فوج

اشعار خواجوي کرماني
امروز یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

خواجوی کرمانی_غزلیات1تا267

دربارهٔ خواجوی کرمانی

کمال الدین ابوالعطاء محمود بن علی بن محمود، معروف به خواجوی کرمانی از مشاهیر شعرا و عرفای قرن هفتم هجری است. وی در سال ۶۸۹ هجری قمری در کرمان متولد شد و در همانجا به تحصیل علوم و فنون متداول مشغول شد. سپس به سیر و سیاحت پرداخت، به زیارت کعبه رفت و بعدها نیز مدتی درتبریز و شیراز به سر برد. وی به غیر از دیوان قصاید و غزلیات، خمسهٔ نظامی گنجوی را نیز جواب داده است. او در سال ۷۵۳ هجری قمری در شهر شیراز دار فانی را وداع گفت و در بالای تنگ الله اکبر شیراز به خاک سپرده شد.

غزل شمارهٔ ۱ - فی التوحید

ای غره ماه از اثر صنع تو غرا

وی طره شب از دم لطف تو مطرا

نوک قلم صنع تودر مبدا فطرت

انگیخته برصفحهٔ کن صورت اشیا

سجاده نشینان نه ایوان فلک را

حکم تو فروزنده قنادیل زوایا

هم رازق بی ریبی و هم خالق بی عیب

هم ظاهر پنهانی و هم باطن پیدا

مامور تو از برگ سمن تا بسمندر

مصنوع تو از تحت ثری تا بثریا

توحید تو خواند بسحر مرغ سحر خوان

تسبیح تو گوید بچمن بلبل گویا

برقلهٔ کهسار زنی بیرق خورشید

برپردهٔ زنگار کشی پیکر جوزا

از عکس رخ لاله عذران سپهری

چون منظر مینو کنی این چنبر مینا

بید طبری را کند از امر تو بلبل

وصف الف قامت ممدودهٔ حمرا

از رایحهٔ لطف تو ساید گل سوری

در صحن چمن لخلخهٔ عنبر سارا

تا از دم جان پرور او زنده شود خاک

در کالبد باد دمی روح مسیحا

خواجو نسزد مدح و ثنا هیچ ملک را

آلا ملک العرش تبارک و تعالی

غزل شمارهٔ ۲ - فی نعمت الرسول صلی الله علیه و آله

صل علی محمد دره تاج الاصطفا

صاحب جیش الاهتدا ناظم عقد الاتقا

بلبل بوستان شرع اختر آسمان دین

کوکب دری زمین دری کوکب سما

تاج ده پیمبران باج ستان قیصران

کارگشای مرسلین راهنمای انبیا

سید اولین رسل مرسل آخرین زمان

صاحب هفتمین قرآن خواجهٔ هشتمین سرا

طیب طیبه آستان طایر کعبه آشیان

گوهر کان لامکان اختر برج کبریا

منهدم از عروج او قبهٔ قصر قیصران

منهزم از خروج او خسرو خطهٔ خطا

روی تو قبلهٔ ملک کوی تو کعبه فلک

مختلف تو قد هلک معتقد تو قد نجا

شاه نشان قدسیان تخت‌نشین شهر قدس

ای شه ملک اصطفا وی لقب تو مصطفی

آینهٔ سپهر را مهر رخ تو صیقلی

دیده آفتاب را خاک در تو توتیا

شاه فلک چو بنگرد طلعت ماه پیکرت

ذره صفت در او فتد بر سربامت از هوا

ای شده آب زمزم از خاک در سرای تو

کعبه ز تست با شرف مروه زتست با صفا

خواجو اگرنداشتی برگ بهار عشق تو

بلبل باغ طبع او هیچ نداشتی نوا

غزل شمارهٔ ۳

ای صبح صادقان رخ زیبای مصطفی

وی سرو راستان قد رعنای مصطفی

آئینهٔ سکندر و آب حیات خضر

نور جبین و لعل شکر خای مصطفی

معراج انبیا و شب قدر اصفیا

گیسوی روز پوش قمرسای مصطفی

ادریس کو معلم علم الهی است

لب بسته پیش منطق گویای مصطفی

عیسی که دیر دایر علوی مقام اوست

خاشاک روب حضرت اعلی مصطفی

بر ذروه دنا فتدلی کشیده سر

ایوان بارگاه معلای مصطفی

وز جام روح‌پرور ما زاغ گشته مست

آهوی چشم دلکش شهلای مصطفی

خیاط کارخانهٔ لو لاک دوخته

دراعه ابیت ببالای مصطفی

شمس و قمر که لولوی دریای اخضرند

از روی مهر آمده لالای مصطفی

خالی ز رنگ بدعت و عاری ز زنگ شرک

آئینه ضمیر مصفای مصطفی

کحل الجواهر فلک و توتیای روح

دانی که چیست خاک کف پای مصطفی

قرص قمر شکسته برین خوان لاجورد

وقت صلای معجزه ایمای مصطفی

روح الامین که آیت قربت بشان اوست

قاصر ز درک پایه ادنی مصطفی

در برفکنده زهره بغلطاق نیلگون

از سوک زهر خوردهٔ زهرای مصطفی

گومه بنور خویش مشو غره زانک او

عکسی بود ز غره غرای مصطفی

بر بام هفت منظر بالا کشیده‌اند

زین چار صفه رایت آلای مصطفی

خواجه گدای درگه او شو که جبرئیل

شد با کمال مرتبه مولای مصطفی

غزل شمارهٔ ۴

طوبی لک ای پیک صبا خرم رسیدی مرحبا

بالله قل لحاشتی ما بال رکب قد سری

یاران برون رفتند و من در بحرخون افتاده‌ام

طرفی علی هجرانهم تبکی و ما تغنی البکا

بار سفر بستند و من چون صید وحشی پای بند

ساروا و من آماقنا اجروا ینا بیع الدما

افتان و خیزان میروم تاکی رسم در کاروان

و الرکب قد ساروا الی الایحاد و الحادی حدا

محمل برون بردند و من چون ناقه میراندم ز پی

قلبی هوی فی هوة و الدهر، ملق فی الهوی

چون تیره نبود روز من کز آه عالم سوز من

مد الغمام سرادقا اعلی شماریخ الذری

راضی شدم کز کاروان بانگ درائی بشنوم

اکبو و اقفوا اثرهم والعیس تحدی فی الزبی

چون محمل سلطان شرق از سوی شام آمد برون

ریح الصبا سارت الی نجد و قلبی قد صبا

خواجو به شبگیر از هوا هر دم نوائی میزند

والورق اوراق المنی یتلو علی اهل الهوی

غزل شمارهٔ ۵

این چه خلدست که چندین همه حورست اینجا

چه غم از نار که در دل همه نورست اینجا

گل سوری که عروس چمنش می‌خوانند

گو بده باده درین حجله که سورست اینجا

موسم عشرت و شادی و نشاطست امروز

منزل راحت و ریحان و سرورست اینجا

اگر آن نور تجلیست که من می‌بینم

روشنم گشت چو خورشید که طورست اینجا

آنکه در باطن ما کرد دو عالم ظاهر

ظاهر آنست که در عین ظهورست اینجا

یار هم غایب و هم حاضر و چون درنگری

خالی از غیبت و عاری ز حضورست اینجا

سخن از خرقه و سجاده چه گوئی خواجو

جام می نوش که از صومعه دورست اینجا

غزل شمارهٔ ۶

بگذر ای خواجه و بگذار مرا مست اینجا

که برون شد دل سرمست من از دست اینجا

چون توانم شد از اینجا که غمش موی کشان

دلم آورد و به زنجیر فرو بست اینجا

تا نگوئی که من اینجا ز چه مست افتادم

هیچ هشیار نیامد که نشد مست اینجا

کیست این فتنهٔ نوخاسته کز مهر رخش

این دل شیفته حال آمد و بنشست اینجا

دل مسکین مرا نیست در اینجا قدری

زانک صد دل چو دل خسته من هست اینجا

دوش کز ساغر دل خون جگر میخوردم

شیشه نا گه بشد از دستم و بشکست اینجا

نام خواجو مبر ای خواجه درین ورطه که هست

صد چو آن خستهٔ دلسوخته در شست اینجا

غزل شمارهٔ ۷

گر راه بود بر سر کوی تو صبا را

در بندگیت عرضه کند قصه ما را

ما را به سرا پردهٔ قربت که دهد راه

برصدر سلاطین نتوان یافت گدا را

چون لاله عذاران چمن جلوه نمایند

سر کوفته باید که بدارند گیا را

گر ره بدواخانهٔ مقصود نیابیم

در رنج بمیریم و نخواهیم دوا را

مرهم ز چه سازیم که این درد که ما راست

دانیم که از درد توان جست دوا را

فریاد که دستم نگرفتند و به یکبار

از پای فکندند من بی سر و پا را

از تیغ بلا هر که بود روی بتابد

جز من که به جان میطلبم تیغ بلا را

هنگام صبوحی نکشد بی گل و بلبل

خاطر بگلستان من بی برگ و نوا را

روی از تو نپیچم وگر از شست تو آید

همچون مژه در دیده کشم تیغ بلا را

بیرون نرود یک سر مو از دل خواجو

نقش خط و رخسار تو لیلا و نهارا

غزل شمارهٔ ۸

چو در نظر نبود روی دوستان ما را

به هیچ رو نبود میل بوستان ما را

رقیب گومفشان آستین که تا در مرگ

به آستین نکند دور از آستان ما را

به جان دوست که هم در نفس بر افشانیم

اگر چنانکه کند امتحان به جان ما را

چه مهره باخت ندانم سپهر دشمن خوی

که دور کرد بدستان ز دوستان ما را

به بیوفائی دور زمان یقین بودیم

ولی نبود فراق تودر گمان ما را

چو شد مواصلت و قرب معنوی حاصل

چه غم ز مدت هجران بیکران ما را

گهی که تیغ اجل بگسلد علاقهٔ روح

بود تعلق دل با تو همچنان ما را

اگر چنان که ز ما سیل خون بخواهی راند

روا بود به جدائی ز در مران ما را

وگر حکایت دل با تو شرح باید داد

گمان مبر که بود حاجت زبان ما را

شدیم همچو میانت نحیف و نتوان گفت

که نیست با کمرت هیچ در میان ما را

گهی کز آن لب شیرین سخن کند خواجو

ز نوش ناب لبالب شود دهان ما را

غزل شمارهٔ ۹

وقت صبوح شد بیار آن خورمه نقاب ار

از قدح دو آتشی خیز و روان کن آب را

ماه قنینه آسمان چون بفروزد از افق

در خوی خجلت افکند چشمهٔ آفتاب را

وقت سحر که بلبله قهقهه بر چمن زند

ساغر چشم من بخون رنگ دهد شراب را

بسکه بسوزد از غمش ایندل سوزناک من

دود برآید از جگر ز آتش دل کباب را

چون بت رود ساز من چنگ بساز در زند

من به فغان نواگری یاد دهم رباب را

گر به خیال روی او در رخ مه نظر کنم

مردم چشمم از حیا آب کند سحاب را

دست امید من عجب گر به وصال او رسد

پشه کسی ندید کو صید کند عقاب را

چون مه مهربان من تاب دهد نغوله را

در خم عقربش نگر زهرهٔ شب نقاب را

خواجو اگر ز چشم تو خواب ببرد گو ببر

زانکه ز عشق نرگسش خواب نماند خواب را

غزل شمارهٔ ۱۰

همچو بالات بگویم سخنی راست ترا

راستی را چه بلائیست که بالاست ترا

تا چه دیدست ز من دیده که هردم گوید

کاین همه آب رخ از رهگذر ماست ترا

ایکه بر گوشهٔ چشمم زده‌ئی خیمه ز موج

مشو ایمن که وطن بر لب دریاست ترا

پیش لعلت که از او آب گهر میریزد

وصف لؤلؤ نتوان کرد که لالاست ترا

این چه سحرست که در چشم خوشت میبینم

وین چه شورست که در لعل شکر خاست ترا

دل دیوانه چه جائیست که باشد جایت

بر سر و چشمم اگر جای کنی جاست ترا

جان بخواه از من بیدل که روانت بدهم

بجز از جان ز من آخر چه تمناست ترا

ایدل ار راستی از زلف سیاهش طلبی

همه گویند مگر علت سوداست ترا

در رخ شمعی خواجو چو نظر کرد طبیب

گفت شد روشنم این لحظه که صفر است ترا

غزل شمارهٔ ۱۱

آن نقش بین که فتنه کند نقش‌بند را

و آن لعل لب که نرخ شکستت قند را

پندم مده که تا بشنیدم حدیث دوست

در گوش من مجال نماندست پند را

چون از کمند عشق امید خلاص نیست

رغبت بود بکشته شدن پای بند را

آنرا که زور پنجهٔ زور آوری نماند

شرطست کاحتمال کند زورمند را

گر پند میدهندم و گر بند مینهند

ما دست داده‌ایم بهر حال بند را

نگریزد از کمند تو وحشی که گاه صید

راحت رسد ز بند تو سر در کمند را

برکشته زندگی دگر از سر شود پدید

گر بر قتیل عشق برانی سمند را

هر چند کز تو ضربت خنجر گزند نیست

عاشق باختیار پذیرد گزند را

خواجو چو نیست زانکه ستم می کند شکیب

هم چاره احتمال بود مستمند را

غزل شمارهٔ ۱۲

رام را گر برگ گل باشد نبیند ویس را

ور سلیمان ملک خواهد ننگرد بلقیس را

زندهٔ جاوید گردد کشته شمشیر عشق

زانکه از کشتن بقا حاصل شود جرجیس را

جان بده تا محرم خلوتگه جانان شوی

تا نمیرد کی به جنت ره دهند ادریس را

گرنه در هر جوهری از عشق بودی شمه‌ئی

کی کشش بودی به آهن سنگ مغناطیس را

همچو خورشید ار برآید ماه بی مهرم ببام

مهر بفزاید ز ماه طلعتش برجیس را

دامن محمل براندازی مه محمل نشین

یا بگو با ساربان تا بازدارد عیس را

چون بتلبیسم بدام آوردی اکنون چاره نیست

بگذر از تزویر و بگذار ای پسر تلبیس را

تا نپنداری که گویم لاله چون رخسار تست

کی به گل نسبت کند رامین جمال ویس را

خواجو ار در بزم خوبان از می یاقوت رنگ

کاس را خواهی که پر باشد تهی کن کیس را

غزل شمارهٔ ۱۳

ای ماه قیچاقی شبست از سر بنه بغطاق را

بگشای بند یلمه و در بند کن قبچاق را

در جان خانان ختا کافر نمیکرد این جفا

ای بس که در عهد تو ما یاد آوریم آن جاق را

شد کویت ای شمع چگل اردوی جان کریاس دل

چون میکشی چندین مهل در بحر خون مشتاق را

تاراج دلها میکنی در شهر یغما میکنی

بر خسته غوغا میکنی نشنیده‌ئی یاساق را

در پرده از ناراستی راه مخالف میزنی

بنواز باری نوبتی چون میزنی عشاق را

ای ساقی سوقی بیار آن آفتاب راوقی

باشد که در چرخ آوریم آنماه سیمین ساق را

هر صبحدم کاندر غمش جام دمادم در کشم

چشمم بیاد لعل او در خون کشد آیاق را

سلطان گردون از شرف در پای شبرنگش فتد

چون ماه عقرب زلف من برسر نهد بنطاق را

تا آن نگار سیمبر در وی وطن سازد مگر

بنگارم از خون جگر خلوتگاه آماق را

نوئین بت رویان چین خورشید روی مه جبین

گر زانکه پیمان بشکند من نشکنم میثاق را

گفتم که یک راه ای صنم بر چشم خواجو نه قدم

گفت از سرشک دیده‌اش پرخون کنم بشماق را

غزل شمارهٔ ۱۴

مگذار مطرب را دمی کز چنگ بنهد چنگ را

در آبگون ساغر فکن آن آب آتش رنگ را

جام صبوحی نوش کن قول مغنی گوش کن

درکش می و خاموش کن فرهنگ بی‌فرهنگ را

عامان کالانعام را در کنج خلوت ره مده

الا ببزم عاشقان خوبان شوق شنگ را

ساقی می چون زنگ ده کائینهٔ جان منست

باشد که بزداید دلم ز آئینه جان زنگ را

پر کن قدح تا رنگ زرق از خود فرو شویم به می

کز زهد ودلق نیلگون رنگی ندیدم رنگ را

آهنگ آن دارد دلم کز پرده بیرون اوفتد

مطرب گر این ره میزند گو پست گیر آهنگ را

فرهاد شورانگیز اگر در پای سنگی جان بداد

گفتار شیرین بی سخن در حالت آرد سنگ را

آهوی چشمت با من ار در عین روبه بازی است

سر پنجهٔ شیر ژیان طاقت نباشد رنگ را

خواجو چو نام عاشقان ننگست پیش اهل دل

گر نیک‌نامی بایدت در باز نام و ننگ را

خواجو چو این ایام را دیگر نخواهی یافتن

باری بهر نوعی چرا ضایع کنی ایام را

گر کامرانی بایدت کام از لب ساغر طلب

ور جان رسانیدی بلب از دل طلب کن کام را

غزل شمارهٔ ۱۵

دست گیرید درین واقعه کافتاد مرا

که نماندست کنون طاقت بیداد مرا

راز من جمله فرو خواند بر دشمن و دوست

اشک ازین واسطه از چشم بیفتاد مرا

هرگز از روز جوانی نشدم یکدم شاد

مادر دهر ندانم به چه میزاد مرا

دامنم دجلهٔ بغداد شد از حسرت آن

که نسیمی رسد از جانب بغداد مرا

آنکه یک لحظه فراموش نگشت از یادم

ظاهر آنست که هرگز نکند یاد مرا

من نه آنم که ز کویش به جفا برگردم

گر براند زدر آن حور پریزاد مرا

این خیالست که وصل تو به ما پردازد

هم خیالت کند از چنگ غم آزاد مرا

گر بگوشت نرسد صبحدمی فریادم

که رسد در شب هجران تو فریاد مرا

بر سر کوی تو چون خواجو اگر خاک شوم

به نسیم تو مگر زنده کند باد مرا

غزل شمارهٔ ۱۶

یاد باد آنکه بروی تو نظر بود مرا

رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا

یاد باد آنکه ز نظارهٔ رویت همه شب

در مه چارده تا روز نظر بود مرا

یاد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدمی

افق دیده پر از شعلهٔ خور بود مرا

یاد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تو

نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرا

یاد باد آنکه ز روی تو و عکس می ناب

دیده پر شعشعهٔ شمس و قمر بود مرا

یاد باد آنکه گرم زهرهٔ گفتار نبود

آخر از حال تو هر روز خبر بود مرا

یاد باد آنکه چو من عزم سفر میکردم

بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرا

یاد باد آنکه برون آمده بودی بوداع

وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا

یاد باد آنکه چو خواجو ز لب و دندانت

در دهان شکر و در دیده گهر بود مرا

غزل شمارهٔ ۱۷

ساقیا وقت صبوح آمد بیار آن جام را

می پرستانیم در ده بادهٔ گلفام را

زاهدانرا چون ز منظوری نهانی چاره نیست

پس نشاید عیبت کردن رند درد آشام را

احتراز از عشق میکردم ولی بیحاصلست

هر که از اول تصور میکند فرجام را

من ببوی دانهٔ خالش بدام افتاده‌ام

گر چه صید نیکوان دولت شمارد دام را

هر که او را ذره‌ئی با ماهرویان مهر نیست

بر چنین عامی فضیلت می‌نهند انعام را

شام را از صبح صادق باز نشناسم ز شوق

چون مهم پرچین کند برصبح صادق شام را

گر بدینسان بر در بتخانهٔ چین بگذرد

بت‌پرستان پیش رویش بشکنند اصنام را

بر گدایان حکم کشتن هست سلطانرا ولیک

هم بلطف عام او امید باشد عام را

چون به هر معنی که بینی تکیه بر ایام نیست

حیف باشد خواجو ار ضایع کنی ایام را

غزل شمارهٔ ۱۸

ای ترک آتش رخ بیار آن آب آتش فام را

وین جامهٔ نیلی ز من بستان و در ده جام را

چون بندگان خاص را امشب به مجلس خوانده‌ئی

در بزم خاصان ره مده عامان کالانعام را

خامی چو من بین سوخته و آتش ز جان افروخته

گر پخته‌ئی خامی مکن وان پخته در ده خام را

در حلقهٔ دردی کشان بخرام و گیسو برفشان

در حلقهٔ زنجیر بین شیران خون‌آشام را

چون من برندی زین صفت بدنام شهری گشته‌ام

آن جام صافی در دهید این صوفی بدنام را

یک راه در دیر مغان برقع براندازی صنم

تا کافران از بتکده بیرون برند اصنام را

گر در کمندم میکشی شکرانه را جان میدهم

کان دل که صید عشق شد دولت شمارد دام را

غزل شمارهٔ ۱۹

مگذر ای یار و درین واقعه مگذار مرا

چون شدم صید تو بر گیر و نگهدار مرا

اگرم زار کشی می‌کش و بیزار مشو

زاریم بین و ازین بیش میازار مرا

چون در افتاده‌ام از پای و ندارم سر خویش

دست من گیر و دل خسته بدست آر مرا

بی گل روی تو بس خار که در پای منست

کیست کز پای برون آورد این خار مرا

برو ای بلبل شوریده که بی گلروئی

نکشد گوشهٔ خاطر سوی گلزار مرا

هر که خواهد که بیک جرعه مرا دریابد

گو طلب کن بدر خانهٔ خمار مرا

تا شوم فاش بدیوانگی و سرمستی

مست وآشفته برآرید ببازار مرا

چند پندم دهی ای زاهد و وعظم گوئی

دلق و تسبیح ترا خرقه و زنار مرا

ز استانم ز چه بیرون فکنی چون خواجو

خاک را هم ز سرم بگذر و بگذار مرا

غزل شمارهٔ ۲۰

میرود آب رخ از بادهٔ گلرنگ مرا

میزند راه خرد زمزمهٔ چنگ مرا

دلق از رق به می لعل گرو خواهم کرد

که می لعل برون آورد از رنگ مرا

من که بر سنگ زدم شیشهٔ تقوی و ورع

محتسب بهر چه بر شیشه زند سنگ مرا

مستم از کوی خرابات ببازار برید

تا همه خلق ببینند بدین رنگ مرا

نام و ننگ ار برود در طلبش باکی نیست

من که بدنام جهانم چه غم از ننگ مرا

ای رخت آینهٔ جان می چون زنگ بیار

تا ز آئینهٔ خاطر ببرد زنگ مرا

مطرب آهنگ چنین تیز چه گیری که کند

جان شیرین بلب لعل تو آهنگ مرا

نشد از گوش دلم زمزمهٔ نغمهٔ چنگ

تا عنان دل شیدا بشد از چنگ مرا

چون تو در خاطر خواجو بزدی کوس نزول

دو جهان خیمه برون زد ز دل تنگ مرا

غزل شمارهٔ ۲۱

کجا خبر بود از حال ما حبیبانرا

که از مرض نبود آگهی طبیبانرا

گر از بنفشه و سنبل وفا طلب دارند

معینست که سوداست عندلیبانرا

ز خوان مرحمت آنها که می‌دهند نصیب

به تیغ کین ز چه رانند بی نصیبان را

اگر ز خاک محبان غبار برخیزد

مؤآخذت نکند هیچکس حبیبان را

گذشت محمل و ما در خروش و ناله ولیک

چه التفات ببانگ جرس نجیبان را

گهی که عاشق و معشوق را وصال بود

گمان مبر که بود آگهی رقیبان را

میان لیلی و مجنون نه آن مواصلتست

که اطلاع برآن اوفتد لبیبانرا

عجب نباشد اگر در ادای خطبهٔ عشق

مفارقت کند از تن روان خطیبانرا

غریب نبود اگر یار آشنا خواجو

مراد خویش مهیا کند غریبانرا

غزل شمارهٔ ۲۲

بگوئید ای رفیقان ساربان را

که امشب باز دارد کاروان را

چو گل بیرون شد از بستان چه حاصل

زغلغل بلبل فریاد خوان را

اگر زین پیش جان میپروریدم

کنون بدرود خواهم کرد جان را

بدار ای ساربان محمل که از دور

ببینم آن مه نامهربان را

دمی بر چشمهٔ چشمم فرود آی

کنون فرصت شمار آب روان را

گر آن جان جهان را باز بینم

فدای او کنم جان و جهان را

چو تیر ار زانکه بیرون شد ز شستم

نهم پی بر پی آن ابرو کمان را

شکر بر خویشتن خندد گر آن ماه

بشکر خنده بگشاید دهان را

چو روی دوستان باغست و بستان

بروی دوستان بین بوستان را

چو می‌دانی که دورانرا بقا نیست

غنیمت دان حضور دوستان را

غزل شمارهٔ ۲۳

آخر ای یار فراموش مکن یارانرا

دل سرگشته بدست آر جگر خوارانرا

عام را گر ندهی بار بخلوتگه خاص

ز آستان از چه کنی دور پرستارانرا

وصل یوسف ندهد دست به صد جان عزیز

این چه سودای محالست خریدارانرا

گر نه یاری کند انفاس روان‌بخش نسیم

خبر از مقدم یاران که دهد یارانرا

آنکه چون بنده بهر موی اسیری دارد

کی رهائی دهد از بند گرفتارانرا

دست در دامن تسلیم و رضا باید زد

اگر از پای در آرند گنه کارانرا

روز باران نتوان بار سفر بست ولیک

پیش طوفان سرشکم چه محل بارانرا

دستگاهیست پر از نافه آهوی تتار

حلقهٔ سنبل مشکین تو عطارانرا

حال خواجو ز سر کوی خرابات بپرس

که نیابی به در صومعه خمارانرا

غزل شمارهٔ ۲۴

ای بناوک زده چشم تو یک اندازانرا

کشته افعی تو در حلقه فسون سازانرا

جان ز دست تو ندانم به چه بازی ببرم

پشه آن نیست که بازیچه دهد بازانرا

دل چو دادم بتو عقلم ز کجا خواهد ماند

مال کی جمع شود خانه براندازانرا

عندلیبان سحر خوان چو در آواز آیند

می بیارید و بخوانید خوش آوازانرا

پای کوپان چو در آیند بدست افشانی

دست گیرند بیک جرعه سراندازانرا

زیردستان که ندارند بجز باد بدست

هر نفس در قدم افتند سرافرازانرا

با تو خواجو چه شد ار زانکه نظر می‌بازد

دیده نتوان که بدوزند نظر بازان را

غزل شمارهٔ ۲۵

شبی که راه هم آه آتش افشان را

ز دود سینه کنم تیره چشم کیوان را

ببر طبیب صداع از سرم که این دل ریش

ز بهر درد فدا کرده است درمان را

مگر حکایت طوفان چو اشک ما بینی

که ما ز چشم بیفکنده‌ایم طوفان را

بقصد جان من آن کس که میکشد شمشیر

نثار خنجر خون‌ریز او کنم جان را

عجب نباشد اگر تشنهٔ جمال حرم

ز آب دیده لبالب کند بیابان را

بعزم کعبه چو محمل برون برد مشتاق

بسوزد از نفس آتشین مغیلان را

نوباد پای زمین کوب را بجلوه درآر

که ما به دیده زنیم آب خاک میدان را

مگو بگوی که سرگشته از چه میگردی

اگر چنانکه ندانی بپرس چوگان را

مکن ملامت خاجو که از گل صد برگ

مجال صبر نباشد هزار دستان را

غزل شمارهٔ ۲۶

اگر در جلوه میری سمند باد جولانرا

بفرما تا فرو روبم به مژگان خاک میدانرا

مکن عیب تهی دستان که در بازار سرمستان

گدا باشد که بفروشد بجامی ملک سلطانرا

چرا از کعبه برگردم که گر خاری بود در ره

برآرم آه و در یکدم بسوزانم مغیلانرا

اگرهمچون خضر خواهی که دایم زنده‌دل باشی

روان در پای جانان ریز اگر دستت دهد جانرا

بفردوسم مکن دعوت که بی آن حور مه پیکر

کسی کو آدمی باشد نخواهد باغ رضوانرا

ببوی لعل میگونش بظلماتی در افتادم

که گر میرم ز استسقا نجویم آب حیوانرا

چمن پیرا اگر چشمش برآنسرو دوان افتد

دگر بر چشمه ننشاند ز خجلت سرو بستانرا

مگر باد سحرگاهی هواداری کند ور نی

نسیم یوسف مصری که آرد پیر کنعانرا

چو مستان حرم خواجو جمال کعبه یاد آرد

ز آب چشم خون‌افشان کند دریا بیابانرا

غزل شمارهٔ ۲۷

چو در گره فکنی آن کمند پر چین را

چوتاب طره به هم بر زنی همه چین را

بانتظار خیال تو هر شبی تا روز

گشوده‌ام در مقصورهٔ جهان‌بین را

کجا تو صید من خسته دل شوی هیهات

مگس چگونه تواند گرفت شاهین را

چو روی دوست بود گو بهار و لاله مروی

چه حاجتست به گل بزم ویس و رامین را

غنیمتی شمرید ای برادران عزیز

ببوی یوسف گمگشته ابن یامین را

به شعله‌ئی دم آتشفشان بر افروزم

چراغ مجلس ناهید و شمع پروین را

اگر ز غصه بمیرند بلبلان چمن

چه غم شقایق سیراب و برگ نسرین را

بحال زار جگر خستگان بازاری

چه التفات بود حضرت سلاطین را

روا مدار که سلطان ندیده هیچ گناه

ز خیل خانه براند گدای مسکین را

مرا بتیغ چه حاجت که جان برافشانم

گهی که بنگرم آن ساعد نگارین را

چرا ملامت خواجو کنی که چون فرهاد

بپای دوست در افکند جان شیرین را

غزل شمارهٔ ۲۸

آنکه بر هر طرفی منتظرانند او را

ننگرد هیچ که خلقی نگرانند او را

سرو را بر سر سرچشمه اگر جای بود

جای آن هست که بر چشم نشانند او را

حیف باشد که چنان روی ببیند هرکس

زانک کوته‌نظران قدر ندانند او را

هست مقصود دلم زان لب شیرین شکری

بود آیا که بمقصود رسانند او را

راز عشاق چو از اشک نماند پنهان

فرض عینست که از دیده برانند او را

هر که جان در قدمش بازد و قدری داند

اهل دل عاشق جانباز نخوانند او را

خواجو ار تشنه بمیرد بجز از مردم چشم

آبی این طایفه برلب نچکانند او را

غزل شمارهٔ ۲۹

رحم بر گدایان نیست ماه نیمروزی را

مهرماش چندان نیست ماه نیمروزی را

روی پر نگارش بین چشم پرخمارش بین

لعل آبدارش بین ماه نیمروزی را

آن مهست یار رخسار شکرست یا گفتار

عارضست یا گلزار ماه نیمروزی را

جعد مشکبارش گیر زلف تابدارش گیر

خیز و در کنارش گیر ماه نیمروزی را

لعبت بری پیکر و آفتاب شب زیور

گر ندیده‌ئی بنگر ماه نیمروزی را

موسم سحر شد خیز باده در صراحی ریز

در کمند زلف آویز ماه نیمروزی را

می به می پرستان آر باده سوی مستان آر

خیز و در شبستان آر ماه نیمروزی را

یار جز جفاجو نیست گو مکن که نیکونیست

هیچ مهر خواجو نیست ماه نیمروزی را

غزل شمارهٔ ۳۰

بده آن راح روان پرور ریحانی را

که به کاشانه کشیم آن بت روحانی را

من بدیوانگی ار فاش شدم معذورم

کان پری صید کند دیو سلیمانی را

سر به پای فرسش در فکنم همچون گوی

چون برین در کشد آن ابلق چوگانی را

برو ای خواجه اگر زانکه بصد جان عزیز

میفروشند بخر یوسف کنعانی را

گر تو انکار کنی مستی ما را چه عجب

کافران کفر شمارند مسلمانی را

ابر چشمم چو شود سیل فشان از لاله

کوه در دوش کشد جامهٔ بارانی را

کام درویش جزین نیست که بر وفق مراد

باز بیند علم دولت سلطانی را

چشم خواجو چو سر طبلهٔ در بگشاید

از حیا آب کند گوهر عمانی را

دل این سوخته بربود و بدربان گوید

که بران از درم آن شاعر کرمانی را

غزل شمارهٔ ۳۱

خرقه رهن خانهٔ خمار دارد پیر ما

ای همه رندان مرید پیر ساغر گیر ما

گر شدیم از باده بدنام جهان تدبیر چیست

همچنین رفتست در عهد ازل تقدیر ما

سرو را باشد سماع از نالهٔ دلسوز مرغ

مرغ را باشد صداع از نالهٔ شبگیر ما

داوری پیش که شاید برد اگر بی موجبی

خون درویشان بی طاقت بریزد میر ما

هم مگر لطف تو گردد عذر خواه بندگان

ورنه معلومست کز حد میرود تقصیر ما

صید آن آهوی روبه باز صیاد توئیم

ما شکار افتاده و شیر فلک نخجیر ما

تا دل دیوانه در زنجیر زلفت بسته‌ایم

ای بسا عاقل که شد دیوانهٔ زنجیر ما

از خدنگ آه عالم سوز ما غافل مشو

کز کمان نرم زخمش سخت باشد تیر ما

ره مده در خانقه خواجو کسی را کاین نفس

با جوانان عشرتی دارد بخلوت پیر ما

غزل شمارهٔ ۳۲

آب آتش میبرد خورشید شب‌پوش شما

میرود آب حیات از چشمهٔ نوش شما

شام را تا سایبان روز روشن دیده‌ام

تیره شد شام من از صبح سحرپوش شما

در شب تاریک خورشیدم در آغوش آمدی

همچو زلف ار بودمی یک شب در آغوش شما

از چه رو هندوی مه پوش شما در تاب شد

گر به مستی دوشم آمد دوش بر دوش شما

ای ز روبه بازی آهوی شما در عین خواب

شیر گیران گشته مست از خواب خرگوش شما

مردم چشم عقیق افشان لؤلؤ بار من

گشته در پاش از لب در پوش خاموش شما

حلقهٔ گوش شما را تا بود مه مشتری

مشتری باشد غلام حلقه در گوش شما

عیب نبود چون بخوان وصل نبود دسترس

گر به درویشی رسد بوئی ز سر جوش شما

آب حیوانست یا گفتار خواجو یا شکر

ماه تابانست یا گل یا بناگوش شما

غزل شمارهٔ ۳۳

آن تن ماست یا میان شما

وان دل ماست یا دهان شما

اگرآن ابرو است و پیشانی

نکشد هیچکس کمان شما

جز کمر کیست آنکه میگنجد

یک سرموی در میان شما

آب رخ پیش ما کسی دارد

که بود خاک آستان شما

میکند مرغ جان ما پرواز

دمبدم سوی آشیان شما

چه بود گر بما رساند باد

بوئی از طرف بوستان شما

خواب خوش را بخواب میبینم

از غم چشم ناتوان شما

زلف دلبند اگر بر افشانند

برفشانیم جان بجان شما

دل خواجو نگر که چون زده است

چنگ در زلف دلستان شما

غزل شمارهٔ ۳۴

اگر سرم برود در سر وفای شما

ز سر برون نرود هرگزم هوای شما

بخاک پای شما کانزمان که خاک شوم

هنوز بر نکنم دل ز خاک پای شما

چو مرغ جان من از آشیان هوا گیرد

کند نزول بخاک در سرای شما

در آن زمان که روند از قفای تابوتم

بود مرا دل سرگشته در قفای شما

شوم نشانهٔ تیر قضا بدان اومید

که جان ببازم و حاصل کنم رضای شما

کرا بجای شما در جهان توانم دید

چرا که نیست مرا هیچکس بجای شما

ز بندگی شما صد هزارم آزادیست

که سلطنت کند آنکو بود گدای شما

گرم دعای شما ورد جان بود چه عجب

که هست روز و شب اوراد من دعای شما

کجا سزای شما خدمتی توانم کرد

جز اینکه روی نپیچم ز ناسزای شما

غریب نیست اگر شد ز خویش بیگانه

هر آن غریب که گشستست آشنای شما

اگر بغیر شما می‌کند نظر خواجو

چو آب می شودش دیده از حیای شما

غزل شمارهٔ ۳۵

آن ماه مهر پیکر نامهربان ما

گفت ای بنطق طوطی شکرستان ما

وقت سحر شدی بتماشای گل بباغ

شرمت نیامد از رخ چون گلستان ما

در باغ سرو را ز حیا پای در گلست

از اعتدال قد چو سرو روان ما

برگ بنفشه کز چمن آید نسیم او

تابیست از دو سنبل عنبر فشان ما

آب حیات کز ظلماتش نشان دهند

آبیست پیش کوثر آتش نشان ما

مائیم فتنه‌ئی که در آخر زمان بود

ور نی کدام فتنه بود در زمان ما

بنمود چشم مست و بر مزم عتاب کرد

کاخر چنین بود غمت از ناتوان ما

در باغ وصل اگر نبود چون تو بلبلی

کم گیر پشه‌ئی ز همای آشیان ما

میکرد در کرشمه به ابرو اشارتی

یعنی گمان مبر که کشد کس کمان ما

کس با میان ما نکند دست در کمر

الا کمر که حلقه شود برمیان ما

خواجو اگر چه در سر سودای ما رود

تا باشدش سری سر او و آستان ما

غزل شمارهٔ ۳۶

مغنی وقت آن آمد که بنوازی رباب

صبوحست ای بت ساقی بده شراب

اگر مردم بشوئیدم به آب چشم جام

وگر دورم بخوانیدم به آواز رباب

فلک در خون جانم رفت و ما در خون دل

می لعل آب کارم برد و ما در کار آب

مرا بر قول مطرب گوش و مطرب در سماع

من از بادام ساقی مست و ساقی مست خواب

چو هندو زلف دود آسای او آتش نشین

چو طوطی لعل شکر خای او شیرین جواب

دل از چشمم به فریادست و چشم از دست دل

که هم پر عقابست آفتاب جان عقاب

کبابم از دل پرخون بود وقت صبوح

که مست عشق را نبود برون از دل کباب

سر کویت ز آب چشم مهجوران فرات

سرانگشتت به خون جان مشتاقان خضاب

دلم چون مار مپیچد ز مهرم سرمپیچ

رخت چون ماه می‌تابد ز خواجو رخ متاب

غزل شمارهٔ ۳۷

ای دل نگفتمت که ز زلفش عنان بتاب

کاهنگ چین خطا بود از بهر بهر مشک ناب

ای دل نگفتمت که ز لعلش مجوی کام

هر چند کام مست نباشد مگر شراب

ای دل نگفتمت که به چشمش نظر مکن

کز غم چنان شوی که نبینی بخواب خواب

ای دل نگفتمت که ز ترکان بتاب روی

زانرو که ترک ترک ختائی بود و صواب

ای دل نگفتمت که مرو در کمند عشق

آخر بقصد خویش چرا میکنی شتاب

ای دل نگفتمت که اگر تشنه مرده‌ئی

سیراب کی شود جگر تشنه از شراب

ای دل نگفتمت که منال ار چه روشنست

کز زخم گوشمال فغان میکند رباب

ای دل نگفتمت که مریز آبروی خویش

پیش رخی کزو برود آبروی آب

ای دل نگفتمت که ز خوبان مجوی مهر

زانرو که ذره مهر نجوید ز آفتاب

ای دل نگفتمت که درین باغ دل مبند

کز این مدت جوی نگشاید به هیچ باب

ای دل نگفتمت که مشو پای‌بند او

زیرا که کبک را نبود طاقت عناب

ای دل نگفتمت که مرو در هوای دل

طاوس را چه غم ز هواداری ذباب

ای دل نگفتمت که طمع بر کن از لبش

هر چند بی نمک نبود لذت کباب

ایدل نگفتمت که سر از سنبلش مپیچ

کافتی از آن کمند چو خواجو در اضطراب

غزل شمارهٔ ۳۸

طلع الصبح من وراء حجاب

عجلو بالرحیل یا اصحاب

کوس رحلت زدند و منتظران

بر سر راه میکنند شتاب

وقت کوچست و کرده مهجوران

خاک ره را بخون دیده خضاب

نور شمعست یا فروغ جبین

می‌نمایند مه رخان ز نقاب

ناقه بگذشت و تشنگان در بند

کاروان رفت و خستگان در خواب

من چنان بیخودم که بانگ جرس

هست در گوش من خروش رباب

جگرم تشنه و منازل دوست

از سرشکم فتاده بر سر آب

کنم از خون دل بروز وداع

دامن کوه پر عقیق مذاب

هر دم از کوچگه ندا خیزد

کی رفیق از طریق روی متاب

بر نشستند همرهان برخیز

باد بستند دوستان دریاب

هیچ دانسته‌ئی که دوزخ چیست

دل بریان و داغ هجر عذاب

از مغیلان چگونه اندیشد

هر که سازد نهالی از سنجاب

بر فشان طره‌ای مه محمل

تا برآید ز تیره شب مهتاب

دل خواجو ز تاب هجر بسوخت

مکن آتش که او نیارد تاب

غزل شمارهٔ ۳۹

دیشب خبرت هست که در مجلس اصحاب

تا روز نخفتیم من و شمع جگرتاب

از دست دل سوخته و دیده خونبار

یک لحظه نبودیم جدا ز آتش و از آب

من در نظرش سوختمی ز آتش سینه

و او ساختی از بهر من سوخته جلاب

از بسکه فشاندیم در از چشم گهرریز

شد صحن گلستان صدف لؤلؤی خوشاب

در پاش فکندم سرشوریده از آنروی

کو بود که میسوخت دلش برمن از اصحاب

یاران بخور و خواب بسر برده همه شب

وان سوخته فارغ ز خور و چشم من از خواب

او خون جگر خورده و من خون‌دل ریش

او می به قدح داده و من دل به می ناب

او بر سر من اشک فشان گشته چو باران

و افتاده من دلشده از دیده بغرقاب

من باغم دل ساخته و سوخته در تب

و او از دم دود من دلسوخته در تاب

چون دید که خون دلم از دیده روان بود

میداد روان شربتم از اشک چو عناب

جز شمع جگر سوز که شد همدم خواجو

کس نیست که او را خبری باشد از این باب

غزل شمارهٔ ۴۰

ای خط سبز تو همچون برگ نیلوفر در آب

قند مصر از شور یاقوت تو چون شکر در آب

عنبرین خطت که چون مشک سیه بر آتشست

مینماید گرد آتش گردی از عنبردرآب

بر گل خودروی رویت کبروی حسن از اوست

سبزهٔ سیراب را بنگر چو نیلوفر در آب

تا بر آب افکند زلفت چنبر از سیلاب چشم

پیکرم بین غرقه در خونست چون چنبر در آب

مردم دریا نیندیشد ز طوفان زان سبب

مردم چشمم فرو بردست دایم سر در آب

گر چه زر در خاک میجویم که از خاکست زر

روی زردم بین در آب دیده همچون زر در آب

عیب مجنون گو مکن لیلی که شرط عقل نیست

گر نداند حال دردش گو برو بنگر در آب

کشتیی برخشک میرانیم در دریای عشق

وین تن خاکی ز چشم افتاده چون لنگر در آب

چون بنوک خامه خواجو شرح مشتاقی دهد

چشم خونبارش دراندازد روان دفتر در آب

غزل شمارهٔ ۴۱

ساقی سیمبر بیار شراب

مطرب خوش نوا بساز رباب

مست عشقیم عیب ما مکنید

فاتقوا الله یا اولی الالباب

عقل چون دید اهل میکده را

گفت طوبی لهم و حسن مب

بی گل روی او چرا یکدم

نشود چشم من تهی ز گلاب

همچو خالش که دید در بستان

باغبانی نشسته بر سر آب

چشم او جز بخواب نتوان دید

گر چه بی او خیال باشد خواب

لب و گفتار و زلف و عارض اوست

باده و شکر و شب و مهتاب

همچو چشمش کسی نشان ندهد

جادوئی مست خفته در محراب

در غریبی شکسته شد خواجو

آن غریب شکسته را دریاب

غزل شمارهٔ ۴۲

ای جان من به یاد لبت تشنه بر شراب

هر دم بجام لعل لبت تشنه‌تر شراب

در ده قدح که مردم چشمم نشسته است

در آرزوی نرگس مست تو در شراب

ما را ز جام باده لعلت گریز نیست

آری مراد مست نباشد مگر شراب

بر من بخاک پات که مانند آتشست

گر آب میخورم بهوایت وگر شراب

هر دم که در دلم گذرد نیش غمزه‌ات

گردد ز غصه بردل من نیشتر شراب

در گردش آرم جام طرب تا مرا دمی

از گردش زمانه کند بیخبر شراب

هر دم بروی زرد فرو ریزدم سرشک

چشمم نگر که میدهد از جام زر شراب

خواجو ز بسکه جام میش یاد میکنی

در جان می پرست تو کردست اثر شراب

بازا بغربت از می و مستی که نزد عقل

بر خستگان غریب بود در سفر شراب

غزل شمارهٔ ۴۳

هر که در عهد ازل مست شد از جام شراب

سر ببالین ابد باز نهد مست وخراب

بیدلان را رخ زیبا ننمائی به چه وجه

عاشقانرا ز در خویش برانی ز چه باب

می پرستان همه مخمور و عقیقت همه می

عالمی مرده ز بی آبی و عالم همه آب

سر کوی خط و قدت چمن و سنبل و سرو

سمن و عارض و لعلت شکر و جام شراب

دل ما بی لب لعل تو ندارد ذوقی

همه دانند که باشد ز نمک ذوق کباب

هر که درآتش سودای تو امروز بسوخت

ظاهر آنست که فردا بود ایمن ز عذاب

گر چه نقش تو خیالیست که نتوان دیدن

همه شب چشم توام مست نمایند بخواب

ترشود دم به دمم خرقه ز خون دل ریش

زانک رسمست که برجامه فشانند گلاب

پیر گشتی بجوانی و همانی خواجو

دو سه روزی دگر ایام بقا را دریاب

غزل شمارهٔ ۴۴

ای لب میگون تو هم شکر و هم شراب

وی دل پر خون من هم نمک و هم کباب

خط و لب دلکشت طوطی و شکر ستان

زلف و رخ مهوشت تیره شب و ماهتاب

موی تو و شخص من پر کره و پر شکن

چشم تو و بخت من مست می و مست خواب

گر تو بتیغم زنی کز نظرم دور شو

سایه نگردد جدا ذره‌ئی از آفتاب

لعل تو در چشم من باده بود در قدح

مهر تو در جان من گنج بود در خراب

صعب‌تر از درد من در غم هجران او

دوزخیانرا بحشر هیچ نباشد عذاب

ای تن اگر بیدلی سر ز کمندش مپیچ

وی دل اگر عاشقی روی ز مهرش متاب

لعبت چشمم دمی دور نگردد ز اشک

زانکه نگیرد کنار مردم دریا ز آب

روی ز خواجو مپوش ورنه برآرد خروش

بردر دستور شرق آصف گردون جناب

غزل شمارهٔ ۴۵

من مستم و دل خراب جان تشنه و ساغر آب

برخیز و بده شراب بنشین و بزن رباب

ای سام تو بر سحر وی شور تو در شکر

در سنبله‌ات قمر در عقربت آفتاب

برمشک مزن گره برآب مکش ز ره

یا ترک خطا بده یا روی ز ما متاب

در بر رخ ما مبند بر گریهٔ ما مخند

بگشای ز مه کمند بردار ز رخ نقاب

من بنده‌ام و تو شاه من ابر سیه تو ماه

من آه زنم تو راه من ناله کنم تو خواب

ای فتنهٔ صبح‌خیز! آمد گه صبح، خیز!

درجام عقیق ریز آن بادهٔ لعل ناب

آمد گه طوف و گشت بخرام بسوی دشت

چون دور بقا گذشت بگذر ز ره عتاب

عطار چمن صباست پیراهن گل قباست

تقوی و ورع خطاست مستی و طرب صواب

دردی کش ازین سپس وندیشه مکن ز کس

فرصت شمر این نفس با همنفسان شراب

خواجو می ناب خواه چون تشنه‌ئی آب خواه

از دیده شراب خواه وز گوشهٔ دل کباب

غزل شمارهٔ ۴۶

دیشب درآمد آن بت مه روی شب نقاب

بر مه کشید چنبر و درشب فکند تاب

رخسارش آتش و دل بیچارگان سپند

لعل لبش می و جگر خستگان کباب

برمشتری کشیده ز مشک سیه کمان

برآفتاب بسته ز ریحان تر طناب

در بر قبای شامی پیروزه گون چو ماه

بر سر کلاه شمعی زرکش چو آفتاب

آتشن گرفته آب رخ وی ز تاب می

آبش نهان در آتش و آتش عیان ز آب

هم شمع برفروخته از چهره هم چراغ

هم نقل ریخته ز لب لعل و هم شراب

بنهاده دام بر مه تابان ز عود خام

و افکنده دانه برگل سوری ز مشک ناب

میزد گلاله بر گل و هر لحظه می‌شکست

برمن بعشوه گوشهٔ بادام نیم خواب

از راه طنز گفت که خواجو چرا برفت

گفتم ز غصه گفت ذهابا بلا ایاب

غزل شمارهٔ ۴۷

ای کرده ماه را از تیره شب نقاب

در شب فکنده چین بر مه فکنده تاب

مشک است یا خط است یا شام شب نمای

ماه است یا رخ است یا صبح شب نقاب

با سرو قامتت شمشاد گو مروی

با ماه طلعت خورشید گو متاب

ای برده آب من زان لعل آبدار

وی بسته خواب من زان چشم نیم‌خواب

چون آتش رخت برد آبروی من

زان آب آتشی بر آتشم زن آب

زلف تو بر رخت شام است برسحر

عشق تو در دلم گنج است در خراب

ای سرو سیمتن صبح است در فکن

در جام آبگون آن آتش مذاب

خادم! بسوز عود، مطرب! بساز چنگ،

بلبل! بزن نوا، ساقی! بده شراب

صوفی چو صافئی درد مغان بنوش

خواجو چو عارفی روی از بتان متاب

غزل شمارهٔ ۴۸

برقع از رخ برفکن ای لعبت مشکین نقاب

در دم صبح از شب تاریک بنمای آفتاب

عالم از لعل تو پر شورست و لعلت پرشکر

فتنه از چشم تو بیدارست و چشمت مست خواب

هر سؤالی کن ز دریا میکنم در باب موج

دیده میبینم که میگوید یکایک را جواب

هم عفی الله مردم چشمم که با این ضعف دل

می فشاند دمبدم بر چهره زردم گلاب

چون بیاد نرگس مستت روم در زیر خاک

روز محشر سر بر آرم از لحد مست و خراب

هر چه نتوان یافت در ظلمت ز آب زندگی

من همان در تیره شب می‌یابم از جام شراب

هیچکس بر تربت مستان نگرید جز قدح

هیچکس درماتم رندان ننالد جز رباب

پیش ازین کیخسرو ار شبرنگ بر جیحون دواند

اشک ما راند بقطره دم بدم گلگون برآب

هر که آرد شرح آب چشم خواجو در قلم

از سر کلکش بریزد رستهٔ در خوشاب

غزل شمارهٔ ۴۹

رفت دوشم نفسی دیدهٔ گریان در خواب

دیدم آن نرگس پرفتنهٔ فتان در خواب

خیمه برصحن چمن زن که کنون در بستان

نتوان رفت ز بوی گل و ریحان در خواب

بود آیا که شود بخت من خسته بلند

کایدم قامت آن سرو خرامان درخواب

ای خوشا با تو صبوحی و ز جام سحری

پاسبان بیخبر افتاده و دربان در خواب

فتنه برخاسته و باده پرستان در شور

شمع بنشسته و چشم خوش مستان درخواب

آیدم زلف تو درخواب و پریشانم ازین

که بود شور و بلا دیدن ثعبان درخواب

صبر ایوب بباید که شبی دست دهد

که رود چشمم از اندیشهٔ کرمان در خواب

بلبل دلشده چون در کف صیاد افتاد

باز بیند چمن و طرف گلستان درخواب

دوش خواجو چو حریفان همه در خواب شدند

نشد از زمزمهٔ مرغ سحرخوان در خواب

غزل شمارهٔ ۵۰

ای ز چشمت رفته خواب از چشم خواب

وآب رویت برده آب از روی آب

از شکنج زلف و مهر طلعتت

تاب بر خورشید و در خورشید تاب

بینی ار بینی در آب و آینه

آفتاب روی و روی آفتاب

بر نیندازی بنای عقل و دین

تا ز عارض برنیندازی نقاب

تشنگان وادی عشقت ز چشم

بر سر آبند و از دل بر سراب

پیکرم در مهر ماه روی تو

گشته چون تار قصب بر ماهتاب

زلف و رخسارت شبستانست و شمع

شکر و بادام تو نقل و شراب

خواب را در دور چشم مست تو

ای دریغ ار دیدمی یک شب بخواب

بسکه خواجو سیل می‌بارد ز چشم

خانه صبرش شد از باران خراب

غزل شمارهٔ ۵۱

ای چشم نیم‌خواب تو از من ربوده خواب

وی زلف تابدار تو بر مه فکنده تاب

بر مه فکنده برقع شبرنگ روز پوش

مه را که دید ساخته از تیره شب نقاب

روزم شبست بیتو و چون روز روشنست

کان لحظه شب بود که نهان باشد آفتاب

خورشید را بروی تو تشبیه چون کنم

کو همچو بندگان دهدت بوسه بر جناب

بر روی چون مه ار چه بتابی کمند زلف

باری به هیچ روی ز من روی بر متاب

گفتم مگر بخواب توان دیدنت ولیک

دانم که خواب را نتوان دید جز بخواب

یک ساعتم از آن لب میگون شکیب نیست

سرمست را شکیب کجا باشد از شراب

چشمم بقصد ریختن خون دل مقیم

افکنده است چون سر زلفت سپر بر آب

در آرزوی روی تو خواجو چو بیدلان

هر شب بخون دیده کند آستین خضاب

غزل شمارهٔ ۵۲

ای لب لعلت ز آب زندگانی برده آب

ما ز چشم می پرستت مست و چشمت مست خواب

گر کنم یک شمه در وصف خط سبزت سواد

روی دفتر گردد از نوک قلم پر مشک ناب

در بهشت ار زانکه برقع برنیندازی ز رخ

روضهٔ رضوان جهنم باشد و راحت عذاب

وقت رفتن گر روم با آتش عشقت بخاک

روز محشر در برم بینی دل خونین کباب

صبحدم چون آسمان در گردش آرد جام زر

در گمان افتم که خورشیدست یا جام شراب

جان سرمستم برقص آید ز شادی ذره‌وار

هر نفس کز مشرق ساغر برآید آفتاب

کی به آواز مذن بر توانم خاستن

زانکه می‌باشم سحرگه بیخود از بانگ رباب

در خرابات مغان از می خراب افتاده‌ام

گر چه کارم بی می و میخانه می باشد خراب

هر دمی روی از من مسکین بتابی از چه روی

هر زمان از درگه خویشم برانی از چه باب

گر دلی داری دل از رندان بیدل برمگیر

ور سری داری سر از مستان بیخود برمتاب

از تو خواجو غایبست اما تو با او در حضور

عالمی در حسرت آبی و عالم غرق آب

غزل شمارهٔ ۵۳

گوئیا عزم ندارد که شود روز امشب

یا درآید ز در آن شمع شب افروز امشب

گر بمیرم بجز از شمع کسی نیست که او

برمن خسته بگرید ز سر سوز امشب

مرغ شب خوان که دم از پردهٔ عشاق زند

گو نوا از من شب‌خیز بیاموز امشب

چون شدم کشتهٔ پیکان خدنک غم عشق

بردلم چند زنی ناوک دلدوز امشب

همچو زنگی بچهٔ خال تو گردم مقبل

گرشوم بر لب یاقوت تو پیروز امشب

هر که در شب رخ چون ماه تو بیند گوید

روز عیدست مگر یا شب نوروز امشب

بی لب لعل و رخت خادم خلوتگه انس

گو صراحی منه و شمع میفروز امشب

تا که آموختت از کوی وفا برگشتن

خیز و باز آی علی‌رغم بداموز امشب

بنشان شمع جگر سوخته را گر چه کسی

منشیناد بروز من بد روز امشب

اگر آن عهدشکن با تو نسازد خواجو

خون دل میخور و جان میده و میسوز امشب

تا مگر صبح تو سر برزند از مطلع مهر

دیده بر چرخ چو مسمار فرود و ز امشب

غزل شمارهٔ ۵۴

چند سوزیم من و شمع شبستان همه شب

چند سازیم چنین بی سر و سامان همه شب

تا به شب بر سر بازار معلق همه روز

تا دم صبح سرافکنده و گریان همه شب

سوختم ز آتش هجران و دلم بریان شد

ور نسازم چکنم با دل بریان همه شب

رشتهٔ جان من سوخته بگسیخته باد

گر ز عشق سر زلفت ندهم جان همه شب

هر شبی کز خم گیسوی توام یاد آید

در خیالم گذرد خواب پریشان همه شب

تا تودر چشم منی از نظرم دور نشد

ذره‌ئی چشمه خورشید درخشان همه شب

خبرت هست که در بادیهٔ هجر تو نیست

تکیه گاهم بجز از خار مغیلان همه شب

بخیال رخ و زلف تو بود تا دم صبح

بستر خواب من از لاله و ریحان همه شب

در هوای گل روی تو بود خواجو را

همنفس بلبل شب خیز خوش الحان همه شب

غزل شمارهٔ ۵۵

طمع مدار که دوری گزینم از رخ خوب

که نیست شرط محبت جدائی از محبوب

چو هست در ره مقصود قرب روحانی

چه احتیاج بارسال قاصد و مکتوب

چو اتصال حقیقی بود میان دو دوست

کجا ز یوسف مصری جدا بود یعقوب

توقعست که از عاشقان بیدل و دین

نظر دریغ ندارند مالکان قلوب

چگونه گوش توان کرد بر خردمندان

گهی که عشق شود غالب و خرد مغلوب

ز صورت تو کند نور معنوی حاصل

دل شکسته که هم سالکست و هم مجذوب

ترا بتیغ چه حاجت که قتل جانبازان

کنی بساعد سیمین و پنجهٔ مخضوب

بیار جام و مکن نسبتم به زهد و ورع

که من به ساغر و پیمانه گشته‌ام منصوب

ببخش بر من مسکین که از خداوندان

همیشه عفو شود صادر و ز بنده ذنوب

دلا در ابروی خوبان نظر مکن پیوست

ز روی دوست بحاجب چرا شوی محجوب

گهی که جان بلب آرد درین طلب خواجو

کند بدیدهٔ طالب نگاه در مطلوب

غزل شمارهٔ ۵۶

طره مشکین نباشد بر رخ جانان غریب

زانک نبود سنبل سیراب در بستان غریب

ای که گفتی گرد لعلش خط مشگین از چه روست

خضر نبود برکنار چشمهٔ حیوان غریب

گر بنالم در هوای طلعتش عیبم مکن

در بهاران نبود از مرغ چمن افغان غریب

سنبلش بی‌وجه نبود گر بود شوریده حال

زانک افتادست چون هند و بترکستان غریب

ور دلم در چین زلفش بس غریب افتاده است

در دلم نبود غمش چون گنج در ویران غریب

برغریبان رحمت آور چون غریبی در جهان

زانک نبود از خداوند کرم احسان غریب

چشم مستت گر بریزد خون هر بیچاره‌ئی

چاره نبود زانک نبود فتنه از مستان غریب

گر به شمشیرم کشی حکمت روان باشد ولیک

بر گدا گر رحمت آرد نبود از سلطان غریب

در رهت خواجو بتلخی جان شیرین داد و رفت

هر گز آمد در دلت کایا کجا رفت آن غریب

غزل شمارهٔ ۵۷

ای که از سرچشمهٔ نوشت برفت آب نبات

مردهٔ مرجان جان‌افزای تست آب حیات

از چمن زیباتر از قدت کجا خیزد نهال

وز شکر شیرین‌تر از خطت کجا روید نبات

عنبر زلف تو بر کافور میبندد نقاب

سنبل خط تو بر یاقوت میرد برات

پرده بر رخ میکشی وز ما نمیداری حجاب

خستگان را میکشی وز کس نمیباشد حیات

حال مجنون شرح دادن با دلم دیوانگیست

همچون پیش طرهایت ذکر لیلی ترهات

تا برفتی همچو آب از چشم دریا بار من

پیش جیحون سرشکم میرود آب فرات

بنده‌ام تا زنده‌ام گر میکشی ور میکشی

زخم پیکان تو مرهم باشد و بندت نجات

از دهانت بوسه‌ئی جستم زکوة حسن را

گفت خاموش ای گدا برهیچ کی باشد زکوة

با خیالت دوش می‌گفتم که مردم از غمت

گفت خواجو گوئیا نشنیده‌ئی من عاش مات

غزل شمارهٔ ۵۸

ای که شهد شکربن تو برد آب نبات

خاک خاک کف پای تو شود آب حیات

بشکر خنده ز تنک شکر شورانگیز

تا شکر ریخته‌ئی ریخته‌ئی آب نبات

از دل تنگ شکر شور برآمد روزی

که برآمد ز لب چشمهٔ نوش تو نبات

گر بخونم بخط خویش برات آوردی

نکشم سر ز خطت زانک بوجهست برات

منکه جز آب فراتم نشود دامنگیر

پیش جیحون سرشکم برود آب فرات

آنچنان درصفت ذات تو حیران شده‌ام

که نخواهم که رود جز سخن از ذات و صفات

در وفا چشم ندارم که ثباتت باشد

که توقع نتوان داشتن از عمر ثبات

گر ز کوتی بود این نعمت زیبائی را

روی زیبا بنما یک نظر از وجه زکوة

خواجو از عشق تو چون از سرهستی بگذشت

بوفات آمد و برخاک درت کرد وفات

غزل شمارهٔ ۵۹

پیش اسبت رخ نهم ز آنرو که غم نبود زمات

در وفایت جان ببازم تا کجا یابم وفات

دی طبیبم دید و دردم را دوا ننوشت و گفت

خون دل میخور که این ساعت نمی‌یابم دوات

چون روان بی خط برات آورده بودم از چه وجه

خط برون آوردی و گفتی که آوردم برات

در عری شاه ماتم ای پری‌رخ رخ مپوش

کانک رخ بر رخ نهی او را چه غم باشد ز مات

راستی را تا صلای عشق در عالم زدی

قامتت را سجده آرد عرعر از بانک صلوة

چون ترا گویم که لالای توام گوئی که لا

جان ببازم بی سخن چون بت پرستان پیش لات

نغمهٔ عشاق در نوروز خوش باشد ولیک

ایدریغ ارعیش ما را دست میدادی ادات

گرحیا داری برو خواجو ودست از جان بشوی

زانک لعل جان فزایش میبرد آب حیات

غزل شمارهٔ ۶۰

تا کی ندهی داد من ای داد ز دستت

رحم آر که خون در دلم افتاد ز دستت

تا دور شدی از برم ای طرفه بغداد

شد دامن من دجلهٔ بغداد ز دستت

از دست تو فردا بروم داد بخواهم

تا چند کشم محنت و بیداد ز دستت

بی شکر شیرین تو در درگه خسرو

بر سینه زنم سنگ چو فرهاد ز دستت

گر زانک بپای علمم راه نباشد

از دور من و خاک ره و داد ز دستت

تا چند کنم ناله و فریاد که در شهر

فریاد رسی نیست که فریاد ز دستت

هر چند که سر در سر دستان تو کردیم

با این همه دستان نتوان داد ز دستت

از خاک سر کوی تو چون دور فتادم

دادیم دل سوخته بر باد ز دستت

زینسان که به غم خوردن خواجو شده‌ئی شاد

شک نیست که هرگز نشود شاد ز دستت

غزل شمارهٔ ۶۱

ای درد تو درمان دل و رنج تو راحت

اشکم نمک آب و جگر خسته جراحت

موج ار چه زند لاف تبحر نزند دم

با مردمک چشم من از علم سباحت

یکدم نشود نقش تو از دیده ما دور

زانرو که توئی گوهر دریای ملاحت

دستی ز سر لطف بنه بردل ریشم

زیرا که بود در کف کافی تو راحت

مستسقی درویش که نم در جگرش نیست

او را که دهد قطره‌ئی از بحر سماحت

در مذهب صاحب‌نظران باده مباحست

زینسان که دهد چشم تو فتوای اباحت

از شرم شود غرق عرق صبح جهانتاب

پیش رخ زیبای تو از روی صباحت

در دیدهٔ خورشید چو یک ذره حیا نیست

آید بسر بام تو از راه وقاحت

از پسته تنگت ندهد یکسر مو شرح

خواجو که کند موی شکافی بفصاحت

غزل شمارهٔ ۶۲

چو بر قمر ز شب عنبری نقاب انداخت

دل شکسته ما را در اضطراب انداخت

بخون دیدهٔ ما تشنه شد جهان و رواست

که دیده بود که ما را درین عذاب انداخت

کباب شد دلم از سوز سینه و آتش عشق

ببرد آبم و خون در دل کباب انداخت

چه دیده دیدهٔ خونبار من که یکباره

بقصد خونم ازینسان سپر بر آب انداخت

دل ار بلحقهٔ شوریدگان کشد چه عجب

مرا که زلف تو در حلق جان طناب انداخت

بیا که ساقی چشمم بیاد لعل لبت

ز اشک در قدح آبگون شراب انداخت

عروس مهوش ساغر نگر که وقت صبوح

نمود طلعت و آتش در آفتاب انداخت

گذشت نغمهٔ مطرب ز ابر و غلغل ما

خروش دردل نالندهٔ رباب انداخت

چو زهره دید رخ زرد و اشک خواجو گفت

که مهر در قدح زر شراب ناب انداخت

غزل شمارهٔ ۶۳

بسکه مرغ سحری در غم گلزار بسوخت

جگر لاله بر آن دلشدهٔ زار بسوخت

حبذا شمع که از آتش دل چون مجنون

در هوای رخ لیلی به شب تار بسوخت

دیشب آن رند که در حلقهٔ خماران بود

بزد آهی و در خانهٔ خمار بسوخت

ایکه از سر انا الحق خبری یافته‌ئی

چه شوی منکر منصور که بر دار بسوخت

تو که احوال دل سوختگان میدانی

مکن انکار کسی کز غم اینکار بسوخت

صبر بسیار مفرمای من سوخته را

که دل ریشم ازین صبر جگر خوار بسوخت

زان مفرح که جگرسوختگان را سازد

قدحی ده که دل خستهٔ بیمار بسوخت

داروی درد دل اکنون ز که جویم که طبیب

دل بیمار مرا در غم تیمار بسوخت

تاری از زلف تو افتاد به چین وز غیرت

خون دل در جگر نافهٔ تاتار بسوخت

بلبل سوخته دل را که دم از گل میزد

آتش عشق بزد شعله و چون خار بسوخت

اگر از هستی خواجو اثری باقی بود

این دم از آتش عشق تو بیکبار بسوخت

غزل شمارهٔ ۶۴

آه کز آهم مه و پروین بسوخت

اختر بخت من مسکین بسوخت

آتش مهرم چو در دل شعله زد

برفلک بهرام را زوبین بسوخت

سوختم در آتش هجران او

پشه را بین کز غم شاهین بسوخت

ای بسا خسرو که او فرهادوار

در هوای شکر شیرین بسوخت

شمع را بنگر که با سیلاب اشک

هر شبم تا روز بر بالین بسوخت

چند سوزی ایکه میسازی کباب

بس کن آخر کاین دل خونین بسوخت

کام جان از قبلهٔ زردشت خواه

گر دلت چون آذر برزین بسوخت

چون تو در بستان برافکندی نقاب

لاله را دل بر گل و نسرین بسوخت

همچو خواجو کس نمی‌بینم که او

در فراق روی کس چندین بسوخت

غزل شمارهٔ ۶۵

صبح کز چشم فلک اشک ثریا می‌ریخت

مهر دل آب رخم ز آتش سودا می‌ریخت

آن سهی سرو خرامان ز سر زلف سیاه

دل شوریده‌دلان می‌شد و در پا می‌ریخت

چین گیسوی دوتا را چو پریشان می‌کرد

مشک در دامن یکتائی والا می‌ریخت

شعر شیرین مرا ماه مغنی می‌خواند

و آب شکر بلب لعل شکر خا می‌ریخت

در قدمهای خیال تو بدامن هر دم

چشم دریا دل من لل لالا می‌ریخت

قدح از لعل تو هر لحظه حدیثی می‌راند

وز لب روح‌فزا راح مصفا می‌ریخت

چون صبا شرح گلستان جمالت می‌داد

از هوا دامن گل برسرصحرا می‌ریخت

اشک از آنروی ز ما رفت و کناری بگرفت

کاب او دمبدم از رهگذر ما می‌ریخت

موج خون دل فرهاد چو می‌زد بر کوه

ای بسا لعل که در دامن خارا می‌ریخت

عجب ار مملکت مصر نمی‌رفت برود

زان همه سیل که از چشم زلیخا می‌ریخت

مردم دیدهٔ خواجو چو قدح می‌پیمود

خون دل بود که در ساغر صهبا می‌ریخت

غزل شمارهٔ ۶۶

یاد باد آن روز کز لب بوی جان می‌آمدت

خط بسوی خاور از هندوستان می‌آمدت

هر زمان از قلب عقرب کوکبی می‌تافتت

هر نفس سنبل نقاب ارغوان می‌آمدت

چون خدنگ چشم جادو می‌نهادی در کمان

ناوک مژگان یکایک برنشان می‌آمدت

چون ز باغ عارضت هر دم بهاری می‌شکفت

هر زمان مرغی بطرف گلستان می‌آمدت

در چمن هر دم که چون عرعر خرامان می‌شدی

خنده بر بالای سرو بوستان می‌آمدت

چون جهان را برخ آرام جان می‌آمدی

از جهان جان ندا جان و جهان می‌آمدت

در تکلم لعل شیرینت چو می‌شد در فشان

چشمه‌های آب حیوان از دهان می‌آمدت

چون میان بوستان از دوستان رفتی سخن

گاه گاهی نام خواجو بر زبان می‌آمدت

غزل شمارهٔ ۶۷

از سر جان درگذر گر وصل جانان بایدت

بر در دل خیمه زن گر عالم جان بایدت

داروی درد محبت ترک درمان کردنست

دردی دردی بنوش ار زانک درمان بایدت

داده‌ئی خاتم بدست دیو و شادروان بباد

وانگه از دیوانگی ملک سلیمان بایدت

راه تاریکی نشاید قطع کردن بی‌دلیل

خضر راهی برگزین گر آب حیوان بایدت

از سر یکدانه گندم در نمی‌آری گذشت

وز برای نزهت دل باغ رضوان بایدت

راه دریا گیر اگر لؤلؤی عمانت هواست

دست دربان بوس اگر تشریف سلطان بایدت

حکم یونان یابد آنکش حکمت یونان بود

حکمت یونان طلب گر حکم یونان بایدت

دل بناکامی بنه گر کام جانت آرزوست

ترک مستوری بده گر عیش مستان بایدت

بی سر و سامان درآ خواجو اگر داری سری

وز سر سر در گذر گر زانک سامان بایدت

غزل شمارهٔ ۶۸

ساقیا ساغر شراب کجاست

وقت صبحست آفتاب کجاست

خستگی غالبست مرهم کو

تشنگی بیحدست آب کجاست

درد نوشان درد را به صبوح

جز دل خونچکان کباب کجاست

همه عالم غمام غم بگرفت

خور رخشان مه نقاب کجاست

لعل نابست آب دیده ما

آن عقیقین مذاب ناب کجاست

تا بکی اشک بر رخ افشانیم

آخر آن شیشه گلاب کجاست

بسکه آتش زبانه زد در دل

جگرم گرم شد لعاب کجاست

از تف سینه و بخار خمار

جانم آمد بلب شراب کجاست

دلم از چنگ می‌رود بیرون

نغمهٔ زخمهٔ رباب کجاست

بجز از آستان باده فروش

هر شبم جایگاه خواب کجاست

دل خواجو ز غصه گشت خراب

مونس این دل خراب کجاست

غزل شمارهٔ ۶۹

ای باغبان بگو که ره بوستان کجاست

در بوستان گلی چو رخ دوستان کجاست

وی دوستان چه باشد اگر آگهی دهید

کان سرو گلعذار مرا بوستان کجاست

تا چند تشنه بر سر آتش توان نشست

آن آب روح‌پرور آتش نشان کجاست

در دم بجان رسید و طبیبم پدید نیست

دارو فروش خسته دلانرا دکان کجاست

من خفته همچو چشم تو رنجور و در دلت

روزی گذر نکرد که آن ناتوان کجاست

چون ز آب دیده ناقه ما در وحل بماند

با ما بگو که مرحله کاروان کجاست

از بس دل شکسته که برهم افتاده است

پیدا نمی‌شود که ره ساربان کجاست

در وادی فراق بجز چشمهای ما

روشن بگو که چشمهٔ آب روان کجاست

خواجو ز بحر عشق کران چون توان گرفت

زیرا که کس نگفت که آنرا کران کجاست

غزل شمارهٔ ۷۰

منزلگه جانست که جانان من آنجاست

یا روضهٔ خلدست که رضوان من آنجاست

هردم بدلم می‌رسد از مصر پیامی

گوئیکه مگر یوسف کنعان من آنجاست

پر می‌زند از شوق لبش طوطی جانم

آری چکنم چون شکرستان من آنجاست

هر چند که در دم نشود قابل درمان

درد من از آنست که درمان من آنجاست

شاهان جهان را نبود منزل قربت

آنجا که سراپردهٔ سلطان من آنجاست

جائیکه عروسان چمن جلوه نمایند

گل را چه محل چونکه گلستان من آنجاست

برطرف چمن سرو سهی سر نفرازد

امروز که آن سرو خرامان من آنجاست

بستان دگر امروز بهشتست ولیکن

هرجا که توئی گلشن و بستان من آنجاست

مرغان چمن‌باز چو من عاشق و مستند

کان نرگس مست و گل خندان من آنجاست

گر نیست وصولم به سراپردهٔ وصلت

زینجا که منم میل دل و جان من آنجاست

از زلف تو کوته نکنم دست چو خواجو

زیرا که مقام دل حیران من آنجاست

غزل شمارهٔ ۷۱

این باد کدامست که از کوی شما خاست

وین مرغ چه نامست که از سوی سبا خاست

باد سحری نکهت مشک ختن آورد

یا بوئی از آن سلسله غالیه‌سا خاست

گوئی مگر انفاس روان‌بخش بهشتست

این بوی دلاویز که از باد صبا خاست

برخاسته بودی و دل غمزده می‌گفت

یا رب که قیامت ز قیام تو چرا خاست

بنشین نفسی بو که بلا را بنشانی

زان رو که ز بالای تو پیوسته بلا خاست

شور از دل یکتای من خسته برآورد

هر فتنه و آشوب کز آن زلف دوتا خاست

این شمع فروزنده ز ایوان که افروخت

وین فتنه نو خاسته آیا ز کجا خاست

از پرده برون شد دل پرخون من آندم

کز پرده‌سرا زمزمهٔ پرده‌سرا خاست

خواجو بجز از بندگی حضرت سلطان

کاری نشنیدیم که از دست گدا خاست

غزل شمارهٔ ۷۲

ایکه از باغ رسالت چو تو شمشاد نخاست

کار اسلام ز بالای بلندت بالاست

شکل گیسوی و دهان تو بصورت حامیم

حرف منشور جلال تو بمعنی طاهاست

شب که داغ خط هندوی تو دارد چو بلال

دلش از طره عنبرشکنت پر سود است

زمزم از خجلت الفاظ تو غرق عرقست

مروه از پرتو انوار تو در عین صفاست

هر که او مشتریت گشت زهی طالع سعد

وانک در مهر تو چون ماه بیفزود بکاست

پیش آن سنبل مشکین عبیر افشانت

سخن نافهٔ تاتار نگویم که خطاست

در شب قدر خرد با خم گیسویت گفت

«ایکه از هر سر موی تو دلی اندرو است

از تو موئی بجهانی نتوان دادن از آنک

«یک سر موی ترا هردو جهان نیم بهاست »

قطره‌ئی بخش ز دریای شفاعت ما را

کاب سرچشمهٔ مهرت سخن دلکش ماست

در تو بستیم بیک موی دل از هر دو جهان

که بیک موی تو کار دو جهان گردد راست

مکن از خاک درخویش جدا خواجو را

که بود خاک ره آنکس که ز کوی تو جداست

غزل شمارهٔ ۷۳

این بوی بهارست که از صحن چمن خاست

یا نکهت مشکست کز آهوی ختن خاست

انفاس بهشتست که آید به مشامم

یا بوی اویسست که از سوی قرن خاست

این سرو کدامست که در باغ روان شد

وین مرغ چه نامست که از طرف چمن خاست

بشنو سخنی راست که امروز در آفاق

هر فتنه که هست از قد آن سیم بدن خاست

سودای دل سوختهٔ لاله سیراب

در فصل بهار از دم مشکین سمن خاست

تا چین سر زلف بتان شد وطن دل

عزم سفرش از گذر حب وطن خاست

آن فتنه که چون آهوی وحشی رمد از من

گوئی ز پی صید دل خستهٔ من خاست

هر چند که در شهر دل تنگ فراخست

دل تنگیم از دوری آن تنگ دهن خاست

عهدیست که آشفتگی خاطر خواجو

از زلف سراسیمهٔ آن عهدشکن خاست

غزل شمارهٔ ۷۴

گر نه مرغ چمن از همنفس خویش جداست

همچو من خسته و نالنده و دل ریش چراست

آن چه فتنه‌ست که در حلقه رندان بنشست

وین چه شورست که از مجلس مستان برخاست

گر از آن سنبل گلبوی سمن فرسا نیست

چیست این بوی دلاویز که با باد صباست

تا برفتی نشدی از دل تنگم بیرون

گر چه تحقیق ندانم که مقام تو کجاست

شادی وصل نباید من دلسوخته را

اگرش این همه اندوه جدائی ز قفاست

بوصال تو که گر کوه تحمل بکند

این همه بار فراق تو که برخاطر ماست

محمل آن به که ازین مرحله بیرون نبرم

که ره بادیه از خون دلم ناپیداست

به رضا از سر کوی تو نرفتم لیکن

ره تسلیم گرفتم چو بدیدم که قضاست

چه بود گر به نمی نامه دلم تازه کنی

چه شود گر به خمی خامه کنی کارم راست

گر دهد باد صبا مژدهٔ وصلت خواجو

مشنو کان همه چون درنگری باد هواست

غزل شمارهٔ ۷۵

دلبرا سنبل هندوی تو در تاب چراست

زین صفت نرگس سیراب تو بیخواب چراست

چشم جادوی تو کز بادهٔ سحرست خراب

روز و شب معتکف گوشه محراب چراست

نرگس مست تو چون فتنه ازو بیدارست

همچو بخت من دل سوخته در خواب چراست

مگر از خط سیاه تو غباری دارد

ورنه هندوی رسن باز تو در تاب چراست

جزع خون‌خوار تو گر خون دلم می‌ریزد

مردم دیدهٔ من غرقهٔ خوناب چراست

از درم گر تو بر آنی که برانی سهلست

این همه جور تو با خواجو ازین باب چراست

غزل شمارهٔ ۷۶

کار ما بی قد زیبات نمی آید راست

راستی را چه بلائیست که کارت بالاست

چون قد سرو خرام تو بگویم سخنی

در چمن سرو ببالای تو می‌ماند راست

بخطا مشک ختن لاف زد از خوش‌بوئی

با سر زلف تو پیداست که اصلش ز ختاست

زیر هر موی چو زنجیر تو دیوانه دلیست

روی بنمای که چندین دل خلقت ز قفاست

با تو یکتاست هنوز این دل شوریدهٔ من

چون سر زلف کژت قامتم ار زانک دوتاست

رسم باشد که بانگشت نمایند هلال

ابرویت چون مه نوزان سبب انگشت‌نماست

نرگس جادوی مست تو بهنگام صبوح

فتنه‌ئی بود که از خواب صبوحی برخاست

متحیر نه در آن شکل و شمایل شده‌ام

حیرتم در قلم قدرت بیچون خداست

بحقیقت نه مجازست بمعنی دیدن

صورتی را که درو نور حقیقت پیداست

نبود شرط محبت که بنالند از دوست

زانک هر درد که از دوست بود عین دواست

خواجو ار زانک ترا منصب لالائی نیست

زادهٔ طبع ترا لل لالا لالاست

غزل شمارهٔ ۷۷

با منت کینه و با جمله صفاست

اینهم از طالع شوریدهٔ ماست

راستی را صنما بی قد تو

کار ما هیچ نمی‌آید راست

هر گیاهی که بروید پس ازین

از سر تربت ما مهر گیاست

می کشم درد بامید دوا

گر چه درد از قبلت عین دواست

این چه بویست که ناگه بدمید

وین چه فتنه ست که دیگر برخاست

باز از نالهٔ مرغان سحر

صبحدم صحن چمن پر غوغاست

گر چه در پرورش نطفهٔ خاک

بوی زلفت مدد باد صباست

خیز کز نکهت انفاس نسیم

هر سحر پیرهن غنچه قباست

گر نه خواجوست که دور از رخ تست

زلف هندوی تو آشفته چراست

غزل شمارهٔ ۷۸

با تو نقشی که در تصور ماست

به زبان قلم نیاید راست

حاجت ما توئی چرا که ز دوست

حاجتی به ز دوست نتوان خواست

ماه تا آفتاب روی تو دید

اثر مهر در رخش پیداست

سخن باده با لبت بادست

صفت مشک باخط تو خطاست

در چمن ذکر نارون می‌رفت

قامتت گفت بر کشیدهٔ ماست

سرو آزاد پیش بالایت

راستی را چو بندگان بر پاست

او چو آزاد کردهٔ قد تست

لاجرم دست او چنان بالاست

فتنه بنشان و یک زمان بنشین

که قیامت ز قامتت برخاست

هر که بینی بجان بود قائم

جان وامق چو بنگری عذراست

از صبا بوی روح می‌شنوم

دم عیسی مگر نسیم صباست

عمر خواجو بباد رفت و رواست

زانک بی دوست عمر باد هواست

غزل شمارهٔ ۷۹

طائر طوریم و خاک آستانت طور ماست

پرتو نور تجلی در دل پر نور ماست

ما به حور و روضهٔ رضوان نداریم التفات

زانک مجلس روضهٔ رضوان و شاهد حور ماست

عاقبت غیبت گزیند هر که آید در نظر

وانک او غایب نگردد از نظر منظور ماست

پیش ما هر روز بی او رستخیزی دیگرست

و آه دلسوز نفیر و سینه نفخ صور ماست

ما بدار الملک وحدت کوس شاهی می‌زنیم

وین که بر زر می‌نویسد اشک ما منشور ماست

کرده‌ایم از ملک هستی کنج عزلت اختیار

وین دل ویرانه گنج و نیستی گنجور ماست

آنک دایم در خرابات فنا ساغر کشد

در هوای چشم مست او دل مخمور ماست

تختگاه عشق ما داریم و از دار ایمنیم

زانک دار از روی معنی رایت منصور ماست

تا چو خواجو عالم رندی مسخر کرده‌ایم

زلف ساقی دستگیر و جام می دستور ماست

غزل شمارهٔ ۸۰

کفر سر زلف تو ایمان ماست

درد غم عشق تو درمان ماست

مجلس ما بی تو ندارد فروغ

زان که رخت شمع شبستان ماست

ای که جمالت ز بهشت آیتیست

آیت سودای تو در شان ماست

تا دل ما در غم چوگان توست

هر دو جهان عرصهٔ میدان ماست

زلف سیاه تو در آشفتگی

صورت این حال پریشان ماست

چون نرسد دست به لعل لبت

خاک درت چشمهٔ حیوان ماست

گفت خیال تو که خواجو هنوز

عاشق و سرگشته و حیران ماست

غزل شمارهٔ ۸۱

عقل مرغی ز آشیانهٔ ماست

چرخ گردی ز آستانهٔ ماست

شمس مشرق فروز عالمتاب

شمسهٔ طاق تا بخانهٔ ماست

خون چشم شفق که می‌بینی

جرعه‌های می شبانه ماست

صید ما کیست آنک صیادست

دام ما چیست آنچه دانهٔ ماست

تیر ما بگذرد ز جوشن چرخ

زانکه قلب فلک نشانهٔ ماست

ما به افسون کجا رویم از راه

که دو عالم پر از فسانهٔ ماست

گر چه ز اهل زمانه شاد نئیم

شادی آنک در زمانهٔ ماست

جنت ار هست خاک درگه اوست

زانکه ماوای جاودانه ماست

در بسیط جهان کنون خواجو

همه آوازهٔ ترانه ماست

غزل شمارهٔ ۸۲

کاف و نون جزوی از اوراق کتب خانه ماست

قاف تا قاف جهان حرفی از افسانهٔ ماست

طاق پیروزه که خلوتگه قطب فلک است

کمترین زاویه‌ئی بر در کاشانهٔ ماست

گر چراغ دل ما از نفس سرد بمرد

شمع این طارم نه پنجره پروانهٔ ماست

گنج معنی که طلسم است جهان بر راهش

چون به معنی نگری این دل ویرانهٔ ماست

آب رو ریخته‌ایم از پی یک جرعه شراب

گر چه کوثر نمی از جرعهٔ پیمانهٔ ماست

ما به دیوانگی ار زانک به عالم فاشیم

عقل کل قابل فیض دل دیوانهٔ ماست

آشنائیم به بی خویشی و بیگانه ز خویش

وانک بیگانه نگشت از همه بیگانهٔ ماست

هر کسی را تو اگر زنده به جان می‌بینی

جان هر زنده دلی زنده به جانانهٔ ماست

گر چه در مذهب ما کعبه و بتخانه یکیست

خواجو از کعبه برون آی که بتخانهٔ ماست

غزل شمارهٔ ۸۳

مائیم آن گدای که سلطان گدای ماست

ما زیر دست مهر و فلک زیر پای ماست

تا بر در سرای شما سر نهاده‌ایم

اقبال بندهٔ در دولتسرای ماست

بودی بسیط خاک پر از های و هوی ما

و کنون جهان ز گریه پر از های هاست ماست

زین‌سان که در قفای تو از غم بسوختیم

گوئی که دود سوخته‌ئی در قفای ماست

تا کی زنید تیغ جفا بر شکستگان

سهلست اگر بقای شما در فنای ماست

گر برکشی وگر بکشی رای رای تست

هر چیز کان نه رای تو باشد نه رای ماست

آن کاشنای تست غریبست در جهان

وان کو غریب گشت ز خویش آشنای ماست

ما را اگر تو مشترییی این سعادتیست

بنمای رخ که دیدن رویت بهای ماست

خواجو که خاک پای گدایان کوی تست

شاهی کند گرش تو بگوئی گدای ماست

غزل شمارهٔ ۸۴

جمشید بنده در دولتسرای ماست

خورشید شمسهٔ حرم کبریای ماست

جعد عروس ماهرخ حجلهٔ ظفر

گیسوی پرچم علم سدره‌سای ماست

آن اطلس سیه که شب تار نام اوست

تاری ز پردهٔ در خلوتسرای ماست

کیوان که هست برهمن دیر شش دری

با آن علو مرتبه مامور رای ماست

گر زیر دست ما بود آفاق دور نیست

کافلاک را چو درنگری زیر پای ماست

بنمای ملکتی که نباشد خلل‌پذیر

ور زانک هست مملکت دیرپای ماست

تا چتر ما همای هوای ممالکست

فر همای سایهٔ پر همای ماست

ما تاج تارک خلفای زمانه‌ایم

وآئینهٔ جمال خلافت لقای ماست

خورشید آتشین رخ گیتی فروز چرخ

عکسی ز جام خاطر گیتی نمای ماست

خواجو سزد که بندهٔ درگاه ما بود

چون شاه هفت کشور گردون گدای ماست

غزل شمارهٔ ۸۵

رنج از کسی بریم که دردش دوای ماست

زخم از کسی خوریم که رنجش شفای ماست

جائی سرای تست که جای سرای نیست

وانگه در سرای تو خلوتسرای ماست

گر ما خطا کنیم عطای تو بیحدست

نومیدی از عطای تو حد خطای ماست

روزی گدای کوی خودم خوان که بنده را

این سلطنت بسست که گوئی گدای ماست

حاجت بخونبها نبود چون تو می‌کشی

مقتول خنجر تو شدن خونبهای ماست

ما را بدست خویش بکش کان نوازشست

دشنام اگر ز لفظ تو باشد دعای ماست

گر می‌کشی رهینم وگر می‌کشی رهی

هر ناسزا که آن ز تو آید سزای ماست

زهر ار چنانکه دوست دهد نوش دارو است

درد ار چنانک یار فرستد دوای ماست

گفتم که ره برد به سرا پردهٔ تو گفت

خواجو که محرم حرم کبریای ماست

غزل شمارهٔ ۸۶

منزل پیر مغان کوی خرابات فناست

آخر ای مغبچگان راه خرابات کجاست

دست در دامن رندان قلندر زده‌ایم

زانک رندی و قلندر صفتی پیشه ماست

هر که در صبحت آن شاخ صنوبر بنشست

همچوباد سحری از سر بستان برخاست

پیش آنکس که چو نرگس نبود اهل بصر

صفت سرو به تقریر کجا آید راست

گر نمی‌خواست که آرد دل مجنون در قید

لیلی آن زلف مسلسل به چه رو می‌پیراست

هر چه در عالم تحقیق صفاتش خوانند

چو نکو درنگری آینهٔ ذات خداست

گر چه صورت نتوان‌بست که جان را نقشیست

نقش جانست که در آینه دل پیداست

تلخ از آن منطق شیرین چو شکر نوش کنم

زانک دشنام که محبوب دهد عین دعاست

طلب از یار بجز یار نمی‌باید کرد

حاجت از دوست بجز دوست نمی‌شاید خواست

آنک نقش رخ خورشید عذاران می‌بست

چون نظر کرد رخ مهوش خود می‌آراست

گر توان حور پریچهره جدائی خواجو

تو مپندار که او یک سر موی از تو جداست

غزل شمارهٔ ۸۷

گر از جور جانان ننالی رواست

که دردی که از دوست باشد دواست

چه بویست کارام دل می‌برد

مگر بوی زلف دلارام ماست

عجب دارم از جعد مشکین او

که با اوست دایم پریشان چراست

نه تنها بدامش نهم پای بند

بهر تار مویش دلی مبتلاست

تو گوئی که صد فتنه بیدار شد

چو جادویش از خواب مستی بخاست

بتابیش ازین قصد آزار من

مکن زانک هر نیک و بد را جزاست

گدائی چو خواجو چه قدرش بود

که درخیل خوبان سلیمان گداست

غزل شمارهٔ ۸۸

شامش از صبح فروزنده درآویخته است

شبش از چشمهٔ خورشید برانگیخته است

گوئیا آنک گلستان رخش می‌آراست

سنبل افشانده و بر برگ سمن ریخته است

یا نه مشاطه ز بیخویشتنی گرد عبیر

گرد آئینه چینش بخطا بیخته است

تا چه دیدست که آن سنبل گل‌فرسا را

دستها بسته و از سرو درآویخته است

نتوان در خم ابروی سیاهش پیوست

آنک پیوند من سوخته بگسیخته است

تا زدی در دل من خیمه باقبال غمت

شادی از جان من غمزده بگریخته است

جان خواجو ز غبار قدمت خالی نیست

زانک با خاک سر کوت برآمیخته است

غزل شمارهٔ ۸۹

شوریده‌ئیست زلف تو کز بند جسته است

خط تو آن نبات که از قند رسته است

آن هندوی سیه که تواش بند کرده‌ئی

بسیار قلب صف‌شکنان کو شکسته است

گر زانک روی و موی تو آشوب عالمست

ما را شبی مبارک و روزی خجسته است

هر چند نیست با کمرت هیچ در میان

خود را به زر نگر که چنان بر تو بسته است

با من مکن به پستهٔ شیرین مضایقت

آخر نه شهر جمله پر از قند و پسته است

دانی که برعذار تو خال سیاه چیست

زاغی که بر کنارهٔ باغی نشسته است

من چون ز دام عشق رهائی طلب کنم

کانکس که خسته است بتیغ تو رسته است

گفتم که چشم مست تو خونم بریخت گفت

یک لحظه تن بزن که بخسبد که خسته است

خواجو چنین که اشک تو بینم ز تاب مهر

گوئی مگر که رشتهٔ پروین گسسته است

غزل شمارهٔ ۹۰

روی زمین و خون دلم نم گرفته است

پشت فلک ز بار غمم خم گرفته است

اشکم چه دیده است که مانند خونیان

پیوسته دامن من پرغم گرفته است

مسکین دلم که حلقهٔ آن زلف تابدار

بگرفت و غافلست که ارقم گرفته است

انفاس روح می‌دمد از باد صبحدم

گوئی که بوی عیسی مریم گرفته است

چون جام می‌گرفت نگارم زمانه گفت

خورشید بین که ماه محرم گرفته است

همدم بجز صراحی و جام شراب نیست

خرم کسی که دامن همدم گرفته است

هر کو ز دست یار گرفتست جام می

روشن بدان که مملکت جم گرفته است

ملک دلم گرفت و بجورش خراب کرد

آری غریب نیست مگر کم گرفته است

خواجو ز پا درآمد و هیچش بدست نیست

جز دامن امید که محکم گرفته است

از وی متاب روی که مانند آفتاب

تیغ زبان کشیده و عالم گرفته است

غزل شمارهٔ ۹۱

هیچ می‌دانی چرا اشکم ز چشم افتاده است

زانک پیش هرکسی راز دلم بگشاده است

کارم از دست سر زلف تو در پای اوفتاد

چاره کارم بساز اکنون که کار افتاده است

هر زمان از اشک میگون ساغرم پر می‌شود

خون دل نوشم تو پنداری مگر کان باده است

بیوفائی چون جهان دل بر تو نتوانم نهاد

ای خوشا آنکس که او دل بر جهان ننهاده است

حیرت اندر خامهٔ نقاش بیچونست کو

راستی در نقش رویت داد خوبی داده است

از سرشکت آب رویم پیش هر کس زان سبب

بر دو چشمش جای می‌سازم که مردم زاده است

دست کوته کن چو خواجو از جهان آزاده‌وار

سرو تا کوتاه دستی پیشه کرد آزاده است

غزل شمارهٔ ۹۲

گرت چو مورچه گرد شکر برآمده است

تو خوش برآی که با جان برابر آمده است

بنوش لعل روان چون زمرد سبزت

نگین خاتم یاقوت احمر آمده است

بگرد چشمهٔ نوش تو سبزه گر بدمید

ترش مشو که نبات از شکر برآمده است

ز خط سبز تو نسخم خوش آمدی و کنون

خط غبار تو خود زان نکوتر آمده است

تو خوش درآ و مشو در خط از من مسکین

که خط بگرد عذار تو خوش درآمده است

شه حبش که ز سرحد شام بیرون راند

کنون بتاختن ملک خاور آمده است

ز سهم ناوک ترکان غمزه‌ات گوئی

که هندوئیست که نزد زره گر آمده است

کند بسنبل گردنکشت زمانه خطاب

که خادمی تو در شان عنبرآمده است

میان مشک و خطت فرق نیست یک سر موی

ولیک موی تو از مشک برسرآمده است

گمان مبر که برفت آب لعلت از خط سبز

که لعل را خط پیروزه زیور آمده است

بیا بدیدهٔ خواجو نگر که خط سیاه

بگرد روی چو ماهت چه در خور آمده است

غزل شمارهٔ ۹۳

چو سرچشمهٔ چشم من دیده است

لب غنچه برچشمه خندیده است

بدان وجهم از دیده خون می‌رود

که از روی خوب تو ببریده است

چرا کینه‌ورزی کنون با کسی

که مهر تو پیش از تو ورزیده است

نهان کی کند خامه رازم که او

تراشیدهٔ ناتراشیده است

مرا غیرت آید که مکتوب تو

چنین در حدیث تو پیچیده است

اگر جور برما پسندی رواست

پسند تو ما را پسندیده است

از آن از لب خویشتن در خطم

که خطت بحکم که بوسیده است

قلم را قدم زان قلم کرده‌ام

که بر گرد نام تو گردیده است

دریغ از خیالت که شب تا بروز

مرا مونس مردم دیده است

چو نام تو در نامه بیند دبیر

بچشم بصیرت ترا دیده است

از آن چشم خواجو گهربار شد

که خط تو بر دیده مالیده است

غزل شمارهٔ ۹۴

مسیح روح را مریم حجابست

بهشت وصل را آدم حجابست

دلا در عاشقی محرم چه جوئی

که پیش عاشقان محرم حجابست

برو خود همدم خود باش اگر چه

برصاحبدلان همدم حجابست

مکش جعدش که پیش روی جانان

شکنج طره پرخم حجابست

ز هستی در گذر زیرا که در عشق

نه هستی شور و مستی هم حجابست

اگر دم در کشی عیسی وقتی

که در راه مسیحا دم حجابست

به خون در کعبه باید غسل کردن

که آب چشمهٔ زمزم حجابست

بخاتم ملک جم نتوان گرفتن

که پیش اهل دل خاتم حجابست

ز یم حاصل نگردد گوهر عشق

که در راه حقیقت یم حجابست

اگر مرد رهی بگذر ز عالم

که نزد رهروان عالم حجابست

برو خواجو که پیش روی بلقیس

اگر نیکو ببینی جم حجابست

غزل شمارهٔ ۹۵

دلا جان در ره جانان حجابست

غم دل در جهان جان حجابست

اگر داری سری بگذر ز سامان

که در این ره سر و سامان حجابست

ز هستی هر چه در چشم تو آید

قلم در نقش آن کش کان حجابست

زلال از مشرب جان نوش چون خضر

که آب چشمهٔ حیوان حجابست

عصا بفکن که موسی را درین راه

چو نیکو بنگری ثعبان حجابست

بحاجب چون توان محجوب گشتن

که حاجب بر در سلطان حجابست

بحکمت ملک یونان کی توان یافت

که حکمت در ره یونان حجابست

بایمان کفر باشد باز ماندن

ز ایمان در گذر کایمان حجابست

ترا ای بلبل خوش نغمه باگل

گر از من بشنوی دستان حجابست

میان عندلیب و برگ نسرین

هوای گلبن و بستان حجابست

ز درمان بگذر و با درد می‌ساز

که صاحب درد را درمان حجابست

حدیث جان مکن خواجو که درعشق

ز جان اندیشهٔ جانان حجابست

غزل شمارهٔ ۹۶

رخش با آب و آتش در نقابست

لبش با آتش اندر عین آبست

شکنج طره‌اش برچهره گوئی

که از شب سایبان برآفتابست

لب شیرین او یا جان شیرین

خط مشکین او یا مشگ نابست

عقیقش کاتش اوآب لعلست

عذارش کاب او آتش نقابست

شکردر اهتمام پر طوطیست

قمر در سایهٔ پر غرابست

ز چشمش فتنه بیدارست و چشمش

چو بختم روز و شب در عین خوابست

عقیق اشک من در جام یاقوت

شراب لعل یا لعل مذابست

سر انگشت نگارینت نگارا

بخون جان مشتاقان خضابست

اگر شورم کنی ورتلخ گوئی

چو طوطی شکرت شیرین جوابست

تن خواجو نگر در مهر رویت

که چون تار قصب بر ماهتابست

غزل شمارهٔ ۹۷

یاران همه مخمور و قدح پر می نابست

ما جمله جگر تشنه و عالم همه آبست

مرغ دل من در شکن زلف دلارام

یا رب چه تذرویست که در چنگ عقابست

چشم من سودازده یا درج عقیقست

اشک من دلسوخته یا لعل مذابست

ورد سحرم زمزمهٔ نغمهٔ چنگست

و آهنگ مناجات من آواز ربابست

دور از تو مپندار که هنگام صبوحم

با این جگر سوخته حاجت بکبابست

سرمست می عشق تو در جنت و دوزخ

از نار و نعیم ایمن و فارغ زعذابست

با روی بتان کعبهٔ دل دیر مغانست

در دیر مغان زمزم جان جام شرابست

کار خرد از باده خرابست ولیکن

صاحب خرد آنست که او مست و خرابست

دست از فلک سفله فرو شوی چو خواجو

کاین نیل روان در ره تحقیق سرابست

غزل شمارهٔ ۹۸

هنوزت نرگس اندر عین خوابست

هنوزت سنبل اندر پیچ و تابست

هنوزت آب درآتش نهانست

هنوزت آتش اندر عین آبست

هنوزت خال هندو بت پرستست

هنوزت چشم جادو مست خوابست

هنوزت سنبل مشگین سمن‌ساست

هنوزت برگ گل سنبل نقابست

هنوزت ماه در عقر مقیمست

هنوزت عقرب اندر اضطرابست

هنوزت گرد گل گرد عبیرست

هنوزت لاله در مشگین حجابست

هنوزت بر مه از شب سایبانست

هنوزت برگل از سنبل طنابست

هنوزت لب دوای درد دلهاست

هنوزت رخ برای شیخ و شابست

هنوزت ماه در اوج جمالست

هنوزت شب نقاب آفتابست

هنوزت شکر اندر پر طوطیست

هنوزت برقمر پر غرابست

هنوزت در دل خواجو مقامست

هنوزت با دل خواجو عتابست

غزل شمارهٔ ۹۹

آنزمان مهر تو می‌جست که پیمان می‌بست

جان من با گره زلف تو در عهد الست

نو عروسان چمن را که جهان آرایند

با گل روی تو بازار لطافت بشکست

دلم از زلف کژت جان نبرد زانک درو

هندوانند همه کافر خورشیدپرست

چشم مخمور تو گر زانکه ببیند درخواب

هیچ هشیار دگر عیب نگیرد برمست

خسروانند گدایان لب شیرینت

خسرو آنست که او را چو تو شیرینی هست

دلم از روی تو چون می‌نشکیبد ز آنروی

ببرید از من و در حلقهٔ زلفت پیوست

دوش گفتم که بنشین زانک قیامت برخاست

فتنه برخاست چون آن سرو خرامان بنشست

زادهٔ خاطر خواجو که بمعنی بکرست

حیف باشد که برندش بجهان دست بدست

غزل شمارهٔ ۱۰۰

رخسار تو شمع کایناتست

وز قند تو شور در نباتست

ریحان خط سیاه شیرین

پیرامن شکرت نباتست

خضرست مگر که سرنوشتش

برگوشهٔ چشمهٔ حیاتست

برعرصه حسن شاه گردون

پیش دو رخ تو شاه ماتست

یک قطره ز اشک ما محیطست

یک چشمه ز چشم ما فراتست

عنوان سواد خط سبزت

برنامهٔ نامهٔ نجاتست

وجهی ز برات دلربائی

یا نسخه‌ئی از شب براتست

آخر به زکوة حسن ما را

دریاب که موسم زکوتست

خواجو ز تو کی ثبات جوید

ز آنروی که عمر بی ثباتست

غزل شمارهٔ ۱۰۱

ما هم از شب سایبان برآفتاب انداختست

سروم از ریحان تر برگل نقاب انداختست

برکنار لاله‌زار عارضش باد صبا

سنبل سیراب را در پیچ وتاب انداختست

حلقه‌های جعد چین بر چین مه‌فرسای را

یک بیک در حلق جانم چون طناب انداختست

تا کند مرغ دلم را چون کبوتر پای بند

برکنار دانه دام از مشک ناب انداختست

آندو هندوی سیه کار کمند انداز را

همچو دزدان بسته و برآفتاب انداختست

منکه چون زلفش شدم سرحلقهٔ شوریدگان

حلقه وارم بردر آیا از چه باب انداختست

مردم چشم ار ز چشم من بیفتد دور نیست

چون بخونریزی سپر بر روی آب انداختست

ساقی مستان که هوش می پرستان می‌برد

گوئیا بیهوش دارو در شراب انداختست

در رهش خواجو به آب دیده و خون جگر

دل چو دریا کرده و خر در خلاب انداختست

غزل شمارهٔ ۱۰۲

ایکه لبت آب شکر ریختست

بر سمنت مشگ سیه بیختست

نقش ترا خامهٔ نقاش صنع

بر ورق جان من انگیختست

ساقی از آن آب چو آتش بیار

کاتش دل آب رخم ریختست

با تو محالست برآمیختن

گرچه غمت با گلم آمیختست

در سر زلف تو ز آشفتگی

باز بموئی دلم آویختست

خانهٔ دل عشق بتاراج داد

عقل ازین واقعه بگریختست

خون دل از دیدهٔ خواجو مگر

عقد ثریاست که بگسیختست

غزل شمارهٔ ۱۰۳

کارم از دست دل فرو بستست

عقلم از جام عشق سرمستست

زلف او در تکسرست ولیک

دل شوریده حال من خستست

با دلم کس نمی کند پیوند

بجز از حاجبش که پیوستست

هر کجا در زمانه دلبندیست

دل در آن زلف دلگسل بستست

یا رب این حوری از کدام بهشت

همچو مرغ از چمن برون جستست

با منش هر که دید می‌گوید

فتنه بنگر که با که بنشستست

عجب از سنبل تو می‌دارم

که چه شوریدهٔ زبر دستست

دل ریشم چو در غمت خون شد

مردم دیده دست ازو شستست

گرچه بگسسته‌ئی دل از خواجو

بدرستی که عهد نشکستست

غزل شمارهٔ ۱۰۴

خطی کز تیره شب برخور نوشتست

چه خطست آن که بس در خور نوشتست

اگر چه در خورست آن خط ولیکن

خطا کردست کان برخور نوشست

خطا گفتم مگر سلطان حسنش

براتی بر شه خاور نوشتست

و گر نی اجری خیل حبش را

خراج روم بر قیصر نوشتست

و یا توقیع ملک دلبری را

مثالی بر مه از عنبر نوشتست

بشیرینی بتم بستست گوئی

بدان افسون که برشکر نوشتست

همه راز نهانم مردم چشم

بیاقوت روان بر زر نوشتست

تو گوئی منشی دیوان تقدیر

مرا این در ازل بر سر نوشتست

بچشم عیب در خواج می‌بینید

چو می‌دانید کاینش سرنوشتست

غزل شمارهٔ ۱۰۵

جان ما بر آتش و گیسوی جانان تافتست

سنبلش در پیچ و ما را رشتهٔ جان تافتست

آن دو افعی سیاه مهره بازش از چه روی

همچو ثعبان برکف موسی عمران تافتست

جادوی مردم فریب او چو خوابم بسته است

زلف هندویش چرا نعلم بدانسان تافتست

گر نمی‌خواهد که ما را رشتهٔ جان بگسلد

آن طناب چنبری بهر چه چندان تافتست

مهر رخسار تو در جان من شوریده دل

همچون ماه چارده در کنج ویران تافتست

آن بنا گوش دل افروزست یا مه یا چراغ

کز شب زلف تو چون شمع شبستان تافتست

باده پیش آور که از عکس می و مهر رخت

در دلم گوئی که صد خورشید تابان تافتست

بنده تا دست طلب در دامن عشق تو زد

هرگزت روزی زغفلت سر ز فرمان تافتست ؟

همچو زلفت کار خواجو روز و شب آشفته بود

با تو گر یک روز روی از مهر و پیمان تافتست

غزل شمارهٔ ۱۰۶

ایکه زلف سیهت برگل روی آشفتست

زآتش روی تو آب گل سوری رفتست

در دهانت سخنست ار چه بشیرین سخنی

لب شکر شکنت عذر دهانت گفتست

همچو خورشید رخ اندر پس دیوار مپوش

زانکه کس چشمهٔ خورشید به گل ننهفتست

دل گم گشته که بر خاک درت می‌جستم

گوئیا زلف تو دارد که بسی آشفتست

چون توانم که ز کویت بملامت بروم

کاب چشم آمده و دامن من بگرفتست

از سر زلف درازت نکنم کوته دست

که بهر تار سر زلف تو ماری خفتست

احتیاجت به چمن نیست که بر سرو قدت

گل دمیدست و همه ساله بهار اشکفتست

بسکه خواجو همه شب خاک سر کوی ترا

بدو چشم آب فشاندست و بمژگان رفتست

گر کسی گفت که شعرش گهر ناسفتست

چه زند گوهر ناسفته که گوهر سفتست

غزل شمارهٔ ۱۰۷

جانم از غم بلب رسیدهٔ تست

دلم از دیده خون چکیدهٔ تست

راستی را قد خمیدهٔ من

نقشی از ابروی خمیدهٔ تست

طوطی جانم از پی شکرت

زآشیان بدن پریدهٔ تست

با لب لعل روح پرور تو

جوهر روح پروریدهٔ تست

شاید ار سر نهند سرداران

پیش رویت که برکشیدهٔ تست

دل شوریدگان بی آرام

در سر زلف آرمیدهٔ تست

دیده نادیده می‌کنی و مرا

دیده پیوسته در دو دیدهٔ تست

بنده را کو به زر کنند بها

بی‌بها بنده زر خریدهٔ تست

دل خواجو بجان رسید و مرا

جان غمگین بلب رسیدهٔ تست

غزل شمارهٔ ۱۰۸

گر حرص زیردست و طمع زیر پای تست

سلطان وقت خویشی و سلطان گدای تست

ای صاحب اجل که روی در قفای دل

رخش امل مران که اجل در قفای تست

گر نفس راه می‌زندت کاین طریق نیست

از ره مرو که پیر خرد رهنمای تست

زین تابخانه رخت برون بر که کاینات

یک غرفه بر در حرم کبریای تست

جای وقوف نیست درین دامگاه دیو

بگذر که این مزابل سفلی نه جای تست

از ره مرو بنغمه سرائیدن غراب

چون مرغ روح بلبل بستانسرای تست

بر فرش خاک تکیه زدن شرط عقل نیست

چون تختگاه عالم جان متکای تست

ای یار آشنا که دم از خویش می‌زنی

بیگانه شو ز خویش چو یار آشنای تست

خواجو اگر بقا طلبی از فنا مترس

چون بنگری فنای تو عین بقای تست

غزل شمارهٔ ۱۰۹

مگذر ز ما که خاطر ما در قفای تست

دل بر امید وعده وجان در قفای تست

سهلست اگر رضای تو ترک رضای ماست

مقصود ما ز دنیی و عقبی رضای تست

زین پس چو سرفدای قفای تو کرده‌ایم

ما را مران ز پیش که دل در قفای تست

گردن ببند مینهم و سر ببندگی

خواهی ببخش و خواه بکش رای رای تست

تنها نه دل بمهر تو سرگشته گشته است

هر ذره‌ئی ز آب و گلم در هوای تست

آزاد گشت از همه آنکو غلام تست

بیگانه شد ز خویش کسی کاشنای تست

ای در دلم عزیزتر از جان که در تنست

جانی که در تنست مرا از برای تست

این خسته دل که دعوی عشق تو می‌کند

سوگند راستش بقد دلربای تست

خواجو که رفت در سر جور و جفای تو

جانش هنوز بر سرمهر و وفای تست

غزل شمارهٔ ۱۱۰

دلبرا خورشیدتابان ذره‌ئی از روی تست

اهل دلرا قبله محراب خم ابروی تست

تا شبیخون برد هندوی خطت بر نیمروز

شاه هفت اقلیم گردون بندهٔ هندوی تست

شهسوار گنبد پیروزه یعنی آفتاب

بارها افتاده در پای سگان کوی تست

ذره‌ئی گفتم ز مهرت سایه از من برمگیر

کافتاب خاوری در سایهٔ گیسوی تست

نافهٔ خشک ختن گر زانکه می‌خیزد ز چین

زلف را بفشان که صد چین در شکنج موی تست

هر زمان نعلم در آتش می‌نهد زلفت ولیک

جان ما خود در بلای غمزهٔ جادوی تست

از پریشانی چو مویت در قفا افتاده‌ام

نیکبخت آن زلف هندویت که هم زانوی تست

با تو چیزی در میان دارد مگر بند قبا

زان سبب پیوسته او را تکیه بر پهلوی تست

نکهت انفاس خلدست این نسیم مشگ بیز

یا ز چین طرهٔ مشکین عنبر بوی تست

گر ترا هر دم بسوئی میل ودل با دیگریست

هر کجا خواجوست او را میل خاطر سوی تست

غزل شمارهٔ ۱۱۱

پیش صاحب‌نظران ملک سلیمان بادست

بلکه آنست سلیمان که ز ملک آزادست

آنکه گویند که برآب نهادست جهان

مشنو ای خواجه که چون درنگری بر بادست

هر نفس مهر فلک بر دگری می‌افتد

چه توان کرد چون این سفله چنین افتادست

دل درین پیرزن عشوه گر دهر مبند

کاین عروسیست که در عقد بسی دامادست

یاد دار این سخن از من که پس از من گوئی

یاد باد آنکه مرا این سخن از وی یادست

آنکه شداد در ایوان ز زر افکندی خشت

خشت ایوان شه اکنون ز سر شدادست

خاک بغداد به مرگ خلفا می‌گرید

ورنه این شط روان چیست که در بغدادست

گر پر از لاله سیراب بود دامن کوه

مرو از راه که آن خون دل فرهادست

همچو نرگس بگشا چشم و ببین کاندر خاک

چند روی چو گل وقامت چون شمشادست

خیمهٔ انس مزن بردر این کهنه رباط

که اساسش همه بی موقع و بی بنیادست

حاصلی نیست بجز غم ز جهان خواجو را

شادی جان کسی کو ز جهان آزادست

غزل شمارهٔ ۱۱۲

جانم از بادهٔ لعل تو خراب افتادست

دلم از آتش هجر تو کباب افتادست

گر چه خواب آیدت ای فتنهٔ مستان در چشم

هر که از چشم و رخت بی خور و خواب افتادست

باز مرغ دل من در گره زلف کژت

همچو کبکیست که در چنگ عقاب افتادست

ای که بالای بلند تو بلای دل ماست

دلم از چشم تو در عین عذاب افتادست

دست گیرید که در لجه دریای سرشک

تن من همچو خسی بر سر آب افتادست

خبر من بسر کوی خرابات برید

که خرابی من از بادهٔ ناب افتادست

تا چه مرغم که مرا هر که ببیند گوید

بنگر این پشه که در جام شراب افتادست

خرم آن صید که در قید تو گشتست اسیر

حبذا دعد که در چنگ رباب افتادست

ای حریفان بشتابید که مسکین خواجو

برسرکوی خرابات خراب افتادست

غزل شمارهٔ ۱۱۳

بستهٔ بند تو از هر دو جهان آزادست

وانکه دل بر تو نبستست دلش نگشادست

عارضت در شکن طره بدان می‌ماند

کافتابیست که در عقدهٔ راس افتادست

زلف هندو صفتت لیلی و عقلم مجنون

لب جانبخش تو شیرین و دلم فرهادست

سرو را گر چه ببالای تو مانندی نیست

بنده با قد تواز سرو سهی آزادست

هیچکس نیست که با هیچکسش میلی نیست

بد نهادست که سر بر قدمی ننهادست

هرگز از چرخ بد اختر نشدم روزی شاد

مادر دهر مرا خود بچه طالع زادست

دل من بیتو جهانیست پر از فتنه و شور

بده آن بادهٔ نوشین که جهان بر بادست

در غمت همنفسی نیست بجز فریادم

چه توان کرد که فریاد رسم فریادست

بیش ازین ناوک بیداد مزن برخواجو

گر چه بیداد تو از روی حقیقت دادست

غزل شمارهٔ ۱۱۴

رمضان آمد و شد کار صراحی از دست

بدرستی که دل نازک ساغر بشکست

من که جز باده نمی‌بود بدستم نفسی

دست گیرید که هست این نفسم باد بدست

آنکه بی مجلس مستان ننشستی یکدم

این زمان آمد و در مجلس تذکیر نشست

ماه نو چون ز لب بام بدیدم گفتم

ایدل از چنبر این ماه کجا خواهی جست

در قدح دل نتوان بست مگر صبحدمی

که تو گوئی رمضان بار سفر خواهد بست

خون ساغر بچنین روز نمی‌شاید ریخت

رک بربط بچنین وقت نمی‌باید خست

ماه روزه ست و مرا شربت هجران روزی

روز توبه‌ست و ترا نرگس جادو سرمست

هیچکس نیست که با شحنه بگوید که چرا

کند ابروی تو سرداری مستان پیوست

وقت افطار بجز خون جگر خواجو را

تو مپندار که در مشربه جلابی هست

غزل شمارهٔ ۱۱۵

بشکست دل تنگ من خسته کزین دست

مشاطه سر زلف پریشان تو بشکست

دارم ز میان تو تمنای کناری

خود را چو کمر گر چه به زر بر تو توان بست

عمری و بافسوس ز دستت نتوان داد

عمر ار چه به افسوس برون می‌رود از دست

از دیده بیفتاده سرشکم که بشوخی

بر گوشهٔ چشم آمد و برجای تو بنشست

تا حاجب ابروت چه در گوش تو گوید

کارد همه سر سوی بنا گوش تو پیوست

ای دانه مشکین تو دام دل عشاق

از دام سر زلف تو آسان نتوان جست

معذورم اگر نیستم از وصل تو آگاه

کانرا خبرست از تو کش از خود خبری هست

گویند که خواجو برو از عشق بپرهیز

پرهیز کجا چشم توان داشتن از مست

غزل شمارهٔ ۱۱۶

زلال مشربم از لفظ آبدار خودست

نثار گوهرم از کلک در نثار خودست

من ار چه بندهٔ شاهم امیر خویشتنم

که هر که فرض کنی شاه و شهریار خودست

اگر حدیث ملوک از زبان تیغ بود

مرا ز تیغ زبان سخن گزار خودست

نظر بقلت مالم مکن که نازش من

بمطمح نظر و طبع کان یسار خودست

توام بهیچ شماری ولی بحمدالله

که فخر من بکمالات بیشمار خودست

چو هست ملک قناعت دیار مالوفم

عنان عزمم از آنرو سوی دیار خودست

ز چرخ سفله چه باید مرا که نام بلند

ز حسن مخبر و فرهنگ نامدار خودست

چرا بیاری هر کس توقعم باشد

که هر که هست درین روزگار یار خودست

جهان اگر چه مرا برقرار خود نگذاشت

گمان مبر که جهان نیز برقرار خودست

مرا بغیر چه حاجت که در جمیع امور

معولم همه برلطف کردگار خودست

اگر در آتش سوزان روم درست آیم

که نقد من بهمه حال برعیار خودست

چه نسبتم ببزرگان کنی که منصب من

بنفس نامی و نام بزرگوار خودست

مرا ز بهر چه بردل بود غبار کسی

که گرد خاطر هرکس ز رهگذار خودست

چرا شکایت از ابنای روزگار کنم

که محنت همه از دست روزگار خودست

باختیار ز شادی جدا نشد خواجو

چه بختیار کسی کو باختیار خودست

غزل شمارهٔ ۱۱۷

چو طلعت تو مرا منتهای مقصودست

بیا که عمر من این پنجروز معدودست

مقیم کوی تو گشتم که آستان ایاز

بنزد اهل حقیقت مقام محمودست

دلم ز مهر رخت می‌کشد بزلف سیاه

چرا که سایهٔ زلف تو ظل ممدودست

من از وصال تو عهدیست کارزو دارم

که کام دل بستانم چنانکه معهودست

ز بسکه دل بربودی چو روی بنمودی

گمان مبر که دلی در زمانه موجودست

اگر چنانکه کسی را ز عشق مقصودیست

مرا ز عشق تو مقصود ترک مقصودست

دلم ز زلف تو بر آتشست و می‌دانم

که سوز سینه پر دود مجمر از عودست

چه نکهتست مگر بوی لاله و سمنست

چه زمزمه‌ست مگر بانک زخمه عودست

اگر مراد نبخشد بدوستان خواجو

خموش باش که امساک نیکوان جودست

غزل شمارهٔ ۱۱۸

هر که او دیدهٔ مردم کش مستت دیدست

بس که برنرگس مخمور چمن خندیدست

مردم از هر طرفی دیده در آنکس دارند

که مرا مردم این دیدهٔ حسرت دیدست

ایکه گفتی سر ببریده سخن کی گوید

بنگر این کلک سخن گو که سرش ببریدست

گوئی ان سنبل عنبرشکن مشک‌فروش

بخطا مشک ختن بر سمنت پاشیدست

زان بود زلف تو شوریده که چونرفت به چین

شده زنجیری و بر کوه و کمر گردیدست

سر آن زلف نگونسار سزد گر ببرند

که دل ریش پریشان مرا دزدیدست

خبرت هست که اشکم چو روان می‌گشتی

در قفای تو دویدست و بسر غلتیدست

دم ز مهر تو زنم گر نزنم تا بابد

که دلم مهر تودر عهد ازل ورزیدست

هر چه در باب لب لعل تو گوید خواجو

جمله در گوش کن ای دوست که مرواریدست

غزل شمارهٔ ۱۱۹

وه که از دست سر زلف سیاهت چه کشیدست

آنکه دزدیده در آن دیده خونخوار تو دیدست

چون کشد وسمه کمان دو کمان خانه ابروت

گر چه پیوسته کمان بر مه و خورشید کشیدست

جفت این طاق زمرد شد از آنروی چو گیسو

طاق فیروزهٔ ابروی تو پیوسته خمیدست

سر زلفت ببریدند و ببالات خوش افتاد

یا رب آن شعر سیه برقد خوبت که بریدست

آن خط سبز که از شمع رخت دود برآورد

دود آهیست که در آتش روی تو رسیدست

ای خوش آن صید که وقتی بکمند تو در افتاد

خرم آنمرغ که روزی بهوای تو پریدست

باد را بر سر کوی تو مجالست و مرا نیست

خنک آن باد که بر خاک سر کوت وزیدست

رقمی چند بسرخی که روان در قلم آمد

اشک شنگرفی چشمست که بر نامه چکیدست

خواجو از شوق رخت بسکه کند سیل فشانی

همه پیرامنش از خون جگر لاله دمیدست

غزل شمارهٔ ۱۲۰

چو از برگ گلش سنبل دمیدست

ز حسرت در چمن گل پژمریدست

به عشوه توبهٔ شهری شکستست

به غمزه پردهٔ خلقی دریدست

ز روبه بازی چشم چو آهوش

دلم چون آهوی وحشی رمیدست

چه رویست آنکه در اوصاف حسنش

کمال قدرت بیچون پدیدست

چو نقاش ازل نقش تومی‌بست

ز کلکش نقطه ئی بر گل چکیدست

تو گوئی در کنارت مادر دهر

بشیر بیوفائی پروریدست

ز گلزار جنان رضوان بصد سال

گلی چون عارض خوبت نچیدست

پریشانست زلفت همچو حالم

مگر حال پریشانم شنیدست

مسلمانان چه زلفست آن که خواجو

بدان هندوی کافر بگرویدست

غزل شمارهٔ ۱۲۱

گرهٔ زلف بهم بر زده کاین مشک تتارست

رقم از غالیه بر گل زده کاین خط غبارست

رشته‌ئی برقمر انداخته کاین مار سیاهست

نقطه‌ئی برشکر افکنده که این مهرهٔ مارست

مشک بر برگ سمن بیخته یعنی شب قدرست

زلف شبرنگ بهم بر زده یعنی شب تارست

لل از پستهٔ خود ریخته کاین چیست حدیثست

لاله در مشک نهان کرده که این چیست عذارست

نرگسش خفته و آوازه در افکنده که مستست

وندرو باده اثر کرده که در عین خمارست

باد بویش بچمن برده که این نکهت مشکست

وز چمن نکهتی آورده که این نفخهٔ یارست

مرغ برطرف چمن شیفته کاین کوی حبیبست

باد بر برگ سمن فتنه که این روی نگارست

سر موئی بصبا داده که این نافهٔ چینست

بوئی از طره فرستاده که این باد بهارست

نرگسش خون دلم خورده که این جام صبوحست

غمزه‌اش قصد روان کرده که هنگام شکارست

تهمتی بر شکر افکنده که این گفتهٔ خواجوست

برقعی برقمر انداخته کاین لیل و نهارست

غزل شمارهٔ ۱۲۲

شعاع چشمهٔ مهر از فروغ رخسارست

شراب نوشگوار از لب شکر بارست

کمند عنبری از چنین زلف دلبندست

فروغ مشتری از عکس روی دلدارست

نوای نغمه مرغ از سرود رود زنست

شمیم باغ بهشت از نسیم گلزارست

چه منزلست مگر بوستان فردوسست

چه قافله‌ست مگر کاروان تاتارست

چه لعبتست که از مهر ماه رخسارش

چو تار طره او روز من شب تارست

بسرسری سر زلفش کجا بدست آید

چو سر ز دست برون شد چه جای دستارست

تو یوسفی که فدای تو باد جان عزیز

بیا که جان عزیز منت خریدارست

بنقش روی تو هر آدمی که دل ندهد

من آدمیش نگویم که نقش دیوارست

چو چشم مست ترا عین فتنه می‌بینم

چگونه چشم تو در خواب و فتنه بیدارست

درون کعبه عبادت چه سود خواجو را

که او ملازم دردی کشان خمارست

عجب مدار ز انفاس عنبرآمیزش

که آن شمامه ئی از طبله‌های عطارست

غزل شمارهٔ ۱۲۳

به بوستان جمالت بهار بسیارست

ولیک با گل وصل تو خار بسیارست

مدام چشم تو مخمور و ناتوان خفتست

چه حالتست که او را خمار بسیارست

میم ز لعل دل افروز ده که جان‌افزاست

وگرنه جام می خوشگوار بسیارست

خط غبار چه حاجت بگرد رخسارت

که از تو بردل ما خود غبار بسیارست

مرا بجای توای یار یار دیگر نیست

ولی ترا چو من خسته یار بسیارست

بروزگار مگر حال دل کنم تقریر

که بردلم ستم روزگار بسیارست

زخون دیدهٔ فرهاد پاره‌های عقیق

هنوز بر کمر کوهسار بسیارست

صفیر بلبل طبعم شنو وگرنه بباغ

نوای قمری و بانگ هزار بسیارست

چه آبروی بود بر در تو خواجو را

که در ره تو چو او خاکسار بسیارست

غزل شمارهٔ ۱۲۴

نعلم نگر نهاده برآتش که عنبرست

وز طره طوق کرده که از مشک چنبرست

تعویذ دل نوشته که خط مسلسلست

شکر به می سرشته که یاقوت احمرست

زلف سیه گشوده که این قلب عقربست

روی چو مه نموده که این مهر انورست

در خواب کرده غمزه که جادوی بابلست

در تاب کرده طره که هندوی کافرست

برقع ز رخ گشاده که این باغ جنتست

وز لب شراب داده که این آب کوثرست

برطرف مه نشانده سیاهی که سنبلست

بر برگ گل فشانده غباری که عنبرست

موئی بباد داده که عود قماری است

زاغی بباغ برده که خال معنبرست

سیمین علم فراخته کاین سرو قامتست

وز قند حقه ساخته کاین تنگ شکرست

قوس قزح نموده که ابروی دلکشست

ابر سیه کشیده که گیسوی دلبرست

از شمع چهره داده فروغی که آتشست

برگوشوار بسته دروغی که اخترست

در جوش کرده چشمهٔ چشمم که قلزمست

در گوش کرده گفته خواجو که گوهرست

غزل شمارهٔ ۱۲۵

سحر بگوش صبوحی کشان باده‌پرست

خروش بلبله خوشتر زبانک بلبل مست

مرا اگر نبود کام جان وعمر دراز

چه باک چون لب جانبخش و زلف جانان هست

اگر روم بدود اشک و دامنم گیرد

که از کمند محبت کجا توانی جست

امام ما مگر از نرگس تو رخصت یافت

چنین که مست بمحراب می‌رود پیوست

ز بسکه در رمضان سخت گفت عالم شهر

چو آبگینه دل نازک قدح بشکست

چگونه از رجام شراب برخیزد

کسی که در صف رندان دردنوش نشست

بمحشرم ز لحد بی خبر برانگیزند

بدین صفت که شدم بیخود از شراب الست

عجب نباشد اگر آب رخ بباد رود

مرا که باد بدستست و دل برفت از دست

کنون ورع نتوان بست صورت از خواجو

که باز بر سر پیمانه رفت و پیمان بست

غزل شمارهٔ ۱۲۶

ای لبت باده‌فروش و دل من باده‌پرست

جانم از جام می عشق تو دیوانه و مست

تنم از مهر رخت موئی و از موئی کم

صد گره در خم هر مویت و هر موئی شست

هر که چون ماه نو انگشت‌نما شد در شهر

همچو ابروی تو در باده‌پرستان پیوست

تا ابد مست بیفتد چو من از ساغر عشق

می پرستی که بود بیخبر از جام الست

تو مپندار که از خودخبرم هست که نیست

یا دلم بستهٔ بند کمرت نیست که هست

آنچنان در دل تنگم زده‌ئی خیمهٔ انس

که کسی را نبود جز تو درو جای نشست

همه را کار شرابست و مرا کار خراب

همه را باده بدستست و مرا باد بدست

چو بدیدم که سر زلف کژت بشکستند

راستی را دل من نیز بغایت بشکست

کار یاقوت تو تا باده فروشی باشد

نتوان گفت بخواجو که مشو باده پرست

غزل شمارهٔ ۱۲۷

ای لبت میگون و جانم می پرست

ما خراب افتاده و چشم تو مست

همچو نقشت خامهٔ نقاش صنع

صورتی صورت نمی‌بندد که بست

دین و دنیا گر نباشد گو مباش

چون تو هستی هر چه مقصودست هست

در سر شاخ تو ای سرو بلند

کی رسد دستم بدین بالای پست

تا نگوئی کاین زمان گشتم خراب

می نبود آنگه که بودم می پرست

مست عشق آندم که برخیزد سماع

یکنفس خاموش نتواند نشست

آنکه از دستش ز پا افتاده‌ام

کی بدست آید چو من رفتم ز دست

دل درو بستیم و از ما درگسست

عهد نشکستیم و از ما برشکست

باز ناید تا ابد خواجو به هوش

هر که سرمست آمد از عهد الست

غزل شمارهٔ ۱۲۸

گفتمش روی تو صد ره ز قمر خوبترست

گفت خاموش که آن فتنه دور قمرست

گفتم آن زلف و جبینم بچنین روز نشاند

گفت کان زلف و جبین نیست که شام و سحرست

گفتم ای جان جهان از من مسکین بگذر

گفت بگذر ز جهان زانکه جهان بر گذرست

گفتمش قد بلندت بصنوبر ماند

گفت کاین دلشده را بین که چه کوته نظرست

گفتمش خون جگر چند خورم در غم عشق

گفت داروی دلت صبر و غذایت جگرست

گفتمش درد من از صبر بتر می‌گردد

گفت درد دل این سوخته دلمان تبرست

گفتمش ناله شبهای مرا نشیندی

گفت از افغان توام شب همه شب دردسرست

گفتمش کار من از دست تو در پا افتاد

گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست

گفتمش کام دل خسته خواجو لب تست

گفت شک نیست که کام دل طوطی شکرست

غزل شمارهٔ ۱۲۹

لب شیرین تو هر دم شکر انگیزترست

زلف دلبند تو هر لحظه دلاویزترست

برسرآمد ز جهان جزع تو در خونخواری

گر چه چشم من دل سوخته خونریزترست

ایکه از تنگ شکر شور برآورد لبت

هر زمان پسته تنگت شکر آویزترست

همچو سرچشمهٔ نوش تو ز بهر سخنم

چشمم از درج عقیقت گهر انگیزترست

نشنود پند تو ای زاهد تردامن خشک

هرکش از درد مغان دامن پرهیزترست

آتشست این دل شوریده من پنداری

زانکه هر چند که او سوخته تر تیزترست

تا هوای گل رخسار تو دارد خواجو

هر شب از بلبل دلسوخته شب خیزترست

غزل شمارهٔ ۱۳۰

بیمار چشم مست تو رنجور خوشترست

لفظ خوشت ز لؤلؤ منثور خوشترست

عکس رخ تو در شکن طرهٔ سیاه

از نور شمع در شب دیجور خوشترست

صحبت خوشست لیکن اگر نیک بنگری

جادوی ناتوان تو رنجور خوشترست

بشکن خمار من بلب لعل جان‌فزای

کان چشم مست تست که مخمور خوشترست

مشنو که روضه بی می و معشوق خوش بود

زیرا که نالهٔ دهل از دور خوشترست

عشرت خوشست خاصه در ایام نوبهار

لیکن بدور دختر انگور خوشترست

در پای گل ترنم بلبل خوشست لیک

آواز چنگ و نغمهٔ طنبور خوسترست

منظور اگر نظر بودش با تو خوش بود

اما نظر بطلعت منظور خوشترست

گفتم کمند زلف تو معذورم ار کشم

در تاب رفت و گفت که معذور خوشترست

خواجو کنونکه موکب سلطان گل رسید

بستان خوشست و مجلس دستور خوشترست

غزل شمارهٔ ۱۳۱

در خنده آن عقیق شکرریز خوشترست

در حلقه آن کمند دلاویز خوشترست

فرهاد را ز شکر شیرین حکایتی

از خسروی ملکت پرویز خوشترست

بر روی خاک تکیه گه دردمند عشق

از خوابگاه اطلس گلریز خوشترست

دیگر حدیث کوثر و سرچشمهٔ حیات

مشنو که بادهٔ طرب انگیز خوشترست

گو پست باش نالهٔ مرغان صبح خیز

لیکن نوای چنگ سحر تیز خوشترست

صبحست خیز کاین نفس از گلشن بهشت

بزم صبوحیان سحرخیز خوشترست

اول بنوش ساغر و وانگه بده شراب

زیرا که بادهٔ شکرآمیز خوشترست

گر دیگران ز میکده پرهیز می‌کنند

ما را خلاف توبه و پرهیز خوشترست

خواجو کنار دجلهٔ بغداد جنتست

لیکن میان خطهٔ تبریز خوشترست

غزل شمارهٔ ۱۳۲

زاهد مغرور اگر در کعبه باشد فاجرست

وانکه اقرارش به بت‌رویان نباشد کافرست

چون توانم کز حضورش کام دل حاصل کنم

کانزمان از خویش غائب می‌شوم کو حاضرست

زنده دل آن کشته کو جان پیش چشمش داده است

تندرست آن خسته کو بر درد عشقش صابرست

عاقبت بینی که کارش در هوا گردد بلند

ذرهٔ سرگشته کو در مهرورزی ماهرست

هر کرا خاطر بزلف ماهرویان می‌کشد

عیب نتوان کرد اگر چون من پریشان خاطرست

عاقلان دانند کادراک خرد قاصر بود

زانچه بر مجنون ز سر حسن لیلی ظاهرست

در هوایت زورقی برخشک می‌رانم ولیک

جانم از طوفان غم در قعر بحری زاخرست

کی سر موئی زبانم گردد از ذکرت جدا

کز وجودم هر سر موئی زبانی ذاکرست

ایکه فرمائی که خواجو عشق را پوشیده دار

چون توانم گر چه دانم کان لباسی فاخرست

غزل شمارهٔ ۱۳۳

فروغ عارض او یا سپیده سحرست

که رشک طلعت خورشید و طیرهٔ قمرست

لطیفه‌ئیست جمالش که از لطافت و حسن

ز هر چه عقل تصور کند لطیف‌ترست

برون ز نرگس پرخواب و روی چون خور دوست

گمان مبر که مرا آرزوی خواب و خورست

ز هر که از رخ زیبای او خبر پرسم

چونیک بنگرم آنهم ز شوق بیخبرست

اگر چه مایهٔ خوبی لطافتست ولیک

ترا ورای لطافت لطیفهٔ دگرست

بدین صفت زتکبر بدوستان مگذر

اگر چه عمر عزیزی و عمر بر گذرست

بهر کجا که نظر می‌کنم ز غایت شوق

خیال روی توام ایستاده در نظرست

اگر تو شور کنی من ترش نخواهم شد

که تلخ از آن لب شیرین مقابل شکرست

ز بی زریست که آب رخم رود بر باد

اگر چه کار رخ از سیم اشک همچو زرست

مرا هر آینه لازم بود جلای وطن

چرا که مصلحت کار بیدلان سفرست

ز بحر شعر مر او را بسی غنیمتهاست

که از لطافت خواجو سفینه پرگهرست

غزل شمارهٔ ۱۳۴

این همه مستی ما مستی مستی دگرست

وین همه هستی ما هستی هستی دگرست

خیز و بیرون ز دو عالم وطنی حاصل کن

که برون از دو جهان جای نشستی دگرست

گفتم از دست تو سرگشتهٔ عالم گشتم

گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست

تا صبا قلب سر زلف تو در چین بشکست

هر زمان بر من دلخسته شکستی دگرست

کس چو من مست نیفتاد ز خمخانهٔ عشق

گر چه در هر طرف از چشم تو مستی دگرست

تا برآمد ز بناگوش تو خورشید جمال

هر سر زلف تو خورشید پرستی دگرست

چون سپر نفکند از غمزهٔ خوبان خواجو

زانکه آن ناوک دلدوز ز شستی دگرست

غزل شمارهٔ ۱۳۵

جان هر زنده دلی زنده بجانی دگرست

سخن اهل حقیقت ز زبانی دگرست

خیمه از دایرهٔ کون و مکان بیرون زن

زانکه بالاتر ازین هر دو مکانی دگرست

در چمن هست بسی لاله سیراب ولی

ترک مه روی من از خانهٔ خانی دگرست

راستی راز لطافت چو روان می‌گردی

گوئیا سرو روان تو روانی دگرست

عاشقان را نبود نام و نشانی پیدا

زانکه این طایفه را نام و نشانی دگرست

یک زمانم بخدا بخش و ملامت کم گوی

کاین جگر سوخته موقوف زمانی دگرست

تو نه مرد قدح و درد مغانی خواجو

خون دل نوش که آن لعل زکانی دگرست

غزل شمارهٔ ۱۳۶

بوستان طلعتش را نوبهاری دیگرست

چشمم از عکس جمالش لاله زاری دیگرست

از میان جان من هرگز نمی‌گیرد کنار

گر چه هر ساعت میانش در کناری دیگرست

تا لب میگون او در داد جان را جام می

چشم مست نیم‌خوابش را خماری دیگرست

عاشقانرا با طریق زهد و تقوی کار نیست

زاهدی در مذهب عشاق کاری دیگرست

ایکه در حسن و لطافت در جهانت یار نیست

تا نپنداری که ما را جز تو یاری دیگرست

زلف مشکینت چرا آشفته شد چون کار من

یا ترا کاریست کو آشفته کاری دیگرست

بارها گفتم که دل برگیرم از مهرت ولیک

بار عشقت بر دلم این بار باری دیگرست

گرچه چین پیوسته در ابروی مشکینت خطاست

در خم زلف تو هر چین زنگباری دیگرست

شیرمردانرا اگر آهو شکارست این عجب

کاهوی چشم ترا هر دم شکاری دیگرست

از جهان خواجو طریق عاشقی کرد اختیار

بختیار آنکس که او را اختیاری دیگرست

غزل شمارهٔ ۱۳۷

آن نه رویست مگر فتنهٔ دور قمرست

وان نه زلفست و بنا گوش که شام و سحرست

ز آرزوی کمرت کوه گرفتم هیهات

کوه را گرچه ز هر سوی که بینی کمرست

مردم چشمم ارت سرو سهی می‌خواند

روشنم شد که همان مردم کوته نظرست

اشک را چونکه بصد خون جگر پروردم

حاصلم از چه سبب زو همه خون جگرست

نسبت روی تو با ماه فلک می‌کردم

چو بدیدم رخ زیبای تو چیز دگرست

حیف باشد که بافسوس جهان می‌گذرد

مگذر ای جان جهان زانکه جهان برگذرست

اشک خونین مرا کوست جگر گوشهٔ دل

زین صفت خوار مدارید که اصلی گهرست

قصهٔ آتش دل چون به زبان آرم از آنک

شمع اگر فاش شود سر دلش بیم سرست

هر کرا شوق حرم باشد از آن نندیشد

که ره بادیه از خار مغیلان خطرست

گر بشمشیر جفا دور کنی خواجو را

همه سهلست ولی محنت دوری بترست

همه سرمستیش از شور شکر خندهٔ تست

شور طوطی چه عجب گر ز برای شکرست

غزل شمارهٔ ۱۳۸

ز آتشکده و کعبه غرض سوز ونیازست

وانجا که نیازست چه حاجت بنمازست

بی عشق مسخر نشود ملک حقیقت

کان چیز که جز عشق بود عین مجازست

چون مرغ دل خستهٔ من صید نگردد

هرگاه که بینم که درمیکده بازست

آنکس که بود معتکف کعبهٔ قربت

در مذهب عشاق چه محتاج حجازست

هر چند که از بندگی ما چه برآید

ما بنده آنیم که او بنده نوازست

دائم دل پرتاب من از آتش سودا

چون شمع جگر تافته در سوز و گدازست

می‌سوزم و می‌سازم از آن روی که چون عود

کار من دلسوخته از سوز بسازست

حال شب هجر از من مهجور چه پرسی

کوتاه کن ای خواجه که آن قصه درازست

خواجو چکند بیتو که کام دل محمود

از مملکت روی زمین روی ایازست

غزل شمارهٔ ۱۳۹

از لعل آبدار تو نعلم برآتشست

زان رو دلم چو زلف سیاهت مشوشست

دیشب بخواب زلف خوشت را کشیده‌ام

زانم هنوز رشتهٔ جان در کشاکشست

هر لحظه دل به حلقهٔ زلفت کشد مرا

یا رب کمند زلف سیاهت چه دلکشست

چون لعل آبدار تو از روی دلبری

آبیست عارض تو که در عین آتشست

ساقی بده ز جام جم ارباب شوق را

آن می که در پیاله چو خون سیاوشست

گر بگذرد ز جوشن جانم عجب مدار

پیکان غمزهٔ تو که چون تیر آرشست

تا نقش بست روی ترا نقش بند صنع

در چشم من خیال جمالت منقشست

آن مشک سوده یا خط مشکین دلبرست

وان آفتاب یا رخ زیبای مهوشست

خواجو اگر چه روضهٔ خلدست بوستان

گلزار و بوستان برخ دوستان خوشست

غزل شمارهٔ ۱۴۰

ترا که نرگس مخمور و زلف مهپوشست

وفا و عهد قدیمت مگر فراموشست

ز شور زلف تو دوشم شبی دراز گذشت

اگر چه زلف سیاهت زیادت از دوشست

بقصد خون دل من کمان ابرو را

کشیده چشم تو پیوسته تا بناگوشست

ز تیره غمزهٔ عاشق کش تو ایمن نیست

و گرنه هندوی زلفت چرا زره پوشست

کنار سبزهٔ سیراب و طرف جوی مجوی

ترا که سبزه براطراف چشمهٔ نوشست

چگونه گوش توان کرد پند صاحب هوش

مرا که قول مغنی هنوز در گوشست

حدیث حسن بهاران ز هوشیاران پرس

چرا که بلبل بیچاره مست و مدهوشست

زبان سوسن آزاد بین که هست دراز

ولیک برخی آزاده‌ئی که خاموشست

دو چشم آهوی شیرافکنش نگر خواجو

که همچو بخت تو در عین خواب خرگوشست

غزل شمارهٔ ۱۴۱

باغ و صحرا با سهی سروان نسرین برخوشست

خلوت ومهتاب باخوبان مه پیکر خوشست

غنچه چون زر دارد ار خوش دل بود عیبش مکن

راستی را هر چه بینی در جهان با زر خوشست

کاشکی بودی مرا شادی اگر دینار نیست

زانکه با دینار وشادی ملکت سنجر خوشست

چون خلیل ار درمیان آتش افتادم چه باک

کاتش نمرود ما را با بت آذر خوشست

ایکه می‌گوئی مرا با ماهرویان سرخوشیست

پای در نه گر حدیث خنجرت در سر خوشست

بی لب شیرین نباید خسروی فرهاد را

زآنکه شاهی با لب شیرین چون شکر خوشست

گر چمن خلدست ما را بی لبش مطلوب نیست

تشنه را در باغ رضوان برلب کوثر خوشست

هر کرا بینی بعالم دل بچیزی خوش بود

عاشقانرا دل بیاد چهرهٔ دلبر خوشست

باده در ساغر فکن خواجو که بر یاد لبش

جام صافی برکف و لب بر لب ساغر خوشست

غزل شمارهٔ ۱۴۲

شکنج زلف سیاه تو بر سمن چو خوشست

دمیده سنبلت از برک نسترن چه خوشست

گرم ز زلف دراز تو دست کوتاهست

دراز دستی آن زلف پرشکن چه خوشست

نمی‌رود سخنی بر زبان من هیهات

مگر حدیث تو یا رب که این سخن چه خوشست

سپیده‌دم که گل از غنچه می‌نماید رخ

نوای بلبل شوریده در چمن چه خوشست

ز جام بادهٔ دوشینه مست و لایعقل

فتاده بر طرف سرو و نارون چه خوشست

چو جای چشمه که بر جویبار دیدهٔ من

خیال قامت آنسرو سیمتن چه خوشست

چه گویمت که بهنگام آشتی کردن

میان لاغر او در کنار من چه خوشست

مپرس کز هوس روی دوست خواجو را

دل شکسته برآن زلف پرشکن چه خوشست

غزل شمارهٔ ۱۴۳

در شب زلف تو مهتابی خوشست

در لب لعل تو جلایی خوشست

پیش گیسویت شبستانی نکوست

طاق ابروی تو محرابی خوشست

حلقهٔ زلف کمند آسای تو

چنبری دلبند و قلابی خوشست

پیش رویت شمع تا چند ایستد

گو دمی بنشین که مهتابی خوشست

گر دلم در تاب رفت از طره‌ات

طیره نتوان شد که آن تابی خوشست

آتش رویت که آب گل بریخت

در سواد چشم من آبی خوشست

مردم چشمم که در خون غرقه شد

دمبدم گوید که غرقابی خوشست

بردر میخانه خوانم درس عشق

زانکه باب عاشقی با بی خوشست

بخت خواجو همچو چشم مست تو

روزگاری شد که در خوابی خوشست

غزل شمارهٔ ۱۴۴

رخ دل‌فروز تو ماهی خوشست

خط عنبرینت سیاهی خوشست

شب گیسویت هست سالی دراز

ولی روز روی تو ماهی خوشست

از آن چین زلف تو شد جای دل

که هندوستان جایگاهی خوشست

اگر نیست ضعفی در آن چشم مست

چرا گاه بیمار و گاهی خوشست

از آن مه بروی تو آرد پناه

که روی تو پشت و پناهی خوشست

صبوحی گناهست در پای سرو

ولی راستی را گناهی خوشست

اگر چه ره عقل و دین می‌زنی

بزن مطرب این ره که راهی خوشست

گرت اسب بر سر دواند رواست

بنه پیش او رخ که شاهی خوشست

بچشم کرم سوی خواجو نگر

که در چشم مستت نگاهی خوشست

غزل شمارهٔ ۱۴۵

بوقت صبح چو آن سرو سیمتن بنشست

ز رشک طلعت او شمع انجمن بنشست

فشاند سنبل و چون گل زغنچه رخ بنمود

کشید قامت و چون سرو در چمن بنشست

ز برگ لالهٔ سیراب و شاخ شمشادش

بریخت آب گل و باد نارون بنشست

نشست و مشعله از جان بیدلان برخاست

برفت و مشعلهٔ عمر مرد و زن بنشست

بگوی کان مگس عنبرین ببوی نبات

چرا برآن لب لعل شکرشکن بنشست

چه خیزدار بنشینی که تا تو خاسته‌ئی

کسی ندید که یکدم خروش من بنشست

مگر بروی تو بینم جهان کنون که مرا

چراغ این دل تاریک ممتحن بنشست

خبر برید بخسرو که در ره شیرین

غبار هستی فرهاد کوهکن بنشست

ز خانه هیچ نخیزد سفر گزین خواجو

که شمع دل بنشاند آنکه در وطن بنشست

غزل شمارهٔ ۱۴۶

بیش ازین بی همدمی در خانه نتوانم نشست

بر امید گنج در ویرانه نتوانم نشست

در ازل چون با می و میخانه پیمان بسته‌ام

تا ابد بی باده و پیمانه نتوانم نشست

ایکه افسونم دهی کز مار زلفش سر مپیچ

بر سر آتش بدین افسانه نتوانم نشست

مرغ جان را تا نسوزد ز آتش دل بال و پر

پیش روی شمع چون پروانه نتوانم نشست

در چنین دامی که نتوان داشت اومید خلاص

روز و شب در آرزوی دانه نتوانم نشست

منکه در زنجیرم از سودای زلف دلبران

بی پریروئی چنین دیوانه نتوانم نشست

آتش عشقش دلم را زنده می‌دارد چو شمع

ورنه زینسان مرده دل در خانه نتوانم نشست

یکنفس بی‌اشک می‌خواهم که بنشینم ولیک

در میان بحر بی دردانه نتوانم نشست

اهل دل گویند خواجو از سر جان برمخیز

چون نخیرم زانکه بی‌جانانه نتوانم نشست

غزل شمارهٔ ۱۴۷

خطر بادیهٔ عشق تو بیش از پیشست

این چه دامست که دور از تو مرا در پیشست

ایکه درمان جگر سوختگان می‌سازی

مرهمی بردل ما نه که بغایت ریشست

دیده هر چند بر آتش زند آبم لیکن

حدت آتش سودای تو از حد بیشست

باده می‌نوشم و خون از جگرم می‌جوشد

زانکه بی لعل توام باده نوشین نیشست

عاشق اندیشهٔ دوری نتواند کردن

دوربینی صفت عاقل دور اندیشست

گر مراد دل درویش برآری چه شود

زانکه سلطان بر صاحب‌نظران درویشست

آشنایان همه بیگانه شدند از خواجو

لیکن او را همه این محنت و درد از خویشست

غزل شمارهٔ ۱۴۸

بهار روی تو بازار مشتری بشکست

فریب چشم تو ناموس سامری بشکست

رخ تو پردهٔ دیبای ششتری بدرید

لب تو نامزد قند عسکری بشکست

قد تو هوش جهانی بچابکی بربود

خط تو توبهٔ خلقی بدلبری بشکست

چو حسن روی تو آوازه در جهان افکند

دل فرشته و هنگامهٔ پری بشکست

چو شام زلف تو مشاطه از قمر برداشت

رخ تو رونق خورشید خاوری بشکست

دلم ببتکده می‌رفت پیش ازین لیکن

خلیل ما همه بتهای آزری بشکست

چو برگ نسترن از شاخ ضمیران بنمود

بعشوه گوشهٔ بادام عبهری بشکست

ببرد گوی ز مه طلعتان دور قمر

چو بر قمر سر چوگان عنبری بشکست

بنوک ناوک آه سحرگهی خواجو

طلسم گنبد نه طاق چنبری بشکست

ز بسکه می‌کند از دیده سیم پالائی

بچهره قیمت بازار زرگری بشکست

غزل شمارهٔ ۱۴۹

ای بر عذار مهوشت آن زلف پرشکست

چون زنگئی گرفته بشب مشعلی بدست

وی طاق آسمانی محراب ابرویت

پیوسته گشته خوابگه جادوان مست

همچون بلال برلب کوثر نشسته است

خال لب تو گر چه سیاهیست بت پرست

بنشستی و فغان ز دل ریش من بخاست

قامت بلند و دستهٔ ریحان تازه پست

مشنو که از تو هست گزیرم چرا که نیست

یا نیست از تو محنت و رنجم چرا که هست

سروی براستی چو تو از بوستان نخاست

برخاستی و نیش غمم در جگر نشست

صد دل شکار آهوی صیاد شیرگیر

صد جان اسیر عنبر عنبرفشان مست

مخمور سر ز خاک برآرد بروز حشر

مستی که گشت بیخبر از بادهٔ الست

نگشاد چشم دولت خواجو بهیچ روی

تا دل برآن کمند گره در گره نبست

غزل شمارهٔ ۱۵۰

ترا با ما اگر صلحست جنگست

نمی دانم دگر بار این چه ینگست

به نقلی زان دهان کامم برآور

نه آخر پسته در بازار تنگست

چرا این قامت همچون کمانم

ز چشم افکنده‌ئی گوئی خدنگست

ز اشکم سنگ می‌گردد ولیکن

نمی‌گردد دلت یا رب چه سنگست

بده ساقی که آن آئینه جان

کند روشن شراب همچو زنگست

بدار ای مدعی از دامنم چنگ

ترا باری عنان دل بچنگست

زبان درکش که ما را رهزن دل

نوای مطرب و آواز چنگست

از آن از اشک خالی نیست چشمم

که پندارم شراب لاله رنگست

اگر در دفتری وقتی بیابی

قلم در نام خواجو کش که ننگست

غزل شمارهٔ ۱۵۱

ابروی تو طاقست که پیوسته هلالست

ز آنرو که هلال ار نشود بدر محالست

بر روی تو خال حبشی هر که ببیند

گوید که مگر خازن فردوس بلالست

پیوسته هلالست ترا حاجب خورشید

وین طرفه که چشم سیهت ابن هلالست

آن دل که سفر کرده بچین سر زلفت

یا رب که در آن شام غریبان به چه حالست

هندو به چهٔ خال سیاه تو به صد وجه

هندوچهٔ بستان جمالست نه خالست

گفتم که خیال تو کند مرهم ریشم

لیکن چو نظر می‌کنم این نیز خیالست

مستسقی سرچشمهٔ نوش تو برآتش

می‌سوزد و چشمش همه در آب زلالست

گردن مکش ای شمع گرت در قدم افتد

پروانهٔ دلسوخته چون سوخته بالست

امروز که مرغان چمن در طیرانند

مرغ دل من بی پر و بالست و بالست

نون شد قد همچون الفم بیتو ولیکن

برحال پریشانی من زلف تودالست

از دیدهٔ خواجو نرود گلشن رویت

زانرو که جمالت گل بستان کمالست

غزل شمارهٔ ۱۵۲

رخت خورشید را یات جمالست

خطت تفسیر آیات کمالست

هلال ارزانکه هر مه بدر گردد

چرا پیوسته ابرویت هلالست

خیالت بسکه می‌آید بچشمم

اگر خوابم بچشم آید خیالست

چو داند حال او کز تشنگی مرد

کسی کو برلب آب زلالست

بگو ای باغبان با باد شبگیر

که بلبل در قفس بی پر و بالست

نسیم نافه یا بوی عبیرست

شمیم روضه یا باد شمالست

مقیم ار بنگری در عالم جان

میان لیلی و مجنون وصالست

اگر در عالم صورت فراقست

بمعنی با تو ما را اتصالست

چرا وصل تو برخواجو حرامست

نه آخر خون مسکینان حلالست

غزل شمارهٔ ۱۵۳

حسن تو نهایت جمالست

لطف تو بغایت کمالست

با زلف تو هر که را سری هست

سر در قدم تو پایمالست

بی روی تو زندگی حرامست

وز دست تو جام می حلالست

باز آی که بی رخ تو ما را

از صحبت خویشتن ملالست

جانم که تذر و باغ عشقست

زین گونه شکسته پر و بالست

مرغ دل من هوا نگیرد

زانرو که چنین شکسته بالست

این نفحهٔ روضهٔ بهشتست

یا نکهت گلشن وصالست

این خود چه شمامهٔ شمیمست

وین خود چه شمایل شمالست

خواجو بلب تو آرزومند

چون تشنه بشربت زلالست

غزل شمارهٔ ۱۵۴

خطت که کتابهٔ جمالست

سرنامهٔ نامه کمالست

ماهی تو و مشتریت مهرست

شاهی تو و حاجبت هلالست

آن خال سیاه هندو آسا

هندوچهٔ گلشن جمالست

از مویه تنم بسان مویست

وز ناله دلم بشکل نالست

آنجا که توئی اگر فراقست

اینجا که منم همه وصالست

در عالم صورت ار چه هجرست

در عالم معنی اتصالست

آنرا که نبوده است حالی

این حال بنزد او محالست

هر چند که مهر رازوالیست

مهر رخ دوست بی زوالست

خواجو که شد از غمت خیالی

گردل ز تو برکند خیالست

غزل شمارهٔ ۱۵۵

هرکه مجنون نیست از احوال لیلی غافلست

وانکه مجنون را بچشم عقل بیند عاقلست

قرب صوری در طریق عشق بعد معنویست

عاشق ار معشوق را بی وصل بیند واصلست

اهل معنی را از او صورت نمی‌بندد فراق

وانکه این صورت نمی‌بندد ز معنی غافلست

کی بمنزل ره بری تا نگذری از خویش ازآنک

ترک هستی در ره مستی نخستین منزلست

گر چه من بد نامی از میخانه حاصل کرده‌ام

هر که از میخانه منعم می‌کند بی حاصلست

ایکه دل با خویش داری رو بدلداری سپار

کانکه دلداری ندارد نزد ما دور از دلست

یاد ساحل کی کند مستغرق دریای عشق

زانکه این معنی نداند هر که او بر ساحلست

عاشقانرا وعظ دانا عین نادانی بود

کانکه سرعشق را عالم نباشد جاهلست

ترک جانان گیر خواجو یا برو جان برفشان

ترک جان سهلست از جانان صبوری مشکلست

غزل شمارهٔ ۱۵۶

این چنین صورت گر از آب و گلست

چون بمعنی بنگری جان و دلست

نرگسش خونخواره‌ئی بس دلرباست

سنبلش شوریده‌ئی بس پر دلست

هندوی زلفش سیه کاری قویست

زنگی خالش سیاهی مقبلست

هر چه گفتم جز ثنایش ضایعست

هر چه جستم جز رضایش باطلست

تا برفت از چشم من بیرون نرفت

زانکه برآن روانش منزلست

خاطرم با یار ودل با کاروان

دیده بر راه و نظر بر محملست

دل کجا آرام گیرد در برم

چون مرا آرام دل مستعجلست

می‌روم افتان و خیزان در پیش

گر چه ز آب دیده پایم درگلست

من میان بحر بی پایان غریق

آنکه عیبم می‌کند برساحلست

دوستان گویند خواجو صبر کن

چون کنم کز جان صبوری مشکلست

غزل شمارهٔ ۱۵۷

ای من ز دو چشم نیم مستت مست

وز دست تو رفته عقل و دین از دست

بنشین که نسیم صبحدم برخاست

برخیز که نوبت سحر بنشست

با روی تو رونق قمر گم شد

وز لعل تو قیمت شکر بشکست

گوئی در فتنه و بلا بگشود

نقاش ازل که نقش رویت بست

برداشت دل شکسته از من دل

واندر سر زلف دلکشت پیوست

از لعل تو یکزمان شکیبم نیست

بی باده کجا قرار گیرد مست

در عشق تو ز آب دیده خواجو را

آخر بر هر کس آبروئی هست

غزل شمارهٔ ۱۵۸

ترا که موی میان هم وجود و هم عدمست

دو زلف افعی ضحاک و چهره جام جمست

بتیرگی شده آشفته‌تر حقیقت شرع

سواد زلف تو گوئی که رای بوالحکمست

ز دور چرخ شبی این سوال می‌کردم

که از زمانه مرا خود نصیب جمله غمست

بطیره گفت نبینی سپهر کاسه مثال

ز بهر خوردن خون تو جمله تن شکمست

گر آبروی نه در خاک کوش می‌طلبند

چو زلف یار قد عاشقان چرا بخمست

دلم بغمزه و ابروی او بمکتب عشق

امیدوار چو طفلان بنون و القلمست

ز شام زلف سیه چون نمود طلعت صبح

زمانه گفت که ای عاشقان سپیده‌دمست

مجال نطق ندارم چرا که بیش از پیش

میان لاغر او در کنار کم ز کمست

ز لعل او شکری التماس می‌کردم

که مدتی است که جانم مقید المست

جواب داد که بر هیچ دل منه خواجو

که چون میان دهنم را وجود در عدمست

غزل شمارهٔ ۱۵۹

دوش پیری ز خرابات برون آمد مست

دست در دست جوانان و صراحی در دست

گفت عیبم مکن ای خواجه که ترسا به چه‌ئی

توبهٔ من چو سر زلف چلیپا بشکست

هرکه کرد از در میخانه گشادی حاصل

چون تواند دل سودا زده در تقوی بست

من اگر توبه شکستم مکن انکارم از آنک

خود پرستی نکند هر که بود باده پرست

گر بپیری هدف ناوک خلقی گشتم

چه توان کرد که تیر خردم رفت از شست

مستم آندم که بمیرم بسر خاک برید

تا سر از خاک بر آرم به قیامت سرمست

کس ازین قید بتدبیر نرفتست برون

زانکه از چنبر تقدیر نمی‌شاید جست

مست و مدهوش برندش ز لحد بر عرصات

هر که شد همقدح باده گساران الست

جان فشانان که چو شمع از سر سر برخیزند

یکنفس بی می نوشین نتوانند نشست

همچو ابروی بتان صید کند خاطر خلق

آنکه نشکیبدش ازصحبت مستان پیوست

گر شود بزمگهت عالم بالا خواجو

تو مپندار که بالاتر ازین کاری هست

غزل شمارهٔ ۱۶۰

سحرگه ماه عقرب زلف من مست

درآمد همچو شمعی شمع در دست

دو پیکر عقربش را زهره در برج

کمانکش جادوش را تیر در شست

شبش مه منزل و ماهش قصب پوش

سهی سروش بلند و سنبلش پست

بلالش خازن فردوس جاوید

هلالش حاجب خورشید پیوست

نقاب عنبری از چهره بگشود

طناب چنبری بر مشتری بست

به فندق ضیمرانرا تاب در داد

بعشوه گوشهٔ بادام بشکست

سرشک از آرزوی خاکبوسش

روان از منظر چشمم برون جست

بلابه گفتمش بنشین که خواجو

زمانی از تو خالی نیست تا هست

فغان از جمع چون بنشست برخاست

چراغ صبح چون برخاست بنشست

غزل شمارهٔ ۱۶۱

دیشب درآمد از درم آنماه چهره مست

مانند دستهٔ گل و گلدسته‌ئی بدست

خطش نبات و پستهٔ شکرشکن شکر

سروش بلند و سنبل پرتاب و پیچ مست

زلف سیاه سرکش هندوش داده عرض

در چین هزار کافر زنگی بت پرست

از دیده محو کرد مرا هر چه هست و نیست

سودای آن عقیق گهر پوش نیست هست

در بست راه عقل چو آن بت قبا گشود

بگشود کار حسن چو آن مه کمر ببست

در مشگ می‌فکند بفندق شکنج و تاب

وز نار و عشوه گوشهٔ بادام می‌شکست

پر کرد جامی از می گلگون و درکشید

وانگه ببست بند بغلطان و برنشست

گفتم زکوة لعل درافشان نمی‌دهی

یاقوت روح پرور شیرین بدر بخست

گفتم ز پیش تیر تو خواجو کجا جهد

گفتا ز نوک ناوک ما هیچکس نرست

غزل شمارهٔ ۱۶۲

اگر چه بلبل طبعم هزار دستانست

حدیث من گل صد برگ گلشن جانست

ز بیم چنگل شاهین جان شکار فراق

دلم چو مرغ چمن روز و شب در افغانست

چو تاب زلف عروسان حجله خانهٔ طبع

روان خسته‌ام از دست دل پریشانست

چو از سر قلمم برگذشت آب سیاه

سفینه ساز و میندیش ازینکه طوفانست

کسی که ملکت جم پیش همتش بادست

اگر نظر بحقیقت کنی سلیمانست

دوای دل ز دواخانهٔ محبت جوی

که نزد اهل مودت ورای درمانست

دل خراب من از عشق کی شود خالی

چرا که جایگه گنج کنج ویرانست

چو چشمهٔ خضر ار شعر من روان افزاست

عجب مدار که آن عین آن حیوانست

ورش بمصر چو یوسف عزیز می‌دارند

غریب نیست که اورنگ ماه کنعانست

نه هر که تیغ زبان می‌کشد جهانگیرست

نه هر که لاف سخن می‌زند سخندانست

اگر ز عالم صورت گذشته‌ئی خواجو

بگیر ملکت معنی که مملکت آنست

غزل شمارهٔ ۱۶۳

نظری کن اگرت خاطر درویشانست

که جمال تو ز حسن نظر ایشانست

روی ازین بندهٔ بیچارهٔ درویش متاب

زانکه سلطان جهان بندهٔ درویشانست

پند خویشان نکنم گوش که بی خویشتنم

آشنایان غمت را چه غم از خویشانست

بده آن بادهٔ نوشین که ندارم سرخویش

کانکه از خویش کند بیخبرم خویش آنست

حاصل از عمر بجز وصل نکورویان نیست

لیکن اندیشه ز تشویش بد اندیشانست

نکنم ترکش اگر زانکه به تیرم بزند

خنک آن صید که قربان جفا کیشانست

مرهمی بردل خواجو که نهد زانکه طبیب

فارغ از درد دل خستهٔ دل ریشانست

غزل شمارهٔ ۱۶۴

آن جوهر جانست که در گوهر کانست

یا می که درو خاصیت جوهر جانست

یاقوت روان در لب یاقوتی جامست

یا چشم قدح چشمهٔ یاقوت روانست

زین پس من و میخانه که در مذهب عشاق

خاک در خمخانه به از خانهٔ خانست

در جام عقیقین فکن ای لعبت ساقی

لعلی که ازو خون جگر در دل کانست

یک شربت از آن لعل مفرح بمن آور

کز فرط حرارت دل من در خفقانست

ما غافل و آن عمر گرامی شده از دست

افسوس ز عمری که بغفلت گذرانست

هر کش غم آن نادره دور زمان کشت

او را چه غم از حادثهٔ دور زمانست

در روی تو بیرون ز نکوئی صفتی نیست

کانست که دلها همه سرگشتهٔ آنست

خواجو سخن یار چه گوئی بر اغیار

خاموش که شمع آفت جانش ز زبانست

غزل شمارهٔ ۱۶۵

دلم با مردم چشمت چنانست

که پنداری که خونشان در میانست

خطت سرنامهٔ عنوان حسنست

رخت گلدستهٔ بستان جانست

شبت مه پوش و ماهت شب نقابست

گلت خود روی و رویت گلستانست

گلستان رخت در دلستانی

بهشتی بر سر سرو روانست

چرا خورشید روز افروز رویت

نهان در چین شبگون سایبانست

کمان داران چشم دلکشت را

خدنک غمزه دایم در کمانست

بساز آخر زمانی با ضعیفان

که حسنت فتنه آخر زمانست

چرا خفتست چشم نیم مستت

ز مخموری تو گوئی ناتوانست

ز زلفت موبمو خواجو نشانداد

از آن انفاس او عنبر فشانست

غزل شمارهٔ ۱۶۶

مرا یاقوت او قوت روانست

ولی اشکم چو یاقوت روانست

رخش ماهست یا خورشید شب پوش

خطش طوطیست یا هندوستانست

صبا از طره‌اش عنبر نسیمست

نسیم از سنبلش عنبر فشانست

میانش یکسر مو در میان نیست

ولیکن یک سر مویش دهانست

شنیدم کان صنم با ما چنان نیست

ولیکن چون نظر کردم چنانست

ز چشمش چشم پوشش چون توان داشت

که یکچندست کوهم ناتوانست

بیا آن آب آتش رنگ در ده

که گر خود آتشست آتش نشانست

بدان ماند که خونش می‌دواند

بدینسان کز پیت اشکم روانست

چو مرغی زیرک آمد جان خواجو

که او را دام زلفت آشیانست

غزل شمارهٔ ۱۶۷

یاقوت روان بخش تو تا قوت روانست

چشمم ز غمت چشمهٔ یاقوت روانست

آن موی میان تو که سازد کمر از موی

موئی بمیان آمده یا موی میانست

در موی میانت سخنی نیست که خود نیست

لیکن سخن ار هست در آن پسته دهانست

تا پشت کمان می‌شکند ابروی شوخت

پیوسته ز ابروی تو پشتم چو کمانست

با ما به شکر خنده درآ زانکه یقینم

کز پستهٔ تنگ تو یقینم بگمانست

گفتند که آن جان جهان با تو چنان نیست

گوئی که چنانست که با ما نچنانست

پنداشت که ما را غم جانست ولیکن

ما در غم آنیم که او در غم آنست

عمری بتمنای رخش می‌گذرانیم

در محنت و غم گرچه که دنیا گذرانست

در کنج صوامع مطلب منزل خواجو

کو معتکف کوی خرابات مغانست

غزل شمارهٔ ۱۶۸

گفتم که چرا صورتت از دیده نهانست

گفتا که پری را چکنم رسم چنانست

گفتم که نقاب از رخ دلخواه برافکن

گفتا مگرت آرزوی دیدن جانست

گفتم همه هیچست امیدم ز کنارت

گفتا که ترا نیز مگر میل میانست

گفتم که جهان بر من دلتنک چه تنگست

گفتا که مرا همچو دلت تنک دهانست

گفتم که بگو تا بدهم جان گرامی

گفتا که ترا خود ز جهان نقد همانست

گفتم که بیا تا که روان بر تو فشانم

گفتا که گدا بین که چه فرمانش روانست

گفتم که چنانم که مپرس از غم عشقت

گفتا که مرا با تو ارادت نه چنانست

گفتم که ره کعبه بمیخانه کدامست

گفتا خمش این کوی خرابات مغانست

گفتم که چو خواجو نبرم جان ز فراقت

گفتا برو ای خام هنوزت غم آنست

غزل شمارهٔ ۱۶۹

روز رخسار تو ماهی روشنست

خال هندویت سیاهی روشنست

منظر چشمم که خلوتگاه تست

راستی را جایگاهی روشنست

گر برویت کرده‌ام تشبیه ماه

شرمسارم کاین گناهی روشنست

مه برخسارت پناه آرد از آنک

روی تو پشت و پناهی روشنست

بت پرستانرا رخ زیبای تو

روز محشر عذر خواهی روشنست

موی و رویت روز و شب در چشم ماست

زانکه گه تاریک و گاهی روشنست

گر کنم دعوی که اشکم گوهرست

چشم من بر این گواهی روشنست

می‌پزد سودای دربانی تو

خسرو انجم که شاهی روشنست

یوسف مصر مرا چاه زنخ

گر چه دلگیرست چاهی روشنست

ذره‌ئی خواجو قدم بیرون منه

از ره مهرش که راهی روشنست

غزل شمارهٔ ۱۷۰

بوقت صبح می روشن آفتاب منست

بتیره شب در میخانه جای خواب منست

اگر شراب نباشد چه غم که وقت صبوح

دو چشم اشک فشان ساغر شراب منست

وگر کباب نیابم تفاوتی نکند

بحکم آنکه دل خونچکان کباب منست

براه بادیه‌ای ساربان چه جوئی آب

که منزلت همه در دیدهٔ پر آب منست

مرا مگوی که برگرد وترک ترکان گیر

که گر چه راه خطا می‌روم صواب منست

چگونه در تو رسم تا ز خود برون نروم

چرا که هستی من در میان حجاب منست

بیا که بی تو رسم تا زخود برون نروم

چرا که هستی من در میان حجاب منست

بیا که بی تو ملولم ز زندگانی خویش

که در فراق رخت زندگی عذاب منست

تو گنج لطفی و دانم کزین بتنگ آئی

که روز و شب وطنت در دل خراب منست

خروش و نالهٔ خواجو و بانگ بلبل مست

نوای باربد و نغمه رباب منست

غزل شمارهٔ ۱۷۱

سحاب سیل فشان چشم رودبار منست

سموم صاعقه سوز آه پرشرار منست

غم ار چه خون دلم می‌خورد مضایقه نیست

که اوست در همه حالی که غمگسار منست

هلال اگر چه به ابروی یار می‌ماند

ولی نمونه‌ئی از این تن نزار منست

چو اختیار من از کاینات صحبت تست

گمان مبر که جدائی باختیار منست

خیال لعل تو هر جا که می‌کنم منزل

مقیم حجرهٔ چشم گهر نگار منست

کنار چون کنم از آب دیده گوهر شب

برزوی تو تا روز در کنار منست

مرا ز دیده می‌فکن که آبروی محیط

ز فیض مردمک چشم در نثار منست

فرونشان بنم جام گرد هستی من

اگر غبار حریفان ز رهگذر منست

طمع مدار که خواجو ز یار برگردد

که از حیات ملول آمدن نه کار منست

غزل شمارهٔ ۱۷۲

گل بستان خرد لفظ دلارای منست

بلبل باغ سخن منطق گویای منست

منم آن طوطی خوش نغمه که هنگام سخن

طوطیانرا شکر از لفظ شکر خای منست

بلبل آوای گلستان فلک را همه شب

گوش بر زمزمهٔ نغمه و آوای منست

پیش طبعم که ازو لؤلؤ لالا خیزد

نام لؤلؤ نتوان برد که لالای منست

سخنم زادهٔ جانست و گهر زادهٔ کان

بلکه دریا خجل از طبع گهر زای منست

الف قامتم ارزانکه بصورت نونست

کاف و نون نکته ئی از حرف معمای منست

سخنم سحر حلالست ولی گاه سخن

خجلت بابلیان از ید بیضای منست

گر چه در عالم خاکست مقامم لیکن

برتر از چرخ برین منزل و ماوای منست

چشمهٔ آب حیاتی که خضر تشنهٔ اوست

کمترین قطره‌ئی از طبع چو دریای منست

گر چه آن ترک ختا هندوی خویشم خواند

ترک مه روی فلک هندوی کرای منست

دولت صدر جهان باد که از دولت او

برتر از صدرنشینان جهان جای منست

چکنم ساغر صهبا که چو خواجو بصبوح

قدح دیدهٔ من ساغر صهبای منست

غزل شمارهٔ ۱۷۳

زلف لیلی صفتت دام دل مجنونست

عقل بر دانهٔ خال سیهت مفتونست

تا خیال لب و دندان تو در چشم منست

مردم چشم من از لعل و گهر قارونست

پیش لؤلؤی سرشکم ز حیا آب شود

در ناسفته که در جوف صدف مکنونست

عاقل آنست که منکر نشود مجنون را

کانکه نظارهٔ لیلی نکند مجنونست

خون شد از رشک خطت نافهٔ آهوی ختا

گر چه در اصل طبیعت چو ببینی خونست

عقل را کنه جمالت متصور نشود

زانکه حسن تو ز ادراک خرد بیرونست

می پرستان اگر از جام صبوحی مستند

مستی ما همه زان چشم خوش می‌گونست

تا جدا مانده‌ام از روی تو هرگز گفتی

کان جگر خستهٔ دل سوخته حالش چونست

رحمتی کن که ز شور شکرت خواجو را

سینه آتشکده و دیده ز غم جیحونست

غزل شمارهٔ ۱۷۴

آن ترک پریچهره مگر لعبت چینست

یا ماه شب چارده بر روی زمینست

در ابر سیه شعشهٔ بدر منیرست

یا در شکن کاکل او نور جبینست

آن ماه تمامست که برگوشه بامست

یا شاه سپهرست که بر چرخ برینست

گویند که زیباست بغایت مه نخشب

لیکن نتوان گفت که زیباتر از اینست

آن لعل گهر پوش مگر چشمهٔ نوشست

یا درج عقیقست که بر در ثمینست

هر چند نمک چون شکرت شور جهانیست

لیکن لب لعلت نمکی بس شکرینست

این نکهت مشکین نفس باد بهارست

یا چین سر زلف تو یا نافهٔ چینست

بالای بلندت که ازو کارتو بالاست

بالاش نگویم که بلای دل و دینست

خواجو اگرش تیغ زنی روی نپیچد

زیرا که تو سلطانی و او ملک یمینست

غزل شمارهٔ ۱۷۵

آن حور ماه چهره که رضوان غلام اوست

جنت فراز سرو قیامت قیام اوست

گر زانکه مشک ناب ز چین می‌شود پدید

صد چین در آن دو سلسلهٔ مشک‌فام اوست

مقبل کسی کش او بغلامی کند قبول

ای من غلام دولت آنکو غلام اوست

عامی چو من بحضرت سلطان کجا رسد

لیکن امید بنده بانعام عام اوست

پروانه گر چو شمع بسوزد عجب مدار

کان سوختن ز پختن سودای خام اوست

مشتاق را بکعبه عبادت حلال نیست

الا بکوی دوست که بیت الحرام اوست

وحشی ببوی دانه بدام اوفتد ولیک

خرم دلی که دانه خال تو دام اوست

هر کو کند بماه تمامت مشابهت

این روشنست کز نظر ناتمام اوست

خواجو بترک نام نکو گفت و ننگ داشت

از ننگ و نام اگر چه که ننگم ز نام اوست

غزل شمارهٔ ۱۷۶

گر سردر آورد سرم آنجا که پای اوست

ور سر کشد تنعم من در جفای اوست

گر می‌برد ببندگی و می‌کشد ببند

آنست رای اهل مودت که رای اوست

هر چند دورم از رخ او همچو چشم بد

پیوسته حرز بازوی جانم دعای اوست

هیچم بدست نیست که در پایش افکنم

الا سری که پیشکش خاک پای اوست

گر مدعای کشتهٔ شاهد شهادتست

دعوی چه حاجتست که شاهد گوای اوست

از هر چه بر صحایف عالم مصورست

حیرت در آن شمایل حیرت فزای اوست

تا دیده دیده است رخ دلربای او

دل در بلای دیده و جان در بلای اوست

در هر زبان که می‌شنوم گفتگوی ماست

در هر طرف که می‌شنوم ماجرای اوست

خواجو کسی که مالک ملک قناعتست

شاه جهان بعالم معنی گدای اوست

غزل شمارهٔ ۱۷۷

من بقول دشمنان هرگز نگیرم ترک دوست

کز نکورویان اگر بد در وجود آید نکوست

گر عرب را گفتگوئی هست با ما در میان

حال لیلی گو که مجنون همچنان در جستجوست

چون عروس بوستان از چهره بگشاید نقاب

بلبل ار وصف گل سوری نگوید هرزه گوست

گر چه جانان دوست دارد دشمنی با دوستان

دشمن جان خودست آنکس که برگردد ز دوست

همچو گوی ارزانکه سرگردان چوگان گشته‌ئی

سر بنه چون در سر چوگان هوای زخم گوست

کاشگی از خاک کویش من غباری بودمی

کانکه او را آبروئی هست پیشش خاک کوست

چشمهٔ جانبخش خضرست آن که آبش جانفرانست

روضهٔ بستان خلدست این که بادش مشکبوست

چون صبا حال پریشانی زلفت شرح داد

هیچ می‌دانی کز آنساعت دلم در بند اوست

با تو خواجو را برون از عشق چیزی دیگرست

ورنه در هر گوشه ماهی سرو قد لاله روست

غزل شمارهٔ ۱۷۸

عنبرست آن دام دل یا زلف عنبرسای دوست

شکرست آن کام جان یا لعل شکرخای دوست

پرتو مهرست یا مهر رخ زیبای یار

قامت سروست یا سرو قد رعنای دوست

آیت حسنست یا توقیع ملک دلبری

یا بخون ما خطی یا خط مشک آسای دوست

عکس پروینست یا قندیل مه یا شمع مهر

یا چراغ زهره یا روی جهان آرای دوست

مار ضحاکست یا شب یا طناب چنبری

یا نقاب عنبری یا جعد مه فرسای دوست

چشمهٔ نوشست یا کان نمک یا جام می

یا زلال خضر یا مرجان جان افزای دوست

آهوی مستست یا جزع یمن یا عین سحر

یا فریب عقل و دین یا نرگس شهلای دوست

شاخ شمشادست یا سرو سهی یا نارون

یا صنوبر یا بلای خلق یا بالای دوست

قامت خواجوست یا قوس قزح یا برج قوس

یا هلال عید یا ابروی چون طغرای دوست

بزم دستورست یا بتخانه چین یا چمن

یا ارم یا جنت فردوس یا ماوای دوست

غزل شمارهٔ ۱۷۹

ای فدای قامتت هر سرو بستانی که هست

در حیا از چشم من هر ابر نیسانی که هست

باز داده خط بخون وز شرمساری گشته آب

جام یاقوت ترا هر راح ریحانی که هست

نرگس سرمست مخمور تو بیمارست از آن

سر در افکندست زلفت از پریشانی که هست

خاتم لعل ترا چون شد مسخر ملک جم

صید زلفت گشت هر دیو سلیمانی که هست

راستی را بندهٔ شمشاد بالای توام

ورنه من آزادم از هر سرو بستانی که هست

لشکر عشق توام تا خیمه زد در ملک دل

کس درو منزل نمی‌سازد ز ویرانی که هست

چون شود یاقوت لؤلؤ پرورت گوهرفشان

آب گردد از حیا هر گوهر کانی که هست

هندوی آتش پرست کافر زلفت مقیم

خون خلقی می‌خورد از نا مسلمانی که هست

در دلت مهر از چه رو جویم چو می‌دانم که چیست

بنده را بیدل چرا گوئی چو می‌دانی که هست

ناشنیده از کمال حسن لیلی شمه‌ئی

عیب مجنون می‌کند دانا ز نادانی که هست

چشم خواجو چون شود دور از رخت گوهرفشان

اوفتد خون در دل هر لعل رمانی که هست

روح را در حالت آرد چون شود دستانسرای

بلبل بستان طبعش از خوش الحانی که هست

غزل شمارهٔ ۱۸۰

ایکه از دفتر حسنت مه تابان بابیست

آتش روی تو در عین لطافت آبیست

نیست در دور خطت دور تسلسل باطل

که خط سبز تو از دور تسلسل بابیست

تا شد ابروی کژت فتنهٔ هر گوشه نشین

ای بسا فتنه که در گوشهٔ هر محرابیست

زلف هندوی توام دوش بخواب آمده بود

بس پریشانم ازین رانک پریشان خوابیست

پرتو روی چو ماه تودر آن زلف سیاه

راستی را چه شب تیره و خوش مهتابیست

آنک گوید که عناب نشاند خون را

بی تو هر قطره‌ئی از خون دلم عنابیست

آفتابیست که از اوج شرف می‌تابد

یا بت ماست که در هر خم زلفش تابیست

من ازین در نروم زانکه بهر باب که هست

پیش خواجو درش از روضه رضوان بابیست

غزل شمارهٔ ۱۸۱

از روضهٔ نعیم جمالش روایتیست

و آشوب چین زلف تو در هر ولایتیست

گویند بر رخ تو جنایت بود نظر

لیکن نظر بغیر تو کردن جنایتیست

فرهاد را چو از لب شیرین گزیر نیست

در گوش او ملامت دشمن حکایتیست

گفتم که چیست آنخط مشکین برآفتاب

گفتا بسان روی من از حسن آیتیست

ارباب عقل گر چه نظر نهی کرده‌اند

لیکن ز جان صبور شدن تا بغایتیست

آمد کنون بدایت عمرم بمنتها

لیکن گمان مبر که غمش را نهایتیست

گفتم مرا بکشت غمت گفت زینهار

خواجو خموش باش که این خود عنایتیست

در تنگنای حبس جدائی توقعم

از آستان حضرتعالی حمایتیست

غزل شمارهٔ ۱۸۲

ای پیک صبا حال پری چهرهٔ ما چیست

وی مرغ سلیمان خبر آخر ز سبا چیست

در سلسلهٔ زلف سراسیمهٔ لیلی

حال دل مجنون پراکندهٔ ما چیست

برخاک رهش سر بنهادیم ولیکن

سلطان خبرش نیست که احوال گدا چیست

با آنکه طبیب دل ریشست بگوئید

کز درد بمردیم بفرما که دوا چیست

گر زانکه نرنجیده‌ئی از ما بخطائی

چین در خم ابروی تو ای ترک ختا چیست

چون دل ز پیت رفت و خطا کرد سزا یافت

دزدیده اگر دیده ترا دید سزا چیست

گر تیغ زنی ور بنوازی بمرادت

دادیم رضا تا پس ازین حکم قضا چیست

دی نرگست از عربده می‌گفت که خواجو

کام دل یکتای تو ز آن زلف دوتا چیست

در حضرت سلطان چمن چون همه بادست

چندین همه آمد شدن پیک صبا چیست

غزل شمارهٔ ۱۸۳

ز زلفش نافهٔ تاتار تاریست

که هر تار از سر زلفش تتاریست

ز شامش صد شکن بر زنگبارست

ولی هر چین ز شامش زنگباریست

از آن دردانه تا من بر کنارم

کنارم روز و شب دریا کناریست

مروساقی که بی آن لعل میگون

قدح نوشیدنم امشب خماریست

کسی کز خاک کوی دوست ببرید

برو زو در گذر کو خاکساریست

رسن بازی کنم با سنبلت لیک

پریشانم که بس آشفته کاریست

قوی جعدت پریشانست و درتاب

ز ریحان خطت گوئی غباریست

هرآنکو برک گلبرک تو دارد

به چشمش هر گلی مانند خاریست

گهی کز خاک خواجو بردمد خار

یقین میدان که بازش خار خاریست

غزل شمارهٔ ۱۸۴

برسر کوی عشق بازاریست

که رخی همچو زر بدیناریست

دل پرخون بسی بدست آید

زانکه قصاب کوچه دلداریست

نخرد هیچکس دلی بجوی

بنگر ای خواجه کاین چه بازاریست

برسر چار سوی خطهٔ عشق

رو بهر سو که آوری داریست

سر که هست از برای پای انداز

بر سر دوش عاشقان باریست

یوسف مصر را بجان عزیز

بر سر هر رهی خریداریست

زلف را گر سرت نهد بر پای

برمکش زانکه اوسیه کاریست

غمزه را پند ده که غمازیست

طره را بند نه که طراریست

آنکه خواجو ازو پریشانست

زلف آشفته کار عیاریست

غزل شمارهٔ ۱۸۵

ترا که طرهٔ مشکین و خط زنگاریست

چه غم ز چهره زرد و سرشک گلناریست

فغان ز مردم چشمت که خون جانم ریخت

چه مردمیست که در عین مردم آزاریست

از آن دو چشم توانای ناتوان عجبست

که خون خسته دلانش غذای بیماریست

بیا که در غم هجر تو کار دیدهٔ من

ز شوق لعل روان برقدت گهرباریست

ندانم این نفس روح بخش جان پرور

نسیم زلف تو یا بوی مشک تاتاریست

شنیده‌ام که ز زر کارها چو زر گردد

مرا چو زر نبود چاره ناله و زاریست

به حضرتی که شهانرا مجال گفتن نیست

چه جای زاری سرگشتگان بازاریست

مده بدست سر زلف دوست خواجو دل

که کار سنبل هندوی او سیه کاریست

چنین که طرهٔ او را شکسته می‌بینی

بزیر هر سرمویش هزار طراریست

غزل شمارهٔ ۱۸۶

جان من جان مرا چون ضرر از بیماریست

نظری کن که بجانم خطر از بیماریست

حال من نرگس بیمار تو داند زآنروی

که در او همچو دل من اثر از بیماریست

هرطبیبی که علاج دل بیمار کند

تو مپندار که او را خبر از بیماریست

تا جدا مانده‌ام از روی تو ای سیمین بر

رنگ روی من بیدل چو زر از بیماریست

چه شود گر به عیادت قدمی رنجه کنی

که فغانم همه شب تا سحر از بیماریست

من پرستار دو چشم خوش بیمار توام

گرچه بیمار پرستی بتر از بیماریست

تا دلم فتنهٔ آن نرگس بیمار تو شد

بر من این واقعه نوعی دگر از بیماریست

چشم بیمار تو پیوسته چو در چشم منست

دل پر درد مرا ناگزر از بیماریست

ایکه از چشم تو در هر طرفی بیماریست

قامتم چون سر زلفت مگر از بیماریست

عیب خواجو نتوان کردن اگر بیمارست

هر کسی را که تو بینی گذر از بیماریست

همه بیماری او روز و شب از نرگس تست

ورنه پیوسته مر او را حذر از بیماریست

غزل شمارهٔ ۱۸۷

نفسی همدم ما باش که عالم نفسیست

کان کسی نیست که هرلحظه دلش پیش کسیست

تو کجا صید من سوخته خرمن باشی

که شنیدست عقابی که شکار مگسیست

نه من دلشده دارم هوس رویت و بس

هر کرا هست سری در سر او هم هوسیست

از دل ما نشود یاد تو خالی نفسی

حاصل از عمر گرانمایهٔ ما خود نفسیست

تو نه آنی که شوی یک نفس از چشمم دور

کانکه او هر نفسی بر سر آبیست خسیست

دمبدم محترز از سیل سرشکم می‌باش

زانکه هر قطره‌ئی از چشمهٔ چشمم ارسیست

چون گرفتار توام دام دگر حاجت نیست

چه روی در پی مرغی که اسیر قفسیست

بت محمول مرا خواب ندانم چون برد

زانکه در هر طرفش ناله و بانگ جرسیست

کمترین بنده درگاه تو گفتم خواجوست

گفت گو بگذر از این در که مرا بنده یکیست

غزل شمارهٔ ۱۸۸

غرهٔ ما جز آن عارض شهرآرا نیست

شاخ شمشاد چو آن قامت سروآسا نیست

روج بخشست نسیم نفس باد بهار

لیک چون نکهت انفاس تو روح‌افزا نیست

باغ و صحرا اگر از روضهٔ رضوان بابیست

بی تو ما ار هوس باغ و سر صحرا نیست

در چمن سرو سرافراز که کارش بالاست

سرفرازست ولی چون تو سهی بالا نیست

گرچه دانم که تو داری دل ریشم یارا

با تو چون فاش بگویم که مرا یارانیست

بر وچودم به خیال سرزلف سیهت

نیست موئی که درو حلقه‌ئی از سودانیست

امشب از دست مده وقت و ز فردا بگذر

که شب تیرهٔ سودازده را فردا نیست

چند گوئی که ز گیسوی بتان دست بدار

که ترا قصهٔ درازست و مرا پروا نیست

مدتی شد که ز دل نام و نشان نشنیدم

زانکه عمریست کزو نام و نشان پیدا نیست

زشت خوئی نپسندند ز ارباب جمال

کانکه زیباست ازو عادت بد زیبا نیست

تا شدی حلقه بگوش لب لعلش خواجو

کیست کو لؤلؤی الفاظ ترا لالا نیست

غزل شمارهٔ ۱۸۹

نشان بی نشانان بی نشانیست

زبان بی زبانان بی زبانیست

دوای دردمندان دردمندیست

سزای مهربانان مهربانیست

ورای پاسبانی پادشاهیست

بجای پادشاهی پاسبانیست

چو جانان سرگران باشد بپایش

سبک جان در نیفشاندن گرانیست

خوش آن آهوی شیرافکن که دایم

توانائی او در ناتوانیست

مگر پیروزهٔ خط تو خضرست

که لعلت عین آب زندگانیست

بلی صورت بود عنوان معنی

نه اینصورت که سر تا سر معانیست

سحر فریاد شب خیزان درین راه

تو پنداری درای کاروانیست

خط زرنگاریت بر صفحهٔ ماه

سوادی از مثال آسمانیست

مغان زنده دلرا خوان که در دیر

مراد از زندخوانی زنده خوانیست

چو خواجو آستین برعالم افشان

که شرط رهروان دامن فشانیست

غزل شمارهٔ ۱۹۰

بتی که طره او مجمع پریشانیست

لب شکر شکنش گوهر بدخشانیست

به عکس روی چو مه قبله مسیحائیست

به کفر زلف سیه فتنهٔ مسلمانیست

مرا که ناوک مژگانش از جگر بگذشت

عجب مدار که اشکم چو لعل پیکانیست

خطی که مردم چشمم نبشته است چو آب

محققست که او ابن مقله ثانیست

دل شکسته که مجذوب سالکش خوانند

ز کفر زلف بتان در حجاب ظلمانیست

نظر بعین طبیعت مکن که از خوبان

مراد اهل نظر اتصال روحانیست

پری رخا چکنم گر نخوانمت شب و روز

چرا که چارهٔ دیوانگان پری خوانیست

بیا که جان عزیزم فدای لعل لبت

که با لب تو دلم را محبتی جانیست

تو شاه کشور حسنی و حاجبت ابرو

ولی خموش که بس حاجبی به پیشانیست

چنین که می‌کند از قامت تو آزادی

کمینه بنده قد تو سرو بستانیست

مپوش چهره که از طلعت تو خواجو را

غرض مطالعهٔ سر صنع یزدانیست

غزل شمارهٔ ۱۹۱

زلف هندوی تو در تابست و ما را تاب نیست

چشم جادوی تو در خوابست و ما را خواب نیست

با لبت گر باده لاف جانفزائی می‌زند

پیش ما روشن شد این ساعت که او را آب نیست

نرگست در طاق ابرو از چه خفتد بی خبر

زانکه جای خواب مستان گوشهٔ محراب نیست

ساکن کوی خرابات مغان خواهم شدن

کز در مسجد مرا امید فتح الباب نیست

خاک ره بر من شرف دارد اگر مست و خراب

بر درمیخانه خفتن خوشتر از سنجاب نیست

پیش رویش ز آتش دل سوختم پروانه وار

زانکه شمعی چون رخش در مجلس اصحاب نیست

گفتمش کاخر دل گمگشته‌ام را باز ده

گفت باری این بضاعت در جهان نایاب نیست

روضهٔ رضوان بدان صورت که وصفش خوانده‌ئی

چون بمعنی بنگری جز منزل احباب نیست

ایکه خواجو را ز تاب آتش غم سوختی

این همه آتش چه افروزی که او را تاب نیست

غزل شمارهٔ ۱۹۲

بدایت غم عشاق را نهایت نیست

نهایت ره مشتاقرا بدایت نیست

سخن بگوی که پیش لب شکر بارت

حدیث شکر شیرین بجز حکایت نیست

بسی شکایتم از فرقت تو در جانست

وگرنه از غم عشقت مرا شکایت نیست

گرم بتیغ جفا می‌کشی حیات منست

چرا که قصد حبیبان بجز عنایت نیست

چنین شنیده‌ام از راویان آیت عشق

که در قرائت دلدادگان روایت نیست

کدام رند خرابات دیده‌ئی کو را

هزار زاهد صد ساله در حمایت نیست

مباش منکر احوال عاشقان خواجو

که قطع بادیهٔ عشق بی هدایت نیست

غزل شمارهٔ ۱۹۳

هیچ روئی نیست کز چرخ سیه رو زرد نیست

کار هیچ آزاده‌ئی زین آسیا برگرد نیست

در جهان مردی نمی‌بینم که از دردی جداست

یک طربناکست برگردون و آنهم مرد نیست

گر نه بوی دوستان آرد نسیم بوستان

باد پندارش که آخر گنج باد آورد نیست

سرد باشد هر که او بی مهرروئی دم زند

چون دم مهر از دل گرمست از آنرو سرد نیست

درد دل را گفتم از وصلش دوا سازم ولیک

دردمندان محبت را دوا جز درد نیست

بی فروغ طلعتش گو مه ز مشرق بر میا

کامشبم پروای آن تنها رو شبگرد نیست

چون غبار هستیم بنشست گفتم روشنست

کز من خاکی کنون برهیچ خاطر گرد نیست

کی گمان بردم که هر چند از جهان خون می‌خورم

در جهان کس نیست کو خون منش در خورد نیست

تا نپنداری که خواجو با رخ زردست و بس

هیچ روئی نیست کز چرخ سیه رو زرد نیست

غزل شمارهٔ ۱۹۴

کو دل که او بدام غمت پای بند نیست

صیدی بدست کن که سرش در کمند نیست

با دلبری سمتگر و سرکش فتاده‌ام

کو را خبر ز حال من مستمند نیست

پر می‌زند ز شوق لبش مرغ جان من

عیب مگس مکن که شکیبش ز قند نیست

گویند صبر در مرض عشق نافعست

باری درین هوا که منم سودمند نیست

گر بند می‌نهی و گرم پند می‌دهی

هستم سزای بند ولی جای پند نیست

هر کس که سرو گفت قدت را براستی

او را معینست که همت بلند نیست

تا بسته شد ز عشق تو بر دل طریق عقل

در شهر کو کسی که کنون شهر بند نیست

گر رد کنی مرا نکند هیچکس قبول

زیرا که ناپسند تو کس را پسند نیست

خواجو مگر بزخم فراقت شود قتیل

ورنی ز ضرب تیغ تو او را گزند نیست

غزل شمارهٔ ۱۹۵

هیچکس نیست که منظور مرا ناظر نیست

گر چه بر منظرش ادارک نظر قادر نیست

ایکه از ذکر بمذکور نمی‌پردازی

حاصل از ذکر زبان چیست چو دل ذاکر نیست

نسبت ما مکن ای زاهد نادان به فجور

زانکه سرمست می عشق بتان فاجر نیست

گر چه خلقی شده‌اند از غم لیلی مجنون

هیچکس برصفت قیس بنی عامر نیست

هر دل خسته که او صدرنشین غم تست

غمش از وارد و اندیشه‌اش از صادر نیست

زآتش عشق تو آن سوز که در باطن ماست

ظاهر آنست که بر اهل خرد ظاهر نیست

گر ز سودای تو ای نادرهٔ دور زمان

خبر از دور زمانم نبود نادر نیست

چون توانم که بپایان برم این دفتر ازآنک

قصهٔ عشق من و حسن ترا آخر نیست

من بغیرتو اگر کافرم انکار مکن

کانکه دین در سر آن کار کند کافر نیست

به صبوری نتوان جستن ازین درد خلاص

زانکه نافع نبود صبر چو دل صابر نیست

ای عزیزان اگر آن یوسف کنعانی ماست

هر که او را به دو عالم بخرد خاسر نیست

قاصرست از خرد آنکس متصور باشد

که ز اوصاف تو ادراک خرد قاصر نیست

گر چه خواجو ز تو یک لحظه نگردد غائب

آندمم با تو حضورست که او حاضر نیست

نه من دلشده دارم سر پیوندت و بس

کیست آنکش سر پیوند تو در خاطر نیست

غزل شمارهٔ ۱۹۶

عشق سلطانیست کو را حاجت دستور نیست

طائران عشق را پرواز گه جز طور نیست

کس نمی‌بینم که مست عشق را پندی دهد

زانکه کس در دور چشم مست او مستور نیست

دور شو کز شمع عشق آتش بنزدیکان رسد

وانکه او نزدیک باشد گر بسوزد دور نیست

من به مهر دل به پایان می‌رسانم روز را

زانکه بی آتش درون تیره‌ام را نور نیست

ملک دل را تا بکی بینم چنین ویران ولیک

تا نمی‌گردد خراب آن مملکت معمور نیست

بزم بی شاهد نمی‌خواهم که پیش اهل دل

دوزخی باشد هر آن جنت که در وی حور نیست

رهروان عشق را جز دل نمی‌شاید دلیل

وانکه این ره نسپرد نزد خرد معذور نیست

تا نپنداری که ما با او نظر داریم و بس

هیچ ناظر را نمی‌بینم که او منظور نیست

چشم میگونش نگر سرمست و خواجو در خمار

شوخ چشم آن مست کورا رحم بر مخمور نیست

غزل شمارهٔ ۱۹۷

اینجا نماز زنده‌دلان جز نیاز نیست

وآنرا که در نیاز نبینی نماز نیست

مشتاق را بقطع منازل چه حاجتست

کاین ره بپای اهل طریقت دراز نیست

رهبانت ار بدیر مغان راه می‌دهد

آنجا مقام کن که در کعبه باز نیست

گر زانکه راه سوختگان می‌زنی رواست

چیزی بگو بسوز که حاجت بساز نیست

بازار قتل ما که چو نیکو نظر کنی

صیاد صعوه جز نظر شاهباز نیست

دردیکشان جام فنا را ز بی نیاز

جز نیستی بهیچ عطائی نیاز نیست

محمود را رسد که زند کوس سلطنت

کز سلطنت مراد دلش جز ایاز نیست

عشق مجاز در ره معنی حقیقتست

عشق ار چه پیش اهل حقیقت مجاز نیست

آن یار نازنین اگرت تیغ می‌زند

خواجو متاب روی که حاجت بناز نیست

غزل شمارهٔ ۱۹۸

مرغ جانرا هر دو عالم آشیانی بیش نیست

حاصلم زین قرص زرین نیم نانی بیش نیست

از نعیم روضهٔ رضوان غرض دانی که چیست

وصل جانان ورنه جنت بوستانی بیش نیست

گفتم از خاک درش سر بر ندارم بنده‌وار

باز می‌گویم سری بر آستانی بیش نیست

آنچنان در عالم وحدت نشان گم کرده‌ام

کز وجودم اینکه می‌بینی نشانی بیش نیست

چند گویم هر نفس کاهم ز گردون درگذشت

کاسمان از آتش آهم دخانی بیش نیست

در غمش چون دانهٔ نارست آب چشم من

وز لبش کام روانم ناردانی بیش نیست

گفتمش چشمت بمستی خون جانم ریخت گفت

گر چه خونخوارست آخر ناتوانی بیش نیست

گر بجان قانع شود در پایش افشانم روان

کانچه در دستست حالی نیم جانی بیش نیست

یک زمان خواجو حضور دوستان فرصت شمار

زانکه از دور زمان فرصت زمانی بیش نیست

غزل شمارهٔ ۱۹۹

روضهٔ خلد برین بستانسرائی بیش نیست

طوطی خوش خوان جان دستانسرائی بیش نیست

گنبد گردندهٔ پیروزه یعنی آسمان

در جهان آفرینش آسیائی بیش نیست

بگذر از کیوان که آن هندوی پیر سالخورد

با علو قدر وتمکین بز بهائی بیش نیست

قاضی دیوان اعلی را که خوانی مشتری

در حقیقت چون ببینی پارسائی بیش نیست

صفدر خیل کواکب گر چه ترکی پردلست

نام آخر خونی مبر کو بد لقائی بیش نیست

قیصر قصر ز برجد را که شاه انجمست

گر بدانی روشن او هم بی‌حیائی بیش نیست

مطرب بربط نواز مجلس سیارگان

در گلستان فلک بلبل نوائی بیش نیست

اصف ثانی چرا خوانی دبیر چرخ را

زانکه او در کوی دانش کدخدائی بیش نیست

شهره شهرست مه در راه‌پیمائی ولیک

بر سر میدان قدرت بادپائی بیش نیست

حاجت از حق جوی خواجو زانکه ملک هردو کون

با وجود جود او حاجت روائی بیش نیست

غزل شمارهٔ ۲۰۰

حذر کن ز یاری که یاریش نیست

بشودست از آنکو نگاریش نیست

چه ذوقش بود بلبل ار در چمن

گلی دارد و گلعذاریش نیست

خرد راستی را نهالی خوشست

ولیکن بجز صبر باریش نیست

مبر نام مستی که شرب مدام

بود کار آنکس که کاریش نیست

مده دل بدنیا که در باغ عمر

گلی کس نبیند که خاریش نیست

نیابی بجز بادهٔ نیستی

شرابی که رنج خماریش نیست

مرا رحمت آید بر آنکو چو من

غمی دارد و غمگساریش نیست

بدینسان که کافور او در خطت

عجب گر زعنبرغباریش نیست

به بازار او نقد قلبم درست

روانست لیکن عیاریش نیست

کجا اوفتم زین میان بر کنار

که بحر مودت کناریش نیست

اگر زانکه خواجو بری شد ز خویش

چه شد حسرت خویش باریش نیست

غزل شمارهٔ ۲۰۱

ورطهٔ پر خطر عشق ترا ساحل نیست

راه پر آفت سودای ترا منزل نیست

گر شوم کشته بدانید که در مذهب عشق

خونبهای من دلسوخته بر قاتل نیست

نشود فرقت صوری سبب منع وصال

زانکه در عالم معنی دو جهان حائل نیست

میل خوبان نه من بی سر و پا دارم و بس

کیست آنکو برخ سرو قدان مایل نیست

هیچ سائل ز درت باز نگردد محروم

گرچه در کوی تو جز خون جگر سائل نیست

چه دهم شرح جمال تو که در معنی حسن

آیتی نیست که در شان رخت نازل نیست

بنده از بندگیت خلعت شاهی یابد

که غلامی که قبولت نبود مقبل نیست

هیچ کامی ز دهان تو نکردم حاصل

چکنم کز تو مرا یک سر مو حاصل نیست

چه نصیحت کنی ای غافل نادان که مرا

پند عاقل نکند سود چو دل قابل نیست

اگرت عقل بود منکر مجنون نشوی

کانکه دیوانه لیلی نشود عاقل نیست

غم دل با که تواند که بگوید خواجو

مگر آنکس که غمی دارد و او را دل نیست

غزل شمارهٔ ۲۰۲

آن نگینی که منش می‌طلبم با جم نیست

وان مسیحی که منش دیده‌ام از مریم نیست

آنکه از خاک رهش آدم خاکی گردیست

ظاهرآنست که از نسل بنی آدم نیست

گر چه غم دارم و غمخوار ندارم لیکن

شاد از آنم که مرا از غم عشقش غم نیست

دوش رفتم بدر دیر و مرا مغبچگان

چون سگ از پیش براندند که این محرم نیست

چه غم از دشمن اگر دست دهد صحبت دوست

مهره گر زانکه بدستست غم از ارقم نیست

در چنین وقت که دیوان همه دیوان دارند

کی دهد ملک جمت دست اگر خاتم نیست

در نیاری بکف ار زانکه ز دریا ترسی

لیکن آن در که توئی طالب آن در یم نیست

مده از دست و غنیمت شمر این یکدم را

که جهان یکدم و آندم بجز از این دم نیست

کژ مرو تا چو کمان پی نکنندت خواجو

روش تیر از آنست که در وی خم نیست

غزل شمارهٔ ۲۰۳

اگر ترا غم امثال ما بود غم نیست

که درد را چو امید دوا بود غم نیست

دوا پذیر نباشد مریض علت شوق

ولی چو روی مرض در شفا بود غم نیست

کنون که کشتی ما در میان موج افتاد

اگر چنانکه مجال شنا بود غم نیست

صفا ز بادهٔ صافی طلب که صوفی را

بجای جامه صوف ار صفا بود غم نیست

براستان که گدایان آستان توایم

وگر ترا غم کار گدا بود غم نیست

غمت چو ساغر اگر خون دل بجوش آرد

چو همدم تو می جانفزا بود غم نیست

گرت فراق بزخم قفای غم بکشد

مدار غم که چو وصل از قفا بود غم نیست

بغربتم چو کسی آشنا نمی‌باشد

بشهر خویشم اگر آشنا بود غم نیست

چنین که مرغ دلم در غمش هوا بگرفت

بسوی ما اگر او را هوا بود غم نیست

چو اقتضای قضا محنتست و غم خواجو

اگر بحکم قضایت رضا بود غم نیست

غزل شمارهٔ ۲۰۴

اهل دل را از لب شیرین جانان چاره نیست

طوطی خوش نغمه را از شکرستان چاره نیست

گر دلم نشکیبد از دیدار مه رویان رواست

ذره را از طلعت خورشید رخشان چاره نیست

صبحدم چون گل بشکر خنده بگشاید دهن

از خروش و نالهٔ مرغ سحرخوان چاره نیست

تا تودر چشمی مرا از گریه خالی نیست چشم

ماه چون در برج آبی شد ز باران چاره نیست

رشتهٔ دندانت از چشمم نمی‌گردد جدا

لؤلؤ شهوار را از بحر عمان چاره نیست

از دل تنگم کجا بیرون توانی رفت از آنک

گنج لطفی گنج را در کنج ویران چاره نیست

دور گردون چون مخالف می‌شود عشاق را

در عراق ار راست گوئی از سپاهان چاره نیست

مردم از اندوه از کرمان نمی‌یابم خلاص

ای عزیزان هر که مرد او را ز کرمان چاره نیست

خواجو ار درظلمت شب باده نوشد گو بنوش

خضر را در تیرگی از آب حیوان چاره نیست

غزل شمارهٔ ۲۰۵

کدام دل که گرفتار و پای بند تو نیست

کدام صید که در آرزوی بند تو نیست

نه من به بند کمند تو پای بندم و بس

کسی بشهر نیامد که شهر بند تو نیست

ترا بقید چه حاجت که صید وحشی را

بهیچ روی خلاص از خم کمند تو نیست

ضرورتست که پیش تو پنجه نگشایم

مرا که قوت بازوی زورمند تو نیست

گرم گزند رسانی بضرب تیغ فراق

مکن که بیشم از این طاقت گزند تو نیست

چو سروم از دو جهان گر چه دست کوتاهست

ولی شکیبم از آن قامت بلند تو نیست

دلم برآتش عشقت بسوخت همچو سپند

بیا که صبرم از آنخال چون سپند تو نیست

عجب ز عقل تو دارم که می‌دهی پندم

خموش باش که این لحظه وقت پند تو نیست

ز شور بختی خواجوست اینکه چون فرهاد

نصیبش از لب شیرین همچو قند تو نیست

غزل شمارهٔ ۲۰۶

در سر زلف سیاه تو چه سوداست که نیست

وز غم عشق تو در شهر چه غوغاست که نیست

گفتی از لعل من امروز تمنای تو چیست

در دلم زان لب شیرین چه تمناست که نیست

بجز از زلف کژت سلسله جنبان دلم

خم زلف تو گواه من شیداست که نیست

پای بند غم سودای تو مسکین دل من

نتوان گفت که این طلعت زیباست که نیست

در چمن نیست ببالای بلندت سروی

راستی در قد زیبای تو پیداست که نیست

با جمالت نکنم میل تماشای بهار

زانکه در گلشن رویت چه تماشاست که نیست

گر کسی گفت که چون قد تو شمشادی نیست

اگر آن قامت و بالاست بگو راست که نیست

گفتی از نرگس رعنای منت هست شکیب

شاهد حال من آن نرگس رعناست که نیست

ایکه خواجو ز سر زلف تو شد سودائی

در سر زلف سیاه توچه سوداست که نیست

غزل شمارهٔ ۲۰۷

شمع ما مامول هر پروانه نیست

گنج ما محصول هر ویرانه نیست

کی شود در کوی معنی آشنا

هر که او از آشنا بیگانه نیست

ترک دام و دانه کن زیرا که مرغ

هیچ دامی در رهش جز دانه نیست

در حقیقت نیست در پیمان درست

هر که او با ساغر و پیمانه نیست

پند عاقل کی کند دیوانه گوش

زانکه عاقل نیست کو دیوانه نیست

نیست جانش محرم اسرار عشق

هر کرا در جان غم جانانه نیست

گر چه ناید موئی از زلفش بدست

کیست کش موئی از و در شانه نیست

گفتمش افسانه گشتم در غمت

گفت این دم موسم افسانه نیست

گفتمش بتخانه ما را مسجدست

گفت کاینجا مسجد و بتخانه نیست

گفتمش بوسی بده گفتا خموش

کاین سخنها هیچ درویشانه نیست

گفتمش شکرانه را جان می‌دهم

گفت خواجو حاجت شکرانه نیست

غزل شمارهٔ ۲۰۸

شمع ما شمعیست کو منظور هر پروانه نیست

گنج ما گنجیست کو در کنج هر ویرانه نیست

هر کرا سودای لیلی نیست مجنون آنکسست

ورنه مجنون را چو نیکو بنگری دیوانه نیست

چشم صورت بین نبیند روی معنی را بخواب

زانکه در هر کان درو در هر صدف دردانه نیست

حاجیانرا کعبه بتخانه‌ست و ایشان بت پرست

ور بینی در حقیقت کعبه جز بتخانه نیست

مرغ وحشی گر ببوی دانه در دام اوفتد

تا چه مرغم زانکه دامی در رهم جز دانه نیست

هر کرا بینی در اینجا مسکن و کاشانه است

جای ما جائیست کانجا مسکن و کاشانه نیست

گر سر شه مات داری پیش اسبش رخ بنه

کانگه پیش شه دم از فرزین زند فرزانه نیست

گفتمش پروای درویشان نمی‌باشد ترا

گفت ازین بگذر که اینها هیچ درویشانه نیست

گر چه باشد در ره جانانه جسم و جان حجاب

جان خواجو جز حریم حضرت جانانه نیست

غزل شمارهٔ ۲۰۹

گرچه کاری چو عشقبازی نیست

بگذر از وی که جای بازی نیست

بحقیقت بدان که قصه عشق

پیش صاحبدلان مجازی نیست

چون نواهای دلکش عشاق

هیچ دستان بدلنوازی نیست

ملک محمودی از کجا یابی

اگرت سیرت ایازی نیست

توسن طبع را عنان درکش

که روانی به تیز تازی نیست

شمع را زان زبان برند که او

عادتش جز زبان درازی نیست

بادهٔ صاف کو که صوفی را

جامه بی جام می نمازی نیست

دل دستانسرای مستانرا

پرده سوزی به پرده سازی نیست

خیز خواجو که نزد مشاقان

مهر ورزی به مهره بازی نیست

غزل شمارهٔ ۲۱۰

مشنو که مرا با لب لعلت هوسی نیست

کاندر شکرستان شکری بی مگسی نیست

کس نیست که در دل غم عشق تو ندارد

کانرا که غم عشق کسی نیست کسی نیست

باز آی که با هم نفسی خوش بنشینیم

کز عمر کنون حاصل ما جز نفسی نیست

تنها نه مرا با رخ و زلفت هوسی هست

کامروز کسی نیست که صاحب هوسی نیست

شب نیست که فریاد بگردون نرسانم

لیکن چه توان کرد که فریاد رسی نیست

برطرف چمن ناله‌اش آن سوز ندارد

هر بلبل دلسوخته کاندر قفسی نیست

از قافلهٔ عشق به جز نالهٔ خواجو

در وادی هجران تو بانگ جرسی نیست

غزل شمارهٔ ۲۱۱

هیچ دل نیست که میلش بدلارائی نیست

ضایع آن دیده که برطلعت زیبائی نیست

اگر از دوست تمنای تو چیز دگرست

اهل دل را بجز از دوست تمنائی نیست

ای تماشاگه جان عارض شهرآرایت

بجز از روی تو در شهر تماشائی نیست

ظاهر آنست که برصفحهٔ منشور جمال

مثل ابروی دلارای تو طغرائی نیست

در هوای گل رخسار تو شب تا سحرم

بجز از بلبل شوریده هم آوائی نیست

هر سری لایق سودای تو نبود لیکن

از تو در هیچ سری نیست که سودائی نیست

جای آن هست که بنوازی و دستم گیری

که بجز سایهٔ لطف تو مرا جائی نیست

نه که چون لعل شکر بار تو نبود شکری

که به هنگام سخن چون تو شکر خائی نیست

خواجو از عشق تو تا منصب لالائی یافت

همچو الفاظ خوشش لؤلؤ لالائی نیست

غزل شمارهٔ ۲۱۲

بر سر کوی خرابات محبت کوئیست

که مرا بر سر آن کوی نظر بر سوئیست

دهنش یکسر مویست و میانش یک موی

وز میان تن من تا بمیانش موئیست

ابروی او که ز چشمم نرود پیوسته

نه کمانیست که شایستهٔ هر بازوئیست

مرهمی از من مجروح مدارید دریغ

که دلم خستهٔ پیکان کمان ابروئیست

گر من از خوی بد خویش نگردم چه عجب

هر کسی را که در آفاق ببینی خوئیست

ز آتش دوزخم از بهر چه می‌ترسانید

دوزخ آنست که خالی ز بهشتی روئیست

نسخهٔ غالیه یا رایحهٔ گلزارست

نکهت سنبل تر یا نفس گلبوئیست

هر که از زلف دراز تو نگوید سخنی

دست کوته کن ازو زانکه پریشان گوئیست

اگر از کوی تو خواجو بملامت نرود

مکنش هیچ ملامت که ملامت جوئیست

غزل شمارهٔ ۲۱۳

دیشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت

جانم ز غم برآمد و از غم خبر نداشت

آنرا که بود عالم معنی مسخرش

دیدم به صورتی که ز عالم خبر نداشت

دلخسته‌ئی که کشته شمشیر عشق شد

زخمش بجان رسید و ز مرهم خبرنداشت

مستسقی که تشنهٔ دریای وصل بود

بگذشت آبش از سر و از یم خبر نداشت

دل صید عشق او شد وآگه نبود عقل

افتاد جام و خرد شد و جم خبر نداشت

جم را چو گشت بی خبر از جام مملکت

خاتم ز دست رفت و ز خاتم خبر نداشت

عیسی که دم ز روح زدی گو ببین که من

دارم دمی که آدم از آن دم خبر نداشت

خواجو که گشت هندوی خال سیاه دوست

دل را به مهره داد و ز ارقم خبر نداشت

غزل شمارهٔ ۲۱۴

کاروان خیمه به صحرا زد و محمل بگذشت

سیلم از دیده روان گشت و ز منزل بگذشت

ناقه بگذشت و مرا بیدل و دلبر بگذاشت

ای رفیقان بشتابید که محمل بگذشت

ساربان گو نفسی با من دلخسته بساز

کاین زمان کار من از قطع منازل بگذشت

نتواند که بدوزد نظر از منظر دوست

هر کرا در نظر آن شکل و شمایل بگذشت

سیل خونابه روان شد چو روان شد محمل

عجب از قافله زانگونه که بر گل بگذشت

نه من دلشده در قید تو افتادم و بس

کاین قضا بر سر دیوانه و عاقل بگذشت

قیمت روز وصال تو ندانست دلم

تا ازین گونه شبی برمن بیدل بگذشت

هرکه شد منکر سودای من و حسن رخت

عالم آمد بسر کویت و جاهل بگذشت

جان فدای تو اگر قتل منت در خور دست

خنک آن کشته که در خاطر قاتل بگذشت

دوش بگذشتی و خواجو بتحسر می‌گفت

آه ازین عمر گرامی که به باطل بگذشت

غزل شمارهٔ ۲۱۵

ای قمر تابی از بناگوشت

شکر آبی ز چشمهٔ نوشت

جاودان مست چشم می گونت

واهوان صید خواب خرگوشت

خسرو آسمان حلقه نمای

حلقه در گوش حلقه در گوشت

آن خط سبز هیچ دانی چیست

که دمید از عقیق در پوشت

از زمرد ز دست خازن حسن

قفل بر درج لعل خاموشت

ایکه هرگز نمی‌کنی یادم

نکنم یک نفس فراموشت

کاش کامشب بدیدمی در خواب

مست از آنسان که دیده‌ام دوشت

گر چه ما بیتو زهر می‌نوشیم

باد هرمی که می‌خوری نوشت

تو از آن برتری بزیبائی

که رسد دست ما در آغوشت

چهرهٔ خویش را در آینه بین

تا ببینیم مست و مدهوشت

باده امشب چنان مخور خواجو

که چو دیشب برند بر دوشت

غزل شمارهٔ ۲۱۶

لعل شیرین تو وصفش بر شکر باید نوشت

مهر رخسار تو شرحش بر قمر باید نوشت

ماجرای اشکم از روی تناسب یک بیک

مردم دریا نشین را بر گهر باید نوشت

هر چه در باب در میخانه چشمم نظم داد

گو مغان بر دیر بنویسند اگر باید نوشت

ایکه وصف روی زردم در قلم می‌آوری

سیم اگر بی وجه می‌باشد بزر باید نوشت

خونبهای جان شیرین من شوریده حال

برلب یاقوت آن شیرین پسر باید نوشت

از میانش چون سر موئی ندیدم در وجود

هیچ اگر خواهی نوشتن مختصر باید نوشت

هر که گردد کشتهٔ تیغ فراق این داستان

برسر خاکش بخوناب جگر باید نوشت

و آنچه فرهاد از فراق طلعت شیرین کشید

تا بروز حشر بر کوه و کمر باید نوشت

شرح خمریات خواجو جز در دردی فروش

تا نپنداری که برجای دگر باید نوشت

غزل شمارهٔ ۲۱۷

منزل ار یار قرینست چه دوزخ چه بهشت

سجده گه گر بنیازست چه مسجد چه کنشت

جای آسایش مشتاق چه هامون و چه کوه

رهزن خاطر عشاق چه زیبا و چه زشت

عشقبازی نه ببازیست که دانندهٔ غیب

عشق در طینت آدم نه به بازیچه سرشت

تا چه کردم که ز بدنامی و رسوائی من

ساکن دیر مغانم بخرابات نهشت

گر سر تربت من بازگشائی بینی

قالبم سوخته و گل شده از خون همه خشت

همچو بالای تو در باغ کسی سرو ندید

همچو رخسار تو دهقان به چمن لاله نکشت

بر گل روی تو آن خال معنبر که نشاند

بر مه عارضت آن خط مسلسل که نوشت

هر که بیند که تو از باغ برون می‌آئی

گوید این حور چرا خیمه برون زد ز بهشت

تا به چشمت همه پاکیزه نماید خواجو

خاک شو بر گذر مردم پاکیزه سرشت

غزل شمارهٔ ۲۱۸

ز کفر زلفت ایمان می‌توان یافت

ز لعلت آب حیوان می‌توان یافت

قدت را رشک طوبی می‌توان گفت

رخت را باغ رضوان می‌توان یافت

ز نقشت صورت جان می‌توان بست

ز لعلت جوهر جان می‌توان یافت

بگاه جلوه برطرف گلستان

ترا سرو خرامان می‌توان یافت

در آن مجمع که خلوتگاه خوبیست

ترا شمع شبستان می‌توان یافت

بزیر سایهٔ زلف سیاهت

بشب خورشید رخشان می‌توان یافت

ز زلفت گرچه کافر می‌توان شد

زعکس رویت ایمان می‌توان یافت

بهر موئی از آن زلف پریشان

دل جمعی پریشان می‌توان یافت

از آن با درد می‌سازم که دل را

هم از درد تو درمان می‌توان یافت

برو خواجو صبوری کن که از صبر

دوای درد هجران می‌توان یافت

غزل شمارهٔ ۲۱۹

هیچ داری خبر ای یار که آن یار برفت

یا شنیدی ز کسی کان بت عیار برفت

غم کارم بخور امروز که شد کار از دست

دلم این لحظه نگهدار که دلدار برفت

که کند چاره‌ام این لحظه که بیچاره شدم

که دهد یاریم امروز که آن یار برفت

جهد کردم که ز دل بو که برآید کاری

چکنم کاین دل محنت زده از کار برفت

این زمان بلبل دلسوخته گو دم در کش

زانکه آن طوطی خوش نغمه ز گلزار برفت

درد بیمار عجب گر بدوائی برسد

خاصه اکنون که طبیب از سر بیمار برفت

همچو آن فتنه که دیوانه‌ام از رفتارش

آدمی زاده ندیدم که پری وار برفت

بت ساغر کش من تا بشد از مجلس انس

آبروی قدح و رونق خمار برفت

آن چه می‌بود که تا ساقی از آن می‌پیمود

کس ندیدیم که از میکده هشیار برفت

بوی انفاس تو خواجو همه عالم بگرفت

این چه عطرست که آب رخ عطار برفت

غزل شمارهٔ ۲۲۰

ترک من ترک من بی سر و پا کرد و برفت

جگرم را هدف تیر بلا کرد و برفت

چون سر زلف پریشان من سودائی را

داد بر باد و فرو هشت و رها کرد و برفت

خلعت وصل چو بر قامت من راست ندید

برتنم پیرهن صبر قباکرد و برفت

عهد می‌کرد که از کوی عنایت نروم

عاقبت قصد دل خسته ما کرد و برفت

هدهد ما دگر امروز نه بر جای خودست

باز گوئی مگر آهنگ سبا کرد و برفت

ما نه آنیم که از کوی وفایش برویم

گر چه آن ترک ختا ترک وفا کرد و برفت

چون مرا دید که بگداختم از آتش مهر

همچو ماه نوم انگشت نما کرد و برفت

می‌زدم در طلبش داو تمامی لیکن

مهرهٔ مهر برافشاند و دغا کرد و برفت

آن ختائی بچه چون از برخواجو برمید

همچو آهوی ختن عزم ختا کرد و برفت

غزل شمارهٔ ۲۲۱

ابر نیسان باغ را در لؤلؤی لالا گرفت

باد بستان دشت را در عنبر سارا گرفت

چون گل صد برگ بزم خسروانی ساز کرد

بلبل خوش نغمه آهنگ هزار آوا گرفت

زاهد خلوت نشین چون غنچه خرگه زد بباغ

از صوامع رخت بربست و ره صحرا گرفت

ابر را بنگر که لاف در فشانی می‌زند

بسکه از چشمم بدامن لؤلؤی لالا گرفت

در دلم خون جگر جایش بغایت تنگ بود

از ره چشمم برون جست و ره دریا گرفت

ایکه پیش قامتت آید صنوبر در نماز

راستی را کار بالایت قوی بالا گرفت

چون سواد زلف شبرنگ تو آوردم بیاد

از سرم تا پای چون شمع آتش سودا گرفت

منکه از کافر شدن ترسی ندارم لاجرم

مؤمنم کافر شمرد و کافرم ترسا گرفت

چشم خواجو بین که گوید هردم از دریا دلی

کای بسا گوهر که باید ابر را از ما گرفت

غزل شمارهٔ ۲۲۲

سنبلش برگ ارغوان بگرفت

سبزه‌اش طرف گلستان بگرفت

برشکر طوطیش نشیمن کرد

بر قمر زاغش آشیان بگرفت

دور از آن روی بوستان افروز

لاله را دل ز بوستان بگرفت

چون شبش گرد ماه خرمن کرد

آه من راه کهکشان بگرفت

هندوی قیرگون او بکمند

قیروان تا بقیروان بگرفت

چون زتنگ شکر شکر می‌ریخت

سخنش تنگ در دهان بگرفت

دل بیمار من بخونخواری

خوی آن چشم ناتوان بگرفت

آتش طبع و آب دیدهٔ من

همچو باد صبا جهان بگرفت

خواجو از جان خسته دل برداشت

زانکه بی او دلش ز جان بگرفت

غزل شمارهٔ ۲۲۳

بر مه از سنبل پر چین تو پر چین بگرفت

چه خطا رفت که ابروی کژت چین بگرفت

گرد مشکست که گرد گل رویت بدمید

یا بنفشه‌ست که پیرامن نسرین بگرفت

لشکر زنگ ز سرحد ختن بیرون تاخت

بختا برد خط و مملکت چین بگرفت

بسکه در دیدهٔ من کرد خیال تو نزول

راه بر مردمک چشم جهان بین بگرفت

جان شیرین بلب آورد بتلخی فرهاد

نه چو پرویز که کام از لب شیرین بگرفت

آخر ای صبح جگر سوختگان رخ بنمای

که مرا بیتو ملال از مه و پروین بگرفت

همچو خواجو سزد ار ترک دل و دین گیرم

که دلم در غم عشقت ز دل و دین بگرفت

غزل شمارهٔ ۲۲۴

چو آن فتنه از خواب سر بر گرفت

صراحی طلب کرد و ساغر گرفت

سمن قرطهٔ فستقی چاک زد

چو او پرنیان در صنوبر گرفت

بنفشه ببرگ سمن برشکست

جهان نافهٔ مشک اذفر گرفت

برآتش فکند از خم طرهٔ عود

نسیم صبا بوی عنبر گرفت

ببوسید لعلش لب جام را

می راوقی طعم شکر گرفت

چوشد سرگران از شراب گران

دگر نرگسش مستی از سرگرفت

چو مرغ صراحی نوا ساز کرد

مه چنگ زن چنگ در بر گرفت

بسی اشک من طعنه بر سیم زد

بسی رنگ من خرده بر زر گرفت

چو خواجو چراغ دلش مرده بود

بزد آه و شمع فلک درگرفت

غزل شمارهٔ ۲۲۵

سپیده دم که جهان بوی نوبهار گرفت

صبا نسیم سر زلف آن نگار گرفت

بگاه بام دلم در نوای زیر آمد

چو بلبل سحری نالهای زار گرفت

چو آن نگار جفا پیشه دست من نگرفت

بسا که چهره‌ام از خون دل نگار گرفت

سرشک بود که او روی ما نگه می‌داشت

چه اوفتاد که او هم ز ما کنار گرفت

مگیر زلف سیاهش ببوی دانه خال

که بهر مهر نشاید میان مار گرفت

دلم چو بی رخ زیبای او کنار نداشت

قرار در خم آن زلف بیقرار گرفت

ز روزگار نه بس بود جور و غصه مرا

که چشم شوخ تو هم خوی روزگار گرفت

شکنج موی تو آورد ماه را در دام

کمند زلف تو خورشید را شکار گرفت

بخواب نرگس مست تو ناتوان دیدم

ز جام بادهٔ سحرش مگر خمار گرفت

درون خاطر خواجو حریم حضرت تست

بجز تو کس نتواند درو قرار گرفت

غزل شمارهٔ ۲۲۶

دردا که یار در غم و دردم بماند و رفت

ما را چون دود بر سر آتش نشاند و رفت

مخمور بادهٔ طرب انگیز شوق را

جامی نداد و زهر جدائی چشاند و رفت

گفتم مگر بحیله بقیدش در آورم

از من رمید و توسن بختم رماند و رفت

چون صید او شدم من مجروح خسته را

در بحر خون فکند و جنیبت براند و رفت

جانم چو رو به خیمه روحانیان نهاد

تن را در این حظیره سفلی بماند و رفت

خون جگر چون در دل من جای تنگ یافت

گلگون ز راه دیده ز صحرا براند رفت

گل در حجاب بود که مرغ سحرگهی

آمد بباغ و آنهمه فریاد خواند و رفت

چون بنده را سعادت قربت نداد دست

بوسید آستانه و خدمت رساند و رفت

برخاک آستان تو خواجو ز درد عشق

دامن برین سراچه خاکی فشاند و رفت

غزل شمارهٔ ۲۲۷

نوبت زدند و مرغ سحر بانگ صبح گفت

مطرب بگوی نوبت عشاق در نهفت

دل را چو لاله از می‌گلگون شکفته دار

اکنون که لاله پرده برافکند و گل شکفت

خواهی که سرفراز شوی همچو زلف یار

در پای یار سرکش خورشید چهره افت

هر کس که دید قامت آنسرو سیمتن

ای بس که خاک پای صنوبر بدیده رفت

از کوی او چگونه توانم که بگذرم

بلبل کسی نگفت که ترک چمن بگفت

شد مدتی که دیده اختر شمار من

یک شب ز عشق نرگس پر خواب او نخفت

ای آنکه چشم شوخ کماندار دلکشت

ما را به تیر غمزهٔ دل خون چکان بسفت

شامست گیسوی تو و تا صبح بسته عقد

طاقست ابروی تو و با ماه گشته جفت

خواجو بزیر جامه نهان چون کند سرشک

دریا شنیده‌ئی که بدامن توان نهفت

غزل شمارهٔ ۲۲۸

ای جان جهان جان وجهان برخی جانت

داریم تمنای کناری ز میانت

چون وصف دهان تو کنم زانکه در آفاق

من هیچ ندیدم به لطافت چو دهانت

گو شرح تو ای آیت خوبی دگری گوی

زان باب که من عاجزم از کنه بیانت

گرمدعی از نوک خدنگت سپر انداخت

من سینه سپر ساخته‌ام پیش سنانت

ای گلبن خندان بچنین حسن و لطافت

کی رونق بستان ببرد باد خزانت

هر لحظه ترا با دگران گفت و شنیدی

وز دور من خسته به حسرت نگرانت

گر خلق کنندم سپر تیرملامت

من باز نگیرم نظر از تیر و کمانت

تا رخت تصوف بخرابات نیاری

در بتکده کی راه دهد پیر مغانت

باید که نشان در میخانه بپرسی

ورنی ز جهان محو شود نام و نشانت

خواجو نکشد میل دلت سوی صنوبر

گر دست دهد صحبت آن سرو روانت

زینسان که توئی غرقهٔ دریای مودت

گر خاک شوی باد نیارد بکرانت

غزل شمارهٔ ۲۲۹

بحز از کمر ندیدم سر موئی از میانت

بجز از سخن نشانی نشنیدم از دهانت

تو چه معنی که هرگز نرسیده‌ام بکنهت

تو چه آیتی که هرگز نشنیده‌ام بیانت

تو کدام شاهبازی که ندانمت نشیمن

چه کنم که مرغ فکرت نرسد بشیانت

اگرم هزار جان هست فدای خاک پایت

که اگر دلت نجویم ندهد دلم بجانت

چه بود گرم بپرسش قدمی نهی ولیکن

تو که ناتوان نبودی چه خبر ز ناتوانت

چو کسی نمی‌تواند که ببوسد آستینت

برویم و رخت هستی ببریم از آستانت

چه گلی که بلبلی را نبود مجال با تو

که دمی برآرد از دل ز نهیب باغبانت

چه شود که بینوائی که زند دم از هوایت

دل خسته زنده دارد بنسیم بوستانت

بچه رو کناره گیری ز میان ما که خواجو

چو کمر شدست راضی بکناری از میانت

غزل شمارهٔ ۲۳۰

ز عشق غمزه و ابروی آن صنم پیوست

امام شهر بمحراب می‌رود سرمست

جمال او در جنت بروی من بگشود

خیال او گذر صبر بر دلم در بست

کنون نشانهٔ تیر ملامتم مکنید

که رفته است عنانم ز دست و تیر از شست

مرا چو مست بمیرم بهیچ آب مشوی

مگر بجرعهٔ دردی کشان باده پرست

برند دوش بدوشش بخوابگاه ابد

کسی که کرد صبوحی به بزمگاه الست

به جام باده چراغ دلم منور کن

که شمع شادیم از تند باد غم بنشست

در آن مصاف که چشم تو تیغ کینه کشید

بسا که زلف تو چشم دلاوران بشکست

بود لطایف خواجو بهار دلکش شوق

از آن چو شاخ گلش می‌برند دست بدست

غزل شمارهٔ ۲۳۱

خنک آن باد که باشد گذرش بر کویت

روشن آن دیده که افتد نظرش بر رویت

صید آن مرغ شوم کو گذرد بر بامت

خاک آن باد شوم کو به من آرد بویت

زلف هندوی تو باید که پریشان نشود

زانکه پیوسته بود همره و هم زانویت

سحر اگر زانکه چنینست که من می‌نگرم

خواب هاروت ببندد به فسون جادویت

بیم آنست که دیوانه شوم چون بینم

روی آن آب که زنجیر شود چون مویت

عین سحرست که هر لحظه بروبه بازی

شیرگیری کند و صید پلنگ آهویت

روز محشر که سر از خاک لحد بردارند

هرکسی روی بسوئی کند و من سویت

مرغ دل صید کمانخانهٔ ابروی تو شد

چه کمانست که پیوسته کشد ابرویت

بر سر کوی تو خواجو ز سگی کمتر نیست

گاه گاهی چه بود گر گذرد در کویت

غزل شمارهٔ ۲۳۲

برون ز جام دمادم مجوی این دم هیچ

بجز صراحی و مطرب مخوا همدم هیچ

بیا و بادهٔ نوشین روان بنوش که هست

بجنب جام می لعل ملکت جم هیچ

مجوی هیچ که دنیا طفیل همت اوست

که پیش همت او هست ملک عالم هیچ

غمست حاصلم از عشق و من بدین شادم

که گر چه هست غمم نیست از غمم غم هیچ

دلم ز عشق تو شد قطره‌ئی و آنهم خون

تنم ز مهر تو شد ذره‌ای و آنهم هیچ

غمم بخاک فرو برد و هست غمخور باد

دلم بکام فرو رفت و نیست همدم هیچ

تنم چوموی پر از تاب و رنج و دوری خم

ولی میان تو یک موی اندر و خم هیچ

از آن دوای دل خسته در جهان تنگست

که نیستش بجز از پستهٔ تو مرهم هیچ

دم از جهان چه زنی همدمی طلب خواجو

بحکم آنکه جهان یکدمست و آندم هیچ

غزل شمارهٔ ۲۳۳

میانش موئی و شیرین دهان هیچ

ازین موئی می بینم وز آن هیچ

دهانش گوئی از تنگی که هیچست

بدان تنگی ندیدم در جهان هیچ

میانش یک سر مویست و گوئی

ندارد یک سر مو در میان هیچ

دهانش بی گمان همچون دلم تنگ

میانش بی سخن همچون دهان هیچ

بجز وصف دهان نیست هستش

نمی‌آید حدیثم بر زبان هیچ

میانش چون تنم در بی نشانی

دهانش چون دلم وز وی نشان هیچ

خوشا با دوستان در بوستان عیش

که باشد بوستان بی دوستان هیچ

گل سوری نبینم در بهاران

چو روی دلستان در گلستان هیچ

برون از اشک از چشمم نیابد

کنارسبزه و آب روان هیچ

برو خواجو که باگل درنگیرد

خروش بلبل فریاد خوان هیچ

سحرگه خوش بود گل چیدن از باغ

ولیکن گر نگوید باغبان هیچ

غزل شمارهٔ ۲۳۴

بنوش لعل مذاب از زمردین اقداح

ببین که جوهر روحست در قدح یا راح

خوشا بروی سمن عارضان سیم اندام

عقیق ناب مروق ز سیمگران اقداح

بریز خون صراحی که در شریعت عشق

شدست خون حریفان سبیل و خمر مباح

بشوی دلق مرقع به آب دیدهٔ جام

که بی قدح نبود در صلاح و تو به صلاح

لب تو باده گساران روح را ساقیست

رخ تو خلوتیان صبوح را مصباح

در تو زمرهٔ ارباب شوق را منزل

غم تو مخزن اسرار عشق را مفتاح

فروغ روی چو ماه تو مشرق الانوار

کمند زلف سیاه تو قابض الارواح

دهد دو دیدهٔ من شرح مجمع البحرین

کند جمال تو تقریر فالق الاصباح

بساز بزم صبوحی کنون که خواجو را

لب تو جام صبوحست و طلعت تو صباح

غزل شمارهٔ ۲۳۵

حیات بخش بود باده خاصه وقت صبوح

که راح را بود آندم خواص جوهر روح

فکنده مرغ صراحی خروش در مجلس

چو بلبلان سحر در چمن بوقت صبوح

مباش بی لب یاقوت و جام یاقوتی

که نیست بی می و معشوق در زمانه فتوح

مرا چو توبه گنه بود توبه کردم از آن

که گر نکرد گناه از چه توبه کرد نصوح

نوشته‌اند بر اوراق کارنامهٔ عشق

که رند را نبود در صلاح و توبه صلوح

مرا که از درت امید فتح بابی نیست

در دو لختی چشمست بر رهت مفتوح

خیال نرگس مستت چو در دلم گذرد

شود ز خنجر خونریز او دلم مجروح

فشاند برجگر ریش من غم تو نمک

نبشت دفتر حسن ترا خط تو شروح

گر آب دیده ز سر برگذشت خواجو را

گمان مبر که بطوفان هلاک گردد نوح

غزل شمارهٔ ۲۳۶

ببوی زلف تو دادم دل شکسته بباد

بیا که جان عزیزم فدای بوی تو باد

ز دست ناله و آه سحر بفریادم

اگر نه صبر بفریاد من رسد فریاد

چو راز من بر هرکس روان فرو می‌خواند

سرشک دیده از این رو ز چشم من بفتاد

هنوز در سر فرهاد شور شیرینست

اگر چه رفت بتلخی و جان شیرین داد

ز مهر و کینه و بیداد و داد چرخ مگوی

که مهر او همه کینست و داد او بیداد

ببست بر رخ خور آسمان دریچه بام

چو پرده زان رخ چون ماه آسمان بگشاد

ز بندگی تو دارم چو سوسن آزادی

ولی تو سرو خرامان ز بندگان آزاد

گمان مبر که ز خاطر کنم فراموشت

ز پیش می‌روی اما نمی‌روی از یاد

ز باد حال تو می‌پرسم و چو می‌بینم

حدیث باد صبا هست سربسر همه باد

اگر تو داد دل مستمند من ندهی

به پیش خسرو ایران برم ز دست تو داد

برآستان محبت قدم منه خواجو

که هر که پای درین ره نهاد سر بنهاد

غزل شمارهٔ ۲۳۷

یاد باد آنکو مرا هرگز نگوید یاد باد

کی رود از یادم آنکش من نمی‌آیم بیاد

آه از آن پیمان شکن کاندیشه از آهم نکرد

داد از آن بیدادگر کز سرکشی دادم نداد

از حیای چشمهٔ نوشش شد آب خضرآب

با نسیم خاک کویش هست باد صبح باد

نیکبخت آنکو ز شادی و نشاط آزاد شد

زانکه تا من هستم از شادی نیم یک لحظه شاد

بندهٔ آن سرو آزادم وگر نی راستی

مادر فطرت ز عالم بنده را آزاد زاد

در هوایش چون برآمد خسرو انجم ببام

ذره‌وار از مهر رخسارش ز روزن در فتاد

چون بدین کوتاه دستی دل بر ابرویش نهم

کاتش سوزنده را برطاق نتوانم نهاد

برگشاد ناوکش دل بسته‌ایم از روی آنک

پای بندانرا ز شست نیکوان باشد گشاد

گفتمش دور از تو خواجو را که باشد همنفس

گفت باد صبحگاهی کافرین بر باد باد

غزل شمارهٔ ۲۳۸

پیه سوز چشم من سرشمع ایوان تو باد

جان من پروانهٔ شمع شبستان تو باد

هر پریشانی که آید روز و شب در کار من

از سر زلف دلاویز پریشان تو باد

مرغ دل کو طائر بستانسرای عشق شد

همدم بلبل نوایان گلستان تو باد

جان سرمستت که گشت از صافی وصلت خراب

بی نصیب از دردی دلگیر هجران تو باد

سرمهٔ چشم جهان بین من خاکی نهاد

از غبار رهنورد باد جولان تو باد

تا بود گوی کواکب در خم چوگان چرخ

گوی دلها در خم زلف چو چوگان تو باد

ای رخ بستان فروزت لاله برگ باغ حسن

عندلیب باغ جان مرغ خوش الحان تو باد

آنکه همچون لاله از مهرش دل پرخون بسوخت

سایه پرورد سهی سرو خرامان تو باد

هرکه چون خواجو صف آرای سپاه بیخودیست

چشم خون افشان او سقای میدان تو باد

غزل شمارهٔ ۲۳۹

نسیم باد صبا جان من فدای تو باد

بیا گرم خبری زان نگار خواهی داد

حدیث سوسن و گل با من شکسته مگوی

که بنده با گل رویش ز سوسنست آزاد

ز دست رفتم و در پا فتاد کار دلم

بساز چارهٔ کارم کنون که کار افتاد

چو غنچه گاه شکر خند سرو گلرویم

زبان ناطقه دربست چون دهان بگشاد

چو از تموج بحرین چشمم آگه شد

چو نیل گشت ز رشک آب دجلهٔ بغداد

بخون لعل فرو رفت کوه سنگین دل

چودر محبت شیرین هلاک شد فرهاد

کدام یار که چون دروصال کعبه رسد

زکشتگان بیابان فرقت آرد یاد

روم بخدمت یرغوچیان حضرت شاه

که تا از آن بت بیدادگر بخواهم داد

اگر چه رنج تو با دست در غمش خواجو

بباد ده دل دیوانه هر چه بادا باد

غزل شمارهٔ ۲۴۰

تا دلم در خم آن زلف سمن‌سا افتاد

کار من همچو سر زلف تو در پا افتاد

بسکه دود دل من دوش ز گردون بگذشت

ابر در چشم جهان بین ثریا افتاد

راستی را چو ز بالای توام یاد آمد

ز آه من غلغله در عالم بالا افتاد

چشم دریا دل ما چون ز تموج دم زد

شور در جان خروشنده دریا افتاد

اشکم از دیده از آن روی فتادست کزو

راز پنهان دل خسته بصحرا افتاد

گویدم مردمک دیدهٔ گریان که کنون

کار چشم تو چه اندیشه چو با ما افتاد

بلبل سوخته از بسکه برآورد نفیر

دود دل در جگر لالهٔ حمرا افتاد

کوکب حسن چو گشت از رخ یوسف طالع

تاب در سینهٔ پر مهر زلیخا افتاد

دل خواجو که چو وامق ز جهان فارد گشت

مهره‌ئی بود که در ششدر عذرا افتاد

غزل شمارهٔ ۲۴۱

چوعکس روی تو در ساغر شراب افتاد

چه جای تاب که آتش در آفتاب افتاد

بجام باده کنون دست می پرستان گیر

چرا که کشتی دریا کشان درآب افتاد

بسی بکوی خرابات بیخود افتادند

ولی که دید که چون من کسی خراب افتاد

چو کرد مطرب عشاق نوبتی آغاز

خروش و ناله من در دل رباب افتاد

بب چشم قدح کو کسی که دریابد

مرا که خون جگر در دل کباب افتاد

دل رمیدهٔ دعد آنزمان برفت از چنگ

که پرده از رخ رخشندهٔ رباب افتاد

خدنگ چشم تو در جان خاص و عام نشست

کمند زلف تو درحلق شیخ وشاب افتاد

نسیم صبح چودر گیسوی تو تاب افکند

دل شکستهٔ خواجو در اضطراب افتاد

غزل شمارهٔ ۲۴۲

دلبرم را پر طوطی بر شکر خواهد فتاد

مرغ جانم آتشش در بال و پر خواهد فتاد

هر نفس کو جلوهٔ کبک دری خواهد نمود

نالهٔ کبک دری در کوه و در خواهد فتاد

چون بدیدم لعل او گفتم دل شوریده‌ام

همچو طوطی زین شکر در شور وشر خواهد فتاد

از سرشک و چهره دارم وجه سیم و زر ولی

کی چو نرگس چشم او بر سیم و زر خواهد فتاد

بسکه چون فرهادم آب دیدگان از سر گذشت

کوه را سیل عقیقین برکمر خواهد فتاد

دشمن ار با ما بمستوری در افتد باک نیست

زانک با مستان در افتد هر که برخواهد فتاد

تشنه‌ام ساقی بده آبی روان کز سوز عشق

همچو شمعم آتش دل در جگر خواهد فتاد

دل بنکس ده که او را جان بلب خواهد رسید

دست آنکس گیر کو از پای در خواهد فتاد

بگذر ای زاهد که جز راه ملامت نسپرد

هر که روزی در خراباتش گذر خواهد فتاد

باده نوش اکنون که چین در زلف گلرویان باغ

از گذار باد گلبوی سحر خواهد فتاد

کار خواجو با تو افتاد از جهان وین دولتیست

هیچ کاری در جهان زین خوبتر خواهد فتاد ؟

غزل شمارهٔ ۲۴۳

گهی که شرح فراقت کنم بدیده سواد

شود سیاهی چشمم روان بجای مداد

کجا قرار توانم گرفت در غربت

که گشته‌ام بهوای تو در وطن معتاد

هر آنکسی که کند عزم کعبهٔ مقصود

گر از طریق ارادت رود رسد بمراد

در آن زمان که وجودم شود عظام رمیم

ز خاک من شنوی بوی بوستان وداد

مریز خون من خسته دل بتیغ جفا

مکن نظر بجگر خستگان بعین عناد

بهر چه امر کنی آمری و من مامور

بهر چه حکم کنی حاکمی و من منقاد

کسی که سرکشد از طاعتت مسلمان نیست

که بغض و حب توعین ضلالتست و رشاد

بسا که وصف عقیق تو مردم چشمم

بخون لعل کند بر بیاض دیده سواد

مخوان براه رشاد ای فقیه و وعظ مگوی

مرا که پیر خرابات می‌کند ارشاد

من و شراب و کباب و نوای نغمهٔ چنگ

تو و صیام و قیام و صلاح و زهد و سداد

چو سوز سینه برد با خود از جهان خواجو

ز خاک او نتوان یافتن برون ز رماد

غزل شمارهٔ ۲۴۴

چون سنبل تو سلسله بر ارغوان نهاد

آشوب در نهاد من ناتوان نهاد

چشمت بقصد کشتن من می‌کند کمین

ورنی خدنگ غمزه چرا در کمان نهاد

هیچش بدست نیست که تا در میان نهد

سری که داشت با تو کمر در میان نهاد

بر سرو کس نگفت که طوطی شکر شکست

بر ماه کس ندید که زاغ آشیان نهاد

در تابم از دو سنبل هندوت کز چه روی

سر برکنار نسترن و ارغوان نهاد

ای جان من جهان لطافت توئی ولیک

دل بر وفای عهد جهان چون توان نهاد

زانرو که در جهان بجمالت نظیر نیست

هر کس که دید روی تو سر در جهان نهاد

الفاظ من به لفظ تو شیرین ز شکرست

گوئی لب تو هم شکر اندر دهان نهاد

خواجو چو نام لعل لبت راند بر زبان

نامش زمانه طوطی شکر زبان نهاد

غزل شمارهٔ ۲۴۵

بدان ورق که صبا در کف شکوفه نهاد

بدان عرق که سحر بر عذار لاله فتاد

بدان نفس که نسیم بهار چهره گشای

نقاب نسترن و گیسوی بنفشه گشاد

ببرد باری خاک و بحدت آتش

به نقش بندی آب و بعطر سائی باد

به سحر نرگس جادوی دلبر کشمیر

به چین سنبل هندوی لعبت نوشاد

به تاب طره لیلی و شورش مجنون

به شور شکر شیرین و تلخی فرهاد

به قامت تو که شد سرو سرکشش بنده

به خدمت تو که از بنده گشته‌ئی آزاد

به نیم‌شب که مرا همزبان شود خامه

بصبحدم که مرا همنفس بود فریاد

به اشک من که زند دم ز مجمع البحرین

بچشم من که برد آب دجلهٔ بغداد

که آن چه در غم هجر تو می‌کشد خواجو

گمان مبر که بصد سال شرح شاید داد

غزل شمارهٔ ۲۴۶

یاد باد آنکه نیاورد ز من روزی یاد

شادی آنکه نبودم نفسی از وی شاد

شرح سنگین دلی و قصه شیرین باید

که بکوه آید و برسنگ نویسد فرهاد

گر بمرغان چمن بگذری ای باد صبا

گو هم آوای شما باز گرفتار افتاد

سرو هر چند ببالای تو می‌ماند راست

بنده تا قد ترا دید شد از سروآزاد

تا چه کردم که بدین روز نشستم هیهات

کس بروز من سرگشتهٔ بد روز مباد

گوئیا دایه‌ام از بهر غمت می‌پرورد

یا مگر مادرم از بهر فراقت می‌زاد

نه تو آنی که بفریاد من خسته رسی

نه من آنم که بکیوان نرسانم فریاد

تا چه حالست که هر چند کزو می‌پرسم

حال گیسوی کژت راست نمی‌گوید باد

ایکه خواجو نتواند که نیارد یادت

یاد می‌دار که از مات نمی‌آید یاد

غزل شمارهٔ ۲۴۷

دل من زحمت جان برنتابد

که در ملکی دو سلطان برنتابد

گرش همچون سگان کو برانند

عنان از کوی جانان برنتابد

کجا در خلوت وصلش بود بار

کسی کو بار هجران برنتابد

سری کز سر عشقش نیست خالی

یقین میدان که سامان برنتابد

نگارا تکیه برحسن وجوانی

مکن چندین که چندان برنتابد

دلا در باز جان در پای جانان

که عاشق زحمت جان برنتابد

چو خواجو در غمش می‌سوز و می‌ساز

که درد عشق درمان برنتابد

غزل شمارهٔ ۲۴۸

هندوئی را باغبان سوی گلستان می‌فرستد

یا به یاقوت تو سنبل خط ریحان می‌فرستد

یا شب شامی ز روز خاوری رخ می‌نماید

یا خضر خطی بسوی آب حیوان می‌فرستد

جان بجانان می‌فرستادم دلم می‌رفت و می‌گفت

مفلسی نزلی بخلوتگاه سلطان می‌فرستد

می‌رساند رنج و پندارم که راحت می‌رساند

می‌فرستد درد و می‌گویم که درمان می‌فرستد

هر که جانی دارد و در دل ندارد ترک جانان

دل بدلبر می‌سپارد جان بجانان می‌فرستد

با وجودم هر که روی چشم پرخون می‌نماید

زربکان می‌آورد لل بعمان می‌فرستد

همچو خواجو هر که جان در پای جانان می‌فشاند

روح پاکش را ز جنت حور رضوان می‌فرستد

غزل شمارهٔ ۲۴۹

چون مرا دیده بر آن آتش رخسار افتد

آتشم بردل پرخون جگر خوار افتد

مکن انکار من ایخواجه گرم کار افتاد

زانکه معذور بود هر که در این کار افتد

برمن خسته مزن تیر ملامت بسیار

که درین منزل ازین واقعه بسیار افتد

گر چو فرهاد ز مژگان گهرافشان گردم

ای بسا لعل که در دامن کهسار افتد

ور چو منصور ز من بانگ انا الحق خیزد

آتشم از جگر سوخته در دار افتد

چون بیاد خط سبز تو برآرم نفسی

دودم از سینه برین پردهٔ زنگار افتد

هر دم از آرزوی گوشه چشمت سرمست

زاهدی گوشه نشین بر در خمار افتد

گر برد باد صبا نکهت زلف تو بچین

خون دل در جگر نافهٔ تاتار افتد

پیش آن نرگس بیمار بمیرد خواجو

اگرش دیده برآن نرگس بیمار افتد

غزل شمارهٔ ۲۵۰

از باد صبا در سر زلفش چو خم افتد

صد عاشق دلسوخته در بحر غم افتد

مشتاق حرم گر بزند آه جگر سوز

آتش بمغیلان و دخان در حرم افتد

در هر طرفت هست بسی خسته و مجروح

لیکن چو منت عاشق دلخسته کم افتد

چون قصهٔ اندوه فراق تو نویسم

گر دم بزنم آتش دل در قلم افتد

پیش لب ضحاک تو بس فتنه وآشوب

کز مار سر زلف تو در ملک جم افتد

هنگام سحر گر بخرامی سوی بستان

چون زلف کژت سرو سهی در قدم افتد

خم در قد چون چنبر خواجو فتد آن دم

کز باد صبا در سر زلف تو خم افتد

غزل شمارهٔ ۲۵۱

چون طره عنبر شکنش در شکن افتد

از سنبل تر سلسله برنسترن افتد

دانی که عرق بر رخ خوبش بچه ماند

چون ژاله که بر برگ گل یاسمن افتد

کام دل شوریده ز لعل تو برآرم

گر چین سر زلف تو در دست من افتد

چون وقت سحر گل بشکر خنده درآید

از بلبل شوریده فغان در چمن افتد

طوطی که شکر می‌شکند در شکرستان

نادر فتد ار همچو تو شیرین سخن افتد

لعل لب در پوش تو چون در سخن آید

خون در جگر ریش عقیق یمن افتد

هر کو چو من از عشق تو بی خویشتن افتاد

در دام غم از درد دل خویشتن افتد

خواجو چو برد سوز غم هجر تو در خاک

آتش ز دل سوخته‌اش در کفن افتد

غزل شمارهٔ ۲۵۲

هر کرا یار یار می‌افتد

مقبل و بختیار می‌افتد

ای بسا در که از محیط سرشک

هر دمم در کنار می‌افتد

عقرب او چو حلقه می‌گردد

تاب در جان مار می‌افتد

شام زلفش چو می‌رود در چین

شور در زنگبار می‌افتد

گر نه مستست جادوش ز چه روی

بریمین و یسار می‌افتد

گل صد برگ را دگر در دام

همچو بلبل هزار می‌افتد

در چمن ز آب چشمهٔ چشمم

سیل در جویبار می‌افتد

چون خیال تو می‌کنم تحریر

بخیه بر روی کار می‌افتد

دلم از شوق چشم سرمستت

دم بدم در خمار می‌افتد

رحم بر آن پیاده کو هر دم

در کمند سوار می‌افتد

هر که او خوار می‌فتد خواجو

همچو ما باده خوار می‌افتد

غزل شمارهٔ ۲۵۳

مه چنین دلستان نمی‌افتد

سرو از اینسان روان نمی‌افتد

زان دهان نکته‌ئی نمی‌شنوم

که یقین درگمان نمی‌افتد

هیچ از او در میان نمی‌آید

که کمر در میان نمی‌افتد

عجب از پادشه که سایهٔ او

بر سر پاسبان نمی‌افتد

نام دل در نشان نمی‌آید

تیر از او برنشان نمی‌افتد

عشق سریست کافرینش را

چشم فکرت برآن نمی‌افتد

کشتی ما چنان شکست کز او

تخته‌ئی بر کران نمی‌افتد

نرود یک نفس که از دل من

دود در آسمان نمی‌افتد

چشم من تا نمی‌فتد پر اشک

دیده پر ناردان نمی‌افتد

مرغ دل تا هوا گرفت و رمید

باز با آشیان نمی‌افتد

خامه چون شرح می‌دهد غم دل

کاتشش در زبان نمی‌افتد

گشت خواجو مریض و چشم طبیب

هیچ برناتوان نمی‌افتد

غزل شمارهٔ ۲۵۴

لطافت دهنش در بیان نمی‌گنجد

حلاوت سخنش در زبان نمی‌گنجد

معانئی که مصور شود ز صورت دوست

ز من مپرس که آن در بیان نمی‌گنجد

از آن چو کلک ز شستم بجست و گوشه گرفت

که تیرقامت اودر کمان نمی گنجد

جهان پرست ز دردیکشان مجلس او

اگر چه مجلس او در جهان نمی‌گنجد

درین چمن که منم بلبل خوش الحانش

شکوفه‌ئیست که در بوستان نمی‌گنجد

چو در کنار منی گو کمر برو ز میان

که هیج با تو مرا در میان نمی‌گنجد

چگونه نام من خسته بگذرد بزبان

ترا که هیچ سخن در دهان نمی‌گنجد

چو آسمان دل از مهر تست سرگردان

اگر چه مهر تو در آسمان نمی‌گنجد

ندانم آنکه ز چشمت نمی‌رود خواجو

چه گوهریست که در بحر و کان نمی‌گنجد

غزل شمارهٔ ۲۵۵

اگر آن ماه مهربان گردد

غم دل غمگسار جان گردد

آنکه چون نامش آورم بزبان

همه اجزای من زبان گردد

ور کنم یاد ناوک چشمش

مو بر اعضای من سنان گردد

چون کنم نقش ابرویش بردل

قد چون تیر من کمان گردد

مه ز شرم جمال او هرماه

در حجاب عدم نهان گردد

یا رب این آسیاب دولابی

چند برخون عاشقان گردد

چون دلم با غم تو گوید راز

در میان خامه ترجمان گردد

از لبت هر که او نشان پرسد

چون دهان تو بی نشان گردد

چون ز لعلت سخن کند خواجو

شکر از منطقش روان گردد

غزل شمارهٔ ۲۵۶

ز جام عشق تو عقلم خراب می‌گردد

ز تاب مهر تو جانم کباب می‌گردد

مرا دلیست که دائم بیاد لعل لبت

بگرد ساقی و جام شراب می‌گردد

هلاک خود بدعا خواستم ولی چکنم

که دیر دعوت من مستجاب می‌گردد

دلست کاین همه خونم ز دیده می‌بارد

پرست کافت جان عقاب می‌گردد

تو خود چه آب و گلی کاب زندگی هردم

ز شرم چشمهٔ نوش تو آب می‌گردد

چو برتو می‌فکنم دیده اشگ گلگونم

ز عکس گلشن رویت گلاب می‌گردد

بجام باده چه حاجت که پیر گوشه نشین

بیاد چشم تو مست و خراب می‌گردد

عجب نباشد اگر شد سیاه و سودائی

چنین که زلف تو بر آفتاب می‌گردد

چو بر درت گذرم گوئیم که خواجو باز

بگرد خانهٔ ما از چه باب می‌گردد

غزل شمارهٔ ۲۵۷

چه بادست اینکه می‌آید که بوی یار ما دارد

صبا در جیب گوئی نافهٔ مشک ختا دارد

بطرف بوستان هرکس بیاد چشم می‌گونش

مدام ار می نمی‌نوشد قدح بر کف چرا دارد

چو یار آشنا از ما چنان بیگانه می‌گردد

شود جانان خویش آنکس که جانی آشنا دارد

از آن دلبستگی دارد دل ما با سر زلفش

که هرتاری ز گیسویش رگی با جان ما دارد

من از عالم بجز کویش ندارم منزلی دیگر

ولی روشن نمی‌دانم که او منزل کجا دارد

برآنم کابر گرینده از این پس پیش اشک من

حدیث چشم سیل افشان نراند گر حیا دارد

مرا در مجلس خوبان سماع انس کی باشد

که چون سروی برقص آید مرا از رقص وا دارد

اگر برگ گلت باشد نوا از بینوائی زن

که از بلبل عجب دارم اگر برگ و نوا دارد

وگر مرغ سلیمانرا بجای خود نمی‌بینم

بجای خود بود گر باز آهنگ سبا دارد

اگر چون من بسی داری بدلسوزی و غمخواری

بدین بیچاره رحم آور که در عالم ترا دارد

ز خواجو کز جهان جز تو ندارد هیچ مطلوبی

اگر دوری روا داری خدا آخر روا دارد

غزل شمارهٔ ۲۵۸

در راه قربت ما ره‌بان چه کار دارد

در خلوت مسیحا رهبان چه کار دارد

در داستان نیاید اسرار عشقبازان

کانجا که قاف عشقست دستان چه کار دارد

با حکم الهی بگذرد ز حکم یونان

با بحر لامکانی عمان چه کار دارد

در ملک بی‌نیازی کون و مکان چه باشد

با سر لن ترانی هامان چه کار دارد

گر خویشتن پرستی کی ره بری بایمان

در دین خودپرستان ایمان چه کار دارد

حاکم چو عشق باشد فرمان عقل مشنو

کشتی چو نوح سازد کنعان چه کار دارد

عاقل کجا دهد جان در آرزوی جانان

در خانهٔ بخیلان مهمان چه کار دارد

در دیر درد نوشان درس ورع که خواند

در ملت مطیعان عصیان چه کار دارد

جان بیجمال جانان پیوند جان نجوید

چیزی که دل نخواهد با جان چه کار دارد

ما را بباغ رضوان کی التفات باشد

در روضهٔ محبت رضوان چه کار دارد

خواجو سرشک خونین بر چهره چند باری

جائی که مهر باشد باران چه کار دارد

غزل شمارهٔ ۲۵۹

با درد دردنوشان درمان چه کار دارد

با نالهٔ خموشان الحان چه کار دارد

در شهر بی نشانان سلطان چه حکم داند

در ملک بی زبانان فرمان چه کار دارد

دریا کشان غم را از موج خون مترسان

با اهل نوح مرسل طوفان چه کار دارد

از دفتر معانی نقش صور فرو شوی

با نامهٔ الهی عنوان چه کار دارد

زلف سیه چه آری در پیش چشم جادو

با ساحران بابل ثعبان چه کار دارد

عیبی نباشد ار من سامان خود ندانم

با آنکه سر ندارد سامان چه کار دارد

بر خاک کوی جانان بگذر ز آب حیوان

کانجا که خضر باشد حیوان چه کار دارد

خسرو چگونه سازد منزل بصدر شیرین

بر مسند سلاطین دربان چه کار دارد

ریحان گلشن جان عقلست و نزد جانان

چون روح در نگنجد ریحان چه کار دارد

از مهر خان چه داری چشم وفا و یاری

در دست زند خوانان فرقان چه کار دارد

گفتم که جان خواجو قربان تست گفتا

در کیش پاکدینان قربان چه کار دارد

غزل شمارهٔ ۲۶۰

درد محبت درمان ندارد

راه مودت پایان ندارد

از جان شیرین ممکن بود صبر

اما ز جانان امکان ندارد

آنرا که در جان عشقی نباشد

دل بر کن از وی کوجان ندارد

ذوق فقیران خاقان نیابد

عیش گدایان سلطان ندارد

ایدل ز دلبر پنهان چه داری

دردی که جز او درمان ندارد

باید که هر کو بیمار باشد

درد از طبیبان پنهان ندارد

در دین خواجو مؤمن نباشد

هر کو بکفرش ایمان ندارد

غزل شمارهٔ ۲۶۱

کسی کو دل بر جانان ندارد

دلی دارد ولیکن جان ندارد

هر آنکو با سر زلف سیاهش

سری دارد سر و سامان ندارد

ز غرقاب غمش کی جان توان برد

که دریا نیست کان پایان ندارد

بهر موئی دلی دارد ولیکن

ز چندین دل غمی چندان ندارد

قمر گفتم چو رویش دلفروزست

ولیکن چون بدیدم آن ندارد

نسیم باغ جنت چون عذارش

گلی در روضهٔ رضوان ندارد

چو قدش باغبان گر راست خواهی

خرامان سرو در بستان ندارد

ترا با مه کنم نسبت ولی ماه

شکنج زلف مشک افشان ندارد

چه درمان خواجو ار در درد میری

که درد عاشقی درمان ندارد

غزل شمارهٔ ۲۶۲

آن پریچهره که جور و ستم آئین دارد

چه خطا رفت که ابروش دگر چین دارد

نافهٔ مشگ ز چین خیزد و آن ترک ختا

ای بسا چین که در آن طره مشگین دارد

دل غمگین مرا گر چه بتاراج ببرد

شادمانم که وطن در دل غمگین دارد

عجب از چشم کماندار تو دارم که مقیم

مست خفتست و کمان برسر بالین دارد

ای خوشا آهوی چشمت که بهر گوشه که هست

خوابگه برطرف لاله و نسرین دارد

مرغ دل کز سر زلفت نشکیبد نفسی

باز گوئی هوس چنگل شاهین دارد

گر چه فرهاد به تلخی ز جهان رفت ولیک

همچنان شور شکرخندهٔ شیرین دارد

دل گمگشته ز چشم تو طلب می‌کردم

کرد اشارت بسر زلف سیه کاین دارد

خواجو از چشمهٔ نوشت چو حکایت گوید

همه گویند سخن بین که چه شیرین دارد

غزل شمارهٔ ۲۶۳

هر کو بصری دارد با او نظری دارد

با او نظری دارد هر کو بصری دارد

آنکو خبری دارد در بیخبری کوشد

در بیخبری کوشد هر کو خبری دارد

شیرین شکری دارد آن خسرو بت رویان

آن خسرو بت رویان شیرین شکری دارد

چون ما دگری دارد آن فتنه بهر جائی

آن فتنه بهر جائی چون ما دگری دارد

هر کس که سری دارد جان در قدمش بازد

جان در قدمش بازد هر کس که سری دارد

دل گر خطری دارد از جان خطرش نبود

از جان خطرش نبود دل گر خطری دارد

مهر قمری دارد باز این دل هر جائی

باز این دل هر جائی مهر قمری دارد

عزم سفری دارد از ملک درون جانم

از ملک درون جانم عزم سفری دارد

آنکو هنری دارد از عیب نیندیشد

از عیب نیندیشد آنکو هنری دارد

روشن گهری دارد چشمی که ترا بیند

چشمی که ترا بیند روشن گهری دارد

خواجو نظری دارد با طلعت مه رویان

با طلعت مه رویان خواجو نظری دارد

غزل شمارهٔ ۲۶۴

دل من باز هوای سر کوئی دارد

میل خاطر دگر امروز بسوئی دارد

هیچ دارید خبر کان دل سرگشتهٔ من

مدتی شد که وطن بر سر کوئی دارد

بگسست از من و در سلسله موئی پیوست

که دل خلق جهان در خم موئی دارد

ایکه از سنبل مشکین توعنبر بوئیست

خنک آن باد که از زلف تو بوئی دارد

ما بیک کاسه چنین مست و خراب افتادیم

حال آن مست چه باشد که سبوئی دارد

شاخ را بین که چه سرمست برون آمده است

گوئیا او هم ازین باده کدوئی دارد

ایکه گوئی که مکن خوی بشاهد بازی

هر کرا فرض کنی عادت و خوئی دارد

خیز چون پرده ز رخسار گل افکند صبا

روی گل بین که نشان گل روئی دارد

خوش بیا برطرف دیدهٔ خواجو بنشین

همچو سروی که وطن برلب جوئی دارد

غزل شمارهٔ ۲۶۵

کدام یار که ما را پیام یار آرد

از آن دیار حدیثی بدین دیار آرد

که می‌رود که ز یاران مهربان خبری

بدین غریب پریشان دلفگار آرد

بتشنگان بیابان برد بشارت آب

ببلبلان چمن مژدهٔ بهار آرد

اگر نه لطف نماید نسیم باد صبا

بمرغ زار که بوئی ز مرغزار آرد

خیال روی نگارم اگر نگیرد دست

که طاقت غم هجران آن نگار آرد

بسی تحمل خار جفا بباید کرد

که تا نهال مودت گلی ببار آرد

ز بهر دفع خمارم که می‌تواند رفت

که جرعه‌ئی می نوشین خوشگوار آرد

بجای سرمه‌ام از خاک کوی او گردی

برای روشنی چشم اشکبار آرد

سلام و خدمت خواجو بدان دیار برد

پیام یار سفر کرده سوی یار آرد

غزل شمارهٔ ۲۶۶

چون صبا نکهت آن زلف پریشان آرد

دل پر درد مرا مژدهٔ درمان آرد

جان بشکرانه کنم پیشکش خدمت او

هر نسیمی که مرا مژدهٔ جانان آرد

چه تفاوت کند از نکهت انفاس نسیم

بلبل دلشده را بوی گلستان آرد

زلف چوگان صفت ار حلقه کند بر رخسار

هر زمان گوی دلم در خم چوگان آرد

هر که را دست دهد حاصل اوقات عزیز

حیف باشد که بافسوس بپایان آرد

در ره عشق مسلمان حقیقی آنست

که به زنار سر زلف تو ایمان آرد

زاهد صومعه را هر نفسی مست و خراب

نرگس مست تو در حلقهٔ مستان آرد

اگر از چشمهٔ نوش تو زلالی یابد

کی خضر یاد بد آب چشمهٔ حیوان آرد

باز صورت نتوان بست که نقاش ازل

صورتی مثل تو در صفحهٔ امکان آرد

دیگران سبزه ز گلزار ببازار برند

خط سبزت بچه رو سبزه ببستان آرد

گرخیال سر زلف تو نگیرد دستم

کی دل خستهٔ من طاقت هجران آرد

هر که با منطق خواجو کند اظهار سخن

در به دریا برد و زیره به کرمان آرد

غزل شمارهٔ ۲۶۷

خدنگ غمزهٔ جادو چو در کمان آرد

هزار عاشق دلخسته را بجان آرد

در آن دقیقهٔ باریک عقل خیره شود

دلم حدیث میانش چو در میان آرد

حلاوت سخنش کام جان کند شیرین

عبارتی ز لبش هر که در بیان آرد

از آن دو نرگس مخمور ناتوان عجبست

که تیر غمزه بدینگونه در کمان آرد

اگر چو خامه سرش تا به سینه بشکافند

نه عاشقست که یک حرف بر زبان آرد

کدام قاصد فرخنده می‌رود که مرا

حدیثی از لب آن ماه مهربان آرد

ز راه بنده نوازی مگر نسیم صبا

ز دوستان خبری سوی دوستان آرد

چرا حرام کند خواب بر دو دیدهٔ من

اگر نسیم سحر خواب پاسبان آرد

کسی که وصف لب و عارض کند خواجو

شکر بمصر برد گل بگلستان آرد

بعدی 

دسته بندي: شعر,خواجوی کرمانی ,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد