برگزیده اشعار احمد شاملو6
پس آنگاه زمین...
به شاهرخ جنابیان
پس آنگاه زمین به سخن درآمد
و آدمی، خسته و تنها و اندیشناک بر سرِ سنگی نشسته بود پشیمان از کردوکار خویش
و زمینِ به سخن درآمده با او چنین می گفت:
به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوانِ تو، و برگ های نازکِ ترّه که قاتقِ نان کنی.
انسان گفت: می دانم.
پس زمین گفت: به هر گونه صدا من با تو به سخن درآمدم: با نسیم و باد، و با جوشیدنِ چشمه ها از سنگ، و با ریزشِ آبشاران؛ و با فروغلتیدنِ بهمنان از کوه آنگاه که سخت بی خبرت می یافتم، و به کوسِ تُندر و ترقه ی توفان.
انسان گفت: می دانم می دانم، اما چگونه می توانستم رازِ پیامِ تو را دریابم؟
پس زمین با او، با انسان، چنین گفت:
نه خود این سهل بود، که پیام گزاران نیز
اندک نبودند.
تو می دانستی که من ات به پرستندگی عاشقم. نیز نه به گونه ی عاشقی بختیار، که زرخریده وار کنیزککی برای تو بودم به رای خویش. که تو را چندان دوست می داشتم که چون دست بر من می گشودی تن و جانم به هزار نغمه ی خوش جوابگوی تو می شد. همچون نوعروسی در رختِ زفاف، که ناله های تن آزردگی اش به ترانه ی کشف و کامیاری بدل شود یا چنگی که هر زخمه را به زیر و بَمی دلپذیر دیگرگونه جوابی گوید. آی، چه عروسی، که هر بار سربه مُهر با بسترِ تو درآمد! (چنین می گفت زمین.) در کدامین بادیه چاهی کردی که به آبی گوارا کامیابت نکردم؟ کجا به دستانِ خشونت باری که انتظارِ سوزانِ نوازشِ حاصلخیزش با من است گاوآهن در من نهادی که خرمنی پُربار پاداشت ندادم؟
انسان دیگرباره گفت: رازِ پیامت را اما چگونه می توانستم دریابم؟
می دانستی که من ات عاشقانه دوست می دارم (زمین به پاسخِ او گفت). می دانستی. و تو را من پیغام کردم از پسِ پیغام به هزار آوا، که دل از آسمان بردار که وحی از خاک می رسد. پیغامت کردم از پسِ پیغام که مقامِ تو جایگاهِ بندگان نیست، که در این گستره شهریاری تو؛ و آنچه تو را به شهریاری برداشت نه عنایتِ آسمان که مهرِ زمین است. آه که مرا در مرتبتِ خاکساریِ عاشقانه، بر گستره ی نامتناهی کیهان خوش سلطنتی بود، که سرسبز و آباد از قدرت های جادویی ِ تو بودم از آن پیش تر که تو پادشاهِ جانِ من به خربندگی آسمان دست ها بر سینه و پیشانی به خاک بر نهی و مرا چنین به خواری درافکنی.
انسان، اندیشناک و خسته و شرمسار، از ژرفاهای درد ناله یی
کرد. و زمین، هم از آنگونه در سخن بود:
به تمامی از آنِ تو بودم و تسلیمِ تو، چون چاردیواری خانه ی کوچکی.
تو را عشقِ من آن مایه توانایی داد که بر همه سَر شوی. دریغا، پنداری گناهِ من همه آن بود که زیرِ پای تو بودم!
تا از خونِ من پرورده شوی به دردمندی دندان بر جگر فشردم همچون مادری که دردِ مکیده شدن را تا نوزاده ی دامنِ خود را از عصاره ی جانِ خویش نوشاکی دهد.
تو را آموختم من که به جُستجوی سنگِ آهن و روی، سینه ی عاشقم را بردری. و این همه از برای آن بود تا تو را در نوازشِ پُرخشونتی که از دستانت چشم داشتم افزاری به دست داده باشم. اما تو روی از من برتافتی، که آهن و مس را از سنگپاره کُشنده تر یافتی که هابیل را در خون کشیده بود. و خاک را از قربانیانِ بدکنشی های خویش بارور کردی.
آه، زمینِ تنهامانده! زمینِ رهاشده با تنهایی خویش!
انسان زیرِ لب گفت: تقدیر چنین بود. مگر آسمان قربانی یی می خواست.
نه، که مرا گورستانی می خواهد! (چنین گفت زمین).
و تو بی احساسِ عمیقِ سرشکستگی چگونه از «تقدیر» سخن می گویی که جز بهانه ی تسلیمِ بی همتان نیست؟
آن افسونکار به تو می آموزد که عدالت از عشق والاتر است. دریغا که اگر عشق به کار می بود هرگز ستمی در وجود نمی آمد تا به عدالتی نابکارانه از آن دست نیازی پدید افتد. آنگاه چشمانِ تو را بر بسته شمشیری در کَفَت می گذارد، هم از آهنی که من به تو دادم تا تیغه ی گاوآهن کنی!
اینک گورستانی که آسمان از عدالت ساخته است!
دریغا ویرانِ بی حاصلی که منم!
□
شب و باران در ویرانه ها
به گفتگو بودند که باد دررسید، میانه به هم زن و پُرهیاهو.
دیری نگذشت که خلاف در ایشان افتاد و غوغا بالا گرفت بر سراسرِ خاک، و به خاموشباش های پُرغریوِ تُندر حرمت نگذاشتند.
□
زمین گفت: اکنون به دوراهه ی تفریق رسیده ایم.
تو را جز زردرویی کشیدن از بی حاصلی خویش گزیر نیست؛ پس اکنون که به تقدیرِ فریبکار گردن نهاده ای مردانه باش!
اما مرا که ویرانِ توام هنوز در این مدارِ سرد کار به پایان نرسیده است:
هم چون زنی عاشق که به بسترِ معشوقِ ازدست رفته ی خویش می خزد تا بوی او را دریابد، سال همه سال به مُقامِ نخستین بازمی آیم با اشک های خاطره.
یادِ بهاران بر من فرود می آید بی آنکه از شخمی تازه بار برگرفته باشم و گسترشِ ریشه یی را در بطنِ خود احساس کنم؛ و ابرها با خس و خاری که در آغوشم خواهند نهاد، با اشک های عقیمِ خویش به تسلایم خواهند کوشید.
جانِ مرا اما تسلایی مقدر نیست:
به غیابِ دردناکِ تو سلطانِ شکسته ی کهکشان ها خواهم اندیشید که به افسونِ پلیدی از پای درآمدی؛
و ردِّ انگشتانت را
بر تنِ نومیدِ خویش
در خاطره یی گریان
جُستجو
خواهم کرد.
تابستانهای 1343 و 1363
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
شبانه
به فریادی خراشنده
بر بامِ ظلمتِ بیمار
کودکی
تکبیر می گوید
گرسنه روسبی یی
می گرید
آلوده دامنی
از پیروزیِ بردگانِ دلیر
سخن می گوید.
□
لُجِّه ی قطران و قیر
بی کرانه نیست
سنگین گذر است.
روز اما پایدار نمانَد نیز
که خورشید
چراغِ گذرگاهِ ظلماتی دیگر است:
بر بامِ ظلمتِ بیمار
آن که کسوف را تکبیر می کشد
نوزادی بی سر است.
و زمزمه ی ما
هرگز آخرین سرود نیست
هر چند بارها
دعای پیش از مرگ بوده است.
8 مهرِ 1363
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
این صدا
این صدا
دیگر
آوازِ آن پرنده ی آتشین نیز نیست
که خود از نخست اش باور نمی داشتم
آهن
اکنون
نِشترِ نفرتی شده است
که دردِ حقارتش را
در گلوگاهِ تو می کاود.
□
این ژیغ ژیغِ سینه دَر
دیگر
آوازِ آن غلتکِ بی افسار نیز نیست
که خود از نخست اش باور نمی داشتم
غلتکِ کج پیچ
اکنون
درهم شکننده ی بردگانی شده است
که روزی
با چشمانِ بربسته
به حرکت
نیرویش داده اند.
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
بُهتان مگوی
بُهتان مگوی
که آفتاب را با ظلمت نبردی در میان است.
آفتاب از حضورِ ظلمت دلتنگ نیست
با ظلمت در جنگ نیست.
ظلمت را به نبرد آهنگ نیست،
چندان که آفتاب تیغ برکشد
او را مجالِ درنگ نیست.
همین بس که یاری اش مدهی
سواری اش مدهی.
دیِ 1363
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
غمم مدد نکرد
غمم مدد نکرد:
چنان از مرزهای تکاثُف برگذشت
که کس به اندُهناکی جانِ پُردریغم
ره نبرد.
نگاهم به خلأ خیره ماند
گفتند
به ملالِ گذشته می اندیشد.
از سخن بازماندم
گفتند
مانا کفگیرِ روغنْ زبانی اش
به تَهِ دیگ آمده.
اشکی حلقه به چشمم نبست،
گفتند
به خاک افتادنِ آن همه سَروَش
به هیچ نیست.
بی خود از خویش
صیحه بر نیاوردم،
گفتند
در حضور
متظاهِر مِهر است
اما چون برفتی
خاطر
بروفتی.
□
پس
سوگوارانِ حِرفت
عزاخانه تُهی کردند:
به عرض دادنِ اندوه
سر جنبانده،
درمانده از درکِ مرگی چنین
شورابه ی بی حاصل به پهنای رُخساره بردوانده،
آیینِ پرستشِ مُردگانِ مرگ را
سیاه پوشیده،
القای غمی بی مغز را
مویه کُنان
جامه
به قامت
بردریده.
□
چون با خود خالی ماندم
تصویرِ عظیمِ غیابش را
پیشِ نگاه نهادم
و ابر و ابرینه ی زمستانی ِ تمامتِ عمر
یکجا
در جانم
به هم درفشرد
هر چند که بی مرزینگیِ دریای اشک نیز مرا
به زدودنِ تلخی درد
مددی
نکرد.
آنگاه بی احساسِ سرزنشی هیچ
آیینه ی بُهتانِ عظیم را بازتابِ نگاهِ خود کردم:
سرخیِ حیلت بازِ چشمانش را،
کم قدری ِ آبگینه ی سستِ خُل ْمستی ناکامش را.
کاش ای کاش می بودی، دوست،
تا به چشم ببینی
به جان بچشی
سرانجامش را
(گرچه از آن دشوارتر است
که یکی، بر خاکِ شکست،
سورْمستی ِ دوقازیِ حریفی بی بها را
نظاره کند).
□
شاهدِ مرگِ خویش بود
پیش از آن که مرگ از جامش گلویی تر کند.
اما غریوِ مرگ را به گوش می شنید
(انفجارِ بی حوصله ی خفّتِ جاودانه را
در پیچ وتابِ ریشخندی بی امان):
« در برزخِ احتضار رها می کنمت تا بکِشی!
ننگِ حیاتت را
تلخ تر از زخمِ خنجر
بچشی
قطره به قطره
چکه به چکه...
تو خود این سُنّت نهاده ای
که مرگ
تنها
شایسته ی راستان باشد.»
4 دیِ 1363
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
با «برونی یفسکی»، شاعر لهستانی
آنگاه که شماطه ی مقدر به صدا درآید
شیون مکن
سوگندت می دهم
شیون مکن
که شیون ات به تردیدم می افکند.
رقصِ لنگری در فضای مقدّر و، آنگاه
نومیدیِ شیون ْآفرینی از آن دست؟
نه، سنجیده تر آن که خود برگزینی و
شماطه را خود به قرار آری.
مرگِ مقدر
آن لحظه ی منجمد نیست
که بدان باور داری
خایف و لرزان
بارها از این پیش
این سخن را
با تو
در میان نهاده ام.
□
حمّالِ شکی بوده ام من
که در امکانِ تو نمی گنجد
و کفایتِ باورِ آن ات نیست.
کجا دانستی که رَبعِ آسمان
گُنجینه یی ست ناپایدار
سقفِ لایدرک
شادَرْوانی بی اعتماد و
سرپناهی بی مُتکا تو را،
وجودِ تو را
که مسافری یک شبه ای
در معرضِ باران و بادی بی هنگام.
□
شماطه ی لحظه ی مقدر.
به دوزخ اش افکن
آه
به دوزخ اش اندرافکن!
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
کریه اکنون...
«کریه» اکنون صفتی اَبتَر است
چرا که به تنهایی گویای خون تشنگی نیست.
تحمیق و گرانجانی را افاده نمی کند
نه مفت خوارگی را
نه خودبارگی را.
تاریخ
ادیب نیست
لغت نامه ها را اما
اصلاح می کند.
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
سپیده دم
بانگ دربانگ
خروسان می خوانند.
تا دوردست های گمان اما
در این پهنه ی ماسه و شوراب
روستایی نیست.
روز است که دیگرباره بازمی گردد
یادآورِ صبح و سلام و سبزه،
و تحقیر است که هر سپیده دم
از نو
اختراع می شود
در تجربه ی گریانِ همیشه.
© www.shamlou.org سایت رسمی
احمد شاملو
کویری
برای «زیور»ِ کلیدر
به وسیله ی محمود دولت آبادی
نیمی ش آتش و نیمی اشک
می زند زار
زنی
بر گهواره ی خالی
گُلم وای!
در اتاقی که در آن
مردی هرگز
عریان نکرده حسرتِ جانش را
بر پینه های کهنه نِهالی
گُلم وای
گُلم!
در قلعه ی ویران
به بیراهه ی ریگ
رقصان در هُرمِ سراب
به بی خیالی.
گُلم وای
گُلم وای
گُلم!
1364
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
کجا بود آن جهان...
کجا بود آن جهان
که کنون به خاطره ام راه بربسته است؟ :
آتشبازیِ بی دریغِ شادی و سرشاری
در نُه توهای بی روزنِ آن فقرِ صادق.
قصری از آن دست پُرنگار و به آیین
که تنها
سر پناهکی بود و
بوریایی و
بس.
کجا شد آن تنعمِ بی اسباب و خواسته؟
کی گذشت و کجا
آن وقعه ی ناباور
که نان پاره ی ما بردگانِ گردنکش را
نان خورشی نبود
چرا که لئامتِ هر وعده ی گَمِج
بی نیازیِ هفته یی بود
که گاه به ماهی می کشید و
گاه
دزدانه
از مرزهای خاطره
می گریخت،
و ما را
حضورِ ما
کفایت بود؟
دودی که از اجاقِ کلبه بر نمی آمد
نه نشانه ی خاموشی ِ دیگدان
که تاراندنِ شورچشمان را
کَلَکی بود
پنداری.
تن از سرمستیِ جان تغذیه می کرد
چنان که پروانه از طراوتِ گُل.
و ما دو
دست در انبانِ جادوییِ شاه سلیمان
بی تاب ترینِ گرسنگان را
در خوانچه های رنگین کمان
ضیافت می کردیم.
□
هنوز آسمان از انعکاسِ هلهله ی ستایشِ ما
(که بی ادعاتر کسانیم)
سنگین است.
این آتشبازیِ بی دریغ
چراغانِ حُرمتِ کیست؟
لیکن خدای را
با من بگوی کجا شد آن قصرِ پُرنگارِ به آیین
که کنون
مرا
زندانِ زنده بیزاری ست
و هر صبح و شامم
در ویرانه هایش
به رگبارِ نفرت می بندند.
□
کجایی تو؟
که ام من؟
و جغرافیای ما
کجاست؟
25 بهمنِ 1364
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
بوتیمار
چه لازم است بگویم
که چه مایه می خواهمت؟
چشمانت ستاره است و
دلت شک.
□
جرعه یی نوشیدم و خشکید.
دریاچه ی شیرین
با آن عطش که مرا بود
برنمی آمد،
می دانستم.
چه لازم
بود بگویم
که چه مایه می خواستمش؟
1364
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
ترانه ی اشک و آفتاب
دریا دریا
چه ت اوفتاد
که گریستی؟
تاریک تَرَک یافتم از آفتاب
خود را.
پی سوزِ اندیشه را
چه ت اوفتاد
که برافراشتی؟
تابان تَرَک یافتم از آفتاب
خود را.
خردادِ 1365
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
بِسوده ترین کلام است دوست داشتن...
بِسوده ترین کلام است
دوست داشتن.
رذل
آزارِ ناتوان را
دوست می دارد
لئیم
پشیز را و
بزدل
قدرت و پیروزی را.
آن نابِسوده را
که بر زبانِ ماست
کجا آموخته ایم؟
تیرِ 1365
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
تنها اگر دمی...
تنها
اگر دمی
کوتاه آیم از تکرارِ این پیشِ پا افتاده ترین سخن که «دوستت می دارم»
چون تندیسی بی ثبات بر پایه های ماسه
به خاک درمی غلتی
و پیش از آنکه لطمه ی درد درهم ات شکند
به سکوت
می پیوندی.
پس، از تو چه خواهد ماند
چون من بگذرم؟
تعویذِ ناگزیرِ تداومِ تو
تنها
تکرارِ «دوستت می دارم» است؟
با اینهمه
بغضم اگر بترکد...
نه
پَرِّ کاهی حتا بر آب بنخواهد رفت
می دانم!
تیرِ 1365
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
مردِ مصلوب...
مردِ مصلوب
دیگر بار به خود آمد.
درد
موجاموج از جریحه ی دست و پایش به درونش می دوید
در حفره ی یخ زده ی قلبش
در تصادمی عظیم
منفجر می شد
و آذرخشِ چشمک زنِ گُدازه ی ملتهبش
ژرفاهای دور از دسترسِ درکِ او از لامتناهی حیاتش را
روشن می کرد.
دیگربار نالید:
« پدر، ای مهرِ بی دریغ،
چنان که خود بدین رسالتم برگزیدی چنین تنهایم به خود وانهاده ای؟
مرا طاقتِ این درد نیست
آزادم کن آزادم کن، آزادم کن ای پدر!»
و دردِ عُریان
تُندروار
در کهکشانِ سنگینِ تنش
از آفاق تا آفاق
به نعره درآمد که:
« بیهوده مگوی!
دست من است آن
که سلطنتِ مقدرت را
بر خاک
تثبیت
می کند.
جاودانگی ست این
که به جسمِ شکننده ی تو می خَلَد
تا نامت اَبَدُالاباد
افسونِ جادوییِ نسخ بر فسخِ اعتبارِ زمین شود.
به
جز این ات راهی نیست:
با دردِ جاودانه شدن تاب آر ای لحظه ی ناچیز!»
□
و در آن دم در بازارِ اورشلیم
به راسته ی ریس بافان پیچید مردِ سرگشته.
لبانِ تاریکش بر هم فشرده بود و
چشمانِ تلخش از نگاه تهی:
پنداری به اعماقِ تاریکِ درونِ خویش می نگریست.
در جانِ خود تنها بود
پنداری
تنها
در جانِ خود
به تنهایی خویش می گریست.
□
مردِ مصلوب
دیگربار
به خود آمد.
جسمش سنگین تر از سنگینای زمین
بر مِسمارِ جراحاتِ زنده ی دستانش آویخته بود:
« سَبُکم سبکبارم کن ای پدر!
به گذارِ از این گذرگاهِ درد
یاری ام کن یاری ام کن یاری ام کن!»
و جاودانگی
رنجیده خاطر و خوار
در کهکشانِ بی مرزِ دردِ او
به شکایت
سر به کوه و اقیانوس کوفت نعره کشان که:
« یاوه منال!
تو را در خود می گُوارم من تا من شوی.
جاودانه شدن را به دردِ جویده شدن تاب آر!»
□
و در آن هنگام
برابرِ دکه ی ریس فروشِ یهودی
تاریک ایستاده بود مردِ تلخ، انبانچه ی سی پاره ی نقره در مُشتش.
حلقه ی ریسمانی را که از سبد بر داشت مقاومت آزمود
و انبانچه ی نفرت را
به دامنِ مردِ یهودی پرتاب کرد مرد تلخ.
□
مرد مصلوب
از لُجِّه ها ی سیاهِ بی خویشی برآمد دیگربار سایه ی مصلوب:
« به ابدیت می پیوندم.
من آبستنِ جاودانگی ام، جاودانگی آبستنِ من.
فرزند و مادرِ تواَمانم من،
اَب و اِبنم
مرا با شکوهِ تسبیح و تعظیم از خاطر می گذرانند
و چون خواهند نامم به زبان آرند
زانوی خاکساری بر خاک می گذارند:
El Cristo Rey!»
«Viva, Viva el Cristo Rey!
و درد
در جانِ سایه
به تبسمی عمیق شکوفید.
□
مردِ تلخ که بر شاخه ی خشکِ انجیربُنی وحشی نشسته بود سری جنباند و با خود گفت:
« چنین است آری.
می بایست از لحظه
از آستانه ی زمان تردید
بگذرد
و
به گستره ی جاودانگی درآید.
زایشِ دردناکی ست اما از آن گزیر نیست.
بارِ ایمان و وظیفه شانه می شکند، مردانه باش!»
حلقه ی تسلیم را گردن نهاد و خود را
در فضا رها کرد.
با تبسمی.
□
شبح مصلوب در دل گفت:
« جسمی خُرد و خونین
در رواقِ بلندِ سلطنتِ ابدی...
اینک، منم !
شاهِ شاهان!
حُکمِ جاودانه ی فسخم بر نسخِ اعتبارِ زمین!»
درد و جاودانگی به هم در نگریستند پیروزشاد
و دست در دستِ یکدیگر نهادند
و شبحِ مصلوب در تلخای سردِ دلش اندیشید:
« اما به نزدیکِ خویش چه ام من؟
ابدیتِ شرمساری و سرافکندگی!
روشناییِ مشکوکِ من از فروغِ آن مردِ اسخریوتی ست که دمی پیش
به سقوطِ در فضای سیاهِ بی انتهای ملعنت گردن نهاد.
انسانی برتر از آفریدگانِ خویش
برتر از اَب و اِبن و روحُ القدس.
پیش از آنکه جسمش را فدیه ی من و خداوندِ پدر کند
فروتنانه به فروشدن تن درداد
تا کَفِّه ی خدایی ما چنین بلند برآید.
نورِ ابدیتِ من
سربه زیر
در سایه سارِ گردن فرازِ شهامتِ او گام بر خواهد داشت!»
با آهی تلخ
کوتاه و تلخ
سرِ خارآذینِ شبح بر سینه شکست و
«مسیحیت»
شد.
□
کامیاب و سیر
درد شتابان گذشت و
درمانده و حیران
جاودانگی
سر به زیر افکند.
زمین بر خود بلرزید
توفان به عصیان زنجیر برگسیخت
و خورشید
از شرمساری
چهره در دامنِ تاریکِ کسوف نهان کرد.
زیرِ خاک پُشته ی خاموش
سوگواران به زانو درآمدند
و جاودانگی
سربندِ سیاهش را بر ایشان گسترد.
31 شهریورِ 1365
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
جانی پُر از زخم...
جانی پُراز زخمِ به چرک درنشسته
چنینم.
اما فردای تو چه خواهد بود
گر به ناگاه
هم در این شبِ بی تسلا
پلاس برچینم؟
تداومِ بی علاجِ دلشوره یی سمج
یا طنینِ سرگردانِ لطمه ی صدایی تنها؟
هر چند
صدا بر آب خواهد غلتید
و آب بر خاک می گذرد
که پژواکی ست پُراعتماد
از بشارتِ جاودانگی.
3 خردادِ 1366
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
شبِ غوک
خِش خشِ بی خا و شینِ برگ از نسیم
در زمینه و
وِرِّ بی واو و رای غوکی بی جفت
از برکه ی همسایه
چه شبی چه شبی!
شرمساری را به آفتابِ پرده دَر واگذار
که هنوز از ظلماتِ خجلت پوش
نفسی باقی ست.
دیوِ عربده در خواب است،
حالی سکوت را بنگر.
آه
چه زلالی!
چه فرصتی!
چه شبی!
26 تیرِ 1366
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
ترجمانِ فاجعه
گفتارِ فیلمی در بابِ نقاشی های سال های دهه ی 60 علی رضا اسپهبد
صحنه چه می تواند گفت
به هنگامی که از بازیگر و بازی
تهی است؟
این جا مطلقِ زیبایی به کار نیست
که کاغذِ دیوارپوش نیز
می باید
زیبا باشد.
در غیابِ انسان
جهان را هویتی نیست،
در غیابِ تاریخ
هنر
عشوه ی بی عار و دردی ست،
دهانِ بسته
وحشتِ فریبکار از لُو رفتن است،
دستِ بسته
بازداشتنِ آدمی ست از اعجازش،
خونِ ریخته
حُرمتی به مزبله افکنده است
مابه اِزای سیرخواری شکمباره یی.
هنر شهادتی ست از سرِ صدق:
نوری که فاجعه را ترجمه می کند
تا آدمی
حشمتِ موهونش را بازشناسد.
نور
شب کور...
نور
شب کور...
نور
شب کور...
نور
شب کور...
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
در کوچه ی آشتی کُنان
پیش می آید و پیش می آید
به ضرب ْآهنگِ طبلی از درون پنداری،
خیره در چشمانت
بی پروای تو
که راه بر او بربسته ای انگاری.
در تو می رسد از تو برمی گذرد بی آنکه واپس نگرد
در گذرگاهِ بی پرهیزِ آشتی کُنان پنداری،
بی آنکه به راستی بگذرد
چرا که عبورش تکراری ست بی پایان انگاری.
یکی بیش نیست
گرچه صفی بی انتها را مانَد
تداومِ انعکاسی در آیینه های رودررو پنداری
و به هر اصطکاکِ ناملموس اما
چیزی از تو می کاهد در تو
بی اینکه تو خود دریابی
انگاری.
چهره درچهره بازش نمی شناسی
چنان است که رهگذری بیگانه، پنداری،
اما چندان که واپس نگری
در شگفت با خود می گویی:
سخت آشنا می نماید
دیروز است انگاری.
9 اردیبهشتِ 1367
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
سرودِ قدیمیِ قحطسالی
برای
جواد مجابی
سالِ بی باران
جُل پاره یی ست نان
به رنگِ بی حُرمتِ دل زدگی
به طعمِ دشنامی دشخوار و
به بوی تقلب.
ترجیح می دهی که نبویی نچشی،
ببینی که گرسنه به بالین سر نهادن
گُواراتر از فرو دادنِ آن ناگُوار است.
□
سالِ بی باران
آب
نومیدی ست.
شرافتِ عطش است و
تشریفِ پلیدی
توجیهِ تیمم.
به جِدّ می گویی: «خوشا عَطْشان مردن،
که لب تر کردن از این
گردن نهادن به خفّتِ تسلیم است.»
تشنه را گرچه از آب ناگزیر است و گشنه را از نان،
سیرِ گشنگی ام سیرابِ عطش
گر آب این است و نان است آن!
16 اردیبهشتِ 1367
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
ترانه ی اندوهبارِ سه حماسه
برای عمران صلاحی
« مرگ را پروای آن نیست
که به انگیزه یی اندیشد.»
اینو یکی می گُف
که سرِ پیچِ خیابون وایساده بود.
« زندگی را فرصتی آنقَدَر نیست
که در آیینه به قدمتِ خویش بنگرد
یا از لبخنده و اشک
یکی را سنجیده گُزین کند.»
اینو یکی می گُف
که سرِ سه راهی وایساده بود.
« عشق را مجالی نیست
حتا آنقدر که بگوید
برای چه دوستت می دارد.»
والاّهِه اینم یکی دیگه می گُف:
سروِ لرزونی که
راست
وسطِ چارراهِ هر وَرْ باد
وایساده بود.
16 اردیبهشتِ 1367
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
شبانه
کی بود و چگونه بود
که نسیم
از خِرامِ تو می گفت؟
از آخرین میلادِ کوچکت
چند گاه می گذرد؟
کی بود و چگونه بود
که آتش
شورِ سوزانِ مرا قصه می کرد؟
از آتش فشانِ پیشین
چند گاه می گذرد؟
کی بود و چگونه بود
که آب
از انعطافِ ما می گفت؟
به توفیدنِ دیگرباره ی دریا
چند گاه باقی ست؟
کی بود و چگونه بود
که زیرِ قدم هامان
خاک
حقیقتی انکارناپذیر بود؟
به زایشِ دیگرباره ی امید
چند گاه باقی ست؟
20 خردادِ 1367
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
دوستت می دارم بی...
دوستت می دارم
بی آنکه بخواهمت.
□
سال گَشتگی ست این
که به خود درپیچی ابروار
بِغُرّی بی آنکه بباری؟
سال گشتگی ست این
که بخواهی اش
بی اینکه بیفشاری اش؟
سال گشتگی ست این؟
خواستن اش
تمنایِ هر رگ
بی آنکه در میان باشد
خواهشی حتا؟
نهایتِ عاشقی ست این؟
آن وعده ی دیدارِ در فراسوی پیکرها؟
22 خردادِ 1367
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
سرودِ آوارگان
برای پری یوش گنجی
در معبرِ من
دیگر
هیچ چیز نجوا نمی کند:
نه نسیم و نه درخت
نه آبی درگذر.
شِرِّه شِرِّه نوحه یی گسیخته می جنبد
تنها
سیاه تر از شب
بر گرده ی سرگردانیِ باد.
□
دور
شهرِ من آنجاست
تنها مانده
در غروبی هموار
که آسان نمی گذرد.
شهرِ تاریک
با دو دریچه ی مهربان
که بازگشتِ دردناکِ مرا انتظار می کشد
در پس کوچه ی پنهان.
28 خردادِ 1367
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
نلسن ماندلا
تو آن سوی زمینی در قفسِ سوزانت
من این سوی:
و خطِ رابطِ ما فارغ از شایبه ی زمان است
کوتاه ترین فاصله ی جهان است.
زی من به اعتماد دستی دراز کن
ای همسایه ی درد.
مَردَنگیِ شمعی لرزانی تو در وقاحتِ باد،
خُنیاگرِ مدیحی ازیادرفته ایم ما
در اُرجوزِه ی وَهن.
نه تو تنها
خوش نشینِ نُه توی ایثاری
که عاشقان
همه
خویشاوندانند
تا بیگانه نه انگاری.
با ما به اعتماد سرودی ساز کن
ای همسایه ی درد.
بهمنِ 1367
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
یک مایه در دو مقام
به لئوناردو آلیشان
1
دلم کَپَک زده، آه
که سطری بنویسم از تنگیِ دل،
همچون مهتاب زده یی از قبیله ی آرش بر چَکادِ صخره یی
زِهِ جان کشیده تا بُنِ گوش
به رها کردنِ فریادِ آخرین.
□
کاش دلتنگی نیز نامِ کوچکی می داشت
تا به جانش می خواندی:
نامِ کوچکی
تا به مهر آوازش می دادی،
همچون مرگ
که نامِ کوچکِ زندگی ست
و بر سکّوبِ وداع اش به زبان می آوری
هنگامی که قطاربان
آخرین سوتش را بدمد
و فانوسِ سبز
به تکان درآید:
نامی به کوتاهیِ آهی
که در غوغای آهنگینِ غلتیدنِ سنگینِ پولاد بر پولاد
به لب جُنبه یی بَدَل می شود:
به کلامی گفته و ناشنیده انگاشته
یا ناگفته یی شنیده پنداشته.
□
سطری
شَطری
شعری
نجوایی
یا فریادی گلودَر
که به گوشی برسد یا نرسد
و مخاطبی بشنود یا نشنود
و کسی دریابد یا نه
که «چرا فریاد؟»
یا «با چه مایه از نیاز؟»
و کسی دریابد یا نه
که «مفهومی بود این یا مصداقی؟
صوت واژه یی بود این در آستانه ی زایشی یا فرسایشی؟
ناله ی مرگی بود این یا میلادی؟
فرمانِ رحیلِ قبیله مردی بود این یا نامردی؟
خانی که به وادی برکت راه می نماید
یا خائنی که به کج راهه ی نامرادی می کشاند؟»
و چه بر جای می مانَد آنگاه
که پیکانِ فریاد
از چِلّه
رها شود؟ :
نیازی ارضا شده؟
پرتابه یی
به در از خویش
یا زخمی دیگر
به آماجِ خویشتن؟
و بگو با من بگو با من:
که می شنود
و تازه
چه تفسیر می کند؟
2
غریوی رعدآسا
از اعماقِ نهانگاهِ طاقت زدگی:
غریوِ شوریده حال گونه یی گریخته از خویش
از بُرج واره ی بامی بی حفاظ...
غریوی
بی هیچ مفهومِ آشکار در گمان
بی هیچ معادلی در قاموسی، بی هیچ اشارتی به مصداقی.
به یکی «نه»
غریوکشِ شوریده حال را غُربت گیرتر می کنی:
به یکی «آری» اما
چون با غرورِ همزبانی در او نظر کنی
خود به پژواکِ غریوی رهاتر از او بَدَل می شوی:
به شیهه واره ی دردی بی مرزتر از غریوِ شوریده سرِ به بام و بارو گریخته :
و بیگارِ دلتنگی را
به مشغله ی جنون اش
میخ کوب می کنی.
9 مردادِ 1368
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
پرتوی که می تابد از کجاست؟
پرتوی که می تابد از کجاست؟
یکی نگاه کن
در کجای کهکشان می سوزد این چراغِ ستاره تا ژرفای پنهانِ ظلمات را به اعتراف بنشاند:
انفجارِ خورشیدِ آخرین
به نمایشِ اعماقِ غیاب
در ابعادِ دلهره.
□
آن
ماه نیست
دریچه ی تجربه است
تا یقین کنی که در فراسوی این جهازِ شکسته سُکّان نیز
آنچه می شنوی سازِ کَج کوکِ سکوت است.
تا
یقین کنی.
تنها
ماییم
من و تو
نظّارِگانِ خاموشِ این خلأ
دل افسردگانِ پادرجای
حیرانِ دریچه های انجمادِ همسفران.
دستادست ایستاده ایم
حیرانیم اما از ظلماتِ سردِ جهان وحشت نمی کنیم
نه
وحشت نمی کنیم.
تو را من در
تابشِ فروتنِ این چراغ می بینم آن جا که تویی،
مرا تو در ظلمتکده ی ویران سرای من در می یابی
این جا که منم.
5 شهریورِ 1368
خانه ی دهکده
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
حوای دیگر
می شناسی به خود گفته ام
همانم که تو را سُفته ام
بسی پیش از آنکه خدا را تنهایی آدمکش بر سرِ رحم آرد:
بسی پیش از آن که جانِ آدم را
پوک ترین استخوانِ تنش همدمی شود بُرَنده
جامه به سیب و گندم بَردَرنده
ازراه دربَرنده
یا آزادکننده به گردنکشی.
غضروف پاره ی جُداسری.
□
می شناسی به خود گفته ام
همانم که تو را ساخته ام تو را پرداخته ام
غَرّه سرترین و خاکسارترین.
مهری بی داعیه به راهت آورد
گرفت ات
آزادت کرد
بازت داشت
بر پایت داشت
و آنگاه
گردن فراز
به پای غرورآفرینَت سر گذاشت.
□
می شناسی، می دانم همانم.
5 شهریورِ 1368
خانه ی دهکده
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
ای کاش آب بودم...
به مفتون امینی
وسواسِ مهربانِ شعر
ای کاش آب بودم
گر می شد آن باشی که خود می خواهی.
آدمی بودن
حسرتا!
مشکلی ست در مرزِ ناممکن. نمی بینی؟
ای کاش آب بودم به خود می گویم
نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را
( تا به زخمِ تبر بر خاک اش افکنند
در آتش سوختن را؟)
یا نشای سستِ کاجی را سرسبزی جاودانه بخشیدن
( از آن پیش تر که صلیبی ش آلوده کنند
به لخته لخته ی خونی بی حاصل؟)
یا به سیراب کردنِ لب تشنه یی
رضایتِ خاطری احساس کردن
( حتا اگرش به زانو نشانده اند
در میدانی جوشان از آفتاب و عربده
تا به شمشیری گردنش بزنند؟
حیرت ات را بر نمی انگیزد
قابیلِ برادرِ خود شدن
یا جلادِ دیگراندیشان؟
یا درختی بالیده نابالیده را
حتا
هیمه یی انگاشتن بی جان؟)
□
می دانم می دانم می دانم
با اینهمه کاش ای کاش آب می بودم
گر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است.
آه
کاش هنوز
به بی خبری
قطره یی بودم پاک
از نَم باری
به کوهپایه یی
نه در این
اقیانوسِ کشاکشِ بی داد
سرگشته موجِ بی مایه یی.
30 شهریورِ 1368
خانه ی دهکده
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
تِک تِکِ ناگزیر را برمشمار...
کی با فنای تن ز تو کس دور می شود؟
شمع از گُداختن همگی نور می شود
حفیظ اصفهانی
تِک تِکِ ناگزیر را برمشمار که مهره های شمرده
نیم شمرده به جام می ریزد
به سکوتِ رامشگری گوش دار که واقعه یی چنان پُرملاط را حکایت می کند به صیغه ی ماضی
که قائمه های حقیقتی سرشار بود
گرچه چندین پُرخار.
به غیاب اندیشه مکن
گَشت و مَشتِ بی تاب و قرارِ این نگاه را دریاب
نگرانِ اندیشناکی فردای تو
به صیغه ی حال.
نه
به غیابِ من منگر که هرگز حضوری به کمال نیز نبوده ام،
به طنینِ آوایی گوش دار که
تنها
به کوکِ زیر و بَمِ موسیقایی نامِ توست
اسماءِ طلسماتِ حرفاحرفِ نامِ تو را می داند
و از ژرفاهای ظلمات تا پَشَنگِ شعشعه ی الماس گونِ تاجِ بلندِ آخرین خورشید
تو را
تو را
تو را
همچنان تو را
می خواند.
21 آبانِ 1368
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
توازیِ ردِّ ممتّدِ...
توازیِ ردِّ ممتّدِ دو چرخِ یکی گردونه
در علفزار...
□
جز بازگشت به چه می انجامد
راهی که پیموده ام؟
به کجا؟
سامانش کدام رُباطِ بی سامانی ست
با نهالِ خُشکی کَج مَج
کنارِ آبدانی تشنه، انباشته به آخال
درازگوشی سوده پُشت در ابری از مگس
و کجاوه یی درهم شکسته؟ :
کجاست باراندازِ این تلاشِ به جان خریده به نقدِ تمامتِ عمر؟
کدام است دست آوردِ این همه راه؟ :
کَرگوشان را
به چاووشی
ترانه یی خواندن
و کوران را
به ره آورد
عروسکانی رنگین از کولبارِ وصله بروصله برآوردن؟
28 آبانِ 1368
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
چشم های دیوار
چشم های دیوار چشم های دریچه چشم های در
چشم هایِ آب چشم های نسیم چشم های کوه
چشم های خیر و چشم های شر
چشم های ریجه و رَخت و پَخت
چشمِ دریا و چشمِ ماهی
چشم های درخت
چشم های برگ و ریشه
چشم های برکه و نیزار
چشمِ سنگ و چشم های شیشه
چشمِ رشک
چشم های نگرانی
چشم های اشک
بُهت زده در ما می نگرند
نه ازآنرو که تو را دوست می دارم من
ازآنرو که ما
جهان را
دوست می داریم.
11 آذرِ 1368
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
شیهه و سم ْضربه...
شیهه و سم ْضربه.
چهار سمندِ سرخوش
در شیبِ علف چَرِ رودررو:
دوردستِ تاریخ
در فاصله ی یک سنگ انداز.
29 مردادِ 1369
سن هوزه
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
پاییزِ سن هوزه
برای منیژه قوامی
[آیدا با حیرت گفت: درختِ لیموتُرش را
ببین که این وقتِ سال غرقِ شکوفه شده!
مگر پاییز نیست؟]
گرما و سرما در تعادلِ محض است و
همه چیزی در خاموشیِ مطلق
تا هیچ چیز پارسنگِ هم سنگیِ کفه ها نشود
و شاهینَکِ میزان
به وسواسِ تمام
لحظاتِ شباروزی کامل را
دادگرانه
میانِ روز و شبی که یکی در گذر است و یکی در راه
تقسیم کند
و اکنون
زمینِ مادر
در مدارش
سَبُک پای
از دروازه ی پاییز
می گذرد.
□
پگاه
چون چشم می گشایم
عطرِ شکوفه های چترِ بی ادعای لیموی تُرش
یورتِ هم سایگان را
به ناز
با هم پیوسته است.
آنگاه در می یابم
به یقین
که ماه نیز
شبِ دوش
می باید
بَدرِ تمام
بوده باشد!
□
کنارِ جهانِ مهربان
به مورمورِ اغواگرِ برکه می نگرم،
چشم بر هم می نهم
و برانگیخته از بلوغی رخوتناک
به دعوتِ مقاومت ناپذیرِ آب
محتاطانه
به سایه ی سوزانِ اندامش
انگشت
فرومی برم.
احساسِ عمیقِ مشارکت.
10 شهریورِ 1369
سن هوزه
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
در آستانه
حکایت
مطرب درآمد
با چکاوکِ سرزنده یی بر دسته ی سازش.
مهمانانِ سرخوشی
به پایکوبی برخاستند.
از چشمِ ینگه ی مغموم
آنگاه
یادِ سوزانِ عشقی ممنوع را
قطره یی
به زیر غلتید.
□
عروس را
بازوی آز با خود برد.
سرخوشانِ خسته پراکندند.
مطرب بازگشت
با ساز و
آخرین زخمه ها در سرش
شاباشِ کلان در کلاهش.
تالارِ آشوب تهی ماند
با سفره ی چیل و
کرسی باژگون و
سکّوبِ خاموشِ نوازندگان
و چکاوکی مُرده
بر فرشِ سردِ آجُرش.
6 فروردینِ 1364
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
هاسمیک
با آیدا،
در ستایشِ بانوی «مادر»
با خوشه های یاس آمده بودی
تأییدِ حضورت
کس را به شانه بر
باری نمی نهاد.
بلورِ سرانگشتانت که ده هِلالَکِ ماه بود
در معرضِ خورشید از حکایتِ
مردی می گفت
که صفای مکاشفه بود
و هراسِ بیشه ی غُربت را
هجا به هجا
دریافته بود.
□
می خفتی
می آمدیم و می دیدیم
که جانت
ترنمِ بی گناهی ست
راست همچون سازی در توفانِ سازها
که تنها
به صدای خویش
گوش نمی دهد:
کلافی سردرخویش
گشوده می شود،
نغمه یی هوش رُبا
که جز در استدراکِ همگان
خودی نمی نماید.
نگاهت نمی کردیم، دریغا!
به مایه یی شیفته بودیم که در پسِ پُشتِ حضورِ مهتابی ات
حیات را
به کنایه درمی یافت.
کی چنین بربالیده بودی ای هِلالکِ ناخن هایت ده بار بلورِ حیات!
به کدام ساعتِ سعد
بربالیده بودی؟
آذرِ 1368
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
ظلماتِ مطلقِ نابینایی
به ایرج کابلی
ظلماتِ مطلقِ نابینایی.
احساسِ مرگ زای تنهایی.
« چه ساعتی ست؟ (از ذهنت می گذرد)
چه روزی
چه ماهی
از چه سالِ کدام قرنِ کدام تاریخِ کدام سیاره؟»
تک سُرفه یی ناگاه
تنگ از کنارِ تو.
آه، احساسِ رهایی بخشِ همچراغی!
1 مهرِ 1370
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
حجمِ قیرینِ نه درکجایی...
به واحد اسکندری
حجمِ قیرینِ نه درکجایی،
نادَرکجایی و بی درزمانی.
و آنگاه
احساسِ سرانگشتانِ نیازِ کسی را جُستن
در زمان و مکان
به مهربانی:
« من هم اینجا هستم!»
پچپچه یی که غلتاغلت تکرار می شود
تا دوردست های لامکانی.
□
کشفِ سحابی مرموزِ هم داستانی
در تلنگرِ زودگذرِ شهابی انسانی.
1 مهرِ 1370
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
درپیچیده به خویش...
به زرین تاج و نورالدین سالمی
درپیچیده به خویش جنین وار
که پیرامنت انکارِ تو می کند،
در چنبره ی خوفِ سیاهی به زهدان ماننده
در ظلماتی از غلظتِ سُرخِ کینه یا تحقیر.
« رها شو تا به معرکه ی جدال درآیی
حتا به هیأتِ شکل نایافته جنینی!»
میلادت مبارک ای واحدِ آماری
ای قربانیِ کاهشِ نوزادْمرگی!
1 مهرِ 1370
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
طبیعتِ بی جان
به میترا اسپهبد
دسته ی کاغذ
بر میز
در نخستین نگاهِ آفتاب.
کتابی مبهم و
سیگاری خاکسترشده کنارِ فنجانِ چای از یادرفته.
بحثی ممنوع
در ذهن.
آذرِ 1371
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
در آستانه
باید اِستاد و فرود
آمد
بر آستانِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر به گاه آمده باشی دربان به انتظارِ توست و
اگر بی گاه
به درکوفتن ات پاسخی نمی آید.
کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.
آیینه یی نیک پرداخته توانی بود
آنجا
تا آراستگی را
پیش از درآمدن
در خود نظری کنی
هرچند که غلغله ی آن سوی در زاده ی توهمِ توست نه انبوهی ِ مهمانان،
که آنجا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آنجا
جنبش شاید،
اما جُنبنده یی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشین گاوسر به مشت
نه شیطانِ بُهتان خورده با کلاهِ بوقیِ منگوله دارش
نه ملغمه ی بی قانونِ مطلق های مُتنافی.
تنها تو
آنجا موجودیتِ مطلقی،
موجودیتِ محض،
چرا که در غیابِ خود ادامه می یابی و غیابت
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانه ی ناگزیر
فروچکیدن قطره قطرانی ست در نامتناهی ظلمات:
« دریغا
ای کاش ای کاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
می بود!»
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشان های بی خورشید
چون هُرَّستِ آوارِ دریغ
می شنیدی:
« کاشکی کاشکی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار...»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بی ردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان.
و خاطره ات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.
□
بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)
رقصان می گذرم از آستانه ی اجبار
شادمانه و شاکر.
از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر.
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانه یی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکه یی،
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگین کمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطه ی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که
کارستانی از این دست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.
انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوست داشتن و دوست داشته شدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.
انسان
دشواری وظیفه است.
□
دستانِ بسته ام آزاد نبود تا هر چشم انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.
رخصتِ زیستن را دست بسته دهان بسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنه ی تنگ چشمی حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بی کوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر!
دالانِ تنگی را که درنوشته ام
به وداع
فراپُشت می نگرم:
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)
29 آبانِ 1371
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
خلاصه ی احوال
چیزی به جا نماند
حتا
که نفرینی
بدرقه ی راهم کند.
با اذانِ بی هنگامِ پدر
به جهان آمدم
در دستانِ ماماچه پلیدک
که قضا را
وضو ساخته بود.
هوا را مصرف کردم
اقیانوس را مصرف کردم
سیاره را مصرف کردم
خدا را مصرف کردم
و لعنت شدن را، بر جای،
چیزی به جای بِنَماندم.
4 آبانِ 1371
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
آن روز در این وادی...
به یادِ زنده ی جاودان مرتضا کیوان
آن روز در این وادی پاتاوه گشادیم
که مرده یی اینجا در خاک نهادیم.
چراغش به پُفی مُرد و
ظلمت به جانش درنشست
اما
چشم اندازِ جهان
همچنان شناور ماند
در روزِ جهان.
مُردِ گان
در شبِ خویش
از مشاهده بی بهره می مانند
اما بندِ نافِ پیوند
هم از آن دست
به جای است.
یکی واگَرد و به دیروز نگاهی کن:
آن سوی فرداها بود که جهان به آینده پا نهاد.
7 فروردینِ 1372
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
خاطره
شب
سراسر
زنجیرِ زنجره بود
تا سحر،
سحرگه
به ناگاه با قُشَعْریره ی درد
در لطمه ی جانِ ما
جنگل
از خواب واگشود
مژگانِ حیرانِ برگش را
پلکِ آشفته ی مرگش را،
و نعره ی اُزگَلِ ارّه زنجیری
سُرخ
بر سبزیِ نگرانِ دره
فروریخت.
□
تا به کسالتِ زردِ تابستان پناه آریم
دلشکسته
به ترکِ کوه گفتیم.
12 شهریورِ 1372
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
بر کدام جنازه زار می زند...؟
بر کدام جنازه زار می زند این ساز؟
بر کدام مُرده ی پنهان می گرید
این سازِ بی زمان؟
در کدام غار
بر کدام تاریخ می موید این سیم و زِه، این پنجه ی نادان؟
بگذار برخیزد مردمِ بی لبخند
بگذار برخیزد!
زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمه ی صافی
زاری بر لقاحِ شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراعِ بلندِ نسیم
زاری بر سپیدارِ سبزبالا بس تلخ است.
بر برکه ی لاجوردینِ ماهی و باد چه می کند این مدیحه گوی تباهی؟
مطربِ گورخانه به شهر اندر چه می کند
زیرِ دریچه های بی گناهی؟
بگذار برخیزد مردمِ بی لبخند
بگذار برخیزد!
18 شهریورِ 1372
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
ما نیز...
به محمدجواد گلبن
ما نیز روزگاری
لحظه یی سالی قرنی هزاره یی ازاین پیش تَرَک
هم در این جای ایستاده بودیم،
بر این سیّاره بر این خاک
در مجالی تنگ هم ازاین دست
در حریرِ ظلمات، در کتانِ آفتاب
در ایوانِ گسترده ی مهتاب
در تارهای باران
در شادَرْوانِ بوران
در حجله ی شادی
در حصارِ اندوه
تنها با خود
تنها با دیگران
یگانه در عشق
یگانه در سرود
سرشار از حیات
سرشار از مرگ.
□
ما نیز گذشته ایم
چون تو بر این سیاره بر این خاک
در مجالِ تنگِ سالی چند
هم از این جا که تو ایستاده ای اکنون
فروتن یا فرومایه
خندان یا غمین
سبک پای یا
گران بار
آزاد یا گرفتار.
□
ما نیز
روزگاری
آری.
آری
ما نیز
روزگاری...
22 مهرِ 1372
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
قناری گفت...
به هوشنگ گلشیری
قناری گفت: کُره ی ما
کُره ی قفس ها با میله های زرین و چینه دانِ چینی.
ماهی سُرخِ سفره ی هفت سین اش به محیطی تعبیر کرد
که هر بهار
متبلور می شود.
کرکس گفت: سیاره ی من
سیاره ی بی همتایی که در آن
مرگ
مائده می آفریند.
کوسه گفت: زمین
سفره ی برکت خیزِ اقیانوس ها.
انسان سخنی نگفت
تنها او بود که جامه به تن داشت
و آستینش از اشک تَر بود.
1373
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
نه عادلانه نه زیبا بود...
نه عادلانه نه زیبا بود
جهان
پیش از آن که ما به صحنه برآییم.
به عدلِ دست نایافته اندیشیدیم
و زیبایی
در وجود آمد.
1373
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
آن روی دیگرت...
آن روی دیگرت
زشتی هلاکت باری ست
ای نیمرخِ حیات بخشِ ژانوس!
1373
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
یکی کودک بودن...
به ایسای شاعر
یکی کودک بودن
آه!
یکی کودک بودن در لحظه ی غرشِ آن توپِ آشتی
و گردشِ مبهوتِ سیبِ سُرخ
بر آیینه.
یکی کودک بودن
در این روزِ دبستانِ بسته
و خِش خشِ نخستین برفِ سنگین بار
بر آدمکِ سردِ باغچه.
□
در این روزِ بی امتیاز
تنها
مگر
یکی کودک بودن.
26 فروردینِ 1373
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
ترانه
بر این کناره تا کرانه ی آمودریا
آبی می گذشت که دگر نیست:
رودی که به روزگارانِ دراز سُرید و از یاد شد
رودی که فروخشکید و بر باد شد.
بر این امواج تا رودبارانِ سند
زورقی می گذشت که دگر نیست:
زورقی که روزی چند در خاطری نقش بست
وانگه به خرسنگی برآمد و درهم شکست.
بر این زورق از بندری به شهرْبندری
زورق بانی پارو می کشید که دگر نیست:
پاروکشی که هر سفر شوریده دختری ش دیده به راه داشت
که به امیدی مبهم نهالِ آرزویی به دل می کاشت.
بر این رودِ پادرجای
امیدی درخشید که دگر
نیست:
امیدِ سعادتی که پابرجا می نمود
لیکن در بسترِ خویش به جز خوابی گذرا نبود.
تیرِ 1373
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
سِفْرِ شُهود
زمین را انعطافی نبود
سیاره یی آتی بود
لُکِّه سنگی بود
آونگ
که هنوز مدار نمی شناخت زمین،
و سرگذشتِ سُرخش
تنها
التهابی درک ناشده بود
فراپیشِ زمان.
سنگ پاره یی بی تمیز که در خُشکای خمیره اش هنوز
«خود» را خبر از «خویشتن» نبود،
که هنوز نه بهشتی بود
نه ماری و سیبی،
نه انجیربُنی که برگش
درزِ گندم را
شرم آموزد
از آن پس که بشکافد
از آن پس که سنگ پاره واشِکافد
و زمین به اُلگوی ما شیار و تخمه شود:
سیّاره یی به عشوه گریزان
بر مدارِ خشک و خیس اش
نا آگاه از میلاد و
بی خبر از مرگ.
چه به یکدیگر ماننده! شگفتا، چه به یکدیگر ماننده!
□
حضوری مشکوک در درون و
حضوری مشکوک در برون
مرزی مشکوک میانِ برون و درون
عشق را چگونه بازشناختی؟
کجا پنهان بود حضورِ چنین آگاهت
بر آن توده ی بی ادراک
در آن رُستاقِ کوتاهنوز؟
خفته ی بیدارِ کدام بستر بودی
کدام بسترِ ناگشوده؟
نوزاده ی بالغِ کدام مادر بودی
کدام دوشیزه ْمادرِ نابِسوده؟
سنگ
از تو
خاکِ بُستانی شدن چگونه آموخت؟
خاک
از تو
شیارِ پذیرا شدن چگونه آموخت؟
بذر
از شیار
امانِ محبت جُستن
جهان را
مَضیفِ مهربانِ گرسنگی خواستن
زنبور و پرنده را
بشارتِ شهد و سرود آوردن
ریشه را در ظلمات
به ضیافتِ آب و آفتاب بردن
چشم
بر جلوه ی هستی گشودن و
چشم از حیات بربستن و
باز
گرسنه گداوار
دیده به زندگی گشودن
مردن و بازآمدن و دیگرباره بمردن...
این همه را
از کجا آموختی؟
□
آن پاره سنگِ بی نشان بودم من در آن التهابِ نخستین
آن پاره ْسکونِ خاموش بودم من در آن ملالِ بی خویشتنی
آن بوده ی بی مکان بودم من
آن باشنده ی بی زمان.
به کدام ذکرم آزاد کردی
به کدام طلسمِ اعظم
به کدام لمسِ سرانگشتِ جادوی؟
از
کجا دریافتی درختِ اسفندگان
بهاران را با احساسِ سبزِ تو سلام می گوید
و ببرِ بیشه
غرورش را در آیینه ی احساسِ تو می آراید؟
از کجا دانستی؟
□
هنوز این آن پرسشِ سوزان است،
و چراغِ کهکشان را
به پُفی چه دردناک خاموش می کند اندوهِ این ندانستن:
برگِ بی ظرافتِ آن باغِ هرگزتاهنوز
عشق را
ناشناخته
بَرابَرْنهادِ آزرم
چگونه کرد؟
(هنوز
این
آن پرسشِ سوزان است.)
7 دیِ 1373
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
قفس قفس این قفس...
قفس
قفس این قفس این قفس...
پرنده
در خوابش از یاد می بَرَد
من اما در خواب می بینمش،
که خود
به بیداری
نقشی به کمالم
از قفس.
□
از ما دو
کدام؟
تو که زندانت تو را زمزمه می کند
یا من
که غریوِ خود را نیز
نمی شنوم؟
تو که زندانت مرا غریو می کشد،
یا من
که زمزمه ی تو
در این بهارانم
مجالِ باغ و دماغِ سبزه زار نمی دهد؟
از ما دو
کدام؟
□
قفس
این زمزمه
این غریو
این بهاران
این قفس این قفس این قفس ای امان!
22 فروردینِ 1374
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
جوشان از خشم...
جوشان از خشم
مسلسل را به زمین کوفت
دندان به دندان بَرفشرده
کلوخ ْپاره یی برداشت با دشنامی زشت
و با دشنامی زشت
بَرابَریان را هدف گرفت.
هم سنگران خنده ها نهان کردند.
سهراب گفت:
آه! دیدی؟
سرانجام
او نیز...
11 اردیبهشتِ 1374
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
بوسه
لب را با لب
در این سکوت
در این خاموشی گویا
گویاتر از هرآنچه شگفت انگیزتر کرامتِ آدمی به شمار است
در رشته ی بی انتهای معجزتی که اوست...
در این اعترافِ خاموش،
در این «همان»
که توانَد در میان نهاد
با لبی
لبی
بی وساطتِ آنچه شنودن را باید...
آن احساسِ عمیقِ امان، در این پیرانه سر
که هنوز
پرواز در تداوم است
هم ازآنگونه کز آغاز:
رابطه یی معجزآیت
از یقینی که در آن آشیان گذشت
در پایانِ این بهاران
تا گمانی که به
خاطری گذرد
در آغازِ یکی خزان.
15 خردادِ 1374
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
گدایانِ بیابانی
سربه سر سرتاسر در سراسرِ دشت
راه به پایان بُرده اند
گدایانِ بیابانی.
پای آبله
مُرده اند
بر دو راهه ها همه،
در تساوی فاصله با تو ای نزدیک ترین چای خانه ی اُتراق!
از لَه لَهِ سوزانِ بادِ سام
تا لاه لاهِ بی امانِ سوزِ زمستانی
گدایانِ بیابانی.
28 مردادِ 1374
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
ببر
آن دَلاّدَلِّ حیات
که استتارِ مراقبتش
در زخمِ خاک
سراسر
نفسی فروخورده را مانَد.
سایه و زرد
مرگِ خاموش را مانَد،
مرگِ خفته را و قیلوله ی خوف را.
هر کَشاله اش کِیفی بی قرار است
نهان
در اعصابِ گرسنگی،
سایه ی بهمنی
به خویش اندر چپیده به هیأتِ اعماق.
هر سکون اش
لحظه ی مقدرِ چنگالِ نامنتظر،
جلگه ی برف پوش
سراسر
اعلامِ حضورِ پنهانش:
به خون درغلتیدنِ خفتگانِ بی خبری
در گُرده گاهِ تاریخ.
□
ای به خوابِ خرگوران فروشده
به نوازشِ دستانِ شرورِ یکی بدنهاد!
ای زنجیرِ خواب گسسته به آوازِ پای رهگذری خوش سگال!
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
طرح های زمستانی
1
چرکمرد گیِ پُرجوش و جنجالِ کلاغان و
سپیدی ِ درازگوی برف...
ته سُفره ی تکانیده به مرزِ کَرت
تنها حادثه است.
مردِ پُشتِ دریچه ی زردتاب
به خورجینِ کنارِ در می نگرد.
جهان
اندوه گن
رها شده با خویش.
و در آن سوی نهالستانِ عریان
هیچ چیز از واقعه سخنی نمی گوید.
21 بهمنِ 1375
2
آسمان
بی گذر از شفق
به تاریکی درنشست.
دودِ رقیق
از در و درزِ بام
بوی تپاله می پراکَنَد.
کنارِ چراغِ کلبه
نقلی ناشنیده می گوید بوته ی زرد و سُرخِ سَربند
و در تَویله ی تاریک
هنوز از گُرده ی یابوی خسته
بخار بر می خیزد.
31 بهمنِ 1375
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
طرحِ بارانی
به جمشید لطفی
منطقِ لطیفِ شادی
چیزی به دُمبِ سکوتِ سیاسنگینِ فضا آویخت
تا لحظه ی انفجارِ کبریتِ خفه در صندوقِ افق
خاموشی شود
و عبورِ فصیحِ موکبِ رگبار
بیاغازد.
برق و
ناوکِ پُرانکسارِ پولادِ سپید و
طبله طبله
غَلتِ
بی کوکِ طبلِ رعد
بر بسترِ تشنه ی خاک.
خاک و
پای کوبانِ فصیحِ نوباوگانِ شادِ باران
در بارانی های خیسِ خویش.
آنگاه
جهان به تمامی:
زمین و زمان به تمامی و
آسمان به تمامی.
و آنگاه
سکوتِ مقدسِ خورشیدِ بشسته روی
بر سجاده ی خاک،
و درنگِ سنگینِ ساتورِ خونین
در قربانگاهِ بی داعیه ی فلق.
درنگِ سنگینِ ساتورِ خونین و
نزولِ لَختالَختِ تاریکی
چون خواب،
چونان لغزشِ خاکستری خوابی بی گاه
بر خاک.
28 فروردینِ 1376
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
میلاد
ناگهان
عشق
آفتاب وار
نقاب برافکند
و بام و در
به صوتِ تجلی
درآکند،
شعشعه ی آذرخش وار
فروکاست
و انسان
برخاست.
5 اردیبهشتِ 1376
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
قصه ی مردی که لب نداشت
یه مردی بود حسین قلی
چشاش سیا لُپاش گُلی
غُصه و قرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت.
خنده ی بی لب کی دیده؟
مهتابِ بی شب کی دیده؟
لب که نباشه خنده نیس
پَر نباشه پرنده نیس.
□
شبای درازِ بی سحر
حسین قلی نِشِس پکر
تو رختخوابش دمرو
تا بوقِ سگ اوهو اوهو.
تمومِ دنیا جَم شدن
هِی راس شدن هِی خم شدن
فرمایشا طبق طبق
همگی به دورش وَقّ و وقّ
بستن به نافش چپ و راس
جوشونده ی ملاپیناس
دَم اش دادن جوون و پیر
نصیحتای بی نظیر:
« حسین قلی غصه خورَک
خنده نداری به درک!
خنده که شادی نمی شه
عیشِ دومادی نمی شه.
خنده ی لب پِشکِ خَره
خنده ی دل تاجِ سره،
خنده ی لب خاک و گِله
خنده ی اصلی به دِله...»
حیف که وقتی خوابه دل
وز هوسی خرابه دل،
وقتی که هوای دل پَسه
اسیرِ چنگِ هوسه،
دلسوزی از قصه جداس
هرچی بگی بادِ هواس!
□
حسین قلی با اشک و آه
رف دَمِ باغچه لبِ چاه
گُف: « ننه چاه، هلاکتم
مرده ی خُلقِ پاکتم!
حسرتِ جونم رُ دیدی
لبتو امونت نمیدی؟
لبتو بِدِه خنده کنم
یه عیشِ پاینده کنم.»
ننه چاهه گُف: « حسین قلی
یاوه نگو، مگه تو خُلی؟
اگه لَبمو بِدَم به تو
صبح، چه امونَت چه گرو،
واسه یی که لب تَر
بکنن
چی چی تو سماور بکنن؟
«ضو» بگیرن «رَت» بگیرن
وضو بی طاهارت بگیرن؟
ظهر که می باس آب بکشن
بالای باهارخواب بکشن،
یا شب میان آب ببرن
سبو رُ به سرداب ببرن،
سطلو که بالا کشیدن
لبِ چاهو این جا ندیدن
کجا بذارن که جا باشه
لایقِ سطلِ ما باشه؟»
دید که نه وال ّلا، حق می گه
گرچه یه خورده لَق می گه.
□
حسین قلی با اشک و آ
رَف لبِ حوضِ ماهیا
گُف: « باباحوضِ تَرتَری
به آرزوم راه می بری؟
میدی که امانت ببرم
راهی به حاجت ببرم
لب تو روُ مَرد و مردونه
با خودم یه ساعت ببرم؟»
حوض ْبابا غصه دار شد
غم به دلش هَوار شد
گُف: « بَبَه جان، بِگَم چی
اگر نَخوام که همچی
نشکنه قلبِ نازِت
غم نکنه درازِت:
حوض که لبش نباشه
اوضاش به هم می پاشه
آبش می ره تو پِی گا
به کُل می رُمبه از جا.»
دید که نه وال ّلا، حَقّه
فوقش یه خورده لَقّه.
□
حسین قلی اوهون اوهون
رَف تو حیاط، به پُشتِ بون
گُف: « بیا و ثواب بکن
یه خیرِ بی حساب بکن:
آباد شِه خونِمونت
سالم بمونه جونت!
با خُلقِ بی بائونه ت
لبِتو بده اَمونت
باش یه شیکم بخندم
غصه رُ بار ببندم
نشاطِ یامُف بکنم
کفشِ غمو چَن ساعتی
جلوِ پاهاش جُف بکنم.»
بون به صدا دراومد
به اشک و آ دراومد:
« حسین قلی، فدات شَم،
وصله ی کفشِ پات شَم
می بینی چی کردی با ما
که خجلتیم سراپا؟
اگه لبِ من نباشه
جا نُوْدونی م کجا شِه؟
بارون که شُرشُرو شِه
تو مُخِ دیفار فرو شِه
دیفار که نَم کشینِه
یِه هُوْ از پا نِشینه،
هر بابایی میدونه
خونه که رو پاش نمونه
کارِ بونشم خرابه
پُلش اون ورِ آبه.
دیگه چه بونی چه
کَشکی؟
آب که نبود چه مَشکی؟»
دید که نه والّ لا، حق می گه
فوقش یه خورده لَق می گه.
□
حسین قلی، زار و زبون
وِیْلِه زَنون گریه کنون
لبش نبود خنده می خواس
شادی پاینده می خواس.
پاشد و به بازارچه دوید
سفره و دستارچه خرید
مُچ پیچ و کولبار و سبد
سبوچه و لولِنگ و نمد
دوید این سرِ بازار
دوید اون سرِ بازار
اول خدا رُ یاد کرد
سه تا سِکّه جدا کرد
آجیلِ کارگشا گرفت
از هم دیگه سَوا گرفت
که حاجتش روا بِشه
گِرَه ش ایشال ّلا وابشه
بعد سرِ کیسه واکرد
سکه ها رو جدا کرد
عرض به حضورِ سرورم
چی بخرم چی چی نخرم:
خرید انواعِ چیزا
کیشمیشا و مَویزا،
تا نخوری ندانی
حلوای تَن تَنانی،
لواشک و مشغولاتی
آجیلای قاتی پاتی
اَرده و پادرازی
پنیرِ لقمه ْقاضی،
خانُمایی که شومایین
آقایونی که شومایین:
با هَف عصای شیش منی
با هف تا کفشِ آهنی
تو دشتِ نه آب نه علف
راهِشو کشید و رفت و رَف
هر جا نگاش کشیده شد
هیچ چی جز این دیده نشد:
خشکه کلوخ و خار و خس
تپه و کوهِ لُخت و بس:
قطارِ کوهای کبود
مثِ شترای تشنه بود
پستونِ خشکِ تپه ها
مثِ پیره زن وختِ دعا.
« حسین قلی غصه خورک
خنده نداشتی به درک!
خوشی بیخِ دندونت نبود
راهِ بیابونت چی بود؟
راهِ درازِ بی حیا
روز راه بیا شب راه بیا
هف روز و شب بکوب بکوب
نه صُب خوابیدی نه غروب
سفره ی بی نونو ببین
دشت و بیابونو ببین:
کوزه ی خشکت سرِ راه
چشمِ سیات حلقه ی چاه
خوبه که امیدت به خداس
وگرنه لاشخور تو هواس!»
□
حسین قلی، تِلُوخورون
گُشنه و تشنه نِصبِه جون
خَسّه خَسّه پا می کشید
تا به لبِ دریا رسید.
از همه چی وامونده بود
فقط م یه دریا مونده بود.
« ببین، دریای لَم لَم
فدای هیکلت شَم
نمی شه عِزتت کم
از اون لبِ درازوت
درازتر از دو بازوت
یه چیزی خِیرِ ما کُن
حسرتِ ما دوا کُن:
لبی بِده اَمونت
دعا
کنیم به جونت.»
« دلت خوشِه حسین قلی
سرِ پا نشسته چوتولی.
فدای موی بورِت!
کو عقلت کو شعورِت؟
ضررای کارو جَم بزن
بساطِ ما رو هم نزن!
مَچِّده و مناره ش
یه دریاس و کناره ش.
لبِشو بدم، کو ساحلش؟
کو جیگَرَکی ش کو جاهلش؟
کو سایبونش کو مشتریش؟
کو فوفولش و کو نازپَری ش؟
کو نازفروش و نازخرِش؟
کو عشوه یی ش کو چِش چَرِش؟»
□
حسین قلی، حسرت به دل
یه پاش رو خاک یه پاش تو گِل
دَساش از پاهاش درازتَرَک
برگشت خونه ش به حالِ سگ.
دید سرِ کوچه راه به راه
باغچه و حوض و بوم و چاه
هِرتِه زَنون ریسه می رن
می خونن و بشکن می زنن:
« آی خنده خنده خنده
رسیدی به عرضِ بنده؟
دشت و هامونو دیدی؟
زمین و زَمونو دیدی؟
انارِ گُلگون می خندید؟
پِسّه ی خندون می خندید؟
خنده زدن لب نمی خواد
داریه و دُمبَک نمی خواد:
یه دل می خواد که شاد باشه
از بندِ غم آزاد باشه
یه بُر عروسِ غصه رُ
به تَئنایی دوماد باشه!
حسین قلی!
حسین قلی!
حسین قلی حسین قلی حسین قلی!»
تابستانِ 1338
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
حدیث بی قراری ماهان
سراسرِ روز
سراسرِ روز
پیرزنانی آراسته
آسان گیر و مهربان و خندان از برابرِ خوابگاهِ من گذشتند.
نیم شب پلنگکِ پُرهیاهوی قاشقکی برخاست
از خیالم گذشت که پیرزنان باید به پایکوبی برخاسته باشند.
سحرگاهان پرستار گفت بیمارِ اتاقِ مجاور مُرده است.
پاریس، بیمارستانِ لاری بوآزیه
1352
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
نوروز در زمستان
سالی
نوروز
بی چلچله بی بنفشه می آید،
بی جنبشِ سردِ برگِ نارنج بر آب
بی گردشِ مُرغانه ی رنگین بر آینه.
سالی
نوروز
بی گندمِ سبز و سفره می آید،
بی پیغامِ خموشِ ماهی از تُنگِ بلور
بی رقصِ عفیفِ شعله در مردنگی.
سالی
نوروز
همراهِ به درکوبی مردانی
سنگینی بارِ سال هاشان بر دوش:
تا لاله ی سوخته به یاد آرد باز
نامِ ممنوع اش را
و تاقچه ی گناه
دیگر بار
با احساسِ کتاب های ممنوع
تقدیس شود.
در
معبرِ قتلِ عام
شمع های خاطره افروخته خواهد شد.
دروازه های بسته
به ناگاه
فراز خواهد شد
دستانِ اشتیاق
از دریچه ها دراز خواهد شد
لبانِ فراموشی
به خنده باز خواهد شد
و بهار
در معبری از غریو
تا شهرِ خسته
پیش باز خواهد شد.
سالی
آری
بی گاهان
نوروز
چنین
آغاز خواهد شد.
نوروزِ 1356 و پاییزِ 1372
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
می دانستند دندان برای...
می دانستند دندان برای تبسم نیز هست و
تنها
بردریدند.
□
چند دریا اشک می باید
تا در عزای اُردواُردو مُرده بگرییم؟
چه مایه نفرت لازم است
تا بر این دوزخ دوزخ نابکاری بشوریم؟
1363
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
از خود با خویش
برای عباس جعفری
اکنون که چنین
زبانِ ناخشکیده به کام اندر کشیده خموشم
از خود می پرسم:
« هرآنچه گفته باید باشم
گفته ام آیا؟»
در من اما، او
(چه کند؟)
دهان و لبی می بیند ماهی وار
بی امان در کار
و آوایی نه.
« عصمتِ نابکارِ آب و بلور آیا
(از خویش می پرسم)
در این قضاوتِ مشکوک
به گمراهی مرسومِ قاضیان اش نمی کشاند؟»
زمانه یی ست که
آری
کوته ْبانگی الکنان نیز
لامحاله خیانتی عظیم به شمار است.
نکند در خلوتِ بی تعارفِ خویش با خود گفته باشد:
« ای لعنتِ ابلیس بر تو بامدادِ پُرتلبیس باد!
می بینی که نیامِ پُرتکلفِ نام آوری دغل کارانه ات
حتا
از شمشیرِ چوبینِ کودکانِ حلب آباد نیز
بی بهره تر است؟»
بر این باور است شاید
(چه کند؟)
که حرفی به میان آوردن را
از سرِ خودنمایی
درگیرِ تلاشِ پُروسواسِ گزینشِ الفاظی هرچه فاخرترم؟:
فضاحتِ دستیابی به فصاحتِ هرچه شگفت انگیزتر
به گرماگرمِ هنگامه یی
که در آن
حتا
خروشی بی خویش
از خراشِ حنجره یی خونین
به نیروتر از هر کلامِ بلیغ است
سنجیده و برسخته.
□
نگران و تلخ می گوید:
« پس شعر؟
بر این قُلّه
سخت بی گاه
خامش نشسته ای.
زمان در سکوت می گذرد تشنه ْکامِ کلامی و
تو خاموش اینسان؟»
می گویم:
« مگر تالارِ بینش
و معرفتت را جویای آذینی تازه باشی،
ور نه کدام شعر؟
زمانه
پیچِ سیاهِ گردنه را
به هیأتِ فریادی پسِ پُشت می گذارد:
به هیأتِ زوزه ی دردی
یا غریوِ رجزخوانِ سفاهت،
به هیأتِ فریادِ دهشتی
یا هُرَّستِ شکستِ توهمی،
به هیأتِ هُرّای دیوانگانِ تیمارخانه به آتش کشیده
یا انفجارِ تُندری که کنون را در خود می خروشد؛
یا خود به هیأتِ فریادِ دیرباورِ ناگاه
حصارِ قلعه ی نجدِ سوسمار و شتر را
چندین پوک و پوسیده یافتن.
فریادِ رهایی و
از پوچ پایگی به در جستن،
یا بیداری کوتوالانِ حُمق را
آژیرِ دَربندان شدن
در پوچ پایگی امان جُستن...
تشنه کامِ کلامند؟
نه!
اینجا
سخن
به کار
نیست،
نه آن را که در جُبّه و دستار
فضاحت می کند
نه آن را که در جامه ی عالِم
تعلیمِ سفاهت می کند
نه آن را که در خرقه ی پوسیده
فخر به حماقت می کند
نه آن را که چون تو
در این وانفسا
احساسِ نیاز
به بلاغت می کند.»
□
هِی بر خود می زنم که مگر در واپسین مجالِ سخن
هرآنچه می توانستم گفته باشم گفته ام؟
نمی دانم.
این قدر هست که در آوارِ صدا، در لُجّه ی غریوِ خویش مدفون شده ام
و این
فرومُردنِ غمناکِ فتیله یی مغرور را مانَد
در انباره ی پُرروغنِ چراغش.
30 مردادِ 1363
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
آشتی
« اقیانوس است آن:
ژرفا و بی کرانگی،
پرواز و گردابه و خیزاب
بی آنکه بداند.
کوه است این:
شُکوهِ پادرجایی،
فراز و فرود و گردنکشی
بی اینکه بداند.
مرا اما
انسان آفریده ای:
ذره ی بی شکوهی
گدای پَشم و پِشکِ جانوران،
تا تو را به خواری تسبیح گوید
از وحشتِ قهرت بر خود بلرزد
بیگانه از خود چنگ
در تو زند
تا تو
کُل باشی.
مرا انسان آفریده ای:
شرمسارِ هر لغزشِ ناگزیرِ تنش
سرگردانِ عرصاتِ دوزخ و سرنگونِ چاهسارهای عَفِن:
یا خشنودِ گردن نهادن به غلامی تو
سرگردانِ باغی بی صفا با گل های کاغذین.
فانی ام آفریده ای
پس هرگزت دوستی نخواهد بود که پیمان به آخر برد.
بر خود مبال که اشرفِ آفرینگانِ تواَم من:
با من
خدایی را
شکوهی مقدّر نیست.»
□
« نقشِ غلط مخوان
هان!
اقیانوس نیستی تو
جلوه ی سیالِ ظلماتِ درون.
کوه نیستی
خشکینه ی بی انعطافیِ محض.
انسانی تو
سرمستِ خُمبِ فرزانگی یی
که هنوز از آن قطره یی بیش درنکشیده
از مُعماهای َ سیاه سر برآورده
هستی
معنای خود را با تو محک می زند.
از دوزخ و بهشت و فرش و عرش برمی گذری
و دایره ی حضورت
جهان را
در آغوش می گیرد.
نامِ تواَم من
به یاوه معنایم مکن!»
فروردینِ 1364
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
غرشِ خامِ تندرهای پوده...
در معرفی ندا ابکاری
غرشِ خامِ تندرهای پوده گذشت
و تندبارهای عنان گسسته فرونشست.
اینک چشمه سارِ زمزمه:
زلال
(چرا که از صافی های اعماق می جوشد)
وخروشان
(چرا که ریشه هایش دریاست)
□
هنگامی که مُجابم کرد
دختربچه یی بیش نبود:
نهالی خُرد
در معرضی بی آفتاب.
از خود می پرسیدم:
« آیا چون مشّاطه یی سفیه
صفای کودکانه اش را
به پیرایه و آرایه ی فوت و فنِ سخن وری مخدوش نمی کنم؟»
باز با خود می گفتم:
« بودن دیگر است و شدن دیگر...
آن که شد
باری
از شدن تر باز نخواهد ماند:
کشیده گام و سرودخوان به راه ادامه خواهد داد
و قانونِ زرینِ خود را
در گستره ی اعتمادِ خویش مستقر خواهد کرد.»
□
هنگامی که مُجابم کرد
نهالی خُرد بود
در معرضی بی آفتاب.
کنونش درختی می بینم بربالیده و گسترده شاخسار
که سایه اش به فتحِ زمینِ سوزان می رود.
نگاهش کنید!
18 بهمنِ 1364
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
زنان و مردانِ سوزان...
زنان و مردانِ سوزان
هنوز
دردناک ترین ترانه هاشان را نخوانده اند.
سکوت سرشار است.
سکوتِ بی تاب
از انتظار
چه سرشار است!
18 خردادِ 1367
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
ما فریاد می زدیم...
ما فریاد می زدیم: «چراغ! چراغ!»
و ایشان درنمی یافتند.
سیاهی چشمِشان
سپیدی کدری بود اسفنج وار
شکافته
لایه بر لایه بر
شباهت برده از جسمیّتِ مغزشان.
گناهی شان نبود:
از جَنَمی دیگر بودند.
21 خردادِ 1367
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
The Day After
در واپسین دم
واپسین خردمندِ غمخوارِ حیات
ارابه ی جنگی را تمهیدی کرد
که از دودِ سوختِ رانه و احتراقِ خرجِ سلاحش
اکسیری می ساخت
که خاک را بارورتر می کرد و
فضا را از آلودگی مانع می شد!
2 بهمنِ 1371
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
سرودِ ششم
شگفتا
که نبودیم
عشقِ ما
در ما
حضورِمان داد.
پیوندیم اکنون
آشنا
چون خنده با لب و اشک با چشم
واقعه ی نخستین دمِ ماضی.
□
غریویم و غوغا
اکنون،
نه کلامی به مثابهِ مصداقی
که صوتی به نشانه ی رازی.
□
هزار معبد به یکی شهر...
بشنو:
گو یکی باشد معبد به همه دهر
تا من آنجا برم نماز
که تو باشی.
چندان دخیل مبند که بخشکانی ام از شرمِ ناتوانی خویش:
درختِ معجزه نیستم
تنها یکی درختم
نوجی در آبکندی،
و جز اینم هنری نیست
که آشیانِ تو باشم،
تختت و
تابوتت.
□
یادگاریم و خاطره اکنون.
دو پرنده
یادمانِ پروازی
و گلویی خاموش
یادمانِ آوازی.
9 فروردینِ 1372
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
شب بیداران
همه شب حیرانش بودم،
حیرانِ شهرِ بیدار
که پیسوزِ چشمانش می سوخت و
اندیشه ی خوابش به سر نبود
و نجوای اورادش
لَخت لَخت
آسمانِ سیاه را می انباشت
چون لَتِرمَه باتلاقی دمه بوناک
که فضا را.
حیران بودم همه شب
شهرِ بیدار را
که آوازِ دهانش
تنها
همهمه ی عَفِنِ اذکارش بود:
شهرِ بی خواب
با پیسوزِ پُردودِ بیداری اش
در شبِ قدری چنان.
در شبِ قدری.
□
گفتم: «بنخفتی، شهر!
همه شب
به نجوا
نگرانِ چه بودی؟»
گفتند:
«برآمدنِ روز را
به دعا
شب زنده داری کردیم.
مگر به یُمنِ دعا
آفتاب
برآید.»
گفتم: «حاجت ْروا شدید
که آنک سپیده!»
به آهی گفتند: «کنون
به جمعیتِ خاطر
دل به دریای خواب می زنیم
که حاجتِ نومیدانه
چنین معجزآیت
برآمد.»
8 فروردینِ 1373
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
شبانه
بی آرزو چه می کنی ای دوست؟
به ملال،
در خود به ملال
با یکی مُرده سخن می گویم.
شب، خامُش اِستاده هوا
وز آخرین هیاهوی پرند گانِ کوچ
دیرگاه ها می گذرد.
اشکِ بی بهانه ام آیا
تلخه ی این تالاب نیست؟
□
از این گونه
بی اشک
به چه می گریی؟
مگر آن زمستانِ خاموشِ خشک
در من است.
به هر اندازه که بیگانه وار
به شانه بَرَت سَر نهم
سنگ باری آشناست
سنگ باری آشناست غم.
22 خردادِ 1373
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
شرقاشرقِ شادیانه...
شرقاشرقِ شادیانه به اوجِ آسمان
شبنمِ خستگی بر پیشانیِ مادر و
کاکلِ پریشانِ آدمی
در نقطه ی خجسته ی میلادش.
1375
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
نگران، آن دو چشمان است...
نگران،
آن دو چشمان است،
دورسوی آن دو سهیل که بر سیبستانِ حیاتِ من می نگرد
تا از سبزینه ی نارسِ خویش
سُرخ برآید.
سخت گیر و آسان مهر
در فراز کن که سهیل می زند!
□
سهیلانِ من اند
ستارگانِ هماره بیدارم،
و دروازه های افق
بر نگرانی شان گشوده است.
بیمارستان مهرداد
13 بهمن 1375
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
با تخلصِ خونینِ بامداد
مرگ آنگاه پاتابه همی گشود که خروسِ سحرگهی
بانگی همه از بلور سرمی داد
گوش به بانگِ خروسان درسپردم
هم از لحظه ی تُردِ میلادِ خویش.
□
مرگ آنگاه پاتابه همی گشود که پوپکِ زردخال
بی شانه ی نقره به صحرا سرمی نهاد
به چشم، تاجی به خاک افگنده جُستم
هم از لحظه ی نگرانِ میلادِ خویش.
□
مرگ آنگاه پاتابه همی گشود که کبکِ خرامان
خنده ی غفلت به دامنه سرمی داد
به درکشیدنِ جامِ قهقهه همت نهادم
هم از لحظه ی گریانِ
میلادِ خویش.
□
مرگ آنگاه پاتابه همی گشود که درختِ بهارپوش
رختِ غبارآلوده به قامت می آراست
چشم براهِ خزانِ تلخ نشستم
هم از لحظه ی نومیدِ میلادِ خویش.
□
مرگ آنگاه پاتابه همی گشود که هَزارِ سیاه پوش
بر شاخسارِ خزانی ترانه ی بدرود ساز می کرد
با تخلصِ سُرخِ بامداد به پایان بردم
لحظه لحظه ی تلخِ انتظارِ خویش.
27 آذر 1376
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
چاهِ شغاد را ماننده...
چاهِ شغاد را ماننده
حنجره یی پُرخنجر در خاطره ی من است:
چون اندیشه به گورابِ تلخِ یادی درافتد
فریاد
شرحه شرحه برمی آید.
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
چون فورانِ فحل ْمستِ آتش...
یاد مختاری و پوینده
چون فورانِ فحل ْمستِ آتش بر کُره ی خمیری
به جانبِ ماهِ آهکی غریو می کشیدیم.
حنجره ی خون فشانِمان
دشنامیه های عصب را کفرِ شفافِ عصیان بود
ای مرارتِ بی فرجامِ حیات، ای مرارتِ بی حاصل!
غلظه ی خونِ اسارتِ مستمر در میدانچه های تلخِ ورید
در میدانچه های سنگی بی عطوفت...
فریبِمان مده اِی!
حیاتِ ما سهمِ تو از لذتِ کُشتارِ قصابانه بود.
لعنت و شرم بر تو باد!
1377
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
نخستین که در جهان دیدم...
به دکتر جهانگیر رأفت
نخستین که در جهان دیدم
از شادی غریو بر کشیدم:
«منم، آه
آن معجزتِ نهایی
بر سیاره ی کوچکِ آب و گیاه!»
آنگاه که در جهان زیستم
از شگفتی بر خود تپیدم:
میراث خوارِ آن سفاهتِ ناباور بودن
که به چشم و به گوش می دیدم و می شنیدم!
چندان که در پیرامنِ خویشتن دیدم
به ناباوری گریه در گلو شکسته بودم:
بنگر چه درشتناک تیغ بر سرِ من آخته
آن که باورِ بی دریغ در او بسته بودم.
اکنون که سراچه ی اعجاز پسِ پُشت می گذارم
بجز آهِ حسرتی با من نیست:
تَبَری غرقه ی خون
بر سکوی باورِ بی یقین و
باریکه ی خونی که از بلندای یقین جاریست.
12 اسفندِ 1377
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
نخستین از غلظه ی پنیرک...
نخستین
از غلظه ی پنیرک و مامازی سر برآورد.
(نخستین خورشید...
بی خبر...)
و دومین
از جیفه زارِ مداهنت سر برکرد.
(دیگر روز...
از جیفه زارِ مداهنت...
خورشیدِ روزِ دیگر...)
سومین
اندوهِ انتظار را بود از اندوهِ انتظار بی خبر.
و چارمین
حیرتِ بی حاصلی را بود
از حیرتِ بی حاصلی
بهره سوته تر.
پنجمین
آهِ سیاهی را مانستی
یکی آهِ سیاه را.
آنگاه
خورشیدِ ششم
ملالِ مکرر شد:
آونگِ یکی ماهِ ناتمام
به بدل چینیِ کاسه ی آسمانی شکسته درآویخته.
و آنگاه
خورشیدِ هفتمین در اشکی بی قرار غوطه خورد:
اشکی بی قرار،
بدری سیاقلم
جویده جویده ریخته واریخته.
□
و بیهوده
ما
هنوز
انتظاری بی تاب می بردیم:
ما
هنوز
هشتمین خورشید را چشم همی داشتیم:
(شاید را و مگر را
بر دروازه ی طلوع)
که خورشیدِ نخستین
هم به تکرار سر برآورد
تا عرصه کند
آسمانِ پیرزاد را
به بازی بازی
در غلظه ی بوناکِ پنیرک و مامازی.
24 فروردینِ 1378
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
کژمژ و بی انتها...
کژمژ و بی انتها
به طولِ زمان های پیش و پس
ستونِ استخوان ها
چشم خانه ها تهی
دنده ها عریان
دهان
یکی برنامده فریاد
فرو ریخته دندان ها همه،
سوتِ خارج خوانِ ترانه ی روزگارانِ از یادرفته
در وزشِ بادِ کهن
فرونستاده هنوز
از کیِ باستان.
بادِ اعصارِ کهن در جمجمه های روفته
بر ستونِ بی انتهای آهکین
فروشده در ماسه های انتظاری بدوی.
دفترهای سپیدِ بی گناهی
به تشتی چوبین
بر سر
معطل مانده بر دروازه ی عبور:
نخِ پَرکی چرکین
بر سوراخِ جوالدوزی.
اما خیالت را هنوز
فراگردِ بسترم حضوری به کمال بود
از آن پیش تر که خوابم به ژرفاهای ژرف اندرکشد.
گفتم اینک ترجمانِ حیات
تا قیلوله را بی بایست نپنداری.
آنگاه دانستم
که مرگ
پایان نیست.
1378
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو