دیوان اشعار سعدی5(بوستان بخش1)
بوستان
باب اول در عدل و تدبیر و رای
سر آغاز
شنیدم که در وقت نزع روان****به هرمز چنین گفت نوشیروان
که خاطر نگهدار درویش باش****نه در بند آسایش خویش باش
نیاساید اندر دیار تو کس****چو آسایش خویش جویی و بس
نیاید به نزدیک دانا پسند****شبان خفته و گرگ در گوسفند
برو پاس درویش محتاج دار****که شاه از رعیت بود تاجدار
رعیت چو بیخند و سلطان درخت****درخت، ای پسر، باشد از بیخ سخت
مکن تا توانی دل خلق ریش****وگر میکنی میکنی بیخ خویش
اگر جادهای بایدت مستقیم****ره پارسایان امیدست و بیم
طبیعت شود مرد را بخردی****به امید نیکی و بیم بدی
گر این هر دو در پادشه یافتی****در اقلیم و ملکش پنه یافتی
که بخشایش آرد بر امیدوار****به امید بخشایش کردگار
گزند کسانش نیاید پسند****که ترسد که در ملکش آید گزند
وگر در سرشت وی این خوی نیست****در آن کشور آسودگی بوی نیست
اگر پای بندی رضا پیش گیر****وگر یک سواره سر خویش گیر
فراخی در آن مرز و کشور مخواه****که دلتنگ بینی رعیت ز شاه
ز مستکبران دلاور بترس****ازان کو نترسد ز داور بترس
دگر کشور آباد بیند به خواب****که دارد دل اهل کشور خراب
خرابی و بدنامی آید ز جور****رسد پیش بین این سخن را به غور
رعیت نشاید به بیداد کشت****که مر سلطنت را پناهند و پشت
مراعات دهقان کن از بهر خویش****که مزدور خوشدل کند کار بیش
مروت نباشد بدی با کسی****کز او نیکویی دیده باشی بسی
شنیدم که خسرو به شیرویه گفت****در آن دم که چشمش زدیدن بخفت
برآن باش تا هرچه نیت کنی****نظر در صلاح رعیت کنی
الا تا نپیچی سر از عدل و رای****که مردم ز دستت نپیچند پای
گریزد رعیت ز بیدادگر****کند نام زشتش به گیتی سمر
بسی بر نیاید که بنیاد خود****بکند آن که بنهاد بنیاد بد
خرابی کند مرد شمشیر زن****نه چندان که دود دل طفل و زن
چراغی که بیوه زنی برفروخت****بسی دیده باشی که شهری بسوخت
ازان بهرهورتر در آفاق نیست****که در ملکرانی بانصاف زیست
چو نوبت رسد زین جهان غربتش****ترحم فرستند بر تربتش
بدو نیک مردم چو میبگذرند****همان به که نامت به نیکی برند
خدا ترس را بر رعیت گمار****که معمار ملک است پرهیزگار
بد اندیش تست آن و خونخوار خلق****که نفع تو جوید در آزار خلق
ریاست به دست کسانی خطاست****که از دستشان دستها برخداست
نکو کار پرور نبیند بدی****چو بد پروری خصم خون خودی
مکافات موذی به مالش مکن****که بیخش برآورد باید ز بن
مکن صبر بر عامل ظلم دوست****چه از فربهی بایدش کند پوست
سر گرگ باید هم اول برید****نه چون گوسفندان مردم درید
چه خوش گفت بازارگانی اسیر****چو گردش گرفتند دزدان به تیر
چو مردانگی آید از رهزنان****چه مردان لشکر، چه خیل زنان
شهنشه که بازارگان را بخست****در خیر بر شهر و لشکر ببست
کی آن جا دگر هوشمندان روند****چو آوازهٔ رسم بد بشنوند؟
نکو بایدت نام و نیکو قبول****نکودار بازارگان و رسول
بزرگان مسافر بجان پرورند****که نام نکویی به عالم برند
تبه گردد آن مملکت عن قریب****کز او خاطر آزرده آید غریب
غریب آشنا باش و سیاح دوست****که سیاح جلاب نام نکوست
نکودار ضیف و مسافر عزیز****وز آسیبشان بر حذر باش نیز
ز بیگانه پرهیز کردن نکوست****که دشمن توان بود در زی دوست
قدیمان خود را بیفزای قدر****که هرگز نیاید ز پرورده غدر
چو خدمتگزاریت گردد کهن****حق سالیانش فرامش مکن
گر او را هرم دست خدمت ببست****تو را بر کرم همچنان دست هست
شنیدم که شاپور دم در کشید****چو خسرو به رسمش قلم درکشید
چو شد حالش از بینوایی تباه****نبشت این حکایت به نزدیک شاه
چو بذل تو کردم جوانی خویش****به هنگام پیری مرانم ز پیش
غریبی که پر فتنه باشد سرش****میازار و بیرون کن از کشورش
تو گر خشم بروی نگیری رواست****که خود خوی بد دشمنش در قفاست
وگر پارسی باشدش زاد بوم****به صنعاش مفرست و سقلاب و روم
هم آن جا امانش مده تا به چاشت****نشاید بلا بر دگر کس گماشت
که گویند برگشته باد آن زمین****کز او مردم آیند بیرون چنین
عمل گر دهی مرد منعم شناس****که مفلس ندارد ز سلطان هراس
چو مفلس فرو برد گردن به دوش****از او بر نیاید دگر جز خروش
چو مشرف دو دست از امانت بداشت****بباید بر او ناظری بر گماشت
ور او نیز در ساخت با خاطرش****ز مشرف عمل بر کن و ناظرش
خدا ترس باید امانت گزار****امین کز تو ترسد امینش مدار
امین باید از داور اندیشناک****نه از رفع دیوان و زجر و هلاک
بیفشان و بشمار و فارغ نشین****که از صد یکی را نبینی امین
دو همجنس دیرینه را همقلم****نباید فرستاد یک جا بهم
چه دانی که همدست گردند و یار****یکی دزد باشد، یکی پردهدار
چو دزدان زهم باک دارند و بیم****رود در میان کاروانی سلیم
یکی را که معزول کردی ز جاه****چو چندی برآید ببخشش گناه
بر آوردن کام امیدوار****به از قید بندی شکستن هزار
نویسنده را گر ستون عمل****بیفتد، نبرد طناب امل
به فرمانبران بر شه دادگر****پدروار خشم آورد بر پسر
گهش میزند تا شود دردناک****گهی میکند آبش از دیده پاک
چو نرمی کنی خصم گردد دلیر****وگر خشم گیری شوند از تو سیر
درشتی و نرمی بهم در به است****چو رگزن که جراح و مرهم نه است
جوانمرد و خوش خوی و بخشنده باش****چو حق بر تو پاشد تو بر خلق پاش
نیامد کس اندر جهان کو بماند****مگر آن کز او نام نیکو بماند
نمرد آن که ماند پس از وی بجای****پل و خانی و خان و مهمان سرای
هر آن کو نماند از پسش یادگار****درخت وجودش نیاورد بار
وگر رفت و آثار خیرش نماند****نشاید پس مرگش الحمد خواند
چو خواهی که نامت بود جاودان****مکن نام نیک بزرگان نهان
همین نقش بر خوان پس از عهد خویش****که دیدی پس از عهد شاهان پیش
همین کام و ناز و طرب داشتند****به آخر برفتند و بگذاشتند
یکی نام نیکو ببرد از جهان****یکی رسم بد ماند از او جاودان
به سمع رضا مشنو ایذای کس****وگر گفته آید به غورش برس
گنهکار را عذر نسیان بنه****چو زنهار خواهند زنهار ده
گر آید گنهکاری اندر پناه****نه شرط است کشتن به اول گناه
چو باری بگفتند و نشنید پند****دگر گوش مالش به زندان و بند
وگر پند و بندش نیاید بکار****درختی خبیث است بیخش برآر
چو خشم آیدت بر گناه کسی****تأمل کنش در عقوبت بسی
که سهل است لعل بدخشان شکست****شکسته نشاید دگرباره بست
حکایت ملک روم با دانشمند
شنیدم که بگریست سلطان روم****بر نیکمردی ز اهل علوم
که پایابم از دست دشمن نماند****جز این قلعه در شهر با من نماند
بسی جهد کردم که فرزند من****پس از من بود سرور انجمن
کنون دشمن بدگهر دست یافت****سر دست مردی و جهدم بتافت
چه تدبیر سازم، چه درمان کنم؟****که از غم بفرسود جان در تنم
بگفت ای برادر غم خویش خور****که از عمر بهتر شد و بیشتر
تو را این قدر تا بمانی بس است****چو رفتی جهان جای دیگر کس است
اگر هوشمندست وگر بیخرد****غم او مخور کو غم خود خورد
مشقت نیرزد جهان داشتن****گرفتن به شمشیر و بگذاشتن
که را دانی از خسروان عجم****ز عهد فریدون و ضحاک و جم
که در تخت و ملکش نیامد زوال؟****نماند بجز ملک ایزد تعال
که را جاودان ماندن امید ماند****چو کس را نبینی که جاوید ماند؟
کرا سیم و زر ماند و گنج و مال****پس از وی به چندی شود پایمال
وزان کس که خیری بماند روان****دمادم رسد رحمتش بر روان
بزرگی کز او نام نیکو نماند****توان گفت با اهل دل کو نماند
الا تا درخت کرم پروری****گر امیدواری کز او بر خوری
کرم کن که فردا که دیوان نهند****منازل بمقدار احسان دهند
یکی را که سعی قدم پیشتر****به درگاه حق، منزلت بیشتر
یکی باز پس خاین و شرمسار****نیابد همی مزد ناکرده کار
بهل تا به دندان برد پشت دست****تنوری چنین گرم و نان درنبست
بدانی گه غله برداشتن****که سستی بود تخم ناکاشتن
حکایت مرزبان ستمگار با زاهد
خردمند مردی در اقصای شام****گرفت از جهان کنج غاری مقام
به صبرش در آن کنج تاریک جای****به گنج قناعت فرو رفته پای
شنیدم که نامش خدادوست بود****ملک سیرتی، آدمی پوست بود
بزرگان نهادند سر بر درش****که در مینیامد به درها سرش
تمنا کند عارف پاکباز****به در یوزه از خویشتن ترک آز
چو هر ساعتش نفس گوید بده****بخواری بگرداندش ده به ده
در آن مرز کاین پیر هشیار بود****یکی مرزبان ستمگار بود
که هر ناتوان را که دریافتی****به سرپنجگی پنجه برتافتی
جهان سوز و بیرحمت و خیرهکش****ز تلخیش روی جهانی ترش
گروهی برفتند ازان ظلم و عار****ببردند نام بدش در دیار
گروهی بماندند مسکین و ریش****پس چرخه نفرین گرفتند پیش
ید ظلم جایی که گردد دراز****نبینی لب مردم از خنده باز
به دیدار شیخ آمدی گاه گاه****خدادوست در وی نکردی نگاه
ملک نوبتی گفتش: ای نیکبخت****بنفرت ز من درمکش روی سخت
مرا با تو دانی سر دوستی است****تو را دشمنی با من از بهر چیست؟
گرفتم که سالار کشور نیم****به عزت ز درویش کمتر نیم
نگویم فضیلت نهم بر کسی****چنان باش با من که با هر کسی
شنید این سخن عابد هوشیار****بر آشفت و گفت: ای ملک، هوش دار
وجودت پریشانی خلق از اوست****ندارم پریشانی خلق دوست
تو با آن که من دوستم، دشمنی****نپندارمت دوستدار منی
چرا دوست دارم به باطل منت****چو دانم که دارد خدا دشمنت؟
مده بوسه بر دست من دوستوار****برو دوستداران من دوست دار
خدادوست را گر بدرند پوست****نخواهد شدن دشمن دوست، دوست
عجب دارم از خواب آن سنگدل****که خلقی بخسبند از او تنگدل
گفتار اندر نگه داشتن خاطر درویشان
مها زورمندی مکن با کهان****که بر یک نمط مینماند جهان
سر پنجهٔ ناتوان بر مپیچ****که گر دست یابد برآیی به هیچ
عدو را بکوچک نباید شمرد****که کوه کلان دیدم از سنگ خرد
نبینی که چون با هم آیند مور****ز شیران جنگی برآرند شور
نه موری که مویی کزان کمترست****چو پر شد ز زنجیر محکمترست
مبر گفتمت پای مردم ز جای****که عاجز شوی گر درآیی ز پای
دل دوستان جمع بهتر که گنج****خزینه تهی به که مردم به رنج
مینداز در پای کار کسی****که افتد که در پایش افتی بسی
تحمل کن ای ناتوان از قوی****که روزی تواناتر از وی شوی
به همت برآر از ستیهنده شور****که بازوی همت به از دست زور
لب خشک مظلوم را گو بخند****که دندان ظالم بخواهند کند
به بانگ دهل خواجه بیدار گشت****چه داند شب پاسبان چون گذشت؟
خورد کاروانی غم بار خویش****نسوزد دلش بر خر پشت ریش
گرفتم کز افتادگان نیستی****چو افتاده بینی چرا نیستی؟
براینت بگویم یکی سرگذشت****که سستی بود زین سخن درگذشت
حکایت در معنی رحمت با ناتوانان در حال توانایی
چنان قحط سالی شد اندر دمشق****که یاران فراموش کردند عشق
چنان آسمان بر زمین شد بخیل****که لب تر نکردند زرع و نخیل
بخوشید سرچشمههای قدیم****نماند آب، جز آب چشم یتیم
نبودی بجز آه بیوه زنی****اگر برشدی دودی از روزنی
چو درویش بی برگ دیدم درخت****قوی بازوان سست و درمانده سخت
نه در کوه سبزی نه در باغ شخ****ملخ بوستان خورده مردم ملخ
در آن حال پیش آمدم دوستی****از او مانده بر استخوان پوستی
وگرچه به مکنت قوی حال بود****خداوند جاه و زر و مال بود
بدو گفتم: ای یار پاکیزه خوی****چه درماندگی پیشت آمد؟ بگوی
بغرید بر من که عقلت کجاست؟****چو دانی و پرسی سؤالت خطاست
نبینی که سختی به غایت رسید****مشقت به حد نهایت رسید؟
نه باران همی آید از آسمان****نه بر میرود دود فریاد خوان
بدو گفتم: آخر تو را باک نیست****کشد زهر جایی که تریاک نیست
گر از نیستی دیگری شد هلاک****تو را هست، بط را ز طوفان چه باک؟
نگه کرد رنجیده در من فقیه****نگه کردن عالم اندر سفیه
که مرد ارچه بر ساحل است، ای رفیق****نیاساید و دوستانش غریق
من از بینوایی نیم روی زرد****غم بینوایان رخم زرد کرد
نخواهد که بیند خردمند، ریش****نه بر عضو مردم، نه بر عضو خویش
یکی اول از تندرستان منم****که ریشی ببینم بلرزد تنم
منغص بود عیش آن تندرست****که باشد به پهلوی رنجور سست
چو بینم که درویش مسکین نخورد****به کام اندرم لقمه زهرست و درد
یکی را به زندان بری دوستان****کجا ماندش عیش در بوستان؟
حکایت
شبی دود خلق آتشی برفروخت****شنیدم که بغداد نیمی بسوخت
یکی شکر گفت اندران خاک و دود****که دکان ما را گزندی نبود
جهاندیدهای گفتش ای بوالهوس****تو را خود غم خویشتن بود و بس؟
پسندی که شهری بسوزد به نار****وگرچه سرایت بود بر کنار؟
بجز سنگدل ناکند معده تنگ****چو بیند کسان بر شکم بسته سنگ
توانگر خود آن لقمه چون میخورد****چو بیند که درویش خون میخورد؟
مگو تندرست است رنجوردار****که میپیچد از غصه رنجوروار
تنکدل چو یاران به منزل رسند****نخسبد که واماندگان از پسند
دل پادشاهان شود بارکش****چو بینند در گل خر خارکش
اگر در سرای سعادت کس است****ز گفتار سعدیش حرفی بس است
همینت بسندهست اگر بشنوی****که گر خار کاری سمن ندروی
اندر معنی عدل و ظلم و ثمرهٔ آن
خبرداری از خسروان عجم****که کردند بر زیردستان ستم؟
نه آن شوکت و پادشایی بماند****نه آن ظلم بر روستایی بماند
خطابین که بر دست ظالم برفت****جهان ماند و او با مظالم برفت
خنک روز محشر تن دادگر****که در سایهٔ عرش دارد مقر
به قومی که نیکی پسندد خدای****دهد خسروی عادل و نیک رای
چو خواهد که ویران شود عالمی****کند ملک در پنجهٔ ظالمی
سگالند از او نیکمردان حذر****که خشم خدایست بیدادگر
بزرگی از او دان و منت شناس****که زایل شود نعمت ناسپاس
اگر شکر کردی بر این ملک و مال****به مالی و ملکی رسی بی زوال
وگر جور در پادشایی کنی****پس از پادشاهی گدایی کنی
حرام است بر پادشه خواب خوش****چو باشد ضعیف از قوی بارکش
میازار عامی به یک خردله****که سلطان شبان است و عامی گله
چو پرخاش بینند و بیداد از او****شبان نیست، گرگ است، فریاد از او
بد انجام رفت و بد اندیشه کرد****که با زیردستان جفا، پیشه کرد
بسستی و سختی بر این بگذرد****بماند بر او سالها نام بد
نخواهی که نفرین کنند از پست****نکوباش تا بد نگوید کست
حکایت برادران ظالم و عادل و عاقبت ایشان
شنیدم که در مرزی از باختر****برادر دو بودند از یک پدر
سپهدار و گردن کش و پیلتن****نکو روی و دانا و شمشیرزن
پدر هر دو را سهمگن مرد یافت****طلبکار جولان و ناورد یافت
برفت آن زمین را دو قسمت نهاد****به هر یک پسر، زان نصیبی بداد
مبادا که بر یکدگر سر کشند****به پیکار شمشیر کین برکشند
پدر بعد ازان، روزگاری شمرد****به جان آفرین جان شیرین سپرد
اجل بگسلاندش طناب امل****وفاتش فرو بست دست عمل
مقرر شد آن مملکت بر دو شاه****که بی حد و مر بود گنج و سپاه
به حکم نظر در به افتاد خویش****گرفتند هر یک، یکی راه پیش
یکی عدل تا نام نیکو برد****یکی ظلم تا مال گرد آورد
یکی عاطفت سیرت خویش کرد****درم داد و تیمار درویش خورد
بنا کرد و نان داد و لشکر نواخت****شب از بهر درویش، شب خانه ساخت
خزاین تهی کرد و پر کرد جیش****چنان کز خلایق به هنگام عیش
برآمد همی بانگ شادی چو رعد****چو شیراز در عهد بوبکر سعد
خدیو خردمند فرخ نهاد****که شاخ امیدش برومند باد
حکایت شنو کودک نامجوی****پسندیده پی بود و فرخنده خوی
ملازم به دلداری خاص و عام****ثناگوی حق بامدادان و شام
در آن ملک قارون برفتی دلیر****که شه دادگر بود و درویش سیر
نیامد در ایام او بر دلی****نگویم که خاری که برگ گلی
سرآمد به تایید ملک از سران****نهادند سر بر خطش سروران
دگر خواست کافزون کند تخت و تاج****بیفزود بر مرد دهقان خراج
طمع کرد در مال بازارگان****بلا ریخت بر جان بیچارگان
به امید بیشی نداد و نخورد****خردمند داند که ناخوب کرد
که تا جمع کرد آن زر از گر بزی****پراگنده شد لشکر از عاجزی
شنیدند بازارگانان خبر****که ظلم است در بوم آن بیهنر
بریدند ازان جا خرید و فروخت****زراعت نیامد، رعیت بسوخت
چو اقبالش از دوستی سربتافت****بناکام دشمن بر او دست یافت
ستیز فلک بیخ و بارش بکند****سم اسب دشمن دیارش بکند
وفا در که جوید چو پیمان گسیخت؟****خراج از که خواهد چو دهقان گریخت؟
چه نیکی طمع دارد آن بیصفا****که باشد دعای بدش در قفا؟
چو بختش نگون بود در کاف کن****نکرد آنچه نیکانش گفتند کن
چه گفتند نیکان بدان نیکمرد؟****تو برخور که بیدادگر برنخورد
گمانش خطا بود و تدبیر سست****که در عدل بود آنچه در ظلم جست
یکی بر سر شاخ، بن میبرید****خداوند بستان نگه کرد و دید
بگفتا گر این مرد بد میکند****نه با من که با نفس خود میکند
نصیحت بجای است اگر بشنوی****ضعیفان میفگن به کتف قوی
که فردا به داور برد خسروی****گدایی که پیشت نیرزد جوی
چو خواهی که فردا بوی مهتری****مکن دشمن خویشتن، کهتری
که چون بگذرد بر تو این سلطنت****بگیرد به قهر آن گدا دامنت
مکن، پنجه از ناتوانان بدار****که گر بفگنندت شوی شرمسار
که زشت است در چشم آزادگان****بیفتادن از دست افتادگان
بزرگان روشندل نیکبخت****به فرزانگی تاج بردند و تخت
به دنباله راستان گژ مرو****وگر راست خواهی ز سعدی شنو
صفت جمعیت اوقات درویشان راضی
مگو جاهی از سلطنت بیش نیست****که ایمنتر از ملک درویش نیست
سبکبار مردم سبکتر روند****حق این است و صاحبدلان بشنوند
تهیدست تشویش نانی خورد****جهانبان بقدر جهانی خورد
گدا را چو حاصل شود نان شام****چنان خوش بخسبد که سلطان شام
غم و شادمانی بسر میرود****به مرگ این دو از سر بدر میرود
چه آن را که بر سر نهادند تاج****چه آن را که بر گردن آمد خراج
اگر سرفرازی به کیوان برست****وگر تنگدستی به زندان درست
چو خیل اجل در سر هر دو تاخت****نمی شاید از یکدگرشان شناخت
حکایت عابد و استخوان پوسیده
شنیدم که یک بار در حلهای****سخن گفت با عابدی کلهای
که من فر فرماندهی داشتم****به سر بر کلاه مهی داشتم
سپهرم مدد کرد و نصرت وفاق****گرفتم به بازوی دولت عراق
طمع کرده بودم که کرمان خورم****که ناگه بخوردند کرمان سرم
بکن پنبهٔ غفلت از گوش هوش****که از مردگان پندت آید به گوش
گفتار اندر نکوکاری و بد کاری و عاقبت آنها
نکوکار مردم نباشد بدش****نورزد کسی بد که نیک افتدش
شر انگیز هم در سر شر رود****چو کژدم که با خانه کمتر رود
اگر نفع کس در نهاد تو نیست****چنین جوهر و سنگ خارا یکی است
غلط گفتم ای یار شایسته خوی****که نفع است در آهن و سنگ و روی
چنین آدمی مرده به ننگ را****که بروی فضیلت بود سنگ را
نه هر آدمی زاده از دد به است****که دد ز آدمی زادهٔ بد به است
به است از دد انسان صاحب خرد****نه انسان که در مردم افتد چو دد
چو انسان نداند بجز خورد و خواب****کدامش فضیلت بود بر دواب؟
سوار نگون بخت بی راه رو****پیاده برد زو به رفتن گرو
کسی دانهٔ نیکمردی نکاشت****کز او خرمن کام دل برنداشت
نه هرگز شنیدیم در عمر خویش****که بدمرد را نیکی آمد به پیش
حکایت در تدبیر و تأخیر در سیاست
ز دریای عمان برآمد کسی****سفر کرده هامون و دریا بسی
عرب دیده و ترک و تاجیک و روم****ز هر جنس در نفس پاکش علوم
جهان گشته و دانش اندوخته****سفر کرده و صحبت آموخته
به هیکل قوی چون تناور درخت****ولیکن فرو مانده بی برگ سخت
دو صد رقعه بالای هم دوخته****ز حراق و او در میان سوخته
به شهری درآمد ز دریا کنار****بزرگی در آن ناحیت شهریار
که طبعی نکونامی اندیش داشت****سر عجز بر پای درویش داشت
بشستند خدمتگزاران شاه****سر و تن به حمامش از گرد راه
چو بر آستان ملک سر نهاد****نیایش کنان دست بر بر نهاد
درآمد به ایوان شاهنشهی****که بختت جوان باد و دولت رهی
نرفتم در این مملکت منزلی****کز آسیبت آزرده دیدم دلی
ملک را همین ملک پیرایه بس****که راضی نگرد به آزار کس
ندیدم کسی سرگران از شراب****مگر هم خرابات دیدم خراب
سخن گفت و دامان گوهر فشاند****به نطقی که شاه آستین برفشاند
پسند آمدش حسن گفتار مرد****به نزد خودش خواند و اکرام کرد
زرش داد و گوهر به شکر قدوم****بپرسیدش از گوهر و زاد بوم
بگفت آنچه پرسیدش از سرگذشت****به قربت ز دیگر کسان بر گذشت
ملک با دل خویش در گفت و گو****که دست وزارت سپارد بدو
ولیکن بتدریج تا انجمن****به سستی نخندند بر رای من
به عقلش بباید نخست آزمود****بقدر هنر پایگاهش فزود
برد بر دل از جور غم بارها****که نا آزموده کند کارها
نظر کن چو سوفار داری به شست****نه آنگه که پرتاب کردی ز دست
چو یوسف کسی در صلاح و تمیز****به یک سال باید که گردد عزیز
به ایام تا بر نیاید بسی****نشاید رسیدن به غور کسی
زهر نوعی اخلاق او کشف کرد****خردمند و پاکیزه دین بود مرد
نکو سیرتش دید و روشن قیاس****سخن سنج و مقدار مردم شناس
به رای از بزرگان مهش دید و بیش****نشاندش زبردست دستور خویش
چنان حکمت و معرفت کار بست****که از امر و نهیش درونی نخست
در آورد ملکی به زیر قلم****کز او بر وجودی نیامد الم
زبان همه حرف گیران ببست****که حرفی بدش برنیامد ز دست
حسودی که یک جو خیانت ندید****به کارش به تابه چو گندم تپید
ز روشن دلش ملک پرتو گرفت****وزیر کهن را غم نو گرفت
ندید آن خردمند را رخنهای****که در وی تواند زدن طعنهای
امین و بد اندیش طشتند و مور****نشاید در او رخنه کردن بزور
ملک را دو خورشید طلعت غلام****به سر بر، کمر بسته بودی مدام
دو پاکیزه پیکر چو حور و پری****چو خورشید و ماه از سدیگر بری
دو صورت که گفتی یکی نیست بیش****نموده در آیینه همتای خویش
سخنهای دانای شیرین سخن****گرفت اندر آن هر دو شمشاد بن
چو دیدند کاوصاف و خلقش نکوست****بطبعش هواخواه گشتند و دوست
در او هم اثر کرد میل بشر****نه میلی چو کوتاه بینان به شر
از آسایش آنگه خبر داشتی****که در روی ایشان نظر داشتی
چو خواهی که قدرت بماند بلند****دل، ای خواجه، در ساده رویان مبند
وگر خود نباشد غرض در میان****حذر کن که دارد به هیبت زیان
وزیر اندر این شمهای راه برد****بخبث این حکایت بر شاه برد
که این را ندانم چه خوانند و کیست!****نخواهد بسامان در این ملک زیست
سفر کردگان لاابالی زیند****که پروردهٔ ملک و دولت نیند
شنیدم که با بندگانش سرست****خیانت پسندست و شهوت پرست
نشاید چنین خیره روی تباه****که بد نامی آرد در ایوان شاه
مگر نعمت شه فرامش کنم****که بینم تباهی و خامش کنم
به پندار نتوان سخن گفت زود****نگفتم تو را تا یقینم نبود
ز فرمانبرانم کسی گوش داشت****که آغوش رومی در آغوش داشت
من این گفتم اکنون ملک راست رای****چنان کازمودم تو نیز آزمای
به ناخوب تر صورتی شرح داد****که بد مرد را نیکروزی مباد
بداندیش بر خرده چون دست یافت****درون بزرگان به آتش بتافت
به خرده توان آتش افروختن****پس آنگه درخت کهن سوختن
ملک را چنان گرم کرد این خبر****که جوشش برآمد چو مرجل به سر
غضب دست در خون درویش داشت****ولیکن سکون دست در پیش داشت
که پرورده کشتن نه مردی بود****ستم در پی داد، سردی بود
میازار پروردهٔ خویشتن****چو تیر تو دارد به تیرش مزن
به نعمت نبایست پروردنش****چو خواهی به بیداد خون خوردنش
از او تا هنرها یقینت نشد****در ایوان شاهی قرینت نشد
کنون تا یقینت نگردد گناه****به گفتار دشمن گزندش مخواه
ملک در دل این راز پوشیده داشت****که قول حکیمان نیوشیده داشت
دل است، ای خردمند، زندان راز****چو گفتی نیاید به زنجیر باز
نظر کرد پوشیده در کار مرد****خلل دید در راه هشیار مرد
که ناگه نظر زی یکی بنده کرد****پری چهره بر زیر لب خنده کرد
دو کس را که با هم بود جان و هوش****حکایت کنانند و ایشان خموش
چو دیده به دیدار کردی دلیر****نگردی چو مستسقی از دجله سیر
ملک را گمان بدی راست شد****ز سودا بر او خشمگین خواست شد
هم از حسن تدبیر و رای تمام****باهستگی گفتش ای نیک نام
تو را من خردمند پنداشتم****بر اسرار ملکت امین داشتم
گمان بردمت زیرک و هوشمند****ندانستمت خیره و ناپسند
چنین مرتفع پایه جای تو نیست****گناه از من آمد خطای تو نیست
که چون بدگهر پرورم لاجرم****خیانت روا داردم در حرم
برآورد سر مرد بسیاردان****چنین گفت با خسرو کاردان
مرا چون بود دامن از جرم پاک****نیاید ز خبث بداندیش باک
به خاطر درم هرگز این ظن نرفت****ندانم که گفت اینچه بر من نرفت
شهنشاه گفت: آنچه گفتم برت****بگویند خصمان به روی اندرت
چنین گفت با من وزیر کهن****تو نیز آنچه دانی بگوی و بکن
بخندید و انگشت بر لب گرفت****کز او هرچه آید نیاید شگفت
حسودی که بیند بجای خودم****کجا بر زبان آورد جز بدم
من آن ساعت انگاشتم دشمنش****که خسرو فروتر نشاند از منش
چو سلطان فضیلت نهد بر ویم****ندانی که دشمن بود در پیم؟
مرا تا قیامت نگیرد بدوست****چو بیند که در عز من ذل اوست
بر اینت بگویم حدیثی درست****اگر گوش با بنده داری نخست
ندانم کجا دیدهام در کتاب****که ابلیس را دید شخصی به خواب
به بالا صنوبر، به دیدن چو حور****چو خورشیدش از چهره میتافت نور
فرا رفت و گفت: ای عجب، این تویی****فرشته نباشد بدین نیکویی
تو کاین روی داری به حسن قمر****چرا در جهانی به زشتی سمر؟
چرا نقش بندت در ایوان شاه****دژم روی کردهست و زشت و تباه؟
شنید این سخن بخت برگشته دیو****بزاری برآورد بانگ و غریو
که ای نیکبخت این نه شکل من است****ولیکن قلم در کف دشمن است
مرا همچنین نام نیک است لیک****ز علت نگوید بداندیش نیک
وزیری که جاه من آبش بریخت****به فرسنگ باید ز مکرش گریخت
ولیکن نیندیشم از خشم شاه****دلاور بود در سخن، بیگناه
اگر محتسب گردد آن را غم است****که سنگ ترازوی بارش کم است
چو حرفم برآمد درست از قلم****مرا از همه حرف گیران چه غم؟
ملک در سخن گفتنش خیره ماند****سر دست فرماندهی برفشاند
که مجرم به زرق و زبان آوری****ز جرمی که دارد نگردد بری
ز خصمت همانا که نشنیدهام****نه آخر به چشم خودت دیدهام؟
کز این زمره خلق در بارگاه****نمیباشدت جز در اینان نگاه
بخندید مرد سخنگوی و گفت****حق است این سخن، حق نشاید نهفت
در این نکتهای هست اگر بشنوی****که حکمت روان باد و دولت قوی
نبینی که درویش بی دستگاه****بحسرت کند در توانگر نگاه
مرا دستگاه جوانی برفت****به لهو و لعب زندگانی برفت
ز دیدار اینان ندارم شکیب****که سرمایه داران حسنند و زیب
مرا همچنین چهره گلپام بود****بلورینم از خوبی اندام بود
در این غایتم رشت باید کفن****که مویم چو پنبه است و دوکم بدن
مرا همچنین جعد شبرنگ بود****قبا در بر از فربهی تنگ بود
دو رسته درم در دهن داشت جای****چو دیواری از خشت سیمین بپای
کنونم نگه کن به وقت سخن****بیفتاده یک یک چو سور کهن
در اینان بحسرت چرا ننگرم؟****که عمر تلف کرده یاد آورم
برفت از من آن روزهای عزیز****بپایان رسد ناگه این روز نیز
چو دانشور این در معنی بسفت****بگفت این کز این به محال است گفت
در ارکان دولت نگه کرد شاه****کز این خوبتر لفظ و معنی مخواه
کسی را نظر سوی شاهد رواست****که داند بدین شاهدی عذر خواست
بعقل ار نه آهستگی کردمی****به گفتار خصمش بیازردمی
بتندی سبک دست بردن به تیغ****به دندان برد پشت دست دریغ
ز صاحب غرض تا سخن نشنوی****که گر کار بندی پشیمان شوی
نکونام را جاه و تشریف و مال****بیفزود و، بدگوی را گوشمال
به تدبیر دستور دانشورش****به نیکی بشد نام در کشورش
به عدل و کرم سالها ملک راند****برفت و نکونامی از وی بماند
چنین پادشاهان که دین پرورند****به بازوی دین، گوی دولت برند
از آنان نبینم در این عهد کس****وگر هست بوبکر سعدست و بس
بهشتی درختی تو، ای پادشاه****که افگندهای سایه یک ساله راه
طمع بود در بخت نیک اخترم****که بال همای افگند بر سرم
خرد گفت دولت نبخشد همای****گر اقبال خواهی در این سایه آی
خدایا برحمت نظر کردهای****که این سایه بر خلق گستردهای
دعا گوی این دولتم بندهوار****خدایا تو این سایه پایندهدار
صواب است پیش از کشش بند کرد****که نتوان سر کشته پیوند کرد
خداوند فرمان و رای و شکوه****ز غوغای مردم نگردد ستوه
سر پر غرور از تحمل تهی****حرامش بود تاج شاهنشهی
نگویم چو جنگ آوری پای دار****چو خشم آیدت عقل بر جای دار
تحمل کند هر که را عقل هست****نه عقلی که خشمش کند زیردست
چو لشکر برون تاخت خشم از کمین****نه انصاف ماند نه تقوی نه دین
ندیدم چنین دیو زیر فلک****کز او میگریزند چندین ملک
حکایت شحنه مردم آزار
گزیری به چاهی در افتاده بود****که از هول او شیر نر ماده بود
بداندیش مردم بجز بد ندید****بیفتاد و عاجزتر از خود ندید
همه شب ز فریاد و زاری نخفت****یکی بر سرش کوفت سنگی و گفت:
تو هرگز رسیدی به فریاد کس****که میخواهی امروز فریادرس؟
همه تخم نامردمی کاشتی****ببین لاجرم بر که برداشتی
که بر جان ریشت نهد مرهمی****که دلها ز ریشت بنالد همی؟
تو ما را همی چاه کندی به راه****بسر لاجرم در فتادی به چاه
دو کس چه کنند از پی خاص و عام****یکی نیک محضر، دگر زشت نام
یکی تشنه را تاکند تازه حلق****دگر تا بگردن درافتند خلق
اگر بد کنی چشم نیکی مدار****که هرگز نیارد گز انگور بار
نپندارم ای در خزان کشته جو****که گندم ستانی به وقت درو
درخت زقوم ار به جان پروری****مپندار هرگز کز او برخوری
رطب ناور چوب خر زهرهٔ بار****چو تخم افگنی، بر همان چشمدار
حکایت حجاج یوسف
حکایت کنند از یکی نیکمرد****که اکرام حجاج یوسف نکرد
به سرهنگ دیوان نگه کرد تیز****که نطعش بینداز و خونش بریز
چو حجت نماند جفا جوی را****بپرخاش در هم کشد روی را
بخندید و بگریست مرد خدای****عجب داشت سنگین دل تیره رای
چو دیدش که خندید و دیگر گریست****بپرسید کاین خنده و گریه چیست؟
بگفتا همیگریم از روزگار****که طفلان بیچاره دارم چهار
همیخندم از لطف یزدان پاک****که مظلوم رفتم نه ظالم به خاک
پسر گفتش: ای نامور شهریار****یکی دست از این مرد صوفی بدار
که خلقی بدو روی دارند و پشت****نه رای است خلقی به یک بار کشت
بزرگی و عفو و کرم پیشه کن****ز خردان اطفالش اندیشه کن
شنیدم که نشنید و خونش بریخت****ز فرمان داور که داند گریخت؟
بزرگی در آن فکرت آن شب بخفت****به خواب اندرش دید و پرسید و گفت:
دمی بیش بر من سیاست نراند****عقوبت بر او تا قیامت بماند
نترسی که پاک اندرونی شبی****برآرد ز سوز جگر یا ربی؟
نخفتهست مظلوم از آهش بترس****ز دود دل صبحگاهش بترس
نه ابلیس بد کرد و نیکی ندید؟****بر پاک ناید ز تخم پلید
مزن بانگ بر شیرمردان درشت****چو با کودکان بر نیایی به مشت
یکی پند میگفت فرزند را****نگهدار پند خردمند را
مکن جور بر خردکان ای پسر****که یک روزت افتد بزرگی به سر
نمیترسی ای گرگ ناقص خرد****که روزی پلنگیت بر هم درد؟
به خردی درم زور سرپنجه بود****دل زیردستان ز من رنجه بود
بخوردم یکی مشت زورآوران****نکردم دگر زور با لاغران
در نواخت رعیت و رحمت بر افتادگان
الا تا بغفلت نخفتی که نوم****حرام است بر چشم سالار قوم
غم زیردستان بخور زینهار****بترس از زبردستی روزگار
نصیحت که خالی بود از غرض****چو داروی تلخ است، دفع مرض
حکایت در این معنی
یکی را حکایت کنند از ملوک****که بیماری رشته کردش چو دوک
چنانش در انداخت ضعف حسد****که میبرد بر زیردستان حسد
که شاه ارچه بر عرصه نام آورست****چو ضعف آمد از بیدقی کمترست
ندیمی زمین ملک بوسه داد****که ملک خداوند جاوید باد
در این شهر مردی مبارک دم است****که در پارسایی چنویی کم است
نبردند پیشش مهمات کس****که مقصود حاصل نشد در نفس
نرفتهست هرگز بر او ناصواب****دلی روشن و دعوتی مستجاب
بخوان تا بخواند دعائی بر این****که رحمت رسد ز آسمان برین
بفرمود تا مهتران خدم****بخواندند پیر مبارک قدم
برفتند و گفتند و آمد فقیر****تنی محتشم در لباسی حقیر
بگفتا دعائی کن ای هوشمند****که در رشته چون سوزنم پایبند
شنید این سخن پیر خم بوده پشت****بتندی برآورد بانگی درشت
که حق مهربان است بر دادگر****ببخشای و بخشایش حق نگر
دعای منت کی شود سودمند****اسیران محتاج در چاه و بند؟
تو ناکرده بر خلق بخشایشی****کجا بینی از دولت آسایشی؟
ببایدت عذر خطا خواستن****پس از شیخ صالح دعا خواستن
کجا دست گیرد دعای ویت****دعای ستمدیدگان در پیت؟
شنید این سخن شهریار عجم****ز خشم و خجالت برآمد بهم
برنجید و پس با دل خویش گفت****چه رنجم؟ حق است اینچه درویش گفت
بفرمود تا هر که در بند بود****به فرمانش آزاد کردند زود
جهاندیده بعد از دو رکعت نماز****به داور برآورد دست نیاز
که ای بر فرازندهٔ آسمان****به جنگش گرفتی به صلحش بمان
ولی همچنان بر دعا داشت دست****که شه سر برآورد و بر پای جست
تو گویی ز شادی بخواهد پرید****چو طاووس، چون رشته در پا ندید
بفرمود گنجینهٔ گوهرش****فشاندند در پای و زر بر سرش
حق از بهر باطل نشاید نهفت****ازان جمله دامن بیفشاند و گفت
مرو با سر رشته بار دگر****مبادا که دیگر کند رشته سر
چو باری فتادی نگهدار پای****که یک بار دیگر نلغزد ز جای
ز سعدی شنو کاین سخن راست است****نه هر باری افتاده برخاستهست
گفتار اندر بیوفائی دنیا
جهان ای پسر ملک جاوید نیست****ز دنیا وفاداری امید نیست
نه بر باد رفتی سحرگاه و شام****سریر سلیمان علیهالسلام؟
به آخر ندیدی که بر باد رفت؟****خنک آن که با دانش و داد رفت
کسی زین میان گوی دولت ربود****که در بند آسایش خلق بود
بکار آمد آنها که برداشتند****نه گرد آوریدند و بگذاشتند
در تغیر روزگار و انتقال مملکت
شنیدم که در مصر میری اجل****سپه تاخت بر روزگارش اجل
جمالش برفت از رخ دل فروز****چو خور زرد شد بس نماند ز روز
گزیدند فرزانگان دست فوت****که در طب ندیدند داروی موت
همه تخت و ملکی پذیرد زوال****بجز ملک فرمانده لایزال
چو نزدیک شد روز عمرش به شب****شنیدند میگفت در زیر لب
که در مصر چون من عزیزی نبود****چو حاصل همین بود چیزی نبود
جهان گرد کردم نخوردم برش****برفتم چو بیچارگان از سرش
پسندیده رایی که بخشید و خورد****جهان از پی خویشتن گرد کرد
در این کوش تا با تو ماند مقیم****که هرچ از تو ماند دریغ است و بیم
کند خواجه بر بستر جانگداز****یکی دست کوتاه و دیگر دراز
در آن دم تو را مینماید به دست****که دهشت زبانش ز گفتن ببست
که دستی به جود و کرم کن دراز****دگر دست کوته کن از ظلم و آز
کنونت که دست است خاری بکن****دگر کی برآری تو دست از کفن؟
بتابد بسی ماه و پروین و هور****که سر بر نداری ز بالین گور
حکایت قزل ارسلان با دانشمند
قزل ارسلان قلعهای سخت داشت****که گردن به الوند بر میفراشت
نه اندیشه از کس نه حاجت به هیچ****چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ
چنان نادر افتاده در روضهای****که بر لاجوردین طبق بیضهای
شنیدم که مردی مبارک حضور****به نزدیک شاه آمد از راه دور
حقایق شناسی، جهاندیدهای****هنرمندی، آفاق گردیدهای؟
بزرگی، زبان آوری کاردان****حکیمی، سخنگوی بسیاردان
قزل گفت چندین که گردیدهای****چنین جای محکم دگر دیدهای؟
بخندید کاین قلعهای خرم است****ولیکن نپندارمش محکم است
نه پیش از تو گردن کشان داشتند****دمی چند بودند و بگذاشتند؟
نه بعد از تو شاهان دیگر برند****درخت امید تو را برخورند؟
ز دوران ملک پدر یاد کن****دل از بند اندیشه آزاد کن
چنان روزگارش به کنجی نشاند****که بر یک پشیزش تصرف نماند
چو نومید ماند از همه چیز و کس****امیدش به فضل خدا ماند و بس
بر مرد هشیار دنیا خس است****که هر مدتی جای دیگر کس است
چنین گفت شوریدهای در عجم****به کسری که ای وارث ملک جم
اگر ملک بر جم بماندی و بخت****تو را چون میسر شدی تاج و تخت؟
اگر گنج قارون به چنگ آوری****نماند مگر آنچه بخشی، بری
حکایت
چو الپ ارسلان جان به جانبخش داد****پسر تاج شاهی به سر برنهاد
به تربت سپردندش از تاجگاه****نه جای نشستن بد آماجگاه
چنین گفت دیوانهای هوشیار****چو دیدش پسر روز دیگر سوار
زهی ملک و دوران سر در نشیب****پدر رفت و پای پسر در رکیب
چنین است گردیدن روزگار****سبک سیر و بدعهد و ناپایدار
چو دیرینه روزی سرآورد عهد****جوان دولتی سر برآرد ز مهد
منه بر جهان دل که بیگانهای است****چو مطرب که هر روز در خانهای است
نه لایق بود عیش با دلبری****که هر بامدادش بود شوهری
نکویی کن امسال چون ده تو راست****که سال دگر دیگری دهخداست
حکایت پادشاه غور با روستایی
شنیدم که از پادشاهان غور****یکی پادشه خر گرفتی بزور
خران زیر بار گران بی علف****به روزی دو مسکین شدندی تلف
چو منعم کند سفله را، روزگار****نهد بر دل تنگ درویش، بار
چو بام بلندش بود خودپرست****کند بول و خاشاک بر بام پست
شنیدم که باری به عزم شکار****برون رفت بیدادگر شهریار
تگاور به دنبال صیدی براند****شبش درگرفت از حشم دور ماند
بتنها ندانست روی و رهی****بینداخت ناکام شب در دهی
یکی پیرمرد اندر آن ده مقیم****ز پیران مردم شناس قدیم
پسر را همیگفت کای شادبهر****خرت را مبر بامدادان به شهر
که آن ناجوانمرد برگشته بخت****که تابوت بینمش بر جای تخت
کمر بسته دارد به فرمان دیو****به گردون بر از دست جورش غریو
در این کشور آسایش و خرمی****ندید و نبیند به چشم آدمی
مگر این سیه نامهٔ بیصفا****به دوزخ برد لعنت اندر قفا
پسر گفت: راه درازست و سخت****پیاده نیارم شد ای نیکبخت
طریقی بیندیش و رایی بزن****که رای تو روشن تر از رای من
پدر گفت: اگر پند من بشنوی****یکی سنگ برداشت باید قوی
زدن بر خر نامور چند بار****سر و دست و پهلوش کردن فگار
مگر کان فرومایهٔ زشت کیش****به کارش نیاید خر لنگ ریش
چو خضر پیمبر که کشتی شکست****وز او دست جبار ظالم ببست
به سالی که در بحر کشتی گرفت****بسی سالها نام زشتی گرفت
تفو بر چنان ملک و دولت که راند****که شنعت بر او تا قیامت بماند
پسر چون شنید این حدیث از پدر****سر از خط فرمان نبردش بدر
فرو کوفت بیچاره خر را به سنگ****خر از دست عاجز شد از پای لنگ
پدر گفتش اکنون سر خویش گیر****هر آن ره که میبایدت پیش گیر
پسر در پی کاروان اوفتاد****ز دشنام چندان که دانست داد
وز این سو پدر روی در آستان****که یارب به سجادهٔ راستان
که چندان امانم ده از روزگار****کز این نحس ظالم برآید دمار
اگر من نبینم مر او را هلاک****شب گور چشمم نخسبد به خاک
اگر مار زاید زن باردار****به از آدمی زادهٔ دیوسار
زن از مرد موذی ببسیار به****سگ از مردم مردمآزار به
مخنث که بیداد با خود کند****ازان به که با دیگری بد کند
شه این جمله بشنید و چیزی نگفت****ببست اسب و سر بر نمد زین بخفت
همه شب به بیداری اختر شمرد****ز سودا و اندیشه خوابش نبرد
چو آواز مرغ سحر گوش کرد****پریشانی شب فراموش کرد
سواران همه شب همی تاختند****سحرگه پی اسب بشناختند
بر آن عرصه بر اسب دیدند و شاه****پیاده دویدند یکسر سپاه
به خدمت نهادند سر بر زمین****چو دریا شد از موج لشکر، زمین
یکی گفتش از دوستان قدیم****که شب حاجبش بود و روزش ندیم
رعیت چه نزلت نهادند دوش؟****که ما را نه چشم آرمید و نه گوش
شهنشه نیارست کردن حدیث****که بر وی چه آمد ز خبث خبیث
هم آهسته سر برد پیش سرش****فرو گفت پنهان به گوش اندرش
کسم پای مرغی نیاورد پیش****ولی دست خر رفت از اندازه بیش
بزرگان نشستند و خوان خواستند****بخوردند و مجلس بیاراستند
چو شور و طرب در نهاد آمدش****ز دهقان دوشینه یاد آمدش
بفرمود و جستند و بستند سخت****بخواری فگندند در پای تخت
سیه دل برآهخت شمشیر تیز****ندانست بیچاره راه گریز
سر ناامیدی برآورد و گفت****نشاید شب گور در خانه خفت
نه تنها منت گفتم ای شهریار****که برگشته بختی و بد روزگار
چرا خشم بر من گرفتی و بس؟****منت پیش گفتم، همه خلق پس
چو بیداد کردی توقع مدار****که نامت به نیکی رود در دیار
ور ایدون که دشخوارت آمد سخن****دگر هرچه دشخوارت آید مکن
تو را چاره از ظلم برگشتن است****نه بیچاره بیگنه کشتن است
مرا پنج روز دگر مانده گیر****دو روز دگر عیش خوش رانده گیر
نماند ستمگار بد روزگار****بماند بر او لعنت پایدار
تو را نیک پندست اگر بشنوی****وگر نشنوی خود پشیمان شوی
بدان کی ستوده شود پادشاه****که خلقش ستایند در بارگاه؟
چه سود آفرین بر سر انجمن****پس چرخه نفرین کنان پیرزن؟
همی گفت و شمشیر بالای سر****سپر کرده جان پیش تیر قدر
نبینی که چون کارد بر سر بود****قلم را زبانش روان تر بود
شه از مستی غفلت آمد به هوش****به گوشش فرو گفت فرخ سروش
کز این پیر دست عقوبت بدار****یکی کشته گیر از هزاران هزار
زمانی سرش در گریبان بماند****پس آنگه به عفو آستین برفشاند
به دستان خود بند از او برگرفت****سرش را ببوسید و در بر گرفت
بزرگیش بخشید و فرماندهی****ز شاخ امیدش برآمد بهی
به گیتی حکایت شد این داستان****رود نیکبخت از پی راستان
بیاموزی از عاقلان حسن خوی****نه چندان که از جاهل عیب جوی
ز دشمن شنو سیرت خود که دوست****هرآنچ از تو آید به چشمش نکوست
وبال است دادن به رنجور قند****که داروی تلخش بود سودمند
ترش روی بهتر کند سرزنش****که یاران خوش طبع شیرین منش
از این به نصیحت نگوید کست****اگر عاقلی یک اشارت بست
حکایت مأمون با کنیزک
چو دور خلافت به مأمون رسید****یکی ماه پیکر کنیزک خرید
به چهر آفتابی، به تن گلبنی****به عقل خردمند بازی کنی
به خون عزیزان فرو برده چنگ****سر انگشتها کرده عناب رنگ
بر ابروی عابد فریبش خضاب****چو قوس قزح بود بر آفتاب
شب خلوت آن لعبت حور زاد****مگر تن در آغوش مأمون نداد
گرفت آتش خشم در وی عظیم****سرش خواست کردن چو جوزا دو نیم
بگفتا سر اینک به شمشیر تیز****بینداز و با من مکن خفت و خیز
بگفت از که بر دل گزند آمدت؟****چه خصلت ز من ناپسند آمدت؟
بگفت ار کشی ور شکافی سرم****ز بوی دهانت به رنج اندرم
کشد تیر پیکار و تیغ ستم****به یک بار و بوی دهن دم به دم
شنید این سخن سرور نیکبخت****برآشفت نیک و برنجید سخت
همه شب در این فکر بود و نخفت****دگر روز با هوشمندان بگفت
طبیعت شناسان هر کشوری****سخن گفت با هر یک از هر دری
دلش گرچه در حال از او رنجه شد****دوا کرد و خوشبوی چون غنچه شد
پری چهره را همنشین کرد و دوست****که این عیب من گفت، یار من اوست
به نزد من آن کس نکوخواه تست****که گوید فلان خار در راه تست
به گمراه گفتن نکو میروی****جفائی تمام است و جوری قوی
هر آنگه که عیبت نگویند پیش****هنردانی از جاهلی عیب خویش
مگو شهد شیرین شکر فایق است****کسی را که سقمونیا لایق است
چه خوش گفت یک روز دارو فروش:****شفا بایدت داروی تلخ نوش
اگر شربتی بایدت سودمند****ز سعدی ستان تلخ داروی پند
به پرویزن معرفت بیخته****به شهد عبارت برآمیخته
گفتار اندر بخشایش بر ضعیفان
نه بر حکم شرع آب خوردن خطاست****وگر خون به فتوی بریزی رواست
کرا شرع فتوی دهد بر هلاک****الا تا نداری ز کشتنش باک
وگر دانی اندر تبارش کسان****برایشان ببخشای و راحت رسان
گنه بود مرد ستمگاره را****چه تاوان زن و طفل بیچاره را؟
تنت زورمندست و لشکر گران****ولیکن در اقلیم دشمن مران
که وی بر حصاری گریزد بلند****رسد کشوری بی گنه را گزند
نظر کن در احوال زندانیان****که ممکن بود بیگنه در میان
چو بازارگان در دیارت بمرد****به مالش خساست بود دستبرد
کزان پس که بر وی بگریند زار****بهم باز گویند خویش و تبار
که مسکین در اقلیم غربت بمرد****متاعی کز او ماند ظالم ببرد
بیندیش ازان طفلک بی پدر****وز آه دل دردمندش حذر
بسا نام نیکوی پنجاه سال****که یک نام زشتش کند پایمال
پسندیده کاران جاوید نام****تطاول نکردند بر مال عام
بر آفاق اگر سر بسر پادشاست****چو مال از توانگر ستاند گداست
بمرد از تهیدستی آزاد مرد****ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد
حکایت درویش صادق و پادشاه بیدادگر
شنیدم که از نیکمردی فقیر****دل آزرده شد پادشاهی کبیر
مگر بر زبانش حقی رفته بود****ز گردنکشی بر وی آشفته بود
به زندان فرستادش از بارگاه****که زورآزمای است بازوی جاه
ز یاران یکی گفتش اندر نهفت****مصالح نبود این سخن گفت، گفت
رسانیدن امر حق طاعت است****ز زندان نترسم که یک ساعت است
همان دم که در خفیه این راز رفت****حکایت به گوش ملک باز رفت
بخندید کو ظن بیهوده برد****نداند که خواهد در این حبس مرد
غلامی به درویش برد این پیام****بگفتا به خسرو بگو ای غلام
مرا بار غم بر دل ریش نیست****که دنیا همین ساعتی بیش نیست
نه گر دستگیری کنی خرمم****نه گر سر بری در دل آید غمم
تو گر کامرانی به فرمان و گنج****دگر کس فرومانده در ضعف و رنج
به دروازهٔ مرگ چون در شویم****به یک هفته با هم برابر شویم
منه دل بدین دولت پنج روز****به دود دل خلق، خود را مسوز
نه پیش از تو بیش از تو اندوختند****به بیداد کردن جهان سوختند؟
چنان زی که ذکرت به تحسین کنند****چو مردی، نه بر گور نفرین کنند
نباید به رسم بد آیین نهاد****که گویند لعنت بر آن، کاین نهاد
وگر بر سرآید خداوند زور****نه زیرش کند عاقبت خاک گور؟
بفرمود دلتنگ روی از جفا****که بیرون کنندش زبان از قفا
چنین گفت مرد حقایق شناس****کز این هم که گفتی ندارم هراس
من از بی زبانی ندارم غمی****که دانم که ناگفته داند همی
اگر بینوایی برم ور ستم****گرم عاقبت خیر باشد چه غم؟
عروسی بود نوبت ماتمت****گرت نیکروزی بود خاتمت
حکایت زورآزمای تنگدست
یکی مشت زن بخت روزی نداشت****نه اسباب شامش مهیا نه چاشت
ز جور شکم گل کشیدی به پشت****که روزی محال است خوردن به مشت
مدام از پریشانی روزگار****دلش پر ز حسرت، تنش سوکوار
گهش جنگ با عالم خیرهکش****گه از بخت شوریده، رویش ترش
گه از دیدن عیش شیرین خلق****فرو میشدی آب تلخش به حلق
گه از کار آشفته بگریستی****که کس دید از این تلختر زیستی؟
کسان شهد نوشند و مرغ و بره****مرا روی نان مینبیند تره
گر انصاف پرسی نه نیکوست این****برهنه من و گربه را پوستین
چه بودی که پایم در این کار گل****به گنجی فرو رفتی از کام دل!
مگر روزگاری هوس راندمی****ز خود گرد محنت بیفشاندمی
شنیدم که روزی زمین میشکافت****عظام زنخدان پوسیده یافت
به خاک اندرش عقد بگسیخته****گهرهای دندان فرو ریخته
دهان بی زبان پند میگفت و راز****که ای خواجه با بینوایی بساز
نه این است حال دهن زیر گل!****شکر خورده انگار یا خون دل
غم از گردش روزگاران مدار****که بی ما بگردد بسی روزگار
همان لحظه کاین خاطرش روی داد****غم از خاطرش رخت یک سو نهاد
که ای نفس بی رای و تدبیر و هش****بکش بار تیمار و خود را مکش
اگر بندهای بار بر سر برد****وگر سر به اوج فلک بر برد
در آن دم که حالش دگرگون شود****به مرگ از سرش هر دو بیرون شود
غم و شادمانی نماند ولیک****جزای عمل ماند و نام نیک
کرم پای دارد، نه دیهیم و تخت****بده کز تو این ماند ای نیکبخت
مکن تکیه بر ملک و جاه و حشم****که پیش از تو بودهست و بعد از تو هم
خداوند دولت غم دین خورد****که دنیا به هر حال میبگذرد
نخواهی که ملکت برآید بهم****غم ملک و دین خورد باید بهم
زرافشان، چو دنیا بخواهی گذاشت****که سعدی درافشاند اگر زر نداشت
حکایت در معنی خاموشی از نصیحت کسی که پند نپذیرد
حکایت کنند از جفا گستری****که فرماندهی داشت بر کشوری
در ایام او روز مردم چو شام****شب از بیم او خواب مردم حرام
همه روز نیکان از او در بلا****به شب دست پاکان از او بر دعا
گروهی بر شیخ آن روزگار****ز دست ستمگر گرستند زار
که ای پیر دانای فرخنده رای****بگوی این جوان را بترس از خدای
بگفتا دریغ آیدم نام دوست****که هر کس نه در خورد پیغام اوست
کسی را که بینی ز حق بر کران****منه با وی، ای خواجه، حق در میان
دریغ است با سفله گفت از علوم****که ضایع شود تخم در شوره بوم
چو در وی نگیرد عدو داندت****برنجد به جان و برنجاندت
تو را عادت، ای پادشه، حق روی است****دل مرد حق گوی از این جا قوی است
نگین خصلتی دارد ای نیکبخت****که در موم گیرد نه در سنگ سخت
عجب نیست گر ظالم از من به جان****برنجد که دزدست و من پاسبان
تو هم پاسبانی به انصاف و داد****که حفظ خدا پاسبان تو باد
تو را نیست منت ز روی قیاس****خداوند را من و فضل و سپاس
که در کار خیرت به خدمت بداشت****نه چون دیگرانت معطل گذاشت
همه کس به میدان کوشش درند****ولی گوی بخشش نه هر کس برند
تو حاصل نکردی به کوشش بهشت****خدا در تو خوی بهشتی سرشت
دلت روشن و وقت مجموع باد****قدم ثابت و پایه مرفوع باد
حیاتت خوش و رفتنت بر صواب****عبادت قبول و دعا مستجاب
گفتار اندر رای و تدبیر ملک و لشکر کشی
همی تا برآید به تدبیر کار****مدارای دشمن به از کارزار
چو نتوان عدو را به قوت شکست****به نعمت بباید در فتنه بست
گر اندیشه باشد ز خصمت گزند****به تعویذ احسان زبانش ببند
عدو را بجای خسک در بریز****که احسان کند کند، دندان تیز
چو دستی نشاید گزیدن، ببوس****که با غالبان چاره زرق است و لوس
به تدبیر رستم درآید به بند****که اسفندیارش نجست از کمند
عدو را به فرصت توان کند پوست****پس او را مدارا چنان کن که دوست
حذر کن ز پیکار کمتر کسی****که از قطره سیلاب دیدم بسی
مزن تا توانی بر ابرو گره****که دشمن اگرچه زبون، دوست به
بود دشمنش تازه و دوست ریش****کسی کش بود دشمن از دوست بیش
مزن با سپاهی ز خود بیشتر****که نتوان زد انگشت با نیشتر
وگر زو تواناتری در نبرد****نه مردی است بر ناتوان زور کرد
اگر پیل زوری وگر شیر چنگ****به نزدیک من صلح بهتر که جنگ
چو دست از همه حیلتی در گسست****حلال است بردن به شمشیر دست
اگر صلح خواهد عدو سر مپیچ****وگر جنگ جوید عنان بر مپیچ
که گروی ببندد در کارزار****تو را قدر و هیبت شود یک، هزار
ور او پای جنگ آورد در رکاب****نخواهد به حشر از تو داور حساب
تو هم جنگ را باش چون کینه خاست****که با کینه ور مهربانی خطاست
چو با سفله گویی به لطف و خوشی****فزون گرددش کبر و گردن کشی
به اسبان تازی و مردان مرد****برآر از نهاد بداندیش گرد
و گر می برآید به نرمی و هوش****به تندی و خشم و درشتی مکوش
چو دشمن به عجز اندر آمد ز در****نباید که پرخاش جویی دگر
چو زنهار خواهد کرم پیشه کن****ببخشای و از مکرش اندیشه کن
ز تدبیر پیر کهن بر مگرد****که کارآزموده بود سالخورد
در آرند بنیاد رویین ز پای****جوانان به نیروی و پیران به رای
بیندیش در قلب هیجا مفر****چه دانی کران را که باشد ظفر؟
چو بینی که لشکر ز هم دست داد****به تنها مده جان شیرین به باد
اگر بر کناری به رفتن بکوش****وگر در میان لبس دشمن بپوش
وگر خود هزاری و دشمن دویست****چو شب شد در اقلیم دشمن مایست
شب تیره پنجه سوار از کمین****چو پانصد به هیبت بدرد زمین
چو خواهی بریدن به شب راهها****حذر کن نخست از کمینگاهها
میان دو لشکر چو یک روزه راه****بماند، بزن خیمه بر جایگاه
گر او پیشدستی کند غم مدار****ور افراسیاب است مغزش برآر
ندانی که لشکر چو یک روزه راند****سر پنجهٔ زورمندش نماند
تو آسوده بر لشکر مانده زن****که نادان ستم کرد بر خویشتن
چو دشمن شکستی بیفگن علم****که بازش نیاید جراحت به هم
بسی در قفای هزیمت مران****نباید که دور افتی از یاوران
هوابینی از گرد هیجا چو میغ****بگیرند گردت به زوبین و تیغ
به دنبال غارت نراند سپاه****که خالی بماند پس پشت شاه
سپه را نگهبانی شهریار****به از جنگ در حلقهٔ کارزار
گفتار اندر نواخت لشکریان در حالت امن
دلاور که باری تهور نمود****بباید به مقدارش اندر فزود
که بار دگر دل نهد بر هلاک****ندارد ز پیکار یأجوج باک
سپاهی در آسودگی خوش بدار****که در حالت سختی آید به کار
کنون دست مردان جنگی ببوس****نه آنگه که دشمن فرو کوفت کوس
سپاهی که کارش نباشد به برگ****چرا روز هیجا نهد دل به مرگ؟
نواحی ملک از کف بدسگال****به لشکر نگه دار و لشکر به مال
ملک را بود بر عدو دست، چیر****چو لشکر دل آسوده باشند و سیر
بهای سر خویشتن میخورد****نه انصاف باشد که سختی برد
چو دارند گنج از سپاهی دریغ****دریغ آیدش دست بردن به تیغ
چه مردی کند در صف کارزار****که دستش تهی باشد و کار، زار؟
گفتار اندر تقویت مردان کار آزموده
به پیکار دشمن دلیران فرست****هزبران به آورد شیران فرست
به رای جهاندیدگان کار کن****که صید آزمودهست گرگ کهن
مترس از جوانان شمشیر زن****حذر کن ز پیران بسیار فن
جوانان پیل افگن شیر گیر****ندانند دستان روباه پیر
خردمند باشد جهاندیده مرد****که بسیار گرم آزمودهست و سرد
جوانان شایستهٔ بخت ور****ز گفتار پیران نپیچند سر
گرت مملکت باید آراسته****مده کار معظم به نوخاسته
سپه را مکن پیشرو جز کسی****که در جنگها بوده باشد بسی
به خردان مفرمای کار درشت****که سندان نشاید شکستن به مشت
رعیت نوازی و سر لشکری****نه کاری است بازیچه و سرسری
نخواهی که ضایع شود روزگار****به ناکاردیده مفرمای کار
نتابد سگ صید روی از پلنگ****ز روبه رمد شیر نادیده جنگ
چو پرورده باشد پسر در شکار****نترسد چو پیش آیدش کارزار
به کشتی و نخچیر و آماج و گوی****دلاور شود مرد پرخاشجوی
به گرمابه پرورده و خیش و ناز****برنجد چو بیند در جنگ باز
دو مردش نشانند بر پشت زین****بود کش زند کودکی بر زمین
یکی را که دیدی تو در جنگ پشت****بکش گر عدو در مصافش نکشت
مخنث به از مرد شمشیر زن****که روز وغا سر بتابد چو زن
چه خوش گفت گرگین به فرزند خویش****چو بربست قربان پیکار و کیش
اگر چون زنان جست خواهی گریز****مرو آب مردان جنگی مریز
سواری که بنمود در جنگ پشت****نه خود را که نام آوران را بکشت
شجاعت نیاید مگر زان دو یار****که افتند در حلقهٔ کارزار
دو همجنس همسفرهٔ همزبان****بکوشند در قلب هیجا به جان
که ننگ آیدش رفتن از پیش تیر****برادر به چنگال دشمن اسیر
چو بینی که یاران نباشند یار****هزیمت ز میدان غنیمت شمار
گفتار اندر دلداری هنرمندان
دو تن، پرور ای شاه کشور گشای****یکی اهل بازو، دوم اهل رای
ز نام آوران گوی دولت برند****که دانا و شمشیر زن پرورند
هر آن کو قلم را نورزید و تیغ****بر او گر بمیرد مگو ای دریغ
قلم زن نکودار و شمشیر زن****نه مطرب که مردی نیاید ز زن
نه مردی است دشمن در اسباب جنگ****تو مدهوش ساقی و آواز چنگ
بسا اهل دولت به بازی نشست****که ملکت برفتش به بازی ز دست
گفتار اندر حذر کردن از دشمنان
نگویم ز جنگ بد اندیش ترس****در آوازهٔ صلح از او بیش ترس
بسا کس به روز آیت صلح خواند****چو شب شد سپه بر سر خفته راند
زره پوش خسبند مرد اوژنان****که بستر بود خوابگاه زنان
به خیمه درون مرد شمشیر زن****برهنه نخسبد چو در خانه زن
بباید نهان جنگ را ساختن****که دشمن نهان آورد تاختن
حذر کار مردان کار آگه است****یزک سد رویین لشکر گه است
گفتار اندر دفع دشمن به رای و تدبیر
میان دو بد خواه کوتاه دست****نه فرزانگی باشد ایمن نشست
که گر هر دو باهم سگالند راز****شود دست کوتاه ایشان دراز
یکی را به نیرنگ مشغول دار****دگر را برآور ز هستی دمار
اگر دشمنی پیش گیرد ستیز****به شمشیر تدبیر خونش بریز
برو دوستی گیر با دشمنش****که زندان شود پیرهن بر تنش
چو در لشکر دشمن افتد خلاف****تو بگذار شمشیر خود در غلاف
چو گرگان پسندند بر هم گزند****بر آساید اندر میان گوسفند
چو دشمن به دشمن بود مشتغل****تو با دوست بنشین به آرام دل
گفتار اندر ملاطفت با دشمن از روی عاقبت اندیشی
چو شمشیر پیکار برداشتی****نگه دار پنهان ره آشتی
که لشکر کشوفان مغفر شکاف****نهان صلح جستند و پیدا مصاف
دل مرد میدان نهانی بجوی****که باشد که در پایت افتد چو گوی
چو سالاری از دشمن افتد به چنگ****به کشتن برش کرد باید درنگ
که افتد کز این نیمه هم سروری****بماند گرفتار در چنبری
اگر کشتی این بندی ریش را****نبینی دگر بندی خویش را
نترسد که دورانش بندی کند****که بر بندیان زورمندی کند؟
کسی بندیان را بود دستگیر****که خود بوده باشد به بندی اسیر
اگر سرنهد بر خطت سروری****چو نیکش بداری، نهد دیگری
اگر خفیه ده دل بدست آوری****از آن به که صدره شبیخون بری
در معنی شفقت بر حال رعیت
شنیدم که فرماندهی دادگر****قبا داشتی هر دو روی آستر
یکی گفتش ای خسرو نیکروز****ز دیبای چینی قبایی بدوز
بگفت این قدر ستر و آسایش است****وز این بگذری زیب و آرایش است
نه از بهر آن میستانم خراج****که زینت کنم بر خود و تخت و تاج
چو همچون زنان حله در تن کنم****بمردی کجا دفع دشمن کنم؟
مرا هم ز صد گونه آز و هواست****ولیکن خزینه نه تنها مراست
خزاین پر از بهر لشکر بود****نه از بهر آذین و زیور بود
سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه****ندارد حدود ولایت نگاه
چو دشمن خر روستایی برد****ملک باج و ده یک چرا میخورد؟
مخالف خرش برد و سلطان خراج****چه اقبال ماند در آن تخت و تاج؟
مروت نباشد بر افتاده زور****برد مرغدون دانه از پیش مور
رعیت درخت است اگر پروری****به کام دل دوستان برخوری
به بیرحمی از بیخ و بارش مکن****که نادان کند حیف بر خویشتن
کسان برخورند از جوانی و بخت****که با زیردستان نگیرند سخت
اگر زیردستی درآید ز پای****حذر کن ز نالیدنش بر خدای
چو شاید گرفتن بنرمی دیار****به پیکار خون از مشامی میار
به مردی که ملک سراسر زمین****نیرزد که خونی چکد بر زمین
شنیدم که جمشید فرخ سرشت****به سرچشمهای بر به سنگی نبشت
بر این چشمه چون ما بسی دم زدند****برفتند چون چشم بر هم زدند
گرفتیم عالم به مردی و زور****ولیکن نبردیم با خود به گور
چو بر دشمنی باشدت دسترس****مرنجانش کو را همین غصه بس
عدو زنده سرگشته پیرامنت****به از خون او کشته در گردنت
گفتار اندر حذر از دشمنی که در طاعت آید
گرت خویش دشمن شود دوستدار****ز تلبیسش ایمن مشو زینهار
که گردد درونش به کین تو ریش****چو یاد آیدش مهر پیوند خویش
بد اندیش را لفظ شیرین مبین****که ممکن بود زهر در انگبین
کسی جان از آسیب دشمن ببرد****که مر دوستان را به دشمن شمرد
نگه دارد آن شوخ در کیسه در****که بیند همه خلق را کیسه بر
سپاهی که عاصی شود در امیر****ورا تا توانی بخدمت مگیر
ندانست سالار خود را سپاس****تو را هم ندارد، ز غدرش هراس
به سوگند و عهد استوارش مدار****نگهبان پنهان بر او بر گمار
نو آموز را ریسمان کن دراز****نه بگسل که دیگر نبینیش باز
چو اقلیم دشمن به جنگ و حصار****گرفتی، به زندانیانش سپار
که بندی چو دندان به خون در برد****ز حلقوم بیدادگر خون خورد
چو برکندی از چنگ دشمن دیار****رعیت به سامان تر از وی بدار
که گر باز کوبد در کار زار****بر آرند عام از دماغش دمار
وگر شهریان را رسانی گزند****در شهر بر روی دشمن مبند
مگو دشمن تیغ زن بر درست****که انباز دشمن به شهر اندرست
گفتار اندر پوشیدن راز خویش
به تدبیر جنگ بد اندیش کوش****مصالح بیندیش و نیت بپوش
منه در میان راز با هر کسی****که جاسوس همکاسه دیدم بسی
سکندر که با شرقیان حرب داشت****درخیمه گویند در غرب داشت
چو بهمن به زاولستان خواست شد****چپ آوازه افگند و از راست شد
اگر جز تو داند که عزم تو چیست****بر آن رای و دانش بباید گریست
کرم کن، نه پرخاش و کینآوری****که عالم به زیر نگین آوری
چو کاری برآید به لطف و خوشی****چه حاجت به تندی و گردن کشی؟
نخواهی که باشد دلت دردمند****دل درمندان برآور زبند
به بازو توانا نباشد سپاه****برو همت از ناتوانان بخواه
دعای ضعیفان امیدوار****ز بازوی مردی به آید به کار
هر آن کاستعانت به درویش برد****اگر بر فریدون زد از پیش برد
حکایت در شناختن دوست و دشمن را
شنیدم که دارای فرخ تبار****ز لشکر جدا ماند روز شکار
دوان آمدش گلهبانی به پیش****بدل گفت دارای فرخنده کیش
مگر دشمن است این که آمد به جنگ****ز دورش بدوزم به تیر خدنگ
کمان کیانی به زه راست کرد****به یک دم وجودش عدم خواست کرد
بگفت ای خداوند ایران و تور****که چشم بد از روزگار تو دور
من آنم که اسبان شه پرورم****به خدمت بدین مرغزار اندرم
ملک را دل رفته آمد بجای****بخندید و گفت: ای نکوهیده رای
تو را یاوری کرد فرخ سروش****وگر نه زه آورده بودم به گوش
نگهبان مرعی بخندید و گفت:****نصحیت ز منعم نباید نهفت
نه تدبیر محمود و رای نکوست****که دشمن نداند شهنشه ز دوست
چنان است در مهتری شرط زیست****که هر کهتری را بدانی که کیست
مرا بارها در حضر دیدهای****ز خیل و چراگاه پرسیدهای
کنونت به مهر آمدم پیشباز****نمیدانیم از بداندیش باز
توانم من، ای نامور شهریار****که اسبی برون آرم از صد هزار
مرا گلهبانی به عقل است و رای****تو هم گلهٔ خویش داری، بپای
در آن تخت و ملک از خلل غم بود****که تدبیر شاه از شبان کم بود
گفتار اندر نظر در حق رعیت مظلوم
تو کی بشنوی نالهٔ دادخواه****به کیوان برت کلهٔ خوابگاه؟
چنان خسب کاید فغانت به گوش****اگر دادخواهی برآرد خروش
که نالد ز ظالم که در دور تست؟****که هر جور کو میکند جور تست
نه سگ دامن کاروانی درید****که دهقان نادان که سگ پرورید
دلیر آمدی سعدیا در سخن****چو تیغت به دست است فتحی بکن
بگوی آنچه دانی که حق گفته به****نه رشوت ستانی و نه عشوه ده
طمع بند و دفتر ز حکمت بشوی****طمع بگسل و هرچه خواهی بگوی
هم در این معنی
خبر یافت گردنکشی در عراق****که میگفت مسکینی از زیر طاق
تو هم بر دری هستی امیدوار****پس امید بر در نشینان برآر
نخواهی که باشد دلت دردمند****دل دردمندان برآور ز بند
پریشانی خاطر دادخواه****براندازد از مملکت پادشاه
تو خفته خنک در حرم نیمروز****غریب از برون گو به گرما بسوز
ستاننده داد آن کس خداست****که نتواند از پادشه دادخواست
حکایت در معنی شفقت
یکی از بزرگان اهل تمیز****حکایت کند ز ابن عبدالعزیز
که بودش نگینی بر انگشتری****فرو مانده در قیمتش جوهری
به شب گفتی از جرم گیتی فروز****دری بود در روشنایی چو روز
قضا را درآمد یکی خشک سال****که شد بدر سیمای مردم هلال
چو در مردم آرام و قوت ندید****خود آسوده بودن مروت ندید
چو بیند کسی زهر در کام خلق****کیش بگذرد آب نوشین به حلق
بفرمود و بفروختندش به سیم****که رحم آمدش بر غریب و یتیم
به یک هفته نقدش به تاراج داد****به درویش و مسکین و محتاج داد
فتادند در وی ملامت کنان****که دیگر به دستت نیاید چنان
شنیدم که میگفت و باران دمع****فرو میدویدش به عارض چو شمع
که زشت است پیرایه بر شهریار****دل شهری از ناتوانی فگار
مرا شاید انگشتری بینگین****نشاید دل خلقی اندوهگین
خنک آن که آسایش مرد و زن****گزیند بر آرایش خویشتن
نکردند رغبت هنر پروران****به شادی خویش از غم دیگران
اگر خوش بخسبد ملک بر سریر****نپندارم آسوده خسبد فقیر
وگر زنده دارد شب دیر تاز****بخسبند مردم به آرام و ناز
بحمدالله این سیرت و راه راست****اتابک ابوبکر بن سعد راست
کس از فتنه در پارس دیگر نشان****نبیند مگر قامت مهوشان
یکی پنج بیتم خوش آمد به گوش****که در مجلسی میسرودند دوش
مرا راحت از زندگی دوش بود****که آن ماهرویم در آغوش بود
مر او را چو دیدم سر از خواب مست****بدو گفتم ای سرو پیش تو پست
دمی نرگس از خواب نوشین بشوی****چو گلبن بخند و چو بلبل بگوی
چه میخسبی ای فتنه روزگار؟****بیا و می لعل نوشین بیار
نگه کرد شوریده از خواب و گفت****مرا فتنه خوانی و گویی مخفت
در ایام سلطان روشن نفس****نبیند دگر فتنه بیدار کس
حکایت اتابک تکله
در اخبار شاهان پیشینه هست****که چون تکله بر تخت زنگی نشست
به دورانش از کس نیازرد کس****سبق برد اگر خود همین بود و بس
چنین گفت یک ره به صاحبدلی****که عمرم بسر رفت بی حاصلی
بخواهم به کنج عبادت نشست****که دریابم این پنج روزی که هست
چو میبگذرد ملک و جاه و سریر****نبرد از جهان دولت الا فقیر
چو بشنید دانای روشن نفس****بتندی برآشفت کای تکله بس!
طریقت بجز خدمت خلق نیست****به تسبیح و سجاده و دلق نیست
تو بر تخت سلطانی خویش باش****به اخلاق پاکیزه درویش باش
بصدق و ارادت میان بستهدار****ز طامات و دعوی زبان بستهدار
قدم باید اندر طریقت نه دم****که اصلی ندارد دم بیقدم
بزرگان که نقد صفا داشتند****چنین خرقه زیر قبا داشتند
باب دهم در مناجات و ختم کتاب
سرآغاز
بیا تا برآریم دستی ز دل****که نتوان برآورد فردا ز گل
به فصل خزان درنبینی درخت****که بی برگ ماند ز سرمای سخت
برآرد تهی دستهای نیاز****ز رحمت نگردد تهیدست باز
مپندار از آن در که هرگز نبست****که نومید گردد برآورده دست
قضا خلعتی نامدارش دهد****قدر میوه در آستینش نهد
همه طاعت آرند و مسکین نیاز****بیا تا به درگاه مسکین نواز
چو شاخ برهنه برآریم دست****که بی برگ از این بیش نتوان نشست
خداوندگارا نظر کن به جود****که جرم آمد از بندگان در وجود
گناه آید از بندهٔ خاکسار****به امید عفو خداوندگار
کریما به رزق تو پروردهایم****به انعام و لطف تو خو کردهایم
گدا چون کرم بیند و لطف و ناز****نگردد ز دنبال بخشنده باز
چو ما را به دنیا تو کردی عزیز****به عقبی همین چشم داریم نیز
عزیزی و خواری تو بخشی و بس****عزیز تو خواری نبیند ز کس
خدایا به عزت که خوارم مکن****به ذل گنه شرمسارم مکن
مسلط مکن چون منی بر سرم****ز دست تو به گر عقوبت برم
به گیتی بتر زین نباشد بدی****جفا بردن از دست همچون خودی
مرا شرمساری ز روی تو بس****دگر شرمساری مکن پیش کس
گرم بر سر افتد ز تو سایهای****سپهرم بود کهترین پایهای
اگر تاج بخشی سر افرازدم****تو بردار تا کس نیندازدم
تنم میبلرزد چو یاد آورم****مناجات شوریدهای در حرم
که میگفت شوریدهٔ دلفکار****الها ببخش و به ذلّم مدار
همیگفت با حق به زاری بسی****میفکن که دستم نگیرد کسی
به لطفم بخوان و مران از درم****ندارد به جز آستانت سرم
تو دانی که مسکین و بیچارهایم****فرو مانده نفس امارهایم
نمیتازد این نفس سرکش چنان****که عقلش تواند گرفتن عنان
که با نفس و شیطان برآید به زور؟****مصاف پلنگان نیاید ز مور
به مردان راهت که راهی بده****وز این دشمنانم پناهی بده
خدایا به ذات خداوندیت****به اوصاف بی مثل و مانندیت
به لبیک حجاج بیتالحرام****به مدفون یثرب علیهالسلام
به تکبیر مردان شمشیر زن****که مرد وغا را شمارند زن
به طاعات پیران آراسته****به صدق جوانان نوخاسته
که ما را در آن ورطهٔ یک نفس****ز ننگ دو گفتن به فریاد رس
امیدست از آنان که طاعت کنند****که بی طاعتان را شفاعت کنند
به پاکان کز آلایشم دور دار****وگر زلتی رفت معذور دار
به پیران پشت از عبادت دو تا****ز شرم گنه دیده بر پشت پا
که چشمم ز روی سعادت مبند****زبانم به وقت شهادت مبند
چراغ یقینم فرا راه دار****ز بند کردنم دست کوتاه دار
بگردان ز نادیدنی دیدهام****مده دست بر ناپسندیدهام
من آن ذرهام در هوای تو نیست****وجود و عدم ز احتقارم یکی است
ز خورشید لطفت شعاعی بسم****که جز در شعاعت نبیند کسم
بدی را نگه کن که بهتر کس است****گدا را ز شاه التفاتی بس است
مرا گر بگیری به انصاف و داد****بنالم که عفوم نه این وعده داد
خدایا به ذلت مران از درم****که صورت نبندد دری دیگرم
ور از جهل غایب شدم روز چند****کنون کامدم در به رویم مبند
چه عذر آرم از ننگ تردامنی؟****مگر عجز پیش آورم کای غنی
فقیرم به جرم و گناهم مگیر****غنی را ترحم بود بر فقیر
چرا باید از ضعف حالم گریست؟****اگر من ضعیفم پناهم قوی است
خدایا به غفلت شکستیم عهد****جه زور آورد با قضا دست جهد؟
چه برخیزد از دست تدبیر ما؟****همین نکته بس عذر تقصیر ما
همه هرچه کردم تو بر هم زدی****چه قوت کند با خدایی خودی؟
نه من سر ز حکمت بدر میبرم****که حکمت چنین میرود بر سرم
حکایت
سیه چردهای را کسی زشت خواند****جوابی بگفتش که حیران بماند
نه من صورت خویش خود کردهام****که عیبم شماری که بد کردهام
تو را با من ار زشت رویم چه کار؟****نه آخر منم زشت و زیبا نگار
از آنم که بر سر نبشتی ز پیش****نه کم کردم ای بنده پرور نه بیش
تو دانایی آخر که قادر نیم****توانای مطلق تویی، من کیم؟
گرم ره نمایی رسیدم به خیر****وگر گم کنی باز ماندم ز سیر
جهان آفرین گر نه یاری کند****کجا بنده پرهیزگاری کند؟
چه خوش گفت درویش کوتاه دست****که شب توبه کرد و سحرگه شکست
گر او توبه بخشد بماند درست****که پیمان ما بی ثبات است و سست
به حقت که چشمم ز باطل بدوز****به نورت که فردا به نارم مسوز
ز مسکینیم روی در خاک رفت****غبار گناهم بر افلاک رفت
تو یک نوبت ای ابر رحمت ببار****که در پیش باران نپاید غبار
ز جرمم در این مملکت جاه نیست****ولیکن به ملکی دگر راه نیست
تو دانی ضمیر زبان بستگان****تو مرهم نهی بر دل خستگان
حکایت بت پرست نیازمند
مغی در به روی از جهان بسته بود****بتی را به خدمت میان بسته بود
پس از چند سال آن نکوهیده کیش****قضا حالتی صعبش آورد پیش
به پای بت اندر به امید خیر****بغلطید بیچاره بر خاک دیر
که درماندهام دست گیر ای صنم****به جان آمدم رحم کن بر تنم
بزارید در خدمتش بارها****که هیچش به سامان نشد کارها
بتی چون برآرد مهمات کس****که نتواند از خود براندن مگس؟
برآشفت کای پای بند ضلال****به باطل پرستیدمت چند سال
مهمی که در پیش دارم برآر****وگرنه بخواهم ز پروردگار
هنوز از بت آلوده رویش به خاک****که کامش برآورد یزدان پاک
حقایق شناسی در این خیره شد****سر وقت صافی بر او تیره شد
که سرگشتهای دون یزدان پرست****هنوزش سر از خمر بتخانه مست
دل از کفر و دست از خیانت نشست****خدایش برآورد کامی که جست
فرو رفته خاطر در این مشکلش****که پیغامی آمد به گوش دلش
که پیش صنم پیر ناقص عقول****بسی گفت و قولش نیامد قبول
گر از درگه ما شود نیز رد****پس آنگه چه فرق از صنم تا صمد؟
دل اندر صمد باید ای دوست بست****که عاجزترند از صنم هر که هست
محال است اگر سر بر این در نهی****که باز آیدت دست حاجت تهی
خدایا مقصر به کار آمدیم****تهیدست و امیدوار آمدیم
حکایت
شنیدم که مستی ز تاب نبید****به مقصورهٔ مسجدی در دوید
بنالید بر آستان کرم****که یارب به فردوس اعلی برم
موذن گریبان گرفتش که هین****سگ و مسجد! ای فارغ از عقل و دین
چه شایسته کردی که خواهی بهشت؟****نمیزیبدت ناز با روی زشت
بگفت این سخن پیر و بگریست مست****که مستم بدار از من ای خواجه دست
عجب داری از لطف پروردگار****که باشد گنهکاری امیدوار؟
تو را مینگویم که عذرم پذیر****در توبه بازست و حق دستگیر
همی شرم دارم ز لطف کریم****که خوانم گنه پیش عفوش عظیم
کسی را که پیری درآرد ز پای****چو دستش نگیری نخیزد ز جای
من آنم ز پای اندر افتاده پیر****خدایا به فضل توام دست گیر
نگویم بزرگی و جاهم ببخش****فروماندگی و گناهم ببخش
اگر یاری اندک زلل داندم****به نابخردی شهره گرداندم
تو بینا و ما خائف از یکدگر****که تو پرده پوشی و ما پرده در
برآورده مردم ز بیرون خروش****تو با بنده در پرده و پرده پوش
به نادانی ار بندگان سرکشند****خداوندگاران قلم در کشند
اگر جرم بخشی به مقدار جود****نماند گنهکاری اندر وجود
وگر خشم گیری به قدر گناه****به دوزخ فرست و ترازو مخواه
گرم دست گیری به جایی رسم****وگر بفگنی بر نگیرد کسم
که زور آورد گر تو یاری دهی؟****که گیرد چو تو رستگاری دهی؟
دو خواهند بودن به محشر فریق****ندانم کدامان دهندم طریق
عجب گر بود راهم از دست راست****که از دست من جز کژی برنخاست
دلم میدهد وقت وقت این امید****که حق شرم دارد ز موی سفید
عجب دارم ار شرم دارد ز من****که شرمم نمیآید از خویشتن
نه یوسف که چندان بلا دید و بند****چو حکمش روان گشت و قدرش بلند
گنه عفو کرد آل یعقوب را؟****که معنی بود صورت خوب را
به کردار بدشان مقید نکرد****بضاعات مزجاتشان رد نکرد
ز لطفت همین چشم داریم نیز****بر این بیبضاعت ببخش ای عزیز
کس از من سیه نامه تر دیده نیست****که هیچم فعال پسندیده نیست
جز این کاعتمادم به یاری تست****امیدم به آمرزگاری تست
بضاعت نیاوردم الا امید****خدایا ز عفوم مکن ناامید
باب دوم در احسان
سر آغاز
اگر هوشمندی به معنی گرای****که معنی بماند ز صورت بجای
که را دانش وجود و تقوی نبود****به صورت درش هیچ معنی نبود
کسی خسبد آسوده در زیر گل****که خسبند از او مردم آسوده دل
غم خویش در زندگی خور که خویش****به مرده نپردازد از حرص خویش
زر و نعمت اکنون بده کان تست****که بعد از تو بیرون ز فرمان تست
نخواهی که باشی پراگنده دل****پراگندگان را ز خاطر مهل
پریشان کن امروز گنجینه چست****که فردا کلیدش نه در دست تست
تو با خود ببر توشه خویشتن****که شفقت نیاید ز فرزند و زن
کسی گوی دولت ز دنیا برد****که با خود نصیبی به عقبی برد
به غمخوارگی چون سرانگشت من****نخارد کس اندر جهان پشت من
مکن، بر کف دست نه هرچه هست****که فردا به دندان بری پشت دست
به پوشیدن ستر درویش کوش****که ستر خدایت بود پرده پوش
مگردان غریب از درت بی نصیب****مبادا که گردی به درها غریب
بزرگی رساند به محتاج خیر****که ترسد که محتاج گردد به غیر
به حال دل خستگان در نگر****که روزی دلی خسته باشی مگر
درون فروماندگان شاد کن****ز روز فروماندگی یاد کن
نه خواهندهای بر در دیگران****به شکرانه خواهنده از در مران
حکایت کرم مردان صاحبدل
یکی را کرم بود و قوت نبود****کفافش بقدر مروت نبود
که سفله خداوند هستی مباد****جوانمرد را تنگدستی مباد
کسی را که همت بلند اوفتد****مرادش کم اندر کمند اوفتد
چو سیلاب ریزان که در کوهسار****نگیرد همی بر بلندی قرار
نه در خورد سرمایه کردی کرم****تنک مایه بودی از این لاجرم
برش تنگدستی دو حرفی نبشت****که ای خوب فرجام نیکو سرشت
یکی دست گیرم به چندی درم****که چندی است تا من به زندان درم
به چشم اندرش قدر چیزی نبود****ولیکن به دستش پشیزی نبود
به خصمان بندی فرستاد مرد****که ای نیک نامان آزاد مرد
بدارید چندی کف از دامنش****و گر میگریزد ضمان بر منش
وزان جا به زندانی آمد که خیز****وز این شهر تا پای داری گریز
چو گنجشک در باز دید از قفس****قرارش نماند اندر او یک نفس
چو باد صبا زان میان سیر کرد****نه سیری که بادش رسیدی به گرد
گرفتند حالی جوانمرد را****که حاصل کن این سیم یا مرد را
به بیچارگی راه زندان گرفت****که مرغ از قفس رفته نتوان گرفت
شنیدم که در حبس چندی بماند****نه شکوت نبشت و نه فریاد خواند
زمانها نیاسود و شبها نخفت****بر او پارسایی گذر کرد و گفت:
نپندارمت مال مردم خوری****چه پیش آمدت تا به زندان دری؟
بگفت ای جلیس مبارک نفس****نخوردم به حیلت گری مال کس
یکی ناتوان دیدم از بند ریش****خلاصش ندیدم بجز بند خویش
ندیدم به نزدیک رایم پسند****من آسوده و دیگری پای بند
بمرد آخر و نیک نامی ببرد****زهی زندگانی که نامش نمرد
تنی زنده دل، خفته در زیر گل****به از عالمی زندهٔ مرده دل
دل زنده هرگز نگردد هلاک****تن زنده دل گر بمیرد چه باک؟
حکایت
یکی در بیابان سگی تشنه یافت****برون از رمق در حیاتش نیافت
کله دلو کرد آن پسندیده کیش****چو حبل اندر آن بست دستار خویش
به خدمت میان بست و بازو گشاد****سگ ناتوان را دمی آب داد
خبر داد پیغمبر از حال مرد****که داور گناهان از او عفو کرد
الا گر جفا کردی اندیشه کن****وفا پیش گیر و کرم پیشه کن
یکی با سگی نیکویی گم نکرد****کجا گم شود خیر با نیکمرد؟
کرم کن چنان کت برآید زدست****جهانبان در خیر بر کس نبست
به قنطار زر بخش کردن ز گنج****نباشد چو قیراطی از دسترنج
برد هر کسی بار در خورد زور****گران است پای ملخ پیش مور
گفتار اندر گردش روزگار
تو با خلق سهلی کن ای نیکبخت****که فردا نگیرد خدا بر تو سخت
گر از پا درآید، نماند اسیر****که افتادگان را بود دستگیر
به آزار فرمان مده بر رهی****که باشد که افتد به فرماندهی
چو تمکین و جاهت بود بر دوام****مکن زور بر ضعف درویش و عام
که افتد که با جاه و تمکین شود****چو بیدق که ناگاه فرزین شود
نصیحت شنو مردم دور بین****نپاشند در هیچ دل تخم کین
خداوند خرمن زیان میکند****که بر خوشه چین سرگران میکند
نترسد که نعمت به مسکین دهند****وزان بار غم بر دل این نهند؟
بسا زرومندا که افتاد سخت****بس افتاده را یاوری کرد بخت
دل زیر دستان نباید شکست****مبادا که روزی شوی زیر دست
حکایت در معنی رحمت بر ضعیفان و اندیشه در عاقبت
بنالید درویشی از ضعف حال****بر تندرویی خداوند مال
نه دینار دادش سیه دل نه دانگ****بر او زد به سرباری از طیره بانگ
دل سائل از جور او خون گرفت****سر از غم برآورد و گفت ای شگفت
توانگر ترش روی، باری، چراست؟****مگر مینترسد ز تلخی خواست؟
بفرمود کوته نظر تا غلام****براندش بخواری و زجر تمام
به ناکردن شکر پروردگار****شنیدم که برگشت از او روزگار
بزرگیش سر در تباهی نهاد****عطارد قلم در سیاهی نهاد
شقاوت برهنه نشاندش چو سیر****نه بارش رها کردو نه بارگیر
فشاندش قضا بر سر از فاقه خاک****مشعبد صفت، کیسه و دست پاک
سراپای حالش دگرگونه گشت****بر این ماجری مدتی برگذشت
غلامش به دست کریمی فتاد****توانگر دل و دست و روشن نهاد
به دیدار مسکین آشفته حال****چنان شاد بودی که مسکین به مال
شبانگه یکی بر درش لقمه جست****ز سختی کشیدن قدمهاش سست
بفرمود صاحب نظر بنده را****که خشنود کن مرد درمنده را
چو نزدیک بردش ز خوان بهرهای****برآورد بی خویشتن نعرهای
شکسته دل آمد بر خواجه باز****عیان کرده اشکش به دیباجه راز
بپرسید سالار فرخنده خوی****که اشکت ز جور که آمد به روی؟
بگفت اندرونم بشورید سخت****بر احوال این پیر شوریده بخت
که مملوک وی بودم اندر قدیم****خداوند اسباب و املاک و سیم
چو کوتاه شد دستش از عز و ناز****کند دست خواهش به درها دراز
بخندید وگفت ای پسر جور نیست****ستم بر کس از گردش دور نیست
نه آن تند روی است بازارگان****که بردی سر از کبر بر آسمان؟
من آنم که آن روزم از در براند****به روز منش دور گیتی نشاند
نگه کرد باز آسمان سوی من****فرو شست گرد غم از روی من
خدای ار به حکمت ببندد دری****گشاید به فضل و کرم دیگری
بسا مفلس بینوا سیر شد****بسا کار منعم زبر زیر شد
حکایت
یکی سیرت نیکمردان شنو****اگر نیکبختی و مردانه رو
که شبلی ز حانوت گندم فروش****به ده برد انبان گندم به دوش
نگه کرد و موری در آن غله دید****که سرگشته هر گوشهای میدوید
ز رحمت بر او شب نیارست خفت****به مأوای خود بازش آورد و گفت
مروت نباشد که این مور ریش****پراگنده گردانم از جای خویش
درون پراگندگان جمع دار****که جمعیتت باشد از روزگار
چه خوش گفت فردوسی پاک زاد****که رحمت بر آن تربت پاک باد
میازار موری که دانهکش است****که جان دارد و جان شیرین خوش است
سیاه اندرون باشد و سنگدل****که خواهد که موری شود تنگدل
مزن بر سر ناتوان دست زور****که روزی به پایش در افتی چو مور
نبخشود بر حال پروانه شمع****نگه کن که چون سوخت در پیش جمع
گرفتم ز تو ناتوان تر بسی است****تواناتر از تو هم آخر کسی است
گفتار اندر ثمره جوانمردی
ببخش ای پسر کآدمی زاده صید****به احسان توان کرد و، وحشی به قید
عدو را به الطاف گردن ببند****که نتوان بریدن به تیغ این کمند
چو دشمن کرم بیند و لطف و جود****نیاید دگر خبث از او در وجود
مکن بد که بد بینی از یار نیک****نیاید ز تخم بدی بار نیک
چو با دوست دشخوار گیری و تنگ****نخواهد که بیند تو را نقش و رنگ
وگر خواجه با دشمنان نیکخوست****بسی بر نیاید که گردند دوست
حکایت در معنی صید کردن دلها به احسان
به ره در یکی پیشم آمد جوان****بتگ در پیش گوسفندی دوان
بدو گفتم این ریسمان است و بند****که میآرد اندر پیت گوسفند
سبک طوق و زنجیر از او باز کرد****چپ و راست پوییدن آغاز کرد
هنوز از پیش تازیان میدوید****که جو خورده بود از کف مرد وخوید
چو باز آمد از عیش و بازی بجای****مرا دید و گفت ای خداوند رای
نه این ریسمان میبرد با منش****که احسان کمندی است در گردنش
به لطفی که دیدهست پیل دمان****نیارد همی حمله بر پیلبان
بدان را نوازش کن ای نیکمرد****که سگ پاس دارد چو نان تو خورد
بر آن مرد کندست دندان یوز****که مالد زبان بر پنیرش دو روز
حکایت درویش با روباه
یکی روبهی دید بی دست و پای****فرو ماند در لطف و صنع خدای
که چون زندگانی به سر میبرد؟****بدین دست و پای از کجا میخورد؟
در این بود درویش شوریده رنگ****که شیری برآمد شغالی به چنگ
شغال نگون بخت را شیر خورد****بماند آنچه روباه از آن سیر خورد
دگر روز باز اتفاق اوفتاد****که روزی رسان قوت روزش بداد
یقین، مرد را دیده بیننده کرد****شد و تکیه بر آفریننده کرد
کز این پس به کنجی نشینم چو مور****که روزی نخوردند پیلان به زور
زنخدان فرو برد چندی به جیب****که بخشنده روزی فرستد ز غیب
نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست****چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست
چو صبرش نماند از ضعیفی و هوش****ز دیوار محرابش آمد به گوش
برو شیر درنده باش، ای دغل****مینداز خود را چو روباه شل
چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر****چه باشی چو روبه به وامانده سیر؟
چو شیر آن که را گردنی فربه است****گر افتد چو روبه، سگ از وی به است
بچنگ آر و با دیگران نوش کن****نه بر فضلهٔ دیگران گوش کن
بخور تا توانی به بازوی خویش****که سعیت بود در ترازوی خویش
چو مردان ببر رنج و راحت رسان****مخنث خورد دسترنج کسان
بگیر ای جوان دست درویش پیر****نه خود را بیفگن که دستم بگیر
خدا را بر آن بنده بخشایش است****که خلق از وجودش در آسایش است
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست****که دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای****که نیکی رساند به خلق خدای
حکایت
شنیدم که مردی است پاکیزه بوم****شناسا و رهرو در اقصای روم
من و چند سالوک صحرا نورد****برفتیم قاصد به دیدار مرد
سرو چشم هر یک ببوسید و دست****به تمکین و عزت نشاند و نشست
زرش دیدم و زرع و شاگرد و رخت****ولی بی مروت چوبی بر درخت
به لطف و لبق گرم رو مرد بود****ولی دیگدانش عجب سرد بود
همه شب نبودش قرار هجوع****ز تسبیح و تهلیل و ما را ز جوع
سحرگه میان بست و در باز کرد****همان لطف و پرسیدن آغاز کرد
یکی بد که شیرین و خوش طبع بود****که با ما مسافر در آن ربع بود
مرا بوسه گفتا به تصحیف ده****که درویش را توشه از بوسه به
به خدمت منه دست بر کفش من****مرا نان ده و کفش بر سر بزن
به ایثار مردان سبق بردهاند****نه شب زندهداران دل مردهاند
همین دیدم از پاسبان تتار****دل مرده وچشم شب زندهدار
کرامت جوانمردی و نان دهی است****مقالات بیهوده طبل تهی است
قیامت کسی بینی اندر بهشت****که معنی طلب کرد و دعوی بهشت
به معنی توان کرد دعوی درست****دم بی قدم تکیه گاهی است سست
حکایت حاتم طائی و صفت جوانمردی او
شنیدم در ایام حاتم که بود****به خیل اندرش بادپایی چو دود
صبا سرعتی، رعد بانگ ادهمی****که بر برق پیشی گرفتی همی
به تگ ژاله میریخت بر کوه و دشت****تو گفتی مگر ابر نیسان گذشت
یکی سیل رفتار هامون نورد****که باد از پیش باز ماندی چو گرد
ز اوصاف حاتم به هر بر و بوم****بگفتند برخی به سلطان روم
که همتای او در کرم مرد نیست****چو اسبش به جولان و ناورد نیست
بیابان نوردی چو کشتی برآب****که بالای سیرش نپرد عقاب
به دستور دانا چنین گفت شاه****که دعوی خجالت بود بی گواه
من از حاتم آن اسب تازی نهاد****بخواهم، گر او مکرمت کرد و داد
بدانم که در وی شکوه مهی است****وگر رد کند بانگ طبل تهی است
رسولی هنرمند عالم به طی****روان کرد و ده مرد همراه وی
زمین مرده و ابر گریان بر او****صبا کرده بار دگر جان در او
به منزلگه حاتم آمد فرود****بر آسود چون تشنه بر زنده رود
سماطی بیفگند و اسبی بکشت****به دامن شکر دادشان زر بمشت
شب آن جا ببودند و روز دگر****بگفت آنچه دانست صاحب خبر
همی گفت و حاتم پریشان چو مست****به دندان ز حسرت همی کند دست
که ای بهره ور موبد نیک نام****چرا پیش از اینم نگفتی پیام؟
من آن باد رفتار دلدل شتاب****ز بهر شما دوش کردم کباب
که دانستم از هول باران و سیل****نشاید شدن در چراگاه خیل
به نوعی دگر روی و راهم نبود****جز او بر در بارگاهم نبود
مروت ندیدم در آیین خویش****که مهمان بخسبد دل از فاقه ریش
مرا نام باید در اقلیم فاش****دگر مرکب نامور گو مباش
کسان را درم داد و تشریف و اسب****طبیعی است اخلاق نیکو نه کسب
خبر شد به روم از جوانمرد طی****هزار آفرین گفت بر طبع وی
ز حاتم بدین نکته راضی مشو****از این خوب تر ماجرایی شنو
گفتار اندر نواخت ضعیفان
پدرمرده را سایه بر سر فکن****غبارش بیفشان و خارش بکن
ندانی چه بودش فرو مانده سخت؟****بود تازه بی بیخ هرگز درخت؟
چو بینی یتیمی سر افگنده پیش****مده بوسه بر روی فرزند خویش
یتیم ار بگرید که نازش خرد؟****وگر خشم گیرد که بارش برد؟
الا تا نگرید که عرش عظیم****بلرزد همی چون بگرید یتیم
به رحمت بکن آبش از دیده پاک****به شفقت بیفشانش از چهره خاک
اگر سایه خود برفت از سرش****تو در سایه خویشتن پرورش
من آنگه سر تاجور داشتم****که سر بر کنار پدر داشتم
اگر بر وجودم نشستی مگس****پریشان شدی خاطر چند کس
کنون دشمنان گر برندم اسیر****نباشد کس از دوستانم نصیر
مرا باشد از درد طفلان خبر****که در طفلی از سر برفتم پدر
یکی خار پای یتیمی بکند****به خواب اندرش دید صدر خجند
همی گفت و در روضهها میچمید****کزان خار بر من چه گلها دمید
مشو تا توانی ز رحمت بری****که رحمت برندت چو رحمت بری
چو انعام کردی مشو خود پرست****که من سرورم دیگران زیر دست
اگر تیغ دورانش انداختهست****نه شمشیر دوران هنوز آختهست؟
چو بینی دعا گوی دولت هزار****خداوند را شکر نعمت گزار
که چشم از تو دارند مردم بسی****نه تو چشم داری به دست کسی
کرم خواندهام سیرت سروران****غلط گفتم، اخلاق پیغمبران
حکایت در آزمودن پادشاه یمن حاتم را به آزاد مردی
ندانم که گفت این حکایت به من****که بودهست فرماندهی در یمن
ز نام آوران گوی دولت ربود****که در گنج بخشی نظیرش نبود
توان گفت او را سحاب کرم****که دستش چو باران فشاندی درم
کسی نام حاتم نبردی برش****که سودا نرفتی از او بر سرش
که چند از مقالات آن باد سنج****که نه ملک دارد نه فرمان نه گنج
شنیدم که جشنی ملوکانه ساخت****چو چنگ اندر آن بزم خلقی نواخت
در ذکر حاتم کسی باز کرد****دگر کس ثنا کردن آغاز کرد
حسد مرد را بر سر کینه داشت****یکی را به خون خوردنش بر گماشت
که تا هست حاتم در ایام من****نخواهد به نیکی شدن نام من
بلا جوی راه بنی طی گرفت****به کشتن جوانمرد را پی گرفت
جوانی به ره پیشباز آمدش****کز او بوی انسی فراز آمدش
نکو روی و دانا و شیرین زبان****بر خویش برد آن شبش میهمان
کرم کرد و غم خورد و پوزش نمود****بد اندیش را دل به نیکی ربود
نهادش سحر بوسه بر دست و پای****که نزدیک ما چند روزی بپای
بگفتا نیارم شد این جا مقیم****که در پیش دارم مهمی عظیم
بگفت ار نهی با من اندر میان****چو یاران یکدل بکوشم به جان
به من دار گفت، ای جوانمرد، گوش****که دانم جوانمرد را پرده پوش
در این بوم حاتم شناسی مگر****که فرخنده رای است و نیکو سیر؟
سرش پادشاه یمن خواستهست****ندانم چه کین در میان خاستهست!
گرم ره نمایی بدان جا که اوست****همین چشم دارم ز لطف تو دوست
بخندید برنا که حاتم منم****سر اینک جدا کن به تیغ از تنم
نباید که چون صبح گردد سفید****گزندت رسد یا شوی ناامید
چو حاتم به آزادگی سر نهاد****جوان را برآمد خروش از نهاد
به خاک اندر افتاد و بر پای جست****گهش خاک بوسید و گه پای و دست
بینداخت شمشیر و ترکش نهاد****چو بیچارگان دست بر کش نهاد
که گر من گلی بر وجودت زنم****به نزدیک مردان نه مردم، زنم
دو چشمش ببوسید و در بر گرفت****وزان جا طریق یمن بر گرفت
ملک در میان دو ابروی مرد****بدانست حالی که کاری نکرد
بگفتا بیا تا چه داری خبر****چرا سر نبستی به فتراک بر؟
مگر بر تو نامآوری حمله کرد****نیاوردی از ضعف تاب نبرد؟
جوانمرد شاطر زمین بوسه داد****ملک را ثنا گفت و تمکین نهاد
که دریافتم حاتم نامجوی****هنرمند و خوش منظر و خوبروی
جوانمرد و صاحب خرد دیدمش****به مردانگی فوق خود دیدمش
مرا بار لطفش دو تا کرد پشت****به شمشیر احسان و فضلم بکشت
بگفت آنچه دید از کرمهای وی****شهنشه ثنا گفت بر آل طی
فرستاده را داد مهری درم****که مهرست بر نام حاتم کرم
مر او را سزد گر گواهی دهند****که معنی و آوازهاش همرهند
حکایت دختر حاتم در روزگار پیغمبر(ص)
شنیدم که طی در زمان رسول****نکردند منشور ایمان قبول
فرستاد لشکر بشیر نذیر****گرفتند از ایشان گروهی اسیر
بفرمود کشتن به شمشیر کین****که ناپاک بودند و ناپاکدین
زنی گفت من دختر حاتمم****بخواهید از این نامور حاکمم
کرم کن به جای من ای محترم****که مولای من بود از اهل کرم
به فرمان پیغمبر نیک رای****گشادند زنجیرش از دست و پای
در آن قوم باقی نهادند تیغ****که رانند سیلاب خون بی دریغ
بزاری به شمشیر زن گفت زن****مرا نیز با جمله گردن بزن
مروت نبینم رهایی ز بند****به تنها و یارانم اندر کمند
همی گفت و گریان بر اخوان طی****به سمع رسول آمد آواز وی
ببخشیدش آن قوم و دیگر عطا****که هرگز نکرد اصل و گوهر خطا
حکایت حاتم طائی
ز بنگاه حاتم یکی پیرمرد****طلب ده درم سنگ فانید کرد
ز راوی چنان یاد دارم خبر****که پیشش فرستاد تنگی شکر
زن از خیمه گفت این چه تدبیر بود؟****همان ده درم حاجت پیر بود
شنید این سخن نامبردار طی****بخندید و گفت ای دلارام حی
گر او در خور حاجت خویش خواست****جوانمردی آل حاتم کجاست؟
چو حاتم به آزاد مردی دگر****ز دوران گیتی نیاید مگر
ابوبکر سعد آن که دست نوال****نهد همتش بر دهان سؤال
رعیت پناها دلت شاد باد****به سعیت مسلمانی آباد باد
سرافرازد این خاک فرخنده بوم****ز عدلت بر اقلیم یونان و روم
چو حاتم، اگر نیستی کام وی****نبردی کس اندر جهان نام طی
ثنا ماند از آن نامور در کتاب****تو را هم ثنا ماند و هم ثواب
که حاتم بدان نام و آوازه خواست****تو را سعی و جهد از برای خداست
تکلف بر مرد درویش نیست****وصیت همین یک سخن بیش نیست
که چندان که جهدت بود خیر کن****ز تو خیر ماند ز سعدی سخن
حکایت
یکی را خری در گل افتاده بود****ز سوداش خون در دل افتاده بود
بیابان و باران و سرما و سیل****فرو هشته ظلمت بر آفاق ذیل
همه شب در این غصه تا بامداد****سقط گفت و نفرین و دشنام داد
نه دشمن برست از زبانش نه دوست****نه سلطان که این بوم و برزان اوست
قضا را خداوند آن پهن دشت****در آن حال منکر بر او برگذشت
شنید این سخنهای دور از صواب****نه صبر شنیدن، نه روی جواب
به چشم سیاست در او بنگریست****که سودای این بر من از بهر چیست؟
یکی گفت شاها به تیغش بزن****ز روی زمین بیخ عمرش بکن
نگه کرد سلطان عالی محل****خودش در بلا دیدو خر در وحل
ببخشود بر حال مسکین مرد****فرو خورد خشم سخنهای سرد
زرش داد و اسب و قبا پوستین****چه نیکو بود مهر در وقت کین
یکی گفتش ای پیر بی عقل و هوش****عجب رستی از قتل، گفتا خموش
اگر من بنالیدم از درد خویش****وی انعام فرمود در خورد خویش
بدی را بدی سهل باشد جزا****اگر مردی احسن الی من اسا
حکایت
شنیدم که مغروری از کبر مست****در خانه بر روی سائل ببست
به کنجی درون رفت و بنشست مرد****جگر گرم و آه از تف سینه سرد
شنیدش یکی مرد پوشیده چشم****بپرسیدش از موجب کین و خشم
فرو گفت و بگریست بر خاک کوی****جفائی کزان شخصش آمد به روی
بگفت ای فلان ترک آزار کن****یک امشب به نزد من افطار کن
به خلق و فریبش گریبان کشید****به خانه در آوردش و خوان کشید
بر آسود درویش روشن نهاد****بگفت ایزدت روشنایی دهاد
شب از نرگسش قطره چندی چکید****سحر دیده بر کرد وعالم بدید
حکایت به شهر اندر افتاد و جوش****که آن بی بصر دیده بر کرد دوش
شنید این سخن خواجه سنگدل****که برگشت درویش از او تنگدل
بگفتا حکایت کن ای نیکبخت****که چون سهل شد بر تو این کار سخت؟
که بر کردت این شمع گیتی فروز؟****بگفت ای ستمگار برگشته روز
تو کوته نظر بودی و سست رای****که مشغول گشتی به جغد از همای
به روی من این در کسی کرد باز****که کردی تو بر روی او در، فراز
اگر بوسه بر خاک مردان زنی****به مردی که پیش آیدت روشنی
کسانی که پوشیده چشم دلند****همانا کز این توتیا غافلند
چو برگشته دولت ملامت شنید****سر انگشت حسرت به دندان گزید
که شهباز من صید دام تو شد****مرا بود دولت به نام توشد
کسی چون بدست آورد جره باز****فرو برده چون موش دندان به آز؟
الا گر طلبکار اهل دلی****ز خدمت مکن یک زمان غافلی
خورش ده به گنجشک و کبک وحمام****که یک روزت افتد همایی به دام
چو هر گوشه تیر نیاز افگنی****امیدست ناگه که صیدی زنی
دری هم برآید ز چندین صدف****ز صد چوبه آید یکی بر هدف
حکایت
یکی را پسر گم شد از راحله****شبانگه بگردید در قافله
ز هر خیمه پرسید وهر سو شتافت****به تاریکی آن روشنایی بیافت
چو آمد بر مردم کاروان****شنیدم که میگفت با ساروان
ندانی که چون راه بردم به دوست!****هر آن کس که پیش آمدم گفتم اوست
از آن اهل دل در پی هرکسند****که باشد که روزی به مردی رسند
برند از برای دلی بارها****کشند از برای گلی خارها
حکایت
ز تاج ملک زادهای در ملاخ****شبی لعلی افتاد در سنگلاخ
پدر گفتش اندر شب تیره رنگ****چه دانی که گوهر کدام است و سنگ؟
همه سنگها پاس دار ای پسر****که لعل از میانش نباشد به در
در اوباش، پاکان شوریده رنگ****همان جای تاریک و لعلند و سنگ
چو پاکیزه نفسان و صاحبدلان****بر آمیختستند با جاهلان
به رغبت بکش بار هر جاهلی****که افتی به سر وقت صاحبدلی
کسی را که با دوستی سرخوش است****نبینی که چون بار دشمن کش است؟
بدرد چو گل جامه از دست خار****که خون در دل افتاده خندد چو نار
غم جمله خور در هوای یکی****مراعات صد کن برای یکی
کسی را که نزدیک ظنت بد اوست****چه دانی که صاحب ولایت خود اوست؟
در معرفت بر کسانی است باز****که درهاست بر روی ایشان فراز
بسا تلخ عیشان و تلخی چشان****که آیند در حله دامن کشان
ببوسی گرت عقل و تدبیر هست****ملک زاده را در نواخانه دست
که روزی برون آید از شهر بند****بلندیت بخشد چو گردد بلند
مسوزان درخت گل اندر خریف****که در نوبهارت نماید ظریف
حکایت پدر بخیل و پسر لاابالی
یکی زهرهٔ خرج کردن نداشت****زرش بود و یارای خوردن نداشت
نه خوردی، که خاطر بر آسایدش****نه دادی، که فردا بکار آیدش
شب و روز در بند زر بود و سیم****زر و سیم در بند مرد لئیم
بدانست روزی پسر در کمین****که ممسک کجا کرد زر در زمین
ز خاکش بر آورد و بر باد داد****شنیدم که سنگی در آن جا نهاد
جوانمرد را زر بقائی نکرد****به یک دستش آمد، به دیگر بخورد
کز این کم زنی بود ناپا کرو****کلاهش به بازار و میزر گرو
نهاده پدر چنگ در نای خویش****پسر چنگی و نایی آورده پیش
پدر زار و گریان همه شب نخفت****پسر بامدادان بخندید و گفت
زر از بهر خوردن بود ای پدر****ز بهر نهادن چه سنگ و چه زر
زر از سنگ خارا برون آورند****که با دوستان و عزیزان خورند
زر اندر کف مرد دنیا پرست****هنوز ای برادر به سنگ اندرست
چو در زندگانی بدی با عیال****گرت مرگ خواهند، از ایشان منال
چو چشمار و آنگه خورند از تو سیر****که از بام پنجه گز افتی به زیر
بخیل توانگر به دینار و سیم****طلسمی است بالای گنجی مقیم
از آن سالها میبماند زرش****که لرزد طلسمی چنین بر سرش
به سنگ اجل ناگهش بشکنند****به اسودگی گنج قسمت کنند
پس از بردن و گرد کردن چو مور****بخور پیش از آن کت خورد کرم گور
سخنهای سعدی مثال است و پند****بکار آیدت گر شوی کار بند
دریغ است از این روی برتافتن****کز این روی دولت توان یافتن
حکایت
جوانی به دانگی کرم کرده بود****تمنای پیری بر آورده بود
به جرمی گرفت آسمان ناگهش****فرستاد سلطان به کشتنگهش
تگاپوی ترکان و غوغای عام****تماشا کنان بر در و کوی و بام
چو دید اندر آشوب، درویش پیر****جوان را به دست خلایق اسیر
دلش بر جوانمرد مسکین بخست****که باری دل آورده بودش به دست
برآورد زاری که سلطان بمرد****جهان ماند و خوی پسندیده برد
به هم بر همیسود دست دریغ****شنیدند ترکان آهخته تیغ
به فریاد از ایشان برآمد خروش****تپانچه زنان بر سر و روی و دوش
پیاده بسر تا در بارگاه****دویدند و بر تخت دیدند شاه
جوان از میان رفت و بردند پیر****به گردن بر تخت سلطان اسیر
بهولش بپرسید و هیبت نمود****که مرگ منت خواستن بر چه بود؟
چو نیک است خوی من و راستی****بد مردم آخر چرا خواستی؟
برآورد پیر دلاور زبان****که ای حلقه در گوش حکمت جهان
به قول دروغی که سلطان بمرد****نمردی و بیچارهای جان ببرد
ملک زین حکایت چنان بر شکفت****که جرمش ببخشید و چیزی نگفت
وز این جانب افتان و خیزان جوان****همی رفت بیچاره هر سو دوان
یکی گفتش از چار سوی قصاص****چه کردی که آمد به جانت خلاص؟
به گوشش فرو گفت کای هوشمند****به جانی و دانگی رهیدم ز بند
یکی تخم در خاک ازان مینهد****که روز فرو ماندگی بر دهد
جوی باز دارد بلائی درشت****عصایی شنیدی که عوجی بکشت
حدیث درست آخر از مصطفاست****که بخشایش و خیر دفع بلاست
عدو را نبینی در این بقعه پای****که بوبکر سعدست کشور خدای
بگیر ای جهانی به روی تو شاد****جهانی، که شادی به روی تو باد
کس از کس به دور تو باری نبرد****گلی در چمن جور خاری نبرد
تویی سایهٔ لطف حق بر زمین****پیمبر صفت رحمهالعالمین
تو را قدر اگر کس نداند چه غم؟****شب قدر را میندانند هم
حکایت در معنی ثمرات نکوکاری در آخرت
کسی دید صحرای محشر به خواب****مس تفته روی زمین ز آفتاب
همی برفلک شد ز مردم خروش****دماغ از تبش میبرآمد به جوش
یکی شخص از این جمله در سایهای****به گردن بر از خلد پیرایهای
بپرسید کای مجلس آرای مرد****که بود اندر این مجلست پایمرد؟
رزی داشتم بر در خانه، گفت****به سایه درش نیکمردی بخفت
در آن وقت نومیدی آن مرد راست****گناهم ز دادار داور بخواست
که یارب بر این بنده بخشایشی****کز او دیدهام وقتی آسایشی
چه گفتم چو حل کردم این راز را؟****بشارت خداوند شیراز را
که جمهور در سایهٔ همتش****مقیمند و بر سفرهٔ نعمتش
درختی است مرد کرم، باردار****وز او بگذری هیزم کوهسار
حطب را اگر تیشه بر پی زنند****درخت برومند را کی زنند؟
بسی پای دار، ای درخت هنر****که هم میوه داری و هم سایهور
بگفتیم در باب احسان بسی****ولیکن نه شرط است با هرکسی
بخور مردم آزار را خون و مال****که از مرغ بد کنده به پر و بال
یکی را که با خواجهٔ تست جنگ****به دستش چرا میدهی چوب و سنگ؟
برانداز بیخی که خار آورد****درختی بپرور که بار آورد
کسی را بده پایهٔ مهتران****که بر کهتران سر ندارد گران
مبخشای بر هر کجا ظالمی است****که رحمت بر او جور بر عالمی است
جهانسوز را کشته بهتر چراغ****یکی به در آتش که خلقی به داغ
هر آن کس که بر دزد رحمت کند****به بازوی خود کاروان میزند
جفا پیشگان را بده سر بباد****ستم بر ستم پیشه عدل است و داد
حکایت ابراهیم علیهالسلام
شنیدم که یک هفته ابنالسبیل****نیامد به مهمان سرای خلیل
ز فرخنده خویی نخوردی بگاه****مگر بینوایی در آید ز راه
برون رفت و هر جانبی بنگرید****بر اطراف وادی نگه کرد و دید
به تنها یکی در بیایان چو بید****سر و مویش از برف پیری سپید
به دلداریش مرحبایی بگفت****برسم کریمان صلایی بگفت
که ای چشمهای مرا مردمک****یکی مردمی کن به نان و نمک
نعم گفت و بر جست و برداشت گام****که دانست خلقش، علیهالسلام
رقبیان مهمان سرای خلیل****به عزت نشاندند پیر ذلیل
بفرمود و ترتیب کردند خوان****نشستند بر هر طرف همگنان
چو بسم الله آغاز کردند جمع****نیامد ز پیرش حدیثی به سمع
چنین گفتش: ای پیر دیرینه روز****چو پیران نمیبینمت صدق و سوز
نه شرط است وقتی که روزی خوری****که نام خداوند روزی بری؟
بگفتا نگیرم طریقی به دست****که نشنیدم از پیر آذرپرست
بدانست پیغمبر نیک فال****که گبرست پیر تبه بوده حال
بخواری براندش چو بیگانه دید****که منکر بود پیش پاکان پلید
سروش آمد از کردگار جلیل****به هیبت ملامت کنان کای خلیل
منش داده صد سال روزی و جان****تو را نفرت آمد از او یک زمان
گر او میبرد پیش آتش سجود****تو با پس چرا میبری دست جود؟
حکایت
شنیدم که مردی غم خانه خورد****که زنبور بر سقف او لانه کرد
زنش گفت از اینان چه خواهی؟ مکن****که مسکین پریشان شوند از وطن
بشد مرد نادان پس کار خویش****گرفتند یک روز زن را به نیش
زن بی خرد بر در و بام و کوی****همی کرد فریاد و میگفت شوی:
مکن روی بر مردم ای زن ترش****تو گفتی که زنبور مسکین مکش
کسی با بدان نیکویی چون کند؟****بدان را تحمل، بد افزون کند
چو اندر سری بینی آزار خلق****به شمشیر تیزش بیازار حلق
سگ آخر که باشد که خوانش نهند؟****بفرمای تا استخوانش دهند
چه نیکو زدهست این مثل پیر ده****ستور لگدزن گرانبار به
اگر نیکمردی نماید عسس****نیارد به شب خفتن از دزد، کس
نی نیزه در حلقهٔ کارزار****بقیمت تر از نیشکر صد هزار
نه هر کس سزاوار باشد به مال****یکی مال خواهد، یکی گوشمال
چو گربهنوازی کبوتر برد****چو فربه کنی گرگ، یوسف درد
بنائی که محکم ندارد اساس****بلندش مکن ور کنی زو هراس
چه خوش گفت بهرام صحرانشین****چو یکران توسن زدش بر زمین
دگر اسبی از گله باید گرفت****که گر سر کشد باز شاید گرفت
ببند ای پسر دجله در آب کاست****که سودی ندارد چو سیلاب خاست
چو گرگ خبیث آمدت در کمند****بکش ورنه دل بر کن از گوسفند
از ابلیس هرگز نیاید سجود****نه از بد گهر نیکویی در وجود
بد اندیش را جاه و فرصت مده****عدو در چه و دیو در شیشه به
مگو شاید این مار کشتن به چوب****چو سر زیر سنگ تو دارد بکوب
قلم زن که بد کرد با زیردست****قلم بهتر او را به شمشیر دست
مدبر که قانون بد مینهد****تو را میبرد تا به دوزخ دهد
مگو ملک را این مدبر بس است****مدبر مخوانش که مدبر کس است
سعید آورد قول سعدی به جای****که ترتیب ملک است و تدبیر رای
گفتار اندر احسان با نیک و بد
گره بر سر بند احسان مزن****که این زرق و شیدست و آن مکر و فن
زیان میکند مرد تفسیردان****که علم و ادب میفروشد به نان
کجا عقل یا شرع فتوی دهد****که اهل خرد دین به دنیا دهد؟
ولیکن تو بستان که صاحب خرد****از ارزان فروشان به رغبت خرد
حکایت عابد با شوخ دیده
زبان دانی آمد به صاحبدلی****که محکم فروماندهام در گلی
یکی سفله را ده درم بر من است****که دانگی از او بر دلم ده من است
همه شب پریشان از او حال من****همه روز چون سایه دنبال من
بکرد از سخنهای خاطر پریش****درون دلم چون در خانه ریش
خدایش مگر تا ز مادر بزاد****جز این ده درم چیز دیگر نداد
ندانسته از دفتر دین الف****نخوانده بجز باب لاینصرف
خور از کوه یک روز سر بر نزد****که این قلتبان حلقه بر در نزد
در اندیشهام تا کدامم کریم****از آن سنگدل دست گیرد به سیم
شنید این سخن پیر فرخ نهاد****درستی دو، در آستینش نهاد
زر افتاد در دست افسانه گوی****برون رفت ازان جا چو زر تازه روی
یکی گفت: شیخ این ندانی که کیست؟****بر او گر بمیرد نباید گریست
گدایی که بر شیر نر زین نهد****ابو زید را اسب و فرزین نهد
بر آشفت عابد که خاموش باش****تو مرد زبان نیستی، گوش باش
اگر راست بود آنچه پنداشتم****ز خلق آبرویش نگه داشتم
وگر شوخ چشمی و سالوس کرد****الا تا نپنداری افسوس کرد
که خود را نگه داشتم آبروی****ز دست چنان گر بزی یافه گوی
بد و نیک را بذل کن سیم و زر****که این کسب خیرست و آن دفع شر
خنک آن که در صحبت عاقلان****بیاموزد اخلاق صاحبدلان
گرت عقل و رای است و تدبیر و هوش****به عزت کنی پند سعدی به گوش
که اغلب در این شیوه دارد مقال****نه در چشم و زلف و بناگوش و خال
حکایت ممسک و فرزند ناخلف
یکی رفت و دینار از او صد هزار****خلف برد صاحبدلی هوشیار
نه چون ممسکان دست بر زر گرفت****چو آزادگان دست از او بر گرفت
ز درویش خالی نبودی درش****مسافر به مهمان سرای اندرش
دل خویش و بیگانه خرسند کرد****نه همچون پدر سیم و زر بند کرد
ملامت کنی گفتش ای باد دست****به یک ره پریشان مکن هرچه هست
به سالی توان خرمن اندوختن****به یک دم نه مردی بود سوختن
چو در دست تنگی نداری شکیب****نگه دار وقت فراخی حسیب
به دختر چه خوش گفت بانوی ده****که روز نوا برگ سختی بنه
همه وقت بردار مشک و سبوی****که پیوسته در ده روان نیست جوی
به دنیا توان آخرت یافتن****به زر پنجه شیر بر تافتن
اگر تنگدستی مرو پیش یار****وگر سیم داری بیا و بیار
اگر روی بر خاک پایش نهی****جوابت نگوید به دست تهی
خداوند زر برکند چشم دیو****به دام آورد صخر جنی به ریو
تهی دست در خوبرویان مپیچ****که بی هیچ مردم نیرزند هیچ
به دست تهی بر نیاد امید****به زر برکنی چشم دیو سپید
به یک بار بر دوستان زر مپاش****وز آسیب دشمن به اندیشه باش
اگر هرچه یابی به کف برنهی****کفت وقت حاجت بماند تهی
گدایان به سعی تو هرگز قوی****نگردند، ترسم تو لاغر شوی
چو مناع خیر این حکایت بگفت****ز غیرت جوانمرد را رگ نخفت
پراگنده دل گشت از آن عیب جوی****بر آشفت و گفت ای پراگنده گوی
مرا دستگاهی که پیرامن است****پدر گفت میراث جد من است
نه ایشان به خست نگه داشتند****بحسرت بمردندو بگذاشتند؟
به دستم نیفتاد مال پدر****که بعد از من افتد به دست پسر؟
همان به که امروز مردم خورند****که فردا پس از من به یغما برند
خور و پوش و بخشای و راحت رسان****نگه می چه داری ز بهر کسان؟
برند از جهان با خود اصحاب رای****فرو مایه ماند به حسرت بجای
زر و نعمت اکنون بده کان تست****که بعد از تو بیرون ز فرمان تست
به دنیا توانی که عقبی خری****بخر، جان من، ورنه حسرت بری
حکایت
بزارید وقتی زنی پیش شوی****که دیگر مخر نان ز بقال کوی
به بازار گندم فروشان گرای****که این جو فروش است گندم نمای
نه از مشتری کز ز حام مگس****به یک هفته رویش ندیدهست کس
به دلداری آن مرد صاحب نیاز****به زن گفت کای روشنایی، بساز
به امید ما کلبه این جا گرفت****نه مردی بود نفع از او وا گرفت
ره نیکمردان آزاده گیر****چو استادهای دست افتادهگیر
ببخشای کانان که مرد حقند****خریدار دکان بی رونقند
جوانمرد اگر راست خواهی ولی است****کرم پیشهٔ شاه مردان علی است
حکایت
شنیدم که پیری به راه حجاز****به هر خطوه کردی دو رکعت نماز
چنان گرم رو در طریق خدای****که خار مغیلان نکندی ز پای
به آخر ز وسواس خاطر پریش****پسند آمدش در نظر کار خویش
به تلبیس ابلیس در چاه رفت****که نتوان از این خوب تر راه رفت
گرش رحمت حق نه دریافتی****غرورش سر از جاده برتافتی
یکی هاتف از غیبش آواز داد****که ای نیکبخت مبارک نهاد
مپندار اگر طاعتی کردهای****که نزلی بدین حضرت آوردهای
به احسانی آسوده کردن دلی****به از الف رکعت به هر منزلی
حکایت
به سرهنگ سلطان چنین گفت زن****که خیز ای مبارک در رزق زن
برو تا ز خوانت نصیبی دهند****که فرزندکانت نظر بر رهند
بگفتا بود مطبخ امروز سرد****که سلطان به شب نیت روزه کرد
زن از ناامیدی سر انداخت پیش****همی گفت با خود دل از فاقه ریش
که سلطان از این روزه گویی چه خواست؟****که افطار او عید طفلان ماست
خورنده که خیرش برآید ز دست****به از صائم الدهر دنیا پرست
مسلم کسی را بود روزه داشت****که درماندهای را دهد نان چاشت
وگرنه چه لازم که سعیی بری****ز خود بازگیری و هم خود خوری؟
باب سوم در عشق و مستی و شور
سر آغاز
خوشا وقت شوریدگان غمش****اگر زخم بینند و گر مرهمش
گدایانی از پادشاهی نفور****به امیدش اندر گدایی صبور
دمادم شراب الم در کشند****وگر تلخ بینند دم در کشند
بلای خمارست در عیش مل****سلحدار خارست با شاه گل
نه تلخ است صبری که بر یاد اوست****که تلخی شکر باشد از دست دوست
ملامت کشانند مستان یار****سبک تر برد اشتر مست بار
اسیرش نخواهد رهایی زبند****شکارش نجوید خلاص از کمند
سلاطین عزلت، گدایان حی****منازل شناسان گم کرده پی
به سر وقتشان خلق کی ره برند****که چون آب حیوان به ظلمت درند؟
چو بیتالمقدس درون پر قباب****رها کرده دیوار بیرون خراب
چو پروانه آتش به خود در زنند****نه چون کرم پیله به خود برتنند
دلارام در بر، دلارام جوی****لب از تشنگی خشک، برطرف جوی
نگویم که بر آب قادر نیند****که بر شاطی نیل مستسقیند
حکایت
یکی در نشابور دانی چه گفت****چو فرزندش از فرض خفتن بخفت؟
توقع مدار ای پسر گر کسی****که بی سعی هرگز به منزل رسی
سمیلان چو بر مینگیرد قدم****وجودی است بی منفعت چون عدم
طمع دار سود و بترس از زیان****که بی بهره باشند فارغ زیان
حکایت در صبر بر جفای آن که از او صبر نتوان کرد
شکایت کند نوعروسی جوان****به پیری ز داماد نامهربان
که مپسند چندین که با این پسر****به تلخی رود روزگارم بسر
کسانی که با ما در این منزلند****نبینم که چون من پریشان دلند
زن و مرد با هم چنان دوستند****که گویی دو مغز و یکی پوستند
ندیدم در این مدت از شوی من****که باری بخندید در روی من
شنید این سخن پیر فرخنده فال****سخندان بود مرد دیرینه سال
یکی پاسخش داد شیرین و خوش****که گر خوبروی است بارش بکش
دریغ است روی از کسی تافتن****که دیگر نشاید چنو یافتن
چرا سرکشی زان که گر سرکشد****به حرف وجودت قلم درکشد؟
یکم روز بر بندهای دل بسوخت****که میگفت و فرماندهش میفروخت
تو را بنده از من به افتد بسی****مرا چون تو دیگر نیفتد کسی
حکایت
طبیبی پری چهره در مرو بود****که در باغ دل قامتش سرو بود
نه از درد دلهای ریشش خبر****نه از چشم بیمار خویشش خبر
حکایت کند دردمندی غریب****که خوش بود چندی سرم با طبیب
نمیخواستم تندرستی خویش****که دیگر نیاید طبیبم به پیش
بسا عقل زورآور چیردست****که سودای عشقش کند زیردست
چو سودا خرد را بمالید گوش****نیارد دگر سر برآورد هوش
حکایت در معنی استیلای عشق بر عقل
یکی پنجهٔ آهنین راست کرد****که با شیر زورآوری خواست کرد
چو شیرش به سرپنجه در خود کشید****دگر زور در پنجه در خود ندید
یکی گفتش آخر چه خسبی چو زن؟****به سرپنجه آهنینش بزن
شنیدم که مسکین در آن زیر گفت****نشاید بدین پنجه با شیر گفت
چو بر عقل دانا شود عشق چیر****همان پنجه آهنین است و شیر
تو در پنجه شیر مرد اوژنی****چه سودت کند پنجهٔ آهنی؟
چو عشق آمد از عقل دیگر مگوی****که در دست چوگان اسیرست گوی
حکایت در معنی عزت محبوب در نظر محب
میان دوعم زاده وصلت فتاد****دو خورشید سیمای مهتر نژاد
یکی را به غایت خوش افتاده بود****دگر نافر و سرکش افتاده بود
یکی خلق و لطفی پریوار داشت****یکی روی در روی دیوار داشت
یکی خویشتن را بیاراستی****دگر مرگ خویش از خدا خواستی
پسر را نشاندند پیران ده****که مهرت بر او نیست مهرش بده
بخندید و گفتا به صد گوسفند****تغابن نباشد رهایی ز بند
به ناخن پری چهره میکند پوست****که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست؟
نه صد گوسفندم که سیصد هزار****نباید به نادیدن روی یار
تو را هرچه مشغول دارد ز دوست****اگر راست خواهی دلارامت اوست
یکی پیش شوریده حالی نبشت****که دوزخ تمنا کنی یا بهشت؟
بگفتا مپرس از من این ماجری****پسندیدم آنچ او پسندد مرا
حکایت مجنون و صدق محبت او
به مجنون کسی گفت کای نیک پی****چه بودت که دیگر نیایی به حی؟
مگر در سرت شور لیلی نماند****خیالت دگر گشت و میلی نماند؟
چو بشنید بیچاره بگریست زار****که ای خواجه دستم ز دامن بدار
مرا خود دلی دردمندست ریش****تو نیزم نمک بر جراحت مریش
نه دوری دلیل صبوری بود****که بسیار دوری ضروری بود
بگفت ای وفادار فرخنده خوی****پیامی که داری به لیلی بگوی
بگفتا مبر نام من پیش دوست****که حیف است نام من آن جا که اوست
حکایت سلطان محمود و سیرت ایاز
یکی خرده بر شاه غزنین گرفت****که حسنی ندارد ایاز ای شگفت
گلی را که نه رنگ باشد نه بوی****غریب است سودای بلبل بر اوی!
به محمود گفت این حکایت کسی****بپیچید از اندیشه بر خود بسی
که عشق من ای خواجه بر خوی اوست****نه بر قد و بالای نیکوی اوست
شنیدم که در تنگنایی شتر****بیفتاد و بشکست صندوق در
به یغما ملک آستین برفشاند****وزان جا بتعجیل مرکب براند
سواران پی در و مرجان شدند****ز سلطان به یغما پریشان شدند
نماند از وشاقان گردن فراز****کسی در قفای ملک جز ایاز
نگه کرد کای دلبر پیچ پیچ****ز یغما چه آوردهای؟ گفت هیچ
من اندر قفای تو میتاختم****ز خدمت به نعمت نپرداختم
گرت قربتی هست در بارگاه****به خلعت مشو غافل از پادشاه
خلاف طریقت بود کاولیا****تمنا کنند از خدا جز خدا
گر از دوست چشمت بر احسان اوست****تو در بند خویشی نه در بند دوست
تو را تا دهن باشد از حرص باز****نیاید به گوش دل از غیب راز
حقایق سرایی است آراسته****هوی و هوس گرد برخاسته
نبینی که جایی که برخاست گرد****نبیند نظر گرچه بیناست مرد
حکایت
قضا را من و پیری از فاریاب****رسیدیم در خاک مغرب به آب
مرا یک درم بود برداشتند****به کشتی و درویش بگذاشتند
سیاهان براندند کشتی چو دود****که آن ناخدا ناخدا ترس بود
مرا گریه آمد ز تیمار جفت****بر آن گریه قهقه بخندید و گفت
مخور غم برای من ای پر خرد****مرا آن کس آرد که کشتی برد
بگسترد سجاده بر روی آب****خیال است پنداشتم یا به خواب
ز مدهوشیم دیده آن شب نخفت****نگه بامدادان به من کرد و گفت
عجب ماندی ای یار فرخنده رای؟****تو را کشتی آورد و ما را خدای
چرا اهل دعوی بدین نگروند****که ابدال در آب و آتش روند؟
نه طفلی کز آتش ندارد خبر****نگه داردش مادر مهرور؟
پس آنان که در وجد مستغرقند****شب و روز در عین حفظ حقند
نگه دارد از تاب آتش خلیل****چو تابوت موسی ز غرقاب نیل
چو کودک به دست شناور برست****نترسد وگر دجله پهناورست
تو بر روی دریا قدم چون زنی****چو مردان که بر خشک تردامنی؟
گفتار در معنی فنای موجودات در معرض وجود باری
ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست****بر عارفان جز خدا هیچ نیست
توان گفتن این با حقایق شناس****ولی خرده گیرند اهل قیاس
که پس آسمان و زمین چیستند؟****بنی آدم و دام ودد کیستند؟
پسندیده پرسیدی ای هوشمند****بگویم گر آید جوابت پسند
نه هامون و دریا و کوه و فلک****پری و آدمیزاد و دیو و ملک
همه هرچه هستند ازان کمترند****که با هستیش نام هستی برند
عظیم است پیش تو دریا به موج****بلندست خورشید تابان به اوج
ولی اهل صورت کجا پی برند****که ارباب معنی به ملکی درند
که گر آفتاب است یک ذره نیست****وگر هفت دریاست یک قطره نیست
چو سلطان عزت علم بر کشد****جهان سر به جیب عدم درکشد
حکایت دهقان در لشکر سلطان
رئیس دهی با پسر در رهی****گذشتند بر قلب شاهنشهی
پسر چاوشان دید و تیغ و تبر****قباهای اطلس، کمرهای زر
یلان کماندار نخچیر زن****غلامان ترکش کش تیرزن
یکی در برش پرنیانی قباه****یکی بر سرش خسروانی کلاه
پسر کان همه شوکت و پایه دید****پدر را به غایت فرومایه دید
که حالش بگردید و رنگش بریخت****ز هیبت به پیغولهای در گریخت
پسر گفتش آخر بزرگ دهی****به سرداری از سر بزرگان مهی
چه بودت که ببریدی از جان امید****بلرزیدی از باد هیبت چو بید؟
بلی، گفت سالار و فرماندهم****ولی عزتم هست تا در دهم
بزرگان ازان دهشت آلودهاند****که در بارگاه ملک بودهاند
تو، ای بی خبر، همچنان در دهی****که بر خویشتن منصبی مینهی
نگفتند حرفی زبان آوران****که سعدی مثالی نگوید بر آن
مگر دیده باشی که در باغ و راغ****بتابد به شب کرمکی چون چراغ
یکی گفتش ای کرمک شب فروز****چه بودت که بیرون نیایی به روز؟
ببین کآتشی کرمک خاک زاد****جواب از سر روشنایی چه داد
که من روز و شب جز به صحرانیم****ولی پیش خورشید پیدا نیم
تقریر عشق مجازی و قوت آن
تو را عشق همچون خودی ز آب و گل****رباید همی صبر و آرام دل
به بیداریش فتنه برخد و خال****به خواب اندرش پای بند خیال
به صدقش چنان سرنهی بر قدم****که بینی جهان با وجودش عدم
چو در چشم شاهد نیاید زرت****زر و خاک یکسان نماید برت
دگر با کست بر نیاید نفس****که با او نماند دگر جای کس
تو گویی به چشم اندرش منزل است****وگر دیده برهم نهی در دل است
نه اندیشه از کس که رسوا شوی****نه قوت که یک دم شکیبا شوی
گرت جان بخواهد به لب بر نهی****وگر تیغ بر سر نهد سر نهی
حکایت
به شهری در از شام غوغا فتاد****گرفتند پیری مبارک نهاد
هنوز آن حدیثم به گوش اندرست****چو قیدش نهادند بر پای و دست
که گفت ارنه سلطان اشارت کند****که را زهره باشد که غارت کند؟
بباید چنین دشمنی دوست داشت****که میدانمش دوست بر من گماشت
اگر عز وجاه است و گر ذل و قید****من از حق شناسم، نه از عمرو و زید
ز علت مدار، ای خردمند، بیم****چو داروی تلخت فرستد حکیم
بخور هرچه آید ز دست حبیب****نه بیمار داناترست از طبیب
حکایت صاحب نظر پارسا
یکی را چو من دل به دست کسی****گرو بود و میبرد خواری بسی
پس از هوشمندی و فرزانگی****به دف بر زدندش به دیوانگی
ز دشمن جفا بردی از بهر دوست****که تریاک اکبر بود زهر دوست
قفا خوردی از دست یاران خویش****چو مسمار پیشانی آورده پیش
خیالش چنان بر سر آشوب کرد****که بام دماغش لگد کوب کرد
نبودش ز تشنیع یاران خبر****که غرقه ندارد ز باران خبر
کرا پای خاطر برآمد به سنگ****نیندیشد از شیشهٔ نام و ننگ
شبی دیو خود را پری چهره ساخت****در آغوش این مرد و بر وی بتاخت
سحرگه مجال نمازش نبود****ز یاران کس آگه ز رازش نبود
به آبی فرو رفت نزدیک بام****بر او بسته سرما دری از رخام
نصیحتگری لومش آغاز کرد****که خود را بکشتی در این آب سرد
ز برنای منصف برآمد خروش****که ای یار چند از ملامت؟ خموش
مرا پنج روز این پسر دل فریفت****ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت
نپرسید باری به خلق خوشم****ببین تا چه بارش به جان میکشم
پس آن را که شخصم ز خاک آفرید****به قدرت در او جان پاک آفرید
عجب داری ار بار حکمش برم****که دایم به احسان و فضلش درم؟
گفتار اندر سماع اهل دل و تقریر حق و باطل آن
اگر مرد عشقی کم خویش گیر****وگرنه ره عافیت پیش گیر
مترس از محبت که خاکت کند****که باقی شوی گر هلاکت کند
نروید نبات از حبوب درست****مگر حال بروی بگردد نخست
تو را با حق آن آشنایی دهد****که از دست خویشت رهایی دهد
که تا با خودی در خودت راه نیست****وز این نکته جز بی خود آگاه نیست
نه مطرب که آواز پای ستور****سماع است اگر عشق داری و شور
مگس پیش شوریده دل پر نزد****که او چون مگس دست بر سر نزد
نه بم داند آشفته سامان نه زیر****به آواز مرغی بنالد فقیر
سراینده خود مینگردد خموش****ولیکن نه هر وقت بازست گوش
چو شوریدگان می پرستی کنند****بر آواز دولاب مستی کنند
به چرخ اندر آیند دولاب وار****چو دولاب بر خود بگریند زار
به تسلیم سر در گریبان برند****چو طاقت نماند گریبان درند
مکن عیب درویش مدهوش مست****که غرق است از آن میزند پا و دست
نگویم سماع ای برادر که چیست****مگر مستمع را بدانم که کیست
گر از برج معنی پرد طیر او****فرشته فرو ماند از سیر او
وگر مرد لهوست و بازی و لاغ****قوی تر شود دیوش اندر دماغ
چه مرد سماع است شهوت پرست؟****به آواز خوش خفته خیزد، نه مست
پریشان شود گل به باد سحر****نه هیزم که نشکافدش جز تبر
جهان پر سماع است و مستی و شور****ولیکن چه بیند در آیینه کور؟
نبینی شتر بر نوای عرب****که چونش به رقص اندر آرد طرب؟
شتر را چو شور طرب در سرست****اگر آدمی را نباشد خرست
حکایت
شکر لب جوانی نی آموختی****که دلها در آتش چو نی سوختی
پدر بارها بانگ بر وی زدی****به تندی و آتش در آن نی زدی
شبی بر ادای پسر گوش کرد****سماعش پریشان و مدهوش کرد
همی گفت بر چهره افگنده خوی****که آتش به من در زد این بار نی
ندانی که شوریده حالان مست****چرا برفشانند در رقص دست؟
گشاید دری بر دل از واردات****فشاند سر دست بر کاینات
حلالش بود رقص بر یاد دوست****که هر آستینیش جانی در اوست
گرفتم که مردانهای در شنا****برهنه توانی زدن دست و پا
بکن خرقه نام و ناموس و زرق****که عاجز بود مرد با جامه غرق
تعلق حجاب است و بی حاصلی****چو پیوندها بگسلی واصلی
حکایت پروانه و صدق محبت او
کسی گفت پروانه را کای حقیر****برو دوستی در خور خویش گیر
رهی رو که بینی طریق رحا****تو و مهر شمع از کجا تا کجا؟
سمندر نهای گرد آتش مگرد****که مردانگی باید آنگه نبرد
ز خورشید پنهان شود موش کور****که جهل است با آهنین پنجه روز
کسی را که دانی که خصم تو اوست****نه از عقل باشد گرفتن به دوست
تو را کس نگوید نکو میکنی****که جان در سر کار او میکنی
گدایی که از پادشه خواست دخت****قفا خورد و سودای بیهوده پخت
کجا در حساب آرد او چون تو دوست****که روی ملوک و سلاطین در اوست؟
مپندار کو در چنان مجلسی****مدارا کند با چو تو مفلسی
وگر با همه خلق نرمی کند****تو بیچارهای با تو گرمی کند
نگه کن که پروانهٔ سوزناک****چه گفت، ای عجب گر بسوزم چه باک؟
مرا چون خلیل آتشی در دل است****که پنداری این شعله بر من گل است
نه دل دامن دلستان میکشد****که مهرش گریبان جان میکشد
نه خود را بر آتش بخود میزنم****که زنجیر شوق است در گردنم
مرا همچنان دور بودم که سوخت****نه این دم که آتش به من درفروخت
نه آن میکند یار در شاهدی****که با او توان گفتن از زاهدی
که عیبم کند بر تولای دوست؟****که من راضیم کشته در پای دوست
مرا بر تلف حرص دانی چراست؟****چو او هست اگر من نباشم رواست
بسوزم که یار پسندیده اوست****که در وی سرایت کند سوز دوست
مرا چند گویی که در خورد خویش****حریفی بدست آر همدرد خویش
بدان ماند اندرز شوریده حال****که گویی به کژدم گزیده منال
یکی را نصیحت مگو ای شگفت****که دانی که در وی نخواهد گرفت
ز کف رفته بیچارهای را لگام****نگویند کاهسته را ای غلام
چه نغز آمد این نکته در سندباد****که عشق آتش است ای پسر پند، باد
به باد آتش تیز برتر شود****پلنگ از زدن کینه ورتر شود
چو نیکت بدیدم بدی میکنی****که رویم فرا چون خودی میکنی
ز خود بهتری جوی و فرصت شمار****که با چون خودی گم کنی روزگار
پی چون خودی خودپرستان روند****به کوی خطرناک مستان روند
من اول که این کار سر داشتم****دل از سر به یک بار برداشتم
سر انداز در عاشقی صادق است****که بد زهره بر خویشتن عاشق است
اجل ناگهی در کمینم کشد****همان به که آن نازنینم کشد
چو بی شک نبشتهست بر سر هلاک****به دست دلارام خوشتر هلاک
نه روزی به بیچارگی جان دهی؟****پس آن به که در پای جانان دهی
مخاطبه شمع و پروانه
شبی یاد دارم که چشمم نخفت****شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست****تو را گریه و سوز باری چراست؟
بگفت ای هوادار مسکین من****برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من بدر میرود****چو فرهادم آتش به سر میرود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد****فرو میدویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست****که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام****من استادهام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت****مرا بین که از پای تا سر بسوخت
همه شب در این گفت و گو بود شمع****به دیدار او وقت اصحاب، جمع
نرفته ز شب همچنان بهرهای****که ناگه بکشتش پری چهرهای
همی گفت و میرفت دودش به سر****همین بود پایان عشق، ای پسر
ره این است اگر خواهی آموختن****به کشتن فرج یابی از سوختن
مکن گریه بر گور مقتول دوست****قل الحمدلله که مقبول اوست
اگر عاشقی سر مشوی از مرض****چو سعدی فرو شوی دست از غرض
فدائی ندارد ز مقصود چنگ****وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
به دریا مرو گفتمت زینهار****وگر میروی تن به طوفان سپار
در محبت روحانی
چو عشقی که بنیاد آن بر هواست****چنین فتنهانگیز و فرمانرواست
عجب داری از سالکان طریق****که باشند در بحر معنی غریق؟
به سودای جانان ز جان مشتغل****به ذکر حبیب از جهان مشتغل
به یاد حق از خلق بگریخته****چنان مست ساقی که می ریخته
نشاید به دارو دوا کردشان****که کس مطلع نیست بر دردشان
الست از ازل همچنانشان به گوش****به فریاد قالوا بلی در خروش
گروهی عمل دار عزلت نشین****قدمهای خاکی، دم آتشین
به یک نعره کوهی ز جا برکنند****به یک ناله شهری به هم بر زنند
چو بادند پنهان و چالاک پوی****چو سنگند خاموش و تسبیح گوی
سحرها بگریند چندان که آب****فرو شوید از دیدهشان کحل خواب
فرس کشته از بس که شب راندهاند****سحر گه خروشان که واماندهاند
شب و روز در بحر سودا و سوز****ندانند ز آشفتگی شب ز روز
چنان فتنه بر حسن صورت نگار****که با حسن صورت ندارند کار
ندادند صاحبدلان دل به پوست****وگر ابلهی داد بی مغز کوست
می صرف وحدت کسی نوش کرد****که دنیا و عقبی فراموش کرد
حکایت در معنی تحمل محب صادق
شنیدم که وقتی گدا زادهای****نظر داشت با پادشا زادهای
همی رفت و میپخت سودای خام****خیالش فرو برده دندان به کام
ز میدانش خالی نبودی چو میل****همه وقت پهلوی اسبش چو پیل
دلش خون شد و راز در دل بماند****ولی پایش از گریه در گل بماند
رقیبان خبر یافتندش ز درد****دگر باره گفتندش این جا مگرد
دمی رفت و یاد آمدش روی دوست****دگر خیمه زد بر سر کوی دوست
غلامی شکستش سر و دست و پای****که باری نگفتیمت ایدر میای
دگر رفت و صبر و قرارش نبود****شکیبایی از روی یارش نبود
مگس وارش از پیش شکر بجور****براندندی و بازگشتی بفور
کسی گفتش ای شوخ دیوانه رنگ****عجب صبر داری تو بر چوب و سنگ!
بگفت این جفا بر من از دست اوست****نه شرط است نالیدن از دست دوست
من اینک دم دوستی میزنم****گر او دوست دارد وگر دشمنم
ز من صبر بی او توقع مدار****که با او هم امکان ندارد قرار
نه نیروی صبرم نه جای ستیز****نه امکان بودن نه پای گریز
مگو زین در بارگه سر بتاب****وگر سر چو میخم نهد در طناب
نه پروانه جان داده در پای دوست****به از زنده در کنج تاریک اوست؟
بگفت ار خوری زخم چوگان اوی؟****بگفتا به پایش درافتم چو گوی
بگفتا سرت گر ببرد به تیغ؟****بگفت این قدر نبود از وی دریغ
مرا خود ز سر نیست چندان خبر****که تاج است بر تارکم یا تبر
مکن با من ناشکیبا عتیب****که در عشق صورت نبندد شکیب
چو یعقوبم اردیده گردد سپید****نبرم ز دیدار یوسف امید
یکی را که سر خوش بود با یکی****نیازارد از وی به هر اندکی
رکابش ببوسید روزی جوان****برآشفت و برتافت از وی عنان
بخندید و گفتا عنان برمپیچ****که سلطان عنان برنپیچد ز هیچ
مرا با وجود تو هستی نماند****به یاد توام خودپرستی نماند
گرم جرم بینی مکن عیب من****تویی سر برآورده از جیب من
بدان زهره دستت زدم در رکاب****که خود را نیاوردم اندر حساب
کشیدم قلم در سر نام خویش****نهادم قدم بر سر کام خویش
مرا خود کشد تیر آن چشم مست****چه حاجت که آری به شمشیر دست؟
تو آتش به نی در زن و درگذر****که نه خشک در بیشه ماند نه تر
حکایت در معنی اهل محبت
شنیدم که بر لحن خنیاگری****به رقص اندر آمد پری پیکری
ز دلهای شوریده پیرامنش****گرفت آتش شمع در دامنش
پراگنده خاطر شد و خشمناک****یکی گفتش از دوستداران، چه باک؟
تو را آتش ای یار دامن بسوخت****مرا خود به یکباره خرمن بسوخت
اگر یاری از خویشتن دم مزن****که شرک است با یار و با خویشتن
چنین دارم از پیر داننده یاد****که شوریدهای سر به صحرا نهاد
پدر در فراقش نخورد و نخفت****پسر را ملامت بکردند و گفت
از انگه که یارم کس خویش خواند****دگر با کسم آشنایی نماند
به حقش که تا حق جمالم نمود****دگر هرچه دیدم خیالم نمود
نشد گم که روی از خلایق بتافت****که گم کرده خویش را باز یافت
پراگند گانند زیر فلک****که هم دد توان خواندشان هم ملک
زیاد ملک چون ملک نارمند****شب و روز چون دد ز مردم رمند
قوی بازوانند و کوتاه دست****خردمند شیدا و هشیار مست
گه آسوده در گوشهای خرقه دوز****گه آشفته در مجلسی خرقه سوز
نه سودای خودشان، نه پروای کس****نه در کنج توحیدشان جای کس
پریشیده عقل و پراگنده هوش****ز قول نصیحتگر آگنده گوش
به دریا نخواهد شدن بط غریق****سمندر چه داند عذاب الحریق؟
تهیدست مردان پر حوصله****بیابان نوردان بی قافله
ندارند چشم از خلایق پسند****که ایشان پسندیده حق بسند
عزیزان پوشیده از چشم خلق****نه زنار داران پوشیده دلق
پر از میوه و سایه ور چون رزند****نه چون ما سیهکار و ازرق رزند
بخود سر فرو برده همچون صدف****نه مانند دریا برآورده کف
نه مردم همین استخوانند و پوست****نه هر صورتی جان معنی در اوست
نه سلطان خریدار هر بندهای است****نه در زیر هر ژندهای زندهای است
اگر ژاله هر قطرهای در شدی****چو خرمهره بازار از او پر شدی
چو غازی به خود بر نبندند پای****که محکم رود پای چوبین ز جای
حریفان خلوت سرای الست****به یک جرعه تا نفخهٔ صورمست
به تیغ از غرض بر نگیرند چنگ****که پرهیز و عشق آبگینهست و سنگ
حکایت در معنی غلبه وجد و سلطنت عشق
یکی شاهدی در سمرقند داشت****که گفتی بجای سمر قند داشت
جمالی گرو برده از آفتاب****ز شوخیش بنیاد تقوی خراب
تعالی الله از حسن تا غایتی****که پنداری از رحمتست آیتی
همی رفتی و دیدهها در پیش****دل دوستان کرده جان بر خیش
نظر کردی این دوست در وی نهفت****نگه کرد باری بتندی و گفت
که ای خیره سر چند پویی پیم****ندانی که من مرغ دامت نیم؟
گرت بار دیگر ببینم به تیغ****چو دشمن ببرم سرت بی دریغ
کسی گفتش اکنون سر خویش گیر****از این سهل تر مطلبی پیش گیر
نپندارم این کام حاصل کنی****مبادا که جان در سر دل کنی
چو مفتون صادق ملامت شنید****بدرد از درون نالهای برکشید
که بگذار تا زخم تیغ هلاک****بغلطاندم لاشه در خون و خاک
مگر پیش دشمن بگویند و دوست****که این کشته دست و شمشیر اوست
نمیبینم از خاک کویش گریز****به بیداد گو آبرویم بریز
مرا توبه فرمایی ای خودپرست****تو را توبه زین گفت اولی ترست
ببخشای بر من که هرچ او کند****وگر قصد خون است نیکو کند
بسوزاندم هر شبی آتشش****سحر زنده گردم به بوی خوشش
اگر میرم امروز در کوی دوست****قیامت زنم خیمه پهلوی دوست
مده تا توانی در این جنگ پشت****که زندهست سعدی که عشقش بکشت
حکایت در فدا شدن اهل محبت و غنیمت شمردن
یکی تشنه میگفت و جان میسپرد****خنک نیکبختی که در آب مرد
بدو گفت نابالغی کای عجب****چو مردی چه سیراب و چه خشک لب
بگفتا نه آخر دهان تر کنم****که تا جان شیرینش در سر کنم؟
فتد تشنه در آبدان عمیق****که داند که سیراب میرد غریق
اگر عاشقی دامن او بگیر****وگر گویدت جان بده، گو بگیر
بهشت تن آسانی آنگه خوری****که بر دوزخ نیستی بگذری
دل تخم کاران بود رنج کش****چو خرمن برآید بخسبند خوش
در این مجلس آن کس به کامی رسید****که در دور آخر به جامی رسید
حکایت صبر و ثبات روندگان
چنین نقل دارم ز مردان راه****فقیران منعم، گدایان شاه
که پیری به در یوزه شد بامداد****در مسجدی دید و آواز داد
یکی گفتش این خانهٔ خلق نیست****که چیزی دهندت، بشوخی مایست
بدو گفت کاین خانه کیست پس****که بخشایشش نیست بر حال کس؟
بگفتا خموش، این چه لفظ خطاست****خداوند خانه خداوند ماست
نگه کرد و قندیل و محراب دید****به سوز از جگر نعرهای بر کشید
که حیف است از این جا فراتر شدن****دریغ است محروم از این در شدن
نرفتم به محرومی از هیچ کوی****چرا از در حق شوم زردروی؟
هم این جا کنم دست خواهش دراز****که دانم نگردم تهیدست باز
شنیدم که سالی مجاور نشست****چو فریاد خواهان برآورده دست
شبی پای عمرش فرو شد به گل****تپیدن گرفت از ضعیفیش دل
سحر برد شخصی چراغش به سر****رمق دید از او چون چراغ سحر
همیگفت غلغل کنان از فرح****و من دق باب الکریم انفتح
طلبکار باید صبور و حمول****که نشنیدهام کیمیاگر ملول
چه زرها به خاک سیه در کنند****که باشد که روزی مسی زر کنند
زر از بهر چیزی خریدن نکوست****نخواهی خریدن به از یاد دوست
گر از دلبری دل به تنگ آیدت****دگر غمگساری به چنگ آیدت
مبر تلخ عیشی ز روی ترش****به آب دگر آتشش باز کش
ولی گر به خوبی ندارد نظیر****به اندک دل آزار ترکش مگیر
توان از کسی دل بپرداختن****که دانی که بی او توان ساختن
حکایت
شنیدم که پیری شبی زنده داشت****سحر دست حاجت به حق برفراشت
یکی هاتف انداخت در گوش پیر****که بی حاصلی، رو سر خویش گیر
بر این در دعای تو مقبول نیست****به خواری برو یا بزاری بایست
شب دیگر از ذکر و طاعت نخفت****مریدی ز حالش خبر یافت، گفت
چو دیدی کزان روی بستهست در****به بی حاصلی سعی چندین مبر
به دیباجه بر اشک یاقوت فام****به حسرت ببارید و گفت ای غلام
به نومیدی آنگه بگردیدمی****از این ره، که راهی دگر دیدمی
مپندار گر وی عنان برشکست****که من باز دارم ز فتراک دست
چو خواهنده محروم گشت از دری****چه غم گر شناسد در دیگری؟
شنیدم که راهم در این کوی نیست****ولی هیچ راه دگر روی نیست
در این بود سر بر زمین فدا****که گفتند در گوش جانش ندا
قبول است اگرچه هنر نیستش****که جز ما پناهی دگر نیستش
باب چهارم در تواضع
سر آغاز
ز خاک آفریدت خداوند پاک****پس ای بنده افتادگی کن چو خاک
حریص و جهان سوز و سرکش مباش****ز خاک آفریدندت آتش مباش
چو گردن کشید آتش هولناک****به بیچارگی تن بینداخت خاک
چو آن سرفرازی نمود، این کمی****ازان دیو کردند، از این آدمی
حکایت در معنی عزت نفس مردان
سگی پای صحرا نشینی گزید****به خشمی که زهرش ز دندان چکید
شب از درد بیچاره خوابش نبرد****به خیل اندرش دختری بود خرد
پدر را جفا کرد و تندی نمود****که آخر تو را نیز دندان نبود؟
پس از گریه مرد پراگنده روز****بخندید کای مامک دلفروز
مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش****دریغ آمدم کام و دندان خویش
محال است اگر تیغ بر سر خورم****که دندان به پای سگ اندر برم
توان کرد با ناکسان بدرگی****ولیکن نیاید ز مردم سگی
حکایت خواجه نیکوکار و بنده نافرمان
بزرگی هنرمند آفاق بود****غلامش نکوهیده اخلاق بود
از این خفرقی موی کالیدهای****بدی، سر که در روی مالیدهای
چو ثعبانش آلوده دندان به زهر****گرو برده از زشت رویان شهر
مدامش به روی آب چشم سبل****دویدی ز بوی پیاز بغل
گره وقت پختن بر ابرو زدی****چو پختند با خواجه زانو زدی
دمادم به نان خوردنش هم نشست****وگر مردی آبش ندادی به دست
نه گفت اندر او کار کردی نه چوب****شب و روز از او خانه در کند و کوب
گهی خار و خس در ره انداختی****گهی ماکیان در چه انداختی
ز سیماش وحشت فراز آمدی****نرفتی به کاری که باز آمدی
کسی گفت از این بندهٔ بد خصال****چه خواهی؟ ادب ، یا هنر، یا جمال؟
نیرزد وجودی بدین ناخوشی****که جورش پسندی و بارش کشی
منت بندهای خوب و نیکو سیر****بدست آرم، این را به نخاس بر
وگر یک پشیز آورد سر مپیچ****گران است اگر راست خواهی به هیچ
شنید این سخن مرد نیکو نهاد****بخندید کای یار فرخ نژاد
به دست این پسر طبع و خویش ولیک****مرا زو طبیعت شود خوی نیک
چو زو کرده باشم تحمل بسی****توانم جفا بردن از هر کسی
تحمل چو زهرت نماید نخست****ولی شهد گردد چو در طبع رست
حکایت معروف کرخی و مسافر رنجور
کسی راه معروف کرخی بجست****که بنهاد معروفی از سر نخست
شنیدم که مهمانش آمد یکی****ز بیماریش تا به مرگ اندکی
سرش موی و رویش صفا ریخته****به موییش جان در تن آویخته
شب آن جا بیفگند و بالش نهاد****روان دست در بانگ و نالش نهاد
نه خوابش گرفتی شبان یک نفس****نه از دست فریاد او خواب کس
نهادی پریشان و طبعی درشت****نمیمرد و خلقی به حجت بکشت
ز فریاد و نالیدن و خفت و خیز****گرفتند از او خلق راه گریز
ز دیار مردم در آن بقعه کس****همان ناتوان ماند و معروف و بس
شنیدم که شبها ز خدمت نخفت****چو مردان میان بست و کرد آنچه گفت
شبی بر سرش لشکر آورد خواب****که چند آورد مرد ناخفته تاب؟
به یک دم که چشمانش خفتن گرفت****مسافر پراگنده گفتن گرفت
که لعنت بر این نسل ناپاک باد****که نامند و ناموس و زرقند و باد
پلید اعتقادان پاکیزه پوش****فریبندهٔ پارسایی فروش
چه داند لت انبانی از خواب مست****که بیچارهای دیده بر هم نبست؟
سخنهای منکر به معروف گفت****که یک دم چرا غافل از وی بخفت
فرو خورد شیخ این حدیث از کرم****شنیدند پوشیدگان حرم
یکی گفت معروف را در نهفت****شنیدی که درویش نالان چه گفت؟
برو زین سپس گو سر خویش گیر****گرانی مکن جای دیگر بمیر
نکویی و رحمت به جای خودست****ولی با بدان نیکمردی بدست
سر سفله را گرد بالش منه****سر مردم آزار بر سنگ به
مکن با بدان نیکی ای نیکبخت****که در شورهزاران نشاند درخت؟
نگویم مراعات مردم مکن****کرم پیش نامردمان گم مکن
به اخلاق نرمی مکن با درشت****که سگ را نمالند چون گربه پشت
گر انصاف خواهی سگ حق شناس****به سیرت به از مردم ناسپاس
به برفاب رحمت مکن بر خسیس****چو کردی مکافات بر یخ نویس
ندیدم چنین پیچ بر پیچ کس****مکن هیچ رحمت بر این هیچ کس
بخندید و گفت ای دلارام جفت****پریشان مشو زین پریشان که گفت
گر از ناخوشی کرد بر من خروش****مرا ناخوش از وی خوش آمد به گوش
جفای چنین کس نباید شنود****که نتواند از بیقراری غنود
چو خود را قوی حال بینی و خوش****به شکرانه بار ضعیفان بکش
اگر خود همین صورتی چون طلسم****بمیری و اسمت بمیرد چو جسم
وگر پرورانی درخت کرم****بر نیک نامی خوری لاجرم
نبینی که در کرخ تربت بسی است****بجز گور معروف، معروف نیست
به دولت کسانی سر افراختند****که تاج تکبر بینداختند
تکبر کند مرد حشمت پرست****نداند که حشمت به حلم اندرست
حکایت در معنی سفاهت نااهلان
طمع برد شوخی به صاحبدلی****نبود آن زمان در میان حاصلی
کمربند و دستش تهی بود و پاک****که زر برفشاندی به رویش چو خاک
برون تاخت خواهندهٔ خیره روی****نکوهیدن آغاز کردش به کوی
که زنهار از این کژدمان خموش****پلنگان درندهٔ صوف پوش
که چون گربه زانو به دل برنهند****وگر صیدی افتد چو سگ درجهند
سوی مسجد آورده دکان شید****که در خانه کمتر توان یافت صید
ره کاروان شیر مردان زنند****ولی جامه مردم اینان کنند
سپید و سیه پاره بر دوخته****بضاعت نهاده زر اندوخته
زهی جو فروشان گندم نمای****جهانگرد شبکوک خرمن گدای
مبین در عبادت که پیرند و سست****که در رقص و حالت جوانند و چست
چرا کرد باید نماز از نشست****چو در رقص بر میتوانند جست؟
عصای کلیمند بسیار خوار****به ظاهر چنین زرد روی و نزار
نه پرهیزگار و نه دانشورند****همین بس که دنیا به دین میخرند
عبائی بلیلانه در تن کنند****به دخل حبش جامهٔ زن کنند
ز سنت نبینی در ایشان اثر****مگر خواب پیشین و نان سحر
شکم تا سر آگنده از لقمه تنگ****چو زنبیل دریوزه هفتاد رنگ
نخواهم در این وصف از این بیش گفت****که شنعت بود سیرت خویش گفت
فرو گفت از این شیوه نادیده گوی****نبیند هنر دیدهٔ عیب جوی
یکی کرده بی آبرویی بسی****چه غم داردش ز آبروی کسی؟
مریدی به شیخ این سخن نقل کرد****گر انصاف پرسی، نه از عقل کرد
بدی در قفا عیب من کرد و خفت****بتر زو قرینی که آورد و گفت
یکی تیری افگند و در ره فتاد****وجود نیازرد و رنجم نداد
تو برداشتی و آمدی سوی من****همی در سپوزی به پهلوی من
بخندید صاحبدل نیک خوی****که سهل است از این صعب تر گو بگوی
هنوز آنچه گفت از بدم اندکی است****از آنها که من دانم این صد یکی است
ز روی گمان بر من اینها که بست****من از خود یقین میشنام که هست
وی امسال پیوست با ما وصال****کجا داندم عیب هفتاد سال؟
به از من کس اندر جهان عیب من****نداند بجز عالم الغیب من
ندیدم چنین نیک پندار کس****که پنداشت عیب من این است و بس
به محشر گواه گناهم گر اوست****ز دوزخ نترسم که کارم نکوست
گرم عیب گوید بد اندیش من****بیا گو ببر نسخه از پیش من
کسان مرد راه خدا بودهاند****که برجاس تیر بلا بودهاند
زبون باش تا پوستینت درند****که صاحبدلان بار شوخان برند
گر از خاک مردان سبویی کنند****به سنگش ملامت کنان بشکنند
حکایت
ملک صالح از پادشاهان شام****برون آمدی صبحدم با غلام
بگشتی در اطراف بازار و کوی****برسم عرب نیمه بر بسته روی
که صاحب نظر بود و درویش دوست****هر آن کاین دو دارد ملک صالح اوست
دو درویش در مسجدی خفته یافت****پریشان دل و خاطر آشفته یافت
شب سردشان دیده نابرده خواب****چو حر با تأمل کنان آفتاب
یکی زان دو می گفت با دیگری****که هم روز محشر بود داوری
گر این پادشاهان گردن فراز****که در لهو و عیشند و با کام و ناز
درآیند با عاجزان در بهشت****من از گور سر بر نگیرم ز خشت
بهشت برین ملک و مأوای ماست****که بند غم امروز بر پای ماست
همه عمر از اینان چه دیدی خوشی****که در آخرت نیز زحمت کشی؟
اگر صالح آن جا به دیوار باغ****برآید، به کفشش بدرم دماغ
چو مرد این سخن گفت و صالح شنید****دگر بودن آن جا مصالح ندید
دمی رفت تا چشمهٔ آفتاب****ز چشم خلایق فرو شست خواب
دوان هر دو را کس فرستاد و خواند****به هیبت نشست و به حرمت نشاند
برایشان ببارید باران جود****فرو شستشان گرد ذل از وجود
پس از رنج سرما و باران و سیل****نشستند با نامداران خیل
گدایان بی جامه شب کرده روز****معطر کنان جامه بر عود سوز
یکی گفت از اینان ملک را نهان****که ای حلقه در گوش حکمت جهان
پسندیدگان در بزرگی رسند****ز ما بندگانت چه آمد پسند؟
شهنشه ز شادی چو گل بر شکفت****بخندید در روی درویش و گفت
من آن کس نیم کز غرور حشم****ز بیچارگان روی در هم کشم
تو هم با من از سر بنه خوی زشت****که ناسازگاری کنی در بهشت
من امروز کردم در صلح باز****تو فردا مکن در به رویم فراز
چنین راه اگر مقبلی پیش گیر****شرف بایدت دست درویش گیر
بر از شاخ طوبی کسی بر نداشت****که امروز تخم ارادت نکاشت
ارادت نداری سعادت مجوی****به چوگان خدمت توان برد گوی
تو را کی بود چون چراغ التهاب****که از خود پری همچو قندیل از آب؟
وجودی دهد روشنایی به جمع****که سوزیش در سینه باشد چو شمع
حکایت در محرومی خویشتن بینان
یکی در نجوم اندکی دست داشت****ولی از تکبر سری مست داشت
بر گوشیار آمد از راه دور****دلی پر ارادت، سری پر غرور
خردمند از او دیده بردوختی****یکی حرف در وی نیاموختی
چو بی بهره عزم سفر کرد باز****بدو گفت دانای گردن فراز
تو خود را گمان بردهای پر خرد****انائی که پر شد دگر چون برد؟
ز دعوی پری زان تهی میروی****تهی آی تا پر معنای شوی
ز هستی در آفاق سعدی صفت****تهی گرد و باز آی پر معرفت
حکایت
به خشم از ملک بندهای سربتافت****بفرمود جستن کسش در نیافت
چو بازآمد از راه خشم و ستیز****به شمشیر زن گفت خونش بریز
به خون تشنه جلاد نامهربان****برون کرد دشنه چو تشنه زبان
شنیدم که گفت از دل تنگ ریش****خدایا بحل کردمش خون خویش
که پیوسته در نعمت و ناز و نام****در اقبال او بودهام دوستکام
مبادا که فردا به خون منش****بگیرند و خرم شود دشمنش
ملک را چو گفت وی آمد به گوش****دگر دیگ خشمش نیاورد جوش
بسی بر سرش داد و بر دیده بوس****خداوند رایت شد و طبل و کوس
به رفق از چنان سهمگن جایگاه****رسانید دهرش بدان پایگاه
غرض زین حدیث آن که گفتار نرم****چو آب است بر آتش مرد گرم
تواضع کن ای دوست با خصم تند****که نرمی کند تیغ برنده کند
نبینی که در معرض تیغ و تیر****بپوشند خفتان صد تو حریر
حکایت در معنی تواضع و نیازمندی
ز ویرانهٔ عارفی ژنده پوش****یکی را نباح سگ آمد به گوش
به دل گفت کوی سگ این جا چراست؟****درآمد که درویش صالح کجاست؟
نشان سگ از پیش و از پس ندید****بجز عارف آن جا دگر کس ندید
خجل بازگردیدن آغاز کرد****که شرم آمدش بحث آن راز کرد
شنید از درون عارف آواز پای****هلا گفت بر در چه پایی؟ درآی
نپنداری ای دیدهٔ روشنم****کز ایدر سگ آواز کرد، این منم
چو دیدم که بیچارگی میخرد****نهادم ز سر کبر و رای و خرد
چو سگ بر درش بانگ کردم بسی****که مسکین تر از سگ ندیدم کسی
چو خواهی که در قدر والا رسی****ز شیب تواضع به بالا رسی
در این حضرت آنان گرفتند صدر****که خود را فروتر نهادند قدر
چو سیل اندر آمد به هول و نهیب****فتاد از بلندی به سر در نشیب
چو شبنم بیفتاد مسکین و خرد****به مهر آسمانش به عیوق برد
حکایت حاتم اصم
گروهی برآنند از اهل سخن****که حاتم اصم بود، باور مکن
برآمد طنین مگس بامداد****که در چنبر عنکبوتی فتاد
همه ضعف و خاموشیش کید بود****مگس قند پنداشتش قید بود
نگه کرد شیخ از سر اعتبار****که ای پای بند طمع پای دار
نه هر جا شکر باشد و شهد و قند****که در گوشهها دامیارست و بند
یکی گفت از آن حلقهٔ اهل رای****عجب دارم ای مرد راه خدای
مگس را تو چون فهم کردی خروش****که مار را به دشواری آمد به گوش؟
تو آگاه گشتی به بانگ مگس****نشاید اصم خواندنت زین سپس
تبسم کنان گفت ای تیز هوش****اصم به که گفتار باطل نیوش
کسانی که با ما به خلوت درند****مرا عیب پوش و ثنا گسترند
چو پوشیده دارند اخلاق دون****کند هستیم زیر، طبع زبون
فرا مینمایم که مینشنوم****مگر کز تکلف مبرا شوم
چو کالیو دانندم اهل نشست****بگویند نیک و بدم هر چه هست
اگر بد شنیدن نیاید خوشم****ز کردار بد دامن اندر کشم
به حبل ستایش فراچه مشو****چو حاتم اصم باش و عیبت شنو
حکایت زاهد تبریزی
عزیزی در اقصای تبریز بود****که همواره بیدار و شب خیز بود
شبی دید جایی که دزدی کمند****بپیچید و بر طرف بامی فگند
کسان را خبر کرد و آشوب خاست****ز هر جانبی مرد با چوب خاست
چو نامردم آواز مردم شنید****میان خطر جای بودن ندید
نهیبی از آن گیر و دار آمدش****گریز به وقت اختیار آمدش
ز رحمت دل پارسا موم شد****که شب دزد بیچاره محروم شد
به تاریکی از پی فراز آمدش****به راهی دگر پیشباز آمدش
که یارا مرو کاشنای توام****به مردانگی خاک پای توام
ندیدم به مردانگی چون تو کس****که جنگاوری بر دو نوع است و بس
یکی پیش خصم آمدن مردوار****دوم جان به دربردن از کارزار
بدین هر دو خصلت غلام توام****چه نامی که مولای نام توام؟
گرت رای باشد به حکم کرم****به جایی که میدانمت ره برم
سرایی است کوتاه و در بسته سخت****نپندارم آن جا خداوند رخت
کلوخی دو بالای هم برنهیم****یکی پای بر دوش دیگر نهیم
به چندان که در دستت افتد بساز****ازان به که گردی تهیدست باز
به دلداری و چاپلوسی و فن****کشیدش سوی خانهٔ خویشتن
جوانمرد شب رو فرو داشت دوش****به کتفش برآمد خداوند هوش
بغلطاق و دستار و رختی که داشت****ز بالا به دامان او در گذاشت
وزان جا برآورد غوغا که دزد****ثواب ای جوانان و یاری و مزد
به در جست از آشوب دزد دغل****دوان، جامهٔ پارسا در بغل
دل آسوده شد مرد نیک اعتقاد****که سرگشتهای را برآمد مراد
خبیثی که بر کس ترحم نکرد****ببخشود بر وی دل نیکمرد
عجب ناید از سیرت بخردان****که نیکی کنند از کرم با بدان
در اقبال نیکان بدان میزیند****وگرچه بدان اهل نیکی نیند
حکایت در این معنی
یکی قطره باران ز ابری چکید****خجل شد چو پهنای دریا بدید
که جایی که دریاست من کیستم؟****گر او هست حقا که من نیستم
چو خود را به چشم حقارت بدید****صدف در کنارش به جان پرورید
سپهرش به جایی رسانید کار****که شد نامور لؤلؤ شاهوار
بلندی از آن یافت کو پست شد****در نیستی کوفت تا هست شد
حکایت در معنی احتمال از دشمن از بهر دوست
یکی را چو سعدی دلی ساده بود****که با ساده رویی در افتاده بود
جفا بردی از دشمن سختگوی****ز چوگان سختی بخستی چو گوی
ز کس چین بر ابرو نینداختی****ز یاری به تندی نپرداختی
یکی گفتش آخر تو را ننگ نیست؟****خبر زین همه سیلی و سنگ نیست؟
تن خویشتن سغبه دونان کنند****ز دشمن تحمل زبونان کنند
نشاید ز دشمن خطا درگذاشت****که گویند یارا و مردی نداشت
بدو گفت شیدای شوریده سر****جوابی که شاید نبشتن به زر
دلم خانهٔ مهر یارست و بس****ازان مینگنجد در آن کین کس
چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی****چو بگذشت بر عارفی جنگجوی
گر این مدعی دوست بشناختی****به پیکار دشمن نپرداختی
گر از هستی حق خبر داشتی****همه خلق را نیست پنداشتی
حکایت لقمان حکیم
شنیدم که لقمان سیهفام بود****نه تنپرور و نازک اندام بود
یکی بندهٔ خویش پنداشتش****زبون دید و در کار گل داشتش
جفا دید و با جور و قهرش بساخت****به سالی سرایی ز بهرش بساخت
چو پیش آمدش بندهٔ رفته باز****ز لقمانش آمد نهیبی فراز
به پایش در افتاد و پوزش نمود****بخندید لقمان که پوزش چه سود؟
به سالی ز جورت جگر خون کنم****به یک ساعت از دل بدر چون کنم؟
ولی هم ببخشایم ای نیکمرد****که سود تو ما را زیانی نکرد
تو آباد کردی شبستان خویش****مرا حکمت و معرفت گشت بیش
غلامی است در خیلم ای نیکبخت****که فرمایمش وقتها کار سخت
دگر ره نیازارمش سخت، دل****چو یاد آیدم سختی کار گل
هر آن کس که جور بزرگان نبرد****نسوزد دلش بر ضعیفان خرد
گر از حاکمان سختت آید سخن****تو بر زیردستان درشتی مکن
حکایت جنید و سیرت او در تواضع
شنیدم که در دشت صنعا جنید****سگی دید بر کنده دندان صید
ز نیروی سر پنجهٔ شیر گیر****فرومانده عاجز چو روباه پیر
پس از غرم و آهو گرفتن به پی****لگد خوردی از گوسفندان حی
چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش****بدو داد یک نیمه از زاد خویش
شنیدم که میگفت و خوش میگریست****که داند که بهتر ز ما هر دو کیست؟
به ظاهر من امروز از این بهترم****دگر تا چه راند قضا بر سرم
گرم پای ایمان نلغزد ز جای****به سر بر نهم تاج عفو خدای
وگر کسوت معرفت در برم****نماند، به بسیار از این کمترم
که سگ با همه زشت نامی چو مرد****مر او را به دوزخ نخواهند برد
ره این است سعدی که مردان راه****به عزت نکردند در خود نگاه
ازان بر ملایک شرف داشتند****که خود را به از سگ نپنداشتند
حکایت زاهد و بربط زن
یکی بربطی در بغل داشت مست****به شب در سر پارسایی شکست
چو روز آمد آن نیکمرد سلیم****بر سنگدل برد یک مشت سیم
که دوشینه معذور بودی و مست****تو را و مرا بربط و سر شکست
مرا به شد آن زخم و برخاست بیم****تو را به نخواهد شد الا به سیم
از این دوستان خدا بر سرند****که از خلق بسیار بر سر خورند
حکایت صبر مردان بر جفا
شنیدم که در خاک وخش از مهان****یکی بود در کنج خلوت نهان
مجرد به معنی نه عارف به دلق****که بیرون کند دست حاجت به خلق
سعادت گشاده دری سوی او****در از دیگران بسته بر روی او
زبان آوری بیخرد سعی کرد****ز شوخی به بد گفتن نیکمرد
که زنهار از این مکر و دستان و ریو****بجای سلیمان نشستن چو دیو
دمادم بشویند چون گربه روی****طمع کرده در صید موشان کوی
ریاضت کش از بهر نام و غرور****که طبل تهی را رود بانگ دور
همی گفت و خلقی بر او انجمن****برایشان تفرج کنان مرد و زن
شنیدم که بگریست دانای وخش****که یارب مراین شخص را توبه بخش
وگر راست گفت ای خداوند پاک****مرا توبه ده تا نگردم هلاک
پسند آمد از عیب جوی خودم****که معلوم من کرد خوی بدم
گر آنی که دشمنت گوید، مرنج****وگر نیستی، گو برو باد سنج
اگر ابلهی مشک را گنده گفت****تو مجموع باش او پراگنده گفت
وگر میرود در پیاز این سخن****چنین است گو گنده مغزی مکن
نگیرد خردمند روشن ضمیر****زبان بند دشمن ز هنگامه گیر
نه آیین عقل است و رای خرد****که دانا فریب مشعبد خورد
پس کار خویش آنکه عاقل نشست****زبان بداندیش بر خود ببست
تو نیکو روش باش تا بد سگال****نیابد به نقص تو گفتن مجال
چو دشوار آمد ز دشمن سخن****نگر تا چه عیبت گرفت آن مکن
جز آن کس ندانم نکو گوی من****که روشن کند بر من آهوی من
حکایت امیرالمومنین علی (ع) و سیرت پاک او
کسی مشکلی برد پیش علی****مگر مشکلش را کند منجلی
امیر عدو بند مشکل گشای****جوابش بگفت از سر علم و رای
شنیدم که شخصی در آن انجمن****بگفتا چنین نیست یا باالحسن
نرنجید از او حیدر نامجوی****بگفت ارتو دانی از این به بگوی
بگفت آنچه دانست و بایسته گفت****به گل چشمهٔ خور نشاید نهفت
پسندید از او شاه مردان جواب****که من بر خطا بودم او بر صواب
به از من سخن گفت و دانا یکی است****که بالاتر از علم او علم نیست
گر امروز بودی خداوند جاه****نکردی خود از کبر در وی نگاه
بدر کردی از بارگه حاجبش****فرو کوفتندی به ناواجبش
که من بعد بی آبرویی مکن****ادب نیست پیش بزرگان سخن
یکی را که پندار در سر بود****مپندار هرگز که حق بشنود
ز عملش ملال آید از وعظ ننگ****شقایق به باران نروید ز سنگ
گرت در دریای فضل است خیز****به تذکیر در پای درویش ریز
نبینی که از خاک افتاده خوار****بروید گل و بشکفد نوبهار
مریز ای حکیم آستینهای در****چو میبینی از خویشتن خواجه پر
به چشم کسان در نیاید کسی****که از خود بزرگی نماید بسی
مگو تا بگویند شکرت هزار****چو خود گفتی از کس توقع مدار
حکایت
یکی خوب کردار، خوش خوی بود****که بد سیرتان را نکو گوی بود
به خوابش کسی دید چون در گذشت****که باری حکایت کن از سرگذشت
دهانی به خنده چو گل باز کرد****چو بلبل به صوتی خوش آغاز کرد
که بر من نکردند سختی بسی****که من سخت نگرفتمی با کسی
حکایت ذوالنون مصری
چنین یاد دارم که سقای نیل****نکرد آب بر مصر سالی سبیل
گروهی سوی کوهساران شدند****به فریاد خواهان باران شدند
گرستند و از گریه جویی روان****بیاید مگر گریهٔ آسمان
به ذوالنون خبر برد از ایشان کسی****که بر خلق رنج است و زحمت بسی
فرو ماندگان را دعائی بکن****که مقبول را رد نباشد سخن
شنیدم که ذوالنون به مدین گریخت****بسی برنیامد که باران بریخت
خبر شد به مدین پس از روز بیست****که ابر سیه دل برایشان گریست
سبک عزم باز آمدن کرد پیر****که پر شد به سیل بهاران غدیر
بپرسید از او عارفی در نهفت****چه حکمت در این رفتنت بود؟ گفت
شنیدم که بر مرغ و مور و ددان****شود تنگ روزی ز فعل بدان
در این کشور اندیشه کردم بسی****پریشانتر از خود ندیدم کسی
برفتم مبادا که از شر من****ببندد در خیر بر انجمن
بهی بایدت لطف کن کان بهان****ندیدندی از خود بتر در جهان
تو آنگه شوی پیش مردم عزیز****که مر خویشتن را نگیری به چیز
بزرگی که خود را نه مردم شمرد****به دنیا و عقبی بزرگی ببرد
از این خاکدان بندهای پاک شد****که در پای کمتر کسی خاک شد
الا ای که بر خاک ما بگذری****به جان عزیزان که یادآوری
که گر خاک شد سعدی، او را چه غم؟****که در زندگی خاک بودهست هم
به بیچارگی تن فرا خاک داد****وگر گرد عالم برآمد چو باد
بسی برنیاید که خاکش خورد****دگر باره بادش به عالم برد
مگر تا گلستان معنی شکفت****بر او هیچ بلبل چنین خوش نگفت
عجب گر بمیرد چنین بلبلی****که بر استخوانش نروید گلی
حکایت در معنی نظر مردان در خود به حقارت
جوانی خردمند پاکیزه بوم****ز دریا برآمد به در بند روم
در او فضل دیدند و فقر و تمیز****نهادند رختش به جایی عزیز
مه عابدان گفت روزی به مرد****که خاشاک مسجد بیفشان و گرد
همان کاین سخن مرد رهرو شنید****برون رفت و بازش نشان کس ندید
بر آن حمل کردند یاران و پیر****که پروای خدمت ندارد فقیر
دگر روز خادم گرفتش به راه****که ناخوب کردی به رأی تباه
ندانستی ای کودک خودپسند****که مردان ز خدمت به جایی رسند
گرستن گرفت از سر صدق و سوز****که ای یار جان پرور دلفروز
نه گرد اندر آن بقعه دیدم نه خاک****من آلوده بودم در آن جای پاک
گرفتم قدم لاجرم باز پس****که پاکیزه به مسجد از خاک و خس
طریقت جز این نیست درویش را****که افگنده دارد تن خویش را
بلندیت باید تواضع گزین****که آن بام را نیست سلم جز این
حکایت بایزید بسطامی
شنیدم که وقتی سحرگاه عید****ز گرمابه آمد برون با یزید
یکی طشت خاکسترش بیخبر****فرو ریختند از سرایی به سر
همی گفت شولیده دستار و موی****کف دست شکرانه مالان به روی
که ای نفس من در خور آتشم****به خاکستری روی درهم کشم؟
بزرگان نکردند در خود نگاه****خدا بینی از خویشتن بین مخواه
بزرگی به ناموس و گفتار نیست****بلندی به دعوی و پندار نیست
تواضع سر رفعت افرازدت****تکبر به خاک اندر اندازدت
به گردن فتد سرکش تند خوی****بلندیت باید بلندی مجوی
ز مغرور دنیا ره دین مجوی****خدا بینی از خویشتن بین مجوی
گرت جاه باید مکن چون خسان****به چشم حقارت نگه در کسان
گمان کی برد مردم هوشمند****که در سرگرانی است قدر بلند؟
از این نامورتر محلی مجوی****که خوانند خلقت پسندیده خوی
نه گر چون تویی بر تو کبر آورد****بزرگش نبینی به چشم خرد؟
تو نیز ار تکبر کنی همچنان****نمایی، که پیشت تکبر کنان
چو استادهای بر مقامی بلند****بر افتاده گر هوشمندی مخند
بسا ایستاده درآمد ز پای****که افتادگانش گرفتند جای
گرفتم که خود هستی از عیب پاک****تعنت مکن بر من عیبناک
یکی حلقهٔ کعبه دارد به دست****یکی در خراباتی افتاده مست
گر آن را بخواند، که نگذاردش؟****وراین را براند، که باز آردش؟
نه مستظهرست آن به اعمال خویش****نه این را در توبه بستهست پیش
حکایت عیسی (ع) و عابد و ناپارسا
شنیدستم که از راویان کلام****که در عهد عیسی علیهالسلام
یکی زندگانی تلف کرده بود****به جهل و ضلالت سر آورده بود
دلیری سیه نامهای سخت دل****ز ناپاکی ابلیس در وی خجل
بسر برده ایام، بی حاصلی****نیاسوده تا بوده از وی دلی
سرش خالی از عقل و پر ز احتشام****شکم فربه از لقمههای حرام
به ناراستی دامن آلودهای****به ناداشتی دوده اندودهای
به پایی چو بینندگان راست رو****نه گوشی چو مردم نصیحت شنو
چو سال بد از وی خلایق نفور****نمایان به هم چون مه نو ز دور
هوی و هوس خرمنش سوخته****جوی نیک نامی نیندوخته
سیه نامه چندان تنعم براند****که در نامه جای نبشتن نماند
گنهکار و خودرای و شهوت پرست****بغفلت شب و روز مخمور و مست
شنیدم که عیسی درآمد ز دشت****به مقصوره عابدی برگذشت
بزیر آمد از غرفه خلوت نشین****به پایش در افتاد سر بر زمین
گنهکار برگشته اختر ز دور****چو پروانه حیران در ایشان ز نور
تأمل به حسرت کنان شرمسار****چو درویش در دست سرمایهدار
خجل زیر لب عذرخواهان به سوز****ز شبهای در غفلت آورده روز
سرشک غم از دیده باران چو میغ****که عمرم به غفلت گذشت ای دریغ!
برانداختم نقد عمر عزیز****به دست از نکویی نیاورده چیز
چو من زنده هرگز مبادا کسی****که مرگش به از زندگانی بسی
برست آن که در عهد طفلی بمرد****که پیرانه سر شرمساری نبرد
گناهم ببخش ای جهان آفرین****که گر با من آید فبس القرین
در این گوشه نالان گنهکار پیر****که فریاد حالم رس ای دستگیر
نگون مانده از شرمساری سرش****روان آب حسرت به شیب و برش
وز آن نیمه عابد سری پر غرور****ترش کرده با فاسق ابرو ز دور
که این مدبر اندر پی ماچراست؟****نگون بخت جاهل چه در خورد ماست؟
به گردن به آتش در افتادهای****به باد هوی عمر بر دادهای
چه خیر آمد از نفس تر دامنش****که صحبت بود با مسیح و منش؟
چه بودی که زحمت ببردی ز پیش****به دوزخ برفتی پس کار خویش
همی رنجم از طلعت ناخوشش****مبادا که در من فتد آتشش
به محشر که حاضر شوند انجمن****خدایا تو با او مکن حشر من
در این بود و وحی از جلیل الصفات****درآمد به عیسی علیهالصلوة
که گر عالم است این و گر وی جهول****مرا دعوت هر دو آمد قبول
تبه کرده ایام برگشته روز****بنالید بر من بزاری و سوز
به بیچارگی هر که آمد برم****نیندازمش ز آستان کرم
عفو کردم از وی عملهای زشت****به انعام خویش آرمش در بهشت
وگر عار دارد عبادت پرست****که در خلد با وی بود هم نشست
بگو ننگ از او در قیامت مدار****که آن را به جنت برند این به نار
که آن را جگر خون شد از سوز و درد****گر این تکیه بر طاعت خویش کرد
ندانست در بارگاه غنی****که بیچارگی به ز کبر و منی
کرا جامه پاک است و سیرت پلید****در دوزخش را نباید کلید
بر این آستان عجز و مسکینیت****به از طاعت و خویشتن بینیت
چو خود را ز نیکان شمردی بدی****نمیگنجد اندر خدایی خودی
اگر مردی از مردی خود مگوی****نه هر شهسواری بدر برد گوی
پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست****که پنداشت چون پسته مغزی در اوست
از این نوع طاعت نیاید بکار****برو عذر تقصیر طاعت بیار
چه رند پریشان شوریده بخت****چه زاهد که بر خود کند کار سخت
به زهد و ورع کوش و صدق و صفا****ولیکن میفزای بر مصطفی
نخورد از عبادت بر آن بی خرد****که با حق نکو بود و با خلق بد
سخن ماند از علاقلان یادگار****ز سعدی همین یک سخن یاددار
گنهکار اندیشناک از خدای****به از پارسای عبادت نمای
حکایت دانشمند
فقیهی کهن جامهای تنگدست****در ایوان قاضی به صف برنشست
نگه کرد قاضی در او تیز تیز****معرف گرفت آستینش که خیز
ندانی که برتر مقام تو نیست****فروتر نشین، یا برو، یا بایست
نه هرکس سزاوار باشد به صدر****کرامت به فضل است و رتبت به قدر
دگر ره چه حاجت به پند کست؟****همین شرمساری عقوبت بست
به عزت هر آن کو فروتر نشست****به خواری نیفتد ز بالا به پست
به جای بزرگان دلیری مکن****چو سر پنجهات نیست شیری مکن
چو دید آن خردمند درویش رنگ****که بنشست و برخاست بختش به جنگ
چو آتش برآورد بیچاره دود****فروتر نشست از مقامی که بود
فقیهان طریق جدل ساختند****لم و لا اسلم درانداختند
گشادند بر هم در فتنه باز****به لا و نعم کرده گردن دراز
تو گفتی خروسان شاطر به جنگ****فتادند در هم به منقار و چنگ
یکی بی خود از خشمناکی چو مست****یکی بر زمین میزند هر دو دست
فتادند در عقدهای پیچ پیچ****که در حل آن ره نبردند هیچ
کهن جامه در صف آخرترین****به غرش درآمد چو شیر عرین
بگفت ای صنا دید شرع رسول****به ابلاغ تنزیل و فقه و اصول
دلایل قوی باید و معنوی****نه رگهای گردن به حجت قوی
مرا نیز چوگان لعب است و گوی****بگفتند اگر نیک دانی بگوی
به کلک فصاحت بیانی که داشت****به دلها چو نقش نگین برنگاشت
سر از کوی صورت به معنی کشید****قلم در سر حرف دعوی کشید
بگفتندش از هر کنار آفرین****که بر عقل و طبعت هزار آفرین
سمند سخن تا به جایی براند****که قاضی چو خر در وحل بازماند
برون آمد از طاق و دستار خویش****به اکرام و لطفش فرستاد پیش
که هیهات قدر تو نشناختیم****به شکر قدومت نپرداختیم
دریغ آیدم با چنین مایهای****که بینم تو را در چنین پایهای
معرف به دلداری آمد برش****که دستار قاضی نهد بر سرش
به دست و زبان منع کردش که دور****منه بر سرم پای بند غرور
که فردا شود بر کهن میزران****به دستار پنجه گزم سرگران
چو مولام خوانند و صدر کبیر****نمایند مردم به چشمم حقیر
تفاوت کند هرگز آب زلال****گرش کوزه زرین بود یا سفال؟
خرد باید اندر سر مرد و مغز****نباید مرا چون تو دستار نغز
کس از سر بزرگی نباشد به چیز****کدو سر بزرگ است و بی مغز نیز
میفراز گردن به دستار و ریش****که دستار پنبهست و سبلت حشیش
به صورت کسانی که مردم وشند****چو صورت همان به که دم درکشند
به قدر هنر جست باید محل****بلندی و نحسی مکن چون زحل
نی بوریا را بلندی نکوست****که خاصیت نیشکر خود در اوست
بدین عقل و همت نخوانم کست****وگر میرود صد غلام از پست
چه خوش گفت خر مهرهای در گلی****چو بر داشتش پر طمع جاهلی
مرا کس نخواهد خریدن به هیچ****به دیوانگی در حریرم مپیچ
خبزدو همان قدر دارد که هست****وگر در میان شقایق نشست
نه منعم به مال از کسی بهترست****خر ار جل اطلس بپوشد خرست
بدین شیوه مرد سخنگوی چست****به آب سخن کینه از دل بشست
دل آزرده را سخت باشد سخن****چو خصمت بیفتاد سستی مکن
چو دستت رسد مغز دشمن برآر****که فرصت فرو شوید از دل غبار
چنان ماند قاضی به جورش اسیر****که گفت ان هذا لیوم عسیر
به دندان گزید از تعجب یدین****بماندش در او دیده چون فرقدین
وزان جا جوان روی همت بتافت****برون رفت و بازش نشان کس نیافت
غریو از بزرگان مجلس بخاست****که گویی چنین شوخ چشم از کجاست؟
نقیب از پیش رفت و هر سو دوید****که مردی بدین نعت و صورت که دید؟
یکی گفت از این نوع شیرین نفس****در این شهر سعدی شناسیم و بس
بر آن صد هزار آفرین کاین بگفت****حق تلخ بین تا چه شیرین بگفت
حکایت توبه کردن ملک زادهٔ گنجه
یکی پادشهزاده در گنجه بود****که دور از تو ناپاک و سرپنجه بود
به مسجد در آمد سرایان و مست****می اندر سر و ساتگینی به دست
به مقصوره در پارسایی مقیم****زبانی دلاویز و قلبی سلیم
تنی چند بر گفت او مجتمع****چو عالم نباشی کم از مستمع
چو بی عزتی پیشه کرد آن حرون****شدند آن عزیزان خراب اندرون
چو منکر بود پادشه را قدم****که یارد زد از امر معروف دم؟
تحکم کند سیر بر بوی گل****فرو ماند آواز چنگ از دهل
گرت نهی منکر برآید ز دست****نشاید چو بی دست و پایان نشست
وگر دست قدرت نداری، بگوی****که پاکیزه گردد به اندرز خوی
چو دست و زبان را نماند مجال****به همت نمایند مردی رجال
یکی پیش دانای خلوت نشین****بنالید و بگریست سر بر زمین
که باری بر این رند ناپاک و مست****دعا کن که ما بی زبانیم و دست
دمی سوزناک از دلی با خبر****قوی تر که هفتاد تیغ و تبر
بر آورد مرد جهاندیده دست****چه گفت ای خداوند بالا و پست
خوش است این پسر وقتش از روزگار****خدایا همه وقت او خوش بدار
کسی گفتش ای قدوهٔ راستی****بر این بد چرا نیکویی خواستی؟
چو بد عهد را نیک خواهی ز بهر****چه بد خواستی بر سر خلق شهر؟
چنین گفت بینندهٔ تیز هوش****چو سر سخن در نیابی مجوش
به طامات مجلس نیاراستم****ز داد آفرین توبهاش خواستم
که هرگه که بازآید از خوی زشت****به عیشی رسد جاودان در بهشت
همین پنج روزست عیش مدام****به ترک اندرش عیشهای مدام
حدیثی که مرد سخن ساز گفت****کسی زان میان با ملک باز گفت
ز وجد آب در چشمش آمد چو میغ****ببارید بر چهره سیل دریغ
به نیران شوق اندرونش بسوخت****حیا دیده بر پشت پایش بدوخت
بر نیک محضر فرستاد کس****در توبه کوبان که فریاد رس
قدم رنجه فرمای تا سر نهم****سر جهل و ناراستی بر نهم
نصیحتگر آمد به ایوان شاه****نظر کرد در صفهٔ بارگاه
شکر دید و عناب و شمع و شراب****ده از نعمت آباد و مردم خراب
یکی غایب از خود، یکی نیم مست****یکی شعر گویان صراحی به دست
ز سویی برآورده مطرب خروش****ز دیگر سو آواز ساقی که نوش
حریفان خراب از می لعل رنگ****سرچنگی از خواب در بر چو چنگ
نبود از ندیمان گردن فراز****بجز نرگس آن جا کسی دیده باز
دف و چنگ با یکدگر سازگار****برآورده زیر از میان ناله زار
بفرمود و درهم شکستند خرد****مبدل شد این عیش صافی به درد
شکستند چنگ و گسستند رود****بدر کرد گوینده از سر سرود
به میخانه در سنگ بردن زدند****کدو را نشاندند و گردن زدند
می لاله گون از بط سرنگون****روان همچنان کز بط کشته خون
خم آبستن خمر نه ماهه بود****در آن فتنه دختر بینداخت زود
شکم تا به نافش دریدند مشک****قدح را بر او چشم خونی پر اشک
بفرمود تا سنگ صحن سرای****بکندند و کردند نو باز جای
که گلگونه خمر یاقوت فام****به شستن نمیشد ز روی رخام
عجب نیست بالوعه گر شد خراب****که خورد اندر آن روز چندان شراب
دگر هر که بر بط گرفتی به کف****قفا خوردی از دست مردم چو دف
وگر فاسقی چنگ بردی به دوش****بمالیدی او را چو طنبور گوش
جوان را سر از کبر و پندار مست****چو پیران به کنج عبادت نشست
پدر بارها گفته بودش بهول****که شایسته رو باش و پاکیزه قول
جفای پدر برد و زندان و بند****چنان سودمندش نیامد که پند
گرش سخت گفتی سخنگوی سهل****که بیرون کن از سر جوانی و جهل
خیال و غرورش بر آن داشتی****که درویش را زنده نگذاشتی
سپر نفگند شیر غران ز جنگ****نیندیشد از تیغ بران پلنگ
بنرمی ز دشمن توان کرد دوست****چو با دوست سختی کنی دشمن اوست
چو سندان کسی سخت رویی نکرد****که خایسک تأدیب بر سر نخورد
به گفتن درشتی مکن با امیر****چو بینی که سختی کند، سست گیر
به اخلاق با هر که بینی بساز****اگر زیر دست است و گر سرفراز
که این گردن از نازکی بر کشد****به گفتار خوش، و آن سر اندر کشد
به شیرین زبانی توان برد گوی****که پیوسته تلخی برد تند روی
تو شیرین زبانی ز سعدی بگیر****ترش روی را گو به تلخی بمیر
حکایت
شکر خندهای انگبین میفروخت****که دلها ز شیرینیش میبسوخت
نباتی میان بسته چون نیشکر****بر او مشتری از مگس بیشتر
گر او زهر برداشتی فیالمثل****بخوردندی از دست او چون عسل
گرانی نظر کرد در کار او****حسد برد بر روز بازار او
دگر روز شد گرد گیتی دوان****عسل بر سر و سرکه بر ابروان
بسی گشت فریاد خوان پیش و پس****که ننشست بر انگبینش مگس
شبانگه چو نقدش نیامد به دست****به دلتنگ رویی به کنجی نشست
چو عاصی ترش کرده روی از وعید****چو ابروی زندانیان روز عید
زنی گفت بازی کنان شوی را****عسل تلخ باشد ترش روی را
به دوزخ برد مرد را خوی زشت****که اخلاق نیک آمدهست از بهشت
برو آب گرم از لب جوی خور****نه جلاب سرد ترش روی خور
حرامت بود نان آن کس چشید****که چون سفره ابرو بهم درکشید
مکن خواجه بر خویشتن کار سخت****که بد خوی باشد نگونسار بخت
گرفتم که سیم و زرت چیز نیست****چو سعدی زبان خوشت نیز نیست؟
حکایت در معنی تواضع نیکمردان
شنیدم که فرزانهای حق پرست****گریبان گرفتش یکی رند مست
ازان تیره دل مرد صافی درون****قفا خورد و سر بر نکرد از سکون
یکی گفتش آخر نه مردی تو نیز؟****تحمل دریغ است از این بی تمیز
شنید این سخن مرد پاکیزه خوی****بدو گفت از این نوع دیگر مگوی
درد مست نادان گریبان مرد****که با شیر جنگی سگالد نبرد
ز هشیار عاقل نزیبد که دست****زند در گریبان نادان مست
باب پنجم در رضا
سر آغاز
شبی زیت فکرت همی سوختم****چراغ بلاغت می افروختم
پراگنده گویی حدیثم شنید****جز احسنت گفتن طریقی ندید
هم از خبث نوعی در آن درج کرد****که ناچار فریاد خیزد ز درد
که فکرش بلیغ است و رایش بلند****در این شیوهٔ زهد و طامات و پند
نه در خشت و کوپال و گرز گران****که آن شیوه ختم است بر دیگران
نداند که ما را سر جنگ نیست****وگر نه مجال سخن تنگ نیست
بیا تا در این شیوه چالش کنیم****سر خصم را سنگ، بالش کنیم
سعادت به بخشایش داورست****نه در چنگ و بازوی زور آورست
چو دولت نبخشد سپهر بلند****نیاید به مردانگی در کمند
نه سختی رسید از ضعیفی به مور****نه شیران به سرپنجه خوردند و زور
چو نتوان بر افلاک دست آختن****ضروری است با گردشش ساختن
گرت زندگانی نبشتهست دیر****نه مارت گزاید نه شمشیر و شیر
وگر در حیاتت نماندهست بهر****چنانت کشد نوشدارو که زهر
نه رستم چو پایان روزی بخورد****شغاد از نهادش برآورد گرد؟
حکایت کرکس با زغن
چنین گفت پیش زغن کرکسی****که نبود ز من دوربینتر کسی
زغن گفت از این در نشاید گذشت****بیا تا چه بینی بر اطراف دشت
شنیدم که مقدار یک روزه راه****بکرد از بلندی به پستی نگاه
چنین گفت دیدم گرت باورست****که یک دانه گندم به هامون برست
زغن را نماند از تعجب شکیب****ز بالا نهادند سر در نشیب
چو کرکس بر دانه آمد فراز****گره شد بر او پای بندی دراز
ندانست ازان دانه بر خوردنش****که دهر افگند دام در گردنش
نه آبستن در بود هر صدف****نه هر بار شاطر زند بر هدف
زغن گفت ازان دانه دیدن چه سود****چو بینایی دام خصمت نبود؟
شنیدم که میگفت و گردن به بند****نباشد حذر با قدر سودمند
اجل چون به خونش برآورد دست****قضا چشم باریک بینش ببست
در آبی که پیدا نگردد کنار****غرور شناور نیاید به کار
حکایت
چه خوش گفت شاگرد منسوج باف****چو عنقا برآورد و پیل و زراف
مرا صورتی برنیاید ز دست****که نقشش معلم ز بالا نبست
گرت صورت حال بد یا نکوست****نگارندهٔ دست تقدیر، اوست
در این نوعی از شرک پوشیده هست****که زیدم بیازرد و عمروم بخست
گرت دیده بخشد خدواند امر****نبینی دگر صورت زید و عمرو
نپندارم ار بنده دم درکشد****خدایش به روزی قلم درکشد
جهان آفرینت گشایش دهاد****که گر وی ببندد نشاید گشاد
مثل
شتر بچه با مادر خویش گفت:****بس از رفتن، آخر زمانی بخفت
بگفت ار به دست منستی مهار****ندیدی کسم بارکش در قطار
قضا کشتی آن جا که خواهد برد****وگر ناخدا جامه بر تن درد
مکن سعدیا دیده بر دست کس****که بخشنده پروردگارست و بس
اگر حق پرستی ز درها بست****که گر وی براند نخواند کست
گر او تاجدارت کند سر برآر****وگرنه سر ناامیدی بخار
گفتار اندر اخلاص و برکت آن و ریا و آفت آن
عبادت به اخلاص نیت نکوست****وگرنه چه آید ز بی مغز پوست؟
چه زنار مغ بر میانت چه دلق****که در پوشی از بهر پندار خلق
مکن گفتمت مردی خویش فاش****چو مردی نمودی مخنث مباش
به اندازهٔ بود باید نمود****خجالت نبرد آن که ننمود و بود
که چون عاریت برکنند از سرش****نماید کهن جامهای در برش
اگر کوتهی پای چوبین مبند****که در چشم طفلان نمایی بلند
وگر نقره اندوده باشد نحاس****توان خرج کردن بر ناشناس
منه جان من آب زر بر پشیز****که صراف دانا نگیرد به چیز
زر اندودگان را به آتش برند****پدید آید آنگه که مس یا زرند
ندانی که بابای کوهی چه گفت****به مردی که ناموس را شب نخفت؟
برو جان بابا در اخلاص پیچ****که نتوانی از خلق رستن به هیچ
کسانی که فعلت پسندیدهاند****هنوز از تو نقش برون دیدهاند
چه قدر آورد بنده حوردیس****که زیر قبا دارد اندام پیس؟
نشاید به دستان شدن در بهشت****که بازت رود چادر از روی زشت
حکایت
شنیدم که نابالغی روزه داشت****به صد محنت آورد روزی به چاشت
به کتابش آن روز سائق نبرد****بزرگ آمدش طاعت از طفل خرد
پدر دیده بوسید و مادر سرش****فشاندند بادام و زر بر سرش
چو بر وی گذر کرد یک نیمه روز****فتاد اندر او ز آتش معده سوز
بدل گفت اگر لقمه چندی خورم****چه داند پدر غیب یا مادرم؟
چو روی پسر در پدر بود و قوم****نهان خورد و پیدا بسر برد صوم
که داند چو در بند حق نیستی****اگر بی وضو در نماز ایستی؟
پس این پیر ازان طفل نادان ترست****که از بهر مردم به طاعت درست
کلید در دوزخ است آن نماز****که در چشم مردم گزاری دراز
اگر جز به حق میرود جادهات****در آتش فشانند سجادهات
حکایت
سیهکاری از نردبانی فتاد****شنیدم که هم در نفس جان بداد
پسر چند روزی گرستن گرفت****دگر با حریفان نشستن گرفت
به خواب اندرش دید و پرسید حال****که چون رستی از حشر و نشر و سال؟
بگفت ای پسر قصه بر من مخوان****به دوزخ در افتادم از نردبان
نکو سیرتی بی تکلف برون****به از نیک نامی خراب اندرون
به نزدیک من شب رو راهزن****به از فاسق پارسا پیرهن
یکی بر در خلق رنج آزمای****چه مزدش دهد در قیامت خدای؟
ز عمرو ای پسر چشم اجرت مدار****چو در خانهٔ زید باشی به کار
نگویم تواند رسیدن به دوست****در این ره جز آن کس که رویش در اوست
ره راست رو تا به منزل رسی****تو در ره نهای، زین قبل واپسی
چو گاوی که عصار چشمش ببست****دوان تا به شب، شب همان جا که هست
کسی گر بتابد ز محراب روی****به کفرش گواهی دهند اهل کوی
تو هم پشت بر قبلهای در نماز****گرت در خدا نیست روی نیاز
درختی که بیخش بود برقرار****بپرور، که روزی دهد میوهبار
گرت بیخ اخلاص در بوم نیست****از این بر کسی چون تو محروم نیست
هر آن کافگند تخم بر روی سنگ****جوی وقت دخلش نیاید به چنگ
منه آبروی ریا را محل****که این آب در زیر دارد وحل
چو در خفیه بد باشم و خاکسار****چه سود آب ناموس بر روی کار؟
به روی و ریا خرقه سهل است دوخت****گرش با خدا در توانی فروخت
چه دانند مردم که در جامه کیست؟****نویسنده داند که در نامه چیست
چه وزن آورد جایی انبان باد****که میزان عدل است و دیوان داد؟
مرائی که چندین ورع مینمود****بدیدند و هیچش در انبان نبود
کنند ابره پاکیزهتر ز آستر****که این در حجاب است و آن در نظر
بزرگان فراغ از نظر داشتند****ازان پرنیان آستر داشتند
ور آوازه خواهی در اقلیم فاش****برون حله کن گو درون حشو باش
ببازی نگفت این سخن با یزید****که از منکر ایمنترم کز مرید
کسانی که سلطان و شاهنشهند****سراسر گدایان این درگهند
طمع در گدا، مرد معنی نبست****نشاید گرفتن در افتاده دست
همان به گر آبستن گوهری****که همچون صدف سر به خود در بری
چو روی پرستیدنت در خداست****اگر جبرئیلت نبیند رواست
تو را پند سعدی بس است ای پسر****اگر گوش گیری چو پند پدر
گر امروز گفتار ما نشنوی****مبادا که فردا پشیمان شوی
از این به نصیحتگری بایدت****ندانم پس از من چه پیش آیدت!
حکایت
مرا در سپاهان یکی یار بود****که جنگاور و شوخ و عیار بود
مدامش به خون دست و خنجر خضاب****بر آتش دل خصم از او چون کباب
ندیدمش روزی که ترکش نبست****ز پولاد پیکانش آتش نجست
دلاور به سرپنجهٔ گاوزور****ز هولش به شیران در افتاده شور
به دعوی چنان ناوک انداختی****که عذرا به هر یک دو انداختی
چنان خار در گل ندیدم که رفت****که پیکان او در سپرهای جفت
نزد تارک جنگجویی به خشت****که خود و سرش را نه در هم سرشت
چو گنجشک روز ملخ در نبرد****به کشتن چه گنجشک پیشش چه مرد
گرش بر فریدون بدی تاختن****امانش ندادی به تیغ آختن
پلنگانش از زور سرپنجه زیر****فرو برده چنگال در مغز شیر
گرفتی کمربند جنگ آزمای****وگر کوه بودی بکندی ز جای
زره پوش را چون تبرزین زدی****گذر کردی از مرد و بر زین زدی
نه در مردی او را نه در مردمی****دوم در جهان کس شنید آدمی
مرا یک دم از دست نگذاشتی****که با راست طبعان سری داشتی
سفر ناگهم زان زمین در ربود****که بیشم در آن بقعه روزی نبود
قضا نقل کرد از عراقم به شام****خوش آمد در آن خاک پاکم مقام
مع القصه چندی ببودم مقیم****به رنج و به راحت، به امید و بیم
دگر پر شد از شام پیمانهام****کشید آرزومندی خانهام
قضا را چنان اتفاق اوفتاد****که بازم گذر بر عراق اوفتاد
شبی سر فرو شد به اندیشهام****به دل برگذشت آن هنر پیشهام
نمک ریش دیرینهام تازه کرد****که بودم نمک خورده از دست مرد
به دیدار وی در سپاهان شدم****به مهرش طلبکار و خواهان شدم
جوان دیدم از گردش دهر، پیر****خدنگش کمان، ارغوانش زریر
چو کوه سپیدش سر از برف موی****دوان آبش از برف پیری به روی
فلک دست قوت بر او یافته****سر دست مردیش بر تافته
بدر کرده گیتی غرور از سرش****سر ناتوانی به زانو برش
بدو گفتم ای سرور شیر گیر****چه فرسوده کردت چو روباه پیر؟
بخندید کز روز جنگ تتر****بدر کردم آن جنگجویی ز سر
زمین دیدم از نیزه چو نیستان****گرفته علمها چو آتش در آن
بر انگیختم گرد هیجا چو دود****چو دولت نباشد تهور چه سود؟
من آنم که چون حمله آوردمی****به رمح از کف انگشتری بردمی
ولی چون نکرد اخترم یاوری****گرفتند گردم چو انگشتری
غنیمت شمردم طریق گریز****که نادان کند با قضا پنجه تیز
چه یاری کند مغفر و جوشنم****چو یاری نکرد اختر روشنم؟
کلید ظفر چون نباشد به دست****به بازو در فتح نتوان شکست
گروهی پلنگ افگن پیل زور****در آهن سر مرد و سم ستور
همان دم که دیدیم گرد سپاه****زره جامه کردیم و مغفر کلاه
چو ابر اسب تازی برانگیختیم****چو باران بلالک فرو ریختیم
دو لشکر به هم بر زدند از کمین****تو گفتی زدند آسمان بر زمین
ز باریدن تیر همچو تگرگ****به هر گوشه برخاست طوفان مرگ
به صید هزبران پرخاش ساز****کمند اژدهای دهن کرده باز
زمین آسمان شد ز گرد کبود****چو انجم در او برق شمشیر و خود
سواران دشمن چو دریافتیم****پیاده سپر در سپر بافتیم
به تیر و سنان موی بشکافتیم****چو دولت نبد روی بر تافتیم
چه زور آورد پنجهٔ جهد مرد****چو بازوی توفیق یاری نکرد؟
نه شمشیر کنداوران کند بود****که کین آوری ز اختر تند بود
کس از لشکر ما ز هیجا برون****نیامد جز آغشته خفتان به خون
چو صد دانه مجموع در خوشهای****فتادیم هر دانهای گوشهای
به نامردی از هم بدادیم دست****چو ماهی که با جوشن افتد به شست
کسان را نشد ناوک اندر حریر****که گفتم بدوزند سندان به تیر
چو طالع ز ما روی بر پیچ بود****سپر پیش تیر قضا هیچ بود
از این بوالعجبتر حدیثی شنو****که بی بخت کوشش نیرزد دو جو
حکایت تیرانداز اردبیلی
یکی آهنین پنجه در اردبیل****همی بگذرانید پیلک ز پیل
نمد پوشی آمد به جنگش فراز****جوانی جهان سوز پیکار ساز
به پرخاش جستن چو بهرام گور****کمندی به کتفش بر از خام گور
چو دید اردبیلی نمد پاره پوش****کمان در زه آورده و زه را به گوش
به پنجاه تیر خدنگش بزد****که یک چوبه بیرون نرفت از نمد
درآمد نمدپوش چون سام گرد****به خم کمندش درآورد و برد
به لشکرگهش برد و در خیمه دست****چو دزدان خونی به گردن ببست
شب از غیرت و شرمساری نخفت****سحرگه پرستاری از خیمه گفت
تو کهن به ناوک بدوزی و تیر****نمدپوش را چون فتادی اسیر؟
شنیدم که میگفت و خون میگریست****ندانی که روز اجل کس نزیست؟
من آنم که در شیوهٔ طعن و ضرب****به رستم در آموزم آداب حرب
چو بازوی بختم قوی حال بود****ستبری پیلم نمد مینمود
کنونم که در پنجه اقبیل نیست****نمد پیش تیرم کم از پیل نیست
به روز اجل نیزه جوشن درد****ز پیراهن بی اجل نگذرد
کرا تیغ قهر اجل در قفاست****برهنهست اگر جوشنش چند لاست
ورش بخت یاور بود، دهر پشت****برهنه نشاید به ساطور کشت
نه دانا به سعی از اجل جان ببرد****نه نادان به ناساز خوردن بمرد
حکایت طبیب و کرد
شبی کردی از درد پهلو نخفت****طبیبی در آن ناحیت بود و گفت
از این دست کو برگ رز میخورد****عجب دارم ار شب به پایان برد
که در سینه پیکان تیر تتار****به از نقل ماکول ناسازگار
گر افتد به یک لقمه در روده پیچ****همه عمر نادان برآید به هیچ
قضا را طبیب اندر آن شب بمرد****چهل سال از این رفت و زندهست کرد
حکایت
یکی روستایی سقط شد خرش****علم کرد بر تاک بستان سرش
جهاندیده پیری بر او برگذشت****چنین گفت خندان به ناطور دشت
مپندار جان پدر کاین حمار****کند دفع چشم بد از کشتزار
که این دفع چوب از در کون خویش****نمیکرد تا ناتوان مرد و ریش
چه داند طبیب از کسی رنج برد****که بیچاره خواهد خود از رنج مرد؟
حکایت
شنیدم که دیناری از مفلسی****بیفتاد و مسکین بجستش بسی
به آخر سر ناامیدی بتافت****یکی دیگرش ناطلب کرده یافت
به بدبختی و نیکبختی قلم****برفتهست و ما همچنان در شکم
نه روزی به سرپنجگی میخورند****که سر پنجگان تنگ روزی ترند
بسا چارهدانا بسختی بمرد****که بیچاره گوی سلامت ببرد
حکایت
فرو کوفت پیری پسر را به چوب****بگفت ای پدر بی گناهم مکوب
توان بر تو از جور مردم گریست****ولی چون تو جورم کنی چاره چیست؟
به داور خروش، ای خداوند هوش****نه از دست داور برآور خروش
حکایت مرد درویش و همسایهٔ توانگر
بلند اختری نام او بختیار****قوی دستگه بود و سرمایهدار
به کوی گدایان درش خانه بود****زرش همچو گندم به پیمانه بود
چو درویش بیند توانگر بناز****دلش بیش سوزد به داغ نیاز
زنی جنگ پیوست با شوی خویش****شبانگه چو رفتش تهیدست، پیش
که کس چون تو بدبخت، درویش نیست****چو زنبور سرخت جز این نیش نیست
بیاموز مردی ز همسایگان****که آخر نیم قحبهٔ رایگان
کسان را زر و سیم و ملک است و رخت****چرا همچو ایشان نه ای نیکبخت؟
برآورد صافی دل صوف پوش****چو طبل از تهیگاه خالی خروش
که من دست قدرت ندارم به هیچ****به سرپنجه دست قضا بر مپیچ
نکردند در دست من اختیار****که من خویشتن را کنم بختیار
حکایت
یکی مرد درویش در خاک کیش****نکو گفت با همسر زشت خویش
چو دست قضا زشت رویت سرشت****میندای گلگونه بر روی زشت
که حاصل کند نیکبختی به زور؟****به سرمه که بینا کند چشم کور؟
نیاید نکوکار از بدرگان****محال است دوزندگی از سگان
همه فیلسوفان یونان و روم****ندانند کرد انگبین از ز قوم
ز وحشی نیاید که مردم شود****به سعی اندر او تربیت گم شود
توان پاک کردن ز زنگ آینه****ولیکن نیاید ز سنگ آینه
به کوشش نروید گل از شاخ بید****نه زنگی به گرما به گردد سپید
چو رد مینگردد خدنگ قضا****سپر نیست مربنده را جز رضا
باب ششم در قناعت
سر آغاز
خدا را ندانست و طاعت نکرد****که بر بخت و روزی قناعت نکرد
قناعت توانگر کند مرد را****خبر کن حریص جهانگرد را
سکونی بدست آور ای بی ثبات****که بر سنگ گردان نروید نبات
مپرور تن ار مرد رای و هشی****که او را چو میپروری میکشی
خردمند مردم هنر پرورند****که تن پروران از هنر لاغرند
کی سیرت آدمی گوش کرد****که اول سگ نفس خاموش کرد
خور و خواب تنها طریق ددست****بر این بودن آیین نابخردست
خنک نیکبختی که در گوشهای****به دست آرد از معرفت توشهای
بر آنان که شد سر حق آشکار****نکردند باطل بر او اختیار
ولیکن چو ظلمت نداند ز نور****چه دیدار دیوش چه رخسار حور
تو خود را ازان در چه انداختی****که چه را ز ره باز نشناختی
بر اوج فلک چون پرد جره باز****که در شهپرش بستهای سنگ آز؟
گرش دامن از چنگ شهوت رها****کنی، رفت تا سدرةالمنتهی
به کم خوردن از عادت خویش خورد****توان خویشتن را ملک خوی کرد
کجا سیر وحشی رسد در ملک****نشاید پرید از ثری بر فلک
نخست آدمی سیرتی پیشه کن****پس آنگه ملک خویی اندیشه کن
تو بر کرهٔ توسنی بر کمر****نگر تا نپیچد ز حکم تو سر
که گر پالهنگ از کفت در گسیخت****تن خویشتن کشت و خون تو ریخت
به اندازه خور زاد اگر مردمی****چنین پر شکم، آدمی یا خمی؟
درون جای قوت است و ذکر و نفس****تو پنداری از بهر نان است و بس
کجا ذکر گنجد در انبان آز؟****به سختی نفس میکند پا دراز
ندارند تن پروران آگهی****که پر معده باشد ز حکمت تهی
دو چشم و شکم پر نگردد به هیچ****تهی بهتر این رودهٔ پیچ پیچ
چو دوزخ که سیرش کنند از وقید****دگر بانگ دارد که هل من مزید؟
همی میردت عیسی از لاغری****تو در بند آنی که خر پروی
به دین، ای فرومایه، دنیا مخر****تو خر را به انجیل عیسی مخر
مگر مینبینی که دد را و دام****نینداخت جز حرص خوردن به دام؟
پلنگی که گردن کشد بر وحوش****به دام افتد از بهر خوردن چو موش
چو موش آن که نان و پنیرش خوری****به دامش درافتی و تیرش خوری
حکایت
یکی گربه در خانهٔ زال بود****که برگشته ایام و بدحال بود
دوان شد به مهمان سرای امیر****غلامان سلطان زدندش به تیر
چکان خونش از استخوان، میدوید****همی گفت و از هول جان میدوید
اگر جستم از دست این تیر زن****من و موش و ویرانهٔ پیرزن
نیرزد عسل، جان من، زخم نیش****قناعت نکوتر به دوشاب خویش
خداوند از آن بنده خرسند نیست****که راضی به قسم خداوند نیست
حکایت مرد کوته نظر و زن عالی همت
یکی طفل دندان برآورده بود****پدر سر به فکرت فرو برده بود
که من نان و برگ از کجا آرمش؟****مروت نباشد که بگذارمش
چو بیچاره گفت این سخن، پیش جفت****نگر تا زن او را چه مردانه گفت:
مخور هول ابلیس تا جان دهد****همان کس که دندان دهد نان دهد
تواناست آخر خداوند روز****که روزی رساند، تو چندین مسوز
نگارندهٔ کودک اندر شکم****نویسنده عمر و روزی است هم
خداوندگاری که عبدی خرید****بدارد، فکیف آن که عبد آفرید
تو را نیست این تکیه بر کردگار****که مملوک را بر خداوندگار
شنیدی که در روزگار قدیم****شدی سنگ در دست ابدال سیم
نپنداری این قول معقول نیست****چو راضی شدی سیم و سنگت یکی است
چو طفل اندرون دارد از حرص پاک****چه مشتی زرش پیش همت چه خاک
خبر ده به درویش سلطان پرست****که سلطان ز درویش مسکین ترست
گدا را کند یک درم سیم سیر****فریدون به ملک عجم نیم سیر
نگهبانی ملک و دولت بلاست****گدا پادشاه است و نامش گداست
گدایی که بر خاطرش بند نیست****به از پادشاهی که خرسند نیست
بخسبند خوش روستایی و جفت****به ذوقی که سلطان در ایوان نخفت
اگر پادشاه است و گر پینه دوز****چو خفتند گردد شب هر دو روز
چو سیلاب خواب آمد و مرد برد****چه بر تخت سلطان، چه بر دشت کرد
چو بینی توانگر سر از کبر مست****برو شکر یزدان کن ای تنگدست
نداری بحمدالله آن دسترس****که برخیزد از دستت آزار کس
حکایت
شنیدم که صاحبدلی نیکمرد****یکی خانه بر قامت خویش کرد
کسی گفت میدانمت دسترس****کزاین خانه بهتر کنی، گفت بس
چه میخواهم از طارم افراشتن؟****همینم بس از بهر بگذاشتن
مکن خانه بر راه سیل، ای غلام****که کس را نگشت این عمارت تمام
نه از معرفت باشد و عقل و رای****که بر ره کند کاروانی سرای
حکایت
یکی سلطنت ران صاحب شکوه****فرو خواست رفت آفتابش به کوه
به شیخی در آن بقعه کشور گذاشت****که در دوده قایم مقامی نداشت
چو خلوت نشین کوس دولت شنید****دگر ذوق در کنج خلوت ندید
چپ و راست لشکر کشیدن گرفت****دل پردلان زو رمیدن گرفت
چنان سخت بازو شد و تیز چنگ****که با جنگجویان طلب کرد جنگ
ز قوم پراگنده خلقی بکشت****دگر جمع گشتند و هم رای و پشت
چنان در حصارش کشیدند تنگ****که عاجز شد از تیرباران و سنگ
بر نیکمردی فرستاد کس****که صعبم فرومانده، فریاد رس
به همت مدد کن که شمشیر و تیر****نه در هر وغایی بود دستگیر
چو بشنید عابد بخندید و گفت****چرا نیم نانی نخورد و نخفت؟
ندانست قارون نعمت پرست****که گنج سلامت به کنج اندرست
گفتار در صبر بر ناتوانی به امید بهی
کمال است در نفس مرد کریم****گرش زر نباشد چه نقصان و سیم؟
مپندار اگر سفله قارون شود****که طبع لئیمش دگرگون شود
وگر درنیابد کرم پیشه، نان****نهادش توانگر بود همچنان
مروت زمین است و سرمایه زرع****بده کاصل خالی نماند ز فرع
خدایی که از خاک مردم کند****عجب باشد ار مردمی گم کند
ز نعمت نهادن بلندی مجوی****که ناخوش کند آب استاده بوی
به بخشندگی کوش کآب روان****به سیلش مدد میرسد ز آسمان
گر از جاه و دولت بیفتد لئیم****دگر باره نادر شود مستقیم
وگر قیمتی گوهری غم مدار****که ضایع نگرداندت روزگار
کلوخ ارچه افتاده بینی به راه****نبینی که در وی کند کس نگاه
وگر خردهٔ زر ز دندان گاز****بیفتد، به شمعش بجویند باز
بدر میکنند آبگینه ز سنگ****کجا ماند آیینه در زیر زنگ؟
هنر باید و فضل و دین و کمال****که گاه آید و گه رود جاه و مال
حکایت در معنی آسانی پس از دشواری
شنیدم ز پیران شیرین سخن****که بود اندر این شهر پیری کهن
بسی دیده شاهان و دوران و امر****سرآورده عمری ز تاریخ عمرو
درخت کهن میوهٔ تازه داشت****که شهر از نکویی پرآوازه داشت
عجب در زنخدان آن دل فریب****که هرگز نبودهست بر سرو سیب
ز شوخی و مردم خراشیدنش****فرج دید در سر تراشیدنش
به موسی، کهن عمر کوته امید****سرش کرد چون دست موسی سپید
ز سر تیزی آن آهنین دل که بود****به عیب پریرخ زبان برگشود
به مویی که کرد از نکوییش کم****نهادند حالی سرش در شکم
چو چنگ از خجالت سر خوبروی****نگونسار و در پیشش افتاده موی
یکی را که خاطر در او رفته بود****چو چشمان دلبندش آشفته بود
کسی گفت جور آزمودی و درد****دگر گرد سودای باطل مگرد
ز مهرش بگردان چو پروانه پشت****که مقراض، شمع جمالش بکشت
برآمد خروش از هوادار چست****که تردامنان را بود عهد سست
پسر خوش منش باید و خوبروی****پدر گو به جهلش بینداز موی
مرا جان به مهرش برآمیختهست****نه خاطر به مویی در آویختهست
چو روی نکوداری انده مخور****که موی ار بیفتد بروید دگر
نه پیوسته رز خوشهٔ تر دهد****گهی برگ ریزد، گهی بر دهد
بزرگان چو خور در حجاب اوفتند****حسودان چو اخگر در آب اوفتند
برون آید از زیر ابر آفتاب****به تدریج و اخگر بمیرد در آب
ز ظلمت مترس ای پسندیده دوست****که ممکن بود کاب حیوان در اوست
نه گیتی پس از جنبش آرام یافت؟****نه سعدی سفر کرد تا کام یافت؟
دل از بی مرادی به فکرت مسوز****شب آبستن است ای برادر به روز
حکایت
مرا حاجیی شانهٔ عاج داد****که رحمت بر اخلاق حجاج باد
شنیدم که باری سگم خوانده بود****که از من به نوعی دلش مانده بود
بینداختم شانه کاین استخوان****نمیبایدم دیگرم سگ مخوان
مپندار چون سرکهٔ خود خورم****که جور خداوند حلوا برم
قناعت کن ای نفس بر اندکی****که سلطان و درویش بینی یکی
چرا پیش خسرو به خواهش روی****چو یک سو نهادی طمع، خسروی
وگر خود پرستی شکم طبله کن****در خانهٔ این و آن قبله کن
حکایت
یکی پر طمع پیش خوارزمشاه****شنیدم که شد بامدادی پگاه
چو دیدش به خدمت دوتا گشت و راست****دگر روی بر خاک مالید و خاست
پسر گفتش ای بابک نامجوی****یکی مشکلت میبپرسم بگوی
نگفتی که قبلهست راه حجاز****چرا کردی امروز از این سو نماز؟
مبر طاعت نفس شهوت پرست****که هر ساعتش قبلهٔ دیگرست
قناعت سرافرازد ای مرد هوش****سر پر طمع بر نیاید ز دوش
طمع آبروی توقر بریخت****برای دو جو دامنی در بریخت
چو سیراب خواهی شدن ز آب جوی****چرا ریزی از بهر برف آبروی؟
مگر از تنعم شکیبا شوی****وگرنه ضرورت به درها شوی
برو خواجه کوتاه کن دست آز****چه میبایدت ز آستین دراز؟
کسی را که درج طمع درنوشت****نباید به کس عبد و خادم نبشت
توقع براند ز هر مجلست****بران از خودش تا نراند کست
حکایت
یکی را تب آمد ز صاحبدلان****کسی گفت شکر بخواه از فلان
بگفت ای پسر تلخی مردنم****به از جور روی ترش بردنم
شکر عاقل از دست آن کس نخورد****که روی از تکبر بر او سر که کرد
مرو از پی هرچه دل خواهدت****که تمکین تن نور جان کاهدت
کند مرد را نفس اماره خوار****اگر هوشمندی عزیزش مدار
اگر هرچه باشد مرادت خوری****ز دوران بسی نامرادی بری
تنور شکم دم بدم تافتن****مصیبت بود روز نایافتن
به تنگی بریزاندت روی رنگ****چو وقت فراخی کنی معده تنگ
کشد مرد پرخواره بار شکم****وگر در نیابد کشد بار غم
شکم بنده بسیار بینی خجل****شکم پیش من تنگ بهتر که دل
حکایت در مذلت بسیار خوردن
چه آوردم از بصره دانی عجب****حدیثی که شیرین ترست از رطب
تنی چند در خرقه راستان****گذشتیم بر طرف خرماستان
یکی در میان معده انبار بود****از این تنگ چشمی شکم خوار بود
میان بست مسکین و شد بر درخت****وزان جا به گردن در افتاد سخت
رئیس ده آمد که این را که کشت؟****بگفتم مزن بانگ بر ما درشت
شکم دامن اندر کشیدش ز شاخ****بود تنگدل رودگانی فراخ
نه هر بار خرما توان خورد و برد****لت انبار بد عاقبت خورد و مرد
شکم بند دست است و زنجیر پای****شکم بنده نادر پرستد خدای
سراسر شکم شد ملخ لاجرم****به پایش کشد مور کوچک شکم
حکایت
شکم صوفیی را زبون کرد و فرج****دو دینار بر هر دوان کرد خرج
یکی گفتش از دوستان در نهفت****چه کردی بدین هر دو دینار؟ گفت
به دیناری از پشت راندم نشاط****به دیگر، شکم را کشیدم سماط
فرومایگی کردم وابلهی****که این همچنان پر نشد وان تهی
غذا گر لطیف است و گر سرسری****چو دیرت به دست اوفتد خوش خوری
سر آنگه به بالین نهد هوشمند****که خوابش به قهر آورد در کمند
مجال سخن تا نیابی مگوی****چو میدان نبینی نگهدار گوی
وز اندازه بیرون، مرو پیش زن****نه دیوانهای تیغ بر خود مزن
به بی رغبتی شهوت انگیختن****به رغبت بود خون خود ریختن
برو اندرونی بدست آر پاک****شکم پر نخواهد شد الا به خاک
حکایت در عزت قناعت
یکی نیشکر داشت در طیفری****چپ و راست گردیده بر مشتری
به صاحبدلی گفت در کنج ده****که بستان و چون دست یابی بده
بگفت آن خردمند زیبا سرشت****جوابی که بر دیده باید نبشت
تو را صبر بر من نباشد مگر****ولیکن مرا باشد از نیشکر
حلاوت ندارد شکر در نیش****چو باشد تقاضای تلخ از پیش
حکایت
یکی را ز مردان روشن ضمیر****امیر ختن داد طاقی حریر
ز شادی چو گلبرگ خندان شکفت****نپوشید و دستش ببوسید و گفت:
چه خوب است تشریف میر ختن****وز او خوب تر خرقهٔ خویشتن
گر آزادهای بر زمین خسب و بس****مکن بهر قالی زمین بوس کس
حکایت
یکی نان خورش جز پیازی نداشت****چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت
کسی گفتش ای سغبهٔ خاکسار****برو طبخی از خوان یغما بیار
بخواه و مدار ای پسر شرم و باک****که مقطوع روزی بود شرمناک
قبا بست و چاپک نوردید دست****قبایش دریدند و دستش شکست
همی گفت و بر خویشتن میگریست****که مر خویشتن کرده را چاره چیست؟
بلا جوی باشد گرفتار آز****من وخانه من بعد و نان و پیاز
جوینی که از سعی بازو خورم****به از میده بر خوان اهل کرم
چه دلتنگ خفت آن فرومایه دوش****که بر سفرهٔ دیگران داشت گوش
باب هفتم در عالم تربیت
سر آغاز
سخن در صلاح است و تدبیر وخوی****نه در اسب و میدان و چوگان و گوی
تو با دشمن نفس همخانهای****چه در بند پیکار بیگانهای؟
عنان باز پیچان نفس از حرام****به مردی ز رستم گذشتند و سام
تو خود را چو کودک ادب کن به چوب****به گرز گران مغز مردان مکوب
وجود تو شهری است پر نیک و بد****تو سلطان و دستور دانا خرد
رضا و ورع: نیکنامان حر****هوی و هوس: رهزن و کیسه بر
چو سلطان عنایت کند با بدان****کجا ماند آسایش بخردان؟
تو را شهوت و حرص و کین و حسد****چو خون در رگانند و جان در جسد
هوی و هوس را نماند ستیز****چو بینند سر پنجهٔ عقل تیز
رئیسی که دشمن سیاست نکرد****هم از دست دشمن ریاست نکرد
نخواهم در این نوع گفتن بسی****که حرفی بس ار کار بندد کسی
حکایت در خاصیت پرده پوشی و سلامت خاموشی
یکی پیش داود طائی نشست****که دیدم فلان صوفی افتاده مست
قی آلوده دستار و پیراهنش****گروهی سگان حلقه پیرامنش
چو پیر از جوان این حکایت شنید****به آزار از او روی در هم کشید
زمانی برآشفت و گفت ای رفیق****بکار آید امروز یار شفیق
برو زان مقام شنیعش بیار****که در شرع نهی است و در خرقه عار
به پشتش درآور چو مردان که مست****عنان سلامت ندارد به دست
نیوشنده شد زین سخن تنگدل****به فکرت فرو رفت چون خر به گل
نه زهره که فرمان نگیرد به گوش****نه یارا که مست اندر آرد به دوش
زمانی بپیچید و درمان ندید****ره سرکشیدن ز فرمان ندید
میان بست و بی اختیارش به دوش****درآورد و شهری بر او عام جوش
یکی طعنه میزد که درویش بین****زهی پارسایان پاکیزه دین!
یکی صوفیان بین که میخوردهاند****مرقع به سیکی گرو کردهاند
اشارت کنان این و آن را به دست****که آن سرگران است و این نیم مست
به گردن بر از جور دشمن حسام****به از شنعت شهر و جوش عوام
بلا دید و روزی به محنت گذاشت****به ناکام بردش به جایی که داشت
شب از فکرت و نامرادی نخفت****دگر روز پیرش به تعلیم گفت
مریز آبروی برادر به کوی****که دهرت نریزد به شهر آبروی
گفتار اندر غیبت و خللهایی که از وی صادر شود
بد اندر حق مردم نیک و بد****مگوی ای جوانمرد صاحبت خرد
که بد مرد را خصم خود میکنی****وگر نیکمردست بد میکنی
تو را هر که گوید فلان کس بدست****چنان دان که در پوستین خودست
که فعل فلان را بباید بیان****وز این فعل بد میبرآید عیان
به بد گفتن خلق چون دم زدی****اگر راست گویی سخن هم بدی
زبان کرد شخصی به غیبت دراز****بدو گفت دانندهای سرفراز
که یاد کسان پیش من بد مکن****مرا بدگمان در حق خود مکن
گرفتم ز تمکین او کم ببود****نخواهد به جاه تو اندر فزود
کسی گفت و پنداشتم طیبت است****که دزدی بسامان تر از غیبت است
بدو گفتم ای یار آشفته هوش****شگفت آمد این داستانم به گوش
به ناراستی در چه بینی بهی****که بر غیبتش مرتبت مینهی؟
بلی گفت دزدان تهور کنند****به بازوی مردی شکم پر کنند
ز غیبت چه میخواهد آن ساده مرد****که دیوان سیه کرد و چیزی نخورد!
حکایت
مرا در نظامیه ادرار بود****شب و روز تلقین و تکرار بود
مر استاد را گفتم ای پر خرد****فلان یار بر من حسد میبرد
شنید این سخن پیشوای ادب****به تندی برآشفت و گفت ای عجب!
حسودی پسندت نیامد ز دوست****که معلوم کردت که غیبت نکوست؟
گر او راه دوزخ گرفت از خسی****از این راه دیگر تو در وی رسی
حکایت
کسی گفت حجاج خونخوارهای است****دلش همچو سنگ سیه پارهای است
نترسد همی ز آه و فریاد خلق****خدایا تو بستان از او داد خلق
جهاندیدهای پیر دیرینه زاد****جوان را یکی پند پیرانه داد
کز او داد مظلوم مسکین او****بخواهند وز دیگران کین او
تو دست از وی و روزگارش بدار****که خود زیر دستش کند روزگار
نه بیداد از او بهرهمند آیدم****نه نیز از تو غیبت پسند آیدم
به دوزخ برد مدبری را گناه****که پیمانه پر کرد و دیوان سیاه
دگر کس به غیبت پیش میدود****مبادا که تنها به دوزخ رود
حکایت
شنیدم که از پارسایان یکی****به طیبت بخندید با کودکی
دگر پارسایان خلوت نشین****به عیبش فتادند در پوستین
به آخر نماند این حکایت نهفت****به صاحب نظر بازگفتند و گفت
مدر پرده بر یار شوریده حال****نه طیبت حرام است و غیبت حلال!
حکایت روزه در حال طفولیت
به طفلی درم رغبت روزه خاست****ندانستمی چپ کدام است و راست
یکی عابد از پارسایان کوی****همی شستن آموختم دست و روی
که بسم الله اول به سنت بگوی****دوم نیت آور، سوم کف بشوی
پس آنگه دهن شوی و بینی سه بار****مناخر به انگشت کوچک بخار
به سبابه دندان پیشین بمال****که نهی است در روزه بعد از زوال
وز آن پس سه مشت آب بر روی زن****ز رستنگه موی سر تا ذقن
دگر دستها تا به مرفق بشوی****ز تسبیح و ذکر آنچه دانی بگوی
دگر مسح سر، بعد از آن غسل پای****همین است و ختمش به نام خدای
کس از من نداند در این شیوه به****نبینی که فرتوت شد پیر ده؟
بگفتند با دهخدای آنچه گفت****فرستاد پیغامش اندر نهفت
که ای زشت کردار زیبا سخن****نخست آنچه گویی به مردم بکن
نه مسواک در روزه گفتی خطاست****بنی آدم مرده خوردن رواست؟
دهن گو ز ناگفتنیها نخست****بشوی ای که از خوردنیها بشست
کسی را که نام آمد اندر میان****به نیکوترین نام و نعتش بخوان
چو همواره گویی که مردم خرند****مبر ظن که نامت چو مردم برند
چنان گوی سیرت به کوی اندرم****که گفتن توانی به روی اندرم
وگر شرمت از دیدهٔ ناظرست****نه ای بیبصر، غیب دان حاضرست؟
نیاید همی شرمت از خویشتن****کز او فارغ و شرم داری ز من؟
حکایت
طریقت شناسان ثابت قدم****به خلوت نشستند چندی به هم
یکی زان میان غیبت آغاز کرد****در ذکر بیچارهای باز کرد
کسی گفتش ای یار شوریده رنگ****تو هرگز غزا کردهای در فرنگ؟
بگفت از پس چار دیوار خویش****همه عمر ننهادهام پای پیش
چنین گفت درویش صادق نفس****ندیدم چنین بخت برگشته کس
که کافر ز پیکارش ایمن نشست****مسلمان ز جور زبانش نرست
چه خوش گفت دیوانهٔ مرغزی****حدیثی کز او لب به دندان گزی
من ار نام مردم بزشتی برم****نگویم بجز غیبت مادرم
که دانند پروردگان خرد****که طاعت همان به که مادر برد
رفیقی که غایب شد ای نیک نام****دو چیزست از او بر رفیقان حرام
یکی آن که مالش به باطل خورند****دوم آن که نامش به غیبت برند
هر آن کو برد نام مردم به عار****تو خیر خود از وی توقع مدار
که اندر قفای تو گوید همان****که پیش تو گفت از پس مردمان
کسی پیش من در جهان عاقل است****که مشغول خود وز جهان غافل است
گفتار اندر کسانی که غیبت ایشان روا باشد
سه کس را شنیدم که غیبت رواست****وز این درگذشتی چهارم خطاست
یکی پادشاهی ملامت پسند****کز او بر دل خلق بینی گزند
حلال است از او نقل کردن خبر****مگر خلق باشند از او بر حذر
دوم پرده بر بی حیائی متن****که خود میدرد پرده بر خویشتن
ز حوضش مدار ای برادر نگاه****که او میدرافتد به گردن به چاه
سوم کژ ترازوی ناراست خوی****ز فعل بدش هرچه دانی بگوی
حکایت دزد و سیستانی
شنیدم که دزدی درآمد ز دشت****به دروازهٔ سیستان برگذشت
بدزدید بقال از او نیم دانگ****برآورد دزد سیهکار بانگ:
خدایا تو شب رو به آتش مسوز****که ره میزند سیستانی به روز
حکایت اندر نکوهش غمازی و مذلت غمازان
یکی گفت با صوفیی در صفا****ندانی فلانت چه گفت از قفا؟
بگفتا خموش، ای برادر، بخفت****ندانسته بهتر که دشمن چه گفت
کسانی که پیغام دشمن برند****ز دشمن همانا که دشمن ترند
کسی قول دشمن نیارد به دوست****جز آن کس که در دشمنی یار اوست
نیارست دشمن جفا گفتنم****چنان کز شنیدن بلرزد تنم
تو دشمنتری کاوری بر دهان****که دشمن چنین گفت اندر نهان
سخن چین کند تازه جنگ قدیم****به خشم آورد نیکمرد سلیم
ازان همنشین تا توانی گریز****که مر فتنهٔ خفته را گفت خیز
سیه چال و مرد اندر او بسته پای****به از فتنه از جای بردن به جای
میان دو تن جنگ چون آتش است****سخنچین بدبخت هیزم کش است
گفتار اندر فضیلت خاموشی
اگر پای در دامن آری چو کوه****سرت ز آسمان بگذرد در شکوه
زبان درکش ای مرد بسیار دان****که فردا قلم نیست بر بی زبان
صدف وار گوهرشناسان راز****دهان جز به لؤلؤ نکردند باز
فروان سخن باشد آگنده گوش****نصیحت نگیرد مگر در خموش
چو خواهی که گویی نفس بر نفس****نخواهی شنیدن مگر گفت کس؟
نباید سخن گفت ناساخته****نشاید بریدن نینداخته
تأمل کنان در خطا و صواب****به از ژاژخایان حاضر جواب
کمال است در نفس انسان سخن****تو خود را به گفتار ناقص مکن
کم آواز هرگز نبینی خجل****جوی مشک بهتر که یک توده گل
حذر کن ز نادان ده مرده گوی****چو دانا یکی گوی و پرورده گوی
صد انداختی تیر و هر صد خطاست****اگر هوشمندی یک انداز و راست
چرا گوید آن چیز در خفیه مرد****که گر فاش گردد شود روی زرد؟
مکن پیش دیوار غیبت بسی****بود کز پسش گوش دارد کسی
درون دلت شهر بندست راز****نگر تا نبیند در شهر باز
ازان مرد دانا دهان دوختهست****که بیند که شمع از زبان سوختهست
حکایت فریدون و وزیر و غماز
فریدون وزیری پسندیده داشت****که روشن دل و دوربین دیده داشت
رضای حق اول نگه داشتی****دگر پاس فرمان شه داشتی
نهد عامل سفله بر خلق رنج****که تدبیر ملک است و توفیر گنج
اگر جانب حق نداری نگاه****گزندت رساند هم از پادشاه
یکی رفت پیش ملک بامداد****که هر روزت آسایش و کام باد
غرض مشنو از من نصیحت پذیر****تو را در نهان دشمن است این وزیر
کس از خاص لشکر نماندهست و عام****که سیم و زر از وی ندارد به وام
به شرطی که چون شاه گردن فراز****بمیرد، دهند آن زر و سیم باز
نخواهد تو را زنده این خودپرست****مبادا که نقدش نیاید به دست
یکی سوی دستور دولت پناه****به چشم سیاست نگه کرد شاه
که در صورت دوستان پیش من****به خاطر چرایی بد اندیش من؟
زمین پیش تختش ببوسید و گفت****نشاید چو پرسیدی اکنون نهفت
چنین خواهم ای نامور پادشاه****که باشند خلقت همه نیک خواه
چو موتت بود وعدهٔ سیم من****بقا بیش خواهندت از بیم من
نخواهی که مردم به صدق و نیاز****سرت سیر خواهند و عمرت دراز؟
غنیمت شمارند مردان دعا****که جوشن بود پیش تیر بلا
پسندید از او شهریار آنچه گفت****گل رویش از تازگی برشکفت
ز قدر و مکانی که دستور داشت****مکانش بیفزود و قدرش فراشت
بد اندیش را زجر و تأدیب کرد****پشیمانی از گفتهٔ خویش خورد
ندیدم ز غماز سرگشتهتر****نگون طالع و بخت برگشتهتر
ز نادانی و تیره رایی که اوست****خلاف افگند در میان دو دوست
کنند این و آن خوش دگر باره دل****وی اندر میان کور بخت و خجل
میان دو کس آتش افروختن****نه عقل است و خود در میان سوختن
چو سعدی کسی ذوق خلوت چشید****که از هر که عالم زبان درکشید
بگوی آنچه دانی سخن سودمند****وگر هیچ کس را نیاید پسند
که فردا پیشمان برآرد خروش****که آوخ چرا حق نکردم به گوش؟
گفتار اندر پرورش زنان و ذکر صلاح و فساد ایشان
زن خوب فرمانبر پارسا****کند مرد درویش را پادشا
برو پنج نوبت بزن بر درت****چو یاری موافق بود در برت
همه روز اگر غم خوری غم مدار****چو شب غمگسارت بود در کنار
کرا خانه آباد و همخوابه دوست****خدا را به رحمت نظر سوی اوست
چو مستور باشد زن و خوبروی****به دیدار او در بهشت است شوی
کسی بر گرفت از جهان کام دل****که یکدل بود با وی آرام دل
اگر پارسا باشد و خوش سخن****نگه در نکویی و زشتی مکن
زن خوش منش دل نشان تر که خوب****که آمیزگاری بپوشد عیوب
ببرد از پری چهرهٔ زشت خوی****زن دیو سیمای خوش طبع، گوی
چو حلوا خورد سرکه از دست شوی****نه حلوا خورد سرکه اندوده روی
دلارام باشد زن نیک خواه****ولیکن زن بد، خدایا پناه!
چو طوطی کلاغش بود هم نفس****غنیمت شمارد خلاص از قفس
سر اندر جهان نه به آوردگی****وگرنه بنه دل به بیچارگی
تهی پای رفتن به از کفش تنگ****بلای سفر به که در خانه جنگ
به زندان قاضی گرفتار به****که در خانه دیدن بر ابرو گره
سفر عید باشد بر آن کدخدای****که بانوی زشتش بود در سرای
در خرمی بر سرایی ببند****که بانگ زن از وی برآید بلند
چون زن راه بازار گیرد بزن****وگرنه تو در خانه بنشین چو زن
اگر زن ندارد سوی مرد گوش****سراویل کحلیش در مرد پوش
زنی را که جهل است و ناراستی****بلا بر سر خود نه زن خواستی
چو در کیله یک جو امانت شکست****از انبار گندم فرو شوی دست
بر آن بنده حق نیکویی خواسته است****که با او دل و دست زن راست است
چو در روی بیگانه خندید زن****دگر مرد گو لاف مردی مزن
زن شوخ چون دست در قلیه کرد****برو گو بنه پنجه بر روی مرد
چو بینی که زن پای بر جای نیست****ثبات از خردمندی و رای نیست
گریز از کفش در دهان نهنگ****که مردن به از زندگانی به ننگ
بپوشانش از چشم بیگانه روی****وگر نشنود چه زن آنگه چه شوی
زن خوب خوش طبع رنج است و بار****رها کن زن زشت ناسازگار
چه نغز آمد این یک سخن زان دوتن****که بودند سرگشته از دست زن
یکی گفت کس را زن بد مباد****دگر گفت زن در جهان خود مباد
زن نو کن ای دوست هر نوبهار****که تقویم پاری نیاید بکار
کسی را که بینی گرفتار زن****مکن سعدیا طعنه بر وی مزن
تو هم جور بینی و بارش کشی****اگر یک سحر در کنارش کشی
حکایت
جوانی ز ناسازگاری جفت****بر پیرمردی بنالید و گفت
گران باری از دست این خصم چیر****چنان میبرم کسیا سنگ زیر
به سختی بنه گفتش، ای خواجه، دل****کس از صبر کردن نگردد خجل
به شب سنگ بالایی ای خانه سوز****چرا سنگ زیرین نباشی به روز؟
چو از گلبنی دیده باشی خوشی****روا باشد ار بار خارش کشی
درختی که پیوسته بارش خوری****تحمل کن آنگه که خارش خوری