(nwmk.ir)پس آنگاه زمین به سخن درآمد
و آدمی، خسته و تنها و اندیشناک بر سرِ سنگی نشسته بود پشیمان از کردوکار خویش
و زمینِ به سخن درآمده با او چنین می گفت:
به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوانِ تو، و برگ های نازکِ ترّه که قاتقِ نان کنی.
(nwmk.ir)پس آنگاه زمین به سخن درآمد
و آدمی، خسته و تنها و اندیشناک بر سرِ سنگی نشسته بود پشیمان از کردوکار خویش
و زمینِ به سخن درآمده با او چنین می گفت:
به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوانِ تو، و برگ های نازکِ ترّه که قاتقِ نان کنی.
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم.//به جز عزیمتِ نا به هنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم.//آیدا فسخِ عزیمتِ جاودانه بود.