دربارهٔ بهرام سالکی
به نام آنکه جمیل است و دوستدار جمال ... سخن از هنرمند ذوالفنون معاصر حضرت اسـتاد بهرام سالکی است که سختکوشی و ابتکار او در خوشنگاری و تذهیب مُصحف شریف موسوم به « عقیق » ، معروف و مقبول خاص و عـام است. او هنرمند بزرگی ست که خط بسیارخوشنمای کوفی را تکامل بخشیده و آن را از مهجوریتِ دشوارخوانی به مقبولیت خوشخوانی رسانده است. تلاش عظیم انقلابی دیگر حضرت استاد در کتابت و تزیین سه مصحف شریف اعجازین دیگر موسوم به « ریحان » به خط فراموش شدهٔ ریحان ، « خاتم » به خط نسخ ابداعی و « جمیل » با آمیزهٔ دو خط نسخ و ریحان ، کارنامه ای درخشان برای ایشان ساخته است که خلق چنین آثـاری ، واقعاً از حدّ طاقت بشری هر هنرمندی بیرون است. دیگر از هنرهای حضرت ایشان ، نقاشی در عالیترین سطح است که نمونه های نمایان از آن را در کتابت و مصورسازی بسیار بدیع و مبتکرانه ی ایشان ، از « دیوان حافظ شیراز » می تـوان ملاحظه کـرد. تا بدانی که به چندین هنر آراسته است. از آثار هنرمندانه دیگر استاد ، سرودن مثنوی عالی « گرگ نامه » است؛ این اشعار عمیق و حکیمانه، شرابخانه ایست که خمار صد شبهٔ همهٔ ما را می شکند ، به قول حافظ : علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن که این مفرح یاقوت ، در خزانه ی توست خداش در همه حال ، از بلا نگه دارد. بهاءالدین خرمشاهی اسفند ماه ۱۳۸۸ ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------ گزیده ای از نظرات کارشناسان هنر در بازدید از آثار بهرام سالکی استاد سالکی آثاری بدیع، نفیس و بی بدیل که درعصر جدید همتا ندارد به جای گذارده اند. این آثارجاویدان باید به هر نحو ممکن به سراسر جهان معرفی شود و پس ازچاپ در تمام بلاد اسلامی و حتی در غرب اشاعه یابد. آقای دکتر سید حسین نصر رئیس دپارتمان هنرهای شرقی و استاد دانشگاه جورج واشنگتن - بهمن ماه ۱۳۷۸ آثار اســــتاد سالکی دارای بالاترین ظـرافتهای تکنیکی در هنـــرهای خطاطی، تذهیب و نقــاشی می باشد. ایشان جانشین شایسته ای برای هنرمندان گذشته ی ایران هستند و نقش قابل توجهی در ارتقاء میراث فرهنگی ایران در هنر کتاب آرائی دارند. پرفسور جیمز الن استاد هنرهای شرقی و رئیس موزه ی دانشگاه آکسفورد انگلستان - مرداد ماه ۱۳۷۹ در طول بیست قرن تاریخ هنر جهان، این اثر (قرآن عقیق) بی نظیر است. پرفسور گیزا فهرواری کارشناس بزرگ هنرهای اسلامی و استاد دانشگاه لندن - مجلس ملی فرهنگ ، هنر و ادب کویت - اردیبهشت ماه ۱۳۸۰ قرآن عقیق شاهکار هنری استاد سالکی نشاندهندهٔ عشق عمیق ایرانیها به هنر است و ما در سالن بزرگ کتابخانهٔ کنگره، پوستر های چاپی این اثر را به نمایش گذاشتیم و باعث سرافرازیست که بعد از این آنها را همراه با کتب خطی فارسی کنگره، در معرض دید علاقمندان قرار دهیم. آقای دکتر ابراهیم پور هادی مسئول امور فرهنگی کتابخانه ی کنگره ی ملی آمریکا - واشنگتن کارهای بی نظیر هنری آقای سالکی به عنوان آثار بزرگی که نمونه های بارز گنجینه های زندهٔ انسانی می باشند از اهمیت هنری بالائی برخوردارند. خانم نوریکا آیکاوا - مدیر بخش میراث فرهنگی یونسکو - پاریس - اردیبهشت ماه ۱۳۷۹
گرگ نامه
* درباره ی مثنوی گرگ نامه
مخاطب اشعار گـرگنامه ، انسـان عصر حاضـر است که
همگیمان به گــردابِ هـولنـاک تمدن سقـوط کردهایم و
راه برونرفتی هم نمییابیم .
انسانِ آرزومندی که مسیر درازی را به امید دستیابی به
آرمانهایش طی کرد اما با هـــر گام ، یک قدم از اهداف
خــویش دور افتاد .
عمدهٔ حکایات این مثنـوی در طول سه ماه و در زمستان
سال ۱۳۸۸ شمسی سروده شد .
۰۱ - صد هزار ابهام اندر خلقت است
صد هزار ابهام اندر خلقت است
ای بسا معلول ، غایب علت است
این همه ظلم و ستم جاری چراست؟
از چه رو تبعیض ، در حکم قضاست
****
هر دو ، باران خواستیم از آسمان
کز عطش ، آتش گرفتی کِشتمان
کِشتِ تو زآن مائده سیراب شد (۱)
مزرع ِ من غرقهٔ سیلاب شد
****
هر دو در این خاک ، تخمی کاشتیم
چشم امّیدی بدان ، بگماشتیم
دانهٔ من سوخت از بخل زمین
حاصل زرع تو ، برخیز و ببین!
****
سِهرهای پرواز کرد از آشیان (۲)
تا ز دان و توشهای یابد نشان
سنگِ تقدیرش به خاک انداختی
جوجهاش از تشنگی جان باختی
****
کودکی ، صبحی به کاخی زاده شد
روزیاَش در جام زر آماده شد
دایه و مادر به گِردَش سایهوار
تا که ننشیند به رُخسارش غبار
گر نَم ِ اشکی ز چشمش میچکید
آسمان ، آهی ز دل بر میکشید
نیمی از عمرش گذشتی در طرب
چشم ِ اقبالش نخفتی ، روز و شب
دفتر ِ عیشش به قطر مثنوی
کآن ، کتابت شد به کاخ خسروی!
آخر از اقبال و فیروزیّ بخت
شهریاری شد ، نصیبش تاج و تخت
****
کودکی دیگر ز غیظِ روزگار
زاده شد در آغُلی در شام تار
از همان آغاز صبح ِ زندگی
بر جَبینش خورد داغ ِ بندگی
خود ندیدی سفرهٔ سیری ز نان
خُشکه نانی ، مژده بودش بر دهان
رزق او اندوده با اشک و عَرق
شد کتابِ عشرتِ او یک ورق
تا که در قحطی ، شبی گشتی تلف
چون برای سَدِّ جوع ، خوردی علف (۳)
****
مردکی در عمر ِ نکبتبار ِ خویش
بوده بار ِ دیگران و یار ِ خویش
خود به عمرش قبله را نشناخته
قبلهای از مال دنیا ساخته
خونِ هر جُنبنده ، گشتی نوش ِ او
نعش ِ بس پیر و جوان بر دوش ِ او
خانهها ویران ز شرّ او شدی
فعل ِ او ابلیس را الگو شدی (۴)
باز بینی ، کز در و بام و هوا
بر سرش نعمت همی بارد – چرا؟
****
دیگری ، شام و سحر بر قبله خَم
جز به خود ، بر کس نکردستی ستم
روز و شب ، اندر پی یک لقمه نان
بس رسیده کاردش بر استخوان
در بلاها میکند تلقین خویش :
امتحانی باشد این ، کآمد به پیش
دل کند خوش ، هر کجا بیند بلا
کآزمونی هست این ، نفْس مرا
پس ز ناچاری دهد بر خود رجا (۵)
« بر مُقرّب بیشتر آید بلا » (۶)
کسبِ رزق ، او راست نوعی آزمون
کو نشد از عهدهاش آید برون
پس چه حاجت ، امتحان ِ دیگری
از چنین درمانده شخص مضطری
این عجب باشد که در این آزمون
ممتحن ، از اوست تا مرفق به خون!
این همه ، توجیه « ناحقی » بود
تا دل مظلوم تو ساکن شود
****
« سالکِ » گمره! به راه خود برو
خود نیاید این فضولیها به تو!
مصلحت باشد اگر ، دَم دَرکشی
چون صلاح توست اینجا خامُشی
از پس پرده مگر داری خبر؟
میکشی پا از گلیمت بیشتر
تو مگر کار زمین را ساختی ؟
تا به وضع آسمان پرداختی ؟
گر چراغی در کفِ عقل تو نیست
پس درین ظلمت به جستجوی چیست؟
آدمی ، اینجاست گنگ و کور و کر
تو که هستی میکنی چون و مگر؟
این معمّا نیست چون بر تو عیان
پس همان بهتر که بربندی زبان
هر قدم ، صد چاه ، بنهفته به راه
هان نیفتی از سر ِ غفلت به چاه
این جهانِ ژرف با این عرض و طول
کِی به کُنه آن رسد عقل فضول؟
ما نِهایم آگه ز تدبیر جهان
ما نمیدانیم پیدا و نهان
هر دو با پندار خود نقشی زنیم
بس دغل در کار خلقت میکنیم (۷)
گر یقین ِ ما به قدر علم ماست
آن یقین بیشک ز بیخ و بُن خطاست
از کتابِ آفرینش ، یک دو خط
در ازل خواندیم ، آنهم با غلط !
گر دو حرفی در ازل آموختیم
آفتاب ، از شعلهای افروختیم
هر کجا ، مجهول و مبهم یافتیم
در بیانش ، تُـرَّهاتی بافتیم (۸)
آدمی ، تا شطح و طاماتی شناخت
روزنی دید و ازآن دروازه ساخت (۹)
*******************************
۱ - مائده : خوردنی
۲ - سهره : پرندهای کوچک شبیه گنجشک
۳ - جوع : گرسنگی - سدّ جوع : مقابله با گرسنگی
۴ - الگو : ( لغتی به زبان ترکی ) سرمشق - نمونه
۵ - رجا : امیدواری - دلگرمی
۶ - هر که درین دور مقربترست ...... جام بلا بیشترش می دهند
۷ - دَغَل : دروغ ، حیله و ناراستی
۸ - بیان : آشکار شدن ، شرح ، توضیح
۸ - ترهات : سخنان بیهوده و یاوه
۹ - شطح و طامات : سخنهای پریشان - حرفها و سخنهای به ظاهر کفرآمیزی که عارف
از شدت وجد و حال بر زبان میراند - غالباً به سخنانی در مورد آگاهی به اسرار آفرینش ،
که بر زبان عارفان جاری میشود ، اطلاق میگردد.
۰۲ - در به روی غمگساران بسته ایم
در به روی غمگساران بستهایم
پس به مهمانیّ غم بنشستهایم
گرگِ غم ، ما را به نوبت میبرد
پیش چشم ما ، یکی را میدرد
ما چنین ، آسوده مشغول چرا
چشم ما عبرت نمیگیرد چرا؟
لشگر ظلمش به هر جا تاخته
از جهان ، ماتمسرایی ساخته
هر کجا ، لبخندِ بر لب دیده است
بر زوال عیش او خندیده است
کس نمییابی که از غم ، زار نیست
زین همه مؤنس ،یکی غمخوار نیست (۱)
کس نمیپرسد ز حالِ دیگری
کو برای این سخنها مشتری؟!
هر که در گردابِ اندوهی ، غریق
چشم بر ساحل ، به امّید رفیق
در مصافِ غم ، چو غافل از همیم
تک به تک ، مغلوب جنگ با غمیم
گر به دلهامان نباشد اتحّاد
خاکِ ما را میدهد گردون به باد
گر دو تَن باشند با هم یکصدا
بهتر از صد تَن و دلهاشان جدا
اُف ازین دوران بیمعیار ما
تُف بر این دنیای نکبتبار ما
گر چه انسان از بَدی خیری ندید
پس چرا با اشتیاق آن را گزید؟
ای مُروت از جهان کِی گم شدی
کِی نهان از دیدهٔ مردم شدی؟
دستگیری از ضعیفان ، باب نیست
هیچ چیزی چون شرف ، نایاب نیست (۲)
دانی آن خط ، بین گندم بهر چیست؟
نیمی از تو ، نیم حقّ دیگریست
گر تو را بیش از تو ، حاصل شد زری
باقی آن هست ، سهم دیگری (۳)
« بر سر هر لقمه بنوشته ، عیان
کز فلان ابن فلان ابن فلان » (۴)
روزگار ِ قحط انسانیّتست
آدمی از کار خود ، در حیرتست
قرنِ اشک و قرنِ آه و قرنِ خون
قرنِ مقبولیت جهل و جنون (۲)
ذاتِ حق ، از خلقتِ انسان خجل
از سیاهیهایمان شیطان خجل
قبلههامان ، حجرههای صیرفی (۵)
سبحههامان ، دانههای اشرفی
نذرها کردیم بر نام امام
تا میان خلق ، درجوییم نام
خرجها دادیم در روز عزا
اندکی از مال دزدی و دَغا (۶)
از چه میکاری ، چو دانی نَدرَوی
از چه میگویی ،چو خواهی نشنوی
دُنبه را با گرگ خوردی در خفا
حال ، گِریی با شبان بینوا؟!
تا که نانی چربتر آری به کف
از کَفَت گم گشت وجدان و شرف
ای که دائم میکنی حیّ صلات
گاه گاهی هم شتاب اندر زکات
حاصلت ، این باید از تسبیح و دلق
رکعتی بر خالق و نانی به خَلق
دل به بازار و تَـنَت اندر سجود
از چه میسازی پلی آنسوی رود؟
لاف آزادی و پا در سلسله؟ (۷)
زن نشد با خواب دیدن حامله! (۸)
گر که شیطان ایستاده پشت در
پنجره بستن ، کِیات دارد ثمر
اشکِ ما بر دین ، نه از دلسوزی است
گریهٔ طفل ، از برای روزی است
کار کردند و نکردندی ریا
ما ریا کردیم بر ناکردهها
ارث و عاداتیست ، دین و مذهبت
شد به تقلیدی ، هدر روز و شبت
شادمان هستی که آخر یافتی
شاد شو ، روزی اگر دریافتی
کِی به خانه ، جُز به قدر روزنی؟
دیده از خورشید بیند روشنی
وصلهها بر جامهٔ دین ملحق است
از ریا ، بازار دین پُر رونق است
گر که مویی ، بر کمال افزون کنی
نقصش افزایی ، غرض وارون کنی
از حقیقت ، نزد قومی سودجو
جز خرافاتی اگر مانده ، بگو؟
*******************************
۱ - این مصرع را می توان به این شکل هم سرود :
یک گل شادی درین غمزار نیست
۲ - این دو بیت از اشعار دکتر عبدالله جاسبی است .
۳ - به تو بیش از تو گر زری دادند ...... دان که از بهر دیگری دادند ( اوحدی مراغهای )
۴ - بیت از مثنوی مولاناست.
۵ - صیرفی : صرافی
۶ - دغا : دغل کاری ، ناراستی
۷ - سلسله : بند ، زنجیر
۸ - مَـثَلی در بین مردم برخی کشورها هست که میگوید : زن با خواب دیدن حامله نخواهد
شد. یعنی امری خیالی به واقعیت تبدیل نمیشود.
۰۳ - عیب اُشتر را به او گفتند فاش
عیب اُشتر را به او گفتند فاش :
گردنت کج هست ، فکر چاره باش
گفت : در اندامم از بالا و پست
منصفی گوید ، کجایم راست هست؟!
*******************************
۰۴ - هر کسی با دیگ گردد همنشین
هر کسی با دیگ گردد همنشین
پس ، سیاهی باشد او را بر جبین
هر چه جامه پاکتر باشد تو را
لکّه برآن هست چون شمس الضّحی (۱)
*******************************
۱ - شمس الضحی : آفتاب روشن
۰۵ - مرد رندی بر لب دریا نشست
مردِ رندی بر لب دریا نشست
کاسهای از ماست ، بگرفتی به دست
کَم کَمَک با قاشقی ، آن ماست را
کردی اندر آبِ آن دریا ، هَبا (۱)
گاه گاهی آب را هم میزدی
تا کند صافش ، دمادم میزدی
ابلهی گفتش : چه میسازی بگو؟
گفت : دارم بحر ِ دوغی آرزو!
میزنم دوغی به کام تشنگان
تا که هر تشنه خورد جامی از آن
هان مخوان دوغش ، بگو رشکِ شراب
در سفیدی و طراوت چون سحاب...
****
مردِ ابله گفتیاش : ای با سخا!
کاسهای هم کُن ز احسان نذر ما
مِیل ِ دوغم در دل و خون در جگر
کُن تَـرَحُّم بر لب خشکم نگر
مرد گفتش : پس به پهلویم نشین
چون مهیّا شد ، ببَر خیکی ازین!
ساعتی دیگر که شد وقت درو
چشمهای زین دوغ میبخشم به تو!
****
مرد نادان ، محو ِ این سِحر حِلال (۲)
خود چهها اندوختی اندر خیال
از قضا ، شخصی از آنجا میگذشت
چون که از این ماجرا آگاه گشت
گفت: این را باش! از یک کاسه ماست
بحر دوغی ساختن ، ماخولیاست (۳)
عقلتان را آب دریا شُسته است؟!
یا ز شوق ِ این همه دوغید ، مست؟
رند گفتش : من اگر چه کودنم
با خیالِ خویش ، دوغی میزنم
لیکن این را باش! کو بنشسته است
تا که دوغی زین میان آرد به دست
از من احمقتر ، تو این ابله بدان
در قیاسش ، خود ، ارسطویم بخوان!
****
هست در سَر ، عقل ِ برخی مردمان
چون به دریا ، کشتی بیبادبان
ای بسا اندر سرای جانشان
خود نبودی ، عقل یک شب میهمان
در جهان ، گر احمق و گول آمدند
در عوض ، بیباده شنگول آمدند
عقل و سرمستی ، چو آب و آتش است
بین که دیوانه ،چه مایه سرخوش است
آدمی ، گر شرّ « مِی » کردی قبول
تا دمی آساید از عقل فضول
پادشاهِ عقل هر جا خیمه زد
در زمینش ، بادِ نکبت میوَزَد
عقل گوید : فکر ِ فردایی بکُن
مال دنیا را تمنایی بکُن (۴)
یا بگو : آنجا چرا کَم بُردهای؟
یا چرا از این و از آن خوردهای؟
آنقَدَر ، چون و مگر آرد به کار
تا شود عشرت به کامت ، زهر مار!
عقل ، هر جا خیش خود را افکَـنَد
نخل ِ شادی را ز ریشه برکَـنَد
*******************************
۱ - هبا : هدر دادن ، ضایع کردن
۲ - سِحر حِلال : هنرنمایی ، کار حیرت انگیز
۳ - ماخولیا : اختلال ذهنی
۴ - تمنّا : درخواست - خواهش
۰۶ - واعظی می گفت: شیطانِ لعین
واعظی میگفت : شیطانِ لعین
میکند دائم دعا ، تا مؤمنین ،
ثروت اندوزند و مالِ بیحساب
تا به عیش و فسق اُفتند و شراب
از میانِ حاضران ، مردی فقیر
نان به عمرش ، وعدهای ناخورده سیر
گفت : شیطان و چنین کار ثواب؟
کاش میشد این دعایش مستجاب!
*****************************
۰۷ - مُقتدای مردمان ، دیوان شدند
مُقتدای مردمان ، دیوان شدند
پس سلیمانان کجا پنهان شدند؟
پاسبان و دزد ، در این روزگار
همنشین و همصدا و یار غار
گمرهان ، در عالم اکنون رهبرند
این شبانان ، گله را خود میدرند
راهشان را گر که میپویی ، مپوی
رسمشان را گر که میجویی؟ مجوی
رهزنند و رهنمای کاروان
هم غذای گرگ و غمخوار شبان
این جهان ،پُر میشد از لبخند و سور
گر برفتی از میان ، قانون زور
پای خود ، بگذار اول در رکاب
حرفِ حق ، آنگه بزن بیاضطراب
ظلم ، از مظلوم مییابد حیات
کِرم را میپرورد در خود ، نبات
*****************************
۰۸ - شاهراهی هست این ذات بشر
شاهراهی هست این ذات بشر
جمله خصلتها در آن اندر سفر
وندرین رَه ، رشک و غیرت همقطار
عُجب و خودبینی و نخوت در گذار (۱)
خشم و قهر و رحم و رأفت در ذهاب (۲)
بغض و کین و غیظ و نفرت هم رکاب
شرم و شوق و عشق و شهوت هم زبان
عدل و ظلم و جود و خسّت هم عنان
شکّ و ظنّ و بدگمانی هم قسم
مکر و تزویر و دورویی هم قدم
حُبّ ذات و حُبّ جاه و حُبّ مال
الغرض ، کوتاه سازم این مقال
جملهٔ این عاملان خیر و شر
جمع گشته در نهاد بوالبشر
هر که جوید سبقت از آن دیگری
هر که خواهد بر رقیبان سروری
هر که با خودمحوری اندر شتاب
تا کشد بیرون گلیم خود ز آب
****
در توان ِ این غرایز بیگمان
ضعف و قوّت هست اندر مُلک جان
عشق و شهوت ، حاکمان بینزاع
حرص و خسّت ، پادشاهان مطاع (۳)
خودپرستی ، جایگاهش بس بلند
ثروتاندوزی ، مقامش ارجمند
حُبّ دنیا ، دلبر است و دلپذیر
این غریزه نقش بسته در ضمیر
چون نگردد بی « دغل » ، چرخ معاش
پس بسی والا بود ارج و بهاش
چون ریاکاریست ستّارالعیوب (۴)
لاجرم گردیده محبوب القلوب
چون گره بتوان گشودن با دروغ
پس بود صِدق و درستی بی فروغ
****
نقش وجدان چیست خود در این میان ؟
منع این کردن و همراهی به آن !
هست وجدان ، مشفقی اندرزگوی
تا که آب رفته را آرد به جوی
آبروی رفته را باز آورد
ذات انسان را به اعزاز آورد
عدهای را پند و هشداری دهد
دستهای را جرئت کاری دهد
میکند وعظی به طینتهای زشت :
گوش دارید ای خصال بدسرشت ...
تا به کِی غارتگری در ملک جان ؟
سلطه جُستن بر دل و دست و زبان ؟
هر کجا دامی چرا گستردهاید ؟
آبروی آدمی را بُردهاید
هر کجا خونی بریزد بر زمین
هر کجا از غم ، دلی گردد حزین
هر کجا اشکی چکد بر دامنی
هر کجا آتش بگیرد خرمنی
غالبا محصول تحریک شماست
نام آن هم : حکم تقدیر و قضاست
****
گر چه وجدان میدهد اندرزشان
نیست از تغییر در اینان نشان ؟
پند اگر چه ظاهرا شیرین بُوَد
نیست گوشی تا نصیحت بشنَود
حکم ِ وجدان چون بُوَد یادآوری
کو به بازار نصایح مشتری ؟!
وعظِ وجدان ، جز تلنگر بیش نیست
سیلی و پسگردنی و نیش نیست
چون مترسک ، هیبتش پوشالی است (۵)
ادعایش پُر ، تفنگش خالی است
قدرتِ وجدان کجا و زور عشق
ای بس آتش خیزد از این گور عشق
آنچنان شهوت به انسان چیره است
چشم وجدان از نفوذش خیره است
موعظه کردن به گرگِ گرسِنِه
کِی اثر دارد ، خیال از سر بنه
****
گرگ را گفتند : ای درنده خوی
کِی ز بدنامی رهی؟ راهی بجوی
بهر کسب آبرو ، ای تیرهروز
از شرافت ، جامهای بر تن بدوز
چند باشی در کمین گوسفند ؟
در قفایت ، آه و لعنت تا به چند ؟
شرمی از کردار ننگینت بکُن
توبهای از دین و آئینت بکُن
گرگِ نفْسَت را به تقوا ، پند دِه
جانِ خود ؛ با اهل ِ دل پیوند دِه
****
گرگ گفتا : آفرین بر رآیتان
دلنشینم شد نصیحتهایتان!
زین نصایح ، منقلب شد حال من
روسیاهم ، اُف براین اعمال من
از پشیمانی دلم در سینه تَفت (۶)
حالیا مهلت دهیدم گله رفت!!!
*****************************
۱ - عُجب : تکبّر
۲ - ذهاب : رفتن - گذر کردن
۲ - رأفت : مهربانی - شفقت
۳ - مطاع : کسی که مردم مطیع و فرمانبردار وی باشند و اطاعت او را کنند.
۴ - ستّارالعیوب : پوشانندۀ عیبها.
۵ - هیبت : شکوه و بزرگی
۶ - تفت : گرم - پر جوش
از پشیمانی دلم در سینه تَفت : مجازا به معنی اینکه دلم از ندامت در سینه آتش گرفت .
۰۹ - من به که لبیک گویم ای صمد؟
من به که لبیک گویم ای صمد؟ (۱)
چون که از هر سَر ندایی میرسد
مست میخواند مرا ، هشیار هم
خصم میراند مرا ، دلدار هم
*****************************
۱ - صمد : از اسامی خداوند
۱۰ - من سقوطی کرده ام از آسمان
من سقوطی کردهام از آسمان
وز خطا ، پرواز خواندم نام آن
شُکر ایزد ، فارغم از کفر و دین
عالمی از شکِّ من اندر یقین
آنچه در اصلاح خود کوشیدهام
راست گویم؟ گاو نر دوشیدهام!
خود شدم درمانده از گرگِ درون
گرگ نَه ، دیوی همه جهل و جنون
بر جنونش ، سحر و دارو بی اثر
جهل او ، از علم لقمان بیشتر
آنچه پندش دادهام پنجاه سال
هر چه عمری دادم او را گوشمال
نام توبه ، از لبش نشنیدهام
گر شما دیدید ، منهم دیدهام!
همچو نابینا که چسبد بر عصا
حرص را از خود نمیسازد جدا
ای مسلمانان ، به فریادم رسید (۱)
دیگران را هیچ ، من را هم درید
*****************************
۱ - مصرع از سعدیست :
ای مسلمانان به فریادم رسید ...... کان فلانی بیوفایی میکند
۱۱ - طبع انسان طالب وهم و گمان
طبع انسان ، طالبِ وهم و گمان
بر خُرافه ، عقل او شد نردبان
از تَـوَهُّم ، لعبتی پرداختن (۱)
پس ز جهل از آن خدایی ساختن
میدمد در خیکی از اندازه بیش
پس به حیرت افتد از مخلوق خویش
بس کند تلقین ِ خویش و دیگران
تا که کاهی را کُند ، کوهی گران (۲)
خود چو این اوهام را باور نمود
پیش پای او بیفتد در سجود
از سنایی ، طُرفه مضمونی شنو (۳)
تا ازو پندی نیاموزی ، مرو
خود به دستِ خود کشیدی نقش دیو
پس ز ترس چهرهاش کردی غریو (۴)
*****************************
۱ - لعبتی پرداختن : بازیچهای درست کردن
۲ - گران : عظیم ، بزرگ
۳ - طُرفه : نو - جالب - خوشایند
۴ - غریو : بانگ و فریاد - فغان
خود به خود ، نقش دیو میکردند ...... پس ز ترسش غریو میکردند ( سنایی غزنوی )
۱۲ - چون شنیدم از جهان بوی کباب
چون شنیدم از جهان بوی کباب
آمدم اینجا درین دِیر خراب
هر کجا این بوی را کردم سراغ
خَر فقط دیدم که میکردند داغ!
گاه ، بانگِ شیونی از راه دور
آدمی را مینماید هم چو سور
****
کهنه نایی روی بامی بود و باد (۱)
میوزید و در میانش اوفتاد
ابلهی در حول و حوش بام بود
میگذشت و ناگهان بانگش شنود
خود گمان کردی که بانگ مرغکیست
یا اگر آن نیست پس آواز کیست؟
رفت و این را با رفیقی باز گفت
این ز کاهی گفت و او ،کوهی شنفت
ماوقع را این یکی با آب و تاب
ریخت چون آتش به جان شیخ و شاب (۲)
هر که خود چیزی براین قصّه فزود
تا به آخر سیل شد گر قطره بود
ابتدا مرغی بُد و آنگه دگر
بانگ شیری شد ، پس از آن بیشتر
گفته شد از این دهان و آن دهان
منتشر شد این خبر اندر جهان
تا به آخر نای شد خود اژدها
اولش چیزی بُد و شد چیزها
شایعه ، این سان کند بازار ، داغ
چون مثال یک کلاغ و چل کلاغ
*****************************
۱ - نای : نِی - یکی از آلات موسیقی که با دهان نواخته میشود .
۲ - شیخ و شاب : پیر و جوان
۱۳ - آنچه من بافم ، قَدَر بشکافتش
هرچه میبافم ، قَـدَر بشکافتش
هرچه میکارم ، قضا زد آفتش
این فلک ، کوشد که با صد فوت و فن
آنچه بخشیدهست ، پس گیرد ز من
مفتِ چنگش ، از چه میترساندم !؟
کز امانتداریاش ، برهاندم ؟
من چه دارم تا خورم افسوس آن ؟
خود شود شرمنده ، این خط ، این نشان
دزد اگر که خرقهٔ زاهد بَـرَد
زآن غنیمت ، بس ندامت میخورد
نیمه جانی ، لقمه نانی داده است
تا بخواهی منتّم بنهاده است!
****
گو چه میخواهد فلک ، از جانِ من
از تن فرتوت در عصیانِ من
گو که مردِ رزم او من نیستم
« سالکی » هستم ، تهمتن نیستم
کِی بُـوَد با او مرا یارای جنگ
خوودِ من از شیشه ،گُرز او ز سنگ (۱)
حُبّ دنیا داشتم ، پنجاه سال
در عوض ، شد اجر من رنج و ملال
بس که این چرخفلک بیچشم و روست
هست یکسان پیش او دشمن و دوست
همچو کژدم هر که را بیند گزد
عاقبت بر جان من هم نیش زد
من ز زخم این فلک در احتضار
وین اجل ، چون کرکسی در انتظار
مرگِ ماهی ، از نبودِ آب ، دان
نه به ضربِ چاقوی قصاب ، دان
آن گرسنه ، عاقبت از فقر مُرد
شهرتش را تیغ عزرائیل بُرد
****
هم به تو آمد زیان و هم به من
زد مرا بر تن ، تو را بر پیرهن
هر دو در این خاک ، تخمی کاشتیم
چشم امّیدی بدان ، بگماشتیم
دانهٔ من سوخت از بُخل زمین
حاصل ِ زرع تو برخیز و ببین!
شد نصیب دیگران ، ناز و نعیم (۲)
ما تماشاچی به دنیا آمدیم!
لشگر غم هر کجا پیدا شدی
فاتح مُلک وجود ما شدی
غم در این عالم به هر منزل شتافت
جز دل من ، جایگاهی خوش نیافت
کِی تواند دل که بار غم کَشَد
رَخش باید تا تن رستم کَشَد
مرغ شادی کِی پرد بر بام من
کِی فُـتَد این مرغ اندر دام من
کامیاب از عمر گردد آدمی
گر بیابد کیمیای بیغمی
غم شود هر دم به شکلی جلوهگر
گه به رنگ اشک و گه ، خون جگر
حیف ازین دل ، گر بفرساید ز غم
روز و شب باشد به فکر بیش و کم
گر به دل باشی پذیرای غمی
میپزی در دیگ زرّین ، شلغمی !
*****************************
۱ - خوود ، خود : کلاهی که در جنگ ، بر سر میگذارند .
۲ - نعیم : نعمت
۱۴ - تا به آن روزی که دندان داشتی
تا به آن روزی که دندان داشتی
از نداری ، حسرتِ نان داشتی
سفرهات آنگاه بوی نان گرفت
کاین فلک ، آن نعمتِ دندان گرفت
بر جهان و وعدههایش دل مبند
وای بر تو ،خواب غفلت تا به چند
قهر و لطفش بیحساب و بیدلیل
گه عزیزت سازد و گاهی ذلیل
هر که با نَـرّاد دنیا شرط بست
مُهرهاش از شِشدر حیرت نرَست (۱)
*****************************
۱ - در بازی تخته نرد به وضعیتی گفته میشود که یکی از بازیکنان ، شش خانه
مقابل مهرههای حریف را گرفته باشد و او نتواند مهرههای خود را حرکت دهد.
تعبیریست برای بسته بودن راه خروج و نجات .
۱۵ - بشنو از مُلا و عقل ابترش
بشنو از مُـلا و عقل ابترش (۱)
چند روزی از قضا ، گم شد خَرش
در پی گمگشتهاش بودی روان
لیکن از این حال ، شُکرش بر زبان
آن یکی گفتش : چه شُکری میکنی
وقت زاری کردن است و شیونی
رفته از کف ، مؤنس روز و شبت
هم عصای پیریات ، هم مرکبت
او نه تنها خر ، که بودت همدمی
یا چو رخشی ، در رکاب رستمی!
جای آن باشد که گِل بر سر کشی
زین مصیبت ، زین بلا ، زین ناخوشی
گفت مُلا : حکمتی در کار ماست
حال گویم شُکر اینجانب چراست
گر خَر دلبند من شد ناپدید
در مقابل کوکب بختم دمید!
گر ز سویی غصّهٔ خَر میخورم
در عوض شادم و بر این باورم :
گر من این مدت سوار خَر بُدم
بیگمان ، همراه خر گم میشدم
پس به این شُکرانه انصافم دهید
کز بلایی این چنین جانم رهید
این چنین شُکری به این نعمت سزاست
گر کنم در عمر خود شُکرش رواست!
*****************************
۱ - ابتر : ناقص
۱۶ - نکته ای را خوانده ام از « بوالعلا »
نکتهای را خواندهام از « بوالعلا » (۱)
نقل ِ قول از من ، قضاوت از شما
« عقل و دین با هم نمیگردد قرین
جمع ضِـدِّین است یکجا عقل و دین
خَلق ِ دنیا را دو دسته دیدهام
هر گروهی را چنین سنجیدهام
دستهای ، آنان که عقلی داشتند
دین ، برای دیگران بگذاشتند
عدّهای دیگر که دین بگزیدهاند
بویی از عقل و خِـرَد نشنیدهاند »
*****************************
۱ - ابوالعلاء مَعَری شاعر نابینا و مشهور عرب که با افکار و اشعار دهری خود ، شهرتی فراوان در
ادبیات عرب ، کسب کرده است. این شاعر ، در تعارض با قرآن ، عباراتی را به شیوهٔ این کتاب
آسمانی سروده است. مولانا در مثنوی خود ، در حکایتی دلنشین تعریضی به ادعای او دارد :
آن شغالی رفت اندر خُم رنگ
اندر آن خُم کرد یک ساعت درنگ
پس برآمد پوستین رنگین شده
کین منم طاووس علیین شده
.......................
.......................
دید خود را سبز و سرخ و فور و زرد
خویشتن را بر شغالان عرضه کرد
ای شغالان هین مخوانیدم شغال
کی شغالی را بود چندین جمال
.......................
.......................
پس چه خوانیمت بگو ای جوهری
گفت : طاوس نر چون مشتری
پس بگفتندش که طاووسان جان
جلوه ها دارند اندر گلستان
بانگ طاووسان کنی؟ گفتا که لا
پس نه ای طاووس خواجه « بوالعلا »
خلعت طاووس آید ز آسمان
کی رسی از رنگ و دعویها بدآن
۱۷ - بوالحسن نامی ، سفیه و بدخصال
بوالحسن نامی ، سفیه و بَدخصال
گفت با بُهلول ، کای صاحب کمال (۱)
گو چه گوید ، عقل دوراندیش تو ؟
دُمّ سگ بهتر بُـوَد یا ریش تو ؟!
گفت: گر جَستم ز پُل ، این ریش من (۲)
ور نجَستم ، دُمّ سگ باشد حَسَن! (۳)
****
همچو مو باریک و چون شمشیر ، تیز
پل برای رَد شدن باشد عزیز!
گر نمیخواهی که از آن بگذریم
خود بگو جانا که تا فرمان بریم
این همه شرط و گرو از بهر چیست؟
اندکی اغماض ، شرط دلبریست
یک وجب ، پهنای پُل را کُن فزون (۲)
تا کسی از آن نگردد سرنگون !
*******************************
۱ - بهلول بن عمرو الصیرفی معروف به بهلول مجنون. وی در حدود ۱۹٠ هجری قمری
در گذشت . وی از « دیوانگان عاقل » خوانده شده و دارای سخنان شیرین است.
۲ - پل صراط
۳ - حَسَن : نیکو - خوب و ضمنا اشارهایست کنایه آمیز به نام بوالحسن !
۱۸ - حاصل دنیا سراسر درد و رنج
حاصل دنیا سراسر درد و رنج
این خرابه ، مار دارد جای گنج! (۱)
هرکه را بینی ز دارا و ندار
خون به دل دارد ز دست روزگار
کس ز جوی این فلک ، آبی نخورد
تا لبِ دریای حسرت ، تشنه مُرد
قرص ِ نانی هست بر خوانِ جهان
گِرد آن بنشسته جمعی میهمان
هر کسی امّید آن دارد مگر
سیر گردد زین غذای مختصر
******************************
۱- اعتقادی هست که گنج درخرابههاست و هر جا گنج است ماری در کنار آن خفته است.
ای طالب گنج و گهر از مار میندیش ...... گنج و گهر آن برد که از مار نترسد
... گنج بی مار و گل بی خار نیست
۱۹ - قاضی شهری به بی عقلی مَـثَل
قاضی شهری به بی عقلی مَـثَل
جهل او بینقص و عدلش در خلل (۱)
کس نرفتی سوی دیوان قضاش
تا ز حقجویی نیفتد در بَـلاش
رأی او در دادبخشی ، بیبدیل
حکم او در دادخواهی ، زین قبیل :
ظالم و مظلوم را ، بیچون و چند
هر دو را یکسر فرستادی به بند!
شرطِ آزادی ، چنین بگذاشتی
تا زمانی که نمایند آشتی!
***************************
۱ - خلل : قصور - کوتاهی - عیب
۲۰ - مفلسی از تنگدستی در تعب
مفلسی از تنگدستی در تَعَب (۱)
برگِ عیشی از خدا کردی طلب (۲)
بعد عمری ، سکّهای اندوخته
چشم امّیدی به آن زر دوخته
تا که روز سختی و ایام تار
مختصر نقدی از آن آید به کار
شامگاهی ، تنگدل ، وقت نماز
بُرد سوی آسمان دست نیاز
کای رحیم و ای کریم و باسخا
ای به هر حالی توام مشگلگشا
از کَرَم ، بگشا گره از کار من
گُردهام بشکست ، کم کُن بار من
تا به کِی اندر پی یک لقمه نان
بر در هر خانهام سگدو زنان
گر بُوَد روزی به شرط « ما سعی » (۳)
هر چه کوشم نان نمییابم چرا ؟
****
روز دیگر ، مَردِ مسکین ، صبحگاه
با خیالِ کسبِ نانی ، زد به راه
از میان جاده در آن پهن دشت
رود پُر آبی ، خروشان میگذشت
مرد میجُستی که تا یابد گُدار (۴)
در کمین ، بنشسته دزد روزگار
تا کند آن سکّه را حفظ از زوال
بَست محکم با گره ،آن را به شال
بعد ازآن ، تا مرد تن دادی به آب
شد دعای دیشب او مستجاب!
دستِ غواص ِ فلک در آب رفت
بختِ بیسامان او در خواب رفت
شالِ او ، از آب ، چون سیراب گشت
آن گِره ، عاری ز پیچ و تاب گشت
سکهٔ امّید ، نذر رود شد (۵)
برگِ عیش بینوایی ، دود شد
باری از دوش قضا برداشتند (۶)
در ترازوی قَـدَر بگذاشتند
بیزیانی میرسید آن سوی رود
گر یکی تدبیر با تقدیر بود (۷)
****
گر گشایش خواهی از این روزگار
خود مشو بر خیر او امیدوار
او طلا را میتواند مِس کند
یا که قارون را چو من مفلس کند!
بستر ِ گرمی ازین سِفله مخواه
تا نریزد بر سرت خاک سیاه
گر گِره بگشایدت ، دست قَـدَر
بندد آن را سختتر ، جای دگر
گر به دلها صد گِره انداختست
آن گِره را زین گِره نشناختست!
***************************
*** پروین اعتصامی نیز این مضمون را با تغییراتی در قصّه به نظم کشیده است :
پیرمردی، مفلس و برگشته بخت ..... روزگاری داشت ناهموار و سخت
هم پسر، هم دختـرش بیمار بود ...... هم بلای فقـــر و هم تیمـــار بود
۱ - تعب : رنج و مشقت
۲ - برگ عیش : توشهٔ زندگی
۳ - ما سعی : مأخوذ از آیه :
... لیس للانسان الا ما سعی :
(... برای انسان هیچ چیز نیست مگر آنچه کوشیده است ) « سوره نجم »
۴ - گُدار : محل کم آب و یا خشک رودخانه .
ضرب المَثَلی هست : بیگدار به آب زدن .
۵ - در زبان فارسی ، واژهٔ « برگ » به معانی مختلفی آورده شده است. در این بیت ،
دو معنای توشه ، و قسمتی از گیاه مورد نظر است.
برگ ، در حال ســــوختن ، دود زیادی تولیــد میکنــد و ضمنًا اصطـــلاح دود شدن
به معنی از بین رفتن و نابود شدن است.
رسم انــداختـــن سکّه در آب یـا چشــمه ، به قصــد ادای نذورات در بین برخی از
ملل از جمله بعضی از روستاهای ایران رایج است. این وجوه شباهت نیز در توصیف
این بیت ، به کار رفته است.
۶ - دوش : شانه و کتف. به بخش فوقانی ترازو نیز اطلاق میشود. سعدی میگوید :
هر که زر دید ، سر فرو آرد گر ترازوی آهنین دوش است
۷ - یکی : متحد بودن - هماهنگ بودن
۲۱ - هر نِدا را نیست ، امّید جواب
هر نِدا را نیست ، امّید جواب
هر دُعا ، باران نیارد از سحاب
گر دعای طفل بودی کارگر
از معلمها نمیماندی اثر!
گر دعاها جمله میشد مستجاب
دیدهای از غم نمیگشتی پُر آب
کس خبر ، از شام هجرانی نداشت
عاشقی هم ، روز پایانی نداشت
بیهراسی ، یار در آغوش یار
خُفتی از کوریّ چشم روزگار
حرفِ غم ، در دفتر خلقت نبود
نقطهای بر تارک « رحمت » نبود
بلبلی ، بیداد گلچینی ندید
گلبنی را باد غارتگر نچید
سینهای از سوز دل ، در خون نگشت
کس ز عشق لیلیای ، مجنون نگشت
سُست ، هرگز عهد و پیمانی نشد
پاره از هجران ، گریبانی نشد
این فلک ، از حَدّ خود بیرون نرفت
تیر آهی جانب گردون نرفت
دانهٔ رَنجی در این عالم نرُست
غم ، نشان از غمسرای دل نجُست
باغبان دهر ، تخم غم نکاشت
نوبهار عمر ، پاییزی نداشت
جامهٔ ماتم ، کسی بر تن نکرد
بغض اشکی در گلو شیون نکرد
دیدهٔ حسرت کسی بر در ندوخت
جانی از دوری جانانی نسوخت
در جهان ، افسونِ شیطانی نماند
بلکه اصلا چرخ گردانی نماند
*****************************
۲۲ - « سالکی » از معجزات زر بگو!
« سالکی » از معجزات زر بگو
زر چه مینامیش ، بال و پَر بگو
آنکه در بازار دنیا زر نداشت
لولهنگش ، قطره آبی برنداشت
گر که انبانی پُر از زر باشدت
عالَمی از جان ، برادر باشدت !
*************************
۱- لولهنگ ، لولهین : ظرفی سفالی شبیه به آفتابه ، ابریق. « لولهنگ کسی آب گرفتن ، یا
لولهنگش آب برداشتن ، کنایه از متمول بودن آن شخص است.
« لولهنگش آب بر نمیدارد » ، بی اعتبار است.
۲۳ - پیش او از فقر نالیدن چراست؟
پیش او از فقر نالیدن چراست؟
او نه سلطان است ابله ، او خداست
با خرافاتش چنان پرداختی
تا ز عرشش کاخ شاهی ساختی
دائما زاری به درگاهش کنی
تا ز رنج خویش ، آگاهش کنی
روز و شب ، با چشم گریان خواستی
جمله نعمتها که در دنیاستی
با تَضرُّع یا دُعا یا شیونی
چانه بر مقدار رزقت میزنی
چون که عیشت اندکی شد بیش و کم
یا خدا گویان دویدی در حرم!
سِرّ دل را از چه میگویی به او
خوانَد او از تخم ، گل را رنگ و بو
او نهد مستی به هر پیمانهای
یا درختی را درون دانهای
گر نخواهد ، خود ندادی دَرد را
خوار کسبِ نان نکردی ، مَرد را
خود ندانی درد ازو ، درمان ازوست؟
نیک و بَد بختی ، همه فرمان ازوست
از چه چسبیدی به دامان دُعا
تا که حاجاتت شود یکسر روا
گر دُعا باطل کند حکم قَـدَر
این من و سجاده ، این هم چشم تَر
مستمع چون نشنود ، کم کن خطاب
بس سؤالی که سکوتش شد جواب
نعمت او از روی حکمت میدهد
نه به اصرار و سماجت میدهد
پس چو او واقف به احوالات ماست
ذکر هر دانسته را کردن ، خطاست
******************************
۲۴ - گفت مسکینی گرسنه ، با کسی
گفت مسکینی گرسنه ، با کسی
تِکهای نانم دِه ، احسان کُن بسی
مَرد گفتش : نان ز من خواهی چرا؟
رُو وَ بیمنّت طلب کُن از خدا!
نان ازو میخواه تا نانت دهد
نان چه باشد ، مرغ بریانت دهد
خود نمیدانی مگر ، رزّاق اوست ؟ (۱)
او ببخشد « روزیی » دشمن و دوست
سهم ِ رزقت را ازو درخواست کن
با دعایی ، عیش ِ خود را راست کن! (۲)
رُو به او آویز و رزقت را بگیر
آنقَـدَر هم ، تا که گردی سیر ِ سیر!
****
مردِ مفلس گفت : هان ای خوشخیال
رو به گورستان ببین کاین ذوالجلال (۳)
گر که نانِ مُفت قسمت مینمود
حرفهٔ غَسّال پر رونق نبود
نیمی از آن خفتگان در قبور
گرسِـنِه رفتند اندر کام گور
جای نان ، بس غصهٔ نان خوردهاند
عاقبت در حسرت نان مُردهاند
بلکه آنها هم چو تو پنداشتند
نانِ بیزحمت توقع داشتند
چشم امّیدی به بالا دوختند
جانِ خود در انتظاری سوختند
پایشان در گور بود و چشمشان
بر امیدِ نان به سوی آسمان
*******************************
۱ - رزّاق : روزیدهنده ، نامی از نامهای خداوند
۲ - راست کردن : روبراه کردن - سر و سامان بخشیدن
هر آن سازی که دل میخواست کردند ...... ز می ، شاهانه بزمی راست کردند ( سلمان ساوجی )
۳ - ذوالجلال : دارندهٔ جلال - از صفات خداوند و نامی از نامهای او
۲۵ - عارفی کرد از عجوزی این سؤال
عارفی کرد از عجوزی این سؤال (۱)
از کجا بشناختی آن ذوالجلال؟ (۲)
گفت: از این چرخ نخریسی خویش
خود نخواهم حُجّتی ، زین آیه بیش (۳)
تا که دستی دارمش ، چرخد روان
ایستد ، گر دست بردارم از آن
******************************
۱ - عجوز : پیرزن
۲ - ذوالجلال : دارندهٔ جلال - از صفات خداوند و نامی از نامهای او
۳ - حجّت : دلیل
۳ - آیه : نشانه - معجزه
نظامی گنجوی نیز این مضمون را پرورده است :
بلی در طبع هر دانندهای هست
که با گردنده گردانندهای هست
از آن چرخی که گرداند زن پیر
قیاس چرخ گردنده از او گیر
۲۶ - عالِمی می گفت تاریخ جهان
عالِمی میگفت تاریخ جهان
در حضور عارفی روشنروان
شرح کردی ، با کلامی عامه فهم
تا نیفتد مستمع در دام وَهم (۱)
از بدایت قصّه را آغاز کرد (۲)
با خیال ِ خویش کشف راز کرد
گفت با عارف : که خود این گونه بین
بود روزی ، در همه مُلک زمین ...
گر که میکردی به هر سویی نظر
خود ندیدی جُز خدا چیزی دگر
زین همه موجودِ بیرون از شمار
کس نبودی جُز وجود کردگار
عارف این بشنید و گفتا : ای حکیم
پس چه فرقی بین امروز و قدیم؟
گر نبودی جُز خدا اندر میان؟
این زمان را هم چو آن روزش بدان!
در حقیقت ، گر درین عالم کسیست
آن یکی هم اوست باقی هیچ نیست
پس به دیگر نامها میکش قلم (۳)
جملگی وَهمند و مهمان عدم (۴)
*****************************
۱ - مستمع : شنونده
۲ - بدایت : آغاز ، در اینجا منظور از روز آغاز خلقت است.
۳ - قلم بر روی نام کسی کشیدن : پاک کردن آن نام - خط زدن
۴ - وَهم : پندار - خیال
۴ - عَدم : نیستی - مرگ - نابودی
۲۷ - شکوه ها دارم من از جُور فلک
شکوه ها دارم من از جُور فلک
مَحرمی کو ؟ تا بگویم یَک به یَک (۱)
این فلک ، بنشسته دور از دسترس
در کمینگاهش ، نیندیشد ز کس
در جوالش ، پُر ز سنگ فتنه است
سهم هر جُنبنده ، در آن کیسه هست
گاه با سنگی سَر این بشکنَد
گاه ، داغی بر دل آن میزنَد
میکُشد بی جُرم و کس را زَهره کو
تا که دادِ خویش بستاند از او
نه به کس مِهری ، نه با کس دشمنی
خشک و تر سوزد به هر جا خرمنی
زاهد و فاسق و یا مستور و مست
کس ز زخم تیغ خونریزش ، نَرَست
سینهٔ مَرد و زن و پیر و جوان
شد به بازی ، تیر قهرش را نشان
نیست بر پای اسیرانش ، رَسَن (۲)
نیست زخمی ، کشتگانش را به تن
آن اسیرش ، بستهٔ زنجیر نیست
وین قتیلش ، کُشتهٔ شمشیر نیست (۳)
تیغ و بَندش ، هر دو پنهان از نظر (۴)
نام اینها را قضا خوان یا قَـدَر
صحن ِ گیتی جمله قربانگاه اوست
بالسویه پیش او ، دشمن و دوست (۵)
گر ز ظلم او شکایت ، کَس کُند
با امید آنکه شاید بَس کند
آتش خشمش بگردد شعلهور
کهنه داسش را نماید تیزتر !
****
این سه بیت از من به یک وزن دگر
بهر یارانت ، ره آوردی ببَـر!
****
مفتعلن مفتعلن فاعلات (۶)
نیست از این مهلکه راه نجات
رفت همه آرزوی من به گور
زین فلکِ بی پدر بیشعور
حقّ ِ مرا گر ندهد روزگار
خیز پسر ، گُرز پدر را بیار!
***********************************
۱ - تلفظ صحیح این کلمه با فتحه « ی » است. هنوز در کشــورهایی مثـل تاجیکستان که به
تلفظ کلمات فارسی به صورت اصیل ، مقیدند ، این کلمه را با فتحه « ی » ادا میکنند.
حافظ میفرماید.
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک
چــرخ برهــم زنم ار غیــــر مــــرادم گــــــردد
من نــه آنم که زبـــونی کشم از چرخ فلک
۲ - رَسَن : طناب - بند . در اینجا به معنای رشتهای برای بستن پای زندانی آمده است .
۳ - قتیل : مقتول - کشتهشده
۴ - تیغ و بند : شمشیر و زنجیر
۵ - بالسویه : بهطور یکسان و برابر
۶ - این سه بیت به بحر « سریع » سروده شده است. وزن عمومی این مثنوی به بحر « رَمَل »
است. در سرودن مثنوی الزاما از وزنی واحد برای تمام ابیــات استفاده میشود. اما در این
مثنوی ، سه بیت برای تفنن و تنوع به وزنی دیگر در لابلای ابیات آمده است.
۲۸ - عقل اگر داری مکن طی مسیر
عقل اگر داری مکن طی مسیر
از قفای خر و پیشاپیش شیر
آنکه دُمّ خر بچسبد ، بیگمان
از لگدهایش نماند در امان!
آنکه گامی پیشتر اُفتد ز شیر
بر سُرینش ، زخم دندان خورده گیر
****
طبع دنیا ، بین چو خُلق شیر و خر
از سر و دُمش چه خیزد غیر شر؟
از طمع ، هر کس که دنبالش دَوَد
فضلهاش لطف است و قهر او لگد
بیتوقع ، گر ز پیشش بگذرد
بیدلیلی ، زخم دندانش ، خورَد
پندِ من ، هر کس که از جان بشنود
در امان ماند ز دندان و لگد!
****
عافیت خواهی؟ ز دُورش دور شو
همره او باش و نزدیکش مرو !
پیش اُشتر ، گر گـُزیدی ، جای خواب
تا سحر ، بر خود ز بدخوابی ، بتاب
بگذری از جوی و خواهی پای تو
تَر نگردد ، ای عجب از رأی تو
گر خریدارش شوی ، خُسران بری
گر که از او بگذری ، حسرت خوری
نه شریک شادیاش شو نه غمش
حفظ ظاهر کن که هستی همدمش!
نه بُرون در ، نه در بزمش نشین
در بساط خرمنش ، شو خوشه چین (۱)
لقمهای بردار ، تا سیرت کند
نه ز حرصی ، تا گلوگیرت کند
گر ستاند یا دهد ، با او بساز
شکر کن وز دیو خشمش ، احتراز (۲)
گر بنالی یا گریبان بردَری
خود نیابی سرنوشت بهتری
آنچه روزیّ تو باشد بیش و کم
آنچه بر پیشانیت خوردی رقم ...
حکم محتوم است و گفتم بارها (۳)
رُو و شاکر باش از رأی قضا
گر چه رزقی ، تلخ یا شورت دهد
میپذیرش ورنه با زورت دهد
چانهای از بهر بیش و کم مزن
مستمع چون نیست ، بیخود دَم مزن (۴)
چیز کم ، از هیچ جانا بهتر است
سرکهٔ مُفت از عسل شیرینتر است (۵)
****
« تَر » به هر مصرع چرا آوردهای ؟
آبروی هر چه شاعر بُردهای !
زورق این قافیه ، در گِل نشست!
خود بپوش عیبش ،بگو در دل نشست
********************************
۱ - خوشه چین : آنکه پس از درو کردن کشتزار جو و گندم و جمع آوری حاصل ، تک خوشه هایی که
در آنجا مانده برای خویشتن جمع می کند.
۲ - احتراز : دوری - خویشتن داری - گریز - پرهیز
۳ - محتوم : ثابت و حتمی - امر محتوم : تعبیریست برای سرنوشت مُقدّر
۴ - مستمع : شنونده - گوش شنوا
۵ - « تَر » علامت صفت تفضیلیست که در هر دو مصرع به عنوان قافیه آورده شده
است که خلاف قواعد ادبی است.
۲۹- آنچه خواهی چون نخواهد شد حصول
آنچه خواهی ،چون نخواهد شد حصول
پس هر آنچه میشود ، میکن قبول
باش هم چون آسیا ، شرطی مَنِه
از کَرَم ، بستان دُرُشت و نرم دِه (۱)
****
از کَرَم آمد حدیثی در میان
ذکر خیری شد ز یار مهربان
آنکه دارد معجزی در آستین
در بلاغت ، کِلک او سِحر مُبین
آیتِ لطف است و نیکی و کَرَم
حُرمت علم است و فرهنگ و قلم
خود ، جهانی بین ،نشسته گوشهای
حکمت از خوانش رُباید ، توشهای
گنج ِ فضل و دانش و آگاهی است
او « بهاء الدّین خُرمشاهی» است
«سالکی» ،مُشکی به کام خامه کُن
یک غزل تقدیم این علامه کُن
****
حال من خوش نیست بخبخ میرزا (۲)
گو که دلخوش کیست بخبخ میرزا
بی غم عشقی دراین دنیای وحش
از چه باید زیست بخبخ میرزا
درازل با دوست عهدی بستهایم
آنچه بُد ، باقیست بخبخ میرزا
دل برای جان فشاندن بیقرار!
صبر یار از چیست بخبخ میرزا
عقل گوید : گر گریزی ، رَستهای
عشق گوید : ایست بخبخ میرزا
جام دل ، از خون نخواهد شد تُهی
تا فلک ساقیست بخبخ میرزا
مژده ، کاندر امتحان عاشقی
نمرهات شد بیست بخبخ میرزا
شعر تو ، چون طبع پُر شورت بلند
نثر تو ، عالیست بخبخ میرزا
ترجمانت بر کلام ایزدی
تا ابد باقیست بخبخ میرزا
آن کتاب نابِ حافظ نامهات
شرح ِ شیداییست بخبخ میرزا
*****************************
۱ - یک روز شیخ ما با جمع صــوفیان بدر آســیایی رســید ، سَر اسب کشــید و سـاعتی
توقف کرد ، پس گفت : میدانید که این آسیا چه میگـــوید ، میگــوید که تصوف این
است که من در آنم ، درشت میستانم و نرم باز میدهم . ( کتاب اسرار توحید )
۲ - بخ بخ میرزا ، نام مستعار استاد بهاءالدین خرمشاهی است که مرحوم کیومرث صابری
طنزنویس توانای سالهای اخیــر ، برای ایشــان انتخاب کـردند و استاد ، آثار قلمی خود
در نشریات گل آقا را با این امضا ، نشر میدادند.
۳۰ - هر چه دنیا بذر درد و رنج داشت
هر چه دنیا بَـذر درد و رنج داشت
جمله را در کشتزار بنده کاشت
کِشتِ من ، جولانگه هر آفتیست
این نه عدلِ بارگاه رحمتیست
گشتهام آماج و از هر شش طرف (۱)
جانِ من ، بر تیر گردون شد هدف
میدهد دائم عذابم ، بهر آن
تا شود عبرت برای دیگران!
سنگِ غیب از آسمان آید اگر
راست اُفتد در بساط شیشهگر
****
دعوتی کردند ملا را به شام
رفت با فرزند خود بهر طعام
آش ِ بلغوری به سعی میزبان
شد مُهیّا از برای حاضران
یک دو کاسه ، هر کسی بر میل خویش
خورد و ملا یک قدح یا بلکه بیش
هر کجا در معدههاشان ، حُفره بود
پُر شد از آشی که اندر سفره بود
« ری » کند بلغور در دیگ شکم (۲)
حاصل ِ آن هست نفخ و باد و دَم
شام خوردند و درون انباشتند
در شکم ، بذری ز طوفان کاشتند
ساعتی بگذشت و شد وقت درو
از مکافاتِ عمل غافل مشو !
صورتِ مُـلا ز غوغای شکم
هم چو مخرج گشت پر چین و دُژم
باد ، بر روزن فشار آغاز کرد
عاقبت با زور راهی باز کرد
زوزهای آمد ز استخراج ریح (۳)
شرمگین ، مُلا از آن فعل ِ قبیح
حق به جانب ، بر سر فرزند زد
کای پدر جان! از چه کردی کار بد؟
ماه را هنگام تابش ، روز نیست! (۴)
ای پسر مجلس که جای گ..ز نیست
پند بابا را به گوش ِ جان شنو
حرف حکمت از لبِ پیران شنو !
گر ز گاز معده هستی در ملال
آروغ اینجا آر و گ..ز اندر مبال !
****
میزبان این ماجرا را چون بدید
آنچه را گز کرد مُلا ، او برید (۵)
او هم از نفخ شکم در رنج بود
غرّش و آوای دل را میشنود
لاجرم در دل شد از این رسم شاد
ای دو صد لعنت به هر چه رسم باد
پس مُطَوّل کرد ، بادِ دل رها (۶)
این رهایی داشت همراهش صدا
بر سر فرزند مُلا زد که : هی
پندِ بابا ناشنیدن تا به کِی؟
گر نیآموزی ادب ، ای بیخِرَد
مستحقی ، بر سرت هر کس که زد
****
گفت مُلا میزبان را با عتاب (۷)
از چه بر فرزند من کردی خطاب؟! (۷)
خود تو بودی فاعل سهوالخطا (۸)
افترا بر این پسر بستی چرا ؟
شد گنه از تو و حَدّ بر دیگری (۹)
از چه کردی ظالمانه ، داوری ؟
میزبان گفتش : مشو از من ملول
زانکه این فن از تو شد ما را حصول
من گمان بردم که لطفی کردهای
بچهات را بهر این آوردهای
تا به مجلس هر که تیزی در کند
بر قصاص جرم خود ، او را زند!
****
من شدم فرزند مُلانصردین
روز تار و حال زارم را ببین
هرکه در عالم خلافی میکند
این فلک ، با من تلافی میکند
این جهان با هر که میآید به خشم
این عجب! کز بنده گیرد زهر ِ چَشم
سهم من از خوان گردون ، خون دل
سر به سنگ و تن به خاک و پا به گِل
گنج و نعمت را دهد بر جاهلان
رنج و محنت را نهد بر فاضلان (۱۰)
با گناه اینکه خود دانشوری
باید عمری بار این عُسرت بری (۱۱)
ابلهان را آنچنان میپرورد
تا که دانا بیند و حسرت خورَد !
چونکه من هم فحل و دانا نیستم (۱۲)
پس چرا خط خورده نام از لیستم!؟
ننگ جهلم هست و داراییم نیست
رنگ فقرم هست و داناییم نیست
******************************
۱ - آماج : جایی که نشانۀ تیر را روی آن قرار بدهند - نشانهگاه
۲ - ری : سیراب شدن . در اصطلاح آشپزی ، به قدکشیدن و حجیم شدن حبوبات و برنج گفته می شود .
۳ - ریح : باد ، نسیم ، بادی که در شکم بروز کند.
۴ - احتمالا باید توصیف و تمثیل ملانصرالدین ، بهتر از این نبوده باشد!
۵ - اول گز کن بعد ببر : با مطالعه به کاری مبادرت کن ( از ضرب المثل های پارسی )
۶ - مطول : طولانی ، کشدار
۷ - عتاب ، خطاب : سرزنش - توبیخ
.... و اتفاقاً روزی به خطاب ملک گرفتار آمد. (گلستان سعدی )
۸ - سهوالخطا : اشتباه غیر عمد
۹ - حدّ : کیفر و مجازات شرعی
۱۰ - فلک به مردم نادان دهد زمام مراد...( حافظ )
۱۱ - عُسرت : تنگدستی ، تنگی ، سختی
۱۲ - فحل : دانا و خردمند
۳۱ - من نکردم این جهان را خدمتی
من نکردم این فلک را خدمتی
پس ازو دارم چه چشم نعمتی (۱)
گر دهد نعمت ، همینجا میدهد
چون نشد ، وعده به فردا میدهد (۲)
میتوانی حقّ خود اینجا بگیر
بیمحل باشد چکِ گردون پیر ! (۳)
من نگویم هر چه از قسمت بُوَد
رزق و روزی حاصل همّت بُوَد
****
قافیه گویا در اینجا تنگ شد
یا مگر پای کُمِیتت لنگ شد (۴)
گاه گویی چانهٔ « روزی » مزن
گاه بر تقدیر آری شکّ و ظن (۵)
دفتر معنا اگر بگشادهای!
در تشتُّت از چه رو افتادهای؟
این معمّا را گِره ، بگشودَنیست؟
یا اگر نه ،گو که پس تکلیف چیست
بیهدف در کوره راهی راندهای
در دو راهیّ تحیُّر ماندهای
« روزیی » ما شد مقدّر در ازل ؟
یا که باشد حاصل سعی و عمل ؟
لیس للانسان الا ما سعی؟ (۶)
یا که از قسمت بُـوَد روزیّ ما
****
هر دهان باز ، یابد رزق ِ خویش
بیگُمان و بیضَمان و شرطِ پیش (۷)
قسمتِ هر کس به دیوانِ قضا (۸)
شد مُقرّر ، گر سِزا یا ناسِزا (۹)
ابلهی ، بر سهم خود قانع نشد
راضی از تقسیم آن صانع نشد (۱۰)
رنج خود افزود و افزونی نیافت
از دویدن ، کفش و شلواری شکافت !
با امید آنکه یابد بیشتر
روزیاش در سفره شد خون جگر
حرص افزون یافتن ، دادش فریب
جام ِ شهد افکند و شد زهرش نصیب
****
رزق ِ مقسوم تو از بخشش بُوَد
پس نپنداری که از کوشش بُوَد
این هم آخر خود بُوَد پندار خام
اینکه نانت اُفتد از سوراخ بام
گرچه سهم نانِ تو تعیین شدست
بیمشقّت نان نمیآید به دست
آنچه « روزی » ، قسمتت بنهادهاند
بهر کسبش ، دست و پایت دادهاند
****************************
۱ - چشم : توقع . حافظ میگوید :
در مقامی که صدارت به فقیران بخشند ...... چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی
۲ - وعدهٔ فردا : مجازا به معنای فردای قیامت
۳ - چک بی محل : به چکی گفته میشود که در حساب بانکی صادرکنندهٔ آن چک ، برابر مبلغی
که روی ورقهٔ چک نوشته شده است پول نباشد. ( لغتنامه دهخدا )
۴ - کُمِیت : اسبی است که رنگ آن بین سیاهی و سرخ باشد. « کمیت لنگ شدن » کنایه
از درماندن و از عهده برنیامدن است. در کاری تسلط نداشتن است. (فرهنگ فارسی معین )
۵ - اشاره به مبحث دیگری در همین مثنوی :
................................................
................................................
روز و شب با چشم گریان خواستی
جمله نعمتها که در دنیاستی
با تَضرُّع یا دُعا یا شیونی
چانه بر مقدار رزقت میزنی
از چه چسبیدی به دامان دعُا
تا که حاجاتت شود یکسر روا
گر دُعا باطل کند حُکم قَـدَر
این من و سجاده ، این هم چشم تَر
نعمت او از روی حکمت میدهد
نه به اصرار و سماجت میدهد
پس چو او واقف به احوالات ماست
ذکر هر دانسته را کردن ، خطاست
۶ - ... لیس للانسان الا ما سعی :
(... برای انسان هیچ چیز نیست مگر آنچه کوشیده است ) « سوره نجم »
۷ - ضمان : ضمانت - ضامن
۸ - دیوان قضا : محلی که سرنوشت انسانها در آنجا تعیین میگردد.
تعبیری برای محکمهٔ الهی .
۹ - سزا : لایق - سزاوار
۱۰ - صانع : آفریننده ، سازنده ، نامی از نامهای خدا
اول دفتر بنام ایزد دانا ...... صانع و پروردگار و حیّ و توانا ( سعدی )
۳۲ - نکته ای گویم ز جبر و اختیار
نکتهای گویم ز جبر و اختیار
یک سخن ، لیکن به تعبیری هزار
نیست صاحب حکمتی در این جهان
کاین معمّا را دهد شرح و بیان
شد یکی ، محکوم جبر روزگار
دیگری ، تسلیم نقش اختیار
این کُنَد با عقل خود آن را گزین
وآن حدیث آرد به استدلال این
این ، قدم ، با اختیاری میزند (۱)
وآن ، گنه ، بیاختیاری میکند (۲)
****
آنکه شد قائل به استیلای جبر
بس گشایش خواهد از مفتاح صبر (۳)
آنچه آید بر سرش از خیر و شر
یا قضا پندارد آن را یا قَـدَر
چون شود عاجز به تغییر امور
حکم جبرش خواند و باشد صبور
خود گمان دارد که بختش خفته است
در بلاها ، حکمتی بنهفته است
در کشاکش نیست با تقدیر و بخت
بگذرد آسان ازین دنیای سخت
دستِ استمداد او بر آسمان
در حوادث ، خواهد از دنیا ، امان
او خطاکاریّ عقل خویش را
مینهد بر گردن بخت و قضا
شد مُسجل بهر او ، روز اجل
شد مُقرّر ، رزقش از صبح ازل
ناخدای کشتی عمرش ، قضاست
آخرین مُنجی ز غرقابش ، دعاست
گر وفور از دهر بیند یا قصور (۴)
در همه احوال ، راضی و شکور
سرنوشتش ، نقش بسته بر جبین
خود مطیع امر محتومش ببین (۵)
****
دیگری ، مختار اعمال خود است
در پی تغییر هر نیک و بَد است
پیش او ، نَقلی ندارد سرنوشت
بدرَوَد هرکس ، همان تخمی که کِشت
در بلاهایی که میآید به پیش
چشم امّیدش بُـوَد بر فعل خویش...
****
گرچه مبسوطست بحث اختیار
میکنم بر نکتههایی اختصار
ابتدا بیتی شنو از « مولوی »
در قبول اختیار ، از مثنوی :
« اینکه گویی این کُنم یا آن کُنم
خود دلیل اختیار است ای صنم »
حال ، بشنو این دلایل هم ز من
گرچه خود قائل نیام بر این سخن! :
گر که اعمالت به فرمان تو نیست
پس غم روز عِقابت بهر چیست؟ (۶)
گر نِهای مختار بر کردار ِ خویش
سَر چرا اندازی از خجلت به پیش؟
گر به رفتارت نداری ، اختیار
از چه از کردار خویشی شرمسار ؟
گر معیّن هست روز موت تو
از خطر ، مندیش ، میتاز و برو!
رزقْ ، چون مقسوم شد ، کمتر بکوش (۷)
بهر کسبِ مال ، کم زن حرص و جوش
قسمتت این بود ، پس غمگین مشو
بعد ازین افزون نگردد سهم تو
آنچه آید بر سرت از نیک و بد
کِی توان بر آن نهادن دست رَد؟
عافیت اندیشیات بیهوده است
گر که تدبیری کنی ، نابوده است
هر که در افعال خود ، مجبور هست
پس به حکم جبر ، او محجور هست!
نیست بر انسان محجوری ، حَرَج (۸)
کز سفاهت اوفتد در راه کج (۹)
****
گر بود با جبر ، طبعت سازگار
بشنو ابیاتی به ردّ اختیار
اینکه گویی ، این کُنم یا آن کُنم
این «کُنم» ها حکم جبر است ای صنم
او کند تکلیف ، بر تو راهکار (۱۰)
پس چه پنداری که داری اختیار ؟
او دهد فرمان و تو فرمانبری
تو که هستی تا کنی خیرهسری ؟
نعمتاندوزیت ، از سعی تو نیست
از تو ساعیتر در این دنیا بسیست
راحتِ گیتی ، نه از تدبیر توست
آنچه پیشت آید از تقدیر توست
هی مگو این کردم و آن میکنم
کار دنیایی به سامان میکنم
بر توانایی خود غرّه مشو
نیست تصمیمی به میل و رأی تو
ای بسا اقدام کردی و نشد
کوشش و ابرام کردی و نشد
سکـّهها را در خیالت ، کَم شُمار
بین چگونه میشُمارد ، روزگار
کفش خود را درنیآور با شتاب
کُن تأمل ، تا رسیدن پای آب
****
آدمی ، کِی اختیاری داشتست ؟
اینکه خود را بیشبان پنداشتست (۱۱)
خواست دنیا را کند بر کام خویش
اسب گردون را نماید رام خویش
بر مُراد خود اگر نائل نگشت
باز ، بر نقش قَدَر قائل نگشت ؟
این نداند ، کز چه کوشید و نشد
بهر دنیا از چه جوشید و نشد؟
بس مهیّا کرد اسباب طرب
در عزا بنشست آن شب ، ای عجب !
همسخن ، تدبیر با تقدیر نیست
ورنه در سعی بشر تقصیر نیست (۱۲)
ای بسا جاهل که در آسودگیست
فاضلی از غصّه در فرسودگیست
آرَم از « سعدی » یکی مضمون ناب
تا بگیرد این سخن حُسنالمآب (۱۳)
عاقل از اندیشه روزی به رنج
ابلهی اندر خرابه یافت گنج (۱۴)
****
چون ضلالت یا هدایت دست اوست (۱۵)
پس در این مورد چه جای گفتوگوست
پس رها کُن حرف نغز آن و این
خوش بخوان با من به صوتی دلنشین!
جبر باشد جمله افعال بشر
کفر و دین و زهد و فسق و خیر و شرّ
****
یک دو بیتی هم شنو آرای من
گرچه چوبینش بخوانی پای من (۱۶)
آنچه گفتم شرح جبر و اختیار
بر یقینش نیست چندان اعتبار
اختیار و جبر را مطلق مبین
هم به آن باور بیاور هم به این
چون ندارد این سخن اصل و اساس
بر قیاس است و قیاس است و قیاس
بیش از این تَصدیع باشد این کلام (۱۷)
چون معمّاییست نقش هر کدام
******************************
۱ - در تردد ماندهایم اندر دو کار ...... این تردد کِی بود بیاختیار ( مثنوی مولانا )
تردد به دو معنای رفت و آمد و شبهه به کار رفته است.
۲ - گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ ...... تو در طریق ادب باش و گو گناه منست
۳ - الصبر مفتاح الفرج : صبوری ، کلید گشایشهاست.
۴ - وفور : بسیاری - فراوانی
قصور : کوتاهیکردن
۵ - محتوم : ثابت و حتمی - امر محتوم : تعبیریست برای سرنوشت مُقدّر
۶ - عِقاب : مؤاخذه کردن کسی را بر گناه .
روز عِقاب : روز قیامت .
۷ - مقسوم : قسمت شده - بخشیده
۸ - محجور : بازداشته شده و منع کرده شده - شخص بالغی که توانایی ذهنی کافی برای
تصمیمگیری در اعمال و سرنوشت خود را ندارد و باید تحت سرپرستی شخص دیگری
قرار بگیرد. افراد صغیر ، اشخاص غیررشید و مجانین از این جملهاند.
۸ - لیس علی المجنون حرج : بر انسان مجنون ، گناهی نیست.
۹ - سفاهت : بیعقلی - نادانی
۱۰ - تکلیف : کاری دشوار به عهدۀ کسی گذاشتن .
۱۱ - خداوند شبان من است . مزامیر – مزمور ٢٣
۱۲ - تقصیر : سستی و کوتاهی کردن در کاری .
۱۳ - حُسن المآب : پایان و عاقبت خوش
۱۴ - کیمیاگر به غصّه مرده و رنج ...... ابله اندر خرابه یافته گنج ( گلستان سعدی )
۱۵ - ضلالت : گمراهی
هدایت : نجات از گمراهی ( لغتنامه دهخدا )
۱۵ - فمن یرد الله أن یهدیه ... و من یرد أن یضله یجعل ( سوره انعام )
هدایت و گمراهی انسان تحت اراده خداوند است.
۱۶ - پای استدلالیان چوبین بُوَد ...... پای چوبین ، سخت بیتمکین بُوَد ( مثنوی مولانا )
۱۷ - تصدیع : دردسر دادن
۳۳ - گر نداری در دهان دندانِ تیز
گر نداری در دهان ، دندان ِ تیز
یا که پایِ چابکی بهر گریز
پس مُدارا با سگانِ کوچه کُن
یا برو فکر رفویِ پاچه کُن!
حرف « واوی » بر « الف » مقلوب شد
قافیه در مِصرعی معیوب شد! (۱)
****
یک دو « گـُرگانه » ز من پندی شنو!
پندهای بیهمانندی شنو :
گر به مهمانیّ گرگی میروی
سگ ببر همراه تا ایمن شوی
گر زمانه داده بر گرگی ، زمام
نیست چاره ، جُز به او گفتن سلام
گرگ را آموز ، درس ِ دوختن
کو دریدن داند و جان سوختن
گر بریزد گرگ را دندان ، چه سود
ذاتِ مذمومش همان باشد که بود
****************************
۱ - مقلوب : از صنایع ادبی . شعر یا سخنی که در آن کلمات مقدم و مؤخر یا کلمـاتی ماننــد رگ و گر ،
رقیب و قریب و امثال اینها به کار برده باشند. ( فرهنگ عمید )
البته این جا ، این صنعت اِعمال نشده است و کلمه « کــوچه » بایستی با لغتی مثـــل « آلوچه »
قافیه میشد تا صحت قافیه صورت میگرفت. کلمه « پاچه » به ضرورت معنــا آمده است.
در واقع به دلیل خطای قافیه ، بیتی به طنز در توجیه این لغزش به این صنعت ادبی ارجاع داده شده است.
۳۴ - مختصر لطفی جهانت گر کند
مختصر لطفی جهانت گر کند
خود مبادا عقل تو باور کُند
پَرورانَـد گوسفندی را شبان
تا طعامی خوشمزه ، سازد از آن
زین میانه ، گوسفند بیخِـرَد
بر شبان ، بر چشم دایه بنگرد!
شیر دندان مینماید از غضب
هان مگویی خندهاش آمد به لب
بالِ پروازت ازآن بخشد جهان
تا به خاکت افکند از آسمان
در خیالِ اوج و معراجی مباش
آن عطایش را ببخشا بر لقاش!
هر گُلی ، خوابیده در آغوش خار
خارهای خوفناکِ جانشکار
****
شُکر نعمت میکنی آهسته کن
زیر لب ، با ظاهری دلخسته کن
تا مبادا بشنود گوش فلک
چون ازین شُکرانهات اُفتد به شک (۱)
گر ببیند خندهای را بر لبی
یا که دلخوش ، « سالکی » را یک شبی
صبح فردا خون کند اندر دلش
حکم جَلبی را فرستد منزلش! (۲)
بیند ار ، یک کاسه شربت دستِ کس
زود اندازد درون آن ، مگس
چرخ گردون ، کِی ببخشد نعمتی
تا نیندازد به جانت زحمتی ؟
******************************
۱ - شکرانه : شکرگزاری - حقشناسی و ادای شکر نعمت
۲ - حکم جَلب : حکم دستگیری برای انجام گناه که معمولا از طرف مجری عدالت صادر میشود .
۳۵ - چون تملّق ، هیچ کالا در جهان
چون تملّق ، هیچ کالا در جهان
من ندیدم مشتری ، جوشد بر آن
عارف و عامی و سلطان و گدا
میخرندش ، در بهای کیمیا
************************
۳۶ - مردی اسب خویش را گم کرده بود
مردی اسب خویش را گم کرده بود
شک به اسبِ شخص دیگر بُرده بود
ادعا میکرد کآن اسبِ من است
دعویاش بر حق ، دلیلش مُتقَن است (۱)
آن یکی گفتش : دلیلی گو دُرُست
بعد از آن ، شو مُدعی کاین اسب توست
گفت : من دارم دلایل زیـن قبیـل :
یال او مشکیست ، دُمّ او طویل!
گر چه شبها خوابِ کافی میکند
گه میان روز ، چُرتی میزند
عادتًا هم ، در همه ایام ِ ماه
اشتهای وافری دارد به کاه!
اسب من هم ، مثل این قبراق بود
در میان همگنانش طاق بود (۲)
مرکبی رهوار بود و خوشلگام (۳)
خوشخوراک و خوشادا و خوشخرام (۴)
ادعاهایم نه بر حدس و ظن است
این نشانیها که دادم روشن است
تا بخواهی ، هست بُرهانم قوی
آنقَـدَر گویم که تا قانع شوی!
****
مرد را گفتند از جنسش بگو
تا که آب رفته را آری به جو
چون دلیلت پیش ما بیپایه است
گریهٔ کودک به گوش دایه است
****
پس پَـلاسی روی اسب انداختند
عورتش ، از چشم ، پنهان ساختند (۵)
مُدّعی گفتا که اسبم نَر بُـوَد
مرکبی توفنده چون صَرصَر بُـوَد (۶)
در دویدن ، رخش ِ رستم ، هیچ نیست
در پریدن ، نمرهاش از بیست ، بیست !
در جسارت ، کُن قیاسش با پلنگ
در رشادت ، صبر کُن تا وقت جنگ !
****
اسب را برداشتند از رُخ نقاب
پیش چشم خاص و عام و شیخ و شاب (۷)
چون عیان شد آنکه حیوان ماده است
مرد گفتا : شبههای رُخ داده است...
شُکر ِ حق و ز کوری چشم حسود
اسب من هم آنقَـدَرها نَر نَبود!
**********************************
۱ - مُتقَن : استوار - محکم
۲ - همگنان : همجنسان و کسانی که با همدیگر رتبه و درجهٔ برابر دارند .
طاق : بی مانند - یگانه - بینظیر
۳ - خوشلگام : مقابل بدلگام - رام - غیرسرکش .
۴ - خوشخوراک : خوشغذا - خوشخور
۵ - عورت : اندام تناسلی
۶ - صرصر : باد تند . در فارسی اسب تندرو را به آن تشبیه کنند.
۷ - شیخ و شاب : پیر و جوان
۳۷ - آدمی گر گِرد سازد بار و برگ
آدمی ، گر گِرد سازد بار و برگ (۱)
از صباح کودکی تا شام مرگ
باز نالد اینکه خاسر بوده است (۲)
در بطالت جان خود فرسوده است
کِی بگیرد عبرت این نوع بشر؟
آدمی ، آدم نخواهد شد دگر!
جای خون ، حرصی به رگهایش روان
هر چه در ذمّش بگویی ، میتوان (۳)
آنکه دارد ، لیک خواهد بیشتر
چشم او را پُر کنید از خاک زر
با نصیحت ، دل به اصلاحش مبند
این جهان پُر باشد از اندرز و پند
بر دل تیره ، چه تابی نور را ؟
از چراغ آخر چه سودی کور را
مِس اگر صد بار در آتش رود
خود محال است آنکه باری زر شود (۴)
با زدن ، خَر ، کِی بگیرد خوی اسب؟
مردمی ، از فطرت آید نی ز کسب
مُلک عالم ، آدمی را نیست تنگ
تنگ چشمی باعث آشوب و جنگ
*****************************
۱ - بار و برگ : ساز و نوا - سامان - اسباب . مال .
۲ - خاسر : زیان دیده
۳ - ذم : مذمَت - نکوهش - بدگوئی
هر چه در ذمّش بگویی ، میتوان : در نکوهش انسان طمّاع ، هر چه بگویی ، لایق آنست .
۴ - برای پاک سازی طلا از فلزات کم ارزش ، این فلز را در کورهای میگداختند تا ناخالصیهای آن بسوزد
و از بین برود و زر تمام عیار باقی بماند .
در کوره بردن طلا ، روشی برای سنجش عیار آن است . به این صورت که فلز طلا در مجاورت آتش
( به مقدار ناخالصی درون خود ) سیاه میشود و از مقدار تیرگی آن میتوان به عیارش پی برد .
۳۸ - آن فقیر گرسِـنِه ، وقت نماز
آن فقیر گرسِـنِه ، وقت نماز
با خدا کردی چنین راز و نیاز :
گو برای چیست این خیل رسول؟ (۱)
کز نصیحتهایشان گشتم ملول
آدمی ، کِی داشت کمبود دعا ؟
یا نیازی بر هزاران انبیا ؟
آنکه اندر جُستنش بود آدمی
لقمهای نان بود و جانِ بیغمی
ای خدا ! جای پیمبر ، نان فرست
آنچه کم داریم ، ما را آن فرست
جای مُصحف ، گر رسد از آسمان
دائما باران برای کِشتمان
منکرانت ، بر تو ایمان آورند
بر وجودت ، جمله اذعان آورند
تا گرسنه باشد این گرگ دو پا !
کِی مؤثر باشدش نور هُدی (۲)
چون که گردد بیمعاش و گرسِـنِه
از عذابِ آخرت ، بیمش مَده
او نمیترسد ز تهدید جحیم (۳)
او نمیپوید ، صراط مستقیم
حکم و پندش این قَـدَر نازل مکن
میدَهَش روزیّ و خون در دل مکن
*****************************
۱ - خیل : گروه - دار و دسته
۲ - نور هُدی : نور هدایت
۳ : جحیم : جهنم
۳۹ - آدمی چون سیر شد ، عصیان کند
آدمی ، چون سیر شد ، عصیان کند
بندگی در محضر شیطان کند
تا شود از حرص ، شلوارش دو تا
از خدا کمتر ندارد ، کبریا
تا کلاه او زراندودی شود
چشم آن دارد که معبودی شود
چون اجاق مطبخش ، دودی کند (۱)
از تکبُّر ، فعل ِ نمرودی کند (۲)
چون ببیند خویش را رنگین شده
« کاین منم طاووس علیین شده » (۳)
بانگ آرد : هین مخوانیدم بشر!
من مَلک باشم ولی بی بال و پَر!
میرسد بر خلق ، فیض رحمتم
گر نیام خالق ، دلیل خلقتم!
شد وجودم ، علتِ خلق جهان
نعمت و رحمت ، برای مردمان
گر نباشم قبله ، مُهر سجدهام
کس نداند ،خود فقط دانم ،کهام !
من که هستم؟ نایب پروردگار!
بلکه هم ، قائم مقام کردگار!
گر که گاهی سجدهٔ شُکرم کنید
شاخهای گـُل بر سر خود میزنید
****
ادعاهایش ندارد انتها
کو نخوانده « یفعل الله مایشاء » (۴)
آنکه گوید من دلیل خلقتم
یا همه معلولها را علتم
یا نداند عرض و طول این جهان
یا نکردی یک نظر بر آسمان
آن مگس پنداشت کان حلوا فروش
دیگِ حلوا بهر او آرد به جوش (۵)
علتِ خلقت ، من و تو نیستیم
منصفی؟ بنگر من و تو چیستیم؟
پارهای از گوشت و یک کاسه خون
هر دو هم در بند امیال درون
یا غباری از بیابان وجود
قطرهای جاری درین دریای رود
قرنها پیش از تو ، دنیا زاده شد
جمله اسباب جهان آماده شد
گر تو کم باشی ز ترکیب جهان
پَـرّ کاهی کم ازین خرمن بدان
ما که با یک کفّ آبی غرقهایم
در چنین گرداب مغرور چهایم؟
از تکبر ، چون نهی پا بر زمین
از فلک ، بسیار بینی قهر و کین
****
گو چه باید کرد با این آدمی؟
کز فساد او تَـبَه شد عالَمی
راه حلش جو ز قرآن کریم
اقرأ : بسم الله رحمن رحیم
خوان « علیهم ربک سوط عذاب » (۶)
تا نگردد بیش ازین ، عالم خراب
******************************
۱ - دود از مطبخ یا اجاق کسی بلند شدن ، به معنای توانگر و مالدار بودن اوست .
به معنای دیگر ، در آشپزخانهاش غذایی پخته میشود .
خواجهٔ کم کاسهٔ ما آنکه از بهر طعام ...... هیچگاه از مطبخ او دود بر بالا نشد (وحشی )
در محلی که برنمیآمد ...... هفته هفته ز مطبخ او دود (محتشم کاشانی )
۲ - نمرود بنا به روایت تورات ، از شخصیتهای عهد عتیق و از شاهان بابل بود و ادعای خدایی کرد.
سومریان در مقابل او به سجده میافتادند .
۳ - مصرع از مولاناست در حکایت :
آن شـــغالی رفت اندر خـــم رنگ ...... اندر آن خم کرد یک ساعت درنگ
پس برآمد ، پوستین رنگین شــده ...... کاین منم طـــاووس علیین شـده !
۴ - هرچه را خداوند بخواهد ، به انجام میرساند.
۵ - تعبیر از عطارست : مگس پنداشت کان قصاب دمساز ...... برای او در دکان کند باز
۶ - « فصب علیهم ربک سوط عذاب » سوره فجر آیه ۱۲
سرانجام پروردگارت ، تازیانه عذاب را بر سر آنان کشید.
۴۰ - عمرِ تو ، پامال امیال محال
عمرِ تو ، پامال امیال مُحال
از چه مینالی ز چرخ ِ بدسگال (۱)
هر زمان ، با آرزویی ، زیستی
خود بگو در جستجوی چیستی؟
چیست آخر ، حاصلت زین جستجو
هان به دنبال چه میگردی؟ بگو
پشت بر مقصد ، شتابانی روان
ره نمیپرسی ز پیر ِ ساربان
میشود مقصود ، هر دم دورتر
پس مرو زین پیشتر گامی دگر
در بیابان فنا ، گر گـُم شوی
وای اگر بانگ درایی نشنوی (۲)
دیو نفْست دائماً اندر کمین
تا تو را از عرش آرد بر زمین
کین و کبر و حرص را در خود ببین
زین رذایل ، هیچ میگردی حزین؟
لیکن اینها را به خوی دیگران
گر ببینی ، بر تو میآید گران
از ریا و خبث و نیرنگ و حسد
آدمی در نفرت است و میرَمَد
پس تو هم از نفْس خود در رنج باش
دیدهٔ خود را مپوشان از خطاش
مالوَرزی ، روح را فاسد کند
رونق ِ عقل ِ تو را کاسد کند (۳)
کِی کَرَم دیدی ز شخص چشم تنگ
در نیاید بیگمان چربی ز سنگ
گر به شوق نان و آبی ، زیستی
اندر عالم ، جز طفیلی نیستی
رهزن ِ عمرند و بر جانت وَبال
حرص ِ دنیا و زن و فرزند و مال
آنچه بُد ، خوردی حُطام دنیوی (۴)
سیر ، کِی ، آخر ز لیسیدن شوی
بس که رونق یافته بازار تن
عمر تو بگذشت در تیمار تن (۵)
نفْس تو راکب ، تنت مرکوب او
توسنی کن ، تا به کِی منکوب او (۶)
گر برون از تن ، توانی زیستن
پس ، بنه نام مَلک بر خویشتن
تا به کِی باید کشیدن بار تَن
« تن رها کُن تا نخواهی پیرهن » (۷)
تو ، به گوهر از جهان والاتری
قیمت خود را ندانی از خری!
*****************************
۱ - بد سگال : بد اندیش
۲ - درای : زنگ و جرس - زنگی که بر گردن شتر بندند.
۳ - کاسد : کساد و بی قدر و بها . در اینجا به معنای ارج و قدر آمده است.
۳ - رونق : نیکویی - گرمی بازار . در این مصرع به معنای نیکویی و ارزش آمده است.
۴ - حطام دنیوی : مال و منال دنیا
۵ - تیمار : پرستاری - مراقبت
۶ - توسنی : سرکشی - نافرمانی
۶ - منکوب : توسری خورده و ذلیل شده
۷ - مصرع از قاآنی است : چند خواهی پیرهن از بهر تن ...... تن رها کن تا نخواهی پیرهن
۴۱ - تا به کِی تولید انبوه ، ای عزیز
تا به کِی تولید انبوه ، ای عزیز
بس نباشد خَلق ِ این موجودِ هیز (۱)
جای آنکه آفرینی ، صد هزار
جملگی هم ، گرسِـنِه ، شام و نهار (۲)
مرحمت فرمای و دَه دَه ، آفرین
جمله را هم سیر کن ، بی هان و هین! (۳)
*********************************
۱ - هیز : بی شرم - بدکار
۲ - نهار ،ناهار : ناشتا - چیزی نخورده - گرسنه
نهار مخفف ناهار است که چیزی نخوردن از بامداد باشد تا مدتی از روز. در اصل ناآهار بود چه آهار به معنی خورش است .
۳ - بی هان و هین : بدون سؤال و جواب - بی بهانه
انوری در غزلی میگوید :
شـــرم دار آخـر جفــا چنــدین مکن ...... قصـــد آزار مـــــن مســکین نکن
بوسهای خواهم طمع در جان کنی ...... نقد کردم گیر و هان و هین مکن
۴۲ - کودکی گم کرد راه خانه اش
کودکی ، گم کرد راه خانهاش
گشت پُرسان تا رسد کاشانهاش
آمد او را پیش ، مردی زشترو
گفت : همراه تو گردم کو به کو
تا بجویم منزل و مأوای تو
تا بیابم مهربان بابای تو
از چه میترسی که اینک با مَنی
تا که من نزد تو باشم ، ایمنی
طفل ، گریان و هراسان زین بلا
مَرد ، میدادش به دلگرمی ، رَجا (۱)
گفت کودک : خود نمیدانی مگر
کز تو میترسم نه از چیزی دگر
گم شدن بهتر که خوفِ دیدنت
پَر بریزد ، بیند اَر اهریمنت!
*****************************
۱ - رجاء ، رجا : امیدواری - پشتگرمی
۴۳ - ابلهی خوابیده می نوشید آب
ابلهی ، خوابیده مینوشید آب
عاقلی گفتش : که ای خانه خراب!
خیز و بنشین ، گر که آبی میخوری
ورنه عقلت ، گردد از قُـوَّت ، بَری (۱)
خود ندانی هر که آب اینگونه خورد
پایبست عقل او را آب بُرد ؟ (۲)
گر که از من این نصیحت نشنوی
عاری از فهم و فراست میشوی
رفته رفته ، عقلت از سر میرود
اندک اندک ، هوش تو کم میشود
مرد ابله گفتیاش : این عقل چیست؟
این که گویی ، بلکه چیز بهتریست!
دارد اَر قُـوَّت ، بُـوَد هم چون عسل
در دِه ما پس نمیآید عمل!
مرد گفتش ، بگذر از این عقل و هوش
خوش بخواب ، آسوده آب خود بنوش!
****
کُن رها ، چاهی که آبش خشک شد
آسمان را ، گر سحابش خشک شد (۳)
سَر چو گوری ، مغز چون میّت در آن
مُرده بیش از زنده بینی در جهان
جُو دهیدش ، گر که باری بُرده است
حیف از آن نانی که این خَر خورده است!
*******************************
۱ - بَری : بر کنار - دور - عاری . مجازاً به معنای فاقد
کسانی که آشفتهٔ دلبرند ...... بری از غم خویش و از دیگرند ( سعدی )
۲ - پایبست : اساس - پی - بنیان
۳ - سحاب : ابر
۴۴ - ابلهی را بچه در چاه اوفتاد
ابلهی را بچه در چاه اوفتاد
طبق ِ عادت ، کودکش را پند داد :
جان ِ بابا ، خود مرو جایی ، که من
میروم از خانه میآرم رَسَن!
****
عادت اندر طبع ، نوعی علّت است (۱)
بس که کردار بشر از عادت است
او ز عادات بَـدَش ، جنّت نَـرَفت
علّت از سر رفتش و عادت نَـرَفت
******************************
۱ - علت : دلیل - بیماری . در اینجا به معنای بیماری آمده است .
۴۵ - آزمندی ، خیکی اندر بحر دید
آزمندی ، خیکی اندر بحر دید
از فرازی ، با طمع سویش پرید (۱)
آب ، غُـرّان و خروشان در شتاب
مرد ، چون بازیچهای در دستِ آب
تا برون آید ز غرقاب هلاک
چشم او بر درگهِ یزدان ِ پاک
چون نماندش هیچ امّیدِ حیات
خیک را دیدی چو کَشتیّ نجات
با عذابی ، خیک را آورد پیش
شادمان شد از وفاق ِ بختِ خویش (۲)
از قضا ، آن خیکِ غرقه ، خرس بود
در گذاری ، آب او را در ربود
خرس هم از هول ِ جان در اضطرار
از تکان ِ آب ، مست و بیقرار
مرد را ، چون نعمتی ، دید و گرفت
دست او با شوق ، چسبید و گرفت
غرقه ، بر کاهی تَشبُّث میکند (۳)
چنگِ ناچاری به طفلش میزند
غرقه را برگی بُـوَد ، بر روی آب
تشنهای را در بیابان ، چون سراب
****
هر یکی در موج آن آبِ عمیق
یک زمان مُنجی شد و یک دَم غریق
هر دو امّیدِ نجاتِ دیگری
هر دو از هم ، خواستار یاوری
****
مردی از ساحل بگفتش کای فلان!
بگذر از آن خیک و خود را وارهان!
مال ِ دنیا کُن رها ، جان را بگیر
تا به کِی در چنگ دنیایی اسیر؟
غرقه گفتش: ای به ساحل در فراغ
ای که آوردی به جا ، شرط بلاغ
من غلط کردم ، نخواهم خیک را
خیک نَبـوَد ، باشد این رنج و عَنا
گر خلاصی یابم از این اتفاق
مالِ دنیا را دهم یکجا ، طلاق
جان اگر از این هلاکت در بَـرَم
میروم بازار و خیکی میخرم!
توبه کردم ، من نخواهم این متاع
ساعتی شد ، کردهام با او وداع
این غنیمت ، خود از اول شوم بود
گر چه نامش « روزیِ » مقسوم بود
لیکن این « روزی » مرا چسبیده است
بلکه در من روزیش را دیده است!
او گرفته چون گریبان مرا
کن وساطت تا مرا سازد رها!
****
از سر سودی ، گر این سودا نمود (۴)
روزیش در سفرهٔ دریا نبود
عرصهٔ دنیا چو گرداب است و ما
غرقهایم آخر در این بحر بَلا
ما در این موج ِ فنا افتادهایم
تَن به طوفان ِ حوادث دادهایم
تا که بتوانیم ازین طوفان رَهیم
لاجرم جان در ره آن مینهیم
همچو آن خیک است مال این جهان
دیو ِ نفْست دائمًا دنبال آن
ثروت ، اوّل ، بر تو تخته پارهایست
تا به آن ، بتوان درین گرداب زیست!
لیکن آخر گشت ، کشتیّ نجات
قاضی الحاجات و مقصودِ حیات (۵)
گه شود مُنجی و گه مشکل گشا
در جوانی یار و در پیری عصا
عاقبت گردد بلای جان تو
چسبد او چون خرس بر دامان تو
خواهی ار گردی ز دام او رها
او دگر از تو نمی گردد جدا
هم چو زالو ، رشد او از خون ماست
عمر انسان از زراندوزی ، هباست
گیردت چون دایه در آغوش ِ خویش
میبَـرَد با وعده تا گورت به پیش
غرقهای آخر تو در این ماجرا
میزنی بیهوده دست و پا چرا؟
نسل ِ انسان از چه مییابد زوال؟
حُبّ مال و حُبّ مال و حُبّ مال (۶)
******************************
۱ - فراز : بلندی
از فرازی : از جایی بلند
۲ - وفاق : همراهی
۳ - تشبث : چنگ زدن - درآویختن . مثلی هست که : غریق به پر کاهی هم چنگ میزند.
۴ - سودا : تجارت - کسب مال
۵ - قاضی الحاجات : برآورندهٔٔ نیازها - نامی از نام های خدای تعالی
۶ - این مصرع را اینگونه نیز میتوان خواند : حُبّ نفْس و حُبّ جاه و حُبّ مال
۴۶ - کرد سلطانی ز درویشی سؤال
کرد سلطانی ز درویشی سؤال
کای ز پا افتادهٔ شوریده حال
آرزویی کن ، چه میخواهد دلت ؟
تا رسانم از کَـرَم تا منزلت
گفت با سلطان : که ای نیکو نهاد
لطفِ حق پیوسته همراه تو باد
خود چه میخواهد دلم ای نیکنام ؟
اینکه خود چیزی نخواهد ، والسلام
****************************
۴۷ - نعمتی دان ، جهلِ عالم سوز را
نعمتی دان ، جهل ِ عالم سوز را
آفتی خوان ، عقل ِ مال اندوز را
عقل ، فرمان میدهد بر حرص و آز
در مَرامش ، رشک و خودخواهی مُجاز
مصلحت جویی ، شعار ِ حِلم او
منفعتیابی ، قرار ِ عِلم او
صولتش ، نافذ به نزدِ اهل ِ قال (۱)
شُکر ، کآن هم دَم به دَم رو به زوال
حکمتش ، تأویل و تفسیر و قیاس (۲)
بیدلیل و حُجّت و اصل و اساس
حُکم او بر عاشقان ، کان لم یکُن (۳)
رأی او بر عارفان ، بیبیخ و بُن
بهر سودِ خویش و ضَـرّ دیگران
میکند هر گفتهای را ترجمان
« ظلم » ، گاهی با دلالتهای عقل
عین « عدل » است و ندارد حرف و نَقل!
« لا »ی امروزش ،شود فردا « نَعَم » (۴)
قبلهگاهش ، گاه کعبه ، گه صَنم
از برای دانهای گندم ، بداد
کشتزار سبز جنت را به باد
از چه نوشد جام ِ باده آدمی؟
تا ز شّر عقل ، آساید دَمی (۵)
گر به دست عقل بسپاری عنان
الامان از این جهالت ، الامان!
عقل ، خود گم گشته در این کوره راه
راه را بینقشه نشناسد ز چاه
هر کجا عقل است و جولانگاه او
انّ الانسانَ لَـیَـطغـایی بگو (۶)
ای بسا نادانی ما بر امور
موجب عیش است و شادی و سرور
بس جهالت ، باعث آرامش است
غالباً هر شبههای از دانش است
جهل ، یعنی این دو روز زندگی
بیچرایی سَرکنی در بندگی
اینکه در تردید و شک و چند و چون
دل مرنجانی به سِرّ « کاف و نون » (۷)
این جهان ، یعنی سؤال اندر سؤال
پاسخش کِی داند عقل در ضلال ؟
از چه میخواهی بدانی ، راز دهر ؟
جهل ، تریاق است و دانایی چو زهر (۸)
گر به سعی عقل ، بگشایی دَری
بنگری درهای قفل دیگری!
راهِ حیرت را چو پایانیش نیست
آنچه پیمودی ، چو گامی بیش نیست
خود مرو ، ترسم که سرگردان شوی
یا که طولانی شود این مثنوی!
خوانمت یک بیت از « مُلای روم » (۹)
یا که ابیاتی ، اگر دارد لزوم
« هر که او بیدارتر ، پر دردتر
هر که او ، آگاهتر ، رخ زردتر »
بیتی از « عطار » هم در ذَمّ عقل (۱۰)
با تو گویم تا نماند حرف و نَقل
« هر که را در عقل نقصان اوفتد
کار او فیالجمله آسان اوفتد »
*******************************
۱ - صولت : هیبت - قدرت
۱- اهل قال : علم قال نزد متصوفه - مباحثات علوم ظاهریست ، در مقابل اهل حال که سماع و رقص صوفیان است.
مولوی میفرماید :
ما برون را ننگریم و قال را ...... ما درون را بنگریم و حال را
۲ - تأویل : توجیه و تفسیر
۳ - کان لم یکن : بی اعتبار - لغو شده - بیاثر
۴ - « لا » و « نعم » به معنای « نه و آری » کلمات نفی و اثبات .
۵ - ز باده هیچت اگر نیست ، این نه بس که تو را ...... دمی ز وسوسهٔ عقل بی خبر دارد ( حافظ )
۶ - اقرا باسم ربک الذی خلق ..... کلا ان الانسان لیطغی (... چنین نیست ، بیگمان انسان سر به طغیان برآورد ) – سوره علق
۷ - اشاره است به امر خداوند دایر به آفرینش عالم ( کُن فیکون )
۸ - تریاق : پادزهر
۹ - ملای روم : لقب جلال الدین محمد بلخی معروف به مولوی
۱۰ - ذم : نکوهش - بدگویی
۴۸ - غالبًا ، شادی انسان از بلاست
من بارها به این مطلب دقت کردهام که غالبًا ، رضایت ما از دنیا ، به دلیل برآورده شدن
خواستههایمان نیست! رسم روزگار اینگونه است که اغلب موارد ، راه آســانتری برای
خشنود کردن ما انتخاب میکند و آن اینکه، نعمتی را از ما میگیرد و یا به قصد باز پس
گرفتنش به آن چنگ میاندازد ، و بعد از آنکه به قدر کافی عذابمان داد، همان را مجددًا
در اختیار ما میگذارد و موجب شادمانی ما میشود! یعنی نتیجهٔ وقوع بلاهای این دنیا
بیش از نعماتش باعث خوشنودی ماست!
توجه کنیم که عمدهٔ شادیهای ما در طول عمر از چه وقایعی حاصل میشود؟ :
از فلان بیماری ، شفا یافتیم - از فـــلان حادثه ، جـــان سالم به در بردیم - از فـلان بلای
آسمانی به سلامتی گریختیم ...
در واقع ، بعد از پشت سرگذاشتن این گونه موارد ، نعمتی را به دست نیـاوردهایم بلکه
نعمت بخشیده شدهٔ قبلی را از دست ندادهایم و شادمانیم !!
----------------------------------------------------------------
غالبًا ، شادیّ انسان از بلاست
حال ، گویم علت آن از کجاست
این فلک ، با آدمی دارد غرض
از زمین و آسمان بارد مرض
غصّهٔ بیماری و رنج معاش
عجز ایام کهولت هم به جاش
بر هلاک ما فرستد ، هر زمان
از زمین ، آتش و سیل از آسمان
گر که یک نعمت ببخشاید تو را
صد مقابل ، بخشدت رنج و بلا
زآن بلاها آن قَـدَر سختی بَری
تا که بر دیروز ِ خود حسرت خوری
آنچنان مغشوش سازد حال تو
تا فراموشت شود آمال تو
چون بلا بگذشت با خیر و خوشی
از شعف ، بر آسمان پَر میکشی
شادیات گر بسته بر نعمت بود
آن لبت بر خنده گاهی وا شود
لیکن از رفع ِ بلایا ، هر زمان
شادمانی شادمانی شادمان!
تا شود ، این گفته ، صِدقش آشکار
خندههایت را یکایک میشمار
چونکه روشنتر شود این حرفِ من
آرَمَت اکنون مثالی در سخن
****
عشرتی خواهی اگر از روزگار
یا اگر گوییش حاجاتم بر آر
جای آنکه نعمتی افزایدت
تا که چندی ، جان و دل آسایدت
ساق ِ پایت را به ظلمی بشکند
یا که در راهی به چاهت افکند!
چون که بعد از روزها رنج و عذاب
زان بَـلا رَستی و دیدی فتح باب (۱)
میکنی شُکرش که جان در بُردهای
با گمان آن که نعمت خوردهای
میشوی شاکر ، ازین رفع بَـلا
با خوشی ، پایان پذیرد ماجرا!
****
یا رُباید نانی از انبانِ تو (۲)
تا بفرساید ز غصّه ، جانِ تو
بعد از آنکه مدتی کردی تلاش
تا که نان را باز گردانی به جاش
بَخَشدت نانِ به سرقت بُرده را
نام آن را هم نَهد بَـذل و عطا !
تو ازو ممنون و او منّتگزار
میشوی خوشدل ز لطفِ روزگار!
****
وقت دیگر ، گم شود ناگه خَـرَت
خاک این عالم بریزد بر سرت!
از کـَفَت رَفتست مال و مُـکنتت
جمله اسباب معاش و حشمتت
کو به کو گردی و سرگردان شوی
هر که را بینی ازو پُرسان شوی
چون که خوردی مدّتی خون جگر
از خر گمگشتهات آید خبر
شادمانه سوی خر خواهی شتافت
با خیال آنکه بختت گنج یافت!
خر ببینی تا به گردن در گِلش
دزد بُرده نعل و افسار و جُلش
این قَـدَر که آن خَـرَت پیدا شدی
شادمان از رأفت دنیا شدی!
****************************
۱ - فتح باب : کنایه از باز کردن در و گشایش در کارهاست.
۲ - انبان : ظرف چرمی که درویشان نان و ذخیره غذایی خود را در آن نهند . توشه دان .
۴۹ - بر در انعام دنیا می روی؟
بر در انعام دنیا میروی؟ (۱)
کز عطایش صاحب ثروت شوی؟
نیست امّیدی به مال و نعمتش
زحمتش نقدست و نسیه ، رحمتش
لطف و بخشایش ازین سفله مجو
خوش خیالستی! کرم ؟ آن هم از او ؟
گر ازو خواهی حُطام دنیوی (۲)
پاسخی جز « لَن ترانی » نشنوی (۳)
او نخوانده درس اکرام و دَهِش
مُمسِک است و بیمَرام و بَدمَنش (۴)
زر نشانش دِه که بنماید ، مِسَش
یوسف ار بیند ، بَـرَد در مَحبَسش!
گر بخواهد نیک احسانت کند
بر لب جو ، آب مهمانت کند (۵)
چون رَسی در محضر گردون پیر
درب جیب خویش را محکم بگیر!
خواهی از دستش بمانی در امان
رُو دعایی بهر دفع شرّ بخوان
****
قصّهای را در کتابی دیدهام
یا گمانم از کسی بشنیدهام
مادران را یک شب عزرائیل گفت
هر که خواهد ،بَخشَمش فرزندِ مفت
در جوابش مادری فرتوت و پیر
گفت فرزند مرا از من مگیر ...
نذر و احسان تو ارزانیت باد
از تو کِی خیری رسد عزّت زیاد!
******************************
۱ - اِنعام : بخشش مال از طرف دنیا
۲ - حطام دنیوی : مال و منال دنیا
۳ - لَن ترانی : هرگز نبینی مرا. مأخوذ از آیه :
لمَّا جاء مُوسی لِمیقاتِنا وَکلّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ اَرنی اَنظُر الیکَ قالَ لَن تَرانی ... قرآن کریم ۷ / ۱۴۳
و هنگامی که موسی برای میعاد ما آمد و پروردگارش با او تکلّم کرد گفت: پروردگارا، خود را به من بنما
تا به تو نظر کنم . گفت هرگز مرا نخواهی دید ...
در تداول عامه فارسی زبانان - ناسزا و بد و بیراه گفتن ( لغت نامه دهخدا )
۴ - مُمسک : خسیس - بخیل
۵ - مهمان منی به آب آن هم لب جو ( امثال و حِکَم دهخدا )
۵۰ - رفت دزدی خانه مردی فقیر
رفت دزدی خانهٔ مردی فقیر
تا رُباید ، مال و اموالی کثیر
پهن کردی بر زمین ، دستار خویش
تا درون آن بپیچد ، بار خویش
هر چه کردی آن سرا را جستجو
غیر آن مردک نبُد چیزی در او!
جانش از گرمیّ حِرمان بس که تَفت (۱)
دود آن در چشم مردِ خفته رفت
چون ازین سوداگری ، سودی ندید (۲)
از نفاق ِ بخت خود ، آهی کشید
آن صدایِ آهِ دزدِ تیره روز
شد برایش قوز بر بالای قوز
مرد صاحبخانه کنجی خفته بود
بسترش فرشی ، ز خاکش تار و پود
از صدای آهِ او بیدار شد
چشم او آئینهٔ دستار شد
دید ، متقالی سفید و نرم و پاک
گفت این بستر شرف دارد به خاک!
غلت زد با حیلهای آن مرد زَفت (۳)
تا که کمکم روی آن دستار رفت!
این غنیمت ، چون به دستش اوفتاد
دزد خسران دیده را آواز داد :
چون که بیرون میروی در را ببند
تا ازین در ، کم در آید مستمند
دزدِ عاجز گفت : هان ای محتشم!
گو تو را زین رفت و آمدها چه غم؟
دربِ این خانه ، گر امشب باز بود
حاصلش بهر تو زیرانداز بود!
دربِ خانه ، دربِ روزی شد تو را
این گشایش ، بلکه باز آرد عطا !
چون فراهم گشت ، زیرانداز تو
زین ترّدد ، رنجه یک امشب مشو
در نمیبندم که تا نفعی بَری
بلکه رواندازت آرد دیگری!
*******************************
۱ - حرمان : ناامیدی - بینصیبی
۲ - سودا : تجارت - معامله - منفعتیابی
۳ - مردِ زَفت : مردِ زمخت و نخراشیده
۵۱ - ای فلک ، نعمت به من ده بی حساب
ای فلک ، نعمت به من ده بیحساب
هر دعای بنده را کُن مستجاب
نوبتی ، رحمت به حال ِ بنده کُن (۱)
بنده را از نعمتت شرمنده کُن
صد هزاران دل کُنی ریش و پریش
یک نفر را کُن دعاگو بهر خویش!
لعنت و آهِ مرا بر جان مَخَر
چشم ، بر هم نِه و از من درگذر
کُن برای خویش ، کسب آبرو
بس نباشد بر تو نفرین و تفو ؟
از چه هستی در پی آزار من ؟
یک دو روزی خور غم و تیمار من (۲)
قصد کردی پرّ و بالم بشکنی
نه که از بُن ریشه من برکَنی
تو ندانی فرق سَر را با کلاه ؟!
کیفرت افزون شد از حدّ گناه
یک تن از اعمال تو دلشاد نیست
کس ز زنجیر غمت آزاد نیست
ظلم خود ، کم کن به جان ِ مردمان
کز ستبری ، پاره گردد ریسمان (۳)
هر چه کردی پیش ازین ، دیگر مکن
بیش ازین چشمان خلایق تَر مکن
*****************************
۱ - نوبتی : یک بار - یک مرتبه - باری
۲ - تیمار : غم - اندوه
غم و تیمار کسی را خوردن : غمخواری و دلسوزی کردن
هر که او انده و تیمار تو نگزیند ...... تو به خیره چه خوری انده و تیمارش ( ناصرخسرو )
۳ - ریسمان بلند و آویخته ، میتواند به دلیل افزایش ضخامت و ازدیاد وزنش ، باعث پاره شدن خود شود .
ظلم بیش از اندازه هم میتواند ، موجبات هلاکت ظالم را فراهم آورد .
۵۲ - مدعی من می شوم روز حساب
مُدّعی من میشوم روز حساب
تا سؤالات مرا گویی جواب
گو چگونه رزق قسمت کردهای؟
کاین چنینم ، غرق ِ محنت کردهای
چرب و شیرین نیست در انبان ِ من
بهر ِ نانی بر لب آمد جان ِ من
سفرهام از خون ِ دل ، رنگی گرفت
از نوای شیون ، آهنگی گرفت
این که بر من ، نعمتِ جان دادهای
منتّی بر بندهات بنهادهای
جانِ در عُسرت نباشد موهبت (۱)
گر چه باشد در کمالِ عافیت
جان ِ بیعشرت ، وَبال گردن است
تازه آن هم عاریت نزد من است!
گیوهای در پا ، پَلاسی بر تنم
بعد میگویی که روزی دِه منم ؟!
این نباشد رسم بندهپروری
خود مخواه از گرسِنِه فرمانبری
خود به شأن خویش انعامم بده
بعد ازآن هم « بندهات » نامم بده
این همه شرط و شروط بندگی
در قبالِ یک دو روزی زندگی ؟
این تجارت ، سر به سر خُسران بود
کندن ِ جان ، در بهای جان بود
****
در ازل ، با هم قراری داشتیم
وعدههای محکمی بگذاشتیم
این که ما ، امر تو را فرمان بَریم
قول و عهدِ خویش را پایان بَریم
تا تو هم در عرصه این گرگزار
چون شبان ، ما را شوی تیماردار (۲)
****
خرمن عیش و طرب چون بیختی (۳)
کاهَش این سو ،گندم آن سو ریختی
ما به سهم ِ کاهِ خود بودیم شاد
تازه ، آن را هم فلک دادش به باد
کوهِ غم ، بگذاشتی بر دوش ِ ما
مُضمحل شد این تن ِ جانکوش ِ ما
نیست در آن دور و اطرافت مگر؟
شانهای از گـُرده ما پهنتر!
مطبخ ِ رزقت ، کفافِ نان ِ خلق
کِی دهد؟ کآسوده گردد جان ِ خلق
کم بُوَد تعداد نانوایان ِ تو
کم رسد در سفرهٔ ما ، نان ِ تو
گوش ِ ما ، تعریفِ احسانت شنید
چشم ِ ما از نان ِ تو ، سیری ندید
عدهای را سوگلی پروردهای
غرق در عیش و تنعم کردهای (۴)
عدهای دیگر چو من ، حسرت به دل
هر تعیّش خواست دل ، گفتم بهل ! (۵)
گو مگر ، ما بندهٔ تو نیستیم؟
پس چرا با این فلاکت زیستیم؟
****
کاتبِ رزقت نخوانده رسم و خط
چون که املایش سراسر شد غلط
خود « الف با » را نداند بیسواد!
بوده شاگرد کدامین اوستاد؟
گر چه عُمری خود کتابت کرده است
آبروی هر چه کاتب بُرده است!
بر بَرات « روزی » ما چون رسید (۶)
گشتم از فضلش به کلی ناامید
حرف « رحمت » هر چه املا کرده است
« را »ی آن تبدیل بر« زا » کرده است!
*******************************
۱ - عُسرت : تنگی - سختی
۱ - موهبت : بخشش - آنچه به کسی ببخشند .
۲ - تیماردار : غمخوار - پرستار
۳ - بیختن : الک کردن - غربال کردن
۴ - تنعم : به ناز و نعمت زیستن - خوش گذرانی
۵ - تعیش : خوش گذرانی
۵ - بهل : رها کن - بگذر
۶ - بَرات : نوشتهای برای دریافت یا پرداخت پول . در شعر به معنای برگ سهمیه و حواله .
آورده شده است.
۵۳ - جاهلی در مرقد عبدالعظیم
جاهلی در مرقدِ عبدالعظیم (ع)
رفت و آنجا گشت یک ساعت مقیم
درد دل بگشود : کای مولای من
ای رسولالله و بودردای من (۱)
ای چراغ راه و کشتیّ نجات
ای لبان تشنهات ، آب حیات
ای که دستانت جدا گشتی ز تن
عاقلانه صلح کردی با حسن (ع)
پس ظهورت کی بود ای لافتی !؟ (۲)
تا نیایم قُم به دیدار شما !
***************************
۱ - بودردا : از اصحاب رسول خدا ( ص ) . از سناییست :
از این مشت ریاست جوی رعنا ، هیچ نگشاید ...... مسلمانی ز سلمان جوی ، درد دین ز بودردا
۲ - فتی : جوانمرد
۵۴ - گفت آن « نوشیعه » را مرد یهود
گفت آن « نوشیعه » را مرد یهود
گو علی (ع) را شرح احوالش چه بود ؟
در امارت ، او خلیفه چندُمست؟
یا در آن محراب فرقش را که خَست ؟ (۱)
شیعه گفتش: من ندانم چند و چون
قصّهای گویم ازو غرقه به خون !
وین خبر از اهل سُنـّت آورم
تا به تصدیقش نگردی منکِرم !
او همان بودی به دشت کربلا
در مصـــاف لشــکر آلِ عبـــــا
آمد از کوفه به پیکار حسین (ع)
شد شهید تیغ خونبار حسین (ع)
****************************
۱ - خستن : مجروح کردن . خست : زخمی کرد
۵۵ - شد سوار اسب ، ملا نصردین
شد سوار اسب ، مُلا نصردین
پشت و رو بنشست بر بالای زین
در رکاب آورد اوّل ، پای راست
راست بودن نی به هر کاری سزاست
پشت او بر یال و دُم در روبرو
زین میان میگشت پس افسار کو!؟
آن یکی گفتش که : ای نیکو سیَر (۱)
بر قفای خویش هم میکُن نظر (۲)
بر سَریر زین ، غلط بنشستهای (۳)
سَر بگردانی ز حیرت رَستهای
گفت مُلا : این غلط از من مبین
من فراوان دیدهام پالان و زین!
ای بسا شبدیز و دُلدُل راندهام (۴)
کِی به تشخیص سَر و دُم ، ماندهام
یک سخن ، این اسب نادان را بگو
کز جهالت ایستاده پشت و رو!
****
این حکایت ، کار این دنیاستی
ظاهراً رویش خلاف ماستی
دائمًا نالی که با تو کجرو است
رو به هر سَمتی ، قفایش بر تو است
گر که کجرفتار آمد ، این جهان
این خلاف ، از چشم فعل خویش دان
پشتِ خود از جهل ، بر دنیا کُنی
پس ز اِدبارش شکایت ها کُنی (۵)
یک نظر ، بر کردههای خویش کُن
زرّ قلبت را مَحک سنجیش کُن
خود ببین دنیا چه میگوید به تو
از ره انصاف و حق خارج مشو
گوش کردی و فلک یارت نبود؟
مَرکبِ خوش راه رهوارت نبود؟
*****************************
۱ - نیکو سیر : صاحب عادات نیک - نیک سیرت
۲ - قفا : پشت سر
۳ - سریر : تخت - اورنگ
۴ - شبدیز و دلدل : نام دو اسب معروف تاریخی
۵ - اِدبار : روگردانیدن - پشت کردن
۵۶ - آن یکی پرسید اشتر را که هی
آن یکی پرسید اشتر را که هِی
گو چرا ای مرکبِ فرخنده پی
بَر خلاف عُرف ، شاشت از پس است؟
گفت اشتر : گو چهام چون هر کس است
********************************
۱ - مصرع از مثنوی مولاناست :
آن یکی پرسید اشتر را که هی ...... از کجا میآیی ای فرخنده پی
۵۷ - چرخ ، می گردد به دستوری نهان
چرخ ، میگردد به دستوری نهان
نه به مِیل تو ، نه مِیل دیگران
گردش او از سَر حکمت بود
حکمتش هم از سَر رحمت بود
روز و شب ، نالی ز ظلم و جور او
دائمًا خواهی نماید بر تو رو
گر همه حاجات تو گردد روا
بلکه بر خصم تو باشد این جفا
گر تو را گیرد ، بیفتد دیگری
گر به او خندد ، تو آنگه خون گِری
زارعی ، بر آسمان نالد ، ببار
گازُری ، خواهد ز باران ، زینهار (۱)
ضارب و مضروب ، هر دو در فغان
هر دو خواهان کمک از آسمان
قاتل و مقتول و معشوق و رقیب
چشم استمدادشان بر مستجیب (۲)
یاور صیّاد باشد وقت صید
یا رهاند صید را از دام و قید (۳)
پس فلک را زین میان تکلیف چیست؟
ضَـرّ تو شاید که نفع دیگریست
*****************************
۱ - گازر : رختشوی .
رختشو ، نیاز به هوای آفتابی برای خشک شدن رخت و لباسهای شسته شده دارد و بارش باران ،
زحمات او را هدر خواهد داد .
۱ - زینهار : امان - مهلت - جملهای به معنای دور باش .
۲ – مُستجیب : اجابت کننده دعا - نامی از اسامی خداوند .
۳ - قید : بند - زنجیر . در اینجا به معنای تله است .
نه آن مرغم که بر من کس نهد قید ...... نه هر بازی تواند کردنم صید (نظامی)
۳ - این بیت را اینگونه هم می توان خواند :
گو مدد بر عَمرو آرد یا به زید؟ ...... همره صیاد باشد یا که صید؟
عمرو زید : فلان و بهمان
از سعدیست :
ز عمرو ای پسر چشم اجرت مدار ...... چو در خانهٔ زید باشی به کار
۵۸ - ابلهی کرد از فقیهی این سؤال
ابلهی کرد از فقیهی این سؤال :
مشکلی دارم من از باب مَبال (۱)
هست ابریقی مرا ، این سالها (۲)
کآیدم ، در کار حاجات قضا
لیکن از بخت بَد و جور زمان
تازگی افتاده سوراخی درآن
گر چه خود ، بر دُمّ و سَر سوراخ داشت
مَنفذی هم چرخ ، ماتحتش گذاشت (۳)
تا شوم فارغ ز انجام عمل
میشوم مُضطر چو خَر اندر وَحَل (۴)
جای آب آید ازآن ابریق ، ریح (۵)
من بمانم ، شرم و این فعل قبیح!
مُسهلی خوردهست ابریقم مگر؟
کو شود از بنده فارغ زودتر!
تا به سر منزل رسد این قافله
آمدم تا حل کنی این مسئله
رهنمودم ده کنون با رأی خویش
تا بیابم راه استنجای خویش (۶)
****
آن فقیهش گفت ، از روی مزاح
بعد ازین ، هر وقت رفتی مستراح
تا نرفته فرصت تیرت ز شست
خود بشو ، تا آب در ابریق هست!
پس ، فراغ البال در بیت الخَلاء
کُن همه حاجات جسمت را روا!
****
گویمت ، هرچند بیمنطق بُـوَد
یا که تشبیه مَعَالفارق بُـوَد (۷)
این مَـثَل ، مصداق عقل آدمیست
وقت حاجت ، چون که میخواهیش ، نیست
در جوانی ، عقل میآید به کار
تا دهد ما را ز دنیا زینهار (۸)
ره بَـرَد ما را ز آفاتِ جهان
مشفقانه سوی آغوش ِ امان
در رهِ لغزنده گیرد دستمان
پاسبان باشد چو بیند مستمان
شام ِ مستی ، هِی کند : بازآ به هوش
روز سُستی گویدت : اینک بکوش
در نشیبِ عمر ، گردد ریسمان
در فراز زندگانی ، نردبان
در کهولت ، عقل و تدبیر و دَها (۹)
نوشداروییست شخص مُرده را
چون که گُل پژمرد و گلشن شد خراب (۱۰)
ریشه را دیگر چه محتاجی به آب؟
بعد از آنکه آردها را بیختی (۱۱)
لاجرم ، غربال خود آویختی
بعد از آنکه راه کج نشناختی
گنج ِ عمر خود درین ره باختی
گر بجوشد عقلت از بالا و پست (۱۲)
خود چه حاصل ، رفته فرصتها ز دست
**********************************
۱ - مَبال : آبریزگاه - مستراح
۲ - ابریق : لولهین - آفتابه
۳ - ماتحت : زیر - پایین
۴ - وَحَـل : گِل و لای
۵ – ریح : باد - نسیم - بادی که در معده ایجاد میشود .
۶ – استنجا : عمل شست و شوی بعد از قضای حاجت
۷ - مع الفارق : متفاوت - غیر قابل قیاس
۸ - زینهار : هشدار - آگاهی
۹ - دها : زیرکی - هوشمندی
۱۰ - مصرع از مثنوی مولویست :
چون که گل بگذشت و گلشن شد خراب ...... بوی گل را از که جوییم از گلاب
۱۱ - بیختن : الک کردن - سرند کردن
آردش را بیخته و الکش را آویخته : ضربالمثلی است .
این مَثل در مورد کسی گفته میشود که عمری از او گذشته باشد و روزگارش را با همهٔ
پستی و بلندیها گذرانده باشد .
۱۲ - تعبیر از مولویست :
آب کم جو تشنگی آور بدست ...... تا بجوشد آبت از بالا و پست
۵۹ - آن یکی گفتا که من پیغمبرم
آن یکی گفتا که من پیغمبرم
در نَبوّت ، از رسولان برترم
گر محمد (ص) خاتم پیغمبریست
در وثوق این سخن تردید نیست
لیک ، من قدری ازو کاملترم!
من نبیّ ِ دور بعدِ آخرم (۱)
مردمان گفتند یک مُعجز بیار
تا شویم از جان شما را یار غار
گفت : من را نیست وحی و دفتری
یا عصایی که بگردد اژدری (۲)
لیک فرمان می دهم اشجار را
بی درنگ آیند اینجا نزد ما
حال ، امری میکنم بر آن درخت
گرچه انجامش برای اوست ، سخت
میدهد لبیک بر دستور ما
چون مطیع ماست و منشور ما
****
پس صدا کردی به آوازی رسا :
کای درخت ، اینک به نزد ما بیا ...
هر شجر را نیست توفیقی چنین
تا که گردد با رسولی همنشین
این سعادت شد نصیبت ای گیاه
تا ز خاک اکنون رَسی بر اوج ماه
گر پَر ِ پَرواز بخشیدت فلک
همتّی کُن ، بال بگشا تا مَلک
گر رَسی بر محضر پیغمبرت
میشود تابان به عالم ، اخترت
همگنانت بر تو حسرت میخورند
بعد ازین نامت به نیکی میبَرند
****
شد ازو اصرار و از سوی نبات! (۳)
آنچه ظاهر شد سکون بود و ثبات
بار دیگر بانگ زد بر آن شجر (۴)
بانگ کِی دارد اثر ، بر گوش کر؟
گر ندایی از حجر بشنیدهای؟ (۵)
زآن شجر هم جا به جایی دیدهای!
پس نبی گفتا که شاید این درخت
در تحرّک اندکی گردیده لَخت! (۶)
یا که باشد بادِ نخوت در سرش
تا کِی این آتش کند خاکسترش؟
او چو ما ، گر خُلق نیکو داشتی
دست ازین خیرهسری برداشتی
گر چه باشد خودپسند و بَدمنش
نیست لایق بهر طعن و سرزنش
ما رسولان اهل خودخواهی نِهایم
با چنین رفتارها بیگانهایم
تا برای این شجر الگو شویم (۷)
او نیامد ما به نزدش میرویم!
****************************
۱ - ... لیس نبی بعدی : ... بعد از من پیامبری نخواهد بود.
روایتی از حضرت محمد (ص) مبنی بر خاتمت پیامبری بر او.
۲ - اشاره به معجزهٔ حضرت موسی که عصایش را به مار تبدیل کرد.
۳ - نبات : هر سبزه و درخت که از زمین بروید . در اینجا به معنی درخت آمده است .
ز موج بحر کف تو چو نشو یافت نمی ...... نبات سدره و طوبی گرفت نشو و نما (عطار)
سدره و طوبی : نام دو درخت در بهشت
۴ - شجر : درخت - اشجار : درختان
۵ - حجر : سنگ
۶ - لَخت : بیحال - بیحس
۷ - الگو : ( لغتی به زبان ترکی ) سرمشق - نمونه
۶۰ - بانگ ، در بازار میزد ، احمقی
بانگ ، در بازار میزد ، احمقی
بشنوید ای مردمان ، حرفِ حقی
من خدایم ، رحمتی بر عالمین!
معجزاتم آنچنان و این چنین!
وقت آن شد تا که بر من بگروید
هر سؤالی هست پاسخ بشنوید!
آن یکی گفتش : مگر مجنون شدی؟
کز روال عقل و دین ، بیرون شدی
در همین دهکوره ، شخصی سال پیش
دعوی پیغمبری کرد و نه بیش
مردمان کشتند او را در زمان (۱)
از وی اکنون مانده مشتی استخوان
تو کنون کوس خدایی میزنی؟
جان خود را در بلا میافکنی
مُدّعی پرسید : نام او چه بود؟
نوح بودی یا سلیمان یا که هود؟
خدمتش گفتند اسمش را « اَحَد »
گفت پس حق بود او را قتل و حَد (۲)
چون ندارم من احد نامی رسول
او جَهُولی بود یا ناقص عقول (۳)
من فرستادم هزاران تَن نَبی
نیست یادم از چنین کس مطلبی!
خوب شد کشتید آن نمرود را (۴)
پیش من دارید اجر اولیا !
******************************
۱ - در زمان : درجا - بدون فوت وقت
۲ - حدّ : مجازات شرعی ، کیفر
۳ - جَهول ، ناقص عقول : نادان - جاهل - بی خرد
۴ - نمرود از شخصیتهای عهد عتیق است. بنا به روایت تورات ، از شاهان بابل بود که دستور ساخت برج بابل را
صادر کرد . او از فــرزندان کــوش پسر حام پسر نــوح بود .
نمرود در برابر خداوند ایستاد و خود ادعای خدایی کــرد و سومــری ها در برابرش به سجده میافتادند.
۶۱ - بشنو این قصه ز دوران قدیم
بشنو این قصّه ز دوران قدیم
عهد و ایام سلیمان حکیم (۱)
بچه زاغی بر سر شاخی نشست
دشتِ سبزی بود و او کیفور و مست
پیرمردِ عارفی در حال گشت
از دل آن دشت خُـرَّم ، میگذشت
چشم او افتاد بر آن بچه زاغ
کو نشسته از جهانی در فراغ
در دلش ایام طفلی زنده شد
جانش از شوق لَعِب ، آکنده شد (۲)
تا بترساند به نوعی زاغ را
رو به او چرخاند دستی با عصا
بر خلافِ عادتِ مرغانِ دشت
زاغ ازین تهدید او ، پَـرّان نگشت
مَرد ، سنگی از زمین برداشتی
زاغ ، وقعی هم به آن نگذاشتی
مَرد ، حیران شد ازین رفتار مرغ
وآن همه اصرار خود ، انکار مرغ
گفت با خود : گر که سنگ اندازمش
بیگمان از شاخ پَـرّان سازمش
شوق ِ بازی عقل و هوش مَرد بُرد
سنگ پرتابی به بال مرغ خورد
****
« کودکی » پایا به ذات آدمیست (۳)
فرق آن هم در شباب و شیب نیست (۴)
پیر و برنا ، هر دو جایی کودکند
در هوسبازی چو طفلی کوچکند
بین چگونه دل به بازی میدهند
عُمر خود در راه مُهمل مینهند
مختلف شد قیمت بازیچهشان
تیلهای از شیشه یا لعلی ز کان
« کاغذِ رنگی » ببین و کن قیاس
کآن رود ، آید به جایش اسکناس
طفل ، با لذّت به آن یک بنگرد
پیر ، این را بیند و کیفی بَـرَد
آنچه شد با شیر ، در جان اندرون
آنچه با جان میرود از تن برون
حُمق فطری در نهاد آدمیست
خود ، رهایی زین بلا امّید نیست
آدمی ، از مهد بازد تا لحد (۵)
نام آن را زندگانی مینهد
زندگی ، بازیست انجامش شکست
باخت ،هرکس پای این بازی نشست
****
باز گردم بر سر آن داستان
منتظر ماندست آن زاغ جوان
باید او را راهی قاضی کنم
تا دلش را اندکی راضی کنم
****
زاغ را بر جان چو این آفت رسید
روی بر قصر سلیمان پرکشید
****
کای سلیمان گر که شاه عادلی
از چه رو از بندگانت غافلی؟
آمدم نالان به درگاه شما
عدلِ خود بنگر و زخم ِ بال ما
گر از آن ظالم نگیری ، دادِ من
در قیامت ، بشنوی فریادِ من...
****
داد دستوری سلیمان بر وزیر
تا کند آن متهم را دستگیر...
****
مَرد ، در پیش سلیمان ایستاد
گفت : گویم آنچه را که روی داد
باز میگشتم ز گشتِ صبحگاه
بر درختی ، ناگه افتادم نگاه
زاغ را دیدم بر آن شاخ درخت
هم چو سلطانی ، لَمیده روی تخت
دید مرغک ، هیبت و بالای من
خود نکردی لحظهای پروای من
این خلافِ خصلتِ مرغان بود
مرغ وحشی ، خائف از انسان بود (۶)
من ز روی کنجکاوی با عصا
بیم او دادم ، نجُنبیدی ز جا
پس یکی سنگ از زمین برداشتم
نیم چشمی هم به زاغک داشتم
او نکردی باز بر من اعتنا
تا خطایی رفت و شد این ماجرا
حال ، من ، گر اشتباهی کردهام
واقفم اینکه گناهی کردهام
او چرا چون دیگر مرغان ِ دشت
از چنین اعمال ِ من ،ترسان نگشت؟
مرغ ، بر جُنبده ظن ِ بَد بَـرَد
آدمی بیند ، هراسان برپَـرَد
****
گفت سلطان راست باشد این سخن
تو چرا نگریختی از این فِتَن ؟ (۷)
****
گفت : من دیدم ز دور این مرد را
چون رصد کردم به تن بودش عبا
پیش خود گفتم که او روحانی است
از تبار بوذر و سلمانی است
از شرار ِ جهل این یک ، ایمنم
آتش ِ جورش نگیرد خرمنم
هر که ممکن هست از روی هوا (۸)
سنگی اندازد به قصدِ جانِ ما
لیکن از او این عمل ، باشد بعید
کس شقاوت ،کِی ز مرد حق بدید؟
« کو برای وصل کردن آمدی
نی برای فصل کردن آمدی » (۹)
گر طبیبی تیغ بر جانت کشید
کِی بر او ظن ِ جنایت میبرید؟
کِی تو بگریزی ز هول ِ زخم او
حال ، گر من کاهلی کردم بگو؟
******************************
۱ - سلیمان پسر داود پیامبر است. خداوند به او زبان پرندگان را آموخت. به او لقب حکیم
دادهاند. حافظ میفرماید :
در حکمت سلیمان هر کس که شک نماید ...... بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی
۲ - لعب : بازی - شوخی
۳ - پایا : ماندگار - پاینده ، پایدار
۴ - شباب و شیب : جوانی و کهنسالی
۵ - بازد : در حال بازیست - در حال باختن است.
۶ - خائف : ترسان و ترسنده
۷ - فتن : جمع فتنه
۸ - هوا ، هوی : هوس ، میل
۹ - بیت از مولویست : تو برای وصل کردن آمدی ...... یا برای فصل کردن آمدی
۶۲ - وقت مرگِ خویش ، پیری گورکَن
وقت مرگِ خویش ، پیری گورکَن
با پسر میگفت اینگونه سخن
ای پسر! اینک که وقتِ رفتن است
دِین بسیاری مرا بر گردن است
بس کفن ، از گورها دزدیدهام
آه و نفرین ِ خلایق دیدهام
مردهها را صبح پوشاندم کفن
شامگه ، کَندم کفنهاشان ز تن
یک کفن آمد به مصرف بارها
توبه کردم بارها زین کارها
مُردهای اینجا نمییابی به گور
کو نباشد روز محشر ، لخت و عور!
مُردهای مَستور ، از این روستا (۱)
خود نخواهی یافتن ، روز جزا
برگِ سبزی گر بود در گور من
لعن ِ مردم هست و تعدادی کفن
کار خیری کُن که بعد از مُردنم
روز ِ استنطاق ، کم لرزد تنم (۲)
گر که باشی در پی اعمالِ نیک
کُن پدر را در ثواب آن ، شریک
بلکه گاهی ، مَردم این روستا
بهر من خواهند ، رحمت از خدا
آن پسر گفت : ای پدر آسوده باش
دِین اگر داری کنم یک جا اداش!
چون نشانی از تو دارد این پسر
مو به مو اجرا کند امر پدر!
غم مخور ،چون هست فرزندت خَلف
وام تو بر عهده گیرد ، لاتَخف (۳)
****
آن پدر ، مُرد و پسر شد گورکن
هر شبانگه بعد دزدیّ کفن ...
خود نشستی بر فراز سنگ قبر
با خیال راحت و از روی صبر
اندکی بر گور ، غایط ریختی (۴)
بعدِ پایان ِ عمل ، بگریختی
مردمان ، وقت زیارات قبور
چون که میدیدند آن گند و فجور (۵)
لعن میکردند ، هم بر اهرمن
هم دعا بر روح پیر گورکن
خَلق میگفتند ، کآن پیر زبون
گر چه بودی جاهل و نادان و دون
عیبِ او غیر از کفن دزدی نبود
خود ندادی گور را با فضله ، کود!
این پسر ، هم دزد آمد هم سَخیف
بعدِ دزدی ، گور را سازد کثیف
حال باید ، ساختن و سوختن
ای دو صد رحمت به آن یک گورکن!
****************************
۱ - مستور : پوشیده
۲ - استنطاق : بازجویی - اشارهایست به روز قیامت
۳ - لا تخف : مَترس - بیم مدار
۴ - غایط : مدفوع - نجاست
۵ - فُجور : پلیدی - کار زشت
۶۳ - دفتری تحریر کردی آن حکیم
دفتری ، تحریر کردی آن حکیم
در کنارش ، کودکش بودی مقیم
با قلم ، چیزی به کاغذ مینوشت
این عمل ، آمد به چشم طفل ، زشت
با پدر گفت : این سیهکاری ز چیست؟
کاغذی را تیره کردن ، حیف نیست؟
چون سیاه و تیره بینی روی من
میکنی فیالفور، شست و شوی من
حال ، بر اوراق ِ چون برفِ سپید
این سیاهی را چرا کردی پدید؟
چیست بر لوحی چنین ، خط های کژ؟
هم چو راه روستامان ، کژ و مژ!
****
در جوابِ او فرو ماندی پدر
چون نبودی طفل را عقل و بصر
کودکِ نادیده تعلیم و ادب
کِی بداند این غرضها را ، سبب
او چه داند کاین سیاهی ، حکمت است
نشر دانش ، آدمی را نعمت است
او نداند کاین سیاهی بر سپید
میتواند بس سپیدی آفرید ...
لاجرم گفتی به قدر فهم او :
کاین سیاهی هست در اینجا نکو
این سیاهی نیست اینجا بیسبب
همچو آن خال سیه بر کنج لب
هر سیاهی خوش نباشد هر کجا
لیکن اینجا جایز است و خوشنما
گفت کودک : گر بود اینجا نکو
کُن سیه ، هر جای آن بیگفتگو
کاغذت را در مُرکب خیس کن
روسیاهش چون دل ابلیس کن !
ورنه ، پس دست از سیه کردن بدار
کاغذت را در سپیدی واگذار!
****
این جهان و آن سیاهیهای او
پیش چشمانت نمیآید نکو
هر سیاهی بر سپیدیّ جهان
هست بر میزان عقل تو ، گران
چون نمیدانی که تدبیرش ز چیست
بانگ و فریادی کنی ،کاین عدل نیست
نیست بیحکمت و از روی هوس
خلقتِ مردمگزای این مگس
از نگاهِ تو ، مگس ، نُقصان بود
غایتِ خلقت ، فقط انسان بود
از نظرگاهِ مگس هم ، آدمی
موجد شَرّست و هر نقص و کَمی!
تو چرا خواهی که جای کرکسی
یا به جای خلقت خار و خَسی
دشت و صحرا پر شود از بلبلان ؟
سبزه و گل بر دَمد در بوستان ؟
بلکه کرکس هم نماید این دُعا
کاین جهان پُر گردد از لَش مُردهها !
****
از کسی ، جُوری اگر بر من رسید
من سیاهی خوانمش ، آن کس سپید
عدلِ بر تو ، بلکه ظلم ِ بر منست
عدل و ظلم اینجا نه تیره روشنست
پس بگو با من ، سیاهی چیستی؟
عدل و هستی ؟ یا که ظلم و نیستی
این سیاهی و سپیدی در کجاست؟
من چه دانم! حَدّ و قَـدّش با خداست (۱)
*******************************
۱ - حدّ و قد : حد و اندازه
۶۴ - کاش بودی حضرتِ آدم عقیم
کاش بودی حضرتِ آدم عقیم
تا که ول میگشت شیطان رجیم
هرکجا ، چشم تَری دیدی ز غم
کار ِ این ابلیس باشد بیش و کم
این جهان را از قفس انباشته
پیش پای هر که دامی کاشته
خلق او کردن و شَرّ انگیختن
پند ما دادن ، کزو بگریختن!
چیست علت ، خلق این امُ الفساد؟
تا دهد بنیاد انسان را به باد
گر که شیطان خود نبودی در میان
کِی نیازی بود بر پیغمبران
« آدمی » گمره درین عالم نبود
حاجتی بر « آدم » و « خاتم » نبود (۱)
خود نبودی زحمتی بر انبیا
وآن مرارتها پی ِ ارشاد ما
گر که شیطان ، ریگِ کفش خلقت است
خلقت او بی دلیل و علت است
حکمتِ خلق چنین موجود چیست
حاصلش بی شک زوال آدمیست
****
در بیانِ این سؤال بیجواب
شرحها کردند در صدها کتاب
جمله تألیفاتشان با قاعده
بس حکیمانه ولی بیفایده!
شرح ِ هر که این معمّا را گشود
« وصفِ فیل ِ خانهٔ تاریک بود » (۲)
چون نبودی شمعی اندر دستشان
رأیشان شد از سر حدس و گمان
****
نقش ِ شیطان چیست در اعمالِ ما؟
کو کُند هردم دگرگون حال ما
آدم و شیطان ، نه خصم یکدگر
هم رهند و هم قطار و هم سفر
بلکه بر ابلیس ،انسان شد ، بَـلَـد
تا درین غربت دهد او را مَدَد
آدمی را چنگ و دندان آنکه ساخت
بود آگه؟ این که شیطان را نواخت (۳)
آدمی ، ابلیس را از راه بُرد
با سیاهیهای خود جانش فسرد
آدمی ، ابلیس را شد راهبر
نه غلط گفتم ، تو میخوانش پدر
عزم داری تا کنی با او ستیز؟
یابی از زندان او راه گریز؟
از چه میگردی که جویی منزلش؟
از تو بیرون نیست ، میجو در دلش
او درون تو اقامت کرده است
وز شرابِ نفْس تو ، گردیده مست
مرگ او کِی هست؟ روز فوت تو
شد مقارن موتِ او با موتِ تو
****
دیو و شیطان ،جز خیالی بیش نیست
جمله اینها نام رمز آدمیست
هست شیطان ، این سرشت آدمی
کاین چنین در شر فکنده عالمی
نفْس امّارهست غالب بر بشر
دعوی لغوی بود ، بر او ظفر
نفْس دارد مِیل طغیان و جنون
کِی به شلاق خِرَد ، یابد سکون
هر که غیر این سخن سَر میکند
خود بهل تا لاف در غربت زند
خیر و شر ، چون هر دو در ذات مَنند
رشتهای بر گردنم افکندهاند
هر دو هم دارند بر من ، مُژدهای
این به نقدی وآن یکی بر وعدهای
دل ، گهی با او گهی با این یکیست
زین کشاکش مقصد و مقصود چیست
آنکه رَست از دام نفْسش ، کیست او؟
هر که باشد ، جز فرشته نیست او
من ندیدم ، گر تو او را دیدهای
محتمل ، دارای ضعفِ دیدهای!
*******************************
۱ - حضرت آدم و حضرت محمد (ص) خاتم النبیین ، اولین و آخرین پیامبران الهی
۲ - اشارهایست به حکایتی از مثنوی :
پیل اندر خانهٔ تاریک بود
عرضه را آورده بودندش هنود
از برای دیدنش مردم بسی
اندر آن ظلمت همیشد هر کسی
دیدنش با چشم چون ممکن نبود
اندر آن تاریکیش کف میبسود
آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد
گفت همچون ناودانست این نهاد
آن یکی را دست بر گوشش رسید
آن برو چون بادبیزن شد پدید
آن یکی را کف چو بر پایش بسود
گفت شکل پیل دیدم چون عمود
آن یکی بر پشت او بنهاد دست
گفت خود این پیل چون تختی بدست
همچنین هر یک به جزوی که رسید
فهم آن میکرد هر جا میشنید
از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن یکی دالش لقب داد این الف
در کف هر کس اگر شمعی بدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی
۳ - نواختن : نوازش کردن - خلقت چنگ و دندان برای انسان ، که ابزاری برای دریدنش شد ، کمکی به اهداف شیطان بود !
۶۵ - آن عرب اشتر به صحرا برده بود
آن عرب ، اشتر به صحرا بُرده بود
گرگی آنجا اشترش را خورده بود
او گمان بُردی که آن حیوان مست
از سَر ِ غفلت به هامون گم شدست
هر کجا کردی ازآن اشتر سراغ
در پیاش گشتی به کوه و دشت و راغ
تپّه ماهوری نبودی ، کآن عرب
اشتر خود را ازآن کردی طلب
در بیابان ، پست و بالایی نماند
کز عصای او بر آن جایی نماند
چون سحر ،خورشید سَر میزد ز کوه
بادیه میشد ز دیدارش ستوه (۱)
زین تکاپو بر تنش ، رَختی نماند
کفش او را بخیه و تختی نماند
قامتِ امّید و آمالش خمید
چشم ِ فرجامش ز حسرت شد سپید
آشنایی با خِرَد ، دادیش پند :
بار ِ آمالی بر آن اشتر مبند (۲)
چشم خود را بر حقیقت باز کُن
رُو به کنجی تعزیت آغاز کُن
آن شتر بودی همه سرمایهات
اعتبارت ، مرغ زرّین خایهات
پس چرا غمگین نِهای زین ماجرا؟
زین مصیبت گو نمینالی چرا؟
آن عرب گفتش : به هامون تپّهایست
غیر آن موضع مرا امّید نیست
من سراسر دشت و هامون جُستهام
جز همانجا ، که بدان دل بستهام
کور سویی دیدهام در شام تار
ورنه کِی بودی مرا صبر و قرار
گر نیابم پشت آن ، مطلوبِ خویش
گردم از جُور فلک ، ریش و پریش
آنچنان در اشک ، غلتم ، زار زار
تا به حالم خون بگرید ، روزگار
****
تپّهٔ من ، صبح فردای منست
تا ببینم مژدهای در راه هست؟
هر شبانگه میدهم بر خود نوید
صبح فردا میرسد پیک امید
گر چه میدانم که بختم مستِ مست
دیرگاهی شد که کنجی خفته است
گر بنوشد تشنهای آب از سراب
بخت من ، آن روز برخیزد ز خواب
****
کاش هر کس تپّهای را داشتی
یا چو من ، امّید فردا داشتی
پشتِ تپّه ، بودی آن گمگشتهاش
عمر و شور و شادی بگذشتهاش
کاش هر کس فرصتی را یافتی
تا گلیم ِ بخت خود را بافتی
کاش دنیا ، درس مِهر آموختی
تا که کمتر جان ِ ما را سوختی
آنکه رسم جُور ، در دنیا نهاد
یا ستمکاری به انسان یاد داد
کاش بیند حاصل تعلیم ِ خویش
آدمی را با همه درندگیش!
*******************************
۱ - ستوه : ملول و عاجز شده و به تنگ آمده .
چو زنگی شد از جنگ خسرو ستوه ...... بدو گفت خورشید شد سوی کوه ( نظامی )
۲ - آمال : آرزو ، بار آمال : اسباب آرزو
۶۶ - با شرارت ، آتشی افروختی
با شرارت ، آتشی افروختی
دیگری را نه ، که خود را سوختی
این سَفَر ، رَستی ز آتش ،خوش مباش (۱)
هر چه در وقتش و هر چیزی به جاش
گر که چوبی میزنی بر دیگری
یک دو کمتر زن ،که بازش میخوری (۲)
« این جهان ، کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا » (۳)
****
این سخن گویم اگر چه تازه نیست
لیکن از دانایی و حکمت ، غنیست
دوزخ و جنّت ، درین دنیای ماست
اینکه گویی در سَما باشد ، خطاست
نعمتِ جنّت ، همین اقبال توست
فرصتِ اِعمال آن آمال توست
دوزخ آن طبع حریص آدمیست
آتشش هم غیر اَعمال تو نیست
هر که خود ، آتش به جانِ خویش زد
مار ِخود شد ، بر تن ِ خود ، نیش زد
جای آن آتش ، چراغی برفروز
کآن به جانت ، روشنی بخشد نه سوز
گر چراغ خانهای روشن کنی
بر تَفِ جان سوز ِ خود ، آبی زنی
*********************************
۱ - این سفر : این بار - این دفعه
۲ - چوبی که زنی چو باز باید خوردن ...... پس در زدن احتیاط باید کردن ( شاعر؟ )
۳ - بیت از مثنوی مولاناست .
۶۷ - این شنیدم مُشرکی از باده مست
این شنیدم مُشرکی از باده مست
گفت با آن زاهدِ یکتا پَرست :
پیش از آن ، کاین اولیاء و انبیا
متصل سازند ما را با خدا
حضرتِ حق ، حاجب و دربان نداشت
جبرئیلی قاصد فرمان نداشت
در گهش بر روی هر جُنبنده ، باز
کافر و مؤمن به چشمش ، یک تَراز
کس نمیگشتی به دنبال شفیع
کس نپرسیدی شریفی یا وضیع (۱)
خود نمیدیدی جوازی دست کس
بر سر یک سفره ، سیمرغ و مگس
هر کجا میشد جمالِ یار دید
صبحگاهان ، نامش از بلبل شنید
وصل ِ جانان ، شرط و آدابی نداشت
غمسرای عشق او ، بابی نداشت
چون دلِ من ، بارگاهش ، روز و شب
جار میزد : هر کهام کردی طلب!
کس نمیجستی تَقرّب با نماز
شرطِ دیدارش فقط بودی ، نیاز
هر کسی بیزحمتی بر دیگران
با خیالی ، بُت پرستیدی عیان
کس نپرسیدی که این همسایهام
از چه رویی قبلهگاهش شد صنم؟
کس نمیپُرسید ، نام مذهبت
وز نماز مُستحّب دیشبت
بر سر مَسلک کجا بودی روا ؟
جنگ بین امّت لات و عُزی (۲)
کس به نام نایبِ پروردگار
بُت پرستان را نبُردی پای دار
کس نشد آونگِ ظلمی از صلیب
یا که مُثله ، با روادیدِ حبیب (۳)
یک تن از آن بُت پرستان ِ دَغا
خود نمیبودی محارب با خدا
نه مسلمان و مسیحی و یهود
این جدایی بین انسانها نبود
مردمان بودند با هم ، یک دِله
همسفر با هم و در یک قافله
مقصدِ آنان همه باغ بهشت
بُت پَرست و راهب و پیر کنشت
راه دوزخ ، آن زمان دایر نبود
بیم آن هم در دل کافر نبود (۴)
****
تا یکی آمد ، کتابش در بغل :
کاین بود پیغام آن عَز و جَل (۵)
هر که او باور ندارد این کتاب
کار او در دنیی و عقبی خراب
گر عمل بر نَهْج این مصحف کنید (۶)
بیگمان یکسر به جنّت می روید
****
تا که مُهر آن صحیفه باز شد
انشقاق ِ مردمان آغاز شد (۷)
بت پرستی رفت و همراهش وفاق (۸)
وحدتی آمد سراسر افتراق (۹)
هر که نامی روی تو بنهاد و رفت
از تو احکامی به انسان داد و رفت
آن پیمبر ، یَهُوَه خواندی تو را
این اهورا گفتیات و آن یک عُزی (۱۰)
شد نظرگاه رسولان ، مختلف
این یکی دالَ ت لقب داد آن الف (۱۱)
باب تعبیر و تَخیّل ، باز شد
داستان کفر و دین آغاز شد
شد جدالی در میان مردمان
کفر تو ، ایمان من ، آمد میان
هر که کردی داوری ، بر دیگری:
من به فطرت مؤمنم تو کافری
آدمی ، در جنگ مال و جاه بود
حُبّ دین هم ، علتی دیگر فزود
کفر و دینی در خیال خویش بافت
بهر خونریزی دلیلی تازه یافت
****
این خدایان ،فرقشان جز نام ،چیست؟
بر سَر نامی تعصّب ، جاهلیست
جملهشان ، خواهان اعزاز بشر
از دل این خاک ، پرواز بشر
قصدشان ، معراج انسان زبون
عِزّتی دادن به این موجود دون
بر سعادت ، رهنمون کردن تو را
بر حذر کردن ز اهریمن ، تو را
همسفر کردن تو را با راستی
تا پس از مُردن ، نیابی ، کاستی
****
آدمی ، باید مُرادی داشتن
بر خدایی ، اعتقادی داشتن
نام آن را هر چه میخواهی بگو
زین اسامی ،خود غرض او هست و او
قصّهای را خواندهام از مولوی
از حکایتهای نغز مثنوی :
«چار کس را داد مردی ، یک درَم
آن یکی گفت این به انگوری دَهَم
آن یکی دیگر ، عرب بُد گفت : لا
من عنب خواهم نه انگور ای دغا !
آن یکی تُرکی بُد و گفت این بنم
من نمیخواهم عنب خواهم ازم
آن یکی رومی بگفت این قیل را
تَرک کُن ، خواهیم استافیل را (۱۲)
در تنازع ، آن نفر جنگی شدند
که ز سِرّ نام ها غافل بُدند
مشت بر هم میزدند از ابلهی
پُر بُدند از جهل و از دانش تهی »
****
کعبه و بت ، خود نمادی بیش نیست
عابدان را نیّت و مقصد ، یکیست
تو کنی تعظیم کعبه ، من صنم
هر دو میجوییم او را تا عدم
پس بگو تکفیر مُلحد از چه روست؟
نفْس او هم دائمًا درجستجوست
خود چه میگویی که او یابنده نیست
زانکه هر جویندهای ، یابنده ایست
****
گفت او را زاهد روشن ضمیر
نکتهای میگویمت ، عبرت بگیر
زورقی راندی درین بحر عمیق
کاندرین طوفان بود دریا ، غریق
کعبه با نقش نگاری جان گرفت
بت ، نماد خویش از شیطان گرفت
چون ندانی فرق لعل و سنگ را
از چه گویم با تو نام و ننگ را
کس نمیسازد نگین از سنگ و گِل
سر بنه هر جا که دیدی پای دل
کوی اغیار از کجا و کوی یار
بانگ زاغست آن و این صوت هَزار (۱۳)
سختی خار از کجا و لطف گُل
طبع سرکه کِی دهد مَستی مُل (۱۴)
هر دوشان با کلک صانع ، نقش شد
لیکن آن جانکاه و این جانبخش شد (۱۵)
در بیابان گر نباشد ساربان
راه خود را از که میجویی نشان
این رسولان ، خود نشان این رهند
پیش پای تو چراغی مینهند
گر درین ظلمات ، نشناسی مسیر
چون چراغ راه دادندت ، بگیر
شمع راهی گر به دستت اوفتاد
حفظ آن کن از گزند تند باد
تند بادت شد همان اغوای نفْس
خود مشویی جامه در دریای نفْس
رو بیآور دامن نوحی به کف
چون به گرداب اندری از شش طرف
گر تو میدانی که راه از چاه چیست
جایگاهت مسند پیغمبریست!
********************************
۱ - شریف : انسان بلند قدر
۱ - وضیع : شخص فرومایه
۲ - لات و عزی : دو بُت معروف دوران جاهلیت عرب
۳ - حبیب : در این جا به معنی خداوند. اشارهایست به برخی از اربابان دین که به نام نیابت از جانب
پروردگار ، حکم مرگ صادر میکنند.
۴ - کافر : بی دین ، به دو صورت کافِـر و کافـرَ ، خوانده شده است. از انوریست :
چو از دوران این نیلی دوایر ...... زمانه داد ترکیب عناصِر
چو خاموشی بود کفران نعمت ...... درین معنی چه خاموش و چه کافِر
۵ - عز و جلّ : عزیزست و بزرگ و ارجمند. جملهایست که به دنبال نام خدای تعالی آرند.
۶ - نهج : راه و روش - طریق واضح
۶ - مصحف : به طور عام به کتاب اطلاق می شود و به صورت خاص به کتب آسمانی.
۷ - انشقاق : پراکنده شدن
۸ - وفاق : همراهی کردن - سازواری کردن
۹ - افتراق : از یکدیگر جدا شدن
۱۰ - یهوه ، اهورا ، عزی : اسامی خداوند در ادیان و عقاید
۱۱ - مصرع برگرفته از مثنوی مولاناست.
۱۲ - عنب ، ازم ، استافیل : نام انگور در زبانهای ، عربی ، آذری و ترکی عثمانی است.
۱۳ - هَزار : بلبل ، هزار دستان
۱۴ - مُل : شراب انگوری
۱۵ - از نظر قواعد ادبی ، کلمات « نقش » و « بخش » نمیتوانند قافیهٔ دو مصرع یک بیت
باشند. اما این دو واژه با قرابت آواییشان ، به عنوان قوافی دو مصرع این بیت به کار
گرفته شدهاند و با خوشنشینی و هم نواییشان ، اصراری برای تغییر آن نداشتم.
۶۸ - آن یکی گفتا به مُلا نصردین
آن یکی گفتا به مُلانصردین :
گر به علم و عقل خود داری یقین
از چه دائم ، گول مردم میخوری؟
آبروی هر چه عاقل میبَری؟!
گفت مُلا : مردم این روزگار
مردمانِ دل سیاهِ نابکار!
گر چه پندارند ، پاک و بیغشند
یکدگر را میفریبند و خوشند!
دستشان در جیبِ گرم یکدگر!
از سَر انگشتانشان ریزد هنر
کسبِ روزیشان شد از راه دغل
شد همه سرمایهشان گول و حِیَل (۱)
حُقهها دارند اندر آستین
حیلههاشان جمله بکرست و نُوین
تا شوم واقف به یک ترفندشان
نوع دیگر اُفتم اندر بَندشان
کذبهاشان را چنان آراستند
تا که پنداری صدیق و راستند
منصفانه ، گر قضاوت میکنی
پس چرا ما را ملامت میکنی؟
دائماً یکسان نباشد گولشان
نو به نو ، گول است در کشکولشان
بشنو از من نکتهای معقول را
کِی دو باری خوردهام یک گول را
هر قَـدَر من میشوم ، هشیارتر
زین جماعت نیستم ، مَـکـّارتر
« گول »شان ، هر روز با شکلی جدید
از جوال مغزشان آید پدید
حیلهٔ این قوم ، پایانیش نیست
تا به روزی که به تَن ، جانیش نیست
******************************
۱ - گول ، حِیَل : مکر- فریب
۶۹ - ابلهی ، مهمان شد اندر مجلسی
ابلهی ، مهمان شد اندر مجلسی
کاندر آن بودند از مردم بسی
جایْ تنگ و میهمانان بیشمار
پس شدی با دربِ مجلس همجوار
چون به جای خویش گشتی مستقر
حلقههایی دید آویزان به در
پس ز روی شیطنت ، چون بچهای
حلقهای شد در کفَش بازیچهای
حین ِ بازی ، بندی از انگشت او
رفت در آن حلقهٔ آهن ، فرو
حلقه تنگ و عقل ِ ابله ، تنگتر
گویی افتادی به انگشتش شرر
آنچنان آماس کردی عضو او
کز جگر آمد بُرونش های و هو
صورتش چون عضو محبوسش ، سیاه
عیش ِ مردم شد ز غوغایش ، تباه
میهمانان ، گِرد او جمع آمدند
در پی تدبیر این مشکل شدند
بهر چاره ، هر کسی سویی دوید
تا که آهنگر به فریادش رسید
این به تسکینش گلاب و قند داد
دیگری از رأفت او را پند داد
بعدِ اتمام ِ گلاب و قند و پند
حاضران هر یک به جای خود شدند
بار دیگر ، ساعتی نگذشته بود
روی ابله شد چو انگشتش کبود
نعرهای آنسان ز سینه برکشید
کز غریوش ، زَهره مجلس درید
اهل ِ مجلس ، سوی او بشتافتند
نوبتی دیگر به بندش یافتند
باز هم کردند آهنگر خبر
تا گره بگشود یک بار دگر
جای آهنگ و صدای عود و چنگ
گوش مجلس پر شد از آوای زنگ
آن یکی کردش شماتت : کای فلان
از چه زحمت میدهی بر مردمان؟
بر سرت آمد بلایی بار پیش
چون نگیری تجربت از کار خویش؟
گر به کوی یار هم ، مارت گزید
دیگر از آن کوی باید پا کشید
****
مرد احمق گفت : این باشد درست!
من گرفتم عبرت از بار نخست!
لیک گفتم تا که یک بار دگر
با طمأنینه و صبری بیشتر...
بر سراغ حلقهای دیگر رَوَم
وامدار پشتکار خود شوَم
آزمایم ، تا یقین حاصل کنم
قادرم خود ، رفع این مشکل کنم؟
این گمان هم در سر من اوفتاد
این یکی شاید کمی باشد گشاد!
یا اگر این هم چو قبلی تنگ بود
بلکه بتوان بر گشادیاش فزود
لاجرم ، شک را به دور انداختم
با جسارت سوی حلقه تاختم!
گر چه از درد و فشارش سوختم
لیک ، کُلی تجربه اندوختم!
****
کی بگیرد عبرت این نوع ِ بشر؟
آدمی ، آدم نخواهد شد دگر
گر چه طی شد عمر او در آزمون
روسفید از آزمون نآمد برون
خود نگیرد عبرت از اعمالِ خویش
شد مکرر قصّه سوراخ و نیش
چون چراغ از تجربه دارد به چنگ
از چه رو پایش مدام آید به سنگ؟
گر چه عزمش راسخ است و یک کلام
توبهٔ صبحش نمیماند به شام!
تا به تصمیماتِ سُستش پی بَرید
داغهای پشت دستش بنگرید
آدمی ، دارای عقلی ساده است
نام آن را هم خِرَد بنهاده است
*****************************
۷۰ - آن یکی گفتا به مردِ یخ فروش
آن یکی گفتا به مردِ یخ فروش
پس متاع و جنس دکان تو کوش ؟
گفت : بازار متاعم گرم نیست
گر گران وزن است ، سودش اندکیست
چون نبودش مشتری از خاص و عام
روی دستم ماند و کمکم شد تمام !
******************************
۷۱ - واعظی میگفت در روز حساب
واعظی میگفت در روز حساب
بـر تنوری داغتر از آفتاب
تشتِ زرّینی بر آتش مینهند
وانگهی بر هر که فرمان میدهند
تا که بیاُمّیدِ اغماض و گذشت
ایستد پای برهنه روی تشت
پس به دنیا آنچه از اموال داشت
وآنچه بر میراثخوارانش گذاشت
ضمن ِ آنکه ، نام هر یک میبَرد
همزمان ، تعدادشان را بشمرد
****
شاه با بُهلول ، پایِ وعظ بود (۱)
جمله اظهارات واعظ میشنود
خاطرش آمد از آن دینار و گنج
مالِ بادآوردهٔ بیدسترنج
آنچه را کز حرص و آز اندوختی
یا به کسبش ، جان مردم سوختی
مُلک و کاخ و باغهای غصبیاش
وآن کنیزانِ جوان ِ ماهوش
آن همه دکان و انبار و متاع
کز شمارَش ، ایزد افتد در صداع (۲)
پس ز وحشت رفت در فکرت فرو
خشک شد از هول ، آبش در گلو
دید چون بهلول ، حالِ شه تباه
از تَـرَحّم کرد بر رویش نگاه!
شه ز روی طعنه با بهلول گفت
تو مگر اموال بتوانی نهفت؟
همچو من ، باید که تک تک بشمری
کِی توانی جان ز آتش دربَری؟
گفت با شه ، گو که آتش برنهند
روی آن هم سینیای از زر نهند
تا بدانی فرق ِ تو با بنده چیست
میشمارم ، هرچه دارم هست و نیست
****
چون مُهیّا شد بساطِ آزمون
کفش خود آورد از پایش برون
دورخیزی کرد و بر سینی بجَست
جملهای گفت و ز استنطاق رَست : (۳)
آنچه بُردم ، بر تنم این خرقه بود
آنچه خوردم ، نان جو با سرکه بود
****
این جهان را همچو دریایی بدان
کاندر آن غرقند خیل مردمان
هرچه حرصت بیش گردد ، لاجرم
عمق آن ، یابد فزونی دم به دم
تا که آخر ، گم کنی پایاب را (۴)
از سر ِ خود ، بگذرانی آب را
غرقه در غرقابِ نفْس خود شوی
ای امان از این حُطام دنیوی! (۵)
گر بخواهی تا که بر ساحل رسی
در کمالِ عافیت ، منزل رسی
هرچه مالت بیش ، بارت بیشتر
هرچه بارت بیش ، جانت ریشتر
کیسهای زر ، گر ببندی بر میان
غرقه خواهی شد ز سنگینی آن
شد سبکباریّ تو ، راه نجات
تا که بگریزی ز گردابِ ممات (۶)
زر اگر چه موجب آسایش است
آدمی ، اندر پی ِآرامش است
گر که دیواری ز زر برمیکشی
تا بدان مأمن نمایی دلخوشی
زر ، پناهت نیست چون غم رخنه کرد
کُن نگه ، غم با دلِ سنگت چه کرد؟
دلبرت در بر ولی غم ، بر در است
تن در آسایش ولی جان ، مضطر است
انگبین گر میخوری ، آخر چه سود
بغض اگر راه گلویت بسته بود
« مِی » اگر نوشی و ساقی ، غم بُـوَد
« مِی » نه بر آلام ِ تو مرهم بُـوَد (۷)
وقتِ مستی ، چون بگریی زار زار
مِی رها کن ، مایهٔ شادی بیار
با دلی خوش ، نانِ جو گر میخوری
لذتی از زندگانی میبَری
گر کباب ، آغشته با خون جگر
حرص دنیا از چه خوردی این قَـدَر؟
وای بر من ، وای بر تو ، وای ما
میکنیم این ظلمها بر خود روا
با تن ِ خود آشنا ، با جان ، غریب
حاصل یک عمر ، شد تن را نصیب
تا به کِی باید کشیدن بار تن ؟
« تن رها کن ، تا نخواهی پیرهن » (۸)
********************************
۱ - بهلول بن عمرو الصیرفی معروف به بهلول مجنون. وی در حدود ۱۹٠ هجری قمری درگذشت.
وی از « دیوانگان عاقل » خوانده شده و دارای سخنان شیرین است.
۲ - کز شُمارَش : که از تعداد و شمارهٔ آن
۲ - صُداع : دردسر - زحمت
۳ - استنطاق : بازپرسی
۴ - پایاب : آب کم عمقی که پا به ته آن و بر روی زمین برسد.
۵ - حُطام دنیوی : مال و منال دنیا
۶ - ممات : مرگ ، فوت
۷ - « مِی » اگر نوشی و ساقی ، غم بُـوَد :
علت باده نوشی تو ، رهایی از اندوه است . لذا آنکه جام مِی را به دستت می دهد و ساقی توست ، غم است .
۸ - مصرع از قاآنی ست.
۷۲ - مرد عیاری ، سواره ، حین ِ گشت
مرد عیاری ، سواره ، حین ِ گشت
از بیابانِ فراخی میگذشت
بر زمین ، گسترده بودی آفتاب
از بخار آهِ خود ، فرش ِ سراب
چشمهٔ خورشید ، در صحرا روان
خاک ، در اندوهِ خار نیمه جان
آسمان را قطرهٔ اشکی نماند
ورنه در سوگ بیابان میفشاند
****
یافت شخصی را به ره آن رادمرد
تن گدازان بودیاش جان نیمسرد
از تفِ جانسوز صحرا رو به موت
در گلو ، خشکیده بودش حرف و صوت
دستی از رحمت به روی او گشاد
جرعهای از مَشک خود آبیش داد
قطره قطره جان به حلقومش چکاند
پس مَدَد کردش و بر زینش نشاند
تا که قدری ، مردِ تشنه جان گرفت
دیو نفْسش دامن شیطان گرفت
اسب و زین را دید و افسار و لگام
روی زین ، شمشیر خفته در نیام
پس ز بیشرمی طمع بر مال برد
باز هم انسان ز شیطان گول خورد
گفت با خود گر بتازم اسب را
این پیاده کِی رسد بر گـَرد ما ؟
من به این مَرکَب نیازم بیش ازوست
چون چنین اسبی به عمرم آرزوست
او جوانست و قوی و پُر توان
بگذرد از این بیابان بیگمان
گر که عمرش بر جهان باقی بُـوَد
باز کوشد صاحب اسبی شود
****
این چنین ، وجدان خود ، آسوده کرد
پس کرامت را به خون ، آلوده کرد
شرمش از چشمانِ وجدانش چو ریخت
پس نهیبی زد بدان اسب و گریخت
آن جوانمردش ز دور آواز داد :
کای نمکنشناس پستِ بَـدنهاد
این سخن را گوش کن وآنگه گریز
چون ندارم با تو من قصدِ ستیز
گول اگر خوردم ، نه از فنّ ِ تو بود
از سَر ِ غفلت ، فلک ، عقلم ربود
بخت من خوابید و از اسب اوفتاد
بخت تو بنشست بر اسب مُراد
گرچه بُردی جملهٔ اموال من
من نمیگویم تو هستی راهزن
هر دومان ، بازیچهٔ مکر فلک
هردومان خوردیم از دستش کلک
از تو وجدان بُرد و از من ثروتی
بر تو ننگی ماند و بر من زحمتی
مالِ من دزدید و بخشیدش به تو
از تو هم دزدد ، ازو غافل مشو
نعمتی را داده بود و پس گرفت
کار این دنیا عجیب است و شگفت
من که مالی از حلال اندوختم
این چنین از ظلم دنیا سوختم
وای بر تو ، تا سرانجام تو چیست ؟
باید از اکنون به پایانت گریست
آسمان چون ناظر اعمال توست
کج مرو ، بشتاب در راه دُرست
هرچه بود این ماجرا بر من گذشت
من توانم جان بَرم زین خشکْ دشت
لیک ، چون بر محفل یاران رسی
خود مگو این ماجرا را با کسی
شیوهٔ نامردمی شایع مکن
سُنّت مردانگی ضایع مکن
گر مرا بر خاک بنشاندی چه باک
پس مَیفکن « رادمردی » را به خاک
مردمان ، گر ماوقع را بشنوند
کِی بر آیین مروت بگروند ؟
گر کسی بر این حکایت پی بَـرَد
کِی دگر راه فتوت بسپرد ؟ (۱)
گم شود نام اعانت از جهان (۲)
از کَـرَم ، دیگر نمیماند نشان
دست یاری ، کس نیازد سوی کس (۳)
کس نباشد بر کسی فریادرس
رحم اگر بر من نکردی ای دغا (۴)
بر « جوانمردی » ترحُم کن روا
گر نسازی رَسم « مَردی » پایمال
آنچه از من بُردهای ، بادت حلال
*****************************
۱ - فُتُوت : جوانمردی ، کرم - بخشندگی
۲ - اعانت ، اعانه : کمک کردن - یاری
۳ - یازیدن : قصد کردن
۴ - دغا : دغل - نادُرُست
۷۳ - آن سه کودک چند گردو یافتند
آن سه کودک چند گردو یافتند
شادمانه سوی آن بشتافتند
با عدالت خواست هر کس حقّ ِ خویش
نه یکی کمتر و نه یکدانه بیش
شد نزاعی در میان کودکان
بر سر تقسیم ِ سهم ِ گردکان
کودکی گفتا که هان ای دوستان
از چه افتد اختلافی بینمان
گردکانها ده عدد باشد و بس
کِی توان تقسیم کردن بر سه کس؟
بهر حلّ مشکلاتی این چنین
رفت باید پیش ملانصردین
او حکیمی ظاهراً دانا بُوَد !
عدل و عقلش بیشتر از ما بُوَد
****
چونکه بر این رأی هم آوا شدند
راهیی کاشانهٔ ملا شدند
****
آن یکی کودک بگفتا ای حکیم
ای که هستی صاحبِ قلبِ سلیم
گردکانها را کنون تقویم کن (۱)
با عدالت بین ما تقسیم کن
****
گفت ملا نکتهای با کودکان :
خود دو گونه عدل باشد در جهان
عدل اوّل را زمینی گفتهاند
ضامن اجراش ، شلاقست و بند !
رشوه ، اصل و پایه و بنیان آن
سست باشد حجّت و برهان آن
می شود اینگونه توضیحش دهم
عدل انسانی چنین خورده رقم :
کرسی قاضی چو باشد در فراز (۲)
رشوه بر مظلوم گردد چاره ساز
عدل دوّم ، آسمانی نام اوست
جلوه گاه حکمت و احکام اوست
گرچه هر کس لطف و قهرش دیده است
شرح عدلش اندکی پیچیده است
هر دو را من خبرهای هستم تمام (۳)
حال گوییدم که بگزینم کدام ؟
کودکان گفتند ای ملای ما
عدل ِ لقّ و سستِ انسانی چرا ؟
اینکه عدل آسمانی برتر است
حاصل انعام و لطف داور است
****
گفت ملا آفرین بر رأیتان
بـِه بُوَد عدل الهی بیگمان
****
پس به دقت گردکانها را شمرد
بود جمعًا ، ده عدد گردوی خُرد
هشت گردو داد دستِ این یکی
پس دو گردو هم به دیگر کودکی
سومی را زد یکی پس گردنی !!
گفت : پایان یافت کاری کردنی (۴)
بچهها پُرسان ز ملانصردین
کِی بُوَد عدل الهی این چنین ؟
****
گفت ملا : این روال عدل اوست
عدل او جاریست بر دشمن و دوست
عدل و داد و بخشش اینسان بُوَد
آدمی از حکمتش حیران بُوَد
علتِ لطفش نه از روی سبب
حکمتِ قهرش نه از روی غضب
بر سر این یک نهاده تاج زر
آن یکی را ریخته خاکی به سر
ای بسا ابله که در آسودگیست
فاضلی از غصّه در فرسودگیست
این برای کسب نانی در دعاست
آن یکی دنبال قرص اشتهاست
پیر فرتوتی نشسته روی گنج
گنج بادآوردهٔ بی دسترنج
نوجوانی از سحر تا شامگاه
در به در دنبال یک پول سیاه
تاجری در زیر پایش داشت « فورد »
زد و در بانکی به قرعه « بنز » بُرد !
دوره گردی تا خر لنگی خرید
شب که شد ، گرگی خر او را درید
آن یکی را زر نهد بر روی زر
این یکی را ضَر دهد بر روی ضَر (۵)
این عجب ، در بارگاه عدل او
نیست جای اعتراض و گفت و گو
سهم ِ رزقت ، گر به استحقاق نیست
جدّ و جهدت موجب ارفاق نیست
با دعا چیزی نمیافزایدت
داده رزقی بر تو ، آنچه بایدت (۶)
آری عدل آسمانی این بُوَد
چیست چاره ؟ چارهات تمکین بُوَد (۷)
*****************************
۱ - تقویم : تعیین دوری و نزدیکی ستارگان - ارزیابی - محاسبه کردن وقتها ( لغتنامه دهخدا ) - در اینجا به معنای ارزیابیست .
۲ - فراز : بلندی
کرسی قاضی چو باشد در فراز : اگر کُرسی قضاوت قاضی ، دور از دسترس ضعیفان و ستمدیدگان باشد .
۳ - تمام : کامل - به کمال
۴ - کاری کردنی : کاری شایسته
حافظ :
خون پیاله خور که حلال است خون او ...... در کار یار باش که کاریست کردنی
۵ - ضرّ : ضرر و زیان
۶ - باید : بایسته است - ضرورت است . خداوند روزی تو را آنچنان که بایسته و لایق آنی داده است .
۷ - تمکین : اطاعت و فرمانبرداری
۷۴ - یک سخن بشنو از آن مرد غریب
یک سخن بشنو از آن مرد غریب
آنکه بودی دردهامان را طبیب
نکتهای زآن آشنای ناشناس
هر که با او همدل اما از قیاس (۱)
بود سجّاده نشینی با وقار
خُمنشینش کرد دست روزگار (۲)
منبر وعظی ز چوبِ تاک داشت
پا به خاک و ریشه در افلاک داشت
جام ِ جان را یافت در آن باده ریخت
جرعهای هم بر تن سجّاده ریخت
شارح اسرار شد اشعار او
نردبان آسمان ، افکار او
خواست تا بیدار سازد خفتگان
کوشش بیهوده بودی بیگمان
****
آدمی ، طبعش به مستی مایلست
چون که شد سرخوش ، ز دنیا غافلست
تا که در خوابی ، غم دنیات نیست
نعمتِ لایعقلی آسودگیست (۳)
وقتِ مستی ، صورت دنیا خوشست
دلربا و دلپذیر و دلکشست
چهرهٔ دنیا به هشیاری مبین
ورنه از زشتیش میگردی غمین
هر چه دَردت هست از بیداری است
هر چه رنجت هست از هشیاری است
****
باز گردم بر سر گفتار او (۴)
او که بودی کاشفِ اسرار او (۴)
آتشی زد در نیستان بشر
آتشش سوزاند هر جا خشک و تر
واژههایش آنچنان اندر سَماع
جان شود مستش به وقت استماع
آتش ِ عصیان او عالم گرفت
در نهادِ عالم و آدم گرفت
او ز زندان جهان آشوفتی
بال و پر ، هر دَم به هر در کوفتی
عاقبت بشکست دیوار قفس
پر کشید آنجا که دور از دسترس
خود چه خوش گفتست ابیاتی عمیق
منطبق بر علم امروز و دقیق (۵)
شرح کرده طی تکوین بشر
در خلال چند بیت مختصر
****
« از جمادی مردم و نامی شدم (۶)
وز نما مردم به حیوان سرزدم (۷)
مُردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کِی ز مُردن کم شدم
حملهٔ دیگر بمیرم از بشر
تا بر آرم از ملایک پر و سر... » (۸)
****
نکتهای خواندی از آن شیرین سخن
شرح آن را هم کنون بشنو ز من :
آدمیزاد ار شود روزی مَلک (۹)
چون که ذات اوست مَملوّ از کَلک
بیگمان از سِنخ ابلیسان شود
جانشین لایق شیطان شود
تا جمادی بود ، خیر و شر نداشت
چون که نامی گشت بار و بَر نداشت
تا که کمکم نام حیوان یافتی
تا بدرَّد ، چنگ و دندان یافتی
بعد از آن ، از لطف حق شد مفتخر
تا بیابد نام والای بشر
ظاهرًا چون شد عزیز و ارجمند
از تکبّر یافت طبعی خودپسند
اندکی چون جایگاهش شد رفیع
یافت راهِ خلق ِ اعمال ِ شنیع (۱۰)
شد چنان استاد در ظلم و فساد
رونق بازار شیطان شد کساد
هر چه پیش آمد ، عیوبش بیش شد
هم چو کژدم ، ارمغانش نیش شد
اشرفِ خلقت چرا شد بیشرف ؟
از چه انسانیّتش گم شد ز کف ؟
نامش آدم ، لیک از حیوان بَتر
موجد هر کاستی و شور و شر (۱۱)
هر سیهکاری به قاموسش روا (۱۲)
شد وجودش مایهٔ شرم خدا
چشم امّیدی به اصلاحش مدار
رفته از کف ، فرصت انجام کار
چون به پند و آیه و وعد و وعید
ترکِ عادت دادنش باشد بعید
او به طعم تلخ خون ، خو کرده است
او به نفْس ِ سرکشش رو کرده است (۱۳)
*****************************
۱ - قیاس : اندازه گرفتن - حدس - تصور - گمان . در اینجا به معنی گمان و تصور است .
۲ - کلمهٔ « خُمنشین » را به عنوان تعبیری برای تلفیق حکمت و خراباتنشینی استفاده کردهام .
۲ - خُمنشین : لقبی است که به دیوجانس داده شده است که خمی چوبین را به عنوان خانهٔ خود
برگزیده بود. در ادبیات فارسی این لقب را به افلاطون دادهاند .
جز فلاطون خمنشین شراب ...... سر حکمت به ما که گوید باز ( حافظ )
۳ - لایعقلی : بیعقلی - نادانی
۴ - ضمیر « او » در مصرع اول ، اشاره به مولاناست و مرجع ضمیر « او » در مصرع دوم ، خداوند است .
۴ - این مصرع را به این صورت هم میتوان نگاشت :
او که بودی کاشفِ اسرار هو
هو : در تداول صوفیان مخفف هُوَ و مراد خدای تعالی است . ( لغتنامه دهخدا )
باد در مردم هوا و آرزوست ...... چون هوا بگذاشتی پیغام هوست ( مولانا )
۵ - بر اساس تحقیقات علوم جدید ، گیاهان ، اولین موجودات زنده کرهٔ زمین محسوب میشوند و پیش از آن ،
جمادات ساکنان این کرهٔ خاکی بودند .
پیدایش موجودات تک سلولی و تکامل جانوران ، بعد از این مرحله به وقوع پیوسته است .
البته این نظریه ، حاصل تراوشات فکری مولانا نیست و قرن ها قبل در تئوریهای حکمای
یونان باستان وجود داشته است .
۶ - جماد : موجود بی جان و بیحرکت مانند سنگ و چوب مقابل نبات و حیوان . هر چیز بیجان
۶ - نامی : نموکننده . هر ذیروحی [ اعم از نبات و حیوان ] که رشد و نمو کند . در اینجا به معنی گیاه است .
۷ - نما : نمو . بالیدگی - افزایش - رشد - در اینجا به معنی گیاه است .
۸ - سه بیت داخل گیومه ، ابیات مشهور مولانا در مورد مراحل تکوین و عروج انسانیست .
۹ - مَلَک : فرشته
۱۰ - شنیع : قبیح - زشت
۱۱ - موجد : ایجادکننده - پدیدآورنده - آفریننده
۱۲ - قاموس : مجموعۀ واژگان تعریف شده در ذهن؛ ذهنیت. قوانین ذهنی .
۱۳ - رو کردن : توجه کردن . ابراز علاقه کردن .
۷۵ - یادم آید چند سالی پیشتر
یادم آید چند سالی پیشتر
با جوانی کور گشتم همسفر
چشم او روشن ز خورشیدِ ضمیر
بیبصر ، اما به کار خود بصیر
هم چو شام ِ وصل ، او را آفتاب
در دل ِ شب ، دیده بگشودی ز خواب
آنچه دیدی با نگاه باطنش
چشم من بودی به توصیف الکنش
او نشان میداد و من میدیدمش
وصف گل میکرد و من میچیدمش
چشمه را بر طبع ماهی میسرود
خاک را از چهرهٔ گل میزدود
بر چمن دست نوازش میکشید
چون نسیمی بر گلستان میوزید
در خیالش ، غنچه چون گـُل میشکفت
هر چه را میگفت بلبل میشنفت
سنگ و چاهِ راه با او آشنا
هر صدایی با سکوتش هم نوا
گاه گفتی : چیست این نجوای رود ؟
بلکه میخواند برای گل سُرود
خیز و بنگر دشت و صحرا دیدنیست !
رنگ و بوی سبزه و گل چیدنیست
این همه آواز میآید به گوش
سنگ و خاک و سبزه و گل در خروش
پای کوبان ، باد و طوفان در سَماع
موج و ساحل ، با هیاهو در نزاع
میکند پروانه بر گل زمزمه
نشنود این راز را گوش همه
بلبل بیدل چه میخواهد به باغ ؟
از چه دائم میکند گل را سراغ ؟
قمری شیدا چه میگوید به جفت
گوش دادی هرگز این گفت و شنفت ؟
****
من شدم شرمنده از بیناییام
کز چه غافل زین همه زیباییام
چشم اگر داری و بیناییت نیست
علم و فضلت هست و داناییت نیست
*****************************
۷۶ - یک لطیفه یاد دارم از قدیم
یک لطیفه یاد دارم از قدیم
کآن شنیدم از لب پیری حکیم
کودنی اندر بیابانی رسید
در زمینش شاخهٔ خاری بدید
چون نگاهی کرد با دقت بر او
از تعجب رفت در فکرت فرو
از چه بُرّان شد نوک این خارها ؟
آمد این تندی و تیزی از کجا ؟
این نه صنعت بلکه تَردستی بود
کار سکـّاک زبردستی بود (۱)
یک به یک نوکهایشان را تیز کرد
این چنین چنگالشان خونریز کرد !
تیز نبود این چنین ، پیکان ِ تیر (۲)
میرود در پا ، چو سوزن در حریر
هر که کرده آفرین بر همّتش
حبذا بر پشتکار و صنعتش
****
بعد از آن ، کودن به هر جا میرسید
یا که صنعتگر و سکاکی بدید
نقل کردی ماجرای خارها
پرسشی کردی از آنها بارها :
گر کسی سازندهٔ آن خارهاست
پس به من گویید دکـّانش کجاست ؟
****
او که کودن بود ، ما که عاقلیم !
از چه زین صنعتگریها غافلیم ؟
راستی ، صنعتگر عالم ، که است ؟
هر که را بینی پی این نکته است
کیست آن پیدای ناپیدای ما ؟
حاضر اما بینشان عنقای ما
از رگِ گردن به ما نزدیکتر
پس چه میگردیم او را در به در ؟
از ریا ، لافی ز عشقش میزنیم
بر دروغی جان و دل خوش میکنیم
تا مبادا مهر و لطفش کم شود
جایمان هم پیش او محکم شود !
ترس ازو داریم و از فردای خود
تا نگیرد جمله نعمتهای خود
یک قدم در راه او طی کردهایم ؟
گوش بر احکام او کِی کردهایم ؟
تیغها بر جان هم آهیختیم (۳)
خونِ یکدیگر به نامش ریختیم
****
دینپژوهان چون گمانی داشتند
وَهم خود را چون یقین انگاشتند
گاه ازو سلطان جابر ساختند
گاه ازو معشوق صابر ساختند
او شدی سلطان و عرشش بارگاه
کس بدان درگاه نتوان بُرد راه
بهر دیدارش شفیعی یافتند
ای بسا لاطائلاتی بافتند (۴)
****
عدهای هم با فریب و لافِ علم
با نگاهِ شکّ و منفیبافِ علم
چونکه اندک بَذر علمی کاشتند
خرمن ِ کفری از آن برداشتند (۵)
تا که شمع مُردهای افروختند
فخر بر خورشید و مه بفروختند
شد چو مجهولی بر آنها آشکار
شبههای کردند بر پروردگار
تا به کشفِ کوچکی نایل شدند
رهروانی در رهِ باطل شدند
نخوتِ دانش و موهوماتِ دین
شد برای آدمی ، حبلالمتین ! (۶)
****
از چه میگویی جهان بیصاحبست ؟
یا خدای من وجودش کاذبست
گر خدایی نیست حاکم بر جهان
گر پناهی نیست بهر بیکسان
در غروبِ بغض و در شبهای تار
گو به دامان که گریم زار زار ؟
پس چه کس بر زخم من مرهم نهد ؟
پس چه کس امید فردایم دهد ؟
آن زمان ، کز زندگانی خستهام
دردمند و ناتوان بنشستهام
سیلیای از دستِ دنیا خوردهام
دلشکسته کنج غم کِز کردهام
هقهق من را چه کس خواهد شنید ؟
دست لطفی بر سرم خواهد کشید ؟
****
من خدایی دارم و دارم یقین
مهربان است و خدایی راستین
نیست پنهان تا که پیدایش کنم
نیست غایب تا هویدایش کنم (۷)
گر که برگیری ز چشم ِدل حجاب
میتوان دیدن رُخ آن آفتاب
*****************************
۱ - سکـّاک : آهنگر - چاقو ساز
۲ - پیکان : به قسمت نوک فلزی تیر اطلاق میشود .
۳ - آهیختن : برکشیدن .
۴ - لاطائلات : سخنان بیهوده و یاوه
۵ - خرمن : تودهٔ گندم و جو باشد که از کاه پاک کنند.
۵ - برداشت : جمعآوری محصول
۶ - حبلالمتین : رشتهٔ محکم .
بنا به توصیهٔ دین ، ریسمان محکم ِ حقیقت ( حبل الله ) که میبایست انسانها به آن
چنگ زنند تا موجب تفرقهشان نشود . عامل اتحاد نوع بشر .
در اینجا به طعنه به این ریسمان اشاره شده است .
۷ - فروغی بسطامی : کِی رفتـــهای زدل که تمنـا کنم تو را ...... کی بودهای نهفته که پیدا کنم تو را
غیبت نکردهای که شوم طالب حضور ...... پنهان نگشتهای که هویدا کنم تو را
۷۷ - سارقی قفل دکانی میبُرید
سارقی قفل دکّانی میبُرید
مردِ همسایه ز پشتبام دید
بانگ زد بر او که هان ای ناشناس
بر در دکّان چرا هستی پلاس ؟ (۱)
دزد گفتش مطربی هستم غریب
مبتلایم بر غم ِ هجر حبیب (۲)
تا دلِ غمگین خود را خوش کنم
در فراق ِ یار ، تاری میزنم
مرد گفتا ای عجب ، این وقت شب
مردمان خوابند و تو اندر طرب ؟!
حالیا گو از چه تارت بیصداست ؟
یا که شاید علتی در گوش ماست ؟ (۳)
چون نمیآید صدای ساز تو ؟
نغمهای بنواز ما را یا برو
دزد گفتش مشکل از گوش تو نیست
فنّ ِ بنده نوعی از رامشگریست... (۴)
چون نوازم ساز ِخود در نیمشب
بشنوی فردا صدایش ، ای عجب !
این نوا با آفتاب آید برون !
دم به دم هم شدّتش گردد فزون !
بس که جانسوزست بانگِ ساز من
مینشیند بر دل هر مرد و زن
اندکی باید بگیری صبر ، پیش
تا به پایان آورم آهنگِ خویش
صبح فردا چونکه برخیزی ز خواب
میرسد بر گوشَت این آهنگِ ناب !
*****************************
۱ - حبیب : محبوب - معشوق
۲ - پلاس : سرگردان
۳ - علت : بیماری - عیب
۴ - رامشگر : نوازنده - خواننده - مطرب
۷۸ - مونس ایام تنهایی من
مونس ایام تنهایی من
همدم دوران شیدایی من
ای انیس حجره و گرمابهام
شادی از من میگریزد ، من ز غم
آنچه میدانی ز عشق ،ار دَم زنی
آتشی بر جملهٔ عالم زنی
آن جوانی ، « نوبت فردوس » بود (۱)
آن عزیز رفته را از ما درود
چرخ گردون ، دشمنی با ما نداشت
دل ، برای غصّه اصلاً جا نداشت (۲)
در دل ما جُز غم جانان نبود
دردی ار دل داشت ، بیدرمان نبود
آنچه شور زندگانی داشتیم
در گُذار عمر جا بگذاشتیم
سفرهمان پُر بود از عشق و امید
تا که کمکم نوبت پیری رسید
بر حدیث عشق ، رنگ خون زدند
آتشی در خرمن مجنون زدند
مرگِ تدریجی است پیری ای عزیز
زین مصیبت لااقل اشکی بریز
کس ندیدی خیر ازین عمر دراز
حاصل ازآن چیست جز عجز و نیاز؟
« نوبت دوزخ » ، کهنسالی ماست
انتهای ره ،چنین ظلمی ،چراست؟
دوزخ اینک ، همره پیری رسید
وقت جان دادن به تأخیری رسید
گر چه گَرد ره هنوزم بر تنست
بانگی آید ، موسم برگشتنست
گویی اینجا فرصت اتراق نیست (۳)
« فارغ البالی » درین آفاق نیست
عمر اگر جاوید بودی ، وای من
تا کِی آخر ، غصّهٔ فردای من؟
نیکبختی ،حرف لغوی ،بیش نیست
مرگ ، پایان خوشی بر زندگیست
از« سعادت » در کتاب روزگار
مصرعی دیدم و آن هم کم عیار
«تیره روزی» را حکایتها بسیست
مستقل ، او را کتاب و دفتریست
نیست در آن لفظی از شعر« سپید »
دفترش بر چاپ پی در پی رسید!
****
امشب از پروانهها حَظی ببَر
چون نمیسوزد چراغت تا سحر
تشنهای؟ در جستجوی آب باش
دلبر از ره میرسد ، بیتاب باش
در پی دُردانه در ساحل مگرد
از چه جویی در دلِ بیعشق ، دَرد
دُرّ اگر خواهی به دریا میزنی
بهر شیرین ، بیستونی میکنی
یک صدف ، روزی به ساحل یافتی
پس بدآن ، وصفی ز دریا بافتی
قطرهای خواندی ازین دریای راز
در خیال خود ازآن دریا مساز
****
باز امشب ، دل هوای یار داشت
این چنین شبها دلم بسیار داشت
با غم ِ عشقش ، دلم را شاد کرد
غم نبیند ، خانهام آباد کرد
پا به پایم بُرد در دشت جنون
تا دلم از آب و گِل آمد بُرون
هر کجا افتاد ، دست دل گرفت (۴)
دست او را تا رسد منزل ، گرفت
یک غزل ، با یاد او خواهم سرود
گرچه میدانم ، دلش با من نبود
****
کاش ، بختم بر سر ساز آمدی
این جهان ، از کین خود باز آمدی
کاروان عمر ، راه رفته را
نوبتی دیگر ، ز آغاز آمدی
نغمهٔ پُر شور شیدایی من
در هوای تو به پرواز آمدی
وعده کردی تا مرا در خون کشی
وقت کشتن ، بر سر ناز آمدی
گفته بودی کز دلم بیرون روی
از خیالت پس چه شد ،باز آمدی
****
در درونم آفتابی خفته است
چهره از خلق جهان بنهفته است
نشتری زَن بر رگم تا خون جهد
خونِ صدها عاشق مجنون جهد
از چه در دلها دگر سوزی نماند
چونکه دیگر ، آتش افروزی نماند
....................................................
..........................................ناتمام
*****************************
۱ - نوبت فردوس : فرصت و مهلت بهره بردن از اوقات طلایی عمر
۲ - این مصرع را این گونه نیز میتوان خواند : غم ، برای ملک دل ویزا نداشت!
۳ - اتراق :توقف و ماندن مسافر در جایی
۴ - هر کجا افتاد : هر جا که ممکن شد. هر کجا که پیش آمد. البته فعل « افتاد »
می تواند به « دل » در مصرع قبلی نیز بازگردد. در آن صورت معنای مصرع به
این شکل خواهد بود :
هر کجا که دل ، از پای افتاد [ نا امید شد ] ، دست او را گرفت.
پایان گرگنامه