loading...
فوج
s.m.m بازدید : 1487 1395/03/25 نظرات (0)

 

داستان لوط (ع ) و قومش در تورات

 

تورات در اصحاح یازدهم و دوازدهم از سفر تکوین می گوید : 
لوط برادرزاده (ابرام ) (ابراهیم ) و نام پدرش (که برادر ابرام باشد) (هاران بن تارخ ) بود و هاران با برادرش ابرام در خانه تارخ در (اورکلدانیان ) زندگی می کردند و سپس تارخ از (اور) بسوی سرزمین کنعانیان مهاجرت کرد و در شهر حاران اقامت گزید در حالی که ابرام و لوط با او بودند آنگاه ابرام به امر رب ، از حاران خارج شد و لوط نیز با او بود و این دو مال بسیار زیاد و غلامانی در حاران به دست آورده بودند ، پس به سرزمین کنعان آمدند ، و ابرام پشت سر هم به طرف جنوب کوچ می کرد تا آنکه به مصر آمد و در مصر نیز به سمت جنوب به طرف بلندیهای (بیت ایل ) آمده و در آنجا اقامت گزید . 
لوط هم که همه جا با ابرام حرکت می کرد برای خود گاو و گوسفند و خیمه هایی داشت ، و یک سرزمین جوابگوی احشام این دو نفر نبود بناچار بین چوپانهای او و چوپانهای ابرام دشمنی و نزاع درگرفت و از ترس اینکه کار به نزاع بکشد از یکدیگر جدا شدند ، لوط سرزمین (دائره ) اردن را اختیار کرد و در شهرهای دائره اقامت گزید و خیمه های خود را به سدوم انتقال داد و اهل سدوم مردمی اشرار و از نظر رب بسیار خطاکار بودند و ابرام خیام خود را به بلوطات (ممرا) که در حبرون بود نقل کرد . 
در این زمان جنگی بین پادشاهان سدوم و عموره و ادمه و صبوییم و صوغر از یک طرف و چهار همسایه آنان از طرف دیگر درگرفت و پادشاه سدوم و دیگر پادشاهانی که با او بودند شکست خوردند و دشمن همه املاک سدوم و عموره و همه مواد غذایی آنان را بگرفت و لوط در بین سایر اسرا ، اسیر شد و همه اموالش به غارت رفت ، وقتی این خبر به ابرام رسید با غلامان خود که بیش از سیصد نفر بودند حرکت کرد و با آن قوم جنگید و آنان را شکست داده ، لوط را از اسارت و همه اموالش را از غارت شدن نجات داد و او را به همان محلی که سکونت گزیده بود برگردانید . 
تورات در اصحاح هجدهم از سفر تکوین می گوید : 
رب برای او (یعنی ابرام ) در بلوطات ممرا ظهور کرد در حالی که روز گرم شده بود ، و او جلوی در خیمه نشسته بود ناگهان چشم خود را بلند کرد و نگریست که سه نفر مرد نزدش ایستاده اند همینکه آنان را دید از در خیمه برخاست تا استقبالشان کند و به زمین سجده کرد و گفت : ای آقا! اگر نعمتی در چشم خود می یابی پس ، از بنده ات رو بر متاب و از اینجا مرو تا بنده ات کمی آب بیاورد پاهایتان را بشویید و زیر این درخت تکیه دهید و نیز بنده ات پاره نانی بیاورد دلهایتان را نیرو ببخشید سپس بروید چون شما بر عبد خود گذر کرده اید ما اینطور رفتار می کنیم همانطور که خودت تکلم کردی . 
بناچار ابرام به شتاب به طرف خیمه نزد ساره رفت و گفت : بشتاب سه کیل آرد سفید تهیه کن و نانی مغز پخت بپز ، آنگاه خودش به طرف گله گاو رفته ، گوساله پاکیزه و چاقی انتخاب نموده به غلام خود داد تا به سرعت غذایی درست کند ، سپس مقداری کره و شیر با آن گوساله ای که کباب کرده بود برداشته نزد میهمانان نهاد و خود در زیر آن درخت ایستاد تا میهمانان غذا بخورند . 
میهمانان پرسیدند : ساره همسرت کجا است ؟ ابرام گفت : اینک او در خیمه است . یکی از میهمانان گفت : من در زمان زندگیت بار دیگر نزد تو می آیم ، و برای همسرت ساره پسری خواهد آمد . ساره در خیمه سخن او را که در پشت خیمه قرار داشت شنید و ابراهیم و ساره هر دو پیری سالخورده بودند و دیگر این احتمال که زنی مثل ساره عادتا بچه بیاورد قطع شده بود ساره بناچار در دل خود خندید و در زبان گفت : آیا سر پیری بار دیگر متنعمی و بچه دار شدنی به خود می بینم با اینکه آقایم نیز پیر شده ؟ رب به ابراهیم گفت : ساره چرا خندید و چرا چنین گفت که آیا به راستی من می زایم با اینکه پیری فرتوت شده ام ؟ مگر بر رب انجام چیزی محال می شود ؟ من در میعاد در طول زندگی به سویت باز می گردم و ساره فرزندی خواهد داشت . ساره در حالی که می گفت : این بار نمی خندم منکر آن شد ، چون ترسیده بود ابراهیم گفت : نه بلکه خندید . 
آنگاه مردان نامبرده از آنجا برخاسته به طرف سدوم رهسپار شدند ابراهیم (نیز) با آنها می رفت تا بدرقه شان کند رب با خود گفت : آیا سزاوار است کاری را که می خواهم انجام دهم از ابراهیم پنهان بدارم ؟ با اینکه ابراهیم امتی کبیر و قوی است و امتی است که همه امتهای روی زمین از برکاتش برخوردار می شوند ؟ نه ، من حتما او را آگاه می سازم تا فرزندان و بیت خود را که بعد از او می آیند توصیه کند تا طریق رب را حفظ کنند و کارهای نیک کنند و عدالت را رعایت نمایند تا رب به آن وعده ای که به ابراهیم داده عمل کند . 
پس رب (به ابراهیم ) گفت : سر و صدای سدومیان و عمودیان زیاد شده یعنی چیزهای بدی از آنجا به من می رسد و خطایا و گناهانشان بسیار عظیم گشته ، لذا من خود به زمین نازل می شوم تا ببینم آیا همه این گناهانی که خبرگزاران خبر داده اند مرتکب شده اند یا نه و اگر نشده اند حداقل از وضع آنجا با خبر می شوم . آنگاه مردان (میهمانان ابراهیم ) با او خدا حافظی کرده و به طرف سدوم رفتند و اما ابراهیم که تا آن لحظه در برابر رب ایستاده بود به طرف رب جلو آمد و پرسید آیا نیکوکار و گناهکار را با هم هلاک می کنی ؟ شاید پنجاه نفر نیکوکار در شهر سدوم باشد آیا آن شهر را یکجا نابود می کنی و به خاطر آن پنجاه نیکوکار که در آنجا هستند عفو نمی کنی ؟ حاشا بر تو که چنین رفتاری داشته باشی و نیکوکار را با گنهکار بمیرانی و در نتیجه خوب و بد در درگاهت فرق نداشته باشند ، حاشا بر تو که جزا دهنده کل زمینی عدالت را رعایت نکنی ؟ رب گفت من اگر در سدوم پنجاه نیکوکار پیدا کنم از عذاب آن شهر و همه ساکنان آن به خاطر پنجاه نفر صرفنظر می کنم . ابراهیم جواب داد و گفت : من که با مولا سخن آغاز کردم خاکی و خاکستری هستم ممکن است نیکوکاران پنج نفر کمتر از پنجاه نفر باشند و فرض کن چهل و پنج نفر باشد آیا همه شهر را و آن چهل و پنج نفر را هلاک می کنی ؟ رب گفت : من اگر در آنجا چهل و پنج نفر نیکوکار بیابم شهر را هلاک نمی کنم ، ابراهیم دوباره با رب به گفتگو پرداخت و گفت : احتمال می رود در آنجا چهل نفر نیکوکار باشد رب گفت : بخاطر چهل نفر هم عذاب نمی کنم ، ابراهیم با خود گفت حال که رب عصبانی نمی شود سخن را ادامه دهم چون ممکن است سی نفر نیکوکار در سدوم پیدا شود ، رب گفت : اگر در آنجا سی نفر یافت شود آن کار را نمی کنم . ابراهیم گفت : من که سخن با مولایم آغاز کردم برای این بود که نکند در آنجا بیست نفر نیکوکار باشد رب گفت : به خاطر بیست نفر هم اهل شهر را هلاک نمی کنم . ابراهیم گفت : (من خواهش می کنم ) رب عصبانی نشود فقط یک بار دیگر سخن می گویم و آن سخنم این است که ممکن است ده نفر نیکوکار در آن محل یافت شود رب گفت : به خاطر ده نفر نیز اهل شهر را هلاک نمی کنم ، رب بعد از آنکه از گفتگوی با ابراهیم فارغ شد دنبال کار خود رفت ابراهیم هم به محل خود برگشت . 
در اصحاح نوزدهم از سفر تکوین آمده که ملائکه هنگام عصر به سدوم رسیدند لوط در آن لحظه دم دروازه شهر سدوم نشسته بود چون ایشان را بدید برخاست تا از آنان استقبال کند و با صورت به زمین افتاد و سجده کرد و به آنان گفت : آقای من به طرف خانه بنده خودتان متمایل شوید و در آنجا بیتوته کنید و پاهایتان را بشویید آنگاه صبح زود راه خود پیش بگیرید و بروید . آن دو ملک گفتند : نه ، بلکه ما در میدان شهر بیتوته می کنیم . لوط بسیار اصرار ورزید و آن دو سرانجام قبول نموده با او به راه افتادند و به خانه او در آمدند لوط ضیافتی به پا کرد و نان و مرغی پخت ، و آنان خوردند . 
قبل از اینکه به خواب بروند رجالی از اهل شهر یعنی از سدوم خانه را محاصره کردند ، رجالی از پیر و جوان و بلکه کل اهل شهر حتی از دورترین نقطه حمله ور شدند و لوط را صدا زدند که آن دو مردی که امشب بر تو وارد شده اند کجایند ؟ آنان را بیرون بفرست تا بشناسیمشان ، لوط خودش به طرف درب خانه آمد و آن را از پشت ببست و گفت : ای برادران من شرارت مکنید اینک این دو دختران من در اختیار شمایند و با اینکه تاکنون مردی را نشناخته اند من آن دو را بیرون می آورم ، شما با آن دو هر عملی که مایه خوشایند چشم شما است انجام دهید و اما این دو مرد را کار نداشته باشید زیرا زیر سایه سقف من داخل شده اند . 
مردم گفتند : تا فلانجا دور شو ، آنگاه گفتند : لوط یک مرد غریبه ای است که به میان ما آمده و اختیاردار ما شده ، ای لوط! ما الان شری به تو می رسانیم بدتر از شری که می خواهیم به آن دو برسانیم ، پس اصرار بر لوط را از حد گذراندند و جلو آمدند تا درب خانه را بشکنند و آن دو مرد میهمان دست خود را دراز کرده و لوط را به طرف خود در داخل خانه بردند و درب را به روی مردم بستند و اما مردان پشت در را ، صغیر و کبیرشان را کور کردند و دیگر نتوانستند درب خانه را پیدا کنند . 
آن دو تن میهمان به لوط گفتند : غیر از خودت در این شهر چه داری ، دامادها و پسران و دختران و هر کس دیگر که داری همه را از این مکان بیرون ببر که ما هلاک کننده این شهریم زیرا خبرگزاریها خبرهای عظیمی از این شهر نزد رب برده اند و رب ما را فرستاده تا آنان را هلاک سازیم . 
لوط از خانه بیرون رفت و با دامادها که دختران او را گرفته بودند صحبت کرده گفت : برخیزید و از این شهر بیرون شوید که رب می خواهد شهر را هلاک کند ، دامادها به نظرشان رسید که لوط دارد مزاح می کند ، ولی همین که فجر طالع شد دو فرشته با عجله به لوط گفتند : زود باش دست زن و دو دخترت که فعلا در اینجا هستند بگیر تا به جرم مردم این شهر هلاک نشوند ولی وقتی سستی لوط را دیدند دست او و دست زنش و دست دو دخترش را گرفته به خاطر شفقتی که رب بر او داشت در بیرون شهر نهادند . و وقتی داشتند لوط را به بیرون شهر می بردند به او گفتند : جانت را بردار و فرار کن و زنهار ، که به پشت سر خود نگاه مکن و در هیچ نقطه از پیرامون شهر توقف مکن ، به طرف کوه فرار کن تا هلاک نشوی . 
لوط به آن دو گفت : نه ، ای سید من ، اینک بنده ات شفقت را در چشمانت می بیند لطفی که به من کردی عظیم بود و من توانایی آن را ندارم که به کوه فرار کنم می ترسم هنوز به کوه نرسیده شر مرا بگیرد و بمیرم ، اینک در این نزدیکی شهری است به آن شهر می گریزم شهر کوچکی است (و فاصله اش کم است ) آیا اگر به آنجا بگریزم جانم زنده می ماند ؟ 
رب بدو گفت : من در پیشنهاد نیز روی تو را به زمین نمی اندازم و شهری که پیشنهاد کردی زیر و رویش نکنم ، زیر و رویش نمی کنم پس به سرعت بدانجا فرار کن که من استطاعت آن را ندارم که قبل از رسیدنت به آنجا کاری بکنم . 
به این مناسبت نام آن شهر را صوغر نهادند یعنی شهر کوچک . 
وقتی خورشید بر زمین می تابید لوط وارد شهر صوغر شد ، رب بر شهر سدوم و عموره کبریت و آتش بارید ، کبریت و آتشی که از ناحیه رب از آسمان می آمد و آن شهرها و همه اطراف آن و همه ساکنان آن شهرها و همه گیاهان آن سرزمین را زیر و رو کرد ، زنش که نافرمانی کرد و از پشت به شهر نظر انداخت ستونی از نمک شد . 
روز دیگر ابراهیم به طرف این سرزمین آمده در برابر رب ایستاد و بسوی سدوم و عموره و به سرزمینهای اطراف آن دو شهر نظر انداخت ، دید که دود از زمین بالا می رود مانند دودی که از گلخن حمام برمی خیزد . 
و چنین پیش می آمد که وقتی خدا شهرهای آن دایره (و آن افق ) را ویران کرد به ابراهیم اطلاع داد که لوط را از وسط انقلاب و در لحظه ای که شهرهای محل اقامت لوط را ویران می کرد بیرون فرستاد (و خلاصه اینکه به ابراهیم اطلاع داد دلواپس لوط نباشد خدای تعالی او را نجات داده است ) . 
و اما لوط از صوغر نیز بالاتر رفت و در کوه منزل کرد و دو دخترش با او بودند ، چون از اقامت در صوغر نیز بیمناک بود لذا او و دو دخترش در غاری منزل کردند ، دختر بکر بزرگ به (دختر) کوچکتر گفت : پدر ما پیر شده و در این سرزمین هیچ کس نیست که مانند عادت سایر نقاط به سر وقت ما بیاید و از ما خواستگاری کند بیا تا به پدرمان شرابی بنوشانیم و با او همخواب شویم و از پدر خود نسلی را زنده کنیم ، پس پدر را شراب خوراندند و در آن شب دختر بزرگتر (بکر) به رختخواب پدر رفت و پدر هیچ نفهمید که دخترش با او خوابیده (جماع کرده و) برخاست ، فردای آن شب چنین پیش آمد که بکر به صغیره گفت : من دیشب با پدرم خوابیدم امشب نیز به او شرابی می دهیم تو با او بخواب تا هر دو از او نسلی را زنده کنیم پس آن شب نیز شرابش دادند و دختر کوچک برخاسته با پدر جمع شد و پدر ، نه از همخوابگی او خبردار شد و نه از برخاستن و رفتنش ، نتیجه این کار آن شد که هر دو دختر از پدر حامله شدند . 
دختر بزرگتر (بکر) یک پسر آورد و نام او را (موآب ) نهاد و این پسر کسی است که نسل دودمان موآبیین به او منتهی می شود و تا به امروز این نسل ادامه دارد . 
این بود ماجرای داستان لوط در تورات ، و ما همه آن را نقل کردیم تا روشن شود که تورات در خود داستان و در وجوه غیر داستانی آن چه مخالفتی با قرآن کریم دارد . 
در تورات آمده که فرشتگان مرسل برای بشارت دادن به ابراهیم و برای عذاب قوم لوط دو فرشته بودند ولی قرآن از آنان به (رسل ) تعبیر کرده که صیغه جمع است و اءقل جمع سه نفر است . 
و در تورات آمده که میهمانان ابراهیم غذایی را که او درست کرده بود خوردند ولی قرآن این را نفی کرده ، می فرماید : ابراهیم وقتی دید میهمانان دست به طرف غذا دراز نمی کنند ترسید . 
در تورات آمده که لوط دو دختر داشت ولی قرآن تعبیر به لفظ (بنات ) کرده که صیغه جمع است و گفتیم که اقل جمع سه نفر است . 
و در تورات آمده که ملائکه لوط را بیرون بردند و قوم را چنین و چنان عذاب کردند و زن او ستونی از نمک شد و جزئیاتی دیگر که قرآن از اینها ساکت است . 
و در تورات بطور صریح نسبت تجسم به خدای تعالی داده و نسبت زنای با محرم آن هم با دختران را به یک پیامبر داده ولی قرآن کریم ، هم خدای سبحان را منزه از تجسم می داند و هم انبیاء و فرستادگان خدای را از ارتکاب گناه بری دانسته و ساحت آنان را از این آلودگیها پاک می داند .

 

روایاتی درباره قوم لوط و فرشتگان میهمان او و هلاکت آن قوم

 

 

در کافی به سند خود از زکریا بن محمد (از پدرش ) از عمرو از امام ابی جعفر (علیه السلام ) روایت کرده که فرمود : قوم لوط از برترین اقوامی بودند که خدای تعالی آفریده و به همین جهت که قومی برتر بودند شیطان سخت آن قوم را هدف وساوس خود قرار داد . یکی از برتریها و امتیازات قوم نامبرده این بود که وقتی به سر کار می رفتند دسته جمعی می رفتند و زنان در پشت سرشان باقی می ماندند و ابلیس هم آنان را به این روش معتاد کرد ، و وقتی هنگام کشت و زرع و یا هر کار دیگری که داشتند تمام می شد و مردم به شهر بر می گشتند ابلیس میرفت و کشت آنان را خراب می کرد . 
مردم به یکدیگر گفتند : باید کمین کنیم ببینیم این کیست که متاع ما را خراب می کند یک بار در کمین نشستند دیدند پسری است بسیار زیبا که پسری به آن زیبایی ندیده بودند پرسیدند که نه یک بار و نه دو بار که متاع و مایه زندگی ما را خراب می کنی آنگاه با یکدیگر در خصوص مجازاتش مشورت کردند ، بر این راءی دادند که او را بکشند پس آن پسر را به دست کسی سپردند تا شب از او محافظت کند و فردا اعدامش کنند ، چون شب فرا رسید پسرک فریادی برآورد ، آن شخص پرسید تو را چه می شود ؟ گفت : پدر من نیمه شب مرا در روی سینه و شکم خود می خوابانید ، و من به این کار عادت کرده ام و امشب چون پدرم نیست خوابم نمی برد آن شخص گفت : بیا و روی شکم من بخواب . 
امام فرمود : پسرک بدن آن شخص را آنقدر مالش داد تا تحریک شد و به او یاد داد که می توانی با من جماع کنی ، پس اولین کسی که این عمل زشت را در بشر باب کرد ابلیس بود و دومین کس همان شخصی بود که با آن پسرک لواط کرد و بعد از تحقق یافتن این عمل زشت پسرک از دست آن مردم گریخت ، صبح آن شخص به مردم خبر داد که (اگر پسرک گریخت مفت نگریخت ) من فلان کار را با او کردم مردم خوششان آمد با اینکه تا آن روز هیچ آشنائی با این عمل نداشتند ولی از آن روز دست بکار آن شدند و کار به جایی رسید که دست از زنان برداشته مردان به یکدیگر اکتفا کردند و به مردان خود بسنده ننموده افرادی را بر سر راه می گماشتند تا اگر مسافرانی از آنجا عبور کردند اطلاع دهند تا با آنان نیز این عمل زشت را مرتکب شوند ، کار به جایی رسید که مردم شهرهای دور و نزدیک از این قوم متنفر شدند . 
ابلیس وقتی دید نقشه اش در مردان کاملا جا افتاد به سر وقت زنان آمد و خود را به شکل زنی مجسم ساخته به آنان گفت آیا مردان شما به یکدیگر قناعت می کنند ؟ گفتند : 
آری خود ما به چشم خود این عمل آنان را دیده ایم و جناب لوط هم از همه ماجرا آگاه شد ، آنان را موعظه می کند و توصیه می نماید ، مؤ ثر نمی افتد ، ابلیس زنان را نیز گمراه کرد تا جایی که زنها هم به یکدیگر اکتفاء نمودند . 
بعد از آنکه (در اثر اندرزها و راهنمائیهای لوط) (علیه السلام ) حجت بر همه قوم تمام شد خدای تعالی جبرئیل و میکائیل و اسرافیل را در قیافه پسرانی به سوی آن قوم روانه کرد ، پسرانی که قباء بر تن داشتند وقتی به لوط (علیه السلام ) رسیدند که داشت زمین را برای زراعت شخم می کرد لوط (علیه السلام ) از آنان پرسید : قصد کجا دارید من هرگز جوانی زیباتر از شما ندیده ام ؟ گفتند فرستادگان مولایمان به سوی بزرگ این شهر هستیم . پرسید آیا مولای شما به شما خبر نداده که اهل این شهر چه کارهایی می کنند ؟ به خدا سوگند می خورم (تا باور کنید) اهل این شهر مردان را می گیرند و با او اینقدر لواط می کنند تا از بدنش خون جاری شود . گفتند : اتفاقا ما ماءمور شده ایم که تا وسط این شهر پیش برویم ، لوط (علیه السلام ) گفت : پس من از شما یک خواهش دارم . پرسیدند : آن چیست ؟ گفت : در همین جا صبر کنید تا هوا تاریک شود آن وقت بروید . 
امام فرمود : فرشتگان همانجا ماندند و لوط دخترش را به شهر فرستاد و به او گفت : مقداری برایم نان و مشکی آب بیاور تا به اینان بدهم و یک عباء بیاور تا اینان خود را در آن بپیچند و سرما نخورند ، همینکه دخترش روانه شد باران باریدن گرفت و سیل راه افتاد لوط با خود گفت الان سیل بچه ها را می برد آنان را صدا زد که برخیزید تا برویم و لوط از کنار دیوار می رفت و جبرئیل و میکائیل و اسرافیل از وسط کوچه می رفتند لوط گفت : فرزندان من از اینجا که من می روم بروید گفتند : مولای ما به ما دستور داده که از وسط برویم و لوط همه دلخوشیش این بود که شب است و تاریک . 
از سوی دیگر ابلیس خود را به خانه زنی رسانده و کودک او را برداشت و به چاه انداخت ، اهل شهر یکدیگر را برای کمک به آن زن صدا زدند و همگی به در خانه لوط جمع شدند (تا از او بخواهند درباره آن کودک تدبیری بیندیشد) که ناگهان در منزل لوط با آن پسران برخوردند به او گفتند : تو هم به کار ما داخل شده ای ؟ لوط گفت : نه ، اینها میهمانان منند و مرا نزد میهمانانم رسوا مکنید . گفتند میهمانان شما سه نفرند یکی از آنان برای تو باشد دو نفرشان را به دست ما بده . لوط در حالی که میهمانان را به داخل اطاق می برد گفت : ای کاش من اهل بیتی می داشتم که شما را از من دفع می کردند . 
امام سپس فرمود : مردم شهر جلو درب خانه لوط از یکدیگر سبقت گرفته برای داخل شدن در خانه او به طرف در حمله ور شدند تا اینکه درب را شکستند و لوط را که تا آن لحظه به دفاع پرداخته بود به زمین انداختند جبرئیل به لوط گفت : ما فرستادگان پروردگار تو هستیم ، آنها به تو نخواهند رسید ، سپس مشتی ماسه از کف رودخانه گرفت و به طرف صورتهای آن قوم پرتاب کرد و گفت : کور شوند این رویها ، پس همه اهل شهر نابینا شدند لوط به آنان گفت : ای رسولان پروردگار من به چه کار بدینجا آمده اید و پروردگارم به شما درباره این قوم چه ماءموریتی داده ؟ گفتند : ما را ماءمور فرموده تا آنان را در هنگام سحر بگیریم (و به عذاب گرفتار سازیم ) . لوط گفت : پس من یک حاجت به شما دارم . پرسیدند : حاجتت چیست ؟ گفت : حاجتم این است که همین الان آنها را بگیرید برای اینکه می ترسم برای خدا در مورد آنان بدایی حاصل شود و از هلاک کردنشان صرف نظر کند . گفتند : ای لوط موعد هلاک کردن آنان صبح است و مگر صبح برای کسی که می خواهد آنان را بگیرد نزدیک نیست ؟ تو در این فرصت دست دخترانت را بگیر و برو و همسرت را بگذار بماند . 
امام ابو جعفر (علیه السلام ) سپس فرمود : خدا رحمت کند لوط را اگر می دانست آنانکه در داخل خانه اش بودند چه کسانی هستند هرگز دلواپس نمی شد و می دانست که آنان به یاری وی آمده اند ولی چون آگاه نبود از در حسرت گفت : (لو ان لی بکم قوة او اوی الی رکن شدید - ای کاش به وسیله شما نیرویی برایم حاصل می شد و یا پناهگاهی ایمن می داشتم تا بدانجا پناهنده می شدم ) و چه رکن و پناهی محکم تر از جبرئیل که در خانه با او بود ؟ و معنای اینکه خدای عزوجل به محمد (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) فرمود : (و ما هی من الظالمین ببعید) این است که چنین عذابی که بر قوم لوط نازل شد از ظالمان امت تو نیز اگر همان گناه را مرتکب شوند که قوم لوط مرتکب می شدند دور نیست ، و رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) درباره این عمل شنیع فرمود : کسی که بر عمل (وطی رجال ) اصرار بورزد نخواهد مرد مگر بعد از آنکه مبتلا به این بیماری شود که مردان را به سوی خود دعوت کند . 
مؤ لف : این روایت از نظر لفظ ، خالی از مختصر تشویش و اضطراب نیست و در این روایت عدد نفرات ملائکه را سه نفر دانسته در حالی که در بعضی از روایات ، مانند روایتی که در باب قبلی از ابی یزید حمار از ابی عبدالله (علیه السلام ) نقل شد عدد فرشتگان را چهار نفر دانسته و چهارمی آنان را کروبیل دانسته ، و در بعضی از روایاتی که از طریق اهل سنت نقل شده آمده که عدد ملائکه سه نفر بوده اند اما به نامهای جبرئیل و میکائیل و رفائیل ، و از روایت مورد بحث بر می آید که کلام لوط را که گفت : (لو ان لی بکم قوة . . . ) خطابش به ملائکه بوده نه به قوم و ما نیز در بیان آیات به این معنا اشاره کردیم . 
و اینکه امام فرمود : (خدا رحمت کند لوط را اگر می دانست . . . ) در معنای کلامی است از رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) - طوری که از آن حضرت نقل شده - که فرموده بود! خدا رحمت کند لوط را که اگر امروز بود به رکنی شدید پناهنده می شد . 
و اینکه فرمود : (خدای تعالی به محمد (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) فرمود . . . ) اشاره است به احتمالی که قبلا دادیم و گفتیم جمله (و ما هی من الظالمین ببعید) تهدید قریش است . 
و قمی در تفسیرش به سند خود از ابی بصیر از امام صادق (علیه السلام ) روایت کرده که در ذیل جمله : (و امطرنا علیها حجارة من سجیل منضود) فرموده هیچ بنده ای از بندگان خدا که عمل قوم لوط را حلال بداند از دنیا نمی رود مگر آنکه خدای تعالی با یکی از آن سنگها که بر قوم لوط زد او را خواهد زد و مرگش در همان سنگ خواهد بود ولی خلق ، آن سنگ را نمی بینند . 
مؤ لف : مرحوم کلینی نیز در کافی به سند خود از میمون البان از آن حضرت نظیر این روایت را نقل کرده و در آن آمده کسی که اصرار بر عمل لواط داشته باشد نمی میرد مگر بعد از آنکه خدا او را با یکی از این سنگها هدف قرار دهد و مرگش در همان سنگ باشد و احدی آن سنگ را نمی بیند . و در این دو حدیث اشاره ای هست به اینکه جمله (و ما هی من الظالمین ببعید) اختصاصی به قریش ندارد و نیز اشاره دارد به اینکه عذاب مذکور (یعنی رمی به سنگ ریزه ) عذابی روحانی بوده نه مادی . 
و در کافی به سند خود از یعقوب بن شعیب از امام صادق (علیه السلام ) روایت کرده که در معنای کلام لوط (علیه السلام ) که گفت : (این دختران من برای شما پاکیزه ترند) فرمود : جناب لوط ازدواج با دختران خود را پیشنهاد کرده . 
و در (تهذیب ) از حضرت رضا (علیه السلام ) روایت آورده که شخصی از آن جناب از این عمل که کسی با همسرش از عقب جماع کند سؤ ال کرد ، حضرت فرمود : آیه ای از کتاب خدای عزوجل آن را مباح کرده و آن آیه ای است که کلام لوط را حکایت می کند که گفت : (هؤ لاء بناتی هن اطهر لکم ) . برای اینکه آن جناب می دانست که قوم لوط به فرج زنان علاقه ای ندارند پس اگر دختران خود را پیشنهاد کرده منظورش این بوده که عمل مورد علاقه خود را با دختران وی و پس از ازدواج با آنان انجام دهند . 
و در الدرالمنثور است که ابوالشیخ از علی (رضی اللّه عنه ) روایت آورده که آن جناب خطبه ای ایراد کرد و در آن فرمود : عشیره آدمی برای انسان بهتر است زیرا افراد بسیاری از آزار او خودداری خواهند کرد علاوه بر اینکه از مودت و نصرت جمعی کثیر برخوردار شده و جمعیتی در صدد محافظت او خواهند بود حتی چه بسیار می شود که افرادی از انسان دفاع می کنند و به خاطر انسان خشم می گیرند با اینکه انسان را نمی شناسند و هیچ رابطه ای جز قوم و خویشی با انسان ندارند (پس بر انسان لازم است دست خود را از آزار قوم و خویش خود کوتاه بدارد) و من از آیات قرآنی شواهدی برایتان در این باب می خوانم آنگاه علی (علیه السلام ) در بین آیات نامبرده این آیه را تلاوت کردند : (لو ان لی بکم قوة او اوی الی رکن شدید) . 
آنگاه علی (رضی اللّه عنه ) فرمود : رکن شدید ، همین عشیره و قوم و خویش است چون لوط (علیه السلام ) قوم و قبیله ای نداشت و سوگند به خدایی که جز او معبودی نیست به همین جهت بود که خدای تعالی بعد از لوط هیچ پیغمبری مبعوث نکرد مگر از میان افرادی که توانگر از حیث قوم و خویش بودند . 
مؤ لف : آخر این روایت ، هم از طریق اهل سنت روایت شده و هم از طریق شیعه . 
و در کافی در حدیث ابی زیاد حمار از امام ابی جعفر (علیه السلام ) که در بحث روایتی سابق نقل شد این تتمه آمده که امام فرمود : ملائکه نزد لوط آمدند زمانی که او در مزرعه ای نزدیک قریه مشغول بود ، نخست سلام کردند در حالی که عمامه بر سر داشتند و لوط وقتی آنان را دید که قیافه هایی زیبا و لباسی سفید و عمامه ای سفید بر تن دارند تعارف رفتن به منزل کرد ملائکه گفتند! بله برویم منزل ، لوط از جلو و آنان دنبالش به راه افتادند در بین راه لوط از تعارفی که کرده بود پشیمان شد و با خود گفت : این چه پیشنهادی بود که من کردم چگونه این سه جوان را به منزل ببرم با اینکه مردم قریه را می شناسم که چه وضعی دارند ، به ناچار رو کرد به میهمانان و گفت : متوجه باشید که به سوی شراری از خلق خدا می روید . 
جبرئیل وقتی این کلام را از لوط شنید به همراهانش گفت : ما در نازل کردن عذاب بر این قوم عجله نمی کنیم تا لوط سه بار این شهادتش را اداء کند فعلا یک بارش را اداء کرد ، ساعتی به طرف ده راه رفتند باز جناب لوط رو کرد به میهمانان و گفت : شما به سوی شراری از خلق خدا می روید ، جبرئیل گفت : این دو بار . و سپس لوط همچنان به راه ادامه داد تا رسیدند به دروازه شهر در آنجا نیز بار دیگر رو کرد به میهمانان و گفت : شما به سوی شراری از خلق خدا می روید . جبرئیل گفت این سه بار . و سپس لوط داخل شد آنان نیز با وی داخل شدند تا اینکه به خانه رسیدند . 
همسر لوط وقتی میهمانان را با آن قیافه های زیبا دید به بالای بام رفت و کف زدن آغاز کرد تا به مردم وضع را بفهماند ولی کسی متوجه نشد و صدای کف زدن او را نشنید به ناچار آتش دود کرد مردم وقتی دود را از خانه او دیدند دوان دوان به سوی درب خانه لوط روی آوردند بطوری که یکدیگر را هل می دادند تا به در خانه رسیدند ، زن از بالای بام پایین آمد و گفت : در خانه ما افرادی آمده اند که زیباتر از آنان هیچ قومی را ندیده ام مردم به در خانه آمدند تا داخل شوند . 
لوط وقتی دید مردم دارند می آیند برخاسته نزد قوم آمد و گفت : ای مردم ! از خدا بترسید و مرا نزد میهمانانم رسوا مکنید مگر یک انسان رشد یافته در بین شما نیست ؟ آنگاه گفت : این دختران من در اختیار شمایند و آنها برای شما حلالتر و پاکیزه ترند ، و با این کلامش مردم را به عملی حلال دعوت کرد ، لیکن مردم گفتند : ما به دختران تو حقی نداریم و تو خود می دانی ما چه می خواهیم . لوط از در حسرت به ملائکه گفت : ای کاش نیرویی پیدا می کردم و یا پناهگاهی محکم می داشتم . جبرئیل به همراهانش گفت : اگر لوط می دانست چه نیرویی در داخل خانه اش دارد این آرزو را نمی کرد . 
از سوی دیگر لحظه به لحظه تعداد جمعیت فزونتر می شد تا آنکه داخل شوند ، جبرئیل صیحه ای بر آنان زد و به لوط گفت : ای لوط رهایشان کن تا داخل شوند همین که داخل شدند جبرئیل انگشت خود را به طرف آنان پایین آورد که ناگهان همه آنها کور شدند این است که خدای تعالی درباره اش فرمود : (فطمسنا اعینهم - پس ما چشم آنان را بی نور ، و کور گردانیدیم ) آنگاه جبرئیل لوط را که داشت از مردم جلوگیری می کرد صدا زد و به او گفت : ما جوانانی از جنس بشر نیستیم بلکه فرستادگان پروردگار تو هستیم و آنها دستشان به تو نمی رسد ، تو دست اهلت را بگیر و در قطعه ای از همین شب بیرون ببر ، جبرئیل این را نیز گفت که : ما ماءمور شده ایم به اینکه این قوم را هلاک سازیم . لوط گفت : ای جبرئیل حال که چنین است پس عجله کن . جبرئیل گفت : موعدشان صبح است و مگر صبح نزدیک نیست ؟ سپس به لوط دستور داد تا اهل خود را بردارد و ببرد مگر همسرش را ، آنگاه جبرئیل با بال خود آن شهر را از طبقه هفتم ریشه کن نموده آنقدر به آسمان بالا برد که اهل آسمان صدای عوعو سگها و آواز خروسها را شنیدند آنگاه شهر را زیر و رو به زمین انداخت و بارانی از سنگ و کلوخ بر آن شهر و بر اطراف آن ببارید . 
مؤ لف : اینکه در آخر روایت آمده که جبرئیل شهر را از طبقه هفتم ریشه کن نموده تا آسمان بالا برد ، به حدی که اهل آسمان دنیا صدای عوعو سگها و بانگ خروسهای شهر را شنیدند ، امری است خارق العاده هر چند که از قدرت خدای تعالی بعید نیست و نباید آن را بعید شمرد و لیکن در ثبوت آن ، امثال این روایت که خبری واحد بیش نیست کفایت نمی کند . 
علاوه بر این ، سنت الهی بر این جریان یافته که معجزات و کرامات را بر مقتضای حکمت جاری سازد و چه حکمتی در این هست که شهر (از طبقه هفتم زمین ریشه کن شود) و آنقدر بالا برود که ساکنان آسمان صدای سگ و خروس آن را بشنوند ، شنیدن صدای سگ و خروس چه تاءثیری در عذاب قوم لوط و یا در تشدید عذاب آنها دارد ؟ !
و اینکه بعضی از مفسرین در توجیه آن گفته اند : ممکن است این عمل خارق العاده و عجیب خود لطفی بوده باشد برای اینکه خبردار شدن نسلهای آینده از طریق معصومین ، مؤ منین آنان را به اطاعت خدا و دوری از نافرمانی او نزدیکتر سازد . لیکن این سخن مورد اشکال است برای اینکه پدید آوردن حوادث عظیم و شگفت آور و خارق العاده به این منظور که ایمان مؤ منین قوی شود و اهل عبرت از دیدن آن حوادث عبرت گیرند هر چند خالی از لطف نیست لیکن وقتی این کار لطف خواهد بود که خبردار شدن از آن حوادث به طریق حس باشد و مردم خودشان آن امور را ببینند تا مؤ منین ایمانشان زیادتر گشته و اهل معصیت عبرت بگیرند و یا حداقل اگر به چشم خود ندیده اند به طریق علمی دیگری آن را کشف کنند ، و اما اینکه یک خبر واحد و یا ضعیف السند که هیچگونه حجتی ندارد و به هیچ وجه قابل اعتناء نیست معنا ندارد که خدای تعالی اموری عجیب و غریب و خارق العاده پدید بیاورد تا نسلهای آینده از طریق چنین خبری آن را بشنوند و عبرت بگیرند و از عذاب او بهراسند ، این یکی ، و یکی دیگر اینکه معنا ندارد عذاب یک قوم را تشدید کنند تا مردمی دیگر عبرت بگیرند ، اینگونه کارها سنت طاغیان و جباران از بشر است آن هم جباران نادان و نفهم که شکنجه یک بیچاره ای را تشدید می کنند تا از دیگران زهر چشم بگیرند و خدای عزوجل از چنین اعمالی مبراء است . 
صاحب المنار در تفسیر خود گفته : در خرافات مفسرین که از روایات اسرائیلی نقل شده آمده که جبرئیل شهر لوط را با بال خود از طبقات زیرین زمین ریشه کن ساخته و آن را تا عنان آسمان بالا برد بطوری که اهل آسمان صدای سگها و مرغهای آن شهر را شنیدند آنگاه شهر مزبور را از همان جا پشت و رو نموده به زمین زد ، طوری که بالای شهر ، زیر زمین رفت و زیر شهر بالا آمد . 
و این تصور بر اساس اعتقاد متصورش درست در می آید که لابد معتقد بوده به اینکه اجرام آسمانی نیز سکنه دارد و این اجرام در موقعیتی قرار دارند که ممکن است ساکنان زمین چه انسانها و چه حیوانات به آنان نزدیک بشوند و همچنان زنده بمانند ، با اینکه مشاهده و آزمایشهای فعلی این تصور را باطل می سازد و در این ایام که من این اوراق را می نویسم ثابت شده که هواپیماها وقتی مسافت زیادی بالا بروند به جایی می رسند که فشار هوا آنقدر کم می شود که زنده ماندن انسان در آنجا محال است و به همین جهت برای کسانی که بخواهند تا آن ارتفاع بالا بروند کپسولهایی پر از اکسیژن می سازند و در آن ، مقداری از اکسیژن می ریزند که برای آنان کافی باشد و مادامی که در جو بالا قرار دارند از آن استنشاق کنند . 
در کتاب مجید الهی نیز به این مساءله یعنی نبودن اکسیژن در جو آسمان و اینکه بالا رفتن به آسمان سینه را تنگ و تنفس را مشکل می کند اشاره ای آمده و فرموده : (فمن یرد اللّه ان یهدیه یشرح صدره للاسلام و من یرد ان یضله یجعل صدره ضیقا حرجا کانما یصعد فی السماء) . 
پس اگر بگوید : این عملی که از جبرئیل نقل شده چیزی است که عقل آن را محال نمی داند ، و خلاصه کلام اینکه از ممکنات عقلی است و وقوع آن از باب خارق العاده است پس نباید تصدیق آن را موقوف بر این بدانیم که وضع خلقت آسمانها و سنن کاینات آن را جایز و ممکن بداند چون قوانین جاری در نظام عالم ربطی به معجزه ، که اساسش شکستن هر نظام و قانونی است ندارد ، در پاسخ می گوییم بله ، و لیکن شرط اول قبول روایت در جایی که روایت از امری خبر می دهد که بر خلاف سنن و نوامیس و قوانینی است که خدای تعالی با آن نوامیس نظام عالم را بپا داشته و آن را مایه آبادی و یا خرابی قرار داده باید چنین خبری از وحی الهی منشاء گرفته و به نقل متواتر از معصوم نقل شده باشد و یا حداقل سندی صحیح و متصل به عصر معصوم داشته و هیچ ناشناخته ای در سند و متن آن نباشد ، و حال آنکه ما نه در کتاب خدای تعالی چنین چیزی را می بینیم و نه در حدیثی که با سندی متصل به رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) رسیده باشد و نه حکمت خدا اقتضاء می کند که سرزمین لوط آنقدر به آسمان بلند شود که صدای سگهایش به گوش سکان آسمان برسد و این ماجرا تنها از بعضی تابعین یعنی کسانی که عصر رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) را درک نکرده بودند نقل شده نه صحابه که آن جناب را درک کرده اند و ما هیچ شکی نداریم در اینکه این روایت از روایاتی است که اسرائیلیها ساخته و در دست و دهان مسلمانان ساده لوح انداخته اند . 
از جمله حرفهایی که زدهاند این است که گفته اند عدد مردم آن شهر چهار میلیون نفر بوده در حالی که همه بلاد فلسطین گنجایش این عدد انسان را ندارد ، پس این میلیونها انسان چگونه در آن چهار قریه جا گرفته بودند ؟ 
و اینکه گفته این حدیث از احادیثی است که تابعین آن را نقل کرده اند نه صحابه ، درست نیست برای اینکه او توجه نداشته که حدیث مورد بحث از (ابن عباس ) و (حذیفة بن الیمان ) روایت شده و در روایت ابن عباس (بطوری که الدرالمنثور آن را از اسحاق بن بشر ، و ابن عساکر آن را از طریق جویبر ، و مقاتل آن را از ضحاک نقل کرده اند) آمده : (همین که چهره صبح نمایان شد جبرئیل دست به کار قریه های لوط شد و آنچه از مردان و زنان و میوه ها و مرغان در آنها بود همه را گرد آورده در هم پیچید و سپس زمین را از طبقات زیرین در آورده زیر بال خود گرفت و به طرف آسمان دنیا بالا برد (تا جایی که ) ساکنان آسمان دنیا صدای سگها و مرغان و زنان و مردان را از زیر بال جبرئیل شنیدند آنگاه آن سرزمین را پشت و رو به پایین انداخت و دنبالش رگباری از سنگریزه بر آن سرزمین ببارید ، و سنگها برای آن بود که اگر چوپانها و تجار در آن سرزمین باقی مانده اند آنها نیز به هلاکت برسند . . . )
و در روایت حذیفه بن الیمان (بطوری که الدرالمنثور آن را از عبد الرزاق و ابن جریر و ابن منذر و ابن ابی حاتم از حذیفه نقل کرده اند) آمده : جبرئیل اجازه خواست تا آنان را هلاک کند اجازه اش دادند پس آن زمین را که این قوم بر روی آن زندگی می کردند بغل گرفت و به بالا برد بطوری که اهل آسمان دنیا صدای سگها را شنیدند آنگاه آتشی در زیر آنان روشن کرد و سپس زمین را با اهلش زیر و رو کرد و همسر لوط که با آن قوم بود از صدای سقوط ، متوجه پشت سر خود شد فهمید که وضع از چه قرار است ولی تا خواست به خود بیاید عذاب که یکی از همان سنگها بود او را گرفت . . . 
و اما از تابعین ، جمعی آن را نقل کرده اند از آن جمله از سعید بن جبیر ، مجاهد ، ابی صالح و محمد بن کعب قرظی است و از سدی نیز نقلی رسیده که خیلی غلیظتر از این است در نقل او آمده که گفت : چون قوم لوط به صبح نزدیک شدند جبرئیل نازل شد و زمین را از طبقه هفتم ریشه کن نموده آن را به دوش گرفت و تا آسمان دنیا بالا برد و سپس آن را به زمین زد . . . 
پس اینکه گفت : روایت از صحابه نقل نشده حرف درستی نیست ، و اما اینکه گفته : (در قبول روایت شرط شده که حتما بطور متواتر از معصوم رسیده باشد و سندش صحیح و متصل به شخص معصوم باشد و در سندش شذوذ و فرد ناشناخته نباشد و اهل رجال سندش را بی اعتبار ندانسته باشند) این مطلب مساءله ای است اصولی که امروز پنبه اش را زده و به این نتیجه رسیده اند که خبر اگر متواتر باشد و یا همراه با قرائنی باشد که خبر را قطعی الصدور سازد چنین خبری بدون شک حجت است و اما غیر اینگونه خبر حجیت ندارد مگر اخبار آحادی که در خصوص احکام شرعی و فرعی وارد شده باشد که اگر خبر موثق باشد یعنی صدور آن به ظن نوعی مظنون باشد آن نیز حجت است ، زیرا حجیت شرعی خود یکی از اعتبارات عقلائی است که اثر شرعی به دنبال دارد ، پس اگر خبر در مورد حکمی شرعی وارد شده جعل شرعی می پذیرد ، یعنی شارع می تواند آن خبر را حجت کند هر چند که متواتر نباشد ، و اما مسائل غیر شرعی یعنی قضایای تاریخی و امور اعتقادی معنا ندارد که شارع خبری را در مورد آنها حجت کند چون حجت بودن خبری که مثلا می گوید در فلان تاریخ فلان حادثه رخ داده اثر شرعی ندارد و معنا ندارد که بگوید غیر علم ، علم است و حکم کند به اینکه هر چند شما به فلان واقعه تاریخی علم ندارید ولی به خاطر فلان خبر واحد تعبدا آن واقعه را قبول کنید همانطور که اگر خود ناظر آن واقعه بودید قبول می کردید (به خلاف احکام شرعی که اگر شارع حکم کند به اینکه طبق خبر واحدی که مثلا در مورد حکمی شرعی به تو رسیده عمل کن که در این صورت هر چند علم به واقعیت آن حکم و به حکم واقعی آن موضوع نداریم لیکن علم داریم به اینکه اگر طبق این خبر عمل کنیم عقاب نخواهیم داشت ) و اما مسایل تاریخی صرف که ما نسبت به آنها تکلیفی نداریم درباره آنها حجت نمی خواهیم گو اینکه موضوعات و حوادث خارجی ، احیانا اثری شرعی دارند (مثلا اگر با دلیل تاریخی محکم ثابت شود که فلان صحابه در فلان واقعه ، از اسلام خارج شد ، بیزاری جستن و یا لعنت کردن او از نظر شرع عملی حلال می شود) و لیکن اینگونه آثار از آنجا که جزئی است ، متعلق جعل شرعی نمی شود چون جعل شرعی تنها متعرض کلیات مسایل است ، خواننده محترم می تواند بحث مفصل این مساءله را در علم اصول ببیند . 
و در الدرالمنثور است که ابن مردویه از ابی بن کعب روایت کرده که گفت : رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) فرمود : خدای تعالی لوط را رحمت کند که به رکنی شدید پناهنده می شد و نمی دانست که رکن شدید در خانه اوست . 
مؤ لف : مقامی که لوط در آن مقام با قوم خود بگو مگو داشت به تقوای الهی و اجتناب از فسق و فجور دعوتشان می کرد و همچنین ظاهر سیاق آیاتی که این بگو مگو را حکایت می کنند این است که لوط (علیه السلام ) در اینکه گفت : (لو ان لی بکم قوة ) آرزوی داشتن انصاری رشد یافته از میان قومش و یا غیر قومش می داشت ، و در جمله (او اوی الی رکن شدید) آرزو کرده که ای کاش انصاری از غیر این قوم می داشتم ، بستگان و عشیره و دوستان و غمخوارانی خدا دوست می داشتم تا مرا در دفاع از این میهمانان یاری می کردند ولی او نمی دانست که رکن شدید در همان لحظه داخل خانه او است و آن عبارت بود از جبرئیل و همراهانش یعنی میکائیل و اسرافیل ، و به همین جهت به محضی که آرزوی داشتن رکنی شدید کرد بدون فاصله پاسخش دادند که : (یا لوط انا رسل ربک لن یصلوا الیک ) یعنی ای لوط ما آنطور که تو و این مردم پنداشته اید جوانانی امرد از جنس بشر نیستیم بلکه فرستادگان پروردگار تو هستیم و این مردم به تو نخواهند رسید . 
لوط (علیه السلام ) در هیچ حالی از آن احوال از پروردگارش غافل نبود و این معنا را از نظر دور نمی داشت که هر چه نصرت هست از ناحیه خداست و او را فراموش نکرده بود تا ناصری غیر او آرزو کند و حاشا بر مقام این پیغمبر بزرگوار از مثل چنین جهلی مذموم چگونه ممکن است با اینکه خدای تعالی درباره آن جناب فرموده : (اتیناه حکما و علما . . . و ادخلناه فی رحمتنا انه من الصالحین ) . 
پس اینکه رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) فرمود : اگر می دانست که جبرئیل در خانه اوست هرگز آرزوی رکن شدیدی نمی کرد معنایش این است که جبرئیل و سایر ملائکه با او بودند و او اطلاعی نداشت ، نه اینکه معنایش چنین باشد که خدای تعالی با او بود و او جاهل به مقام پروردگارش بود . 
پس اینکه در بعضی از روایات که عبارت رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) را نقل می کند اشاره شده به اینکه مراد لوط از (رکن شدید) خدای سبحان بوده نه ملائکه ، نظریه ای بوده که بعضی از راویان حدیث داده نه اینکه رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) چنان فرموده باشد ، نظیر روایتی که از ابوهریره نقل شده که گفت : رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) فرمود : خدا رحمت کند لوط را که همواره به رکنی شدید پناهنده می شد یعنی خدای تعالی . . . (1) . و باز نظیر روایتی که از طریقی دیگر از او نقل شده که گفت : رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) فرمود : خدا لوط را بیامرزد که همواره به رکنی شدید پناه می برد . (2) 
و بعید نیست که ابوهریره در این سند حدیث را نقل به معنا کرده باشد و کلام رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) را بجای (خدا بیامرزد) ، (خدا رحمت کند) بوده و راوی آن را تغییر داده باشد تا بفهماند لوط در رعایت ادبی از آداب عبودیت کوتاهی کرده و یا با جهلی که به مقام پروردگارش داشته و او را از یاد برده مرتکب گناهی از گناهان شده چون یک پیامبر نباید پروردگار خود را فراموش کند . (3)

 

داستان ابراهیم علیه السّلام

 

 

 

 

آیات

 

 

وَ إِذْ قَالَ إِبْرَهِیمُ لاَبِیهِ ءَازَرَ أَ تَتَّخِذُ أَصنَاماً ءَالِهَةً إِنی أَرَاک وَ قَوْمَک فی ضلَلٍ مُّبِینٍ(74)
وَ کَذَلِک نُرِی إِبْرَهِیمَ مَلَکُوت السمَوَتِ وَ الاَرْضِ وَ لِیَکُونَ مِنَ الْمُوقِنِینَ(75)
فَلَمَّا جَنَّ عَلَیْهِ الَّیْلُ رَءَا کَوْکَباً قَالَ هَذَا رَبی فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لا أُحِب الاَفِلِینَ(76)
فَلَمَّا رَءَا الْقَمَرَ بَازِغاً قَالَ هَذَا رَبی فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَئن لَّمْ یهْدِنی رَبی لاَکونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضالِّینَ(77)
فَلَمَّا رَءَا الشمْس بَازِغَةً قَالَ هَذَا رَبی هَذَا أَکبرُ فَلَمَّا أَفَلَت قَالَ یَقَوْمِ إِنی بَرِی ءٌ مِّمَّا تُشرِکُونَ(78)
إِنی وَجَّهْت وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطرَ السمَوَتِ وَ الاَرْض حَنِیفاً وَ مَا أَنَا مِنَ الْمُشرِکِینَ(79)
وَ حَاجَّهُ قَوْمُهُ قَالَ أَ تحَجُّونی فی اللَّهِ وَ قَدْ هَدَانِ وَ لا أَخَاف مَا تُشرِکُونَ بِهِ إِلا أَن یَشاءَ رَبی شیْئاً وَسِعَ رَبی کلَّ شیْءٍ عِلْماً أَ فَلا تَتَذَکرُونَ(80)
وَ کیْف أَخَاف مَا أَشرَکتُمْ وَ لا تخَافُونَ أَنَّکُمْ أَشرَکْتُم بِاللَّهِ مَا لَمْ یُنزِّلْ بِهِ عَلَیْکمْ سلْطناً فَأَی الْفَرِیقَینِ أَحَقُّ بِالاَمْنِ إِن کُنتُمْ تَعْلَمُونَ(81)
الَّذِینَ ءَامَنُوا وَ لَمْ یَلْبِسوا إِیمَنَهُم بِظلْمٍ أُولَئک لهَُمُ الاَمْنُ وَ هُم مُّهْتَدُونَ(82)
وَ تِلْک حُجَّتُنَا ءَاتَیْنَهَا إِبْرَهِیمَ عَلی قَوْمِهِ نَرْفَعُ دَرَجَتٍ مَّن نَّشاءُ إِنَّ رَبَّک حَکِیمٌ عَلِیمٌ(83)
74 . و به یاد آور وقتی را که ابراهیم به پدرش آزر گفت : آیا بتهایی را خدایان خود می گیری ؟ من تو را و قوم تو را در گمراهی آشکار می بینم . 
75 . و اینچنین به ابراهیم ملکوت آسمانها و زمین را نشان می دهیم و برای اینکه از یقین کنندگان گردد . 
76 . پس همین که شب او را پوشانید ، ستاره ای را دید ، گفت : این پروردگار من است . سپس همین که غروب کرد ، گفت : من غروب کنندگان را دوست ندارم . 
77 . پس از آن ، وقتی که ماه را دید که طلوع کرد ، گفت : این پروردگار من است . سپس ماه که غروب کرد ، گفت : اگر پروردگار من مرا هدایت نکند ، از گروه گمراهان خواهم بود . 
78 . پس از آنکه خورشید را دید که طلوع کرد ، گفت : این پروردگار من است ، این بزرگتر است . پس آنگاه که خورشید نیز غروب کرد ، گفت : ای قوم ، من از آنچه شریک خدا قرار می دهید ، بیزارم . 
79 . من رو آوردم به کسی که آسمانها و زمین را آفریده است ، در حالی که میانه رو هستم و از مشرکان نیستم . 
80 . و قوم او با وی محاجه کردند . گفت : آیا با من درباره خدا محاجه می کنید ؟ و حال آنکه مرا هدایت کرده و من از کسانی که شریکش قرار می دهید ، نمی ترسم مگر اینکه پروردگار من چیزی بخواهد . علم پروردگارم به همه چیز وسعت دارد . آیا متذکر نمی شوید ؟ 
81 . و چگونه من از شریکان (یا از شرک ) شما بترسم در حالی که شما نمی ترسید از اینکه برای خدا بدون دلیل شریک قرار دادید ؟ پس کدامیک از این دو طایفه به امن سزاوارتر است اگر می دانید ؟ 
82 . کسانی که ایمان آوردند و ایمان خود را با ظلم نپوشانیدند ، امن از آن ایشان است و راه یافتگان ایشانند . 
83 . این است حجت ما که به ابراهیم علیه قومش دادیم . هر که را بخواهیم ، درجاتی بالا می بریم ، زیرا پروردگار تو حکیم و علیم است . 
(از سوره مبارکه انعام )

 

گفتاری درباره شخصیت ابراهیم خلیل (علیه السلام ) و سرگذشت او

 

 

 

 

1- داستان ابراهیم (ع ) از نظر قرآن

 

 

آنچه از قرآن کریم در این باره استفاده می شود این است که : 
ابراهیم (علیه السلام ) از اوان طفولیت تا وقتی که به حد تمیز رسیده در نهانگاهی دور از جامعه خود می زیسته ، و پس از آنکه به حد تمیز رسیده از نهانگاه خود به سوی قوم و جامعهاش بیرون شده و به پدر خود پیوسته است ، و دیده که پدرش و همه مردم بت می پرستند ، و چون دارای فطرتی پاک بود و خداوند متعال هم با ارائه ملکوت تاییدش نموده و کارش را به جایی رسانده بود که تمامی اقوال و افعالش موافق با حق شده بود این عمل را از قوم خود نپسندید و نتوانست ساکت بنشیند ، لاجرم به احتجاج با پدر خود پرداخته او را از پرستش بتها منع و به توحید خدای سبحان دعوت نمود ، باشد که خداوند او را به راه راست خود هدایت نموده از ولایت شیطان دورش سازد . پدرش وقتی دید ابراهیم به هیچ وجه از پیشنهاد خود دست بر نمی دارد او را از خود طرد نمود و به سنگسار کردنش تهدید نمود . 
ابراهیم (علیه السلام ) در مقابل این تهدید و تشدید از در شفقت و مهربانی با وی تلطف کرد و چون ابراهیم مردی خوش خلق و نرم زبان بود ، در پاسخ پدر نخست بر او سلام کرد و سپس وعده استغفارش داد . و در آخر گفت : در صورتی که به راه خدا نیاید او و قومش را ترک گفته ولی به هیچ وجه پرستش خدا را ترک نخواهد کرد . 
از طرفی دیگر با قوم خود نیز به احتجاج پرداخته و در باره بتها با آنان گفتگو کرد با اقوام دیگری هم که ستاره و آفتاب و ماه را می پرستیدند احتجاج نمود تا اینکه آنان را نسبت به حق ملزم کرد و داستان انحرافش از کیش بت پرستی و ستاره پرستی در همه جا منتشر شد . روزی که مردم برای انجام مراسم دینی خود همه به خارج شهر رفته بودند ابراهیم (علیهالسلام ) به عذر کسالت ، از رفتن با آنان تخلف نمود و تنها در شهر ماند ، وقتی شهر خلوت شد به بتخانه شهر درآمده و همه بتها را خرد نمود و تنها بت بزرگ را گذاشت شاید مردم به طرف او برگردند . وقتی مردم به شهر بازآمده و از داستان با خبر شدند در صدد جستجوی مرتکب آن برآمده سرانجام گفتند : این کار همان جوانی است که ابراهیم نام دارد . 
ناچار ابراهیم را در برابر چشم همه احضار نموده و او را استنطاق کرده پرسیدند آیا تو با خدایان ما چنین کردی ؟ ابراهیم (علیه السلام ) گفت : این کار را بت بزرگ کرده است و اگر قبول ندارید از خود آنها بپرسید تا اگر قدرت بر حرف زدن دارند بگویند چه کسی به این صورتشان درآورده . ابراهیم (علیه السلام ) قبلا به همین منظور تبر را به دوش بت بزرگ نهاده بود تا خود شاهد حال باشد . 
ابراهیم (علیه السلام ) میدانست که مردم در باره بتهای خود قائل به حیات و نطق نیستند ، و لیکن میخواست با طرح این نقشه ، زمینهای بچیند که مردم را به اعتراف و اقرار بر بی شعوری و بی جانی بتها وادار سازد ، و لذا مردم پس از شنیدن جواب ابراهیم (علیه السلام ) به فکر فرو رفتن به انحراف خود اقرار نمودند و با سرافکندگی گفتند : تو که میدانی این بتها قادر بر تکلم نیستند . ابراهیم (علیه السلام ) که غرضی جز شنیدن این حرف از خود آنان نداشت بی درنگ گفت : آیا خدای را گذاشته و این بتها را که جماداتی بی جان و بی سود و زیانند می پرستید ؟ اف بر شما و بر آنچه می پرستید ، آیا راستی فکر نمی کنید ؟ و چیزهایی را که خود به دست خودتان می تراشید می پرستید ، و حاضر نیستید خدا را که خالق شما و خالق همه مصنوعات شما (یا اعمال شما) است بپرستید ؟ . 
مردم گفتند : باید او را بسوزانید و خدایان خود را یاری و حمایت کنید . به همین منظور آتشخانه بزرگی ساخته و دوزخی از آتش افروخته و در این کار برای ارضاء خاطر خدایان همه تشریک مساعی نمودند ، و وقتی آتش شعله ور شد ابراهیم (علیه السلام ) را در آتش افکندند ، خدای متعال آتش را برای او خنک گردانید و او را در شکم آتش سالم نگه داشت ، و کید کفار را باطل نمود . 
ابراهیم (علیه السلام ) در خلال این مدت با نمرود هم ملاقات نموده و او را نیز که ادعای ربوبیت داشت مورد خطاب و احتجاج قرار داد و به وی گفت : پروردگار من آن کسی است که بندگان را زنده می کند و می میراند . نمرود از در مغالطه گفت : من نیز زنده می کنم و می میرانم ، هر یک از اسیران و زندانیان را که بخواهم رها می کنم و هر که را بخواهم به قتل می رسانم . ابراهیم به بیان صریحترین که راه مغالطه را بر او مسدود کند احتجاج نمود و گفت : خدای متعالی آن کسی است که آفتاب را از مشرق بیرون می آورد ، تو اگر راست می گویی از این پس کاری کن که آفتاب از مغرب طلوع کند ، در اینجا نمرود کافر مبهوت و سرگشته ماند . 
پس از آنکه ابراهیم (علیه السلام ) از آتش نجات یافت باز هدف خود را تعقیب نموده و شروع به دعوت به دین تو͙ʘȠدین حنیف نمود ، و عده کمی به وی ایمان آوردند . قرآن کریم از آن جمله لوط و همسر ابراهیم (علیه السلام ) را اسم می برد : این بانو همان زنی است که ابراهیم (علیه السلام ) با او مهاجرت کرد و پیش از بیرون رفتن از سرزمین خود به اراضی مقدسه با او ازدواج کرده بود . 
ابراهیم (علیه السلام ) و همراهانش در موقع بیرون شدن از وطن خود از قوم خود تبری جسته و شخص او از آزر که او را پدر نامیده بود و در واقع پدرش نبود بیزاری جسته و به اتفاق همسرش و لوط به سوی ارض مقدس هجرت کردند ، باشد که در آنجا بدون مزاحمت کسی و دور از اذیت و جفای قومش به عبادت خداوند مشغول باشند . 
پس از این دعا بود که خدای تعالی او را با اینکه به حد شیخوخت و کهولت رسیده بود به تولد اسحاق و اسماعیل و از صلب اسحاق به یعقوب بشارت داد ، و پس از مدت کمی اسماعیل و بعد از او اسحاق به دنیا آمدند ، و خداوند همانطوری که وعده داده بود برکت را در خود او و دو فرزندش و اولاد ایشان قرار داد و مبارک شان ساخت . 
ابراهیم (علیه السلام ) به امر پروردگار خود به مکه ، که درهای عمیق و بی آب و علف بود ، رفت و فرزند عزیزش اسماعیل را در سن شیرخوارگی در آن مکان مخوف منزل داده و خود به ارض مقدس مراجعت نمود . اسماعیل در این سرزمین نشو و نما کرد ، و اعراب چادرنشین اطراف به دور او جمع شده و بدینوسیله خانه کعبه ساخته شد . 
ابراهیم (علیه السلام ) گاه گاهی پیش از بنای مکه و خانه کعبه و پس از آن به مکه می آمد و از فرزندش اسماعیل دیدن می کرد . تا آنکه در یک سفر به ساختن خانه کعبه شد ، لذا به اتفاق اسماعیل این خانه را بنا نهاد ، و این اولین خانهای است که از طرف پروردگار ساخته شد ، و این خانه مبارکی است که در آن آیات بینات و در آن مقام ابراهیم است ، و هر کس درون آن داخل شود از هر گزندی ایمن است . 
ابراهیم (علیه السلام ) پس از فراغت از بنای کعبه دستور حج را صادر نموده ، و آیین و اعمال مربوط به آن را تشریع نمود . 
آنگاه خدای تعالی او را ماءمور به ذبح فرزندش اسماعیل نمود ، ابراهیم (علیه السلام ) اسماعیل (علیه السلام ) را در انجام فرایض حج شرکت می داد ، موقعی که به سعی رسیدند و می خواستند که بین صفا و مروه سعی کنند ، این ماموریت ابلاغ شد ، و ابراهیم (علیه السلام ) داستان را با فرزندش در میان گذاشت و گفت : فرزند عزیزم ! در خواب چنین می بینم که ترا ذبح و قربانی می کنم نیک بنگر تا راءیت چه خواهد بود . عرض کرد : پدرجان ! هر چه را که ماءمور به انجامش شدهای انجام ده ، و ان شاء اللّه به زودی خواهی دید که من مانند بندگان صابر خدا چگونه صبری از خود نشان می دهم . پس از اینکه هر دو به این امر تن دردادند و ابراهیم (علیه السلام ) صورت جوانش را بر زمین گذاشت وحی آمد که ای ابراهیم ، خواب خود را تصدیق کردی و ما به همین مقدار از تو قبول کردیم ، و ذبح عظیمی را فدا و عوض او قرار دادیم . 
آخرین خاطرهای که قرآن کریم از داستان ابراهیم (علیه السلام ) نقل نموده دعاهایی است که ابراهیم (علیه السلام ) در بعضی از سفرها در مکه کرده و آخرین دعایش این است : پروردگارا پدر و مادر من و کسانی را که ایمان آورده اند در روز حساب بیامرز .

 

2- منزلت ابراهیم (ع ) نزد خداوند و موقف بندگی اش

 

 

خدای تعالی در کلام مجیدش ابراهیم را به نیکوترین وجهی ثنا گفته و رنج و محنتی را که در راه پروردگارش تحمل نموده بود ، به بهترین بیانی ستوده و در شصت و چند جا از کتاب عزیزش اسم او را برده ، و موهبتها و نعمتهایی را که به او ارزانی داشته در موارد بسیاری ذکر کرده است ، اینک چند مورد از آن مواهب را در اینجا ذکر می کنیم : 
1- خدای تعالی رشد و هدایت او را قبلا ارزانیش داشته بود . 
2- او را در دنیا برگزید . و او در آخرت نیز در زمره صالحین خواهد بود ، زیرا او در دنیا وقتی خدایش فرمود : تسلیم شو ، گفت : تسلیم امر پروردگار عالمیانم . 
3- او کسی است که روی دل را به پاکی و خلوص متوجه خدا کرده بود ، و هرگز شرک نورزید . 
4- او کسی است که دلش به یاد خدا قوی و مطمئن شده و به همین جهت به ملکوتی که خدا از آسمانها و زمین نشانش داد ایمان آورد ، و یقین کرد . 
5- خداوند او را خلیل خود خواند . 
6- رحمت و برکات خود را بر او و اهلبیتش ارزانی داشت و او را به وفاداری ستود . 
7- او را به وصف حلیم و اواه و منیب توصیف کرد . 
8- و نیز او را مدح کرده به اینکه امتی خداپرست و حنیف بوده ، و هرگز شرک نورزیده ، و همواره شکرگزار نعمتهایش بوده ، و اینکه او را برگزید و به راه راست هدایت نمود و به او اجر دنیوی داده و او در آخرت از صالحین است . 
9- ابراهیم (علیه السلام ) پیغمبری صدیق بود . و قرآن او را از بندگان مؤ من و از نیکوکاران شمرده و به او سلام کرده است . و او را از کسانی دانسته که (صاحبان ایدی و ابصارند) ، و خداوند با یاد قیامت خالصشان کرده است . 
10- خداوند او را امام قرار داد . و او را یکی از پنج پیغمبری دانسته که اولی العزم و صاحب شریعت و کتاب بودند . 
11- خداوند او را علم ، حکمت ، کتاب ، ملک و هدایت ارزانی داشته و هدایت او را در نسل و اعقاب او کلمه باقیه قرار داده . و نیز خداوند نبوت و کتاب را در ذریه او گذاشت . و برای او در میان آیندگان لسان صدق (نام نیک ) قرار داد . 
این بود فهرست آن مناصب الهی و مقامات عبودیتی که خداوند به ابراهیم ارزانی داشته و در قرآن از آن اسم برده است ، و قرآن کریم فضایل و کرامات هیچیک از انبیاء کرام را به این تفصیل ذکر نفرموده . و خواننده عزیز می تواند شرح و تفصیل هر یک از آن مقامات را در تفسیر آیه مربوط به آن در مجلدات قبلی و یا بعدی مطالعه بفرماید . 
آری ، قرآن کریم به منظور حفظ شخصیت و حیات ابراهیم (علیهالسلام ) ، دین استوار ما را هم (اسلام ) نامیده و آنرا به ابراهیم (علیه السلام ) نسبت داده و فرموده : (ملة ابیکم ابراهیم هو سمیکم المسلمین من قبل ) و نیز فرموده : (قل اننی هدینی ربی الی صراط مستقیم دینا قیما ملة ابراهیم حنیفا و ما کان من المشرکین ) . 
خداوند کعبه ای را که آنجناب ساخت ، (بیت الحرام ) و قبله عالمیان قرار داد و برای زیارت آن مناسک حج را تشریع نمود ، تا بدین وسیله یاد مهاجرتش را به آن دیار و اسکان همسر و فرزندش را در آنجا و خاطره ذبح فرزند و توجهاتش به خدا و آزار و محنتهایی را که در راه خدا دیده ، زنده نگاه بدارد .

 

3- آثار پربرکتی که آن حضرت از خود در جامعه بشری به یادگار گذاشت

 

 

از جمله آثاری که ابراهیم (علیه السلام ) از خود به یادگار گذاشت ، یکی دین توحید است . زیرا از آنروز تاکنون هر فرد و جامعهای که از این نعمت برخوردار شده ، از برکت وجود آنجناب بوده است . 
امروز هم ادیانی که به ظاهر دین توحید خوانده می شوند از یادگارها و آثار وجودی او می باشند ، یکی از آن ادیان ، دین یهود است که منتهی و منتسب به موسی بن عمران (علیهم السلام ) است ، و موسی بن عمران (علیهما السلام ) یکی از فرزندان ابراهیم (علیه السلام ) شمرده می شود ، برای اینکه نسب او به اسرائیل یعنی یعقوب بن اسحاق (علیهم السلام ) منتهی می گردد ، و اسحاق (علیه السلام ) فرزند ابراهیم (علیه السلام ) است . یکی دیگر دین نصرانیت است که منتهی به عیسی بن مریم (علیهما السلام ) می شود و نسب عیسی بن مریم (علیهما السلام ) نیز به ابراهیم (علیه السلام ) می رسد . و همچنین دین اسلام که از جمله ادیان توحید است ، چون این دین مبین منسوب به رسول خدا محمد بن عبدالله (صلی اللّه علیه وآله و سلم ) است ، و نسبت آنجناب نیز به اسماعیل ذبیح (علیه السلام ) فرزند ابراهیم خلیل (علیه السلام ) منتهی می شود . 
پس میتوان گفت دین توحید در دنیا از آثار و برکات آنجناب است . علاوه بر اصل توحید ، برخی از فروعات دینی مانند : نماز ، زکات ، حج ، مباح بودن گوشت چارپایان ، تبری از دشمنان خدا ، تحیت (سلام ) گفتن و احکام دهگانه مربوط به طهارت و تنظیف که پنج حکم آن مربوط به سر و پنج حکم دیگرش مربوط به سایر اعضای بدن است ، نیز از آن حضرت به یادگار مانده است . اما پنج حکم مربوط به سر : گرفتن آبخور (سبیل ) ، گذاشتن ریش ، بافتن گیسوان ، مسواک کردن و خلال نمودن دندانها ، می باشد . و اما پنج حکمی که مربوط به سایر اعضای بدن می باشند ، عبارتند از : تراشیدن و ازاله مو از بدن ، ختنه کردن ، ناخن گرفتن ، غسل جنابت و شستشوی با آب . 
بلکه همانطوری که در بحثهای قبل مفصلا گذشت ، می توان گفت آنچه سنت پسندیده چه اعتقادی و چه عملی که در جوامع بشری یافت می شود همه از آثار نبوت انبیا (علیهم السلام ) است ، که یکی از بزرگان این سلسله جلیل ابراهیم خلیل (علیه السلام ) است . پس آن حضرت حق بزرگی به گردن جامعه بشریت دارد ، حال چه اینکه بشر خودش بداند و ملتفت باشد یا نباشد .

 

4- تورات فعلی درباره ابراهیم (ع ) چه می گوید ؟

 

 

تورات می گوید : تارح پدر ابراهیم هفتاد سال زندگی کرد ، وی صاحب سه فرزند شد : ابرام ، ناحور و هاران . 
اءبرام و ناحور و هاران فرزندان تارحند و لوط ، فرزند هاران است . هاران در حیات پدرش از دنیا رفت ، و مرگش در همان محل تولدش یعنی (اور) کلدانیها اتفاق افتاد . 
اءبرام و ناحور هر کدام همسری برای خود گرفتند ، اءبرام (سارای ) و ناحور (ملکه ) را . 
پدر ملکه مردی بنام (هاران ) بوده که دختری دیگر به نام (بسکه ) داشته . سارای زنی نازا بوده و فرزندی نداشته . 
تارح ، اءبرام فرزند خود را با لوط بن هاران نوهاش و سارای همسربرداشت و از اور کلدانیها بیرون شده و به سوی کنعان روان گردید . در بین راه به شهر حاران رسیده و همانجا رحل اقامت افکند . تارح همچنان در حاران بماند تا آنکه در سن دویست و پنج سالگی از دنیا رفت . 
و نیز در تورات است که : پروردگار به اءبرام گفت : از سرزمین پدری و از میان قوم و قبیله خود به سوی شهری که بعدا برایت تعیین می کنم بیرون شو تا تو را در آنجا امتی عظیم و موجودی پر برکت گردانیده و اسمت را بزرگ کنم ، و هر که را هم که تو را مبارک بداند برکت دهم و هر کس که تو را از رحمتم دور بداند از رحمت خود دور سازم ، و سرانجام کارت را به جایی رسانم که جمیع قبایل زمین به تو تبرک جویند . اءبرام همانطور که پروردگار دستور داده بود به راه افتاد و لوط را هم همراه خود برد . لوط برادرزاده او بود . و در آن ایام ، اءبرام در سن نود و پنج سالگی بود . در موقع خروج ، اءبرام ، سارای همسرش و لوط برادرزادهاش و همه اثاث و خدمه و بردگان خود را که در آنجا جمع کرده بود ، همراه خود برداشت و به سرزمین کنعان رفت . 
اءبرام در بین راه گذارش به محل (شکیم ) و از آنجا به (بلوطستان موره ) افتاد ، در این هنگام کنعانیها نیز در آن سرزمین بودند . ناگاه پروردگار ، خود را برای اءبرام ظاهر ساخت و به وی گفت : این سرزمین را به نسل تو می دهم . اءبرام پس از شنیدن این مژده قربانگاهی برای پروردگاری که برایش ظاهر شده بود در آنجا بنا نهاد . و به طرف کوهی در سمت مشرق (بیت ایل ) به راه افتاد . در آنجا خیمه خود را برافراشت ، و محل این خیمه طوری قرار داشت که (بیت ایل ) در طرف مغرب و (عای ) در طرف مشرق آن قرار می گرفت . آنجا نیز قربانگاهی برای پروردگار بنا نهاد و پس از خواندن نام پروردگار ، به سمت جنوب طی منازل کرد تا به کنعان رسید ، وقتی در کنعان قحط سالی شد و مردم از گرسنگی تلف می شدند ، دیدن این وضع برای اءبرام سخت دشوار بود ، از آنجا بطرف مصر حرکت کرد تا بدین وسیله خود را از دیدن آن وضع دور بسازد ، در همین سفر بود که برای اءبرام پیش آمدی رخ داد ، و آن این بود که سارای همسرش ، مورد طمع پادشاه آن دیار واقع شد . سارای زنی بسیار زیباروی بود و اءبرام به همین جهت در نزدیکی های مصر به همسرش گفت : تو زنی زیبا و نیکومنظری و من از این می ترسم که مصریان با دیدن تو بگویند این همسر اوست و برای اینکه به تو دست یابند مرا به قتل رسانند ، ناچار به تو توصیه می کنم که هر کس به تو گفت چه نسبتی با اءبرام داری ، بگو من خواهر اویم تا بدین وسیله خیری به من برسد و جانم را حفظ کرده باشی . 
اتفاقا وضع همانطوری شد که اءبرام پیشبینی کرده بود . چون سرکردگان و صاحب منصبان دربار فرعون ، سارای را دیده و زیبایی او را نزد فرعون تعریف کردند و او را به دربار فرعون بردند و فرعون بخاطر سارای ، اءبرام را صاحب گوسفند ، گاو ، الاغ ، غلامان ، کنیزان ، خران ماده و شتران بسیار کرد . 
پروردگار به سبب طمعی که او به همسر اءبرام کرده بود لطمه های زیادی به خودش و خانه و زندگیش وارد کرد . فرعون اءبرام را خواسته و به او گفت : چرا به من نگفتی که سارای همسرت بوده و چرا گفتی او خواهر من است تا اینکه من او را برای همسری خود اتخاذ کردم و به این همه بلا و مصیبت دچارم کردی ؟ الان همسرت را بگیر و برو . آنگاه به رجال دربارش گفت تا او و همسرش و آنچه همراهش هست را مشایعت کنند . 
تورات اضافه کرده است که : اءبرام با این کیفیت از مصر بیرون آمد و به همراهی سارای و لوط و با اغنام و احشام و خدمه و اموال فراوان وارد (بیت ایل ) و آن خیمه ای که بین (بیت ایل ) و (عای ) زده بود گردید ، و پس از چندی در اثر کمی مرتع از لوط جدا شده و خود در کنعان و در میان کنعانیها و فرزیها ماند ، و لوط با مقداری از رمه خود در سرزمین سدوم فرود آمد . 
تورات سپس اضافه می کند که : در همان ایام در سدوم جنگی بین (اءمرافل ) پادشاه شنعار که سه پادشاه دیگر نیز با وی متفق بودند ، و بین (بارع ) پادشاه (سدوم ) که چهار پادشاه نیز با او معاهده داشتند ، درگرفت ، در این جنگ پادشاه سدوم و متفقینش شکست سختی خوردند و بارع و همراهانش از سدوم فراری شدند و عده زیادی از لشکریانش کشته شدند ، و اموالشان به غارت و کودکان و زنانشان به اسیری رفتند . از جمله کسانی که در این جنگ اسیر شدند لوط و اهل بیت او بودند و اموالشان هم به تاراج رفت . 
تورات می گوید : یکی از افرادی که از این جنگ جانش را نجات داده بود ، نزد اءبرام عبرانی رفت و او را که ساکن (بلوطستان ممری ) بود از سرگذشت سدوم و اسیری لوط و اهلبیتش خبردار نمود . 
اءبرام در کنعان با رؤ سای قبایل آن روز از قبیل : (آموری ) ، (اشکول ) و (عانر) که هر سه برادر بودند معاهده داشت وقتی از این داستان خبردار شد غلامانی کارآزموده را که خانه زاد وی بودند ، و عده آنان به سیصد و هیجده نفر می رسید جمع نموده و به همراهی آنان دشمن را تا (دان ) دنبال کرد و در آنجا خود و بردگانش دسته دسته شده ، از همه طرف بر دشمن تاختند و آنان را شکست داده و تا قریه (حوبه ) که از قرای شمال دمشق است فراریان را دنبال کردند ، و برادرش لوط را با غلامان و زنان و ملازمین و کلیه اموالی که به غارت رفته بود برگردانید . پادشاه سدوم که از این فتح (شکست کدر لعومر) خبردار شده بود به اتفاق ملوک همراه خود ، اءبرام را تا وادی (شوی ) که همان وادی الملک است استقبال نمود . 
از جمله پادشاهانی که به استقبال اءبرام آمده بود (ملکی صادق ) پادشاه (شالیم ) بود که در عین سلطنت مردی کاهن نیز بود . او وقتی به رسید نان و شرابی بیرون آورد و مقدم او را مبارک شمرد و چنین گفت : (مبارک باد اءبرام از جانب خدای بزرگ ، مالک آسمانها و زمین ، و مبارک باد خدای متعال آن کسی که دشمنان تو را تسلیم تو ساخت ) آنگاه او را از همه چیز ده یک عطا کرد . 
و نیز پادشاه سدوم به اءبرام عرض کرد : از آنچه که در اختیار گرفتهای افراد رعیت را به من واگذار و بردگان و اموال و حشم را برای خود نگاهدار . گفت : من به درگاه پروردگار ، خدای بزرگ و پادشاه آسمان و زمین دست برافراشتهام که حتی تار نخی و بند کفشی از آنچه متعلق به تو است برندارم (و آنچه را که از آن شما است به شما بازگردانم ) تا نگویی که من اءبرام را توانگر ساختم ، نه ، من از غنیمت این جنگ چیزی جز همان خوراکی که غلامان خورده اند تصرف نکرده ام ، و اما (عابر) ، (اسلول ) و (ممری ) که مرا در این جنگ همراهی نمودند البته بهره و نصیب خود را از این غنیمت خواهند گرفت . 
تا آنجا که می گوید : و اما سارای او تا آنروز فرزندی به دنیا نیاورده بود ، ناگزیر به همسر خود اءبرام گفت : به طوری که میبینی پروردگار مرا از آوردن فرزند بی بهره کرده ، تو می توانی هاجر ، کنیز مصری مرا تصرف کنی باشد که از او فرزندانی نصیب ما شود . اءبرام پیشنهاد سارای را پذیرفت ، و دیری نگذشت که هاجر باردار شد . 
آنگاه می گوید : هاجر وقتی خود را باردار دید ، از آن به بعد آن احترامی را که قبلا درباره سارای مراعات می کرد ، رعایت ننمود و نسبت به وی استکبار می کرد . سارای شکایتشرا به نزد اءبرام برد ، اءبرام به پاس وفا و خدماتش زمام امر هاجر را بدو واگذارنمود ، تا هر چه پیشنهاد کند اءبرام بی درنگ انجام دهد ، و به هاجر دستور داد تا مانندسابق نسبت به وی کنیزی و فرمانبری کند . این امر باعث ناراحتی هاجر شد . او روزی ازدست سارای به تنگ آمد و به عنوان فرار از خانه بیرون شد ، در میان راه فرشته ای بهاو گفت که به زودی دارای فرزند ذکوری به نام(اسماعیل ) خواهد شد ، و از اینجهت اسمش اسماعیل شده که خدا (سمع لمذلتها شنیداظهار عجز هاجر را) و گفت که این فرزند انسانی خواهد بود گریزان از مردم و ضد باآنان ، و مردم نیز در مقام ضدیت با او برخواهند آمد . فرشته ، پس از دادن این بشارتدستور داد تا بخانه و نزد خانمش سارای برگردد ، پس از چندی هاجر فرزند ذکوریبرای اءبرام زائید و اءبرام نامش را اسماعیل نهاد ، در موقع ولادتاسماعیل اءبرام در سن هفتاد و شش سالگی بود . 
و نیز در تورات است که : وقتی اءبرام به سن نود و نه سالگی رسید ، پروردگار برای او ظاهر شد و به وی گفت : من اللّه قدیر هستم ، پیش روی من سیر کن و مردی کامل باش تا عهدی بین خود و بین تو قرار دهم ، و تو را بسیار زیاد گردانم . اءبرام در مقابل این جلوه و ظهور به خاک افتاد . پروردگار بار دیگر به وی گفت : عهدی که من در باره تو به عهده می گیرم این است که تو را پدر تمامی امتها قرار داده ، ثمره وجودی تو را بسیار زیاد گردانم و به همین جهت از این به بعد اسمت (ابراهیم ) خواهد بود که به معنای (پدر امتها) است . آری ، از ذریه تو امتهای مختلفی و پادشاهانی منشعب خواهم کرد ، و این عهد بین من و تو و نسل آینده تو عهدی ابدی است تا برای تو و نسلت معبودی باشم ، و نیز عهد من این باشد که بعد از سرزمین غربت تو ، همه ارض کنعان را به تو و به نسل تو واگذار نموده و آنرا ملک ابدی شما قرار دهم ، تا برای آنان معبود باشم . 
آنگاه گفته است : رب در این باره عهدی بین خود و ابراهیم و نسل او بست ، و آن این بود که ابراهیم و نسلش ، خود و اولاد خود را در روز هشتم ولادتشان ختنه کنند ، لذا ابراهیم خود را در سن نود و نه سالگی و همچنین فرزند خود اسماعیل را در سن سیزده سالگی و سایر فرزندان ذکور و غلامان را ختنه نمود . 
تورات می گوید : خداوند به ابراهیم فرمود : از این به بعد همسر خود سارای را ، بدین نام مخوان ، بلکه اسم او را (ساره ) بگذار ، من او را مبارک زنی قرار داده و به تو نیز از او فرزند ذکوری می دهم و مبارکش می کنم تا از نسل او نیز امتها و سلاطین به جای مانده و شاخه ها منشعب شود ، ابراهیم از شنیدن این بشارت خندید و به سجده افتاد ، و در دل با خود گفت : مگر ممکن است از مرد صد سالهای چون من و زن نود سالهای چون ساره فرزندی متولد شود ؟ 
ابراهیم به خدای تعالی عرض کرد : دلم می خواهد اسماعیل پیش روی تو زندگی کند . خدای تعالی فرمود : نه ، همسرت ساره فرزندی برایت می زاید به نام (اسحاق ) من عهد خود را با او و تا ابد با نسل او می بندم . و اما درخواست تو را در باره اسماعیل نیز عملی می کنم ، و او را مبارک می گردانم ، و نسل او را بسیار زیاد می کنم ، تا دوازده فرزند از او به وجود آمده و هر یک رئیس و ریشه دودمان و امتی شوند . و لیکن عهدم را در اسحاق و دودمان او قرار می دهم ، و او از ساره در سال آینده به دنیا خواهد آمد . هنگامی که کلام خدا با ابراهیم بدینجا رسید خداوند از نظر ابراهیم غایب شد و به آسمان صعود کرد . 
آنگاه تورات داستان نازل شدن پروردگار را به اتفاق دو فرشته ، برای هلاک کردن قوم لوط یعنی سدومی ها را ذکر نموده ، می گوید : پروردگار و آن دو فرشته بر ابراهیم وارد شدند ، ابراهیم در پذیرائی از آنان گوساله ای ذبح نمود و از گوشت آن و مقداری کره و شیر ، مائدهای آماده نمود و پیش آورد ، میهمانان ، او و همسرش ساره را به تولد اسحاق بشارت داده و از داستان قوم لوط خبردارشان کردند . ابراهیم قدری در باره هلاکت قوم لوط با آنان بحث و مجادله نمود ولی سرانجام قانع شد ، و چیزی نگذشت که قوم لوط هلاک شدند . 
سپس داستان انتقال ابراهیم به سرزمین (حرار) را ذکر نموده و می گوید : ابراهیم در این شهر خود را معرفی نکرد ، و به پادشاه آنجا (ابی مالک ) گفت که ساره خواهر من است ، پادشاه که شیفته زیبایی ساره شده بود او را به دربار خواند ، و در خواب دید که خدای تعالی او را در امر ساره و جسارتی که به او کرده ملامت و عتاب می کند . از خواب برخاسته ابراهیم را احضار نمود ، و او را ملامت کرد که چرا نگفتی ساره همسر تو است ؟ ابراهیم گفت : ترسیدم مرا به طمع دست یافتن به ساره به قتل رسانی و اینهم که گفتم او خواهر من است ، راست گفتم ، زیرا ساره خواهر پدری من است ، و ما از مادر جدا هستیم ، پادشاه ساره را به او برگردانید و مال فراوانی به او داد . تورات نظیر این داستان را در ملاقات ابراهیم با فرعون مصر قبلا ذکر کرده بود . 
تورات می گوید : پروردگار همانطوری که وعده داده بود ساره را مورد عنایت خود قرار داد و از او و ابراهیم در سن پیری فرزندی به وجود آورد . ابراهیم فرزندی را که ساره برایش آورد اسحاق نام گذارد ، و او را همانطوری که خداوند دستور داده بود در روز هشتم ولادتش ختنه نمود . ابراهیم در این ایام مرد صد ساله ای بود ، ساره به وی گفت : خدای تعالی با این عطیه ای که به من داد مرا مایه خنده مردم کرده ، چون هر کس می شنود که از من در سن پیری فرزندی متولد شده ، می خندد ، و باز گفت : کیست به ابراهیم گفته بنا شد که ساره به اولاد شیر خواهد داد زیرا در پیری برای او پسری زائیده ام و بالاخره اسحاق بزرگ شد ، و ابراهیم در روز فطامش یعنی روزی که از شیرش گرفتند ولیمه و جشن با شکوهی بر پا نمود . 
روزی ساره اسماعیل پسر هاجر مصری را دید که می خندد ، به ابراهیم گفت : این کنیز و فرزندش را از من دور کن تا شریک ارث اسحاق نشود . این کلام در نظر ابراهیم بسیار زشت آمد ، برای اینکه معنایش چشم پوشی از اسماعیل بود . خدای تعالی به ابراهیم فرمود : به خاطر اسماعیل و مادرش هاجر ، ساره را از نظر نینداز ، و هر چه می خواهد انجام بده ، برای اینکه بقاء نسل تو ، هم به اسحاق است و هم به اسماعیل . 
ناچار یک روز صبح خیلی زود برخاست و مقداری نان و یک مشک آب به دوش هاجر انداخت و او و فرزندش را از شهر بیرون نمود . هاجر تا آنجا که توانائی داشت در بیابان پیش رفت ، ناگهان متوجه شد که راه را گم کرده است . مدتی در این بیابان که نامش بیابان (بئرسبع ) بود حیران و سرگردان راه پیمود و با صرف نان و آبی که همراه داشت تجدید قوائی نمود ، و همچنان در بیابان قدم می زد تا آنکه از شدت خستگی و تشنگی حالت مرگ بر آنها عارض شد ، و برای اینکه مرگ یگانه فرزندش را به چشم نبیند ، فرزند خود را زیر درختی انداخت و خود به مقدار یک میدان تیر از او دور شد ، بدان سبب که جان کندن او را به چشم خود نبیند ، آنگاه صدا به گریه بلند کرد . خداوند صدای گریه او و ناله طفلش را شنید ، یکی از فرشتگانش هاجر را از آسمان ندا در داد : ای هاجر چیست ترا ، و بدان که خداوند ناله طفلت را شنید و به حال او آگاه شد ، برخیز و طفلت را تنگ در آغوش گیر و در محافظتش سخت بکوش که من او را به زودی امت عظیمی قرار می دهم . در این موقع خداوند دو چشم هاجر را باز کرد ، هاجر چشمش به چاه آبی افتاد ، برخاست و مشک را برداشت و از آن آب پر کرد و طفل خود را سیراب نمود ، خداوند همچنان با اسماعیل و یاور او بود ، تا آنکه در همان بیابان که نامش (فاران ) بود ، بزرگ شد و به حد تیر اندازی رسید ، و مادرش از دختران مصر زنی برایش گرفت . 
و نیز تورات در باره ابراهیم (علیه السلام ) گفته است که : خداوند پس از این جریانات ابراهیم را امتحان کرد و به او چنین گفت : ای ابراهیم ! ابراهیم عرض کرد اینک در اطاعتت حاضرم . خداوند فرمود : فرزند یگانه و محبوب اسحاق را برگیر و او را برای قربانی سوختنی به سرزمین مریا بالای کوهی که بعدا به تو نشان می دهم ببر . ابراهیم روز بعد صبح زود از جا برخاست و الاغ خود را آماده نمود و اسحاق و دو تن از غلامان را همراه برداشت و با مقداری هیزم بدان سرزمین رهسپار شد . پس از سه روز راه پیمودن یک وقت چشم را خیره نمود از دور ، آن محلی را که خداوند فرموده بود بدید ، لاجرم به غلامان خود گفت : شما اینجا نزد الاغ بمانید تا من و اسحاق بدانجا رفته و پس از انجام عبادت و سجده برگردیم ، پس ابراهیم هیزم قربانی سوختنی را گرفت و بر پشت پسر خود اسحاق نهاد و خود آتش و کارد را به دست گرفت و هر دو با هم می رفتند ، اسحاق رو به پدر کرد و گفت : بابا آتش و هیزم آوردیم و لیکن برهای که آنرا با آتش بسوزانیم کجاست . ابراهیم فرمود : خداوند فکر بره را نیز برای سوزانیدن می کند . 
وقتی بدان موضع که خداوند دستور داده بود رسیدند ، ابراهیم قربانگاهی به دست خود ساخته و هیزمها را مرتب چید و پای اسحاق فرزند عزیزش را بست و بر لب قربانگاه بالای هیزمها قرارش داد ، آنگاه دست برد و کارد را برداشت تا سر از بدن فرزندش جدا کند ، ملکی از ملائک خداوند از آسمان ندایش داد که ای ابراهیم ! ابراهیم گفت لبیک ! گفت دست به سوی فرزندت دراز مکن ، و کاری به او نداشته باش ، الان فهمیدم که از خدایت می ترسی و در راه او از یگانه فرزندت دریغ نداری . ابراهیم نگاه کرد دید قوچی پشت سر وی به دو شاخش به درختهای بیشه بسته شده ، قوچ را گرفت و او را به جای فرزندش در آن بلندی قربانی نمود ، و اسم آن محل را (یهوه براءه ) نهاد و لذا امروزه هم کوه معروف به جبل الرب را (بری ) می نامند . 
فرشته آسمان بار دوم ابراهیم را ندا درداد که به ذات خودم سوگند پروردگار می گوید : من به خاطر این امتثالت تو را مبارک نموده و نسلت را به عدد ستارگان آسمان و ریگهایی که در کنار دریا است زیاد می کنم . ای ابراهیم ! بدان که نسل تو به زودی بر دشمنان خدا مسلط می شوند ، و جمیع امتهای زمین از نسل تو برکت می جویند ، برای اینکه تو امر مرا اطاعت کردی . 
ابراهیم پس از این جریان به سوی دو غلام خود بازگشت و به همراهی آنان به سوی بئرسبع رهسپار شد ، و ابراهیم در بئرسبع سکونت گزید . 
تورات سپس داستان تزویج اسحاق با یکی از دختران قبیله خود در کلدان را و بعد از آن داستان مرگ ساره را در سن صد و بیست و هفت سالگی در حبرون و سپس ازدواج ابراهیم را با (بقطوره ) و آوردن چند پسر از او ، و مرگ ابراهیم را در سن صد و هفتاد و پنج سالگی و دفن اسحاق و اسماعیل پدر خود را در غار (مکفیله ) که همان مشهد خلیل امروزی است ، شرح می دهد . 
این خلاصه تاریخ زندگی ابراهیم (علیه السلام ) است از نظر تورات ، و تطبیق این تاریخ با تاریخی که قرآن کریم در باره آن حضرت ذکر نموده با خود خواننده محترم است .

 

5- تناقضات تورات بهترین دلیل بر دست خوردگی آن است

 

 

تناقضاتی که تورات موجود ، تنها در ذکر داستان ابراهیم دارد ، دلیل قاطعی است بر صدق ادعای قرآن مبنی بر اینکه تورات و آن کتاب مقدسی که بر موسی (علیه السلام ) نازل شده ، دستخوش تحریف گشته و به کلی از سندیت ساقط شده است . 
و از عمده مسایلی که در کتاب مذکور اغماض شده ، اهمال در ذکر مجاهدات ابراهیم (علیه السلام ) می باشد ، مثلا تورات درخشانترین خاطرات زندگی ابراهیم را که همان مجاهدات و احتجاجات او با امت و آزار و اذیت دیدن از مردم است ، اصلا ذکر نکرده ، همچنانکه از ساختن کعبه و مامن قرار دادن آن و نیز از احکامی که برای حج تشریع کرد هیچ ذکری به میان نیاورده . و حال آنکه هیچ آشنای به معارف دینی و مباحث اجتماعی در این معنا تردید نکرده که خانه کعبه که اولین خانه ای است که به نام خانه خدا و خانه برکت و هدایت ساخته شده و از چهار هزار سال قبل تاکنون بر پایه های خود استوار مانده از بزرگترین آیات الهی است که پیوسته مردم دنیا را به یاد خدا انداخته و آیات خداوندی را در خاطره ها زنده نگه داشته و در روزگاری دراز کلمه حق را در دنیا حفظ کرده است . 
این بی اعتنائی تورات به خاطر آن تعصبی بوده که توراتنویسان نسبت به کیش خود داشته که قربانگاههایی را که ابراهیم (علیه السلام ) در شکیم و در سمت شرقی (بیت ایل ) و در (جبل الرب ) بنا کرده ، همه را اسم برده و از قربانگاه کعبه او اسمی نبرده اند . 
وقتی هم که به اسماعیل می رسند طوری این پیغمبر بزرگوار را وصف می کنند و در باره آنجناب چیزهایی می گویند که قطعا نسبت به عادی ترین افراد مردم هم توهین و تحقیر شمرده می شود . مثلا او را مردی وحشی و ناسازگار با مردم و مطرود از پدر و خلاصه جوانی معرفی کرده اند که از کمالات انسانی جز مهارت در تیر اندازی چیزی کسب نکرده ، آری : (یریدون لیطفؤ ا نور اللّه بافواههم و اللّه متم نوره ) . 
و همچنین به خود ابراهیم (علیه السلام ) نسبتی داده که به هیچ وجه لایق مقام ارجمند نبوت و روح تقوی و جوانمردی نیست . مثلا تورات می گوید : ملکی صادق پادشاه (شالیم ) که خود کاهن خدا بود نان و شراب برایش برد و او را برکت داد . 
و اما تناقض گوییهای تورات یکی اینکه یک جا می گوید : ابراهیم به دروغ به فرعون مصر گفت ساره خواهر من است ، و به خود ساره هم سفارش کرد که این دروغ را تاءیید نموده و بگوید من خواهر ابراهیم تا بدین وسیله مالی به دست آورده و از خطر کشته شدن هم رهائی یابد . و در جای دیگر نظیر همین جریان را نسبت به ابراهیم (علیه السلام ) در دربار ابی مالک پادشاه جرار نقل می کند . دوم از تناقض گویی تورات این است که یکجا توریه ابراهیم (علیه السلام ) را این طور ذکر کرده که مقصود ابراهیم (علیه السلام ) این بود که ساره خواهر دینی او است ، و در جای دیگر گفته مقصود ابراهیم این بود که ساره خواهر پدری او و از مادر با او جدا است . حال چگونه ابراهیم که یکی از پیغمبران بزرگ و از برگزیدگان و اولی العزم است با خواهر خود ازدواج کرده ، جوابش را از خود تورات باید مطالبه کرد . 
گفتگوی ما فعلا در این است که اولا ابراهیم اگر پیغمبر هم نبود و یک فرد عادی می بود ، چگونه حاضر شد که ناموس خود را وسیله کسب روزی قرار داده و از او به عنوان یکی از مستغلات استفاده کند ، و به خاطر تحصیل پول حاضر شود که فرعون و یا ابی مالک او را به عنوان همسری خود به خانه ببرند ؟ ! حاشا بر غیرت یک فرد عادی . تا چه رسد به یک پیغمبر اولی العزم . 
علاوه بر این ، مگر خود تورات قبل از ذکر این مطلب نگفته بود که ساره در آن ایام و مخصوصا هنگامی که ابی مالک او را به دربار خود برد پیر زنی بود که هفتاد سال یا بیشتر از عمرش گذشته بود . و حال عادت طبیعی اقتضا می کند که زن در هنگام پیری ، شادابی جوانیاش و حسن جمالش از بین برود ، و فرعون و یا ابی مالک و یا هر پادشاهی دیگر کجا به چنین پیرزنی رغبت می کنند تا چه رسد به اینکه شیفته جمال و خوبی او شوند . 
نظیر این قبیل نسبتهایی که تورات به ابراهیم خلیل (علیه السلام ) و ساره داده ، در روایات عامه نیز دیده می شود . مثلا در صحیح بخاری و مسلم از ابی هریره روایت شده که گفته است : رسول خدا (صلی اللّه علیه وآله و سلم ) فرمود : 
ابراهیم خلیل هیچ دروغ نگفت مگر در سه مورد : دو مورد در باره ذات خدا و اثبات توحید او ، و یکی در باره ساره . اما آن دو دروغی که در راه اثبات توحید گفت یکی جمله (انی سقیم ) بود و یکی اینکه گفت : (بل فعله کبیرهم هذا) . و اما آن دروغی که در باره ساره گفت این بود که وقتی به سرزمین آن مرد دیکتاتور و جبار رسیدند به ساره که زنی بسیار زیبا بود گفت : اگر این پادشاه بفهمد که تو همسرم هستی تو را به هر وسیله ای که شده از من می گیرد . بنابراین ، اگر از تو پرسید با ابراهیم چه نسبتی داری بگو من خواهر اویم ، و راست هم گفته ای ، برای اینکه تو خواهر دینی منی ، چون در روی زمین مسلمانی غیر از من و تو نیست . پیشبینی ابراهیم درست درآمد ، چون وقتی وارد آن شهر شدند ، یکی از درباریان ، ساره را دید و به نزد شاه رفت و گفت : زنی در کشور تو دیدم که جز برای تو کسی را سزاوار نیست . شاه ساره را احضار کرد و ابراهیم پس از رفتن ساره به نماز ایستاد . شاه از دیدن ساره چنان شیفته او شد که بی اختیار برخاست و دست به سوی او دراز کرد ، در همان لحظه دستش به سختی جمع و خشک شد . شاه به ساره گفت از خدا بخواه که دست مرا باز کند که ضرری به تو نخواهم رسانید . ساره نیز دعا کرد ولی شاه از کار پیشین خود دست برنداشت . بار دیگر که دست دراز کرد ، دستش سختتر از دو بار اول و دوم ، جمع و خشک شد ، آنگاه به ساره گفت : از خدا بخواه که دست مرا باز کند ، خدا را ضامن می گیرم که ضرری به تو نرسانم . ساره باز دعا کرد و دستش باز شد . شاه آن مردی که ساره را آورده بود خواست و به او گفت : تو شیطانی پیش من آوردی نه انسان ، او را از کشور من بیرون کن و هاجر کنیزم را هم به او بده . 
پس ساره از پیش شاه برگشت و می رفت ، همینکه ابراهیم او را دید از نماز منصرف شد و گفت : چه شد . ساره گفت : خیر بود . خدا دست این فاجر بزهکار را کوتاه کرد و کنیزی هم رسانید . آنگاه ابو هریره خطاب به حضار که عرب بودند گفت : او (هاجر کنیز ساره ) مادر شما فرزندان (ماء السماء) است . 
و در صحیح بخاری به طرق زیادی از انس و ابی هریره ، و در صحیح مسلم از ابو هریره و حذیفه ، و در مسند احمد از انس و ابن عباس ، و حاکم در کتاب خود از ابن مسعود ، و طبرانی از عبادة بن صامت و ابن ابی شیبه از سلمان و ترمذی از ابی هریره و ابو عوانه از حذیفه از ابی بکر حدیث شفاعت رسول خدا (صلی اللّه علیه وآله و سلم ) در قیامت را ، روایت کرده اند . 
در ضمن این حدیث که حدیثی است طولانی رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) فرموده : اهل موقف یکی پس از دیگری به حضور انبیا آمده و از آن حضرات درخواست شفاعت می کنند ، هر پیغمبری به لغزشی از لغزشهای خود اعتذار جسته آنان را به پیغمبر بعد از خود حواله می دهد ، تا اینکه پایان کار همه مردم به خود ایشان ، یعنی خاتم النبیین (صلی علیه و آله و سلم ) می رسد و از آن حضرت درخواست می کنند و آنجناب آنان را شفاعت می کند . 
در این حدیث است که : وقتی مردم نزد ابراهیم (علیه السلام ) می روند آنجناب می فرماید : از من کاری ساخته نیست ، برای اینکه من سه تا دروغ گفته ام ، و مقصودش از آن سه دروغ یکی (انی سقیم ) و یکی (بل فعله کبیرهم ) و دیگری اینکه به ساره گفت : به شاه بگو من خواهر ابراهیمم . 
و لیکن مضمون این دو حدیث به اعتراف اهل بحث با اعتبار صحیح (و با قواعد دینی ) سازگار نیست ، برای اینکه اگر مراد از این دو حدیث این است که این سه دروغ در حقیقت دروغ نیست و ابراهیم توریه کرده همچنانکه از بعضی از الفاظ حدیث هم استفاده می شود ، مثل آنچه در روایات دیگر هم هست که ابراهیم (علیه السلام ) هیچ دروغ نگفت مگر در سه جا و در هر سه جا هم در راه خدا دروغ گفت . و یا فرموده اند : دروغهای ابراهیم (علیه السلام ) در حقیقت دروغ نبود بلکه مجادله و محاجه برای دین خدا بود پس چرا ابراهیم (علیهالسلام ) در حدیث قیامت و شفاعت خود را گناه کار خوانده ، و به همین جهت از شفاعت گنهکاران اعتذار جسته است ؟ این نوع حرف زدن ، آنهم برای خدا اگر برای انبیاء جایز باشد در حقیقت از محنتهایی است که به خاطر خدا کشیده و جزو حسنات شمرده می شود نه جزو گناهان . البته در سابق در آنجایی که راجع به نبوت بحثهایی داشتیم (در جزو چهارم ترجمه ) گفتیم که اینگونه احتجاجات برای انبیا (علیهم السلام ) جایز نیست ، زیرا باعث می شود که مردم به گفته های آنان اعتماد ننموده و وثوق نداشته باشند . 
و اگر بنا شود بر اینکه این قسم حرف زدن دروغ شمرده شود و ارتکاب به آن از شفاعت جلوگیری کند ، باید گفتن (هذا ربی و هذا ربی ) در هنگام دیدن ستاره ، ماه و خورشید بیشتر مانع شفاعت شود ، برای اینکه آن دروغها دروغ بستن به بت بزرگ و دروغ گفتن به پادشاه و امثال آن بود ، و این دروغها دروغ بستن به خدا است ، و ستاره و ماه و خورشید را به عنوان خدایی معرفی کردن است . 
خواهید گفت پس معنای (انی سقیم ) و همچنین معنای(بل فعله کبیرهم ) چیست ؟ و آیا به زعم شما دروغ هست یا نه ؟ جوابش این است که ازقرائنی که در آیه (فنظر نظرة فی النجومفقال انی سقیم ) است ، به هیچ وجه دروغ بودن جمله (انی سقیم ) استفاده نمی شود ، شاید راستی ابراهیم (علیه السلام ) کسالتی داشته ، و لیکن نه آنقدر که از شکستنبتها بازش بدارد . و اما جمله (بل فعله کبیرهم ) - جوابش این است که این حرف را درمقابل کسانی زده که خودشان می دانسته اند که بتها از سنگ و چوب درست شده اند وشعور و اراده ای ندارند . علاوه بر این ، پس از گفتن این حرف اضافه کرده است که : (فاسالوهم ان کانوا ینطقون اگر این بتها قادر بر تکلمند از خودشان بپرسید) ومعلوم است که این سنخ حرف زدن دروغ بشمار نمی آید ، بلکه منظور از آن اسکات و الزامخصم و وادار ساختن او به اعتراف بر بطلان مذهب خویش است . و لذا می بینیم که قومابراهیم (علیه السلام ) با شنیدن آن چارهای جز اعتراف ندیده و در جواب ابراهیم (علیهالسلام ) گفتند : (لقد علمت ما هؤ لاء ینطقونقال افتعبدون من دون اللّه ما لا ینفعکم شیئا و لا یضرکم اف لکم و لما تعبدون من دون الله) . 
این در صورتی بود که این دو حدیث این سه گفتار ابراهیم را واقعا دروغ ندانند و اما اگر بگویند که این سه جمله از آنجناب دروغ حقیقی است جوابگویش صریح قرآن است که ابراهیم (علیه السلام ) را (صدیق ) نامیده و با بهترین ستایشها ستوده چنانکه در فصل دوم گذشت . خواننده گرامی به همان فصل مراجعه کرده ، خودش قضاوت کند - . 
با این حال چطور انسان راضی می شود که چنین پیغمبر بزرگواری کذاب و مردی دروغ پرداز خوانده شود که هر وقت دستش از همه جا بریده می شود به دروغ تشبث می کند ؟ و چطور ممکن است خداوند کسی را که در راستی و درستی خدا را مراقب خود نمی داند به آن بیان عجیب مدح نموده و به فضائل کریمه ای بستاید ؟ 
روایات وارده از ائمه اهل بیت (علیهم السلام ) اصل داستان ابراهیم (علیه السلام ) و ساره را تصدیق کرده ، و لیکن مقام شامخ آن حضرت را از دروغ و هر چیز دیگری که منافی با قداست ساحت انبیا (علیهم السلام ) است منزه دانسته است ، جامعترین روایاتی که در این باب وارد شده ، روایتی است که مرحوم کلینی آنرا در کافی از علی از پدرش و از عده ای اصحاب امامیه از سهل از ابن محبوب از ابراهیم بن ابی زیاد کرخی نقل کرده که گفت : 
از امام صادق (علیه السلام ) شنیدم که فرمود : ابراهیم (علیه السلام ) در (کوثار) که دهی از توابع کوفه است به دنیا آمد ، پدرش نیز اهل همان قریه بود . مادر ابراهیم و مادر لوط ، ساره و ورقه و در نسخهای دیگر رقبه خواهر یکدیگر و دختران (لاحج ) بودند . و لاحج نبیی از انبیا و انذار کننده ای از منذرین بود ، ولی رسول نبود . ابراهیم (علیه السلام ) در ابتدای سن ، در باره معارف الهی بر همان فطرتی بود که خداوند مردم را به آن آفریده است تا اینکه خدای تعالی او را به سوی دین خود هدایت نموده و برگزید . 
ابراهیم (علیه السلام ) با ساره دختر لاحج که دختر خاله اش بود ازدواج نمود . ساره صاحب گوسفندان بسیار و مالک زمینهای زیادی بود ، و تمامی مایملک خود را به ابراهیم (علیهالسلام ) بخشید . ابراهیم (علیه السلام ) هم در رسیدگی و سرپرستی آن اموال کمال مراقبت را نمود و به آن سر و صورتی داد ، و در نتیجه گوسفندان و همچنین زراعتها از سابق بیشتر شد ، و کار به جایی رسید که در آن قریه کسی در ثروت در ردیف ابراهیم (علیه السلام ) نماند . ابراهیم (علیه السلام ) بعد از آن که بتها را شکست ، نمرود او را به بند کشید و دستور داد تا چاردیواری بزرگی ساخته و از هیزم پر کردند ، آنگاه هیزمها را آتش زده ابراهیم (علیه السلام ) را در آتش انداخته و خود به کناری رفتند . ولی آتش خاموش شد . وقتی نزدیک چار دیواری آمدند تا سرانجام کار ابراهیم (علیه السلام ) را ببینند ، ابراهیم (علیه السلام ) را از بند رها شده و صحیح و سالم در همانجا که افتاده بود نشسته دیدند ، خبر به نمرود بردند ، نمرود دستور داد تا ابراهیم (علیه السلام ) را از بلاد خود بیرون کنند ، و نگذارند از گوسفندان و چارپایان خود چیزی را همراه ببرد . ابراهیم (علیه السلام ) گفت : حال که نتیجه زحمات چندین ساله مرا از من می گیرید باید عمری را که من در سرپرستی و نگهداری این اموال در کشور شما صرف کرده ام به من بدهید . نمرودیان با ابراهیم (علیهالسلام ) بر سر این مساءله نزاع و مشاجره نموده عاقبت توافق کردند که طرفین به نزد قاضی رفته و فصل خصومت را به او واگذارند . قاضی نمرود ، پس از شنیدن ادعای طرفین حکم کرد که باید ابراهیم (علیه السلام ) از گوسفندان خود چشم پوشیده و از کشور نمرود با دست تهی بیرون رود ، و نمرود هم باید آن مقدار عمری را که ابراهیم (علیه السلام ) در تحصیل این اموال صرف کرده به ابراهیم بازگرداند . حکم قاضی را به سمع نمرود رساندند ، نمرود ناچار حرف خود را پس گرفت و گفت تا مزاحم ابراهیم (علیه السلام ) نشوند ، و بگذارند تا ابراهیم (علیه السلام ) با همه اموال خود بیرون رود چون ماندنش باعث می شود که دین مردم و خدایان آنها تباه گردند . لاجرم ابراهیم (علیه السلام ) و لوط را از بلاد خود به سوی شام بیرون کردند . 
لوط (علیه السلام ) که هیچ وقت حاضر نمی شد از ابراهیم (علیه السلام ) جدا شود در این سفر نیز به همراهی او بیرون آمد ، ابراهیم (علیه السلام ) برای ساره صندوقی ساخت و او را در آن قرار داد ، و از شدت غیرتی که داشت درهای آن را از همه طرف بست ، و با این وضع از وطن ماءلوفش چشم پوشید . 
هنگام خروج ، ابراهیم (علیه السلام ) به قوم خود گفت : (انی ذاهب الی ربی سیهدین ) ، و مقصودش از اینکه گفت من به سوی پروردگارم می روم این بود که من به سوی بیت المقدس حرکت می کنم . 
خلاصه ، ابراهیم (علیه السلام ) از قلمرو سلطنت نمرود بیرون شد و به کشور مردی قبطی بنام (عزاره ) وارد شد . در این سرزمین به ماءمور مالیاتی آنکشور برخورد نمود و ماءمور از او مالیات مطالبه کرد ، و پس از صورت گرفتن از گوسفندان و سایر اموالش دستور داد تا آن تابوت (صندوق ) را که ساره در آن بود نیز باز نموده و اموال درون آن را هم صورت بگیرد . ابراهیم (علیه السلام ) از گشودن درب صندوق کراهت داشت ، لذا در جواب عشار گفت : فرض کن که این صندوق مالامال از طلا و نقره است من حاضرم ده یک (مالیات ) ظرفیت آن را طلا و یا نقره به تو بدهم و تو آنرا باز نکنی . عشار زیر بار نرفت و گفت باید باز کنی . بناچار ابراهیم (علیه السلام ) با خشم و غضب در صندوق را باز کرد . وقتی چشم عشار به ساره که حسن و جمال بی نظیری داشت افتاد ، پرسید این زن با تو چه نسبتی دارد ؟ ابراهیم (علیه السلام ) فرمود : دختر خاله من و همسر من است . پرسید پس چرا او را در صندوق کرده و در صندوق را به رویش بسته ای ؟ ابراهیم (علیه السلام ) فرمود غیرتم قبول نمی کند که چشم نامحرمان به او بیفتد . عشار گفت دست از تو بر نمیدارم تا حال تو و او را به شاه گزارش دهم ، همانجا ماموری را به نزد شاه فرستاد و از جریان با خبرش کرد . 
شاه پیک مخصوص خود را فرستاد و ساره را به دربار احضار نمود ، خواستند تا صندوق او را به طرف دربار ببرند ابراهیم (علیه السلام ) فرمود به هیچ وجه از این صندوق جدا نمی شوم مگر آنکه روح از تنم جدا گردد . مامورین جریان را به دربار گزارش دادند ، شاه دستور داد تا ابراهیم (علیه السلام ) را نیز با صندوق حرکت دهند ، ابراهیم (علیه السلام ) و صندوق و هر که با آنجناب بود به طرف دربار حرکت نموده و بر شاه وارد شدند . 
شاه گفت قفل این صندوق را باز کن . ابراهیم (علیه السلام ) فرمود ناموس من در این صندوق است (و غیرت من قبول نمی کند همسرم را در مجلس نامحرمان ببینم ) و اینک حاضرم تمامی اموالم را بدهم و این کار را نکنم . 
شاه از این حرف ، بر ابراهیم (علیه السلام ) خشم گرفت و او را مجبور به گشودن صندوق نمود . وقتی چشم شاه به جمال بی مثال ساره افتاد عنان اختیار از دست داده بی محابا دست به طرف ساره دراز کرد . ابراهیم (علیه السلام ) که نمیتوانست این صحنه را ببیند روی گردانیده و عرض کرد : پروردگارا! دست این نامحرم را از ناموس من کوتاه کن . هنوز دست شاه به ساره نرسیده بود که دعای ابراهیم (علیه السلام ) به اجابت رسید و شاه با همه حرصی که به نزدیک شدن به آن صندوق داشت دستش از حرکت باز ایستاد و دیگر نتوانست نزدیک شود . شاه به ابراهیم (علیه السلام ) گفت که آیا خدای تو دست مرا خشکانید ؟ ابراهیم (علیه السلام ) گفت آری خداوند من غیور است ، و حرام را دوست نمی دارد ، او است که بین تو و بین عملی کردن آرزویت حائل شد . شاه گفت : پس از خدایت بخواه تا دست مرا به من برگرداند که اگر بار دیگر دستم را بازیابم دیگر به ناموس تو طمع نخواهم کرد . ابراهیم (علیه السلام ) عرض کرد : پروردگارا! دست او را باز ده تا از ناموس من دست بردارد . فورا دستش بهبودی یافت ، و لیکن بار دیگر نظری به ساره انداخت و باز بی اختیار شده دست به سویش دراز نمود . در این نوبت نیز ابراهیم (علیه السلام ) روی خود را برگردانید و نفرین کرد . و در همان لحظه دست شاه بخشکید ، و به کلی از حرکت باز ماند . شاه رو به ابراهیم کرد که ای ابراهیم ! پروردگار تو خدایی است غیور ، و تو مردی هستی غیرتمند ، این بار هم از خدا بخواه دستم را شفا دهد ، و من عهد می بندم که اگر دستم بهبودی حاصل کند دیگر این حرکت را تکرار نکنم . ابراهیم (علیه السلام ) گفت من از خدایم درخواست می کنم و لیکن بشرطی که اگر این بار تکرار کردی دیگر از من درخواست دعا نکنی . شاه قبول کرد . ابراهیم (علیه السلام ) هم دعا نمود و دست او به حالت اول برگشت . 
پادشاه چون این غیرت و آن معجزات را از او بدید در نظرش بزرگ جلوه نمود و بی اختیار به احترام و اکرامش بپرداخت و گفت اینک به تو قول می دهم از اینکه متعرض ناموس تو و یا چیزهای دیگر که همراه داری نشوم ، به سلامت به هر جا که خواهی برو ، و لیکن من از تو حاجت و خواهشی دارم ، ابراهیم (علیه السلام ) گفت : حاجتت چیست ؟ گفت این است که مرا اجازه دهی کنیز مخصوص خودم را که زنی قبطی و عاقل و زیبا است به ساره ببخشم تا خادمه او باشد . ابراهیم (علیه السلام ) اجازه داد ، شاه دستور داد تا آن کنیز که همان هاجر مادر اسماعیل (علیه السلام ) است حاضر شد و به خدمت ساره درآمد . 
ابراهیم (علیه السلام ) وسایل حرکت را فراهم نمود و با همراهان و گوسفندان خود به راه افتاد . 
پادشاه هم به پاس احترامش و از ترس و هیبتی که خدا از ابراهیم (علیه السلام ) در دلها افکنده بود مقداری موکب او را بدرقه نمود . خدای تعالی به ابراهیم (علیه السلام ) وحی فرستاد که پیشاپیش این مرد جبار راه مرو ، او را تعظیم و احترام بنما و جلو بیندازش ، و خودت دنبالش حرکت کن ، برای اینکه او زمامدار است ، و زمامداران هر چه باشند چه فاجر و چه نیکوکار احترامشان لازم است ، چون جوامع بشری به زمامدار احتیاج دارد . ابراهیم (علیه السلام ) از حرکت باز ایستاد و پادشاه را گفت تا جلو بیفتد ، و گفت پروردگار من همین ساعت مرا ماءمور کرد به اینکه ترا احترام کنم و بزرگت بشمارم ، و در راه رفتن تو را مقدم بر خودم بدارم ، و خود به دنبال تو راه بپیمایم ، شاه گفت : راستی خدا به تو چنین دستوری وحی کرده ؟ ابراهیم (علیه السلام ) فرمود : آری ، گفت : من شهادت می دهم به اینکه اله تو الهی رفیق و حلیم و کریم است . آنگاه گفت : ای ابراهیم تو مرا به دین خود متمایل کردی ، آنگاه با ابراهیم (علیه السلام ) وداع نمود و برگشت . 
ابراهیم (علیه السلام ) همچنان راه می پیمود تا به بلندترین نقطه از سرزمین شامات فرود آمد و لوط را در پایین ترین نقطه شامات جای گذاشت . 
ابراهیم (علیه السلام ) وقتی پس از سالها انتظار از باردار شدن ساره نا امید شد به او گفت : اگر مایل باشی هاجر را به من بفروش ، باشد که خداوند از او به من فرزندی روزی فرماید ، تا برای ما خلفی باشد . ساره موافقت نمود و هاجر را به ابراهیم (علیه السلام ) فروخت ، و از هاجر اسماعیل (علیه السلام ) به دنیا آمد . 
اگر به خاطر داشته باشید تورات ، ذبیح ابراهیم (علیه السلام ) را اسحاق دانسته در حالی که ذبیح نامبرده اسماعیل (علیه السلام ) بوده نه اسحاق . مساءله نقل دادن هاجر به سرزمین تهامه که همان سرزمین مکه است ، و بنا کردن خانه کعبه در آنجا و تشریع احکام حج که همه آن و مخصوصا طواف ، سعی و قربانی آن حاکی از گرفتاریها و محنتهای هاجر و فرزندش در راه خدا است ، همه مؤ ید آنند که ذبیح نامبرده اسماعیل بوده نه اسحاق . 
انجیل برنابا هم یهود را به همین اشتباه ملامت کرده و در فصل چهل و چهار چنین گفته است : (خداوند با ابراهیم (علیه السلام ) سخن گفت و فرمود : اولین فرزندت ، اسماعیل را بگیر و از این کوه بالا برده او را به عنوان قربانی و پیشکش ذبح کن ، و اگر ذبیح ابراهیم (علیه السلام ) اسحاق بود انجیل او را یگانه و اولین فرزند ابراهیم (علیه السلام ) نمی خواند ، برای اینکه وقتی اسحاق به دنیا آمد اسماعیل (علیه السلام ) کودکی هفت ساله بود) . 
و همچنین از آیات قرآن کریم به خوبی استفاده می شود که ذبیح ابراهیم (علیهالسلام ) ، فرزندش اسماعیل بوده نه اسحاق ، برای اینکه بعد از ذکر داستان شکستن بتها ، و در آتش افکندن ابراهیم (علیه السلام ) و بیرون آمدنش به سلامت ، می فرماید : 
(فارادوا به کیدا فجعلناهم الاسفلین ، و قال انی ذاهب الی ربی سیهدین ، رب هب لی من الصالحین ، فبشرناه بغلام حلیم ، فلما بلغ معه السعی قال یا بنی انی اری فی المنام انی اذبحک فانظر ما ذا تری قال یا ابت افعل ما تؤ مر ستجدنی انشاء اللّه من الصابرین ، فلما اسلما و تله للجبین ، و نادیناه ان یا ابراهیم قد صدقت الرؤ یا انا کذلک نجزی المحسنین ، ان هذا لهو البلاء المبین ، و فدیناه بذبح عظیم و ترکنا علیه فی الاخرین سلام علی ابراهیم ، کذلک نجزی المحسنین ، انه من عبادنا المؤ منین ، و بشرناه باسحق نبیا من الصالحین و بارکنا علیه و علی اسحق و من ذریتهما محسن و ظالم لنفسه مبین ) . 
اگر کسی در این آیات دقت کند چاره ای جز این نخواهد دید که اعتراف کند به اینکه ذبیح همان کسی است که خداوند ابراهیم (علیه السلام ) را در جمله (فبشرناه بغلام حلیم ) به ولادت او بشارت داده . و جمله (و بشرناه باسحق نبیا من الصالحین ) بشارت دیگری است غیر آن بشارت اول ، و مساءله ذبح و قربانی در ذیل بشارت اولی ذکر شده . و خلاصه ، قرآن کریم پس از نقل قربانی کردن ابراهیم (علیه السلام ) فرزند را ، مجددا بشارت به ولادت اسحق را حکایت می کند و این خود نظیر تصریح است به اینکه قربانی ابراهیم (علیهالسلام ) اسماعیل بوده نه اسحاق . 
و نیز روایات وارد از ائمه اهل بیت (علیهم السلام ) همه تصریح دارند بر اینکه ذبیح ، اسماعیل (علیه السلام ) بوده . و اما در روایات وارده از طرق عامه ، در بعضی از آنها اسماعیل (علیهالسلام ) و در بعضی دیگر اسحاق اسم برده شده . الا اینکه قبلا هم گفتیم و اثبات هم کردیم که روایات دسته اول موافق با قرآن است ، و روایات دسته دوم چون مخالف با قرآن است قابل قبول نیست . 
طبری در تاریخ خود می گوید : علمای پیشین اسلام اختلاف کرده اند در اینکه آن فرزندی که ابراهیم (علیه السلام ) ماءمور به قربان کردن او شد کدامیک از دو فرزندش بوده ، بعضی گفته اند اسحاق بوده ، و بعضی دیگر گفته اند : اسماعیل ، و بر طبق هر دو قول از رسول خدا (صلی اللّه علیه وآله و سلم ) نیز روایت وارد شده . و ما اگر در بین این دو دسته روایات یکدسته را صحیح می دانستیم البته بر طبق همان حکم می کردیم و لیکن روایات هیچکدام بر دیگری از جهت سند ترجیح ندارد ، لذا ناگزیر بر طبق آن روایاتی حکم می کنیم که موافق با قرآن کریم است ، و آن روایاتی است که می گوید : فرزند نامبرده ، اسحاق بوده ، چون قرآن کریم دلالتش بر صحت این دسته از روایات روشنتر است ، و این قول بهتر از قرآن استفاده می شود . 
طبری رشته کلام را ادامه داده تا آنجا که می گوید : اما اینکه گفتیم دلالت قرآن بر صحت این دسته از روایات روشنتر است برای این بود که قرآن پس از ذکر دعای ابراهیم خلیل (علیهالسلام ) در موقع بیرون شدن از میان قوم خود با ساره به سوی شام ، می فرماید : (انی ذاهب الی ربی سیهدین رب هب لی من الصالحین ) و این دعا قبل از آن بود که اصلا به هاجر برخورد کند ، و از او فرزندی بنام اسماعیل به وجود آید . آنگاه دنبال این دعا اجابت دعایش را ذکر می کند ، و او را به وجود غلامی حلیم بشارت می دهد و سپس خواب دیدن ابراهیم (علیه السلام ) مبنی بر اینکه همین غلام را پس از رسیدن به حد رشد ذبح می کند بیان می فرماید . 
و از آنجایی که در قرآن کریم بشارت به فرزند دیگری به ابراهیم داده نشده ، و در پارهای از آیات مانند آیه و امراته قائمة فضحکت فبشرناها باسحق و من وراء اسحق یعقوب و آیه (فاوجس منهم خیفة قالوا لا تخف و بشروه بغلام علیم فاقبلت امراته فی صرة فصکت وجه ها و قالت عجوز عقیم ) صراحتا بشارت را در باره ولادت اسحاق ذکر می کند ناگزیر باید هر جا بشارت دیگری در این باره دیده شد حمل بر ولادت همین فرزند کنیم . 
آنگاه می گوید : کسی اشکال نکند به اینکه این ادعا با بشارت تولد اسحاق از ابراهیم (علیهما السلام ) و تولد یعقوب از اسحاق نمی سازد ، و چون بشارت تولد اسحاق تواءم با بشارت به تولد یعقوب ذکر شده پس فرزند مورد بحث اسماعیل بوده ، برای اینکه صرف تواءم ذکر شدن این دو بشارت دلیل بر این نیست که فرزند مورد بحث اسماعیل بوده ، ممکن است اسحاق بوده ، و یعقوب قبل از جریان قربانی شدن از اسحاق به دنیا آمده باشد ، و اسحاق پس از تولد یعقوب به حد سعی رسیده باشد . 
و نیز کسی اشکال نکند به اینکه اگر مقصود از فرزند مورد بحث اسحاق باشد به طور مسلم این جریان در غیر کعبه رخ میداد ، و حال آنکه در روایات دارد ابراهیم (علیه السلام ) دید که قوچی به خانه کعبه بسته شده برای اینکه ممکن است قوچ را از شام به مکه آورده و به خانه خدا بسته باشند . 
این بود کلام طبری در پیرامون این بحث ، و عجیب اینجا است که چطور متوجه این نکته نشده که ابراهیم (علیه السلام ) در موقع مهاجرتش به شام تنها از خدا فرزند صالحی خواست ، و قید نکرد که این فرزند صالح از ساره باشد یا از غیر او ، و با این حال هیچ اجباری نیست به اینکه ما بشارت بعد از این دعا را بشارت بر ولادت اسحاق از ساره بدانیم . 
این هم که گفت : چون در چند مورد بشارت به فرزند ، بشارت به ولادت اسحاق است پس باید هر جای دیگر قرآن بشارت به فرزندی به ابراهیم دیدیم حمل بر ولادت اسحاق کنیم صرفنظر از اشکالی که در خود آن موارد هست اصولا این حرف قیاس بدون دلیل است ، بلکه نه تنها دلیلی بر صحت آن نیست ، دلیل بر خلافش هم هست ، و آن این است که در آیات مورد بحث بعد از آنکه خداوند ابراهیم را به وجود فرزندی بشارت می دهد ، و سپس مساءله ذبح را ذکر می کند ، مجددا بشارت دیگری به تولد اسحاق می دهد ، و با این حال هر کسی می فهمد که بشارت اولی مربوط به تولد فرزند دیگری غیر اسحاق بوده ، و الا حاجتی به ذکر بشارت دومی نبود . و از آنجایی که علمای حدیث و تاریخ اتفاق دارند بر اینکه اسماعیل قبل از اسحاق به دنیا آمده ناگزیر باید گفت آن بشارتی هم که قبل از بشارت ولادت اسحاق و قبل از مساءله ذبح ذکر شده بشارت به تولد اسماعیل است .

 

6- تناقص دیگری از تورات

 

 

اگر بخاطر داشته باشید تورات تصریح کرد به اینکه اسماعیل قریب چهارده سال قبل از اسحاق بدنیا آمد ، و چون ساره مورد استهزاء قرار گرفت ، ابراهیم (علیه السلام ) او را با مادرش از خود طرد نمود . و به وادی بی آب و علفی برد . آنگاه داستان عطش هاجر و اسماعیل را و اینکه فرشته ای آب را به آن دو نشان داد ، ذکر نمود ، و حال آنکه در ضمن داستان گفت : هاجر بچه خود را زیر درختی انداخت تا جان دادنش را نبیند . از این جمله و جملات دیگری که تورات در بیان این داستان دارد استفاده می شود که اسماعیل در آن وادی کودکی شیرخواره بوده ، همچنانکه اخبار وارده از طرق ائمه اهلبیت (علیهم السلام ) نیز آنجناب را در آن ایام بچهای شیرخوار خوانده است . 
تورات بر خلاف قرآن کریم که کمال اعتناء را به داستان ابراهیم (علیه السلام ) و دو فرزند بزرگوارش (علیهم السلام ) نموده این داستان را با کمال بی اعتنائی نقل کرده است ، و تنها شرحی از اسحاق که پدر بنی اسرائیل است بیان داشته ، و از اسماعیل جز به پارهای از مطالب که مایه توهین و تحقیر آن حضرت است یادی نکرده ، تازه همین مقدار هم که یاد کرده خالی از تناقض نیست ، یکبار گفته که : خداوند به ابراهیم (علیه السلام ) خطاب کرد که من نسل تو را از اسحاق منشعب می کنم . بار دیگر گفته که : خداوند به وی خطاب کرد که من نسل تو را از پشت اسماعیل جدا ساخته و به زودی او را امتی بزرگ قرار می دهم . یکجا او را انسانی وحشی و ناسازگار با مردم و خلاصه موجودی معرفی کرده که مردم از او میرمیده اند ، انسانی که از کودکی نشو و نمایش در تیراندازی بوده و اهل خانه پدر ، او را از خود رانده بودند . و در جایی دیگر در باره همین اسماعیل (علیه السلام ) گفته که خدا با او است . 
این بود مقایسه بین گفته های تورات و بعضی از روایات عامه در باره ابراهیم (علیه السلام ) و فرزندان او و بین گفته های قرآن و روایات ائمه اهل بیت (علیهم السلام ) در باره آنجناب ، و از این مقایسه ای که ما کردیم و از مطالبی که در خلال این بحث در اختیار خواننده گذاشتیم جواب از دو اشکالی که به گفته های قرآن مجید شده است نیز روشن می گردد : 
اول ، اشکالی است که بعضی از خاورشناسان کرده و گفته اند : (قرآن کریم در سوره هایی که در مکه نازل شده متعرض خصوصیات ابراهیم و اسماعیل (علیهما السلام ) نشده ، و از آن دو مانند سایر انبیاء به طور اجمال اسم برده ، و تنها بیان کرده که آن دو بزرگوار مانند سایر انبیا (علیهم السلام ) دارای دین توحید بوده مردم را بیم می داده و به سوی خدا دعوت می کرده اند ، و اما بنا کردن کعبه و به دیدن اسماعیل رفتن و اینکه این دو بزرگوار ، عرب را به دین فطرت و ملت حنیف دعوت کرده اند ، هیچیک در این گونه سوره ها وارد نشده . و لیکن در سوره های غیر مکی از قبیل (بقره ) و (حج ) و امثال آن این جزئیات ذکر شده و پیوند پدر و فرزندی میان آن دو و پدر عرب بودن و تشریع دین اسلام و بنای کعبه به دست ایشان خاطر نشان شده است . 
سر این اختلاف این است که محمد (صلی اللّه علیه وآله و سلم ) تا چندی که در مکه به سر می برد با یهودیها میانه بدی نداشت ، بلکه تا حدی به آنها اعتماد هم داشت ، و لیکن وقتی به مدینه مهاجرت نمود و با دشمنی شدید و ریشه دار یهود مواجه گردید چارهای جز این ندید که از غیر یهود استمداد جسته و به کمک آنان خود را از شر یهود محفوظ بدارد ، اینجا بود که هوش سرشار خدادادیش او را به این نقشه راهنمایی کرد که به منظور همدست ساختن مشرکین عرب ابراهیم (علیه السلام ) را که بنیانگذار دین توحید است پدر عرب نامیده و حتی شجره خود را به او منتهی کند ، و به همین منظور و برای نجات از شر مردم مکه که بیش از هر مردم دیگری فکر او را به خود مشغول کرده بودند بانی خانه مقدس آنان یعنی کعبه را ابراهیم نامیده و از این راه مردم آن شهر را هم با خود موافق نمود) . 
صاحبان این اشکال با این نسبتهایی که به کتاب عزیز خدا داده آبرویی برای خود باقی نگذاشته اند ، برای اینکه قرآن کریم با شهرت جهانیی که دارد حقانیتش بر هیچ شرقی و غربی پوشیده نیست ، مگر کسی از معارف آن بی خبر باشد ، و بخواهد با نداشتن اهلیت در باره چیزی قضاوت کند ، وگرنه هیچ دانشمند متدبری نیست که قرآن را دیده باشد و آن را مشتمل بر کوچکترین خلاف واقعی بداند . آری ، همه چه شرقی و چه غربی اعتراف دارند بر اینکه قرآن نه با مشرکین مداهنه و سازش نموده ، نه با یهود و نه با نصارا و نه با هیچ ملتی دیگر ، و در این باب هیچ فرقی بین لحن سوره های مکی آن و لحن سوره های مدنیاش نیست ، و همه جا به یک لحن یهود و نصارا و مشرکین را تخطئه نموده است . 
بله ، این معنا هست که آیات قرآن از آنجایی که به تدریج و بر حسب پیشامدهای مربوط به دعوت دینی نازل می شده ، و ابتلای رسول خدا (صلی اللّه علیه وآله و سلم ) به یهودیان بعد از هجرت بوده قهرا تشدید علنی علیه یهود هم در آیات نازله در آن ایام واقع شده ، همچنانکه آیات راجع به احکامی که موضوعات آن در آن ایام پیش آمده در همان ایام نازل شده است . 
و اما اینکه گفتند داستان ساختن خانه کعبه و سرکشی ابراهیم (علیه السلام ) از اسماعیل و تشریع دین حنیف در سوره های مکی نیامده ، جوابش آیات سوره ابراهیم است که در مکه نازل شده و خداوند در آن ، دعای ابراهیم (علیه السلام ) را چنین حکایت نموده : 
(و اذ قال ابراهیم رب اجعل هذا البلد آمنا و اجنبنی و بنی ان نعبد الاصنام ) تا آنجا که می فرماید (ربنا انی اسکنت من ذریتی بواد غیر ذی زرع عند بیتک المحرم ربنا لیقیموا الصلوة فاجعل افئدة من الناس تهوی الیهم و ارزقهم من الثمرات لعلهم یشکرون ) تا آنجا که می فرماید (الحمد لله الذی وهب لی علی الکبر اسمعیل و اسحق ان ربی لسمیع الدعاء) . 
همچنانکه نظیر این آیات در سوره صافات که آن نیز مکی است و اشاره به داستان ذبح دارد آمده و ما در چند صفحه قبل آن را ایراد نمودیم . 
و اما اینکه گفتند : محمد (صلی اللّه علیه وآله و سلم ) بدین وسیله خود را از شر یهودیان معاصرش حفظ کرد و شجره خود را متصل به یهودیت ابراهیم (علیه السلام ) نمود ، جوابش آیه (یا اهل الکتاب لم تحاجون فی ابراهیم و ما انزلت التوریة و الانجیل الا من بعده افلا تعقلون ) تا آنجا که می فرماید (ما کان ابراهیم یهودیا و لا نصرانیا و لکن کان حنیفامسلما و ما کان من المشرکین ) است که صراحتا می فرماید ابراهیم (علیه السلام ) یهودی نبوده است . 
اشکال دوم این است که : ستاره پرستانی که قرآن ، احتجاج ابراهیم (علیه السلام ) را علیه الوهیت آنها با جمله (فلما جن علیه ) متعرض شده در شهر (حران ) که ابراهیم (علیهالسلام ) از (بابل ) یا (اور) بدانجا مهاجرت کرد ، می زیستند ، و لازمه این معنا این است که بین احتجاج او علیه ستاره پرستان و بین احتجاجش علیه بت پرستان و بت شکستن و در آتش انداختنش مدتی طولانی فاصله شده باشد ، و حال آنکه از ظاهر آیات راجع به این دو احتجاج بر می آید که این دو احتجاج در عرض دو روزی واقع شده است که اولین برخورد وی با پدرش بود چنانکه گذشت . 
مؤ لف : این اشکال در حقیقت اشکال به تفسیری است که در ذیل آیات ، گذشت ، نه بر اصل آیات قرآنی . و جوابش هم این است که این حرف ناشی از غفلت و بی اطلاعی از تاریخ و همچنین در دست نداشتن حساب صحیح است ، برای اینکه اگر درست حساب می کردند ، می فهمیدند که وقتی در یک شهر بزرگی از یک کشوری ، مذهبی مانند صابئیه رائج باشد ، قهرا در گوشه و کنار آن کشور نیز از معتقدین به آن مذهب اشخاصی یافت می شوند ، چطور ممکن است مثلا شهر حران همگی ستاره پرست باشند و از این ستاره پرستان در مرکز و عاصمه کشور یعنی شهر بابل یا اور عده ای یافت نشوند ؟ 
و اما اینکه گفتیم این اشکال ناشی از بی اطلاعی از تاریخ است ، برای این است که تاریخ ثابت کرده که در شهر بابل مذهب ستاره پرستی مانند مذهب بت پرستی رائج بوده ، و معتقدین به آن مذهب نیز مانند معتقدین به این کیش دارای معابد بسیاری بوده اند و هر معبدی را به نام ستارهای ساخته و مجسمهای از آن ستاره را در آن معبد نصب کرده بودند . مخصوصا در تاریخ سرزمین بابل و حوالی آن این معنا ثابت است که صابئین در حدود سه هزار و دویست سال قبل از میلاد در این سرزمین معبدی به نام (اله شمس ) و معبدی به نام (اله قمر) بنا کرده اند ، و در سنگهایی هم که باستانشناسان کشف کرده اند و در آن شریعت حمورابی حک شده ، اله شمس و اله قمر اسم برده شده است . و تاریخ نوشتن و حکاکی این سنگها مقارن با همان ایام زندگی ابراهیم (علیه السلام ) است . 
و در آن قسمتی هم که از کتاب (آثار الباقیة ) ابو ریحان بیرونی در ذیل آیه 62 از سوره بقره در ضمن بحث تاریخی نقل شد داشت که : (یوذاسف ) پس از گذشتن یکسال از سلطنت طهمورث در سرزمین هند ظهور و کتابت فارسی را اختراع کرد و مردم را به کیش صابئیت دعوت نمود . و گروه بسیاری هم بدو گرویدند . و نیز پادشاهان سلسله پیشدادیان و بعضی از کیانیها که در بلخ بسر می بردند ، آفتاب ، ماه و ستارگان و همچنین کلیات عناصر را مقدس و معظم می شمردند ، تا آنکه پس از گذشتن سی سال از سلطنت گشتاسب ، زردشت ظهور نمود . 
بیرونی همچنان گفتار خود را ادامه داده تا آنجا که می گوید : اینها تدابیر عالم را به فلک و اجرام فلکی نسبت می دهند و برای آنها قائل به حیات ، نطق ، چشم و گوش بوده و به طور کلی انوار را تعظیم می کنند . 
از جمله آثار باستانی صابئین یکی گنبدی است که بالای محراب مقصوره جامع دمشق ساختهاند ، چون این محل نمازگاه صابئین بوده . یونانیها و رومیها نیز بر این کیش بوده اند . مسجد مذکور در اثر تحولات تاریخی از دست صابئین درآمد و به دست یهود و پس از یهود به دست نصارا افتاد و آن را کلیسای خود قرار دادند ، تا آنکه اسلام ظهور نمود و مسلمین بر دمشق مسلط شده و این بنای تاریخی را مسجد خود کردند . 
و به طوری که ابو معشر بلخی در کتاب خود نوشته : صابئین هیکلهایی به اسماء آفتاب داشتهاند ، مانند هیکل (بعلبک ) که برای صنم شمس و (قران ) که برای صنم قمر ساخته شده بود و شکل طیلسان را داشته . در نزدیکیهای دمشق دهی است به نام (سلمسین ) که معلوم می شود اسم قدیمی این محل (صنم سین ) یعنی بت ماه بوده ، و نیز دهی دیگر است بنام (ترع عوز) یعنی دروازه زهره . 
و به طوری که مورخین می نویسند حتی بتهای خانه کعبه هم از آن صابئین بوده ، و مردم مکه در آنروزها در شمار صابئین و ستاره پرست بوده اند ، و بت (لات ) به اسم (زحل ) و بت (عزی ) به اسم (زهره ) بوده . 
مسعودی می نویسد که : مذهب صابئیت در حقیقت تکاملی از بت پرستی بوده ، چون ریشه این دو کیش یکی است ، و چه بسا که بسیاری از بت پرستان نیز مجسمه خورشید ، ماه و سایر ستارگان را می پرستیدند ، و با پرستش آنها به اله های هر یک از آنها و به واسطه آن اله ها به اله آلهه تقرب می جستند . 
و نیز می گوید : بسیاری از اهل هند و چین و طوائفی دیگر بودند که خدای عزوجل را جسم می پنداشته ، و معتقد بودند ملائکه اجسامی هستند به اندازه های معین ، و خدا و ملائکه در پشت آسمان پنهانند . این عقاید آنها را بر آن داشت که تمثالها و بتهایی به خیال خود به شکل خدای عزوجل و یا به شکل ملائکه با قامتها و شکلهای مختلف و یا به شکل انسان یا غیر اینها تراشیده آنها را بپرستند ، و به پیشگاهشان قربانیانی تقدیم بدارند ، و نذوراتی برایشان نذر کنند ، زیرا به عقیده اینان این آلهه همانند خدای متعال و به او نزدیک بودند . 
دیر زمانی بر این منوال گذشت تا آنکه بعضی از حکما و دانشمندانشان آنان را به نتیجه افکار خود بدین شرح آگاه ساختند که : افلاک و کواکب نزدیک ترین اجسام دیدنی به خدای تعالی می باشند ، و این اجسام دارای حیات و نفس ناطقه اند ، و ملائکه در بین این ستارگان و آسمانها به نزد خدا آمد و شد دارند ، و هر حادثهای که در عالم ما پیش می آید همه الگویی از حوادث عالم بالا و نتیجه حوادثی است که به امر خدا در کواکب پدید می آید . 
از آن به بعد بشر بتپرست متوجه ستارگان گشته و قربانیها را به پیشگاه آنها تقدیم می داشتند ، بدان امید که ستارگان حوائج آنها را برآورده و حوادث خوبی برایشان پیش آورند . لیکن متوجه شدند که این ستارگان در روز و قسمتی از شب در دسترس آنها نیستند ، و تنها پارهای از شب خودنمائی می کنند ، به ناچار بعضی از حکمایشان راه چاره را در این دیدند که بتها و مجسمه هایی به صورت و شکل ستارگان بسازند و به ایشان دستور دادند تا پیکرها و بتهایی به عدد ستارگان مشهور برای کواکب ساختند و هر صنفی از ایشان ستارهای را تعظیم می کردند و به پیشگاهش قربانی مخصوصی می بردند و چنین می پنداشتند که وقتی در زمین بت مربوط بفلان ستاره را تعظیم کنند آن ستاره در آسمان به جنب و جوش درآمده و مطابق خواسته هایشان سیر می کند . 
آنان برای هر کدام خانه ای جداگانه و هیکلی منفرد ترتیب داده و به هر یک از آن هیکلها اسم یکی از ستارگان را گذاشتند . گروهی خانه کعبه را خانه زحل پنداشته و گفته اند : اگر این خانه تاکنون باقی مانده برای این بوده که این خانه خانه زحل است ، و زحل آنرا از دستخوش حوادث نگهداشته ، چون زحل کارش بقا و ثبوت و نگهداری است . هر موجودی که مربوط به این ستاره باشد به هیچ وجه زوال پذیر نیست . اینان عقاید خرافی دیگر نیز داشتهاند که ذکر آنها باعث ملال خاطر خواننده است . 
چون مدتی بر این منوال گذشت ، کم کم خود بتها را به جای ستارگان پرستیده و آنها را واسطه نزدیکی به خدا دانستند و پرستش ستارگان را از یاد بردند ، تا آنکه یوذاسف که مردی از اهل هند بود در سرزمین هند ظهور نمود و از هند به سند و از آنجا به بلاد سیستان و زابلستان که آنروز در تحت تصرف (فیروز بن کبک ) بود ، سفر نمود و از آنجا مجددا به سند مراجعت کرد و از آنجا به کرمان رفت . این مرد ادعای نبوت داشت و میگفت : من از طرف خدای تعالی رسول و واسطه بین او و بندگان اویم . 
یوذاسف در اوایل سلطنت طهمورث پادشاه فارس و بعضی گفته اند در عهد سلطنت جم به فارس رفت او اولین کسی بود که مذهب ستاره پرستی را در بین مردم ابداع نمود و آنرا انتشار داد چنانکه در سطور گذشته یادآور شدیم . 
یوذاسف مردم را به زهد و ترک دنیا و اشتغال به معنویات و توجه به عوالم بالا که مبداء و منتهای نفوس بشر است دعوت می نمود ، و با القاء شبهاتی که داشت مردم را به پرستش بتها و سجده در برابر آنها وا می داشت و با حیله و نیرنگهایی که مخصوص به خودش بود این مسلک خرافی را صورت مسلکی صحیح و عقلائی داد . 
تاریخ دانان خبره و باستانشناسان نوشتهاند : (جم ) اولین کسی بود که آتش را بزرگ شمرد و مردم را به بزرگداشت آن دعوت نمود ، او آتش را از این جهت تعظیم می کرده که به نور آفتاب و ماه شباهت داشته و او بطور کلی نور را بهتر از ظلمت می دانسته و برای آن مراتبی قایل بوده . بعد از وی پیروان او با هم اختلاف نموده هر طائفهای به سلیقه خود چیزی را واجب التعظیم می دانست و آنرا برای نزدیکی به خدا تعظیم می کرد . 
مسعودی سپس خانه های مقدسی را که در دنیا هر کدام مرجع طائفه مخصوصی است برشمرده و در این باره هفت خانه را اسم می برد : 1خانه کعبه یا خانه زحل 2 خانه ای در اصفهان بالای کوه مارس 3 خانه مندوسان در بلاد هند 4 خانه نوبهار بنام ماه در شهر بلخ 5 خانه غمدان در شهر صنعای یمن به نام زهره 6 خانه کاوسان بنام خورشید در شهر فرغانه 7 خانه نخستین علت ، در بلندترین بلاد چین . 
آنگاه می گوید : خانه های مقدس دیگری در بلاد یونان و روم قدیم و صقلاب بوده که برخی از آنها به اسمای کواکب نامیده می شدند ، مانند خانه زهره در تونس . 
صابئی ها که آنان را به خاطر اینکه حرانیها همه صابئی بوده اند حرانیون نیز گفته اند علاوه بر خانه های مذکور هیکلهایی نیز داشتهاند که هر کدام را به نام یکی از جواهر عقلی و ستارگان می نامیدند ، از آن جمله است : 1 - هیکل نخستین علت 2 هیکل عقل 3 هیکل سلسله 4 هیکل صورت 5 هیکل نفس ، که این چند هیکل بر خلاف سایر هیاکل که هر کدام شکل مخصوصی داشته اند ، همه مدور شکل ساخته شده بودند . 6 هیکل زحل ، شش ضلعی 7 هیکل مشتری ، سه ضلعی 8 هیکل مریخ ، چهار ضلعی مستطیل 9 هیکل شمس ، مربع 10 هیکل عطارد ، مثلث 11 هیکل زهره ، مثلث در جوف مربع مستطیل 12 هیکل قمر ، هشت ضلعی . البته صابئیها غیر از آنچه که ما در اینجا به نگارش درآوردیم ، عقاید و اسرار و رموزی هم داشتهاند که از غیر خود پنهان می داشته اند . 
این بود گفتار مسعودی در مروج الذهب ، نظیر مطالب وی را شهرستانی نیز در کتاب ملل و نحل خود آورده است . 
از بیانات قبلی دو نکته به دست آمد : 
- اول اینکه بت پرستان همانطوری که بتهایی را به عنوان مجسمه های خدایان و ارباب انواع می پرستیدند ، هم چنین بتهایی را به عنوان مجسمه ستارگان و آفتاب و ماه می پرستیدند ، و به اسم هر کدام هیکلی ساخته بودند . بنابراین ، ممکن است احتجاج ابراهیم (علیه السلام ) در باره ستاره و خورشید و ماه ، با بت پرستانی بوده که در عین بت پرستی ستارگان را هم می پرستیده اند نه فقط با صابئین (و ستاره پرستان ) . همچنانکه ممکن است بگوییم : بنابر پارهای از روایات که در سابق ایراد شد احتجاج ابراهیم (علیهالسلام ) با صابئین و ستاره پرستانی بوده که در آنروزها در شهر بابل و یا اور و یا کوثاریا می زیستهاند (نه با اهالی حران که مرکز صابئیت بوده تا آن اشکال وارد آید) . علاوه بر اینکه از ظاهر آیات کریمه راجع به ابراهیم (علیه السلام ) استفاده می شود که ابراهیم (علیه السلام ) پس از احتجاج با پدر و قومش و پس از آنکه از هدایت آنها مایوس شد از سرزمین آنان مستقیما به سوی ارض مقدس مهاجرت نمود ، نه اینکه ابتدا به سوی حران و سپس به ارض مقدس مهاجرت کرده باشد . و اینکه کتب تواریخ نوشته اند : در آغاز به سوی حران و سپس از آنجا به سوی ارض مقدس هجرت کرده ماخذ صحیحی جز همان گفته های تورات و یا اخبار دیگری که اسرائیلیت در آن دست برده ، ندارد . برای صدق گفتار ما کافی است که خواننده عزیز تورات را با اخباری که تاریخ طبری ضبط کرده دقیقا مورد بررسی قرار دهد . 
از همه اینها گذشته بعضی نوشته اند که غیر از حرانی که مرکز صابئیها بوده ، حران دیگری در نزدیکی های بابل بوده ، و منظور تورات از حران ، همین شهر بوده که در نزدیکی های بابل ما بین فرات و خابور قرار داشته ، نه حران دمشق . 
آری ، مسعودی گوید که : (آنچه از هیکلهای مقدس صابئین تاکنون (سال 332 ه - زمان مسعودی ) باقی مانده خانه ای است در شهر حران در دروازه (رقه ) معروف به (مغلیتیا) که آنرا هیکل آزر پدر ابراهیم (علیه السلام ) می دانند و در باره آزر و ابراهیم (علیه السلام ) پسرش ، سخنان بسیاری دارند) . ولی گفته آنان هیچگونه ارزشی ندارد . 
- دوم اینکه همانطوری که بت پرستان گاهی آفتاب و ماه و ستاره را می پرستیدند همچنین ستاره پرستان نیز هیکلهایی برای پرستش غیر کواکب و ماه و آفتاب داشته اند ، مانند هیکل علت نخستین و هیکل عقل و نفس و غیر آن ، و مانند بت پرستان به این اشیاء (عقل و نفس و . . . ) تقرب می جسته اند . 
مؤ ید این معنا گفته (هردوت ) می باشد ، او در کتاب تاریخش آنجا که معبد بابل را وصف می کند می گوید : این معبد مشتمل بر یک برج هشت طبقه ای بوده و آخرین آنها مشتمل بر گنبدی بزرگ و فراخ بوده ، و در آن گنبد فقط تختی بزرگ و در مقابل آن تخت میزی از طلا قرار داشته ، و غیر از این دو چیز در آن گنبد هیچ چیز ، نه مجسمه و نه تمثال و نه چیز دیگر ، نبوده و احدی جز یک زن که معتقد بود خداوند او را برای ملازمت و حفاظت هیکل استخدام نموده کسی در آن گنبد نمی خوابید . 
و بعید نیست این همان هیکل علت نخستین بوده که به عقیده آنان از هر شکل و هیاتی منزه است . گو اینکه خود صاحبان این عقاید همانطور که مسعودی می گوید علت اولی را هم به اشکال مختلفی به پندار خود تصویر می کردند . و ثابت شده که فلاسفه این طائفه ، خدا را از هیات و شکل جسمانی و وضع مادی منزه دانسته او را به صفاتی که لایق ذات او است توصیف نموده اند ، ولی جراءت اظهار عقیده خود را در بین عامه مردم نداشته و از آنان تقیه می کردند ، یا برای اینکه مردم ظرفیت درک آنرا نداشته اند و یا اغراض سیاسی آنها را وادار به کتمان حق نموده است .

 

روایاتی در مورد تولد و نشو و نمای ابراهیم (ع )

 

 

صاحب کتاب کمال الدین می گوید : پدرم و ابن ولید هر دو نقل کردند از ابن برید از ابن ابی عمیر از هشام بن سالم از ابی بصیر از ابی عبد (علیه السلام ) که فرمود : پدر ابراهیم (علیه السلام ) منجم دربار نمرود بن کنعان بود ، و نمرود هیچ کاری را جز به صوابدید او انجام نمی داد . شبی از شبها پدر ابراهیم نظر به نجوم کرد و وقتی صبح شد به نمرود گفت : من دیشب امر عجیبی دیدم ، پرسید چه دیدی ؟ گفت از اوضاع کواکب چنین فهمیدم که به زودی در سرزمین ما مولودی متولد می شود که هلاکت و نابودی ما به دست او خواهد بود ، و چیزی نمانده که مادرش به او باردار شود ، نمرود تعجب کرد و پرسید : آیا نطفهاش در رحم زنی منعقد شده ؟ 
گفت : نه ، و از جمله خصوصیاتی که در باره این حمل از اوضاع کواکب به دست آورده بود این بود که مردم او را در آتش می اندازند ، تا اینجا پیشگوئیش درست بود و اما در باره اینکه خداوند او را از آتش نجات می دهد ، چیزی به دست نیاورده بود . 
امام صادق (علیه السلام ) سپس فرمود : نمرود پس از شنیدن این خبر دستور داد تا زنان از مردان کناره گیری کنند ، در همین موقع بود که پدر ابراهیم با همسر خود مقاربت نمود و او باردار شد ، وقتی فهمید که همسرش آبستن شده به نظرش رسید که این حمل همان کسی است که بساط سلطنت نمرود را بر می چیند ، لذا برای اینکه اطمینان بیشتری پیدا کند زنان قابله را خواست تا همسرش را معاینه کرده ببینند آیا راستی باردار شده یا نه . خدای متعال هم برای حفظ جان ابراهیم او را به پشت مادرش چسبانید ، لذا قابله ها پس از معاینه گفتند : ما اثر حملی نمی بینیم . 
زمانی که ابراهیم (علیه السلام ) متولد شد ، پدرش تصمیم گرفت جریان را به نمرود گزارش دهد ، همسرش او را ملامت نموده و گفت : می خواهی به دست خودت فرزندت را به کشتن دهی ! من برای اینکه نمرود از جریان با خبر نشود و دردسری برای تو فراهم نگردد این کودک را در یکی از غارها پنهان می کنم تا اگر از بین رفتنی است به دست خود ما از بین نرفته باشد . شوهرش این پیشنهاد را پذیرفت و گفت پس زودتر تا کسی نفهمیده او را ببر ، مادر ابراهیم طفل را برداشت و رو به بیابان گذاشت ، تا به غاری رسید و او را پس از آنکه از پستان خود سیر کرد در غار گذاشت و سنگی بر در غار نهاد و به شهر برگشت . خدای متعال رزق این طفل را در انگشت ابهامش قرار داده بود ، طفل هر وقت گرسنه می شد سر انگشت خود را در دهان می گذاشت و می مکید ، ابراهیم با رشد غیر طبیعیش در هر روز به مقدار یک هفته سایر اطفال و در یک هفته به مقدار یک ماه و در یک ماه به مقدار یکسال رشد می کرد . 
پس از گذشتن چند روز مادر ابراهیم به همسر خود گفت : اگر اجازه دهی می روم تا ببینم که چه بر سر فرزندم آمده ، پس از کسب اجازه از شوهر از شهر بیرون شد و به عجله خود را به غار رسانید و با کمال تعجب دید چشمان کودک مانند دو چراغ می درخشد . فرزند خود را از زمین برداشت و به سینه چسبانید و او را شیر داد و به حکم اجبار و ناچاری به خانه برگشت ، و در جواب شوهرش که پرسید از کودکت چه خبر گفت : دیدمش که از گرسنگی مرده بود ، ناچار در همان غار دفنش نموده برگشتم . مدتی گذشت و هر روز به بهانه ای از خانه خارج می شد ، و در غار کودک خود را در آغوش کشیده ، شیر می داد ، تا آنکه کودک براه افتاد . 
روزی بر حسب معمول وقتی مادرش به سراغش رفت و در آغوش گرم خود نوازشش داد هنگام برگشتن کودک دامنش را گرفت و گفت : 
مرا همراه خود ببر . مادرش گفت : من از پدرت اجازه ندارم ، باشد تا از او اجازه بگیرم . (و از آن به بعد هر روز در مقابل تقاضای فرزندش بهانه ای می آورد ، تا آنکه رفته رفته به اوضاع و احوال محیط پی برد و فهمید مادرش حق داشت که او را از بیرون آمدن از غار منع می کرد) لذا از آن به بعد خودش هم در پنهان کردن خود سعی می نمود ، تا آنکه از غار بیرون رفت و امر خدا را به بندگانش ابلاغ نمود ، آن وقت بود که خداوند قدرت خود را به دست ابراهیم نشان داد و قدرت نمرودیان را درهم شکست . 
مؤ لف : در کتاب قصص الانبیاء از صدوق از پدرش و ابن ولید و از عده ای دیگر از ابی بصیر از امام صادق (علیه السلام ) روایت شده که فرمود : آزر عموی ابراهیم منجم دربار نمرود بود ، و نمرود جز به صوابدید وی کاری انجام نمی داد . روزی به نمرود گفت : من در شب گذشته امر عجیبی دیدم ، گفت : بگو چه دیده ای ؟ گفت : اوضاع کواکب دلالت می کرد بر اینکه به زودی مولودی در این سرزمین به دنیا می آید که به دست او طومار سلطنت و عزت ما برچیده می شود ، نمرود پس از شنیدن این حرف همبستر شدن زنان با مردان را ممنوع کرد . تارخ پدر ابراهیم در همین ایام با مادر ابراهیم همبستر شد و او به ابراهیم باردار شد . این روایت ، بقیه داستان را بر طبق روایت قبلی بیان کرده ، و تنها اختلافی که با آن دارد این است که آن روایت آزر را پدر ابراهیم خوانده بود ، و در این روایت عموی آن حضرت معرفی شده است . 
و لذا مرحوم مجلسی این دو روایت را از جهت وحدتی که در مضمون و در سند آن دو است یک روایت دانسته ، و فرموده : ظاهرا روایتی هم که راوندی نقل کرده همین روایت است ، و اگر آن را تغییر داده و گفته آزر عموی ابراهیم بود برای این بوده که با اصول عقاید امامیه مطابقت کند . مرحوم مجلسی خودش هم سایر روایاتی را که آزر بتپرست را پدر ابراهیم دانسته حمل بر تقیه نموده است . 
و مانند مضمون گذشته را قمی و عیاشی در تفسیر خودشان نقل کرده اند و روایاتی هم بطرق عامه از مجاهد در این باره هست ، و طبری هم همان مضمون را در تاریخ خود نقل کرده و همچنین ثعلبی در قصص الانبیاء این قول را به عموم علمای گذشته نسبت داده . 
به هر حال چیزی که در اینجا باید گفت این است که علمای حدیث و آثار تقریبا اتفاق دارند در اینکه ابراهیم (علیه السلام ) در ابتدای زندگی از ترس نمرود در پنهانی بسر می برده ، و پس از سرآمدن این دوره از زندگیش خود را آشکار ساخته ، و با پدر و قومش بر سر الوهیت بتها و ستاره و ماه و خورشید احتجاج کرده ، و همچنین با نمرود پادشاه معاصرش بر سر ادعای خداییش محاجه نموده است ، و این همانطوری که قبلا هم گفتیم از سیاق آیات مربوط به این داستان نیز استفاده می شود . و اما اینکه پدر ابراهیم چه کسی بوده ؟ اهل تاریخ گفته اند که اسم او (تارخ ) با خاء نقطهدار و یا (تارح ) با حاء بی نقطه و لقبش آزر بوده ، و بعضی دیگر احتمال داده اند که آزر اسم بتی از بتها و یا وصف مدح و یا ذمی به لغت آن روز و به معنای معتضد و یا لنگ بوده . و نیز گفته اند : آن شخص مشرکی که قرآن او را پدر ابراهیم خوانده ، و احتجاج ابراهیم را با او نقل کرده همان تارخ پدر صلبی و حقیقی ابراهیم بوده ، عده ای از علمای حدیث و کلام اهل تسنن نیز با مورخین در این قول موافقت نموده اند . بعضی دیگر از آنان و همچنین همه علمای شیعه در این قول مخالفت نموده و تنها بعضی از محدثین شیعه اخبار دال بر قول اول را در کتب خود نقل نموده اند . 
عمده چیزی که مورد استدلال شیعه و موافقین آنان از علمای سنت است اخباری است که از طرق شیعه و سنی وارد شده و دلالت دارد بر اینکه آبای رسول خدا (صلی اللّه علیه وآله و سلم ) همه موحد بوده و هیچیک از آنان مشرک نبوده اند ، این مساءله مورد مشاجره و معرکه آرای این دو دسته از علمای شیعه و سنی است ، و چون تعقیب این بحث از وظیفه تفسیری ما بیرون است استدلال و استنتاج حقیقت را برای اهل بحث می گذاریم و می گذریم ، علاوه بر اینکه ما احتیاجی به بحث در آن نداریم ، زیرا قبلا گفتیم که خود آیات دلالت بر این دارد که آزر مشرک که در آیات این سوره از او اسم برده شده پدر حقیقی ابراهیم نبوده ، و با این حال روایاتی که دلالت دارد بر اینکه نامبرده پدر حقیقی ابراهیم بوده با اختلافی که میان خود آنها هست مخالف با کتاب خدا است که با کمال جرئت و بدون هیچ دغدغه باید آنها را طرح نمود و هیچ حاجتی به این نیست که مانند مرحوم مجلسی به خود زحمت داده و برای تراشیدن محمل صحیحی جهت اینگونه روایات ، آنها را حمل بر تقیه کنیم ، آنهم در باره مطلبی که خود عامه هم در آن اختلاف دارند .

 

روایاتی درباره داستان حضرت ابراهیم (ع ) و نمرودیان

 

 

در روضه کافی از علی بن ابراهیم ، از پدرش ، از احمد بن محمد بن ابی نصر ، از ابان بن عثمان ، از حجر ، از امام صادق (علیه السلام ) روایت آورده که فرمود : ابراهیم (علیه السلام ) ، با قوم خود مخالفت کرده ، خدایانشان را بد گفت - تا آنجا که فرمود - همینکه از او روی گردانیده ، و به صحرا برای انجام مراسم عید خود رفتند ، ابراهیم داخل بتکده شان شده ، با تیشه همه را شکست ، تنها بزرگتر از همه را باقی گذاشته ، تیشه را به گردن آن آویخت ، مردم از عید خود برگشته ، خدایان خود را دیدند ، که همه خرد شده اند ، گفتند : به خدا سوگند که این کار جز از آن جوانی که از خدایان بدگویی می کرد سر نزده ، ناگزیر عذابی بالاتر از این نیافتند که او را با آتش بسوزانند . 
پس برای سوزاندنش هیزم جمع کردند ، و او را نگاه داشتند تا روزی که بنا بود بسوزانند ، در آن روز نمرود با لشگریانش بیرون شد ، و در جایگاه مخصوصی که برایش درست کرده بودند قرار گرفت ، تا سوختن ابراهیم را ببیند ، ابراهیم را در منجنیقی قرار دادند ، زمین عرضه داشت : پروردگارا بر پشت من احدی غیر از او نیست که تو را بندگی کند ، آیا او هم با آتش سوخته شود ؟ فرمود : اگر ابراهیم مرا بخواند ، او را کفایت می کنم . 
ابان ، از محمد بن مروان ، از شخصی که نام نبرده ، از امام باقر (علیه السلام ) روایت کرده که : دعای ابراهیم در آن روز این بود : (یا احد یا احد ، یا صمد یا صمد ، یا من لم یلد و لم یولد ، و لم یکن له کفوا احد) آنگاه ، عرضه داشت : (توکلت علی اللّه ) خدای تعالی فرمود : من کفایت کردم ، پس به آتش دستور داد برای ابراهیم سرد شو ، امام فرمود : دندانهای ابراهیم از سرما به هم می خورد ، تا آنجا که خدای عزوجل فرمود : (و سالم شو) ، آن وقت ابراهیم از ناراحتی سرما بیاسود ، و جبرئیل نازل شده با ابراهیم در آتش به گفتگو پرداخت . 
نمرود گفت : هر کس می خواهد معبودی برای خود بگیرد معبودی چون معبود ابراهیم بگیرد . امام سپس اضافه کرد که : یکی از بزرگان قوم گفت : من به آتش گفتم او را نسوزان . پس ستونی از آتش به سویش زبانه کشید ، و در جایش بسوزانید ، پس در آن میان لوط به وی ایمان آورده ، و با آن جناب مهاجرت کرده ، به شام آمد ، در این سفر لوط و ساره همراه ابراهیم (علیه السلام ) بودند . 
و نیز در همان کتاب از علی بن ابراهیم از پدرش ، وعده ای از اصحاب امامیه ، از سهل بن زیاد ، همگی از حسن بن محبوب ، از ابراهیم بن ابی زیاد کرخی ، روایت کرده اند که گفت : از امام صادق (علیه السلام ) شنیدم که : می فرمود : ابراهیم (علیه السلام ) وقتی بتهای نمرود را شکست ، نمرود دستور داد دستگیرش کردند ، و برای سوزاندنش چهار دیواری درست کرده ، هیزم در آن جمع کردند ، آنگاه آتش در آنزده ابراهیم را در آتش انداخت ، تا او را بسوزاند ، این کار را کردند و رفتند ، تا پس از خاموش شدن آتش بیایند ، وقتی آمدند ، و از جای مخصوص نگاه کردند ، دیدند ابراهیم صحیح و سالم ، و آزاد از کند و زنجیر نشسته است . 
داستان را به نمرود خبر دادند دستور داد تا آن جناب را از کشور بیرون کنند و نگذارند گوسفندان و اموالش را با خود ببرد ، ابراهیم با ایشان احتجاج کرد و گفت : من حرفی ندارم که گوسفندان و اموالم را که سالها در تهیه آن کوشیده ام بگذارم ، و بروم ، ولی شرطش این است که شما هم آن عمری را که من در تهیه آنها صرف کرده ام به من بدهید ، مردم زیر بار نرفته مرافعه را نزد قاضی نمرود بردند ، قاضی نیز علیه ابراهیم حکم کرد که باید آنچه در بلاد اینان به دست آورده ای ، بگذاری و بروی ، و علیه نمرودیان هم حکم کرد که باید عمر او را که در تهیه اموالش صرف نموده به او بدهید ، خبر را به نمرود بردند ، دستور داد دست از ابراهیم بردارند ، و بگذارند با اموال و چارپایان خود بیرون شود ، و گفت : او اگر در بلاد شما بماند دین شما را فاسد می کند و خدایان شما را از بین می برد . (تا آخر حدیث ) . 
و در کتاب علل ، به سندی که به عبدالله بن هلال دارد ، از او روایت کرده که گفت : امام صادق (علیه السلام ) فرمود : وقتی ابراهیم (علیه السلام ) به آتش افتاد ، جبرئیل در هوا او را دیدار نموده گفت : آیا حاجتی داری ؟ فرمود : به تو نه . 
مؤ لف : در عده ای روایات داستان پرتاب کردن او را به وسیله منجنیق ، از طرق عامه و خاصه وارد شده ، و همچنین اینکه جبرئیل به او گفت : آیا حاجتی داری یا نه ، و پاسخی که ابراهیم به وی داد . 
و در کتاب الدرالمنثور است که فاریابی و ابن ابی شیبه و ابن جریر ، از علی بن ابی طالب (علیه السلام ) روایت کرده اند که در ذیل آیه (قلنا یا نار کونی بردا) فرمود : آنچنان سرد شد که سرما او را آزار داد ، تا و قتی که خطاب شد (سلاما) که از شدت آن کاسته شد ، و مطبوع و بی آزار گشت . 
و در کافی و عیون از حضرت رضا (علیه السلام ) در حدیثی که راجع به امامت است آورده که فرمود : سپس خدای عزوجل او را (یعنی ابراهیم را) اکرام کرد ، به اینکه او را امام قرار داد ، و امامت را در ذریه او ، یعنی اهل صفوت و طهارت از ایشان قرار داد و فرمود : (و وهبنا له اسحق و یعقوب نافله و کلا جعلنا صالحین و جعلناهم ائمه یهدون بامرنا و اوحینا الیهم فعل الخیرات و اقام الصلوه و ایتاء الزکوه و کانوا لنا عابدین ) ، و امامت همچنان در ذریه او بود ، و هر یک از دیگری ارث می برد ، و همچنان قرن به قرن ، و دست به دست گشت تا رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) آن را ارث برد ، و خدای تعالی در این باره فرموده : (ان اولی الناس بابراهیم للذین اتبعوه و هذا النبی و الذین آمنوا و اللّه ولی المؤ منین ) پس مساءله امامت مقام خاصی است که خدا به هر که بخواهد روزی می کند . 
بعد از رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) علی (علیه السلام ) به امر خدای عزوجل متقبل آن شد ، و به همان رسم در میان فرزندان آن جناب ، البته فرزندان اصفیایش که خدا علم و ایمانشان داده بود : (قال الذین اوتوا العلم و الایمان لقد لبثتم فی کتاب اللّه الی یوم البعث ) بگردید که تا روز بعث در میان Xјن؏؇ن™Ơجناب هست ، چون بعد از رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) دیگر پیغمبری نخواهد بود . 
و در معانی به سند خود از یحیی بن عمران ، از امام صادق (علیه السلام ) روایت کرده که در ذیل آیه (و وهبنا له اسحق و یعقوب نافله ) فرمود : نوه آدمی را نافله گویند . 
و در تفسیر قمی در ذیل جمله (و نجیناه من القریه التی کانت تعمل الخبائث ) فرمود : چون مردان با مردان ازدواج می کردند . 
مؤ لف : روایت در داستانهای ابراهیم (علیه السلام ) بسیار زیاد است ، لیکن بسیار هم اختلاف دارند ، آنچنان که در هیچ یک از خصوصیات با منطوق آیات قرآن منطبق نیستند ، و ما از این روایات به همین مقداری که خواندید اکتفا نمودیم .

 

روایتی از زایش هاجر و تولد حضرت اسماعیل (ع )

 

 

و در تفسیر قمی از امام صادق (علیه السلام ) روایت کرده که فرمود : ابراهیم (علیه السلام ) در بادیه شام منزل داشت ، همینکه هاجر اسماعیل را بزاد ، ساره غمگین گشت ، چون او فرزند نداشت و به همین جهت همواره ابراهیم را در خصوص هاجر اذیت میکرد ، و غمناکش می ساخت . ابراهیم نزد خدا شکایت کرد ، خدای عزوجل به او وحی فرستاد که زن بمنزله دنده کج است ، اگر بهمان کجی وی ، بسازی ، از او بهره مند می شوی ، و اگر بخواهی راستش کنی ، او را خواهی شکست ، آنگاه دستورش داد : تا اسماعیل و مادرش را از شام بیرون بیاورد ، پرسید : پروردگارا کجا ببرم ؟ فرمود : بحرم من ، و امن من ، و اولین بقعه ای که در زمین خلق کرده ام و آن سرزمین مکه است .
پس از آن خدای تعالی جبرئیل را با براق برایش نازل کرد ، و هاجر و اسماعیل را و خود ابراهیم را بر آن سوار نموده ، براه افتاد ، ابراهیم از هیچ نقطه خوش آب و هوا ، و از هیچ زراعت و نخلستانی نمی گذشت ، مگر اینکه از جبرئیل می پرسید : اینجا باید پیاده شویم ؟ اینجا است آن محل ؟ جبرئیل می گفت : نه ، پیش برو ، پیش برو ، همچنان پیش راندند ، تا به سرزمین مکه رسیدند ، ابراهیم هاجر و اسماعیل را در همین محلی که خانه خدا در آن ساخته شد ، پیاده کرد ، چون با ساره عهد بسته بود ، که خودش پیاده نشود ، تا نزد او برگردد . 
در محلی که فعلا چاه زمزم قرار دارد درختی بود ، هاجر علیه السلام پارچه ای که همراه داشت روی شاخه درخت انداخت ، تا در زیر سایه آن راحت باشد ، همین که ابراهیم خانواده اش را در آنجا منزل داد ، و خواست تا بطرف ساره برگردد ، هاجر (که راستی ایمانش شگفت آور و حیرت انگیز است یک کلمه پرسید) آیا ما را در سرزمینی می گذاری و می روی که نه انیسی و نه آبی و نه دانه ای در آن هست ؟ ابراهیم گفت : خدائی که مرا باین عمل فرمان داده ، از هر چیز دیگری شما را کفایت است ، این را گفت و راهی شام شد ، همینکه بکوه (کداء که کوهی در ذی طوی ) است رسید ، نگاهی بعقب (و در درون این دره خشک ) انداخت ، و گفت : (ربنا انی اسکنت من ذریتی بواد غیر ذی زرع عند بیتک المحرم ، ربنا لیقیموا الصلوة ، فاجعل افئدة من الناس تهوی الیهم ، وارزقهم من الثمرات لعلهم یشکرون ) ، (پروردگارا! من ذریه ام را در سرزمینی گود و بدون آب و گیاه جای دادم ، نزد بیت محرمت ، پروردگار ما ، بدین امید که نماز بپادارند ، پس دلهائی از مردم را متمایل بسوی ایشان کن ، و از میوه ها ، روزیشان ده ، باشد که شکر گزارند) این راز بگفت و برفت . 
پس همینکه آفتاب طلوع کرد ، و پس از ساعتی هوا گرم شد ، اسماعیل تشنه گشت ، هاجر برخاست ، و در محلی که امروز حاجیان سعی می کنند بیآمد و بر بلندی صفا برآمد ، دید که در آن بلندی دیگر ، چیزی چون آب برق میزند ، خیال کرد آب است ، از صفا پائین آمد ، و دوان دوان بدان سو شد ، تا به مروه رسید ، همینکه بالای مروه رفت ، اسماعیل از نظرش ناپدید شد ، (گویا لمعان سراب مانع دیدنش شده است ) . 
ناچار دوباره بطرف صفا آمد ، و این عمل را هفت نوبت تکرار کرد ، در نوبت هفتم وقتی بمروه رسید ، این بار اسماعیل را دید ، و دید که آبی از زیر پایش جریان یافته ، پس نزد او برگشته ، از دور کودک مقداری شن جمع آوری نموده ، جلو آب را گرفت ، چون آب جریان داشت ، و از همان روز آن آب را زمزم نامیدند ، چون زمزم معنای جمع کردن و گرفتن جلو آب را می دهد . 
از وقتی این آب در سرزمین مکه پیدا شد مرغان هوا و وحشیان صحرا بطرف مکه آمد و شد را شروع کرده ، آنجا را محل امنی برای خود قرار دادند . 
از سوی دیگر قوم جرهم که در ذی المجاز عرفات منزل داشتند ، دیدند که مرغان و وحشیان بدان سو آمد و شد میکنند ، آنقدر که فهمیدند در آنجا لانه دارند لاجرم آنها را تعقیب کردند ، تا رسیدند به یک زن و یک کودک ، که در آن محل زیر درختی منزل کرده اند ، فهمیدند که آب به خاطر آن دو تن در آنجا پیدا شده ، از هاجر پرسیدند : تو کیستی ؟ و اینجا چه می کنی ؟ و این بچه کیست ؟ گفت : من کنیز ابراهیم خلیل الرحمانم ، و این فرزند او است ، که خدا از من به او ارزانی داشته ، خدایتعالی او را ماءمور کرد که ما را بدینجا آورد ، و منزل دهد ، قوم جرهم گفتند : حال آیا بما اجازه میدهی که در نزدیکی شما منزل کنیم ؟ هاجر گفت : باید باشد تا ابراهیم بیاید . 
بعد از سه روز ابراهیم آمد ، هاجر عرضه داشت : در این نزدیکی مردمی از جرهم سکونت دارند ، از شما اجازه می خواهند در این سرزمین نزدیک بما منزل کنند ، آیا اجازه شان می دهی ؟ ابراهیم فرمود : بله ، هاجر به قوم جرهم اطلاع داد ، آمدند ، و نزدیک وی منزل کردند ، و خیمه هایشان را بر افراشتند ، هاجر و اسماعیل با آنان ماءنوس شدند . 
بار دیگر که ابراهیم بدیدن هاجر آمد جمعیت بسیاری در آنجا دید و سخت خوشحال شد ، رفته رفته اسماعیل براه افتاد ، و قوم جرهم هر یک نفر از ایشان یکی و دو تا گوسفند به اسماعیل بخشیده بودند ، و هاجر و اسماعیل با همان گوسفندان زندگی میکردند . 
همینکه اسماعیل بحد مردان برسید ، خدای تعالی دستور داد : تا خانه کعبه را بنا کنند ، تا آنجا که امام فرمود : و چون خدای تعالی بابراهیم دستور داد کعبه را بسازد ، و او نمی دانست کجا بنا کند ، جبرئیل را فرستاد تا نقشه خانه را بکشد - تا آنجا که فرمود - ابراهیم شروع بکار کرد ، اسماعیل از ذی طوی مصالح آورد ، و آن جناب خانه را تا نه ذراع بالا برد ، مجددا جبرئیل جای حجر الاسود را معلوم کرد ، و ابراهیم سنگی از دیوار بیرون کرده ، حجر الاسود را در جای آن قرار داد ، همان جائیکه الان هست . 
بعد از آنکه خانه ساخته شد ، دو درب برایش درست کرد ، یکی بطرف مشرق ، و دری دیگر طرف مغرب ، درب غربی مستجار نامیده شد ، و سقف خانه را با تنه درختها ، و شاخه اذخر بپوشانید ، و هاجر پتوئی که با خود داشت بر در کعبه بیفکند و زیر آن چادر زندگی کرد . 
بعد از آنکه خانه ساخته شد ، ابراهیم و اسماعیل عمل حج انجام دادند ، روز هشتم ذی الحجه جبرئیل نازل شد ، و بابراهیم گفت : (ارتو من الماء) بقدر کفایت آب بردار ، چون در منی و عرفات آب نبود ، به همین جهت هشتم ذی الحجه روز ترویه نامیده شد ، پس ابراهیم را از مکه به منی برد ، و شب را در منی بسر بردند ، و همان کارها که به آدم دستور داده بود ، بابراهیم نیز دستور داد . 
ابراهیم بعد از فراغت از بنای کعبه ، گفت : (رب اجعل هذا بلدا آمنا ، و ارزق اهله من الثمرات ، من آمن منهم ) ، (پروردگارا این را شهر ماءمن کن ، و مردمش را ، آنها که ایمان آورده اند ، از میوه ها روزی ده ) - امام فرمود : - منظورش از میوه های دل بود ، یعنی خدایا مردمش را محبوب دلها بگردان ، تا سایر مردم با آنان انس بورزند و بسوی ایشان بیایند ، و باز هم بیایند .

 

روایتی در داستان ذبح اسماعیل (ع )

 

 

و از امالی شیخ نقل شده که به سند خود از سلیمان بن یزید روایت کرده که گفت : علی بن موسی (علیهما السلام ) برای ما حدیث کرد و فرمود : پدرم از پدرش ، از حضرت باقر ، از پدرش ، از پدران بزرگوارش (علیهم السلام ) برایم حدیث کرد که فرمودند : ذبیح همان اسماعیل (علیه السلام ) است . 
مؤ لف : نظیر این معنا در مجمع البیان از حضرت باقر و حضرت صادق (علیه السلام ) به این مضمون آمده . و روایات بسیاری دیگر از ائمه اهل بیت (علیهم السلام ) در این باره هست ، ولی در بعضی از آنها آمده که ذبیح اسحاق بوده ، که چون این روایات با آیات قرآن مخالف است ، مطروح و مردود است . 
و از کتاب فقیه نقل شده که شخصی از امام صادق (علیه السلام ) از ذبیح پرسید : چه کسی بوده ؟ فرمود : اسماعیل بوده ، برای اینکه : خدای تعالی داستان تولد اسحاق را در کتاب مجیدش بعد از داستان ذبح نقل کرده و فرموده : (و بشرناه باسحق نبیا من الصالحین ) . 
مؤ لف : این معنا در بیان آیه مذکور گذشت ، که گفتیم : سیاق آن ظاهر و بلکه صریح در این معنا است . 
و در مجمع البیان از ابن اسحاق روایت کرده که گفت : ابراهیم (علیه السلام ) هر وقت می خواست اسماعیل (علیه السلام ) و مادرش هاجر را دیدار کند ، برایش براق می آوردند ، صبح از شهر شام سوار براق می شد و قبل از ظهر به مکه می رسید ، بعد از ظهر از مکه حرکت می کرد و شب نزد خانواده اش در شام بود ، و این آمد و شد همچنان ادامه داشت تا آنکه اسماعیل (علیه السلام ) به حد رشد رسید ، پدرش وقتی در خواب دید که اسماعیل (علیه السلام ) را ذبح می کند ، به او فرمود : طناب و کاردی بردار تا به اتفاق به این دره کوه برویم و هیزم بیاوریم . 
پس همینکه به آن دره خلوت که نامش (دره ثبیر) بود رسیدند ، ابراهیم (علیه السلام ) او را از دستوری که خدای تعالی درباره وی به او داده آگاه کرد ، اسماعیل گفت : پدر جان با این طناب دست و پای مرا ببند ، تا دست و پا نزنم و دامن خود را جمع کن تا خون من آن را نیالاید و مادرم آن خون را نبیند و کارد خود را تیز کن و به سرعت گلویم را ببر ، تا زودتر راحت شوم ، چون مرگ سخت است ، ابراهیم (علیه السلام ) گفت : پسرم راستی در اطاعت فرمان خدا چه کمک کار خوبی هستی برای من . 
آنگاه ابن اسحاق دنبال داستان را همچنان نقل می کند ، تا می رسد به اینجا که ابراهیم (علیه السلام ) خم شد و با کاردی که به دست داشت خواست گلوی فرزند را ببرد . جبرئیل کارد او را برگردانید ، و اسماعیل را از زیر دست او کنار کشید . و از سوی دیگر قوچی را که از ناحیه دره (ثبیر) آورده بود به جای اسماعیل قرار داد و از طرف چپ مسجد خیف صدایی برخاست که ای ابراهیم ! رویای خود را تصدیق کردی و دستور خدا را انجام دادی . 
مؤ لف : روایات در خصوص این قصه بسیار زیاد است و خالی از اختلاف نیست . 
و نیز در مجمع البیان از تفسیر عیاشی نقل کرده که وی به سند خود از یزید بن معاویه عجلی نقل کرده که گفت : از امام صادق (علیه السلام ) پرسیدم : بین دو بشارتی که به ابراهیم (علیه السلام ) داده شد ، یکی بشارت به ولادت اسماعیل و دیگری بشارت به ولادت اسحاق ، چند سال فاصله بود ؟ فرمود : بین این دو بشارت پنج سال فاصله شد ، و آیه شریفه (فبشرناه بغلام حلیم ) اولین بشارتی بود که خدای تعالی به فرزنددار شدن ابراهیم (علیه السلام ) داد ، و منظور از (غلام حلیم ) اسماعیل (علیه السلام ) بود . 
ادب ابراهیم (ع ) در احتجاج با قوم خود و در دعا و درخواست هایش از خداوند 
از جمله آداب انبیاء ، ادبی است که خداوند آنرا از ابراهیم خلیل (علیه السلام ) در احتجاجش با قوم خود نقل کرده : 
(قال افرایتم ما کنتم تعبدون انتم و اباوکم الاقدمون . فانهم عدو لی الا رب العالمین . الذی خلقنی فهو یهدین . و الذی هو یطعمنی و یسقین . و اذا مرضت فهو یشفین . و الذی یمیتنی ثم یحیین . و الذی اطمع ان یغفرلی خطیئتی یوم الدین . رب هب لی حکما و الحقنی بالصالحین . و اجعل لی لسان صدق فی الاخرین . و اجعلنی من ورثه جنه النعیم . و اغفر لابی انه کان من الضالین . و لا تخزنی یوم یبعثون . )
دعائی است که ابراهیم (علیه السلام ) به خود و به پدرش می کند و وعده ای را که خدا به او داده ، طلب می نماید ، و این در حالی بود که تازه به نبوت مبعوث شده و هنوز از ایمان پدرش مایوس نشده بود ولی وقتی که فهمید پدرش دشمن خدا است از او بیزاری جست ، در این دعا ابتدا پروردگار خود را ثنای جمیلی می کند ، چنانکه ادب عبودیت هم همین را اقتضا می کند . و این ثنا نیز اولین ثنائی مفصلی است که خداونداز وی حکایت کرده ، و آن ثنائی که قبلا از او حکایت کرده بود یعنی : (یا قوم انی بری ء مما تشرکون . انی وجهت وجهی للذی فطر السموات و الارض ) و همچنین ثنائی که در گفتارش با پدر کرده بود : (ساستغفر لک ربی انه کان بی حفیا) به این تفصیل نبود . 
ابراهیم (علیه السلام ) در این ثنائی که کرده ادب را اینطور به کار برده که عنایت پروردگار خود را از ابتداء خلقتش تا وقتی که بسوی او بازگشت می کند همه را در ثنای خود درج کرده و خود را در برابر او فقیر ومحتاج محض دانسته و درباره پروردگارش جز غنا ، و ، جود محض چیزی نگفته و خود را بنده ذلیلی دانسته که قادر بر هیچ چیز نیست ، بلکه مقدرات الهی او را در دوران زندگیش از حالی به حالی می گرداند ، طعام و شراب و بهبودی از مرض می دهد ، می میراند و زنده می کند ، و بندگان را برای پاداش روز جزا حاضر می سازد ، برای اینکه او جز اطاعت محض و طمع در غفران گناه چیزی نیست . 
ادب دیگری که مراعات نموده این است که مرض را به خود نسبت داده و گفته : و وقتی که مریض می شوم شفایم می دهد ، برای اینکه در این مقام که مقام ثنا است مناسب نبود مرض را به او نسبت دهد ، گر چه مرض هم از حوادث است و از این نظر بی ارتباط با پروردگار نیست ، لیکن سیاق کلام ، سیاق بیان حوادث نیست تا هر حادثی را به او نسبت دهد ، بلکه - سیاق کلام در بیان این معنا است که شفای از مرض هم از رحمت و عنایت اوست ، از این جهت مرض را به خود نسبت داد و شفا را به پروردگار خود ، گویا خواسته چنین ادعا کند که از خدای تعالی جز جمیل صادر نمی شود ، آنگاه بعد از ثنا ، شروع به دعا کرد ، در دعایش نیز ادب فوق العاده ای را به کار برد ، چون نخست دعایش رابه اسم (رب ) شروع کرد ، دیگر اینکه تنها نعمت های حقیقی و پایدار را درخواست نمود ، و به هیچ وجه توجهی به زخارف دنیای فانی نکرد ، و برای خود نعمتی اختیار کرد که سر آمد آنها و گرانبهاترین آنها بود و آن عبارت بود از حکم یعنی شریعت و پیوستن به صالحین ، و نام نیک در میان آیندگان ، و از خدای خود خواست تا در هر عصری از اعصار آینده کسانی را مبعوث کند که دعوتش را بپا داشته و شریعتش را ترویج نمایند ، در حقیقت معنی درخواستش این است که شریعتی به او دهد که تا قیام قیامت باقی باشد . آنگاه وراثت بهشت و آمرزش پدر و ایمنی از رسوائی در قیامت را درخواست کرد و به طوری که از کلام خدای تعالی استفاده می شود همه دعاهایش مستجاب شده مگر دعائی که درباره آمرزش پدر کرد . از خدای تعالی نیز غیر این توقع نمی رود ، حاشا بر خدای عالم که دعای بنده ای از بندگان مکرمش را از روی بی اعتنائی مستجاب نفرماید ، با اینکه خودش درباره این پیغمبر فرموده : (مله ابیکم ابراهیم ) و نیز فرموده : (و جعله کلمه باقیه فی عقبه ) و نیز فرموده : (و لقد اصطفیناه فی الدنیا و انه فی الاخره لمن الصالحین ) و نیز به سلام عام درودش فرستاده و فرموده : (سلام علی ابراهیم ) . 
سیر در تاریخ چند هزارساله بعد از نوح نیز جمیع آنچه را که قرآن شریف از محامد و فضائل او نقل کرده تایید و تصدیق می کند ، چون تاریخ نیز این حقایق را ثبت کرده که او پیغمبری کریم بوده که به تنهائی به دین توحید و احیای فطرت قیام نموده و علیه و ثنیت و برای ویران کردن ارکان آن نهضت کرده ، و در دوره ای که آثار و علائم توحید رو به نابودی می رفت و رسوم نبوت محو می شد و دنیا اسم نوح و سایر انبیای گرام خداوند را بدست فراموشی می سپرد ، او دین فطرت را بپا داشت و دعوت به توحید را در بین مردم نشر داد ، و در نتیجه امروز که قریب چهار هزار سال از دوره آن جناب می گذرد هنوز نام توحید باقی و دلهای اعقاب وی بدان معتقد است ، برای اینکه دینی که امروز دنیا آنرا دین توحید می شناسد یکی دین یهود است که پیغمبر آن حضرت موسی (علیه السلام ) است و یکی دین نصارا است که پیغمبرش عیسی (علیه السلام ) است ، و این دو بزرگوار هر دو از دودمان اسرائیل یعنی یعقوب اند و یعقوب فرزند اسحاق و او فرزند ابراهیم است . 
و همچنین دین اسلام که پیغمبر آن حضرت ختمی مرتبت محمد بن عبدالله (علیه السلام ) است ، چه آن حضرت هم از ذریه اسماعیل فرزند ابراهیم است . 
از جمله دعاهائی که خداوند متعال از آن جناب نقل کرده ، این دعا است : 
(رب هب لی من الصالحین )
در این جمله از خداوند فرزند صالح می خواهد ، و در جمله کوتاه ، هم حاجت خود را طلبیده و هم از شر اولاد ناخلف به پروردگار خود اعتصام جسته و هم درخواست خود را از جهت اینکه وجهه دنیائی داشت به یک وجهه معنوی موجه نموده و در نتیجه خداپسندانه اش کرد . 
و نیز از جمله دعاهای آن حضرت درخواستی است که وقتی به سرزمین مکه آمد و اسماعیل و مادرش (علیهما السلام ) را در آنجا منزل داد از خدای تعالی کرده و قرآن آنرا چنین حکایت می کند : 
(و اذ قال ابراهیم رب اجعل هذا بلدا آمنا و ارزق اهله من الثمرات من آمن منهم بالله و الیوم الاخرقال و من کفر فامتعه قلیلا ثم اضطره الی عذاب النار و بئس المصیر) . 
در این دعا از پروردگار خود می خواهد که سرزمین مکه را که آنروز سرزمینی خشک و بی آب و علف بوده ، حرمی برای او و فرزندانش قرار دهد تا مرکز ثقلی برای دین خدا و رابطه ای زمینی و مادی بین مردم و پروردگارشان باشد و همه برای عبادت خدا روی بدانجا آورند و از وطن های خود به عزم آنجا بار سفر ببندند ، و احترامش را در بین خود رعایت کنند . و نیز آیه ای از آیات جاوید او در روی زمین باشد ، و تا روز قیامت هر کس که به یاد خدا می افتد به یاد آنجا نیز بیفتد و هر کس بخواهد به درگاه خدا روی آورد ، روی بدانجا نهد ، و در نتیجه وجهه دین داران بشر معین و کلمه آنان یکی گردد . و مراد آن جناب از امنیت ، امنیت تشریعی و حرم بودن مکه است نه امنیت خارجی ، به طوری که جنگ و نزاع و سایر حوادث منافی با ایمنی و پیشامدهای مخل آسایش در آن واقع نشود ، بدلیل اینکه فرمود : (اولم نمکن لهم حرما آمنایجبی الیه ثمرات کل شی ء) . 
چون همانطوری که می بینید این آیه در مقام منت گذاری است به نعمت امنیت حرم ، یعنی مکانی که خدا برای خود آن را حرم قرار داده و از این جهت به امنیت متصف شده که مردم دین دار آنجا را محترم می شمارند نه از جهت اینکه عوامل خارجی آنجا را از فساد و قتل نگهداشته ، و گرنه مکه آنقدر خاطرات تلخ در جنگهای خونین از قبیل جنگ های بین قریش و جرهم و کشتار و جور و فساد مردمش دارد که نمی توان آنرا شمرد . و همچنین اینکه فرمود (اولم یروا انا جعلنا حرما آمنا و یتخطف الناس من حولهم ) . معنایش این است که مردم آنروز شهر آنان را از جهت اینکه در نظرشان محترم بود متعرض نمی شدند . و خلاصه غرض ابراهیم (علیه السلام ) این بود که در روی زمین برای خداوند حرمی باشد که ذریه او در آنجا منزل گزینند و این نمی شد مگر به اینکه شهری ساخته شود که مردم از هر طرف به آنجا روی آورند و آنجا مجمعی دینی باشد که تا روز قیامت مردم به قصد سکونت و پناهنده شدن و زیارت رو بدانجا کنند ، و لذا از خدا درخواست کرد مکه را شهر امنی قرار دهد و چون سرزمینی لم یزرع بود از خدا خواست ذریه اش را از میوه ها روزی دهد ، و لازمه استجابت این دعا این است که این شهر ، از راه توطن و سکونت و زیارت مردم آباد شود . آنگاه وقتی احساس کرد که این شرافتی را که درخواست کرده شامل مومن و کافر هر دو می شود لذا دعای خود را مقید به کسانی کرد که ایمان به خدا و روز جزا داشته باشند ، و گفت : (من آمن منهم بالله و الیوم الاخر) . 
و اما اینکه این دعا در شهری که فرضا هم مومن و هم کافر یا تنها کفار در آن ساکنند چطور ممکن است مستجاب شود ؟ با اینکه شهری است خشک و لم یزرع ؟ ابراهیم (علیه السلام ) متعرض این جهات نشد ، و این نیز از ادب او در مقام دعا بوده ، زیرا در این مقام درخواست کننده اگر بخواهد پروردگار خود را درس دهد که چگونه و از چه راهی دعایش را مستجاب نماید با اینکه پروردگارش علیم و حکیم و قادر بر هر چیزی است و کار او اینطوریست که هر چه را بخواهد ایجاد کند همین که بگوید به وجود آی موجود می شود ، در حقیقت فضولی کرده و از رسم ادب بیرون شده است . لیکن خدای سبحان چون می خواست حاجت ابراهیم را بر طبق سنت جاریه ای که در اسباب عادیه دارد برآورده کند و بین مومن و کافر در آن فرق نگذارد از این جهت دعایش را با قیدی که در کلام خو د آورد و فرمود : (و من کفر فامتعه قلیلا ثم اضطره الی عذاب النار و بئس المصیر) مقید ساخته ، آنگاه مستجاب نمود . 
و این دعا که سبب شد حرم الهی تشریع و کعبه مقدسه یعنی خانه مبارکی که باعث هدایت عالمیان است به عنوان نخستین خانه عبادت برای بشر در مکه ساخته شود ، خود یکی از آثار همت بلند و مقدس او است که به همین سبب بر جمیع مسلمین آینده بعد از خود تا روز قیامت منت گذارده . 
و نیز از جمله دعاهائی که حضرت ابراهیم (علیه السلام ) در آخر عمر خود کرد ، دعائی است که قرآن کریم از آن حضرت چنین نقل می فرماید : 
(و اذ قال ابراهیم رب اجعل هذا البلد آمنا و اجنبنی و بنی ان نعبد)
لیکن در ذیلش ادب را نسبت به پروردگار خود رعایت نموده ، با اینکه رعایت ادب نسبت به پدری چون ابراهیم خلیل ادب خدای تعالی نیز هست ، و کوتاه سخن ، وقتی پدرش خواب خود را برایش نقل کرد و چون این خواب به شهادت خود اسماعیل که گفت : (به جای آر آنچه را که بدان مامور می شوی ) ماموریتی الهی بوده از این جهت پدرش به وی دستور داد که درباره خود فکری کند و رای خود را بگوید ، و این هم خود ادبی بود از آن جناب نسبت به فرزندش . اسماعیل هم در جواب عرض کرد : ای پدر! بجای آر آنچه را که بدان مامور می شوی ، او نیز رعایت ادب را نسبت به پدر کرد و نگفت که رای من چنین است . گویا خواست بگوید من در مقابل تو رایی ندارم و از همین جهت کلام خود را با لفظ (ای پدر) آغاز کرد و نگفت : اگر می خواهی به جای آر ، تا پدر را در مقابل قبول قطعی خود دلخوش سازد . مضافا بر اینکه با این اعتراف از اسماعیل که این خواب امری است که ابراهیم باو مامور شده تصور نمیشود که اسماعیل تردید داشته باشد در مامور به و امتثال پروردگار نکند . 
ادب دیگری که اسماعیل بکار برد این بود که گفت : بزودی خواهی یافت که من از صابرینم ان شاء الله ، زیرا با این کلام خود نیز پدر را خشنود نمود ، همه اینها ادب او را نسبت به پدرش می رساند . ادب را نسبت به خداوند هم رعایت نموده زیرا وعده ای که راجع به تحمل و صبر خود داد به طور قطع و جزم نبود ، بلکه آنرا به مشیت خداوند مقید ساخت ، چون می دانست که وعده صریح و قطعی دادن و آنرا به مشیت پروردگار مقید نساختن ، شائبه ادعای استقلال در سببیت است و ساحت مقدس نبوت از اینگونه شائبه ها مبراست . 
خدای تعالی هم مردمی را به همین اشتباه مذمت کرده از آن جمله در داستان باغ دارها فرموده : (انا بلوناهم کما بلونا اصحاب الجنه اذ اقسموا لیصرمنها مصبحین . و لا یستشنون ) حتی پیغمبر خود را در قرآن مجید به کنایه عجیبی تادیب کرده و فرموده : و لا تقولن لشی ء انی فاعل ذلک غدا الا ان یشاء الله ) .

 

ادب اسماعیل (ع ) نسبت به خداوند تعالی

 

 

یکی دیگر دعائی است که خدای تعالی از خصوص اسماعیل (علیه السلام ) در قصه ذبح نقل کرده و فرموده : 
(فبشرناه بغلام حلیم . فلما بلغ معه السعی قال یا بنی انی اری فی المنام انی اذبحک فانظر ما ذا تری قال یا ابت افعل ما تومر ستجدنی ان شاء الله من الصابرین ) . گر چه در صدر کلام اسماعیل (علیه السلام ) ، ادب نسبت به پدر رعایت شده ، لیکن در ذیلش ادب را نسبت به پروردگار خود رعایت نموده ، با اینکه رعایت ادب نسبت به پدری چون ابراهیم خلیل ادب خدای تعالی نیز هست ، و کوتاه سخن ، وقتی پدرش خواب خود را برایش نقل کرد و چون این خواب به شهادت خود اسماعیل که گفت : (به جای آر آنچه را که بدان مامور می شوی ) ماموریتی الهی بوده از این جهت پدرش به وی دستور داد که درباره خود فکری کند و رای خود را بگوید ، و این هم خود ادبی بود از آن جناب نسبت به فرزندش . اسماعیل هم در جواب عرض کرد : ای پدر! بجای آر آنچه را که بدان مامور می شوی ، او نیز رعایت ادب را نسبت به پدر کرد و نگفت که رای من چنین است . گویا خواست بگوید من در مقابل تو رایی ندارم و از همین جهت کلام خود را با لفظ (ای پدر) آغاز کرد و نگفت : اگر می خواهی به جای آر ، تا پدر را در مقابل قبول قطعی خود دلخوش سازد . مضافا بر اینکه با این اعتراف از اسماعیل که این خواب امری است که ابراهیم باو مامور شده تصور نمیشود که اسماعیل تردید داشته باشد در مامور به و امتثال پروردگار نکند . 
ادب دیگری که اسماعیل بکار برد این بود که گفت : بزودی خواهی یافت که من از صابرینم ان شاء الله ، زیرا با این کلام خود نیز پدر را خشنود نمود ، همه اینها ادب او را نسبت به پدرش می رساند . ادب را نسبت به خداوند هم رعایت نموده زیرا وعده ای که راجع به تحمل و صبر خود داد به طور قطع و جزم نبود ، بلکه آنرا به مشیت خداوند مقید ساخت ، چون می دانست که وعده صریح و قطعی دادن و آنرا به مشیت پروردگار مقید نساختن ، شائبه ادعای استقلال در سببیت است و ساحت مقدس نبوت از اینگونه شائبه ها مبراست . 
خدای تعالی هم مردمی را به همین اشتباه مذمت کرده از آن جمله در داستان باغ دارها فرموده : (انا بلوناهم کما بلونا اصحاب الجنه اذ اقسموا لیصرمنها مصبحین . و لا یستشنون ) حتی پیغمبر خود را در قرآن مجید به کنایه عجیبی تادیب کرده و فرموده : و لا تقولن لشی ء انی فاعل ذلک غدا الا ان یشاء الله ) . 
سرگذشت ابراهیم (ع ) یک دوره کامل از سیر عبودیت را در بردارد 
وقتی به داستان ابراهیم (علیه السلام ) مراجعه می کنیم ، که زن و فرزند خود را (از موطن اصلی ) حرکت می دهد ، و به سرزمین مکه می آورد ، و در آنجا اسکان می دهد ، و نیز بماجرائیکه بعد از این اسکان پیشامد میکند ، تا آنجا که مامور قربان ی کردن اسماعیل می شود ، و از جانب خدای تعالی عوضی ، بجای اسماعیل قربانی می گردد ، و سپس خانه کعبه را بنا میکند . می بینیم که این سرگذشت یک دوره کامل از سیر عبودیت را در بر دارد ، حرکتی که از نفس بنده آغاز گشته ، به قرب خدا منتهی می شود ، یا به عبارتی از سرزمینی دور آغاز گشته ، به حظیره قرب رب العالمین ختم می گردد ، از زینت های دنیا و لذائذ آن آرزوهای دروغینش ، از جاه ، و مال ، و زمان و اولاد ، چشم می پوشد ، و چون دیوها ، در مسیر وی با وساوس خود منجلابی می سازند ، او آنچنان راه می رود ، که پایش بآن منجلاب فرو نرود ، و چون (آن دایه های از مادر مهربانتر با دلسوزیهای مصنوعی خود) می خواهند خلوص و صفای بندگی و علاقه بدان و توجه به سوی مقام پروردگار و دار کبریائی را در دل وی مکدر سازند ، آنچنان سریع گام برمی دارد ، که شیطانها به گردش نمی رسند . 
پس در حقیقت سرگذشت آنجناب و قایعی بظاهر متفرق است ، که در واقع زنجیروار بهم میپیوندد و یک داستانی تاریخی درست می کند ، که این داستان از سیر عبودی ابراهیم حکایت میکند ، سیری که از بنده ای بسوی خدا آغاز می گردد ، سیری که سر تا سرش ادب است ، ادب در سیر ، ادب در طلب ، ادب در حضور ، ادب در همه مراسم حب و عشق و اخلاص ، که آدمی هر قدر بیشتر در آن تدبر و دقت کند ، این آداب را روشن تر و درخشنده تر می بیند . 
در پایان این راه ، از طرف خدای سبحان ماءمور می شود ، برای مردم عمل حج را تشریع کند ، که قرآن این فرمان را چنین حکایت میکند : (واذن فی الناس بالحج یاتوک رجالا ، و علی کل ضامر یاءتین من کل فج عمیق ) ، (در میانه مردم بحج اعلام کن ، تا پیادگان و سواره بر مرکب های لاغر از هر ناحیه دور بیایند) . چیزیکه هست خصوصیاتی را که آنجناب در عمل حج تشریع کرده ، برای ما نا معلوم است ، ولی این عمل همچنان در میانه عرب جاهلیت یک شعار دینی بود ، تا آنکه پیامبر اسلام (ص ) مبعوث شد ، و احکامی در آن تشریع کرد ، که نسبت به آنچه ابراهیم (علیه السلام ) تشریع کرده بود ، مخالفتی نداشت ، بلکه در حقیقت مکمل آن بود ، و این را ما از اینجا می گوئیم که خدای تعالی بطور کلی اسلام و احکام آن را ملت ابراهیم خوانده ، می فرماید : (قل اننی هدانی ربی الی صراط مستقیم ، دینا قیما ملة ابراهیم حنیفا) ، (بگو پروردگارم مرا به سوی صراط مستقیم هدایت کرده دینی استوار که ملت ابراهیم و معتدل است ) . و نیز فرموده : (شرع لکم من الدین ما وصی به نوحا ، و الذی اوحینا الیک ، و ما وصینا به ابراهیم ، و موسی ، و عیسی ) ، (برای شما از دین همان را تشریع کرد ، که نوح و ابراهیم و موسی و عیسی را نیز بدان سفارش کرده بود باضافه احکامی که مخصوص تو وحی کردیم ) . 
و بهر حال آنچه رسول خدا (ص ) از مناسک حج تشریع فرمود ، یعنی احرام بستن از میقات ، و توقف در عرفات ، و بسر بردن شبی در مشعر ، و قربانی ، و سنگ انداختن به سه جمره ، و سعی میانه صفا و مروه ، و طواف بر دور کعبه ، و نماز در مقام ، هر یک به یکی از گوشه های سفر ابراهیم بمکه اشاره دارد ، و مواقف و مشاهد او و خانواده اش را مجسم میسازد ، و براستی چه مواقفی ، و چه مشاهدی ، که چقدر پاک و الهی بود ؟ ! مواقفی که راهنمایش بسوی آن مواقف ، جذبه ربوبیت ، و سایقش ذلت عبودیت بود . 
آری عباداتی که تشریع شده (که بر همه تشریع کنندگان آن بهترین سلام باد) صورتهائی از توجه کملین از انبیاء بسوی پروردگارشان است ، تمثال هائی است که مسیر انبیاء (علیهم السلام ) را از هنگام شروع تا ختم مسیر حکایت میکند ، سیری که آن حضرات بسوی مقام قرب و زلفی داشتند ، همچنانکه آیه : (لقد کان لکم فی رسول اللّه اسوة حسنة ) ، (برای شما هم در رسول خدا (ص ) اقتدائی نیکو بود) ، نیز باین معنا اشاره دارد ، و می فهماند آنچه امت اسلام به عنوان عبادت میکند ، تمثالی از سیر پیامبرشان است . 
و این خود اصلی است که در اخباری که حکمت و اسرار عبادتها را بیان میکند و علت تشریع آنها را شرح می دهد ، شواهد بسیاری بر آن دیده می شود ، که متتبع بینا می خواهد تا بآن شواهد وقوف و اطلاع یابد .

 

بحث تاریخی درباره کعبه و بنای آن

 

 

این معنا ، متواتر و قطعی است که ، بانی کعبه ابراهیم خلیل بوده و ساکنان اطراف کعبه بعد از بنای آن ، تنها فرزندش اسماعیل و قومی از قبائل یمن بنام جرهم بوده اند . و کعبه تقریبا ساختمانی به صورت مربع بنا شده که هر ضلع آن به سمت یکی از جهات چهارگانه : شمال ، جنوب ، مشرق و مغرب بوده و بدین جهت اینطور بنا شده که بادها هر قدر هم که شدید باشد ، با رسیدن به آن شکسته شود و نتواند آن را خراب کند . 
و این بنای ابراهیم (علیه السلام ) همچنان پای بر جا بود تا آنکه یکبار عمالقه آن را تجدید بنا کردند . و یکبار دیگر قوم جرهم (و یا اول جرهم بعد عمالقه ، همچنان که در روایت وارده از امیرالمؤ منین اینطور آمده بود) . 
و آنگاه ، وقتی زمام امر کعبه به دست قصی بن کلاب ، یکی از اجداد رسول خدا (صلی اللّه علیه وآله ) افتاد (یعنی قرن دوم قبل از هجرت ) قصی آن را خراب کرد و از نو با است حکامی بیشتر بنا نمود و با چوب دوم (درختی شبیه به نخل ) و کنده های نخل آن را پوشانید ، و در کنار آن بنائی دیگر نهاد به نام دارالندوه ، که در حقیقت مرکز حکومت و شورای با اصحابش بود . آنگاه جهات کعبه را بین طوائف قریش تقسیم نموده که هر طایفه ای خانه های خود را بر لبه مطاف پیرامون کعبه بنا کردند و در خانه های خود را بطرف مطاف باز کردند . 
بعضی گفته اند : پنج سال قبل از بعثت نیز یکبار دیگر کعبه به وسیله سیل منهدم شد ، و طوائف قریش عمل ساختمان آن را در بین خود تقسیم کردند ، و بنائی که آن را می ساخت مردی رومی بنام (یاقوم ) بود و نجاری مصری او را کمک می کرد ، و چون رسیدند به محلی که باید حجر لاسود را کار بگذارند ، در بین خود نزاع کردند ، که این شرافت نصیب کدامیک از طوائف باشد ؟ در آخر همگی بر آن توافق کردند که محمد (صلی اللّه علیه و آله ) را که در آن روز سی و پنج ساله بود بین خود حکم قرار دهند ، چون به وفور عقل و سداد راءی او آگاهی داشتند . آن جناب دستور داد تا ردائی بیاورند و حجر الاسود را در آن نهاده و به قبائل دستور داد تا اطراف آن را گرفته و بلند کنند ، و حجر را در محل نصب یعنی رکن شرقی بالا بیاورند . آنگاه خودش سنگ را برداشت و در جایی که می بایست باشد ، قرار داد . 
و چون خرج بنائی آنان را به ستوه آورده بود ، بلندی آن را به همین مقدار که فعلا هست گرفتند . و یک مقدار از زمین زیر بنای قبلی از طرف حجر اسماعیل خارج ماند و جزء حجر شد ، چون بنا را کوچک تر از آنچه بود ساختند و این بنا همچنان بر جای بود تا زمانی که عبداللّه زبیر در عهد یزید بن معاویه (علیهما اللعنه و العذاب ) مسلط بر حجاز شد و یزید سرداری بنام حصین به سرکوبیش فرستاد ، و در اثر جنگ و سنگهای بزرگی که لشکر یزید با منجنیق بطرف شهر مکه پرتاب می کردند ، کعبه خراب شد و آتش هائیکه باز با منجنیق به سوی شهر می ریختند ، پرده کعبه و قسمتی از چوبهایش را بسوزانید ، بعد از آنکه با مردن یزید جنگ تمام شد ، عبداللّه بن زبیر به فکر افتاد ، کعبه را خراب نموده بنای آن را تجدید کند ، دستور داد گچی ممتاز از یمن آوردند ، و آن را با گچ بنا نمود و حجر اسماعیل را جزء خانه کرد ، و در کعبه را که قبلا در بلندی قرار داشت ، تا روی زمین پائین آورد . و در برابر در قدیمی ، دری دیگر کار گذاشت . تا مردم از یک در درآیند و از در دیگر خارج شوند و ارتفاع بیت را بیست و هفت ذراع (تقریبا سیزده متر و نیم ) قرار داد و چون از بنایش فارغ شد ، داخل و خارج آن را با مشک و عبیر معطر کرد ، و آن را با جامه ای از ابریشم پوشانید ، و در هفدهم رجب سال 64 هجری از این کار فارغ گردید . 
و بعد از آنکه عبدالملک مروان متولی امر خلافت شد ، حجاج بن یوسف به فرمانده لشکرش دستور داد تا به جنگ عبداللّه بن زبیر برود که لشکر حجاج بر عبداللّه غلبه کرد و او را شکست داده و در آخر کشت و خود داخل بیت شد و عبدالملک را بدانچه ابن زبیر کرده بود خبر داد . عبدالملک دستور داد ، خانه ای را که عبداللّه ساخته بود خراب نموده به شکل قبلی اش برگرداند . حجاج دیوار کعبه را از طرف شمال شش ذراع و یک وجب خراب نموده و به اساس قریش رسید و بنای خود را از این سمت بر آن اساس نهاد ، و باب شرقی کعبه را که ابن زبیر پائین آورده بود در همان جای قبلیش (تقریبا یک متر و نیم یا دو متر بلندتر از کف ) قرار داد و باب غربی را که عبدالله اضافه کرده بود مسدود کرد آنگاه زمین کعبه را با سنگهائی که زیاد آمده بود فرش کرد . 
وضع کعبه بدین منوال باقی بود ، تا آنکه سلطان سلیمان عثمانی در سال نهصد و شصت روی کار آمد ، سقف کعبه را تغییر داد . و چون در سال هزار و صد و بیست و یک هجری احمد عثمانی متولی امر خلافت گردید ، مرمت هایی در کعبه انجام داد ، و چون سیل عظیم سال هزار و سی و نه بعضی از دیوارهای سمت شمال و شرق و غرب آنرا خراب کرده بود ، سلطان مراد چهارم ، یکی از پادشاهان آل عثمان دستور داد آنرا ترمیم کردند و کعبه دیگر دستکاری نشد تا امروز که سال هزار و سیصد و هفتاد و پنج هجری قمری و یا سال هزار و سیصد و سی و پنج هجری شمسی است .

 

شکل کعبه

 

 

کعبه بنائی است تقریبا مربع ، که از سنگ کبود رنگ و سختی ساخته شده ، بلندی این بنا شانزده متر است ، در حالی که در زمان رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله ) خیلی از این کوتاهتر بوده ، آنچه که از روایات فتح مکه بر می آید - که : رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله ) ، علی (علیه السلام ) را به دوش خود سوار کرد ، و علی (علیه السلام ) از شانه رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله ) توانست بر بام کعبه رفته ، بت هائی را که در آنجا بود بشکند - ثابت کننده این مدعا است . 
و طول ضلع شمالی آن که ناودان و حجر اسماعیل در آن سمت است ، و همچنین ضلع جنوبی آن ، که مقابل ضلع شمالی است ، ده متر و ده سانتی متر است و طول ضلع شرقی اش که باب کعبه در دو متری آن از زمین واقع شده ، و ضلع روبرویش یعنی ضلع غربی دوازده متر است و حجر الاسود در ستون طرف دست چپ کسی که داخل خانه می شود قرار دارد . در حقیقت حجر الاسود در یک متر و نیمی از زمین مطاف ، در ابتدای ضلع جنوبی واقع شده ، و این حجر الاسود سنگی است سنگین و بیضی شکل و نتراشیده ، رنگی سیاه متمایل به سرخی دارد . و در آن لکه هایی سرخ و رگه هایی زرد دیده می شود که اثر جوش خوردن خود بخودی ترکهای آن سنگ است . 
و چهار گوشه کعبه از قدیم الایام ، چهار رکن نامیده می شده : رکن شمالی را (رکن عراقی ) ، و رکن غربی را (رکن شامی ) ، و رکن جنوبی را (رکن یمانی ) ، و رکن شرقی را که حجر الاسود در آن قرار گرفته (رکن اسود) نامیدند ، و مسافتی که بین در کعبه و حجر الاسود است ، (ملتزم ) می نامند . چون زائر و طواف کننده خانه خدا ، در دعا و است غاثه اش به این قسمت متوسل می شود . 
و اما ناودان که در دیوار شمالی واقع است ، و آن را ناودان رحمت می گویند چیزی است که حجاج بن یوسف آنرا احداث کرد . و بعدها سلطان سلیمان در سال 954 آن را برداشت و به جایش ناودانی از نقره گذاشت . و سپس سلطان احمد در سال 1021 آن را به ناودان نقره ای مینیاتور شده مبدل کرد مینیائی کبود رنگ که در فواصلش نقشه هائی طلائی بکار رفته بود و در آخر سال 1273 سلطان عبد المجید عثمانی آن را به ناودانی یک پارچه طلا مبدل کرد که هم اکنون موجود است . 
و در مقابل این ناودان ، دیواری قوسی قرار دارد که آن را حطیم می گویند ، و حطیم نیم دایره ای است ، جزء بنا که دو طرفش به زاویه شمالی (و شرقی و جنوبی ) و غربی منتهی می شود . البته این دو طرف متصل به زاویه نامبرده نیست ، بلکه نرسیده به آن دو قطع می شود . و از دو طرف ، دو راهرو بطول دو متر و سی سانت را تشکیل می دهد . بلندی این دیوار قوسی یک متر و پهنایش یک متر و نیم است . و در طرف داخل آن سنگهای منقوشی به کار رفته . فاصله وسط این قوس از داخل با وسط دیوار کعبه هشت متر و چهل و چهار سانتی متر است . 
فضائی که بین حطیم و بین دیوار است ، حجر اسماعیل نامیده می شود . که تقریبا سه متر از آن در بنای ابراهیم (علیه السلام ) داخل کعبه بوده ، بعدها بیرون افتاده است . و به همین جهت در اسلام واجب شده است که طواف پیرامون حجر و کعبه انجام شود ، تا همه کعبه زمان ابراهیم (علیه السلام ) داخل در طواف واقع شود . و بقیه این فضا آغل گوسفندان اسماعیل و هاجر بوده ، بعضی هم گفته اند : هاجر و اسماعیل در همین فضا دفن شده اند این بود وضع هندسی کعبه . 
و اما تغییرات و ترمیم هائی که در آن صورت گرفته ، و مراسم و تشریفاتی که در آن معمول بوده ، چون مربوط به غرض تفسیری ما نیست ، متعرضش نمی شویم .

 

جامه کعبه

 

 

در سابق در روایاتی که در تفسیر سوره بقره در ذیل داستان هاجر و اسماعیل و آمدنشان به سرزمین مکه نقل کردیم ، چنین داشت که هاجر بعد از ساخته شدن کعبه ، پرده ای بر در آن آویخت . 
و اما پرده ای که به همه اطراف کعبه می آویزند ، بطوری که گفته اند ، اولین کسی که این کار را باب کرد ، یکی از تبعهای یمن بنام ابوبکر اسعد بود که آن را با پرده ای نقره باف پوشانید ، پرده ای که حاشیه آن با نخهای نقره ای بافته شده بود . بعد از تبع نامبرده ، جانشینانش این رسم را دنبال کردند ، و سپس مردم با رواندازهای مختلف آنرا می پوشاندند ، بطوری که این پارچه ها روی هم قرار می گرفت و هر جامه ای می پوسید ، یکی دیگر روی آن می انداختند . تا زمان قصی بن کلاب رسید ، او برای تهیه پیراهن کعبه کمکی سالیانه بعهده عرب نهاد (و بین قبائل سهمی قرار داد) و رسم او همچنان در فرزندانش باقی بود ، از آن جمله ابو ربیعة بن مغیره یکسال این جامه را می داد و یکسال دیگر قبائل قریش می دادند . 
در زمان رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله ) آن جناب کعبه را با پارچه های یمانی پوشانید و این رسم همچنان باقی بود ، تا سالی که ، خلیفه عباسی به زیارت خانه خدا رفت ، خدمه بیت از تراکم پارچه ها بر پشت بام کعبه شکایت کردند و گفتند : مردم اینقدر پارچه بر کعبه می ریزند که خوف آن هست ، خانه خدا از سنگینی فرو بریزد . مهدی عباسی دستور داد همه را بردارند ، و به جای آنها ، فقط سالی یک پارچه بر کعبه بیاویزند . که این رسم همچنان تا امروز باقی مانده و البته خانه خدا ، پیراهنی هم در داخل دارد . و اولین کسی که داخل کعبه را جامه پوشانید ، مادر عباس بن عبدالمطلب بود ، که برای فرزندش عباس نذر کرده بود .

 

مقام و منزلت کعبه

 

 

کعبه در نظر امت های مختلف مورد احترام و تقدیس بود . مثلا هندیان آنرا تعظیم می کردند و معتقد بودند به اینکه روح (سیفا) که به نظر آنان اقنوم سوم است ، در حجر الاسود حلول کرده ، و این حلول در زمانی واقع شده که سیفا با همسرش از بلاد حجاز دیدار کردند . 
و همچنین صابئینی از فرس و کلدانیان ، کعبه را تعظیم می کردند ، و معتقد بودند که کعبه یکی از خانه های مقدس هفتگانه است - که دومین آن مارس است ، که بر بالای کوهی در اصفهان قرار دارد . و سوم ، بنای مندوسان است که در بلاد هند واقع شده است . چهارم نوبهار است که در شهر بلخ قرار دارد . پنجم بیت غمدان که در شهر صنعاء است ، و ششم کاوسان می باشد که در شهر فرغانه خراسان واقع است . و هفتم خانه ای است در بالاترین شهرهای چین و گفته شده که کلدانیان معتقد بودند کعبه خانه زحل است ، چون قدیمی بوده و عمر طولانی کرده است . 
فارسیان هم آن را تعظیم می کردند ، به این عقیده که روح هرمز در آن حلول کرده . و بسا به زیارت کعبه نیز می رفتند . 
یهودیان هم آن را تعظیم می کردند ، و در آن خدا را طبق دین ابراهیم عبادت می کردند ، و در کعبه صورت ها و مجسمه هایی بود ، از آن جمله تمثال ابراهیم و اسماعیل بود که در دستشان چوب های از لام داشتند . و از آن جمله صورت مریم عذراء و مسیح بود ، و این خود شاهد بر آن است که هم یهود کعبه را تعظیم می کرده و هم نصارا . 
عرب هم آن را تعظیم می کرده ، تعظیمی کامل و آن را خانه ای برای خدای تعالی می دانسته و از هر طرف به زیارتش می آمدند ، و آن را بنای ابراهیم می دانسته ، و مساءله حج جزء دین عرب بوده که با عامل توارث در بین آنها باقی مانده بود .

 

تولیت کعبه

 

 

تولیت بر کعبه در آغاز با اسماعیل و پس از وی با فرزندان او بوده ، تا آنکه قوم جرهم بر دودمان اسماعیل غلبه یافت و تولیت خانه را از آنان گرفته و بخود اختصاص داد ، و بعد از جرهم این تولیت به دست عمالقه افتاد که طایفه ای از بنی کرکر بودند و با قوم جرهم جنگ ها کردند . عمالقه همه ساله در کوچهای زمستانی و تابستانی خود در پائین مکه منزل می کردند ، همچنانکه جرهمی ها در بالای مکه منزل برمی گزیدند . 
با گذشت زمان دوباره روزگار به کام جرهمی ها شد و بر عمالقه غلبه یافتند ، تا تولیت خانه را بدست آوردند ، و حدود سیصد سال در دست داشتند ، و بر بنای بیت و بلندی آن اضافاتی نسبت به آنچه در بنای ابراهیم بود پدید آوردند . 
بعد از آنکه فرزندان اسماعیل زیاد شدند و قوت و شوکتی پیدا کردند و عرصه مکه بر آنان تنگ شد ، ناگزیر در صدد برآمدند تا قوم جرهم را از مکه بیرون کنند که سرانجام با جنگ و ستیز بیرونشان کردند . در آن روزگار بزرگ دودمان اسماعیل عمرو بن لحی بود ، که کبیر خزاعه بود ، بر مکه استیلا یافته ، متولی امر خانه خدا شد ، و این عمرو همان کسی است که بت ها را بر بام کعبه نصب نموده و مردم را به پرستش آنها دعوت کرد و اولین بتی که بر بام کعبه نصب نمود ، بت (هبل ) بود که آن را از شام با خود به مکه آورد و بر بام کعبه نصب کرد ، و بعدها بت هائی دیگر آورد ، تا عده بت ها زیاد شد ، و پرستش بت در بین عرب شیوع یافت و کیش حنفیت و یکتاپرستی یکباره رخت بربست . 
در این باره است که (شحنه بن خلف جرهمی ) ، (عمرو بن لحی ) را خطاب کرده و می گوید : 
(یا عمرو انک قد احدثت آلهة 
شتی بمکةحول البیت انصابا 
و کان للبیت رب واحد ابدا 
فقد جعلت له فی الناس اربابا 
لتعرفن بان اللّه فی مهل 
سیصطفی دونکم للبیت حجابا) 
ولایت و سرپرستی خانه تا زمان حلیل خزاعی همچنان در دودمان خزاعه بود که حلیل این تولیت را بعد از خودش به دخترش همسر قصی بن کلاب واگذار نمود ، و اختیار باز و بسته کردن در خانه و به اصطلاح کلید داری آن را به مردی از خزاعه بنام ابا غبشان خزاعی داد . ابو غبشان این منصب را در برابر یک شتر و یک ظرف شراب ، به قصی بن کلاب بفروخت . و این عمل در بین عرب مثلی سائر و مشهور شد که هر معامله زیانبار و احمقانه را به آن مثل زده و می گویند : (اخسر من صفقه ابی غبشان ) . 
در نتیجه سرپرستی کعبه به تمام جهاتش به قریش منتقل شد و قصی بن کلاب بنای خانه را تجدید نمود که قبلا به آن اشاره کردیم ، و جریان به همین منوال ادامه یافت ، تا رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله ) مکه را فتح نمود و داخل کعبه شد و دستور داد عکسها و مجسمه ها را محو نموده ، بت ها را شکستند و مقام ابراهیم را که جای دو قدم ابراهیم در آن مانده و تا آن روز در داخل ظرفی در جوار کعبه بود برداشته در جای خودش که همان محل فعلی است دفن نمودند و امروز بر روی آن محل قبه ای ساخته شده دارای چهار پایه ، و سقفی بر روی آن پایه ها ، و زائرین خانه خدا بعد از طواف ، نماز طواف را در آنجا می خوانند . 
روایات و اخبار مربوط به کعبه و متعلقات دینی بسیار زیاد و دامنه دار است و ما به این مقدار اکتفا نمودیم ، آنهم به این منظور که خوانندگان آیات مربوط به حج و کعبه به آن اخبار نیازمند می شوند . 
و یکی از خواص این خانه که خدا آن را مبارک و مایه هدایت خلق قرار داده ، این است که احدی از طوائف اسلام ، درباره شاءن آن اختلاف ندارند .

 

داستان ذوالقرنین

 

 

 

 

آیات

 

 

وَ یَسئَلُونَک عَن ذِی الْقَرْنَینِ قُلْ سأَتْلُوا عَلَیْکُم مِّنْهُ ذِکراً(83)
إِنَّا مَکَّنَّا لَهُ فی الاَرْضِ وَ ءَاتَیْنَهُ مِن کلِّ شیْءٍ سبَباً(84)
فَأَتْبَعَ سبَباً(85)
حَتی إِذَا بَلَغَ مَغْرِب الشمْسِ وَجَدَهَا تَغْرُب فی عَیْنٍ حَمِئَةٍ وَ وَجَدَ عِندَهَا قَوْماً قُلْنَا یَذَا الْقَرْنَینِ إِمَّا أَن تُعَذِّب وَ إِمَّا أَن تَتَّخِذَ فِیهِمْ حُسناً(86)
قَالَ أَمَّا مَن ظلَمَ فَسوْف نُعَذِّبُهُ ثُمَّ یُرَدُّ إِلی رَبِّهِ فَیُعَذِّبُهُ عَذَاباً نُّکْراً(87)
وَ أَمَّا مَنْ ءَامَنَ وَ عَمِلَ صلِحاً فَلَهُ جَزَاءً الحُْسنی وَ سنَقُولُ لَهُ مِنْ أَمْرِنَا یُسراً(88)
ثمَّ أَتْبَعَ سبَباً(89)
حَتی إِذَا بَلَغَ مَطلِعَ الشمْسِ وَجَدَهَا تَطلُعُ عَلی قَوْمٍ لَّمْ نجْعَل لَّهُم مِّن دُونهَا سِتراً(90)
کَذَلِک وَ قَدْ أَحَطنَا بِمَا لَدَیْهِ خُبراً(91)
ثمَّ أَتْبَعَ سبَباً(92)
حَتی إِذَا بَلَغَ بَینَ السدَّیْنِ وَجَدَ مِن دُونِهِمَا قَوْماً لا یَکادُونَ یَفْقَهُونَ قَوْلاً(93)
قَالُوا یَذَا الْقَرْنَینِ إِنَّ یَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فی الاَرْضِ فَهَلْ نجْعَلُ لَک خَرْجاً عَلی أَن تجْعَلَ بَیْنَنَا وَ بَیْنَهُمْ سدًّا(94)
قَالَ مَا مَکَّنی فِیهِ رَبی خَیرٌ فَأَعِینُونی بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَیْنَکمْ وَ بَیْنهُمْ رَدْماً(95)
ءَاتُونی زُبَرَ الحَْدِیدِ حَتی إِذَا ساوَی بَینَ الصدَفَینِ قَالَ انفُخُوا حَتی إِذَا جَعَلَهُ نَاراً قَالَ ءَاتُونی أُفْرِغْ عَلَیْهِ قِطراً(96)
فَمَا اسطعُوا أَن یَظهَرُوهُ وَ مَا استَطعُوا لَهُ نَقْباً(97)
قَالَ هَذَا رَحْمَةٌ مِّن رَّبی فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ رَبی جَعَلَهُ دَکاءَ وَ کانَ وَعْدُ رَبی حَقًّا(98)
83 . از تو از ذوالقرنین پرسند . بگو : برای شما از او خبری خواهم رساند . 
84 . ما به او در زمین تمکن دادیم و از هر چیز وسیله ای عطا کردیم . 
85 . پس راهی را تعقیب کرد . 
86 . چون به غروبگاه آفتاب رسید ، آن را دید که در چشمه ای گل آلود فرو می رود و نزدیک چشمه گروهی را یافت . گفتیم : ای ذوالقرنین ، یا عذاب می کنی یا میان آنان طریقه ای نیکو پیش می گیری . 
87 . گفت : هر که ستم کند ، زود باشد که عذابش کنیم و پس از آن سوی پروردگارش برند و سخت عذابش کند . 
88 . و هر که ایمان آورد و کار شایسته کند ، پاداش نیک دارد و او را از فرمان خویش کاری آسان گوییم . 
89 . و آنگاه راهی را دنبال کرد
90 . تا به طلوع گاه خورشید رسید و آن را دید که بر قومی طلوع می کند که ایشان را در مقابل آفتاب پوششی نداده ایم . 
91 . چنین بود و ما از آن چیزها که نزد وی بود ، به طور کامل خبر داشتیم . 
92 . آنگاه راهی را دنبال کرد . 
93 . تا وقتی میان دو کوه رسید ، مقابل آن قومی را یافت که سخن نمی فهمیدند . 
94 . گفتند : ای ذوالقرنین ، یاءجوج و ماءجوج در این سرزمین تباهکارند . آیا برای تو خراجی مقرر داریم که میان ما و آنها سدی بنا کنی ؟ 
95 . گفت : آن چیزها که پروردگارم مرا تمکن آن را داده ، بهتر است . مرا به نیرو کمک دهید تا میان شما و آنها حایلی کنم . 
96 . قطعات آهن پیش من آرید . تا چون میان دو دیواره پر شد ، گفت : بدمید . تا آن را بگداخت . گفت : روی گداخته نزد من آرید تا بر آن بریزم . 
97 . پس نه توانستند بر آن بالا روند و نه توانستند آن را نقب زنند . 
98 . گفت : این رحمتی از جانب پروردگار من است و چون وعده پروردگارم بیاید ، آن را هموار سازد و وعده پروردگارم درست است . 
(از سوره مبارکه کهف )

 

گفتاری پیرامون داستان ذوالقرنین

 

 

 

 

1- داستان ذوالقرنین در قرآن

 

 

قرآن کریم متعرض اسم او و تاریخ زندگی و ولادت و نسب و سایر مشخصاتش نشده . البته این رسم قرآن کریم در همه موارد است که در هیچ یک از قصص گذشتگان به جزئیات نمی پردازد . در خصوص ذوالقرنین هم اکتفا به ذکر سفرهای سه گانه او کرده ، اول رحلتش به مغرب تا آنجا که به محل فرو رفتن خورشید رسیده و دیده است که آفتاب در عین (حمئة ) و یا (حامیه ) فرو می رود ، و در آن محل به قومی برخورده است . و رحلت دومش از مغرب به طرف مشرق بوده ، تا آنجا که به محل طلوع خورشید رسیده ، و در آنجا به قومی برخورده که خداوند میان آنان و آفتاب ساتر و حاجبی قرار نداده . 
و رحلت سومش تا به موضع بین السدین بوده ، و در آنجا به مردمی برخورده که به هیچ وجه حرف و کلام نمی فهمیدند و چون از شر یاجوج و ماجوج شکایت کردند ، و پیشنهاد کردند که هزینه ای در اختیارش بگذارند و او بر ایشان دیواری بکشد ، تا مانع نفوذ یاجوج و ماجوج در بلاد آنان باشد . او نیز پذیرفته و وعده داده سدی بسازد که ما فوق آنچه آنها آرزویش را می کنند بوده باشد ، ولی از قبول هزینه خودداری کرده است و تنها از ایشان نیروی انسانی خواسته است . آنگاه از همه خصوصیات بنای سد تنها اشاره ای به رجال و قطعه های آهن و دمه ای کوره و قطر نموده است . 
این آن چیزی است که قرآن کریم از این داستان آورده ، و از آنچه آورده چند خصوصیت و جهت جوهری داستان استفاده می شود : اول اینکه صاحب این داستان قبل از اینکه داستانش در قرآن نازل شود بلکه حتی در زمان زندگی اش ذوالقرنین نامیده می شد ، و این نکته از سیاق داستان یعنی جمله (یسئلونک عن ذی القرنین ) و (قلنا یا ذا القرنین ) و (قالوا یا ذی القرنین ) به خوبی استفاده می شود ، (از جمله اول برمی آید که در عصر رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) قبل از نزول این قصه چنین اسمی بر سر زبانها بوده ، که از آن جناب داستانش را پرسیده اند . و از دو جمله بعدی به خوبی معلوم می شود که اسمش همین بوده که با آن خطابش کرده اند ) . 
خصوصیت دوم اینکه او مردی مؤ من به خدا و روز جزاء و متدین به دین حق بوده که بنا بر نقل قرآن کریم گفته است : (هذا رحمة من ربی فاذا جاء وعد ربی جعله دکاء و کان وعد ربی حقا) و نیز گفته : (اما من ظلم فسوف نعذبه ثم یرد الی ربه فیعذبه عذابا نکرا و اما من آمن و عمل صالحا . . . )گذشته از اینکه آیه (قلنا یا ذا القرنین اما ان تعذب و اما ان تتخذ فیهم حسنا)که خداوند اختیار تام به او می دهد ، خود شاهد بر مزید کرامت و مقام دینی او می باشد ، و می فهماند که او به وحی و یا الهام و یا به وسیله پیغمبری از پیغمبران تایید می شد ، و او را کمک می کرده . 
خصوصیت سوم اینکه او از کسانی بوده که خداوند خیر دنیا و آخرت را برایش جمع کرده بود . اما خیر دنیا ، برای اینکه سلطنتی به او داده بود که توانست با آن به مغرب و مشرق آفتاب برود ، و هیچ چیز جلوگیرش نشود بلکه تمامی اسباب مسخر و زبون او باشند . و اما آخرت ، برای اینکه او بسط عدالت و اقامه حق در بشر نموده به صلح و عفو و رفق و کرامت نفس و گستردن خیر و دفع شر در میان بشر سلوک کرد ، که همه اینها از آیه (انا مکنا له فی الارض و اتیناه من کل شی ء سببا) استفاده می شود . علاوه بر آنچه که از سیاق داستان بر می آید که چگونه خداوند نیروی جسمانی و روحانی به او ارزانی داشته است . 
جهت چهارم اینکه به جماعتی ستمکار در مغرب برخورد و آنان را عذاب نمود . 
جهت پنجم اینکه سدی که بنا کرده در غیر مغرب و مشرق آفتاب بوده ، چون بعد از آنکه به مشرق آفتاب رسیده پیروی سببی کرده تا به میان دو کوه رسیده است ، و از مشخصات سد او علاوه بر اینکه گفتیم در مشرق و مغرب عالم نبوده این است که میان دو کوه ساخته شده ، و این دو کوه را که چون دو دیوار بوده اند به صورت یک دیوار ممتد در آورده است . و در سدی که ساخته پاره های آهن و قطر به کار رفته ، و قطعا در تنگنائی بوده که آن تنگنا رابط میان دو قسمت مسکونی زمین بوده است .

 

2- داستان ذوالقرنین و سد و یاجوج و ماجوج از نظر تاریخ

 

 

قدمای از مورخین هیچ یک در اخبار خود پادشاهی را که نامش ذوالقرنین و یا شبیه به آن باشد اسم نبرده اند . 
و نیز اقوامی به نام یاجوج و ماجوج و سدی که منسوب به ذوالقرنین باشد نام نبرده اند . بله به بعضی از پادشاهان حمیر از اهل یمن اشعاری نسبت داده اند که به عنوان مباهات نسبت خود را ذکر کرده و یکی از پدران خود را که سمت پادشاهی (تبع ) داشته را به نام ذوالقرنین اسم برده و در سروده هایش این را نیز سروده که او به مغرب و مشرق عالم سفر کرد و سد یاجوج و ماجوج را بنا نمود ، که به زودی در فصول آینده مقداری از آن اشعار به نظر خواننده خواهد رسید - ان شاء الله . 
و نیز ذکر یاجوج و ماجوج در مواضعی از کتب عهد عتیق آمده . از آن جمله در اصحاح دهم از سفر تکوین تورات : (اینان فرزندان دودمان نوح اند : سام و حام و یافث که بعد از طوفان برای هر یک فرزندانی شد ، فرزندان یافث عبارت بودند از جومر و ماجوج و مادای و باوان و نوبال و ماشک و نبراس ) . 
و در کتاب حزقیال اصحاح سی و هشتم آمده : (خطاب کلام رب به من شد که می گفت : ای فرزند آدم روی خود متوجه جوج سرزمین ماجوج رئیس روش ماشک و نوبال ، کن ، و نبوت خود را اعلام بدار و بگو آقا و سید و رب این چنین گفته : ای جوج رئیس روش ماشک و نوبال ، علیه تو برخاستم ، تو را برمی گردانم و دهنه هائی در دو فک تو می کنم ، و تو و همه لشگرت را چه پیاده و چه سواره بیرون می سازم ، در حالی که همه آنان فاخرترین لباس بر تن داشته باشند ، و جماعتی عظیم و با سپر باشند همه شان شمشیرها به دست داشته باشند ، فارس و کوش و فوط با ایشان باشد که همه با سپر و کلاه خود باشند ، و جومر و همه لشگرش و خانواده نوجرمه از اواخر شمال با همه لشگرش شعبه های کثیری با تو باشند) . 
می گوید : (به همین جهت ای پسر آدم باید ادعای پیغمبری کنی و به جوج بگویی سید رب امروز در نزدیکی سکنای شعب اسرائیل در حالی که در امن هستند چنین گفته : آیا نمی دانی و از محلت از بالای شمال می آیی ) . 
و در اصحاح سی و نهم داستان سابق را دنبال نموده می گوید : (و تو ای پسر آدم برای جوج ادعای پیغمبری کن و بگو سید رب اینچنین گفته : اینک من علیه توام ای جوج ای رئیس روش ماشک و نوبال و اردک و اقودک ، و تو را از بالاهای شمال بالا می برم ، و به کوه های اسرائیل می آورم ، و کمانت را از دست چپت و تیرهایت را از دست راستت می زنم ، که بر کوه های اسرائیل بیفتی ، و همه لشگریان و شعوبی که با تو هستند بیفتند ، آیا می خواهی خوراک مرغان کاشر از هر نوع و وحشیهای بیابان شوی ؟ بر روی زمین بیفتی ؟ چون من به کلام سید رب سخن گفتم ، و آتشی بر ماجوج و بر ساکنین در جزائر ایمن می فرستم ، آن وقت است که می دانند منم رب . . . ) . 
و در خواب یوحنا در اصحاح بیستم می گوید : (فرشته ای دیدم که از آسمان نازل می شد و با او است کلید جهنم و سلسله و زنجیر بزرگی بر دست دارد ، پس می گیرد اژدهای زنده قدیمی را که همان ابلیس و شیطان باشد ، و او را هزار سال زنجیر می کند ، و به جهنمش می اندازد و درب جهنم را به رویش بسته قفل می کند ، تا دیگر امتهای بعدی را گمراه نکند ، و بعد از تمام شدن هزار سال البته باید آزاد شود ، و مدت اندکی رها گردد) . 
آنگاه می گوید : (پس وقتی هزار سال تمام شد شیطان از زندانش آزاد گشته بیرون می شود ، تا امتها را که در چهار گوشه زمینند جوج و ماجوج همه را برای جنگ جمع کند در حالی که عددشان مانند ریگ دریا باشد ، پس بر پهنای گیتی سوار شوند و لشگرگاه قدیسین را احاطه کنند و نیز مدینه محبوبه را محاصره نمایند ، آن وقت آتشی از ناحیه خدا از آسمان نازل شود و همه شان را بخورد ، و ابلیس هم که گمراهشان می کرد در دریاچه آتش و کبریت بیفتد ، و با وحشی و پیغمبر دروغگو بباشد ، و به زودی شب و روز عذاب شود تا ابد الا بدین ) . 
از این قسمت که نقل شده استفاده می شود که (ماجوج ) و یا (جوج و ماجوج ) امتی و یا امتهائی عظیم بوده اند ، و در قسمتهای بالای شمال آسیا از آبادیهای آن روز زمین می زیسته اند ، و مردمانی جنگجو و معروف به جنگ و غارت بوده اند . 
اینجاست که ذهن آدمی حدس قریبی می زند ، و آن این است که ذوالقرنین یکی از ملوک بزرگ باشد که راه را بر این امتهای مفسد در زمین سد کرده است ، و حتما باید سدی که او زده فاصل میان دو منطقه شمالی و جنوبی آسیا باشد ، مانند دیوار چین و یا سد باب الابواب و یا سد داریال و یا غیر آنها . 
تاریخ امم آن روز جهان هم اتفاق دارد بر اینکه ناحیه شمال شرقی از آسیا که ناحیه احداب و بلندیهای شمال چین باشد موطن و محل زندگی امتی بسیار بزرگ و وحشی بوده امتی که مدام رو به زیادی نهاده جمعیتشان فشرده تر می شد ، و این امت همواره بر امتهای مجاور خود مانند چین حمله می بردند ، و چه بسا در همانجا زاد و ولد کرده به سوی بلاد آسیای وسطی و خاورمیانه سرازیر می شدند ، و چه بسا که در این کوه ها به شمال اروپا نیز رخنه می کردند . بعضی از ایشان طوائفی بودند که در همان سرزمینهائی که غارت کردند سکونت نموده متوطن می شدند ، که اغلب سکنه اروپای شمالی از آنهایند ، و در آنجا تمدنی به وجود آورده ، و به زراعت و صنعت می پرداختند . و بعضی دیگر برگشته به همان غارتگری خود ادامه می دادند . 
بعضی از مورخین گفته اند که یاجوج و ماجوج امتهائی بوده اند که در قسمت شمالی آسیا از تبت و چین گرفته تا اقیانوس منجمد شمالی و از ناحیه غرب تا بلاد ترکستان زندگی می کردند این قول را از کتاب (فاکهة الخلفاء و تهذیب الاخلاق ) ابن مسکویه ، و رسائل اخوان الصفاء ، نقل کرده اند . 
و همین خود موءید آن احتمالی است که قبلا تقویتش کردیم ، که سد مورد بحث یکی از سدهای موجود در شمال آسیا فاصل میان شمال و جنوب است .

 

3- ذوالقرنین کیست و سدش کجاست ؟

 

 

مورخین و ارباب تفسیر در این باره اقوالی بر حسب اختلاف نظریه شان در تطبیق داستان دارند : 
الف - به بعضی از مورخین نسبت می دهند که گفته اند : سد مذکور در قرآن همان دیوار چین است . آن دیوار طولانی میان چین و مغولستان حائل شده ، و یکی از پادشاهان چین به نام (شین هوانک تی ) آن را بنا نهاده ، تا جلو هجومهای مغول را به چین بگیرد . طول این دیوار سه هزار کیلومتر و عرض آن 9 متر و ارتفاعش پانزده متر است ، که همه با سنگ چیده شده ، و در سال 264 قبل از میلاد شروع و پس از ده و یا بیست سال خاتمه یافته است ، پس ذوالقرنین همین پادشاه بوده . 
و لیکن این مورخین توجه نکرده اند که اوصاف و مشخصاتی که قرآن برای ذوالقرنین ذکر کرده و سدی که قرآن بنایش را به او نسبت داده با این پادشاه و این دیوار چین تطبیق نمی کند ، چون درباره این پادشاه نیامده که به مغرب اقصی سفر کرده باشد ، و سدی که قرآن ذکر کرده میان دو کوه واقع شده و در آن قطعه های آهن و قطر ، یعنی مس مذاب به کار رفته ، و دیوار بزرگ چین که سه هزار کیلومتر است از کوه و زمین همینطور ، هر دو می گذرد و میان دو کوه واقع نشده است ، و دیوار چین با سنگ ساخته شده و در آن آهن و قطری به کاری نرفته . 
ب - به بعضی دیگری از مورخین نسبت داده اند که گفته اند : آنکه سد مذکور را ساخته یکی از ملوک آشور بوده که در حوالی قرن هفتم قبل از میلاد مورد هجوم اقوام سیت قرار می گرفته ، و این اقوام از تنگنای کوه های قفقاز تا ارمنستان آنگاه ناحیه غربی ایران هجوم می آوردند 
و چه بسا به خود آشور و پایتختش (نینوا) هم می رسیدند ، و آن را محاصره نموده دست به قتل و غارت و برده گیری می زدند ، بناچار پادشاه آن دیار برای جلوگیری از آنها سدی ساخت که گویا مراد از آن سد (باب الابواب ) باشد که تعمیر و یا ترمیم آن را به کسری انوشیروان یکی از ملوک فارس نسبت می دهند . این گفته آن مورخین است و لیکن همه گفتگو در این است که آیا با قرآن مطابق است یا خیر ؟ . 
ج - صاحب روح المعانی نوشته : بعضیها گفته اند او ، یعنی ذو القرنین ، اسمش فریدون بن اثفیان بن جمشید پنجمین پادشاه پیشدادی ایران زمین بوده ، و پادشاهی عادل و مطیع خدا بوده . و در کتاب صور الاقالیم ابی زید بلخی آمده که او مؤ ید به وحی بوده و در عموم تواریخ آمده که او همه زمین را به تصرف در آورده میان فرزندانش تقسیم کرد ، قسمتی را به ایرج داد و آن عراق و هند و حجاز بود ، و همو او را صاحب تاج سلطنت کرد ، قسمت دیگر زمین یعنی روم و دیار مصر و مغرب را به پسر دیگرش سلم داد ، و چین و ترک و شرق را به پسر سومش تور بخشید ، و برای هر یک قانونی وضع کرد که با آن حکم براند ، و این قوانین سهگانه را به زبان عربی سیاست نامیدند ، چون اصلش (سی ایسا) یعنی سه قانون بوده . 
و وجه تسمیه اش به ذوالقرنین (صاحب دو قرن ) این بوده که او دو طرف دنیا را مالک شد ، و یا در طول ایام سلطنت خود مالک آن گردید ، چون سلطنت او به طوری که در روضة الصفا آمده پانصد سال طول کشید ، و یا از این جهت بوده که شجاعت و قهر او همه ملوک دنیا را تحت الشعاع قرار داد . 
اشکال این گفتار این است که تاریخ بدان اعتراف ندارد . 
د- بعضی دیگر گفته اند : ذوالقرنین همان اسکندر مقدونی است که در زبانها مشهور است ، و سد اسکندر هم نظیر یک مثلی شده ، که همیشه بر سر زبانها هست . و بر این معنا روایاتی هم آمده ، مانند روایتی که در قرب الاسناد از موسی بن جعفر (علیه السلام ) نقل شده ، و روایت عقبة بن عامر از رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) ، و روایت وهب بن منبه که هر دو در الدرالمنثور نقل شده . 
و بعضی از قدمای مفسرین از صحابه و تابعین ، مانند معاذ بن جبل - به نقل مجمع البیان - و قتاده - به نقل الدرالمنثور نیز همین قول را اختیار کرده اند . 
و بوعلی سینا هم وقتی اسکندر مقدونی را وصف می کند او را به نام اسکندر ذوالقرنین می نامد ، فخر رازی هم در تفسیر کبیر خود بر این نظریه اصرار و پافشاری دارد . 
و خلاصه آنچه گفته این است که : قرآن دلالت می کند بر اینکه سلطنت این مرد تا اقصی نقاط مغرب ، و اقصای مشرق و جهت شمال گسترش یافته ، و این در حقیقت همان معموره آن روز زمین است ، و مثل چنین پادشاهی باید نامش جاودانه در زمین بماند ، و پادشاهی که چنین سهمی از شهرت دارا باشد همان اسکندر است و بس . 
چون او بعد از مرگ پدرش همه ملوک روم و مغرب را برچیده و بر همه آن سرزمینها مسلط شد ، و تا آنجا پیشروی کرد که دریای سبز و سپس مصر را هم بگرفت . آنگاه در مصر به بنای شهر اسکندریه پرداخت ، پس وارد شام شد ، و از آنجا به قصد سرکوبی بنی اسرائیل به طرف بیت المقدس رفت ، و در قربانگاه (مذبح ) آنجا قربانی کرد ، پس متوجه جانب ارمینیه و باب الابواب گردید ، عراقیها و قطبیها و بربر خاضعش شدند ، و بر ایران مستولی گردید ، و قصد هند و چین نموده با امتهای خیلی دور جنگ کرد ، سپس به سوی خراسان بازگشت و شهرهای بسیاری ساخت ، سپس به عراق بازگشته در شهر (زور) و یا رومیه مدائن از دنیا برفت ، و مدت سلطنتش دوازده سال بود . 
خوب ، وقتی در قرآن ثابت شده که ذوالقرنین بیشتر آبادیهای زمین را مالک شد ، و در تاریخ هم به ثبوت رسید که کسی که چنین نشانهای داشته باشد اسکندر بوده ، دیگر جای شک باقی نمی ماند که ذوالقرنین همان اسکندر مقدونی است . 
اشکالی که در این قول است این است که : (اولا اینکه گفت پادشاهی که بیشتر آبادیهای زمین را مالک شده باشد تنها اسکندر مقدونی است ) قبول نداریم ، زیرا چنین ادعائی در تاریخ مسلم نیست ، زیرا تاریخ ، سلاطین دیگری را سراغ می دهد که ملکش اگر بیشتر از ملک مقدونی نبوده کمتر هم نبوده است . 
و ثانیا اوصافی که قرآن برای ذوالقرنین برشمرده تاریخ برای اسکندر مسلم نمی داند ، و بلکه آنها را انکار می کند . 
مثلا قرآن کریم چنین می فرماید که (ذو القرنین مردی مؤ من به خدا و روز جزا بوده و خلاصه دین توحید داشته در حالی که اسکندر مردی وثنی و از صابئی ها بوده ، همچنان که قربانی کردنش برای مشتری ، خود شاهد آن است . 
و نیز قرآن کریم فرموده (ذو القرنین یکی از بندگان صالح خدا بوده و به عدل و رفق مدارا می کرده ) و تاریخ برای اسکندر خلاف این را نوشته است . 
و ثالثا در هیچ یک از تواریخ آنان نیامده که اسکندر مقدونی سدی به نام سد یاجوج و ماجوج به آن اوصافی که قرآن ذکر فرموده ساخته باشد . 
و در کتاب (البدایة و النهایه ) در باره ذوالقرنین گفته : اسحاق بن بشر از سعید بن بشیر از قتاده نقل کرده که اسکندر همان ذوالقرنین است ، و پدرش اولین قیصر روم بوده ، و از دودمان سام بن نوح بوده است . و اما ذوالقرنین دوم اسکندر پسر فیلبس بوده است . (آنگاه نسب او را به عیص بن اسحاق بن ابراهیم می رساند و می گوید : ) او مقدونی یونانی مصری بوده ، و آن کسی بوده که شهر اسکندریه را ساخته ، و تاریخ بنایش تاریخ رایج روم گشته ، و از اسکندر ذوالقرنین به مدت بس طولانی متاخر بوده . 
و دومی نزدیک سیصد سال قبل از مسیح بوده ، و ارسطاطالیس حکیم وزیرش بوده ، و همان کسی بوده که دارا پسر دارا را کشته ، و ملوک فارس را ذلیل ، و سرزمینشان را لگدکوب نموده است . 
در دنباله کلامش می گوید : این مطالب را بدان جهت خاطرنشان کردیم که بیشتر مردم گمان کرده اند که این دو اسم یک مسمی داشته ، و ذوالقرنین و مقدونی یکی بوده ، و همان که قرآن اسم می برد همان کسی بوده که ارسطاطالیس وزارتش را داشته است ، و از همین راه به خطاهای بسیاری دچار شده اند . آری اسکندر اول ، مردی مؤ من و صالح و پادشاهی عادل بوده و وزیرش حضرت خضر بوده است ، که به طوری که قبلا بیان کردیم خود یکی از انبیاء بوده . و اما دومی مردی مشرک و وزیرش مردی فیلسوف بوده ، و میان دو عصر آنها نزدیک دو هزار سال فاصله بوده است ، پس این کجا و آن کجا ؟ نه بهم شبیهند ، و نه با هم برابر ، مگر کسی بسیار کودن باشد که میان این دو اشتباه کند . 
در این کلام به کلامی که سابقا از فخر رازی نقل کردیم کنایه می زند و لیکن خواننده عزیز اگر در آن کلام دقت نماید سپس به کتاب او آنجا که سرگذشت ذوالقرنین را بیان می کند مراجعه نماید ، خواهد دید که این آقا هم خطائی که مرتکب شده کمتر از خطای فخر رازی نیست ، برای اینکه در تاریخ اثری از پادشاهی دیده نمی شود که دو هزار سال قبل از مسیح بوده ، و سیصد سال در زمین و در اقصی نقاط مغرب تا اقصای مشرق و جهت شمال سلطنت کرده باشد ، و سدی ساخته باشد و مردی مؤ من صالح و بلکه پیغمبر بوده و وزیرش خضر بوده باشد و در طلب آب حیات به ظلمات رفته باشد ، حال چه اینکه اسمش اسکندر باشد و یا غیر آن . 
ه - جمعی از مورخین از قبیل اصمعی در (تاریخ عرب قبل از اسلام ) و ابن هشام در کتاب (سیره ) و (تیجان ) و ابو ریحان بیرونی در (آثار الباقیه ) و نشوان بن سعید در کتاب (شمس العلوم )و . . . - به طوری که از آنها نقل شده - گفته اند که ذوالقرنین یکی از تبابعه اذوای یمن و یکی از ملوک حمیر بوده که در یمن سلطنت می کرده . 
آنگاه در اسم او اختلاف کرده اند ، یکی گفته : مصعب بن عبدالله بوده ، و یکی گفته صعب بن ذی المرائد اول تبابعه اش دانسته ، و این همان کسی بوده که در محلی به نام بئر سبع به نفع ابراهیم (علیه السلام ) حکم کرد . یکی دیگر گفته : تبع الاقرن و اسمش حسان بوده . اصمعی گفته وی اسعد الکامل چهارمین تبایعه و فرزند حسان الاقرن ، ملقب به ملکی کرب دوم بوده ، و او فرزند ملک تبع اول بوده است . بعضی هم گفته اند نامش (شمر یرعش ) بوده است . 
البته در برخی از اشعار حمیریها و بعضی از شعرای جاهلیت نامی از ذوالقرنین به عنوان یکی از مفاخر برده شده . از آن جمله در کتاب (البدایة و النهایة ) نقل شده که ابن هشام این شعر اعشی را خوانده و انشاد کرده است : 
و الصعب ذوالقرنین اصبح ثاویا
بالجنوفی جدث اشم مقیما
و در بحث روایتی سابق گذشت که عثمان بن ابی الحاضر برای ابن عباس این اشعار را انشاد کرد : 
قد کان ذوالقرنین جدی مسلما
ملکا تدین له الملوک و تحشد
و دو بیت دیگر که ترجمه اش نیز گذشت . 
مقریزی در کتاب (الخطط) خود می گوید : بدان که تحقیق علمای اخبار به اینجا منتهی شده که ذوالقرنین که قرآن کریم نامش را برده و فرموده : (و یسالونک عن ذی القرنین . . . ) مردی عرب بوده که در اشعار عرب نامش بسیار آمده است ، و اسم اصلی اش صعب بن ذی مرائد فرزند حارث رائش ، فرزند همال ذی سدد ، فرزند عاد ذی منح ، فرزند عار ملطاط ، فرزند سکسک ، فرزند وائل ، فرزند حمیر ، فرزند سبا ، فرزند یشجب ، فرزند یعرب ، فرزند قحطان ، فرزند هود ، فرزند عابر ، فرزند شالح ، فرزند أ رفخشد ، فرزند سام ، فرزند نوح بوده است . 
و او پادشاهی از ملوک حمیر است که همه از عرب عاربه بودند و عرب عرباء هم نامیده شده اند . و ذوالقرنین تبعی بوده صاحب تاج ، و چون به سلطنت رسید نخست تجبر پیشه کرده و سرانجام برای خدا تواضع کرده با خضر رفیق شد . و کسی که خیال کرده ذوالقرنین همان اسکندر پسر فیلبس است اشتباه کرده ، برای اینکه کلمه (ذو) عربی است و ذوالقرنین از لقبهای عرب برای پادشاهان یمن است ، و اسکندر لفظی است رومی و یونانی . 
ابو جعفر طبری گفته : خضر در ایام فریدون پسر ضحاک بوده البته این نظریه عموم علمای اهل کتاب است ، ولی بعضی گفته اند در ایام موسی بن عمران ، و بعضی دیگر گفته اند در مقدمه لشگر ذوالقرنین بزرگ که در زمان ابراهیم خلیل (علیه السلام ) بوده قرار داشته است . و این خضر در سفرهایش با ذوالقرنین به چشمه حیات برخورده و از آن نوشیده است ، و به ذوالقرنین اطلاع نداده . از همراهان ذوالقرنین نیز کسی خبردار نشد ، در نتیجه تنها خضر جاودان شد ، و او به عقیده علمای اهل کتاب همین الا ن نیز زنده است . 
ولی دیگران گفته اند : ذو القرنینی که در عهد ابراهیم (علیه السلام ) بوده همان فریدون پسر ضحاک بوده ، و خضر در مقدمه لشگر او بوده است . 
ابو محمد عبد الملک بن هشام در کتاب تیجان که در معرفت ملوک زمان نوشته بعد ازذکر حسب و نسب ذوالقرنین گفته است : 
ذکر حسب و نسب ذوالقرنین گفته است : وی تبعی بوده دارای تاج . در آغاز سلطنت ستمگری کرد و در آخر تواضع پیشه گرفت ، و در بیت المقدس به خضر برخورده با او به مشارق زمین و مغارب آن سفر کرد و همانطور که خدای تعالی فرموده همه رقم اسباب سلطنت برایش فراهم شد و سد یاجوج و ماجوج را بنا نهاد و در آخر در عراق از دنیا رفت . 
و اما اسکندر ، یونانی بوده و او را اسکندر مقدونی می گفتند ، و مجدونی اش نیز خوانده اند ، از ابن عباس پرسیدند ذوالقرنین از چه نژاد و آب خاکی بوده ؟ گفت : از حمیر بود و نامش صعب بن ذی مرائد بوده ، و او همان است که خدایش در زمین مکنت داده و از هر سببی به وی ارزانی داشت ، و او به دو قرن آفتاب و به رأ س زمین رسید و سدی بر یاجوج و ماجوج ساخت . 
بعضی به او گفتند : پس اسکندر چه کسی بوده ؟ گفت : او مردی حکیم و صالح از اهل روم بود که بر ساحل دریا در آفریقا مناری ساخت و سرزمین رومه را گرفته به دریای عرب آمد و در آن دیار آثار بسیاری از کارگاه ها و شهرها بنا نهاد . 
از کعب الاحبار پرسیدند که ذوالقرنین که بوده ؟ گفت : قول صحیح نزد ما که از احبار و اسلاف خود شنیده ایم این است که وی از قبیله و نژاد حمیر بوده و نامش صعب بن ذی مرائد بوده ، و اما اسکندر از یونان و از دودمان عیصو فرزند اسحاق بن ابراهیم خلیل (علیه السلام ) بوده . و رجال اسکندر ، زمان مسیح را درک کردند که از جمله ایشان جالینوس و ارسطاطالیس بوده اند . 
و همدانی در کتاب انساب گفته : کهلان بن سبا صاحب فرزندی شد به نام زید ، و زید پدر عریب و مالک و غالب و عمیکرب بوده است . هیثم گفته : عمیکرب فرزند سبا برادر حمیر و کهلان بود . عمیکرب صاحب دو فرزند به نام ابو مالک فدرحا و مهیلیل گردید و غالب دارای فرزندی به نام جنادة بن غالب شد که بعد از مهیلیل بن عمیکرب بن سبا سلطنت یافت . و عریب صاحب فرزندی به نام عمرو شد و عمرو هم دارای زید و همیسع گشت که ابا الصعب کنیه داشت . و این ابا الصعب همان ذوالقرنین اول است ، و همو است مساح و بناء که در فن مساحت و بنائی استاد بود و نعمان بن بشیر در باره او می گوید : 
فمن ذا یعادونا من الناس معشرا
کراما فذو القرنین منا
و حاتم و نیز در این باره است که حارثی می گوید : 
سموا لنا واحدا منکم فنعرفه
فی الجاهلیة لاسم الملک محتملا
کالتبعین و ذی القرنین یقبله
اهل الحجی فاحق القول ما قبلا
و در این باره ابن ابی ذئب خزاعی می گوید : 
و منا الذی بالخافقین تغربا
و اصعد فی کل البلاد و صوبا
فقد نال قرن الشمس شرقا و مغربا
و فی ردم یاجوج بنی ثم نصبا
و ذلک ذوالقرنین تفخر حمیر
- بعکسر قیل لیس یحصی فیحسبا
همدانی سپس می گوید : (علمای همدان می گویند : ذوالقرنین اسمش صعب بن مالک بن حارث الاعلی فرزند ربیعة بن الحیار بن مالک ، و در باره ذوالقرنین گفته های زیادی هست . 
و این کلامی است جامع ، و از آن استفاده می شود که اولا لقب ذوالقرنین مختص به شخص مورد بحث نبوده بلکه پادشاهانی چند از ملوک حمیر به این نام ملقب بوده اند ، ذوالقرنین اول ، و ذو القرنینهای دیگر . 
و ثانیا ذوالقرنین اول آن کسی بوده که سد یاجوج و ماجوج را قبل از اسکندر مقدونی به چند قرن بنا نهاده و معاصر با ابراهیم خلیل (علیه السلام ) و یا بعد از او بوده - و مقتضای آنچه ابن هشام آورده که وی خضر را در بیت المقدس زیارت کرده همین است که وی بعد از او بود ، چون بیت المقدس چند قرن بعد از حضرت ابراهیم (علیه السلام ) و در زمان داوود و سلیمان ساخته شد - پس به هر حال ذوالقرنین هم قبل از اسکندر بوده . علاوه بر اینکه تاریخ حمیر تاریخی مبهم است . 
بنا بر آنچه مقریزی آورده گفتار در دو جهت باقی می ماند . 
یکی اینکه این ذوالقرنین که تبع حمیری است سدی که ساخته در کجا است ؟ . 
دوم اینکه آن امت مفسد در زمین که سد برای جلوگیری از فساد آنها ساخته شده چه امتی بوده اند ؟ و آیا این سد یکی از همان سدهای ساخته شده در یمن ، و یا پیرامون یمن ، از قبیل سد مارب است یا نه ؟ چون سدهایی که در آن نواحی ساخته شده به منظور ذخیره ساختن آب برای آشامیدن ، و یا زراعت بوده است ، نه برای جلوگیری از کسی . علاوه بر اینکه در هیچ یک آنها قطعه های آهن و مس گداخته به کار نرفته ، در حالی که قرآن سد ذوالقرنین را اینچنین معرفی نموده . 
و آیا در یمن و حوالی آن امتی بوده که بر مردم هجوم برده باشند ، با اینکه همسایگان یمن غیر از امثال قبط و آشور و کلدان و . . . کسی نبوده ، و آنها نیز همه ملتهایی متمدن بوده اند ؟ . 
یکی از بزرگان و محققین معاصر ما این قول را تایید کرده ، و آن را چنین توجیه می کند : ذوالقرنین مذکور در قرآن صدها سال قبل از اسکندر مقدونی بوده ، پس او این نیست ، بلکه این یکی از ملوک صالح ، از پیروان اذواء از ملوک یمن بوده ، و از عادت این قوم این بوده که خود را با کلمه (ذی ) لقب می دادند ، مثلا می گفتند : ذی همدان ، و یا ذی غمدان ، و یا ذی المنار ، و ذی الاذغار و ذی یزن و امثال آن . 
و این ذوالقرنین مردی مسلمان ، موحد ، عادل ، نیکو سیرت ، قوی ، و دارای هیبت و شوکت بوده ، و با لشگری بسیار انبوه به طرف مغرب رفته ، نخست بر مصر و سپس بر ما بعد آن مستولی شده ، و آنگاه همچنان در کناره دریای سفید به سیر خود ادامه داده تا به ساحل اقیانوس غربی رسیده ، و در آنجا آفتاب را دیده که در عینی حمئة و یا حامیه فرو می رود . 
سپس از آنجا رو به مشرق نهاده ، و در مسیر خود آفریقا را بنا نهاده . مردی بوده بسیار حریص و خبره در بنائی و عمارت . و همچنان سیر خود را ادامه داده تا به شبه جزیره و صحراهای آسیای وسطی رسیده ، و از آنجا به ترکستان ، و دیوار چین برخورده ، و در آنجا قومی را یافته که خدا میان آنان و آفتاب ساتری قرار نداده بود . 
سپس به طرف شمال متمایل و منحرف گشته ، تا به مدار السرطان رسیده ، و شاید همانجا باشد که بر سر زبانها افتاده که وی به ظلمات راه یافته است . اهل این دیار از وی درخواست کرده اند که برایشان سدی بسازد تا از رخنه یاجوج و ماجوج در بلادشان ایمن شوند ، چون یمنیها - و مخصوصا ذوالقرنین - معروف به تخصص در ساختن سد بوده اند ، لذا ذوالقرنین برای آنان سدی بنا نهاده است . 
حال اگر محل این سد همان محل دیوار چین باشد ، که فاصله میان چین و مغول است ، ناگزیر باید بگوئیم قسمتی از آن دیوار بوده که خراب شده ، و وی آن را ساخته است ، و اگر اصل دیوار چنین نباشد ، چون اصل آن را بعضی از ملوک چین قبل این تاریخ ساخته بوده اند که دیگر اشکالی باقی نمی ماند . و به طوری که می گویند از جمله بناهایی که ذوالقرنین که اسم اصلیش (شمر یرعش ) بود ساخته شهر سمرقند بوده است . 
این احتمال که وی پادشاهی عربی زبان بوده تایید شده به اینکه می بینیم اعراب از رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) از وی پرسش نموده و قرآن کریم ، داستانش را برای تذکر و عبرتگیری آورده است ، زیرا اگر از نژاد عرب نبود جهت نداشت از میان همه ملوک عالم تنها او را ذکر کند . پس چون اعراب نسبت به نژاد خود تعصب می ورزیدند سرگذشت او در آنان مؤ ثرتر بوده ، چون ملوک روم و عجم و چین از امتهای دوری بوده اند که اعراب خیلی به شنیدن تاریخشان و عبرتگیری از سرگذشتشان علاقمند نبودند ، به همین جهت می بینیم که در سراسر قرآن اسمی از آن ملوک به میان نیامده است . این بود خلاصه کلام شهرستانی . 
اشکالی که به گفته وی باقی می ماند این است که دیوار چین نمی تواند سد ذوالقرنین باشد ، برای اینکه ذوالقرنین به اعتراف خود او قرنها قبل از اسکندر بوده ، و دیوار چین در حدود نیم قرن بعد از اسکندر ساخته شده ، و اما سدهای دیگری که غیر از دیوار بزرگ چین در آن نواحی هست هیچ یک از آهن و مس ساخته نشده و همه با سنگ است . 
صاحب تفسیر جواهر بعد از ذکر مقدمه ای بیانی آورده که خلاصه اش این است که : با کمک سنگنبشته ها و آثار باستانی از خرابه های یمن به دست آمده که در این سرزمی ن سه دولت حکومت کرده است : یکی دولت معین بود که پایتختش قرناء بوده ، و علماء تخمین زده اند که آثار این دولت از قرن چهاردهم قبل از میلاد آغاز و در قرن هفتم و یا هشتم قبل از میلاد خاتمه یافته است ، و از ملوک این دولت به شانزده پادشاه مثل (اب یدع ) و (أ ب یدع ینیع ) دست یافته اند . 
دولت سبا که از قحطانیان بوده اول اذواء بوده و سپس اقیال . و از همه برجستهتر سبا بوده که صاحب قصر صرواح در قسمت شرقی صنعا است ، که بر همه ملوک این دولت غلبه یافته است . این سلسله از سال 850 ق م تا سال 115 ق م در آن نواحی سلطنت داشته اند ، و معروف از ملوک آنان بیست و هفت پادشاه بوده که پانزده نفر آنان لقب (مکرب ) داشته اند مانند مکرب (یثعمر) و مکرب (ذمرعلی ) و دوازده نفر ایشان تنها لقب ملک داشته اند مانند ملک (ذرح ) و ملک (یریم ایمن ) . 
و سوم سلسله حمیریها که دو طبقه بوده اند اول ملوک سبا و ریدان که از سال 115 ق م تا سال 275 ب م سلطنت کرده اند . اینها تنها ملوک بوده اند . طبقه دوم ملوک سبا و ریدان و حضرموت و غیر آن که چهارده نفر از این سلسله سلطنت کرده اند ، و بیشترشان تبع بوده اند اول آنان (شمر یرعش ) و دوم (ذو القرنین ) و سوم (عمرو) شوهر بلقیس بود که آخرشان منتهی به ذی جدن می شود و آغاز سلطنت این سلسله از سال 275 م شروع شده در سال 525 خاتمه یافته است . 
آنگاه صاحب جواهر می گوید : پیشوند (ذی ) در لقب ملوک یمن اضافه شده ، و هیچ ملوک دیگری از قبیل ملوک روم سراغ نداریم که این کلمه در لقبشان اضافه شده باشد ، به همین دلیل است که می گوئیم ذوالقرنین از ملوک یمن بوده ، و قبل از شخص مورد بحث اشخاص دیگری نیز در یمن ملقب به ذوالقرنین بوده اند ، و لیکن آیا این همان ذوالقرنین مذکور در قرآن باشد یا نه قابل بحث است . 
اعتقاد ما این است که : نه ، برای اینکه ملوک یمن قریب العهد با ما بوده اند و از آنها چنین خاطراتی نقل نشده مگر در روایاتی که نقالهای قهوهخانه با آنها سر و کار دارند ، مثل اینکه (شمر یرعش ) به بلاد عراق و فارس و خراسان و صغد سفر کرده و شهری به نام سمرقند بنا نهاده که اصلش (شمرکند) بوده و اسعد ابو کرب در آذربایجان جنگ کرده ، و حسان پسرش را به صغد فرستاده و یعفر پسر دیگرش را به روم و برادر زاده اش را به فارس روانه ساخته ، و اینکه بعد از جنگ او با چین از حمیریها عدهای در چین باقی ماندند که هم اکنون در آنجا هستند . 
ابن خلدون و دیگران این اخبار را تکذیب کرده اند ، و آن را مبالغه دانسته و با ادله جغرافیائی و تاریخی رد نموده اند . 
پس می توان گفت که ذوالقرنین از امت عرب بوده و لیکن در تاریخی قبل از تاریخ معروف می زیسته است . این بود خلاصه کلام صاحب جواهر . 
و- و بعضی دیگر گفته اند : ذوالقرنین همان کورش یکی از ملوک هخامنشی در فارس است که در سالهای (539 - 560) ق م می زیسته و همو بوده که امپراطوری ایرانی را تاسیس و میان دو مملکت فارس و ماد را جمع نمود . بابل را مسخر کرد و به یهود اجازه مراجعت از بابل به اورشلیم را صادر کرد ، و در بنای هیکل کمک ها کرد و مصر را به تسخیر خود درآورد ، آنگاه به سوی یونان حرکت نموده بر مردم آنجا نیز مسلط شد و به طرف مغرب رهسپار گردیده آنگاه رو به سوی مشرق نهاد و تا اقصی نقطه مشرق پیش رفت . 
این قول را یکی از علمای نزدیک به عصر ما ذکر کرده و یکی از محققین هند در ایضاح و تقریب آن سخت کوشیده است . اجمال مطلب اینکه : آنچه قرآن از وصف ذوالقرنین آورده با این پادشاه عظیم تطبیق می شود ، زیرا اگر ذوالقرنین مذکور در قرآن مردی مؤ من به خدا و به دین توحید بوده کورش نیز بوده ، و اگر او پادشاهی عادل و رعیت پرور و دارای سیره رفق و رأ فت و احسان بوده این نیز بوده و اگر او نسبت به ستمگران و دشمنان مردی سیاستمدار بوده این نیز بوده و اگر خدا به او از هر چیزی سببی داده به این نیز داده ، و اگر میان دین و عقل و فضائل اخلاقی وعده و عده و ثروت و شوکت و انقیاد اسباب برای او جمع کرده برای این نیز جمع کرده بود . 
و همانطور که قرآن کریم فرموده کورش نیز سفری به سوی مغرب کرده حتی بر لیدیا و پیرامون آن نیز مستولی شده و بار دیگر به سوی مشرق سفر کرده تا به مطلع آفتاب برسید ، و در آنجا مردمی دید صحرانشین و وحشی که در بیابانها زندگی می کردند . و نیز همین کورش سدی بنا کرده که به طوری که شواهد نشان می دهد سد بنا شده در تنگه داریال میان کوه های قفقاز و نزدیکیهای شهر تفلیس است . این اجمال آن چیزی است که مولانا ابو الکلام آزاد گفته است که اینک تفصیل آن از نظر شما خواننده می گذرد . 
اما مساله ایمانش به خدا و روز جزا : دلیل بر این معنا کتاب عزرا (اصحاح 1) و کتاب دانیال (اصحاح 6) و کتاب اشعیاء (اصحاح 44 و 45) از کتب عهد عتیق است که در آنها از کورش تجلیل و تقدیس کرده و حتی در کتاب اشعیاء او را (راعی رب ) (رعیتدار خدا) نامیده و در اصحاح چهل و پنج چنین گفته است : ( (پروردگار به مسیح خود در باره کورش چنین می گوید) آن کسی است که من دستش را گرفتم تا کمرگاه دشمن را خرد کند تا برابر او دربهای دو لنگهای را باز خواهم کرد که دروازه ها بسته نگردد ، من پیشاپیشت رفته پشته ها را هموار می سازم ، و درب های برنجی را شکسته ، و بندهای آهنین را پاره پاره می نمایم ، خزینه های ظلمت و دفینه های مستور را به تو می دهم تا بدانی من که تو را به اسمت می خوانم خداوند اسرائیلم به تو لقب دادم و تو مرا نمی شناسی ) . 
و اگر هم از وحی بودن این نوشته ها صرفنظر کنیم باری یهود با آن تعصبی که به مذهب خود دارد هرگز یک مرد مشرک مجوسی و یا وثنی را (اگر کورش یکی از دو مذهب را داشته ) مسیح پروردگار و هدایت شده او و مؤ ید به تایید او و راعی رب نمی خواند . 
علاوه بر اینکه نقوش و نوشته های با خط میخی که از عهد داریوش کبیر به دست آمده که هشت سال بعد از او نوشته شده - گویای این حقیقت است که او مردی موحد بوده و نه مشرک ، و معقول نیست در این مدت کوتاه وضع کورش دگرگونه ضبط شود . 
و اما فضائل نفسانی او : گذشته از ایمانش به خدا ، کافی است باز هم به آنچه از اخبار و سیره او و به اخبار و سیره طاغیان جبار که با او به جنگ برخاسته اند مراجعه کنیم و ببینیم وقتی بر ملوک (ماد) و (لیدیا) و (بابل ) و (مصر) و یاغیان بدوی در اطراف بکتریا که همان بلخ باشد و غیر ایشان ظفر می یافته با آنان چه معامله می کرده ، در این صورت خواهیم دید که بر هر قومی ظفر پیدا می کرده از مجرمین ایشان گذشت و عفو می نموده و بزرگان و کریمان هر قومی را اکرام و ضعفای ایشان را ترحم می نموده و مفسدین و خائنین آنان را سیاست می نموده . 
کتب عهد قدیم و یهود هم که او را به نهایت درجه تعظیم نموده بدین جهت بوده که ایشان را از اسارت حکومت بابل نجات داده و به بلادشان برگردانیده و برای تجدید بنای هیکل هزینه کافی در اختیارشان گذاشته ، و نفائس گرانبهایی که از هیکل به غارت برده بودند و در خزینه های ملوک بابل نگهداری می شد به ایشان برگردانیده ، و همین خود مؤ ید دیگری است برای این احتمال که کورش همان ذوالقرنین باشد ، برای اینکه به طوری که اخبار شهادت می دهد پرسش کنندگان از رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) از داستان ذوالقرنین یهود بوده اند . 
علاوه بر این مورخین قدیم یونان مانند (هردوت ) و دیگران نیز جز به مروت و فتوت و سخاوت و کرم و گذشت و قلت حرص و داشتن رحمت و رأ فت ، او را نستوده اند ، و او را به بهترین وجهی ثنا و ستایش کرده اند . 
و اما اینکه چرا کورش را ذوالقرنین گفته اند : هر چند تواریخ از دلیلی که جوابگوی این سؤ ال باشد خالی است لیکن مجسمه سنگی که اخیرا در مشهد مرغاب در جنوب ایران از او کشف شده جای هیچ تردیدی نمی گذارد که همو ذوالقرنین بوده ، و وجه تسمیه اش این است که در این مجسمه ها دو شاخ دیده می شود که هر دو در وسط سر او در آمده یکی از آندو به طرف جلو و یکی دیگر به طرف عقب خم شده ، و این با گفتار قدمای مورخین که در وجه تسمیه او به این اسم گفته اند تاج و یا کلاه خودی داشته که دارای دو شاخ بوده درست تطبیق می کند . 
در کتاب دانیال هم خوابی که وی برای کورش نقل کرده را به صورت قوچی که دو شاخ داشته دیده است . 
در آن کتاب چنین آمده : در سال سوم از سلطنت بیلشاصر پادشاه ، برای من که دانیال هستم بعد از آن رؤ یا که بار اول دیدم رؤ یایی دست داد که گویا من در شوشن هستم یعنی در آن قصری که در ولایت عیلام است می باشم و در خواب می بینم که من در کنار نهر (اولای ) هستم چشم خود را به طرف بالا گشودم ناگهان قوچی دیدم که دو شاخ دارد و در کنار نهر ایستاده و دو شاخش بلند است اما یکی از دیگری بلندتر است که در عقب قرار دارد . قوچ را دیدم به طرف مغرب و شمال و جنوب حمله می کند ، و هیچ حیوانی در برابرش مقاومت نمی آورد و راه فراری از دست او نداشت و او هر چه دلش می خواهد می کند و بزرگ می شود . 
در این بین که من مشغول فکر بودم دیدم نر بزی از طرف مغرب نمایان شد همه ناحیه مغرب را پشت سر گذاشت و پاهایش از زمین بریده است ، و این حیوان تنها یک شاخ دارد که میان دو چشمش قرار دارد . آمد تا رسید به قوچی که گفتم دو شاخ داشت و در کنار نهر بود سپس با شدت و نیروی هر چه بیشتر دویده ، خود را به قوچ رسانید با او در آویخت و او را زد و هر دو شاخش را شکست ، و دیگر تاب و توانی برای قوچ نماند ، بی اختیار در برابر نر بز ایستاد . نر بز قوچ را به زمین زد و او را لگدمال کرد ، و آن حیوان نمی توانست از دست او بگریزد ، و نر بز بسیار بزرگ شد . 
آنگاه می گوید : جبرئیل را دیدم و او رؤ یای مرا تعبیر کرده به طوری که قوچ دارای دو شاخ با کورش و دو شاخش با دو مملکت فارس و ماد منطبق شد و نر بز که دارای یک شاخ بود با اسکندر مقدونی منطبق شد . 
و اما سیر کورش به طرف مغرب و مشرق : اما سیرش به طرف مغرب همان سفری بود که برای سرکوبی و دفع (لیدیا) کرد که با لشگرش به طرف کورش می آمد ، و آمدنش به ظلم و طغیان و بدون هیچ عذر و مجوزی بود . کورش به طرف او لشگر کشید و او را فراری داد ، و تا پایتخت کشورش تعقیبش کرد ، و پایتختش را فتح نموده او را اسیر نمود ، و در آخر او و سایر یاورانش را عفو نموده اکرام و احسانشان کرد با اینکه حق داشت که سیاستشان کند و به کلی نابودشان سازد . و انطباق این داستان با آیه شریفه (حتی اذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب فی عین حمئة )
- که شاید ساحل غربی آسیای صغیر باشد - (و وجد عندها قوما قلنا یا ذا القرنین اما ان تعذب و اما ان تتخذ فیهم حسنا) از این رواست که گفتیم حمله لیدیا تنها از باب فساد و ظلم بوده . 
آنگاه به طرف صحرای کبیر مشرق ، یعنی اطراف بکتریا عزیمت نمود ، تا غائله قبائل وحشی و صحرانشین آنجا را خاموش کند ، چون آنها همیشه در کمین می نشستند تا به اطراف خود هجوم آورده فساد راه بیندازند ، و انطباق آیه (حتی اذا بلغ مطلع الشمس وجدها تطلع علی قوم لم نجعل لهم من دونها سترا) روشن است . 
و اما سدسازی کورش : باید دانست سد موجود در تنگه کوه های قفقاز ، یعنی سلسله کوه هائی که از دریای خزر شروع شده و تا دریای سیاه امتداد دارد ، و آن تنگه را تنگه (داریال ) می نامند که بعید نیست تحریف شده از (داریول ) باشد ، که در زبان ترکی به معنای تنگه است ، و به لغت محلی آن سد را سد (دمیرقاپو) یعنی دروازه آهنی می نامند ، و میان دو شهر تفلیس و (ولادی کیوکز) واقع شده سدی است که در تنگهای واقع در میان دو کوه خیلی بلند ساخته شده و جهت شمالی آن کوه را به جهت جنوبی اش متصل کرده است ، به طوری که اگر این سد ساخته نمی شد تنها دهانهای که راه میان جنوب و شمال آسیا بود همین تنگه بود . با ساختن آن این سلسله جبال به ضمیمه دریای خزر و دریای سیاه یک حاجز و مانع طبیعی به طول هزارها کیلومتر میان شمال و جنوب آسیا شده . 
و در آن اعصار اقوامی شریر از سکنه شمال شرقی آسیا از این تنگه به طرف بلاد جنوبی قفقاز ، یعنی ارمنستان و ایران و آشور و کلده ، حمله می آوردند و مردم این سرزمینها را غارت می کردند . و در حدود سده هفتم قبل از میلاد حمله عظیمی کردند ، به طوری که دست چپاول و قتل و بردهگیریشان عموم بلاد را گرفت تا آنجا که به پایتخت آشور یعنی شهر نینوا هم رسیدند ، و این زمان تقریبا همان زمان کورش است . مورخان قدیم - نظیر هردوت یونانی - سیر کورش را به طرف شمال ایران برای خاموش کردن آتش فتنهای که در آن نواحی شعلهور شده بود آورده اند . و علی الظاهر چنین به نظر می رسد که در همین سفر سد مزبور را در تنگه داریال و با استدعای اهالی آن مرز و بوم و تظلمشان از فتنه اقوام شرور بنا نهاده و آن را با سنگ و آهن ساخته است و تنها سدی که در دنیا در ساختمانش آهن به کار رفته همین سد است ، و انطباق آیه (فاعینونی بقوة اجعل بینکم و بینهم ردما أ تونی زبر الحدید . . . ) بر این سد روشن است . 
و از جمله شواهدی که این مدعا را تایید می کند وجود نهری است در نزدیکی این سد که آن را نهر سایروس می گویند ، و کلمه سایروس در اصطلاح غربیها نام کورش است ، و نهر دیگری است که از تفلیس عبور می کند به نام (کر) . 
و داستان این سد را (یوسف ) ، مورخ یهودی در آنجا که سرگذشت سیاحت خود را در شمال قفقاز می آورد ذکر کرده است . و اگر سد مورد بحث که کورش ساخته عبارت از دیوار باب الابواب باشد که در کنار بحر خزر واقع است نباید یوسف مورخ آن را در تاریخ خود بیاورد ، زیرا در روزگار او هنوز دیوار باب الابواب ساخته نشده بود ، چون این دیوار را به کسری انوشیروان نسبت می دهند و یوسف قبل از کسری میزیسته و به طوری که گفته اند در قرن اول میلادی بوده است . 
علاوه بر این که سد باب الابواب قطعا غیر سد ذو القرنینی است که در قرآن آمده ، برای اینکه در دیوار باب الابواب آهن به کار نرفته . 
و اما یاجوج و ماجوج : بحث از تطورات حاکم بر لغات و سیری که زبانها در طول تاریخ کرده ما را بدین معنا رهنمون می شود که یاجوج و ماجوج همان مغولیان بوده اند ، چون این دو کلمه به زبان چینی (منگوک ) و یا (منچوک ) است ، و معلوم می شود که دو کلمه مذکور به زبان عبرانی نقل شده و یاجوج و ماجوج خوانده شده است ، و در ترجمه هائی که به زبان یونانی برای این دو کلمه کرده اند (گوک ) و (ماگوک ) می شود ، و شباهت تامی که ما بین (ماگوک ) و (منگوک ) هست حکم می کند بر اینکه کلمه مزبور همان منگوک چینی است همچنانکه (منغول ) و (مغول ) نیز از آن مشتق و نظائر این تطورات در الفاظ آنقدر هست که نمی توان شمرد . 
پس یاجوج و ماجوج مغول هستند و مغول امتی است که در شمال شرقی آسیا زندگی می کنند ، و در اعصار قدیم امت بزرگی بودند که مدتی به طرف چین حملهور می شدند و مدتی از طریق داریال قفقاز به سرزمین ارمنستان و شمال ایران و دیگر نواحی سرازیر می شدند ، و مدتی دیگر یعنی بعد از آنکه سد ساخته شد به سمت شمال اروپا حمله می بردند ، و اروپائیان آنها را (سیت ) می گفتند . و از این نژاد گروهی به روم حملهور شدند که در این حمله دولت روم سقوط کرد . در سابق گفتیم که از کتب عهد عتیق هم استفاده می شود که این امت مفسد از سکنه اقصای شمال بودند . 
این بود خلاصهای از کلام ابو الکلام ، که هر چند بعضی از جوانبش خالی از اعتراضاتی نیست ، لیکن از هر گفتار دیگری انطباقش با آیات قرآنی روشنتر و قابل قبول تر است . 
ز - از جمله حرفهائی که در باره ذوالقرنین زده شده مطلبی است که من از یکی از مشایخم شنیدهام که می گفت : (ذو القرنین از انسانهای ادوار قبلی انسان بوده ) و این حرف خیلی غریب است ، و شاید خواسته است پارهای حرفها و اخباری را که در عجائب حالات ذوالقرنین هست تصحیح کند ، مانند چند بار مردن و زنده شدن و به آسمان رفتن و به زمین برگشتن و مسخر شدن ابرها و نور و ظلمت و رعد و برق برای او و با ابر به مشرق و مغرب عالم سیر کردن . 
و معلوم است که تاریخ این دوره از بشریت که دوره ما است هیچ یک از مطالب مزبور را تصدیق نمی کند ، و چون در حسن ظن به اخبار مذکور مبالغه دارد ، لذا ناگزیر شده آن را به ادوار قبلی بشریت حمل کند .

 

4- آیا یاجوج و ماءجوج اقوام مغول بوده اند ؟

 

 

مفسرین و مورخین در بحث پیرامون این داستان دقت و کنکاش زیادی کرده و سخن در اطراف آن به تمام گفته اند ، و بیشترشان برآنند که یاجوج و ماجوج امتی بسیار بزرگ بوده اند که در شمال آسیا زندگی می کرده اند ، و جمعی از ایشان اخبار وارد در قرآن کریم را که در آخر الزمان خروج می کنند و در زمین افساد می کنند ، بر هجوم تاتار در نصف اول از قرن هفتم هجری بر مغرب آسیا تطبیق کرده اند ، زیرا همین امت در آن زمان خروج نموده در خونریزی و ویرانگری زرع و نسل و شهرها و نابود کردن نفوس و غارت اموال و فجایع افراطی نمودند که تاریخ بشریت نظیر آن را سراغ ندارد . 
مغولها اول سرزمین چین را در نور دیده آنگاه به ترکستان و ایران و عراق و شام و قفقاز تا آسیای صغیر روی آورده آنچه آثار تمدن سر راه خود دیدند ویران کردند و آنچه شهر و قلعه در مقابلشان قرار می گرفت نابود می ساختند ، از آن جمله سمرقند و بخارا و خوارزم و مرو و نیشابور و ری و غیره بود ، در شهرهائی که صدها هزار نفوس داشت در عرض یک روز یک نفر نفسکش را باقی نگذاشتند و از ساختمانهایش اثری نماند حتی سنگی روی سنگ باقی نماند . 
بعد از ویرانگری این شهرها به بلاد خود برگشتند ، و پس از چندی دوباره به راه افتاده اهل (بولونیا) و بلاد (مجر) را نابود کردند و به روم حملهور شده و آنها را ناگزیر به دادن جزیه کردند فجایعی که این قوم مرتکب شدند از حوصله شرح و تفصیل بیرون است . 
مفسرین و مورخین که گفتیم این حوادث را تحریر نموده اند از قضیه سد به کلی سکوت کرده اند . در حقیقت به خاطر اینکه مساله سد یک مساله پیچیدهای بوده لذا از زیر بار تحقیق آن شانه خالی کرده اند ، زیرا ظاهر آیه (فما اسطاعوا ان یظهروه و ما استطاعوا له نقبا قال هذا رحمة من ربی فاذا جاء وعد ربی جعله دکاء و کان وعد ربی حقا و ترکنا بعضهم یومئذ یموج فی بعض . . ) . به طوری که خود ایشان تفسیر کرده اند این است که این امت مفسد و خونخوار پس از بنای سد در پشت آن محبوس شده اند و دیگر نمی توانند تا این سد پای بر جاست از سرزمین خود بیرون شوند تا وعده خدای سبحان بیاید که وقتی آمد آن را منهدم و متلاشی می کند و باز اقوام نامبرده خونریزیهای خود را از سر می گیرند ، و مردم آسیا را هلاک و این قسمت از آبادی را زیر و رو می کنند ، و این تفسیر با ظهور مغول در قرن هفتم درست در نمی آید . 
لذا ناگزیر باید اوصاف سد مزبور را بر طبق آنچه قرآن فرموده حفظ کنند و در باره آن اقوام بحث کنند که چه قومی بوده اند ، اگر همان تاتار و مغول بوده باشند که از شمال چین به طرف ایران و عراق و شام و قفقاز گرفته تا آسیای صغیر را لگدمال کرده باشند ، پس این سد کجا بوده و چگونه توانسته اند از آن عبور نموده و به سایر بلاد بریزند و آنها را زیر و رو کنند ؟ 
و این قوم مزبور اگر تاتار و یا غیر آن از امتهای مهاجم در طول تاریخ بشریت نبوده اند ، پس این سد در کجا بوده ، و سدی آهنی و چنان محکم که از خواصش این بوده که امتی بزرگ را هزاران سال از هجوم به اقطار زمین حبس کرده باشد به طوری که نتوانند از آن عبور کنند کجا است ؟ و چرا در این عصر که تمامی دنیا به وسیله خطوط هوایی و دریایی و زمینی به هم مربوط شده ، و به هیچ مانعی چه طبیعی از قبیل کوه و دریا ، و یا مصنوعی مانند سد و یا دیوار و یا خندق برنمی خوریم که از ربط امتی با امت دیگر جلوگیری کند ؟ و با این حال چه معنا دارد که با کشیدن سدی دارای این صفات و یا هر صفتی که فرض شود رابطه اش با امتهای دیگر قطع شود ؟ 
لیکن در دفع این اشکال آنچه به نظر من می رسد این است که کلمه (دکاء) از (دک ) به معنای ذلت باشد ، همچنان که در لسان العرب گفته : (جبل دک ) یعنی کوهی که ذلیل شود . و آن وقت مراد از (دک کردن سد) این باشد که آن را از اهمیت و از خاصیت بیندازد به خاطر اتساع طرق ارتباطی و تنوع وسائل حرکت و انتقال زمینی و دریایی و هوایی دیگر اعتنایی به شان آن نشود . 
پس در حقیقت معنای این وعده الهی وعده به ترقی مجتمع بشری در تمدن و نزدیک شدن امتهای مختلف است به یکدیگر ، به طوری که دیگر هیچ سدی و مانعی و دیواری جلو انتقال آنان را از هر طرف دنیا به هر طرف دیگر نگیرد ، و به هر قومی بخواهند بتوانند هجوم آورند . 
مؤ ید این معنا سیاق آیه : (حتی اذا فتحت یاجوج و ماجوج و هم من کل حدب ینسلون ) است که خبر از هجوم یاجوج و ماجوج می دهد و اسمی از سد نمی برد . 
البته کلمه (دک ) یک معنای دیگر نیز دارد ، و آن عبارت از دفن است که در صحاح گفته : (دککت الرکی ) این است که من چاه را با خاک دفن کردم . و باز معنای دیگری دارد ، و آن این است که کوه به صورت تلهای خاک در آید ، که باز در صحاح گفته : (تدکدکت الجبال ) یعنی کوه ها تلهائی از خاک شدند ، و مفرد آن (دکاء) می آید . بنابراین ممکن است احتمال دهیم که سد ذوالقرنین که از بناهای عهد قدیم است به وسیله بادهای شدید در زمین دفن شده باشد ، و یا سیلهای مهیب آبرفتهائی جدید پدید آورده و باعث وسعت دریاها شده در نتیجه سد مزبور غرق شده باشد که برای بدست آوردن اینگونه حوادث جوی باید به علم ژئولوژی مراجعه کرد . پس دیگر جای اشکالی باقی نمی ماند ، و لیکن با همه این احوال وجه قبلی موجهتر است - و خدا بهتر می داند .

 

روایاتی پیرامون داستان ذوالقرنین

 

 

در تفسیر قمی می گوید : بعد از آنکه رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) مردم را از داستان موسی و همراهش و خضر خبر داد ، عرض کردند داستان آن شخصی که دنیا را گردید و مشرق و مغرب آن را زیر پا گذاشت بگو ببینم چه کسی بوده . خدای تعالی آیات (و یسالونک عن ذی القرنین . . . ) را نازل فرمود . 
مؤ لف : تفصیل این روایت را در آنجا که داستان اصحاب کهف را آوردیم نقل نمودیم ، و در این معنا در الدرالمنثور از ابن ابی حاتم از سدی از عمر مولی غفره نیز روایتی آمده . 
خواننده عزیز باید بداند که روایات مروی از طرق شیعه و اهل سنت از رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) و از طرق خصوص شیعه از ائمه هدی (علیهم السلام ) و همچنین اقوال نقل شده از صحابه و تابعین که اهل سنت با آنها معامله حدیث نموده (احادیث موقوفه اش می خوانند) درباره داستان ذی القرنین بسیار اختلاف دارد ، آن هم اختلافهایی عجیب ، و آن هم نه در یک بخش داستان ، بلکه در تمامی خصوصیات آن . و این اخبار در عین حال مشتمل بر مطالب شگفت آوری است که هر ذوق سلیمی از آن وحشت نموده ، و بلکه عقل سالم آن را محال میداند ، و عالم وجود هم منکر آن است . و اگر خردمند اهل بحث آنها را با هم مقایسه نموده مورد دقت قرار دهد ، هیچ شکی نمیکند در اینکه مجموع آنها خالی از دسیسه و دستبرد و جعل و مبالغه نیست . و از همه مطالب غریب تر روایاتی است که علمای یهود که به اسلام گرویدند - از قبیل وهب ابن منبه و کعب الاحبار - نقل کرده و یا اشخاص دیگری که از قرائن به دست می آید از همان یهودیان گرفته اند ، نقل نموده اند . بنابراین دیگر چه فائده ای دارد که ما به نقل آنها و استقصاء و احصاء آنها با آن کثرت و طول و تفصیلی که دارند بپردازیم ؟ 
لاجرم به پارهای از جهات اختلاف آنها اشاره نموده می گذریم ، و به نقل آنچه که تا حدی از اختلاف سالم است می پردازیم . 
از جمله اختلافات ، اختلاف در خود ذوالقرنین است که چه کسی بوده . بیشتر روایات برآنند که از جنس بشر بوده ، و در بعضی از آنها آمده که فرشتهای آسمانی بوده و خداوند او را به زمین نازل کرده ، و هر گونه سبب و وسیلهای در اختیارش گذاشته بود . و در کتاب خطط مقریزی از جاحظ نقل کرده که در کتاب الحیوان خود گفته ذوالقرنین مادرش از جنس بشر و پدرش از ملائکه بوده . 
و از آن جمله اختلاف در این است که وی چه سمتی داشته . در بیشتر روایات آمده که ذوالقرنین بندهای از بندگان صالح خدا بوده ، خدا را دوست می داشت ، و خدا هم او را دوست می داشت ، او خیرخواه خدا بود ، خدا هم در حقش خیرخواهی نمود . و در بعضی دیگر آمده که محدث بوده یعنی ملائکه نزدش آمد و شد داشته و با آنها گفتگو می کرده . و در بعضی دیگر آمده که پیغمبر بوده . 
و از آن جمله ، اختلاف در اسم او است . در بعضی از روایات آمده که اسمش عیاش بوده ، و در بعضی دیگر اسکندر و در بعضی مرزیا فرزند مرزبه یونانی از دودمان یونن فرزند یافث بن نوح . و در بعضی دیگر مصعب بن عبدالله از قحطان . و در بعضی دیگر صعب بن ذی مرائد اولین پادشاه قوم تبعها (یمنیها) که آنان را تبع می گفتند ، و گویا همان تبع ، معروف به ابو کرب باشد . و در بعضی عبدالله بن ضحاک بن معد . و همچنین از این قبیل اسامی دیگر که آنها نیز بسیار است . 
و از آن جمله اختلاف در این است که چرا او را ذوالقرنین خوانده اند ؟ در بعضی از روایات آمده که قوم خود را به سوی خدا دعوت کرد ، او را زدند و پیشانی راستش را شکافتند پس زمانی از ایشان غایب شد ، بار دیگر آمد و مردم را به سوی خدا خواند ، این بار طرف چپ سرش را شکافتند ، بار دیگر غایب شد پس از مدتی خدای تعالی اسبابی به او داد که شرق و غرب زمین را بگردید و به این مناسبت او را ذوالقرنین نامیدند . و در بعضی دیگر آمده که مردم او را در همان نوبت اول کشتند ، آنگاه خداوند او را زنده کرد ، این بار به سوی قومش آمد و ایشان را دعوت نمود ، این بار هم کتکش زدند و به قتلش رساندند ، بار دیگر خدا او را زنده کرد و به آسمان دنیای بالا برد ، و این بار با تمامی اسباب و وسائل نازلش کرد . 
و در بعضی دیگر آمده که : بعد از زنده شدن بار دوم در جای ضربتهایی که به او زده بودند دو شاخ بر سرش روئیده بود ، و خداوند نور و ظلمت را برایش مسخر کرد ، و چون بر زمین نازل شد شروع کرد به سیر و سفر در زمین و مردم را به سوی خدا دعوت کردن . مانند شیر نعره می زد و دو شاخش رعد و برق می زد ، و اگر قومی از پذیرفتن دعوتش استکبار می کرد ظلمت را بر آنان مسلط می کرد ، و ظلمت آنقدر خسته شان می کرد تا مجبور می شدند دعوتش را اجابت کنند . 
و در بعضی دیگر آمده که : وی اصلا دو شاخ بر سر داشت ، و برای پوشاندنش همواره عمامه بر سر می گذاشت ، و عمامه از همان روز باب شد ، و از بس که در پنهان کردن آن مراقبت داشت هیچ کس غیر از کاتبش از جریان خبر نداشت ، او را هم اکیدا سفارش کرده بود که به کسی نگوید ، لیکن حوصله کاتبش سر آمده به ناچار به صحرا آمد ، و دهان خود را به زمین گذاشته ، فریاد زد که پادشاه دو شاخ دارد ، خدای تعالی از صدای او دو بوته نی رویانید . چوپانی از آن نیها گذر کرد خوشش آمد ، و آنها را قطع نموده مزماری ساخت که وقتی در آن می دمید از دهانه آنها این صدا درمی آمد ، (آگاه که برای پادشاه دو شاخ است ) ، قضیه در شهر منتشر شد ذوالقرنین فرستاد کاتبش را آوردند ، و او را استنطاق کرد و چون دید انکار می کند تهدید به قتلش نمود . او واقع قضیه را گفت . ذوالقرنین گفت پس معلوم می شود این امری بوده که خدا می خواسته افشاء شود ، از آن به بعد عمامه را هم کنار گذاشت . 
بعضی گفته اند : از این جهت ذو القرنینش خوانده اند که او در دو قرن از زمین ، یعنی در شرق و غرب آن ، سلطنت کرده است و بعضی دیگر گفته اند : بدین جهت است که وقتی در خواب دید که از دو لبه آفتاب گرفته است ، خوابش را اینطور تعبیر کردند که مالک و پادشاه شرق و غرب عالم می شود ، و به همین جهت ذو القرنینش خواندند . 
بعضی دیگر گفته اند : بدین جهت که وی دو دسته مو در سر داشت . و بعضی گفته اند : چون که هم پادشاه روم و هم فارس شد . و بعضی گفته اند : چون در سرش دو برآمدگی چون شاخ بود . و بعضی گفته اند : چون در تاجش دو چیز به شکل شاخ از طلا تعبیه کرده بودند . و از این قبیل اقوالی دیگر . 
و از جمله ، اختلافی که وجود دارد در سفر او به مغرب و مشرق است که این اختلاف از سایر اختلافهای دیگر شدیدتر است . در بعضی روایات آمده که ابر در فرمانش بوده ، سوار بر ابر می شد و مغرب و مشرق عالم را سیر می کرده . و در روایاتی دیگر آمده که او به کوه قاف رسید ، آنگاه در باره آن کوه دارد که کوهی است سبز و محیط بر همه دنیا ، و سبزی آسمان هم از رنگ آن است . و در بعضی دیگر آمده که : ذوالقرنین به طلب آب حیات برخاست به او گفتند که آب حیات در ظلمات است ، ذوالقرنین وارد ظلمات شد در حالی که خضر در مقدمه لشگرش قرار داشت ، خود او موفق به خوردن از آن نشد و خضر موفق شد حتی خضر از آن آب غسل هم کرد ، و به همین جهت همیشه باقی و تا قیامت زنده است . و در همین روایات آمده که ظلمات مزبور در مشرق زمین است . 
و از آن جمله اختلافی است که درباره محل سد ذوالقرنین هست . در بعضی از روایات آمده که در مشرق است . و در بعضی دیگر آمده که در شمال است . مبالغه روایات در این مورد به حدی رسیده که بعضی گفته اند : طول سد که در بین دو کوه ساخته شده صد فرسخ ، و عرض آن پنجاه فرسخ ، و ارتفاع آن به بلندی دو کوه است . و درپی ریزی اش آن قدر زمین را کندند که به آب رسیدند ، و در درون سد صخره های عظیم ، و به جای گل مس ذوب شده ریختند تا به کف زمین رسیدند از آنجا به بالا را با قطعه های آهن و مس ذوب شده پر کردند ، و در لابلای آن رگهای از مس زرد به کار بردند که چون جامه راه راه رنگارنگ گردید . و از آن جمله اختلاف روایات است در وصف یاجوج و ماجوج . در بعضی روایات آمده که از نژاد ترک از اولاد یافث بن نوح بودند ، و در زمین فساد می کردند . ذوالقرنین سدی را که ساخت برای همین بود که راه رخنه آنان را ببندد . و در بعضی از آنها آمده که اصلا از جنس بشر نبودند . و در بعضی دیگر آمده که قوم (ولود) بوده اند ، یعنی هیچ کس از زن و مردآنها نمی مرده مگر آنکه دارای هزار فرزند شده باشد ، و به همین جهت آمار آنها از عدد سایر بشر بیشتر بوده . حتی در بعضی روایات آمار آنها را نه برابر همه بشر دانسته . 
و نیز روایت شده که این قوم از نظر نیروی جسمی و شجاعت به حدی بوده اند که به هیچ حیوان و یا درنده و یا انسانی نمی گذشتند مگر آنکه آن را پاره پاره کرده می خوردند . و نیز به هیچ کشت و زرع و یا درختی نمی گذشتند مگر آنکه همه را می چریدند ، و به هیچ نهری برنمی خورند مگر آنکه آب آن را می خوردند و آن را خشک می کردند . 
و نیز روایت شده که یاجوج یک قوم و ماجوج قومی دیگر و امتی دیگر بوده اند ، و هر یک از آنها چهار صد هزار امت و فامیل بوده اند ، و به همین جهت جز خدا کسی از عدد آنها خبر نداشته . 
و نیز روایت شده که سه طائفه بوده اند ، یک طائفه مانند ارز بوده اند که درختی است بلند . طائفه دیگر طول و عرضشان یکسان بوده و از هر طرف چهار زرع بوده اند ، و طائفه سوم که از آن دو طائفه شدیدتر و قویتر بودند هر یک دو لاله گوش داشته اند که یکی از آنها را تشک و دیگری را لحاف خود می کرده ، یکی لباس تابستانی و دیگری لباس زمستانی آنها بوده اولی پشت و رویش دارای پرهائی ریز بوده و آن دیگری پشت و رویش کرک بوده است . بدنی سفت و سخت داشته اند . کرک و پشم بدنشان بدنهایشان را می پوشانده . 
و نیز روایت شده که قامت هر یک از آنها یک وجب و یا دو وجب و یا سه وجب بوده . و در بعضی دیگر آمده که آنهائی که لشکر ذوالقرنین با ایشان می جنگیدند صورتهایشان مانند سگ بوده . 
و از جمله آن اختلافات اختلافی است که در تاریخ زندگی سلطنت ذوالقرنین است ، در بعضی از روایات آمده که بعد از نوح ، و در بعضی دیگر در زمان ابراهیم و هم عصر وی می زیسته ، زیرا ذوالقرنین حج خانه خدا کرده و با ابراهیم مصافحه نموده است ، و این اولین مصافحه در دنیا بوده . و در بعضی دیگر آمده که وی در زمان داوود می زیسته است . 
باز از جمله اختلافاتی که در روایات این داستان هست اختلاف در مدت سلطنت ذوالقرنین است . در بعضی از روایات آمده که سی سال ، و در بعضی دیگر دوازده سال ، و در روایات دیگر مقدارهائی دیگر گفته شده . 
این بود جهات اختلافی که هر که به تاریخ مراجعه نماید و اخبار این داستان را در جوامع حدیث از قبیل الدر المنثور ، بحار ، برهان و نور الثقلین از نظر بگذراند به آنها واقف می گردد . 
و در کتاب کمال الدین به سند خود از اصبغ بن نباته روایت کرده که گفت : ابن الکواء در محضر علی (علیه السلام ) هنگامی که آن جناب بر فراز منبر بود برخاست و گفت : یا امیرالمؤ منین ما را از داستان ذوالقرنین خبر بده ، آیا پیغمبر بوده و یا ملک ؟ و مرا از دو قرن او خبر بده آیا از طلا بوده یا از نقره حضرت فرمود : نه پیغمبر بود ، و نه ملک . و دو قرنش نه از طلا بود و نه از نقره . او مردی بود که خدای را دوست می داشت و خدا هم او را دوست داشت ، او خیرخواه خدا بود ، خدا هم برایش خیر می خواست ، و بدین جهت او راخواندند که قومش را به سوی خدا دعوت می کرد و آنها او را زدند و یک طرف سرش را شکستند ، پس مدتی از مردم غایب شد ، و بار دیگر به سوی آنان برگشت ، این بار هم زدند و طرف دیگر سرش را شکستند ، و اینک در میان شما نیز کسی مانند او هست . 
مؤ لف : ظاهرا کلمه (ملک ) در این روایت به فتح لام (فرشته ) باشد نه به کسر آن (پادشاه ) ، برای اینکه در روایاتی که به حد استفاضه از آن جناب و از دیگران نقل شده همه او را سلطانی جهانگیر معرفی کرده اند . پس اینکه در این روایت آن را نفی کرده و همچنین پیغمبر بودن او را نیز نفی کرده به خاطر این بوده که روایات وارده از رسول خدا را که در بعضی آمده که پیغمبر بوده ، و در بعضی دیگر فرشتهای از فرشتگان که همین قول عمر بن خطاب است همچنانکه اشاره به آن گذشت ، تکذیب نماید . 
و اینکه فرمود (اینک در میان شما مانند او هست ) یعنی مانند ذوالقرنین در دو بار شکافته شدن فرقش ، و مقصودش خودش بوده ، چون یک طرف فرق سر ایشان از ضربت ابن عبدود شکافته شد و طرف دیگر به ضربت عبد الرحمن ابن ملجم (لعنة الله علیه ) که با همین ضربت دومی شهید گردید . و نیز به دلیل روایت کمال الدین که از روایات مستفیضه از امیر المؤ منین (علیه السلام ) است و شیعه و اهل سنت به الفاظ مختلفی از آن جناب نقل کرده اند و مبسوطتر از همه از نظر لفظ همین نقلی است که ما آوردیم . چیزی که هست دست نقل به معنا با آن بازیها کرده و آن را به صورت عجیب و غریب و نهایت تحریف در آورده است . 
و در الدرالمنثور است که ابن مردویه از سالم بن ابی الجعد روایت کرده که گفت : شخصی از علی (علیه السلام ) از ذوالقرنین پرسش نمود که آیا پیغمبر بوده یا نه ؟ فرمود : از پیغمبرتان شنیدم که می فرمود : او بنده ای بود معتقد به وحدانیت خدا و مخلص در عبادتش ، خدا هم خیرخواه او بود . 
و در احتجاج از امام صادق (علیه السلام ) در ضمن حدیث مفصلی روایت کرده که گفت : سائل از آن جناب پرسید مرا از آفتاب خبر ده که در کجا پنهان می شود ؟ فرمود : بعضی از علما گفته اند وقتی آفتاب به پائین ترین نقطه سرازیر می شود ، فلک آن را می چرخاند و دوباره به شکم آسمان بالا می برد ، و این کار همیشه جریان دارد تا آنکه به طرف محل طلوع خود پائین آید ، یعنی آفتاب در چشمه لایه داری فرو رفته سپس زمین را پاره نموده ، دوباره به محل طلوع خود برمی گردد ، به همین جهت زیر عرش متحیر شده تا آنکه اجازه اش دهند بار دیگر طلوع کند ، و همه روزه نورش سلب شده ، هر روز نور دیگری سرخفام به خود می گیرد . 
مؤ لف : اینکه فرمود : (به پائین ترین نقطه سرازیر می شود) تا آنجا که فرمود (به محل طلوع خود برمی گردد) بیان سیر آفتاب است از حین غروب تا هنگام طلوعش در مدار آسمان بنا بر فرضیه معروف بطلمیوسی ، چون آن روز این فرضیه بر سر کار بود که اساسش مبنی بر سکون زمین و حرکت اجرام سماوی در پیرامون آن بود ، و به همین جهت امام (علیهالسلام ) این قضیه را نسبت به بعضی علماء داده است . 
و اینکه داشت (یعنی آفتاب در چشمه لایداری فرو رفته سپس زمین را پاره می کند و دوباره به محل طلوع خود برمی گردد) جزء کلام امام نیست ، بلکه کلام بعضی از راویان خبر است ، که به خاطر قصور فهم ، آیه (تغرب فی عین حمئة ) را به فرو رفتن آفتاب در چشمه لایدار ، و غایب شدنش در آن ، و چون ماهی شنا کردن در آب ، و پاره کردن زمین ، و دو باره به محل طلوع برگشتن ، و سپس رفتن به زیر عرش ، تفسیر کرده اند . به نظر آنها عرش ، آسمانی است فوق آسمانهای هفتگانه ، و یا جسمی است نورانی که مافوق آن نیست ، و آن را بالای آسمان هفتم گذاشته اند ، و آفتاب شبها در آنجا هست تا اجازه اش دهند طلوع کند ، آن وقت است که نوری قرمز به خود می گیرد و طلوع می کند . 
و همین راوی در جمله (پس در زیر عرش متحیر شده ، تا آنکه اجازه اش دهند طلوع کند) به روایت دیگری اشاره کرده که از رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله و سلم ) روایت شده که ملائکه آفتاب را بعد از غروبش به زیر عرش می برند ، و نگاه می دارند در حالی که اصلا نور ندارد ، و در همانجا هست در حالی که هیچ نمی داند فردا چه ماموریتی به او می دهند ، تا آنکه جامه نور را بر تنش کرده ، دستورش می دهند طلوع کند . فهم قاصر او در عرش همان اشتباهی را مرتکب شده که در تفسیر غروب در اینجا مرتکب شده بود ، در نتیجه قدم به قدم از حق دورتر شده است . 
و در تفسیر (عرش ) به فلک نهم و یا جسم نورانی نظیر تخت ، در کتاب و سنت چیزی که قابل اعتماد باشد وجود ندارد . همه اینها مطالبی است که فهم این راوی آن را تراشیده . و ما بیشتر روایات عرش را در اوائل جزء هشتم این کتاب نقل نمودیم . 
و همین که امام (علیه السلام ) مطلب را به بعضی از علماء نسبت داده خود اشاره به این است که آن جناب مطلب را صحیح ندانسته ، و این امکان را هم نداشته که حق مطلب را بیان فرماید ، و چگونه می توانسته اند بیان کنند در حالی که فهم شنوندگان آن قدر ساده و نارسا بوده که یک فرضیه آسان و سهل التصور در نزد اهل فنش را اینطور که دیدید گیج و گم می کردند . در چنین زمانی اگر امام حق مطلب را که امری خارج از احساس به خواص ظاهری و بیرون از گنجایش فکر آن روز شنونده بود بیان می کردند شنوندگان چگونه تلقی اش نموده ، و چه معانی برایش می تراشیدند ؟ 
و در الدرالمنثور است که عبد الرزاق ، سعید بن منصور ، ابن جریر ، ابن منذر و ابن ابی حاتم از طریق عثمان بن ابی حاضر ، از ابن عباس روایت کرده اند که به وی گفته شد : معاویة بن ابی سفیان آیه سوره کهف را (تغرب فی عین حامیة ) قرائت کرده . ابن عباس می گوید : من به معاویه گفتم : ما این آیه را جز به لفظ (حمئة ) قرائت نکرده ایم ، (تو این قرائت را از که شنیدی ؟ ) . معاویه به عبدالله عمر گفت : تو چه جور می خوانی ؟ گفت : همانطور که تو خواندی . 
ابن عباس می گوید : به معاویه گفتم قرآن در خانه من نازل شده ، (تو از این و آن می پرسی ؟ ) معاویه فرستاد نزد کعب الاحبار و احضارش نموده ، پرسید در تورات محل غروب آفتاب را کجا دانسته ؟ کعب گفت : از اهل عربیت بپرس ، که آنان بهتر می دانند ، و اما من در تورات می یابم که آفتاب در آب و گل غروب می کند ، - و در اینجا با دست اشاره به سمت مغرب کرد - ابن ابی حاضر به ابن عباس گفت : اگر من با شما دو نفر بودم چیزی می گفتم که سخن تو را تایید کند ، و معاویه را نسبت به کلمه (حمئة ) بصیرت بخشد . ابن عباس پرسید : چه می گفتی ؟ گفت این مدرک را ارائه می دادم که تبع در ضمن خاطراتی که از ذوالقرنین و از علاقه مندی او به علم و پیروی از آن نقل کرده گفته است : 
قد کان ذوالقرنین عمر مسلما
ملکا تدین له الملوک و تحشد
فاتی المشارق و المغارب یبتغی
اسباب ملک من حکیم مرشد
فرأ ی مغیب الشمس عند غروبها
فی عین ذی خلب و ثاط حرمد
ابن عباس پرسید (خلب ) چیست ؟ اسود گفت : در زبان قوم تبع به معنای گل است ، پرسید (ثاط) به چه معنا است ؟ گفت : به معنای لای است ، پرسید (حرمد) چیست ؟ گفت : سیاه . ابن عباس غلامی را صدا زد که آنچه این مرد می گوید بنویس . 
مؤ لف : این حدیث با مذاق جماعت که قائل به تواتر قرائتها هستند آنطور که باید سازگاری ندارد . 
و از تیجان ابن هشام همین حدیث را نقل کرده ، و در آن چنین آمده که : ابن عباس این اشعار را برای معاویه خواند ، معاویه از معنای (خلب ) و (ثاط) و (حرمد) پرسید ، و در جوابش گفت : خلب به معنای لایه زیرین است ، و حرمد شن و سنگ زیر آن است ، آنگاه قصیده را هم ذکر کرده . و همین اختلاف خود شاهد بر این است که در این روایت نارسایی وجود دارد . 
و در تفسیر عیاشی از ابی بصیر از ابی جعفر (علیه السلام ) روایت کرده که در ذیل این کلام خدای عزوجل : (لم نجعل لهم من دونها سترا) فرمود : چون هنوز خانه ساختن را یاد نگرفته بودند . 
و در تفسیر قمی در ذیل همین آیه نقل کرده که امام فرمود : چون هنوز لباس دوختن را نیاموخته بودند . 
و در الدرالمنثور است که ابن منذر از ابن عباس روایت کرده که در ذیل جمله (حتی اذا بلغ بین السدین ) گفته : یعنی دو کوه که یکی کوه ارمینیه و یکی کوه آذربیجان است . 
و در تفسیر عیاشی از مفضل روایت کرده که گفت از امام صادق (علیه السلام ) از معنای آیه (اجعل بینکم و بینهم ردما) پرسش نمودم ، فرمود : منظور تقیه است که (فما استطاعوا ان یظهروه و ما استطاعوا له نقبا) اگر به تقیه عمل کنی در حق تو هیچ حیله ای نمی توانند بکنند ، و خود حصنی حصین است ، و میان تو و اعداء خدا سدی محکم است که نمی توانند آن را سوراخ کنند . 
و نیز در همان کتاب از جابر از آن جناب روایت کرده که آیه را به تقیه تفسیر فرموده است . 
مؤ لف : این دو روایت از باب جری است نه تفسیر . 
و در تفسیر عیاشی از اصبغ بن نباته از علی (علیه السلام ) روایت کرده که روز را در جمله (و ترکنا بعضهم یومئذ یموج فی بعض ) به روز قیامت تفسیر فرموده . 
مؤ لف : ظاهر آیه به حسب سیاق این است که این آیه مربوط به علائم ظهور قیامت باشد ، و شاید مراد امام هم از روز قیامت همان مقدمات آن روز باشد ، چون بسیار می شود که قیامت به روز ظهور مقدماتش هم اطلاق می شود . 
و در همان کتاب از محمد بن حکیم روایت شده که گفت : من نامه ای به امام صادق (علیه السلام ) نوشتم ، و در آن پرسیدم : آیا نفس قادر بر معرفت هست یا نه ؟ می گوید : امام فرمود نه . پرسیدم خدای تعالی می فرماید : (الذین کانت اعینهم فی غطاء عن ذکری و کانوا لا یستطیعون سمعا) و از آن برمی آید که دیدگان کفار بینائی داشته و بعدا دچار غطاء شده . امام فرمود : این آیه (و ما کانوا یستطیعون السمع و ما کانوا یبصرون ) کنایه است از ندیدن و نشنیدن ، نه اینکه می بینند ولی غطاء جلو دید آنان را گرفته است . می گوید عرض کردم : پس چرا از آنان عیب می گیرد ؟ فرمود : از آن جهت که خدا با آنان معامله کرده عیب نمی گیرد ، بلکه از آن جهت که خود چنین کردند از آنها عیب می گیرد و اگر منحرف نمی شدند و تکلف نمی کردند عیبی بر آنان نبود . 
مؤ لف : یعنی کفار ، خود مسبب این حجاب اند و به همین جهت به آثار و تبعات آن گرفتار می شوند . 
و در تفسیر قمی در ذیل آیه مذکور از امام روایت کرده که فرمود : کسانی هستند که به خلقت خدا و آیات ارضی و سماوی او نظر نمی افکنند . 
مؤ لف : و در عیون از حضرت رضا (علیه السلام ) روایت کرده که آیه را بر منکرین ولایت تطبیق فرموده ، و این همان تطبیق کلی بر مصداق است .

 

داستان یوسف علیه السلام

 

 

 

 

آیات

 

 

بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ امرَّحِیمِ
الر تِلْک ءَایَت الْکِتَبِ الْمُبِینِ(1)
إِنَّا أَنزَلْنَهُ قُرْءَناً عَرَبِیًّا لَّعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ(2)
نحْنُ نَقُص عَلَیْک أَحْسنَ الْقَصصِ بِمَا أَوْحَیْنَا إِلَیْک هَذَا الْقُرْءَانَ وَ إِن کنت مِن قَبْلِهِ لَمِنَ الْغَفِلِینَ(3)
إِذْ قَالَ یُوسف لاَبِیهِ یَأَبَتِ إِنی رَأَیْت أَحَدَ عَشرَ کَوْکَباً وَ الشمْس وَ الْقَمَرَ رَأَیْتهُمْ لی سجِدِینَ(4)
قَالَ یَبُنیَّ لا تَقْصص رُءْیَاک عَلی إِخْوَتِک فَیَکِیدُوا لَک کَیْداً إِنَّ الشیْطنَ لِلانسنِ عَدُوُّ مُّبِینٌ(5)
وَ کَذَلِک یجْتَبِیک رَبُّک وَ یُعَلِّمُک مِن تَأْوِیلِ الاَحَادِیثِ وَ یُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَیْک وَ عَلی ءَالِ یَعْقُوب کَمَا أَتَمَّهَا عَلی أَبَوَیْک مِن قَبْلُ إِبْرَهِیمَ وَ إِسحَقَ إِنَّ رَبَّک عَلِیمٌ حَکِیمٌ(6)
لَّقَدْ کانَ فی یُوسف وَ إِخْوَتِهِ ءَایَتٌ لِّلسائلِینَ(7)
إِذْ قَالُوا لَیُوسف وَ أَخُوهُ أَحَب إِلی أَبِینَا مِنَّا وَ نحْنُ عُصبَةٌ إِنَّ أَبَانَا لَفِی ضلَلٍ مُّبِینٍ(8)
اقْتُلُوا یُوسف أَوِ اطرَحُوهُ أَرْضاً یخْلُ لَکُمْ وَجْهُ أَبِیکُمْ وَ تَکُونُوا مِن بَعْدِهِ قَوْماً صلِحِینَ(9)
قَالَ قَائلٌ مِّنهُمْ لا تَقْتُلُوا یُوسف وَ أَلْقُوهُ فی غَیَبَتِ الْجُب یَلْتَقِطهُ بَعْض السیَّارَةِ إِن کُنتُمْ فَعِلِینَ(10)
قَالُوا یَأَبَانَا مَا لَک لا تَأْمَنَّا عَلی یُوسف وَ إِنَّا لَهُ لَنَصِحُونَ(11)
أَرْسِلْهُ مَعَنَا غَداً یَرْتَعْ وَ یَلْعَب وَ إِنَّا لَهُ لَحَفِظونَ(12)
قَالَ إِنی لَیَحْزُنُنی أَن تَذْهَبُوا بِهِ وَ أَخَاف أَن یَأْکلَهُ الذِّئْب وَ أَنتُمْ عَنْهُ غَفِلُونَ(13)
قَالُوا لَئنْ أَکلَهُ الذِّئْب وَ نَحْنُ عُصبَةٌ إِنَّا إِذاً لَّخَسِرُونَ(14)
فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَن یجْعَلُوهُ فی غَیَبَتِ الجُْب وَ أَوْحَیْنَا إِلَیْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُم بِأَمْرِهِمْ هَذَا وَ هُمْ لا یَشعُرُونَ(15)
وَ جَاءُو أَبَاهُمْ عِشاءً یَبْکُونَ(16)
قَالُوا یَأَبَانَا إِنَّا ذَهَبْنَا نَستَبِقُ وَ تَرَکنَا یُوسف عِندَ مَتَعِنَا فَأَکلَهُ الذِّئْب وَ مَا أَنت بِمُؤْمِنٍ لَّنَا وَ لَوْ کنَّا صدِقِینَ(17)
وَ جَاءُو عَلی قَمِیصِهِ بِدَمٍ کَذِبٍ قَالَ بَلْ سوَّلَت لَکُمْ أَنفُسکُمْ أَمْراً فَصبرٌ جَمِیلٌ وَ اللَّهُ الْمُستَعَانُ عَلی مَا تَصِفُونَ(18)
وَ جَاءَت سیَّارَةٌ فَأَرْسلُوا وَارِدَهُمْ فَأَدْلی دَلْوَهُ قَالَ یَبُشرَی هَذَا غُلَمٌ وَ أَسرُّوهُ بِضعَةً وَ اللَّهُ عَلِیمُ بِمَا یَعْمَلُونَ(19)
وَ شرَوْهُ بِثَمَنِ بخْسٍ دَرَهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ کانُوا فِیهِ مِنَ الزَّهِدِینَ(20)
وَ قَالَ الَّذِی اشترَاهُ مِن مِّصرَ لامْرَأَتِهِ أَکرِمِی مَثْوَاهُ عَسی أَن یَنفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَ کذَلِک مَکَّنَّا لِیُوسف فی الاَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِن تَأْوِیلِ الاَحَادِیثِ وَ اللَّهُ غَالِبٌ عَلی أَمْرِهِ وَ لَکِنَّ أَکثرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ(21)
وَ لَمَّا بَلَغَ أَشدَّهُ ءَاتَیْنَهُ حُکْماً وَ عِلْماً وَ کَذَلِک نجْزِی الْمُحْسِنِینَ(22)
وَ رَوَدَتْهُ الَّتی هُوَ فی بَیْتِهَا عَن نَّفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ الاَبْوَب وَ قَالَت هَیْت لَک قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبی أَحْسنَ مَثْوَای إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظلِمُونَ(23)
وَ لَقَدْ هَمَّت بِهِ وَ هَمَّ بهَا لَوْ لا أَن رَّءَا بُرْهَنَ رَبِّهِ کذَلِک لِنَصرِف عَنْهُ السوءَ وَ الْفَحْشاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِینَ(24)
وَ استَبَقَا الْبَاب وَ قَدَّت قَمِیصهُ مِن دُبُرٍ وَ أَلْفَیَا سیِّدَهَا لَدَا الْبَابِ قَالَت مَا جَزَاءُ مَنْ أَرَادَ بِأَهْلِک سوءاً إِلا أَن یُسجَنَ أَوْ عَذَابٌ أَلِیمٌ(25)
قَالَ هِیَ رَوَدَتْنی عَن نَّفْسی وَ شهِدَ شاهِدٌ مِّنْ أَهْلِهَا إِن کانَ قَمِیصهُ قُدَّ مِن قُبُلٍ فَصدَقَت وَ هُوَ مِنَ الْکَذِبِینَ(26)
وَ إِن کانَ قَمِیصهُ قُدَّ مِن دُبُرٍ فَکَذَبَت وَ هُوَ مِنَ الصدِقِینَ(27)
فَلَمَّا رَءَا قَمِیصهُ قُدَّ مِن دُبُرٍ قَالَ إِنَّهُ مِن کیْدِکُنَّ إِنَّ کَیْدَکُنَّ عَظِیمٌ(28)
یُوسف أَعْرِض عَنْ هَذَا وَ استَغْفِرِی لِذَنبِکِ إِنَّکِ کنتِ مِنَ الخَْاطِئِینَ(29)
وَ قَالَ نِسوَةٌ فی الْمَدِینَةِ امْرَأَت الْعَزِیزِ تُرَوِدُ فَتَاهَا عَن نَّفْسِهِ قَدْ شغَفَهَا حُباًّ إِنَّا لَنرَاهَا فی ضلَلٍ مُّبِینٍ(30)
فَلَمَّا سمِعَت بِمَکْرِهِنَّ أَرْسلَت إِلَیهِنَّ وَ أَعْتَدَت لهَُنَّ مُتَّکَئاً وَ ءَاتَت کلَّ وَحِدَةٍ مِّنهُنَّ سِکِّیناً وَ قَالَتِ اخْرُجْ عَلَیهِنَّ فَلَمَّا رَأَیْنَهُ أَکْبرْنَهُ وَ قَطعْنَ أَیْدِیهُنَّ وَ قُلْنَ حَش للَّهِ مَا هَذَا بَشراً إِنْ هَذَا إِلا مَلَکٌ کَرِیمٌ(31)
قَالَت فَذَلِکُنَّ الَّذِی لُمْتُنَّنی فِیهِ وَ لَقَدْ رَوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ فَاستَعْصمَ وَ لَئن لَّمْ یَفْعَلْ مَا ءَامُرُهُ لَیُسجَنَنَّ وَ لَیَکُوناً مِّنَ الصغِرِینَ(32)
قَالَ رَب السجْنُ أَحَب إِلیَّ مِمَّا یَدْعُونَنی إِلَیْهِ وَ إِلا تَصرِف عَنی کَیْدَهُنَّ أَصب إِلَیهِنَّ وَ أَکُن مِّنَ الجَْهِلِینَ(33)
فَاستَجَاب لَهُ رَبُّهُ فَصرَف عَنْهُ کَیْدَهُنَّ إِنَّهُ هُوَ السمِیعُ الْعَلِیمُ(34)
ثُمَّ بَدَا لهَُم مِّن بَعْدِ مَا رَأَوُا الاَیَتِ لَیَسجُنُنَّهُ حَتی حِینٍ(35)
وَ دَخَلَ مَعَهُ السجْنَ فَتَیَانِ قَالَ أَحَدُهُمَا إِنی أَرَاخ أَعْصِرُ خَمْراً وَ قَالَ الاَخَرُ إِنی أَرَاخ أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسی خُبزاً تَأْکلُ الطیرُ مِنْهُ نَبِّئْنَا بِتَأْوِیلِهِ إِنَّا نَرَاک مِنَ الْمُحْسِنِینَ(36)
قَالَ لا یَأْتِیکُمَا طعَامٌ تُرْزَقَانِهِ إِلا نَبَّأْتُکُمَا بِتَأْوِیلِهِ قَبْلَ أَن یَأْتِیَکُمَا ذَلِکُمَا مِمَّا عَلَّمَنی رَبی إِنی تَرَکْت مِلَّةَ قَوْمٍ لا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ هُم بِالاَخِرَةِ هُمْ کَفِرُونَ(37)
وَ اتَّبَعْت مِلَّةَ ءَابَاءِی إِبْرَهِیمَ وَ إِسحَقَ وَ یَعْقُوب مَا کانَ لَنَا أَن نُّشرِک بِاللَّهِ مِن شیْءٍ ذَلِک مِن فَضلِ اللَّهِ عَلَیْنَا وَ عَلی النَّاسِ وَ لَکِنَّ أَکثرَ النَّاسِ لا یَشکُرُونَ(38)
یَصحِبیِ السجْنِ ءَ أَرْبَابٌ مُّتَفَرِّقُونَ خَیرٌ أَمِ اللَّهُ الْوَحِدُ الْقَهَّارُ(39)
مَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِهِ إِلا أَسمَاءً سمَّیْتُمُوهَا أَنتُمْ وَ ءَابَاؤُکم مَّا أَنزَلَ اللَّهُ بهَا مِن سلْطنٍ إِنِ الْحُکْمُ إِلا للَّهِ أَمَرَ أَلا تَعْبُدُوا إِلا إِیَّاهُ ذَلِک الدِّینُ الْقَیِّمُ وَ لَکِنَّ أَکثرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ(40)
یَصحِبیِ السجْنِ أَمَّا أَحَدُکُمَا فَیَسقِی رَبَّهُ خَمْراً وَ أَمَّا الاَخَرُ فَیُصلَب فَتَأْکلُ الطیرُ مِن رَّأْسِهِ قُضیَ الاَمْرُ الَّذِی فِیهِ تَستَفْتِیَانِ(41)
وَ قَالَ لِلَّذِی ظنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِّنْهُمَا اذْکرْنی عِندَ رَبِّک فَأَنساهُ الشیْطنُ ذِکرَ رَبِّهِ فَلَبِث فی السجْنِ بِضعَ سِنِینَ(42)
وَ قَالَ الْمَلِک إِنی أَرَی سبْعَ بَقَرَتٍ سِمَانٍ یَأْکلُهُنَّ سبْعٌ عِجَافٌ وَ سبْعَ سنبُلَتٍ خُضرٍ وَ أُخَرَ یَابِستٍ یَأَیهَا الْمَلاُ أَفْتُونی فی رُءْیَیَ إِن کُنتُمْ لِلرُّءْیَا تَعْبرُونَ(43)
قَالُوا أَضغَث أَحْلَمٍ وَ مَا نحْنُ بِتَأْوِیلِ الاَحْلَمِ بِعَلِمِینَ(44)
وَ قَالَ الَّذِی نجَا مِنهُمَا وَ ادَّکَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ أَنَا أُنَبِّئُکم بِتَأْوِیلِهِ فَأَرْسِلُونِ(45)
یُوسف أَیهَا الصدِّیقُ أَفْتِنَا فی سبْع بَقَرَتٍ سِمَانٍ یَأْکلُهُنَّ سبْعٌ عِجَافٌ وَ سبْع سنبُلَتٍ خُضرٍ وَ أُخَرَ یَابِستٍ لَّعَلی أَرْجِعُ إِلی النَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَعْلَمُونَ(46)
قَالَ تَزْرَعُونَ سبْعَ سِنِینَ دَأَباً فَمَا حَصدتمْ فَذَرُوهُ فی سنبُلِهِ إِلا قَلِیلاً مِّمَّا تَأْکلُونَ(47)
ثمَّ یَأْتی مِن بَعْدِ ذَلِک سبْعٌ شِدَادٌ یَأْکلْنَ مَا قَدَّمْتُمْ لهَُنَّ إِلا قَلِیلاً مِّمَّا تحْصِنُونَ(48)
ثمَّ یَأْتی مِن بَعْدِ ذَلِک عَامٌ فِیهِ یُغَاث النَّاس وَ فِیهِ یَعْصِرُونَ(49)
وَ قَالَ المَْلِک ائْتُونی بِهِ فَلَمَّا جَاءَهُ الرَّسولُ قَالَ ارْجِعْ إِلی رَبِّک فَسئَلْهُ مَا بَالُ النِّسوَةِ الَّتی قَطعْنَ أَیْدِیهُنَّ إِنَّ رَبی بِکَیْدِهِنَّ عَلِیمٌ(50)
قَالَ مَا خَطبُکُنَّ إِذْ رَوَدتُّنَّ یُوسف عَن نَّفْسِهِ قُلْنَ حَش للَّهِ مَا عَلِمْنَا عَلَیْهِ مِن سوءٍ قَالَتِ امْرَأَت الْعَزِیزِ الْئََنَ حَصحَص الْحَقُّ أَنَا رَوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصدِقِینَ(51)
ذَلِک لِیَعْلَمَ أَنی لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیْبِ وَ أَنَّ اللَّهَ لا یهْدِی کَیْدَ الخَْائنِینَ(52)
وَ مَا أُبَرِّیُ نَفْسی إِنَّ النَّفْس لاَمَّارَةُ بِالسوءِ إِلا مَا رَحِمَ رَبی إِنَّ رَبی غَفُورٌ رَّحِیمٌ(53)
وَ قَالَ الْمَلِک ائْتُونی بِهِ أَستَخْلِصهُ لِنَفْسی فَلَمَّا کلَّمَهُ قَالَ إِنَّک الْیَوْمَ لَدَیْنَا مَکِینٌ أَمِینٌ(54)
قَالَ اجْعَلْنی عَلی خَزَائنِ الاَرْضِ إِنی حَفِیظٌ عَلِیمٌ(55)
وَ کَذَلِک مَکَّنَّا لِیُوسف فی الاَرْضِ یَتَبَوَّأُ مِنهَا حَیْث یَشاءُ نُصِیب بِرَحمَتِنَا مَن نَّشاءُ وَ لا نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ(56)
وَ لاَجْرُ الاَخِرَةِ خَیرٌ لِّلَّذِینَ ءَامَنُوا وَ کانُوا یَتَّقُونَ(57)
وَ جَاءَ إِخْوَةُ یُوسف فَدَخَلُوا عَلَیْهِ فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنکِرُونَ(58)
وَ لَمَّا جَهَّزَهُم بجَهَازِهِمْ قَالَ ائْتُونی بِأَخٍ لَّکُم مِّنْ أَبِیکُمْ أَ لا تَرَوْنَ أَنی أُوفی الْکَیْلَ وَ أَنَا خَیرُ الْمُنزِلِینَ(59)
فَإِن لَّمْ تَأْتُونی بِهِ فَلا کَیْلَ لَکُمْ عِندِی وَ لا تَقْرَبُونِ(60)
قَالُوا سنرَوِدُ عَنْهُ أَبَاهُ وَ إِنَّا لَفَعِلُونَ(61)
وَ قَالَ لِفِتْیَنِهِ اجْعَلُوا بِضعَتهُمْ فی رِحَالهِِمْ لَعَلَّهُمْ یَعْرِفُونهَا إِذَا انقَلَبُوا إِلی أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ(62)
فَلَمَّا رَجَعُوا إِلی أَبِیهِمْ قَالُوا یَأَبَانَا مُنِعَ مِنَّا الْکَیْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنَا أَخَانَا نَکتَلْ وَ إِنَّا لَهُ لَحَفِظونَ(63)
قَالَ هَلْ ءَامَنُکُمْ عَلَیْهِ إِلا کمَا أَمِنتُکُمْ عَلی أَخِیهِ مِن قَبْلُ فَاللَّهُ خَیرٌ حَفِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّحِمِینَ(64)
وَ لَمَّا فَتَحُوا مَتَعَهُمْ وَجَدُوا بِضعَتَهُمْ رُدَّت إِلَیهِمْ قَالُوا یَأَبَانَا مَا نَبْغِی هَذِهِ بِضعَتُنَا رُدَّت إِلَیْنَا وَ نَمِیرُ أَهْلَنَا وَ نحْفَظ أَخَانَا وَ نَزْدَادُ کَیْلَ بَعِیرٍ ذَلِک کیْلٌ یَسِیرٌ(65)
قَالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَکمْ حَتی تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِّنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنی بِهِ إِلا أَن یحَاط بِکُمْ فَلَمَّا ءَاتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قَالَ اللَّهُ عَلی مَا نَقُولُ وَکِیلٌ(66)
وَ قَالَ یَبَنیَّ لا تَدْخُلُوا مِن بَابٍ وَحِدٍ وَ ادْخُلُوا مِنْ أَبْوَبٍ مُّتَفَرِّقَةٍ وَ مَا أُغْنی عَنکُم مِّنَ اللَّهِ مِن شیْءٍ إِنِ الحُْکْمُ إِلا للَّهِ عَلَیْهِ تَوَکلْت وَ عَلَیْهِ فَلْیَتَوَکلِ الْمُتَوَکلُونَ(67)
وَ لَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَیْث أَمَرَهُمْ أَبُوهُم مَّا کانَ یُغْنی عَنْهُم مِّنَ اللَّهِ مِن شیْءٍ إِلا حَاجَةً فی نَفْسِ یَعْقُوب قَضاهَا وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِّمَا عَلَّمْنَهُ وَ لَکِنَّ أَکثرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ(68)
وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلی یُوسف ءَاوَی إِلَیْهِ أَخَاهُ قَالَ إِنی أَنَا أَخُوک فَلا تَبْتَئس بِمَا کانُوا یَعْمَلُونَ(69)
فَلَمَّا جَهَّزَهُم بجَهَازِهِمْ جَعَلَ السقَایَةَ فی رَحْلِ أَخِیهِ ثمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَیَّتُهَا الْعِیرُ إِنَّکُمْ لَسرِقُونَ(70)
قَالُوا وَ أَقْبَلُوا عَلَیْهِم مَّا ذَا تَفْقِدُونَ(71)
قَالُوا نَفْقِدُ صوَاعَ الْمَلِکِ وَ لِمَن جَاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِیرٍ وَ أَنَا بِهِ زَعِیمٌ(72)
قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُم مَّا جِئْنَا لِنُفْسِدَ فی الاَرْضِ وَ مَا کُنَّا سرِقِینَ(73)
قَالُوا فَمَا جَزؤُهُ إِن کُنتُمْ کذِبِینَ(74)
قَالُوا جَزؤُهُ مَن وُجِدَ فی رَحْلِهِ فَهُوَ جَزؤُهُ کَذَلِک نجْزِی الظلِمِینَ(75)
فَبَدَأَ بِأَوْعِیَتِهِمْ قَبْلَ وِعَاءِ أَخِیهِ ثمَّ استَخْرَجَهَا مِن وِعَاءِ أَخِیهِ کَذَلِک کِدْنَا لِیُوسف مَا کانَ لِیَأْخُذَ أَخَاهُ فی دِینِ الْمَلِکِ إِلا أَن یَشاءَ اللَّهُ نَرْفَعُ دَرَجَتٍ مَّن نَّشاءُ وَ فَوْقَ کلِّ ذِی عِلْمٍ عَلِیمٌ(76)
قَالُوا إِن یَسرِقْ فَقَدْ سرَقَ أَخٌ لَّهُ مِن قَبْلُ فَأَسرَّهَا یُوسف فی نَفْسِهِ وَ لَمْ یُبْدِهَا لهَُمْ قَالَ أَنتُمْ شرُّ مَّکاناً وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا تَصِفُونَ(77)
قَالُوا یَأَیهَا الْعَزِیزُ إِنَّ لَهُ أَباً شیْخاً کَبِیراً فَخُذْ أَحَدَنَا مَکانَهُ إِنَّا نَرَاک مِنَ الْمُحْسِنِینَ(78)
قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ أَن نَّأْخُذَ إِلا مَن وَجَدْنَا مَتَعَنَا عِندَهُ إِنَّا إِذاً لَّظلِمُونَ(79)
فَلَمَّا استَیْئَسوا مِنْهُ خَلَصوا نجِیًّا قَالَ کبِیرُهُمْ أَ لَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَبَاکُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَیْکُم مَّوْثِقاً مِّنَ اللَّهِ وَ مِن قَبْلُ مَا فَرَّطتُمْ فی یُوسف فَلَنْ أَبْرَحَ الاَرْض حَتی یَأْذَنَ لی أَبی أَوْ یحْکُمَ اللَّهُ لی وَ هُوَ خَیرُ الحَْکِمِینَ(80)
ارْجِعُوا إِلی أَبِیکُمْ فَقُولُوا یَأَبَانَا إِنَّ ابْنَک سرَقَ وَ مَا شهِدْنَا إِلا بِمَا عَلِمْنَا وَ مَا کنَّا لِلْغَیْبِ حَفِظِینَ(81)
وَ سئَلِ الْقَرْیَةَ الَّتی کنَّا فِیهَا وَ الْعِیرَ الَّتی أَقْبَلْنَا فِیهَا وَ إِنَّا لَصدِقُونَ(82)
قَالَ بَلْ سوَّلَت لَکُمْ أَنفُسکُمْ أَمْراً فَصبرٌ جَمِیلٌ عَسی اللَّهُ أَن یَأْتِیَنی بِهِمْ جَمِیعاً إِنَّهُ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکیمُ(83)
وَ تَوَلی عَنهُمْ وَ قَالَ یَأَسفَی عَلی یُوسف وَ ابْیَضت عَیْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ کَظِیمٌ(84)
قَالُوا تَاللَّهِ تَفْتَؤُا تَذْکرُ یُوسف حَتی تَکُونَ حَرَضاً أَوْ تَکُونَ مِنَ الْهَلِکِینَ(85)
قَالَ إِنَّمَا أَشکُوا بَثی وَ حُزْنی إِلی اللَّهِ وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ(86)
یَبَنیَّ اذْهَبُوا فَتَحَسسوا مِن یُوسف وَ أَخِیهِ وَ لا تَایْئَسوا مِن رَّوْح اللَّهِ إِنَّهُ لا یَایْئَس مِن رَّوْح اللَّهِ إِلا الْقَوْمُ الْکَفِرُونَ(87)
فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَیْهِ قَالُوا یَأَیهَا الْعَزِیزُ مَسنَا وَ أَهْلَنَا الضرُّ وَ جِئْنَا بِبِضعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَ تَصدَّقْ عَلَیْنَا إِنَّ اللَّهَ یجْزِی الْمُتَصدِّقِینَ(88)
قَالَ هَلْ عَلِمْتُم مَّا فَعَلْتُم بِیُوسف وَ أَخِیهِ إِذْ أَنتُمْ جَهِلُونَ(89)
قَالُوا أَ ءِنَّک لاَنت یُوسف قَالَ أَنَا یُوسف وَ هَذَا أَخِی قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَیْنَا إِنَّهُ مَن یَتَّقِ وَ یَصبرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ(90)
قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ ءَاثَرَک اللَّهُ عَلَیْنَا وَ إِن کنَّا لَخَطِئِینَ(91)
قَالَ لا تَثرِیب عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّحِمِینَ(92)
اذْهَبُوا بِقَمِیصی هَذَا فَأَلْقُوهُ عَلی وَجْهِ أَبی یَأْتِ بَصِیراً وَ أْتُونی بِأَهْلِکمْ أَجْمَعِینَ(93)
وَ لَمَّا فَصلَتِ الْعِیرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنی لاَجِدُ رِیحَ یُوسف لَوْ لا أَن تُفَنِّدُونِ(94)
قَالُوا تَاللَّهِ إِنَّک لَفِی ضلَلِک الْقَدِیمِ(95)
فَلَمَّا أَن جَاءَ الْبَشِیرُ أَلْقَاهُ عَلی وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِیراً قَالَ أَ لَمْ أَقُل لَّکمْ إِنی أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ(96)
قَالُوا یَأَبَانَا استَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا کُنَّا خَطِئِینَ(97)
قَالَ سوْف أَستَغْفِرُ لَکُمْ رَبی إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ(98)
فَلَمَّا دَخَلُوا عَلی یُوسف ءَاوَی إِلَیْهِ أَبَوَیْهِ وَ قَالَ ادْخُلُوا مِصرَ إِن شاءَ اللَّهُ ءَامِنِینَ(99)
وَ رَفَعَ أَبَوَیْهِ عَلی الْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سجَّداً وَ قَالَ یَأَبَتِ هَذَا تَأْوِیلُ رُءْیَی مِن قَبْلُ قَدْ جَعَلَهَا رَبی حَقًّا وَ قَدْ أَحْسنَ بی إِذْ أَخْرَجَنی مِنَ السجْنِ وَ جَاءَ بِکُم مِّنَ الْبَدْوِ مِن بَعْدِ أَن نَّزَغَ الشیْطنُ بَیْنی وَ بَینَ إِخْوَتی إِنَّ رَبی لَطِیفٌ لِّمَا یَشاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِیمُ الحَْکِیمُ(100)
رَب قَدْ ءَاتَیْتَنی مِنَ الْمُلْکِ وَ عَلَّمْتَنی مِن تَأْوِیلِ الاَحَادِیثِ فَاطِرَ السمَوَتِ وَ الاَرْضِ أَنت وَلیِّ فی الدُّنْیَا وَ الاَخِرَةِ تَوَفَّنی مُسلِماً وَ أَلْحِقْنی بِالصلِحِینَ(101)
ذَلِک مِنْ أَنبَاءِ الْغَیْبِ نُوحِیهِ إِلَیْک وَ مَا کُنت لَدَیهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ یمْکُرُونَ(102)

 

ترجمه

 

 

به نام خداوند رحمان و رحیم 
1 . الر - این ، آیه های کتاب روشن است . 
2 . که ما آن را قرآنی عربی نازل کرده ایم ، شاید تعقل کنید . 
3 . ما با این قرآن که به تو وحی می کنیم ، (در ضمن ) بهترین داستان را برایت می سراییم ، گرچه پیش از آن از بی خبران بودی . 
4 . چون یوسف به پدرش گفت : ای پدر ، من در خواب یازده ستاره با خورشید و ماه دیدم که برای من در حال سجده اند . 
5 . گفت : پسرکم ، رؤ یای خویش را به برادرانت مگو که در کار تو نیرنگی کنند ، چون شیطان دشمن آشکار انسان است . 
6 . و بدین سان پروردگارت تو را برمی گزیند و تعبیر احادیث را تعلیمت می دهد و نعمت خویش را بر تو و بر خاندان یعقوب کامل می کند ، چنانکه پیش از این بر پدرانت ابراهیم و اسحاق کامل کرده بود ، که پروردگارت دانا و حکیم است . 
7 . براستی که در سرگذشت یوسف و برادرانش برای پرسش کنان عبرتهاست . 
8 . آن دم که گفتند : یوسف و برادرش نزد پدرمان از ما که دسته ای نیرومندیم محبوب ترند ، که پدر ما در ضلالتی آشکار است . 
9 . یوسف را بکشید یا به سرزمینی دور بیندازیدش که علاقه پدرتان خاص شما شود و پس از آن مردمی شایسته شوید . 
10 . یکی از ایشان گفت : یوسف را مکشید اگر کاری می کنید ، او را به قعر چاه افکنید که بعضی مسافران او را برگیرند . 
11 . گفتند : ای پدر ، برای چه ما را درباره یوسف امین نمی شماری در صورتی که ما از خیرخواهان اوییم ؟ 
12 . فردا وی را همراه ما بفرست که بگردد و بازی کند و ما او را حفاظت می کنیم . 
13 . گفت : من از اینکه او را ببرید ، غمگین می شوم و می ترسم گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشید . 
14 . گفتند : اگر با وجود ما که دسته ای نیرومندیم ، گرگ او را بخورد ، براستی که ما زیانکار خواهیم بود . 
15 . و چون او را بردند و همسخن شدند که در قعر چاه قرارش دهند ، بدو وحی کردیم که آنان را از این کارشان خبردار خواهی کرد ، و آنها ادراک نمی کنند . 
16 . شبانگاه گریه کنان پیش پدر شدند . 
17 . گفتند : ای پدر ، ما به مسابقه رفته بودیم و یوسف را نزد بنه خویش گذاشته بودیم ، پس گرگ او را بخورد ، ولی تو سخن ما را گرچه راستگو باشیم ، باور نداری . 
18 . و پیراهن وی را با خون دروغین بیاوردند . گفت : (چنین نیست ) بلکه دلهای شما کاری بزرگ را به نظرتان نیکو نموده . صبری نیکو باید و خداست که در این باب از او کمک باید خواست . 
19 . و کاروانی بیامد و ماءمور آب خویش را بفرستادند . او دلوش در چاه افکند و صدا زد : مژده ! این غلامی است . و او را بضاعتی پنهانی قرار دادند ، و خدا می دانست چه می کردند . 
20 . و وی را به بهایی ناچیز ، درهمهایی چند فروختند که به فروش وی بی اعتنا بودند . 
21 . آن کس از مردم مصر که وی را خریده بود ، به زن خود گفت : منزلت وی را گرامی بدار ، شاید ما را سود دهد یا به فرزندیش گیریم . اینچنین یوسف را در آن سرزمین جا دادیم تا تعبیر حوادث رؤ یا را تعلیمش دهیم ، که خدا به کار خویش مسلط است ولی بیشتر مردم نمی دانند . 
22 . و چون به رشد رسید ، علم و حکمتی به او دادیم و نیکوکاران را چنین پاداش می دهیم . 
23 . و آن زنی که یوسف در خانه وی بود از او تمنای کامجویی کرد و درها را محکم بست و گفت : بیا . گفت : پناه به خدا ، که او مربی من است و منزلت مرا نیکو داشته است ، که ستمگران رستگار نمی شوند . 
24 . وی یوسف را قصد کرد . یوسف هم اگر برهان پروردگار خویش ندیده بود ، قصد او کرده بود . چنین شد تا گناه و بدکاری را از او دور کنیم ، که وی از بندگان خالص شده ما بود . 
25 . از پی هم به سوی در دویدند و پیراهن یوسف را از عقب بدرید و شوهرش را پشت در یافتند . گفت : سزای کسی که به خاندان تو قصد بد کند ، جز این نیست که زندانی شود و یا عذابی الم انگیز ببیند . 
26 . یوسف گفت : وی از من کام می خواست . و یکی از کسان زن که حاضر بود ، گفت : اگر پیراهن یوسف از جلو دریده شده ، زن راست می گوید و او دروغگوست . 
27 . و اگر پیراهن وی از عقب دریده شده ، زن دروغ می گوید و او راستگوست . 
28 . و چون پیراهن او را دید که از عقب دریده شده ، گفت : این از نیرنگ شما زنان است ، که نیرنگ شما بزرگ است . 
29 . یوسف ، این را ندیده بگیر . و ای زن ، از گناه خود آمرزش بخواه ، که تو خطا کار بوده ای . 
30 . زنانی در شهر گفتند : همسر عزیز از غلام خویش کام می خواهد که فریفته او شده و ما وی را در ضلالتی آشکار می بینیم . 
31 . و همین که از فکر آنان باخبر شد ، کس نزدشان فرستاد و مجلسی مهیا کرد و برای آنها پشتی های گرانقیمتی فراهم ساخت و به هر یک از آنان کاردی داد و به یوسف گفت : بیرون شو بر ایشان . همین که وی را بدیدند ، حیران او شدند و دستهای خویش ببریدند و گفتند : منزه است خدا ، که این بشر نیست ، این فرشته ای بزرگوار است . 
32 . گفت : این همان است که درباره او ملامتم کردید . من از او کام خواستم و خویشتن داری کرد . اگر آنچه بدو فرمان می دهم نکند ، به طور قطع زندانی و خوار می گردد .
33 . گفت : پروردگارا ، زندان برای من از گناهی که مرا بدان می خوانند ، خوش تر است و اگر نیرنگشان را از من دور نکنی ، متمایل به ایشان می شوم و از جهالت پیشگان می گردم . 
34 . پروردگارش اجابتش کرد و نیرنگشان را از او دور ساخت ، که او شنوا و داناست . 
35 . آنگاه با وجود آن نشانه ها که دیده بودند ، به نظرشان رسید که او را تا مدتی زندانی کنند . 
36 . و با یوسف دو جوان دیگر هم زندانی شدند . یکی از آنها گفت : من در خواب دیدم که انگور (برای شراب ) می فشارم . دیگری گفت : من دیدم که بر بالای سر خود طبق نانی می برم و مرغان هوا از آن می خورند . ای یوسف ، تو ما را از تعبیر آن آگاه کن ، که تو را از نیکوکاران می بینیم . 
37 . یوسف در پاسخ آنها گفت : من شما را قبل از آنکه طعام آید و تناول کنید ، به تعبیر خوابتان آگاه می سازم که این علم را خدای من به من آموخته است ، زیرا که من آیین گروهی را که به خدا بی ایمان و به آخرت کافرند ، ترک گفتم . 
38 . و از آیین پدرانم ابراهیم خلیل و اسحاق و یعقوب پیروی می کنم و در آیین ما هرگز نباید چیزی را با خدا شریک گردانیم . این توحید و ایمان به یگانگی خدا فضل و عطای خداست بر ما و بر همه مردم ، لیکن اکثر مردم شکر این عطا را به جا نمی آورند . 
39 . ای دو رفیق زندانی من ، آیا خدایان متفرق (بی حقیقت ) بهتر (و در نظام خلقت مؤ ثرتر)ند یا خدای یکتای قهار ؟ 
40 . آنچه غیر از خدا می پرستید ، اسماء بی حقیقت و الفاظ بی معناست که خود شما و پدرانتان ساخته اید . خدا هیچ دلیلی برای آن نازل نکرد . و تنها حکمفرمای عالم وجود خداست و امر فرموده که جز آن ذات پاک یکتا را نپرستید . این آیین محکم است ، ولی اکثر مردم نمی دانند . 
41 . یوسف گفت : ای دور رفیق زندانی من ، اما یکی از شما ساقی شراب شاه خواهد شد ، و اما آن دیگری به دار آویخته می شود تا مرغان مغز سر او را بخورند . این امری که درباره آن از من خواستید ، قطعی و حتمی است . 
42 . آنگاه یوسف از رفیقی که می دانست نجات می یابد ، درخواست کرد که : مرا نزد صاحبت یاد کن . ولی شیطان در آن حال یاد صاحبش را از نظرش ببرد ، بدین سبب در زندان سالی چند بماند . 
43 . شاه گفت که : من در رؤ یا هفت گاو فربه را دیدم که هفت گاو لاغر آنها را می خورند ، و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشکیده (که خشکیده ها بر سبزه ها پیچیدند و آنها را از بین بردند) . ای بزرگان ، اگر تعبیر رؤ یا می کنید ، مرا درباره رؤ یایم نظر دهید . 
44 . گفتند : این خوابهای آشفته است و ما به تعبیر چنین خوابها واقف نیستیم . 
45 . آن کس از آن دو تن که نجات یافته بود و پس از مدتی به خاطر آورد ، گفت : من از تعبیر آن خبرتان می دهم ، مرا بفرستید . 
46 . ای یوسف راستگوی ، درباره هفت گاو فربه که هفت گاو لاغر آنها را می خورند و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشکیده به ما نظر بده ، تا شاید نزد کسان باز گردم و آنها (حقیقت را) بدانند . 
47 . گفت : هفت سال پیاپی کشت می کنید ، هر چه درو کردید آن را جز اندکی که می خورید ، در خوشه گذارید . 
48 . آنگاه از پی این سالها هفت سال سخت بیاید که آنچه از پیش برای آن نهاده اید مگر اندکی که محفوظ دارید ، به مصرف می رسانید . 
49 . عاقبت از پی این سالها سالی بیاید که در اثنای آن ، باران زیادی نصیب مردم شود و در آن سال مردم عصیر (میوه ها و دانه های روغنی ) می گیرند . 
50 . شاه گفت : او را نزد من آرید . هنگامی که فرستاده او پیش وی آمد ، گفت : سوی صاحبت باز گرد و از او بپرس قصه زنانی که دستهای خویش را بریدند ، چه بود ؟ که پروردگار (من ) از نیرنگشان آگاه است . 
51 . شاه به زنان گفت : قصد شما آن دم که از یوسف کام می خواستید ، چه بود ؟ گفتند : خدا منزه است ، ما درباره او هیچ بدی سراغ نداریم . زن عزیز گفت : اکنون حق جلوه گر شد . من از او کام می خواستم و او راستگوست . 
52 . و اینکه می گویم برگرد و چنین بگو ، برای این است که عزیز بداند که من در غیابش به او خیانت نکردم ، که خدا نیرنگ خیانتکاران را به هدف نمی رساند . 
53 . من خویش را مبرا نمی کنم ، چون که نفس انسانی پیوسته به گناه فرمان می دهد مگر آن را که پروردگارم رحم کند ، که پروردگار من آمرزگار و رحیم است . 
54 . شاه گفت : وی را نزد من آرید که او را محرم خویش کنم . و همین که با او صحبت کرد ، گفت : اکنون تو نزد ما صاحب اختیار و امینی . 
55 . گفت : خزینه های این سرزمین را به من بسپار ، که من نگهدار و دانایم . 
56 . بدین سان یوسف را در آن سرزمین تمکن دادیم که در آن هر کجا که می خواست ، مقام می گرفت . ما رحمت خویش را به هر که بخواهیم ، می رسانیم و پاداش نیکوکاران را تباه نمی کنیم . 
57 . و پاداش آخرت برای کسانی که ایمان آورده و پرهیزگاری کرده اند ، بهتر است . 
58 . برادران یوسف آمدند و بر او وارد شدند . او ایشان را شناخت ، ولی آنها وی را نشناختند . 
59 . و هنگامی که (یوسف ) بار آذوقه آنها را آماده کرد ، گفت : (دفعه آینده ) آن برادری را که از پدر دارید ، نزد من آرید . آیا نمی بینید که من حق پیمانه را اداء می کنم و من بهترین میزبانانم ؟ 
60 . و اگر او را نزد من نیاورید ، نه کیل (و پیمانه ای از غله ) نزد من خواهید داشت و نه (اصلا) نزدیک من شوید . 
61 . گفتند : ما با پدرش گفتگو خواهیم کرد (و سعی می کنیم موافقتش را جلب نماییم ) و ما این کار را خواهیم کرد . 
62 . سپس به کارگزاران و غلامان خویش گفت : آنچه را به عنوان قیمت پرداخته اند ، در بارهایشان بگذارید تا شاید پس از مراجعت به خانواده خویش ، آن را بشناسند و شاید برگردند . 
63 . و هنگامی که آنها به سوی پدرشان بازگشتند ، گفتند : ای پدر ، دستور داده شده که به ما پیمانه ای (از غله ) ندهند ، لذا برادرمان را با ما بفرست تا سهمی دریافت داریم و ما او را محافظت خواهیم کرد . 
64 . گفت : آیا من نسبت به او به شما اطمینان کنم همان گونه که نسبت به برادرش (یوسف ) اطمینان کردم ؟ ! خداوند بهترین حافظ و ارحم الراحمین است . 
65 . و هنگامی که متاع خود را گشودند ، دیدند سرمایه آنها بازگردانده شده . گفتند : پدر ، ما دیگر چه می خواهیم ؟ این سرمایه ماست که به ما پس گردانده شده . (پس چه بهتر که برادرمان را با ما بفرستی . ) و ما برای خانواده خویش مواد غذایی می آوریم و برادرمان را حفظ خواهیم کرد و پیمانه بزرگتری غیر از این پیمانه کوچک دریافت خواهیم داشت . 
66 . گفت : هرگز او را با شما نخواهم فرستاد جز اینکه پیمان مؤ کد الهی بدهید که او را حتما نزد من خواهید آورد ، مگر اینکه (بر اثر مرگ یا علت دیگری ) قدرت از شما سلب گردد . و هنگامی که آنها پیمان موثق خود را در اختیار او گذاردند ، گفت : خداوند نسبت به آنچه می گوییم ناظر و حافظ است . 
67 . (هنگامی که خواستند حرکت کنند ، یعقوب ) گفت : فرزندان من ، از یک در وارد نشوید بلکه از درهای متفرق وارد گردید و (من با این دستور) نمی توانم حادثه ای را که از سوی خدا حتمی است ، از شما دفع کنم ، حکم و فرمان تنها از آن خداست . من بر او توکل می کنم و همه متوکلان باید بر او توکل کنند . 
68 . و چون که از همان طریق که پدر به آنها دستور داده بود وارد شدند ، این کار هیچ حادثه حتمی الهی را نمی توانست از آنها دور سازد جز حاجتی در دل یعقوب (که از این راه ) انجام شد (و خاطرش تسکین یافت ) ، و او از برکت تعلیمی که ما به او داده ایم ، علم فراوانی دارد در حالی که اکثر مردم نمی توانند . 
69 . هنگامی که بر یوسف وارد شدند ، برادرش را نزد خود جای داد و گفت : من برادر تو هستم . از آنچه آنها می کنند ، غمگین و ناراحت نباش . 
70 . و چون بارهای آنها را بست ، ظرف آبخوری ملک را در بار برادرش قرار داد ، سپس کسی صدا زد : ای اهل قافله ، شما سارق هستید . 
71 . آنها رو به سوی او کردند و گفتند : چه چیز گم کرده اید ؟ 
72 . گفتند : جام ملک را ، و هر کس آن را بیاورد ، یک بار شتر (غله ) به او داده می شود و من ضامن (این پاداش ) هستم . 
73 . گفتند : به خدا سوگند شما می دانید که ما نیامده ایم در این سرزمین فساد کنیم و ما (هرگز) دزد نبوده ایم . 
74 . آنها گفتند : اگر دروغگو باشید ، کیفر شما چیست ؟ 
75 . گفتند : هر کس که (آن جام ) در بار او پیدا شود ، خودش کیفر آن خواهد بود (و به خاطر این کاره برده خواهد شد) . ما این گونه ستمگران را کیفر می دهیم . 
76 . در این هنگام (یوسف ) قبل از بار برادرش به کاوش بارهای آنها پرداخت و سپس آن را از بار برادرش بیرون آورد . ما این گونه راه چاره به یوسف یاد دادیم . او هرگز نمی توانست برادرش را مطابق آیین ملک (مصر) بگیرد مگر آنکه خدا بخواهد . ما درجات هر کس را که بخواهیم ، بالا می بریم و برتر از هر صاحب علمی ، عالمی است . 
77 . (برادران ) گفتند : اگر او (بنیامین ) دزدی کرده (تعجب نیست ) ، برادرش (یوسف ) نیز قبل از او دزدی کرده ، یوسف (سخت ناراحت شد و) این (ناراحتی ) را در درون خود پنهان داشت و برای آنها اظهار نداشت ، (همین اندازه ) گفت : وضع شما بدتر است و خدا از آنچه حکایت می کنید ، آگاه تر است . 
78 . گفتند : ای عزیز ، او پدر پیری دارد . یکی از ما را به جای او بگیر ، ما تو را از نیکوکاران می بینیم . 
79 . گفت : پناه بر خدا که غیر از آن کس که متاع خود را نزد او یافته ایم ، بگیریم ، که در آن صورت از ظالمان خواهیم بود . 
80 . و همین که از او ناامید شدند ، رازگویان به کناری رفتند . بزرگشان گفت : آیا نمی دانید پدرتان از شما پیمان الهی گرفته و پیش از این درباره یوسف کوتاهی کردید ؟ لذا من از این سرزمین حرکت نمی کنم تا پدرم به من اجازه دهد ، یا خدا فرمانش را درباره من صادر کند ، که او بهترین حکم کنندگان است . 
81 . شما به سوی پدرتان بازگردید و بگویید : پدر ، پسرت دزدی کرد و ما جز به آنچه می دانستیم ، گواهی ندادیم و ما از غیب آگاه نیستیم . 
82 . (برای اطمینان بیشتر) از آن شهری که در آن بودیم ، سؤ ال کن و از قافله و کاروانیانی که با آن آمدیم ، بپرس که ما راست می گوییم . 
83 . (یعقوب ) گفت : (چنین نیست ) بلکه ضمیرها و هوا و هوستان کاری (بزرگ ) را به شما نیکو وانمود کرده . اینک صبری نیکو باید (بکنم ) ، شاید خدا همه را به من باز آرد ، که او دانای حکیم است . 
84 . و از آنان روی بگردانید و گفت : ای دریغ از یوسف ! و دیدگانش از غم سپید شد ، اما او خشم خود را فرو می برد . 
85 . گفتند : به خدا آن قدر یاد یوسف می کنی تا سخت بیمار شوی یا به هلاک افتی . 
86 . گفت : شکایت غم و اندوه خویش را فقط به خدا می کنم و از خدا چیزهایی سراغ دارم که شما نمی دانید . 
87 . فرزندان من ، بروید و یوسف و برادرش را بجویید و از فرج خدا نومید مشوید ، که جز گروه کافران از گشایش خدا نومید نمی شوند . 
88 . و چون نزد یوسف آمدند ، گفتند : ای عزیز ، ما و کسانمان بینوا شده ایم و کالایی ناچیز آورده ایم . پیمانه را تمام ده و به ما ببخشای ، که خدا بخششگران را پاداش می دهد . 
89 . گفت : به یاد دارید وقتی را که نادان بودید ، با یوسف و برادرش چه کردید ؟ 
90 . گفتند : مگر تو یوسفی ؟ گفت : من یوسفم ، و این برادر من است . خدا به ما منت نهاد ، که هر که بپرهیزد و صبور باشد ، خدا پاداش نیکوکاران را تباه نمی کند . 
91 . گفتند : به خدا که خدا تو را بر ما برتری داده و ما خطا کرده بودیم . 
92 . گفت : اکنون هنگام رسیدن به خرده حسابها نیست . خدا شما را بیامرزد ، که او از رحیمان رحیم تر است . 
93 . این پیراهن مرا ببرید و به صورت پدرم بیندازید که بینا می شود ، و همگی با خانواده خود پیش من آیید . 
94 . و همین که کاروان به راه افتاد ، پدرشان گفت : اگر سفیهم نشمارید ، من بوی یوسف را احساس می کنم . 
95 . گفتند : به خدا که تو در ضلالت دیرین خویش هستی . 
96 . و چون نویدرسان بیامد و پیراهن را به صورت وی افکند . در دم بینا گشت و گفت : مگر به شما نگفتم من از خدا چیزهایی سراغ دارم که شما نمی دانید ؟ 
97 . گفتند : ای پدر ، برای گناهان ما آمرزش بخواه ، که ما خطاکار بوده ایم . 
98 . گفت : برای شما از پرودگارم آمرزش خواهم خواست ، که او آمرزگار و رحیم است . 
99 . و چون نزد یوسف رفتند ، پدر و مادرش را پیش خود جای داد و گفت : داخل مصر شوید ، که اگر خدا بخواهد ، در امان خواهید بود . 
100 . و پدر و مادر خویش را بر تخت نشاند و همگی سجده کنان به رو درافتادند . گفت : پدر جان ، این تعبیر رؤ یای پیشین من است که پروردگارم آن را محقق کرد و به من نیکی نمود که از زندان بیرونم آورد و شما را پس از آنکه شیطان میان من و برادرانم را به هم زد ، از آن بیابان (بدینجا) آورد ، که پروردگارم درباره آنچه اراده کند دقیق است ، آری او دانای حکیم است . 
101 . پروردگارا ، این سلطنت را به من دادی و تعبیر حوادث رؤ یا به من آموختی . تویی خالق آسمانها و زمین . تو در دنیا و آخرت مولای منی . مرا مسلمان بمیران و قرین شایستگان بفرما . 
102 . این از خبرهای غیب است که به تو وحی می کنیم ، و تو هنگامی که آنها همدست شده بودند و نیرنگ می کردند ، نزد ایشان نبودی .

 

ادامه دارد...

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2473
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 15
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 470
  • آی پی دیروز : 250
  • بازدید امروز : 5,475
  • باردید دیروز : 1,878
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 7,353
  • بازدید ماه : 15,564
  • بازدید سال : 255,440
  • بازدید کلی : 5,868,997