شاهنامه فردوسی ب13_پادشاهی بهمن اسفندیار.پادشاهی یزدگرد
پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود
بخش ۱
چو بهمن به تخت نیا بر نشست****کمر با میان بست و بگشاد دست
سپه را درم داد و دینار داد****همان کشور و مرز بسیار داد
یکی انجمن ساخت از بخردان****بزرگان و کار آزموه ردان
چنین گفت کز کار اسفندیار****ز نیک و بد گردش روزگار
همه یاد دارید پیر و جوان****هرانکس که هستید روشنروان
که رستم گه زندگانی چه کرد****همان زال افسونگر آن پیرمرد
فرامرز جز کین ما در جهان****نجوید همی آشکار و نهان
سرم پر ز دردست و دل پر ز خون****جز از کین ندارم به مغز اندرون
دو جنگی چو نوشآذر و مهرنوش****که از درد ایشان برآمد خروش
چو اسفندیاری که اندر جهان****بدو تازه بد روزگار مهان
به زابلستان زان نشان کشته شد****ز دردش دد و دام سرگشته شد
همانا که بر خون اسفندیار****به زاری بگرید به ایوان نگار
هم از خون آن نامداران ما****جوانان و جنگی سواران ما
هر آنکس که او باشد از آب پاک****نیارد سر گوهر اندر مغاک
به کردار شاه آفریدون بود****چو خونین بباشد همایون بود
که ضحاک را از پی خون جم****ز نامآوران جهان کرد کم
منوچهر با سلم و تور سترگ****بیاورد ز آمل سپاهی بزرگ
به چین رفت و کین نیا بازخواست****مرا همچنان داستانست راست
چو کیخسرو آمد از افراسیاب****ز خون کرد گیتی چو دریای آب
پدرم آمد و کین لهراسپ خواست****ز کشته زمین کرد با کوه راست
فرامرز کز بهر خون پدر****به خورشید تابان برآورد سر
به کابل شد و کین رستم بخواست****همه بوم و بر کرد با خاک راست
زمین را ز خون بازنشناختند****همی باره بر کشتگان تاختند
به کینه سزاوارتر کس منم****که بر شیر درنده اسپ افگنم
اگر بشمری در جهان نامدار****سواری نبینی چو اسفندیار
چه بیند و این را چه پاسخ دهید****بکوشید تا رای فرخ نهید
چو بشنید گفتار بهمن سپاه****هرانکس که بد شاه را نیکخواه
به آواز گفتند ما بندهایم****همه دل به مهر تو آگندهایم
ز کار گذشته تو داناتری****ز مردان جنگی تواناتری
به گیتی همان کن که کام آیدت****وگر زان سخن فر و نام آیدت
نپیچد کسی سر ز فرمان تو****که یارد گذشتن ز پیمان تو
چو پاسخ چنین یافت از لشکرش****به کین اندرون تیزتر شد سرش
همه سیستان را بیاراستند****برین بر نهادند و برخاستند
به شبگیر برخاست آوای کوس****شد از گرد لشکر سپهر آبنوس
همی رفت زان لشکر نامدار****سواران شمشیرزن صد هزار
بخش ۲
چو آمد به نزدیکی هیرمند****فرستادهای برگزید ارجمند
فرستاد نزدیک دستان سام****بدادش ز هر گونه چندی پیام
چنین گفت کز کین اسفندیار****مرا تلخ شد در جهان روزگار
هم از کین نوشآذر و مهر نوش****دو شاه گرامی دو فرخ سروش
ز دل کین دیرینه بیرون کنیم****همه بوم زابل پر از خون کنیم
فرستاده آمد به زابل بگفت****دل زال با درد و غم گشت جفت
چنین داد پاسخ که گر شهریار****براندیشد از کار اسفندیار
بداند که آن بودنی کار بود****مرا زان سخن دل پرآزار بود
تو بودی به نیک و بد اندر میان****ز من سود دیدی ندیدی زیان
نپیچید رستم ز فرمان اوی****دلش بسته بودی به پیمان اوی
پدرت آن گرانمایه شاه بزرگ****زمانش بیامد بدان شد سترگ
به بیشه درون شیر و نر اژدها****ز چنگ زمانه نیابد رها
همانا شنیدی که سام سوار****به مردی چه کرد اندران روزگار
چنین تا به هنگام رستم رسید****که شمشیر تیز از میان برکشید
به پیش نیاکان تو در چه کرد****به مردی به هنگام ننگ و نبرد
همان کهتر و دایگان تو بود****به لشکر ز پرمایگان تو بود
به زاری کنون رستم اندرگذشت****همه زابلستان پرآشوب گشت
شب و روز هستم ز درد پسر****پر از آب دیده پر از خاک سر
خروشان و جوشان و دل پر ز درد****دو رخ زرد و لبها شده لاژورد
که نفرین برو باد کو را ز پای****فگند و بر آنکس که بد رهنمای
گر ایدونک بینی تو پیکار ما****به خوبی براندیشی از کار ما
بیایی ز دل کینه بیرون کنی****به مهر اندرین کشور افسون کنی
همه گنج فرزند و دینار سام****کمرهای زرین و زرین ستام
چو آیی به پیش تو آرم همه****تو شاهی و گردنکشانت رمه
فرستاده را اسپ و دینار داد****ز هرگونهای چیز بسیار داد
چو این مایهور پیش بهمن رسید****ز دستان بگفت آنچ دید و شنید
چو بشنید ازو بهمن نیکبخت****نپذرفت پوزش برآشفت سخت
به شهر اندر آمد دلی پر ز درد****سری پر ز کین لب پر از باد سرد
پذیره شدش زال سام سوار****هم از سیستان آنک بد نامدار
چو آمد به نزدیک بهمن فراز****پیاده شد از باره بردش نماز
بدو گفت هنگام بخشایش است****ز دل درد و کین روز پالایش است
ازان نیکویها که ما کردهایم****ترا در جوانی بپروردهایم
ببخشای و کار گذشته مگوی****هنر جوی وز کشتگان کین مجوی
که پیش تو دستان سام سوار****بیامد چنین خوار و با دستوار
برآشفت بهمن ز گفتار اوی****چنان سست شد تیز بازار اوی
هماندر زمان پای کردش به بند****ز دستور و گنجور نشنید پند
ز ایوان دستان سام سوار****شتر بارها برنهادند بار
ز دینار وز گوهر نابسود****ز تخت وز گستردنی هرچ بود
ز سیمینه و تاجهای به زر****ز زرینه و گوشوار و کمر
از اسپان تازی به زرین ستام****ز شمشیر هندی به زرین نیام
همان برده و بدرههای درم****ز مشک و ز کافور وز بیش و کم
که رستم فراز آورید آن به رنج****ز شاهان و گردنکشان یافت گنج
همه زابلستان به تاراج داد****مهان را همه بدره و تاج داد
بخش ۳
غمی شد فرامرز در مرز بست****ز در دنیا دست کین را بشست
همه نامداران روشنروان****برفتند یکسر بر پهلوان
بدان نامداران زبان برگشاد****ز گفت زواره بسی کرد یاد
که پیش پدرم آن جهاندیده مرد****همی گفت و لبها پر از بادسرد
که بهمن ز ما کین اسفندیار****بخواهد تو این را به بازی مدار
پدرم آن جهاندیدهٔ نامور****ز گفت زواره بپیچید سر
نپذرفت و نشنید اندرز او****ازو گشت ویران کنون مرز او
نیا چون گذشت او به شاهی رسید****سر تاج شاهی به ماهی رسید
کنون بهمن نامور شهریار****همی نو کند کین اسفندیار
هم از کین مهر آن سوار دلیر****ز نوشآذر آن گرد درنده شیر
کنون خواهد از ما همی کینشان****به جای آورد کین و آیینشان
ز ایران سپاهی چو ابر سیاه****بیاورد نزدیک ما کینهخواه
نیای من آن نامدار بلند****گرفت و به زنجیر کردش به بند
که بودی سپر پیش ایرانیان****به مردی بهر کینه بسته میان
چه آمد بدین نامور دودمان****که آید ز هر سو بمابر زیان
پدر کشته و بند سایه نیا****به مغز اندرون خون بود کیمیا
به تاراج داده همه مرز خویش****نبینم سر مایهٔ ارز خویش
شما نیز یکسر چه گویید باز****هرانکس که هستید گردنفراز
بگفتند کای گرد روشنروان****پدر بر پدر بر توی پهلوان
همه یک به یک پیش تو بندهایم****برای و به فرمان تو زندهایم
چو بشنید پوشید خفتان جنگ****دلی پر ز کینه سری پر ز ننگ
سپه کرد و سر سوی بهمن نهاد****ز رزم تهمتن بسی کرد یاد
چو نزدیک بهمن رسید آگهی****برآشفت بر تخت شاهنشهی
بنه برنهاد و سپه برنشاند****به غور اندر آمد دو هفته بماند
فرامرز پیش آمدش با سپاه****جهان شد ز گرد سواران سپاه
وزان روی بهمن صفی برکشید****که خورشید تابان زمین را ندید
ز آواز شیپور و هندی درای****همی کوه را دل برآمد ز جای
بشست آسمان روی گیتی به قیر****ببارید چون ژاله از ابر تیر
ز چاک تبرزین و جر کمان****زمین گشت جنبانتر از آسمان
سه روز و سه شب هم برین رزمگاه****به رخشنده روز و به تابنده ماه
همی گرز بارید و پولاد تیغ****ز گرد سپاه آسمان گشت میغ
به روز چهارم یکی باد خاست****تو گفتی که با روز شب گشت راست
به سوی فرامرز برگشت باد****جهاندار گشت از دم باد شاد
همی شد پس گرد با تیغ تیز****برآورد زان انجمن رستخیز
ز بستی و از لشکر زابلی****ز گردان شمشیر زن کابلی
برآوردگه بر سواری نماند****وزان سرکشان نامداری نماند
همه سربسر پشت برگاشتند****فرامرز را خوار بگذاشتند
همه رزمگه کشته چون کوه کوه****به هم برفگنده ز هر دو گروه
فرامرز با اندکی رزمجوی****به مردی به روی اندر آورد روی
همه تنش پر زخم شمشیر بود****که فرزند شیران بد و شیر بود
سرانجام بر دست یاز اردشیر****گرفتار شد نامدار دلیر
بر بهمن آوردش از رزمگاه****بدو کرد کیندار چندی نگاه
چو دیدش ندادش به جان زینهار****بفرمود داری زدن شهریار
فرامرز را زنده بر دار کرد****تن پیلوارش نگونسار کرد
ازان پس بفرمود شاه اردشیر****که کشتند او را به باران تیر
بخش ۴
گامی پشوتن که دستور بود****ز کشتن دلش سخت رنجور بود
به پیش جهاندار بر پای خاست****چنین گفت کای خسرو داد و راست
اگر کینه بودت به دل خواستی****پدید آمد از کاستی راستی
کنون غارت و کشتن و جنگ و جوش****مفرمای و مپسند چندین خروش
ز یزدان بترس و ز ما شرمدار****نگه کن بدین گردش روزگار
یکی را برآرد به ابر بلند****یکی زو شود زار و خوار و نژند
پدرت آن جهانگیر لشکر فروز****نه تابوت را شد سوی نیمروز
نه رستم به کابل به نخچیرگاه****بدان شد که تا نیست گردد به چاه
تو تا باشی ای خسرو پاک و راد****مرنجان کسی را که دارد نژاد
چو فرزند سام نریمان ز بند****بنالد به پروردگار بلند
بپیچی ازان گرچه نیکاختری****چو با کردگار افگند داوری
چو رستم نگهدار تخت کیان****همی بر در رنج بستی میان
تو این تاج ازو یافتی یادگار****نه از راه گشتاسپ و اسفندیار
ز هنگامهٔ کی قباد اندرآی****چنین تا به کیخسرو پاکرای
بزرگی به شمشیر او داشتند****مهان را همه زیر او داشتند
ازو بند بردار گر بخردی****دلت بازگردان ز راه بدی
چو بشنید شاه از پشوتن سخن****پشیمان شد از درد و کین کهن
خروشی برآمد ز پردهسرای****که ای پهلوانان با داد و رای
بسیچیدن بازگشتن کنید****مبادا که تاراج و کشتن کنید
بفرمود تا پای دستان ز بند****گشادند و دادند بسیار پند
تن کشته را دخمه کردند جای****به گفتار دستور پاکیزهرای
ز زندان به ایوان گذر کرد زال****برو زار بگریست فرخ همال
که زارا دلیرا گوا رستما****نبیرهٔ گو نامور نیرما
تو تا زندهبودی که آگاه بود****که گشتاسپ اندر جهان شاه بود
کنون گنج تاراج و دستان اسیر****پسر زار کشته به پیکان تیر
مبیناد چشم کس این روزگار****زمین باد بیتخم اسفندیار
ازان آگهی سوی بهمن رسید****به نزدیک فرخ پشوتن رسید
پشوتن ز رودابه پردرد شد****ازان شیون او رخش زرد شد
به بهمن چنین گفت کای شاه نو****چو بر نیمهٔ آسمان ماه نو
به شبگیر ازین مرز لشکر بران****که این کار دشوار گشت و گران
ز تاج تو چشم بدان دور باد****همه روزگاران تو سور باد
بدین خانهٔ زال سام دلیر****سزد گر نماند شهنشاه دیر
چو شد کوه بر گونهٔ سندروس****ز درگاه برخاست آوای کوس
بفرمود پس بهمن کینهخواه****کزانجا برانند یکسر سپاه
همانگه برآمد ز پردهسرای****تبیره ابا بوق و هندی درای
از آنجا به ایران نهادند روی****به گفتار دستور آزادهخوی
سپه را ز زابل به ایران کشید****به نزدیک شهر دلیران کشید
برآسود و بر تخت بنشست شاد****جهان را همی داشت با رسم و داد
به درویش بخشید چندی درم****ازو چند شادان و چندی دژم
جهانا چه خواهی ز پروردگان****چه پروردگان داغ دل بردگان
بخش ۵
پسر بد مر او را یکی همچو شیر****که ساسان همی خواندی اردشیر
دگر دختری داشت نامش همای****هنرمند و بادانش و نیکرای
همی خواندندی ورا چهرزاد****ز گیتی به دیدار او بود شاد
پدر درپذیرفتش از نیکوی****بران دین که خوانی همی پهلوی
همای دلافروز تابنده ماه****چنان بد که آبستن آمد ز شاه
چو شش ماه شد پر ز تیمار شد****چو بهمن چنان دید بیمار شد
چو از درد شاه اندرآمد ز پای****بفرمود تا پیش او شد همای
بزرگان و نیکاختران را بخواند****به تخت گرانمایگان بر نشاند
چنین گفت کاین پاکتن چهرزاد****به گیتی فراوان نبودست شاد
سپردم بدو تاج و تخت بلند****همان لشکر و گنج با ارجمند
ولی عهد من او بود در جهان****همانکس کزو زاید اندر نهان
اگر دختر آید برش گر پسر****ورا باشد این تاج و تخت پدر
چو ساسان شنید این سخن خیره شد****ز گفتار بهمن دلش تیره شد
بدو روز و دو شب بسان پلنگ****ز ایران به مرزی دگر شد ز ننگ
دمان سوی شهر نشاپور شد****پر آزار بد از پدر دور شد
زنی را ز تخم بزرگان بخواست****بپرورد و با جان و دل داشت راست
نژادش به گیتی کسی را نگفت****همی داشت آن راستی در نهفت
زن پاکتن خوب فرزند زاد****ز ساسان پرمایه بهمن نژاد
پدر نام ساسانش کرد آن زمان****مر او را به زودی سرآمد زمان
چو کودک ز خردی به مردی رسید****دران خانه جز بینوایی ندید
ز شاه نشاپور بستد گله****که بودی به کوه و به هامون یله
همی بود یکچند چوپان شاه****به کوه و بیابان و آرامگاه
کنون بازگردم به کار همای****پس از مرگ بهمن که بگرفت جای
پادشاهی بهرام شاپور
پادشاهی بهرام شاپور
خردمند و شایسته بهرامشاه****همی داشت سوک پدر چندگاه
چو بنشست بر جایگاه مهی****چنین گفت بر تخت شاهنشهی
که هر شاه کز داد گنج آگند****بدانید کان گنج نپراگند
ز ما ایزد پاک خشنود باد****بداندیش را دل پر از دود باد
همه دانش اوراست ما بندهایم****که کاهنده و هم فزایندهایم
جهاندار یزدان بود داد و راست****که نفزود در پادشاهی نه کاست
کسی کو به بخشش توانا بود****خردمند و بیدار و دانا بود
نباید که بندد در گنج سخت****به ویژه خداوند دیهیم و تخت
وگر چند بخشی ز گنج سخن****برافشان که دانش نیاید به بن
ز نیک و بدیها به یزدان گرای****چو خواهی که نیکیت ماند به جای
اگر زو شناسی همه خوب و زشت****بیابی به پاداش خرم بهشت
وگر برگزینی ز گیتی هوا****بمانی به چنگ هوا بینوا
چو داردت یزدان بدو دست یاز****بدان تا نمانی به گرم و گداز
چنین است امیدم به یزدان پاک****که چون سر بیارم بدین تیرهخاک
جهاندار پیروز دارد مرا****همان گیتی افروز دارد مرا
گر اندر جهان داد بپراگنم****ازان به که بیداد گنج آگنم
که ایدر بماند همه رنج ما****به دشمن رسد بیگمان گنج ما
که تخت بزرگی نماند به کس****جهاندار باشد ترا یار بس
بد و نیک ماند ز ما یادگار****تو تخم بدی تا توانی مکار
چو شد سال آن پادشا بر دو هفت****به پالیز آن سرو یازان بخفت
به یک چندگه دیر بیمار بود****دل کهتران پر ز تیمار بود
نبودش پسر پنج دخترش بود****یکی کهتر از وی برادرش بود
بدو داد ناگاه گنج و سپاه****همان مهر شاهی و تخت و کلاه
جهاندار برنا ز گیتی برفت****برو سالیان برگذشته دو هفت
ایا شست و سه ساله مرد کهن****تو از باد تا چند رانی سخن
همان روز تو ناگهان بگذرد****در توبه بگزین و راه خرد
جهاندار زین پیر خشنود باد****خرد مایه باد و سخن سود باد
اگر در سخن موی کافد همی****به تاریکی اندر ببافد همی
گر او این سخنها که اندرگرفت****به پیری سرآرد نباشد شگفت
به نام شهنشاه شمشیرزن****به بالا سرش برتر از انجمن
زمانه به کام شهنشاه باد****سر تخت او افسر ماه باد
کزویست کام و بدویست نام****ورا باد تاج کیی شادکام
بزرگی و دانش ورا راه باد****وزو دست بدخواه کوتاه باد
پادشاهی بهرام اورمزد
بخش ۱
چو بهرام بنشست بر تخت زر****دل و مغز جوشان ز مرگ پدر
همه نامداران ایرانیان****برفتند پیشش کمر بر میان
برو خواندند آفرین خدای****که تا جای باشد تو مانی به جای
که تاج کیی تارکت را سزاست****پدر بر پدر پادشاهی تراست
رخ بدسگالان تو زرد باد****وزان رفته جان تو بیدرد باد
چنین داد پاسخ که ای مهتران****سواران جنگی و کنداوران
ز دهقان وز مرد خسروپرست****به گیتی سوی بد میازید دست
بدانید کاین چرخ ناپایدار****نه پرورده داند نه پروردگار
سراسر ببندید دست از هوا****هوا را مدارید فرمانروا
کسی کو بپرهیزد از بدکنش****نیالاید اندر بدیها تنش
بدین سوی همواره خرم بود****گه رفتن آیدش بیغم بود
پناهی بود گنج را پادشا****نوازندهٔ مردم پارسا
تن شاه دین را پناهی بود****که دین بر سر او کلاهی بود
خنک آنک در خشم هشیارتر****همان بر زمین او بیآزارتر
گه دست تنگی دلی شاد و راد****جهان بیتن مرد دانا مباد
چو بر دشمنی بر توانا بود****به پی نسپرد ویژه دانا بود
ستیزه نه نیک آید از نامجوی****بپرهیز و گرد ستیزه مپوی
سپاهی و دهقان و بیکار شاه****چنان دان که هر سه ندارند راه
به خواب اندرست آنک بیکار بود****پشیمان شود پس چو بیدار بود
ز گفتار نیکو و کردار زشت****ستایش نیابی نه خرم بهشت
همه نام جویید و نیکی کنید****دل نیک پی مردمان مشکنید
مرا گنج و دینار بسیار هست****بزرگی و شاهی و نیروی دست
خورید آنک دارید و آن را که نیست****بداند که با گنج ما او یکیست
سر بدرهٔ ما گشادست باز****نباید نشستن کس اندر نیاز
بخش ۲
برو نیز بگذشت سال دراز****سر تاجور اندر آمد به گاز
یکی پور بودش دلارام بود****ورا نام بهرام بهرام بود
بیاورد و بنشاندش زیر تخت****بدو گفت کای سبز شاخ درخت
نبودم فراوان من از تخت شاد****همه روزگار تو فرخنده باد
سراینده باش و فزاینده باش****شب و روز بارامش و خنده باش
چنان رو که پرسند روز شمار****نپیچی سر از شرم پروردگار
به داد و دهش گیتی آباد دار****دل زیردستان خود شاد دار
که برکس نماند جهان جاودان****نه بر تاجدار و نه بر موبدان
تو از چرخ گردان مدان این ستم****چو از باد چندی گذاری به دم
به سه سال و سه ماه و بر سر سه روز****تهی ماند زو تخت گیتی فروز
چو بهرام گیتی به بهرام داد****پسر مر ورا دخمه آرام داد
چنین بود تا بود چرخ بلند****به انده چه داری دلت را نژند
چه گویی چه جویی چه شاید بدن****برین داستانی نشاید زدن
روانت گر از آز فرتوت نیست****نشست تو جز تنگ تابوت نیست
اگر مرگ دارد چنین طبع گرگ****پر از می یکی جام خواهم بزرگ
پادشاهی بهرام نوزده سال بود
پادشاهی بهرام نوزده سال بود
چو بهرام در سوک بهرامشاه****چهل روز ننهاد بر سر کلاه
برفتند گردان بسیار هوش****پر از درد با ناله و با خروش
نشستند با او به سوک و به درد****دو رخ زرد و لبها شده لاژورد
وزان پس بشد موبد پاکرای****که گیرد مگر شاه بر گاه جای
به یک هفته با او بکوشید سخت****همی بود تا بر نشست او به تخت
چو بنشست بهرام بر تخت داد****برسم کیان تاج بر سر نهاد
نخست آفرین کرد بر کردگار****فروزندهٔ گردش روزگار
فزایندهٔ دانش و راستی****گزایندهٔ کژی و کاستی
خداوند کیوان و گردان سپهر****ز بنده نخواهد بجز داد و مهر
ازان پس چنین گفت کای بخردان****جهاندیده و پاکدل موبدان
شما هرک دارید دانش بزرگ****مباشید با شهریاران سترگ
به فرهنگ یازد کسی کش خرد****بود روشن و مردمی پرورد
سر مردمی بردباری بود****چو تندی کند تن به خواری بود
هرانکس که گشت ایمن او شاد شد****غم و رنج با ایمنی باد شد
توانگر تر آن کو دلی راد داشت****درم گرد کردن به دل باد داشت
اگر نیستت چیز لختی بورز****که بیچیز کس را ندارند ارز
مروت نیابد کرا چیز نیست****همان جاه نزد کسش نیز نیست
چو خشنود باشی تنآسان شوی****وگر آز ورزی هراسان شوی
نه کوشیدنی کان برآرد به رنج****روان را به پیچاند از آز گنج
ز کار زمانه میانه گزین****چو خواهی که یابی بداد آفرین
چو خشنود داری جهان را به داد****توانگر بمانی و از داد شاد
همه ایمنی باید و راستی****نباید به داد اندرون کاستی
چو شادی بکاهی بکاهد روان****خرد گردد اندر میان ناتوان
چو شد پادشاهیش بر سال بیست****یکی کم برو زندگانی گریست
شد آن تاجور شاه با خاک جفت****ز خرم جهان دخمه بودش نهفت
جهان را چنین است آیین و ساز****ندارد به مرگ از کسی چنگ باز
پسر بود او را یکی شادکام****که بهرام بهرامیان داشت نام
بیامد نشست از بر تخت شاد****کلاه کیانی به سر بر نهاد
کنون کار بهرام بهرامیان****بگویم تو بشنو به جان و روان
پادشاهی بهرام بهرامیان
پادشاهی بهرام بهرامیان
چو بنشست بهرام بهرامیان****ببست از پی داد و بخشش میان
به تاجش زبرجد برافشاندند****همی نام کرمان شهش خواندند
چنین گفت کز دادگر یک خدای****خرد بادمان بهره و داد و رای
سرای سپنجی نماند به کس****ترا نیکوی باد فریادرس
به نیکی گراییم و فرمان کنیم****به داد و دهش دل گروگان کنیم
که خوبی و زشتی ز ما یادگار****بماند تو جز تخم نیکی مکار
چو شد پادشاهیش بر چار ماه****برو زار بگریست تخت و کلاه
زمانه برین سان همی بگذرد****پیش مردم آزور بشمرد
می لعل پیش آور ای روزبه****چو شد سال گوینده بر شست و سه
چو بهرام دانست کامدش مرگ****نهنگی کجا بشکرد پیل و کرگ
جهان را به فرزند بسپرد و گفت****که با مهتران آفرین باد جفت
بنوش و بباز و بناز و ببخش****مکن روز بر تاج و بر تخت دخش
چو برگشت بهرام را روز و بخت****به نرسی سپرد آن زمان تاج و تخت
چنین است و این را بیاندازه دان****گزاف فلک هر زمان تازه دان
کنون کار نرسی بگویم همی****ز دل زنگ و زنگار شویم همی
پادشاهی یزدگرد بزهگر
بخش ۱
چو شد پادشا بر جهان یزدگرد****سپه را ز دشت اندرآورد گرد
کلاه برادر به سر بر نهاد****همی بود ازان مرگ ناشاد شاد
چنین گفت با نامداران شهر****که هرکس که از داد یابند بهر
نخست از نیایش به یزدان کنید****دل از داد ما شاد و خندان کنید
بدان را نمانم که دارند هوش****وگر دست یازند بد را بکوش
کسی کو بجوید ز ما راستی****بیارامد از کژی و کاستی
به هرجای جاه وی افزون کنیم****ز دل کینه و آز بیرون کنیم
سگالش نگوییم جز با ردان****خردمند و بیداردل موبدان
کسی را کجا پر ز آهو بود****روانش ز بیشی به نیرو بود
به بیچارگان بر ستم سازد اوی****گر از چیز درویش بفرازد اوی
بکوشیم و نیروش بیرون کنیم****به درویش ما نازش افزون کنیم
کسی کو بپرهیزد از خشم ما****همی بگذرد تیز بر چشم ما
همی بستر از خاک جوید تنش****همان خنجر هندوی گردنش
به فرمان ما چشم روشن کنید****خرد را به تن بر چو جوشن کنید
تن هرکسی گشت لرزان چو بید****که گوپال و شمشیرشان بد امید
چو شد بر جهان پادشاهیش راست****بزرگی فزون کرد و مهرش بکاست
خردمند نزدیک او خوار گشت****همه رسم شاهیش بیکار گشت
کنارنگ با پهلوان و ردان****همان دانشی پرخرد موبدان
یکی گشت با باد نزدیک اوی****جفا پیشه شد جان تاریک اوی
سترده شد از جان او مهر و داد****به هیچ آرزو نیز پاسخ نداد
کسی را نبد نزد او پایگاه****به ژرفی مکافات کردی گناه
هرانکس که دستور بد بر درش****فزایندهٔ اختر و افسرش
همه عهد کردند با یکدگر****که هرگز نگویند زان بوم و بر
همه یکسر از بیم پیچان شدند****ز هول شهنشاه بیجان شدند
فرستادگان آمدندی ز راه****همان زیردستان فریادخواه
چو دستور زان آگهی یافتی****بدان کارها تیز بشتافتی
به گفتار گرم و به آواز نرم****فرستاده را راه دادی به شرم
بگفتی که شاه از در کار نیست****شما را بدو راه دیدار نیست
نمودم بدو هرچ درخواستی****به فرمانش پیدا شد آن راستی
بخش ۱۰
چو در دخمه شد شهریار جهان****ز ایران برفتند گریان مهان
کنارنگ با موبد و پهلوان****هشیوار دستور روشنروان
همه پاک در پارس گرد آمدند****بر دخمه یزدگرد آمدند
چو گستهم کو پیل کشتی بر اسپ****دگر قارن گرد پور گشسپ
چو میلاد و چون پارس مرزبان****چو پیروز اسپافگن از گرزبان
دگر هرک بودند ز ایران مهان****بزرگان و کنداوران جهان
کجا خوارشان داشتی یزدگرد****همه آمدند اندران شهرگرد
چنین گفت گویا گشسپ دبیر****که ای نامداران برنا و پیر
جهاندارمان تا جهان آفرید****کسی زین نشان شهریاری ندید
که جز کشتن و خواری و درد و رنج****بیاگندن از چیز درویش گنج
ازین شاه ناپاکتر کس ندید****نه از نامداران پیشین شنید
نخواهیم بر تخت زین تخمهکس****ز خاکش به یزدان پناهیم و بس
سرافراز بهرام فرزند اوست****ز مغز و دل و رای پیوند اوست
ز منذر گشاید سخن سربسر****نخواهیم بر تخت بیدادگر
بخوردند سوگندهای گران****هرانکس که بودند ایرانیان
کزین تخمه کس را به شاهنشهی****نخواهیم با تاج و تخت مهی
برین برنهادند و برخاستند****همی شهریاری دگر خواستند
چو آگاهی مرگ شاه جهان****پراگنده شد در میان مهان
الان شاه و چون پارس پهلوسیاه****چو بیورد و شگنان زرین کلاه
همی هریکی گفت شاهی مراست****هم از خاک تا برج ماهی مراست
جهانی پرآشوب شد سر به سر****چو از تخت گم شد سر تاجور
به ایران رد و موبد و پهلوان****هرانکس که بودند روشنروان
بدین کار در پارس گرد آمدند****بسی زین نشان داستانها زدند
که این تاج شاهی سزاوار کیست****ببینید تا از در کار کیست
بجویید بخشندهای دادگر****که بندد برین تخت زرین کمر
که آشوب بنشاند از روزگار****جهان مرغزاریست بیشهریار
یکی مرد بد پیر خسرو به نام****جوانمرد و روشندل و شادکام
هم از تخمه سرفرازان بد اوی****به مرز اندر از بینیازان بد اوی
سپردند گردان بدو تاج و گاه****برو انجمن شد ز هر سو سپاه
بخش ۱۱
پس آگاهی آمد به بهرام گور****که از چرخ شد تخت را آب شور
پدرت آن سرافراز شاهان بمرد****به مرد و همه نام شاهی ببرد
یکی مرد بر گاه بنشاندند****به شاهی همی خسروش خواندند
بخوردند سوگند یکسر سپاه****کزان تخمه هرگز نخواهیم شاه
که بهرام فرزند او همچو اوست****از آب پدر یافت او مغز و پوست
چو بشنید بهرام رخ را بکند****ز مرگ پدر شد دلش مستمند
برآمد دو هفته ز شهر یمن****خروشیدن کودک و مرد و زن
چو یک ماه بنشست با سوک شاه****سر ماه نو را بیاراست گاه
برفتند نعمان و منذر بهم****همه تازیان یمن بیش و کم
همه زار و با شاه گریان شدند****ابی آتش از درد بریان شدند
زبان برگشادند زان پس ز بند****که ای پرهنر شهریار بلند
همه در جهان خاک را آمدیم****نه جویای تریاک را آمدیم
بمیرد کسی کو ز مادر بزاد****زهش چون ستم بینم و مرگ داد
به منذر چنین گفت بهرام گور****که اکنون چو شد روز ما تار و تور
ازین تخمه گر نام شاهنشهی****گسسته شود بگسلد فرهی
ز دشت سواران برآرند خاک****شود جای بر تازیان بر مغاک
پراندیشه باشید و یاری کنید****به مرگ پدر سوگواری کنید
ز بهرام بشنید منذر سخن****به مردی یکی پاسخ افگند بن
چنین گفت کاین روزگار منست****برین دشت روز شکار منست
تو بر تخت بنشین و نظاره باش****همه ساله با تاج و با یاره باش
همه نامداران برین همسخن****که نعمان و منذر فگندند بن
ز پیش جهانجوی برخاستند****همه تاختن را بیاراستند
بفرمود منذر به نعمان که رو****یکی لشکری ساز شیران نو
ز شیبان و از قیسیان ده هزار****فرازآر گرد از در کارزار
من ایرانیان را نمایم که شاه****کدامست با تاج و گنج و سپاه
بیاورد نعمان سپاهی گران****همه تیغداران و نیزهوران
بفرمود تا تاختنها برند****همه روی کشور به پی بسپرند
ره شورستان تا در طیسفون****زمین خیره شد زیر نعل اندرون
زن و کودک و مرد بردند اسیر****کس آن رنجها را نبد دستگیر
پر از غارت و سوختن شد جهان****چو بیکار شد تخت شاهنشهان
پس آگاهی آمد به روم و به چین****به ترک و به هند و به مکران زمین
که شد تخت ایران ز خسرو تهی****کسی نیست زیبای شاهنشهی
همه تاختن را بیاراستند****به بیدادی از جای برخاستند
چو از تخم شاهنشهان کس نبود****که یارست تخت کیی را بسود
به ایران همی هرکسی دست آخت****به شاهنشهی تیز گردن فراخت
بخش ۱۲
چو ایرانیان آگهی یافتند****یکایک سوی چاره بشتافتند
چو گشتند زان رنج یکسر ستوه****نشستند یک با دگر همگروه
که این کار ز اندازه اندر گذشت****ز روم و ز هند و سواران دشت
یکی چاره باید کنون ساختن****دل و جان ازین کار پرداختن
بجستند موبد فرستادهای****سخنگوی و بینادل آزادهای
کجا نام آن گو جوانوی بود****دبیری بزرگ و سخنگوی بود
بدان تا به نزدیک منذر شود****سخن گوید و گفت او بشنود
به منذر بگوید که ای سرفراز****جهان را به نام تو بادا نیاز
نگهدار ایران نیران توی****به هر جای پشت دلیران توی
چو این تخت بیشاه و بیتاج شد****ز خون مرز چون پر دراج شد
تو گفتیم باشی خداوند مرز****که این مرز را از تو دیدیم ارز
کنون غارت از تست و خون ریختن****به هر جای تاراج و آویختن
نبودی ازین پیش تو بدکنش****ز نفرین بترسیدی و سرزنش
نگه کن بدین تا پسند آیدت****به پیران سر این سودمند آیدت
جز از تو زبر داوری دیگرست****کز اندیشهٔ برتران برترست
بگوید فرستاده چیزی که دید****سخن نیز کز کاردانان شنید
جوانوی دانا ز پیش سران****بیامد سوی دشت نیزهوران
به منذر سخن گفت و نامه بداد****سخنهای ایرانیان کرد یاد
سخنهایش بشنید شاه عرب****به پاسخ برو هیچ نگشاد لب
چنین گفت کای دانشی چارهجوی****سخن زین نشان با شهنشاه گوی
بگوی این که گفتی به بهرامشاه****چو پاسخ بجویی نمایدت راه
فرستاد با او یکی نامدار****جوانوی شد تا در شهریار
چو بهرام را دید داننده مرد****برو آفریننده را یاد کرد
ازان برز و بالا و آن یال و کفت****فروماند بینادل اندر شگفت
همی می چکد گویی از روی اوی****همی بوی مشک آید از موی اوی
سخنگوی بیفر و بیهوش گشت****پیامش سراسر فراموش گشت
بدانست بهرام کو خیره شد****ز دیدار چشم و دلش تیره شد
بپرسید بسیار و بنواختش****به خوبی بر تخت بنشاختش
چو گستاخ شد زو بپرسید شاه****کز ایران چرا رنجه گشتی به راه
فرستاد با او یکی پرخرد****که او را به نزدیک منذر برد
بگوید که آن نامه پاسخ نویس****به پاسخ سخنهای فرخ نویس
وزان پس نگر تا چه دارد پیام****ازو بشنود پاسخ او تمام
بیامد جوانو سخنها بگفت****رخ منذر از رای او برشکفت
چو بشنید زان مرد بنا سخن****مر آن نامه را پاسخ افگند بن
جوانوی را گفت کای پرخرد****هرانکس که بد کرد کیفر برد
شنیدم همه هرچ دادی پیام****وزان نامداران که کردی سلام
چنین گوی کاین بد که کرد از نخست****که بیهوده پیکار بایست جست
شهنشاه بهرام گور ایدرست****که با فر و برزست و با لشکرست
ز سوراخ چون مار بیرون کشید****همی دامن خویش در خون کشید
گر ایدونک من بودمی رای زن****به ایرانیان بر نبودی شکن
جوانوی روی شهنشاه دید****وزو نیز چندی سخنها شنید
بپرسید تا شاید او تخت را****بزرگی و پیروزی و بخت را
ز منذر چو بشنید زانسان سخن****یکی روشن اندیشه افگند بن
چنین داد پاسخ که ای سرفراز****به دانایی از هرکسی بینیاز
از ایرانیان گر خرد گشته شد****فراوان از آزادگان کشته شد
کنون من یکی نامجویم کهن****اگر بشنوی تا بگویم سخن
ترا با شهنشاه بهرام گور****خرامید باید ابی جنگ و شور
به ایران زمین در ابا یوز و باز****چنانچون بود شاه گردنفراز
شنیدن سخنهای ایرانیان****همانا ز جنبش نباید زیان
بگویی تو نیز آنچ اندرخورد****خردمندی و دوری از بیخرد
ز رای بدان دور داری منش****بپیچی ز بیغاره و سرزنش
چو بشنید منذر ورا هدیه داد****کسی کردش از شهر آباد شاد
بخش ۱۳
خود و شاه بهرام با رایزن****نشستند و گفتند بیانجمن
سخنشان بران راست شد کز یمن****به ایران خرامند با انجمن
گزین کرد از تازیان سی هزار****همه نیزهداران خنجرگزار
به دینارشان یکسر آباد کرد****سر نامداران پر از باد کرد
چو آگاهی این به ایران رسید****جوانوی نزد دلیران رسید
بزرگان ازان کار غمگین شدند****بر آذر پاک برزین شدند
ز یزدان همی خواستند آنک رزم****مگر باز گردد به شادی و بزم
چو منذر به نزدیک جهرم رسید****برآن دشت بیآب لشکر کشید
سراپرده زد راد بهرامشاه****به گرد اندر آمد ز هر سو سپاه
به منذر چنین گفت کای رایزن****به جهرم رسیدی ز شهر یمن
کنون جنگ سازیم گر گفتوگوی****چو لشکر به روی اندر آورد روی
بدو گفت منذر مهان را بخوان****چو آیند پیشت بیارای خوان
سخن گوی و بشنو ازیشان سخن****کسی تیز گردد تو تیزی مکن
بخوانیم تا چیستشان در نهان****کرا خواند خواهند شاه جهان
چو دانسته شد چارهٔ آن کنیم****گر آسان بود کینه پنهان کنیم
ور ایدون کجا کین و جنگ آورند****بپیچند و خوی پلنگ آورند
من این دشت جهرم چو دریا کنم****ز خورشید تابان ثریا کنم
بر آنم که بینند چهر ترا****چنین برز و بالا و مهر ترا
خردمندی و رای و فرهنگ تو****شکیبایی و دانش و سنگ تو
نخواهند جز تو کسی تخت را****کله را و زیبایی بخت را
ور ایدونک گم کرده دارند راه****بخواهند بردن همی از تو گاه
من و این سواران و شمشیر تیز****برانگیزم اندر جهان رستخیز
ببینی بروهای پرچین من****فدای تو بادا تن و دین من
چو بینند بیمر سپاه مرا****همان رسم و آیین و راه مرا
همین پادشاهی که میراث تست****پدر بر پدر کرد شاید درست
سه دیگر که خون ریختن کار ماست****همان ایزد دادگر یار ماست
کسی را جز از تو نخواهند شاه****که زیبای تاجی و زیبای گاه
ز منذر چو شاه این سخنها شنید****بخندید و شادان دلش بردمید
چو خورشید برزد سر از تیغ کوه****ردان و بزرگان ایران گروه
پذیره شدن را بیاراستند****یکی دانشی انجمن خواستند
نهادند بهرام را تخت عاج****به سر بر نهاده بهاگیر تاج
نشستی به آیین شاهنشهان****بیاراست کو بود شاه جهان
ز یک دست بهرام منذر نشست****دگر دست نعمان و تیغی به دست
همان گرد بر گرد پردهسرای****ستاده بزرگان تازی به پای
از ایرانیان آنک بد پاکرای****بیامد به دهلیز پردهسرای
بفرمود تا پرده برداشتند****ز درشان به آواز بگذاشتند
به شاه جهان آفرین خواندند****به مژگان همی خون برافشاندند
رسیدند نزدیک بهرامشاه****بدیدند زیبا یکی تاج و گاه
به آواز گفتند انوشه بدی****همیشه ز تو دور دست بدی
شهنشاه پرسید و بنواختشان****به اندازه بر پایگه ساختشان
بخش ۱۴
چنین گفت بهرام کای مهتران****جهاندیده و سالخورده سران
پدر بر پدر پادشاهی مراست****چرا بخشش اکنون برای شماست
به آواز گفتند ایرانیان****که ما را شکیبا مکن بر زیان
نخواهیم یکسر به شاهی ترا****بر و بوم ما را سپاهی ترا
کزین تخمه پرداغ و دودیم و درد****شب و روز با پیچش و باد سرد
چنین گفت بهرام کری رواست****هوا بر دل هرکسی پادشاست
مرا گر نخواهید بیرای من****چرا کس نشانید بر جای من
چنین گفت موبد که از راه داد****نه خسرو گریزد نه کهتر نژاد
تو از ما یکی باش و شاهی گزین****که خوانند هرکس برو آفرین
سه روز اندران کار شد روزگار****که جویند ز ایران یکی شهریار
نوشتند پس نام صد نامور****فروزندهٔ تاج و تخت و کمر
ازان صد یکی نام بهرام بود****که در پادشاهی دلارام بود
ازین صد به پنجاه بازآمدند****پر از چاره و پرنیاز آمدند
ز پنجاه بهرام بود از نخست****اگر جست پای پدر گر نجست
ز پنجاه بازآوریدند سی****ز ایرانی و رومی و پارسی
ز سی نیز بهرام بد پیش رو****که هم تاجور بود و هم شیر نو
ز سی کرد داننده موبد چهار****وزین چار بهرام بد شهریار
چو تنگ اندرآمد ز شاهی سخن****ز ایرانیان هرک او بد کهن
نخواهیم گفتند بهرام را****دلیر و سبکسار و خودکام را
خروشی برآمد میان سران****دل هرکسی تیز گشت اندران
چنین گفت منذر به ایرانیان****که خواهم که دانم به سود و زیان
کزین سال ناخورده شاه جوان****چرایید پر درد و تیرهروان
بزرگان به پاسخ بیاراستند****بسی خسته دل پارسی خواستند
ز ایران کرا خسته بد یزدگرد****یکایک بران دشت کردند گرد
بریده یکی را دو دست و دو پای****یکی مانده بر جای و جانش به جای
یکی را دو دست و دو گوش و زبان****بریده شده چون تن بیروان
یکی را ز تن دور کرده دو کفت****ازان مردمان ماند منذر شگفت
یکی را به مسمار کنده دو چشم****چو منذر بدید آن برآورد خشم
غمی گشت زان کار بهرام سخت****به خاک پدر گفت کای شوربخت
اگر چشم شادیت بر دوختی****روان را به آتش چرا سوختی
جهانجوی منذر به بهرام گفت****که این بد بریشان نباید نهفت
سخنها شنیدی تو پاسخگزار****که تندی نه خوب آید از شهریار
بخش ۱۵
چنین گفت بهرام کای مهتران****جهاندیده و کارکرده سران
همه راست گفتید و زین بترست****پدر را نکوهش کنم در خورست
ازین چاشنی هست نزدیک من****کزان تیره شد رای تاریک من
چو ایوان او بود زندان من****چو بخشایش آورد یزدان من
رهانید طینوشم از دست اوی****بشد خسته کام من از شست اوی
ازان کردهام دست منذر پناه****که هرگز ندیدم نوازش ز شاه
بدان خو مبادا که مردم بود****چو باشد پی مردمی گم بود
سپاسم ز یزدان که دارم خرد****روانم همی از خرد برخورد
ز یزدان همی خواستم تاکنون****که باشد به خوبی مرا رهنمون
که تا هرچ با مردمان کرد شاه****بشوییم ما جان و دل زان گناه
به کام دل زیردستان منم****بر آیین یزدانپرستان منم
شبان باشم و زیردستان رمه****تنآسانی و داد جویم همه
منش هست و فرهنگ و رای و هنر****ندارد هنر شاه بیدادگر
لئیمی و کژی ز بیچارگیست****به بیدادگر بر بباید گریست
پدر بر پدر پادشاهی مراست****خردمندی و نیکخواهی مراست
ز شاپور بهرام تا اردشیر****همه شهریاران برنا و پیر
پدر بر پدربر نیای منند****به دین و خرد رهنمای منند
ز مادر نبیرهٔ شمیران شهم****ز هر گوهری با خرد همرهم
هنر هم خرد هم بزرگیم هست****سواری و مردی و نیروی دست
کسی را ندارم ز مردان به مرد****به رزم و به بزم و به هر کارکرد
نهفته مرا گنج و آگنده هست****همان نامداران خسروپرست
جهان یکسر آباد دارم به داد****شما یکسر آباد باشید و شاد
هران بوم کز رنج ویران شدست****ز بیدادی شاه ایران شدست
من آباد گردانم آن را به داد****همه زیردستان بمانند شاد
یکی با شما نیز پیمان کنم****زبان را به یزدان گروگان کنم
بیاریم شاهنشهی تخت عاج****برش در میان تنگ بنهیم تاج
ز بیشه دو شیر ژیان آوریم****همان تاج را در میان آوریم
ببندیم شیر ژیان بر دو سوی****کسی را که شاهی کند آرزوی
شود تاج برگیرد از تخت عاج****به سر برنهد نامبردار تاج
به شاهی نشیند میان دو شیر****میان شاه و تاج از بر و تخت زیر
جز او را نخواهیم کس پادشا****اگر دادگر باشد و پارسا
وگر زین که گفتم بتابید یال****گزینید گردنکشی را همال
به جایی که چون من بود پیش رو****سنان سواران بود خار و خو
من و منذر و گرز و شمشیر تیز****ندانند گردان تازی گریز
برآریم گرد از شهنشاهتان****همان از بر و بوم وز گاهتان
کنون آنچ گفتیم پاسخ دهید****بدین داوری رای فرخ نهید
بگفت این و برخاست و در خیمه شد****جهانی ز گفتارش آسیمه شد
به ایران رد و موبدان هرک بود****که گفتار آن شاه دانا شنود
بگفتند کین فره ایزدیست****نه از راه کژی و نابخردیست
نگوید همی یک سخن جز به داد****سزد گر دل از داد داریم شاد
کنون آنک گفت او ز شیر ژیان****یکی تاج و تخت کیی بر میان
گر او را بدرند شیران نر****ز خونش بپرسد ز ما دادگر
چو خود گفت و این رسم بد خود نهاد****همان کز به مرگش نباشیم شاد
ور ایدون کجا تاج بردارد اوی****به فر از فریدون گذر دارد اوی
جز از شهریارش نخوانیم کس****ز گفتارها داد دادیم و بس
بخش ۱۶
گذشت آن شب و بامداد پگاه****بیامد نشست از بر گاه شاه
فرستاد و ایرانیان را بخواند****ز روز گذشته فراوان براند
به آواز گفتند پس موبدان****که هستی تو داناتر از بخردان
به شاهنشهی در چه پیش آوری****چو گیری بلندی و کنداوری
چه پیش آری از داد و از راستی****کزان گم شود کژی و کاستی
چنین داد پاسخ به فرزانگان****بدان نامداران و مردانگان
که بخشش بیفزایم از گفتوگوی****بکاهم ز بیدادی و جست و جوی
کسی را کجا پادشاهی سزاست****زمین را بدیشان ببخشیم راست
جهان را بدارم به رای و به داد****چو ایمنی کنم باشم از داد شاد
کسی را که درویش باشد به نیز****ز گنج نهاده ببخشیم چیز
گنه کرده را پند پیش آوریم****چو دیگر کند بند پیش آوریم
سپه را به هنگام روزی دهیم****خردمند را دلفروزی دهیم
همان راست داریم دل با زبان****ز کژی و تاری بپیچم روان
کسی کو بمیرد نباشدش خویش****وزو چیز ماند ز اندازه بیش
به دوریش بخشم نیارم به گنج****نبندم دل اندر سرای سپنج
همه رای با کاردانان زنیم****به تدبیر پشت هوا بشکنیم
ز دستور پرسیم یکسر سخن****چو کاری نو افگند خواهم ز بن
کسی کو همی داد خواهد ز من****نجویم پراگندن انجمن
دهم داد آنکس که او داد خواست****به چیزی نرانم سخن جز به راست
مکافات سازم بدان را به بد****چنان کز ره شهریاران سزد
برین پاک یزدان گوای منست****خرد بر زبان رهنمای منست
همان موبد و موبد موبدان****پسندیده و کاردیده ردان
برین کار یک سال گر بگذرد****نپیچم ز گفتار جان و خرد
ز میراث بیزارم و تاج و تخت****ازان پس نشینم بر شوربخت
چو پاسخ شنیدند آن بخردان****بزرگان و بیداردل موبدان
ز گفت گذشته پشیمان شدند****گنه کارگان سوی درمان شدند
به آواز گفتند یک با دگر****که شاهی بود زین سزاوارتر
به مردی و گفتار و رای و نژاد****ازین پاکتر در جهان کس نزاد
ز داد آفریدست ایزد ورا****مبادا که کاری رسد بد ورا
به گفتار اگر هیچ تاب آوریم****خرد را همی سر به خواب آوریم
همه نیکویها بیابیم ازوی****به خورد و به داد اندر آریم روی
بدین برز بالا و این شاخ و یال****به گیتی کسی نیست او را همال
پس پشت او لشکر تازیان****چو منذرش یاور به سود و زیان
اگر خود بگیرد سر گاه خویش****به گیتی که باشد ز بهرام بیش
ازان پس ز ایرانیانش چه باک****چه ما پیش او در چه یک مشت خاک
به بهرام گفتند کای فرمند****به شاهی توی جان ما را پسند
ندانست کس در هنرهای تو****به پاکی تن و دانش و رای تو
چو خسرو که بود از نژاد پشین****به شاهی برو خواندند آفرین
همه زیر سوگند و بند وییم****که گوید که اندر گزند وییم
گرو زین سپس شاه ایران بود****همه مرز در چنگ شیران بود
گروهی به بهرام باشند شاد****ز خسرو دگر پاره گیرند یاد
ز داد آن چنان به که پیمان تست****ازان پس جهان زیر فرمان تست
بهانه همان شیر جنگیست و بس****ازین پس بزرگی نجویند کس
بدان گشت بهرام همداستان****که آورد او پیش ازین داستان
چنین بود آیین شاهان داد****که چون نو بدی شاه فرخنژاد
بر او شدی موبد موبدان****ببردی سه بینادل از بخردان
همو شاه بر گاه بنشاندی****بدان تاج بر آفرین خواندی
نهادی به نام کیان بر سرش****بسودی به شادی دو رخ بر برش
ازان پس هرانکس که بردی نثار****به خواهنده دادی همی شهریار
به موبد سپردند پس تاج و تخت****به هامون شد از شهر بیداربخت
دو شیر ژیان داشت گستهم گرد****به زنجیر بسته به موبد سپرد
ببردند شیران جنگی کشان****کشنده شد از بیم چون بیهشان
ببستند بر پایهٔ تخت عاج****نهادند بر گوشهٔ عاج تاج
جهانی نظاره بران تاج و تخت****که تا چون بود کار آن نیکبخت
که گر شاه پیروز گردد برین****برو شهریاران کنند آفرین
بخش ۱۷
چو بهرام و خسرو به هامون شدند****بر شیر با دل پر از خون شدند
چو خسرو بدید آن دو شیر ژیان****نهاده یکی افسر اندر میان
بدان موبدان گفت تاج از نخست****مر آن را سزاتر که شاهی بجست
و دیگر که من پیرم و او جوان****به چنگال شیر ژیان ناتوان
بران بد که او پیشدستی کند****به برنایی و تندرستی کند
بدو گفت بهرام کری رواست****نهانی نداریم گفتار راست
یکی گرزه گاوسر برگرفت****جهانی بدو مانده اندر شگفت
بدو گفت موبد که ای پادشا****خردمند و بادانش و پارسا
همی جنگ شیران که فرمایدت****جز از تاج شاهی چه افزایدت
تو جان از پی پادشاهی مده****خورش بیبهانه به ماهی مده
همه بیگناهیم و این کار تست****جهان را همه دل به بازار تست
بدو گفت بهرام کای دینپژوه****تو زین بیگناهی و دیگر گروه
همآورد این نره شیران منم****خریدار جنگ دلیران منم
بدو گفت موبد به یزدان پناه****چو رفتی دلت را بشوی از گناه
چنان کرد کو گفت بهرامشاه****دلش پاک شد توبه کرد از گناه
همی رفت با گرزهٔ گاوروی****چو دیدند شیران پرخاشجوی
یکی زود زنجیر بگسست و بند****بیامد بر شهریار بلند
بزد بر سرش گرز بهرام گرد****ز چشمش همی روشنایی ببرد
بر دیگر آمد بزد بر سرش****فرو ریخت از دیده خون از برش
جهاندار بنشست بر تخت عاج****به سر بر نهاد آن دلفروز تاج
به یزدان پناهید کو بد پناه****نمایندهٔ راه گم کرده راه
بشد خسرو و برد پیشش نماز****چنین گفت کای شاه گردنفراز
نشست تو بر گاه فرخنده باد****یلان جهان پیش تو بنده باد
تو شاهی و ما بندگان توایم****به خوبی فزایندگان توایم
بزرگان برو گوهر افشاندند****بران تاج نو آفرین خواندند
ز گیتی برآمد سراسر خروش****در آذر بد این جشن روز سروش
برآمد یکی ابر و شد تیرهماه****همی تیر بارید ز ابر سیاه
نه دریا پدید و نه دشت و نه راغ****نبینم همی در هوا پر زاغ
حواصل فشاند هوا هر زمان****چه سازد همی زین بلند آسمان
نماندم نمکسود و هیزم نه جو****نه چیزی پدیدست تا جودرو
بدین تیرگی روز و بیم خراج****زمین گشته از برف چون کوه عاج
همه کارها را سراندر نشیب****مگر دست گیرد حسین قتیب
کنون داستانی بگویم شگفت****کزان برتر اندازه نتوان گرفت
بخش ۲
ز شاهیش بگذشت چون هفت سال****همه موبدان زو به رنج و وبال
سر سال هشتم مه فوردین****که پیدا کند در جهان هور دین
یکی کودک آمدش هرمزد روز****به نیک اختر و فال گیتی فروز
همانگه پدر کرد بهرامنام****ازان کودک خرد شد شادکام
به در بر ستارهشمر هرک بود****که شایست گفتار ایشان شنود
یکی مایهور بود با فر و هوش****سر هندوان بود نامش سروش
یکی پارسی بود هشیار نام****که بر چرخ کردی به دانش لگام
بفرمود تا پیش شاه آمدند****هشیوار و جوینده راه آمدند
به صلاب کردند ز اختر نگاه****هم از زیچ رومی بجستند راه
از اختر چنان دید خرم نهان****که او شهریاری بود در جهان
ابر هفت کشور بود پادشا****گو شاددل باشد و پارسا
برفتند پویان بر شهریار****همان زیچ و صلابها بر کنار
بگفتند با تاجور یزدگرد****که دانش ز هرگونه کردیم گرد
چنان آمد اندر شمار سپهر****که دارد بدین کودک خرد مهر
مر او را بود هفت کشور زمین****گرانمایه شاهی بود بافرین
ز گفتارشان شاد شد شهریار****ببخشیدشان گوهر شاهوار
چو ایشان برفتند زان بارگاه****رد و موبد و پاک دستور شاه
نشستند و جستند هرگونه رای****که تا چارهٔ آن چه آید به جای
گرین کودک خرد خوی پدر****نگیرد شو خسروی دادگر
گر ایدونک خوی پدر دارد اوی****همه بوم زیر و زبر دارد اوی
نه موبد بود شاد و نه پهلوان****نه او در جهان شاد روشنروان
همه موبدان نزد شاه آمدند****گشادهدل و نیکخواه آمدند
بگفتند کاین کودک برمنش****ز بیغاره دورست و ز سرزنش
جهان سربسر زیر فرمان اوست****به هر کشوری باژ و پیمان اوست
نگه کن به جایی که دانش بود****ز داننده کشور به رامش بود
ز پرمایگان دایگانی گزین****که باشد ز کشور برو آفرین
هنر گیرد این شاه خرم نهان****ز فرمان او شاد گردد جهان
چو بشنید زان موبدان یزدگرد****ز کشور فرستادگان کرد گرد
همانگه فرستاد کسها به روم****به هند و به چین و به آباد بوم
همان نامداری سوی تازیان****بشد تا ببیند به سود و زیان
به هر سو همی رفت خوانندهای****که بهرام را پرورانندهای
بجوید سخنگوی و دانشپذیر****سخندان و هر دانشی یادگیر
بیامد ز هر کشوری موبدی****جهاندیده و نیکپی بخردی
چو یکسر بدان بارگاه آمدند****پژوهنده نزدیک شاه آمدند
بپرسید بسیار و بنواختشان****به هر برزنی جایگه ساختشان
برفتند نعمان و منذر به شب****بسی نامداران گرد از عرب
بزرگان چو در پارس گرد آمدند****بر تاجور یزدگرد آمدند
همی گفت هرکس که ما بندهایم****سخن بشنویم و سرایندهایم
که باید چنین روزگار از مهان****که بایسته فرزند شاه جهان
به بر گیرد ودانش آموزدش****دل از تیرگیها بیفروزدش
ز رومی و هندی و از پارسی****نجومی و گر مردم هندسی
همه فیلسوفان بسیاردان****سخنگوی وز مردم کاردان
بگفتند هریک به آواز نرم****که ای شاه باداد و با رای و شرم
همه سربسر خاک پای توایم****به دانش همه رهنمای توایم
نگر تا پسندت که آید همی****وگر سودمندت که آید همی
چنین گفت منذر که ما بندهایم****خود اندر جهان شاه را زندهایم
هنرهای ما شاه داند همه****که او چون شبانست و ما چون رمه
سواریم و گردیم و اسپ افگنیم****کسی را که دانا بود بشکنیم
ستارهشمر نیست چون ما کسی****که از هندسه بهره دارد بسی
پر از مهر شاهست ما را روان****به زیر اندرون تازی اسپان دمان
همه پیش فرزند تو بندهایم****بزرگی وی را ستایندهایم
بخش ۳
چو بشنید زو این سخن یزدگرد****روان و خرد را برآورد گرد
نگه کرد از آغاز فرجام را****بدو داد پرمایه بهرام را
بفرمود تا خلعتش ساختند****سرش را به گردون برافراختند
تنش را به خلعت بیاراستند****ز در اسپ شاه یمن خواستند
ز ایوان شاه جهان تا به دشت****همی اشتر و اسپ و هودج گذشت
پرستنده و دایهٔ بیشمار****ز بازارگه تا در شهریار
به بازار گه بسته آیین به راه****ز دروازه تا پیش درگاه شاه
جو منذر بیامد به شهر یمن****پذیره شدندش همه مرد و زن
چو آمد به آرامگاه از نخست****فراوان زنان نژادی بجست
ز دهقان و تازی و پرمایگان****توانگر گزیده گران سایگان
ازین مهتران چار زن برگزید****که آید هنر بر نژادش پدید
دو تازی دو دهقان ز تخم کیان****ببستند مرا دایگی را میان
همی داشتندش چنین چار سال****چو شد سیرشیر و بیاگند یال
به دشواری از شیر کردند باز****همی داشتندش به بر بر به ناز
چو شد هفت ساله به منذر چه گفت****که آن رای با مهتری بود جفت
چنین گفت کای مهتر سرفراز****ز من کودک شیرخواره مساز
به داننده فرهنگیانم سپار****چو کارست بیکار خوارم مدار
بدو گفت منذر که ای سرفراز****به فرهنگ نوزت نیامد نیاز
چو هنگام فرهنگ باشد ترا****به دانایی آهنگ باشد ترا
به ایوان نمانم که بازی کنی****به بازی همی سرفرازی کنی
چنین پاسخ آورد بهرام باز****که از من تو بیکار خوردی مساز
مرا هست دانش اگر سال نیست****بسان گوانم بر و یال نیست
ترا سال هست و خرد کمترست****نهاد من از رای تو دیگرست
ندانی که هرکس که هنگام جست****ز کار آن گزیند که باید نخست
تو گر باز هنگام جویی همی****دل از نیکویها بشویی همی
همه کار بیگاه و بیبر بود****بهین از تن زندگان سر بود
هران چیز کان در خور پادشاست****بیاموزیم تا بدانم سزاست
سر راستی دانش ایزدیست****خنک آنک بادانش و بخردیست
نگه کرد منذر بدو خیره ماند****به زیر لبان نام یزدان بخواند
فرستاد هم در زمان رهنمون****سوی شورستان سرکشی بر هیون
سه موبد نگه کرد فرهنگ جوی****که در شورستان بودشان آبروی
یکی تا دبیری بیاموزدش****دل از تیرگیها بیفروزدش
دگر آنک دانستن باز و یوز****بیاموزدش کان بود دلفروز
ودیگر که چوگان و تیر و کمان****همان گردش رزم با بدگمان
چپ و راست پیچان عنان داشتن****به آوردگه باره برگاشتن
چنین موبدان پیش منذر شدند****ز هر دانشی داستانها زدند
تن شاه زاده بدیشان سپرد****فزاینده خود دانشی بود و گرد
چنان گشت بهرام خسرونژاد****که اندر هنر داد مردی بداد
هنر هرچ بگذشت بر گوش اوی****به فرهنگ یازان شدی هوش اوی
چو شد سال آن نامور بر سه شش****دلاور گوی گشت خورشیدفش
به موبد نبودش به چیزی نیاز****به فرهنگ جویان و آن یوز و باز
به آوردگه بر عنان تافتن****برافگندن اسپ و هم تاختن
به منذر چنین گفت کای پاکرای****گسی کن هنرمند را باز جای
ازان هر یکی را بسی هدیه داد****ز درگاه منذر برفتند شاد
وزان پس به منذر چنین گفت شاه****که اسپان این نیزهداران بخواه
بگو تا بپیچند پیشم عنان****به چشم اندر آرند نوک سنان
بهایی کنند آنچ آید خوشم****درم پیش خواهم بریشان کشم
چنین پاسخ آورد منذر بدوی****که ای پر هنر خسرو نامجوی
گلهدار اسپان من پیش تست****خداوند او هم به تن خویش تست
گر از تازیان اسپ خواهی خرید****مرا رنج و سختی چه باید کشید
بدو گفت بهرام کای نیکنام****به نیکیت بادا همه ساله کام
من اسپ آن گزینم که اندر نشیب****بتازم نه بینم عنان از رکیب
چو با تگ چنان پایدارش کنم****به نوروز با باد یارش کنم
وگر آزموده نباشد ستور****نشاید به تندی برو کرد زور
بنه عمان بفرمود منذر که رو****فسیله گزین از گلهدار نو
همه دشت پیش سواران بگرد****نگر تا کجا یابی اسپ نبرد
بشد تیز نعمان صد اسپ آورید****ز اسپان جنگی بسی برگزید
چو بهرام دید آن بیامد به دشت****چپ و راست پیچید و چندی بگشت
هر اسپی که با باد همبر بدی****همه زیر بهرام بیپر شدی
برینگونه تا برگزید اشقری****یکی بادپایی گشادهبری
هم از داغ دیگر کمیتی به رنگ****تو گفتی ز دریا برآمد نهنگ
همی آتش افروخت از نعل اوی****همی خون چکید از بر لعل اوی
بها داد منذر چو بود ارزشان****که در بیشهٔ کوفه بد مرزشان
بپذرفت بهرام زو آن دو اسپ****فروزنده بر سان آذر گشسپ
همی داشتش چون یکی تازه سیب****که از باد ناید بروبر نهیب
به منذر چنین گفت روزی جوان****که ای مرد باهنگ و روشنروان
چنین بیبهانه همی داریم****زمانی به تیمار نگذاریم
همی هرک بینی تو اندر جهان****دلی نیست اندر جهان بینهان
ز اندوه باشد رخ مرد زرد****به رامش فزاید تن زادمرد
برینبر یکی خوبی افزای پس****که باشد ز هر درد فریادرس
اگر تاجدارست اگر پهلوان****به زن گیرد آرام مرد جوان
همان زو بود دین یزدان به پای****جوان را به نیکی بود رهنمای
کنیزک بفرمای تا پنج و شش****بیارند با زیب و خورشیدفش
مگر زان یکی دو گزین آیدم****هم اندیشهٔ آفرین آیدم
مگر نیز فرزند بینم یکی****که آرام دل باشدم اندکی
جهاندار خشنود باشد ز من****ستوده بمانم به هر انجمن
چو بشنید منذر ز خسرو سخن****برو آفرین کرد مرد کهن
بفرمود تا سعد گوینده تفت****سوی کلبهٔ مرد نخاس رفت
بیاورد رومی کنیزک چهل****همه از در کام و آرام دل
دو بگزید بهرام زان گلرخان****که در پوستشان عاج بود استخوان
به بالا به کردار سرو سهی****همه کام و زیبایی و فرهی
ازان دو ستاره یکی چنگزن****دگر لاله رخ چون سهیل یمن
به بالا چون سرو و به گیسو کمند****بها داد منذر چو آمد پسند
بخندید بهرام و کرد آفرین****رخش گشت همچون بدخشان نگین
بخش ۴
جز از گوی و میدان نبودیش کار****گهی زخم چوگان و گاهی شکار
چنان بد که یک روز بیانجمن****به نخچیرگه رفت با چنگ زن
کجا نام آن رومی آزاده بود****که رنگ رخانش به می داده بود
به پشت هیون چمان برنشست****ابا سرو آزاده چنگی به دست
دلارام او بود و هم کام اوی****همیشه به لب داشتی نام اوی
به روز شکارش هیون خواستی****که پشتش به دیبا بیاراستی
فروهشته زو چار بودی رکیب****همی تاختی در فراز و نشیب
رکابش دو زرین دو سیمین بدی****همان هر یکی گوهر آگین بدی
همان زیر ترکش کمان مهره داشت****دلاور ز هر دانشی بهره داشت
به پیش اندر آمدش آهو دو جفت****جوانمرد خندان به آزاده گفت
که ای ماه من چون کمان را به زه****برآرم به شست اندر آرم گره
کدام آهو افگنده خواهی به تیر****که ماده جوانست و همتاش پیر
بدو گفت آزاده کای شیرمرد****به آهو نجویند مردان نبرد
تو آن ماده را نر گردان به تیر****شود ماده از تیر تو نر پیر
ازان پس هیون را برانگیز تیز****چو آهو ز چنگ تو گیرد گریز
کمان مهره انداز تا گوش خویش****نهد همچنان خوار بر دوش خویش
همانگه ز مهره بخاردش گوش****بیآزار پایش برآرد به دوش
به پیکان سر و پای و گوشش بدوز****چو خواهی که خوانمت گیتی فروز
کمان را به زه کرد بهرام گور****برانگیخت از دشت آرام شور
دو پیکان به ترکش یکی تیر داشت****به دشت اندر از بهر نخچیر داشت
همانگه چو آهو شد اندر گریز****سپهبد سروهای آن نره تیز
به تیر دو پیکان ز سر برگرفت****کنیزک بدو ماند اندر شگفت
هماندر زمان نر چون ماده گشت****سرش زان سروی سیه ساده گشت
همان در سروگاه ماده دو تیر****بزد همچنان مرد نخچیرگیر
دو پیکان به جای سرو در سرش****به خون اندرون لعل گشته برش
هیون را سوی جفت دیگر بتاخت****به خم کمان مهره در مهره ساخت
به گوش یکی آهو اندر فکند****پسند آمد و بود جای پسند
بخارید گوش آهو اندر زمان****به تیر اندر آورد جادو کمان
سر و گوش و پایش به پیکان بدوخت****بدان آهو آزاده را دل بسوخت
بزد دست بهرام و او را ز زین****نگونسار برزد به روی زمین
هیون از بر ماهچهره براند****برو دست و چنگش به خون درفشاند
چنین گفت کای بیخرد چنگزن****چه بایست جستن به من برشکن
اگر کند بودی گشاد برم****ازین زخم ننگی شدی گوهرم
چو او زیر پای هیون در سپرد****به نخچیر زان پس کنیزک نبرد
بخش ۵
دگر هفته با لشکری سرفراز****به نخچیرگه رفت با یوز و باز
برابر ز کوهی یکی شیر دید****کجا پشت گوری همی بر درید
برآورد زاغ سیه را بزه****به تندی به شست سهپر زد گره
دل گور بردوخت با پشت شیر****پر از خون هژبر از بر و گور زیر
چو او گور و شیر دلاور بکشت****به ایوان خرامید تیغی به مشت
دگر هفته نعمان و منذر به راه****همی رفت با او به نخچیرگاه
بسی نامور برده از تازیان****کزیشان بدی راه سود و زیان
همی خواست منذر که بهرام گور****بدیشان نماید سواری و زور
شترمرغ دیدند جایی گله****دوان هر یکی چون هیونی یله
چو بهرامگور آن شترمرغ دید****به کردار باد هوا بردمید
کمان را بمالید خندان به چنگ****بزد بر کمر چار تیر خدنگ
یکایک همی راند اندر کمان****بدان تا سرآرد بریشان زمان
همی برشکافید پرشان به تیر****بدین سان زند مرد نخچیرگیر
به یک سوزن این زان فزونتر نبود****همان تیر زین تیر برتر نبود
برفت و بدید آنک بد نامدار****به یک مویبر بود زخم سوار
همی آفرین خواند منذر بدوی****همان نیزهداران پرخاشجوی
بدو گفت منذر که ای شهریار****بتو شادمانم چو گلبن به بار
مبادا که خم آورد ماه تو****وگر سست گردد کمرگاه تو
همانگه چون منذر به ایوان رسید****ز بهرام رایش به کیوان رسید
فراوان مصور بجست از یمن****شدند این سران بر درش انجمن
بفرمود تا زخم او را به تیر****مصور نگاری کند بر حریر
سواری چو بهرام با یال و کفت****بلند اشتری زیر و زخمی شگفت
کمان مهره و شیر و آهو و گور****گشاده بر و چربه دستی به زور
شترمرغ و هامون و آن زخم تیر****ز قیر سیه تازه شد بر حریر
سواری برافگند زی شهریار****فرستاد نزدیک او آن نگار
فرستاده چون شد بر یزدگرد****همه لشکر آمد بران نامه گرد
همه نامداران فروماندند****به بهرام بر آفرین خواندند
وزان پس هنرها چو کردی به کار****همی تاختندی بر شهریار
بخش ۶
پدر آرزو کرد بهرام را****چه بهرام خورشید خودکام را
به منذر چنین گفت بهرام شیر****که هرچند مانیم نزد تو دیر
همان آرزوی پدر خیزدم****چو ایمن شوم در برانگیزدم
برآرست منذر چو بایست کار****ز شهر یمن هدیهٔ شهریار
ز اسپان تازی به زرین ستام****ز چیزی که پرمایه بردند نام
ز برد یمانی و تیغ یمن****گر هرچ معدنش بد در عدن
چو نعمان که با شاه همراه بود****به نزدیک او افسر ماه بود
چنین تا به شهر صطخر آمدند****که از شاهزاد به فخر آمدند
ازان پس چو آگاهی آمد به شاه****ز فرزند و نعمان تازی به راه
بیامد همانگاه نزد پدر****چو دیدش پدر را برآورد سر
به پیش کیی تخت او سرفراز****بیامد شتابان و بردش نماز
چو بهرام را دید بیدار شاه****بدان فر و آن شاخ و آن گردگاه
شگفتی فروماند از کار اوی****ز بالا و فرهنگ و دیدار اوی
فراوان بپرسید و بنواختش****به نزدیک خود جایگه ساختش
به برزن درون جای نعمان گزید****یکی کاخ بهرام را چون سزید
فرستاد نزدیک او بندگان****چو اندر خور او پرستندگان
شب و روز بهرام پیش پدر****همی از پرستش نخارید سر
چو یک ماه نعمان ببد نزد شاه****همی خواست تا بازگردد به راه
بشب کس فرستاد و او را بخواند****برابرش بر تخت شاهی نشاند
بدو گفت منذر بسی رنج دید****که آزاده بهرام را پرورید
بدین کار پاداش نزد منست****بهار شما اورمزد منست
پسندیدم این رای و فرهنگ اوی****که سوی خرد بینم آهنگ اوی
تو چون دیر ماندی بدین بارگاه****پدر چشم دارد همانا به راه
ز دینار گنجیش پنجه هزار****بدادند با جامهٔ شهریار
ز آخر به سیمین و زرین لگام****ده اسپ گرانمایه بردند نام
ز گستردنیهای زیبنده نیز****ز رنگ و ز بوی و ز هرگونه چیز
ز گنج جهاندار ایران ببرد****یکایک به نعمان منذر سپرد
به شادی در بخشش اندر گشاد****بر اندازه یارانش را هدیه داد
به منذر یکی نامه بنوشت شاه****چنانچون بود در خور پیشگاه
به آزادی از کار فرزند اوی****که شاه یمن گشت پیوند اوی
به پاداش این کار یازم همی****به چونین پسر سرفرازم همی
یکی نامه بنوشت بهرام گور****که کار من ایدر تباهست و شور
نه این بود چشم امیدم به شاه****که زین سان کند سوی کهتر نگاه
نه فرزندم ایدر نه چون چاکری****نه چون کهتری شاددل بر دری
به نعمان بگفت آنچ بودش نهان****ز بد راه و آیین شاه جهان
چو نعمان برفت از در شهریار****بیامد بر منذر نامدار
بدو نامهٔ شاه گیتی بداد****ببوسید منذر به سر بر نهاد
وزان هدیهها شادمانی نمود****بران آفرین آفرین برفزود
وزان پس فرستاده اندر نهفت****ز بهرام چندی به منذر بگفت
پس آن نامه برخواند پیشش دبیر****رخ نامور گشت همچون زریر
هماندر زمان زود پاسخ نوشت****سخنهای با مغز و فرخ نوشت
چنین گفت کای مهتر نامور****نگر سر نپیچی ز راه پدر
به نیک و بد شاه خرسند باش****پرستنده باش و خردمند باش
بدیها به صبر از مهان بگذرد****سر مرد باید که دارد خرد
سپهر روان را چنین است رای****تو با رای او هیچ مفزای پای
دلی را پر از مهر دارد سپهر****دلی پر ز کین و پر آژنگ چهر
جهاندار گیتی چنین آفرید****چنان کو چماند بباید چمید
ازین پس ترا هرچ آید به کار****ز دینار وز گوهر شاهوار
فرستم نگر دل نداری به رنج****نیرزد پراگنده رنج تو گنج
ز دینار گنجی کنون ده هزار****فرستادم اینک ز بهر نثار
پرستار کو رهنمای تو بود****به پرده درون دلگشای تو بود
فرستادم اینک به نزدیک تو****که روشن کند جان تاریک تو
هرانگه که دینار بردی به کار****گرانی مکن هیچ بر شهریار
که دیگر فرستمت بسیار نیز****وزین پادشاهی ز هرگونه چیز
پرستنده باش و ستاینده باش****به کار پرستش فزاینده باش
تو آن خوی بد را ز شاه جهان****جدا کرد نتوانی اندر نهان
فرستاد زان تازیان ده سوار****سخنگوی و بینادل و دوستدار
رسیدند نزدیک بهرامشاه****ابا بدره و برده و نیکخواه
خردمند بهرام زان شاد شد****همه دردها بر دلش باد شد
وزان پس بدان پند شاه عرب****پرستش بدی کار او روز و شب
بخش ۷
چنان بد که یک روز در بزمگاه****همی بود بر پای در پیش شاه
چو شد تیره بر پای خواب آمدش****هم از ایستادن شتاب آمدش
پدر چون بدیدش بهم برده چشم****به تندی یکی بانگ برزد به خشم
به دژخیم فرمود کو را ببر****کزین پس نبیند کلاه و کمر
بدو خانه زندان کن و بازگرد****نزیبد برو گاه و ننگ و نبرد
به ایوان همی بود خسته جگر****ندید اندران سال روی پدر
مگر مهر و نوروز و جشن سده****که او پیش رفتی میان رده
چنان بد که طینوش رومی ز راه****فرستاده آمد به نزدیک شاه
ابا بدره و برده و باژ روم****فرستاد قیصر به آباد بوم
چو آمد شهنشاه بنواختش****سزاوار او جایگه ساختش
فرستاد بهرام زی او پیام****که ای مرد بیدار گسترده کام
ز کهتر به چیزی بیازرد شاه****ازو دور گشتم چنین بیگناه
تو خواهش کنی گر ترا بخشدم****مگر بخت پژمرده بدرخشدم
سوی دایگانم فرستد مگر****که منذر مرا به ز مام و پدر
چو طینوش بشنید پیغام اوی****برآورد ازان آرزو کام اوی
دلآزار بهرام زان شاد گشت****وزان بند بیمایه آزاد گشت
به درویش بخشید بسیار چیز****وزان جایگه رفتن آراست نیز
همه زیردستان خود را بخواند****شب تیره چون باد لشکر براند
به یاران همی گفت یزدان سپاس****که رفتیم و ایمن شدیم از هراس
چو آمد به نزدیک شهر یمن****پذیره شدش کودک و مرد و زن
برفتند نعمان و منذر ز جای****همان نیزهداران پاکیزهرای
چو منذر ببهرام نزدیک شد****ز گرد سپه روز تاریک شد
پیاده شدند آن دو آزادمرد****همی گفت بهرام تیمار و درد
ز گفتار او چند منذر گریست****بپرسید گفت اختر شاه چیست
بدو گفت بهرام کو خود مباد****که گیرد ز شوم اخترش نیز یاد
که هر کو نیاید به راه خرد****ز کردار ترسم که کیفر برد
فرود آوریدش همانجا که بود****بران نیکوی نیکویها فزود
بجز بزم و میدان نبودیش کار****وگر بخشش و کوشش کارزار
بخش ۸
وزان پس غم و شادی یزدگرد****چنان گشت بر پور چون باد ارد
برین نیز چندی زمان برگذشت****به ایران پدر پور فرخ به دشت
ز شاهی پراندیشه شد یزدگرد****ز هر کشوری موبدان کرد گرد
به اخترشناسان بفرمود شاه****که تا کردهر یک به اختر نگاه
که تا کی بود در جهان مرگ اوی****کجا تیره گردد سر و ترگ اوی
چه باشد کجا باشد آن روزگار****که پژمرده گردد گل شهریار
ستارهشمر گفت کاین خود مباد****که شاه جهان گیرد از مرگ یاد
چو بخت شهنشاه بدرو شود****از ایدر سوی چشمهٔ سو شود
فراز آورد لشکر و بوق و کوس****به شادی نظاره شود سوی طوس
بر آن جایگه بر بود هوش اوی****چو این راز بگذشت بر گوش اوی
ازین دانش ار یادگیری به دست****که این راز در پردهٔ ایزدست
چو بشنید زو شاه سوگند خورد****به خراد برزین و خورشید زرد
که من چشمهٔ سو نبینم به چشم****نه هنگام شادی نه هنگام خشم
برین نیز برگشت گردون سه ماه****زمانه به جوش آمد از خون شاه
چو بیدادگر شد شبان با رمه****بدو بازگردد بدیها همه
ز بینیش بگشاد یک روز خون****پزشک آمد از هر سوی رهنمون
به دارو چو یک هفته بستی پزشک****دگر هفته خون آمدی چون سرشک
بخش ۹
بدو گفت موبد که ای شهریار****بگشتی تو از راه پروردگار
تو گفتی که بگریزم از چنگ مرگ****چو باد خزان آمد از شاخ برگ
ترا چاره اینست کز راه شهد****سوی چشمهٔ سو گرایی به مهد
نیایش کنی پیش یزدان پاک****بگردی به زاری بران گرم خاک
بگویی که من بندهٔ ناتوان****زده دام سوگند پیش روان
کنون آمدم تا زمانم کجاست****به پیش تو این داور داد و راست
چو بشنید شاه آن پسند آمدش****همان درد را سودمند آمدش
بیاورد سیصد عماری و مهد****گذر کرد بر سوی دریای شهر
شب و روز بودی به مهد اندرون****ز بینیش گهگه همی رفت خون
چو نزدیکی چشمهٔ سو رسید****برون آمد از مهد و دریا بدید
ازان آب لختی به سر بر نهاد****ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
زمانی نیامد ز بینیش خون****بخورد و بیاسود با رهنمون
منی کرد و گفت اینت آیین و رای****نشستن چه بایست چندین به جای
چو گردنکشی کرد شاه رمه****که از خویشتن دید نیکی همه
ز دریا برآمد یکی اسپ خنگ****سرین گرد چون گور و کوتاه لنگ
دوان و چو شیر ژیان پر ز خشم****بلند و سیهخایه و زاغ چشم
کشان دم در پای با یال و بش****سیه سم و کفکافگن و شیرکش
چنین گفت با مهتران یزدگرد****که این را سپاه اندر آرید گرد
بشد گرد چوپان و ده کرهتاز****یکی زین و پیچان کمند دراز
چه دانست راز جهاندار شاه****که آوردی این اژدها را به راه
فروماند چوپان و لشکر همه****برآشفت ازان شهریار رمه
همانگاه برداشت زین و لگام****به نزدیک آن اسپ شد شادکام
چنان رام شد خنگ بر جای خویش****که ننهاد دست از پس و پای پیش
ز شاه جهاندار بستد لگام****به زین بر نهادن همان گشت رام
چو زین بر نهادش برآهخت تنگ****نجنبید بر جای تازان نهنگ
پس پای او شد که بنددش دم****خروشان شد آن بارهٔ سنگ سم
بغرید و یک جفته زد بر برش****به خاک اندر آمد سر و افسرش
ز خاک آمد و خاک شد یزدگرد****چه جویی تو زین بر شده هفتگرد
چو از گردش او نیابی رها****پرستیدن او نیارد بها
به یزدان گرای و بدو کن پناه****خداوند گردنده خورشید ماه
چو او کشته شد اسپ آبی چوگرد****بیامد بران چشمهٔ لاژورد
به آب اندرون شد تنش ناپدید****کس اندر جهان این شگفتی ندید
ز لشکر خروشی برآمد چو کوس****که شاها زمان آوریدت به طوس
همه جامهها را بکردند چاک****همی ریختند از بر یال و خاک
ازان پس بکافید موبد برش****میان تهیگاه و مغز سرش
بیاگند یکسر به کافور و مشک****به دیبا تنش را بکردند خشک
به تابوت زرین و در مهد ساج****سوی پارس شد آن خداوند تاج
چنین است رسم سرای بلند****چو آرام یابی بترس از گزند
تو رامی و با تو جهان رام نیست****چو نام خورده آید به از جام نیست
پرستیدن دین بهست از گناه****چو باشد کسی را بدین پایگاه