8- روت
نویسنده: سموئیل
محل نگارش: اسرائیل
مربوط به تاریخ: 1090 ق.د.م. 11 سال (پایان ایام داوران)
اتمام نگارش: 1090 ق.د.م
روت فصل 1
1 و واقع شد در ایام حكومت داوران كه قحطی در زمین پیدا شد و مردی از بیتلحم یهودا رفت تا در بلاد موآب ساكن شود او و زنش و دو پسرش. 2 و اسم آن مرد اَلیملَك بود و اسم زنش نَعومی و پسرانش به محلُون و كِلیون مسمی و اَفراتیانِ بیتلحم یهودا بودند. پس به بلاد موآب رسیده در آنجا ماندند. 3 و اَلیملَك شوهر نعومی مرد و او با دو پسرش باقی ماند. 4 و ایشان از زنان موآب برای خود زن گرفتند كه نام یكی عرفَه و نام دیگری روت بود و در آنجا قریب به ده سال توقف نمودند. 5 و هر دو ایشان محلُون و كِلیون نیز مردند و آن زن از دو پسر و شوهر خود محروم ماند.
6 پس او با دو عروس خود برخاست تا از بلاد موآب برگردد زیرا كه در بلاد موآب شنیده بود كه یَهُوَه از قوم خود تفقد نموده نان به ایشان داده است. 7 و از مكانی كه در آن ساكن بود بیرون آمد و دو عروسش همراه وی بودند و به راه روانه شدند تا به زمین یهودا مراجعت كنند. 8 و نعومی به دو عروس خود گفت: “بروید و هر یكی از شما به خانة مادر خود برگردید و یَهُوَه بر شما احسان كناد چنانكه شما به مردگان و به من كردید. 9 و یَهُوَه به شما عطا كناد كه هر یكی از شما در خانة شوهر خود راحت یابید.” پس ایشان را بوسید و آواز خود را بلند كردهگریستند. 10 و به او گفتند: “نی بلكه همراه تو نزد قوم تو خواهیم برگشت.” 11 نعومی گفت: “ای دخترانم برگردیدچرا همراه من بیایید؟ آیا در رحم من هنوز پسران هستند كه برای شما شوهر باشند؟ 12 ای دخترانم برگشته راه خود را پیش گیرید زیرا كه برای شوهر گرفتن زیاده پیر هستم و اگر گویم كه امید دارم و امشب نیز به شوهر داده شوم و پسران هم بزایم 13 آیا تا بالغ شدن ایشان صبر خواهید كرد و بخاطر ایشان خود را از شوهر گرفتن محروم خواهید داشت؟ نی ای دخترانم زیرا كه جانم برای شما بسیار تلخ شده است چونكه دست یَهُوَه بر من دراز شده است.”
14 پس بار دیگر آواز خود را بلند كردهگریستند و عرفه مادر شوهر خود را بوسید اما روت به وی چسبید. 15 و او گفت: “اینك زن برادر شوهرت نزد قوم خود و خدایان خویش برگشته است تو نیز در عقب زن برادر شوهرت برگرد.” 16 روت گفت: “بر من اصرار مكن كه تو را ترك كنم و از نزد تو برگردم زیرا هر جایی كه رَوی میآیم و هر جایی كه منزل كنی منزل میكنم قوم تو قوم من و خدای تو خدای من خواهد بود. 17 جایی كه بمیری میمیرم و در آنجا دفن خواهم شد. یَهُوَه به من چنین بلكه زیاده بر این كند اگر چیزی غیر از موت مرا از تو جدا نماید.”
18 پس چون دید كه او برای رفتن همراهش مصمم شده است از سخن گفتن با وی باز ایستاد 19 و ایشان هر دو روانه شدند تا به بیتلحم رسیدند. و چون وارد بیتلحم گردیدند تمامی شهر بر ایشان به حركت آمده زنان گفتند كه “آیا این نعومی است؟” 20 او به ایشان گفت: “مرا نعومی مخوانید بلكه مرا مزِّه بخوانید زیرا قادر مطلق به من مرارت سخت رسانیده است. 21 من پر بیرون رفتم و یَهُوَه مرا خالی برگردانید. پس برای چه مرا نعومی میخوانید چونكه یَهُوَه مرا ذلیل ساخته است و قادر مطلق به من بدی رسانیده است.”
22 و نعومی مراجعت كرد و عروسش روتِ موآبیه كه از بلاد موآب برگشته بود همراه وی آمد و در ابتدای درویدن جو وارد بیتلحم شدند.
روت فصل 2
1 و نعومی خویشِ شوهری داشت كه مردی دولتمند بوعز نام از خاندان اَلیملَك بود. 2 و روت موآبیه به نعومی گفت: “مرا اجازت ده كه به كشتزارها بروم و در عقب هر كسی كه در نظرش التفات یابمخوشه چینی نمایم.” او وی را گفت: “برو ای دخترم.” 3 پس روانه شده به كشتزار درآمد و در عقب دروندگان خوشهچینی مینمود و اتفاق او به قطعة زمین بوعز كه از خاندان اَلیملَك بود افتاد. 4 و اینك بوعز از بیتلحم آمده به دروندگان گفت: “یَهُوَه با شما باد.” ایشان وی را گفتند: “یَهُوَه تو را بركت دهد.”
5 و بوعز به نوكر خود كه بر دروندگان گماشته بود گفت: “این دختر از آن كیست؟” 6 نوكر كه بر دروندگان گماشته شده بود در جواب گفت: “این است دختر موآبیه كه با نعومی از بلاد موآب برگشته است7 و به من گفت: تمنّا اینكه خوشه چینی نمایم و در عقب دروندگان در میان بافهها جمع كنم پس آمده از صبح تا به حال مانده است سوای آنكه اندكی در خانه توقف كرده است.”
8 و بوعز به روت گفت: “ای دخترم مگر نمیشنوی؟ به هیچ كشتزار دیگر برای خوشهچینی مرو و از اینجا هم مگذر بلكه با كنیزان من در اینجا باش. 9 و چشمانت به زمینی كه میدروند نگران باشد و در عقب ایشان برو آیا جوانان را حكم نكردم كه تو را لمس نكنند؟ و اگر تشنه باشی نزد ظروف ایشان برو و از آنچه جوانان میكشند بنوش.” 10 پس به روی در افتاده او را تا به زمین تعظیم كرد و به او گفت: “برای چه در نظر تو التفات یافتم كه به من توجه نمودی و حال آنكه غریب هستم؟”
11 بوعز در جواب او گفت: “از هر آنچه بعد از مردن شوهرت به مادر شوهر خود كردی اطلاع تمام به من رسیده است و چگونه پدر و مادر و زمین ولادت خود را ترك كرده نزد قومی كه پیشتر ندانسته بودی آمدی. 12 یَهُوَه عمل تو را جزا دهد و از جانب یَهُوَه خدای اسرائیل كه در زیر بالهایش پناه بردی اجر كامل به تو برسد.”
13 گفت: “ای آقایم در نظر تو التفات بیابم زیرا كه مرا تسلی دادی و به كنیز خود سخنان دلآویز گفتی اگر چه من مثل یكی از كنیزان تو نیستم.”
14 بوعز وی را گفت: “در وقت چاشت اینجا بیا و از نان بخور و لقمة خود را در شیره فرو بر.” پس نزد دروندگان نشست و غلة برشته به او دادند و خورد و سیر شده باقیمانده را واگذاشت. 15 و چون برای خوشهچینی برخاست بوعز جوانان خود را امر كردهگفت: “بگذارید كه در میان بافهها هم خوشهچینی نماید و او را زجر منمایید. 16 و نیز از دستهها كشیده برایش بگذارید تا برچیند و او را عتاب مكنید.”
17 پس تا شام در آن كشتزار خوشهچینی نموده آنچه را كه برچیده بود كوبید و به قدر یك ایفة جو بود. 18 پس آنرا برداشته به شهر درآمد و مادر شوهرش آنچه را كه برچیده بود دید و آنچه بعد از سیر شدنش باقیمانده بود بیرون آورده به وی داد. 19 و مادر شوهرش وی را گفت: “امروز كجا خوشهچینی نمودی و كجا كار كردی؟ مبارك باد آنكه بر تو توجه نموده است.” پس مادر شوهر خود را از كسی كه نزد وی كار كرده بود خبر دادهگفت: “نام آن شخص كه امروز نزد او كار كردم بوعز است.”
20 و نعومی به عروس خود گفت: “او از جانب یَهُوَه مبارك باد زیرا كه احسان را بر زندگان و مردگان ترك ننموده است.” و نعومی وی را گفت: “این شخص خویش ما و از ولیهای ماست.” 21 و روت موآبیه گفت كه “او نیز مرا گفت با جوانان من باش تا همة درو مرا تمام كنند.” 22 نعومی به عروس خود روت گفت كه “ای دخترم خوب است كه با كنیزان او بیرون روی و تو را در كشتزار دیگر نیابند.” 23 پس با كنیزان بوعز برای خوشهچینی میماند تا درو جو و درو گندم تمام شد و با مادر شوهرش سكونت داشت.
روت فصل 3
1 و مادر شوهرش نعومی وی را گفت: “ای دختر منآیا برای تو راحت نجویم تا برایت نیكو باشد. 2 و الآن آیا بوعز كه تو با كنیزانش بودی خویش ما نیست؟ و اینك او امشب در خرمن خود جو پاك میكند. 3 پس خویشتن را غسل كردهتدهین كن و رخت خود را پوشیده به خرمن برواما خود را به آن مرد نشناسان تا از خوردن و نوشیدن فارغ شود. 4 و چون او بخوابد جای خوابیدنش را نشان كن و رفته پایهای او را بگشا و بخواب و او تو را خواهد گفت كه چه باید بكنی.” 5 او وی را گفت “هر چه به من گفتی خواهم كرد.”
6 پس به خرمن رفته موافق هر چه مادر شوهرش او را امر فرموده بود رفتار نمود. 7 پس چون بوعز خورد و نوشید و دلش شاد شد و رفته به كنار بافههای جو خوابیدآنگاه او آهسته آهسته آمده پایهای او را گشود و خوابید. 8 و در نصف شب آن مرد مضطرب گردید و به آن سمت متوجه شد كه اینك زنی نزد پایهایش خوابیده است. 9 و گفت: “تو كیستی”؟ او گفت: “من كنیز تو روت هستم پس دامن خود را بر كنیز خویش بگستران زیرا كه تو ولّی هستی.”
10 او گفت: “ای دختر من! از جانب یَهُوَه مبارك باش! زیرا كه در آخر بیشتر احسان نمودی از اولچونكه در عقب جوانان چه فقیر و چه غنی نرفتی. 11 و حال ای دختر من مترس! هر آنچه به من گفتی برایت خواهم كرد زیرا كه تمام شهرِ قوم من تو را زن نیكو میدانند. 12 و الآن راست است كه من ولّی هستم لیكن ولّیای نزدیكتر از من هست. 13 امشب در اینجا بمان و بامدادان اگر او حق ولّی را برای تو ادا نماید خوب ادا نماید و اگر نخواهد كه برای تو حق ولّی را ادا نماید پس قسم به حیات یَهُوَه كه من آنرا برای تو ادا خواهم نمود الآن تا صبح بخواب.”
14 پس نزد پایش تا صبح خوابیدهپیش از آنكه كسی همسایهاش را تشخیص دهد برخاست و بوعز گفت: “زنهار كسی نفهمد كه این زن به خرمن آمده است. 15 و گفت چادری كه بر توست بیاور و بگیر.” پس آنرا بگرفت و او شش كیل جو پیموده بر وی گذارد و به شهر رفت. 16 و چون نزد مادر شوهر خود رسید او وی را گفت: “ای دختر من بر تو چه گذشت؟” پس او را از هر آنچه آن مرد با وی كرده بود خبر داد. 17 و گفت: “این شش كیل جو را به من داد زیرا گفت نزد مادرشوهرت تهیدست مرو.” 18 او وی را گفت: “ای دخترم آرام بنشین تا بدانی كه این امر چگونه خواهد شد زیرا كه آن مرد تا اینكار را امروز تمام نكندآرام نخواهد گرفت.”
روت فصل 4
1 و بوعز به دروازه آمدهآنجا نشست. و اینك آن ولّی كه بوعز دربارة او سخن گفته بود میگذشت و به او گفت: “ای فلان! به اینجا برگشته بنشین.” و او برگشته نشست. 2 و ده نفر از مشایخ شهر را برداشته به ایشان گفت: “اینجا بنشینید.” و ایشان نشستند. 3 و به آن ولّی گفت: “نعومی كه از بلاد موآب برگشته است قطعة زمینی را كه از برادر ما اَلیملَك بود میفروشد. 4 و آنرا به حضور این مجلس و مشایخ قوم من بخر. پس اگر انفكاك میكنی بكن و اگر انفكاك نمیكنی مرا خبر بده تا بدانم زیرا غیر از تو كسی نیست كه انفكاك كند و من بعد از تو هستم.” او گفت: “من انفكاك میكنم.” 5 بوعز گفت: “در روزی كه زمین را از دست نعومی میخری از روت موآبیه زن متوفی نیز باید خرید تا نام متوفی را بر میراثش برانگیزانی.” 6 آن ولّی گفت: “نمیتوانم برای خود انفكاك كنم مبادا میراث خود را فاسد كنم. پس تو حق انفكاك مرا بر ذمة خود بگیر زیرا نمیتوانم انفكاك نمایم.”
7 و رسم انفكاك و مبادلت در ایام قدیم در اسرائیل به جهت اثبات هر امر این بود كه شخص كفش خود را بیرون كرده به همسایة خود میداد. و این در اسرائیل قانون شده است. 8 پس آن ولّی به بوعز گفت: “آنرا برای خود بخر.” و كفش خود را بیرون كرد. 9 و بوعز به مشایخ و به تمامی قوم گفت: “شما امروز شاهد باشید كه تمامی مایملك اَلیملَك و تمامی مایملك كِلیون و محلون را از دست نعومی خریدم. 10 و هم روت موآبیه زن محلون را به زنی خود خریدم تا نام متوفی را بر میراثش برانگیزانم و نام متوفی از میان برادرانش و از دروازة محلهاش منقطع نشود شما امروز شاهد باشید.”
11 و تمامی قوم كه نزد دروازه بودند و مشایخ گفتند: “شاهد هستیم و یَهُوَه این زن را كه به خانة تو درآمد مثل راحیل و لیه گرداند كه خانة اسرائیل را بنا كردند و تو در افراته كامیاب شو و در بیتلحم ناموَر باش. 12 و خانة تو مثل خانة فارص باشد كه تامار برای یهودا زایید از اولادی كه یَهُوَه تو را از این دختر خواهد بخشید.”
13 پس بوعز روت را گرفت و او زن وی شد و به او درآمد و یَهُوَه او را حمل داد كه پسری زایید. 14 و زنان به نعومی گفتند: “متبارك باد یَهُوَه كه تو را امروز بیولّی نگذاشته است و نام او در اسرائیل بلند شود. 15 و او برایت تازهكنندة جان و پرورندة پیری تو باشد زیرا كه عروست كه تو را دوست میدارد و برایت از هفت پسر بهتر است او را زایید.” 16 و نعومی پسر را گرفته در آغوش خود گذاشت و دایة او شد. 17 و زنان همسایهاش او را نام نهاده گفتند برای نعومی پسری زاییده شد و نام او را عوبید خواندند و او پدر یسی پدر داود است.
18 این است پیدایش فارَص: فارَص حصرون را آورد 19 و حصرون رام را آورد و رام عمیناداب را آورد 20 و عمیناداب نَحشون را آورد و نَحشون سلمون را آورد 21 و سلمون بوعز را آورد و بوعز عوبید را آورد 22 و عوبید یسی را آورد و یسی داود را آورد.
تورات.