فوج

گنجینه شعر پارسی
امروز یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

رباعیات و قصاید(سیف فرغانی)

دربارهٔ سیف فرغانی

سیف الدین ابوالمحامد محمد الفرغانی از شاعران عالیقدر نیمهٔ دوم قرن هفتم و اوایل قرن هشتم هجری است. وی بعد از خروج از زادگاه خود (فرغانه) مدتی در آذربایجان و بلاد روم و آسیای صغیر به سر برده است. به طوری که از آثار او استنباط می‌شود وی اهل تصوف و عرفان بوده و سالها به کسب کمالات معنوی و سیر و سیاحت پرداخته است. مجموعه اشعار او از غزل و فصیده و قطعه و رباعی حدود ده الی یازده هزار بیت است. وی ارادتی وافر به سعدی داشته و بین آن دو مکاتباتی نیز بوده است. این شاعر بزرگوار در سال ۷۴۹ هجری در یکی از خانقاه های آقسرا وفات یافت. قصیدهٔ او که با مصرع «هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد» آغاز می‌شود و گویا خطاب به مغولان مهاجم سروده شده از اشعار معروف این شاعر آزاده است.

 رباعیات

شمارهٔ ۱

در دیدن این مدینه زمزم آب

از مکه اگر سعی کنی هست صواب

زیرا که درو مقام دادر امروز

رکنی که ازو کعبه دلهاست خراب

شمارهٔ ۲

ایام چو بست کهربا بر دستت

بی جرم بریخت خون ما بر دستت

سلطان غمت خنجر خود سوهان زد

تا کشته شود چو من گدا بردستت

شمارهٔ ۳

ای نقطه دهن خطت عجب دایره است

وز مشک ترابگرد لب دایره است

بر روز رخت چو صبح صادق پیداست

کین خط تو گرد مه ز شب دایره است

شمارهٔ ۴

ای سوخته شمع مه ز تاب رویت

وز خط تو افزون شده آب رویت

این طرفه که دل گرم نشد با تو مرا

جز وقت زوال آفتاب رویت

شمارهٔ ۵

دل در طلب تو خستگیها دارد

کارش زغم تو بستگیها دارد

هر چند که پشت لشکر هستیم اوست

زان روی بسی شکستگیها دارد

شمارهٔ ۶

در خانه دل عشق تو مجمع دارد

و از دادن جان کار تو مقطع دارد

در شعر تخلص بتو کردم که وجود

نظمیست که از روی تو مطلع دارد

شمارهٔ ۷

جعفرکه زرخ ماه تمامی دارد

در شهر بلطف وحسن نامی دارد

با لشکر حسن در میان خوبان

زآنست مظفر که حسامی دارد

شمارهٔ ۸

کردم همه عمر آنچه نمی بایدکرد

از کرده او حذر نمی شاید کرد

امروز چنینم و ندانم فردا

تا با من بیچاره چه فرماید کرد

شمارهٔ ۹

شب نیست که از غمت دلم جوش نکرد

واز بهر تو زهر اندهی نوش نکرد

ای جان جهان هیچ نیاوردی یاد

آن را که تراهیچ فراموش نکرد

شمارهٔ ۱۰

عشقت جگرم خورد و بدل روی آورد

رنگ از رخ من برد زتو بوی آورد

پای از در تو باز نگیرم که مرا

سودای توسر گشته درین کوی آورد

شمارهٔ ۱۱

عشقت که بدل گرفته ام چون جانش

در دست و بصبر می کنم درمانش

وز غایت عزت که خیالت دارد

در خانه چشم کرده ام پنهانش

شمارهٔ ۱۲

خط تو که ننوشت کسی زآن سان خوش

چون شمع وصال در شب هجران خوش

آورد ببنده شاهدی خوش گرچه

شاهد که خط آرد نبود چندان خوش

شمارهٔ ۱۳

ای من همه بد کرده و دیده ز تو نیک

بد گفته همه عمر و شنیده زتو نیک

حد بدی و غایت نیکی اینست

کز من بتوبد بمن رسیده زتونیک

شمارهٔ ۱۴

ای کرده غم عشق تو غمخواری دل

درد تو شده شفای بیماری دل

رویت که بخواب درندیست کسش

دیده نشود مگر بیداری دل

شمارهٔ ۱۵

برکرده خویشتن چو بگمارم چشم

بر هم زدن از ترس نمی یارم چشم

ای دیده شوخ بین که من چندین سال

بد کردم و نیکی از تو میدارم چشم !

شمارهٔ ۱۶

دل را چو بعشق توسپردم چکنم

دل دادم و اندوه توبردم چکنم

من زنده بعشق توام ای دوست و لیک

از آرزوی روی تو مردم چکنم

شمارهٔ ۱۷

ای سلسله عشق تو اندر پایم

بندیست ز گیسوی تو برهر پایم

این شعرا اگر بدستت افتد روزی

گردن مکش وبنه سری بر پایم

شمارهٔ ۱۸

گر زان توام هردو جهانم بستان

باکی نبود سود و زیانم بستان

باز آی بپرسش و ببین چشم ترم

لب برلب خشکم نه و جانم بستان

شمارهٔ ۱۹

ای جوهر دینت بزرو سیم گرو

بانقد نبهر نزد صراف مرو

روسکه بدل کن که در آن دارالضرب

این ناسره دینار تو نرزد بدو جو

شمارهٔ ۲۰

ای نور تو آمده نقاب روح تو

خورشید زکاتی ز نصاب رخ تو

هر دل که هوای تو بر و سایه تو فگند

در ذره ببیند آفتاب رخ تو

شمارهٔ ۲۱

آنی که منورست آفاق از تو

محروم بماندم من مشتاق از تو

این محنت نو نگر که در خلوت وصل

تو باد گری جفتی ومن طاق از تو

شمارهٔ ۲۲

هر بوسه کز آن تنگ دهان می خواهی

عمریست که از معدن جان می خواهی

در ظلمت خط او نگر زیر لبش

از آب حیوه اگر نشان می خواهی

قصاید و قطعات

شمارهٔ ۱

دیده تحمل نمی کند نظرت را

پرده برافگن رخ چو ماه و خورت را

نزد من ای از جهان یگانه بخوبی

ملک دو عالم بهاست یک نظرت را

مشکلم است این که چون همی نکند حل

آب سخن آن لبان چون شکرت را

عشق تو داده است در ولایت جان حکم

هجر ستم کار و وصل داد گرت را

منتظرم لیک نیست وقت معین

همچو قیامت وصال منتظرت را

میل ندارد بآفتاب و بروزش

هرکه بشب دید روی چون قمرت را

پرده برافگن زدورو گرنه ببادی

گرد بهر سو بریم خاک درت را

پر زلآلی شود چو بحر کنارش

کوه اگر در میان رود کمرت را

مصحف آیات خوبیی و باخلاص

فاتحه خوانیم جمله سورت را

خوب چو طاوسی و بچشم تعشق

ما نگرانیم حسن جلوه گرت را

مشک چه باشد بنزد تو که چو عنبر

زلف تو خوش بو کند کنار و برت را

چون سخن اینجا رسید دوست مرا گفت

سیف شنودیم شعرهای ترت را

مس ترا حکم کیمیاست ازین پس

سکه اگر از قبول ماست زرت را

وقت شد اکنون که ما حدیث تو گوییم

فاش کنیم اندرین جهان خبرت را

بر سر بازار روزگار بریزیم

بر طبق عرض حقه گهرت را

گرچه زره وار رخنه کرد بیک تیر

قوس دو ابروم صبر چون سپرت را

پای چو هیزم شکسته دار و مزن نیز

بیهده بر سنگ دیگران تبرت را

بر در ما کن اقامت و بسگان ده

بر سر این کو زواده سفرت را

بر سر خرمن چو کاه زبل مپنداز

گر که و دانه فزون کنند خرت را

تا نرسد گردنت بتیغ زمانه

از کله او نگاه دار سرت را

جان تو از بحر وصلم آب نیابد

تا جگرت خون و خون کنم جگرت را

گر تو بر این اوج چون فرشته برآیی

جمله ببینند از آسمان گذرت را

تا بنشان قبول مات رساند

بر سر تیر نیاز بند پرت را

رو قدم همت از دو کون برون نه

بیخ برآور ازین و آن شجرت را

ور نه چو شاخ درخت از کف هرکس

سنگ خور ار میوه یی بود زهرت را

زنده شود مرده از مساس تو گر تو

ذبح بتیغ فنا کنی بقرت را

قصر ملوکست جسم تو و معنا نیست

این همه دیوارهای پر صورت را

دفتر اسرار حکمتی و یدالله

جلد تو کردست جسم مختصرت را

مریم بکر است روح تو بطهارت

ای مدد از جان دم مسیح اثرت را

در شکم مادر ضمیر چو خواهم

عیسی انجیل خوان کنم پسرت را

کعبه زوار فیض مایی و از عشق

یمن یمین الله است هر حجرت را

چون حرم قدس عشق ماست مقامت

زمزم مکه است تشنه آبخورت را

و از اثر حکم بارقات تجلی

فعل یکی دان بصیرت و بصرت را

تا ز تو باقیست ذره یی نبود امن

منزل پر خوف و راه پرخطرت را

چون تو ز هستی خویش وا برهی سیف

زشت شمر خوب و عیب دان هنرت را

شمارهٔ ۲

بباغی در بدیدم پار گل را

مگر گفتم تویی ای یار گل را

خطای خویشتن امسال دیدم

که نسبت با تو کردم پار گل را

وگر بویت ز دیوارش درآید

ز در بیرون کند گلزار گل را

ترا من با رقیبت دیدم و گفت

چه خوش می پرورد این خار گل را

چو مشکین زلف تو خوش بو نباشد

وگر عنبر بود در بار گل را

اگر این سرخ روی اسپید دیدی

برفتی زردی از رخسار گل را

ز شوق خوب رویانش بدر کن

چه رختست اندرین بازار گل را

بخود مشغول می دارد مرا گل

چو خار از راه من بردار گل را

نسیم صبح را گفتم سحرگه

ز حبس غنچه بیرون آر گل را

جوابم داد و گفتا پیش رویش

چو پیش گل گیا پندار گل را

چو با آن گلستان در گلشن آیی

نظر بروی کن و بگذار گل را

بخوبی تو کلهداری و، خاری

بسر بربسته چو دستار گل را

تو سلطانی و گل همچون رعیت

بدست این و آن مگذار گل را

غریبست آمده وز ره رسیده

بلطف خویشتن خوش دار گل را

بجز خارش کسی اندر قفا نیست

بروی خویش کن تیمار گل را

ز حسنت مایه ده ای جان و منشان

ببازار چمن بی کار گل را

ز خجلت پای او از جای رفتست

بدست لطف خود باز آر گل را

بصد دستان ثناگوی تو گردد

چو بلبل گر بود گفتار گل را

چو او رنگی ز رخسار تو دارد

دگر زین پس ندارم خوار گل را

جهانی خوب را لطف تو نبود

که باشد میوه کم بسیار گل را

قبای تور اندام تو دایم

بتنگ آورده صد خروار گل را

ز عشق روی تو زین پس برآید

چو بلبل نالهای زار گل را

عجب نبود که همچون نرگس خود

ز عشق خود کنی بیمار گل را

مرا این شعرها گل میدهد گفت

که کرد آگه ازین اسرار گل را

درین اشعار من ذکر تو کردم

علم کردم برین اسحار گل را

مباد از سیف فرغانی ترا عار

که از بلبل نباشد عار گل را

من و تو هر دو از هم ناگزیریم

که از خاری بود ناچار گل را

شمارهٔ ۳

صاحب دیوان نظمم مشرف ملک سخن

عقل مستوفی لذتهای روحانی مرا

گر بخوانی شعر من از حالت صاحب دلان

مر ترا نبود شعور ار شاعری خوانی مرا

در بدی من مرا علم الیقین حاصل شدست

وین نه از جهل تو باشد گر نکودانی مرا

غیرت دین در دلم شمشیر باشد کرده تیز

گر ز چین خشم بینی چهره سوهانی مرا

دانه دل پاک کردم همچو گندم با همه

آسیا سنگی اگر بر سر بگردانی مرا

چون برنج و راحتم راضی از ایزد، فرق نیست

گر بسعد اور مزدار نحس کیوانی مرا

از حقیقت اصل دارد وز طریقت رنگ و بوی

میوه مذهب که هست از فرع نعمانی مرا

از برای فتنه یأجوج معقولات نفس

سد اسلام است منقولات ایمانی مرا

با اشاراتی که پیران راست در قانون دین

حق نجاتی داده از رنج شفاخوانی مرا

خود مرا شمشیر حجت قاطعست از بهر آنک

سنت ختم رسل علمیست برهانی مرا

از معارف چون توانگر نفس باشد به بود

از جهانی خلق یک درویش خلقانی مرا

ای ز شمع فیض تو مشکات دل روشن، ببخش

از مصابیح هدایت جان نورانی مرا

دفتری دارم سیاه از کردهای ناپسند

زاین سیاقت نی فذلک جز پشیمانی مرا

حله رحمت بپوشم گر لباس جان کنی

اندرین دور دورنگ از لون یکسانی مرا

زر مغشوش عمل دارم، سنجش زآنک نیست

بهر بازار قیامت نقد میزانی مرا

خوش بخسبم در فراش خاک تا صبح نشور

از رقاد غفلت ار بیدار گردانی مرا

آب رو بردن بنزد خلق دشوارست سخت

تو ز خوان لطف ده نانی بآسانی مرا

مرغ جانم را بترک آرزو دل جمع دار

دور کن از دانه قسمت پریشانی مرا

تا زمان باشد رهی را بر صلاحیت بدار

چون اجل آید بمیران بر مسلمانی مرا

چون چراغ عمر را فیض تو روغن کم کند

آن طمع دارم که با ایمان بمیرانی مرا

در ریاض قربت تو آستین افشان روم

گر نه دامن گیر باشد سیف فرغانی مرا

عشق سلطان کرد بر ملک سخن رانی مرا

زآن کنند ارباب معنی بنده فرمانی مرا

خطبه شعر مرا شد پایه منبر بلند

زآنک بر زر سخن شد سکه سلطانی مرا

بر در شاهان کزیشان بیدق شطرنج به

حرص قایم خواست کرد از پیل دندانی مرا

اسب همت سرکشید و بهر جو جایز نداشت

خوار همچون خر در اصطبل ثناخوانی مرا

خواست نهمت تا نشاید چون دوات ظالمان

با دل تنگ و سیه در صدر دیوانی مرا

شیر دولت پنجه کرد و همچو سگ لایق ندید

بهر مرداری دوان در کوی عوانی مرا

خاک کوی فقرلیسم زآن چو سگ بر هر دری

تیره نبود آب عز ازذل بی نانی مرا

شمارهٔ ۴

ای جلوه کرده روی تو خود را در آفتاب

وی گشته نور روی ترا مظهر آفتاب

ای حلقه در تو بهر خانه ماه نو

وی نایب رخ تو بهر کشور آفتاب

گردان ز شوق تست بهر جانب آسمان

تابان بمهر تست برین منظر آفتاب

گردون ز بار عشق تو چندان فغان بکرد

کز بانگ او چو ماه رخت شد کر آفتاب

گیتی ز رنگ و بوی تو هر فصل او بهار

عالم ز عکس روی تو سرتاسر آفتاب

گویم گشاده عالم تاریک روی را

کرده رخ تو روشن و بسته بر آفتاب

نور وجود از تو گرفت و پدید گشت

گر ذره بوذ در عدم ای جان گر آفتاب

گر ذره ز آستان تو بالین کند، ورا

زیر لحاف سایه شود بستر آفتاب

دل از رخت چو ماه منور شود که هست

آیینه یی چو مصقله روشن گر آفتاب

تا در قفای خود مدد از روی تو ندید

اندر زمین نگشت ضیاگستر آفتاب

روی تو نور خویش اگرش کم کند شود

چون ماه گاه فربه و گه لاغر آفتاب

شاهی بپشت گرمی روی تو میکند

بر رقعه فلک ز رخ انور آفتاب

گشته ز شوق روی تو بر دامن فلک

هر شب بدست صبح گریبان در آفتاب

از روزن ار رهش نبود در سرای تو

خود را درافگند ز شکاف در آفتاب

پیش رخ تو در عرق روی خویشتن

غرق آمده در آب چو نیلوفر آفتاب

با موی و روی تو نکند همسری بحسن

بر سر اگر ز مشک نهد افسر آفتاب

در باغ حسن از آن رخ و آن روی مر تراست

بر آفتاب لاله و بر عرعر آفتاب

با آفتاب و ماه چه نسبت کنم ترا

دلبر کجا بود مه و جان پرور آفتاب

طاوس باغ حسن تو چون بال باز کرد

پوشیده شد چو بیضه بزیر پر آفتاب

با خاک کوی تو نبود حاجتی بمشک

با نور روی تو نبود در خور آفتاب

چون خط تو نبات نپرورد اگر چه شد

در بذل روح نامیه را یاور آفتاب

گر سایه جمال تو افتد بر آفتاب

فایض شود ز پرتو او بی مر آفتاب

وآنگه ز روی صدق کند وز سر خشوع

پیش رخ تو سجده خدمت هر آفتاب

خورشید را بروی تو نسبت کنم بحسن

ای گشته جان حسن ترا پیکر آفتاب

اما بشرط آنکه نماید چو ماه نو

از پسته دهان لب چون شکر آفتاب

تا زلف همچو سلسله بر رویت اوفتاد

در حلقه ماه دیدم و در چنبر آفتاب

گردن ز حلقه سر زلف تو چون کشم

اکنون که طوقدار شد از عنبر آفتاب

از پرتو رخ تو بدیدم دهان تو

ناچار ذره رو بنماید در آفتاب

بر روی همچو دایره شکل دهان تو

یک نقطه از عقیق نهاده بر آفتاب

رویت بدان جمال مرا روزگار برد

ره زد بحسن بر پسر آزر آفتاب

بر دل ثنای خویش کند عشق باختن

بر شب بنور خویش کشد لشکر آفتاب

دل از غم تو میل بشادی کجا کند

زین کی ز پشت شیر نهد بر خر آفتاب

گو تنگ چشم عقل نبیند جمال عشق

هرگز ندید سایه پیغمبر آفتاب

این عقل کور را بسوی نور روی تو

هم مه عصاکش آمد و هم رهبر آفتاب

اندر دلم نتیجه حسن تو هست عشق

روزش عرض بود چو بود جوهر آفتاب

از صانعان رسته بازار حسن تو

یک رنگرز مه است و یکی زرگر آفتاب

از سایه تو خاک چو زر می شود چه غم

گر سنگ را دگر نکند گوهر آفتاب

گفتم دمی بلطف مرا در کنار گیر

ای نوعروس حسن ترا زیور آفتاب

فریاد زد زمین که تو کی آسمان شدی

تا در کنار مه بودت، در بر آفتاب

هفت آسمان بحسن تو کردند محضری

چون ماه شاهدیست بر آن محضر آفتاب

بر دفتر جمال تو وقت حساب حسن

ز آحاد کمتر است بر آن دفتر آفتاب

گر ماه با رخ تو کند دعوی جمال

ای یافته ز روی تو زیب و فر آفتاب

بهر جوابش این همه روبوده چون سپر

بینی همه زبان شده چون خنجر آفتاب

گر بحر ژرف حسن تو موجی برآورد

چون ابر از آب لطف تو گردد تر آفتاب

گر آسمان بمایه شود کمتر از زمین

ور از زحل بپایه شود برتر آفتاب

جویای کوی تو ننهد پای بر فلک

مشتاق روی تو ننهد دل بر آفتاب

ای عود سوز مهر تو دلهای عاشقان

از نور مهر تست در آن مجمر آفتاب

در ظلمت ار بیاد تو رفتی بسوی آب

بودی دلیل موکب اسکندر آفتاب

هرشب چراغ مه را از نور فیض خویش

کرده رخت منور و نام آور آفتاب

جام می تو در کف ساقی بزم تو

در دست ماه ساغر و در ساغر آفتاب

چون دانه یی که هست شجر مضمر اندرو

در ذرهای خاک درت مضمر آفتاب

با گرد فتنه یی که ز چوگان زلف تو

برخیزد ای غلام ترا چاکر آفتاب

از خاک بر کناره میدان آسمان

گردد چو جرم گوی زمین اغبر آفتاب

گردون که بار حکم تو بر پشت میکشد

از مهر طلعتت زده آتش در آفتاب

از بهر آنکه سرمه ز خاک درت کند

یک چشم او مه است و یکی دیگر آفتاب

وز بهر دیدن رخ تو چشم وام خواست

از آسمان دیده ور این اعور آفتاب

در چشم اعتقاد فلک با وجود تو

مستصغر آمده مه و مستحقر آفتاب

پیش رخت که مطلع خورشید نیکویست

هم ماه عاجز آمده هم مضطر آفتاب

از شرم روی تست که هر شام می شود

در روضه فلک چو گل احمر آفتاب

بهر نثار تست که سر بر زند همی

از بوته افق چو درست زر آفتاب

آب حیا نداشت که می رفت هر شبی

در حوض عین حامیه بی میزر آفتاب

چون تو عروس سر ز افق برنیاورد

زین پس ز شرم روی تو بی چادر آفتاب

تا کهتران خیل ترا چاکری نکرد

بر روشنان چرخ نشد مهتر آفتاب

فردا که چشمهای کواکب شود سپید

وز هول همچو ماه شود اصغر آفتاب

تقدیر منع شیر کند از لبان نور

اطفال ذره را که بود مادر آفتاب

با تاب همچو آتش اگر چند زرگر است

سیماب گردد از فزع اکبر آفتاب

از موج قهر کشتی گردون کند شکاف

وز سیر باز ماند چون لنگر آفتاب

تیغ قضا و تیر قدر بگسلد ز ره

گر آسمان سپر کنی و مغفر آفتاب

دیگ سر ار چه ز آتش او جوشها زند

آخر کنند سرد چو خاکستر آفتاب

چون سایه درخت بلرزد ز فرط مهر

بر عاشقان روی تو در محشر آفتاب

گفتم بمدح تو غزلی کندر آسمان

اندر میان مجلس هفت اختر آفتاب

چون ذره رقص کرد و بصد پرده باز گفت

آنرا بسان زهره خنیاگر آفتاب

خورشید مهر تو چو بزد شعله بر دلم

کردم ردیف این سخن ابتر آفتاب

باور نمی کنند کزین سان طلوع کرد

از آسمان خاطر من بیور آفتاب

نشگفت اگر ز مشرق اندیشه عرض داد

طبعم بوصف روی تو چون خاور آفتاب

چون شد ز تاب مهر تو هر ذره یی ز من

در سایه هوای تو ای دلبر آفتاب

شاخی که هست آبخور او ز نهر نور

اختر دهد شکوفه و آرد بر آفتاب

می دان یقین که در رگ کان خون گهر شود

مر کوه را چو تیغ زند بر سر آفتاب

تا از شعاع خویش عقابان ابر را

رنگین کند چو قوس قزح شهپر آفتاب

من بنده خاک کوی تو شویم بآب چشم

تایخ فروش سایه خوهد گازر آفتاب

شمارهٔ ۵

بیا بلبل که وقت گفتن تست

چو گل دیدی گه آشفتن تست

بعشق روی گل قولی همی گوی

کزین پس راستی در گفتن تست

مرا بلبل بصد دستان قدسی

جوابی داد کین صنعت فن تست

من اندر وصف گل درها بسفتم

کنون هنگام گوهر سفتن تست

بوصف حسن جانان چند بیتی

بگو آخر نه وقت خفتن تست

حدیث شاعران مغشوش و حشوست

چنین ابریز پاک از معدن تست

الا ای غنچه در پوست مانده

بهار آمد گه اشکفتن تست

گل انداما از آن روی از تو دورم

که چندین خار در پیرامن تست

تویی غازی که صد چون من مسلمان

شهید غمزه مرد افگن تست

من آن یعقوب گریانم ز هجرت

که نور چشمم از پیراهن تست

مه ارچه دانها دارد زانجم

ولیکن خوشه چین خرمن تست

تو ای عاشق مصیبت دار شوقی

نداری صبر و شعرت شیون تست

چو شمع اشکی همی ریز و همی سوز

چراغی، آب چشمت روغن تست

ولی تا زنده ای جانت نکاهد

حیات جان تو در مردن تست

چه بندی در بروی آفتابی

که هر روزش نظر در روزن تست

چه باشی چون زمین ای آسمانی

درین پستی، که بالا مسکن تست

چو در گلزار عشقت ره ندادند

تو خاشاکی و دنیا گلخن تست

درین ره گر ملک بینی پری وار

نهان شو زو که شیطان ره زن تست

چو انسان می توان سوگند خوردن

بیزدان کآن ملک اهریمن تست

چنین تا باریابی بر در دوست

درین ره هرچه بینی دشمن تست

بزن شمشیر غیرت، زآن میندیش

که همتهای مردان جوشن تست

نکورو یوسفی داری تو در چاه

ترا ظن آنکه جانی در تن تست

کمند رستمی اندر چه انداز

خلاصش کن که در وی بیژن تست

تو در خوف از خودی، از خود چو رستی

ازآن پس کام شیران مأمن تست

سراندر دام این عالم میاور

وگرنه خون تو در گردن تست

دل کس زین سخن قوت نگیرد

که یاد آورد طبع کودن تست

ز دشمن مملکت ایمن نگردد

بشمشیری که از نرم آهن تست

شمارهٔ ۶

حسن آن صورت از صفت بدرست

که بمعنی ز جمله خوبترست

روی حرف ز حسن او دیدم

از معانی درو بسی صورست

سور مصحف نکویی را

همچو الحمد سرور سورست

ای ز روی تو حسن را زینت

حسن از آن روی در جهان سمرست

از دو عالم مرا تویی مقصود

غرض آدمی ز کان گهرست

زین صدفها امید من لولوست

زین قصبها مراد من شکرست

از تجلی تو منم آگاه

ذره(را) از طلوع خور خبرست

نظری بر چو من گدا انداز

که نه هر عاشقی توانگرست

ذره گر چند هست خوار و حقیر

هم درو آفتاب را نظرست

گرچه خفتن طریق عاشق نیست

کو بشب همچو روز در سهرست

آستان تو عاشقان ترا

همچو گردن مدام زیر سرست

خانه عشق حصن ربانیست

هر که در وی نشست بی خطرست

بخورد همچو گوسپندش گرگ

هرکه زین خانه همچو سگ بدرست

عاشق تو بپای همت رفت

طیران مرغ را ببال و پرست

وقت بی ناله نیست عاشق را

شب و روز این خروس را سحرست

خویشتن را بعشق بشکستم

که هزیمت درین وغا ظفرست

هرکجا عشق تو نزول کند

چان عاشق کمیته ما حضرست

مرد کز خوان عشق قوت نیافت

بهر نان همچو گاو برزگرست

در رهت بهر خون شدن جانا

همه احشای اهل دل جگرست

از برای سرادق عشقت

عرصه هر دو کون مختصرست

هر کجا عشق تو تویی آنجا

عشق تو چون تو میوه را زهرست

دایم از حسرت گل رویت

میوه نالان چو مرغ بر شجرست

ملک از سوز عشق بهره نداشت

کین نمک در خمیر بوالبشرست

تا نفس هست سیف فرغانی

جهد می کن که جهد را اثرست

هیچ بی ذکر دوست شعر مگوی

سکه بر روی زر جمال زرست

شمارهٔ ۷

برون زین جهان یک جهانی خوشست

که این خار و آن گلستانی خوشست

درین خار گل نی و ما اندرو

چو بلبل که در بوستانی خوشست

سوی کوی جانان و جانهای پاک

اگر می روی کاروانی خوشست

تو در شهر تن مانده ای تنگ دل

ز دروازه بیرون جهانی خوشست

ز خود بگذری، بی خودی دولتیست

مکان طی کنی، لامکانی خوشست

همایان ارواح عشاق را

برون زین قفس آشیانی خوشست

تو چون گوشت بر استخوانی درو

که این بقعه را آب و نانی خوشست

ز چربی دنیا بشو دست آز

سگست آنکه با استخوانی خوشست

اگر چه تو هستی درین خاکدان

چو ماهی که در آبدانی خوشست

کم از کژدم کور و مار کری

گرت عیش در خاکدانی خوشست

مگو اندرین خیمه بی ستون

که در خرگهی ترکمانی خوشست

هم از نیش زنبور شد تلخ کام

گر از شهد کس را دهانی خوشست

بعمری که مرگست اندر قفاش

نگویم که وقت فلانی خوشست

توان گفت اگر بهر آویختن

دل دزد بر نردبانی خوشست

برو رخت در خانه فقر نه

که این خانه دارالامانی خوشست

که مرد مجرد بود بر زمین

چو عیسی که بر آسمانی خوشست

بهر صورتی دل مده زینهار

مگو مر مرا دلستانی خوشست

بخوش صورتان دل سپردن خطاست

دل آنجا گرو کن (که) جانی خوشست

الهی تو از شوق خود سیف را

دلی خوش بده کش زبانی خوشست

شمارهٔ ۸

دنیا که من و ترا مکانست

بنگر که چه تیره خاکدانست

پرکژدم و پر ز مار گوری

از بهر عذاب زندگانست

هر زنده که اندروست امروز

در حسرت حال مردگانست

جاییست که اندرو کسی را

نی راحت تن (نه) انس جانست

در وی که چو خرمنت بکوبند

گردانه بکه خری گرانست

بیدار درو نیافت بالش

کین بستر از آن خفتگانست

این دنیی دون چو گوسپند است

کش دنبه چو پاچه استخوانست

زهریست هزار شاه کشته

مغزش که دراستخوان نهانست

در وی که شفا نیافت رنجور

پیوسته صحیح ناتوانست

از بهر خلاص تو درین حبس

کندر خطری و جای آنست

دست تو گسسته ریسمانیست

پای تو شکسته نردبانست

نوشش سبب هزار نیش است

سودش همه مایه زیانست

ناایمن و خوار در وی امروز

آنکس که عزیز انس و جانست

چون صید که در پیش سگانند

چون کلب که در پی کسانست

هر چند که خواجه ظالمانرا

همواره چو گربه گرد خوانست

چون سگ شکمش نمی شود سیر

با آنکه چو سفره پر زنانست

آنکس که چو سیف طالبش را

دیوانه شمرد عاقل آنست

شمارهٔ ۹

آن خداوندی که عالم آن اوست

جسم و جان در قبضه فرمان اوست

سوره حمد و ثنای او بخوان

کآیت عز و علا در شأن اوست

گر ز دست دیگری نعمت خوری

شکر او می کن که نعمت آن اوست

بر زمین هر ذره خاکی که هست

آب خورد فیض چون باران اوست

از عطای او بایمان شد عزیز

جان چون یوسف که تن زندان اوست

بر من و بر تو اگر رحمت کند

این نه استحقاق ما، احسان اوست

از جهان کمتر ثناگوی ویست

سیف فرغانی که این دیوان اوست

شمارهٔ ۱۰

ای که در صورت خوب تو جمال معنیست

قبله روح از آن روی کنم کان اولیست

هرکرا قالب دل جان نپذیرفت از عشق

همچو تمثال بود، صورت او بی معنیست

ره نماینده همیشه بظلال عشق است

ماه روی تو که یک لمعه او نور هدیست

علما کاتب دیوان تواند الا آنک

سخن عشق نویسد قلم او اعلیست

همه ذرات جهان مضطرب از عشق توند

خاک را چون فلک از شوق تو آرامی نیست

هرچه بر لوح وجودند ثناگوی توند

اگر الفاظ مدیح است و گر حرف هجیست

نقطهایی که برین لوح پراگنده شدند

باز اگر جمع کنی شان همه را اصل یکیست

حرفها جمله زبانهای معانی دارند

حکمت ما همه از منطق ایشان املیست

زاشک پنهان الف ترچولحاف ابرست

بالش نقطه که افتاده بزیر سر بیست

هرکه اندوه تو خورد از غم خود سیر آمد

عافیت یافت مریضی که طبیبش عیسیست

نفس مأموم دلی دان که امامش عشقست

گرگ راعیست در آن گله که چوپان موسیست

دیده در روضه عقبی بتو روشن نشود

کوردل را گهر چشم نظر بر دنییست

نزد ارباب بصیرت اگرش صد چشم است

مرد کورست چو با غیر تو او را نظریست

ای که طاعت نکنی خاص برای منعم

از نعیم دو جهان هرچه خوری جمله ربیست

نزد عشاق تو گویست و زدن را شاید

هرچه در عرصه میدان علی تابثریست

از علی وزثری بگذر اگر مرد رهی

کم حاجی چه زنی چون متوجه بمنیست

سفر کعبه اگر از طرف شام کنند

در ره مکه یکی منزل حجاج علیست

هرکه او طالب خط است و دم از عشق زند

نزد قاضی حقیقت سخن او دعویست

هرچه در قید خود آرد دل آزادت را

بجز از عشق بدو دل ندهی آن تقویست

غم دینار ندارند که درویشانرا

حسبناالله رقم بر درم استغنیست

چون ترازو ز پی عدل درین کار آنست

که بجز راستی او را چو الف چیزی نیست

راستی را چو الف هیچ نداری زین ذوق

گر ترا مکنت شین است و ترا ثروت تیست

نزد آن کز حدث نفس طهارت کرده است

خاک آن ملک کلوخی ز پی استنجیست

نزد عاشق گل این خاک نمازی نبود

که نجس کرده پرویز و قباد و کسریست

تا تویی زنده مسلمان نشوی رو خود را

بکش ای خواجه که در مذهب عشق این فتویست

زنده جانی که بشمشیر غمش خود را کشت

بحیات ابدی مژده ور بویحیست

عشق صورست، ترا مرده کند زنده کند

بعث روح است از آن طامه (او) کبریست

های هو نون انانیت ما را خصم است

محو کن حتم جدل زآنکه نه این جای مریست

در سواد بشری کشف چنین ظلمت را

چاره از نور بیاضی است که در دیده هیست

مرد ره را ز پی تازگی عهد الست

در شب خلوت خود هر نفسی روز بلیست

در ره عشق اگر پی رو عقل خویشی

رو که تو چشم نداری و دلیلت اعمیست

بر سر آن ره نارفته که می باید رفت

خیز و غافل منشین بر قدم صدق بایست

سر درین ره نه و می رو که برفتن ز همه

ببری دست که پای تو دو و راه یکیست

رو که در بادیه عشق نشید سخنم

ای گران بار شتر سیر ترا همچو حدیست

من نویسنده و گوینده نیم چون دگران

سخنم داعی عشق و قلمم حرف ندیست

سخنم نیست ز قانون محبت بیرون

وین اشارات ترا از مرض روح شفیست

چون درین کار برآورد دمی، زن مردست

چون درین راه ندارد قدمی، مرد زنیست

از سر صدق برو پای طلب در ره نه

گرچه یابنده جانان کم و جوینده بسیست

بر وجوهات سخن ناظر دل مشرف شد

وندرین شغل رهی را قلم استیفیست

در چنین ملک که تیغ همه در وی کندست

پادشاهم که بشمشیر خودم استیلیست

سیف فرغانی اگر در طلبش جد نکنی

سخنت لاف و دروغ و عملت هزل (و) هجیست

شمارهٔ ۱۱

اندرین دوران مجو راحت که کس آسوده نیست

طبع شادی جوی از غم یکنفس آسوده نیست

در زمان ناکسان آسوده هم ناکس بود

ناکسی نتوان شدن گر چند کس آسوده نیست

هرچه در دنیا وجودی دارد ار خود ذره است

از خلاف ضد خود او نیز بس آسوده نیست

گرچه خاکش در پناه خویشتن گیرد چو آب

زآتش ار ایمن بود از باد خس آسوده نیست

اندرین دوران که خلقی پای مال محنت اند

گر کسی دارد بنعمت دست رس آسوده نیست

آدمی تلخ عیش از ظالمان ترش روی

همچو شیرینی زابرام مگس آسوده نیست

گرچه در زیر اسب دارد چون کسی بالای اوست

چون خران بارکش زین بر فرس آسوده نیست

از برای آنکه مردم اندرو شر می کنند

شب ز بیم روز چون دزدان عسس آسوده نیست

مرغ کورا جای اندر باغ باشد چون درخت

گر بگیری ور بداری در قفس آسوده نیست

از پی تحصیل آسایش مبر بسیار رنج

هر که او دارد بآسایش هوس آسوده نیست

سیف فرغانی برنجست از فراق دوستان

بی جمال مصطفی روح انس آسوده نیست

شمارهٔ ۱۲

که کرد در عسل عشق آن نگار انگشت

که خسته نیستش از نیش هجر یار انگشت

اگر چه زد مگس هجر نیش آخر کار

زدیم در عسل وصل آن نگار انگشت

چو گفتمش صنما قوت جان من ز کجاست

نهاد زود بر آن لعل آبدار انگشت

چو دست می ندهد لعل او، از آن حسرت

همی مکیم چو طفلان شیرخوار انگشت

بجستن گل وصلش شدست پای دلم

بناخن غم او خسته چون زخار انگشت

شدست در خم گیسوش بی قرار دلم

چو وقت چنگ زدن در میان تار انگشت

هزار بار ترا گفتم ای ملامت گر

خطش نظر کن و بر حرف خویش دار انگشت

خطی که گویی مشاطه چمن گل را

بمشک حل شده مالید بر عذار انگشت

درین صحیفه بجز حرف عشق بی معنیست

چو دست یابی ازین حرف برمدار انگشت

ببین که دست دلم را چگونه در غم او

ز نیش عقرب اندوه شد فگار انگشت

چو خار غصه فرو برد سر بپای دلم

اگر خوهی که بدستت رسد بیار انگشت

بحسن و لطف چو او در زمانه بی مثل است

بدین گواهی در حق او برآر انگشت

بپای خود بسر گنج وصل او نرسی

وگر بحیله شوی جمله تن چو مار انگشت

ایا ز قهر تو در پنجه غمت شمشیر

ایا ز جور تو بر دست روزگار انگشت

چه یوسفی تو که از دست تو عزیزان چون

زنان مصر بریدند زار زار انگشت

ز درد و حسرت عمری که بی تو رفت از دست

گزم بناب ندامت هزار بار انگشت

بوقت تنگی هجرت چو پای دلها را

همی در آید در سنگ اضطرار انگشت

کنند دست دعا سوی آفتاب رخت

چنانکه سوی مه عید روزه دار انگشت

سمندر آسا دستم نسوزد ار بنهم

ز سوز آتش عشق تو بر شرار انگشت

حدیث ما و غمت قصه شتربانست

شتر رمیده و پیچیده در مهار انگشت

ز بهر آنکه شوم کاسه لیس خوان وصال

شدست دست امید مرا هزار انگشت

همه حلاوت حلوای وصل خواهم یافت

وگر بلیسم روزی هزار بار انگشت

منم که داشته ام همچو دست محتاجان

ز بهر خاتم لطف تو بر قطار انگشت

بپای وهم بپیمودم این قدر باشد

از آستان تو تا آسمان چهار انگشت

گدای کوی تو کو نان دهد سلاطین را

نکرد در نمک شاه و شهریار انگشت

دلی که مهر تو همچون نگین نداشت، درو

غم تو راست نیاید چو در سوار انگشت

مرا مربی عشقت بدل اشارت کرد

که ای ز دست هنر کرده آشکار انگشت

جهان سفله اگر سر بسر عسل گردد

مزن درو و نگه دار زینهار انگشت

برو ز بهر زر این شعر را ز دست مده

که همچو ناخن افتاده نیست خوار انگشت

اگر چه کار برای زر است نفروشد

بصدهزار درم مرد پیشه کار انگشت

ردیف دست بزرگان بگفته اند اشعار

بود هر آینه مردست را بکار انگشت

چو وصف حسن تو دارد بدین قصیده سزد

که دست را نکند بیش اعتبار انگشت

اگر چه جمله اعضا بدست محتاجند

ولکن از همه تن هست در شمار انگشت

مرا خود از گل ناخن همی شود معلوم

که دست همچو درختست و شاخسار انگشت

چو دست بردم از سروران شعر بنظم

روا بود که بمانم بیادگار انگشت

چو در جهان سخن خاتم الولایه شدم

از آن ز جمله تن کردم اختیار انگشت

سخن چو در دل من ناخن تقاضا زد

از آن درون مرا کرد خار خار انگشت

چو دست مهر تو بررق دل نوشت خطی

سیاه کرد از آن چند نامه وار انگشت

سیه گریست که بر پشت زرده قلمست

ز بهر روی سپید ورق سوار انگشت

بزور بازوی شعراز کسی نترسم ازآنک

مرا چو پنجه شیر است استوار انگشت

سزد که بر سر گردون نهد قدم سخنم

چو پای طبع مرا هست دستیار انگشت

چو این قصیده برآمد ز دست طبع مرا

گرفت رنگ بحنای افتخار انگشت

کنون چو سنگ محک نزد صیرفی خرد

زر سخن را پیدا کند عیار انگشت

ز دست طبعم چون خاتم سلیمانی

میان اهل جهان یافت اشتهار انگشت

قلم عصای کلیم ار بود سزد که مرا

درین سخن ید بیضاست ای نگار انگشت

قلم چو وصف تو تحریر کرد گوهر زاد

مرا چگونه نباشد گهرنگار انگشت

ز بهر آنکه کنم خاک پای تو بر سر

دلم بدست طلب داد بی شمار انگشت

یکان یکان همه چون خاتم اند گوهردار

که کرد در قدمت با گهر نثار انگشت

گرش بدست قبول آب تربیت دادی

چو شاخ برگ برآرد بهر بهار انگشت

اگر تو فهم کنی مر ترا اشارت کرد

بدست رمز ازین بحر و کان یسار انگشت(؟)

