loading...
فوج
s.m.m بازدید : 1424 1395/04/15 نظرات (0)

سیف فرغانی_غزلیات1تا260

شمارهٔ ۱

دیدن روی تو را محرم نباشد چشم ما

دیده از جان ساخت باید دیدن روی ترا

از رخ و روی تو رنگی تابناک آمد بچشم

وز سر زلف تو بویی سر بمهر آمد بما

گر بیاد روی گلرنگ تو درخاکم نهند

تا بحشر از تربت من لاله گون روید گیا

نان لطف ای شاه در زنبیل فقرم ار نهی

همچو من درویش شد چون تو توانگر را گدا

گوهر عشقت که جان بی دلانش معدنست

قلب ما را آنچنان آمد که مس را کیمیا

از هوای تو هرآنکس را که در دل ذره ییست

روز و شب گو همچو ذره چرخ می زن درهوا

از صف مردان راه عشق تو هر دم کند

دفع تیر حادثه همچون سپر تیغ قضا

عشقت از شیطان کند انسان واز انسان ملک

آدمی از پشم قالی سازد از نی بوریا

بر سر کویت چو عاشق پای دار دامن کشد

دست او اورا چنان باشد که موسی را عصا

جای عاشق در دو عالم هیچ کس نارد بدست

کندران عالم که پای اوست آنجا نیست جا

همچو عاشق را توجه در دو عالم سوی تست

رو بدرگاه سلیمان کرد هدهد از سبا

سیف فرغانی برین در عذر گو حاجت بخواه

نزد او هم عذر مقبولست وهم حاجت روا

با بت اندر کعبه نتوان رفت وبا سگ در حرم

بر در جانان اگر از خویشتن رفتی بیا

سیف فرغانی چو غایب گردد از درگاه تو

ذره را با مهر کی باشد دگر بار التقا

شمارهٔ ۲

کسی که بار غم عشق آن پسر کشدا

زمانه غاشیه دولتش بسر کشدا

کسی مدام چومن بی مدام مست بود

که باده زآن لب شیرین چون شکر کشدا

کسی خورد می وصلش که بی ترش رویی

چوزهر ساغر تلخش دهند در کشدا

غلام آن مه سیمین برم که از پی او

مدام از رگ کان آفتاب زرکشدا

اگر مرا می عشقش زپا دراندازد

سرم نه بار کله تن نه بار سر کشدا

وگر زپنجه سیمین او بساغر زر

لبان خشک تو یکروز لعل ترا کشدا

درخت عقل بیک شاخ باده ازکف او

زبوستان نهاد تو بیخ بر کشدا

مرا از آن رخ معنی نما محقق شد

که روی او قلم نسخ در صور کشدا

بدست خود ید بیضای آفتاب رخت

سواد خجلت بر چهره قمر کشدا

زخود همی نرهم کاشکی می عشقش

بدست حکم خود از من مرا بدر کشدا

کسی که ساغر ازین خم خورد سزد که مدام

زعیب نیل کند بر رخ هنر کشدا

زعاشقانش تأثیر کرد در من عشق

که ذرهای زمین نم زیکدگر کشدا

اگر چه باخته ام نرد عشق می ترسم

که مهره وارم در ششدر خطر کشدا

همه عنای تو از تست سیف فرغانی

زخون شناس چو رگ زخم بیشتر کشدا

بدیگران دل ما می رود بیا ای دوست

(بیاور آنچه دل مابیکدگر کشدا)

شمارهٔ ۳

بیاور آنچه دل ما بیکدگر کشدا

بسر کشد آنچه دلم بار او بسر کشدا

غلام ساقی خویشم که بامداد پگاه

مرا زمشرق خم آفتاب بر کشدا

چو تیغ باده برآهختم از نیام قدح

زمانه باید تا پیش من سپر کشدا

چه زر چه سیم و چه خاشاک پیش مرد آن روز

که از میانه سیماب آب زر کشدا

خوش است مستی واز روزگار بی خبری

که چرخ غاشیه مست بی خبر کشدا

اگر بساغر زرین هزار باده کشم

هنوز همت من باده دگر کشدا

در نشاط (من) آنگه گشاده تر باشد

که مست باشم وساقی مرا بدر کشدا

شمارهٔ ۴

چنان بوصل تو میلیست خاطر مارا

که دل بصحبت یوسف کشد زلیخا را

بیابیا که بشب چون چراغ درخوردست

بروز شمع جمال تو مجلس مارا

ترا بصحبت ماهیچ رغبتی باشد

اگر بود بنمک احتیاج حلوا را

زخاک درگهت ابرام دور می دارم

که آب درنفزاید ز سیل دریا را

بوصف حسنت اگر دم نمی زنم شاید

که نیست حاجت مشاطه روی زیبا را

جفا و ناز بیکبارگی مکن امروز

ذخیره کن قدری زین متاع فردا را

زلعل خود شکری، من گشاده می گویم،

بده وگرنه میان بسته ایم یغما را

مرا ز لعل تویک بوسه آرزو کردن

سزد که عرصه فراخست مر تمنا را

زجام عشق تو مستم چنانکه بررویت

بوقت بوسه فراموش می کنم جا را

بوصل خویشم دی وعده کرده ای و امروز

چنین غزل زرهی بس بود تقاضا را

زبهر تاج وصال تو سیف فرغانی

(شب فراق نخواهد دواج دیبا را)

شمارهٔ ۵

مبداء عشق ز جاییست که نیز آنجا را

کسی ندیدست و نداند ازل آن مبدا را

سخن عشق بسی گفته شد و می گویند

کس ازین راه ندانست امد اقصا را

راست چون صورت عنقاست که نقاشانش

می نگارند و ندیدست کسی عنقا را

پایه عشق بلندست و ز سربازان هیچ

کس نیاورد بزیر قدم آن بالا را

گر تو از خود بدر آیی هم از اینجا که تویی

سیر ناکرده ببینی افق اعلا را

قلم عشق کند درج بنسخ کونین

در خط علم تو مجموعه ما او حی را

در کتب می نگری،راه رو و کاری کن

کآینه حسن نبخشد رخ نازیبا را

گر زاغیار دلت سرد شود، جان بخشی

نفس گرم تو تعلیم کند عیسی را

هر چه در قبضه الاست ز اعیان وجود

لقمه یی ساز از آن بهر دهان لا را

ترک دنیا کن اگر قربت جانان خواهی

که به عیسی نرساند سم خر ترسا را

کشته عشق شو ای زنده که هرگز چون جان

مرگ ممکن نبود کشته آن هیجا را

دست ازین جیب برون آر که آل فرعون

نتوانند سیه کرد ید بیضا را

تا تو در گوش دل خویش کنی کردستند

پر ز لؤلوی معانی صدف اسما را

ای جدل پیشه شفای خود ازین قانون ساز

کین اشارات نباشد پسر سینا را

سیف فرغانی رو وصف ره عشق مکن

چون بپیمانه کسی کیل کند دریا را؟

شمارهٔ ۶

رفتی و دل ربودی یکشهر مبتلا را

تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را

بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند

چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا

ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم

کز نالهای زارم زحمت بود شما را

از عشق خوب رویان من دست شسته بودم

پایم بگل فروشد در کوی تو قضا را

از نیکوان عالم کس نیست همسر تو

بر انبیای دیگر فضلست مصطفا را

در دور خوبی تو بی قیمتند خوبان

گل در رسید و لابد رونق بشد گیا را

ای مدعی که کردی فرهاد را ملامت

باری ببین و تن زن شیرین خوش لقا را

تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن

در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را

ای عشق بس که کردی با عقل تنگ خویی

مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را

مجروح هجرت ای جان مرهم زوصل خواهد

اینست وجه درمان آن درد بی دوا را

من بنده ام تو شاهی با من هرآنچه خواهی

می کن که بر رعیت حکم است پادشا را

گر کرده ام گناهی درملک چون تو شاهی

حدم بزن ولیکن از حد مبر جفا را

از دهشت رقیب دورست سیف از تو

در کویت ای توانگر سگ می گزد گدا را

سعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت

(مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا)

شمارهٔ ۷

کی بنگرد برحمت چشم خوش تو ما را

نرگس همی نیارد اندر نظر گیا را

دل می دهد گواهی کورا تو برد خواهی

چشمت بتیر غمزه گو جرح کن گوا را

ای محتشم بخوبی هستم فقیر عشقت

در شرع بر توانگر حقی بود گدا را

گر سایه جمالت بر خاک تیره افتد

چون آفتاب ذره روشن کند هوا را

حسنت بغایت آمد زآن صید کرد دل را

عشقت بقوت آمد از ما ببرد مارا

عشق فراخ گامت در دل نهاد پایی

بر میهمان شادی غم تنگ کرد جا را

بسیار جهد کردم اندر مقام خدمت

تا تحفه ای بسازم درگاه کبریا را

دل از درخت همت افشاند میوه جان

برگی جزین نباشد درویش بی نوا را

درآشنایی تو خویشی بریدم از خود

بیگانه وار منگر زین بیش آشنا را

قهرت شکست پایم گشتم مقیم کویت

لطفت گرفت دستم بردم بسر وفا را

سیف ار ز حکم یارت شمشیر بر سر آید

تسلیم شو چو مردان گردن بنه قضا را

زین صابر ضروری دیگر مجوی دوری

(مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا)

شمارهٔ ۸

سوخت عشق تو من شیفته شیدارا

مست برخاسته ای باز نشان غوغا را

کرد در ماتم جان دیده تر وجامه کبود

خشک مغزی دو بادام سیاهت مارا

قاب قوسین دو ابروی تو با تیر مژه

دور باشی است عجب قربت او ادنی را

چون ازآن روی کسی دور کند عاشق را؟

چون زخورشید کسی منع کند حربا را؟

لب شیرین ترا زحمت دندان رهی

ناگزیر است چو ابرام مگس حلوا را

شد محقق که بسان الف نسخ قدیست

پست با قامت تو سرو سهی بالا را

باغ را تحفه زخاک قدم خویش فرست

تا صبا سرمه کشد نرگس نابینا را

توز عشق تو اگر نامیه را روح دهی

بزبان آورد او سوسن ناگویا را

در دل بنده چو سودای کسی رخت نهد

بشکند عشق تو هنگامه آن سودا را

عشق تمغای سیه کرد مرا بر رخ زرد

تابخون آل کند چشم من آن تمغا را

رسن زلف تو در گردن جانم افتاد

عاقبت مار کشد مردم مار افسا را

گفتم ای چشم باشکم مددی کن سوی دل

رو بپنهان بکش آن آتش ناپیدا را

موج برخاسته را جوش فرو بنشاند

ابر کز قطره خود آب زند دریا را

روز وصل توکه احیای من کشته کند؟

ای تو جان داده بلب مرده بویحیی را

رستخیزی بشود گر تو برای دل من

وقت تعیین کنی آن طامة الکبری را

شمارهٔ ۹

چنان عشقش پریشان کرد ما را

که دیگر جمع نتوان کرد ما را

سپاه صبر ما بشکست چون او

بغمزه تیر باران کرد ما را

حدیث عاشقی با او بگفتیم

بخندید او و گریان کرد ما را

چو بربط برکناری خفته بودیم

بزد چنگی و نالان کرد ما را

لب چون غنچه را بلبل نوا کرد

چو گل بشکفت و خندان کرد ما را

بشمشیری که از تن سر نبرد

بکشت و زنده چون جان کرد ما را

غمش چون قطب ساکن گشت در دل

ولی چون چرخ گردان کرد ما را

کنون انفاس ما آب حیاتست

که از غمهای خود نان کرد ما را

بسان ذره بی تاب بودیم

کنون خورشید تابان کرد ما را

مرا هرگز نبینی تا نمیری

بگفت و کار آسان کرد ما را

چو بر درد فراقش صبر کردیم

بوصل خویش درمان کرد ما را

بسان سیف فرغانی بر این در

گدا بودیم سلطان کرد ما را

نسیم حضرت لطفش صباوار

بیکدم چون گلستان کرد ما را

چو نفس خویش را گردن شکستیم

سر خود در گریبان کرد ما را

کنون او ما و ما اوییم در عشق

دگر زین بیش چه توان کرد ما را

شمارهٔ ۱۰

هرچه غیر دوست اندر دل همی آید ترا

جمله ناپاکست وتو پاکی نمی شاید ترا

ورتو ذکر او کنی هرگه که ذکر او کنی

غافلی ازوی گر از خود یاد می آید ترا

زهر با یادش زیان نکند ولی بی یاد او

گر خوری تریاک همچون زهر بگزاید ترا

گر دلت جانان خوهد میل دل از جان قطع کن

وردلت جان می خوهد جانان نمی باید ترا

تا بهر صورت نظر داری بمعنی تیره ای

صیقلی چون آینه چندان که بزداید ترا

ور زخاک کوی او یک ذره در چشمت فتد

آفتابی بعد ازآن اندر نظر ناید ترا

چهره معنی چو نبود خوب زشتی حاصلست

هر نفس کز جان تو صورت بیاراید ترا

تا تو تن را خادمی جان از تعب آسوده نیست

خدمت تن ترک کن تا جان بیاساید ترا

ور گشایش می خوهی بر خود در راحت ببند

کین در ار بر خود نبندی هیچ نگشاید ترا

از برای نیش زنبورش مهیا داردست

گر زشیرینیش انگشتی بیالاید ترا

بر سر این کوی می کن پای محکم چون درخت

ورنه هر بادی چو خس زین کوی بر باید ترا

گر هزاران دم زنی بی عشق جمله باطلست

جهد کن تا یک نفس عشق ازتو بر باید ترا

تا زتو دجال نفست را خر اندر آخرست

تو نه ای عیسی اگر مریم همی زاید ترا

شرع می گوید که طاعت کن ولیکن نزد دوست

طاعت آن باشد که عشق دوست فرماید ترا

چون کنی درهرچه می بینی نظر از بهر دوست

دوست اندر هرچ بینی روی بنماید ترا

اندرین راهی که مشتاقان قدم از جان کنند

سر بجایش نه چو کفش از پا بفرساید ترا

سیف فرغانی کمال عشقت ار حاصل نشد

غیر نقصان بعد ازین چیزی نیفزاید ترا

شمارهٔ ۱۱

اگر دلست بجان می خرد هوای ترا

وگر تن است بدل می کشد جفای ترا

بیاد روی تو تازنده ام همی گریم

که آب دیده کشد آتش هوای ترا

کلید هشت بهشت ار بمن دهد رضوان

نه مردم اربگذارم درسرای ترا

اگر بجان وجهانم دهد رضای تو دست

بترک هر دو بدست آورم رضای ترا

بگیر دست من افتاده را که در ره عشق

بپای صدق بسر می برم وفای ترا

چه خواهی ازمن درویش چون ادا نکند

خراج هردو جهان نیمه بهای ترا

برون سلطنت عشق هرچه پیش آید

درون بدان نشود ملتفت گدای ترا

سزد اگر ندهد مهر دیگری دردل

که کس بغیر تو شایسته نیست جای ترا

مرا بلای تو ازمحنت جهان برهاند

چگونه شکر کنم نعمت بلای ترا

اگرچه رای تو درعشق کشتن من بود

برای خویش نکردم خلاف رای ترا

بدست مردم دیده چو سیف فرغانی

بآب چشم بشستیم خاک پای ترا

شمارهٔ ۱۲

ای که نام اشنوده باشی خسرو پرویز را

رو سفر کن تا ببینی خسرو تبریز را

بی گمان عاشق شدی شیرین برو فرهاد وار

گر بدی از لطف و حسن آن مملکت پرویز را

آفرین بر مادر گیتی و بر طبعش که او

نام خسرو کرد این شیرین شورانگیز را

لایق این مرتبه شیرین تواند بود و بس

گر شکر چین در خور ست این لعل شکر ریز را

هر شبی از پرتو خود شمع بر بالین نهد

آفتاب روی او مر صبح بیگه خیز را

غالیه ارزان شود هرگه که مشک افشان کند

بر تن همچون حریر آن شعر عنبر بیز را

چشم بیمارش چوبی پرهیز ریزد خون خلق

تن درستی کی بود بیمار بی پرهیز را

نزد مستان شراب عشق او تیره است آب

با لب میگون او صهبای دردآمیز را

سیف فرغانی مدام از فتنه حسنش بود

منتظر همچون شهیدان روز رستاخیز را

شمارهٔ ۱۳

اگر خورشید و مه نبود سعادت با درویش را

وگر مشک سیه نبود همان حکم است مویش را

ز شرق همت عشاق همچون صبح روشن دل

چه مطلعهای روحانیست مر خورشید رویش را

سزد از عبهر قدسی و از ریحان فردوسی

اگر رضوان کند جاروب بهر خاک کویش را

مقیم خاک کوی او بیک جو برنمی گیرد

بهشت هشت شادروان و نقد چار جویش را

کسی کو کم نکرد (دنیا) نیابد در رهش پیشی

کسی کو گم نگشت از خود نشاید جست و جویش را

گروهی کز غمش چون عود می سوزند جان خود

ز هر رنگی که می بینند می جویند بویش را

چو حلاج از شراب عشق او شد مست لایعقل

نمی کردند هشیاران تحمل های (و) هویش را

چو در میدان عشق او نه مرد جست و جو بودم

بمن کردند درویشان حوالت گفت و گویش را

ز صدر سینه هر ساعت توان دلرا برون کردن

ولی نتوان برون کردن ز دل مرآرزویش را

ز خون دل روان کردست جویی سیف فرغانی

ندانم تا چو سیل این جو چه سنگ آرد سبویش را

شمارهٔ ۱۴

ای بچشم دل ندیده روی یار خویش را

کرده ای بی عشق ضایع روزگار خویش را

کعبه رو سوی تو دارد همچو تو رو سوی او

گر تو روزی قبله سازی روی یار خویش را

عشق دعوی می کنی، بار بلا بر دوش نه

نقد خود بر سنگ زن بنگر عیار خویش را

یا چو زن در خانه بنشین عاشق کار تو نیست

عشق نیکو می شناسد مرد کار خویش را

عاشق آن قومند کندر حضرت سلطان عشق

برگرفتند از ره خدمت غبار خویش را

روز اول چون بدولت خانه عشق آمدند

زآستان بیرون نهادند اختیار خویش را

بارگیر نفس شان در هر قدم جانی بداد

تا بدین منزل رسانیدند بار خویش را

دیگران از ترک جان در راه جانان قاصرند

زین شتر دل همرهان بگسل مهار خویش را

وندرین ره دام ساز از جان و جانان صید کن

پای بگشا باشه عنقا شکار خویش را

چون صدف گر در میان دارد در مهرش دلت

زآب چشم چون گهر پر کن کنار خویش را

ای توانگر سوی درویشان نظر کن ساعتی

تا بخدمت عرضه دارند افتخار خویش را

هر زمان در حلقه زنجیر زلفت می کشند

یک جهان عاشق دل دیوانه سار خویش را

سیف فرغانی ز هجرانت بکام دشمنست

چند دشمنکام داری دوستدار خویش را

شمارهٔ ۱۵

ای سیم بر زکات تن وجان خویش را

بردار از دلم غم هجران خویش را

تا درنیوفتددل مردم بمشک خط

رو سر بگیر چاه زنخدان خویش را

قومی بزور بازوی مرگ استدند باز

از دست محنت تو گریبان خویش را

گفتم بعقل دوش که ترک ادب بود

کز وصل او بجویم درمان خویش را

او طیره گشت و گفت ترا با ادب چه کار

تو عاشقی فرو مگذار آن خویش را

عیبم مکن اگر زتو بوسی طلب کنم

جمعیت درون پریشان خویش را

صد بوسه آرزو کنی از خویشتن اگر

بینی در آینه لب و دندان خویش را

عاشق شوی تو بر خود اگر هیچ بنگری

در خنده پسته شکر افشان خویش را

گر ماه در کنار تو آید روا مدار

قیمت چرا بری تن چون جان خویش را

در موسم بهار که یاد آورند باز

هر بلبلی هوای گلستان خویش را

در موسم بهار که یاد آوردند باز

هر بلبلی هوای گلستان خویش را

در بوستان نشیندو در حسرت تو سیف

بر گل فشاند اشک چو باران خویش را

شمارهٔ ۱۶

ای رفته رونق از گل روی تو باغ را

نزهت نبوده بی رخ تو باغ و راغ را

هر سال شهر را ز رخت در چهار فصل

آن زیب و زینت است کزا شکوفه باغ را

در کار عشق تو دل دیوانه را خرد

زآن سان زیان کند که جنون مر دماغ را

زردی درد بر رخ بیمار عشق تو

اصلیست آنچنانکه سیاهی کلاغ را

دلرا برای روشنی و زندگی، غمت

چون شمع را فتیل و چو روغن چراغ را

اول قدم ز عشق فراغت بود ز خود

مزد هزار شغل دهند این فراغ را

از وصل تو نصیب برد سیف اگر دهند

طوق کبوتر و پر طاوس زاغ را

شمارهٔ ۱۷

ای بر گل روی تو حسد باغ ارم را

بت کیست که سجده نکند چون تو صنم را

خورشید نهد غاشیه حکم تو بر دوش

در موکب حسنت مه استاره حشم را

در جیب چمن باد صبا مشک فشاند

چون تو بفشانی سر آن زلف بهم را

تیر مژه بر جان بزن ای دوست چو چشمت

افگند در ابروی کمان شکل تو خم را

سگ بر سر کوی تو مرا پای نگیرد

در کعبه مجاور نکشد صید حرم را

حکمت نبود جور و گر از حکم تو باشد

بر لطف و کرم فضل بود جور و ستم را

گر بر سر من تیغ زنی عشق تو گوید

پا پیش نه و بوسه ده آن دست کرم را

در کویش اگر راه توان یافت بهر گام

سر نه که درو جای نماندست قدم را

بر خوان هوای تو دل عاشق جان سیر

هر لحظه بشادی بخورد لقمه غم را

عاشق چه کند ملک جهان بی تو که خسرو

بی صحبت شیرین نخوهد ملک عجم را

بی روی تو روزم چو شب است و عجب اینست

کاندیشه روی تو چراغست شبم را

آن ها که مقیمان زوایای وجودند

بینند بنور تو خبایای عدم را

خاک سر کوی تو بدینار خریدند

قومی که بپولی بفروشند درم را

آن لحظه که با یاد تو از سینه برآید

آثار نفسهای مسیح آمده دم را

رخت از همه آقاق بکوی تو نهد سیف

بر درگه خورشید زند صبح علم را

شمارهٔ ۱۸

گر چه وصلت نفسی می ندهد دست مرا

جز بیادت نزنم تا نفسی هست مرا

من چو وصل تو کسی را ندهم آسان دست

چون بدست آوری آسان مده از دست مرا

چون تو هشیار بدم، نرگس مخمورت کرد

از می عشق بیک جرعه چنین مست مرا

مردمم شیفته خوانند و از آن بی خبرند

که چنین شیفته سودای تو کردست مرا

گو نگهدار کنون جام نکونامی خویش

آنکه او سنگ ملامت زدو بشکست مرا

تا من ابروی کمان شکل تو دیدم چون صید

تیر مژگانت ز هر سو بزد و خست مرا

ناوک غمزه وتیر مژه آید بر دل

از کمان خانه ابروی تو پیوست مرا

دوش بر آتش شوقت همه شب از دیده

آب می ریختم وسوز تو ننشست مرا

سیف فرغانی بی روی بهار آیینش

همچو بلبل بخزان نطق فروبست مرا

شمارهٔ ۱۹

کفر عشقت می کند منع از مسلمانی مرا

بند زلفت می کند جمع از پریشانی مرا

آن صفا کز کفر عشقت در دلم تأثیر کرد

هرگز آن حاصل نیاید زین مسلمانی مرا

پادشاه عشق اسیرم کرد و گفتا بعد ازین

بادل آزاد می کن بنده فرمانی مرا

از لب افشاندی گهر تا زد کمان آرزو

تیر حسرت در جگر زآن لعل پیکانی مرا

غوره در چشمم مکن چون ز اشک عنابی چکید

ناردان بر روی ازآن یاقوت رمانی مرا

دیگری با تو قرین و من زخدمت مانده دور

زاغ با گل همنشین و بلبل الحانی مرا

چون درخت میوه دارم شاخ بشکستی بسنگ

پس درین بستان چه سودست از گل افشانی مرا

خاک درگاه تو نفروشم بملک هر دو کون

من چنان نادان نیم آخر تومی دانی مرا

من چراغم وصل و هجرت آتش و نار منست

حاکمی گر زنده داری ور بمیرانی مرا

ساکنم همچون زمین ای دشمن اندر کوی دوست

گر فلک گردی چو قطب از جانجنبانی مرا

ثابتم در کار و ازعشقش بگردم دایره است

زین میان چون نقطه بیرون کرد نتوانی مرا

گر هزارم جان بود در پای او ریزم که نیست

در ره جانان ز جان دادن پشیمانی مرا

من بشعر از ملک عشقش صاحب دیوان شدم

داد سلطان غمش این شغل دیوانی مرا

بیت احزا نیست هر مصراع شعر من ازآنک

هجر یوسف سوخت چون یعقوب کنعانی مرا

من بزیر خیمه گردون نیارامم اگر

میخ بر دامن نکوبد سیف فرغانی مرا

شمارهٔ ۲۰

ای نبرده وصل تو روزی بمهمانی مرا

هیچت افتد کز فراق خویش برهانی مرا؟

در هلاک من چو هجرانت سبک دستی نکرد

بر درت از بهر وصلست این گرانجانی مرا

من بپای جست و جوی از بهر تو برخاستم

لطف باشد گر بگیری دست و بنشانی مرا

تو اگر آیی و گرنه من ترا خوانم مدام

من چو نامه تا نمی آیم نمی خوانی مرا

هر بهاری پیش ازین مانند بلبل درخزان

بر نمی آمد نفس از بی گلستانی مرا

می زنم بر بوی تو اکنون نوا چون عندلیب

کاش بشکفتی گلی زین بلبل الحانی مرا

من بآب صبر ازین گل شسته بودم پای روح

دست دل انداخت اندر ورطه جانی مرا

من چراغ مرده ام تو مجلس افروزی چو شمع

بر دهانم نه لبی تا زنده گردانی مرا

آفتابی در شرف من همچو ماهم در خسوف

روشنایی نیست بی آن روی نورانی مرا

از جهان بیزار گشتم چون بدیدم کوی دوست

از عمارت کی کشد خاطر بویرانی مرا

واله و حیران تو من بنده تنها نیستم

خود کجا باشد باستقلال سلطانی مرا

در فراخای جهان از ازدحام عاشقان

جای جولانی نماند از تنگ میدانی مرا

ای ز صحت بی تو رنجوری،براحت کن بدل

زحمتی کندر رهست از سیف فرغانی مرا

شمارهٔ ۲۱

در دل عاشق اگر قدر بود جانانرا

نظر آنست که در چشم نیارد جانرا

تو اگر عاشقی ای دل نظر از جان برگیر

خود بجان تو نباشد طمعی جانانرا

دعوی عشق نشاید که کند آن بدعهد

که چو سختی رسدش سست کند پیمانرا

قومی از دوستیش دشمن جان خویشند

ای توانگر بنگر همت درویشانرا

همتت گر بدو عالم نگرانی دارد

تو بدان لاشه بسر چون بری این میدانرا

دادن جان قدم چون تو جوامردی نیست

که بلب از دهن سگ بربایی نانرا

طالب دوست شکایت نکند از دشمن

چه غم از سرزنش مطرقه مر سندانرا

گر مرا درد و جهان دست دهد در ره دوست

قدم از جا نرود عاشق سرگردانرا

نرود با سر ملک و ننهد پا بر تخت

گر گدایی درش دست دهد سلطانرا

خویش و پیوند بیکباره حجاب راهند

ببر از جمله و بیگانه شمر خویشانرا

سیف فرغانی ناجسته میسر نشود

آنچه مردم بطلب باز نیابد آنرا

شمارهٔ ۲۲

ترا من دوست میدارم چو بلبل مر گلستانرا

مرا دشمن چرا داری چو کودک مرد بستانرا

چو کردم یک نظر در تو دلم شد مهربان بر تو

مسخر گشت بی لشکر ولایت چون تو سلطانرا

بخوبی خوب رویانرا اگر وصفی کند شاعر

تو آن داری بجز خوبی که نتوان وصف کرد آنرا

دلم کز رنج راه توبجانش می رسد راحت

چنان خو کرد با دردت که نارد یاد درمانرا

ز همت عاشق رویت بمیرد تشنه در کویت

وگر خود خون او باشد بریزد آب حیوانرا

چو بیند روی تو کافر شود اسلام دین او

چو زلف کافرت بیند نماند دین مسلمانرا

بعهد حسن تو پیدا نمی آیند نیکویان

ز ماه و اختران خورشید خالی کرد میدانرا

بسی سلطان و لشکر را هزیمت کرد در یکدم

شکسته دل که همره کرد با خود جان مردانرا

اگرچه در خورت نبود غزلهای رهی لیکن

مکن عیبش که کم باشد اصولی قول نادانرا

وصالت راست دل لایق که شبها در فراق تو

مددها کرد مسکین دل بخون این چشم گریانرا

همی ترسم که روز او سراسر رنگ شب گیرد

از آن با کس نمی گویم غم شبهای هجرانرا

وصال تو بشب کس را میسر چون شود هرگز

که تو چون روز گردانی بروی خود شبستانرا

مرا گویی بده صد جان و بوسی از لبم بستان

ندانستم که نزد تو چنین قیمت بود جانرا

بجان مهمان لعل تست چون من عاشقی مسکین

از آن لب یک شکر کم کن گرامی دار مهمانرا

بهجران سیف فرغانی مشو نومید از وصلش

که دایم در عقب باشد بهاری مر زمستانرا

شمارهٔ ۲۳

گر عاشقی فدا کن در ره عشق جان را

دانم که این دلیری نبود چو تو جبان را

خود چون تو بی بصارت نکند چنین تجارت

زیرا که آن حرارت نبود فسردگان را

ای شیخ گربه زاهد وز بهر نان مجاهد

بر خوان آرزوها همکاسه ای سگان را

ای از برای روزی شغل تو خانه سوزی

بنشین (و) کار او کن کوضامنست آن را

از بهر آب فردا امروز ترک نان کن

چون نان بآب دادی خاکی شمر جهان را

چو (ن) مرغ دانه می چین اندر زمین که ایزد

کرد آردبیز روزی غربیل آسمان را

چون عاشقان دنیا با کس مکن خصومت

همکاسه سگان دان جویندگان نان را

مردار مرده ریگی افتاده درمیانشان

وندر دهان گرفته هر ده یک استخوان را

ای تیز کرده دندان بر استخوان یاران

تا گوشتی نخاید بردوز لب دهان را

کنج دهان چو باشد از گنج ذکر خالی

ای زهردار غفلت ماری شمر زبان را

ای آسیای سودا اندر سرتو گردان

در ناو قالب خود چون آب دان روان را

وآن ماهیان معنی اندروی آشنا گر

تو جمع کرده با هم ماران و ماهیان را

ماران شده چو ثعبان ماهی نمانده دروی

کان نفس چو سگ آبی خورده یکان یکان را

تو پیش ازین چو عنقادر قاف قرب بودی

چون یاد می نیاری آن قدسی آشیان را؟

تو کرده ای زمستی در خانه دود هستی

تاریک دل نبیند آن شمع روشنان را

با او فراخ دل شو در بذل جان که نبود

زآن ماه خانه روشن مرتنگ روز نان را

گر در درون پرده چون سیف جای خواهی

هر شب چو سگ برین در بالین کین آستان را

شمارهٔ ۲۴

از جمال تو مگر نیست خبر سلطانرا

که سوی صورت ملک است نظر سلطانرا

بندگی تو ز شغل دو جهان آزادیست

زین چنین مملکتی نیست خبر سلطانرا

نگذرد از سر کوی تو چو من گر افتد

بر سر کوی تو یک روز گذر سلطانرا

با چنین زلف چو زنجیر عجب نبود اگر

حلقه در گوش کند عشق تو مر سلطانرا

کله دولت دایم دهد و برگیرد

کمر خدمت تو تاج ز سر سلطانرا

شاه حسن تو که اقطاع ده ماه و خور است

ندهد نان غلامی تو هر سلطانرا

غم عشق تو چو زنبور عسل نیش زند

بر دل خسته از آن تنگ شکر سلطانرا

با چنین منعه هجران که تو داری هرگز

با تو ممکن نبود وصل مگر سلطانرا

جای آنست که با چون تو پسر دربازد

آنچ میراث بماند ز پدر سلطانرا

تیر مژگان تو چون هست در اشکستن خصم

حاجتی نیست بتأیید و ظفر سلطانرا

سیف فرغانی از بهر تو می گوید شعر

کاحتیاج از همه بیش است بزر سلطانرا

شمارهٔ ۲۵

پیغام روی تو چو ببردند ماه را

مه گفت من رعیتم آن پادشاه را

خالت محیط مرکز لطفست و، روشنست

کین نقطه نیست دایره روی ماه را

بهر سپید (رویی) حسنت نهاده اند

بر روی لاله رنگ تو خال سیاه را

دستارم از سرم بقدم درفتد چو تو

بر فرق راست کژ نهی ای جان کلاه را

خورشید روی روشن تو همچو آفتاب

بشکست پشت این مه انجم سپاه را

در گلشن جمال تو روی تو آن گلست

کز عکس خود چو لاله کند هر گیاه را

در عهد خوبی تو جوانانه می خورد

آن زاهدی که پیر بود خانقاه را

از عشقت آه می نکنم زآنکه در دلم

شوق تو آتشی است که می سوزد آه را

فردا که اهل حشر بخوانند حرف حرف

این روزنامه بمعاصی تباه را

ما را چه غم که از قبل عاشقان خود

روی تو عذر گفت هزاران گناه را

گر چاکر توام بغلامی کند قبول

بنده کنم هزار چو سلجوقشاه را

با عاشق تو خلق در آفاق گو مباش

چون دانه حاصلست نخواهیم کاه را

سیف از پی رضای تو گوید ثنای تو

پاداش از تو بد نبود نیکخواه را

بیچاره هیچ سود ندارد ز شعر خود

از آب خویش فایده یی نیست چاه را

ای دیده ور نظر برخ دیگران مکن

«آن روی بین که حسن بپوشید ماه را»

شمارهٔ ۲۶

پیغام روی تو چو ببردند ماه (را)

مه گفت من رعیتم آن پادشاه را

خالت محیط مرکز لطفست و روشنست

کین نقطه نیست دایره روی ماه را

بهر سپید رویی حسنت نهاده اند

بر روی لاله رنگ تو خال سیاه را

دستارم از سرم بقدم درفتد چو تو

بر فرق راست کژ نهی ای جان کلاه را

خورشید روی روشن تو همچو آفتاب

بشکست پشت این مه انجم سپاه را

در گلشن جمال تو روی تو آن گل است

کز عکس خود چو لاله کند هر گیاه را

در عهد خوبی تو جوانانه می خورد

آن زاهدی که پیر بود خانقاه را

از عشقت آه می نکنم زآنکه در دلم

شوق تو آتشیست که می سوزد آه را

فردا که اهل حشر بخوانند حرف حرف

این روزنامه بمعاصی تباه را

ما را چه غم که از قبل عاشقان خود

روی تو عذر گفت هزاران گناه را

گر چاکر تو (را؟) بغلامی کند قبول

بنده کنم هزار چو سلجوقشاه را

با عاشق تو خلق درآفاق گو مباش

چون دانه حاصلست نخواهیم کاه را

سیف از پی رضای تو گوید ثنای تو

پاداش از تو بد نبود نیکخواه را

بیچاره هیچ سود ندارد زشعر خود

ازآب خویش فایده یی نیست چاه را

ای دیده ور نظر برخ دیگری مکن

(آن روی بین که حسن بپوشید ماه را)

شمارهٔ ۲۷

زهی با صورت خوبت تعلق اهل معنی را

ز نقش روی تو زینت نگارستان دنیی را

درین ویرانه قالب ندارد جانم آرامی

که دل بردی بدان صورت سراسر اهل معنی را

مرا روی تو محبوبست همچون مال قارون را

مرا وصل تو مطلوبست چون دیدار موسی را

همی خواهم که دیدارت ببینم دم بدم لکن

من مسکین اگر طورم چه تاب آرم تجلی را

دل مرده کند زنده احادیث تو، پندارم

لب تو در نفس دارد دم احیای عیسی را

من سرگشته می خواهم که بوسم خاک پای تو

دلیری بین که تا این حد رسانیدم تمنی را

ازین پس همچو قلاشان بپوشم جامه تقوی

که حکم قاضی عشقت قلم بشکست فتوی را

بعهد چون منی پر شد جهان از گفت و گوی تو

که از اشعار مجنونست شهرت حسن لیلی را

مرا ای دوست از دشمن نباشید بیم در عشقت

که از باد خزان نبود زیان مر شاخ طوبی را

سر دنیای دون بی تو ندارد سیف فرغانی

که عاشق بی تو نپسندد سرا بستان عقبی را

بنزد سیف فرغانی چه باشد؟ ظلمت آبادی،

اگر (در) روضه ننمایی بما نور تجلی را

شمارهٔ ۲۸

فرامش کرد جان تو تماشاگاه اعلی را

که خاکش دام دل باشد نگارستان دنیی را

منه رخت اندرین ویران که در خلد برین رضوان

بشارت می دهد هردم بتو فردوس اعلی را

بخارستان دنیا در مکن با هر خس آمیزش

که دولت بهر تو دارد پر از گل باغ عقبی را

تو اندر تیه دنیایی چو اسراییلیان حیران

عجب باشد که نفروشی بتره من وسلوی را

برو علم پیمبر را مسلمان وار تابع شو

که ترسایان ز جهل خود خدا گفتند عیسی را

بدستار و بدراعه نباشد قیمت عارف

که عزت زآستین نبود ید بیضای موسی را

چو ابراهیم اگر مردی بت آزر شکن، تا کی

چو صورت بین بی معنی پرستی نقش مانی را

برسم صورت آرایان برای چشم رعنایان

چو تو پیراهنی شستی نجس شد جامه تقوی را

اگر تو ترک جان نکنی کمال او نگردد کم

وگر حاجی بزی نکشد چه نقصان عید اضحی را

مکن چون طالب دنیا جهان صورت آبادان

که در ویرانی صورت بیابی گنج معنی را

ورای دوست اندر دل بت است ای خواجه محوش کن

که اندر کعبه نپسندد مسلمان لات و عزی را

مکن گر شاه و سلطانی بظلم و جور ویرانی

که تا اکنون اثر مانده است عدل آباد کسری را

چو رهبر نیست ای ره رو تمسک کن بشعر من

چو در ره قایدی نبود عصا چشم است اعمی را

شمارهٔ ۲۹

نگار من که بلب جان دهد جهانی را

ببوسه یی بخرد از تو نیم جانی را

میان وصل و فراقش ز بهر ما سخنست

دو پادشا بخصومت خورند نانی را

میان دایره روی او ز خال سیاه

که نقطه زد ز دل لاله ارغوانی را

رخان آن شه خوبان نگر مگو دیگر

دو آفتاب کجا باشد آسمانی را

چو خوان لطف شود عام از میانه مرا

مران که از مگسی چاره نیست خوانی را

بتن ز خوردن اندوه او شدم لاغر

بغم ز گوشت جدا کردم استخوانی را

برید دولت از آن حضرتم پیام آورد

خلاصه این که بگویند مر فلانی را

اگر تو کم کنی از خود منت زیاده کنم

درین معامله سودیست هر زیانی را

خطاست همچو سگ کوی هر دری بودن

چو پرده باش و ملازم شو آستانی را

ز خاکدان در ماست سیف فرغانی

ز بلبلی نبود چاره گلستانی را

شمارهٔ ۳۰

عاشق روی توام از من مپوش آن روی را

پرده بردار از رخ و بررو میفگن موی را

تا بروز وصل تو چشمش نبیند روی خواب

هرکه یک شب همچو من در خواب دید آن روی را

گرد میدان زمین سرگشته گردم همچو گوی

من چو در میدان عشق تو فگندم گوی را

همتی دارم که گر دستم رسد هر ساعتی

طوق زر در گردن اندازم سگ آن کوی را

عشق سری بود پنهان رنگ رو پیداش کرد

مشک اگر پنهان بود پنهان ندارد بوی را

من زمشتاقان آن رویم ازیرا خوش بود

با رخ نیکوی گل مر بلبل خوش گوی را

تیر باران غمش را پیش وا رفتم بصبر

جز سپر نکند تحمل تیغ رو باروی را

دل همی جوید نگارم تا ستاند جان زمن

دل بترک جان بجوی آن دلبر دلجوی را

سبزه مژگان بماند بر کنار جوی چشم

کآب هردم جو شود آن چشم همچون جوی را

سیف فرغانی برو تصدیق سعدی کن که گفت

من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را

بنده گر نیکست و گر بد در سخن نیکت ستود

نزد نیکویان جزا بد نیست نیکو گوی را

شمارهٔ ۳۱

ای بدل کرده آشنایی را

برگزیده زما جدایی را

خوی تیز ازبرای آن نبود

که ببرند آشنایی را

در فراقت چو مرغ محبوسم

که تصور کند رهایی را

مژه در خون چو دست قصابست

بی تو مر دیده سنایی را

شمع رخساره تو می طلبم

همچو پروانه روشنایی را

آفتابی و بی تو نوری نیست

ذره یی این دل هوایی را

عندلیبم بجان همی جویم

برگ گل دفع بینوایی را

بی جمالت چو سیف فرغانی

ترک کردم سخن سرایی را

چاره کارها بجستم و دید

چاره وصل است بی شمایی را

شمارهٔ ۳۲

ای سعادت زپی زینت وزیبایی را

بافته بر قد تو کسوت رعنایی را

عشق رویت چو مرا حلقه بزد بر در دل

شوق از خانه بدر کرد شکیبایی را

گر ببینم رخ چون شمع تو ای جان بیمست

کآب چشمم بکشد آتش بینایی را

ذرها گر همه خورشید شود بی رویت

نبود روز وشب عاشق سودایی را

من شوریده سر کوی ترا ترک کنم

گر مگس ترک کند صحبت حلوایی را

در دهان طمعم چون ترشی کند کند

لب شیرین تو دندان شکر خایی را

دهن تنگ تو چون ذره در سایه نهان

نفی کرده است زخود تهمت پیدایی را

صبر با غمزه غارت گرت افگند سپر

دفع شمشیر کند لشکر یغمایی را

هوس نرگس شیر افگن تو در کویت

با سگان انس دهد آهوی صحرایی را

بهرتو گوهر دین ترک همی باید کرد

زآنکه تو خاک شماری زر دنیایی را

سعدی ار شعرمن وحسن تو دیدی گفتی

غایت اینست جمال وسخن آرایی را

سیف فرغانی چون شمع خیالش با تست

چه غم ار روز نباشد شب تنهایی را

مرد نادان زغم آسوده بود چون کودک

خیز وچون تخته بشو دفتر دانایی را

شمارهٔ ۳۳

الا ای غمت شادی جان ما

تویی راحت جان پژمان ما

دلی کو جهانیست بردی، برو

چه افتاده یی در پی جان ما

پری رویی از مردمت باک نیست

زدیوان نترسد سلیمان ما

غم تو چو کرد ازدل ما حرم

چو کعبه شریفست ارکان ما

چو از مشرب عشقت آبی خوریم

زدنیا بریده شود نان ما

چرا ما زمردم گدایی کنیم

جهان سر بسر ملک سلطان ما

همین بخت واقبال مارا بس است

که ما آن اوییم و اوآن ما

نگیریم چون عنکبوتان مگس

که عنقا شکارند مرغان ما

صبا چون گلی را گریبان گشود

بخاری درآویخت دامان ما

ندانم که بی اینچنین خار وگل

بدست که بودی گریبان ما

ننالم زفرقت اگر روز وصل

برآید ز شبهای هجران ما

چو یوسف به یعقوب خواهد رسید

سرورست در بیت احزان ما

زسر سیف فرغان بیا گوی کن

چو پا درنهادی بمیدان ما

شمارهٔ ۳۴

ای گل روی تو برده رونق گلزارها

در دل غنچه بسی حسن ترا اسرارها

گر بیاد روی تو آبی خورم در وقت مرگ

بی گل از خاک رهی سر بر نیارد خارها

گل که باشد پیش روی تو که او را چون گیاه

بعد ازین آرند و بفروشند در بازارها

با چلیپای سر زلفت که ناقوس اشکند

نعره توحید خیزد زین پس از زنارها

حسن شهر آشوب (تو) چون بر ولایت دست یافت

سروران ملک را در پا رود دستارها

کار من زهد است و توبه دادن مردم زمی

گر می عشقت خورم توبه کنم زین کارها

عشق داند نقش اغیار از دل عاشق سترد

سکه را آتش تواند بردن از دینارها

کس برون خانه محرم نیست سر عشق را

در فرو بند این سخن می گوی با دیوارها

گر درختانرا بود از سر حلاج آگهی

آنچه از وی می شنودی بشنوی از دارها

گر بهار وصل خواهی سیف فرغانی برو

همچو بلبل در خزان دم درکش از گفتارها

دلبرا بی من مرو گر گویدت پور حسن

خیز تا طوفی کنیم ای دوست در گلزارها

شمارهٔ ۳۵

ای کرده بعشق تو دل پرورش جانها

گردون چو رخت ماهی نادیده بدورانها

آنرا که چو تو سروی در خانه بود دایم

از بی خبری باشد رفتن سوی بستانها

آنرا که گل رویش زردی ز غمت گیرد

خاک قدمش باشد سرسبزی ریحانها

زانگشت خیال تو چون نقش پذیرفتم

از دست دلم یک یک چون رنگ برفت آنها

از رنگ تو و بویت در گل اثری دیدست

بلبل که نمی آید بیرون ز گلستانها

بهر من دل خسته ای ترک کمان ابرو

تیر مژه را کردی سر تیز چو پیکانها

ای زلف تو چون چوگان بیم است که از دستت

چون کوی بسر گردم گرد همه میدانها

گفتم بوفا با تو عهدی بکنم لیکن

از سخت دلی سستی اندر همه پیمانها

از آرزوی رویت بود آنکه ز بهر گل

وقتی طرف خاطر می رفت ببستانها

تو در حرم دلها ساکن شده ای وآنگه

سیف از هوس کعبه پیموده بیابانها

شمارهٔ ۳۶

ما را دلیست سوخته آتش طلب

آتش که دید پرتو او آب را سبب

زاشکم مدام سوزش دل در زیاد تست

این آب هست هیزم آن آتش طلب

گر عاشقی بمیل سهر در دو چشم کش

کحل کلام هر سحر از سرمه دان شب

ای غافلان ز عشق کفرتم بذنبکم

وی عاشقان دوست اتیتم بما وجب

در وصف حسن دوست چو خواهی دهن گشود

اول زبان عشق بیار و لب ادب

وآنگه هزار خوشه معنی طب ز جان

کندر درون سنبله صورتست حب

ای سحر غمزهای ترا سامری غلام

وی شکر حدیث ترا خامشی قصب

وی پایه ولای تو بالاترین مقام

وی نسبت هوای تو عالیترین نسب

نارالله است عشق تو چون کوره جحیم

شهرالله است روی تو همچون مه رجب

در آرزوی میوه باغ وصال تو

هرگز نگشت غوره اومید ما عنب

شمارهٔ ۳۷

روزی آن روی چو خورشید وبر و خال چوشب

دیدم و عشق مراباتو همین بود سبب

زین پس از پیش تو کوته نکنم دست نیاز

زین پس از کوی تو بیرون ننهم پای طلب

گوشه یی از سر کوی تو قصور فردوس

نیمه یی از مه روی تو هلال غبغب

دیدن تو ببرد قاعده غم ازدل

بوسه تو بنهد خاصیت جان در لب

در دهان گیر لب خویش دمی تا بینی

ذوق صد تنگ شکر جمع شده در دور طب

روی تو با خط مشکین تو می دانی چیست

آفتابیست (و) بر (هر) طرفش نیمه شب

بر سرم عشق تو مالید شبی دست قبول

در دلم مطرب اندوه تو زد چنگ طرب

در جهان دلم ای ترک سیه چشم گذشت

غارت هندوی زلف تو زیغمای عرب

سیف فرغانی در حضرت جانان دایم

خامشی غیر ادب دان وسخن ترک ادب

شمارهٔ ۳۸

ای خجل از روی خوبت آفتاب

روز من بی تو شبی بی ماهتاب

آفتاب از دیدن رخسار تو

آنچنان خیره که چشم از آفتاب

چون مرا در هجر تو شب خواب نیست

روز وصلت چون توان دیدن بخواب

بر سر کوی تو سودا می پزم

با دل پرآتش و چشم پرآب

عقل را با عشق تو در سر جنون

صبر را از دست تو پا در رکاب

خون چکان بر آتش سودای تو

آن دل بریان من همچون کباب

در سخن زآن لب همی بارد شکر

در عرق زآن رو همی ریزد گلاب

چشم مخمورت که ما را مست کرد

توبه خلقی شکسته چون شراب

از هوایی کآید از خاک درت

آنچنان جوشد دلم کز آتش آب

جز تو از خوبان عالم کس نداشت

سرو در پیراهن و مه در نقاب

بی خطا گر خون من ریزی رواست

ای خطای تو بنزد ما صواب

تو طبیب عاشقان باشی، چرا

من دهم پیوسته سعدی را جواب

سیف فرغانی چو دیدی روی دوست

گر بشمشیرت زند رو بر متاب

شمارهٔ ۳۹

ای خطت سلسله یی بر قمر از عنبر ناب

وی دل و دیده ز سودای تو پرآتش و آب

دوش در وصف جمال تو چو در بستم دل

خوب رویان معانی بگشادند نقاب

خانه حسن ز بالای تو دارد استون

قبله روح ز ابروی تو دارد محراب

ای دل از یورتگه سینه برون زن خرگاه

کین ستون کرد مرا خیمه تن سست طناب

پیش روی تو ز رخساره خورشید چکد

عرق شرم چو اشک مطر از چشم سحاب

سایه بر کار چو من ذره کجا اندازی

که چو خورشید تو از پرتو خویشی در تاب

خانه سوزست (غمت) در دل من چون آتش

بی قرارست دل اندر بر من چون سیماب

آفتابا ز تو روزم بشب آمد، تا چند

بر سر کوی تو شب روز کنم چون مهتاب

زلف جعد تومرا کرد مسلسل چون خط

کرده خط تو مرا زیر و زبر چون اعراب

چون شرابت بود اندر سرو آیینه بدست

گیرد آیینه ز عکس رخ تو رنگ شراب

نام شیرین لب خویش ار بزبان آری تو

در دهان شکرین تو شود شهد لعاب

همت عالی عشاق رخت تا حدیست

که ز دنیاشان در چشم نمی آید خواب

گر عنان تو بدست من درویش افتد

از سر شوق بپای تو درافتم چو رکاب

چشم داریم ز دادار بعقبی رحمت

ما که دیدیم بدنیا ز فراق تو عذاب

دی یکی سوخته چون من بتضرع میگفت

دست برداشته در حضرت رب الارباب

کای خداوند تو برگیرش اگر خود بمثل

« در میان من و معشوق همام است حجاب »

گفتن مدح تو از غایت مهر است مرا

عاشق آنست که طاعت نکند بهر ثواب

بحر شعر من اگر موج زند در عالم

غرقه چون حوت شود چشمه خورشید در آب

با غزلهای تر بنده که در مدح تو گفت

هست اشعار دگر خشکتر از رود رباب

آنچه از لطف و کرم در حق من فرمودی

یابی از بنده دعا و ز خداوند ثواب

بعد ازین کشتی اندیشه بساحل بردم

زآنک دریای مدیح تو ندارد پایاب

سیف فرغانی از ضبط برون شد سخنت

بی دلانرا نبود ضبط سخن رای صواب

شمارهٔ ۴۰

ای پسته دهانت شیرین و انگبین لب

من تلخ کام مانده در حسرت چنین لب

بودیم بر کناری عطشان آب وصلت

زد بوسه تو ما را چون نان در انگبین لب

هرگز برون نیاید شیرینی از زبانش

هرکو نهاده باشد باری دهان برین لب

عاشق از آستینت شکر کشد بدامن

چون تو بگاه خنده گیری در آستین لب

تا در مقام خدمت پیش تو خاک بوسد

روزی دو ره نهاده خورشید بر زمین لب

از بهر آب خوردن باری دهان برو نه

تا لعل تر بریزد از کوزه گلین لب

با داغ مهر مهرت ای بس گدا که چون من

از آرزوی لعلت مالند بر نگین لب

از معجزات حسنت بر روی تو بدیدم

هم شکرآب دندان هم پسته آتشین لب

دل تلخ کام هجرست او را بجای باده

زین بوسهای شیرین درده بشکرین لب

تا چند باشد ای جان پیش در تو ما را

چون مرغ بهر دانه از خاک بوسه چین لب

تو سرخ روی حسنی تا کرد شیر شیرین

خط نبات رنگت همچون ترانگبین لب

چون فاخته بنالم اکنون که مر ترا شد

همچون گلوی قمری زآن خط عنبرین لب

هنگام شعر گفتن شوقت مرا قرین دان

زآن سان که در خموشی (با) لب بود قرین لب

شمارهٔ ۴۱

ایا چوحسن بمعنی نکو بصورت خوب

وصال تست مرا همچو عافیت مطلوب

شهید عشق تو بعد از اجل چو جان زنده

گدای کوی تو نزد همه چو زر محبوب

چو جان حدیث تو شیرین ولیک شورانگیز

غم تو در دل عاشق چو وجد در مجذوب

لبت که مست کند همچو خمر عاشق را

میی زدرد مصفا ولی بشهد مشوب

تو رو نمودی ومشغول شد بغم عاشق

بلا بیامد و منسوب شد بصبر ایوب

بنور روی تو پیش از بروز بتوان دید

جمال صورت کامن پس حجاب غیوب

ایا بملک سلیمان بحسن چون یوسف

منم بعشق زلیخا بحزن چون یعقوب

نه بهر جنت و حورست کوشش عاشق

نه بهر ملک بود مشتغل علی بحروب

امید وصل تو اندر دل و منم محزون

کلید باب فرح با من ومنم مکروب

کرا که نام برآمد بدفتر عشقت

بخواند سر معمازخط نامکتوب

بنزد عاشق جز ذکر تو سخن باطل

بنزد بنده بجز عشق تو هنر معیوب

گرم بدست فتد اندهت بصد شادیش

غذای روح کنم ای غم تو قوت قلوب

که بی عیار محبت دل رهی قلبست

وگر بسکه شاهان شود چو زر مضروب

اگر نه سایه تو بر من اوفتد هستم

چو ذره یی که بود آفتاب ازو محجوب

رجای وصل تو در جان سیف فرغانیست

چنانکه در دل عاصی امید عفو ذنوب

شمارهٔ ۴۲

ای گلستان حسن ترا بنده عندلیب

درد مراست نرگس بیمار تو طبیب

بازم بخوان بلطف و بنازم ز در مران

هرچند گل نیاز ندارد بعندلیب

در حال من نظر کن و از آه من بترس

کز عشق بهره مندم و از وصل بی نصیب

زنهار با غریب و گدا لطف کن که من

در کوی تو گدایم و در شهر تو غریب

در شهر با توام خبر عشق فاش شد

از اشکم این تواتر و از شعرم این نسیب

عقلم چنان برفت که امروز عاجزست

ز اصلاح من معلم وز ارشاد من ادیب

حسنت رضا نداد بسامان (کار) من

لیلی روا نداشت که مجنون بود لبیب

با روی چون نگار تو خاک رهست گل

با زلف مشکبار تو درد سرست طیب

با جز تو دوستی نبود شغل اهل دل

حاشا که دستکار مسیحا بود صلیب

این بنده از وصال تو محروم بهر چیست

او در طلب مجد و تویی در دعا مجیب

تیر دعای من بنشانه نمی رسد

الرمی قد تواتر والسهم لایصیب

من داعی توام باجابت امیدوار

داعیک لایرد و راجیک لایخیب

نبود شکیب از گل روی تو سیف را

تا عندلیب منبر گل را بود خطیب

شمارهٔ ۴۳

طوطی خجل فرو ماند از بلبل زبانت

مجلس پر از شکر شد از پسته دهانت

جعد بنفشه مویان تابی ز چین زلفت

حسن همه نکویان رنگی ز گلستانت

ما را دلیست دایم در هم چو موی زنگی

از خال هندو آسا وز چشم ترک سانت

همچون نشانه تا کی بر دل نهد جراحت

ما را بتیر غمزه ابروی چون کمانت

سرگشته یی که گردن پیچید در کمندت

دست اجل گشاید پایش ز ریسمانت

زآن بر درت همیشه از دیده آب ریزم

تا خون دل بشویم از خاک آستانست

جانم تویی و بی تو بنده تنیست بی جان

وین نیز اگر بخواهی کردم فدای جانت

یا آنکه نیست از خط بر عارضت نشانی

منشور ملک حسنست این خط بی نشانت

گر با چنین میانی از مو کمر کنندت

بار کمر ندانم تا چون کشد میانت

در وصف خوبی تو صاحب لسان معنی

بسیار گفت لیکن ناورد در بیانت

پا در رکاب کردی اسب مراد را سیف

روزی اگر فتادی در دست من عنانت

ای رفته از بر ما ما گفته همچو سعدی

« خوش می روی بتنها تنها فدای جانت »

شمارهٔ ۴۴

ای چو فرهاد دلم عاشق شیرین لبت

مستی امشبم از باده دوشین لبت

نیست شیرین که زفرهاد برای بوسی

ملک خسرو طلبد شکر رنگین لبت

وه چه شیرین صنمی تو که دهان من هست

تا بامسال خوش از بوسه پارین لبت

محتسب سال دگر بر سر کویت آرد

همچنین بی خودم از باده نوشین لبت

طبع شوریده من این همه شیرین کاری

می کند در سخن امروز بتلقین لبت

سیف فرغانی چون وصف تو می کرد گرفت

طبعم اندر شکر افشاندن آیین لبت

شمارهٔ ۴۵

چو حسن روی تو آوازه در جهان انداخت

هوای عشق تو در جان بی دلان انداخت

سمن بران همه چوگان خویش بشکستند

کنون که شاه رخت گوی در میان انداخت

از آن میانه گل و لاله را برآمد نام

چو بحر حسن تو خاشاک بر کران انداخت

کمان ابروی خود بین که ترک غمزه تو

خطا نکرد خدنگی کزآن کمان انداخت

ترا بدیدم و صبر و قرار رفت از من

مگس چو دید عسل خویشتن در آن انداخت

عقاب عشق توام صید کرد و در اول

چو گوشت خورد و بآخر چو استخوان انداخت

چو تو ز نور سپر پیش روی داشته ای

کجا بسوی تو تیر نظر توان انداخت

مرا یقین شده بود آنکه من بتو برسم

کرشمهای توام باز در گمان انداخت

بجهد بنده بوصلت رسد اگر بتوان

ببیل خاک زمین را بر آسمان انداخت

بشعر وصف جمال تو خواستم کردن

ولی جلال توام عقده بر زبان انداخت

چو خواستم که کنم نسبتش بلعل و عقیق

لب تو ناطقه را سنگ در دهان انداخت

کسی که در ره عشق آمد او دو عالم را

چو میخ کفش برفتن یکان یکان انداخت

بآب شعر رهی غسل دل کند درویش

که آتش طلبش در میان جان انداخت

ترا چو دید بسی گفت سیف فرغانی

«چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت »

شمارهٔ ۴۶

ای که شاهان جهانند گدایان درت

پادشاهست گدایی که بیابد نظرت

چون توانگر اگرت تحفه نیارم بر در

همچو درویش بیایم بگدایی بدرت

ای برو خوب چو اشکوفه باران دیده

چند چون گل بشکفتی و نخوردیم برت

بحیات ابدی زنده شود گر روزی

بسر کشته هجران خود افتد گذرت

حسن حورست ترا لطف پری و کرده

دست تقدیر مقید بلباس قدرت

صد ازین سر که تن مردم ازو برپایست

دل برابر نکند با سر مویی ز سرت

جان شیرین نستانند بتلخی زآن کس

که ورا کام خوش است از لب همچون شکرت

ای چو دینار درست از دل اشکسته ما

همچو سکه ز درم محو نگردد اثرت

میوه روح منی باغ بهر کس مسپار

ور نه همچون دگران سنگ زنم بر شجرت

روی بنمای و مپندار که من چون سعدی

«دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت »

سیف فرغانی خورشید رخش در جلوه است

گر ندیدی خللی هست مگر در بصرت

شمارهٔ ۴۷

دلم بربود دوش آن نرگس مست

اگر دستم نگیری رفتم از دست

چه نیکو هر دو با هم اوفتادند

دلم با چشمت این دیوانه آن مست

نمی دانم دهانت هست یا نیست

نمی دانم میانت نیست یا هست

تویی آن بی دهانی کو سخن گفت

تویی آن بی میانی کو کمر بست

بجانم بنده آزاده یی کو

گرفتار تو شد وز خویشتن رست

دگر با سیف فرغانی نیاید

دلی کز وی برید و در تو پیوست

گدایی کز سر کوی تو برخاست

بسلطانیش بنشاندند و ننشست

شمارهٔ ۴۸

ای که لبت منبع آب بقاست

درد تو بیماری دلرا دواست

آه که اندر طلب تو مرا

رفت دل و درد دل ای جان بجاست

گر همه آفاق بگیرد کسی

آنکه توانگر بتو نبود گداست

بهر دل تو چه توان ترک کرد

مال ندارم من و جان خود تراست

هر دو جهان مملکت من شود

گر تو بگویی که فلان آن ماست

هرچه کنی بر سر ما حاکمی

گر بکشی از طرف ما رضاست

محنت عشقت بهمه کس رسید

دولت وصل تو ندانم کراست

درد دل و عشق بهم گفته اند

کام دل و عشق بهم نیست راست

گوهر وصلت که ندارد بها

کشته هجران ترا خون بهاست

چاکر تو بر همه کس مهترست

بنده تو در دو جهان پادشاست

روی بهر سو که کنم در نماز

قبله اگر روی تو باشد رواست

زهر چو از جام تو نوشم شکر

تیغ گر از دست تو باشد عطاست

در غزل ای دوست دعاگوی تست

سیف که دشنام تو او را دعاست

شمارهٔ ۴۹

دل کنون زنده بجان نیست که جانان اینجاست

وآن حیاتی که بدو زنده بود جان اینجاست

نام شکر چه بری قند لب او حاضر

ذکر شیرین چکنی خسرو خوبان اینجاست

طوطی تنگ دلم لیک ز شکر پس ازین

بار منت نکشم کآن شکرستان اینجاست

پیش ازین گر چه بسی نعره زدم چون بلبل

گریه چون ابر کنم کآن گل خندان اینجاست

مجلسی پر ز عزیزان زلیخا مهرند

دست دل خسته که آن یوسف کنعان اینجاست

نیکوان نور ندارند چو استاره بروز

کامشب از طالع سعد آن مه تابان اینجاست

امشب ای صبح تو در دامن شب پنهان باش

کآفتابی که برآید ز گریبان اینجاست

شست دل در طلب ماهی اومید انداخت

جان خضروار که آن چشمه حیوان اینجاست

هرکرا درد دلی بود و نمی گفت بکس

گو بجو مرهم آن درد که درمان اینجاست

از مجاری شکر پیش جگر سوختگان

نمک افشانده که چندین دل بریان اینجاست

عشق در دل غم و انده نبود دور از تو

جور لشکر بکش ای خواجه کی سلطان اینجاست

زین غزل جمله بیک قول شدند اهل سماع

همه گوینده چو بلبل که گلستان اینجاست

سیف فرغانی تو نیز بگو چون دگران

«خانه امشب چو بهشتست که رضوان اینجاست »

شمارهٔ ۵۰

در رخت می نگرم جلوه گه جان اینجاست

در قدت می نگرم سرو خرامان اینجاست

من دل سوخته خواهم که لب تشنه خویش

بر دهان تو نهم کآبخور جان اینجاست

خانه یی چون حرم و بر در و بامش عشاق

چون مگس جمع شده کآن شکرستان اینجاست

پرده داران تو گر چند بسنگم بزنند

نروم همچو سگ از در که مرا نان اینجاست

من دوا یابم اگر لطف تو گوید که بده

مرهم وصل، که این خسته هجران اینجاست

اندرین مجمع اگر جمع شوم شاید ازآنک

رخ و زلفی که مرا کرد پریشان اینجاست

یوسف حسنی و در هر طرفی چون یعقوب

از برای تو بسی عاشق گریان اینجاست

تو امام همه خوبانی و با آن قامت

قبله کافر و محراب مسلمان اینجاست

تو زر لطف کنی بخش و چو من درویشی

آخر ای گنج گهر با دل ویران اینجاست

باز روح ار ز پی صید روان شد، آن تن

که بدل همچو جلاجل کند افغان اینجاست

دور ازین باغ رقیب تو بهرجا که بود

همچو اشکسته سفالیست که ریحان اینجاست

ای بکعبه شده در بادیه چون اعرابی

آب باران چه خوری؟ چشمه حیوان اینجاست

سیف فرغانی از آن نور روان چون خورشید

روز وصلی که ندارد شب هجران اینجاست

شمارهٔ ۵۱

تبارک الله از آن روی دلستان که تراست

ز حسن و لطف کسی را نباشد آن که تراست

گمان مبر که شود منقطع بدادن جان

تعلق دل از آن روی دلستان که تراست

بخنده ای بت بادام چشم شیرین لب

شکر بریزد از آن پسته دهان که تراست

ز جوهری که ترا آفریده اند ای دوست

چگونه جسم بود آن تن چو جان که تراست

ز راه چشم بدل می رسد خدنگ مژه

مرا مدام ز ابروی چون کمان که تراست

چه خوش بود که چو من طوطیی شکر چیند

ببوسه زآن لب لعل شکرفشان که تراست

بغیر ساغر می کش بر تو آبی هست

ببوسه یی نرسد کس از آن لبان که تراست

اگر کمر بگشایی و زلف باز کنی

میان موی تو گم گردد آن میان که تراست

چو عندلیب مرا صد هزار دستانست

بوصف آن دو رخ همچو گلستان که تراست

صبا بیامد و آورد بوی تو، گفتم

هزار جان بدهم من بدین نشان که تراست

بیا که هیچ کس امروز سیف فرغانی

ندارد آب سخن اینچنین روان که تراست

شمارهٔ ۵۲

اختر از خدمت قمر دور است

مگس از صحبت شکر دور است

ما از آن بارگاه محرومیم

تشنه مسکین از آبخور دور است

پای من از زمین درگه او

راست چون آسمان ز سر دور است

جهد کردم بسی ولی چکنم

بخت و کوشش ز یکدگر دور است

پادشاهان چه غم خورند اگر

گربه از خانه سگ زدر دور است

تو بدست کرم کنم نزدیک

که بپای من این سفر دور است

یوسف عهدی و منم بی تو

همچو یعقوب کز پسر دور است

در فراق تو ای پسر هستم

همچو یوسف که از پدر دور است

اندرین حال حکمتی مخفیست

بنده از خدمت تو گر دور است

هر کرا قرب نیست با سلطان

از بلا ایمن از خطر دور است

همچو پروانه می زنم پر و بال

گرچه آن شمعم از نظر دور است

شاخ اگر هست بر درخت دراز

دست کوتاهم از ثمر دور است

عشق بگریزد از دل جان دوست

عیسی از پایگاه خر دور است

خشک لب بی تو یوسف فرغانیست

طبع از انشای شعر تر دور است

شاید ار خانه پر عسل نکند

نحل چون از گل و زهر دور است

شمارهٔ ۵۳

جانا زرشک خط تو عنبر در آتش است

وزلعل آبدار تو گوهر در آتش است

دل درغم تو دانه گوهر در آسیاست

خط بر رخ تو خرده عنبر درآتش است

کردم نظر بر آن رخ چون آتش کلیم

خال تو چون خلیل پیمبر در آتش است

از شرم چون نبات در آبم که گفته ام

کان مه بگاه خشم چو شکر در آتش است

عاشق بآب دیده چون سیم حل شده

در بوته بلای تو چون زر در آتش است

از آب گرم اشک فروغم زیاده شد

کز عشق تو چو شمع مرا سر در آتش است

از تاب هجر تو دل بریان من بسوخت

آبی بده زوصل که چاکر درآتش است

دراشک ودرغم تو نگارا تن ودلم

چون ماهی اندر آب وسمندر در آتش است

مارا بسان هیزم تر در فراق تو

نیمی درآب ونیمه دیگر درآتش است

من سوختم در آتش عشق و تو چون شکر

آگه نه ای که عود معطر درآتش است

صیدت شدم چو مرغ وز بهر خلاص خود

بالی نمی زنم که مرا پر در آتش است

ازرنگ خویش روی تو ای آبدار لطف

گویی که آفتاب منور در آتش است

سیف ازتو دور مانده وشعرش بنزد تست

زر در خزینه شه وزرگر در آتش است

شمارهٔ ۵۴

ما غریبیم وشهر ازآن شماست

با چنین رو جهان جهان شماست

پادشاهان چو بنده می گویند

ما رعیت ولایت آن شماست

عهد خسرو ندید از شیرین

شر و شوری که در زمان شماست

باچنین چشم مست عاشق کش

هرکه میرد از کشتگان شماست

گر براتی بجان کنند وبسر

بدهم چون برو نشان شماست

جان عاشق نشانه آن تیر

که زابروی چون کمان شماست

زردی روی زعفرانی من

از رخ همچو ارغوان شماست

ابر گوهرفشان دو چشم منست

پسته پرشکر دهان شماست

آب حیوان یک جهان عاشق

در دو لعل شکرفشان شماست

کم زاصحاب کهف نیست بقدر

هرکه چون سگ برآستان شماست

غم جانرا بخود نمی گیرد

دل که چون لامکان مکان شماست

سیف فرغانی ارچه چیزی نیست

بلبلی بهر گلستان شماست

سخن خود نمی تواند گفت

که دهانش پر از زبان شماست

شمارهٔ ۵۵

عذر قدمت بسر توان خواست

بوسی زلبت بزر توان خواست

گرچه تو کرم کنی ولیکن

بی زر نتوان اگر توان خواست

درکیسه خراج مصر باید

تا ازلب تو شکر توان خواست

بوسی برتو چه قدر دارد

دانم زتو اینقدر توان خواست

بالای تو سرو میوه دارست

این میوه ازآن شجر توان خواست

نی نی غلطم درین حکایت

ازسرو کجا ثمر توان خواست

ازمعدن اگر چه هیچ ندهند

عیبی نبود گهر توان خواست

گنج از (تو) توقع است مارا

آنرا زکدام در توان خواست

وآنچ ازدر تو رسد بدرویش

هرگز زکسی دگر توان خواست

شمارهٔ ۵۶

آن کو بدر تو سر نهاده است

پای از دو جهان بدر نهاده است

در دام غم تو طایر وهم

با بال شکسته پر نهاده است

سلطان که بسکه نقش نامش

بر چهره سیم و زر نهاده است

تا باشدش آب روی حاصل

بر خاک در تو سر نهاده است

در خانه دل ز دست عشقت

غم بر سر یکدگر نهاده است

عاشق چه کند چو اندرین ره

از بهر تو پای در نهاده است

باری بکشد بپشت همت

چون روی بدین سفر نهاده است

بیچاره سری گرفته بر دست

پای از همه پیشتر نهاده است

از بهر مراد دل درین راه

جا نیست که در خطر نهاده است

عاشق سر خدمتی عجب نیست

در پای رقیب اگر نهاده است

ترسا بنهد ز بهر عیسی

سر بر قدمی که خر نهاده است

رویت که بنور او توان دید

ارواح که در صور نهاده است

دیر است که از پس هوایت

اندر پی ما شرر نهاده است

در پیش رخ تو عقل کوریست

کش آینه در نظر نهاده است

از بهر بهای بوسه تو

کش روح به از شکر نهاده است

گر جان برود تفاوتی نیست

اندر لبت آن اثر نهاده است

خورشید و مهت نمی توان گفت

در من خرد این قدر نهاده است

کز جبهه تو هزار اکلیل

بر تارک ماه و خور نهاده است

آن خشک لبی که دست عشقش

داغی ز تو بر جگر نهاده است

از خون جگر بر آستانت

صد نقطه بچشم تر نهاده است

شمارهٔ ۵۷

دلبر ما کهربا بر دست بست

هیچ می دانی چرا بر دست بست

دل بنرخ که ستاند بعد ازین

دل ربا چون کهربا بر دست بست

بندم اندر ششدر غم سخت کرد

مهره یی کآن جان فزا بر دست بست

آن نه مهره دانه دام دلست

کان صنم از بهر ما بر دست بست

مرغ دل را همچو باز نو گرفت

ریسمان آورد و پا بر دست بست

قصه دریا و در شد پایمال

چون گهر کان صفا بر دست بست

حسن روی آرای بر پشت زمین

اینچنین زیور کرا بر دست بست

گوییا هرگز چنین پیرایه یی

شاخ را از گل صبا بر دست بست

هست این مهره بر آن ساعد چنانک

آب جردی از هوا بر دست بست

شمارهٔ ۵۸

دلبری کز لطف گویی بر تنش جان غالبست

حسن بر رویش چو نزهت بر گلستان غالبست

نیکوان را بر بدن غالب بود اوصاف روح

بر بهشتی گرچه تن دارد ولی جان غالبست

ملک سلطانیست او را در جمال و حسن از آن

عشق او بر بنده چون بر ملک سلطان غالبست

آب حیوانست مضمر در لب لعلش ولیک

چون سخن گوید شکر بر آب حیوان غالبست

گرچه در دعوی خوبی ماه را حجت قویست

آفتاب روی او بر وی ببرهان غالبست

ور مرا از وی نداند کس عجب نبود ازآنک

هرکه چیزی دوست می دارد برو آن غالبست

گرچه در انعام عام او تأمل میکنم

بار جای وصل بر من خوف هجران غالبست

چون زنان پوشیده باید داشت از نامحرمان

آنچه از اسرار او بر جان مردان غالبست

سیف فرغانی ز درد عشق او احوال خویش

با گروهی گو که این حالت برایشان غالبست

شمارهٔ ۵۹

آنکوبتست زنده بجانش چه حاجتست

قوت از غم تو کرده بنانش چه حاجتست

عاشق بسان مرده بود،جان اوست دوست

چون دوست دست داد بجانش چه حاجتست

آن کو بدل حدیث تو تکرار می کند

از بهر ذکر تو بزبانش چه حاجتست

وآن کس که از جهانش تمنا وصال توست

چون یافت وصال تو بجهانش چه حاجتست

عاشق بهشت از پی روی تو می خوهد

چون دید روی تو بجنانش چه حاجتست

عاشق بمال دل ندهد بهر آنکه اوست

کان گهر بگوهر کانش چه حاجتست

او بر در تو از همه خلقست بی نیاز

آنرا که کس تویی بکسانش چه حاجتست

با او چو دست لطف بیاری بر آوری

زآن پس بیاری دگرانش چه حاجتست

از کشف و از عیان نتوان گفت نزد او

چون عین او تویی بعیانش چه حاجتست

شمارهٔ ۶۰

من می روم و دلم بر تست

جان نیز ملازم در تست

گرچه نبود دلت بر من

ای دلبر من دلم بر تست

با بنده اگر چه سر گرانی

سوگند گران من سر تست

گر چاکر اگر غلام خواهی

این بنده غلام و چاکر تست

پهلوی جمالت ای دلارام

فربه ز میان لاغر تست

خاصیت آب زندگانی

اندر لب روح پرور تست

ای از تن تو شده پر از گل

پیراهن تو که در بر تست

رویی بنما که چشم جانها

روشن برخ منور تست

ملک دل و جان گرفتی آری

سلطانی و حسن لشکر تست

ای شهد روان بگاه خنده

زآن پسته که تنگ شکر تست

زآن پسته بسیف شکرش ده

بستان ز وی آنچه در خور تست

شمارهٔ ۶۱

تا مرا آن ماه تابان دوستست

جمله دشمن کامیم زآن دوستست

دوستی خونت بخواهد ریختن

هوش دارای دل که این آن دوستست

کی بمن پردازی ای جان چون ترا

هر طرف چون من هزاران دوستست

دوست می دارد ترامسکین دلم

عیب نتوان کردنش جان دوستست

با دلم زلف ترا پیوندهاست

کافرست اما مسلمان دوستست

هرکه با من بیندت گوید همی

کین گدا با چون تو سلطان دوستست

آشکارش خلق دشمن می شوند

هر که چون من باتو پنهان دوستست

دشمن او می شود پیراهنش

دامنش گربا گریبان دوستست

عاشقان را عامیان گر دشمنند

دیو کی با نوع انسان دوستست

همچو باز از بانگ زاغانش چه باک

بلبلی گر با گلستان دوستست

سایه محروم است ازآن گوید چرا

ذره با خورشید تابان دوستست

هرکه همچون من بجز تو میل کرد

عاشقش مشمر که سگ نان دوستست

سیف فرغانی بکن گر عاشقی

جان فدای او که جانان دوستست

شمارهٔ ۶۲

دل چون بجان نظر فگند جای عشق تست

دل جان شود درو چو تمنای عشق تست

سیمرغ وار خود نتوان یافتن نشان

زآن دل که آشیانه عنقای عشق تست

جانم فدای تو که دل مرده رهی

از زنده کردگان مسیحای عشق تست

ای نور دیده درتن مشکات شکل ما

مصباح روح زنده باحیای عشق تست

چون جان بزندگی ابد شادمان بود

آن دل که درحمایت غمهای عشق تست

فرهاد وار در پس هر سنگ بی دلیست

بیگانه خسروست که شیدای عشق تست

من خام کیستم که پزم دیگ این هوس

هرجا سریست مطبخ سودای عشق تست

گردن کش خرد که هوا را نداد دست

سرمست و پای کوب زصهبای عشق تست

افراز و شیب کون و مکان زیر پای کرد

دل منزلی ندید که بالای عشق تست

ما خامشیم و مهر ادب بر زبان چو سیف

این جمله گفت و گو بتقاضای عشق تست

موج غم تو از صدف دل برون فگند

این نظم را که گوهر دریای عشق تست

شمارهٔ ۶۳

روز رخت که غره ماه جمال تست

هر شب مدد کننده بدر کمال تست

هم نظم شعر من خبری از حدیث عشق

هم حسن روی گل اثری از جمال تست

عنقای عقل بنده چو پروانه چراغ

پر سوخته ز پرتو شمع جلال تست

تیر نظر همی نرسد آفتاب را

آنجا که قوس ابروی همچون هلال تست

در بوستان که خلعت سبز از بهار یافت

لاله نمونه یی زد و گل برگ آل تست

تا باز جره گرچه کند مرغ ملک صید

خسرو شکار طوطی شیرین مقال تست

چندین غزل که مردم از آن رقص میکنند

تأثیر وجد عاشق شوریده حال تست

با آنک اهل مدرسه لالند ازین حدیث

آنجا چو نیک در نگری قیل و قال تست

عین الحیات را بکفی خاک کی خرد

آن سوخته که تشنه آب وصال تست

سیف اردرین طریق کمالی نیافتی

در خویشتن تصور نقصان کمال تست

آن دوست در تصور ناید خیال وار

در وصف او هر آنچه تو گفتی خیال تست

شمارهٔ ۶۴

هر کو نه خدمت تو کند در بطالتست

وآن کو نه مدحت تو کند در ضلالتست

قومی بکار دنیی وقومی بآخرت

مشغولیی که با تو نباشد بطالتست

نظمی که می کنیم وبآخر نمی رسد

از داستان عشق تو اول مقالتست

از حال ما خبر ز مجانین عشق پرس

هشیار را خبر نبود کین چه حالتست

گفتم بدل که تحفه جانان مکن زجان

گو را بکار ناید ومارا خجالتست

ابرام نامه گرچه ازآن در بریده ام

آهم رسول صادق وشعرم رسالتست

ای عالم ار تو وعده بجنت کنی خطاست

مشتاق دوست را که ز حورش ملالتست

آنکو بعلم وعقل خود از دوست باز ماند

عقلش جنون شناس که علمش جهالتست

وقتست سیف را که نگوید دگر سخن

ذکرت بدل کند که زبان را کلالتست

شمارهٔ ۶۵

باری گر آمدی و نشد یار از آن تو

اکنون بیا که یار بیکبار از آن تست

چون دوست طالب تو بود ملک را چه قدر

هرگه که ری بحکم تو شد خوار از آن تست

در مکه گر قریش ترا قصد کرده اند

یک شهر چون مدینه پرانصار از آن تست

بسیار و اندکی که ترا بود اگر برفت

هرچ آن ماست اندک و بسیار از آن تست

گر بیش ازین غمی بدو غمخواره یی نبود

زین پس غم آن دیگر و غمخوار از آن تست

ای حضرت تو مجمع اوصاف نیکویی

تو گلشنی و این همه ازهار از آن تست

عالم بتو منور و گیتی مزین است

ای آفتاب این همه انوار از آن تست

گر بخت را ز خواب خلل گشت سرکران

مژده ترا که دولت بیدار از آن تست

با زلف همچو عنبر و لعل شکر فروش

دکان خلق بسته و بازار از آن تست

لطفیست مر ترا که ز عشاق دل برد

با این متاع جمله خریدار از آن تست

قندی همی خواهد دل رنجورم از لبت

دارو مگیر باز که بیمار از آن تست

زین دل که در تصرف مهر تو آمده است

اندازه یی بکن که چه مقدار از آن تست

بر قلب دشمنان زن و بشکن که بعد ازین

ز اشعار سیف تیغ گهردار از آن تست

از یار اگر چه دور شدی یار از آن تست

وز کار اگر نفور شدی کار از آن تست

شمارهٔ ۶۶

طوطی روح که دامش قفس ناسوتست

عندلیبی است که جایش چمن لاهوتست

بشکرهای ملون چو مگس حاجت نیست

طوطیی را که ز خوان ملکوتش قوتست

یوسف عقل ترا نفس تو چون زندانست

یونس روح ترا جسم تو بطن الحوتست

ای بدنیا متمتع اگر این عمره و حج

از پی نام کنی کعبه ترا حانوتست

در کهولت چو صبی طبع جوان آیین را

زآن مریدی تو که پیر خردت فرتوتست

دل تو مرده دنیا و چنین تا لب گور

سوبسو مرده کش توتن چون تابوتست

هرکه او تشنه دنیاست ازو ناید عشق

مطلب آب ز چاهی که درو هاروتست

ای جوانمرد تو مرد پیرزن دنیا را

زهره یی دان که رخش آفت صد ماروتست

دل خودبین تو امروز چو افعی شد کور

زآن زمرد که بگرد لب چون یاقوتست

خویشتن را تو چو داود شماری لیکن

هر سر موی تو در ملک یکی جالوتست

سیف فرغانی رو خدمت درویشان کن

کرم قزاز بریشم گر برگ توتست

شمارهٔ ۶۷

گرمرا زلفت اوفتد در دست

نکنم کوته ازتو دیگر دست

گرچه من هم نمی رسم شادم

که بزلفت نمی رسد هر دست

خاک پای تو گوهریست عزیز

کی رسد بنده را بگوهر دست

تا زلعلت شکر بدست آریم

چون مگس می زنیم برسر دست

هرکرا بر لب تو دست بود

کی بیالاید او بشکر دست

اهل دل را نداد در همه عمر

دلستانی زتو نکوتر دست

برسرت جان فشان کنم کامروز

نیست چیزی دگر مرا بر دست

عذر خود گفت سیف فرغانی

که فقیرم، نمی دهد زر دست

در دلم هست مهر تو چه شود

اگرت شعر من بود در دست

شمارهٔ ۶۸

گرچه از بهر کسی جان نتوان داد ز دست

چیست جان کز پی جانان نتوان داد ز دست

ای گلستان وفا خار جفا لازم تست

از پی خار گلستان نتوان داد ز دست

همچو تو دوست مرا دست بدشواری داد

چون بدست آمدی آسان نتوان داد ز دست

گرچه آن زلف پریشانی دلراست سبب

آن سر زلف پریشان نتوان داد ز دست

دی یکی گفت برو ترک غم عشق بگو

بچنان وسوسه ایمان نتوان داد ز دست

خاک کوی تو بملک دو جهان نفروشم

گوهر قیمتی ارزان نتوان داد ز دست

جای موری که مرا دست دهد بر در تو

بهمه ملک سلیمان نتوان داد ز دست

محنتت را که گدایانش چو نعمت بخورند

بهمه دولت سلطان نتوان داد ز دست

سیف فرغانی اگر چند توانگر باشی

بر درش جای گدایان نتوان داد ز دست

شمارهٔ ۶۹

عاشق اینجا از برای دیدن یار آمدست

بلبل شوریده بهر گل بگلزار آمدست

این جهان بازار کار عشق جانانست، ازو

آن برد مقصود کو با زر ببازار آمدست

عاشقم او را ندانم دولتست این یا فضول

کآن توانگر را چو من مفلس خریدار آمدست

تا جهانی خلق را چون ذره سرگردان کند

آفتاب حسن در رویش پدیدار آمدست

دوست چون در نیکویی یکتاست همچون آفتاب

عاشقش زآن در عدد چون ذره بسیار آمدست

بر چنو یوسف جمالی سوره آیات حسن

راست چون تورات بر موسی بیکبار آمدست

در میان جمع خوبان یار ما(گویی مگر)

در چمن طاوس روحانی برفتار آمدست

بس کلهداران دولت را قباها خرقه شد

تا سر این تاج خوبان زیر دستار آمدست

چون عسل جانم بیادش کام شیرین می کند

تا نبات خط بر آن لعل شکر بار آمدست

هر کرا بر لوح دل پیوست عشقش حرف خویش

بی زبان وبی دهان چون خط بگفتار آمدست

روح باغ میوه عشق (است)وهمت باغبان

وین تن خاکی بگردش همچو دیوار آمدست

سعدی از قدر تو غافل بود آن ساعت که گفت

(این تویی یا سرو بستانی برفتار آمدست)

سیف فرغانی سنایی شد بشعر و، نظم اوست

نافه مشکی که از وی بوی عطار آمدست

شمارهٔ ۷۰

دلم بسلسله زلف یار در بندست

اگر قبول کنی حال من ترا پندست

زبند مهرش چون پای دل شود آزاد

مرا که باسر زلفش هزار پیوندست

بسان لیلی بگشایی وببندی زلف

ترا خبر نه (که) مجنونی اندرین بندست

برآوری زمن تلخ کام هر دم شور

ازآنکه پسته شیرین تو شکر خندست

ازآرزوی رخ تو اگر بباغ روم

کدام لاله برخساره تو مانندست

زکات خوبی خود را دمی بباغ خرام

که گل بدیدن روی تو آرزومندست

زعاشقان تو امروزدر زمانه منم

کسی که او بسلامی زدوست خرسندست

کسی که او اثر صبح روز وصل ندید

شب فراق چه داند که تا سحر چندست

جواب سعدی گفتم بالتماس کسی

که او هزار چو من بنده را خداوندست

دل مرا که شد ازدست درهمه حالی

بخاک پای و سر کوی دوست سوگندست

چو عندلیب همی نال سیف فرغانی

ازآنکه گل را ایام حسن یکچندست

شمارهٔ ۷۱

بداد باز مراصحبت نگاری دست

وگرچه داشته بودم زعشق باری دست

چنین نگار که امروز دست داد مرا

نمی دهد دگران را بروزگاری دست

میسرم شد ناگاه صحبت یاری

که وصل او ندهد جز بانتظاری دست

اگر بپای رقیبش سری نهم شاید

که می زنم زبرای گلی بخاری دست

چو پای در ره مهرش نهاد جان زآن پس

نرفت بیش دلم را بهیچ کاری دست

مرا گرفت گریبان و برد پای از جای

ازآستین مدد پنجه یی برآر ای دست

ایا چو لعل نگین نام دار در خوبی

چو خاتم ار دهدم چون تو نامداری دست،

بصد نگار منقش بخلق بنمایم

درخت وار مزین بهر بهاری دست

درین مصاف ازو دل برد نه جان ای دوست

چو برپیاده بیابد چوتو سواری دست

چو درکمند تو بی اختیار افتادم

زدامن تو ندارم باختیاری دست

تو خاک پای خود ای دوست درکف من نه

اگر بنزد تو دارم فقیرواری دست

غریب شهر توام از خودم مکن نومید

کنون که در تو زدم چون امیدواری دست

بود که جان ببرم از میان بحر فراق

اگر شبی بزنم باتو در کناری دست

مگیر خانه درین کوی سیف فرغانی

اگر ترا ندهد دلبری و یاری دست

برو برو که بجز استخوان درین بازار

نمی دهد سگ قصاب را شکاری دست

شمارهٔ ۷۲

هان ای نسیم صبح که بویت معطرست

همراه با تو خاک سر کوی دلبرست

منشور نیکویی ز در او همی دهند

سلطان ماه را که زاستاره لشکرست

کس دید صورتی که نکوتر زروی اوست؟

کس خواند سورتی که زالحمد برترست؟

محتاج نیست بر سر ره مشک ریختن

کآنجا که اوست پای نهد خاک عنبرست

آنجا که اوست شب نبود کز ضیا ونور

با آفتاب سایه آن مه برابرست

من خود گدای کویم ویک شهر چون منند

درویش عشق او که بخوبی توانگرست

ای در جهان لطف ملکشاه نیکوان

در حسن هر غلام ترا ملک سنجرست

اندر مقام قرب تو بالاست دست آن

کزبهر خدمتت سرش از پا فروترست

جان را بوصف صورت تو رویها نمود

معنی ناپدید که در لفظ مضمرست

بر آدمی برای تو در بسته ام ولیک

بازآ که بر پری همه دیوارها درست

در وصف خوبی تو تعجب همی کنند

کین شیوه شعر شعر کدامین سخن ورست

بر خاک تیره ریخته همچون در از صدف

این قطرهای صافی از ابر مکدرست

در وصف دوست کاغذ دیوان شعر من

کی چون مداد خشک شود چون سخن ترست

تا دست می دهد سخن دوست گوی سیف

کز هر چه میرود سخن دوست خوشترست

چون بهریار نیست سخن صوت جارحست

چون بهر دوست نیست غزل قول منکرست

شمارهٔ ۷۳

بازم از جور فلک این دل غمناک پرست

بازم از خون جگر دیده نمناک پرست

این زمان ازاثر خار فراق یاران

چون گریبان گلم دامن دل چاک پرست

کز نگاران دلارام و زیاران عزیز

شد تهی پشت زمین وشکم خاک پرست

باغ عیشم که بصد گونه ریاحین خوش بود

از گل و لاله تهی گشت وزخاشاک پرست

چون مرا زهر غم دوست بجان کرد گزند

تو چنان گیر که عالم همه تریاک پرست

گرچه زآن دلبر دلدار و زافغان رهی

خانه خاک تهی گنبد افلاک پرست

سیف فرغانی زنهار ترش روی مباش

که ببخت تو ازآن غوره برین تاک پرست

کیسه عمر تهی چون شود از غم مارا

چو ازین نوع گهر کوزه سباک پرست

شمارهٔ ۷۴

صحبت جانان بر اهل دل از جان خوشترست

عاشقانرا خاک کویش زآب حیوان خوشترست

چون زعشق او رسد رنجی بدل دردی بجان

عاشقان را رنج دل از راحت جان خوشترست

شاهباز عشق چون مرغ دلی را صید کرد

وقت اواز حال بلبل در گلستان خوشترست

دست اندرکار او به از قدم بر تخت ملک

پای در بند وی از سردر گریبان خوشترست

بنده رااز دست جانان خار غم در پای دل

ازگل صد برگ بر اطراف بستان خوشترست

دیده گریان عاشق دایم اندر چشم دوست

از تبسم کردن گلهای خندان خوشترست

گرچه از حنسست آن دلبر چو خورشید آشکار

عشق همچون ذره اند سایه پنهان خوشترست

آنچه اندر حق عاشق کرد معشوق اختیار

گر هلاک جان بود مشتاق راآن خوشترست

مور اگر در خانه خود انس دارد با غمش

خانه آن مور از ملک سلیمان خوشترست

وصل جانانرا چو دل بر ترک جان موقوف دید

جان بداذ وگفت کز جان وصل جانان خوشترست

تا بکیخسرو در ایران دیدها روشن شود

چشم رستم را زسرمه خاک توران خوشترست

سیف فرغانی درین ناخوش سرا با درد عشق

وقت این مشتی گدا از وقت سلطان خوشترست

شمارهٔ ۷۵

نسخه عشق تو بر رق دلم مسطورست

وصف روی توبگویم که مرا دستورست

گرنویسم پراز اسرار کتابی گردد

آنچه بر رق دل (من) مسطورست

همه آفاق بریدم بمثالی فرمان

که زسلطان جمال تو مرا منشورست

شوق دردل ارنی گوی شبی همچوکلیم

آمدم برسر کوی تو که جانرا طورست

آتش روی تو دیدم که ندارد تابی

پیش او چشمه خورشید که آبش نورست

هرکسی را (که) بمعنی بتو نزدیکی نیست

صورتش گر بمثل جان بوداز دل دورست

هرکرا عشق تو در بزم بزم ازل جامی داد

گر چه مستی نکند تا بابد مخمورست

زانده تست سخن گفتن من،وین اشعار

شکری زآن قصب و شهدی ازآن زنبورست

چون بسمع تو رسانند بگو کاین ابیات

آه آن شیفته و ناله آن رنجورست

همه در بزم از دست (تو) نالم چون چنگ

تا که ابریشم رگ برتن چون طنبورست

دیده چون دید که چون گل بجمالی معروف

بنده زآن روز چو بلبل بسخن مشهورست

عاشق ارمدحت معشوق کند عیبی نیست

بلبل ار ناله کند ازپی گل معذورست

سیف فرغانی مرده است و من اسرافیلم

وین سخن نفخه عشقست وزبانم صورست

شمارهٔ ۷۶

اختر ازخدمت قمر دورست

مگس از صحبت شکر دورست

ما ز درگاه دوست محرومیم

تشنه مسکین از آبخور دورست

پای ما از زین حضرت او

راست چون آسمان زسر دورست

همچو پروانه می زنم پر وبال

گرچه آن شمعم از نظر دورست

پادشاهان چه غم خورند اگر

گربه از خانه سگ زدر دورست

در فراق تو ای پسر هستم

همچو یوسف که از پدر دورست

یوسف عهدی و منم بی تو

همچو یعقوب کز پسر دورست

تو بدست کرم کنم نزدیک

کی به پای من این سفر دورست

جهد کردم بسی ولی چه کنم

بخت و کوشش زیکدگر دورست

اندرین حال حکمتی عجبست

بنده از خدمت تو گر دورست

هرکه نزدیک نیست با سلطان

ازبلا ایمن ازخطر دورست

شاخ اگر هست بر درخت دراز

دست کوتاهم از ثمر دورست

بی تو در دیگران نظر نکنم

که معانی ازین صور دورست

خشک لب بی تو سیف فرغانیست

زآن از انشای شعرتر دورست

شاید از خانه پر عسل نکند

نحل چون از گل وزهر دورست

شمارهٔ ۷۷

دلرا چو کرد عشق تهی و فرو نشست

ای صبر باوقار تو برخیز کو نشست

بی بند عشق هیچ کس از جای برنخاست

در حلقه یی که آن بت زنجیر مو نشست

آنرا که زندگی دل از درد عشق اوست

گر چه بمرد از طلب او،مگو نشست

بی روی دوست سعی نمودیم و بر نخاست

این بار غم که بر دل تنگم ازو نشست

آن کو بجست و جوی تو برخاست مر ترا

تا ناورد بدست نخواهد فرو نشست

مشتاق روی خوب تو در انتظار او

حالی اگر چه داشت بد اما نکو نشست

فردا بروح عشق تو ای جان چو آدمی

برخیزد آن سگی که برین خاک کو نشست

هم عاقبت چو بلبل شوریده شاد شد

ماهی بر وی دوست که سالی ببو نشست

آنکس که در طریق تو گم گشت همچو سیف

از گفت و گو خمش شدو از جست و جو نشست

شمارهٔ ۷۸

هرچه خواهی کن که برما دست حکمت مطلقست

حق حکم تو زما تسلیم وحکم تو حقست

در ادای حق ودر ادراک حکمتهای تو

نفس کامل ناقص آمد عقل بالغ احمقست

غرقه دریای شوقت از ملایک برترست

کشته هیجای عشقت با شهیدان ملحقست

ملک عالم بر در دل رفت درویش ترا

گفت رو بیرون در بنشین که جا مستغرقست

پای مال اسب همت کرد شاه این بساط

نطع گردون راکه از انجم هزاران بیذقست

ازسر ره چون کسی را دور شد خرسنگ نفس

بعد از آن بر فرق اکوان پای سیرش مطلقست

هردم از دریای دل موج اناالحق می زند

تشنه وصلت که در قاموس شوقت مغرقست

عاشق تو درمیان خلق با رخسار زرد

همچو اندر خیل انجم ماه زرین بیرقست

اندر آن هیجا که شاهان را علم شد سرنگون

این شکسته دل چو اندر قلب لشکر سنجقست

سر بباز وجان فشان رخصت مده خود را برفق

برکسی کین درزند ابواب رخصت مغلقست

سیف فرغانی برین درگاه ازهر تحفه یی

درد دل را قیمت وخون جگر را رونقست

شمارهٔ ۷۹

دل تنگم و ز عشق توام بار بر دلست

وز دست تو بسی چو مرا پای در گلست

شیرین تری ز لیلی و در کوی تو بسی

فرهاد جان سپرده و مجنون بی دلست

گر چه ز دوستی تو دیوانه گشته ام

جز با تو دوستی نکند هرکه عاقلست

گر من ببوسه مهر نهم بر لبت رواست

شهد عقیق رنگ تو چون موم قابلست

در روز وصلت از شب هجرم غمست و من

روزی نمی خوهم که شبش در مقابلست

دلرا مدام زاری از اندوه عشق تست

اشتر بناله چون جرس از بار محملست

روز وصال یار اجل عمر باقی است

وقت وداع دوست شکر زهر قاتلست

بیند ترا در آینه جان خویشتن

دلرا چو با خیال تو پیوند حاصلست

هرجا حدیث تست ز ما هم حکایتیست

این شاهباز را سخنش با جلاجلست

من چون درای ناله کنانم ولی چه سود

محمول این شتر چو جرس آهنین دلست

اشعار سیف گوهر در پای عشق تست

این نظم در سراسر این بحر کاملست

شمارهٔ ۸۰

تو آن شاهی که سلطانت غلامست

زشاهان جز ترا خدمت حرامست

تو داری ملک وبر سلطان خراجست

توداری حسن وز خورشید نامست

بپیش آفتاب روی تو ماه

اگر چه بدر باشد ناتمامست

بشب استاره اندر شبهه افتد

که روی تو کدام ومه کدامست

ملاحت را بسی اسرار مضمر

در آن صورت چو معنی در کلامست

حلاوت در لب لعل تو دایم

چو شین درشهد وسین اندر سلامست

گرم در حلقه خاصان در آری

عجب نبود که الطاف تو عامست

اگر ناسوخته در هجر وصلت

طمع دارم مرا سودای خامست

چو بیگانه ننالم گرچه برمن

برای دوست از دشمن ملامست

بمروارید چون قطره است خوش دل

صدف کز آب دریا تلخ کامست

بشعر اندر میان دوستانش

چو سعدی سیف فرغانی همامست

شمارهٔ ۸۱

بس کور دلست آنکه بجز تو نگرانست

یا خود نظرش با تو ودل باد گرانست

روی تو دلم را بسوی خود نگران کرد

آن را که دلی هست برویت نگرانست

در حسن نباشد چوتو هرکس که نکوروست

چون آب نباشد بصفا هرچه روانست

جان دل من شد غم عشق تو ازیرا

دل زنده بعشق تو چو تن زنده بجانست

دل کو خط آزادی خویش ازهمه بستد

جان داد بخطی که برو از تو نشانست

هر طفل که از مادر ایام بزاید

در عشق شود پیر اگرش بخت جوانست

هر چند که جان در خطرست از غمت ای دوست

دل کونه غم دوست خورد دشمن جانست

چون کرد درونی بغم عشق تعلق

آنست درونی که برون از دو جهانست

با یار غم عشق مرا بر تن وبر دل

نی کاه سبک باشد ونی کوه گرانست

سودا زده یی دوش چو فرهاد همی گفت

کین دلبر ما خسرو شیرین پسرانست

مه طلعت و خورشید رخ و زهره جبینست

شکر لب وشیرین سخن وپسته دهانست

تو دلبر خود را بکسی نام مگو سیف

کآن چیز که در دل گذرد دوست نه آنست

اینست یکی وصف زاوصاف کمالش

کندر دل وجان ظاهر واز دیده نهانست

شمارهٔ ۸۲

دلبرا عشق تو نه کار منست

وین که دارم نه اختیار منست

آب چشم من آرزوی توبود

آرزوی تو درکنار منست

آنچه ازلطف ونیکویی درتست

همه آشوب روزگار منست

تا غمت در درون سینه ماست

مرگ بیرون در انتظار منست

عشق تا چنگ در دل من زد

مطربش نالهای زار منست

شب زافغان من نمی خسبد

هر کرا خانه در جوار منست

خار تو در ره منست چو گل

پای من در ره تو خار منست

دوش سلطان حسنت از سر کبر

با خیالت که یار غار منست

سخنی در هلاک من می گفت

غم عشق تو گفت کار منست

سیف فرغانی ازسر تسلیم

با غم تو که غمگسار منست

گفت گرد من از میان برگیر

که هوا تیره از غبار منست

شمارهٔ ۸۳

ای که لعل لب تو آبخور جان منست

تو اگر آن منی هر دوجهان آن منست

آب دریا ننشاند پس ازین شعله او

گربآتش رسد این سوز که درجان منست

بتمنای وصال تو بسی سودا پخت

طمع خام که اندر دل بریان منست

خود (تو) یک روز نگفتی که بدو مرهم وصل

بفرستم، که دلش خسته هجران منست

دارم امید که منسوخ نگردد بفراق

آیت رحمت وصل توکه در شان منست

تا بوصلت نشوم جمع نگویم با کس

آنچه در فرقت تو حال پریشان منست

درد هجران تو بیماری مرگست مرا

روی بنمای که دیدار تو درمان منست

رخ چون لاله مپوش ازمن مسکین که منم

عندلیب تو وروی تو گلستان منست

یوسف من چو زمن دور بود چون یعقوب

ملک اگر مصر بود کلبه احزان منست

ور مرا زلف چو چوگان تو در چنگ آید

سربسر گوی زمین عرصه میدان منست

آدمی کو زغم عشق مرا منع کند

گر فرشته است درین وسوسه شیطان منست

گر دهی تاج وگر تیغ زنی بر گردن

سر سرتست که در قید گریبان منست

سیف فرغانی در عشق چنین ماه تمام

بکمال ار نرسم غایت نقصان منست

شمارهٔ ۸۴

مهی که از غم عشقش دلم پر ازخونست

شبی نگفت که بیمار عشق من چونست

زدست نشتر غمهای او که نوشش باد

دل شکسته من همچو رگ پر از خونست

اگر چه دل بغمش داده ام چو می نگرم

درین معامله بی جان غم تو مغبونست

نه دلستان چوتو باشد هرآنکه نیکوروست

نه مستی آرد چون می هرآنچه میگونست

کسی که هر دو جهان ملک اوست گر راضی است

دلش بدون تو ای دوست همتش دونست

بلطف از همه خوبان زیادی که ترا

جمال معنی از حسن صورت افزونست

بعهد حسن تو تنها نه من شدم مفتون

که برجمال تو امروز فتنه مفتونست

عجب مشاهده روی تو چگونه بود

که دیدن سگ کویت بفال میمونست

بنوبت تو که لیلی وقتی آن عاقل

که برجمال تو واله نگشت مجنونست

بهر که او غم من می خوردهمی گویم

اگر ترا دل صافی وطبع موزونست

رقیب تو وترا من بشعر رام کنم

که رام کردن دیو وپری بافسونست

چو برکنار فتاد ازتو سیف فرغانی

ازآب دیده (خود) در میان جیحونست

ازو بپرس که دست از دلم نمی دارد

زمن مپرس که در دست او دلت چونست

شمارهٔ ۸۵

هم کوی تو از جهان برونست

هم وصف تو از بیان برونست

اندر ره تو کسی قدم زد

کورا قدم از جهان برونست

طاق در ساکنان کویت

از قبه آسمان برونست

در کون و مکانت می نجویم

کآن حضرت ازین و آن برونست

خرگاه جلالت از دو عالم

چون خیمه عاشقان برونست

جوینده کوی تو نشان داد

زآن جای که از مکان برونست

دیوانه سخن نگه ندارد

سرش ز میان جان برونست

این نکته مجو ز چار مذهب

کین کاسه ز هفت خوان برونست

از شدت شوق شعر گفتم

کز صنعت شاعران برونست

خودکام کسی چه ذوق یابد

زآن لقمه از دهان برونست

شک نیست که شطحهای حلاج

از شرع پیمبران برونست

در ذوق محمدیست داخل

وز فتوی مفتیان برونست

بی بهره ز عشق تو چو دشمن

از زمره دوستان برونست

دنیا طلب اندرین حرم نیست

سگ از پی استخوان برونست

عاشق چو غم ترا غذا کرد

قوت وی از آب و نان برونست

هر حلقه که ذکر تو در آن نیست

سیف تو از آن میان برونست

شمارهٔ ۸۶

یار من خسرو خوبان ولبش شیرینست

خبرش نیست که فرهاد وی این مسکینست

نکنم رو ترش ار تیز شود کز لب او

سخن تلخ چو جان در دل من شیرینست

دید خورشید رخش وز سر انصاف بماه

گفت من سایه او بودم وخورشید اینست

با رخ او که در او صورت خود نتوان دید

هرکه در آینه یی می نگرد خود بینست

پای در بستر راحت نکنم وز غم او

شب نخسبم که مرا درد سر از بالینست

خار مهرش چو برآورد سر از پای کسی

رویش از خون جگر چون رخ گل رنگینست

دلستان تر نبود از شکن طره او

آن خم وتاب که در گیسوی حورالعینست

در ره عشق که از هر دوجهانست برون

دنیی ای دوست زمن رفت وسخن دردینست

گر کسی ماه ندیدست که خندید آنست

ورکسی سرو ندیدست که رفتست اینست

سیف فرغانی تا ازتو سخن می گوید

مرغ روح از سخنش طوطی شکر چینست

شمارهٔ ۸۷

روی از خلق بگردان که بحق راه اینست

سر و معنی توکلت علی الله اینست

چون بریدی طمع از خلق ز خود دست بدار

زآنکه زاد ره حق آن و حق راه اینست

از سر خواست، نگویم ز سر دل، برخیز

دل چو نبود نتوان گفت که دلخواه اینست

جای آنست که بر نفس کنی حمله شیر

که سگی صنعت او، حیله روباه اینست

بارگیریست تن کاهل تو جان ترا

می کند میل بدنیا که چراگاه اینست

جان بپرور بغم عشق و تنت را بگذار

کندرین ره خر عیسی ترا کاه اینست

تو مپندار که تن آب روانرا دلوست

بلکه مر یوسف مه روی ترا چاه اینست

اسب همت را بر روی بساط خدمت

خانه یی ساز که شطرنج ترا شاه اینست

در ره عشق گر از قیمت یار آگاهی

ترک جان کن که نشان دل آگاه اینست

کار عشقست برو دست در وزن که عقول

اخترانند و چو در می نگری ماه اینست

ای که از وقت سؤالی کنی امروز مرا

در جواب تو یکی نکته کوتاه اینست

گر دمی حظ خود از خلق فراموش کنی

از پی یاد وی، الوقت مع الله اینست

سیف فرغانی افعال نکوکن پس ازین

زآنکه تو نیک نه ای وز تو در افواه اینست

شمارهٔ ۸۸

دل درو بند که دلدارت اوست

ره او رو که بره یارت اوست

کار اگر بهر دل دوست کنی

بی گمان عاقبت کارت اوست

در نخستین قدم از ره او را

یافت خواهی که طلب کارت اوست

هست سر بر تن چون گل بر شاخ

لیک در زیر قدم خارت اوست

دل یکی کن بدو عالم مفروش

خویشتن را چو خریدارت اوست

تا بدان حضرت اعلی برسی

چاره یی ساز که ناچارت اوست

با کسی درد دل خویش مگوی

که دوای دل بیمارت اوست

تویی تست که تو با همه کس

فخر ازو می کنی و عارت اوست

دور کن از رخ خود گرد خودی

زآنکه بر آینه زنگارت اوست

عندلیب چمن عشق شدی

خوش همی گوی که گلزارت اوست

سیف فرغانی بهر دل خویش

عافیت خواه که بیمارت اوست

شمارهٔ ۸۹

دوست سلطان و دل ولایت اوست

خرم آن دل که در حمایت اوست

هر کرا دل بعشق اوست گرو

از ازل تا ابد ولایت اوست

پس نماند ز سابقان در راه

هر کرا پیش رو هدایت اوست

عرش بر آستانش سر بنهد

هر کرا تکیه بر عنایت اوست

در دو عالم ز کس ندارد خوف

هرکه در مأمن رعایت اوست

چون ز غایات کون در گذرد

این قدم در رهش بدایت اوست

منتها اوست طالب او را

مقبل آنکس که او نهایت اوست

با خود از بهر او جهاد کند

اسدالله که شیر رایت اوست

گو مکن وقف هیچ جا گر چه

مصحف کون پر زآیت اوست

خود عبارت نمی توان کردن

زآنچه آن انتها و غایت اوست

سیف فرغانی ار سخن شنود

اندکی زین نمط کفایت اوست

شمارهٔ ۹۰

آن عاشقی که طعمه عشق تو جان اوست

از بهره خوردن غم تو دل دهان اوست

همچون رهست پی سپر کاروان درد

از قالب آن پلی که بر آب روان اوست

آن کو بجست و جوی تو پا در رکاب کرد

لطف تو تا بحضرت تو همعنان اوست

آن محتشم که او نبود مایه دار عشق

هر چیز را که سود شمارد زیان اوست

وآنکس که هیچ ندارد بغیر تو

آنجا که هیچ جای نباشد مکان اوست

آن صادقی که بهر تو روزی بتیغ عشق

خود را بکشت زندگی دل نشان اوست

وآنکو بعقل خویش ترا وصف می کند

تو دیگری و هر چه بگوید گمان اوست

وصاف حسنت ار بسخن بگذرد ز عرش

بی منتهای وصف تو حد بیان اوست

در وصف تو که بهره ما زآن حکایتیست

آنکس فصیح تر که خموشی زبان اوست

وصلت پیام داد شبی سیف را و گفت

زآنجا که حسن منطق و لطف بیان اوست

بحریست عشق و چون بکنارش رسی منم

هر جا تو از میان بدر افتی کران اوست

من کیستم که همچو منی را خبر بود

زآن سر که در میان تو و در میان اوست

شمارهٔ ۹۱

آفتاب حسن را برج شرف شد روی دوست

سایه دولت خوهی بیرون مباش از کوی دوست

کی تواند روی او بی عشق دشمن روی دید

دوست روی عشق باید تا ببیند روی دوست

گرچه جان بخش است بوی دوست مر عشاق را

من دلی دارم که هردم جان دهد بر بوی دوست

بر بساط وصل میخواهم که رانم شاه وار

همعنان اسب نظر را با رخ نیکوی دوست

کاشکی امروز برخیزد قیامت تا روند

دیگران سوی بهشت و دوزخ و ما سوی دوست

خاک را صد بار باد از جا ببرد و کم نشد

آتش عشق از دل ما و آب حسن از جوی دوست

ماه با سلطان حسنش گوی در میدان فگند

پس بماند و پیش شد هفتاد میدان گوی دوست

گیسوی لیلی نگردد سلسله جنبان جان

چون شود مجنون دل زنجیردار از موی دوست

خلق را سالی دو مه عیدست لیکن هر نفس

عاشقانرا عید باشد دیدن ابروی دوست

پای بر گردون نهیم از فخر اگر خواهیم دید

سر که بر زانوی خود داریم بر زانوی دوست

ما ز بهر احتیاط کار عشقش کرده ایم

دل ببذل جان فراخ ار تنگ باشد خوی دوست

شاعران گر در سخن گفتن ز من نیکوترند

همچو من زاهل سخن کس نیست نیگو گوی دوست

بوی گل آمد بسوی سیف فرغانی مگر

صبحدم خاکی بصحرا برد باد از کوی دوست

شمارهٔ ۹۲

ماه دو هفته را نبود نور روی دوست

باغ شکفته را نبود رنگ و بوی دوست

با حاجیان شهر نشینیم و کرده ایم

کعبه ز کوی دلبر و قبله ز روی دوست

هرکو ز خود نرست نیفتد بدام یار

هر کو ز خود نرفت نیاید بکوی دوست

یارب تو روی دوست بدین عاشقان نما

کین جمع مانده اند پریشان چو موی دوست

بر یاد روی دوست دل خود همی کنند

خرم چو روی دلبر و خوش همچو خوی دوست

گر پیش دل چراغ ز خورشید و مه کنی

بی شمع عشق ره نبرد دل بسوی دوست

کس را بغیر او بسوی او دلیل نیست

هان تا بعقل خود نکنی جست و جوی دوست

باشد غزل ترا نه مگر وصف حسن یار

باشد سخن فسانه مگر گفت و گوی دوست

بر روی روزگار چو چیزی نیافتم

تا بشکنم بدیدن آن آرزوی دوست

منزل بباغ کردم و ایام خویش را

با سرو و گل همی گذرانم ببوی دوست

با روزگار سیف غمش کرد آنچه کرد

شادی بروزگار گدایان کوی دوست

شمارهٔ ۹۳

عاشقانرا می دهد دایم نشان از روی دوست

گل که هر سالی بمردم می رساند بوی دوست

دم بدم چون تار موسیقار در هر پرده یی

خوش بنال ای یار تا در چنگت افتد موی دوست

زآفتاب و ماه و انجم گر تو خواهی راه رفت

مشعله بر مشعله است از کوی تو با کوی دوست

گر نظر داری برو از دیدن آن مشعله

چشم دربند ای مبصر تا ببینی روی دوست

اندرین پستی ندیدم هیچ، زیباتر نبود

زیر گردون همچو بر بالای چشم ابروی دوست

گاو گردون که کشد از بهر اسب دولتت

گر شوی یک روز شهمات از رخ نیکوی دوست

خفته مر مقصود را چون دست در گردن کنی

ای بپای جست و جو گامی نرفته سوی دوست

زاهل این خرگاه اطناب تعلق قطع کن

پس بزن هرجا که خواهی خیمه در پهلوی دوست

سیف فرغانی بتیغ دوست گر کشته شوی

عاشقی باش که (عاشق) کشتن آمد خوی دوست

شمارهٔ ۹۴

ترا من دوست دارم تا جهان هست

همه نام تو گویم تا زبان هست

اثر گر باز گیرد عشقت از خلق

سراسر نیست گردد در جهان هست

ترا خاطر سوی مانی و ما را

سوی تو میل خاطر همچنان هست

بکوشش وصل تو دریافت نتوان

ولیکن من بکوشم تا توان هست

بود بر آتش دل دیگ سودا

مرا تا گوشتی بر استخوان هست

چو من زنجیر زلفین تو دیدم

اگر دیوانه گردم جای آن هست

بآب دیده شستم رو، هنوزم

ز خاک کوی تو بر رخ نشان هست

شوم گردن فراز ار بر تن من

سری شایسته آن آستان هست

دلم بی انده تو نیست، دیر است

که سیمرغی درین زاغ آشیان هست

غمت با سیف فرغانی شبی گفت

مرا خود با تو چیزی در میان هست

کجا باشد نصیب از وصل جانان

هرآنکس را که دل دربند جان هست

زبان از ذکر غیر او فرو شوی

گرت آب سخن زین سان روان هست

شمارهٔ ۹۵

همچو من وصل ترا هیچ سزاواری هست

یا چو من هجر ترا هیچ گرفتاری هست

دیده دهر بدور تو ندیده است بخواب

که چو چشمت بجهان فتنه بیداری هست

ای تماشای رخت داروی بیماری عشق

خبرت نیست که در کوی تو بیماری هست

هرکجا دل شده یی بر سر کویت بینم

گویم المنت لله که مرا یاری هست

گر من از عشق تو دیوانه شوم باکی نیست

که چو من شیفته در کوی تو بسیاری هست

هرکه روی چو گلت بیند داند بیقین

که ز سودای تو در پای دلم خاری هست

« گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست »

قاضی شهر گواهی بدهد کآری هست

هرکرا کار نه عشقست اگر سلطانست

تو ورا هیچ مپندار که در کاری هست

تا زر شعر من از سکه تو نام گرفت

هر در مسنگ مرا قیمت دیناری هست

گر بگویم که مرا یار تویی بشنو لیک

مشنو ای دوست که بعد از تو مرا یاری هست

سیف فرغانی نبود بر یارت قدری

گر دل و جان ترا نزد تو مقداری هست

شمارهٔ ۹۶

مرا با رخ تو نظر بهر چیست

چو رویت نبینم بصر بهر چیست

چو شیرین نگردد ازو کام من

ترا این لب چون شکر بهر چیست

چواز روز (بی بهره باشند) خلق

بر افلاک شمس وقمر بهر چیست

چو از وی توانگر نگردد فقیر

غنی را همه سیم وزر بهر چیست

چو عاشق نشد بر پری منظری

پس این آدمی ای پسر بهر چیست

چو از دست برنایدت کار عشق

پس ارواح اندر صور بهر چیست

چو بی بهره باشیم ازآب حیات

برین خاک مارا گذر بهر چیست

تو از بهر عشق آفریده شدی

چو میوه نباشد شجر بهر چیست

چو مردم بهر دام بهر قفس

بگیرندت این بال وپر بهر چیست

من ارنیستم عاشق روی او

لب وچشم من خشک و تر بهر چیست

برین روی زردی زبهر چه رنج

درین جسم خون جگر بهر چیست

پس این سیف فرغانی اندر جهان

چو مجنون ولیلی سمر بهر چیست

شمارهٔ ۹۷

ای دریغا کز وصال یار ما را رنگ نیست

دل ز دستم رفته و دلدارم اندر چنگ نیست

چون بمهر دوست ورزیدن مرا نیکوست نام

گر بطعن دشمنان بدنام باشم ننگ نیست

بی تو عالم بر دلم ای جان چو چشم سوزنست

چشم سوزن بر دلم چون با تو باشم تنگ نیست

کس بتو مانند و نسبت نیست با تو خلق را

زنگ همچون آینه آیینه همچون زنگ نیست

گر میانت در زرو یاقوت گیرم چون کمر

خدمتی نبود که آن جز خاک و این جز سنگ نیست

سعدی اریک چند در میدان تو اسبی براند

مرکب ما پشت ریش و باره ما لنگ نیست

در سخن نیکست هرکس را و بر بالای چنگ

این بریشمها که می بینی بیک آهنگ نیست

سازها دارند مردم مختلف بهر طرب

لیک از آنها در خوش آوازی یکی چون چنگ نیست

سیف فرغانی نکو گوید سخن منکر مشو

چون توان گفتن شکر را طعم و گل را رنگ نیست

کار خواهی کرد عاشق شو که به زین نیست کار

شعر خواهی گفت ازین سان گو که به زین لنک نیست

شمارهٔ ۹۸

دلبرا عشق تو اندر دل وجان داشتنیست

عشق سریست که از خلق نهان داشتنیست

تا پس از مرگ وفنا زنده باقی باشم

دل بعشق تو چو تن زنده بجان داشتنیست

تا مرا ظاهر و باطن ز تو غایب نبود

دل بتو حاضر ودیده نگران داشتنیست

ای ولی نعمت جان چون در دندان دایم

گوهر شکرتو در درج دهان داشتنیست

تا فشاند زلب اندر قفس تنگ دهان

شکر ذکر تو، طوطی زبان داشتنیست

فارغ از جامه ونانم که چو نان وجامه

غم وسودای تو این خوردنی آن داشتنیست

تا بترک غم تو پند کسی ننیوشد

سر ازین عقل سبک گوش گران داشتنیست

تازهرچه نتوانم نگهم دارد دوست

شیر همت زپی دفع سگان داشتنیست

تا که همکاسه مردم نشود، مروحه یی

از پی رد مگس برسر خوان داشتنیست

تا زخوان ملکوتی شودت حوصله پر

شکم وهم تهی از غم نان داشتنیست

سیف فرغانی ازین درد نمی کرد فغان

عشق گل گفت ببلبل که فغان داشتنیست

شمارهٔ ۹۹

در سمن با آن طراوت حسن این رخسار نیست

در شکر با آن حلاوت ذوق این گفتار نیست

ژاله بر برگ سمن همچون عرق بر روی او

لاله در صحن چمن مانند آن رخسار نیست

دوش گفتم از لبش جانم بکام دل رسد

چون کنم او خفته و بخت رهی بیدار نیست

ای بشیرینی ز شکر در جهان معروف تر

شهد با چندان حلاوت چون تو شیرین کار نیست

چون تو روزی مرهم وصلی نهی بر جان من

گر بتیغ هجر مجروحم کنی آزار نیست

بر دل تنگم اگر کوهی نهی کاهی بود

کآنچه جز هجر تو باشد بر دل من بار نیست

تا درآید اندرو غمهای تو هر سو درست

خانه دلرا که جز نقش تو بر دیوار نیست

مستی و دیوانگی از چون منی نبود عجب

کز شراب عشق تو در من رگی هشیار نیست

گر همه جانست اندر وی نباشد زندگی

چون کسی را دل ز درد عشق تو بیمار نیست

در سخن هر لفظ کندر وی نباشد نام تو

صورتش گر جان بود آن لفظ معنی دار نیست

هرکه عاشق نیست از وصلت نیابد بهره یی

هرکه او نبود بهشتی لایق دیدار نیست

سیف فرغانی چو روی دوست دیدی ناله کن

عندلیبی و ترا جز روی او گلزار نیست

چون مدد از غیر نبود صبر کن تا حل شود

« ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست »

شمارهٔ ۱۰۰

دل زمن برد آنکه جان را نزد او مقدارنیست

یک جهان عشاق را دل برده ودلدار نیست

هرکه ترک جان کند آسان بدست آرد دلش

گر بدست آید دل او ترک جان دشوار نیست

در بلای عشق او بی اختیار افتاده ام

گرچه این مذهب ندارم کآدمی مختار نیست

گفتم اندر کنج عزلت رو بدیوار آورم

چون کنم در شهر ما یک خانه را دیوار نیست

دوست ازما بی نیاز و وصل مارا ناگزیر

عشق با جان همنشین وصبر با دل یارنیست

گرچو سگ ازکوی او نانی خوری اندک مدان

ور سگان کوی اورا جان دهی بسیار نیست

حضرت او منزل اصحاب کهفست ای عجب

کاندر آن حضرت سگان را بارومارا بار نیست

ای زتو روزم سیه، شبها که مردم خفته اند

جز سگ ومن هیچ کس در کوی تو بیدار نیست

بار عشقت می کشم خوش زآنکه مر فرهاد را

کوه کندن بر امید وصل شیرین بار نیست

گر سرت در پا نهم ور تیغ بر فرقم زنی

از منت خوشنودی ای جان وزتوام آزار نیست

ور نگارستان شود پشت زمین از روی گل

بلبل جان مرا جز روی تو گلزار نیست

راست گفتی آزمودم با تو گشتم متفق

(ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست)

سیف فرغانی چومن گر حاجتی داری بدوست

دوست خود ناگفته داند، حاجت گفتار نیست

شمارهٔ ۱۰۱

مرا بغیر تو اندر جهان دگر کس نیست

بجز تو دل ندهم کز تو خوبتر کس نیست

بچشم حال چو ما را خبر معاینه شد

بعین چون تو ندیدیم و در خبر کس نیست

مرا که دیده دل از تو روشنی دارد

بهر کجا نگرم جز تو در نظر کس نیست

بگرد کوی تو هر عاشقی که کشته شود

شهید عشق بود خون بهاش بر کس نیست

جهان بجمله خرابست و نیست آبادان

بجز دلی که درو غیر تو دگر کس نیست

جهانیان اگر از حسن روی تو خبری

شنوده اند چرا طالب اثر کس نیست

ره تو معنی و این خلق صورت آرایند

ز بهر کار تو اندر جهان مگر کس نیست

دهان بیاد تو گر خوش نمی کنند این خلق

ز بی کسی مگس اینچنین شکر کس نیست

ز بهر صبح وصالت که کی زند نفسی

شبی ز شوق تو بیدار تا سحر کس نیست

چو عقل بر سر کویت گذر کند داند

که راه عشق تو ای جان بپای هر کس نیست

اگر ز پرده برونست سیف فرغانی

چو آستانه بجز وی مقیم در کس نیست

شمارهٔ ۱۰۲

عاشقان را در ره عشق آرمیدن شرط نیست

وصل جانان را نصیب خویش دیدن شرط نیست

بربلا و نعمت ارحکمت دهد چون زآن اوست

نعمتش را بر بلای او گزیدن شرط نیست

گر ترا سودای خورشید جمال او بود

همچوسایه درپی مردم دویدن شرط نیست

آتش سودای او چون تیز گشت ازباد شوق

همچو آب تیره با خاک آرمیدن شرط نیست

گرچه نزد عاشقان اوکه صاحب دولتند

زین چنین محنت بجان خود را خریدن شرط نیست

همچو آن دریادلان جان بذل کن، زیرا هنوز

راه باقی داری ازیاران بریدن شرط نیست

چون سگ وچون مرغ باش اندر شکار وصل یار

کز دویدن چون بمانی جز پریدن شرط نیست

تا بصدر صفه وصلت رساند لطف دوست

زین وحل پای طلب بیرون کشیدن شرط نیست

دی تمنای وصال دوست کردم عشق گفت

زهر غم کم خورده ای شکر مزیدن شرط نیست

آب عزت در دهان کن خاک پایش بوسه ده

زآنکه این معشوق رابر لب گزیدن شرط نیست

اندرآن مجلس که نقل عاشقان ریزد زلب

هرمگس را ذوق این شکر چشیدن شرط نیست

رو ببوی از دور قانع شو که در گلزار او

خیره چون باد صبا برگل وزیدن شرط نیست

سیف فرغانی برو تسلیم حکم عشق شو

چون گرفتار آمدی برخود طپیدن شرط نیست

شمارهٔ ۱۰۳

جانا بیا که مرا جان دریغ نیست

عید منی مرا زتو قربان دریغ نیست

هرگز بصدر دل نرسد دوستی جان

آنرا که از محبت تو جان دریغ نیست

هر چیز کآن من بود ای جان اگر منم

بستان زمن که از تو مرا آن دریغ نیست

عشاق سیم و زر بگدایان کو دهند

زین هر دو جان بهست و زجانان دریغ نیست

سلطان عشقت آمد و در دل نهاد تخت

کرسی مملکت زسلیمان دریغ نیست

در سفره گرچه نان نبود من گدای را

در خانه هرچه هست زمهمان دریغ نیست

دل جان خود دریغ نمی دارد از غمت

ما را سریر ملک زسلطان دریغ نیست

دل با غم تو گفت که گرچه شکسته ام

چون من سفال از چو تو ریحان دریغ نیست

ممنوع از سکندر دنیا طلب بود

از خضر آب چشمه حیوان دریغ نیست

درراه عشق تو که مرا دوست دشمنست

عرض من از ملامت خصمان دریغ نیست

بهر چو تو عزیز که یوسف غلام تست

این گوسپند بنده ز گرگان دریغ نیست

من مرغ دانه ام ز پی دام مرغ تو

مرغم ز دانه دانه ز مرغان دریغ نیست

من نان خود دریغ نمی دارم از سگت

ای دوست گر ترا سگ ازین نان دریغ نیست

گر پسته تر است ز طوطی شکر دریغ

این طوطی ازچو تو شکرستان دریغ نیست

گوهر بیار سیف و زجانان نظر بخواه

کان آفتاب را نظر از کان دریغ نیست

شمارهٔ ۱۰۴

کیست کاندر دو جهان عاشق دیدار تو نیست

کو کسی کو بدل و دیده خریدار تو نیست

دور کن پرده زرخسار و رقیب از پهلو

که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست

در تو حیرانم وآنکس که ندانست ترا

وندر آن کس که بدانست وطلب کارتو نیست

در طلب کاری گلزار وصالت امروز

نیست راهی که درو پای من وخار تو نیست

شربت وصل ترا وقت صلای عام است

زآنکه در شهر کسی نیست که بیمار تو نیست

من بشکرانه وصلت دل وجان پیش کشم

گر متاع دل وجان کاسد بازار تو نیست

در بهای نظری از تو بدادم جانی

بپذیر از من اگرچند سزاوار تو نیست

وصل تو خواستم از لطف تو روزی، گفتی

چون مرا رای بود حاجت گفتار تو نیست

سیف فرغانی ازتو بکه نالد چون هیچ

«کس ندانم که درین شهر گرفتار تو نیست »

شمارهٔ ۱۰۵

چون کنم ای جان مرااز چون تو یاری چاره نیست

غمخور عشقم مرااز غمگساری چاره نیست

گرچه عشقت چاره دارد ازهزاران همچو ما

چاره ما کن که ماراازتو باری چاره نیست

پایدار آمد سر زلفت بدست دیگران

آخر اندر چنگ ما از چند تاری چاره نیست

تن بزن در هجر او ای دل که اندر کوی عشق

تا بدانی قدر وصل از انتظاری چاره نیست

از سر رحم ای رفیقان بنده را یاری کنید

کین زپا افتاده را از دستیاری چاره نیست

راحت دیدار جانان نیست بی رنج رقیب

هرکجا باشد گلی آنجا ز خاری چاره نیست

بی گمان چون موکب سلطان جایی بگذرد

دیده نظارگی رااز غباری چاره نیست

در شب وصلش بسی اندیشه کردم از فراق

هر که می نوشید او را از خماری چاره نیست

در جهان افسانه یی شد سیف فرغانی بعشق

عاشقان هستند لیک از نامداری چاره نیست

شمارهٔ ۱۰۶

مرا که یک نفس از وصل یار سیری نیست

زبوسه صبر نه واز کنار سیری نیست

ازآن گلی که ز رنگش خجل شود لاله

چو عندلیب مرا از بهار سیری نیست

اگر جهان همه پر گل کنند رنگ برنگ

مرا زدیدن آن لاله زار سیری نیست

درخت حسن گلی ماه رو ببار آورد

چو نحلم ازگل آن شاخسار سیری نیست

گرم چو عود بسوزند برسر آتش

مرا از آن شکر آبدار سیری نیست

بدست دشمنی ار بر سرم زند شمشیر

مرا زدوستی آن نگار سیری نیست

جماعتی که چومن منصفند می گویند

که یار را چه عجب گر زیار سیری نیست

گرم چو گوی نهد اسب یار برسر پای

مرا از آن شه چابک سوار سیری نیست

مرا زدوست اگر مرده باشم اندرخاک

بگویم ونشوم شرمسار، سیری نیست

بخورد دهر بسی همچو سیف فرغانی

هنوز در شکم روزگار سیری نیست

شمارهٔ ۱۰۷

چون ترا میل و مرا ازتو شکیبایی نیست

صبر خواهم که کنم لیک توانایی نیست

مر ترا نیست بمن میل و شکیبایی هست

بنده را هست بتو میل و شکیبایی نیست

چه بود سود از آن عمر که بی دوست رود

چه بود فایده ازچشم چو بینایی نیست

بر سر کوی تو در قید وفای خویشم

ور نه رفتنم ای دوست زبی پایی نیست

من سگ کویم و هرجای مرا مأواییست

بودنم بر در این خانه زبی جایی نیست

گفتی از اهل زمان نیست وفایی کس را

بنده را هست ولیکن چو تو فرمایی نیست

دل رهایی طلبد از تو بهر روی که هست

ور چه داند که چو روی تو بزیبایی نیست

در چو دربهر بود چون تو نباشد صافی

گل چو بر شاخ بود چون تو بر عنایی نیست

سیف فرغانی هر روز بیاید بر تو

دولت آنکه تو یکشب بر او آیی نیست

شمارهٔ ۱۰۸

گشت روی زمین چو صحن بهشت

از رخ خوب یار حور سرشت

دیده از دل کن وببین دیدار

ای قصارای همت تو بهشت

بر گل از روی لاله رخ که نمود

بر مه از مشک سوده خط که نوشت

حسن رویش زخط نگردد کم

رخ ماه از کلف نگردد زشت

یار من در میانه خوبان

همچو لاله است در میانه کشت

بر رخ لاله رنگ او خالیست

همچو نقطه بر آتش از انگشت

عشق او در دل آن اثر دارد

کآب در خاک و آتش اندر خشت

چون منی ذکر غیر او نکند

کرم قز ریسمان نداند رشت

دل نگهدار سیف فرغانی

زآنکه در کعبه بت نشاید هشت

شمارهٔ ۱۰۹

آن نگاری کو رخ گلرنگ داشت

بی رخش آیینه دل زنگ داشت

وآن هلال ابرو که چون ماه تمام

غره یی در طره شبرنگ داشت

یک نظر کرد و مرا از من ببرد

جادوی چشمش چنین نیرنگ داشت

چون نگین بر دل نشان خویش کرد

یار نام آور که از ما ننگ داشت

دل برفت و خانه بر غم شد فراخ

کانده او جای بر دل تنگ داشت

بی غم او مرده کش باشد چو نعش

قطب گردونی که هفت اورنگ داشت

هم ز دست او قفا خوردم چو چنگ

گرچه بر زانوم همچون چنگ داشت

صد نوا شد پرده افغان من

ارغنون عشقش این آهنگ داشت

روز و شب چون دیگ جوشان ناله کرد

آب خامش چون گذر بر سنگ داشت

سیف فرغانی بصلحش پیش رفت

گرچه او در قبضه تیغ جنگ داشت

آفتابی اینچنین بر کس نتافت

تا اسد خورشید و مه خرچنگ داشت

شمارهٔ ۱۱۰

کسی کو غم عشق جانان نداشت

چو زنده نفس می زد و جان نداشت

گدای توام ای توانگر بحسن

چنین مملکت هیچ سلطان نداشت

تویی آن شفایی که بیمار دل

بجز درد تو هیچ بیمار نداشت

دلی را که اندوه تو جمع کرد

غم هر دو کونش پریشان نداشت

از آن مشتغل شد بشیرین خود

که خسرو چو تو شکرستان نداشت

بملک ارسکندر بود مفلس است

که همچون خضر آب حیوان نداشت

بخارست جانی که عاشق نشد

دخانست ابری که باران نداشت

غم عشق خور سیف اگر زنده ای

هر آنکس که این غم نخورد آن نداشت

مرو بی محبت که مفتی عشق

چنین مؤمنی را مسلمان نداشت

شمارهٔ ۱۱۱

آن نکو روی که روی ازنظرم پنهان داشت

ازوی این عشق که پیداست نهان نتوان داشت

رفت و از چشم مرا راوق خون افشان کرد

آنکه بر برگ سمن سنبل مشک افشان داشت

جان بدادیم بپیش در آن یار که او

از پس پرده رخی همچو نگارستان داشت

نو بهار آمد وبر طرف چمن پیداشد

گل که ازشرم رخش روی زما پنهان داشت

روی اودید دگر حسن فروشی نکند

گل سوری که ببازار چمن دکان داشت

تو چه یاری که دمی یاد نیاری زآن کو

جز بیاد تو نمی زد نفسی تاجان داشت

خون همی خورد و غم عشق ترا می پرورد

دل که بر خوان تکلف جگری بریان داشت

روزگاریست که تا سوز فراقت چون شمع

هر شبی شوق تو تا روزمرا گریان داشت

عشق آمد که ترا می بکشم تیغ بدست

نشدم مانع حکمش که زتو فرمان داشت

وصل تو آب حیوتست ورهی بی تو نمرد

زآنک بر سفره روزی دو سه روزی نان داشت

درد ما را بجز از دیدن تو درمان نیست

جان دهم از پی دردی که چنین درمان داشت

چه عجب باشد اگر فخر کند بر ملکوت

معدن ملک که چون تو گهری درکان داشت

سیف فرغانی اگر سکه زند می رسدش

زآنکه نقد سخنش مهر چو تو سلطان داشت

شمارهٔ ۱۱۲

ماه پیش رخ تو تاب نداشت

تاب روی تو آفتاب نداشت

عقل با عشق تو ثبات نکرد

شمع آتش بدید وتاب نداشت

عاشق روی همچو خورشیدت

شب چو چشم ستاره خواب نداشت

آنچنان روی چون توان دیدن

که بجز نور خود نقاب نداشت

در جهان هیچ چیز جز عشقت

بهر مستی ما شراب نداشت

دل که در وی نباشد آتش عشق

چشمه زندگیش آب نداشت

بزبان کرم سگم خواندی

چون منی حد این خطاب نداشت

عاقل از عشق هیچ بهره نیافت

خارجی مهر بو تراب نداشت

عقل اگر چند عقدها حل کرد

مشکل عشق را جواب نداشت

علم بی عشق هیچ سود نکرد

عمل مبتدع ثواب نداشت

بر در دوست سیف فرغانی

بجز از خویشتن حجاب نداشت

شمارهٔ ۱۱۳

در کوی عشق هرکه چومن سیم وزر نداشت

هرگز درخت عشرت او برگ وبر نداشت

بسیار حلقه بردر وصل بتان زدیم

دیدیم هم کلید بجز سیم وزر نداشت

گفتم بکوی حیله زمانی فرو شوم

رفتم سرای وصل درآن کوی در نداشت

ای پادشاه حسن که همچون من فقیر

سلطان سزای افسر عشق تو سر نداشت

هرکس که آفتاب رخت دید ناگهان

هرگز چو سایه روی خود ازخاک برنداشت

گویی سپاه عشق تو چون بردلم گذشت

بگذشت ازین خرابه که جای دگر نداشت

خود راچو شمع بر سر کویت بسوختم

اندر شب فراق که گویی سحر نداشت

چون صبح وصل دم زد وخورشید رو نمود

این طالب مشاهده چشم نظر نداشت

آن مدعی بخنده نبیند جمال وصل

کو چشم در فراق تو از گریه تر نداشت

گرد در تو در طیرانست روز و شب

مرغ دل ارچه لایق آن اوج پرنداشت

گر تیغ بر سرش زنی آگاه نیست سیف

هر کو زخود خبیر شد ازخود خبر نداشت

شمارهٔ ۱۱۴

گرچه متاع جان بر جانان خطرنداشت

جان باز کز جهان دل ازو دوستر نداشت

عاشق بدست همت خود در طریق عشق

هرچ آن نه دوست بود بیفگند و برنداشت

قومی ز عشق خاص ندارند بهره یی

خود عامتر بگو که کسی زین خبر نداشت

خفته درین نشیمن وز آن اوج مانده باز

زیرا همای همت آن قوم پر نداشت

هر سنگدل که او نپذیرفت نقش عشق

او قلب بود و لایق این سکه زر نداشت

در آستین صدره دولت نکرد دست

هر دامنی که درخور این جیب سر نداشت

عاشق نخواست مال چو حرصی درو نبود

جوکی خرد مسیح چو در خانه خر نداشت

عاشق از آب وخاک نزاده است ای پسر

پوشیده نیست بر تو که عیسی پدر نداشت

بی عشق هرچه گفت ازو کس نیافت ذوق

باران نخورد از آن صدف او گهر نداشت

شعر کسی چو خواندی و حالت دگر نشد

تیغش نبود تیز که زخمش اثر نداشت

آنکس که همچو سیف نخورد آب نیل عشق

گر خاک مصر شد قصب او شکر نداشت

شمارهٔ ۱۱۵

زنده دل نبود کسی کو ذوق درویشان نداشت

جان ندارد زنده یی کو حالت ایشان نداشت

مرد همچون گل اگر از رنگ باشد مایه دار

رنگ سودش کی کند چون بوی درویشان نداشت

ای بسا درویش زنده دل که در دنیای دون

خفت بر خاک وز خاکش گرد بر دامان نداشت

اهل دنیا چون شترمرغند (و) درویش اندرو

بلبل قدسیست، الفت با شترمرغان نداشت

هرکه از شور آب فقرش کام جان شیرین نشد

غیر زهر اندر نواله غیر خون برخوان نداشت

بس سیه کاسه است دنیا گرد خوان او مگرد

کو نمک در شوربا و چاشنی در نان نداشت

پادشاهی فقر و هر کو آن ندانست این نگفت

کامرانی عشق و آن کو این نورزید آن نداشت

پادشاهانت چه قصد ملک درویشی کنند

با همه شمشیرزن کین مملکت سلطان نداشت

هرکرا از درد عشق دوست دل بیمار نیست

همچو عیسی مرده را گر روح بخشد جان نداشت

باش تا فردا ببینی خواجه در مضمار حشر

همچو خر در گل، که اسبی بهر این میدان نداشت

بی کمال قوت عشق ای بسی لاحول گوی

کو چو شیطان ماند و انسان بودنش امکان نداشت

ای بسا زنده که خود را کس شمرد و چون بمرد

در کفن سگ شد که اندر پیرهن انسان نداشت

سیف فرغانی برای طعمه طفلان راه

مادر طبع کسی این شیر در پستان نداشت

شمارهٔ ۱۱۶

در آن زمان که دلم میل با جمالی داشت

نبود بی خبر از سر عشق و حالی داشت

زلطف معنی حسن ورا کمالی بود

زعشق صورت حال رهی جمالی داشت

زکان لطفش گویی برو فشانده بود

هرآن جواهر مخزون که حق تعالی داشت

بعون طالع سعد آسمان همت من

ز روی او مه و از ابروش هلالی داشت

چو صفحهای رخش روی روزگار رهی

زعشق چهره او دلفریب خالی داشت

چو ذره بودم وبا آفتاب قربم بود

ستاره بودم و با ماه اتصالی داشت

اگر وصال همی خواست درزمان می یافت

ورانبساط همی کرد دل مجالی داشت

زحال دل چو بگفتم بجان جوابم داد

که درمشاهده من بودم او خیالی داشت

مثال جان من آن روز همچو ریحان بود

که درسراچه قرب از بدن سفالی داشت

جمال دوست زهر پرده جلوه خود کرد

کسی ندید که اهلیت وصالی داشت

درآن دیار که یوسف رخی پدید آمد

خرید و سود کند هر کسی که مالی داشت

شمارهٔ ۱۱۷

یار در شیرینی از شکر گذشت

عشق در دلسوزی از آذر گذشت

چون کنم چون انگبین آگاه نیست

زآنکه بی او شمع را بر سر گذشت

باد زلفش را پریشان کرد دی

بوی او خوش شد چو بر عنبر گذشت

می نیارم زآن رقیبان چو دیو

گرد کوی آن پری پیکر گذشت

منع را بر آستان خفته است سگ

زآن نمی آرد گدا بردر گذشت

دی مرا پرسید یار از حال صبر

گفتمش تو دیر زی کو در گذشت

آب چشمم بی تو بگذشت از سرم

بی تو این دارم یکی از سرگذشت

او مرا طالب من اورا عاشقم

انتظار از حد شد و از مر گذشت

راست چون لیلی و مجنون هر دو را

عمر در سودای یکدیگر گذشت

یار دی اشعار من می خواند، گفت

پایه شعر تو از خوشتر گذشت

گفتم آری این عجب نبود ازآنک

آب شیرین شد چوبر شکر گذشت

سیف فرغانی بیمن ذکر دوست

گوهر نظمت بقدر از زر گذشت

شمارهٔ ۱۱۸

منم آن کس که عشق یارم کشت

زنده گشتم چوآن نگارم کشت

گنج وصلش طلب همی کردم

سنگ بر سر زدوچو مارم کشت

من بی آب رستم از آتش

چون ببادی چراغ وارم کشت

با سلیمان چه پنجه یارم کرد

من که موری همی نیارم کشت

هر شبی طول عمر او خواهم

گرچه روزی هزار بارم کشت

عاشقان جمله کشتگان غمند

منم آنکس که غم گسارم کشت

گرچه بشنود ناله زارم

دوست رحمت نکرد وزارم کشت

قوس ابروش صید دل می کرد

زد یکی تیر ودر شکارم کشت

زنده وصل می کند امسال

آنکه از هجر خویش پارم کشت

این گلستان زباغ وصل مرا

گل کنون می دهد که خارم کشت

من مرده چو سیف فرغانی

زنده اکنون شدم که یارم کشت

شمارهٔ ۱۱۹

شکری بجان خریدم زلب شکرفروشت

که درون پرده با دل شب وصل بود دوشت

بسخن جدا نمی شد لب لعل تو ز گوشم

چو علم فرو نیامد سر دست من زدوشت

بلبت حلاوتی ده دهن مرا که دایم

ترش است روی زردم ز نبات سبز پوشت

بوصال جبر می کن دلک شکسته یی را

که گرفت صبر سستی ز فراق سخت کوشت

سحری مرا خیالت بکرشمه گفت مسکین

تویی آنکه داغ عشقش نگذاشت بی خروشت

برخ چو آفتابش نگری بچشم شادی

چو بمجلس وی آرد غم او گرفته گوشت

ز دهن چو جام سازد چه شرابها که هر دم

ز لبان باده رنگش بخوری و باد نوشت

تو ز دست رفتی آن دم که برید صیت حسنش

خبری بگوشت آورد وز دل ببرد هوشت

تو که خار دیده بودی نبدی خمش چو بلبل

چو بگلستان رسیدی که کند دگر خموشت

همه شب ز بی قراری ز بسی فغان و زاری

چو ندیده بودی او را بفلک شدی خروشت

رخ وی آرمیدی، عجبست سیف از تو

که بآتشی رسیدی و فرو نشست جوشت!

شمارهٔ ۱۲۰

عاشق روی تو از کوی تو ناید در بهشت

نزد عاشق فخر دارد خاک کویت بر بهشت

عاشق عالی نظر آنست که کو بیند بچشم

روی تو امروز در دنیا و فردا در بهشت

وقت دیدار تو با درویش، شرکت کی بود

آن توانگر را که چون شداد هست از زر بهشت

عاشقان دوزخ آشام ترا امروز هست

در دل از یاد تو این معشوق جان پرور بهشت

عاشقت بستد بدست همت و از پس فگند

اندرین ره پیش او گر دوزخ آمد گر بهشت

چون دل بیگانگان جانا ز ذکرت غافلست

گر بود در خاطرش با یادت ای دلبر بهشت

بر امید صحت مستان خمر عشق تو

پای کوبند از طرب حوران بسی در هر بهشت

چون خضر آب حیات وصل چون یابد کسی

ایستاده در میان چون سد اسکندر بهشت

تا درو گوهر ز آب چشم عشاقت بیافت

شاهدان خلد را نگرفت در زیور بهشت

گر برحمت ننگری جنت بود همچون جحیم

ور قدم در وی نهی دوزخ شود یکسر بهشت

سیف فرغانی مکن بیرون خیال روی دوست

از درون خود که با حورست نیکوتر بهشت

گر کند در کوی تو عاشق بجنت التفات

هست بر عاشق غرامت هست منت بر بهشت

شمارهٔ ۱۲۱

ای نور دیده دیده ز (روی) تو نور یافت

جان حزینم از غم عشقت سرور یافت

خورشید سوی مشرق از آن راه گم نکرد

کز روی همچو ماه تو هر روز نور یافت

از نفحه هوای تو جان را میسر است

آن زندگی که قالبش از نفخ صور یافت

بی رهبر عنایت تو بنده جای خود،

گرچه بسی دوید، ز کوی تو دور یافت

ایوب وار دل ز پی نعمت وصال

بر محنت فراق تو خود را صبور یافت

جز وصف حسن صورت زیبای تو نکرد

معنی چو بر مظنه خاطر ظهور یافت

رویت بسوی کعبه وصلت دلیل شد

آنرا که از شعایر عشقت شعور یافت

موسی مناقب تو در الواح خویش خواند

داود وصف حسن تو اندر زبور یافت

گرچه بسیف میل نکردی ولی ورا

نی میل کم شد و نه ارادت فتور یافت

شمارهٔ ۱۲۲

عشق تو عالم دل جمله بیکبار گرفت

بختیار اوست برما که ترا یار گرفت

من اسیر خود واز عشق جهانی بیخود

من درین ظلمت وعالم همه انوار گرفت

وقت آنست که از روزن ما در تابد

آفتابی که شعاعش در ودیوار گرفت

بلبل از غلغل مستانه خود بی خبرست

که گل از باغ بشهر آمد و بازار گرفت

دوست در روز نهان نیست چو آتش در شب

لیک نورش ره ادراک بر ابصار گرفت

باغ وصل تو که هجران چو سر دیوارش

از پی حفظ گل وصل تو در خار گرفت

هست ملکی که سلاطین جهاندار آنرا

نتوانند بشمشیر گهر دار گرفت

حسن تو یوسفی و عشق تو روح القدسی است

که ازو مریم اندیشه من بار گرفت

دل خود را پس ازین قلب نخوانم چو زعشق

مهر همچون درم وسکه چو دینار گرفت

دوست چون روی بغمخواری من کرد مرا

چه غم ار پشت زمین دشمن (خون) خوار گرفت

سیف فرغانی اگر نیز مرا قدح کند

عیب او هم نکنم نیست بر اغیار گرفت

شمارهٔ ۱۲۳

دل حظ خویشتن ز رخ یار برگرفت

دیده نصیب خویش ز دیدار بر گرفت

شیرین من بیامد و تلخی هجر خویش

از کام من بلعل شکر بار برگرفت

ملک سکندرست نه آب آنکه جان من

ز آن چشمه حیات خضروار برگرفت

آن درد را که هیچ طبیبی دوا نکرد

عیسی رسید و از تن بیمار برگرفت

بنشین بگوشه یی بفراغت که لطف او

رنج طلب ز جان طلب کار برگرفت

بر در نشسته دید مرا پرده بر فگند

بر ره فتاده یافت مرا خوار برگرفت

وصلش بلای هجر ز عشاق دفع کرد

مطرب صداع زخمه از او تار برگرفت

هر بیش و کم که هست بیاور که آن نگار

رسم طمع از مال خریدار برگرفت

کاریست عشق صعب و اگر جان رود در آن

هرگز نمی توان دل از این کار برگرفت

عشق آمد و ز دل غم جان برد حبذا

این خستگی که از دلم آزار بر گرفت

دل خود نماند در دو جهان سیف از آنکه یار

رسم دل از میانه بیکبار برگرفت

شمارهٔ ۱۲۴

جانم از عشقت پریشانی گرفت

کارم از هجر تو ویرانی گرفت

وصل تو دشوار یابد چون منی

مملکت نتوان بآسانی گرفت

گر سعادت یار باشد بنده را

سهل باشد ملک و سلطانی گرفت

دست در زلفت بنادانی زدم

مار را کودک بنادانی گرفت

دوست بی همت نگردد ملک کس

ملک بی شمشیر نتوانی گرفت

حسن رویت ای صنم آفاق را

راست چون دین مسلمانی گرفت

بر سر بالین عشاقت بشب

خواب چون بلبل سحرخوانی گرفت

گفتمت کامم بده، گفتی بطنز

من بدادم گر تو بتوانی گرفت

دربهای وصل اگر جان میخوهی

راضیم چون نرخش ارزانی گرفت

اینچنین ملکی که سلطان را نبود

چون تواند سیف فرغانی گرفت

شمارهٔ ۱۲۵

یار دل بر بود و از من روی پنهان کردو رفت

ای گل خندان مرا چون ابر گریان کرد و رفت

تا بزنجیر کسی سر در نیارید بعد از این

حلقه ای از زلف خود در گردن جان کرد و رفت

یوسف خندان که رویش ملک مصر حسن داشت

خانه بر یعقوب گریان بیت احزان کردو رفت

من بدان سان که بدم دیدند مردم حال من

آمد آن سنگین دل و حالم بدین سان کردو رفت

از فراغت بنده را صد همچو خسرو ملک بود

او بشیر ینیم چون فرهاد حیران کرد و رفت

یک بیک حق مرا برخود بهیچ آورد باز

درد عشق خویش را بر من دوچندان کرد و رفت

بی تو گفتم چون کنم؟گر عاشقی گفتا بمیر

پیش از این دشوار بود، این کار آسان کردو رفت

گفتم ای دل بی دلارامت کجا باشد قرار؟

در پی جانان برو،بیچاره فرمان کرد ورفت

دوش با بنده خیالت گفت بنشین،جمع باش

گر چه یار از هجر خود حالت پریشان کردو رفت

همچو تو دلداده را در دام عشق آورد و بست

همچو تو آزاده را در بند هجران کرد و رفت

بعد از این یابی ز جانان راحت از یزدان فرج

دل بیکبار از فرج نومید نتوان کردو رفت

کز پی یعقوب محزون از بر یوسف بشیر

چون زمان آمد ز مصرآهنگ کنعان کردو رفت

سیف فرغانی بیامد چند روزی در جهان

در سخن همچو لب او شکر افشان کردو رفت

شمارهٔ ۱۲۶

زهی جهان شده روشن بآفتاب جمالت

کسی بچشم سرو سر ندیده روی مثالت

بقول راست چو مطرب سحرگهان ببسیطی

بگوید از غزل من نشید وصف جمالت

چو دست مرتعش آن دم زمین بلرزه درآید

ز پای وجد که کوبند مردم از سر حالت

تو نقل مجلس مستان عشق خویشی ازیرا

چو پسته یی بدهان (و) چو شکری بمقالت

جریح تیغ غمت را حیات درد دل آمد

که عشق راحت جانش بمرگ کرد حوالت

چو عشق ملک بگیرد سپاه طبع بمیرد

که عادلان ننشانند دزد را بایالت

درت مقید دیوار هر دو کون نباشد

ز هفت پرده برونست آستان جلالت

بعقل کس نتوانست ره بسوی تو بردن

سها نکرد کسی را بآفتاب دلالت

تو شاه ملک جمالی و دل پیاده راهت

که جان بعشق رخ تو بداد و برد خجالت

مکن بآتش هجران دگر عذاب کسی را

که همچو آیت رحمت بسی گرفت بفالت

اگر چه انده عشقت بجان خریدم لیکن

زیان نکرد و مصونست بیع ما ز اقالت

حیات رخت اقامت بر اسب رحلت بستی

اگر عنان نگرفتی مرا امیذ وصالت

چو نیست ذکر تو عادت چو نیست کار تو پیشه

حدیث جمله فسونست و شغل جمله بطالت

شمارهٔ ۱۲۷

هر دوچشمت ز فتنه نک خفته است

خفیه در زیر طاق ابرویت

بهر آشوبشان کند بیدار

هر زمان غمزه سخن گویت

استخوانی زدر برون انداز

که چو سگ می دویم در کویت

بس که بر جان بنده راه زدند

حسن دلگیر و عشق دلجویت

هر که بیند مرا همی گوید

کز پی چیست این تک وپویت

سخت سرگشته ای، ندانم سیف

که چه چوگان رسید بر گویت

ای که رنگی ندیده از رویت

دل من جان بداد بر بویت

لاله کز رخ شه گلستان است

سر بخس درکشید از رویت

از پی رنگ و بو بنفشه و مشک

خویشتن بسته اند بر مویت

شمارهٔ ۱۲۸

مرا تا دل شد اندر کار رویت

بصد شادی شدم غمخوار رویت

مرا گر دست گیری جای آنست

که حیران مانده ام در کار رویت

برد ارزان مکن نرخ دل و جان

بحسن ار تیز شد بازار رویت

بهر دم صورتی در خاطر آید

مرا از لفظ معنی دار رویت

اگر تو پرده برداری از آن روی

نگنجد در جهان انوار رویت

وگر نه زلف تو بودی نماندی

نهفته بر کسی اسرار رویت

وگر چه خاک را زر کرد خورشید

ندارد سکه دینار رویت

ز روی تو بعالم در اثر هاست

بهار آنک یکی ز آثار رویت

مرو ای سیف فرغانیت قربان

بیا ای عید من دیدار رویت

شمارهٔ ۱۲۹

بهشت روح شد گلزار رویت

امید عاشقان دیدار رویت

ندانستم که لطف صنع ایزد

بحسن اینجا رساند کار رویت

زمین را ذرها خورشید گردد

اگر بروی فتد انوار رویت

لبانت شکر مصر جمالت

زبانت بلبل گلزار رویت

گل سوری چو خار اندر گلستان

بها ناورد در بازار رویت

بدیدم از درست ماه بیش است

عیار حسن در دینار رویت

مه نو کومدد دارد ز خورشید

نگردد بدر بی تیمار رویت

فروغ شمع مه پشت زمین را

نگیرد جز باستظهار رویت

بجز آیینه ارواح عشاق

نداند هیچ کس مقدار رویت

ترا بیند نظر در هر چه دارد

کسی کو کسب کرد اسرار رویت

ببین چون سیف فرغانی جهانی

چو چشم تو شده بیمار رویت

شمارهٔ ۱۳۰

ای مه و خور بروی تو محتاج

بر سر چرخ خاک پای تو تاج

چه کنم وصف تو که مستغنیست

مه ز گلگونه گل ز اسپیداج

هرکه جویای تو بود همه روز

همه شبهای او بود معراج

پادشاهان که زر همی بخشند

بگدایان کوی تو محتاج

ندهد عاشق تو دل بکسی

بکسی چون دهد خلیفه خراج

عیب نبود تصلف از عاشق

کفر نبود اناالحق از حلاج

عشق را باک نیست از خون ریز

ترک را رحم نیست در تاراج

چاره با عشق نیست جز تسلیم

خوف جانست با ملوک لجاج

دل نیاید بتنگ از غم عشق

کعبه ویران نگردد از حجاج

دل بتو داد سیف فرغانی

از نمد پاره دوخت بر دیباج

سخن اهل ذوق می گوید

بانگ بلبل همی کند دراج

شمارهٔ ۱۳۱

زهی بالعل میگونت شکر هیچ

خهی با روی پر نورت قمر هیچ

عزیزش کن بدندان گر بیفتد

ملاقاتی لبت رابا شکر هیچ

دلم رادر نظر آمد دهانت

عجب چون آمد او را در نظر هیچ

عرق بر عارض تو آب برآب

حدیثم در دهانت هیچ در هیچ

ز وصف آن دهان من در شگفتم

که مردم چون سخن گویند برهیچ

من ازعشق تو افتاده بدین حال

نمی پرسی زحال من خبر هیچ

چنان بیگانه کشتستی که گویی

ندیدستی مرا بر ره گذرهیچ

نشستم سالها بر خوان عشقت

بجز حسرت ندیدم ماحضر هیچ

دلی از سیف فرغانی ببردی

چه آوردی تو مارااز سفر هیچ

شمارهٔ ۱۳۲

زهی بالعل تو شهد و شکر هیچ

خهی با روی تو شمس وقمر هیچ

لبم را بر لبت نه تا ببینم

که بااو نسبتی دارد شکر هیچ

دهانت دیدم وآن گشت باطل

که می گفتم نیاید درنظر هیچ

وزین معنی عجب دارم که چون من

جهانی دل نهادستند بر هیچ

زدندان تو نیز اندر شگفتم

که چندین در نهان چونست در هیچ

درین مدت که از روی تو دورم

که چون عمرت ندیدم برگذر هیچ

شکیبایی و دل آبند و روغن

ندارند الفتی با یکدگر هیچ

تو مست حسن و من مست تو ونیست

ترا ازمن مراازخود خبر هیچ

همی ترسم که عشق سیف با تو

شود چون کار دنیا سربسر هیچ

شمارهٔ ۱۳۳

زآنگه که مست عشق تو شدسیف رابهست

یک کام از لب تو که صد جام از صبوح

ای پیک نامه ور زمن آن ماه را بگوی

فی جنب شمس غرتک البدر لا یلوح

واین خسته فراق ترا طرفه حالتیست

من ذکر کم یسرومن شوقکم ینوح

ای اهل دل زلعل تو کرده غذای روح

مردن زعشق تو بر زنده دلان فتوح

از من مباش دور که وصل وفراق تست

خوش همچو بسط روزی وناخوش چو قبض روح

گر تو بوصل وعده کنی کی کنی وفا

ورمن ز عشق توبه کنم که بود نصوح

خستم لب تو زآنکه دلم از تو خسته بود

وآنک بحکم شرع قصاص است در جروح

از چشم من که میدهد از ریش دل خبر

اشک آنچنان برفت که خونابه از قروح

ارزان وزود باشد اگر عاشقی بیافت

وصل ترا بملک سلیمان وعمر نوح

شمارهٔ ۱۳۴

ای چو انجم جیش حسنت بی عدد

ماه از روی تو می خواهد مدد

محرم قرب ترا میقات وصل

مجرم بعد ترا شمشیر حد

وی الف قدی که بی وصل توم

حرف با تشدید هجران یافت مد

در حساب حسن تو بی کار شد

راست چون دست اشل انگشت عد

رفتی و اندوه تو در دل بماند

همچونم در خاک و گرد اندر نمد

صبر در دل زآتش هجران تو

جا نمی گیرد چو آب اندر سبد

منکر هجرت عذابی می کند

مرده دل را که هست از تن لحد

سنگ دل از گازر اندوه تو

می خورد چون جامه چرکین لگد

آفتابا در فراقت هر نفس

صبح شوق از شرق جانم می دمد

بی مه رویت که شب روزست ازو

آفتاب از سایه ما می رمد

سیف فرغانی بعشقت نادرست

زین دل خود رای و عقل بی خرد

شمارهٔ ۱۳۵

ای زروی تو مه و خور را مدد

از ازل دوران حسنت تا ابد

حسن را از عاشقان باشد کمال

پادشاه از لشکری دارد مدد

در کتاب ما نمی گنجد حروف

درحساب ما نمی آید عدد

معنی اسما همه در ذات تو

مضمر ست ای دوست چون نه در نود

کشته عشقت نمیرد در مصاف

مرده شوقت نخسبد در لحد

صعب باشد در دل شوریده عشق

گرم باشد آفتاب اندر اسد

آدمی بی عشق تو دل مرده ییست

ورفرشته جان خود دروی دمد

در ره عشقت براق همتم

می زند بر توسن گردون لگد

وصف حسنت کی توان گفتن بشعر

کسب دولت چون توان کردن بکد

خامشی بهتر که نتوانم گرفت

خیمه گردون چو خرگه در نمد

نفس اسرار ترا نبود امین

دزد بر جوهر نباشد معتمد

عاشق از چرخ و ز انجم برترست

اختر عاشق نیاید در رصد

از کلام او خلایق بی خبر

وز مقام او ملایک در حسد

ترک گفته جان او ملک دو کون

محو کرده روح او رسم جسد

سیف فرغانی بتو جان تحفه داد

تحفه درویش نتوان کرد رد

شمارهٔ ۱۳۶

زکوی دوست بادی بر من افتاد

چه بادست این که رحمتها بروباد

بمن آورد از آن دلبر پیامی

چنان شیرین که شوری در من افتاد

بدو گفتم اگر آنجا روی باز

دل غمگین ما را شادکن شاد

بگویش بی تو او را نیم جانیست

وگر در دست بودی می فرستاد

دل چون مومش از مهرت جدا نیست

چو نقش از خاتم و جوهر ز پولاد

وگر آن آب اینجامی نیاید

برو این خاک را آنجا بر ای باد

که یاد بی فراموشیست اینجا

وزآن جانب فراموشیست بی یاد

چو جان او دل شهری خرابست

ز جور هجرت ای سلطان بی داد

نگویم کز پری زادی ولیکن

بدین خوبی نباشد آدمی زاد

اگر چشمت بغمزه دل همی برد

لب لعلت ببوسه جان همی داد

مرا شیرینی تو کشته وتو

چو خسرو شادمان از مرگ فرهاد

بسوی کوی عشقت عاشقان را

ز خود رفتن رهست و بیخودی زاد

بیاد سیف فرغانی بسی کرد

دل غمگین خود را خرم آباد

شمارهٔ ۱۳۷

حق که این روی دلستان بتو داد

پادشاهی نیکوان بتو داد

در جهان هرچه می خوهی می کن

که جهان آفرین جهان بتو داد

در جهان نیکوان بسی بودند

بنده خود را ازآن میان بتو داد

دل گم گشته باز می جستم

چشم وابروی تو نشان بتو داد

مرغ مرده است دل که صید تو نیست

بتو زنده است هرکه جان بتو داد

حسن روی تو بیش ازین چه کند

که دل وجان عاشقان بتو داد

آفتاب ارچه صورتش پیداست

معنی خویش در نهان بتو داد

زآسمان تا زمین گرفت بخود

وز زمین تا بآسمان بتو داد

هرکه یک روز در رکاب تو رفت

گر بدوزخ بری عنان بتو داد

بخ بخ ای دل (که) دوست در پیری

اینچنین دولت جوان بتو داد

روی نی، شمس غیب باتو نمود

بوسه نی، عمر جاودان بتو داد

آن حیاتی که روح زنده بدوست

از دو لعل شکر فشان بتو داد

بر در دوست سیف فرغانی

سگ درون رفت و آستان بتو داد

بر سر خوان لطف او اصحاب

مغز خوردند واستخوان بتو داد

آنکه عشقش بروح جان بخشد

دل بغیر تو وزبان بتو داد

شمارهٔ ۱۳۸

از سر صدق ارکسی بر آستانت سر نهاد

تخت بختش پای برکرسی هفت اختر نهاد

حبذا آن عاشق سیار کز صدق طلب

گرد هردر گشت وپیش آستانت سر نهاد

درمقامات ارچه عاشق را مددها کرد عقل

عقل را از عشق قدسی چون توان برتر نهاد

گرچه سوی آسمان همراه باشد جبرئیل

چون تواند پای بر معراج پیغمبر نهاد

حرف عشقت نسخهای کفرو ودین را نسخ کرد

نام آن نسخه سقیم ونام این ابتر نهاد

ازپی احیای اموات وعلاج دردمند

عیسی آمد رخت جالینوس رابر خر نهاد،

کارداران تواند اندر جهان خاک وآب

ای فتاده آتش عشق تو مارا در نهاد

پرتو خورشید کندر طبع معدن زر سرشت

ابر در باران که در جوف صدف گوهر نهاد

هرکه آمد از جهانداران درین حضرت کسی

کو بنام خویش مهری بر جبین زر نهاد

چون غلامان از برای پایگاه خدمتت

گر ملکشاهست عشقت نام او سنجر نهاد

در ره وصف تومسکین سیف فرغانی چه گفت

اسب عقلم سم فگند ومرغ وهمم پر نهاد

شمارهٔ ۱۳۹

گشت گرد عالم وبر آستانت سر نهاد

دل که تخت خود بر از کرسی هفت اختر نهاد

کشور عشق از حوادث ایمن آمد زآن دلم

پشت برآفاق کرد ورو بدین کشور نهاد

ازخواص خانه تست آنکه دراول قدم

سرنهد بیرون درآنکس که پای اندر نهاد

همچو دانه جان فشاند پیش هر مرغ آنکه او

پای دل در دام عشق همچو تو دلبر نهاد

زآفتاب حسن تو افتاد بر دل نور عشق

پرتو خورشید در اجزای کان گوهر نهاد

پادشاهان را جهان بخشید ومارامهر خود

دیگران راسنگ ومارا در ترازو زر نهاد

چون زسیر عاشقان ازخاک کویت گرد خاست

ازبرای عزتش جبریل بر شهپر نهاد

زآتش آه زبان سوزم نمی یارد خیال

برلب خشکم بخواب اندر دهان تر نهاد

من چو شکر در قصب ایمن بدم ازسوختن

عنبر خطت مرا چون عود در مجمر نهاد

چون توانم حال خود پوشید چون عشقت مرا

در گریبان مشک واندر آستین عنبر نهاد

من بشکر زآن سبب خود رادهان خوش میکنم

کزلبت بردند شیرینی ودر شکرنهاد

حسن تو بالا وپستی زود گیر چون قدت

سر سوی بالا وزلفت سوی پستی سرنهاد

سیف فرغانی ازین پس شعر تو عالی کند

حسن اوکز پایه اعلی قدم برتر نهاد

شمارهٔ ۱۴۰

نگارا بارعشقت رادل وجان برنمی تابد

چه جای جان ودل باشد که دو جهان برنمی تابد

چودردل رخت خود بنهاد تن بگریزد اندرجان

چو برجان بار خود افگند تن جان برنمی تابد

فلک راطاقت آن نی وانجم را کجا زهره

ملک را قدرت آن نی وانسان برنمی تابد

کجا با عشق سازد مرد کز محنت بپرهیزد

بدریا چون درآید آنکه باران برنمی تابد

سپاه عشق می آید سوی میدان دل، کم کن

سواری چند ازآن لشکر که میدان برنمی تابد

ترا کبریست ازخوبی که درهر سر نمی گنجد

مرا دردیست ازعشقت که درمان برنمی تابد

دل من شیرخوار لطف و قوتش قهر شد جانا

مزاج شیرخواران را غذا نان برنمی تابد

خیالت در دلم بنشست واین غم برنمی خیزد

مرا یک تخت درخانه دو سلطان برنمی تابد

اگر در دیدن رویت نمایم سعی معذورم

دلم با وصل خو کردست هجران برنمی تابد

گرفتم کین دل غمگین بقوت همچو آهن شد

نیارد تاب آن زخمی که سندان بر نمی تابد

اگر خصمان خون آشام پیش آیند عاشق را

گرش تو پشت باشی رو زخصمان برنمی تابد

برای وصل آن دلبر حدیث جان خود دیگر

مگو ای سیف فرغانی که جانان برنمی تابد

شمارهٔ ۱۴۱

دلم از وصل تو ای طرفه پسر نشکیبد

چکنم با دل خویش از تو اگر نشکیبد

گر دل و جان زتو ناچار شکیبا گردند

دل از اندیشه و دیده زنظر نشکیبد

کار من نیست شکیبایی ازآن شیرین لب

باورم دار که طوطی زشکر نشکیبد

من لب لعل شکر بار ترا آن مگسم

که چو زنبور عسل ازگل تر نشکیبد

گر بسنگم بزنند از سر کویت نروم

بنده زین کعبه چو حاجی زحجر نشکیبد

سگ که از خوان کس امید بنانی دارد

گرش از خانه برانند زدر نشکیبد

ای شبم روز ز خورشید رخت یک ساعت

بنده از روی تو چون شب زقمر نشکیبد

بنده گر در دگری می نگرد بی رخ تو

خاک چون آب نیابد زمطر نشکیبد

از پی روی تو درویش که اندر کویت

او مقیم است و تو رفته بسفر نشکیبد

سیف فرغانی اگر خون شود اندر غم دوست

دل برآنست که از دوست دگر نشکیبد

شمارهٔ ۱۴۲

خوشا دلی که چو تو دلبرش بدست افتد

زخمر عشق تو یک ساغرش بدست افتد

چو با کسی تو بیک بوسه در میان آیی

کنار حور ولب کوثرش بدست افتد

سزد که از پر طاوس بادزن سازد

هر آن مگس که چوتو شکرش بدست افتد

مشام روح معطر کند نسیم صبا

گرآن کلاله (عنبرچه اش) بدست افتد

کسی که پای ارادت نهاد بر در تو

بهر قدم که زند صد سرش بدست افتد

مقیم کوی ترا گر بهشت باشد جای

کدام جای ازین خوشترش بدست افتد

مرا چه آرزوی پای زشت طاوس است

چو در میانه مصحف پرش بدست افتد

چو دوست دست دهد مال گو برو از دست

صدف نخواهم چون گوهرش بدست افتد

باهل دل نرسد جان نفس تن پرور

وگر چه دلبر جان پرورش بدست افتد

کجا چو زهره زند گر به ناخنی باصول

وگرچه بربط خنیا گرش بدست افتد

درین مصاف بر اعدای خود ظفر اوراست

که خویشتن کشد ار خنجرش بدست افتد

شکست یابد لابد بکوری نمرود

خلیل را چو بت آزرش بدست افتد

بزیر پای نهد مرد ره چو هشت بهشت

وگر چه پایه هفت اخترش بدست افتد

شکسته بسته دلی داد سیف فرغانی

چو جان فدا کند ار دیگرش بدست افتد

شمارهٔ ۱۴۳

نسیم باد بهاری گر اتفاق افتد

که ره گذار تو بر جانب عراق افتد

چو بگذری بسر کوی یار من برسان

سلام من اگرش هیچ بر مذاق افتد

بدان نگار که گرماه روی او بیند

شب چهارده ازشرم در محاق افتد

وگر بپرسدت از حال و روزگار دلم

بفرصت ار نفسی با تو هم وثاق افتد

بگو چگونه بود حال آنکه دور از تو

زآب وصل تو درآتش فراق افتد

دلش گداخته از راه دیدگان بچکد

چودر حدیث توبا وصف اشتیاق افتد

بیادگار دل تنگ ما نگه می دار

که باز وصل من وتوکی اتفاق افتد

شمارهٔ ۱۴۴

درین تفکرم ای جان که گر فراق افتد

مرا وصال تو دیگر کی اتفاق افتد

همین بس است زهجران دوست عاشق را

که قدر وصل بداند چودر فراق افتد

بدرد هجر شدم مبتلا ازآن هردم

صدای ناله من اندرین رواق افتد

مرا زتلخی آن وارهان وآنگه زهر

بدست خویش بمن ده که بر مذاق افتد

زهجرت ای بت خورشید رو من آن ماهم

که ازخسوف برسته است ودر محاق افتد

زفرقت گل روی تو بنده دور ازتو

چو بلبلیست که از جفت خویش طاق افتد

گر اجتماع دگر باره دیر دست دهد

میان روح وبدن زود افتراق افتد

باشک شسته شود نامه گر درو سخنم

بذکر آرزو و شرح اشتیاق افتد

زجورها که تو با بنده کرده ای در روم

عجب مدار گر آوازه در عراق افتد

بود که بوی وی آرد بسیف فرغانی

نسیم باد بهاری گر اتفاق افتد

شمارهٔ ۱۴۵

در دل از عشق کسی گر خار خارت اوفتد

قصه درد دل من استوارت اوفتد

توچنین آزاد و فارغ غافلی از کار من

باش تا با چون خودی زین نوع کارت اوفتد

باد عشق اریک نفس بر خرمن عقلت وزد

آتش اندر کاهدان اختیارت اوفتد

این پریشانی که مارا در دلست از عشق تو

زآن همی ترسم که اندر روزگارت اوفتد

من زعشاقت گرفتم خویشتن را در شمار

باشد آحادی چو من اندر شمارت اوفتد

تیر مژگانت چو من صد صید افگندست لیک

صادقی چو من نخیزد گر هزارت اوفتد

رنگها گیرد زنقش تو چو انگشت از حنا

گر دلی ساده بدست چون نگارت اوفتد

پشت طاقت ریش گرداند چو من اشتر دلی

کو بنا دانی چو خردر زیر بارت اوفتد

ز احتمال بار اندوهت میانم بگسلد

کآن دو زلف تا میان اندر کنارت اوفتد

شمارهٔ ۱۴۶

درین سخن صفت حسن یار چون گنجد

حساب بی عدد اندر شمار چون گنجد

درین جهان که مرا بهره زوست دلتنگی

چو عشق یار نگنجید یار چون گنجد

بعالمی که ز زلف و رخش اثر باشد

درو دو رنگی لیل و نهار چون گنجد

چو ماه اشرقت الارض بر جهان تابد

در آسمان و زمین نور و نار چون گنجد

ز شرم روی چو گلزار او عجب دارم

که در فضای جهان نوبهار چون گنجد

ندای وصلش در گوش خلق چون آید

فروغ رویش در روز بار چون گنجد

من از شگرفی آن مه همیشه در عجبم

که روز وصل مرا در کنار چون گنجد

امیدم ارچه فراخست دست تنگی هست

ببین که در کف من آن نگار چون گنجد

منش نیامدم اندر نظر، در آن چشمی

که سرمه راه نیابد غبار چون گنجد

غم تو و دل مسکین سیف فرغانی!

درین طویله در شاهوار چون گنجد

بکام خویش غمش جای ساخت در دل من

وگرنه در دهن مور مار چون گنجد

شمارهٔ ۱۴۷

مرا در دل غم جان می نگنجد

درو جز عشق جانان می نگنجد

چنان پر شد دلم از شادی عشق

که اندر وی غم جان می نگنجد

نگارا عشق تو زآن عقل من برد

که در ملکی دوسلطان می نگنجد

غم تو گردن هستیم بشکست

دو سر در یک گریبان می نگنجد

دل عاشق زشادی بی نصیب است

فرح در بیت احزان می نگنجد

درون عاشقان زآن سان پر از تست

که دل نیز اندر ایشان می نگنجد

مرا عشق تو با دنیا و عقبی

دو نانم بر یکی خوان می نگنجد

برویت نسبتی کردیم گل را

زشادی در گلستان می نگنجد

چوآمد عشق تو من رفتم از دست

بهرجا کین نشست آن می نگنجد

دل تنگ احتمال عشق نکند

سریر شه در ارمان می نگنجد

برو خیمه مزن در خانه آن را

که خرگه در بیابان می نگنجد

درین ره سیف فرغانی نگنجید

وزغ در آب حیوان می نگنجد

زمین را جا کجا باشد برآن اوج

که دروی چرخ گردان می نگنجد

شمارهٔ ۱۴۸

دی یکی گفت که از عشق خبرها دارد

سر خود گیر که این کار خطرها دارد

دگری گفت قدم در نه و اندیشه مکن

اندرین بحر که این بحر گهرها دارد

ای گرو برده ز خوبان، بجز از شیرینی

قصب السبق کمال تو شکرها دارد

آنچه از حسن تو دیدم ز کبوتر طوقیست

وه که طاوس جمال تو چه پرها دارد

آمد بر در تو تا مگر از صحبت تو

چون تو سلطان شوم و صحبت اثرها دارد

همه دانند ز درویش و توانگر در شهر

کین گدا از پی در یوزه چه درها دارد

گر چه در صف غلامان تو دارم کاری

شاخ دولت بجز این میوه ثمرها دارد

کیسه پر کرده ام از نقد امید و املم

بر میان از پی این کیسه کمرها دارد

هفت عضوم ز غم عشق تو خون می گریند

اشک خونین بجز از چشم ممرها دارد

از غم اندیشه ندارم که درین کار دلم

از پی خون شدن ای دوست جگرها دارد

گر بتیغم بزنی کشته نگردم که چو شمع

گردنم از پی شمشیر تو سرها دارد

انده عشق تو امروز درآویخت چو فقر

بگدایان که توانگر غم زرها دارد

سیف فرغانی اگر مرد بود بنشیند

پس هر پرده که در پیش سقرها دارد

شمارهٔ ۱۴۹

شمع خورشید که آفاق منور دارد

مهر تو در دل و سودای تو در سر دارد

رنگ روی تو باقلام تصور ما را

خانه دل ز خیال تو مصور دارد

روز و شب در طلبت گرد زمین گردانست

آسمانی که شب و روز مه و خور دارد

آنچه من دیده ام از حسن تو گر گویم کس

نشنود، ور شنود نیز که باور دارد؟

ای در دوست طلب کرده ز هر دیواری

خانه دوست برون از دو جهان در دارد

عشق با راحت تن هر دو نباشد کس را

آب حیوان خضر و ملک سکندر دارد

غافل از خوردن نان گر ببدن فربه شد

عاشق از پرورش جان تن لاغر دارد

آنک بر شهپر جبریل نشیند چو مسیح

کفو عیسی بود او را چه غم خر دارد

اهل دنیا اگر از همت دون بی غم عشق

تنگ دل نیست چو غنچه که چو گل زر دارد

مرد عشق از گهر نفس بود در همه حال

چون ترازو که ز رو سنگ برابر دارد

سیف فرغانی یکدم بسوی عالم قدس

همچو جان بر شو اگر مرغ دلت پر دارد

شمارهٔ ۱۵۰

کسی کز دل سخن گوید دمش چون جان اثر دارد

بپرس از وی که صاحب دل زعلم جان خبر دارد

ازآن معدن طلب کن زر که باشد اندرو وجوهر

گل ومیوه زشاخی جو که برگ سبز وتر دارد

تو هر صورت نمایی را مدان از اهل این معنی

که نی هر بحر مروارید ونی هر نی شکر دارد

درین بازار قلابان بهر جانب نظر می کن

زصرافی حذر می کن که روی اندود زر دارد

چو آیینه دلی داری وبروی زنگ تو بر تو

بدست آور ده آیینه که از وی زنگ بردارد

بوقت صید مرغابی گر او را درهوا یابی

نه شاهینی کند موری که همچون تیر پر دارد

درین شهر ار کسی بینی درین مردم بسی بینی

کسی کوبر سری دوروی و بر گردن دو سر دارد

زحال عاشقان او عبارت کردمی نتوان

بلفظ وحرف درناید معانی کین صور دارد

بقوت همت عاشق برآرد کوه را ازجا

چو آهن تیز شد در سنگ اثر دارد اثر دارد

بلای عاشقی صعبست یا بگریز یا خود را

چو هیزم بشکن ای مروان که بو مسلم تبر دارد

وگر زآن مخزن شاهی ترا دادند آگاهی

همی کن کتم اسرارش که کشف سر خطیر دارد

زجهال بنی آدم نه سر روح را محرم

بسی تهمت کشد مریم که چون عیسی پسر دارد

بر معشوق معیوبی بر عشاق محجوبی

بجان این رمز را بشنو دلت گوشی اگر دارد

گرت درخانه کاهی هست گو یکجو بخود گیرد

ورت درکیسه کوهی هست گو زر برکمر دارد

درین صف سیف فرغانیست خون خود هدر کرده

که این شمشیر تیز و او نه جوشن نی سپر دارد

شمارهٔ ۱۵۱

اندر ره تو دل چه بود جان چه قدر دارد

نزد گدای کوی تو سلطان چه قدر دارد

نزد کسی که عاشق بی جان زنده دل را

از لب حیات بخش بود جان چه قدر دارد

نام تو در میان و همه غافل از تو آری

مهتاب در مجالس کوران چه قدر دارد

چون جان گرفت سکه مهرت چو زر بر تو

ای گنج حسن این دل ویران چه قدر دارد

تو خسرو ممالک حسنی سخن نخواهی

شیرین بر تو ای شکرستان چه قدر دارد

ای آنکه بهره نیست ترا زین حدیث و گویی

در کوی دوست عاشق حیران چه قدر دارد

نزدیک آفتاب که زاید بود کمالش

ماهی که هست قابل نقصان چه قدر دارد

در پای اسب شاه که دارد بدست چوگان

بیچاره گوی با سر گردان چه قدر دارد

گر عاشقی و قیمت معشوق می شناسی

در راه عشق ترک کنی آن چه قدر دارد

با خویشتن چو سیف اگر دشمنی نکردی

جان دوستی بنزد تو جانان چه قدر دارد

قیمت شناس جوهر یوسف عزیز مصرست

این پادشاه حسن بکنعان چه قدر دارد

شمارهٔ ۱۵۲

روی تو که ماه را خجل دارد

شاهی است که ملک جان و دل دارد

یک ترک ز لشکر جمال تو

از ملک ولایت چگل دارد

وآن سدره منتهای قد تو

مر طوبی را بزیر ظل دارد

دل نبود از تو منفصل زیرا

چشم از تو خیال متصل دارد

غم ملک دلت و او درین دعوی

از قاضی عشق تو سجل دارد

گفتم ببساط وصل پیوندم

ای تن ز تو پای روح گل دارد

چل صبح بجوی از آنکه این دلبر

ماهیست که روزها چهل دارد

در خطبه وصفش ار خطایی رفت

عقل از چه مرا بدان خجل دارد

در جامع تن که منبر روح است

شمشیر زبان خطیب دل دارد

شمارهٔ ۱۵۳

کسی که عشق نورزد مگو که جان دارد

جزین حدیث نگوید کسی که آن دارد

ز مرگ چون دل صاحب دلان بود آمن

کسی که او بتو زنده است و چون تو جان دارد

زمین ز روی تو چون آفتاب روشن شد

که ماه حسن ز رخسارت آسمان دارد

لبت ببوسه مرا وعده داد لیکن گفت

شکر ز قاعده بیرون خوری زیان دارد

ببوی گل همه ساله چو بلبلم در باغ

که گل برنگ ز رخسار تو نشان دارد

چو گل ز پرده برون آمد و وصال رسید

ز بیم هجر که در پی بود فغان دارد

دلم بصبر همی خواهد ار چه نتواند

که سر عشق ترا همچو جان نهان دارد

که در هوای تو این عاشق زلیخا مهر

برای کید چو یوسف برادران دارد

اگر چه در پیت آنکس نراند اسب هوس

کز اختیار بدست اندرون عنان دارد

ولی کسی که ازو سر برآرد آن همت

که محنت تو کشد دولتش بر آن دارد

بمنع دور نگردد چو سیف فرغانی

هر آن گدا که ازین در امید نان دارد

شمارهٔ ۱۵۴

نگارا دل همی خواهد که عشقت را نهان دارد

ولیکن اشک را نطق است و رنگ رو زبان دارد

اگر چه آتش مجمر ندارد شعله پیدا

ولیکن عود نتواند که دود خود نهان دارد

کسی کز درد عشق تو ندارد زندگی دل

اگر جان در تنش ریزند چون زهرش زیان دارد

کسی کز سوز عشق تو ندارد جان ودل زنده

بسان خاک گورستان درون پر مردگان دارد

طریق عشق جان بازیست تا خود زین جوانمردان

کرا دولت کند یاری کرا همت برآن دارد

چو فرهاد از غم شیرین زبهر دوست می میرم

که این لیلی بهر جانب چو مجنون کشتگان دارد

مرا با دوست این حالست وبا هرکس نمی گویم

اگر یک جان دو تن پرورد وگر یک تن دو جان دارد

بجان قصدت کند دشمن چو داری دوستی در دل

صدف مجروح از آن گردد که لؤلو در میان دارد

همیشه فتنه خوبان بود در شهر وکوی ما

گل آنجا می شود پیدا که بلبل آشیان دارد

اگر چون حلقه نتوانی که رویی بر درش مالی

سری بر پای آن سگ نه که رو بر آستان دارد

پناه و حرز عشاقند در دنیا خلایق را

بجز بیدار نتواند که پاس خفتگان دارد

بلندی جو ی و در پستی ممان چون سیف فرغانی

که بام قصر این کار از معالی نردبان دارد

شمارهٔ ۱۵۵

نور رخ تو قمر ندارد

ذوق لب تو شکر ندارد

در دور تو مادر زمانه

مانند تو یک پسر ندارد

بی بهره ز دولت غم تو

از محنت ما خبر ندارد

آنکس که چو من بروی خوبت

دل می ندهد مگر ندارد

دلداده صورت تو ای دوست

جان را ز تو دوستر ندارد

جانا دل تو چو روزگارست

کآنرا که فگند بر ندارد

در سنگ اثر کند فغانم

وندر دل تو اثر ندارد

مگذار بدیگران کسی را

کو جز تو کسی دگر ندارد

از خون جگر کسی بجز سیف

در عشق تو دیده تر ندارد

شمارهٔ ۱۵۶

دل بی رخ خوب تو سر خویش ندارد

جان طاقت هجرتو ازین بیش ندارد

از عاقبت عشق تو اندیشه نکردم

دیوانه دل عاقبت اندیش ندارد

مه پیش تو ازحسن زند لاف ولیکن

او نوش لب و غمزه چون نیش ندارد

ازمرهم وصل تو نصیبی نبود هیچ

آن را که زعشق تو دل ریش ندارد

خود عاشق صاحب نظر از عمر چه بیند

چون آینه روی تو در پیش ندارد

از دایره عشق دلا پای برون نه

کآن محتشم اکنون سر درویش ندارد

چون سیف هرآنکس که ترا دید بیکبار

بیگانه شد از خلق وسر خویش ندارد

شمارهٔ ۱۵۷

بگو بدانکه چون من عشق یار من دارد

که پادشاهی خوبان نگار من دارد

ببوی او بگلستان شدم ندیدم هیچ

بغیرلاله که رنگی زیار من دارد

عجب مدار که برگیردم زپشت زمین

بدین صفت که غمش رو بکار من دارد

کسی که در غمش ازچشم خون همی بارید

فراغت از مژه اشکبار من دارد

نساخت خانه بهمسایگی من دولت

چو محنتش وطن اندر جوار من دارد

خدنگ غمزه بهر جانبی همی فگند

مگر که چشمش عزم شکار من دارد

پیام کرد مرا یار و گفت هر مگسی

طمع بلعل لب قند بار من دارد

درین میانه بدست کسی دهد دولت

گل وصال که در پای خار من دارد

اگر هزار گلش بشکفد زهر چمنی

نظر سوی رخ همچون بهار من دارد

براه عشق من امروز سیف فرغانیست

رونده یی که دلی زیر بار من دارد

سحرگهان بمن آورد بوی دوست نسیم

(مگر نسیم سحر بوی یار من دارد)

شمارهٔ ۱۵۸

کسی کو همچو تو جانان ندارد

اگر چه زنده باشد جان ندارد

گل وصلت نبوید گر چه غنچه

دلی پرخون لبی خندان ندارد

شده چون تو توانگر را خریدار

فقیری کز گدایی نان ندارد

نخواهم بی تو ملک هر دو عالم

که بی تو هر دو عالم آن ندارد

غم ما خور دمی کآنجا که ماییم

ولایت غیر تو سلطان ندارد

تویی غمخوار درویشان و هرگز

دل شادت غم ایشان ندارد

گدا پرور نباشد آن توانگر

که همت همچو درویشان ندارد

بمن ده زآن لب جان بخش بوسی

که در دل جز این درمان ندارد

دلم چون جای عشق تست او را

بگو تا جای خود ویران ندارد

غم عشق ترا عنبر مثالست

که عنبر بوی خود پنهان ندارد

گل حسنی که تا امروز بشکفت

بغیر از روی تو بستان ندارد

امید سیف فرغانی بوصلست

که مسکین طاقت هجران ندارد

بفرمان تو صد دردست او را

وگر ناله کند فرمان ندارد

شمارهٔ ۱۵۹

چشم تو کوجز دل سیاه ندارد

دل برد از مردم و نگاه ندارد

بی رخت ای آفتاب پرتو رویت

روز منست آن شبی که ماه ندارد

با همه ینبوع نور چشمه خورشید

با رخ تو شکل اشتباه ندارد

با همه خیل ستاره ماه شب افروز

لایق میدان تو سپاه ندارد

بی رخ تو کاسب راند برسر خورشید

رقعه شطرنج حسن شاه ندارد

عاشق تو نزد خلق جای نجوید

مرده بی سر غم کلاه ندارد

گر برود از بر تو راه نداند

ور برود بر در تو راه ندارد

بر در مردم رود چو سگ بزنندش

هرکه جزین آستان پناه ندارد

درکه گریزد زتو که در همه عالم

از تو بجز تو گریزگاه ندارد

درد تو قوت گرفت وبنده ضعیف است

طاقت ناله مجال آه ندارد

وصل تو از خود نصیب ما نفرستاد

خرمن مه بهر گاو کاه ندارد

از بد ونیکی که سیف گفت در اشعار

جز کرمت هیچ عذر خواه ندارد

دل بغم تو سپرد از آنکه نگیرد

ملک عمارت چو پادشاه ندارد

شمارهٔ ۱۶۰

تویی که زلف و رخت رو بکفر و دین دارد

که هر دوتا با بد رنگ آن و این دارد

کسی که نقش رخ و زلف تست در دل او

موحدیست که در سینه کفر و دین دارد

حدیث زلف تو بسیار گفتم و چکنم

مرا غم تو پریشان سخن چنین دارد

چه دلبری تو که نازاده مریم حسنت

هزار عیسی گویا در آستین دارد

بزیر سایه زلف از قفات می تابد

همان شعاع که خورشید در جبین دارد

چو آفتاب رخت دید آسمان می خواست

که همچو سایه تراروی بر زمین دارد

خط تو سلسله از مشک بر قمر بندد

لب تو پای مگس را در انگبین دارد

بتلخ گویی آن لب شکایت از که کنم

چو بخت شورمنش هر زمان برین دارد

بغمزه ریخته ای خون سیف فرغانی

مگر که چشم تو از مردمی همین دارد

شمارهٔ ۱۶۱

مه نکویی زروی او دارد

شب سیاهی زموی او دارد

خود بدین چشم چون توان دیدن

آنچه از حسن روی او دارد

از سر کوی او بکعبه مرو

کعبه خانه بکوی او دارد

گل ببستان جمال ازو گیرد

مشک درنافه بوی او دارد

نه تو تنهاش آرزومندی

هرچه هست آرزوی او دارد

ذره گر در هوا کند حرکت

هوس جست و جوی او دارد

ناله بلبل از پی گل نیست

روز و شب گفت و گوی او دارد

من بجان مایلم بدان عاشق

که دلش میل سوی او دارد

سیف از گریه خاک راتر کرد

آبها سر بجوی او دارد

شمارهٔ ۱۶۲

در حلقه زلف تو هر دل خطری دارد

زیرا که سر زلفت پر فتنه سری دارد

برآتش دل آبی از دیده همی ریزم

تا باد هوای تو برمن گذری دارد

من در حرم عشقت همخانه هجرانم

در کوی وصال آخر این خانه دری دارد

تو زاده ایامی مردم نبود زین سان

این مادر دهرالحق شیرین پسری دارد

ازتو بنظر زین پس قانع نشوم می دان

زیرا که چومن هرکس با تو نظری دارد

تلخی غمت خوردم باشد سخنم شیرین

ای دوست ندانستم کین نی شکری دارد

جایی که غمت نبود شادی نبود آنجا

انصاف غم عشقت نیکو هنری دارد

درمذهب درویشان کذبست حدیث آن

کز عشق سخن گوید وز خود خبری دارد

کردم بسخن خود را مانند بعشاقت

چون مرغ کجا باشد مور ارچه پری دارد

من بنده بسی بودم در صحبت آن مردان

عیبم نتوان کردن صحبت اثری دارد

نومید مباش ای سیف از بوی گل وصلش

در باغ امید آخر هر شاخ بری دارد

شمارهٔ ۱۶۳

اندرین شهر دلم سرو روانی دارد

که ز شکر سخن از پسته دهانی دارد

چون خرامد نکند هیچ نظر از چپ و راست

نیست آگه که بهر سو نگرانی دارد

گر بشب خواب کند زنده نباشد آن کس

کندر آغوش چنان سرو روانی دارد

گرچه در دست من از ملک جهان چیزی نیست

دلبری هست که از حسن جهانی دارد

تو میانش نتوانی که ببینی لیکن

کمرش با تو بگوید که میانی دارد

دلبرا زآن توام نیست بدعوی حاجت

عاشق روی تو بر چهره نشانی دارد

مرده اند این همه مردم که توشان می بینی

زنده آنست که او همچو تو جانی دارد

چون ببازار هوس دست بسودایی برد

بنده گر سود کند هیچ زیانی دارد

گفته ای اسب طلب در پی من تیز مران

با کسی گوی که در دست عنانی دارد

خلق شاید که ترا خسرو خوبان گویند

زآنکه فرهاد تو شیرین سخنانی دارد

سیف فرغانی کام تو که آلود بزهر

آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد

شمارهٔ ۱۶۴

خرم آن جان که برویت نگرانی دارد

وز هوای تو دلش گنج نهانی دارد

عشق بامرده نیامیزد واو زنده دلست

که تعلق برخ خوب تو جانی دارد

عشق صورت نبود باتو مرا، چون مردان

صورت عشق من ای دوست معانی دارد

ابتدای ره عشق تو مرا فاتحه ییست

کندرین دل اثر سبع مثانی دارد

جان مهجور زشوق تو برون می ننهد

از بدن پای ندانم چه گرانی دارد

زآتش عشق خبر می دهد وسوز درون

آب شعرم که بسوی تو روانی دارد

عشق را گفتم کای رهبر عشاق بدوست

آنکه من طالب اویم چه نشانی دارد

گفت در عالم فردیت خود او احدیست

که بخوبی نتوان گفت که ثانی دارد

سیف فرغانی اگر با تو نشیند یک دم

پادشاهیست که ملک دو جهانی دارد

شمارهٔ ۱۶۵

عشق از هستی کس عین و اثر نگذارد

هیچ صاحب خبری را بخبر نگذارد

عشق سلطان غیورست و چو ملکی گیرد

اندر آن مملکت از غیر اثر نگذارد

آن مبارک قدمست او که چو دستش برسد

هیچ بر گردن هستی تو سر نگذارد

هستی تست گناه تو و او با همه لطف

این گنه تا بنمیری ز تو در نگذارد

منزل فقر ترا خانه مات آمد و هست

عشق شاهی که از آن خانه بدر نگذارد

چون درآمد بدل از دل غم دنیا برود

دل که منزلگه عیسیست بخر نگذارد

دل آزاد بغوغای علایق ندهد

لب قاروره بدندان تبر نگذارد

سیف فرغانی نومید مشو از در یار

یار در بارگه وصلت اگر نگذارد

تو شکر را ز مگس دور کنی وز غیرت

او درین مصر مگس را بشکر نگذارد

شمارهٔ ۱۶۶

دل برد از من دلبری کآرام دلها می برد

خواب و قرار عاشقان زآن روی زیبا می برد

جانان بدان زلف سیه حالم پریشان می کند

یوسف بدان روی چومه هوش از زلیخا می برد

گفتم که عقل وصبر را در عشق یار خود کنم

عقل از سر و صبر از دلم آن شوخ رعنا می برد

در عشق بازی عقل وجان می برد شاه نیکوان

چون در رخش کردم نظر بگذاشتم تا می برد

ما بنده او سلطان ما حکمش روان بر جان ما

هست آن اونی آن ما هر چیز کز ما می برد

ترکان اگر یغما برند از روم واز هند وعرب

رومی زنگی زلف ما از جمله یغما می برد

در عهد او نزدیک من مجنون بود آن عاقلی

کو ذکر شیرین می کند یا نام لیلی می برد

از باغ وصلش تا مگر در دستم افتد میوه یی

شاخ امیدم هر نفس سر بر ثریا می برد

او پادشاه ومن گدا او محتشم من بی نوا

این خود میسر کی شود مسکین تمنا می برد

چون کوه گفتم دور ازو بنشینم و ثابت شوم

باد هوای آن صنم چون کاهم ازجا می برد

من در میان بحر و بر اندر تردد مانده ام

موجم برون می افگند سیلم بدریا می برد

با آن رقیب نیکخو دشمن مباش از هیچ رو

رو دوستی کن با مگس کو ره بحلوا می برد

من میزنم بر هر دری چون سیف فرغانی سری

سگ چون ندارد خانه یی زحمت بدرها می برد

شمارهٔ ۱۶۷

گرترا بی عشق ازین سان زندگانی بگذرد

وینچنین بی حاصل ایام جوانی بگذرد

زآن همی ترسم که با صد تیرگی مانند سیل

در جهان خاکت آب زندگانی بگذرد

ازجهان عشق مگذر چون رسی آنجا ازآنک

درخرابی میرد آن کز آبدانی بگذرد

خویشتن درآتش عشقی فگن تا نفس تو

در شرف زین مردم آبی ونانی بگذرد

چون همایان ملایک زین شترمرغان دهر،

کز طبیعت چون خروسانند، رانی، بگذرد

ازبرای قوت جان در دست میر اشکار عشق

گوشت بیند زین سگان استخوانی بگذرد

راحت تن ترک کردن کار مرد زاهدست

عاشق آن باشد که از راحات جانی بگذرد

چون جو حظ تو کم شد زآخر سنگین خاک

اسب سیرت زین خران کاهدانی بگذرد

آتش شوقت چو در دل تیز گردد جان تو

همچو روح القدس ازین چرخ دخانی بگذرد

ترک دام و دانه کن تا روح چون شهباز تو

آید اندر طیر و از سیر مکانی بگذرد

ثقل هستی دور کن از دوش جان کامید نیست

کز سبک روحان کسی با این گرانی بگذرد

ای که گر در کویت آید سیف فرغانی دمی

بی درنگ از حد ایام زمانی بگذرد

چون جهان سیارراهت یک هنر دارد که تو

از مقامات آنچنانکش بگذرانی بگذرد

شمارهٔ ۱۶۸

نگار من چو اندر من نظر کرد

همه احوال من بر من دگر کرد

بپرسش درد جانم را دوا داد

بخنده زهر عیشم را شکر کرد

ز راه دید ناگه در درونم

درآمد نور و ظلمت را بدر کرد

بشب چون خانه گشتم روشن از شمع

که چون خورشیدم از روزن نظر کرد

ز هر وصفی که بود او را و اسمی

بقدر حال من در من اثر کرد

بگوشم گوش شد با چشم شد چشم

ز هرجایی بنسبت سر بدر کرد

بغمزه کشت و آنگاهم دگر بار

بلب چون مرغ عیسی جانور کرد

چو سایه هستیم را نور خود داد

چو آن خورشید رخ بر من گذر کرد

دلم روشن نگردد بی رخ او

که بی آتش نشاید شمع بر کرد

برین سر راست ناید تاج وصلش

ز بهر تاج باید ترک سر کرد

بجان در زلفش آویزم چه باشد

رسن بازی تواند این قدر کرد

مرا از حال عشق و صبر پرسید

چه گویم این مقیم است آن سفر کرد

خمش کن سیف فرغانی کزین حال

نمی شاید همه کس را خبر کرد

شمارهٔ ۱۶۹

بر صفحه رخسار تو آنکس که نظر کرد

خط تو چو اعراب دلش زیر و زبر کرد

آنرا که دمی دیده دل گشت گشاده

چشم از همه در بست و بروی تو نظر کرد

ما را کمر تو ز میان تو نشان داد

ما را سخن تو ز دهان تو خبر کرد

خباز مشیت نمک از روی تو درخواست

از بهر فطیری که ازو قرص قمر کرد

چون صورت تو معنی صد رنگ ندیدم

تا دیده معنیم تماشای صور کرد

با یوسف اگر چند فرو رفت مه حسن

خورشید شد و سر ز گریبان تو بر کرد

در کوی تو ما را نبود جای اقامت

وآن فند نکردی که توانیم سفر کرد

چندانکه توانم من گریان ز فراقت

زآن لب که بیک خنده جهان پر ز شکر کرد

بوسی خوهم و گر ندهی باز نیایم

زین کدیه که کار من درویش چو زر کرد

با بنده چنان نیستی ای دوست که بودی

پیداست که در تو سخن دشمن اثر کرد

در حسرت وصل تو دل سوخته بگریست

آبش چو کم آمد مددش خون جگر کرد

زین کار خلاصی نتوان یافت بتدبیر

زین سیل بکشتی نتوانیم گذر کرد

در خوابگه وصل تو یک روز نخسبد

عاشق که شبی در غم هجرانت سحر کرد

هرگز من و تو هر دو بدین حال نبودیم

حسن تو ترا شکل و مرا شیوه دگر کرد

لعلش بسخن سیف ترا شاد بسی داشت

طوطی لبش پرورش تو بشکر کرد

سیف این همه اشعار نه خود گفت اگر گفت

مست این همه غوغا (نه) بخود کرد اگر کرد

از وعده وصل تو دلم چون نشود شاد

گویند بود میوه ز شاخی که زهر کرد

شمارهٔ ۱۷۰

بر صفحه رخسار تو آنکس که نظر کرد

خط تو چو اعراب دلش زیر و زبر کرد

آنرا که دمی دیده دل گشت گشاده

چشم از همه در بست و بروی تونظر کرد

مارا کمر تو زمیان تو نشان داد

مارا سخن تو زدهان تو خبر کرد

چون صورت تو معنی صد رنگ ندیدم

تا دیده معنیم تماشای صور کرد

با یوسف اگر چند فرو رفت مه حسن

خورشید شد و سر زگریبان تو بر کرد

هرگز من و تو هردو بدین حال نبودیم

حسن تو ترا شکل و مرا شیوه دگر کرد

در کوی تو مارا نبود جای اقامت

وآن قید نکردی که توانیم سفر کرد

در حسرت وصل تو دل سوخته بگریست

آبش چو کم آمد مددش خون جگر کرد

زین کار خلاصی نتوان یافت بتدبیر

زین سیل بکشتی نتوانیم گذر کرد

چندانکه توانم من گریان ز فراقت

زآن لب که بیک خنده جهان پر زشکر کرد

بوسی خوهم وگر ندهی باز نیایم

زین کدیه که کار من درویش چو زر کرد

در خوابگه وصل تو یک روز نخسبد

عاشق که شبی درغم هجرانت سحر کرد

از وعده وصل تو دلم چون نشود شاد

گویند بود میوه زشاخی که زهر کرد

سیف این همه اشعار نه خود گفت اگر گفت

مست تو شد این عربده می کرد اگر کرد

شمارهٔ ۱۷۱

کسی که ازلب شیرین تو دهان خوش کرد

ببوسه تودل خویشتن چو جان خوش کرد

سزد که وقت مرا خوش کنی بدان رخ خوب

که گل بر وی نکو وقت بلبلان خوش کرد

دهان غنچه لب و روی چون گلستانت

بهاروار چوگل سربسر جهان خوش کرد

اگرچه وصل تو مأمول ما بود لیکن

چو غافلان بامل دل نمی توان خوش کرد

عجب مدار مرا گر سخن شود شیرین

که ذکر شهد لب تو مرا زبان خوش کرد

کنون که موسم نوروز گشت وباد بهار

وزید ناگه واطراف بوستان خوش کرد

گلست گویی طالع شده زبرج حمل

ستاره یی که زمین راچو آسمان خوش کرد

نسیم بوی تو آورد وما نیاسودیم

بمرهم تو جراحات خستگان خوش کرد

ببنده گفت بیا کآن عزیز مصر جمال

چو یوسف است که دل با برادران خوش کرد

رخ چو ماه تو منشور ملک خوبی داشت

خط تو برسر منشور او نشان خوش کرد

بدوست گفتم هرگز توان بدرویشی

دل رقیب گدا روی او بنان خوش کرد

چو گربگان سر سفره کاسه می لیسند

کجا توان دل سگ را باستخوان خوش کرد

برای خلق سخن گفت سیف فرغانی

بشهد خویش مگس کام دیگران خوش کرد

شمارهٔ ۱۷۲

آنکس که بهر نام تو از جان زیان نکرد

عنقای عشق در دل او آشیان نکرد

در پرده دلش اثری از حیات نیست

آنرا که در درون غم تو کار جان نکرد

آنکس که آفتاب سعادت برو نتافت

با ماه عشقت اختر عقلش قران نکرد

وآن را که طوق مهر تو در گردن اوفتاد

بر فرقش ار چه تیغ زدی سر گران نکرد

وآنکس که دل ز دوستی جان فرو نشست

او پاک نیست، غسل بآب روان نکرد

آنکس که جان بداد بامید سود وصل

با تو درین معامله خود را زیان نکرد

عاشق که سیر گشت ز خود گر چه گرسنه است

کونین لقمه یی شد و او در دهان نکرد

عشق تو مرد را ز بلاها امان نداد

صیاد صید را بسلامت ضمان نکرد

وآنرا که دل زآتش عشق تو روشنست

دست اندر آب تیره این خاکدان نکرد

آنرا که در زمین دل افتاد تخم عشق

چون گاو بار برد و چو گردون فغان نکرد

ای آنکه لاف می زنی از عشق آن نگار

کز کبر و ناز یک نظر اندر جهان نکرد

دست از جهان بدار که اصحاب کهف وار

در غار ره نیافت سگ ار ترک نان نکرد

شمارهٔ ۱۷۳

هرکه یک بار در آن طلعت میمون نگرد

گر نظر باشدش اندر دگری چون نگرد

هرکه را یار شود او چو اسد را خورشید

کم ز گاوست اگر در مه گردون نگرد

با چنین ملک سگ کوی گدای اورا

عار باشد که سوی نعمت قارون نگرد

نیست شایسته که در یوزه کند بر دراو

آن گدا طبع که در ملک فریدون نگرد

در کم خویش میفزای که آن از همه بیش

در فزونی کم و اندر کمی افزون نگرد

من چو مجنون سوی لیلی بنیازش نگرم

او بصد ناز چو لیلی سوی مجنون نگرد

خلق در وی نگرانند که چونست ولیک

بنده در آینه قدرت بیچون نگرد

تا تو ظاهر نشدی از در باطن ذل را

عشق دستور نمی داد که بیرون نگرد

سیف فرغانی چون در ره عشق از دل پاک

ترک جان کردی جانان بتو اکنون نگرد

شمارهٔ ۱۷۴

عشق تو مرا ز من برآورد

بردم ز خود و ز تن درآورد

حسنت بکرشمهای شیرین

صد شور ز جان من برآورد

عشق آمده بود بر در دل

عقل از پی دفع لشکر آورد

حسن تو رسید با صد اعزاز

دستش بگرفت و اندر آورد

عشقت که بپای خویش ما را

غوغای غم تو بر سر آورد

کس را ز پدر نماند میراث

این واقعه ییست مادر آورد

در بحر تو غم غرقه گشتم

بنگر صدفم چه گوهر آورد

سودای تو شاعریم آموخت

تخمی که تو کشتی این برآورد

آن کو درمی ندارد از سیم

با سکه تو چنین زر آورد

وز طبع چو شاخ بی ثمر سیف

از بهر تو میوه تر آورد

بیهوش شدم چو از در تو

«باد آمد و بوی عنبر آورد»

شمارهٔ ۱۷۵

هر دم دلم ز عشق تو افغان برآورد

وز شوق (تو) بجای نفس جان برآورد

طفلیست روح من که بامید شیر وصل

از مهد جسم هر نفس افغان برآورد

لعل لب تو چون سر پستان خوهد گزید

این طفل شیرخواره چو دندان برآورد

شاهان حسن را رخ تو همچو کودکان

دامن سوار کرده بمیدان برآورد

هردم برای طعمه جانهای عاشقان

لعلت شکر ز پسته خندان برآورد

خورشید اگر فرو شود از آسمان چه باک

رویت چو آفتاب هزاران برآورد

گردون بماه خویش ز رویت خجل شود

این را چو در مقابله آن برآورد

بویی ز خاک کوی تو دارد بجیب در

باد سحر که ناله ز مرغان برآورد

فریاد از اهل شهر برآید چو قد تو

سروی بگرد شهر خرامان برآورد

از وصل تو که بر همه دشوار کرد کار

دارم طمع که کار من آسان برآورد

تا دامنش بدست من افتاد سیف را

نگذاشتم که سر ز گریبان برآورد

شمارهٔ ۱۷۶

دلبرا اندوه عشقت شادی جان آورد

بهر بیماری دل درد تو درمان آورد

هر نفس در کوی عشقت روی یوسف حسن تو

صدچو من یعقوب را در بیت احزان آورد

سالها محزون نشینیم از پی آن تا بشیر

ناگهان پیراهن یوسف بکنعان آورد

آفتاب روی تو چون در عرب پیدا شود

از حبش عاشق بلال ار پارس سلمان آورد

همتی باید که عاشق را درین راه افگند

رخش می باید که رستم را بمیدان آورد

دل فگند این نفس را اندر بلای عشق تو

برسرکافر دعای نوح طوفان آورد

دل چو از شوقت بنالد دیده گردد اشک بار

چون بغرد رعد آنگه ابر باران آورد

هیچ دنیای دوست را عشقت زتو آگه نکرد

خضر کی بهر سکندر آب حیوان آورد

برسر شاهان زند درویش با شمشیر عشق

جنگ با شیران کند چون پیل دندان آورد

ملک جان ودل بغارت می رود درویش را

کز بر سلطان حسنت عشق فرمان آورد

عاشق تو گرچه درویش است زر بخشد چو جان

نی زهر در همچو زنبیل گدا نان آورد

ماه با خرمن نشاید کز برای دانه یی

همچو خوشه سر بزیر پای گاوان آورد

آرزوی لعل خندانت که جان را شیر داد

پیر را چون طفل پستان جوی گریان آورد

گنج گوهر چون زبان اندر دهان یابد کجا

تنگ دستی چون من آن لب را بدندان آورد

روز آخر شاد خیزد سیف فرغانی زخاک

درغم عشقت اگر یک شب بپایان آورد

شمارهٔ ۱۷۷

بدل چه پند دهم تا دل از تو برگیرد

بجان چه چاره کنم تا رهی دگر گیرد

کسی که دل ز تو برگیرد اندر آن عجبم

که بر کجا نهد آن دل که از تو برگیرد

بیک نظر بگرفتی و مر او نیست شگفت

که آفتاب جهان را بیک نظر گیرد

اگر نقاب براندازی از جمال بشب

چراغ مرده ز شمع رخ تو در گیرد

وگر فرستی پروانه یی بگورستان

چو شمع کشته تو زندگی ز سر گیرد

فتاد در همه عالم ز عشق تو شوری

بخنده لب بگشا تا جهان شکر گیرد

بدان امید که از دامنت فشانم گرد

سر آستین مرا دیده در گهر گیرد

تو آفتاب صفت گر بعاشقان نگری

نماز شام همه رونق سحر گیرد

زآب چشم روان دیده را میسر نیست

که خاک کوی تو چون سرمه در بصر گیرد

اگر چو سیم بآتش بری ازو سکه

دل شکسته من مهر تو چو زر گیرد

مگر تو چاره کنی ور نه سیف فرغانی

کدام چاره سگالد که با تو در گیرد

شمارهٔ ۱۷۸

از خرگه تن من دل خیمه زآن برون زد

کز عشق لشکر آمد بر ملک اندرون زد

در سینه یی که هر سو چون خیمه چاک دارد

سلطان عشق گویی خرگاه خویش چون زد

می گفت دل کزین پس در قید عشق نایم

بیچاره آنکه لافی از حد خود فزون زد

هر کشته یی که بگرفت آن غم ورا گریبان

او آستین و دامن هردم در آب و خون زد

بیرون خود چو رفتی عالم ز دوست پردان

او را بیافت هرکو گامی ز خود برون زد

من سوختم چو عنبر تا حسن بر رخ او

گل را ز مشک خالی بر روی لاله گون زد

معذورم ار چو مجنون زنجیر دار عشقم

کز حلقهای زلفش عقلم در جنون زد

آن کآب لطف دارد ناگه چو باد بر من

بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد

از شعر سیف بیتی بشنید و شادمان شد

گل در چمن بخندد چون بلبل ارغنون زد

شمارهٔ ۱۷۹

هرآن نسیم که ازکوی یار برخیزد

زبوی اودل وجان را خمار برخیزد

دهند گردن تسلیم سروران جهان

بهر قلاده که از زلف یار برخیزد

اسیر عشق برند از قبیلهای عرب

چو چشم هندوی تو ترکوار برخیزد

اگر زحسنش مرخلق را خبر باشد

هزار عاشقش ازهر دیار برخیزد

چواو بدلبری اندر میانه بنشیند

هزار دلشده ازهر کنار برخیزد

بروز حشر ببینی که کشته شوقش

زخوابگاه عدم صد هزار برخیزد

میان حسن و رخش ازخطش غباری هست

چو چاره تا زمیان این غبار برخیزد

چو بافراقش بنشست سیف فرغانی

بود که ازره وصل انتظار برخیزد

شمارهٔ ۱۸۰

چو پرده از رخ چون آفتاب برداری

زشرم روی تو نور از قمر فرو ریزد

زشرم چهره معنی نمای تو بیم است

که رنگ حسن زروی صور فرو ریزد

چو شعر بنده بخوانی ودر حدیث آیی

شکر چو آب از آن لعل تر فرو ریزد

زکان لطف تو اندر بهای خاک درت

گهر برد بعوض هرکه زر فرو ریزد

تویی چو میوه درین باغ ونیکوان زهرند

چو شاخ میوه برآرد زهر فرو ریزد

در این هوا که مرا مرغ دل بپروازست

چه جای زاغ که سیمرغ پر فرو ریزد

زدیده بر سر کوی تو سیف فرغانی

چه جای اشک که خون جگر فرو ریزد

زپسته چون تو بخندی شکر فرو ریزد

سخن بگو که زلعلت گهر فرو ریزد

زلطف لفظ (تو)آبست و لعل تو شکر

شکر زپسته وآب از شکر فرو ریزد

شمارهٔ ۱۸۱

ملکست وصل تو بچو من کس کجا رسد

واین مملکت کجا بمن بینوا رسد

وصل ترا توانگر و درویش طالبند

وین کار دولتست کنون تا کرا رسد

در موکب سکندر بودند خلق واو

زآن بی خبر که خضر بآب بقا رسد

شاهان عصر از در من نان خوهند اگر

از خوان تو نواله بچون من گدا رسد

هر چند هست سایه لطف تو خلق را

چون آفتاب کو همه کس را فرا رسد

با بنده لایق کرم خویش جود کن

پیدا بود که همت او تا کجا رسد

رخ همچو ماه زرد شود آفتاب را

گرنه زروی تو مددش در قفا رسد

عاشق چو در ره تو قدم زد بدست لطف

تاج کرم بهر (سر) مویش جدا رسد

آن کس منم که در عوض یک نظر زتو

راضی نیم که ملک دو عالم مرا رسد

عاقل زغم گریزد ودیوانه وار ما

شادی کنیم اگر غم عشقت بما رسد

وصل تو منتهاست (که) عاشق درین طریق

از سد ره بگذرد چو بدین منتها رسد

ای محنت تو دولت صاحب دلان شده

نعمت بود گر از تو بعاشق بلا رسد

چندانکه سیف هست همین گوید ای نگار

جانا حدیث عشق تو گویی کجا رسد

شمارهٔ ۱۸۲

هرکه در عشق نمیرد ببقایی نرسد

مرد باقی نشود تا بفنایی نرسد

تو بخود رفتی از آن کار بجایی نرسید

هرکه از خود نرود هیچ بجایی نرسد

در ره او نبود سنگ و اگر باشد نیز

جز گهر از سر هر سنگ بپایی نرسد

عاشق از دلبر بی لطف نیابد کامی

بلبل از گلشن بی گل بنوایی نرسد

سعی کردی و جزا جستی و گفتی هرگز

بی عمل مرد بمزدی و جزایی نرسد

سعی بی عشق ترا فایده ندهد که کسی

بمقامات عنایت بغنایی نرسد

هرکرا هست مقام از حرم عشق برون

گرچه در کعبه نشیند بصفایی نرسد

تندرستی که ندانست نجات اندر عشق

اینت بیمار که هرگز بشفایی نرسد

دلبرا چند خوهم دولت وصلت بدعا

خود مرا دست طلب جز بدعایی نرسد

خوان نهادست و گشاده در و بی خون جگر

لقمه یی از تو توانگر بگدایی نرسد

ابر بارنده و تشنه نشود زو سیراب

شاه بخشنده و مسکین بعطایی نرسد

سیف فرغانی دردی ز تو دارد در دل

می پسندی که بمیرد بدوایی نرسد

شمارهٔ ۱۸۳

دل شد ز دست و دست بدلبر نمی رسد

مرده بجان و تشنه بکوثر نمی رسد

غواص بحر عشق چو ماهی بدام جهد

چندین صف گرفت و بگوهر نمی رسد

شاخ درخت وصل بلندست و سر کشید

آنجا که دست دولت ما بر نمی رسد

گر وصل دوست می طلبی همچو من گدا

درویش باش کآن بتوانگر نمی رسد

عاشق بکوی او بدو دل ره نمی برد

عنقا بآشیانه بیک پر نمی رسد

پای طلب ز کوی محبت مگیر باز

هر چند تاج وصل بهر سر نمی رسد

ای مفلسان کوی تو درویش خوانده

آن شاه را که نانش ازین در نمی رسد

توسا کنی چو کعبه و عاشق چو حاجیان

بسیار سعی کرده بتو در نمی رسد

با عاشقان تو نکند همسری ملک

هرگز عرض بپایه جوهر نمی رسد

من خامشی گزینم ازیرا بهیچ حال

در وصف تو زبان سخن ور نمی رسد

هر بیت بنده قصه دردیست سوزناک

لیکن چه سود قصه بداور نمی رسد

از من چو آفتاب نظر منقطع مکن

کز هیچ معدنی بتو این زر نمی رسد

هرگز بعاشقان تو ملحق نگشت سیف

بیچاره خرسوار بلشکر نمی رسد

شمارهٔ ۱۸۴

بسی گفتم ترا گر یاد باشد

که دم بی یاد جانان باد باشد

دل ویران بعشق تست معمور

جهان ای جان بعدل آباد باشد

خلاف عشق کردن کار نفس است

خلاف هود کار عاد باشد

همه کس را نباشد جوهر عشق

همه آهن کجا پولاد باشد

کسی کو نیست عاشق آدمی نیست

چو شاهین صید نکند خاد باشد

تویی سلطان حسن و بنده تست

کسی کز هر دو کون آزاد باشد

ترا عاشق بسی و من از ایشان

چنانم کز الوف آحاد باشد

عجب نبود که شیرین شکر را

بهر خانه مگس فرهاد باشد

زمن گر زر ستانی نیست بی داد

وگر جانم ستانی داد باشد

درین ره ترک نان آب حیوتست

که خون خویش خوردن زاد باشد

کتب شویم چو کودک تخته خویش

مرا گر عشق تو استاد باشد

بر من آیت قرآن عشقست

حدیثی کش بتو اسناد باشد

بحضرت سیف فرغانی سخن برد

ببذل زر سخی معتاد باشد

شمارهٔ ۱۸۵

دل زنده بدرد عشق باشد

بی درد چه مرد عشق باشد

چون روح نمیرد آن دلی کو

بیمار ز درد عشق باشد

دل از همه نقشها شود پاک

تا مهره نرد عشق باشد

از خاک چو لاله سرخ روید

آن روی که زرد عشق باشد

با خاک چه کار دارد آن روی

کآلوده بگرد عشق باشد

با جان جهان کجا شود جفت

آن مرد که فرد عشق باشد

گردن نکند تحمل سر

آنجا که نبرد عشق باشد

دل پاک شود ز خار هستی

تا گلشن ورد عشق باشد

زین درد بمرد سیف اگر چه

دل زنده بدرد عشق باشد

شمارهٔ ۱۸۶

سعادت دل دهد آنرا که چون تو دلستان باشد

نمیرد تا ابد آنکس که او را چون تو جان باشد

رخت در مجمع خوبان مهی بر گرد او انجم

تنت در زیر پیراهن گل اندر پرنیان باشد

نگاری را که موی او سر اندر پای او پیچد

کجا همسر بود آنکس که مویش تا میان باشد

چو چشم و ابرویش دیدی ز مژگانش مشو غافل

بترس ای غافل از مستی که تیرش در کمان باشد

گه از عارض عرق ریزد که گل زو رنگ و بو گیرد

گه از پسته شکر بارد که آب از وی روان باشد

زمین از روی او پر نور و با خورشید رخسارش

فراغت دارم از ماهی که جایش آسمان باشد

حدیث او کسی گوید که دایم چون قلم او را

زبان اندر دهان نبود دهان اندر زبان باشد

چو کرد او آستین افشان و در رقص آمد آن ساعت

بسروی ماند آن قامت که شاخش گل فشان باشد

بگرد او همی گردم مگر آن خود خواند

وگر گردشکر گردد مگس کی اهل آن باشد

اگرچه حد من نبود چه باشد گر چو من مسکین

چو سگ بیرون در خسبد چو در بر آستان باشد

بسی با درد عشق او بکوشید این دل غمگین

طبیعت با مرض لابد بکوشد تا توان باشد

چو گل پیدا شود بلبل بنالد، سیف فرغانی

چو بلبل می کند افغان که گل تا کی نهان باشد

چو مجنون با غم لیلی بخواهد از جهان رفتن

ولیکن قصه دردش بماند تا جهان باشد

شمارهٔ ۱۸۷

دین و دنیا از آن من باشد

اگر او دلستان من باشد

دارم از جان خویش دوسترش

اگر آن دوست جان من باشد

آن حلاوت که در لبست او را

اگر اندر لبان من باشد

من گمان می برم که روح القدس

هر شبی میهمان من باشد

من گدایم برین درو روزی

ملک کونین نان من باشد

گر شبی مر سگان کویش را

طعمه از استخوان من باشد

بگزارم خراج هر دو جهان

اگر او در ضمان من باشد

خویشتن را بجان زیان کنم ار

سود او در زیان من باشد

ننویسم بجز حکایت دوست

تا قلم در بنان من باشد

غزلکهای اینچنین شیرین

دستکار زبان من باشد

همه اشعار سیف فرغانی

چون ببینی از آن من باشد

شمارهٔ ۱۸۸

این حسن و آن لطافت در حور عین نباشد

وین لطف و آن حلاوت در ترک چین نباشد

ماهی اگر چه مه را بر روی گل نروید

جانی اگر چه جان را صورت چنین نباشد

از جان و دل فزونی وز آب و گل برونی

کین آب (و) لطف هرگز در ما و طین نباشد

ای خدمت تو کردن بهتر ز دین و دنیا

آنرا که تو نباشی دنیا و دین نباشد

مشتاق وصلت ای جان دل در جهان نبندد

انگشتری جم را زآهن نگین نباشد

چون دامن تو گیرد در پای تو چه ریزد

بیچاره یی که جانش در آستین نباشد

هان تا گدا نخوانی درویش را اگرچه

اندر طریق عشقش دنیا معین نباشد

اندر روش نشاید شه را پیاده گفتن

گر بر بساط شطرنج اسبی بزین نباشد

مرده شناس دل را کز عشق نیست جانی

عقرب شمر مگس را کش انگبین نباشد

آن کو بعشق میرد اندر لحد نخسبد

گور شهید دریا اندر زمین نباشد

الا بعشق جانان مسپار سیف دل را

کز بهر این امانت جبریل امین نباشد

شمارهٔ ۱۸۹

عمر بی روی یار چون باشد

بوستان بی بهار چون باشد

عشق با من چه می کند دانی

آتش و مرغزار چون باشد

چند گویی که باغمش چونی

ملخ و کشتزار چون باشد

بار بر سر گرفته ره درپیش

رفته در پای خار چون باشد

من پیاده کمند در گردن

هم ره من سوار چون باشد

عالمی در وصال و من محروم

عید و من روزه دار چون باشد

درچنین کار دورم از دل و صبر

هیچ دانی که کار من چون باشد

شتری زیر بار در صحرا

بگسلد ازقطار چون باشد

خود تو دانی که سیف فرغانی

دور از روی یار چون باشد

شمارهٔ ۱۹۰

گر نور حسن نبود رو کی چو ماه باشد

ور رنگ و بوی نبود گل چون گیاه باشد

اندر زمین چه جویی آنرا که از نکویی

چون آسمانش بر رو خورشید و ماه باشد

ای دانه وجودت بی مغز جان چو کاهی

گر جان مغز نبود دانه چو کاه باشد

صورت بجان معنی آراستست ورنی

در خانهای شطرنج از چوب شاه باشد

جانرا درین گریبان (دیگر) سریست با تو

کین سر که هست پیدا آنرا کلاه باشد

تو معتبر بعشقی ای مشتغل بصورت

وین را ز روی معنی بیتی گواه باشد

گر نان خور نباشد بر روی خوان گردون

چون پشت دیگ مه را کاسه سیاه باشد

گر کم ز تار مویی از تست با تو باقی

می دان که از تو تا او بسیار راه باشد

سر را بدست خدمت جاروب کوی او کن

تا مر ترا درین ره آن پایگاه باشد

ای سیف عاشق او آفاق را بسوزد

زآن آتشی که او را در دود آه باشد

با صد هزار لشکر سلطان نباشد ایمن

زآن صفدری که او را همت سپاه باشد

شمارهٔ ۱۹۱

هرچند دیده هرگز رویت ندیده باشد

جز روی تو نبیند آنراکه دیده باشد

در خوبی رخ تو من تیره دل چه گویم

کآیینه همچو رویت رویی ندیده باشد

گر روی تو زبستان روزی خراج خواهد

گل از میانه جان زر برکشیده باشد

چون عارض تو بیند نرگس بلاله گوید

هرگز بنفشه بر گل زین سان دمیده باشد

ای در عرق ز خوبی رخسار لاله رنگت

همچون گلی که بر وی باران چکیده باشد

حال دل حزینم زآنکس بپرس کو را

دل از درون و آرام از دل رمیده باشد

بر بوی وصل هجران آنکس کند تحمل

کو بر امید شکر زهری چشیده باشد

آنکس نکو شناسد حال دل زلیخا

کو از برای یوسف دستی بریده باشد

گفتی بصبر می کن با هجر سازگاری

بی وصل دوست عاشق چون آرمیده باشد

بر دامگاه عشقت مرغی فرو نیاید

کز طبل باز هجرت بانگی شنیده باشد

سیف ار غزل سراید در وصف صورت تو

یک بیت او بمعنی چندین قصیده باشد

شمارهٔ ۱۹۲

مرا چندانکه در سر دیده باشد

خیال روی تو در دیده باشد

ز عشقت چون نگه داردل خویش

کسی کو چون تو دلبر دیده باشد

بجز سودای تو هرچ اندرو هست

ز سر بیرون کنم گر دیده باشد

فلک گر چه بسی گرد جهان گشت

ولیکن چون تو کمتر دیده باشد

بدیگر جای آنرا کن حواله

که چون تو جای دیگر دیده باشد

رخ و قد ترا آنکس کند وصف

که ماهی بر صنوبر دیده باشد

دهانت را کسی داند صفت کرد

که او در پسته شکر دیده باشد

نپندارم که خورشید جهان گرد

ترا جز سایه همسر دیده باشد

کسی کو در عرق بیند رخ تو

بگل بر آتش تر دیده باشد

اگر با سیف فرغانی نشینی

گدا خود را توانگر دیده باشد

شمارهٔ ۱۹۳

دلبرم عزم سفرکردو روان خواهدشد

دردلم آنچه همی گشت چنان خواهدشد

اوچو آبست ومن سوخته بادیده تر

خشک لب ماندم وآن آب روان خواهدشد

بود بیگانه زمن چون بر من نامده بود

از برم چون برود باز همان خواهدشد

ازپی گریه مرا چشم شود جمله مسام

وزپی ناله مرا موی زبان خواهدشد

می رود نیستش اندیشه که مردم گویند

که فلان کشته هجران فلان خواهدشد

دلبرا در دل من از غم تو سوداییست

که مرا جان سر اندر سر آن خواهدشد

جان من بودی وچون نیست رفتن کردی

از من دل شده شک نیست که جان خواهدشد

دیده چون روی تو می دید دلم فارغ بود

چون زچشمم بروی دل نگران خواهدشد

از برای دل تو غصه هجرت بخورم

ور چه جانیم درین غصه زیان خواهدشد

برمن ازبار فراقت چو عنان برتابی

دل من همچو رکاب تو گران خواهدشد

دل که در حوصله انده تو یک لقمه است

تا غم تو بخورد جمله دهان خواهدشد

شمارهٔ ۱۹۴

زخاک کوی توبوی هوا معطر شد

ز نور روی تو شب همچو مه منور شد

چو عشق تو بزمین زآسمان فرود آمد

زمین زشادی آن تا بآسمان برشد

بیمن عشق تو دیدم که روح پاک چوطفل

مسیح وار بگهواره در سخن ور شد

نشد رسیده کسی کو بعشق تو نرسید

که بی صدف نتوانست قطره گوهر شد

اگرچه دردل کان بود جوهر خاکی

بیافت تربیت ازآفتاب تا زر شد

بسعی عشق تو آن کو زنه فلک بگذشت

بدیدمش که زهفتم زمین فروتر شد

مرا چو عشق تو گشت از دو کون دامن گیر

بسی زشوق توام آستین بخون ترشد

زبهر خدمت خاک درتو عاشق تو

بآب چشم وضو ساخت تامطهر شد

ازآنکه خواجه خود را بصدق خدمت کرد

بسی غلام خداوند بنده پرور شد

بداد جان ودل آن کو گدای (کوی) توگشت

نخواست سیم وزر آن کو بتو توانگر شد

اگر بخانه عشق اندر آیی ای درویش

پی خلاص تو دیوارها همه در شد

بکوش تا نرود عشقت از درون بیرون

که پادشاه ولایت ستان بلشکر شد

همه جهان را بی تیغ سیف فرغانی

بخصم داد چو این دولتش میسر شد

شمارهٔ ۱۹۵

فتنه خفته ز چشم مست تو بیدار شد

خاصه آن ساعت که زلفت نیز با او یار شد

در شب هجرت ببینم روز وصلت را بخواب

گر تواند بخت خواب آلود من بیدار شد

روزگاری ناکشیده محنت هجران تو

چون توان از نعمت وصل تو برخوردار شد

تا بدیدم نرگس مخمور تو از خمر عشق

آنچنان مستم که نتوانم دگر هشیار شد

آنکه مردم را بدم کردی چو عیسی تندرست

چشم بیمار تو دید از عشق تو بیمار شد

شور از مردم برآمد گریه بر عاشق فتاد

چون لب شیرین تو از خنده شکربار شد

چاره تسلیم است با تقدیر نتوان پنجه کرد

دست تدبیرم چو اندر کار تو بی کار شد

تا تو پیدا آمدی ما را خموشی بود کار

گل چو رو بنمود بلبل را سخن ناچار شد

پیش ازین بی عشق تو در نظم ما ذوقی نبود

هرکه عاشق گشت بر شیرین شکر گفتار شد

گر کسی خواهد که بیند جان مصور همچو جسم

گودرین صورت نگر کز حسن معنی دار شد

سیف فرغانی جوانی رفت تا کی عاشقی

پیر گشتی، توبه کن، هنگام استغفار شد

شمارهٔ ۱۹۶

دل تندرست گشت چو بیمار عشق شد

وز خود برست هر که گرفتار عشق شد

خسته دلان غم زپی دردهای خویش

درمان ازو خوهند که بیمار عشق شد

درخواب غفلتند همه خلق وآن فقیر

در گور هم نخفت که بیدار عشق شد

با قیمتی که انسان دارد بنیم جو

خود را فروخت هرکه خریدار عشق شد

چون شوق دوست سلسله در گردنش فگند

حلاج گفت اناالحق و بر دار عشق شد

سرمایه یی که مردم ازآن زر کنند سود

درپا فگن که دست تو بی کار عشق شد

چیزی که بوی دوست ندارد اگر گلست

خارست نزد آنکه بگلزار عشق شد

شاهان ملک را بغلامی همی خرد

آزاده یی که بنده احرار عشق شد

هر روز روی دوست ببیند چو آفتاب

چشم دلی که روشن از انوار عشق شد

از عشق نام لیلی و مجنون بماند سیف

خرم دلی که مخزن اسرار عشق شد

شمارهٔ ۱۹۷

حسن تو بر ماه لشکر می کشد

عشق تو بر عقل خنجر می کشد

جان من بی تو ز تن در زحمتست

رنج یوسف از برادر می کشد

هرکرا عشقت گریبان گیر شد

از دو عالم دامن اندر می کشد

از تمنای کلاه وصل تست

هر که بی تو زحمت سر می کشد

بر سر کویت ز عزت آفتاب

خاک را چون سایه در بر می کشد

در پی تو رهبر عشقت مرا

هر زمان در کوی دیگر می کشد

در ره عشقت ترازو دار چرخ

مفلسی را همچو زر بر می کشد

گردن جانم ز گوهرهای تو

همچو گوشت بار زیور می کشد

می خورد اندوه هجر از بهر وصل

جام زهری بهر شکر می کشد

سالها شد کز پی ابریشمی

روی بربط زحمت خر می کشد

سیف فرغانی سخنها گفت لیک

محرمی چون نیست دم در می کشد

در سخن دلرا مدد از روی تست

معدن از خورشید گوهر می کشد

شمارهٔ ۱۹۸

کسی که او بغم عشق مبتلا آمد

زدوست روی نپیچد اگر بلا آمد

بنور عشق توان دید دم بدم رخ دوست

که حق پدید شد آنجا که مصطفا آمد

ایا توانگر حسن از کرم دری بگشا

که نزد چون تو سخی همچو من گدا آمد

سوی توبنده بجان دیگری بتن پیوست

برتو بنده بسر دیگری بپا آمد

اگر چه در چمن تو گلست ونیست گیا

نصیب بنده چرا زآن چمن گیا آمد

صواب می شمری بر گنه جزا دادن

سزد که عفو کنی گر زمن خطا آمد

دلم زجا نرود از جفای تو هرگز

که جان رفته بیک لطف تو بجا آمد

بدست عشق تو ای دوست دانه دل من

چو گندمست که درحکم آسیا آمد

هم ازمنست که با من کدورتی داری

زخاک باشد اگر آب بی صفا آمد

چو خاک کوی تو آورد باد گفتم زود

برو بچشم خبر کن که توتیا آمد

بتن بگو چو جان شو چو دل بعشق رسید

بمس بگوی چوزر شو که کیمیا آمد

مرا در اول عشق تو گفت ای درویش

سرت برفت چو پایت بدست ما آمد

بکوی عشق تو جان داد سیف فرغانی

حسین بهر شهادت بکربلا آمد

شمارهٔ ۱۹۹

دل زدستم شد و دلدار بدستم نامد

سخت بی یارم وآن یار بدستم نامد

زآن گلستان که ببویش همه آفاق خوشست

گل طلب کردم و جز خار بدستم نامد

سوزن عقل بسی جامه تدبیر بدوخت

لیک سر رشته این کار بدستم نامد

در تمنای وصالش بامید شادی

غم بسی خوردم وغمخوار بدستم نامد

دردم آنست که بیمار کسی گشت دلم

که ازو داروی بیمار بدستم نامد

ای تو صد ره بسر زلف زمن جان برده

این سر زلف تو یکبار بدستم نامد

جور صد یار جفاکار کشیدم بامید

که یکی یار وفادار بدستم نامد

همچو خود بلبل شوریده بسی دیدم لیک

در جهان همچو تو گلزار بدستم نامد

چند از بهر گلی حلقه زدم بر در باغ

غیر خار از سر دیوار بدستم نامد

من بوصف لب لعلش شکرافشان کردم

لیک آن لعل شکربار بدستم نامد

سیف فرغانی گرچه زشکر محرومی

طوطیی چون تو بگفتار بدستم نامد

شمارهٔ ۲۰۰

ای که شیرینی تو شور در آفاق افگند

حلقه زلف تو در گردنم انداخت کمند

هرچه معنیست اگر جمله مصور گردد

کس بمعنی و بصورت بتو نبود مانند

گر بتریاک وصالم برسانی باری

پیشتر زآنکه کند زهر فراق تو گزند

هرچه غیر تو اگر جمله درو پیوندد

عاشق روی تو با غیر نگیرد پیوند

عاشق از دادن جان بیم ندارد زیرا

نبود زنده دل عشق بجان حاجتمند

از هوای تو در آفاق بگردد چون باد

وز برای تو بر آتش بنشیند چو سپند

صحبت جورش اگر چند دهد آسان دست

هم قبولش نکند عاشق دشوار پسند

دوست گر عرضه کند ملک دو عالم بر تو

در دو عالم مشو از دوست بچیزی خرسند

تا تو در بند خودی دست نیابی بر دوست

دست در عشق زن و پای برآور زین بند

برو ای عاقل مغرور، مرا پند مده

زآنکه مجنون غم عشق نمی گیرد پند

سیف فرغانی در کوی ملامت نه پای

اینچنین معتکف کنج سلامت تا چند

شمارهٔ ۲۰۱

ای که در باغ نکویی بتو نبود مانند

گل برخسار نکو سرو ببالای بلند

هیچ کس نیست زخوبان جهان همچون تو

هرگز استاره بخورشید نباشد مانند

با وجود تو که هستی ز شکر شیرین تر

نیست حاجت که کس از مصر بروم آرد قند

کبر شاهانه تو شاخ امیدم بشکست

ناز مستانه تو بیخ قرارم برکند

ساقی عشق تو ما را بزبان شیرین

شربتی داد خوش و شور تو درما افگند

عاشق روی تو از خلق بود بیگانه

مرد را از عشق تو خویش ببرد پیوند

در جهان گر نبود هیچ کسی غم نخورد

زآنکه درویش تو نبود بکسی حاجتمند

گربرو عرضه کنی هشت بهشت اندر وی

نکند بی تو قرار ونکندجز تو پسند

هر کرا عشق تو بیمار کند جانش را

ندهد شهد شفا ونکندزهر گزند

دل او از غم تو تنگ نگردد زیرا

نیست ممکن که از آتش کند اندیشه سپند

دست تدبیر کسی پای گشاده نکند

چون دلی را سر گیسوی توآرد در بند

هر چه غیر تو همه دشمن جانند مرا

چون منی چون شوداز دوست بدشمن خرسند

سیف فرغانی بی روی تو در فصل بهار

خوش همی گرید چون ابر تو چون گل میخند

شمارهٔ ۲۰۲

هر که یک شکر از آن پسته دهان بستاند

از لبش کام دل وقوت روان بستاند

زآن شهیدان که بشمشیر غمش کشته شدند

ملک الموت نیارست که جان بستاند

هر کجا پسته تنگش شکر افشانی کرد

بنده چون دست ندارد بدهان بستاند

دست لطفش بدهدهر چه بخواهی لیکن

چشم مستش دل صاحبنظران بستاند

چشم او صید دل خلق بتنها می کرد

باش تا غمزه او تیروکمان بستاند

چون درآید بچمن بارگه بستان را

از گل و نارون آن سرو روان بستاند

از همه خلق (سخن) باز ستد عاشق تو

طوطی ای دوست شکر ازمگسان بستاند

گر زدست تو خوردگوشت بیابدچون شیر

گربه آن پنجه که نان را ز سگان بستاند

زآستینی که ندارد چو بخواهد عاشق

دست بیرون کندو هر دو جهان بستاند

بر سر خوانش صد کاسه گدایی بخورد

تا یکی لقمه توانگر ز میان بستاند

دوست چون سر خود اندر دل عشاق نهاد

هر کرا قوت نطق است زبان بستاند

من چو سرباز کشم اسب سخن را در دم

فکر هرجائیم از دست عنان بستاند

سیف فرغانی رو بر خط او نه سر خویش

تا ز دست اجلت خط امان بستاند

شمارهٔ ۲۰۳

نه اهل دل بود آن کو دل از دلبر بگرداند

ز سگ کمتر بود آنکس که رو زین در بگرداند

مرا دل داد ار دلبر نتابم رو نه پیچم سر

گدای نان طلب دیدی که روی از زر بگرداند

مرا بدگوی از آن حضرت همی خواهد که دور افتم

نپندارم که گردون را چو گاو آن خر بگرداند

بقطع دوستی آنجا که دشمن در میان آید

دو یار ناشکیبا را ز یکدیگر بگرداند

رقیب تیزخو ترسم که ما را بگسلد از وی

مگس را بادزن باشد که از شکر بگرداند

همی خواهم که در بزمش صراحی وار بنشینم

بگرد مجلسم تا چند چون ساغر بگرداند

ازین آتش که در من زد عجب نبود که در عالم

برای آب حیوانم چو اسکندر بگرداند

چو گندم اندرین طاحون خورم از سنگ او کوبی

چو آبم گر روان دارد چو چرخم گر بگرداند

ز چون من دوستی رغبت بدشمن می کند آری

چو سنگ از زر شود افزون تر ازو سر بگرداند

بطبع آتشی با آنکه بر خاک درت هر شب

بآب چشم خونینش زمین را تر بگرداند

بگوشت در نمی آید فغان سیف فرغانی

که هرشب گوش گردون را بناله کر بگرداند

شمارهٔ ۲۰۴

دلی کز وصل جانان بازماند

تنی باشد که از جان باز ماند

نگارینا منم بی روی خوبت

شبی کز ماه تابان باز ماند

چه باشد حال آن بیچاره عاشق

که از وصلت بهجران باز ماند

چه گردد ذره سرگشته راحال

که از خورشید رخشان باز ماند

اگر خورشید رخسار تو بیند

درآن رخساره حیران بازماند

وگر بار فراقت بروی افتد

ز دور این چرخ گردان باز ماند

غم تو قوت جان عاشقانست

روا نبود کز ایشان بازماند

نه دست خلق راشاید عصایی

که از موسی عمران باز ماند

کسی را دست آن خاتم نباشد

کز انگشت سلیمان بازماند

باسکندر کجا خواهد رسیدن

گر از خضرآب حیوان بازماند

بزیر ران هر مردی نیاید

چو رخش از پور دستان باز ماند

نگارا سیف فرغانیست بی تو

چو بلبل کز گلستان بازماند

زر اشعار او در روم گنجیست

که زیر خاک پنهان بازماند

شمارهٔ ۲۰۵

عاشقانی که مبتلای تواند

پادشاهند چون گدای تواند

حزن یعقوبشان بود زیرا

هر یک ایوب صد بلای تواند

گرچه دارند در درون صد درد

همه موقوف یک دوای تواند

دل قومی بوصل راضی کن

که بجان طالب رضای تواند

مرده عشق و زنده امید

زنده ومرده از برای تواند

آفت عقل و هوش اهل نظر

چشم و ابروی دلربای تواند

ای سلیمان بدستگاه مکوب

سر موران که زیر پای تواند

یک زبانند در ملامت ما

این دو رویان که در قفای تواند

عالمی همچو سیف فرغانی

با چنین حسن مبتلای تواند

شمارهٔ ۲۰۶

مقبل آن قومی که با تو عشق دعوی کرده اند

وز دو عالم قصد آن درگاه اعلی کرده اند

روضه مأوی نمی خواهند و نخلستان خلد

بینوایانی که در کوی تو مأوی کرده اند

زندگی تن چو جان را مانع است از روی تو

عاشقان زنده دل مردن تمنی کرده اند

عاشقان از بهر جانان ترک عالم گفته اند

زاهدان از بهر جنت ترک دنیی کرده اند

عاشق عالی نظر را کآرزو دیدار تست

کحل چشم جانش از نور تجلی کرده اند

خال بر روی تو گویی از سواد چشم حور

نقش بندی بر بیاض دست موسی کرده اند

زآه عشاق تو مرده زنده می گردد مگر

تعبیه در وی دم احیای عیسی کرده اند

عشق ورز ار نام خواهی ای پسر کاهل سخن

از برای عشق مجنون ذکر لیلی کرده اند

سیف فرغانی اگر بد گفت و گر نیک از کرم

بشنو و عیبش مکن کز غیبش املی کرده اند

شمارهٔ ۲۰۷

آخر ای سرو قد سیب زنخدان تا چند

دل بیمار من از درد تو نالان تا چند

از پی یافتن روز وصالت چون شمع

خویشتن سوختن اندر شب هجران تا چند

زآرزوی لب خندان تو هر شب ما را

خون دل ریختن از دیده گریان تا چند

گل خندانی و ما در غم تو گریانیم

آخر این گریه ما زآن لب خندان تا چند

آشکارا نتوانم که برویت نگرم

عشق پیدا و نظر کردن پنهان تا چند

تو چو یوسف شده بر تخت عزیزی بجمال

من چو یعقوب درین کلبه احزان تا چند

یک جهان بی خبر از مشرب وصلت سیراب

قسم ما تشنگی از چشمه حیوان تا چند

دشمنان بهر تو ای دوست جفاگوی منند

بردباری من و طعنه ایشان تا چند

سیف فرغانی از عشق تو سودایی شد

خود نگویی تو که بیچاره بدین سان تا چند

شمارهٔ ۲۰۸

چه مرد عشق تو باشند خودپرستی چند

ببین چه لایق این ذروه اند پستی چند

اگر پرستش یارست عشق را معنی

چگونه یار پرستند خودپرستی چند

بنقل مجلس وصلت چه لایق اند ایشان

که خمر عشق تو ما خورده ایم مستی چند

حدیث دنیی و عقبی مپرس از عشاق

که هست و نیست ندانند نیست هستی چند

مزن قفای جفا گرچه دست حکمت هست

گشاده بر سر بیچاره پای بستی چند

مرا ولایت وصلت شود میسر اگر

ز حملهای تو بر من فتد شکستی چند

بپای رغبت برخیزم از سر دو جهان

بود که دست دهد با توام نشستی چند

بر آن امید برین نطع پای بر جایم

که شاه عشق تو ماتم کند بدستی چند

ببوی ماهی مقصود سیف فرغانی

در آبگیر تمنا فگند شستی چند

شمارهٔ ۲۰۹

چو عاشقان تو عیش شبانه می کردند

می صبوحی اندر چمانه می کردند

بنام تو غزل عاشقانه می گفتند

بیاد تو طرب عارفانه می کردند

خمار در سرو گل در کنار و می در دست

حدیث حسن تو اندر میانه می کردند

بوصف حسن رخت چون روان شد آب سخن

ز سوز وجد چو آتش زبانه می کردند

چو بلبلان چمن ناله و فغانشان بود

ز عشق روی تو گل را بهانه می کردند

بچنگ مطرب حاجت نداشت مجلس شان

که بلبلان همه بانگ چغانه می کردند

عروس لطف برون آمد از عماری غیب

چو مهد غنچه گل را روانه می کردند

بخار مشک برانگیختند در بستان

مگر بنفشه زلف تو شانه می کردند

چو موش در دهن گربه دشمنان خاموش

که بهر ما و تو عوعو سگانه می کردند

درین خرابه که من دارم و دلش نامست

غم ترا چو گهر در خزانه می کردند

توانگران را زر بود لیک درویشان

درین نیاز در اشک دانه می کردند

برآن امید که پرده برافگنی شب و روز

چو در مقام برین آستانه می کردند

جفای تو چو بدیدند شد بشکر بدل

شکایتی که ز جور زمانه می کردند

چو تو ز شهر برفتند سیف فرغانی

جماعتی که درین کوی خانه می کردند

شمارهٔ ۲۱۰

مه و خورشید اگرچه رخ نیکو دارند

پیش آن روی نکو صورت بر دیوارند

گل رخسار ترا میوه جمال و حسنست

وین نکویان همه بی میوه چو اسپیدارند

آیت محکم این سوره تویی و دگران

چون حروفند و ندانم که چه معنی دارند

حلقه زلف ترا هست بسی دل دربند

بهر زنجیر تو دیوانه چومن بسیارند

دی یکی گفت که عشاق بنزد معشوق

راست چون در دل دین دار چو دنیا دارند

گفتم ایشان را چون چشم همی دارد دوست

می نبینی که چو چشمش همگان بیمارند

حذر از دیده مردم که ترا ومارا

مردم دیده چو نیکو نگری اغیارند

شاید ار بر سر کوی تو بخسبند بروز

که چو سگ بر در وبام تو بشب بیدارند

در ره خدمت اگر مال خوهی در بازند

وز سر رغبت اگر جان طلبی بسپارند

پاس امر تو چو روزه است ببایدشان داشت

کار عشقت چو نمازست چرا نگزارند

از گل وخار نگوییم که عشاقت را

خارها جمله گل اندر ره وگلها خارند

گر چونرگس همه چشمند نبینند ترا

کور بختان که بر آیینه خود زنگارند

نگذارم که زمن فوت شود همچو نفس

گرمرا باتو بیکجا نفسی بگذارند

گرچه در خدمت تو عمر بپایان نرسد

عمر آنست که با دوست بپایان آرند

سیف فرغانی هرکس که درین کار افتاد

کار او دارد وچون تو دگران بی کارند

شمارهٔ ۲۱۱

دلبر من که همه مهر جمالش دارند

هست چون آیت رحمت که بفالش دارند

این هما سایه که مرغان سپید ارواح

حوصله پر زسیه دانه خالش دارند

پادشاهی که زر سکه او مهر ومه است

نه اجیریست که خشنود بمالش دارند

جان فدا کرده و از شرم بضاعت خجلند

تنگ دستان که تمنای وصالش دارند

عاشقان گشته چو موسی همه دیدار طلب

کاشکی تاب تجلی جمالش دارند

خلق بی دیده همه چیز ببینند چو چشم

گر در آیینه دل نقش خیالش دارند

او بمعنی ملک و صورت انسان دارد

همچو ریحان که در اشکسته سفالش دارند

لیلی من که جهانی چو منش مجنونند

خسروان حسرت شیرین مقالش دارند

آل رخ بر سر یرلیغ چمن زآن زده اند

لاله وگل که مثال از رخ آلش دارند

سیف فرغانی در عشق اگرش حالی هست

اهل معنی خبر از صورت حالش دارند

شمارهٔ ۲۱۲

قومی که جان بحضرت جانان همی برند

شور آب سوی چشمه حیوان همی برند

بی سیم و زر گدا و بهمت توانگرند

این مفلسان که تحفه بدو جان همی برند

جان بر طبق نهاده بدست نیاز دل

پای ملخ بنزد سلیمان همی برند

آن دوست را بجان کسی احتیاج نیست

خرما ببصره زیره بکرمان همی برند

تمثال کارخانه مانی نقش بند

سوی نگارخانه رضوان همی برند

اندر قمارخانه این قوم پاک باز

دلق گدا و افسر سلطان همی برند

این راه را که ترک سراست اولین قدم

از سر گرفته اند و بپایان همی برند

میدان وصل او ز پی عاشقان اوست

وین گوی دولتیست که ایشان همی برند

بیچارگان چو هیچ ندارند نزد دوست

آنچه ز دوست یافته اند آن همی برند

گر گوهرست جان تو ای سیف زینهار

آنجا مبر که گوهر از آن کان همی برند

شمارهٔ ۲۱۳

عاشقان روی یار از وصل و هجران فارغند

مخلصان دین عشق از کفر و ایمان فارغند

اختیار از دل برون و دل برون از اختیار

بر سر کوی رضا از وصل و هجران فارغند

دوزخ و جنت اگرچه مایه خوف و رجاست

آتش آشامان تو زین ایمن و زآن فارغند

محو کرده از دل امید حیات (و) هم مرگ

زنده از عشق تواند ای دوست وز جان فارغند

در خلافت کمتر از داود نتوان فرض کرد

این گدایان را که از ملک سلیمان فارغند

چون شوند از آتش شوقش چو موسی گرم رگ

گر خضر ساقی بود از آب حیوان فارغند

هم باستیلای عشق از کار عالم بی خبر

هم باستغنای فقر از ملک سلطان فارغند

چون کلیم از مال قارون این فقیران بی نیاز

چون خلیل از ملک نمرود این گدایان فارغند

گر بدوزخشان بری در حبس مالک خرمند

ور بجنتشان بری از باغ رضوان فارغند

وین جهان سفله شان چون هیچ دامن گیر نیست

زو قدم بیرون زده سر در گریبان فارغند

گر ز طوفان بلا دریا شود روی زمین

کشتی نوحست عشق ایشان ز طوفان فارغند

کرده اند از بهر رقص از سر نشاطی در سماع

وز دو کون افشانده دست این پای کوبان فارغند

کشتگان خنجر عشق از حوادث ایمنند

خستگان این نبرد از تیرباران فارغند

سیف فرغانی مرض داری، شفای خویشتن

زاین جماعت جو که با دردش ز درمان فارغند

شمارهٔ ۲۱۴

گر دوست حق عشق خود ازما طلب کند

از خارهای بی گل خرما طلب کند

عشاق او بخلق نشان می دهندازو

وای ارکسی نشان وی ازما طلب کند

زین خرقه یی که حرقه ما گشت بوی فقر

از برد باف جامه دیبا طلب کند

اندر سوآل دوست ندانم جواب چیست

این اسم را گر ازتو مسما طلب کند

از عاقلان چه می طلبی وجد عارفان

عاقل ز زمهریر چه گرما طلب کند

درویش در سماع قدم بر فلک نهد

آتش چو برفروزد بالا طلب کند

در وی بجای خوف وطمع حرص مورچه است

صوفی گه چون مگس همه حلوا طلب کند

زین غافلان صلاح دل ودین طمع مدار

از دردمند کس چه مداوا طلب کند

در کوی عشق جای نیابد کسی که او

تا رخت خویشتن ننهد جا طلب کند

از چون منی (چه) می طلبی زندکی دل

از مرده چون کسی دم احیا طلب کند

جانان زما دلی بغم عشق منشرح

از پارگین فراخی دریا طلب کند

از همچو ما فسرده دلان شوق موسوی

از جیب سامری ید بیضا طلب کند

وزسیف جان راه رو وچشم راه بین

بر روی کور دیده بینا طلب کند

شمارهٔ ۲۱۵

یار ار بچشم مست سوی ما نظر کند

دل پیش تیغ غمزه او جان سپر کند

آن کو زکبر می ننهد پای بر گهر

برمن که خاک کوی شدم کی گذر کند

بی مهر ماه طلعت او آفتاب را

آن نور نی که مشعله صبح برکند

ای دوست دست تربیت ولطف وا مگیر

زآنکس که حق گزاری پایت بسر کند

جویای روز وصل ترا خواب شد حرام

مشتاق مه بشب چو ستاره سهر کند

مارا هوای عشق تو از جای ببرد وخاک

گر همرهی چو باد بیابد سفر کند

گر ماجرای عشق تو زین سان بود درو

صوفی روح خرقه قالب بدر کند

در راه عشق مرد چو مالی زدست داد

خاکی که زیر پاش بود کار زر کند

هجر تو گر بسوختن دل چو آتش است

آتش زسوز سینه عاشق حذر کند

آتش بروزها نکند آنچه در شبی

عاشق بآب دیده و آه سحر کند

ناخفته شب زشوق تو آن روز دست وصل

در دامنت زند که سر از خاک برکند

ای بخت ازآن مکارم آنک توقعست

صعبست اگر بگویم وسهلست اگر کند

چون تلخ کام کرد من شور بخت را

اندر دهانم از لب شیرین شکر کند

وصل نگار کو که مرا وقت خوش شود

فصل بهار کو که درختی زهر کند

امیدوار باش بروز وصال سیف

می دان یقین که ناله شبها اثر کند

شمارهٔ ۲۱۶

اول نظر که سوی تو جانان نظر کند

عشق از دل تو دوستی جان بدر کند

آخر بچشم تو زفنا میل درکشد

تا دل بچشم او برخ او نظر کند

عشق ار ترا زنقش تو چون سیم کرد پاک

زآن برد سکه تو که کارت چو زر کند

تیغ قضاست تیر غم او واین عجب

کندر درون بماند وز آهن گذر کند

با عاشقان نشین که چو خود عاشقت کنند

بیگانه شو زخویش که صحبت اثر کند

باری در آبمجلس ما تا بیک قدح

ساقی عشقت از دو جهان بی خبر کند

صحبت مکن بغیر که دنیا طلب شوی

عیسی پرست بندگی سم خر کند

همت بلند دار که پرواز در هوا

عاشق ببال همت و عنقا بپر کند

هم دست او کسی نبود زآنکه دیگری

در راه دوست سیر بپا او بسر کند

هرجان نه اهل ذوق ونه هر خاک زر شود

هردل نه عاشقی ونه هر نی شکر کند

نزهت همیشه باشد ونعمت بود مدام

هر شاخ اگر گل آرد و هر گل ثمر کند

هرکو نه راه عشق رود در پیش مرو

واثق مشو که کور ترا دیده ور کند

ازخود سفر نکرده بدو چون رسند سیف

آنکس رسد بدوست که ازخود سفر کند

شمارهٔ ۲۱۷

گر درد عشق در دل و در جان اثر کند

در دردمند عشق چه درمان اثر کند

در دین عاشقان که از اسلام برترست

کفریست عشق تو که در ایمان اثر کند

در کنه وصف تو نرسد فهم چون منی

حاشا که در کمال تو نقصان اثر کند

از جور عشق تو دل و جانم خراب شد

در مملکت تعدی سلطان اثر کند

بعد از چنین ستم چه زیان دارد ار کنی

عدلی که در ولایت ویران اثر کند

ترسم که روز وصل نیابی اثر ز من

در من (اگر) فراق تو زین سان اثر کند

بسیار جهد کردم و خاطر بر آن گماشت

تا خدمتی کنم که ترا آن اثر کند

کردم برین قرار که یک شب بسوز دل

آهی کنم که در دلت ای جان اثر کند

شبها بگریه روز کنم در فراق تو

تا صبح وصل در شب هجران اثر کند

یک نکته از لب تو دلم را حیات داد

در مرده آب چشمه حیوان اثر کند

گر تو بلطف یاد کنی عاشقانت را

لطفت ز راه دور در ایشان اثر کند

یوسف چو پیرهن ببشیر وصال داد

بویش ز مصر تا در کنعان اثر کند

اشعار سیف جمله بذکرت مرصعست

در زر و سیم سکه شاهان اثر کند

شمارهٔ ۲۱۸

حسن رخ دوست جهان خوش کند

یاد لب یار دهان خوش کند

روی وخط یار چو فصل بهار

از گل واز سبزه جهان خوش کند

غنچه لعل لب او گاه لطف

خنده چو گل با همگان خوش کند

کام مرا از لب شیرین خویش

آن صنم چرب زبان خوش کند

ذکر تو هرجا که رود ای نگار

حال دل خسته چو جان خوش کند

عشق تو، ای سود همه مایه ات،

گر دل مردم بزیان خوش کند

از کرم ولطف تو در کوی تو

سگ دل درویش بنان خوش کند

من چه خبر دارم اگر در خلا

وصل تو عیش دگران خوش کند

سگ بسر کوی چه داند اگر

گربه دهن بر سر خوان خوش کند

لعل لب تو بکسان کی رسد

شهد تو کام مگسان خوش کند

تو سخن عشق خو از سیف پرس

کز سخن عشق بیان خوش کند

شمارهٔ ۲۱۹

باز آن زمان رسید که گلزار گل کند

هر شاخ میوه آرد وهرخارگل کند

عاشق بدو نظر نکند جز ببوی دوست

باغ ار شکوفه آرد وگلزار گل کند

میوه فروش کی خردش بر امید سود

گرموم رنگ داده ببازار گل کند

بربوی وصل دوست درخت امید ماست

شاخی که کم برآرد وبسیار گل کند

با روی همچو روضه شود شرمسار حور

باغ بهشت اگر چو رخ یار گل کند

گرشاه (من) برقعه شطرنج بنگرد

نبود عجب که هردو رخش خارگل کند

در روضه دلی که غم عشق بیخ کرد

کی شعبه محبت اغیار گل کند

کی مستعد عشق شود جان منجمد

هرگز طمع مکن که سپیدار گل کند

آن را که خار عشق فرو شد بپای دل

سرچون درخت میوه ودستار گل کند

بار درخت حالش اناالحق بود مدام

حلاج راکه شعبه اسرار گل کند

بر هر ورق که ذکر جمالش نوشت سیف

شاید که در سفینه اشعار گل کند

شمارهٔ ۲۲۰

چون قهرمان عشق تو با هر که کین کند

گر آسمان بود بدو روزش زمین کند

عشقت که کفر پیش وی ایمان کند درست

از حسن لشکر آرد وتاراج دین کند

خورشید روی تو که جهان چون بهشت ازوست

هر ذره را ز حسن به از حور عین کند

خورشید چون بساط زمین پی سپر شود

گر حسن بهر شاه رخت اسب زین کند

نبود بحسن چون رخ تو گرچه آفتاب

از لاله روی سازدواز گل جبین کند

در تیر مه زباد خزان نرگس ایمنست

گر در بهار شاخ شکوفه چنین کند

هرگز نکرد دامن وصل ترا بچنگ

الا کسی که دست تو در آستین کند

یوسف رخا تویی که سلیمان ملک حسن

بر خاتم خود از لب لعلت نگین کند

فتنه که تیغ او مژه همچو تیر تست

اندر کمان ابروی شوخت کمین کند

در پیش روی دلبر رومی نژاد ما

آن نقش خوب نیست که نقاش چین کند

همچون مگس زپیش شکر سیف را مران

نحلی ببایدت که گلی انگبین کند

شمارهٔ ۲۲۱

آه درد مرا دوا که کند

چاره کارم ای خدا که کند

چون مرا دردمند هجرش کرد

غیر وصلش مرا دوا که کند

از خدا وصل اوست حاجت من

حاجت من جز او روا که کند

من بدست آورم وصالش لیک

ملک عالم بمن رها که کند

دادن دل بدو صواب نبود

درجهان جز من این خطا که کند

لایقست اوبهر وفا که کنم

راضیم من بهر جفا که کند

دی مرا دید داد دشنامی

اینچنین لطف دوست باکه کند

ای توانگر بحسن غیر ازتو

جود با همچو من گدا که کند

وصل تو دولتیست تا که برد

ذکر تو طاعتیست تا که کند

جان بمرگ ار زتن جدا گردد

مهرت از جان من جدا که کند

سیف فرغانی از سر این کوی

چون تو رفتی حدیث ما که کند

شمارهٔ ۲۲۲

اگر بخت و اقبال یاری کند

مرا یار من غمگساری کند

درین کار اگر یار باید مرا

جز او کس نخواهم که یاری کند

چو بر آسمان اسب یابد مسیح

چرا بر زمین خر سواری کند

تو آنی که بی شمع رویت مرا

چراغ فلک خانه تاری کند

گر از رنگ و بوی تو یابد مدد

دی اندر زمستان بهاری کند

ز دست تو ای جان چو آب حیات

شراب اجل خوشگواری کند

ولی بی گل روی تو سیف را

مژه در ره چشم خاری کند

شمارهٔ ۲۲۳

آنچه عشقت با دل ما می کند

موج در اطراف دریا می کند

آنچه دارم عشق تو از من ببرد

هرچه بیند ترک یغما می کند

نقطه خال عدس مقدار تو

چون عدس تولید سودا می کند

هر غمی کز عشقت آید در درون

جان برغبت در دلش جا می کند

روح را فیض از لب جان بخش تست

زآن چو عیسی مرده احیا می کند

من غلامی تو می خواهم چنانک

بنده آزادی تمنا می کند

آن سر گیسوی همچون سلسله

عقل را زنجیر در پا می کند

من نبودم واله و شوریده لیک

عشق رویت این تقاضا می کند

نیست با عاشق جفا آیین دوست

با من درویش عمدا می کند

گرچه بر چون من گدایی در ببست

بر سگان کوی در وا می کند

در خرامیدن قد چون سرو او

کار صد دل زیر وبالا می کند

دل بخوبان دگر از شوق او

چون مگس آهنگ حلوا می کند

چون صدف ازآب دریا سیر نیست

قطره می بیند دهن وا می کند

وصف رویش سیف فرغانی مدام

همچو مجنون وصف لیلا می کند

شد بهار وگل بباغ آورد رخت

بلبل شوریده غوغا می کند

شمارهٔ ۲۲۴

عاشقان را که دل مرده زعشقت زنده است

تو چو جانی وهمه بی تو تن بی جانند

شود از شعله جهانسوز چراغ خورشید

گر چو شمع قمرش با تو شبی بنشانند

طوطیانی که بیاد تو دهان خوش کردند

ازبر خویش شکر را چو مگس می رانند

خوب رویان همه چون انجم و خورشید تویی

همه از پرتو رخساره تو پنهانند

خرد وعشق اگر چه نشود با هم جمع

مبتلای غم عشق تو خرد مندانند

گر رسد تیر بلایی زکمان حکمت

عاشقان همچو سپر روی نمی گردانند

عاشقانرا که چو من دست بزر می نرسد

سر آن هست که در پای تو جان افشانند

عمر عشاق تو مانند نمازست ای دوست

لاجرم در همه ارکانش ترا می خوانند

دعوی چاکری تو چو منی را نرسد

که غلامان ترا بنده خداوندانند

این لطایف که در اوصاف تو من می گویم

هوس آن همه را هست ولی نتوانند

سیف فرغانی از حرمت نام یارست

گر نویسند سخنهای ترا ور خوانند

وقت آن شد که خضر گوید و مردم دانند

که تویی آب حیات و دگران حیوانند

اهل صورت همه از معنی تو بی خبرند

واهل معنی همه در صورت تو حیرانند

شمارهٔ ۲۲۵

ای ماه اختران تو اندر زمین مهند

وی شاه چاکران تو در مملکت شهند

آن رهبران که سوی تو خوانند خلق را

گر عشق تو دلیل ندارند گمرهند

در روز زندگانی خویش آن بد اختران

بی آفتاب عشق تو شبهای بی مهند

در عشق عاجزند چو در جنگ گربه موش

گرگان شیر پنجه که درحیله روبهند

نان جوی چون سگند پراگنده گرد شهر

شیرند عاشقان که مقیمان درگهند

برگو حدیث عشق که این قوم خفته اند

عیسی بیار سرمه که این خلق اکمهند

قومی که در غم تو بروز آورند شب

مقبول نزد توچو دعای سحرگهند

ازخاک درگه تو که میمون تر از هماست

سازند طایری وچو پر بر کله نهند

ازبهر روی سرخ تو چندین سیه گلیم

با جامه کبود درین سبز خرگهند

یوسف برند در عوض آب سوی قوم

بی دلو تشنگان که چو من بر سر چهند

برخوان هرکسی نه چو انگشت کاسه لیس

کز لقمه مراد همه دست کوتهند

رد کرده اند هر چه درو نیست بوی تو

آنها که رنگ یافته صبعت اللهند

اشجار طور قرب (و)زتأثیر نور عشق

ناری که گوید (انی اناالله) برین رهند

باخلق آشنا شده چون سیف بهر تو

بیگانه زآن شدند که از خویش وارهند

آگه نبود از می عشق توآنکه گفت

(هین دردهید باده که آنها که آگهند)

شمارهٔ ۲۲۶

دردمندان غم عشق دوا می خواهند

بامید آمده اند از توترا می خواهند

روز وصل تو که عیدست ومنش قربانم

هرسحر چون شب قدرش بدعا می خواهند

اندرین مملکت ای دوست توآن سلطانی

که ملوک ازدر تو نان چو گدا می خواهند

بلکه تا برسر کوی تو گدایی کردیم

پادشاهان همه نان از در ما می خواهند

زآن جماعت که زتو طالب حورند وقصور

در شگفتم که زتو جز تو چرا می خواهند

زحمتی دیده همه برطمع راحت نفس

طاعتی کرده وفردوس جزا می خواهند

عمل صالح خود را شب وروز از حضرت

چون متاعی که فروشند بها می خواهند

عاشقان خاک سر کوی تو این همت بین

که ولایت زکجا تا بکجا می خواهند

عاشقان مرغ و هوا عشق وجهان هست قفس

با قفس انس ندارند هوا می خواهند

تو بدست کرم خویش جدا کن ازمن

طبع ونفسی که مرا از تو جدا می خواهند

عالمی شادی دنیا وگروهی غم عشق

عاقلان نعمت وعشاق بلا می خواهند

سیف فرغانی هر کس که تو بینی چیزی

ازخدا خواهد واین قوم خدا می خواهند

در عزیزان ره عشق بخواری منگر

بنگر این قوم کیانند و کرا می خواهند

شمارهٔ ۲۲۷

گر او مراست هرچه بخواهم مرا بود

ملکی بدین صفت چو منی راکجا بود

با فقر وفاقه هیچ حسد نیست بر توام

گو هردو کون از آن تو واو مرا بود

در ملک آن فقیر که باشد غنی بعشق

مسکین شمر توانگر وسلطان گدا بود

باآب دیده زآتش شوقش بگور شو

تا خاک تیره را ز روانت صفا بود

مشهور زهد را نه ز بینایی دلست

گر طاعتی کند نظرش بر جزا بود

آن سرفراز دامن جانان کند بچنگ

کش آستین منع چو دست عطا بود

رنج تو هستی تو شد ار عافیت خوهی

با هستی تو عافیت اندر بلا بود

بر دشمنان بلشکر همت بزن که مار

دندان کند سلاح چو بی دست وپا بود

آنگه سزای قربت جانان شوی که تو

بی تو شوی وجای تو بیرون زجا بود

پیش از ممات هرکه فنا کرد نفس را

بعد از حیات مشربش آب بقا بود

عشاق روی دوست نباشند همچوسیف

نی دانه همچو کاه ونه گل چون گیا بود

شمارهٔ ۲۲۸

غم عشق تو مقبلان را بود

چنین درد صاحب دلان را بود

تن از خوردن غم گدازش گرفت

چنین لقمه یی قوت جان را بود

غم جان فزایت غذای دلست

تن اشکمی آب ونان را بود

چو خورشید سوی زمین ننگرد

اگر چون تو مه آسمان را بود

بدنیا نظر اهل دنیا کنند

ببازی هوس کودکان رابود

مده نان طلب را بدین سفره جای

برانش که سگ استخوان رابود

غم عشق تو گنج پر گوهرست

نه سیمست وزر کین وآن را بود

غم جست وجو کار جان ودلست

ولی گفت وگو مرزبان را بود

اگر دشمنی دور ازو شاد باش

که غمهای او دوستان را بود

مباحست مر زاهدان را بهشت

ولی دوست مر عاشقان رابود

که بی لشکری تخت گیتی ستان

سلاطین صاحب قران رابود

گرت عار ناید مران سیف را

ازین در که سگ آستان رابود

شمارهٔ ۲۲۹

آن زمانی که ترا عزم سفر خواهدبود

بس دل و دیده که درخون جگر خواهدبود

همچو من خشک لبی از سر کویت نرود

گر فراق تو نه بادیده تر خواهدبود

مرو ای دوست که مرناوک هجران ترا

دردل مانه که درسنگ اثر خواهد بود

مرو ای دوست مرو ور بروی زود بیا

که مرا چشم بره گوش بدر خواهد بود

صفحه عارض خوش خط توچون یاد کنم

همچو اعراب دلم زیروزبر خواهد بود

ای ز خورشید سبق برده بدان روی بگو

که شب هجر ترا هیچ سحر خواهد بود؟

سیف فرغانی در عشق تو می گفت مگر

شاخ اومید مراوصل تو برخواهد بود

در ضمیرش نگذشت آنک درخت عشقت

آن نهالیست که هجرانش ثمر خواهدبود

شمارهٔ ۲۳۰

بتی که بر همه خوبان امیر خواهد بود

گمان مبر که کس او را نظیر خواهد بود

گرم ملوک جهان بندگی کنند بطوع

مرا ز خدمت او ناگزیر خواهد بود

زقوس ابروی تو چون ز خاک برخیزم

نشانه وارم در سینه تیر خواهد بود

بحسن یوسفی و زآب دیده چون یعقوب

کسی که بی تو بماند ضریر خواهد بود

ز هجر یوسف یعقوب چشم پوشیده

ببوی پیراهن آخر بصیر خواهد بود

نه مرد عشقم اگر شادی دو کون مرا

چنانکه انده تو دلپذیر خواهد بود

برای تحفه چو صاحب دلان درین حضرت

حدیث جان نکنم کآن حقیر خواهدبود

بیاد روی تو در جمع عاشقان اول

کسی که جان بدهد این فقیر خواهد بود

بکوی عشق تو بیچاره سیف فرغانی

جوان درآمد و از غصه پیر خواهد بود

گمان مبر که درین روز هیچ چیز او را

برون ناله شب دستگیر خواهد بود

شمارهٔ ۲۳۱

کسی که همچو تو ازلب شکر فروش بود

اگر بیاد لبش می خورند نوش بود

کسی که عشق تو بروی گذر کند چون برق

چو ابر گرید و چون رعد در خروش بود

زعشق همچو تویی اضطراب من چه عجب

که آب بر سر آتش نهند جوش بود

چو دل ربودی ازابرام من ملول مشو

که درمعامله درویش سخت کوش بود

ترا بنقد روان سخن خریدارم

ازآنکه شاعر مفلس سخن فروش بود

بدور حسن تو گویم سخن چو قاعده نیست

که عندلیب بایام گل خموش بود

بنزد تو سخن آورد سیف فرغانی

وگرنه لایق این در کدام گوش بود

شمارهٔ ۲۳۲

دولت نیافت هر که طلب کار ما نبود

سودی نکرد هرکه خریدار ما نبود

آن کوزهر دو کون بغیر التفات داشت

او حظ خویش جست، طلب کار ما نبود

سگ از کسی بهست که او راه ما نرفت

شیراز سگی کمست که در غار ما نبود

آن کو متاع جان نکند ترک، رخت او

در خانه به که لایق بازار مانبود

آن مرد کاردان که همه ساله کار کرد

خاکش دهند مزد که در کار مانبود

زاهد نخواست دنیی وعقبی امید داشت

جنت پرست عاشق دیدار مانبود

تو بنده خودی دم آزادگی نزن

کآزاد نیست هر که گرفتار ما نبود

در کیسه قبول منه گر چه زر بود

آن نقد را که سکه دینار ما نبود

ازدردها که خاصیتش مرگ جان بود

آن دل شفا نیافت که بیمار ما نبود

صد خانه رابآتش خود پر ز دود کرد

آن تیره دل که قابل نوارما نبود

شاعر همه زلیلی و مجنون کند حدیث

کو را خبرز مخزن اسرار ما نبود

هر سوشتافتی و ندانم که یافتی

جای دگر گلی که بگلزار ما نبود

باصد گل عطا که بگلزار ما درست

یک خار منع برسر دیوار ما نبود

ای جمله از تو،از همه کس در طریق تو

تقصیر رفت،بخت مگر یار ما نبود

رویت جمال خویش بر آفاق عرضه کرد

ادراک آن وظیفه ابصار ما نبود

باآن همه خطر که درین راه سیف راست

بعداز مقام قرب تو مختارما نبود

این کار دولتست کنون تا کرا رسد

قرب جناب تو حدو مقدار مانبود

شمارهٔ ۲۳۳

دل عاشق رهین جان نبود

دادن جان بر او گران نبود

حال عاشق بگفت در ناید

سخن عشق را زبان نبود

هرکرا عشق سوخت همچون نار

زآب وآتش ورا زیان نبود

عاشق از مردن ایمنست ازآن

که ورا زندگی بجان نبود

گرچه نبود ازو جهان خالی

عاشق دوست در جهان نبود

خانه عاشقان بی مسکن

چون زمین زیر آسمان نبود

تو تعجب مکن که لاشی را

بجز از لامکان مکان نبود

عاشقان را زخود قیاس مکن

قرص خورشید همچونان نبود

تا زهستی تو ترا اثریست

این خبرها ترا عیان نبود

ابر چون از میانه برخیزد

آفتاب از کسی نهان نبود

ترک اغیار کن بیار برس

دیدن یار را مکان نبود

چونکه در مصر شد عزیز چه غم

یوسف ار با برادران نبود

سیف فرغانی این نمط اشعار

لایق فهم این وآن نبود

این سخن در درون نگه می دار

مغز بیرون استخوان نبود

جهد کن تا زنفس در سخنت

چون بر آب از قدم نشان نبود

شمارهٔ ۲۳۴

بی تو دانی حالم ای جان چون بود

دل خراب و دیده گریان چون بود

باچنین صبر و تحمل حال من

کز تو دور افتادم ای جان چون بود

تن چو ازجان بازماند مرده ییست

جان که دورافتد زجانان چون بود

آنکه سر بر زانوی وصل تو داشت

زیر دست وپای هجران چون بود

تو(چو)خورشیدی و من چون ذره یی

ذره بی خورشید تابان چون بود

تو گلستانی و من چون بلبلم

حال بلبل بی گلستان چون بود

هجر و وصل تست چون موت و حیات

این یکی دیدیم تا آن چون بود

درد هجرت راست درمان از وصال

آزمودم درد و درمان چون بود

در درون سیف فرغانی غمت

آتش اندر نی همی دان چون بود

شمارهٔ ۲۳۵

هرچند لطف عادت آن نازنین بود

با جمله مهر ورزد وبا ما بکین بود

رویش درآب آینه بیند نظیر خویش

حد جمال وغایت خوبی همین بود

مانند رنگ داده صباغ صنع نیست

صورت که نقش کرده نقاش چین بود

معنی لعل وقیمت یاقوت کی دهند

مر شمع را که صورت نقش از نگین بود

در دلبران شمایل آن دلستان کجاست

درخاک کی لطافت ماء معین بود

در گیسوی بتان نبود تاب زلف یار

در ریسمان چه قوت حبل المتین بود

ای دوست با رخ تو چه باشد چراغ ماه

شب را چه روشنایی نور مبین بود

لعل لب تو گنج گهر را بها شکست

خرمهره را چه قیمت در ثمین بود

برخاستن زجان وجهان از لوازمست

هر کس خوهد که باتو دمی همنشین بود

گوید خرد که بهر کسی ترک جان مکن

این رسم عشق باشد وآن حکم دین بود

کس نیست در زمانه که باتو بنیکویی

چون مه بآفتاب بخوبی قرین بود

گردون ندید ومادر ایام هم نزاد

آنرا که حسن وشکل وشمایل چنین بود

چندانکه سیف گفت سخن کرد ذکر تو

هرجا که نحل شمع نهاد انگبین بود

شمارهٔ ۲۳۶

گر جمله شهر صورت و روی نکو بود

کو صورتی که این همه معنی درو بود

خرم دل بهشتی و خوش عالمی بهشت

گر در بهشت حور باین رنگ و بو بود

در سجده گاه بندگی تو چو آسمان

پیش تو بر زمین نهد آن را که رو بود

آن کو بر آستانه کویت مقیم نیست

چون کلب دربدر چو گدا کو بکو بود

خو کرده با وصال ترا ای فرشته خو

از خود بهجر دور کنی این چه خو بود

آن زلف بسته گر بگشایی و هر دمی

بر دوش افگنی سرش از پا فرو بود

بوی شراب عشق تو آید ز جان من

گر جسم خاک باشد و خاکش سبو بود

گفتم بسی و میل نکردی بسوی سیف

گل را چه میل بلبل بسیار گو بود

با عاشقان خویش جفاها کند بسی

«ناچار هرکه صاحب روی نکو بود»

شمارهٔ ۲۳۷

دوشم اسباب عیش نیکو بود

خلوتم با نگار دلجو بود

اندرآن خلوت بهشت آیین

غیر من هرچه بود نیکو بود

با دلارام من مرا تا روز

سینه بر سینه روی بر رو بود

سخنش چاشنی شکر داشت

دهنش پسته سخن گو بود

نکنی باور ار ترا گویم

که چه سیمین بروسمن بو بود

بود دردست شاه چون چوگان

آنکه درپای اسب چون گو بود

آسیای مراد را همه شب

سنگ بر چرخ وآب درجو بود

من بنور جمال او خود را

چون نکو بنگریستم او بود

زنگی شب چراغ ماه بدست

پاسبان وار بر سر کو بود

دوری ازدوست، سیف فرغانی

گر زتو تا تو یک سر مو بود

شمارهٔ ۲۳۸

با رخ خوب تو قمر چه بود

بالب لعل توشکر چه بود

پیش گفتار تو شکر چه زند

پیش رخسار تو قمر چه بود

آرزو دارم از تو من نظری

خود مرا آرزو دگر چه بود

وعدها کردی و نکرد وفا

ای بخیل آخر این قدرچه بود

جان دهم در بهای وصل تو لیک

قیمت جان مختصر چه بود

گوهر کان جسم ما جانست

چون بدادیم قدر زر چه بود

بدهان دلی زجان شده سیر

بخورم جز غم تو هرچه بود

چند گویی بمن که خواهم رفت

آخر این رفتن تو برچه بود

غرضت قصد سیف فرغانیست

ورنه مقصودت ازسفر چه بود

شمارهٔ ۲۳۹

گل خوش بوی که پار از بر یار آمده بود

آمد امسال برآن شیوه که پار آمده بود

همچو هدهد بسبا رفته دگر باز آمد

گل که بلقیس سلیمان بهار آمده بود

شطح حلاج در اطراف چمن بلبل گفت

گل چون پنبه چرا بر سر دار آمده بود

هرکجا چشم نهم گوش کنم بلبل را

سخن اینست که گل بهر چه کار آمده بود

باغ با خیل گل خویش چو شب با انجم

بتماشای مه روی نگار آمده بود

برگ خود همچو درم بر سر و پای او ریخت

گشت معلوم که از بهر نثار آمده بود

عشق از بلبل شوریده بباید آموخت

کز پی شاهد گل شیفته وار آمده بود

از گریبان گلش دست تعلق نگسست

بهر او پایش اگر برسر خار آمده بود

از پی یک گل صد برگ بصد گونه نوا

همچو من بلبل شوریده هزار آمده بود

دوست چون صورت گل دید بعشاق نمود

گل صورت که خطش گرد عذار آمده بود

گرد روی چو گلش خط چو عنبر گویی

بر سر یاسمن از مشک غبار آمده بود

حسن در صحبت آن روی که مه پرتو اوست

همچو در صحبت خورشید نهار آمده بود

فارس وهم باندیشه وصفش نرسید

گرچه بر مرکب اندیشه سوار آمده بود

بر درش از اثر صحبت عشاق شناس

سیف فرغانی اگر عاشق زار آمده بود

عاقبت همچو بشر کس شد ونام آور گشت

سگ که در خدمت اصحاب بغار آمده بود

شمارهٔ ۲۴۰

مشکلست این که کسی را بکسی دل برود

مهرش آسان بدرون آید و مشکل برود

دل من مهر ترا گر چه بخود زود گرفت

دیر باید که مرا نقش تو از دل برود

بحر عشقت گر ازین شیوه زند موج فراق

کشتی من نه همانا که بساحل برود

بی وصال تو من مرده چراغم مانده

همچو پروانه که شمعش ز مقابل برود

در عروسی جمال تو نمی دانم کس

که ز پیرایه سودای تو عاطل برود

با تو خوبی نتوان گفت و ندارم باور

که بتبریز کسی آید و عاقل برود

آمن از فتنه حسن تو درین دوران نیست

مگر آنکس که بشهر آید و غافل برود

لایق بدرقه راه تو از هرچه مراست

آب چشمی است که آن با تو بمنزل برود

خاک کویت همه گل گشت زآب چشمم

چون گران بار جفاهای تو در گل برود

عهد کرده است که در محمل تن ننشیند

جانم آن روز که از کوی تو محمل برود

سیف فرغانی یارست ترا حاصل عمر

چه بود فایده از عمر چو حاصل برود

شمارهٔ ۲۴۱

ای دل فغان که آن بت چالاک می رود

ما در غمیم و یار طربناک می رود

خوردی شراب وصل بشادی بسی کنون

با زهر غم بسازکه تریاک می رود

چون مرغ نیم بسمل وچون صید خون چکان

دلهای خلق بسته بفتراک می رود

در شاه راه هجر چو عیار بادیه

زر برده مرد کشته وبی باک می رود

چون شبنم آب دیده من در فراق تو

بر گرد می نشیند ودر خاک می رود

چون چشم ابر دیده اختر گرفت آب

از دود آه من که بر افلاک می رود

بر روی روزگار جزو کو رونده یی

کو همچو آب دیده من پاک می رود

اوآب بود وزآتش شوق این دل حزین

بااو دراوفتاد وچو خاشاک می رود

چون دوست عزم کرد همی گوی همچو سیف

ای دل فغان که آن بت چالاک می رود

شمارهٔ ۲۴۲

رفتی و نام تو ز زبانم نمی رود

واندیشه تو از دل و جانم نمی رود

گر چه حدیث وصل تو کاری نه حد ماست

الا بدین حدیث زبانم نمی رود

تو شاهدی نه غایب ازیرا خیال تو

از پیش خاطر نگرانم نمی رود

گریم ز درد عشق و نگویم که حال چیست

کین عذر بیش با همگانم نمی رود

خونی روانه کرده ام از دیده وین عجب

کز حوض قالب آب روانم نمی رود

چندان چو سگ بکوی تو در خفته ام که هیچ

از خاک درگه تو نشانم نمی رود

ذکر لب تو کرده ام ای دوست سالها

هرگز حلاوتش ز دهانم نمی رود

از مشرب وصال خود این جان تشنه را

آبی بده که دست بنانم نمی رود

دانم یقین که ماه رخی قاتل منست

جز بر تو این نگار گمانم نمی رود

آبم روان ز دیده و خوابم شده ز چشم

اینم همی نیاید و آنم نمی رود

از سیف رفت صبر و دل و هردم اندهی

ناخوانده آید و چو برانم نمی رود

شمارهٔ ۲۴۳

از نظرت روی ما ماه منور شود

وز قدمت کوی ما معدن گوهر شود

بی مدد تو کجا نور دهد شب بماه

ور نه بروز آفتاب از تو منور شود

تا تو نخواهی کسی وصل تو نارد بدست

ورچه در آن جستجوش پای طلب بر شود

تا که بیفتم بروی در قدم تو چو گوی

کاش مرا پای سعی در پی تو سر شود

گر بگدایی چو من بنگری از راه لطف

هم زر او کیمیا هم مس او زر شود

چون بزمین آفتاب در نگرد زآسمان

شبنم افتاده را سر بفلک بر شود

گر سوی دوزخ برند از سر کوی تو خاک

قطره ماء حمیم رشحه کوثر شود

ماه بجای بلند از تو چه بالا بود

سرو بپای دراز با تو چه همسر شود

در کف میزان عقل نیست بقیمت یکی

گر چه زر و سنگ را وزن برابر شود

دل دو جهان ترک کرد تا بقبولت رسد

بکر چو گردد عروس لایق زیور شود

این تن رنجور را نقد بود مرگ جان

گر دل بیمار را درد تو کمتر شود

دل همگی گشت روح از نظر تو بلی

از نظر آفتاب سنگ مجوهر شود

از می عشقت چو من گر بخورد جرعه یی

زاهد پرهیزکار رند و قلندر شود

زآتش سودای تو سیف چو لب خشک کرد

هم نفسش گرم گشت هم سخنش تر شود

عز تو و بخت خویش دیدم و معلوم شد

کآنچه مرا آرزوست دیر میسر شود

شمارهٔ ۲۴۴

هرکه او نام تو گوید دم او نور شود

ظلمت غیر تو از جان ودلش دور شود

آفتاب ارنبود از رخ چون خورشیدت

سربسر عرصه آفاق پر از نور شود

ماه روی تو مدد گر نکند هر روزش

روی خورشید سیه چون شب دیجور شود

نفس اگر زنده بود نفحه عشقش نکشد

وردلی مرده بود زنده بدین صور شود

هجرت جان زتن خود نبود بر ما مرگ

مردن آنست که عاشق زتو مهجور شود

گر کسی عشق نورزد بچه گردد کامل

ور کسی خمر ننوشد بچه مخمور شود

مرد شیرین شد چون عشق در او شور فگند

برهد از ترشی غوره چو انگور شود

جهد آن کن که ترا طعمه خود سازد عشق

شهد گردد گل چون طعمه زنبور شود

عشق بر هر که تجلی کند آن کس همه جای

بکرامت چو کلیم وبشرف طور شود

هر که را عشق تو بیمار کند همچو مسیح

نفس او سبب صحت رنجور شود

سیف فرغانی اگر مست می عشق شوی

صد خرابی بیکی بیت تو معمور شود

شمارهٔ ۲۴۵

نام تو گر بر زبان رانم زبانم خوش شود

چون زبان از تو سخن گوید دهانم خوش شود

گر لبم بر لب نهی چون کوزه ای شیرین چو جان

در تن همچو سبو آب روانم خوش شود

ای طبیب عاشق از دارالشفای وصل خود

شربتی بفرست تا بیمار جانم خوش شود

همچو سگ از خوان تو گر نان خورم نبود عجب

مغز اگر همچون عسل در استخوانم خوش شود

زآتش عشق تو همچون چوب می سوزم ولیک

چون بخار عود از آن آتش دخانم خوش شود

چون دلم بیمار تو شد بهر صحت بعد ازین

همچو عیسی این نفس بر هر که رانم خوش شود

از شراب وصلت ار یکدم بکام من رسد

هرکرا آب دهان خود چشانم خوش شود

(این) چنین شوری که دارم از سماع نام تو

وقت در کوی تو از بانگ سگانم خوش شود

گر ز دست خویش باشد ره روی را درد سر

خاک پای تو اگر بروی فشانم خوش شود

عیش من رونق پذیرد گر پسندی شعر من

گر بشیرینی رسد آن آب و نانم خوش شود

دل چو بستانیست بی برگ از زمستان فراق

در نوا آیم چو مرغ ار بوستانم خوش شود

از مهب وصل اگر بر من وزد باد ربیع

هم درختم گل کند هم گلستانم خوش شود

بی گل روی تو (گر من) بانگ می کردم چو زاغ

بعد ازین چون ناله بلبل فغانم خوش شود

چون بنام تو رسد دستم گه تحریر شعر

کلک همچون نیشکر اندر بنانم خوش شود

سیف فرغانی همی گوید بلطف از حضرتت

گر بیابم یک نظر هر دو جهانم خوش شود

شمارهٔ ۲۴۶

هردم از عشق تو حال من دگرگون می شود

وزغمت ای دلستان جان را جگر خون می شود

آن عجب نبود که شوریده شمو دیوانه وار

عاقل از عشق تو گر لیلیست مجنون می شود

دوستدار عاشقان تو هم از عشاق تست

چون درآمیزد بجیحون قطره جیحون می شود

تا شفا یابند از بیماری دل جمله را

همچو طب بوعلی درد تو قانون می شود

شهسواران ترا در آخر پر کاه خاک

اسب پرورده بشیر گاو گردون می شود

دست اندر آستین گوی از سلاطین می برد

پای در دامان و از کونین بیرون می شود

زاهدان از عاشقان دورند از بهر بهشت

مرد نازل مرتبه از همت دون می شود

گر کند عاشق بسوی پستی دنیا نظر

رفع عیسی در حق او خسف قارون می شود

دل درین (ره) زد قدم جان ماند تنها گفتمش

صبر کن تا بنگری کاحوال او چون می شود

کس نمی داند که اندر کارگاه حکم دوست

آدم از چه مجتبی وابلیس ملعون می شود

سیف فرغانی بعشق از خویشتن یابد خلاص

ما راز سوراخ خود بیرون بافسون می شود

شمارهٔ ۲۴۷

عشق هرجا رو نماید کفرها دین می شود

ور تو روی ازوی بتابی مهرها کین می شود

از حریم وقت او بیرون بود اسلام وکفر

آن قلندروش که اورا عشق تو دین می شود

تخت دولت می نهد در هند دین احمدی

کرسی اقبال محمودی چو غزنین می شود

شب بقدر خویش می گرید بروز وصل یار

شاد باد آن دل که بهر عشق غمگین می شود

زآفتاب عشق او کز دیدنش بی بهره ایم

کور مادرزاد چون دیده جهان بین می شود

یک نفس بیرون نشین تا برتو افتد نوراو

میوه چون در سایه باشد دیر شیرین می شود

در حریم عشق شو تا بوی فقر آید زتو

زآنکه عاشق گر فریدونست مسکین می شود

در زمینهای دگر آهو چو دیگر جانور

هست، لیکن ناف آهو مشک در چین می شود

اندرین ره چون کند ازآفتاب ومه رکاب

خنگ چرخ ازبهر اسب همتش زین می شود

دست لطف دوست گر برکوه افشاند گهر

چون نگین هر سنگ اورا خانه زرین می شود

حرف وصف عنبرین زلفش چو بنویسد قلم

خط اورا نقطهای خاک مشکین می شود

سیف فرغانی زبوی عشق شد رنگین سخن

ماه چون برمیوه تابد زود رنگین می شود

شمارهٔ ۲۴۸

بی تو دل خسته جان نمی خواهد

جان بی رخ تو جهان نمی خواهد

جان میدهد وجهان خود آن تست

دل وصل تو رایگان نمی خواهد

وزآنکه درین بهات سودی نیست

این بنده ترا زیان نمی خواهد

من باتو نشستن آرزو دارم

وین مجلس ما مکان نمی خواهد

آنرا که حدیث تو بدل پیوست

دیگر دهنش زبان نمی خواهد

زهر غم تو بجان خورم زیرا

کآن لقمه جز این دهان نمی خواهد

مشتاق تو در جهان نمی گنجد

سیمرغ تو آشیان نمی خواهد

از دنیی وآخرت تبرا کرد

این ترک بگفت وآن نمی خواهد

هرتیر که عشق راست در جعبه

جز ابروی تو کمان نمی خواهد

برهر که نشانه گشت تیرت را

گر تیغ زنی امان نمی خواهد

منویس ومگوی سیف فرغانی

کین قصه دگر بیان نمی خواهد

شمارهٔ ۲۴۹

دلم بوسه زآن لعل نوشین خوهد

وگر در بها دنیی و دین خوهد

لب تست شیرین زبان تو چرب

چو صوفی دلم چرب و شیرین خوهد

جهان گر سراسر همه عنبرست

دلم بوی آن زلف مشکین خوهد

نگارا غم عشقت از عاشقان

چو کودک گهی آن و گه این خوهد

مرا گفت جانان خوهی جان بده

درین کار او مزد پیشین خوهد

چو خسروا گر می خوهی ملک وصل

چو فرهاد آن کن که شیرین خوهد

چو خندم ز من گریه خواهد ولیک

چو گریم ز من اشک خونین خوهد

نه عاشق کند ملک دنیا طلب

نه بهرام شمشیر چوبین خوهد

کند عاشق اندر دو عالم مقام

اگر در لحد مرده بالین خوهد

بماکی در آویزد ای دوست عشق

که شاهست و هم خانه فرزین خوهد

چو من بوم (را) کی کند عشق صید

که شهباز کبک نگارین خوهد

درین دامگه ما چو پر کلاغ

سیاهیم و او بال رنگین خوهد

برآریم گرد از بساط زمین

اگر اسب شطرنج شه زین خوهد

بدست آورم گر ز چون من گدا

سگ کوی او نان زرین خوهد

تو از سیف فرغانیی بی نیاز

توانگر کجا یار مسکین خوهد

شمارهٔ ۲۵۰

دلم روی چون تو نگارین خوهد

چو بلبل که گلهای رنگین خوهد

ترا من خوهم غیر من جز ترا

که طوطی شکر زاغ سرگین خوهد

برآن خوان که مارا نهادند نان

طعام گداکاسه زرین خوهد

سعادت ترا بهر من خواسته است

جهان ویس رابهر رامین خوهد

بهر باغ در سرو چوبین بسی است

ولی باغ ما سرو سیمین خوهد

جهانی زحسن ونمی بینمت

جهان دیده دیده جهان بین خوهد

چنین حسن در نوع انسان کجاست

کسی نور مه چون زپروین خوهد

دل بنده دیوانه غافلست

که زنجیر ازآن زلف مشکین خوهد

هرآن کس که درکوی تو بانهاد

سرش زآستان تو بالین خوهد

تو خود همچو من عاشقی چون خوهی

کجا خوان شه کاسه چوبین خوهد

زتو سیف فرغانی، آن دلستان

دل خسته وجان غمگین خوهد

شمارهٔ ۲۵۱

هرکرا داد سعادت بلقای تو نوید

تا ابد بر سر کویت بنشیند بامید

بی خبر از رخ نیکوی تو بر پشت زمین

آنچنان زست که بر روی سیه چشم سپید

گل مهرت عجب از دوحه استعدادش

همچو میوه ز سپیدار و شکوفه از بید

ای گدایان ترا ننگ ز مال قارون

وی غلامان ترا عار ز ملک جمشید

روشنایی جمال ای رخ تو رشک قمر

هست تابنده ز روی تو چو نور از خورشید

در بر مطرب ما می شنود گوش رباب

ناله عشق تو زابریشم چنگ ناهید

بنده را صفحه روییست بزردی چو قلم

ای ترا نقطه خالی بسیاهی چو مدید

این صحیح است که در هر دهنی از عشقت

ما حدیثیم ولیکن بتو داریم اسنید

سیف فرغانی وصلت بدعا می خواهد

نبود دعوت مضطر ز اجابت نومید

شمارهٔ ۲۵۲

باز دریافتن دوست مرا چون خورشید

روشن است آینه دل بدم صبح امید

تو سر از سایه خدمت مکش و بر اغیار

در فرو بند که در روز شب افتد خورشید

دل آزاد باسباب و علایق مسپار

تخت هوشنگ بضحاک مده چون جمشید

همت اندر طلب غیر پراگنده مدار

بهر زاغ سیه از دست مده باز سپید

لوح عشاق ز اغیار کجا گیرد نقش

قلم اعلی محتاج نباشد بمدید

در غم عشق گریزان دل خود را کآن هست

ظل طوبی و هوای دگران سایه بید

گر ره عشق روی زود بمقصود رسی

می از آن جام خوری مست بمانی جاوید

انتظاری برود، لیک نیاید هرگز

کس از آن مایده محروم و از آن در نومید

چنگ لطفش بنوازش چو درآید یابد

زخمه از خنجر بهرام رباب ناهید

سیف فرغانی بسیار سخن گفت و نبود

آن احادیث چو اخبار تو عالی اسنید

شمارهٔ ۲۵۳

روز عمرم بزوال آمد وشب نیز رسید

شب هجران ترا خود سحری نیست پدید

درشب هجربیا شمع وصالی بفروز

درچنین شب بچنان شمع توان روی تو دید

بر سر کوی تودوش ازسر رقت بر من

همه شب صبح دعا خواندودرآخر بدمید

عشق چون شست درانداخت بقصد جانم

زین دل آب شده صبر چو ماهی برمید

چون خیال توم ازدیده بشد درطلبش

اشکم از چشم روان گشت و بهر روی دوید

سست پیوند کسی باشد درمذهب عشق

که بتیغ اجلش از تو توانندبرید

بی تو یک لحظه که بر من گذرد پندارم

هفته یی می رود و (نیز) بده روز کشید

سعدیا من بجواب تو سخنها گفتم

چه ازآن به که مرا با تو بود گفت و شنید

گفتمش یک سخن من بشنو در حق خویش

زر طلب کرد که درگوش کند مروارید

گر بجان حکم کند دوست خلافش نکنم

کاعتراضی نکند بر سخن پیر مرید

سیف فرغانی که خواهی بوصلش برسی

صدق دل همره جان کن که سخن نیست مفید

شمارهٔ ۲۵۴

در شهر اگر زمانی آن خوش پسر برآید

ازهر دلی و جانی سوزی دگر برآید

درآرزوی رویش چندین عجب نباشد

گرآفتاب ازین پس پیش از سحر برآید

چون سایه نور ندهد براوج بام گردون

بی نردبان مهرش خورشید اگر برآید

گربر زمین بیفتد آب دهان یارم

از بیخ هر نباتی شاخ شکر برآید

ازبهر چون تو دلبردر پای چون تو گوهر

ازابر در ببارد وز خاک زر برآید

گفتم که آب چشمم بر روی خشک گردد

چون بر گل عذارش ریحان تر برآید

من آن گمان نبردم کز خط دود رنگش

چون شمع هر زمانم آتش بسر برآید

جسم برهنه رو راشرط است اگر نپوشد

آنرا که دوست چون گل بی جامه دربرآید

دامن بدست چون من بی طالعی کی افتد

آنرا که از گریبان شمس و قمر برآید

باری بچشم احسان در سیف بنگرای جان

تا کار هر دو کونش زآن یک نظر برآید

شمارهٔ ۲۵۵

ز کویی کآنچنان ماهی برآید

ز هر سو ناله و آهی برآید

بدولتخانه عشق تو هردم

گدایی در رود شاهی برآید

درین لشکر تو آن چابک سواری

که هردم گردت از راهی برآید

بگرد خرمن لطفت عجب نیست

که کار کوهی از کاهی برآید

بروزم بر نیاید آفتابی

نخسبم تا شبم ماهی برآید

همه شب بر درت بیدار باشم

مگر کارم سحرگاهی برآید

زلیخاوار جز مهرت نورزم

گرم صد یوسف از چاهی برآید

چو اندر دل فرود آمد غمت، جان

همی ترسم که ناگاهی برآید

چو آیینه بهرکس روی منما

مبادا کز دلم آهی برآید

بجای سیف فرغانیش بنشان

گرت چون او نکو خواهی برآید

زدم بر ملک وصل تو کزین کار

بترک مال یا جاهی برآید

شمارهٔ ۲۵۶

سحرگه سوی ما بویی اگر زآن دلستان آید

چو صحت سوی بیماران و سوی مرده جان آید

بسا عاشق که او خود را بسوزد همچو پروانه

گر آن سلطان مه رویان چو شمع اندر میان آید

از آن حسرت که بی رویش نباید دید گلها را

دلم چون غنچه خون گردد چو گل در بوستان آید

چو صید از دام جست ای دل دگر چون در کمند افتد

نفس کرکام بیرون شد دگر کی باد هان آید

زتاب شوق خود فصلی بدان حضرت فرستادم

که از (هر) فصل اگر حرفی نویسم داستان آید

چه شوق انگیز اشعاری بدان نیت همی گویم

که مهر افزای پیغامی ازآن نا مهربان آید

زباد سرد هجرانت رخم را رنگ دیگر شد

که در برگ درخت ای دوست زردی از خزان آید

زهجرت آنچه برمن رفت ودر عشق آنچه پیش آمد

بسوزد عالمی را دل گر از دل بر زبان آید

چوتو با من سخن گویی ندانم تا چه افشانی

که آن کز تو سخن گوید زلب شکر فشان آید

کمان ابروان داری خد نگش ناوک مژگان

هدف ازدل کند عاشق چو تیری زآن کمان آید

اگر عاشق درین میدان خورد بر فرق صد چوگان

بزیر پای اسب او بسر چون گو دوان آید

گرم مویی نهی بر تن وگر صد جان خوهی ازمن

نه آن برتن سبک باشد نه این بردل گران آید

چو در جانم بود عشقت مرا شوقت بسوزد دل

چو در عود اوفتد آتش ازو هردم دخان آید

چو سعدی سیف فرغانی مدام از شوق می گوید

(نه چندان آرزو مندم که وصفش در بیان آید)

شمارهٔ ۲۵۷

ازرخت در نظرم باغ وگلستان آید

وز لبت در دهنم چشمه حیوان آید

روی خوب تو گر اسلام کند بروی عرض

همچو دین بت شکند کفر ومسلمان آید

گر رخ خویش بعشاق نمایی یک شب

در مه روی تو ای دوست چه نقصان آید

آفتابی چوتو با خویشتن آرد بر من

روز وصلت چو شب هجر بپایان آید

برسر کوی تو بسیار چو من می گردند

مگس آنجا که شکر دید فراوان آید

گوی میدان تماشاش زنخدان تو بس

گر دلی در خم آن زلف چو چوگان آید

کامش از دادن جان تلخ نگردد هرگز

لب شیرین تو آن را که بدندان آید

با نسیم سر زلف تو بتأثیر یکیست

بوی پیراهن یوسف که بکنعان آید

مرگ را حکم روان نیست برآن کس کو را

بهر بیماری دل درد تو درمان آید

بی غم عشق تو دایم منم از طاعتها

همچو عاصی که گنه کرد وپشیمان آید

بر زر وسیم زنم سکه دولت چو مرا

خطبه شعر بنام چوتو سلطان آید

سخن آورده عشقست نه پرورده طبع

همه دانند که این گوهر از آن کان آید

سیف فرغانی پیوسته سخن شیرین گو

تا پسندیده آن خسرو خوبان آید

شمارهٔ ۲۵۸

نسیم صبح پنداری زکوی یار می آید

بجانها مژده می آرد که آن دلدار می آید

بصد اکرام می باید باستقبال او رفتن

که بوی دوست می آرد زکوی یار می آید

بدین خوبی و خوش بویی چنان پیدایی و گویی

که سوی بنده چون صحت سوی بیمار می آید

بنیکی همچو شعرمن در اوصاف جمال او

بخوشی همچو ذکر او که در اشعار می آید

حکایت کرد کآن شیرین برای چون تو فرهادی

شکر از پسته می بارد چو در گفتار می آید

زلشکرگاه حرب آن مه سوی میدان صلح می آید

مظفر همچو سلطانی که از پیکار می آید

بدست حیله ای عاشق سزد کز سر قدم سازی

گرت در جستن این گل قدم بر خار می آید

بدادم دنیی وگشتم گدای کوی سلطانی

که درویشان کویش را ز سلطان عار می آید

خراباتیست عشق او که هر دم پیش مستانش

زهادت چون گنه کاران باستغفار می آید

بسان دانه نارست اندر زعفران غلتان

زشوقش اشک رنگینم که بر رخسار می آید

بنانی ازدر جانان رضا ده سیف فرغانی

که همچون تو درین حضرت گدا بسیار می آید

شمارهٔ ۲۵۹

بیا که بی تو مرا کار برنمی آید

مهم عشق تو بی یار برنمی آید

مرا بکوی تو کاری فتاد،یاری ده

که جز بیاری تو کار برنمی آید

مقام وصل بلندست ومن برونرسم

سگش چو گربه بدیواربر نمی آید

ازآن درخت که درنوبهار گل رستی

ببخت بنده بجز خار برنمی آید

چو شغل عشق تو کاری چو موی باریکست

ازآن چو موی بیکبار برنمی آید

بآب چشم برین خاک در نهال امید

بسی نشاندم و بسیار برنمی آید

سزد که مزرعه را تخم نو کنم امسال

که آنچه کاشته ام پابرنمی آید

ز ذکر شوق خمش باش سیف فرغانی

که آن حدیث بگفتار برنمی آید

میان عاشق و معشوق بعد ازاین کاریست

که آن بگفتن اشعار برنمی آید

شمارهٔ ۲۶۰

ترا بصحبت ما سر (فر) ونمی آید

زبنده شرم چه داری بگو نمی آید

بدور حسن تو بیرون عاشقی کاری

بیازموده ام از من نکو نمی آید

دلم بروی تو هرگز نمی کند نظری

که تیر غمزه شوخت برو نمی آید

همی خورند غمم آشناو بیگانه

که چون بنزد توآن ماه رو نمی آید

ترازوییست درو سنگ خویشتن داری

چنانکه جز بزرش سر فرو نمی آید

قرارداد که آیم بدیدن تو شبی

کنون قرار زمن رفت و او نمی آید

دلم وصال تو میخواهد اینچنین دولت

بصبر یافت توان واین ازو نمی آید

نبود با تو مرا عشق روزگاری ازآن

بروزگار تغیر درو نمی آید

چرا نمی کند اندیشه سیف فرغانی

که هیچ حاصل ازین گفتگو نمی آید

بعدی                 قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 21
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 499
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 6,125
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 8,003
  • بازدید ماه : 16,214
  • بازدید سال : 256,090
  • بازدید کلی : 5,869,647