فوج

شعر کهن.نعمت‌الله ولي
امروز دوشنبه 31 اردیبهشت 1403
تبليغات تبليغات

نعمت‌الله ولي_غزلیات3

نعمت‌الله ولي_غزلیات3

غزل شمارهٔ ۱۰۰۱

بایزید است جان و هم جانان دل

بایزید است سرور و سلطان دل

بایزید است پیشوای اهل دل

بایزید است مقتدای جان دل

بایزید است کاشف اسرار غیب

بایزید است واقف سبحان دل

بایزید است قائل قول بلی

بایزید است حافظ قرآن دل

بایزد است آفتاب چرخ و جان

بایزید است نقطهٔ دوران دل

بایزید است گوهر بحر محیط

بایزید است جوهر ارکان دل

بایزید است بایزید است بایزید

سید اقلیم هفت ایوان دل

غزل شمارهٔ ۱۰۰۲

جام گیتی نماست یعنی دل

مظهر کبریاست یعنی دل

دردمند است و درد می نوشد

دُرد دردش دواست یعنی دل

دل نظر گاه حضرت عشق است

مثل او خود کجاست یعنی دل

خلوت دل سرای سلطان است

فارغ از دو سراست یعنی دل

گنج و گنجینهٔ طلسم نگر

جامع انتهاست یعنی دل

در ولایت ولی کامل اوست

روز و شب با خداست یعنی دل

نعمت الله به ذوق می گوید

جان و جانان ماست یعنی دل

غزل شمارهٔ ۱۰۰۳

اگر ذوق خوشی خواهی حریفی کن دمی بادل

و گر جانانه می جوئی فدا کن جان خود با دل

تو چون پروانه ای عقل و ما چون شمع و عشق آتش

تو را دامن همی سوزد به عشق او و ما را دل

دلم بحر است و جان گوهر تنم کشتی و من ملاح

زهی گوهر زهی کشتی زهی ملاح دریا دل

خراباتست و رندان مست و ساقی جام می بر دست

بهای جرعهٔ صدجان چه قدرش هست اینجا دل

به امیدی که در غربت به کام دل رسم روزی

غریبی می کشم دائم ندارد میل مأوا دل

اگر نه وصل او باشد نباشد جان ما را ذوق

و گر نه عشق او بودی نبودی هیچ با ما دل

حریف نعمت اللهم که میر می پرستانست

چه خوش رندی که از ذوقش شود سرمست جان دل

غزل شمارهٔ ۱۰۰۴

حاصل ما دل است و حاصل دل

درد عشقست بنگر این حاصل

درد عشقش بیان کنم چه بود

مشکل حل و حل هر مشکل

گوشهٔ دل سرای اوست ولی

عشق لاخارج است و لاداخل

عاقبت بازگشت جمله به ماست

بوالعجب حق به حق شود واصل

بحر عشقش به ما چو موجی زد

هم ز ما شد حجاب ما حائل

جسم و جان را به جزو و کل بسپار

بی سر و پا در آ به خلوت دل

شاهبازی نه بلبل گلزار

روح محضی چه می کنی گل و گل

عشق او گوهر خزانهٔ ماست

معنی دریا و صورتم ساحل

تا که سید ز خود کناری کرد

در میان نیست جز خدا قائل

غزل شمارهٔ ۱۰۰۵

دل طالب یار و یار در دل

جان در غم هجر دوست واصل

حاصل درد است عاشقان را

خود خوشتر از این کجاست حاصل

درمان درد است و درد درمان

چون حل کنم این دوای مشکل

ما ساکن کوی می فروشیم

کردیم آنجا مدام منزل

گنجیم و طلسم و شاه و درویش

دُر و صدفیم و بحر و ساحل

جانان خودیم و جان عالم

دلدار خودیم و مونس دل

مستیم و حریف نعمت الله

رضوان ساقی و روضه محفل

غزل شمارهٔ ۱۰۰۶

به جز درد سر از غافل چه حاصل

از این سودای بی حاصل چه حاصل

سخن از عاشقان و عشق می گو

ز قول عاقل غافل چه حاصل

نکردی حاصلی از عمرت این دم

به غیر از آه دل حاصل چه حاصل

ز باطل بگذر و حق را طلب کن

مجو باطل ازین باطل چه حاصل

تو را خلوتسرا در ملک جانست

سرای دل طلب از گل چه حاصل

به دریا در فکن خود را چو غواص

ستاده بر لب ساحل چه حاصل

حدیث وصل می گوئی دگر بار

اگر تو نیستی واصل چه حاصل

ز سرمستان گریزانی چو زاهد

به مخموران شدی مایل چه حاصل

تو را چون نیست ذوق نعمت الله

ازین قول و از آن قائل چه حاصل

غزل شمارهٔ ۱۰۰۷

من چنین سرمست یارم سن نجک من سو بله گل

غیرعشقش نیست کارم سن نجک من سویله گل

من به عشق او تمامم عاشقان را من امام

رهنمای خاص و عامم سن نجک من سویله گل

غرقهٔ دریای عشقم بلبل گویای عشقم

گلشن بویای عشقم سن نجک من سویله گل

من به کام دل رسیدم مونس جان را پدیدم

گفتم اسرار و شنیدم سن نجک من سویله گل

عشق او ماند به آتش می بسوزد عود دل خوش

گل منی یا قریدش سن نجک من سویله گل

یاد او ورد زبانم ورد او درمان جانم

مهر او نور روانم سن نجک من سویله گل

بندهٔ خاص خدایم سید هر دو سرایم

من از این مردم جدایم من نجک من سویله گل

غزل شمارهٔ ۱۰۰۸

دختری بر باد داده غنچهٔ خندان گل

بلبل سرمست مانده واله و حیران گل

خوش گلستانی و در وی عندلیب جان ما

هر زمانی داستانی سازد از دستان گل

صحبت گل را غنیمت دان و گل را برفشان

زانکه نبود اعتماد عمر بر پیمان گل

گل بود عمر عزیز ما چو دیدی درگذشت

یک دو هفته بیش نبود رونق دوران گل

عندلیب گلشن عشقیم و گل معشوق ماست

گر چه باشد بی وفا گل آن ما ، ما آن گل

هر که می خواهد که گل چیند نه اندیشد زخار

دامن گل چیدم و دست من و دامان گل

نعمت الله از برای گل به بستان می رود

گر نه گل چیند چه کار آید سرابستان گل

غزل شمارهٔ ۱۰۰۹

ز آفتاب مهر او تابنده‌ام

پادشاهی می‌کنم تا بنده‌ام

گر نوازد ور کشد فرمان اوست

بنده‌ام در بندگی پاینده‌ام

بلبل مستم درین گلزار عشق

گاه گریانم گهی در خنده‌ام

غیر نور او نبیند چشم من

تا نظر بر روی او افکنده‌ام

جان و دل کردم نثار حضرتش

از نثار این چنین شرمنده‌ام

مردهٔ دردم از آن دارم حیات

کشتهٔ عشقم ازین دل زنده‌ام

سید خود را از آن جستم بسی

عارفانه بندهٔ پاینده‌ام

غزل شمارهٔ ۱۰۱۰

شکر گویم که باز سر مستم

توبه کردم و لیک بشکستم

از سر کاینات خاسته‌ام

بر در می فروش بنشستم

زندهٔ جاودان از آن گشتم

که به خود نیستم به او هستم

تا که فانی شدم ، شدم باقی

قطره بودم به بحر پیوستم

سر به پایش نهاده‌ام سر مست

به امیدی که گیرد او دستم

در نظر نور او به من بنمود

هر خیالی که نقش او بستم

نعمت‌اللّه حریف و او ساقی

سید عاشقان سرمستم

غزل شمارهٔ ۱۰۱۱

علم صید است و قید کن محکم

یاد می‌گیر و می‌نویسش هم

نفسش جان به عالمی بخشد

هر که با جام می بود همدم

گر جهانی به غم گرفتارند

دل شادان ما بود بی‌غم

اسم اعظم مرا چو خرم کرد

نخورم غم ز صاحب اعظم

عقل خود را بزرگ می‌دارد

نزد من کمتر است از هر کم

مقدم ما مبارک است به فال

ذوق‌ها می‌رسد در این مقدم

نعمت‌اللّه به عالمی می‌داد

بندگان سرخوشند و سید هم

غزل شمارهٔ ۱۰۱۲

نیم شب خوش آفتابی دیده‌ایم

آفتابی مه نقابی دیده‌ایم

صورت و معنی عالم یافتیم

خوش سر آب و سرابی دیده‌ایم

ما ز دریائیم و دریا عین ما

لاجرم چشم پر آبی دیده‌ایم

خوش خیالی نقش می‌بندیم باز

گوئیا نقشی به خوابی دیده‌ایم

عالمی را باده می بخشیم ما

در چنین خیری ثوابی دیده‌ایم

در خرابات مغان افتاده مست

شاهد مست خرابی دیده‌ایم

نعمت‌اللّه نور چشم عاشقان

ساقی عالیجنابی دیده‌ایم

غزل شمارهٔ ۱۰۱۳

در خرابات مغان مست و خراب افتاده‌ایم

توبه بشکستیم و دیگر در شراب افتاده‌ایم

در خیال آن که بنماید خیال او به خواب

نقش بستیم آن خیال و خوش به خواب افتاده‌ایم

در به دست زلف او دادیم و در پا می‌کشد

لاجرم چون زلف او در پیچ و تاب افتاده‌ایم

آب چشم ما به هر سو رو نهاده می‌رود

ما چنین تشنه ولی در غرق آب افتاده‌ایم

آفتاب لطف او بنواخت ما را از کرم

روشن است احوال ما بر آفتاب آفتاده‌ایم

سید رندیم و با ساقی حریفی می‌کنیم

بر در میخانه مست و بی‌حجاب افتاده‌ایم

بر سر کوی محبت ما و چون ما صد هزار

جان به جانان داده‌ایم و بی‌حساب افتاده‌ایم

غزل شمارهٔ ۱۰۱۴

خوش در میخانه‌ای بگشاده‌ایم

باده‌نوشان را صلایی داده‌ایم

جام می بر دست و رندانه مدام

سر به پای خم می بنهاده‌ایم

در خرابات مغان مست و خراب

بر در میخانه‌ای افتاده‌ایم

خرقهٔ خود را به می شستیم پاک

فارغ از تسبیح وز سجاده‌‌ایم

در هوای عاشق باده‌پرست

دایماً بنشسته یا استاده‌ایم

بندهٔ سید شدیم از جان و دل

از همه ملک جهان آزاده‌ایم

غزل شمارهٔ ۱۰۱۵

دل به دلبر جان به جانان داده‌ایم

بندهٔ او وز همه آزاده‌ایم

از سر هر دو جهان برخاستیم

بر در میخانه مست افتاده‌ایم

عاشقانه در خرابات مغان

رو به درگاه یکی بنهاده‌ایم

بر طریق عاشقان ما رهرویم

لاجرم چون رهروان بر جاده‌ایم

در خرابات مغان مست خراب

خوش در میخانه‌ای بگشاده‌ایم

زاهدی ما همه بر باد رفت

همدم جام و محب باده‌ایم

نعمت‌اللهیم و ز آل رسول

گوهر پاکیم و نه بیجاده‌ایم

غزل شمارهٔ ۱۰۱۶

گر عشق نبازیم در اینجا به چه کاریم

مائیم و همین کار و دگر کار نداریم

بر دیده نگاریم شب و روز خیالش

خوش نقش خیالی است که بر دیده نگاریم

در دامن او دست زدیم از سر مستی

گر سر برود دامن وصلش نگذاریم

عمری است که در کوی خرابات مقیمیم

این یک دو نفس نیز در اینجا به سر‌ آریم

روشن شده از نور خدا دیدهٔ سید

جز نور وی ای یار کجا در نظر آریم

غزل شمارهٔ ۱۰۱۷

چه خوش باشد گرت باشد فراغت از همه عالم

فراغت خوش بود جانا اگر چه باشد آن یک دم

اگر همدم همی خواهی چو ما با جام همدم شو

و گر محرم همی جوئی مجو جز خویش را محرم

خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست

بیا و نوش کن جامی که خوش وقتی شوی در دم

خیال نقش روی او و نور دیدهٔ ما بین

که سرمستانه در خلوت نشسته هر دو خوش با هم

دوای دردمندان است و درد عشق او

خبر از ما کسی دارد که نوشد می ز جام جم

شراب شوق می نوشم سخن از عشق می گویم

رایة الله فی عینی و عینی عینه فافهم

برو ای عقل سرگردان که من مستم تو مخموری

حریف نعمت اللهم فراغت دارم از عالم

غزل شمارهٔ ۱۰۱۸

مائیم ز نار عشق آدم

مائیم ز نور مهر خاتم

ما در دم عشق همچو نائیم

او در دم ما چو روح در دم

دردیست مرا ورای درمان

زخمی است مرا به جای مرهم

مائیم به وصل دوست دلشاد

مائیم ز هجر یار در غم

گه شبنم گلستان عشقیم

گاهی شده جمع و آمده یم

در ملک قدم قدم نه از عشق

تا گویندت که خیر مقدم

از لوح ضمیر نعمت الله

برخوان تو رموز اسم اعظم

غزل شمارهٔ ۱۰۱۹

باز رستیم از وجود و از عدم

گر نباشد این و آن ما را چه غم

جام می داریم و می نوشیم می

کی بود ما را هوای جام جم

مجلس عشقست و ما مست شراب

جان جانان شاد بنشسته به هم

همدم ما ساقی پر می مدام

خوش بود با همدم خود دم به دم

لطف او ما را نوازش می کند

باشد او در جمله عالم محتشم

هر چه موجود است در دار وجود

جمله موجودند از نور قدم

نعمت الله نقد گنج عشق اوست

هر که نقد او بود او را چه کم

غزل شمارهٔ ۱۰۲۰

فارغیم از وجود و هم ز عدم

بی خبر از حدوث و هم ز قدم

در خرابات مست می گردیم

رند و ساقی رسیده ایم به هم

ای که گوئی شراب می نوشی

خوش سؤالی جواب هست نعم

از وجود ای عزیز ما بگذر

شادمان باش در عدم به نعم

خوش بود همدمی چو جام شراب

گر چه باشد دمی چنان همدم

عشق آمد طرب به ما بخشید

خیر ما بود در چنین مقدم

در دو عالم یکی بود سید

وحده لاشریک له فافهم

غزل شمارهٔ ۱۰۲۱

آفتابیست حضرت آدم

روشن از نور او بود عالم

ما منور از او و او از او

نیک دریاب این سخن فافهم

ساغر ما حباب پر آب است

خوش بود تشنه با چنین همدم

دل و دلبر رفیق هم گردید

جان و جانان روان شده باهم

جام بی جم اگر کسی دیده

ما ندیدیم جام را بی جم

دردمندیم و وصل او درمان

دل ما ریش و لطف او مرهم

در خرابات رند و سرمستیم

بندهٔ او و سید عالم

غزل شمارهٔ ۱۰۲۲

در آینهٔ وجود آدم

دیدیم جمال اسم اعظم

معنی محمدی بدیدیم

در صورت نازنین آدم

دیدیم که اوست غیر او نیست

ور هست خیال اوست آن هم

آدم به وجود اوست موجود

عالم به جمال اوست خرم

ما سایهٔ آفتاب عشقیم

تن جام جم است و جان ما جم

مستیم و خراب در خرابات

با جام شراب عشق همدم

دُردی کش کوی می فروشیم

نی غصهٔ بیش و نی غم کم

ای عقل برو به خیر و خوبی

ای عشق بیا و خیر مقدم

رندیم و حریف نعمت الله

می نعمت و ساقی اوست فافهم

غزل شمارهٔ ۱۰۲۳

سه نقطه یک الف همی نگرم

الفی در حروف می شمرم

در همه حرف ها یکی بینم

نقطهٔ اول است در نظرم

هفت هیکل به ذوق می خوانم

آری میراث مانده از پدرم

این کتابخانه را بخواهم شست

وز سر کاینات در گذرم

خبر از حال خود همی دارم

تا نگوئی تو ام که بی خبرم

روز و شب با وجود در دورم

کی شود آخر این چنین سفرم

بندهٔ سیدم که عمرش باد

لاجرم پادشاه بحر و برم

غزل شمارهٔ ۱۰۲۴

شیخ ما بود در حرم محرم

قطب وقت و یگانهٔ عالم

از دمش زنده می شدی مرده

نفسش همچو عیسی مریم

به صفات قدیم حق موصوف

هفت دریا به نزد او شبنم

شرح اسما به ذوق خوش خوانده

عارف اسم اعظم آن اعظم

بود سلطان اولیای زمان

بود روح القدس ورا همدم

سینه اش بود مخزن اسرار

در دلش بود گنج حق مدغم

نعمت الله مرید حضرت اوست

شیخ عبدالله است او فافهم

غزل شمارهٔ ۱۰۲۵

منصب مستان ما ترک وجود و عدم

نسبت رندان ما بذل حدوث و قدم

حاصل بحر محیط جرعه ای از جام ماست

خود که برد پیش ما نام می و جام جم

پیر خرابات عشق یار عزیز من است

شیخ مبارک نفس پیر خجسته قدم

خاطر من هر نفس نقش خیالی کشد

بی مددی یا مداد یا ورقی یا قلم

سلطنت عاشقان تخت ولایت گرفت

عقل گزیده کنار عشق کشیده قلم

جام می آمیختند خون دوئی ریختند

دور خوش انگیختند هر دو یگانه به هم

ساقی کوثر اگر جام شرابت دهد

شادی سید بنوش غم مخور از هیچ غم

غزل شمارهٔ ۱۰۲۶

مقصود توئی ز جمله عالم

ای مظهر عین اسم اعظم

در حسرت جرعه ای ز جامت

جان بر کف دست می نهد جم

ای آخر انبیاء به صورت

معنی تو بر همه مقدم

در خلوت خاص لی مع الله

غیر از تو کسی نبود محرم

عیسی نفس از دم تودارد

زنده ز تو گشت روح آدم

نقشت به خیال می نگارم

ای نور دو چشم اهل عالم

تو جانانی و جان تن تو

چون سید و بنده هر دو با هم

غزل شمارهٔ ۱۰۲۷

همدمی گر طلب کنی یک دم

باش با جام می دمی همدم

گنج و گنجینه خداوندی

طلبش کن ز حضرت آدم

گر کسی جم ندید جامش دید

ما ندیدیم جام را بی جم

دردمندیم و درد او درمان

دل ما ریش و زخم او مرهم

جام می را بگیر و خوش می نوش

که بود ذوق این و آن با هم

مظهر اسم اعظم اوئیم

غیر ما کیست صاحب اعظم

این و آن در جهان فراوانند

نعمت الله یکی است در عالم

غزل شمارهٔ ۱۰۲۸

تا بود عشق تو بود من عاشق تو بودم

من عاشق قدیمم کی بود تا نبودم

گم گشته بودم از خود در گوشهٔ خرابات

عشقت دلیلم آمد راهی به خود نمودم

از عشق چشم مستت جام شراب خوردم

دستار عقل سرکش عشقت ز سر ربودم

کردم ز اشک ساغر این خرقه شست و شوئی

گر زاهدی و تقوی کاری نمی گشودم

در دیده های خوبان حسن رخ تو دیدم

وز گفتهٔ لطیفان آواز تو شنودم

از دیر و کعبه ما را کاری نمی گشاید

این هر دو آزموده بسیار آزمودم

سید به جز خیالت نقشی دگر ندیده

تا رنگ زنگ هستی از آئینه زدودم

غزل شمارهٔ ۱۰۲۹

در مجمر عشق سوخت عودم

آتش شدم و نماند دودم

از دیدن غیر دیده بستم

تا دیده به روی او گشودم

چون سایه به آفتاب بنمود

شخصی بودم دو می نمودم

چون قطره به بحر عشق پیوست

اکنون چه زیان بود چه سودم

خود دیدم و خود نمودم ای دوست

خود گفتم و باز خود شنودم

آن دم که نبود بود عالم

در خلوت خاص عشق بودم

دیدم دو جهان خیال سید

تا زنگ ز آینه زدودم

غزل شمارهٔ ۱۰۳۰

سالها شد که به جان طالب جانان خودم

درد دل می طلبم در پی درمان خودم

جام می بر کف و در کوی مغان می گردم

رند سرمست خود و ساقی مستان خودم

در نظر آینه می آرم و خود می نگرم

عاشق روی خود و واله و حیران خودم

مو به مو با همهٔ خلق مرا پیوند است

بستهٔ سلسلهٔ زلف پریشان خودم

نفسم آب حیاتی به جهان می بخشد

خضر وقت خودم و چشمهٔ حیوان خودم

سید و بنده و محبوب و محب خویشم

هر چه هستم دل و دلدار خود و آن خودم

نعمت اللهم و با ساقی سرمست حریف

بر سر خوان خودم دایم و مهمان خودم

غزل شمارهٔ ۱۰۳۱

مدتی شد که به جان در پی جانان خودم

درد دل می طلبم طالب درمان خودم

مجمع اهل دلان زلف پریشان من است

من سودازده هم بی سر و سامان خودم

در نظر آینه می آرم و خود می نگرم

ناظر لطف خداوندم و حیران خودم

من اگر عاقلم و عاشق و مخمورم و مست

غیر را کار به من نیست که من ز آن خودم

به خرابات کنم دعوت رندان شب و روز

رهبر کاملم و مرشد یاران خودم

ساکن کوی خراباتم و سرمست مدام

همدم جامم و ساقی حریفان خودم

میر مستانم و فرماندهٔ بزم عشقم

سید خویشتن و بندهٔ فرمان خودم

غزل شمارهٔ ۱۰۳۲

تا جمالش دیده ام حیران شدم

همچو زلفش بی سر و سامان شدم

آفتاب حسن او چون رو نمود

من چو سایه از میان پنهان شدم

جام درد و دُرد عشقش خورده ام

مبتلای درد بی درمان شدم

مطرب عشاق شعری خوش بخواند

من به ذوق آن غزل رقصان شدم

در خرابات مغان مست و خراب

همدم ساقی میخواران شدم

نقد گنج عشق او دادم از آن

ساکن کنج دل ویران شدم

بندهٔ سید شدم از جان و دل

در دو عالم لاجرم سلطان شدم

غزل شمارهٔ ۱۰۳۳

عاقلی بودم به عشق یار دیوانه شدم

آشنائی یافتم ازخویش بیگانه شدم

رشتهٔ شمع وجودم آتش عشقش بسوخت

عارفانه با خبر از ذوق پروانه شدم

آمدم رندانه در کوی خرابات مغان

جام می را نوش کردم باز مستانه شدم

مدتی با زاهدان در زاویه بودم مقیم

چون ندیدم حاصلی دیگر به میخانه شدم

راز جانانه اگر جوئی بجو از جان من

زان که جان کردم فدا همراز جانانه شدم

خم می را سر گشودم جام می دارم به دست

توبه را بشکستم و در بند پیمانه شدم

چشم مست نعمت الله در نظر دارم مدام

عیب من کم کن اگر سرمست و دیوانه شدم

غزل شمارهٔ ۱۰۳۴

نقش خیال رویش دیشب به خواب دیدم

مه را به شب توان دید من آفتاب دیدم

هر سو که دید دیده دریای بیکران دید

روشن چو نور دیده ماهی در آب دیدم

جام جهان نمائی است هر شاهدی که بینم

جامی چنین لطیفی پر از شراب دیدم

در گوشه خرابات عمری طواف کردم

ساقی بزم رندان مست و خراب دیدم

هر صورتی که دیدم معنی نمود در آن

معنی و صورت آن ، آب و حباب دیدم

گنجی که بود پنهان پیدا شدست بر من

سری که درحجابست من بی حجاب دیدم

از نور نعمت الله عالم شده منور

روشن ببین که نورش در شیخ و شاب دیدم

غزل شمارهٔ ۱۰۳۵

در خرابات گرد گردیدم

ساقی رند سرخوشی دیدم

عاشقانه گرفتمش به کنار

عارفانه لبش ببوسیدم

ذوق مستی و حال میخواران

نازکانه از او بپرسیدم

گفت ناخورده می چه دانی چیست

داد جامی و کل بنوشیدم

حال سید به ذوق دانستم

ور همه نور او عیان دیدم

غزل شمارهٔ ۱۰۳۶

روشن است از نور رویش چشم مست سیدم

می زنم دستی در این دستان به دست سیدم

سیدم ساقی رندان است و من مست خراب

در میان باده نوشان می پرست سیدم

چون سر زلف بتان خواهم که پشتش بشکند

هر که خواهد یک سر موئی شکست سیدم

سر سید هر که می خواهد بگو از من بپرس

زان که من واقف ز حال نیست و هست سیدم

عشق سید در دلم بنشست چون سلطان به تخت

من ز جان برخواستم پیش نشست سیدم

عاشقان مستند از جام شراب عشق او

من به جان جمله سرمستان که مست سیدم

نعمت الله در نظر نقش خیالی می کشد

با چنین نقش خیالی پای بست سیدم

غزل شمارهٔ ۱۰۳۷

به هرحالی که پیش آید خیالی نقش می بندم

از آن رو چون گل خندان به رویش باز می خندم

چو سرمستان به میخانه دگرباره درافتادم

حجاب رند رندانه ز پیش خود بر افکندم

گسستم از همه عالم به اصل خویش پیوستم

به اصل خود چو پیوندی بدانی اصل پیوندم

مکن دعوت مرا شاها به شیراز و به اصفاهان

که دارم با هری میلی و جویای سمرقندم

نه انسیم نه جنیم نه عرشیم نه فرشیم

نه از بلغار و نه از چین مگر از شهر ارکندم

چو غیر او نمی یابم به غیری دل کجا بندم

گهی بر تخت مالگدار و گه در کوه الوندم

خراباتست و رندان مست و سید ساقی مجلس

حریف نعمت اللهم نه من در بند دربندم

غزل شمارهٔ ۱۰۳۸

عاشق و مستم و در کوی مغان می گردم

جام می دارم و در دور روان می گردم

درد دل دارم و درمان خوشی می جویم

درد می نوشم و رندانه به جان می گردم

در خرابات چو کام دل خود می یابم

روز و شب گرد خرابات از آن می گردم

ساقیم هر نفسی جام دگر می بخشد

من سرمست از این است چنان می گردم

هر کجا آینه ای در نظرم می آید

روی او می نگرم زان نگران می گردم

آفتاب رخ او ملک جهان را بگرفت

من چو سایه ز پیش گرد جهان می گردم

نعمت الله در میکده بگشاد دگر

زین گشاد است که من بسته میان می گردم

غزل شمارهٔ ۱۰۳۹

توبه از زهد و زاهدی کردم

در خرابات مست می گردم

می خمخانهٔ حدوث و قدم

شادی روی عاشقان گردم

خاطر کس ز من ملول نشد

ننشسته به دامنی گردم

دُردی درد دل همی نوشم

دردمندانه همدم دردم

زن دنیا و آخرت چه کنم

رند و مست و مجرد و فردم

عاشق و صادقم گواهانم

اشک سرخست و چهرهٔ زردم

بندهٔ سید خراباتم

هر چه فرمود بنده آن کردم

غزل شمارهٔ ۱۰۴۰

گر بر افروزد آتش در دم

عالمی سوخته شود در دم

مرد گردن به بند در دینم

کشتهٔ عشق و مردهٔ دردم

داده ام دل بدست باد صبا

به هوائی که خاک او گردم

فاش کردند راز پنهانم

اشک گلگون و چهرهٔ زردم

ساقیا جام می به سید ده

که من از توبه توبه ای کردم

غزل شمارهٔ ۱۰۴۱

عشق آمد که بلا آوردم

این بلا بهر شما آوردم

دردمندی گه دوا می جوید

دُرد درد است دوا آوردم

عشق گوید که منم محرم راز

خبر سر خدا آوردم

عشق شاهست و منم بندهٔ او

خدمتش نیک به جا آوردم

عمر جاوید به من او بخشید

ورنه من خود ز کجا آوردم

سر خود در هوس دار بقا

بر سر دار فنا آوردم

نعمت الله به همه بخشیدم

بینوا را به نوا آوردم

غزل شمارهٔ ۱۰۴۲

دل دارم و جان بدو سپردم

نیکی کردم نکو سپردم

با زلف نگار عهد بستم

بشکستم و مو به مو سپردم

هر نقش که در خیال آمد

او دیدم و او به او سپردم

با آینه روبرو نشستم

تمثال خوشی به او سپردم

رفتم به طریق جانسپاری

این راه نگر که چون سپردم

دل رفت و ندانمش کجا رفت

ره بستم و سو به سو سپردم

گوئی که سبوکش است سید

خم یافتم و سبو سپردم

غزل شمارهٔ ۱۰۴۳

عشق او هر ساعتی بنوازدم

هر نفس سازی دگر می سازدم

گوئیا من چنگم اندر چنگ او

گه زند گاهی خوشی بنوازدم

تا ز ما شوری در اندازد به ما

چون نمک در آب خوش بگذاردم

چون جمال حسن عشق آمد پدید

صورت و معنی به هم بطرازدم

روز و شب در عرصهٔ میدان دل

توسن عشقش روان می تازدم

کار دل بالاتر از بالا شود

گرد می با کار دل پردازدم

جان سید شد قبول عشق او

مقبلانه جان از آن میبازدم

غزل شمارهٔ ۱۰۴۴

آتش عشق تو جان می سوزدم

هر نفس کون و مکان می سوزدم

عود دل در مجمر سینه به عشق

خوش همی سوزم چو آن می سوزدم

مهر تو شمعی و دل پروانه ای

بی محابا خوش روان می سوزدم

معنی عشق تو بر زد آتشی

صورت پیر و جوان می سوزدم

پختگان دانند حال سوز من

کآتش عشقت چه سان می سوزدم

در میان آبم و آتش چو شمع

آشکارم او نهان می سوزدم

ساز سید سوز دل باشد از آن

آتش عشق فلان می سوزدم

غزل شمارهٔ ۱۰۴۵

بیا و همدم ما شو به عشق او یک دم

مباش غافل از این دم به جان بجو یک دم

مدام همدم جامیم و محرم ساقی

به جان او که نجوئیم غیر او یک دم

دمیست حاصل عمرت غنیمتی می دان

دریغ باشد اگر گم شود ز تو یکدم

سبوکشی خرابات ، دولتی باشد

بجو سعادت دولت بکش سبو یکدم

بنال بلبل مسکین که همدم مائی

بگیر دستهٔ گل را و خوش ببو یکدم

همیشه همدم رندان یک جهت می باش

مباش هم نفس زاهد دو رو یک دم

مگو حکایت دنیا و آخرت با ما

حدیث سید سرمست را بگو یک دم

غزل شمارهٔ ۱۰۴۶

شمع جان هر نفسی ز آتش دل برگیرم

همچو پروانه به عشق آیم و در برگیرم

تا کنم مجلس عشاق منور چون شمع

از سرم تا به قدم سوزد و خوشتر گیرم

من که بیمار تو ام گر قدمی رنجه کنی

باز خوشدل شوم و زندگی از سرگیرم

دامن دولت وصل تو اگر دست دهد

دل فدا کرده و جان داده به بر درگیرم

گر حجابی است میان من و تو جان عزیز

حکم فرما که روانش ز میان برگیرم

مدتی شد که ره عقل همی پیمایم

وقت آمد که ز عشقت ره دیگر گیرم

همچو سید به سراپردهٔ میخانه روم

ترک این زهد ریائی مکدر گیرم

غزل شمارهٔ ۱۰۴۷

خوش حیاتی که پیش او میرم

چون بمیرم به کیش او میرم

عشق او شمع و من چو پروانه

گرچه سوزد که در برش گیرم

گر زند ور نوازدم چون نی

بجز از ناله نیست تدبیرم

دوش دیدم خیال او درخواب

لطفش امروز کرده تعبیرم

سروری بر همه توانم کرد

من چو در پای میر خود میرم

چون توانم که عذر او خواهم

که سراپا تمام تقصیرم

هرچه گویم ز خود نمی گویم

نعمت الله کرده تقدیرم

غزل شمارهٔ ۱۰۴۸

هر کجا حسن خوشی می نگرم

جان به عشق تو به او می سپرم

نگرانم به جمال خوبان

چه کنم حسن تو را می نگرم

دم به دم کلک خیالت به کرم

صورتی نقش کند در نظرم

می خورم جام می عشق مدام

غم بیهودهٔ عالم نخورم

به هوای در میخانهٔ تو

از سر هر دو جهان در گذرم

تا ز اسرار می و دیر مغان

خبری یافته ام بی خبرم

بندهٔ سید سرمستانم

پیش رندان جهان معتبرم

غزل شمارهٔ ۱۰۴۹

در همه آینه یکی نگرم

آن یکی در هزار می شمرم

هر چه بینم به نور او بینم

جام گیتی نماست در نظرم

زندهٔ جاودان منم که به عشق

جان به جانان خویش می سپرم

او خبیر است و من خبیر خبیر

تا نگوئی ز خویش بی خبرم

عارفانه مدام در سیرم

هر زمان در ولایت دگرم

پای بوسش اگر دهد دستم

از سر کاینات در گذرم

نعمت الله چو نور چشم منست

جام و جم را به همدگر نگرم

غزل شمارهٔ ۱۰۵۰

جام گیتی نماست در نظرم

همه عالم به نور او نگرم

ساغر می مدام می نوشم

شادی عاشقان و غم نخورم

هر کجا رند سرخوشی بینی

قدمش بوسه ده بجو خبرم

جام می می نمایدم روشن

روی ساقی مدام در نظرم

یافتم ملک و صورت معنی

لاجرم پادشاه بحر و برم

دو جهان می کنم فدای یکی

چه کنم این رسیده از پدرم

بندهٔ سید خراباتم

پیش سلطان عشق معتبرم

غزل شمارهٔ ۱۰۵۱

خبر از دل اگر پرسی منم کز دل خبر دارم

به چشم من ببین رویش که دائم در نظر دارم

منم صوفی ملک دل که باشد شکر او وردم

منم عطار شهر جان که در دکان شکر دارم

مروا ی عاشق صادق که من معشوق جانانم

بیا ای بلبل شیدا که من گلهای تر دارم

منم آن شمع مومین دل که می سوزم به عشق او

ضمیر روشنم بنگر که چون در جان شرر دارم

تو از می گشته ای مخمور و من سرمست ساقیم

تو را چیز دگر دادند و من چیز دگر دارم

ز هر خاکی که می بینی در او کان زری باشد

ز من جو نقد این معنی که در دریا گهر دارم

اگر عزم سفر داری بیا تا رهبرت باشم

که تا گوئی در این عالم چو سید راهبر دارم

غزل شمارهٔ ۱۰۵۲

عشق او در میان جان دارم

عاشق عشق چون بهان دارم

در خرابات مست می گردم

میل خاطر به عاشقان دارم

هر چه دارم ز صورت و معنی

همه با یار در میان دارم

با من از وصل و هجر کمتر گوی

که فراغت از این و آن دارم

کار من عاشقی و میخواریست

تا که جان در بدن روان دارم

با حریفان عاشق سرمست

مجلسی خوشتر از جنان دارم

نعمت الله دارم ای درویش

گنج سلطان انس و جان دارم

غزل شمارهٔ ۱۰۵۳

هر چه خواهی بجو که آن داریم

جام و می جسم نیز و جان داریم

نقد گنجینهٔ حدوث و قدم

همه از بهر عاشقان داریم

هفت هیکل که جامع اسماست

حافظانه ز بر روان داریم

غیر او نیست در همه عالم

سر او چون از او نهان داریم

در خرابات رند سرمستیم

می خمخانهٔ مغان داریم

حکم آل رسول می خوانیم

ما از او نام و هم نشان داریم

کشتهٔ عشق نعمت اللهیم

لاجرم عمر جاودان داریم

غزل شمارهٔ ۱۰۵۴

خوش خیالی را به خوبی دیده ام

حضرت عالیجنابی دیده ام

دیده ام آئینهٔ گیتی نما

آفتابی مه نقابی دیده ام

هفت دریا در نظر آورده ام

از محیطش یک حبابی دیده ام

دیده ام روشن به نور روی اوست

آن چنان نوری در آبی دیده ام

غیر او دیگر نیاید در نظر

هر چه دیدم بی حجابی دیده ام

صورت و معنی عالم یافتم

جسم و جان ، جام و شرابی دیده ام

در خرابات مغان گشتم بسی

سید مست خرابی دیده ام

غزل شمارهٔ ۱۰۵۵

نیم شب خوش آفتابی دیده ام

آفتابی مه نقابی دیده ام

دیده ام روشن به نور روی اوست

تا نپنداری که خوابی دیده ام

در رخ هر ذره ای کردم نظر

از همه رو آفتابی دیده ام

آن چنان آب حیاتی یافتم

لاجرم در دیده آبی دیده ام

بی وجود حضرت او کاینات

در عدم شکل سرابی دیده ام

مدتی شد تا نمی بینم حجاب

زان که این دیده حجابی دیده ام

نعمت الله را اگر یابی بگو

عاشق و مست و خرابی دیده ام

غزل شمارهٔ ۱۰۵۶

تا جمالش در تجلی دیده ام

صورتش را عین معنی دیده ام

دیده ام روشن به نور روی اوست

لاجرم بیناست یعنی دیده ام

مست ومجنون ، روز و شب سرگشته ام

تا به لیلی حسن لیلی دیده ام

ذات من آئینه ، او آئینه دار

هر دو را در یک تجلی دیده ام

غیر معشوقم نیاید در نظر

عاشقان را گر چه خیلی دیده ام

تا محیط دیده بر زد موج عشق

هفت دریا را چو سیلی دیده ام

نعمت الله یافتم در هر وجود

با همه عشقی و میلی دیده ام

غزل شمارهٔ ۱۰۵۷

تا گلی از گلستانش چیده ام

بر لب غنچه بسی خندیده ام

ماه در چشمم نمی آید تمام

کافتاب حسن او را دیده ام

هر کجا جام مئی آمد به دست

شادی او خوش خوشی نوشیده ام

تا توانستم به عشق عاشقان

در طریق عاشقی کوشیده ام

ز آتش عشقش چو خم می فروش

نیک مستانه به خود جوشیده ام

رندم و رندان مریدان منند

پیرم و رندی بسی ورزیده ام

می نمایم نعمت الله را چو نور

گرچه از چشم همه پوشیده ام

غزل شمارهٔ ۱۰۵۸

بر در میخانه مست افتاده ام

سر به پای خم می بنهاده ام

در خرابات مغان مستانه باز

خوش در میخانه را بگشاده ام

جانسپاری می کنم در راه عشق

هرچه فرماید به جان استاده ام

در نظر روشن بود چون نور چشم

آبروی اشک مردمزاده ام

دامن همت نیالودم به غیر

پاک پاک است دامن سجاده ام

گوهر من باشد از دُر یتیم

تا نپنداری که من بیجاده ام

بندهٔ سید شدم از جان و دل

لاجرم از کائنات آزاده ام

غزل شمارهٔ ۱۰۵۹

من در این ره نیز بوئی برده ام

پیش هر رنگی ز بوئی برده ام

گاه جامی گه صراحی آورم

گاه خمی گه سبوئی برده ام

بر و بحر عالمی پیموده ام

آب بسیاری بجوئی برده ام

از سر زلف پریشان بتم

دل خوشم زیرا که موئی برده ام

نسبت رویش به ماهی کرده ام

آبروی ماه روئی برده ام

عقل چون گوئی به چوگانش زدم

این چنین گوئی به هوئی برده ام

نعمت الله را به یاد آورده ام

لاجرم نام نکوئی برده ام

غزل شمارهٔ ۱۰۶۰

باز سرمست جام جم شده ام

عاشق روی آن صنم شده ام

گرچه بودم ز هجر درویشی

دیگر از وصل محترم شده ام

تا دلم خلوت محبت اوست

پرده بر دار در حرم شده ام

سر کویش مقام کردم از آن

در همه جای محترم شده ام

غم عشقش خجسته باد که من

این چنین شادمان ز غم شده ام

تا که منظور حضرت عشقم

فارغ از عقل بیش و کم شده ام

از وجود و عدم رمیده دلم

سید عالم و قدم شده ام

غزل شمارهٔ ۱۰۶۱

پادشاهی می کنم تا بنده ام

روز و شب در بندگی پاینده ام

روشنم از آفتاب عشق او

همچو ماهی بر همه تابنده ام

در هوای گلشن وصل نگار

بر لب غنچه خوشی در خنده ام

تا مگر بادی به خاکی بگذرد

خویشتن بر خاک ره افکنده ام

جان فدای عشق جانان کرده ام

تا قیامت زین کرم شرمنده ام

تا همه رندان من مستان شوند

در خرابات مغان و امانده ام

ساقی رندان بزم وحدتم

سید سرمست خود را بنده ام

غزل شمارهٔ ۱۰۶۲

زآفتاب مهر او تابنده ام

پادشاهی می کنم تا بنده ام

صورتم پرگار و معنی نقطه ای

این حروف از لوح دل خواننده ام

مستم از جام می ساقی عشق

مجلس عشاق را فرخنده ام

تا به اسما و صفاتش عارفم

از حضور ذات او وامانده ام

عاشق و معشوق ما هر دو یکی است

نعمت الله را چنین داننده ام

غزل شمارهٔ ۱۰۶۳

عاشق روی نازنین توام

والهٔ زلف عنبرین توام

من اگر کافرم اگر مومن

در همه کیشها به دین توام

به یقین جان بی گمان منی

بی گمان عاشق یقین توام

عشق تو شمع و من چو پروانه

سوختهٔ عشق آتشین توام

گر به میخانه ور بکعبه روم

در همه جای همنشین توام

تو مرا برگزیدی از دو جهان

من به جان عاشق گزین توام

صورت جان توئی و معنی دل

من هم آن تو و هم این توام

هر چه دارم همه امانت تواست

بسیارم چو من امین توام

گنج اسما به من تو بخشیدی

نعمت الله و نور دین توام

غزل شمارهٔ ۱۰۶۴

حالی است مرا با می و مستان که چه گویم

رازیست میان من و رندان که چه گویم

بزمیست ملوکانه و ساقی که چه پرسی

من عاشق سرمست حریفان که چه گویم

چون بلبل سودازده در مجلس عاشق

آورده ام این صورت بستان که چه گویم

هر نقش خیالی که مرا در نظر آید

گویم که بگوئید به جانان که چه گویم

از روز ازل عاشق مستم چه توان کرد

باشم ابدا مست بدان سان که چه گویم

خود خوشتر ازین قول که گفتم نتوان گفت

ذوقیست در این گفتل مستان که چه گویم

گنج ار طلبی کنج دل سید ما جو

نقدیست درین گوشهٔ ویران که چه گویم

غزل شمارهٔ ۱۰۶۵

داریم نگاری به کمالی که چه گویم

حسنی که چه پرسی و جمالی که چه گویم

خوش نقش خیالی است که نور بصر ماست

نقشی و چه نقشی و خیالی که چه گویم

ساقی قدحی بادهٔ مستانه به من داد

زان آب حیاتی و زلالی که چه گویم

شمع است و شبستان و می و شاهد سرمست

بزمی است ملوکانه و حالی که چه گویم

در آینهٔ دیدهٔ سید بتوان دید

تمثال جمالی به مثالی که چه گویم

غزل شمارهٔ ۱۰۶۶

بنمود جمالی به کمالی که چه گویم

حسنی و چه حسنی و جمالی که چه گویم

بنوشته خطی بر ورق روی چو ماهش

هر حرفی از آن خط به مثالی که چه گویم

بر دیدهٔ ما نقش خیالش گذری کرد

نقشی که چه پرسی و خیالی که چه گویم

ما ساقی سرمست خرابات جهانیم

در ساغر ما آب زلالی که چه گویم

بزمیست ملوکانه که شرحش نتوان کرد

ذوقیست در این مجلس و حالی که چه گویم

مائیم و خلیل الله ، کنجی و حضوری

خوش عمر عزیزی و وصالی که چه گویم

در بندگی سید و در صحبت ایشان

داریم جمالی و جلالی که چه گویم

غزل شمارهٔ ۱۰۶۷

نازی است از آن جانب و نازی که چه گویم

مائیم و نیازی و نیازی که چه گویم

تا طاق دو ابروش مرا قبله نما شد

کردیم نمازی و نمازی که چه گویم

دل سوختهٔ آتش عشقیم که چون موم

دیدم گدازی و گدازی که چه گویم

این سینهٔ ما مخزن اسرار الهی است

رازیست در این سینه و رازی که چه گویم

خوش سلطنتی یافتم از دولت محمود

مائیم و ایازی و ایازی که چه گویم

ساز دل ما مطرب عشاق چه بنواخت

آواز به ساز آمد و سازی که چه گویم

سید به سوی کعبهٔ مقصود روان شد

اکبر بُود این حج و حجازی که چه گویم

غزل شمارهٔ ۱۰۶۸

داریم حضوری و سرابی که چه گویم

جامی که چه پرسی و شرابی که چه گویم

در کوی خرابات مغان همدم جامیم

مستیم و خرابیم و خرابی که چه گویم

مستانه بتم از در میخانه درآمد

بر بسته نقابی و نقابی که چه گویم

خوش نقش خیالی است که بستیم به دیده

بینیم به خوابی و به خوابی که چه گویم

از آتش عشقش دل بیچاره کبابست

سوزی و چه سوزی و کبابی که چه گویم

در مجلس ما مطرب عشاق درآمد

بنواخت ربابی و ربابی که چه گویم

با عشق به سر می بر و با عقل میامیز

کاین عقل حجابست و حجابی که چه گویم

مائیم و می و خلوت میخانه و ساقی

داریم هوای خوش و آبی که چه گویم

گر کام دلم دلبر عیار برآرد

والله که صوابست و صوابی که چه گویم

گر یک نفسی بی می و معشوق برآری

پرسند حسابی و حسابی که چه گویم

از گفتهٔ سید دو سه بیتی بنوشتم

خوش شعر لطیفی و کتابی که چه گویم

غزل شمارهٔ ۱۰۶۹

غرقهٔ آب و آب می جویم

در تحیر که بحر یا جویم

این عجب بین که عاشق خویشم

عین مطلوب و طالب اویم

پیر خمارم و به جرعهٔ می

خرقهٔ خود مدام می شویم

در خرابات عشق مست و خراب

سخن عاشقانه می گویم

آمدم مست بر سر میدان

عشق چوگان و عالمی گویم

بلبل گلستان معشوقم

گل گلزار عشق می بویم

نعمت الله حق است از آن شب و روز

من حق خویشتن از او جویم

غزل شمارهٔ ۱۰۷۰

سخنی خوش به ذوق می گویم

یاری از اهل ذوق می جویم

بزم عشق است و خرقهٔ سالوس

عاشقانه مدام می شویم

عشق و معشوق و عاشق خویشم

لاجرم غیر خود نمی پویم

من و او و تو چون یگانه شدیم

تو منی ای عزیز من اویم

آفتابی در آینه بنمود

روشن از نور روی مه رویم

روح قدسی خموش خواهد بود

در مقامی که من سخن گویم

یک زمان سیدم دمی بنده

گاه سلطان و گاه انجویم

غزل شمارهٔ ۱۰۷۱

اگر گویم که نیکویم مکن عیبم که من اویم

چنان مستم که از مستی نمی دانم چه می گویم

منم مطلوب و هم طالب که خود از خود طلبکارم

مکرم کرده ام خود را که خود را با تو می جویم

اگر نه ساقی مستم چرا جویای رندانم

و گر نه ذوق می دارم چرا میخانه می پویم

اسیر میفروشانم که رندانند غلامانم

امیر حضرت جانم که شاهانند آنجویم

نکو آئینه ای دارم که حسن او در آن پیداست

بدی من مگو عاقل اگر گویم که نیکویم

خیال غیر اگر بینم که نقشی می زند بر آب

به آب دیدهٔ ساغر خیالش را فرو شویم

اگر یار خوشی جوئی که با وی صحبتی داری

به یاد نعمت الله جو در این دوران که من اویم

غزل شمارهٔ ۱۰۷۲

می خوردم و از خمار رستم

مخمور نیم که مست مستم

در کوی فنا فتاده بودم

ساقی باقی گرفت دستم

رندانه حریف می فروشم

می خوردم و توبه را شکستم

در دیر مغان ندیم عشقم

زُنار ز زلف یار بستم

خورشیدم و سایه می نمایم

این خرقه نگر که نیست هستم

شادی روان نعمت الله

می خوردم و از خمار رستم

غزل شمارهٔ ۱۰۷۳

به حمدالله که من امروز از بند بلا جستم

به دام عشق افتادم ز دست عقل وارستم

چنان حیران ساقیم که جام از می نمیدانم

چنان مستم که از مستی نمی دانم که من مستم

چو گشتم از فنا فانی چه می جوئی بقای من

چو من مستغرق اویم چه دانم نیست از هستم

اگر چه ذره ای بودم رسیدم تا به خورشیدی

اگرچه قطره ای بودم ولی با بحر پیوستم

مگر من شیشهٔ تقوی زدم بر سنگ قلاشی

که شد مشهور در عالم که توبه باز بشکستم

خراباتست و من سرمست و ساقی جام می بر دست

به جز ساقی سرمستان که می گیرد دگر دستم

ندیم بزم آن شاهم حریف نعمت اللهم

کناری کردم از عالم میان در خدمتش بستم

غزل شمارهٔ ۱۰۷۴

رفتم به در خانه میخانه نشستم

آن توبهٔ سنگین به یکی جرعه شکستم

گر عاقل مخمور مرا خواند به مجنون

منعش مکن ای عاشق سرمست که هستم

در هر دو جهان غیر یکی را چو ندیدم

شک نیست که هم غیر یکی را نپرستم

سرمست شرابم نه که امروز چنینم

از روز ازل تا به ابد عاشق و مستم

در خواب گرفتم سر دستی که چه گویم

خوش نقش خیالیست که افتاد به دستم

گفتند که در کوی خرابات حضوریست

برخاستم و رفتم و آنجا بنشستم

سید کرمی کرد و مرا خواند به بنده

من هم کمر خدمت او چست ببستم

غزل شمارهٔ ۱۰۷۵

شکر گویم که توبه بشکستم

وز غم ننگ و نام وارستم

در خرابات عشق مست خراب

با حریفان به ذوق بنشستم

هستی او کجا و من ز کجا

من به خود نیستم به او هستم

بگسستم ز خویش و بیگانه

باز با اصل خویش پیوستم

نور چشم است و در نظر دارم

نظری کن به چشم سرمستم

دست با دوست در کمر کردم

آفرین باد بر چنین دستم

بندهٔ سید خراباتم

کمر خدمتش به جان بستم

غزل شمارهٔ ۱۰۷۶

در خرابات عشق سرمستم

از ازل بود تا ابد هستم

این سعادت نگر که دستم داد

کمری بر میان او بستم

بر لبم لب نهاد بوسه زدم

جان به جانان به ذوق پیوستم

بر در میفروش رندانه

با حریفان خویش بنشستم

چشم سرمست او چو می نگرم

زان نظر همچو چشم او مستم

عقل مخمور دردسر می داد

شکر گویم که رفت و وارستم

نعمت الله رسید مستانه

ساغر می نهاد بر دستم

غزل شمارهٔ ۱۰۷۷

مدتی در به در به جان گشتم

گرد میخانهٔ جهان گشتم

میر میخانه خدمتش کردم

هم به فرمان او روان گشتم

در خرابات عشق رندانه

ساقی بزم عاشقان گشتم

نام من شد نشانهٔ عالم

گرچه بی نام و بی نشان گشتم

چون محب حباب او بودم

نیک محبوب این و آن گشتم

جان به جانان خویش بسپردم

زندهٔ ملک جاودان گشتم

موج بودم ولی شدم دریا

این چنین بودم آن چنان گشتم

عقل سرمایه بود شد بر باد

فارغ از سود و از زیان گشتم

گنج در کنج دل طلب کردم

واقف از گنج بیکران گشتم

پادشه خوش مرا کنار گرفت

چون کمر گرد آن میان گشتم

بنده ام بندگی او کردم

سید جمله سیدان گشتم

غزل شمارهٔ ۱۰۷۸

ز نور روی او تابنده گشتم

امیر و سیدم تابنده گشتم

به جانان جان خود تسلیم کردم

به عمر جاودان پاینده گشتم

اگر چه غم بسی خوردم ز هجرش

به یُمن وصل او فرخنده گشتم

شدم کشته به تیغ عشق لیکن

شهادت یافتم دل زنده گشتم

ز نور آفتاب سید خود

چو ماه چارده تابنده گشتم

غزل شمارهٔ ۱۰۷۹

آتش عشقش خوشی افروختم

نام و ننگ و نیک و بد را سوختم

سوختم پروانهٔ جان و دلم

شمع جمع عاشقان افروختم

خرقهٔ ناموس بدریدم دگر

جامهٔ رندانه ای بردوختم

گوهری بخریدم از صراف عشق

نقد و نسیه در بها بفروختم

عالم عشقم چو من عالم کجاست

عالمی را علم عشق آموختم

نعمت الله حاصل عمر من است

حاصل عمر خوشی اندوختم

غزل شمارهٔ ۱۰۸۰

مست می ملامتم نیست سر سلامتم

نیست سر سلامتم مست می ملامتم

عقل نصیحتم دهد عشق غرامتم کند

فارغ از آن نصیحتم ، بندهٔ این غرامتم

هست ندیم بزم من ساقی مست عشق او

باده خورم به شادیش نیست غم ندامتم

بادهٔ صاف عاشقان دُردی درد او بود

هست دوای من همین تا که شود قیامتم

چهرهٔ زرد و اشک من هست گواه حال من

گر تو ندانی حال من نیک ببین علامتم

خرقهٔ زهد بر تنم خوش ننماید ای فقیه

جامهٔ عاشقی بود راست به قد و قامتم

بندهٔ حضرت شهم همدم نعمت اللهم

در دو جهان کجا بود خوشتر از این کرامتم

غزل شمارهٔ ۱۰۸۱

من رند خراباتم ایمن ز کراماتم

در گوشهٔ میخانه دائم به مناجاتم

سر حلقهٔ رندانم ساقی حریفانم

نه زاهد و درویشم ، سلطان خراباتم

من آینهٔ اویم ، در آینه او جویم

از ذوق سخن گویم آسوده ز طاماتم

خواهی که صفات او در ذات یکی بینی

مجموع صفاتش بین در آینهٔ ذاتم

من سید عشاقم بگزیدهٔ آفاقم

در هر دو جهان طاقم اینست کراماتم

غزل شمارهٔ ۱۰۸۲

من به خدا که از خدا غیر خدا نمی خوهم

درد دلم دوا بود از تو دوا نمی خوهم

ساکن خلوت دلم بر در گل چرا روم

شاه جهان جان منم نان چو گدا نمی خوهم

بر سر دار عشق او تا که قدم نهاده ام

دیر فنا گذاشتم دار بقا نمی خوهم

روضه تو را و حور هم ، نار تو را و نور هم

من به خدا که راضیم جز که رضا نمی خوهم

آل عبایم و یقین اهل غنا فقیر من

ظن غلط مبر که من چون تو غنا نمی خوهم

سفره صفت برای نان حلقه به گوش کی شوم

از طبق زرینهٔ خوان ابا نمی خوهم

از خط و از خطای تو خطهٔ ما مقدس است

راه صواب می روم ملک ختا نمی خوهم

مال وبال خواجه است گشته به مال مبتلا

گر تو بلا همی خوهی بنده بلا نمی خوهم

نکتهٔ عشق خوانده ام از ورق کتاب حق

معنی سر این سخن از فقها نمی خوهم

رحمت او برای من نعمت او فدای من

در بر اوست جای من جاه شما نمی خوهم

مست شراب وحدتم نیست خمار کثرتم

سید ملک عزتم غیر خدا نمی خوهم

غزل شمارهٔ ۱۰۸۳

بگذر ز وجود و ز عدم هم

بگذر ز حدوث وز قدم هم

در آب بشو کتاب معقول

بشکن تو دوات را قلم هم

رو دنیی و آخرت رها کن

تا نور نماند و ظلم هم

می نوش ز خم خسروانی

آخر چه کنی تو جام جم هم

آنجا که منم نه صبح و نه شام

نه روز و نه شب نه بیش و کم هم

میخانه اگر چه بیکران است

می نوش به قدر خویش هم هم

نعمت بگذار نعمت الله

از لا چه گشاید و نعم هم

غزل شمارهٔ ۱۰۸۴

غیر او با او نگنجد در دلم

مشکل این حل و حل مشکلم

از جمال اوست هر حسنی که هست

لاجرم بر حسن خوبان مایلم

غیر او در هر دو عالم هست نیست

من نگویم فاصلم یا واصلم

عالمی خواهند از من عالمی

من به ایشان همچو ایشان مایلم

جام می بر دست می نوشم مدام

بر در میخانه باشد منزلم

عمر من نگذشت بی حاصل دمی

حاصلم عشق است و نیکو حاصلم

سر خوشم مستانه می گویم سخن

از زبان نعمت الله قائلم

غزل شمارهٔ ۱۰۸۵

آفتابست و سایه بان عالم

به مثل او چنین چنان عالم

جام گیتی نماست می بینش

که نماید همین همان عالم

غیر او دیگری نخواهد دید

هر که بینا شود در آن عالم

این میان و کنار کی بودی

گر نبودی درین میان عالم

صورت اوست نور دیدهٔ ما

این معانی کند بیان عالم

همه عالم نشان او دارد

بی نشان او بود نشان عالم

هر زمان عالمی کند پیدا

می برد آورد روان عالم

عالم عشق را نهایت نیست

هست این بحر بیکران عالم

نعمت الله چون می و جام است

جام و می را بدان بدان عالم

غزل شمارهٔ ۱۰۸۶

گدای عشقم و سلطان عالم

غلام خاتم و خاقان عالم

مرید یارم و پیر خرابات

ندیم دردم و درمان عالم

جهان جسم است و من جان جهانم

چه جای جان ، منم جانان عالم

خراباتست و من مست خرابم

حریف ساقی رندان عالم

ندارم با سوی الله هیچ میلی

به جان جملهٔ مردان عالم

جمال بی مثال او عیان است

نظر فرما تو در اعیان عالم

بیا از نعمت الله جو نوائی

چو می جوئی نوا از خان عالم

غزل شمارهٔ ۱۰۸۷

همچو ما کیست مست در عالم

عاشق و می پرست در عالم

شادی ما شراب می نوشد

رند مستی که هست درعالم

باش عهد درست پیوسته

تا نیابی شکست در عالم

عارف حق پرست دانی کیست

آنکه از خود برست در عالم

بر در می فروش بنشستم

که از این به نشست در عالم

نیک بنگر در آینه او را

تا نگوئی بدست در عالم

سید کاینات مظهر ذات

آنکه جد من است در عالم

غزل شمارهٔ ۱۰۸۸

پیرهن گر کهنه گردد یوسف جان را چه غم

ور دهی ویرانه گردد ملک خاقان را چه غم

که خدا باقیست گر خانه شود ویران چه باک

جان به جانان زنده ، ار تن رَود جان را چه غم

خم می در جوش و ساقی مست و رندان درحضور

جام اگر بشکست گو بشکن حریفان را چه غم

بت پرستی گر برافتد بت چه اندیشد از آن

ور بمیرد بندهٔ بیچاره ای سلطان را چه غم

گر نماند آینه آئینه گر را عمر باد

ور نماند سایه ای خورشید تابان را چه غم

غم ندارم گر طلسم صورتم دیگر شود

گنج معنی یافتم ز افلاس یاران را چه غم

بادهٔ وحدت به شادی نعمت الله می خوریم

از خمار کثرت و معقول ، مستان را چه غم

غزل شمارهٔ ۱۰۸۹

با سر زلف بتی باز در افتاد دلم

لاجرم چون سر زلفش به سر افتاد دلم

مجمع اهل دلان زلف پریشان ویست

مکنم عیب درین جمع گر افتاد دلم

چه کنم مجلس عشقست و حریفان سرمست

خاطرم یافت چنین بزم و در افتاد دلم

دوش دلدار کرم کرد دلم را بنواخت

باز امروز در آن رهگذر افتاد دلم

ناظر اویم و منظور من اندر نظر است

نور چشمست که روشن نظر افتاد دلم

پردهٔ دل که حجاب دل و دلدارم بود

خوش بر افتاد از آن رو که بر افتاد دلم

سید ما خبری گفت ز حال دل خویش

زان خبر مست شد و بی خبر افتاد دلم

غزل شمارهٔ ۱۰۹۰

در خرابات فنا جام بقا می نوشم

می عشقست به فرمان خدا می نوشم

جام می در کف و در کوی مغان می گردم

شادی ساقی باقی به صفا می نوشم

بر من عاشق سرمست حلال است مدام

دُرد دردی که به ازصاف دوا می نوشم

چشم سرمست خوشش جام میم می بخشد

نه شرابی که تو گوئی که چرا می نوشم

جرعه ای نوش نکردی ز می لعل لبش

تو چه دانی که من این می ز کجا می نوشم

توبه کردم که دگر توبه نخواهم کردن

گر خدا عمر دهد می ابدا می نوشم

نعمت اللهم و با ساقی سرمست حریف

باده از صدق و نه از روی و ریا می نوشم

غزل شمارهٔ ۱۰۹۱

می عشقش به کام می نوشم

دُرد دردش تمام می نوشم

در خرابات عشق مست و خراب

باده ای با قوام می نوشم

نوش جانم که باده ایست حلال

نه شراب حرام می نوشم

عاشقانه حریف خمارم

صبح تا شام جام می نوشم

شادی روی ساقی وحدت

ساغر می مدام می نوشم

رندم و می پرست و مستانه

دم به دم می بکام می نوشم

سید بزم باده نوشانم

گرچه می با غلام می نوشم

غزل شمارهٔ ۱۰۹۲

منم که جام می ذوالجلال می نوشم

همیشه بادهٔ عشق جمال می نوشم

مدام همدم جام شراب عشق ویم

می محبت او بر کمال می نوشم

چو من ز روز ازل مست ورند و قلاشم

عجب مدار که می لایزال می نوشم

بنوش دُردی دردش که نوش جانت باد

که من به عشق چو آب زلال می نوشم

هزار ساغر می نوش می کنم به دمی

هنوز می طلبم بی ملال می نوشم

خیال ماضی و مستقبلم نمی باشد

ز جام عشق می ذوق حال می نوشم

مدام ساقی سرمست نعمت اللهم

به شادی رخ او می حلال می نوشم

غزل شمارهٔ ۱۰۹۳

سر کویت به همه ملک جهان نفروشم

خود جهان چیست غمت را به جهان نفروشم

من که سودا زدهٔ زلف پریشان توام

یک سر موی تو هرگز به دو کان نفروشم

برو ای عقل که من مستم و تو مخموری

زر چه باشد برو ای خواجه به جان نفروشم

دُردی درد تو جانا نفروشم به دوا

جرعهٔ می به همه کون و مکان نفروشم

جان و دل دادم و عشق تو خریدم به بها

بهر سودش نخریدم به زیان نفروشم

نقدی از گنج غم عشق تو در دل دارم

این چنین نقد به صد گنج روان نفروشم

سید کوی خرابات و حریف عشقم

گوشهٔ مملکت خود به جهان نفروشم

غزل شمارهٔ ۱۰۹۴

دُرد دردش به ذوق می نوشم

خلعت از جود عشق می پوشم

غم عشقش خریده ام به جهان

به همه کائنات نفروشم

تاج عشق ویست بر سرمن

حلقهٔ بندگیش در گوشم

آتشی هست در دلم که مدام

همچو خم شراب می جوشم

مستم و چون سبوی میخواران

عاشقان می کشند بر دوشم

عاشقانه به باده نوشیدن

تا که جان در تن است می کوشم

نعمت الله یادگار من است

نکند هیچکس فراموشم

غزل شمارهٔ ۱۰۹۵

از جام وحدت سرخوشم هر دم مئی درمی کشم

هر دم مئی درمی کشم از جام وحدت سرخوشم

ساقی مست مهوشم خوشوقت می دارد مرا

خوشوقت می دارد مرا ساقی مست مهوشم

هر دم او ترگل قاردشم فانظر بحالی یا حبیب

فانظر بحالی یا حبیب هر دم او ترگل قاردشم

شاهد گرفته در کشم چون شاهدان معشوق را

چون شاهدان معشوق را شاهد گرفته در کشم

در میکده دُردی کشم رندانه با سید حریف

رندانه با سید حریف در میکده دُردی کشم

غزل شمارهٔ ۱۰۹۶

منم که عاشق دیدار یار خود باشم

منم که والهٔ زلف نگار خود باشم

منم که سیدم و بندهٔ خداوندم

منم که دانه و دام شکار خود باشم

منم چو پرده و جانم امیر پرده نشین

منم که میر خود و پرده دار خود باشم

به هر کنار که باشم از این میان به یقین

چو نیک بنگرم اندر کنار خود باشم

به گرد کوه و بیابان دگر نخواهم گشت

به کنج دل روم و یار غار خود باشم

چرا جفا کشم از هر کسی درین غربت

به شهر خود روم و شهریار خود باشم

به غیر عشق مرا نیست کاری و باری

از آن مدام پی کار و بار خود باشم

از آنکه عاشق و معشوق نعمةاللهم

به گرد کار خود و کردگار خود باشم

غزل شمارهٔ ۱۰۹۷

میخانه سبیل ماست مخمور کجا باشیم

نزدیک خداوندیم ما دور کجا باشیم

از دولت وصل او ما سلطنتی داریم

از حضرت آن سلطان مهجور کجا باشیم

تا ناظر او گشتیم منظور همه خلقیم

خود بی نظر لطفش منظور کجا باشیم

از نور جمال او روشن شده چشم ما

با چشم چنین روشن ما کور کجا باشیم

عرش است مقام ما در فرش کجا گنجیم

ما زنده جاویدیم در گور کجا باشیم

از علت امکانی دل صحبت کلی یافت

چون اوست طبیب ما رنجور کجا باشیم

آن سید سرمستان ساقی حریفان است

گر باده همی نوشیم معذور کجا باشیم

غزل شمارهٔ ۱۰۹۸

ما اگر شاه اگر گدا باشیم

در همه حال با خدا باشیم

جمله اسما به ذوق می خوانیم

از مسما کجا جدا باشیم

موج بحریم و عین ما آبست

ما درین بحر آشنا باشیم

دردمندیم و درد می نوشیم

دائما همدم دوا باشیم

غیر او دیگری نمی دانیم

عاشق غیر او کجا باشیم

در خرابات رند و سرمستیم

این چنین بوده ایم تا باشیم

ما چو باشیم بندهٔ سید

بندهٔ دیگری چرا باشیم

غزل شمارهٔ ۱۰۹۹

فاش شد نام ما که قلاشیم

عاشق و رند و مست و اوباشیم

والهٔ زلف یار دلبندیم

مبتلای بلای بالاشیم

یار سرمست چشم مخموریم

عاشق شاهدان جماشیم

نقش هستی خود فروشستیم

این زمان عین نقش نقاشیم

پشه ای را به جان نیازاریم

مورچه ای را دلش نبخراشیم

چون همه جز یکی نمی بینیم

لاجرم ما همه یکی باشیم

نقطه شد حرف و حرف شد سید

ما بدین حرف در جهان فاشیم

غزل شمارهٔ ۱۱۰۰

ما چو در سایهٔ الطاف خدا می باشیم

هرچه باشند به ما ، ما به جهان می باشیم

دیگران در هوس نقش خیالند و ما

نقش بندیم خیالی که مگر نقاشیم

نبود هیچ حجابی که به آن محجوبیم

ور بود یکسر موئیش روان بتراشیم

گو همه خلق بدانند که ما سرمستیم

از تو پنهان نبود در همه عالم فاشیم

زاهدان را به خرابات مغان نگذارید

خانهٔ ماست که رندان خوش او باشیم

هرچه بینم همه دلبر خود می نگریم

لاجرم یک سر موئی دل کس نخراشیم

در خرابات مغان سید سرمستانیم

تا که بودیم چنین بود و چنان می باشیم

غزل شمارهٔ ۱۱۰۱

ما حلقه به گوش می فروشیم

ما مست و خراب و باده نوشیم

ز اسرار الست در سماعیم

وز جام بلاش در خروشیم

هر دم به هوای آتش دل

چون بحر به خویشتن بجوشیم

یک جرعه ز دُرد درد عشقش

والله اگر به جان فروشیم

می نوش تو پند و باده می نوش

ز آن ساغر و خم که ما سبوشیم

گر دُرد دهد به ما و گر صاف

شادی روان او بنوشیم

سید چو نگار ساقی ماست

شاید که به می خوری بکوشیم

غزل شمارهٔ ۱۱۰۲

ما سلطنت فقر به عالم نفروشیم

یک جام شرابی به دو صد جم نفروشیم

در کوی خرابات مغان همدم جامیم

هرگز به بهشت ابد این دم نفروشیم

گوئی که به جز جنت شادی به غم عشق

شادی تو نگه دار که ما غم نفروشیم

دردیست دلم را که به درمان نتوان داد

زخمی است درین سینه به مرهم نفروشیم

بسیار فروشیم می ذوق و لیکن

یک جرعه به جانیست جوی کم نفروشیم

گفتیم فروشیم یکی جرعه به جانی

سودا مکن ای خواجه که آنهم نفروشیم

یک لحظه حضوری و دمی صحبت سید

گر زانکه دهد دست به عالم نفروشیم

غزل شمارهٔ ۱۱۰۳

علم توحید نیک می دانم

خوش به ذوق این کتاب می خوانم

دو نگویم نه مشرکم حاشا

من یکی گویم و مسلمانم

می عشقش به ذوق می نوشم

رندم و ترک باده نتوانم

گاه در جمع و فارغ از هجرم

گاه چون زلف بت پرستانم

در همه حال با خدای خودم

نه غلط می کنم که خود آنم

مظهر اسم اعظم اویم

حافظ حرف حرف قرآنم

سید مجلس خراباتم

ساقی بزم باده نوشانم

غزل شمارهٔ ۱۱۰۴

من به جان دوستدار رندانم

عاشق روی باده نوشانم

به جز از عاشقی و می خواری

هیچ کار دگر نمی دانم

نوبتی توبه کردم از باده

مدتی شد کز آن پشیمانم

شعر مستانه ای همی گویم

غزلی عاشقانه می خوانم

دُرد دردش مدام می نوشم

یار و همدرد دردمندانم

بندهٔ حضرت خداوندم

پادشاه هزار سلطانم

سید مجلس خراباتم

ساقی بزم می پرستانم

غزل شمارهٔ ۱۱۰۵

مطرب خوش نوای رندانم

ساقی بزم باده نوشانم

سخن عاشقان اگر خواهی

بشنو از من که خوش همی خوانم

جام بر دست و مست و لایعقل

گرد رندان مدام گردانم

بزم عشق است مجلس دائم

روز و شب عاشق حریفانم

ساغر دُرد درد می نوشم

به از این خود دوا نمی دانم

صورتم موج و معنیم بحر است

ظاهراً این و باطناً آنم

می کشم خوان پادشاهانه

نعمت الله رسید مهمانم

غزل شمارهٔ ۱۱۰۶

حضرتی غیر او نمی دانم

گر تو دانی بگو نمی دانم

هر که گوید که غیر او باشد

مشنو از وی بگو نمی دانم

عین او را به عین او جویم

به از این جستجو نمی دانم

می خمخانه پاک می نوشم

کوزه ای یا سبو نمی دانم

برو ای عقل و گفتگو بگذار

مستم و گفتگو نمی دانم

هو هو لا اله الا هو

من چه گویم جز او نمی دانم

سید عاشقان یک رویم

عاقلانه دو رو نمی دانم

غزل شمارهٔ ۱۱۰۷

بُود ممکن که من بی جان بمانم

محال است اینکه بی جانان بمانم

مرا ساقی حریف و عشق یار است

نمی خواهم که از یاران بمانم

دوای درد دل درد است و دارم

مباد آن دم که بی درمان بمانم

عزیز مصر عشقم ای برادر

چو یوسف چند در زندان بمانم

چو او پیدا شود پنهان شوم من

وگر پیدا شود پنهان بمانم

اگر نه او مرا بخشد وجودی

همیشه در عدم حیران بمانم

اگر نه عشق او باشد دلیلم

شوم گمراه و سرگردان بمانم

اگر جانم نماند غم ندارم

به جانان زنده جاویدان بمانم

نمی دانم ز غیرت غیرت ای دوست

کدامست غیر تو تا آن بمانم

شوم پیدا اگر پنهان شوی تو

وگر پیدا شوی پنهان بمانم

چو سید بی سر و سامان بمانم

اگر زلف پریشان برفشانی

غزل شمارهٔ ۱۱۰۸

چنان سرمست و شیدایم که پا از سر نمی دانم

دل از دلبر نمی یابم می از ساغر نمی دانم

برو ای عقل سرگردان زجان من چه می جوئی

که من سرمست و حیرانم به جز دلبر نمی دانم

شدم از ساحل صورت به سوی بحر معنی باز

چه جای بحر و بر باشد به جز گوهر نمی دانم

دلم عود است و آتش عشق و سینه مجمر سوزان

همی سوزد درون عودم درین مجمر نمی دانم

من آن دانای نادانم که می بینم نمی بینم

از آن می گویم از حیرت که سیم از زر نمی دانم

چو دیده سو به سو گشتم نظر کردم به هر گوشه

به جز نور دو چشم خود درین منظر نمی دانم

زهر بابی که می خوانی بخوان از لوح محفوظم

که هستم حافظ قرآن ولی دفتر نمی دانم

برآمد نورسبحانی چه کفر و چه مسلمانی

طرین مؤمنان دارم ره کافر نمی دانم

به جز یاهو و یا من هو نمی گویم به روز و شب

چه گویم چون که در عالم کسی دیگر نمی دانم

ندیم بزم آن ماهم حریف نعمت اللهم

درون خلوت شاهم برون در نمی دانم

هم او صورت هم او معنی هم او مجنون هم او لیلی

به غیر از سید و یاران شه و چاکر نمی دانم

غزل شمارهٔ ۱۱۰۹

من ترک می و صحبت رندان نتوانم

از جان گذرم وز سر جانان نتوانم

گوئی که برو توبه کن از باده پرستی

زنهار مگو خواجه که من آن نتوانم

بی زاهد و بی صومعه عمری بتوان بود

لیکن نفسی بی می و مستان نتوانم

صدخانه توانم که به یک دم بگذارم

ترک در میخانهٔ رندان نتوانم

با عشق در افتادم و تدبیر ندارم

در درد گرفتارم و درمان نتوانم

راز دل و دلدار نخواهم که بگویم

اما چه توان کرد چو پنهان نتوانم

با سید رندان خرابات حریفم

منکر شدن حال حریفان نتوانم

غزل شمارهٔ ۱۱۱۰

من ترک می و صحبت رندان نتوانم

یک لحظه جدائی ز حریفان نتوانم

بی ساغر و بی شاهد و بی می نتوان بود

بی دلبر و بی مجلس جانان نتوانم

هرگز ندهم جام می ازدست زمانی

جان است رها کردن آسان نتوانم

گوئی که بکن توبه ازین باده پرستی

زنهار مگو خواجه که من آن نتوانم

سریست مرا در سر و با کس نتوان گفت

دردیست مرا در دل و درمان نتوانم

در کوی خرابات مغان مست و خرابم

بودن نفسی بی می و مستان نتوانم

در دیدهٔ من نقش خیال رخ سید

نوریست که پیدا شده پنهان نتوانم

غزل شمارهٔ ۱۱۱۱

درد دل آمد که درمانت منم

سوز جان آمد که جانانت منم

چشم مست آمد که دینت می برم

کفر زلف آمد که ایمانت منم

شد پریشان زلف او بر روی او

گفت مجموع پریشانت منم

پادشاهی با گدای خویش گفت

نقد گنج کنج ویرانت منم

مطرب عشاق می گوید به ساز

بلبل مست گلستانت منم

ساقی سرمست جام می به دست

آمده یعنی که مهمانت منم

گفتمش سید غلام عشق تو است

گفت هستی بنده ، سلطانت منم

غزل شمارهٔ ۱۱۱۲

غم مخور یارا که غمخوارت منم

این جهان و آن جهان یارت منم

بر سر بازار ملک کائنات

اول و آخر خریدارت منم

رو به داروخانه و درد من آر

چون شفای جان بیمارت منم

گر به دوزخ می کشندت خوش برو

چون که در آتش نگهدارت منم

ور به جنت می روی بی ما مرو

چون فروغ باغ و گلزارت منم

یک دو روزی هر کجا خواهی برو

بازگشت آخر کارت منم

هاتفی از غیب می داد این ندا

نعمت اللها طلبکارت منم

غزل شمارهٔ ۱۱۱۳

دولت وصل یار می بینم

کام دل در کنار می بینم

همه روشن به نور او نگرم

گر یکی ور هزار می بینم

آنکه از چشم مردمست نهان

روشن و آشکار می بینم

هر خیالی که نقش می بندم

نور روی نگار می بینم

خانهٔ دل که رفته ام از غیر

خلوت یار غار می بینم

این عجایب که دید یا که شنید

که یکی بیشمار می بینم

نعمت الله را چو می نگری

از نبی یادگار می بینم

غزل شمارهٔ ۱۱۱۴

به عشق چشم بیمارت دلم بیمار می بینم

ولی از نوش سیراب لبت تیمار می بینم

همیشه چشم سرمست تو را مخمور می یابم

ولی در عین سرمستی خوش و هشیار می بینم

لب لعلت چو می بوسم حدیثی باز می گویم

از آن طوطی نطق خود شکر گفتار می بینم

نهال سرو بالای تو را بر دیده بنشانم

چه نخلست اینکه چشم خویش برخوردار می بینم

به عالم هر کجا حسن رخ خوبی که می باشد

خیال عکس خورشید جمال یار می بینم

ببین بی روی جانانه چه باشد حال جان و دل

چو بی گل خاطر بلبل چنین افکار می بینم

چو سید صوفی صافی که باشد ساکن خلوت

ز عشقت بر سر بازار شسته زار می بینم

غزل شمارهٔ ۱۱۱۵

نقش عالم خیال می بینم

در خیال آن جمال می بینم

همه عالم چو مظهر عشقند

همه را بر کمال می بینم

ساغر باده ای که می نوشم

عین آب زلال می بینم

نور چشمست و در نظر دارم

از سر ذوق و حال می بینم

آینه پیش دیده می دارم

حسن او بی مثال می بینم

ترک رندی و عاشقی کردن

از دل خود محال می بینم

نعمت الله را چو می بینم

صورت ذوالجلال می بینم

غزل شمارهٔ ۱۱۱۶

یار خود را به ناز می بینم

جان خود را نیاز می بینم

دوش در خواب دیده ام او را

خوش خیالی که باز می بینم

زلف او می کشم به هر سوئی

نیک عمری دراز می بینم

طاق ابروی اوست محرابم

روی خود در نماز می بینم

محرم راز خاص سلطانی

بنده ای چون ایاز می بینم

سید ما کنون به دولت عشق

بر همه سرفراز می بینم

نعمت الله به رندی و مستی

عاشق پاکباز می بینم

غزل شمارهٔ ۱۱۱۷

نظری می کنم و وجه خدا می بینم

روی آن دلبر بی روی و ریا می بینم

بر جمالش همگی صورت جان می نگرم

وز کمالش همه تن لطف و وفا می بینم

نه به خود می نگرم صنع خدا تا دانی

بلکه من صنع خدا را به خدا می بینم

ترک آن قامت و بالاش نگویم به بلا

گرچه از قامت و بالاش بلا می بینم

مردم دیدهٔ ما غرقه به خون نظرند

هر طرف می نگرم چشمهٔ لا می بینیم

صوفی صومعهٔ خلوت معنی شده ام

لاجرم صورت می صاف و صفا می بینم

جان سید شده آئینهٔ جانان به یقین

عشق داند ز کجا تا به کجا می بینم

غزل شمارهٔ ۱۱۱۸

چشم مستت به خواب می بینم

لعبتی بی نقاب می بینم

جام گیتی نما گرفته به دست

خوش حبابی بر آب می بینم

نور چشمست و در نظر دارم

روی او بی حجاب می بینم

آینه پیش دیده می آرم

رند و مستی خراب می بینم

تو به روز آفتاب بینی و من

روز و شب آفتاب می بینم

ساغر می مدام می بخشم

همه خیر و ثواب می بینم

سیدم از خطا چو معصوم است

هرچه بینم صواب می بینم

غزل شمارهٔ ۱۱۱۹

خیال روی تو دائم به خواب می بینم

مدام لعل لبت در شراب می بینم

تو نور دیدهٔ مائی تو را به تو نگرم

به چشم تو رخ تو بی حجاب می بینم

حباب و قطره و دریا و موج می یابم

نظر کنیم در اینها و آب می بینم

چو ماه روی تو ما را جمال بنماید

به نور طلعت تو آفتاب می بینم

اگر چه آب حیات از حباب می نوشم

چه سرخوشم که حیات از حباب می بینم

گشاده ایم سر خم و باده می نوشیم

بیا بنوش که خیر و ثواب می بینم

جمال ساقی کوثر که نور دیدهٔ ماست

به چشم سید مست خراب می بینم

غزل شمارهٔ ۱۱۲۰

هر چه بینم به نور او بینم

گل وصلش به دست او چینم

غیر او چون که نیست در عالم

پیش غیری چگونه بنشینم

صورتا جامم و به معنی می

باطناً آن و ظاهراً اینم

خسرو عاشقان سرمستم

بلکه جان عزیز شیرینم

غیر او در دلم نمی گنجد

این چنین است غیرت دینم

نفسم جان به این و آن بخشد

این و آن می کنند تحسینم

نعمت الله به من نماید رو

جام گیتی نما چو می بینم

غزل شمارهٔ ۱۱۲۱

ای عاشقان ای عاشقان من پیر را برنا کنم

ای تشنگان ای تشنگان من قطره را دریا کنم

ای طالبان ای طالبان کحال ملک حکمتم

من کور مادرزاد را در یک نظر بینا کنم

کر اَبکمی آید برم در وی دمی چون بنگرم

چون طوطی شکرشکن شیرین و خوش گویا کنم

گر نفس بد فعلی کند گوشش بمالم در نفس

ور عقل دردسر دهد حالی ورا رسوا کنم

من رند کوی حیرتم سرمست جام وحدتم

ز آن در خرابات آمدم تا میکده یغما کنم

پروانهٔ شمعش منم جمعیت جمعش منم

من بلبلم در گلستان از عشق گل غوغا کنم

آمد ندا از لامکان کای سیدآخر زمان

پنهان شو از هر دو جهان تا بر تو خود پیدا کنم

غزل شمارهٔ ۱۱۲۲

عاشق آن گلعذارم چون کنم

همچو زلفش بیقرارم چون کنم

مبتلای درد بی درمان شدم

خستهٔ زار و نزارم چون کنم

روز و شب مستانه می نالم به سوز

چارهٔ دیگر ندارم چون کنم

من چو مجنونم ز لیلی مانده دور

می ندانم در چه کارم چون کنم

چون کنم درمان درد بی دوا

دردمند و دلفگارم چون کنم

با غم عشقش که شادی من است

روزگاری می گذارم چون کنم

نعمت الله را همی جویم به جان

تا دمی با او برآرم چون کنم

غزل شمارهٔ ۱۱۲۳

توبه از می کجا کنم نکنم

ترک رندی چرا کنم نکنم

نکنم توبه از می و رندی

بنده هرگز خطا کنم نکنم

بزم عشق است و عاشقان سرمست

جای دیگر هوا کنم نکنم

دامن ساقی و لب ساغر

تا قیامت رها کنم نکنم

جز به دُردی درد دل جانا

درد خود را دوا کنم نکنم

کشتهٔ تیغ عشق مطلوبم

طلب خونبها کنم نکنم

عشق سید که راحت جان است

از دل خود جدا کنم نکنم

غزل شمارهٔ ۱۱۲۴

من خلاف خدا کنم نکنم

غیبت مصطفی کنم نکنم

سنت مصطفی چو جان منست

ترک سنت چرا کنم نکنم

دامن انقیاد حضرت او

تا قیامت رها کنم نکنم

کشته عشقش مرا به تیغ جفا

طلب خونبها کنم نکنم

درد دل چون دوای درد دلست

به از اینش دوا کنم نکنم

عشق جانان که جان من به فداش

از دل خود جدا کنم نکنم

در شهادت چو شاهد غیب است

طرد عینی چرا کنم نکنم

نکنم توبه از می و ساقی

جز هوایش هوا کنم نکنم

سید من چو بر صواب بود

بنده هرگز خطا کنم نکنم

غزل شمارهٔ ۱۱۲۵

عاشق مستم به کوی می فروشان می روم

ساقی رندم به سوی باده نوشان می روم

کوزهٔ می دارم و رندانه می گردم روان

عقل را بگذاشتم نزدیک مستان می روم

نقطه در دایره بنمود خوش دوری تمام

من که پرگار ویم بر گرد گردان می روم

سایهٔ نور خدایم می روم از جا به جا

یا چو خورشیدی که در عالم بدینسان می روم

گر نباشد صومعه ، میخانه خود جای منست

پادشاهم هر کجا خواهم چو سلطان می روم

نالهٔ زارم شنو کاین نالهٔ درد دل است

درد دل بردم بسی این دم به درمان می روم

گوئیا من جامم و در دور می گردم به عشق

لب نداده بر لب دلدار بوسان می روم

الصلا ای عاشقان با من که همره می شود

بلبل مستم روان سوی گلستان می روم

جام می شادی جان نعمت الله می خورم

با حریفان خوش روان در خلوت جان می روم

غزل شمارهٔ ۱۱۲۶

از جام عشقش مست مدامم

ایمن ز خاصم فارغ ز عامم

ساقی ذوقش با دل حریفست

جانان شرابست جانست جامم

گر عشق بازی از من بیاموز

ور ذوق خواهی می خوان کلامم

در زهد اگر چه کامل نباشم

در عشقبازی رند تمامم

تا بنده گشتم تابنده گشتم

سلطان عشقش از جان غلامم

بی عشق جانان جانم چه باشد

بی درد دل من آخر کدامم

باده به پاداش ما را حلال است

بی عشق سید آب است حرامم

غزل شمارهٔ ۱۱۲۷

میخانه سبیل ماست مخمور کجا باشیم

نزدیک خداوندیم ما دور کجا باشیم

از دولت وصل او ما سلطنتی داریم

از حضرت آن سلطان مهجور کجا باشیم

تا ناظر او گشتیم منظور همه خلقیم

خود بی نظر لطفش منظور کجا باشیم

از نور جمال او روشن شده چشم ما

با چشم چنین روشن ما کور کجا باشیم

عرش است مقام ما در فرش کجا گنجیم

ما زندهٔ جاویدیم در گور کجا باشیم

از علت امکانی دل صحت کلی یافت

چون اوست طبیب ما رنجور کجا باشیم

آن سید سرمستان ساقی حریفان است

گر باده همی نوشیم معذور کجا باشیم

غزل شمارهٔ ۱۱۲۸

ما اگر شاه اگر گدا باشیم

در همه حال با خدا باشیم

جمله اسما به ذوق می خوانیم

از مسما کجا جدا باشیم

موج و بحریم و عین ما آبست

ما در این بحر آشنا باشیم

دردمندیم و درد می نوشیم

دائما همدم دوا باشیم

غیر او دیگری نمی دانیم

عاشق غیر او کجا باشیم

در خرابات رند سرمستیم

این چنین بوده ایم تا باشیم

ما چو باشیم بندهٔ سید

بندهٔ دیگری کجا باشیم

غزل شمارهٔ ۱۱۲۹

ما خدا چون شما نمی طلبیم

یعنی از خود جدا نمی طلبیم

هر کسی طالبست چیزی را

ما به غیر از خدا نمی طلبیم

جان و دل را فدای او کردیم

وز جنابش جزا نمی طلبیم

مبتلای بلای او گشتیم

بوالعجب جز بلا نمی طلبیم

گرچه داریم درد دل لیکن

درد دل را دوا نمی طلبیم

کشتهٔ عشق او شدیم ولیک

ما از او خونبها نمی طلبیم

عین مطلوب گشته ای سید

زان سبب غیر ما نمی طلبیم

غزل شمارهٔ ۱۱۳۰

خسته حالیم و ز زلف تو شفا می طلبیم

دردمندیم و ز وصل تو دوا می طلبیم

هر کسی را ز تو گر هست به نوعی طلبی

ما به هر وجه که هست از تو تو را می طلبیم

از خدا نعمت جنت طلبد زاهد و ما

به خدا گر ز خدا غیر خدا می طلبیم

آنکه ما می طلبیمش همه دانند و لیک

نیست ما را که بگوئیم کرا می طلبیم

مشکل اینست که سعی طلب ما هرگز

نرسیده است بدان جای که ما می طلبیم

کیمیائی که مس قلب از او زر گردد

به یقین از نظر پاک شما می طلبیم

گر بقا می طلبی باش فنا چون سید

ما ز خود ناشده فانی چه بقا می طلبیم

غزل شمارهٔ ۱۱۳۱

عجب است این که من ز من طلبم

حسنم وز حسن حسن طلبم

یار من با من است و من حیران

به خطا رفته از ختن طلبم

یوسف خویشتن همی جویم

نه چو یعقوب پیرهن طلبم

با دل زنده عشق می بازم

من نیم مرده تا کفن طلبم

دل جمعی به جان خریدارم

در سر زلف پرشکن طلبم

دل من مدتی است تا گم شد

با اویس است در قرَن طلبم

در بهشت و بهشت می جویم

شمع بر کرده و لکن طلبم

روح اعظم نه یک بدن دارد

بلکه او از همه بدن طلبم

نعمت اللهم وز آل رسول

من کجا جای اهرمن طلبم

غزل شمارهٔ ۱۱۳۲

مجمع صاحبدلان زلف پریشان یافتم

این چنین جمعیتی در جمع ایشان یافتیم

بسته ام زنار زلفش بر میان چون عاشقان

در هوای کفر زلفش نور ایمان یافتم

درحضور زاهدان ذوقی نمی یابم تمام

حالیا خوش لذتی در بزم رندان یافتم

از خرابی یافتم بسیار معموی دل

گنج سلطان را بسی در کنج ویران یافتم

آنکه من گم کرده بودم باز می جستم مدام

چون بدیدم خویش را با خویشتن آن یافتم

میر میخانه مرا خمخانه ای بخشیده است

لاجرم از دولتش ذوق فراوان یافتم

نعمت الله یافتم رندانه جام می به دست

ساقی سرمست دیدم جان جانان یافتم

غزل شمارهٔ ۱۱۳۳

قطب عالم روح اعظم یافتم

روح اعظم قطب عالم یافتم

ساغر و می یافتم با همدگر

جسم با جان ، جام با جم یافتم

گر شدم خرم به وصلش دور نیست

زانکه از هجرش بسی غم یافتم

صورت و معنی به یک جا رو نمود

آفتاب و ماه با هم یافتم

در خرابات مغان گشتم بسی

رند مستی همچو او کم یافتم

جامع ذات و صفات و فعل هم

هر سه این مجموع آدم یافتم

ختم شد بر سید عالم تمام

این کمال از ختم و خاتم یافتم

غزل شمارهٔ ۱۱۳۴

درد دل بردیم و درمان یافتیم

نوش وصل از نیش هجران یافتیم

بندگی کردیم و سلطان را بسی

سلطنت از قرب سلطان یافتیم

از بر ما مدتی دل رفته بود

در سر زلف پریشان یافتیم

سر بیفکندیم و سردار آمدیم

جان فدا کردیم و جانان یافتیم

آنچه می جویند و می گویند آن

می طلب از ما که ما آن یافتیم

سالها در کنج دل ساکن شدیم

گنج او در کنج ویران یافتیم

نعمت الله را به دست آورده ایم

لاجرم نعمت فراوان یافتیم

غزل شمارهٔ ۱۱۳۵

درد دل بردیم و درمان یافتیم

سوز جان دیدیم و جانان یافتیم

جان ما تا مبتلای عشق شد

از بلایش راحت جان یافتیم

دلبر خود در دل خود دیده ایم

گنج او در کنج ویران یافتیم

مدتی بودیم با ساقی حریف

عاشقانه می فراوان یافتیم

یوسف مصری که صد مصرش بهاست

ناگهان در ملک کنعان یافتیم

نعمت الله در خرابات مغان

میر سرمستان و رندان یافتیم

غزل شمارهٔ ۱۱۳۶

جان فدا کردیم و جانان یافتیم

درد دل بردیم و درمان یافتیم

بینوا گشتیم در هر گوشه ای

ناگهان نقد فراوان یافتیم

از دل ما جوی عشق او که ما

گنج او در کنج ویران یافتیم

عاشقان از ما کمالی یافتند

تا کمال از قرب رحمن یافتیم

آشکارا شد که ما در کنج دل

حاصل کونین پنهان یافتیم

هر که را دیدیم عشق یار داشت

از همه آن جو که ما آن یافتیم

نعمت الله در خرابات مغان

ساقی سرمست رندان یافتیم

بی نشانی را نشانش یافتیم

گنج پنهانی عیانش یافتیم

غزل شمارهٔ ۱۱۳۷

بی‌نشانی را نشانش یافتیم

گنج پنهانی عیانش یافتیم

صورت و معنی عالم دیده ایم

این معانی را بیانش یافتیم

آنکه عقل از دیدنش محروم ماند

عاشقانه ناگهانش یافتیم

دیده ایم آئینهٔ گیتی نما

آشکارا و نهانش یافتیم

دلبر سرمست در کوی مغان

در میان عاشقانش یافتیم

هرچه آید در نظر ای نور چشم

جسم او دیدیم و جانش یافتیم

مظهر ذات و صفات کبریا

سید آخر زمانش یافتیم

غزل شمارهٔ ۱۱۳۸

وقت ما خوش شد که ما ملک گدائی یافتیم

تاج و تخت خسروی از بینوائی یافتیم

این سعادت بین که چون گنج قناعت شد پدید

خاتم ملک سلیمان در گدائی یافتیم

سر به زیر پا درآوردیم تا سرور شدیم

پیروی کردیم از آن پس بینوائی یافتیم

نقد گنج او بسی در کنج دل ما دیده ایم

دولت جاوید و گنج پادشاهی یافتیم

از سر همت قدم بر هستی خود تا زدیم

چون ز خود بیگانه گشتیم آشنائی یافتیم

چون همایان جیفه پیش کرکسان انداختیم

لاجرم بر کرکسان اکنون همائی یافتیم

نعمت الله راز خود با رازداران بازگو

هست ما چون نیست شد هست خدائی یافتیم

غزل شمارهٔ ۱۱۳۹

تا ز درد دل دوائی یافتیم

درد خوردیم و صفائی یافتیم

تا که بیگانه شدیم از خویشتن

ناگهانی آشنائی یافتیم

گنج او در کنج ویران دیده ایم

با تو کی گوئیم جائی یافتیم

تا از این هستی خود فانی شدیم

جاودان از وی بقائی یافتیم

در خرابات مغان با عاشقان

ساقی و خلوت سرائی یافتیم

بینوا گشتیم در عالم بسی

تا نوا از بینوائی یافتیم

نعمت الله را به دست آورده ایم

از خدای خود عطائی یافتیم

غزل شمارهٔ ۱۱۴۰

نقد گنج عشق او در کنج دل ما یافتیم

این سعادت بین که آن گمگشته را وایافتیم

تشنه بودیم و گرد بحر می گشتیم ما

تا که از عین یکی ماهفت دریا یافتیم

آفتاب روی او در دیدهٔ ما رو نمود

این چنین نور خوشی در چشم بینا یافتیم

در خرابات مغان عمری به سر آورده ایم

عاقبت ساقی سرمستی در آنجا یافتیم

نه به اشیا دیدهٔ ما دیده نور روی او

ما به نور روی او مجموع اشیا یافتیم

صورت زیبای اعیان مظهر اسمای اوست

خوانده ایم اسما تمام و یک مسما یافتیم

سید ما خوش در این دریای وحدت اوفتاد

عین او از ما بجو زیرا که آن ما یافتیم

غزل شمارهٔ ۱۱۴۱

مستیم و خراب و می پرستیم

پنهان چه کنیم مست مستیم

گوئی مستی و رند و عاشق

آری مستیم و رند هستیم

برخواسته از سریر هستی

بر مسند نیستی نشستیم

مستیم و مدام همدم جام

صد شکر که توبه را شکستیم

تا جان باشد شراب نوشیم

کردیم این شرط و عهد بستیم

در بند خیال دی و فردا

بودیم امروز باز رستیم

شادی روان نعمت الله

می می نوشیم و می پرستیم

غزل شمارهٔ ۱۱۴۲

دل در آن زلف پرشکن بستیم

لاجرم توبه باز بشکستیم

مدتی عقل درد سر می داد

عشق آمد ز عقل وارستیم

خلوت دیده را صفا دادیم

با خیال نگار بنشستیم

ما ز خود فانی و به او باقی

ما به خود نیست و به او هستیم

جان ما راست ذوق پیوسته

جان به جانان خویش پیوستیم

عقل مخمور را چه کار اینجا

ما حریفان رند سرمستیم

بندگانه به خدمت سید

کمری بر میان جان بستیم

غزل شمارهٔ ۱۱۴۳

رخت بربستیم و دل برداشتیم

آمده نا آمده پنداشتیم

چون خیالی می نماید کائنات

بود و نابودش یکی انگاشتیم

در زمین بوستان دوستان

سالها تخم محبت کاشتیم

مدتی بستیم نقشی در خیال

بر سواد دیده اش بنگاشتیم

عاقبت دیدیم جز نقشی نبود

از خیال آن نقش را بگذاشتیم

در خرابات فنا ساکن شدیم

عاشقانه چاه جاه انباشیم

تا خلیل الله آمد در کنار

نعمت الله از میان برداشتیم

غزل شمارهٔ ۱۱۴۴

مائیم که مظهر صفاتیم

سر حلقهٔ عارفان ذاتیم

سیاح ولایت قدیمیم

هم ساکن خطهٔ جهاتیم

باقی به بقای ذات عشقیم

ایمن ز حیات و از مماتیم

دانندهٔ سر حرف گوئیم

پرگار وجود کایناتیم

خضریم که رهنمای خلقیم

پروردهٔ چشمهٔ حیاتیم

او بحر محیط ، ما چو موجیم

او نیشکر است و ما نباتیم

ما بندهٔ سیدیم از جان

بیزار ز لات و از مناتیم

غزل شمارهٔ ۱۱۴۵

نور او عین این و آن دیدیم

در همه آینه نهان دیدیم

هر چه بینیم ما به او بینیم

تو چنین بین که ما چنان دیدیم

نقطه در دور دایره بنمود

خوش محیطی درین میان دیدیم

آفتاب جمال ظاهر گشت

نور چشم محققان دیدیم

هر حبابی که دید دیدهٔ ما

عین او بحر بیکران دیدیم

دیده او داد و نور او بخشید

نور رویش به او روان دیدیم

جام گیتی نماست سید ما

ما در آن نور انس و جان دیدیم

غزل شمارهٔ ۱۱۴۶

ما زنگ ز آینه زدودیم

در آینه روی خود نمودیم

رندانه در شرابخانه

بر جملهٔ عاشقان گشودیم

مستانه به یک کرشمهٔ دل

از دست جهانیان ربودیم

بی ذوق نبوده ایم یک دم

بودیم به ذوق تا که بودیم

ذوقی دگر است گفتهٔ ما

تا بر لب یار لب گشودیم

جانان به زبان ما سخن گفت

ما نیز به گوش او شنودیم

مستیم و خراب و لاابالی

ایمن ز غم زیان و سودیم

زنده به حیات عشق اوئیم

موجود ز جود آن وجودیم

سرمست خوشی چو نعمت الله

دیگر نبود بس آزمودیم

غزل شمارهٔ ۱۱۴۷

ما ز می شوق او عاشق و مست آمدیم

بر سر کوی مغان باده پرست آمدیم

بیشتر از این ظهور ، خورده شراب طهور

ساقی ما گشته حور زان همه مست آمدیم

چون که بیامد چو جان ، دوست درآن لامکان

گفت به ما این زمان بهر نشست آمدیم

این دل ما خوش شده چون که رسید این خبر

چند روی در به در جام به دست آمدیم

چون که درون دلم گشت نهان دلبرم

گفت به ما این زمان دست به دست آمدیم

ساغر و ساقی ما جمله توئی والسلام

عشق نگوید تمام جمله ز هست آمدیم

دوست درین یک چله کرد چنین غلغله

جمله در آن سلسله عشق پرست آمدیم

هر سحری آن نگار برد مرا نزد یار

کرد مرا بی قرار نیست ز هست آمدیم

سید دریا شکاف شست فکنده به بحر

در طلب عشق او جمله به شست آمدیم

غزل شمارهٔ ۱۱۴۸

مستانه ملک صورت و معنی به هم زدیم

رندانه در قدم قدمی از عدم زدیم

ما را مسلم است دم از نیستی زدن

کز هستی وجود رقم بر عدم زدیم

پروانه وار کاغذ تن را بسوختیم

وز شمع عشق آتشی اندر قلم زدیم

گفتیم انا الحق و علم عالمی شدیم

منصور وار بر سر داری علم زدیم

ما عارفان سرخوش دلشاد عاشقیم

مستیم و لاابالی و غم را به هم زدیم

با جام می مدام حریفانه همدمیم

مستانه زان مدام ز میخانه دم زدیم

در دیده روی ساقی و بر دست جام می

شادی روی سید خود جام جم زدیم

غزل شمارهٔ ۱۱۴۹

با خراباتئی در افتادیم

در خرابات با سر افتادیم

بارها اوفتاده ایم اینجا

آخر عمر دیگر افتادیم

دل به دریا فتاد و ما در پی

سرخوشانیم خوشتر افتادیم

در می افتاده ایم رندانه

چه توان کرد چون درافتادیم

عاشق مست باده بر کف دست

بار از خانمان درافتادیم

دست داریم و سرفدا کردیم

نیک در پای دلبر افتادیم

خوش مقامی است بر در خمار

نکنی عیب ما گر افتادیم

عود دل سوختیم در مجمر

همچو آتش به مجر افتادیم

سید عاشقان دور قمر

بی تکلف که در خور افتادیم

غزل شمارهٔ ۱۱۵۰

میخانهٔ ذوق درگشادیم

مستانه صلای عام دادیم

هر جا دیدیم یار رندی

جامی به کفش روان نهادیم

میخواری و عشقبازی آموز

از ما که تمام اوستادیم

میخانه سبیل ماست امروز

خوش خمم مئی سرش گشادیم

بی می نفسی نمی توان بود

چون می نخوریم ما جمادیم

مستیم و خراب در خرابات

یاران مددی که اوفتادیم

رندیم و حریف نعمت الله

سرمستان را همه مرادیم

غزل شمارهٔ ۱۱۵۱

ما آینه در نمد کشیدیم

دامن ز خودی خود کشیدیم

پرگار صفت به گرد نقطه

خط بر سر نیک و بد کشیدیم

بودیم حباب و غرقه گشتیم

واحد به سوی احد کشیدیم

گرمی به حساب خورد رندی

ما ساغر بی عدد کشیدیم

دردی کش کوی می فروشیم

بحر ازل و ابد کشیدیم

دردیست به کس نمی توان گفت

آن رنج که از خرد کشیدیم

شادی روان نعمت الله

هر دم جامی دو صد کشیدیم

غزل شمارهٔ ۱۱۵۲

بیا تا با تو ما همباز گردیم

به شهر خویشتن هم باز گردیم

چو شهباز آمدیم از حضرت شاه

بیا تا نزد آن شهباز گردیم

پَر و بالی برآریم از حقیقت

بر اوج لامکان پَرباز گردیم

فدای او شویم از خود به کلی

بر اوج عشق او جانباز گردیم

چو ما آن خاک آن گوئیم زین ره

غبار او شویم و باز گردیم

درین ره مدتی رفتیم بی خود

روا نبود که خود ما باز گردیم

ندیم سیدیم و همدم او

از این همدم کجا ما باز گردیم

غزل شمارهٔ ۱۱۵۳

هر آن نقشی که بر دیده کشیدیم

به جز نور جمال او ندیدیم

به گرد نقطه چون پرگار گشتیم

به آخر هم بدان اول رسیدیم

چو قطره غرق بحر عشق گشتیم

محیطی را به یک دم در کشیدیم

خراباتست و ما مست و خرابیم

ز هر خم مئی جامی چشیدیم

به عالم نعمت الله را نمودیم

از آن دم روح در مَردم دمیدیم

غزل شمارهٔ ۱۱۵۴

تا مجرد از دل و از جان شدیم

همنشین و همدم جانان شدیم

همچو قطره بهر یک دردانه ای

غرقهٔ دریای بی پایان شدیم

از خیال روی یار خویشتن

همچو زلفش بی سر و سامان شدیم

تا که پیدا شد جمال عشق دوست

ما به خود در خود ز خود پنهان شدیم

جان و دل در کار عشقش باختیم

لاجرم ما جمله تن چون جان شدیم

از برای گنج عشقش روز و شب

ساکن کنج دل ویران شدیم

تا خبر از زلف و رویش یافتیم

بی خبر از کفر و از ایمان شدیم

گرد نقطه مدتی گشتیم ما

نقطهٔ پرگار این دوران شدیم

غزل شمارهٔ ۱۱۵۵

هر چه داریم ما از او داریم

لاجرم جمله را نکو داریم

بحر داریم در نظر شب و روز

تا نگوئی همین سبو داریم

روی محبوب خویش می بینیم

زلف معشوق روبرو داریم

آینه در نظر همی آریم

خود و معشوق روبرو داریم

نقد گنجینهٔ حدوث و قدم

هرچه خواهی ز ما بجو داریم

بر چپ و راست خوش همی نگرم

آب رویش چو سو به سو داریم

عین آب حیات می نوشیم

این چنین آب خوش به جو داریم

شیخ وقتیم اگر چه سرمستیم

خرقه ای هم پرو پرو داریم

قول سید به ذوق می گوئیم

عالمی را همه نکو داریم

غزل شمارهٔ ۱۱۵۶

هرچه داریم از خدا داریم

از خدایست هرچه ما داریم

گرنه از حضرت خداوند است

آنچه داریم از کجا داریم

موج بحریم و عین ما آب است

موج از بحر چون جدا داریم

ساغر درد و درد می نوشیم

بی تکلف نگر دوا داریم

نعمت الله عطای بار خداست

خوش عطائی که از خدا داریم

غزل شمارهٔ ۱۱۵۷

عشق او در میان جان داریم

لذت عمر جاودان داریم

تا گرفتیم آن میان به کنار

هرچه داریم در میان داریم

عاقل این دارد و ندارد آن

عاشقانیم و این و آن داریم

می رود آب چشم ما هر سو

در نظر بحر بیکران داریم

خبر عاشقان ز ما می جو

که خبر ما ز عاشقان داریم

آفتابیست درنظر پیدا

نورش از دیده چون نهان داریم

نعمت الله به ما نشانی داد

این چنین نام از آن نشان داریم

غزل شمارهٔ ۱۱۵۸

اگر رندی و می نوشی بیا میخانه ای داریم

و گر تو عشق می بازی نکو جانانه ای داریم

اگر از عقل می پرسی ندارد نزد ما قدری

وگر مجنون همی جوئی دل دیوانه ای داریم

درین خلوتسرای دل نشسته دلبری با ما

هزاران جان فدای او که خوش میخانه ای داریم

تو گر گنجی همی جوئی در آ در کنج دل با ما

که گنج ما بود معمور و در ویرانه ای داریم

همه غرقیم و سرگردان درین دریای بی پایان

ولیکن هر یکی از ما نکو دُردانه ای داریم

چنین جائی که ما داریم به نزد او چه خواهد بود

برای شمع عشق او عجب پروانه ای داریم

خراباتست و ما سرمست و سید جام می بر دست

درین میخانهٔ باقی ، می مستانه ای داریم

غزل شمارهٔ ۱۱۵۹

ما با تو به جز یاری داریم نداریم

جز عشق نکوکاری داریم نداریم

جز دولت درویشی جوئیم نجوئیم

سودای جهانداری داریم ندارم

چون ساغر می در دور مستانه همی گردیم

جز میل به میخواری داریم نداریم

جز دُردی درد دل نوشیم ننوشیم

جز ناله و جز زاری داریم نداریم

یاریم ز جان و دل با سید سرمستان

با یار دگر یاری داریم نداریم

غزل شمارهٔ ۱۱۶۰

گر دست دهد دامن دلبر نگذاریم

سر در قدمش باخته جان را بسپاریم

خیزید که تا گرد خرابات برآئیم

باشد که دمی جام شرابی به کف آریم

گر یک نفسی فوت شود بی می و ساقی

ما آن نفس از عمر عزیزش نشماریم

عشقش نه نگاریست که بر دست توان بست

آن نقش خیالی است که بر دیده نگاریم

درگوشهٔ میخانه حریفان همه جمعند

گر باده ننوشیم در اینجا به چه کاریم

ای واعظ مخمور مده پند به مستان

ما مذهب خود را به حکایت نگذاریم

آن عهد که با سید سرمست ببستیم

تا روز قیامت به همان عهد و قراریم

غزل شمارهٔ ۱۱۶۱

خیزید که تا جام شرابی به کف آریم

این یک دو نفس عمر به ضایع نگذاریم

یک دم که ز ما فوت شود بی می و معشوق

شک نیست که آن دم ز خیالش نگذاریم

هر جام پر از می که بیابیم بنوشیم

با همنفسی عمر عزیزش به سر آریم

جان در تن ما عشق نهاده به امانت

امید که بر خاک در او بسپاریم

بزمیست ملوکانه و رندان همه سرمست

گر باده ننوشیم در اینجا به چه کاریم

آن عهد که با ساقی سرمست ببستیم

تا روز قیامت به همان قول و قراریم

روشن شده ازنور رخش دیدهٔ سید

خوش نقش خیالی است که بر دیده نگاریم

غزل شمارهٔ ۱۱۶۲

نقش خیال رویش بر دیده می نگاریم

درخلوتی چنین خوش پیوسته با نگاریم

جام شراب نوشیم شادی روی ساقی

رندیم و لاابالی کاری دگر نداریم

گر شاهدی بیابیم لعل لبش ببوسیم

مستانه در خرابات با او دمی برآریم

جان شد قبول جانان شکرش نهاده برجان

یک جان چه باشد ای جان ، صد جان به او سپاریم

عشق است باقی ای دل باقی همه حکایت

ما عمر خویشتن را ضایع نمی گذاریم

خمخانه ایست معمور در وی شراب راوق

از بهر باده نوشان پیمانه میشماریم

هر عارفی که بینیم دایم امیدوار است

از ذوق نعمت الله ما نیز امیدواریم

غزل شمارهٔ ۱۱۶۳

ما عاشق چشم مست یاریم

آشفتهٔ زلف بیقراریم

سرمست می الست عشقیم

شوریدهٔ چشم پر خماریم

آئینهٔ روشن ضمیریم

خورشید منیر بی غباریم

پرگار وجود کایناتیم

هر چند که نقطه را نگاریم

هر دم که نفس ز خود برآریم

جانی به جهانیان سپاریم

در هر دو جهان یکیست موجود

باقی همه صورت نگاریم

یک باده و صد هزار جام است

ما جمله یکیم اگر هزاریم

سیمرغ هوای قاف قربیم

شهباز فضای برج یاریم

دُریم و لیک در محیطیم

بحریم ولیک درگذاریم

تا واصل ذات عشق گشتیم

در هر صفتی دمی برآریم

دریاب رموز نعمت الله

پنهان چه کنیم آشکاریم

غزل شمارهٔ ۱۱۶۴

دایم به خیال آن نگاریم

کاری به جز این دگر نداریم

صاحبنظریم و نقش رویش

بر دیدهٔ دیده می نگاریم

هر دم که ز نقش خود برآئیم

جانی به هوای او سپاریم

ما عاشق مست و عقل مخمور

در صحبت خود کجا گذاریم

خوش درد دلی است در دل ما

دل زنده ز درد بی قراریم

مائیم و حیات جاودانی

با او نفسی دمی برآریم

با عمر عزیز در میانیم

با سید خویش در کناریم

غزل شمارهٔ ۱۱۶۵

ما به لطف پادشه مستظهریم

نه به نانی چون گدا مستظهریم

روز و شب چون اوست استظهار ما

لاجرم پیوسته ما مستظهریم

گنج اسما را تصرف می کنیم

بر چنین گنج خدا مستظهریم

دیگران مستظهرند از جام می

ما به ساقی حالیا مستظهریم

دائما لاف محبت می زنیم

صادقیم و دائماً مستظهریم

اوست استظهار ما در دو سرا

ما به او در دو سرا مستظهریم

بندهٔ سید به استظهار ماست

تا نگوئی بر شما مستظهریم

غزل شمارهٔ ۱۱۶۶

ما عاشق رند دلپذیریم

ما ساقی مست دلپذیریم

معشوق خودیم و عاشق خود

جز دامن عشق خود نگیریم

مستغنیم از وجود عالم

دایم باشیم ما نمیریم

زنده به حیات جاودانیم

تا ظن نبری که ناگزیریم

گر طالب حضرت خدائی

ما را بطلب که ناگزیریم

این طرفه که ما محب خویشیم

محبوب بسی جوان و پیریم

از دولت بندگی سید

بر جملهٔ عاشقان امیریم

غزل شمارهٔ ۱۱۶۷

ما خراباتیان جان بازیم

محو سر خلوت رازیم

عالمی مست ذوق ما گردند

گر زمانی به خلق پردازیم

مطرب ما ز جان نوا یابد

ساز عشاق را چو بنوازیم

سرخوشیم و حریف خماریم

با لب جام باده دمسازیم

دلبر نازنین ما بر ماست

ما به آن نازنین همی نازیم

جان ما چون حجاب جانان است

از میان شاید ار براندازیم

بندهٔ ترک سرخوش خویشیم

سید عاشقان شیرازیم

غزل شمارهٔ ۱۱۶۸

اجازت گر دهد دلبر به پای او سر اندازیم

سر اندازیم در پایش بپا انداز جانبازیم

خیال نقش روی او همیشه در نظر داریم

نمی بینیم جز رویش به غیر او نپردازیم

میان ما و او سریست غیر ما نمی داند

رقیبان غافلند از ما که چون محرم رازیم

اگر جانان بفرماید که جان و تن براندازیم

به جان او که این هر دو حجاب از رو بر اندازیم

نگار نازنین ما اگر نازی کند باری

نیازاریم ما ازجان به پیش ناز او نازیم

در آ در بحر ما با ما که ما موجیم و او دریا

به عینه ما یکی باشیم به اسم و رسم می نازیم

بیا ای سید مستان که ما رندان خوش باشیم

بیاور ساغر پر می که با وی نیک دمسازیم

غزل شمارهٔ ۱۱۶۹

جان و دل ایثار جانان کرده ایم

عمر و سر در کار ایشان کرده ایم

جان فدا کردیم در میدان عشق

این کرم چون شیر مردان کرده ایم

جرعهٔ می را به عالم داده ایم

قیمت می نیک ارزان کرده ایم

جمع بنشستیم در گلزار عشق

سنبل زلفی پریشان کرده ایم

از برای گنج عشقش کنج دل

چون سرای خویش ویران کرده ایم

از سر ذوق این سخن را گفته ایم

ذوق در عالم فراوان کرده ایم

نعمت الله را به بزم آورده ایم

دعوتی از بهر مهمان کرده ایم

غزل شمارهٔ ۱۱۷۰

این عنایت بین که ما دربارهٔ جان کرده ایم

جان سرمست خوشی ایثار جانان کرده ایم

بنده ایم و بنده فرمانیم و فرمان می بریم

هرچه ما کردیم در عالم به فرمان کرده ایم

حضرتش سلطان و ما از جان غلام خدمتش

مخلصانه تخت دل تسلیم سلطان کرده ایم

درخرابات مغان بزم خوشی بنهاده ایم

خان و مان زاهدی را نیک ویران کرده ایم

جام دُرد درد دل چون صاف درمان خورده ایم

دردمندان را به دُرد درد درمان کرده ایم

خوش در میخانهٔ مستانه ای بگشوده ایم

نعمت الله را سبیل راه رندان کرده ایم

غزل شمارهٔ ۱۱۷۱

جان فدای عشق جانان کرده ایم

این عنایت بین که با جان کرده ایم

تا نبیند چشم نامحرم رُخش

روی او از غیر پنهان کرده ایم

طعنها بر حال مخموران زدیم

آفرین بر جان مستان کرده ایم

دُردی دردش فراوان خورده ایم

درد دل را نیک درمان کرده ایم

گنج او در کنج ویران یافتیم

لاجرم گنجینه ویران کرده ایم

عقل هندو دردسر می داد و ما

خانه اش ترکانه تالان کرده ایم

تا مگر آن زلف او آید به دست

مجمع جمعی پریشان کرده ایم

مذهب رندان طریق عاشقی است

اختیار راه رندان کرده ایم

نعمت الله را به سید خوانده ایم

نسبت او را به جانان کرده ایم

غزل شمارهٔ ۱۱۷۲

باز هوای تو هوس کرده ایم

از هوس غیر تو بس کرده ایم

تا هوس عشق تو کردیم ما

در هَوست ترک هوس کرده ایم

در هوس شکر لعل لبت

طوطی جان را چو مگس کرده ایم

منزل ما چون حرم کعبه شد

ترک هیاهوی جرس کرده ایم

صبح سعادت چو به ما رو نمود

پشت بر آشوب عسس کرده ایم

مرغ دل ما چو پریدن گرفت

ما به هوا ترک قفس کرده ایم

همدم سید چو توئی هر نفس

یاد مراعات نفس کرده ایم

غزل شمارهٔ ۱۱۷۳

نور او در چشم بینا دیده ایم

در همه آئینه او را دیده ایم

آب چشم ما به هر سو رو نهاد

چشمه ای را عین دریا دیده ایم

دیده ایم آئینهٔ گیتی نما

نور او در جمله اشیا دیده ایم

عشق را جائی معین هست نیست

جای آن بی جا به هر جا دیده ایم

بر در میخانه مست افتاده ایم

جنت الماوای خود را دیده ایم

نور رویش روشنی چشم ماست

روشنست این چشم ما ، ما دیده ایم

نعمت الله را به ما سید نمود

این نظر از حق تعالی دیده ایم

غزل شمارهٔ ۱۱۷۴

عشق او در بحر و در بر دیده ایم

نور او در خشک و در تر دیده ایم

چشم ما روشن به نور او بود

روی او چون ماه انور دیده ایم

گرچه هر دم می نماید صورتی

معنی اینها مکرر دیده ایم

در همه آئینه دیدیم آن یکی

دیده ایم و بار دیگر دیده ایم

هر گدائی را که می بینیم ما

پادشاه تاج بر سر دیده ایم

گر خبر از غیر می پرسی مپرس

زانکه ما خود غیر کمتر دیده ایم

سید ما نور چشم ما بود

نور آن پاکیزه منظر دیده ایم

غزل شمارهٔ ۱۱۷۵

روشنی چشم جان ازنور جانان دیده ایم

این چنین نور خوشی در دیدهٔ جان دیده ایم

صورت و معنی عالم را به ما بنموده اند

جمله یک معنی و صورت را فراوان دیده ایم

این و آن را مخزن گنج الهی یافتیم

عارفانه گنج او در کنج ویران دیده ایم

همچو رندان سر به پای خم می بنهاده ایم

لذت عمر خوشی از ذوق مستان دیده ایم

دیدهٔ باریک بین ما چو رویش دیده است

در سواد کفر زلفش نور ایمان دیده ایم

غیر او نقش خیال می نماید در نظر

این به چشم ما نماید زانکه ما آن دیده ایم

ما خراباتی و رند و عاشق و میخواره ایم

نعمت الله را امیر بزم رندان دیده ایم

غزل شمارهٔ ۱۱۷۶

تا به نور روی خوب او جمالش دیده ایم

همچو دیده گرد عالم سر به سر گردیده ایم

در بهشت جاودان گشتیم با یاران بسی

عارفانه میوه ها از هر درختی چیده ایم

هرچه آمد در نظر آورد از آن حضرت خبر

لاجرم از یک به یک نیکو خبر پرسیده ایم

در خرابات مغان مستیم و با رندان حریف

جام می شادی روی عاشقان نوشیده ایم

ما به تخت نیستی خوش در عدم بنشسته ایم

فرش هستی سر به سر بر همدگر پیچیده ایم

دیگران از خود سخن گفتند ما گوئیم از او

این چنین قول خوشی از دیگران نشنیده ایم

نعمت الله در همه آئینهٔ روشن نمود

آن چنان نور خوشی روشن به نورش دیده ایم

غزل شمارهٔ ۱۱۷۷

یک نظر از اهل دل تا دیده ایم

نزد مردم همچو نور دیده ایم

در خیال دیدن او روز و شب

همچو دیده سو به سو گردیده ایم

عاشق مستیم و با ساقی حریف

می ز جام عشق او نوشیده ایم

از دم ما مرده ، دل زنده شود

تا لب عیسی جان بوسیده ایم

ذوق بلبل از نوای ما بُود

زانکه ما گل از وصالش چیده ایم

تا ابد سلطان اقلیم دلیم

خلعت از روز ازل پوشیده ایم

سید ما در نظر چون آینه است

ما در این آئینه خود را دیده ایم

غزل شمارهٔ ۱۱۷۸

تا خیال روی او در آب دیده دیده ایم

در هوایش همچو دیده سو به سو گردیده ایم

نقشبندی می کند هر دم خیالش درنظر

این چنین نقشی ندیدستیم و هم نشنیده ایم

شاه ما گوشه نشینان دوست می دارد از آن

با خیالش خلوتی در گوشه ای بگزیده ایم

بلبل مستیم و در گلشن نوائی می زنیم

تا گلی از گلستان وصل جانان دیده ایم

زاهد بیچارهٔ مسکین به عمر خود ندید

آنچه ما از جرعه ای جام شرابی دیده ایم

ما لب خود را به آب زندگانی شسته ایم

تا لب جامی به کام جان خود بوسیده ایم

نعمت الله ساقی و ما عاشقان باده نوش

عاشقانه جام می شادی او نوشیده ایم

غزل شمارهٔ ۱۱۷۹

تا بیانش در کنار آورده ایم

عاشقانه جان نثار آورده ایم

حسن او بر دیده نقشی بسته ایم

عالمی نقش و نگار آورده ایم

کار جان بازیست کار عاشقان

جان درین بازی به کار آورده ایم

جان ما حلقه به گوش عشق اوست

گوش پیش گوشوار آورده ایم

بر سر دار فنا دار بقاست

ما از آن سر پای دار آورده ایم

بر در میخانهٔ معشوق خود

عاشقان را صدهزار آورده ایم

گر رسول الله از دنیا برفت

نعمت الله یادگار آورده ایم

غزل شمارهٔ ۱۱۸۰

درس عشق از دفتر جان خوانده ایم

نقش عقل از پیش دیده رانده ایم

از سر هر دو جهان برخواستیم

آن یگانه در نظر بنشانده ایم

صدهزاران گوهر از دریای عشق

بر سر عشاق خود افتاده ایم

تا همه رندان ما مستان شوند

در خرابات فنا وا مانده ایم

گفتهٔ سید خوش بخوان و خوش بگو

ما کلام حق تعالی خوانده ایم

غزل شمارهٔ ۱۱۸۱

در خرابات مغان مست وخراب افتاده ایم

توبه بشکستیم و دیگر در شراب افتاده ایم

عاشقان را همدم جامیم و با ساقی حریف

فارغیم و در دهان شیخ و شاب افتاده ایم

دیدهٔ ما تا خیال روی او درخواب دید

گوشه ای بگزیده ایم و خوش به خواب افتاده ایم

گر نه فصل هجر می خوانیم این گفتار چیست

ور نه بحث وصل داریم از چه باب افتاده ایم

ما ز پا افتاده ایم افتادگان را دست گیر

کز هوای جام می در اضطراب افتاده ایم

تا ز سودای سر زکفش پریشان گشته ایم

مو به مو چون زلف او در پیچ و تاب افتاده ایم

نعمت الله در کنار و ساغر می در میان

بر در میخانه مست و بی حجاب افتاده ایم

غزل شمارهٔ ۱۱۸۲

مست و رند و لاابالی در جهان افتاده ایم

بر در میخانهٔ خمار سر بنهاده ایم

جامهای خسروانی خورده ایم اندر الست

تا نپنداری که ما امروز مست باده ایم

بر در سلطان عشقش چون گدایان سالها

بر امید وعدهٔ دیدار او استاده ایم

ما به بدنامی اگر چه ننگ خلق عالمیم

جز به نام صانع بی چون زبان نگشاده ایم

ساکن میخانه ایم و عشق می ورزیم فاش

فارغ از پیر و مرید وخرقه و سجاده ایم

نعمت اللهیم و در اقلیم عالم مُهروار

بر در و دیوار و بام خاص و عام افتاده ایم

غزل شمارهٔ ۱۱۸۳

ما دم از عشق در قدم زده ایم

پیش از این دم ز عشق دم زده ایم

کاف کن در کتاب کون نبود

که خیالش به جان رقم زده ایم

غم نداریم از همه عالم

شادی عشق جام جم زده ایم

مطرب بزم باده نوشانیم

ساز عشاق زیر و بم زده ایم

حرف عشقش نوشته ایم به جان

دفتر عقل را قدم زده ایم

در طریقی که نیست پایانش

عاشقانه بسی قدم زده ایم

از وجود و عدم مگو سید

که وجود و عدم به هم زده ایم

غزل شمارهٔ ۱۱۸۴

دردمندیم و به امید دوا آمده ایم

مستمندیم و طلبکار شفا آمده ایم

از در لطف تو نومید نگردیم که ما

بینوایان به تمنای نوا آمده ایم

ما گدائیم و تو سلطان جهان کرمی

نظری کن که به امید شما آمده ایم

دل فدا کرده و جان داده و سر بر کف دست

تا نگوئی که به تزویر و ریا آمده ایم

این چنین عاشق و سرمست که بینی ما را

نیست حاجت که بگوئی ز کجا آمده ایم

ما اگر زاهد سجاده نشینیم نه رند

بر سر کوی خرابات چرا آمده ایم

سید بزم خرابات جهان جانیم

بندگانیم به درگاه خدا آمده ایم

غزل شمارهٔ ۱۱۸۵

ما علم عشق بر ورق جان نوشته ایم

خواندیم این کتاب و دگر هم نوشته ایم

با ما مگو سخن ز وجود و عدم که ما

عمریست کز وجود و عدم درگذشته ایم

ما رهروان کوی خرابات وحدتیم

رندانه گرد هر در میخانه گشته ایم

آدم بهشت هشت بهشت از برای دوست

ما از برای دوست دو عالم بهشته ایم

این حرف خوب صورت و آن نقش پرنگار

بر لوح کاینات به ذوقش نوشته ایم

تخم محبتی که بود میوه اش لقا

در جویبار دیدهٔ ما جو که کشته ایم

ما بنده ایم سید خود را به جان و دل

سلطان انس و جن و امیر و فرشته ایم

غزل شمارهٔ ۱۱۸۶

منم مجنون منم لیلی نمی گوئی چه می گویم

مگر گم کرده ام خود را که خود را باز می جویم

اگر نه ساقی مستم چرا جویای رندانم

وگر نه ذوق می دارم چرا میخانه می پویم

اگر گویم که نیکویم مکن عیبم که من اویم

چنان مستم که ازمستی نمی دانم چه می گویم

خیال غیر گر بینم که نقشی درنظر دارد

به آب دیدهٔ ساغر خیالش را فرو شویم

خراباتست وماسرمست وساقی جام می بر دست

بده ما را مگو زاهد که من ساقی نیکویم

امیر می فروشانم که رندانم غلامانند

مگر سلطان نشانم من که شاهانند انجویم

می و جامی اگر جوئی که باشی همدمش یکدم

بیا و نعمت الله جو در این دوران که من اویم

غزل شمارهٔ ۱۱۸۷

تا خیال روی او بر دیده نقشی بسته ایم

با خیالش روز و شب در گوشه ای بنشسته ایم

نور چشمست او از آن در دیده اش بنشانده ایم

تا نبینندش در خلوتسرا بربسته ایم

همدم جامیم و با ساقی نشسته روبرو

عهد با او بسته ایم و عهد او نشکسته ایم

در خرابات مغان با عاشقان همصحبتیم

رند سرمستیم از دنیی و عقبی رسته ایم

عشق ما و نعمت الله جاودان باهم بود

از ازل پیوسته ایم و تا ابد بگسسته ایم

غزل شمارهٔ ۱۱۸۸

باز ساز عشق را بنواختیم

کشتی دل در محیط انداختیم

عاشقانه خلوت خالی دل

با خدای خویشتن پرداختیم

ما چو دریائیم و خلق امواج ما

لاجرم ما با همه در ساختیم

تیغ مستی بر سر هستی زدیم

ذوالفقار نیستی تا آختیم

اسب همت را از این میدان خاک

بر فراز هفت گردون تاختیم

عارف هر دو جهان گشتیم لیک

جز خدا و الله دگر نشناختیم

نعمت الله را نمودیم آشکار

عالمی را از کرم بنواختیم

غزل شمارهٔ ۱۱۸۹

مدتی شد که به جان باتو در آمیخته ایم

در سر زلف دلاویز تو آویخته ایم

جوی آبی که روان در نظرت می گذرد

آب چشمیست که ما بر گذرت ریخته ایم

پردهٔ دیدهٔ ما در نظر ما به مثل

شعر بیزیست که زان خاک درت ریخته ایم

به خیالی که خیال تو نگاریم بچشم

هر زمان نقش خیالی ز نو انگیخته ایم

تاکه در بند سر زلف تو دل دربند است

با تو پیوسته و از غیر تو بگسیخته ایم

گوشهٔ خلوت میخانه مقامی امن است

ما از این خانه از آن واسطه بگریخته ایم

نعمت الله می صافی است در این جام لطیف

ما به جان با می و جامش به هم آمیخته ایم

غزل شمارهٔ ۱۱۹۰

مائیم کز جهان همه دل برگرفته ایم

جان داده ایم و دامن دلبر گرفته ایم

مست و خراب و عاشق و رندیم و باده نوش

آب حیات از لب ساغر گرفته ایم

چون مذهب قلندر رندی و عاشقی است

رندانه ما طریق قلندر گرفته ایم

صدبار خوانده ایم کلام خدا تمام

امروز فاتحه دگر از سر گرفته ایم

عشق آتشی گرفته و در جان ما زده

ما شمع وار از آتش او در گرفته ایم

بر لب گرفته ایم لب جام می مدام

دامان ساقی و لب کوثر گرفته ایم

یاران ندیم مجلس ما نعمت الله است

بنگر که ما حریف چه درخور گرفته ایم

غزل شمارهٔ ۱۱۹۱

همه جا طالب وصال توایم

در همه حال در خیال تو ایم

از ازل عاشقیم تا به ابد

همچنان عاشق جمال تو ایم

تو امامی و ما همه ماموم

تابع قول و فعل و حال تو ایم

ما و گل هر دو خوش بهم باشیم

زان که ما هر دو یک کمال تو ایم

ساغر می بیار و ما را ده

که به جان تشنهٔ زلال تو ایم

خوش مثالی نوشته ام به مثل

حرفی از خط بی مثال تو ایم

حکم ما را نشان کن ای سید

به نشانی که ما زآل تو ایم

غزل شمارهٔ ۱۱۹۲

عشق است که مبتلای اوئیم

در هر حالی برای اوئیم

مستیم و حریف می فروشیم

خاک در آن سرای اوئیم

دل داده به باد در خرابات

سرگشته و در هوای اوئیم

در بحر محیط غرق گشتیم

مائیم که آشنای اوئیم

درد آمد و دردمند میجست

می گفت که ما دوای اوئیم

چون اوست دوای بینوایان

ما بندهٔ بینوای اوئیم

از دولت بندگی سید

شاهیم ولی گدای اوئیم

غزل شمارهٔ ۱۱۹۳

زنده به حیات عشق اوئیم

پیوسته به عشق او نکوئیم

ما ساده دلیم و آینه هم

با او یک رو و رو بروئیم

گوئیم هر آنچه او بگوید

بی گفتهٔ او سخن نگوئیم

بحریم و حباب و موج و جوئیم

در آب نشسته آب جوئیم

ای عشق بیا که جان مائی

وی عقل برو که ما ولوئیم

نقشی که خیال غیر بندد

از چشمهٔ چشم خود بشوئیم

با سید خویشتن حریفیم

در خدمت بندگی اوئیم

غزل شمارهٔ ۱۱۹۴

چنانکه عشق بگوید به ما چنان گوئیم

از آنکه در خم چوگان عشق چون گوئیم

چو آب جوی به هر سو اگرچه می گردیم

از آب جو بجز از آب جو نمی جوئیم

به خواب دیدهٔ ما گر خیال غیری دید

به آب چشم خیالش ز دیده می شوئیم

به هر طرف که رود می رویم در قدمش

به هر طریق که باشیم همره اوئیم

ز بوی سنبل و زلفش چو مشک بوئی یافت

به عشق بوی خوشش بوی مشک می بوئیم

چو آفتاب جمالش به ما تجلی کرد

به نور طلعت او روشنیم و مه روئیم

بیا که گفتهٔ سید به ذوق می خوانند

شنو به ذوق که ما هم به ذوق می گوئیم

غزل شمارهٔ ۱۱۹۵

از ازل تا به ابد آینه دار اوئیم

با همه آینه داران جهان یک روئیم

موج دریای محیطیم و عجایب این است

عین آبیم ولی آب ز جو می جوئیم

گاه در میکده باشیم و گهی درمسجد

در همه حال که هستیم خوشی با اوئیم

روز و شب دیدهٔ ما گرد جهان می گردد

روشنائی نظر از نظرش می جوئیم

گوش کن گفتهٔ مستانهٔ ما را بشنو

که چنین گفتهٔ مستانهٔ از او می گوئیم

چشم ما نقش خیال دگری گر دیده

عاشقانه ز نظر پاک فرو می شوئیم

در خرابات مغان سید سرمستانیم

گرچه رندیم ولی رند خوش نیکوئیم

غزل شمارهٔ ۱۱۹۶

ما مظهر نور مصطفائیم

ما منبع سر مرتضائیم

ما فاتحهٔ کتاب عشقیم

ما صوفی صفهٔ صفائیم

ما سر خلیفهٔ زمینیم

ما نور صحیفهٔ سمائیم

ما کاشف معنی کلامیم

ما واصف صورت شمائیم

ما صدرنشین کوی عشقیم

ما صوفی صفهٔ صفائیم

ما گوهر بحر بیکرانیم

ما مخزن گنج پادشاهیم

ما جامع جمله اسمهائیم

ما جام جم جهان نمائیم

در شرع طریقت و حقیقت

ما بلبل و هدهد و همائیم

سیمرغ حقیقت است سید

ما باز فضای کبریائیم

غزل شمارهٔ ۱۱۹۷

ما خود بینیم و خود نمائیم

در آینه خود به خود نمائیم

رندیم و مدام همدم جام

اما تو کجا و ما کجائیم

بحریم و حباب و موج و جوئیم

مائیم که هم حجاب مائیم

هر دم نقشی خیال بندیم

تا بسته تمام برگشائیم

یک رنگ به صد هزار رنگیم

یک جای به صد هزار جائیم

مستیم و خراب در خرابات

رندانه سرود می سرائیم

عالم یابند نعمت از ما

دارندهٔ نعمت خدائیم

غزل شمارهٔ ۱۱۹۸

غرقهٔ بحر بیکران مائیم

گاه موجیم و گاه دریائیم

بلبل گلستان معشوقیم

عاشقانه به عشق گویائیم

آفتاب سپهر جان و دلیم

بر یکی حال از آن نمی تائیم

به جز از کار عشق ورزیدن

هیچ کاری دگر نمی شائیم

ما چو امروز عاشق مستیم

بی خبر از خمار فردائیم

یار ما عین نور دیدهٔ ماست

لاجرم ما به عین بینائیم

این چنین مست و لاابالی وار

از خرابات عشق می آئیم

چون رخ و زلف یار خود دیدیم

گاه مؤمن گهی چو ترسائیم

خلق کورند و می نمی بینند

ور نه چون آفتاب پیدائیم

ما از آن آمدیم در عالم

تا خدا را به خلق بنمائیم

گر طبیبی طلب کند بیمار

ما طبیب جمیع اشیائیم

نعمت الله اگر کسی جوید

گو بیا نزد ما که او مائیم

غزل شمارهٔ ۱۱۹۹

ما عاشق و مستیم و طلبکار خدائیم

ما باده پرستیم و از این خلق جدائیم

بر طور وجودیم چو موسی شده ازدست

بی پا و سر آشفته و جویای لقائیم

روحیم که در جسم نباشد که نباشیم

موجیم که در بحر به یک جای نیائیم

در صومعهٔ سینهٔ ما یار مقیمست

ما از نظرش صوفی صافی صفائیم

ما غرق محیطیم نجوئیم دگر آب

ای بر لب ساحل تو چه دانی که کجائیم

مائیم که از سایه گذشتیم دگر بار

ما سایه نجوئیم همائیم همائیم

مائیم که از ما و منی هیچ نماندست

در عین بقائیم و منزه ز فنائیم

گاهی چو هلالیم و گهی بدر منیریم

گاهی شده در غرب و گه از شرق برائیم

سید چه کنی راز نهان فاش نگفتیم

در خود نگرستیم خدائیم خدائیم

غزل شمارهٔ ۱۲۰۰

ما بندهٔ مطلق خدائیم

فرزند یقین مصطفائیم

در مجمع انبیا حریفیم

سر حلقهٔ جلمه اولیائیم

او با ما ، ما ندیم اوئیم

آیا تو کجا و ما کجائیم

مستیم ز شراب وحدت عشق

مستانه سرود می سرائیم

تا واصل ذات خویش گشتیم

با هر صفتی دمی سرائیم

یک معنی و صدهزار صورت

در دیدهٔ خلق می نمائیم

سید ز خودی خود فنا شد

والله به خدا که ما خدائیم

غزل شمارهٔ ۱۲۰۱

بندهٔ سید سرمستانیم

همه عالم به جوی نستانیم

نقطه ای در الفی می یابیم

در کتبخانه کتب می خوانیم

باطنا گنج فراوان داریم

ظاهراً گرچه بسی ویرانیم

دُرد دردش به دوا می جوئیم

دردمندانه پی درمانیم

از در شاه گدائی کردیم

لاجرم در دو جهان سلطانیم

آنکه گویند و همانش خوانند

گر تو آن می طلبی ما آنیم

نعمت الله به همه بنمودیم

سر پیدا و نهان می دانیم

غزل شمارهٔ ۱۲۰۲

به سر خواجه که ما مستانیم

غیر می هر چه دهی نستانیم

داستان همه عالم مائیم

دست ما گیر کز آن دستانیم

در خرابات مغان مست وخراب

ساقی مجلس سر مستانیم

دل و دلدار خودیم و می و جام

جان و جانانه و این وآنیم

مطرب خوش نفس عشاقیم

عاشقانه غزلی می خوانیم

حالت ما دگر و ما دگریم

خدمتش زاهد و ما رندانیم

نعمت الله نهاده خوانی

قدمی نه که همه مهمانیم

غزل شمارهٔ ۱۲۰۳

ما مرشد عشاق خرابات جهانیم

ساقی سراپردهٔ میخانهٔ جانیم

تو از همدانی ولیکن همه دان نه

از ما شنو ای دوست که سر همه دانیم

تو عالم یک حرفی ما عالم عالم

تو میر صدی باشی و ما شاه جهانیم

هر کس به جمال و رخ خوبی نگرانند

در آینهٔ خویش به خود ما نگرانیم

از ما به همه عمر یکی مور نرنجید

تا بود بر این بوده و تا هست برآنیم

هر یار که بینیم که او قابل عشقست

حسنی بنمائیم و دلش را بستانیم

رندان سراپردهٔ ما عاشق و مستند

ما سید رندان سراپرده از آنیم

غزل شمارهٔ ۱۲۰۴

مستیم و خرابیم و گرفتار فلانیم

سر حلقهٔ رندان خرابات جهانیم

ایمان به جز از کفر سر زلف نداریم

جز معرفت عشق دگر علم ندانیم

ما پیر خرابات جهانیم و لیکن

در عاشقی و باده خوری رند خرابیم

گو خلق بدانند که ما عاشق و مستیم

گو فاش بگویند که بر خود نگرانیم

ما نور قدیمیم که پیدا به حدوثیم

ما گنج وجودیم که از دیده نهانیم

بی عقل توانیم که عمری به سر آریم

بی جام می عشق زمانی نتوانیم

سید ز سر ذوق سخن گوید و خواند

هر قول که از ذوق بگویند بخوانیم

غزل شمارهٔ ۱۲۰۵

ظاهراً جسم و باطناً جانیم

آخراً این و اولاً آنیم

سخن غیر او مگو با ما

زان که ما غیر او نمی دانیم

وحده لاشریک له گوئیم

مومن و صادق و مسلمانیم

اسم اعظم که جامع اسماست

حافظانه به ذوق می خوانیم

عشق و معشوق و عاشق خویشیم

دل و دلدار و جان و جانانیم

کنج دل گنجخانهٔ عشق است

نقد این گنج و کُنج ویرانیم

بندهٔ سید خراباتیم

ساقی مست بزم رندانیم

غزل شمارهٔ ۱۲۰۶

ما ساقی سرمست خرابات جهانیم

سلطان سراپردهٔ میخانهٔ جانیم

ما آب حیاتیم که از جوی وجودیم

ما گوهر روحیم که در جسم روانیم

جامیم و شرابیم به معنی و به صورت

گنجیم و طلسمیم و هویدا و نهانیم

این حرفه که معشوق خود و عاشق خویشیم

هر چیز که ما طالب آنیم همانیم

گرچه نگرانند به ما خلق جهانی

در آینهٔ خویش به خود ما نگرانیم

بی زهد توانیم که عمری به سر آریم

بی جام می عشق زمانی نتوانیم

آوازه درافتاد که ما مست خرابیم

والله به سر سید عالم که چنانیم

غزل شمارهٔ ۱۲۰۷

از ما کناره کردی ما با تو درمیانیم

با ما تو این چنینی ، ما با تو آنچنانیم

روز الست با تو عهد درست بستیم

نشکسته ایم ، جاوید ثابت قدم برآنیم

نقش خیال غیرت در دیده گر نماید

غیرت کجا گذارد از دیده اش برانیم

رندی اگر بیابیم بوسیم دست و پایش

ور زاهدی ببینیم در مجلسش نمانیم

برخاستن توانیم مستانه از سر سر

اما دمی نشستن بی تو نمی توانیم

آئینه منیریم روشن به نور رویت

جام جمیم دایم در بزم شه روانیم

رندانه در خرابات پیوسته در طوافیم

جز قول نعمت الله شعری دگر نخوانیم

غزل شمارهٔ ۱۲۰۸

نو فروشان کهنه پوشانیم

کهنه پوشان نوفروشانیم

مبتلای بلای خماریم

دردمندیم و درد نوشانیم

خویش بیچارگان بی خویشیم

یار خسته دلان خویشانیم

ایمنیم از وصال و از هجران

فارغ از جمع و از پریشانیم

گر گدائی درآید از درما

همچو شاهش به تخت بنشانیم

خلعت عشق اوست در بر ما

هرکه خواهیم ما بپوشانیم

نعمت الله آتشی افروخت

دیگ سودای عشق جوشانیم

غزل شمارهٔ ۱۲۰۹

لذت رند مست ما دانیم

عادی می پرست ما دانیم

دل به میخانه رفت خوش بنشست

نیک جائی نشست دانیم

نقد گنجینهٔ حدوث و قدم

در وجود آنچه هست ما دانیم

جام می را مدام می نوشیم

توبهٔ ما شکست ما دانیم

رند مستیم و دامن ساقی

خوش گرفته به دست ما دانیم

دل ما تا ابد به عهد خود است

از ازل عهد بست ما دانیم

تو چه دانی که ذوق سید چیست

ذوق این میر مست ما دانیم

غزل شمارهٔ ۱۲۱۰

ما اناالحق از وجود حق مطلق می زنیم

از وجود حق مطلق ما اناالحق می زنیم

ماه گردون را به تیغ معجز انگشت عشق

همچو جد خویشتن بی خویشتن شق می زنیم

ما و حق گفتن معاذ الله چو ما بی ما شدیم

از حق ای یاران قفا بر فرق احمق می زنیم

چون کلام اوست هر قولی که می گویند خلق

لاحرم صدیق وار از صدق صدّق می زنیم

شیشهٔ تقوی دگر بر سنگ قلاشی زدیم

در خرابات مغان جام مروق می زنیم

نعمت الله از وجود خود چو فانی شد بگفت

ما اناالحق از وجود حق مطلق می زنیم

غزل شمارهٔ ۱۲۱۱

ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم

صد درد دل به گوشهٔ چشمی دوا کنیم

در حبس صورتیم و چنین شاد وخرمیم

بنگر که در سراچهٔ معنی چه ها کنیم

رندان لاابالی و مستان سرخوشیم

هشیار را به مجلس خود کی رها کنیم

موج محیط و گوهر دریای عزتیم

ما میل دل به آب و گل آخر چرا کنیم

در دیده روی ساقی و بر دست جام می

باری بگو که گوش به عاقل چرا کنیم

از خود بر آ و در صف اصحاب ما خرام

تا سیدانه روی دلت با خدا کنیم

غزل شمارهٔ ۱۲۱۲

عاشقانه عشقبازی می کنیم

تا نپنداری که بازی می کنیم

خان و مان عقل ویران کرده ایم

سرخوشیم و ترکتازی می کنیم

در پی کفر حقیقی می رویم

ترک اسلام مجازی می کنیم

کشتهٔ عشق و شهید حضرتیم

آفرین بر دست غازی می کنیم

ما به آب دیدهٔ ساغر مدام

خرقهٔ خود را نمازی می کنیم

هرچه می بینیم چون معشوق ماست

عاشقانه دل نوازی می کنیم

سیدیم و بندهٔ محمود خویش

بر در سلطان ایازی می کنیم

غزل شمارهٔ ۱۲۱۳

نور چشمست او به او بینیم

لاجرم جمله را نکو بینیم

ما چو احول نه ایم ای بینا

کی چو احول یکی به دو بینیم

آینه گر هزار می نگریم

خود و محبوب روبرو بینیم

مجمع زلف او پریشان شد

حال مجموع مو به مو بینیم

آفتابی به ماه می یابیم

بلکه او را به نور او بینیم

موج بحریم و سو به سو گردیم

آب در دیده سو به سو بینیم

همه عالم چو نعمت الله است

غیر او را بگو که چو بینیم

غزل شمارهٔ ۱۲۱۴

هر چند ما به جسم ز اولاد آدمیم

اما به روح پاک ز ابنای خاتمیم

هستیم بی نیاز و فقیریم از همه

این از کمال ماست که محتاج عالمیم

جام جهان نما که به ما نور خود نمود

گفتا ببین که آینهٔ اسم اعظمیم

ما را وجود داد و به خود هم ظهور کرد

پیوسته ایم بر هم و پیوسته با همیم

با جام می مدام چو رندان باده نوش

لب بر لبش نهاده و مستانه همدمیم

هر چند افصحیم در اوصاف او ولی

در کنه ذات عاجز و حیران و اَبکمیم

ما بنده ایم و سید ما نعمت الله است

نزد خدا و خلق از آن رو مکرمیم

غزل شمارهٔ ۱۲۱۵

ما ازین خلوت میخانه به جائی نرویم

از چنین آب و هوائی به هوائی نرویم

عشق شاه است و روان از پی او می گردیم

در پی عاقل مسکین گدائی نرویم

نرویم از در میخانه به جائی دیگر

جنت ماست از این خانه به جائی نرویم

دُردی درد که یابیم خوشی نوش کنیم

دردمندیم پی هیچ دوائی نرویم

به هیاهوی رقیبان نرویم از در تو

دایما گر چه بگوئیم دعائی نرویم

نعمت الله به همه کس چو عطا می بخشد

ما از او تا نستانیم عطائی نرویم

غزل شمارهٔ ۱۲۱۶

ما از شرابخانهٔ جانانه می رسیم

مستان حضرتیم و ز میخانه می رسیم

از ما نشان ذوق خرابات جو که ما

مستیم و لاابالی و رندانه می رسیم

ای عقل دور باش که رندیم و باده نوش

از بزم عشق و مجلس جانانه می رسیم

پروانه وار ز آتش عشقش بسوختیم

شمعی گرفته ایم و به پروانه می رسیم

تاجی ز ذوق بر سر و در بر قبای عشق

بسته کمر به عزت و شاهانه می رسیم

سرمست می رسیم ز میخانهٔ قدیم

مخمور نیستیم که مستانه می رسیم

از بندگی سید خود می رسیم باز

از ملک غیب ، ببین که چه مردانه می رسیم

غزل شمارهٔ ۱۲۱۷

ما گدایان حضرت شاهیم

پرده داران خاص اللهیم

باده نوشان مجلس عشقیم

ره نشینان خاک این راهیم

گر چه از خود خبر نمی داریم

به خدا کز خدای آگاهیم

در ضمیر منیر دل مهریم

بر سپهر وجود جان ماهیم

گاه در مصر تن عزیز خودیم

که چو یوسف فتاده درچاهیم

کام دل در کنار جان داریم

ایمن از آرزوی دلخواهیم

بندهٔ ذاکران توحیدیم

سید ملک نعمت اللهیم

غزل شمارهٔ ۱۲۱۸

ما گوهر بحر لایزالیم

ما پرتو نور ذوالجلالیم

گه نقش خیال یار داریم

گه آینه ایم و گه جمالیم

مائیم مثال خط وحدت

ما عین مثال بی مثالیم

خورشید سپهر جم و جانیم

گاهی قمریم و گه هلالیم

هم سیر کنان به کوی هجریم

هم ساکن خلوت وصالیم

ما تشنهٔ آن لب حیاتیم

وین طرفه که غرقهٔ زلالیم

با نقش خیال روی سید

ایمن ز خیال هر خیالیم

غزل شمارهٔ ۱۲۱۹

فارغیم از ملک عالم فارغیم

جام می نوشیم و از جم فارغیم

در خرابات مغان با عاشقان

خوش نشسته شاد و خرم فارغیم

جز حدیث عشق او با ما مگو

زان که ما از این و آن هم فارغیم

اسم اعظم خوانده ایم از لوح دل

از حروف اسم اعظم فارغیم

همدم جامیم و با ساقی حریف

غیر از این همدم ز همدم فارغیم

نعمت الله داده اند ما را تمام

فارغیم از بیش و از کم فارغیم

غزل شمارهٔ ۱۲۲۰

ما عاشق چشم مست عشقیم

سرمست می الست عشقیم

سودا زدگان باده نوشیم

شوریده و می پرست عشقیم

گلدستهٔ باغ لایزالیم

پیوسته چو گل به دست عشقیم

از هستی خویش نیست گشتیم

هستیم چنانکه مست عشقیم

در خلوت خانهٔ خرابات

رندانه حریف مست عشقیم

مائیم که ماهی محیطیم

افتاده به دام شست عشقیم

گه سید و گاه بنده باشیم

گه عالی و گاه پست عشقیم

غزل شمارهٔ ۱۲۲۱

هر دمی نقش خیالی می نگارد نور چشم

هر نفس شکلی دگر از نو برآرد نور چشم

این چنین خوناب دل کز چشم ما گشته روان

چشم ما بی آبروئی کی گذارد نور چشم

چون خیال اوست هر نقشی که آید در نظر

لاجرم بر پردهٔ دیده نگارد نور چشم

چشم مستش دل ز عیاران عالم می برد

مردم گوشه نشین را خود چه آرد نور چشم

نعمت الله نور چشم مردم بینا بود

این چنین نوری به مردم می سپارد نور چشم

غزل شمارهٔ ۱۲۲۲

هر زمان حسنی به هر دم می نماید نور چشم

هر دمی بر ما دری دیگر گشاید نور چشم

ما خیال عارضش بر آب دیده بسته ایم

لاجرم لحظه به لحظه می فزاید نور چشم

دوش می گفتم خیالش را که از چشمم مرو

ترک مردم هم به کلی می نشاید نور چشم

گر نباشد عشق او در جان نگیرد جان قرار

ور نبیند نور روی او نیابد نور چشم

توتیائی چشم ما از خاک راهش ساخته

تا غبار دیدهٔ ما را زداید نور چشم

بر سواد دیده هر نقشی که می بندد خیال

در نظر نقش خیال او نماید نور چشم

نور چشم نعمت الله گر شود روشن از او

پیش مردم در همه جا بر سر آید نور چشم

غزل شمارهٔ ۱۲۲۳

درخرابات مغان دارم مقام

باده می نوشم ز جام جم مدام

جام و باده هر دو یک رنگ آمدند

من ندانم کین کدام است آن کدام

دولتی دارم به یمن وصل او

این سعادت بین که دارم بر دوام

نور و ظلمت هر دو را بگذاشتم

این یکی را با حلال آن حرام

با تمام و ناتمامم کار نیست

گرچه در کار است تمام و ناتمام

عاشقان را بار دادم در حرم

گر توئی عاشق در این خلوت خرام

سید و بنده چو آمد در میان

صورت و معنی یکی شد والسلام

غزل شمارهٔ ۱۲۲۴

نعمت الله می است و عالم جام

این چنین جام و می مراست مدام

جز از اینسان حلال نیست شراب

هر که نوشد جز این شراب حرام

ساقی مست مجلس عشقیم

می فروشم حریف و همدم جام

در خرابات کاینات مجو

همچو من دردمند درد آشام

می وحدت به ذوق می نوشم

ذوق داری به بزم ما بخرام

جام و باده شدند همدم هم

مجلس می فروش یافت نظام

عشق شاد آمدی به پافرما

عقل خوش می روی به خیر و سلام

غزل شمارهٔ ۱۲۲۵

هر که باشد خادم او حرمتی دارد تمام

بندهٔ او بر در او عزتی دارد تمام

رند سرمستی که او فرمان ساقی می برد

بند فرمانست از آن رو طاعتی دارد تمام

گر عزیزی را به عمر خویش دردسر کرد

چون ندارد درد عشقش زحمتی دارد تمام

خاک پایش هر که همچون تاج بر سر می نهد

پادشاهی می نماید دولتی دارد تمام

خرقه پوشی را که او از وصل داده وصله ای

در میان خرقه پوشان خلعتی دارد تمام

همت عالی ما با غیر اومیلی نکرد

شاید ار گوئی فلانی همتی دارد تمام

نعمت الله از خدا می جو که آن خوش نعمتی است

هر که دارد نعمت الله نعمتی دارد تمام

غزل شمارهٔ ۱۲۲۶

در نظر نقش خیال تو نگارم دایم

غیر از این کار دگر کار ندارم دایم

از ازل تا به ابد عشق تو در جان من است

روز و شب سرخوشم و عاشق زارم دایم

جان فدا کردم و سر در قدمت می بازم

به سر تو که ز دستت نگذارم دایم

همدم جامم و با ساقی سرمست حریف

کس نداند که من اینجا به چه کارم دایم

بر سر کوی تو ثابت قدمم تا باشم

لاجرم عمر گرامی به سر آرم دایم

گر پریشان بود این گفتهٔ من می شاید

زانکه سودا زدهٔ زلف نگارم دایم

در خرابات مغان سید سرمستانم

فارغ از عالم و ایمن ز خمارم دایم

غزل شمارهٔ ۱۲۲۷

هر کجا صورتی است در نظرم

شاهد معنثی در او نگرم

گوهر حقه‌های جوهریی

بر سر چارسو همی نگرم

نقد گنجینهٔ جهان دارم

لاجرم پادشاه بحر و برم

نعمت‌اللهم وز آل حسین

به امینی امانتی سپرم

غزل شمارهٔ ۱۲۲۸

اسم او گنج است و عالم چون طلسم

در طلسمش یافتم این گنج اسم

این طلسم و گنج باشد در ظهور

در حقیقت عین گنج آمد طلسم

ساغر و می نزد سرمستان یکی است

نام راحش روح و نام جام جسم

این معانی دارد و آن یک بیان

نعمت‌اللّه جمع کرده هر دو قسم

غزل شمارهٔ ۱۲۲۹

ای نفس شوخ چشم مرو در قفای نان

جانت مده به باد هوا در هوای نان

بگشاده‌ای چو کاسه دهان در خیال آش

مانند سفره حلقه به گوشی برای نان

بهر دو نان مرو بر ِ دونان و شرم‌دار

حیف است کآبروی فروشی بهای نان

آدم برای دانهٔ گندم بهشت هشت

تو بازخر به نان جو ای مبتلای نان

هر هشت خلد و شش جهت و پنج حس تو را

گردد مطیع اگر بدهی یک دو تای نان

دل را شراب ده که همین است دوای دل

نان پیش سگ بمان که همان است سزای نان

از خوان نعمت‌اللّه اگر خورده‌ای طعام

چه قدر آش نزد تو باشد چه جای نان

غزل شمارهٔ ۱۲۳۰

دل که باشد گر نباشد بندهٔ فرمان من

جان چه ارزد گر نورزد عشق با جانان من

من که باشم گر نباشم بندهٔ فرمان او

می برم فرمان او زان شد روان فرمان من

در دل من عشق او گنجی است در ویرانه ای

گنج اگر خواهی بجو کنج دل ویران من

مجلس عشقست و من سرمست و با رندان حریف

ساقیا جامی که نوشم شادی یاران من

دردمندانه بیا دُردی دردم نوش کن

تا بدانی ذوق داروی من و درمان من

نالهٔ دلسوز من از حال جان دارد خبر

ناله ام بشنو که گوید با تو حال جان من

من ایاز حضرت محمود خویشم ای عزیز

بندگی سید محمود من سلطان من

غزل شمارهٔ ۱۲۳۱

راحت جانم توئی ای جان و ای جانان من

بی وصالت راحتی چندان ندارد جان من

رونق ایمان من قدرش نبودی این قدر

گر نبودی کفر زلفت رونق ایمان من

نقد گنج تو بود کنج دل ویرانه ام

گنج اگر خواهی بجو کنج دل ویران من

باده می نوشی در آ در گوشهٔ میخانه ای

ذوق ما داری طلب کن مجلس مستان من

مبتلایم از بلایت کار من بالا گرفت

دردمندم دُرد دردت می کند درمان من

ساقی سرمستم و میخانه را کردم سبیل

زاهد مخمور کی ماند درین دوران من

میر رندان جهان امروز نزد عارفان

نعمت الله منست و سید و سلطان من

غزل شمارهٔ ۱۲۳۲

جانم فدای جان تو ای جان و ای جانان من

کفر منست آن زلف تو هم روی تو ایمان من

آمد هوای زلف تو ایمان من خندان شده

هر بلبلی برده گلی از گلشن و بستان من

من در میان با تو خوشم تو در کنار من خوشی

موئی نگنجد در میان ، من آن تو تو آن من

رندان بزم خاص من هستند با ساقی حریف

خمخانه در جوش آمده از مستی مستان من

صاحبنظر دانی که کیست یاری که باشد اهل دل

گنج محبت یافته کنج دل ویران من

از دولت سلطان خود من در ولایت حاکمم

هر کس کجا دستان کند با رستم دستان من

تو سیدی من بنده ام تو خواجه ای و من غلام

دعوی عشقت گر کنم سید بود برهان من

غزل شمارهٔ ۱۲۳۳

ای به نور روی تو روشن دو چشم جان من

ای خلیل الله من فرزند من برهان من

شمع بزم جان من از نور رویت روشن است

باد روشن دائما چشم چراغ جان من

در نظر نقش خیال روی تو دارم مدام

ای دل و دلدار من ای جان و ای جانان من

مجلس عشقست و من میگویمت از جان دعا

گوش کن تا بشنوی ای میر سرمستان من

مدت هفتاد سال از عمر من بگذشته است

حاصل عمرم توئی ای عمر جاویدان من

بی رضای من نبودی یک زمان در هیچ حال

یک سخن هرگز نفرمودی تویی فرمان من

یادگار نعمت الله قرةالعین رسول

نور طه آل یاسین سایهٔ سلطان من

غزل شمارهٔ ۱۲۳۴

رحمتی کن بر دل و بر جان من

بوسه ای ده بر لب جانان من

مو به مو زلفت پریشان کرده ای

کفر زلفت می برد ایمان من

عشق تو گنج است و دل ویرانه ای

جای آن کنج دل ویرانه من

صاف درمان گر نباشد فارغیم

دُرد درد دل بود درمان من

پیش تو جان را مجال هست نیست

جان چه باشد تا بگویم جان من

در خرابات مغان رندان تمام

می خورند و می برند فرمان من

مجلس عشق است و ساقی در نظر

نعمت الله میر سرمستان من

غزل شمارهٔ ۱۲۳۵

صدهزار آئینه دارد یار من

می نماید در همه دلدار من

دیدهٔ من روشن است از دیدنش

باد دایم روشن این دیدار من

جز خیالش نیست همخوابی مرا

غیر عشقش نیست یار غار من

بلبل سرمستم و نالان به ذوق

روضهٔ رضوان بود گلزار من

من خراباتی و رند و عاشقم

خدمت معشوق من خمار من

او و من با همدگر باشیم خوش

لاجرم من یار او ، او یار من

نعمت الله گر نگشتی آشکار

کی شدی پیدا به تو اسرار من

غزل شمارهٔ ۱۲۳۶

در چشم من آن نور است ای نور دو چشم من

او ناظر و منظور است ای نور دو چشم من

در خلوت میخانه بزمی است ملوکانه

هم جنت و هم حور است ای نور دو چشم من

بر دار فنا رفتن سردار بقا بودن

آن منصب منصور است ای نور دو چشم من

آن دلبر هر جائی از غایت پیدائی

گویند که مستور است ای نور دو چشم من

شخصی که خیال غیر در خاطر او گنجد

از مذهب ما دور است ای نور دو چشم من

گر منکر میخواران انکار کند ما را

بگذار که معذور است ای نور دو چشم من

رندی که به سرمستی سر حلقهٔ مستان است

آن سید مشهور است ای نور دو چشم من

غزل شمارهٔ ۱۲۳۷

ساقی سرمست رندان می دهد جامی به من

وز لب او می رسد هر لحظه پیغامی به من

گاه زلفش می فشاند گاه بر رو می نهد

می نماید روز و شب صبحی و خوش شامی به من

منشی دیوان اعلی از قضا و از قدر

می نویسد خوش نشانی می نهد نامی به من

من دعا گویم دعای دولتش گویم مدام

در عوض او می دهد هر لحظه دشنامی به من

در خرابات مغان مست و خراب افتاده ایم

هرچه خواهد گو بگو علم کالانعامی به من

دام و دانه می نهد صیاد حسن از زلف و خال

تا بگیرد مرغ روحی می کشد دامی به من

در رسالت هرچه می بینم رسول خضر شد

هر نفس می آورند از غیب پیغامی به من

نعمت الله مجلس رندانه آراسته

چشم مستش می دهد در هر نظر جامی به من

غزل شمارهٔ ۱۲۳۸

به نور طلعت او گشته چشم ما روشن

نموده در نظر نور کبریا روشن

نگاه کردم و دیدم به نور او او را

به نور او بنگر تا شود تو را روشن

فروغ نور جمالش که شمع انجمن است

چراغ مجلس ما کرده حالیا روشن

اگر نه نور جمالش به ما نماید رو

جمال شه که نماید به هر گدا روشن

ندیده دیدهٔ بیگانه زان که تاریک است

ولی ببین که شده چشم آشنا روشن

گرفته جام می و مست آمده در بزم

به ما نموده در آن جام می لقا روشن

همیشه در نظرم نور نعمت الله است

نگر به دیدهٔ ما نور چشم ما روشن

غزل شمارهٔ ۱۲۳۹

اگر نه نور او بودی نبودی چشم ما روشن

و گر نه او نمودی رو که بنمودی خدا روشن

به ما آئینه ای بخشید و روی او در آن پیدا

به ما نوری عطا فرمود از آن شد چشم ما روشن

سخن از دی و از فردا مگو امروز خود فردا

خوشی بر چشم ما بنشین ببینش حالیا روشن

شب تاریک هجرانش به روز آور که وصل او

شب ، روشن کند چون روز سازد چشم ما روشن

چراغ خلوت دیده ز شمع شکر برافروزی

ببینی نور چشم ما درین خلوتسرا روشن

صفای جام می ما را نماید ساقی باقی

بگیر این جام می از ما که تا گردد تو را روشن

دو چشم روشن سید نماید نعمت الله را

به نور او توان دیدن جمال کبریا روشن

غزل شمارهٔ ۱۲۴۰

ای به روی تو دیده ها روشن

ای به نور تو جان ما روشن

به کمالت زبانها گویا

به جمال تو چشمها روشن

نور چشم منی از آن شب و روز

من به تو دیده ام تو را روشن

مردم دیده تا به خود بیناست

در همه دیده ام خدا روشن

مهر تو آفتاب جان و دل است

من چو ذره در آن هوا روشن

عشق تو شمع خلوت جان است

دل پروانه زان ضیا روشن

صورت روی خوب سید ماست

نور معنی والضحی روشن

غزل شمارهٔ ۱۲۴۱

زاهدان را نرسد غیبت رندان کردن

عیب باشد بر ما غیبت ایشان کردن

بزم ما مجلس عشق است حریفان سرمست

نتوان مجمع این قوم پریشان کردن

خود گرفتم توانی که دلم آزاری

این چنین کار خطرناک نَبتوان کردن

دل ما کعبهٔ عشق است و مقام محمود

باد ویران که دلش داده به ویران کردن

برو ای عقل و مکن سرزنش عاشق مست

بد بود سرزنش سید نیکان کردن

غزل شمارهٔ ۱۲۴۲

عشق در آن و این توان دیدن

بر یسار و یمین توان دیدن

آن چنان آفتاب روشن رای

در رخ شمس دین توان دیدن

ماه اگر چه بر آسمان باشد

نور او در زمین توان دیدن

عاشقانه اگر طلبکاری

آن چنان این چنین توان دیدن

گر امین خدا چو من باشی

جبرئیل امین توان دیدن

با سلیمان اگر حریف شوی

خاتمش با نگین توان دیدن

نعمت الله را اگر یابی

دلبر نازنین توان دیدن

غزل شمارهٔ ۱۲۴۳

جان عالم آدم است و دیگران همچون بدن

جان عالم خاتمت گر نیک دریابی سخن

هرچه باشد آدمی را بنده اند از جان و دل

خواه جسم و خواه جان خواهی ملک ، خواه اهرمن

نور چشم عالمی از دیدهٔ مردم نهان

یوسف مصری ولی پیدا شده در پیرهن

روح اعظم گفتمش می گفت مستانه مرا

جان من بادت فدا ای جان و ای جانان من

دائما جام بقا خواهی که نوشی همچو ما

در خرابات غنا مستانه خود را در فکن

عاشق و مست و خرابم ساقیا جامی بده

مطربا قولی بگو با آشنا جامی بزن

بت پرستی می کند با بت پرست اندر جهان

من خلیل اللهم و باشم همیشه بت شکن

غزل شمارهٔ ۱۲۴۴

ای نور چشم عاشقان بنشین به چشم خویشتن

یعقوب را دلشاد کن ای یوسف گل پیرهن

ای صورت لطف خدا وی پادشاه دو سرا

لطفی کن از روی کرم پرده ز رویت برفکن

آئینهٔ گیتی نما ، تمثال از تو یافته

تو جان جمله عالمی مجموع عالم چون بدن

بر پردهٔ دیده از آن نقش خیالت می کشم

تا غیر نور روی تو چیزی نبیند چشم من

خوش آتشی افروختی عود دل ما سوختی

از بوی دود عود ما گشته معطر انجمن

با نعمت الله همدمم در هر نفس جان پرورم

تا چشم مستش دیده ام مستانه می گویم سخن

غزل شمارهٔ ۱۲۴۵

چشم من شد به نور او روشن

نظری کن به نور او در من

هر خیالی که نقش می بندم

بود آن یوسفی و پیراهن

جام گیتی نما به دست آور

تا نماید تو را به تو روشن

کنج میخانه جنت الماویست

خوش بهشتیست گر کنی مسکن

دست ساقی ما بگیر و ببوس

سرخود را به پای او افکن

عاشق مست چون سخن گوید

عقل مخمور می شود الکن

گر تو هستی محب سید ما

دل رند شکسته را مشکن

غزل شمارهٔ ۱۲۴۶

ایها الطالب چو جای ما و من

عین مطلوبم که می گویم سخن

تا که من با من بود من ، من نیم

چون نباشم من نباشد غیر من

عشق گه در جسم و گه در جان بود

گاه باشد یوسف و گه پیرهن

روحه روحی و روحی روحه

من رآی روحان حلافی البدن

من چو بی من در درون خلوتم

خواه پرده پوش خواهی برفکن

خواه می می نوش و خواهی توبه کن

خواه بت می ساز و خواهی می شکن

من چو از آل حسینم لاجرم

کل شیئی منکم عندی حسن

غزل شمارهٔ ۱۲۴۷

هرچه بینی در میان انجمن

عاشق و معشوق را بین همچو من

گر خیال نقش بندی در ضمیر

یوسفی را می نگر در پیرهن

در دل ما آتش جانسوز عشق

روشنش می بین چو شمعی در لکن

کفر زلف اوست عالم سر به سر

کفر زلف از روی ایمان بر فکن

عاشق و معشوق عشقی ای عزیز

یادگار ما نگه دار این سخن

نور او در دیدهٔ عالم نگر

زان که او جانست عالم چون بدن

نور چشم نعمت الله را ببین

حق و خلق با همدگر می بین چو من

غزل شمارهٔ ۱۲۴۸

نور او در دیدهٔ بینا ببین

آن یکی در هر یکی پیدا ببین

آبی از جام حبابی نوش کن

عین ما را هم به عین ما ببین

ای که می گوئی که آنجا بینمش

دیده را بگشا بیا اینجا ببین

بر لب دریاچه می گردی مدام

غرقهٔ دریا شو و دریا ببین

آینه گر صد ببینی ور هزار

در همه یکتای بی همتا ببین

در سرم سودای زلف او فتاد

حال این سودائی شیدا ببین

نعمت الله را اگر خواهی بیا

در خرابات مغان ما را ببین

غزل شمارهٔ ۱۲۴۹

موج دریا را به عین ما ببین

آب را در موج و در دریا ببین

جامی از می پر ز می بستان بنوش

ذوق سرمستان بیا از ما ببین

آینه بردار و خود را می نگر

صورت و معنی بی همتا ببین

می نماید آن یکی در هر یکی

آن یکی با هر یکی یکتا ببین

عاشقانه صحبتی با ما بدار

عاشق و معشوق را یک جا ببین

دیگران بینند او را در بهشت

تو بیا گر عارفی اینجا ببین

نعمت الله در همه عالم یکی است

آن یکی تنهای با تنها ببین

غزل شمارهٔ ۱۲۵۰

در جام جهان نما جهان بین

در آینه عین ما روان بین

جامی به کف آر عارفانه

معشوقهٔ جمله عاشقان بین

بر دیدهٔ ما نشین زمانی

نور بصر محققان بین

از دیدهٔ مردم ار نهانست

پیداست به چشم ما عیان بین

گوئی فردا ببینم او را

فردا امروز و این زمان بین

بگذر ز نشان و نام هستی

در عالم نیستی نشان بین

شادی روان نعمت الله

می نوش و حیات جاودان بین

غزل شمارهٔ ۱۲۵۱

چشم بگشا و جمال او ببین

نور روی او به او نیکو ببین

جام می با یکدگر خوش نوش کن

صورت و معنی این هر دو ببین

جام ما باشد حباب و آب می

سو به سو گردد روان هر سو ببین

صدهزار آئینه دارد یار من

در همه آئینه او یک رو ببین

دامن دلق دو توئی پاره کن

یوسف و پیراهن یک تو ببین

روی او بینم به نور روی او

من چنین می بینم او را تو ببین

سیدم آئینهٔ گیتی نماست

هرچه می خواهی به نور او ببین

غزل شمارهٔ ۱۲۵۲

با تو گویم روی بی چون چو ببین

نور روی او به نور او ببین

روشنست آئینهٔ گیتی نما

در صفای روی او آن رو ببین

می نماید آن یکی در هر یکی

ورنه می بینی چو احوال دو ببین

آفتابی رو نموده مه نقاب

روشنست در دیده ماه نو ببین

آبرو جوئی در این دریا در آ

عین ما را می نگر هر سو ببین

خرقهٔ هستی به می می شو چو ما

پاکی ما را ز شست و شو ببین

نعمت الله را به چشم ما نگر

نور نور الدین ما نیکو ببین

غزل شمارهٔ ۱۲۵۳

بندگانه گفتم ای سلطان گدای خود ببین

گفت ای درویش ما تو پادشاهی خود ببین

سر بنه بر درگه ما سر از آنجا برمدار

بر در خلوتسرای ما سرای خود ببین

دردمندانه بیا درمان خود از ما طلب

دُرد درد ما بنوش آنگه دوای خود ببین

گوشهٔ میخانهٔ ما جنت المأوی بود

در چنین خوش خانه ای بخرام و جای خود ببین

نیک و بد گر می کنی یابی سزای خویشتن

نیک نیک اندیشه کن از خود سزای خود ببین

پا ز ره بیرون نهادی سنگ بر پایت زدند

بعد از این گر رهروی در پیش پای خود ببین

عاشقانه خوش در آ در بحر بی پایان ما

نعمت الله را بجوی و آشنای خود ببین

غزل شمارهٔ ۱۲۵۴

جامیم و شراب این عجب بین

مستیم و خراب این عجب بین

این طرفه که هم مئیم و هم جام

هم آب و حباب این عجب بین

در صورت موج و جو و دریا

مائیم حجاب این عجب بین

ما تشنه لبیم و آب جوئیم

با چشم پر آب این عجب بین

ما نقش خیال خوش بینیم

رفتیم به خواب این عجب بین

جان است نقاب روی جانان

بردار نقاب این عجب بین

دیدیم وجود نعمت الله

چون جام شراب این عجب بین

غزل شمارهٔ ۱۲۵۵

باده می نوش و جام را می بین

خلق را مظهر خدا می بین

قدمی نه به خلوت درویش

پادشه همدم گدا می بین

ای که گوئی کجا توانم دید

دیده بگشا و هر کجا می بین

نور چشمست و در نظر پیداست

نظری کن به چشم ما می بین

نالهٔ زار مبتلا بشنو

حال مسکین مبتلا می بین

دُرد دردش مدام می نوشم

همدم ما شو و دوا می بین

نعمت الله را به دست آور

سید و بنده را بیا می بین

غزل شمارهٔ ۱۲۵۶

هرچه بینی به نور او می بین

بلکه او را به او نکو می بین

نظری کن در آینه بنگر

خود و معشوق روبرو می بین

زلف محبوب را به دست آور

زلف بگشا و مو به مو می بین

خوش درین بحر ما در آ با ما

آب می جو و سو به سو می بین

یکی اندر یکی ، یکی باشد

گرتو احول شدی به دو می بین

در خرابات عشق مستانه

جام می نوش و هم سبو می بین

غیر او نیست سید و بنده

سید و بنده را به او می بین

غزل شمارهٔ ۱۲۵۷

آن چنان حضرتی چنین می بین

چشم بگشا همان همین می بین

جام و می را به همدگر دریاب

نظری کن به آن و این می بین

ذره و آفتاب در نظر است

تیز می بین و خرده بین می بین

جام گیتی نما به دست آور

روبرو یار همنشین می بین

حسن او را نگر به دیدهٔ او

نور آن روی نازنین می بین

نور چشم است و دیدهٔ روشن از او

دیده و نور را قرین می بین

نعمت الله امین حضرت اوست

آن امانت نگر امین می بین

غزل شمارهٔ ۱۲۵۸

نور رویش به چشم او می بین

گل وصلش به دست او می بین

از سر جان روان چو ما برخیز

جاودان پیش عاشقان بنشین

ما حبابیم و عین ما آب است

نظری هم به عین ما بگزین

دل ما انقیاد محبوب است

به از این دین ما که دارد دین

چین زلفش صبا دهد بر باد

این خطابین که می رود بر چین

عشقش مستست و عقل مخمور است

کی کند عشق عقل را تمکین

ذوق سید حباب می بخشد

تا ابد گو ذوق به او آمین

غزل شمارهٔ ۱۲۵۹

آب می جوئی بیا با ما نشین

تشنه ای با ما درین دریا نشین

خیز دستی برفشان پائی بکوب

آنگهی مستانه خوش اینجا نشین

چون در آمد عشق عقل از جا برفت

پست شد آن خواجهٔ بالا نشین

خط موهوم است عالم طرح کن

بر سریر سر او ادنی نشین

بحری ای باید درین دریای ما

خود کی آید سوی ما صحرانشین

عقل را از در بران گر عاشقی

پیش آن معشوق بی همتا نشنین

نعمت الله را ببین در عین ما

عارفانه خوش بیا با ما نشین

غزل شمارهٔ ۱۲۶۰

ذوق ما داری بیا با ما نشین

عاشقانه خوش درین دریا نشین

چست برخیز از سر هر دو جهان

بر در یکتای بی همتا نشین

چشم ما روشن به نور روی اوست

خوش بیا بر دیدهٔ بینا نشین

سر بنه در پای خم رندانه وار

در خرابات فنا بالا نشین

گرد نقطه مدتی کردی طواف

دایره گر شد تمام از پانشین

گر نیابی همدمی و محرمی

همنشین خود شود تنها نشین

مجلس عشق است و ما مست و خراب

نعمت الله بایدت با ما نشین

غزل شمارهٔ ۱۲۶۱

خوش بیا با ما درین دریا نشین

آبرو می بایدت با ما نشین

مجلس عشق است و ما مست و خراب

عاشقانه خوش بیا اینجا نشین

خانهٔ دل خلوت خالی اوست

جاودان در جنت المأوی نشین

از بلا چون کار ما بالا گرفت

گر بلائی یافتی بالا نشین

این و آن بگذار برخیز از همه

همچو ما با یار بی همتا نشین

جمله اشیا مصحف آیات اوست

شرح اسما خوان و با اسما نشین

در خرابات مغان سید بجو

سر بنه در پای خم از پا نشین

غزل شمارهٔ ۱۲۶۲

بر در می فروش خوش بنشین

جام می را بنوش خوش بنشین

پرده را ز خویشتن مدران

سِر خود را بپوش خوش بنشین

این نصیحت نکوست یادش دار

حلقه ای کن به گوش خوش بنشین

درد اگر هست خوش خوشی می جوش

ور تو صافی مجوش خوش بنشین

از سر کاینات خوش برخیز

تا بیائی به هوش خوش بنشین

در سمرقند اگر نیابی یار

خوش برو تا بلوش خوش بنشین

در خرابات نعمت الله را

گر بیابی به گوش خوش بنشین

غزل شمارهٔ ۱۲۶۳

کرمی کن بیا و خوش بنشین

یک نفس نزد همدمی بنشین

رند مست خوشی به دست آور

جام می نوش با جمی بنشین

در خرابات عشق مستانه

شاد برخیز و بی غمی بنشین

ذوق از زاهدان نخواهی یافت

با چنین طایفه کمی بنشین

با دل ریش پیش درویشی

به تمنای مرهمی بنشین

حاصل عمر ما دمی باشد

دم به دم در بیا دمی بنشین

نعمت الله اگر کسی جوید

پیش رند مکرمی بنشین

غزل شمارهٔ ۱۲۶۴

چیست عالم سایه بان شمس دین

این و آن باشد از آن شمس دین

شمس دین را دوست می دارم بجان

می خورم سوگند جان شمس دین

عارفانه با تو می گویم سخن

این معانی از بیان شمس دین

نور دین از شمس دین روشن شده

دادمت اینک نشان شمس دین

مجلس عشقست و ما مست و خراب

باده نوشان عاشقان شمس دین

گر به بیت الله عزیمت می کنی

راهرو با رهروان شمس دین

نعمت الله سید جانان بود

گر چه هست از بندگان شمس دین

غزل شمارهٔ ۱۲۶۵

دیگران جانند و جانان شمس دین

این و آن چون بنده ، سلطان شمس دین

هفت هیکل آیتی در شأن اوست

خوش بخوان قرآن و می دان شمس دین

دل بود گنجینهٔ گنج اله

نقد گنج کنج ویران شمس دین

بدر دین از شمس دین روشن شده

نور بخش ماه تابان شمس دین

خوش خراباتی و مستان در حضور

ساقی سرمست رندان شمس دین

چار یارانند امام انس و جان

رهنمای چار یاران شمس دین

علم ما علم بدیعی دیگر است

از معانی و بیان شمس دین

چشم عالم روشن است از نور او

دیده ام روشن به نور شمس دین

شمس دین از نعمت الله می طلب

زان که او دارد نشان شمس دین

غزل شمارهٔ ۱۲۶۶

نور چشم مردمست از دیدهٔ عالم نهان

غیر عین او که بیند نور او در انس و جان

گر شود روشن به نور روی او چشم و دلت

نور روی او به عین روی او بینی عیان

در مظاهر مظهری ظاهر شده در چشم ما

دیده بگشا تا ببینی نور او در عین آن

حرف حرف یرلغ عالم چو می خوانم بذوق

در همه منشور می یابم به نام او نشان

یک سر مو در میان ما نمی گنجد حجاب

خوش میانی در کنار و خوش کناری در میان

صدهزار آئینه دارد درنظر آن یار من

لاجرم هر آینه او را نماید آن چنان

خوانده ام علم بدیع عارفان از لوح دل

باز اسرار معانی می کنم با تو بیان

در خرابات فنا جام بقا نوشیده ام

فارغ خوش فارغم خوش فارغ از هر دو جهان

نعمت الله از رسول الله مانده یادگار

کس ندیده سیدی چون سید صاحبقران

غزل شمارهٔ ۱۲۶۷

گر گدائی کنی تو از سلطان

پادشاهی کنی چو شاه جهان

گنج عشقش بجو که در دل توست

آن چنان گنج در چنین ویران

نور رویش به چشم ما پیداست

گرچه باشد ز چشم تو پنهان

جان عارف به گرد نقطهٔ دل

همچو پرگار گشته سرگردان

تا گرفتم میان او به کنار

خوش کناری گرفته ام بمیان

جام گیتی نما به دست آور

تا ببینی جمال خویش در آن

فیض از نور نعمت الله جو

گفتهٔ سیدم روان می خوان

غزل شمارهٔ ۱۲۶۸

من به او زنده توئی زنده به جان

این چنین زنده نباشد آن چنان

نوش کن آب حیات معرفت

تا چو خضر زنده مانی جاودان

صورت و نقشی که آید در نظر

چو خیال اوست بر چشمش نشان

ساقیم مست است و جام می به دست

در سرابستان جان عاشقان

موج و دریا نزد ما هر دو یکیست

یک حقیقت در ظهور این و آن

جملهٔ اشیاء نشان نام اوست

گرچه او را نیست خود نام و نشان

گفتهٔ سید حیات جان ماست

لاجرم در جان ما باشد روان

غزل شمارهٔ ۱۲۶۹

سین انسان گر برافتد از میان

اول و آخر نماند غیر آن

چوی نمانی تو نماند غیر تو

بس بدیع است این معانی را بیان

نوش کن می جام راهم لعل ساز

تا بیابی لذتی از جسم و جان

بگذر از نام و نشان خویشتن

بی نشان شو تا از او یابی نشان

چیست عالم پردهٔ نقش خیال

پرده را بردار می بینش عیان

یار سرمست است ما را در کنار

دست با او در کمر او در میان

نعمت الله عاشق و معشوق ماست

بلکه خود عشق است پیش عاشقان

این چنین پیدا و پنهان آن چنان

بر کنار از ما و با ما در میان

مانشان از بی نشانی یافتیم

بی نشان شو تا بیابی آن نشان

در خرابات مغان مست و خراب

همدم جامیم و فارغ ازجهان

دردمندیم و دوا درد دل است

کشتهٔ عشقیم وحی جاودان

مرغ جان از برج دل پرواز کرد

ساخت بر زلف پریشان آشیان

سر به پای او فکن دستش بگیر

آستینی بر همه عالم فشان

ذوق سرمستی ز سر مستان طلب

نعمت الله را ز خوان عارفان

غزل شمارهٔ ۱۲۷۰

مست بودی مست رفتی از جهان

مست باشی مست خیزی جاودان

مست خیزد هر که او سرمست رفت

ور رود مخمور باشد همچنان

هر چه ورزی دان که می ارزی همان

قیمتت باشد به قدر این و آن

من نشان از بی نشانی یافتم

بی نشان شو تا بیابی این نشان

تا میان او گرفتم در کنار

نیست غیری در کنار و در میان

خیز دستی برفشان پائی بکوب

سر فدا کن در سماع عارفان

نعمت الله گر همی خواهی بجو

همچو گنجی در دل صاحبدلان

غزل شمارهٔ ۱۲۷۱

اگر ذوق صفا داری طلب کن خدمت رندان

و گر خواهی حضوری خوش در آ در خلوت رندان

تو را از خدمت زاهد به عمری کار نگشاید

هزاران کار بگشاید دمی از خدمت رندان

طلب کن رند سرمستی که تا ذوق خوشی یابی

دمی با جام همدم شو که یابی لذت رندان

خراباتست و مارمست و ساقی جام می بر دست

چه خوشحالی که من دارم مدام از صحبت رندان

مگو در بزم سرمستان حدیث دنیی وعقبی

به آنها کی فرود آید زمام همت رندان

نعیم نعمت رندی مجو از جنت رندان

بیا از نعمت الله جو نعیم نعمت رندان

غزل شمارهٔ ۱۲۷۲

حمد تو بینهایت و لطف تو بیکران

با جمله در حدیث و جمال تو بس عیان

فی الجمله چون منم تو همه کیستی بگو

ور خود توئی بگو که من اکنون شدم نهان

در کعبه و کنشت و خرابات وصل تست

در زهد و در صلاح و در انکار و امتحان

فی الجمله عارفیم به هر صورتی که هست

در دیدن صفات و کمال تو هر زمان

با ما توئی و از تو جدا نیست هیچ چیز

پیوند ما و تو به کرم هست جاودان

نور تو آسمان و زمین را ظهور داد

روشن شد از جمال و کمال تو این جهان

سید به بنده داد و جودی ز جود خود

بنمود آنچه بود به ارباب این و آن

غزل شمارهٔ ۱۲۷۳

چه خوش ذوقیست ذوق باده نوشان

چه خوش کوئیست کوی می فروشان

چه خوش آهی است آه دردمندی

چه خوشوقتی است وقت کهنه پوشان

چه خوشحالی است حال بینوایان

چه خوش دردی است درد دُرد نوشان

شراب وحدت از جام محبت

به روی یار کردم دوش نوشان

حریف مجلس رندان عشقم

که باشد آب حیوان در سبوشان

چه خوش ساقی و خوش میخانه دارم

ز سر مستی همه خمهاش جوشان

چه خوش شعری است شعر نعمت الله

چه خوش قولی است گفتار خموشان

غزل شمارهٔ ۱۲۷۴

قدمی نه به خلوت یاران

یار اگر بایدت بیا یاران

هر که ما چون فتاد در دریا

کی خورد غم ز قطرهٔ باران

کار ما عاشقی بود دائم

بود این کار کار بیکاران

ما و رندی و خدمت ساقی

زاهد و بندگی هشیاران

هر عزیزی که می خورد با ما

نبود خار پیش میخواران

وه که زلف بتم چه طرار است

می برد دل ز دست عیاران

بندهٔ سید خراباتم

لاجرم سرورم به سرداران

غزل شمارهٔ ۱۲۷۵

جام گیتی نمای ما انسان

حافظ جامع خدا انسان

صورت اسم اعظمش دانم

محرم راز کبریا انسان

گنج و گنجینه و طلسم به هم

می نماید عیان تو را انسان

هر چه در کاینات می خوانند

بندگانند و پادشاه انسان

خانقاهیست شش جهت به مثل

صوفی صفهٔ صفا انسان

موج و بحر و حباب قطره و جو

همه باشند نزد ما انسان

این سرا خانهٔ خراب بود

گر نباشد در این سرا انسان

دُردی درد دل که درمانست

می کند نوش دایما انسان

نعمت الله را اگر یابی

خوش ندا کن بگو که یا انسان

غزل شمارهٔ ۱۲۷۶

گاه تاریکست و گه روشن سرای این جهان

غم مخور چون اهل دنیا از برای این جهان

گر نوای آن جهان داری بیا خوشوقت باش

بینوا باشی اگرخواهی نوای این جهان

اعتمادی نیست بر یاران این دنیای دون

عاقبت بیگانه گردد آشنای این جهان

بگذر از حرص جهان راه خطا دیگر مرو

خود که می یابد صوابی ازخطای این جهان

دائماً خر بنده ای باشد که آمد شد کند

هر که باشد همچو خواجه در قفای این جهان

می دهد عمر عزیز خویش بر باد هوا

باد پیماید که افتد در هوای این جهان

محنت آباد سرابی خاکدان ناخوشی

بی خرد نامش کند دولتسرای این جهان

نعمت الله دنیی و عقبی نخواهد از خدا

آن جهان هرگز نمی خواهد چه جای این جهان

غزل شمارهٔ ۱۲۷۷

جام می عشق تو نوشم به جان

دُردی دردت نفروشم به جان

از سر کویت نروم بعد از این

در ره عشق تو بکوشم به جان

نالهٔ دلسوز من از حالتی است

گوش کن ای یار خروشم به جان

جان جهانی و دلم برده ای

گوی مگو هیچ خموشم به جان

سید خود خوانیم ای جان من

بندهام و حلقه به گوشم به جان

غزل شمارهٔ ۱۲۷۸

جام گیتی نما ز ما بستان

ساغر پر ز ما بیا بستان

دُردی درد دل دوا باشد

دردمندی خوشی دوا بستان

گر بلائی دهد خدا دریاب

بخشش حضرت خدا بستان

چون رسیدی در این سرابستان

هم مرادی از این سرا بستان

بر سر آب چشم ما بنشین

آبروئی ز چشم ما بستان

گر به بستان گذر کنی نفسی

همچو بلبل ز گل نوا بستان

نعمت الله مجو ز بیگانه

هر چه خواهی ز آشنا بستان

غزل شمارهٔ ۱۲۷۹

مائیم و جام باده و جانان جاودان

از خویش آشنا شده بیگانه جاودان

بگذر ز عقل و عاشق دیوانه را بگیر

یارب که باد عاشق دیوانه جاودان

خوش جنتی است روضهٔ رندان می فروش

جام شراب و صحبت رندانه جاودان

جاوید دل مجاور درگاه دلبر است

ثابت قدم ستاده و مردانه جاودان

در بزم عشق عاشق و مستیم و باده نوش

بنشسته دل همی خوش و مستانه جاودان

بنموده ایم ظاهر و باطن به هم عیان

پیوند جان ماست به جانانه جاودان

دیدیم سیدی که جهان در پناه اوست

بر عرش دل نشسته و شاهانه جاودان

غزل شمارهٔ ۱۲۸۰

وقت سرمستی است مخموری بمان

نیک نزدیکی مرو دوری بمان

آشنائی ترک بیگانه بگو

در وصالی هجر و مهجوری بمان

غرهٔ علم و عمل چندین مباش

بگذر از هستی و مغروری بمان

صحبت رندان غنیمت می شمر

قصهٔ رضوان مگو حوری بمان

نور چشم عالمی پیدا شده

روشنش می بین و مستوری بمان

غیرت ار داری ز غیرش در گذر

غیر او ناریست یا نوری بمان

از انا بگذر به حق می گو که حق

نعمت الله باش منصوری بمان

غزل شمارهٔ ۱۲۸۱

گر خدا خواهی جدا از خود مدان

از خدا می دان خدا از خود مدان

گر همه عالم به درویشی دهی

لطف می فرما عطا از خود مدان

فاعل مختار در عالم یکی است

در حقیقت فعل ما از خود مدان

ما به او محتاج و او از ما غنی

تو فقیری این غنا از خود مدان

از فنا و از بقا بگذر خوشی

این فنا و این بقا از خود مدان

درد او بخشد دوا هم او دهد

عارفا درد و دوا از خود مدان

در همه حالی که باشی ای عزیز

نعمت الله را جدا از خود مدان

غزل شمارهٔ ۱۲۸۲

از ما مکن کنار که مائیم در میان

ما را کنار گیر که آئیم در میان

نوری از آن کنار به ما رو نمود باز

روشن چو آفتاب نمائیم در میان

گر نه مراد اوست که گیریم در کنار

با این و آن همیشه چرائیم در میان

بسته کمر به خلوت میخانه می رویم

آنجا میان خویش گشائیم در میان

عشقست جان عاشق و دل زنده ایم ما

مائیم حی و عشق نمائیم در میان

عاشق کنار دارد و معشوق هم کنار

عشقیم و آمدیم که مائیم در میان

سید موحدیست که سلطان گدای اوست

اندیشه کج مبر که گدائیم در میان

غزل شمارهٔ ۱۲۸۳

دمی در چشم مست ما نظر کن

ببین منظور و ناظر را نظر کن

نگر صورتگری در عین صورت

در این صورت تو آن معنی نظر کن

حباب و موج و قطره جمله آبند

بجو این جمله در دریا نظر کن

نقاب ماه را بگشا و بنگر

به نور آفتاب ما نظر کن

دلی چون آینه روشن به دست آر

در آن دلدار بی همتا نظر کن

خیالش نقش کن بر پردهٔ چشم

به عین دیدهٔ بینا نظر کن

چو عالم می نماید نعمت الله

نظر کن در همه اشیا نظر کن

غزل شمارهٔ ۱۲۸۴

بیا در چشم مست ما نظر کن

ببین منظور و ناظر را نظر کن

درین دریای بی پایان قدم نه

به عین ما درین دریا نظر کن

هزاران آینه گر رو نماید

در آن یکتای بی همتا نظر کن

نظر کن ناظر و منظور بنگر

دمی در دیدهٔ بینا نظر کن

همه اشیا به ما او را نماید

نظر کن در همه اشیا نظر کن

به نور روی او او را توان دید

توان دید آنچنان جانا نظر کن

کتاب نعمت الله خوش بخوانش

مسما در همه اسما نظر کن

غزل شمارهٔ ۱۲۸۵

عالم سر آبی و سرابیست نظر کن

بنگر که سرآب و سرابیست نظر کن

نقشی و خیالیست از آن رو که خیالیست

در دیدهٔ ما صورت خوابیست نظر کن

اما نظری کن به حقیقت که توان دید

عالم همه چون آب و حبابیست نظر کن

آبست و حبابست درین بحر هویدا

این هر دو به هم جام و شرابیست نظر کن

گر در یتیم است و گر لؤلؤ لالاست

در اصل همه قطرهٔ آبیست نظر کن

هر ذره که بینی به تو خورشید نماید

روشن بنگر ماه نقابیست نظر کن

در کوی خرابات بجو سید ما را

می بین که چه خوش مست خرابیست نظر کن

غزل شمارهٔ ۱۲۸۶

ای دل ز جهان ، جهان گذر کن

در عالم عاشقی سفر کن

از خلوت صومعه برون آی

در گوشهٔ میکده مقر کن

در بحر محیط حال حل شو

دامن چو صدف پر از گهر کن

مستانه در آی درخرابات

یاران حریف را خبر کن

از خانقه وجود و صورت

جز معنی عشق او به در کن

بگذر ز حدیث دی و فردا

امروز صفات خود دگر کن

خواهی که خدای را ببینی

در چهرهٔ سیدم نظر کن

غزل شمارهٔ ۱۲۸۷

در چشم پر آب ما نظر کن

هر سو برو و ز ما خبر کن

سودای میان تهی چه داری

رندانه بیا ز سر به در کن

خاک کف پای عاشقان شو

خود را به کمال معتبر کن

گر می خواهی بهشت جاوید

مستانه به بزم ما گذر کن

هستی بگذار عارفانه

در عالم نیستی سفر کن

جامی ز حباب پر کن از آب

با ما تو حدیث بحر و بر کن

بنگر تو جمال نعمت الله

در جام جهان نما نظر کن

غزل شمارهٔ ۱۲۸۸

ای دل به درخانهٔ جانانه گذر کن

مستانه در آن کوچهٔ میخانه گذر کن

هشیار صفت بر سر کویش مرو ای دل

رندانه مجرد شو و مستانه گذر کن

با صورت جان مهر معانی نتوان یافت

چون سایه شو و بر در آن خانه گذر کن

جان ساز تو پروانهٔ آن شمع جمالش

مستانه بر آن شمع چو پروانه گذر کن

چون مردمک دیدهٔ ما گوشه نشین شو

بی منت کاشانه ز کاشانه گذر کن

ریش دل ما مرهم و افسون بپذیرد

ای ناصح ازین گفتن افسانه گذر کن

سید تو اگر طالب دردانهٔ عشقی

دریا شو و از قطرهٔ دردانه گذر کن

غزل شمارهٔ ۱۲۸۹

خانهٔ دل ز غیر خالی کن

ترک این خلوت خیالی کن

از علی ولی ولایت جو

هم ولایت فدای والی کن

بندهٔ خادم علی می باش

فخر بر جملهٔ موالی کن

باش مولی حضرت مولی

منصب خویش نیک عالی کن

در حرم گر تو را نباشد راه

مسکن خود در آن حوالی کن

جام گیتی نما به دست آور

نظری کن در او و حالی کن

باطنا با جلال خوش می باش

ظاهر خویش را جمالی کن

آفتاب از چه ماه می طلبی

بر در سیدم هلالی کن

غزل شمارهٔ ۱۲۹۰

بشنو ای یار و اضطراب مکن

خویش رسوای شیخ و شاب مکن

اگرت معنی ای است حاضر باش

صورت شرع را خراب مکن

چشم بر شاهد و شراب منه

گوش با نغمهٔ رباب مکن

می خوری ، خواب می کنی شب و روز

اعتمادی به خورد و خواب مکن

می مخور چون حرارتی دارد

خوردن خود به غیر آب مکن

ای که گوئی که خمر هست حلال

غلطی حکم ناصواب مکن

از سر ذوق با تو می گویم

قول ما بشنو و جواب مکن

ذره را آفتاب می خوانی

طعنه بر نور آفتاب مکن

آخرت را شوی چرا منکر

سر آبی چنان سراب مکن

کشف اسرار شرع جایز نیست

گوش کن منع و اجتناب مکن

عاقبت می روی سوی گیلان

چند روزی دگر شتاب مکن

نعمت الله را به دست آور

عمر بی خدمتش حساب مکن

غزل شمارهٔ ۱۲۹۱

دور شو ای عقل نادانی مکن

با سبک روحان گران جانی مکن

عشقبازی کار بی کاران بود

این چنین کار ار نمی دانی مکن

ای که گوئی دل عمارت می کنم

ما نمی خواهیم ویرانی مکن

چون تو را ایمان به کفر زلف نیست

دعوی دین مسلمانی مکن

در خماری لاف از مستی مزن

بنده ای ، با ما تو سلطانی مکن

دست وادار از سر زلف نگار

خویش پابند پریشانی مکن

نعمت الله یار سرمستان بود

دوستی با وی چو نتوانی مکن

غزل شمارهٔ ۱۲۹۲

در صحبت ما همه صفاین

ما را همه ذوق از خداین

تا روز صفا و ذوق مستی است

کامشب یاران حریف ماین

رندان مستند و لاابالی

مستانه سرود می سراین

در عالم معنی عین عشقیم

هر چند که صورتاً جداین

با دُردی درد عشق صافیم

رندان همه ایمن از دواین

مطرب سخنم چو خوش سراید

در پاش سران همه سراین

گوئی عشقش بلای جان است

می کش دایم که خوش بلاین

مستیم و خراب در خرابات

رندی که میش اوی کجاین

شاهان جهان به دولت عشق

در مجلس سیدم گداین

غزل شمارهٔ ۱۲۹۳

دردمندیم و از دوا ایمن

بینوائیم وز نوا ایمن

در خرابات خلوتی داریم

خوش نشسته در این سرا ایمن

به خدا هر که باشد او باقی

همچو ما گردد از فنا ایمن

هر که خواهی و هر که بینی بود

یار ما باشد و ز ما ایمن

قدمی نه در آ به میخانه

تا که گردی چو اولیا ایمن

باش ایمن ز خوف بیگانه

بنشین پیش آشنا ایمن

بندهٔ سید خراباتی

رند مستیم و از شما ایمن

غزل شمارهٔ ۱۲۹۴

حال من از آن نرگس مستانه طلب کن

راز دلم از سنبل جانانه طلب کن

در صومعه باری نتوان یافت حضوری

ای یار حضور از در میخانه طلب کن

آن چیز که از عالم صدساله ندیدی

از یک نظر عاشق دیوان طلب کن

در کنج دلم گنج غم عشق دفین است

گنج ار طلبی در دل ویرانه طلب کن

جان باختن از عاشق بیدل طلب ای دوست

مردانگی از مردم مردانه طلب کن

سوز دل دلسوختهٔ آتش عشقش

در سینهٔ شمع و دل پروانه طلب کن

چون مردمک دیدهٔ دریا دل سید

در دیدهٔ ما در شو و دردانه طلب کن

غزل شمارهٔ ۱۲۹۵

عاشقانه بشنو و خوش پند ما را گوش کن

در خرابات فنا جام بلا را نوش کن

سرخوشانه پای کوبان از در خلوت در آ

دست دل با دلبر سرمست در آغوش کن

ذوق سرمستی اگر داری در آ در میکده

آتشی درخوردن و چون خم می خوش جوش کن

زاهدی گر گویدت از باده نوشی توبه کن

جرعه ای در کام جانش ریز گو خاموش کن

پادشاه عشق خوش در غارت ملک دلست

گر تو را عشقست جان ، دل فدای اوش کن

مطربا قولی بگو عشاق را خوشوقت ساز

ساقیا جامی بیار و عالمی مدهوش کن

نعمت الله این سخن از ذوق می گوید به تو

ذوق اگر داری بیا و عاشقانه گوش کن

غزل شمارهٔ ۱۲۹۶

ما آشنای خویشیم بیگانگی رها کن

دُردی به ذوق می نوش درد دلت دوا کن

در بحر ما قدم نه با ما دمی برآور

آب حیات ما نوش میلی به سوی ما کن

خواهی که پادشاهی یابی چو بندگانش

بر درگه کریمان در یوزه چون گدا کن

داری هوا که گردی سردار بر در او

در پای دار سر نه هم ترک دو سرا کن

هر مظهری که بینی جام جهان نمائیست

مظهر در او هویداست نظّارهٔ خدا کن

جام شراب می نوش شادی روی رندان

مستانه این چنین کار بی روی و بی ریا کن

با سید خرابات رندانه عهد بستی

مشکن تو عهد خود را آن عهد را وفا کن

غزل شمارهٔ ۱۲۹۷

فرصت غنیمتست غنیمت رها مکن

بشنو نصیحتی و نصیحت رها مکن

رندی که از کرم به تو جام شراب داد

شکرش بگو به صدق و کریمت رها مکن

گفتی که می روم به سوی کوی می فروش

این نیتی خوش است عزیمت رها مکن

دُر یتیم اگر به کف آری نگاهدار

خوش گوهریست دُر یتیمت رها مکن

یار قدیم خویش نگه دار جاودان

با او بساز و یار قدیمت رها مکن

بنده ندیم حضرت سلطان عالمست

ای شاه روزگار ندیمت رها مکن

دریاب نعمت الله و با او دمی برآر

خوش نعمت خوشیست نعیمت رها مکن

غزل شمارهٔ ۱۲۹۸

با همه این سخن توان گفتن

دُر معنی چنین توان سفتن

گر مجالی شود به دیده و سر

خاک درگاه او توان رفتن

بر در می فروش ای رندان

عاشقانه خوشی توان خفتن

هر چه سلطان عشق فرماید

کی تواند کسی چنان گفتن

سید از حق چو این سخن گوید

نتوان آن حدیث بنهفتتن

غزل شمارهٔ ۱۲۹۹

خادم او را سزد اقلیم شاهی یافتن

سلطنت از خدمت نور الهی یافتن

بندهٔ او شو اگر خواهی که گردی پادشاه

کز قبول او توانی پادشاهی یافتن

شرط جانبازان ما در عاشقی دانی که چیست

طرح کردن هرچه را از مال و جاهی یافتن

خوش بود سلطان معنی یافتن در صورتی

پادشه در جامهٔ مرد سپاهی یافتن

در ضمیر روشن می ، نور ساقی دیده ام

خوش بود در عین منهیات ناهی یافتن

ساقی سرمست دیدم صبح جام می به دست

خوش بود یاری چنین در صبحگاهی یافتن

نعمت الله گر همی خواهی بیا از ما طلب

ور ز غیر ما بخواهی آن نخواهی یافتن

غزل شمارهٔ ۱۳۰۰

من عین تو و تو عین وین عینین

یک عین بود ظهور او در کونین

هر گه که دو جام پر کنند از یک می

این هر دو یکی باشد و آن یک اثنین

جامی ز شراب خانه دارد رطلی

جامی دگر از می مصفای متین

هر چند که آب را نباشد لونی

چون در دو قدح کنی نماید لونین

در شمس و قمر نگر که روشن بینی

یک نور که رو نموده اندر عنین

گر سلطنت صورت و معنی یابی

شاهی گردی چو حضرت ذوالقرنین

زاهد به هوای جنتین و سید

باشد بیدات جنتینش سجنین

غزل شمارهٔ ۱۳۰۱

گر خبری داری از آن و از این

چشم گشا بوالعجبی را ببین

نیم تنی ملک جهان را گرفت

گشت فقیری شه روی زمین

پای نه و چرخ به زیر قدم

دست نه و ملک به زیر نگین

ملک خدا می‌دهد اینجا که راست

زهره که گوید که چنان یا چنین

غزل شمارهٔ ۱۳۰۲

زهی چشمی که می بینیم دایم این لقای تو

منور کرد چشم ما همیشه آن ضیای تو

بیا ای جان و خوشدل باش اگر کشته شوی در عشق

که صد جانت دهد جانان ز بهر خونبهای تو

هوای تست در جانم که می دارد مرا زنده

که غیرتو نمی زیبد کسی دیگر به جای تو

دلم خلوتسرای تست خوش بنشین به جای خود

ندارم در همه عالم هوائی جز هوای تو

خراباتست ومن سرمست و ساقی جام می بر دست

سبوئی می کشم دائم از آن خم صفای تو

خیال زاهد رعنا هوای جنت المأوی

بهشت جاودان ما در خلوتسرای تو

دعای دولتت گفتیم و رفتیم از سر کویت

به هرجائی به صدق دل به جان گویم دعای تو

به عشقت گر شوم کشته حیات جاودان دارم

من آن دل زندهٔ عشقم که دادم جان برای تو

به هر صورت که می بینم خیالت نقش می بندم

چه نورش در نظر دارم لقای که لقای تو

ز بیگانه کجا پرسم نشان آشنا دارم

که در عالم نمی یابم به جز تو آشنای تو

به یمن دولت عشق تو سلطانی کند سید

کجا شاهی چنین باشد که باشد او گدای تو

غزل شمارهٔ ۱۳۰۳

بیا ای راحت جانم که جان من فدای تو

سر سودائی عاشق فدای خاک پای تو

دلم خلوتسرای تست غیری در نمی گنجد

به جان تو که جان من ندارد کس به جای تو

ز خورشید جمال تو جهانی نور می یابد

تو سلطانی به حسن امروز و مه رویان گدای تو

ندارم دستت از دامن اگر سر می رود در سر

کشم بار همه عالم برای که برای تو

به عشقت گر شوم کشته حیات جاودان دارم

چه خوش باشد فنای من اگر یابم بقای تو

خیالت نقش می بندم به هر صورت که بنماید

توئی نور دو چشم من که می بینم لقای تو

محب نعمةاللهم کزو بوی تو می آید

ازآن دارم هوای او که او دارد هوای تو

غزل شمارهٔ ۱۳۰۴

ای تاج فرق شاه فلک خاک پای تو

وی پادشاه صورت و معنی گدای تو

مقصود از آفرینش عالم توئی و بس

ای جسم و جان ، دنیی وعقبی فدای تو

آئینهٔ صفات الهی و عارفان

بینند آن صفات به نور صفای تو

خلوتسرای نقش خیال تو چشم ماست

غیر تو نیست لایق خلوتسرای تو

بیگانه از خدای نباشد به هیچ روی

هر عاشقی که هست چو ما آشنای تو

تو نور آفتاب وجودی و کاینات

مانند ذره رقص کنان در هوای تو

دل دارد از بلای تو ذوق خوشی مدام

صد جان فدای ذوق خوشی مبتلای تو

ای جان انس و جان ، دل ما جایگاه تست

هرگز نداشتیم کسی را به جای تو

روح القدس که سرور ملک ملایکست

آمد به زیر سایهٔ فر همای تو

گر هست طاعت دگری روزه و نماز

حمد خداست طاعت ما و ثنای تو

سید سریر سلطنش عرش اعظم است

تا بار یافت در حرم کبریای تو

غزل شمارهٔ ۱۳۰۵

شاهان جهان باشند از جان چو گدای تو

محبوب تر از جانی صد جان به فدای تو

رندان ز تو می جویند زهاد ز تو حلوا

هر کس به هوای خود مائیم و هوای تو

دل خلوت خاص تست ، بنشین تو به جای خود

والله که نخواهم داشت غیر تو به جای تو

گر دست مرا گیری من دامن تو گیرم

پائی ز تو گر یابم آیم به سرای تو

گویند که این و آن باشند برای ما

نی نی که غلط کردند هستند برای تو

جز نقش خیال تو در چشم نمی آید

هر نور که می یابم بینم به لقای تو

در دار فنا سید از عشق تو گر جان داد

جانش ز خدا جوید پیوسته بقای تو

غزل شمارهٔ ۱۳۰۶

بیا ساقی بده جامی که جان من فدای تو

سر سودائی عاشق فدای خاک پای تو

تو سرمستی و من مخمور طبیبی تو و من رنجور

تو سلطان خراباتی و من رند گدای تو

ز ساز مطرب عشقت جهانی ذوق می یابد

نوای عالمی بخشد نوای بی نوای تو

خیال نقش رویت را چو من در خواب خوش بینم

روا باشد اگر سازم درون دیده جای تو

چو بلبل زار می نالم گل وصل تو می جویم

چو غنچه با دل پر خون همی جویم هوای تو

برو سید مجو درمان که کارت از دوا بگذشت

به غیر از دُردی درت نباشد خود دوای او

غزل شمارهٔ ۱۳۰۷

تو سلطانی به حسن امروز و مه رویان گدای تو

کنم جان عزیز خود فدای که فدای تو

نوائی از تو می خواهم اگر انعام فرمائی

چه خوش باشد اگر یابد نوائی بینوای تو

دلم خلوتسرای تست غیری درنمی گنجد

ندارم در همه عالم کسی دیگر به جای تو

گذشتم از خودی بی شک برای دولت وصلت

به صدق دل شدم دائم برای تو برای تو

اگر چه زاهد رعنا بهشت جاودان جوید

بهشت جاودان من در خلوتسرای تو

هوای تست عمر من همیشه از خدا خواهم

چه خوش عمری که من دارم که هستم در هوای تو

مشو بیگانه از سید که سید رند سرمست است

به جای خویش می دارش که باشد آشنای تو

غزل شمارهٔ ۱۳۰۸

ای منور دیدهٔ مردم به نور روی تو

عالمی آشفته چون باد صبا از بوی تو

عقل می خواهد که گردد گرد کوی تو ولی

گرد اگر گردد نگردد هیچ گرد کوی تو

هر چه می بینم بود در چشم من آئینه ای

می نماید در نظر نقش خیال روی تو

گر به کعبه می روم یا می روم در میکده

واقفی بر حال من باشم به جستجوی تو

ما در این دریا به هر سوئی که کشتی می رود

می رویم و رفتن ما نیست الا سوی تو

قیمت یک موی تو دنیی و عقبی کی دهد

کی ستانم کی دهد یک تارئی از موی تو

زاهد مخمور باشد روز و شب در گفتگو

سید سرمست ما دائم به گفتگوی تو

غزل شمارهٔ ۱۳۰۹

ز سودای سر زلفت پریشانم به جان تو

محبان تو بسیارند از ایشانم به جان تو

اگر لطفت کند رحمت مرا از خاک بردارد

نثار و پیشکش جان را بر افشانم به جان تو

به هر حالی که می باشم نباشم بی خیال تو

وگر بی تو دمی بودم پشیمانم به جان تو

دلم خلوتسرای تست غیری در نمی گنجد

کجا گنجد چو غیر تو نمی دانم به جان تو

به کفر زلف تو ایمان من آوردم به جان و دل

سر موئی نمی گردم مسلمانم به جان تو

اگر بلبل ثنای گل دو روزی در چمن گوید

منم مداح تو کز جان ثنا خوانم به جان تو

اگر رند خوشی جوئی به میخانه گذاری کن

حریف نعمت الله شو که من آنم به جان تو

غزل شمارهٔ ۱۳۱۰

در دیده توئی و دیده ام تو

در دیده مشو که دیده ام تو

از من تو کناره کی توانی

چون درکش خود کشیده ام تو

هر کس یاری گزید ای دوست

من بر همگان گزیده ام تو

سرمستم و جام باده بر دست

مهمان من و رسیده ام تو

ای نور دو چشم نعمت الله

در دیده توئی و دیده ام تو

غزل شمارهٔ ۱۳۱۱

دل ز جان برگیر و جانان را بجو

کفر را بگذار و ایمان را بجو

سایه بگذار آفتابی را طلب

این مجو ای یار ما آن را بجو

آبروئی جو در این دریای ما

جو چه می جوئی تو عمان را بجو

گنج او درکنج ویران دل است

گنج خواهی کنج ویران را بجو

مجمع اهل دلان گر بایدت

مو به مو زلف پریشان را بجو

گر حضور صحبتی جوئی چو ما

زاهدان بگذار و رندان را بجو

نعمت الله را بجو گر عاشقی

جام می بستان و مستان را بجو

غزل شمارهٔ ۱۳۱۲

جان فدا کن وصل جانان را بجو

دُرد دردش نوش درمان را بجو

عشق زلفش سر به سودا می کشد

مجمع زلف پریشان را بجو

بگذر از صورت چو ما معنی طلب

کفر را بگذار و ایمان را بجو

گنج او در کنج دل گر یافتی

گنج را بگذار و سلطان را بجو

ذوق از مخمور نتوان یافتن

ذوق خواهی خیز و مستان را بجو

گوهر این بحر ما گر بایدت

همچو غواصان تو عمان را بجو

همت عالی نخواهد غیر آن

گر تو عالی همتی آن را بجو

در خرابات مغان ما را طلب

می بنوش و راحت جان را بجو

نعمت الله جو که تا یابی امان

ساقی سرمست رندان را بجو

غزل شمارهٔ ۱۳۱۳

جو چه می خواهی بیا دریا بجو

عاشقی دریا دلی اینجا بجو

یک دمی با ما در این دریا در آ

آبروی ما درین دریا بجو

هر که بینی دست او را بوسه ده

سر به پایش نه از او او را بجو

عشق را جائی معین هست نیست

جای آن بی جای ما هر جا بجو

دست بگشا دامن خود را بگیر

حضرت یکتای بی همتا بجو

نقطه ای در دایره پنهان شده

آشکارا گفتمت پیدا بجو

نعمت الله را به چشم ما ببین

نور او در دیدهٔ بینا بجو

غزل شمارهٔ ۱۳۱۴

خوش در آ در بحر ما ما را بجو

چو چه می جوئی بیا دریا بجو

در وجود خویشتن سیری بکن

حضرت یکتای بی همتا بجو

هر چه می بینی به نور او نگر

نور او در دیدهٔ بینا بجو

قاب قوسین از میانه طرح کن

منصب عالی او ادنی بجو

درخرابات مغان رندانه رو

سید سرمست ما آنجا بجو

غزل شمارهٔ ۱۳۱۵

تشنهٔ آب حیات از ما بجو

عین ما جوئی به عین ما بجو

بر کف ما خوش حبابی پر ز آب

در صفای جام می ما را بجو

آن چنان چشمی که بیند روی او

گر ندیدی دیدهٔ بینا بجو

گر چه کارت در جهان بالا گرفت

منصبی بالاتر از بالا بجو

دست بگشاد امن خود را بگیر

صورت و معنی بی همتا بجو

نور چشم ماست ازدیده نهان

آنچنان پنهان چنین پیدا بجو

نعمت الله جو که تا یابی مراد

نعمت الله را بیا از ما بجو

غزل شمارهٔ ۱۳۱۶

خوش در آ در بحر ما ما را بجو

خانهٔ اصلی است این ما را بجو

ما ز دریائیم و دریا عین ما

عین ما جوئی به عین ما بجو

چشم ما از نور رویش روشنست

نور او در دیدهٔ بینا بجو

آینه گر صد ببینی ور هزار

در همه آئینه ها او را بجو

در وجود خویشتن سیری بکن

حضرت یکتای بی همتا بجو

در خرابات مغان رندانه رو

ساقی سرمست مستان را بجو

جستجوی عاشقانه خوش بود

نعمت الله در همه اشیا بجو

غزل شمارهٔ ۱۳۱۷

خوش درآ در بحر ما ما را بجو

آبرو جوئی درین دریا بجو

قطره و موج و حباب و بحر و جو

هر چه می خواهی بیا ازما بجو

قاب قوسین از میانه طرح کن

مخزن اسرار او ادنی بجو

در خرابات فنا افتاده ایم

جای ما جوئی بیا این جا بجو

از بلا چون کار ما بالا گرفت

منصب عالی از آن بالا بجو

غیر او نقش خیالی بیش نیست

بگذر از نقش خیال او را بجو

سید ما را ز یاسین می طلب

صورتش از معنی طه بجو

غزل شمارهٔ ۱۳۱۸

بگذر از قطره برو دریا بجو

عین ما جوئی به عین ما بجو

دیدهٔ ما جز جمال او ندید

نور او در دیدهٔ بینا بجو

بی سر و پا گرد میخانه بر آ

در چنان جای خوشی ما را بجو

هر چه بینی هر که آید در نظر

حضرت یکتای بی همتا بجو

عشق را جای معین هست نیست

جای آن بی جای ما هر جا بجو

مجلس عشقست و این مأوای ماست

ترک مأوا کرده ای ما را بجو

مظهری بی نعمت الله کی بود

نعمت الله در همه اشیا بجو

غزل شمارهٔ ۱۳۱۹

نقد گنج کنج دل از ما بجو

آبرو جوئی در این دریا بجو

یک دمی با ما به میخانه خرام

ذوق سرمستان ما آنجا بجو

دنیی و عقبی به این و آن گذار

حضرت یکتای بی همتا بجو

رند سرمستی اگر جوئی بیا

در خرابات مغان ما را بجو

در همه آئینه ها او را طلب

یک مسما از همه اسما بجو

شرح اسماء الهی خوش بخوان

معنیش در دفتر اشیا بجو

نور او در چشم ما پنهان شده

آنچنان پنهان چنین پیدا بجو

ما مقیم خلوت دل گشته ایم

جای ما در جنت المأوا بجو

سید ما نور چشم عالم است

نور او از جملهٔ اشیا بجو

غزل شمارهٔ ۱۳۲۰

در خرابات مغان ما را بجو

رند سرمستی خوشی آنجا بجو

همچو قطره چند گردی در هوا

خوش روان شو سوی ما دریا بجو

هر دو عالم را به این و آن گذار

حضرت یکتای بی همتا بجو

خوش در آ در بحر بی پایان ما

تشنهٔ آب حیات از ما بجو

هر کجا کنجیست گنجی درویست

گنج او در جملهٔ اشیا بجو

گرد جو گردی برای آبرو

حاصل از دریا و جو ما را بجو

نعمت الله جو که تا یابی مراد

شارح اسما طلب اسما بجو

غزل شمارهٔ ۱۳۲۱

معنی اسم اعظم از ما جو

صورت ما ببین و او را جو

سر دریا ز موج می جویش

عین آن موج هم ز دریا جو

قدمی نه در آ در این دریا

ما به دست آر و ماهم از ما جو

لذت دُرد درد اگر جوئی

از دل دردمند شیدا جو

حسن لیلی به چشم مجنون بین

قصهٔ یوسف از زلیخا جو

میل آب حیات اگر داری

ساغر می بگیر و او را جو

هر کجا مجلس خوشی یابی

نعمت الله را در آنجا جو

غزل شمارهٔ ۱۳۲۲

گوهر دُر یتیم از ما بجو

آنچنان گوهر در این دریا بجو

در وجود خویشتن سیری بکن

حضرت یکتای بی همتا بجو

دست بگشا دامن خود را بگیر

هر چه می خواهی ز خود جانا بجو

در دل ما نقد گنج او طلب

از چنین گنجی بیا آن را بجو

عاشق و معشوق ما هر دو یکیست

صورت و معنی آن یکتا بجو

گر بهشت جاودان خواهی بیا

خلوت میخانهٔ ما را بجو

شرح اسما عارفانه خوش بخوان

یک مسمی در همه اسما بجو

در خرابات مغان مست و خراب

رو قدم نه کام دل آنجا بجو

نور او در دیدهٔ بینا ببین

نعمت الله در همه اشیا بجو

غزل شمارهٔ ۱۳۲۳

آبرو جوئی بیا از ما بجو

دل به دریا ده بیا دریا بجو

دو جهان بگذار تا یکتا شوی

آنگهی یکتای بی همتا بجو

رند مستی گر همی خواهی بیا

در خرابات مغان ما را بجو

دیده بگشا نور چشم ما نگر

عین ما در دیدهٔ بینا بجو

ما به دست زلف او دادیم دل

در سر ما مایهٔ سودا بجو

در عدم ما را حضوری بس خوش است

گر حضوری بایدت آنجا بجو

هر چه می بینی از او دارد نصیب

نعمت الله از همه اشیا بجو

غزل شمارهٔ ۱۳۲۴

ای دل گشایشی ز در عاشقان بجو

آسایشی ز صحبت صاحبدلان بجو

در یوزه ای ز همت مردان حق بکن

بخشایشی ز خدمت این دوستان بجو

پروانه ای ز آتش عشقش بسوز دل

آن لحظه آروزی دل و کام جان بجو

از خود در آ به خلوت جانانه رو خرام

چون بی نشان شدی ز خود آن دم نشان بجو

گر طالب حقیقتی مطلوب نزد تو است

دریاب و آرزوی دل طالبان بجو

ذرات کاینات ز خورشید روی او

روشن شدند ذره به ذره عیان بجو

سید ازین میان و کنارش طلب مکن

پرُتر شو از کنار و برون از میان بجو

غزل شمارهٔ ۱۳۲۵

گنج او در کنج دل ای جان بجو

جان فدا کن حضرت جانان بجو

سینهٔ بی کینهٔ ما را طلب

مخزن اسرار آن سلطان بجو

نقش می بندم خیال این و آن

ترک این و آن بگو و آن بجو

زلف کافر کیش را بر باد ده

نور روی او ببین ایمان بجو

دُرد دردش نوش کن شادی ما

غم مخور از درد او درمان بجو

جنت المأوی اگر خواهی بیا

مجلس رندان و سرمستان بجو

نعمت الله جو که تا یابی همه

شکر این نعمت از آن یاران بجو

غزل شمارهٔ ۱۳۲۶

در دل دریا دلی گوهر بجو

از چنان بحری چنین جوهر بجو

جوهر دُر یتیم از ما طلب

خوش درآ در بحر ما گوهر بجو

عقل مخمور است ترک او بکن

عاشق سرمست جان پرور بجو

گر انا الحق گفته ای منصوروار

بر سر دار فنا سرور بجو

ور بسوزندت در آتش خوش بسوز

وانگهی آن سر ز خاکستر بجو

جان فدا کن حضرت جانان طلب

دل به دلبر ده از او دلبر بجو

گر به راه نعمت الله می روی

رهبری از آل پیغمبر بجو

غزل شمارهٔ ۱۳۲۷

درد اگر داری دوا از خود بجو

هر چه می جوئی چو ما از خود بجو

تشنه گردی سو به سو جویای آب

غرق آبی آب را از خود بجو

رو فنا شو تا بقا یابی ز خود

چون شدی فانی بقا از خود بجو

از خودی تا چند گوئی با خودآ

خود رها کن رو خدا از خود بجو

گنج در کنج دل ویران ماست

گنج اگرخواهی در آ از خود بجو

صورت و معنی و جام و می توئی

حاصل هر دو سرا از خود بجو

نعمت اللهی و نامت زید و بکر

نعمت الله را بیا از خود بجو

غزل شمارهٔ ۱۳۲۸

بیا گر عشق می ورزی ز ما جانانه ای را جو

مرو گر باده می نوشی ره میخانه ای را جو

به کنجی گر کنی رغبت در آ در گوشهٔ دیده

به گنجی گر بود میلت دل ویرانه ای را جو

شعاع مهر نور او ببین در ذرهٔ روشن

ضیاء شمع او خواهی دل پروانه ای را جو

خبر از ما اگر پرسی ز حال دردمندی پرس

وگر وقت خوشی خواهی برو دیوانه ای را جو

بیان حال ما خواهی دمی با جام همدم شو

حریف آشنا جوئی ز خود بیگانه ای را جو

در آ در بحر ما جانا اگر از ما خبر داری

درین دریای بی پایان ز ما دُردانه ای را جو

خراباتست و ما سرمست اگر سودای ما داری

چو سید عاشق رندی خوشی مستانه ای را جو

غزل شمارهٔ ۱۳۲۹

گر ذوق طلب کنی ز ما جو

بگذر ز خود و برو خدا جو

در بحر به عین ما نظر کن

آنگاه در آ و ما به ما جو

ما دُردی درد نوش کردیم

با درد در آ ز ما دوا جو

از ما بشنو نصیحتی خوش

نیکی کن و نیکیش جزا جو

دهقانی کن مکن گدائی

از کسب حلال خود نوا جو

گر طالب علم کیمیائی

در خاک سیاه کیمیا جو

رو روح بگیر و جسم بگذار

بگذار کدورت و صفا جو

با شمس و قمر ندیم می باش

از هر دو مراد دو سرا جو

مستیم و حریف نعمت الله

در مجلس او درآ مرا جو

غزل شمارهٔ ۱۳۳۰

ذوق سرمستان ز مخموران مجو

حال مستی جز که از مستان مجو

در خرابات مغان رندانه رو

مجلسی جز مجلس رندان مجو

خوش درآ در بحر بی پایان ما

غیر ما در بحر بی پایان مجو

جان و دل ایثار جانان کن چو ما

جز وصال حضرت جانان مجو

گنج او در کنج دل می جو مدام

غیر گنجش در دل ویران مجو

از خدا دائم خدا را می طلب

گر محبی جنت و حوران مجو

بر سر دار فنا با ما نشین

مثل سید میر سرمستان مجو

غزل شمارهٔ ۱۳۳۱

دنیا و آخرت بر رندان به نیم جو

صد دل به حبه ای و دو صد جان به نیم جو

سودا نگر که عشق به صد جان خریده ایم

بفروختیم روضهٔ رضوان به نیم جو

با گنج عشق مخزن قارون به پولکی

با ملک فقر ملک سلیمان به نیم جو

با درد دل خوشیم دوا را چه می کنیم

داروی ماست دردش و درمان به نیم جو

ای عقل جو فروش که گندم نمایدت

کاه است و هست و کاه فراوان به نیم جو

گوئی که هست خرمن طاعت مرا بسی

صد خرمن چنین بر یاران به نیم جو

ما بنده ایم و سید ما نعمت الله است

جائی که نیست بندهٔ جانان به نیم جو

غزل شمارهٔ ۱۳۳۲

در ره عاشقی به جان می رو

عاشقانه به جان روان می رو

راه عشاق را نهایت نیست

جاودان همچو عاشقان می رو

بی نشان است راه اهل طریق

بگذر از نام و بی نشان می رو

ذوق داری که جام می نوشی

بر در خانهٔ مغان می رو

این و آن را به این و آن بگذار

بی خیالات این و آن می رو

بی سر و پا رفیق یاران باش

از مکان سوی لامکان می رو

در خرابات می رود سید

با چنین همرهی چنین می رو

غزل شمارهٔ ۱۳۳۳

خوش برو خوش بنوش خوش می رو

نوش و پوش و خموش خوش می رو

گر تو داری هوای می نوشی

بر در می فروش خوش می رو

در خرابات بی سر و بی پا

خوش سبوئی به دوش خوش می رو

مست و مدهوش می روی در راه

تا نیائی به هوش خوش می رو

عقل را غیر گفتگوئی نیست

بگذر از گفتگوش خوش می رو

دیگ سودا خوشی به جوش آور

با چنان پخته جوش خوش می رو

شادی روی سید سرمست

جام می را بنوش خوش می رو

غزل شمارهٔ ۱۳۳۴

از بود وجود خود فنا شو

رندانه بیا حریف ما شو

خواهی که تو پادشاه باشی

در حضرت پادشه گدا شو

چون اوست نوای بینوایان

دریاب نوا و بینوا شو

در بحر محیط ما قدم نه

با ما بنشین و آشنا شو

از هستی او وجود جوئی

از هستی خویشتن فنا شو

گر بندهٔ حضرت خدائی

چون بندهٔ حضرت خدا شو

خواهی که رسی به نعمت الله

ایمن ز فنا و از بقا شو

غزل شمارهٔ ۱۳۳۵

مستانه ز خویشتن فنا شو

رندانه بیا حریف ما شو

چون هستی اوست هستی ما

بگذر ز خود آ و با خدا شو

بر دار فنا بر آ چو منصور

سردار سراچهٔ بقا شو

مائیم نوای بینوایان

دریاب نوا و بانوا شو

تا چند به گرد بحر گردی

در بحر درآ و آشنا شو

میخانهٔ عاشقانه دریاب

فارغ ز وجود دو سرا شو

سید شاه است و بنده بنده

شاهی طلبی برو گدا شو

غزل شمارهٔ ۱۳۳۶

بقا در عشق اگر خواهی فنا شو

حیات از وصل اگر جوئی چو ما شو

مشو خودبین و خود را نیک دریاب

بدان خود را و دانای خدا شو

اناالحق زن چو منصور از سر عشق

بر آ بر دار و در دارالبقا شو

صدف دریاب و گوهر را طلب کن

در آ در بحر و با ما آشنا شو

به سوی گلشن جانان گذر کن

بسان بلبل جان خوش نوا شو

فابقوا بالبقاء قرب ربی

فافنوا از وجود خود فنا شو

چو سید بندهٔ این شاه می باش

به باطن خواجه و ظاهر گدا شو

غزل شمارهٔ ۱۳۳۷

درین دریا درآ با ما و عین ما به ما میجو

چه می خواهی ازین و آن خدا را از خدا می جو

عجب حالیست حال ما که گه موجیم وگه دریا

به هرصورت که بنماید از آن معنی ما می جو

خراباتست و رندان مست و ساقی جام می بر دست

حریفی گر همی جوئی بیا آنجا مرا می جو

به عشقش گر شوی کشته حیات جاودان یابی

چو جانت زنده دل گردد ز جانت خونبها می جو

در آ در بزم سرمستان می جام فنا بستان

بنوش آب حیاتی و بقائی ز آن فنا می جو

حضور بینوایان است و ما سردار ایشانیم

بیا بنواز ساز ما نوای بینوا می جو

به گرد دو سرا گردی که می جویم نوای خود

بگیر آن دامن خود را مراد دو سرا می جو

اگر درد دلی داری بیا همدرد سید شو

حریف دردمندی شو ز درد او دوا می جو

غزل شمارهٔ ۱۳۳۸

چون مردمک دیدهٔ ما گوشه نشین شو

در زاویهٔ چشم در آ و همه بین شو

گوئی که منم عاشق و معشوق من آنست

عشقی به حقیقت تو همانی و همین شو

در کوی خرابات گرفتیم مقامی

رندانه بیا ساکن این خلد برین شو

سریست امانت بر ما جان گرامی

گر زانکه امانت طلبی روح امین شو

عاشق شو و این عقل رها کن که چنان نیست

بشنو سخن عاشق سرمست و چنین شو

گر آتش عشقش به تو نوری بنماید

اندیشه مکن نور خدایست قرین شو

با سید سرمست قدم نه به خرابات

می نوش و چو چشم خوش او عین یقین شو

غزل شمارهٔ ۱۳۳۹

تا به کی در خواب باشی یک زمان بیدار شو

کار بیکاران مکن رندانه خوش در کارشو

عشق او داری چو مردان از سر جان درگذر

وصل او از او بجو و ز غیر او بیزار شو

همچو منصور فنا گر بایدت دار بقا

بر سر دار فنا پائی بنه سردار شو

گر همی خواهی محیطی بر تو گردد آشکار

گرد نقطه دائما سرگشته چون پرگار شو

ما درین دریای بی پایان خوشی افتاده ایم

ذوق ما داری در آ در بحر و با ما یار شو

گر نظر از چشم او داری چو او عیار باش

کار عیاری خوش است ای یار ما عیار شو

نعمت الله رند سرمست است و با ساقی حریف

خوش بیا در بزم او از عمر برخوردار شو

غزل شمارهٔ ۱۳۴۰

گفتهٔ عاشقان به جان بشنو

این چنین گفته ای آنچنان بشنو

با تو گویم حکایت مستان

بشنو از قول عاشقان بشنو

نوش کن جام می که نوشت باد

با تو گفتم ز جان به جان بشنو

از سر ذوق گفته ام سخنی

آن معانی ازین بیان بشنو

می و جام و حریف و ساقی اوست

دو مگو کان یکیست آن بشنو

از کنار نگار اگر پرسی

در میان آ و از میان بشنو

سخن سیدم روان می خوان

آه جانسوز عاشقان بشنو

غزل شمارهٔ ۱۳۴۱

آه دلسوز عاشقان بشنو

نالهٔ جان بیدلان بشنو

سخنی خوش به ذوق می گویم

از سر ذوق یک زمان بشنو

سرّ ساقی و حال میخانه

با تو گویم یکان یکان بشنو

ذوق آب حیات اگر داری

نوش کن جام می روان بشنو

باز گلبانگ بلبل سرمست

از گلستان برآمد آن بشنو

مکن از عاشقان کنار ای دل

هست رازی درین میان بشنو

نعمت الله را غنیمت دان

با تو گفتم ز جان به جان بشنو

غزل شمارهٔ ۱۳۴۲

قول ما حق است از حق می شنو

نه مقید بلکه مطلق می شنو

از زبان هر چه آن دارد وجود

گوش کن سرّ انا الحق می شنو

عاشق و معشوق مشتق شد ز عشق

راز این مصدر ز مشتق می شنو

یک زمان با ما درین دریا درآ

حال بحر ما ز زورق می شنو

مجلس رندان ما با رونق است

قصهٔ مستان به رونق می شنو

ما و حق گر عقل گوید گو بگو

من نگویم قول احمق می شنو

گفتهٔ مستانهٔ سید بخوان

از همه اشیا تو صدّق می شنو

غزل شمارهٔ ۱۳۴۳

عالم منور است به نور جمال او

داریم ما کمال ولی از کمال او

نقش خیال اوست که بر دیده رو نمود

در خواب دیده ایم از آن رو خیال او

آب حیات ماست که نوشند تشنگان

سرچشمهٔ خوشی بود آب زلال او

رندیم و لاابالی و نوشیم می مدام

نه بادهٔ حرام شراب حلال او

هر زنده ای که جان عزیزش ازو بود

جاوید باشد او و نباشد زوال او

مستی که اصل او بُود از کوی می فروش

جاوید باشد او و نباشد زوال او

سید یکیست در دو جهان مثل او کجاست

هرگز ندیده دیدهٔ مردم مثال او

غزل شمارهٔ ۱۳۴۴

نقشی نبسته ایم به غیر از خیال او

حسنی نیافتم جدا از جمال او

از لوح کائنات نخواندیم هیچ حرف

کان حرف را نبود خطی از مثال او

ما را هوای چشمهٔ آب زلال نیست

تا نوش کرده ایم شراب زلال او

هر کس که نیست عاشق او ، نیست هیچکس

انسان نخوانمش که نخواهد وصال او

ماعاشقان بی سر و بی پای حالتیم

از حال ما مپرس که یابی تو حال او

ساقی سؤال کرد که می نوش می کنی

جانم فدای باده و حسن سؤال او

مستست نعمت الله و بر دست جام می

بستان و نوش کن که بیابی کمال او

غزل شمارهٔ ۱۳۴۵

آینهٔ جمال او نیست به جز جلال او

نیست به جز جلال او آینهٔ جمال او

مست می زلال او جان منست روز و شب

جان منست روز و شب مست می زلال او

صورت بی مثال او داده مثال خود مرا

داده مثال خود مرا صورت بی مثال او

دیده ام آن جمال او در همه حسن دلبران

در همه حسن دلبران دیده ام آن جمال او

نقش خیال خال او نور سواد چشم ما

نور سواد چشم ما نقش خیال خال او

عاشق ذوق حال او طالب ذوق حال ما

طالب ذوق و حال ما عاشق ذوق حال او

نقش خوش خیال او بسته خیال در نظر

بسته خیال در نظر نقش خوش خیال او

در حرم وصال او محرم نعمت اللهم

محرم نعمت اللهم در حرم وصال او

غزل شمارهٔ ۱۳۴۶

هوای خویشتن بگذار اگر داری هوای او

غنیمت دان اگر یابی در خلوتسرای او

نخواهی دید نور او اگر دیدت همین باشد

طلب کن نور چشم از ما که تا بینی لقای او

مقام سلطنت خواهی گدای حضرت او شو

که شاه تخت ملک دل به جان باشد گدای او

اگر دار بقا خواهی سر دار فنا بگزین

فنا شو از وجود خود که تا یابی بقای او

مرا میخانه ای بخشید میر جملهٔ رندان

همیشه باد ارزانی به بنده این عطای او

دلم خلوتسرای اوست غیری در نمی گنجد

که غیر او نمی زیبد درین خلوتسرای او

چه عالی منصبی دارم که هستم بندهٔ سید

فقیر حضرت اویم غنیم از غنای او

غزل شمارهٔ ۱۳۴۷

نوای عالمی بخشی اگر یابی نوای او

همه بر رای تو باشد اگر باشی برای او

مقام سروری جوئی سر کویش غنیمت دان

بهشت جاودان خواهی در خلوتسرای او

به جانان جان سپار ای دل که کار عاشقان اینست

هوای خویشتن بگذار اگر داری هوای او

بیا و دُردی دردش به شادی روی ما درکش

که خوش دردیست درد دل که آن باشد دوای او

گدای حضرت او شو که شاه عالمی گردی

همه باشد گدای تو اگر باشی گدای او

اگرچه مختصر باشد به نزد او همه عالم

فقیرانه فدا گردم ، فدای که ، فدای او

چو بنده هر که فانی شد حیات جاودانی یافت

همیشه زنده خواهد بود سید از بقای او

غزل شمارهٔ ۱۳۴۸

چشم عالم روشن است از آفتاب روی او

هر چه می گویند مردم هست گفت و گوی او

جان چه باشد تا که باشد قیمت جانان من

هر دو عالم قیمت یک تاره ای از موی او

از عرب آمد ولی ملک عجم نیکو گرفت

شاه ترکستان شد از جان بندهٔ هندوی او

آینه با او نشسته روبرو دانی چرا

شاه دل از جان روان یک رو شده با روی او

در میان با هر یکی و در کنار هر یکی

عقل کل حیران و سرگردان شده در کوی او

مه نبینم گرنبینم نور او در روی ماه

گل نبویم گر نیابم بوی گل از بوی او

جستجوی هر کسی باشد به قدر همتش

نعمت الله روز و شب باشد به جست و جوی او

غزل شمارهٔ ۱۳۴۹

گوش کن تا بشنوی اسرار او

چشم بگشا و ببین انوار او

روشن است از نور رویش چشم ما

لاجرم بیند به او دیدار او

هر زمان او را بود کاری دگر

کار خود بگذار و بنگر کار او

ما خراباتی و رند و عاشقیم

اوفتاده بر در خمار او

غیر او در آتش غیرت بسوخت

کی بود با یار غار اغیار او

صورت و معنی به همدیگر نگر

هم موثر بین و هم آثار او

نعمت الله بر سر دار فنا

خوش برآید تا بود سردار او

غزل شمارهٔ ۱۳۵۰

عالم منور است به نور حضور او

خوش روشن است دیدهٔ مردم به نور او

جام جهان نماست که داریم در نظر

در وی چو بنگریم نماید ظهور او

ما و شرابخانه و رندان باده نوش

زاهد به فکر جنت رضوان و حور او

عشق آتش خوشی است که عود دلم بسوخت

خوشبو شود دماغ جهان از بخور او

مغرور بود عقل ولی عشق چون رسید

مسکین زبون بماند نماند آن غرور او

هرکس که دل به غیر دلارام می دهد

آن از کمال نیست بود آن قصور او

سلطان به ملک و لشکر اگر شاد شد چه شد

سهل است نزد سید رندان سرور او

غزل شمارهٔ ۱۳۵۱

چشم عالم روشن است از نور او

ناظر او نیست جز منظور او

او ظهوری کرد و ما پیدا شدیم

غیر او خود نیست این مشهور او

در ولایت ما حکومت می کنیم

حاکمیم از حکم در منشور او

ای که گوئی خواجه دستوری خوشست

من ندانم غیر او دستور او

آفتابی می کند پنهان به ابر

لاجرم پیدا بود مستور او

در دل ما عشق جانان جان ماست

جنت اعلی تو را و حور او

نعمت الله نور چشم عالم است

روشنست از دیدهٔ ما نور او

غزل شمارهٔ ۱۳۵۲

بستیم کمر به خدمت او

رفتیم روان به حضرت او

چیزی که تو را به او رساند

آن نیست به جز محبت او

عالم چو وجود یافت از وی

مرحوم بود به رحمت او

منعم چو به نعمت خدائی

منعم باشی به نعمت او

هر بندهٔ صادقی که بینی

جان داده برای خدمت او

او داده به ما هر آنچه داریم

داریم هزار منت او

مائیم و حضور نعمت الله

خوشوقت به یمن همت او

غزل شمارهٔ ۱۳۵۳

عاشق ارخواهد حدیث از عشق جانان گو بگو

بیدلی گر باز گوید قصهٔ جان گو بگو

نالهٔ دلسوز ما چون عالمی بشنیده اند

بلبل نالان رموزی در گلستان گو بگو

عاشق و مستیم و با بلقیس خود در صحبتیم

هدهد ار گوید حکایت با سلیمان گو بگو

ساقی خمخانهٔ دل ساغر می گو بیار

مطرب عشاق جان دستان مستان گو بگو

دست دل دردامن زلفش زن و ما را مپرس

مو به مو احوال این جمع پریشان گو بگو

ما مرید پیر خماریم و مست جام عشق

در حق ما هر چه گوید عقل نادان گو بگو

نعمت الله از کتاب الله گو عشری بخوان

میر مستان جهان اسرار مستان گو بگو

غزل شمارهٔ ۱۳۵۴

شاهبازی چو نعمت الله کو

دلنوازی چو نعمت الله کو

دل خلقی تمام غارت کرد

ترکتازی چو نعمت الله کو

در همه بارگاه محمودی

یک ایازی چو نعمت الله کو

ساز عالم به ذوق خوش بنواخت

کارسازی چو نعمت الله کو

در همه کائنات گردیدیم

پاکبازی چو نعمت الله کو

رند سرمست نو نیاز بسیست

نو نیازی چو نعمت الله کو

سر نهاده به پای سید خود

سرفرازی چو نعمت الله کو

غزل شمارهٔ ۱۳۵۵

غیر ما در بحر ما از ما مجو

عین ما می جو تو از دریا و جو

در دو عالم آن یکی را می نگر

سر آن یک پیش هر یک را مگو

آینه بردار تا بینی عیان

یار تو با تو نشسته روبرو

دست بگشا دامن خود را بگیر

هر چه می خواهی ز خود آن را بجو

موج دریائیم در بحر محیط

آبروی ما روان شد سو به سو

جام می در دور می گردد مدام

گه صراحی می نماید گه سبو

بنده و سید دو نام و یک وجود

یک حقیقت در عبارت ما و تو

غزل شمارهٔ ۱۳۵۶

تا نفرماید بگو بشنو ز من آن را مگو

جان به جانان ده ولیکن سر جانان را مگو

گر به کفر زلف او ایمان نداری همچو ما

دم مزن گر مؤمنی ای یار من آن را مگو

آب چشم ما به هر سو رو نهاده می رود

خوش درین دریا نشین و وصف یاران را مگو

ذوق ما داری بیا با جام می یک دم برآر

پیش می خواران مرو اسرار مستان را مگو

نعمت الله را بجو و حال خود با او بگو

هرچه فرماید بدان و راز سلطان را مگو

غزل شمارهٔ ۱۳۵۷

برو ای عقل بس محال مگو

بگذر از دهر و از خیال مگو

سر آبی تو از سراب مپرس

عین بحری سخن ز آل مگو

با حریفان مست مجلس ما

جز حدیث می زلال مگو

سخن از دیده گو اگر گوئی

خبر از حال گو ز قال مگو

از همه رو جمال سید بین

دم مزن سِر ذوالجلال مگو

غزل شمارهٔ ۱۳۵۸

جان عاشق نجوید الا هو

دل عاشق نپوید الا هو

غنچهٔ شاخ گلشن لاهوت

هیچ بلبل نبوید الا هو

منی ما به آب رحمت خویش

هیچ راحِم نشوید الا هو

من کیم تا زبان من گوید

سخن از من نگوید الا هو

مست عاشق نخواهد الا دوست

نعمت الله نگوید الا هو

غزل شمارهٔ ۱۳۵۹

به هرحسنی که می بینم جمالش می نماید رو

به معنی دو یکی یابم به صورت گر چه باشد دو

به من گر شاهد معنی نماید رو به صد صورت

به صد صورت مرا حسنی نماید روی او نیکو

بیا تو آینه بردار و روی خود در آن بنما

که تمثال جمال او شود روشن به چشم تو

اگر در خواب و بیداری وگر مستی و هشیاری

خیالش نقش می بندم نمی باشم دمی با او

تو لطف ساقی ما بین که هر دم می دهد جامی

در آنجا از صفای می به رندان می نماید رو

بیا ای مطرب خوشخوان که شعری گفته ام خوش خوش

قبولش کن ز من قولی برو صورت خوشی می گو

بسی رندان و سرمستان که دیدی یا شنیدستی

ولیکن در همه عالم یکی چون نعمت الله کو

غزل شمارهٔ ۱۳۶۰

دو سخن می شنو یکی می گو

سخن او بگو ولی با او

سخن یار اگر چه بسیار است

بشنو از دوستان سخن کم گو

قدمی نه به بحر ما با ما

عین ما را به عین ما می جو

تو چنین غافل و به خود مشغول

لحظه ای نیست حضرتش بی تو

باش یکتا و از دوئی بگذر

با دو رو کی یکی شود یک رو

در خم می نشین و غسلی کن

خرقهٔ خود به جام می می شو

نعمت الله مدام می گوید

وحده لا اله الا هو

غزل شمارهٔ ۱۳۶۱

این و آن در آرزوی او و او

با همه یک رو نشسته روبرو

غیر نور او ندیده چشم ما

گرچه گشته گر به عالم کو به کو

غرقهٔ دریای بی پایان شدیم

عین ما از ما در این دریا بجو

عقل مخمور است و ما مست وخراب

گفتهٔ مخمور با مستان مگو

یک زمان با ما درین دریا نشین

گرد هستی را چو ما از خود بشو

سهل باشد هر که او بیند به خود

ما نمی بینیم جز او را به او

سیدم زلف سیادت برفشاند

مجمع صاحبدلان شد مو به مو

غزل شمارهٔ ۱۳۶۲

چشمی که ندیده نور آن رو

تاریک بود چو روی هندو

با ما بنشین خوشی درین بحر

ما را به کف آر و ما به ما جو

از جام حباب آب می نوش

از ما بشنو مرو به هر جو

گنجینهٔ گنج پادشاهی

مفلس گردی روان به هر سو

هر ذره ز آفتاب حسنش

یا سایهٔ نور اوست یا او

در جام جهان نما نظر کن

تا بنماید به تو یکی دو

در مجلس عشق و بزم رندان

چون سید مست ما دگر کو

غزل شمارهٔ ۱۳۶۳

در دو عالم یکست مثلش کو

کی بود مثل چون نباشد دو

به وجود او یکی است تا دانی

این دوئی از چه خاست از من و تو

به ظهور آن یکی هزار نمود

می نماید هزار اما کو

گنج و گنجینه و طلسمی تو

هر چه خواهی ز خویشتن می جو

میل با عاقل دو رو چه کنی

باش با عاشقان او یک رو

غیر اونیست ور تو گوئی هست

نبود هیچ هستئی بی او

نعمت الله یکی است در عالم

ور تو گوئی که دو برد می گو

غزل شمارهٔ ۱۳۶۴

این دوئی از چه خاست از من و تو

بی من و تو یکی بود نی دو

عقل گوید دوئی ولی مشنو

بگذارش بگو برو می گو

عشق داری در آ در این دریا

عین ما را به عین ما می جو

همه عالم وجود از او دارند

غیر او را وجود دیگر کو

چشم احول یکی دو می بیند

دو نماید در آینه یک رو

آفتابست و عالمی سایه

سایهٔ او کجا بود بی او

سید ما غلام حضرت اوست

پادشاهان به نزد او آنجو

غزل شمارهٔ ۱۳۶۵

بود ما پیدا شده از بود او

لاجرم داریم ما بودی نکو

عقل می گوید مگو اسرار عشق

عشق می گوید سخن مستانه گو

تا میانش در کنار آورده ایم

مو نمی گنجد میان ما و او

دیدهٔ ما هر یکی بیند یکی

چشم احول گر یکی بیند به دو

غرق دریائیم و گویا تشنه ایم

آب می جوئیم ما در بحر و جو

خوش درین دریای بی پایان در آ

تا ببینی عین ما را سو به سو

آینه داریم دایم در نظر

سید و بنده نشسته روبرو

غزل شمارهٔ ۱۳۶۶

به وجود او یکی بود نه دو

وحده لا اله الا هو

آن یکی در ظهور دو بنمود

دو نماید ولی نباشد دو

نور او می نگر به هر چشمی

حسن او را ببین تو در هر دو

جام می را بنوش رندانه

قول مستانهٔ خوشی می گو

آفتابیست بر همه روشن

غیر یک آفتاب دیگر کو

در خرابات رند سرمستی

گر طلب می کنی مرا می جو

نعمت الله می کند تکرار

وحده لا اله الاهو

غزل شمارهٔ ۱۳۶۷

تا قیامت ترک جام می مگو

همدمی خوشتر ز جام می مجو

ساقیا در دور جام می در آ

خرقهٔ سالوس رندان را بشو

جان ما آئینهٔ جانان ماست

جان جانان خوش نشسته روبرو

واعظ ار منعت کند ازعاشقی

وعظ بی حاصل بگو دیگر مگو

یک نفس بی عشق و جام می مباش

گر نه ای همصحبت خواجه ولو

بسته ام نقش خیال او به چشم

هر چه آید در نظر بیند به او

نعمت الله در همه عالم یکی است

گر نه ای احول مبین آن یک به دو

غزل شمارهٔ ۱۳۶۸

شد روان آب حیات ما به جو

عین ما می جو از این دریا و جو

آب را می نوش از جام حباب

تشنهٔ آب خوشی از ما بجو

عشق سرمستست در کوی مغان

می رود دل در پی او کو به کو

بشنو و از خود سخن دیگر مگو

هرچه گوید او بگو آنرا بگو

چشم ما روشن به نور روی اوست

لاجرم بینیم ما او را به او

موج دریائیم و دریا عین ما

خوش همی گردیم دائم سو به سو

در چنین آئینهٔ گیتی نما

سید و بنده نشسته روبرو

غزل شمارهٔ ۱۳۶۹

این چشم تو دایم مدام آب روان دارد بجو

بنشین دمی بر چشم ما آن آبروی ما بجو

سرچشمهٔ آبی خوشست در عین ما می کن نظر

کآب زلالی می رود از دیدهٔ ما سو به سو

رو را به آب چشم خود می شو که تا یابی صفا

گر روی خود شوئی چو ما باشی چو ما پر آبرو

موج و حباب و قطره را می بین و در دریا نگر

با هر یکی یک دم بر آ وز هر یکی ما را بجو

ما آینه تو آینه آن یک نموده رو به ما

گر یک دو بنماید تو را باشد دوئی از ما و تو

از گرمی ما خم می در جوش آید باز هی

وز آتش دلسوز ما هم جام سوزد هم سبو

این قول مستانه شنو در بزم سید خوش بخوان

رندی اگر یابی دمی اسرار مستان بازگو

غزل شمارهٔ ۱۳۷۰

عمر بر باد می رود بی او

کی بود زندگی چنین نیکو

نفسی عمر را غنیمت دان

حاصل عمر خود ز خود می جو

ما چنین مست و عقل مخمور است

گو برو هر چه بایدش می گو

در دلم جز یکی نمی گنجد

غیر آن یک بگو که دیگر کو

گر هزار است و گر هزار هزار

نزد عارف یکیست بی من و تو

احول است آن که یک به دو بیند

تو چو احول نه ای نبینی دو

ذکر سید همیشه این باشد

وحده لا اله الا هو

غزل شمارهٔ ۱۳۷۱

کهنه است این شراب و جامش نو

عین هر دو یکی و نامش دو

در دو عالم خدا یکی است یکی

جز یکی در وجود دیگر کو

دو نگویم نه مشرکم حاشا

وحده لا اله الا هو

همه روئی به سوی او دارند

لاجرم جمله را بود یک رو

گاهی آب حباب و گه موج است

گاه در بحر و گه بود در جو

هر چه محبوب می کند بد نیست

همه افعال او بود نیکو

همه ممنون نعمت اللهیم

نعمت الله از همه می جو

غزل شمارهٔ ۱۳۷۲

می فراوان است اینجا جام کو

دُرد و دردش هست درد آشام کو

ای که می گوئی دمی آرام گیر

با چنین دردی مرا آرام کو

گر نشان و نام می جوئی مجو

در عدم ما را نشان و نام کو

زلف و خالش مرغ دلها صید کرد

خوبتر زان دانه و آن دام کو

جام می در دور می گردد مدام

عشق را آغاز یا انجام کو

شمس تبریزی ز مصر آمد برون

آفتابی آن چنان در شام کو

نعمت الله مست و جام می به دست

همچو او رندی درین ایام کو

غزل شمارهٔ ۱۳۷۳

ذوق سرمستان ز مخموران مجو

حال مستان پیش مخموران مگو

آینه بردار و خود را می نگر

تا ببینی جان و جانان روبرو

در ظهور است این دوئی او و ما

او به ما پیدا و ما قائم به او

هر که چشمش غیر نور او ندید

هر چه آید در نظر بیند نکو

می یکی و ساغر می صد هزار

گاه در خم است گاهی در سبو

آن یکی در هر یکی خوش می نگر

تا ببینی جان و جانان روبرو

نعمت الله راز مخموران مپرس

میر رندان را ز سرمستان بجو

غزل شمارهٔ ۱۳۷۴

جز یکی نیست در جهان دو مگو

وحده لا اله الا هو

او یکی و مراتبش بسیار

به مراتب یکی نگویم دو

بحر ما موج زد به جوش آمد

آب حیوان روان شد از هر سو

هر که عالم به نور او نگرد

هرچه بیند همه بود نیکو

چشم مردم از او منور شد

چون توان دید ذره ای بی او

شعر سید به شوق خوش می خوان

قول مستانه خوشی می گو

غزل شمارهٔ ۱۳۷۵

ما خیالیم در حقیقت او

جز یکی در وجود دیگر کو

عاشق و رند و مست و قلاشیم

برو ای عقل و هر چه خواهی گو

عقل با عشق آشنا نشود

همدم ترک کی شود هندو

با دو رو او یگانه کی باشد

باش با عاشقان او یک رو

یک سر مو ز ما نخواهی یافت

تا ز تو باقی است یک سر مو

می وحدت ز جام کثرت نوش

گنج معنی ز گنج صورت جو

طالب ذوق نعمت الله شو

که همه یافتند ذوق از او

غزل شمارهٔ ۱۳۷۶

هرچه گوئی به عشق او می گو

حضرت او ز حضرتش می جو

گر به یک دم تو را دهد صد جام

نوش می کن روان دگر می پو

جامهٔ پاک اگر طلب داری

خرقهٔ خود به آب می می شو

جام گیتی نما به دست آور

تا ببینی به نور او آن رو

تو حبابی و غرقه در دریا

در پی آب می روی هر سو

نبود این ظهور او بی تا

خود نباشد وجود ما بی او

گیسوی سیدم نخواهی یافت

تا حجابت بود سر یک مو

غزل شمارهٔ ۱۳۷۷

عارفانه بیا و خوش می گو

وحده لا اله الا هو

ذکر مستانه می کنم شب و روز

تو ز من بشنوی و من از او

همه عشق است و ما در او غرقیم

عین ما را به عین ما می جو

باش با عاشقان او یک روی

خوش بگو لا اله الا هو

در دو آئینه رو نمود یکی

آن یکی باشد و نماید دو

غیر او نیست در وجود ای دوست

ور تو گوئی که هست غیری کو

این چنین گفته های مستانه

بشنو از من که گفته ام نیکو

خرقهٔ پاک اگر هوس داری

جامهٔ خود تو از خودی می شو

نعمت الله یکی است در عالم

فارغ است از خیال عقل دو رو

غزل شمارهٔ ۱۳۷۸

آینه بردار تا ببینی در او

جان و جانان خوش نشسته روبرو

جز یکی در جمله عالم هست نیست

این دوئی پیدا شده از ما و تو

آب چشم ما به هر سو شد روان

آبرو جوئی بیا از ما بجو

خم میخانه به یک دم درکشم

خود چه باشد پیش ما جام و سبو

تا میانش در کنار آورده ایم

مو نمی گنجد میان ما و او

در دو عالم جز یکی دیدیم نه

چشم احول آن یکی بیند به دو

نعمت الله مست و در کوی مغان

در پی ساقی روان شد سو به سو

غزل شمارهٔ ۱۳۷۹

در محیط عشق او جز ما نبو

وصل و فصل و قرب و بعد آنجا نبو

عین دریائیم و دریا عین ما

غیر ما با ما درین دریا نبو

عارفی گردم زند از معرفت

نزد ما جز عارف اسما نبو

رند و سرمستیم در کوی مغان

زاهد رعنا حریف ما نبو

هر بلا کآمد از آن بالا به ما

آن بلا جز نعمت والا نبو

دیده ام آئینهٔ گیتی نما

غیر او در آینه پیدا نبو

نعمت الله چون سخن گوید از او

روح قدسی شاید ار گویا نبو

غزل شمارهٔ ۱۳۸۰

حضور یار بی اغیار خوش بو

بهشت جاودان با یار خوش بو

دلارامی که با من در میان است

کناری با چنان دلدار خوش بو

گل با خار خوش باشد ولیکن

اگر باشد گل بی خوار خوش بو

خراباتست و ما مست و خرابیم

چنین بزم و چنان خمّار خوش بو

در این بتخانهٔ صورت به معنی

اگر یابی بت عیار خوش بو

به تیغ عشق او گر کشته گردی

فتاده بر سر بازار خوش بو

به شادی نعمت الله گر خوری می

شوی از عمر برخوردار ، خوش بو

غزل شمارهٔ ۱۳۸۱

رند و جام شراب خوش خوش بو

وقت مست خراب خوش خوش بو

یار چون بی حجاب رو بنمود

شاهد بی حجاب خوش خوش بو

نور او آفتاب تابان است

دیدن آفتاب خوش خوش بو

چشمهٔ چشم ما پر از آب است

چشمهٔ پر ز آب خوش خوش بو

گر خیالش به خواب بتوان دید

هر که بیند به خواب خوش خوش بو

گل بگیر و گلاب از او بستان

زان که بوی گلاب خوش خوش بو

خوش بود شعر سید از سر ذوق

هر که گوید جواب خوش خوش بو

غزل شمارهٔ ۱۳۸۲

آفتاب حسن او عالم منور ساخته

نقش عالم از مثال خود مصور ساخته

در میان دایره خوش خط موهومی کشید

صورت قوسین از آن معنی محور ساخته

جملهٔ اعیان عالم مظهر اسماء اوست

عین هر فردی به انعامی مقرر ساخته

یک الف بنوشت و هفت آیت از آن آمد پدید

هفت هیکل حافظ این هفت کشور ساخته

جود او مجموع موجودات را داده وجود

خاک را کرده نظر آن خاک را زر ساخته

خوش حبابی در محیط عشق او پیدا شده

قبه‌ای بر روی آب از عین ما بر ساخته

صورت و معنی عالم جمع کرده در یکی

و آن یکی در دو جهان سلطان و سرور ساخته

در میان آب بنشستیم در دریای عشق

عین ما از آب روی داده خوشتر ساخته

گنج پنهان بود پیدا کرد‌ه‌ است بر بینوا

پادشاه از لطف خود با بینوا در ساخته

اسم اعظم نعمت‌اللّه را عطا کرده به من

بنده‌ای را سیدی در بحر و در بر ساخته

غزل شمارهٔ ۱۳۸۳

عشق او خوش آتشی افروخته

غیرت او غیر او را سوخته

عشقبازی کار آتش بازی است

او چنین کاری به ما آموخته

گنج او در کنج دل ما یافتیم

دل فراوان نقد از او اندوخته

نور ما روشنتر است از آفتاب

گوئیا از نار عشق افروخته

سید ما تا جمالش دیده است

دیده را از این و آن بردوخته

غزل شمارهٔ ۱۳۸۴

عشق او شمع خوشی افروخته

جان من پروانهٔ پر سوخته

عشقبازی کار آتش بازی است

او چنین کاری مرا آموخته

چشم بندی بین که نور چشم من

رو گشوده دیده‌ام را دوخته

سود من بنگر که سودا کرده‌ام

می خریده زاهدی بفروخته

نعمت او نعمت‌اللّه من است

دل چنین خوش نعمتی اندوخته

غزل شمارهٔ ۱۳۸۵

خوش نقش خیالی است که بستیم به دیده

در دیدهٔ سرمست نظر کن که پدیده

مستانه دو بیتی ز سر ذوق بگفتم

خود خوشتر از این قول که گفته که شنیده

تا ظن نبری گفتهٔ من شعر فلان است

الهام الهی است که از غیب رسیده

میخانهٔ ما وقف و سبیل است به رندان

جام می ما بر همه میخانه گزیده

رندی که در این کوی مغان خوش به کمال است

از قصهٔ بیگانه و از خویش رهیده

جان در تن ما عشق نهاده به امانت

گر می‌طلبد هان بسپاریم به دیده

خوش باشد اگر عمر عزیز به سر آری

در بندگی سید و اخلاق حمیده

غزل شمارهٔ ۱۳۸۶

نور رویش پرتوی بر ماهتاب انداخته

جعد زلفش سایبان بر آفتاب انداخته

سنبل زلفش پریشان کرده بر رخسار گل

بلبل شوریده را در پیچ و تاب انداخته

ساقی سرمست ما رندانه جام می به دست

آمده در بزم ما از رخ نقاب انداخته

لاابالی وار با رندان نشسته روز و شب

از رقیب ایمن سپر بر روی آب انداخته

بر کشیده تیر عشق و عاشقان خویش را

بر سر کوی محبت بی حساب انداخته

آتشی انداخته در جان شمع از عشق خود

عقل را پروانه وش در اضطراب انداخته

وعدهٔ دیدار داده عاشقان خویش را

ذوق و وجدی در وجود شیخ و شاب انداخته

زاهد و مفتی به عشق جرعه ای از جام او

آن یکی سجاده و این یک کتاب انداخته

نعمت الله را حریف مجلس خود ساخته

جام وحدت داده و مست و خراب انداخته

غزل شمارهٔ ۱۳۸۷

نور رویش دیدهٔ مردم منور ساخته

صورت خود را به لطف خود مصور ساخته

بسته است از مه نقابی آفتاب روی او

تا نداند هر کسی خود را چنین برساخته

درخرابات مغان بزم خوشی آراسته

رند و ساقی جام و می با یکدگر در ساخته

عشق او بحر است و ما را ز آن به دریا می کشد

عشق ما را آبروئی داده خوشتر ساخته

هر که خاک پای سرمستان او را بوسه داد

بر سریر سلطنت سلطان و سرور ساخته

اسم اعظم خواست تا ظاهر شود در آینه

عین ما روشن دلی را دیده مظهر ساخته

هر کسی سازد سرائی در بهشت از بهر خود

نعمت الله خانهٔ دل جای دلبر ساخته

غزل شمارهٔ ۱۳۸۸

پادشاهی با گدائی ساخته

سایه ای بر فرق ما انداخته

بر سریر دل نشسته شاه عشق

ملک دل از غیر خود پرداخته

مجلس مستانه ای آراسته

ساز جان ما خوشی انداخته

برده گوی دلبری از دلبران

مرکب عشقش به میدان تاخته

آفتابست او و عالم سایه بان

شاهباز است او و عالم فاخته

این لطیفی بین که سلطان وجود

با فقیری بینوا در ساخته

نعمت الله نور چشم مردم است

بوالعجب او را کسی نشناخته

غزل شمارهٔ ۱۳۸۹

عشق او خوش آتشی افروخته

غیرت او غیر او را سوخته

عشقبازی کار آتش بازی است

او چنین کاری به ما آموخته

گنج او در کنج دل ما یافتیم

دل فراوان نقد از او اندوخته

نور ما روشنتر است از آفتاب

گوئیا از نار عشق افروخته

جام و می با یکدگر آمیخته

خون میخواران به خاکش ریخته

زلف بگشوده نموده آن جمال

شیوهٔ او فتنه ها انگیخته

ساقی سرمست خمی پر ز می

بر سر رندان عالم ریخته

در خرابات مغان مست و خراب

عاشقانه مجلسی انگیخته

سیدم زلف سیادت برفشاند

عالمی را دل در او آویخته

غزل شمارهٔ ۱۳۹۰

بر همه ذرات عالم آفتابی تافته

بینم و هر ذره ای از وی نصیبی یافته

تار و پود و صورت و معنی و جسم و جان ما

تافته بر همدگر خوش جامه ای را بافته

کس نمی یابم در این صحرا که محرومست از او

آفتاب رحمتش بر کور و بینا تافته

مو بi مو زلف پریشان جمع کرده وانگهی

از برای سیدی خوش گیسوئی را بافته

ساقی سرمست ما بزم ملوکانه نهاد

نعمت الله پیش از رندان به می بشتافته

غزل شمارهٔ ۱۳۹۱

عقل در کوی عشق سرگشته

چون گدائیست در به در گشته

خبری یافته ز میخانه

زان خبر مست و بی خبر گشته

دیده نقش خیال او دیده

آب از آن روش در نظر گشته

همچو پرگار گرد نقطهٔ دل

سالها جان ما به سر گشته

از می و جام با خبر باشد

هر که چون ما به بحر و بر گشته

ساغر می مدام می نوشتم

لاجرم حال ما دگر گشته

هر که گشته غلام سید ما

در همه جای معتبر گشته

غزل شمارهٔ ۱۳۹۲

عمریست تا دل من با بیدلان نشسته

خوش گوشه ای گرفته در کنج جان نشسته

رندی حیات جاوید یابد که از سر ذوق

مستانه در خرابات خوش با مغان نشسته

سلطان عشق بنشست برتخت دل چو شاهی

تختی چنین که دیده شاهی چنان نشسته

خوش بلبلی است جانم کاندر هوای جانان

نالد به ذوق دایم در گلستان نشسته

گر عاشقی ز خود جو معشوق خویشتن را

زیرا که او همیشه با عاشقان نشسته

بر گرد قطب یاران پرگاروار گردند

سرگشته در کناره او در میان نشسته

رندی چو نعمت الله جوئی ولی نیابی

برخاسته ز عالم بی خان و مان نشسته

غزل شمارهٔ ۱۳۹۳

نقش خیال رویش برآب دیده بسته

آن نور چشم مردم در آب خوش نشسته

روز الست با او عهد درست بستیم

جاوید من بر آنم گر چه دلم شکسته

دیشب خیال رویش در خواب دید دیده

امروز آن خیالش بر ما بود خجسته

زُنار کفر زلفش دل بر میان جان بست

خوشتر ازین میانی دیگر کسی نبسته

جام شراب وحدت نوشیم عاشقانه

شادی روی رندی کز خویش باز رسته

پیوسته ایم با او پیوسته ایم جاوید

پیوسته این چنین خوش از غیر او گسسته

از بندگی سید ذوق تمام داریم

سرمست تندرستیم نه از خمار خسته

غزل شمارهٔ ۱۳۹۴

تا ببیند روی خود در آینه

کرده پیدا خواب و درخور آینه

صورتش در آینه بنمود رو

گشته ز آن معنی مصور آینه

هر نفس جامی دهد ساقی مرا

بخشدم هر لحظه دیگر آینه

آینه با او نشسته روبرو

او تجلی کرده خوش بر آینه

روی او در آینه بیند عیان

هر که را باشد منور آینه

تا شود روشن تو را اسرار او

آینه بردار و بنگر آینه

ساغر می نوش کن شادی ما

نعمت الله را ببین در آینه

غزل شمارهٔ ۱۳۹۵

آفتابی تافته بر آینه

می نماید روی او هر آینه

روشنست آئینهٔ گیتی نما

حسن او پیدا شده در آینه

عشق در دورست از آن دوران او

دائماً باشد مدور آینه

آینه چون می نماید حسن او

مظهر ما او و مظهر آینه

دلبر سید بود آئینه ای

خود که دیده عین دلبر آینه

غزل شمارهٔ ۱۳۹۶

همچو ما کیست در جهان تشنه

بحر جودیم و همچنان تشنه

عین آب حیات چشمهٔ ماست

چشمه در چشم ما به جان تشنه

می رود آب چشم ما هر سو

ما به هر سو شده روان تشنه

خوش کناری پرآب و دیدهٔ ماست

ما فتاده در این میان تشنه

همه عالم گرفته آب زلال

حیف باشد که تشنگان تشنه

آب دریا و تشنه مستسقی

می خورد آب ناتوان تشنه

سخن سید است آب حیات

خضر وقت امان به آن تشنه

غزل شمارهٔ ۱۳۹۷

تا خیال روی خوبش دیده ام در آینه

روز و شب دارم ز عشقش در برابر آینه

روی او آئینهٔ گیتی نمای جان ماست

جان ما آئینه ای جانانه بنگر آینه

صورتی در آینه بنموده تمثالش عیان

شد ز عکس نور آن معنی مصور آینه

گر بود آئینه روشن روی بنماید تو را

ور نه رویش کی نماید در مکدر آینه

عشق او شمعست و جانم آینه وین رمز ما

عشقبازان را بود روشن منور آینه

من دلی دارم چو آئینه منیر و با صفا

آفتاب مهر رویش تافته بر آینه

برنداری آینه از پیش رویت یک زمان

همچو سید گر ببینی روی خود در آینه

غزل شمارهٔ ۱۳۹۸

ساقی بده آن می شبانه

مستم کن ازین شرابخانه

بشنو تو رموز عشقبازان

کان است نشان و این نشانه

داریم بقای مطلق از حق

باقی همه کارها بهانه

کار دل ماست عشقبازی

از دولت عشق جاودانه

پروانهٔ جان ما روان سوخت

چون آتش عشق جاودانه

گر میل کنار یار داری

جانست بیار در میانه

از هستی خود چو نیست گشتی

در هر دو جهان توئی یگانه

دامی است وجود آدم ای یار

مائیم شکار و روح دانه

مطرب بنواز قول سید

وز نغمهٔ ساز عاشقانه

غزل شمارهٔ ۱۳۹۹

می و جامیم و جان و جانانه

شاه و دُستور و گنج و ویرانه

مهر و ماهیم و عاشق و معشوق

دل و دلدار و شمع و پروانه

در خرابات عشق نتوان یافت

چون من مست رند و دیوانه

خرقه بفروخته به جامی می

کرده سجاده وقف میخانه

به جز از عاشقی و میخواری

در جهان بهیچ پروانه

مستم و می به ذوق می نوشم

فارغ از آشنا و بیگانه

نعمت الله حریف و می در جام

گوشهٔ میفروش کاشانه

غزل شمارهٔ ۱۴۰۰

درآمد ترک سرمستی که غارت می کند خانه

چنان مستست کز مستی نداند خویش بیگانه

خراباتست و من سرمست و ساقی جام می بر دست

بهشت جاودان ما بود این کنج میخانه

ز عشقش آتشی افروخت جان عاشقان را سوخت

وجود ما و عشق او مثال شمع و پروانه

برو ای عقل سرگردان که من مستم تو مخموری

سخن از غیر میگوئی مرا با غیر پروانه

درین بزم ملوکانه نشسته جان و جانانه

نشسته جان و جانانه در این بزم ملوکانه

اگر جانست حیرانست و گر دل والهٔ عشقست

اگر علمست نادانست و گر عقلست دیوانه

بیا ای مطرب عشاق و ساز عاشقان بنواز

حریف نعمت الله شو بخوان این قول مستانه

غزل شمارهٔ ۱۴۰۱

درآ در مجلس رندان ببین این ذوق مستانه

رهاکن گوشهٔ خلوت بیا در کنج میخانه

طلب کن عشق سرمستی که او ساقی یارانست

چه میجوئی ز عقل آخر که حیرانست و دیوانه

خیال عقل و عشق او هوای ذره و خورشید

کمال علم و وصل او حدیث شمع و پروانه

مرید پیر خمّارم خم میخانه می نوشم

به نزد من چو من رندی چه باشد جام پیمانه

دوای دردمندان را ز گنج کنج دل می جو

که درد عشق او گنجست و دل کنجیست ویرانه

در میخانه را بگشا صلا دادیم رندان را

خراباتست و مطرب عشق و ساقی مست و جانانه

بیا ای ساقی رندان که دور نعمت الله است

حریفانند می گردان زهی بزم ملوکانه

غزل شمارهٔ ۱۴۰۲

عشق را خود حجاب باشد نه

غیر او در حساب باشد نه

می عشق است و جام او عالم

مثل این می شراب باشد نه

در گلستان گلی که می چینی

ورقش بی گلاب باشد نه

سایه و آفتاب را دریاب

سایه بی آفتاب باشد نه

به جز از جام می که نوش کنیم

به ازین خود ثواب باشد نه

نقش غیری خیال اگر بندی

جز خیالی به خواب باشد نه

در خرابات همچو سید ما

رند مست خراب باشد نه

غزل شمارهٔ ۱۴۰۳

در دو عالم جز یکی دانیم نه

غیر آن یک را یکی خوانیم نه

گر خیال غیر آید درنظر

نقش او بر دیده بنشانیم نه

عشق جانان روز و شب در جان بود

یک نفس بی عشق جانانیم نه

عشقبازی آیتی در شأن ماست

عاقلی را نیک می دانیم نه

اعتقاد ماست با رندان تمام

منکر احوال مستانیم نه

چشم ما روشن به نور روی اوست

بر خیال غیر حیرانیم نه

دُرد دردش همچو سید می خوریم

در پی دارو و درمانیم نه

غزل شمارهٔ ۱۴۰۴

جان ز جانان دریغ دارم نه

دل به غیری دگر گذارم نه

هر چه دارم امانت عشق است

جز بدان حضرتش سپارم نه

در خرابات همدم جامم

هیچ همدم چو جام دارم نه

ساقیم او و می محبت او

دست از می خوری بدارم نه

دیده روشن به نور طلعت اوست

غیر او در نظر نگارم نه

به جز از تخم دوستی تخمی

در زمین دلم بکارم نه

نفسی بی هوای سید خویش

در همه عمر خود برآرم نه

غزل شمارهٔ ۱۴۰۵

تا نقش خیال تو نگاریم به دیده

کاری به جز این کار نداریم به دیده

از دیدهٔ ما آب روانست به هر سو

از ما بطلب آب بباریم به دیده

غیر تو اگر در نظر ما بنماید

غیرت نگذارد که در آیم به دیده

هر شب به خیالی که به ما روی نمائی

تا روز ستاره بشماریم به دیده

در دیده پدید است نظر کن که توان دید

نقشی و نگاری که نگاریم به دیده

بر خاک درت کاشته شد تخم محبت

امید که ما آب بیاریم به دیده

جان در تن سید تو نهادی به امانت

گر حکم کنی هان بسپاریم به دیده

غزل شمارهٔ ۱۴۰۶

دیده تا نور روی او دیده

هرچه دیده همه نکو دیده

زلف و رویش به همدگر نگرد

کفر و اسلام مو به مو دیده

چشم دریادلی است دیدهٔ ما

در نظر آب سو به سو دیده

دیدهٔ ما یکی یکی بیند

گر چه احول یکی به دو دیده

دیده در آینه نگاهی کرد

جان و جانانه روبرو دیده

چند گوئی که من نمی بینم

روشنست آفتاب کو دیده

نعمت الله نظر از او دارد

نور او را به نور او دیده

غزل شمارهٔ ۱۴۰۷

ما نقش خیال تو نگاریم به دیده

کاری به جز این کار نداریم به دیده

در گوشهٔ دیده به خیال تو نشستیم

عمری به خیالت به سرآریم به دیده

جز تور خیال تو که نقش بصر ماست

در دیده خیالی ننگاریم به دیده

گر زان که ز ما بر سر کوی تو غباریست

بر خاک درت آب بیاریم به دیده

جان در تن ما عشق نهاده به امانت

گر می طلبد هان بسپاریم به دیده

هر شب من و رندی به هوای مه تابان

تا روز ستاره بشماریم به دیده

در دیدهٔ ما معنی سید بنماید

هر صورت خوبی که نگاریم به دیده

غزل شمارهٔ ۱۴۰۸

می نگارد نگار بر دیده

می نماید چو نور در دیده

نور روئی که چشم سر بیند

دیدهٔ ما به چشم سر دیده

هر که بیند به عین ما ، ما را

صدف و بحر و هم گهر دیده

جام می هر که دیده رندانه

هست سیاح بحر و بر دیده

دیده هر ذره ای که می بیند

آفتابیست در قمر دیده

دیده دیده به نور او او را

این نظر دیده ز آن نظر دیده

هرکه او نور نعمت الله دید

جان و جانان به همدگر دیده

غزل شمارهٔ ۱۴۰۹

توئی که راحت جانی و دیده را دیده

توئی که مثل جمال تو دیده نادیده

فروگرفت خیالت سواد مردم چشم

چنانکه نیست تمیز از خیال تا دیده

مرا دلیست چو آئینه روشن و صافی

نگاه کرده در آئینه و تو را دیده

ندیده دیدهٔ من در جهان به جز زویت

خوش است این نظر دیدهٔ خدا دیده

اگر چه موج محیطیم و عین دریائیم

به غیر ماست که ما را ز ما جدا دیده

به سوی مردم دیده نظر کن و بنگر

که نور دیدهٔ خود را به چشم ما دیده

هزار چشمه ز چشمم روان شود هر سو

از آنکه دیده به عین تو چشمها دیده

کسی که دیدهٔ بیگانه بین فرو بندد

هر آینه بودش دیدهٔ آشنا دیده

منم که عارف و معروف نعمت اللهم

ز لا اله گذشته بلای لا دیده

غزل شمارهٔ ۱۴۱۰

به نور دیده دیدم نور دیده

چنان نور و چنین دیده که دیده

ببین آئینهٔ گیتی نمایش

به اسم اعظم او را آفریده

ندیده دیدهٔ ما غیر رویش

چنین نور از خدا ما را رسیده

سعادت بین که سلطان دو عالم

غلامی از دو عالم بر گزیده

منور شد دو چشم ما از آن نور

نظر فرما به نور او که دیده

تمام بلبلان سرمست گشته

نسیمی از گلستانش وزیده

به ما انعام داده نعمت الله

همه عالم به نعمت پروریده

غزل شمارهٔ ۱۴۱۱

ما نقش خیال تو نگاریم به دیده

در دیدهٔ ما بین که توان دید به دیده

نوریست که در دیدهٔ ما روی نموده

روشنتر از این دیدهٔ ما دیده که دیده

در دیدهٔ اهل نظر آن لعبت خندان

بگرفته خوشی گوشه و جائی بگزیده

یک نقطه محیط است که در دور درآمد

این دایره خطیست از آن نقطه کشیده

در آینهٔ خلق نظر کردم و دیدم

عینیست عیان گشته به اخلاق حمیده

هر ذره که که بینی به تو خورشید نماید

آن ذره رسولیست که از غیب رسیده

ذوقی است در این گفتهٔ سید که چه گویم

خود خوشتر از این قول که گفته که شنیده

غزل شمارهٔ ۱۴۱۲

خیالش نقش می بندم به دیده

چنین نقش و خیالی خود که دیده

به نور اوست روشن دیدهٔ من

نظر فرما که بینی نور دیده

الفبا خواندم و کردم فراموش

خطی بر عالم و آدم کشیده

گذشته از وجود و از عدم هم

نمانده سیئات و هم حمیده

خراباتست و ما مست و خرابیم

ز مخموران عالم وارهیده

بیا با ما درین دریا و بنشین

که دریائیست نیکو آرمیده

نگر در آفتاب نعمت الله

که در هر ذره ای روشن بدیده

غزل شمارهٔ ۱۴۱۳

خیالش نقش می بندد به دیده

چنان نقش و چنین دیده که دیده

منور شد به نورش دیدهٔ ما

نظر فرما در این دیده به دیده

عنایت بین که الطاف الهی

چنین حسن لطیفی آفریده

در این دور قمر حاکم به حکمت

خطی بر ماه تابنده کشیده

ملک صورت به خلق بی نظیرش

ملک سیرت به اخلاق حمیده

به رندان می دهد ساقی سرمست

به ما خمخمانه میرانش رسیده

مجرد کیست در عالم چو سید

کسی کز قید عالم وارهیده

غزل شمارهٔ ۱۴۱۴

خوش نقش خیالیست که بستیم به دیده

خوشتر به ازین نقش که بستیم که دیده

در نقش سراپردهٔ این دیده نظر کن

کان نقش نگاریست که در دیده بدیده

گفتم که لبت بوسه دهم گفت ببوسش

شیرین تر ازین قول که گفته که شنیده

در کوی خرابات مغان مست و خرابیم

از دردسر زاهد مخمور رمیده

با ساقی سرمست حریفیم دگر بار

یک جام شرابی به دو صد جم بخریده

دیشب ز در خلوت ما شاه درآمد

مهمان عزیزیست که از غیب رسیده

خلق حسن و خوی حسینیست که او راست

چون سید ما کیست به اوصاف حمیده

غزل شمارهٔ ۱۴۱۵

ما نقش خیال تو کشیدیم به دیده

خوش نقش خیالیست درین دیده بدیده

نوریست که در دیدهٔ ما روی نموده

نقشیست که بر پردهٔ این دیده کشیده

دایم دل ما بر در جانانه مقیم است

گر جان طلبد هان بسپاریم به دیده

این گفتهٔ مستانهٔ ما از سر ذوق است

خود خوشتر ازین قول که گفته که شنیده

بی عیب بود هرچه به ما می رسد از غیب

عیبش مکن ای دوست که از غیب رسیده

خوش خلق عظیمی که همه خلق برانند

صد رحمت حق باد بر اخلاق حمیده

در بندگی سید رندان خرابات

این بنده غلامیست که آن خواجه خریده

غزل شمارهٔ ۱۴۱۶

خیالش نقش می بندد بهه دیده

چنان نقش و چنین دیده که دیده

دو چشمم روشن است از نور رویش

به مردم می نمایم آن به دیده

خیال عارضش در دیدهٔ ما

بود نقشی بر آبی خوش کشیده

صبا در گلستان می خواند شعرم

شنیده غنچه و جامه دریده

درآمد از درم ساقی سرمست

چنان شاهی مرا مهمان رسیده

دلم آئینه گیتی نمائی است

به لطف خود لطیفش آفریده

فتاده آتشی در نی دگر بار

مگر از سیدم حرفی شنیده

غزل شمارهٔ ۱۴۱۷

من روح نازنینم از کالبد رمیده

من ساغر قریبم از ملک جان رسیده

مست می الستم جام بلی به دستم

در خلوتی نشستم با دلبر آرمیده

در کنج جان مقیمم با اهل دل ندیمم

فارغ ز خوف و بی غم ای نور هر دو دیده

خورشید جسم و جانم نور مه روانم

شهباز لامکانم از آشیان پریده

من ناظر خدایم منظور کبریایم

هم شاه و هم گدایم دیده چو من ندیده

فرزند عشق یارم پروردهٔ نگارم

چون گلشکر من و او هستیم پروریده

چون نور لطف اویم جز لطف او چه گویم

هر نکته ای که گویم او گفته و شنیده

درگوشهٔ یقینم با دوست هم قرینم

ایمن ز کفر و دینم از این و آن بریده

مطلوب طالبانم معشوق عاشقانم

من سید زمانم خط بر خودی کشیده

غزل شمارهٔ ۱۴۱۸

از همه آئینه پیدا آمده

نور او درچشم بینا آمده

آن یکی ظاهر شده در هر یکی

هر یکی بنگر که یکتا آمده

بحر در جوشست و رو دارد به ما

آبروی ما بر ما آمده

مجلس عشقست و رندان در حضور

ساقی سرمست تنها آمده

از ولایش ما ولایت یافتیم

حکم ما از ملک بالا آمده

قطره ای بودیم ما بحری شدیم

این چنین دُری ز دریا آمده

نعمت الله رو به میخانه نهاد

میل ما کرده به مأوی آمده

غزل شمارهٔ ۱۴۱۹

سایه و همسایه پیدا آمده

صورت و معنی هویدا آمده

دیدهٔ ما روشن است از نور او

نور او در چشم بینا آمده

قطره و بحر و حباب از ما بجو

زان که جمله عین دریا آمده

خوش بلائی می کشم از عشق او

این بلا بر ما ز بالا آمده

تا نماند هیچ رندی در خمار

ساقی مستی بر ما آمده

سید و بنده به هم آمیخته

هر دو تا گوئی که یکتا آمده

غزل شمارهٔ ۱۴۲۰

در شهادت شاهدی از غیب بی عیب آمده

این چنین شادی خوش بی عیب از غیب آمده

در گلستان غنچهٔ گل در هوای روی او

پیرهن بدریده و بی دامن و جَیب آمده

آن معانی بدیع او بدیع دیگر است

زان که بر وی این کلام الله بی رَیب آمده

نو عروس فکر بکرم شاهدی بس دلکش است

در مشاهد شاهدی می خواهد از غیب آمده

در جوانی نعمت الله با سواد و معرفت

این زمان باز آمده پروانه با شیب آمده

غزل شمارهٔ ۱۴۲۱

در مظهر مطهر مظهر ظهور کرده

جام جهان نما را روشن چو نور کرده

در خلوت خرابات بزم خوشی نهاده

با یار خود نشسته اغیار دور کرده

تمثال بی مثالش در آینه نموده

حسن چنین لطیفی ایثار نور کرده

ما طالب بلائیم اما عنایت او

داده بلا به ایوب او را صبور کرده

بستان سرای ما را سرسبز آفریده

سیلاب رحمت او بر ما عبور کرده

هر آینه که بینی او را به ما نماید

در چشم روشن ما نورش ظهور کرده

خوش آتشی برافروخت عود دلم همه سوخت

از بهر نعمت الله جانها بخور کرده

غزل شمارهٔ ۱۴۲۲

لطفش کرم نموده میخانه دام کرده

در حق جمله عالم انعام عام کرده

میخانه ای چنین خوش بر ما سبیل کرده

ما را شراب داده مست مدام کرده

کرده حلال بر ما جام می محبت

افشای سرّ خود را بر ما حرام کرده

سلطان حسن جانان ملک جهان گرفته

عقل آمده به خدمت خود را غلام کرده

جانان و جان سید باشند نعمت الله

نامش نکو نهاده ختم کلام کرده

غزل شمارهٔ ۱۴۲۳

آن کیست کلای کج نهاده

بر بسته میان و برگشاده

بگشوده در شرابخانه

مستانه صلای عام داده

رندانه درآمده به مجلس

بر دست گرفته جام باده

سلطان خود و سپاه خویشست

گه گشته سوار و گه پیاده

در کنج دل خرابهٔ ما

گنجی ز محبتش نهاده

شاهانه به تخت دل نشسته

جان همچو غلام ایستاده

بر هر طرفش هزار سید

هستند خراب و اوفتاده

غزل شمارهٔ ۱۴۲۴

جنت المأوای ما خلوتسرای میکده

جان سرمست خراباتی فدای میکده

در هوای میکده بر باد خواهم داد دل

هر که را جانی است باشد در هوای میکده

همدم میر خراباتیم و با رندان حریف

پادشاه عالمیم اما گدای میکده

عاشق و مستم برو ای عاقل خلوت نشین

صومعه هرگز ندارم من به جای میکده

صاف درمان است ما را دُرد درد عشق او

هر کرا دردیست باشد در هوای میکده

در سر بازار سودا مایه و سود دکان

هرچه حاصل کرده ام دادم برای میکده

نالهٔ دلسوز سید مطرب عشاق ماست

می نوازد ساز جانها از نوای میکده

غزل شمارهٔ ۱۴۲۵

نوریست به چشم ما نموده

در جام جهان نما نموده

هر آینه که دیده دیده

آئینه به ما خدا نموده

باطن بنگر که پادشاه است

در ظاهر اگر گدا نموده

ما دُردی درد نوش کردیم

این درد به ما دوا نموده

بر دار فنا برآ که ما را

در عین فنا بقا نموده

در بحر محیط غرق گشتیم

ماهیت ما به ما نموده

بیگانه ندیده سید ما

او را همه آشنا نموده

غزل شمارهٔ ۱۴۲۶

در آینه عشق او نموده

حسنی به من و تو رو نموده

هر آینه را تو نیز بنگر

کو آینه را نکو نموده

در جام جهان نما نظر کن

گو دیده جمال او نموده

یک رو بود آینه چو بنمود

یک روست اگرچه دو نموده

بر آینه آفتاب چون یافت

پنهان چه کنیم چو نموده

با آینه روبرو نشسته

آن آینه روبرو نموده

در آینهٔ وجود سید

عالم همه مو به مو نموده

غزل شمارهٔ ۱۴۲۷

چشم نابینای ما از او بینا شده

هرکه دیده دیدهٔ ما همچو ما شیدا شده

آفتابی رو به مه بنموده در دور قمر

این چنین حسن خوشی در آینه پیدا شده

آب چشم ما به هر سو رو نهاده می رود

قطره قطره جمع گشته وانگهی دریا شده

دل به دست زلف او دادیم چون ما صد هزار

سر به پای او نهاده در سر سودا شده

ما بلای عشق او آلاء و نعما گفته ایم

زانکه کار مبتلایان از بلا بالا شده

عشق آمد شادمان و عقل و غم بگریختند

این چنین شاه آمده ساقی بزم ما شده

سید ما عاشقانه ترک عالم کرد و رفت

گوئیا با حضرت یکتای بی همتا شده

غزل شمارهٔ ۱۴۲۸

حسن او در آینه پیدا شده

هر که دیده همچو ما شیدا شده

چشم ما روشن به نور روی اوست

دیدهٔ ما این چنین بینا شده

عین ما بیند به عین ما چو ما

عارفی کو غرقهٔ دریا شده

شمع عشقش آتشی در ما زده

سوخته داند که او چون تا شده

بر در او جنت المأوای ماست

دل مقیم جنت المأوا شده

قاب قوسین از میان برداشته

واقف اسرار او ادنی شده

نعمت الله در سخن آمد از آن

مشکلات عالمی حل وا شده

غزل شمارهٔ ۱۴۲۹

دیدهٔ دل از تو منور شده

مجمع جان از تو معطر شده

زلف تو آشفته شده سر به سر

در سر سودات بسی سر شده

این دل ما بود به عشق تو خوش

وصل تو را یافته خوشتر شده

ذره ای از نور رخت تافته

در نظر روشن ما خور شده

قطره ای از آب زلال لبت

گشته روان چشمهٔ کوثر شده

نقش خیال تو پدید آمده

آدم از آن نقش مصور شده

ساغر می داده نشانی به ما

زان لب ما همدم ساغر شده

عقل اگر آمد و گر شد چه شد

آمده بسیار و مکرر شده

بنده زده بوسه ای بر پای او

در همه جا سید و سرور شده

غزل شمارهٔ ۱۴۳۰

دیده صبح از تو منور شده

طرهٔ شام از تو معنبر شده

باد صبا بوی تو را یافته

عالم از آن بوی معطر شده

در نظر اهل نظر کائنات

نقش خیالیست مصور شده

صورت و معنی چو مه و آفتاب

هر دو به هم نیک برابر شده

گشته روان چشمهٔ آب حیات

رهگذر ما همه خوشتر شده

عین مسما بود اسمش از آن

آمده و اول دفتر شده

گفتهٔ نوباوهٔ سید شنو

نه سخن آنکه مکرر شده

غزل شمارهٔ ۱۴۳۱

جز یکی نیست بیائید که گوئیم همه

همه از عین یکی باز بجوئیم همه

ای که گوئی که چنان گفت و چنین می گوید

وقت آن است که در آب بشوئیم همه

ما همه آب حیاتیم و همه بحر محیط

گرچه مانند حبابیم بر اوئیم همه

بوی آن زلف ز هر تارهٔ مو می شنویم

لاجرم زلف بتان جمله ببوئیم همه

عقل دیوانه شود چون شنود قصهٔ عشق

دور نبود که بگوئیم که دوئیم همه

آبروی همهٔ قطره چو ما می بینیم

شاید ار ما همهٔ قطره بپوئیم همه

نعمت الله چو یکی باشد آن یک همه اوست

آن یکی را سزد ار زان که بگوئیم همه

غزل شمارهٔ ۱۴۳۲

فارغ است این ساقی ما از همه

باز آورده است ما را از همه

روز امروز است دیشب در گذشت

بگذر از فردا و فردا از همه

آبرو گر بایدت با ما نشین

ما ز دریا جو و دریا از همه

عارفانه شرح اسما را بخوان

یک مسما جو و اسما از همه

ای که گوئی از که جویم کام خود

از همه اشیا و اشیا از همه

سر بنه بر خاک پای عاشقان

تا شود جای تو بالا از همه

نعمت الله رند سرمستی خوش است

در دو عالم اوست یکتا از همه

غزل شمارهٔ ۱۴۳۳

از همه پنهان و پیدا از همه

کی شناسد این سخن را بر همه

آفتابی می نماید ماه ما

این چنین نوری بود در خور همه

می برنگ جام پیدا آمده

یک شرابست او ولی ساغر همه

ساقی ار بخشد تو را خمخانه ای

عاشقانه همچو ما می خور همه

لطف او مخمور کی ماند کسی

مست گرداند می و دلبر همه

جام می بشکست و می بر ما بریخت

خرقهٔ ما شسته شد دفتر همه

عالمی چون آینه روشن شده

می نماید سید ما در همه

غزل شمارهٔ ۱۴۳۴

برافشان کلاله ز روی چو لاله

صراحی به دست آر پرکن پیاله

مکن عیب رندان اگر باده نوشند

که پیش از من و تو چنین شد حواله

اگر عشق جانان مرا حاصل آید

روان جان سپارم چو این است احاله

منم بندهٔ او و دارم گواهان

دلم وقف عشق است و جانم قباله

میان من و او چو موئی نگنجد

چه قدر رقیب و چه جای دلاله

اگر نی بنالد مزن دست بر وی

که از نالهٔ ما گرفته است ناله

اگر ذوق داری بخوان گفتهٔ ما

که یک پند سید به از صد رساله

غزل شمارهٔ ۱۴۳۵

جانی که از تو نازد زیبا بود همیشه

چشمی که در تو بیند بینا بود همیشه

بلبل به دولت گل ناطق بود دو روزی

طوطی نطق عاشق گویا بود همیشه

گر در سماع عارف غوغا بود عجب نیست

جائی که باده نوشند غوغا بود همیشه

موج از زبان دریا می گفت این حکایت

قطره به ما چو پیوست از ما بود همیشه

چشمش به یک کرشمه غارت کند جهانی

در ملک جان از آن رو یغما بود همیشه

گفتم که عشق سید پنهان کنم ولیکن

هر کس که گشت عاشق رسوا بود همیشه

غزل شمارهٔ ۱۴۳۶

به خدا تا ز خود شدم آگاه

بی خدا نیستم دمی والله

گرد کنج خراب می گشتیم

تا به گنجی فرو شدم ناگاه

یوسف جان نازنین تنم

سوی مصر دل آمد از تک چاه

مهر عشقش چو رو نمود به من

گرچه بودم هلال گشتم ماه

نور ظاهر شد و نماند ظلام

گشت فانی غلام و باقی شاه

چون همه اوست غیر او کس نیست

گفته ام لا اله الا الله

لاجرم سید وجود خودم

نعمت اللهم وز خود آگاه

غزل شمارهٔ ۱۴۳۷

هر بنده که سوی شه برد راه

هم شاد بود به دولت شاه

ما شاه درون پرده دیدیم

دیگر نرویم سوی خرگاه

ای شاه تو قرص آفتابی

ما خاک محقریم در راه

تو جان طلبی و ما نخواهیم

هستیم در این سخن به اکراه

ما زان تو ایم هر چه داریم

العبد و ماله لمولاه

هست از نظر تو ناظر حق

سلطان دو کون نعمت الله

غزل شمارهٔ ۱۴۳۸

راهیم و رهنمائیم هم رهرویم و همراه

هم سیدیم و بنده هم چاکریم و هم شاه

جام می لطیف است این جسم و جان که داریم

در باطن آفتابیم در ظاهریم چون ماه

گاهی چنین که بینی بر تخت چون سلیمان

گاهی چنانکه دانی چون یوسفیم در چاه

رندیم و لاابالی سرمست در خرابات

با ساقئی حریفیم دایم به گاه و بیگاه

در راه بی کرانه ما می رویم دایم

گر عزم راه داری ما با تو ایم همراه

ای بنده بندگی کن تا پادشاه گردی

زیرا که پادشاهند این بندگان درگاه

توقیع آل دارد حکم ولایت ما

باشد نشان آن حکم بر نام نعمت الله

غزل شمارهٔ ۱۴۳۹

صورتا چاکر است و معنی شاه

باطنا آفتاب و ظاهر ماه

لیس فی الدار غیره دیار

وحده لا اله الا الله

در همه آینه جمال نمود

غیر او را ندیده ام والله

گاه عاشق بود گهی معشوق

جز یکی نیست رهبر و همراه

جامع جملهٔ کمالات است

بندهٔ کامل است عبدالله

نعمت الله را به دست آور

تا ز خلق خدا شوی آگاه

غزل شمارهٔ ۱۴۴۰

حزنی آمد به نزدم صبحگاه

ره ندادم شد ز پیشم رو سیاه

در طریق عاشقی مردانه باش

تا رسی در بارگاه پادشاه

رهزنان در راه بسیارند لیک

رهبری جو تا نگردد دین تباه

سالک رهدار می دانی که کیست

آن که راه خویشتن دارد نگاه

راه تجرید است اگر ره می روی

بگذر از اسباب ملک و مال و جاه

در طریق حق گناه تو توئی

بگذر از خود گر نمی خواهی گناه

بزم سید جوی و کوی می فروش

روید از این خانهٔ بی راه آه

غزل شمارهٔ ۱۴۴۱

دل ز ما کردی بری یعنی که چه

هیچ با ما ننگری یعنی که چه

بی حریفان خلوتی دارم مدام

می به تنها می خوری یعنی که چه

می نهی لب بر لب جام شراب

آبرویش می بری یعنی که چه

رو گشائی راز گوئی با صبا

پردهٔ گل می دری یعنی که چه

بر سر راه امید افتاده ایم

بر سر ما نگذری یعنی که چه

هر نفس آئینهٔ روشن دلی

می بری می آوری یعنی که چه

دم مزن از سیدی گر عاشقی

بندگی و سروری یعنی که چه

غزل شمارهٔ ۱۴۴۲

سروری خواهی بیا و سر بنه

سر نهادی پا از آن خوشتر بنه

پیش پیشانی مده دستار را

مفردی دستار را بستر بنه

ای که گوئی جام می نوشیده ایم

خم بگیر ای یار ما ساغر بنه

تا کی از دفتر سخن گوئی به ما

لوح محفوظش بخوان دفتر بنه

عارفانه نفی غیر او بکن

رو قدم در راه پیغمبر بنه

گر نداری ذوق سرمستی ما

رخت بند و بار خود بر خر بنه

سر به پای سید مستان فکن

این کلاه سلطنت از سر بنه

غزل شمارهٔ ۱۴۴۳

برو ای عقل و پند مست مده

پند سرمست می پرست مده

جان مده گر هوای ما داری

دامن ذوق ما ز دست مده

ساقیا جام می بیار و بیا

به جز از می به دست مست مده

خاطر ما چو زلف خود مشکن

سر موئی به ما شکست مده

نعمت الله را به دست آور

لیکن او را به هر چه هست مده

غزل شمارهٔ ۱۴۴۴

دامن عاشقان ز دست مده

جام می جز به رند مست مده

خاطر ما چو زلف خود مشکن

سر موئی به ما شکست مده

می به زاهد مده که حیف بود

جز به مستان می پرست مده

حالیا حال را غنیمت دان

وقت خود را به نیست و هست مده

نعمت الله را به دست آور

این چنین نعمتی ز دست مده

غزل شمارهٔ ۱۴۴۵

بیا ای ساقی مستان و جام می به مستان ده

بیا آب حیاتت را به دست می پرستان ده

به میخواران مده می را که قدر می نمی دانند

چو خیری می کنی ساقی بیاور می به مستان ده

بیا ای صوفی صافی و دُرد درد دل درکش

چه می لرزی به جان آخر بیا جان را به جانان ده

اگر فرمان رسد از شه که سر در پای او انداز

تو پا انداز کن سر را به شکرانه روان جان ده

چه خوش گنجیست عشق او که در عالم نمی گنجد

چنین گنج ار کسی جوید نشانش کنج ویران ده

نشان رند سرمستی اگر یاری ز تو جوید

کرم فرما ز لطف خود نشان او به یاران ده

اگر جمعیتی خواهی در آ در مجمع سید

و گر دل می دهی باری بدان زلف پریشان ده

غزل شمارهٔ ۱۴۴۶

می عشقش به شیر مردان ده

دُرد دردش به دردمندان ده

ساقیا دست ما و دامن تو

ساغر می به دست یاران ده

می به زاهد مده که باشد حیف

درد وی جام می به رندان ده

جرعه نوشان جام خود بگذار

جرعهٔ جام خود به ایشان ده

کربلا را به عاشقان بخشی

بخش من ز آن بلا فراوان ده

نوش کن جام می که نوشت باد

جرعه ای هم به باده نوشان ده

نعمت الله مده به می خواران

میر مستان به می پرستان ده

غزل شمارهٔ ۱۴۴۷

بیا ساقی و جام می به ما ده

به ما یک وجه از بهر خدا ده

دو صد جان قیمت یک ساغر توست

به درویشان خدا را بی بها ده

جهانی از تو می یابد نواها

نصیبی هم به مای بینوا ده

درون خلوت ار بارم ندادی

مرا بر آستان خویش جا ده

تو در جانی و جان در جستجویت

مده ما را غلط ما را رها ده

که داند قدر دُرد درد عشقت

بیا و دُرد دردت را مرا ده

تو سلطانی و سید بندهٔ تو

عطائی گر دهی باری مرا ده

غزل شمارهٔ ۱۴۴۸

ساقی قدحی شراب در ده

دل سوخته را کباب در ده

راضی نشوم به یک دو سه جام

لطفی کن و بی حجاب در ده

از پردهٔ غیب روی بنما

در خطهٔ جان خطاب در ده

ای عشق ندای پادشاهی

در ملک چو آفتاب در ده

در ده کس نیست جمله مستند

بانگی بده خراب در ده

ما گمشدگان کوی عشقیم

راهی بنما صواب در ده

در بیداری اگر صلائی

ما را ندهی خراب در ده

پنهان چه دهی شراب وحدت

رندانه و بی حجاب در ده

شادی روان نعمت الله

دهدار مرا شراب در ده

غزل شمارهٔ ۱۴۴۹

چنین دیوان که ما داریم از دیوان دیوان به

چه جای دیو با دیوان که از ملک سلیمان به

دوای درد دل درد است اگر داری غنیمت دان

که دُرد درد عشق او به نزد ما ز درمان به

رهاکن کفر و هم کافر مسلمان باش مردانه

چوخواهی مرد ای درویش اگر میری مسلمان به

دل معمور آن باشد که خوش گنجی بود در وی

دگر گنجی در او نبود بسی زان کنج ویران به

چو دل با تو نمی ماند به دلبر گر دهی اولی

چو جای از تن بخواهد شد فدای روی جانان به

خراباتست و رندان مست و ساقی جام می بر دست

چنین بزمی ملوکانه ز خاقانی خاقان به

غلام سید ما شو که سلطان جهان گردی

به نزد حق غلام او بسی از شاه سلطان به

غزل شمارهٔ ۱۴۵۰

دولتت را که هست پاینده

باد فرخنده سال آینده

سایهٔ دولت تو بر عالم

باد چون آفتاب تابنده

بر در حضرتت ملازم وار

جملهٔ خلق شاه تابنده

غزل شمارهٔ ۱۴۵۱

گر به خانه روی و در بندی

به حقیقت بدان که دربندی

ملک شروان چه می‌کنی عارف

به طلب پادشاه دربندی

همدانی طلب همی کردم

یافتم آن عزیز الوندی

غزل شمارهٔ ۱۴۵۲

درد می‌کش که تا دوا یابی

درد می‌نوش تا صفا یابی

ای که گوئی خدای می‌جویم

بگذر از خود که تا خدا یابی

گر نوایی ز عارفی جویی

بینوا شو که تا نوا یابی

گر گدائی کنی چو درویشان

هر چه خواهی ز پادشا یابی

بزم عشق است و عاشقان سر مست

به ازین مجلسی کجا یابی

از فنا خوش بقا توانی یافت

رو فنا شو که تا بقا یابی

نعمت‌اللّه را اگر جویی

به خرابات رو که تا یابی

غزل شمارهٔ ۱۴۵۳

در آ در بحر ما با ما که عین ما به ما بینی

به چشم ما نظر می‌کن که تا نور خدا بینی

بیا و نوش کن جامی ز دُرد درد عشق او

حریف دردمندان شو که درد دل دوا بینی

مگر آئینه گم کردی که بی‌آئینه می‌گردی

به بینی روی خود روشن اگر آئینه را بینی

ز خود بینی نخواهی دید آن ذوقی که ما داریم

خدابین شو که غیر او چو بینی هوا بینی

خیال غیر اگر داری خیالی بس محال است آن

اگر تو غیر او جوئی ندانم تا کجا بینی

اگر فانی شوی از خود توئی باقی جاویدان

سر دار فنا بنشین که تا دار بقا بینی

غلام سید ما شو که چون بنده شوی خواجه

به نور نعمت اللّه بین که تا نور خدا بینی

غزل شمارهٔ ۱۴۵۴

وه چه حسن است اینکه پیدا کرده ای

شکل جان را آشکارا کرده ای

صورت و معنی پدید آورده ای

تا جمال خود هویدا کرده ای

غنچه ای از گلستان بنموده ای

بلبلان را مست و شیدا کرده ای

ترک چشم مست را می داده ای

عقل هر هشیار یغما کرده ای

گوهری را در صدف بنهاده ای

چشم ما را عین دریا کرده ای

جود هر عاشق وجود تو است باز

نام خود معشوق یکتا کرده ای

باز سید را به خود بنموده ای

وز کلام خویش گویا کرده ای

غزل شمارهٔ ۱۴۵۵

نرگست را باز سرخوش کرده ای

سنبلت بر گل مشوش کرده ای

دست از خون دل بیچارگان

باز می بینم منقش کرده ای

آتشی در جان ما انداختی

گوئیا نعلم در آتش کرده ای

جان ما را مبتلا کردی به هجر

عیش ما را باز ناخوش کرده ای

من نگویم ترک عشقت گر چه تو

یاری دیرینه ترکش کرده ای

ای دل آخر چیست حالت بازگوی

کاین چنین افتاده ای غش کرده ای

حال دل سید ز زلف یار پرس

زآنکه دل آنجا تو بندش کرده ای

غزل شمارهٔ ۱۴۵۶

می حلالت باد اگر در بزم رندان خورده ای

نوش جانت باد اگر باد باده نوشان خورده ای

قوت جان و قوت دل دُردی درد است ای عزیز

قوت و قوت خوشی داری اگر آن خورده ای

در خرابات فنا جام بقا را نوش کن

تا توان گفتن که می با می پرستان خورده ای

ای دل سرمست من جانم فدا بادت که باز

می ز جام جان و نقل از بزم جانان خورده ای

نعمت فردوس اعلی نیست قدرش پیش تو

گوئیا نزل خوشی از خوان سلطان خورده ای

غم مخور گر خورده ای از عشق او جام شراب

کان می پاک حلال است و به فرمان خورده ای

یا حریف نعمت اللهی که این سان سرخوشی

یا ز خم خسروانی می فراوان خورده ای

غزل شمارهٔ ۱۴۵۷

عشق تو گنجی و دل ویرانه ای

مهر تو شمعی و جان پروانه ای

عقل دوراندیش و ما در عشق تو

نیست الا بیدلی دیوانه ای

آشنای عشقت آن کس شد که او

همچو ما گشت از خرد بیگانه ای

کار ما از جام ساغر درگذشت

ساقیا پر کن بده پیمانه ای

صوفی و صافی و کنج صومعه

ما و یار و گوشهٔ میخانه ای

غرقهٔ خوناب دل شد چشم ما

در نظر داریم از آن دردانه ای

عاشقی را سیدی باید چو من

پاکبازی عارفی فرزانه ای

غزل شمارهٔ ۱۴۵۸

خرمنی گندم نگر در دانه ای

قرب صد دانه ببین هر شانه ای

گر چه دندانه بسی باشد ببین

یک حقیقت عین هر دندانه ای

از فروغ آفتاب روی او

ماهروئی هست در هر خانه ای

روشنست از شمع بزمش عشق ما

روح اعظم نزد او پروانه ای

برزخ جامع مقام ما و توست

خوش بساز آنجا چو ما کاشانه ای

گر حریف نعمت اللهی بیا

نوش کن شادی ما پیمانه ای

غزل شمارهٔ ۱۴۵۹

نیک سیاح جهان گردیده ای

نور چشم عین ما گردیده ای

دیدهٔ اهل نظر دیدی بسی

در نظر ما را چه نور دیده ای

نقد هر کس همچو نقاشان شهر

دیده ای و یک به یک سنجیده ای

خار خوردی همچو بلبل لاجرم

خوش گلی از گلستانش چیده ای

گفتهٔ مستانهٔ رندان شنو

این چنین قولی دگر نشنیده ای

عشقبازی نیک دانی همچو ما

گر چو با این کار ما ورزیده ای

گر چو سید سوختی در آتشش

چون شرر بر جان چرا لرزیده ای

غزل شمارهٔ ۱۴۶۰

به چشم مست ما نگر که نور روی او بینی

همه عالم به نور او اگر بینی نکو بینی

خیالی نقش می بندی که این جان است و آن جانان

بود این رشته یک تو و لیکن تو دو تو بینی

در آ با ما درین دریا و با ما یکدمی بنشین

که آبروی ما یابی و دریا سو به سو بینی

ز سودای سر زلفش پریشانست حال دل

اگر زلفش به دست آری پریشان مو به مو بینی

بیا آئینه ها بستان و روی خود در آن بنما

که محبوب محبت خود نشسته روبرو بینی

مرا گوئی که غیر او توان دیدن معاذالله

چو غیرش نیست در عالم بگو چون غیر او بینی

به جان سید رندان که من او را به او دیدم

اگر چشمت بود روشن تو هم او را به او بینی

غزل شمارهٔ ۱۴۶۱

ای که می گوئی که هستم از منی

از منی بگذر که این دم با منی

پیش کاید آدمی اندر وجود

معنیش جان بود و در صورت منی

از منی بگذر چو مردان خدا

کز منی پیدا شود مرد و زنی

سروری یابی چو سرداران عشق

گر به پای عاشقان سرافکنی

جان تو چون یوسف و تن پیرهن

یوسف مصری نه این پیراهنی

چون ز هر دل روزنی با حق بود

خاطر موری سزد گر نشکنی

نعمت الله جو که تا یابی مراد

بگذر از دنیا که دونست و دنی

غزل شمارهٔ ۱۴۶۲

بیا بر چشم ما بنشین که خوش آب روان بینی

دمی از خود بیاسائی سر آبی چنان بینی

در آ در گوشهٔ دیده کناری گیر از مردم

که بر دست و کنار آنجا کنارش در میان بینی

خیال عارضش جوئی در آب چشم ما می جو

که نور دیدهٔ مردم درین آب روان بینی

به بحر ما خوشی چون ما در آ با ما دمی بنشین

که ما را عین ما هم چون محیطی بی کران بینی

نشان و نام خود بگذار بی نام و نشان می رو

چو بی نام و نشان گشتی به نام او نشان بینی

حریف بزم رندان شو که عمر جاودان یابی

به میخانه در آ با ما که میر عاشقان بینی

ز سید جام می بستان و جام و می به هم می بین

بیابی لذتی چون ما اگر این بینی آن بینی

غزل شمارهٔ ۱۴۶۳

گفتم که نقش رویت گفتا در آب بینی

گفتم خیال وصلت گفتا به خواب بینی

گفتم لبت ببوسم گفتا بیار جامی

گفتم چه می کنی گفت تا در شراب بینی

گفتم حجاب بردار تا بی حجاب بینم

گفتا توئی حجابم چون بی حجاب بینی

ای عقل اگر بیابی ذوقی که هست ما را

هر قطره ای درین بحر دُر خوشاب بینی

در بارگاه خسرو گر بگذری چو فرهاد

شوری ز عشق شیرین در شیخ و شاب بینی

گر چشم تو ببیند نوری که دیده چشمم

هر ذره ای که بینی چون آفتاب بینی

از بحر نعمت الله گر جرعه ای بنوشی

دریا و ماسوی الله جمله سراب بینی

غزل شمارهٔ ۱۴۶۴

عالمی صورتست و او معنی

صورتی بس خوش و نکو معنی

صورت ار صدهزار می بینی

جز یکی را دگر مگو معنی

زلف هر صورتی که می گوئیم

می شماریم مو به مو معنی

ما ز ما عین آب می جوئیم

آب را دیده سو به سو معنی

خوش حبابی برآب در دورست

جام صورت بود در او معنی

مرد صورت پرست می گوید

همه خود صورتست کو معنی

نعمت الله را اگر یابی

دامنش گیر از او بجو معنی

غزل شمارهٔ ۱۴۶۵

شاه عالم گداست تا دانی

این گدا پادشاست تا دانی

هر خیالی که نقش می بندی

مظهر حسن ماست تا دانی

در محیطی که نیست پایانش

جان ما آشناست تا دانی

دل مجنون به عاشقی لیلی

مبتلای بلاست تا دانی

دُرد دردش بنوش خوش می باش

که تو را این دواست تا دانی

آفتابی و سایهٔ عالم

مر ترا در قفاست تا دانی

نعمت الله به خلق بنماید

هر چه لطف خداست تا دانی

غزل شمارهٔ ۱۴۶۶

غیر حق باطلست تا دانی

عقل از این غافل است تا دانی

موج بحریم و عین ما آبست

عالمش ساحلست تا دانی

هر که عالم نشد به علم رسول

به خدا جاهلست تادانی

آنکه دانست این سخن به تمام

بندهٔ کاملست تا دانی

هر تجلی که بر دلت آید

از خدا نازل است تا دانی

هر که غیر از خداست ای درویش

همه بی حاصل است تا دانی

کشتهٔ عشق و زنده ام جاوید

سیدم قاتل است تا دانی

غزل شمارهٔ ۱۴۶۷

همه تقدیر اوست تا دانی

همه زان رو نکوست تا دانی

جسم و جان را به همدگر می بین

بنگر آن مغز و پوست تا دانی

گفتهٔ عاشقان به جان بشنو

غیر این گفتگوست تا دانی

آب باشد یکی و ظرف بسی

گر چه مشک و سبوست تا دانی

با تو گر ماجرا همی دادم

غرضم شستشوست تا دانی

جام گیتی نماست در نظرم

جسم و جان روبروست تا دانی

نعت الله که نور دیدهٔ ماست

مظهر لطف اوست تا دانی

غزل شمارهٔ ۱۴۶۸

هر چه هست آن یکی است تا دانی

جان جانان یکی است تا دانی

ساغر می یکیست نوشش کن

میر مستان یکی است تا دانی

موج و دریا اگرچه دو نامند

عین ایشان یکی است تا دانی

درخرابات عشق مستان را

کفر و ایمان یکی است تا دانی

روی خود را در آینه بنگر

دو مگو آن یکی است تا دانی

سخن ما یکیست دریابش

قول یاران یکی است تا دانی

نعمت الله در همه عالم

نزد رندان یکی است تا دانی

غزل شمارهٔ ۱۴۶۹

در وجود او یکی است تا دانی

آن یکی بی شکی است تا دانی

جز یکی نیست پادشاه وجود

گر چه شکرلکی است تا دانی

هر سپاهی ز لشکر سلطان

شاه و خانی یکی است تا دانی

گر بیابی هزار موج حباب

عین ایشان یکی است تا دانی

عقل در بارگاه حضرت عشق

به مثل دلقکی است تا دانی

با محیطی که ما در آن غرقیم

هفت بحر اندکی است تا دانی

هر که داند که ما چه می گوئیم

یارکی زیرکی است تا دانی

نعمت الله که میرمستان است

ساقی نیککی است تا دانی

میر میران به نزد سید ما

میرک خُردکی است تا دانی

غزل شمارهٔ ۱۴۷۰

همه عین همند تا دانی

همه جام جمند تا دانی

باده نوشان که همدم مایند

عاشق بی غمند تا دانی

هفت دریا به پیش دیدهٔ ما

به مثل شبنمند تا دانی

نازنینان و سرو بالایان

در چمن می چمند تا دانی

بندگان جناب سید ما

در حرم محرمند تا دانی

رند و ساقی یکی است دریابش

جام و می همدمند تا دانی

گرچه بسیار عاشقان باشند

همچو سید کم اَند تا دانی

غزل شمارهٔ ۱۴۷۱

در هوای دنیای دون دنی

روز و شب جانی به غصه می کنی

بی خبر از یوسف مصری چرا

در خیال مژده پیراهنی

ریسمان حرص دنیائی مدام

گرد خود چون عنکبوتی می تنی

گر تموز خان میری عاقبت

موم گردی فی المثل گر آهنی

خوش نشینی بر سر تاج شهان

گر به خاک راه خود را افکنی

حی قیومی و فارغ از هلاک

در خرابات فنا گر ساکنی

هر که را بگذار و جام می بنوش

نعمت الله جو اگر یار منی

غزل شمارهٔ ۱۴۷۲

ما آن تو ایم ، آن تو دانی

دل داده تو را و جان ، تو دانی

در عشق تو صادقیم جانا

صدق دل عاشقان تو دانی

دانی که تو چیست حال جانم

حال همهٔ جهان تو دانی

گر درد به ما دهی و گر صاف

تو حاکمی این و آن تو دانی

بی نام و نشان کوی عشقیم

دادیم تو را نشان تو دانی

از هر دو جهان کناره کردیم

سری است درین میان تو دانی

مستیم و حریف نعمت الله

میخانهٔ ما همان تو دانی

غزل شمارهٔ ۱۴۷۳

بی عشق مباش یک زمانی

کز عشق نکرد کس زیانی

آن آن دارد که عشق دارد

بی عشق کسی ندارد آبی

گر دست دهد ز ساقی ما

یک جرعهٔ می بخر به جانی

می نوش کنیم و عشق بازیم

گر زان که دهد خدا امانی

ساقی قدحی بیار حالی

مطرب غزلی بخوان روانی

این علم بدیع نعمت الله

بنویس معانی بیانی

غزل شمارهٔ ۱۴۷۴

تنها نه منم عاشق تو بلکه جهانی

گر جان طلبی هان بسپارند روانی

هر سو که نظر می کنم ای نور دو چشمم

بینم چو خودی بر سر کویت نگرانی

گر نام من ای یار بر آید به زبانت

در هر دو جهان یابم از آن نام و نشانی

خواهی که به پیری رسی ای جان ز جوانی

زنهار مکن قصد دل هیچ جوانی

این علم معانیست که کردیم بیانش

خود خوشتر از این قول که کرده است بیانی

ما نقش خیال تو نگاریم به دیده

بی نقش خیال تو نباشیم زمانی

در آینهٔ دیدهٔ سید همه بینند

آن نور که دیدیم در این دیده عیانی

غزل شمارهٔ ۱۴۷۵

نعمت الله نمی شود فانی

این چنین دانی ار مسلمانی

عارف ار خرقه ای براندازد

نقش بندد خیال سبحانی

هر که او جان فدای جانان کرد

شاید ار گوئیش که جانانی

یک حقیقت به هر زبان گویا

خوش کلامی بود اگر خوانی

سر زلفش اگر به دست آری

جمع گردی ازین پریشانی

قول سید شنو که سلطان است

چه کنی گفته های خاقانی

غزل شمارهٔ ۱۴۷۶

حرف جام شراب اگر دانی

نسخهٔ جسم و روح برخوانی

صورتا ساغری و معنی می

ظاهراً این و باطناً آنی

عشق و معشوق و عاشق خویشی

دل و دلدار و جان و جانانی

چون سر زلف او پریشان شو

جمع می باش از پریشانی

در نظر نور دیدهٔ خلقی

گرچه از نور دیده پنهانی

هر چه خواهی ز خود طلب می کن

که توئی هر چه خواهی ار دانی

شادی روی نعمت الله نوش

می وحدت ز جام سبحانی

غزل شمارهٔ ۱۴۷۷

خواه نباتی و خواه حیوانی

هر یکی مظهریست ربانی

می و جامی و عاشق و معشوق

موج و بحر و حباب را مانی

دل خود را به دست زلفش ده

جمع می باش از پریشانی

گفتهٔ عارفان به جان بشنو

چند گفتار این و آن خوانی

گاه در نزد یار خود می جوی

باش با یارکان کرمانی

ای که جویای این و آن گشتی

باش با خود هم این و هم آنی

عارفانه به تخت دل بنشست

سید مسند سلیمانی

غزل شمارهٔ ۱۴۷۸

مرنجان جان باقی را برای این تن فانی

دریغ از آن چنان جانی که بهر تن برنجانی

به دشواری مخور خونی مشو ممنون هر دونی

قناعت کن ز کسب خود بخور نانی به آسانی

هوای دیو نفسانی مسخر کن سلیمانی

چرا عاجز شدی آخر به دست دیو نفسانی

شراب عشق او در کش که تا چون ما شوی سرخوش

اگر فرمان نخواهی برد مخمورم تو می دانی

بزن شمشیر مردانه بگیر اقلیم شاهانه

بیا بر تخت دل بنشین که در عالم تو سلطانی

اگر دنیی اگر عقبی طلبکار همان ارزی

هر آن چیزی که می ورزی حقیقت دان که خود آنی

حریف نعمت الله شو که ذوق با خوشی یابی

چرا مخمور می گردی مگر غافل ز یارانی

غزل شمارهٔ ۱۴۷۹

گر چه آب حیات را مانی

در جهان جاودان کجا مانی

ای که گوئی به پادشا مانم

غلطی کرده ای گدا مانی

بر سر پل چه خانه می سازی

زود باشد که بی سرا مانی

ما چنین مست و تو چنان مخمور

که به رندان بزم ما مانی

درد باید که تا دوایابی

درد چون نیست بی دوا مانی

از رفیقی سید عالم

حیف باشد اگر تو وامانی

غزل شمارهٔ ۱۴۸۰

زهی عقل و زهی دانش که تو خود را نمی دانی

دمی باخود نپردازی کتاب خود نمی دانی

چو تو نشناختی خود را چگونه عارف اوئی

خدای خود نمی دانی بگو تا چون مسلمانی

خیالی نقش می بندی که کار بت پرستانست

رهاکن این خیال خود که یابی زان پشیمانی

اگر زلفش به دست آری بیابی مجمع دلها

بسی جمعیتی یابی از آن زلف پریشانی

گر از میخانهٔ باقی می جام فنا نوشی

حیات جاودان یابی و گردی ایمن از فانی

حریف نعمت الله شو که تا جانت بیاساید

که دارد در همه عالم چنین همصحبت جانی

غزل شمارهٔ ۱۴۸۱

ای درد تو درمان من جان منی تو یا تنی

من خود که باشم من تو ام می از من و تو خود منی

کل وجود جودک من جودک موجودنا

با من مگو ترکی دگر تا کی منی و سن سنی

خلوتسرای چشم ما خوش گوشهٔ آب روان

بر چشم ما بنشین دمی ای چشم ما را روشنی

هم سر توئی هم سر توئی هم مصر پر شکر توئی

هم یوسف دلبر توئی هم شخص و هم پیراهنی

جان مغز بادام است و تن همچون شجر ای جان من

تو در میان جان و تن ای جان دل چون روغنی

گر چه گدای حضرتم سلطان ملک همتم

ور چه فقیر خدمتم هستم ز عشق تو غنی

سید به جستجوی تو گردد به هر در روز و شب

او در برون جویای تو ، تو خود درون مخزنی

غزل شمارهٔ ۱۴۸۲

هر زمان خاطر مرا شکنی

عهد بندی و باز واشکنی

مشکن آن زلف پرشکن که دلم

بشکند چون تو زلف را شکنی

مهر مهرت نهاده ام بر دل

حیف باشد که از جفا شکنی

ما به عهدت درست جانبازیم

گرچه تو قول و عهد ما شکنی

چون مراد تو دل شکستن ماست

دل به تو داده ایم تا شکنی

سر ما آستانهٔ در تو

گر به صد پاره بارها شکنی

نعمت الله شکستهٔ عشق است

بیگناهی دلش چرا شکنی

غزل شمارهٔ ۱۴۸۳

هرکه از ذوق خبر دارد و داند سخنی

بجز از گفتهٔ عشاق نخواند سخنی

عاشقانه ز سر ذوق سخن می گویم

غیر این گفتهٔ مستانه نماند سخنی

سخن واعظ مخمور به کاری ناید

گرچه آید به سر منبر و راند سخنی

سخن نیک توان گفت ولیکن به محل

خود سخن بد کند آنکس که نداند سخنی

سخن سید ما ملک جهان را بگرفت

که تواند که به سید برساند سخنی

غزل شمارهٔ ۱۴۸۴

دنیا حکایتیست حکایت چه می کنی

حاصل چو نیست شکر شکایت چه می کنی

والی مجو ولایت او را به او گذار

بی والی و ولی تو ولایت چه می کنی

بحریست بیکران و در او ما مجاوریم

با بحر ما حدیث نهایت چه می کنی

منصوروار بر سر دار فنا بر آ

بگذر ز هست و نیست به غایت چه می کنی

عقل است دشمن تو و گوئی که یار ماست

چون دوستدار هست حمایت چه می کنی

گوئی که میل ماست به غایت در این طریق

غایت چو نیست میل به غایت چه می کنی

ترک هوای خویش بگو در هوای او

بی عشق او هوای هوایت چه می کنی

الهام دوست میرسدت دم به دم به دل

ای بی خبر حدیث و روایت چه می کنی

دریاب نعمت الله و جام مئی بنوش

با همدمی چنین تو حکایت چه می کنی

غزل شمارهٔ ۱۴۸۵

ای خواجه در حجابی از خود صفا نیابی

تا ترک خود نگوئی هرگز خدا نیابی

هر جا که دردمندی باشد دواش دردیست

بی درد دل چه جوئی از ما دوا نیابی

سردار عاشقان شد منصور بر سر دار

دار فنا ندیده دار بقا نیابی

گم ساز خویشتن را در کوی عشقبازان

تا گم نکردی از خود گم کرده را نیابی

گر بینوای اوئی یابی از او نوائی

ور بینوا نباشی از وی نوا نیابی

ساقی بزم رندان امروز سید ماست

تا روی او نبینی مقصود را نیابی

غزل شمارهٔ ۱۴۸۶

بی درد دلی دوا نیابی

نگذشته ز خود خدا نیابی

با ما نه نشسته ای به دریا

شک نیست که عین ما نیابی

برخیز و بیا به جستجو باش

از پا منشین تو تا نیابی

تا گم نکنی تو خویشتن را

گم کردهٔ خویش را نیابی

با خضر رفیق شو که بی او

آن آب حیات را نیابی

بر دار فنا بر آ و خوش باش

بی دار فنا بقا نیابی

بیگانه ز خویش تا نگردی

چون سیدم آشنا نیابی

غزل شمارهٔ ۱۴۸۷

بی درد دلی دوا نیابی

بی رنج تنی شفا نیابی

در عین فنا بقا توان یافت

ناگشته فنا بقا نیابی

تا ترک خودی خود نگوئی

چون ما به خدا خدا نیابی

عاشق شو و عقل را رها کن

کز عقل دنی وفا نیابی

بیگانه مشو که در خرابات

رندی چو من آشنا نیابی

جز بر در بارگاه وحدت

ای یار مجو مرا نیابی

ساقی خوشی چو نعمت الله

در میکده حالیا نیایی

غزل شمارهٔ ۱۴۸۸

چو یارم دلبر دیگر نیابی

چنان دلبر درین کشور نیابی

چو روی خوب او مؤمن نبینی

چو کفر زلف او کافر نیابی

حریف سرخوشی ساقی رندی

چو چشم مست آن دلبر نیابی

بیابی ذوق از یک جرعهٔ می

که از صد ساغر کوثر نیابی

بیا و خرقه بفروش و به می ده

که سودائی ازین خوشتر نیابی

به درد دل بیا درمان طلب کن

ز من شکرانه بستان گر نیابی

غنیمت دان حضور نعمت الله

که عمری این چنین دیگر نیابی

غزل شمارهٔ ۱۴۸۹

خبری گر ز حال ما یابی

عمر گم کرده باز وایابی

دُرد دردش چو صاف درمان نوش

که از آن درد دل دوا یابی

باش با جام می دمی همدم

به از این همدمی کجا یابی

کشتهٔ عشق زنده و جاوید

رو فنا شو که تا بقا یابی

خوش بود گر چو ما در این دریا

عین ما را به عین ما یابی

همچو ما گر گدای سلطانی

پادشاهی چو این گدا یابی

نعمت الله را به دست آور

تا همه نعمت خدا یابی

غزل شمارهٔ ۱۴۹۰

گر ز صاحبنظر نظر یابی

نور او نور هر بصر یابی

ور درآئی به بحر ما با ما

بحر ما را پر از گهر یابی

ظاهر و باطنش نکو دریاب

مظهر و مظهرات اگر یابی

جام گیتی نما به دست آور

آفتابست و در قمر یابی

رند مستی مجو ز مخموری

که ز سوداش دردسر یابی

گذری گر کنی به میخانه

عالمی مست و بی خبر یابی

در خرابات اگر نهی قدمی

حال سید به ذوق دریابی

غزل شمارهٔ ۱۴۹۱

هر ذره ای ز عالم بنموده آفتابی

آن آفتاب تابان بسته ز من نقابی

در چشم ما نظر کن تا نور او ببینی

روشن به تو نماید منظور بی حجابی

ما سایه ایم سایه پیدا به خود نباشد

سایه چگونه باشد بی نور آفتابی

دریا و موج می بین در عین ما نظر کن

این عین ما شرابیست این جام ما حبابی

مانند گفتهٔ ما خواننده ای نخواند

قولی به این لطیفی ننوشته در کتابی

در چشم روشن ما غیری نمی نماید

چشمی که غیر بیند دارد خیال خوابی

آب حیات او داد جانی به نعمت الله

بی نعمت الله عالم بودست یک سرابی

غزل شمارهٔ ۱۴۹۲

حال او از بشر چه می پرسی

قصهٔ خیر و شر چه می پرسی

لب شیرین او به ذوق ببوس

لذت نیشکر چه می پرسی

آفتابی چو رو به ما بنمود

از جمال قمر چه می پرسی

جسم و جان است جام و می با هم

سخن از بحر و بر چه می پرسی

غیر او نیست هر چه هست یکیست

ای برادر دگر چه می پرسی

خبر عاشقان ز عقل مپرس

خبر از بی خبر چه می پرسی

گنج اسما ز نعمت الله جو

کیسهٔ سیم و زر چه می پرسی

غزل شمارهٔ ۱۴۹۳

هنر از بی هنر چه می پرسی

ذوق عیسی ز خر چه می پرسی

نور خورشید را به او می بین

آفتاب از قمر چه می پرسی

لیس فی الدار غیره دیار

غیر او ای پسر چه می پرسی

لب او بوسه ده شکر آن است

با لبش از شکر چه می پرسی

عشق مست است و عقل مخمور است

خبر از بی خبر چه می پرسی

خیر وشر را به این و آن بگذار

قصهٔ خیر و شر چه می پرسی

نعمت الله بگو چه می گوئی

هست حال این دگر چه می پرسی

غزل شمارهٔ ۱۴۹۴

در پی عشق روان شو که به جائی برسی

دُردی درد بخور تا به دوائی برسی

به سر کوی محبت به صفا باید رفت

باشد آنجا به فقائی به صفائی برسی

می و میخانهٔ ما آب و هوای دگر است

خوش بود گر به چنین آب و هوائی برسی

نرسی در حرم کعبهٔ مقصود به خود

همرهی جو که در این راه به جائی برسی

بینوائی چه کنی برگ و نوائی به کف آر

نعمت الله بطلب تا به نوائی برسی

غزل شمارهٔ ۱۴۹۵

عاقلی و نام عاشق می بری

عشقبازی نیست کار سرسری

عشق بازیدن به بازی هست نیست

خود نباشد عاشقی بازیگری

جام می بستان دمی با او برآر

تا دمی از عمر باقی برخوری

کی به گرد عیسی مریم رسی

چون تو عیسی را فروشی خر خری

دل بری کن از خیال غیر او

گر چو ما از عاشقان دلبری

کی قلندر را از او باشد حجاب

دردمندی کی بود چون حیدری

نعمت الله سر پیغمبر طلب

تا بیابی معجز پیغمبری

غزل شمارهٔ ۱۴۹۶

زر به باران ده که تا جان را بری

ور زرت باشد بشو از جان بری

سلطنت خواهی سر و زر را بباز

سلطنت خود نیست کار سرسری

بگذر از یاساق و راه شرع گیر

گر به ایمان تابع پیغمبری

پای همت بر سر دنیا بکوب

تا بر آری دست و پای سروری

نو عروسانند فکر بکر من

خوشترند از لعبتان بربری

گر بیابی حبه ای از قند ما

گنج قارون را به یک جو نشمری

همچو سید تخم نیکی را بکار

گر همی خواهی که از خود برخوری

غزل شمارهٔ ۱۴۹۷

گر به دلبر دل سپاری دل بری

جان به جانان ده که تا جان پروری

دست بگشا دامن دلبر بگیر

سر به پایش نه که یابی سروری

جام می می خور غم عالم مخور

تا که از عمر عزیزت برخوری

عین مطلوبی و از خود بی خبر

طالب نقش و خیال دیگری

جنت المأوای دل صاحبدل است

خوش در آ گر ره به جنت می بری

عشق از معشوق می آرد خبر

نزد عاشق از ره پیغمبری

نعمت الله یادگار سید است

یافته بر جمله رندان مهتری

غزل شمارهٔ ۱۴۹۸

دل به دلبر گر سپاری دل بری

دل بری کن تا بیابی دلبری

هرکه انسانست از این سان خوانمش

آن چنان انسان بسی به از پری

از سر سر در گذر چون عاشقان

عشقبازی نیست کار سرسری

گر بیاری جام می یابی ز ما

هر چه آری نزد ما آن را بری

جان به جانان ده بسی نامش مبر

حیف باشد نام جائی گر بری

چون خلیل الله همه بتها شکن

تا نباشی بت پرست آذری

نعمت الله را اگر یابی خوشست

زان که دارد معجز پیغمبری

غزل شمارهٔ ۱۴۹۹

درویش فقیریم و نخواهیم امیری

والله که به شاهی نفروشیم فقیری

گر مختصری در نظرت خورد نماید

آن شخص بزرگیست مبینش به حقیری

پیریم ولی عاشق آن یار جوانیم

یا رب برسان یار جوان را تو به پیری

گر یوسف مصری به اسیریش ببردند

این یوسف من برد مرا هم به اسیری

مستانه سخن می رود ای زاهد مخمور

شاید که بر این گفتهٔ ما نکته نگیری

از مرگ میندیش اگر کشتهٔ عشقی

جاوید بمانی اگر از خویش بمیری

آزاد بود هر که بود بندهٔ سید

از بندگی اوست مرا حکم امیری

غزل شمارهٔ ۱۵۰۰

جان چه باشد گر نباشد عاشق جان پروری

دل چه ارزد گر نورزد مهر روی دلبری

من چه بازم گر نبازم عشق یار نازکی

باده نوشی جان فزائی دلبری مه پیکری

دیده تا دیده جمالش در خیالش روز و شب

بی سر و پا سو به سو گردیده در هر کشوری

خسرو شیرین خوبان جهان یار من است

فارغ است از حال فرهاد غریبی غمخوری

مهر رویش در دل ما همچو روحی در تنی

عشق او در جان ما چون آتشی در مجمری

دیدهٔ تر دامنم تا می زند نقشی بر آب

در نظر دارد خیال عارض خوش منظری

سید ار داری سر سوداش سر در پا فکن

تا نباشد بر سر کویش ز تو دردسری

غزل شمارهٔ ۱۵۰۱

گذری کن به سوی ما گذری

نظری کن به حال ما نظری

بر در می فروش معتکفیم

خوش مقامی شریف و نیک دری

لیس فی الدار غیره دیار

نیست جز وی در این سرا دگری

آتشی در دل است و جان سوزد

دم گرمم کند از او اثری

رند مستیم و بی خبر ز جهان

که رساند به بی خبر خبری

با من از حور و از بهشت مگو

چه کنم بوستان مختصری

بندهٔ سید خراباتیم

شدم از بندگیش معتبری

غزل شمارهٔ ۱۵۰۲

جز خیال تو درین دیده نگنجد دگری

چشم دارم که ز الطاف تو یابم نظری

تا که زُنار سر زلف تو بستم به میان

بسته ام از سر اخلاص به خدمت کمری

حلقه ای بر در میخانه زدم بگشودند

به ازین هیچ کسی را نگشودند دری

غیر در خلوت من راه ندارد والله

ساکنم در حرم کعبه نیم رهگذری

به خرابات تو را راه برم گر آئی

این چنین ره ننماید به جهان راهبری

گنج شاهیست در این گوشهٔ ویرانهٔ دل

طلبش کن که توان یافت به هر سو گهری

نعمت الله به دست آور و می جو خبرم

که ز ذوق من سرمست بیابی خبری

غزل شمارهٔ ۱۵۰۳

گر چه میری در این جهان میری

چون رسد وقت ناگهان میری

آب سر چشمهٔ حیات بنوش

تا نمانند این و آن میری

خوش کناری بگیر ازین عالم

پیش از آن دم که در میان میری

زندهٔ جاودان توانی بود

گر تو در پای عاشقان میری

هر که مُرد او دگر نخواهد مُرد

ور نمیری چو دیگران میری

زنده دل باش و جان به جانان ده

گرنخواهی که جاودان میری

نعمت الله به ذوق جان بسپرد

تو چنان رو که همچنان میری

غزل شمارهٔ ۱۵۰۴

مرید پیر خمارم که دارد این چنین پیری

غلام همت عشقم که دارد این چنین میری

به ملک دنیی و عقبی خریدم کنج میخانه

ازین سودا که من کردم جهانی یافت توفیری

اگر رند خراباتم که خم باده می نوشم

نه کم شد جرعه ای ز آن می نه من گشتم از او سیری

ز جام وحدت ساقی مدامم مست لایعقل

حریفان را چو خود سازم نخواهم کرد تقصیری

ز دست عشق عقل ما نخواهد برد جان دانم

کجا یابد خلاص آخر ضعیف از پنجهٔ شیری

بیا ای مطرب عشاق و ساز بینوا بنواز

که ما مستیم و تو ساقی ، مکن آخر تو تأخیری

طریق نعمت الله رو که یابی زود مقصودت

که غیر از راه او دیگر نیابد عاقبت پیری

غزل شمارهٔ ۱۵۰۵

ز سودای جهان بگذر اگر سودای ما داری

هوای خویشتن بگذر اگر ما را هوا داری

مرو دور ای عزیز من بیا نزدیک ما بنشین

چرا بیگانه می گردی نشان آشنا داری

خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست

از این مجلس گریزانی بگو عزم کجا داری

برو ای عقل سرگردان که من مستم تو مخموری

ندارم راحتی از تو مرا زحمت چرا داری

فدا کن جان اگر خواهی که عمر جاودان یابی

فنا شو از وجود خود اگر عشق بقا داری

ز خلوتخانهٔ دیده خیال غیر بیرون کن

بگو ای نور چشم من به جای او که را داری

سبوی خود چو بشکستی به بحر ما چو پیوستی

بشو غواص این دریا که دُری پربها داری

ندیم بزم سید باش اگر فردوس می جوئی

حریف نعمت الله شو اگر نور خدا داری

غزل شمارهٔ ۱۵۰۶

جام ساقی پر مئی آری

همدم نائی و نئی آری

گر تو گوئی میَم مئی آری

ور تو گوئی نیَم نیی آری

این عجب بین که جامع همه شی

با همه شئی لاشئی آری

که به رند اقتدا کند صوفی

در پی پیر نیک پی آری

کشتهٔ او اگر شوی عبدی

همچو من سید حیی آری

غزل شمارهٔ ۱۵۰۷

عشق جانان اگر به جان داری

حاصل عمر جاودان داری

مهر پاک است و مهر آل عبا

خوش نشانیست گر نشان داری

آفتابیست نور او پیدا

نتوانی که آن نهان داری

عقل بگذار و عاشقانه بیا

میل اگر سوی عاشقان داری

گر نداری تو آن نداری هیچ

همه داری اگر تو آن داری

آن میان در کنار اگر خواهی

بنهی هر چه در میان داری

خوش حضوریست صحبت سید

بهتر از لذت جهان داری

غزل شمارهٔ ۱۵۰۸

یاریست یار یاران یاری چگونه یاری

یاری که می توان گفت داریم یار غاری

یاری اگر ز یاری باری رسید بر وی

ما را نبود هرگز از یار خویش باری

نقش خیال رویش بر دیده می نگاریم

در چشم ما نظر کن روشن ببین نگاری

جز عاشقی و رندی کار دگر نداریم

مستانه در خرابات مائیم و خواندگاری

در عین ما نظر کرد خلوتسرای خود دید

بر جای خویش بنشست بگرفته خوش کناری

می نوش ساغر می می بوس دست ساقی

باشد که بگذرانی رندانه روزگاری

جام جهان نمائی بستان ز نعمت الله

تا رو به تو نماید خورشید بی غباری

غزل شمارهٔ ۱۵۰۹

یار با ما نمی کنی یاری

جورها می کنی به سر باری

به غم ما اگر تو دلشادی

بعد از این کار ما و غمخواری

بر سر خاک هر شبی تا روز

منم و آب چشم بیداری

دل به آزار پرده باز آر

که نه اینست شرط دلداری

رحمتی کن دگر میازارم

تا کی آزاریم بدین زاری

دل و دین ، چشم و زلف تو بردند

این به عیاری آن به طراری

دل سید که برده ای جانا

زینهارش نکو نگه داری

غزل شمارهٔ ۱۵۱۰

تخم نیک و بدی که می کاری

هر چه کاری بدان که برداری

بار یاری اگر کنی ای یار

شاید ار تخم دوستی کاری

از بدی هیچ سود نتوان یافت

خود زیان نیست در نکوکاری

دل میازار و دل به دست آور

گوش کن این نصیحت از یاری

دل تو هیچکس نیازارد

گر دل هیچکس نیازاری

ما چنین مست و تو چنان مخمور

در چه اندیشه ای چه پنداری

نعمت الله برای دل بردن

سر برآورده است عیاری

غزل شمارهٔ ۱۵۱۱

سخن یار بشنو از یاری

تخم نیکی بکار اگر کاری

بد مکن ای عزیز نیک اندیش

تا نیابی جزای خود خواری

حضرت حق کجا بود راضی

که دل بنده اش بیازاری

دیگران بار تو کشند به دوش

گر کشی بار حضرت باری

گر ببینی جمال او باری

نقش عالم خیال پنداری

جام می را بگیر و خوش می نوش

گر هوائی به ذوق ما داری

سید و بنده را به هم بینی

نعمت الله اگر به دست آری

غزل شمارهٔ ۱۵۱۲

آمد به درت جان عزیز از سر یاری

محروم مگردان ز در خویش ز یاری

تنها نه منم سوختهٔ آتش عشقت

بسیار چو من عاشق دل سوخته داری

یک دم نرود عمر که بی یاد تو باشد

امید که ما را تو ز خاطر نگذاری

روزی به سر کوی تو جان را بسپارم

باشد که همان جا تو به خاکم بسپاری

گر جور کنی بر دل بیچارهٔ مسکین

ما را نبود چاره به جز ناله و زاری

ای دل به خرابات فنا خوش گذری کن

شاید که می جام بقا را به کف آری

می در قدح و ساقی ما سید سرمست

ای زاهد مخمور تو آخر به چه کاری

غزل شمارهٔ ۱۵۱۳

عمر ضایع مکن به بیکاری

عمر آور حیل چه می آری

مو به مویت حساب خواهد بود

در چه اندیشه ای چه پنداری

تخم نیکی بکار و بد بگذار

نیک و بدکاری آنچه پنداری

تو که در خواب غفلتی دایم

چه شناسی حضور بیداری

درد آزار اگر بدانی تو

خاطر پشه ای نیازاری

طالب ذوق عاشقان باشی

گر نصیبی ز عاشقان داری

کار ما بندگیست ای سید

عمر ضایع مکن به بیکاری

غزل شمارهٔ ۱۵۱۴

در خرابات مجو همچو من میخواری

که به عمری نتوان یافت چنین خماری

کار سودازدگان عاشقی و میخواریست

هر کسی در پی کاری و سر بازاری

دل ما بود امینی و امانت عشقش

آن امانت به امینی بسپارند آری

عشق او صدره اگرمی کشدم در روزی

خونبها می دهمش از لب خود هر باری

کفر او رونق ایمان مسلمانان است

بسته ام از سر زلفش به میان زُناری

غم من می خورد آن یار که جانم به فداش

شادمانم ز غم یار چنین غمخواری

در همه مجلس رندان جهان گردیدم

نیست چون سید سرمست دگر سرداری

غزل شمارهٔ ۱۵۱۵

خواه در خواب و خواه بیداری

در نظر دارمش چه پنداری

تا خیالش به خواب می بینم

نکنم هیچ میل بیداری

نقش غیری خیال اگر بندم

شرمسارم از آن گنهکاری

سر من و آستان حضرت او

هر شبی با دلی و صد زاری

چون همه دوستدار یارانند

شاید از یار او نیازاری

بر سر چارسو بیا می نوش

با حریفان رند بازاری

زاهدی را چه می کنی آخر

خبر از عاشقان اگر داری

سخن عشق اگر کنی با عقل

تخم در شوره زار می کاری

بر سر کوی ما مجاور شو

گر طلبکار ذوق خماری

جز یکی در شمار آید نه

گر یکی از هزار بشماری

نعمت الله اگر به یاد آری

لذت عمر جاودان داری

غزل شمارهٔ ۱۵۱۶

جان و جانان توئی چه پنداری

باش یکتا دوئی چه پنداری

از حدوث قدم چه می گوئی

کهنه و نو ، نوی چه پنداری

گفتمت عاشقانه می ، می نوش

قول ما نشنوی چه پنداری

راه میخانه را غلط کردی

به خطا می روی چه پنداری

ما چنین مست و تو چنان مخمور

تو چو ما کی شوی چه پنداری

یار در خانه و تو سرگشته

در به در می روی چه پنداری

می و جامی و سید و بنده

نعمت الله توئی چه پنداری

غزل شمارهٔ ۱۵۱۷

ماه من امشب برآمد خوش خوشی

دلبرم از در درآمد خوش خوشی

در چنین شب این چنین ماه تمام

وه که خویم در خور آمد خوش خوشی

چشم من روشن شد از دیدار او

آرزوی من برآمد خوش خوشی

خوش خوشی از مجلس ما رفته بود

لطف کرد و دیگر آمد خوش خوشی

بس که آب دیده ام بر خاک ریخت

سرو نازم در برآمد خوش خوشی

خستهٔ هجرش به امید وصال

خوشتر است و بهتر آمد خوش خوشی

نعمت الله خوش خوشی عالم گرفت

در همه جا بر سرآمد خوش خوشی

غزل شمارهٔ ۱۵۱۸

ز من توحید می پرسی جوابت چیست خاموشی

بگفتن کی توان دانست گویم گر به جان کوشی

ز توحید ار سخن گوئی موحد گویدت خاموش

سخن اینجا نمی گنجد مقام تو است خاموشی

تو پنداری که توحیدست این قولی که می گوئی

خدا را خلق می گوئی مگر بی عقل و بیهوشی

موحد او موحد او و توحید او چه می جوئی

من و تو کیستیم آخر به باطل حق چرا پوشی

معانی بدیع تو بیان علم توحید است

نه توحید است اگر گوئی که توحیدست فرموشی

حدیث می چه می گوئی بهه ذوق این جام می در کش

زمانی همدم ما شو برآ از خواب خرگوشی

ز جام ساقی وحدت می توحید می نوشم

حریف نعمت الله شو بیا گر باده می نوشی

غزل شمارهٔ ۱۵۱۹

بر تخت دلم نشسته شاهی

شاهی و چگونه شاه ماهی

قدسی ملکی ملک صفاتی

عالی قدری جهان پناهی

بر دست گرفته جام باده

مستانه نهاده کج کلاهی

جان بنده و عقل خادم از

دل تختی و عشق پادشاهی

ما راه روان کوی عشقیم

به زین نرود کسی به راهی

گوئی که ز باده توبه کردی

هرگز نکنم چنین گناهی

درخدمت سید خرابات

جاهی دارم چگونه جاهی

غزل شمارهٔ ۱۵۲۰

درآمد از درم خوش پادشاهی

که دیده این چنین شاهی چو ماهی

همه ارواح پاکان در رکابش

به شوکت پادشاهی با سپاهی

نهادم سر به پایش بوسه دادم

ندارم غیر لطفش عذرخواهی

به حمدالله که از لطف اللهی

مرا آمد چنین پشت و پناهی

به غیر او نکردم هیچ میلی

وگر کردم از او دارم گناهی

نشستم بر در میخانه سرمست

نباشد این چنین جائی و جاهی

طریق نعمت الله راه عشق است

چه خوش راهی و همراه به راهی

غزل شمارهٔ ۱۵۲۱

در آ در خلوت خاص الهی

طلب کن در دل ما گنج شاهی

بیا و رنگ بیرنگی به دست آر

چه کار آید سفیدی و سیاهی

در این دریا خوشی با ما به سر بر

بجو از عین ما ما را کماهی

گدای حضرت سلطان ما شو

اگر خواهی که یابی پادشاهی

به غیر او نجوید همت ما

بجو از همت ما هر چه خواهی

خراباتست و ما مست خرابیم

دهد بر ذوق ما ساقی گواهی

نشان آل دارد نعمت الله

گرفته نامش از مه تا به ماهی

غزل شمارهٔ ۱۵۲۲

کرم بنگر که الطاف الهی

به ما بخشید ملک پادشاهی

به ما آئینه ای انعام فرمود

در آن بنموده است اشیا کماهی

نموده لشکر اسما به اشیا

چنان سلطان چنین لشکر پناهی

توئی تو اگر با طاعت تست

نداری طاعتی محض گناهی

اگر نقش خیال غیر بندی

به نزد عاشقان باشد مناهی

بیا رندانه با ما در خرابات

که از ساقی بیابی هر چه خواهی

سخنهای لطیف نعمت الله

گرفته شهرت از مه تا به ماهی

غزل شمارهٔ ۱۵۲۳

دوش در خواب دیده ام شاهی

پادشاه خوشی و خرگاهی

در سرای دلم نشسته به تخت

آفتابی به صورت ماهی

لطف سلطان خلافتم بخشید

منصبی یافتم چنین جاهی

نقد گنجش چنین عطا فرمود

کرمش ساخت بنده را شاهی

بزم عشقست و عاشقان سرمست

حضرتش ساقیست و دلخواهی

تو به مسجد اگر روی می رو

من به میخانه برده ام راهی

آینه صد هزار می نگرم

می نمایند نعمت اللهی

غزل شمارهٔ ۱۵۲۴

آئینهٔ حضرت الهی

تمثال جمال پادشاهی

دانندهٔ علم جمله اسماء

واقف ز کمال ما کماهی

آوازهٔ آفتاب حسنش

بگرفته ز ماه تا به ماهی

سلطان وجود روی بنمود

در صورت مردم سپاهی

سید بگرفت ملک عالم

بنشست به تخت دل بشاهی

غزل شمارهٔ ۱۵۲۵

از دوئی بگذر که تا یابی یکی

در وجود آن یکی نبود شکی

نقد گنج کنت کنزا را طلب

چون گدایان چند جوئی پولکی

صد هزار آئینه گر بنمایدت

آن یکی را می نگر در هر یکی

عقل خود را دید از خود بی خبر

خودنمائی می کند خود بینکی

شعر ما گر عارفی باشد خوشی

ذوق اگر داری بکن تحسینکی

زر یکی و تنگهٔ زر بیشمار

آن یکی را می شمارش نیککی

نیک نبود منکر آل عبا

ور بود نبود بهه جز بد دینکی

غزل شمارهٔ ۱۵۲۶

نیست مرا در نظر در دو جهان جز یکی

هست یقینم یکی نیست در آن یک شکی

وهم خیال دوئی نقش کند بر ضمیر

ظن غلط می بری نیست شکی در یکی

در دو جهان یک وجود آینه اش صدهزار

ذات یکی بی خلاف هست صفاتش یکی

موج و حبابست بحر آب ز روی ظهور

لیک نظر کن به ما در همگان نیککی

میر خرابات عشق زنده دلی سیدی

ساقی سرمست ماست خدمت خانی بکی

غزل شمارهٔ ۱۵۲۷

هان برسان به گوش او پیک صبا جکی جکی

بندگی و سلام من بعد دعا جکی جکی

ای بت نازنین من با من خسته دل اگر

جور و جفا کنی مکن ترک وفا جکی جکی

بی رخ تو دو چشم من نور ندارد ای صنم

نور دو چشم من توئی رخ بنما جکی جکی

تا مه نو شود خجل پیش رخ تو بر فلک

چون مه چارده شب از بام برآ جکی جکی

تا بگشاید از دل سید ناتوان گره

بازگشاد برفشان زلف دو تا جکی جکی

غزل شمارهٔ ۱۵۲۸

ای در میان جانها از ما کنار تا کی

مستان شراب نوشند ما در خمار تا کی

ما گشتگان عشقیم بر خاک ره فتاده

ما را چنین گذاری در رهگذار تا کی

تو چشمهٔ حیاتی سیراب از تو عالم

ما تشنه در بیابان در انتظار تا کی

ساقی بیار جامی بر خاک ما فرو ریز

در مجلسی چنین خوش گرد و غبار تا کی

در خلوت دل تست یاری و یار غاری

تو می روی ز هر در غافل ز یار تاکی

نقش خیال بگذار دست نگار ما گیر

نقاش را نظر کن نقش نگار تا کی

رندان نعمت الله سرمست در سماعند

تو هم بکوب پائی دستی بر آر تا کی

غزل شمارهٔ ۱۵۲۹

هر مرده که شد به جام می حی

باشد جاوید زنده از وی

ساقی قدحی شراب پر کن

از بهر خدا بده پیاپی

گوئی که ز باده توبه کردی

ای مونس جان عاشقان کی

ای عشق بیا که جان مائی

ای عقل برو ز بزم ماهی

مستیم و خراب لاابالی

ساغر بر دست و گوش برنی

رندانه حریف مست عشقیم

سجادهٔ زهد کرده ام طی

در مجلس عشق نعمت الله

جامیست جهان نما پر از می

غزل شمارهٔ ۱۵۳۰

عالم جامست و فیض او می

بی او همه عالم است لاشی

او را نبود ظهور بی ما

ما را نبود وجود بی وی

ای عقل تو زاهدی و ما رند

در مجلس ما میا برو هی

یا رب که مدام باد ساقی

تا می بخشد مرا پیاپی

گوئی که ز باده توبه کردی

زنهار مگو چنین کجا کی

هر زنده دلی که کشتهٔ اوست

جاوید چو جان ما بود حی

مستیم و حریف نعمت الله

می بر کف دست و گوش بر نی

غزل شمارهٔ ۱۵۳۱

مجلس عشق است و ما سرمست می

یار با ساقی و ما مهمان وی

باز با میر خراباتم حریف

خلوتی خالی و جز ما هیچ شی

کشتهٔ عشقم از آنم زنده دل

مردهٔ دردم از آنم گشته حی

گر بیابی عاشقی گو الصلا

ور ببینی عاقلی گو دو رهی

عشق ما را رو به میخانه نمود

جان فدای این دلیل نیک پی

عالمی سرمست و خماری کریم

تو چنین مخمور باشی تا به کی

سید ما را نگر کز عشق او

نامهٔ هستی به مستی کرده طی

غزل شمارهٔ ۱۵۳۲

متناهی شود به تو همه شی

تو شوی منتهی به حضرت وی

غایت ذوق ما کجا یابد

به جز از ما و همچو ما هی هی

زاهد و زهد و آرزوی نماز

ما و ساقی و ساغر پر می

کشتهٔ عشق و زندهٔ ابد است

کی بمیرد کسی که زو شد حی

آفتابست و عالمی سایه

هر کجا او رود رود در پی

نو او را به نور او دیدیم

نه به یک چیز بلکه در همه شی

سر سید ز نعمت الله جو

دم نائی طلب کنش از نی

غزل شمارهٔ ۱۵۳۳

توئی جانا که عین هر وجودی

به خوبی دل ز خود هم خود ربودی

نبود این بود و بودی عین وحدت

نمودی کثرت از وحدت که بودی

جان صورت و معنی عیان شد

چو بند برقع پنهان گشودی

به چشم خود بدیدی حسن خود را

جمال خود در آئینه نمودی

چو تو با شمع خود رازی بگفتی

چه گویم آنچه خود گفتی شنودی

ز جود او وجود جمله موجود

عجب تو خود وجود عین جودی

وجود هر دو عالم نزد سید

نباشد جز وجود فی وجودی

غزل شمارهٔ ۱۵۳۴

اگر نه درد او بودی دوای دل که فرمودی

و گر نه عشق او بودی طبیب ما که می بودی

خیالش نقش می بندم به هر حالیکه پیش آید

نیابم خالی از جودش وجود هیچ موجودی

بیا و نوش کن جامی ز دُرد درد عشق او

که غیر از دُرد درد او ندیدم هیچ بهبودی

خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست

مده تو پند مستان را ندارد پند تو سودی

اگر نه جام می بودی که از ساقی خبر دادی

و گر نه آینه بودی به ما او را که بنمودی

بنه بر آتش عشقم که تا بوی خوشی یابی

بسوزانم کزین خوشتر نیایی در جهان عودی

طلسم گنج سلطانی معمائیست پر معنی

اگر نه سیدم بودی معما را که بگشودی

غزل شمارهٔ ۱۵۳۵

گر آینه عین او نبودی

آن روی به ما که می نمودی

بگشاد در سرا به عالم

گر در بستی که می گشودی

او می بخشد وجود ور نه

بودی ز من و ز تو نبودی

بی خندهٔ گل نوای بلبل

در گلشن او که می شنودی

گر نقش خیال او ندیدی

این دیدهٔ ما کجا غنودی

این گفته اگر نه گفتهٔ اوست

از آینه زنگ کی زدودی

دیدم سید که درخرابات

مستانه سرود می سرودی

غزل شمارهٔ ۱۵۳۶

درد عشقش اگر به جان بردی

گوی دولت ز همگنان بردی

گر خریدی غمش به هر دو جهان

سود و سرمایهٔ جهان بردی

جرعهٔ دُرد درد اگر خوردی

راحت عمر جاودان بردی

کشتهٔ عشق اگر شدی ای دل

مژدگانی بده که جان بردی

سخنم گر بری به میخانه

تحفه ای پیش عاشقان بردی

آمدی نزد من شدی عاشق

نقد گنجینهٔ رایگان بردی

گر کناری گرفتی از عالم

نعمت الله از میان بردی

غزل شمارهٔ ۱۵۳۷

گاهی به غم و گهی به شادی

دکان خوشی درش گشادی

هر رخت که بود در خزینه

بر درگه خویشتن نهادی

از خود بخری به خود فروشی

در بیع و شری چه اوستادی

سرمایهٔ ما به باد دادی

با ما تو کجا در اوفتادی

معشوق خودی و عاشق خود

هم عشق و داد خویش دادی

فرزند تو اَند جمله عالم

اسرار تو است هر چه زادی

تو سید عالمی به تحقیق

زآنروی که پادشه نژادی

غزل شمارهٔ ۱۵۳۸

ای ترک نیم مست به یغما خوش آمدی

وی همچو جان نهفته پیدا خوش آمدی

الا و مرحبا مگر از غیب می رسی

ای شاهد شهادت رعنا خوش آمدی

خالی است خلوت دل ما از برای تو

ور نه قدم به خلوت و فرما خوش آمدی

دیشب خیال روی تو در خواب دیده ایم

ای نور چشم در نظر ما خوش آمدی

دلال عاشقان به سر چهارسوی عشق

گلبانگ می زند که به سودا خوش آمدی

سرمست می رسی ز خرابات عاشقان

دل برده ای به غارت جانها خوش آمدی

ای پادشاه صورت و معنی گدای تو

وی سید مجرد یکتا خوش آمدی

غزل شمارهٔ ۱۵۳۹

تا به کی گرد این جهان گردی

گرد این خانهٔ جهان گردی

مدتی این چنین به سر بردی

وقت آن است کان چنان گردی

گنج و گنجینهٔ خوشی یابی

گرچو ما گرد این و آن گردی

در خرابات گرد می گردیم

خوش بود گر تو هم روان گردی

گر نصیبی ز ذوق ما یابی

مونس جان عاشقان گردی

نظری گر کنی به دیدهٔ ما

واقف از بحر بیکران گردی

نعمت الله را اگر یابی

فارغ از نعمت جهان گردی

غزل شمارهٔ ۱۵۴۰

از جرعهٔ جام لایزالی

مستیم و خراب و لاابالی

افتاده خراب در خرابات

فارغ ز وساوس خیالی

بگذار حدیث دی و فردا

معشوق چو حاصل است حالی

در میکده رو شراب در کش

ز آن جام مروق زلالی

می سوز چو شمع در غم عشق

می نال که خوش به عشق نالی

بنگر که ز عشق نی بنالید

با این همه بی زبان دلالی

ماه نظرت چو کامل آید

خواهی قمر است و خواه لالی

من ذره ام و نگار خورشید

خورشید ز ذره نیست خالی

سید مست است و جام بر دست

در مجلس عشق لایزالی

غزل شمارهٔ ۱۵۴۱

خراباتست و رندان لاابالی

حریفان سر خوشان لاابالی

در میخانه را خمّار بگشود

صلای میخواران لا ابالی

حضور شاهد غیب است اینجا

ندیمان همدمان لاابالی

بگو ای مطرب عشاق بنواز

نوای بیدلان لا ابالی

به دور چشم مست ساقی ما

حیاتی یافت جان لاابالی

ز سرمستان کوی عشق ما جو

نشان عاشقان لاابالی

درون خلوت سید شب و روز

بود بزمی از آن لاابالی

غزل شمارهٔ ۱۵۴۲

ای از جمال رویت نقش جهان خیالی

وی ز آفتاب رویت هر ذره ای هلالی

این مظهر مطهر روشن شد از جمالت

در آینه نمودی تمثال بی مثالی

از چشم پر خمارت هر گوشه نیم مستی

وز لعل شکرینت در هر طرف زلالی

دارم هوا که گردم خاک در سرایت

این دولت ار بیابم ما را بود کمالی

صوفی و کنج خلوت رند و شرابخانه

هر یک به جستجوئی باشند و ما به حالی

در خلوت سرایت جان خواست تا درآید

گفتم مرو مبادا یابد ز تو ملالی

سید خیال رویت پیوسته بسته با دل

ای جان من که دارد خوشتر ازین خیالی

غزل شمارهٔ ۱۵۴۳

جمالش دیده ام در هر خیالی

خیالش بین که دارد خوش جمالی

خیال اوست نقش پردهٔ چشم

ازین خوشتر نمی بینم خیالی

خیالی جز خیال او محالست

محالی را کجا باشد مجالی

مرا چون ذوق می بخشد خیالش

ازو خالی نیم در هیچ حالی

غلام سید سرمست ما شو

که تا یابی از آن حضرت کمالی

غزل شمارهٔ ۱۵۴۴

به حق آل محمد به نور پاک علی

که کس نبی نشده تا نگشته است ولی

ولی بود به ولایت کسی که تابع اوست

موالیانه طلب کن ولی ولای علی

به هر چه می نگرم نور اوست در نظرم

تو میل مذهب ما کن مباش معتزلی

لطیفه ایست بگویم اگر تو فهم کنی

که دید صورت و معنی حادث ازلی

اگر تو صیرفی چهارسوی معرفتی

چرا به پول سیه سیم خویش می بدلی

قبا بپوش و کمر بند و باش درویشی

چه حاصلست از آن تاج خرقهٔ عملی

ببین در آینهٔ ما به دیدهٔ سید

که تا عیان بنماید به تو خفی و جلی

غزل شمارهٔ ۱۵۴۵

نعمت الله ماست پیر ولی

یادگار محمد است و علی

نعمت الله هست و خواهد بود

نعمت لایزال لم یزلی

یاد او کرده ام به روز و شب

ذکر او گفته ام خفی و جلی

نعمت الله را مشو منکر

ور شوی کافری و در خللی

حق تعالی به او کرم فرمود

ذوق جاوید و عشق لم یزلی

ابدی باشد ای برادر من

هر عطائی که آن بود ازلی

رافضی نیستم ولی هستم

مؤمن پاک و خصم معتزلی

مذهب جد خویشتن دارم

بعد از او پیرو علی ولی

سید ملک نعمت اللهم

با چنین بنده ای چه در جدلی

غزل شمارهٔ ۱۵۴۶

دارم از عشق درد دل خیلی

نیست درمان به غیر واویلی

چشم ما بحر در نظر دارد

کرده هر گوشه ای روان سیلی

هست ما را به میخوری ذوقی

نیست ما را به زاهدی میلی

من مجنون ندانم از حیرت

لیلی از خویش و خویش از لیلی

عاشق درمند چون سید

نتوان یافتن به هر خیلی

غزل شمارهٔ ۱۵۴۷

ای که هستی محب آل علی

مؤمن کاملی و بی بدلی

ره مستی گزین که مذهب ماست

ورنه گم گشته ای و در خللی

رافضی کیست دشمن بوبکر

خارجی کیست دشمنان علی

هر که او هر چهار دارد دوست

امت پاک مذهب است و ولی

دوستدار صحابه ام به تمام

یار سنی و خصم معتزلی

مذهب جامع از خدا دارم

این هدایت مرا بود ازلی

نعمت اللهم و ز آل رسول

چاکر خواجه ام خفی و جلی

غزل شمارهٔ ۱۵۴۸

گفتهٔ عشاق می خوانم بلی

عشقبازی نیک می دانم بلی

دیده ام آئینهٔ گیتی نما

بر جمال خویش حیرانم بلی

بسته ام زُنار کفر زلف او

لاجرم نیکو مسلمانم بلی

دردمندم دردمندم دردمند

دُردی درد است درمانم بلی

گه به این و گه به آن خوانی مرا

هرچه می خوانی بخوان آنم بلی

از سر هر دو جهان برخواستم

همنشین جان و جانانم بلی

درخرابات مغان مست و خراب

سیدم مجموع رندانم بلی

غزل شمارهٔ ۱۵۴۹

عشقبازی می کنم آری بلی

بل ایازی می کنم آری بلی

خرقهٔ خود را به جام می مدام

خوش نمازی می کنم آری بلی

نقد دل در آتش عشقش گداخت

زر گدازی می کنم آری بلی

کار من در عشق جانبازی بود

نیک بازی می کنم آری بلی

من شهید و غازی من عشق او

وصف غازی می کنم آری بلی

هر که را بینم به عشق روی او

دلنوازی می کنم آری بلی

سید ار نازی کند من بنده ام

نو نیازی می کنم آری بلی

غزل شمارهٔ ۱۵۵۰

ترک مستم می پرستم یللی

ساغر باده به دستم یللی

عهد با ساقی ببستم تننا

توبه را دیگر شکستم یللی

مدتی بوده اسیر بند عقل

از چنین بندی بجستم یللی

نیست گشتم از خود و هر دو جهان

از وجود عشق هستم یللی

دردسر می داد مخموری مرا

باده خوردم باز رستم یللی

زاهد هشیار را با من چه کار

سید رندان مستم یللی

غزل شمارهٔ ۱۵۵۱

تن رهاکن در طریق عاشقی تا جان شوی

جان فدای عشق جانان کن که تا جانان شوی

در خرابات مغان مستانه خود را در فکن

پند رندان بشنو و می نوش می تا آن شوی

گر گدای حضرت سلطان من باشی چو من

لطف او بنوازدت ای شاه من سلطان شوی

آفتاب حسن او مجموع عالم را گرفت

غیر او پیدا نبینی گر ز خود پنهان شوی

گر برآئی بر سر دار فنا منصور وار

حاکم ملک بقا و میر سرمستان شوی

زاهد مخمور را بگذار و با رندان نشین

تا حریف مجلس رندان و سرمستان شوی

جز طریق نعمت الله در جهان راهی مرو

ور روی راه دگر می دان که سرگردان شوی

غزل شمارهٔ ۱۵۵۲

تن فداکن تا همه تن جان شوی

جان رها کن تا همه جانان شوی

گرد این و آن چه می گردی مدام

این و آن را مان که این و آن شوی

ترک کرمان کن به مصر جان خرام

تا به کی سرگشتهٔ کرمان شوی

ماه ماهانی ببین ای نور چشم

آن او باشی چو با ماهان شوی

گنج او در کنج این ویران نهاد

گنج او یابی اگر ویران شوی

عید قربان است جان را کن فدا

عید خوش یابی اگر قربان شوی

جامع قرآن بخوانی حرف حرف

گر چو سید جامع قرآن شوی

غزل شمارهٔ ۱۵۵۳

دل به دلبر گر دهی دلبر شوی

سر به پایش گر نهی سرور شوی

گر درین دریا درآئی سوی ما

گر چه خوش باشی ولی خوشتر شوی

رو فنا شو تا بقا یابی تمام

خاک شو در راه او تا زر شوی

می بنوش و جام می را بوسه ده

گر زمانی همدم ساغر شوی

تا ابد گر کار تو عالی شود

سعی می فرما کز آن برتر شوی

عقل را بگذار و رو دیوانه شو

تا چو مجنون عاشقی دیگر شوی

بر مراد نعمت الله بر خوری

گر مرید آل پیغمبر شوی

غزل شمارهٔ ۱۵۵۴

دل به دریا ده که تا دریا شوی

نزد ما بنشین که همچون ما شوی

ساغر دُردی درد دل بنوش

تا دمی همدرد بودردا شوی

از بلا چون کار ما بالا گرفت

رو به بالاکش که تا بالا شوی

غیر نور او نبیند چشم تو

گر به نور روی او بینا شوی

آن یکی در هر یکی بینی عیان

در دو عالم گر دمی یکتا شوی

عشق را جائی معین هست نیست

جای او یابی اگر بی جا شوی

نعمت الله جو که از ارشاد او

عارف یکتای بی همتا شوی

غزل شمارهٔ ۱۵۵۵

هر زمانی بر آهکی گروی

گوئیا پیش نفس در گروی

با تو مطلوب تو است همخانه

چون گدایان به هر دری چه روی

تخم نیکی بکار و بد برادر

نیک و بد هر چه کاری آن دروی

مرد باید که مرد راه بود

خواه مصری شمار و خواه هروی

در طریقت رفیق سید باش

گر بدین رسول می گروی

غزل شمارهٔ ۱۵۵۶

ای عشق بیا که خوش بلائی

ای درد مرو مرا دوائی

زاهد تو برو به کار خود باش

ساقی تو بیا که جان مائی

ای عقل تو زاهدی و ما رند

با هم نکنیم آشنائی

مستیم و خراب و لاابالی

ای شاهد سرخوشان کجائی

در آینهٔ وجود سید

دیدیم تجلی خدائی

غزل شمارهٔ ۱۵۵۷

دلم بگرفت از این زهد ریائی

بیا ای ساقی رندان کجائی

بهه دور چشم مست می فروشان

ندارم میل زهد و پارسائی

خراباتست و ما مست و خرابیم

چنین مخمور آخر تو چرائی

شراب صاف ما دُردی درد است

به ذوقش نوش اگر همدرد مائی

گدای حضرت سلطان ما شو

که یابی پادشاهی زین گدائی

در آئینه جمال خویش بینم

زهی خود بینی و هم خود نمائی

به شادی نعمت الله نوش کردم

می جام عطا یابی خدائی

غزل شمارهٔ ۱۵۵۸

دل به دریا ده که دریادل شوی

وز وجود این و آن حاصل شوی

تو توئی بگذار و از ما در گذر

چون گذشتی از منی واصل شوی

می محبت ، عشق ساقی ، ما حریف

ذوق اگر داری بیا قابل شوی

ما ز دیائیم و دریا عین ما

تو چه موجی در میان حایل شوی

جان به جانان دل به دلبر گر دهی

جان جانان دلبر و هم دل شوی

خلق و حق با یکدگر نیکو بدار

چون بداری این و آن عادل شوی

نعمت الله را بگو ای جان من

گنج اسما جمله را حامل شوی

غزل شمارهٔ ۱۵۵۹

برو ای خواجهٔ عاقل از این دنیا چه می جوئی

چو بی دردی دوای دل ز بودردا چه می جوئی

دکان را کرده ویران و دادی مایه را بر باد

زیان کردی و سودی نه ازین سودا چه می جوئی

اگر تو آبرو جوئی در آ در بحر ما با ما

چو آبروی ما یابی دگر از ما چه می جوئی

چنان شهر خوشی داری چو در غربت گرفتاری

روان شو تا به شهر خود بگو اینجا چه می جوئی

در این خلوتسرای دل نگنجد غیر او دیگر

چو غیری نیست درخلوت تو غیری را چه می جوئی

به چشم مست ما بنگر که نور سید عینی

نظر کن دیدهٔ بینا ز نابینا چه می جوئی

غزل شمارهٔ ۱۵۶۰

گر جلال و جمال می جوئی

از دو کامل کمال می جوئی

می ما را به ذوق می نوشی

عین آب زلال می جوئی

آفتابی مه تمام بجو

تا کی آخر هلال می جوئی

کام دل را کجا به دست آری

چون تو نقش خیال می جوئی

نظری کن به چشم سرمستی

از چه رو زلف و خال می جوئی

می ما را بنوش رندانه

گر شراب حلال می جوئی

گر تو جویای نعمت الهی

نعمت ذوالجلال می جوئی

غزل شمارهٔ ۱۵۶۱

از برای خدا بیا ساقی

بده آن جام جانفزا ساقی

عاشق و رند و مست و اوباشیم

نظری کن به حال ما ساقی

نفسی بی شراب نتوان بود

پرکن آن جام می بیا ساقی

درد ما را به جرعهٔ دردی

خوش بود گر کنی دوا ساقی

بزم عشقست و عاشقان سرمست

عقل بیگانه آشنا ساقی

در بهشتیم و باده می نوشیم

می تجلی بود خدا ساقی

نعمت الله حریف و می در جام

خوش حضوری است خاصه با ساقی

غزل شمارهٔ ۱۵۶۲

آمد آن ساقی سرمست و به دستش جامی

گوئیا می طلبد همچو من بدنامی

در همه کوی خرابات جهان نتوان یافت

دردمندی چو من عاشق درد آشامی

همدم جام شرابیم و حریف ساقی

یکدمی همدم ما شو که بیابی کامی

در نظر نقش خیال رخ و زلفش داریم

زان نظر صبح خوشی دارم و نیکو شامی

ذوق سرمستی ما گر طلبی ای زاهد

نوش کن از می ما شادی رندان جامی

قدمی نه که به مقصود رسی در ره ما

زان که محروم نشد هر که بیامد گامی

نالهٔ نی شنو ای جان عزیز سید

تا رساند به تو از حضرت او پیغامی

غزل شمارهٔ ۱۵۶۳

بر سر ما اگر نهی قدمی

کرمی باشد و چه خوش کرمی

دلبرم گر جفا کند جاوید

نرسد بر دلم از او الَمی

همدمی گر دمی به دست آید

دو جهانش فدا کنم به دَمی

شادمانم به دولت غم او

با غم او چه غم خورد ز غمی

هر خیالی که نقش می بندی

چه بود بی وجود او عدمی

نپرستند بت پرستان بت

گر ببینند این چنین صنمی

سائل بزم نعمت الله شو

تا بیابی ز نعمتش نعمی

غزل شمارهٔ ۱۵۶۴

ای که هستی به علم برهانی

عالم عالم سخندانی

گر بدانی که ما چه می‌گوئیم

علم خود را به علم کی خوانی

مفلسی از کمال دانایی

گر تو دانا به علم برهانی

پایان/گنجور        قبلی

دسته بندي: شعر,نعمت‌الله ولی,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد