loading...
فوج
s.m.m بازدید : 733 1395/04/02 نظرات (0)

دیوان اشعار پروین اعتصامی

 

مشخصات کتاب

سرشناسه : اعتصامی پروین ۱۲۸۵ - ۱۳۲۰.
عنوان قراردادی : دیوان
عنوان و نام پدیدآور : دیوان اشعار پروین اعتصامی با مقدمه ملک‌الشعرای بهار؛ به کوشش حسن احمدی‌گیوی 
مشخصات نشر : تهران نشر قطره ۱۳۷۷.
مشخصات ظاهری : ۳۲۸ ص.
فروست : سلسله انتشارات نشر قطره ۱۶۲ هنر و ادبیات ایران ۳۲.
شابک : ۱۳۰۰۰ ریال : 964-5958-91-1 ؛ ۱۵۰۰۰ ریال (چاپ دوم) ؛ ۱۵۰۰۰ ریال (چاپ سوم) ؛ ۱۷۰۰۰ ریال (چاپ پنجم) ؛ ۱۸۰۰۰ ریال (چاپ ششم)
وضعیت فهرست نویسی : برون سپاری
یادداشت : چاپ دوم ۱۳۷۸.
یادداشت : چاپ سوم ۱۳۷۹.
یادداشت : چاپ پنجم ۱۳۸۰.
یادداشت : چاپ ششم ۱۳۸۱.
یادداشت : عنوان عطف دیوان پروین اعتصامی 
یادداشت : واژه‌نامه.
عنوان عطف : دیوان پروین اعتصامی 
موضوع : شعر فارسی -- قرن ۱۴
شناسه افزوده : بهار، محمد تقی ۱۲۶۵-۱۳۳۰.، مقدمه‌نویس
شناسه افزوده : احمدی گیوی حسن ۱۳۰۶ -، مصحح
رده بندی کنگره : PIR۷۶۱۴ ۱۳۷۷
رده بندی دیویی : ۸فا۱/۶
شماره کتابشناسی ملی : م‌۷۷-۴۰۰۳

معرفی

چکیده:
رخشندهٔ اعتصامی معروف به پروین اعتصامی در ۲۵ اسفند ۱۲۸۵ خورشیدی در شهر تبریز به دنیا آمد. پدرش یوسف اعتصامی آشتیانی (اعتصام الملک) از رجال نامی و نویسندگان و مترجمان مشهور اواخر دورهٔ قاجار بود. در کودکی با خانواده به تهران آمد. پایان‌نامهٔ تحصیلی خود را از مدرسهٔ آمریکایی تهران گرفت و در همانجا شروع به تدریس کرد. پیوند زناشویی وی با پسر عمویش بیش از دو و نیم ماه دوام نداشت. وی پس از جدایی از همسر، مدتی کتابدار کتابخانهٔ دانشسرای عالی بود. دیوان اشعار وی بالغ بر ۲۵۰۰ بیت است. وی در فروردین ۱۳۲۰ شمسی به علت ابتلا به حصبه درگذشت و در قم به خاک سپرده شد. 
مقدمه :
آنچه سبب شده امروز پروین اعتصامی را با این نام و نشان بشناسیم، چاپ دیوان اوست که در سال 1314 به همت پدرش انجام شد. چاپ اول دیوان که آراسته به دیباچه شاعر و استاد سخن‌شناس، ملک‌الشعرای بهار است و تحقیق او در تعیین ارزش ادبی و ویژگی‌های سخن سخنگوی بزرگ، شامل یکصد و پنجاه قصیده و مثنوی در زمان شاعر و با قطعه‌ای در مقدمه از خود او تنظیم شده است .
دوره پروین اعتصامی زمانی است که برای جنس زن به علت حاکمیت نظام مردسالارانه، امکان تحصیل و پرورش چنانکه باید و شاید فراهم نبود و زنان نتوانستند آنچنانکه درخور قابلیت‌های نهفته‌شان است، پیشرفت کنند. به همین دلیل تعداد علما و شعرا و ادبای زن ایرانی، در برابر خیل مردان که در این راه گام نهادند، ناچیز می‌نماید و پروین اعتصامی، در میان این خیل، از نوادر است. ملک‌الشعرای بهار در این باره در مقدمه دیوان پروین می‌گوید: «در ایران که کان سخن و فرهنگ است اگر شاعرانی از جنس مرد پیدا شده‌اند که مایه حیرت‌اند، جای تعجب نیست اما تاکنون شاعری از جنس زن که دارای این قریحه و استعداد باشد و با این توانایی و طی مقدمات تتبع و تحقیق، اشعاری چنین نغز و نیکو بسراید، از نوادر محسوب می‌شود و جای بسی تعجب و شایسته هزاران تمجید و تحسین است.» رمز توفیق این ارزشمند زن فرهنگ و ادب فارسی، علاوه بر استعداد ذاتی، معجزه تربیت و توجه پدر نامور اوست که به‌رغم محرومیت زن ایرانی از امکانات تحصیل و فقدان مدارس دخترانه، خود به تربیت او همت گماشت و فرزند بااستعداد خود را به مقامی که درخورش بود رساند. پدر پروین، میرزا یوسف اعتصامی (اعتصام‌الملک)، پسر میرزا ابراهیم‌خان مستوفی ملقب به اعتصام‌الملک از اهالی آشتیان بود که در جوانی به سمت استیفای آذربایجان به تبریز رفت و تا پایان عمر در همین شهر زندگی کرد. اعتصام‌الملک از پیشگامان راستین تجدد ادبی در ایران و به‌حق از پیشوایان تحول در نثر فارسی است، چراکه با ترجمه شاهکارهای نویسندگان بزرگ جهان، در پرورش استعدادهای جوانان، نقشی به‌سزا داشت. او علاوه بر ترجمه بیش از 17 جلد کتاب، در بهار سال 1328 ه.ق، مجموعه ادبی نفیس و پرارزشی به نام «بهار» نیز منتشر کرد که طی انتشار 24 شماره در دو نوبت توانست مطالب سودمند علمی و ادبی و تاریخی و... را به طریقی نیکو و روشی مطلب به اهل علم و ادب ارائه کند. از چنین پدری، در روز 25 اسفندماه سال 1285 شمسی د ر تبریز، دختری تولد یافت که نامش را پروین گذاشتند. او در کودکی با پدر به تهران آمد. ادبیات فارسی و عربی را نزد وی فرا گرفت و از محضر ارباب فضل و دانش که در خانه پدر جمع می‌شدند بهره‌ها برد. در هشت سالگی به شعر گفتن پرداخت و مخصوصا با به نظم کشیدن قطعات زیبا و لطیف که پدرش از کتب خارجی ترجمه می‌کرد، طبع‌آزمایی می‌نمود و به پرورش ذوق می‌پرداخت. پروین، در تیرماه 1303 شمسی دوره مدرسه دخترانه آمریکایی را که به سرپرستی خانم میس شولر در ایران اداره می‌شد با موفقیت به پایان برد و در جشن فراغت از تحصیل، خطابه‌ای با عنوان زن و تاریخ ایراد کرد. او در این خطابه از ظلم مرد به شریک زندگی خویش که سهیم غم و شادی اوست، سخن گفت و نیز از روزگار تاریک زنان مشرق که آکنده از رنج و مشقت سرشار از اسارت و ذلت بود، یاد کرد و سپس بیداری ملل آسیایی را از خواب یأس و حرمان، مایه امید شمرده، تربیت و تعلیم حقیقی زن و مرد را داروی بیماری مزمن شرق دانست و اظهار امیدواری کرد که ایرانی ضعف و ملالت را از خود دور کرده، تند و چالاک از پرتگاه‌ها عبور نماید و با تربیت زنان، اصلاحات مهم اجتماعی انجام گیرد. از صفات برجسته او، غیر از هوش و استعداد، صداقت و صراحت بود. هرگز نیز به کسی بیش از آنچه واقعا او را دوست می‌داشت، دعوی دوستی نمی‌کرد و هرگز خود را صاحب افکار و عقایدی بلند قلمداد نمی‌کرد. خانم سرور مهکامه محصص، از دوستان نزدیک پروین که گویا بیش از دوازده سال با هم مراوده و مکاتبه داشتند، او را پاک‌طینت، پاک‌عقیده، پاک‌دامن، خوشخو، خوش‌رفتار، متواضع و در طریق حقیقت و محبت، پایدار توصیف می‌کند. او در تمام سفرهایی که پدرش به داخل و خارج ایران داشت، شرکت می‌کرد و با سیر و سیاحت به گسترش دید و اطلاعات و کسب تجارب می‌پرداخت. او در نوزده تیرماه 1313 با پسرعموی خود ازدواج کرد و چهار ماه پس از عقد ازدواج، به کرمانشاه به خانه شوهر رفت. شوهر پروین از افسران شهربانی بود و هنگام وصلت با پروین ریاست شهربانی کرمانشاه را به عهده داشت. اخلاق نظامی او با روح لطیف و آزاده پروین مغایرت داشت. او که در خانه‌ای سرشار از مظاهر معنوی و ادبی و به‌دور از هرگونه آلودگی پرورش یافته بود، پس از ازدواج ناگهان به خانه‌ای وارد شد که یک‌دم از بساط عیش و نوش خالی نبود و طبیعی است هم‌گامی این دو طبع مخالفت نمی‌توانست دیری بپاید و سرانجام هم به جدایی کشید و پروین پس از دو و ماه و نیم اقامت در خانه شوهر، با گذشتن از مهریه خود، از شوهر جدا شد. او پس از این جدایی، مدتی غمگین و افسرده و ناراحت بود و با این‌همه توانست تلخی زندگی را تحمل کند و تا پایان عمر از آن سختی سخنی بر زبان نیاورد و شکایتی نکند. طلوع کوکب پروین در آسمان ادب فارسی غیرمنتظره و شگفت‌انگیز بود، طوری‌که تا مدت‌ها بین نویسندگان و ادب‌دوستان بر سر اصالت شخصیت او و امکان ظهور چنین بزرگ‌شاعره‌ای بحث بود و نیز بر سر اینکه او زن است یا مرد. مرگش نیز بسیار پیش‌رس و دور از انتظار اتفاق افتاد. او روز سوم فروردین 1320 در 35 سالگی، بی‌هیچ سابقه کسالت در بستر بیماری افتاد و پس از سیزده روز در شانزدهم همان ماه، بدرود زندگی گفت و در مقبره خانوادگی خویش، واقع در صحن جدید، در حرم متبرک حضرت معصومه (س) در کنار پدرش که در سال 1316 و سه سال پیش از او وفات یافته بود، به خاک سپرده شد. او برای سنگ مزار خود نیز قطعه اندوهباری سروده که هم‌اکنون بر لوح مرقدش حک شده است: اینکه خاک سیهش بالین است اختر چرخ ادب پروین است گرچه جز تلخی از ایام ندید هر چه خواهی سخنش شیرین است مجموعه سخنرانی‌ها و اشعار و نیز نظریات آشنایان و بزرگان ادب درباره پروین، به همت برادر گرانقدرش در مجموعه زیبایی چاپ و به پیوست دیوانش منتشر شده است که در تهیه این شرح حال، از مقالات استادان فن در کتب مختلف و نیز مجموعه یادشده استفاده شده است. آنچه سبب شده امروز پروین اعتصامی را با این نام و نشان بشناسیم، چاپ دیوان اوست که در سال 1314 به همت پدرش انجام شد. چاپ اول دیوان که آراسته به دیباچه شاعر و استاد سخن‌شناس، ملک‌الشعرای بهار است و تحقیق او در تعیین ارزش ادبی و ویژگی‌های سخن سخنگوی بزرگ، شامل یکصد و پنجاه قصیده و مثنوی در زمان شاعر و با قطعه‌ای در مقدمه از خود او تنظیم شده است. پروین با اعتصاد راسخ به تأثیر پدر بزرگوار و پرمایه‌اش در پرورش چنین سراینده بزرگ، دیوان خود را به او تقدیم می‌کند و در قطعه یادشده با کمال افتادگی و تواضع هدیه سخن خود را که در برابر سخن بزرگان، صفر می‌داند به دست زمانه می‌سپارد تا این زرگر نقاد، هوشیارانه آن را ارزیابی کند و محک بزند.

قصیده

 

حرف ا

 

قصیده شماره 1: فکرت مکن نیامده فردا را

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 2: در صف گل جا مده این خار را

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 3: نگهدار ز آلودگی پاک جانرا

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 4: بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

حرف ت

 

قصیده شماره 5: وی داده باد حادثه بر بادت

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 6: صد بیم خزانش بهر بهار است

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 7: آب هوی و حرص نه آبست، آذر است

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 8: زانکه در آن اهرمنی رهنماست

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 9: وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 10: تا چشم بهم بر زنی خرابست

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 11: از رهزن ایام در امانست

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 12: چو پر کاه پریدن ز جا سبکساریست

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 13: تکیه بر بیهده گفتار نداشت

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 14: ایام عمر، فرصت برق جهان نداشت

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 15: در ره عقل کاروانی داشت

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

حرف د

 

قصیده شماره 16: بد و نیک و غم و شادی همه آخر گردد

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 17: ماند خاکستری از دفتر و طوماری چند

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 18: بسی کار دشوار کسان کنند

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 19: گرگ سیه درون، سگ چوپان نمی‌شود

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 20: آنکو وجود پاک نیالاید

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

حرف ر

 

قصیده شماره 21: نور بودیم و شدیم از کار ناهنجار نار

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 22: لیک دوک تو نگردید ازین بهتر

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 23: نرهد مار فسای از بد مار آخر

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

حرف ش

 

قصیده شماره 24: دهر دریاست، بیندیش ز طوفانش

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

حرف گ

 

قصیده شماره 25: دور از تو همرهان تو صد فرسنگ

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

حرف م

 

قصیده شماره 26: ره دیو لاخ و قافله بی مقصد و مرام

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 27: که با دسیسه و آشوب باز خواهد وام

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 28: به کز این پس کندش نطق خرد ابکم

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 29: گاه سود و گه زیان میوریم

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

حرف ن

 

قصیده شماره 30: از بدشان چهر جان پاک بگردان

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 31: عیب خود را مکن ایدوست ز خود پنهان

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 32: آن به که نگردیش به پیرامن

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 33: تهی از سبزه و گل راغ و گلشن

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 34: زشتروئی چه کند آینهٔ گردون

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 35: بجهان گذران تکیه مکن چندین

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

حرف ی

 

قصیده شماره 36: با تن دون یار گشتی دون شدی

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 37: گیتی ننهد ز سر سیه‌کاری

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 38: ره نیکان چه سپاری که گرانباری

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 39: سالها کرده تباهی و هوسرانی

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 40: فساد از دل فروشوئی، غبار از جان برافشانی

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 41: مخواه از درخت جهان سایبانی

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده شماره 42: همی پوینده در راه خطائی

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست****وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد****همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز****مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین****تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است****تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است****زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری****عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر****پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است****برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ****زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:****تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری****پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست****آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است****فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت****گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن****کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است****تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت****نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل****مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب****کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر****هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است****ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق****بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای****در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست
ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای****آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری****آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است****مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش****کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است****تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی****کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش****تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای****در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است****چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب****ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست****در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است****میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست****در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی****در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است****خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست****در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار****تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج****نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست****از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او****تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند****کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است****دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

مثنویات، تمثیلات و مقطعات

 

آتش دل

به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر****که هر که در صف باغ است صاحب هنریست
بنفشه مژدهٔ نوروز میدهد ما را****شکوفه را ز خزان وز مهرگان خبریست
بجز رخ تو که زیب و فرش ز خون دل است****بهر رخی که درین منظر است زیب و فریست
جواب داد که من نیز صاحب هنرم****درین صحیفه ز من نیز نقشی و اثریست
میان آتشم و هیچگه نمیسوزم****هماره بر سرم از جور آسمان شرریست
علامت خطر است این قبای خون آلود****هر آنکه در ره هستی است در ره خطریست
بریخت خون من و نوبت تو نیز رسد****بدست رهزن گیتی هماره نیشتریست
خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا****ولی میان ز شب تا سحر گهان اگریست
از آن، زمانه بما ایستادگی آموخت****که تا ز پای نیفتیم، تا که پا و سریست
یکی نظر به گل افکند و دیگری بگیاه****ز خوب و ز شب چه منظور، هر که را نظریست
نه هر نسیم که اینجاست بر تو میگذرد****صبا صباست، به هر سبزه و گلش گذریست
میان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند****که گل بطرف چمن هر چه هست عشوه‌گریست
تو غرق سیم و زر و من ز خون دل رنگین****بفقر خلق چه خندی، تو را که سیم و زریست
ز آب چشمه و باران نمی‌شود خاموش****که آتشی که در اینجاست آتش جگریست
هنر نمای نبودم بدین هنرمندی****سخن حدیث دگر، کار قصه دگریست
گل از بساط چمن تنگدل نخواهد رفت****بدان دلیل که مهمان شامی و سحریست
تو روی سخت قضا و قدر ندیدستی****هنوز آنچه تو را مینماید آستریست
از آن، دراز نکردم سخن درین معنی****که کار زندگی لاله کار مختصریست
خوش آنکه نام نکوئی بیادگار گذاشت****که عمر بی ثمر نیک، عمر بی ثمریست
کسیکه در طلب نام نیک رنج کشید****اگر چه نام و نشانیش نیست، ناموریست

آشیان ویران

از ساحت پاک آشیانی****مرغی بپرید سوی گلزار
در فکرت توشی و توانی****افتاد بسی و جست بسیار
رفت از چمنی به بوستانی****بر هر گل و میوه سود منقار
تا خفت ز خستگی زمانی****یغماگر دهر گشت بیدار
تیری بجهید از کمانی****چون برق جهان ز ابر آذار
گردید نژند خاطری شاد****چون بال و پرش تپید در خون
از یاد برون شدش پریدن****افتاد ز گیرودار گردون
نومید ز آشیان رسیدن****از پر سر خویش کرد بیرون
نالید ز درد سر کشیدن****دانست که نیست دشت و هامون
شایستهٔ فارغ آرمیدن****شد چهرهٔ زندگی دگرگون
در دیده نماند تاب دیدن****مانا که دل از تپیدن افتاد
مجروح ز رنج زندگی رست****از قلب بریده گشت شریان
آن بال و پر لطیف بشکست****وان سینهٔ خرد خست پیکان
صیاد سیه دل از کمین جست****تا صید ضعیف گشت بیجان
در پهلوی آن فتاده بنشست****آلوده بخون مرغ دامان
بنهاد به پشتواره و بست****آمد سوی خانه شامگاهان
وان صید بدست کودکان داد****چون صبح دمید، مرغکی خرد
افتاد ز آشیانه در جر****چون دانه نیافت، خون دل خورد
تقدیر، پرش بکند یکسر****شاهین حوادثش فرو برد
نشنید حدیث مهر مادر****دور فلکش بهیچ نشمرد
نفکند کسیش سایه بر سر****نادیده سپهر زندگی، مرد
پرواز نکرده، سوختش پر****رفت آن هوس و امید بر باد
آمد شب و تیره گشت لانه****وان رفته نیامد از سفر باز
کوشید فسونگر زمانه****کاز پرده برون نیفتد این راز
طفلان بخیال آب و دانه****خفتند و نخاست دیگر آواز
از بامک آن بلند خانه****کس روز عمل نکرد پرواز
یکباره برفت از میانه****آن شادی و شوق و نعمت و ناز
زان گمشدگان نکرد کس یاد****آن مسکن خرد پاک ایمن
خالی و خراب ماند فرجام****افتاد گلش ز سقف و روزن
خار و خسکش بریخت از بام****آرامگهی نه بهر خفتن
بامی نه برای سیر و آرام****بر باد شد آن بنای روشن
نابود شد آن نشانه و نام****از گردش روزگار توسن
وز بدسری سپهر و اجرام****دیگر نشد آن خرابی آباد
شد ساقی چرخ پیر خرسند****پردید ز خون چو ساغری را
دستی سر راه دامی افکند****پیچانید به رشته‌ای سری را
جمعیت ایمنی پراکند****شیرازه درید دفتری را
با تیشهٔ ظلم ریشه‌ای کند****بر بست ز فتنه‌ای دری را
خون ریخت بکام کودکی چند****برچید بساط مادری را
فرزند مگر نداشت صیاد؟****

عیبجو

زاغی بطرف باغ، بطاوس طعنه زد****کاین مرغ زشت روی، چه خودخواه و خودنماست
این خط و خال را نتوان گفت دلکش است****این زیب و رنگ را نتوان گفت دلرباست
پایش کج است و زشت، ازان کج رود براه****دمش چو دم روبه و رنگش چو کهرباست
نوکش، چو نوک بوم سیه‌کار، منحنی است****پشت سرش برآمده و گردنش دوتاست
از فرط عجب و جهل، گمان میبرد که اوست****تنها پرنده‌ای که در این عرصه و فضاست
این جانور نه لایق باغ است و بوستان****این بی‌هنر، نه در خور این مدحت و ثناست
رسم و رهیش نیست، بجز حرص و خودسری****از پا فتادهٔ هوس و کشتهٔ هوی‌ست
طاوس خنده کرد که رای تو باطل است****هرگز نگفته است بداندیش، حرف راست
مردم همیشه نقش خوش ما ستوده‌اند****هرگز دلیل را نتوان گفت، ادعاست
بدگوئی تو اینهمه، از فرط بددلی است****از قلب پاک، نیت آلوده بر نخاست
ما عیب خود، هنر نشمردیم هیچگاه****در عیب خویش، ننگرد آنکس که خودستاست
گاه خرام و جلوه بنزهتگه چمن****چشمم ز راه شرم و تاسف، بسوی پاست
ما جز نصیب خویش نخوردیم، لیک زاغ****دزدی کند بهر گذر و باز ناشتاست
در من چه عیب دیده کسی غیر پای زشت****نقص و خرابی و کژی دیگرم کجاست
پیرایه‌ای بعمد، نبستم ببال و پر****آرایش وجود من، ای دوست، بی‌ریاست
ما بهر زیب و رنگ، نکردیم گفتگو****چیزی نخواستیم، فلک داد آنچه خواست
کارآگهی که آب و گل ما بهم سرشت****بر من فزود، آنچه که از خلقت تو کاست
در هر قبیله بیش و کم و خوب و زشت هست****مرغی کلاغ لاشخور و دیگری هماست
صد سال گر بدجله بشویند زاغ را****چون بنگری، همان سیه زشت بینواست
هرگز پر تو را چو پر من نمی‌کنند****مرغی که چون منش پر زیباست مبتلاست
آزادی تو را نگرفت از تو، هیچ کس****ما را همیشه دیدهٔ صیاد در قفاست
فرمانده سپهر، چو حکمی نوشت و داد****کس دم نمیزند که صوابست یا خطاست
ما را برای مشورت، اینجا نخوانده‌اند****از ما و فکر ما، فلک پیر را غناست
احمق، کتاب دید و گمان کرد عالم است****خودبین، بکشتی آمد و پنداشت ناخداست
ما زشت نیستیم، تو صاحب نظر نه‌ای****این خوردگیری، از نظر کوته شماست
طاوس را چه جرم، اگر زاغ زشت روست****این رمزها بدفتر مستوفی قضاست

غرور نیکبختان

ز دامی دید گنجشگی همائی****همایون طالعی، فرخنده رائی
نه پایش مانده اندر حلقهٔ دام****نه یکشب در قفس بگرفته آرام
نه دیده خواری افتادگان را****نه بندی گشتن آزادگان را
نه فکریش از برای آب و دانه****نه اندوهیش بهر آشیانه
نه غافل گشته هیچ از رسم و رفتار****نه با صیادش افتاده سر و کار
نه تیری بر پر و بالش نشسته****نه سنگ فتنه، اندامش شکسته
بکرد آن صید مسکین، ناله آغاز****که ای اقبال بخش تند پرواز
مرا بین و رها کن خودپرستی****خمار من نگر، بگذار مستی
چنان در بند سختم بسته صیاد****که می‌نتوانم از دل کرد فریاد
چنان تیره است در چشم من این دام****که نشناسم صباح روشن از شام
چنان دلتنگم ازین محبس تنگ****که گوئی بسته‌ام در حصنی از سنگ
نه دارم دست دام از هم گسستن****نه کارآگاهی از دام جستن
مشوش گشته از محنت، خیالم****شده ژولیده ز انده، پر و بالم
غبار آلوده‌ام، از پای تا سر****بخون آغشته‌ام، از پنجه تا پر
ز اوج آسمان، لختی فرود آی****بتدبیری ز پایم بند بگشای
بگفت، ای پست طالع، ما همائیم****کجا با تیره‌روزان آشنائیم
سحرگه، چون گذر زان ره فتادش****پریشان صید، باز آواز دادش
که، ای پیرو شده آز و هوی را****درین بیچارگی، دریاب ما را
از آن میترسم، ای یار دلفروز****که گردم کشته تا پایان امروز
مرا هم هست امید رهیدن****بمانند تو، در گردون پریدن
نشستن در درون خانه، خرسند****ز کوی و بام، چیدن دانه‌ای چند
چو کبکان، گر که نتوانم خرامی****توانم جستن از بامی ببامی
ندانم گر چه با شاهین ستیزی****توانم کرد کوته جست و خیزی
توانم خفت بر شاخی به گلزار****توانم برد خاشاکی بمنقار
بگفت اکنون زمان سیر باغ است****نه وقت کار، هنگام فراغ است
چو روزی و شبی بگذشت زین کار****بیامد طائر دولت دگر بار
خریده دل برای مهربانی****گشوده پر برای سایبانی
فرامش کرده آن گردن فرازی****شده آماده بهر چاره‌سازی
ز برق آرزو، خاکستری دید****پراکنده بهر سوئی، پری دید
بنای شوق را بنیاد رفته****هوسها جملگی بر باد رفته
رسیده آن سیه‌کاری بانجام****گسسته رشته‌های محکم دام
از آن کشتیت افتادست در آب****که برهانی غریقی را ز غرقاب
از آنت هست چشم دل، فروزان****که بفروزی چراغی تیره‌روزان
بگلشن، سرو از آن بفراشت پایه****که بر گلهای باغ افکند سایه
بپرس از ناتوانان تا توانی****بترس از روزگار ناتوانی
ز مهر، آموز رسم تابناکی****که بخشد نور بر آبی و خاکی
نکوکار آنکه همراهی روا داشت****نوائی داد تا برگ و نوا داشت
خوش آنکو گمرهی را جستجو کرد****به نیکی، پارگیها را رفو کرد
متاب، ای دوست، بر بیچارگان روی****مبادا بر تو گردون تابد ابروی
اگر بر دامن کیوان نشستیم****چو خیر کس نمیخواهیم، پستیم

فرشتهٔ انس

در آن سرای که زن نیست، انس و شفقت نیست****در آن وجود که دل مرده، مرده است روان
بهیچ مبحث و دیباچه‌ای، قضا ننوشت****برای مرد کمال و برای زن نقصان
زن از نخست بود رکن خانهٔ هستی****که ساخت خانهٔ بی پای بست و بی بنیان
زن ار براه متاعت نمیگداخت چو شمع****نمیشناخت کس این راه تیره را پایان
چو مهر، گر که نمیتافت زن بکوه وجود****نداشت گوهری عشق، گوهر اندر کان
فرشته بود زن، آن ساعتی که چهره نمود****فرشته بین، که برو طعنه میزند شیطان
اگر فلاطن و سقراط، بوده‌اند بزرگ****بزرگ بوده پرستار خردی ایشان
بگاهوارهٔ مادر، بکودکی بس خفت****سپس بمکتب حکمت، حکیم شد لقمان
چه پهلوان و چه سالک، چه زاهد و چه فقیه****شدند یکسره، شاگرد این دبیرستان
حدیث مهر، کجا خواند طفل بی مادر****نظام و امن، کجا یافت ملک بی سلطان
وظیفهٔ زن و مرد، ای حکیم، دانی چیست****یکیست کشتی و آن دیگریست کشتیبان
چو ناخداست خردمند و کشتیش محکم****دگر چه باک ز امواج و ورطه و طوفان
بروز حادثه، اندر یم حوادث دهر****امید سعی و عملهاست، هم ازین، هم ازان
همیشه دختر امروز، مادر فرداست****ز مادرست میسر، بزرگی پسران
اگر رفوی زنان نکو نبود، نداشت****بجز گسیختگی، جامهٔ نکو مردان
توان و توش ره مرد چیست، یاری زن****حطام و ثروت زن چیست، مهر فرزندان
زن نکوی، نه بانوی خانه تنها بود****طبیب بود و پرستار و شحنه و دربان
بروزگار سلامت، رفیق و یار شفیق****بروز سانحه، تیمارخوار و پشتیبان
ز بیش و کم، زن دانا نکرد روی ترش****بحرف زشت، نیالود نیکمرد دهان
سمند عمر، چو آغاز بدعنانی کرد****گهیش مرد و زمانیش زن، گرفت عنان
چه زن، چه مرد، کسی شد بزرگ و کامروا****که داشت میوه‌ای از باغ علم، در دامان
به رستهٔ هنر و کارخانهٔ دانش****متاعهاست، بیا تا شویم بازرگان
زنی که گوهر تعلیم و تربیت نخرید****فروخت گوهر عمر عزیز را ارزان
کیست زنده که از فضل، جامه‌ای پوشد****نه آنکه هیچ نیرزد، اگر شود عریان
هزار دفتر معنی، بما سپرد فلک****تمام را بدریدیم، بهر یک عنوان
خرد گشود چو مکتب، شدیم ما کودن****هنر چو کرد تجلی، شدیم ما پنهان
بساط اهرمن خودپرستی و سستی****گر از میان نرود، رفته‌ایم ما ز میان
همیشه فرصت ما، صرف شد درین معنی****که نرخ جامهٔ بهمان چه بود و کفش فلان
برای جسم، خریدیم زیور پندار****برای روح، بریدیم جامهٔ خذلان
قماش دکهٔ جان را، بعجب پوساندیم****بهر کنار گشودیم بهر تن، دکان
نه رفعتست، فساد است این رویه، فساد****نه عزتست، هوانست این عقیده، هوان
نه سبزه‌ایم، که روئیم خیره در جر و جوی****نه مرغکیم، که باشیم خوش بمشتی دان
چو بگرویم به کرباس خود، چه غم داریم****که حلهٔ حلب ارزان شدست یا که گران
از آن حریر که بیگانه بود نساجش****هزار بار برازنده‌تر بود خلقان
چه حله‌ایست گرانتر ز حیلت دانش****چه دیبه‌ایست نکوتر ز دیبهٔ عرفان
هر آن گروهه که پیچیده شد بدوک خرد****به کارخانهٔ همت، حریر گشت و کتان
نه بانوست که خود را بزرگ میشمرد****بگوشواره و طوق و بیارهٔ مرجان
چو آب و رنگ فضیلت بچهره نیست چه سود****ز رنگ جامهٔ زربفت و زیور رخشان
برای گردن و دست زن نکو، پروین****سزاست گوهر دانش، نه گوهر الوان

فریاد حسرت

فتاد طائری از لانه و ز درد تپید****بزیر پر چو نگه کرد، دید پیکانی است
بگفت، آنکه بدریای خون فکند مرا****ندید در دل شوریده‌ام چه طوفانی است
کسیکه بر رگ من تیر زد، نمیدانست****که قلب خرد مرا هم ورید و شریانی است
ربود مرغکم از زیر پر بعنف و نگفت****که مادری و پرستاری و نگهبانی است
اسیر کردن و کشتن، تفرج و بازی است****نشانه کردن مظلوم، کار آسانی است
ز بام خرد گل اندود پست ما، پیداست****که سقف خانهٔ جمعیت پریشانی است
شکست پنجه و منقار من، ولیک چه باک****پلنگ حادثه را نیز چنگ و دندانی است
گرفتم آنکه بپایان رسید، فرصت ما****برای فرصت صیاد نیز، پایانی است
فتاد پایه، چنین خانه را چه تعمیری است****گداخت سینه، چنین درد را چه درمانی است
چمن خوش است و جهان سبز و بوستان خرم****برای طائر آزاد، جای جولانی است
زمانه عرصه برای ضعیف، تنگ گرفت****هماره بهر توانا، فراخ میدانی است
همیشه خانهٔ بیداد و جور، آباد است****بساط ماست که ویران ز باد و بارانی است
نگفته ماند سخنهای من، خوشا مرغی****که لانه‌اش گه سعی و عمل، دبستانی است
مرا هر آنکه در افکند همچو گوی بسر****خبر نداشت که در دست دهر چوگانی است
ز رنج بی سر و سامانی منش چه غم است****همین بس است که او را سری و سامانی است
حدیث نیک و بد ما نوشته خواهد شد****زمانه را سند و دفتری و دیوانی است
کسی ز درد من آگه نشد، ولیک خوشم****که چند قطرهٔ خونم، بدست و دامانی است
هزار کاخ بلند، ار بنا کند صیاد****بهای خار و خس آشیان ویرانی است
چه لانه‌ای و چه قصری، اساس خانه یکی است****بشهر کوچک خود، مور هم سلیمانی است
ز دهر، گر دل تنگم فشار دید چه غم****گرفته دست قضا، هر کجا گریبانی است
چه برتریست ندانم بمرغ، مردم را****جز اینکه دعوی باطل کند که انسانی است
درین قبیلهٔ خودخواه، هیچ شقفت نیست****چو نیک درنگری، هر چه هست عنوانی است

فریب آشتی

ز حیله، بر در موشی نشست گربه و گفت****که چند دشمنی از بهر حرص و آز کنیم
بیا که رایت صلح و صفا برافرازیم****براه سعی و عمل، فکر برگ و ساز کنیم
بیا که حرص دل و آز دیده را بکشیم****وجود، فارغ از اندیشه و نیاز کنیم
بسی بخانه نشستیم و دامن آلودیم****بیا رویم سوی مسجد و نماز کنیم
بگفت، کارشناسان بما بسی خندند****اگر که گوش به پند تو حیله‌ساز کنیم
ز توشه‌ای که تو تعیین کنی، چه بهره بریم****بخلوتی که تو شاهد شوی، چه راز کنیم
رعایت از تو ندیدیم، تا شویم ایمن****نوازشی نشنیدیم، تا که ناز کنیم
خود، آگهی که چه کردی بما، دگر مپسند****که ما اشاره‌ها بدان زخم جانگداز کنیم
بلای راه تو بس دیده‌ایم، به که دگر****نه قصه‌ای ز نشیب و نه از فراز کنیم
دگر بکار نیاید گلیم کوته ما****اگر که پای، ازین بیشتر دراز کنیم
خلاف معرفت و عقل، ره چرا سپریم****بروی دشمن خود، در چگونه باز کنیم
حدیث روشن ظلم شما و ذلت ما****حقیقت است، چرا صحبت از مجاز کنیم

فلسفه

نخودی گفت لوبیائی را****کز چه من گردم این چنین، تو دراز
گفت، ما هر دو را بباید پخت****چاره‌ای نیست، با زمانه بساز
رمز خلقت، بما نگفت کسی****این حقیقت، مپرس ز اهل مجاز
کس، بدین رزمگه ندارد راه****کس، درین پرده نیست محرم راز
بدرازی و گردی من و تو****ننهد قدر، چرخ شعبده‌باز
هر دو، روزی در اوفتیم بدیگ****هر دو گردیم جفت سوز و گداز
نتوان بود با فلک گستاخ****نتوان کرد بهر گیتی ناز
سوی مخزن رویم زین مطبخ****سر این کیسه، گردد آخر باز
برویم از میان و دم نزنیم****بخروشیم، لیک بی آواز
این چه خامی است، چون در آخر کار****آتش آمد من و تو را دمساز
گر چه در زحمتیم، باز خوشیم****که بما نیز، خلق راست نیاز
دهر، بر کار کس نپردازد****هم تو، بر کار خویشتن پرداز
چون تن و پیرهن نخواهد ماند****چه پلاس و چه جامهٔ ممتاز
ما کز انجام کار بی‌خبریم****چه توانیم گفتن از آغاز

قائد تقدیر

کرد آسیا ز آب، سحرگاه باز خواست****کای خودپسند، با منت این بدسری چراست
از چیره‌دستی تو، مرا صبر و تاب رفت****از خیره گشتن تو، مرا وزن و قدر کاست
هر روز، قسمتی ز تنم خاک میشود****وان خاک، چون نسیم بمن بگذرد، هباست
آسوده‌اند کارگران جمله، وقت شب****چون من که دیده‌ای که شب و روز مبتلاست
گردیدن است کار من، از ابتدای کار****آگه نیم کزین همه گردش، چه مدعاست
فرسودن من از تو بدینسان، شگفت نیست****این چشمهٔ فساد، ندانستم از کجاست
زان پیشتر که سوده شوم پاک، باز گرد****شاید که بازگشت تو، این درد را دواست
با این خوشی، چرا به ستم خوی کرده‌ای****آلودگی، چگونه درین پاکی و صفاست
در دل هر آنچه از تو نهفتم، شکستگی است****بر من هر آنچه از تو رسد، خواری و جفاست
بیهوده چند عرصه بمن تنگ میکنی****بهر گذشتن تو بصحرا، هزار جاست
خندید آب، کین ره و رسم از من و تو نیست****ما رهرویم و قائد تقدیر، رهنماست
من از تو تیره‌روزترم، تنگدل مباش****بس فتنه‌ها که با تو نه و با من آشناست
لرزیده‌ام همیشه ز هر باد و هر نسیم****هرگز نگفته‌ام که سموم است یا صباست
از کوه و آفتاب، بسی لطمه خورده‌ام****بر حالم، این پریشی و افتادگی گواست
همواره جود کردم و چیزی نخواستم****طبعم غنی و دوستیم خالی از ریاست
بس شاخه کز فتادگیم بر فراشت سر****بس غنچه کز فروغ منش رونق و ضیاست
ز الودگی، هر آنچه رسیدست شسته‌ام****گر حله یمانی و گر کهنه بوریاست
از رود و دشت و دره گذشتیم هزار سال****با من نگفت هیچکسی، کاین چه ماجراست
هر قطره‌ام که باد پراکنده میکند****آن قطره گاه در زمی و گاه در سماست
سر گشته‌ام چو گوی، ز روزی که زاده‌ام****سرگشته دیده‌اید که او را نه سر، نه پاست
از کار خویش، خستگیم نیست، زان سبب****کاز من همیشه باغ و چمن را گل و گیاست
قدر تو آن بود که کنی آرد، گندمی****ور نه بکوهسار، بسی سنگ بی‌بهاست
گر رنج میکشیم چه غم، زانکه خلق را****آسودگی و خوشدلی از آب و نان ماست
آبم من، ار بخار شوم در چمن، خوش است****سنگی تو، گر که کار کنی بشکنی رواست
چون کار هر کسی به سزاوار داده‌اند****از کارگاه دهر، همین کارمان سزاست
با عزم خویش، هیچیک این ره نمیرویم****کشتی، مبرهن است که محتاج ناخداست
در زحمتیم هر دو ز سختی و رنج، لیک****هر چ آن بما کنند، نه از ما، نه از شماست
از ما چه صلح خیزد و جنگ، این چه فکر تست****در دست دیگریست، گر آ ب و گر آسیاست

قدر هستی

سرو خندید سحر، بر گل سرخ****که صفای تو بجز یکدم نیست
من بیک پایه بمانم صد سال****مرگ، با هستی من توام نیست
من که آزاد و خوش و سرسبزم****پشتم از بار حوادث، خم نیست
دولت آنست که جاوید بود****خانهٔ دولت تو، محکم نیست
گفت، فکر کم و بسیار مکن****سرنوشت همه کس، با هم نیست
ما بدین یکدم و یک لحظه خوشیم****نیست یک گل، که دمی خرم نیست
قدر این یکدم و یک لحظه بدان****تا تو اندیشه کنی، آنهم نیست
چونکه گلزار نخواهد ماندن****گل اگر نیز نماند، غم نیست
چه غم ار همدم من نیست کسی****خوشتر از باد صبا، همدم نیست
عمر گر یک دم و گر یک نفس است****تا بکاریش توان زد، کم نیست
ما بخندیم به هستی و به مرگ****هیچگه چهرهٔ ما درهم نیست
آشکار است ستمکاری دهر****زخم بس هست، ولی مرهم نیست
یک ره ار داد، دو صد راه گرفت****چه توان کرد، فلک حاتم نیست
تو هم از پای در آئی ناچار****آبت از کوثر و از زمزم نیست
باید آزاده کسی را خواندن****که گرفتار، درین عالم نیست
گل چرا خوش ننشیند، دائم****ماهتاب و چمن و شبنم نیست
یک نفس بودن و نابود شدن****در خور این غم و این ماتم نیست
هر چه خواندیم، نگشتیم آگه****درس تقدیر، بجز مبهم نیست
شمع خردی که نسیمش بکشد****شمع این پرتگه مظلم نیست

قلب مجروح

دی، کودکی بدامن مادر گریست زار****کز کودکان کوی، بمن کس نظر نداشت
طفلی، مرا ز پهلوی خود بیگناه راند****آن تیر طعنه، زخم کم از نیشتر نداشت
اطفال را بصحبت من، از چه میل نیست****کودک مگر نبود، کسی کو پدر نداشت
امروز، اوستاد بدرسم نگه نکرد****مانا که رنج و سعی فقیران، ثمر نداشت
دیروز، در میانهٔ بازی، ز کودکان****آن شاه شد که جامهٔ خلقان ببر نداشت
من در خیال موزه، بسی اشک ریختم****این اشک و آرزو، ز چه هرگز اثر نداشت
جز من، میان این گل و باران کسی نبود****کو موزه‌ای بپا و کلاهی بسر نداشت
آخر، تفاوت من و طفلان شهر چیست****آئین کودکی، ره و رسم دگر نداشت
هرگز درون مطبخ ما هیزمی نسوخت****وین شمع، روشنائی ازین بیشتر نداشت
همسایگان ما بره و مرغ میخورند****کس جز من و تو، قوت ز خون جگر نداشت
بر وصله‌های پیرهنم خنده می‌کنند****دینار و درهمی، پدر من مگر نداشت
خندید و گفت، آنکه بفقر تو طعنه زد****از دانه‌های گوهر اشکت، خبر نداشت
از زندگانی پدر خود مپرس، از آنک****چیزی بغیر تیشه و گهی آستر نداشت
این بوریای کهنه، بصد خون دل خرید****رختش، گه آستین و گهی آستر نداشت
بس رنج برد و کس نشمردش به هیچ کس****گمنام زیست، آنکه ده و سیم و زر نداشت
طفل فقیر را، هوس و آرزو خطاست****شاخی که از تگرگ نگون گشت، بر نداشت
نساج روزگار، درین پهن بارگاه****از بهر ما، قماشی ازین خوبتر نداشت

کارآگاه

گربهٔ پیری، ز شکار اوفتاد****زار بنالید و نزار اوفتاد
ناخنش از سنگ حوادث شکست****دزد قضا و قدرش راه بست
از طمع و حمله و پیکار ماند****کارگر از کار شد و کار ماند
کودک دهقان، بسرش کوفت مشت****مطبخیش هیمه زد و سوخت پشت
گربهٔ همسایه، دمش را گزید****از سگ بازار، جفاها کشید
بسکه دمی خاک و دمی آب ریخت****از تنش، آن موی چو سنجاب ریخت
تیره شد آن دیدهٔ آئینه‌وار****گرسنه ماند، آن شکم بیقرار
از غم کشک و کره، خوناب خورد****در عوض شیر، بسی آب خورد
دوده نمیسود به گوش و به دم****حمله نمیکرد به دیگ و به خم
حیله و تزویر، فراموش کرد****گربهٔ پیر فلکش، موش کرد
مایهٔ هستیش، ز تن رفته بود****نیروی دندان و دهن رفته بود
گربه چو رنجور و گرفتار شد****موش بد اندیش، در انبار شد
در همه جا خفت و به هر سو نشست****بند ز هر کیسه و انبان گسست
گربه چو دید آن ره و رسم تباه****پای کشان، کرد به انبار راه
گفت بخود، کاین چه در افتادنست****تا رمقی در دل و جان در تن است
زنده‌ام و موش نترسد ز من!****مرده‌ام از کاهلی خویشتن
گر چه نمی‌آیدم از دست، کار****آگهم از کارگه روزگار
گر چه مرا نیروی پیکار نیست****موش از این قصه، خبردار نیست
به که از امروز شوم کاردان****تا که به کاری بردم آسمان
گر که بینم سوی موشان بخشم****جمله بیندند ز اندیشه چشم
زخم زنم، گر چه بفرسوده چنگ****حمله کنم، گر چه بود عرصه تنگ
گربه چو آن همت و تدبیر کرد****آن شکم گرسنه را سیر کرد
بر زنخ از حیله بیفکند باد****موش بترسید و ز ترس ایستاد
جست و خراشید زمین را بدست****موش بلرزید و همانجا نشست
موشک چندی، چو بدینسان گرفت****رنج ز تن، درد ز دندان گرفت
تا نرود قوت بازوی تو****نشکند ایام، ترازوی تو
تا نربودند ز دستت عنان****جان ز تو خواهد هنر و جسم نان
روی متاب از ره تدبیر و رای****تا شودت پیر خرد، رهنمای
بر همه کاری، فلک افزار داد****پشت قوی کرد، سپس بار داد
هر که درین راه رود سر گران****پیشتر افتند ازو دیگران
تا گهری در صدف کار بود****گوهری وقت، خریدار بود

آئین آینه

وقت سحر، به آینه‌ای گفت شانه‌ای****کاوخ! فلک چه کجرو و گیتی چه تند خوست
ما را زمانه رنجکش و تیره روز کرد****خرم کسیکه همچو تواش طالعی نکوست
هرگز تو بار زحمت مردم نمیکشی****ما شانه می‌کشیم بهر جا که تار موست
از تیرگی و پیچ و خم راههای ما****در تاب و حلقه و سر هر زلف گفتگوست
با آنکه ما جفای بتان بیشتر بریم****مشتاق روی تست هر آنکسی که خوبروست
گفتا هر آنکه عیب کسی در قفا شمرد****هر چند دل فریبد و رو خوش کند عدوست
در پیش روی خلق بما جا دهند از انک****ما را هر آنچه از بد و نیکست روبروست
خاری بطعنه گفت چه حاصل ز بو و رنگ****خندید گل که هرچه مرا هست رنگ و بوست
چون شانه، عیب خلق مکن موبمو عیان****در پشت سر نهند کسی را که عیبجوست
زانکس که نام خلق بگفتار زشت کشت****دوری گزین که از همه بدنامتر هموست
ز انگشت آز، دامن تقوی سیه مکن****این جامه چون درید، نه شایستهٔ رفوست
از مهر دوستان ریاکار خوشتر است****دشنام دشمنی که چو آئینه راستگوست
آن کیمیا که میطلبی، یار یکدل است****دردا که هیچگه نتوان یافت، آرزوست
پروین، نشان دوست درستی و راستی است****هرگز نیازموده، کسی را مدار دوست

کارگاه حریر

به کرم پیله شنیدم که طعنه زد حلزون****که کار کردن بیمزد، عمر باختن است
پی هلاک خود، ای بیخبر، چه میکوشی****هر آنچه ریشته‌ای، عاقبت ترا کفن است
بدست جهل، به بنیاد خویش تیشه زدن****دو چشم بستن و در چاه سرنگون شدن است
چو ما، برو در و دیوار خانه محکم کن****مگرد ایمن و فارغ، زمانه راهزن است
بگفت، قدر کسی را نکاست سعی و عمل****خیال پرورش تن، ز قدر کاستن است
بخدمت دگران دل چگونه خواهد داد****کسی که همچو تو، دائم بفکر خویشتن است
بدیگ حادثه، روزی گرم بجوشانند****شگفت نیست، که مرگ از قفای زیستن است
بروز مرگم، اگر پیله گور گشت و کفن****بوقت زندگیم، خوابگاه و پیرهن است
مرا بخیره نخوانند کرم ابریشم****بهر بساط که ابریشمی است، کار من است
ز جانفشانی و خون خوردن قبیلهٔ ماست****پرند و دیبهٔ گلرنگ، هر کرا بتن است

کاروان چمن

گفت با صید قفس، مرغ چمن****که گل و میوه، خوش و تازه رس است
بگشای این قفس و بیرون آی****که نه در باغ و نه در سبزه، کس است
گفت، با شبرو گیتی چکنم****که سحر دزد و شبانگه عسس است
ای بسا گوشه، که میدان بلاست****ای بسا دام، که در پیش و پس است
در گلستان جهان، یک گل نیست****هر کجا مینگرم، خار و خس است
همچو من، غافل و سرمست مپر****قفس، آخر نه همین یک قفس است
چرخ پست است، بلندش مشمار****اینکه دیدیش چو عنقا، مگس است
کاروان است گل و لاله بباغ****سبزه‌اش اسب و صبایش جرس است
ز گرفتاری من، عبرت گیر****که سرانجام هوی و هوس است
حاصل هستی بیهودهٔ ما****آه سردی است که نامش نفس است
چشم دید این همه و گوش شنید****آنچه دیدیم و شنیدیم بس است

کارهای ما

نخوانده فرق سر از پای، عزم کو کردیم****نکرده پرسش چوگان، هوای گو کردیم
بکار خویش نپرداختیم، نوبت کار****تمام عمر، نشستیم و گفتگو کردیم
بوقت همت و سعی و عمل، هوس راندیم****بروز کوشش و تدبیر، آرزو کردیم
عبث به چه نفتادیم، دیو آز و هوی****هر آنچه کرد، بدیدیم و همچو او کردیم
بسی مجاهده کردیم در طریق نفاق****ببین چه بیهده تفسیر «جاهدوا» کردیم
چونان ز سفره ببردند، سفره گستردیم****چو آب خشک شد، اندیشهٔ سبو کردیم
اگر که نفس، بداندیش ما نبود چرا****ملول گشت، چو ما رسم و ره نکو کردیم
چو عهدنامه نوشتیم، اهرمن خندید****که اتحاد نبود، اینکه با عدو کردیم
هزار مرتبه دریای چرخ، طوفان کرد****از آن زمان که نشیمن درین کرو کردیم
نه همچو غنچه، بدامان گلبنی خفتیم****نه همچو سبزه، نشاطی بطرف جو کردیم
چراغ عقل، نهفتیم شامگاه رحیل****از آن بورطهٔ تاریک جهل، رو کردیم
بعمر گم شده، اصلا نسوختیم، ولیک****چو سوزنی ز نخ افتاد، جستجو کردیم
بغیر جامهٔ فرصت، که کس رفوش نکرد****هزار جامه دریدند و ما رفو کردیم
تباه شد دل از آلودگی و دم نزدیم****همی بتن گرویدیم و شستشو کردیم
سمند توسن افلاک، راهوار نگشت****به توسنیسش، چو یک چند تاخت، خو کردیم
ز فرط آز، چو مردار خوار تیره درون****هماره بر سر این لاشه، های و هو کردیم
چو زورمند شدیم، از دهان مسکینان****بجبر، لقمه ربودیم و در گلو کردیم
ز رشوه، اسب خریدیم و خانه و ده و باغ****باشک بیوه زنان، حفظ آبرو کردیم
از آن ز شاخ حقایق، بما بری نرسید****که ما همیشه حکایت ز رنگ و بو کردیم

کرباس و الماس

یکی گوهر فروشی، ثروت اندوز****بدست آورد الماسی دل افروز
نهادش در میان کیسه‌ای خرد****ببستش سخت و سوی مخزنش برد
درافکندش بصندوقی از آهن****بشام اندر، نهفت آن روز روشن
بر آن صندوق زد قفلی ز پولاد****چراغ ایمن نمود، از فتنهٔ باد
ز بند و بست، چون شد کیسه آگاه****حساب کا رخود گم کرد ناگاه
چو مهر و اشتیاق گوهری دید****ببالید و بسی خود را پسندید
نه تنها بود و میانگاشت تنهاست****نه زیبا بود و می‌پنداشت زیباست
گمان کرد، از غرور و سرگرانی****که بهر اوست رنج پاسبانی
بدان بیمایگی، گردن برافراشت****فروتن بود، گر سرمایه‌ای داشت
ز حرف نرخ و پیغام خریدار****بوزن و قدر خویش، افزود بسیار
بخود گفت این جهان افروزی از ماست****بنام ماست، هر رمزی که اینجاست
نبود ار حکمتی در صحبت من****چه میکردم درین صندوق آهن
جمال و جاه ما، بسیار بودست****عجب رنگی درین رخسار بودست
بهای ما فزون کردند هر روز****عجب رخشنده بود این بخت پیروز
مرا نقاد گردون قیمتی داد****که بستندم چنین با قفل پولاد
بدو الماس گفت، ای یار خودخواه****نه تنهائی، رفیقی هست در راه
چه شد کاین چهر زیبا را ندیدی****قرین ما شدی، ما را ندیدی
چه نسبت با جواهر، ریسمان را****چه خویشی، ریسمان و آسمان را
نباشد خودپسندی را سرانجام****کسی دیبا نبافد با نخ خام
اگر گوهر فروش، اینجا گذر داشت****نه بهر کیسه، از بهر گهر داشت
بمخزن، گر شبی چون و چرا رفت****نه از بهر شما، از بهر ما رفت
تو مشتی پنبه، من پروردهٔ کان****تو چون شب تیره، من صبح درخشان
چو در دامن گرفتی گوهری پاک****ترا بگرفت دست چرخ از خاک
چو بر گیرند این پاکیزه گوهر****گشایند از تو بند و قفل از در
تو پنداری ره و رسم تو نیکوست****ترا همسایه نیکو بود، ای دوست
از آن معنی، نکردندت فراموش****که داری همچو من، جانی در آغوش
از آن کردند در کنجی نهانت****که بسپردند گنجی شایگانت
چو نقش من فتد زین پرده بیرون****شود کار تو نیز آنگه دگرگون
نه اینجا مایه‌ای ماند، نه سودی****نه غیر از ریسمانت، تار پودی
به پیرامون من، دارند شب پاس****تو کرباسی، مرا خوانند الماس
نظر بازی نمود، آن یار دلجوی****ترا برداشت، تا بیند مرا روی
ترا بگشود و ما گشتیم روشن****ترا بر بست و ما ماندیم ایمن
صفای تن، ز نور جان پاک است****چو آن بیرون شد، این یک مشت خاک است

کعبهٔ دل

گه احرام، روز عید قربان****سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
که من، مرآت نور ذوالجلالم****عروس پردهٔ بزم وصالم
مرا دست خلیل الله برافراشت****خداوندم عزیز و نامور داشت
نباشد هیچ اندر خطهٔ خاک****مکانی همچو من، فرخنده و پاک
چو بزم من، بساط روشنی نیست****چو ملک من، سرای ایمنی نیست
بسی سرگشتهٔ اخلاص داریم****بسی قربانیان خاص داریم
اساس کشور ارشاد، از ماست****بنای شوق را، بنیاد از ماست
چراغ این همه پروانه، مائیم****خداوند جهان را خانه، مائیم
پرستشگاه ماه و اختر، اینجاست****حقیقت را کتاب و دفتر، اینجاست
در اینجا، بس شهان افسر نهادند****بسی گردن فرازان، سر نهادند
بسی گوهر، ز بام آویختندم****بسی گنجینه، در پا ریختندم
بصورت، قبلهٔ آزادگانیم****بمعنی، حامی افتادگانیم
کتاب عشق را، جز یک ورق نیست****در آن هم، نکته‌ای جز نام حق نیست
مقدس همتی، کاین بارگه ساخت****مبارک نیتی، کاین کار پرداخت
درین درگاه، هر سنگ و گل و کاه****خدا را سجده آرد، گاه و بیگاه
«انا الحق» میزنند اینجا، در و بام****ستایش می‌کنند، اجسام و اجرام
در اینجا، عرشیان تسبیح خوانند****سخن گویان معنی، بی زبانند
بلندی را، کمال از درگه ماست****پر روح‌الامین، فرش ره ماست
در اینجا، رخصت تیغ آختن نیست****کسی را دست بر کس تاختن نیست
نه دام است اندرین جانب، نه صیاد****شکار آسوده است و طائر آزاد
خوش آن استاد، کاین آب و گل آمیخت****خوش آن معمار، کاین طرح نکو ریخت
خوش آن درزی، که زرین جامه‌ام دوخت****خوش آن بازارگان، کاین حله بفروخت
مرا، زین حال، بس نام‌آوریهاست****بگردون بلندم، برتریهاست
بدوخندید دل آهسته، کای دوست****ز نیکان، خود پسندیدن نه نیکوست
چنان رانی سخن، زین تودهٔ گل****که گوئی فارغی از کعبهٔ دل
ترا چیزی برون از آب و گل نیست****مبارک کعبه‌ای مانند دل نیست
ترا گر ساخت ابراهیم آذر****مرا بفراشت دست حی داور
ترا گر آب و رنگ از خال و سنگ است****مرا از پرتو جان، آب و رنگ است
ترا گر گوهر و گنجینه دادند****مرا آرامگاه از سینه دادند
ترا در عیدها بوسند درگاه****مرا بازست در، هرگاه و بیگاه
ترا گر بنده‌ای بنهاد بنیاد****مرا معمار هستی، کرد آباد
ترا تاج ار ز چین و کشمر آرند****مرا تفسیری از هر دفتر آرند
ز دیبا، گر ترا نقش و نگاریست****مرا در هر رگ، از خون جویباریست
تو جسم تیره‌ای، ما تابناکیم****تو از خاکی و ما از جان پاکیم
ترا گر مروه‌ای هست و صفائی****مرا هم هست تدبیری و رائی
درینجا نیست شمعی جز رخ دوست****وگر هست، انعکاس چهرهٔ اوست
ترا گر دوستدارند اختر و ماه****مرا یارند عشق و حسرت و آه
ترا گر غرق در پیرایه کردند****مرا با عقل و جان، همسایه کردند
درین عزلتگه شوق، آشناهاست****درین گمگشته کشتی، ناخداهاست
بظاهر، ملک تن را پادشائیم****بمعنی، خانهٔ خاص خدائیم
درینجا رمز، رمز عشق بازی است****جز این نقشی، هر نقشی مجازی است
درین گرداب، قربانهاست ما را****بخون آلوده، پیکانهاست ما را
تو، خون کشتگان دل ندیدی****ازین دریا، بجز ساحل ندیدی
کسی کاو کعبهٔ دل پاک دارد****کجا ز آلودگیها باک دارد
چه محرابی است از دل با صفاتر****چه قندیلی است از جان روشناتر
خوش آن کو جامه از دیبای جان کرد****خوش آن مرغی، کازین شاخ آشیان کرد
خوش آنکس، کز سر صدق و نیازی****کند در سجدگاه دل، نمازی
کسی بر مهتران، پروین، مهی داشت****که دل چون کعبه، زالایش تهی داشت

کمان قضا

موشکی را بمهر، مادر گفت****که بسی گیر و دار در ره ماست
سوی انبار، چشم بسته مرو****که نهان، فتنه‌ها به پیش و قفاست
تله و دام و بند بسیار است****دهر بی‌باک و چرخ، بی‌پرواست
تله مانند خانه‌ایست نکو****دام، مانند گلشنی زیباست
ای بسا رهنما که راهزن است****ای بسا رنگ خوش، که جانفرساست
زاهنین میله، گردکان مربای****که چنین لقمه، خون دل، نه غذاست
هر کجا مسکنی است، کالائی است****هر کجا سفره‌ایست، نان آنجاست
تلهٔ محکمی به پشت در است****گربهٔ فربهی است، میان سراست
آنچنان رو، که غافلت نکشند****خنجر روزگار، خون پالاست
هر نشیمن، نه جای هر شخصی است****هر گذرگه، نه در خور هر پاست
اثر خون، چو در رهی بینی****پا در آن ره منه، که راه بلاست
هرگز ایمن مشو، که حملهٔ چرخ****گر ز امروز بگذرد، فرداست
وقت تاراج و دستبرد، شب است****روز، هنگام خواب و نشو و نماست
سر میفراز نزد شبرو دهر****که بسی قامت از جفاش، دوتاست
موشک آزرده گشت و گفت خموش****عقل من، بیشتر ز عقل شماست
خبرم هست ز آفت گردون****تله و دام، دیده‌ام که کجاست
از فراز و نشیب، آگاهم****میشناسم چه راه، راه خطاست
هر کسی جای خویش میداند****پند و اندرز دیگران بیجاست
این سخن گفت و شد ز لانه برون****نظری تند کرد، بر چپ و راست
دید در تلهٔ نو رنگین****گردکانی در آهنی پیداست
هیچ آگه نشد ز بی‌خردی****کاندران سهمگین حصار، چهاست
یا در آن روشنی، چه تاریکی است****یا در آن یکدلی، چه روی و ریاست
بانگ برداشت، کاین نشیمن پاک****چه مبارک مکان روح‌افزاست
تله گفتا، مایست در بیرون****بدرون آی، کاین سراچه تراست
اگرت زاد و توشه نیست، چه غم****زانکه این خانه، پر ز توش و نواست
جای، تا کی کنی بزیر زمین****رونق زندگی ز آب و هواست
اندرین خانه، بین رهزن نیست****هر چه هست، ایمنی و صلح و صفاست
نشنیدم بنا، چنین محکم****گر چه در دهر، صد هزار بناست
جای انده، درین مکان شادیست****جای نان، اندرین سرا حلواست
موش پرسید، این کمانک چیست****تله خندید، کاین کمان قضاست
اندر آی و بچشم خویش بین****کاندرین پرده‌ها، چه شعبده‌هاست
موشک از شوق جست و شد بدرون****تا که او جست، بانگ در بر خاست
بهر خوردن، چو کرد گردن کج****آهنی رفت و بر گلویش راست
رفت سودی کند، زیان طلبید****خواست بر تن فزاید، از جان کاست
کودکی کاو ز پند و وعظ گریخت****گر بچاه است، دم مزن که چراست
رسم آزادگان چه میداند****تیره‌بختی که پای بند هوی ست
خویش را دردمند آز مکن****که نه هر درد را امید دواست
عزت از نفس دون مجو، پروین****کاین سیه رای، گمره و رسواست

کوته نظر

شمع بگریست گه سوز و گداز****کاز چه پروانه ز من بیخبر است
بسوی من نگذشت، آنکه همی****سوی هر برزن و کویش گذر است
بسرش، فکر دو صد سودا بود****عاشق آنست که بی پا و سر است
گفت پروانهٔ پر سوخته‌ای****که ترا چشم، بایوان و در است
من بپای تو فکندم دل و جان****روزم از روز تو، صد ره بتر است
پر خود سوختم و دم نزدم****گر چه پیرایهٔ پروانه، پر است
کس ندانست که من میسوزم****سوختن، هیچ نگفتن، هنر است
آتش ما ز کجا خواهی دید****تو که بر آتش خویشت نظر است
به شرار تو، چه آب افشاند****آنکه سر تا قدم، اندر شرر است
با تو میسوزم و میگردم خاک****دگر از من، چه امید دگر است
پر پروانه ز یک شعله بسوخت****مهلت شمع ز شب تا سحر است
سوی مرگ، از تو بسی پیشترم****هر نفس، آتش من بیشتر است
خویشتن دیدن و از خود گفتن****صفت مردم کوته نظر است

کودک آرزومند

دی، مرغکی بمادر خود گفت، تا بچند****مانیم ما همیشه بتاریک خانه‌ای
من عمر خویش، چون تو نخواهم تباه کرد****در سعی و رنج ساختن آشیانه‌ای
آید مرا چو نوبت پرواز، بر پرم****از گل بسبزه‌ای و ز بامی بخانه‌ای
خندید مرغ زیرک و گفتش تو کودکی****کودک نگفت، جز سخن کودکانه‌ای
آگاه و آزموده توانی شد، آن زمان****کگه شوی ز فتنهٔ دامی و دانه‌ای
زین آشیان ایمن خود، یادها کنی****چون سازد از تو، حوادث نشانه‌ای
گردون، بر آن رهست که هر دم زند رهی****گیتی، بر آن سر است که جوید بهانه‌ای
باغ وجود، یکسره دام نوائب است****اقبال، قصه‌ای شد و دولت، فسانه‌ای
پنهان، بهر فراز که بینی نشیبهاست****مقدور نیست، خوشدلی جاودانه‌ای
هر قطره‌ای که وقت سحر، بر گلی چکد****بحری بود، که نیستش اصلا کرانه‌ای
بنگر، به بلبل از ستم باغبان چه رفت****تا کرد سوی گل، نگه عاشقانه‌ای
پرواز کن، ولی نه چنان دور ز آشیان****منمای فکر و آرزوی جاهلانه‌ای
بین بر سر که چرخ و زمین جنگ میکنند****غیر از تو هیچ نیست، تو اندر میانه‌ای
ای نور دیده، از همه آفاق خوشتر است****آرامگاه لانه و خواب شبانه‌ای
هر کس که توسنی کند، او را کنند رام****در دست روزگار، بود تازیانه‌ای
بسیار کس، ز پای در آورد اسب آز****آن را مگر نبود، لگام و دهانه‌ای

کوه و کاه

بچشم عجب، سوی کاه کرد کوه نگاه****بخنده گفت، که کار تو شد ز جهل، تباه
ز هر نسیم بلرزی، ز هر نفس بپری****همیشه، روی تو زرد است و روزگار، سیاه
مرا بچرخ برافراشت بردباری، سر****تو گه باوج سمائی و گاه در بن چاه
کسی بزرگ نگردد مگر ز کار بزرگ****گر از تو کار نیاید، زمانه را چه گناه
مرا نبرد ز جا هیچ دست زور، ولیک****ترا نه جای نشستن بود، نه ز خفتنگاه
مرا ز رسم و ره نیک خویش، قدر فزود****نه ای تو بیخبر، از هیچ رسم و راه آگاه
گهر ز کان دل من، برند گوهریان****پلنگ و شیر، بسوی من آورند پناه
نه باک سلسله دارم، نه بیم آفت سیل****نه سیر مهر زبونم کند، نه گردش ماه
بنزد اهل خرد، سستی و سبکساریست****در اوفتادن بیجا و جستن بیگاه
بگفت، رهزن گیتی ره تو هم بزند****مخند خیره، بافتادگان هر سر راه
مشو ز دولت ناپایدار خویش ایمن****سوی تو نیز کشد شبرو سپهر، سپاه
قویتری ز تو، روزی ز پا در افکندت****بیک دقیقه، ز من هیچتر شوی ناگاه
چه حاصل از هنر و فضل مردم خودبین****خوشم که هیچم و همچون تو نیستم خودخواه
گر از نسیم بترسم بخویش، ننگی نیست****شنیده‌ای که بلرزد به پیش باد، گیاه
تو، جاه خویش فزون کن باستواری و صبر****مرا که جز پر کاهی نیم، چه رتبت و جاه
خوش آن کسی که چو من، سر ز پا نمیداند****خوش آن تنی که نبردست ، بار کفش و کلاه
چه شاهباز توانا، چه ماکیان ضعیف****شوند جمله سرانجام، صید این روباه
بنای محکمهٔ روزگار، بر ستم است****قضا چو حکم نویسند، چه داوری، چه گواه
چه فرق، گر تو گرانسنگ و ما سبکساریم****چو تندباد حوادث و زد، چه کوه و چه کاه
کسی ز روی حقیقت بلند شد، پروین****که دست دیو هوی شد ز دامنش کوتاه

کیفر بی هنر

بخویش، هیمه گه سوختن بزاری گفت****که ای دریغ، مرا ریشه سوخت زین آذر
همیشه سر بفلک داشتیم در بستان****کنون چه رفت که ما را نه ساق ماند و نه سر
خوش آنزمان که مرا نیز بود جایگهی****میان لاله ونسرین و سوسن و عبهر
حریر سبز بتن بود، پیش از این ما را****چه شد که جامه گسست و سیاه شد پیکر
من از کجا و فتادن بمطبخ دهقان****مگر نبود در این قریه، هیزم دیگر
بوقت شیر، ز شیرم گرفت دایهٔ دهر****نه با پدر نفسی زیستم، نه با مادر
عبث بباغ دمیدم که بار جور کشم****بزیر چرخ تو گوئی نه جوی بود و نه جر
ز بیخ کنده شدیم این چنین بجور، از آنک****ز تندباد حوادث، نداشتیم خبر
فکند بی سببی در تنور پیرزنم****شوم ز خار و خسی نیز، عاقبت کمتر
ز دیده، خون چکدم هر زمان ز آتش دل****کسی نکرد چو من خیره، خون خویش هدر
نه دود ماند و نه خاکستر از من مسکین****خوش آنکسیکه بگیتی ز خود گذاشت اثر
مرا بناز بپرورد باغبان روزی****نگفت هیچ بگوشم، حدیث فتنه و شر
چنان ز یاد زمان گذشته خرسندم****که تیره‌بختی خود را نیمکنم باور
نمود شبرو گیتیم سنگسار، از آنک****ندید شاخی ازین شاخسار کوته‌تر
ندید هیچ، بغیر از جفا و بد روزی****هر آنکه همنفسش سفله بود و بد گوهر
چو پنبه، خوار بسوزد، چو نی بنالد زار****کسیکه اخگر جانسوز را شود همسر
مرا چو نخل، بلندی و استقامت بود****چه شد که بی‌گنهم واژگونه گشت اختر
چه اوفتاد که گردون ز پا درافکندم****چه شد که از همه عالم بمن فتاد شرر
چه وقت سوز و گداز است، شاخ نورس را****چه کرده‌ایم که ما را کنند خاکستر
بخنده گفت چنین، اخگری ز کنج تنور****که وقت حاصل باغ، از چه رو ندادی بر
مگوی، بی‌گنهم سوخت شعلهٔ تقدیر****همین گناه تو را بس، که نیستی بر ور
کنون که پرده از این راز، برگرفت سپهر****به آنکه هر دو بگوئیم عیب یکدیگر
ز چون منی، چه توان چشم داشت غیر ستم****ز همنشین جفا جو، گریختن خوشتر
به تیغ می‌نتوان گفت، دست و پای مبر****بگرگ می‌نتوان گفت، میش و بره مدر
من ار بدم، ز بداندیشی خود آگاهم****هزار خانه بسوزد هم از یکی اخگر
ترا چه عادت زیبا و خصلت نیکوست****من آتشم، ز من و زشت رائیم بگذر
سزای باغ نبودی تو، باغبان چه کند****پسر چو ناخلف افتاد، چیست جرم پدر
خوشند کارشناسان، ترا چه دارد خوش****هنرورند بزرگان، ترا چه بود هنر
بلند گشتن تنها بلندنامی نیست****بمیوه نخل شد، ای دوست، برتر از عرعر
بطرف باغ، تهی دست و بی هنر بودن****برای تازه نهالان، خسارتست و خطر
چو شاخه بار نیارد، چه برگ سبز و چه زرد****چو چوب همسر آذر شود، چه خشک و چه تر
بکوی نیکدلان، نیست جز نکوئی راه****بسوی کاخ هنر، نیست غیر کوشش در
کسیکه داور کردارهای نیک و بد است****بجز بدی، ندهد بدسرشت را کیفر
بدان صفت که توئی، نقش هستیت بکشند****تو صورتی و سپهر بلند، صورتگر
اگر ز رمز بلندی و پستی، آگاهی****تنت چگونه چنین فربه است و جان لاغر
اگر ز کار بد نیک خویش، بی‌خبری****دمی در آینهٔ روشن جهان، بنگر
هزار شاخهٔ سرسبز، گشت زرد و خمید****ز سحربازی و ترفند گنبد اخضر
به روز حادثه، کار آگهان روشن رای****نیفکنند ز هر حملهٔ سپهر، سپر
ز خون فاسد تو، تن مریض بود همی****عجب مدار، رگی را زدند گر نشتر
بهای هر نم ازین یم، هزار خون دل است****نخورده باده کسی، رایگان ازین ساغر
برای معرفتی، جسم گشت همسر جان****برای بوی خوشی، عود سوخت در مجمر

احسان بی ثمر

بارید ابر بر گل پژمرده‌ای و گفت****کاز قطره بهر گوش تو آویزه ساختم
از بهر شستن رخ پاکیزه‌ات ز گرد****بگرفتم آب پاک ز دریا و تاختم
خندید گل که دیر شد این بخشش و عطا****رخساره‌ای نماند، ز گرما گداختم
ناسازگاری از فلک آمد، وگرنه من****با خاک خوی کردم و با خار ساختم
ننواخت هیچگاه مرا، گرچه بیدریغ****هر زیر و بم که گفت قضا، من نواختم
تا خیمهٔ وجود من افراشت بخت گفت****کاز بهر واژگون شدنش برفراختم
دیگر ز نرد هستیم امید برد نیست****کاز طاق و جفت، آنچه مرا بود باختم
منظور و مقصدی نشناسد بجز جفا****من با یکی نظاره، جهان را شناختم

گذشتهٔ بی حاصل

کاشکی، وقت را شتاب نبود****فصل رحلت در این کتاب نبود
کاش، در بحر بیکران جهان****نام طوفان و انقلاب نبود
مرغکان میپراند این گنجشک****گر که همسایهٔ عقاب نبود
ما ندیدیم و راه کج رفتیم****ور نه در راه، پیچ و تاب نبود
اینکه خواندیم شمع، نور نداشت****اینکه در کوزه بود، آب نبود
هر چه کردیم ماه و سال، حساب****کار ایام را حساب نبود
غیر مردار، طعمه‌ای نشناخت****طوطی چرخ، جز غراب نبود
ره دل زد زمانه، این دزدی****همچو دزدیدن ثیاب نبود
چو تهی گشت، پر نشد دیگر****خم هستی، خم شراب نبود
خانهٔ خود، به اهرمن منمای****پرسش دیو را جواب نبود
دورهٔ پیرت، چراست سیاه****مگرت دورهٔ شباب نبود
بس بگشت آسیای دهر، ولیک****هیچ گندم در آسیاب نبود
نکشید آب، دلو ما زین چاه****زانکه در دست ما طناب نبود
گر نمی‌بود تیشهٔ پندار****ملک معمور دل، خراب نبود
زین منه، اسب آز را بر پشت****پای نیکان، درین رکاب نبود
تو، فریب سراب تن خوردی****در بیابان جان سراب نبود
ز اتش جهل، سوخت خرمن ما****گنه برق و آفتاب نبود
سال و مه رفت و ما همی خفتیم****خواب ما مرگ بود، خواب نبود

گرگ و سگ

پیام داد سگ گله را، شبی گرگی****که صبحدم بره بفرست، میهمان دارم
مرا بخشم میاور، که گرگ بدخشم است****درون تیره و دندان خون فشان دارم
جواب داد، مرا با تو آشنائی نیست****که رهزنی تو و من نام پاسبان دارم
من از برای خور و خواب، تن نپروردم****همیشه جان به کف و سر بر آستان دارم
مرا گران بخریدند، تا بکار آیم****نه آنکه کار چو شد سخت، سر گران دارم
مرا قلاده بگردن بود، پلاس به پشت****چه انتظار ازین پیش، ز اسمان دارم
عنان نفس، ندادم چو غافلان از دست****کنون بدست توانا، دو صد عنان دارم
گرفتم آنکه فرستادم آنچه میخواهی****ز خود چگونه چنین ننگ را نهان دارم
هراس نیست مرا هیچگه ز حملهٔ گرگ****هراس کم دلی برهٔ جبان دارم
هزار بار گریزاندمت به دره و کوه****هزارها سخن، از عهد باستان دارم
شبان، بجرات و تدبیرم آفرینها خواند****من این قلادهٔ سیمین، از آنزمان دارم
رفیق دزد نگردم بحیله و تلبیس****که عمرهاست بکوی وفا مکان دارم
درستکارم و هرگز نمانده‌ام بیکار****شبان گرم نبرد، پاس کاروان دارم
مرا نکشته، به آغل درون نخواهی شد****دهان من نتوان دوخت، تا دهان دارم
جفای گرگ، مرا تازگی نداشت، هنوز****سه زخم کهنه به پهلو و پشت و ران دارم
دو سال پیش، بدندان دم تو برکندم****کنون ز گوش گذشتی، چنین گمان دارم
دکان کید، برو جای دیگری بگشای****فروش نیست در آنجا که من دکان دارم

گرگ و شبان

شنیدستم یکی چوپان نادان****بخفتی وقت گشت گوسفندان
در آن همسایگی، گرگی سیه کار****شدی همواره زان خفتن، خبردار
گرامی وقت را، فرصت شمردی****گهی از گله کشتی، گاه بردی
دراز آن خواب و عمر گله کوتاه****ز خون هر روز، رنگین آن چراگاه
ز پا افتادی، از زخم و گزندی****زمانی بره‌ای، گه گوسفندی
بغفلت رفت زینسان روزگاری****نشد در کار، تدبیر و شماری
شبان را دیو خواب افکنده در دام****بدام افتند مستان، کام ناکام
ز آغل گله را تا دشت بردی****بچنگ حیلهٔ گرگش سپردی
نه آگه بود از رسم شبانی****نه میدانست شرط پاسبانی
چو عمری گرگ بد دل، گله راند****دگر زان گله، چوپان را چه ماند
چو گرگ از گله هر شام و سحر کاست****شبان از خواب بی هنگام برخاست
بکردار عسس، کوشید یک چند****فکند آن دزد را، یکروز در بند
چنانش کوفت سخت و سخت بر بست****که پشت و گردن و پهلوش بشکست
بوقت کار، باید کرد تدبیر****چه تدبیری، چو وقت کار شد دیر
بگفت، ای تیره روز آزمندی****تو گرگ بس شبان و گوسفندی
بدینسان داد پاسخ، گرگ نالان****نه چوپانی تو، نام تست چوپان
نشاید وقت بیداری غنودن****شبان بودن، ز گرگ آگه نبودن
شبانی باید، ای مسکین، شبان را****توان شب نخفتن، پاسبان را
نه هر کو گله‌ای راند، شبان است****نه هر کو چشم دارد، پاسبان است
تو، عیب کار خویش از خود نهفتی****بهنگام چرای گله، خفتی
شدی پست، این نه آئین بزرگی است****ندانستی که کار گرگ، گرگی است
تو خفتی، کار از آن گردید دشوار****نشاید کرد با یکدست، ده کار
چرا امروز پشت من شکستی****کجا بود آن زمان این چوبدستی
شبانان نیستند از گرگ، ایمن****تو وارون بخت، ایمن بودی از من
نخسبد هیچ صاحب خانه آرام****چو در نامحکم و کوته بود بام
شبانان، آنقدر پرسند و پویند****که تا گمگشته‌ای را، باز جویند
من از تدبیر و رای خانمانسوز****در آغلها بسی شب کرده‌ام روز
چه غم گر شد مرا هنگام مردن****پس از صد گوسفند و بره خوردن
مرا چنگال، روزی خون بسی ریخت****به گردنها و شریانها در آویخت
بعمری شد ز خون آشامیم رنگ****بطرف مرغزاران، سبزه و سنگ
بسی گوساله را پهلو فشردم****بسی بزغاله را از گله بردم
اگر صد سال در زنجیر مانم****نخستین روز آزادی، همانم
شبان فارغ از گرگ بداندیش****بود فرجام، گرگ گلهٔ خویش
کنون دیگر نه وقت انتقام است****که کار گله و چوپان، تمام است

گره گشای

پیرمردی، مفلس و برگشته بخت****روزگاری داشت ناهموار و سخت
هم پسر، هم دخترش بیمار بود****هم بلای فقر و هم تیمار بود
این، دوا میخواستی، آن یک پزشک****این، غذایش آه بودی، آن سرشک
این، عسل میخواست، آن یک شوربا****این، لحافش پاره بود، آن یک قبا
روزها میرفت بر بازار و کوی****نان طلب میکرد و میبرد آبروی
دست بر هر خودپرستی میگشود****تا پشیزی بر پشیزی میفزود
هر امیری را، روان میشد ز پی****تا مگر پیراهنی، بخشد به وی
شب، بسوی خانه میمد زبون****قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون
روز، سائل بود و شب بیمار دار****روز از مردم، شب از خود شرمسار
صبحگاهی رفت و از اهل کرم****کس ندادش نه پشیز و نه درم
از دری میرفت حیران بر دری****رهنورد، اما نه پائی، نه سری
ناشمرده، برزن و کوئی نماند****دیگرش پای تکاپوئی نماند
درهمی در دست و در دامن نداشت****ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوی آسیا هنگام شام****گندمش بخشید دهقان یک دو جام
زد گره در دامن آن گندم، فقیر****شد روان و گفت کای حی قدیر
گر تو پیش آری بفضل خویش دست****برگشائی هر گره کایام بست
چون کنم، یارب، در این فصل شتا****من علیل و کودکانم ناشتا
میخرید این گندم ار یک جای کس****هم عسل زان میخریدم، هم عدس
آن عدس، در شوربا میریختم****وان عسل، با آب می‌آمیختم
درد اگر باشد یکی، دارو یکی است****جان فدای آنکه درد او یکی است
بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل****این گره را نیز بگشا، ای جلیل
این دعا میکرد و می‌پیمود راه****ناگه افتادش به پیش پا، نگاه
دید گفتارش فساد انگیخته****وان گره بگشوده، گندم ریخته
بانگ بر زد، کای خدای دادگر****چون تو دانائی، نمیداند مگر
سالها نرد خدائی باختی****این گره را زان گره نشناختی
این چه کار است، ای خدای شهر و ده****فرقها بود این گره را زان گره
چون نمی‌بیند، چو تو بیننده‌ای****کاین گره را برگشاید، بنده‌ای
تا که بر دست تو دادم کار را****ناشتا بگذاشتی بیمار را
هر چه در غربال دیدی، بیختی****هم عسل، هم شوربا را ریختی
من ترا کی گفتم، ای یار عزیز****کاین گره بگشای و گندم را بریز
ابلهی کردم که گفتم، ای خدای****گر توانی این گره را برگشای
آن گره را چون نیارستی گشود****این گره بگشودنت، دیگر چه بود
من خداوندی ندیدم زین نمط****یک گره بگشودی و آنهم غلط
الغرض، برگشت مسکین دردناک****تا مگر برچیند آن گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سر****دید افتاده یکی همیان زر
سجده کرد و گفت کای رب ودود****من چه دانستم ترا حکمت چه بود
هر بلائی کز تو آید، رحمتی است****هر که را فقری دهی، آن دولتی است
تو بسی زاندیشه برتر بوده‌ای****هر چه فرمان است، خود فرموده‌ای
زان بتاریکی گذاری بنده را****تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند****تا که با لطف تو، پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیب****هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب
هر که مسکین و پریشان تو بود****خود نمیدانست و مهمان تو بود
رزق زان معنی ندادندم خسان****تا ترا دانم پناه بیکسان
ناتوانی زان دهی بر تندرست****تا بداند کآنچه دارد زان تست
زان به درها بردی این درویش را****تا که بشناسد خدای خویش را
اندرین پستی، قضایم زان فکند****تا تو را جویم، تو را خوانم بلند
من به مردم داشتم روی نیاز****گرچه روز و شب در حق بود باز
من بسی دیدم خداوندان مال****تو کریمی، ای خدای ذوالجلال
بر در دونان، چو افتادم ز پای****هم تو دستم را گرفتی، ای خدای
گندمم را ریختی، تا زر دهی****رشته‌ام بردی، تا که گوهر دهی
در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش****ورنه دیگ حق نمی‌افتد ز جوش

گریهٔ بی سود

باغبانی، قطره‌ای بر برگ گل****دید و گفت این چهره جای اشک نیست
گفت، من خندیده‌ام تا زاده‌ام****دوش، بر خندیدنم بلبل گریست
من، همی خندم برسم روزگار****کاین چه ناهمواری و ناراستیست
خندهٔ ما را، حکایت روشن است****گریهٔ بلبل، ندانستم ز چیست
لحظه‌ای خوش بوده‌ایم و رفته‌ایم****آنکه عمر جاودانی داشت، کیست
من اگر یک روزه، تو صد ساله‌ای****رفتنی هستیم، گر یک یا دویست
درس عبرت خواند از اوراق من****هر که سوی من، بفکرت بنگریست
خرمم، با آنکه خارم همسر است****آشنا شد با حوادث، هر که زیست
نیست گل را، فرصت بیم و امید****زانکه هست امروز و دیگر روز نیست

گفتار و کردار

به گربه گفت ز راه عتاب، شیر ژیان****ندیده‌ام چو تو هیچ آفریده، سرگردان
خیال پستی و دزدی، تو را برد همه روز****بسوی مطبخ شه، یا به کلبهٔ دهقان
گهی ز کاسهٔ بیچارگان، بری گیپا****گهی ز سفرهٔ درماندگان، ربائی نان
ز ترکتازی تو، مانده بیوه‌زن ناهار****ز حیله‌سازی تو، گشته مطبخی نالان
چرا زنی ره خلق، ای سیه دل، از پی هیچ****چه پر کنی شکم، ای خودپرست، چون انبان
برای خوردن کشک، از چه کوزه میشکنی****قضا به پیرزن آنرا فروختست گران
بزخم قلب فقیران، چه کس نهد مرهم****وگر برند خسارت، چه کس دهد تاوان
مکن سیاه، سر و گوش و دم ز تابه و دیگ****سیاهی سر و گوش، از سیهدلیست نشان
نه ماست مانده ز آزت بخانهٔ زارع****نه شیر مانده ز جورت، بکاسهٔ چوپان
گهت ز گوش چکانند خون و گاه از دم****شبی ز سگ رسدت فتنه، روزی از دربان
تو از چه، ملعبهٔ دست کودکان شده‌ای****بچشم من نشود هیچکس ز بیم، عنان
بیا به بیشه و آزاد زندگانی کن****برای خوردن و خوش زیستن، مکش وجدان
شکارگاه، بسی هست و صید خفته بسی****بشرط آنکه کنی تیز، پنجه و دندان
مرا فریب ندادست، هیچ شب گردون****مرا زبون ننمودست، هیچ روز انسان
مرا دلیری و کارآگهی، بزرگی داد****به رای پیر، توانیم داشت بخت جوان
زمانه‌ای نفکندست هیچگاه بدام****نشانه‌ام ننمودست هیچ تیر و کمان
چو راه بینی و رهرو، تو نیز پیشتر آی****چو هست گوی سعادت، تو هم بزن چوگان
شنید گربه نصیحت ز شیر و کرد سفر****نمود در دل غاری تهی و تیره، مکان
گهی چو شیر بغرید و بر زمین زد دم****برای تجربه، گاهی بگوش داد تکان
بخویش گفت، کنون کز نژاد شیرانم****نه شهر، وادی و صحرا بود مرا شایان
برون جهم ز کمینگاه وقت حمله، چنین****فرو برم بتن خصم، چنگ تیز چنان
نبود آگهیم پیش از این، که من چه کسم****بوقت کار، توان کرد این خطا جبران
چو شد ز رنگ شب، آن دشت هولناک سیاه****نمود وحشت و اندیشه، گربه را ترسان
تنش بلرزه فتاد از صدای گرگ و شغال****دلش چو مرغ تپید، از خزیدن ثعبان
گهی درخت در افتاد و گاه سنگ شکست****ز تند باد حوادث، ز فتنهٔ طوفان
ز بیم، چشم زحل خون ناب ریخت بخاک****چو شاخ بلرزید زهرهٔ رخشان
در تنور نهادند و شمع مطبخ مرد****طلوع کرد مه و ماند در فلک حیران
شبان چو خفت، برآمد ببام آغل گرگ****چنین زنند ره خفتگان شب، دزدان
گذشت قافله‌ای، کرد ناله‌ای جرسی****بدست راهزنی، گشت رهروی عریان
شغال پیر، بامید خوردن انگور****بجست بر سر دیوار کوته بستان
خزید گربهٔ دهقان به پشت خیک پنیر****زدند تا که در انبار، موشکان جولان
ز کنج مطبخ تاریک، خاست غوغائی****مگر که روبهکی برد، مرغکی بریان
پلنگ گرسنه آمد ز کوهسار بزیر****بسوی غار شد اندر هوای طعمه، روان
شنید گربهٔ مسکین صدای پا و ز بیم****ز جای جست که بگریزد و شود پنهان
ز فرط خوف، فراموش کرد گفتهٔ خویش****که کار باید و نیرو، نه دعوی و عنوان
نه ره شناخت، نه‌اش پای رفتن ماند****نه چشم داشت فروغ و نه پنجه داشت توان
نمود آرزوی شهر و در امید فرار****دمی بروزنهٔ سقف غار شد نگران
گذشت گربگی و روزگار شیری شد****ولیک شیر شدن، گربه را نبود آسان
بناگهان ز کمینگاه خویش، جست پلنگ****به ران گربه فرو برد چنگ خون افشان
بزیر پنجهٔ صیاد، صید نالان گفت****بدین طریق بمیرند مردم نادان
بشهر، گربه و در کوهسار شیر شدم****خیال بیهده بین، باختم درین ره جان
ز خودپرستی و آزم چنین شد آخر، کار****بنای سست بریزد، چو سخت شد باران
گرفتم آنکه بصورت بشیر میمانم****ندارم آن دل و نیرو، همین بسم نقصان
بلند شاخه، بدست بلند میوه دهد****چرا که با نظر پست، برتری نتوان
حدیث نور تجلی، بنزد شمع مگوی****نه هر که داشت عصا، بود موسی عمران
بدان خیال که قصری بنا کنی روزی****به تیشه، کلبهٔ آباد خود مکن ویران
چراغ فکر، دهد چشم عقل را پرتو****طبیب عقل ، کند درد آز را درمان
ببین ز دست چکار آیدت، همان میکن****مباش همچو دهل، خودنما و هیچ میان
بهل که کان هوی را نیافت کس گوهر****مرو، که راه هوس را نیافت کس پایان
چگونه رام کنی توسن حوادث را****تو، خویش را نتوانی نگاهداشت عنان
منه، گرت بصری هست، پای در آتش****مزن، گرت خردی هست، مشت بر سندان

گل بی عیب

بلبلی گفت سحر با گل سرخ****کاینهمه خار بگرد تو چراست
گل خشبوی و نکوئی چو ترا****همنشین بودن با خار خطاست
هر که پیوند تو جوید، خوار است****هر که نزدیک تو آید، رسواست
حاجب قصر تو، هر روز خسی است****بسر کوی تو، هر شب غوغاست
ما تو را سیر ندیدیم دمی****خار دیدیم همی از چپ و راست
عاشقان، در همه جا ننشینند****خلوت انس و وثاق تو کجاست
خار، گاهم سر و گه پای بخسب****همنشین تو، عجب بی سر و پاست
گل سرخی و نپرسی که چرا****خار در مهد تو، در نشو و نماست
گفت، زیبائی گل را مستای****زانکه یکره خوش و یکدم زیباست
آن خوشی کز تو گریزد، چه خوشی است****آن صفائی که نماند، چه صفا است
ناگریز است گل از صحبت خار****چمن و باغ، بفرمان قضا است
ما شکفتیم که پژمرده شویم****گل سرخی که دو شب ماند، گیاست
عاقبت، خوارتر از خار شود****این گل تازه که محبوب شماست
رو، گلی جوی که همواره خوش است****باغ تحقیق ازین باغ، جداست
این چنین خواستهٔ بیغش را****ز دکان دگری باید خواست
ما چو رفتیم، گل دیگر هست****ذات حق، بی خلل و بی همتاست
همه را کشتی نسیان، کشتی است****همه را، راه بدریای فناست
چه توان داشت جز این، چشم ز دهر****چه توان کرد، فلک بی‌پرواست
ز ترازوی قضا، شکوه مکن****که ز وزن همه کس، خواهد کاست
ره آن پوی که پیدایش ازوست****لیک با اینهمه، خود ناپیداست
نتوان گفت که خار از چه دمید****خار را نیز درین باغ، بهاست
چرخ، با هر که نشاندت بنشین****هر چه را خواجه روا دید، رواست
بنده، شایستهٔ تنهائی نیست****حق تعالی و تقدس، تنهاست
گهر معدن مقصود، یکی است****وانچه برجاست، شبه یا میناست
خلوتی خواه، کاز اغیار تهی است****دولتی جوی، که بیچون و چراست
هر گلی، علت و عیبی دارد****گل بی علت و بی عیب، خداست

گل پژمرده

صبحدم، صاحبدلی در گلشنی****شد روان بهر نظاره کردنی
دید گلهای سپید و سرخ و زرد****یاسمین و خیری و ریحان و ورد
بر لب جوها، دمیده لاله‌ها****بر گل و سوسن، چکیده ژاله‌ها
هر تنی، روشنتر از جانی شده****هر گل سرخی، گلستانی شده
برگ گل، شاداب و شبنم تابناک****هر دو از آلایش پندار، پاک
گوئی آن صاحبنظر، رائی نداشت****فکرت و شوق تماشائی نداشت
نه سوی زیبا رخی میکرد روی****نه گلی، نه غنچه‌ای میکرد بوی
هر طرف گل بود، آنجا وقت گشت****جمله را میدید، اما میگذشت
در صف گلها، بدید او ناگهان****که گل پژمرده‌ای گشته نهان
دور افتاده ز بزم یارها****خوی کرده با جفای خارها
یکنفس بشکفته، یک دم زیسته****صبحدم، شبنم بر او بگریسته
رونقش بشکسته چرخ کوژ پشت****زشت گشته، بر نکویان کرده پشت
الغرض، صاحبدل روشن روان****آن گل پژمرده چید و شد روان
جمله خندیدند گلهای دگر****که نبودی عارف و صاحب‌نظر
زین همه زیبائی و جلوه‌گری****یک گل پژمرده با خود میبری
این معما را ندانستیم چیست****وینکه بر ما برتری دادیش کیست
گفت، گل در بوستان بسیار بود****لیک، ما را نکته‌ای در کار بود
ما از آن معنیش چیدیم، ای فتی****که نچیند کس، گل پژمرده را
کردم این افتاده زان ره جستجوی****که بگردانند از افتاده، روی
زان ببردیم این گل بی آب و رنگ****که زمانه عرصه بر وی تنگ
وقت این گل میرود حالی ز دست****دیگران را تا شبانگه وقت هست
من ببوئیدنش، زان کردم هوس****کاین چنین گل را نبوید هیچ کس
دی شکفت از گلبن و امروز شد****ای عجب، امروزها دیروز شد
عمر، چون اوراق بی شیرازه بود****این گل پژمرده، دیشب تازه بود
چون خریداران، گرفتیمش بدست****زانکه چرخ پیر، بازارش شکست
چونکه گلهای دگر زیباترند****هم نظربازان بر آن بگذرند
خلق را باشد هوای رنگ و بو****کس نپرسد، کان گل پژمرده کو

گل پنهان

نهفت چهره گلی زیر برگ و بلبل گفت****مپوش روی، بروی تو شادمان شده‌ایم
مسوز زاتش هجران، هزار دستان را****بکوی عشق تو عمری است داستان شده‌ایم
جواب داد، کازین گوشه‌گیری و پرهیز****عجب مدار، که از چشم تو بد نهان شده‌ایم
ز دستبرد حوادث، وجود ایمن نیست****نشسته‌ایم و بر این گنج، پاسبان شده‌ایم
تو گریه می‌کنی و خنده میکند گلزار****ازین گریستن و خنده، بد گمان شده‌ایم
مجال بستن عهدی بما نداد سپهر****سحر، شکفته و هنگام شب خزان شده‌ایم
مباش فتنهٔ زیبائی و لطافت ما****چرا که نامزد باد مهرگان شده‌ایم
نسیم صبحگهی، تا نقاب ما بدرید****برای شکوه ز گیتی، همه دهان شده‌ایم
بکاست آنکه سبکسار شد، ز قیمت خویش****ازین معامله ترسیده و گران شده‌ایم
دو روزه بود، هوسرانی نظربازان****همین بس است، که منظور باغبان شده‌ایم

گل خودرو

بطرف گلشنی، در نوبهاری****گلی خودرو، دمید از جو کناری
درخشنده، چو اندر درج گوهر****فروزنده، چو بر افلاک اختر
بدو گل گفت، کای شوخ سبکسار****بجوی و جر، گل خودروست بسیار
تو در هر جا که بنشینی، گیاهی****بهر راهی که روئی، خار راهی
در اینجا، نکته‌دانان بی شمارند****شما را در شمار ما نیارند
بسوی چون توئی، خوبان نبینند****وگر روزی ببینندت، نچینند
شود گر باغبان، آگاه ازین کار****کند کار ترا ایام، دشوار
شرار کیفرت، دامن بگیرد****وبال هستیت، گردن بگیرد
ز گلشن بر کنندت، خواه ناخواه****کنندت پایمال، اندر گذرگاه
بدین بی رنگی و پستی و زشتی****چرا اندر ردیف ما نشستی
بگفتا نام هر کس در شماری است****مرا نیز اندرین ملک، اعتباری است
کس کاین نقش بر گل مینگارد****حساب خار و خس را نیز دارد
ترا گر باغبانی بود چالاک****مرا هم باغبانی کرد افلاک
ترا گر کرد استاد آبیاری****مرا هم آب داد ابر بهاری
شما را گر چه رونق بیشتر بود****سوی ما نیز، گردون را نظر بود
چه ترسانی ز آسیب شرارم****چه کردم تا بسوزد روزگارم
چه بودستیم جز خواب و خیالی****که گیرد گردن ما را وبالی
مرا در باغ، محکم ریشه‌ای نیست****ز داس و تیشه‌ام، اندیشه‌ای نیست
بگامی میتوان بنیاد ما کند****بهی میتوان از هم پراکند
جمال هر گلی، در جلوه و پوست****چه فرق، ار نو گلی پاکیزه، خودروست
چه دانستی که ما را رنگ و بو نیست****که میگوید گل خودرو، نکونیست
دمیدم تا بدانیدم که هستم****فتادم تا نگوئی خودپرستم
مپنداری که کار دهر، بازیست****مرا این اوفتادن، سرفرازیست
بهر مهدم که خواباندند خفتم****ز هر مرزی که گفتندم، شکفتم
نشستم، تا رخم شبنم بشوید****نسیم صبحگاهانم ببوید
درین بی رنگ و بوئی، رنگ و بوهاست****درین دفتر، ز خلقت گفتگوهاست
سزد گر سرو و گل، بر ما بخندند****که ما افتاده‌ایم، ایشان بلندند
بیاد من، کسی تخمی نیفشاند****کشاورز سپهرم با تو بنشاند
مرا با گل، خیال همسری نیست****هوای نخوت و نام‌آوری نیست
اگر چه گلشن ما، دشت و صحراست****ز هر جا رسته‌ایم، آنجا مصفاست
ز من، زین بیش کس خوبی نخواهد****گل خودرو، ز قدر گل نکاهد
گرفتم جلوه و رنگی و تابی****ز بارانی و باد و آفتابی
گلی زیبا شدم در باغ ایام****چه میدانم، چه خواهم شد سرانجام

ارزش گوهر

مرغی نهاد روی بباغی ز خرمنی****ناگاه دید دانهٔ لعلی به روزنی
پنداشت چینه‌ایست، بچالاکیش ربود****آری، نداشت جز هوس چینه چیدنی
چون دید هیچ نیست فکندش بخاک و رفت****زینسانش آزمود! چه نیک آزمودنی
خواندش گهر به پیش که من لعل روشنم****روزی باین شکاف فتادم ز گردنی
چون من نکرده جلوه‌گری هیچ شاهدی****چون من نپرورانده گهر هیچ معدنی
ما را فکند حادثه‌ای، ورنه هیچگاه****گوهر چو سنگریزه نیفتد به برزنی
با چشم عقل گر نگهی سوی من کنی****بینی هزار جلوه بنظاره کردنی
در چهره‌ام ببین چه خوشیهاست و تابهاست****افتاده و زبون شدم از اوفتادنی
خندید مرغ و گفت که با این فروغ و رنگ****بفروشمت اگر بخرد کس، به ارزنی
چون فرق در و دانه تواند شناختن****آن کو نداشت وقت نگه، چشم روشنی
در دهر بس کتاب و دبستان بود، ولیک****درس ادیب را چکند طفل کودنی
اهل مجاز را ز حقیقت چه آگهیست****دیو آدمی نگشت به اندرز گفتنی
آن به که مرغ صبح زند خیمه در چمن****خفاش را بدیده چه دشتی، چه گلشنی
دانا نجست پرتو گوهر ز مهره‌ای****عاقل نخواست پاکی جان خوش از تنی
پروین، چگونه جامه تواند برید و دوخت****آنکس که نخ نکرده بیک عمر سوزنی

گل سرخ

گل سرخ، روزی ز گرما فسرد****فروزنده خورشید، رنگش ببرد
در آن دم که پژمرد و بیمار گشت****یکی ابر خرد، از سرش میگذشت
چو گل دید آن ابر را رهسپار****برآورد فریاد و شد بی‌قرار
که، ای روح بخشنده، لختی درنگ****مرا برد بی آبی از چهر، رنگ
مرا بود دشمن، فروزنده مهر****وگر نه چرا کاست رنگم ز چهر
همه زیورم را بیکبار برد****بجورم ز دامان گلزار برد
همان جامه‌ای را که دیروز دوخت****در آتش درافکند امروز و سوخت
چرا رشتهٔ هستیم را گسست****چرا ساقه‌ام را ز گلبن شکست
گسست و ندانست این رشته چیست****بکشت و نپرسید این کشته کیست
جهان بود خوشبوی از بوی من****گلستان، همه روشن از روی من
مرا دوش، مهتاب بوئید و رفت****فرشته، سحرگاه بوسید و رفت
صبا همچو طفلم در آغوش کرد****ز ژاله، مرا گوهر گوش کرد
همان بلبل، آن دوستدار عزیز****که بودش بدامان من، خفت و خیز
چو محبوب خود را سیه روز دید****ز گلشن، بیکبارگی پا کشید
مرا بود دیهیم سرخی بسر****ز پیرایهٔ صبح، پاکیزه‌تر
بدینگونه چون تیره شد بخت من****ربودند آرایش تخت من
نمیسوختم گر، ز گرما و رنج****نمیدادم، ای دوست، از دست گنج
مرا روح بخش چمن بود نام****ندیده خوشی، فرصتم شد تمام
گرم پرتو و رنگ، بر جای بود****مرا چهره‌ای بس دلارای بود
چو تاجم عروسان بسر میزدند****چو پیرایه‌ام، بر کمر میزدند
بیکباره از دوستداران من****زمانه تهی کرد این انجمن
ازان راهم، امروز کس دوست نیست****که کاهیده شد مغز و جز پوست نیست
چو برتافت روی از تو، چرخ دنی****همه دوستیها شود دشمنی
توانا توئی، قطره‌ای جود کن****مرا نیز شاداب و خشنود کن
که تا بار دیگر، جوانی کنم****ز غم وارهم، شادمانی کنم
بدو گفت ابر، ای خداوند ناز****بکن کوته، این داستان دراز
همین لحظه باز آیم از مرغزار****نثارت کنم لؤلؤ شاهوار
گر این یک نفس را شکیبا شوی****دگر باره شاداب و زیبا شوی
دهم گوشوارت ز در خوشاب****روان سازم از هر طرف، جوی آب
بگیرد خوشی، جای پژمردگی****نه اندیشه ماند، نه افسردگی
کنم خاطرت را ز تشویش، پاک****فرو شویم از چهر زیبات خاک
ز من هر نمی، چشمهٔ زندگی است****سیاهیم بهر فروزندگی است
نشاط جوانی ز سر بخشمت****صفا و فروغ دگر بخشمت
شود بلبل آگاه زین داستان****دگر ره، نهد سر بر این آستان
در اقلیم خود، باز شاهی کنی****بجلوه‌گری، هر چه خواهی کنی
بدین گونه چون داد پند و نوید****شد از صفحهٔ بوستان ناپدید
همی تافت بر گل خور تابناک****نشانیدش آخر بدامان خاک
سیه گشت آن چهره از آفتاب****نه شبنم رسید و نه یک قطره آب
چنانش سر و ساق، در هم فشرد****که یکباره بشکست و افتاد و مرد
ز رخساره‌اش رونق و رنگ رفت****بگیتی بخندید و دلتنگ رفت
ره و رسم گردون، دل آزردنست****شکفته شدن، بهر پژمردنست
چو باز آمد آن ابر گوهرفشان****ازان گمشده، جست نام و نشان
شکسته گلی دید بی رنگ و بوی****همه انتظار و همه آرزوی
همی شست رویش، بروشن سرشک****چه دارو دهد مردگان را پزشک
بسی ریخت در کام آن تشنه آب****بسی قصه گفت و نیامد جواب
نخندید زان گریهٔ زار زار****نیاویخت از گوش، آن گوشوار
ننوشید یک قطره زان آب پاک****نگشت آن تن سوخته، تابناک
ز امیدها، جز خیالی نماند****ز اندیشه‌ها جز ملالی نماند
چو اندر سبوی تو، باقی است آب****بشکرانه، از تشنگان رخ متاب
بزردگان، مومیائی فرست****گه تیرگی، روشنائی فرست
چو رنجور بینی، دوائیش ده****چو بی توشه یابی، نوائیش ده
همیشه تو را توش این راه نیست****برو، تا که تاریک و بیگاه نیست

گل و خار

در باغ، وقت صبح چنین گفت گل به خار****کز خویش، هیچ نایدت ای زشت روی عار
گلزار، خانهٔ گل و ریحان و سوسن است****آن به که خار، جای گزیند به شوره‌زار
پژمرده خاطر است و سرافکنده و نژند****در باغ، هر که را نبود رنگ و بو و بار
با من ترا چه دعوی مهر است و همسری****ناچیزی توام، همه جا کرد شرمسار
در صحبت تو، پاک مرا تار و پود سوخت****شاد آن گلی، که خار و خسش نیست در جوار
گه دست میخراشی و گه جامه میدری****با چون توئی، چگونه توان بود سازگار
پاکی و تاب چهرهٔ من، در تو نیست هیچ****با آنکه باغبان منت بوده آبیار
شبنم، هماره بر ورقم بوسه می‌زند****ابرم بسر، همیشه گهر میکند نثار
در زیر پا نهند ترا رهروان ولیک****ما را بسر زنند، عروسان گلعذار
دل گر نمیگدازی و نیش ار نمیزنی****بی‌موجبی، چرا ز تو هر کس کند فرار
خندید خار و گفت، تو سختی ندیده‌ای****آری، هر آنکه روز سیه دید، شد نزار
ما را فکنده‌اند، نه خویش اوفتاده‌ایم****گر عاقلی، مخند بافتاده، زینهار
گردون، بسوی گوشه‌نشینان نظر نکرد****بیهوده بود زحمت امید و انتظار
یکروز آرزو و هوس بیشمار بود****دردا، مرا زمانه نیاورد در شمار
با آنکه هیچ کار نمی‌آیدم ز دست****بس روزها، که با منت افتاده است کار
از خود نبودت آگهی، از ضعف کودکی****آنساعتی که چهره گشودی، عروس وار
تا درزی بهار، باری تو جامه دوخت****بس جامه را گسیختم، ای دوست، پود و تار
هنگام خفتن تو، نخفتم برای آنک****گلچین بسی نهفته درین سبزه مرغزار
از پاسبان خویشتنت، عار بهر چیست****نشنیده‌ای حکایت گنج و حدیث مار
آنکو ترا فروغ و صاف و جمال داد****در حیرتم که از چه مرا کرد خاکسار
بی رونقیم و بیخود و ناچیز، زان سبب****از ما دریغ داشت خوشی، دور روزگار
ما را غمی ز فتنهٔ باد سموم نیست****در پیش خار و خس چه زمستان، چه نوبهار
با جور و طعن خارکن و تیشه ساختن****بهتر ز رنج طعنه شنیدن، هزار بار
این سست مهر دایه، درین گاهوار تنگ****از بهر راحت تو، مرا داده بس فشار
آئین کینه‌توزی گیتی، کهن نشد****پرورد گر یکی، دگری را بکشت‌زار
ما را بسر فکند و ترا برفراشت سر****ما را فشرد گوش و ترا داد گوشوار
آن پرتوی که چهره تو را جلوه‌گر نمود****تا نزد ما رسید، بناگاه شد شرار
مشاطهٔ سپهر نیاراست روی من****با من مگوی، کازچه مرا نیست خواستار
خواری سزای خار و خوشی در خور گل است****از تاب خویش و خیرگی من، عجب مدار
شادابی تو، دولت یک هفته بیش نیست****بر عهد چرخ و وعدهٔ گیتی، چه اعتبار
آنان کازین کبود قدح، باده میدهند****خودخواه را بسی نگذارند هوشیار
گر خار یا گلیم، سرانجام نیستی است****در باغ دهر، هیچ گلی نیست پایدار
گلبن، بسی فتاده ز سیل قضا بخاک****گلبرگ، بس شدست ز باد خزان غبار
بس گل شکفت صبحدم و شامگه فسرد****ترسم، تو نیز دیر نمانی بشاخسار
خلق زمانه، با تو بروز خوشی خوشند****تا رنگ باختی، فکنندت برهگذار
روزی که هیچ نام و نشانی نداشتی****جز من، ترا که بود هواخواه و دوستدار
پروین، ستم نمیکند ار باغبان دهر****گل را چراست عزت و خار از چه روست خوار

گل و خاک

صبحدم، تازه گلی خودبین گفت****کاز چه خاک سیهم در پهلوست
خاک خندید که منظوری هست****خیره با هم ننشستیم، ای دوست
مقصد این ره ناپیدا را****ز کسی پرس که پیدایش ازوست
همه از دولت خاک سیه است****که چمن خرم و گلشن خوشبوست
همه طفلان دبستان منند****هر گل و سبزه که اندر لب جوست
پوستین بودمت ایام شتا****چو شدی مغز، رها کردی پوست
جز تواضع نبود رسم و رهم****گر چه گلزار ز من چون مینوست
نکنم پیروی عجب و هوی****زانکه افتادگیم خصلت و خوست
تو، بدلجوئی خود مغروری****نشنیدی که فلک، عربده‌جوست
من اگر تیره و گر ناچیزم****هر چه را خواجه پسندد، نیکوست
گل بی خاک نخواهد روئید****خاک، هر سوی بود، گل زانسوست
خلقت از بهر تنی تنها نیست****چشم گر چشم شد، ابرو ابروست
همگی خاک شویم آخر کار****همچو آن خاک که در برزن و کوست
برگ گل یا بر گلرخساری است****خاک و خشتی که ببرج و باروست
تکیه بر دوستی دهر، مکن****که گهی دوست، دگر گاه عدوست
مشو ایمن که گل صد برگم****که تو صد برگی و گیتی صد روست
گرچه گرد است بدیدن گردو****نه هر آن گرد که دیدی، گردوست
گوی چوگان فلک شد سرما****زانکه چوگان فلک، اینش گوست
همه، ناگاه گلوگیر شوند****همه را، لقمهٔ گیتی به گلوست
کشتی بحر قضا، تسلیم است****اندرین بحر، نه کشتی، نه کروست
کوش تا جامهٔ فرصت ندری****درزی دهر، نه آگه ز رفوست
تا تو آبی به تکلف بخوری****نه سبوئی و نه آبی به سبوست
غافل از خویش مشو، یک سر موی****عمر، آویخته از یک سر موست

گل و شبنم

گلی، خندید در باغی سحرگاه****که کس را نیست چون من عمر کوتاه
ندادند ایمنی از دستبردم****شکفتم روز و وقت شب فسردم
ندیدندم بجز برگ و گیا، روی****نکردندم بجز صبح و صبا، بوی
در آغوش چمن، یکدم نشستم****زمان دلربائی، دیده بستم
ز چهرم برد گرما، رونق و تاب****نکرده جلوه، رنگم شد چو مهتاب
نه صحبت داشتم با آشنائی****نه بلبل در وثاقم زد صلائی
اگر دارای سود و مای بودم****عروس عشق را پیرایه بودم
اگر بر چهره‌ام تابی فزودند****بدین تردستی از دستم ربودند
ز من، فردا دگر نام و نشان نیست****حساب رنگ و بوئی، در میان نیست
کسی کو تکیه بر عهد جهان کرد****درین سوداگری، چون من زیان کرد
فروزان شبنمی، کرد این سخن گوش****بخندید و ببوسیدش بناگوش
بگفت، ای بی‌خبر، ما رهگذاریم****بر این دیوار، نقشی می‌نگاریم
من آگه بودم از پایان این کار****ترا آگاه کردن بود دشوار
ندانستی که در مهد گلستان****سحر خندید گل، شب گشت پژمان
تو ماندی یک شبی شاداب و خرم****نمیماند بجز یک لحظه شبنم
چه خوش بود ار صفای ژاله میماند****جمال یاسمین و لاله میماند
جهان، یغما گر بس آب و رنگ است****مرا هم چون تو وقت، ایدوست، تنگ است
من از افتادن خود، خنده کردم****رخ گلبرگ را تابنده کردم
چو اشک، از چشم گردون افتادم****به رخسار خوش گل، بوسه دادم
به گل، زین بیشتر زیور چه بخشد****بشبنم، کار ازین بهتر چه بخشد
اگر چه عمر کوتاهم، دمی بود****خوشم کاین قطره، روزی شبنمی بود
چو بر برگ گلی، یکدم نشستم****ز گیتی خوشدلم، هر جا که هستم
اگر چه سوی من، کسرا نظر نیست****کسی را، خوبی از من بیشتر نیست
نرنجیدم ز سیر چرخ گردان****درونم پاک بود و روی، رخشان
چو گفتندم بیارام، آرمیدم****چو فرمودند پنهان شو، پریدم
درخشیدم چو نور اندر سیاهی****برفتم با نسیم صبحگاهی
نه خندیدم به بازیهای تقدیر****نه دانستم چه بود این رمز و تفسیر
اگر چه یک نفس بودیم و مردیم****چه باک، آن یک نفس را غم نخوردیم
بما دادند کالای وجودی****که برداریم ازین سرمایه سودی

گلهٔ بیجا

 

گفت گرگی با سگی، دور از رمه****که سگان خویشند با گرگان، همه
از چه گشتستیم ما از هم بری****خوی کردستیم با خیره‌سری
از چه معنی، خویشی ما ننگ شد****کار ما تزویر و ریو و رنگ شد
نگذری تو هیچگاه از کوی ما****ننگری جز خشمگین، بر روی ما
اولین فرض است خویشاوند را****که بجوید گمشده پیوند را
هفته‌ها، خون خوردم از زخم گلو****نه عیادت کردی و نه جستجو
ماهها نالیدم از تب، زار زار****هیچ دانستی چه بود آن روزگار
بارها از پیری افتادم ز پا****هیچ از دستم گرفتی، ای فتی
روزها صیاد، ناهارم گذاشت****هیچ پرسیدی چه خوردم شام و چاشت
این چه رفتار است، ای یار قدیم****تو ظنین از ما و ما در رنج و بیم
از پی یک بره، از شب تا سحر****بس دوانیدی مرا در جوی و جر
از برای دنبه یک گوسفند****بارها ما را رسانیدی گزند
آفت گرگان شدی در شهر و ده****غیر، صد راه از تو خویشاوند به
گفت، این خویشان وبال گردنند****دشمنان دوست، ما را دشمنند
گر ز خویشان تو خوانم خویش را****کشته باشم هم بز و هم میش را
ما سگ مسکین بازاری نه‌ایم****کاهل از سستی و بیکاری نه‌ایم
ما بکندیم از خیانتکار، پوست****خواه دشمن بود خائن، خواه دوست
با سخن، خود را نمیبایست باخت****خلق را از کارشان باید شناخت
غیر، تا همراه و خیراندیش تست****صد ره ار بیگانه باشد، خویش تست
خویش بد خواهی، که غیر از بد نخواست****از تو بیگانه است، پس خویشی کجاست
رو، که این خویشی نمی‌آید بکار****گله از ده رفت، ما را واگذار

بعدی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 21
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 506
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 6,198
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 8,076
  • بازدید ماه : 16,287
  • بازدید سال : 256,163
  • بازدید کلی : 5,869,720