که بهر دفع غم این شعر را بخوان یعنی

چو غصه رد کنی از دل بکار دار انگشت

بدولت تو بیاراست سیف فرغانی

بسان خاتم ازین در شاهوار انگشت

شمارهٔ ۱۳

اگر دولت همی خواهی مکن تقصیر در طاعت

کسی بخت جوان دارد که گردد پیر در طاعت

بطاعت در مکن تقصیر اگر خود خاص درگاهی

ببین کابلیس ملعون شد بیک تقصیر در طاعت

چو مردان نفس سرکش را بزنجیر ریاضت ده

که کس مر شیر را ناورد بی زنجیر در طاعت

هلاک جان نمی جویی ممان ای خواجه در عصیان

بقای جاودان خواهی بمیر ای میر در طاعت

سگ نفس شما پوشد لباس خوی انسانی

چو با اصحاب کهف آیید چون قطمیر در طاعت

پرت بخشند چون عنقا و در دام کسی نایی

چو وصفت راستی باشد بسان تیر در طاعت

ایا در معصیت چون من بسی تعجیلها کرده

برو گر زاهل ایمانی مکن تأخیر در طاعت

اگر در معصیت دیوت مسخر کرد نتواند

سلیمان وار دیوان را کنی تسخیر در طاعت

ایا از بهر یک لقمه چو من دنیا طلب کرده

بسی تلبیس در دین و بسی تزویر در طاعت

چو پشت دست خویش آسان ببینی روی جان خود

اگر آیینه دلرا کنی تنویر در طاعت

هوا را خاک بر سر کن بدست همت وآنگه

چو آب اندر دهان آتش بکف می گیرد در طاعت

برو اندر صف مردان چو غازی تیغ زن با خود

درآور نفس کافر را بیک تکبیر در طاعت

چو زر گر در حساب آری زمانی نفس ظالم را

عقود لؤلوی رحمت کنی توفیر در طاعت

نمی خواهی که در نعمت فتد تقصیر و تغییری

مکن تقصیر در خدمت مکن تغییر در طاعت

ازین سان موعظت می گوی با خود سیف فرغانی

درآور نفس سرکش را بدین تدبیر در طاعت

شمارهٔ ۱۴

درین دور احسان نخواهیم یافت

شکر در نمکدان نخواهیم یافت

جهان سربسر ظلم و عدوان گرفت

درو عدل و احسان نخواهیم یافت

سگ آدمی رو ولایت پرست

کسی آدمی سان نخواهیم یافت

بدوری که مردم سگی میکنند

درو گرگ چوپان نخواهیم یافت

توقع درین دور درد دلست

درو راحت جان نخواهیم یافت

بیوسف دلان خوی لطف و کرم

ازین گرگ طبعان نخواهیم یافت

ازین سان که دین روی دارد بضعف

درو یک مسلمان نخواهیم یافت

مسلمان همه طبع کافر گرفت

دگر اهل ایمان نخواهیم یافت

شیاطین گرفتند روی زمین

کنون دروی انسان نخواهیم یافت

بزرگان دولت کرامند لیک

کرم زین کریمان نخواهیم یافت

سخاوت نشان بزرگی بود

ولی زین بزرگان نخواهیم یافت

سخا و کرم دوستی علیست

که در آل مروان نخواهیم یافت

وگر زآنکه مطلوب ما راحتست

در ایام ایشان نخواهیم یافت

درن شور بختی بجز عیش تلخ

ازین ترش رویان نخواهیم یافت

درین مردگان جان نخواهیم دید

وازین ممسکان نان نخواهیم یافت

توانگر دلی کن قناعت گزین

که نان زین گدایان نخواهیم یافت

ازین قوم نیکی توقع مدار

کزین ابر باران نخواهیم یافت

درین چهارسو آنچه مردم خرند

بغیر از غم ارزان نخواهیم یافت

مکن رو ترش زآنکه بی تلخ و شور

ابایی برین خوان نخواهیم یافت

چو یعقوب و یوسف درین کهنه حبس

مقام عزیزان نخواهیم یافت

بجز بیت احزان نخواهیم دید

بجز کید اخوان نخواهیم یافت

بدردی که داریم از اهل عصر

بمیریم و درمان نخواهیم یافت

بگو سیف فرغانی و ختم کن

درین دور احسان نخواهیم یافت

شمارهٔ ۱۵

ایا رونده که عمر تو در تمنا رفت

تو هیچ جای نرفتی و پایت از جا رفت

زره روان که رفاقت ز خلق ببریدند

رفیق جوی که نتوان براه تنها رفت

اگر چه نبود بینا ز ره برون نرود

کسی که در عقب ره روان بینا رفت

بیا بگو که چه دامن گرفت مریم را

که بر فلک نتوانست با مسیحا رفت

که از زمان ولادت بجان تعلق داشت

دلش بعیسی و عیسی ز جمله یکتا رفت

مثال آمدن و رفتن ای حکیم ترا

بدل نیامد یا از دلت همانا رفت

ز بحر موج برون آمد و بکوه رسید

ز کوه سیل فرود آمد و بدریا رفت

چو هست قیمت هرکس بقدر استعداد

گدا بخواستن و لشکری بیغما رفت

خطاب انی اناالله شنود گوش کلیم

وگرچه در پی آتش بطور سینا رفت

صفای وقت کسی یابد و ترقی حال

که از کدورت هستی خود مصفا رفت

ز سوز عشق رود رنگ هستی از دل مرد

چو چرک شرک عمر کآن بآب طاها رفت

عجب مدار که مجنون بخویشتن آید

در آن مقام که ناگاه ذکر لیلی رفت

بسمع جانش بشارات ره روان نرسید

کسی که ره باشارات پور سینا رفت

سری که هست زبردست جمله اعضا

بزیر پای بنه تا توان ببالا رفت

درین مصاف خطرناک آن ظفر یابد

که نفس خیره سرش همچو کشته در پا رفت

پریر گفتمت امروز را غنیمت دار

و گرنه در پی دی کی توان چو فردا رفت

بسوی هرچه بینی، عزیز من، دل تو

چنان رود که بیوسف دل زلیخا رفت

عقاب صید که تیهو بپنجه بربودی

چو عندلیب بگل چون مگس بحلوا رفت

دلی که چون دهن غنچه باهم آمده بود

بدو رسید صبا همچو گل زهم وا رفت

چه گردنان را در تنگنای دام طمع

برای دانه دنیا چو مرغ سرها رفت

تو کنج گیر (و) برای شرف بگوشه نشین

اگر بهیمه برای علف بصحرا رفت

بسا گدا که باصحاب کهف پیوندد

که گرد شهر چو سگ بهر نان بدرها رفت

ببام قصر معانی برآیی ای درویش

اگر توانی بر نردبان اسما رفت

قدم ز سر کن و بر نردبان قرآن رو

رواست بر سر این پایه با چنین پا رفت

که جز ببدرقه رهنمای نصرالله

که عمرها نتوانیم تا «اذاجا» رفت

برای دل مکن اندیشه سیف فرغانی

ز غم برست و بیاسود دل که از ما رفت

شمارهٔ ۱۶ - و کتب الیه ایضا

دلم از کار این جهان بگرفت

راست خواهی دلم ز جان بگرفت

مدح سعدی نگفته بیتی چند

طوطی نطق را زبان بگرفت

آفتابیست آسمان بارش

که زمین بستد و زمان بگرفت

پادشاه سخن بتیغ زبان

تا بجایی که می توان بگرفت

سخن او که هست آب حیات

چون سکندر همه جهان بگرفت

دیگری جای او نگیرد و او

بسخن جای دیگران بگرفت

بلبل طبع او صفیری زد

همه آفاق گلستان بگرفت

دم سرد چمن ز خجلت آن

آمد و غنچه را دهان بگرفت

دست صیتش که در جهان علمست

دامن آخرالزمان بگرفت

بحر معنیست او وزین سبب است

که چو بحر از جهان کران بگرفت

عرضه کردند بر دلش دو جهان

همتش این بداد و آن بگرفت

سخن او بسمع من چو رسید

مر مرا شوق او چنان بگرفت

که دل من ز خاتم مهرش

همچو شمع از نگین نشان بگرفت

طوطی طبعش از سخن شکری

بدهان شکرفشان بگرفت

زهره از بهر نقل خویش آنرا

در طبقهای آسمان بگرفت

ای بزرگی که طبع وقادت

خرده بر عقل خرده دان بگرفت

وقت تقریر مدحت تو مرا

این معانی ره بیان بگرفت

شمارهٔ ۱۷

ترا که از پی دنیا ز دل غم دین رفت

ز مال چندان ماند و ز عمر چندین رفت

برای دنیی فانی ز دست دادی دین

نکرد دنیا با تو بقا ولی دین رفت

چراغ فکر برافروز و در ضمیر ببین

که پس چه ماند از آن کس که از تو پیشین رفت

ز خانه تا در مسجد نیامد از پی دین

ولیکن از پی دنیا ز روم تا چین رفت

نه گند بخل ازین سروران ممسک شد

نه بوی نفط ازین اشتران گرگین رفت

بدست مردم بی خیر مال و ملک بود

عروس بکر که اندر فراش عنین رفت

ایا مقیم سرا زآن سفر همی اندیش

که از سرای برآید فغان که مسکین رفت

اگر چه جامه درد وارث و کند ناله

بماند وارث شادان و خواجه غمگین رفت

یقین شناس که منزل بغیر دوزخ نیست

بر آن طریق که آن کوربخت خود بین رفت

بدین عمل نتواند رهید در محشر

که در مصاف نشاید بتیغ چوبین رفت

میان مسند اقبال و چار بالش بخت

چو گشت خواجه ممکن چو یافت تمکین رفت

وگر برفت و نرفتی چو دیگران دو سه روز

نه تو بماندی آخر نه او نخستین رفت

ز حکم میر شهان کو شکست پشت شهان

متاب روی که این حکم بر سلاطین رفت

سریر دولت سلجوقیان بمرو نماند

شکوه و هیبت محمودیان ز غزنین رفت

بسوی اشکم گورای پسر ز پشت زمین

بسا که رستم و اسفندیار رویین رفت

چو روبه اربدغا (چیر) بود سام نماند

چو بیژن اربوغاشیر بود گرگین رفت

بپای مرگ لگدکوب کیست آن سرور

که در طریق تنعم بکفش زرین رفت

گدای کوی که میخواست نان ز در بگذشت

امیر شهر که میخورد جام نوشین رفت

ز قبر محنت او خارهای بی گل رست

ز قصر دولت او نقشهای رنگین رفت

ز صفحه رخ او خط همچو عنبر ریخت

ز روی چون گل او نقطهای مشکین رفت

بنیکنامی فرهاد جان شیرین داد

بتلخ کامی خسرو نماند و شیرین رفت

مکن جوانی ازین بیش سیف فرغانی

که پیری آمد و عمرت بحد ستین رفت

زهی سعادت آن مقبلی که از سر جود

بمهر با همه احسان نمود و بی کین رفت

دعای نیک ز اصناف خلق در عقبش

چنانکه در پی الحمد لفظ آمین رفت

شمارهٔ ۱۸

وصف حسنش نمی توانم گفت

با همه کس اگر چه دانم گفت

آنچه جویم نمی توانم یافت

وآنچه بینم نمی توانم گفت

تو مرا بد مبین که من او را

نیک دانم ولی ندانم گفت

آشکارا نمی توانم کرد

آنچه آن دوست در نهانم گفت

گفتم او را مرا بخود برسان

مستعد باش، من بر آنم گفت

تا تویی تو ای فلان نرسد

چون ترا من بخود رسانم؟ گفت

هرچه پرسیدمش جوابم داد

ره بدو خواستم، نشانم گفت

عاقبت راه یابی از پس در

بنشین پیش آستانم گفت

بشکرها نظر مکن تا من

چون مگس از خودت نرانم گفت

منشین با کسی که او دور است

تا بنزد خود نشانم گفت

لقمه یی خواستم ازو شیرین

گفتم آخر نه میهمانم؟ گفت:

غم من خور که دل قوی کندت

شاد گشتم چو وجه نانم گفت

بره عشق چون شدم نزدیک

دور بود از ره بیانم گفت

عقل ناگه بپیش باز آمد

زود بنهاد در دهانم گفت

گفتم ای عقل کیستی تو بگو

سروسالار کاروانم، گفت

اولین صادری ز حضرت علم

گر ندانسته یی من آنم گفت

گفتم از بهر من چکار کنی

تا بمنزل خری برانم گفت

گفتمش ترک بار و خر گفتم

کدخدا کار خان و مانم گفت

گفتمش خان و مان ندارم من

مال را نیز پاسبانم گفت

گفتمش مال ترک کرده ماست

ملک را نیز قهرمانم گفت

گفتمش ملک ما غم عشق است

در ره از خدمتی نمانم گفت

گفتمش ره دراز و پرخطر است

من یکی پیر ناتوانم گفت

چون زمانی برفت و عاجز گشت

وقت شد کز تو بازمانم گفت

چون رسیدیم بر سر ره عشق

الوداعی چو دوستانم گفت

چون زمین پیش او ببوسیدم

صاحب اقطاع آسمانم گفت

گفتم ای عشق من چه چیز توام

بزبان شکر فشانم گفت

همه آداب ره روی زآن پس

یک بیک دولت جوانم گفت

غم من با دل چو دفتر تو

وین سخن نی بترجمانم گفت

چون مرکب شدند حاصل شد

قلمی از تو در بنانم گفت

بتو بررق عالم ار خواهم

بنویسم هر آنچه دانم گفت

من بجاروب نیستی از دل

گرد هستی فرو فشانم گفت

تا نکردی همه چو قرآن صدق

هرگزت نزد خود نخوانم گفت

من همای سعادتم لیکن

هستی تست استخوانم گفت

مرغ دل زندگی بمن یابد

من جکر خواره جان جانم گفت

در مکانها همی نگنجم از آنک

گهر کان لامکانم گفت

چون گرفتار من شوی دردم

من ترا از تو وارهانم گفت

دست تسلیم در کف من نه

تا ترا از تو واستانم گفت

سخن عشق ازین جهان نبود

هرچه گفت او از آن جهانم گفت

قصه آن طرف درین جانب

می نشاید باین و آنم گفت

تا نگویم حدیث عشق، ببر

از دل اندیشه از زبانم گفت

شمارهٔ ۱۹

ای که ز من میکنی سؤال حقیقت

من چو تو آگه نیم ز حال حقیقت

عقل سخن پرور است جاهل ازین علم

نطق زبان آور است لال حقیقت

تا ز کمال یقین چراغ نباشد

رو ننماید بجان جمال حقیقت

بدر تمام آنگهی شوی که برآید

از افق جان تو هلال حقیقت

طایر میمون عشق جو که در آرد

بیضه جان را بزیر بال حقیقت

جمله سخن حرفی از کتابه عشقست

جمله کتب سطری از مثال حقیقت

دل که نباشد مدام منشرح از عشق

تنگ بود اندرو مجال حقیقت

راه خرابات عشق گیر که آنجاست

مدرسه یی بهر اشتغال حقیقت

ساقی آن میکده بجام شرابی

لون دورنگی بشست از آل حقیقت

حی علی العشق گوید از قبل حق

با تو که کردی زمن سؤال حقیقت

گر نفسی از امام شرع مطهر

اذن اذان یابدی بلال حقیقت

شاخ درخت هوا چو گشت شکسته

بیخ کند در دلت نهال حقیقت

خط معما شوی و نقطه زند عشق

صورت حال ترا بخال حقیقت

هست درخشان برون ز روزن کونین

پرتو خورشید بی زوال حقیقت

کرده طلوع از ورای سبع سماوات

اختر مسعود بی وبال حقیقت

با مه دولت قران کنی چو شرف یافت

کوکب جانت باتصال حقیقت

تا چو زنانش برنگ و بوی بود میل

مرد کجا باشد از رجال حقیقت

نیست شو از خویشتن که عرصه هستی

می نکند هرگز احتمال حقیقت

شمسه حق الیقین چو چشمه خورشید

شعله زنانست در ظلال حقیقت

سفته گر در علم گفت روا نیست

از صدف شرع انفصال حقیقت

تیره مکن آب او بخاک خلافی

کز تو ترشح کند زلال حقیقت

نشو نیابد نهالت ار ندهد آب

شرع چو ریحانت از سفال حقیقت

آهوی مشکین اگر شوی نکند بوی

سنبل جان ترا غزال حقیقت

وه که ز زاغان اهل قال چه آید

بر سر طوطی خوش مقال حقیقت

حصن تن او خراب شد چو سپردید

قلعه جانش بکو توال حقیقت

نفس شریفش رسیده بد بشهادت

پیشتر از مرگ در قتال حقیقت

گر دل تو از فراق جهان بهراسد

تو نشوی لایق وصال حقیقت

جان و جهانرا چو باد و خاک شماری

گر بوزد بر دلت شمال حقیقت

در کف صراف شرع سنگ و ترازوست

معدن جود است در جبال حقیقت

بر در آن معدن از جواهر عرفان

سود کند جان برأس مال حقیقت

والی ملک است شرع تند سیاست

در ملکوت آ ببین جلال حقیقت

کوس شریعت کند غریو بتشنیع

گر تو بکوبی برو دوال حقیقت

شرع که در دست حکم قاضی عدل است

مسند او هست پای مال حقیقت

گرمی و سردی امر و نهی (دهد پشت)

روی چو بنماید اعتدال حقیقت

عقلک شبهه طلب که با دو ورق علم

دمدمه می کرد در جدال حقیقت

رستم آن معرکه نبود از آنش

پنجه بهم در شکست زال حقیقت

جمله شرایع اگر زبان تو باشند

وآن همه ناطق بقیل و قال حقیقت

تا بابد گربیان کنی نتوان داد

شرح یکی خصلت از خصال حقیقت

مسئله یی مشکل است یک سخن از من

بشنو و دم در کش از مقال حقیقت

محرم این سرروان پاک رسولست

جان ویست آگه از کمال حقیقت

شمارهٔ ۲۰

ای مرد فقر، هست ترا خرقه تو تاج

سلطان تویی که نیست بسلطانت احتیاج

تو داد بندگی خداوند خود بده

وآنگاه از ملوک جهان می ستان خراج

گر طاعتی کنی مکنش فاش نزد خلق

چون بیضه یی نهی مکن آواز چون دجاج

محبوب حق شدن بنماز و بروزه نیست

این آرزوت اگرچه کند در دل اختلاج

چون هرچه غیر اوست بدل ترک آن کنی

بر فرق جان تو نهد از حب خویش تاج

در نصرت خرد که هوا دشمن ویست

با نفس خود جدل کن و با طبع خود لجاج

گر در مصاف آن دو مخالف شوی شهید

بیمار را بدم چو مسیحا کنی علاج

چون نفس تند گشت بسختیش رام کن

سردی دهد طبیب چو گر می کند مزاج

با او موافقت مکن اندر خلاف عقل

محتاج نیست شب که سیاهش کنی بزاج

مردانه گنده پیر جهان را طلاق ده

کز عشق بست با دل تو عقد ازدواج

هستی تو چوزیت بسوزد گرت فتد

بر دل شعاع عشق چو مصباح در زجاج

زاندوه او چو مشعله ماه روشن است

شمع دلت، که زنده بروغن بود سراج

مر فقر را امین نبود هیچ جاه جوی

چون تخت شه نشین نشود هیچ پیل عاج

گوید گلیم پوش گدارا کسی امیر؟

خواند هوید پوش شتر را کسی دواج

گر در رهش زنی قدمی، بر جبین گل

از خاک ره چو قطره شبنم فتد عجاج

خود کام را چنین سخن از طبع هست دور

محموم را بود عسل اندر دهان اجاج

گر دوستی حق طلبی ترک خلق کن

در یک مکان دو ضد نکند باهم امتزاج

شمارهٔ ۲۱

چون هرچه غیر اوست بدل ترک آن کنی

بر فرق جهان تو نهد از حب خویش تاج

در نصرت خرد که هوا دشمن ویست

با نفس خود جدل کن وبا طبع خود لجاج

گر در مصاف آن دو مخالف شوی شهید

بیمار را بدم چو مسیحا کنی علاج

چون نفس تند گشت بسختیش رام کن

سردی دهد طبیب چو گرمی کند مزاج

با او موافقت مکن اندر خلاف عقل

محتاج نیست شب که سیاهش کنی بزاج

مردانه گنده پیر جهان را طلاق ده

کز عشق بست با دل تو عقد ازدواج

هستی تو چو زیت بسوزد گرت فتد

بر دل شعاع عشق چو مصباح در زجاج

زاندوه او چو مشعله ماه روشنست

شمع دلت که زنده بروغن بود سراج

مر فقر را امین نبود هیچ جاه جوی

چون تخت شه نشین نشود هیچ پیل عاج

گوید گلیم پوش گدا را کسی فقیر

خواند هویدپوش شتر را کسی دواج

گر در رهش زنی قدمی بر جبین گل

از خاک ره چو قطره شبنم فتد عجاج

خودکام را چنین سخن از طبع هست دور

محموم را بود عسل اندر دهان اجاج

گر دوستی حق طلبی ترک خلق کن

در یک مکان دوضد نکند باهم امتزاج

شمارهٔ ۲۲

چون در جهان ز عشق تو غوغا در اوفتاد

آتش برخت آدم و حوا در اوفتاد

وآن آتشی که رخت نخستین بدر بسوخت

زد شعله یی و در من شیدا در اوفتاد

دیوانه چون رهد چو خردمند جان نبرد

اکمه کجا رود چو مسیحا در اوفتاد

چون بارگیر شاه دلش اسب همتست

جان باخت هرکه با رخ زیبا در اوفتاد

چشمت دلم ببرد و بجان نیز قصد کرد

لشکر شکست ترک و بیغما در اوفتاد

دل تنگ نیست گرچه بر او غم فراخ شد

بط تر نگشت اگر چه بدریا در او فتاد

شیری و آتشی که بهم کم شوند جمع

در خود فکند مرد چو . . . با در اوفتاد(؟)

دست زوال پنجه دولت فرو شکست

فرعون را که با ید بیضا در اوفتاد

حسنت مرا مقید زندان عشق کرد

یوسف چهی بکند و زلیخا در اوفتاد

بالا گرفته بود دلم همچو آسمان

چون قامت تو دید ز بالا در اوفتاد

من کار عشق از مگس آموختم که او

شیرین جان بداد و بحلوا در اوفتاد

من بنده گرد کوی تو ای دلبر و، مگس

گرد شکر، بگشت بسی تا در اوفتاد

نادیتهم و قلت هلموا لحبنا

در مقبلان فغان اتینا در اوفتاد

زآن دم که شمع صبح ازل شد فروخته

آتش بجمله زآن دم گیرا در اوفتاد

گفتی بعاشقان که الی الارض اهبطوا

هریک چو من ز غرفه منها در اوفتاد

موسی ز دست رفت و ز جای قرار خود

چون کوه دید نور تجلی در اوفتاد

بیضای غره تو ز خود برد هرکرا

سودای عشق تو بسویدا در اوفتاد

این تاج لایق سر من باشد ار مرا

گردن بطوق من علینا در اوفتاد

شاید که جمله دست تمسک درو زنیم

در چنگ او چو عروه وثقی در اوفتاد

کامل شود چو مرد درآمد براه عشق

دریا شود چو آب بصحرا در اوفتاد

دل گرم شد ز عشق تو جان کرد اضطراب

چون تب رسید لرزه باعضا در اوفتاد

آن کو بسعی از همه کس دست برده بود

در جست و جوی وصل تو از پا در اوفتاد

در خلق جست و جوی تو و گفت و گوی خلق

در ساکنان گنبد اعلا در اوفتاد

جانا سگان کوی حوالت مکن بمن

از من اگر بکوی تو غوغا در اوفتاد

زیرا شنوده ای که ز مجنون ناشکیب

آشوب در قبیله لیلی در اوفتاد

ناسوخته نماند در آفاق هیچ جای

کین آتش غم تو بهرجا در اوفتاد

آتش بخرمن مه این کشت زار سبز

گر خوشهای اوست ثریا، در اوفتاد

تو صد هزار مرد بیک غمزه کشته ای

بیچاره جان نبرد که تنها در اوفتاد

عاقل(تران) ز بنده مجانین این رهند

بر بی بصر مگیر چو بینا در اوفتاد

جانی که بود مریم بکر حریم قدس

در مهد غم چو عیسی گویا در اوفتاد

ای خرسوار اسب طلب در پیش مران

چون اشتری رمید(و) ببیدا در اوفتاد

لایق نبود طعمه او را ولی نرست

بنجشک چون بچنگل عنقا در اوفتاد

ناقص بماند مرد چو کامل نشد بعشق

همچون جنین که از شکم مادر اوفتاد

بیچاره سیف در غمت ای پادشاه حسن

چون ناتوان بدست توانا در اوفتاد

هر سوی حمله برد ببوی ظفر بسی

مانند لشکری که بهیجا در اوفتاد

این قطره ییست از خم عطار آنکه گفت

«جانم ز سر کون بسودا در اوفتاد»

شمارهٔ ۲۳

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایام ناگهان

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان بجهان در بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گرد سم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت

هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر بطالع مسعود خویشتن

تأثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان بشما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان

بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم

تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدتی

این (گل) ز گلستان شما نیز بگذرد

آبیست ایستاده درین خانه مال و جاه

این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تورمه سپرده بچوپان گرگ طبع

این گرگی شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان خوهم (که) بنیکی دعای سیف

یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

شمارهٔ ۲۴

چه خواهد کرد با شاهان ندانم

که با چون من گدایی عشقت این کرد

از اول مهربانی کرد و آنگاه

چو با او مهر ورزیدیم کین کرد

گدایی بر سر کویت نشسته

برفتن آسمانها را زمین کرد

چو اسبان کره تند فلک را

سر اندر زیر پای آورد و زین کرد

ز ما هرگز نیاید کار ایشان

چنان مردان توانند این چنین کرد

نه صاحب طبع را عاشق توان ساخت

نه شیطان را توان روح الامین کرد

کسی کز غیر تو دامن بیفشاند

کلید دولت اندر آستین کرد

تویی ختم نکویان و ز لعلت

نکویی خاتم خود را نگین کرد

چو از توسیف فرغانی سخن راند

همه آفاق پر در ثمین کرد

غمت را طبع او زینسان سخن ساخت

که گل را نحل داند انگبین کرد

شمارهٔ ۲۵

درین جهان که بسی تن پرست را جان مرد

کسیست زنده که از درد عشق جانان مرد

بنزد زنده دلان در دو کون هشیار اوست

که از شراب غم عشق دوست سکران مرد

اگر چه عشق کشنده است، جان و دل می دار

بعشق زنده، که بی عشق نیک نتوان مرد

بشمع عشق ازل زندگی نبود آن را

که وقت صبح اجل شد چراغ ایمان مرد

بتیغ عشق چو کشته نشد یقین می دان

که نفس کافرت ای خواجه نامسلمان مرد

اگرچه شیطان تا حشر زنده خواهد بود

چو نفس سرکش تو کشته گشت شیطان مرد

چو دل بمرد تن از قید خدمت آزادست

برست دیو ز پیکار چون سلیمان مرد

چو نفس مرد دلت را جهان جان ملکست

باردشیر رسد مملکت چو ساسان مرد

طمع ز خلق ببر وز خدا طلب روزی

که سایل درش آسان بزیست و آسان مرد

گدا که خوار بود بهر لقمه بر در خلق

همین که نزد توانگر عزیز شد نان مرد

بعشق زنده همی دار جان که طبع فضول

برای نفس ولایت گرفت چون جان مرد

معاویه ز برای یزید همچون سگ

گرفت تخت خلافت چو شیر یزدان مرد

هزار همچو تو مردند پیش تو و از آن

فراغتست ترا کین برفت یا آن مرد

ز خوف آب نخوردندی ار بهایم را

خبر شدی که یکی در میان ایشان مرد

بماند عمری بیچاره سیف فرغانی

نکرد طاعت لیک از گنه پشیمان مرد

شمارهٔ ۲۶

گر کسی از نعمت این منعمان ادرار خورد

همچو گربه کاسه لیسید و چو سگ مردار خورد

همچو مارش سر همی کوبند امروز ای پسر

هرکه روزی دانه یی چون موش ازین انبار خورد

چون ز کسب خود ندارد نان قسمت و آب رزق

همچو اشتر مرغ آتش همچو لکلک مار خورد

کاشکی پیر ار ازین ادرار بودی بی نیاز

چون بباید دادن امسال آنچه مسکین پار خورد

کار کن گر پیشه دانی زآنکه مرد کار اوست

کآب روی دین نبرد و نان ز مزد کار خورد

نزد درویشان ز شیرینی ایشان خوشترست

همچو شوره گر کسی خاک از بن دیوار خورد

بر سر خوان قناعت شوربای عافیت

آنکس آشامد که نان جو سلیمان وار خورد

رو بآب صبر تر کن پس بآسانی بخور

نان خشکی را که سگ چون استخوان دشوار خورد

کآنچه درویشان صاحب دل بخرسندی خورند

نی مگس از شکر و نی نحل از گلزار خورد

رو غم دین خور درین دنیا که فردا در بهشت

نوش شادی آن خورد کین نیش غم بسیار خورد

پاک دار آیینه دل روی جان بین اندرو

روی ننماید بکس آیینه زنگار خورد

خوردن حل و حرام از اختلاف قسمتست

هرکه دارد قسمتی از حضرت جبار خورد

اندرین ویرانه گاو و خر گیاه و نحل گل

وآدمی خرما تناول کرد و اشتر خار خورد

یارب این ساعت چو تایب از گنه مستغفرست

سیف فرغانی که این ادرار از ناچار خورد

خوردنش را چون گنه دانست اگر چه نعمتست

یک درم از وی بده الحمد و استغفار خورد

شمارهٔ ۲۷ - قطعه

آتش است آب دیده مظلوم

چون روان گشت خشک و تر سوزد

تو چو شمعی ازو هراسان باش

کاول آتش ز شمع سر سوزد

شمارهٔ ۲۸

دین و دولت قرین یکدگرند

همچنین بود و همچنین باشد

دولتی را که دین کند بنیاد

همچو بنیاد دین متین باشد

بقرانها زوال ممکن نیست

دولتی را که دین قرین باشد

هست ای شاه دولت بی دین

خاتمی کش خزف نگین باشد

مهربانی طمع مدار ز خلق

دین چو با دولتت بکین باشد

نیست حاجت بعون و نصرت کس

دولتی را که دین معین باشد

دنیی و آخرت ببردی اگر

دولت تو معین دین باشد

توأمانند ملک و دین باهم

شمع همزاد انگبین باشد

صاحب دولت ار بود دین دار،

خصمش ار شاه روم و چین باشد

دست و دولت ورا بود بمثل

گر علمدارش آستین باشد

همنشین باش با نکوکاران

مرد نیکو بهمنشین باشد

بزرش همچو گلشکر بخرند

خار چون با ترانگبین باشد

سرکه چون با عسل درآمیزد

نام نیکش سکنجبین باشد

بشنو پند سیف فرغانی

که سخنهای او گزین باشد

بتوانگر که ملک دارد و مال

تحفه اهل فقر این باشد

شمارهٔ ۲۹

طبیب جان بود آن دل که او را درد دین باشد

برو جان مهربان گردد چو او با تن بکین باشد

تن بی کار تو خاکست بی آب روان ای جان

دل بیمار تو مرده است چون بی درد دین باشد

تن زنده دلان چون جان وطن برآسمان سازد

ولیکن مرده دل را جان چو گور اندر زمین باشد

مشو غافل ز مرگ جان چو نفست زندگی دارد

مباش از رستمی آمن چو خصم اندر کمین باشد

چو نفس گرگ طبعت را نخواهی آدمی کردن

تنت در زیر پیراهن سگی بی پوستین باشد

بشهوت گر نیالایی چو مردان دامن جان را

سزد گر دست قدرت را (ید تو) آستین باشد

چو روز رفته گر یک شب هوا را از پس اندازی

دلت در کار جان خود چو دیده نقش بین باشد

عمل با علم می باید که گردد آدمی کامل

شکر با شهد می باید که خل اسکنجبین باشد

اگر حق الیقین خواهی برو از چرک هستیها

بآبی غسل ده جان را که از عین الیقین باشد

برو از نفس خود برخیز تا با دوست بنشینی

کسی کز باطلی برخاست با حق همنشین باشد

رفیق کوترا از حق بخود مشغول میدارد

چو شیطان آن رفیق تو ترا بئس القرین باشد

جز آن محبوب جان پرور چو کس را سر فر و ناری

فرود از پایه خود دان اگر خلد برین باشد

بخرقه مرد بی معنی نگردد از جوانمردان

نه همچون اسب گردد خرگوش بر پشت زین باشد

اگر تو راه حق رفتی بسنتهای پیغمبر

احادیث تو چون قرآن هدی للمتقین باشد

ازین سان سیف فرغانی سخن گو تا که اشعارت

بسان ذکر معشوقان انیس العاشقین باشد

شمارهٔ ۳۰

اگر تو توبه کنی کافری مسلمان شد

بتوبه ظلمت تو نور و کفرت ایمان شد

فرشتگان که رفیق تواند گویندت

چه نیک کرد کز افعال بد پشیمان شد

گرفت رنگ ارادت چو بوی تو بشنود

ببرد گوی سعادت چو مرد میدان شد

چو توبه کردی ای بنده خواجه وار بناز

که در دو کون بآزادی تو فرمان شد

ز تو طلوع بود آفتاب طاعت را

چو در شب دل تو ماه توبه تابان شد

برو چو اهل هدایت کنون ره اسلام

بنور توبه که زیت چراغ ایمان شد

بآب توبه چو جان تو شست نامه خویش

دل تو جامع اسرار حق چو قرآن شد

چو نیست توبه پس از مرگ روشنت گردد

که روز عمر تو تیره چو شب بپایان شد

چو برق توبه بغرید شور در تو فتاد

چو برق خنده بزد چشم ابر گریان شد

چو نفس در تو تصرف کند بمیرد دل

ولی چو میل بطاعت کند دلت جان شد

چو دل بمرد ز تن فعل نیک چشم مدار

جهان خراب بباشد چو کعبه ویران شد

چو اهل کفر برون آمد از مسلمانی

کسی که در پی این نفس نامسلمان شد

باهل فقر تعلق کن و ازیشان باش

بحق رسید چو ایشان چو مرد ازیشان شد

برای طاعت رزاق هست دلشان جمع

وگر چه دانه ارزاقشان پریشان شد

دلت که اوست خضر در جهان هستی تو

از آن بمرد که آب حیات تو نان شد

تو روح پرور تا نان بنرخ آب شود

تو تن پرست شدی خوردنی گران زآن شد

ز حرص و شهوت تست این گدایی اندر نان

اگر تو قوت خوری نان چو آب ارزان شد

چو نقد وقت ترا شاه فقر سکه بزد

بنزد همت تو سیم و سنگ یکسان شد

برون رود خر شهوت زآخر نفست

چو گاو هستی تو گوسپند قربان شد

ترا بسی شب قدرست زیر دامن تو

چو خواب فکرت و بالین ترا گریبان شد

دل تو مطلع خورشید معرفت گردد

چو گرد جان تو گردون توبه گردان شد

کنون سزد که ز چشم تو خون چکد چو کباب

چو در تنور ندامت دل تو بریان شد

برو بمردم محنت زده نفس در دم

که دردمند بلا را دم تو درمان شد

ز عشق بدرقه کن تا بکوی دوست رسی

اگر دلیل نباشد بکعبه نتوان شد

خطاب حقست این با تو سیف فرغانی

که گر تو توبه کنی کافری مسلمان شد

شمارهٔ ۳۱

آن یار کز مشاهده یار باز ماند

دارد دلی غمی که ز دلدار باز ماند

اندرمقام وحشت هجر این دل حزین

گویی کبوتریست که از یار باز ماند

هر دم نظر کند بصطرلاب بخت خویش

کز مدت فراق چه مقدار باز ماند

این ذره شد ز قربت آن آفتاب دور

وآن تازه گل ز صحبت این خار باز ماند

هم عندلیب نطق ز گفتار سیر گشت

هم بارگیر صبر ز رفتار باز ماند

هم طوطی از تناول شکر دهان ببست

هم بلبل از ستایش گلزار باز ماند

هم مرهم از رعایت مجروح شد ملول

هم صحت از تعهد بیمار باز ماند

جانرا عزای تن چو ز دلدار دور شد

دلرا صلای غم چو زغمخوار باز ماند

مسکین دل ز دست شده پای ره نداشت

چندی بسر دوید و بناچار باز ماند

با زور بازوی غم او پنجه چون کند

اکنون که دست طاقتش از کار باز ماند

بر ملک مصر و خوبی یوسف چه دل نهد

آن کز عزیز خویش چنین خوار باز ماند

چون آدم ار زخلد بیفتد چه غم خورد

شوریده طالعی که ز دیدار باز ماند

بی تو سخن بعون که گوید که عندلیب

از گل چو دور گشت ز گفتار باز ماند

اکنون که یارم از سفر هجر بازگشت

دل رو بیار کرد و ز اغیار باز ماند

خاص از شراب خود قدحی بر کفم نهاد

زو پاره یی بخوردم و بسیار باز ماند

یاران من بمدرسه و خانقه شدند

وین بی نوا بخانه خمار باز ماند

این یک فقیر گشت (و) بپوشید خرقه یی

وآن یک فقیه گشت و بتکرار باز ماند

بر ره نشست ره زن دنیا و آخرت

تا هرکه او نبود طلب کار باز ماند

خر تن پرست بد بعلت زار میل کرد

سگ همتی نداشت بمردار باز ماند

دل مرده یی شمر چو درین راه جان نداد

تن جیفه یی بود چو ازین دار باز ماند

تن از گلیم فقر بدراعه در گریخت

سر از کلاه عشق بدستار باز ماند

درکش سمند عشق که از همرهی دل

این عقل کهنه لنگ بیکبار باز ماند

اعیان شهر کون و مکان عاشقان او

رفتند جمله وز همه آثار باز ماند

مخصوص بود هریک ازیشان بخدمتی

من شاعری بدم ز من اشعار باز ماند

من بنده نیز در پی ایشان همی رود

روزی دو بهر گفتن اسرار باز ماند

در بزم عشق او دل من چنگ شوق زد

این زیر و بم از آن همه اوتار باز ماند

او تار چنگ عشق ز اطوار شوق بود

هر بیت ناله یی که ز هر تار باز ماند

شمارهٔ ۳۲

زنده نبود آن دلی کز عشق جانان باز ماند

مرده دان چون دل ز عشق و جسم از جان باز ماند

جای نفس و طبع شد کز عشق خالی گشت دل

ملک دیوان شد ولایت کز سلیمان باز ماند

جان چو کار عشق نکند بار تن خواهد کشید

گاو آخر شد چو رخش از پور دستان باز ماند

این عجب نبود که اندردست خصمان اوفتد

ملک سلطانی که از پیکار خصمان باز ماند

عاشقان را نفرتست از لقمه دنیا طلب

خوان سلطان را نشاید چون ز سگ نان باز ماند

آن جوانمردان که از همت نه از سیری کنند

پشت برنانی کزین اشکم پرستان باز ماند

اسب دل چون در قفای گوی همت راندند

چرخ چوگانی از ایشان چند میدان باز ماند

آن زمان کز خویشتن رفتند و در سیر آمدند

جبرئیل تیز پر در راه از ایشان باز ماند

عشق باقی کی گذارد با تو از تو ذره یی

گر تویی تو برفت و پاره یی زآن باز ماند

آن نمی بینی که از گرمای تابستان گداخت

همچو یخ در آب برفی کز زمستان باز ماند

ای پسر برخیز و با این قوم بنشین زینهار

کین جهان پر دشمنست از دوست نتوان باز ماند

گر ز دنیا باز مانی ملک عقبی آن تست

شد عزیز مصر یوسف چون ز کنعان باز ماند

من نپندارم که تأثیری کند در حال تو

خرقه یی با تو گر از آثار مردان باز ماند

دیگران ثعبان سحرآشام نتوانند کرد

آن عصایی را که از موسی عمران باز ماند

سیف فرغانی ز مردم منقطع شو بهر دوست

قدر یوسف آنگه افزون شد که زاخوان باز ماند

شمارهٔ ۳۳

خسروا خلق در ضمان تواند

طالب سایه امان تواند

غافل از کار خلق نتوان بود

که بسی خلق در ضمان تواند

ظلمها می رود بر اهل زمان

زین عوانان که در زمان تواند

چون نوایب هلاک خلق شدند

این جماعت که نایبان تواند

هیچ کس را نماند آسایش

تا چنین ناکسان کسان تواند

مایه بستان ازین چنین مردم

کز پی سود خود زیان تواند

برکن آتش چو پیهشان بگداز

زآنکه فربه بآب و نان تواند

با تو در ملک گشته اند شریک

راست گویی برادران تواند

دست ایشان ز ملک کوته کن

ور چو انگشت تو از آن تواند

رومیان همچو گوسپند از گرگ

همه در زحمت از سگان تواند

همچو سگ قصد نان ما دارند

گربگانی که گرد خوان تواند

یا چو سگ پای آدمی گیرند

همچو سگ سر بر آستان تواند

کام خود می کنند شیرین لیک

عاقبت تلخی دهان تواند

مردم از سیر و زر چو صفر تهی

از رقوم قلم زنان تواند

بزبانشان نظر مکن زنهار

که بدل دشمنان جان تواند

دعوی دوستی کنند ولیک

دوستان تو دشمنان تواند

تو برفعت سپاه تو باثر

آسمانی و اختران تواند

در زمین مشتری اثر بایند

اخترانی کز آسمان تواند

نیکویی کن که نیکوان بدعا

از حوادث نگاهبان تواند

در زوایای مملکت پیران

داعی دولت جوان تواند

ناصحان همچو سیف فرغانی

سوی فردوس رهبران تواند

آنکه منبرنشین موعظتند

بسوی خلد نردبان تواند

تا که بر نطع مملکت ای شاه

دو سه استیزه رو رخان تواند

اسب دولت بسر درآید زود

کین سواران پیادگان تواند

شمارهٔ ۳۴

پیوستگان عشق تو از خود بریده اند

الفت گرفته با تو و از خود رمیده اند

پیغمبران نیند ولیکن چو جبرئیل

بی واسطه کلام تو از تو شنیده اند

چون چشم روشنند و ازین روی دیده وار

بسیار چیز دیده و خود را ندیده اند

چون سایه بر زمین و از آن سوی آسمان

مانند آفتاب علم برکشیده اند

دامن بخار عشق درآویختست شان

در وجد از آن چو غنچه گریبان دریده اند

از زادگان ماذر فطرت چو بنگری

این قوم بالغ و دگران نارسیده اند

وز مثنوی روز و شب و نظم کاینات

ارکان یکی رباعی وایشان قصیده اند

سری که کس نگفت از ایشان شنیده ایم

کآنجا که کس نمی رسد ایشان رسیده اند

آن عاشقان صادق کانفاس گرم خویش

چون صبح هر سحر بجهان در دمیده اند

محتاج نه بخلق و خلایق فقیرشان

نی آفریدگار و نه نیز آفریده اند

اندر جریده یی که ز خاصان برند نام

این پابرهنگان گدا سر جریده اند

حلاج وار مست کند کاینات را

یک جرعه زآن شراب که ایشان چشیده اند

باکس کدورتی نه ازیرا بجان و دل

روشن چو چشم و پاکتر از آب دیده اند

دنیا اگر چه دشمن ایشان بود ولیک

دروی گمان مبر که بجز دوست دیده اند

اندر غزل بحسن کنم ذکرشان از آنک

هریک چو شاه بیت بنیکی فریده اند

با خلق در نماز و تواضع برای حق

پیوسته در رکوع چو ابرو خمیده اند

در شوق آن گروه که از اطلس و نسیج

برخود چو کرم پیله بریشم تنیده اند

با غیر دوست بیع و شری کرده منقطع

خود را بدو فروخته و او را خریده اند

زآن خانه مجاهده شان پر ز شهد شد

کز گلشن مشاهده گلها چریده اند

مرغان اوج قرب که اندر هوای او

بی پای همچو باد بهرجا پریده اند

سرپای کرده در طلب خاک کوی دوست

بی بال همچو آب بهر سو دویده اند

در سیرو گردشند بجان همچو آسمان

گرچه بچشم همچو زمین آرمیده اند

در راحتند خلق از ایشان مدام سیف

اینان مگر ز رحمت محض آفریده اند

شمارهٔ ۳۵ - قطعه کتب الی (الخدمة) الصاحب الشهید طاب ثراه

چو حق خواجه را آن سعادت بداد

که بر اسب دولت سواری کند

بجود آب روزی هر بی نوا

بباران ادرار جاری کند

بآب سخا آن کند با فقیر

که با خاک ابر بهاری کند

بماء کرم سایل خویش را

چو گل در چمن چهره ناری کند

کسی را که حق داد بر خلق دست

نشاید که جز حق گزاری کند

بعدل ار تو یاری کنی خلق را

بفضل ایزدت نیز یاری کند

ز مظلوم شب خیز غافل مباش

که او در سحرگاه زاری کند

بسا روز دولت چو روشن چراغ

که ظلم شب آساش تاری کند

تو محتاج سرگشته را دست گیر

که تا دولتت پایداری کند

شمارهٔ ۳۶

غرض از آدم درویشانند

ورکسی آدمیست ایشانند

نزد این قوم توانگر همت

پادشاهان همه درویشانند

گر بخواهند جهان سرتاسر

از سلاطین جهان بستانند

بجز ایشان که سلیمان صفتند

آن دگر آدمیان دیوانند

دگران چون زن و ایشان مردند

دگران چون تن و ایشان جانند

هریکی قطب بتمکین لیکن

چون فلک گرد زمین گردانند

بارکش چون شترو، مرکب سیر

گر بر افلاک خوهی می رانند

خاک ره گشته ولی همچون آب

هرکجا گرد بود بنشانند

شده بیگانه ز خویشان لیکن

همدگر را بمدد خویشانند

از هوا نقش نگیرند چو آب

زآنکه در وجد بآتش مانند

دامن از خلق جهان باز کشند

وآستین بر دو جهان افشانند

با همه درس کتب بی خبری

تو از آن علم که ایشان دانند

هرچه بر لوح ازل مکتوبست

یک یک از صفحه دل می خوانند

با چنین قوم بنان بخل کنی

ور بجانشان بخری ارزانند

سیف فرغانی در مدحتشان

هرچه گویی تو ورای آنند

شمارهٔ ۳۷ - قطعه

اندرین ایام کآسایش نمی یابند انام

حکم بر ارباب علم اهل جهالت می کنند

کافران با نامسلمانان این امت مدام

تا مسلمان را بیازارند آلت می کنند

وآنکه را در نفس خیری نیست مشتی بدسرشت

از برای نفع خود بر شر دلالت می کنند

پیر شد ابلیس بدفرمای و از کار اوفتاد

وین شیاطین از برای او وکالت می کنند

شب مخسب ای غافل و نیکو نگه دار از عسس

رخت خویش اکنون که این دزدان ایالت می کنند

شمارهٔ ۳۸

هرکه همچون من و تو از عدم آمد بوجود

همه دانند که از بهر سجود آمد وجود

تا بسی محنت خدمت نکشد همچو ایاز

مرد همکاسه نعمت نشود با محمود

هرکه مانند خضر آب حیات دین یافت

بهر دنیا بر او نیست سکندر محسود

ای (که) بر خلق حقت دست و ولایت دادست

خلق آزرده مدار از خود و حق ناخشنود

آتش اندر بنه خویش زدی ای ظالم

که بظلم از دل درویش برآوردی دود

گرچه داری رخ چون آتش و اندام چو آب

زیر این خاک از آن آتش و آب افتد زود

ور چه در کبر بنمرود رسیدی و گذشت

من همی گویمت از پشه بترس ای نمرود

ز بر و زیر مکن کار جهانی چون عاد

که بیک صیحه شوی زیر و زبر همچو ثمود

تا گریبان تو از دست اجل بستانند

ای که از بهر تو آفاق گرفتند جنود

پیش ازین بی دگران با تو بسی بود جهان

پس ازین با دگران بی تو بسی خواهد بود

گر چه عمر تو درازست، چو روزی چندست

هم بآخر رسد آن چیز که باشد معدود

ورچه خوش نایدت از دنیی فانی رفتن

نه تویی باقی (و) خالد نه جهان جای خلود

نرم بالای زمین رو که بزیر خاکست

سرو سیمین قد و رو و گل رنگین خدود

این زر سرخ که روی تو ز عشقش زردست

هست همچون درم قلب و مس سیم اندوذ

عمر اندر طلبش صرف (شود،) آنت زیان!

دگری بعد تو زآن مایه کند، اینت سود!

رو هوا گیر چو آتش که ز بهر نان مرد

تا درین خاک بود آب خورد خون آلود

عاقبت بذ بجزای عمل خود برسید

خار می کاشت از آن گل نتوانست درود

نیک بختان را مقصود رضای حقست

بخت خود بد مکن و باز ممان از مقصود

گر درم داری با خلق کرم کن زیرا

«شرف نفس بجودست و کرامت بسجود»

سیف فرغانی در وعظ چو سعدی زین سان

سخنی گفت و بود دولت آنکس که شنود

شمارهٔ ۳۹

کم خور غم تنی که حیاتش بجان بود

چیزی طلب که زندگی جان بآن بود

هیچش ز تخم عشق معطل روا مدار

تا در زمین جسم تو آب روان بود

آنکس رسد بدولت وصی که مرورا

روح سبک ز بار محبت گران بود

چون استخوان مرده نیاید بهیچ کار

عشقی که زنده یی چو تواش در میان بود

معشوق روح بخش باول قدم چو مرگ

از هفت عضو هستی تو جان ستان بود

آخر بعشق زنده کند مر ترا که اوست

کآب حیات از آتش عشقش روان بود

از تو چه نقشهاست در آیینه مثال

دیدند و گر تو نیز ببینی چنان بود

این حرف خوانده ای تو که بر دفتر وجود

لفظیست صورت تو که معنیش جان بود

با نور چشم فهم تو پنهان لطیفه ییست

جان تو آیتیست که تفسیرش آن بود

ای دل ازین حدیث زبان در کشیده به

خود شرح این حدیث چه کار زبان بود

خود را مکن میان دل و خلق ترجمان

تا سر میان عشق و دلت ترجمان بود

شمارهٔ ۴۰

در عجبم تا خود آن زمان چه زمان بود

کآمدن من بسوی ملک جهان بود

بهر عمارت سعود را چه خلل شد

بهر خرابی نحوس را چه قران بود

بر سرخاکی که پایگاه من و تست

خون عزیزان بسان آب روان بود

تا کند از آدمی شکم چو لحد پر

پشت زمین همچو گور جمله دهان بود

این تن آواره هیچ جای نمی رفت

بهرامان، کندرو نه خوف بجان بود

آب بقا از روان خلق گریزان

باد فنا از مهب قهر وزان بود

ظلم بهر خانه لانه کرده چون خطاف

عدل چو عنقا ز چشم خلق نهان بود

رایت اسلام سرشکسته ازیرا

دولت دین پیرو بخت کفر جوان بود

بر سر قطب صلاح کار نمی گشت

چرخ که گویی مدبرش دبران بود

مردم بی عقل و دین گرفته ولایت

حال بره چون بود چو گرگ شبان بود

بنگر و امروز بین کزآن کیانست

ملک که دی و پریر از آن کیان بود

قوت شبانه نیافت هر که کتب خواند

ملک سلاطین بخورد هر که عوان بود

ملک شیاطین شده بظلم و تعدی

آنچه بمیراث از آن آدمیان بود

آنک بسربار تاج خود نکشیدی

گرد جهان همچو پای کفش کشان بود

گشته زبون چون اسیر هیچ کسان را

هر که باصل و نسب امیر کسان بود

نفس نکو ناتوان و در حق مردم

نیک نمی کرد هرکرا که توان بود

هرکه صدیقی گزید دوستی او

سود نمی کرد و دشمنیش زیان بود

تجربه کردیم تا بدیش یقین شد

هرکه کسی را بنیکوییش گمان بود

سر که کند مردمی فتاده ز گردن

نان که خورد آدمی بدست سگان بود

دل ز جهان سیر گشته چون وزغ از آب

خون جگر خورده هرکرا غم نان بود

همچو مرض عمر رنج خلق ولکن

مرگ ز راحت بخلق مژده رسان بود

زر و درم چون مگس ملازم هر خس

در و گهر چون جرس حلی خران بود

من بزمانی که در ممالک گیتی

هر که بتر پیشوای اهل زمان بود

شرع الاهی و سنت نبوی را

هرکه نکرد اعتبار معتبر آن بود

نیک نظر کردم و بهر که ز مردم

چشم وفا داشتم بوعذه زبان بود

ناخلف و جلف و خلف عادت ایشان

مادر ایام را چنین پسران بود

آب سخاشان چو یخ فسرده و هردم

جام طربشان بلهو جرعه فشان بود

کرده باقلام بسط ظلم ولیکن

دست همه بهر قبض همچو بنان بود

زاستدن نان و آب خلق چو آتش

سرخ بروی و سیاه دل چو دخان بود

شعر که نقد روان معدن طبعست

بر دل این ممسکان بنسیه گران بود

بوده جهان همچو باغ وقت بهاران

ما چو بباغ آمدیم فصل خزان بود

از پی آیندگان ز ماضی (و) حالی

گفتم و تاریخ آن فساد زمان بود

هفتصد و سه سال بر گذشته ز هجرت

روز نگفتیم و لیل، مه رمضان بود

مسکن من ملک روم مرکز محنت

آقسراشهر و خانه دار هوان بود

حمد خداوند گوی سیف و همی کن

شکر که نیک و بد جهان گذران بود

سغبه ملکی مشو که پیشتر از تو

همچو زن اندر حباله دگران بود

همچو پیمبر نظر نکرد بدنیا

دیده ور(ی) کو بآخرت نگران بود

در نظر اهل دل چگونه بود مرد

آنکه بدنیاش میل همچو زنان بود

شمارهٔ ۴۱

حسن هرجا که در جهان برود

عشق در پی چوبی دلان برود

حسن هرجا بدلستانی رفت

عشق بر کف نهاده جان برود

حسن لیلی صفت چو حکمی کرد

عشق مجنون سلب بر آن برود

در پی حسن دلربا هر روز

عشق بی بال جان فشان برود

گر تو شرح کتاب حسن کنی

مهر و مه چون ورق در آن برود

هرچه در مکتب خبر علم است

جمله بر تخته عیان برود

نقطه عشق اگر پذیرد بسط

بت بمسجد فغان کنان برود

عشق خورشید و بود ما سایه است

هرکجا این بیاید آن برود

سر عشقم چو بر زبان آمد

گر بگویم مرا زبان برود

ره نورد بیان چو سر بکشد

ترسم از دست من عنان برود

بسخن گفتم از دل تنگم

انده حسن دلستان برود

بر من این داغ از آتش عشقست

که بآب از من این نشان برود

دل که فرمانش بر جهان برود

کرد حکمی که جان بر آن برود

گرد میدان انفس و آفاق

همچو گویی بسر دوان برود

از نشانهای او دلست آگاه

هرکجا دل دهد نشان برود

طالب دوست در پی رنگی

راست چون سگ ببوی نان برود

مرکب شوق را چو بستی نعل

برکند میخ و آنچنان برود

که تو (تا) از مکان شوی بیرون

او بسرحد لامکان برود

بر براق طلب چو بنشینی

با تو مطلوب هم عنان برود

از زمین خودی چو برخیزی

در رکاب تو آسمان برود

آن زمان در کنار وصل آیی

که تویی تو از میان برود

آفتابی که عرش ذره اوست

در دل تنگت آن زمان برود

این ره کعبه نیست کندروی

کس بیاری کاروان برود

مرد بازاد ناتوانی خویش

تا بجایی که می توان برود

هرکه در سر هوای او دارد

پایش ار بشکنی بجان برود

طلبی میکند و گر نرسد

مقبل آنکس که اندر آن برود

پای اگر زآستان درون بنهد

همچنین سر بر آستان برود

هم درین درد جان بدوست دهد

هم درین کار از جهان برود

مرد این ره ز چشم نامحرم

روی پوشیده چون زنان برود

سیف فرغانی آن رود این راه

کآشکار آیذ و نهان برود

شمارهٔ ۴۲

چو دل عاشق روی جانان شود

دل از نور او سربسر جان شود

از آثار عشقش نباشد عجب

اگر کافر دین مسلمان شود

گر از پرده پیدا کند (آن) دورخ

جهان چارسو یک گلستان شود

بشب گر ببیند رخ دوست ماه

چو استاره در روز پنهان شود

ز عاشق نماند بجز سایه یی

چو خورشید عشق تو تابان شود

نه هر کو سخنهای عشاق خواند

باوصاف مانند ایشان شود

اگر چه خضر آب حیوان خورد

کجا اشک او آب حیوان شود

تو خود را اگر نام موسی کنی

کی اندر کفت چوب ثعبان شود

چو گاوان کشد روزها آدمی

بسی رنج تا گندمی نان شود

اگر دیو خاتم بدست آورد

برتبت کجا چون سلیمان شود

درین ره ترا زاد جانست و بس

درین حج سمعیل قربان شود

همه آبادانی عالم رواست

گر از بهر این گنج ویران شود

گرین درد باشد در اجزای خاک

زمین آسمان وار گردان شود

درین راه عاشق قرین بلاست

برای زدن گو بمیدان شود

تو بر خویشتن کار دشوار کن

چو خواهی که دشوارت آسان شود

بلاهای او را قدم پیش نه

وگر چه سرت در سر آن شود

حمل را چه طاقت بود چون اسد

ز گرمی خورشید بریان شود

ترا دشمن و دوست نیکست و نیک

که تعبیر احوال ازیشان شود

بنیکی اگر مصر معمور شد

بتنگی کجا کعبه ویران شود

کسی کش زلیخا بود دوستدار

چو یوسف بتهمت بزندان شود

بخنده درآید لب وصل دوست

چو محزونی از شوق گریان شود

اگر عشق دعوت کند آشکار

بسی کفر بینی که ایمان شود

تمنای این کار در سیف هست

گدا عزم دارد که سلطان شود

شمارهٔ ۴۳

چو دلبرم سر درج مقال بگشاید

ز پسته شکرافشان زلال بگشاید

چو مرده زنده شوم گر بخنده آب حیات

از آن دو شکر شیرین مقال بگشاید

چو غنچه گل علم خویش در نوردد زود

چو لاله گر رخ او چتر آل بگشاید

سپید مهره روز و سیاه دانه شب

مه من ار خوهد از عقد سال بگشاید

بروز نبود حاجت چو پرده شب زلف

ز روی آن مه ابرو هلال بگشاید

پرآب نغمه تردست او ز رود (و) رباب

هزار چشمه بیک گوشمال بگشاید

عقیق بارد چشمم چو لعل گون پرده

ز پیش لؤلؤی پروین مثال بگشاید

بیاد دوست دل تنگ همچو غنچه ماست

چو جیب گل که بباد شمال بگشاید

بپای شوق کنم رقص و سر بیفشانم

چو دست وجد گریبان حال بگشاید

بچشم روح ببینم جلال او چو مرا

دل از مشاهده آن جمال بگشاید

حدیث جادویی سامری حرام شناس

بغمزه چون در سحر حلال بگشاید

بمدح دایره روی او اگر نقطه است

عجب مدان که دهان همچو دال بگشاید

ز نور دایره بینی چو عنبرین طره

ز پیش نقطه مشکین خال بگشاید

ایا مهی که ز بهر دعای روی تو گل

بوقت صبح کف ابتهال بگشاید

چو دست صالح عشقت عمل کند در دل

ز پای ناقه طبعم عقال بگشاید

سعادت از پر طاوس بادزن سازد

همای لطف تو بر هر که بال بگشاید

بود که نامه سربسته بعد چندین هجر

میان ما و تو راه وصال بگشاید

دلم زبان شکایت ز هجر تو بسته است

و گر بنزد تو یابد مجال بگشاید

جواب شافی وصلت بکام جانش رسان

رها مکن که زبان سؤال بگشاید

منت ز درج سخن عقدهای بسته دهم

توانگر از سر صندوق مال بگشاید

بجز برآیت لطف تو اعتمادش نیست

دل ارز مصحف اندیشه فال بگشاید

بسر روند ز بهر تو گر بر اهل هدی

دلیل عشق تو راه ضلال بگشاید

مباش نومید از وصل سیف فرغانی

که بستگی چو بگیرد کمال بگشاید

شمارهٔ ۴۴

ای مقبل ار سعادت دنیات رو نماید

وآن زشت رو بچشم بد تو نکو نماید

از برقعی که تازه بود رنگ او بخوبی

این کهنه گنده پیر بتو روی نو نماید

امروزه غره ای تو بدین خوب رو و بی شک

فردا عروس زشتی خود را بشو نماید

چون پای بست سلسله مهر او شدستی

اصلع سری بچشم تو زنجیر مو نماید

هرکس که خواستار وی آمد بدست عشوه

چشم دلش ببندد و خود را بدو نماید

اندک بقاست چون گل و نزد تو هست خارش

چون تازه سبزه یی که بر اطراف جو نماید

عزلت کند اگرچه عمل دار ملک باشی

امروز رنگ دیدی فردات بو نماید

آیینه یی است موی سپید تو ای سیه دل

هرگه که اندرو نگری مرگ رو نماید

در چشم اهل عقل برافراز تخت هستی

مانند بیذقی که بچاهی فرو نماید

امروز ظالم ار چو توانگر عزیز باشد

فردات خوارتر ز گدایان کو نماید

شمارهٔ ۴۵

نگارا کار عشق از من نیاید

ز بلبل جز سخن گفتن نیاید

خرد اسرار عشقت فهم نکند

ز نابینا گهر سفتن نیاید

ننالد بهر تو جز زنده جانی

ز مرده دل چنین شیون نیاید

نباشد عشق کار مرد دنیا

ملک در حکم آهرمن نیاید

که از عقد ثریا دانه خوردن

ز گنجشکان این خرمن نیاید

دل عاشق بکس پیوند نکند

ز مردم مریم آبستن نیاید

که اینجا زآستان خویش عنقا

ز بهر خوردن ارزن نیاید

ایا مسکین مکن دعوی این کار

که هرگز کار مرد از زن نیاید

ز سوز عشق بگدازد تن مرد

از آتش هیمه پروردن نیاید

محبت کار چون تو کوردل نیست

سرشک از چشم پرویزن نیاید

چو دستار ریاست بر سر تست

ترا این طوق در گردن نیاید

دل ناپاک و نور عشق؟ هیهات

سریر شاه در گلخن نیاید

چمن آرامگاه عندلیب است

کلاغ بیشه در گلشن نیاید

تو شمعی از طلب در خانه برکن

گرت مهتاب در روزن نیاید

خلاف نفس کردن کار تو نیست

که از خر بنده خر کشتن نیاید

برو از دست محنت کوب می خور

که این دولت بنان خوردن نیاید

کجا در چشم مردم باشدش جای

چو سنگ سرمه در هاون نیاید

گر آیینه شوی بی صیقل عشق

دل تاریک تو روشن نیاید

نگردد چشم روشن تا بیعقوب

ز یوسف بوی پیراهن نیاید

دل سخت تو چون مردار سنگست

چنان جوهر ازین معدن نیاید

ترا باید چو من معلوم باشد

که این کار از تو و از من نیاید

شمارهٔ ۴۶

ای قوم درین عزا بگریید

بر کشته کربلا بگریید

با این دل مرده خنده تا چند

امروز درین عزا بگریید

فرزند رسول را بکشتند

از بهر خدای را بگریید

از خون جگر سرشک سازید

بهر دل مصطفی بگریید

وز معدن دل باشک چون در

بر گوهر مرتضا بگریید

با نعمت عافیت بصد چشم

بر اهل چنین بلا بگریید

دل خسته ماتم حسینید

ای خسته دلان هلا بگریید

در ماتم او خمش مباشید

یا نعره زنید یا بگریید

تا روح که متصل بجسم است

از تن نشود جدا بگریید

در گریه سخن نکو نیاید

من می گویم شما بگریید

بر دنیی کم بقا بخندید

بر عالم پرعنا بگریید

بسیار درو نمی توان بود

بر اندکی بقا بگریید

بر جور و جفای آن جماعت

یکدم ز سر صفا بگریید

اشک از پی چیست تا بریزید

چشم از پی چیست تا بگریید

در گریه بصد زبان بنالید

در پرده بصد نوا بگریید

تا شسته شود کدورت از دل

یکدم ز سر صفا بگریید

نسیان گنه صواب نبود

کردید بسی خطا بگریید

وز بهر نزول غیث رحمت

چون ابرگه دعا بگریید

شمارهٔ ۴۷

ای ز لعل لب تو چاشنی قند و شکر

وی ز نور رخ تو روشنی شمس و قمر

خسرو ملک جمالی تو و اندر سخنم

ذکر شیرینی تو هست چو در آب شکر

سر خود نیست دلی را که تو باشی مطلوب

غم جان نیست کسی را که تو باشی دلبر

دختر نعش گواهی نتواند دادن

که چنو زاده بود مادر ایام پسر

در همه نوع چو تو جنس بیابند ولیک

بنکویی نبود جنس تو از نوع بشر

بجمال تو درین عهد نیامد فرزند

وگرش ماه بود مادر و خورشید پدر

حسن ازین پیش همی بود چو معنی پنهان

پس ازین روی تو شد صورت او را مظهر

آفتابی تو و هر ذره که باید نظرت

نورش از پرتو خورشید نباشد کمتر

رنگ از عارض گلگون تو گیرد لاله

بوی از طره مشکین تو دارد عنبر

گل رو خوب بحسنست ولی دارد حسن

از گل روی تو زینت چو درختان ززهر

نظر چشم کس ادراک نخواهد کردن

حسن رویت که درو خیره شود چشم نظر

با چنین حسن و جمال ار بخودش راه دهی

از تو آراسته گردد چو عروس از زیور

تو بدین صورت پرورده چو جانی ای دوست

تو بدین وصف خوش آگنده چو کانی بگهر

باد چون بر رخت از زلف تو عنبر پاشد

قرص خورشید فتد در خم مشکین چنبر

با چنین قامت و بالا چو درآیی در باغ

سر بزیر آورد و پای تو بوسد عرعر

ز آن تن روح صفت هر نفسی جان یابد

قالب حسن، که زنده بمعانیست صور

مرده هجر توام، بر دهنم نه لب وصل

تا دمی زنده شوم زآن نفس جان پرور

بتو در بسته ام امید گشایش که مرا

نخوهد بجز بکلید تو گشادن این در

بقبول تو توانگر شده درویش چنان

که گدای تو برو می شکند قیمت زر

سر نهم در ره عشق تو بجای پالیک

نه چنانم که قدم باز شناسم از سر

سیف فرغانی گرد صف عشاق مگرد

مرد ترسنده هزیمت فگند در لشکر

میوه وصل خوهی از سر شاخ کرمش

بر در باغ وفا بیخ فرو بر چو شجر

نفس را قیمت معشوق نباشد معلوم

قدر عیسی نشناسد چو جهودان این خر

گر چه خمرست نه در مذهب عشقست حرام

هرچه چون خمر زمانی ز خودت برد بدر

خیزو از خود بگذر تا بدر دوست رسی

چون رسیدی بدر او بنشین و مگذر

شمارهٔ ۴۸

نقاب از رخ خوب آن خوش پسر

برانداز و در صورت جان نگر

چو رنگ و چو بوی اندرو حسن و لطف

در آمیخته هردو با یکدگر

خرد مست آن نرگس دلفریب

دلم صید آن غمزه جان شکر

ایا میوه بوستان وجود

درختیست قد تو و حسن بر

بخورشید مانی بآن نور روی

بطاوس مانی باین زیب و فر

کجا این معالی بود در کسی

کجا این معانی بوددر صور

دهان تو آن پسته قندبار

در آتش نهان کرده لولوی تر

بهای شکر جان شیرین دهیم

اگر این حلاوت بود در شکر

تو اندر میان نکویان چنان

که در آب لولو و در خاک زر

چو زر با تو اندر میان آورد

اگر کوه دارد گهر بر کمر

بر آن روی همچون گل تو شگفت

عرق همچو شبنم بود بر زهر

ز شمع رخ تو جهان روشنست

چو مشکاة چشم از چراغ بصر

وصالت بتن جان دهد بی درنگ

فراق تو دل خون کند بی جگر

بجز ذکر تو صوتها جمله یاد

بجز عشق تو خیرها جمله شر

چو من عاشق رویت ار ذره ییست

نیاورد خورشید را در نظر

نه عاشق کند سوی غیر التفات

نه عنقا کند آشیان بر شجر

سر برج خورشید از آن برترست

که نور استفادت کند از قمر

گر از خانه چون سگ برانی مرا

برین آستانه نشینم چو در

کنون چشم من آب بیند نه خواب

که عشق آتشین کرد میل سهر

ففی قلب عشاقکم شوقکم

بلاء وایوبهم ما صبر

کمان تو ای جان چنان سخت نیست

که تیر ترا مانع آید سپر

ز عشق تو هستی ما را فناست

زوالست ملک عجم را عمر

وصال تو پیش از فنا ملتمس

چو صبحیست پیش از سحر منتظر

ز ما نفس بی عشق و از آدمی

عرق بی حرارت نیاید بدر

اگرچه خبیرست عقل از علوم

ز معلوم عاشق ندارد خبر

کلید در اوست دست نیاز

سرست اندرین راه پای سفر

درین کوی آوارگان را مقام

درین حرب اشکستگان را ظفر

برو سیف فرغانی از خویشتن

سخن را اگر هست در تو اثر

در انداز خود را بدریای عشق

چو غواص بر ساحل افگن گهر

گهردار گردد چو معدن دلش

صدف را چو دریا بود مستقر

اگر خیر خواهی ز عشاق باش

که هستند عشاق خیرالبشر

وگر عاشقی در دو عالم مباش

چو بالت برآمد چو مرغان بپر

دمت آب بر روی دوزخ زند

ازین آتش ار در تو افتد شرر

درین ره سر خود بنه زیر پای

که پای تو خود هست در زیر سر

اگر مرد راهی قدم پس منه

سپه دار شاهی علم پیش بر

بجانان رسد بی درنگ اردمی

ز همت کند مرغ جان تو پر

شمارهٔ ۴۹

ای صبا گر سوی تبریز افتدت روزی گذر

سوی درگاه شه عادل رسان از ما خبر

پادشاه وقت غازان را اگر بینی بگو

کای همه ایام تو میمون تراز روز ظفر

اصل چنگزخان نزاده چون تو فرعی پاک دین

ملک سلطانان ندیده چون تو شاهی دادگر

مردمی در سیرت تو همچو گوهر در صدف

نیکویی در صورت تو همچو نور اندر قمر

هم بتیغی ملک دار و هم بملکی کامران

هم باصلی پادشاه و هم بعدلی نامور

ملک رویست و تویی شایسته بروی همچو چشم

ملک چشمست و تویی بایسته در وی چون بصر

باز را کوته شود از بال او منقار قهر

گر بگیرد کبک را شاهین عدلت زیر پر

آمن از چنگال گرگ اندر میان بیشها

آهوی ماده بخسبد در کنار شیر نر

ای مناصب از تو عالی چون مراتب از علوم

وی معالی جمع در تو چون معانی در صور

ای بدولت مفتخر، محنت کشان را دست گیر

وی بشادی مشتغل، انده گنان را غم بخور

هم بدست عدل گردان پشت حال ما قوی

هم بچشم لطف کن در روی کار ما نظر

کندرین ایام ای خاقان کسری معدلت

ظلم حجاج است اندر روم نی عدل عمر

تو مسلمان گشته و از نامسلمان حاکمان

اندرین کشور نمانده از مسلمانی اثر

عارفان بی جای و جامه عالمان بی نان و آب

خانقه بی فرش و سقف و مدرسه بی بام و در

هم شفای جان مظلومان شده زهر اجل

هم غذای روح درویشان شده خون جگر

خرقه می پوشند چون مسکین خداوندان مال

لقمه می خواهند چون سایل نگهبانان زر

قحط از آن سان گشته مستولی که بهر قوت روز

کشته خواهر را برادر خورده مادر را پسر

مردم تشنه جگر از زندگانی گشته سیر

چون سگان گرسنه افتاده اندر یکدگر

ظالمان مرده دل و مظلومکان نوحه کنا

هیچ دلسوزی نباشد مرده را بر نوحه گر

ظالمان خون ریز چون فصاد وزیشان خلق را

خون دل سر بر رگ جان می زند چون نیشتر

هتک استار مسلمانان چنین تا کی کنند

ظالمان خانه سوز و کافران پرده در

از جفای ظالمان و گرم و سرد روزگار

یک جهان مظلوم را لب خشک نانی دیده تر

اشکم گورست و پهلوی لحد بر پشت خاک

گر کسی خواهد که اندر مأمنی سازد مقر

چون نزول عیسی اندر عهد مانا ممکنست

عدل غازانست ما را همچو مهدی منتظر

عدل تو در شان ما دولت بود در شان تو

در شود روزی چو در حلق صدف افتد مطر

دست لطفی بر سر این یک جهان بیچاره دار

کین نماند پایدار آنگه که عمر آید بسر

از برای مال حاجت نیست شاهان را بظلم

واز برای بار حاجت نیست عیسی را بخر

نام ظالم بدبود امروز و فردا حال او

آن نکرده نیک با کس جایش از حالش بتر

چون مگس در شهد مظلوم اندر آویزد بدو

اندر آن روزی که از فرزند بگریزد پدر

محکمه آن وقت محشر باشد و محضر ملک

ذوالجلال آن روز قاضی باشد و زندان سقر

باشما بودند چندین ملک جویان همنشین

وز شما بودند چندین پادشاهان پیشتر

حرف گیرانی که خط ظلمشان بودی روان

ملکشان ناگاه چون اعراب شد زیر و زبر

هریکی مردند و جز حسرت نبردند از جهان

هست عقبی منزل و دنیا ره و ما رهگذر

تو بمان شادان و باقی زندگان را مرده دان

هرکه او وقتی بمیرد این دمش مرده شمر

روز دولت (را) اگر باشد هزاران آفتاب

شب شمر هرگه که مظلومی بنالد در سحر

بخت و دولت یافتی نیکی کن ای مقبل که نیست

ملک دنیا بی زوال و کار دولت بی غیر

عدل کن امروز تا باشد مقر تو بهشت

اندر آن روزی که گوید آدمی این المفر

ای شهنشاهی که افزونی زافریدون بملک

وی جهانداری که از قارون بمالی بیشتر

سیف فرغانی نصیحت کرد و حالی باز گفت

باد پند و شعر او در طبع پاکت کارگر

سود دارد پند اگر چه اندرو تلخی بود

خوش بود در کام اگرچه بی نمک باشد شکر

یاد گیر این پند موزون را که اندر نظم اوست

بیتها بحر معانی لفظها گنج گهر

چون تو مقبل پادشاهی رازوعظ و زجر هست

این قدر کافی که بسیارست در دنیا عبر

من نیم شاعر که مدح کس کنم، مر شاه را

از برای حق نعمت پند دادم این قدر

خیر و شر کس نگفتم از هوای طبع و نفس

مدح و ذم کس نکردم از برای سیم و زر

ما که اندر پایگاه فقر دستی یافتیم

گاو از ما به که گردون را فرود آریم سر

تا گه خشم و رضا آید ز مردم نیک و بد

تا که از عقل و هوا آید ز مردم خیر و شر

هرکجا باشی ز بهر دفع تیغ دشمنان

باد شمشیر تو پیش دوستان تو سپر

همچو آثار سلف ای پادشاهان را خلف

قول و فعلت دلپذیر و حل و عقدت معتبر

شمارهٔ ۵۰

پسته آن بت شکر لب شیرین گفتار

بسخن بر من شوریده شکر کرد نثار

از سخن گلشکری کرد و بمن داد بلطف

گل بلبل سخن و طوطی شکر گفتار

مست بودم که مرا کشت و دگر جان بخشید

دوست با غمزه خون ریز و لب شکر بار

در درون من شوریده چنان کرد اثر

نظر نرگس مستش که می اندر هشیار

در دل خسته من جام شراب عشقش

آنچنان کرد سرایت که دوا در بیمار

گفت در من نگر ای خواجه که از خوبان من

همچو سر از تنم و همچو علم از دستار

همه با دوست نشین تا همه دارندت دوست

نیست مردود چو در صحبت گل باشد خار

شاعرم گرچه بخورشید و بمه نسبت کرد

نقص قیمت نکند مهر درم بر دینار

مبر آن ظن که چو من بر در و دیوار وجود

دست تقدیر کند با قلم صنع نگار

کارگاهیست وجودم که درو بهر کمال

نقش بندان جمالند مدام اندر کار

گرچه در صورت خوبست نکویی حاصل

ورچه بر روی زمین اند نکویان بسیار

نه برویست چو مه کوکب آتش چهره

نه ببویست چو گل لاله رنگین رخسار

هر بهار از چمن غیب روان گشته بصدق

بتماشای گل روی من آیند ازهار

گل بر اطراف گلستان بشکفت از شادی

کآمد و تحفه بدو بوی من آورد بهار

گر بخواهم هم ازینجا که منم عاشق را

روی من در ورق گل بنماید دیدار

گفتم ای از رخ تو خاک چو گل یافته رنگ

باد بوی تو بیاورد و ز من برد قرار

کی بود آنک بگلزار درآیم در سیر

در کفی جام می و درد گری گیسوی یار

بتماشای گلستان رخت آمده ایم

در اگر وا نکنی خار منه بر دیوار

گفت ای زاغ زغن شیوه که در وقت سخن

طوطی طبع تو دارد شکر اندر منقار

بطلسمی بسر گنج وصالم نرسی

که ازین پوست که داری بدر آیی چون مار

سیف فرغانی گفتار تو سحرست نه شعر

موم در صورت گل عرض مکن در بازار

شمارهٔ ۵۱

بعشق ای پسر جان و دل زنده دار

دل و جان بی عشق ناید بکار

بدو درفگن خویشتن را بسوز

بچوبی براو آتشی زنده دار

از آن پیش کآهنگ رفتن کند

ز قاف جسد جان سیمرغ سار

اگر صید عنقای عشق آمدی

شود جان تو باز دولت شکار

توقف روا نیست، در پای عشق

فدا کن سرای خواجه گردن مخار

اگر اختیاری بدستت دهند

بجز عشق کاری مکن اختیار

درین کوی اگر مقبلی خانه گیر

ازین جیب اگر زنده ای سر برآر

نه این دام را هر دلی مرغ صید

نه این کار را هرکسی مرد کار

بکنجی اگر عشق بنشاندت

تو آن کنج را گنج دولت شمار

در آن کنج می باش پنهان چو گنج

بر آن گنج بنشین ملازم چو مار

اگر سر برندت از آنجا مرو

وگر پی کنندت قدم برمدار

پلاسی که عشق افگند در برت

که باشد به از خلعت شهریار

سراپای زیبا کند مر ترا

چو ساعد زیاره چو دست از نگار

عزیزان مصر جهان سیم و زر

بنزد گدایان این کوی خوار

درین ره چو آهنگ رفتن کنی

شتر هیچ بیرون مبند از قطار

مبر تا بمنزل زمام وفاق

ز خاک نجیبان آتش مهار

پیاده روان از پی عز راه

ولی بر براقان همت سوار

گران بار لیکن سبک رو همه

که عشق است حادی و فقرست یار

همه بر در دوست موسی طلب

همه در ره فقر عیسی شعار

گر از پنبه هستی خویشتن

چو دانه شدی رسته حلاج وار

میندیش اگر حکم شرع شریف

اناالحق زنانت برد سوی دار

گر آن سر توانی نهان داشتن

که هر لحظه بر جان شود آشکار،

تو آن قطب باشی که در لطف و قهر

بود بر تو کار جهان را مدار

زمان از تو نیکو چو مردم ز دین

جهان از تو خوش همچو باغ از بهار

کند حکم جزم تو تأثیر روح

که چون نامیه گل برآری ز خار

دمت عیسوی گردذو، شاخ خشک

چو مریم بگیرد ز نفخ تو بار

دبیران قدسی بنامت کنند

خلافت بمنشور پروردگار

رسول دو عالم لقب گویذت

امین الخزاین، امیرالدیار

اگر حکم رانی بسلطان عشق

برین زرد رویان نیلی حصار

شتر گربه بار امر ترا

بگردن کشد بختی روزگار

الا ای دلارام جانها بدان

که عاشق بجایی نگیرد قرار

مگر بر در جان پاک رسول

که او بود مر عشق را حق گزار

نه بر دامن شقه همتش

از آلایش هر دو عالم غبار

بدو فخر کرده یکایک دو کون

ولیکن مر او را ز کونین عار

چو کعبه که دروی یمین الله است

سر تربت و خاک پایش مزار

دلش مرغزار تذروان عشق

ز امطار حزن اندرو جویبار

کلاغان اغیار را کرده دور

بشاهین ما زاغ ازآن مرغزار

شریعت که فقه است جزوی ازو

ز طومار علمش یکی نامه وار

چو دل دید کو خاتم الانبیاست

شد از مهر او چون نگین نامدار

شده سیف فرغانی از مدح او

چنان نامور کز علی ذوالفقار

عجب ژرف بحریست دریای عشق

همه موج قهر از میان تاکنار

فگنده درو هرکسی زورقی

نه چون کشتی شرع دریاگذار

چو بادی مخالف برآید دمی

از آن جمله زورق برآید دمار

مگرکشتی سنت احمدی

که بحریست پر لؤلؤ شاهوار

برافراخته بادبانهای نور

همه موج آشام و تمساح خوار

چو در وی نشینی بیکدم ترا

رساند بساحل رهاند زبار

وز آن پس عجب عالمی فرض کن

که سنت بود کتم آن، زینهار

قضا اندرو از خطاها خجل

قدر اندرو از گنه شرمسار

زر علم بی سکه اختلاف

رخ وعده بی برقع انتظار

نه دروی دو رویی خورشید و ماه

نه در وی دورنگی لیل و نهار

بهرجا که کردی گذر بوی وصل

بهر سو که کردی نظر سوی یار

ز اغیار آثار نی اندرو

که کس را مزاحم بود روز بار

بجز جان صافی و از جام وصل

شراب حقیقت درو کرده کار

خمار اشکن مست آن خمر هست

بهشتی پر از نعمت خوش گوار

گرین ملک خواهی که تقریر رفت

بعشق ای پسرجان و دل زنده دار

شمارهٔ ۵۲

چند گفتم که فراموش کنم صحبت یار

یاد او می دهدم رنگ گل و بوی بهار

بلبل از وصلت گل بانگ برآورده چنانک

در چمن ناله کند مرغ جدا مانده ز یار

چون ز چنگ غمش آهنگ فغان پست کنم

خاصه این لحظه که صد ناله برآمد ز هزار

من چرا باشم خاموش چو بلبل کاکنون

حسن رخسار گل افزود جمال گلزار

باغ را آب فزوده لب جوی از سبزه

دم طاوس نموده سر شاخ از اشجار

زآتش لاله علمدار شده دامن طور

شاخ چون جیب کلیمست محل انوار

دست قدرت که ورا نامیه چون انگشتست

بر سر شاخ گل از غنچه نهاده دستار

آب روی چمن افزوده بنزد مردم

شبنم قطره صفت بر گل آتش رخسار

لاله بر دامن سبزه است بدان سان گویی

که بشنگرف کسی نقطه زند بر زنگار

رعد تا صور دمیدست و زمین زنده شده

همبر سدره و طوبیست درخت از ازهار

راست چون مرده مبعوث دگر باره بیافت

کسوه نو ز ریاحین چمن کهنه شعار

حوریانند ریاحین و بساتین چو بهشت

وقت آنست که جانان بنماید دیدار

شمارهٔ ۵۳

ای بت سنگ دل و ای صنم سیم عذار

بر رخ خوب تو عاشق فلک آینه دار

ناگهان چون بگشادی در دکان جمال

گل فروشان چمن را بشکستی بازار

سوره یوسف حسن تو همی خواند مگر

آیت روی تو بنمود ز رحمت آثار

دهن خوش دم تو مرده دل را عیسی

شکن طره تو زنده جان را زنار

صفت نقطه یاقوت دهانت چکنم

کندرآن دایره اندیشه نمی یابد بار

باثر پیش دهان و لب تو بی کارند

پسته چرب زبان (و) شکر شیرین کار

قلم صنع برد از پی تصویر عقیق

سرخی از لعل لب تو بزبان چون پرگار

برقع روی تو از پرتو رخساره تو

هست چون ابر که از برق شود آتش بار

آتش روی ترا دود بود از مه و خور

شعر زلفین ترا پود بود از شب تار

با چنین روی چو در گوش کنی مروارید

شود از عکس رخت دانه در چون گلنار

بحر لطفی و ز اوصاف تو بر روی تو موج

گنج حسنی و بر اطراف تو از زلف تومار

باز سودای ترا زقه جان در چنگل

مرغ اندوه ترا دانه دل در منقار

تو مرا بوده چو دل را طرب و تن را جان

من ترا گشته چو مه را کلف و گل را خار

سپر افگندم در وصف کمان ابروت

بی زبان مانده ام همچو دهان سوفار

آدم آن روز همی گفت ثنای تو که بود

طین لازب، که توی گوهر و انسان فخار

ای خوشا دولت عشق تو که با محنت او

شد دل تنگ من از نعمت غم برخوردار

حسن روی تو عجب تا بچه حد است که هست

جرم عشاق تو همچون حسنات ابرار

مستفیدند دل و جان ز تو چون عقل از علم

مستفادند مه و خور ز تو چون نور از نار

آن عجب نیست که ارواح و معانی یابند

از غبار درت اشباح و صور بر دیوار

آسمان را و زمین را شود از پرتو تو

ذرها جمله چو خورشید و کواکب اقمار

من ز مهرت چو درم مهر گرفتم که بقدر

خوب رویان چو پشیزند و تویی چون دینار

می نهد در دل فرهاد چو مهر شیرین

خسرو عشق تو در مخزن جانم اسرار

عقل را پنبه کند عشق تو و از اثرش

همچو حلاج زند مرد علم بر سر دار

ای تو نزدیک بدل، پرده ز رخ دور افگن

تا کند پیش رخت شرک بتوحید اقرار

گر تو یکبار بدو روی نمایی پس از آن

پیش تو سجده کند کفر چو ایمان صد بار

زآتش شوق تو گر هیچ دلش گرم شود

آب بر خاک درت چرخ زند چون عصار

بر زمین گر ز سر کوی تو بادی بوزد

خاک دیگر نکند بی تو چو سیماب قرار

ای که در معرض اوصاف جمالت بعدد

ذره اندک بود و قطره نباشد بسیار

عقل را در دو جهان وقت حساب خوبان

ابتدا از تو بود چون ز یک آغاز شمار

چکنم وصف جمال تو که از آرایش

بی نیاز است رخ تو چه یدالله زنگار

با مهم غم عشق تو بیکبار ببست

در دکان کفایت خرد کارگزار

موج اسرار زند بحر دل من چو شود

خنجر عشق ز خونم چو صدف گوهردار

در بدن جان چو خری دان برسن بربسته

گر غمت از دل تنگم بدر اندازد بار

زنده یی همچو مرا پیشتر از مرگ بدن

بی غم عشق تو جان مرده بود دل بیمار

پشتم امروز قوی گشت که رویم سوی تست

بر سر چرخ نهم پا بچنین استظهار

نفسم گشت فروزنده چو آتش زآن روز

که مرا زند تو در سوخته افگند شرار

خلط اندیشه غیر تو ز خاطر برود

نوش داروی غم تو چو کند در دل کار

مست غفلت شدم از جام امانی و مرا

زین چنین سکر کند خمر محبت هشیار

هر زمان عشق هما سایه مرا می گوید

که تو شاهین جهانی منشین بر مردار

ای امام متنعم بطعام شاهان

تا تو فربه شده ای پهلوی دین است نزار

باز پاکیزه خورش باش که با همت دون

نه تو شایسته عشقی نه زغن مرغ شکار

ترک دنیای دنی گیر که لایق نبود

تو بدو مفتخر و او ز تو می دارذ عار

سخت در گردنت افتاد کمندش عجب ار

دست حکمش نبرد پای ترا از سر کار

بزر و سیم جهان فخر میاور که بسی

مار را گنج بود مورچگانرا انبار

دامن جامه جان پاک کن از گرد حدث

زآنکه لایق نبود جیب مسیحا بغبار

این زمان دولت گوساله پرستان زر است

گاو اگر بانگ کند ره بزندشان بخوار

عابد آن بت سیم اند جهانی،، که ازو

شد مرصع بگهراسب و خران را افسار

گردن ناقه صالح بجرس لایق نیست

چون شتر بارکش و همچو جرس بانگ مدار

کار این قوم بهارون قضا کن تسلیم

تو برو تا سخن از حق شنوی موسی وار

ره روای مرد که چون دست زنان حاجتمند

نیست با نور الهی ید بیضا بسوار

عزم این کار کن ار علم نداری غم نیست

در صف معرکه رستم چه پیاده چه سوار

ور تو خواهی که ز بهر تو جنود ملکوت

ملک گیرند برو با تن خود کن پیکار

ور چنانست مرادت که درخت قدرت

شاخ بر سدره رساند ز زمین بیخ برآر

ور خوهی از صفت عشق بگویم آسان

نکته یی با تو اگر بر تو نیاید دشوار

عشق کاریست که عجز است درو دست آویز

عشق راهیست که جانست درو پای افزار

عشق شهریست که در وی نبود دل را مرگ

عشق بحریست که از وی نرسد جان بکنار

اندرین دور که رفت از پی نان دین را آب

شاهبازان چو شتر مرغ شدند آتش خوار

راست گویم چو کدو جمله گلو و شکمند

این جماعت که زپالیز زمانند خیار

دین ازین قوم ضعیف است ازیرا ببرد

ظلمت چهره شب روشنی روی نهار

کم عیار است زر شرع، چو هر قلابی

سکه برد از درم دین ز برای دینار

عزت از فقر طلب کز اثر او پاکست

شعرت از حشو ثناهای سلاطین کبار

دین قوی دار که از قوت اسلام برست

حجر و کعبه ز تقبیل و طواف کفار

مدح مخلوق مکن تا سخنت راست شود

کآب از همرهی سنگ رود ناهموار

شکر کن شکر که از فاقه نداری این خوف

که عزیز سخنت را بطمع کردی خوار

هست امید که یک روز ترا نظم دهد

شعر قدسی تو در سلک سکوت نظار

آن ملوکی که بشمس فلکی نور دهند

زآن نفوس ملکی تحت ظلال الاطمار

زین سخنها که سنایی برد از نورش رنگ

ور بدی زنده چو گل بوی گرفتی عطار

جای آنست که فخر آری و گویی کامروز

خسرو ملک کلامم من شیرین گفتار

آب رو برده ای از رود سرایان سخن

چنگشان ساز ندارد تو بزن موسیقار

از پی مجلس عشاق غزل گوی غزل

که ز قول تو چو می مایه سکر است اشعار

بقبول ورد مردم گهر نظم ترا

نرخ کاسد نشود، تیز نگردد بازار

زآنکه با نغمه موزون نبود حاجتمند

قول بلبل باصولی که زند دست چنار

ور ترا شهرت سعدی نبود نقصی نیست

حاجتی نیست در اسلام اذان را بمنار

سیف فرغانی کردار نکو کن نه سخن

زشت باشد که نکو گوی بود بدکردار

ورنه کم گوی سخن، رو پس ازین خامش باش

که خموشی ز گناه سخنست استغفار

شمارهٔ ۵۴

من بلبلم و رخ تو گلزار

تو خفته من از غم تو بیدار

جانا تو بنیکویی فریدی

وین زلف چو عنبر تو عطار

گفتم که چو روی گل ببینم

کمتر کنم این فغان بسیار

شوق گل روی تو چو بلبل

هر لحظه در آردم بگفتار

من در طلب تو گم شدستم

خود گم شده چون بود طلب کار

بر من همه دوستان بگریند

هرگه که بنالم از غمت زار

دل خسته نگردد از غم تو

هرگز نبود ز مرهم آزار

از دانه خال تو دل من

در دام هوای تو گرفتار

بسیار تنم بجان بکوشید

تا دل ندهد بچون تو دلدار

با یوسف حسن تو نرستم

زین عشق چو گرگ آدمی خوار

چون جان بفنای تن نمیرد

آن دل که ز عشق گشت بیمار

چون کرد بنای آبگیری

بر خاک در تو اشک گل کار

وقتست کنون که که رباید

رنگ رخ من ز روی دیوار

در دست غم تو من چو چنگم

واسباب حیات همچو او تار

چنگی غم تو ناخن جور

گوسخت مزن که بگسلد تار

ای لعل تو شهد مستی انگیز

وی چشم تو مست مردم آزار

در یاب که تا تو آمدی، رفت

کارم از دست و دستم از کار

اندوه فراخ رو بصد دست

بر تنگ دلم همی نهد بار

دور از تو هر آنکسی که زنده است

بی روی تو زنده ییست مردار

در دایره وجود گشتم

با مرکز خود شدم دگربار

بر نقطه مهرت ایستادم

تا پای ز سر کنم چو پرگار

افتاد از آن زمان که دیدیم

ناگه رخ چون تو شوخ عیار

هم خانه ما بدست نقاب

هم کیسه ما بدست طرار

در دوستی تو و ره تو

مرد اوست که ثابتست و سیار

گر بر در تو مقیم باشد

سگ سکه بدل کند در آن غار

آن شب که بهم نشسته باشیم

در خلوت قرب یار با یار

هم بیم بود ز چشم مردم

هم مردم چشم باشد اغیار

پرنور چو روی روز کرده

شب را بفروغ شمع رخسار

در صحبت دوست دست داده

من سوخته را بهشت دیدار

در پرسش ما شکر فشانده

از پسته تنگ خود بخروار

کای در چمن امید وصلم

چیده ز برای گل بسی خار

جام طرب و هوای خود را

در مجلس ما بگیر و بگذار

آن دم بامید مستی وصل

بر بنده رگی نماند هشیار

بیرون شده طبع آرزو جوی

بی خود شده عقل خویشتن دار

بر صوفی روح چاک گشته

در رقص دل از سماع اسرار

در چشم ازو فزوده نوری

در خانه ز من نمانده دیار

چون از افق قبای عاشق

سر بر زده آفتاب انوار

او وحدت خویش کرده اثبات

اندر دل او بمحو آثار

ای از درمی بدانگی کم

خرم بزیادتی دینار

مشتی گل تست در کشیده

در چشم هوای تو چو گلنار

دلشاد بعالمی که در وی

کس سر نشود مگر بدستار

دستت نرسد بدو چو درپاش

این هر دو نیفگنی بیکبار

تا پر هوا ز دل نریزد

جانت نشود چو مرغ طیار

ای طالب علم عاشقی ورز

خود را نفسی بعشق بسپار

کندر درجات فضل پیش است

عشق از همه علمها بمقدار

در مدرسه هوای او کس

عالم نشود ببحث و تکرار

گر طالب علم این حدیثی

بشکن قلم و بسوز طومار

چون عشق لجام بر سرت کرد

دیگر نروی گسسته افسار

تو مؤمن و مسلمی و داری

یک خانه پر از بتان پندار

در جنب تو دشمنان کافر

در جیب تو سروران کفار

تو با همه متحد بسیرت

تو با همه متفق بکردار

دایم ز شراب نخوت علم

سرمست روی بگرد بازار

جهل تو تویی تست وزین علم

تو بی خبر ای امام مختار

تا تو تویی ای بزرگ خود را

با آن همه علم جاهل انگار

رو تفرقه دور کن ز خاطر

رو آینه پاک کن ز زنگار

کاری می کن که ننگ نبود

از کار جهان پر و تو بی کار

وین نیز بدان که من درین شعر

تنبیه تو کرده ام نه انکار

گر یوسف دلربای ما را

هستی بعزیز جان خریدار

ما یوسف خود نمی فروشیم

تو جان عزیز خود نگهدار

مقصود من از سخن جزو نیست

جز مهره چه سود باشد از مار

من روی غرض نهفته دارم

در برقع رنگ پوش اشعار

شمارهٔ ۵۵

گفتند ماه و خور که چو پیدا شد آن نگار

ما در حنای عزل گرفتیم دست کار

در چشم همتست خیال تو چون عروس

بر دست قدرتست جمال تو چون نگار

گر خوانده بود بلبل لحان طبع من

لفظ حدیث وصف تو چندین هزار بار

از نقطهای خال تو اعراب راست کرد

نحوی ناطقه چو خطت دید بر عذار

از پشت عقل بالغ کز باغ شرع هست

چون شاخ به ز عالم تکلیف باردار

تا صورتی پذیرد زیبا بوصف تو

معنی بکر جمله شکم گشت چون انار

از عشق چهره تو چو زر زرد گشت گل

وز شرم عارض تو چو گل سرخ شد بهار

گر باد خاک کوی تو سوی چمن برد

بر صفحهای گل خط ریحان شود غبار

بوسه که یابد از لب چون انگبین تو؟

کز عصمت است لعل تو چون موم مهردار

در راه گلستان رخت زیر پای دل

سر تیز کرده اند موانع بسان خار

ماریست هجر و مهره مطلوب وصل ازو

از دیده امید نهان گشته گنج وار

بیچاره زهر خورده تریاک جوی را

صعب است مهره کرد برون از دهان مار

ای بخت سر کشیده بنه پای در میان

تا من بباغ وصل ز گل پر کنم کنار

تا قطره سحاب غمت در دلم چکید

چشمم ز اشک حامل در شد چو گوشوار

از بس که گرد کوی تو بودیم تا بصبح

از بهر روز وصل تو شبها در انتظار

سوزی فتاده در دل و بر رخ فشانده اشک

آتش نهاده بر سر و چون شمع پایدار

زآن آتشی که کرده ای اندر تنور دل

ترسم که با دمم بگلو پر شود شرار

دعوی عشق کردم و آگه نبود از آن

کین لفظ اندکست و معانیش بی شمار

وین اصطلاح باشد از آن سان که عندلیب

گر چه یکی بود لغوی خواندش هزار

ما از کجا و دولت عشق تو از کجا

هرگز مگس که دید که عنقا کند شکار

من از خواص عشق چگویم سخن که هست

اسرار او نهفته و آثارش آشکار

آنجا که عشق سلطنت خود کند پدید

نی شرع حکم دارد و نی عقل اعتبار

عشقت چو پای بسته خود را رسن زند

حلاج شد بعالم بالا ز زیر دار

وصل تو خواستم بدعا عزت تو گفت

دولت بجهد نیست چو محنت باختیار

هیهات سیف تیغ سخن در نیام کن

یارایت کلام برنگی دگر برآر

همچون سر شتر سوی بالا چه می روی

یکدم بسوی زیر کش این ناقه را مهار

گر چه ز عشق مرکب تو تازیانه خورد

این راه مشکلست عنان درکش ای سوار

قانون شعر و معنی بکر تو نزهه ییست

خوش نغمه چون بریشم باریک همچو تار

گویندگان وقت ازین پرده خارجند

آهنگ ارغنون سخن تیز برمدار

رو فضل آن کتاب کن این فضل را که نیست

دلسوزتر ز قصه وصل و فراق یار

وآنگه بدست لطف بتضمین این دو بیت

در سلک نظم این شبه کش در شاهوار

تو گوشمال خورده هجران چو بربطی

مانند چنگ ناله برآور چو زیر زار

کای وصل ناگزیر تو برده ز من شکیب

وی هجر پرقرار تو برده ز من قرار

گر یک نفس فراق تو اندیشه کردمی

گشتی ز بیم هجر دل و جان من فگار

اکنون تو دوری از من و من بی تو زنده ام

سختا که آدمیست در احداث روزگار

شمارهٔ ۵۶

الا ای صبا ساعتی بار بر

ز بنده سلامی سوی یار بر

بدان دل ستان ره بپرسش طلب

بدان گلستان بو بآثار بر

ببر جان و بر خاک آن درفشان

چو ابر بهاری بگلزار بر

چو آنجا رسی آستان بوسه ده

در آن بارگه سجده بسیار بر

در او بهشتست آن جا مباش

برو ره ز جنت بدیدار بر

ببین روی و آب لطافت درو

چو آثار شبنم بازهار بر

عرق بر رخ او ز عکس رخش

چو آب بقم دان بگلنار بر

بر آن زلف جعد مسلمان فریب

شکن چون صلیبی بزنار بر

دمی از مصابیح بی زیت ما

شعاعی بمشکات انوار بر

بکوی تو زآن سان پریشان دلست

که زلف تو بر روی رخسار بر

نشان غمت بر رخ زرد او

به از نام سلطان بدینار بر

چنانست غمهای تو بر دلش

که دمهای عیسی ببیمار بر

سخنهای او قصه درد دل

چو خط غریبان بدیوار بر

در اسحار افغان او بهر تو

به از سجع بلبل باشجار بر

زاندوه تو هر نفس زخمه یی

زده بر طرب روذ اشعار بر

شده همچو حلاج مغلوب عشق

زده خویشتن گنج اسرار بر

غم تو بباطل کسی را نکشت

اناالحق زنانش سوی دار بر

همی گوید این نکته با هرکسی

که دارذ نوشته بطومار بر

بر افراز تن جان بی عشق هست

چو زاغی نشسته بمردار بر

خرد در سر بی محبت چنان

که خر را جواهر بافسار بر

شمارهٔ ۵۷

عشق تمکین بود بتمکین در

دم تمکین مزن بتلوین در

چون زادراک خود حقیقت عشق

بست بر دیده جهان بین در

بنگر امروز تا چه شور و شرست

از مجازش بویس ورامین در

گر بخواهد عروس عشق ترا

در جهانت رود بکابین در

ترک ملک کیان بباید گفت

خسروان را بعشق شیرین در

هست بیرون ز هفت بام فلک

خانه عشق را نخستین در

تا ترا خانه زیر این بام است

نگشایند بر دلت این در

مطلب عشق را ز عقل که نیست

معنی فاتحه بآمین در

حق شناسی ز فلسفه مشناس

دانه در مجو بسرگین در

ای تو در زیر جامه مردان

چون نجاست بجام زرین در

رو که هستی تو اندرین خرقه

همچو کردی بشعر پشمین در

بودی آیینه جمال آله

زنگ خوردی بجای تمکین در

چشمه خضر بوذی از پاکی

تیره گشتی بحوض خاکین در

عشق ورزی و دوست داری جان

کفر بی شک خلل بود دین در

بت پرستی همی بکعبه درون

زند خوانی همی بیاسین در

هستی تو و عشق هر دو بهم

الموتی بود بقزوین در

عقل را کوست در ولایت خود

شهسواری بخانه زین در

زالکی دان بدست رستم عشق

روبهی دان بچنگ گرگین در

ای زهر ره بحضرت تو دری

با تو باز آیم از کدامین در

دل ز خود بر گرفتم و بتو داد

زدم آتش بجان غمگین در

تا چو پشت زمین معرکه شد

روی زردم باشک رنگین در

مردم دیده رگ گشودستند

راست گویی بچشم خونین در

حسن چون جلوه کرد از رویی

خویشتن را بزلف مشکین در

بهر فردای خویش عاشق دید

روی محنت بخواب دوشین در

گل چو بنمود روی گو بلبل

خواب را خار نه ببالین در

مثل ما و تو و قصه عشق

بشنو و باز کن ز تحسین در

ذکر فرعون دان بطاها در

قصه موردان بطاسین در

شمارهٔ ۵۸ - قطعه ٧

روی در زیر سمش کرد بساطی، چو فگند

بار ابریشم خود بر خر چوبین طنبور

گر بکام تو رسد تلخ، مکن روی ترش

کآب شیرین نخورد تشنه ازین مشرب شور

جهد کن تا بسلامت بکناری برسی

این جهان بحر عمیقست و کنارش لب گور

ترک دنیا بارادت نکند جاهل ازآنک

بکراهت بدر آید ز علف زار ستور

سیف فرغانی این قطعه برای خود گفت

کای شده از پی جامه ز لباس دین عور

شمارهٔ ۵۹

ایا قطره جانت از بحر نور

چو عیسی مجرد چو یحیی حصور

بدنیا مقید مکن جان پاک

بحنی ملوث مکن دست حور

بعشق اندرین ظلمت آباد کون

ببین ره که عشق است مصباح نور

بنزد من ارواح بی عشق هست

همه مرده و کالبدها قبور

چو زنده نگردند اینجا بعشق

همان مرده خیزند روز نشور

چو عشقت بتیغ محبت بکشت

همو زنده گرداندت بی قصور

بصور ارچه خلقی بمیرند لیک

دگر ره کند زنده شان نفخ صور

چو با عشق میری ازین زندگی

ترا ماتم خویشتن هست سور

دم از عشق جانان زند جان پاک

که فخر از تجلی کند کوه طور

ز معشوق اگر دور باشی منال

که در عشق دوری نیارد فتور

شعاعش بتو می رسد دم بدم

وگر چند خورشید هست از تو دور

چو چشم تو از عشق آبی نریخت

چنین چشم را خاک شاید ذرور

ندارد خرد قوت کار عشق

نیارند تاب تجلی صخور

پس پشت کردی جحیم و صراط

چو از هستی خویش کردی عبور

وراین ره نرفتی برین ره نشین

که بی آب را خاک باشد طهور

محب را مدان چون من و تو حریص

ملک را مخوان همچو انسان کفور

نخوردست زاهد دمی خمر عشق

از آنست مست از شراب غرور

گرت نیست از شرع عشق آگهی

بر اسرار شعرم نیابی شعور

وگر پاک داری درون چون صدف

چه درها بدست آوری زین بحور

توی ابر در پیش خورشید خویش

چو خود را توانی ز خود کرد دور

شوی بر زمین آسمانی چنان

که آن ماه را از تو باشد ظهور

چو عاشق غزل گوید از درد دل

تو دم درکش ای خواجه زین قول زور

که زردشت پنهان کند زند خویش

بجایی که داود خواند زبور

غم سیف فرغانی از درد دل

که او بسط دل کرد و شرح صدور

بنزد کسانی که این غم خورند

مزیت بود حزن را بر سرور

شمارهٔ ۶۰

ای شده از پی جامه ز لباس دین عور

روبه حیله گری ای سگ پوشیده سمور

عسلی پوشی و گویی که بفقرم ممتاز

شتران با تو شریک اند بپشمینه بور

نشوی ره رواگر مخرقه را خوانی فقر

نشود رهبر اگر مشعله بردارد کور

ره بدین رفته نگردد که تو غافل گویی

که بشیرین سخن از خلق برآوردم شور

سامری گاو همی ساخت ز زر تا خلقی

بخری نام برآرند چو بهرام بگور

با وجود شکمی تنگ تر از چشم مگس

چند از بهر گلو سعی کنی همچون مور

طمع خام ببر از همه کس تا پس ازین

گرده قسمت تو پخته برآید ز تنور

مال را خاک شمر رنج مبین از مردم

نوش را ترک کن و نیش مخور از زنبور

شمارهٔ ۶۱

ایا نموده ز یاقوت درفشان گوهر

بنکته لعل تو می بارد از زبان گوهر

ترش نشینی گیرد همه جهان تلخی

سخن بگویی گردد شکرفشان گوهر

دل مرا که بباران فیض تو زنده است

ز مهر تست صدف وار در میان گوهر

بهای گوهر وصلت مرا میسر نیست

وگرنه قیمت خود می کند بیان گوهر

دو کون در ره عشق تو ترک باید کرد

که جمع می نشود خاک با چنان گوهر

نمود عشق تو از آستین غیرت دست

فشاند لعل تو در دامن جهان گوهر

درم ز دیده چکد چون شود بگاه سخن

زناردان شکر پاش تو روان گوهر

تراست زآن لب نوشین همه سخن شیرین

تراست زآن در دندان همه دهان گوهر

ترش چو غوره نشیند شکر ز تنگ دلی

دهانت ار بنماید ز ناردان گوهر

چو در برشته تعلق گرفت عشق بمن

اگرچه زیب نگیرد ز ریسمان گوهر

همای عشق تو گر سایه افگند بر جغد

بجای بیضه نهد اندر آشیان گوهر

نبود تا تو تویی حسن لطف از تو جدا

که دید هرگز با بحر توأمان گوهر

صدف مثال میان پر کند جهان از در

چو بحر لطف تو انداخت بر کران گوهر

دهان تو که چو سوراخ در شد از تنگی

همی کند لب لعلت درو نهان گوهر

بجان فروشی از آن لب تو بوس و این عجبست

که در میانه معدن بود گران گوهر

ز شرم آن در دندان سزد که حل گردد

چو مغز در صدف همچو استخوان گوهر

ز سوز سینه و اشک منت زیانی نیست

بلی از آتش و آبست بی زیان گوهر

عروس حسن تو در جلوه آمد و عجبست

که بر زمین نفشاندند از آسمان گوهر

چو چنگ وقت سماع از میان زیورها

چو تو برقص درآیی کند فغان گوهر

زبدو کان که عالم نبود ظاهر شد

بامر ایزدی از کان کن فکان گوهر

چو دانه در صدف در ضمیر استعداد

هوای عشق تو می داشتم در آن گوهر

مرا وصال تو آسان بدست می ناید

گرفت بی خطر از بحر چون توان گوهر

بچشم مردم خاک در تو بر سر من

چنان نموده که بر تاج خسروان گوهر

جمال تو نرسانید بوی عشق بعقل

که جوهری ننماید بترکمان گوهر

اگر بمدحت این مردم نه مرد و نه زن

ز کان طبع فشاندند شاعران گوهر

ز تنگ دستی یا از فراخ گامی بود

که ریختند در اقدام ناکسان گوهر

بهر سیاه دلی چون تنور آتش خوار

بنرخ آب بدادند بهرنشان گوهر

بسنگ دل چه گهرها شکسته اند ایشان

نگاه داشته ام من ز سنگشان گوهر

مرا که روی بمردان راه تست سزد

اگر بسازم پیرایه زنان گوهر

مرا که چون تو خریدار هست نفروشم

بنرخ مهره ببازار دیگران گوهر

سخن بنزد تو آرم اگر چه می دانم

که کس نبرد بدریا در و بکان گوهر

دل چو کوره من خاک معدن است کزو

چو آب از آتش عشق تو شد روان گوهر

بسان اشک زلیخا فشاندم از سر سوز

ز دیده بر درت ای یوسف زمان گوهر

در سخن چه برم بر در تو چون داری

از آب دیده عاشق بر آستان گوهر

بدین صفت که تویی ای نگار شهر آشوب

تو بحر حسنی وزآن بحر نیکوان گوهر

سزد که در قدمت جمله جان نثار کنند

بر آفتاب فشانند اختران گوهر

حدیث حسن تو از من بماند در عالم

شدم بخاک و سپردم بخاکدان گوهر

چو تاج وصف تو می ساخت زرگر طبعم

درو نشاند زبانم یکان یکان گوهر

اگرچه کس بطمع مدح تو نگوید لیک

بچون تویی ندهم من برایگان گوهر

سزد اگر بسخن خاطرم نگه داری

کنی بلطف صدف را نگاهبان گوهر

اگرچه با تو مرا این مجال نیست که من

بوصف حال فشانم ز درج جان گوهر

هم این قصیده بگوید حدیث من با تو

میان بحر و صدف هست ترجمان گوهر

شمارهٔ ۶۲ - فی التوحید الباری تعالی

دانستم از صفات که ذاتت منزهست

از شرکت مشابه و از شبهت نظیر

در دست من که قاصرم از شکر نعمتت

ذکر تو می کند بزبان قلم صریر

هرچند غافلم ز تو لکن ز ذکر تو

در و کر سینه مرغ دلم می زند صفیر

اندر هوای وصف تو پرواز خواست کرد

از پر خویش طایر اندیشه خورد تیر

منظومه ثنای تو تألیف می کنم

باشد که نافع آیدم این نظم دل پذیر

تو هادیی، بفضلت تنبیه کن مرا

تا از هدایه تو شوم جامع کبیر

کس را سزای ذات تو مدحی نداد دست

گر بنده حق آن نگزارد بر او مگیر

گر کس حق ثنای تو هرگز گزاردی

لا احصی از چه گفتی پیغمبر بشیر

در آرزوی فقر بسی بود جان من

عشق از رواق غیب ندا کرد کای فقیر

رو ترک سر بگیر و ازین حبیب سر برآر

رو ترک زر بگو وا زین سکه نام گیر

گر زندگی خواهی چو شهیدان پس از حیات

بر بستر مجاهده پیش از اجل بمیر

ای جان بنفس مرده شو و از فنا مترس

وی دل بعشق زنده شو و تا ابد ممیر

روزی که حکمت از پی تحقیق وعدها

تغییر کاینات بفرماید ای قدیر

گهواره زمین چو بجنبد بامر تو

گردد در آن زمان ز فزع شیرخواره پیر

با اهل رحمت تو برانگیز بنده را

کان قوم خورده اند ز پستان فضل شیر

من جمع کرده هیزم افعال بد بسی

وآنگه گذر بر آتش قهر تو ناگزیر

از بهر صید ماهی عفو تو در دعا

از دست دام دارم و از چشم آبگیر

نومید نیستم ز در رحمتت که هست

کشت امید تشنه و ابر کرم مطیر

تو عالمی که حاصل ایام عمر من

جرمی است، رحمتم کن و؛ عذریست، درپذیر

فردا که هیچ حکم نباشد بدست کس

ای دستگیر جمله مرا نیز دست گیر

ای پادشاه عالم، ای عالم خبیر

یک وصف تست قدرت و یک اسم تو قدیر

فضل تو بر تواتر و فیض تو بر دوام

حکم تو بی منازع و ملک تو بی وزیر

بر چهره کواکب از صنع تست نور

بر گردن طبایع از حکم تست نیر

چون آفتاب بر دل هر ذره روشن است

کز زیت فیض تست چراغ قمر منیر

از آفتاب قدرت تو سایه پرتویست

کورست آنکه می نگرد ذره را حقیر

از طشت آبگون فلک بر مثال برق

در روز ابر شعله زند آتش اثیر

با امر نافذ تو چو سلطان آفتاب

نبود عجب که ذره ز گردون کند سریر

برخوان نان جود تو عالم بود طفیل

بهر تنور صنع تو آدم بود خمیر

در پیش صولجان قضای تو همچو گوی

میدان بسر همی سپرد چرخ مستدیر

علم ترا خبر که ز بهر چه منزویست

خلوت نشین فکر بیغوله ضمیر

اجزای کاینات همه ذاکر تواند

این گویدت که مولی، وآن گویدت نصیر

شمارهٔ ۶۳

بنزد همت من خردی ای بزرگ امیر

امیر سخت دل سست رای بی تدبیر

بعدل چون نکند ملک را بهشت صفت

اگر چه حور بود ز اهل دوزخست امیر

تو ای امیر اگر خواجه غلامانی

تو بنده ای و ترا از خدای نیست گزیر

جنود تیغ (تو) آنجا سپر بیندازند

که بر تو راست کنند از کمان حادثه تیر

ز تو منازل ملکست ممتلی از خوف

ز تو قواعد دین نیست ایمن از تغییر

ببند و حبس سزایی که از تو دیوانه

امور دنیی و دین در همست چون زنجیر

دلت که هست بتنگی چو حلقه خاتم

درو محبت دنیاست چون نگین در قیر

ربوده سیم بسی و نداده زر بکسی

ندیده کسر عدو نکرده جبر کسیر

کمر ز زر کنی از سیمهای محتاجان

بسا که کیسه تهی گردد از چنین توفیر!

تراست میل و محابا که زر برد ظالم

تراست ذوق و تماشا که سگ درد نخچیر

شهی ولایت حکمست و در حکومت عدل

وگرنه کس نشود پادشه بتاج و سریر

تو ملک خوانی یک شهر را و سرتاسر

دهیست دنیی و چون تو درو هزار گزیر

زمان ز مرگ بسی چون تو پند داد ترا

برو ز مردن امثال خویش عبرت گیر

تن تو دشمن جانست، دوستش مشمار

که تن پرست کند در نجات جان تقصیر

تو تن پرست و ترا گفته روح عیسی نطق

برای نفس که خر چند پروری بشعیر

ز قید شرع که جانست بنده حکمش

دل تو مطلق و در دست نفس کافر اسیر

بنزد زنده دلان بی حضور خواهی مرد

که خواب غفلت تو دارد اینچنین تعبیر

رعیت اند عیالت، چو ماذر مشفق

بده بجمله ز پستان عدل و احسان شیر

که عدل قطب وجودست و دین بسان فلک

مدام بر سر این قطب می کند تدویر

ایا بحکم ستم کرده بر ضعیف و قوی

تو عاجزی و خدای جهان قوی و قدیر

بگیردت بید قدرت و کند محبوس

وگر چنانک ندانی کجا، بسجن سعیر

چو نوبتت بزنند ای امیر اگر روزی

رعیت از ستمت چون دهل کنند نفیر

سر تو چون بن هاون بکوفتن شاید

و گر بوذ بمثل جمله مغز چون سرسیر

عوان سگست چو در نیتش ستم باشد

که آتش است و گر شعله یی ندارد اثیر

بموعظت نتوانم ترا براه آورد

سفال را نتواند که زر کند اکسیر

بمیل من نشوددیده دلت روشن

که نور باز نیابد بسرمه چشم ضریر

اگر بسوزی ای خام پخته خواهی شد

که نان بمرتبه گه گندمست و گاه خمیر

و گر بنزد (تو) خار است عارفان دانند

که من گلی بتو دادم ز بوستان ضمیر

خود ار چه پیر شود دولتش جوان باشد

اگر قبول نصیحت کند جوان از پیر

بمال و عمر اگر چه توانگرست و جوان

بپند دادن پیران غنیست چون تو فقیر

چو تو امیر باشعار سیف فرغانی

چو پادشاه بود مفتقر بپند وزیر

شمارهٔ ۶۴

ای پسر از مردم زمانه حذر گیر

بگذر ازین کوی و خانه جای دگر گیر

در تو نظرهای خلق تیر عدو دان

تیغ بیفگن برای دفع سپر گیر

چون تو ندانی طریق غوص درین بحر

حشو صدف ممتلی بدر و گهر گیر

چون تو نه آنی که ره بری بمعانی

جمله جهان نیکوان خوب صور گیر

گر بجهد آتشی ززند عنایت

سوخته دل بپیش او برو در گیر

یار اگرت از نگین خویش کند مهر

نام ازو همچو شمع و مهر چو زر گیر

پای بنه برفراز چرخ و چو خورشید

جمله آفاق را بزیر نظر گیر

باز دلت چون بدام عشق در افتاد

خیل ملک را چو مرغ سوخته پر گیر

مرغ سعادت بشام چون بگرفتی

دام تضرع بنه بوقت سحر گیر

جان شریف تو مغز دانه نفس است

سنگ بزن مغز را ز دانه بدر گیر

چون سر تو زیر دست راهبری نیست

جمله اعضای خویش پای سفر گیر

بگذر ازین پستی از بلندی همت

وین همه بالا و شیب زیر و زبر گیر

صدق ابوبکر را علم کن و با خود

تیغ علی وار زن جهان چو عمر گیر

سیف برو جان بباز و نصرت دل کن

دامن معشوق را بدست ظفر گیر

عیب عملهای خویشتن چو ببینی

بحر دلت را چو علم کان هنر گیر

شمارهٔ ۶۵

ای پسر انده دنیا بدل شاد مگیر

بنده او شو و غم در دل آزادمگیر

برو از شام سوی مکه ببین شهر ثمود

در بنا کردن خانه صفت عاد مگیر

ای تو از بهر بریشم زده در دنیا چنگ

گر نه ای نای برو از دم او باد مگیر

داده خویش چو می بازستاند ایام

دست بگشای و بده و آنچه بتو داد مگیر

برتر از صدرالوفی بدرم وقت کرم

منشین زیر کس و خانه آحاد مگیر

مال و جاه از پی آنست که خیری بکنی

چون بکعبه نخوهی شد شتر و زاد مگیر

زاد ره ساز و بدرویش بده فضله مال

حق مسکین برسان وآنکه ز تو زاد مگیر

هرگز اولاد (تو) بعد از تو غم تو نخورند

زر بشادی خور و در دل غم اولاد مگیر

مال شیرین و تویی خسرو و فرهاد فقیر

سوی شیرین ره آمد شد فرهاد مگیر

من چو استاد خرد می دهمت چندین پند

منع بی وجه مکن نکته بر استاد مگیر

سیف فرغانی در شعر اگرت گوید وعظ

وعظ او گوش کن و شعر ورا باد مگیر

شمارهٔ ۶۶

رسید پیک اجل کای بزرگوار بمیر

تو پایدار نه ای، ای سر کبار بمیر

چو مسندت بدگر صدر نامزد کردند

کنون ز بهره وی ای صدر روزگار بمیر

کنون که از پی فرزند کیسه پر کردی

برو بدست تهی، زر بدو سپار، بمیر

چو کدخدای دگر شوی زن خوهد بودن

تو ترک خانه بکن جابدو گذار، بمیر

عقار و مال ترازین حدیث غافل کرد

بوارثان سپر آن مال و آن عقار بمیر

چو هیچ عزت فرمان حق نکردستی

عزیز من ز شدن چاره نیست، خوار بمیر

اگر نصیحت من در دلت گرفت قرار

مکن خلاف من و هم برین قرار بمیر

ز سال عمر تو امروز اگر شبی باقیست

مخسب و در طلب فضل کردگار بمیر

بسان شمع سلاطین که شب برافروزند

بلیل زنده همی باش و در نهار بمیر

اگر چنانکه پس از مرگ زندگی خواهی

بنفس پیشتر از مرگ زینهار بمیر

شعار فقر شهیدان عشق را کفن است

اگر تو زنده دلی رو درین شعار بمیر

چنان مکن که اجل گوید ای بریشم پوش

من آمدم تو درین پیله کرم وار بمیر

باختیار نمیرند مردم بی عشق

تو زنده کرده عشقی باختیار بمیر

باهل فقر نظر کن که در شمار نیند

اگر چنانکه توانی در آن شمار بمیر

مبر ز صحبت اصحاب کهف و چون قطمیر

بنزد زنده دلان در درون غار بمیر

ز ناز بالش دولت سری برآر و بدان

که نیست مسند تخت تو پایدار بمیر

اگر چه پادشهی گویدت امیر اجل

که همچو مردم خرد ای بزرگوار بمیر

بحکم خاتم دولت اگرچه از لقبت

زر و درم چو نگین است نامدار بمیر

گر از هزار فزون عمر باشدت گویند

کنون که سال تو افزون شد از هزار بمیر

اگر بچرخ سواری چو ماه، شاه قضا

پیاده یی بفرستد که ای سوار بمیر

گرت بتیغ برانند سیف فرغانی

مرو ازین درو بر آستان یار بمیر

نه نیک زیستی اندر جوانی ای بدفعل

ز کردهای بد خویش شرمسار بمیر

در آن زمان که کنند از حیات نومیدت

بفضل و رحمت ایزد امیدوار بمیر

شمارهٔ ۶۷

ای ز تو هم خرقه هم سجاده تو بی نماز

در حقیقت بر من و تو اسم درویشی مجاز

در تجاوز از حدود حق و در ابطال آن

یافته شیخ تو از پیران نابالغ جواز

چون برنگی قانعی از فقر اهل الله را

بوی سیر آید مدام از دلق تو همچون پیاز

از حرام ار خاک باشد آستین پر می کنی

وز گل ره می کنی دایم بدامن احتراز

از فضولیها که مانع باشد از ادراک فضل

دست کوته کن سزد گر آستین داری دراز

بی طهارت زالتفات غیر اگر طاعت کنی

هم حدث اندر وضو هم سهو داری در نماز

گر ندانی سر درویشی و گویی فقر چیست

آنکه در عالم بحق از خلق باشی بی نیاز

از توکلنا علی الله نقش کن بر وی اگر

جامه دینت خوهد از رنگ درویشی طراز

ای بدین لاغر شده از بس که خورده نان و گوشت

تا بجان فربه شوی تن را چو روغن می گداز

در ره معنی نکو کن جان خود زیرا بحشر

بس بصورت زشت باشد نفس تن پرور بناز

از پی رزقی که لابد چون اجل خواهد رسید

چون مقامر روز و شب بر نطع زرقی مهره باز

از اصول دین برون افتد ره تو چون شود

طبع ناموزون (تو) بر چنگ حیلت پرده ساز

خاک خواهی گشت و داری بادی اندر سر ز کبر

آب نی در رو و داری آتشی در جای راز

چون ببینی سیم و زر رویت برافروزد چو شمع

ور بود آتش بدندان زر بگیری همچو گاز

چون تو دایم کار دین از بهر دنیا می کنی

در یمن ترکی همی گویی و تازی در طراز

تا زخود بیرون نیایی ره نیابی در حرم

ور چه همچو کعبه باشی سال و مه اندر حجاز

تا بدست نیستی بر خود در هستی نبست

هیچ نشنودم که این در بر کسی کردند باز

گر کمال نفس خواهی جمع باید مر ترا

دیده توحید یکسان بین و علم امتیاز

ور همی خواهی که فردا پایگاهی باشدت

ترک سر گیر و قدم از ره مگیر امروز باز

ور شبی خواهی که بر تو بگذرد چون اهل فقر

بهر روز بی نوایی برگ بی برگی بساز

سیف فرغانی تو هتک سر مردم می کنی

رو بمکتب شو که طفلی، با تو نتوان گفت راز

شمارهٔ ۶۸

مرا بلطف خود الهام کرد داور نفس

که دست بر در دل دار و پای بر سر نفس

چو سالها بجو و کاه ناز فربه شد

چرا همی ننهی بار زهد بر خر نفس

تو شیر بیشه معنی شوی اگر بزنی

بزور بازوی دین پنجه با غضنفر نفس

بآرزویی با نفس خویشتن امروز

چو چیر گردی آمن مباش از شر نفس

ترا از آتش دوزخ هم احتراق بود

چو در وبال عقوبت بماند اختر نفس

دوباره بنده آزی مگو ز آزادی

که نفس چاکر آزست و خواجه چاکر نفس

چو نفس بدگهرت را توان فریفت بزر

مسلمت نبود دم زدن ز گوهر نفس

ز حد عرش بمنشور ایزدی تا فرش

تراست جمله ولایت، مشو مسخر نفس

تو هیچ در خور دین کارکرد نتوانی

که آنچه در خور دینست نیست در خور نفس

تراست زین تن کاهل نشسته بر یک خر

بصیر عیسی روح و مسیح اعور نفس

اگر ز راه ادب پای می نهد بیرون

عنان شرع بدستست باز کش سر نفس

ز علم کن علم و عقل مهدی آیین را

متابعت کن و بشکن سپاه صفدر نفس

تو مست غفلت و در تو فتاده آتش آن

تو بار پنبه و در جوف تست اخگر نفس

بمعصیت چه زند ره ترا که گر خواهد

ز طاعت تو ترا بت ترا شد آزر نفس

الهی از من بیچاره عفو کن بکرم

که نفس رهزن من بود و دیو رهبر نفس

اگر ولایت معنی بنده تا اکنون

نبود آمن از ترکتاز لشکر نفس

بعون لطف تو منصور باز خواهد گشت

ملک مظفر عقل از جهاد کافر نفس

بوعظ خود سخنی گفت سیف فرغانی

بر آن امید که صافی شود مکدر نفس

نصیحت آب حیاتست و اهل دل گویند

که خضرجان خورد این آب بی سکندر نفس

شمارهٔ ۶۹

ای بدنیا مشتغل از کار دین غافل مباش

یک نفس از ذکر رب العالمین غافل مباش

هر دم اندر حضرت دیان ز بی دینی تو

صد شکایت می کند دنیا چو دین غافل مباش

تا چو کودک در شکم آسوده دارد مر ترا

رو بنه بر خاک و بر پشت زمین غافل مباش

بر سر خوانی که حلوا جمله زهرآلود شد

نیش دارد همچو زنبور انگبین غافل مباش

گر چه در صحرای دنیا دانه نعمت بسیست

همچو مرغ از دام او ای دانه چین غافل مباش

ور چو یوسف همچو مادر بر تو می لرزد پدر

از برادر خصم داری در کمین غافل مباش

خلق پیش از تو بسی رفتند و بودندی چو من

مرگ داری در قفا ای پیش بین غافل مباش

دشمن تو نفس تست ای دوست از خود کن حذر

همنشین تست خصم از همنشین غافل مباش

تو ید بیضا نداری چون کلیم و بحر سحر

دست تو ثعبان شد اندر آستین غافل مباش

عاشقان پیوسته حاضر تو همیشه غافلی

گر دلت جان دارد از جان آفرین غافل مباش

تو سلیمانی و دین چون خاتم و دیوست نفس

از کفت خواهد ربود انگشترین غافل مباش

هر سلیمان را که خاتم دار حکمست این زمان

سحر دیوانست در زیر نگین غافل مباش

نفس را چون خر اگر در زیر بار دین کشی

توسن چرخ آیدت در زیر زین غافل مباش

در نعیم آباد جنت گر سرور جان خوهی

زآن دلی کز بهر او باشد حزین غافل مباش

سیف فرغانی اگر چه همچو من در راه دوست

پیش ازین حاضر نبودی بعد ازین غافل مباش

در خود ار خواهی که بینی دم بدم آثار حق

یک دم از اخبار ختم المرسلین غافل مباش

شمارهٔ ۷۰

نصیحت می کنم بشنو بر آن باش

بدل گر مستمع بودی بجان باش

چو ملک فقر می خواهی بهمت

برو بر تخت دل سلطان نشان باش

بتن گر همچو انسان بر زمینی

بدل همچون ملک بر آسمان باش

درین مرکز که هستی همچو پرگار

بسر بیرون بپای اندر میان باش

بهمت کش بلندی وصف داتست

سوی بام معالی نردبان باش

برغبت خدمت زنده دلی کن

ز مردن بعد از آن ایمن چو جان باش

چو رفتی در رکاب او پیاده

برو با اسب دولت هم عنان باش

در دولت شود بر تو گشاده

گرت گوید چو سگ بر آستان باش

میان مردم ار خواهی بزرگی

رها کن خرده گیری خرده دان باش

ببد کردن بجای دشمن ای دوست

اگرچه می توانی ناتوان باش

بزر پاشیدن اندر پای یاران

چودی گر چند بی برگی خزان باش

اگرچه نیستی زرگر چو خورشید

چو ابر اندر سخا گوهرفشان باش

ز معنی چون صدف شو سینه پر در

ولیکن همچو ماهی بی زبان باش

گر از دیو آمنی خواهی پری وار

برو از دیده مردم نهان باش

چو سرمه تا بهر چشمی درآیی

برو روشن چو میل سرمه دان باش

گر از منعم نیابی خشک نانی

بآب شکر او رطب اللسان باش

چو نعمت یافتی بهر دوامش

باخلاص اندر آن الحمدخوان باش

ولیک از طبع دون مشنو که گوید

چو سگ بر هر دری از بهر نان باش

چو گشتی قابل منت بمعنی

بصورت مظهر نعمت چو خوان باش

چو نفست آتش شهوت کند تیز

برو از آب صبر آتش نشان باش

گرت شادی بود از غم براندیش

گرت انده رسد رحب الجنان باش

چو آب اینجا بدادن بذل کن سیم

چو زر آنجا از آتش بی زیان باش

نصیب هرکسی از خود جدا کن

گدا را نان و سگ را استخوان باش

بلطف ای سیف فرغانی ز مردم

چو چشم مست خوبان دلستان باش

باحسان مردم رنجور دل را

چو روی نیکویان راحت رسان باش

بجود ارچه بآبت دست رس نیست

حیات خلق را علت چو نان باش

سبک سر را که از دنیاست شادان

چو گر بر تن چو غم بر دل گران باش

از آب جوی مستغنی چو بحری

بخاک خویش مستظهر چو کان باش

بذکر ار آخر افتادی چو تاریخ

بنام نیک اول چون نشان باش

شمارهٔ ۷۱

گر باد خاک کوی تو سوی چمن برد

بینند نور باصره در چشم عبهرش

جان چون بتو رسید تن اینجا چه میکند

زآنجا که لطف تست ازینجا برون برش

عیسی خود ار بجنت مأویست کی سزد

کندر ظلال سدره و طوبی بود خرش

آن سروری که چون کمر کوه و طرف کان

ترصیع کرده اند جواهر در افسرش

گر بندگی تو دهذش دست و، روی خود

بر خاک پای تو ننهد، خاک بر سرش

عشقت چو در حریم دلی پای در نهاد

گشتند سرکشان طبیعت مسخرش

بت را نمازگاه عبادت مقام داد

بانگ نماز و هیبت الله اکبرش

دل مجمریست آتش اندوه عشق را

تا کرده ای بعود محبت معطرش

عاشق که آبخورده عشقست خاک او

کانون شوق بوده دل همچو مجمرش

گر چه کمال یافت کجا منقطع شود

نسبت ازین جناب و تعلق ازین درش

عیسی اگر چه رتبت روح اللهی بیافت

حق کی برید نسبت او را ز مادرش

از بهر این غزل که بوصف تو گفته شد

گر چه قول زور ندارند باورش

در بزم خویش زخمه ز اظفار حور کرد

ناهید رود ساز بر او تار مزهرش

گر مطرب این ترانه سراید حزین بود

چون بانگ چنگ ناله مزمار حنجرش

بلبل چو پیش برگ گل خود نوا برد

طوطی خجل بماند ز سجع مکررش

در موسم بهار روا کی بود که زاغ

با عندلیب دم زند از صوت منکرش

ما را ببوسه چون بگرفتیم در برش

آب حیات داد لب همچو شکرش

گردیم هر دو مست شراب نیاز و ناز

او دست در بر من و من دست در برش

در وصف او اگر چه اشارات کرده اند

ما وصف می کنیم بقانون دیگرش

بسیار خلق چون شکر و عود سوختند

زآن روی همچو آتش و خط چو عنبرش

بفروخت در زجاجه تاریک کاینات

مصباح نور اشعه خورشید منظرش

بر لشکر نجوم کشد آفتاب تیغ

در سایه حمایت روی منورش

سلطان حسن او و یکی از سپاه اوست

این مه که مفردات نجومند لشکرش

طاوس حسنش ار بگشاید جناح خویش

جبریل آشیانه کند زیر شهپرش

آرایش عروس جمالش مکن که نیست

با آن کمال حسن نیازی بزیورش

خورشید کیمیایی گر خاک زر کند

با صنعتی چنین عرض اوست جوهرش

دل سست گشت آینه سخت روی را

هرگه که داشت روی خود اندر برابرش

هرکو چو من بوصف جمالش خطی نوشت

شد جمله حسن چون رخ گل روی دفترش

آب حیات یافت خضروار بی خلاف

لب تشنه یی که می طلبد چون سکندرش

آن را که آبخور می عشقست حاصلست

بر هر کنار جوی لب حوض کوثرش

صافی درون چو شیشه و روشن شود چو می

هرکو شراب عشق درآمد بساغرش

آن دلبری که جمله جمالست نعت او

نام آوریست کاسم جمیل است مصدرش

در دل نهفت همچو صدف اشک قطره را

هر در که یافت گوش ز لعل سخن ورش

رو مستقیم باش اگر خوض می کنی

در بحر عشق او که صراطست معبرش

بی داروی طبیب غم او بسی بمرد

بیمار دل که هست امانی مزورش

هر ذره یی که از پی خورشید روی او

یکشب بروز کرد مهی گشت اخترش

بر فرق خویش تاج حیات ابد نهاد

آنکس که بازیافت بسر نیش خنجرش

وآن را که نور عشق ازل پیش رو نبود

ننموده ره بشمع هدایت پیمبرش

ای دلبری که هر که ترا خواست، وصل تو

جز در فراق خویش نگردد میسرش

نبود بهیچ باغ چو تو سرو میوه دار

باغ ار بهشت باشد و رضوان (کدیورش)

نه خارج و نه داخل عالم بود چو روح

آن معدن جمال که هستی تو گوهرش

فردا که نفخ صور اعادت خوهند کرد

مرده سری برآورد از خاک محشرش

در بوته جحیم گدازند هرکرا

بی سکه غم تو بود جان چون زرش

پیوستگان عشق تو از خود بریده اند

آن کو خلیل تست چه نسبت بآزرش

شمارهٔ ۷۲

حبذا عرصه ملکی که تویی سلطانش

ملک گردد چو بهشت ار تو شوی رضوانش

در همه مملکت امروز سلیمانی نیست

کآدمی را نبود درد سر از دیوانش

ای که در مملکت قیصر و خاقان شاهی

می کن اندیشه که کو قیصر و کو خاقانش

هرکرا دست تصرف ز تو باشد بر خلق

از وی انصاف طلب ور ندهد بستانش

بینوایی که ورابر جگر آبی نبود

جهد کن گر ندهی تا نستانی نانش

مهر دنیای دنی در دل خود سخت مگیر

کآزمودند بسی سست بود پیمانش

خانه یی را که ازو همچو تو رفتند بسی

چند از بهر نشستن کنی آبادانش

ملک عقبی متعلق بکسی خواهد بود

که تعلق نکند هیچ بدنیا جانش

حاصل عمر تو وقتست، گرامی دارش

مایه کار تو عمرست، غنیمت دانش

پادشاهی که باندوه رعیت شادست

همچو شادیست بقایی نبود چندانش

با همه حسن نظر کن که چه کوته عمرست

گل که از گریه ابرست لب خندانش

حصن اقبال خود از همت درویشان ساز

چون تو در کشتی نوحی چه غم از طوفانش

آسمان بار شود پشت زمین را چون کوه

گر حمایت نکند همت درویشانش

نقد شعری که عیارش نه چنین است، بدان

که زراندود تکلف بود آن، مستانش

سیف فرغانی از بهر تو همچون سعدی

« مشک دارد نتواند که کند پنهانش »

شمارهٔ ۷۳

چو کرد نرگس مستش ز تیر مژگان تیغ

چو چشمم آب ز خون جگر خورد آن تیغ

سپر فگندم از آن دلبر کمان ابرو

که بهر کشتن من کرد تیر مژگان تیغ

ز جان نشانه کن و از نشانه ساز سپر

که تیر غمزه آن ترک راست پیکان تیغ

بگرد نرگس مخمور او خدنگ مژه است

بدست ترکان تیر و بچنگ مستان تیغ

چو روی خوبش در باغ نیست خندان گل

چو خوی تیزش در جنگ نیست بران تیغ

کسی که با من شمشیر آشکار زدی

چو تیر غمزه او دید کرد پنهان تیغ

بتیغم از دهن او جدا نگردد لب

وگر چو اره برآرد هزار دندان تیغ

ایا ز روی تو اسلام کرده پشت قوی

مکش چو لشکر کافر بر اهل ایمان تیغ

بحسن مملکت مصر حاصلست ترا

چو یوسف ار نزنی با عزیز ریان تیغ

میان زمره خوبان تو حجت الحقی

ز بهر منکر آن حجتست برهان تیغ

ز دست عشق تو از بس که خورده ام شمشیر،

و گرچه از کف تو در در است درمان تیغ،

چنان شدم که چو در گردن افگنم جامه

بجای من بدر آرد سر از گریبان تیغ

خط تو دیدم و از بنده دل برفت که هست

برای فتح سبا نامه سلیمان تیغ

ز بهر کار تو با نفس خویش کردم صلح

بجزیه باز گرفتم ز کافرستان تیغ

که تا بطاعت و خدمت سری فرو نارد

خلیفه باز نگیرد ز اهل طغیان تیغ

میان ما و مخالف برای تو جنگست

کشیده از دو طرف یک بیک دلیران تیغ

پی عروس خلافت که در کنار آید

میان لشکر بومسلم است و مروان تیغ

بوصل تو نرسد بنده چون رقیبانت

کشیده اند چپ و راست چون غلامان تیغ

کجا سریر بخارا رسد با یلک خان

سبکتکین چو زند بهر آل سامان تیغ

دو چشم راست چو مردم بهم رسیدندی

ز بینی ار نبدی در میان ایشان تیغ

ز کاسه سر لشکر بریزد آب حیات

دو پادشا چو زنند از برای یک نان تیغ

برای چون توپری صورتی عجب نبود

که با سپاه شیاطین زنند انسان تیغ

نظر کنیم بدزدی سوی تو و ترسیم

که هست گرد تو از غیرت رقیبان تیغ

ز بیم و هیبت خنجر بمرد ناکشته

چو دزد دید که جلاد زد بسوهان تیغ

ز آفتاب جمال تو رو نگردانم

وگر ز ابر ببارد بجای باران تیغ

ز عشق گل نرود عندلیب جای دگر

وگرچه خار کشیدست در گلستان تیغ

منم قتیل تو ای جان و آن اثر دارد

غم تو در دل عاشق که در شهیدان تیغ

اگر چه حکم روانی ولی مران و مزن

بقوتی که تو داری برین ضعیفان تیغ

که بهر حفظ ولایت دعای درویشان

چو از وزیر قلم باشد و ز سلطان تیغ

مبارزان همه بر تن زنند و این مردان

بدست صفدر همت زنند بر جان تیغ

تو آب دیده درویش را گزاف مدان

که ابر گریان دارد ز برق خندان تیغ

چو دردمند هوای توایم هر ساعت

فرو مبر بجراحات دردمندان تیغ

گرش ز سنگ بود پشت همت ایشان

فرو برد شتر کوه را بکوهان تیغ

ز جمله خلق بقیمت بهند عشاقت

کجا بود ببها همچو سوزن ارزان تیغ

بسوی روی تو از چشم ناوک اندازت

مبارزان نظر کرده اند پنهان تیغ

ز نیکوان جهان کس ترا منازع نیست

که با تو چون سپر افگنده اند خوبان تیغ

نه در مقابله رویهای خوب آید

بسان آینه گر روشنست و تابان تیغ

مقیم کوی ترا از رقیب (تو) چه غمست

که بر کسی نزند در بهشت رضوان تیغ

پی سرور دل تنگ بنده چون شادی

همی زند غم تو با سپاه احزان تیغ

ز غیر تو غم عشق تو جان و دل راهست

چو مال را قلم و ملک را نگهبان تیغ

ایا بزهد مشهر ز عشق لاف مزن

که نیست لایق آن دست سبحه گردان تیغ

ز خنجر ملک الموت بیم نیست مرا

چو در کفش نبود از فراق جانان تیغ

مرا سپاه حوادث ز پای در نارد

چو دست او نزند بر سرم ز هجران تیغ

چو عاشقی نکند سنگ به بود ز آن دل

چو دشمنی نکشد چوب به بود زآن تیغ

چو راه می نروی خرقه یی مپوش چو من

چو گردنی نزنی گرد سر مگردان تیغ

کمال نفس بعشق است مرد طالب را

چه ضبط ملک کنی چون گرفت نقصان تیغ

تمام همچو سپر چون شود کمال هلال

اگر برو نزند آفتاب رخشان تیغ

برای دوست بکش نفس را که با کافر

چو انبیا ز پی دین زند مسلمان تیغ

بهر چه دوست کند اعتراض نتوان کرد

که بر خلیفه و سلطان کشید نتوان تیغ

بگاه صلح ز ما طاعت وز جانان حکم

بوقت حرب ز ما گردن و ازیشان تیغ

برای نان بود اندر میان شاهان جنگ

ز بهر جان نبود در میان یاران تیغ

رعیتی، مکن ای خواجه با سلاطین حرب

پیاده ای، مزن ای شاه با سواران تیغ

چو زال زر برو ایران زمین نگه می دار

چو رستم ار نزنی در بلاد توران تیغ

بعشق قمع توان کرد نفس را، که زدند

عرب بقوت دین با ملوک ساسان تیغ

کند ز هستی خود مرد را مجرد عشق

ز خوان ملک بود شاه را مگس ران تیغ

ز بهر دوست بکن صد مجاهدت با خود

برای ملک بزن همچو پادشاهان تیغ

بترس از سرت آنجا که عشق پای نهاد

بپوش جوشن آنجا که گشت عریان تیغ

چو عشق مالک امر تو شد از آن پس ملک

بده بهر که خوهی وز ملوک بستان تیغ

چو بوسعید خراسان بآل سلجق داد

نراند سلطان مسعود در خراسان تیغ

شود بخصم تو بر باد آتش افشان خاک

شود بدست تو در آب گوهرافشان تیغ

بدست همت بر صفدران جوشن پوش

چو برق از پس خفتان ابر می ران تیغ

اگرچه علمت باشد برای خرق حجب

ببایدت ز مقالات اهل عرفان تیغ

که بهر نصرت سلطان شرع در خوردست

ز سنت نبوی با لوای قرآن تیغ

ز راه راحت تن پای سعی باز گرفت

چو دست همت دل راند بر سر جان تیغ

بعمر اگر خضری از فنا همی اندیش

که مرگ تعبیه دارد در آب حیوان تیغ

بچشم تیز نظر دل بنیکوان مسپار

بمرد معرکه جویی بده نه چوپان تیغ

مدام فکر بترکیب شعر صرف مکن

بدست خویش مده بعد ازین بخصمان تیغ

زبان بخامشی اندر دهان نگه می دار

ز بند یابی امان گر کنی بزندان تیغ

بعارفان نرسد کس بشاعری هرگز

کجا رساند مریخ را بکیوان تیغ

براه عشق نشاید ز شعر کرد دلیل

بگاه حرب نزیبد ز بیل دهقان تیغ

کجا سماع کند بانگ کوس فتح و ظفر

سپهبدی که دهد در وغا بکوران تیغ

بوقت حمله سپهدار وصف شکن نشود

وگر چه برزگری یافت در بیابان تیغ

برین نهج که تویی با چنین بلاغت شعر

تو حیدری نزند با تو هر سخن دان تیغ

ز صفدران سخن پیش ازین نپندارم

که کس کشیده بود غیر تو ازین سان تیغ

سخن وران جهان گر بشعر سحر کنند

درین قصیده بیاشامدش چو ثعبان تیغ

بنزد دوست مبر شعر سیف فرغانی

بروز رزم مکش پیش پوردستان تیغ

بغیر حق نشود مشتغل بکس عارف

بجز علی نبود مفتخر ز مردان تیغ

شمارهٔ ۷۴

الا ای زده چون من از عشق لاف

مزن در ره عشق لاف از گزاف

نگنجد دل عاشق اندر دو کون

نیاید ید قدرت اندر نکاف

تو با عاشقان همسری چون کنی

بفقهی که داری سراسر خلاف

نه همتا بود اطلس چرخ را

بکرباس خود ابر اسپید باف

اگر قطره در نفس خود هست خرد

بزرگست چون شد بدریا مضاف

بر الواح اطفال اگر حرف بود

ببین در نبی سوره یی گشته قاف

ترا هست جانی چو آب روان

ازین جسم حالی مزن هیچ لاف

چو در اصل پاکش براهیم هست

پیمبر ننازد بعبد مناف

اگرچه گه سعی در کار علم

چو حاجی رمل میکنی در مطاف

تو گر کعبه باشی بفضل و شرف

درین گوی کردن نیاری طواف

نه از بهر عشقست طبع دورنگ

نه از بهر تیرست قوس نداف

تو عاشق بر آن کس شوی کو بود

چو قاقم بسینه چو آهو بناف

همی کوش با نفس خویش و مترس

که غالب بود حیدر اندر مصاف

شب خویشتن روز کن این زمان

که مه بدرو ابرست در انکساف

در انداز خود را بدریای عشق

گهر می ستان و صدف می شکاف

چو در دفتر عشقت آرند نام

جهانی شوی از عوارض معاف

تو در مصر عرفان عزیزی شوی

چو یوسف بتعبیر سبع عجاف

ز امر کن اندر گلستان خلق

بدانی چه برگ آورد شاخ کاف

بتو رو نمایند آن مردمی

که هستند در صلب امکان نظاف

ایا سیف فرغانی ار عاقلی

برو گوشه یی گیر و بگزین عفاف

ز تو کار عشاق ناید چنانک

ز بینی سرشک وز دیده رعاف

شمارهٔ ۷۵

ایا ندیده ز قرآن دلت ورای حروف

بچشم جان رخ معنی نگر بجای حروف

بگرد حرف چو اعراب تا بکی گردی

بملک عالم معنی نگر ورای حروف

مدبرات امورند در مصالح خلق

ستارگان معانیش بر سمای حروف

عروس معنی او بهر چشم نامحرم

فرو گذاشته بر روی پردهای حروف

خلیفه وار بدیدی امام قرآن را

لباس خویش سیه کرده از کسای حروف

زوجد پاره کنی جامه گر برون آید

برهنه شاهد اسرارش از قبای حروف

عزیز قرآن در مصر جامع مصحف

فراز مسند الفاظ و متکای حروف

شراب معنی رخشان چو طلعت یوسف

نمود از دل جام جهان نمای حروف

حدیث گنج معانی همی کند با تو

زبان قرآن در کام اژدهای حروف

دل صدف صفتت بر امید در ثواب

ز بحر قرآن قانع بقطرهای حروف

بکام جان برو آب حیات معنی نوش

ز عین چشمه الفاظ وز انای حروف

مکن بجهل تناول، که خوان قرآن را

پر از حلاوه علم است کاسهای حروف

قمطرهای نباتست پر ز شهد شفا

نهاده خازن رحمت برو غطای حروف

عرب اگر چه بگفتار سحر می کردند

از ابتدای الف تا بانتهای حروف

حبال دعوی برداشتند چون بفگند

کلیم لفظ وی اندر میان عصای حروف

بدوستانش فرستاد نامه ایزد

که ره برند بمضمونش از سخای حروف

پس آمده ز کتب بوده پیشوای همه

چنانکه حرف الف هست پیشوای حروف

بآفتاب هدایت مگر توانی دید

که ذرهای معانیست در هوای حروف

اگر مرکب گردد چو صورت و بیند

بسیط عالم معنی ز تنگنای حروف

ببارگاه سلیمان روح هدهد عقل

خبر ز عرش عظیم آرد از سبای حروف

بدین قصیده که گفتم، درو بیان کردم

که ترک علم معانی مکن برای حروف

تو در حروف هجا خوانده ای کجا دانی

که مدح معنی شد گفته بی هجای حروف

گمان مبر که برد راه سایر معنی

بسوی منزل فهم تو جز بپای حروف

چو نای بلبل خواننده گشت تیز آهنگ

تو ره بپرده معنی براز نوای حروف

بسوی شاه معانی بسان حجابند

معرفان نقط بر در سرای حروف

سماع چون کنی از زخمه زبان باصول

بدست دل نزنی بر چهارتای حروف

ورآب لفظ نباشد کجا برون آید

دقیق معنی از زیر آسیای حروف

تو کوردل نکنی رو بدان طرف که بود

جمال معنی، اگر نشنوی ندای حروف

اگر تو مدحت قرآن کنی چنانکه سزاست

کی احتمال معانی کند وعای حروف

بجمع کردن الفاظ و نظم دادن آن

نه مدح معنی گفتیم و نی ثنای حروف

ز روی علم معانی همچو مو باریک

چو زلفهاست گره بسته در قفای حروف

الهی ار چه ز قرآن ندارم آگاهی

مرا عطا کن فهمی گره گشای حروف

ادای حق معانی آن ببخش مرا

چنانکه عاصم و بوعمر ورا ادای حروف

شمارهٔ ۷۶

ای جان تو مسافر مهمان سرای خاک

رخت اندرو منه که نه یی تو سزای خاک

آنجا چو نام تست سلیمان ملک خلد

اینجا چو مور خانه مکن در سرای خاک

ای از برای بردن گنجینهای مور

چون موش نقب کرده درین تودهای خاک

زیر رحای چرخ که دورش بآب نیست

جز مردم آرد می نکند آسیای خاک

ای از برای گوی هوا نفس خویش را

میدان فراخ کرده درین تنگنای خاک

فرش سرایت اطلس چرخست چون سزد

اینجا سریر قدر تو بر بوریای خاک

ای داده بهر دنیی دون عمر خود بباد

گوهر چو آب صرف مکن در بهای خاک

در جان تو چو آتش حرصست شعله ور

تن پروری بنان و بآب از برای خاک

در دور ما از آتش بیداد ظالمان

چون دوذ و سیل تیره شد آب و هوای خاک

بلقیس وار عدل سلیمان طلب مکن

کز ظلم هست سیل عرم در سبای خاک

آتش خورم بسان شترمرغ کآب و نان

مسموم حادثات شد اندر وعای خاک

ای کوردل تو دیده نداری از آن ترا

خوبست در نظر بد نیکو نمای خاک

داوری درد خود مطلب از کسی که نیست

یک تن درست در همه دارالدوای خاک

زین بادخانه آب دمادم مخور از آنک

از خون لبالبست درین دورانای خاک

در شیب حسرتند ز بالای قصر خود

این سروران پست شده زیر پای خاک

بس خوب را که از پی معنی زشت او

صورت بدل کنند بزیر غطای خاک

ای مرده دل ز آتش حرصی که در تو هست

در موضعی که گور تو سازند وای خاک

گر عقل هست در سر تو پای بازگیر

زین چاه سر گرفته نادلگشای خاک

بیگانه شد ز شادی و با اند هست خویش

ای کاش آدمی نشدی آشنای خاک

از خرمن زمانه بکاهی نمی رسی

با خر بجز گیاه نباشد عطای خاک

دایم تو از محبت دنیا و حرص مال

نعمت شمرده محنت دارالبلای خاک

بستان عدن پرگل و ریحان برای تست

تو چون بهیمه عاشق آب و گیای خاک

ساکن مباش بر سر نطع زمین چو کوه

کز فتنه زلزله است کنون در فنای خاک

جانت بسی شکنجه غم خورد و کم نشد

انس دلت ز خانه وحشت فزای خاک

در صحن این خرابه غباری نصیب تست

ورچه چو باد سیر کنی در فضای خاک

خلقی درین میانه چو خاشاک سوختند

کآتش گرفت خاصه درین دور جای خاک

آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را

در تخم پروری نکند اقتضای خاک

خود شیر شادیی نرساند بکام تو

این سالخورده مادر اندوه زای خاک

عبرت بسی نمود اگر جانت روشنست

آیینه مکدر عبرت نمای خاک

گویی زمان رسید که از هیضه قی کند

کز حد بشد ز خوردن خلق امتلای خاک

آتش مثال حله سبز فلک بپوش

برکن ز دوش صدره آب و قبای خاک

بی عشق مرد را علم همتست پست

بی باد ارتفاع نیابد لوای خاک

ره کی برد بسینه عاشق هوای غیر

خود چون رسد بدیده اختر فدای خاک

تا آدمی بود بود این خاک را درنگ

کآمد حیات آدمی آب بقای خاک

وآنکس که خاک از پی او بود شد فنا

فرزانه را سخن نبود در فنای خاک

حرصم چو دید آب مرا گفت خاک خور

قومی که چون منید هلموا صلای خاک

گفتم برای پند تو نظمی چنین بدیع

کردم ز بحر طبع خود آبی فدای خاک

ای قادری که جمله عیال تواند خلق

از فوق عرش اعلی تا منتهای خاک

از نیکویی چو دلبر خورشید رو شوند

در سایه عنایت تو ذره های خاک

تو سیف را از آتش دوزخ نگاه دار

ای قدرتت بر آب نهاده بنای خاک

از بندگانت نعمت خود وامگیر ازآنک

«ناورد محنتست درین تنگنای خاک »

شمارهٔ ۷۷

دلش شکسته نگردد ازین سخن دانم

که گرچه سخت بود نشکند ز شکر سنگ

بسوی حضرت او زین نمط سخن نبرم

کز ابلهیست زدن بر محک زرگر سنگ

من از برای دل او دگر نگویم شعر

که آب می نکند بیش ازین اثر در سنگ

بدین قصیده تر در وغای هجرانش

مراست لشکر از آب و سلاح لشکر سنگ

جواب این سخن آبدار ممکن نیست

مگر خطیب صدا را که هست منبر سنگ

بدین فریده ز عطار طبع من چه عجب

که عود سوز مجامع شود چو مجمر سنگ

بدست ناظم عقل از فلاخن خاطر

ازین قصیده رسانم بهفت کشور سنگ

مگوی از آنکه نباشد درین لطایف عیب

مجوی از آنکه نیابی در آب کوثر سنگ

سزد که وزن نیارد بنزد گوهر سنگ

که تو چو گوهری و دلبران دیگر سنگ

چو راه عشق تو کوبم بسازم از سرپای

چو خاک کوی تو سنجم بسازم از زر سنگ

اگر چه نثر زر و سیم کرد نتوانم

بنظم خرج کنم با تو همچو جوهر سنگ

عروس حسن تو چون جلوه کرد خاطر من

بدر نظم مرصع کند چو زیور سنگ

کسی که نسبت گوهر کند بخاک درت

چو صیرفیست که با زر کند برابر سنگ

تو همچو آب لطیفی از آن همی داری

مدام از دل خود همچو آب در بر سنگ

چکید در ره عشق تو خون دل بر خاک

رسید بر سر کوی تو پای جان بر سنگ

کجا بمنزل وصلت رسم چو اندر راه

اولاغ عمر سقط می شود بهر فرسنگ

پلنگ طبعی و من بر درت چو سگ خوارم

بدست جور مزن بر چو من غضنفر سنگ

دلت کنون بجفا میل بیشتر دارد

چرا ز مرکز خود می(کنی) فروتر سنگ

مرا بچنگ جفا می زنی و می گویی

که تو چو آب لطیفی برو همی خور سنگ

ز غیر عشق تو پرداختیم خاطر خویش

که بت شود چو درافتد بدست بت گر سنگ

بترک دنیا جز مرد عشق کس نکند

که ارمنی نزند بر صلیب قیصر سنگ

نه مرد عشق بود گر بود مدبر عقل

نه کار گوی کند گر بود مدور سنگ

ز نور عشق شود چون ملک بمعنی مرد

ز بت تراش شود آدمی بپیکر سنگ

نه پرتو اثر عاشقیست در هر دل

نه معجز حجر موسویست در هر سنگ

بنای کعبه مهرت چو می نهاد دلم

بعقل گفتم کاز هر طرف بیاور سنگ

مرا زمانه مدد خواست سنگ نیافت

فگند در ره وصل از فراق تو خرسنگ

حدیث عشق تو با کوه اگر کنم تقریر

رقم پذیر شود زآن سخن چو دفتر سنگ

ز روی روشنت ار پرتوی فتد بر خاک

در آب تیره چو ماهی شود شنا گر سنگ

ز فیض معدن لطفت عجب همی دارم

که در مقام جمادی نگشت جانور سنگ

در آن مقام که روشن دلان عشق تواند

چو آب آینه گون روی راست مظهر سنگ

نه او مه است ز تو گر بلند بر شد مه

نه او به است ز زرگر بود فزون تر سنگ

چو تاب مهر تو بر دل رسید دل بگذاخت

چو اندر آب کلوخ افتد و در آذر سنگ

مراد صعقه موسیست گرچه بر سر طور

شود بنور تجلی حق منور سنگ

شراب شوق توم مست کرد و خواهم زد

بدست عربده بر شیشهای اختر سنگ

که روح مست شود چون بدل در آید عشق

زمین شراب خورد چون رسد بساغر سنگ

فروغ عشق تو در جان نهان همی دارم

چو در دل آتش نوزاده را معمر سنگ

کسی که زنده دل از عشق نیست گر شاهست

بمردکی شود (او) همچو کور افسر سنگ(؟)

صبا ز خاک درت گر برو فشاند گرد

چو ناف آهوی چینی شود معطر سنگ

چو سبزه سبز شود چون کلوخ در صحرا

از آب لطف تو چون خاک اگر شود تر سنگ

زمین جامد را از نبات گوناگون

چو روح نامیه دردی کند مصور سنگ

اگر ز صفحه رویت بدو مثال رسد

چو روی صفحه بگیرد نشان ز مصدر سنگ

وگر ز لعل تو خورشید لعل برگیرد

ز عکس پرتو او گوهری شود هر سنگ

بتو همی نرسد رقعه نیازم از آنکه

کبوتران دعا راست بسته بر پر سنگ

ز برج همت ما خود کجا کند پرواز

بجای نامه چو بستیم بر کبوتر سنگ

ز دست انده تو بر درخت هستی ما

چه شاخها شکند گر شود مکرر سنگ

ز بعد آنکه مرا مدتی قضای آله

میان خطه تبریز چون گهر در سنگ

نشاند بهر لگد کوب جور و محنت دوست

چنانک بر لب جوی از برای گازر سنگ

مرا کلوخ جفا آنچنان زدند بقهر

که کافران عرب بر لب پیمبر سنگ

بسی دویدم و هرگز وفا ندیده زیار

بخیره چند خورم از جفای دلبر سنگ

مشو بتجربه مشغول از آنکه قلب آید

هزار بار گر این نقد را زنی بر سنگ

اگر بپرسد از من کسی که چون گفتی

سخن بلند و متین همچو کوه یکسر سنگ

رفیق دوست چو شاید که دشمنان باشند

روا بود که بسازم ردیف گوهر سنگ

اگرچه غیر لب لعل او کسی ندهد

بهای این گهری کندروست مضمر سنگ

بسی بگفتم و سودی نداشت، کردم عهد

که بعد ازین نزنم بر درخت بی بر سنگ

شمارهٔ ۷۸

ای ز روی تو گرفته چهره خوبی جمال

یافته از صورت تو بدر نکویی کمال

رسم مه خود محو شد، خورشید همچون دایره

پیش روی خوب تو یک نقطه باشد همچو خال

در مقام جلوه اندر مرغزار حسن تو

هر تذروی صد دم طاوس دارد زیر بال

گر بکویت راه یابد مشک بیز آید صبا

ور ز زلفت بوی گیرد عنبر افشاند شمال

نزد باغ حسن آوای غنچه منما روی گل

پیش سلطان رخش ای لاله مگشا چتر آل

تا مثال روی تو پیدا شد اندر سر ماه

بی دل ای دلبر چو تمثالیم و بی جان چون خیال

بر امید قرب تو داریم تا صبح اجل

در شب هجر تو وقتی خوشتر از روز وصال

تا بر افروزد بوصفت شمع فکر اندر ضمیر

طبع وقادم کند هر دم چو آتش اشتعال

عشق ما را محو کرد و رسم او خود این بود

سوخت آن کوکب که با خورشید دارد اتصال

از فنای جان ندارد بیم عاشق در طریق

وز هلاک تن ندارد باک حیدر در قتال

هرکه عاشق گشت و کرد از بهر جانان چار چیز

محو رسم و رفع عادت ترک جان و بذل مال

جامع اسرار حق همچون کتاب الله شود

واهل رحمت در امور از روی او گیرند فال

گرچه نامت مرد باشد عاشقی دعوی مکن

کند رین میدان چو تو مردی نباشد در رجال

نفس سرکش چون تواند ساخت با اندوه عشق

کی تواند خورد اگر با سک بود نان در جوال

غم خور و در هر نفس انعام بین از ذوالمنن

ره رو و در هر قدم اکرام بین از ذوالجلال

طعنه ای عالم مزن در باب درویشان ازآنک

حالشان فصلیست بیرون از کتاب قیل و قال

گر کمال خویش خواهی گام زن وز ره ممان

زآنکه چون در سیر باشد بدر خواهد شد هلال

تا تویی ای سیف فرغانی ازین پس در سخن

زین نمط مگذر که بعد از حق نباشد جز ضلال

در سماع از گفته تو شورها خواهند کرد

دم بدم ارباب وجد و هر نفس اصحاب حال

شمارهٔ ۷۹

ای که اندر ملک گفتی می نهم قانون عدل

ظلم کردی ای اشاراتت همه بیرون عدل

این امیرانی که بیماران حرص اند و طمع

همچو صحت از مرض دورند از قانون عدل

دست چون شمشیرشان هر ساعتی در پای ظلم

بر سر میدان بیدادی بریزد خون عدل

زآن همی ترسم که ناگه سقف بر فرش اوفتد

خانه دین را که بس باریک شد استون عدل

ظالمان سرگشته چون چرخند تا سرگین جور

گاو جهل این خران انداخت بر گردون عدل

چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام

هر شبی نقصان پذیرد ماه روزافزون عدل

دیگران دروی چو مجمر عود احسان سوختند

وین خسان را هیمه سرگین است در کانون عدل

آب عدل و دست احسان شوید از روی زمین

چرک ظلم این عوانان را بیک صابون عدل

گرچه عدل و دین نمی دانی ولی می دان که هست

راستی معنی دین و نیکویی مضمون عدل

اطلس دولت چو در پوشیدی احسان کن بدور

بهر عریانان ظلمت صدره یی زاکسون عدل

حاکمی عادل همی باید که دندان برکند

مار ظلم این عقارب را بیک افسون عدل

باد لطفش وانشاندی آتش این ظلم را

خاک را گر آب دادی ایزد از جیحون عدل

آمدی جمشید و مهدی تا شدی سرکوفته

مار ضحاکان ظلم از گرز افریدون عدل

تا امام خود نسازی شرع را در کار ملک

هرچه تو حاکم کنی چون ظلم باشد دون عدل

گر خوهی تا نظم گیرد کار ملک و دین ز تو

جهد کن تا جمله افعالت شود موزون عدل

تا مزاج مملکت صحت پذیرد بعد ازین

خلط ظلم از طبع بیرون کن بافتیمون عدل

ظلمت ظلمت گر از پشت زمین برخاستی

روی بنمودی بمردم چهره گلگون عدل

حرص زرگر کم بدی در تو عروس ملک را

گوش عقد در شدی از لؤلوی مکنون عدل

سیف فرغانی چو پیدا گشت بوم شوم ظلم

راست چون عنقا نهان شد طایر میمون عدل

شمارهٔ ۸۰

زهی بر جمال تو افشانده جان گل

ز روی تو بی رونق اندر جهان گل

ز وصف تو اندر چمن داستانی

فرو خواند بلبل برافشاند جان گل

چو بلبل بنام رخت خطبه خواند

اگر همچو سوسن بیابد زبان گل

ز روی تو رنگی رسیده است گل را

که اندر جهان روشناسست از آن گل

اگر همچو من از تو بویی بیاید

چو بلبل ز عشقت برآرد فغان گل

بباد هوای تو در روضه دل

درخت محبت کند هر زمان گل

گر از گلشن وصل تو عاشقی را

بدست سعادت فتد ناگهان گل

در اطوار وحدت بدو رو نماید

برنگی دگر جای دیگر همان گل

گرم گل فرستد ز فردوس رضوان

مرا خار تو خوشتر آید از آن گل

همه کس گلی دارد اندر بهاران

چو تو با منی دارم اندر خزان گل

تو پایی بنه در چمن تا بگیرد

ز فرق سر شاخ تا فرقدان گل

گل لاله رخ روی بر خاک مالد

چو بر عارض تو کند ارغوان گل

تو درخنده آیی بصد لب چو غنچه

چو بر چهره من کند زعفران گل

درین ماه کندر زمین می درفشد

بدان سان که استاره بر آسمان گل

بپشتی آن سخت گستاخ رو شد

که خندید در روی آب روان گل

ازین غم که با بلبلان سبک دل

بمیوه کند شاخ را سرگران گل

درون چون دل غنچه خون گشت ما را

برون آی تا چند باشد نهان گل

چو روی تو بیند یقین دان که افتد

میان خود و رویت اندر گمان گل

ز بهر زمین بوس در پیش رویت

برون آورد صد لب از یک دهان گل

اگر خود بخاری مدد یابد از تو

برون آورد آتش از روی نان گل

چو نزدیک (آتش) شوی دور نبود

که آتش شود لاله، گردد دخان گل

چو تو بامنی پیش من خار گل دان

چو من بی توام نزد من خاردان گل

چو در گلستان بگذری در بهاران

ایا مر ترا همچو من مهربان گل

فرود آی تا چشم بد را بسوزد

سپندی بر آن روی آتش فشان گل

گر از بهر نزهت ز باغ جمالت

برضوان دهی دسته یی در چنان گل

نه در برگ سدره بود آن لطافت

نه بر شاخ طوبی بود مثل آن گل

وگرچه شب و روز بیش از ستاره

کند مرغزار فلک ضمیران گل

جهان سربسر خرمی از تو دارد

برین هست یک شاهد از روشنان گل

چو برجیست باغ جمالت که دایم

درو می کند با شکوفه قران گل

ز خطی که نامی بود بروی از تو

چو کاغذ ز مسطر بگیرد نشان گل

شود لفظ عذب سخن در بیان تر

کند شاخ خشک قلم در بنان گل

بحسن تو اندر بهاران شکوفه

محالست از آن سان که در مهرگان گل

اگر با تو ای میوه دل شکوفه

سرافگنده نبود چو در بوستان گل

بسی تیر طعنه ز خاری که دارد

زند بروی از شاخ همچون کمان گل

الا ای صبا باغبان را خبر کن

ستم می کند سخت بر بلبلان گل

چو بلبل همی نالم از مهرش، آری

چنین بردهد دوستی با چنان گل

گر آن گلستان گیرد اندر کنارم

تنم را شود مغز در استخوان گل

بهشتی شمارم من آن پیرهن را

کز اندام او باشدش در میان گل

چنان می نماید ز پیراهن آن تن

(که) از شعر نسرین و از پرنیان گل

میان من و او جدایی نشاید

که من خارم و هست آن دلستان گل

مرا گفت از بهر من گل بیاور

ادب نیست بردن سوی گلستان گل

ز دست من ار خار باشد بگیرد

نگاری که نستاند از دیگران گل

اگر چه ز شاخ درخت قریحت

بسختی برآید چو گوهر ز کان گل

چو خورشید مهرش بزد شعله، کردم

بپیرانه سر چون درخت جوان گل

چو در شعر جلوه کنم روی او را

چو نظارگی اوفتد بر کران گل

اگر چند گویی که همچون گیاهست

ز بستان طبعت بر شاعران گل

همین قوم را از طمع می نماید

زنان دوستی تره بر روی نان گل

باغراض فاسد بود نزد مردم

گل هرکسی خار و خار کسان گل

هم از گوسپند علف جوی باشد

که قیمت ندارد بنزد شبان گل

بدین شعر دیوان من گلشنی دان

ز گرما و سرما درو بی زیان گل

زتری که هست از ردیفش تو گویی

برآمد چو نیلوفر از آبدان گل

مکن عیب ار چند بی عیب نبود

که جمع است با خار در یک مکان گل

شمارهٔ ۸۱

ایا دلت شده از کار جان بتن مشغول

دمی نکرده غم جانت از بدن مشغول

دوای این دل بیمار کن، چرا شده ای

چو گر گرفته بتیمار کرد تن مشغول

بگنده پیر جهان کهن فریفته ای

چو نوجوان که نخستین شود بزن مشغول

ز کار آخرتت کرد شغل دنیا منع

چو مرغ را طلب دانه از وطن مشغول

شتردلی و (خر نفس و) گاو طبعت کرد

از آن چراگه خرم بدین عطن مشغول

بمدح دنیی دون نفس زاغ همت تو

چو عندلیب با ستایش چمن مشغول

لباس دینت کهن شد برای جامه نو

ز ساز مرگ همی داردت کفن مشغول

برای منصب و مالی ز علم و دین بیزار

ز بهر کسب معاشی بمکر و فن مشغول

بعشق بازی با قید زلف مه رویان

دل سیاه تو غازیست بر رسن مشغول

ز ملک و ملک برآیی چو در ولایت تو

تو خفته نفسی و دشمن بتاختن مشغول

نه مرد آخرتی؟ چون بشغل دنیا کرد

ترا ز رفتن ره نفس راهزن مشغول؟

بلی معاویه جاه جوی نگذارد

اگر بکار خلافت شود حسن مشغول

عقاب وار اگر چه گرفته ای بالا

ولی دلت سوی پستیست چون زغن مشغول

دل چو شمع فروزنده را بر آتش آز

فتیله وار چه داری بسوختن مشغول

چو مرغ اوج نگیری درین هوا چون تو

در آشیانه چو فرخی بپر زدن مشغول

ز ذکردوست اگر طالبی درین صحرا

چو مرغ باش قدم سایرودهن مشغول

الاهی از پی شادی و راحت دنیا

مرا مدار بغمهای دلشکن مشغول

ز ساز فقر مرا غیر جامه چیزی نیست

نه آلتی که بکاری توان شدن مشغول

بخرقه یی که مرا هست، همچو یعقوبم

ببوی طلعت یوسف بپیرهن مشغول

بخویشتن ز تو مشغولم، آنچنانم کن

که بعد ازین بتو باشم ز خویشتن مشغول

ترا بنزد تو هردم شفیع می آرم

بحق آنک مگردان مرا بمن مشغول

شمارهٔ ۸۲

ای بلبل بوستان معقول

طوطی شکرفشان معقول

ای بر سر تو لجام حکمت

وی در کف تو عنان معقول

مشاطه منطق تو کرده

آرایش دختران معقول

وی از پی طعن دین نشانده

بر رمح جدل سنان معقول

وی ناخن بحث تو ز شبهه

رنگین شده بر میان معقول

رو چهره نازک شریعت

مخراش بناخنان معقول

پنداشته ای که از حقیقت

مغزیست در استخوان معقول

بر سفره حکمت آزمودند

پس بی نمکست نان معقول

تیر نظرت ز کوری دل

کژ می رود از کمان معقول

سر بر نکنی بعالم قدس

از پایه نردبان معقول

با حبل متین دین چرایی

پا بسته ریسمان معقول

زردشت نه ای چرا شدستند

خلقی ز تو زند خوان معقول

شرح سخن محمدی کن

تا چند کنی بیان معقول

بر شه ره شرع مصطفی رو

نه در پی ره زنان معقول

کز منهج حق برون فتادست

آمد شد رهروان معقول

بانگ جرس ضلالت آید

پیوسته ز کاروان معقول

گوش دل خویشتن نگه دار

از بوعلی آن زبان معقول

نقد دغلی بزر مطلاست

در کیسه زرگران معقول

در خانه دین نخواهی آمد

ای مانده بر آستان معقول

بی فر همای شرع ماندی

چون جغد در آشیان معقول

چون باز سپید نقل دیدی

بگذار قراطغان معقول

اینجا که منم بهار شرعست

وآنجا که تویی خزان معقول

در معجزه منکری که کردی

شاگردی ساحران معقول

سودی نکنی ز دین تصور

این بس نبود زیان معقول

روشن دل چون چراغت ای دوست

تاریک شد از دخان معقول

هرگز نبود حرارت عشق

در طبع فسردگان معقول

از حضرت شاه انبیا علم

ای سخره جاودان معقول

ما را ز خبر مثالها داد

نافذ همه بی نشان معقول

شمارهٔ ۸۳

ای خجل از رخ تو ماه تمام

آفتابی و سایه تو انام

دیدنی جز رخ تو نیست حلال

خوردنی جز غم تو نیست حرام

می شود انگبین چه بوسه دهد

لب لعل تو بر کناره جام

از حدیث لبت بشیرینی

چون شکر شد زبانم اندر کام

از در تو ثنا بود نفرین

وز لب تو دعا بود دشنام

همچو پسته ز نسبت چشمت

خنده در پوست می زند باذام

زر ندارم که ریزم اندر پات

مردمم جان نمی دهند بوام

دل من از هوات مضطر گشت

باد از بحر می برد آرام

ختم کردیم عشق را بر تو

قطع کردم نماز را بسلام

عاشق تو ز غیر مستغنیست

تیغ چوبین نمی خوهد بهرام

جان و دل سوی طاق ابروی تو

رو بمحراب کرده همچو امام

صف کشیده جماعتی و، مرا

در قفا ایستاده بهر ملام

بی رخ آفتاب زنگ شمار

ماه بر روی چرخ آینه فام

از رخ و از لبت نشان دادند

گل خندان و غنچه بسام

روی تو ای بلطف نام آور

با چنان حسن در میام انام

هست چون ماه بدر در شبها

هست چون روز عید در ایام

در چمن بی گل رخت ما را

هست بلبل خروس بی هنگام

ای عذاب غم تو خاصان را

همچو اندر بهشت رحمت عام

دانه خال تست آن ملواح

که کند مرغ روح را در دام

عاشقی را که چون تو معشوقیست

باخت باید دو کون را در گام

مملکت همچو مصر می باید

خواجه یی را که یوسف است غلام

پیش آن رخ که سرخ چون لاله است

شد سیه رو گل سپید اندام

ای ز تحریر ذکر تو گشته

همچو طوطی سخن گزار اقلام

تا گل روی تو ندید نداد

نحل طبع من انگبین کلام

تا نمیرم ز تو نگردم باز

شهد را چون مگس کنم ابرام

بهر رویت تبارک الله خواند

نطفه در صلب و مضغه در ارحام

فلکی ثنای تست اثیر

عنصری مدیح تست اجرام

چه عجب گر چو سیف فرغانی

کاتب مدح تو شوند کرام

شمارهٔ ۸۴ - و کتب الیه ایضا

بجای سخن گر بتو جان فرستم

چنان دان که زیره بکرمان فرستم

تو دلدار اهل دلی شاید ار من

بدلدار صاحب دلان جان فرستم

سخن از تو و جان زمن این به آید

که تو این فرستی و من آن فرستم

اگر چه من از شرمساری نیارم

که شبنم سوی آب حیوان فرستم

توی بحر معنی و من تشنه تو

نگویی زلالی بعطشان فرستم؟

چو قانون فضلم نجاتست جان را

شفایی بیمار نالان فرستم؟

و گرچه من از حشمت تو نیارم

که پای ملخ زی سلیمان فرستم

ازین شمسه نوری بخورشید بخشم

وزین پنجه زوری بدستان فرستم

بر برق رخشنده آتش فروزم

سوی ابر غرنده باران فرستم

بخندد بسی معدن لعل بر من

که خرمهره سوی بدخشان فرستم

بکوری کند حمل صاحب بصیرت

که سرمه بسوی سپاهان فرستم

خواریست گوساله سامری را

سزد گر بموسی عمران فرستم

تو نظم مرا خود گهر گیر یکسر

پسندم که گوهر سوی کان فرستم؟

گر از شاخ بی برگ خود خشک برگی

بر آن درخت گل افشان فرستم

پراگنده گویم شود نام ترسم

بدان جمع اگر زین پریشان فرستم

بریحان گری عیب باشد اگر من

سوی باغ فردوس ریحان فرستم

منم مالک آتش طبع حاشا

که خاشاک گلخن برضوان فرستم

چه عذر آورم گر طنین مگس را

سوی بلبلان سحرخوان فرستم

تبر خورده شاخی بگلزار بخشم

خزان دیده برگی ببستان فرستم

کواکب بخندند چون صبح بر من

که ذره بخورشید تابان فرستم

شفق وارم از شرم رو سرخ گردد

که کوکب بر ماه تابان فرستم

تو ای یوسف مصر دولت نگویی

بشیری بمحزون کنعان فرستم؟

تنی را که رنجیست راحت نمایم

دلی را که دردیست درمان فرستم

سوی سیف فرغانی آن مخلص خود

چو دانا خطایی بنادان فرستم

بمن گر سخن از پی آن فرستی

که تا من سخن در خور آن فرستم

صف لشکر من ندارد سواری

که با رستم او را بمیدان فرستم

من از همت تو چو آنجا رسیدم

که بار فصاحت بسحبان فرستم

بمنشور سلطان ولایت گرفتم

خراج ولایت بسلطان فرستم

شمارهٔ ۸۵

ای شهنشه چون غلامانت بدر باز آمدم

عیب مشمر کز درت من بی هنر باز آمدم

دی برفتم کز پی فردا مگر کاری کنم

چون گدا امروز ناگاهان بدر باز آمدم

صولجان ارجعی زد در قفای من چو گوی

رو نهادم سوی این میدان بسر باز آمدم

هر کجا رفتم غمت پیش از من آنجا رفته بود

گفتم از دست غمت این المفر باز آمدم

گرد بازار جهان دکان بدکان همچو سیم

گشتم و آخر بمعدن همچو زر باز آمدم

اندر آن جانب مرا گلزار نزهت خشک گشت

من ببوی اینچنین گلهای تر باز آمدم

از جوار تو که خورشید از تو دارد نور روی

چون هلالی رفته بودم چون قمر باز آمدم

من ازین دریا که موجش گوهر افشاند چو ابر

چون بخاری رفته بودم چون مطر باز آمدم

بهر ادراک معانی در نگارستان دهر

یک بیک کردم تماشای صور باز آمدم

گنج حکمت بوذ در هر ذره زآن خورشیدوار

اندر آن ویرانها کردم نظر باز آمدم

بچه عنقا بدم آنجا شکسته پر و بال

چون دگر بارم برآمد بال و پر باز آمدم

مدتی در دامگاه خاک بودم دانه چین

یاد(م) آمد لذت این آبخور باز آمدم

چون مگس آنجا بسی کردم دهان در تلخ و شور

خوشتر از شیرین ندیدم وز شکر باز آمدم

شکرستان ترا چون من مگس در خور بود

زین سوم راندی من از سوی دگر باز آمدم

همچو منج انگبین در کنج بودم منزوی

چون گلی دیدم برافراز شجر باز آمدم

نحل بی برگم مرا بوی بهار آمد ز تو

تا بسازم انگبین سوی زهر باز آمدم

در سفر با دیگران کردم زیان و نزد تو

در اقامت سود دیدم از سفر باز آمدم

روزگاری بر سر این کوه بودم ابروار

رفتم و بر بحر و بر کردم گذر باز آمدم

حامل در بود از مهر تو دل همچون صدف

قطره یی بودم که رفتم چون گهر باز آمدم

بهر یعقوبان نابینای هجران چون بشیر

سوی کنعان بردم از یوسف خبر باز آمدم

این که می گویم سراسر وصف حال کاملست

هرچه گفتم بهر خویش از خیر و شر باز آمدم

من چو مجنونان بسوی کوی لیلی می شدم

تا دوای خود کنم دیوانه تر باز آمدم

شمارهٔ ۸۶

عشق و دولت اگر بود باهم

بتو نزدیکتر شود راهم

محنت و عشق هر دو هم زادند

عشق و دولت کجا بود باهم

هست بخت آنکه تو مرا خواهی

هست عشق آنکه من ترا خواهم

عشق خواند مرا بدرگه تو

لیک دولت برد بدرگاهم

هست ارزان بمحنت همه عمر

دولتی کز تو کرد آگاهم

بسوی خیمه تو می نگرد

ترک جان از تن چو خرگاهم

سوزن گم شده است در ره هجر

این تن همچو رشته یکتاهم

که ز خورشید اگر چراغ کنی

نتوان یافتن بیک ماهم

در غم تست ناله هم نفسم

در ره تست سایه همراهم

مردم از من ترا همی طلبند

که من از تو ترا همی خواهم

بدو زلف تو عشق قیدم کرد

رسن تو فگند در چاهم

عشق تو سوخت خرمن خردم

باد تو برد دانه و کاهم

رخ تو دید مست شد عقلم

در همین خانه مات شد شاهم

سخنم چون بسمع تو نرسید

کز تو همچون سخن در افواهم

ای چو شب دل سیاه کرده، مباش

ایمن از ناله سحرگاهم

گر تو از روشنی چو آینه یی

عاقبت تیره گردی از آهم

سر نهم زیر پای تا برسد

بدرخت تو دست کوتاهم

گر همه رنگها بیامیزی

ای دو زلف دراز و بالا هم

بجز از رنگ عشق تو رنگی

نپذیرم که صبغت اللهم

من نه آن عاشقم که در پی خود

هم چو سعدی بری باکراهم

گر چه در خانه خفته ام بی کار

بتو مشغول و با تو همراهم

زین گلستان بسیف فرغانی

خاردادی مدام و خرما هم

شمارهٔ ۸۷ - قال علی لسان الولی المشار الیه والقطب المدار علیه

من آن آیینه معنی نمایم

که از مرآت دل زنگی زدایم

چو موسی علم جوی از من که چون خضر

بدانش منبع آب بقایم

چو روح الله با نفاس مطهر

جهانی کوردل را توتیایم

چو بر سر خاک کردم خویشتن را

زمین شد آسمان در زیر پایم

اگر خواهم بسوی عالم قدس

ز گردون نردبان سازم برآیم

بلطف و حسن چون عیسی و یوسف

بمردم جان ببخشم دل ربایم

مرا فیض یدالله قفل بگشود

بده انگشت مفتاح خدایم

چنان در حل و عقدم دست مطلق

که خواهم بندم و خواهم گشایم

عزیزم کرد چون مهمان اگر چه

بخواری داشت بر در چون گدایم

بطیر عارفان سیرم بدل شد

مقامی نیست اندر هیچ جایم

بشرق و غرب می رفتم چو خورشید

کنون اندر مقام استوایم

زوال من زوال مملکت دان

که من این مملکت را پادشایم

گهی استون آن سقف رفیعم

گهی معمار این عالی سرایم

ببندد آبها چون بست طبعم

بگردد کوهها چون گشت رایم

فلک گردان بود چون من بگردم

زمین برجا بود چون من بجایم

اگر یک ذره بفرستم بیاید

چو سایه آفتاب اندر قفایم

امامانند اندر صحبت من

ولیکن مقتدی من مقتدایم

اگرچه در رکابم اولیایند

ولیکن همعنان با انبیایم

گهی چون موج بینی در بحارم

گهی چون ابریابی در هوایم

منم اکسیری تحقیق وآنگاه

دگر اعیان مس و من کیمیایم

مرا این دولت و مکنت عجب نیست

امانت دار گنج مصطفایم

نهاده پادشاه پادشاهان

کلید گنج در دست عطایم

تو بیماری جان داری و گویی

طبیب مرده دل داند دوایم

ز داروها که در قانون نوشتست

مجو صحت که چون قرآن شفایم

الا ای بی خبر چون اشتر مست

که خوانی چون جرس هرزه درایم

من این رمزی که گفتم حال قطب است

نه حال من که قطب آسیایم

بتو زآن نافه بویی می فرستم

بتو زآن لاله رنگی می نمایم

که تا دانی که حق را دوستانند

که من از گفتنی شان می ستایم

من بیچاره بر درگاه ایشان

بسان سیف فرغانی گدایم

شمارهٔ ۸۸

ای همه آن تو، حاجت زین و آن تا کی خوهیم

بی کسان را کس تویی از ناکسان تا کی خوهیم

از امیران جود جوییم از عوانان مردمی

ما ز گربه موش و از سگ استخوان تا کی خوهیم

مرده حرصند ایشان، مردمی آب بقاست

ما دم آب بقا از مردگان تا کی خوهیم

با چنین ضعف یقین بر تو توکل چون کنیم

قوت حبل المتین از ریسمان تا کی خوهیم

آدمی آنست کو سگ را چو مردم نان دهد

ما بگو هر آدمی نان از سگان تا کی خوهیم

دیگران روزی ز حق دارند و از وی می خوهند

آنچه ما را درخورست از دیگران تا کی خوهیم

پادشاهان از در سلطان ما دارند ملک

ما چو مسکین در بدر از خلق نان تا کی خوهیم

مردمی از مردم آخر زمان جستن خطاست

قوت بازوی مردان از زنان تا کی خوهیم

از تن اهل کرم این گرد نان سر می برند

گردران مردمی زین گردنان تا کی خوهیم

این نفس سردان دل درویش چون یخ بشکنند

ما فقاع جود ازین افسردگان تا کی خوهیم

ملک ابلیس است این ویرانه پردیو و دد

مادر و انس دل و آرام جان تا کی خوهیم

اهل این دور آدمی را چون شیاطین ره زنند

ما نشان راه تو از ره زنان تا کی خوهیم

سیف فرغانی ز جور ظالمان سگ صفت

شد جهان پر رنج از راحت نشان تا کی خوهیم

شمارهٔ ۸۹

ایا نگار صدف سینه گهر دندان

عقیق را زده لعل تو سنگ بر دندان

نهفته دار رخ خویش را ز هر دیده

نگاه دار لب خویش را ز هر دندان

ز سعی و بخت نه دورست اگر شود نزدیک

لب تو با دهنم چون بیکدگر دندان

چو تو بخنده در آیی و عاشقان گریند

ایا نشانده ز در در عقیق تر دندان

لبان لعل تو بردارد از گهر پرده

دهان تنگ تو بنماید از شکر دندان

اگر تو برق در افشان ندیده ای هرگز

بگیر آینه می خند و می نگر دندان

ز تنگی دهنت هیچ چیز ممکن نیست

که از لب تو بکا می رسد مگر دندان

چو خضر چشمه حیوان شدست مورد او

چو از دهان تو کردست آبخور دندان

همی خورد جگرم را چو گوشت تا افتاد

غم تو در دل من همچو کرم در دندان

شدم ز عشق تو سگ جان و شیر دل که مرا

غمت چو گربه فرو برد در جگر دندان

بجای خون دهنم پرعسل شود گر من

فرو برم بلب تو چو نیشکر دندان

ز خوان لطف تو از بهر استخوانی دل

سگیست دوخته بر آستان در دندان

دلم که منفعت او بجان خلق رسد

درو نهاد غمت از پی ضرر دندان

چو آفتاب رخ تو بدلبری بشود

ور استاره نهد گرد لب قمر دندان

چو سنگ پای تو بوسم بروی شسته زاشک

گرم چوشانه برآید ز فرق سر دندان

دهانت دیدم و بر عقد در زدم خنده

که هست درج دهان ترا گهر دندان

بسان صبح که ناگاه بر جهان خندد

لب افق چو بدید از شعاع خور دندان

ز سوز عشق تو لب چون چراغ می سوزد

مراکز آتش آهست چون شرر دندان

بمرگ تن شود از خدمت تو بنده جدا

بکلبتین رود از جای خود بدر دندان

ز ذوق عالم عشقست بی اثر عاقل

ز چاشنی طعامست بی خبر دندان

بشعر نظم معانی وصفت آسان نیست

چو نقش کردن نقاش در صور دندان

حدیث حسن تو گفتن نیاید از شاعر

گرش ز سیم زبان باشد و ز زر دندان

که کار او نبود غیر چوب خاییدن

وگر ز اره نهی بر لب تبر دندان

ایا رخ چو مهت بر بساط خوبی شاه

ز من سخن چو ز پیل است معتبر دندان

بشعر پایه من زین سخن شود معلوم

که ناطق است ز تاریخ سن خر دندان

ز خوان وصل تو نان امید خشک آمذ

مرا که در لب تو نیست کارگر دندان

ازین سخن چه گشاید مرا ز خدمت تو

ز خوان تو چه خورم من بذین قدر دندان

برای آنکه دلت نرم گردد این گفتم

ولی نکرد ز سختی در او اثر دندان

برنج وعده تو سنگ عشوها دارد

خورم برنج و نگه دارم از حجر دندان

امید پسته کور است بسته سر چون جوز

که از شکستن آن هست در خطر دندان

حساب شعر چو سی و دو شد قلم بشکن

کزین نه کمتر باید نه بیشتر دندان

زبانت ار چه دراز است قصه کوته کن

برو بپوش بخاموشی از نظر دندان

شمارهٔ ۹۰

دلا گر دولتی داری طلب کن جای درویشان

که نوردوستی پیداست در سیمای درویشان

برون شو از مکان و کون تا زیشان نشان یابی

چو در کون و مکان باشی نیابی جای درویشان

بر ایشان که بشناسند گوهرهای مردم را

توانگر گر بود چون زر نگیرد جای درویشان

چو مهر خوب رویانست در هر جان ترا جانی

اگر دولت ترا جا داد در دلهای درویشان

مقیم مقعد صد قند درویشان بی مسکن

بنازد جنت ار فردا شود مأوای درویشان

مبر از صحبت ایشان که همچو باد در آتش

در آب و خاک اثر دارد دم گیرای درویشان

فلک را گرچه بازیهاست بر بالای اوج خود

زمین را سرفرازیهاست زیر پای درویشان

بتقدیر ارچه گردون را همه زین سو بود گردش

بگردد آسمان زآن سو که گردد رای درویشان

شب قدرست و روز عید هر ساعت مه و خور را

اگر خود را بگنجانند در شبهای درویشان

اگر چه جان ز مستوری چو صورت در نظر ناید

بتن در روی جان بیند دل بینای درویشان

بزیر پای ایشانست در معنی سر گردون

بصورت گرچه گردونست بر بالای درویشان

ز درهای سلاطین ار گدایان نان همی یابند

سلاطین ملک می یابند از درهای درویشان

چو مردان سیف فرغانی مکن بیرون اگر مردی

ز دل اندوه درویشی ز سر سودای درویشان

شمارهٔ ۹۱ - کتب الی الشیخ العارف سعدی الشیرازی

نمی دانم که چون باشد بمعدن زر فرستادن

بدریا قطره آوردن بکان گوهر فرستادن

شبی بی فکر این نقطه بگفتم در ثنای تو

ولیکن روزها کردم تأمل در فرستادن

مرا از غایت شوقت نیامد در دل این معنی

که آب پارگین نتوان سوی کوثر فرستادن

مرا آهن در آتش بود از شوقت، ندانستم

که مس از ابلهی باشد بکان زر فرستادن

چو بلبل در فراق گل ازین اندیشه خاموشم

که بانگ زاغ چون شاید بخنیاگر فرستادن

حدیث شعر من گفتن بپیش طبع چون آبت

بآتش گاه زردشتست خاکستر فرستادن

بر آن جوهری بردن چنین شعر آنچنان باشد

که دست افزار جولاهان بر زرگر فرستادن

ضمیرت جام جمشیدست و دروی نوش جان پرور

بر او جرعه یی نتوان ازین ساغر فرستادن

سوی فردوس باغی را نزیبد میوه آوردن

سوی طاوس زاغی را نشاید پر فرستادن

بر جمع ملک نتوان بشب قندیل بر کردن

سوی شمع فلک نتوان بروز اختر فرستادن

اگر از سیم و زر باشد ور از در و گهر باشد

بابراهیم چون شاید بت آزر فرستادن

ز باغ طبع بی بارم ازین غوره که من دارم

اگر حلوا شود نتوان بدان شکر فرستادن

تو کشورگیر آفاقی و شعر تو ترا لشکر

چنین لشکر ترا زیبد بهر کشور فرستادن

مسیح عقل می گوید که چون من خرسواری را

بنزد مهدیی چون تو سزد لشکر فرستادن؟

چو چیزی نیست در دستم که حضرت را سزا باشد

ز بهر خدمت پایت بخواهم سر فرستادن

سعادت می کند سعیی که با شیرازم اندازد

ولکن خاک را نتوان بگردون بر فرستادن

اگر با یکدگر ما را نیفتد قرب جسمانی

نباشد کم ز پیغامی بیکدیگر فرستادن

سراسر حامل اخلاص ازین سان نکتها دارم

ز سلطان سخن دستور و از چاکر فرستادن

در آن حضرت که چون خاکست زر خشک سلطانی

گدایی را اجازت کن بشعر تر فرستادن

شمارهٔ ۹۲

در شب زلف تو قمر دیدن

خوش بود خاصه هر سحر دیدن

تا بکی همچو سایه خانه

آفتاب از شکاف در دیدن

پرده بردار از آن رخ پرنور

که ملولم ز ماه و خور دیدن

گرچه کس را نمی شود حاصل

لذت شکر از شکر دیدن

هست دشوار دیدن تو چنان

که ز خود مشکلست سر دیدن

روی منما بهر ضعیف دلی

گرچه ناید ز بی بصر دیدن

که چو سیماب مضطرب گردد

دل مسکین ز روی زر دیدن

میوه یی ده ز باغ وصل مرا

که دلم خون شد از زهر دیدن

آشنای ترا سزد زین باغ

همچو بیگانگان شجر دیدن

طالب رؤیت مؤثر شد

چون کلیم الله از اثر دیدن

گرچه صبرم گرفته است کمی

شوقم افزون شود بهر دیدن

زخم چوگان شوق می باید

بر دل از بهر ره نور دیدن

گرد میدان عشق می نتوان

بسر خود چو گوی گردیدن

ای دل ای دل ترا همه چیزی

شد میسر ازو مگر دیدن

بفروغ چراغ عشق توان

هر دو عالم بیک نظر دیدن

جان معنی و معنی جان را

در پس پرده صور دیدن

اوست پیش و پس همه چیزی

چون غلط می کنی تو در دیدن

علم رسمیت منع کرد از عشق

بصدف ماندی از گهر دیدن

مرد این ره نظر بخود نکند

از عجایب درین سفر دیدن

گر سر این رهت بود شرطست

پای طاوس را چو پر دیدن

نزد ما از خواص این ره هست

در یکی گام صد خطر دیدن

چند خود را خلاف باید کرد

در مقامات خیر و شر دیدن

تا دل و دیده اتفاق کنند

روی او را بیکدگر دیدن

شمارهٔ ۹۳

روی تو عرض داد لشکر حسن

که رخ تست شاه کشور حسن

شاه عشقت ستد ولایت جان

ملک دلها گرفت لشکر حسن

بحر لطفی و چون برآری موج

دو جهان پر شود ز گوهر حسن

همه اجزا چو روی دلبر گل

همه اعضا چو روی مظهر حسن

چون تویی پادشاه سیم بران

سکه دارد ز نام تو زر حسن

ما فقیران صابر عشقیم

شکر نعمت کن ای توانگر حسن

زیر پایت فگند ماه کلاه

چون تو بر سر نهادی افسر حسن

ای که در دور خوبی تو بسیست

دل و جان داده در برابر حسن

وی تو از یک کرشمه در یکدم

داده صد جان نو بپیکر حسن

ما از آن شب در احتراق غمیم

که طلوع از تو کرد اختر حسن

همه منظر بحسن شد زیبا

لیک زیبا بتست منظر حسن

بی رخت مه ندید برج جمال

بی لبت می نداشت ساغر حسن

از عروسان حجله تقدیر

که روان گشته اند از بر حسن

دست مشاطه قضا ناراست

هیچ کس را چو تو بزیور حسن

گر بدیوان لطف خود نگری

ای رخت آفتاب خاور حسن

نقطه یی مه بود ز خط جمال

ورقی گل بود ز دفتر حسن

آن زمانی که از مشیمه غیب

مه و خورشید زاد مادر حسن

با تو همشیره بود پنداری

لطف یعنی کهین برادر حسن

بت آزر بسوخت چون هیزم

تا رخت برافروخت آذر حسن

خود بت بت شکن کجا آراست

همچو تو در زمانه آزر حسن

عشق ما از جمال تو عرضیست

لیک دایم بقا چو جوهر حسن

پادشاهی چو عقل گردن کش

از پی روی تست چاکر حسن

تا رخ تو ندید سجده نکرد

عشق دل داده پیش دلبر حسن

ذره با مهرت ار درآمیزد

راست چون مه شود منور حسن

اندرین موسمی که دست قضا

بر جهان باز می کند در حسن

شاخ مانند بچه طاوس

می برآرد یکان یکان پر حسن

باغ در بر فگند حله سبز

شاخ بر سر نهاد چادر حسن

لاله بر پای خاسته که ز شاخ

غنچه بیرون همی کند سر حسن

بلبل آغاز کرده مدحت گل

راست گویی منم ثناگر حسن

این قیامت نگر که از گل شد

عرصه خاک تیره محشر حسن

خطبه مهر دوست می خواند

روز و شب برفراز منبر حسن

این همه فعلها بتست مضاف

زآنکه اسم تو هست مصدر حسن

شمارهٔ ۹۴

زهی از نور روی تو چراغ آسمان روشن

تو روشن کرده ای او را و او کرده جهان روشن

اگر نه مقتبس بودی بروز از شمع رخسارت

نبودی در شب تیره چراغ آسمان روشن

چراغ خانه دل شد ضیای نور روی تو

وگرنه خانه دل را نکردی نور جان روشن

جواز از موی و روی تو همی یابند روز و شب

که در آفاق می گردند این تاریک و آن روشن

اگر با آتش عشقت وزد بادی برو شاید

که خاک تیره دل گردد چو آب دیدگان روشن

چو با خورشید روی تو دلش گرمست عاشق را

نفس چون صبح روشن دل برآید از دهان روشن

اگر از آتش روی تو تابی بر هوا آید

کند ابر بهاری را چو آب اندر خزان روشن

وگر از ابر لطف تو بمن برسایه یی افتد

چو خورشید یقین گردد دل من بی گمان روشن

میان مجلس مستان اگر تو در کنار آیی

ببوسه می توان خوردن شرابی زآن لبان روشن

قدت در مجمع خوبان چو سرو اندر چمن زیبا

رخت بر صفحه رویت چو گل در گلستان روشن

خطت همچون شب و دروی رخی چون ماه تابنده

براتت رایجست اکنون که بنمودی نشان روشن

دهان چون پسته و دروی سخن همچون شکر شیرین

رخت را رنگ گلنار و لبت چون ناردان روشن

کمان ابروت بر دل خدنگی زد کزو هردم

مرا تیر مژه گردد بخون همچون سنان روشن

من اشتر دل اگر یابم ترا در گردن آویزم

جرس وار و کنم هردم ز درد دل فغان روشن

اگر خاک سر کویت دمی با سرمه آمیزد

بره بینی شود چون چشم میل سرمه دان روشن

مرا بی ترک سر وصلت میسر گردد ار باشد

ز شیرینی دهن تلخ وز تاریکی مکان روشن

فراقت آنچه با من کرد پنهان در شب تیره

کجا گفتن توان پیدا، کجا کردن توان روشن؟

رخ همچون قمر بنما ز زلف همچو شب ای جان

که تا گردد بنزد خلق عذر عاشقان روشن

چو در وصف جمال تو نویسم شعر خود، گردد

مرا همچون ید بیضا قلم اندر بنان روشن

مرا در شب نمی باید چراغ مه که می گردد

بیاد روز وصل تو شبم خورشید سان روشن

ز بهر سوختن پیشت چه مردانه قدم باشد

ز جیب شمع بر کردن سری چون ریسمان روشن

ز نور عشق تو ناگه دلم چون روز روشن شد

بسان تیره شب کز برق گردد ناگهان روشن

ز حسنت نور رو کم گشت مر خوبان عالم را

چو شد خورشید پیدا مه نباشد آنچنان روشن

بهر مجلس که جمع آیند خوبان همچو استاره

تو با آن روی پرنوری چو ماه اندر میان روشن

چو رویت رخ نمود آنجا بجز تو کس نبود آنجا

وگر صد شمع بود آنجا تو کردی خانه شان روشن

مرا اندوه خود دادی و شادی جز مرا، کردی

رهی را قوت جان تعیین گدا را وجه نان روشن

بمستی و بهشیاری بدیدم نیست چون دردی

بپیش لعل میگونت می چون ارغوان روشن

ز یاقوت لبت گر عکس بر اجزای کان آید

دل تیره کند چون لعل جوهردار کان روشن

چو خندد لعل تو در حال خلقی را کند شیدا

چو دم زد صبح گیتی را کند اندر زمان روشن

دل اندر زلف تو پیداست همچون نور در ظلمت

که هرگز در شب تیره نمی ماند نهان روشن

میان مردم غافل همی تابند عشاقت

چنان کندر شب تیره بتابند اختران روشن

دلم کز ظلمت تن بد چو پشت آینه تیره

شد از انوار عشق تو چو روی نیکوان روشن

چو اندر دل قدم زد عشق، انده خانه دل را

بسان دست موسی شد ز پایش آستان روشن

شبی در مجمع خوبان نقاب از روبر افگندی

ز نورش شمع رخشان را چو آتش شد دخان روشن

دلم از عشق پرنورست و شعر از وصف تو نیکو

زلال از چشمه دان صافی شراب از جام دان روشن

ز بهر آن رو پیشت رخی بر خاک می مالم

که از بس سنگ ساییدن شود نعل خران روشن

من از دهشت درین حضرت سخن پوشیده می گویم

در اشعارم نظر کن نیک و حالم بازدان روشن

بدین شعر ای صنم با من کجا گردد دلت صافی

بدم آیینه را هرگز کجا کردن توان روشن

مرا زین طبع شوریده سخن نیکو همی آید

چراغم من، مرا باشد دهن تیره زبان روشن

چو شمع اندر شب تیره همی گریم همی سوزم

مگر روزی شود چشمم بیار مهربان روشن

ز بس کاید بنور دل بسوزم عود اندیشه

برآید هر نفس از من دمی آتش فشان روشن

بدین رخسار گرد آلوده رنگم آنچنان بینی

که گویی بر سر خاکست آب زعفران روشن

الا ای صوفی صافی کزآن حضرت همی لافی

مرا از علم ره کافی بگو یک داستان روشن

درین بازار محتالان ترا عشقست سرمایه

برو از نور او بر کن چراغی در دکان روشن

چو روی خود در آیینه ببینی پشت گردون را

گرت در کوزه قالب شود آب روان روشن

بسیم و زر بود دایم دل بی عشق را شادی

باسپیداج و گلگونه شود روی زنان روشن

تو در سود و زیان خود غلط کردی نمی دانی

ازین سرمایه نزد تو شود سود و زیان روشن

ازین دنیا بدست دل برآور پای جان از گل

که آیینه برون ناید ز نمگین خاکدان روشن

مجرد شو اگر خواهی خلاص از تیرگی خود

که چون شد گوشت دور از وی بماند استخوان روشن

ز همت (نزد) معشوقست جای عاشقان عالی

از اختر در شب تیره است راه کهکشان روشن

درین منزلگه دزدان مخسب آمن که کم باشد

بسان شمع بیداران چراغ خفتگان روشن

شب ار چون شمع برخیزی و سوزی در میان خود را

بسان صبح روشن دل نشینی بر کران روشن

بجوشی تا چو زر گردد سراسر خام تو پخته

بکوشی تا خبر گردد ترا همچون عیان روشن

ازین تیره قفس بر پر که مر سیمرغ جانت را

نماند بال طاوسی درین زاغ آشیان روشن

درین کانون تاریک ار بمانی همچو خاکستر

برآیی بر فلک همچون چراغ فرقدان روشن

کمال الدین اسمعیل را بودست پیش از من

یکی شعری ردیف آن چو جان عاشقان روشن

چو در قندیل طبع من فزودی روغنی کردم

چراغ فکرت خود را بچوب امتحان روشن

سوی آن بحر شعر ار کش ازین جو قطره یی بردی

کجا آب سخن ماندی ورا در اصفهان روشن

چو ذکر دیگری کردی نماند شعر را لذت

چو با خس کرد آمیزش نماند آب روان روشن

شمارهٔ ۹۵

هان ای رفیق خفته دمی ترک خواب کن

برخیز و عزم آن در میمون جناب کن

ساکن روا مدار تن سایه خسب را

جنبش چو ذره در طلب آفتاب کن

تا چون ستاره مشعله دار تو مه شود

بیدار باش در شب و در روز خواب کن

زین بیشتر زیاده بود گفتن ای پسر

عمرت کمی گرفت، برفتن شتاب کن

زآن پیشتر که بارگی وقت سرکشد

رو دست در عنان زن و پا در رکاب کن

اول در مجامله بر خویشتن ببند

پس خانه معامله را فتح باب کن

نفست بسی دراهم انفاس صرف کرد

زآن خرج و دخل روز بروزش حساب کن

در راه هرچه نفس بدان ملتفت شود

گر خود بهشت باشد از آن اجتناب کن

گر او بشهد آرزویی کام خوش کند

آن شور بخت را نمک اندر جلاب کن

خواهی که بر حقیقت کار افتدت نظر

بر روی حال خود ز شریعت نقاب کن

چون عشق دوست ولوله اندر دلت فگند

بر خویشتن چو زلزله خانه خراب کن

فعلی که عشق باطن آن را صواب دید

در ظاهر ار خطاست برو ارتکاب کن

هم پای برفراز سلالیم غیب نه

هم دست در مشیمه ام الکتاب کن

زآن پس بگو اناهو یا من هوانا

از معترض مترس و بجانان خطاب کن

بیم سرست سیف ازین شطحها ترا

شمشیر نطق را پس ازین در قراب کن

شمارهٔ ۹۶

وصلست و هجر، آنچه بهست اختیار کن

دانی که وقت می گذرد عزم کار کن

اول چو چرخ گرد زمین و زمان برآی

وآنگه چو قطب گرد خود آخر مدار کن

گیتی شکارگاه سعادت نهاده اند

ای باز چشم دوخته، دولت شکار کن

عالم پر از گلست ز عکس جمال دوست

روی همه ببین(و) ورا اختیار کن

ای مفلس دریده گریبان ترا که گفت

دامن فرو گذار و تعلق بخار کن

خرگه زدی برای اقامت درو ولیک

جای تو نیست خیمه فرو گیر و بار کن

از آب چشم خاک ره دوست ساز گل

هر رخنه یی که در دل تست استوار کن

روز وصال در همه ایام سایرست

آن روز را تو چون شب قدر انتظار کن

ای یار ناگزیر که جان چون تو دوست نیست

با دوستان خویش مرا نیز یار کن

هرچند عاشقان تو نایند در شمار

در دفتر حسابم ازیشان شمار کن

جام وصالت از همه عشاق باز ماند

یک جرعه زآن نصیب من خاکسار کن

خواهم که در ره تو شوم کشته چون حسین

با من کنون معامله حلاج وار کن

آن ساعتی که باز رهانی مرا ز من

از زلف خود رسن، ز قد خویش دار کن

گر چنگ من بدامن وصلت رسد شبی

دستم، چنانکه چشم امیدم، چهار کن

بسیار در منازل هجرت دویده ایم

وقتست، بر جنیبت وصلم سوار کن

شمارهٔ ۹۷

ایا سلطان ترا بنده ز سلطان بی نیازم کن

ز خسرو فارغم گردان و از خان بی نیازم کن

ز سلطان بی نیازی نیست در دنیا توانگر را

بمن ده ملک درویشی ز سلطان بی نیازم کن

چو شطرنج از پی بازیست هر شاهی که می بینم

مریز آب رخم را و ز شاهان بی نیازم کن

امیران همچو گرگان و رعیت گوسپندان شان

سگ درگاه خویشم خوان ز گرگان بی نیازم کن

اگر چون بحر عمانند هریک معدن لؤلو

مرا لولو نمی باید ز عمان بی نیازم کن

وگر دریای فیاضند وقت خود از آن دریا

ز فیضت قطره یی بر من بیفشان بی نیازم کن

همه از ضعف ایمانست بر غیر اعتماد من

ازین کافردلان یارب بایمان بی نیازم کن

جهان مأوای انسانست دروی نیک و بد باشد

ز بد مستغنیم دار وز نیکان بی نیازم کن

برای زندگی تن نخواهم منت جان را

بعشقم زنده دل گردان و از جان بی نیازم کن

مرا از بهر تن باید که نانی باشد اندر کف

ز جانم بار تن برگیر و از نان بی نیازم کن

طمع دردیست در انسان که باشد مال درمانش

ببر این درد را از من ز درمان بی نیازم کن

همه رنگست و بود نیاز نان را شاید این معنی

ز ننگ شرکت ایشان چو مردان بی نیازم کن

ز حرص آدمی یارب زمین انبار موران شد

تو از انبار این موران چو مرغان بی نیازم کن

قناعت مصر ملک است و جهان مانند کنعانی

چو یوسف ملک مصرم ده ز کنعان بی نیازم کن

ندیدم نعمت از اخوان و بر نعمت حسد دیدم

بحق سوره یوسف ز اخوان بی نیازم کن

عطای تست چون باران سخاشان هست چون شبنم

بلی از منت شبنم بباران بی نیازم کن

چو از اقران صاحب نفس نقصانست حالم را

بدرویشان صاحب دل از اقران بی نیازم کن

منم مانند خاقانی و روم امروز شروانم

بتبریزم فگن یارب ز شروان بی نیازم کن

نگفتم همچو خاقانی ثنای هیچ خاقانی

تو از گنج عطای خود ز خاقان بی نیازم کن

دل دنیاطلب کورست هان ای سیف فرغانی

بگو در راه دین یارب ز کوران بی نیازم کن

شمارهٔ ۹۸

دلا از آستین عشق دست کار بیرون کن

ز ملک خویش دشمن را بعون یار بیرون کن

حریم دوستست این دل اگر نه دشمن خویشی

بغیر از دوست چیزی را درو مگذار بیرون کن

تو چون گنجی و حب مال مارست ای پسر در تو

سخن بشنو برو از خود بافسون مار بیرون کن

اگر از دست حکم دوست تیغ آید ترا بر سر

سپر در رو مکش جوشن درین پیکار بیرون کن

تو در کعبه بتان داری ازین پندارها در دل

ز کعبه بت برون افگن ز دل پندار بیرون کن

چو در مسجد سگان یابی مسلمان وار بیرون ران

چو در کعبه بتان بینی برو زنهار بیرون کن

سرت را در فسار حکم خویش آورد نفس تو

گر از عقل افسری داری سر از افسار بیرون کن

چو کار عشق خواهی کرد دست افزار یک سونه

چو اندر کعبه خواهی رفت پای افزار بیرون کن

گرت در دل نیامد عشق و عاشق نیستی باری

برو با عاشقان او ز دل انکار بیرون کن

تو می گویی که هشیارم ولیکن از می غفلت

هنوز اندر سرت مستیست ای هشیار بیرون کن

گل و خارست پایت را درین ره هرچه پیش آید

هم از گل پا برون آور هم از پا خار بیرون کن

تو اندر خویشتن دایم چو بو در گل چه ماندستی

چو برگ از شاخ و چون میوه سر از ازهار بیرون کن

برو گر عاشق از جانی برو ای سیف فرغانی

گرت در دل جز او چیزیست عاشق وار بیرون کن

شمارهٔ ۹۹

ای جمالت آیتی از صنع رب العالمین

باد بر روی تو از ایزد هزاران آفرین

تو چنان شاهی که در منشور دولت درج کرد

عشق تو عشاق را انتم علی الحق المبین

ماه با خورشید جمشید و سپاه اختران

پیش روی خوب تو چون آسمان بوسد زمین

شکر از پسته روان و سحر در نرگس عیان

ماه طالع در رخ و خورشید تابان در جبین

در رخ خوب تو پیوسته قمر با آفتاب

در لب لعل تو آغشته شکر با انگبین

صورتی در لطف همچون روح (و) هر دم می نهد

از معانی گنجها در چشم او جان آفرین

آنکه با نقاش کن بر لوح هستی زد قلم

در نگارستان دنیا صورتی یابد چنین

عالم از وی همچو جنت جنت از وی پر ز حور

خانه از رویش پر از گل جامه زو پر یاسمین

حورگاه بوسه در جنت در دندان خود

در لب لعلش نشاند همچو نقش اندر نگین

دست قدرت بر نیاورد از برای جان و دل

مثل او اعجوبه یی در کارگاه ما و طین

ناوکی از غمزه دارد ابروی او در کمان

لشکری از فتنه دارد چشم او اندر کمین

گیسوی عنبرفشان تاری تر از ظلمات شک

روی خوبش بی گمان روشن تر از نور یقین

چون گریبان افق وقت طلوع آفتاب

پای او در عطف دامن دست او در آستین

در سخن معنی لفظش مایه آب حیات

گرد رخ مضمون خطش نزهت للناظرین

در لفظش را گهرچین گوش جان عاشقان

روی خوبش را مگس ران شهپر روح الامین

پرتو انوار رویش آفت عقلست و هوش

سکه دینار حسنش رحمت للعالمین

لعل او شهد شفا و نطق او شمع هدی

روی او نور مبین و زلف او حبل المتین

عطر زلف عنبرینش رشک بوی مشک ناب

پشت پای نازنینش به ز روی حور عین

چون لب معشوق از شیرینی نامش گزد

در کتابت مرزبان خامه را دندان شین

طوطی جان را بگو منقار از دل کن بیا

چون نگار بی دهان از لب شکر بارد بچین

ترک تازی گو که پشت پا ز عشق او زدند

مشک مویان ختن بر روی بت رویات چین

در لطافت چون عرق بر جسم او نبود اگر

زآب حیوان شبنم افشاند هوا بر یاسمین

عقل در بازار او در کیسه دارد نقد قلب

کفر اندر راه او بر پشت دارذ بار دین

بر سمند کامرانی می خرامد شاه وار

گاه در بستان مهر و گاه در میدان کین

ماه رویان چاکران و پادشاهان بندگان

عشق بازان بر یسار و جان فشانان بر یمین

با چنین ملک و ولایت با چنین خیل و حشم

با گدایان هم وثاق و با فقیران همنشین

صورتی دارد که در وی خیره گردد چشم عقل

دیده معنی خود روشن کن و رویش ببین

بر در او باش و می دان زیر پای خود بهشت

در ره او پوی و می خوان نعم اجرالعاملین

عاشقان روی خوبش از نعیم دار خلد

چون فرشته فارغند از خوردن عجل سمین

دستشان افلاک را چون نعل دارد زیر پای

حکمشان اجرام را چون مرکب آرد زیر زین

عاشقان را قال نبود، حال باشد نقد وقت

زردیی بر رخ عیان واندهی در دل دفین

آفتاب گرم رو در خانه دارد چون خوهد

شیر گردون از برای دفع سرما پوستین

سیف فرغانی سنائی وار ازین پس نزد ما

«چون سخن زآن زلف و رخ گویی مگو از کفر و دین »

شمارهٔ ۱۰۰

ای ترا در کار دنیا بوده دست افزار دین

وی تو از دین گشته بیزار و ز تو بیزار دین

ای بدستار و بجبه گشته اندر دین امام

ترک دنیا کن که نبود جبه و دستار دین

ای لقب گشته فلان الدین والدنیا ترا

ننگ دنیایی و از نام تو دارد عار دین

نفس مکارت کجا بازار زرقی تیز کرد

کز پی دنیا درو نفروختی صد بار دین

قدر دنیا را تو می دانی که گر دستت دهد

یک درم از وی بدست آری بصد دینار دین

قیمت او هم تو بشناسی که گر یابی کنی

یک جو او را خریداری بده خروار دین

خویشتن باز آر ازین دنیا خریدن زینهار

چون خریداران زر مفروش در بازار دین

کز برای سود دنیا ای زیان تو ز تو

بهر مال ارزان فروشد مرد دنیادار دین

از پی مالی که امسالت مگر حاصل شود

در پی این سروران از دست دادی پار دین

مصر دنیا را که دروی سیم و زر باشد عزیز

تو زلیخایی از آن نزد تو باشد خوار دین

دیو نفست گر مسخر شد مسلم باشدت

این که در دنیا نگه داری سلیمان وار دین

حق دین ضایع کنی هر روز بهر حظ نفس

آه از آن روزی که گوید حق من بگزار دین

کار تو چون جاهلان شد برگ دنیا ساختن

خود درخت علم تو روزی نیارد بار دین

بحث و تکرار از برای دین بود در مدرسه

وز تو آنجا فوت شد ای عالم مختار دین

آرزوی مسند تدریس بیرون کن ز دل

تا ترا حاصل شود بی بحث و تکرار دین

چشم جان از دیدن رخسار این رعنا ببند

تاگشاید بر دلت گنجینه اسرار دین

دست حکم طبع بیرون ناورد از دایره

نقطه دل را که زد بر گرد او پرگار دین

کار من گویی همه دینست و من بیدار دل

خواب غفلت کی گمارد بر دل بیدار دین

نزد تو کز مال دنیا خانه رنگین کرده ای

پرده بیرون در نقشیست بر دیوار دین

بیم درویشی اعمالست اندر آخرت

آن توانگر را که در دنیا نباشد یار دین

در دل دنیاپرست تو قضا چون بنگریست

گفت ناپاکست یارب اندرو مگذار دین

با چو تو کم عقل از دین گفت نتوان زآنکه هست

اندکی دنیا بر تو بهتر از بسیار دین

دین چو مقداری ندارد بهر دنیا نزد تو

آخرت نیکو بدست آری بدین مقدار دین!

کار برعکس است اگر دین می خوهی دنیا مجوی

همچنین ای خواجه گر دنیا خوهی بگذار دین

در چراگاه جهان خوش خوش همی کن گاولیس

چون خر نفس ترا بر سر نکرد افسار دین

اندرین دوری که نزد سروران اهل کفر

زین مسلمان مرتد می کند زنهار دین

سیف فرغانی برو آثار دین داران بجان

در کتب می جو، قوی می کن بدان آثار دین

خلق در دنیای باطل راه حق گم کرده اند

چون نمی جویند در قرآن و در اخبار دین

مجلس علمی طلب کز پرده های نقل او

دم بدم اندر نوا آید چو موسیقار دین

گرچه گفتار نکو از دین برون نبود ولیک

نزد حق کردار نیکست ای نکوگفتار دین

ورچه شعر از علم دین بیرون بود، چون عارفان

تا توانی درج کن در ضمن این اشعار دین

ای خروس تاجور چون ماکیان بر تخم خویش

خامش اندر گوشه یی بنشین، نگه می دار دین

شمارهٔ ۱۰۱

چو بگذشت از غم دنیا بغفلت روزگار تو

در آن غفلت ببی کاری بشب شد روز کار تو

چو عمر تو بنزد تست بی قیمت، نمی دانی

که هر ساعت شب قدرست اندر روزگار تو

چه روبه حیلها سازی ز بهر صید عوانی

تو مرداری خوری آنگه که سگ باشد شکار تو

تو همچون گربه آنجایی که آن ظالم نهد خوانی

مگر سیری نمی داند سگ مردار خوار تو

طعامش لحم خنزیرست و چون آبش خوری شاید

ز بی نانی اگر از حد گذشتست اضطرار تو

ز بیماری مزورهای چون کشکاب می سازد

ز بهر مرگ جان خود دل پرهیزکار تو

تو بی دارو و بی قوت نیابی زین مرض صحت

بمیرد اندرین علت دل بیمار زار تو

ترازان سیم می باید که در کار خودی دایم

چو کار او کنی هرگز نیاید زر بکار تو

ز حق بیزاری ار باشد سوی خلق التفات تو

زدین درویشی ار باشد بدنیا افتخار تو

زر طاعت بری آنجا که اخلاصی در آن نبود

بسی بر تو شکست آرد درست کم عیار تو

ز نقد قلب بر مردم زمین حشر تنگ آید

بصحرای قیامت در چو بگشایند بار تو

کجا پوشیده خواهد ماند افعالت در آن حضرت

که یکسانست نزد او نهان و آشکار تو

چو طاوسی تو در دنیا و در عقبی، کجا ماند

سیه پایی تو پنهان ببال چون نگار تو

بجامه قالب خود را منقش می کنی تا شد

تکلفهای بی معنی تو صورت نگار تو

بدین سرمایه خشنودی که از دنیا سوی عقبی

بخواهی رفت و راضی نی ز تو پروردگار تو

ازین سیرت نمی ترسی که فردا گویدت ایزد

که تو مزدور شیطانی و دوزخ مزد کار تو

شمارهٔ ۱۰۲

ایا سلطان لشکرکش بشاهی چون علم سرکش

که هرگز دوست با دشمن ندیده کارزار تو

ملک شمشیرزن باید، چو تو تن می زنی ناید

ز تیغی بر میان بستن مرادی در کنار تو

نه دشمن را بریده سر چو خوشه تیغ چون داست

نه خصمی را چو خرمن کوفت گرز گاوسار تو

عیالان رعیت را بحسبت کدخدایی کن

چو کدبانوی دنیا شد برغبت خواستار تو

مروت کن، یتیمی را بچشم مردمی بنگر

که مروارید اشک اوست در گوشوار تو

خری شد پیشکار تو که دروی نیست یک جو دین

دل خلقی ازو تنگست اندر روز بار تو

چو آتش برفروزی تو بمردم سوختن هردم

ازان کان خس نهد خاشاک دایم بر شرارتو

چو تو بی رای و بی تدبیر او را پیروی کردی

تو در دوزخ شوی پیشین و از پس پیشکار تو

بباطل چون تو مشغولی ز حق و خلق بی خشیت

نه خوفی در درون تو نه امنی در دیار تو

نه ترسی نفس ظالم را ز بیم گوشمال تو

نه بیمی اهل باطل را ز عدل حق گزار تو

بشادی می کنی جولان درین میدان، نمی دانم

در آن زندان غم خواران که باشد غمگسار تو

بپای کژروت روزی درآیی ناگهان در سر

وگر سم بر فلک ساید سمند راهوار تو

شمارهٔ ۱۰۳

ایا دستور هامان وش که نمرودی شدی سرکش

تو فرعونی و چون قارون بمالست افتخار تو

چو مردم سگسواری کن اگرچه نیستی زیشان

وگرنه در کمین افتد سگ مردم سوار تو

بگرد شهر هر روزی شکارت استخوان باشد

که کهدانی سگی چندند شیر مرغزار تو

چو تشنه لب از آب سرد آسان برنمی گیرد

دهان از نان محتاجان سگ دندان فشار تو

بگاو آرند در خانه بعهد توکه و دانه

ز خرمنهای درویشان خران بی فسار تو

بظلم انگیختی ناگه غباری وز عدل حق

همی خواهیم بارانی که بنشاند غبار تو

بجاه خویش مفتونی و چون زین خاک بگذشتی

بهر جانب رود چون آب مال مستعار تو

ز خر طبعی تو مغروری بدین گوساله زرین

که گاو سامری دارد امل در اغترار تو

بسیج راه کن مسکین، درین منزل چه می باشی

امل را منتظر، چون هست اجل در انتظار تو

چو سنگ آسیا روزی ز بی آبی شود ساکن

درین طاحون خاک افشان اگر چرخی مدار تو

نگیری چون هوا بالا و این خاکت خورد بی شک

چو آب ارچه بسی باشد درین پستی قرار تو

تو نخل بارور گشتی بمال و دست رس نبود

بخرمای تو مردم را ز بخل همچو خار تو

رهت ندهند اندر گور سوی آسمان زیرا

چو قارون در زمین ماندست مال خاکسار تو

ازین جوهر که زر خوانند محتاجان ورا یک جو

بمیتین برتوان کند از یمین کان یسار تو

ترا در چشم دانایان ازین افعال نادانان

سیه رو می کند هر دم سپیدی عذار تو

مسلمان وقتها دارد ز بهر کسب آمرزش

ولی آن وقت بیرونست از لیل و نهار تو

ترا در قوت نفس است ضعف دین و آن خوشتر

که نفس تست خصم تو و دین تو حصار تو

حصارت را کنی ویران و خصمت را دهی قوت

که دینت رخنها دارد ز حزم استوار تو

شمارهٔ ۱۰۴

ایا مستوفی کافی که در دیوان سلطانان

بحل و عقد در کارست بخت کامکار تو

گدایی تا بدان دستی که اندر آستین داری

عوانی تا بانگشتی که باشد در شمار تو

قلم چون زرده ماری شد بدست چون تو عقرب در

دواتت سله ماری کزو باشد دمار تو

خلایق از تو بگریزند همچون موش از گربه

چو در دیوان شه گردد سیه سر زرده مار تو

تو ای بیچاره آنگاهی بسختی در حساب افتی

کزین دفتر فرو شویند نقش چون نگار تو

شمارهٔ ۱۰۵

ایا قاضی حیلت گر، حرام آشام رشوت خور

که بی دینی است دین تو و بی شرعی شعار تو

دل بیچاره یی راضی نباشد از قضای تو

زن همسایه یی آمن نبوده در جوار تو

ز بی دینی تو چون گبری و زند تو سجل تو

ز بی علمی تو چون گاوی و نطق تو خوار تو

چو باطل را دهی قوت ز بهر ضعف دین حق

تو دجالی درین ایام و جهل تو حمار تو

اگر خوی زمان گیری و گر ملک جهان گیری

مسیحی هم پدید آید کزو باشد دمار تو

ترا در سر کلهداریست چون کافر از آن هرشب

ببندد عقد با فتنه سر دستار دار تو

چو زر قلب مردودست و تقویم کهن باطل

درین ملکی که ما داریم یرلیغ تتار تو

کنی دین دار را خواری و دنیادار را عزت

عزیز تست خوار ما عزیز ماست خوار تو

دل مشغولت از غفلت قبول موعظت نکند

تو این دانه کجا خواهی که که دارد غرار تو

ترا بینند در دوزخ بدندان سگان داده

زبان لغوگوی تو، دهان رشوه خوار تو

شمارهٔ ۱۰۶

ایا بازاری مسکین نهاده در ترازو دین

چو سنگت را سبک کردی گران زآنست بار تو

تو گویی سودها کردم، ازین دکان چو برخیزی

ببازار قیامت در پدید آید خسار تو

شمارهٔ ۱۰۷

ایا درویش رعناوش چو مطرب با سماعت خوش

بنزد ره روان بازیست رقص خرس وار تو

چه گویی نی روش اینجا بخرقه است آب روی تو

چه گویی همچو گل تنها برنگست اعتبار تو

بهانه بر قدر چه نهی قدم در راه نه، گرچه

ز دست جبر در بندست پای اختیار تو

باسب همت عالی توانی ره بسر بردن

گر آید در رکاب جهد پای اقتدار تو

بدرویشی بکنجی در برو بنشین و پس بنگر

جهانداران غلام تو جهان ملک و عقار تو

ترا عاری بود زآن پس شراب از جام جم خوردن

چو شد در جشن درویشی ز خرسندی عقار تو

ز تلخی ترش رویان شد آخر کام شیرینت

چو شور آب قناعت شد شراب خوش گوار تو

ترا در گلستان جان هزارانند چون بلبل

وزین باب ار سخن گویی بود فصل بهار تو

سخن مانند بستانست و ذکر دوست دروی گل

چو بلبل صد نوا دارد درین بستان هزار تو

تو چنگی در کنار دهر و صاحب دل کند حالت

چو زین سان در نوا آید بریشم وار تار تو

چو تیز آهنگ شد قولت، نباشد سیف فرغانی

غزل سازی درین پرده که باشد دستیار تو

شمارهٔ ۱۰۸ - (و باز بسعدی فرستاده است)

بسی نماند ز اشعار عاشقانه تو

که شاه بیت سخنها شود فسانه تو

ببزم عشق ترشح کند چو آب حیات

زلال ذوق ز اشعار عاشقانه تو

بمجلسی که کسان ساز عشق بنوازند

هزار نغمه ایشان و یک ترانه تو

چو بر رباب غزل پرده ساز شد طبعت

بچنگ زهره بریشم دهد چغانه تو

چو بر بساط سخن اسب خود روان کردی

دمی ز شاه معطل نبود خانه تو

چو دام شعر ترا گشت مرغ جانها صید

میان دانه دلهاست آشیانه تو

کسی که حلقه آن در زند بپای ادب

بیاید و بنهد سر بر آستانه تو

ز شعر تر همه پر کرد خوان درویشی

ادام از آب دهن یافت خشک نانه تو

بنزد تو زر سلطان سفال رنگین است

از آنکه گوهر نفس است در خزانه تو

بدین صفت که ترا سرکش بنان شد رام

مگر عصای کلیم است تازیانه تو

ز جیب فکر چو سر بر کند سخن در حال

چو موی راست شود فرق او بشانه تو

تو بحر فضل و ترا در میانه گوهر نظم

سخن بگو که خموشی بود کرانه تو

از آن ز دایره اهل عصر بیرونی

که غیر نقطه دل نیست در میانه تو

از آن بخلق چو سیمرغ روی ننمایی

که ناپدید چو عنقا شدست لانه تو

ترازویی که گرت در کفی بود دنیا

ز راستی نگراید جوی زبانه تو

ترا که کرسی دل زین خرابه بیرونست

بهشت وار ز عرشست آسمانه تو

بترک ملک دو عالم چهار تکبیرست

یکی نماز تهجد یکی دوگانه تو

ز خمر عشق قدحهاست هریکی غزلت

چو آب گشته روان از شرابخانه تو

نشانه ییست سخنهای تو ولی نه چنانک

بتیر طعنه مردم رسد نشانه تو

ز نفس ناطقه پرس این سخن چو ایامیست

که مرغ روح همی پرورد بدانه تو

بدولت شرف نفس تو عزیز شود

متاع شعر که خوارست در زمانه تو

شمارهٔ ۱۰۹ - وله قال فی مرثیه الشهید کریم الدین اسماعیل البکری نورالله حفرته (و مرقده)

ای بوده همتم همه طول بقای تو

همت اثر نکرد و بدیدم فنای تو

نزدیک عصر بود که ناگه غروب کرد

اندر محاق حادثه ماه بقای تو

هم عاقبت ز دست حوادث قفا خورد

آن سخت رو که تیغ زد اندر قفای تو

آن کو بدست ظلم ترا قید کرده بود

روزی هلاک سرشودش بند پای تو

شمر تو چون یزید سمر شد بفعل بد

ای تو حسین و آقسرا کربلای تو

این هفت ماهه زحمت و محنت ز ناکسان

رنجوری تو بود و شهادت شفای تو

ما قصها بحضرت حق رفع کرده ایم

از بهر کسر دشمن و نصب لوای تو

روزی قصاص تو بکند باوی ارچه داد

ایزد ز گنج رحمت خود خون بهای تو

از سد ره در گذشتی طوبی لک الجنان

ای بوده قرب حضرت حق منتهای تو

دولت سرای تست بهشت این زمان و لیک

دشمن سگیست دور ز دولت سرای تو

تا روز مرگ شادی دلهای دوستان

گم گشت از مصیبت انده فزای تو

جسمت چو جان نهان شد و دل را نمی رود

از پیش چشم صورت معنی نمای تو

زین غم که نیش بر رگ جان می زند چو مرگ

بیگانه شد ز شادی دل آشنای تو

سبحان قادری که بده روز جمع کرد

حکمش غزای خصم ترا با عزای تو

وین سخت روی سست قدم را که زار ماند

بگذاشتیم تاش بگیرد خدای تو

این خرق عادت از تو دلیل کرامتست

من مدعی صادق و شهری گوای تو

کندر سر بریده چو طوطی در قفس

می گفت ذکر بلبل دستان سرای تو

حقا که در عساکر ارواح خافقست

در صف اولیا علم کبریای تو

صدیق جد تست و بدو جانت واصل است

ای انبیا باجمعهم اولیای تو

در زندگی تو دوست صادق بدی مرا

تا زنده ام بصدق بگویم دعای تو

لطف بنزد خویش مرا جای داده بود

ایزد کناد جنت فردوس جای تو

گرچه خدا بدست کرم مسندی نهاد

اندر جوار حضرت خویش از برای تو

با طول عمر باد همایون چو بخت نیک

ایام دو سلاله میمون لقای تو

شمارهٔ ۱۱۰ - فی نعت النبی علیه السلام

بسوی حضرت رسول الله

می روم با دل شفاعت خواه

نخورم غم از آتش، ار برسد

آب چشمم بخاک آن درگاه

هیچ خیری ندیدم اندر خود

شکر کز شر خود شدم آگاه

گشت در معصیت سیاه و سپید

دل و مویم که بد سپید و سیاه

ره بسی رفته ام فزون از حد

خر بسی رانده ام برون از راه

هیچ ذکری نگفته بی غفلت

هیچ طاعت نکرده بی اکراه

ماه خود کرده ام سیه بفساد

روز خود کرده ام تبه بگناه

خود چنین ماه چون بود از سال

خود چنین روز کی بود از ماه

شب سیاهست و چشم من تاریک

ره درازست و روز من کوتاه

بیژن عقل با من اندر بند

یوسف روح با من اندر چاه

هم بدعوی گرانترم از کوه

هم بمعنی سبکترم از کاه

گاه بر نطع شهوتم چون پیل

گاه بر نیل نخوتم چون شاه

گرگ طبعم بحمله همچون شیر

سگ سرشتم بحیله چون روباه

دین فروشم بخلق و در قرآن

خوانم: الدین کله لله

نفس من طالبست دنیا را

چه عجب التفات خر بگیاه

ای مرقع شعار کرده، چه سود

خرقه ده تو، چو نیست دل یکتاه

نه فقیری نه صوفی ار چه بود

کسوتت دلق و مسکنت خانقاه

نشود پشکلش چو نافه مشک

ور شتر را تبت بود شبگاه

کس بافسر نگشت شاه جهان

کس بخرقه نشد ولی آله

نرسد خر بپایگاه مسیح

ورچه پالان کنندش از دیباه

نشود جامه باف اگر گویند

بمثل عنکبوت را جولاه

لشکر عمر را مدد کم شد

صفدر مرگ عرضه کرد سپاه

ای بسا تاجدار تخت نشین

که بدست حوادث از ناگاه

خیمه آسمان زرین میخ

بر زمین شان زده است چون خرگاه

دست ایام می زند گردن

سر بی مغز را برای کلاه

از سر فعلهای بد برخیز

ای بنیکی فتاده در افواه

گرچه مردم ترا نکو گویند

بس بود کرده تو بر تو گواه

نرهد کس بحیله از دوزخ

ماهی از بحر نگذرد بشناه

سرخ رویی خوهی بروز شمار

رو بشب چون خروس خیزپگاه

ناله کن گرچه شب رسید بصبح

توبه کن گرچه روز شد بیگاه

مرض صد گنه شفا یابد

از سردرد اگر کنی یک آه

چون زمن بازگیری آب حیات

گر بخاکم نهند یا رباه

مر زمین را بگو که چون یوسف

او غریبست اکرمی مثواه

وآن چنان کن که عمر بنده شود

ختم بر لااله الاالله

شمارهٔ ۱۱۱

ای که در حسن عمل زامسال بودی پار به

مردم بی خیر را دست عمل بی کار به

چند گویی من بهم در کار دنیا یا فلان

چون ز دین بی بهره باشد سگ ز دنیا دار به

دین ترا در دل به از دنیا که در دستت بود

گل بدست باغبان از خار بر دیوار به

نفس اگر چه مرده باشد آمنی زو شرط نیست

دزد اگر چه خفته باشد پاسبان بیدار به

نفس سرکش بهر دین مالیده بهتر زیر پای

بهر سلطان مرد لشکر کشته در پیکار به

نفست از بهر تنعم میخوهد مال حرام

سگ چو مردارست باشد قوت او مردار به

زر خالص نزد تو از دین خالص بهترست

گلخنی را خار بی گل از گل بی خار به

بر سر نیکان چو بد را از تو باشد دست حکم

تو ازو بسیار بدتر او ز تو بسیار به

آن جهانجویی که نزد حق بدین نبود عزیز

در جهان چون اهل باطل بهر دنیا خوار به

دین بنزد مؤمن از دینار و دیبا بهترست

کافری گر نزد تو از دین بود دینار به

نزد چون تو بی خبر از فقر به باشد غنا

نزد طفل بی خرد از مهره باشد مار به

عقل نیک اندیش در تو بهتر از طبع لئیم

غله خاصه در غلا از موش در انبار به

جهل رهزن را مگو از علم رهبر نیک تر

ظلمت شب را مدان از روز پرانوار به

از سخن چون کار باید کرد بهتر خامشی

وز کله چون راه باید رفت پای افزار به

عیب پنهان را چو می بینی و پنهان می کنی

آن دو چشم عیب بین پوشیده چون اسرار به

هرکرا پندار نیکویی نباشد در درون

گرچه بد باشد برو او را ز خود پندار به

جرم مستغفر بسی از طاعت معجب بهست

گرچه اندر شرع نبود ذنب از استغفار به

تا ز چشم بد امان یابد جمال نیکوان

آبله بر روی خوب از خال بر رخسار به

در طریق ار یار جویی از غنی بهتر فقیر

ور بگرما سایه خواهی بید از اسپیدار به

هر کرا درویش نبود خواجه نیکوتر بنفس

هرکرا بلبل نباشد زاغ را گفتار به

او بجان از تو نکوتر تو بجامه زوبهی

هست ای بی مغز او را سر ترا دستار به

عرصه دنیا بدوریشان صاحب دل خوشست

ای بر تو دوخیار از یک جهان اخیار به

با وجود خار کز وی خسته گردد آدمی

گل چو در گلشن نباشد گلخن از گلزار به

سیف فرغانی دلت بیمار حرصست و طمع

گر نه تیمارش کنی کی گردد این بیمار به

شمارهٔ ۱۱۲

ای هشت خلد را بیکی نان فروخته

وز بهر راحت تن خود جان فروخته

نزد تو خاکسار چو دین را نبوده آب

تو دوزخی، بهشت بیک نان فروخته

نان تو آتش است و بدینش خریده ای

ای تو ز بخل آب بمهمان فروخته

ای از برای نعمت دنیا چو اهل کفر

اسلام ترک کرده و ایمان فروخته

ای تو بگاو، تخت فریدون گذاشته

وی تو بدیو، ملک سلیمان فروخته

ای خانه دلت بهوا و هوس گرو

وی جان جبرئیل بشیطان فروخته

ای تو زمام عقل سپرده بحرص و آز

انگشتری ملک بدیوان فروخته

ای خوی نیک کرده باخلاق بد بدل

وی برگ گل بخار مغیلان فروخته

ای بهر نان و جامه ز دین بینوا شده

بهر سراب چشمه حیوان فروخته

ای غمر خشک مغز که از بهر بوی خوش

جاروب تر خریده و ریحان فروخته

تو مست غفلتی و باسم شراب ناب

شیطان کمیز خر بتو سکران فروخته

دزد هوات کرده سیه دل چنانکه تو

از رای تیره شمع بکوران فروخته

دینست مصر ملک و عزیز اندروست علم

ای نیل را بقطره باران فروخته

از بهر جامه جنت مأوی گذاشته

وز بهر لقمه حکمت لقمان فروخته

کرده فدای دنیی ناپایدار دین

ای گنج را بخانه ویران فروخته

ترک عمل بگفته و قانع شده بقول

ای ذوالفقار حرب بسوهان فروخته

عالم که علم داد بدنیا، چو لشکریست

هنگام رزم جوشن و خفتان فروخته

در هیچ وقت و دور بفرعونیان که دید

هارون عصای موسی عمران فروخته

هرگز ندیده ام ز پی آنکه خر خرد

سهراب رخش رستم دستان فروخته

آن نقد را کجا بقیامت بود رواج

وین سرمه کی شود بسپاهان فروخته

چون مصطفی شود بقیامت شفیع تو

ای علم بو هریره بانبان فروخته

وزان با تصرف معیار دولتی

ای تو بخاک جوهر ازین سان فروخته

ای دین پاک را بسخنهای دلفریب

داده هزار رنگ و بسلطان فروخته

داده بباد خرمن عمر خود از گزاف

پس جو بکیل و کاه بمیزان فروخته

ای نفس تو زبون هوا کرده عقل را

روز وغا سلاح بخصمان فروخته

این علمها که نزد بزرگان روزگار

چون یخ نمی شود بزمستان فروخته

دشوار کرده حاصل و آسانش گفته ترک

گوهر گران خریده و ارزان فروخته

مکر و حسد مکن که نه اخلاق آدمیست

ای دیو و دد خریده و انسان فروخته

علم از برای دین و تو دنیا خری بآن

دایم تو این خریده ای وآن فروخته

در ماه دی دریغ و تأسف خوری بسی

ای مرد پوستین بحزیران فروخته

کز کید حاسدان بغلامی و بندگی

در مصر گشت یوسف کنعان فروخته

این رمزها که با تو همی گویم ای پسر

هر نکته گوهریست بنادان فروخته

شمارهٔ ۱۱۳

عوانان اندرو گویی سگانند

بسال قحط در نان اوفتاده

همه در آرزوی مال و جاهند

بچاه اندر چو کوران اوفتاده

شکم پر کرده از خمر و درین خاک

همه در گل چو مستان اوفتاده

تو ای بیچاره آنگه نان خوری سیر

گر از جوعی بدین سان اوفتاده

که بینی از دهان ملک بیرون

سگان را همچو دندان اوفتاده

بجای عنبر و مشکش کنون هست

گزنده در گریبان اوفتاده

توانگر کز پی درویش دایم

زرش بودی ز دامان اوفتاده

ازین جامه کنان کون برهنه

که بادا سگ درایشان اوفتاده

بسی مردم ز سرما بر زمین اند

چو برف اندر زمستان اوفتاده

دریغا مکنت چندین توانگر

بدست این گدایان اوفتاده

از انگشت سلیمان رفته خاتم

ولی در دست دیوان اوفتاده

زنان را گوی در میدان و چوگان

ز دست مرد میدان اوفتاده

چو مرغان آمده در دام صیاد

چو دانه پیش مرغان اوفتاده

بعهد این سگان از بی شبانیست

رمه در دست سرحان اوفتاده

رعیت گوسپنداند این سگان گرگ

همه در گوسپندان اوفتاده

پلنگی چند میخواهیم یارب

درین دیوانه گرگان اوفتاده

ز دست و پای این گردن زنانست

سراسر ملک ویران اوفتاده

ایا مظلوم سرگشته که هستی

چنین محروم و حیران اوفتاده

ز جور ظالمان در شهر خویشی

بخواری چون غریبان اوفتاده

اگر صبرت بود روزی دوبینی

عوانان کشته میران اوفتاده

امیرانی که بر تو ظلم کردند

بخواری چون اسیران اوفتاده

هر آن کو اندرین خانه مقیم است

چو دیوارش همی دان اوفتاده

جهانجویی اگر ناگه بخیزد

بسی بینی بزرگان اوفتاده

ببینی ناگهان مردان دین را

برین دنیاپرستان اوفتاده

چه می دانند کار دولت این قوم

که در دین اند نادان اوفتاده

بفرمان خداوند از سر تخت

خداوندان فرمان اوفتاده

کلاه عزت اندر پای خواری

ز سرهای عزیزان اوفتاده

بآه چون تو مظلوم افسر ملک

ز فرق تاجداران اوفتاده

گرش گردون سریر ملک باشد

برو صد ماه تابان اوفتاده

ز بالای عمل در پستی عزل

چنین کس را همی دان اوفتاده

تو نیز ای سیف فرغانی چرایی

حزین در بیت احزان اوفتاده

برین نطع ای پیاده زاسب دولت

بسی دیدی سواران اوفتاده

هم آخر دیگری بر جای اینان

نشسته دان و اینان اوفتاده

درین باغ این سپیداران بی بر

ببادی چون درختان اوفتاده

خدا درمان فرستد مردمی را

کزین دردند نالان اوفتاده

منم یارا بدین سان اوفتاده

دلم را سوز در جان اوفتاده

غم چندین پریشان حال امروز

درین طبع پریشان اوفتاده

چو بسته زیر پای پیل ملکی

بدست این عوانان اوفتاده

نهاده دین بیکسو و ز هرسو

چو کافر در مسلمان اوفتاده

ببین در نان خلق این کژدمان را

چو اندر گوشت کرمان اوفتاده

شمارهٔ ۱۱۴

زهی رخت بدلم رهنمای اندیشه

رونده را سر کوی تو جای اندیشه

بخاطرم چو تو اندیشه را نمودی راه

تو باش هم بسخن رهنمای اندیشه

که آفتاب خرد در غبار حیرت ماند

ز دره دهنت در هوای اندیشه

چو آفتاب رخت شعله زد ز برج جمال

فگند سایه برین دل همای اندیشه

دل مرا که تو در مهد سینه پروردی

بشیر مادر اندوه زای اندیشه

چو پیر منحنی اندر مقام دهشت بین

مدام تکیه زده بر عصای اندیشه

سپاه شادی پیروز بود بر دل اگر

غم تو نصب نکردی لوای اندیشه

دل چو گنج مرا مار هجر تو بطلسم

نهاد در دهن اژدهای اندیشه

غم تو در دل چون چشم میم من پنهان

چنانکه پنهان در گفتهای اندیشه

بروزگار تو اندیشه را درین دل تنگ

شکنجه کردم و کردم سزای اندیشه

اگر چنین است اندیشه وای این دل وای

وگر چنانکه دل اینست وای اندیشه

بآب چشم و بخون جگر همی گردد

بگرد دانه دل آسیای اندیشه

دلم چو پیرهن غنچه پاره پاره شود

چو غصه تنگ ببندد قبای اندیشه

بدست انده تو همچو نبض محروران

دلم همی تپد از امتلای اندیشه

یزید عشق تو هر روز تشنه خون ریزد

حسین دل را در کربلای اندیشه

تو در زمین دلم تخم دوستی کشتی

ولی نرست ازو جز گیای اندیشه

من شتر دل اگر بار غم کشم چه عجب

چو نیست گردن جان بی درای اندیشه

بهیچ حال ز من رو همی نگرداند

براستی خجلم از وفای اندیشه

غم فراخ رو تو روا نمی دارد

که دل برون رود از تنگنای اندیشه

چو کرد جان من اندیشه ورای دو کون

مقام قدر تو دیدم ورای اندیشه

چو زاد حاجی اندر میان ره برسید

در ابتدای رهت انتهای اندیشه

نماز نیست مرا تا بلال زلفت گفت

ز قامت تو دلم را صلای اندیشه

بوصف روی تو گلها شکفت جانم را

بباغ دل ز نسیم صبای اندیشه

ولی نبرد بسر وصف روی گل رنگت

که خار عجز درآمد بپای اندیشه

چو جان خوش است از اندیشه تو دل گرچه

که خوش دلی نبود اقتضای اندیشه

درخت طوبی قد تو در بهشت وصال

وگر برسد ره رسد منتهای اندیشه

جزین نبود مراد دلم در اول فکر

خبر همین است از مبتدای اندیشه

چو نیست بخت مرا آن اثر که من روزی

بخدمتت رسم ای مبتغای اندیشه

بیاد مجلس وصلت خورم مدام شراب

بجام بی می گیتی نمای اندیشه

مرا که آتش شوق تو دل بجوش آورد

ز وصف تست نمک در ابای اندیشه

ز بهر پختن سودای وصل تست مدام

نهاده دیگ هوس بر سه پای اندیشه

بناخن ار رگ جانم چو چنگ بخراشی

ایا دلم ز غمت مبتلای اندیشه

ز راستی که منم برنیارم آوازی

مخالف تو پس پردهای اندیشه

چو ماه روی تو دیدم ستاره شعری

طلوع کرد مرا بر سمای اندیشه

وز آفتاب جمالت که ماه ازو خجل است

هلال وار فزون شد سهای اندیشه

بشعر زآن سبب اندیشه کردم از دل دور

که می نکرد تحمل وعای اندیشه

برآرد آتش غم دودم از دل ار نکند

ترشح آب سخن از انای اندیشه

چو میر مجلس غم حکم کرد تا در دل

نهاد بزم طرب پادشای اندیشه

چو چنگ سر در پیشم بود که ساز کنم

ز قول خود غزلی بر سه تای اندیشه

دمم مده کی مرا شد چو زیر تیز آهنگ

ز چنگ عشق تو آواز نای اندیشه

اگرچه بر دل غمگین بنده نافذ شد

ز حکم مبرم عشقت قضای اندیشه

چنانکه یک نفس از تنگنای سینه من

قدم برون ننهد بی رضای اندیشه

ز علم عشق تو یک نکته حل نگشت هنوز

مرا بقوت مشکل گشای اندیشه

چو سعی کردم و همت نکرد قربانی

زکبش هستی من در منای اندیشه

بیمن خاک درت شد دل چو زمزم من

چو آب عکس پذیر از صفای اندیشه

جمال کعبه وصلت بدیده دل دید

دل من از سر کوه صفای اندیشه

اگر چو بادیه شعرم نداشت آب چنان

که می رمید شتر از حدای اندیشه

بوصف روی تو موزون شد و اصولی یافت

چو پردهای نگارین نوای اندیشه

کنون برقص درآرد بسیط عالم را

نشید بلبل نغمت سرای اندیشه

اگر بغیر تو اندیشه التفاتی داشت

تو رو نمودی وزآن گشت رای اندیشه

حدیث غیر تو کردن صواب می پنداشت

ببخش چون گنه من خطای اندیشه

چو دل بفکر تو مشغول شد بر وزین پس

بهم کنم در خلوت سرای اندیشه

تو آمدی همه اندیشها برفت از دل

بنور روی تو دیدم قفای اندیشه

من از نظاره بلقیس حسن تو حیران

شنود آصف عقلم ندای اندیشه

که پیش تخت سلیمان روح این ساعت

رسید هد هد و هم از سبای اندیشه

که گرچه هست پی کشف ساق بکر سخن

بکنج خانه دل انزوای اندیشه

بگوش بربط ناهید هم رسانیدی

ز ارغنون عبارت غنای اندیشه

درین مقام فروداشت کن که ممکن نیست

بشعر برتر ازین ارتقای اندیشه

چو زنگ دور همی دار سیف فرغانی

ز روی آینه دل جلای اندیشه

شمارهٔ ۱۱۵

عروس چمن راست زیور شکوفه

سر شاخ راهست افسر شکوفه

کنون بر (سر) شاخ فرقی ندارد

شکوفه ز زیور ز زیور شکوفه

بفصل خزان بود صفراش غالب

کنون باغ را هست در خور شکوفه

بصد پرده بلبل نواساز گردد

چو بگشاد بر شاخ صد در شکوفه

در آن دم که شاخ آستین برفشاند

همی آر دامان و می بر شکوفه

یکی عاشق نازنین است بلبل

یکی شاهدی نازپرور شکوفه

چو آگه شد از بی نوایی بلبل

ز دوری خویش آن سمن بر شکوفه

درختان بی برگ را کرد آنک

بسیم و زر خود توانگر شکوفه

برغم زمستان ممسک بهر سو

گل سیمتن می کند زر شکوفه

بیک هفته چون گل جهانگیر گردد

که سلطان بهارست و لشکر شکوفه

درختست طوبی صفت زآنکه بستان

بهشتست از آن حور پیکر شکوفه

ز نامحرم و مست چون باغ پر شد

زاستار غیب آن مستر شکوفه

برون آمد و مادر خویشتن (را)

در آورد در زیر چادر شکوفه

شراب از کجا خورد مطرب که بودش

که شاخست سرمست و ساغر شکوفه

چو نقاش قدرت روان کرد خامه

قلم راند بر نقش آزر شکوفه

ز نفخ لواحق شود همچو عیسی

بروح نباتی مصور شکوفه

ازین پس کند شاخ همچون عصا را

چو دست کلیم پیمبر شکوفه

زمین مدتی بود چون خارپشتی

کشیده درون چون کشف سر شکوفه

کنون زینت بال طاوس یابد

چو بگشاد در گلستان پر شکوفه

ازین پیش با خار و خس بود ملحق

که در شاخ تر بود مضمر شکوفه

کنون سبزه را خفته در زیر سایه

در آغوش گل بین و در بر شکوفه

جهان آنچنان شد که هرجا که باشد

کند مست پیوسته قی بر شکوفه

چو آوازه روی آن سروگل رخ

بگیرد همی هفت کشور شکوفه

ببستان درآی و ببین بامدادان

بیاد گل روی دلبر شکوفه

سهی سرو باغ جمال آن نگاری

که از حسن باغیست یکسر شکوفه

زهی روی تو خوشتر از هر شکوفه

نباشد چو تو خوب منظر شکوفه

ورقهای گل را یکایک بدیدم

ز حسن تو جزویست در هر شکوفه

بآب رخت گر برآید نبیند

از آتش زیان چون سمندر شکوفه

بباغ جمالت که فردوس جان شد

صنوبر دهد میوه عرعر شکوفه

تو آن آهوی مشک مویی که گردد

چو نافه ببویت معطر شکوفه

اگر باد بویت بآتش رساند

کند عود در عین مجمر شکوفه

بیاد تو در قعر دوزخ بروید

از آتش بنفشه از اخگر شکوفه

اگر پرتوی از رخت بر گل آید

مه و آفتاب آورد بر شکوفه

ور از روی خوبت عرق بر وی افتد

برون آید از شاخ شکر شکوفه

وگر بوی زلفت ببستان درآید

چو موی تو گردد معنبر شکوفه

مدد گر ز رویت نیابد برآید

چو برگ خزانی مزعفر شکوفه

صفا گر از آن رخ نگیرد بماند

چو آب بهاری مکدر شکوفه

اگر تو بنزدیک این عاشق آیی

از آن روی تا پا نهی بر شکوفه

ز خاک سر کوی ما گل بروید

بدان سان که از شاخه تر شکوفه

تو چون بگذری از برت گل بریزد

صبا بر زمین گو مگستر شکوفه

گر از خاک کوی تو صابون نسازد

نشوید رخ خود منور شکوفه

بکافور برفی شود زنگی آسا

سیه روی چون داغ گازر شکوفه

بباغ ار درآیی ز بهر نثارت

ایا مر رخت را ثناگر شکوفه

کند میوه را همچو باران نیسان

صدف وار در سینه گوهر شکوفه

رخ از پرده بنمود وز شرم رویت

ایا گل ترا بنده چاکر شکوفه

بیکبار چون مه فرو رفت اگرچه

که یک یک برآمد چو اختر شکوفه

نظر کرد و در گلستان پرتوی دید

از آن روی همچون مه و خور شکوفه

بوصف گل روی تو داستانی

شنود و نمی داشت باور شکوفه

ببادی چنان از هوا اندر آمد

که با خاک ره شد برابر شکوفه

خوهد از پی آنکه روی تو بیند

همه چشم خود را چو عبهر شکوفه

مه و خور بحسنند همشیره تو

از آن سان که گل را برادر شکوفه

درین فصل گل با چو تو لاله رویی

چو زنبورم افتاده اندر شکوفه

ز وصف گل روی تو گشت شعرم

چو باغ از بهاران سراسر شکوفه

زمستان عشقت درین موسم گل

زمن کس نکردست خوشتر شکوفه

بدل گفت حسنت که در باغ مهرم

اگر میوه داری بیاور شکوفه

ببست این چنین نخل و گفتا ازین پس

ببازار دوران برآور شکوفه

درخت عبارت که شاخش بلندست

یکی میوه دارد معبر شکوفه

بر چون تو سروی که از خاک پایت

همی روید از گل نکوتر شکوفه

درخت گل آور بود نخلبندی

که از موم سازد مزور شکوفه

چو اجزای شعر مرا برفشانی

بریزد ز اوراق دفتر شکوفه

ز لب انگبین می دهی عاشقان را

ازین شعر چون نحل می خور شکوفه

گر از قامتت برنخوردیم شاید

نیاید ز سرو و صنوبر شکوفه

نگارا اگر شاخ وصل تو پنهان

ز من می کند جای دیگر شکوفه

بدین شعر بوسی طمع دارم از تو

طلب می کنم میوه را در شکوفه

مرا کام خوش کن بآب دهانت

که خوش نبود ای دوست بی بر شکوفه

کبوتر بوقتی که دلجوی گردد

کند در دهان کبوتر شکوفه

نظر کن زمانی بباغ ضمیرم

که بی حد برآورد و بی مر شکوفه

درخت افگن دعوی شاعران شد

زبان من آن تیغ جوهر شکوفه

ز بستان خاطر برند این جماعت

برای علف نزد هر خر شکوفه

نه خوش بوی گردد بسعی کس ار چه

کند در دهان غضنفر شکوفه

تو می نشنوی ورنه در گوش عارف

چو طوطیست دایم سخن ور شکوفه

بسی بی زبان از دل پاک هردم

همی گوید الله اکبر شکوفه

ز دیوان فطرت خط نور دارد

نوشته بر آن روی انور شکوفه

که عالم همه محضر حسن یارست

یکی از گواهان محضر شکوفه

برافراز اغصان شهابیست ثاقب

مشعشع بروی منور شکوفه

دل پاک را چون صفات مقدس

مذکر ز ذات مطهر شکوفه

کتابیست عالم ز افعال و اسما

وزآن جمله جزویست ابتر شکوفه

اگر درس معنی بخوانی بدانی

که فعلی دگر راست مصدر شکوفه

وگر علم باطن بدانی ببینی

که ظاهر جمالست و مظهر شکوفه

چو تو عندلیب گلستان عشقی

ترا گل میسر مسخر شکوفه

مربع نشین در چمن چون برآمد

ز شاخ مطول مدور شکوفه

مثلث خور از جام عشق و مثنی

سخن می سرابر گل و بر شکوفه

بذین شعر دیوان من هست باغی

بهر فصل در وی میسر شکوفه

هرآنکس که محرور عشقست اورا

شراب گلست این مکرر شکوفه

درخت ضمیرت که بارش زرآمد

کند شاخ او در و گوهر شکوفه

ز شعر تو عارف ملالت نبیند

بهشتی کند ز آب کوثر شکوفه

شمارهٔ ۱۱۶

ای ز عکس روی تو چون مه منور آینه

آن چنان رو را نشاید جز مه و خور آینه

ای ز تاب حسن تو آیینه صورت آفتاب

وز فروغ روی تو خورشید پیکر آینه

من همی گویم چو رویت در دو عالم روی نیست

تا مرا باور کنی برگیر و بنگر آینه

پیش روی تو که آب از لطف دارد، می کند

از خوی خجلت زمین خشک را تر آینه

از ملاقات رخت شاید که ماند بعد ازین

سرخ رو همچون شفق تا صبح محشر آینه

گرچه دودش برنمی آید ز سوز عشق تو

آتش اندر سینه دارد همچو مجمر آینه

معدن حسنی و از تأثیر خورشید رخت

همچو خاک کان شود یک روز گوهر آینه

آینه از روح باید کرد رویت را ازآنک

بر نتابد پرتو روی ترا هر آینه

آب روی تو ببیند در رخت از روشنی

با رخ و روی تو کس را نیست در خور آینه

بهر روی تو بجز آیینه چینی مهر

دیدم اندر روم لایق نیست دیگر آینه

چون تو در رویش نظر کردی ببیند بعد ازین

چون عروسان پشت خود در زر و زیور آینه

پسته تنگت تبسم کرد چون آیینه دید

همچو اجزای قصب شد پر ز شکر آینه

شاید ار در وصف چون تو شکر ستانی شود

بعد ازین ای دوست چون طوطی سخنور آینه

گفت خواهد چون مؤذن ای امام نیکوان

پیش نقش روی تو الله اکبر آینه

چون رخ تو کی شود حاصل مر او را آب لطف

ور چو آهن سرخ رو گردد در آذر آینه

زیر پای رخش آهن سم تو گیرد چو نعل

عاشق سرگشته را گر رو بود در آینه

عشق از آن سان محو گردانید رسمم را که من

می نبینم روی خود گر بنگرم در آینه

عاشق رویت بدم آیینها روشن کند

وز دم این دیگران گردد مکدر آینه

گر چه شاهان بنده داری روز درویشان متاب

گرچه زر دارد نسازد زو توانگر آینه

آینه از زر توان کرد از پی زینت ولیک

بهر رو دیدن نشاید کردن از زر آینه

غره روز رخت چون پرتوی بر وی فگند

هر شبی چون ماه نو گردد فزون تر آینه

آفتاب رویت ار تابان شود محتاج نیست

صبح اگر دیگر برون آرد ز خاور آینه

تا تو پیدا آمدی ما را دگر حکمی نماند

تو نمودی روی و پنهان شد سراسر آینه

کی بود زیبا چو رنگ روی غمخواران تو

گر بآب زر کسی صورت کند بر آینه

زاغ اگر بر اوج تو بالی زند روزی شود

بر جناحش چون دم طاوس هر پر آینه

صورت احوال خود زین شعر کردم بر تو عرض

داشتم خورشید را اندر برابر آینه

چون خضر آب حیات عشق تو خوردم، سزد

گر بسازم بهر تو همچون سکندر آینه

گر تو بی آیینه رو بنموده ای عشاق را

بعد ازین ای جان ز تو روی وز چاکر آینه

حد نیکویی روی اینست و نتوان نیز ساخت

آن نکو رو گر بخواهد زین نکوتر آینه

در جهان تیره جز روشن دلان عشق را

همچنین در طبع کی گردد مصور آینه

عشق تو دل را مسلم گشت و طبعم را سخن

بر سکندر ملک و بر وی شد مقرر آینه

من درین آیینه ار رویت نشان دادم بخلق

بهر کوران ساختم سوی تو رهبر آینه

از دل روشن برای روی چون تو دلبری

همچو خون از رگ برون کردم بنشتر آینه

زین چنین صورت گریها گر دلت نقشی گرفت

آهنی داری که در وی هست مضمر آینه

از گهرهایی که در وی طبع من ترصیع کرد

چون عرض زین پس جدا نبود ز جوهر آینه

سیف فرغانی دلت آیینه دان مهر اوست

از درون چون صبح روشن گر بر آور آینه

شمارهٔ ۱۱۷

زهی ز طره تو آفتاب در سایه

بپیش پرتو روی تو ماه و خور سایه

هوای عشق ترا مهر و ماه چون ذره

درخت لطف ترا هر دو کون در سایه

بنزد عقل چو خورشید روشنست که نیست

کسی بقامت و بالای تو مگر سایه

چو سایه بر من بی نور افگنی گویند

که آفتاب فگندست سایه بر سایه

چنان گرفت جهان نور آفتاب رخت

که بر زمین نفتد بعد ازین دگر سایه

چو تاب مهر تو چون ریسمان گرفت بدل

چو شمع نور شد از پای تا بسر سایه

ز تاب و پرتو رویت در آب و خاک کند

گر آفتاب نباشد همان اثر سایه

چو خواست کز من شیرین سخن برآرد شور

نبات خط تو افگند بر شکر سایه

چه گرد نان که کله زیر پایت اندازند

چو افگند سر زلف تو بر کمر سایه

ز بهر آنکه نهی پای بر گهر در راه

چو آفتاب کند خاک را گهر سایه

ز روز اول هستند روشن و تاریک

ز روی و موی تو گر آفتاب و گر سایه

باعتدال شود چون هوای فصل ربیع

اگر بیفگنی از لطف بر سقر سایه

تو آفتاب جمالی و لطف تو چون ابر

که او دریغ ندارد ز خشک و تر سایه

تو آفتاب زمینی و گر خوهی ندهد

بآسمان و بماه از تو زیب و فر سایه

ز پرتو تو چو خورشید ذره را باشد

مدام در شب تاریک جلوه گر سایه

ز تاب مهر تو در روی ذرهای حقیر

چو آفتاب کند بعد ازین نظر سایه

رقیب آمد و افگند سایه بر سر تو

تو آفتاب رخی دور کن ز سر سایه

که ماه روشن بر آسمان گرفته شود

زمین تیره چو افگند بر قمر سایه

مفر من در تست آنچنانک مردم را

در آفتاب تموزی بود مفر سایه

چو من بپای طلب گرد کوی عشق بسی

بجست و جوی تو می گشت دربدر سایه

چو یافت بوی تو در خانهای درویشان

دگر نمی رود از خانها بدر سایه

از آفتاب فراقت چو خاک گرم شد

مراست ز ابر وصال تو منتظر سایه

دلم ز دیدن غیر تو کور شد چو فگند

مرا غشاوه عشق تو بر بصر سایه

تو ساکنی و من اندر پی تو سرگردان

بلی درخت مقیمست و در سفر سایه

ز نور مهر تو بی بهره بود دل زآن سانک

ز تاب طلعت خورشید بی خبر سایه

بزیر سایه زلفت مقام ساخت کنون

چنانکه زیر درختان کند مقر سایه

ز ابر محنت طوفان غم اگر خواهی

برو ببار که نگریزد از مطر سایه

تو در گشاده ای و من چو حلقه مانده برون

از آنکه نبود چون باد پرده در سایه

نظر کنم بتو از روزن آنچنانکه کند

بآفتاب نظر از شکاف در سایه

مکن تواضع با عاشقان خود زنهار

ایا ز طره تو آفتاب در سایه

چو آفتاب نماید بسوی پستی میل

کند بلندی با اصل خویشتن هر سایه

اگر تو تیغ زنی با مه ستاره حشم

چو آفتاب ز ذره کند حشر سایه

سزد که عاشق بر خاک زر فشاند و سیم

که تا فتد ز تو بر روی سیم و زر سایه

بقدر خویش کند هرکسی ترا خدمت

ز برگ میوه طمع نیست وزز هر سایه

در آفرینش هر عین را جدا اثری است

چو آفتاب ندیدی همی نگر سایه

فشاند میوه تر شاخ بارور در باغ

فگند بر سر ره بید بی هنر سایه

چو بر درت من بی برگ سایه یی گردم

وگر چه نیست مراد کس از شجر سایه

قبول کن ز من این بیتها که نزد کرام

بجای بربود از بید بی ثمر سایه

بنور ماه جمالت چو پرتو خورشید

بشرق و غرب رسد از من این قدر سایه

نخواستم که رسد تیغ آفتاب بتو

بپیش ماه رخت ساختم سپر سایه

شمارهٔ ۱۱۸

ای دل بنه سر و مکش از کوی یار پای

بیرون ز کوی دوست منه زینهار پای

گر دولتست در سرت امروز وامگیر

از تیغ دوست گردن و از بند یار پای

تا آن زمان که دست دهد شادیی ترا

با غصه سر درآور و با غم بدار پای

بنشین، زآستانه او برمگیر سر

برخیز، لیکن از در او برمدار پای

سربالجام عشق درآور که در مسیر

بی ضبط می نهد شتر بی مهار پای

گر عشق حکم کرد بآتش درآردست

ور دوست امر کرد بنه بر شرار پای

سودای عشق در سر هرکس که خانه کرد

بیرون نهاد از دل او اختیار پای

چون تو مقیم دایره عشق او شدی

در مرکز ثبات بنه استوار پای

ور نقطه سر از الف تن جدا شود

بیرون منه ز دایره پرگاروار پای

یاری گزیده ام که نهد پیش روی او

مه بر سر بساط ادب شرمسار پای

از بس که گشت گرد سر زلف او شدست

اندیشه را چو دست عروس از نگار پای

وز بحر عشق او که ندارد کرانه یی

آن برد سر که باز کشید از کنار پای

مانند سایه این مه خورشید روی را

در پی بسی دویدم و کردم فگار پای

گفتم که پای بر سر (من) نه، بطنز گفت

هرچند سر عزیز بود نیست خوار پای

کار تو نیست عشق، برو زو بدار دست

بنشین بگوشه یی و بدامن درآر پای

با دست برد عشق نماند بجای سر

بر تیزنای تیغ نگیرد قرار پای

ای دلبری که حسن تو چون آفتاب، دست

بر روی آسمان نهد از افتخار پای

چون بر خط تو نیست نباشد عزیز سر

چون در ره تو نیست نیاید بکار پای

در محفلی که دست تو بوسند عاشقان

نوبت چون آن بنده بود پیش دار پای

تا چون رکاب پا بنهی در دهان مرا

من دست در عنان تو گویم بیار پای

دست امید در تو زدم از برای آنک

باشد که بر سرم ننهد روزگار پای

بنگر که تا بدامن گل در زدست دست

چون بر بساط سبزه نهادست خار پای

در سایه عنایت تو ذره از شرف

بر روی آفتاب نهد ابروار پای

خود را مگر بقد تو مانند کرد سرو

کندر نگار سبزه گرفتش بهار پای

بیهوده سرکشی چه کند سرو گو بیا

پیش قد تو از گل خجلت برآر پای

بر هر دلی که کژدم عشق تو نیش زد

از سینه ساخت در طلبت همچو مار پای

از خاک کوی تو نکند ذره یی بدست

آنکس که بر هوا ننهد چون غبار پای

سر بر فلک برد ز علو آنکه مر ترا

چون دامن تو بوسه دهد یک دو بار پای

رویم چو کاه گشت چو در دل ز هجر تو

قوت گرفت غصه چو از جوچهار پای

من آب روی یابم اگر تو بپرسشی

رنجه کنی ز بهر من سوگوار پای

زآن دم که دست یافت غم عشق بر دلم

ای جان ز عشق تو چو ز تن زیر بار پای

شادی نمی نهد قدم اندر دلم چنانک

در ملک غیر مردم پرهیزکار پای

ای گل، بسی دریده زرشک تو پیرهن

عشق از چو من گدا که ندارم ازار پای

تا برگ هستیم بتمامی نخورد دست

نگرفت باز چون ملخ از کشت زار پای

با آتش هوای تو چون باد تر نگشت

جویای در وصل ترا از بحار پای

بی گلستان روی تو در بوستان خلد

دستم ز گل برنج بود چون زخار پای

خار از زمین چو سبزه برآید اگر نهی

بر خاک راه ای صنم گل عذار پای

ای سامری سحر سخن، گر تو می نهی

در کوی عشق او ز سر اضطرار پای

بر طور شوق او ز سر درد می نهند

هر دم هزار عاشق موسی شعار پای

از خود پیاده شو چو بر او روی ازآنک

ننهند بر بساط سلاطین سوار پای

خود را مدار خسته بهنگام کار دست

سگ را مدار بسته بوقت شکار پای

بستان دولت تو نه جاییست کز علو

در وی نهد مسافر لیل و نهار پای

مفتاح فتح خواهی در دست خود، چو سگ

بر آستانه نه سر و بیرون گذار پای

عارست مدح مردم و ننگست نامشان

یک ره بمال بر سر این ننگ و عار پای

زآن روضه غافلی که ترا دست آرزو

بستست چون بهیمه درین مرغزار پای

ای شمع می خوهم که ببینم شبی ترا

چون شمعدان گرفته من اندر کنار پای

از بهر آنکه نام تو گویند بر سرم

ای کاش بودمی همه تن چون منار پای

مجروح کرد بر سر کوی امید وصل

این دست مطلق تو مرا زانتظار پای

شعری چنین کمال سماعیل گفته است

کای دل چو نیست صبر ترا برقرار پای

وز بعد آن بغیر صف اندر نماز عید

کس هیچ جا ندید چنین بر قطار پای

با او چو در سخن نتوان کرد همسری

کوتاه کرد بنده بدین اعتبار پای

گفتم اگرچه نیست هنر زین قبیل شعر

کردم و گرچه نیست ادب آشکار پای

سر در ره تو باخته بودم بدست شوق

عیبم مکن اگر دهمت یاذگار پای

شعرم روان شدست و بخدمت نمی رسد

با آنکه کرده ام (رده) نقش هزار پای

کردم نثار این در ناسفته بر سرت

بر چین بدست لطف (و) منه بر نثار پای

در شاه راه نظم حقایق بطبع خویش

من گام می زنم تو برو می شمار پای

در راه وصف تو که کس آن را بسر نبرد

زین پیش عقل را نکند هیچ کار پای

ای گل یقین شناس که ننهد بهیچ وقت

در گلستان وصف تو (چون) من هزار پای

گردست رد برو ننهی از سر ملال

در جمله گوشه یی برود این هزار پای

بر گوشه بساط بقا ماند تا بحشر

نام ترا ازین سخن پایدار پای

چون ساق لکلکست دراز این قصیده سیف

همچون عقاب جمع کن اندر مطار پای

شمارهٔ ۱۱۹ - کتب الی صدیق ارسل الیه کتابا و هوالشیخ نورالدین بن الشیخ محمود ادام الله برکتهما

با حسن چو لطف یار کردی

ای جان بنگر چه کار کردی

دل را بسخن گشاد دادی

دی را بنفس بهار کردی

با چاکر خرد خود بسی لطف

ای صدر بزرگوار کردی

چون شعر رهی نهان نماند

فضلی که تو آشکار کردی

از وصل بریده بود امیدم

بازم تو امیدوار کردی

از نامه خود طویله در

در گردن روزگار کردی

چون دست عروس نامه یی را

از خامه پر از نگار کردی

زین نامه که دام مرغ روح است

چون من ز غنی شکار کردی

از بهر جمال وصل خود باز

چشم املم چهار کردی

زین چند لقب که حد من نیست

بر مزبله در نثار کردی

شمارهٔ ۱۲۰

ای فرستاده بداعی استری

دلدلی دیگر بزیبی و فری

به ز شبدیزی بگامی و تگی

کم ز طاوسی ببالی و پری

نام او پیک صبا شاید که هست

گام او از کشوری تا کشوری

هر کجا یک جفته بر دیوار زد

در دم از دیوار بگشاید دری

سنگ زیر دست آهن سم او

هست چون در زیر سنگی ساغری

حمله یی زو و زگوران گله یی

جفته یی زو وز دشمن لشکری

قطع کن نان سپاهی چون ترا

هست در اصطبل ازین سان صفدری

گر بگویم در صفات او سخن

در عروسی می فزایم زیوری

من شتردل را که ترسانم ز گاو

استری باید بخاموشی خری

معنی این قطعه می دانی که چیست

این زمن بستان بمن ده دیگری

بهتری دارم طمع از خدمتت

زآنک در آخر بود زین بهتری

شمارهٔ ۱۲۱

ای ز بازار جهان حاصل تو گفتاری

عمر تو موسم کارست و جهان بازاری

اندرآن روز که کردار نکو سود کند

نکند فایده گر خرج کنی گفتاری

همچو بلبل که برافراز گلی بنشیند

چند گفتی سخن و هیچ نکردی کاری

ظاهر آنست که بی زاد و تهی دست رود

گر ازین مزرعه کس پر نکند انباری

زر طاعت زن و اخلاص عیار آن ساز

خواجه تا سود کنی بر درمی دیناری

هرچه گویی بجز از ذکر همه بیهوده است

سخن بیهده زهرست و زبانت ماری

شعر نیکو که خموشیست از آن نیکوتر

اگرت دست دهد نیز مگو بسیاری

راست چون واعظ نان جوی بدین شاد مشو

که سخن گویی و جهال بگویند آری

از ثنای امرا نیک نگهدار زبان

گرچه رنگین سخنی نقش مکن دیواری

مدح این قوم دل روشن تو تیره کند

همچو رو را کلف و آینه را زنگاری

آن جماعت که سخن از پی ایشان گفتند

راست چون نامیه بستند گلی بر خاری

از چنین مرده دلان راحت جان چشم مدار

چون ز رنجور شفا کسب کند بیماری؟

شاعر از خرمن این قوم بکاهی نرسد

گر ازین نقد بیک جو بدهد خرواری

شاعری چیست که آزاده از آن گیرد نام

ننگ خلقی گر ازین نام نداری عاری

گربه زاهدی و حیله کنی چون روباه

تا سگ نفس تو زهری بخورد یا ماری

پیل را خر شمر آنگه که کشد بار کسی

شیر را سگ شمر آنگه که خورد مرداری

بهر مخدوم مجازی دل و دین ترک کنی

تا ترا دست دهد پایه خدمتکاری

هردم از سفره انعام خداوند کریم

خورده صد نعمت و یک شکر نگفته باری

نزد آنکس که چو من سلطنت دل دارد

شه گزیری بود و میر چوده سالاری

ظالمی را که همه ساله بود کارش فسق

بطمع نام منه عادل نیکوکاری

نیت طاعت او هست ترا معصیتی

کمر خدمت او هست ترا زناری

هر کرا زین امرا مدح کنی ظلم بود

خاصه امروز که از عدل نماند آثاری

کژروی پیشه کنی جمله ترا یار شوند

ور ره راست روی هیچ نیابی یاری

کله مدح تو بر فرق چنین تاجوران

راست چون بر سر انگشت بود دستاری

صورت جان تو در چشم دل معنی دار

زشت گردد بنکو گفتن بدکرداری

اسدالمعر که خوانی تو کسی را که بود

روبه حیله گری یا سگ مردم خواری

و گرت دست قریحت در انشا کوبد

مدح این طایفه بگذار و غزل گوباری

شعر نیکو را چون نقطه دلی باید جمع

همچو خط را قلم و دایره را پرگاری

سیف فرغانی اگر چند درین دور ترا

بلبل روح حزینست چو بو تیماری

نه ترا هیچ کسی جز غم جان دلجویی

نه ترا هیچ کسی جز دل تو غمخواری

گر چه کس نیست ز تو شاد برو شادی کن

همچو غم گر نرسانی بدلی آزاری

شکر منعم بدعای سحری کن نه بمدح

کندرین عهد ترا نیست جز او دلداری

صورتند این امرا جمله ز معنی خالی

اوست چون در نگری صورت معنی داری

چون ازین شیوه سخن طبع تو فصلی پرداخت

بعد ازین بر در این باب بزن مسماری

بسخن گفتن بیهوده بپایان شد عمر

صرف کن باقی ایام باستغفاری

شمارهٔ ۱۲۲

ای تن آرامی که خون جان بگردن می بری

راحت جان ترک کرده زحمت تن می بری

تن پرستی ترک کن چون عشق کردی اختیار

رو بکار دوست داری بار دشمن می بری

با یزید انبازی اندر خون شاهی چون حسین

چون تو در حرب از برای شمر جوشن می بری

رنج بردن در طریق عاشقی بیهوده نیست

در نکویان بدگمانی گر چنین ظن می بری

گر ز عشقت محنت آید صبر کن کز وصل دوست

راحتی بینی اگر رنجی درین فن می بری

هم عصایی هم صفورایی بدست آرد کلیم

ور بچوپانی ز مصرش سوی مدین می بری

گر چو خسرو چند روز از دست داذی ملک پارس

همچو شیرین شکرستانی زار من می بری

نیستی شاکر که خشنودی شیرین حاصلست

رنج اگر در سنگ چون فرهاد که کن می بری

همچو رستم سهل گردد راه توران بر دلت

چون سوی ایران سپهداری چو بیژن می بری

به ز بیداری بود جای دگر سگ را و گر

بر در اصحاب کهفش بهر خفتن می بری

دوست چون گل جلوه رخسار خود کرده است و تو

همچو بلبل روزگار خود بگفتن می بری

گر بقو الان آن حضرت فرستی شعر خود

نزد آواز جلاجل بانگ هاون می بری

شعر خود نزدیک او آگه نه ای ای زنده دل

کز چراغ مرده پیش شمع روغن می بری

سیف فرغانی ازین کشت ار نچیدی خوشه یی

شکر کن چون دانه یی زاطراف خرمن می بری

شمارهٔ ۱۲۳

در باغ دهر چون گل گر سربسر جمالی

در روز زندگانی گر جمله مه چوسالی

با لطف طبع اگرچه در قلب روح روحی

با حسن روی اگر چه بر روی حسن خالی

این نکته نیست دعوی نزدیک اهل معنی

کز من چو دور ماندی ریحان بی سفالی

گرچه بشه نشانی لشکرشکن چو سامی

ورچه بپهلوانی رستم هنر چو زالی

بی جان حسن معنی صورت بکار ناید

گر تو جمال یوسف یا یوسف جمالی

تا بدر تام گردی از آفتاب دانش

هر روز (نور) می گیر اکنون که چون هلالی

روحست علم و در تن جان قالبست او را

کس را مباد نفسی از روح علم خالی

چون خانه نهادت زین دانه خالی آمد

کر جامه شعرپوشی چون کاه در جوالی

از علمهای قالی اصلاح حال می کن

تا رمزهای حالی دانی ز نقش قالی

تا می زند طبیعت بر چنگ لهو ناخن

زاستاد همچو بربط محتاج گوشمالی

تو ذره حقیری واز آفتاب عرفان

گر تو شرف پذیری خورشید بی زوالی

می جوی تا نمانی بی حاصل از مکارم

می کوش تا نباشی بی بهره از معالی

با اهل جهل منشین کآن پایه یی است نازل

با اهل علم بنشین کین مجلسی است عالی

خوش گوی باش با خلق از هر دری که گویی

خارج منال چون نی از هر دمی که نالی

محبوب مردم آمد عاقل بنرم گویی

شایسته شکر شد طوطی بخوش مقالی

فارغ مباش یکدم از بندگی ایزد

اکنون که چون من آزاد از بند جاه و مالی

فردا که دل ز غصه دنیا خراب گردد

اندوه دین نیارد گشتن در آن حوالی

مال و عیال اینجا بی شک وبال مردند

شاذ آنک بگذراند عمری ببی وبالی

از بهر مال قارون چون گنج در زمین شد

بر چرخ چارم آمد عیسی ز بی عیالی

هر باطلی که کردی از بهر آن بمحشر

می دان یقین که از حق در معرض سؤالی

از بحر خاطر خود چندین در نصیحت

بر تو نثار کردم از نظم این لآلی

شمارهٔ ۱۲۴

نام تو چون بر زبان آید همی

آب حیوان در دهان آید همی

در تن مرده چه کار آید ز جان

در دل از یاد تو آن آید همی

در دل من آتش سودای تست

آب در چشمم از آن آید همی

خود مرا زآن چشم و روی از رو و چشم

آب رفت و خون روان آید همی

اشک من بر سوزن مژگان من

چون در اندر ریسمان آید همی

تا من اندر چنگ هجرانم چو نی

ناله از من بی دهان آید همی

گر دهانم را بلب گیری چه سود

خون ز هر چشمم دوان آید همی

می روی چون دلبران وز هر طرف

بی دلی در پی بجان آید همی

تو بسنگی آب روی او مبر

کز تو سگ را بوی نان آید همی

دیگران را هر نفس بر دست لطف

از سماط وصل خوان آید همی

ما بجای سگ درین در خفته ایم

قسم ما زآن استخوان آید همی

وصف یک موی تو کردن مشکلست

ورچه هر مویم زبان آید همی

وصف تو در طبع کژ بنده راست

همچو تیراندر کمان آید همی

وز گشاد دل که در بند غمست

چون رها شد بر نشان آید همی

غرقه بحر غم تو از جهان

همچو دریا بر کران آید همی

چون فرشته با کسش پیوند نیست

بهر امری در جهان آید همی

پای او زنجیر تو دارد چو در

زآن مقیم آستان آید همی

تا گشادی باشدش روزی ز تو

پای بر جان و روان آید همی

دل چو گل خنده زنان آید همی

کآن بهار بی خزان آید همی

چون خبر سوی گلستان آورند

کو بسوی گلستان آید همی

روی گل از شرم چون لاله شود

کآن رخ چون ارغوان آید همی

لاله را چهره شود چون شنبلید

کو چو گل در بوستان آید همی

بر سریر چرخ از خورشید و مه

روی او سلطان نشان آید همی

از بساط حسن او یک بیدقست

مه که شاه اختران آید همی

پیش درگاهش زمین بوسد نخست

آنگهی بر آسمان آید همی

ما در آن دم زهر حسرت می خوریم

کو ز لب شکرفشان آید همی

رزق سوی مرد مسکین چون رود

او بنزد ما چنان آید همی

نزد مردم چون سخن هست آشکار

کو چو اندیشه نهان آید همی

هرکه گرید در هوای او چو ابر

بر هوا دامن کشان آید همی

هرکه ترک سر کند در کوی دوست

پای او بر لامکان آید همی

عاشقان تنگ دل را در رهش

بار سر بر تن گران آید همی

طالب او تاجر ترسنده نیست

کو چو خر با کاروان آید همی

چون شتر خاموش راهی می رود

نی چو زنگ افغان کنان آید همی

عاشق منبرنشین قرب را

آسمانها نردبان آید همی

همت عاشق ز دنیا فارغست

نفرتش زین خاکدان آید همی

بام گردون زابر چون بالاترست

بی نیاز از ناودان آید همی

دل تهی کن از خودی چون دایره

کینت سود بی زیان آید همی

زآنکه جانان مردل چون صفر را

همچو نقطه در میان آید همی

راعی احوال خود باش ار چه عشق

روح را حرز امان آید همی

گوسپندان را ز گرگ ایمن مدان

ورچه موسی شان شبان آید همی

گر ز دولت خانه قسمت مرا

قرعه بر ملک جهان آید همی

خاک کوی او خوهم کز هر سوش

«باد جوی مولیان آید همی »

در بهاران کز گل آراسته

باغها همچون جنان آید همی

سوی گل زآن می روم کز وی مرا

«بوی یار مهربان آید همی »

در رکاب اوست دایم حسن از آن

عشق با دل هم عنان آید همی

همت ما را نفاد از عشق اوست

تیزی تیغ از فسان آید همی

گوهر وصفش ز طبع من چنانک

در ز دریا زر ز کان آید همی

مدعی گوید فلانی تا بکی

شعر گو و بیت خوان آید همی

در دلم از تاب عشقت آتشیست

شعر از آن آتش دخان آید همی

شعر من آتش بمن در زد چو شمع

سوختی زآنت گمان آید همی

چون چراغم می بسوزد روغنی

کز دلم سوی زبان آید همی

شمارهٔ ۱۲۵ - قطعه

مال دنیا بآخرت نرود

گرنه صرفش کنی باحسانی

با تو اینجا نماند ار از خیر

نگماری برو نگهبانی

در قیامت زند بر آتشت آب

گر تو اینجا بکس دهی نانی

شمارهٔ ۱۲۶

دلبرا تا تو یار خویشتنی

در پی اختیار خویشتنی

بی قرارند مردم از تو و تو

همچنان برقرار خویشتنی

عالم آیینه جمال تو شد

هم تو آیینه دار خویشتنی

با چنین زلف و رخ نه فتنه ما

فتنه روزگار خویشتنی

تو منقش بسان دست عروس

از رخ چو نگار خویشتنی

زینت تو ز دست غیری نیست

تو چو گل از بهار خویشتنی

در شب زلف خود چو مه تابان

از رخ چون بهار خویشتنی

من هزار توام بصد دستان

گلستان هزار خویشتنی

کس بتو ره نمی برد، هم تو

حاجب روز بار خویشتنی

کار تو کس نمی تواند کرد

تو بخود مرد کار خویشتنی

بار تو دل بقوت تو کشد

پس تو حمال بار خویشتنی

من کیم در میانه واسطه یی

ورنه تو دوستدار خویشتنی

ای شتر دل که زیر بار فراق

طالب وصل یار خویشتنی

جرس ناله از گلو مگشای

چون جدا از قطار خویشتنی

میوه نارسیده افتاده

از سر شاخسار خویشتنی

خاک او سرمه چون توانی کرد

تو که کور از غبار خویشتنی

قلب اندوده ای بزرین روی

بی خبر از عیار خویشتنی

صفر بی مغزی و بصد انگشت

روز و شب در شمار خویشتنی

شعر تو رنج تست و راحت خلق

تو گل غیر و خار خویشتنی

رو که چون گاو سامری دایم

بی خبر از خوار خویشتنی

چنگ در این وآن مزن زنهار

که تو نالان ز بار خویشتنی

شمارهٔ ۱۲۷

ملک دنیا و مردمان در وی

گور خانه است و مردگان در وی

نیست بستان تو مباش در او

هست زندان تو ممان در وی

هرکرا دل در او قرار گرفت

گرچه زنده است نیست جان در وی

این جهان بر مثال مرداریست

اوفتاده بسی سگان در وی

آدمی زاده چون خورد چیزی

که سگان را دهان بود در وی

گوشتی لاغرست و چندین سگ

زده چون گربه ناخنان در وی

عدل را ساق لاغرست ولیک

ظلم را فربهست ران در وی

اندرین آزمون سرا ای پیر

طفل بودی شدی جوان در وی

چشم بگشا ببین که نامده ای

بهر بازی چو کودکان در وی

خاک دنیاست چون وحل، زنهار

مرکب خویشتن مران در وی

اندرین غبر هیچ آب مخور

که گلوگیر گشت نان در وی

آرزوها نواله چربست

نیست چون پیه استخوان در وی

گرچه شیرین بود چو نوش کنی

نیش بینی بسی نهان در وی

عرصه ملک پر ز دیو شدست

نیست از آدمی نشان در وی

همه را یک سر و دو رو دیدم

آزمودم یکان یکان در وی

جمله از بهر لقمه یی چو سگان

دشمنانند دوستان در وی

چون زر کم عیار قلب آمد

هر کرا کردم امتحان در وی

اهل معنی در او نه و مردان

صورت آرای چون زنان در وی

شد بدی عام آن چنان که دمی

نیک بودن نمی توان در وی

زندگانی عذاب و غیر از مرگ

زنده را راحتی مدان در وی

تن او را تعب نیامد کم

چون کسی بیش کند جان در وی

منشین بر زمین او که چو ابر

سیل بارست آسمان در وی

موج افگنده شور در دریا

تو چو کشتی شده روان در وی

بر تو از غرق نیستم ایمن

که ز بار خودی گران در وی

بر بساط زمین که از پی ملک

خسروان باختند جان در وی

دیدم از اسب دولت افتاده

مات گشته بسی شهان در وی

صاحب تیغ و تیر را که بجنگ

نکشیدی کسی کمان در وی

سپر از روی دور کن بنگر

زده رمح اجل سنان در وی

از جهان رفت سیف فرغانی

ماند اشعار ازو نشان در وی

شمارهٔ ۱۲۸

گر خوهی ای محتشم کز جمع درویشان شوی

ترک خود کن تا تو نیز از زمره ایشان شو

رو بدست عشق زنجیر ادب بر پای نه

وآنگه این در زن که اندر حلقه مردان شوی

گر وصال دوست خواهی دوست گردی عاقبت

هرچه اول همتت باشد بآخر آن شوی

مردم بی عشق مارند و جهان ویرانه یی

دل بعشق آباد کن تا گنج این ویران شوی

عشق سلطانست و بی عدلی او شهری خراب

ملک این سلطان شو ار خواهی که آبادان شوی

عشق سلطانی و دنیا داشتن نان جستنست

ای گدای نان طلب می کوش تا سلطان شوی

بهر تو جای دگر تخت شهی آراسته

تو برآنی تا درین ویرانه ده دهقان شوی

چون چنین اندر شکم دارد ترا این نفس تو

تا نزایی نوبتی دیگر کجا انسان شوی

تا چو شمع از آتش عشقش نریزی آب چشم

باد باشد حاصلت با خاک اگر یکسان شوی

هستی خود را چو عود از بهر این مجلس بسوز

تا همه دل نور گردی تا همه تن جان شوی

خویشتن را حبس کن در خانه ترک مراد

گر بتن رنجور باشی ور بدل نالان شوی

عاقبت چون یوسف اندر ملک مصر و مصر ملک

عزتی یابی چو روزی چند در زندان شوی

گر ز خار هجر گریی سیف فرغانی چو ابر

از نسیم وصل روزی همچو گل خندان شوی

شمارهٔ ۱۲۹

قرآن چه بود مخزن اسرار الهی

گنج حکم و حکمت آن نامتناهی

در صورت الفاظ معانیش کنوزست

وین حرف طلسمیست بر آن گنج الهی

لفظش بقراآت بخوانی و ندانی

معنی وی، ای حاصلت از حرف سیاهی

گلهای معانیش نبویند چو هستند

آن مردم بی علم ستوران گیاهی

بحریست درو گوهر علم و در حکمت

غواص شو و در طلب از بحر نه ماهی

ز اعراب و نقط هست پس و پیش حروفش

آراسته چون درگه سلطان بسپاهی

قرآن رهاننده ز دوزخ چو بهشتست

زیرا که بیابی تو درو هرچه بخواهی

تا پرده صورت نگشایی ننماید

اسرار و معانیش بتو (روی کماهی)

آنها که یکی حرف بدانند ز قرآن

بر جمله کتب مفتخرانند (و مباهی)

بی معرفتی بر لب دریای حروفند

چون تشنه بی دلو و رسن بر سر چاهی

حق است که گویند همه کاتب (او را)

کای بر سر کتاب (ترا منصب شاهی)

هر سو که برد نفس ندا از چپ و از راست

گر پشت بقرآن بکنی روی (سیاهی)

در محکمه دین کتب منزله یک یک

داده همه بر محضر صدق تو گواهی

سرمست می موعظتت بهر شکستن

بر سنگ ندامت بزند جام ملاهی

بر لوح که از خلق نهان در شب غیب است

آن جمله کتب همچو ستاره تو چو ماهی

شمارهٔ ۱۳۰

ای صبا بادم من کن نفسی همراهی

بسوی شاه بر از من سخنی گر خواهی

قدوه و عمده شاهان جهان غازان را

از پریشانی این ملک بده آگاهی

گو درین مصر که فرعون درو صد بیشست

نان عزیزست که شد یوسف گندم چاهی

گو بدان ای بوجود تو گرفته زینت

کرسی مملکت و مسند شاهنشاهی

شیر چون گربه درین ملک کند موش شکار

بهر نان گربه کند نزد سگان روباهی

سرورانی که بهر گرسنه نان می دادند

استخوان جوی شده همچو سگ درگاهی

امن ازین خاک چنان رفته که گر یابد باز

خوف آنست که از آب بترسد ماهی

فتنه از هر طرفی پیش نهد پای دراز

گر بگیرد پس ازین دست ستم کوتاهی

خانها لانه روباه شد از ویرانی

شهرها خانه شطرنج (شد) از بی شاهی

حاکمان در دم از او قبجروتمغا خواهند

عنکبوت ار بنهد گارگه جولاهی

خرمن سوخته شد ملک و بر ایشان بجوی

اسب شطرنج کجا غم خورد از بی کاهی

ترکمان خسری هر نفس از هر طرفی

بر ولایت بزند چون اجل ناگاهی

نیست در روم از اسلام بجز نام و شدست

قطب دین مضطرب ورکن شریعت واهی

بیم آنست که ابدال خضر را گویند

گر سوی روم روی مردن خود می خواهی

مملکت جمله پر از منکر و معروفی نه

که بخیر امر کند یا بود از شرناهی

خلق بیم است که چون ذره پراگنده شوند

گر بایشان نرسد سایه ظل اللهی

گر نیایی برود این رمقی نیز که هست

ور بیایی کندت بخت و ظفر همراهی

آفتابا بشرف خانه خویش آی و بپاش

نور بر خلق کز استاره نیاید ماهی

بعد فضل احدی مانع و دافع نبود

اینچنین داهیه را غیر تو شاهی داهی

شمارهٔ ۱۳۱

ای زبده جهان ز جهان نازنین تویی

واندر خور ثنای جهان آفرین تویی

در پای تو فشانم اگر دست رس بود

این نازدیده جان که چو جان نازنین تویی

از پشت آسمانت ملک می کند خطاب

کای به ز روی مه مه روی زمین تویی

تو برتری ز وصف و نهاذن نمی توان

حدی درو که گفت توان این چنین تویی

بحریست نعت تو و درو خوض مشکل است

زیرا که گوهر صدف ما وطین تویی

قدرت که پای جمله اشیا بدست اوست

گویی یدالله است و ورا آستین تویی

ای مسندت بلند شده در مقام قرب

بنگر بزیر دست که بالانشین تویی

عالم چو خاتمست در انگشت قبض و بسط

اشیا نفوس خاتم وزیشان نگین تویی

هر رطب ویابسی که رقم دارد از وجود

در خویشتن طلب که کتاب المبین تویی

شد رتبت تو بیشتر اندر حساب حس

همچون الف، اگر چه چویاواپسین تویی

زآن لعل آبدار که همرنگ آتش است

ما تشنه ایم و چشمه ماء معین تویی

بر روی چرخ دیده ای ای جان هلال و بدر

در عشق و حسن آن منم ای جان و این تویی

ای زلف یار، باز رسن باز جان ما

در تو ز دست دست، که حبل المتین تویی

ما جمله دل بمهر تو اسپرده ایم از آنک

دلها خزانه ملک است و امین تویی

بر ما بنور لامع اسلام روشنست

کای عشق یار غیر تو کفرست و دین تویی

علم ار چه صادقست در اخبار خود چو صبح

لیک آفتاب مشرق حق الیقین تویی

یارم صریح گفت اگر چند این زمان

چون عقل در بزرگی ما خرده بین تویی

تا تو تویی ترا نکند عشق ما قبول

کوهست چون فرشته و عجل سمین تویی

خرمهره وار جوهر دل را که هست فرد

بر ریسمان مبند که در ثمین تویی

اندوه عشق گفت که هرگز ترا نبود

نعم الرفیق جز من و بئس القرین تویی

با مرد درد عشق کسی را چه نسبتست

او رشح کوثر ست ونم پارگین تویی

ای زآب چشم شسته بسی آستان دوست

مسکین ز خاک درگه او بوسه چین تویی

وقتست اگر شوی چو زلیخا بوصل شاد

یعقوب وار در غم یوسف حزین تویی

با شعر همچو شهد ازین پس بباغ وصل

بر گل نشین که نحل چنین انگبین تویی

شمارهٔ ۱۳۲

گرت از سیم زبانست و سخن زر گویی

از زر و سیم به آنست که کمتر گویی

شعر در دولت این سیم پرستان گدا

کمتر از خاک بود گر ز پی زر گویی

شعر با همت عارف که چو چرخست بلند

پست باشد اگر (از) عرش فروتر گویی

گر ترا در چمن روح گل عشق شکفت

قول با بلبل خوش نغمه برابر گویی

جهد کن تا ز سحاب غم جانان چو صدف

قطره یی در دهنت افتد و گوهر گویی

در غزل دلبر یوسف رخ عیسی دم را

سزد ار همچو ملک روح مصور گویی

دل خود سرد کن از غیر و ز شور عشقش

نفسی گرم بزن تا سخنی تر گویی

از پی جلوه طاوس جمالش خود را

طوق زرین کنی ار سجع کبوتر گویی

بلبل ناطقه را شور چو در طبع افتد

از پی گل رخ خود شعر چو شکر گویی

ملک از چرخ فرود آید و در رقص آید

گر تو زین پرده چو مطرب غزلی برگویی

خلق را شعر تو از دوست مذکر باشد

همچو واعظ سخن ار بر سر منبر گویی

در شب گور تو چون روز چراغی گردد

هر سخن کز پی آن شمع منور گویی

چون کف دوست کند دست سؤالت را پر

همچو خواهنده نان هرچه برین در گویی

گر چه هر چیز که تکرار کنی خوش نبود

خوش بود گر سخن دوست مکرر گویی

سیف فرغانی دم در کش و او را مستای

مشک را مدح بناشد که معطر گویی

بعدی

دسته بندي: شعر,سیف فرغانی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد