loading...
فوج
s.m.m بازدید : 348 1395/04/21 نظرات (0)

مختارنامه_عطارباب1تا11

شمارهٔ ۱

ای پاکی تو منزّه از هر پاکی

قُدُّوسی تو، مقدّس از ادراکی

در راهِ تو، صد هزار عالم، گردی

در کوی تو، صد هزار آدم، خاکی

شمارهٔ ۲

در وصفِ تو، عقل، طبعِ دیوانه گرفت

جان تن زد و با عجز به هم خانه گرفت

چون شمع تجلّی تو آمد به ظهور

طاووسِ فلک، مذهبِ پروانه گرفت

شمارهٔ ۳

ای هشت بهشت، یک نثارِ درِ تو

وی هفت سپهر، پرده دارِ درِ تو

رخ زرد و کبود جامه، خورشیدِ منیر

سرگشتهٔ ذرهٔ غبارِ درِتو

شمارهٔ ۴

وصفت نه به اندازهٔ عقلِ کَهُن است

کز وصفِ تو هر چه گفته آمد، سَخُن است

در هر دو جهان هر گلِ وصفت که شکفت

در وادی توحیدِ تو یک خاربُن است

شمارهٔ ۵

جان، محو شد و به هیچ رویت نشناخت

دل خون شد و قدرِ خاکِ کویت نشناخت

ای از سرّ موئی دو جهان کرده پدید!

کس در دو جهان یک سرّ‌مویت نشناخت

شمارهٔ ۶

دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد

جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد

گر بر سر ذرّهای فتد سایهٔ تو

خورشید، از آن ذرّه، زکاتی طلبد

شمارهٔ ۷

عقلی که جهان کمینه سرمایهٔ اوست

در وصفِ تو، عجز،‌برترین پایهٔ اوست

هر ذرّه که یک لحظه هوای تو گزید

حقّا که صد آفتاب در سایهٔ اوست

شمارهٔ ۸

وصف تو که سرگشتهٔ او هر فلکی است

نه لایق سوز دل هر بی نمکی است

در جنب تو هر دو کون کی سنجد هیچ

کانجا که توئی دو کون و یک ذرّه یکی است

شمارهٔ ۹

بر وصف تو دستِ عقل دانانرسد

و ادراکِ ضمیرِ جان بینا نرسد

عرشی که دو کون پرتوِ عَظْمَتِ اوست

موری چه عجب اگر بدانجا نرسد

شمارهٔ ۱۰

ای از تو فلک بی خور و بی خواب شده

وز شوق تو سرگشته، چو سیماب، شده

هر دم ز تو صد هزار دل خون گشته

دل کیست که صد هزار جان، آب شده

شمارهٔ ۱۱

خورشید، که او زیر و زبر میگردد

از تو،‌به امید یک نظر میگردد

ذوقِ شکَرِ شُکْرِ تو طوطی فلک

تا یافت، از آن وقت، به سر میگردد

شمارهٔ ۱۲

عالم که فنای محض، سرمایهٔ اوست

چون شش روزهست، لطف تو، دایهٔ اوست

هر ذرّه که در سایهٔ لطف تو نشست

بر هشت بهشت، تا ابد، سایهٔ اوست

شمارهٔ ۱۳

هر دل که ز لطف تو نشان یابد باز

سر رشتهٔ خوددر دوجهان یابد باز

در راه تو هر که نیم جانی بدهد

از لطف تو صد هزار جان یابد باز

شمارهٔ ۱۴

هر نقطه که در دایرهٔ قسمت تست

بر حاشیهٔ مائدهٔ نعمت تست

در سینه ذرّهای اگر بشکافند

دریا دریا، جهان جهان، رحمت تست

شمارهٔ ۱۵

هم گوهر بحر لطف بیپایانی

هم گنج طلسم پردهٔ دوجْهانی

بس پیدایی از آنکه بس پنهانی

بیرونِ جهانی و درونِ جانی

شمارهٔ ۱۶

نه عقل به کُنْهِ لایزال تو رسد

نه فکر به غایت جمال تو رسد

در کُنْهِ کمالت نرسد هیچ کسی

کوغیر تو کس تا به کمال تو رسد

شمارهٔ ۱۷

نه عقل، بدان حضرت جاوید رسد

نه جان به سراچهٔ جلال تو رسد

گر میجنبد سایه و گر اِستادست

ممکن نبود که درجمال تو رسد

شمارهٔ ۱۸

آنجا که تویی هیچ مبارز نرسد

پیک نظر و عقل مُجاهِز نرسد

فی الجمله، به کنه تو که کس را ره نیست

نه هیچ کسی رسید و هرگز نرسد

شمارهٔ ۱۹

نه لایق کوی تست سیری که بود

نه نیز موافقست خیری که بود

یک ذرّه خیال غیر، هرگز مگذار

کافسوس بود خیال غیری که بود

شمارهٔ ۲۰

گر با تو به هم دگر نباشد چه بود

یک ذرّه به سایه در نباشد چه بود

جائی که هزار عرش یک سارَخْک است

مشتی سارَخْک اگرنباشد چه بود

شمارهٔ ۲۱

ای غیر تو درهمه جهان موئی نه

جز روی تو در همه جهان روئی نه

از هر سوئی که بنگرم، در دو جهان

آن سوی توئی ولیکن آن سوئی نه

شمارهٔ ۲۲

کس نیست که در دو کون ما دون تونیست

مستغرق آن حضرت بی چون تو نیست

نی نی تا کی ز کون و حضرت گفتن

بیرون تو هرچه هست بیرون تو نیست

شمارهٔ ۲۳

ای پیش تو صد هزار جان یک سرِ‌موی

در قرب تو هفت آسمان یک سرِ موی

چون یک سرِ موی از دو جهان نیست پدید

جز تو نبود در دو جهان یک سرِ موی

شمارهٔ ۲۴

در وصف تو عقل و دانش مانرسد

یک قطره به گرد هفت دریا نرسد

چون هژده هزار عالم آنجا که توئی

پَرِّ مگسی بود، کس آنجانرسد

شمارهٔ ۲۵

در معرفت تو دم زدن نقصان است

زیراکه ترا هم به تو بتوان دانست

خورشید که روشن است بینائی او

در ذات تو چون صبحدمش تاوان است

شمارهٔ ۲۶

گردون زتو، بی سر و بنی بیش نبود

وین هر دو جهان، از تو،‌تنی بیش نبود

گفتند بسی از تو بزرگان جهان

اما همه بیشک سخنی بیش نبود

شمارهٔ ۲۷

یک لحظه که در گفت و شنید آئی تو

صد عالم بسته را کلید آئی تو

چیزی که پدید نیست،‌آن پنهان است

پیداتر از آنی که پدید آئی تو

شمارهٔ ۲۸

بی تو به وجود آرمیدن نتوان

با تو بجز از عدم گزیدن نتوان

کاریست عجب، در تو رسیدن نتوان

وانگه ز تو یک لحظه بریدن نتوان

شمارهٔ ۲۹

از بس که در انتظار تو گردون گشت

تا روز همه شب،‌ز شفق، در خون گشت

چون راه نیافت از پس و پیش به تو

در خویش به صد هزار قرن افزون گشت

شمارهٔ ۳۰

در مُلکتِ تو نیست دویی، ای همه تو

ملک تو یکی است معنوی،‌ای همه تو

در سِرُّ السِّرِ جان ما میدانی

کان کُنْه که جان راست تویی، ای همه تو

شمارهٔ ۳۱

یا رب! همه اسرار، تو میدانی تو

اندازهٔ هر کار، تو میدانی تو

زین سِرّ که در نهاد ما میگردد

کس نیست خبردار،‌تو میدانی تو

شمارهٔ ۳۲

ذاتت ز ازل تا به ابد قائم بس

بیرون زتو جاهلند، تو عالم بس

گر دستِ طلب به حضرتت مینرسد

از حضرتِ تو تعجیم دایم بس

شمارهٔ ۳۳

کو عقل که در ره تو پوید آخر

کو جان که زعزّت تو گوید آخر

پندار نگر! که ما ترا میجوییم

چون جمله توئی ترا که جوید آخر

شمارهٔ ۳۴

ای عین بقا! در چه بقائی که نهای

در جای نه و کدام جانی که نهای

ای جان تو از جا و جهت مستغنی

آخر تو کجائی و کجائی که نهای

شمارهٔ ۳۵

در ذات تو سالها سخن راندهایم

بسیار کتاب دیده و خواندهایم

هم با سخنِ پیرزنان آمدهایم

کای تو همه تو! جمله فرو ماندهایم

شمارهٔ ۳۶

در راه تو معرفت خطا دانستیم

چه راه و چه معرفت کرا دانستیم

یک یافتن تو بود و فریاد دو کون

کاین نیست ازان دست که ما دانستیم

شمارهٔ ۳۷

کو چشم که ذرّهای جمالت بیند

کو عقل که سُدَّهٔ کمالت بیند

گر جملهٔ ذرّات جهان دیده شود

ممکن نبود که در وصالت بیند

شمارهٔ ۳۸

اسرار تو در حروف نتواند بود

و اعداد تو در اُلوف نتواند بود

جاوید همی هیچ کسی را هرگز

برحکمت تو وقوف نتواند بود

شمارهٔ ۳۹

ای آن که ز کفر، دین، تو بیرون آری

وز خار، ترنجبین، تو بیرون آری

از گل، گل نازنین تو بیرون آری

وز کوه و کمر، نگین، تو بیرون آری

شمارهٔ ۴۰

عالم که پر از حکمتِ تو میبینم

یک دایره پر نعمتِ تو میبینم

بر یکْ یک ذرّه وقف کرده همه عمر

دریا دریا قدرتِ تو میبینم

شمارهٔ ۴۱

ای رحمت و جودِ بینهایت از تو

در هر جزوی هزار آیت از تو

گر جملهٔ آفاق، ضلالت گیرد

ممکن نبود بجز هدایت از تو

شمارهٔ ۴۲

ای شمّهٔ لطف تو بهشت افروزی

دوزخ ز تف آتش قهرت سوزی

گرنامهٔ دردِ تو فرو باید خواند

پنجاه هزار ساله دارم روزی

شمارهٔ ۴۳

هم بر کف ودود، مُلْک بتوانی راند

هم با همه، هم بی همه، بتوانی ماند

گر مُهر نهادم ازخموشی بر لب

تو نامهٔ سر به مُهر بتوانی خواند

شمارهٔ ۴۴

ای آن که کمال خرده دانان دانی

خاصیتِ پیران و جوانان دانی

گردر وصفت زبانم از کار بشد

دانم که زبان بی زبانان دانی

شمارهٔ ۴۵

ای آن که به حکم، ملک میرانی تو

وز دل، خطِ نانوشته، میخوانی تو

گر باتو نگویم که چگویم در دل

نا گفته وناشنیده میدانی تو

شمارهٔ ۴۶

جان حمد تو از میانِ جان میگوید

مستغرق تو هر دو جهان میگوید

گر شکرِ تو این زبان نمیداند گفت

یک یک مویم به صد زبان میگوید

شمارهٔ ۴۷

گر دست دهد غم تو یک دم، آن به

آن دم چو بود به ز دو عالم، آن به

چون نیست ستایش ترا هیچ زبان

هم با تو گذاشتم ترا، هم آن به

شمارهٔ ۴۸

هم در بر خود خواندگان داری تو

هم از درِ خود راندگان داری تو

هم خوانده و هم رانده فرو ماندهاند

ای بس که فرو ماندگان داری تو

شمارهٔ ۴۹

ای گم شده دیوانه وعاقل، در تو

سر رشتهٔ ذرّه ذرّه حاصل،‌در تو

تادر دل من صبح وصال تو دمید

گم شد دو جهان دردلم ودل در تو

شمارهٔ ۵۰

هم عقل ز کُنْه تو نشان میجوید

هم فهم ترا گرد جهان میجوید

ای راحت جان ودل! عجب ماندهام

تو در دل ودل ترا به جان میجوید

شمارهٔ ۵۱

چون نیست کسی در دو جهان دمسازت

کس نتواند شناخت هرگز رازت

در حاضریت ز خویش غایب شدهام

ای حاضر غایب! ز که جویم بازت

شمارهٔ ۵۲

چون حاضر غایبی فغان بر چه نهم

چون از تو نشان نیست نشان بر چه نهم

آخر چو تو با منی و من با تو به هم،

این درد فراق جاودان بر چه نهم

شمارهٔ ۵۳

ای خلق دو کون ذکر گویندهٔ تو

ای جملهٔ کاینات پویندهٔ تو

هرچند به کوشش نتوان در تو رسید

تو با همهای و همه جویندهٔ تو

شمارهٔ ۵۴

ای آن که چنانکه مصلحت میدانی

کارکِهْ و مِهْ به مصلحت میرانی

رزّاق و نگاهدار هر حیوانی

سازندهٔ کار خلق سرگردانی

شمارهٔ ۵۵

چون ذُلِّ من از من است و چون عزّ از تو

عزْ چون طلبد این دل عاجز از تو

چون هر چه که داری تو سرش پیدا نیست

قانع نشوم به هیچ هرگز از تو

شمارهٔ ۵۶

گه تحفه به نالهٔ سحرگاه دهی

گه تشریفم برای یک آه دهی

زان میخواهم بیخودی خویش که تو

بیخود کنی آنگاه بخود راه دهی

شمارهٔ ۵۷

در ملک دو کون پادشاهی میکن

جان و دل ما وقف الهی میکن

چون مینتوان گفت که تو زان منی

من زان توام تو هرچه خواهی میکن

شمارهٔ ۵۸

ای در دلِ من نشسته جانی یا نه

از پیدایی چنین نهانی یا نه

آن چیز که هرگز بنخواهم دانست

با بنده بگو که تا تو آنی یا نه

شمارهٔ ۵۹

ملکِ غم تو هر دو جهان بیش ارزد

دردِ تو شفاء جاودان بیش ارزد

من خاکِ دَرِ توام، که خاکِ درِ تو

یک ذره به صد هزار جان بیش ارزد

شمارهٔ ۶۰

جانا دایم میان جان بودی تو

بر خلق نه پیدا نه نهان بودی تو

دو کون بسوختیم و خاکستر آن

دادیم به باد ودرمیان بودی تو

شمارهٔ ۶۱

هر قطره به کُنْهِ دُرِّ دریا نرسد

هر ذرّه به آفتاب والا نرسد

در راه تو جملهٔ قدمها برسید

تا هیچکسی در تو رسید یا نرسد

شمارهٔ ۶۲

سی سال به صد هزار تک بدویدیم

تا از ره تو به درگهت برسیدیم

سی سال دگر گرد درت گردیدیم

چوبک زنِ بام و عسسِ در، دیدیم

شمارهٔ ۶۳

کردم تک و پوی بی عدد بسیاری

وز گرد رهت نیافتم آثاری

گیرم که ترا مینتوان دانستن

با بنده بگو که کیستم من باری

شمارهٔ ۶۴

ای خورده غم تو یک به یک چندینی

در شوق تو مَردُم و مَلَک چندینی

چون درتو نمیرسد فلک یک ذره

چه سود ز گشتن فلک چندینی

شمارهٔ ۶۵

جانها چو ز شوق تو بسوزند همه

از هستی خود دیده بدوزند همه

در حضرت تو که آفتاب قدم است

جانها چو ستارگان به روزند همه

شمارهٔ ۶۶

جان از طلب روی تو آبی گردد

بیداری دل پیش توخوابی گردد

گر روی تو از حجاب بیرون آید

هر ذره، به قطع، آفتابی گردد

شمارهٔ ۶۷

دل خون کن اگر سَرِ بلای تو نداشت

جان بر هم سوز اگر وفای تو نداشت

گرچه دل و جان هیچ سزای تو نداشت

کفرست همی هرچه برای تو نداشت

شمارهٔ ۶۸

کاری که ورای کفر و دین میدانم

آن دوستی تست، یقین میدانم

در جانِ من، آن سلسله کانداختهای

هرگز نشود گُسسته، این میدانم

شمارهٔ ۶۹

هرجان که طریق پردهٔ راز نیافت

از پرده اگر یافت، جز آواز نیافت

کور است کسی که نسخهٔ یک یک چیز

در آینهٔ جمالِ تو باز نیافت

شمارهٔ ۷۰

از سرِّ تو هر که با نشان خواهد بود

مشغول حضور جاودان خواهد بود

گر بی تو دمی برآید از دل امروز

فردا غم آن دوزخ جان خواهد بود

شمارهٔ ۷۱

گم گشتن خود، از تونشان بس بودم

سودای توام ازتو زیان بس بودم

چند از دو جهان کز دو جهان بس بودم

اندیشهٔ تو قبلهٔ جان بس بودم

شمارهٔ ۷۲

بی یادِ تو دل چو سایه در خورشید است

با یادِ تو در نهایتِ امید است

هر تخم که در زمین دل کاشتهام

جز یاد تو تخمِ حسرتِ جاوید است

شمارهٔ ۷۳

چون مونسِ من ز عالم اندوه تو بود

شادی دلم به هر غم اندوه تو بود

درد دلِ اندوهگِنَم در همه عمر

گر بود مُفرِّحی، هم اندوه تو بود

شمارهٔ ۷۴

ای عقل شده در صفت ذات تو پست

از حد بگذشت این همه تقصیر که هست

چبود چو به دست تست کز روی کرم

مشتی سرو پا برهنه را گیری دست

شمارهٔ ۷۵

چون عفو تو میتوان مسلم کردن

تا کی ز غمِ گناه،‌ماتم کردن

دانی که تمام است ز بحر کرمت

یک قطره نثارِ هر دو عالم کردن

شمارهٔ ۷۶

گر فضلِ تو عقل را یقین مینشود

زانست که تیز چشم دین مینشود

گر جملهٔ خلق را بیامرزی تو

دانم که ترا هیچ درین مینشود

شمارهٔ ۷۷

یک ذره هدایتِ تو میباید و بس

یک لحظه حمایتِ تو میباید و بس

تر دامنی این همه سرگردان را

بارانِ عنایتِ تو میبایدو بس

شمارهٔ ۷۸

چون دردِ تو چاره ساز آمد جان را

دردِ تو بس است این دلِ بیدرمان را

چون از سرِ فضل، ره نمایی همه را

راهی بنما اینهمه سرگردان را

شمارهٔ ۷۹

جانا که به جای تو تواند بودن

دل را چه به جای تو تواند بودن

در هر دو جهان نیست کسی را ممکن

چیزی که سزای تو تواند بودن

شمارهٔ ۸۰

من بی تو دمی قرار نتوانم کرد

و احسانِ تو را شمار نتوانم کرد

گر بر تنِ من زبان شود هر مویی

یک شکرِ تو از هزار نتوانم کرد

شمارهٔ ۸۱

چون بیخبرم که چیست تقدیر مرا

دیوانگی آورد به زنجیر مرا

چون کار به علّت نکنی با بد و نیک

ترکِ بد و نیک گیر و بپذیر مرا

شمارهٔ ۸۲

نه در صفِ صادقان قراری دارم

نه در رهِ عاشقان شماری دارم

آن در که بجز تو کس نداند بگشود

بگشای که سخت بسته کاری دارم

شمارهٔ ۸۳

یا رب ما را راندهٔ درگاه مکن

حیران و فروماندهٔ این راه مکن

دانم که دمی چنانکه باید نزدیم

خواهی تو کنون حساب کن خواه مکن

شمارهٔ ۸۴

روئی که به روز پنج ره میشوئیم

وز خون دو دیده گه به گه میشوئیم

زاتش بمسوز،‌تا به آبِ حسرت

بر روی تو نامهٔ گنه میشوئیم

شمارهٔ ۸۵

زان روز که از عدم پدید آمدهایم

بر بیهده درگفت و شنید آمدهایم

گفتی: «جمع آی!» بس پریشان شدهایم

گفتی: «پاک آی!» بس پلید آمدهایم

شمارهٔ ۸۶

یا رب چو به صد زاری زار آمدهایم

گر عفو کنی امیدوار آمدهایم

وز بی شرمی خویشتن پیش درت

تشویرْ خوران و شرمسار آمدهایم

شمارهٔ ۸۷

ای دایرهٔ حکم تو سرگردانی

وی بادیهٔ قضای تو حیرانی

دست آلاید به خون من چون تو کسی

آخر تو توئی و من منم، میدانی

شمارهٔ ۸۸

ای آن که همه گشایش بندِ منی

یاری دهِ جانِ آرزومندِ منی

گر نیکم و گرنه، بندهٔ حکمِ توام

گر فضل کنی ورنه خداوندِ منی

شمارهٔ ۸۹

سیر این دل خسته کی شود ازتو مرا

ره سوی تو بسته کی شود از تو مرا

گر زانکه کشی به قهر بندم از بند

امید گسسته کی شود ازتو مرا

شمارهٔ ۹۰

ای جانِ من سوخته دل زندهٔ تو

وز خجلت فعل خود سرافکندهٔ تو

بپذیر مرا که جزتو کس نیست مرا

گر نپذیری کجا رود بندهٔ تو

شمارهٔ ۹۱

یا رب تو مرا مدد کن از یارِی خویش

خط برگنهم کش از نکوکاری خویش

گر برگیری دستِ کرم از سر من

هرگز نرهم ز سر نگونساری خویش

شمارهٔ ۹۲

از هیبت تو این دل غم خواره بسوخت

دل خود که بود که جان بیچاره بسوخت

یا رب بمسوز این تن سرگردان را

کز آتش تشویر تو صد باره بسوخت

شمارهٔ ۹۳

ای یادِ تو مرهم دل خستهٔ من

هردم غم تو همدم پیوستهٔ من

گر تونکنی یاد به لطفی که تراست

که بازگشاید این درِ بستهٔ من

شمارهٔ ۹۴

یا رب غم تو چگونه تقدیر کنم

از دست بشد عمر، چه تدبیر کنم

از جرمِ من و عفوِ تو شرمم بگرفت

در بندگی تو چند تقصیر کنم

شمارهٔ ۹۵

هم حلهٔ فضل در برم میداری

هر افسرِ حفظ بر سرم میداری

هر چند زمن بیش بدی میبینی

هر دم به کرم نکوترم میداری

شمارهٔ ۹۶

ای بندگی تو پادشاهی کردن

کارت همه انعام الهی کردن

من، در غفلت، عمر به پایان بردم

من این کردم، تا تو چه خواهی کردن

شمارهٔ ۹۷

یا رب جان را بیم گنه کاران هست

دل را شب و روز ماتم یاران هست

گفتی که به بیچارگی و عجز درآی

بیچارگی و عجز به خرواران هست

شمارهٔ ۹۸

گر من به هزار اهرمن مانم باز

به زانکه به نفس خویشتن مانم باز

از من برهان مرا که درماندهام

مگذار مرا که من به من مانم باز

شمارهٔ ۹۹

ای در هر دم دو صد جهان پر چاره

در وادی جست و جوی تو آواره

آتشکدهٔ دلِ مرا باز رهان

از صحبتِ نفسِ گبرِ آتش خواره

شمارهٔ ۱۰۰

جان دردو جهان کسی بجای تو نداشت

دل دیده براه، جز برای تو نداشت

یا رب سگ نفس را به صد درد بسوز

کاین ناکس بیوفا وفای تو نداشت

شمارهٔ ۱۰۱

هم درد توام مایهٔ درمان بودست

هم شوق توام زندگی جان بودست

تعظیم تو در دلم فراوان بودست

اما سگِ نفسم نه بفرمان بودست

شمارهٔ ۱۰۲

یا رب! برهان زنفس دشمن صفتم

ره بیرون ده زین تن گلخن صفتم

دل خستگیم نگر که بس خسته دلم

مردانگیم ده که بسی زن صفتم

شمارهٔ ۱۰۳

تا چند تنم پردهٔ بیچارگیم

تا کی نوشم شربت غمخوارگیم

وقت است که دست گیریم تا برهم

کز پای درافتادهٔ یکبارگیم

شمارهٔ ۱۰۴

چون جملهٔ راه، کاروان من و تست

هر جا که سیاهیییست زان من و تست

پس پردهٔ من مدر که هر جرم که رفت

سرّیست که در پرده میان من و تست

شمارهٔ ۱۰۵

کو دل که بلای روزگارِ تو کشد

کو جان که عقوبتِ شمارِ تو کشد

من ننگِ زنان مستحاضه شدهام

کو گردنِ امردان که بارِ تو کشد

شمارهٔ ۱۰۶

یا رب به حجاب زین جهانم نبری

جز با ایمان به مرگ جانم نبری

جاروبِ درِ تو از محاسن کردم

تا دردوزخ موی کشانم نبری

شمارهٔ ۱۰۷

میآیم و با دلی سیه میآیم

سرگشته و افتاده ز ره میآیم

ای پاک! ز آلودگیم پاکی ده!

کالوده به انواع گنه میآیم

شمارهٔ ۱۰۸

یا رب چو مرا ز نفسِ خود سود نبود

و او نیز ز من به هیچ خشنود نبود

زین سگ برهان مرا درین عمرِ دراز

یک دم که رضای تو در آن بود نبود

شمارهٔ ۱۰۹

ای هفت زمین و آسمانها ز تو پُر

چون مینشود کام و زبانها ز تو پُر

ای زندگی دلم روا میداری

من دست تهی، هر دو جهانها ز تو پُر

شمارهٔ ۱۱۰

گر من زگنه توبه کنم بسیاری

تا تو ندهی توبه، نیم بر کاری

گر نیکم و گر بدم مسلمان توام

از کافرِ نفسم برهان یکباری

شمارهٔ ۱۱۱

نه در بتری نه در بهی میمیرم

نه مبتدی ونه منتهی میمیرم

در من نگر،‌ای هر دو جهان خاکِ درت

کز هر دوجهان، دست تهی میمیرم

شمارهٔ ۱

صاحب نظری که هیچ افکنده نبود

تا از نظر شفاعتش زنده نبود

سلطان دو کون وبندهٔ خاصِ حق اوست

آن بنده که خواجهتر از او، بنده نبود

شمارهٔ ۲

صدری که ز هرچه بود برتر او بود

مقصود ز اعراض و ز جوهر او بود

آنجا که میان آب و گل بود آدم

در عالم جان و دل، پیامبر او بود

شمارهٔ ۳

صدری که ز هر دو کون، در بیشی بود

در حضرت حق غرقهٔ بیخویشی بود

با این همه جاه و قدر و قربت، کو داشت،

از جمله تفاخرش به درویشی بود

شمارهٔ ۴

زان پیش که نُه خیمهٔ افلاک زدند

وین خیمه به گرد تودهٔ خاک زدند

در عالم جان برابرش بنشستند

بر قصر قدم نوبت لولاک زدند

شمارهٔ ۵

هم رحمت عالمی ز ما ارسلناک

هم مایهٔ آفرینشی از لولاک

حق کرده ندا بجانت ای گوهر پاک!

لولاک لنا لما خلقت الافلاک

شمارهٔ ۶

آن حسن که در پردهٔ غیبست نهان

وز پرتو اوست حسن در هر دو جهان

یک ذرّه اگر شود از آن حسن عیان

ظاهر گردد صد آفتاب از یک جان

شمارهٔ ۷

فرماندهِ ملکِ انبیا کیست تویی

مصداق تعزّ من تشا کیست تویی

روشن نظر لقد رأی کیست تویی

هم دامن خلوت دنا کیست تویی

شمارهٔ ۸

بر درگه حق کراست این عز که تراست

وز عالم قدس این مجاهز که تراست

حقّا که نیافت هیچ پیغامبرِ حق

این منزلت و مقام و معجز که تراست

شمارهٔ ۹

ای رحمت عالمین، رحمت از تست

عصیان از ما، چنان که عصمت از تست،

لطفی بکن و روی مگردان از ما

چون پشتی عاصیان امت از تست

شمارهٔ ۱۰

در امت تو اگر مطیعی نبود،

بر پشتی چون توئی بدیعی نبود

شاید که ز بیم معصیت خون گرید

آن را که بحق چون تو شفیعی نبود

شمارهٔ ۱۱

چون هست شفیع چون تو صاحب کرمی

کس را نبود در همه آفاق غمی

گر رنجه کنی از سر لطفی قدمی

کار همه عاصیان بسازی به دمی

شمارهٔ ۱۲

تا هست ز انگشت تو مه را راهی

میبشکافد ماه فلک، هر ماهی

تا روز قیامت که درآید از پای

دستش گیرد چون تو شفاعت خواهی

شمارهٔ ۱۳

هم چار گهر،‌ چاکر دربان تواند

هم هفت فلک، حلقهٔ ایوان تواند

جانهای جهانیان، درین حبس حواس،

اجراخور نایبان دیوان تواند

شمارهٔ ۱

صدری که به صدق، صدر ثقلین او بود

در شرع، نخست، قُرَّة العین او بود

با خواجهٔ کاینات، در خلوت خاص

حق میگوید که ثانی اِثْنَین او بود

شمارهٔ ۲

آن پیشروی، که شرع از او نام گرفت

دیو از بیمش جهان به یک گام گرفت

از هیبت او زلزله در خاک افتاد

وز دِرّهٔ او زلزله آرام گرفت

شمارهٔ ۳

ای آن که حیا و حلم، قانون تو بود

قرآن ز مقام قرب، مقرون تو بود

خون تو سزا به صِبْغَةُ الله از انک

صبّاغی صِبْغَة الله از خون تو بود

شمارهٔ ۴

صدری که گلِ طارمِ معنی او رُفت

دُرِّ صدفِ قُلزمِ تقوی او سفت

بودند دو کون سائلان درِ او

و او بود که از جمله سَلُونی او گفت

شمارهٔ ۵

ای ماه ز حسن خلق تو یافته بهر

پر مشک ز عطرِ خُلق تو جملهٔ دهر

وز هر دو جهان کجا توان برد این قهر

کان آب حیات را بکُشتند به زهر

شمارهٔ ۶

ای گوهر کانِ فضل و دریای علوم

وز رای تو دُرِّ دُرجِ گردون منظوم

بر هفت فلک ندید و در هشت بهشت

نُه چرخ، چو تو، پیشروِ ده معصوم

شمارهٔ ۱

بحری که در آسمان زمین خواهد بود

آنجا وینجا همان، همین خواهد بود

از فوق العرش تاثری قطرهٔ اوست

آن دریا را قطره چنین خواهد بود

شمارهٔ ۲

آن بحر که در یگانگی اوست یکی

یک قطره در آن بحر نسنجد فلکی

گر هژده هزار عالم افتد در وی

حقّا که از او برون نیاید سمکی

شمارهٔ ۳

گردِ تو درآمده چنین دریایی

تو راه به یک قطره نبردی جایی

دانی که درین عالم پر سر چونی

چون در چمن بهشت نابینایی

شمارهٔ ۴

یک روی به صد روی همی باید دید

یک چیز، ز هر سوی، همی باید دید

پس هژده هزار عالم و هرچه دروست

اندر سر یک موی، همی باید دید

شمارهٔ ۵

راهی که همه سلوک وی باید کرد

کی، نتوان گفت از آن، و طی باید کرد

راهیست که هر قدم که بر میگیری

اول قدمت به قطع پی باید کرد

شمارهٔ ۶

آخر روزی دلت به درگه برسد

جان تو به مقصود تو ناگه برسد

صد عالم پر ستاره میبینی تو

چون جمله به یک برج رسد ره برسد

شمارهٔ ۷

هر چیز که هست در دو عالم کم و بیش

از جلوهگری نور اوست ای درویش!

تا جلوه همی کند همه جلوهٔ اوست

چون جلوه کند ترک، نماند پس وپیش

شمارهٔ ۸

عالم همه گفت و گوی خود میبیند

بر سالک جست و جوی خود میبیند

هرچیز که هست جمله چون آیینهست

در دست گرفته روی خود میبیند

شمارهٔ ۹

پیوسته دلی گرفته از غیرت باد!

در بادیهٔ یگانگی سیرت باد!

هر نقش که از پرده برون میبینی

چون پرده براوفتد، همه،‌خیرت باد!

شمارهٔ ۱۰

خود را، سوی خود،‌رهگذری باید کرد

وین کار قوی نه سرسری باید کرد

هر چیز که هست هر یکی آیینهست

در آینهها جلوهگری باید کرد

شمارهٔ ۱۱

هر جان که به راه رهنمون مینگرد

چل سال به دیدهٔ جنون مینگرد

چون چل بگذشت آفتابی بیند

کز روزن هر ذرّه برون مینگرد

شمارهٔ ۱۲

یک چیز که آن نه یک و چیز است آن چیز

کلّی همه آنست و عزیز است آن چیز

هر چیز که جان حکم کند کاین آنست

آنست و ورای حکم نیز است آن چیز

شمارهٔ ۱۳

چیزی که دمی نه تو درآنی و نه من

کیفیت آن نه تو بدانی و نه من

گر برخیزد پردهٔ پندار از پیش

او ماند و او، نه تو بمانی ونه من

شمارهٔ ۱۴

آن ماه که بر هر دو جهان میتابد

در مغزِ زمین و آسمان میتابد

یک ذرّه بود در او همه روی زمین

ماهیست کز آسمانِ جان میتابد

شمارهٔ ۱۵

چیزی که ورای دانش و تمییز است

چون هر چیزش مدان که چیزی نیز است

بودیست که بودها در او نابود است

چیزی است که چیزها در او ناچیز است

شمارهٔ ۱۶

آن کی آید در اسم، شب خوش بادت!

نه جان بود و نه جسم، شب خوش بادت!

جز هستی و نیستی نمیدانی تو

وان نیست ازین دو قسم، شب خوش بادت!

شمارهٔ ۱۷

آن بحر که هر لحظه دگرگون آید

از پرده کجا تمام بیرون آید

یک قطره از آن بحر که ما میگوییم

از هژده هزار عالم افزون آید

شمارهٔ ۱۸

غوّاص در اوّل قدم از فرق کند

تا در دریا سلوک چون برق کند

دریا چو نهاد روی در باطنِ مرد

با چشم زنی هر دو جهان غرق کند

شمارهٔ ۱۹

جایی که درو نه شیب ونه بالا بود

نه جسم و جهت نه جنبشِ اجزا بود

هر چیز که جُست مردِ جوینده بسی

چون آنجا شد همه تمام آنجا بود

شمارهٔ ۲۰

آن بحر که دم به دم فزون میجوشد

وز حسرت او هزار خون میجوشد

گویی که به نوعی دگر و شکل دگر

هر لحظه ز هر ذرّه برون میجوشد

شمارهٔ ۲۱

بحری که در او دو کون ناپیدا بود

او بود و جز او نمایش سودا بود

آن قطره که در جستن آن دریا بود

چون آنجا شد خود همه عمر آنجا بود

شمارهٔ ۲۲

هر دل که درین دایرهٔ بی سر و پاست

در دریاست او ولیک در وی دریاست

هر لحظه هزار موج خیزد زین بحر

کار آن دارد که بحر بنشیند راست

شمارهٔ ۲۳

هر جان که به بحر رهنمون اندوزد

بیرون رود از خویش درون اندوزد

یک ذرّه شود دو کون در دیدهٔ او

وان ذرّه ز ذرّگی برون اندوزد

شمارهٔ ۲۴

تا نفس پرستی تو را غم بیش است

ور دل داری ملک تو هر دم بیش است

چه جای دو عالم است کانجا که دل است

هر ذرّه ز صد هزار عالم بیش است

شمارهٔ ۲۵

هر دل که به بحرِ بینشانی افتاد

در روغنِ مغزِ زندگانی افتاد

زان کون که جای غایبان بود گذشت

در عینِ حضورِ جاودانی افتاد

شمارهٔ ۲۶

آن کل که بدو جنبش اجزا دیدم

در هر جزوش دو کون پیدا دیدم

چون دریایی بی سر و بی پا دیدم

چندان که برفتم همه دریا دیدم

شمارهٔ ۲۷

مرغی که بدید از می این دریا دُرد

عمری جان کند و ره سوی دریا بُرد

گفت: «اینهمه آب را به تنها بخورم»

یک قطره بدو رسید و در دریا مُرد

شمارهٔ ۲۸

هر جان که بجان نیست گرفتار او را

با آن دل خفته کی بود کار او را

در هر جایی که جای گیرد آن بحر

حالی بکُشد به تشنگی زار او را

شمارهٔ ۲۹

صد قطره که یک آب نماید جمله

چون روی به اصحاب نماید جمله

هر بیداری که در همه عالم هست

در پرتو او خواب نماید جمله

شمارهٔ ۳۰

گه جان، دل خویش، غرق خون مانده دید

گه سرگردان و سرنگون مانده دید

در دریایی که خویش گم باید کرد

چندان که درون رفت برون مانده دید

شمارهٔ ۳۱

آن بحر که موجش گهر انداز آید

در سینهٔ عاشقان به صد ناز آید

یک بار درآمد و مرا بیخود کرد

این بار گمم کند اگر باز آید

شمارهٔ ۳۲

چندان که تو این بحر گهر خواهی دید

بر دیده و دیده دیده ور خواهی دید

بحری است که هر باطن هر قطره از او

آرامگهِ کسی دگر خواهی دید

شمارهٔ ۳۳

هر جان که به بحر رهنمون آید زود

بیرون رود از خویش و درون آید زود

یک ذرّه شود دو کون در دید‌هٔ او

و آن ذرّه ز ذرّگی برون آید زود

شمارهٔ ۳۴

معنی چو ز کل به جزو بیرون آید

هر جزوی از آن جزو دگرگون آید

تا کی گویی: «جزو ز کل آید»

«چون» نتوان گفت، از آن که بیچون آید

شمارهٔ ۳۵

آن نور که بیرون و درون میتابد

چون است چه دانی تو که چون میتابد

گویی تو ز زیر صد هزاران پرده

چیزی به یگانگی برون میتابد

شمارهٔ ۳۶

این عین مکان همان مکان است که بود

وین عین زمان همان زمان است که بود

صد جامه اگر به ذرهای در پوشند

انگشت بر او نه که همان است که بود

شمارهٔ ۳۷

سریست برون زین همه اسرار که هست

نوریست جدا زین همه انوار که هست

خرسند مشو به هیچ کاری و بدانک

کاریست ورای این همه کار که هست

شمارهٔ ۳۸

در دریایی که نه سر و نه پا داشت

هر قطره از او تشنگییی پیدا داشت

هر قطره اگر چه جای در دریا داشت

اما هر یک هزار استسقا داشت

شمارهٔ ۳۹

کس نیست که دریا همه او را افتاد

یا جنگ و مدارا همه او را افتاد

با این همه هر ذرّه همی پندارد

کاین کار به تنها همه او را افتاد

شمارهٔ ۴۰

هر چیز که آن ز نیستی در پیوست

هستند همه از می این واقعه مست

یک ذرّه اگر ز پرده بیرون آید

شهرآرایی کنند هر ذرّه که هست

شمارهٔ ۴۱

آن روز که آفتاب انجم میریخت

صد عالم پر قطره ز قلزم میریخت

ناگه به کلوخ آدم اندر نگریست

زان وقت ازان کلوخ مردم میریخت

شمارهٔ ۴۲

گاهی ز نو و گه ز کهن میگویند

گاهی ز کن و گه ز مکن میگویند

هر چند فراغتیست لیک از سرِ لطف

با ما به زبان ما سخن میگویند

شمارهٔ ۴۳

در عالم جان نه مرد پیداست نه زن

چه عالم جان نه جان هویداست نه تن

تا کی گویی ز ما و من شرمت باد

تا چند ز ما و من که نه ماست نه من

شمارهٔ ۴۴

میپرسیدی که چیست این نقش مجاز

گر بر گویم حقیقتش هست دراز

نقشیست پدید آمده از دریایی

وانگاه شده به قعر آن دریا باز

شمارهٔ ۴۵

آن سیل که از قوّت خود جوشان بود

با هر چه که پیش آمدش کوشان بود

چون عاقبت کار به دریا برسید

گویی که همه عمر ز خاموشان بود

شمارهٔ ۴۶

آن سر عجب نه توبدانی ونه من

حل کردن آن نه تو توانی و نه من

یک ذرّه گر آشکار گردد آن سر

یک ذرّه نه تو نیز بخوانی و نه من

شمارهٔ ۴۷

حل کردن آن نه تو توانی و نه من

تدبیر بجز غصه فرو خوردن نیست

یک ذرّه نه تو نیز بخوانی و نه من

یک ذرّه مجال سر برآوردن نیست

شمارهٔ ۴۸

در بادیهای که پا ز سر باید کرد

هر روز سفر نوع دگر باید کرد

ایمان برود اگر بخواهی استاد

جان گم گردد اگر سفر باید کرد

شمارهٔ ۴۹

کاریست ز پیری و جوانی برتر

وز عالمِ مرگ و زندگانی برتر

سرّیست ز پردهٔ معانی برتر

جاوید ز باقی و ز فانی برتر

شمارهٔ ۵۰

در بند گرهگشای میباید بود

گم ره شده رهنمای میباید بود

یک لحظه هزار سال میباید زیست

یک لحظه هزار جای میباید بود

شمارهٔ ۵۱

تخمی که درو مغز جهان پنهان بود

گم بود درو دو کون و این درمان بود

هر چیز که در دو کون آنجا برسید

چون درنگرید آن چه این بود آن بود

شمارهٔ ۵۲

جانی که درو تیره و روشن تو بوَد

آنجا به یقین جان تو بوَد تن تو بوَد

اینجاست که تو تویی ومن من امروز

لیکن آنجا تو تو بوَد من تو بوَد

شمارهٔ ۵۳

آن قوم که دروحدت کل آن دارند

ملک دو جهان، به قطع، ایشان دارند

گرچه به عدد نظر فراوان دارند

انگار که یک تنند و صد جان دارند

شمارهٔ ۵۴

چون نور منوّرِ سُبُل یابی باز

در سینهٔ خود راهِ رُسُل یابی باز

در هر یک جزو فرض کن بسیاری

تا در دلِ خود عالمِ کل یابی باز

شمارهٔ ۵۵

آن راز که هست در پس صد سرپوش

سرپوش بسوز و باز کن دیده بهوش

در یک صورت اگر نمییاری دید

پس در همه صورتی همی بین و خموش

شمارهٔ ۵۶

در حضرت حق، جمله ادب باید بود

تا جان باقیست، در طلب باید بود

گر در هر دم هزار دریا بکشی

کم باید کرد و خشک لب باید بود

شمارهٔ ۵۷

گر تشنهٔ بحری به گهر ایمان دار

چون بحر شدی گهر میانِ جان دار

ور دریایی بجز کفی موج مزن

پس چون دریا، گوهرِ خود پنهان دار

شمارهٔ ۵۸

چون بحر شدی گهر میانِ جان دار

تلخست دهانت ز شکر هیچ مپرس

پس چون دریا، گوهرِ خود پنهان دار

او بود دونده و دگر هیچ مپرس

شمارهٔ ۵۹

کی پشه تواند که ثریا بیند

یا مورچهای گلشن خضرا بیند

هر قطره که همرنگ نشد دریا را

او در دریا چگونه دریا بیند

شمارهٔ ۶۰

گر باخبرست مرد و گر بیخبرست

آغشتهٔ این قلزم بیپا و سر است

خورشید اگر تشنه بود نیست عجب

هر ذرّه از او هزار پی تشنهتر است

شمارهٔ ۶۱

برخیز و به بحرِ عشقِ دلدار درای

مردی کن و مردانه بدین کاردرای

از هر دو جهان چو سوزنی برهنه گرد

وانگاه به بحر، سرنگونسار، درای

شمارهٔ ۶۲

بحری که همه عمر به یکدم بینی

دو کَوْن درو همچو دو شبنم بینی

در نکتهٔ آن بحرنشین حاضر باش

تا دایرهٔ خویش، دو عالم بینی

شمارهٔ ۶۳

گر تو دل خویش بیسیاهی بینی

یک قطره ز دریای الاهی بینی

وان نقطهٔ توحید که در جان داری

چون دایرهٔ نامتناهی بینی

شمارهٔ ۶۴

گردیدهوری تو دیده بر کار انداز

جان را به یگانگی در اسرار انداز

آبی کامل بر دو جهان بند به حکم

وانگاه بگیر و در نمکسار انداز

شمارهٔ ۶۵

گرچه دل تو زین همه غم تنگ شود

غم کش که ز غم مرد به فرهنگ شود

میرنج درین حبس بلا از صد رنگ

تا آنگاهت که جمله یک رنگ شود

شمارهٔ ۶۶

در بند خیال غیر یک ذرّه مباش

در بحر ز خویش گم شو و قطره مباش

عالم همه آینهست و حق روی درو

تو روی نگر، به آینه غرّه مباش

شمارهٔ ۶۷

تا کی خود را ز پای و سراندیشی

پیش و پس و زیر و هم زبر اندیشی

چون جمله یکیست هرچه میبینی تو

مشرک باشی گر دگری بر اندیشی

شمارهٔ ۶۸

هر جان که به نور قدس پیش اندیش است

از خویش برون نیست همه در خویش است

یک ذرّه خیالِ غیر در باطن تو

تخم دو هزارکوه آتش بیش است

شمارهٔ ۶۹

چون نیست ترا کار ز سودا بیرون

زان افتادی ز پرده شیدا بیرون

ای قطرهٔ افتاده به صحرا بیرون

از بهر چه آمدی ز دریا بیرون

شمارهٔ ۷۰

گر پرده ز روی کار بر میداری!

اندر پس پرده لعبت بیکاری

یا هر چه که هست در جهان آینه است!

با آینهٔ جمله تویی پنداری

شمارهٔ ۷۱

تا چند کنی عزیمت دریا ساز

مردانه رو و خویش به دریا انداز

گر هست روی در بُنِ دوزخ مانی

ور نیست روی خویش کجا یابی باز

شمارهٔ ۷۲

هر جانی را که غرق انعام بود

در عالم بینهایت آرام بود

صد قرن اگر گام زنی در ره او

چون درنگری نخستمین گام بود

شمارهٔ ۷۳

چون بدنامی به روزگاری افتد

مرد آن نبود که نامداری افتد

گر دُر خواهی ز قعرِ دریا طلبی

کان کَفْک بود که با کناری افتد

شمارهٔ ۷۴

چون نیست، گر از پیش روی، پیشانت

ور راه ز پس قطع کنی پایانت

صد راه ز هر ذرّه همی برخیزد

تا خود به کدام ره درافتد جانت

شمارهٔ ۷۵

ور راه ز پس قطع کنی پایانت

آن ذرّه بر آفتاب بگزینی تو

تا خود به کدام ره درافتد جانت

پس ظاهر اوست هر چه میبینی تو

شمارهٔ ۷۶

گر برخیزد ز پیش چشم تو منی

بینی تو که بر محض فنا مفتتنی

حق مستغنیست لیک چون درنگری

چون نیست جز او، از که بود مستغنی

شمارهٔ ۷۷

آن را که به چشم کشف پیداست یقین

او در ره مستقیم داناست بدین

گرچند هزار گونه راهست چو موی

زان جملهٔ مو، یک رسن راست ببین

شمارهٔ ۷۸

بنگر بنگر، ای دل! اگر مرد رهی

تا تو ز حجاب هر دو عالم برهی

این شعبدهٔ لطیف را بر چه نهی

هم حقّه از او پُر است و هم حقّه تهی

شمارهٔ ۷۹

میپنداری که حق هویدا گردد

یا پنهانیست کاشکارا گردد

چون پیدا اوست و غیر او پیدا نیست

چون غیری نیست بر که پیدا گردد

شمارهٔ ۸۰

هر دیده که اسرار جهان مطلق دید

جُزْو از کُل و کُل ز کُلِّ کُلْ مشتق دید

چه جُزْو و چه کُل چون همه باید حق دید

تا حق بنبینی همه نتوان حق دید

شمارهٔ ۸۱

تا چند ازین نقش برآورده که هست

تا کی ز طلسم زنده و مرده که هست

گر برخیزد ز پیش این پرده که هست

ناکرده شود به حکم هر کرده که هست

شمارهٔ ۸۲

آنجا که زمین را فلکی بینی تو

بسیار زمان چو اندکی بینی تو

هرگاه که این دایره از دور استاد

حالی ازل و ابد یکی بینی تو

شمارهٔ ۸۳

هر جان که ز حکم مرکز دوران رفت

مستقبل و حال و ماضیش یکسان رفت

ما را ازل و ابد یکیست ای درویش!

ما خود چو نیامدیم چون بتوان رفت

شمارهٔ ۸۴

آن سالک گرم روْ که در شیب و فراز

چون شمع فرو گداخت در سوز و گداز

کلّی دلش از عالم جزوی بگرفت

یک نعره زد و به عالم کل شد باز

شمارهٔ ۸۵

هان ای دل بیخبر! کجاییم بیا

از یکدیگر چرا جداییم بیا

بنگر تو که هر ذرّه که در عالم هست

فریاد همی زند که ماییم بیا

شمارهٔ ۸۶

دل را نه ز آدم و نه حواست نسب

جان را نه زمین نه آسمان است طلب

نه زَهره که باد بگذرانم بر لب

نه صبر که تن زنم، زهی کار عجب!

شمارهٔ ۸۷

عشق آمد و نام کفر و ایمان نگذاشت

هر پنداری که بود پنهان نگذاشت

چون درنگریست پردهٔ غیب بدید

یک ذرّه خیالِ غیر در جان نگذاشت

شمارهٔ ۸۸

در عشق نماند عقل و تمییز که بود

کلی دل و جان بسوخت آن نیز که بود

چون پرتو آفتاب از پرده بتافت

ناپیدا شد چو ذرّه هر چیز که بود

شمارهٔ ۸۹

آن دل که ز شوق نور اکبر میتافت

وز حق طلبی چو شمع انور میتافت

چون نیک نگاه کرد یک حضرت دید

کز هر چیزی به نوع دیگر میتافت

شمارهٔ ۹۰

از بس که بدیدم ز تو اسرار عجب

خون گشت دلم از چو تو دلدار عجب

بس کز همه عالمت بجستم شب و روز

تو خود همه عالمی زهی کار عجب!

شمارهٔ ۹۱

یارب چه نهان چه آشکارا که تویی

نه عقل رسد نه علم آنجا که تویی

آخر بگشای بر دل بسته دری

تا غرقه شوم در آن تماشا که تویی

شمارهٔ ۹۲

هر روز به حسن بیشتر خواهی بود

هر لحظه به جلوهای دگر خواهی بود

هرگز رخ خویشتن به کس ننمایی

تا خواهی بود جلوهگر خواهی بود

شمارهٔ ۹۳

جانا غمِ عشق تو بجان نتوان داد

یک ذرّه به ملک دو جهان نتوان داد

در بادیهٔ عشق تو هردل کافتاد

هرگز دیگر از او نشان نتوان داد

شمارهٔ ۹۴

در راه تو گم گشت دویی اینت عجب!

مشرک چه کند یا ثنوی اینت عجب!

آنجا که تویی فناءِ محضاند همه

واینجا که منم همه تویی اینت عجب!

شمارهٔ ۹۵

آن دیده که توحید قوی میبیند

در عین فناءِ من توی میبیند

پیوسته ز سرِّ کار نابینا باد

چشمی که درین میان دوی میبیند

شمارهٔ ۹۶

جانا ز میانِ من و تو دست کراست

گر شرح دهم چنین نمیآید راست

گر من منم، از چه میندانم خود را

ور من نه منم اینهمه فریاد چراست

شمارهٔ ۹۷

جانا نه یکیام نه دوام اینت عجب!

نه کهنهٔ عشقم نه نوام اینت عجب!

پیوسته نشسته میروم اینت عجب!

نه با توام و نه بیتوام اینت عجب!

شمارهٔ ۹۸

دل خستهٔ سال و بستهٔ ماه نماند

فانی شد و از نیک و بد آگاه نماند

از بس که فرو رفت به اندیشهٔ تو

اندیشهٔ غیر را در او راه نماند

شمارهٔ ۹۹

چون باز دلم غمِ ترا زقّه نهاد

بر پردهٔ چرخ هفتمش شقّه نهاد

ز اندیشهٔ هر دو کون آزادی، رست

کاندیشهٔ هر دو کون در حقّه نهاد

شمارهٔ ۱۰۰

در عشق توام شادی و غم هیچ نبود

پندار وجودم چو عدم هیچ نبود

هر حیله که بود کردم و آخر کار

معلومم شد کان همه هم هیچ نبود

شمارهٔ ۱

ماییم که نیست غیر ما، اینْت کمال!

مشغول جمال خویشتن، اینْت جمال!

میپنداری ما به تو اندر نگریم

خود کی بینیم غیر خود، اینْت محال!

شمارهٔ ۲

چون ما به وجود خود هویدا باشیم

چون ما به وجود خود هویدا باشیم

تو هیچ نهیی ولیک میپنداری

تو هیچ نهیی ولیک میپنداری

شمارهٔ ۳

ما را باشی بهْ که هوا را باشی

وین خلقِ ضعیفِ مبتلا را باشی

از بیخبری تو خویش رایی جمله

ما جمله ترا اگر تو ما را باشی

شمارهٔ ۴

عمرت که میان جان و تن گرداند

یا قطرهٔ تو دُرِّ عدن گرداند

پیوسته تو میگریزی و حضرتِ ما

خواهد که تو را چو خویشتن گرداند

شمارهٔ ۵

با خویش همیشه عشقِ خود میبازیم

وز خویشتن و جمالِ خود مینازیم

از خویش چو هیچ کس دگر نیست پدید

یک لحظه به هیچ کس نمیپردازیم

شمارهٔ ۶

از عالمِ بیچون به سکون باید شد

خود را سوی خویش رهنمون باید شد

یک ذرّه اگر باشد و ما آن دانیم

یک لحظه ز خود بدان برون باید شد

شمارهٔ ۷

ماییم که جز درگهِ ما درگه نیست

گرچه همه ماییم کسی آگه نیست

از خود تو به صد هزار فرسنگی دور

وز هستی ما، تا به تو، مویی ره نیست

شمارهٔ ۸

ای آن که بلی گوی الست از مایی

در هر دو جهان بلند و پست از مایی

بندیش که ما ترا چو ماییم همه

به زانکه تو خویش را، چو هست از مایی

شمارهٔ ۹

آن چیز کزو عالم و آدم بینم

در هجده هزار عالم آن کم بینم

میپنداری که تو تویی نی تو تویی

برخیز ز راه تات محرم بینم

شمارهٔ ۱۰

ماییم که با ما نبود هیچ روا

چون هیچ نباشد نبود هیچ سزا

تو هیچ مباش تا نباشد هیچت

چون هیچ نباشی نبود هیچ ترا

شمارهٔ ۱۱

با اینهمه اختلاف و تمییز که هست

ماییم همه جز همه آن نیز که هست

اسرارِ وجود ماست هرچیز که بود

اطوارِ شهود ماست هرچیز که هست

شمارهٔ ۱۲

بس سرکش را کز سر مویی کُشتم

و آلوده نشد به خونِ کس انگشتم

وین کار عجب نگر که با جملهٔ خلق

رویارویم نشسته پُشتاپُشتم

شمارهٔ ۱۳

گر هست دلی، ز عشق، دیوانه به است

چه عشق کدام عشق افسانه به است

روزی دو ز خانه رخت بردیم برون

با خانه شدیم زانکه هم خانه به است

شمارهٔ ۱

صد دریا نوش کرده اندر عجبیم

تا چون دریا از چه سبب خشک لبیم

از خشک لبی همیشه دریا طلبیم

ما دریاییم خشک لب زین سببیم

شمارهٔ ۲

این سودایی که میدواند ما را

هرگز نتوان نشاند این سودا را

گویند که خویش را فرود آر آخر

دربند چگونه آورم دریا را

شمارهٔ ۳

زین بحر که در سینهٔ ما پیدا گشت

از پرتو آن چشم جهان بینا گشت

آن قطره –کزین پیش دلش میگفتی

امروز به خون غرقه شد و دریا گشت

شمارهٔ ۴

دل گفت که ما چو قطرهای مسکینیم

در عمر کجا کنار دریا بینیم

آن قطره که این گفت، چو در دریا رفت

فریاد برآورد که ما خود اینیم

شمارهٔ ۵

تا چشم دلم به نور حق بینا گشت

در دیدهٔ او دو کون ناپیدا گشت

گویی که دلم ز شوق این بحر عظیم

از تن به عرق برون شد و دریا گشت

شمارهٔ ۶

هر دم که دلم به فکر در کار آید

هر ذرّهٔ دل منبعِ اسرار آید

هر قطره که از بحر دلم بردارم

بحری دگر از میان پدیدار آید

شمارهٔ ۷

در قعرِ دلِ خود سفرم میباید

در عالمِ کل یک نظرم میباید

هر روز ز تشنگی راهم صد بحر

خوردم تنها و دیگرم میباید

شمارهٔ ۸

عمری به امید در طلب بنشستیم

در فکرت کار روز و شب بنشستیم

صد بحر چو نوشیده شد از غیرت خلق

لب بستردیم و خشک لب بنشستیم

شمارهٔ ۹

آن قطره که آب جمله از دریا خورد

پنهان شد اگرچه عالمی پیدا خورد

جانم که نفس مینزند جز بادوست

در هر نفسی هر دو جهان تنها خورد

شمارهٔ ۱۰

هر گه که دلم ز پرده پیدا آید

عالم همه در جنبش و غوغا آید

دریای دلم اگر به صحرا آید

از هر موجش هزاردریا آید

شمارهٔ ۱۱

در عالمِ پُر علم سفر خواهم کرد

وز عالم پُر جهل گذر خواهم کرد

در دریایی که نُه فلک غرقهٔ اوست

چو غوّاصان، قصد گهر خواهم کرد

شمارهٔ ۱۲

از بس که دلم در بُنِ این قلزم گشت

یک یک مویش زِ شور چون انجم گشت

دی داشتم از جهان زبانی و دلی

امروز زبان گنگ شد و دل گم گشت

شمارهٔ ۱۳

بستیم میان و خون دل بگشادیم

پندار وجود خود ز سر بنهادیم

ما را چه کنی ملامت، ای دوست که ما

در وادی بینهایتی افتادیم

شمارهٔ ۱۴

زان روز که ما به زندگانی مُردیم

گوی طلب از هزار عالم بُردیم

راهی که در او هزار هشیار بسوخت

در مستی خویش و بیخودی بسپُردیم

شمارهٔ ۱۵

روزی که به دریای فنا در تازم

خود را به بُنِ قعر فرو اندازم

ای دوست مرا سیر ببین اینجا در

کانجا هرگز کسی نیابد بازم

شمارهٔ ۱۶

صعب است به ذرّهای نگاهی کردن

زان ذرّه رهی نامتناهی کردن

جانان چو گشاده کرد بر جان آن راه

گفتم: چه کنم گفت: چه خواهی کردن

شمارهٔ ۱۷

تا عقل من از عقیله آزادی یافت

دل غمگین شد ولیک جان شادی یافت

در دانایی هزار جهلش بفزود

در نادانی هزار استادی یافت

شمارهٔ ۱۸

در عشق دل من چو پریشانی گشت

در پای آمد بیسر و سامانی گشت

هرچند برونِ پرده حیرانی بود

چون رفت درونِ پرده سلطانی گشت

شمارهٔ ۱۹

عمری به طلب در همه راهی گشتیم

با شخصِ چو کوه، همچو کاهی گشتیم

از خانه برون رفته گدایی بودیم

با خانه شدیم و پادشاهی گشتیم

شمارهٔ ۲۰

روزی دو سه خانه در عدم باید داشت

روزی دو سه دروجود هم باید داشت

اکنون ز وجود و از عدم آزادیم

ما ما گشتیم از که غم باید داشت

شمارهٔ ۲۱

ما روی ز هر دو کون برتافتهایم

بس سینهٔ دل به فکر بشکافتهایم

از پردهٔ هفتمین دل، یعنی جان

بیرون ز دو کون، عالمی یافتهایم

شمارهٔ ۲۲

زان روز که آفتاب حضرت دیدیم

ذرات دو کون را به قربت دیدیم

وان سیمرغی که عرش در سایهٔ اوست

ما در پس کوه قاف قدرت دیدیم

شمارهٔ ۲۳

از فوق، ورای آسمان بودم من

وز تحت، زمین بیکران بودم من

عمریم جهان باز همی خواند به خویش

چون در نگریستم جهان بودم من

شمارهٔ ۲۴

چون من نه منم چه جان و تن باشم و بس

کان اولیتر که خویشتن باشم و بس

تا کی ز نبود و بود، چون در دو جهان

گر باشم وگرنه، همه من باشم و بس

شمارهٔ ۲۵

عمرم دایم ز روز و شب بیرون است

مطلوب من از وُسْعِ طلب بیرون است

دانی تو که چیست در درونِ جانم

چیزی عجب، از چیز عجب بیرون است

شمارهٔ ۲۶

با هستی و نیستیم بیگانگیست

کز هر دو شدن برون، ز مردانگیست

گر من ز عجایبی که در جان دارم

دیوانه نمیشوم، ز دیوانگیست

شمارهٔ ۲۷

المنة للّه که نیم هر نفسی

مشغول، چو خلقِ بیخبر، در هوسی

گر خصم شود هر دو جهانم ندهم

با «دانمِ» خود «ندانمِ» هیچ کسی

شمارهٔ ۲۸

تا شاگردم به قطع استادترم

تا بندهتر ز جمله آزادترم

کاری است عجب کار من بی سر و بُن

غمگین ترم آن زمان که دلشادترم

شمارهٔ ۲۹

چیزی است عجب در دل و جانم که مپرس

مستغرق آن چیز چنانم که مپرس

زین هرچه که در کتابها میبینی

من آن بندانم، این بدانم که مپرس

شمارهٔ ۳۰

ما جوهر پاک خویش بشناختهایم

پیش از اجل این خانه بپرداختهایم

از پوست برون رفتن و مرگ آزادیم

کاین پوست به زندگانی انداختهایم

شمارهٔ ۳۱

امروز چو من شفیته و مجنون کیست

بر خاک فتاده، با دلی پرخون، کیست

این خود نه منم، خدای میداند و بس

تا آنگاهی که بودم و اکنون کیست

شمارهٔ ۳۲

مرغ دل من ز بس که پرواز آورد

عالم عالم، جهان جهان، راز آورد

چندان به همه سوی جهان بیرون شد

کاین هر دو جهان به نقطهای باز آورد

شمارهٔ ۳۳

ما را نه به شهر و نه به منزل کاری است

کافتاده چو مرغ نیم بسمل کاری است

در پردهٔ پر عجایب دل کاری است

با کس نتوان گفت که مشکل کاری است

شمارهٔ ۳۴

مستم ز می عشق و خراب افتاده

برخاسته دل بیخور و خواب افتاده

در دریایی که آنست در سینهٔ ما

جان رفته و تن بر سر آب افتاده

شمارهٔ ۳۵

زین راز که در سینهٔ ما میگردد

وز گردش او چرخ دو تا میگردد

نه سر دانم ز پای نه پای ز سر

کاندر سر و پا بیسر و پا میگردد

شمارهٔ ۳۶

چون مرغِ دلم زین قفسِ تنگ برفت

بینقش شد و چو نقش از سنگ برفت

در هر قدمی هزار عالم طی کرد

در هر نفسی هزار فرسنگ برفت

شمارهٔ ۳۷

هر روز ز چرخ بیش میخواهم گشت

گاه از پس و گه ز پیش میخواهم گشت

با عالم و خلق عالمم کاری نیست

گرد سر و پای خویش میخواهم گشت

شمارهٔ ۳۸

زین پیش دم از سر جنون میزدهام

وانگه قدم از چرا و چون میزدهام

عمری بزدم این در و چون بگشادند

من خود ز درون، در برون میزدهام

شمارهٔ ۳۹

من بیخبر از جان و تنم، اینت عجب!

خود میباید خویشتنم، اینت عجب!

با خود آیم با دگری آمدهام

گویی دگری است آنچه منم، اینت عجب!

شمارهٔ ۴۰

چون سنگ وجود لعل شد کانم را

در میبینم قطرهٔ بارانم را

برخاست دلم چنان که ننشیند باز

از بس که فرو نشاندم جانم را

شمارهٔ ۴۱

چون وصل، غمم بر غمِ هجران بفزود

بس درد که بر امید درمان بفزود

ازمعنی بینهایتم جان میکاست

چون جمله یکی گشت مرا جان بفزود

شمارهٔ ۴۲

تا چند ز اندیشه به جان خواهم گشت

تا کی ز هوس گرد جهان خواهم گشت

از بس که درین جهان بدان نزدیکم

گویی که ازین جهان در آن خواهم گشت

شمارهٔ ۴۳

هرگاه که در پردهٔ راز آیم من

در گرد دو کون پرده ساز آیم من

گویند کزان جهان کسی نامد باز

هر روز به چند بار باز آیم من

شمارهٔ ۴۴

چندان که ز عالم پس و پیشش دیدم

آن خویش ندیدمش که خویشش دیدم

در عمر دراز آن چه بدیدم یک بار

گویی که هزار بار بیشش دیدم

شمارهٔ ۴۵

خواهی که ببینی تو به پیدایی راز

خود را ز ورای عقل سودایی ساز

گویی تو که هرچه اندرو مینگرم

چشمی است به صد هزار زیبایی باز

شمارهٔ ۴۶

اینجا شکرم مگس فرو میگیرد

صد واقعه پیش و پس فرو میگیرد

بنگر که به صحرا طلبد آنک او را

در هر دو جهان نفس فرو میگیرد

شمارهٔ ۴۷

هر روز حجاب بیقراران بیش است

زان، درد من از قطرهٔ باران بیش است

زینجا که منم تا که بدانجا که منم

دو کون چه باشد که هزاران بیش است

شمارهٔ ۴۸

دایم ز طلب کردن خود در عجبم

زیرا که زیادتست هر دم طلبم

کاریز همی کَنَم به دل در همه روز

شب آب همی برم زهی روز و شبم!

شمارهٔ ۴۹

زان روز که دل پردهٔ این راز شناخت

از پردهٔ دل هزار آواز شناخت

در هر نوعی به فکر سی سال دوید

تا آنگاهی که خویش را باز شناخت

شمارهٔ ۵۰

در عشق مرا عقل شد و رای نماند

جان نیز ز دست رفت و بر پای نماند

دی، مِه ز دو کون بود جولانگه فکر

امروز،‌ببین که فکر را جای نماند

شمارهٔ ۵۱

چون بحر وجود روی بنمود مرا

موج آمد و باکنار زد زود مرا

در چاه حدوث کار کردم عمری

چون آب برآمد همه بربود مرا

شمارهٔ ۵۲

هر جان که چو جان من گرفتار آید

پیوسته درین راه طلبکار آید

تا چند روم که هر نفس صد وادی

از هر سویم همی پدیدار آید

شمارهٔ ۵۳

در قلزمِ توحید دو عالم کم گیر

هر چیز که هست قطرهای شبنم گیر

گر دامن من بماند در دست تو هم

آنگاه به دست دامنم محکم گیر

شمارهٔ ۵۴

ماییم بدین پردهٔ بیرونی در

هر لحظه به صد گام دگرگونی در

اکنون به جهان به جامهٔ خونی در

رفتیم به قعر بحر بیچونی در

شمارهٔ ۵۵

در وادی عشق بیقراری است مرا

سرمایهٔ این سلوک خواری است مرا

جاییست مرا مقام کانجا در سیر

هر لحظه هزار ساله زاری است مرا

شمارهٔ ۵۶

آنجا که منم هیچکس آنجا نرسد

جز گرم روی همنفس آنجا نرسد

چون راند آنجا هم از آنجا خیزد

بنشین که کس از پیش و پس آنجا نرسد

شمارهٔ ۵۷

صد مرحله زان سوی خرد خواهم شد

فارغ ز وجود نیک و بد خواهم شد

از زیبایی که در پس پرده منم

ای بیخبران عاشق خود خواهم شد

شمارهٔ ۵۸

کس را دیدی ز خود نفور افتاده

در فرقت خویشتن صبور افتاده

فی الجمله اگر نشانِ ما میطلبی

ماییم همه ز خویش دور افتاده

شمارهٔ ۵۹

عمری دل من غرقهٔ خون آمده بود

بر درگه عشق سرنگون آمده بود

از بس که زد این در وکسش درنگشاد

او بود که از برون درون آمده بود

شمارهٔ ۶۰

زآنروز که دل نه شادی و نه غم دید

اقبال هزار ساله در یک دم دید

هرچند که خویش را به هستی کم دید

عالم در خویش و خویش در عالم دید

شمارهٔ ۶۱

نه سوختگی شناسم و نه خامی

در مذهب من چه کام و چه ناکامی

گویی که به صد کسم نگه میدارند

ورنه بپریدمی ز بیآرامی

شمارهٔ ۶۲

آرام ز جانِ حاضرم میبینم

جنبش ز دلِ مسافرم میبینم

چندان که سلوک میکنم در دل خویش

نه اولِ خود نه آخرم میبینم

شمارهٔ ۶۳

چون بادیهٔ عشق، مرا پیش آمد

هر گامم ازو ز صد جهان بیش آمد

دل رفت و درین بادیه تک زد عمری

خود بادیه او بود چو با خویش آمد

شمارهٔ ۶۴

آن دم که چو بحر کل شود ذات مرا

روزن گردد جملهٔ ذرات مرا

زان میسوزم، چو شمع، تا در ره عشق

یک وقت شود جملهٔ اوقات مرا

شمارهٔ ۶۵

یک قطرهٔ بحرم من و یک قطره نیم

احول نیم و چو احولان غرّه نیم

گویی به زبان حال یک یک ذرّه

فریاد همی کند که من ذرّه نیم

شمارهٔ ۶۶

زان گشت دلم خراب از هر ذرّه

تا برخیزد نقاب از هر ذرّه

چون پرده براوفتاد دل در نگریست

میتافت صد آفتاب از هر ذرّه

شمارهٔ ۶۷

هر یک ز دگر یک نگران میبینم

بر عقل سبک سران گران میبینم

چیزی که به چشم دگران نتوان دید

گویی که به چشم دگران میبینم

شمارهٔ ۶۸

در عشق نه پیدا و نه پنهانم من

محوی عجبم نه جسم نه جانم من

فی الجمله نه کافر نه مسلمانم من

در هر چه نگاه میکنم، آنم من

شمارهٔ ۶۹

در عشق وجود و عدمم یک سان است

شادی و غم و بیش و کمم یک سان است

تا کی گویی که فصل خواهی یا وصل

زین هر دو مپرس کاین همم یک سان است

شمارهٔ ۷۰

در عالم عشق محو و ناچیز شدیم

بالای مقام عقل و تمییز شدیم

گویی هر دم ز عالمی صد چندین

بگذاشته و اهل عالمی نیز شدیم

شمارهٔ ۷۱

ای بس که چه دشوار و چه آسان مُردیم

پیدا زادیم لیک پنهان مُردیم

جانی که بدو خلق جهان زنده شدند

دیریست که تا ما زچنان جان مُردیم

شمارهٔ ۷۲

در واقعهای سخت عجب افتادم

گه می مردم صریح و گه میزادم

دانی ز چه خاست این همه فریادم

کامد یادم آنچه نیاید یادم

شمارهٔ ۷۳

آن وقت که گفتمی که ناشاد منم

چون دانستم که بر چه بنیاد منم

در حلقهٔ نیست هست چون زنجیری

در هم افتاده وانچه افتاده منم

شمارهٔ ۷۴

تن، سایهٔ جان رنج پروردهٔ ماست

جان، گنج تن بهم برآوردهٔ ماست

از سایهٔ خویش در حجابیم همه

کز ما ما را سایهٔ ما پردهٔ ماست

شمارهٔ ۷۵

آن مرغ عجب در آشیان کی گنجد

وان ماه زمین در آسمان کی گنجد

آن دانه که در دل زمین افکندند

گر شاخ زند در دو جهان کی گنجد

شمارهٔ ۷۶

آن راز که پیوسته از آن میپرسم

در جان من است و از جهان میپرسم

تا هیچ کسی برون نیاید بر من

او در دل و از برون نشان میپرسم

شمارهٔ ۷۷

دل سوختهٔ جمال او میبینم

جان شیفتهٔ وصال او میبینم

چندان که درین دایره برمیگردم

نقصان خود و کمال او میبینم

شمارهٔ ۷۸

ما مذهبِ عشقِ روی آن مه داریم

وز هرچه جزوست دست کوته داریم

گر درگه ما بسته شود در ره عشق

در هر گامی هزاردرگه داریم

شمارهٔ ۷۹

پیوسته حریفِ جان فزایم باید

چون گوی ز خود بیسر و پایم باید

چون من همه وقتی همه جایی باشم

ممکن نبود که هیچ جایم باید

شمارهٔ ۸۰

بر خاک بسی نشستم از غمناکی

تا وارستم ازین حجاب خاکی

ای بس که برفت جان من در پاکی

تا درکش گشت چونی ادراکی

شمارهٔ ۸۱

میآیم و بس چون خجلی میآیم

آیا ز کدام منزلی میآیم

ای اهل دل! امروز دلی در بندید

کامروز چو آشفته دلی میآیم

شمارهٔ ۸۲

چون چهرهٔ خورشید وَشَش روشن تافت

آن تاب به جان رسید و پس بر تن تافت

گفتند: «ترا چه بود» دانی که چه بود

چون نیست شدم هستی او بر من تافت

شمارهٔ ۸۳

در محو دلم ز خویشتن مانَد باز

در توحیدم حجاب افتد آغاز

کاری که مرا فتاد با آن دمساز

کوتاه کنم قصه که کاریست دراز

شمارهٔ ۸۴

از عشق تو آمدم به جان چتوان کرد

سرگشته شدم گرد جهان چتوان کرد

چیزی که ز مین و آسمان تشنه بدانْسْتْ

من سیر نمیشوم از آن چتوان کرد

شمارهٔ ۸۵

گه عشق تو در میان جان دارم من

گه جان ز غم تو بر میان دارم من

آن چیز که از عشق تو آن دارم من

حقا که ز جان خود نهان دارم من

شمارهٔ ۸۶

چون نیست زمانی سر خویشم بی تو

کاری است گرفته پس و پیشم بی تو

جمعیت جانم نشود مویی کم

هر چند که در تفرقه بیشم بی تو

شمارهٔ ۸۷

چون دوست به دست روح، پیغامم داد

بالای دو کون برد و آرامم داد

کاری که درون پرده انجامم داد

از لطف برون پرده هم کامم داد

شمارهٔ ۸۸

پیوسته دلم شیفتهٔ آن راز است

زان راز شگرف جان من با ناز است

گر محو شود جهان نیاید بسته

آن در که مرا به سوی جانان باز است

شمارهٔ ۸۹

نقدی که مراست قیمتش هست بسی

آنجا نرسد هیچ گدایی نفسی

گر هر دو جهان خصم من آیند به حکم

هرگز نرسد به نقد من دست کسی

شمارهٔ ۹۰

ای آن که درین حبس جهان ماندهای

در نیک و بد و سود و زیان ماندهای

من آنچه منم به سر‌ آن مشغولم

تو آنچه نهای تو آن، در آن ماندهای

شمارهٔ ۹۱

گاهی بیخود، بی سر و بی پا برویم

گه بی همه اندر همه زیبا برویم

چندان که تو در خویش به عمری بروی

در بی خویشی به یک نفس ما برویم

شمارهٔ ۹۲

هر سر زدهای ز سرِّ ما آگه نیست

هر بیخبری در خورِ این درگه نیست

گر مایهٔ دردی به درِ ما بنشین

ورنه سرِ خویش گیر کاینجا ره نیست

شمارهٔ ۹۳

چندین که روی و نیک یا بد بینی

گر دیدهوری آن همه از خود بینی

احول که یکی دو دید اگر آن بد دید

تو زو بتری زانک یکی صد بینی

شمارهٔ ۹۴

مردان می معرفت به اقبال کشند

نه همچو زنان دُردی اشکال کشند

هرچ آن به دلیل روشنت باید کرد

آبیست که از چاه به غربال کشند

شمارهٔ ۱

آن دید بقا که جز بقا هیچ ندید

وان دید فنا که جز فنا هیچ ندید

آن دیده بود که جز عدم خلق نیافت

وان بنده بود که جز خدا هیچ ندید

شمارهٔ ۲

میپنداری که در همه کون کسی است

کس نیست که دید تو غلط یا هوسی است

هر جوش که از ملایک و انسان خاست

در حضرت او،‌کم از خروش مگسی است

شمارهٔ ۳

در سایهٔ فقر صد جهان، وانهمه هیچ

امّید کمال و بیمِ نقصان همه هیچ

بر برف توان بُرد پی یک یک چیز

اما چو بتافت آفتاب آن همه هیچ

شمارهٔ ۴

با دانش او بیخبری داند بود

با غیرت او مختصری داند بود

او باشد و دیگری بود اینت محال!

تا او باشد خود دگری داند بود

شمارهٔ ۵

در حضرت توحید پس و پیش مدان

از خویش مدان و خالی از خویش مدان

تو کژ نظری هرچه درآری به نظر

هیچ است همه نمایشی بیش مدان

شمارهٔ ۶

گر بر در آفتاب روشن باشم

آن به که چو سایه نامعین باشم

چون هست کسی که اوست هر چیز که هست

هرگز نبود روا که من من باشم

شمارهٔ ۷

عشقش به وجود متّهم کرد تو را

خو کردهٔ صد گونه ستم کرد تو را

چون او به وجود از تو اولیتر بود

نگرفت وجودت و عدم کرد تو را

شمارهٔ ۸

این هر دو جهان عکس کمالی پندار

وان عکس کمال او جمالی پندار

وین هیکل زیبا که تواش میبینی

بازی و خیال است خیالی پندار

شمارهٔ ۹

بگذر ز حس و خیال،‌ای طالب حال

تا هر دو جهان جلال بینی و جمال

زیرا که تو هرچه در جهان میبینی

جز وجه بقا همه سرابست و خیال

شمارهٔ ۱۰

هر دل که به توحید ز درویشان است

بیگانهٔ عشق نیست کز خویشان است

تا کی بینی خیال معدود آخر

آن پیشان را نگر که در پیشان است

شمارهٔ ۱۱

ای پردهٔ پندار پسندیدهٔ تو

وی وهم خودی در دل شوریدهٔ تو

هیچی تو و هیچ را چنین میگویی

به زین نتوان نهاد در دیدهٔ تو

شمارهٔ ۱۲

چون محرم هم نفس نهای، تو چه کنی

شایستهٔ این هوس نهای، تو چه کنی

پیوسته به جنگ خویش برخاستهای

خود را،‌چو تو هیچ کس نهای، تو چه کنی

شمارهٔ ۱۳

شایستهٔ این هوس نهای، تو چه کنی

در بیقدری چون مگسی باشی تو

خود را،‌چو تو هیچ کس نهای، تو چه کنی

آخر تو که باشی که کسی باشی تو

شمارهٔ ۱۴

هیچ است همه، وسوسهٔ خاطر چند

از هیچ بلا، چند شود ظاهر چند

تو هیچ بُدی و هیچ خواهی گشتن

بر هیچ میانِ این دو هیچ آخر چند

شمارهٔ ۱۵

تا چند ازین غرور بسیار تو را

تا کی ز خیال این نمودار تو را

سبحان الله کار تو کاری عجب است

تو هیچ نهای وینهمه پندار تو را

شمارهٔ ۱۶

این قالب اگر بلند دیدی ور پست

مغرور مشو به پیش این خفته و مست

برخیز بمردی، که درین جای نشست

خوابیست که مینمایدت هرچه که هست

شمارهٔ ۱۷

دل از می عشق مست میپنداری

جان شیفتهٔ الست میپنداری

تو نیستی و بلای تو در ره عشق

آنست که خویش، هست میپنداری

شمارهٔ ۱۸

جان شیفتهٔ الست میپنداری

و اندیشهٔ ما بهانهای بیش نبود

آنست که خویش، هست میپنداری

قصّه چه کنم، نشانهای بیش نبود

شمارهٔ ۱۹

جانت به گُوِ تنی در افتاد و برفت

جمشید به گلخنی در افتاد و برفت

از مُوْت و حیات چند پرسی آخر

خورشید به روزنی در افتاد و برفت

شمارهٔ ۲۰

جمشید به گلخنی در افتاد و برفت

در فرع کجا مشبّهی افتاده است

خورشید به روزنی در افتاد و برفت

چون در نگری حقّه تهی افتاده است

شمارهٔ ۲۱

در فرع کجا مشبّهی افتاده است

افلاک ز یکدگر فرو آسایند

چون در نگری حقّه تهی افتاده است

یک ره همه از سفر فروآسایند

شمارهٔ ۲۲

آخر ره دورت به کناری برسد

با تو بد و نیک را شماری برسد

هرچند که هست بینهایت کاری

چون تو برسیدی همه کاری برسد

شمارهٔ ۲۳

هر چند که نیستی کمت خواهد بود

صد ساله برای یک دمت خواهد بود

یک روزه وجود را که بنیاد منی است

تا روز قیامت عدمت خواهد بود

شمارهٔ ۲۴

چون هستی را نیست کسی اولیتر

بازی که توداری مگسی اولیتر

زان نیست همی شوند هستان، که همه

هستند به نیستی بسی اولیتر

شمارهٔ ۲۵

ای بس که دل تو بیم دارد در پیش

ز آنست که دل دو نیم دارد در پیش

چندین به وجودِ اندک تن بمناز

چون جان عدمِ عظیم دارد در پیش

شمارهٔ ۲۶

درویشی چیست مست و مفلس بودن

بیخود خود را ز خویش مونس بودن

انگشت به لب باز نهادن جاوید

همچون ناخن زنده و بیحس بودن

شمارهٔ ۲۷

جز بیذاتی لایق درویشان نیست

جز بیصفتی در صفت ایشان نیست

تو نیز ز هر دو کون درویش بباش

کاین راه رهِ عاقبت اندیشان نیست

شمارهٔ ۲۸

با درویشان، «کن و مکن» نتوان گفت

جز از عدمِ بی سر و بن نتوان گفت

گر در فقری، زخود فنا گرد وبدانک

در فقر ز ما و من سخن نتوان گفت

شمارهٔ ۲۹

خلقان همه در آینهای مینگرند

مشغول خودند و ز آینه بیخبرند

کس آینه مینبیند از خلق جهان

در آینه از آینه بر میگذرند

شمارهٔ ۳۰

درها به فنا گشادهاند، اینت عجب!

بر هیچ قرار دادهاند، اینت عجب!

پنداشت که مانهایم و پندار وجود

در دیدهٔ ما نهادهاند، اینت عجب!

شمارهٔ ۳۱

تا کی غم یک قطرهٔ خوناب خوریم

زهری به گمان چند به جُلّاب خوریم

پنداری را وجود میپنداریم

تا چند ز کوزهٔ تهی آب خوریم

شمارهٔ ۳۲

دعوی وجود از سر مستی شوم است

از عین عدم خویش پرستی شوم است

پیش و پس سایه آفتابست مدام

گر سایه نفس زند ز هستی شوم است

شمارهٔ ۳۳

درویشِ تو را توانگری میبایست

نه روی سیاه بر سری میبایست

گویی که تمام نیست ناکامی فقر

با سر باریش کافری میبایست

شمارهٔ ۳۴

گر ما به هزار تک بخواهیم دوید

آخر طمع از خویش بخواهیم برید

فی الجمله تو هر چه بایدت نامش کن

چیزی است که ما درو نخواهیم رسید

شمارهٔ ۳۵

در عشق مرا چون عدم محض فزود

از هستی خویشم عدم محض ربود

چون جان و دلم در عدم محض غنود

کونین مرا چون عدم محض نمود

شمارهٔ ۳۶

چون در ره این کار مرا دید فزود

آمد غم کار و دیدهٔ دید ربود

چشم دل دوربین درین بحر محیط

چندان که فرو دید، فرا دید نبود

شمارهٔ ۳۷

از بس که در آثار نمیبینم من

جز پردهٔ پندار، نمیبینم من

از بس که به قعر نیستی در رفتم

گم گشتم و دیار نمیبینم من

شمارهٔ ۳۸

هیچم همه تا با خود و با خویشتنم

هستم همه تا با خود و با جان و تنم

تا میماند از «من» من یک مویی

مویی نشود پدید چیزی که منم

شمارهٔ ۳۹

نه فخر ز سرفرازیم میآید

نه عار ز حیله سازیم میآید

چندان که به سِرِّ کار در مینگرم

مانند خیال بازیم میآید

شمارهٔ ۴۰

من ماندهام و لیک بی من منییی

فارغ شده از تیرگی و روشنییی

چون حاصل شد مرا ز من ایمنییی

نه دوستیم بماند نه دشمنییی

شمارهٔ ۴۱

زان روز که در صدر خودی بنشستم

تا بنشستم به بیخودی پیوستم

دریای عدم شش جهتم بگرفتهست

من، یک شبنم، چه گونه گویم: هستم

شمارهٔ ۴۲

اول همه نیستی است تا اول کار

و آخر همه نیستیست تا روز شمار

بر شش جهتم چو نیستی شد انباز

من چون ز میانه هستی آرم به کنار

شمارهٔ ۴۳

عمری به فنا بر دلم آوردم دست

تا دل ز فنا به زاری زار نشست

از هیچ نترسم جز از آن کاین دل پست

با خاک شود چنانکه پندارد هست

شمارهٔ ۴۴

هیچم من و در گفت و شنید آمدهام

در نیست پدید و بیکلید آمدهام

این نیست عجب که گم بخواهم بودن

اینست عجب که چون پدید آمدهام

شمارهٔ ۴۵

این بیخودیی که من در آن افتادم

شرحش بدهم که از چسان افتادم

خورشید بتافت سایه دیدم خود را

برخاستم و در آن میان افتادم

شمارهٔ ۴۶

ای دل! دیدی که هرچه دیدی هیچ است

هر قصّهٔ دوران که شنیدی هیچ است

چندین که ز هر سوی دویدی هیچ است

و امروز که گوشهای گزیدی هیچ است

شمارهٔ ۴۷

ای بود تو پیوسته بنا بود آخر

تا کی باشی به هیچ خشنود آخر

از هیچ پدید آمدهای اول کار

گرچه همهای، هیچ شوی زود آخر

شمارهٔ ۱

آنها که در این پرده سرایند پدید

از پرده برون همی نمایند پدید

چون پرده براوفتد دران دریا خلق

غرقه نه چنان شوند کایند پدید

شمارهٔ ۲

هرچیز که آن برای ما خواهد بود

آن چیز یقین بلای ما خواهد بود

چون تفرقه در بقای ما خواهد بود

جمعیت ما فنای ما خواهد بود

شمارهٔ ۳

تا هستی تو نصیب میخواهد جست

دل روی به خونِ دیده میخواهد شست

تا یک سرِ موی از تو میخواهد ماند

زان یک سرِ موی، کوه میخواهد رست

شمارهٔ ۴

تا نفس کم و کاست نخواهد آمد

یار تو به درخواست نخواهد آمد

آن میباید که تو نباشی اصلاً

کاین کار به تو راست نخواهد آمد

شمارهٔ ۵

آن را که درین دایره جانی عجب است

در نقطهٔ فقر بینشانی عجب است

هستی تو ظلمت آشیانی عجب است

وآنجا که تو نیستی جهانی عجب است

شمارهٔ ۶

هرگه که بدان بحر محقّق برسی

در حال به گرداب اناالحق برسی

گر در همه میروی قدم محکم دار

تا گر همهای به هیچ مطلق برسی

شمارهٔ ۷

گر اول کار، آتش افزون گردد

خاکستر بین که آخرش چون گردد

اوّل تن تو چو دل شود غرّه مباش

کاخر بینی کان همه دل خون گردد

شمارهٔ ۸

فانی شده، تا بود، مشوّش نشود

باقی به وجود جز در آتش نرود

چون اصلِ وجودِ کلِّ عالم عدم است

هرکو به وجود خوش شود خوش نبود

شمارهٔ ۹

عاشق ز کسی نکاهد و نفزاید

لب بندد و راز پیش کس نگشاید

چون کامل شد بترسد از غیرت دوست

هرگز خود را به خویشتن ننماید

شمارهٔ ۱۰

چندین امل تو ای دل غافل چیست

چون رفتنییی درین سرا منزل چیست

چون عاقبت کار همه گم شدن است

آخر ز پدید آمدنت حاصل چیست

شمارهٔ ۱۱

تا کی گردی ای دل غمناک به خون

از هستی خویش پاک شو پاک کنون

سی سال ز خویش خاک میکردی باز

دردا که نکردهای سر از خاک برون

شمارهٔ ۱۲

ای دل همگی خویش در جانان باز

هر چیز که آن خوشترت آید آن باز

در شش در عشق چون زنان حیله مجوی

مردانه درا و همچو مردان، جان باز

شمارهٔ ۱۳

هم راه تن و هم ره جان او گیرد

هر ذره که هست در میان او گیرد

از خویش چو در هستی او گم گردی

پیش نظرت همه جهان او گیرد

شمارهٔ ۱۴

گر در هیچی مایهٔ شادی و بقاست

ور در همهای قاعدهٔ درد و بلاست

تا در همهای در همه بودن ز هواست

بگذر ز همه و هیچ میندیش که لاست

شمارهٔ ۱۵

دلشاد مشو ز وصل اگر در طربی

دل تنگ مکن ز هجر اگر در تعبی

از شادی وصل و غم هجران بگذر

با هیچ بساز اگر همه میطلبی

شمارهٔ ۱۶

مرد آن باشد که هر نفس پاکتر است

در باختن وجود بیباکتر است

مردی که درین طریق چالاکتر است

هرچند که پاکتر شود خاکتر است

شمارهٔ ۱۷

آن بهٔ که زخود کرانه بینی خود را

تا محرم این ستانه بینی خود را

گر هر دو جهان به طبع تو خاک شوند

کفرست که در میانه بینی خود را

شمارهٔ ۱۸

گر مرد رهی ز ننگ خود پاک بباش

بی هستی خویش چست و چالاک بباش

گر میخواهی که مرده خاکی نشوی

جهدی بکن و به زندگی خاک بباش

شمارهٔ ۱۹

تا چند به خود درنگری چندینی

در هستی خود رنج بری چندینی

یک ذرّه چو وادید نخواهی آمد

خود را چه دهی جلوهگری چندینی

شمارهٔ ۲۰

آن بهٔ که زعقل خود جنون یابی باز

ور دل طلبی میان خون یابی باز

تا یک سر سوزن از تو باقیست هنوز

سر رشتهٔ این حدیث چون یابی باز

شمارهٔ ۲۱

گر میخواهی که بازیابی این راز

بیخود شو و با بیخودی خویش بساز

چون بیخودیست اصل هر چیز که هست

تو کی یابی چو در خودی جوئی باز

شمارهٔ ۲۲

اول باری پشت به آفاق آور

پس روی به خاک کوی عشاق آور

گر میخواهی که سود بسیار کنی

سرمایهٔ عقل و زیرکی طاق آور

شمارهٔ ۲۳

آنجا که روی به پا و سر نتوان رفت

ور مرغ شوی به بال و پر نتوان رفت

از عقل برون آی اگر جان داری

کاین راه به عقل مختصر نتوان رفت

شمارهٔ ۲۴

عاشق شدن مرد زبون آمدنست

سر باختن است و سرنگون آمدنست

بر خویش برون آمدنت چیزی نیست

تدبیر تو از خویش برون آمدنست

شمارهٔ ۲۵

گر تو بر او ز تنگ دستی آئی

در دایرهٔ خویش پرستی آئی

از نقطهٔ بیخویشتنی چند آخر

مشرک باشی کز سرهستی آئی

شمارهٔ ۲۶

گر از همگی خویشتن فرد شوی

در کعبهٔ جان محرم این درد شوی

ور همچو زنان دربن این بحر محیط

آبستن آن نظر شوی مرد شوی

شمارهٔ ۲۷

آنرا که نظر در آن جهان باید کرد

پرواز ورای آسمان باید کرد

هرگاه که دولتی بدو آرد روی

در حال ز خویشتن نهان باید کرد

شمارهٔ ۲۸

چون نیستی تو محض اقرار بود

هستیت ز سرمایهٔ انکار بود

هر کس که ز نیستی ندارد بوئی

کافر میرد اگرچه دیندار بود

شمارهٔ ۲۹

یا شادی دو کون غم انگار همه

یا ملکِ جهان مسلّم انگار همه

خواهی که وجودِ اصل تابد بر تو

کونین بکلّی عدم انگار همه

شمارهٔ ۳۰

گر فقر شود ای که چه خوش خواهد بود

در دام مرو که کیسه کش خواهد بود

تا بودن ما عظیم ناخوش چیزی است

نابودنِ ما عظیم خوش خواهد بود

شمارهٔ ۳۱

راهی که درو پای ز سر باید کرد

ره توشه درو خون جگر باید کرد

خواهی که ازین راه خبردار شوی

خود را ز دو کون بیخبر باید کرد

شمارهٔ ۳۲

آن جوهر پوشیده به هر جان نرسد

دشوار به دست آید و‌آسان نرسد

سر در ره باز و دست از پای بدار

کاین راه به پای تو به پایان نرسد

شمارهٔ ۳۳

از پس منشین یک دم و در پیش مباش

در بند رضای نفس بد کیش مباش

تا کی گویی که من چه خواهم کردن

تو هرچه کنی به رایت خویش مباش

شمارهٔ ۳۴

تا کی باشی بی سر و بن، هیچ مباش

خاموشی جوی و در سخن، هیچ مباش

تا کی گوئی که من چه خواهم کردن

تو هیچ نهای، هیچ مکن، هیچ مباش

شمارهٔ ۳۵

آن به که همی سوزی و پیدا نکنی

خود را به تکلّف سر غوغا نکنی

هر دم گوئی که من چه خواهم کردن

چتوانی کرد یاکنی یا نکنی

شمارهٔ ۳۶

گر تو همه داری همه در آتش باش

ور بیهمهای بیهمه گردن کش باش

هیچ است همه از همه پس هیچ مگوی

ور هیچ نداری همه داری خوش باش

شمارهٔ ۳۷

گر بودِ خود از عشق نبودی بینی

از آتش او هنوز دردی بینی

ور عمر زیان کنی ز سرمایهٔ عشق

بینی که ازین زیان چه سودی بینی

شمارهٔ ۳۸

گر با من خویش خاک این در آئی

از ننگ منی ز خاک کمتر آئی

من وزن آرد چون به ترازو سنجند

بیوزن آید گر به قلندر آئی

شمارهٔ ۳۹

گاهی ز خیال دلبر آئی زنده

گاه از سخن چو شکر آئی زنده

گم گرد و خوشی بمیر و جانی کم گیر

زیرا که به جان دیگر آئی زنده

شمارهٔ ۴۰

ای مانده به جان این جهانی زنده

تا کی باشی به زندگانی زنده

چون زیستن تو مرگ تو خواهد بود

نامرده بمیر تا بمانی زنده

شمارهٔ ۴۱

تا هیچ وجود و عدمت میماند

نیک و بد و شادی و غمت میماند

مرده شو و دم مزن که در پردهٔ عشق

همدم نشوی تا که دمت میماند

شمارهٔ ۴۲

پیوسته به چشم دل نظر باید کرد

وانگه به درونِ جان سفر باید کرد

خواهی که به زیرِ خاک خاکی نشوی

از حالت زندگان گذر باید کرد

شمارهٔ ۴۳

در قرب تو گر هست دل دیوانهست

جان را طمع وصال تو افسانهست

چون هرچه که هست در تو میباید باخت

سبحان الله! این چه مقامر خانهاست

شمارهٔ ۴۴

در عشق تو سودا و جنون بنهادیم

وز دیده و دل آتش و خون بنهادیم

چون پردهٔ خود، خودی خود میدیدیم

کلّی خود را هم از برون بنهادیم

شمارهٔ ۴۵

در عشق تو رازی و نیاز آوردیم

چون شمع بسی سوز و گداز آوردیم

چون درد ترا نیافتم درمانی

کُلّی خود را به هیچ باز آوردیم

شمارهٔ ۴۶

در عشق تو زاری وندم آوردیم

بر قُبّهٔ افلاک علم آوردیم

وآخر چو وجود سدِّ دولت دیدیم

روی از همه عالم به عدم آوردیم

شمارهٔ ۴۷

ما هر دو جهان زیر قدم آوردیم

بر قبهٔ افلاک علم آوردیم

چون درد ترا کم آمد آمد درمان

کلّی خود را زهیچ کم آوردیم

شمارهٔ ۴۸

گر ما همگی خویش چون ذرّه کنیم

خود را به وجود ذرّهای غرّه کنیم

ای قافله سالارِ عدم طبل بزن

تا بادیهٔ وجود را عَبْره کنیم

شمارهٔ ۴۹

جانا ز غم عشق تو جانم خون شد

هر دم ز تو دردی دگرم افزون شد

زان روز که دل جان و جهان خواند ترا

جان بر تو فشاند و از جهان بیرون شد

شمارهٔ ۵۰

تا شد دلم از بوی می عشق تو مست

هم پرده دریده گشت و هم توبه شکست

امروز منم هر نفسی دست به دست

از هست به نیست رفته از نیست به هست

شمارهٔ ۵۱

با هستی خویش داوری خواهم کرد

وز هر موئی نوحهگری خواهم کرد

چون با تو محالست برابر بودن

با خاک رهت برابری خواهم کرد

شمارهٔ ۵۲

جانا چو ره تو راه ذُلّ و عِزْ نیست

کاریست که کار قادر و عاجز نیست

پس گم شدنم به و چنان گم شدهام

کامکان پدید آمدنم هرگز نیست

شمارهٔ ۵۳

در بحر فنا به آب در خواهم شد

چون سایه به آفتاب در خواهم شد

چون مینرسد به سرفرازی تو دست

سر در پایت به خواب در خواهم شد

شمارهٔ ۵۴

بنگر که چه غم بیتو کشیدم آخر

تا نیست شدم بیارمیدم آخر

گفتی که برس تا به بر من برسی

چون در تو رسم چون برسیدم آخر

شمارهٔ ۵۵

در عشق نشان و خبر من برسید

وز گریهٔ خونین جگر من برسید

چندان بدویدم که تک من بنماند

چندان بپریدم که پر من برسید

شمارهٔ ۵۶

دل از طمع خام چنان بریان شد

از آتش شوقی که چنان نتوان شد

جانی که ز قدر فخر موجوداتست

در راه غم تو با عدم یکسان شد

شمارهٔ ۵۷

هر لحظه دهد عشق توام سرشوئی

تا من سر و پای گم کنم چون گوئی

از هر مژهای اگر بریزم جوئی

تا با خویشم از تو نیابم بوئی

شمارهٔ ۵۸

گفتم: ز فناء خود چنانم که مپرس

گفتا:‌به بقائیت رسانم که مپرس

یعنی چو به نیستی بدیدی خود را

چندان هستی بر تو فشانم که مپرس

شمارهٔ ۵۹

هر لحظه ز عشق در سجودی دگرم

وندر پس پرده غرق جودی دگرم

دیرست که از وجود خود زندهنیم

گر زندهام اکنون به وجودی دگرم

شمارهٔ ۶۰

سر تا پایم نقطهٔ آرام کنید

وانگاه فنای مطلقم نام کنید

از خون دلم می و ز جان جام کنید

وایجاد مرا تمام اعدام کنید

شمارهٔ ۶۱

از بس که دلم به بینشان داشت نیاز

بینام ونشان بماندم در تک و تاز

سی سال به جان نشان جانان جستم

من گم شدم ونیافتم او را باز

شمارهٔ ۶۲

وقتست که بیزحمت جان بنشینم

برخیزم و بی هر دو جهان بنشینم

از عالم هست و نیست آزاد آیم

وانگاه برون این و آن بنشینم

شمارهٔ ۶۳

از ننگ وجودم که رهاند بازم

تا من ز وجود با عدم پردازم

هرگه که وجود خود بدو در بازم

آن دم به وجود خود سزد گر نازم

شمارهٔ ۶۴

بی جان و تنم جان و تنم میباید

بیآنچه منم آنچه منم میباید

با خویشتنم ز خویشتن بیخبرم

بیخویشتنم خویشتنم میباید

شمارهٔ ۶۵

خوش خواهدبود، اگر فنا خواهد بود

زیرا که فنا عین بقا خواهد بود

این میدانم که بس شگرف است فنا

لیکن بندانم که کرا خواهد بود

شمارهٔ ۱

آن راه که راه عالم عرفان است

بر هر گامی هزار دل حیران است

تا پیش نیایدت بنتوان دانست

بر هر قدمی هزار سرگردان است

شمارهٔ ۲

هر ذات که در تصرّف دوران است

اندر طلب نور یقین حیران است

هر ذره که در سطح هوا گردان است

سرگشتهٔ این وادی بیپایان است

شمارهٔ ۳

چندان که نگاه میکنم حیرانی است

سرگشتگی و بی سر و بی سامانی است

در بادیهای که دانشش نادانی است

گردون را بین که جمله سرگردانی است

شمارهٔ ۴

بنشین که اگر بسی گذر خواهی کرد

هم بر سر خویش خاک بر خواهی کرد

چندان که درین پرده سفر خواهی کرد

حیرانی خویش بیشتر خواهی کرد

شمارهٔ ۵

بر بوی یقین درین بیابان رفتیم

وز عالم تن به عالم جان رفتیم

عمری شب و روز در تفکر بودیم

سرگشته درآمدیم و حیران رفتیم

شمارهٔ ۶

گر عقل مرا مصلحت اندیش آمد

تا این چه طریقیست که در پیش آمد

روزی صد رَه دلم بجان بیش آمد

آخر متحیر شد و بیخویش آمد

شمارهٔ ۷

احوالِ جهان سخت عجیب افتادهست

زیرکتر عقل بینصیب افتادهست

چون نیست بجز تحیرِ آخر کار

بیمارترین کسی طبیب افتادهست

شمارهٔ ۸

مائیم و نصیب جز جگر خواری نه

وز هیچ کسی به ذرهای یاری نه

از مستی جهل امید هشیاری نه

وز رفتن و آمدن خبرداری نه

شمارهٔ ۹

دانی که چهایم نه بزرگیم نه خُرد

دانی که چه میخوریم نه صاف نه دُرد

نه میبتوان ماند نه میبتوان بُرد

نه میبتوان زیست نه میبتوان مُرد

شمارهٔ ۱۰

مائیم در اوفتاده چون مرغ به دام

دلخستهٔ روزگار و آشفته مدام

سرگشته درین دایرهٔ بی در وبام

ناآمده برقرار و نارفته به کام

شمارهٔ ۱۱

از آرزوی یقین چو مینتوان زیست

بر خلق بباید ای خردمند! گریست

کاینجا که بود هیچ نمیداند کیست

وانجا که رود حال نمیداند چیست

شمارهٔ ۱۲

ای دل هر دم غم دگرگون میخور

کم میزن و درد درد افزون میخور

سِرّی که ز ذرّهَ ذرّه میجوئی باز

چون بازنیابی چه کنی خون میخور

شمارهٔ ۱۳

این درد چه دردیست که درمانش نیست

وین راه چه راهیست که پایانش نیست

هان ای دل سرگشته بدین وادی صعب

تا چند فرو روی که پایانش نیست

شمارهٔ ۱۴

حالِ دلِ باژگونه مینتوان گفت

وصفی به هزار گونه مینتوان گفت

گفتم:«ای دل!‌چه گونهای»گفت:«خموش!

کاین حال مرا، چه گونه، مینتوان گفت»

شمارهٔ ۱۵

دل از همه عالم به کنار آمد باز

بگریخت زلشکر به حصار آمد باز

با این همه درد و رنج آگاه نیم

تا آمدن من به چه کار آمد باز

شمارهٔ ۱۶

دردا که بجز درد مرا کار نبود

وز مِهْ دِه و ده کسی خبردار نبود

عمری رفتم چو راه بردم به دهی

خود در همه ده نشان دیار نبود

شمارهٔ ۱۷

آن میخواهم که جایگاهی گیرم

در سایهٔ دولتی پناهی گیرم

صد راه ز هر ذرّه چو بر میخیزد

پس من چه کنم کدام راهی گیرم

شمارهٔ ۱۸

هر روز غمی به امتحانم آمد

وز حیرت دل کار به جانم آمد

از بس که وجوه مینماید جان را

بر هیچ فرو نمیتوانم آمد

شمارهٔ ۱۹

دردا که ز خود بیخبرم باید مرد

آغشته به خونِ جگرم باید مرد

چون زندگی خویش نمییابم باز

هر روز به نوعی دگرم باید مرد

شمارهٔ ۲۰

زانگه که بقا روی نمودست مرا

هر لحظه تحیری فزودست مرا

از بود و نبود من چه سودست مرا

چون میبندانم که چه بودست مرا

شمارهٔ ۲۱

امروز منم ذوقِ خرد نادیده

انسی ز وجودِ نیک و بد نادیده

در واقعهای که شرح مینتوان داد

هرگز متحیری چو خود نادیده

شمارهٔ ۲۲

آگاه نیم از دل و جانم که چه بود

پی مینبرم علم و عیانم که چه بود

این میبینم که مینبینم که چه رفت

این میدانم که میندانم که چه بود

شمارهٔ ۲۳

چون عمر بشد زادِ رهم از «چه کنم»

تدبیر گشادِ گرهم از «چه کنم»

چون از «چه کنم» هیچ نخواهد آمد

آخر چه کنم تا برهم از «چه کنم»

شمارهٔ ۲۴

بس رنج کشم طرب نمیدانم چیست

رنجوری را سبب نمیدانم چیست

پیش و پس و روز و شب نمیدانم چیست

کاریست عجب عجب نمیدانم چیست

شمارهٔ ۲۵

چون چارهٔ خویش میندانم چه کنم

مویی کم و بیش میندانم چه کنم

در بادیهای فتادهام بی سر و پای

راه از پس و پیش میندانم چه کنم

شمارهٔ ۲۶

دل نیست مرا، یکی مصیبت خانهست

جان نیز یکی سوختهٔ دیوانهست

در دارِ فنا چون خبرم نیست ز هیچ

کارم همه یا نظاره یا افسانهست

شمارهٔ ۲۷

سرگردانی بسوخت جانم چه کنم

سرگشتهتر از همه جهانم چه کنم

میسوزم و میپیچم و میاندیشم

جز نادانی میبندانم چه کنم

شمارهٔ ۲۸

سبحان الله! بر صفتی حیرانم

کز حیرت خویش میبسوزد جانم

حال دل شوریدهٔ خود میدانم

کس را چه خبر ز درد بیدرمانم

شمارهٔ ۲۹

از پای در آمدم ز سرگردانی

وز دست شدم ز غایت حیرانی

از ملک دو کون سوزنی بود مرا

در دریائی فکندم از نادانی

شمارهٔ ۳۰

از دنیی فانیم جوی نیست پدید

وز عقبی نیز پرتوی نیست پدید

دردا که برفت جان شیرین از دست

وز این شورش برون شوی نیست پدید

شمارهٔ ۳۱

نه در سفرم یک دم و نی در حضرم

نه خواب و خورم هست و نه بیخواب و خورم

نه باخبرم ز خویش و نه بیخبرم

چون حیرانی نشستهام مینگرم

شمارهٔ ۳۲

چندان که بدین قصه فرو مینگرم

یک ذرّه نمیرسد ز جائی دگرم

هرچند که شایسته و زیبا پسرم

نه کار من است این و نه کار پدرم

شمارهٔ ۳۳

امروز منم شیفتهای حیرانی

نه دین و نه دل نه کفر و نه ایمانی

از دست شده بی سر و بی سامانی

از پای در اوفتاده سرگردانی

شمارهٔ ۳۴

امروز منم ز خان و از مان بیرون

چه خان و چه مان از دل و از جان بیرون

چندان که چو گوی میدوم از هر سوی

مینتوان شد از خم چوگان بیرون

شمارهٔ ۳۵

گه چون مه از آرزوی حق کاستهایم

گه کلبهٔ‌ دل به باطل آراستهایم

از باطل و حق سیر نمی گردد دل

صد ره زین خوان گرسنه برخاستهایم

شمارهٔ ۳۶

گر برکشم از سینهٔ پرخون آهی

آتش گیرد جملهٔ عالم ماهی

زین حیرت اگر ز دل برآرم نفسی

بر هم سوزم همه جهان ناگاهی

شمارهٔ ۳۷

از هم نفسانم اثری نیست امروز

وز کار جهانم خبری نیست امروز

یک خوشدلیم بیجگری نیست امروز

سرگشتهتر از من دگری نیست امروز

شمارهٔ ۳۸

دل هرچه که دید خشک لب دید همه

ذرّات دو کون در طلب دید همه

بسیار به خون بگشت تا آخر کار

از بس که عجب دید عجب دید همه

شمارهٔ ۳۹

چندان که مرا عقل و بصر خواهد بود

در تیهِ تحیرم سفر خواهد بود

امروز درین شیوه که من میبینم

گر قند خورم خون جگر خواهد بود

شمارهٔ ۴۰

چندان که مرا عقل به تن خواهد بود

در بحر تحسّرم وطن خواهد بود

گر همچو فلک بسی به سر خواهم گشت

سرگردانی نصیب من خواهد بود

شمارهٔ ۴۱

چون بیخبرم از آنکه تقدیرم چیست

اندیشهٔ شام و فکر شبگیرم چیست

مغزم همه در آتش اندیشه بسوخت

اندیشه مرا بکشت تدبیرم چیست

شمارهٔ ۴۲

نی کس خبری میدهد از پیشانم

نه یک نفس آگهی است از پایانم

چون زیستنی به جهل مینتوانم

روزی صد بار میبسوزد جانم

شمارهٔ ۴۳

هر لحظه تحیر به شبیخون آید

تا جان پس ازین کجا شود، چون آید

میسوزم از آن پرده که چون برخیزد

چه کار ز زیرِ پرده بیرون آید

شمارهٔ ۴۴

چندان که ز هر شیوه سخن میگویم

میننماید کنه معانی رویم

و امروز اگر چه عمر در علم گذشت

تقلید نخست روزه وا میجویم

شمارهٔ ۴۵

در بادیهٔ جهان دری بنمایید

وین بادیه را پا و سری بنمایید

ای خلق! درین دایرهٔ سرگردان

سرگشتهتر از من دگری بنمایید

شمارهٔ ۴۶

یک بیدل و بیرأی چو من بنمایید

نه جامه و نه جای چو من بنمایید

در گردش این دایرهٔ بی سر و پای

یک بی سر و بی پای چو من بنمایید

شمارهٔ ۴۷

دل رفت و جگر با دل ریش آمد باز

کی مرغِ ز دام جسته پیش آمد باز

هر گوی که او در خمِ چوگان افتاد

هرگز نتواند که به خویش آمد باز

شمارهٔ ۴۸

من زین دل بیخبر بجان آمدهام

وز جان ستم کش به فغان آمدهام

چون کار جهان با من و بی من یک سانسْت

پس من به چه کاردر جهان آمدهام

شمارهٔ ۱

ای بلبلِ روح مبتلا ماندهای

کاندر پی این دام بلا ماندهای

خوکردهای اندر قفس خانهٔ تنگ

واگاه نهای کز که جدا ماندهای

شمارهٔ ۲

ای روح! تویی به عقل موصوف آخر

عارف شو و ره طلب به معروف آخر

چون باز سفید دست سلطانی تو

ویرانه چه میکنی تو چون کوف آخر

شمارهٔ ۳

ای مرغ عجب! ستارگان چینهٔ تست

از روز الست عهد دیرینهٔ تست

گر جام جهان نمای میجویی تو

در صندوقی نهاده در سینهٔ تست

شمارهٔ ۴

گه در غم روزگار و گه در قهری

از هرچه در اوفتادهای بیبهری

ای طوطی جان! چه میکنی در شهری

کانجا ندهندت شکری بیزهری

شمارهٔ ۵

ای جان! چو تو از عالم بیچون آیی

در حسن ز هرچه هست افزون آیی

در پردهٔ نفس ماندهای صبرم نیست

تا آنچه توئی ز پرده بیرون آیی

شمارهٔ ۶

ای روح! درین عالم غربت چونی

بیآنهمه پایگاه و رتبت چونی

سلطانِ جهانِ قدس بودی، اکنون

در صحبتِ نفس شوم صحبت چونی

شمارهٔ ۷

ای باز خرد! مباش گمراه آخر

بازآی به سوی ساعدِ شاه آخر

تو یوسفِ مصرِ قدسی ای جان عزیز!

تا کی باشی در بن این چاه آخر

شمارهٔ ۸

ای جانِ شریف! ترک این دنیی گیر

وز جسم ره عالم پر معنی گیر

ای جوهر پاک! قیمت خود بشناس

بگذر ز ملا و ملأِ اعلی گیر

شمارهٔ ۹

ای بلبل روح چند باشی مگسی

پَر باز کُن و به عرش رو در نَفَسی

تا کی بستهٔ پالان آخر

پالان نتوان نهاد بر مرغ کسی

شمارهٔ ۱۰

بر جان و تنِ بیش بها میگریم

بر فرقتِ این دو آشنا میگریم

ای جان و تنِ به یکدگر یافته انس

بر روز جدائی شما میگریم

شمارهٔ ۱۱

با ما بنشین که هر دو همدم بودیم

با یکدیگر پیش ز عالم بودیم

ای آنکه هزار ماه در تو نرسد

گویی که هزار سال با هم بودیم

شمارهٔ ۱۲

دل را که هزار باره در خون کشمش

وقت است که در خطهٔ بیچون کشمش

وان شاهدِ پردگی که جان دارد نام

مویش گیرم ز پرده بیرون کشمش

شمارهٔ ۱۳

ای آن که به قدر برتر از افلاکی

میپنداری کانچه تویی از خاکی

در خویش غلط مکن بیندیش و بدانک

ذاتی عجبی و جوهری بس پاکی

شمارهٔ ۱۴

ای آن که در این ره صفتاندیش نهای

بیخویشتنی که عالم خویش نهای

هرگز صفت ترا صفت نتوان کرد

صورت مکن اینکه صورتی بیش نهای

شمارهٔ ۱۵

چیزی که توئی زین تن مسکین تو نهای

زین هشت پسین و چار پیشین تو نهای

زین ده حس و هفت عضو بگریز و سه روح

میپنداری که این تویی، این تو نهای

شمارهٔ ۱۶

بندیش که بر زمین نهای آن که تویی

واجرام فلک نشین نهای آن که تویی

چون جوهر تو، به چشم سر نتوان دید

در خود منگر که این نهای آن که تویی

شمارهٔ ۱۷

ای وهم و خیال و حسِّ تو رهزن تو

بشناس که نیست جان تو در تن تو

این سر ز سر گزاف نتوان دانست

این جز به تفکّر نشود روشن تو

شمارهٔ ۱۸

آن ذات که جسم و جوهرش اسم بود

در جسم مدان که قابل قسم بود

فی الجمله یقین بدان که بیهیچ شکی

گر جان تو در جسم بود جسم بود

شمارهٔ ۱۹

گر مرغِ دلت کارِ روش ساز کند

دُرج دل تو خزینهٔ راز کند

ور پر ندهی ز نور معنی او را

چون بشکند این قفس، چه پرواز کند

شمارهٔ ۲۰

ای بس که فلک در صف انجم گردد

تا یک مردم تمام مردم گردد

جان تو کبوتریست پرّیده ز عرش

هرگاه که هادی نشود گم گردد

شمارهٔ ۲۱

جانی که به نورِ حق ندارد امّید

در عالم اوهام بماند جاوید

چون ذرّهٔ ناچیز بوَد در سایه

چون کودکِ یک روزه بوَد در خورشید

شمارهٔ ۲۲

جانی که نهفت زنگ دنیی او را

روشن نکند صیقل معنی او را

هر کز غم دنیی بسر آرد عمری

چه بهره بود ز ذوق عقبی او را

شمارهٔ ۲۳

هر دیده که راه بینشانی نشناخت

در پرده بماند و زندگانی نشناخت

هر چند که جاوید بقائیش دهند

میدان که بقاءِ جاودانی نشناخت

شمارهٔ ۲۴

گر نفس تو بسملی شود تا دانی

سر تا پایت دلی شود تا دانی

یک یک عضوت چو جوهری پوشیدهست

گردل نکنی گِلی شود تا دانی

شمارهٔ ۲۵

سِرّی که به تو رسد ز خود پنهان دار

امّید همه به درد بیدرمان دار

وانگاه ز جان آینهای ساز مدام

و آن آینه در برابر جانان دار

شمارهٔ ۲۶

در هر دو جهان هر چه عجب داشتهای

در باطنِ خویش روز و شب داشتهای

از جان تو اگر صبر کنی یک چندی

بیرون نشود هرچه طلب داشتهای

شمارهٔ ۲۷

پنهان گهریست در پسِ پردهٔ راز

وندر طلبش خلق جهان در تک و تاز

با هر دو جهان زیر و زبر میآیی

با خویشتن آی تا گهر یابی باز

شمارهٔ ۲۸

از پردهٔ خود برون شدن عین خطاست

زیرا که برون پرده گردی کم و کاست

در پردهٔ کژ چند دوی از چپ و راست

در پردهٔ دل نشین که راهت آنجاست

شمارهٔ ۲۹

هر چند که کارهای تو بسیاریست

از جزو به سوی کل شوی، آن کاریست

هر خاصیت که در دو عالم نقد است

در جوهر تو زان همه انموداریست

شمارهٔ ۳۰

هر جان که ز حق حمایتی افتادهست

در هر دو جهان عنایتی افتادهست

هر روح که هم ولایتی افتادهست

در عالم بینهایتی افتادهست

شمارهٔ ۳۱

آنجا که فروغ عالم جان بینی

خورشید و قمر را اثری زان بینی

در عالم جان چو قدسیان خوان بنهند

طاووس فلک را مگس خوان بینی

شمارهٔ ۳۲

چون آینه پشت و رو شود یکسانت

هم این ماند همان، نه این نه آنت

امروز چنانکه جانْت در جسم گم است

فردا جسم تو گم شود در جانت

شمارهٔ ۳۳

هر راز که هم پردهٔ جان تو شود

آنست که نقد جاودان تو شود

تا وارد غیبی سفریست آن تو نیست

هرگه که مقیم گشت زان تو شود

شمارهٔ ۳۴

تن از پی کارِ خویش سرگردان است

جان بر سرِ ره منتظر فرمان است

رازی که به سوزنیش کاود تن تو

دریا دریا در اندرونِ جان است

شمارهٔ ۳۵

کردم ورقِ وجودِّ تو با تو بیان

تا کی باشی در ورق سود و زیان

هر چیز که در هر دو جهان است عیان

در جان تو هست و تو برون شو ز میان

شمارهٔ ۳۶

هر سر که درین هر دو جهان داشتهاند

از بهرِ نثارِ فرق جان داشتهاند

هر چیز که در پرده نهان داشتهاند

با جانت همیشه در میان داشتهاند

شمارهٔ ۳۷

گاه از غم اودست ز جان میشویی

گه قصهٔ او به دردِ دل میگویی

سرگشته چرا گِردِ جهان میپویی

کار از تو برون نیست کرا میجویی

شمارهٔ ۳۸

ای از تن منقلب گذر ناکرده

جان را به سفر اهل بصر ناکرده

گوهر نشوی تا سفرِ جان نکنی

گوهر نشود قطره سفر ناکرده

شمارهٔ ۳۹

خوش باش که دل تمام میباز رهد

وز محنتِ ننگ و نام میباز رهد

طوطی تو از قفس اگر باز رهد

طاووسِ دلت ز دام میباز رهد

شمارهٔ ۴۰

دانی تو که مرگ چیست از تن رستن

یعنی قفس بلبل جان بشکستن

برخاستن از دو کون و خوش بنشستن

از خویش بریدن و بدو پیوستن

شمارهٔ ۴۱

مرگ است خلاص عالم فانی را

درهم چه کشی ز مرگ پیشانی را

گر مزبلهٔ تن تو را مرگ رسید

با مرگ چکار جان تو با جانی را

شمارهٔ ۴۲

یک یک نفست زمان تو خواهد بود

یک یک قدمت مکان تو خواهد بود

هر چیز که در فکرتِ تو میآید

آن چیز همه جهان تو خواهد بود

شمارهٔ ۴۳

چون اصلِ اصول هست در نقطهٔ جان

نقشِ دو جهان ز جان توان دید عیان

هرچیز که دیدهای تو پیدا و نهان

در دیدهٔ تست آن نه در عین جهان

شمارهٔ ۴۴

تا مرغ دلم شیوهٔ دمساز شناخت

در سوز روش قاعدهٔ راز شناخت

هر روز، هزار ساله ره در خود رفت

تا در پس پرده خویش را باز شناخت

شمارهٔ ۱

میپنداری که جان توانی دیدن

اسرار همه جهان توانی دیدن

هرگاه که بینشِ تو گردد به کمال

کوری خود آن زمان توانی دیدن

شمارهٔ ۲

هرگه که تو طالب گهر خواهی بود

باکوه چو سنگ در کمر خواهی بود

هرچند که دیده تیزتر خواهی یافت

در نقطهٔ کُنْه کورتر خواهی بود

شمارهٔ ۳

آن نقطه که کیمیای دولت آن است

بگذر ز جهان که بیخ آن در جان است

خواهی که تو آن پرده بدانی به یقین

اول بیقین بدان که نتوان دانست

شمارهٔ ۴

قومی ز محال در جنون افتادند

قومی ز خیال سرنگون افتادند

از پردهٔ غیب هیچ کس آگه نیست

هریک به رهی دگر برون افتادند

شمارهٔ ۵

جانهاست در آن جهان بر انبار زده

تنهاست درین بر در و دیوار زده

تا چند ز جان و تن دری میباید

هر ذرّه دری است، لیک مسمار زده

شمارهٔ ۶

از ذرّه ز اندازهٔ ذرّات مپرس

یک وقت نگهدار وز اوقات مپرس

قصّه چه کنی دراز در غصّه بسوز

در صنع نگه میکن و ازذات مپرس

شمارهٔ ۷

در عقل اصول شرع از جان بپذیر

در شرع فروع از ره امکان بپذیر

ذوقی که به شوق حاصل آید دل را

در عقل نگنجید به ایمان بپذیر

شمارهٔ ۸

قسمی که ز چرخ پرده در داشتهای

گر داشتهای خون جگر داشتهای

تا خواهی بود بیخبر خواهی بود

ای بیخبر از هرچه خبر داشتهای

شمارهٔ ۹

تا عالِمِ جهل خود نگردی به نخست

هر اصل که در علم نهی نیست درست

ای بس که دلم دست به خونابه بشست

در حسرت نایافت و نیافت آنچه بجست

شمارهٔ ۱۰

نه در صفِ صاحبنظران خواهی مُرد

نه در صفتِ دیدهوران خواهی مُرد

از سرِّ دو کَوْن اگر خبر خواهی یافت

چه سود که از بیخبران خواهی مُرد

شمارهٔ ۱۱

هر چند ز ننگِ خود خبردار نهایم

از دوستی خویش سرانداز نهایم

عمریست که چون چرخ درین میگردیم

یک ذرّه هنوز واقف راز نهایم

شمارهٔ ۱۲

دردا که دلم واقف آن راز نشد

جان نیز دمی محرمِ دمساز نشد

چه غصّه بود ورای آن در دو جهان

کاین چشم فراز گشت و آن باز نشد

شمارهٔ ۱۳

هم عقل درین واقعه مضطر افتاد

هم روح ز دست رفت و بر سر افتاد

گفتم که گشایم این گره در سی سال

بود آن گره و هزار دیگر افتاد

شمارهٔ ۱۴

از معنی عشق اسم میبینم و بس

وز جان شریف جسم میبینم و بس

از گنجِ یقین چگونه یابم گهری

کز گنجِ یقین طلسم میبینم و بس

شمارهٔ ۱۵

جان گرچه درین بادیه بسیار شتافت

مویی بندانست و بسی موی شکافت

گرچه ز دلم هزار خورشید بتافت

اما به کمالِ ذرّهای راه نیافت

شمارهٔ ۱۶

دل در پی راز عشق، دلمرده بماند

وان راز چنانکه هست در پرده بماند

هر ساز که ساختم درین واقعه من

در کار شکست و کار ناکرده بماند

شمارهٔ ۱۷

دل بر سرِ این راه خطرناک بسوخت

جان بر درِ دوست روی بر خاک بسوخت

سی سال درین چراغ روغن کردیم

یک شعله بزد، روغنِ او پاک بسوخت

شمارهٔ ۱۸

دل خون شد و سررشتهٔ این راز نیافت

جز غصه ز انجام وز آغاز نیافت

مرغ دل من ز آشیان دور افتاد

ای بس که طپید و آشیان باز نیافت

شمارهٔ ۱۹

این دل که بسوخت روز و شب در تک و تاز

میجوشد و میجوید و میگوید راز

چندان که بدین پرده فرو داد آواز

دردا که کسش جواب مینَدْهَد باز

شمارهٔ ۲۰

دل شیوهٔ عشق یک نفس باز نیافت

دل خون شد و راه این هوس باز نیافت

سرگشتهٔ عشق شد که در عالم عشق

سررشتهٔ عشق هیچ کس باز نیافت

شمارهٔ ۲۱

رازی که دل من است سرگشتهٔ آن

وز خون دو دیده گشتم آغشتهٔ آن

تا کی به سر سوزن فکرت کاوم

سِرّی که کسی نیافت سَرْ رشتهٔ آن

شمارهٔ ۲۲

شد رنجِ دلم فَرِهْ چه تدبیر کنم

بگسست مرا زِرِهْ چه تدبیر کنم

دردا که به صد هزار انگشت حیل

مینگشاید گِرِهْ چه تدبیر کنم

شمارهٔ ۲۳

دل والِه و عقل مست و جان حیران است

وین کار نه کار دل و عقل و جان است

ای بس که بگفتهاند در هر بابی

پس هیچ نگفتهاند آن کاصل آن است

شمارهٔ ۲۴

دل او کاکح دیدار نداشت

بیدیده بماند ونور اسرار نداشت

تا آخر کار هرچه او میدانست

تا هرچه که دید ذرّهٔ کار نداشت

شمارهٔ ۲۵

آن قوم که جامه لاجوردی کردند

بر گرد بزرگی همه خردی کردند

عمری بامید صاف مردی کردند

و آخر همه را مست به دُردی کردند

شمارهٔ ۲۶

جان معنی لطف و قهر نتواند بود

دانندهٔ سرِّ دهر نتواند بود

چون هر که چشید زهر در حال بمرد

کس واقف طعم زهر نتواند بود

شمارهٔ ۲۷

هم قصّهٔ یار میبنتوان گفتن

همه غصهٔ کار میبنتوان گفتن

سرّی که میان من و جانانِ من است

جز بر سرِ دار میبنتوان گفتن

شمارهٔ ۲۸

نه هیچ کس از قالب دین مغز چشید

نه هیچ نظر به کُنْهِ آن مغز رسید

هر روز هزار پوست زان کردم باز

مغزم همه پالوده شد و مغز ندید

شمارهٔ ۲۹

این درد جگرسوز که در سینه مراست

میگرداند گِرِد جهانم چپ و راست

عمریست که میروم به تاریکی در

و آگاه نیم که چشمهٔ خضر کجاست

شمارهٔ ۳۰

از دست بشد تن و توانم چه کنم

در حیرانی بسوخت جانم چه کنم

آن چیز که دانم که ندانست کسی

گویند بدان، من بندانم چه کنم

شمارهٔ ۳۱

در حیرانی بنده وآزاد هنوز

با خاک همی شوند ناشاد هنوز

بنگر تو که چرخ صد هزاران سال است

کاین حلقه زد و دَرَشْ بنگشاد هنوز

شمارهٔ ۳۲

تیری که ز شستِ حکمِ جانان گذرد

از جان هدفش ساز که از جان گذرد

زان تیر سپر مجوی کز هر دو جهان

آن تیر ز خویش نیز پنهان گذرد

شمارهٔ ۳۳

گاه از شادی چو شمع میافروزم

گاهی چو چراغی از غمش میسوزم

حیران شده و عجب فرو ماندهام

گوید: «بمدان آنچه ترا آموزم»

شمارهٔ ۳۴

جانا! ز غم عشق تو فریاد مرا

کز عشق تو جز دریغ نگشاد مرا

هر ذرّه اگر گره گشایی گردد

حل کی شود این واقعه کافتاد مرا

شمارهٔ ۳۵

زلفت که از او نفع و ضرر در غیب است

هر مویش را هزار سر در غیب است

گر یک شکن از زلف توام کشف شود

چه سود که صد شکن دگر در غیب است

شمارهٔ ۳۶

بیچاره دلم که راحت جان میجست

جمعیت ازان زلف پریشان میجست

در تاریکی زلف تو فانی گشت

کز تاریکی چشمهٔ حیوان میجست

شمارهٔ ۳۷

هم شیوهٔ سودای تو نتوان دانست

هم وعدهٔ فردای تو نتوان دانست

میباید بود تا ابد بی سر و پا

چون ره به سر و پای تو نتوان دانست

شمارهٔ ۳۸

پای از تو فرو شد به گِلم میدانی

دود از تو برآمد ز دلم میدانی

چون سختتر است هر زمان مشکل من

حل نتوان کرد مشکلم میدانی

شمارهٔ ۳۹

آنها که درین درد مرا میبینند

در درد و دریغای منِ مسکینند

چون یک سر موی از تو خبر نیست رواست

گر هر موئی به ماتمی بنشینند

شمارهٔ ۴۰

دل سِرّ تو در نو و کهن بازنیافت

سر رشتهٔ عشقت به سخن باز نیافت

گرچه چو فلک بسی بگشت از همه سوی

چه سود که خود را سر و بن باز نیافت

شمارهٔ ۴۱

جز درد تو درمان دل ریشم نیست

جز آینهٔ شوق تو در پیشم نیست

هر کس چیزی میطلبد، از تو مرا،

چون از تو خبر شد، خبر از خویشم نیست

شمارهٔ ۴۲

حالم ز من سوخته خرمن بمپرس

تو میدانی ز دوست و دشمن بمپرس

آن غصّه که از تو خوردم آن نتوان گفت

وان قصّه که با تودارم از من بمپرس

شمارهٔ ۴۳

هجرِ تو هلاکِ من بگوید با تو

دردِ دلِ پاکِ من بگوید با تو

آن قصّه که در بیان نیاید امروز

هر ذرّهٔ خاک من بگوید با تو

شمارهٔ ۴۴

غم کشته و رنج دیده خواهم مردن

ناگفته و ناشنیده خواهم مردن

صد سال و هزار سال اگر خواهم گفت

چون کبک زبان بریده خواهم مردن

شمارهٔ ۴۵

چون کار ز دست رفت گفتار چه سود

چون دیده سفید گشت دیدار چه سود

هرچند که جوش میزند جان و دلم

لیکن چو زبان مینکند کار چه سود

شمارهٔ ۴۶

گر جان گویم عاشق آن دیدار است

ور دل گویم واله آن گفتار است

جان و دل من پر گهرِ اسرار است

لیکن چه کنم که بر زبان مسمار است

شمارهٔ ۴۷

دل رفت و نگفت دلستانم که چه بود

جان شد که خبر نداد جانم که چه بود

سِرِّ دل و جان من مرا برگفتند

نه خفته نه بیدار ندانم که چه بود

شمارهٔ ۴۸

عمری دل این سوخته تن در خون داد

و او هر نفسم وعدهٔ دیگرگون داد

چون پرده برانداخت نمود آنچه نمود

ببرید زبانم و سرم بیرون داد

شمارهٔ ۴۹

جز جان، صفت جان، که تواند گفتن

یک رمز بدیشان که تواند گفتن

سِرّی که میان جان و جانانِ من است

جان داند و جانان که تواند گفتن

شمارهٔ ۵۰

جانی که به رمز، قصّهٔ جانان گفت

ببرید زبان و بیزبان پنهان گفت

تا کی گویی: «واقعهٔ عشق بگوی!»

چیزی که چشیدنی بود نتوان گفت

شمارهٔ ۵۱

در فقر، دل و روی سیه باید داشت

ور دم زنی از توبه، گنه باید داشت

ور در بُنِ بحرِ عشق دُر میطلبی

غوّاصی را نفس نگه باید داشت

شمارهٔ ۵۲

سرّی که دلِ دو کَوْن خون داند کرد

گفتی دلم از پرده برون داند کرد

نابینایی نیم شبی در بُنِ چاه

مویی به هزار شاخ چون داند کرد

ادامه دارد

بعدی                  قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 16
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 569
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 7,216
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 7
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 9,094
  • بازدید ماه : 17,305
  • بازدید سال : 257,181
  • بازدید کلی : 5,870,738