****که گیتی سراسر فسونست و باد
سوی راستی یاز تا هرچ هست****ز گنج ومردان خسروپرست
فرستم همه سر به سر پیش تو****ببیند روان بداندیش تو
که اندر دل من جز از داد نیست****مباد آنک از جان تو شاد نیست
برینست رایم که دادم پیام****اگر بشنود مهتر خویش کام
ور ایدون که رایت جز از جنگ نیست****به خوبی و پیوندت آهنگ نیست
بسازم کنون جنگ را لشکری****که باید سپاه مرا کشوری
ازین مرز آباد ما بگذریم****سپه را همه پیش دریا بریم
یکی کنده سازیم گرد سپاه****برین جنگجویان ببندیم راه
ز دریا بکنده در آب افگنیم****سراسر سر اندر شتاب افگنیم
بدان تا هرآنکس که بیند شکست****ز کنده نباشد ورا راه جست
ز ماهرک پیروز گردد به جنگ****بریزیم خون اندرین جای تنگ
سپه را همه دستگیر آوریم****مبادا که شمشیر و تیر آوریم
فرستاده برگشت و آمد چو باد****بروبر سخنهای گو کرد یاد
چوطلخند بشنید گفتار گو****ز لشکر هرآنکس که بد پیشرو
بفرمود تا پیش او خواندند****سزاوار هر جای بنشاندند
همه پاسخ گو بدیشان بگفت****همه رازها برگشاد از نهفت
به لشکر چنین گفت کین جنگ نو****به دریا که اندیشه کردست گو
چه بینید واین را چه رای آوریم****که اندیشه او به جای آوریم
اگر بود خواهید با من یکی****نپیچید سر را ز داد اندکی
اگر جنگ جویم چه دریا چه کوه****چو در جنگ لشکر بود هم گروه
اگر یار باشید با من به جنگ****از آواز روبه نترسد پلنگ
هر آنکس که جویند نام بزرگ****ز گیتی بیابند کام بزرگ
جهانجوی اگر کشته گردد به نام****به از زنده دشمن بدو شادکام
هر آنکس که درجنگ تندی کند****همی از پی سودمندی کند
بیابید چندان ز من خواسته****پرستنده و اسب آراسته
ز کشمیر تا پیش دریای چین****به هر شهر برماکنند آفرین
ببخشم همه شهرها بر سپاه****چوفرمان مرا گردد و تاج و گاه
بپاسخ همه مهتران پیش اوی****یکایک نهادند برخاک روی
که ما نام جوییم و تو شهریار****ببینی کنون گردش روزگار
ز درگاه طلخند برشد خروش****ز لشکر همه کشور آمد بجوش
سپه را همه سوی دریا کشید****وزان پس سپاه گوآمد پدید
برابر فرود آمدند آن دو شاه****که بوند با یکدگر کینه خواه
بگرد اندرون کندهای ساختند****چوشد ژرف آب اندر انداختند
دو لشکر برابر کشیدند صف****سواران همه بر لب آورده کف
بیاراست با میسره میمنه****کشیدند نزدیک دریا بنه
دو شاه گرانمایه پر درد و کین****نهادند برپشت پیلان دو زین
به قلب اندرون ساخته جای خویش****شده هر یکی لشکر آرای خویش
زمین قار شد آسمان شد بنفش****ز بس نیزه و پرنیانی درفش
هوا شد ز گرد سپاه آبنوس****ز نالیدن بوق وآوای کوس
تو گفتی که دریا بجوشد همی****نهنگ اندرو خون خروشد همی
ز زخم تبرزین و گوپال و تیغ****ز دریا برآمد یکی تیره میغ
چو بر چرخ خورشید دامن کشید****چنان شد که کس نیز کس را ندید
توگفتی هوا تیغ بارد همی****بخاک اندرون لاله کارد همی
ز افگنده گیتی بران گونه گشت****که کرکس نیارست برسرگذشت
گروهی بکنده درون پر ز خون****دگر سر بریده فگنده نگون
ز دریا همیخاست از باد موج****سپاه اندر آمد همی فوج فوج
همه دشت مغز و جگر بود و دل****همه نعل اسبان ز خون پر ز گل
نگه کرد طلخند از پشت پیل****زمین دید برسان دریای نیل
همه باد بر سوی طلخند گشت****به راه و به آب آرزومند گشت
ز باد و ز خورشید و شمشیر تیز****نه آرام دید و نه راه گریز
بران زین زرین بخفت و بمرد****همه کشور هند گو راسپرد
ببیشی نهادست مردم دو چشم****ز کمی بود دل پر از درد وخشم
نه آن ماند ای مرد دانا نه این****ز گیتی همه شادمانی گزین
اگر چند بفزاید از رنج گنج****همان گنج گیتی نیرزد به رنج
زقلب سپه چون نگه کرد گو****ندید آن درفش سپهدار نو
سواری فرستاد تا پشت پیل****بگردد بجوید همه میل میل
ببیند که آن لعل رخشان درفش****کزو بود روی سواران بنفش
کجاشد که بنشست جوش نبرد****مگر چشم من تیره گون شد ز گرد
سوار آمد و سر به سر بنگرید****درفش سرنامداران ندید
همه قلب گه دید پر گفت و گوی****سواران کشور همه شاه جوی
فرستاده برگشت و آمد چو باد****سخنها همه پیش او کرد یاد
سپهبد فرود آمد از پشت پیل****پیاده همیرفت گریان دو میل
بیامد چوطلخند را مرده دید****دل لشکر از درد پژمرده دید
سراپای او سر به سر بنگرید****به جایی برو پوست خسته ندید
خروشان همه گوشت بازو بکند****نشست از برش سوگوار و نژند
همیگفت زار ای نبرده جوان****برفتی پر از درد و خسته روان
تو راگردش اختر بد بکشت****وگرنه نزد بر تو بادی درشت
بپیچید ز آموزگاران سرت****تو رفتی ومسکین دل مادرت
بخوبی بسی راندم با تو پند****نیامد تو را پند من سودمند
چو فرزانه گو بد آنجا رسید****جهان جوی طلخند را مرده دید
برادرش گریان و پر درد گشت****خروش سواران بران پهن دشت
خروشان بغلتید در پیش گو****همیگفت زار ای جهاندار نو
ازان پس بیاراست فرزانه پند****بگو گفت کای شهریار بلند
ازین زاری و سوگواری چه سود****چنین رفت و این بودنی کار بود
سپاس از جهان آفرینت یکیست****که طلخند بر دست تو کشته نیست
همه بودنی گفته بودم به شاه****ز کیوان و بهرام و خورشید و ماه
که چندان به پیچید برزم این جوان****که برخویشتن بر سر آرد زمان
کنون کار طلخند چون بادگشت****بنادانی و تیزی اندر گذشت
سپاهست چندان پر از درد و خشم****سراسر همه برتو دارند چشم
بیارام و ما را تو آرام ده****خرد را به آرام دل کام ده
که چون پادشا را ببیند سپاه****پر از درد و گریان پیاده به راه
بکاهدش نزد سپاه آبروی****فرومایه گستاخ گردد بروی
به کردار جام گلابست شاه****که از گرد یکباره گردد تباه
ز دانا خردمند بشنید پند****خروشی ز لشکر برآمد بلند
که آن لشکر اکنون جدا نیست زین****همه آفرین باد بر آن و این
همه پاک در زینهار منید****وزین بر منش یادگار منید
ازان پس چو دانندگان را بخواند****به مژگان بسی خون دل برفشاند
ز پند آنچ طلخند را داده بود****بدیاشن بگفت آنچ ازو هم شنود
یکی تخت تابوت کردش ز عاج****ز زر و ز پیروزه و خوب ساج
بپوشید رویش به چینی پرند****شد آن نامور نامبردار هند
بدبق و بقیر و بکافور و مشک****سرتنگ تابوت کردند خشک
وزان جایگه تیز لشکر براند****به راه و به منزل فراوان نماند
چو شاهان گزیدند جای نبرد****بشد مادر از خواب و آرام و خورد
همیشه بره دیدبان داشتی****به تلخی همی روز بگذاشتی
چوازراه برخاست گرد سپاه****نگه کرد بینادل از دیدهگاه
همی دیدهبان بنگرید از دو میل****که بیند مگر تاج طلخند و پیل
ز بالا درفش گو آمد پدید****همه روی کشور سپه گسترید
نیامد پدید از میان سپاه****سواری برافگند از دیدهگاه
که لشکر گذر کرد زین روی کوه****گو وهرک بودند با او گروه
نه طلخند پیدا نه پیل و درفش****نه آن نامداران زرینه کفش
ز مژگان فروریخت خون مادرش****فراوان به دیوار بر زد سرش
ازان پس چوآمد به مام آگهی****که تیره شد آن فر شاهنشهی
جهاندار طلخند بر زین بمرد****سرگاه شاهی بگو در سپرد
همی جامه زد چاک و رخ را بکند****به گنجور گنج آتش اندر فگند
به ایوان او شد دمان مادرش****به خون اندرون غرقه گشته سرش
همه کاخ وتاج بزرگی بسوخت****ازان پس بلند آتشی برفروخت
که سوزد تن خویش به آیین هند****ازان سوگ پیداکند دین هند
چو از مادر آگاهی آمد بگو****برانگیخت آن بارهٔ تیزرو
بیامد ورا تنگ در بر گرفت****پر از خون مژه خواهش اندر گرفت
بدو گفت کای مهربان گوش دار****که ما بیگناهیم زین کارزار
نه من کشتم او را نه یاران من****نه گردی گمان برد زین انجمن
که خود پیش او دم توان زد درشت****ورا گردش اختر بد بکشت
بدو گفت مادر که ای بدکنش****ز چرخ بلند آیدت سرزنش
برادر کشی از پی تاج و تخت****نخواند تو را نیکدل نیکبخت
چنین داد پاسخ که ای مهربان****نشاید که برمن شوی بدگمان
بیارام تا گردش روزمگاه****نمایم تو را کار شاه و سپاه
که یارست شد پیش او رزمجوی****کرا بود در سر خود این گفت وگوی
به دادار کو داد ومهر آفرید****شب و روز و گردان سپهر آفرید
کزین پس نبیند مرا مهر و گاه****نه اسب و نه گرز و نه تخت و کلاه
مگر کین سخن آشکارا کنم****ز تندی دلت پرمداراکنم
که او را بدست کسی بد زمان****که مردم رهایی نیابد ازان
که یابد به گیتی رهایی ز مرگ****وگر جان بپوشد به پولاد ترگ
چنان شمع رخشان فرو پژمرد****بگیت کسی یک نفس نشمرد
وگر چون نمایم نگردی تو رام****به دادار دارنده کوراست کام
که پیشت به آتش بر خویش را****بسوزم ز بهر بداندیش را
چو بشنید مادر سخنهای گو****دریغ آمدش برز و بالای گو
بدو گفت مادر که بنمای راه****که چون مرد بر پیل طلخند شاه
مگر بر من این آشکارا شود****پر آتش دلم پرمدارا شود
پر از در شد گو بایوان خویش****جهاندیده فرزانه را خواند پیش
بگفت آنچ با مادرش رفته بود****ز مادر که برآتش آشفته بود
نشستند هر دو بهم رای زن****گو و مرد فرزانه بیانجمن
بدو گفت فرزانه کای نیکخوی****نگردد بما راست این آرزوی
ز هر سو بخوانیم برنا و پیر****کجا نامداری بود تیزویر
ز کشمیر وز دنبر و مرغ و مای****وزان تیزویران جوینده رای
ز دریا و از کنده وزرمگاه****بگوییم با مرد جوینده راه
سواران بهر سو پراگند گو****بجایی که بد موبدی پیشرو
سراسر بدرگاه شاه آمدند****بدان نامور بارگاه آمدند
جهاندار بنشست با موبدان****بزرگان دانادل و بخردان
صفت کرد فرزانه آن رزمگاه****که چون رفت پیکار جنگ وسپاه
ز دریا و از کنده و آبگیر****یکایک بگفتند با تیزویر
نخفتند زایشان یکی تیره شب****نه بر یکدگر برگشادند لب
ز میدان چو برخاست آواز کوس****جهاندیدگان خواستند آبنوس
یکی تخت کردند از چارسوی****دومرد گرانمایه و نیکخوی
همانند آن کنده و رزمگاه****بروی اندر آورده روی سپاه
بران تخت صدخانه کرده نگار****صفی کرد او لشکر کارزار
پس آنگه دولشکر زساج و زعاج****دو شاه سرافراز با پیل وتاج
پیاده بدید اندرو با سوار****همه کرده آرایش کارزار
ز اسبان و پیلان و دستور شاه****مبارز که اسب افگند بر سپاه
همه کرده پیکر به آیین جنگ****یک تیز وجنبان یکی با درنگ
بیاراسته شاه قلب سپاه****ز یک دست فرزانهٔ نیکخواه
ابر دست شاه از دو رویه دو پیل****ز پیلان شده گرد همرنگ نیل
دو اشتر بر پیل کرده به پای****نشانده برایشان دو پاکیزه رای
به زیر شتر در دو اسب و دو مرد****که پرخاش جویند روز نبرد
مبارز دو رخ بر دو روی دوصف****ز خون جگر بر لب آورده کف
پیاده برفتی ز پیش و ز پس****کجا بود در جنگ فریادرس
چو بگذاشتی تا سر آوردگاه****نشستی چو فرزانه بر دست شاه
همان نیزه فرزانه یک خانه بیش****نرفتی نبودی ازین شاه پیش
سه خانه برفتی سرافراز پیل****بدیدی همه رزم گه از دو میل
سه خانه برفتی شتر همچنان****برآورد گه بر دمان و دنان
نرفتی کسی پیش رخ کینهخواه****همیتاختی او همه رزمگاه
همیراند هر یک به میدان خویش****برفتن نکردی کسی کم و بیش
چو دیدی کسی شاه را در نبرد****به آواز گفتی که شاها بگرد
ازان پس ببستند بر شاه راه****رخ و اسب و فرزین و پیل و سپاه
نگه کرد شاه اندران چارسوی****سپه دید افگنده چین در بروی
ز اسب و ز کنده بر و بسته راه****چپ و راست و پیش و پس اندر سپاه
شد از رنج وز تشنگی شاه مات****چنین یافت از چرخ گردان برات
ز شطرنج طلخند بد آرزوی****گوآن شاه آزاده و نیکخوی
همیکرد مادر ببازی نگاه****پر از خون دل از بهر طلخند شاه
نشسته شب و روز پر درد وخشم****ببازی شطرنج داده دو چشم
همه کام و رایش به شطرنج بود****ز طلخند جانش پر از رنج بود
همیشه همیریخت خونین سرشک****بران درد شطرنج بودش پزشک
بدین گونه بد تاچمان و چران****چنین تا سر آمد بروبر زمان
سرآمد کنون برمن این داستان****چنان هم که بشنیدم ازباستان