فوج

چنین گفت کاندر سرای سپنج****سزد گر نباشیم چندین به رنج نباید کزین گردش روزگار****مرا بهره کین آید و کارزار
امروز یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

شاهنامه فردوسی ب17_پادشاهی اسکندر

شاهنامه فردوسی ب17_پادشاهی اسکندر

پادشاهی اسکندر

 

بخش ۱

سکندر چو بر تخت بنشست گفت****که با جان شاهان خرد باد جفت
که پیروزگر در جهان ایزدست****جهاندار کز وی نترسد بدست
بد و نیک هم بگذرد بی‌گمان****رهایی نباشد ز چنگ زمان
هرانکس که آید بدین بارگاه****که باشد ز ما سوی ما دادخواه
اگر گاه بار آید ار نیم‌شب****به پاسخ رسد چون گشاید دو لب
چو پیروزگر فرهی دادمان****در بخت پیروز بگشادمان
همه زیردستان بیابند بهر****به کوه و بیابان و دریا و شهر
نخواهیم باژ از جهان پنج سال****جز آنکس که گوید که هستم همال
به دوریش بخشیم بسیار چیز****ز دارنده چیزی نخواهیم نیز
چو اسکندر این نیکویها بگفت****دل پادشا گشت با داد جفت
ز ایوان برآمد یکی آفرین****بران دادگر شهریار زمین
ازان پس پراگنده شد انجمن****جهاندار بنشست با رای‌زن

بخش ۱۰

گزین کرد زان رومیان مرد چند****خردمند و بادانش و بی‌گزند
یکی نامه بنوشت پس شهریار****پر از پوزش و رنگ و بوی و نگار
که نه نامور ز استواران خویش****ازین پرهنر نامداران خویش
خردمند و بادانش و شرم و رای****جهانجوی و پردانش و رهنمای
فرستادم اینک به نزدیک تو****نه پیچند با رای باریک تو
تو این چیزها را بدیشان نمای****همانا بباشد هم‌انجا به جای
چو من نامه یابم ز پیران خویش****جهاندیده و رازداران خویش
که بگذشت بر چشم ما چار چیز****که کس را به گیتی نبودست نیز
نویسم یکی نامهٔ دلپسند****که کیدست تا باشد او شاه هند
خردمند نه مرد رومی برفت****ز پیش سکندر سوی کید تفت
چو سالار هند آن سران را بدید****فراوان بپرسید و پاسخ شنید
چنانچون ببایست بنواختشان****یکی جای شایسته بنشاختشان
دگر روز چون آسمان گشت زرد****برآهیخت خورشید تیغ نبرد
بیاراست آن دختر شاه را****نباید خود آراستن ماه را
به خانه درون تخت زرین نهاد****به گرد اندر آرایش چین نهاد
نشست از بر تخت خورشید چهر****ز ناهید تابنده‌تر بر سپهر
برفتند بیدار نه مرد پیر****زبان چرب و گوینده و یادگیر
فرستادشان شاه سوی عروس****بر آواز اسکندر فیلقوس
بدیدند پیران رخ دخت شاه****درفشان ازو یاره و تخت و گاه
فرو ماندند اندرو خیره خیر****ز دیدار او سست شد پای پیر
خردمند نه پیر مانده به جای****زبانها پر از آفرین خدای
نه جای گذر دید ازیشان یکی****نه زو چشم برداشتند اندکی
چو فرزانگان دیرتر ماندند****کس آمد بر شاهشان خواندند
چنین گفت با رومیان شهریار****که چندین چرا بودتان روزگار
همو آدمی بودکان چهره داشت****به خوبی ز هر اختری بهره داشت
بدو گفت رومی که ای شهریار****در ایوان چنو کس نبیند نگار
کنون هر یکی از یک اندام ماه****فرستیم یک نامه نزدیک شاه
نشستند پس فیلسوفان بهم****گرفتند قرطاس و قیر و قلم
نوشتند هر موبدی ز آنک دید****که قرطاس ز انقاس شد ناپدید
ز نزدیک ایشان سواری برفت****به نزد سکندر به میلاد تفت
چو شاه جهان نامه‌هاشان بخواند****ز گفتارشان در شگفتی بماند
به نامه هر اندام را زو یکی****صفت کرده بودند لیک اندکی
بدیشان جهاندار پاسخ نوشت****که بخ‌بخ که دیدم خرم بهشت
کنون بازگردید با چار چیز****برین بر فزونی مجویید نیز
چو منشور و عهد من او را دهید****شما با فغستان بنه برنهید
نیازارد او را کسی زین سپس****ازو در جهان یافتم داد و بس

بخش ۱۱

فرستاده برگشت زان مرز و بوم****بیامد به نزدیک پیران روم
چو آن موبدان پاسخ شهریار****بدیدند با رنج دیده سوار
از ایوان به نزدیک شاه آمدند****بران نامور بارگاه آمدند
سپهدار هندوستان شاد شد****که از رنج اسکندر آزاد شد
بروبر بخواندند پس نامه را****چو پیغام آن شاه خودکامه را
گزین کرد پیران صد از هندوان****خردمند و گویا و روشن‌روان
در گنج بی‌رنج بگشاد شاه****گزین کرد ازان یاره و تاج و گاه
همان گوهر و جامهٔ نابرید****ز چیزی که شایسته‌تر برگزید
ببردند سیصد شتروار بار****همان جامه و گوهر شاهوار
صد اشتر همه بار دینار بود****صد اشتر ز گنج درم بار بود
یکی مهد پرمایه از عود تر****برو بافته زر و چندی گهر
به ده پیل بر تخت زرین نهاد****به پیلی گرانمایه‌تر زین نهاد
فغستان ببارید خونین سرشک****همی رفت با فیلسوف و پزشک
قدح هم چنان نامداری به دست****همه سرکشان از می جام مست
فغستان چو آمد به مشکوی شاه****یکی تاج بر سر ز مشک سیاه
بسان گل زرد بر ارغوان****ز دیدار او شاد شد ناتوان
چو سرو سهی بر سرش گرد ماه****نشایست کردن به مه بر نگاه
دو ابرو کمان و دو نرگس دژم****سر زلف را تاب داده به خم
دو چشمش چو دو نرگس اندر بهشت****تو گفتی که از ناز دارد سرشت
سکندر نگه کرد بالای اوی****همان موی و روی و سر و پای اوی
همی گفت کاینت چراغ جهان****همی آفرین خواند اندر نهان
بدان دادگر کو سپهر آفرید****بران گونه بالا و چهر آفرید
بفرمود تا هرک بخرد بدند****بران لشکر روم موبد بدند
نشستند و او را به آیین بخواست****به رسم مسیحا و پیوند راست
برو ریخت دینار چندان ز گنج****که شد ماه را راه رفتن به رنج

بخش ۱۲

چو شد کار آن سرو بن ساخته****به آیین او جای پرداخته
بپردخت ازان پس به داننده مرد****که چون خیزد از دانش اندر نبرد
پر از روغن گاو جامی بزرگ****فرستاد زی فیلسوف سترگ
که این را به اندامها در بمال****سرون و میان و بر و پشت و یال
بیاسای تا ماندگی بفگنی****به دانش مرا جان و مغز آگنی
چو دانا به روغن نگه کرد گفت****که این بند بر من نشاید نهفت
بجان اندر افگند سوزن هزار****فرستاد بازش سوی شهریار
به سوزن نگه کرد شاه جهان****بیاورد آهنگران را نهان
بفرمود تا گرد بگداختند****از آهن یکی مهره‌ای ساختند
سوی مرد دانا فرستاد زود****چو دانا نگه کرد و آهن بسود
به ساعت ازان آهن تیره‌رنگ****یکی آینه ساخت روشن چو زنگ
ببردند نزد سکندر به شب****وزان راز نگشاد بر باد لب
سکندر نهاد آینه زیر نم****همی داشت تا شد سیاه و دژم
بر فیلسوفش فرستاد باز****بران کار شد رمز آهن دراز
خردمند بزدود آهن چو آب****فرستاد بازش هم اندر شتاب
ز دودش ز دارو کزان پس ز نم****نگردد به زودی سیاه و دژم
سکندر نگه کرد و او را بخواند****بپرسید و بر زیرگاهش نشاند
سخن گفتش از جام روغن نخست****همی دانش نامور بازجست
چنین گفت با شاه مرد خرد****که روغن بر اندامها بگذرد
تو گفتی که از فیلسوفان شهر****ز دانش مرا خود فزونست بهر
به پاسخ چنین گفتم ای پادشا****که دانا دل مردم پارسا
چو سوزن پی و استخوان بشمرد****اگر سنگ پیش آیدش بشکرد
به پاسخ به دانا چنین گفت شاه****که هر دل که آن گشته باشد سپاه
به بزم و به رزم و به خون ریختن****به هر جای با دشمن آویختن
سخن‌های باریک مرد خرد****چو دل تیره باشد کجا بگذرد
ترا گفتم این خوب گفتار خویش****روان و دل و رای هشیار خویش
سخن داند از موی باریکتر****ترا دل ز آهن نه تاریکتر
تو گفتی برین سالیان برگذشت****ز خونها دلم پر ز زنگار گشت
چگونه به راه آید این تیرگی****چه پیچم سخن را بدین خیرگی
ترا گفتم از دانش آسمان****زدایم دلت تا شوی بی‌گمان
ازان پس که چون آب گردد به رنگ****کجا کرد باید بدو کار تنگ
پسند آمدش تازه گفتار اوی****دلش تیزتر گشت بر کار اوی
بفرمود تا جامه و سیم و زر****بیاورد گنجور جامی گهر
به دانا سپردند و داننده گفت****که من گوهری دارم اندر نهفت
که یابم بدو چیز و بی دشمنست****نه چون خواسته جفت آهرمنست
به شب پاسبانان نخواهند مزد****به راهی که باشم نترسم ز دزد
خرد باید و دانش و راستی****که کژی بکوبد در کاستی
مرا خورد و پوشیدنی زین جهان****بس از شهریار آشکار ونهان
که دانش به شب پاسبان منست****خرد تاج بیدار جان منست
به بیشی چرا شادمانی کنم****برین خواسته پاسبانی کنم
بفرمای تا این برد باز جای****خرد باد جان مرا رهنمای
سکندر بدو ماند اندر شگفت****ز هر گونه اندیشه‌ها برگرفت
بدو گفت زین پس مرا بر گناه****نگیرد خداوند خورشید و ماه
خریدارم این رای و پند ترا****سخن گفتن سودمند ترا

بخش ۱۳

بفرمود تا رفت پیشش پزشک****که علت بگفتی چو دیدی سرشک
سر دردمندی بدو گفت چیست****که بر درد زان پس بباید گریست
بدو گفت هر کس که افزون خورد****چو بر خوان نشیند خورش ننگرد
نباشد فراوان خورش تن درست****بزرگ آنک او تن درستی بجست
بیامیزم اکنون ترا دارویی****گیاها فراز آرم از هر سویی
که همواره باشی تو زان تن درست****نباید به دارو ترا دست شست
همان آرزوها بیفزایدت****چو افزون خوری چیز نگزایدت
همان یاد داری سخنهای نغز****بیفزاید اندر تنت خون و مغز
شوی بر تن خویشتن کامگار****دلت شاد گردد چو خرم بهار
همان رنگ چهرت به جای آورد****به هر کار پاکیزه رای آورد
نگردد پراگنده مویت سپید****ز گیتی سپیدی کند ناامید
سکندر بدو گفت نشنیده‌ام****نه کس را ز شاهان چنین دیده‌ام
گر آری تو این نغز دارو به جای****تو باشی به گیتی مرا رهنمای
خریدار گردم ترا من به جان****شوی بی‌گزند از بد بدگمان
ورا خلعت و نیکویها بساخت****ز دانا پزشکان سرش برفراخت
پزشک سراینده آمد به کوه****بیاورد با خویشتن زان گروه
ز دانایی او را فزون بود بهر****همی زهر بشناخت از پای زهر
گیاهان کوهی فراوان درود****بیفگند زو هرچ بیکار بود
ازو پاک تریاکها برگزید****بیامیخت دارو چنانچون سزید
تنش را به داروی کوهی بشست****همی داشتش سالیان تن درست
چنان شد که او شب نخفتی بسی****بیامیختی شاد با هر کسی
به کار زنان تیز بودی سرش****همی نرم جایی بجستی برش
ازان سوی کاهش گرایید شاه****نکرد اندر آن هیچ تن را نگاه
چنان بد که روزی بیامد پزشک****ز کاهش نشان یافت اندر سرشک
بدو گفت کز خفت و خیز زنان****جوان پیر گردد به تن بی‌گمان
برآنم که بی‌خواب بودی سه شب****به من بازگوی این و بگشای لب
سکندر بدو گفت من روشنم****از آزار سستی ندارد تنم
پسندیده دانای هندوستان****نبود اندر آن کار همداستان
چو شب تیره شد آن نبشته بجست****بیاورد داروی کاهش درست
همان نیز تنها سکندر بخفت****نیامیخت با ماه دیدار جفت
به شبگیر هور اندر آمد پزشک****نگه کرد و بی‌بار دیدش سرشک
بینداخت دارو به رامش نشست****یکی جام بگرفت شادان به دست
بفرمود تا خوان بیاراستند****نوازندهٔ رود و می‌خواستند
بدو گفت شاه آن چرا ریختی****چو با رنج دارو برآمیختی
ورا گفت شاه جهان دوش جفت****نجست و شب تیره تنها بخفت
چو تنها بخسپی تو ای شهریار****نیاید ترا هیچ دارو به کار
سکندر بخندید و زو شاد شد****ز تیمسار وز درد آزاد شد
وزان پس ز داننده دل کرد شاد****ورا گفت بی‌هند گیتی مباد
بزرگان و اخترشناسان همه****تو گویی به هندوستان شد رمه
وزانجا بیامد سوی خان خویش****همه شب همی ساخت درمان خویش
چو برزد سر از کوه روشن چراغ****چو دریا فروزنده شد دشت و راغ
سکندر بیامد بران بارگاه****دو لب پر ز خنده دل از غم تباه
فرستاده را دید سالار بار****بپرسید و بردش بر شهریار
یکی بدره دینار و اسپی سیاه****به رای زرین بفرمود شاه
پزشک خردمند را داد و گفت****که با پاک رایت خرد باد جفت

بخش ۱۴

ازان پس بفرمود کان جام زرد****بیارند پر کرده از آب سرد
همی خورد زان جام زر هرکس آب****ز شبگیر تا بود هنگام خواب
بخوردند آب از پی خرمی****ز خوردن نیامد بدو در کمی
بدان فیلسوف آن زمان شاه گفت****که این دانش از من نباید نهفت
که افزایش آب این جام چیست****نجومیست گر آلت هندویست
چنین داد پاسخ که ای شهریار****تو این جام را خوارمایه مدار
که این در بسی سالیان کرده‌اند****بدین در بسی رنجها برده‌اند
ز اختر شناسان هر کشوری****به جایی که بد نامور مهتری
بر کید بودند کین جام کرد****به روز سپید و شب لاژورد
همی طبع اختر نگه داشتند****فراوان درین روز بگذاشتند
تو از مغنیاطیس گیر این نشان****که او را کسی کرد ز آهن‌کشان
به طبع این چنین هم شدست آب‌کش****ز گردون پذیره همی آب خوش
همی آب یابد چو گیرد کمی****نبیند به روشن دو چشم آدمی
چو گفتار دانا پسند آمدش****سخنهای او سودمند آمدش
چنین گفت پیران میلاد را****که من عهد کید از پی داد را
همی نشکنم تا بماند به جای****همی پیش او بود باید به پای
که من یافتم زو چنین چار چیز****بروبر فزونی نجوییم نیز
دو صد بارکش خواسته بر نهاد****صد افسر ز گوهر بران سر نهاد
به کوه اندر آگند چیزی که بود****ز دینار وز گوهر نابسود
چو در کوه شد گنجها ناپدید****کسی چهرهٔ آگننده ندید
همه گنج با آنک کردش نهان****ندیدند زان پس کس اندر جهان
ز گنج نهان کرده بر کوهسار****بیاورد با خویشتن یادگار

بخش ۱۵

ز میلاد چون باد لشکر براند****به قنوج شد گنجش آنجا بماند
چو آورد لشکر به نزدیک فور****یکی نامه فرمود پر جنگ و شور
ز شاهنشه اسکندر فیلقوس****فروزندهٔ آتش و نعم و بوس
سوی فور هندی سپهدار هند****بلند اختر و لشکر آرای سند
سر نامه کرد آفرین خدای****کجا بود و باشد همیشه به جای
کسی را که او کرد پیروزبخت****بماند بدو کشور و تاج و تخت
گرش خوار گیرد بماند نژد****نتابد برو آفتاب بلند
شنیدی همانا که یزدان پاک****چه دادست ما را بدین تیره خاک
ز پیروزی و بخت وز فرهی****ز دیهیم وز تخت شاهنشهی
نماند همی روز ما بگذرد****کسی دیگر آید کزو بر خورد
همی نام کوشم که ماند نه ننگ****بدین مرکز ماه و پرگار تنگ
چو این نامه آرند نزدیک تو****بی‌آزار کن رای تاریک تو
ز تخت بلندی به اسپ اندر آی****مزن رای با موبد و رهنمای
ز ما ایمنی خواه و چاره مساز****که بر چاره‌گر کار گردد دراز
ز فرمان اگر یک زمان بگذری****بلندی گزینی و کنداوری
بیارم چو آتش سپاهی گران****گزیده دلیران کنداوران
چو من باسواران بیایم به جنگ****پشیمانی آید ترا زین درنگ
چو زین باره گفتارها سخته شد****نویسنده از نامه پردخته شد
نهادند مهر سکندر به روی****بجستند پیدا یکی نامجوی
فرستاده شاهش به نزدیک فور****گهی رزم گفتی گهی بزم و سور
فرستاده آمد به درگه فراز****بگفتند با فور گردن فراز
جهاندیده را پیش او خواندند****بر تخت نزدیک بنشاندند

بخش ۱۶

چو آن نامه برخواند فور سترگ****برآشفت زان نامدار بزرگ
هم‌انگه یکی تند پاسخ نوشت****به پالیز کینه درختی بکشت
سر نامه گفت از خداوندپاک****بباید که باشیم با ترس و باک
نگوییم چندین سخن بر گزاف****که بیچاره باشد خداوند لاف
مرا پیش خوانی ترا شرم نیست****خرد را بر مغزت آزرم نیست
اگر فیلقوس این نوشتی به فور****تو نیز آن هم آغاز و بردار شور
ز دارا بدین سان شدستی دلیر****کزو گشته بد چرخ گردنده سیر
چو بر تخمه‌ای بگذرد روزگار****نسازند با پند آموزگار
همان نیز بزم آمدت رزم کید****بر آنی که شاهانت گشتند صید
برین گونه عنوان برین سان سخن****نیامد بما زان کیان کهن
منم فور وز فور دارم نژاد****که از قیصران کس نکردیم یاد
بدانگه که دار مرا یار خواست****دل و بخت با او ندیدیم راست
همی ژنده پیلان فرستادمش****همیدون به بازی زمان دادمش
که بر دست آن بنده‌بر کشته شد****سر بخت ایرانیان گشته شد
گر او را ز دستور بد بد رسید****چرا شد خرد در سرت ناپدید
تو در جنگ چندین دلیری مکن****که با مات کوتاه باشد سخن
ببینی کنون ژنده پیل و سپاه****که پیشت ببندند بر باد راه
همی رای تو برترین گشتن است****نهان تو چون رنگ آهرمنست
به گیتی همه تخم زفتی مکار****بترس از گزند و بد روزگار
بدین نامه ما نیکویی خواستیم****منقش دلت را بیاراستیم

بخش ۱۷

چو پاسخ به نزد سکندر رسید****هم‌انگه ز لشکر سران برگزید
که باشند شایسته و پیش‌رو****به دانش کهن گشته و سال نو
سوی فور هندی سپاهی براند****که روی زمین جز به دریا نماند
به هر سو همی رفت زان‌سان سپاه****تو گفتی جز آن بر زمین نیست راه
همه کوه و دریا و راه درشت****به دل آتش جنگ‌جویان بکشت
ز رفتن سپه سربسر گشت کند****ازان راه دشوار و پیکار تند
هم‌انگه چو آمد به منزل سپاه****گروهی برفتند نزدیک شاه
که ای قیصر روم و سالار چین****سپاه ترا برنتابد زمین
نجوید همی جنگ تو فور هند****نه فغفور چینی نه سالار سند
سپه را چرا کرد باید تباه****بدین مرز بی‌ارز و زین‌گونه راه
ز لشکر نبینیم اسپی درست****که شاید به تندی برو رزم جست
ازین جنگ گر بازگردد سپاه****سوار و پیاده نیابند راه
چو پیروز بودیم تا این زمان****به هرجای بر لشگر بدگمان
کنون سربه‌سر کوه و دریا به پیش****به سیری نیامد کس از جان خویش
مگردان همه نام ما را به ننگ****نکردست کس جنگ با آب و سنگ
غمی شد سکندر ز گفتارشان****برآشفت و بشکست بازارشان
چنین گفت کز جنگ ایرانیان****ز رومی کسی را نیامد زیان
به دارا بر از بندگان بد رسید****کسی از شما باد جسته ندید
برین راه من بی‌شما بگذرم****دل اژدها را به پی بسپرم
بیینید ازان پس که رنجور فور****نپردازد از بن به رزم و به سور
مرایار یزدان و ایران سپاه****نخواهم که رومی بود نیک‌خواه
چو آشفته شد شاه زان گفت و گوی****سپه سوی پوزش نهادند روی
که ما سربسر بندهٔ قیصریم****زمین جز به فرمان او نسپریم
بکوشیم و چون اسپ گردد تباه****پیاده به جنگ اندر آید سپاه
گر از خون ما خاک دریا کنند****نشیبی ز افگنده بالا کنند
نبیند کسی پشت ما روز جنگ****اگر چرخ بار آورد کوه سنگ
همه بندگانیم و فرمان تراست****چو آزار گیری ز ما جان تراست
چو بشنید زیشان سکندر سخن****یکی رزم را دیگر افگند بن
گزین کرد ز ایرانیان سی هزار****که بودند با آلت کارزار
برفتند کارآزموده سران****زره‌دار مردان جنگاوران
پس پشت ایشان ز رومی سوار****یکی قلب دیگر همان چل هزار
پس پشت ایشان سواران مصر****دلیران و خنجرگزاران مصر
برفتند شمشیرزن چل هزار****هرانکس که بود از در کارزار
ز خویشان دارا و ایرانیان****هرانکس که بود از نژاد کیان
ز رومی و از مصری و بربری****سواران شایسته و لشکری
گزین کرد قیصر ده و دو هزار****همه رزمجوی و همه نامدار
بدان تا پس پشت او زین گروه****در و دشت گردد به کردار کوه
از اخترشناسان و از موبدان****جهاندیده و نامور بخردان
همی برد با خویشتن شست مرد****پژوهندهٔ روزگار نبرد
چو آگاه شد فور کامد سپاه****گزین کرد جای از در رزمگاه
به دشت اندرون لشکر انبوه گشت****زمین از پی پیل چون کوه گشت
سپاهی کشیدند بر چار میل****پس پشت گردان و در پیش پیل
ز هندوستان نیز کارآگاهان****برفتند نزدیک شاه جهان
بگفتند با او بسی رزم پیل****که او اسپ را بفگند از دو میل
سواری نیارد بر او شدن****نه چون شد بود راه بازآمدن
که خرطوم او از هوا برترست****ز گردون مر او را زحل یاورست
به قرطاوس بر پیل بنگاشتند****به چشم جهانجوی بگذاشتند
بفرمود تا فیلسوفان روم****یکی پیل کردند پیشش ز موم
چنین گفت کاکنون به پاکیزه رای****که آرد یکی چارهٔ این به جای
نشستند دانش پژوهان بهم****یکی چاره جستند بر بیش و کم
یکی انجمن کرد ز آهنگران****هرانکس که استاد بود اندران
ز رومی و از مصری و پارسی****فزون بود مرد از چهل بار سی
یکی بارگی ساختند آهنین****سوارش ز آهن ز آهنش زین
به میخ و به مس درزها دوختند****سوار و تن باره بفروختند
به گردون براندند بر پیش شاه****درونش پر از نفط کرده سیاه
سکندر بدید آن پسند آمدش****خردمند را سودمند آمدش
بفرمود تا زان فزون از هزار****ز آهن بکردند اسپ و سوار
ازان ابرش و خنگ و بور و سیاه****که دیدست شاهی ز آهن سپاه
از آهن سپاهی به گردون براند****که جز با سواران جنگی نماند

بخش ۱۸

چو اسکندر آمد به نزدیک فور****بدید آن سپه این سپه را ز دور
خروش آمد و گرد رزم او دو روی****برفتند گردان پرخاشجوی
به اسپ و به نفط آتش اندر زدند****همه لشکر فور برهم زدند
از آتش برافروخت نفط سیاه****بجنبید ازان کاهنین بد سپاه
چو پیلان بدیدند ز آتش گریز****برفتند با لشکر از جای تیز
ز لشکر برآمد سراسر خروش****به زخم آوریدند پیلان به جوش
چو خرطومهاشان بر آتش گرفت****بماندند زان پیلبانان شگفت
همه لشکر هند گشتند باز****همان ژنده پیلان گردن فراز
سکندر پس لشکر بدگمان****همی تاخت بر سان باددمان
چنین تا هوا نیلگون شد به رنگ****سپه را نماند آن زمان جای جنگ
جهانجوی با رومیان همگروه****فرود آمد اندر میان دو کوه
طلایه فرستاد هر سو به راه****همی داشت لشکر ز دشمن نگاه
چو پیدا شد آن شوشهٔ تاج شید****جهان شد بسان بلور سپید
برآمد خروش از بر گاودم****دم نای سرغین و رویینه خم
سپه با سپه جنگ برساختند****سنانها به ابر اندر افراختند
سکندر بیامد میان دو صف****یکی تیغ رومی گرفته به کف
سواری فرستاد نزدیک فور****که او را بخواند بگوید ز دور
که آمد سکندر به پیش سپاه****به دیدار جوید همی با تو راه
سخن گوید و گفت تو بشنود****اگر دادگویی بدان بگرود
چو بشنید زو فور هندی برفت****به پیش سپاه آمد از قلب تفت
سکندر بدو گفت کای نامدار****دو لشکر شکسته شد از کارزار
همی دام و دد مغز مردم خورد****همی نعل اسپ استخوان بسپرد
دو مردیم هر دو دلیر و جوان****سخن گوی و با مغز دو پهلوان
دلیران لشکر همه کشته‌اند****وگر زنده از رزم برگشته‌اند
چرا بهر لشکر همه کشتن است****وگر زنده از رزم برگشتن است
میان را ببندیم و جنگ آوریم****چو باید که کشور به چنگ آوریم
ز ما هرک او گشت پیروز بخت****بدو ماند این لشکر و تاج و تخت
ز رومی سخنها چو بشنید فور****خریدار شد رزم او را به سور
تن خویش را دید با زور شیر****یکی باره چون اژدهای دلیر
سکندر سواری بسان قلم****سلیحی سبک بادپایی دژم
بدوگفت کاینست آیین و راه****بگردیم یک با دگر بی‌سپاه
دو خنجر گرفتند هر دو به کف****بگشتند چندان میان دو صف
سکندر چو دید آن تن پیل مست****یکی کوه زیر اژدهایی به دست
به آورد ازو ماند اندر شگفت****غمی شد دل از جان خود برگرفت
همی گشت با او به آوردگاه****خروشی برآمد ز پشت سپاه
دل فور پر درد شد زان خروش****بران سو کشیدش دل و چشم و گوش
سکندر چو باد اندر آمد ز گرد****بزد تیغ تیزی بران شیر مرد
ببرید پی بر بر و گردنش****ز بالا به خاک اندر آمد تنش
سر لشکر روم شد به آسمان****برفتند گردان لشکر دمان
یکی کوس بودش ز چرم هژبر****که آواز او برگذشتی ز ابر
برآمد دم بوق و آواس کوس****زمین آهنین شد هوا آبنوس
بران هم نشان هندوان رزمجوی****به تنگی به روی اندر آورده روی
خروش آمد از روم کای دوستان****سر مایهٔ مرز هندوستان
سر فور هندی به خاک اندرست****تن پیلوارش به چاک اندرست
شما را کنون از پی کیست جنگ****چنین زخم شمشیر و چندین درنگ
سکندر شما را چنان شد که فور****ازو جست باید همی رزم و سور
برفتند گردان هندوستان****به آواز گشتند همداستان
تن فور دیدند پر خون و خاک****بر و تنش کرده به شمشیر چاک
خروشی برآمد ز لشکر به زار****فرو ریختند آلت کارزار
پر از درد نزدیک قیصر شدند****پر از ناله و خاک بر سر شدند
سکندر سلیح گوان بازداد****به خوبی ز هرگونه آواز داد
چنین گفت کز هند مردی به مرد****شما را به غم دل نباید سپرد
نوزاش کنون من به افزون کنم****بکوشم که غم نیز بیرون کنم
ببخشم شما را همه گنج اوی****حرامست بر لشکرم رنج اوی
همه هندوان را توانگر کنم****بکوشم که با تخت و افسر کنم
وزان جایگه شد بر تخت فور****بران جشن ماتم برین جشن سور
چنین است رسم سرای سپنج****بخواهد که مانی بدو در به رنج
بخور هرچ داری منه بازپس****تو رنجی چرا ماند باید به کس
همی بود بر تخت قیصر دو ماه****ببخشید گنجش همه بر سپاه
یکی با گهر بود نامش سورگ****ز هندوستان پهلوانی سترگ
سر تخت شاهی بدو داد و گفت****که دینار هرگز مکن در نهفت
ببخش و بخور هرچ آید فراز****بدین تاج و تخت سپنجی مناز
که گاهی سکندر بود گاه فور****گهی درد و خشمست و گه کام و سور
درم داد و دینار لشکرش را****بیاراست گردان کشورش را

بخش ۱۹

چو لشکر شد از خواسته بی‌نیاز****برو ناگذشته زمانی دراز
به شبگیر برخاست آوای کوس****هوا شد به کردار چشم خروس
ز بس نیزه و پرنیانی درفش****ستاره شده سرخ و زرد و بنفش
سکندر بیامد به سوی حرم****گروهی ازو شاد و بهری دژم
ابا نالهٔ بوق و با کوس تفت****به خان براهیم آزر برفت
که خان حرم را برآورده بود****بدو اندرون رنجها برده بود
خداوند خواندش بیت‌الحرام****بدو شد همه راه یزدان تمام
ز پاکی ورا خانهٔ خویش خواند****نیایش بران کو ترا پیش خواند
خدای جهان را نباشد نیاز****نه جای خور و کام و آرام و ناز
پرستشگهی بود تا بود جای****بدو اندرون یاد کرد خدای
پس آمد سکندر سوی قادسی****جهانگیر تا جهرم پارسی
چو آگاهی آمد به نصر قتیب****کزو بود مر مکه را فر و زیب
پذیره شدش با نبرده سران****دلاور سواران نیزه‌وران
سواری بیامد هم اندر زمان****ز مکه به نزد سکندر دمان
که این نامداری که آمد ز راه****نجوید همی تاج و گنج و سپاه
نبیرهٔ سماعیل نیک اخترست****که پور براهیم پیغمبرست
چو پیش آمدش نصر بنواختش****یکی مایه‌ور جایگه ساختش
بدو شاد شد نصر و گوهر بگفت****همه رازها برگشاد از نهفت
سکندر چنین داد پاسخ بدوی****که ای پاک‌دل مهتر راست‌گوی
بدین دوده اکنون کدامست مه****جز از تو پسندیده و روزبه
بدو گفت نصر ای جهاندار شاه****خزاعست مهتر بدین جایگاه
سماعیل چون زین جهان درگذشت****جهانگیر قحطان بیامد ز دشت
ابا لشکر گشن شمشیرزن****به بیداد بگرفت شهر یمن
بسی مردم بیگنه کشته شد****بدین دودمان روز برگشته شد
نیامد جهان‌آفرین را پسند****برو تیره شد رای چرخ بلند
خزاعه بیامد چو او گشت خاک****بر رنج و بیداد بدرود پاک
حرم تا یمن پاک بر دست اوست****به دریای مصر اندرون شست اوست
سر از راه پیچیده و داد نه****ز یزدان یکی را به دل یاد نه
جهانی گرفته به مشت اندرون****نژاد سماعیل ازو پر ز خون
سکندر ز نصر این سخنها شنید****ز تخم خزاعه هرانکس که دید
به تن کودکان را نماندش روان****نماندند زان تخمه کس در جهان
ز بیداد بستد حجاز و یمن****به رای و به مردان شمشیرزن
نژاد سماعیل را برکشید****هرانکس که او مهتری را سزید
پیاده درآمد به بیت‌الحرام****سماعیلیان زو شده شادکام
بهر پی که برداشت قیصر ز راه****همی ریخت دینار گنجور شاه

بخش ۲

بفرمود تا پیش او شد دبیر****قلم خواست چینی و رومی حریر
نویسنده از کلک چون خامه کرد****سوی مادر روشنک نامه کرد
که یزدان ترا مزد نیکان دهاد****بداندیش را درد پیکان دهاد
نوشتم یکی نامه‌ای پیش ازین****نوشته درو دردها بیش ازین
چو جفت ترا روز برگشته شد****به دست یکی بنده‌بر کشته شد
بر آیین شاهان کفن ساختم****ورا زین جهان تیز پرداختم
بسی آشتی خواستم پیش جنگ****نکرد آشتی چون نبودش درنگ
ز خونش بپیچید هم دشمنش****به مینو رساناد یزدان تنش
نیابد کسی چاره از چنگ مرگ****چو باد خزانست و ما همچو برگ
جهان یکسر اکنون به پیش شماست****بر اندرز دارا فراوان گواست
که او روشنک را به من داد و گفت****که چون او بباید ترا در نهفت
کنون با پرستنده و دایگان****از ایران بزرگان پرمایگان
فرستید زودش به نزدیک من****زداید مگر جان تاریک من
بدارید چون پیش بود اصفهان****ز هر سو پراگنده کارآگهان
همه کارداران با شرم و داد****که دارای دارابشان کار داد
وز آنجا نخواهید فرمان رواست****همه شهر ایران پیش شماست
دل خویش را پر مدارا کنید****مرا در جهان نام دارا کنید
سوی روشنک همچنین نامه‌ای****ز شاه جهاندار خودکامه‌ای
نخست آفرین کرد بر کردگار****جهاندار و دانا و پروردگار
دگر گفت کز گوهر پادشا****نزاید مگر مردم پارسا
دلارای با نام و با رای و شرم****سخن گفتن خوب و آوای نرم
پدر مر ترا پیش ما را سپرد****وزان پس شد و نام نیکی ببرد
چو آیی شبستان و مشکوی من****ببینی تو باشی جهانجوی من
سر بانوانی و زیبای تاج****فروزندهٔ یاره و تخت عاج
نوشتیم نامه بر مادرت****که ایدر فرستد ترا در خورت
به آیین فرزند شاهنشهان****به پیش اندرون موبد اصفهان
پرستنده و تاج شاهان و مهد****هم آن را که خوردی ازو شیر و شهد
به مشکوی ما باش روشن‌روان****توی در شبستان سر بانوان
همیشه دل شرم جفت تو باد****شبستان شاهان نهفت تو باد
بیامد یکی فیلسوفی چو گرد****سخنهای شاه جهان یاد کرد

بخش ۲۰

چو برگشت و آمد به درگاه قصر****ببخشید دینار چندی به نصر
توانگر شد آنکس که درویش بود****وگر خوردش از کوشش خویش بود
وزان جایگه شاد لشکر براند****به جده درآمد فراوان نماند
سپه را بفرمود تا هرکسی****بسازند کشتی و زورق بسی
جهانگیر با لشکری راه‌جوی****ز جده سوی مصر بنهاد روی
ملک بود قیطون به مصر اندرون****سپاهش ز راه گمانی فزون
چو بشنید کامد ز راه حرم****جهانگیر پیروز با باد و دم
پذیره شدش با فراوان سپاه****ابا بدره و برده و تاج و گاه
سکندر به دیدار او گشت شاد****همان گفت بدخواه او گشت باد
به مصر اندرون بود یک سال شاه****بدان تا برآسود شاه و سپاه
زنی بود در اندلس شهریار****خردمند و با لشکری بی‌شمار
جهانجوی بخشنده قیدافه بود****ز روی بهی یافته کام و سود
ز لشکر سواری مصور بجست****که مانند صورت نگارد درست
بدو گفت سوی سکندر خرام****وزین مرز و از ما مبر هیچ نام
به ژرفی نگه کن چنان چون که هست****به کردار تا چون برآیدت دست
ز رنگ و ز چهر و ز بالای اوی****یکی صورت آر از سر پای اوی
نگارنده بشنید و زو بر نشست****به فرمان مهتر میان را ببست
به مصر آمد از اندلس چون نوند****بر قیصر اسکندر ارجمند
چه برگاه دیدش چه بر پشت زین****بیاورد قرطاس و دیبای چین
نگار سکندر چنان هم که بود****نگارید و ز جای برگشت زود
چو قیدافه چهر سکندر بدید****غمی گشت و بنهفت و دم در کشید
سکندر ز قیطون بپرسید و گفت****که قیدافه را بر زمین کیست جفت
بدو گفت قیطون که ای شهریار****چنو نیست اندر جهان کامگار
شمار سپاهش نداند کسی****مگر باز جوید ز دفتر بسی
ز گنج و بزرگی و شایستگی****ز آهستگی هم ز بایستگی
به رای و به گفتار نیکی گمان****نبینی به مانند او در جهان
یکی شارستان کرده دارد ز سنگ****که نبساید آن هم ز چنگ پلنگ
زمین چار فرسنگ بالای اوی****برین هم نشانست پهنای اوی
گر از گنج پرسی خود اندازه نیست****سخنهای او در جهان تازه نیست

بخش ۲۱

سکندر چو بشنید از یادگیر****بفرمود تا پیش او شد دبیر
نوشتند پس نامه‌ای بر حریر****ز شیراوژن اسکندر شهرگیر
به نزدیک قیدافهٔ هوشمند****شده نام او در بزرگی بلند
نخست آفرین خداوند مهر****فروزندهٔ ماه و گردان سپهر
خداوند بخشنده داد و راست****فزونی کسی را دهد کش سزاست
به تندی نجستیم رزم ترا****گراینده گشتیم بزم ترا
چو این نامه آرند نزدیک تو****درخشان شود رای تاریک تو
فرستی به فرمان ما باژ و ساو****بدانی که با ما ترا نیست تاو
خردمندی و پیش‌بینی کنی****توانایی و پاک دینی کنی
وگر هیچ تاب اندر آری به کار****نبینی جز از گردش روزگار
چو اندازه گیری ز دارا و فور****خود آموزگارت نباید ز دور
چو از باد عنوان او گشت خشک****نهادند مهری بروبر ز مشک
بیامد هیون تگاور به راه****به فرمان آن نامبردار شاه
چو قیدافه آن نامهٔ او بخواند****ز گفتار او در شگفتی بماند
به پاسخ نخست آفرین گسترید****بدان دادگر کو زمین گسترید
ترا کرد پیروز بر فور هند****به دارا و بر نامداران سند
مرا با چو ایشان برابر نهی****به سر بر ز پیروزه افسر نهی
مرا زان فزونست فر و مهی****همان لشکر و گنج شاهنشهی
که من قیصران را به فرمان شوم****بترسم ز تهدید و پیچان شوم
هزاران هزارم فزون لشکرست****که بر هر سری شهریاری سرست
وگر خوانم از هر سوی زیردست****نماند برین بوم جای نشست
یکی گنج در پیش هر مهتری****چو آید ازین مرز با لشکری
تو چندین چه رانی زبان بر گزاف****ز دارا شدستی خداوند لاف
بران نامه بر مهر زرین نهاد****هیونی برافگند بر سان باد

بخش ۲۲

چو اسکندر آن نامهٔ او بخواند****بزد نای رویین و لشکر براند
همی رفت یک ماه پویان به راه****چو آمد سوی مرز او با سپاه
یکی پادشا بود فریان به نام****ابا لشکر و گنج و گسترده کام
یکی شارستان داشت با ساز جنگ****سراپردهٔ او ندیدی پلنگ
بیاورد لشکر گرفت آن حصار****بران بارهٔ دژ گذشتی سوار
سکندر بفرمود تا جاثلیق****بیاورد عراده و منجنیق
به یک هفته بستد حصار بلند****به شهر اندر آمد سپاه ارجمند
سکندر چو آمد به شهر اندرون****بفرمود کز کس نریزند خون
یکی پور قیدافه داماد بود****بدین شهر فریان بدو شاد بود
بدو داده بد دختر ارجمند****کلاهش به قیدافه گشته بلند
که داماد را نام بد قیدروش****بدو داده فریان دل و چشم و گوش
یکی مرد بد نام او شهرگیر****به دستش زن و شوی گشته اسیر
سکندر بدانست کان مرد کیست****بجستش که درمان آن کار چیست
بفرمود تا پیش او شد وزیر****بدو داد فرمان و تاج و سریر
خردمند را بیطقون بود نام****یکی رای زن مرد گسترده کام
بدو گفت کاید به پیشت عروس****ترا خوانم اسکندر فیلقوس
تو بنشین به آیین و رسم کیان****چو من پیشت آیم کمر بر میان
بفرمای تا گردن قیدروش****ببرد دژآگاه جنگی ز دوش
من آیم به پیشت به خواهشگری****نمایم فراوان ترا کهتری
نشستنگهی ساز بی‌انجمن****چو خواهش فزایم ببخشی بمن
شد آن مرد دستور با درد جفت****ندانست کان را چه باشد نهفت
ازان پس بدو گفت شاه جهان****که این کار باید که ماند نهان
مرا چون فرستادگان پیش خوان****سخنهای قیدافه چندی بران
مرا شاد بفرست با ده سوار****که رو نامه بر زود و پاسخ بیار
بدو بیطقون گفت کایدون کنم****به فرمان برین چاره افسون کنم
به شبگیر خورشید خنجر کشید****شب تیره از بیم شد ناپدید
نشست از بر تخت بر بیطقون****پر از شرم رخ دل پر از آب خون
سکندر به پیش اندرون با کمر****گشاده درچاره و بسته در
چون آن پور قیدافه را شهرگیر****بیاورد گریان گرفته اسیر
زنش هم چنان نیز با بوی و رنگ****گرفته جوان چنگ او را به چنگ
سبک بیطقون گفت کین مرد کیست****کش از درد چندین بباید گریست
چنین داد پاسخ که بازآر هوش****که من پور قیدافه‌ام قیدروش
جزین دخت فریان مرا نیست جفت****که دارد پس پردهٔ من نهفت
برآنم که او را سوی خان خویش****برم تا بدارمش چون جان خویش
اسیرم کنون در کف شهرگیر****روان خسته از اختر و تن به تیر
چو بشنید زو این سخن بیطقون****سرش گشت پر درد و دل پر ز خون
برآشفت ازان پس به دژخیم گفت****که این هر دو را خاک باید نهفت
چنین هم به بند اندرون با زنش****به شمشیر هندی بزن گردنش
سکندر بیامد زمین بوس داد****بدو گفت کای شاه قیصر نژاد
اگر خون ایشان ببخشی به من****سرافراز گردم به هر انجمن
سر بیگناهان چه بری به کین****که نپسندد از ما جهان‌آفرین
بدو گفت بیداردل بیطقون****که آزاد کردی دو تن را ز خون
سبک بیطقون گفت با قیدروش****که بردی سر دور مانده ز دوش
فرستم کنون با تو او را بهم****بخواند به مادرت بر بیش و کم
اگر ساو و باژم فرستد نکوست****کسی را ندرد بدین جنگ پوست
نگه کن بدین پاک دستور من****که گوید بدو رزم گر سور من
تو آن کن ز خوبی که او با تو کرد****به پاداش پیچد دل رادمرد
چو این پاسخ نامه یابی ز شاه****به خوبی ورا بازگردان ز راه
چنین گفت با بیقطون قیدروش****که زو بر ندارم دل و چشم و گوش
چگونه مر او را ندارم چو جان****کزو یافتم جفت و شیرین‌روان

بخش ۲۳

جهانجوی ده نامور برگزید****ز مردان رومی چنانچون سزید
که بودند یکسر هم‌آواز اوی****نگه داشتندی همه راز اوی
چنین گفت کاکنون به راه اندرون****مخوانید ما را جز از بیقطون
همی رفت پیش اندرون قیدروش****سکندر سپرده بدو چشم و گوش
چو آتش همی راند مهتر ستور****به کوهی رسیدند سنگش بلور
بدودر ز هرگونه‌ای میوه‌دار****فراوان گیا بود بر کوهسار
برفتند زانگونه پویان به راه****برآن بوم و بر کاندرو بود شاه
چو قیدافه آگه شد از قیدروش****ز بهر پسر پهن بگشاد گوش
پذیره شدش با سپاهی گران****همه نامداران و نیک اختران
پسر نیز چون مادرش را بدید****پیاده شد و آفرین گسترید
بفرمود قیدافه تا برنشست****همی راند و دستش گرفته به دست
بدو قیدروش آنچ دید و شنید****همی گفت و رنگ رخش ناپدید
که بر شهر فریان چه آمد ز رنج****نماند افسر و تخت و لشکر نه گنج
مرا این که آمد همی با عروس****رها کرد ز اسکندر فیلقوس
وگرنه بفرمود تا گردنم****زنند و به آتش بسوزد تنم
کنون هرچ باید به خوبی بکن****برو هیچ مشکن بخواهش سخن
چو بشنید قیدافه این از پسر****دلش گشت زان درد زیر و زبر
از ایوان فرستاده را پیش خواند****به تخت گرانمایگان برنشاند
فراوان بپرسید و بنواختش****یکی مایه‌ور جایگه ساختش
فرستاد هرگونه‌ای خوردنی****ز پوشیدنی هم ز گستردنی
بشد آن شب و بامداد پگاه****به پرسش بیامد به درگاه شاه
پرستندگان پرده برداشتند****بر اسپش ز درگاه بگذاشتند
چو قیدافه را دید بر تخت عاج****ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج
ز زربفت پوشیده چینی قبای****فراوان پرستنده گردش به پای
رخ شاه تابان به کردار هور****نشستن گهش را ستونها بلور
زبر پوششی جزع بسته به زر****برو بافته دانه‌های گهر
پرستنده با طوق و با گوشوار****به پای اندر آن گلشن زرنگار
سکندر بدان درشگفتی بماند****فراوان نهان نام یزدان بخواند
نشستن گهی دید مهتر که نیز****نیامد ورا روم و ایران به چیز
بر مهتر آمد زمین داد بوس****چنانچون بود مردم چاپلوس
ورا دید قیدافه بنواختش****بپرسید بسیار و بنشاختش
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت****گه بار بیگانه اندر گذشت
بفرمود تا خوان بیاراستند****پرستندهٔ رود و می خواستند
نهادند یک خانه خوانهای ساج****همه پیکرش زر و کوکبش عاج
خورشهای بسیار آورده شد****می آورد و چون خوردنی خورده شد
طبقهای زرین و سیمین نهاد****نخستین ز قیدافه کردند یاد
به می خوردن اندر گرانمایه شاه****فزون کرد سوی سکندر نگاه
به گنجور گفت آن درخشان حریر****نوشته برو صورت دلپذیر
به پیش من آور چنان هم که هست****به تندی برو هیچ مبسای دست
بیاورد گنجور و بنهاد پیش****چو دیدش نگه کرد ز اندازه بیش
بدانست قیدافه کو قیصرست****بران لشکر نامور مهترست
فرستاده‌ای کرده از خویشتن****دلیر آمدست اندرین انجمن
بدو گفت کای مرد گسترده کام****بگو تا سکندر چه دادت پیام
چنین داد پاسخ که شاه جهان****سخن گفت با من میان مهان
که قیدافهٔ پاکدل را بگوی****که جز راستی در زمانه مجوی
نگر سر نپیچی ز فرمان من****نگه دار بیدار پیمان من
وگر هیچ تاب اندر آری به دل****بیارم یکی لشکری دل گسل
نشان هنرهای تو یافتم****به جنگ آمدن تیز نشتافتم
خردمندی و شرم نزدیک تست****جهان ایمن از رای باریک تست
کنون گر نتابی سر از باژ و ساو****بدانی که با ما نداری تو تاو
نبینی بجز خوبی و راستی****چو پیچی سر از کژی و کاستی
برآشفت قیدافه چون این شنید****بجز خامشی چارهٔ آن ندید
بدو گفت کاکنون ره خانه گیر****بیاسای با مردم دلپذیر
چو فردا بیایی تو پاسخ دهم****به بر گشتنت رای فرخ نهم
سکندر بیامد سوی خان خویش****همه شب همی ساخت درمان خویش
چو بر زد سر از کوه روشن چراغ****چو دیبا فروزنده شد دشت و راغ
سکندر بیامد بران بارگاه****دو لب پر ز خنده دل از غم تباه
فرستاده را دید سالار بار****بپرسید و بردش بر شهریار
همه کاخ او پر ز بیگانه بود****نشستن بلورین یکی خانه بود
عقیق و زبرجد بروبر نگار****میان اندرون گوهر شاهوار
زمینش همه صندل و چوب عود****ز جزع و ز پیروزه او را عمود
سکندر فروماند زان جایگاه****ازان فر و اورنگ و آن دستگاه
همی گفت کاینت سرای نشست****نبیند چنین جای یزدان پرست
خرامان بیامد به نزدیک شاه****نهادند زرین یکی زیرگاه
بدو گفت قیدافه ای بیطقون****چرا خیره ماندی به جزع اندرون
همانا که چونین نباشد به روم****که آسیمه گشتی بدین مایه بوم
سکندر بدو گفت کای شهریار****تو این خانه را خوارمایه مدار
ز ایوان شاهان سرش برترست****که ایوان تو معدن گوهرست
بخندید قیدافه از کار اوی****دلش گشت خرم به بازار اوی
ازان پس بدر کرد کسهای خویش****فرستاده را تنگ بنشاند پیش
بدو گفت کای زادهٔ فیلقوس****همت بزم و رزمست و هم نعم و بوس
سکندر ز گفتار او گشت زرد****روان پر ز درد و رخان لاژورد
بدو گفت کای مهتر پرخرد****چنین گفتن از تو نه اندر خورد
منم بیطقون کدخدای جهان****چنین تخمهٔ فیلقوسم مخوان
سپاسم ز یزدان پروردگار****که با من نبد مهتری نامدار
که بردی به شاه جهان آگهی****تنم را ز جان زود کردی تهی
بدو گفت قیدافه کز داوری****لبت را بپرداز کاسکندری
اگر چهرهٔ خویش بینی به چشم****ز چاره بیاسای و منمای خشم
بیاورد و بنهاد پیشش حریر****نوشته برو صورت دلپذیر
که گر هیچ جنبش بدی در نگار****نبودی جز اسکندر شهریار
سکندر چو دید آن بخایید لب****برو تیره شد روز چون تیره شب
چنین گفت بی‌خنجری در نهان****مبادا که باشد کس اندر جهان
بدو گفت قیدافه گر خنجرت****حمایل بدی پیش من بر برت
نه نیروت بودی نه شمشیر تیز****نه جای نبرد و نه راه گریز
سکندر بدو گفت هر کز مهان****به مردی بود خواستار جهان
نباید که پیچد ز راه گزند****که بد دل به گیتی نگردد بلند
اگر با منستی سلیحم کنون****همه خانه گشتی چو دریای خون
ترا کشتمی گر جگرگاه خویش****بدریدمی پیش بدخواه خویش

بخش ۲۴

بخندید قیدافه از کار اوی****ازان مردی و تند گفتار اوی
بدو گفت کای خسرو شیرفش****به مردی مگردان سر خویش کش
نه از فر تو کشته شد فور هند****نه دارای داراب و گردان سند
که برگشت روز بزرگان دهر****ز اختر ترا بیشتر بود بهر
به مردی تو گستاخ گشتی چنین****که مهتر شدی بر زمان و زمین
همه نیکویها ز یزدان شناس****و زو دار تا زنده باشی سپاس
تو گویی به دانش که گیتی مراست****نبینم همی گفت و گوی تو راست
کجا آورد دانش تو بها****چو آیی چنین در دم اژدها
بدوزی به روز جوانی کفن****فرستاده‌ای سازی از خویشتن
مرا نیست آیین خون ریختن****نه بر خیره با مهتر آویختن
چو شاهی به کاری توانا بود****ببخشاید از داد و دانا بود
چنان دان که ریزندهٔ خون شاه****جز آتش نبیند به فرجام گاه
تو ایمن بباش و به شادی برو****چو رفتی یکی کار برساز نو
کزین پس نیابی به پیغمبری****ترا خاک داند که اسکندری
ندانم کسی را ز گردنکشان****که از چهر او من ندارم نشان
نگاریده هم زین نشان بر حریر****نهاده به نزد یکی یادگیر
برو راند هم حکم اخترشناس****کزو ایمنی باشد اندر هراس
چو بخشنده شد خسرو رای‌زن****زمانه بگوید به مرد و به زن
تو تا ایدری بیطقون خوانمت****برین هم نشان دور بنشانمت
بدان تا نداند کسی راز تو****همان نشنود نام و آواز تو
فرستمت بر نیکوی باز جای****تو باید که باشی خداوند رای
به پیمان که هرگز به فرزند من****به شهر من و خویش و پیوند من
نباشی بداندایش گر بدسگال****به کشور نخوانی مرا جز همال
سکندر شنید این سخن شاد شد****ز تیمار وز کشتن آزاد شد
به دادار دارنده سوگند خورد****بدین مسیحا و گرد نبرد
که با بوم و بارست و فرزند تو****بزرگان که باشند پیوند تو
نسازم جز از خوبی و راستی****نه اندیشم از کژی و کاستی
چو سوگند شد خورده قیدافه گفت****که این پند بر تو نشاید نهفت
چنان دان که طینوش فرزند من****کم اندیشد از دانش و پند من
یکی بادسارست داماد فور****نباید که داند ز نزدیک و دور
که تو با سکندر ز یک پوستی****گر ایدونک با او به دل دوستی
که او از پی فور کین آورد****به جنگ آسمان بر زمین آورد
کنون شاد و ایمن به ایوان خرام****ز تیمار گیتی مبر هیچ نام

بخش ۲۵

سکندر بیامد دلی همچو کوه****رها گشته از شاه دانش پژوه
نبودش ز قیدافه چین در به روی****نبرداشت هرگز دل از آرزوی
ببود آن شب و بامداد پگاه****ز ایوان بیامد به نزدیک شاه
سپهدار در خان پیل‌استه بود****همه گرد بر گرد او رسته بود
سر خانه را پیکر از جزع و زر****به زر اندرون چند گونه گهر
به پیش اندرون دستهٔ مشک بوی****دو فرزند بایسته در پیش اوی
چو طینوش اسپ‌افگن و قیدروش****نهاده به گفتار قیدافه گوش
به مادر چنین گفت کهتر پسر****که ای شاه نیک اختر و دادگر
چنان کن که از پیش تو بیطقون****شود شاد و خشنود با رهنمون
بره بر کسی تا نیازاردش****ور از دشمنان نیز نشماردش
که زنده کن پاک جان من اوست****برآنم که روشن روان من اوست
بدو گفت مادر که ایدون کنم****که او را بزرگی بر افزون کنم
به اسکندر نامور شاه گفت****که پیدا کن اکنون نهان از نهفت
چه خواهی و رای سکندر به چیست****چه رانی تو از شاه و دستور کیست
سکندر بدو گفت کای سرفراز****به نزد تو شد بودن من دراز
مرا گفت رو باژ مرزش بخواه****وگر دیر مانی بیارم سپاه
نمانم بدو کشور و تاج و تخت****نه زور و نه شاهی نه گنج و نه بخت

بخش ۲۶

چو طینوش گفت سکندر شنید****به کردار باد دمان بردمید
بدو گفت کای ناکس بی‌خرد****ترا مردم از مردمان نشمرد
ندانی که پیش که داری نشست****بر شاه منشین و منمای دست
سرت پر ز تیزی و کنداوریست****نگویی مرا خود که شاه تو کیست
اگر نیستی فر این نامدار****سرت کندمی چون ترنجی ز بار
هم‌اکنون سرت را من از درد فور****به لشکر نمایم ز تن کرده دور
یکی بانگ برزد برو مادرش****که آسیمه برگشت جنگی سرش
به طینوش گفت این نه گفتار اوست****بران درگه او را فرستاد دوست
بفرمود کو را به بیرون برند****ز پیش نشستش به هامون برند
چنین گفت پس با سکندر به راز****که طینوش بی‌دانش دیوساز
نباید که اندر نهان چاره‌ای****بسازد گزندی و پتیاره‌ای
تو دانش پژوهی و داری خرد****نگه کن بدین تا چه اندر خورد
سکندر بدو گفت کین نیست راست****چو طینوش را بازخوانی رواست
جهاندار فرزند را بازخواند****بران نامور زیرگاهش نشاند
سکندر بدو گفت کای کامگار****اگر کام دل خواهی آرام دار
من از تو بدین کین نگیرم همی****سخن هرچ گویی پذیرم همی
مرا این نژندی ز اسکندرست****کجا شاد با تاج و با افسرست
بدین سان فرستد مرا نزد شاه****که از نامور مهتری باژ خواه
بدان تا هران بد که خواهد رسید****برو بر من آید ز دشمن پدید
ورا من بدین زود پاسخ دهم****یکی شاه را رای فرخ نهم
اگر دست او من بگیرم به دست****به نزد تو آرم به جای نشست
بدان سان که با او نبینی سپاه****نه شمشیر بینی نه تخت و کلاه
چه بخشی تو زین پادشاهی مرا****چو بپسندی این نیک‌خواهی مرا
چو بشنید طینوش گفت این سخن****شنیدم نباید که گردد کهن
گرین را که گفتی به جای آوری****بکوشی و پاکیزه رای آوری
من از گنج وز بدره و هرچ هست****ز اسپان و مردان خسرو پرست
ترا بخشم و نیز دارم سپاس****تو باشی جهانگیر و نیکی‌شناس
یکی پاک دستور باشی مرا****بدین مرز گنجور باشی مرا
سکندر بیامد ز جای نشست****برین عهد بگرفت دستش به دست
بپرسید طینوش کاین چون کنی****بدین جادوی بر چه افسون کنی
بدو گفت چون بازگردم ز شاه****تو باید که با من بیایی به راه
ز لشکر بیاری سواری هزار****همه نامدار از در کارزار
به جایی یکی بیشه دیدم به راه****نشانم ترا در کمین با سپاه
شوم من ز پیش تو در پیش اوی****ببینم روان بداندیش اوی
بگویم که چندین فرستاد چیز****کزان پس نیندیشی از چیز نیز
فرستاده گوید که من نزد شاه****نیارم شدن در میان سپاه
اگر شاه بیند که با موبدان****شود نزد طینوش با بخردان
چو بیندش بپذیرد این خواسته****ز هرگونه‌ای گنج آراسته
بیاید چو بیند ترا بی‌سپاه****اگر بازگردد گشادست راه
چو او بشنود خوب گفتار من****نه اندیشد از رنگ و بازار من
بیاید بر آن سایه زیر درخت****ز گنجور می خواهد و تاج و تخت
تو جنگی سپاهی به گردش درآر****برآساید از گردش روزگار
مکافات من باشد و کام تو****نجوید ازان پس کس آرام تو
که آید به دستت بسی خواسته****پرستنده و اسپ آراسته
چو طینوش بشنید زان شاد شد****بسان یکی سرو آزاد شد
چنین داد پاسخ که دارم امید****که گردد بدو تیره روزم سپید
به دام من آویزد او ناگهان****به خونی که او ریخت اندر جهان
چو دارای دارا و گردان سند****چو فور دلیر آن سرافراز هند
چو قیدافه گفت سکندر شنید****به چشم و دلش چارهٔ او بدید
بخندید زان چاره در زیر لب****دو بسد نهان کرد زیر قصب
سکندر بیامد ز نزدیک اوی****پراندیشه بد جان تاریک اوی

بخش ۲۷

همی چاره جست آن شب دیریاز****چو خورشید بنمود چینی طراز
برافراخت از کوه زرین درفش****نگونسار شد پرنیانی بنفش
سکندر بیامد به نزدیک شاه****پرستنده برخاست از بارگاه
به رسمی که بودش فرود آورید****جهانجوی پیش سپهبد چمید
ز بیگانه ایوان بپرداختند****فرستاده را پیش او تاختند
چو قیدافه را دید بر تخت گفت****که با رای تو مشتری باد جفت
بدین مسیحا به فرمان راست****بد ارنده کو بر زبانم گواست
با برای و دین و صلیب بزرگ****به جان و سر شهریار سترگ
به زنار و شماس و روح‌القدس****کزین پس مرا خاک در اندلس
نبیند نه لشکر فرستم به جنگ****نیامیزم از هر دری نیز رنگ
نه با پاک فرزند تو بد کنم****نه فرمان دهم نیز و نه خود کنم
به جان یاد دارم وفای ترا****نجویم به چیزی جفای ترا
برادر بود نیک‌خواهت مرا****به جای صلیب است گاهت مرا
نگه کرد قیدافه سوگند اوی****یگانه دل و راست پیوند اوی
همه کاخ کرسی زرین نهاد****به پیش اندر آرایش چین نهاد
بزرگان و نیک‌اختران را بخواند****یکایک بر آن کرسی زر نشاند
ازان پس گرامی دو فرزند را****بیاورد خویشان و پیوند را
چنین گفت کاندر سرای سپنج****سزد گر نباشیم چندین به رنج
نباید کزین گردش روزگار****مرا بهره کین آید و کارزار
سکندر نخواهد شد از گنج سیر****وگر آسمان اندر آرد به زیر
همی رنج ما جوید از بهر گنج****همه گنج گیتی نیرزد به رنج
برآنم که با اونسازیم جنگ****نه بر پادشاهی کنم کار تنگ
یکی پاسخ پندمندش دهیم****سرش برفرازیم و پندش دهیم
اگر جنگ جوید پس از پند من****به بیند پس از پند من بند من
ازان سان شوم پیش او با سپاه****که بخشایش آرد برو چرخ و ماه
ازین ازمایش ندارد زیان****بماند مگر دوستی در میان
چه گویید و این را چه پاسخ دهید****مرا اندرین رای فرخ نهید
همه مهتران سر برافراختند****همی پاسخ پادشا ساختند
بگفتند کای سرور داد و راد****ندارد کسی چون تو مهتر به یاد
نگویی مگر آنک بهتر بود****خنک شهرکش چون تو مهتر بود
اگر دوست گردد ترا پادشا****چه خواهد جزین مردم پارسا
نه آسیب آید بدین گنج تو****نیرزد همه گنجها رنج تو
چو اسکندری کو بیاید ز روم****به شمشیر دریا کند روی بوم
همی از درت بازگردد به چیز****همه چیز دنیی نیرزد پشیز
جز از آشتی ما نبینیم روی****نه والا بود مردم کینه‌جوی
چو بشنید گفتار آن بخردان****پسندیده و پاک‌دل موبدان
در گنج بگشاد و تاج پدر****بیاورد با یاره و طوق زر
یکی تاج بد کاندران شهر و مرز****کسی گوهرش را ندانست ارز
فرستاده را گفت کین بی‌بهاست****هرانکس که دارد جزو نارواست
به تاج مهان چون سزا دیدمش****ز فرزند پرمایه بگزیدمش
یکی تخت بودش به هفتاد لخت****ببستی گشایندهٔ نیک‌بخت
به پیکر یک اندر دگر بافته****به چاره سر شوشها تافته
سر پایها چون سر اژدها****ندانست کس گوهرش را بها
ازو چارصد گوهر شاهوار****همان سرخ یاقوت بد زین شمار
دو بودی به مثقال هر یک به سنگ****چو یک دانهٔ نار بودی به رنگ
زمرد برو چار صد پاره بود****به سبزی چو قوس قزح نابسود
گشاده شتر بار بودی چهل****زنی بود چون موج دریا به دل
دگر چار صد تای دندان پیل****چه دندان درازیش بد میل میل
پلنگی که خوانی همی بربری****ازان چار صد پوست بد بر سری
ز چرم گوزن ملمع هزار****همه رنگ و بیرنگ او پر نگار
دگر صد سگ و یوز نخچیر گیر****که آهو ورا پیش دیدی ز تیر
بیاورد زان پس دوصد گاومیش****پرستندهٔ او همی راند پیش
ز دیبای خز چارصد تخته نیز****همان تختها کرده از چوب شیز
دگر چار صد تخته از عود تر****که مهر اندرو گیرد و رنگ زر
صد اسپ گرانمایه آراسته****ز میدان ببردند با خواسته
همان تیغ هندی و رومی هزار****بفرمود با جوشن کارزار
همان خود و مغفر هزار و دویست****به گنجور فرمود کاکنون مه‌ایست
همه پاک بر بیطقون برشمار****بگویش که شبگیر برساز کار
سپیده چو برزد ز بالا درفش****چو کافور شد روی چرخ بنفش
زمین تازه شد کوه چون سندروس****ز درگاه برخاست آوای کوس
سکندر به اسپ اندر آورد پای****به دستوری بازگشتن به جای
چو طینوش جنگی سپه برنشاند****از ایوان به درگاه قیدافه راند
به قیدافه گفتند پدرود باش****به جان تازهٔ چرخ را پود باش
برین گونه منزل به منزل سپاه****همی راند تا پیش آن رزمگاه
که لشکرگه نامور شاه بود****سکندر که با بخت همراه بود
سکندر بران بیشه بنهاد رخت****که آب روان بود و جای درخت
به طینوش گفت ایدر آرام گیر****چو آسوده گردی می و جام گیر
شوم هرچ گفتم به جای آورم****ز هر گونه پاکیزه رای آورم
سکندر بیامد به پرده سرای****سپاهش برفتند یک سر ز جای
ز شادی خروشیدن آراستند****کلاه کیانی بپیراستند
که نومید بد لشکر نامجوی****که دانست کش باز بینند روی
سپه با زبانها پر از آفرین****یکایک نهادند سر بر زمین
ز لشکر گزین کرد پس شهریار****ازان نامداران رومی هزار
زره‌دار با گرزهٔ گاوروی****برفتند گردان پرخاشجوی
همه گرد بر گرد آن بیشه مرد****کشیدند صف با سلیح نبرد
سکندر خروشید کای مرد تیز****همی جنگ رای آیدت گر گریز
بلرزید طینوش بر جای خویش****پشیمان شد از دانش و رای خویش
بدو گفت کای شاه برترمنش****ستایش گزینی به از سرزنش
چنان هم که با خویش من قیدروش****بزرگی کن و راستی را بکوش
نه این بود پیمانت با مادرم****نگفتی که از راستی نگذرم؟
سکندر بدو گفت کای شهریار****چرا سست گشتی بدین مایه کار
ز من ایمنی بیم در دل مدار****نیازارد از من کسی زان تبار
نگردم ز پیمان قیدافه من****نه نیکو بود شاه پیمان‌شکن
پیاده شد از باره طینوش زود****زمین را ببوسید و زرای نمود
جهاندار بگرفت دستش به دست****بدان گونه کو گفت پیمان ببست
بدو گفت مندیش و رامش گزین****من از تو ندارم به دل هیچ کین
چو مادرت بر تخت زرین نشست****من اندر نهادم به دست تو دست
بگفتم که من دست شاه زمین****به دست تو اندر نهم هم‌چنین
همان روز پیمان من شد تمام****نه خوب آید از شاه گفتار خام
سکندر منم وان زمان من بدم****به خوبی بسی داستانها زدم
همان روز قیدافه آگاه بود****که اندر کفت پنجهٔ شاه بود
پرستنده را گفت قیصر که تخت****بیارای زیر گلفشان درخت
بفرمود تا خوان بیاراستند****نوازندهٔ رود و می خواستند
بفرمود تا خلعت خسروی****ز رومی و چینی و از پهلوی
ببخشید یارانش را سیم و زر****کرا در خور آمد کلاه و کمر
به طیوش فرمود کایدر مه‌ایست****که این بیشه دورست راه تو نیست
به قیدافه گوی ای هشیوار زن****جهاندار و بینادل و رای‌زن
بدارم وفای تو تا زنده‌ام****روان را به مهر تو آگنده‌ام

بخش ۲۸

وزان جایگه لشکر اندر کشید****دمان تا به شهر برهمن رسید
بدان تا ز کردارهای کهن****بپرسد ز پرهیزگاران سخن
برهمن چو آگه شد از کار شاه****که آورد زان روی لشگر به راه
پرستنده مرد اندر آمد ز کوه****شدند اندران آگهی همگروه
نوشتند پس نامه‌ای بخردان****به نزد سکندر سر موبدان
سر نامه بود آفرین نهان****ز داننده بر شهریار جهان
که پیروزگر باد همواره شاه****به افزایش و دانش و دستگاه
دگر گفت کای شهریار سترگ****ترا داد یزدان جهان بزرگ
چه داری بدین مرز بی‌ارز رای****نشست پرستندگان خدای
گرین آمدنت از پی خواسته‌ست****خرد بی‌گمان نزد تو کاسته‌ست
بر ما شکیبایی و دانش است****ز دانش روانها پر از رامش است
شکیبایی از ما نشاید ستد****نه کس را ز دانش رسد نیز بد
نبینی جز از برهنه یک رمه****پراگنده از روزگار دمه
اگر بودن ایدر دراز آیدت****به تخم گیاها نیاز آیدت
فرستاده آمد بر شهریار****ز بیخ گیا بر میانش ازار
سکندر فرستاده و نامه دید****بی‌آزاری و رامشی برگزید
سپه را سراسر هم آنجا بماند****خود و فیلسوفان رومی براند
پرستنده آگه شد از کار شاه****پذیره شدندش یکایک به راه
ببردند بی‌مایه چیزی که بود****که نه گنج بدشان نه کشت و درود
یکایک برو خواندند آفرین****بران برمنش شهریار زمین
سکندر چو روی برهمن بدید****بران گونه آواز ایشان شنید
دوان و برهنه تن و پای و سر****تنان بی‌بر و جان ز دانش به بر
ز برگ گیا پوشش از تخم خورد****برآسوده از رزم و روز نبرد
خور و خواب و آرام بر دشت و کوه****برهنه به هر جای گشته گروه
همه خوردنیشان بر میوه‌دار****ز تخم گیا رسته بر کوهسار
ازار یکی چرم نخچیر بود****گیا پوشش و خوردن آژیر بود
سکندر بپرسیدش از خواب و خورد****از آسایش روز ننگ و نبرد
ز پوشیدنی و ز گستردنی****همه بی‌نیازیم از خوردنی
برهنه چو زاید ز مادر کسی****نباید که نازد بپوششی بسی
وز ایدر برهنه شود باز خاک****همه جای ترس است و تیمار و باک
زمین بستر و پوشش از آسمان****به ره دیده‌بان تا کی آید زمان
جهانجوی چندین بکوشد به چیز****که آن چیز کوشش نیرزد به نیز
چنو بگذرد زین سرای سپنج****ازو بازماند زر و تاج و گنج
چنان دان که نیکیست همراه اوی****به خاک اندر آید سر و گاه اوی
سکندر بپرسید که کاندر جهان****فزون آشکارا بود گر نهان
همان زنده بیش است گر مرده نیز****کزان پس نیازش نیاید به چیز
چنین داد پاسخ که ای شهریار****تو گر مرده را بشمری صدهزار
ازان صد هزاران یکی زنده نیست****خنک آنک در دوزخ افگنده نیست
بباید همین زنده را نیز مرد****یکی رفت و نوبت به دیگر سپرد
بپرسید خشکی فزون‌تر گر آب****بتابد بروبر همی آفتاب
برهمن چنین داد پاسخ به شاه****که هم آب را خاک دارد نگاه
بپرسید کز خواب بیدار کیست****به روی زمین بر گنهکار کیست
که جنبندگانند و چندی زیند****ندانند کاندر جهان برچیند
برهمن چنین داد پاسخ بدوی****که ای پاکدل مهتر راست گوی
گنهکارتر چیز مردم بود****که از کین و آزش خرد گم بود
چو خواهی که این را بدانی درست****تن خویشتن را نگه کن نخست
که روی زمین سربسر پیش تست****تو گویی سپهر روان خویش تست
همی رای داری که افزون کنی****ز خاک سیه مغز بیرون کنی
روان ترا دوزخ است آرزوی****مگر زین سخن بازگردی به خوی
دگر گفت بر جان ما شاه کیست****به کژی بهر جای همراه کیست
چنین داد پاسخ که آز است شاه****سر مایهٔ کین و جای گناه
بپرسید خود گوهر از بهر چیست****کش از بهر بیشی بباید گریست
چنین داد پاسخ که آز و نیاز****دو دیوند بیچاره و دیوساز
یکی را ز کمی شده خشک لب****یکی از فزونیست بی‌خواب شب
همان هر دو را روز می بشکرد****خنک آنک جانش پذیرد خرد
سکندر چو گفتار ایشان شنید****به رخساره شد چون گل شنبلید
دو رخ زرد و دیده پر از آب کرد****همان چهر خندان پر از تاب کرد
بپرسید پس شاه فرمانروا****که حاجت چه باشد شما را به ما
ندارم دریغ از شما گنج خویش****نه هرگز براندیشم از رنج خویش
بگفتند کای شهریار بلند****در مرگ و پیری تو بر ما ببند
چنین داد پاسخ ورا شهریار****که بامرگ خواهش نیاید به کار
چه پرهیزی از تیز چنگ اژدها****که گرزآهنی زو نیابی رها
جوانی که آید بمابر دراز****هم از روز پیری نیابد جواز
برهمن بدو گفت کای پادشا****جهاندار و دانا و فرمانروا
چو دانی که از مرگ خود چاره نیست****ز پیری بتر نیز پتیاره نیست
جهان را به کوشش چه جویی همی****گل زهر خیره چه بویی همی
ز تو بازماند همین رنج تو****به دشمن رسد کوشش و گنج تو
ز بهر کسان رنج بر تن نهی****ز کم دانشی باشد و ابلهی
پیامست از مرگ موی سپید****به بودن چه داری تو چندین امید
چنین گفت بیداردل شهریار****که گر بنده از بخشش کردگار
گذر یافتی بودمی من همان****به تدبیر بر گشتن آسمان
که فرزانه و مرد پرخاشخر****ز بخشش به کوشش نیابد گذر
دگر هرک در جنگ من کشته شد****کرا ز اخترش روز برگشته شد
به درد و به خون ریختن بد سزا****که بیدادگر کس نیابد رها
بدیدند بادافره ایزدی****چو گشتند باز از ره بخردی
کس از خواست یزدان کرانه نیافت****ز کار زمانه بهانه نیافت
بسی چیز بخشید و نستد کسی****نبد آز نزدیک ایشان بسی
بی‌آزار ازان جایگه برگرفت****بران هم نشان راه خاور گرفت

بخش ۲۹

همی رفت منزل به منزل به راه****ز ره رنجه و مانده یکسر سپاه
ز شهر برهمن به جایی رسید****یکی بی‌کران ژرف دریا بدید
بسان زنان مرد پوشیده روی****همی رفت با جامه و رنگ و بوی
زبانها نه تازی و نه خسروی****نه ترکی نه چینی و نه پهلوی
ز ماهی بدیشان همی خوردنی****به جایی نبد راه آوردنی
شگفت اندر ایشان سکندر بماند****ز دریا همی نام یزدان بخواند
هم‌انگاه کوهی برآمد ز آب****بدو پاره شد زرد چون آفتاب
سکندر یکی تیز کشتی بجست****که آن را ببیند به دیده درست
یکی گفت زان فیلسوفان به شاه****که بر ژرف دریا ترا نیست راه
بمان تا ببیند مر او را کسی****که بهره ندارد ز دانش بسی
ز رومی و از مردم پارسی****بدان کشتی اندر نشستند سی
یکی زرد ماهی بد آن لخت کوه****هم‌انگه چو تنگ اندر آمد گروه
فروبرد کشتی هم اندر شتاب****هم آن کوه شد ناپدید اندر آب
سپاه سکندر همی خیره ماند****همی هرکسی نام یزدان بخواند
بدو گفت رومی که دانش بهست****که داننده بر هر کسی بر مهست
اگر شاه رفتی و گشتی تباه****پر از خون شدی جان چندین سپاه
وزان جایگه لشکر اندر کشید****یکی آبگیری نو آمد پدید
به گرد اندرش نی بسان درخت****تو گفتی که چوب چنارست سخت
ز پنجه فزون بود بالای اوی****چهل رش بپیمود پهنای اوی
همه خانه‌ها کرده از چوب و نی****زمینش هم از نی فروبرده پی
نشایست بد در نیستان بسی****ز شوری نخورد آب او هرکسی
چو بگذشت زان آب جایی رسید****که آمد یکی ژرف دریا پدید
جهان خرم و آب چون انگبین****همی مشک بویید روی زمین
بخوردند و کردند آهنگ خواب****بسی مار پیچان برآمد ز آب
وزان بیشه کژدم چو آتش به رنگ****جهان شد بران خفتگان تار و تنگ
به هر گوشه‌ای در فراوان بمرد****بزرگان دانا و مردان گرد
ز یک سو فراوان بیامد گراز****چو الماس دندانهای دراز
ز دست دگر شیر مهتر ز گاو****که با جنگ ایشان نبد زور و تاو
سپاهش ز دریا بیکسو شدند****بران نیستان آتش اندر زدند
بکشتند چندان ز شیران که راه****به یکبارگی تنگ شد بر سپاه

بخش ۳

دلارای چون آن سخنها شنید****یکی باد سرد از جگر برکشید
ز دارا ز دیده ببارید خون****که بد ریخته زیر خاک اندرون
نویسندهٔ نامه را پیش خواند****همه خون ز مژگان به رخ برفشاند
مر آن نامه را خوب پاسخ نوشت****سخنهای با مغز و فرخ نوشت
نخست آفرین کرد بر کردگار****جهاندار دادار پروردگار
دگر گفت کز کار گردان سپهر****کزویست پرخاش و آرام و مهر
همی فر دارا همی خواستیم****زبان را به نام وی آراستیم
کنون چون زمان وی اندر گذشت****سر گاه او چوب تابوت گشت
ترا خواهم اندر جهان نیکوی****بزرگی و پیروزی و خسروی
به کام تو خواهم که باشد جهان****برین آشکارا ندارم نهان
شنیدم همه هرچ گفتی ز مهر****که از جان تو شاد بادا سپهر
ازان دخمه و دار وز ماهیار****مکافات بدخواه جانوشیار
چو خون خداوند ریزد کسی****به گیتی درنگش نباشد بسی
دگر آنک جستی همی آشتی****بسی روز با پند بگذاشتی
نیاید ز شاهان پرستندگی****نجوید کس از تاجور بندگی
به جای شهنشاه ما را توی****چو خورشید شد ماه ما را توی
مبادا به گیتی به جز کام تو****همیشه بر ایوانها نام تو
دگر آنک از روشنک یاد کرد****دل ما بدان آرزو شاد کرد
پرستندهٔ تست ما بنده‌ایم****به فرمان و رایت سرافگنده‌ایم
درودت فرستاد و پاسخ نوشت****یکی خوب پاسخ بسان بهشت
چو شاه زمانه ترا برگزید****سر از رای او کس نیارد کشید
نوشتیم نامه سوی مهتران****به پهلو نژادان جنگاوران
که فرمان داراست فرمان تو****نپیچد کسی سر ز پیمان تو
فرستاده را جامه و بدره داد****ز گنجش ز هرگونه‌ای بهره داد
چو رومی به نزد سکندر رسید****همه یاد کرد آنچ دید و شنید
وزان تخت و آیین و آن بارگاه****تو گفتی که زنده‌ست بر گاه شاه
سکندر ز گفتار او گشت شاد****به آرام تاج کیی بر نهاد

بخش ۳۰

وزان جایگه رفت خورشیدفش****بیامد دمان تا زمین حبش
ز مردم زمین بود چون پر زاغ****سیه گشته و چشمها چون چراغ
تناور یکی لشکری زورمند****برهنه تن و پوست و بالابلند
چو از دور دیدند گرد سپاه****خروشی برآمد ز ابر سیاه
سپاه انجمن شد هزاران هزار****وران تیره شد دیدهٔ شهریار
به سوی سکندر نهادند سر****بکشتند بسیار پرخاشخر
به جای سنان استخوان داشتند****همی بر تن مرد بگذاشتند
به لشکر بفرمود پس شهریار****که برداشتند آلت کارزار
برهنه به جنگ اندر آمد حبش****غمی گشت زان لشکر شیرفش
بکشتند زیشان فزون از شمار****بپیچید دیگر سر از کارزار
ز خون ریختن گشت روی زمین****سراسر به کردار دریای چین
چو از خون در و دشت آلوده شد****ز کشته به هر جای بر توده شد
چو بر توده خاشاکها برزدند****بفرمود تا آتش اندر زدند
چو شب گشت بشنید آواز گرگ****سکندر بپوشید خفتان و ترگ
یکی پیش رو بود مهتر ز پیل****به سر بر سرو داشت همرنگ نیل
ازین نامداران فراوان بکشت****بسی حمله بردند و ننمود پشت
بکشتند فرجام کارش به تیر****یکی آهنین کوه بد پیل گیر
وزان جایگه تیز لشکر براند****بسی نام دادار گیهان بخواند

بخش ۳۱

چو نزدیکی نرم‌پایان رسید****نگه کرد و مردم بی‌اندازه دید
نه اسپ و نه جوشن نه تیغ و نه گرز****ازان هر یکی چون یکی سرو برز
چو رعد خروشان برآمد غریو****برهنه سپاهی به کردار دیو
یکی سنگ‌باران بکردند سخت****چو باد خزان برزند بر درخت
به تیر و به تیغ اندر آمد سپاه****تو گفتی که شد روز روشن سیاه
چو از نرم‌پایان فراوان بماند****سکندر برآسود و لشکر براند
بشد تازیان تا به شهری رسید****که آن را کران و میانه ندید
به آیین همه پیش باز آمدند****گشاده‌دل و بی‌نیاز آمدند
ببردند هرگونه گستردنی****ز پوشیدنیها و از خوردنی
سکندر بپرسید و بنواختشان****براندازه بر پایگه ساختشان
کشیدند بر دشت پرده‌سرای****سپاهش نجست اندر آن شهر جای
سر اندر ستاره یکی کوه دید****تو گفتی که گردون بخواهد کشید
بران کوه مردم بدی اندکی****شب تیره زیشان نماندی یکی
بپرسید ازیشان سکندر که راه****کدامست و چون راند باید سپاه
همه یکسره خواندند آفرین****که ای نامور شهریار زمین
به رفتن برین کوه بودی گذر****اگر برگذشتی برو راه‌بر
یکی اژدهایست زان روی کوه****که مرغ آید از رنج زهرش ستوه
نیارد گذشتن بروبر سپاه****همی دود زهرش برآید به ماه
همی آتش افروزد از کام اوی****دو گیسو بود پیل را دام اوی
همه شهر با او نداریم تاو****خورش بایدش هر شبی پنج گاو
بجوییم و بر کوه خارا بریم****پر اندیشه و پر مدارا بریم
بدان تا نیاید بدین روی کوه****نینجامید از ما گروها گروه
بفرمود سالار دیهیم جوی****که آن روز ندهند چیز بدوی
چو گاه خورش درگذشت اژدها****بیامد چو آتش بران تند جا
سکندر بفرمود تا لشکرش****یکی تیرباران کنند ازبرش
بزد یک دم آن اژدهای پلید****تنی چند ازیشان به دم درکشید
بفرمود اسکندر فیلقوس****تبیره به زخم آوریدند و کوس
همان بی‌کران آتش افروختند****به هرجای مشعل همی سوختند
چو کوه از تبیره پرآواز گشت****بترسید ازان اژدها بازگشت
چو خورشید برزد سر از برج گاو****ز گلزاربرخاست بانگ چکاو
چو آن اژدها را خورش بود گاه****ز مردان لشکر گزین کرد شاه
درم داد سالار چندی ز گنج****بیاورد با خویشتن گاو پنج
بکشت و ز سرشان برآهخت پوست****بدان جادوی داده دل مرد دوست
بیاگند چرمش به زهر و به نفت****سوی اژدها روی بنهاد تفت
مران چرمها را پر از باد کرد****ز دادار نیکی دهش یاد کرد
بفرمود تا پوست برداشتند****همی دست بر دست بگذاشتند
چو نزدیکی اژدها رفت شاه****بسان یکی ابر دیدش سپاه
زبانش کبود و دو چشمش چو خون****همی آتش آمد ز کامش برون
چو گاو از سر کوه بنداختند****بران اژدها دل بپرداختند
فرو برد چون باد گاو اژدها****چو آمد ز چنگ دلیران رها
چو از گاو پیوندش آگنده شد****بر اندام زهرش پراگنده شد
همه رودگانیش سوراخ کرد****به مغز و به پی راه گستاخ کرد
همی زد سرش را بران کوه سنگ****چنین تا برآمد زمانی درنگ
سپاهی بروبر ببارید تیر****به پای آمد آن کوه نخچیرگیر
وزان جایگه تیز لشکر براند****تن اژدها را هم‌انجا بماند
بیاورد لشکر به کوهی دگر****کزان خیره شد مرد پرخاشخر
بلندیش بینا همی دیر دید****سر کوه چون تیغ و شمشیر دید
یکی تخت زرین بران تیغ کوه****ز انبوه یکسو و دور از گروه
یکی مرده مرد اندران تخت‌بر****همانا که بودش پس از مرگ فر
ز دیبا کشیده برو چادری****ز هر گوهری بر سرش افسری
همه گرد بر گرد او سیم و زر****کسی را نبودی بروبر گذر
هرآنکس که رفتی بران کوهسار****که از مرده چیزی کند خواستار
بران کوه از بیم لرزان شدی****به مردی و بر جای ریزان شدی
سکندر برآمد بران کوه‌سر****نظاره بران مرد با سیم و زر
یکی بانگ بشنید کای شهریار****بسی بردی اندر جهان روزگار
بسی تخت شاهان بپرداختی****سرت را به گردون برافراختی
بسی دشمن و دوست کردی تباه****ز گیتی کنون بازگشتست گاه
رخ شاه ز آواز شد چون چراغ****ازان کوه برگشت دل پر ز داغ
همی رفت با نامداران روم****بدان شارستان شد که خوانی هروم
که آن شهر یکسر زنان داشتند****کسی را دران شهر نگذاشتند
سوی راست پستان چو آن زنان****بسان یکی نار بر پرنیان
سوی چپ به کردار جوینده مرد****که جوشن بپوشد به روز نبرد
چو آمد به نزدیک شهر هروم****سرافراز با نامداران روم
یکی نامه بنوشت با رسم و داد****چنانچون بود مرد فرخ‌نژاد
به عنوان بر از شاه ایران و روم****سوی آنک دارند مرز هروم
سر نامه از کردگار سپهر****کزویست بخشایش و داد و مهر
هرانکس که دارد روانش خرد****جهان را به عمری همی بسپرد
شنید آنک ما در جهان کرده‌ایم****سر مهتری بر کجا برده‌ایم
کسی کو ز فرمان ما سر بتافت****نهالی بجز خاک تیره نیافت
نخواهم که جایی بود در جهان****که دیدار آن باشد از من نهان
گر آیم مرا با شما نیست رزم****به دل آشتی دارم و رای بزم
اگر هیچ دارید داننده‌ای****خردمند و بیدار خواننده‌ای
چو برخواند این نامهٔ پندمند****برآنکس که هست از شما ارجمند
ببندید پیش آمدن را میان****کزین آمدن کس ندارد زیان
بفرمود تا فیلسوفی ز روم****برد نامه نزدیک شهر هروم
بسی نیز شیرین سخنها بگفت****فرستاده خود با خرد بود جفت
چو دانا به نزدیک ایشان رسید****همه شهر زن دید و مردی ندید
همه لشکر از شهر بیرون شدند****به دیدار رومی به هامون شدند
بران نامه‌بر شد جهان انجمن****ازیشان هرانکس که بد رای زن
چو این نامه برخواند دانای شهر****ز رای دل شاه برداشت بهر
نشستند و پاسخ نوشتند باز****که دایم بزی شاه گردن فراز
فرستاده را پیش بنشاندیم****یکایک همه نامه برخواندیم
نخستین که گفتی ز شاهان سخن****ز پیروزی و رزمهای کهن
اگر لشکر آری به شهر هروم****نبینی ز نعل و پی اسپ بوم
بی‌اندازه در شهر ما برزنست****بهر برزنی بر هزاران زنست
همه شب به خفتان جنگ اندریم****ز بهر فزونی به تنگ اندریم
ز چندین یکی را نبودست شوی****که دوشیزگانیم و پوشیده‌روی
ز هر سو که آیی برین بوم و بر****بجز ژرف دریا نبینی گذر
ز ما هر زنی کو گراید بشوی****ازان پس کس او را نه‌بینیم روی
بباید گذشتن به دریای ژرف****اگر خوش و گر نیز باریده برف
اگر دختر آیدش چون کردشوی****زن‌آسا و جویندهٔ رنگ و بوی
هم آن خانه جاوید جای وی است****بلند آسمانش هوای وی است
وگر مردوش باشد و سرفراز****بسوی هرومش فرستند باز
وگر زو پسر زاید آنجا که هست****بباشد نباشد بر ماش دست
ز ما هرک او روزگار نبرد****از اسپ اندر آرد یکی شیرمرد
یکی تاج زرینش بر سر نهیم****همان تخت او بر دو پیکر نهیم
همانا ز ما زن بود سی‌هزار****که با تاج زرند و با گوشوار
که مردی ز گردنکشان روز جنگ****به چنگال او خاک شد بی‌درنگ
تو مردی بزرگی و نامت بلند****در نام بر خویشتن در مبند
که گویند با زن برآویختنی****ز آویختن نیز بگریختی
یکی ننگ باشد ترا زین سخن****که تا هست گیتی نگردد کهن
چه خواهی که با نامداران روم****بیایی بگردی به مرز هروم
چو با راستی باشی و مردمی****نبینی جز از خوبی و خرمی
به پیش تو آریم چندان سپاه****که تیره شود بر تو خورشید و ماه
چو آن پاسخ نامه شد اسپری****زنی بود گویا به پیغمبری
ابا تاج و با جامهٔ شاهوار****همی رفت با خوب‌رخ ده سوار
چو آمد خرامان به نزدیک شاه****پذیره فرستاد چندی به راه
زن نامبردار نامه بداد****پیام دلیران همه کرد یاد
سکندر چو آن پاسخ نامه دید****خردمند و بینادلی برگزید
بدیشان پیامی فرستاد و گفت****که با مغز مردم خرد باد جفت
به گرد جهان شهریاری نماند****همان بر زمین نامداری نماند
که نه سربسر پیش من کهترند****وگرچه بلندند و نیک‌اخترند
مرا گرد کافور و خاک سیاه****همانست و هم بزم و هم رزمگاه
نه من جنگ را آمدم تازیان****به پیلان و کوس و تبیره زنان
سپاهی برین سان که هامون و کوه****همی گردد از سم اسپان ستوه
مرا رای دیدار شهر شماست****گر آیید نزدیک ما هم رواست
چو دیدار باشد برانم سپاه****نباشم فراوان بدین جایگاه
ببینیم تا چیستتان رای و فر****سواری و زیبایی و پای و پر
ز کار زهشتان بپرسم نهان****که بی‌مرد زن چون بود در جهان
اگر مرگ باشد فزونی ز کیست****به بینم که فرجام این کار چیست
فرستاده آمد سخنها بگفت****همه راز بیرون کشید از نهفت
بزرگان یکی انجمن ساختند****ز گفتار دل را بپرداختند
که ما برگزیدیم زن دو هزار****سخن‌گوی و داننده و هوشیار
ابا هر صدی بسته ده تاج زر****بدو در نشانده فراوان گهر
چو گرد آید آن تاج باشد دویست****که هر یک جز اندر خور شاه نیست
یکایک بسختیم و کردیم تل****اباگوهران هر یکی سی رطل
چو دانیم کامد به نزدیک شاه****یکایک پذیره شویمش به راه
چو آمد به نزدیک ما آگهی****ز دانایی شاه وز فرهی
فرستاده برگشت و پاسخ بگفت****سخنها همه با خرد بود جفت
سکندر ز منزل سپه برگرفت****ز کار زنان مانده اندر شگفت
دو منزل بیامد یکی باد خاست****وزو برف با کوه و درگشت راست
تبه شد بسی مردم پایکار****ز سرما و برف اندر آن روزگار
برآمد یکی ابر و دودی سیاه****بر آتش همی رفت گفتی سپاه
زره کتف آزادگان را بسوخت****ز نعل سواران زمین برفروخت
بدین هم نشان تا به شهری رسید****که مردم بسان شب تیره دید
فروهشته لفچ و برآورده کفچ****به کردار قیر و شبه کفچ و لفچ
همه دیده‌هاشان به کردار خون****همی از دهان آتش آمد برون
بسی پیل بردند پیشش به راه****همان هدیه مردمان سیاه
بگفتند کین برف و باد دمان****ز ما بود کامد شما را زیان
که هرگز بدین شهر نگذشت کس****ترا و سپاه تو دیدیم و بس
ببود اندر آن شهر یک ماه شاه****چو آسوده گشتند شاه و سپاه
ازنجا بیامد دمان و دنان****دل‌آراسته سوی شهر زنان
ز دریا گذر کرد زن دو هزار****همه پاک با افسر و گوشوار
یکی بیشه بد پر ز آب و درخت****همه جای روشن‌دل و نیکبخت
خورش گرد کردند بر مرغزار****ز گستردنیها به رنگ و نگار
چو آمد سکندر به شهر هروم****زنان پیش رفتند ز آباد بوم
ببردند پس تاجها پیش اوی****همان جامه و گوهر و رنگ و بوی
سکندر بپذرفت و بنواختشان****بران خرمی جایگه ساختشان
چو شب روز شد اندرآمد به شهر****به دیدار برداشت زان شهر بهر
کم و بیش ایشان همی بازجست****همی بود تا رازها شد درست

بخش ۳۲

بپرسید هرچیز و دریا بدید****وزان روی لشکر به مغرب کشید
یکی شارستان پیشش آمد بزرگ****بدو اندرون مردمانی سترگ
همه روی سرخ و همه موی زرد****همه در خور جنگ روز نبرد
به فرمان به پیش سکندر شدند****دو تا گشته و دست بر سر شدند
سکندر بپرسید از سرکشان****که ایدر چه دارد شگفتی نشان
چنین گفت با او یکی مرد پیر****که ای شاه نیک‌اختر و شهرگیر
یکی آبگیرست زان روی شهر****کزان آب کس را ندیدیم بهر
چو خورشید تابان بدانجا رسید****بران ژرف دریا شود ناپدید
پس چشمه‌در تیره گردد جهان****شود آشکارای گیتی نهان
وزان جای تاریک چندان سخن****شنیدم که هرگز نیاید به بن
خرد یافته مرد یزدان‌پرست****بدو در یکی چشمه گوید که هست
گشاده سخن مرد با رای و کام****همی آب حیوانش خواند به نام
چنین گفت روشن‌دل پر خرد****که هرک آب حیوان خورد کی مرد
ز فردوس دارد بران چشمه راه****بشوید برآن تن بریزد گناه
بپرسید پس شه که تاریک جای****بدو اندرون چون رود چارپای
چنین پاسخ آورد یزدان‌پرست****کزان راه بر کره باید نشست
به چوپان بفرمود کاسپ یله****سراسر به لشکرگه آرد گله
گزین کرد زو بارگی ده هزار****همه چار سال از در کارزار

بخش ۳۳

وزان جایگه شاد لشگر براند****بزرگان بیدار دل را بخواند
همی رفت تا سوی شهری رسید****که آن را میان و کرانه ندید
همه هرچ باید بدو در فراخ****پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
فرود آمد و بامداد پگاه****به نزدیک آن چشمه شد بی‌سپاه
که دهقان ورا نام حیوان نهاد****چو از بخشش پهلوان کرد یاد
همی بود تا گشت خورشید زرد****فرو شد بران چشمهٔ لاژورد
ز یزدان پاک آن شگفتی بدید****که خورشید گشت از جهان ناپدید
بیامد به لشکرگه خویش باز****دلی پر ز اندیشه‌های دراز
شب تیره کرد از جهاندار یاد****پس اندیشه بر آب حیوان نهاد
شکیبا ز لشگر هرانکس که دید****نخست از میان سپه برگزید
چهل روزه افزون خورش برگرفت****بیامد دمان تا چه بیند شگفت
سپه را بران شارستان جای کرد****یکی پیش رو چست بر پای کرد
ورا اندر آن خضر بد رای زن****سر نامداران آن انجمن
سکندر بیامد به فرمان اوی****دل و جان سپرده به پیمان اوی
بدو گفت کای مرد بیداردل****یکی تیز گردان بدین کار دل
اگر آب حیوان به چنگ آوریم****بسی بر پرستش درنگ آوریم
نمیرد کسی کو روان پرورد****به یزدان پناهد ز راه خرد
دو مهرست با من که چون آفتاب****بتابد شب تیره چون بیند آب
یکی زان تو برگیر و در پیش باش****نگهبان جان و تن خویش باش
دگر مهره باشد مرا شمع راه****به تاریک اندر شوم با سپاه
ببینیم تا کردگار جهان****بدین آشکارا چه دارد نهان
توی پیش رو گر پناه من اوست****نمایندهٔ رای و راه من اوست
چو لشگر سوی آب حیوان گذشت****خروش آمد الله اکبر ز دشت
چو از منزلی خضر برداشتی****خورشها ز هرگونه بگذاشتی
همی رفت ازین سان دو روز و دو شب****کسی را به خوردن نجنبید لب
سه دیگر به تاریکی اندر دو راه****پدید آمد و گم شد از خضر شاه
پیمبر سوی آب حیوان کشید****سر زندگانی به کیوان کشید
بران آب روشن سر و تن بشست****نگهدار جز پاک یزدان نجست
بخورد و برآسود و برگشت زود****ستایش همی بافرین بر فزود

بخش ۳۴

سکندر سوی روشنایی رسید****یکی بر شد کوه رخشنده دید
زده بر سر کوه خارا عمود****سرش تا به ابر اندر از چوب عود
بر هر عمودی کنامی بزرگ****نشسته برو سبز مرغی سترگ
به آواز رومی سخن راندند****جهاندار پیروز را خواندند
چو آواز بشنید قیصر برفت****به نزدیک مرغان خرامید تفت
بدو مرغ گفت ای دلارای رنج****چه جویی همی زین سرای سپنج
اگر سر برآری به چرخ بلند****همان بازگردی ازو مستمند
کنون کامدی هیچ دیدی زنا****وگر کرده از خشت پخته بنا
چنین داد پاسخ کزین هر دو هست****زنا و برین گونه جای نشست
چو بشنید پاسخ فروتر نشست****درو خیره شد مرد یزدان‌پرست
بپرسید کاندر جهان بانگ رود****شنیدی و آوای مست و سرود
چنین داد پاسخ که هر کو ز دهر****ز شادی همی برنگیرند بهر
ورا شاد مردم نخواند همی****وگر جان و دل برفشاند همی
به خاک آمد از بر شده چوب عمود****تهی ماند زان مرغ رنگین عمود
بپرسید دانایی و راستی****فزونست اگر کمی و کاستی
چنین داد پاسخ که دانش پژوه****همی سرفرازد ز هر دو گروه
به سوی عمود آمد از تیره خاک****به منقار چنگالها کرد پاک
ز قیصر بپرسید یزدان‌پرست****به شهر تو بر کوه دارد نشست
بدو گفت چون مرد شد پاک‌رای****بیابد پرستنده بر کوه جای
ازان چوب جوینده شد بر کنام****جهانجوی روشن‌دل و شادکام
به چنگال می‌کرد منقار تیز****چو ایمن شد از گردش رستخیز
به قیصر بفرمود تا بی‌گروه****پیاده شود بر سر تیغ کوه
ببیند که تا بر سر کوه چیست****کزو شادمان را بباید گریست

بخش ۳۵

سکندر چو بشنید شد سوی کوه****به دیدار بر تیغ شد بی‌گروه
سرافیل را دید صوری به دست****برافراخته سر ز جای نشست
پر از باد لب دیدگان پرزنم****که فرمان یزدان کی آید که دم
چو بر کوه روی سکندر بدید****چو رعد خروشان فغان برکشید
که ای بندهٔ آز چندین مکوش****که روزی به گوش آیدت یک خروش
که چندین مرنج از پی تاج و تخت****به رفتن بیارای و بربند رخت
چنین داد پاسخ بدو شهریار****که بهر من این آمد از روزگار
که جز جنبش و گردش اندر جهان****نبینم همی آشکار و نهان
ازان کوه با ناله آمد فرود****همی داد نیکی دهش را درود
بران راه تاریک بنهاد روی****به پیش اندرون مردم راه‌جوی
چو آمد به تاریکی اندر سپاه****خروشی برآمد ز کوه سیاه
که هرکس که بردارد از کوه سنگ****پشیمان شود ز آنک دارد به چنگ
وگر برندارد پشیمان شود****به هر درد دل سوی درمان شود
سپه سوی آواز بنهاد گوش****پراندیشه شد هرکسی زان خروش
که بردارد آن سنگ اگر بگذرد****پی رنج ناآمده نشمرد
یکی گفت کین رنج هست از گناه****پشیمانی و سنگ بردن به راه
دگر گفت لختی بباید کشید****مگر درد و رنجش نباید چشید
یکی برد زان سنگ و دیگر نبرد****یکی دیگر از کاهلی داشت خرد
چو از آب حیوان به هامون شدند****ز تاریکی راه بیرون شدند
بجستند هرکس بر و آستی****پدیدار شد کژی و کاستی
کنار یکی پر ز یاقوت بود****یکی را پر از گوهر نابسود
پشیمان شد آنکس که کم داشت اوی****زبرجد چنان خار بگذاشت اوی
پشیمان‌تر آنکس که خود برنداشت****ازان گوهر پربها سر بگاشت
دو هفته بر آن جایگه بر بماند****چو آسوده‌تر گشت لشکر براند

بخش ۳۶

سوی باختر شد چو خاور بدید****ز گیتی همی رای رفتن گزید
بره‌بر یکی شارستان دید پاک****که نگذشت گویی بروباد و خاک
چو آواز کوس آمد از پشت پیل****پذیره شدندش بزرگان دو میل
جهانجوی چون دید بنواختشان****به خورشید گردن برافراختشان
بپرسید کایدر چه باشد شگفت****کزان برتر اندازه نتوان گرفت
زبان برگشادند بر شهریار****به نالیدن از گردش روزگار
که ما را یکی کار پیش است سخت****بگوییم با شاه پیروزبخت
بدین کوه سر تا به ابر اندرون****دل ما پر از رنج و دردست و خون
ز چیز که ما را بدو تاب نیست****ز یاجوج و ماجوج مان خواب نیست
چو آیند بهری سوی شهر ما****غم و رنج باشد همه بهر ما
همه رویهاشان چو روی هیون****زبانها سیه دیده‌ها پر ز خون
سیه روی و دندانها چون گراز****که یارد شدن نزد ایشان فراز
همه تن پر از موی و موی همچو نیل****بر و سینه و گوشهاشان چو پیل
بخسپند یکی گوش بستر کنند****دگر بر تن خویش چادر کنند
ز هر ماده‌ای بچه زاید هزار****کم و بیش ایشان که داند شمار
به گرد آمدن چون ستوران شوند****تگ آرند و بر سان گوران شوند
بهاران کز ابر ا ندرآید خروش****همان سبز دریا برآید به جوش
چو تنین ازان موج بردارد ابر****هوا برخروشد بسان هژبر
فرود افگند ابر تنین چو کوه****بیایند زیشان گروها گروه
خورش آن بود سال تا سالشان****که آگنده گردد بر و یالشان
گیاشان بود زان سپس خوردنی****بیارند هر سو ز آوردنی
چو سرما بود سخت لاغر شوند****به آواز بر سان کفتر شوند
بهاران ببینی به کردار گرگ****بغرند بر سان پیل سترگ
اگر پادشا چاره‌ای سازدی****کزین غم دل ما بپردازدی
بسی آفرین یابد از هرکسی****ازان پس به گیتی بماند بسی
بزرگی کن و رنج ما را بساز****هم از پاک یزدان نه‌ای بی‌نیاز
سکندر بماند اندر ایشان شگفت****غمی گشت و اندیشه‌ها برگرفت
چنین داد پاسخ که از ماست گنج****ز شهر شما یارمندی و رنج
برآرم من این راه ایشان به رای****نبیروی نیکی دهش یک خدای
یکایک بگفتند کای شهریار****ز تو دور بادا بد روزگار
ز ما هرچ باید همه بنده‌ایم****پرستنده باشیم تا زنده‌ایم
بیاریم چندانک خواهی تو چیز****کزین بیش کاری نداریم نیز
سکندر بیامد نگه کرد کوه****بیاورد زان فیلسوفان گروه
بفرمود کاهنگران آورید****مس و روی و پتک گران آورید
کج و سنگ و هیزم فزون از شمار****بیارید چندانک آید به کار
بی‌اندازه بردند چیزی که خواست****چو شد ساخته کار و اندیشه راست
ز دیوارگر هم ز آهنگران****هرانکس که استاد بود اندران
ز گیتی به پیش سکندر شدند****بدان کار بایسته یاور شدند
ز هر کشوری دانشی شد گروه****دو دیوار کرد از دو پهلوی کوه
ز بن تا سر تیغ بالای اوی****چو صد شاه‌رش کرده پهنای اوی
ازو یک رش انگشت و آهن یکی****پراگنده مس در میان اندکی
همی ریخت گوگردش اندر میان****چنین باشد افسون دانا کیان
همی ریخت هر گوهری یک رده****چو از خاک تا تیغ شد آژده
بسی نفت و روغن برآمیختند****همی بر سر گوهران ریختند
به خروار انگشت بر سر زدند****بفرمود تا آتش اندر زدند
دم آورد و آهنگران صدهزار****به فرمان پیروزگر شهریار
خروش دمنده برآمد ز کوه****ستاره شد از تف آتش ستوه
چنین روزگاری برآمد بران****دم آتش و رنج آهنگران
گهرها یک اندر دگر ساختند****وزان آتش تیز بگداختند
ز یاجوج و ماجوج گیتی برست****زمین گشت جای خرام و نشست
برش پانصد بود بالای اوی****چو سیصد بدی نیز پهنای اوی
ازان نامور سد اسکندری****جهانی برست از بد داوری
برو مهتران خواندند آفرین****که بی‌تو مبادا زمان و زمین
ز چیزی که بود اندران جایگاه****فراوان ببردند نزدیک شاه
نپذرفت ازیشان و خود برگرفت****جهان مانده زان کار اندر شگفت

بخش ۳۷

همی رفت یک ماه پویان به راه****به رنج اندر از راه شاه و سپاه
چنین تا به نزدیک کوهی رسید****که جایی دد و دام و ماهی ندید
یکی کوه دید از برش لاژورد****یکی خانه بر سر ز یاقوت زرد
همه خانه قندیلهای بلور****میان اندرون چشمهٔ آب شور
نهاده بر چشمه زرین دو تخت****برو خوابنیده یکی شوربخت
به تن مردم و سر چو آن گراز****به بیچارگی مرده بر تخت ناز
ز کافور زیراندرش بستری****کشیده ز دیبا برو چادری
یکی سرخ گوهر به جای چراغ****فروزان شده زو همه بوم و راغ
فتاده فروغ ستاره در آب****ز گوهر همه خانه چون آفتاب
هرانکس که رفتی که چیزی برد****وگر خاک آن خانه را بسپرد
همه تنش بر جای لرزان شدی****وزان لرزه آن زنده ریزان شدی
خروش آمد از چشمهٔ آب شور****که ای آرزومند چندین مشور
بسی چیز دیدی که آن کس ندید****عنان را کنون باز باید کشید
کنون زندگانیت کوتاه گشت****سر تخت شاهیت بی‌شاه گشت
سکندر بترسید و برگشت زود****به لشکرگه آمد به کردار دود
وزان جایگه تیز لشکر براند****خروشان بسی نام یزدان بخواند
ازان کوه راه بیابان گرفت****غمی گشت و اندیشهٔ جان گرفت
همی راند پر درد و گریان ز جای****سپاه از پس و پیش او رهنمای

بخش ۳۸

ز راه بیابان به شهری رسید****ببد شاد کآواز مردم شنید
همه بوم و بر باغ آباد بود****در مردم از خرمی شاد بود
پذیره شدندش بزرگان شهر****کسی را که از مردمی بود بهر
برو همگنان آفرین خواندند****همه زر و گوهر برافشاندند
همی گفت هرکس که ای شهریار****انوشه که کردی بمابر گذار
بدین شهر هرگز نیامد سپاه****نه هرگز شنیدست کس نام شاه
کنون کامدی جان ما پیش تست****که روشن‌روان بادی و تن درست
سکندر دل از مردمان شاد کرد****ز راه بیابان تن آزاد کرد
بپرسید ازیشان که ایدر شگفت****چه چیزست کاندازه باید گرفت
چنین داد پاسخ بدو رهنمای****که ای شاه پیروز پاکیزه‌رای
شگفتیست ایدر که اندر جهان****کسی آن ندید آشکار و نهان
درختیست ایدر دو بن گشته جفت****که چونان شگفتی نشاید نهفت
یکی ماده و دیگری نر اوی****سخن‌گو بود شاخ با رنگ و بوی
به شب ماده گویا و بویا شود****چو روشن شود نر گویا شود
سکندر بشد با سواران روم****همان نامداران آن مرز و بوم
بپرسید زیشان که اکنون درخت****سخن کی سراید به آواز سخت
چنین داد پاسخ بدو ترجمان****که از روز چون بگذرد نه زمان
سخن‌گوی گردد یکی زین درخت****که آواز او بشنود نیک‌بخت
شب تیره‌گون ماده گویا شود****بر و برگ چون مشک بویا شود
بپرسید چون بگذریم از درخت****شگفتی چه پیش آید ای نیک‌بخت
چنین داد پاسخ کزو بگذری****ز رفتنت کوته شود داوری
چو زو برگذشتی نماندت جای****کران جهان خواندش رهنمای
بیابان و تاریکی آید به پیش****به سیری نیامد کس از جان خویش
نه کس دید از ما نه هرگز شنید****که دام و دد و مرغ بر ره پرید
همی راند با رومیان نیک‌بخت****چو آمد به نزدیک گویا درخت
زمینش ز گرمی همی بردمید****ز پوست ددان خاک پیدا ندید
ز گوینده پرسید کین پوست چیست****ددان را برین گونه درنده کیست
چنین داد پاسخ بدو نیک‌بخت****که چندین پرستنده دارد درخت
چو باید پرستندگان را خورش****ز گوشت ددان باشدش پرورش
چو خورشید بر تیغ گنبد رسید****سکندر ز بالا خروشی شنید
که آمد ز برگ درخت بلند****خروشی پر از سهم و ناسودمند
بترسید و پرسید زان ترجمان****که ای مرد بیدار نیکی گمان
چنین برگ گویا چه گوید همی****که دل را به خوناب شوید همی
چنین داد پاسخ که ای نیک‌بخت****همی گوید این برگ شاخ درخت
که چندین سکندر چه پوید به دهر****که برداشت از نیکویهایش بهر
ز شاهیش چون سال شد بر دو هفت****ز تخت بزرگی ببایدش رفت
سکندر ز دیده ببارید خون****دلش گشت پر درد از رهنمون
ازان پس به کس نیز نگشاد لب****پر از غم همی بود تا نیم‌شب
سخن‌گوی شد برگ دیگر درخت****دگر باره پرسید زان نیک‌بخت
چه گوید همی این دگر شاخ گفت****سخن‌گوی بگشاد راز از نهفت
چنین داد پاسخ که این ماده شاخ****همی گوید اندر جهان فراخ
از آز فراوان نگنجی همی****روان را چرا بر شکنجی همی
ترا آز گرد جهان گشتن است****کس آزردن و پادشا کشتن است
نماندت ایدر فراوان درنگ****مکن روز بر خویشتن تار و تنگ
بپرسید از ترجمان پادشا****که ای مرد روشن‌دل و پارسا
یکی بازپرسش که باشم به روم****چو پیش آید آن گردش روز شوم
مگر زنده بیند مرا مادرم****یکی تا به رخ برکشد چادرم
چنین گفت با شاه گویا درخت****که کوتاه کن روز و بربند رخت
نه مادرت بیند نه خویشان به روم****نه پوشیده رویان آن مرز و بوم
به شهر کسان مرگت آید نه دیر****شود اختر و تاج و تخت از تو سیر
چو بشنید برگشت زان دو درخت****دلش خسته گشته به شمشیر سخت
چو آمد به لشکرگه خویش باز****برفتند گردان گردن‌فراز
به شهر اندرون هدیه‌ها ساختند****بزرگان بر پادشا تاختند
یکی جوشنی بود تابان چو نیل****به بالای و پهنای یک چرم پیل
دو دندان پیل و برش پنج بود****که آن را به برداشتن رنج بود
زره بود و دیبای پرمایه بود****ز زر کرده آگنده صد خایه بود
به سنگ درم هر یکی شست من****ز زر و ز گوهر یکی کرگدن
بپذرفت زان شهر و لشکر براند****ز دیده همی خون دل برفشاند

بخش ۳۹

وزان روی لشکر سوی چین کشید****سر نامداران به بیرون کشید
همی راند منزل به منزل به دشت****چهل روز تا پیش دریا گذشت
ز دیبا سراپرده‌ای برکشید****سپه را به منزل فرود آورید
یکی نامه فرمود پس تا دبیر****نویسد ز اسکندر شهرگیر
نوشتند هرگونه‌ای خوب و زشت****نویسنده چون نامه اندر نوشت
سکندر بشد چون فرستاده‌ای****گزین کرد بینادل آزاده‌ای
که با او بدی یک‌دل و یک‌سخن****بگوید به مهتر که کن یا مکن
سپه را به سالار لشکر سپرد****وزان رومیان پنج دانا ببرد
چو آگاهی آمد به فغفور ازین****که آمد فرستاده‌ای سوی چین
پذیره فرستاد چندی سپاه****سکندر گرازان بیامد به راه
چو آمد بران بارگاه بزرگ****بدید آن گزیده سپاه بزرگ
بیامد ز دهلیز تا پیش اوی****پراندیشه جان بداندیش اوی
دوان پیش او رفت و بردش نماز****نشست اندر ایوان زمانی دراز
بپرسید فغفور و بنواختش****یکی نامور جایگه ساختش
چو برزد سر از کوه روشن چراغ****ببردند بالای زرین جناغ
فرستادهٔ شاه را پیش خواند****سکندر فراوان سخنها براند
بگفت آنچ بایست و نامه بداد****سخنهای قیصر همه کرد یاد
بران نامه عنوان بد از شاه روم****جهاندار و سالار هر مرز و بوم
که خوانند شاهان برو آفرین****زما بندگان جهان آفرین
جهاندار و داننده و رهنمای****خداوند پاکی و نیکی فزای
دگر گفت فرمان ما سوی چین****چنانست که آباد ماند زمین
نباید بسیچید ما را به جنگ****که از جنگ شد روز بر فور تنگ
چو دارا که بد شهریار جهان****چو فریان تازی و دیگر مهان
ز خاور برو تا در باختر****ز فرمان ما کس نجوید گذر
شمار سپاهم نداند سپهر****وگر بشمرد نیز ناهید و مهر
اگر هیچ فرمان ما بشکنی****تن و بوم و کشور به رنج افگنی
چو نامه بخوانی بیارای ساو****مرنجان تن خویش و با بد مکاو
گر آیی بینی مرا با سپاه****ببینم ترا یک‌دل و نیک خواه
بداریم بر تو همین تاج و تخت****به چیزی گزندت نیاید ز بخت
وگر کند باشی به پیش آمدن****ز کشور سوی شاه خویش آمدن
ز چیزی که باشد طرایف به چین****ز زرینه و اسپ و تیغ و نگین
هم از جامه و پرده و تخت عاج****ز دیبای پرمایه و طوق و تاج
ز چیزی که یابی فرستی به گنج****چو خواهی که از ما نیایدت رنج
سپاه مرا بازگردان ز راه****بباش ایمن از گنج و تخت و کلاه
چو سالار چین زان نشان نامه دید****برآشفت و پس خامشی برگزید
بخندید و پس با فرستاده گفت****که شاه ترا آسمان باد جفت
بگوی آنچ دانی ز گفتار اوی****ز بالا و مردی و دیدار اوی
فرستاده گفت ای سپهدار چین****کسی چون سکندر مدان بر زمین
به مردی و رادی و بخش و خرد****ز اندیشهٔ هر کسی بگذرد
به بالای سروست و با زور پیل****به بخشش به کردار دریای نیل
زبانش به کردار برنده تیغ****به چربی عقاب اندر آرد ز میغ
چو بشنید فغفور چین این سخن****یکی دیگر اندیشه افگند بن
بفرمود تا خوان و می خواستند****به باغ اندر ایوان بیاراستند
همی خورد می تا جهان تیره شد****سر میگساران ز می خیره شد
سپهدار چین با فرستاده گفت****که با شاه تو مشتری باد جفت
چو روشن شود نامه پاسخ کنیم****به دیدار تو روز فرخ کنیم
سکندر بیامد ترنجی به دست****ز ایوان سالار چین نیم‌مست
چو خورشید برزد سر از برج شیر****سپهر اندر آورد شب را به زیر
سکندر به نزدیک فغفور شد****از اندیشهٔ بد دلش دور شد
بپرسید زو گفت شب چون بدی****که بیرون شدی دوش میگون بدی
ازان پس بفرمود تا شد دبیر****بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
مران نامه را زود پاسخ نوشت****بیاراست قرطاس را چون بهشت
نخست آفرین کرد بر دادگر****خداوند مردی و داد و هنر
خداوند فرهنگ و پرهیز و دین****ازو باد بر شاد روم آفرین
رسید این فرستادهٔ چرب‌گوی****هم آن نامهٔ شاه فرهنگ جوی
سخنهای شاهان همه خواندم****وزان با بزرگان سخن راندم
ز دارای داراب و فریان و فور****سخن هرچ پیدا بد از رزم و سور
که پیروز گشتی بریشان همه****شبان بودی و شهریاران رمه
تو داد خداوند خورشید و ماه****به مردی مدان و فزون سپاه
چو بر مهتری بگذرد روزگار****چه در سور میرد چه در کارزار
چو فرجامشان روز رزم تو بود****زمانه نه کاهد نخواهد فزود
تو زیشان مکن کشی و برتری****که گر ز آهنی بی‌گمان بگذری
کجا شد فریدون و ضحاک و جم****فراز آمد از باد و شد سوی دم
من از تو نترسم نه جنگ آورم****نه بر سان تو باد گیرد سرم
که خون ریختن نیست آیین ما****نه بد کردن اندرخور دین ما
بخوانی مرا بر تو باشد شکست****که یزدان‌پرستم نه خسروپرست
فزون زان فرستم که دارای منش****ز بخشش نباشد مرا سرزنش
سکندر به رخ رنگ تشویر خورد****ز گفتار او بر جگر تیر خورد
به دل گفت ازین پس کس اندر جهان****نبیند مرا رفته جایی نهان
ز ایوان بیامد به جای نشست****میان از پی بازگشتن ببست
سرافراز فغفور بگشاد گنج****ز بخشش نیامد به دلش ایچ رنج
نخستین بفرمود پنجاه تاج****به گوهر بیاگنده ده تخت عاج
ز سیمین و زرینه اشتر هزار****بفرمود تا برنهادند بار
ز دیبای چینی و خز و حریر****ز کافور وز مشک و بوی و عبیر
هزار اشتر بارکش بار کرد****تن‌آسان شد آنکو درم خوار کرد
ز سنجاب و قاقم ز موی سمور****ز گستردنیها و جام بلور
بیاورد زین هر یکی ده هزار****خردمند گنجور بربست بار
گرانمایه صد زین به سیمین ستام****ز زرینه پنجاه بردند نام
ببردند سیصد شتر سرخ‌موی****طرایف بدو دار چینی بدوی
یکی مرد با سنگ و شیرین سخن****گزین کرد زان چینیان کهن
بفرمود تا با درود و خرام****بیاید بر شاه و آرد پیام
که یک چند باشد به نزدیک چین****برو نامداران کنند آفرین
فرستاده شد با سکندر به راه****گمانی که بردی که اویست شاه
چو ملاح روی سکندر بدید****سبک زورقی بادبان برکشید
چو دستور با لشکر آمدش پیش****بگفت آنچ آمد ز بازار خویش
سپاهش برو خواندند آفرین****همه برنهادند سر بر زمین
بدانست چینی که او هست شاه****پیاده بیامد غریوان به راه
سکندر بدو گفت پوزش مکن****مران پیش فغفور زین در سخن
ببود آن شب و بامداد پگاه****به آرام بنشست بر تخت شاه
فرستاده را چیز بخشید و گفت****که با تو روان مسیحست جفت
برو پیش فغفور چینی بگوی****که نزدیک ما یافتی آب‌روی
گر ایدر بباشی همی چین تراست****وگر جای دیگر خرامی رواست
بیاسایم ایدر که چندین سپاه****به تندی نشاید کشیدن به راه
فرستاده برگشت و آمد چو باد****به فغفور پیغام قیصر بداد

بخش ۴

ز عموریه مادرش را بخواند****چو آمد سخنهای دارا براند
بدو گفت نزد دلارای شو****به خوبی به پیوند گفتار نو
به پرده درون روشنک را ببین****چو دیدی ز ما کن برو آفرین
ببر طوق با یاره و گوشوار****یکی تاج پر گوهر شاهوار
صد اشتر ز گستردنیها ببر****صد اشتر ز هر گونه دیبا به زر
هم از گنج دینار چو سی هزار****به بدره درون کن ز بهر نثار
ز رومی کنیزک چو سیصد ببر****دگر هرچ باید همه سر به سر
یکی جام زر هر یکی را به دست****بر آیین خوبان خسروپرست
ابا خویشتن خادمان بر براه****ز راه و ز آیین شاهان مکاه
بشد مادر شاه با ترجمان****ده از فیلسوفان شیرین‌زبان
چو آمد به نزدیکی اصفهان****پذیره شدندش فراوان مهان
بیامد ز ایوان دلارای پیش****خود و نامداران به آیین خویش
به دهلیز کردند چندان نثار****که بر چشم گنج درم گشت خوار
به ایوان نشستند با رای‌زن****همه نامداران شدند انجمن
دلارای برداشت چندان جهیز****که شد در جهان روی بازار تیز
شتر در شتر رفت فرسنگها****ز زرین و سیمین وز رنگها
ز پوشیدنی و ز گستردنی****ز افگندنی و پراگندنی
ز اسپان تازی به زرین ستام****ز شمشیر هندی به زرین نیام
ز خفتان و از خود و برگستوان****ز گوپال و ز خنجر هندوان
چه مایه بریده چه از نابرید****کسی در جهان بیشتر زان ندید
ز ایوان پرستندگان خواستند****چهل مهد زرین بیاراستند
یکی مهد با چتر و با خادمان****نشست اندرو روشنک شادمان
ز کاخ دلارای تا نیم راه****درم بود و دینار و اسپ و سپاه
ببستند آذین به شهر اندرون****پر از خنده لبها و دل پر ز خون
بران چتر دیبا درم ریختند****ز بر مشک سارا همی بیختند
چو ماه اندر آمد به مشکوی شاه****سکندر بدو کرد چندی نگاه
بران برز و بالا و آن خوب چهر****تو گفتی خرد پروریدش به مهر
چو مادرش بر تخت زرین نشاند****سکندر بروبر همی جان فشاند
نشستند یک هفته با او به هم****همی رای زد شاه بر بیش و کم
نبد جز بزرگی و آهستگی****خردمندی و شرم و شایستگی
ببردند ز ایران فراوان نثار****ز دینار وز گوهر شاهوار
همه شهر ایران و توران و چین****به شاهی برو خواندند آفرین
همه روی گیتی پر از داد شد****به هر جای ویرانی آباد شد

بخش ۴۰

بدان جایگه شاه ماهی بماند****پس‌انگه بجنبید و لشکر براند
ازان سبز دریا چو گشتند باز****بیابان گرفتند و راه دراز
چو منزل به منزل به حلوان رسید****یکی مایه‌ور باره و شهر دید
به پیش آمدندش بزرگان شهر****کسی کش ز نام و خرد بود بهر
برفتند با هدیه و با نثار****ز حلوان سران تا در شهریار
سکندر سبک پرسش اندر گرفت****که ایدر چه بینید چیزی شگفت
بدو گفت گوینده کای شهریار****ندانیم چیزی که آید به کار
برین مرز درویشی و رنج هست****کزین بگذری باد ماند به دست
چو گفتار گوینده بشنید شاه****ز حلوان سوی سند شد با سپاه
پذیره شدندش سواران سند****همان جنگ را یاور آمد ز هند
هرانکس که از فور دل خسته بود****به خون ریختن دستها شسته بود
بردند پیلان و هندی درای****خروش آمد و نالهٔ کرنای
سر سندیان بود بنداه نام****سواری سرافراز با رای و کام
یکی رزمشان کرده شد همگروه****زمین شد ز افگنده بر سان کوه
شب آمد بران دشت سندی نماند****سکندر سپاه از پس‌اندر براند
به دست آمدش پیل هشتاد و پنج****همان تاج زرین و شمشیر و گنج
زن و کودک و پیر مردان به راه****برفتند گریان به نزدیک شاه
که ای شاه بیدار با رای و هوش****مشور این بر و بوم و بر بد مکوش
که فرجام هم روز تو بگذرد****خنک آنک گیتی به بد نسپرد
سکندر بریشان نیاورد مهر****بران خستگان هیچ ننمود چهر
گرفتند زیشان فراوان اسیر****زن و کودک خرد و برنا و پیر
سوی نیمروز آمد از راه بست****همه روی گیتی ز دشمن بشست
وزان جایگه شد به سوی یمن****جهاندار و با نامدار انجمن
چو بشنید شاه یمن با مهان****بیامد بر شهریار جهان
بسی هدیه‌ها کز یمن برگزید****بهاگیر و زیبا چنانچون سزید
ده اشتر ز برد یمن بار کرد****دگر پنج را بار دینار کرد
دگر ده شتر بار کرد از درم****چو باشد درم دل نباشد به غم
دگر سلهٔ زعفران بد هزار****ز دیبا و هرجامهٔ بی‌شمار
زبرجد یکی جام بودش به گنج****همان در ناسفته هفتاد و پنج
یکی جام دیگر بدش لاژورد****نهاد اندرو شست یاقوت زرد
ز یاقوت سرخ از برش ده نگین****به فرمانبران داد و کرد آفرین
به پیش سراپردهٔ شهریار****رسیدند با هدیه و با نثار
سکندر بپرسید و بنواختشان****بر تخت نزدیک بنشاختشان
برو آفرین کرد شاه یمن****که پیروزگر باش بر انجمن
به تو شادم ار باشی ایدر دو ماه****برآساید از راه شاه و سپاه
سکندر برو آفرین کرد و گفت****که با تو همیشه خرد باد جفت
به شبگیر شاه یمن بازگشت****ز لشکر جهانی پر آواز گشت

بخش ۴۱

سکندر سپه را به بابل کشید****ز گرد سپه شد هوا ناپدید
همی راند یک ماه خود با سپاه****ندیدند زیشان کس آرامگاه
بدین‌گونه تا سوی کوهی رسید****ز دیدار دیده سرش ناپدید
به سر بر یکی ابر تاریک بود****به کیوان تو گفتی که نزدیک بود
به جایی بروبر ندیدند راه****فروماند از راه شاه و سپاه
گذشتند بر کوه خارا به رنج****وزو خیره شد مرد باریک سنج
ز رفتن چو گشتند یکسر ستوه****یکی ژرف دریا بد آن روی کوه
پدید آمد و شاد شد زان سپاه****که دریا و هامون بدیدند راه
سوی ژرف دریا همی راندند****جهان‌آفرین را همی خواندند
دد و دام بد هر سوی بی‌شمار****سپه را نبد خوردنی جز شکار
پدید آمد از دور مردی سترگ****پر از موی با گوشهای بزرگ
تنش زیر موی اندرون همچو نیل****دو گوشش به کردار دو گوش پیل
چو دیدند گردنکشان زان نشان****ببردند پیش سکندر کشان
سکندر نگه کرد زو خیره ماند****بروبر همی نام یزدان بخواند
چه مردی بدو گفت نام تو چیست****ز دریا چه یابی و کام تو چیست
بدو گفت شاها مرا باب و مام****همان گوش بستر نهادند نام
بپرسید کان چیست به میان آب****کزان سوی می برزند آفتاب
ازان پس چنین گفت کای شهریار****همیشه بدی در جهان نامدار
یکی شارستانست این چون بهشت****که گویی نه از خاک دارد سرشت
نبینی بدواندر ایوان و خان****مگر پوشش از ماهی و استخوان
بر ایوانها چهر افراسیاب****نگاریده روشن‌تر از آفتاب
همان چهر کیخسرو جنگ‌جوی****بزرگی و مردی و فرهنگ اوی
بران استخوان بر نگاریده پاک****نبینی به شهر اندرون گرد و خاک
ز ماهی بود مردمان را خورش****ندارند چیزی جزین پرورش
چو فرمان دهد نامبردار شاه****روم من بران شارستان بی‌سپاه
سکندر بدان گوش ور گفت رو****بیاور کسی تا چه بینیم نو
بشد گوش بستر هم اندر زمان****ازان شارستان برد مردم دمان
گذشتند بر آب هفتاد مرد****خرد یافته مردم سالخورد
همه جامه‌هاشان ز خز و حریر****ازو چند برنا بد و چند پیر
ازو هرک پیری بد و نام داشت****پر از در زرین یکی جام داشت
کسی کو جوان بود تاجی به دست****بر قیصر آمد سرافگنده پست
برفتند و بردند پیشش نماز****بگفتند با او زمانی دراز
ببود آن شب و گاه بانگ خروس****ز درگاه برخاست آوای کوس
وزان جایگه سوی بابل کشید****زمین گشت از لشکرش ناپدید

بخش ۴۲

بدانست کش مرگ نزدیک شد****بروبر همی روز تاریک شد
بران بودش اندیشه کاندر جهان****نماند کسی از نژاد مهان
که لشکر کشد جنگ را سوی روم****نهد پی بران خاک آباد بوم
چو مغز اندرین کار خودکامه کرد****هم‌انگه سطالیس را نامه کرد
هرانکس کجا بد ز تخم کیان****بفرمودشان تا ببندد میان
همه روی را سوی درگه کنند****ز بدها گمانیش کوته کنند
چو این نامه بردند نزد حکیم****دل ارسطالیس شد به دو نیم
هم‌اندر زمان پاسخ نامه کرد****ز مژگان تو گفتی سر خامه کرد
که آن نامهٔ شاه گیهان رسید****ز بدکام دستش بباید کشید
ازان بد که کردی میندیش نیز****از اندیشه درویش را بخش چیز
بپرهیز و جان را به یزدان سپار****به گیتی جز از تخم نیکی مکار
همه مرگ راییم تا زنده‌ایم****به بیچارگی در سرافگنده‌ایم
نه هرکس که شد پادشاهی ببرد****برفت و بزرگی کسی را سپرد
بپرهیز و خون بزرگان مریز****که نفرین بود بر تو تا رستخیز
و دیگر که چون اندر ایران سپاه****نباشد همان شاه در پیش‌گاه
ز ترک و ز هند و ز سقلاب و چین****سپاه آید از هر سوی هم‌چنین
به روم آید آنکس که ایران گرفت****اگر کین بسیچد نباشد شگفت
هرآنکس که هست از نژاد کیان****نباید که از باد یابد زیان
بزرگان و آزادگان را بخوان****به بخش و به سور و به رای و به خوان
سزاوار هر مهتری کشوری****بیارای و آغاز کن دفتری
به نام بزرگان و آزادگان****کزیشان جهان یافتی رایگان
یکی را مده بر دگر دستگاه****کسی را مخوان بر جهان نیز شاه
سپر کن کیان را همه پیش بوم****چو خواهی که لشکر نیاید به روم
سکندر چو پاسخ بران گونه یافت****به اندیشه و رای دیگر شتافت
بزرگان و آزادگان را ز دهر****کسی را کش از مردمی بود بهر
بفرمود تا پیش او خواندند****به جای سزاوار بنشاندند
یکی عهد بنوشت تا هر یکی****فزونی نجوید ز دهر اندکی
بران نامداران جوینده کام****ملوک طوایف نهادند نام
همان شب سکندر به بابل رسید****مهان را به دیدار خود شاد دید
یکی کودک آمد زنی را به شب****بدو ماند هرکس که دیدش عجب
سرش چون سر شیر و بر پای سم****چو مردم بر و کتف و چون گاو دم
بمرد از شگفتی هم‌آنگه که زاد****سزد گر نباشد ازان زن نژاد
ببردند هم در زمان نزد شاه****بدو کرد شاه از شگفتی نگاه
به فالش بد آمد هم‌انگاه گفت****که این بچه در خاک باید نهفت
ز اخترشناسان بسی پیش خواند****وزان کودک مرده چندی براند
ستاره‌شمر زان غمی گشت سخت****بپوشید بر خسرو نیک‌بخت
ز اخترشناسان بپرسید و گفت****که گر هیچ ماند سخن در نهفت
هم‌اکنون ببرم سرانتان ز تن****نیابید جز کام شیران کفن
ستاره‌شمر چون برآشفت شاه****بدو گفت کای نامور پیشگاه
تو بر اختر شیر زادی نخست****بر موبدان و ردان شد درست
سر کودک مرده بینی چو شیر****بگردد سر پادشاهیت زیر
پرآشوب گردد زمین چندگاه****چنین تا نشیند یکی پیشگاه
ستاره‌شمر بیش ازین هرک بود****همی گفت و آن را نشانه نمود
سکندر چو بشنید زان شد غمی****به رای و به مغزش درآمد کمی
چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست****مرا دل پر اندیشه زین باره نیست
مرا بیش ازین زندگانی نبود****زمانه نکاهد نخواهد فزود

بخش ۴۳

به بابل هم‌ان روز شد دردمند****بدانست کامد به تنگی گزند
دبیر جهاندیده را پیش خواند****هرانچش به دل بود با او براند
به مادر یکی نامه فرمود و گفت****که آگاهی مرگ نتوان نهفت
ز گیتی مرا بهره این بد که بود****زمان چون نکاهد نشاید فزود
تو از مرگ من هیچ غمگین مشو****که اندر جهان این سخن نیست نو
هرانکس که زاید ببایدش مرد****اگر شهریارست گر مرد خرد
بگویم کنون با بزرگان روم****که چون بازگردند زین مرز و بوم
نجویند جز رای و فرمان تو****کسی برنگردد ز پیمان تو
هرانکس که بودند ز ایرانیان****کزیشان بدی رومیان را زیان
سپردم به هر مهتری کشوری****که گردد بر آن پادشاهی سری
همانا نیازش نیاید به روم****برآساید آن کشور و مرز و بوم
مرا مرده در خاک مصر آگنید****ز گفتار من هیچ مپراگنید
به سالی ز دینار من صدهزار****ببخشید بر مردم خیش‌کار
گر آید یکی روشنک را پسر****بود بی‌گمان زنده نام پدر
نباید که باشد جزو شاه روم****که او تازه گرداند آن مرز و بوم
وگر دختر آید به هنگام بوس****به پیوند با تخمهٔ فیلقوس
تو فرزند خوانش نه داماد من****بدو تازه کن در جهان یاد من
دگر دختر کید را بی‌گزند****فرستید نزد پدر ارجمند
ابا یاره و برده و نیک‌خواه****عمار بسیچید بااو به راه
همان افسر و گوهر و سیم و زر****که آورده بود او ز پیش پدر
به رفتن چنو گشت همداستان****فرستید با او به هندوستان
من ایدر همه کار کردم به برگ****به بیچارگی دل نهادم به مرگ
نخست آنک تابوت زرین کنند****کفن بر تنم عنبر آگین کنند
ز زربفت چینی سزاوار من****کسی کو بپیچد ز تیمار من
در و بند تابوت ما را به قیر****بگیرند و کافور و مشک و عبیر
نخست آگنند اندرو انگبین****زبر انگبین زیر دیبای چین
ازان پس تن من نهند اندران****سرآمد سخن چون برآمد روان
تو پند من ای مادر پرخرد****نگه‌دار تا روز من بگذرد
ز چیزی که آوردم از هند و چین****ز توران و ایران و مکران زمین
بدار و ببخش آنچ افزون بود****وز اندازهٔ خویش بیرون بود
به تو حاجت آنستم ای مهربان****که بیدار باشی و روشن‌روان
نداری تن خویش را رنجه بس****که اندر جهان نیست جاوید کس
روانم روان ترا بی‌گمان****ببیند چو تنگ اندر آید زمان
شکیبایی از مهر نامی‌تر است****سبکسر بود هرک او کهتر است
ترا مهر بد بر تنم سال و ماه****کنون جان پاکم ز یزدان بخواه
بدین خواستن باش فریادرس****که فریادرس باشدم دست‌رس
نگر تا که بینی به گرد جهان****که او نیست از مرگ خسته‌روان
چو نامه به مهر اندر آورد و بند****بفرمود تا بر ستور نوند
ز بابل به روم آورند آگهی****که تیره شد آن فر شاهنشهی

بخش ۴۴

چو آگاه شد لشکر از درد شاه****جهان گشت بر نامداران سپاه
به تخت بزرگی نهادند روی****جهان شد سراسر پر از گفت‌وگوی
سکندر چو از لشکر آگاه شد****بدانست کش روز کوتاه شد
بفرمود تا تخت بیرون برند****از ایوان شاهی به هامون برند
ز بیماری او غمی شد سپاه****که بی‌رنگ دیدند رخسار شاه
همه دشت یکسر خروشان شدند****چو بر آتش تیز جوشان شدند
همی گفت هرکس که بد روزگار****که از رومیان کم شود شهریار
فرازآمد آن گردش بخت شوم****که ویران شود زین سپس مرز روم
همه دشمنان کام دل یافتند****رسیدند جایی که بشتافتند
بمابر کنون تلخ گردد جهان****خروشان شویم آشکار و نهان
چنین گفت قیصر به آوای نرم****که ترسنده باشید با رای و شرم
ز اندرز من سربسر مگذرید****چو خواهید کز جان و تن برخورید
پس از من شما را همینست کار****نه با من همی بد کند روزگار
بگفت این و جانش برآمد ز تن****شد آن نامور شاه لشکرشکن
ز لشکر سراسر برآمد خروش****ز فریاد لشکر بدرید گوش
همه خاک بر سر همی بیختند****ز مژگان همی خون دل ریختند
زدند آتش اندر سرای نشست****هزار اسپ را دم بریدند پست
نهاده بر اسپان نگونسار زین****تو گفتی همی برخروشد زمین
ببردند صندوق زرین به دشت****همی ناله از آسمان برگذشت
سکوبا بشستش به روشن گلاب****پراگند بر تنش کافور ناب
ز دیبای زربفت کردش کفن****خروشان بران شهریار انجمن
تن نامور زیر دیبای چین****نهادند تا پای در انگبین
سر تنگ تابوت کردند سخت****شد آن سایه گستر دلاور درخت
نمانی همی در سرای سپنج****چه یازی به تخت و چه نازی به گنج
چو تابوت زان دشت برداشتند****همه دست بر دست بگذاشتند
دو آواز شد رومی و پارسی****سخنشان ز تابوت بد یک بسی
هرانکس که او پارسی بود گفت****که او را جز ایدر نباید نهفت
چو ایدر بود خاک شاهنشهان****چه تازند تابوت گرد جهان
چنین گفت رومی یکی رهنمای****که ایدر نهفتن ورا نیست رای
اگر بشنوید آنچ گویم درست****سکندر در آن خاک ریزد که رست
یکی پارسی نیز گفت این سخن****که گر چندگویی نیاید به بن
نمایم شما را یکی مرغزار****ز شاهان و پیشینگان یادگار
ورا جرم خواند جهاندیده پیر****بدو اندرون بیشه و آبگیر
چو پرسی ترا پاسخ آید ز کوه****که آواز او بشنود هر گروه
بیارید مر پیر فرتوت را****هم ایدر بدارید تابوت را
بپرسید اگر کوه پاسخ دهد****شما را بدین رای فرخ نهد
برفتند پویان به کردار غرم****بدان بیشه کش باز خوانند جرم
بگفتند پاسخ چنین داد باز****که تابوت شاهان چه دارید راز
که خاک سکندر به اسکندریست****کجا کرده بد روزگاری که زیست
چو آواز بشنید لشکر برفت****ببردند زان بیشه صندوق تفت

بخش ۴۵

چو آمد سکندر به اسکندری****جهان را دگرگونه شد داوری
به هامون نهادند صندوق اوی****زمین شد سراسر پر از گفت‌وگوی
به اسکندری کودک و مرد و زن****به تابوت او بر شدند انجمن
اگر برگرفتی ز مردم شمار****مهندس فزون آمدی صد هزار
حکیم ارسطالیس پیش اندرون****جهانی برو دیدگان پر ز خون
برآن تنگ صندوق بنهاد دست****چنین گفت کای شاه یزدان پرست
کجا آن هش و دانش و رای تو****که این تنگ تابوت شد جای تو
به روز جوانی برین مایه سال****چرا خاک را برگزیدی نهال
حکیمان رومی شدند انجمن****یکی گفت کای پیل رویینه تن
ز پایت که افگند و جانت که خست****کجا آن همه حزم و رای و نشست
دگر گفت چندین نهفتی تو زر****کنون زر دارد تنت را به بر
دگر گفت کز دست تو کس نرست****چرا سودی ای شاه با مرگ دست
دگر گفت کسودی از درد و رنج****هم از جستن پادشاهی و گنج
دگر گفت چون پیش داور شوی****همان بر که کشتی همان بدروی
دگر گفت بی‌دستگاه آن بود****که ریزندهٔ خون شاهان بود
دگر گفت ما چون تو باشیم زود****که بودی تو چون گوهر نابسود
دگر گفت چون بیندت اوستاد****بیاموزد آن چیز کت نیست یاد
دگر گفت کز مرگ چون تو نرست****به بیشی سزد گر نیازیم دست
دگر گفت کای برتر از ماه و مهر****چه پوشی همی ز انجمن خوب چهر
دگر گفت مرد فراوان هنر****بکوشد که چهره بپوشد به زر
کنون ای هنرمند مرد دلیر****ترا زر زرد آوریدست زیر
دگرگفت دیبا بپوشیده‌ای****نپوشیده را نیز رخ دیده‌ای
کنون سر ز دیبا برآور که تاج****همی جویدت یاره و تخت عاج
دگر گفت کز ماه‌رخ بندگان****ز چینی و رومی پرستندگان
بریدی و زر داری اندر کنار****به رسم کیان زر و دیبا مدار
دگر گفت پرسنده پرسد کنون****چه یاد آیدت پاسخ رهنمون
که خون بزرگان چرا ریختی****به سختی به گنج اندر آویختی
خنک آنکسی کز بزرگان بمرد****ز گیتی جز از نیک‌نامی نبرد
دگر گفت روز تو اندرگذشت****زبانت ز گفتار بیکار گشت
هرانکس که او تاج و تخت تو دید****عنان از بزرگی بباید کشید
که بر کس نماند چو بر تو نماند****درخت بزرگی چه باید نشاید
دگر گفت کردار تو بادگشت****سر سرکشان از تو آزاد گشت
ببینی کنون بارگاه بزرگ****جهانی جدا کرده از میش گرگ
دگر گفت کاندر سرای سپنج****چرا داشتی خویشتن را به رنج
که بهر تو این آمد از رنج تو****یکی تنگ تابوت شد گنج تو
نجویی همی نالهٔ بوق را****به سند آمدت بند صندوق را
دگر گفت چون لشکرت بازگشت****تو تنها نمانی برین پهن دشت
همانا پس هرکسی بنگری****فراوان غم زندگانی خوری

بخش ۴۶

ازان پس بیامد دوان مادرش****فراوان بمالید رخ بر برش
همی گفت کای نامور پادشا****جهاندار و نیک‌اختر و پارسا
به نزدیکی اندر تو دوری ز من****هم از دوده و لشکر و انجمن
روانم روان ترا بنده باد****دل هرک زین شاد شد کنده باد
ازان پس بشد روشنک پر ز درد****چنین گفت کای شاه آزادمرد
جهاندار دارای دارا کجاست****کزو داشت گیتی همی پشت راست
همان خسرو و اشک و فریان و فور****همان نامور خسرو شهرزور
دگر شهریاران که روز نبرد****سرانشان ز باد اندر آمد به گرد
چو ابری بدی تند و بارش تگرگ****ترا گفتم ایمن شدستی ز مرگ
ز بس رزم و پیکار و خون ریختن****چه تنها چه با لشکر آویختن
زمانه ترا داد گفتم جواز****همی داری از مردم خویش راز
چو کردی جهان از بزرگان تهی****بینداختی تاج شاهنشهی
درختی که کشتی چو آمد به بار****دل خاک بینم ترا غمگسار
چو تاج سپهر اندر آمد به زیر****بزرگان ز گفتار گشتند سیر
نهفتند صندوق او را به خاک****ندارد جهان از چنین ترس و باک
ز باد اندر آرد برد سوی دم****نه دادست پیدا نه پیدا ستم
نیابی به چون و چرا نیز راه****نه کهتر برین دست یابد نه شاه
همه نیکوی باید و مردمی****جوانمردی و خوردن و خرمی
جز اینت نبینم همی بهره‌ای****اگر کهتر آیی وگر شهره‌ای
اگر ماند ایدر ز تو نام زشت****بدانجا نیایی تو خرم بهشت
چنین است رسم سرای کهن****سکندر شد و ماند ایدر سخن
چو او سی و شش پادشا را بکشت****نگر تا چه دارد ز گیتی به مشت
برآورد پرمایه ده شارستان****شد آن شارستانها کنون خارستان
بجست آنچ هرگز نجستست کس****سخن ماند ازو اندر آفاق و بس
سخن به که ویران نگردد سخن****چو از برف و باران سرای کهن
گذشتم ازین سد اسکندری****همه بهتری باد و نیک‌اختری
اگر چند هم بگذرد روزگار****نوشته بماند ز ما یادگار
اگر صد بمانی و گر صدهزار****به خاک اندر آید سرانجام کار
دل شهریار جهان شاد باد****ز هر بد تن پاکش آزاد باد

بخش ۴۷

الا ای برآورده چرخ بلند****چه داریی به پیری مرا مستمند
چو بودم جوان در برم داشتی****به پیری چرا خوار بگذاشتی
همی زرد گردد گل کامگار****همی پرنیان گردد از رنج خار
دو تا گشت آن سرو نازان به باغ****همان تیره گشت آن گرامی چراغ
پر از برف شد کوهسار سیاه****همی لشکر از شاه بیند گناه
به کردار مادر بدی تاکنون****همی ریخت باید ز رنج تو خون
وفا و خرد نیست نزدیک تو****پر از رنجم از رای تاریک تو
مرا کاچ هرگز نپروردییی****چو پرورده بودی نیازردییی
هرانگه که زین تیرگی بگذرم****بگویم جفای تو با داورم
بنالم ز تو پیش یزدان پاک****خروشان به سربر پراگنده خاک
چنین داد پاسخ سپهر بلند****که ای مرد گویندهٔ بی‌گزند
چرا بینی از من همی نیک و بد****چنین ناله از دانشی کی سزد
تو از من به هر باره‌ای برتری****روان را به دانش همی پروری
بدین هرچ گفتی مرا راه نیست****خور و ماه زین دانش آگاه نیست
خور و خواب و رای و نشست ترا****به نیک و به بد راه و دست ترا
ازان خواه راهت که راه آفرید****شب و روز و خورشید و ماه آفرید
یکی آنک هستیش را راز نیست****به کاریش فرجام و آغاز نیست
چو گوید بباش آنچ خواهد به دست****کسی کو جزین داند آن بیهده‌ست
من از داد چون تو یکی بنده‌ام****پرستندهٔ آفریننده‌ام
نگردم همی جز به فرمان اوی****نیارم گذشتن ز پیمان اوی
به یزدان گرای و به یزدان پناه****براندازه زو هرچ باید بخواه
جز او را مخوان گردگار سپهر****فروزندهٔ ماه و ناهید و مهر
وزو بر روان محمد درود****بیارانش بر هر یکی برفزود

بخش ۵

چنین گفت گویندهٔ پهلوی****شگفت آیدت کاین سخن بشنوی
یکی شاه بد هند را نام کید****نکردی جز از دانش و رای صید
دل بخردان داشت و مغز ردان****نشست کیان افسر موبدان
دمادم به ده شب پس یکدگر****همی خواب دید این شگفتی نگر
به هندوستان هرک دانا بدند****به گفتار و دانش توانا بدند
بفرمود تا ساختند انجمن****هرانکس که دانا بد و رای‌زن
همه خوابها پیش ایشان بگفت****نهفته پدید آورید از نهفت
کس آن را گزارش ندانست کرد****پراندیشه شدشان دل و روی زرد
یکی گفت با کید کای شهریار****خردمند وز مهتران یادگار
یکی نامدارست مهران به نام****ز گیتی به دانش رسیده به کام
به شهر اندرش خواب و آرام نیست****نشستش به جز با دد و دام نیست
ز تخم گیاهای کوهی خورد****چو ما را به مردم همی نشمرد
نشستنش با غرم و آهو بود****ز آزار مردم به یکسو بود
ز چیزی به گیتی نیابد گزند****پرستنده مردی و بختی بلند
مرین خوابها را به جز پیش اوی****مگو و ز نادان گزارش مجوی
چنین گفت با دانشی کید شاه****کزین پرهنر بگذری نیست راه
هم‌انگه باسپ اندر آورد پای****به آواز مهران بیامد ز جای
حکیمان برفتند با او به هم****بدان تا سپهبد نباشد دژم
جهاندار چون نزد مهران رسید****بپرسید داننده را چون سزید
بدو گفت کای مرد یزدان‌پرست****که در کوه با غرم داری نشست
به ژرفی بدین خواب من گوش دار****گزارش کن و یک به یک هوش دار
چنان دان که یک شب خردمند و پاک****بخفتم برام بی‌ترس و باک
یکی خانه دیدم چو کاخی بزرگ****بدو اندرون ژنده پیلی سترگ
در خانه پیداتر از کاخ بود****به پیش اندرون تنگ سوراخ بود
گذشتی ز سوراخ پیل ژیان****تنش را ز تنگی نکردی زیان
ز روزن گذشتی تن و بوم اوی****بماندی بدان خانه خرطوم اوی
دگر شب بدان گونه دیدم که تخت****تهی ماندی از من ای نیک‌بخت
کیی برنشستی بران تخت عاج****به سر بر نهادی دل‌افروز تاج
سه دیگر شب از خوابم آمد شتاب****یکی نغز کرپاس دیدم به خواب
بدو اندر آویخته چار مرد****رخان از کشیدن شده لاژورد
نه کرپاس جایی درید آن گروه****نه مردم شدی از کشیدن ستوه
چهارم چنان دیدم ای نامدار****که مردی شدی تشنه بر جویبار
همی آب ماهی برو ریختی****سر تشنه از آب بگریختی
جهان مرد و آب از پس او دوان****چه گوید بدین خواب نیکی گمان
به پنجم چنان دید جانم به خواب****که شهری بدی هم به نزدیک آب
همه مردمش کور بودی به چشم****یکی را ز کوری ندیدم به خشم
ز داد و دهش وز خرید و فروخت****تو گفتی همی شارستان برفروخت
ششم دیدم ای مهتر ارجمند****که شهری بدندی همه دردمند
شدندی بپرسیدن تن درست****همی دردمند آب ایشان بجست
همی گفت چونی به درد اندرون****تنی دردمند و دلی پر ز خون
رسیده به لب جان ناتن‌درست****همه چارهٔ تن‌درستان بجست
چو نیمی ز هفتم شب اندر گذشت****جهنده یکی باره دیدم به دشت
دو پا و دو دست و دو سر داشتی****به دندان گیا نیز بگذاشتی
چران داشتی از دو رویه دهن****نبد بر تنش جای بیرون شدن
بهشتم سه خم دیدم ای پاکدین****برابر نهاده بروی زمین
دو پرآب و خمی تهی در میان****گذشته به خشکی برو سالیان
ز دو خم پر آب دو نیک مرد****همی ریختند اندرو آب سرد
نه از ریختن زین کران کم شدی****نه آن خشک را دل پر از نم شدی
نهم شب یکی گاو دیدم به خواب****بر آب و گیا خفته بر آفتاب
یکی خوب گوساله در پیش اوی****تنش لاغر و خشک و بی‌آب روی
همی شیر خوردی ازو ماده گاو****کلان گاو گوساله بی زور و تاو
اگر گوش داری به خواب دهم****نرنجی همی تا بدین سر دهم
یکی چشمه دیدم به دشتی فراخ****وزو بر زبر برده ایوان و کاخ
همه دشت یکسر پر از آب و نم****ز خشکی لب چشمه گشت دژم
سزد گر تو پاسخ بگویی نهان****کزین پس چه خواهد بدن در جهان

بخش ۶

چو بشنید مهران ز کید این سخن****بدو گفت ازین خواب دل بد مکن
نه کمتر شود بر تو نام بلند****نه آید بدین پادشاهی گزند
سکندر بیارد سپاهی گران****ز روم و ز ایران گزیده سران
چو خواهی که باشد ترا آب‌روی****خرد یار کن رزم او را مجوی
ترا چار چیزست کاندر جهان****کسی آن ندید از کهان و مهان
یکی چون بهشت برین دخترت****کزو تابد اندر زمین افسرت
دگر فیلسوفی که داری نهان****بگوید همه با تو راز جهان
سه دیگر پزشکی که هست ارجمند****به دانندگی نام کرده بلند
چهارم قدح کاندرو ریزی آب****نه ز آتش شود کم نه از آفتاب
ز خوردن نگیرد کمی آب اوی****بدین چیزها راست کن آب روی
چو آید بدین باش و مسگال جنگ****چو خواهی که ایدر نسازد درنگ
بسنده نباشی تو با لشکرش****نه با چاره و گنج و با افسرش
چو بر کار تو رای فرخ کنیم****همان خواب را نیز پاسخ کنیم
یکی خانه دیدی و سوراخ تنگ****کزو پیل بیرون شدی بی‌درنگ
تو آن خانه را همچو گیتی شناس****همان پیل شاهی بود ناسپاس
که بیدادگر باشد و کژ گوی****جز از نام شاهی نباشد بدوی
ازین پس بیاید یکی پادشا****چنان سست و بی‌سود و ناپارسا
به دل سفله باشد به تن ناتوان****به آز اندرون نیز تیره‌روان
کجا زیردستانش باشند شاد****پر از غم دل شاه و لب پر ز باد
دگر آنک دیدی ز کرپاس نغز****گرفته ورا چار پاکیزه مغز
نه کرپاس نغز از کشیدن درید****نه آمد ستوه آنک او را کشید
ازین پس بیاید یکی نامدار****ز دشت سواران نیزه گزار
یکی مرد پاکیزه و نیکخوی****بدو دین یزدان شود چارسوی
یکی پیر دهقان آتش‌پرست****که بر واژ برسم بگیرد بدست
دگر دین موسی که خوانی جهود****که گوید جز آن را نشاید ستود
دگر دین یونانی آن پارسا****که داد آورد در دل پادشا
چهارم بیاید همین پاک‌رای****سر هوشمندان برآرد ز جای
چنان چارسو از پی پاس را****کشیدند زانگونه کرپاس را
تو کرپاس را دین یزدان شناس****کشنده چهار آمد از بهر پاس
همی درکشد این ازان آن ازین****شوند آن زمان دشمن از بهر دین
دگر تشنه‌ای کو شد از آب خوش****گریزان و ماهی ورا آب‌کش
زمانی بیاید که پاکیزه مرد****شود خوار چون آب دانش بخورد
به کردار ماهی به دریا شود****گر از بدکنش بر ثریا شود
همی تشنگان را بخواند برآب****کس او را ز دانش نسازد جواب
گریزند زان مرد دانش‌پژوه****گشایند لبها به بد هم‌گروه
به پنجم که دیدی یکی شارستان****بدو اندرون ساخته کارستان
پر از خورد و داد و خرید و فروخت****تو گفتی زمان چشم ایشان بدوخت
ز کوری یکی دیگری را ندید****همی این بدان آن بدین ننگرید
زمانی بیاید کزان سان شود****که دانا پرستار نادان شود
بدیشان بود دانشومند خوار****درخت خردشان نیاید به بار
ستایندهٔ مرد نادان شوند****نیایش کنان پیش یزدان شوند
همی داند آنکس که گوید دروغ****همی زان پرستش نگیرد فروغ
ششم آنک دیدی بر اسپی دو سر****خورش را نبودی بروبر گذر
زمانی بیاید که مردم به چیز****شود شاد و سیری نیابند نیز
نه درویش یابد ازو بهره‌ای****نه دانش پژوهی و نه شهره‌ای
جز از خویشتن را نخواهند بس****کسی را نباشند فریادرس
به هفتم که پرآب دیدی سه خم****یکی زو تهی مانده بد تا بدم
دو از آب دایم سراسر بدی****میانه یکی خشک و بی‌بر بدی
ازین پس بیاید یکی روزگار****که درویش گردد چنان سست و خوار
که گر ابر گردد بهاران پرآب****ز درویش پنهان کند آفتاب
نبارد بدو نیز باران خویش****دل مرد درویش زو گشته ریش
توانگر ببخشد همی این بران****یکی با دگر چرب و شیرین‌زبان
شود مرد درویش را خشک لب****همی روز را بگذراند به شب
دگر آنک گاوی چنان تن درست****ز گوسالهٔ لاغر او شیر جست
چو کیوان به برج ترازو شود****جهان زیر نیروی بازو شود
شود کار بیمار و درویش سست****وزو چیز خواهد همی تن‌درست
نه هرگز گشاید سر گنج خویش****نه زو باز دارد به تن رنج خویش
دگر چشمه‌ای دیدی از آب خشک****به گرد اندرش آبهای چو مشک
نه زو بردمیدی یکی روشن آب****نه آن آبها را گرفتی شتاب
ازین پس یکی روزگاری وبد****که اندر جهان شهریاری بود
که دانش نباشد به نزدیک اوی****پر از غم بود جان تاریک اوی
همی هر زمان نو کند لشکری****که سازند زو نامدار افسری
سرانجام لشکر نماند نه شاه****بیاید نو آیین یکی پیش‌گاه
کنون این زمان روز اسکندرست****که بر تارک مهتران افسرست
چو آید بدو ده تو این چار چیز****برآنم که چیزی نخواهد به نیز
چو خشنود داری ورا بگذرد****که دانش پژوهست و دارد خرد
ز مهران چو بشنید کید این سخن****برو تازه شد روزگار کهن
بیامد سر و چشم او بوس داد****دلارام و پیروز برگشت شاد
ز نزدیک دانا چو برگشت شاه****حکیمان برفتند با او براه

بخش ۷

سکندر چو کرد اندر ایران نگاه****بدانست کو را شد آن تاج و گاه
همی راه و بی‌راه لشکر کشید****سوی کید هندی سپه برکشید
به جایی که آمد سکندر فراز****در شارستانها گشادند باز
ازان مرز کس را به مردم نداشت****ز ناهید مغفر همی برگذاشت
چو آمد بران شارستان بزرگ****که میلاد خواندیش کید سترگ
بران مرز لشکر فرود آورید****همه بوم ایشان سپه گسترید
نویسندهٔ نامه را خواندند****به پیش سکندرش بنشاندند
یکی نامه بنوشت نزدیک کید****چو شیری که ارغنده گردد به صید
ز اسکندر راد پیروزگر****خداوند شمشیر و تاج و کمر
سر نامه بود آفرین از نخست****بدانکس که دل را به دانش بشست
ز کار آن گزیند که بی‌رنج‌تر****چو خواهد که بردارد از گنج بر
گراینده باشد به یزدان پاک****بدو دارد امید و زو ترس و باک
بداند که ما تخت را مایه‌ایم****جهاندار پیروز را سایه‌ایم
نوشتم یکی نامه نزدیک تو****که روشن کند جان تاریک تو
هم‌آنگه که بر تو بخواند دبیر****منه پیش و این را سگالش مگیر
اگر شب رسد روشنی را مپای****هم‌اندر زمان سوی فرمان گرای
وگر بگذری زین سخن نگذرم****سر و تاج و تختت به پی بسپرم

بخش ۸

چو نامه بر کید هندی رسید****فرستادهٔ پادشا را بدید
فراوانش بستود و بنواختش****به نیکی بر خویش بنشاختش
بدو گفت شادم ز فرمان اوی****زمانی نگردم ز پیمان اوی
ولیکن برین گونه ناساخته****بیایم دمان گردن افراخته
نباشد پسند جهان‌آفرین****نه نزدیک آن پادشاه زمین
هم‌انگه بفرمود تا شد دبیر****قلم خواست هندی و چینی حریر
مران نامه را زود پاسخ نوشت****بیاراست بر سان باغ بهشت
نخست آفرین کرد بر کردگار****خداوند پیروز و به روزگار
خداوند بخشنده و دادگر****خداوند مردی و هوش و هنر
دگر گفت کز نامور پادشا****نپیچد سر مردم پارسا
نشاید که داریم چیزی دریغ****ز دارندهٔ لشکر و تاج و تیغ
مرا چار چیزست کاندر جهان****کسی را نبود آشکار و نهان
نباشد کسی را پس از من به نیز****بدین گونه اندر جهان چار چیز
فرستم چو فرمان دهد پیش اوی****ازان تازه گردد دل و کیش اوی
ازان پس چو فرمایدم شهریار****بیایم پرستش کنم بنده‌وار

بخش ۹

 

فرستاده آمد به کردار باد****بگفت آنچ بشنید و نامه بداد
سکندر فرستاده از گفت رو****به نزدیک آن نامور بازشو
بگویش که آن چیست کاندر جهان****کسی را نبود آشکار و نهان
بدیدند خود بودنی هرچ بود****سپهر آفرینش نخواهد فزود
بیامد فرستاده را نزد شاه****به کردار آتش بپیمود راه
چنین گفت با کید کاین چار چیز****که کس را به گیتی نبودست نیز
همی شاه خواهد که داند که چیست****که نادیدنی پاک نابود نیست
چو بشنید کید آن ز بیگانه جای****بپردخت و بنشست با رهنمای
فرستاده را پیش بنشاختند****ز هر در فراوانش بنواختند
ازان پس فرستاده را شاه گفت****که من دختری دارم اندر نهفت
که گر بیندش آفتاب بلند****شود تیره از روی آن ارجمند
کمندست گیسوش همرنگ قیر****همی آید از دو لبش بوی شیر
خم آرد ز بالای او سرو بن****گلفشان شود چو سراید سخن
ز دیدار و چهرش سخن بگذرد****همی داستان را خرد پرورد
چو خامش بود جان شرمست و بس****چنو در زمانه ندیدست کس
سپهبد نژادست و یزدان‌پرست****دل شرم و پرهیز دارد به دست
دگر جام دارم که پر می‌کنی****وگر آب سر اندرو افگنی
به ده سال اگر با ندیمان به هم****نشیند نگردد می از جام کم
همت می دهد جام هم آب سرد****شگفت آنک کمی نگیرد ز خورد
سوم آنک دارم یکی نو پزشک****که علت بگوید چو بیند سرشک
اگر باشد او سالیان پیش گاه****ز دردی نپیچد جهاندار شاه
چهارم نهان دارم از انجمن****یکی فیلسوفست نزدیک من
همه بودنیها بگوید به شاه****ز گردنده خورشید و رخشنده ماه
فرستادهٔ نامور بازگشت****پی باره با باد انباز گشت
بیامد چو پیش سکندر بگفت****دل شاه گیتی چو گل بر شگفت
بدو گفت اگر باشد این گفته راست****بدین چار چیز او جهان را بهاست
چو اینها فرستد به نزدیک من****درخشان شود جان تاریک من
بر و بوم او را نکوبم به پای****برین نیکویی باز گردم به جای

بعدی                     قبلی

دسته بندي: شعر,شاهنامه فردوسی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد