فوج

اشعار عطار.بلبل نامه.کتب عطار
امروز سه شنبه 12 تیر 1403
تبليغات تبليغات

بلبل نامه_عطار

بلبل نامه_عطار

بسم الله الرحمن الرحیم

به توفیق خدای صانع پاک

که دانش می‌دهد بر ملک و افلاک

ز بلبل نامه بیتی چند گویم

چو آب رفته باز آمد به جویم

قلم برگیر و راز دل عیان کن

سرآغازش به نام غیب دان کن

خداوندی که جز وی کس نشاید

که تا بر بندگان روزی گشاید

قلم می‌شد به سر از درد هجران

همی بارید خون بر شکل باران

چو بر کافور مشک ناب داده

به زنجیرش سراسر آب داده

قلم غواص دریای معانی

سخن‌هایش همه چون درّ کانی

ز بهر دردمندان غم گساری

بماند تا قیامت یادگاری

بود روح و روان اهل دانش

ز روی عقل و از افهام دانش

رفتن مرغان بحضرت سلیمان علی نبینا و آله و علیه السلام و شکایت نمودن از بلبل

شنید ستم که در دور سلیمان

که بد دیو و پری او را بفرمان

نشسته بود روزی بر سر تخت

سعادت یاور و اقبال با تخت

شدند مرغان بدرگاه سلیمان

بر آورده ز دست بلبل افغان

بنالیدند چو نای و می زدند چنگ

گهی بر سر گهی بر سینهٔ تنگ

چو بگشادند همه منقار آمال

بسی بر خاک مالیدند پر و بال

ز بلبل جمله می‌کردند شکایت

همی گفتند هر یک در حکایت

هر آن رازی که در دل می‌نهفتند

سلیمان را یکایک باز گفتند

ز بلبل جمله می‌کردند شکایت

همی گفتند هر یک در حکایت

خطیب مرغها مرغی نزار است

نهاده منبرش بر شاخسار است

لئیمی ترش روی و پر فغانست

ولیکن مرغکی شیرین زبانست

نمی‌بندد دمی شیرین نفس را

نمی‌گیرد به چیزی هیچ کس را

همیشه جامهٔ بی رنگ پوشد

ریا و زرق و هستی می‌فروشد

به صد دستان زهر دستی سرآید

چوهنگام بهار و گل درآید

چودیگی بر سر آتش به جوش است

نمی‌خسبد همه شب در خروش است

همی‌نوشد شراب آب انگور

همی نالد به زاری همچو طنبور

ز خامی می‌زند آن قلتبان خوش

که خام آوازه دارد پخته خاموش

چو چشمش گرید آهش کلّه بندد

دهان گل بر او حالی بخندد

قدش پست است و بانگش بس بلند است

خداوندا که او را حیله چنداست

ندارد صبر و باشد بی قرار او

کند از شوق خود را آشکار او

ندارد یک زمان ذوق و حضوری

ز درد عشق هست او ناصبوری

نه بیند هیچ کس رخسارهٔ او

بجز گل کو بود غمخوارهٔ او

وگر نه اختیار از دست بستان

بده ما را خلاص از دست مستان

فرستادن سلیمان(ع) باز را باحضار بلبل ومراعات او ازتشویش

ز مرغان چون سلیمان قصه بشنید

بتندید و ببالید و بجوشید

یکی از خشم آتش را برافروخت

گهی بر آب و آتش را فرو سوخت

همان دم باز را فرمود هان زود

برو چون آتش و باز آی چون دود

به بین خود تا چه مرغ است آنکه مرغان

ز دست او همی دارند افغان

ز دانش بهره دارد یا ندارد

چو شیران زهره دارد یا ندارد

چرا آرد به بین نفرت ز کثرت

که داد او را بگو منشور وحدت

نمی‌گردد دمی خالی ز غوغا

نمی‌بندد کمر در خدمت ما

چرا از خدمت ما مستمند است

وزین دوری گزیدن دردمند است

مگر دیوانه و مستست و بی خود

که دائم غافلست از نیک و از بد

به تن زار و نزارش می‌نمایند

به هر گلزار زارش می‌نمایند

ز استغناء او بسیار گفتند

همه مرغان ز عشقش درشگفتند

چو نزدیکش رسی میکن تبسم

مبادا کو بمیرد از توهم

مگو سختش بنه انگشت بر لب

نگه می‌دارش از منقار و مخلب

رفتن باز بطلب بلبل و خواندن او را بسلیمان

روان شد باز تند و تیز منقار

بخون بلبل زار کم آزار

به زهر آلوده کرده تیغ و چنگال

به هیبت بازگسترده پر و بال

بساط خدمت سلطان ببوسید

ز سر تا پای خود جوشن بپوشید

چنان مستغرق فرمان شه شد

بجای پا سرش بر خاک ره شد

نشان بندهٔ مقبل همان است

که پیش از کار کردن کاردان است

ز مهتر کار فرمودن ز کهتر

بجان کوشیدن اندر کار مهتر

هر آن کهتر که داند حق شناسی

ازو هرگز نیاید ناسپاسی

هر آن کهتر که او عقل و ادب داشت

مدام اندر وفاشوق و طلب داشت

هر آن کهتر که با مهتر ستیزد

چنان افتد که هرگز برنخیزد

پی فرمان گرفت آمد به بستان

چو مستان بود بلبل درگلستان

هوا چون نافهٔ مشگین معطر

چمن چون عالم علوی منور

میان خود به عیش گل ببسته

چو بلبل را بدو تقوی شکسته

صفای گلستان از بی بقائی

نوای بلبلان از بی نوائی

به گوشش نالهٔ بلبل خوش آمد

به چشمش رنگ و بوی گل خوش آمد

به چرخ آورد یک دم باز را عشق

به بست از گفت و گو دم باز را عشق

چو باز آمد به خود از بیخودی باز

به خون بلبلان در کار شد باز

گفتار بلبل با گل و غنیمت دانستن وصال

به گل بلبل همی گفت ای دل افروز

چراغ مهربانی را برافروز

بیا کامشب شب ناز و نیاز است

چو زلف ماهرویان شب دراز است

غنیمت دان شبی با یار تا روز

به هم گفتن بسی اسرار جان سوز

دو یار مهربان چون راز گویند

حکایتهای رفته باز گویند

بهشت جاودان جز آن نفس نیست

ولی کس را بدان دم دسترس نیست

حکایت گفتن بلبل وعتاب کردن باغبان و عذرخواستن گل

شبی دور از لب و دندان اغیار

به دندان می‌گزیدم من لب یار

درآمد باغبان با گل همی گفت

بگو تا خود که بود امشب ترا جفت

نقاب از روی خوبت که کشیده است

لب و لعلت بدندان که گزیده است

دم باد صبا خوردی شکفتی

به دست هر کس و ناکس بیفتی

لبانم نیم شب تا روز تر کرد

نسیم آمد دهانم پر ز زر کرد

دهانم خون بلبل می‌مکیده است

از آن خون قطرهٔ بر لب چکیده است

مکن عهد و وفا داری فراموش

بیا چون جان شیرینم در آغوش

ترا چون من هزاران بنده باشد

که سر در پای تو افکنده باشد

مرا چون تو به عالم هیچ کس نیست

شکیبم از وصالت یک نفس نیست

ترا بهتر ز من عاشق هزاراست

مرا بی روی خوبت کارزار است

لبانم خشک و چشمم اشگباران

زمین خشک را جانست باران

همی ترسم ازین دوران گردون

که دون را نیک کرده نیک را دون

بیک گردش که گرد خود بگردد

نظام کار نیک و بد بگردد

ترا در کورهٔ آتش بسوزد

مرا آتش به دل در بر فروزد

ترا باد خزان پژمرده دارد

مرا هجران تو افسرده دارد

مبادا روز ما را روشنائی

شب وصل ترا روز جدائی

مبادا بی وصالت روز ما خوش

که از هجران تو باشم بر آتش

مبادا بی وصالت زندگانی

که تو هستی مراد جاودانی

درین اندیشه بودند تا سحرگاه

نبودند از قضا آگه که ناگاه

نصیحت گفتن باز بلبل را درآمدن بحضرت سلیمان علیه السلام و ملازمت شاه عادل عالم کردن

سپاه روز روشن چون برآمد

قضا را ترک هجران بر سر آمد

به بلبل باز گفت ای خفته برخیز

بیا خود را به بال من درآویز

چو موری کعبه را خواهد که بیند

فراز شهپر بازان نشیند

سلیمانت همی خواهد به داور

چه داری حجت قاطع بیاور

چه خواهی گفت با او من چه مرغم

که می‌گردم به عالم فارغ از غم

برنگ و بوی گل مغرور گشتی

ز نزد حضرت شه دور گشتی

به حسن بی بقا دل خوش چرایی

ز امر سروران سرکش چرایی

چرا دل بندی اندر بی وفائی

شوی محروم و در خدمت نیائی

مگر دان سر ز درگاه خداوند

که سرگردان بمانی پای در بند

اگر خواهی که گردی در جهان فرد

به گرد کوی صاحب دولتان گرد

که از صاحبدلان یا بی عطائی

نیابی هیچ از اینها بی وفائی

سخن از اهل عقل و فهم بنیوش

اگر داری خبر از دانش و هوش

گدائی مفلس و سرگشته حیران

پی روزی گرفت آمد به شروان

حکایت

به نزد خانهٔ دستور کشور

وثاقی مختصر بگرفت بی در

همی مالید سالی بیشتر عور

تن خود را بدان دیوار دستور

ز نزدیکان یکی می‌دید از دور

به عالم فاش گشت این راز مستور

وزیر شهر شروان مرد را گفت

چه مقصود است ترا بر خاک ما خفت

جوابش داد و گفت ای چشمهٔ نور

زرخسار تو بادا چشم بد دور

یکی دل خسته‌ام ای صدر عالم

نمی‌داند کسی اسرار حالم

چو فر دولت اندر خانهٔ تست

دل من مرغ دام و دانهٔ تست

همی مالم تن خود را به دیوار

مگر روزی دهی در خانه‌ام بار

خوش آمد این سخن در گوش جانش

ز زر پر کرد دامان ودهانش

مقرب گشت حضرت راچنان شد

که حکمش بر همه شروان روان شد

اگر خواهد کسی تا میر گردد

به گرد پادشاه و میر گردد

جواب دادن بلبل باز را و استغنا نمودن او

جوابش داد هشیار سخنگوی

مگو ما را از این معنی بر این روی

برو ما را سر و سودای کس نیست

ز عشقم یک نفس پروای کس نیست

تو هرگز بر کسی عاشق نبودی

هنوز آتش نهٔ مانند دودی

تو نادر بی خودی بیخود نمانی

تو قدر عاشقان هرگز ندانی

شراب عاشقی آن کس کند نوش

که یاد غیر را سازد فراموش

مرا معذور می‌دار ای خداوند

که عاشق نشنود از عاقلان پند

مقام عاشقان بالای عقل است

طریق عاقلی در عشق جهل است

سلیمان را بگو ای نور یزدان

عنان حکم خود از ما بگردان

ترا بر ما از آن دست ستم نیست

که بر دیوانه و عاشق قلم نیست

درشتی نمودن باز بلبل را و خواندن بسلیمان علیه السلام

به بلبل گفت بشنو تا چه گویم

حدیثی خوش گذشته باز جویم

جوانان گر ببوسند دست پیران

به پیری پای بوسندش امیران

چو می‌نامد به صد لطف و به صد ناز

چو ترکان یا ز تندی کرد آغاز

بزد چنگال و او را در هوا برد

به چنگالش دو سه نوبت بیفشرد

چو بلبل دید کار از دست رفته

ز پای افتاده یار از دست رفته

عجز آوردن بلبل به پیش باز و دستوری طلبیدن او

بدو گفت ای تو هم نیش و توهم نوش

بمن رسوای عالم پرده درپوش

چه کردی لطف و بنمودی بزرگی

چو شیران رحم کن بگذر ز گرگی

مرا بگذار تا بهر سلیمان

بسازم تحفهٔ مدح از دل و جان

که شرط مرد دانا این چنین است

به هر کاری که باشد پیشه این است

خردمندان چو آیند نزد شاهان

به نظم آرند دعای صبحگاهان

سه چیز آید وسیلت نزد شاهان

هنر یا مال یا مرد سخندان

هر آن کس کو تهی‌دستی نماید

همیشه کار او پستی نماید

من از مال و هنر چیزی ندارم

ولی گنج سخن دارم بیارم

به بلبل گفت هین میساز و میرو

ز هر چیزی که داری کهنه و نو

چو ره پیش است ما از پس چرائیم

اگر چه خسته بال و بسته پائیم

بیا تا پای بگشائیم یک ره

به فرق سر به پیمائیم یک ره

زمین بوسیم در بزم جهاندار

دعای دولتش گوئیم صد بار

پیغام فرستادن بلبل بدست بادصبا و اشتیاق او به گل

چو می‌رفتند بر بالای کهسار

نسیم صبحدم آمدبه گلزار

به دامانش بزد بلبل به دستان

ز بهر دلستان آن هر دو دستان

نسیم صبحدم را گفت برخیز

برو در دامن معشوقم آویز

بگو با من ترا آرام چونست

مرا بی تو جگر یک قطره خونست

چنانم در فراقت ای دل آرام

نه صبرم ماند و نی هوش نه آرام

دلم مشتاق تست ای جان شیرین

چو میل خاطر خسرو به شیرین

اگر بار دگر رویت به بینم

به خلوت یک زمان پیشت نشینم

غم گیتی به یک جو برنگیرم

نباشم مردهٔ گر زان چه مهرم

به جز چشمم کسی رویت مبیناد

غم گیتی سر کویت مبیناد

اگر عمرت بود زین پس بمانم

وگرنه جان به عشقت برفشانم

فغان کردن گل در هجر بلبل و شکایت از روزگار

نسیم صبحدم آمد به گلشن

به چشمش گلش آمد همچو گلخن

گل از بلبل بکلی دست شسته

دریده پیرهن در خون نشسته

هزاران خار در پا دست در گل

فراق بلبلش بنشسته در دل

چو سرو اندر چمن افتان و خیزان

به زاری زار می‌گفت ای عزیزان

به هم خوش بود ما را در گلستان

حسد بردند بر ما جمله مرغان

حسودان را به جز کوری مبادا

میان همدمان دوری مبادا

همینش کار باشد چرخ گردان

که دوری افکند با دوستداران

آوردن باز بلبل را و خدمت نمودن او و مدح سلیمان گفتن و عذر آوردن او

چو باز آمد به درگاه سلیمان

صف اندر صف کشیده جمله مرغان

سر خود بر زمین بنهاد بلبل

کمر بسته زبان بگشاد بلبل

سپاس پادشه کرد و دعا گفت

سلیمان را بسی مدح و ثنا گفت

تو آن شاهی که مار و مور و انسان

دد ودام و پری داری به فرمان

ترا زیبد به عالم پادشاهی

که زیر حکم داری مرغ و ماهی

نباشد از تو بهتر شهریاری

کریمی تاج بخش تخت داری

رسول پادشاه بی زوالی

به همت برتر از نقص وکمالی

ز کویت تا گل بی خار روید

چو فراشان صبا خاشاک روید

تراکام و مرادت حاصل آمد

دلت از نور عزت کامل آمد

توئی مطلوب هر جا طالبی هست

دلت از سر معنی گشته سرمست

از آن از خدمتت دوری گزیدم

که خود را لایق خدمت ندیدم

اگر عمرم دهد یزدان ازین پس

غلام حضرتت باشم از این پس

منع کردن سلیمان بلبل را از خوردن شراب و فواید آن

سلیمان گفت ای مرغ سخندان

چرا می می‌خوری مانند رندان

گهی سرمست و گه هشیار باشی

بگاهی خفته گه بیدار باشی

بماتم جمله مرغان بر سری خاک

نشسته کرده رخها بر سوی خاک

همه درماتم و اندوه و دردند

ز هرچه دون بود آزاد و فردند

تو می‌سازی بهر دم نوعروسی

نمی‌دانم که گبری یا مجوسی

شرابی خور که بدمستی ندارد

نشاطش روی درهستی ندارد

شرابی را که جانت شاد باشد

ز مخموری دلت آزاد باشد

شرابی را که بدمستی صفاتست

حرامش دان اگر آب حیاتست

حرام از بهر آن کردند می را

که با اوباش می‌خوردند وی را

مکن مستی میان جمع اوباش

که مستی می‌کند اسرار را فاش

نشاط می خمارش هم نیرزد

عروس یک شبه ماتم نیرزد

مخور چیزی که عقلت راکند گم

وز آن هر لحظه باشی در توهم

مخور چیزی که در اندوه مانی

بود آنت بلای جاودانی

حکایت هاروت و ماروت

شنیدی قصهٔ هاروت و ماروت

که بودند خادم درگاه لاهوت

از اول بر فلک بودند فرشته

شدند آخر چو دیو از غم سرشته

ز حرص و آز و شهوت دور بودند

ز مستی بی خبر مستور بودند

چوآدم را به عالم می‌فرستاد

بجان هردوشان آتش درافتاد

به درگاه خدا رفتند و گفتند

هر آن رازی که در دل می‌نهفتند

از اول کرده بودند این حکایت

که بر ما هست اولی تر ولایت

فساد و خون کنند اولاد آدم

پر از آشوب دارند کار عالم

چو خود را بهتر از آدم بدیدند

از آن پس روی بهبودی ندیدند

خداوند جهان فرمانشان داد

بدارالملک دنیاشان فرستاد

چو روی زهرهٔ زهرا بدیدند

رقم را بر صلاح خود کشیدند

برو عاشق شدند از خود برفتند

نه روز آرامشان نی شب بخفتند

درآمد زهره گوش هر دو بگرفت

بگوش هر دوشان پوشیده می‌گفت

شما را گربه من میلی تمام است

بجز فرمان من بردن حرام است

لباس عاصیان بر خود بپوشید

فساد و خون کنید و می‌بنوشید

مرا گر ز آنکه می‌خواهند همدم

درآموزید ما را اسم اعظم

فساد و خون نکردند می بخوردند

چو می‌خوردند فساد و خون بکردند

به زهره اسم اعظم را بدادند

چو سنگ ایشان بچاه غم فتادند

چو زهره اسم اعظم را بیاموخت

در آتش یکسر مویش نمی‌سوخت

بخواند آن اسم را بر آسمان شد

مهش دربان و مهرش پاسبان شد

فرو ماندند ایشان بر سر خاک

به کام دشمنان سرمست و بی باک

ز مستی هر دو چون هشیار گشتند

وز آن خواب گران بیدار گشتند

قضا چون اقتضای نیک و بد کرد

نداند هیچ کس تدبیر خود کرد

برآورند آهی آتش اندود

چو کار افتاد آهش کی کند سود

ستاده پای با جان عذر خواهان

گناه از بنده عفو از پادشاهان

چنان از کردهٔ خود شرمساریم

که روی عذر خواهی هم نداریم

عذاب ما هم اینجا ده که اینجا

نه دی باشد نه امروز و نه فردا

عذاب این جهان دوران سرآرد

عذاب آن جهان پایان ندارد

به بابل سرنگون در چاه آیند

ولیک از آب جز حسرت نیابند

روند مردم به بابل در سر چاه

به سحر آموختن وقت سحرگاه

بیاموزند از ایشان هرچه خواهند

کنند برخود از ایشان هرچه خواهند

تو هاروت خودی در چاه هستی

همیشه از شراب حرص مستی

تو اول برتر از افلاک بودی

ز گرد خاک تیره پاک بودی

سرای خاکدانت آرزو کرد

بفرش از عرش جانت سر فرو کرد

ز اصل خویشتن ببریدهٔ تو

تو آنجا را از این جا دیدهٔ تو

مثالی خوش بگویم با تو بشنو

اگر تو بشنوی بر من به یک جو

ز گرد تو دو عالم نور دیده

که دیده کی بود همچون شنیده

جهان چاه است و آتش مال دنیا

مثال زهره چون آمال دنیا

تو زین جا چون از آنجاباز گردی

شوی کبک دری یا باز گردی

اگر میلت بود با حشمت و جاه

همیشه سرنگون باشی درین چاه

بجان تشنه لب و تو بر سر آب

ز سر بگذشته آب و آب نایاب

بمانی دایماً جوینده بر در

ز دنیا دور دائم دل پر آذر

بمانی دایماً در محنت و غم

نیابی در دو عالم هیچ محرم

بمانی دایماً مجروح و دلتنگ

بدرد و سوز و ناله مانده چون چنگ

گفتار بلبل به حضرت سلیمان که یا نبی الله مستی ما از جام معنی است نه از می صورت

جوابش داد بلبل کای پیمبر

شراب ما ندارد جام و ساغر

مرا مستی ار آن صهبای معنی است

که جامش را شراب از آب طوبی است

دلم پروای آن پروانه دارد

که شمعش جز به خود پروا ندارد

کسی کو عاشق دیدار باشد

همیشه تا سحر بیدار باشد

چو ساقی دل ز می پر تاب دارد

کجا پروای خورد و خواب دارد

تنم زار ونزار است ای سلیمان

بگفت افزونترم از جمله مرغان

به دام عشق جانان مبتلایم

اسیر دام هجران و بلایم

ز من جز صورتی مرغان ندیدند

چو مرغان جان ندادند آن ندیدند

ز درد ما کسی باشد خبردار

که دائم همچو ما باشد جگرخوار

ز درد ما حریفی باشد آگاه

که او نبود ز راه عشق گمراه

ز درد ما کسی راهست بوئی

که باشد دایماً در جست و جوئی

از آن میها که من خوردم سحرگاه

ز دست ساقیان مجلس شاه

اگر یک قطره در حلق تو ریزند

ز تو عقل و خرد بیرون گریزند

تمثیل آوردن بلبل منصور و اناالحق گفتن او را در حالت عشق

از آن یک جرعه می‌دادند به منصور

اناالحق گفت و عالم کرد پر شور

چو جام وحدتش بر کف نهادند

به خونش مفتیان فتوی بدادند

دو صد کس ز آنکه فتوی داده بودند

در آن دم از حیات افتاده بودند

به بازارش برآوردند سر مست

نهاده بود سر مردانه بر دست

بگرد دار می‌گردید و می‌گفت

مرا غیرت گرفت اغیار نگرفت

بکوی دوست می‌رفتم سحرگاه

بدیدم سایهٔ افتاده بر راه

مرا آن یک نظر از خویشتن برد

علامت بر سر راه من آورد

نظر بر روی نامحرم که کردم

ز دست غیرت حق نیش خوردم

چرا عاشق چنین حیران نگردد

که جز گرد در جانان نگردد

کسی را کافتاب از در درآید

وجود ذره کی در چشمش آید

بدارش برکشیدند سنگساران

همی کردند هر سو سنگباران

ز دار و سنگ و رشته غم نمی‌خورد

سر موئی ز اناالحق کم نمی‌کرد

به آواز آمدند با او به یکبار

در و دیوار و چوب و رشته و دار

طناب عمر او آن دم گسستند

به آب و آتش عشقش بشستند

انانیت بذات خود فنا بود

انانیت نبود آنجا خدا بود

برآمد موجی از دریا به صحرا

صدف بگسست و گوهر شد بدریا

انای تنگنا برداشت حلاج

چو پر شد بر سر آمد شد بتاراج

سبوی آب در دریا چه سنجد

ولی درکوزهٔ کوچک نگنجد

ثبات کوه پیش از قوت باد

زهر بادی گیاه آید به فریاد

هزاران جام از آن می باز خوردند

ولی افشاء سر حق نکردند

همانگه کرد بلبل عهد در دم

ننوشم نیز می والله اعلم

دمی از عشق گل دارم خروشی

برآید در دلم هر لحظه جوشی

چو گل بر بست رخت از باغ و بستان

مرادم بسته شد چون زیردستان

ملامت کردن سلیمان مرغان را و ستایش بلبل بر جملۀ مرغان

سلیمان چون ز بلبل قصه بشنید

بسی اندر فراق گل بنالید

پس آنگه گفت مرغان هوا را

که غیبت بود از بلبل شما را

هر آنکس کو رود تنها به قاضی

ز قاضی خرم آید گشته راضی

سخن گفت برابر اتفاق است

به غیبت ماجرا کردن نفاقست

حدیث ماجرا چون هست معقول

بگو با هر که باشد هست مشغول

چو بلبل حاضر آمد وقت غیبت

نمی‌جنبد یکی اکنون ز هیبت

به غیبت بوده هر یک از شما شیر

به خون بلبلان آلوده شمشیر

مثالش با شما مشت پیاده

مثال گربه و موش است و باده

حکایت گربه و موش و باده

شبی موشی طلب می‌کرد روزی

چو موران پا نهاده بهر روزی

بگرد خانهٔ خمار گردید

ز بهر گندم و گندم نمی‌دید

شراب ناب دید استاده در خم

بخورد آن باده را از حرص گندم

دو سه باده بخورد و مست شد گفت

ندارم من بمردی در جهان جفت

چو من دیگر کجا باشد به مردی

بود عالم به پیش من بگردی

اگر عالم همه گردد زره پوش

به نزد من کنند مردی فراموش

بگیرم جمله عالم را به شمشیر

به بندم پای شیران را به زنجیر

همه عالم به زیر حکم آرم

ز کس من یکسر موغم ندارم

نباشد هیچ شاهی همسر من

ندارد کوه پای لشکر من

پلنگان جمله از من ترسناکند

به پیش پای من مانند خاکند

ازین پس گربهٔ گرگین که باشد

که موشان را به پنجه سر خراشد

بفرمایم به موشان وقت غیرت

که آویزند سرش از دار عبرت

قضا را گربه می‌آمد زنخجیر

به خون موش می‌غرید چون شیر

همان دستان همی زد موش سرمست

درآمد گربه و در موش زد دست

همی مالید گربه موش را گوش

همی بوسید دست گربه را موش

به زیر پای کامش نرم می‌کرد

همی افزود او را محنت و درد

ز حسرت دستها بر سر همی گفت

ز دیده اشک می‌بارید و می‌گفت

خدا را ای شه شیران عالم

ستم بر ما مکن بنگر بحالم

اگر من نیستم آخر تو هستی

مکن بر نیستی چندین تو هستی

اگر خونم بریزی می‌توانی

بپای خود سر آوردم تو دانی

ز چاکر چون خطا آید به مستی

کند عفو خداوندیش هستی

بمستی ژاژ خاییدم من اینجا

نگویم من دگر هرگز چنینها

به مستی جمله رندان در خرابات

همی گویند بیهوده خرافات

به مستی هرچه گفتم عذر خواهم

اگر بیراه رفتم هم به راهم

ازین پس بندهٔ کوی تو باشم

اگر باشم دعاگوی تو باشم

چو کار از دست رفت و مرد شد مست

نداند هرچه گوید مرد سرمست

نباشد در حسابی هرچه گوید

مراد خاطر خود هرزه جوید

کنونم عفو کن از روی یاری

که ما را از ترحم غمگساری

جوابی داد گربه موش را گفت

تو دزدی نیست در دزدی ترا جفت

پاسخ دادن گربه موش را وندامت کردن موش از افعال خود و راضی شدن به قضا

مگر بیهوده هان ای موش خاموش

چو افتادی در آتش در همی جوش

خلاف شرع و دین کردی شدی مست

اگر خونت بریزم جای آن هست

مرا استاد پندی داد نیکو

کز آن پند آمدم فرخنده مه رو

مرا گفتا که تو بیرون مبر سر

اگر فیلی و خصم از پشه کمتر

مشو ایمن که کم یا بیش گردد

زنیش او ترا دل ریش گردد

مشو از فکر او ایمن که ناگاه

در اندازد ترا از مکر در چاه

نکردم پند استادان فراموش

مرا آن پند شد چون حلقه در گوش

ببر از من امید رستگاری

بجز مردن دگر کاری نداری

نخواهی رستگار آمد ز دستم

که بسیاری کمین تو نشستم

آمدن مرغان بدیوان و دیدن ایشان بلبل را و از هیبت او خاموش شدن ایشان را

به دیوان آمدند مرغان چو دیوان

همی کردند پر از آشوب دیوان

چو بلبل را بدیدند لال گشتند

در آن حالت همه از حال گشتند

سلیمان گفت بلبل را کجائی

چرا در معرض مرغان نیایی

چرا خاموش گشتی ای سخندان

ز لعل خود بر افشان دُرّ و مرجان

زبان بگشای و شرح حال برگوی

سراسر قصهٔ اقوال برگوی

چو مرغان آمدند اکنون بداور

چه داری حجت قاطع بیاور

جواب دادن بلبل سلیمان(ع) را که هر مرغ لائق اسرار توحید نیست

جوابش داد و گفت ای چشمهٔ نور

ز رخسار تو بادا چشم بد دور

چه گویم با که گویم این حقیقت

زبان وهم کی داند طبیعت

که باشند این دو سه پژمرده دلها

بمانده پایشان در آب و گلها

طمع از دام و دانه نابریده

شراب وصل دلبر ناچشیده

چو سنگ افسرده اندر بی نیازی

به سر بردند عمر خود به بازی

ندارم بهرهٔ از حال ایشان

از آن ببریده‌ام از قال ایشان

ز مرغان من برای آن رمیدم

که کس را مشتری خود ندیدم

اگر آهی برآرم از دل تنگ

بسوزد بر فلک مریخ و خرچنگ

بدرد زهره حالی زهرهٔ خویش

عطارد خاک سازد بهرهٔ خویش

به چاه افتد مه و گردد چو ماهی

به صحرای وجود ای از تو شاهی

به اقبال تو ای دادار عالم

که باد ابر مرادت کار عالم

بگویم حال مرغان ستمکار

بگویم تا چه داند هر کسی کار

سراسر قصه‌هاشان باز جویم

وز آن پس دانش و اعزاز جویم

آمدن سیمرغ بخدمت سلمیان و نموداری حال گفتن به بلبل

تو سیمرغی و یک مرغت هنر نیست

چو مرغان اندرین راهت گذر نیست

تو تا کی در درون خانه گردی

بمیدان آی اگر مرد نبردی

به دریای عدم رفتی چو ماهی

بصحرای وجود آ گر تو شاهی

حریف مجلس عشاق میباش

بجام شوق اومشتاق میباش

اگر خلوت نشین بی ریائی

چو زاغان مردهٔ شهوت چرائی

اگر خلوت نشین سالکی تو

چرا در بند دنیا هالکی تو

بجز نامی نداری در جهان فاش

همان شکلی که صورت کرده نقاش

برون آوازه داری چون مبیره

درونت چون برون دیگ تیره

تو در عالم بسی آوازه داری

ولی مرغی حزین و سوگواری

اگر هستی بیا در نیستی رو

غم نادیدنت برما بیک جو

سلیمان کرد نامت شاه مرغان

ببر خار ستم از راه مرغان

اگر سرلشکری لشکر کشی کن

وگرنه خاک شو نی آتشی کن

وگر از خود بسی پروا نداری

چرا چون شمع صد پروانه داری

نه شمعی و نه پروانه چه مرغی

نه خویشی و نه بیگانه چه مرغی

از آن ببریده از جمع اصحاب

که تا آسان کنی هم خورد و هم خواب

تو گردر جمع باشی جمع گردی

تو باشی شمع او را شمع گردی

میان خلق باش و با خدا باش

چو جان با تن نشین وز تن جدا باش

چو در کثرت شوی وحدت طلب کن

نظر در جسم و جان بوالعجب کن

چو می‌گردی بگرد خویش تنها

چرا چون من زنی مانند تنها

به تنهائی کجا خواهی رسیدن

به یاری می‌توان منزل بریدن

به تنهائی کس داند نشستن

که نقش غیر تاند پاک شستن

به تنهائی کسی باشد طلبکار

که نبود او به بند خود گرفتار

اگر نه پایمال دیو گردی

بگرد زرق و عذر و دیو گردی

وگرنه پایمال نفس مانی

معذب در بلای جاودانی

به بندد اهرمن راه مجالش

به بادی بر دهد هر دم خیالش

به دست دیو در ماند گرفتار

حقیقت را نبیند راه و هنجار

حکایت

شنید ستم من از پیر خردمند

جوانی در مغاک کوه الوند

گرفته گوشهٔ بی توشه و نوش

چو مرد حیدری گشته نمد پوش

چو سیمرغ از پس کوه قناعت

قرین در وحدت ودور از جماعت

ز ناپاکی خود دل پاک شسته

ز خود برخاسته در خود نشسته

ولیکن خدمت پیران نکرده

ز استاد خرد سیلی نخورده

بخود می‌رفت راه بی نهایت

نباشد پادشاهی بی ولایت

ببردش خواهرش هر روز نانی

همی کردی به نانی زندگانی

به خواهر گفت روزی ای مراجان

برو زین بیشتر ما را مرنجان

عنایت کرد با من لطف یزدان

حوالت کرد خدمت را به رضوان

همی آرد به من حلوا و نانم

روان از مطبخ دارالجنانم

جواب پیر بین با خود چه گفتست

مگر دیوش به دام خود گرفته است

به پیر وقت گفتند این حکایت

که دانم در شکست و در شکایت

بسی با او بکرد ابلیس تلبیس

بکار آمد کنون تلبیس ابلیس

اشارت کرد مرد نیک را پیر

برو آنجا ز سر تا پای او گیر

بگو ای با همه وی از همه فرد

سلامت می‌کند پیرای جوانمرد

بسی گشتی تو تا گشتی بهشتی

رفیقان را ز یاد خود بهشتی

خداوندت بسی برگ و نوا داد

نصیب ما بده ز آنچت خدا داد

به خادم داد یکتا نان و حلوا

برون حلوا درونش پر ز بادا

چومرد آورد پیش پیر ره بین

نجاست بود حلوا نانش سرگین

هر آنکس کو ندارد پیر رهبر

بود همراه شیطانش بره در

اگر خواهی که با تدبیر گردی

بگرد آسمان پیر گردی

جوانی کو ببوسد پای پیران

به پیری دست بوسندش امیران

به خودره رفتن نادیده جهلست

بره رفتن براه رفته سهلست

درخت بیشه میوه برنیاید

بود رعنا ولی خوردن نشاید

درخت باغبان پرورده را بین

که شکل خوب دارد بار شیرین

تنت قافست و جانت هست سیمرغ

ز سیمرغی تو محتاجی به سی مرغ

حجاب کوه قافت آرد و بس

چو منعت می‌کند یک نیمه شو پس

به جز نامی ز جان نشنیدهٔ تو

وجود جان خود تن دیدهٔ تو

همه عالم پر از آثار جان است

ولی جان از همه عالم نهانست

تو سیمرغی ولیکن در حجابی

تو خورشیدی ولیکن در نقابی

ز کوه قاف جسمانی گذر کن

بدار الملک روحانی سفر کن

تو مرغ آشیان آسمانی

چو بازان مانده دور از آشیانی

چو زاغان بر سر مُردار مردی

ز صافی گشته خرسندی بدردی

چو بازان باز کن یک دم پر و بال

برون پر زین قفس وین دام آمال

چو بازان ترک دام و دانه کردی

قرین دست او شاهانه کردی

به پری بر فلک زین تودهٔ خاک

همی گردی تو با مرغان در افلاک

وگرنه هر زمان بی بال و بی پر

چو مرغ هر دری گردی به هر در

گهی در آب گردی همچو ماهی

گهی چون آب باشی در تباهی

حکایت

شنیدستم که در عهد گذشته

امیری بود والی عهد گشته

بسی نیک و بد عالم بدیده

ز هر دانا دلی پندی شنیده

پسر را گفت تا گردی تو پیروز

اگر دانا دلی پندی بیاموز

خردمندان بهشیاری دهند پند

نگیرد بی خرد پند از خردمند

مشو عاق و ببر فرمان پدر را

پدر هرگز نخواهد بد پسر را

پسر کو ناخلف باشد پسر نیست

پدر کو هم بدآموزد پدر نیست

بقای نسل را گر زن بخواهی

نگه دارد ترا از هر تباهی

به قول مصطفی دین در امان گیر

که کاری گر نیاید بی گمان تیر

پسر گفت ای پدر پند تو بند است

گزیده پند تو بیرون زچند است

زنان دامند و شیطان دام را ساز

مرا در دام شیطانی مینداز

تو ایمن باش و با من دل نگهدار

که من هرگز نبندم دل درین کار

چو شهوت را خرد بنده نگردد

دلم هرگز پراکنده نگردد

مرا پا بر سر خاری درآمد

ازین مشکل ترم کاری درآمد

پدر می‌گویدم زن خواه و دل گفت

مشو جفت بلا با زن مشو جفت

نمی‌دانم که را فرمان برم من

پدر را یا بترک سر کنم من

پدر گفت این صفت از خود مکن دور

مشو تلخ و مشوترش و مکن شور

ز سر بیرون کنی بازار و آزار

دل خود از چنین گفتار بازآر

به اول سعی کن در خیر کاری

که آفتها است در تأخیر کاری

به هم جمع آمدند کردند عروسی

مسلمان و مغ و گبر و مجوسی

شب اول میان شوهر و زن

نهاد افسار بروی شهوت تن

اگر عاقل بود زن را چو استر

به نرمی برکند افسار از سر

وگر ابله بود زن را چو خرشد

به تن تیر بلا را چون سپر شد

تو امشب باش تا کم زن نگردی

به بی شوئی بگرد زن نگردی

مجادلۀ بلبل با باز که از غرور و پندار کاری بر نیاید جز بخدمت پیر

بیا ای باز تند و تیز پرواز

مشو غره بجاه و عزت و ناز

همی نازی که بر دست شهانی

تو رسم و عادت شاهان ندانی

نشانند بر سر دستت بعمدا

بیندازند چون خاکت به صحرا

اگر نفست نکردی خویش بینی

اگر چشمت نکردی پیش بینی

چرا چشم کژت بر دوختندی

به مردارت چو مرغ آموختندی

چرا در ماتم خود ماندهٔ تو

چرا اسرار حق ناخواندهٔ تو

ببستند پای تو چشمت گشادند

کلاه غفلتت بر سر نهادند

فروماندی چو کوران درغم خویش

نمی‌بینی فضای عالم خویش

چو بردارند کلاه غفلت از سر

به عزم آشیان بر هم زنی پر

تو خواهی تا کنی پروای پرواز

ولی بند دوالت می‌کشد باز

دریغا گر قناعت یار بودی

چرا پای دلت افکار بودی

تو تا در بندگی بیجان نباشی

قبول حضرت سلطان نباشی

ترا گردیدهٔ سر یار بودی

کجا با این و آن غمخوار بودی

تو آن بازی که صیادان عالم

بتو دل شاد باشند و تو درغم

ترا از آشیان عالم جان

بیاوردند بهر دست شاهان

تو بر دست هوای خود نشستی

به بند حرص جان خود بخستی

بقای چشم خود بر دوختندت

نموداری چو زاغ آموختندت

چو کوران بر سر ره می‌نشینی

دودیده باز کن تاره به بینی

کلامت را بینداز از سر جان

ز بهر ذوق تن جان را مرنجان

به پیوند هوای حرص و مستی

بپر بر آشیان خود که رستی

ز من بشنو تو ای صیاد خونریز

که از تندی و خون ریزی بپرهیز

ازین پس هیچکس نازارو خوش باش

غم دنیا مخور دیندار و خوش باش

بنا حق خون چندین صید کردی

تو روز عاقبت هم صید گردی

بیندیش از جفای چرخ گردون

که تو روزی شوی هم خوار و محزون

اگر مرد رهی موری میازار

که موری اندرین ره نیست بیکار

اگر دیوانهٔ چون دیو خناس

سر چنگال داری همچو الماس

تو تا با ما کنی دعوی به مردی

مگر سر پنجهٔ مردان نخوردی

تودر مردی نداری پای بر جای

چنان بهتر که داری بند بر پای

اگر مردی ز دشمن دل مکن تنگ

مدارا کردن اولی تر هم از جنگ

وگر خواهی که در عالم چو چاکر

نهد خلق جهان بر پای تو سر

کلاه سروری از سر بینداز

سر خود در ره کهتر درانداز

بآب علم بنشان آتش خشم

منه تیر جفا بر ترکش خشم

خطاب بلبل به طوطی و نصیحت کردن او را بخدمت پیر

به طوطی گفت ای مرغ شکرخوار

تو هرگز بودهٔ با من جگرخوار

فصاحت می‌فروشی بی ملاحت

ملاحت باید آنگه بس فصاحت

تو را گر طبع زیرک یار دیدند

به قهر از صحبت یاران بریدند

چو استاد سخن بگشاد چشمت

بروی آینه افتاد چشمت

تو در آیینهٔ روی خویش دیدی

تو پنداری سخن از خود شنیدی

تو در آیینه دیدی روی خود را

نداری دیدهٔ عقل و خرد را

دریغا بر سر باطل بماندی

ز استاد سخن غافل بماندی

منه این آینه زین بیشتر پیش

رخ استاد را ز آیینهٔ خویش

تو این آیینه را گر باز دانی

به روی آینه کی باز مانی

اگر در آینه آتش به بینی

هم آیین خود آیینی به بینی

طلب کن خویش را ز آیینه بیرون

قفس بشکن بپر بر اوج گردون

مشو مغرور این نطق مزور

مکن خود را بنادانی هنرور

بسی در کسوت زیبائی خود

که زیبائی چو تو بینند بی حد

به نادانی اگر خود وانمودی

گرفتار قفس هرگز نبودی

اگر علم همه عالم بخوانی

چو بی عشقی ازو حرفی ندانی

به خود رفتن ره نادیده جهلست

به ره رفتن براه رفته سهلست

حکایت

شنید ستم من از پیر فتوت

به مکتب خانهٔ شهر مروت

زبان حال و رأی کسوت قال

بیاموزد نبی از عقل فعال

مثال خوش ترا خواهم نمودن

که صد دولت ترا خواهد گشودن

بفرما تا بیارند مرد استاد

یکی آیینهٔ سازند ز پولاد

ز هندوستان بیارند طوطیان را

پر از شکر بریزند آشیان را

به گرد آینه طوطی بیاورد

بخلوتخانهٔ شاه جهان برد

پس آیینه شد زیر گلیمی

چو موسی کرد با طوطی کلیمی

گمان بردش دل کژ بین طوطی

که طوطی می‌کند تلقین طوطی

بدین تصنیف شد طوطی سخندان

ملک زینسان کند تلقین انسان

ز سیمرغ وز بلبل و ز چکاوک

همین یک مرغ دارد طبع زیرک

ز جنس آدمی پیغمبرانند

که استعداد آن دارند و دانند

همی آید ملک تا حدانسان

نشیند از پس آیینهٔ جان

بیاموزد نبی را علم انسان

نبی آن علم را آرد بگفتار

المقاله

تو طوطی قفس را تا نمیری

نخواهی رستن از بند اسیری

ترا چون در صف صورت کشیدند

تو افتادی بدام ایشان بریدند

بمیر از لذت و ترک شکر کن

چو سیمرغ از همه عالم گذر کن

اگر ترک از شکر گیری تو چون باز

به هندوستان روحانی رسی باز

وگرنه بر سر باطل بمانی

چو کوری بی عصا در گل بمانی

همی غلطی چو مرغ سر بریده

بدست خویشتن شهپر بریده

مجادلۀ بلبل با طاوس و تسلیم شدن طاوس بوی

بیا ای مرغ رنگین جامه بی بو

سر ترکانه داری پای هندو

تنی پوشیده داری جان عریان

لب پرخنده داری چشم گریان

ز روی آینه نزدودهٔ زنگ

لباس آینه کردی بصد رنگ

اگر زر می‌کند آهن زر اندود

نگیرد آهن از زر رنگ نابود

به زیور کی شود چون ماه تو زشت

به ضرب مشت چون گردد برانگشت

چرا این رنگ بی بو میفروشی

چرا پای خود از مردم نپوشی

سراسر خویشتن را می‌نمائی

ولیکن گر بقاف بی وفائی

به از ناموس باشد نام ناموس

به از طاوس باشد پای طاوس

به بین خود را و از هستی برون آی

بکوی نیستی بخرام و می پای

اگر پای سیاهت یاد بودی

بجلوه کی دل تو شاد بودی

چو بلبل جامهٔ رنگین بینداز

مرقع پوش شو مانندهٔ باز

نه رنگت ماندونی بال و نی پر

مشو مغرور این رنگ مزور

چه عزت می‌رسد از عزت آن

که پرت می‌نهند بر سرامینان

چه نفع آمد بگو ای مرغ خوش باش

در حمام را از نقش نقاش

به رنگ خویشتن مغرور گشتی

ز قرب حضرت شه دور گشتی

همه رنگی زما بوئی نداری

همه بوئی ز ما بوئی نداری

نصیحت بلبل طاوس را به قطع کردن زینت

برو طاوس شهوت را ببر سر

که بوی آرزویت می‌برد سر

ز رنگین خانهٔ شهوت بپرهیز

ز بند آرزوی خویش برخیز

چو رنگ شهوت بی رنگ گردد

همه عالم به چشمت تنگ گردد

درون خانهٔ جانت سیاه است

چه سود ار بر سرت زرین کلاه است

به رنگ و زینت دنیا چو طاوس

همی پوشی سیاهی را بناموس

مکن شادی اگر کارت برآید

که روز نیک و بد روزی سرآید

نماند شادی و غم جاودانی

به نیک و بد سرآید زندگانی

مجادله کردن بلبل با موش خوار و جواب او

بیا ای مرغ نابالغ کجائی

ز عمر نازنین غافل چرائی

دریغا برگ عمرت رفت بر باد

دمی ناکرده خود را از جهان شاد

اگر پرت بدی یعنی که دانش

اگر بالت بدی یعنی که بینش

بپری تا درخت جاودانی

وگرنه تا ابد اینجا بمانی

ز شوق آشیان ای مرغ افلاک

شدی افتان و خیزان بر سر خاک

مکن سستی که دوران سخت تند است

ز پیران کار طفلان ناپسند است

بزرگی و ولی آزار خواری

کم آزادی ولی مردار خواری

مشام آکنده از گند مردار

چو زاغ وسگ شوی برگند مردار

مکن با زاغ و با سگ هم نشینی

چو خواهی گلشن سیمرغ بینی

تو هشیاری دل چون بارداری

تو از مردار خوردن دان که خواری

بمرداری فرود آوردهٔ سر

چرا تازی بدانش بر سر افسر

چرا عاشق نباشی تا بباشی

برون از زاهدان رومی خراشی

تو مستی باش تا هشیار گردی

ز عمر خویشتن بیزار گردی

نصیحت پذیرفتن موش خوار

ز من پندی فرا گیر ای خردمند

عتاب و خشم را بر پای نه بند

کلاه فاقه را بر فرق سر نه

بدان حرصی که باشد کمترش ده

ز قهرش دیدهٔ پر فتنه بر دوز

چو باد انش به بی خوابی بیاموز

مسلط کن برو صیاد خود را

بجای نان مده پالوده بد را

گر او را خوار کردی همچو یوسف

عزیز مصر کردی همچو یوسف

ببسته سدهٔ فر سعادت

بیان عالم الغیب و شهادت

مشعبد وار زیر حقه دارد

نه چندان مهره کانراکس شمارد

بهر یاری که وقتش اقتضا کرد

بدزدد مهرهٔ عمر زن و مرد

همی گردند پیاپی گردش او

دو چاکر در رهش رومی و هندو

زمین سفلیان را آسمان است

سرای علویان را آستان است

بگوش هوش بشنو این سخن را

فدای این سخن کن جان و تن را

چو فرصت هست کاری بیشتر بود

پشیمانی گر آید کی کند سود

چراغ دل ز شمع جان برافروز

اصول علم استادان بیاموز

به جان گر خدمت استاد کردی

ز خدمت برخوری استاد گردی

ولی اندیشهٔ تو آن ندارد

معما گفتن تو جان ندارد

آمدن هدهد در نصیحت بلبل باو که راه بسی باریکست

بیا ای هدهد صاحب هدایت

چه داری تا خبر از هر ولایت

قباپوشی ولی دردی نداری

گله داری ولی مردی نداری

ز تن بیرون کن و کن خاک بر سر

قبائی بی بقا تاج مزور

کسی باشد سزای تاجداری

که باشد در تبارش شهریاری

کسی باشد سزای قرب شاهی

که باشد لائق فر الهی

سر اهل امل گر تاجدار است

بیندیش آن برای تاجدار است

مرقع پوشی و تاج مرصع

مرصع نی مناسب با مرقع

طریق تاجداری عقل و دادست

ترا حاصل بدست از جمله بادست

ترا چون بر سر کوهست خورشید

چه میداری بروز رفته امید

بپرهان بر درخت زندگانی

وگرنه بی هنر اینجا بمانی

ترا همت بقدر هستی خویش

مرا همت بقدر از آسمان بیش

بمرداری فرود آوردهٔ سر

چرا ننهی ز دانش بر سر افسر

کسان رنجند ز رنگ و بوی مردار

نگه دارند مشام از گند مردار

من آن مرغم که می‌نالم بگلزار

تو آن مرغی که میخاری سر خار

تو کردی بی وفائی با سلیمان

منش هستم دعاگو با دل و جان

مگر نشنیدهٔ ای مرغ کوچک

خلاف امریا شد نامبارک

تو تا در بند گی بی جان نگردی

قبول حضرت سلطان نگردی

مرا از دور رمزی می‌نمایند

مرا پیوسته درها می‌گشایند

نشینی بر سر پا سر کشیده

سر و پایت برون هر سو بریده

روا دای که رندان خرابات

برند از خون تو سازند طلسمات

ملوک ملک عالم چون سکندر

ز بهر داد دارند تاج بر سر

برو از سر بنه این تاج بیداد

که بی دادی دهد هر تاج بر باد

جواب دادن هدهد بلبل را و اجازت دادن بلبل را

به بلبل گفت هدهدکای پریشان

چرا کردی تو بیدادی بدیشان

مکن بی علمی ای دین داده بر باد

که بی علمی کند بر جمله بیداد

درون خسته دل مخراش و مخروش

چو دیگ پخته شو تا کی زنی شوش

چو عشق دلبران گنج روانست

چنان بهتر که اندر دل نهانست

برو در عاشقی می‌سوز و می‌ساز

مکن راز دل خود پیش کس باز

ز بند جان خود برخیز و بنشین

مکن زین پس حکایتهای پیشین

حکایت کهنه شد از بسکه گفتند

درون فرسوده شد از بسکه گفتند

سخن نونو چو گل یابد شکفتن

نه چون بلبل حکایت بازگفتن

حدیث عشق اگرچه هست شیرین

ولی مردم ببرهان گشته ره بین

برو ز اینجا سر آشوب و داور

ز علم ارسکهٔ داری بیاور

بقدر خود بگو تا خود چه داری

بمیدان اندر آگر مرد کاری

چرا بیهوده گفتن پیشه کردی

نه چون مردان بخود اندیشه کردی

چو کار روزگارم کارزار است

مرا امروز با تو کار زار است

حدیثم داستان دوستان است

خطابم با خطیب بوستان است

به پیچش درکشم تا خود چگوید

چه گوید جز ره نعره نپوید

مکن فریاد و خاموشی گزین تو

به بین در روی خود عین الیقین تو

چو بگشایم به یک نقطه زبان را

به بندم نطق مرغ بوستان را

سؤالت اول از توحید پرسم

دوم ایمان سوم تجرید پرسم

مرا اول سخن با تو زذات است

به آخر ماجرا اندر صفات است

بیا بنشین ز اول بازگو تا

چرا ایزد ندارد مثل و همتا

ز هدهد بلبل عاشق زبون شد

ز عشق گل به یک ره سرنگون شد

سری بنهاد پیش هدهد آنگاه

خطا کردم مگیر استغفرالله

مرا دل ریش بود از درد هجران

از آن تندی نمودم با عزیزان

سپر بنهاد در پیش پیمبر

کاجازت تا روم در پیش دلبر

فزون زین طاقت هجران ندارم

چنانستم که گوئی جان ندارم

مخواه از عاشق و دیوانه خدمت

که او خود سوخت از درد محبت

سلیمانش اشارت دادو فرمود

کزین پس حال تو معلوم ما بود

بمرغان گفت با عشقش گذارید

چو تاب قوت نطقش ندارید

برون شد بلبل از پیش سلیمان

پی معشوقهٔ خود تا گلستان

وصال دوستش چون شد میسر

سخن نتوان نوشتن زین فزونتر

حدیثم داستان دوستان شد

خطابم با خطیب بوستان شد

چو بلبل نامه آخر شد به توفیق

چو مردان راه حق میرو بتحقیق

ایا عطار جان عاشقانی

تو آگاه ازعطای غیب دانی

خداوندا توئی معبود و دیان

سمیعی و بصیر وفرد و رحمن

به بخشائی گناه جمله عالم

از آن پس این ضعیف خسته راهم

بسی گفتم به شرح ازجان حکایت

حکایت را رسانیدم به غایت

در ختم حکایت

بشرح جان اگر ادراک داری

قدم بر فرق هفت افلاک داری

وگرنه با تو گفتم شرح اسرار

بود چون پیش اخشم بوی گلزار

چه سود آید ازین آیینه داری

که پیش چشم کور آیینه داری

تو شهبازی و مرغان خشم و شهوت

بپایت برنهادند بند غفلت

زیند دست غفلت پای بگشای

بفرق سر ره بی سر به پیمای

در مناجات باری تعالی

خداوندا توئی دانای عالم

ز عالم برتری و از جان عالم

نه گیتی بود نی ابلیس و آدم

نه عالم بود و نی ذرات عالم

تو آن پروردگار کردگاری

که بی حبر و قلم صورت نگاری

به دست خود گل آدم سرشتی

به سر بر سرگذشت ما نوشتی

بکیوان برکشی آن را که خواهی

بخذلان درکشی آن راکه خواهی

گناهم گر زماهی تا بماه است

ولیکن رحمتت بیش از گناه است

به بخشی جرم عطار ای خداوند

نداری جان اودر غفلت و بند

حکیمی و علیمی و قدیمی

غفوری و شکوری و حلیمی

بیامرزی برحمت جمله عالم

که حی وغافر الذنبی و حاکم

پایان بلبل نامه

بعدی                قبلی

دسته بندي: شعر,عطار,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد