loading...
فوج
s.m.m بازدید : 579 1395/05/23 نظرات (0)

شاهنامه فردوسی ب28_منوچهر

منوچهر

 

بخش ۱

منوچهر یک هفته با درد بود****دو چشمش پر آب و رخش زرد بود
بهشتم بیامد منوچهر شاه****بسر بر نهاد آن کیانی کلاه
همه پهلوانان روی زمین****برو یکسره خواندند آفرین
چو دیهیم شاهی بسر بر نهاد****جهان را سراسر همه مژده داد
به داد و به آیین و مردانگی****به نیکی و پاکی و فرزانگی
منم گفت بر تخت گردان سپهر****همم خشم و جنگست و هم داد و مهر
زمین بنده و چرخ یار منست****سر تاجداران شکار منست
همم دین و هم فرهٔ ایزدیست****همم بخت نیکی و هم بخردیست
شب تار جویندهٔ کین منم****همان آتش تیز برزین منم
خداوند شمشیر و زرینه کفش****فرازندهٔ کاویانی درفش
فروزندهٔ میغ و برنده تیغ****بجنگ اندرون جان ندارم دریغ
گه بزم دریا دو دست منست****دم آتش از بر نشست منست
بدان را ز بد دست کوته کنم****زمین را بکین رنگ دیبه کنم
گراینده گرز و نماینده تاج****فروزندهٔ ملک بر تخت عاج
ابا این هنرها یکی بنده‌ام****جهان آفرین را پرستنده‌ام
همه دست بر روی گریان زنیم****همه داستانها ز یزدان زنیم
کزو تاج و تختست ازویم سپاه****ازویم سپاس و بدویم پناه
براه فریدون فرخ رویم****نیامان کهن بود گر ما نویم
هر آنکس که در هفت کشور زمین****بگردد ز راه و بتابد ز دین
نمایندهٔ رنج درویش را****زبون داشتن مردم خویش را
برافراختن سر به بیشی و گنج****به رنجور مردم نماینده رنج
همه نزد من سر به سر کافرند****وز آهرمن بدکنش بدترند
هر آن کس که او جز برین دین بود****ز یزدان و از منش نفرین بود
وزان پس به شمشیر یازیم دست****کنم سر به سر کشور و مرز پست
همه پهلوانان روی زمین****منوچهر را خواندند آفرین
که فرخ نیای تو ای نیکخواه****ترا داد شاهی و تخت و کلاه
ترا باد جاوید تخت ردان****همان تاج و هم فرهٔ موبدان
دل ما یکایک به فرمان تست****همان جان ما زیر پیمان تست
جهان پهلوان سام بر پای خاست****چنین گفت کای خسرو داد راست
ز شاهان مرا دیده بر دیدنست****ز تو داد و ز ما پسندیدنست
پدر بر پدر شاه ایران تویی****گزین سواران و شیران تویی
ترا پاک یزدان نگه‌دار باد****دلت شادمان بخت بیدار باد
تو از باستان یادگار منی****به تخت کئی بر بهار منی
به رزم اندرون شیر پاینده‌ای****به بزم اندرون شید تابنده‌ای
زمین و زمان خاک پای تو باد****همان تخت پیروزه جای تو باد
تو شستی به شمشیر هندی زمین****به آرام بنشین و رامش گزین
ازین پس همه نوبت ماست رزم****ترا جای تخت است و شادی و بزم
شوم گرد گیتی برآیم یکی****ز دشمن ببند آورم اندکی
مرا پهلوانی نیای تو داد****دلم را خرد مهر و رای تو داد
برو آفرین کرد بس شهریار****بسی دادش از گوهر شاهوار
چو از پیش تختش گرازید سام****پسش پهلوانان نهادند گام
خرامید و شد سوی آرامگاه****همی کرد گیتی به آیین و راه

بخش ۱۰

چو خورشید تابان برآمد ز کوه****برفتند گردان همه همگروه
بدیدند مر پهلوان را پگاه****وزان جایگه برگرفتند راه
سپهبد فرستاد خواننده را****که خواند بزرگان داننده را
چو دستور فرزانه با موبدان****سرافراز گردان و فرخ ردان
به شادی بر پهلوان آمدند****خردمند و روشن روان آمدند
زبان تیز بگشاد دستان سام****لبی پر ز خنده دلی شادکام
نخست آفرین جهاندار کرد****دل موبد از خواب بیدار کرد
چنین گفت کز داور راد و پاک****دل ما پر امید و ترس است و باک
به بخشایش امید و ترس از گناه****به فرمانها ژرف کردن نگاه
ستودن مراو را چنان چون توان****شب و روز بودن به پیشش نوان
خداوند گردنده خورشید و ماه****روان را به نیکی نماینده راه
بدویست گیهان خرم به پای****همو داد و داور به هر دو سرای
بهار آرد و تیرماه و خزان****برآرد پر از میوه دار رزان
جوان داردش گاه با رنگ و بوی****گهش پیر بینی دژم کرده روی
ز فرمان و رایش کسی نگذرد****پی مور بی او زمین نسپرد
بدانگه که لوح آفرید و قلم****بزد بر همه بودنیها رقم
جهان را فزایش ز جفت آفرید****که از یک فزونی نیاید پدید
ز چرخ بلند اندر آمد سخن****سراسر همین است گیتی ز بن
زمانه به مردم شد آراسته****وزو ارج گیرد همی خواسته
اگر نیستی جفت اندر جهان****بماندی توانای اندر نهان
و دیگر که مایه ز دین خدای****ندیدم که ماندی جوان را بجای
بویژه که باشد ز تخم بزرگ****چو بی‌جفت باشد بماند سترگ
چه نیکوتر از پهلوان جوان****که گردد به فرزند روشن روان
چو هنگام رفتن فراز آیدش****به فرزند نو روز بازآیدش
به گیتی بماند ز فرزند نام****که این پور زالست و آن پور سام
بدو گردد آراسته تاج و تخت****ازان رفته نام و بدین مانده بخت
کنون این همه داستان منست****گل و نرگس بوستان منست
که از من رمیدست صبر و خرد****بگویید کاین را چه اندر خورد
نگفتم من این تا نگشتم غمی****به مغز و خرد در نیامد کمی
همه کاخ مهراب مهر منست****زمینش چو گردان سپهر منست
دلم گشت با دخت سیندخت رام****چه گوینده باشد بدین رام سام
شود رام گویی منوچهر شاه****جوانی گمانی برد یا گناه
چه مهتر چه کهتر چو شد جفت جوی****سوی دین و آیین نهادست روی
بدین در خردمند را جنگ نیست****که هم راه دینست و هم ننگ نیست
چه گوید کنون موبد پیش بین****چه دانید فرزانگان اندرین
ببستند لب موبدان و ردان****سخن بسته شد بر لب بخردان
که ضحاک مهراب را بد نیا****دل شاه ازیشان پر از کیمیا
گشاده سخن کس نیارست گفت****که نشنید کس نوش با نیش جفت
چو نشنید از ایشان سپهبد سخن****بجوشید و رای نو افگند بن
که دانم که چون این پژوهش کنید****بدین رای بر من نکوهش کنید
ولیکن هر آنکو بود پر منش****بباید شنیدن بسی سرزنش
مرا اندرین گر نمایش کنید****وزین بند راه گشایش کنید
به جای شما آن کنم در جهان****که با کهتران کس نکرد از مهان
ز خوبی و از نیکی و راستی****ز بد ناورم بر شما کاستی
همه موبدان پاسخ آراستند****همه کام و آرام او خواستند
که ما مر ترا یک به یک بنده‌ایم****نه از بس شگفتی سرافگنده‌ایم
ابا آنکه مهراب ازین پایه نیست****بزرگست و گرد و سبک مایه نیست
بدانست کز گوهر اژدهاست****و گر چند بر تازیان پادشاست
اگر شاه رابد نگردد گمان****نباشد ازو ننگ بر دودمان
یکی نامه باید سوی پهلوان****چنان چون تو دانی به روشن روان
ترا خود خرد زان ما بیشتر****روان و گمانت به اندیشتر
مگر کو یکی نامه نزدیک شاه****فرستد کند رای او را نگاه
منوچهر هم رای سام سوار****نپردازد از ره بدین مایه کار
سپهبد نویسنده را پیش خواند****دل آگنده بودش همه برفشاند
یکی نامه فرمود نزدیک سام****سراسر نوید و درود و خرام
ز خط نخست آفرین گسترید****بدان دادگر کو جهان آفرید
ازویست شادی ازویست زور****خداوند کیوان و ناهید و هور
خداوند هست و خداوند نیست****همه بندگانیم و ایزد یکیست
ازو باد بر سام نیرم درود****خداوند کوپال و شمشیر و خود
چمانندهٔ دیزه هنگام گرد****چرانندهٔ کرگس اندر نبرد
فزایندهٔ باد آوردگاه****فشانندهٔ خون ز ابر سیاه
گرایندهٔ تاج و زرین کمر****نشانندهٔ زال بر تخت زر
به مردی هنر در هنر ساخته****خرد از هنرها برافراخته
من او را بسان یکی بنده‌ام****به مهرش روان و دل آگنده‌ام
ز مادر بزادم بران سان که دید****ز گردون به من بر ستمها رسید
پدر بود در ناز و خز و پرند****مرا برده سیمرغ بر کوه هند
نیازم بد آنکو شکار آورد****ابا بچه‌ام در شمار آورد
همی پوست از باد بر من بسوخت****زمان تا زمان خاک چشمم بدوخت
همی خواندندی مرا پور سام****به اورنگ بر سام و من در کنام
چو یزدان چنین راند اندر بوش****بران بود چرخ روان را روش
کس از داد یزدان نیابد گریغ****وگر چه بپرد برآید به میغ
سنان گر بدندان بخاید دلیر****بدرد ز آواز او چرم شیر
گرفتار فرمان یزدان بود****وگر چند دندانش سندان بود
یکی کار پیش آمدم دل شکن****که نتوان ستودنش بر انجمن
پدر گر دلیرست و نراژدهاست****اگر بشنود راز بنده رواست
من از دخت مهراب گریان شدم****چو بر آتش تیز بریان شدم
ستاره شب تیره یار منست****من آنم که دریا کنار منست
به رنجی رسیدستم از خویشتن****که بر من بگرید همه انجمن
اگر چه دلم دید چندین ستم****نیارم زدن جز به فرمانت دم
چه فرماید اکنون جهان پهلوان****گشایم ازین رنج و سختی روان
ز پیمان نگردد سپهبد پدر****بدین کار دستور باشد مگر
که من دخت مهراب را جفت خویش****کنم راستی را به آیین و کیش
به پیمان چنین رفت پیش گروه****چو باز آوریدم ز البرز کوه
که هیچ آرزو بر دلت نگسلم****کنون اندرین است بسته دلم
سواری به کردار آذر گشسپ****ز کابل سوی سام شد بر دو اسپ
بفرمود و گفت ار بماند یکی****نباید ترا دم زدن اندکی
به دیگر تو پای اندر آور برو****برین سان همی تاز تا پیش گو
فرستاده در پیش او باد گشت****به زیر اندرش چرمه پولاد گشت
چو نزدیکی گرگساران رسید****یکایک ز دورش سپهبد بدید
همی گشت گرد یکی کوهسار****چماننده یوز و رمنده شکار
چنین گفت با غمگساران خویش****بدان کار دیده سواران خویش
که آمد سواری دمان کابلی****چمان چرمهٔ زیر او زابلی
فرستادهٔ زال باشد درست****ازو آگهی جست باید نخست
ز دستان و ایران و از شهریار****همی کرد باید سخن خواستار
هم اندر زمان پیش او شد سوار****به دست اندرون نامهٔ نامدار
فرود آمد و خاک را بوس داد****بسی از جهان آفرین کرد یاد
بپرسید و بستد ازو نامه سام****فرستاده گفت آنچه بود از پیام
سپهدار بگشاد از نامه بند****فرود آمد از تیغ کوه بلند
سخنهای دستان سراسر بخواند****بپژمرد و بر جای خیره بماند
پسندش نیامد چنان آرزوی****دگرگونه بایستش او را به خوی
چنین داد پاسخ که آمد پدید****سخن هر چه از گوهر بد سزید
چو مرغ ژیان باشد آموزگار****چنین کام دل جوید از روزگار
ز نخچیر کامد سوی خانه باز****به دلش اندر اندیشه آمد دراز
همی گفت اگر گویم این نیست رای****مکن داوری سوی دانش گرای
سوی شهریاران سر انجمن****شوم خام گفتار و پیمان شکن
و گر گویم آری و کامت رواست****بپرداز دل را بدانچت هواست
ازین مرغ پرورده وان دیوزاد****چه گویی چگونه برآید نژاد
سرش گشت از اندیشهٔ دل گران****بخفت و نیاسوده گشت اندران
سخن هر چه بر بنده دشوارتر****دلش خسته‌تر زان و تن زارتر
گشاده‌تر آن باشد اندر نهان****چو فرمان دهد کردگار جهان

بخش ۱۱

چو برخاست از خواب با موبدان****یکی انجمن کرد با بخردان
گشاد آن سخن بر ستاره شمر****که فرجام این بر چه باشد گذر
دو گوهر چو آب و چو آتش به هم****برآمیخته باشد از بن ستم
همانا که باشد به روز شمار****فریدون و ضحاک را کارزار
از اختر بجوئید و پاسخ دهید****همه کار و کردار فرخ نهید
ستاره‌شناسان به روز دراز****همی ز آسمان بازجستند راز
بدیدند و با خنده پیش آمدند****که دو دشمن از بخت خویش آمدند
به سام نریمان ستاره شمر****چنین گفت کای گرد زرین کمر
ترا مژده از دخت مهراب و زال****که باشند هر دو به شادی همال
ازین دو هنرمند پیلی ژیان****بیاید ببندد به مردی میان
جهان زیرپای اندر آرد به تیغ****نهد تخت شاه از بر پشت میغ
ببرد پی بدسگالان ز خاک****به روی زمین بر نماند مغاک
نه سگسار ماند نه مازندران****زمین را بشوید به گرز گران
به خواب اندرد آرد سر دردمند****ببندد در جنگ و راه گزند
بدو باشد ایرانیان را امید****ازو پهلوان را خرام و نوید
پی باره‌ای کو چماند به جنگ****بمالد برو روی جنگی پلنگ
خنک پادشاهی که هنگام او****زمانه به شاهی برد نام او
چو بشنید گفتار اخترشناس****بخندید و پذرفت ازیشان سپاس
ببخشیدشان بی‌کران زر و سیم****چو آرامش آمد به هنگام بیم
فرستادهٔ زال را پیش خواند****زهر گونه با او سخنها براند
بگفتش که با او به خوبی بگوی****که این آرزو را نبد هیچ روی
ولیکن چو پیمان چنین بد نخست****بهانه نشاید به بیداد جست
من اینک به شبگیر ازین رزمگاه****سوی شهر ایران گذارم سپاه
فرستاده را داد چندی درم****بدو گفت خیره مزن هیچ دم
گسی کردش و خود به راه ایستاد****سپاه و سپهبد از آن کار شاد
ببستند از آن گرگساران هزار****پیاده به زاری کشیدند خوار
دو بهره چو از تیره شب درگذشت****خروش سواران برآمد ز دشت
همان نالهٔ کوس با کره نای****برآمد ز دهلیز پرده‌سرای
سپهبد سوی شهر ایران کشید****سپه را به نزد دلیران کشید
فرستاده آمد دوان سوی زال****ابا بخت پیروز و فرخنده فال
گرفت آفرین زال بر کردگار****بران بخشش گردش روزگار
درم داد و دینار درویش را****نوازنده شد مردم خویش را

بخش ۱۲

میان سپهدار و آن سرو بن****زنی بود گوینده شیرین سخن
پیام آوریدی سوی پهلوان****هم از پهلوان سوی سرو روان
سپهدار دستان مر او را بخواند****سخن هر چه بشنید با او براند
بدو گفت نزدیک رودابه رو****بگویش که ای نیک دل ماه نو
سخن چون ز تنگی به سختی رسید****فراخیش را زود بینی کلید
فرستاده باز آمد از پیش سام****ابا شادمانی و فرخ پیام
بسی گفت و بشنید و زد داستان****سرانجام او گشت همداستان
سبک پاسخ نامه زن را سپرد****زن از پیش او بازگشت و ببرد
به نزدیک رودابه آمد چو باد****بدین شادمانی ورا مژده داد
پری روی بر زن درم برفشاند****به کرسی زر پیکرش برنشاند
یکی شاره سربند پیش آورید****شده تار و پود اندرو ناپدید
همه پیکرش سرخ یاقوت و زر****شده زر همه ناپدید از گهر
یکی جفت پر مایه انگشتری****فروزنده چون بر فلک مشتری
فرستاد نزدیک دستان سام****بسی داد با آن درود و پیام
زن از حجره آنگه به ایوان رسید****نگه کرد سیندخت او را بدید
زن از بیم برگشت چون سندروس****بترسید و روی زمین داد بوس
پر اندیشه شد جان سیندخت ازوی****به آواز گفت از کجایی بگوی
زمان تا زمان پیش من بگذری****به حجره درآیی به من ننگری
دل روشنم بر تو شد بدگمان****بگویی مرا تا زهی گر کمان
بدو گفت زن من یکی چاره‌جوی****همی نان فراز آرم از چند روی
بدین حجره رودابه پیرایه خواست****بدو دادم اکنون همینست راست
بیاوردمش افسر پرنگار****یکی حلقه پرگوهر شاهوار
بدو گفت سیندخت بنمایی‌ام****دل بسته ز اندیشه بگشایی‌ام
سپردم به رودابه گفت این دو چیز****فزون خواست اکنون بیارمش نیز
بها گفت بگذار بر چشم من****یکی آب بر زن برین خشم من
درم گفت فردا دهد ماه روی****بها تا نیابم تو از من مجوی
همی کژ دانست گفتار او****بیاراست دل را به پیکار او
بیامد بجستش بر و آستی****همی جست ازو کژی و کاستی
به خشم اندرون شد ازان زن غمی****به خواری کشیدش بروی زمی
چو آن جامه‌های گرانمایه دید****هم از دست رودابه پیرایه دید
در کاخ بر خویشتن بر ببست****از اندیشگان شد به کردار مست
بفرمود تا دخترش رفت پیش****همی دست برزد به رخسار خویش
دو گل رابدو نرگس خوابدار****همی شست تا شد گلان آبدار
به رودابه گفت ای سرافراز ماه****گزین کردی از ناز برگاه چاه
چه ماند از نکو داشتی در جهان****که ننمودمت آشکار و نهان
ستمگر چرا گشتی ای ماه‌روی****همه رازها پیش مادر بگوی
که این زن ز پیش که آید همی****به پیشت ز بهر چه آید همی
سخن بر چه سانست و آن مرد کیست****که زیبای سربند و انگشتریست
ز گنج بزرگ افسر تازیان****به ما ماند بسیار سود و زیان
بدین نام بد دادخواهی به باد****چو من زاده‌ام دخت هرگز مباد
زمین دید رودابه و پشت پای****فرو ماند از خشم مادر به جای
فرو ریخت از دیدگان آب مهر****به خون دو نرگس بیاراست چهر
به مادر چنین گفت کای پر خرد****همی مهر جان مرا بشکرد
مرا مام فرخ نزادی ز بن****نرفتی ز من نیک یا بد سخن
سپهدار دستان به کابل بماند****چنین مهر اویم بر آتش نشاند
چنان تنگ شد بر دلم بر جهان****که گریان شدم آشکار و نهان
نخواهم بدن زنده بی‌روی او****جهانم نیرزد به یک موی او
بدان کو مرا دید و بامن نشست****به پیمان گرفتیم دستش بدست
فرستاده شد نزد سام بزرگ****فرستاد پاسخ به زال سترگ
زمانی بپیچید و دستور بود****سخنهای بایسته گفت و شنود
فرستاده را داد بسیار چیز****شنیدم همه پاسخ سام نیز
به دست همین زن که کندیش موی****زدی بر زمین و کشیدی به روی
فرستاده آرندهٔ نامه بود****مرا پاسخ نامه این جامه بود
فروماند سیندخت زان گفت‌گوی****پسند آمدش زال را جفت اوی
چنین داد پاسخ که این خرد نیست****چو دستان ز پرمایگان گرد نیست
بزرگست پور جهان پهلوان****همش نام و هم رای روشن روان
هنرها همه هست و آهو یکی****که گردد هنر پیش او اندکی
شود شاه گیتی بدین خشمناک****ز کابل برآرد به خورشید خاک
نخواهد که از تخم ما بر زمین****کسی پای خوار اندر آرد به زین
رها کرد زن را و بنواختش****چنان کرد پیدا که نشناختش
چنان دید رودابه را در نهان****کجا نشنود پند کس در جهان
بیامد ز تیمار گریان بخفت****همی پوست بر تنش گفتی بکفت

بخش ۱۳

چو آمد ز درگاه مهراب شاد****همی کرد از زال بسیار یاد
گرانمایه سیندخت را خفته دید****رخش پژمریده دل آشفته دید
بپرسید و گفتا چه بودت بگوی****چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی
چنین داد پاسخ به مهراب باز****که اندیشه اندر دلم شد دراز
ازین کاخ آباد و این خواسته****وزین تازی اسپان آراسته
وزین بندگان سپهبدپرست****ازین تاج و این خسروانی نشست
وزین چهره و سرو بالای ما****وزین نام و این دانش و رای ما
بدین آبداری و این راستی****زمان تا زمان آورد کاستی
به ناکام باید به دشمن سپرد****همه رنج ما باد باید شمرد
یکی تنگ تابوت ازین بهر ماست****درختی که تریاک او زهر ماست
بکشتیم و دادیم آبش به رنج****بیاویختیم از برش تاج و گنج
چو بر شد به خورشید و شد سایه‌دار****به خاک اندر آمد سر مایه‌دار
برینست فرجام و انجام ما****بدان تا کجا باشد آرام ما
به سیندخت مهراب گفت این سخن****نوآوردی و نو نگردد کهن
سرای سپنجی بدین سان بود****خرد یافته زو هراسان بود
یکی اندر آید دگر بگذرد****گذر نی که چرخش همی بسپرد
به شادی و انده نگردد دگر****برین نیست پیکار با دادگر
بدو گفت سیندخت این داستان****بروی دگر بر نهد باستان
خرد یافته موبد نیک بخت****به فرزند زد داستان درخت
زدم داستان تا ز راه خرد****سپهبد به گفتار من بنگرد
فرو برد سرو سهی داد خم****به نرگس گل سرخ را داد نم
که گردون به سر بر چنان نگذرد****که ما را همی باید ای پرخرد
چنان دان که رودابه را پور سام****نهانی نهادست هر گونه دام
ببردست روشن دلش را ز راه****یکی چاره مان کرد باید نگاه
بسی دادمش پند و سودش نکرد****دلش خیره بینم همی روی زرد
چو بشنید مهراب بر پای جست****نهاد از بر دست شمشیر دست
تنش گشت لرزان و رخ لاجورد****پر از خون جگر دل پر از باد سرد
همی گفت رودابه را رود خون****بروی زمین بر کنم هم کنون
چو این دید سیندخت برپای جست****کمر کرد بر گردگاهش دو دست
چنین گفت کز کهتر اکنون یکی****سخن بشنو و گوش دار اندکی
ازان پس همان کن که رای آیدت****روان و خرد رهنمای آیدت
بپیچید و بنداخت او را بدست****خروشی برآورد چون پیل مست
مرا گفت چون دختر آمد پدید****ببایستش اندر زمان سر برید
نکشتم بگشتم ز راه نیا****کنون ساخت بر من چنین کیمیا
پسر کو ز راه پدر بگذرد****دلیرش ز پشت پدر نشمرد
همم بیم جانست و هم جای ننگ****چرا بازداری سرم را ز جنگ
اگر سام یل با منوچهر شاه****بیابند بر ما یکی دستگاه
ز کابل برآید به خورشید دود****نه آباد ماند نه کشت و درود
چنین گفت سیندخت با مرزبان****کزین در مگردان به خیره زبان
کزین آگهی یافت سام سوار****به دل ترس و تیمار و سختی مدار
وی از گرگساران بدین گشت باز****گشاده شدست این سخن نیست راز
چنین گفت مهراب کای ماه‌روی****سخن هیچ با من به کژی مگوی
چنین خود کی اندر خورد با خرد****که مر خاک را باد فرمان برد
مرا دل بدین نیستی دردمند****اگر ایمنی یابمی از گزند
که باشد که پیوند سام سوار****نخواهد ز اهواز تا قندهار
بدو گفت سیندخت کای سرفراز****به گفتار کژی مبادم نیاز
گزند تو پیدا گزند منست****دل درمند تو بند منست
چنین است و این بر دلم شد درست****همین بدگمانی مرا از نخست
اگر باشد این نیست کاری شگفت****که چندین بد اندیشه باید گرفت
فریدون به سرو یمن گشت شاه****جهانجوی دستان همین دید راه
هرانگه که بیگانه شد خویش تو****شود تیره رای بداندیش تو
به سیندخت فرمود پس نامدار****که رودابه را خیز پیش من آر
بترسید سیندخت ازان تیز مرد****که او را ز درد اندر آرد به گرد
بدو گفت پیمانت خواهم نخست****به چاره دلش را ز کینه بشست
زبان داد سیندخت را نامجوی****که رودابه را بد نیارد بروی
بدو گفت بنگر که شاه زمین****دل از ما کند زین سخن پر ز کین
نه ماند بر و بوم و نه مام و باب****شود پست رودابه با رودآب
چو بشنید سیندخت سر پیش اوی****فرو برد و بر خاک بنهاد روی
بر دختر آمد پر از خنده لب****گشاده رخ روزگون زیر شب
همی مژده دادش که جنگی پلنگ****ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ
کنون زود پیرایه بگشای و رو****به پیش پدر شو به زاری بنو
بدو گفت رودابه پیرایه چیست****به جای سر مایه بی‌مایه چیست
روان مرا پور سامست جفت****چرا آشکارا بباید نهفت
به پیش پدر شد چو خورشید شرق****به یاقوت و زر اندرون گشته غرق
بهشتی بد آراسته پرنگار****چو خورشید تابان به خرم بهار
پدر چون ورا دید خیره بماند****جهان آفرین را نهانی بخواند
بدو گفت ای شسته مغز از خرد****ز پرگوهران این کی اندر خورد
که با اهرمن جفت گردد پری****که مه تاج بادت مه انگشتری
چو بشنید رودابه آن گفت‌وگوی****دژم گشت و چون زعفران کرد روی
سیه مژه بر نرگسان دژم****فرو خوابنید و نزد هیچ دم
پدر دل پر از خشم و سر پر ز جنگ****همی رفت غران بسان پلنگ
سوی خانه شد دختر دل‌شده****رخان معصفر بزر آژده
به یزدان گرفتند هر دو پناه****هم این دل شده ماه و هم پیشگاه

بخش ۱۴

پس آگاهی آمد به شاه بزرگ****ز مهراب و دستان سام سترگ
ز پیوند مهراب وز مهر زال****وزان ناهمالان گشته همال
سخن رفت هر گونه با موبدان****به پیش سرافراز شاه ردان
چنین گفت با بخردان شهریار****که بر ما شود زین دژم روزگار
چو ایران ز چنگال شیر و پلنگ****برون آوریدم به رای و به جنگ
فریدون ز ضحاک گیتی بشست****بترسم که آید ازان تخم رست
نباید که بر خیره از عشق زال****همال سرافگنده گردد همال
چو از دخت مهراب و از پور سام****برآید یکی تیغ تیز از نیام
اگر تاب گیرد سوی مادرش****زگفت پراگنده گردد سرش
کند شهر ایران پر آشوب و رنج****بدو بازگردد مگر تاج و گنج
همه موبدان آفرین خواندند****ورا خسرو پاک‌دین خواندند
بگفتند کز ما تو داناتری****به بایستها بر تواناتری
همان کن کجا با خرد درخورد****دل اژدها را خرد بشکرد
بفرمود تا نوذر آمدش پیش****ابا ویژگان و بزرگان خویش
بدو گفت رو پیش سام سوار****بپرسش که چون آمد از کارزار
چو دیدی بگویش کزین سوگرای****ز نزدیک ماکن سوی خانه رای
هم آنگاه برخاست فرزند شاه****ابا ویژگان سرنهاده به راه
سوی سام نیرم نهادند روی****ابا ژنده‌پیلان پرخاش جوی
چو زین کار سام یل آگاه شد****پذیره سوی پورکی شاه شد
ز پیش پدر نوذر نامدار****بیامد به نزدیک سام سوار
همه نامداران پذیره شدند****ابا ژنده‌پیل و تبیره شدند
رسیدند پس پیش سام سوار****بزرگان و کی نوذر نامدار
پیام پدر شاه نوذر بداد****به دیدار او سام یل گشت شاد
چنین داد پاسخ که فرمان کنم****ز دیدار او رامش جان کنم
نهادند خوان و گرفتند جام****نخست از منوچهر بردند نام
پس از نوذر و سام و هر مهتری****گرفتند شادی ز هر کشوری
به شادی درآمد شب دیریاز****چو خورشید رخشنده بگشاد راز
خروش تبیره برآمد ز در****هیون دلاور برآورد پر
سوی بارگاه منوچهر شاه****به فرمان او برگرفتند راه
منوچهر چون یافت زو آگهی****بیاراست دیهیم شاهنشهی
ز ساری و آمل برآمد خروش****چو دریای سبز اندر آمد به جوش
ببستند آئین ژوپین وران****برفتند با خشتهای گران
سپاهی که از کوه تا کوه مرد****سپر در سپر ساخته سرخ و زرد
ابا کوس و با نای روئین و سنج****ابا تازی اسپان و پیلان و گنج
ازین گونه لشکر پذیره شدند****بسی با درفش و تبیره شدند
چو آمد به نزدیکی بارگاه****پیاده شد و راه بگشاد شاه
چو شاه جهاندار بگشاد روی****زمین را ببوسید و شد پیش اوی
منوچهر برخاست از تخت عاج****ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج
بر خویش بر تخت بنشاختش****چنان چون سزا بود بنواختش
وزان گرگساران جنگ آوران****وزان نره دیوان مازندران
بپرسید و بسیار تیمار خورد****سپهبد سخن یک به یک یادکرد
که نوشه زی ای شاه تا جاودان****ز جان تو کوته بد بدگمان
برفتم بران شهر دیوان نر****نه دیوان که شیران جنگی به بر
که از تازی اسپان تکاورترند****ز گردان ایران دلاورترند
سپاهی که سگسار خوانندشان****پلنگان جنگی نمایندشان
ز من چون بدیشان رسید آگهی****از آواز من مغزشان شد تهی
به شهر اندرون نعره برداشتند****ازان پس همه شهر بگذاشتند
همه پیش من جنگ جوی آمدند****چنان خیره و پوی پوی آمدند
سپه جنب جنبان شد و روز تار****پس اندر فراز آمد و پیش غار
نبیره جهاندار سلم بزرگ****به پیش سپاه اندر آمد چو گرگ
سپاهی به کردار مور و ملخ****نبد دشت پیدا نه کوه و نه شخ
چو برخاست زان لشکر گشن گرد****رخ نامداران ما گشت زرد
من این گرز یک زخم برداشتم****سپه را هم آنجای بگذاشتم
خروشی خروشیدم از پشت زین****که چون آسیا شد بریشان زمین
دل آمد سپه را همه بازجای****سراسر سوی رزم کردند رای
چو بشنید کاکوی آواز من****چنان زخم سرباز کوپال من
بیامد به نزدیک من جنگ ساز****چو پیل ژیان با کمند دراز
مرا خواست کارد به خم کمند****چو دیدم خمیدم ز راه گزند
کمان کیانی گرفتم به چنگ****به پیکان پولاد و تیر خدنگ
عقاب تکاور برانگیختم****چو آتش بدو بر تبر ریختم
گمانم چنان بد که سندان سرش****که شد دوخته مغز تا مغفرش
نگه کردم از گرد چون پیل مست****برآمد یکی تیغ هندی به دست
چنان آمدم شهریارا گمان****کزو کوه زنهار خواهد بجان
وی اندر شتاب و من اندر درنگ****همی جستمش تا کی آید به چنگ
چو آمد به نزدیک من سرفراز****من از چرمه چنگال کردم دراز
گرفتم کمربند مرد دلیر****ز زین برگسستم بکردار شیر
زدم بر زمین بر چو پیل ژیان****بدین آهنین دست و گردی میان
چو افگنده شد شاه زین گونه خوار****سپه روی برگشت از کارزار
نشیب و فراز بیابان و کوه****به هر سو شده مردمان هم گروه
سوار و پیاده ده و دو هزار****فگنده پدید آمد اندر شمار
چو بشنید گفتار سالار شاه****برافراخت تا ماه فرخ کلاه
چو روز از شب آمد بکوشش ستوه****ستوهی گرفته فرو شد به کوه
می و مجلس آراست و شد شادمان****جهان پاک دید از بد بدگمان
به بگماز کوتاه کردند شب****به یاد سپهبد گشادند لب
چو شب روز شد پردهٔ بارگاه****گشادند و دادند زی شاه راه
بیامد سپهدار سام سترگ****به نزد منوچهر شاه بزرگ
چنی گفت با سام شاه جهان****کز ایدر برو با گزیده مهان
به هندوستان آتش اندر فروز****همه کاخ مهراب و کابل بسوز
نباید که او یابد از بد رها****که او ماند از بچهٔ اژدها
زمان تا زمان زو برآید خروش****شود رام گیتی پر از جنگ و جوش
هر آنکس که پیوستهٔ او بود****بزرگان که در دستهٔ او بود
سر از تن جدا کن زمین را بشوی****ز پیوند ضحاک و خویشان اوی
چنین داد پاسخ که ایدون کنم****که کین از دل شاه بیرون کنم
ببوسید تخت و بمالید روی****بران نامور مهر انگشت اوی
سوی خانه بنهاد سر با سپاه****بدان باد پایان جوینده راه

بخش ۱۵

به مهراب و دستان رسید این سخن****که شاه و سپهبد فگندند بن
خروشان ز کابل همی رفت زال****فروهشته لفج و برآورده یال
همی گفت اگر اژدهای دژم****بیاید که گیتی بسوزد به دم
چو کابلستان را بخواهد بسود****نخستین سر من بباید درود
به پیش پدر شد پر از خون جگر****پر اندیشه دل پر ز گفتار سر
چو آگاهی آمد به سام دلیر****که آمد ز ره بچهٔ نره شیر
همه لشکر از جای برخاستند****درفش فریدون بیاراستند
پذیره شدن را تبیره زدند****سپاه و سپهبد پذیره شدند
همه پشت پیلان به رنگین درفش****بیاراسته سرخ و زرد و بنفش
چو روی پدر دید دستان سام****پیاده شد از اسپ و بگذارد گام
بزرگان پیاده شدند از دو روی****چه سالارخواه و چه سالارجوی
زمین را ببوسید زال دلیر****سخن گفت با او پدر نیز دیر
نشست از بر تازی اسپ سمند****چو زرین درخشنده کوهی بلند
بزرگان همه پیش او آمدند****به تیمار و با گفت و گو آمدند
که آزرده گشتست بر تو پدر****یکی پوزش آور مکش هیچ سر
چنین داد پاسخ کزین باک نیست****سرانجام آخر به جز خاک نیست
پدر گر به مغز اندر آرد خرد****همانا سخن بر سخن نگذرد
و گر برگشاید زبان را به خشم****پس از شرمش آب اندر آرم به چشم
چنین تا به درگاه سام آمدند****گشاده‌دل و شادکام آمدند
فرود آمد از باره سام سوار****هم اندر زمان زال را داد بار
چو زال اندر آمد به پیش پدر****زمین را ببوسید و گسترد بر
یکی آفرین کرد بر سام گرد****وزاب دو نرگس همی گل سترد
که بیدار دل پهلوان شاد باد****روانش گرایندهٔ داد باد
ز تیغ تو الماس بریان شود****زمین روز جنگ از تو گریان شود
کجا دیزهٔ تو چمد روز جنگ****شتاب آید اندر سپاه درنگ
سپهری کجا باد گرز تو دید****همانا ستاره نیارد کشید
زمین نسپرد شیر با داد تو****روان و خرد کشته بنیاد تو
همه مردم از داد تو شادمان****ز تو داد یابد زمین و زمان
مگر من که از داد بی‌بهره‌ام****و گرچه به پیوند تو شهره‌ام
یکی مرغ پرورده‌ام خاک خورد****به گیتی مرا نیست با کس نبرد
ندانم همی خویشتن را گناه****که بر من کسی را بران هست راه
مگر آنکه سام یلستم پدر****و گر هست با این نژادم هنر
ز مادر بزادم بینداختی****به کوه اندرم جایگه ساختی
فگندی به تیمار زاینده را****به آتش سپردی فزاینده را
ترا با جهان آفرین نیست جنگ****که از چه سیاه و سپیدست رنگ
کنون کم جهان آفرین پرورید****به چشم خدایی به من بنگرید
ابا گنج و با تخت و گرز گران****ابا رای و با تاج و تخت و سران
نشستم به کابل به فرمان تو****نگه داشتم رای و پیمان تو
که گر کینه جویی نیازارمت****درختی که کشتی به بار آرمت
ز مازندران هدیه این ساختی****هم از گرگساران بدین تاختی
که ویران کنی خان آباد من****چنین داد خواهی همی داد من
من اینک به پیش تو استاده‌ام****تن بنده خشم ترا داده‌ام
به اره میانم بدو نیم کن****ز کابل مپیمای با من سخن
سپهبد چو بشنید گفتار زال****برافراخت گوش و فرو برد یال
بدو گفت آری همینست راست****زبان تو بر راستی بر گواست
همه کار من با تو بیداد بود****دل دشمنان بر تو بر شاد بود
ز من آرزو خود همین خواستی****به تنگی دل از جای برخاستی
مشو تیز تا چارهٔ کار تو****بسازم کنون نیز بازار تو
یکی نامه فرمایم اکنون به شاه****فرستم به دست تو ای نیک‌خواه
سخن هر چه باید به یاد آورم****روان و دلش سوی داد آورم
اگر یار باشد جهاندار ما****به کام تو گردد همه کار ما
نویسنده را پیش بنشاندند****ز هر در سخنها همی راندند
سرنامه کرد آفرین خدای****کجا هست و باشد همیشه به جای
ازویست نیک و بد و هست و نیست****همه بندگانیم و ایزد یکیست
هر آن چیز کو ساخت اندر بوش****بران است چرخ روان را روش
خداوند کیوان و خورشید و ماه****وزو آفرین بر منوچهر شاه
به رزم اندرون زهر تریاک سوز****به بزم اندرون ماه گیتی فروز
گراینده گرز و گشاینده شهر****ز شادی به هر کس رساننده بهر
کشنده درفش فریدون به جنگ****کشنده سرافراز جنگی پلنگ
ز باد عمود تو کوه بلند****شود خاک نعل سرافشان سمند
همان از دل پاک و پاکیزه کیش****به آبشخور آری همی گرگ و میش
یکی بنده‌ام من رسیده به جای****به مردی بشست اندر آورده پای
همی گرد کافور گیرد سرم****چنین کرد خورشید و ماه افسرم
ببستم میان را یکی بنده‌وار****ابا جاودان ساختم کارزار
عنان پیچ و اسپ افگن و گرزدار****چو من کس ندیدی به گیتی سوار
بشد آب گردان مازندران****چو من دست بردم به گرز گران
ز من گر نبودی به گیتی نشان****برآورده گردن ز گردن کشان
چنان اژدها کو ز رود کشف****برون آمد و کرد گیتی چو کف
زمین شهر تا شهر پهنای او****همان کوه تا کوه بالای او
جهان را ازو بود دل پر هراس****همی داشتندی شب و روز پاس
هوا پاک دیدم ز پرندگان****همان روی گیتی ز درندگان
ز تفش همی پر کرگس بسوخت****زمین زیر زهرش همی برفروخت
نهنگ دژم بر کشیدی ز آب****به دم درکشیدی ز گردون عقاب
زمین گشت بی‌مردم و چارپای****همه یکسر او را سپردند جای
چو دیدم که اندر جهان کس نبود****که با او همی دست یارست سود
به زور جهاندار یزدان پاک****بیفگندم از دل همه ترس و باک
میان را ببستم به نام بلند****نشستم بران پیل پیکر سمند
به زین اندرون گرزهٔ گاوسر****به بازو کمان و به گردن سپر
برفتم بسان نهنگ دژم****مرا تیز چنگ و ورا تیز دم
مرا کرد پدرود هرکو شنید****که بر اژدها گرز خواهم کشید
ز سر تا به دمش چو کوه بلند****کشان موی سر بر زمین چون کمند
زبانش بسان درختی سیاه****ز فر باز کرده فگنده به راه
چو دو آبگیرش پر از خون دو چشم****مرا دید غرید و آمد به خشم
گمانی چنان بردم ای شهریار****که دارم مگر آتش اندر کنار
جهان پیش چشمم چو دریا نمود****به ابر سیه بر شده تیره دود
ز بانگش بلرزید روی زمین****ز زهرش زمین شد چو دریای چین
برو بر زدم بانگ برسان شیر****چنان چون بود کار مرد دلیر
یکی تیر الماس پیکان خدنگ****به چرخ اندرون راندم بی‌درنگ
چو شد دوخته یک کران از دهانش****بماند از شگفتی به بیرون زبانش
هم اندر زمان دیگری همچنان****زدم بر دهانش بپیچید ازان
سدیگر زدم بر میان زفرش****برآمد همی جوی خون از جگرش
چو تنگ اندر آورد با من زمین****برآهختم این گاوسر گرزکین
به نیروی یزدان گیهان خدای****برانگیختم پیلتن را ز جای
زدم بر سرش گرزهٔ گاو چهر****برو کوه بارید گفتی سپهر
شکستم سرش چون تن ژنده پیل****فرو ریخت زو زهر چون رود نیل
به زخمی چنان شد که دیگر نخاست****ز مغزش زمین گشت باکوه راست
کشف رود پر خون و زرداب شد****زمین جای آرامش و خواب شد
همه کوهساران پر از مرد و زن****همی آفرین خواندندی بمن
جهانی بران جنگ نظاره بود****که آن اژدها زشت پتیاره بود
مرا سام یک زخم ازان خواندند****جهان زر و گوهر برافشاندند
چو زو بازگشتم تن روشنم****برهنه شد از نامور جوشنم
فرو ریخت از باره بر گستوان****وزین هست هر چند رانم زیان
بران بوم تا سالیان بر نبود****جز از سوخته خار خاور نبود
چنین و جزین هر چه بودیم رای****سران را سرآوردمی زیر پای
کجا من چمانیدمی بادپای****بپرداختی شیر درنده جای
کنون چند سالست تا پشت زین****مرا تختگاه است و اسپم زمین
همه گرگساران و مازنداران****به تو راست کردم به گرز گران
نکردم زمانی برو بوم یاد****ترا خواستم راد و پیروز و شاد
کنون این برافراخته یال من****همان زخم کوبنده کوپال من
بدان هم که بودی نماند همی****بر و گردگاهم خماند همی
کمندی بینداخت از دست شست****زمانه مرا باژگونه ببست
سپردیم نوبت کنون زال را****که شاید کمربند و کوپال را
یکی آرزو دارد اندر نهان****بیاید بخواهد ز شاه جهان
یکی آرزو کان به یزدان نکوست****کجا نیکویی زیر فرمان اوست
نکردیم بی‌رای شاه بزرگ****که بنده نباید که باشد سترگ
همانا که با زال پیمان من****شنیدست شاه جهان‌بان من
که از رای او سر نپیچم به هیچ****درین روزها کرد زی من بسیچ
به پیش من آمد پر از خون رخان****همی چاک چاک آمدش ز استخوان
مرا گفت بردار آمل کنی****سزاتر که آهنگ کابل کنی
چو پروردهٔ مرغ باشد به کوه****نشانی شده در میان گروه
چنان ماه بیند به کابلستان****چو سرو سهی بر سرش گلستان
چو دیوانه گردد نباشد شگفت****ازو شاه را کین نباید گرفت
کنون رنج مهرش به جایی رسید****که بخشایش آرد هر آن کش بدید
ز بس درد کو دید بر بی‌گناه****چنان رفت پیمان که بشنید شاه
گسی کردمش با دلی مستمند****چو آید به نزدیک تخت بلند
همان کن که با مهتری در خورد****ترا خود نیاموخت باید خرد
چو نامه نوشتند و شد رای راست****ستد زود دستان و بر پای خاست
چو خورشید سر سوی خاور نهاد****نخفت و نیاسود تا بامداد
چو آن جامه‌ها سوده بفگند شب****سپیده بخندید و بگشاد لب
بیامد به زین اندر آورد پای****برآمد خروشیدن کره نای
به سوی شهنشاه بنهاد روی****ابا نامهٔ سام آزاده خوی

بخش ۱۶

چو در کابل این داستان فاش گشت****سر مرزبان پر ز پرخاش گشت
برآشفت و سیندخت را پیش خواند****همه خشم رودابه بر وی براند
بدو گفت کاکنون جزین رای نیست****که با شاه گیتی مرا پای نیست
که آرمت با دخت ناپاک تن****کشم زارتان بر سر انجمن
مگر شاه ایران ازین خشم و کین****برآساید و رام گردد زمین
به کابل که با سام یارد چخید****ازان زخم گرزش که یارد چشید
چو بشنید سیندخت بنشست پست****دل چاره‌جوی اندر اندیشه بست
یکی چاره آورد از دل به جای****که بد ژرف بین و فزاینده رای
وزان پس دوان دست کرده به کش****بیامد بر شاه خورشید فش
بدو گفت بشنو ز من یک سخن****چو دیگر یکی کامت آید بکن
ترا خواسته گر ز بهر تنست****ببخش و بدان کین شب آبستنست
اگر چند باشد شب دیریاز****برو تیرگی هم نماند دراز
شود روز چون چشمه روشن شود****جهان چون نگین بدخشان شود
بدو گفت مهراب کز باستان****مزن در میان یلان داستان
بگو آنچه دانی و جان را بکوش****وگر چادر خون به تن بر بپوش
بدو گفت سیندخت کای سرفراز****بود کت به خونم نیاید نیاز
مرا رفت باید به نزدیک سام****زبان برگشایم چو تیغ از نیام
بگویم بدو آنچه گفتن سزد****خرد خام گفتارها را پزد
ز من رنج جان و ز تو خواسته****سپردن به من گنج آراسته
بدو گفت مهراب بستان کلید****غم گنج هرگز نباید کشید
پرستنده و اسپ و تخت و کلاه****بیارای و با خویشتن بر به راه
مگر شهر کابل نسوزد به ما****چو پژمرده شد برفروزد به ما
چین گفت سیندخت کای نامدار****به جای روان خواسته خواردار
نباید که چون من شوم چاره‌جوی****تو رودابه را سختی آری به روی
مرا در جهان انده جان اوست****کنون با توم روز پیمان اوست
ندارم همی انده خویشتن****ازویست این درد و اندوه من
یکی سخت پیمان ستد زو نخست****پس آنگه به مردی ره چاره جست
بیاراست تن را به دیبا و زر****به در و به یاقوت پرمایه سر
پس از گنج زرش ز بهر نثار****برون کرد دینار چون سی‌هزار
به زرین ستام آوریدند سی****از اسپان تازی و از پارسی
ابا طوق زرین پرستنده شست****یکی جام زر هر یکی را به دست
پر از مشک و کافور و یاقوت و زر****ز پیروزهٔ چند چندی گهر
چهل جامه دیبای پیکر به زر****طرازش همه گونه گونه گهر
به زرین و سیمین دوصد تیغ هند****جزان سی به زهراب داده پرند
صد اشتر همه مادهٔ سرخ موی****صد استر همه بارکش راه جوی
یکی تاج پرگوهر شاهوار****ابا طوق و با یاره و گوشوار
بسان سپهری یکی تخت زر****برو ساخته چند گونه گهر
برش خسروی بیست پهنای او****چو سیصد فزون بود بالای او
وزان ژنده‌پیلان هندی چهار****همه جامه و فرش کردند بار

بخش ۱۷

چو شد ساخته کار خود بر نشست****چو گردی به مردی میان را ببست
یکی ترگ رومی به سر بر نهاد****یکی باره زیراندرش همچو باد
بیامد گرازان به درگاه سام****نه آواز داد و نه برگفت نام
به کار آگهان گفت تا ناگهان****بگویند با سرفراز جهان
که آمد فرستاده‌ای کابلی****به نزد سپهبد یل زابلی
ز مهراب گرد آوریده پیام****به نزد سپهبد جهانگیر سام
بیامد بر سام یل پرده‌دار****بگفت و بفرمود تا داد بار
فرود آمد از اسپ سیندخت و رفت****به پیش سپهبد خرامید تفت
زمین را ببوسید و کرد آفرین****ابر شاه و بر پهلوان زمین
نثار و پرستنده و اسپ و پیل****رده بر کشیده ز در تا دو میل
یکایک همه پیش سام آورید****سر پهلوان خیره شد کان بدید
پر اندیشه بنشست برسان مست****بکش کرده دست و سرافگنده پست
که جایی کجا مایه چندین بود****فرستادن زن چه آیین بود
گراین خواسته زو پذیرم همه****ز من گردد آزرده شاه رمه
و گر بازگردانم از پیش زال****برآرد به کردار سیمرغ بال
برآورد سر گفت کاین خواسته****غلامان و پیلان آراسته
برید این به گنجور دستان دهید****به نام مه کابلستان دهید
پری روی سیندخت بر پیش سام****زبان کرد گویا و دل شادکام
چو آن هدیه‌ها را پذیرفته دید****رسیده بهی و بدی رفته دید
سه بت روی با او به یک جا بدند****سمن پیکر و سرو بالا بدند
گرفته یکی جام هر یک به دست****بفرمود کامد به جای نشست
به پیش سپهبد فرو ریختند****همه یک به دیگر برآمیختند
چو با پهلوان کار بر ساختند****ز بیگانه خانه بپرداختند
چنین گفت سیندخت با پهلوان****که با رای تو پیر گردد جوان
بزرگان ز تو دانش آموختند****به تو تیرگیها برافروختند
به مهر تو شد بسته دست بدی****به گرزت گشاده ره ایزدی
گنهکار گر بود مهراب بود****ز خون دلش دیده سیراب بود
سر بیگناهان کابل چه کرد****کجا اندر آورد باید بگرد
همه شهر زنده برای تواند****پرستنده و خاک پای تواند
ازان ترس کو هوش و زور آفرید****درخشنده ناهید و هور آفرید
نیاید چنین کارش از تو پسند****میان را به خون ریختن در مبند
بدو سام یل گفت با من بگوی****ازان کت بپرسم بهانه مجوی
تو مهراب را کهتری گر همال****مر آن دخت او را کجا دید زال
به روی و به موی و به خوی و خرد****به من گوی تا باکی اندر خورد
ز بالا و دیدار و فرهنگ اوی****بران سان که دیدی یکایک بگوی
بدو گفت سیندخت کای پهلوان****سر پهلوانان و پشت گوان
یکی سخت پیمانت خواهم نخست****که لرزان شود زو بر و بوم و رست
که از تو نیاید به جانم گزند****نه آنکس که بر من بود ارجمند
مرا کاخ و ایوان آباد هست****همان گنج و خویشان و بنیاد هست
چو ایمن شوم هر چه گویی بگوی****بگویم بجویم بدین آب روی
نهفته همه گنج کابلستان****بکوشم رسانم به زابلستان
جزین نیز هر چیز کاندر خورد****بیبد ز من مهتر پر خرد
گرفت آن زمان سام دستش به دست****ورا نیک بنواخت و پیمان ببست
چو بشنید سیندخت سوگند او****همان راست گفتار و پیوند او
زمین را ببوسید و بر پای خاست****بگفت آنچه اندر نهان بود راست
که من خویش ضحاکم ای پهلوان****زن گرد مهراب روشن روان
همان مام رودابهٔ ماه روی****که دستان همی جان فشاند بروی
همه دودمان پیش یزدان پاک****شب تیره تا برکشد روز چاک
همی بر تو بر خواندیم آفرین****همان بر جهاندار شاه زمین
کنون آمدم تا هوای تو چیست****ز کابل ترا دشمن و دوست کیست
اگر ما گنهکار و بدگوهریم****بدین پادشاهی نه اندر خوریم
من اینک به پیش توام مستمند****بکش گر کشی ور ببندی ببند
دل بیگناهان کابل مسوز****کجا تیره روز اندر آید به روز
سخنها چو بشنید ازو پهلوان****زنی دید با رای و روشن روان
به رخ چون بهار و به بالا چو سرو****میانش چو غرو و به رفتن تذرو
چنین داد پاسخ که پیمان من****درست است اگر بگسلد جان من
تو با کابل و هر که پیوند تست****بمانید شادان دل و تن‌درست
بدین نیز همداستانم که زال****ز گیتی چو رودابه جوید همال
شما گرچه از گوهر دیگرید****همان تاج و اورنگ را در خورید
چنین است گیتی وزین ننگ نیست****ابا کردگار جهان جنگ نیست
چنان آفریند که آیدش رای****نمانیم و ماندیم با های های
یکی بر فراز و یکی در نشیب****یکی با فزونی یکی با نهیب
یکی از فزایش دل آراسته****ز کمی دل دیگری کاسته
یکی نامه با لابهٔ دردمند****نبشتم به نزدیک شاه بلند
به نزد منوچهر شد زال زر****چنان شد که گفتی برآورده پر
به زین اندر آمد که زین را ندید****همان نعل اسپش زمین را ندید
بدین زال را شاه پاسخ دهد****چو خندان شود رای فرخ نهد
که پروردهٔ مرغ بی‌دل شدست****از آب مژه پای در گل شدست
عروس ار به مهر اندرون همچو اوست****سزد گر برآیند هر دو ز پوست
یکی روی آن بچهٔ اژدها****مرا نیز بنمای و بستان بها
بدو گفت سیندخت اگر پهلوان****کند بنده را شاد و روشن روان
چماند به کاخ من اندر سمند****سرم بر شود به آسمان بلند
به کابل چنو شهریار آوریم****همه پیش او جان نثار آوریم
لب سام سیندخت پرخنده دید****همه بیخ کین از دلش کنده دید
نوندی دلاور به کردار باد****برافگند و مهراب را مژده داد
کز اندیشهٔ بد مکن یاد هیچ****دلت شاد کن کار مهمان بسیچ
من اینک پس نامه اندر دمان****بیایم نجویم به ره بر زمان
دوم روز چون چشمهٔ آفتاب****بجنیبد و بیدار شد سر ز خواب
گرانمایه سیندخت بنهاد روی****به درگاه سالار دیهیم جوی
روارو برآمد ز درگاه سام****مه بانوان خواندندش به نام
بیامد بر سام و بردش نماز****سخن گفت بااو زمانی دراز
به دستوری بازگشتن به جای****شدن شادمان سوی کابل خدای
دگر ساختن کار مهمان نو****نمودن به داماد پیمان نو
ورا سام یل گفت برگرد و رو****بگو آنچه دیدی به مهراب گو
سزاوار او خلعت آراستند****ز گنج آنچه پرمایه‌تر خواستند
بکابل دگر سام را هر چه بود****ز کاخ و زباغ و زکشت و درود
دگر چارپایان دوشیدنی****ز گستردنی هم ز پوشیدنی
به سیندخت بخشید و دستش بدست****گرفت و یک نیز پیمان ببست
پذیرفت مر دخت او را بزال****که باشند هر دو بشادی همال
سرافراز گردی و مردی دویست****بدو داد و گفتش که ایدر مایست
به کابل بباش و به شادی بمان****ازین پس مترس از بد بدگمان
شگفته شد آن روی پژمرده ماه****به نیک اختری برگرفتند راه

بخش ۱۸

پس آگاهی آمد سوی شهریار****که آمد ز ره زال سام سوار
پذیره شدندش همه سرکشان****که بودند در پادشاهی نشان
چو آمد به نزدیکی بارگاه****سبک نزد شاهش گشادند راه
چو نزدیک شاه اندر آمد زمین****ببوسید و بر شاه کرد آفرین
زمانی همی داشت بر خاک روی****بدو داد دل شاه آزرمجوی
بفرمود تا رویش از خاک خشک****ستردند و بر وی پراگند مشک
بیامد بر تخت شاه ارجمند****بپرسید ازو شهریار بلند
که چون بودی ای پهلو راد مرد****بدین راه دشوار با باد و گرد
به فر تو گفتا همه بهتریست****ابا تو همه رنج رامشگریست
ازو بستد آن نامهٔ پهلوان****بخندید و شد شاد و روشن روان
چو بر خواند پاسخ چنین داد باز****که رنجی فزودی به دل بر دراز
ولیکن بدین نامهٔ دلپذیر****که بنوشت با درد دل سام پیر
اگر چه مرا هست ازین دل دژم****برانم که نندیشم از بیش و کم
بسازم برآرم همه کام تو****گر اینست فرجام آرام تو
تو یک چند اندر به شادی به پای****که تا من به کارت زنم نیک رای
ببردند خوالیگران خوان زر****شهنشاه بنشست با زال زر
بفرمود تا نامداران همه****نشستند بر خوان شاه رمه
چو از خوان خسرو بپرداختند****به تخت دگر جای می‌ساختند
چو می خورده شد نامور پور سام****نشست از بر اسپ زرین ستام
برفت و بپیمود بالای شب****پر اندیشه دل پر ز گفتار لب
بیامد به شبگیر بسته کمر****به پیش منوچهر پیروزگر
برو آفرین کرد شاه جهان****چو برگشت بستودش اندر نهان

بخش ۱۹

بفرمود تا موبدان و ردان****ستاره‌شناسان و هم بخردان
کنند انجمن پیش تخت بلند****به کار سپهری پژوهش کنند
برفتند و بردند رنج دراز****که تا با ستاره چه دارند راز
سه روز اندران کارشان شد درنگ****برفتند با زیج رومی به چنگ
زبان بر گشادند بر شهریار****که کردیم با چرخ گردان شمار
چنین آمد از داد اختر پدید****که این آب روشن بخواهد دوید
ازین دخت مهراب و از پور سام****گوی پر منش زاید و نیک نام
بود زندگانیش بسیار مر****همش زور باشد هم آیین و فر
همش برز باشد همش شاخ و یال****به رزم و به بزمش نباشد همال
کجا بارهٔ او کند موی تر****شود خشک همرزم او را جگر
عقاب از بر ترگ او نگذرد****سران جهان را بکس نشمرد
یکی برز بالا بود فرمند****همه شیر گیرد به خم کمند
هوا را به شمشیر گریان کند****بر آتش یکی گور بریان کند
کمر بستهٔ شهریاران بود****به ایران پناه سواران بود

بخش ۲

کنون پرشگفتی یکی داستان****بپیوندم از گفتهٔ باستان
نگه کن که مر سام را روزگار****چه بازی نمود ای پسر گوش دار
نبود ایچ فرزند مرسام را****دلش بود جویندهٔ کام را
نگاری بد اندر شبستان اوی****ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی
از آن ماهش امید فرزند بود****که خورشید چهر و برومند بود
ز سام نریمان همو بارداشت****ز بارگران تنش آزار داشت
ز مادر جدا شد بران چند روز****نگاری چو خورشید گیتی فروز
به چهره چنان بود تابنده شید****ولیکن همه موی بودش سپید
پسر چون ز مادر بران گونه زاد****نکردند یک هفته بر سام یاد
شبستان آن نامور پهلوان****همه پیش آن خرد کودک نوان
کسی سام یل را نیارست گفت****که فرزند پیر آمد از خوب جفت
یکی دایه بودش به کردار شیر****بر پهلوان اندر آمد دلیر
که بر سام یل روز فرخنده باد****دل بدسگالان او کنده باد
پس پردهٔ تو در ای نامجوی****یکی پور پاک آمد از ماه روی
تنش نقرهٔ سیم و رخ چون بهشت****برو بر نبینی یک اندام زشت
از آهو همان کش سپیدست موی****چنین بود بخش تو ای نامجوی
فرود آمد از تخت سام سوار****به پرده درآمد سوی نوبهار
چو فرزند را دید مویش سپید****ببود از جهان سر به سر ناامید
سوی آسمان سربرآورد راست****ز دادآور آنگاه فریاد خواست
که ای برتر از کژی و کاستی****بهی زان فزاید که تو خواستی
اگر من گناهی گران کرده‌ام****وگر کیش آهرمن آورده‌ام
به پوزش مگر کردگار جهان****به من بر ببخشاید اندر نهان
بپیچد همی تیره جانم ز شرم****بجوشد همی در دلم خون گرم
چو آیند و پرسند گردنکشان****چه گویم ازین بچهٔ بدنشان
چه گویم که این بچهٔ دیو چیست****پلنگ و دورنگست و گرنه پریست
ازین ننگ بگذارم ایران زمین****نخواهم برین بوم و بر آفرین
بفرمود پس تاش برداشتند****از آن بوم و بر دور بگذاشتند
بجایی که سیمرغ را خانه بود****بدان خانه این خرد بیگانه بود
نهادند بر کوه و گشتند باز****برآمد برین روزگاری دراز
چنان پهلوان زادهٔ بیگناه****ندانست رنگ سپید از سیاه
پدر مهر و پیوند بفگند خوار****جفا کرد بر کودک شیرخوار
یکی داستان زد برین نره شیر****کجا بچه را کرده بد شیر سیر
که گر من ترا خون دل دادمی****سپاس ایچ بر سرت ننهادمی
که تو خود مرا دیده و هم دلی****دلم بگسلد گر زمن بگسلی
چو سیمرغ را بچه شد گرسنه****به پرواز بر شد دمان از بنه
یکی شیرخواره خروشنده دید****زمین را چو دریای جوشنده دید
ز خاراش گهواره و دایه خاک****تن از جامه دور و لب از شیر پاک
به گرد اندرش تیره خاک نژند****به سر برش خورشید گشته بلند
پلنگش بدی کاشکی مام و باب****مگر سایه‌ای یافتی ز آفتاب
فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ****بزد برگرفتش از آن گرم سنگ
ببردش دمان تا به البرز کوه****که بودش بدانجا کنام و گروه
سوی بچگان برد تا بشکرند****بدان نالهٔ زار او ننگرند
ببخشود یزدان نیکی‌دهش****کجا بودنی داشت اندر بوش
نگه کرد سیمرغ با بچگان****بران خرد خون از دو دیده چکان
شگفتی برو بر فگندند مهر****بماندند خیره بدان خوب چهر
شکاری که نازکتر آن برگزید****که بی‌شیر مهمان همی خون مزید
بدین گونه تا روزگاری دراز****برآورد داننده بگشاد راز
چو آن کودک خرد پر مایه گشت****برآن کوه بر روزگاری گذشت
یکی مرد شد چون یکی زاد سرو****برش کوه سیمین میانش چو غرو
نشانش پراگنده شد در جهان****بد و نیک هرگز نماند نهان
به سام نریمان رسید آگهی****از آن نیک پی پور با فرهی
شبی از شبان داغ دل خفته بود****ز کار زمانه برآشفته بود
چنان دید در خواب کز هندوان****یکی مرد بر تازی اسپ دوان
ورا مژده دادی به فرزند او****بران برز شاخ برومند او
چو بیدار شد موبدان را بخواند****ازین در سخن چندگونه براند
چه گویید گفت اندرین داستان****خردتان برین هست همداستان
هر آنکس که بودند پیر و جوان****زبان برگشادند بر پهلوان
که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ****چه ماهی به دریا درون با نهنگ
همه بچه را پروراننده‌اند****ستایش به یزدان رساننده‌اند
تو پیمان نیکی دهش بشکنی****چنان بی‌گنه بچه را بفگنی
بیزدان کنون سوی پوزش گرای****که اویست بر نیکویی رهنمای
چو شب تیره شد رای خواب آمدش****از اندیشهٔ دل شتاب آمدش
چنان دید در خواب کز کوه هند****درفشی برافراشتندی بلند
جوانی پدید آمدی خوب روی****سپاهی گران از پس پشت اوی
بدست چپش بر یکی موبدی****سوی راستش نامور بخردی
یکی پیش سام آمدی زان دو مرد****زبان بر گشادی بگفتار سرد
که ای مرد بیباک ناپاک رای****دل و دیده شسته ز شرم خدای
ترا دایه گر مرغ شاید همی****پس این پهلوانی چه باید همی
گر آهوست بر مرد موی سپید****ترا ریش و سرگشت چون خنگ بید
پس از آفریننده بیزار شو****که در تنت هر روز رنگیست نو
پسر گر به نزدیک تو بود خوار****کنون هست پروردهٔ کردگار
کزو مهربانتر ورا دایه نیست****ترا خود به مهر اندرون مایه نیست
به خواب اندرون بر خروشید سام****چو شیر ژیان کاندر آید به دام
چو بیدار شد بخردانرا بخواند****سران سپه را همه برنشاند
بیامد دمان سوی آن کوهسار****که افگندگان را کند خواستار
سراندر ثریا یکی کوه دید****که گفتی ستاره بخواهد کشید
نشیمی ازو برکشیده بلند****که ناید ز کیوان برو بر گزند
فرو برده از شیز و صندل عمود****یک اندر دگر ساخته چوب عود
بدان سنگ خارا نگه کرد سام****بدان هیبت مرغ و هول کنام
یکی کاخ بد تارک اندر سماک****نه از دست رنج و نه از آب و خاک
ره بر شدن جست و کی بود راه****دد و دام را بر چنان جایگاه
ابر آفریننده کرد آفرین****بمالید رخسارگان بر زمین
همی گفت کای برتر از جایگاه****ز روشن روان و ز خورشید و ماه
گرین کودک از پاک پشت منست****نه از تخم بد گوهر آهرمنست
از این بر شدن بنده را دست گیر****مرین پر گنه را تو اندرپذیر
چنین گفت سیمرغ با پور سام****که ای دیده رنج نشیم و کنام
پدر سام یل پهلوان جهان****سرافرازتر کس میان مهان
بدین کوه فرزند جوی آمدست****ترا نزد او آب روی آمدست
روا باشد اکنون که بردارمت****بی‌آزار نزدیک او آرمت
به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت****که سیر آمدستی همانا ز جفت
نشیم تو رخشنده گاه منست****دو پر تو فر کلاه منست
چنین داد پاسخ که گر تاج و گاه****ببینی و رسم کیانی کلاه
مگر کاین نشیمت نیاید به کار****یکی آزمایش کن از روزگار
ابا خویشتن بر یکی پر من****خجسته بود سایهٔ فر من
گرت هیچ سختی بروی آورند****ور از نیک و بد گفت‌وگوی آورند
برآتش برافگن یکی پر من****ببینی هم اندر زمان فر من
که در زیر پرت بپرورده‌ام****ابا بچگانت برآورده‌ام
همان گه بیایم چو ابر سیاه****بی‌آزارت آرم بدین جایگاه
فرامش مکن مهر دایه ز دل****که در دل مرا مهر تو دلگسل
دلش کرد پدرام و برداشتش****گرازان به ابر اندر افراشتش
ز پروازش آورد نزد پدر****رسیده به زیر برش موی سر
تنش پیلوار و به رخ چون بهار****پدر چون بدیدش بنالید زار
فرو برد سر پیش سیمرغ زود****نیایش همی بفرین برفزود
سراپای کودک همی بنگرید****همی تاج و تخت کئی را سزید
برو و بازوی شیر و خورشید روی****دل پهلوان دست شمشیر جوی
سپیدش مژه دیدگان قیرگون****چو بسد لب و رخ به مانند خون
دل سام شد چون بهشت برین****بران پاک فرزند کرد آفرین
به من ای پسر گفت دل نرم کن****گذشته مکن یاد و دل گرم کن
منم کمترین بنده یزدان پرست****ازان پس که آوردمت باز دست
پذیرفته‌ام از خدای بزرگ****که دل بر تو هرگز ندارم سترگ
بجویم هوای تو ازنیک و بد****ازین پس چه خواهی تو چونان سزد
تنش را یکی پهلوانی قبای****بپوشید و از کوه بگزارد پای
فرود آمد از کوه و بالای خواست****همان جامهٔ خسرو آرای خواست
سپه یکسره پیش سام آمدند****گشاده دل و شادکام آمدند
تبیره‌زنان پیش بردند پیل****برآمد یکی گرد مانند نیل
خروشیدن کوس با کرنای****همان زنگ زرین و هندی درای
سواران همه نعره برداشتند****بدان خرمی راه بگذاشتند
چو اندر هوا شب علم برگشاد****شد آن روی رومیش زنگی نژاد
بران دشت هامون فرود آمدند****بخفتند و یکبار دم بر زدند
چو بر چرخ گردان درفشنده شید****یکی خیمه زد از حریر سپید
به شادی به شهر اندرون آمدند****ابا پهلوانی فزون آمدند

بخش ۲۰

چنین گفت پس شاه گردن فراز****کزین هر چه گفتید دارید راز
بخواند آن زمان زال را شهریار****کزو خواست کردن سخن خواستار
بدان تا بپرسند ازو چند چیز****نهفته سخنهای دیرینه نیز
نشستند بیدار دل بخردان****همان زال با نامور موبدان
بپرسید مر زال را موبدی****ازین تیزهش راه بین بخردی
که از ده و دو تای سرو سهی****که رستست شاداب با فرهی
ازان بر زده هر یکی شاخ سی****نگردد کم و بیش در پارسی
دگر موبدی گفت کای سرفراز****دو اسپ گرانمایه و تیزتاز
یکی زان به کردار دریای قار****یکی چون بلور سپید آبدار
بجنبید و هر دو شتابنده‌اند****همان یکدیگر را نیابنده‌اند
سدیگر چنین گفت کان سی سوار****کجا بگذرانند بر شهریار
یکی کم شود باز چون بشمری****همان سی بود باز چون بنگری
چهارم چنین گفت کان مرغزار****که بینی پر از سبزه و جویبار
یکی مرد با تیز داسی بزرگ****سوی مرغزار اندر آید سترگ
همی بدرود آن گیا خشک و تر****نه بردارد او هیچ ازان کار سر
دگر گفت کان برکشیده دو سرو****ز دریای با موج برسان غرو
یکی مرغ دارد بریشان کنام****نشیمش به شام آن بود این به بام
ازین چون بپرد شود برگ خشک****بران بر نشیند دهد بوی مشک
ازان دو همیشه یکی آبدار****یکی پژمریده شده سوگوار
بپرسید دیگر که بر کوهسار****یکی شارستان یافتم استوار
خرامند مردم ازان شارستان****گرفته به هامون یکی خارستان
بناها کشیدند سر تا به ماه****پرستنده گشتند و هم پیشگاه
وزان شارستان شان به دل نگذرد****کس از یادکردن سخن نشمرد
یکی بومهین خیزد از ناگهان****بر و بومشان پاک گردد نهان
بدان شارستان‌شان نیاز آورد****هم اندیشگان دراز آورد
به پرده درست این سخنها بجوی****به پیش ردان آشکارا بگوی
گر این رازها آشکارا کنی****ز خاک سیه مشک سارا کنی

بخش ۲۱

زمانی پر اندیشه شد زال زر****برآورد یال و بگسترد بر
وزان پس به پاسخ زبان برگشاد****همه پرسش موبدان کرد یاد
نخست از ده و دو درخت بلند****که هر یک همی شاخ سی برکشند
به سالی ده و دو بود ماه نو****چو شاه نو آیین ابر گاه نو
به سی روز مه را سرآید شمار****برین سان بود گردش روزگار
کنون آنکه گفتی ز کار دو اسپ****فروزان به کردار آذرگشسپ
سپید و سیاهست هر دو زمان****پس یکدگر تیز هر دو دوان
شب و روز باشد که می‌بگذرد****دم چرخ بر ما همی بشمرد
سدیگر که گفتی که آن سی سوار****کجا برگذشتند بر شهریار
ازان سی سواران یکی کم شود****به گاه شمردن همان سی بود
نگفتی سخن جز ز نقصان ماه****که یک شب کم آید همی گاه گاه
کنون از نیام این سخن برکشیم****دو بن سرو کان مرغ دارد نشیم
ز برج بره تا ترازو جهان****همی تیرگی دارد اندر نهان
چنین تا ز گردش به ماهی شود****پر از تیرگی و سیاهی شود
دو سرو ای دو بازوی چرخ بلند****کزو نیمه شادب و نیمی نژند
برو مرغ پران چو خورشید دان****جهان را ازو بیم و امید دان
دگر شارستان بر سر کوهسار****سرای درنگست و جای قرار
همین خارستان چون سرای سپنج****کزو ناز و گنجست و هم درد و رنج
همی دم زدن بر تو بر بشمرد****هم او برفرازد هم او بشکرد
برآید یکی باد با زلزله****ز گیتی برآید خروش و خله
همه رنج ما ماند زی خارستان****گذر کرد باید سوی شارستان
کسی دیگر از رنج ما برخورد****نپاید برو نیز و هم بگذرد
چنین رفت از آغاز یکسر سخن****همین باشد و نو نگردد کهن
اگر توشه‌مان نیکنامی بود****روانها بران سر گرامی بود
و گر آز ورزیم و پیچان شویم****پدید آید آنگه که بیجان شویم
گر ایوان ما سر به کیوان برست****ازان بهرهٔ ما یکی چادرست
چو پوشند بر روی ما خون و خاک****همه جای بیمست و تیمار و باک
بیابان و آن مرد با تیز داس****کجا خشک و تر زو دل اندر هراس
تر و خشک یکسان همی بدرود****وگر لابه سازی سخن نشنود
دروگر زمانست و ما چون گیا****همانش نبیره همانش نیا
به پیر و جوان یک به یک ننگرد****شکاری که پیش آیدش بشکرد
جهان را چنینست ساز و نهاد****که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ازین در درآید بدان بگذرد****زمانه برو دم همی بشمرد
چو زال این سخنها بکرد آشکار****ازو شادمان شد دل شهریار
به شادی یکی انجمن برشگفت****شهنشاه گیتی زهازه گرفت
یکی جشنگاهی بیاراست شاه****چنان چون شب چارده چرخ ماه
کشیدند می تا جهان تیره گشت****سرمیگساران ز می خیره گشت
خروشیدن مرد بالای گاه****یکایک برآمد ز درگاه شاه
برفتند گردان همه شاد و مست****گرفته یکی دست دیگر به دست
چو برزد زبانه ز کوه آفتاب****سر نامدران برآمد ز خواب
بیامد کمربسته زال دلیر****به پیش شهنشاه چون نره شیر
به دستوری بازگشتن ز در****شدن نزد سالار فرخ پدر
به شاه جهان گفت کای نیکخوی****مرا چهر سام آمدست آرزوی
ببوسیدم ای پایهٔ تخت عاج****دلم گشت روشن بدین برز و تاج
بدو گفت شاه ای جوانمرد گرد****یک امروز نیزت بباید سپرد
ترا بویهٔ دخت مهراب خاست****دلت راهش سام زابل کجاست
بفرمود تا سنج و هندی درای****به میدان گذارند با کره نای
ابا نیزه و گرز و تیر و کمان****برفتند گردان همه شادمان
کمانها گرفتند و تیر خدنگ****نشانه نهادند چون روز جنگ
بپیچید هر یک به چیزی عنان****به گرز و به تیغ و به تیر و سنان
درختی گشن بد به میدان شاه****گذشته برو سال بسیار و ماه
کمان را بمالید دستان سام****برانگیخت اسپ و برآورد نام
بزد بر میان درخت سهی****گذاره شد آن تیر شاهنشهی
هم اندر تگ اسپ یک چوبه تیر****بینداخت و بگذاشت چون نره شیر
سپر برگرفتند ژوپین‌وران****بگشتند با خشتهای گران
سپر خواست از ریدک ترک زال****برانگیخت اسپ و برآورد یال
کمان را بینداخت و ژوپین گرفت****به ژوپین شکار نوآیین گرفت
بزد خشت بر سه سپر گیل‌وار****گشاده به دیگر سو افگند خوار
به گردنکشان گفت شاه جهان****که با او که جوید نبرد از مهان
یکی برگراییدش اندر نبرد****که از تیر و ژوپین برآورد گرد
همه برکشیدند گردان سلیح****بدل خشمناک و زبان پر مزیح
به آورد رفتند پیچان عنان****ابا نیزه و آب داده سنان
چنان شد که مرد اندر آمد به مرد****برانگیخت زال اسپ و برخاست گرد
نگه کرد تا کیست زیشان سوار****عنان پیچ و گردنکش و نامدار
ز گرد اندر آمد بسان نهنگ****گرفتش کمربند او را به چنگ
چنان خوارش از پشت زین برگرفت****که شاه و سپه ماند اندر شگفت
به آواز گفتند گردنکشان****که مردم نبیند کسی زین نشان
هر آن کس که با او بجوید نبرد****کند جامه مادر برو لاژورد
ز شیران نزاید چنین نیز گرد****چه گرد از نهنگانش باید شمرد
خنک سام یل کش چنین یادگار****بماند به گیتی دلیر و سوار
برو آفرین کرد شاه بزرگ****همان نامور مهتران سترگ
بزرگان سوی کاخ شاه آمدند****کمر بسته و با کلاه آمدند
یکی خلعت آراست شاه جهان****که گشتند ازان خیره یکسر مهان
چه از تاج پرمایه و تخت زر****چه از یاره و طوق و زرین کمر
همان جامه‌های گرانمایه نیز****پرستنده و اسپ و هر گونه چیز
به زال سپهبد سپرد آن زمان****همه چیزها از کران تا کران

بخش ۲۲

پس آن نامهٔ سام پاسخ نوشت****شگفتی سخنهای فرخ نوشت
که ای نامور پهلوان دلیر****به هر کار پیروز برسان شیر
نبیند چو تو نیز گردان سپهر****به رزم و به بزم و به رای و به چهر
همان پور فرخنده زال سوار****کزو ماند اندر جهان یادگار
رسید و بدانستم از کام او****همان خواهش و رای و آرام او
برآمد هر آنچ آن ترا کام بود****همان زال را رای و آرام بود
همه آرزوها سپردم بدوی****بسی روزه فرخ شمردم بدوی
ز شیری که باشد شکارش پلنگ****چه زاید جز از شیر شرزه به جنگ
گسی کردمش با دلی شادمان****کزو دور بادا بد بدگمان
برون رفت با فرخی زال زر****ز گردان لشکر برآورده سر
نوندی برافگند نزدیک سام****که برگشتم از شاه دل شادکام
ابا خلعت خسروانی و تاج****همان یاره و طوق و هم تخت عاج
چنان شاد شد زان سخن پهلوان****که با پیر سر شد به نوی جوان
سواری به کابل برافگند زود****به مهراب گفت آن کجا رفته بود
نوازیدن شهریار جهان****وزان شادمانی که رفت از مهان
من اینک چو دستان بر من رسد****گذاریم هر دو چنان چون سزد
چنان شاد شد شاه کابلستان****ز پیوند خورشید زابلستان
که گفتی همی جان برافشاندند****ز هر جای رامشگران خواندند
چو مهراب شد شاد و روشن روان****لبش گشت خندان و دل شادمان
گرانمایه سیندخت را پیش خواند****بسی خوب گفتار با او براند
بدو گفت کای جفت فرخنده رای****بیفروخت از رایت این تیره جای
به شاخی زدی دست کاندر زمین****برو شهریاران کنند آفرین
چنان هم کجا ساختی از نخست****بیاید مر این را سرانجام جست
همه گنج پیش تو آراستست****اگر تخت عاجست اگر خواستست
چو بشنید سیندخت ازو گشت باز****بر دختر آمد سراینده راز
همی مژده دادش به دیدار زال****که دیدی چنان چون بباید همال
زن و مرد را از بلندی منش****سزد گر فرازد سر از سرزنش
سوی کام دل تیز بشتافتی****کنون هر چه جستی همه یافتی
بدو گفت رودابه ای شاه زن****سزای ستایش به هر انجمن
من از خاک پای تو بالین کنم****به فرمانت آرایش دین کنم
ز تو چشم آهرمنان دور باد****دل و جان تو خانهٔ سور باد
چو بشنید سیندخت گفتار اوی****به آرایش کاخ بنهاد روی
بیاراست ایوانها چون بهشت****گلاب و می و مشک و عنبر سرشت
بساطی بیفگند پیکر به زر****زبر جد برو بافته سر به سر
دگر پیکرش در خوشاب بود****که هر دانه‌ای قطره‌ای آب بود
یک ایوان همه تخت زرین نهاد****به آیین و آرایش چین نهاد
همه پیکرش گوهر آگنده بود****میان گهر نقشها کنده بود
ز یاقوت مر تخت را پایه بود****که تخت کیان بود و پرمایه بود
یک ایوان همه جامهٔ رود و می****بیاورده از پارس و اهواز و ری
بیاراست رودابه را چون نگار****پر از جامه و رنگ و بوی بهار
همه کابلستان شد آراسته****پر از رنگ و بوی و پر از خواسته
همه پشت پیلان بیاراستند****ز کابل پرستندگان خواستند
نشستند بر پیل رامشگران****نهاده به سر بر زر افسران
پذیره شدن را بیاراستند****نثارش همه مشک و زر خواستند

بخش ۲۳

همی رند دستان گرفته شتاب****چو پرنده مرغ و چو کشتی برآب
کسی را نبد ز آمدنش آگهی****پذیره نرفتند با فرهی
خروشی برآمد ز پرده سرای****که آمد ز ره زال فرخنده‌رای
پذیره شدش سام یل شادمان****همی داشت اندر برش یک زمان
فرود آمد از باره بوسید خاک****بگفت آن کجا دید و بشنید پاک
نشست از بر تخت پرمایه سام****ابا زال خرم دل و شادکام
سخنهای سیندخت گفتن گرفت****لبش گشت خندان نهفتن گرفت
چنین گفت کامد ز کابل پیام****پیمبر زنی بود سیندخت نام
ز من خواست پیمان و دادم زمان****که هرگز نباشم بدو بدگمان
ز هر چیز کز من به خوبی بخواست****سخنها بران برنهادیم راست
نخست آنکه با ماه کابلستان****شود جفت خورشید زابلستان
دگر آنکه زی او به مهمان شویم****بران دردها پاک درمان شویم
فرستاده‌ای آمد از نزد اوی****که پردخته شد کار بنمای روی
کنون چیست پاسخ فرستاده را****چه گوییم مهراب آزاده را
ز شادی چنان شد دل زال سام****که رنگش سراپای شد لعل فام
چنین داد پاسخ که ای پهلوان****گر ایدون که بینی به روشن روان
سپه رانی و ما به کابل شویم****بگوییم زین در سخن بشنویم
به دستان نگه کرد فرخنده سام****بدانست کورا ازین چیست کام
سخن هر چه از دخت مهراب نیست****به نزدیک زال آن جز از خواب نیست
بفرمود تا زنگ و هندی درای****زدند و گشادند پرده سرای
هیونی برافگند مرد دلیر****بدان تا شود نزد مهراب شیر
بگوید که آمد سپهبد ز راه****ابا زال با پیل و چندی سپاه
فرستاده تازان به کابل رسید****خروشی برآمد چنان چون سزید
چنان شاد شد شاه کابلستان****ز پیوند خورشید زابلستان
که گفتی همی جان برافشاندند****ز هر جای رامشگران خواندند

بخش ۲۴

بزد نای مهراب و بربست کوس****بیاراست لشکر چو چشم خروس
ابا ژنده‌پیلان و رامشگران****زمین شد بهشت از کران تا کران
ز بس گونه گون پرنیانی درفش****چه سرخ و سپید و چه زرد و بنفش
چه آوای نای و چه آوای چنگ****خروشیدن بوق و آوای زنگ
تو گفتی مگر روز انجامش است****یکی رستخیز است گر رامش است
همی رفت ازین گونه تا پیش سام****فرود آمد از اسپ و بگذارد گام
گرفتش جهان پهلوان در کنار****بپرسیدش از گردش روزگار
شه کابلستان گرفت آفرین****چه بر سام و بر زال زر همچنین
نشست از بر بارهٔ تیزرو****چو از کوه سر برکشد ماه نو
یکی تاج زرین نگارش گهر****نهاد از بر تارک زال زر
به کابل رسیدند خندان و شاد****سخنهای دیرینه کردند یاد
همه شهر ز آوای هندی درای****ز نالیدن بربط و چنگ و نای
تو گفتی دد و دام رامشگرست****زمانه به آرایشی دیگرست
بش و یال اسپان کران تا کران****بر اندوده پر مشک و پر زعفران
برون رفت سیندخت با بندگان****میان بسته سیصد پرستندگان
مر آن هر یکی را یکی جام زر****به دست اندرون پر ز مشک و گهر
همه سام را آفرین خواندند****پس از جام گوهر برافشاندند
بدان جشن هر کس که آمد فراز****شد از خواسته یک به یک بی‌نیاز
بخندید و سیندخت را سام گفت****که رودابه را چند خواهی نهفت
بدو گفت سیندخت هدیه کجاست****اگر دیدن آفتابت هواست
چنین داد پاسخ به سیندخت سام****که ازمن بخواه آنچه آیدت کام
برفتند تا خانهٔ زرنگار****کجا اندرو بود خرم بهار
نگه کرد سام اندران ماه روی****یکایک شگفتی بماند اندروی
ندانست کش چون ستاید همی****برو چشم را چون گشاید همی
بفرمود تا رفت مهراب پیش****ببستند عقدی برآیین و کیش
به یک تختشان شاد بنشاندند****عقیق و زبرجد برافشاندند
سر ماه با افسر نام دار****سر شاه با تاج گوهرنگار
بیاورد پس دفتر خواسته****یکی نخست گنج آراسته
برو خواند از گنجها هر چه بود****که گوش آن نیارست گفتی شنود
برفتند از آنجا به جای نشست****ببودند یک هفته با می به دست
وز ایوان سوی باغ رفتند باز****سه هفته به شادی گرفتند ساز
بزرگان کشورش با دست بند****کشیدند بر پیش کاخ بلند
سر ماه سام نریمان برفت****سوی سیستان روی بنهاد تفت
ابا زال و با لشکر و پیل و کوس****زمانه رکاب ورا داد بوس
عماری و بالای و هودج بساخت****یکی مهد تا ماه را در نشاخت
چو سیندخت و مهراب و پیوند خویش****سوی سیستان روی کردند پیش
برفتند شادان دل و خوش منش****پر از آفرین لب ز نیکی کنش
رسیدند پیروز تا نیمروز****چنان شاد و خندان و گیتی فروز
یکی بزم سام آنگهی ساز کرد****سه روز اندران بزم بگماز کرد
پس آنگاه سیندخت آنجا بماند****خود و لشکرش سوی کابل براند
سپرد آن زمان پادشاهی به زال****برون برد لشکر به فرخنده فال
سوی گرگساران شد و باختر****درفش خجسته برافراخت سر
شوم گفت کان پادشاهی مراست****دل و دیده با ما ندارند راست
منوچهر منشور آن شهر بر****مرا داد و گفتا همی دار و خوار
بترسم ز آشوب بد گوهران****به ویژه ز گردان مازنداران
بشد سام یکزخم و بنشست زال****می و مجلس آراست و بفراخت یال

بخش ۲۵

بسی برنیامد برین روزگار****که آزاده سرو اندر آمد به بار
بهار دل افروز پژمرده شد****دلش را غم و رنج بسپرده شد
شکم گشت فربه و تن شد گران****شد آن ارغوانی رخش زعفران
بدو گفت مادر که ای جان مام****چه بودت که گشتی چنین زرد فام
چنین داد پاسخ که من روز و شب****همی برگشایم به فریاد لب
همانا زمان آمدستم فراز****وزین بار بردن نیابم جواز
تو گویی به سنگستم آگنده پوست****و گر آهنست آنکه نیز اندروست
چنین تا گه زادن آمد فراز****به خواب و به آرام بودش نیاز
چنان بد که یک روز ازو رفت هوش****از ایوان دستان برآمد خروش
خروشید سیندخت و بشخود روی****بکند آن سیه گیسوی مشک بوی
یکایک بدستان رسید آگهی****که پژمرده شد برگ سرو سهی
به بالین رودابه شد زال زر****پر از آب رخسار و خسته جگر
همان پر سیمرغش آمد به یاد****بخندید و سیندخت را مژده داد
یکی مجمر آورد و آتش فروخت****وزآن پر سیمرغ لختی بسوخت
هم اندر زمان تیره گون شد هوا****پدید آمد آن مرغ فرمان روا
چو ابری که بارانش مرجان بود****چه مرجان که آرایش جان بود
برو کرد زال آفرین دراز****ستودش فراوان و بردش نماز
چنین گفت با زال کین غم چراست****به چشم هژبر اندرون نم چراست
کزین سرو سیمین بر ماه‌روی****یکی نره شیر آید و نامجوی
که خاک پی او ببوسد هژبر****نیارد گذشتن به سر برش ابر
از آواز او چرم جنگی پلنگ****شود چاک چاک و بخاید دو چنگ
هران گرد کاواز کوپال اوی****ببیند بر و بازوی و یال اوی
ز آواز او اندر آید ز پای****دل مرد جنگی برآید ز جای
به جای خرد سام سنگی بود****به خشم اندرون شیر جنگی بود
به بالای سرو و به نیروی پیل****به آورد خشت افگند بر دو میل
نیاید به گیتی ز راه زهش****به فرمان دادار نیکی دهش
بیاور یکی خنجر آبگون****یکی مرد بینادل پرفسون
نخستین به می ماه را مست کن****ز دل بیم و اندیشه را پست کن
بکافد تهیگاه سرو سهی****نباشد مر او را ز درد آگهی
وزو بچهٔ شیر بیرون کشد****همه پهلوی ماه در خون کشد
وز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک****ز دل دور کن ترس و تیمار و باک
گیاهی که گویمت با شیر و مشک****بکوب و بکن هر سه در سایه خشک
بساو و برآلای بر خستگیش****ببینی همان روز پیوستگیش
بدو مال ازان پس یکی پر من****خجسته بود سایهٔ فر من
ترا زین سخن شاد باید بدن****به پیش جهاندار باید شدن
که او دادت این خسروانی درخت****که هر روز نو بشکفاندش بخت
بدین کار دل هیچ غمگین مدار****که شاخ برومندت آمد به بار
بگفت و یکی پر ز بازو بکند****فگند و به پرواز بر شد بلند
بشد زال و آن پر او برگرفت****برفت و بکرد آنچه گفت ای شگفت
بدان کار نظاره شد یک جهان****همه دیده پر خون و خسته روان
فرو ریخت از مژه سیندخت خون****که کودک ز پهلو کی آید برون

بخش ۲۶

بیامد یکی موبدی چرب دست****مر آن ماه رخ را به می کرد مست
بکافید بی‌رنج پهلوی ماه****بتابید مر بچه را سر ز راه
چنان بی‌گزندش برون آورید****که کس در جهان این شگفتی ندید
یکی بچه بد چون گوی شیرفش****به بالا بلند و به دیدار کش
شگفت اندرو مانده بد مرد و زن****که نشنید کس بچهٔ پیل تن
همان دردگاهش فرو دوختند****به داور همه درد بسپوختند
شبانروز مادر ز می خفته بود****ز می خفته و هش ازو رفته بود
چو از خواب بیدار شد سرو بن****به سیندخت بگشاد لب بر سخن
برو زر و گوهر برافشاندند****ابر کردگار آفرین خواندند
مر آن بچه را پیش او تاختند****بسان سپهری برافراختند
بخندید ازان بچه سرو سهی****بدید اندرو فر شاهنشهی
به رستم بگفتا غم آمد بسر****نهادند رستمش نام پسر
یکی کودکی دوختند از حریر****به بالای آن شیر ناخورده شیر
درون وی آگنده موی سمور****برخ بر نگاریده ناهید و هور
به بازوش بر اژدهای دلیر****به چنگ اندرش داده چنگال شیر
به زیر کش اندر گرفته سنان****به یک دست کوپال و دیگر عنان
نشاندندش آنگه بر اسپ سمند****به گرد اندرش چاکران نیز چند
چو شد کار یکسر همه ساخته****چنان چون ببایست پرداخته
هیون تکاور برانگیختند****به فرمان بران بر درم ریختند
پس آن صورت رستم گرزدار****ببردند نزدیک سام سوار
یکی جشن کردند در گلستان****ز زاولستان تا به کابلستان
همه دشت پر باده و نای بود****به هر کنج صد مجلس آرای بود
به زاولستان از کران تا کران****نشسته به هر جای رامشگران
نبد کهتر از مهتران بر فرود****نشسته چنان چون بود تار و پود
پس آن پیکر رستم شیرخوار****ببردند نزدیک سام سوار
ابر سام یل موی بر پای خاست****مرا ماند این پرنیان گفت راست
اگر نیم ازین پیکر آید تنش****سرش ابر ساید زمین دامنش
وزان پس فرستاده را پیش خواست****درم ریخت تا بر سرش گشت راست
به شادی برآمد ز درگاه کوس****بیاراست میدان چو چشم خروس
می‌آورد و رامشگران را بخواند****به خواهندگان بر درم برفشاند
بیاراست جشنی که خورشید و ماه****نظاره شدند اندران بزمگاه
پس آن نامهٔ زال پاسخ نوشت****بیاراست چون مرغزار بهشت
نخست آفرین کرد بر کردگار****بران شادمان گردش روزگار
ستودن گرفت آنگهی زال را****خداوند شمشیر و کوپال را
پس آمد بدان پیکر پرنیان****که یال یلان داشت و فر کیان
بفرمود کین را چنین ارجمند****بدارید کز دم نیابد گزند
نیایش همی کردم اندر نهان****شب و روز با کردگار جهان
که زنده ببیند جهانبین من****ز تخم تو گردی به آیین من
کنون شد مرا و ترا پشت راست****نباید جز از زندگانیش خواست
فرستاده آمد چو باد دمان****بر زال روشن دل و شادمان
چو بشنید زال این سخنهای نغز****که روشن روان اندر آید به مغز
به شادیش بر شادمانی فزود****برافراخت گردن به چرخ کبود
همی گشت چندی بروبر جهان****برهنه شد آن روزگار نهان
به رستم همی داد ده دایه شیر****که نیروی مردست و سرمایه شیر
چو از شیر آمد سوی خوردنی****شد از نان و از گوشت افزودنی
بدی پنج مرده مراو را خورش****بماندند مردم ازان پرورش
چو رستم بپیمود بالای هشت****بسان یکی سرو آزاد گشت
چنان شد که رخشان ستاره شود****جهان بر ستاره نظاره شود
تو گفتی که سام یلستی به جای****به بالا و دیدار و فرهنگ و رای

بخش ۲۷

چو آگاهی آمد به سام دلیر****که شد پور دستان همانند شیر
کس اندر جهان کودک نارسید****بدین شیر مردی و گردی ندید
بجنبید مرسام را دل ز جای****به دیدار آن کودک آمدش رای
سپه را به سالار لشکر سپرد****برفت و جهاندیدگان را ببرد
چو مهرش سوی پور دستان کشید****سپه را سوی زاولستان کشید
چو زال آگهی یافت بر بست کوس****ز لشکر زمین گشت چون آبنوس
خود و گرد مهراب کابل خدای****پذیره شدن را نهادند رای
بزد مهره در جام و برخاست غو****برآمد ز هر دو سپه دار و رو
یکی لشکر از کوه تا کوه مرد****زمین قیرگون و هوا لاژورد
خروشیدن تازی اسپان و پیل****همی رفت آواز تا چند میل
یکی ژنده پیلی بیاراستند****برو تخت زرین بپیراستند
نشست از بر تخت زر پور زال****ابا بازوی شیر و با کتف و یال
به سر برش تاج و کمر بر میان****سپر پیش و در دست گرز گران
چو از دور سام یل آمد پدید****سپه بر دو رویه رده برکشید
فرود آمد از باره مهراب و زال****بزرگان که بودند بسیار سال
یکایک نهادند سر بر زمین****ابر سام یل خواندند آفرین
چو گل چهرهٔ سام یل بشکفید****چو بر پیل بر بچهٔ شیر دید
چنان همش بر پیل پیش آورید****نگه کرد و با تاج و تختش بدید
یکی آفرین کرد سام دلیر****که تهما هژبرا بزی شاد دیر
ببوسید رستمش تخت ای شگفت****نیا را یکی نو ستایش گرفت
که ای پهلوان جهان شاد باش****ز شاخ توام من تو بنیاد باش
یکی بنده‌ام نامور سام را****نشایم خور و خواب و آرام را
همی پشت زین خواهم و درع و خود****همی تیر ناوک فرستم درود
به چهر تو ماند همی چهره‌ام****چو آن تو باشد مگر زهره‌ام
وزان پس فرود آمد از پیل مست****سپهدار بگرفت دستش بدست
همی بر سر و چشم او داد بوس****فروماند پیلان و آوای کوس
سوی کاخ ازان پس نهادند روی****همه راه شادان و با گفت‌وگوی
همه کاخها تخت زرین نهاد****نشستند و خوردند و بودند شاد
برآمد برین بر یکی ماهیان****به رنجی نبستند هرگز میان
بخوردند باده به آوای رود****همی گفت هر یک به نوبت سرود
به یک گوشهٔ تخت دستان نشست****دگر گوشه رستمش گرزی به دست
به پیش اندرون سام گیهان گشای****فرو هشته از تاج پر همای
ز رستم همی در شگفتی بماند****برو هر زمان نام یزدان بخواند
بدان بازوی و یال و آن پشت و شاخ****میان چون قلم سینه و بر فراخ
دو رانش چو ران هیونان ستبر****دل شیر نر دارد و زور ببر
بدین خوب رویی و این فر و یال****ندارد کس از پهلوانان همال
بدین شادمانی کنون می خوریم****به می جان اندوه را بشکریم
به زال آنگهی گفت تا صد نژاد****بپرسی کس این را ندارد بیاد
که کودک ز پهلو برون آورند****بدین نیکویی چاره چون آورند
بسیمرغ بادا هزار آفرین****که ایزد ورا ره نمود اندرین
که گیتی سپنجست پر آی و رو****کهن شد یکی دیگر آرند نو
به می دست بردند و مستان شدند****ز رستم سوی یاد دستان شدند
همی خورد مهراب چندان نبید****که چون خویشتن کس به گیتی ندید
همی گفت نندیشم از زال زر****نه از سام و نز شاه با تاج و فر
من و رستم و اسب شبدیز و تیغ****نیارد برو سایه گسترد میغ
کنم زنده آیین ضحاک را****به پی مشک سارا کنم خاک را
پر از خنده گشته لب زال و سام****ز گفتار مهراب دل شادکام
سر ماه نو هرمز مهرماه****بران تخت فرخنده بگزید راه
بسازید سام و برون شد به در****یکی منزلی زال شد با پدر
همی رفت بر پیل دستم دژم****به پدرود کردن نیا را به هم
چنین گفت مر زال را کای پسر****نگر تا نباشی جز از دادگر
به فرمان شاهان دل آراسته****خرد را گزین کرده بر خواسته
همه ساله بر بسته دست از بدی****همه روز جسته ره ایزدی
چنان دان که بر کس نماند جهان****یکی بایدت آشکار و نهان
برین پند من باش و مگذر ازین****بجز بر ره راست مسپر زمین
که من در دل ایدون گمانم همی****که آمد به تنگی زمانم همی
دو فرزند را کرد پدرود و گفت****که این پندها را نباید نهفت
برآمد ز درگاه زخم درای****ز پیلان خروشیدن کرنای
سپهبد سوی باختر کرد روی****زبان گرم‌گوی و دل آزرم‌جوی
برتند با او دو فرزند او****پر از آب رخ دل پر از پند او
دو منزل برفتند و گشتند باز****کشید آن سپهبد براه دراز
وزان روی زال سپهبد به راه****سوی سیستان باز برد آن سپاه
شب و روز با رستم شیرمرد****همی کرد شادی و هم باده خورد

بخش ۲۸

منوچهر را سال شد بر دو شست****ز گیتی همی بار رفتن ببست
ستاره‌شناسان بر او شدند****همی ز آسمان داستانها زدند
ندیدند روزش کشیدن دراز****ز گیتی همی گشت بایست باز
بدادند زان روز تلخ آگهی****که شد تیره آن تخت شاهنشهی
گه رفتن آمد به دیگر سرای****مگر نزد یزدان به آیدت جای
نگر تا چه باید کنون ساختن****نباید که مرگ آورد تاختن
سخن چون ز داننده بشنید شاه****به رسم دگرگون بیاراست گاه
همه موبدان و ردان را بخواند****همه راز دل پیش ایشان براند
بفرمود تا نوذر آمدش پیش****ورا پندها داد ز اندازه بیش
که این تخت شاهی فسونست و باد****برو جاودان دل نباید نهاد
مرا بر صد و بیست شد سالیان****به رنج و به سختی ببستم میان
بسی شادی و کام دل راندم****به رزم اندرون دشمنان ماندم
به فر فریدون ببستم میان****به پندش مرا سود شد هر زیان
بجستم ز سلم و ز تور سترگ****همان کین ایرج نیای بزرگ
جهان ویژه کردم ز پتیاره‌ها****بس شهر کردم بس باره‌ها
چنانم که گویی ندیدم جهان****شمار گذشته شد اندر نهان
نیرزد همی زندگانیش مرگ****درختی که زهر آورد بار و برگ
ازان پس که بردم بسی درد و رنج****سپردم ترا تخت شاهی و گنج
چنان چون فریدون مرا داده بود****ترا دادم این تاج شاه آزمود
چنان دان که خوردی و بر تو گذشت****به خوشتر زمان بازم بایدت گشت
نشانی که ماند همی از تو باز****برآید برو روزگار دراز
نباید که باشد جز از آفرین****که پاکی نژاد آورد پاک دین
نگر تا نتابی ز دین خدای****که دین خدای آورد پاک رای
کنون نو شود در جهان داوری****چو موسی بیاید به پیغمبری
پدید آید آنگه به خاور زمین****نگر تا نتابی بر او به کین
بدو بگرو آن دین یزدان بود****نگه کن ز سر تا چه پیمان بود
تو مگذار هرگز ره ایزدی****که نیکی ازویست و هم زو بدی
ازان پس بیاید ز ترکان سپاه****نهند از بر تخت ایران کلاه
ترا کارهای درشتست پیش****گهی گرگ باید بدن گاه میش
گزند تو آید ز پور پشنگ****ز توران شود کارها بر تو ننگ
بجوی ای پسر چون رسد داوری****ز سام و ز زال آنگهی یاوری
وزین نو درختی که از پشت زال****برآمد کنون برکشد شاخ و یال
ازو شهر توران شود بی‌هنر****به کین تو آید همان کینه‌ور
بگفت و فرود آمد آبش بروی****همی زار بگریست نوذر بروی
بی‌آنکش بدی هیچ بیماریی****نه از دردها هیچ آزاریی
دو چشم کیانی به هم بر نهاد****بپژمرد و برزد یکی سرد باد
شد آن نامور پرهنر شهریار****به گیتی سخن ماند زو یادگار

بخش ۳

یکایک به شاه آمد این آگهی****که سام آمد از کوه با فرهی
بدان آگهی شد منوچهر شاد****بسی از جهان آفرین کرد یاد
بفرمود تا نوذر نامدار****شود تازیان پیش سام سوار
کند آفرین کیانی براوی****بدان شادمانی که بگشاد روی
بفرمایدش تا سوی شهریار****شود تا سخنها کند خواستار
ببیند یکی روی دستان سام****به دیدار ایشان شود شادکام
وزین جا سوی زابلستان شود****برآیین خسروپرستان شود
چو نوذر بر سام نیرم رسید****یکی نو جهان پهلوان را بدید
فرود آمد از باره سام سوار****گرفتند مر یکدیگر را کنار
ز شاه و ز گردان بپرسید سام****ازیشان بدو داد نوذر پیام
چو بشنید پیغام شاه بزرگ****زمین را ببوسید سام سترگ
دوان سوی درگاه بنهاد روی****چنان کش بفرمود دیهیم جوی
چو آمد به نزدیکی شهریار****سپهبد پذیره شدش از کنار
درفش منوچهر چون دید سام****پیاده شد از باره بگذارد گام
منوچهر فرمود تا برنشست****مر آن پاک‌دل گرد خسروپرست
سوی تخت و ایوان نهادند روی****چه دیهیم دار و چه دیهیم جوی
منوچهر برگاه بنشست شاد****کلاه بزرگی به سر برنهاد
به یک دست قارن به یک دست سام****نشستند روشن‌دل و شادکام
پس آراسته زال را پیش شاه****برزین عمود و برزین کلاه
گرازان بیاورد سالار بار****شگفتی بماند اندرو شهریار
بران بر ز بالای آن خوب چهر****تو گفتی که آرام جانست و مهر
چنین گفت مر سام را شهریار****که از من تو این را به زنهاردار
بخیره میازارش از هیچ روی****به کس شادمانه مشو جز بدوی
که فر کیان دارد و چنگ شیر****دل هوشمندان و آهنگ شیر
پس از کار سیمرغ و کوه بلند****وزان تا چرا خوار شد ارجمند
یکایک همه سام با او بگفت****هم از آشکارا هم اندر نهفت
وز افگندن زال بگشاد راز****که چون گشت با او سپهر از فراز
سرانجام گیتی ز سیمرغ و زال****پر از داستان شد به بسیار سال
برفتم به فرمان گیهان خدای****به البرز کوه اندر آن زشت جای
یکی کوه دیدم سراندر سحاب****سپهری‌ست گفتی ز خارا بر آب
برو بر نشیمی چو کاخ بلند****ز هر سوی برو بسته راه گزند
بدو اندرون بچهٔ مرغ و زال****تو گفتی که هستند هر دو همال
همی بوی مهر آمد از باد اوی****به دل راحت آمد هم از یاد اوی
ابا داور راست گفتم به راز****که ای آفرینندهٔ بی‌نیاز
رسیده بهر جای برهان تو****نگردد فلک جز به فرمان تو
یکی بنده‌ام با تنی پرگناه****به پیش خداوند خورشید و ماه
امیدم به بخشایش تست بس****به چیزی دگر نیستم دسترس
تو این بندهٔ مرغ پرورده را****به خواری و زاری برآورده را
همی پر پوشد بجای حریر****مزد گوشت هنگام پستان شیر
به بد مهری من روانم مسوز****به من باز بخش و دلم برفروز
به فرمان یزدان چو این گفته شد****نیایش همان‌گه پذیرفته شد
بزد پر سیمرغ و بر شد به ابر****همی حلقه زد بر سر مرد گبر
ز کوه اندر آمد چو ابر بهار****گرفته تن زال را بر کنار
به پیش من آورد چون دایه‌ای****که در مهر باشد ورا مایه‌ای
من آوردمش نزد شاه جهان****همه آشکاراش کردم نهان
بفرمود پس شاه با موبدان****ستاره‌شناسان و هم بخردان
که جویند تا اختر زال چیست****بران اختر از بخت سالار کیست
چو گیرد بلندی چه خواهد بدن****همی داستان از چه خواهد زدن
ستاره‌شناسان هم اندر زمان****از اختر گرفتند پیدا نشان
بگفتند باشاه دیهیم دار****که شادان بزی تا بود روزگار
که او پهلوانی بود نامدار****سرافراز و هشیار و گرد و سوار
چو بنشنید شاه این سخن شاد شد****دل پهلوان از غم آزاد شد
یکی خلعتی ساخت شاه زمین****که کردند هر کس بدو آفرین
از اسپان تازی به زرین ستام****ز شمشیر هندی به زرین نیام
ز دینار و خز و ز یاقوت و زر****ز گستردنیهای بسیار مر
غلامان رومی به دیبای روم****همه گوهرش پیکر و زرش بوم
زبرجد طبقها و پیروزه جام****چه از زر سرخ و چه از سیم خام
پر از مشک و کافور و پر زعفران****همه پیش بردند فرمان بران
همان جوشن و ترگ و برگستوان****همان نیزه و تیر و گرز گران
همان تخت پیروزه و تاج زر****همام مهر یاقوت و زرین کمر
وزان پس منوچهر عهدی نوشت****سراسر ستایش بسان بهشت
همه کابل و زابل و مای و هند****ز دریای چین تا به دریای سند
ز زابلستان تا بدان روی بست****به نوی نوشتند عهدی درست
چو این عهد و خلعت بیاراستند****پس اسپ جهان پهلوان خواستند
چو این کرده شد سام بر پای خاست****که ای مهربان مهتر داد و راست
ز ماهی بر اندیشه تا چرخ ماه****چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه
به مهر و به داد و به خوی و خرد****زمانه همی از تو رامش برد
همه گنج گیتی به چشم تو خوار****مبادا ز تو نام تو یادگار
فرود آمد و تخت را داد بوس****ببستند بر کوههٔ پیل کوس
سوی زابلستان نهادند روی****نظاره برو بر همه شهر و کوی
چو آمد به نزدیکی نیمروز****خبر شد ز سالار گیتی فروز
بیاراسته سیستان چون بهشت****گلش مشک سارابد و زر خشت
بسی مشک و دینار برریختند****بسی زعفران و درم بیختند
یکی شادمانی بد اندر جهان****سراسر میان کهان و مهان
هر آنجا که بد مهتری نامجوی****ز گیتی سوی سام بنهاد روی
که فرخنده بادا پی این جوان****برین پاک دل نامور پهلوان
چو بر پهلوان آفرین خواندند****ابر زال زر گوهر افشاندند
نشست آنگهی سام با زیب و جام****همی داد چیز و همی راند کام
کسی کو به خلعت سزاوار بود****خردمند بود و جهاندار بود
براندازه‌شان خلعت آراستند****همه پایهٔ برتری خواستند
جهاندیدگان را ز کشور بخواند****سخنهای بایسته چندی براند
چنین گفت با نامور بخردان****که ای پاک و بیدار دل موبدان
چنین است فرمان هشیار شاه****که لشکر همی راند باید به راه
سوی گرگساران و مازندران****همی راند خواهم سپاهی گران
بماند به نزد شما این پسر****که همتای جان‌ست و جفت جگر
دل و جانم ایدر بماند همی****مژه خون دل برفشاند همی
بگاه جوانی و کند آوری****یکی بیهده ساختم داوری
پسر داد یزدان بیانداختم****ز بی‌دانشی ارج نشناختم
گرانمایه سیمرغ برداشتش****همان آفریننده بگماشتش
بپرورد او را چو سرو بلند****مرا خوار بد مرغ را ارجمند
چو هنگام بخشایش آمد فراز****جهاندار یزدان بمن داد باز
بدانید کاین زینهار منست****به نزد شما یادگار منست
گرامیش دارید و پندش دهید****همه راه و رای بلندش دهید
سوی زال کرد آنگهی سام روی****که داد و دهش گیر و آرام جوی
چنان دان که زابلستان خان تست****جهان سر به سر زیر فرمان تست
ترا خان و مان باید آبادتر****دل دوستداران تو شادتر
کلید در گنجها پیش تست****دلم شاد و غمگین به کم بیش تست
به سام آنگهی گفت زال جوان****که چون زیست خواهم من ایدر نوان
جدا پیشتر زین کجا داشتی****مدارم که آمد گه آشتی
کسی کو ز مادر گنه کار زاد****من آنم سزد گر بنالم ز داد
گهی زیر چنگال مرغ اندرون****چمیدن به خاک و چریدن ز خون
کنون دور ماندم ز پروردگار****چنین پروراند مرا روزگار
ز گل بهرهٔ من بجز خار نیست****بدین با جهاندار پیگار نیست
بدو گفت پرداختن دل سزاست****بپرداز و بر گوی هرچت هواست
ستاره شمر مرد اخترگرای****چنین زد ترا ز اختر نیک رای
که ایدر ترا باشد آرامگاه****هم ایدر سپاه و هم ایدر کلاه
گذر نیست بر حکم گردان سپهر****هم ایدر بگسترد بایدت مهر
کنون گرد خویش اندرآور گروه****سواران و مردان دانش پژوه
بیاموز و بشنو ز هر دانشی****که یابی ز هر دانشی رامشی
ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ****همه دانش و داد دادن بسیچ
بگفت این و برخاست آوای کوس****هوا قیرگون شد زمین آبنوس
خروشیدن زنگ و هندی درای****برآمد ز دهلیز پرده سرای
سپهبد سوی جنگ بنهاد روی****یکی لشکری ساخته جنگجوی
بشد زال با او دو منزل براه****بدان تا پدر چون گذارد سپاه
پدر زال را تنگ در برگرفت****شگفتی خروشیدن اندر گرفت
بفرمود تا بازگردد ز راه****شود شادمان سوی تخت و کلاه
بیامد پر اندیشه دستان سام****که تا چون زید تا بود نیک نام
نشست از بر نامور تخت عاج****به سر بر نهاد آن فروزنده تاج
ابا یاره و گرزهٔ گاو سر****ابا طوق زرین و زرین کمر
ز هر کشوری موبدانرا بخواند****پژوهید هر کار و هر چیز راند
ستاره شناسان و دین آوران****سواران جنگی و کین‌آوران
شب و روز بودند با او به هم****زدندی همی رای بر بیش و کم
چنان گشت زال از بس آموختن****تو گفتی ستاره‌ست از افروختن
به رای و به دانش به جایی رسید****که چون خویشتن در جهان کس ندید
بدین سان همی گشت گردان سپهر****ابر سام و بر زال گسترده مهر

بخش ۴

چنان بد که روزی چنان کرد رای****که در پادشاهی بجنبد ز جای
برون رفت با ویژه‌گردان خویش****که با او یکی بودشان رای و کیش
سوی کشور هندوان کرد رای****سوی کابل و دنبر و مرغ و مای
به هر جایگاهی بیاراستی****می و رود و رامشگران خواستی
گشاده در گنج و افگنده رنج****برآیین و رسم سرای سپنج
ز زابل به کابل رسید آن زمان****گرازان و خندان و دل شادمان
یکی پادشا بود مهراب نام****زبر دست با گنج و گسترده کام
به بالا به کردار آزاده سرو****به رخ چون بهار و به رفتن تذرو
دل بخردان داشت و مغز ردان****دو کتف یلان و هش موبدان
ز ضحاک تازی گهر داشتی****به کابل همه بوم و برداشتی
همی داد هر سال مر سام ساو****که با او به رزمش نبود ایچ تاو
چو آگه شد از کار دستان سام****ز کابل بیامد بهنگام بام
ابا گنج و اسپان آراسته****غلامان و هر گونه‌ای خواسته
ز دینار و یاقوت و مشک و عبیر****ز دیبای زربفت و چینی حریر
یکی تاج با گوهر شاهوار****یکی طوق زرین زبرجد نگار
چو آمد به دستان سام آگهی****که مهراب آمد بدین فرهی
پذیره شدش زال و بنواختش****به آیین یکی پایگه ساختش
سوی تخت پیروزه باز آمدند****گشاده دل و بزم ساز آمدند
یکی پهلوانی نهادند خوان****نشستند بر خوان با فرخان
گسارندهٔ می می‌آورد و جام****نگه کرد مهراب را پورسام
خوش آمد هماناش دیدار او****دلش تیز تر گشت در کار او
چو مهراب برخاست از خوان زال****نگه کرد زال اندر آن برز و یال
چنین گفت با مهتران زال زر****که زیبنده‌تر زین که بندد کمر
یکی نامدار از میان مهان****چنین گفت کای پهلوان جهان
پس پردهٔ او یکی دخترست****که رویش ز خورشید روشن‌ترست
ز سر تا به پایش به کردار عاج****به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج
بران سفت سیمنش مشکین کمند****سرش گشته چون حلقهٔ پای‌بند
رخانش چو گلنار و لب ناردان****ز سیمین برش رسته دو ناروان
دو چشمش بسان دو نرگس بباغ****مژه تیرگی برده از پر زاغ
دو ابرو بسان کمان طراز****برو توز پوشیده ازمشک ناز
بهشتیست سرتاسر آراسته****پر آرایش و رامش و خواسته
برآورد مر زال را دل به جوش****چنان شد کزو رفت آرام وهوش
شب آمد پر اندیشه بنشست زال****به نادیده برگشت بی‌خورد و هال
چو زد بر سر کوه بر تیغ شید****چو یاقوت شد روی گیتی سپید
در بار بگشاد دستان سام****برفتند گردان به زرین نیام
در پهلوان را بیاراستند****چو بالای پرمایگان خواستند
برون رفت مهراب کابل خدای****سوی خیمهٔ زال زابل خدای
چو آمد به نزدیکی بارگاه****خروش آمد از در که بگشای راه
بر پهلوان اندرون رفت گو****بسان درختی پر از بار نو
دل زال شد شاد و بنواختش****ازان انجمن سر برافراختش
بپرسید کز من چه خواهی بخواه****ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه
بدو گفت مهراب کای پادشا****سرافراز و پیروز و فرمان روا
مرا آرزو در زمانه یکیست****که آن آرزو بر تو دشوار نیست
که آیی به شادی سوی خان من****چو خورشید روشن کنی جان من
چنین داد پاسخ که این رای نیست****به خان تو اندر مرا جای نیست
نباشد بدین سام همداستان****همان شاه چون بشنود داستان
که ما می‌گساریم و مستان شویم****سوی خانهٔ بت پرستان شویم
جزان هر چه گویی تو پاسخ دهم****به دیدار تو رای فرخ نهم
چو بشنید مهراب کرد آفرین****به دل زال را خواند ناپاک دین
خرامان برفت از بر تخت اوی****همی آفرین خواند بر بخت اوی
چو دستان سام از پسش بنگرید****ستودش فراوان چنان چون سزید
ازان کو نه هم دین و هم راه بود****زبان از ستودنش کوتاه بود
برو هیچکس چشم نگماشتند****مر او را ز دیوانگان داشتند
چو روشن دل پهلوان را بدوی****چنان گرم دیدند با گفت‌وگوی
مر او را ستودند یک یک مهان****همان کز پس پرده بودش نهان
ز بالا و دیدار و آهستگی****ز بایستگی هم ز شایستگی
دل زال یکباره دیوانه گشت****خرد دور شد عشق فرزانه گشت
سپهدار تازی سر راستان****بگوید برین بر یکی داستان
که تا زنده‌ام چرمه جفت منست****خم چرخ گردان نهفت منست
عروسم نباید که رعنا شوم****به نزد خردمند رسوا شوم
از اندیشگان زال شد خسته دل****بران کار بنهاد پیوسته دل
همی بود پیچان دل از گفت‌وگوی****مگر تیره گردد ازین آبروی
همی گشت یکچند بر سر سپهر****دل زال آگنده یکسر بمهر

بخش ۵

چنان بد که مهراب روزی پگاه****برفت و بیامد ازان بارگاه
گذر کرد سوی شبستان خویش****همی گشت بر گرد بستان خویش
دو خورشید بود اندر ایوان او****چو سیندخت و رودابهٔ ماه روی
بیاراسته همچو باغ بهار****سراپای پر بوی و رنگ و نگار
شگفتی برودابه اندر بماند****همی نام یزدان بروبر بخواند
یکی سرو دید از برش گرد ماه****نهاده ز عنبر به سر بر کلاه
به دیبا و گوهر بیاراسته****بسان بهشتی پر از خواسته
بپرسید سیندخت مهراب را****ز خوشاب بگشاد عناب را
که چون رفتی امروز و چون آمدی****که کوتاه باد از تو دست بدی
چه مردست این پیر سر پور سام****همی تخت یاد آیدش گر کنام
خوی مردمی هیچ دارد همی****پی نامداران سپارد همی
چنین داد مهراب پاسخ بدوی****که ای سرو سیمین بر ماه روی
به گیتی در از پهلوانان گرد****پی زال زر کس نیارد سپرد
چو دست و عنانش بر ایوان نگار****نبینی نه بر زین چنو یک سوار
دل شیر نر دارد و زور پیل****دو دستش به کردار دریای نیل
چو برگاه باشد درافشان بود****چو در جنگ باشد سرافشان بود
رخش پژمرانندهٔ ارغوان****جوان سال و بیدار و بختش جوان
به کین اندرون چون نهنگ بلاست****به زین اندرون تیز چنگ اژدهاست
نشانندهٔ خاک در کین بخون****فشانندهٔ خنجر آبگون
از آهو همان کش سپیدست موی****بگوید سخن مردم عیب جوی
سپیدی مویش بزیبد همی****تو گویی که دلها فریبد همی
چو بشنید رودابه آن گفت‌گوی****برافروخت و گلنارگون کرد روی
دلش گشت پرآتش از مهر زال****ازو دور شد خورد و آرام و هال
چو بگرفت جای خرد آرزوی****دگر شد به رای و به آیین و خوی

بخش ۶

ورا پنج ترک پرستنده بود****پرستنده و مهربان بنده بود
بدان بندگان خردمند گفت****که بگشاد خواهم نهان از نهفت
شما یک به یک رازدار منید****پرستنده و غمگسار منید
بدانید هر پنج و آگه بوید****همه ساله با بخت همره بوید
که من عاشقم همچو بحر دمان****ازو بر شده موج تا آسمان
پر از پور سامست روشن دلم****به خواب اندر اندیشه زو نگسلم
همیشه دلم در غم مهر اوست****شب و روزم اندیشهٔ چهر اوست
کنون این سخن را چه درمان کنید****چگویید و با من چه پیمان کنید
یکی چاره باید کنون ساختن****دل و جانم از رنج پرداختن
پرستندگان را شگفت آمد آن****که بیکاری آمد ز دخت ردان
همه پاسخش را بیاراستند****چو اهرمن از جای برخاستند
که ای افسر بانوان جهان****سرافراز بر دختران مهان
ستوده ز هندوستان تا به چین****میان بتان در چو روشن نگین
به بالای تو بر چمن سرو نیست****چو رخسار تو تابش پرو نیست
نگار رخ تو ز قنوج و رای****فرستد همی سوی خاور خدای
ترا خود بدیده درون شرم نیست****پدر را به نزد تو آزرم نیست
که آن را که اندازد از بر پدر****تو خواهی که گیری مر او را به بر
که پروردهٔ مرغ باشد به کوه****نشانی شده در میان گروه
کس از مادران پیر هرگز نزاد****نه ز آنکس که زاید بباشد نژاد
چنین سرخ دو بسد شیر بوی****شگفتی بود گر شود پیرجوی
جهانی سراسر پر از مهر تست****به ایوانها صورت چهرتست
ترا با چنین روی و بالای و موی****ز چرخ چهارم خور آیدت شوی
چو رودابه گفتار ایشان شنید****چو از باد آتش دلش بردمید
بریشان یکی بانگ برزد به خشم****بتابید روی و بخوابید چشم
وزان پس به چشم و به روی دژم****به ابرو ز خشم اندر آورد خم
چنین گفت کاین خام پیکارتان****شنیدن نیرزید گفتارتان
نه قیصر بخواهم نه فغفور چین****نه از تاجداران ایران زمین
به بالای من پور سامست زال****ابا بازوی شیر و با برز و یال
گرش پیرخوانی همی گر جوان****مرا او بجای تنست و روان
مرا مهر او دل ندیده گزید****همان دوستی از شنیده گزید
برو مهربانم به بر روی و موی****به سوی هنر گشتمش مهرجوی
پرستنده آگه شد از راز او****چو بشنید دل خسته آواز او
به آواز گفتند ما بنده‌ایم****به دل مهربان و پرستنده‌ایم
نگه کن کنون تا چه فرمان دهی****نیاید ز فرمان تو جز بهی
یکی گفت زیشان که ای سر و بن****نگر تا نداند کسی این سخن
اگر جادویی باید آموختن****به بند و فسون چشمها دوختن
بپریم با مرغ و جادو شویم****بپوییم و در چاره آهو شویم
مگر شاه را نزد ماه آوریم****به نزدیک او پایگاه آوریم
لب سرخ رودابه پرخنده کرد****رخان معصفر سوی بنده کرد
که این گفته را گر شوی کاربند****درختی برومند کاری بلند
که هر روز یاقوت بار آورد****برش تازیان بر کنار آورد

بخش ۷

پرستنده برخاست از پیش اوی****بدان چاره بی‌چاره بنهاد روی
به دیبای رومی بیاراستند****سر زلف برگل بپیراستند
برفتند هر پنج تا رودبار****ز هر بوی و رنگی چو خرم بهار
مه فرودین وسر سال بود****لب رود لشکرگه زال بود
همی گل چدند از لب رودبار****رخان چون گلستان و گل در کنار
نگه کرد دستان ز تخت بلند****بپرسید کاین گل پرستان کیند
چنین گفت گوینده با پهلوان****که از کاخ مهراب روشن روان
پرستندگان را سوی گلستان****فرستد همی ماه کابلستان
به نزد پری چهرگان رفت زال****کمان خواست از ترک و بفراخت یال
پیاده همی رفت جویان شکار****خشیشار دید اندر آن رودبار
کمان ترک گلرخ به زه بر نهاد****به دست جهان پهلوان در نهاد
نگه کرد تا مرغ برخاست ز آب****یکی تیره بنداخت اندر شتاب
ز پروازش آورد گردان فرود****چکان خون و وشی شده آب رود
بترک آنگهی گفت زان سو گذر****بیاور تو آن مرغ افگنده پر
به کشتی گذر کرد ترک سترگ****خرامید نزد پرستنده ترک
پرستنده پرسید کای پهلوان****سخن گوی و بگشای شیرین زبان
که این شیر بازو گو پیلتن****چه مردست و شاه کدام انجمن
که بگشاد زین گونه تیر از کمان****چه سنجد به پیش اندرش بدگمان
ندیدیم زیبنده تر زین سوار****به تیر و کمان بر چنین کامگار
پری روی دندان به لب برنهاد****مکن گفت ازین گونه از شاه یاد
شه نیمروزست فرزند سام****که دستانش خوانند شاهان به نام
بگردد جهان گر بگردد سوار****ازین سان نبیند یکی نامدار
پرستنده با کودک ماه روی****بخندید و گفتش که چندین مگوی
که ماهیست مهراب را در سرای****به یک سر ز شاه تو برتر بپای
به بالای ساج است و همرنگ عاج****یکی ایزدی بر سر از مشک تاج
دو نرگس دژم و دو ابرو به خم****ستون دو ابرو چو سیمین قلم
دهانش به تنگی دل مستمند****سر زلف چون حلقهٔ پای‌بند
دو جادوش پر خواب و پرآب روی****پر از لاله رخسار و پر مشک موی
نفس را مگر بر لبش راه نیست****چنو در جهان نیز یک ماه نیست
پرستندگان هر یکی آشکار****همی کرد وصف رخ آن نگار
بدین چاره تا آن لب لعل فام****کند آشنا با لب پور سام
چنین گفت با بندگان خوب چهر****که با ماه خوبست رخشنده مهر
ولیکن به گفتن مگر روی نیست****بود کاب را ره بدین جوی نیست
دلاور که پرهیز جوید ز جفت****بماند بسانی اندر نهفت
بدان تاش دختر نباشد ز بن****نباید شنیدنش ننگ سخن
چنین گفت مر جفت را باز نر****چو بر خایه بنشست و گسترد پر
کزین خایه گر مایه بیرون کنم****ز پشت پدر خایه بیرون کنم
ازیشان چو برگشت خندان غلام****بپرسید از و نامور پور سام
که با تو چه گفت آن که خندان شدی****گشاده لب و سیم دندان شدی
بگفت آنچه بشنید با پهلوان****ز شادی دل پهلوان شد جوان
چنین گفت با ریدک ماه روی****که رو مر پرستندگان را بگوی
که از گلستان یک زمان مگذرید****مگر با گل از باغ گوهر برید
درم خواست و دینار و گوهر ز گنج****گرانمایه دیبای زربفت پنج
بفرمود کاین نزد ایشان برید****کسی را مگوئید و پنهان برید
نباید شدن شان سوی کاخ باز****بدان تا پیامی فرستم براز
برفتند زی ماه رخسار پنج****ابا گرم گفتار و دینار و گنج
بدیشان سپردند زر و گهر****پیام جهان پهلوان زال زر
پرستنده با ماه دیدار گفت****که هرگز نماند سخن در نهفت
مگر آنکه باشد میان دو تن****سه تن نانهانست و چار انجمن
بگوی ای خردمند پاکیزه رای****سخن گر به رازست با ما سرای
پرستنده گفتند یک با دگر****که آمد به دام اندرون شیر نر
کنون کار رودابه و کام زال****به جای آمد و این بود نیک فال
بیامد سیه چشم گنجور شاه****که بود اندر آن کار دستور شاه
سخن هر چه بشنید از آن دلنواز****همی گفت پیش سپهبد به راز
سپهبد خرامید تا گلستان****بر امید خورشید کابلستان
پری روی گلرخ بتان طراز****برفتند و بردند پیشش نماز
سپهبد بپرسید ازیشان سخن****ز بالا و دیدار آن سرو بن
ز گفتار و دیدار و رای و خرد****بدان تا به خوی وی اندر خورد
بگویید با من یکایک سخن****به کژی نگر نفگنید ایچ بن
اگر راستی‌تان بود گفت‌وگوی****به نزدیک من تان بود آبروی
وگر هیچ کژی گمانی برم****به زیر پی پیلتان بسپرم
رخ لاله رخ گشت چون سندروس****به پیش سپهبد زمین داد بوس
چنین گفت کز مادر اندر جهان****نزاید کس اندر میان مهان
به دیدار سام و به بالای او****به پاکی دل و دانش و رای او
دگر چون تو ای پهلوان دلیر****بدین برز بالا و بازوی شیر
همی می‌چکد گویی از روی تو****عبیرست گویی مگر بوی تو
سه دیگر چو رودابهٔ ماه روی****یکی سرو سیمست با رنگ و بوی
ز سر تا به پایش گلست وسمن****به سرو سهی بر سهیل یمن
از آن گنبد سیم سر بر زمین****فرو هشته بر گل کمند از کمین
به مشک و به عنبر سرش بافته****به یاقوت و زمرد تنش تافته
سر زلف و جعدش چو مشکین زره****فگندست گویی گره بر گره
ده انگشت برسان سیمین قلم****برو کرده از غالیه صدرقم
بت آرای چون او نبیند بچین****برو ماه و پروین کنند آفرین
سپهبد پرستنده را گفت گرم****سخنهای شیرین به آوای نرم
که اکنون چه چارست با من بگوی****یکی راه جستن به نزدیک اوی
که ما را دل و جان پر از مهر اوست****همه آرزو دیدن چهر اوست
پرستنده گفتا چو فرمان دهی****گذاریم تا کاخ سرو سهی
ز فرخنده رای جهان پهلوان****ز گفتار و دیدار روشن روان
فریبیم و گوییم هر گونه‌ای****میان اندرون نیست واژونه‌ای
سرمشک بویش به دام آوریم****لبش زی لب پور سام آوریم
خرامد مگر پهلوان با کمند****به نزدیک دیوار کاخ بلند
کند حلقه در گردن کنگره****شود شیر شاد از شکار بره
برفتند خوبان و برگشت زال****دلش گشت با کام و شادی همال

بخش ۸

رسیدند خوبان به درگاه کاخ****به دست اندرون هر یک از گل دو شاخ
نگه کرد دربان برآراست جنگ****زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ
که بی‌گه ز درگاه بیرون شوید****شگفت آیدم تا شما چون شوید
بتان پاسخش را بیاراستند****به تنگی دل از جای برخاستند
که امروز روزی دگر گونه نیست****به راه گلان دیو واژونه نیست
بهار آمد ازگلستان گل چنیم****ز روی زمین شاخ سنبل چنیم
نگهبان در گفت کامروز کار****نباید گرفتن بدان هم شمار
که زال سپهبد بکابل نبود****سراپردهٔ شاه زابل نبود
نبینید کز کاخ کابل خدای****به زین اندر آرد بشبگیر پای
اگرتان ببیند چنین گل بدست****کند بر زمین‌تان هم آنگاه پست
شدند اندر ایوان بتان طراز****نشستند و با ماه گفتند راز
نهادند دینار و گوهر به پیش****بپرسید رودابه از کم و بیش
که چون بودتان کار با پور سام****بدیدن بهست ار به آواز و نام
پری چهره هر پنج بشتافتند****چو با ماه جای سخن یافتند
که مردیست برسان سرو سهی****همش زیب و هم فر شاهنشهی
همش رنگ و بوی و همش قد و شاخ****سواری میان لاغر و بر فراخ
دو چشمش چو دو نرگس قیرگون****لبانش چو بسد رخانش چو خون
کف و ساعدش چو کف شیر نر****هیون ران و موبد دل و شاه فر
سراسر سپیدست مویش برنگ****از آهو همین است و این نیست ننگ
سر جعد آن پهلوان جهان****چو سیمین زره بر گل ارغوان
که گویی همی خود چنان بایدی****وگر نیستی مهر نفزایدی
به دیار تو داده‌ایمش نوید****ز ما بازگشتست دل پرامید
کنون چارهٔ کار مهمان بساز****بفرمای تا بر چه گردیم باز
چنین گفت با بندگان سرو بن****که دیگر شدستی به رای و سخن
همان زال کو مرغ پرورده بود****چنان پیر سر بود و پژمرده بود
به دیدار شد چون گل ارغوان****سهی قد و زیبا رخ و پهلوان
رخ من به پیشش بیاراستی****به گفتار و زان پس بهاخواستی
همی گفت و لب را پر از خنده داشت****رخان هم چو گلنار آگنده داشت
پرستنده با بانوی ماه‌روی****چنین گفت کاکنون ره چاره جوی
که یزدان هر آنچت هوا بود داد****سرانجام این کار فرخنده باد
یکی خانه بودش چو خرم بهار****ز چهر بزرگان برو بر نگار
به دیبای چینی بیاراستند****طبق‌های زرین بپیراستند
عقیق و زبرجد برو ریختند****می و مشک و عنبر برآمیختند
همه زر و پیروزه بد جامشان****به روشن گلاب اندر آشامشان
بنفشه گل و نرگس و ارغوان****سمن شاخ و سنبل به دیگر کران
از آن خانهٔ دخت خورشید روی****برآمد همی تا به خورشید بوی

بخش ۹

 

چو خورشید تابنده شد ناپدید****در حجره بستند و گم شد کلید
پرستنده شد سوی دستان سام****که شد ساخته کار بگذار گام
سپهبد سوی کاخ بنهاد روی****چنان چون بود مردم جفت جوی
برآمد سیه چشم گلرخ به بام****چو سرو سهی بر سرش ماه تام
چو از دور دستان سام سوار****پدید آمد آن دختر نامدار
دو بیجاده بگشاد و آواز داد****که شاد آمدی ای جوانمرد شاد
درود جهان آفرین بر تو باد****خم چرخ گردان زمین تو باد
پیاده بدین سان ز پرده سرای****برنجیدت این خسروانی دو پای
سپهبد کزان گونه آوا شنید****نگه کرد و خورشید رخ را بدید
شده بام از آن گوهر تابناک****به جای گل سرخ یاقوت خاک
چنین داد پاسخ که ای ماه چهر****درودت ز من آفرین از سپهر
چه مایه شبان دیده اندر سماک****خروشان بدم پیش یزدان پاک
همی خواستم تا خدای جهان****نماید مرا رویت اندر نهان
کنون شاد گشتم به آواز تو****بدین خوب گفتار با ناز تو
یکی چارهٔ راه دیدار جوی****چه پرسی تو بر باره و من به کوی
پری روی گفت سپهبد شنود****سر شعر گلنار بگشاد زود
کمندی گشاد او ز سرو بلند****کس از مشک زان سان نپیچد کمند
خم اندر خم و مار بر مار بر****بران غبغبش نار بر نار بر
بدو گفت بر تاز و برکش میان****بر شیر بگشای و چنگ کیان
بگیر این سیه گیسو از یک سوم****ز بهر تو باید همی گیسوم
نگه کرد زال اندران ماه روی****شگفتی بماند اندران روی و موی
چنین داد پاسخ که این نیست داد****چنین روز خورشید روشن مباد
که من دست را خیره بر جان زنم****برین خسته دل تیز پیکان زنم
کمند از رهی بستد و داد خم****بیفگند خوار و نزد ایچ دم
به حلقه درآمد سر کنگره****برآمد ز بن تا به سر یکسره
چو بر بام آن باره بنشست باز****برآمد پری روی و بردش نماز
گرفت آن زمان دست دستان به دست****برفتند هر دو به کردار مست
فرود آمد از بام کاخ بلند****به دست اندرون دست شاخ بلند
سوی خانهٔ زرنگار آمدند****بران مجلس شاهوار آمدند
بهشتی بد آراسته پر ز نور****پرستنده بر پای و بر پیش حور
شگفت اندرو مانده بد زال زر****برآن روی و آن موی و بالا و فر
ابا یاره و طوق و با گوشوار****ز دینار و گوهر چو باغ بهار
دو رخساره چون لاله اندر سمن****سر جعد زلفش شکن بر شکن
همان زال با فر شاهنشهی****نشسته بر ماه بر فرهی
حمایل یکی دشنه اندر برش****ز یاقوت سرخ افسری بر سرش
همی بود بوس و کنار و نبید****مگر شیر کو گور را نشکرید
سپهبد چنین گفت با ماه‌روی****که ای سرو سیمین بر و رنگ بوی
منوچهر اگر بشنود داستان****نباشد برین کار همداستان
همان سام نیرم برآرد خروش****ازین کار بر من شود او بجوش
ولیکن نه پرمایه جانست و تن****همان خوار گیرم بپوشم کفن
پذیرفتم از دادگر داورم****که هرگز ز پیمان تو نگذرم
شوم پیش یزدان ستایش کنم****چو ایزد پرستان نیایش کنم
مگر کو دل سام و شاه زمین****بشوید ز خشم و ز پیکار و کین
جهان آفرین بشنود گفت من****مگر کاشکارا شوی جفت من
بدو گفت رودابه من همچنین****پذیرفتم از داور کیش و دین
که بر من نباشد کسی پادشا****جهان آفرین بر زبانم گوا
جز از پهلوان جهان زال زر****که با تخت و تاجست وبا زیب و فر
همی مهرشان هر زمان بیش بود****خرد دور بود آرزو پیش بود
چنین تا سپیده برآمد ز جای****تبیره برآمد ز پرده‌سرای
پس آن ماه را شید پدرود کرد****بر خویش تار و برش پود کرد
ز بالا کمند اندر افگند زال****فرود آمد از کاخ فرخ همال

بعدی                   قبلی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 19
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 606
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 7,768
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 7
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 9,646
  • بازدید ماه : 17,857
  • بازدید سال : 257,733
  • بازدید کلی : 5,871,290