loading...
فوج
s.m.m بازدید : 1741 1395/05/10 نظرات (0)

بزرگی گفت: سحرگاهی به در مسجد حسن رفتم. به نماز. در مسجد بسته بود

و حسن در درون مسجد دعا می‌کرد و قومی آمین می‌گفتند. صبر کردم تا روشنتر

شد. دست بر در نهادم، گشاده شد. در شدم، حسن را دیدم - تنها - متحیر شدم.

چون نماز بگزاردیم، قصه با وی بگفتم و گفتم: خدایرا مرا از این...

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 16
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 616
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 8,140
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 7
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 10,018
  • بازدید ماه : 18,229
  • بازدید سال : 258,105
  • بازدید کلی : 5,871,662