loading...
فوج
s.m.m بازدید : 287 1395/06/15 نظرات (0)

 


ولادت ابو جعفر محمّد بن علی علیهما السّلام


 

حضرت باقر علیه السّلام سال پنجاه و هفت به دنیا آمد و سال صد و چهارده، پنجاه و هفت ساله بود که وفات کرد. و در بقیع مدینه دفن شد. در قبری که پدرش حضرت سجّاد علیه السّلام در آن دفن شده بود. مادرش امّ عبد اللّه دختر حسن علی ابو طالب است. بر ایشان و فرزندان هدایتگرشان درود.

[١٢6٨]١-ابو الصبّاح از حضرت باقر علیه السّلام روایت کرده که فرمودند: مادرم کناردیواری نشسته بودند که دیوار شکاف برداشت و ما صدای ریزش شدیدی را شنیدیم پس او با دستش اشاره کرده، گفت: نه، خداوند به حق مصطفی به تو فروافتادن را اجازه نمی دهد.

ناگاه دیوار در فضا معلّق ماند تا او از آن جا گذشت. آن گاه پدرم برایش صد دینار صدقه داد. ابو الصبّاح گفته است: روزی حضرت صادق علیه السّلام از مادربزرگ پدری اش یاد کرده، فرمود: او صدّیقه بود. در خاندان حسن علیه السّلام زنی مانند او دیده نشده است.

از عبد اللّه احمد مانند آن روایت شده است.

[١٢6٩]٢-ابان تغلب از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده که فرمودند: جابر بن عبد اللّه انصاری واپسین کس از اصحاب رسول خدا-درود خدا بر او و بر خاندانش-بود که مانده بود.

و مردی بود که به ما خاندان رو کرده بود. در مسجد رسول خدا با عمامه ای سیاه بر سر می نشست و ندا می داد: ای شکافندۀ دانش، ای شکافندۀ دانش. اهل مدینه می گفتند: جابر هذیان می گوید. و او می گفت: نه به خدا سوگند من هذیان نمی گویم. بلکه از رسول خدا-درود خدا بر او و بر خاندانش-شنیدم که می فرماید: تو مردی از خاندان مرا درمی یابی که نامش نام من و شمایلش، شمایل من است و دانش را می شکافد.

و او است که به آنچه من می گویم می خواند. حضرت فرمود: یک روز وقتی جابر در یکی از راه های مدینه می گذشت، ناگاه از جایی گذشت که مکتب خانه ای داشت و محمّد علی علیهما السّلام در آن بود. چون به او نگریست، گفت: پسر جان پیش بیا. و او جلو آمد.

سپس گفت: برگرد، و او برگشت. سپس گفت: سوگند به کسی که جانم به دست او است، این شمایل رسول خدا-درود خدا بر او و بر خاندانش-است. ای پسر نامت چیست؟ فرمود: نامم محمّد بن علی بن حسین [علیهم السّلام]است. او پیش آمده، سرش را بوسید درحالی که می گفت: پدر و مادرم به فدایت! پدرت رسول خدا-درود خدا بر او و بر خاندانش-به تو سلام رساند و چنین فرمود.

حضرت فرمود: آن گاه محمّد علی هراسان به سوی پدرش بازگشت و از آن رویداد خبر داد. و او فرمود: پسرم، جابر این کار را کرد؟ عرض کرد: بله. فرمود: پسرم در خانه بمان. آن گاه جابر در آغاز و پایان روز به نزد آن کودک می آمد.و اهل مدینه می گفتند: شگفتا از جابر که واپسین کس از اصحاب رسول خدا -درود خدا بر او و بر خاندانش-است و پگاه و شامگاه نزد این پسر می رود.

چیزی نگذشت که حضرت سجّاد علیه السّلام درگذشت. و حضرت باقر علیه السّلام به جهت احترام به هم صحبتی او با رسول خدا-درود خدا بر او و بر خاندانش-به نزدش می رفت. حضرت فرمود: ایشان می نشست و از خدای پاک و والا برایشان حدیث می گفت. اهل مدینه گفتند: ما کسی جسورتر از این [باقر علیه السّلام]ندیده ایم.

و چون دیدند او از رسول خدا-درود خدا بر او و بر خاندانش-حدیث می گوید: اهل مدینه گفتند: ما هرگز کسی دروغگوتر از این ندیده ایم. از کسی به ما حدیث می گوید که او را ندیده است. و چون دید چنین می گویند از جابر بن عبد اللّه برایشان حدیث گفت. و آنان تصدیقش کردند درحالی که جابر بن عبد اللّه به نزدش می آمد و از او می آموخت.

[١٢٧٠]٣-ابو بصیر گفته است: به نزد حضرت باقر علیه السّلام رفتم و به ایشان عرض کردم: شما وارثان رسول خدایید؟ فرمودند: بله. گفتم: رسول خدا وارث پیامبران بود و می دانست هرآنچه آنان می دانستند؟ به من فرمودند: بله. من عرض کردم: و شما به زنده کردن مردگان و سلامتی دادن به شخص کور و پیس توانایید؟ فرمودند: بله، به اذن خدا. سپس به من فرمود: ای ابو محمّد نزدیک بیا. من نزدیک رفتم.

آن گاه به صورت و چشمانم دست کشید و من خورشید و آسمان و زمین و خانه ها و همه چیز شهر را [در خانه]دیدم. سپس به من فرمودند: آیا دوست داری چنین باشی و روز قیامت آنچه به سود و زیان مردم است به سود و زیان تو باشد یا به آنچه بودی بازمی گردی تا بهشت خالص را داشته باشی؟

من عرض کردم: به آنچه بودم بازمی گردم پس به چشمانم دست کشید و به آنچه بودم بازگشتم. او گوید: این را برای ابن ابی عمیر بازگفتم. او گفت: شهادت می دهم که این موضوع حقیقت است چنان که روز حقیقت است.

[١٢٧١]4-محمّد مسلم گفت: روزی نزد حضرت باقر علیه السّلام بودم که جفتی قمری بر دیوار فرود آمده، آواز سر دادند. حضرت باقر علیه السّلام ساعتی سخنانشان را پاسخ گفت. سپس آن دو برخاستند و چون بر دیواری [دیگر]پریدند، نرینه ساعتی بر مادینه آواز خواند.

سپس دوتایی برخاستند. من گفتم: جانم فدایت، این چه پرنده ای است؟ فرمودند: ای پسر مسلم هرچیزی که خداوند آفریده است از پرنده و چارپا یا چیزی که روحی دارد، از فرزند آدم نسبت به ما شنواتر و فرمانبردارتر است. این قمری به همسرش بدگمان شده بود و او سوگند خورده بود که کاری نکرده است.

و گفته بود: به [داوری]محمّد علی [علیهما السّلام]راضی هستی؟ و هردو به [داوری]من رضایت داده بودند. و من به او گفتم که او به همسرش ستمکار است. آن گاه او را تصدیق کرد.

[١٢٧٢]5-ابو بکر حضرمی گفت: وقتی حضرت باقر علیه السّلام را به شام به سوی هشام عبد الملک بردند، به دربار که رسیدند، هشام به اصحاب و کسانی از بنی امیّه که در حضورش بودند گفت: وقتی دیدید من محمّد علی را سرزنش کردم و سپس خاموش شدم هر مردی از شما به او رو کند و سرزنش اش کند. سپس دستور داد که به ایشان اذن داده شود. وقتی حضرت باقر علیه السّلام وارد شد درحالی که با دستش اشاره می کرد، فرمود: سلام علیکم. پس همه را به آن سلام عمومیّت داد و سپس نشست.

پس هشام به جهت سلام نکردن ایشان به او به عنوان خلافت و نشستن بی اذن، بر کینه اش افزود. و شروع به سرزنش ایشان کرد و از آنچه می گفت این بود: ای محمّد علی پیوسته مردی از شما جماعت مسلمانان را شکافته، به خودش خوانده و از بی خردی و اندکی دانش گمان کرده که امام است.

و هرچه در توان داشت حضرت را سرزنش کرد. و چون خاموش شد، آن مردم یکی پس از دیگری به ایشان رو کرده، به سرزنش اش پرداخت تا واپسین نفر. وقتی آن مردم خاموش شدند، حضرت باقر علیه السّلام برخاسته، فرمود: ای مردم به کجا می روید. شما را به کجا می کشند؟ خداوند آغازتان را با ما هدایت کرد و پایانتان را نیز با ما ختم می کند. اگر شما [امروز]حکومتی زودگذر دارید، ما حکومتی همیشگی داریم. و پس از حکومت ما حکومتی نخواهد بود؛ زیرا اهل سرانجام ماییم.

که خداوند عزّتمند می فرماید: و سرانجام برای پرهیزگاران است. [اعراف (٧) :١٢٨]آن گاه هشام دستور داد ایشان را زندانی کنند. چون به زندان رفت سخن گفت و در زندان مردی نماند مگر این که دست و پایش را بوسیده، مشتاقش شد. پس رئیس زندان به نزد هشام آمده، به او گزارش داده، گفت: ای امیر مؤمنین من از اهل شام بر تو می ترسم که میان تو و جایگاهت جدایی اندازند و سپس خبر را گفت. پس او دستور داد تا حضرت و اصحابش را بربرید [چارپایان پیغام]نشانده، به سوی مدینه بازگردانند و دستور داد که بازارها را بر آنان نگشایند.

و میان آنان و خوراک و نوشاک جدایی اندازند. پس آنان سه روز می رفتند و خوراک و آشامیدنی نمی یافتند تا به مدین رسیدند. پس در شهر را به رویشان بستند.

اصحاب از گرسنگی و تشنگی شکایت کردند. حضرت بر کوهی که مشرف بر شهر بود، بالا رفته، با صدای بلند فرمودند: ای اهالی شهری که مردمانش ستمکارند، من بقیّه اللّه هستم. که خداوند می فرماید: بقیّه اللّه برای شما بهتر است اگر مؤمن باشید.

و من نگاهبانتان نیستم. [هود (١١) :٨6]راوی گوید: در میان آنان پیرمردی سالخورده بود. پس به نزدشان آمده، به آنان گفت: ای مردم! به خدا سوگند این دعوت شعیب پیامبر است. به خدا سوگند اگر بازارها را به روی این مرد باز نکنید به یقین از بالا و پایین (آسمان و زمین) گرفتاری شما را فرامی گیرد.

پس این بار سخنم را بپذیرید و اطاعت کنید و در آینده تکذیبم کنید. که من پندگوی شمایم. راوی گوید: آن گاه آنان به شتاب بازارها را به روی محمّد بن علی [علیهما السّلام]و اصحابش گشودند. خبر آن شیخ به هشام عبد الملک رسید. به سراغش فرستاد و او را بردند و معلوم نشد که با او چه کردند.

[١٢٧٣]6-ابو بصیر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده که فرمودند: حضرت محمّد باقر [علیه السّلام]در سال صد و چهارده، پنجاه و هفت ساله بود که وفات یافت. او پس از حضرت سجّاد علیه السّلام نوزده سال و دو ماه زیست.

 

ولادت علی بن حسین (ع)

اصول کافی ج2ص...452


 


برچسب ها ابو جعفر ,
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 16
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 468
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 5,408
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 7,286
  • بازدید ماه : 15,497
  • بازدید سال : 255,373
  • بازدید کلی : 5,868,930