شاهنامه فردوسی ب31_داستان خسرو و شیرین
بخش ۶۵ - گفتار اندر داستان خسرو و شیرین
کهن گشته این نامهٔ باستان****ز گفتار و کردار آن راستان
همی نوکنم گفتهها زین سخن****ز گفتار بیدار مرد کهن
بود بیست شش بار بیور هزار****سخنهای شایسته و غمگسار
نبیند کسی نامهٔ پارسی****نوشته به ابیات صدبار سی
اگر بازجویی درو بیت بد****همانا که کم باشد از پانصد
چنین شهریاری و بخشندهای****به گیتی ز شاهان درخشندهای
نکرد اندرین داستانها نگاه****ز بدگوی و بخت بد آمد گناه
حسد کرد بدگوی در کار من****تبه شد بر شاه بازار من
چو سالار شاه این سخنهای نغز****بخواند ببیند به پاکیزه نغز
ز گنجش من ایدر شوم شادمان****کزو دور بادا بد بدگمان
وزان پس کند یاد بر شهریار****مگر تخم رنج من آید ببار
که جاوید باد افسر و تخت اوی****ز خورشید تابندهتر بخت اوی
چنین گفت داننده دهقان پیر****که دانش بود مرد را دستگیر
غم و شادمانی بباید کشید****ز هر شور و تلخی بباید چشید
جوانان داننده و باگهر****نگیرند بی آزمایش هنر
چو پرویز ناباک بود و جوان****پدر زنده و پور چون پهلوان
ورا در زمین دوست شیرین بدی****برو بر چو روشن جهان بین بدی
پسندش نبودی جزو در جهان****ز خوبان وز دختران مهان
ز شیرن جدا بود یک روزگار****بدان گه که بد در جهان شهریار
بگرد جهان در بیآرام بود****که کارش همه رزم بهرام بود
چو خسرو به پردخت چندی به مهر****شب و روز گریان بدی خوبچهر
بخش ۶۶
چنان بد که یک روز پرویز شاه****همی آرزو کرد نخچیرگاه
بیاراست برسان شاهنشهان****که بوند ازو پیشتر در جهان
چو بالای سیصد به زرین ستام****ببردند با خسرو نیک نام
هزار و صد و شست خسرو پرست****پیاده همیرفت ژوپین بدست
هزار و چهل چوب و شمشیر داشت****که دیبای در بر زره زیر داشت
پس اندر بدی پانصد بازدار****هم از واشه و چرغ و شاهین کار
ازان پس برفتند سیصد سوار****پس بازداران با یوزدار
به زنجیر هفتاد شیروپلنگ****به دیبای چین اندرون بسته تنگ
پلنگان و شیران آموخته****به زنجیر زرین دهن دوخته
قلاده بزر بسته صد بود سگ****که دردشت آهو گرفتی بتگ
پس اندر ز رامشگران دوهزار****همه ساخته رود روز شکار
به زیر اندرون هریکی اشتری****به سر برنهاده ز زر افسری
ز کرسی و خرگاه و پرده سرای****همان خیمه و آخر چارپای
شتر بود پیش اندرون پانصد****همه کرده آن بزم را نامزد
ز شاهان برنای سیصد سوار****همیراند با نامور شهریار
ابا یاره و طوق و زرین کمر****بهر مهرهای در نشانده گهر
دوصد برده تامجمر افروختند****برو عود و عنبر همیسوختند
دوصد مرد برنای فرمانبران****ابا هریکی نرگس و زعفران
همه پیش بردند تا باد بوی****چو آید ز هر سو رساند بدوی
همه پیش آنکس که با بوی خوش****همیرفت با مشک صد آبکش
که تا ناورد ناگهان گرد باد****نشاند بران شاه فرخ نژاد
چو بشنید شیرین که آمد سپاه****به پیش سپاه آن جهاندار شاه
یکی زرد پیراهن مشک بوی****بپوشید و گلنارگون کرد روی
یکی از برش سرخ دیبای روم****همه پیکرش گوهر و زر بوم
به سر برنهاد افسر خسروی****نگارش همه پیکر پهلوای
از ایوان خسرو برآمد ببام****به روز جوانی نبد شادکام
همیبود تاخسرو آنجا رسید****سرشکش ز مژگان برخ برچکید
چو روی ورا دید برپای خاست****به پرویز بنمود بالای راست
زبان کرد گویا بشیرین سخن****همیگفت زان روزگار کهن
به نرگس گل و ارغوان را بشست****که بیمار بد نرگس وگل درست
بدان آبداری و آن نیکوی****زبان تیز بگشاد برپهلوی
که تهما هژب را سپهبدتنا****خجسته کیاگرد شیراوژنا
کجا آن همه مهر و خونین سرشک****که دیدار شیرین بد او را پزشک
کجا آن همه روز کردن به شب****دل و دیده گریان و خندان دو لب
کجا آن همه بند و پیوندما****کجا آن همه عهد و سوگند ما
همیگفت وز دیده خوناب زرد****همیریخت برجامهٔ لاژورد
به چشم اندر آورد زو خسرو آب****به زردی رخش گشت چون آفتاب
فرستاد بالای زرین ستام****ز رومی چهل خادم نیک نام
که او را به مشکوی زرین برند****سوی خانهٔ گوهر آگین برند
ازان جایگه شد به دشت شکار****ابا باده ورود و با میگسار
چو از کوه وز دشت برداشت بهر****همیرفت شادی کنان سوی شهر
ببستند آذین بشهر و به راه****که شاه آمد از دشت نخچیرگاه
ز نالیدن بوق و بانگ سرود****هوا گشت ز آواز بیتار و پود
چنان خسروی برز و شاخ بلند****ز دشت اندر آمد به کاخ بلند
ز مشکوی شیرین بیامد برش****ببوسید پای و زمین و برش
به موبد چنین گفت شاه آن زمان****که بر ما مبر جز به نیکی گمان
مرین خوب رخ را به خسرو دهید****جهان را بدین مژدهٔ نو دهید
مر او را به آیین پیشی بخواست****که آن رسم و آیین بد آنگاه راست
بخش ۶۷
چو آگاهی آمد ز خسرو به راه****به نزد بزرگان و نزد سپاه
که شیرین به مشکوی خسرو شدست****کهن بود کار جهان نوشدست
همه شهر زان کار غمگین شدند****پر اندیشه و درد و نفرین شدند
نرفتند نزدیک خسرو سه روز****چهارم چوب فروخت گیتی فروز
فرستاد خسرو مهان را بخواند****بگاه گران مایگان برنشاند
بدیشان چنین گفت کاین روز چند****ندیدم شما را شدم مستمند
بیازردم از بهر آزارتان****پراندیشه گشتم ز تیمارتان
همیگفت و پاسخ نداد ایچکس****ز گفتن زبانها ببستند بس
هرآنکس که او داشت آزار و خشم****یکایک به موبد نمودند چشم
چو موبد چنان دید برپای خاست****به خسرو چنین گفت کای راد وراست
به روز جوانی شدی شهریار****بسی نیک و بد دیدی از روزگار
شنیدی بسی نیک و بد در جهان****ز کار بزرگان و کار مهان
کنون تخمهٔ مهتر آلوده شد****بزرگی ازین تخمهٔ پالوده شد
پدر پاک و مادر بود بیهنر****چنان دان که پاکی نیاید ببر
ز کژی نجوید کسی راستی****که از راستی برکنی کاستی
دل ما غمی شد ز دیو سترگ****که شد یار با شهریار بزرگ
به ایران اگر زن نبودی جزین****که خسرو بدو خواندی آفرین
نبودی چو شیرین به مشکوی او****بهر جای روشن بدی روی او
نیاکانت آن دانشی راستان****نکردند یاد از چنین داستان
چوگشت آن سخنهای موبد دراز****شهنشاه پاسخ نداد ایچباز
چنین گفت موبد که فردا پگاه****بیاییم یکسر بدین بارگاه
مگر پاسخ شاه یابیم باز****که امروزمان شد سخنها دراز
دگر روز شبگیر برخاستند****همه بندگی را بیاراستند
یکی گفت موبد ندانست گفت****دگر گفت کان با خرد بود جفت
سیوم گفت که امروز پاسخ دهد****سزد زو که آواز فرخ نهد
همه موبدان برگرفتند راه****خرامان برفتند نزدیک شاه
بزرگان گزیدند جای نشست****بیامد یکی مرد تشتی بدست
چو خورشید رخشنده پالوده گشت****یکایک بران مهتران برگذشت
بتشت اندرون ریختش خون گرم****چو نزدیک شد تشت بنهاد نرم
از آن تشت هرکس بپیچید روی****همه انجمن گشت پر گفت و گوی
همیکرد هر کس به خسرو نگاه****همه انجمن خیره از بیم شاه
به ایرانیان گفت کاین خون کیست****نهاده بتشت اندر از بهر چیست
بدو گفت موبد که خون پلید****کزو دشمنش گشت هرکش بدید
چوموبد چنین گفت برداشتش****همه دست بردست بگذاشتش
ز خون تشت پر مایه کردند پاک****ببستند روشن به آب و به خاک
چو روشن شد و پاک تشت پلید****بکرد آنک او شسته بد پرنبید
بمی بر پراگند مشک وگلاب****شد آن تشت بیرنگ چون آفتاب
ز شیرین بران تشت بد رهنمون****که آغاز چون بود و فرجام چون
به موبد چنین گفت خسرو که تشت****همانا بد این گر دگرگونه گشت
بدو گفت موبد که نوشه بدی****پدیدار شد نیکوی از بدی
بفرمان ز دوزخ توکردی بهشت****همان خوب کردی تو کردار زشت
چنین گفت خسرو که شیرین بشهر****چنان بد که آن بیمنش تشت زهر
کنون تشت می شد به مشکوی ما****برین گونه پربو شد ازبوی ما
ز من گشت بدنام شیرین نخست****ز پرمایگان نامداری نجست
همه مهتران خواندند آفرین****که بیتاج وتختت مبادا زمین
بهی آن فزاید که تو به کنی****مه آن شد بگیتی که تومه کنی
که هم شاه وهم موبد وهم ردی****مگر بر زمین سایهٔ ایزدی
بخش ۶۸
ازان پس فزون شد بزرگی شاه****که خورشید شد آن کجا بود ماه
همه روز با دخت قیصر بدی****همو بر شبستانش مهتر بدی
ز مریم همیبود شیرین بدرد****همیشه ز رشکش دو رخساره زرد
به فرجام شیرین ورا زهر داد****شد آن نامور دخت قیصرنژاد
ازان چاره آگه نبد هیچکس****که او داشت آن راز تنها و بس
چو سالی برآمد که مریم بمرد****شبستان زرین به شیرین سپرد
چو شیرویه را سال شد بر دو هشت****به بالا زسی سالگان برگذشت
بیاورد فرزانگان را پدر****بدان تا شود نامور پر هنر
همیداشت موبد مر او را نگاه****شب و روز شادان به فرمان شاه
چنان بد که یک روز موبد ز تخت****بیامد به نزدیک آن نیک بخت
چو آمد به نزدیک شیرویه باز****همیشه به بازیش بودی نیاز
یکی دفتری دید پیش اندرش****نوشته کلیله بران دفترش
بدست چپ آن جوان سترگ****بریده یکی خشک چنگال گرگ
سروی سر گاومیشی براست****همی این بران بر زدی چونک خواست
غمی شد دل موبد از کاراوی****ز بازی و بیهوده کردار اوی
به فالش بد آمد هم آن چنگ گرگ****شخ گاو و رای جوان سترگ
ز کار زمانه غمی گشت سخت****ازان برمنش کودک شور بخت
کجا طالع زادنش دیده بود****ز دستور وگنجور بشنیده بود
سوی موبد موبد آمد بگفت****که بازیست باآن گرانمایه جفت
بشد زود موبد بگفت آن به شاه****همیداشت خسرو مر او را نگاه
ز فرزند رنگ رخش زرد شد****ز کار زمانه پراز درد شد
ز گفتار مرد ستاره شمر****دلش بود پر درد و پیچان جگر
همیگفت تا کردگار سپهر****چگونه نماید بدین کرده چهر
چو بر پادشاهیش بیست وسه سال****گذر کرد شیرویه به فراخت یال
بیازرد زو شهریار بزرگ****که کودک جوان بود و گشته سترگ
پر از درد شد جان خندان اوی****وز ایوان او کرد زندان اوی
هم آن را که پیوستهٔ اوبدند****گه رای جستن براو شدند
بسی دیگر از مهتر و کهتران****که بودند با او ببندگران
همیبرگرفتند زیشان شمار****که پرسه فزون آمد از سه هزار
همه کاخها رایک اندر دگر****برید آنک بد شاه را کارگر
ز پوشیدنیها و از خوردنی****ز بخشیدنی هم ز گستردنی
به ایوانهاشان بیاراستند****پرستنده و بندگان خواستند
همان میفرستاد و رامشگران****همه کاخ دینار بد بیکران
به هنگامشان رامش و خورد بود****نگهبان ایشان چهل مرد بود
بخش ۶۹
کنون داستان گوی در داستان****ازان یک دل ویک زبان راستان
ز تختی که خوانی ورا طاق دیس****که بنهاد پرویز دراسپریس
سرمایهٔ آن ز ضحاک بود****که ناپارسا بود و ناپاک بود
بگاهی که رفت آفریدون گرد****وزان تا زیان نام مردی ببرد
یکی مرد بد در دماوند کوه****که شاهش جدا داشتی ازگروه
کجا جهن بر زین بدی نام اوی****رسیده بهر کشوری کام اوی
یکی نامور شاه را تخت ساخت****گهر گرد بر گرد او در نشاخت
که شاه آفریدون بدوشاد بود****که آن تخت پرمایه آزاد بود
درم داد مر جهن را سیهزار****یکی تاج زرین و دو گوشوار
همان عهد ساری و آمل نوشت****که بد مرز منشور او چون بهشت
بدانگه که ایران به ایرج رسید****کزان نامداران وی آمد پدید
جهاندار شاه آفریدون سه چیز****بران پادشاهی برافزود نیز
یکی تخت و آن گرزهٔ گاوسار****که ماندست زو در جهان یادگار
سدیگر کجا هفت چشمه گهر****همیخواندی نام او دادگر
چو ایرج بشد زو بماند این سه چیز****همان شاد بد زو منوچهر نیز
هر آنکس که او تاج شاهی به سود****بران تخت چیزی همیبرفزود
چو آمد به کیخسرو نیک بخت****فراوان بیفزود بالای تخت
برین هم نشان تا به لهراسپ شد****وزو همچنان تا به گشتاسپ شد
چو گشتاسپ آن تخت رادید گفت****که کار بزرگان نشاید نهفت
به جاماسپ گفت ای گرانمایه مرد****فزونی چه داری به دین کارکرد
یکایک ببین تا چه خواهی فزود****پس از مرگ ما راکه خواهد ستود
چو جا ماسپ آن تخت رابنگرید****بدید از در گنج دانش کلید
برو بر شمار سپهر بلند****همیکرد پیدا چه و چون وچند
ز کیوان همه نقشها تا به ماه****بران تخت کرد او به فرمان شاه
چنین تابگاه سکندر رسید****ز شاهان هر آنکس که آن گاه دید
همیبرفزودی برو چند چیز****ز زر و ز سیم و ز عاج و ز شیز
مر آن را سکندر همه پاره کرد****ز بی دانشی کار یکباره کرد
بسی از بزرگان نهان داشتند****همی دست بر دست بگذاشتند
بدین گونه بد تا سر اردشیر****کجا گشته بد نام آن تخت پیر
ازان تخت جایی نشانی نیافت****بران آرزو سوی دیگر شتاف
بمرد او و آن تخ ازو بازماند****ازان پس که کام بزرگی براند
بدین گونه بد تا به پرویزشاه****رسید آن گرامی سزاوار گاه
ز هر کشوری مهتران رابخواند****وزان تخت چندی سخنها براند
ازیشان فراوان شکسته بیافت****به شادی سوی گرد کردن شتافت
بیاورد پس تخت شاه اردشیر****ز ایران هر آنکس که بد تیزویر
بهم بر زدند آن سزاوار تخت****به هنگام آن شاه پیروزبخت
ورا درگر آمد ز روم و ز چین****ز مکران و بغداد و ایران زمین
هزار و صد و بیست استاد بود****که کردار آن تختشان یادبود
که او را بنا شاه گشتاسپ کرد****برای و به تدبیر جاماسپ کرد
ابا هریکی مرد شاگرد سی****ز رومی و بغدادی و پارسی
نفرمود تا یک زمان دم زدند****بدو سال تا تخت برهم زدند
چوبر پای کردند تخت بلند****درخشنده شد روی بخت بلند
برش بود بالای صد شاه رش****چو هفتاد رش برنهی ازبرش
صد و بیست رش نیز پهناش بود****که پهناش کمتر ز بالاش بود
بلندیش پنجاه و صد شاه رش****چنان بد که بر ابر سودی سرش
همان شاه رش هر رشی زو سه رش****کزان سر بدیدی بن کشورش
بسی روز در ماه هر بامداد****یکی فرش بودی به دیگر نهاد
همان تخت به دوازده لخت بود****جهانی سراسر همه تخت بود
بروبش زرین صد و چل هزار****ز پیروزه بر زر کرده نگار
همه نقرهٔ خام بد میخ بش****یکی صد به مثقال با شست و شش
چو اندر بره خور نهادی چراغ****پسش دشت بودی و در پیش باغ
چوخورشید درشیرگشتی درشت****مرآن تخت را سوی او بود پشت
چو هنگامهٔ تیر ماه آمدی****گه میوه و جشنگاه آمدی
سوی میوه و باغ بودیش روی****بدان تا بیابد زهرمیوه بوی
زمستان که بودی گه با دونم****بر آن تخت برکس نبودی دژم
همه طاقها بود بسته ازار****ز خز و سمور از در شهریار
همان گوی زرین و سیمین هزار****بر آتش همیتافتی جامهدار
به مثقال ازان هریکی پانصد****کز آتش شدی سرخ همچون به سد
یکی نیمه زو اندر آتش بدی****دگر پیش گردان سرکش بدی
شمار ستاره ده و دو و هفت****همان ماه تابان ببرجی که رفت
چه زو ایستاده چه مانده بجا****بدیدی به چشم سر اخترگرا
ز شب نیز دیدی که چندی گذشت****سپهر از بر خاک بر چند گشت
ازان تختها چند زرین بدی****چه مایه ز زر گوهر آگین بدی
شمارش ندانست کردن کسی****اگر چند بودیش دانش بسی
هرآن گوهری کش بهاخوار بود****کمابیش هفتاد دینار بود
بسی نیز بگذشت بر هفتصد****همیگیر زین گونه از نیک و بد
بسی سرخ گوگرد بدکش بها****ندانست کس مایه و منتها
که روشن بدی در شب تیره چهر****چوناهید رخشان شدی بر سپهر
دو تخت از بر تخت پرمایه بود****ز گوهر بسی مایه بر مایه بود
کهین تخت را نام بد میش سار****سر میش بودی برو بر نگار
مهین تخت راخواندی لاژورد****که هرگز نبودی بر و باد و گرد
سه دیگر سراسر ز پیروزه بود****بدو هر که دیدیش دلسوزه بود
ازین تابدان پایه بودی چهار****همه پایه زرین و گوهرنگار
هرآنکس که دهقان بد و زیردست****ورامیش سر بود جای نشست
سواران ناباک روز نبرد****شدندی بران گنبد لاژورد
به پیروزه بر جای دستور بود****که از کدخداییش رنجور بود
چو بر تخت پیروزه بودی نشست****خردمند بودی و مهترپرست
چو رفتی به دستوری رهنمای****مگر یافتی نزد پرویز جای
یکی جامه افکنده بد زربفت****برش بود وبالاش پنجاه و هفت
بگوهر همه ریشهها بافته****زبر شوشهٔ زر برو تافته
بدو کرده پیدانشان سپهر****چو بهرام و کیوان و چون ماه و مهر
ز کیوان و تیر و ز گردنده ماه****پدیدار کرده ز هر دستگاه
هم از هفت کشور برو بر نشان****ز دهقان و از رزم گردنکشان
برو بر نشان چل و هشت شاه****پدیدار کرده سر تاج و گاه
برو بافته تاج شاهنشهان****چنان جامه هرگز نبد درجهان
به چین دریکی مرد بد بیهمال****همیبافت آن جامه راهفت سال
سرسال نو هرمز فوردین****بیامد بر شاه ایران زمین
ببرد آن کیی فرش نزدیک شاه****گران مایگان برگرفتند راه
به گسترد روز نو آن جامه را****ز شادی جداکرد خوکامه را
بران جامه بر مجلس آراستند****نوازندهٔ رود و می خواستند
همی آفرین خواند سرکش برود****شهنشاه را داد چندی درود
بزرگان به رو گوهر افشاندند****که فرش بزرگش همیخواندند
بخش ۷
وزان روی شد شهریار جوان****چوبگذشت شاد از پل نهروان
همه مهتران را زلشکر بخواند****سزاوار بر تخت شاهی نشاند
چنین گفت کای نیکدل سروران****جهاندیده و کار کرده سران
بشاهی مرا این نخستین سرست****جز از آزمایش نه اندرخورست
بجای کسی نیست ما را سپاس****وگر چند هستیم نیکی شناس
شمارا زما هیچ نیکی نبود****که چندین غم ورنج باید فزود
نیاکان ما را پرستیدهاید****بسی شور و تلخ جهان دیدهاید
بخواهم گشادن یکی راز خویش****نهان دارم از لشکر آواز خویش
سخن گفتن من بایرانیان****نباید که بیرون برند ازمیان
کزین گفتن اندیشه من تباه****شود چون بگویند پیش سپاه
من امشب سگالیدهام تاختن****سپه را به جنگ اندر انداختند
که بهرام را دیدهام در سخن****سواریست اسپ افگن وکارکن
همی کودکی بیخرد داندم****بگرز و بشمشیر ترساندم
نداند که من شب شبیخون کنم****برزم اندرون بیم بیرون کنم
اگریار باشید بامن به جنگ****چو شب تیره گردد نسازم درنگ
چو شوید بعنبر شب تیره روی****بیفشاند این گیسوی مشکبوی
شما برنشینید با ساز جنگ****همه گرز و خنجر گرفته بچنگ
بران برنهادند یکسر سپاه****که یک تن نگردد زفرمان شاه
چو خسرو بیامد بپرده سرای****زبیگانه مردم بپردخت جای
بیاورد گستهم وبندوی را****جهاندیده و گرد گردوی را
همه کارزار شبیخون بگفت****که با او مگر یار باشند و جفت
بدو گفت گستهم کای شهریار****چرایی چنین ایمن از روزگار
تو با لشکر اکنون شبیخون کنی****ز دلها مگر مهر بیرون کنی
سپاه تو با لشکر دشمنند****ابا او همه یک دل ویک تنند
ز یک سو نبیره ز یک سو نیا****به مغز اندرون کی بود کیمیا
ازین سو برادر وزان سو پدر****همه پاک بسته یک اندر دگر
پدر چون کند با پسر کارزار****بدین آروز کام دشمن مخار
نبایست گفت این سخن با سپاه****چو گفتی کنون کار گردد تباه
بدو گفت گردوی کاین خود گذشت****گذشته همه باد گردد به دشت
توانایی و کام وگنج وسپاه****سر مرد بینا نپیچد ز راه
بدین رزمگه امشب اندر مباش****ممان تا شود گنج و لشکر به لاش
که من بیگمانم کزین راز ما****وزین ساختن در نهان سازما
بدان لشکر اکنون رسید آگهی****نباید که تو سر بدشمن دهی
چوبشنید خسرو پسند آمدش****به دل رای او سودمند آمدش
گزین کرد زان سرکشان مرد چند****که باشند برنیک وبد یارمند
چو خرداد برزین و گستهم شیر****چوشاپور و چون اندیان دلیر
چو بندوی خراد لشکر فروز****چو نستود لشکرکش نیوسوز
تلی بود پر سبزه وجای سور****سپه را همیدید خسرو ز دور
بخش ۷۰
همی هر زمان شاه برتر گذشت****چوشد سال شاهیش بر بیست و هشت
کسی رانشد بر درش کار بد****ز درگاه آگاه شد بار بد
بدو گفت هر کس که شاه جهان****گزیدست را مشگری در نهان
اگر با تو او را برابر کند****تو را بر سر سرکش افسر کند
چو بشنید مرد آن بجوشیدش آز****وگر چه نبودش به چیزی نیاز
ز کشور بشد تا به درگاه شاه****همیکرد رامشگران را نگاه
چوبشنید سرکش دلش تیره شد****به زخم سرود اندرو خیره شد
بیامد به درگاه سالار بار****درم کرد و دینار چندی نثار
بدو گفت رامشگری بر درست****که از من به سال و هنربرترست
نباید که در پیش خسرو شود****که ما کهنه گشتیم و او نو شود
ز سرکش چو بشنید دربان شاه****ز رامشگر ساده بربست راه
چو رفتی به نزدیک او بار بد****همش کاربد بود هم بار بد
ندادی ورا بار سالار بار****نه نیزش بدی مردمی خواستار
چو نومید برگشت زان بارگاه****ابا به ربط آمد سوی باغ شاه
کجا باغبان بود مردوی نام****شد از دیدنش بار بد شادکام
بدان باغ رفتی به نوروز شاه****دو هفته به بودی بدان جشنگاه
سبک باربد نزد مرد همبوی شد****هم آن روز بامرد همبوی شد
چنین گفت با باغبان باربد****که گویی تو جانی و من کالبد
کنون آرزو خواهم از تو یکی****کجاهست نزدیک تو اندکی
چو آید بدین باغ شاه جهان****مرا راه ده تاببینم نهان
که تاچون بود شاه را جشنگاه****ببینم نهفته یکی روی شاه
بدو گفت مرد وی کایدون کنم****ز مغز تو اندیشه بیرون کنم
چو خسرو همیخواست کاید بباغ****دل میزبان شد چو روشن چراغ
بر باربد شد بگفت آنک شاه****همیرفت خواهد بران جشنگاه
همه جامه را بار بد سبز کرد****همان به ربط و رود ننگ و نبرد
بشد تابجایی که خسرو شدی****بهاران نشستن گهی نو شدی
یکی سرو بد سبز و برگش گشن****ورا شاخ چون رزمگاه پشن
بران سرو شد به ربط اندر کنار****زمانی همیبود تا شهریار
ز ایوان بیامد بدان جشنگاه****بیاراست پیروزگر جای شاه
بیامد پری چهرهٔ میگسار****یکی جام بر کف بر شهریار
جهاندار بستد ز کودک نبید****بلور از می سرخ شد ناپدید
بدانگه که خورشید برگشت زرد****همیبود تاگشت شب لاژورد
زننده بران سرو برداشت رود****همان ساخته پهلوانی سرود
یکی نغز دستان بزد بر درخت****کزان خیره شد مرد بیداربخت
سرودی به آواز خوش برکشید****که اکنون تو خوانیش داد آفرید
بماندند یک مجلس اندر شگفت****همی هرکسی رای دیگر گرفت
بدان نامداران بفرمود شاه****که جویند سرتاسر آن جشنگاه
فراوان بجستند و باز آمدند****به نزدیک خسرو فراز آمدند
جهاندیده آنگه ره اندر گرفت****که از بخت شاه این نباشد شگفت
که گردد گل سبز را مشگرش****که جاوید بادا سر و افسرش
بیاورد جامی دگر میگسار****چو از خوب رخ بستد آن شهریار
زننده دگرگون بیاراست رود****برآورد ناگاه دیگر سرود
که پیکار گردش همیخواندند****چنین نام ز آواز او را ندند
چو آن دانشی گفت و خسرو شنید****به آواز او جام می در کشید
بفرمود کاین رابجای آورید****همه باغ یک سر به پای آورید
بجستند بسیار هر سوی باغ****ببردند زیر درختان چراغ
ندیدند چیزی جز از بید و سرو****خرامان به زیر گل اندر تذرو
شهنشاه پس جام دیگر بخواست****بر آواز سربرآورد راست
برآمد دگر باره بانگ سرود****همان ساخته کرده آواز رود
همی سبز در سبز خوانی کنون****برین گونه سازند مکر و فسون
چوبشنید پرویز برپای خاست****به آواز او بر یکی جام خواست
که بود اندر آن جام یک من نبید****به یکدم می روشن اندر کشید
چنین گفت کاین گر فرشته بدی****ز مشک و زعنبر سرشته بدی
وگر دیو بودی نگفتی سرود****همان نیز نشناختی زخم رود
بجویید درباغ تا این کجاست****همه باغ و گلشن چپ و دست راست
دهان و برش پر ز گوهر کنم****برین رود سازانش مهتر کنم
چو بشنید رامشگر آواز اوی****همان خوب گفتار دمساز اوی
فرود آمد از شاخ سرو سهی****همیرفت با رامش و فرهی
بیامد بمالید برخاک روی****بدو گفت خسرو چه مردی بگوی
بدو گفت شاهایکی بندهام****به آواز تو در جهان زندهام
سراسر بگفت آنچ بود از بنه****که رفت اندر آن یک دل و یک تنه
بدیدار او شاد شد شهریار****بسان گلستان به ماه بهار
به سرکش چنین گفت کای بد هنر****تو چون حنظلی بار بد چون شکر
چرا دور کردی تو او را ز من****دریغ آمدت او درین انجمن
به آواز او شاد می درکشید****همان جام یاقوت بر سرکشید
برین گونه تا سرسوی خواب کرد****دهانش پر از در خوشاب کرد
ببد بار بد شاه رامشگران****یکی نامدارای شد از مهتران
سر آمد کنون قصهٔ بارید****مبادا که باشد تو را یار بد
بخش ۷۱
از ایوان خسرو کنون داستان****بگویم که پیش آمد از راستان
جهان بر کهان و مهان بگذرد****خردمند مردم چرا غم خورد
بسی مهتر و کهتر از من گذشت****نخواهم من از خواب بیدار گشت
هماناکه شد سال بر شست و شش****نه نیکو بود مردم پیرکش
چواین نامور نامه آید ببن****زمن روی کشور شود پر سخن
ازان پس نمیرم که من زندهام****که تخم سخن من پراگندهام
هر آنکس که دارد هش و رای و دین****پس از مرگ بر من کند آفرین
کنون از مداین سخن نو کنم****صفتهای ایوان خسرو کنم
چنین گفت روشن دل پارسی****که بگذاشت با کام دل چارسی
که خسرو فرستاد کسها بروم****به هند و به چین و به آباد بوم
برفتند کاری گران سه هزار****ز هر کشوری آنک بد نامدار
ازیشان هر آنکس که استاد بود****ز خشت و ز گچ بر دلش یاد بود
چو صد مرد بیرون شد از رومیان****ز ایران و اهواز وز هر میان
ازیشان دلاور گزیدند سی****ازان سی دو رومی و دو پارسی
بر خسرو آمد جهاندیده مرد****برو کار و زخم بنایاد کرد
گرانمایه رومی که بد هندسی****به گفتار بگذشت از پارسی
بدو گفت شاه این ز من درپذیر****سخن هرچ گویم ز من یادگیر
یکی جای خواهم که فرزند من****همان تا دو صدسال پیوند من
نشیند بدو در نگردد خراب****ز باران وز برف وز آفتاب
مهندس بپذیرفت ایوان شاه****بدو گفت من دارم این دستگاه
فرو برد بنیاد ده شاه رش****همان شاه رش پنج کرده برش
ز سنگ و ز گچ بود بنیاد کار****چنین باید آن کو دهد داد کار
چودیوار ایوانش آمد به جای****بیامد به پیش جهان کد خدای
که گر شاه بیند یکی کاردان****گذشته برو سال و بسیاردان
فرستد تنی صد بدین بارگاه****پسندیده با موبد نیک خواه
بدو داد زان گونه مردم که خواست****برفتند و دیدند دیوار راست
بریشم بیاورد تا انجمن****بتابند باریک تابی رسن
ز بالای آن تا به داده رسن****به پیموده در پیش آن انجمن
رسن سوی گنج شهنشاه برد****ابا مهر گنجور او را سپرد
وزان پس بیامد به ایوان شاه****که دیوار ایوان برآمد به ماه
چو فرمان دهد خسرو زود یاب****نگیرم برین کار کردن شتاب
چهل روز تا کار بنشیندم****ز کاری گران شاه بگزیندم
چو هنگامهٔ زخم ایوان بود****بلندی ایوان چو کیوان بود
بدان زخم خشمت نباید نمود****مرا نیز رنجی نباید فزود
بدو گفت خسرو که چندین زمان****چرا خواهی از من توای بدگمان
نباید که داری ازین دست باز****به آزرم بودن بیامد نیاز
بفرمود تا سی هزارش درم****بدادند تا او نباشد دژم
بدانست کاری گر راست گوی****که عیب آورد مرد دانا بروی
که گیرد بران زخم ایوان شتاب****اگر بشکند کم کند نان و آب
شب آمد بشد کارگر ناپدید****چنان شد کزان پس کس او را ندید
چو بشنید خسور که فرعان گریخت****بگوینده به رخشم فرعان بریخت
چنین گفت کان را که دانش نبود****چرا پیش ما در فزونی نمود
بفرمود تا کار او بنگرند****همه رومیان را به زندان برند
دگر گفت کاری گران آورید****گچ و خشت و سنگ گران آورید
بجستند هرکس که دیوار دید****ز بوم و بر شاه شد ناپدید
به بیچارگی دست ازان بازداشت****همی گوش و دل سوی اهواز داشت
کزان شهر کاری گر آید کسی****نماند چنان کار بی بر بسی
همیجست استاد آن تا سه سال****ندیدند کاریگری بیهمال
بسی یاد کردند زان کارجوی****به سال چهارم پدید آمد اوی
یکی مرد بیدار با فرهی****به خسرو رسانید زو آگهی
هم آنگاه رومی بیامد چو گرد****بدو گفت شاهای گنهکار مرد
بگو تا چه بود اندرین پوزشت****چه گفتی که پیش آمد آموزشت
چنین گفت رومی که گر شهریار****فرستد مرا با یکی استوار
بگویم بدان کاردان پوزشم****به پوزش بجا آید افروزشم
فرستاد و رفتند ز ایوان شاه****گران مایه استاد با نیک خواه
همیبرد دانای رومی رسن****همان مرد را نیز با خویشتن
به پیمود بالای کار و برش****کم آمد ز کار از رسن هفت رش
رسن باز بردند نزدیک شاه****بگفت آنک با او بیامد به راه
چنین گفت رومی که ار زخم کار****برآورد می بر سر ای شهریار
نه دیوار ماندی نه طاق ونه کار****نه من ماندمی بر در شهریار
بدانست خسرو که او راست گفت****کسی راستی را نیارد نهفت
رها کرد هر کو به زندان بدند****بد اندیش گر بیگزندان بدند
مراو را یکی به دره دینار داد****به زندانیان چیز بسیار داد
بران کار شد روزگار دراز****به کردار آن شاه را بد نیاز
چوشد هفت سال آمد ایوان بجای****پسندیدهٔ خسرو پاک رای
مر او را بسی آب داد و زمین****درم داد و دینار و کرد آفرین
همیکرد هرکس به ایوان نگاه****به نوروز رفتی بدان جایگاه
کس اندر جهان زخم چونین ندید****نه ازکاردانان پیشین شنید
یکی حلقه زرین بدی ریخته****ازان چرخ کار اندر آویخته
فروهشته زو سرخ زنجیر زر****به هر مهرهای در نشانده گهر
چو رفتی شهنشاه بر تخت عاج****بیاویختندی ز زنجیر تاج
به نوروز چون برنشستی به تخت****به نزدیک او موبد نیک بخت
فروتر ز موبد مهان را بدی****بزرگان و روزی دهان را بدی
به زیر مهان جای بازاریان****بیاراستندی همه کاریان
فرومایهتر جای درویش بود****کجا خوردش ازکوشش خویش بود
فروتر بریده بسی دست و پای****بسی کشته افگنده در زیرجای
ز ایوان ازان پس خروشد آمدی****کز آوازها دل به جوش آمدی
که ای زیردستان شاه جهان****مباشید تیره دل و بدگمان
هر آنکس که او سوی بالا نگاه****کند گردد اندیشه او تباه
ز تخت کیان دورتر بنگرید****هر آنکس که کهتر بود بشمرید
وزان پس تن کشتگان را به راه****کزان بگذری کرد باید نگاه
وزان پس گنهگار و گر بیگناه****نماندی کسی نیز دربند شاه
به ارزانیان جامهها داد نیز****ز دیبا و دینار و هرگونه چیز
هرآنکس که درویش بودی به شهر****که او را نبودی ز نوروز بهر
به درگاه ایوانش بنشاندند****در مهای گنجی بر افشاندند
پر از بیم بودی گنهکار از وی****شده مردم خفته بیدار از وی
منادیگری دیگر اندر سرای****برفتی گه بازگشتن به جای
که ای نامور پر هنر سرکشان****ز بیشی چه جویید چندین نشان
به کار اندر اندیشه باید نخست****بدان تا شود ایمن و تن درست
سگالید هر کاروزان پس کنید****دل مردم کم سخن مشکنید
بر انداخت باید پس آنگه برید****سخنهای داننده باید شنید
ببینید تا از شما ریز کیست****که بر جان بدبخت باید گریست
هرآنکس که او راه دارد نگاه****بخسپد برین گاه ایمن ز شاه
دگر هرک یازد به چیز کسان****بود چشم ما سوی آنکس رسان
بخش ۷۲
کنون از بزرگی خسرو سخن****بگویم کنم تازه روز کهن
بران سان بزرگی کس اندر جهان****ندارد بیاد از کهان و مهان
هر آنکس که او دفتر شاه خواند****ز گیتیش دامن بباید فشاند
سزد گر بگویم یکی داستان****که باشد خردمند هم داستان
مبادا که گستاخ باشی به دهر****که از پای زهرش فزونست زهر
مساایچ با آز و با کینه دست****ز منزل مکن جایگاه نشست
سرای سپنجست با راه و رو****تو گردی کهن دیگر آرند نو
یکی اندر آید دگر بگذرد****زمانی به منزل چمد گر چرد
چو برخیزد آواز طبل رحیل****به خاک اندر آید سر مور وپیل
ز پرویز چون داستانی شگفت****ز من بشنوی یاد باید گرفت
که چندی سزاواری دستگاه****بزرگی و اورنگ و فر و سپاه
کزان بیشتر نشنوی در جهان****اگر چند پرسی ز دانا مهان
ز توران وز هند وز چین و روم****ز هرکشوری کان بد آباد بوم
همی باژ بردند نزدیک شاه****به رخشنده روز و شبان سیاه
غلام و پرستنده از هر دری****ز در و ز یاقوت و هر گوهری
ز دینار و گنجش کرانه نبود****چنو خسرو اندر زمانه نبود
ز شاهین وز باز و پران عقاب****ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب
همه برگزیدند پیمان اوی****چو خورشید روشن بدی جان اوی
نخستین که بنهاد گنج عروس****ز چین و ز برطاس وز روم و روس
دگر گنج پر در خوشاب بود****که بالاش یک تیر پرتاب بود
که خضرا نهادند نامش ردان****همان تازیان نامور بخردان
دگر گنج باد آورش خواندند****شمارش بکردند و در ماندند
دگر آنک نامش همیبشنوی****تو گویی همه دیبهٔ خسروی
دگر نامور گنج افراسیاب****که کس را نبودی به خشکی و آب
دگر گنج کش خواندی سوخته****کزان گنج بد کشور افروخته
دگر آنک بد شادورد بزرگ****که گویند رامشگران سترگ
به زر سرخ گوهر برو بافته****به زر اندرون رشتهها تافته
ز رامشگران سرکش ور بار بد****که هرگز نگشتی به آواز بد
به مشکوی زرین ده و دوهزار****کنیزک به کردار خرم بهار
دگر پیل بد دو هزار و دویست****که گفتی ازان بر زمین جای نیست
فغستان چینی و پیل و سپاه****که بر زین زرین بدی سال و ماه
دگر اسب جنگی ده و شش هزار****دو صد بارگی کان نبد در شمار
ده و دوهز را اشتر بارکش****عماری کش وگام زن شست وشش
که هرگز کس اندر جهان آن ندید****نه از پیر سر کاردانان شنید
چنویی به دست یکی پیشکار****تبه شد تو تیمار و تنگی مدار
تو بی رنجی از کارها برگزین****چو خواهی که یابی بداد آفرین
که نیک و بد اندر جهان بگذرد****زمانه دم ما همیبشمرد
اگر تخت یابی اگر تاج و گنج****وگر چند پوینده باشی به رنج
سرانجام جای تو خاکست و خشت****جز از تخم نیکی نبایدت کشت
بخش ۷۳
بدان نامور تخت و جای مهی****بزرگی و دیهیم شاهنشهی
جهاندار هم داستانی نکرد****از ایران و توران برآورد گرد
چو آن دادگر شاه بیداد گشت****ز بیدادی کهتران شادگشت
بیامد فرخ زاد آزرمگان****دژم روی با زیردستان ژکان
ز هرکس همی خواسته بستدی****همی این بران آن برین بر زدی
به نفرین شد آن آفرینهای پیش****که چون گرگ بیدادگر گشت میش
بیاراست بر خویشتن رنج نو****نکرد آرزو جز همه گنج نو
چو بیآب و بینان و بی تن شدند****ز ایران سوی شهر دشمن شدند
هر آنکس کزان بتری یافت بهر****همی دود نفرین برآمد ز شهر
یکی بیهنر بود نامش گراز****کزو یافتی خواب و آرام و ناز
که بودی همیشه نگهبان روم****یکی دیو سر بود بیداد و شوم
چو شد شاه با داد بیدادگر****از ایران نخست او بپیچید سر
دگر زاد فرخ که نامی بدی****به نزدیک خسرو گرامی بدی
نیارست کس رفت نزدیک شاه****همه زاد فرخ بدی بار خواه
شهنشاه را چون پرآمد قفیز****دل زاد فرخ تبه گشت نیز
یکی گشت با سالخورده گراز****ز کشور به کشور به پیوست راز
گراز سپهبد یکی نامه کرد****به قیصر و را نیز بدکامه کرد
بدو گفت برخیز و ایران بگیر****نخستین من آیم تو را دستگیر
چو آن نامه برخواند قیصر سپاه****فراز آورید از در رزمگاه
بیاورد لشکر هم آنگه ز روم****بیامد سوی مرز آباد بوم
چو آگاه شد زان سخن شهریار****همیداشت آن کار دشوار خوار
بدانست کان هست کارگر از****که گفته ست با قیصر رزمساز
بدان کش همیخواند و او چارهجست****همیداشت آن نامور شاه سست
ز پرویز ترسان بد آن بدنشان****ز درگاه او هم ز گردنکشان
شهنشاه بنشست با مهتران****هر آنکس که بودند ز ایران سران
ز اندیشه پاک دل رابشست****فراوان زهر گونهای چاره جست
چو اندیشه روشن آمد فراز****یکی نامه بنوشت نزد گراز
که از تو پسندیدم این کارکرد****ستودم تو را نزد مردان مرد
ز کردارها برفزودی فریب****سر قیصر آوردی اندر نشیب
چواین نامه آرند نزدیک تو****پراندیشه کن رای تاریک تو
همیباش تا من بجنبم زجای****تو با لکشر خویش بگذار پای
چو زین روی و زان روی باشد سپاه****شود در سخن رای قیصر تباه
به ایران و را دستگیر آوریم****همه رومیان را اسیر آوریم
ز درگه یکی چاره گر برگزید****سخن دان و گویا چناچون سزید
بدو گفت کاین نامه اندر نهان****همی بر بکردار کارآگهان
چنان کن که رومیت بیند کسی****بره بر سخن پرسد از تو بسی
بگیرد تو را نزد قیصر برد****گرت نزد سالار لشکر برد
بپرسد تو را کز کجایی مگوی****بگویش که من کهتری چارهجوی
به پیمودم این رنج راه دراز****یکی نامه دارم بسوی گراز
تواین نامه بربند بردست راست****گر ایدون که بستاند از تو رواست
برون آمد از پیش خسرو نوند****به بازو مر آن نامه را کرد بند
بیامد چو نزدیک قیصر رسید****یکی مرد به طریق او را بدید
سوی قیصرش برد سر پر ز گرد****دو رخ زرد و لبها شده لاژورد
بدو گفت قیصر که خسرو کجاست****ببایدت گفت بما راه راست
ازو خیره شد کهتر چاره جوی****ز بیمش باسخ دژم کرد روی
بجویید گفت این بلاجوی را****بداندیش و بدکام و بدگوی را
بجستند و آن نامه از دست اوی****گشاد آنک دانا بد و راه جوی
ازان مرز دانا سری را بجست****که آن پهلوانی بخواند درست
چو آن نامه برخواند مرد دبیر****رخ نامور شد به کردار قیر
به دل گفت کاین بد کمین گر از****دلیر آمدستم به دامش فراز
شهنشاه و لشکر چو سیصد هزار****کس از پیل جنگش نداند شمار
مرا خواست افگند در دام اوی****که تاریک بادا سرانجام اوی
وازن جایگه لشکر اندر کشید****شد آن آرزو بر دلش ناپدید
چو آگاهی آمد به سوی گراز****که آن نامور شد سوی روم باز
دلش گشت پر درد و رخساره زرد****سواری گزید ازدلیران مرد
یکی نامه بنوشت با باد و دم****که بر من چرا گشت قیصر دژم
از ایران چرا بازگشتی بگوی****مرا کردی اندر جهان چارهجوی
شهنشاه داند که من کردم این****دلش گردد از من پر از درد وکین
چو قیصر نگه کرد و آن نامه دید****ز لشکر گرانمایهای برگزید
فرستاد تازان به نزد گراز****کزان ایزدت کردهبد بی نیاز
که ویران کنی تاج و گاه مرا****به آتش بسوزی سپاه مرا
کز آن نامه جز گنج دادن بباد****نیامد مرا از تو ای بد نژاد
مرا خواستی تا به خسرو دهی****که هرگز مبادت بهی و مهی
به ایران نخواهند بیگانهای****نه قیصر نژادی نه فرزانهای
به قیصر بسی کرد پوزش گراز****به کوشش نیامد بدامش فراز
گزین کرد خسرو پس آزاده یی****سخن گوی و دانا فرستاده یی
یکی نامه بنوشت سوی گراز****کهای بی بها ریمن دیو ساز
تو را چند خوانم برین بارگاه****همی دورمانی ز فرمان و راه
کنون آن سپاهی که نزد تواند****بسال و به ماه اور مزد تواند
برای و به دل ویژه با قیصرند****نهانی به اندیشه دیگرند
برما فرست آنک پیچیدهاند****همه سرکشی رابسیچیدهاند
چواین نامه آمد بنزد گراز****پر اندیشه شد کهتر دیوساز
گزین کرد زان نامداران سوار****از ایران و نیران ده و دو هزار
بدان مهتران گفت یک دل شوید****سخن گفتن هرکسی مشنوید
بباشید یک چند زین روی آب****مگیرید یک سر به رفتن شتاب
چو هم پشت باشید با همرهان****یکی کوه کندن ز بن بر توان
سپه رفت تاخرهٔ اردشیر****هر آنکس که بودند برنا و پیر
کشیدند لشکر بران رودبار****بدان تا چه فرمان دهد شهریار
چو آگاه شد خسرو از کارشان****نبود آرزومند دیدارشان
بفرمود تا زاد فرخ برفت****به نزدیک آن لشکر شاه تفت
چنین بود پیغام نزد سپاه****که از پیش بودی مرا نیک خواه
چرا راه دادی که قیصر ز روم****بیاورد لشکر بدین مرز و بوم
که بود آنک از راه یزدان بگشت****ز راه و ز پیمان ما برگذشت
چو پیغام خسرو شنید آن سپاه****شد از بیم رخسار ایشان سیاه
کس آن راز پیدا نیارست کرد****بماندند با درد و رخساره زرد
پیمبر یکی بد به دل با گراز****همیداشت از آب وز باد راز
بیامد نهانی به نزدیکشان****برافروخت جانهای تاریکشان
مترسید گفت ای بزرگان که شاه****ندید از شما آشکارا گناه
مباشید جز یک دل و یک زبان****مگویید کز ما که شد بدگمان
وگر شد همه زیر یک چادریم****به مردی همه یاد هم دیگریم
همان چون شنیدند آواز اوی****بدانست هر مهتری راز اوی
مهان یکسر از جای برخاستند****بران هم نشان پاسخ آراستند
بر شاه شد زاد فرخ چو گرد****سخنهای ایشان همه یاد کرد
بدو گفت رو پیش ایشان بگوی****که اندر شما کیست آزار جوی
که به فریفتش قیصر شوم بخت****به گنج و سلیح و به تاج و به تخت
که نزدیک ما او گنهکار شد****هم از تاج و ارونگ بیزار شد
فرستید یک سر بدین بارگاه****کسی راکه بودست زین سرگناه
بشد زاد فرخ بگفت این سخن****رخ لشکر نو ز غم شد کهن
نیارست لب را گشود ایچ کس****پر از درد و خامش بماندند و بس
سبک زاد فرخ زبان برگشاد****همیکرد گفتار نا خوب یاد
کزین سان سپاهی دلیر و جوان****نبینم کس اندر میان ناتوان
شما را چرا بیم باشد ز شاه****به گیتی پراگنده دارد سپاه
بزرگی نبینم به درگاه اوی****که روشن کند اختر و ماه اوی
شما خوار دارید گفتار من****مترسید یک سر ز آزار من
به دشنام لب را گشایید باز****چه بر من چه بر شاه گردن فراز
هر آنکس که بشنید زو این سخن****بدانست کان تخت نوشد کهن
همه یکسر از جای برخاستند****به دشنام لبها بیاراستند
بشد زاد فرخ به خسرو بگفت****که لشکر همه یار گشتند و جفت
مرا بیم جانست اگر نیز شاه****فرستد به پیغام نزد سپاه
بدانست خسرو که آن کژگوی****همی آب و خون اندر آرد به جوی
ز بیم برادرش چیزی نگفت****همیداشت آن راستی در نهفت
که پیچیده بد رستم از شهریار****بجایی خود و تیغ زن ده هزار
دل زاده فرخ نگه داشت نیز****سپه را همه روی برگاشت نیز
بخش ۷۴
بدانست هم زاد فرخ که شاه****ز لشکر همه زو شناسد گناه
چو آمد برون آن بد اندیش شاه****نیارست شد نیز در پیشگاه
بدر بر همیبود تا هرکسی****همیکرد زان آزمایش بسی
همیساخت همواره تا آن سپاه****به پیچید یکسر ز فرمان شاه
همیراند با هر کسی داستان****شدند اندر آن کار همداستان
که شاهی دگر برنشیند به تخت****کزین دور شد فرو آیین و بخت
بر زاد فرخ یکی پیر بود****که برکارها کردن آژیر بود
چنین گفت بازاد فرخ که شاه****همی از تو بیند گناه سپاه
کنون تا یکی شهریاری پدید****نیاری فزون زین نباید چخید
که این بوم آباد ویران شود****از اندوه ایران چونیران شود
نگه کرد باید به فرزند اوی****کدامست با شرم و بیگفت و گوی
ورا شاد بر تخت باید نشاند****بران تاج دینار باید فشاند
چو شیروی بیدار مهتر پسر****به زندان بود کس نباید دگر
همی رای زد زین نشان هرکسی****برین روز و شب برنیامد بسی
که برخاست گرد سپاه تخوار****همه کارها زو گرفتند خوار
پذیره شدنش زاد فرخ به راه****فراوان برفتند با او سپاه
رسیدند پس یک بدیگر فراز****سخن رفت چند آشکارا و راز
همان زاد فرخ زبان برگشاد****بدیهای خسرو همه کرد یاد
همیگفت لشکر به مردی و رای****همیکرد خواهند شاهی بپای
سپهبد چنین داد پاسخ بدوی****که من نیستم چامهٔ گفت وگوی
اگر با سپاه اندر آیم به جنگ****کنم بر بدان جهان جای تنگ
گرامی بد این شهریار جوان****به نزد کنارنگ و هم پهلوان
چو روز چنان مرد کرد او سیاه****مبادا که بیند کسی تاج و گاه
نژند آن زمان شد که بیداد شد****به بیدادگر بندگان شاد شد
سخنهاش چون زاد فرخ شنید****مر او را ز ایرانیان برگزید
بدو گفت کاکنون به زندان شویم****به نزدیک آن مستمندان شویم
بیاریم بیباک شیروی را****جوان و دلیر جهانجوی را
سپهبد نگهبان زندان اوست****کزو داشتی بیشتر مغز و پوست
ابا شش هزار آزموده سوار****همیدارد آن بستگان را به زار
چنین گفت با زاد فرخ تخوار****که کار سپهبد گرفتیم خوار
گرین بخت پرویز گردد جوان****نماند به ایران یکی پهلوان
مگر دار دارند گر چاه وبند****نماند به ایران کسی بیگزند
بگفت این و از جای برکند اسپ****همیتاخت برسان آذر گشسپ
سپاه اندر آورد یکسر به جنگ****سپهبد پذیره شدش بی درنگ
سر لشکر نامور گشته شد****سپهبد به جنگ اندرون کشته شد
پراگنده شد لشکر شهریار****سیه گشت روز و تبه گشت کار
به زندان تنگ اندر آمد تخوار****بدان چاره با جامهٔ کارزار
به شیروی گردنکش آواز داد****سبک پاسخش نامور باز داد
بدانست شیروی کان سرفراز****بدانگه به زندان چرا شد فراز
چو روی تخوار او فروزان بدید****از اندوه چندان دلش بردمید
بدو گفت گریان که خسرو کجاست****رها کردن مانه کار شماست
چنین گفت با شاهزاده تخوار****که گر مردمی کام شیران مخوار
اگر تو بدین کار همداستان****نباشی تو کم گیر زین راستان
یکی کم بود شاید از شانزده****برادر بماند تو را پانزده
بشایند هرکس به شاهنشهی****بدیشان بود شاد تخت مهی
فروماند شیروی گریان بجای****ازان خانهٔ تنگ بگذارد پای
بخش ۷۵
همان زاد فرخ بدرگاه بر****همیبود و کس را ندادی گذر
که آگه شدی زان سخن شهریار****به درگاه بر بود چون پرده دار
چو پژمرده شد چادر آفتاب****همیساخت هر مهتری جای خواب
بفرمود تا پاسبانان شهر****هر آنکس که از مهتری داشت بهر
برفتند یکسر سوی بارگاه****بدان جای شادی و آرام شاه
بدیشان چنین گفت کامشب خروش****دگرگونهتر کرد باید ز دوش
همه پاسبانان بنام قباد****همیکرد باید بهر پاس یاد
چنین داد پاسخ که ای دون کنم****ز سر نام پرویز بیرون کنم
چو شب چادر قیرگون کرد نو****ز شهر و ز بازار برخاست غو
همه پاسبانان بنام قباد****چو آواز دادند کردند یاد
شب تیره شاه جهان خفته بود****چو شیرین به بالینش بر جفته بود
چو آواز آن پاسبانان شنید****غمی گشت و زیشان دلش بردمید
بدو گفت شاها چه شاید بدن****برین داستانی بباید زدن
از آواز او شاه بیدار شد****دلش زان سخن پر ز آزار شد
به شیرین چنین گفت کای ماه روی****چه داری بخواب اندرون گفت وگوی
بدو گفت شیرین که بگشای گوش****خروشیدن پاسبانان نیوش
چو خسرو بدان گونه آوا شنید****به رخساره شد چون گل شنبلید
چنین گفت کز شب گذشته سه پاس****بیابید گفتار اخترشناس
که این بد گهر تا ز مادر بزاد****نهانی و را نام کردم قباد
به آواز شیرویه گفتم همی****دگر نامش اندر نهفتم همی
ورا نام شیروی بد آشکار****قبادش همیخواند این پیشکار
شب تیره باید شدن سوی چین****وگر سوی ما چین و مکران زمین
بریشان به افسون بگیریم راه****ز فغفور چینی بخواهم سپاه
ازان کاخترش به آسمان تیره بود****سخنهای او بر زمین خیره بود
شب تیره افسون نیامد به کار****همیآمدش کار دشوار خوار
به شیرین چنین گفت که آمد زمان****بر افسون ما چیره شد بدگمان
بدو گفت شیرین که نوشه بدی****همیشه ز تو دور دست بدی
بدانش کنون چارهٔ خویش ساز****مبادا که آید به دشمن نیاز
چو روشن شود دشمن چاره جوی****نهد بیگمان سوی این کاخ روی
هم آنگه زره خواست از گنج شاه****دو شمشیر هندی و رومی کلاه
همان ترکش تیرو زرین سپر****یکی بندهٔ گرد و پرخاشخر
شب تیرهگون اندر آمد به باغ****بدان گه که برخیزد ازخواب زاغ
به باغ بزرگ اندر از بس درخت****نبد شاه را در چمن جای تخت
بیاویخت از شاخ زرین سپر****بجایی کزو دور بودی گذر
نشست از برنرگس و زعفران****یکی تیغ در زیر زانو گران
چو خورشید برزد سنان از فراز****سوی کاخ شد دشمن دیو ساز
یکایک بگشتند گرد سرای****تهی بد ز شاه سرافراز جای
به تاراج دادند گنج ورا****نکرد ایچ کس یاد رنج ورا
همه باز گشتنددیده پرآب****گرفته ز کار زمانه شتاب
چه جوییم ازین گنبد تیزگرد****که هرگز نیاساید از کارکرد
یک را همی تاج شاهی دهد****یکی رابه دریا به ماهی دهد
یکی را برهنه سر و پای و سفت****نه آرام و خورد و نه جای نهفت
یکی را دهد نوشه و شهد و شیر****بپوشد به دیبا و خز و حریر
سرانجام هردو به خاک اندرند****به تاریک دام هلاک اندرند
اگر خود نزادی خردمند مرد****نبودی ورا روز ننگ و نبرد
ندیدی جهان از بنه به بدی****اگر که بدی مرد اگر مه بدی
کنون رنج در کار خسرو بریم****بخواننده آگاهی نوبریم
بخش ۷۶
همیبود خسرو بران مرغزار****درخت بلند ازبرش سایه دار
چو بگذشت نیمی ز روز دراز****بنان آمد آن پادشا رانیاز
به باغ اندرون بد یکی پایکار****که نشناختی چهرهٔ شهریار
پرستنده راگفت خورشید فش****که شاخی گهر زین کمر بازکش
بران شاخ برمهرهٔ زر پنج****ز هرگونه مهره بسی برده رنج
چنین گفت با باغبان شهریار****که این مهرهها تا کت آید به کار
به بازار شو بهرهای گوشت خر****دگر نان و بیراه جایی گذر
مرآن گوهران را بها سی هزار****درم بد کسی را که بودی به کار
سوی نانبا شد سبک باغبان****بدان شاخ زرین ازو خواست نان
بدو نانوا گفت کاین رابها****ندانم نیارمت کردن رها
ببردند هر دو به گوهر فروش****که این را بها کن بدانش بکوش
چو داننده آن مهرهها رابدید****بدو گفت کاین را که یارد خرید
چنین شاخ در گنج خسرو بدی****برین گونه هر سال صد نوبدی
تو این گوهران از که دزدیدهای****گر از بنده خفته ببریدهای
سوی زاد فرخ شدند آن سه مرد****ابا گوهر و زر و با کارکرد
چو آن گوهران زاد فرخ بدید****سوی شهریار نو اندر کشید
به شیروی بنمود زان سان گهر****بریده یکی شاخ زرین کمر
چنین گفت شیروی با باغبان****که گر زین خداوند گوهر نشان
نگویی هم اکنون ببرم سرت****همان را که او باشد از گوهرت
بدو گفت شاها به باغ اندرست****زره پوش مردی کمانی بدست
ببالا چو سرو و به رخ چون بهار****بهر چیز مانندهٔ شهریار
سراسر همه باغ زو روشنست****چو خورشید تابنده در جوشنست
فروهشته از شاخ زرین سپر****یکی بنده در پیش او با کمر
برید این چنین شاخ گوهر ازوی****مراداد و گفتا کز ایدر بپوی
ز بازار نان آور و نان خورش****هم اکنون برفتم چو باد از برش
بدانست شیروی کو خسروست****که دیدار او در زمانه نوست
ز درگاه رفتند سیصد سوار****چو باد دمان تا لب جویبار
چو خسرو ز دور آن سپه را بدید****به پژمرد و شمشیر کین برکشید
چو روی شهنشاه دید آن سپاه****همه باز گشتند گریان ز راه
یکایک بر زاد فرخ شدند****بسی هر کسی داستانی زدند
که ما بندگانیم و او خسروست****بدان شاه روز بد اکنون نوست
نیارد برو زد کسی باد سرد****چه در باغ باشد چه اندر نبرد
بشد زاد فرخ به نزدیک شاه****ز درگاه او برد چندی سپاه
چو نزدیک او رفت تنها ببود****فراوان سخن گفت و خسرو شنود
بدو گفت اگر شاه بارم دهد****برین کردهها زینهارم دهد
بیایم بگویم سخن هرچ هست****وگرنه بپویم به سوی نشست
بدو گفت خسرو چه گفتی بگوی****نه انده گساری نه پیکارجوی
چنین گفت پس مرد گویا به شاه****که درکار هشیاتر کن نگاه
بران نه که کشتی تو جنگی هزار****سرانجام سیرآیی از کارزار
همه شهر ایران تو را دشمنند****به پیکار تو یک دل و یک تنند
بپا تا چه خواهد نمودن سپهر****مگر کینها بازگردد به مهر
بدو گفت خسرو که آری رواست****همه بیمم از مردم ناسزاست
که پیش من آیند و خواری کنند****بیم بر مگر کامگاری کنند
چو بشنید از زاد فرخ سخن****دلش بد شد از روزگار کهن
که او را ستاره شمر گفته بود****ز گفتار ایشان برآشفته بود
که مرگ توباشد میان دو کوه****بدست یکی بنده دور از گروه
یکی کوه زرین یکی کوه سیم****نشسته تو اندر میان دل به بیم
ز بر آسمان تو زرین بود****زمین آهنین بخت پرکین بود
کنون این زره چون زمین منست****سپر آسمان زرین منست
دو کوه این دو گنج نهاده به باغ****کزین گنجها بد دلم چون چراغ
همانا سرآمد کنون روز من****کجا اختر گیتی افروز من
کجا آن همه کام و آرام من****که بر تاجها بر بدی نام من
ببردند پیلی به نزدیک اوی****پر از درد شد جان تاریک اوی
بران کوههٔ پیل بنشست شاه****ز باغش بیاورد لشکر به راه
چنین گفت زان پیل بر پهلوی****که ای گنج اگر دشمن خسروی
مکن دوستی نیز با دشمنم****که امروز در دست آهرمنم
به سختی نبودیم فریادرس****نهان باش و منمای رویت بکس
به دستور فرمود زان پس قباد****کزو هیچ بر بد مکن نیز یاد
بگو تاسوی طیسفونش برند****بدان خانهٔ رهنمونش برند
بباشد به آرام ما روز چند****نباید نماید کس او را گزند
برو بر موکل کنند استوار****گلینوش را با سواری هزار
چو گردنده گردون به سر بر بگشت****شد آن شاه را سال بر سی و هشت
کجا ماه آذر بدی روز دی****گه آتش و مرغ بریان و می
قباد آمد و تاج بر سر نهاد****به آرام بر تخت بنشست شاد
ز ایران بر و کرد بیعت سپاه****درم داد یک ساله از گنج شاه
نبد پادشاهیش جز هفت ماه****تو خواهیش ناچیز خوان خواه شاه
چنین است رسم سرای جفا****نباید کزو چشم داری وفا
بخش ۸
وزین روی بنشست بهرام گرد****بزرگان برفتند با او وخرد
سپهبد بپرسید زان سرکشان****که آمد زخویشان شما را نشان
فرستید هرکس که دارید خویش****که باشند یکدل به گفتار وکیش
گریشان بیایند وفرمان کنند****به پیمان روان را گروگان کنند
سپه ماند از بردع واردبیل****از ارمنیه نیز بیمرد وخیل
ازیشان برزم اندرون نیست باک****چه مردان بردع چه یک مشت خاک
شنیدند گردنکشان این سخن****که بهرام جنگ آور افگند بن
زلشکر گزیدند مردی دبیر****سخن گوی و داننده ویادگیر
بیامد گوی با دلی پر ز راز****همیبود پویان شب دیریاز
بگفت آنچ بشنید زان مهتران****ازان نامداران وکنداوران
از ایرانیان پاسخ ایدون شنید****که تا رزم لشکر نیاید پدید
یکی مازخسرو نگردیم باز****بترسیم کین کارگردد دراز
مباشید ایمن بران رزمگاه****که خسرو شبیخون کند با سپاه
چو پاسخ شنید آن فرستاده مرد****سوی لشکر پهلوان شد چو گرد
همه لشکرآتش برافروختند****بهر جای شمعی همیسوختند
بخش ۹
ز لشکر گزین کرد بهرام شیر****سپاهی جهانگیر وگرد دلیر
چوکردند و با او دبیران شمار****سپه بود شمشیر زن صد هزار
ز خاقانیان آن سه ترک سترگ****که بودند غرنده برسان گرگ
به جنگآوران گفت چون زخم کوس****برآید بهنگام بانگ خروس
شما بر خروشید و اندر دهید****سران را ز خون بر سرافسر نهید
بشد تیز لشکر بفرمان گو****سه ترک سر افرازشان پیش رو
برلشکر شهریار آمدند****جفاپیشه و کینه دار آمدند
خروش آمد از گرز و گوپال و تیغ****از آهن زمین بود وز گرد میغ
همیگفت هرکس که خسرو کجاست****که امروز پیروزی روز ماست
ببالا همیبود خسرو بدرد****دودیده پر از خون و رخ لاژورد
چنین تا سپیده برآمد ز کوه****شد از زخم شمشیر و کشته ستوه
چوشد دامن تیره شب تا پدید****همه رزمگه کشته و خسته دید
بگردنکشان گفت یاری کنید****برین دشمنان کامگاری کنید
که پیروزگر پشت و یارمنست****همان زخم شمشیر کارمنست
بیامد دمان تا بر آن سه ترک****نه ترک دلاور سه پیل سترگ
یکی تاخت تا نزد خسرو رسید****پرنداوری از میان برکشید
همیخواست زد بر سر شهریار****سپر بر سرآورد شاه سوار
بزیر سپر تیغ زهر آبگون****بزد تیغ و انداختش سرنگون
خروشید کای نامداران جنگ****زمانی دگر کرد باید درنگ
سپاهش همه پشت برگاشتند****جهانجوی را خوار بگذاشتند
به بندوی و گستهم گفت آن زمان****که اکنون شدم زین سخن بدگمان
رسیده مرا هیچ فرزند نیست****همان از در تاج پیوند نیست
اگر من شوم کشته در کارزار****جهان را نماند یکی شهریار
بدو گفت بندوی کای سرفراز****بدین روز هرگز مبادت نیاز
سپه رفت اکنون تو ایدر مه ایست****که کس در زمانه تو را یار نیست
بزنگوی گفت آن زمان شهریار****کز ایدر برو تازیان تاتخوار
ازین ماندگان بر سواری هزار****بران رزمگاه آنچ یا بی بیار
سراپرده دیبه وگنج وتاج****همان بدره وبرده وتخت عاج
بزرگان بنه برنهادند وگنج****فراوان ببردن کشیدند رنج
هم آنگه یکی اژدهافش درفش****پدید آمد و گشت گیتی بنفش
پس اندر همیراند بهرام گرد****به جنگ از جهان روشنایی ببرد
رسیدند بهرام و خسرو بهم****دلاور دو جنگی دو شیر دژم
چوپیلان جنگی بر آشوفتند****همی برسریکدگر کوفتند
همیگشت بهرام چون شیر نر****سلیحش نیامد برو کارگر
برین گونه تا خور ز گنبد بگشت****از اندازه آویزش اندر گذشت
تخوار آن زمان پیش خسرو رسید****که گنج وبنه زان سوی پل کشید
چوبشنید خسرو بگستهم گفت****که با ما کسی نیست در جنگ جفت
که ما ده تنیم این سپاهی بزرگ****به پیش اندرون پهلوانی سترگ
هزیمت بهنگام بهتر زجنگ****چو تنها شدی نیست جای درنگ
همیراند ناکار دیده جوان****برین گونه بر تا پل نهروان
پس اندر همیتاخت بهرام تیز****سری پر ز کینه دلی پر ستیز
چو خسرو چنان دید بر پل بماند****جهاندیده گستهم را پیش خواند
بیارید گفتا کمان مرا****به جنگ اندرون ترجمان مرا
کمانش ببرد آنک گنجور بود****بران کار گستهم دستور بود
کمان بر گرفت آن سپهدار گرد****بتیر از هوا روشنایی ببرد
همی تیر بارید همچون تگرگ****بیک چوبه با سر همیدوخت ترگ
پس اندر همیتاخت بهرام شیر****کمندی بدست اژدهایی بزیر
چوخسرو و را دید برگشت شاد****دو زاغ کمان را بزه برنهاد
یکی تیر زد بر بربارگی****بشد کار آن باره یکبارگی
پیاده سپهبد سپر برگرفت****ز بیچارگی دست بر سرگرفت
یلان سینه پیش اندر آمد چوگرد****جهانجوی کی داشت او را بمرد
هم اندر زمان اسپ او رابخست****پیاده یلان سینه را پل بجست
سپه بازگشت از پل نهروان****هرآنکس که بودند پیر و جوان
چو بهرام برگشت خسرو چوگرد****پل نهروان سر به سر باز کرد
همیراند غمگین سوی طیسفون****دلی پر زغم دیدگان پر زخون
در شارستانها به آهن ببست****بانبوه اندیشگان درنشست
زهر بر زنی مهتران را بخواند****بدور ازه بر پاسبانان نشاند